انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 15:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
ادامه قسمت ٥ و پايانى زندگى پس از ضربدرى
نويسنده : شيوا

‎
الهه خیلی خونسرد اومد جلمون نشست، مانی هم رفت کنارش نشست... چند ثانیه همو نگاه کردیم، جفتشون ساکت بودن ، ماهان شروع کرد حرف زدن، رو به مانی گفت: همین امروز و همینجا برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنی مانی، من باهاش صحبت کردم، دیگه تحمل کردن شماها بسه، ویدا تصمیمشو گرفته، جلوی وحیده همه حقیقتو میگین، ویدا رو طلاق میدی، میری پی کارت، این بهترین پیشنهادیه که دارم بهت میدم ، دیگه بازی خوردن از شماها بسه، فکر نکن من از اون داستان مسخره تون میترسم، ثابت کردن حقیقت کاری نداره،شهر هرت نیست هر کاری دلتون میخواد بکنین,اگه هم شهر هرت باشه اما من اینجام که از هرت بودن درش بیارم, اما بیا از راه راحتش حلش کنیم، البته اگه دوست داری میتونیم راه سخت هم امتحان کنیم، فقط بدون من اینجا نشستم مانی،‌ امروز ،‌فردا، هفته دیگه،‌سال دیگه،‌ ده سال دیگه، هر چقدر طول بکشه هستم، تا ویدا رو از این وضع نجات بدم،‌ انتخاب با خودته...
مانی اومد حرف بزنه که الهه حرفشو قطع کرد،‌ گفت: اوکی جناب عاشق پیشه،ما تصمیم مونو گرفتیم، مانی ویدا رو طلاق میده ، به ما هم ربطی نداره وحیده چی فکر میکنه و دلیلی نداریم چیزی رو ما بهش بگیم...
اومدم بگم مانی خودش زبون داره تو چرا حرف میزنی که ماهان با دستش بهم فهموند هیچی نگم...
به الهه زل زده بود، بهش گفت: این ما که میگی یعنی چی؟؟؟ الهه پوزخند زدو گفت: یعنی منو مانی... ماهان گفت: آهان تو و مانی، سعید چی؟؟؟ از تیم حذف شد آره؟؟؟
الهه خندش گرفتو رو به من گفت: یادته ازم سوال کردی چطور میتونم کنار بیام؟؟؟ چطور میشه دو تا مرد رو دوست داشت؟؟؟ خیلی احمقی ویدا، هر بار بیشتر میفهمم چقدر احمقی، یعنی فکر کنم خانوادگی احمقین، حتی اون آبجی کودنت، به نظر منم هیچ زنی نمیتونه هم زمان دو تا مرد رو دوست داشته باشه،‌ هیچ زنی نمیتونه دلش نلرزه از اینکه عشقش با کس دیگه ای باشه، تو این مورد منم مثل تو فکر میکنم ویدا، اما تو اینو هیچ وقت نفهمیدی، فکر کردی از نگاهت به خودم نمیفهمیدم که انگار داری به یه هرزه نگاه میکنی، میدونستم اما برام اهمیت نداشت، من همون شب عروسیم فهمیدم که سعید چه آشغالیه، چه کثافت چشم هیزیه، به خودم دلخوشی دادم خوب میشه ، اما به ماه نکشید مطمئن شدم بهم خیانت کرده، به سال نکشید فهمیدم یه کثافت به تمام معناست و هیچ آینده ای باهاش ندارم، یه خودخواه عوضی، با اون اخلاق گهش, فکر کنم خودخواه بودنش رو تو یکی خوب تجربه کردی (‌طعنه به اینکه سعید براش ارضا شدن و لذت طرف مقابل مهم نیست) هر روز که بیشتر باهاش زیر یه سقف بودم بیشتر غیر قابل تحمل بود برام، درست تو روزایی که بعد آزمایشی که جفتمون دادیم فهمیدم سعید عقیمه ، با وکیل هماهنگ کرده بودم که پروسه طلاق رو شروع کنم، اون شب برای اولین بار تو و مانی اومدین خونه ما، سعید همیشه از فانتزی سکس ضربدری برام میگفت، حتی مشخصات زن رویاهاش هم میداد، با دیدن شما کمتر از چند ثانیه فهمیدم چی تو سر سعید میگذره، اولش منم حرص خوردم، اما مانی رو دیدم، یه حسی بهم گفت جریان طلاق رو که هنوز از سعید مخفی کرده بودم متوقف کنم، درست حدس زده بودم،‌ عاشق مانی شده بودم، سعید باورش نمیشد که من بهش پیشنهاد ضربدری بدم ، از خوشحالی و هوس رونی همیشگیش سریع گزینه مد نظرشو که قابل حدس بود گفت، منم گفتم آره گزینه خوبیه، اما چطور میخوایی اونا رو راضی کنی؟؟؟ یا اصلا مطرحش کنی؟؟؟ گفت: ‌از طرف شوهرش حله ، ‌منو مانی چند ماهه داریم برای این برنامه ریزی میکنیم، فکر کردی اون فیلم هندی چی بود پس؟؟؟ ما عمرا اگه مجردی حس فیلم هندی داشتیم. همه چی چه خوب داشت پیش میرفت، مانی خودش از قبل منو انتخاب کرده بود، تنها مشکل ویدا بود، به سعید گفتم مانی رو بیار خونه سه تایی مشورت کنیم که چطور ویدا رو راضیش کنیم، مانی چند تا قدم خوب برداشته بود،‌ از طریق یه آدم آزاد اندیش رو زنش تا حدی تاثیر گذاشته بود، ویدا خانومی که الان یادش اومده زن پاکیه ، خودش تنش میخوارید، همه مون خوب میدونیم آخرش تن به این کار میداد، فشار مانی بهش بهونه بود، انگار بدش نمیومد یکمی تنوع داشته باشه، حالا به نظرتون کی هرزه است؟؟؟ من که داشتم برای رسیدن به عشقم اینکارو میکردم و قرار بود بهش برسم یا اون کسی که مدعی عشق همسرش بود و راضی به این کار شد، راستی ویدا جون شنیدم اون شب عروسی داداش ماهان بدجور هوایی شده بودی؟؟؟ بازم میپرسم ,به نظرتون کی این وسط هرزه است؟؟؟ اونوقت به من مثل هرزه ها نگاه میکردی؟؟؟ من به عشقم رسیدم، من هم زمان عاشق دو نفر نبودم، من استرس از دست دادن کسی رو نداشتم، استرس زودتر بهش رسیدن رو داشتم، حتی با اینکه هر بار بهم میگفت هنوز ویدا رو دوست داره‌، کم نیاوردم،‌ عقب نشستم، حتی روزی که ویدا تهدید کرد ترکش کنه ، گفت ویدا رو دوست داره و نمیخواد که ازش جدا بشه،‌برای اثبات عشقم بهش کمک کردم که ویدا رو نگه داره، حالا کی باید مدعی عاشق پیشگی باشه؟؟؟ کی هرزه واقعیه؟؟؟ حالا دیگه تو رو هم دوست نداره،‌ بعد مسافرت شیراز بلاخره قبول کرد که منو بیشتر دوست داره، مانی عزیزم به هر فانتزی ای که تو دلش بود رسیده، به لذت دیدن سکس زن جندش تا خیلی چیزای دیگه، البته غیر یه مورد، که خیلی مهم نیست، به مانی نگاه کرد و جفتشون پوزخند زدن...

‎من متوجه علاقه جفتشون به هم شده بودم ،‌شنیدنش برام خیلی عجیب نبود، اما اینکه از اولش الهه به چه هدفی وارد این رابطه شده بوده و همه چی تحت کنترلش بوده منو شوکه کرد، الهه راست میگفت،‌ من یه احمق به تمام معنا بودم، کثافت واقعی من بودم، فهمیدم چطور خونسرد میذاشت سعید اونجوری باهام سکس کنه، ‌آره با نابود کردن من، مطمئن میشد دیگه راه برگشتی به مانی ندارم... تو مسافرت شیراز هر قدمی که برای حرص درآوردن سعید برداشتم که مثلا خودمو نجات بدم, در اصل برای الهه بود, اون برای به دست آوردن مانی همه این مسیرو اومده بود، چقدر دقیق , موفق هم شده بود...
ماهان گفت: چرا وحیده دیروز سراسیمه بود؟؟؟ چرا اومد پیش من و گفت میخواد حقیقتو بدونه؟؟؟ الهه گفت: من چه میدونم، ‌به ما چه... ماهان بلند شد وایستاد،‌ صداش نعره مانند شد و داد زد، دارم بهت میگم وحیده دیروز چش بود؟؟؟ مانی وایستاد به ماهان گفت: صداتو بیار پایین... ماهان چنان با مشت کوبید به چونش که پرت شد رو کاناپه، یقه مانتو الهه رو گرفت و بلندش کرد،‌گفت: میگی یا نه؟؟؟ الهه هم صداشو برد بالا و گفت: ‌دست کثیفتو از رو من بکش، هیچکاری باهاش نکردم، خودش نخ میداد که لز دوست داره، مانی هم دوست داشت برای آخرین خواسته اش ،هرزگی خواهر زن عزیزش رو ببینه،‌ قرارم نبود غیر من کسی بهش دست بزنه، ‌قرار بود مانی فقط نگاه کنه، من به مانی قول داده بودم هر کاری براش بکنم، اونم اگه تنش نمیخوارید جلوم لخت نمیشد، اما انگار اینا خانوادگی یادشون میاد وسط هرزگیشون عذاب وجدانشون فعال بشه، هیچ کاری باهاش نکردم، لباس پوشید و رفت...
از حرفایی که میشنیدم روانی شده بودم، بلند شدم با فریاد بهش گفتم، کثافت عوضی با وحیده چیکار کردی؟؟؟
مانی دستش رو صورت مشت خوردش بود ، گفت:‌ شلوغش نکنین،‌ کاری با وحیده نکرده، خود آبجیت نخ داده و تنش میخواریده ، حتی گذاشته لختش هم کنه، نترس باهاش کاری نکرده، اونم عین خودته، ذاتش یه جندس ، خودت بهتر از هر کسی میدونی و میشناسیش...
با همه وجودم جیغ زدمممممممم خفه شو مانی ، در مورد وحیده اینجوری صحبت نکننننننننن،‌ من بچه نیستم ،هیچی از حرفاتونو باور نمی کنم، ماهان گفت: تا وحیده نیاد و خودش نگه که جریان چی بوده شما دوتا از اینجا تکون نمیخورن، ویدا ‌بهش پیام بده خلاصه جریان رو بگو، بلکه پاشه بیاد...
یقه مانتو الهه رو ول کردو گفت: امیدوارم راست گفته باشی و با وحیده کاری نکرده باشی...
از استرس داشتم سکته میکردم، میخواستم جفتشونو بکشممممممممممممممممممم...
الهه خونسرد گرفت نشستو گفت: دارم میگم کاری باهاش نکردم، باشه صبر میکنیم تا بیاد، پاشو انداخت رو پاش ،‌رو بهم گفت نمیخوایی ازمون پذیرایی کنی؟؟؟
ماهان بلند شد و شروع کرد قدم زدن، یه ربع گذشت و خبری از وحیده نشد، ماهان گرفت نشستو به الهه گفت: به سعید هم گفتین قراره چه کلاهی سرش بذارین؟؟؟
الهه گفت: آره اتفاقا همین دیشب بهش گفتم ،‌ بعد اینکه منو مانی فهمیدیم وحیده بیشتر از این ارزش وقت تلف کردن نداره، همین دیشب به سعید گفتم که تصمیمون چیه ، فهمید که طبق مشکلی که داره حق طلاق دارم، طفلک نمیدونین چقدر ناراحت شد، تا صبح داشت خودشو با مشروب خفه میکرد که من زدم بیرون، دیگه نمیخوام ببینمش،‌ مهم اینه که بلاخره به مانی عزیزم رسیدم و فهمید که عاشق واقعی کیه...
از استرس بلند شدم، ‌به ماهان گفتم: دارم دیوونه میشم ماهان چرا نمیاد، ماهان نگاهش به الهه و مانی بود، گفت: آروم باش ویدا، گفتم تا وحیده نیاد این دو تا اینجان...
الهه یه پوفففففف کردو از تو کیفش گوشیشو برداشت، داشتم با حرص نگاهش میکردم که چقدر خونسرده، یه لحظه چشماش نگران شد،‌ فهمیدم که یه چیزی شده،‌ هنوز چیزی نپرسیدم که گفت: وحیده پیام داده داره میره خونه ما، من بعد تماس مانی گوشیمو گذاشتم سایلنت، یه مکث کردو گفت: سعید...
ماهان با دستش کوبید تو پیشونیش، چند ثانیه طول کشید تا علت نگرانی الهه و کوبیدن دست ماهان به پیشونیش رو بفهمم، احساس کردم قلبم دیگه ضربان نداره. ***

‎وحیده...
تا صبح خوابم نبرد، چیزایی که ماهان تعریف کرده بود قابل باور نبود، اصلا امکان نداشت،‌ باید از زبون الهه بشنوم،‌ باید تو چشماش نگاه کنم و بهم بگه همش دروغه، بهش پیام دادم الهه هستی یا نه، جوابمو نداد، بهش پیام دادم باشه میام خونه، ‌باید با هم حرف بزنیم...
زنگ اف افو زدم، کسی جواب نداد، یکی از همسایه هاشون اومد بیرون، در آپارتمان که باز شد سریع رفتم داخل، هر چی در خونه رو زدم کسی باز نکرد، حتما الهه باهام قهرکرده، گفتم الهه اگه هستی درو باز کن،‌ باید با هم صحبت کنیم، نه انگار نیست، اومدم برگردم که در باز شد، به حالت نیملا باز شد، درو باز کردم، کسی نبود، وارد راهرو شدم، گفتم:‌ الهه چرا اینجوری میکنی، اومدم حرف بزنیم، چند قدم برداشتم که صدای بسته شدن در اومد،‌ برگشتم دیدم سعید پشت دره، نزدیک بود از ترس جیغ بزنم...
س س سلام آقا سعید،‌ ببخشید انگاری خواب بودین،‌ مزاحم شدم، با الهه کار داشتم، نیستش؟؟؟ چشماش قرمز بود، قیافش یه جوری بود ، انگار بدجور خواب بوده، بهم خیره شد و گفت: الهه نیست... گفتم پس ببخشید مزاحم شدم، من برم بعدا میام، بازم ببخشید که از خواب بیدارتون کردم... اومدم برم بیرون که درو بست، درو قفل کرد ،کلیدو دراورد و گرفت تو دستش، گفت:‌ کجا با این عجله، برو بشین میاد بلاخره... قیافش ترسناک شده بود، خیلی ترسناک ، بهش گفتم نه میرم، ‌بعدا میام، اومدم باز برم سمت در که گفت: دارم میگم برو بگیر بشین تا بیاد، شروع کرد به سمتم قدم زدن، تلو تلو میزد و انگار تعادل نداشت، هر چی به سمتم میومد من یه قدم عقب تر میرفتم، ترسیده بودم، هنگ کرده بودم، آب دهنمو قورت دادمو گفتم،‌ اجازه بدین من برم، دیرم میشه تا الهه بیاد... همینجوری بهم نزدیک تر میشد، چشمای قرمز شدش هر لحظه ترسناک تر میشد، اینقدر رفتم عقب تا به دیوار هال خوردم، بهم نزدیک شد، خیلی نزدیک،‌چه بوی گندی میداد، نفسم از ترس داشت بند میومد، بهش گفتم بذارین برم آقا سعید،‌ دیرم میشه ,ویدا دلواپس میشه...
شروع کرد خندیدن، گفت:ویدا دلواپس میشه, آره؟؟؟ به یه شرط میذارم بری، یه سوال منو جواب بده ،‌میذارم بری... مچ دستمو محکم گرفت ، کشوندم سمت اتاق، از ترس زبونم بند اومده بود، به تخت اشاره کرد و گفت این چیه؟؟؟ شرت و سوتین من بود،‌ یادم رفته بود عوضش کنم، خدایا چی باید بگم؟؟؟ گفتم:‌ ن ن نمید د دونم، ب ب بذارین ب ب برم آقا سعید... شروع کرد خندیدن، شرتمو برداشت و بو کرد، گفت: اومممممممم چه بویییییی، الهه میگفت داره مختو میزنه، نگو زده من خبر ندارم، یه بار دیگه میپرسم این چیه؟؟؟ همه تنم به لرزه افتاده بود، داشتم سکته میکردم، بغض کردم، بهش گفتم: م م من دیروز ا اومدم اینجا، ف ف فقط ل ل لباس عوض کردم، م م ما هیچ ک کاری ن ن نکردیم، ب ب به خدا راست میگم...
خندش یه هو متوقف شد و سرم داد زد دارم میپرسم این چیههههههههههههه؟؟؟ به نفس نفس افتاده بودم،‌ گریم گرفته بود، صورتم خیس اشک شده بود... دوباره داد زد میگی این چیه یا یه جور دیگه از زیر زبونت بکشم،‌ هان؟؟؟ گفتم: این ل ل لباس ز ز زیره... گفت:‌ اسمش چیه؟؟؟ برای کیه؟؟؟ با توامممممممممممممممممممممممم... بی وقفه اشک میریختم، با همون حالت بهش گفتم: این ش ش شرته م م منه... دوباره پوزخند زد، شرتمو برد سمت بینیش، بو کردو گفت: جووووننننننن، پس شرت وحیده جونه، بگو پس چرا بوی به این خوبی میده، خب اینجا چیکار میکنه؟؟؟ گفتم:‌ آقا س س سعید به به خ خ خدا ما ک ک کاری نکردیم، ‌الهه گفت دوست داره ل ل لباس زیری که برای من خریده رو توی تنم ببینه،‌ ه ه همین، ‌بعدشم من یادم رفت ل ل لباس زیر خودمو ب ب بپوشم...
خندش دوباره محو شد، گفت: که اینطور، که اینطور، الان پس لباس زیری که الهه برات خریده باید تنت باشه، منم کنجکاو شدم ببینم، الهه دیده چرا من نبینم، ‌هان درست نمیگم؟؟؟ کامل هنگ شده بودم،دیگه هیچی نمیتونستم بگم، چند بار دیگه سوالشو تکرار کرد، همینجوری گریه میکردمو هیچی نمیگفتم ،چشمای قرمزش عصبانی شد،‌ یه چک محکم زد تو گوشم. ***

‎ویدا...
سرم گیج میرفت ،‌تلو تلو میخوردم، ماهان داشت به سمت ماشین میدوید، سعی میکردم خودمو بهش برسونم، کلید خونه الهه رو ازش گرفته بودیم، خدایا خودت کمک کن، ماهان با سرعت میگازوند، هنوز همه چی رو تار میدیدم، نمیخواستم به هیچ احتمالی فکر کنم، کیلومتر ماشین ماهان به هر جایی که یکمی جلوش خالی بود، بالای صد میشد، خدایا چرا نمی رسیم...
ترمز کرد، پیاده شد، دوید به سمت ساختمون،‌ اومدم منم بدوم که خوردم زمین، با عجله برگشت بازوی منو گرفتو بلندم کرد، در آسانسور که باز شد حمله کرد سمت در ،‌کلید انداختو درو باز کرد، صدای فریاد سعیدو میشنیدم، دنبال ماهان دویدم، صدا از اتاق خواب میومد...
نعره ماهانو شنیدم که گفت: نامرد عوضی، وارد اتاق شدم، ماهان سعیدو انداخته بود روی میز آرایش و مشت بود که روونه سعید میکرد، سرم چرخید سمت تخت، نه نه نه... با همه زورم جیغ زدممممممممممممممممم، نهههههههههههههههه، چنگ زدم به صورتم، این وحیده بود، از لباسای پاره کنارش معلوم بود لباساشو به تنش پاره کرده، صورتش پر خون بود، کل بدنش کبود بود، سرشو تو دستم گرفتم، هر دو تا چشمش از بس کبود شده بود باز نمیشدن،‌ فقط جیغ میزدمو به صورتم چنگ میزدم, یه هو شروع کرد خون بالا آوردن, نمی تونست نفس بکشه...
جیغ زنان گفتم: ماهان وحیده از دست رفت، ‌ماهانننننننن، ماهان به دادم برس،‌ ماهان اونو ولش کن، به دادم برس... سعیدو ولش کرد، اومد سمت وحیده، روتختی رو دورش پیچید،‌ سعید روی همین رو تختی لعنتی بهم تجاوز کرده بود...
ماهان گفت:‌ نمیشه صبر کرد تا آمبولانس بیاد، وحیده رو بغلش کردو رفت سمت در، منم گریه کنان دنبالش میرفتم، چند تا از همسایه ها جمع شده بودن، همشون هاج و واج، یکیشون گفت چی شده آقا؟؟؟ ماهان گفت: زنگ بزنین پلیس، اون در لعنتی رو ببندین،‌ اون کثافت فرار نکنه...
چند بار تو ماشین بهم گفت: بس کن ویدا، وحیده زندس، داره نفس میکشه، صدای خودش بغض داشت، ورودی اورژانس هر کسی وحیده رو میدید تعجب میکرد، من به التماس افتاده بودم که زودتر بهش برسن، گذاشتنش رو تخت، بردنش داخل اورژانس،‌ دکتر اومد بالا سرش، شوکه شد وقتی وحیده رو دید، سریع گفت بفرستینش برای عکس برداری و سیتی اسکن... وقتی روتختی رو از روش پس زد که ببینش، دوباره چشمم به بدن کبودش افتاد، به صورت داغونش افتاد، همه چی سیاه شد ، هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چقدر بیهوش بودم، رو تخت بودم،‌ اومدم بلند شم،‌ سرم گیج رفت،‌یه پرستار داشت رد میشد که گفت: خانوم بلند نشو، باز بیحال میشی، زمین میخوری یه چیزیت میشه... گفتم آبجیم چی شد؟؟ کجاست؟؟؟ ماهان اومد بالا سرم، قیافه اش داغون بود، گفتم وحیده کجاست؟؟؟ دستاشو به تخت تکیه داد، گفت: سرش سالمه چیزی نشده، دست راستش و سه تا از دنده هاش شکسته، آسیب خطرناک ندیده... سرمو فقط میکوبیدم به تخت، خدایا منو بکش ،‌خدایا تمومش کن، ماهان سرمو گرفتو گفت:‌ معلومه داری چیکار میکنی؟؟؟ تو این گیر و دار میخوای خودتو بندازی؟؟؟
دستشو کشید تو موهاشو گفت: ما که رسیدیم سعید لباس تنش بود، حدس زدم که کاری با وحیده نکرده، ‌برای اطمینان از دکتر خواستم چک کنه، بهش تجاوز نکرده ویدا، یعنی فرصت نکرده کاری بکنه، فقط کتکش زده، همین یعنی به موقع رسیدیم، اینقدر خودتو نزن ویدا، میتونست خیلی خیلی بدتر از اینا بشه...
یه ساعت بعد دو تا مامور اومدن، بهم گفتن باید اظهارات اولیه رو بگم، حالم بهتر بود و میتونستم تا پاسگاه باهاشون برم، از ماهان هم خواستن بیاد... توی راهرو نشسته بودیم، سرباز دم در بهم گفت: بفرمایید تو خانوم...
ماهان بلند شد ، ‌رو به روم وایستاد، زل زد به چشمام، گفت: برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته، بهت قول میدم تلافی همشو سرشون در بیارم،‌ بدتر از اونی که سرت آوردن ، فقط اینو بدون که تنها نیستی ،هر چی که بشه من تا تهش باهاتم ویدا...

‎یه برگه سفید جلوم گذاشتن با یه خودکار، گفتم چی بنویسم؟؟؟ مامور گفت: شما و اون آقا خواهرتونو با اون وضع بردین اورژانس، شرح کامل اینکه از کجا و چجوری ، یا هر چیز دیگه که مربوط به این حادثه میشه رو بنویسید...
خودکارو گذاشتم اول برگه، گفت هر چی که مربوط به این اتفاق میشه، میدونستم باید از کجا شروع کنم...

‎پایان
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
دوستان داستانى كه ميدونيد درست آپلود نشده اعلام كنيد
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ١
نويسنده : شيوا

‎این یک داستان تخیلی است.لطفا آدم ها را قضاوت نکنیم!
منتظر حضور وحیده باشید...

‎اولین چیزی که تو خونشون به چشمم خورد وجود این همه تابلو بود، این یکی از همه عجیب تر بود، چند تا سگ دور یه میز جمع شدن, دارن پاسور بازی میکنن، حسابی تو بحرش بودم ، صدای سهیلا رو شنیدم که گفت: اسم تابلوش، بلوف شجاعانه است، این تابلوها همه برای مهرانه،‌ یعنی اون علاقه داره، از بس در موردشون توضیح داده، منم یه چیزایی یاد گرفتم...
سرمو برگردوندم طرفش ، مانتو و مقنعه شو درآورده بود، یه تاپ یقه هفت زرشکی با شلوار دمپا گشاد پارچه ای مشکی، خیلی جذاب تر و خوشگل تر شده بود، گیره موهای بلوند شده نسبتا کوتاهشو باز کرده بود،‌ عینکش دستش بود، داشت تمیزش میکرد، چهره کشیدش و مخصوصا چشم و ابروش، بدون عینک چقدر نازتر بودن، برجستگی سینه های حدودا بزرگش. حالا جلوی روم یه خانوم 39 ساله فوق سکسی بود، نه اون استاد اخمو و جدی توی دانشگاه... گوشه هال بزرگشون یه دست مبل سلطنتی بود،‌ رفت سمتشو نشست رو یکیش،‌ عینکشو گذاشت رو چشمش،‌ بهم لبخند ملیحی زدو گفت:‌ نمیشینی؟؟؟ رفتم دقیقا رو به روش نشستم ، پاشو انداخته بود رو اون یکی پاش، چشمم از اون یه ذره خط سینه سفیدش افتاد به رونای به هم چسبیده پاش که همیشه پشت مانتو تصور میکردم...
بهم گفت: خب چرا ساکتی دختر، سر کلاس که خیلی بلبل زبونی شیطون... از لحن صمیمانش که اصلا قابل مقایسه با اون برخورد و لحن به شدت جدی ای که سر کلاس نبود، خندم گرفت، بهش گفتم: من همه جا بلبل زبونم، الان نمیدونم چی باید بگم استاد،‌ البته محو این تابلوهای قشنگ هم شدم، شوهرتون سلیقه جالبی داره...
از خط نگاهش میتونستم بفهمم که اونم داره اندام منو با دقت بیشتری ورانداز میکنه ، لبخند ملیحش غلیظ تر شد، دست راستشو گذاشت بین پاهاش و شروع کرد به آرومی مالش دادن، گفت: نظر لطفته عزیزم، هر کسی تو این دنیا یه سلیقه ای داره،‌ مهران هم عاشق نقاشی و تابلو هستش، ‌البته همه این تابلوها کپی ان،‌ اکثرشون تابلوهای معروف و جهانی ان، تو چی غیر رشته زبان که داری میخونی ،‌به چی علاقه داری؟؟؟
به چشمای شیطون شده اش نگاه کردم، باورم نمیشد این چشما برای همون استاد سالاری توی دانشگاه باشه، میتونستم شیطنتی که تو طرح سوالش داشتو حس کنم، اگه این بازی بود ،منم خوشم اومده بود... بهش لبخند زدمو گفتم: همون حرف خودتون استاد، هر کسی یه سلیقه هایی داره،‌ مثلا آقا مهران اینجور که شنیدم مثل خودتون استاد دانشگاه هستن،‌ البته تو رشته میکروب شناسی، اما مشخصه که شدیدا به نقاشی علاقه دارن، منم همینطور ،‌یه چیزایی هست که خیلی دوست دارم، اما اگه حمل بر جسارت نشه، بعدا سر فرصت میگم، ‌شما خودتون چی؟؟؟
همچنان داشت با دستش بین رونای پاشو مالش میداد،‌ لبخندش تبدیل به خنده شد، گفت:‌ منم همینطور عزیزم، سر فرصت بهت میگم که سلیقه من چیه... یک اخم همزمان با لبخند کردو گفت: راستی تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟؟؟ تو چشماش میخوندم که اونم عاشق این بازیه، بهش گفتم: نمیدونم استاد، فکر کنم اولین دعوت استادمو بدون تعارف قبول کردم، دلیل دیگه ای ندارم...
باز خندش گرفت، نگاه معنی داری بهم کردو گفت: با چند تا استاد دیگه دوستی؟؟؟ گفتم: من با همه استادا دوستم...
با هر جواب من خندش میگرفت، سعی کرد جلوی خندشو بگیره و گفت: خونه همشون هم رفتی؟؟؟ جفتمون میدونستیم منظورمون چیه ، جفتمون میدونستیم نگاهمون داره کجا کار میکنه، جفتمون میدونستیم که من برای چی اینجام، جفتمون میدونستیم منظورش از این سوال چیه، آدم باهوش و زرنگی بود،‌ میدونست که من اینقدر درسم خوب هست که برای نمره نیاز به رابطه با هیچ استادی ندارم، اما مشخص بود بازم کنجکاوه بدونه من با استادای دیگه رابطه خاصی دارم یا نه، از این کنجکاویش خوشم اومد، بهش گفتم: هیچ کس استاد، شما اولین استادی هستی که اومدم خونش... متوجه تردیدش درباره اینکه من حقیقت رو میگم یا نه شدم، لحنمو جدی تر کردمو گفت: من هیچ دروغی ندارم به شما بگم استاد، خودتون بهتر میدونین خیلی از استادا دوست دارن من یا امثال من بریم خونشون، خب به شاگرداشون علاقه دارن، اما هیچ وقت بهشون اجازه ندادم که حتی علنی دعوتم کنن، یا اگه هم غیر مستقیم دعوت کردن، پاسخ غیر مستقیم قاطعی دریافت کردن... مثل طرح سوال خودش جوابشو دادم ،‌از نگاهش میشد فهمید که دقیق منظورمو فهمیده، دیگه نخندید، ،‌حالا بیشتر متوجه شد که چقدر برام خاصه،‌ چشمای اونم جدی شد، لحن صداشم جدی شد، بهم گفت: دوست دارم بیشتر بشناسمت فرشته، یعنی کامل بدونم کی هستی ، ظاهرا یه دختر خیلی باهوش و با استعداد و شیطونی، اما حس میکنم یه داستانی پشت اون چشمای قهوه ایت قایم شده، اگه دوست داری برام تعریف کن، خیلی دوست دارم بشنوم،‌ در ضمن پاشو مانتو و مقنعه تو در بیار، راحت باش،‌ مهران برای یه سمینار رفته تهران ،‌ فردا ظهر نهایتا بیاد، هنوز غروبه و کلی وقت داریم...
به چشماش خیره شدم، درسته که اولین ملاقات و مکالمه غیر درسی و غیر دانشگاهی ما بود اما جفتمون میدونستیم رابطه ما خیلی وقت پیشه که شکل گرفته، این مکالمه ،‌مکالمه اولین ملاقات نیست، هیجان این بازی خیلی بیشتر از اونی بود که فکر میکردم، بلند شدمو سوییشرتمو درآودرم،‌ مانتو و مقنعمو هم درآوردم، یه شلوار جین سرمه ای با یه تاپ ساده مشکی تنم بود، بدون دلیل گیره موی سرمو باز کردم، موهامی موج دارمو از هم باز کردم، نشستم جلوش، گفتم: تا حالا قصه زندگیمو به غیر از یک نفر برای هیچ کس نگفتم استاد، اگه شما اصرار داشته باشین، چشم برای دومین بار به شما میگم، فقط بهتون قول میدم اصلا شنیدنی و لذت بخش نباشه، پر از بدبختیه، مطمئنین که میخوایین روزتون رو با شنیدن داستان من خراب کنین؟؟؟ نگاهمون بهم گره خورد، چشماشو کمی تنگ کردو گفت: حالا که اینطور شد خیلی بیشتر مطمئن شدم...
به چشمای مصممش که از ته دل دوست داشت منو بیشتر بشناسه نگاه کردم، گفتم: ببخشید استاد،‌ روی مبل سلطنتی آدم خستش میشه، میشه یه جای راحت تر ... حرفمو قطع کردو پاشد،‌ اومد سمت منو دستمو گرفت، گفت: چرا نشه عزیزم... منو برد طبقه بالای خونه دوبلکسشون، وارد اتاق خوابشون شدیم که کل دکورش تم قرمز داشت، ‌حتی رنگ اتاق... به تخت اشاره کردو گفت: اینجا هم میتونی بشینی ،‌هم میتونی دراز بکشی، راحت باش... از صبح دانشگاه بودم، خسته بودم، بدون تعارف دراز کشیدم رو تخت، دوتا دستمو گذاشتم رو شیکمم، سهیلا رفت اونور تخت ،‌نشست و کمرشو به تاج تخت تکیه داد، جفتمون سرامونو به سمت هم چرخوندیم، بهم گفت: خب منتظرم...
رنگ قرمز پر رنگتر سقف اتاق توجهمو جلب کرده بود، سرمو چرخوندم به سمت سقف ، خیره شدم بهش... قرمز ، چه رنگ خاصی، یک نقطه برای شروع...

‎پنج سالم بود، اونورترش یادم نمیاد، یا اگه میاد خیلی مبهم و گنگه، خاطرات من از اون زیر زمین شروع میشه، رنگ دیوارش قرمز بود... مراحلی که داشت روی خودش بنزین یا نمیدونم نفت میریخت یادم نمیاد، فقط از لحظه شروع اتیش یادم میاد، صدای ترسناکی که ازش بلند میشد یادم میاد، درو بسته بود ،‌من راه فرار نداشتم، نمیدونم اگه زیرزمین بزرگ نبود بازم میتونستم از دستش فرار کنم یا نه،‌ فکر کنم منم میخواست اتیش بزنه،‌ بلاخره از حرکت وایستاد، اون صدای جیغ وحشتناک کم کم داشت خفه میشد، حالا کامل افتاده بود روی زمین و صداش خفه شده بود، جرات کردم ،‌چند قدم رفتم جلوش، کامل نزدیکش شدم،‌ چقدر ترسناک و زشت شده بود، حتی اون بوی گندی که میداد هم یادمه،‌ چشماش باز بود، به من نگاه میکرد، چشماش ترسناک تر از بدن سوخته اش بود، نه ترسناک نبود، ترسیده بود، خیلی ترسیده بود، هیپنوتیزم اون نگاه نا امیدی که توش پر از ترس بود شده بودم، جیغ زدن منم قطع شده بود، نفهمیدم کی در زیر زمین باز شد، آقای نعمتی که همسایمون بود بغلم کردو بردم بیرون، صدای جیغ زنش بلند شد، اما انگار من نمیشنیدم، انگار دارم حدس میزنم که داره جیغ میزنه، دیگه هیچی نمیشنیدم...
با سوزش شدیدی که روی کتفم احساس کردم از خواب بیدار شدم، یا بهتر بگم پریدم، همه جام عرق کرده بود، نفس نفس میزدم، قیافه عصبانی زندایی اکرم، چند ثانیه طول کشید تا بشنوم چی داره میگه... با چشمای عصبانیش نگام کردو گفت: اخه دختر نه بیدار بودنت مثل آدمه نه خوابیدنت، این چه صداییه از خودت در میاری؟‌ این سه تا بچه از دست تو خواب ندارن، مثل آدم بخواب... انگشتشو که داشت کتفمو سوراخ میکردو برداشت، تهدیدم کرد اگه باز موقع خواب سر و صدا کنم جامو توی انباری میندازه... رفت سمت حسین، مثل برق گرفته ها نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد، شروع کرد قربون صدقه رفتنش ...
7 سالی میشد که خونه دایی حمید زندگی میکردم، بعد از اون اتفاق که مادرم خودشو سوزوند دیگه پدرمو ندیدم، حسین 5 سالش بود، کوچیکترین پسر داییم‌،‌ البته لوس ترین و بی شعور ترین بچشون، حلما یه سال از من بزرگتر بود ،‌ حسام پسر بزرگشون بود که 3 سال از من بزرگتر بود... داییم اصفهان زندگی میکرد، منو برد پیش خودش که بزرگم کنه، راننده تاکسی بود، البته تاکسی برای خودش نبود، یه زن مزخرف و حال به هم زن داشت، جدا از اینکه همینجوری از بودن من عصبی بود و براش یه موجود کاملا اضافی بودم، آدم غیر قابل تحملی هم بود، یه زن لاغر مردنی عصبی، بعدنا که کتاب هری پاتر رو خوندم ،‌منو یاد خاله پتونیا می انداخت، بچه هاشم منو یاد دادلی مینداختن، البته خیلی غیر قابل تحمل تر، خودمم عین هری بودم، هیچی از گذشته نمیدونستم، کسی حق نداشت درباره پدرم و مادرم و گذشته حرف بزنه،‌ داییم فقط یه بار گفته بود ، مادرم به خاطر مشکلات روانی خود کشی کرده، دیگه حق سوال بیشتر نداشتم... طعنه های بی معنی خاله اکرم درمورد مادرم مثل وعده های غذایی بود، بچه هاش هر روز گستاخ تر و بی ادب تر باهام برخورد میکردن، خونه داییم قدیمی و خیلی کوچیک بود، یه اتاق بیشتر نداشت، دایی و زندایی اونجا میخوابیدن،‌ ما همگی تو هال، تو زمستونا ، کنار در که از زیرش سوز میومد برای من بود، تو تابستون که بخاری برداشته میشد، جای بخاری جای من بود ،‌ چرخش پنکه فقط تنظیم میشد روی اون سه تا، داییم کلا سرکار بود، هیچ کاری با اتفاقای تو خونه نداشت، حتی نمی فهمید که اکرم برای من لباس دسته دوم میخره، یا حتی گاهی وقتا از مسجد به عنوان کمک میگیره، اون سه تا هر دفعه تو اذیت و آزار من آپدیت تر میشدن، همینکه محو تماشای کارتون میشدم ،‌ بهم یه کاری میدادن که بقیشو نبینم، عمدا اینکارو میکردن، موقع مشق نوشتن اذیت میکردن، یا امثال اینکارا که تمومی نداشت... حتی اون حسین لوس کله پوک هم برام شاخ شده بود، البته من واینمیستادم نگاشون کنم، منم به نوبه خودم اذیتشون میکردم و از خودم دفاع میکردم، روزا شبیه جنگجوها بودم که همش از خودم دفاع میکردم، شبا مثل آدمای ضعیف و کودن گریه میکردم، کابوسای لعنتی هم ول کن نبود ، حلما میگفت موقع خواب صدام شبیه زوزه سگه، اسممو گذاشته بودن پا کوتاه، عصبی میشدم و باهاشون درگیر میشدم،‌ نتیجه اش جز کتک خوردن و محکوم شدن نبود، اکرم با دسته جارو میزد، یکی دو بار به داییم گفتم، اما معلوم نبود چه داستانی براش تعریف میکردن که منو مقصر میدونست، بهم میگفت رفتارتو درست کن فرشته،‌ از حسین یاد بگیر!!! البته از بس کتک خورده بودم دیگه ترسی نداشتم... حتی زهره خانوم که حاج خانوم کوچه و مسجد بود و خیلی برای همه محترم بود از من بدش میومد!!! اون موقع نمیدونستم چرا ، منو که میدید شروع میکرد ذکر گفتنو غضبناک نگاه کردن، یه بار جلوی خودم به اکرم گفت لطفا اینو نیارین جلسات دعا و قران، کراهت داره، ‌درست نیست!!!
عصر پنج شنبه بود، من تو خونه تنها بودم، اکرم حسین و حلما رو برده بود خونه مادرش که کوچه کناریمون زندگی میکردن، جایی که من حق نداشتم برم، حسام هم رفته بود کوچه های اطراف فوتبال بازی کنه،‌ فرصت خوبی بود بدون اذیت و آزارشون برم یکمی دم در بشینم و کوچه رو نگاه کنم، نشسته بودم روی سکوی سیمانی کنار در، در روبه رویی که فقط ضد زنگ قرمز زده بودن و هنوز رنگش نکرده بودن، باز شد... بازم رنگ قرمز، عجین شده با نقطه های عطف زندگی من، یه پسر بچه اومد بیرون ، سکوی جلوی خونه اونا کوتاه تر اما پهن تر بود، نشست که بند کفشای حدودا پارشو ببنده، هیچ وقت ندیده بودمش، بهش گفتم سلام... متوجه حضور من شد، بهم نگاه کردو گفت: سلام...
- کلاس چندمی؟ چرا تا حالا ندیدمت؟
- کلاس پنجمم ، منم تو رو تا حالا ندیدم.
- عه منم کلاس پنجمم، اما یه سال دیر رفتم مدرسه الان باید اول راهنمایی باشم، اینجا زندگی میکنم،‌ خونه داییمه، اسمت چیه؟
- اسمم مجیده، منم یه سال مردود شدم ،اسم تو چیه؟ چرا خونه خودتون نیستی؟
- اسم من فرشته است، خونه خودمون دیگه نیست، مامانم مرده، داییم منو آورده پیش خودش.
- مامان منم مرده ،‌اما با بابامو داداش بزرگم زندگی میکنم.
در خونشون باز شد، یه مرده که بعدا فهمیدم باباشه زد تو کلشو گفت: کره خر هنوز نرفتی؟ بدو ببینم برادرت دست تنهاست، از اینکه جلوی من توسری خورد خجالت کشید، بدون خدافظی سریع بلند شدو رفت... این اولین بار بود که مجیدو دیدم و این اولین مکالمه ما بود...
دنیای عجیبیه، از اون موقع به بعد هر روز همو میدیدم، فهمیدم مکانیکی ای که توش کار میکنه تو راه مدرسه است، ظهرا موقع برگشتن میدیدمش، همو میدیدم یه لبخند و گاهی وقتا که میشد به هم سلام میکردیم، یه بچه 12 ساله هیچی از عشق و عاشقی نمیدونه،‌ منم همینطور، اما دیدنش حس خوبی داشت، وقتی میدیدمش خوشحال میشدم، یه جورایی تنها آدمی که از دیدنش خوشحال میشدم مجید بود...
طبق قانونی که اکرم گذاشته بود، باید همه لباسامو خودم میشستم، کلا باید همه کارامو خودم میکردم، یه عصر سرد زمستون لباسامو توی حیاط کوچیک خونه داییم میشستمو دونه به دونه پهن میکردم، مانتوی سرمه ای مدرسه خیلی سخت بود شستنش چون یه سایز از خودم بزرگ تر بود، شسته بودمشو گذاشته بودم تو لگن که پهن کنم، حلما رد شد ،‌عمدا با لگد بهش زد ،‌افتاد روی زمین و خاکی شد یا بهتر بگم گلی شد... منم برای تلافی شبش رفتم سر وقت کیفش ،‌خودکارشو برداشتمو تو وسایل خودم قایم کردم، نمیخواستم دزدی کنم، فقط تلافی کارش بود. فرداش خیلی زود لو رفتم، اکرم به من شک کرد و وسایلمو گشت، خودکارو پیداش کرد، کتک زدنش برام مهم نبود، اما این سری فحشای جدید میداد، بهم گفت: از یه بچه حروم زاده بیشتر از این توقعی نیست، باید دختر اون مادر جندت باشی و دزدی کنی... همینجوری داشت رگباری به مامانم فحش میداد، عصبانی شدم، دور و برمو نگاه کردم، در اتاقو با یه سنگ حدودا کوچیک نگه میداشتن که شبا بسته بمونه،‌ برش داشتمو پرت کردم سمتش،‌ واینستادم ببینم نتیجه چی میشه،‌ فرار کردم، بدون اینکه چیزی پام کنم فرار کردم، بدون اینکه روسری سرم کنم، با همون بلوز بافت مسخره و شلوار مسخره ترم که تنم بود،‌ هیچ هدفی برای اینکه کجا برم نداشتم، اما خودمو جلوی مکانیکی مجید دیدم... مجید چند تا آچار دستش بود،‌ کنار یکی دیگه وایستاده بود،‌ منو که دید گذاشتشون زمین ،‌اومد سمتم،‌ از چشمای گریون من فهمیده بود یه چیزی شده،‌ اون پسره که خیلی از مجید بزرگ تر بود و بعدا فهمیدم برادر بزرگترش هست ،‌ بهش گفت کجا مجید،‌ اما بهش توجه نکرد، اومد جلوم وایستاد... نفس نفس میزدم و هق هق گریه میکردم...
- با سنگ زدم به زنداییم...
- چرا زدی؟؟؟
- به مامانم فحش داد...
- خوب کردی زدیش، بیا این دستمالو بگیر گریه نکن، نه نگیر،‌کثیفه ،‌اما گریه نکن، بابام میگه مرد گریه نمیکنه...
- من که مرد نیستم،‌من دخترم...
- میدونم دختری، اما گریه نکن...
داداشش نعره زد که برگرده سر کار، وقتی میخواست بره چند بار تکرار کرد گریه نکن...
اون روز یه چیز مهم فهمیدم، درسته که دخترم اما مجبور نیستم از این به بعد دختر بمونم، اینجوری میتونم دیگه هیچ وقت گریه نکنم... برگشتم خونه،‌ سرش شکسته بود، یه کتک سیر از داییم خوردم، اما گریه نکردم...

‎به پهلو به سمت سهیلا دراز کشیده بودم، اونم دراز کشید، دقیقا مثل من ، باهام چشم تو چشم شده بود، دست چپم تکیه گاه سرم بود، با دستش موهامو کنار زد، انگشتاش از پایین گوشم تا گردنم به آرومی بالا و پایین میشد و همزمان با دقت داشت به حرفام گوش میداد ، یادآوری خاطرات تلخ گذشته و گفتنشون باعث نشد که لذت تماس انگشتای لطیف سهیلا رو زیر گردنم حس نکنم، حالا نزدیک ترین وضعیتی بود که میتونستم به قیافه خوشگلش نگاه کنم، یه قیافه جا افتاده ، چشمای قشنگش، لبایی که اینقدر خوش فرم و خوش رنگ بودن که نیاز به ماتیک نداشت، دستمو گذاشتم رو پهلوش، دقیقا حد فاصل بین تاپ و شلوارش که لخت بود، منم با همون لطافت شروع کردم دستمو روی پهلوی سفیدش کشیدن...
سهیلا گفت: خب پس اون روز تصمیم گرفتی دیگه دختر نباشی،‌آره؟ چقدر موفق شدی؟؟؟ به چشمای خوشگلش خیره شدمو ادامه دادم...

‎از اون روز به بعد دیگه گریه نکردم، حتی شبا، اوایل یکمی سخت بود اما کم کم موفق شدم، دیگه دوست نداشتم ضعیف باشم و از ضعفم بقیه لذت ببرن، البته همین باعث شد از نظر همه حتی دایی حمید به شدت گستاخ تر و پر رو تر به نظر بیام... این باعث شد تمرکزم برای درس بهتر بشه، میدونستم تو خونه اذیت میکنن ،‌سعی میکردم همون سر کلاس درسو بفهمم، حسادت حلما به نمره های من هر روز بیشتر میشد، نظر مادر بزرگ پیر خرفتشون این بود که من تقلب میکنم، میگفت: ‌از این دختره بعیده این نمره ها، برید مدرسه بگین که داره تقلب میکنه!!!
16 سالو خورده ایم شده بود، احساسم و وابستگیم به مجید هر لحظه بیشتر میشد، هنوز هیچ کس از احساس خاص ما به همدیگه خبر نداشت، حتی از دوستیمون هم خبر نداشت، مجید دیگه کلا درسو ول کرده بود، تمام وقت تو مکانیکی باباش کار میکرد، اما همیشه از شنیدن نمرات خوب من خوشحال میشد و همش میگفت تو باید درستو بخونی و یه دانشگاه خوب قبول بشی و اینجوری از شر اون خونه لعنتی خلاص میشی... اکثرا اون و برادر بزرگترش کار میکردن تا خرج نشئه کردن پدرشونو در بیارن، برادر بزرگ مجید بهش میگفت که تو قاتل مادرمونی، موقع زایمان تو مرد،‌ تو باعثش شدی... یه طرف بابای معتادش که ازشون سو استفاده میکرد و یه طرف داداش بداخلاقش که مجیدو قاتل میدونست، اوضاع زندگی اون اگه بدتر از من نبود بهترم نبود،‌ سر ظهرا مغازه رو بهش میسپردن ،‌گاهی وقتا با دویدن از مدرسه ، زودتر خودمو میرسوندم و میرفتم پیشش ، ‌با استرس و یواشکی برام یه استکان چایی میریخت، چند دقیقه ای با هم صحبت میکردیم، از بدبختیای هم میگفتیم اما به خنده و مسخره، اما میتونستم از چشمای مجید بخونم که از شنیدن درد و دلای من هر چند مسخره وار ،‌ ناراحت میشه و حتی گاها عصبی، یه قانون نا نوشته بین ما بود که همیشه موقع خدافظی به هم میگفتیم... مرد باش گریه نکن...
جفتمون به دوران نوجوونی رسیده بودیم، قیافه و اندام مجید کم کم تغییر کرده بودو داشت مرد میشد، اما من خیلی بیشتر تغییر کرده بودم، قد بلد تر شده بودم و بدنم تو پر تر شده بود، نگاه های حسرت بار حلما که منو با اندام لاغر مردنی خودش مقایسه میکرد جز بهترین لحظاتم بود، اکرم که داشت از حسادت میترکید... تو درسام عالی بودم ، اونم تو این شرایط نکبتی،‌ حالا تو اندامو قیافه هم حسابی از همشون جلو زده بودم، همین رفتار تابلوشون که همش اصرار داشتن که حلما بهتر از منه باعث می شد حسابی شبا موقع خواب بخندم، باعث شد خیلی زود بفهمم که خوشگل بودن چه تاثیری داره روی بقیه، ‌اما برای خودم جز خندیدن به حساسیت های اونا هیچ ارزشی نداشت...
از طرفی ته دلم به همشون حسودیم میشد، به محبتایی که دایی و اکرم بهشون میکردن، به بغل کردنای حلما توسط دایی ، که آرزو میکردم کاش بابای منم بود و منو بغل میکرد، تو خودم میریختم و به روی خودم نمیاوردم، مهم این بود که کم نیارم... طبق همین تفکرم همه چی به خوبی پیش میرفت، ‌البته از نظر من... فکر میکردم این شیوه ای که پیش گرفتم عالیه، مرد باش گریه نکن و بتازون، اما خبر نداشتم که هر چقدرم سعی کنی محکم باشی ، مرد باشی،‌ اما نهایتا یه دختری، نهایتا یه موجود ضعیفی...
حسام، حسام 19 سالش شده بود، به خودم که اومدم تبدیل شد به یکی از مشکلات بزرگ من...
حسام همیشه از حلما و حسین کمتر اذیت میکرد و کمتر کار به کارم داشت، اما کم کم این روال برعکس شد... ظهرا که از مدرسه میومدم تو اتاق لباسمو عوض میکردم، لباس تو خونه ای هم یه دامن گشاد با یه پیرهن گشاد تر تنم میکردم، یه بار مشغول لباس عوض کردن بودم که حس کردم یکی داره از لای در نگام میکنه، سریع عوض کردمو رفتم تو هال، فقط حسام بود، یه تیکه نون گذاشته بود رو بخاری که گرم بشه، غیر از اون هیچ کسی نبود... این جریان چندین بار تکرار شد، مطمئن شده بودم حسام هر جا که بتونه منو دید میزنه...
مجید از همین اذیت کردنای عادی اینا عصبی میشد و بهم میگفت حالشونو میگرم، با اینکه به مسخره و جک براش تعریف میکردم اما اون دیگه تحمل خندیدن به مشکلاتم رو نداشت... یه بار دیدم که با یکی دعوا کرد چقدر عصبانی شده بود و چجوری زد طرفو، مجید وقتی عصبانی میشد به شدت خشن و غیر قابل کنترل بود، حالا چطور جرات میکردم بهش بگم حسام داره اینکارو میکنه ، معلوم نبود چه عکس العمل فاجعه باری نشون بده و زندگی نکبتی جفتمون رو از این داغون تر کنه...
دید زدنای یواشکی حسام تمومی نداشت... حموم مثل دستشویی تو حیاط بود، هر کدوم یه گوشه حیاط، یه رخت کن کوچیک و کثیف داشت که قفل درش خراب بود و لامپ هم نداشت ، شیشه در خود حموم هم یه قسمتیش شکسته بود... یه بار که داشتم خودمو میشستم یه لحظه متوجه برق یه چشم تو اون قسمت شکستگی شدم، به روی خودم نیاوردم اما نفسم بند اومد، مطمئن بودم حسامه،‌ پشتمو کردم،‌ همه سعی خودمو کردم که تابلو نباشم، آروم شیر اب سرد رو بستم،‌ حالا آب هر لحظه جوش تر میشد، کاسه رویی که تو لگن بودو برداشتم، چند لحظه صبر کردم، مطمئن بودم اصلا شک نکرده که چی تو سرمه،‌ با سرعت هر چی بیشتر برگشتمو آب جوشی که تو کاسه جمع شده بود رو پاشیدم سمت سوراخ شیشه و صدای آخ حسام...
سر سفره شام بودیم، حسام همش دستش رو چشمش بود که حسابی قرمز شده بود، نمیتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم، با عصبانیت چند بار بهم نگاه کرد...
با اینکارم باعث شدم دیگه علنی به هیزیش ادامه بده، هم ازم کینه به دل گرفته بود و هم خبر داشت که حواسم بهش هست، دیگه دلیلی برای قایم موشک بازی نبود، نگاهش بی وقفه و با پر رویی ،روی بدن من بود...
یه بار دیگه همینکه مانتوی مدرسه رو دراوردم وارد اتاق شد،‌ نیم ساعت از ظهر همیشه ما تنها بودیم، اکرم دنبال حسین میرفت و حلما هم که مدرسه مثلا بهتر از من میرفت و دیر میومد، یه پلیور و شلوار فرم مدرسه تنم بود، وقتی دیدم اومد ،‌مقنعمو دوباره انداختم رو سرم، بش گفتم اینجا چیکار میکنی؟؟؟ پوزخند میزدو نزدیکم میشد، بهم گفت: من پسر داییتم چرا اینقدر غریبی میکنی باهام... دستشو آورد سمت من، با همه زورم ناخون کشیدم به پشت دستش ، شروع کردم جیغ زدن که اگه نزدیک بشی اینقدر جیغ میزنم که همه همسایه ها بفهمن، دستشو بلند کرد که بزنه اما از سلیطه بازی ای که درآورده بودم ترسید، حسابی عصبانی شده بود، گفت: باشه به وقتش درستت میکنم. موقع رفتن از اتاق گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
میدونستم با گفتن به دایی یا اکرم چیزی حل نمیشه، ‌سر کوچیکترین موارد چنان داستانا سر هم میکردن که من کامل مقصر میشدم،‌ سر این مورد قطعا نمیتونستم ثابت کنم، اکرم اعتقاد داشت من هر روز بیشتر شبیه مادرم میشم، اسم مادرم که میومد دایی حمید عصبانی میشد. با مطرح کردن این حتما بر علیه خودم استفاده میکردن. به مجید هم جرات نداشتم بگم، اون به شدت احساسی برخورد می کرد و معلوم نبود چه فاجعه ای رخ بده اگه بفهمه... خودم از خودم بلد بودم دفاع کنم، با وحشی بازی میتونستم حسامو از خودم دور کنم و اینکارم جواب داده بود...
یه دوست تو مدرسه داشتم به اسم فریبا، یعنی اون بیشتر خودشو بهم میچسبوند و خودشو دوست صمیمی من میدونست، خونشون چند تا کوچه پایین تر بود، اون منطقه رو میگفتن محله افغانیا ،‌اما چند تا خانواده ایرانی فقیر تر از ما بودن که اونجا زندگی میکردن... فریبا پیله شده بود برم باهاش درس کار کنم، حوصلشو نداشتم ، ته دلم ازش خوشم نمیومد، اما بدجور گیر داده بود، بهم گفت:‌نکنه دوست داری فقط درس خودت خوب باشه؟؟؟ بهش گفتم باشه بابا میام یه جلسه کامل باهات کار میکنم، جمعه فرصت خوبی بود، همشون خونه مادر اکرم بودن، منم که هیچ وقت نمی بردن، با مجید برنامه داشتیم برم مغازه و حسابی همو ببینیم،‌ اما کنسلش کردم و قرار شد برم پیش فریبا ،‌دیگه از گیر دادناش خلاص میشدم...
تا سر کوچه خونشون رفتم، اونجا منتظرم بود، هر چی بیشتر وارد کوچه میشدم بیشتر میفهمیدم که چقدر ترسناکه،‌ قیافه های درب و داغون، اکثرا نشسته بودن دم در ،‌انگار دارن آدم فضایی میبینن، خونه فریبا آخر کوچه بود، یه در کوچیک...
چند تا پسره نشسته بودن کنار خونشون، اصلا حس خوبی نداشتم، میخ من شده بودن، وارد خونه شدیم، کمی بزرگ تر از خونه دایی بود اما خیلی درب و داغون تر، به خونه دایی امیدوار شدم، وارد یه اتاق پوکیده شدیم، درش چوبی بود ، به رنگ قرمز... یه موکت سبز که از بس کثیف بود رنگش به سیاهی میزد،یه ضبط قدیمی،یه بخاری نفتی که گازیش کرده بودن، یه کمد دیواری که در نداشت، توش همه چی بود. چادرمو درآوردم، به فریبا گفتم:‌زود باش کتابتو بیار،‌ چند تا نکته مهم بهت میگم حسابی راه میوفتی... مثل گاو وایستاده بود داشت منو نگاه میکرد، بهش گفتم چته فریبا من خیلی وقت ندارم... میخواستم هر طور شده زودتر برم , مجیدو ببینم... به چشمای لرزون و ترسیدش نگاه کردم، اومد یه چیزی بگه که حسام وارد اتاق شد...
از نگاه پشیمون فریبا و وارد شدن حسام همه چیزو فهمیدم، به فریبا گفت برو بیرون، رفت سمت ضبط یه آهنگ گذاشت، صداشو تا آخر کرد... من شوکه شده بودم، باورم نمیشد اینجوری منو گیر انداخته باشه، تو این کوچه هر چقدر جیغ و داد بزنی کسی براش مهم نیست،‌ برای محکم کاری صدای آهنگ هم تا ته برد بالا...
آب دهنمو قورت دادم، حالا ترس جای شوک رو گرفته بود، ترسی که هر لحظه بیشتر همه وجودمو داشت له میکرد، ترسی که باعث شد بدنم به لرزه بیوفته... نگاه پیروزمندانه و پوزخندای حسام...
خدایا خودت کمک کن، خدا جونم خودت کمک کن، ازت خواهش میکنم،‌ خدایا اگه تا الان کار اشتباهی کردم غلط کردم، خدایا خدایا خدایا...
حسام به آرومی به سمتم قدم بر میداشت، تمرکز کردم با سرعت از کنارش رد شدم و خودمو رسوندم به در، قفل بود، از پشت بسته شده بود، حسام برگشت سمت منو شروع کرد خندیدن، هر چی بیشتر تلاش میکردم برای باز کردن در خنده اونم بیشتر میشد، با چشمام شروع کردم تو اتاق رو گشتن که یه وسیله دفاعی پیدا کنم، یه چیزی که بتونم بزنم تو سرش، هیچی نبود... دوباره اومد سمتم، مچ دستمو گرفت، با اون یکی دستم و با همه زورم زدم تو گوشش، صورت خندونش عصبانی شد، چندین برابر محکم تر زد تو گوشم، روسریم افتاد، موهامو گرفت، شروع کرد کشیدن و منو به انتهای اتاق بردن... خیلی فحش بلد نبودم، اما همونایی که بلد بودم رو با همه توانم جیغ میزدم و بهش میگفتم، دردم اومده بود و حالا سرم داشت از درد تیر میکشید به خاطر کشیدن موهام، اونم با فریاد شروع کرد حرف زدن...
- هیچ غلطی نمیتونم بکنم آره؟؟؟ جنده حروم زاده ، برای من پر رو بازی در میاری؟؟؟ برای من زرنگ بازی در میاری؟؟؟
- حسام به دایی میگم، ولم کن کثافتتتتتتتت...
مشت و لگد بود که نثارم میشد، میگفت کاری میکنم خودت مثل آدم پا بدی، ‌حالا ببین...
حالا با صدای بلند از خدا کمک میخواستم، با صدای بلند میخواستم که منو نجاتم بده، ‌اسم هر امامی که تو ذهنم بود رو آوردم که کمک کنه... حسام از این کارم حسابی خندش گرفته بود، به مسخره ادامو در میاورد: خدا جونش بیا کمکش کن...
این کشاکش و ضجه زدنا و کتک خوردنا اینقدر طول کشید که دیگه خسته شدم، دیگه صدام در نمیومد، همه تنم درد میکرد، هر لحظه انرژیم برای مقاومت کمتر میشد، کم کم نا امید شدم ،‌حسام تیر خلاصو بهم زد...
- اگه مثل آدم راه نیایی ،‌به همه اونایی که دم در نشستن میگم بیان بگیرنت ،‌اینقدر جرت بدن که بمیری،‌مثل آدم راه میایی ،‌ چند دقیقه بیشتر طول نمیشکه،‌ بعدشم میریم...
اشکام اومدن، زدم زیر قولم واسه گریه نکردن،بالاخره گریم گرفت، نفس نفس میزدم،‌ از تهدیدش ترسیدم، کتک زدنو متوقف کرده بود و منتظر تصمیم من بود...
- حسام خواهش میکنم، من دختر عمه تو ام، هر کاری تا حالا کردم ببخشید، غلط کردم، با من اینکارو نکن ،‌قول میدم هر کار دیگه ای بگی میکنم،‌ خواهش میکنم حسام، به جون مامانت قسمت میدم نکن این کارو...
به همه زورش یه لگد تو شیکمم زد...
- اسم مادر منو با اون دهن کثیفت نیار، کم اذیتش کردی؟؟؟ کم زجرش دادی؟؟؟ کم به خاطر تو همه چی رو تحمل کرده؟؟؟ الان میرم به همشون میگم بیان...
- نه نه نه باشه صبر کن،‌ بهم وقت بده، یه ربع وقت بده،‌ خواهش میکنم...
- فقط پنج دقیقه وقت داری...
به سختی نشستم ،‌تکیه دادم به دیوار، درد کل بدنم یه طرف، ‌اون آهنگ مزخرف یه طرف، راه دیگه ای نداشتم، حسام فقط نمیخواست با من حال کنه،‌ میخواست همه کینه شو سرم خالی کنه‌،‌ انتقام همه خانوادشو ازم بگیره، تلافی همه پوزخندایی که به همشون میزدم رو دربیاره، میخواست منو بشکنه،‌ لهم کنه... میدونستم دیگه خواهش و التماس و مذاکره فایده نداره...
نشست جلوم ، به چشمای گریونم نگاه کرد، بازم پوزخند...
- اینقدر نترس، مثل آدم بهم حال میدی، کاری با پرده ات ندارم، با اون کون گهیتم کاری ندارم، یه حال کوچولو و تموم، اینقدر کشش نده...
آخرین امیدم این چند دقیقه بود که معجزه ای بشه، اما هیچ اتفاقی نیفتاد، خدایی در کار نبود، هیچ کسی درکار نبود که کمک کنه، فقط یه نفر بود، حسام...
پنج دقیقه تموم شد، اومد سمتم، بهم گفت بخواب... شروع کرد دکمه های مانتوی کهنه منو باز کردن، چشامو بستم، لرزش بدنم هر لحظه از ترس بیشتر میشد، شدت گریه ام بیشتر میشد، هر تیکه از لباسمو که درمیارد ،‌احتمال میدادم الان ضربان قبلم متوقف بشه از ترس... کامل لختم کرد،‌ کامل لخت شد... مثل سگای هار نفس میکشید، بوی گند تنش رو حالا بیشتر حس میکردم، با تماس بدنش به بدنم ،‌لرزشم بیشتر شد، شدت گریه ام بیشتر شد، منو برم گردوند، خوابیده بود روم و وحشیانه خودشو بهم میمالوند، هنوز نمیدونستم اون برجستگی ای که دارم رو باسنم حس میکنم کیرشه... بعد چند دقیقه برم گردوند، همون جور از جلو خودشو بهم میمالوند. با دستاش ، محکم سینه های کوچیک و دخترونه مو چنگ میزد، نشست رو شیکمم ، مجبورم کرد چشمامو باز کنم ،‌مجبورم کرد به کیرش نگاه کنم، بوی گند بدنش بیشتر شد، از گریه های من خسته شده بود، با دستش زد تو سرمو گفت: خفه شو دیگه ،‌الان تموم میشه...
دوباره خوابید روم، بدنشو کمی از بدنم فاصله داد، پاهامو از هم باز کرد، انگشتاشو تو شیار کسم حس میکردم، بعد چند دقیقه میتونستم حس کنم حالا یه چیز کلفت تر از انگشتش داره کشیده میشه به شیار کسم، چند دقیقه اینکارو کرد، بعدش پاهامو به هم چسبود، کامل خوابید ،‌وزنشو انداخت روم، کیرشو سعی میکرد تو شیار مثلثی شکلی که از چسبیده شدن پاهام به وجود اومده بکنه، تو دستش تف انداخت و همونجا رو خیسش کرد، حالا کیرش راحت میرفت...
همچنان داشت مثل سگای هار نفس میکشید، بازم مجبورم می کرد بهش نگاه کنم، اما من نگاه نکردم... بهم گفت: دوست داری یه چیزی در مورد مادرت بهت بگم که آروزی شنیدنش رو داری؟؟؟ وقتی گفت که درمورد مادرمه ،‌ سرمو چرخوندم سمتش... چون داشت بالا و پایین میشد،‌ موقع حرف زدن نفس نفس میزد...
- هیچ وقت پیش خودت پرسیدی که مادر جندت چرا خودکشی کرد؟؟؟ بابات چرا رفتو ولت کرد؟؟؟ دوست داری بدونی؟؟؟
بهش خیره شده بودم، تماس کیرش با شیار کسم و لای رون پام رو کامل حس میکردم، گریم متوقف شده بود، حتی تو این شرایط کنجکاو بودم که ادامه بده، ‌علت این همه تنفرشو از مادرم که عمه خودش میشد رو بگه،‌ جواب این همه سال سردرگمی منو بده... همینجوری که داشت همراه نفس نفس زدنش و بوی گند دهنش ، کیرشو لای پام بالا و پایین میکرد ادامه داد...
- دیگه وقتشه بدونی، بدونی که در اصل یه حروم زاده ای، مادر جنده خیانت کارتو بشناسی، بدونی که وقتی که لو رفت که در اصل یه جنده است ،‌خودشو کشت، بابات مطمئن نبود که تو دختر خودشی یا نه، شایدم دیگه نمیخواست دختر یه جنده رو ببینه،‌ حقم داره، چون تو واقعا حال به هم زنی،‌ تو فقط به یه درد میخوری، تو هم مثل مادرت آخرش جنده میشی، آخرش همون میشی،‌ این همه سال دختر یه جنده برامون پر رو بازی درآورد، بهت جا دادیم ، نذاشتیم از بی کسی بمیری، اما لیاقت تو همینه که جنده باشی...
دیگه هیچی حس نمیکردم، دیگه صداشو نمی شنیدم،‌ حالا به همه سوالایی که تو ذهنم بود رسیدم، علت همه اون همه طعنه ها، اون برخوردا، اون حرفایی که معنیشو نمیفهمیدم، حالا فهمیدم علت اصلی خودکشی مادرم چی بوده، حالا فهمیدم چرا کراهت دارم، فهمیدم که مادرم یه لجن واقعی بوده، یه لجنی که با کشتن خودش به خاطر فاش شدن خیانتش ، منو نابود کرد، کسی که به بچش رحم نکنه قطعا به شوهرش خیانت کرده، حالا فهمیدم که بابام چرا رفت ، آدمی که شاید اصلا بابام نباشه...
وقتی از در خونه زدم بیرون، نگاهای معنی دار اون پسرا همراه با پوزخند روی من بود، فریبا اونورتر با دوستش داشت حرف میزد، نمیدونم اونم خبر داشت چه بلایی سرم اومده یا نه،‌ اما فریبا اصلا بهم نگاه نکرد... هوای دلگیر ابری شروع به بارش کرد، توانایی اینکه با دستم چادرمو زیر چونم نگه دارم نداشتم، انداخته بودم روی شونه هام، بی هدف راه میرفتم، اما هدف غریزی منو رسوند جلوی مکانیکی مجید، اما این ور خیابون، برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده، حتی تو اون وضعیت که یه پسر بهم تجاوز کرده بود ، دلم آغوش مجید رو میخواست، دلم یه آغوش واقعی میخواست که بهش پناه ببرم،‌ از این همه تنهایی بهش پناه ببرم... ترسیدم برم سمتش، ترسیدم برم و طاقت نیارم و بگم چی شده،‌ بگمو مجید کاری کنه که یه عمر پشیمون بشم از گفتنش، سرش به کارش بود و منو نمیدید، بارون شدید تر شد، به بهونه بارون میتونستم اشک بریزم، کی میخواست بفهمه که امروز چند بار زیر قولم زدم؟؟؟
شب داییم بهم گفت:‌ چرا صورتت کبوده دختر؟؟؟ بهش نگاه کردم،‌ برام مهم نبود که اگه بگم بتونم ثابت کنم یا نه، اصلا انگیزه ای برای گفتن نداشتم، این بلا رو حسام سر من نیاروده بود، حالا میدونستم کی این بلا رو سرم آورده، کاش خودشو نمیسوزند، اونوقت ‌با دستای خودم آتیشش میزدم. بهش جواب دادم:‌ سر کوچه بودم که بارون گرفت،‌ اومدم بدوم سمت خونه ،‌چادر گیر کرد زیر پام، ‌با صورت خوردم زمین... بهم گفت: مواظب باش دختر، کم مونده بود سر به هوا هم بشی...
نگاهم رفت سمت حسام که خنده پیروز مندانش غلیظ تر شده بود، بهش خیره شدم، یاد التماسایی که بهش کردم افتادم، یاد التماسایی که به خدا کردم برای نجاتم افتادم... یه چیز مهم فهمیدم، اگه خدایی وجود داشت که حالا شک داشتم به بودنش ،‌خیلی وقت پیش منو ول کرده بوده، ‌شاید حتی قبل از تولدم...

‎سهیلا دیگه نوازشم نمیکرد، چهار زانو کنارم نشسته بود، با چشمای غمگینش داشت منو نگاه میکرد، منم مثل خودش نشستم، دستاشو گرفتمو بهش گفتم ببخشید که ناراحتت کردم... چند ثانیه بهم خیره شد، گفت: اینجوری نگو عزیزم، خودم خواستم بشنوم ،همیشه با نگاه کردن به چشمات حدس میزدم باید زندگی خاصی داشته باشی اما باورم نمیشه تا این حد دوران کودکی و نوجوانی سختی داشته باشی، با اینکه واقعا متاثر شدم اما حالا بیشتر کنجکاو شدم بقیه داستانتو بدونم، با این حال اگه ناراحتت میکنه دیگه ادامه نده عزیزم... به چشمای خوشگلش نگاه کردمو گفتم: نه ناراحت نمیشم، این تازه شروع داستان من بود، همه شو برات تعریف میکنم... چهرش خندون شد، بلند شد، گفت: پس فعلا وقت استراحته،‌ صبر کن برم نوشیدنی بیارم گلومون تازه بشه،‌ موقع رفتن چراغ قرمز اتاق رو روشن کرد...
حالا فرصت شده بود که با دقت بیشتری اتاق خوابشون رو نگاه کنم، مدل میز آرایش که با ترکیب رنگ قرمز و مشکی چندین برابر قشنگ تر شده بود، پرده زرشکی چین دار، گوشه اتاق یه کاناپه راحتی تک نفره قرمز پر رنگ، کنارش یه میز کوچیک گرد که روش یه آباژور صورتی بود، روبه روی تخت یه تابلوی دیگه بود، واوووو چه تابلویییی، یه حموم قدیمی که توش پر زنای لخت بود، برگشتم بالای تاج تخت رو نگاه کردم، یه تابلوی دیگه، تصویر چندین میز و صندلی تو یه کوچه سنگ فرش و ستاره هایی که تو آسمون شب میدرخشیدن،‌ یه خدمتکار دختر که داشت از مردم پذیرایی میکرد، شبیه کافه بود... چه اتاق خاص و رومانتیکی ،‌یه اتاق خواب کاملا سکسی...
سهیلا با یه سینی گرد چوبی خیلی قشنگ که توش بطری شراب و دوتا جام شیشه ای بود وارد شد، گذاشت وسط تخت و خودش نشست رو به روم، بدون اینکه ازم سوال کنه اصلا اهلش هستم یا نه شیشه شراب قرمز رو برداشت و تو دو تا جام باریک شروع کرد ریختن،.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
سلام لطفا ادامه داستان شیوار رو بزارید. خیلی جالب و جذابه.
کلا میخکوب داستاناتون میشم و عالیییییییه
ممنون از قلم خوب و تصویر عالی که در داستانها دارین
     
  
مرد

 
ادامه
‎جام شرابو با دستش گرفت سمتم و ازش گرفتم، محو تماشای تماس لبای نازش با لبه جام شراب شدم، نصف شرابمو خوردم، ازش پرسیدم اسم این تابلوها چیه؟؟؟ کل جامشو سر کشید،‌گفت: اونی که بالای تاج تخته اسمش کافه تراس در شب هستش، اثر ونگوگ، اون یکی اسمش حمام ترکی ، اسم نقاشش یادم نیست... یه بار دیگه جامشو پر کرد، خیره شد به چشمام...
منم به چشمایی که هر لحظه مهربون تر و لطیف تر میشدن خیره شدم ،‌ بهش گفتم: اینجوری نمیخوام ، چشمای جدی سر کلاستو بیشتر دوست دارم... این حرفم اثر کرد ،‌ دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد، همزمان با لبخند اخم کرد، صحنه ای که عاشقش بودم، جام شرابشو سر کشید و گذاشت تو سینی ، جام شراب منم که حالا تموم کرده بودم گرفت، سینی رو با دستش کشید اونور تر، خودشو کشوند نزدیکم، دستشو گذاشت روی پام، صورتشو آورد نزدیک صورتم، با لحن خاصی که به صداش داد،‌ گفت: قربون اون چشمای خمارت برم... لبای قرمزشو که حالا طعم شراب میداد ، گذاشت رو لبام، از لذت تماس این لبای لطیف با لبام یه نفس عمیق کشیدم، به آرومی با دستم هولش دادم عقب که دیگه ادامه نده، اخمش جدی تر شد، چهرش جدی شد، خودشو دوباره کشید به سمت من، با دستش چنگ زد تو موهام ، سرمو برد سمت خودش، این دفعه بدون لطافت و ملایمت شروع کرد مکیدن لبام... این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم، من این سهیلا رو دوست داشتم، جدی و محکم و حتی خشن...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ٢
نويسنده : شيوا

‎نفس نفس میزدم، بی حال خوابیده بودم، خیره شده بودم به سقف، سهیلا به پهلو کنارم خوابیده بود، با دستش و به آرومی سینه ها و شکمم رو نوازش میداد، هر دومون خیلی دیر ارضا شده بودیم، اما عالی بود، حالا مطمئن شده بودم که سهیلا اولین باری نیست که لز میکنه، حتما اونم فهمیده که منم بار اولم نبود، دستمو گذاشم رو پاش ،‌بهش فهموندم پاشو بذاره روی پاهام، حالا کامل تو بغلش بودم، کامل در اختیارش بودم، چشامو بستم، دلم آهنگ میخواست، سرمو چرخوندم سمت سهیلا، بهش گفتم آهنگ میخوام، صورتشو آورد نزدیک، لبامو بوسید، بلند شد، حالا اندام تمام لخت سهیلا رو از نمای دور میتونستم ببینم، به اندازه من عرق نکرده بود، اما همون قدر ،زیبایی برجستگی باسنتش و سینه هاش رو چندین برابر کرده بود، با یه لپتاب برگشت، هنوز چند ثانیه از آهنگ نگذشته بود که از خوشحالی میخواستم پرواز کنم، خدایییی منننننن از کجا میدونست من عاشق انریکه هستم، اونم آهنگ hero، از هیجان بلند شدم، رفتم جلوش وایستادم و نذاشتم برگرده رو تخت، دستاشو گرفتم...
Would you dance if I ask you to dance
تا آخر موزیک با هم رقصیدیم، حتی یک لحظه هم نگاهمون ازچشمای هم جدا نشد، بدنامون رو به آرومی برای هم پیچ و تاپ میدادیم، دستای همو ول نکردیم، از چشمای سهیلا یه شادی بی نهایت میبارید، میتونستم حس کنم همین وضعیتو چشمای منم داره... با تموم شدن آهنگ ، سهیلا ازم جدا شد، رفت سمت کاناپه تک نفره گوشه اتاق و نشست روش، از کشوی میز کوچیک کنارش ،‌ یه بسته سیگار و فندک و جاسیگاری درآورد، پاکت سیگارو گرفت سمتم،‌ بهش گفتم سیگار نمیکشم... پاشو انداخت رو پاش، سیگارشو روشن کرد، رفتم رو به روش، نشستم رو زمین و تکیه دادم به پایین تخت، با تماس باسنم با پرز نرم قالیچه کف اتاق ,بیشتر به لطیف بودنش پی بردم، طرح شطرنجی جالبی هم داشت... پاهامو جمع کردم و تیکه گاه دستام شد، میخواستم از نزدیک ترین جای ممکن این نمای زیبا رو ببینم، بدن لخت سهیلا که نشسته رو کاناپه ، حالا پاشو رو پاش انداخته و داره سیگار میکشه،‌ سینه های حدودا آویزون شدش تو این وضعیت نمای متفاوتی داشتن،‌ تماس لبای قرمزش با فیلتر سیگار... انگار یه فیلم بود که تنها هنرپیشه اون سهیلا بود، این سکانس جز بهترینا بود... چند تا پک زد،‌ گفت: اگه دوست داری ادامه بده... نگاهمو از سمت بدنش بردم به سمت چشماش،‌ بهش لبخند زدم...

‎چند وقتی میشد که مجید بهم گیر داده بود چته چرا تو فکری، بهش میگفتم با حلما دعوام شده، یه بارم بهش گفتم که دیگه نمیخوام درس بخونم، عصبانی شد، سرم داد زد که غلط کردی، باید بخونی، باید خودتو از این وضع نجات بدی... هر بار که بیشتر به حرفاش دقت میکردم بیشتر میفهمیدم که درست میگه و تنها راه نجات من درس خوندنه،‌ البته بیشتر هم میفهمیدم که چقدر براش مهم هستم... از آزار و اذیت حسام خبری نبود، فکر میکردم دیگه بی خیالم شده...
این مدت فقط به گذشته و پدر و مادرم فکر میکردم، حالا پیکان کینه و ناراحتی من فقط سمت مادرم بود... امتحانای خرداد رو دادم، ضعیف ترین نمره های چند سال گذشته رو آوردم...
ظهر رفتم مغازه مجید ، با ترس و لرز بهش جریان نمره هامو گفتم... وقتی فهمید نمره هام ضعیف شده خنده رو لباش خشک شد، آچاری که تو دستش بود رو با همه زورش کوبید به در مغازه، یه لحظه از ترس کاری که کرد تنم لرزید، هیچی نگفت، رفت روی صندلی کوچیک ته مغازه نشست... یه شلوار کتون مشکی پاش بود،‌ یه پیرهن مشکی که دکمه هاش باز بود و زیرپوش رکابی مشکی زیرش مشخص بود... وارد 17 سالگی شده بود، داشت کم کم مرد میشد، موهاش مثل خودم بود، موج داشت و لخت نبود، هیچ وقت درست حسابی شونش نمیزد، اما از به هم ریختگیش خوشم میومد، قیافه اش دیگه طراوت بچگی رو نداشت، به خاطر سنش بود یا این همه کار تو مغازه نمیدونم،‌ تم عادی چهره اش خشن بود، ابروهای اخمو، چشمای جدی، حالا وقتی که عصبانی هم میشد چندین برابر تاثیر داشت، از نظر من که یه مرد کامل شده بود، یه مردی که میتونستم ببینم پشت اون چهره خشن چه دل نازک و مهربونی داره، باورم نمیشد از اینکه بفهمه من نمره هام ضعیف شده اینقدر ناراحت بشه،‌ رفتم طرفش، دستای لرزونم رو گذاشتم رو شونه اش، نوک انگشتام با قسمتی از کتفش که پیرهن روش نبود تماس پیدا کرد، این اولین تماس لمسی منو مجید بود، این همه سال با هم بودیم و یه جورایی با هم بزرگ شده بودیم ، این اولین تماس ما بود، نوک انگشتامو بیشتر به اون سمت فشار دادم، نمیدونم چرا،‌ اما انگار تماس این بدن سفت و محکم که برای مجید بود، منو برای چند لحظه برد به بهشت، دوست داشتم دستشو بذاره روی دستم، اما اینکارو نکرد، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، ازش جدا شدم و زدم بیرون...
راه میرفتم و لذت اون تماس رو توی ذهنم مزه مزه میکردم، جهنم میتونه هر جایی باشه،‌ بهشت هم میتونه هر جایی باشه،‌ توی یک مکانیکی کثیف و قدیمی،‌ همراه با یک پسر خشن با قیافه خشن ،‌ اما با یه دل مهربون، با اون لباسای مشکی روغنی و کثیفش، با اون دستای سیاه و کثیف شده... آره بهشت میتونه هر جایی باشه ،‌اما فقط برای چند ثانیه... کاش بلند میشد، محکم بغلم میکرد، محکم فشارم میداد... با همه وجودم نیاز به یه آغوش مهربون و امن داشتم...
دایی حمید بلاخره رفته بود یه کولر آبی خریده بود، دیگه شبا موقع خواب نمی پختم، تازه یه ذره سردم هم میشد، شبا وقت خواب روسریمو در میاوردم میذاشتم بالا سرم، به حلما حسودیم میشد که راحت بدون روسری میگرده، من تو خونه هم باید روسری سرم میذاشتم... اکرم خیلی آدم مذهبی ای نبود،یکی درمیون نماز میخوند، ‌ فقط موقع هایی که حاج خانوم رو میدید جو گیر میشد و ادای آدمای مذهبی رو درمیارود،‌ و البته موقع هایی که یه ذره موی من بیرون بود، خبر از کثافت کاری پسر بزرگش که اینقدر براش عزیز بود نداشت، گاهی وقتا میتونستم حرص خوردن حلما از فرقایی که برای حسام میذاره ببینم، حسین هم که عزیز دردونه بود، اکرم یه مادر کاملا پسر دوست بود، مطمئن بودم اگه دشمنی با من نبود و باعث اتحاد بینشون نمیشدم ،‌حلما چند تا جنگ حسابی باهاشون راه مینداخت...
خواب بودم که گرمی خاصی روی باسنم حس کردم، به خودم که اودم حسام کنارم خوابیده بود، دستش روی باسنم بود، سریع به پهلو شدم و دستشو گرفتم، ناخواسته و به آرومی بهش گفتم برو گمشو حسام، حسین و حلما دو قدمی ما خوابیدن...
- پس نگران اونایی؟ اگه نبودن مشکلی نداشتی؟؟؟
- برو گمشو حسام ،‌الان جیغ میزنما...
- اگه میخواستی جیغ بزنی همون اول که بیدار شدی میزدی...
دستشو از روی دامنم گذاشت رو کسم، به آرومی سعی میکرد چنگ بزنه، بهم گفت: اگه جیغ هم بزنی کیه که حرف تو رو باور کنه،‌ بابام مثل سگ میندازت بیرون، فرشته خودتم دلت میخواد، وگرنه همون سری رو به همه میگفتی، ‌الانم کاریت ندارم، برگرد مثل همون دفعه یکمی حال کنم ...
کمی ترسیده بودم اما نه مثل سری قبل، میتونستم صدامو ببرم بالا و بره گورشو گم کنه ، به بهونه ترسیدن و نتیجه نداشتن داد و بیداد، پشتمو کردم و دمر شدم... به آرومی دامنمو تا کمرم داد بالا ،‌شرتمو تا زانو آورد پایین، خوابید روم، فهمیدم خودشم شلوار و شرتشو تا زانو دراورده،‌ خیلی واضح تماس کیرش با کونم رو حس میکردم، نفس کشیدنش مثل همون سری شد، فقط سعی میکرد آروم تر باشه، کیرشو فرو کرد تو شیار رون پام، شروع کرد بالا و پایین شدن، یه بار عمدی یا غیر عمدی نزدیک بود کیرش بره تو پشتم، دردم اومد و خواستم برگردم،‌ بهم گفت حواسم نبود بابا ،‌آروم باش... این دفعه خیسی و گرمی آبشو بین رونای پام حس کردم، کارش که تموم شد در گوشم گفت:‌ مرسی فرشته جونم... همچنان ازش متنفر بودم، اما چرا گذاشتم کسی که همین چند ماه قبل اون بلا رو سرم آورده بود باز باهام حال کنه؟! یعنی تا این حد ازش ترسیدم؟؟؟ چم شده بود؟؟؟
فرداش با سر درد از خواب بیدار شدم، عذاب وجدان شدیدی همه وجودمو گرفته بود، از طرفی داشتم عاشق یه پسر پاک که حتی به خودش اجازه نمیداد بهم دست بزنه میشدم، از طرفی اجازه داده بودم که پسر داییم باهام حال کنه، پیش خودم گفتم اگه سری بعد بیاد بالا سرم جیغ و داد میکنم...
روم نمیشد برم پیش مجید، تصمیم گرفتم یه مدت نرم، اون فکر میکنه به خاطر نمره هام ناراحتم... چند شب دیگه حسام دوباره اومد سر وقتم، بازم گذاشتم کارشو بکنه و اون قراری که با خودم گذاشته بودم رو انجامش ندادم و فرداش همون حس عذاب وجدان خفه کننده لعنتی... چندین بار دیگه اومد و من هیچ اعتراضی نکردم، همیشه چند دقیقه بعد رفتنش میرفتم دستشویی خودمو تمیز میکردم، اما ایندفعه خسته بودم ،‌ حالشو نداشتم، فردا که میخواستم برم حموم، ‌ولش کن... اومدم شورتمو بکشم بالا ، دستم خورد به آب لیز مانندی که بین رونای پام بود، خواستم سریع دستمو با دامنم پاک کنم، موقع بالا آوردن دستم ،‌ کشیده شد به کسم، تنم لرزید، یه نفس عمیق ناخواسته کشیدم، دستمو پاک نکردم، دوباره بردم بین پام و بیشتر اون آب لیز مانند رو لمسش کردم ، دوباره بردم سمت کسم، کشیدم روی شیار کسم و به چوچولم که رسیدم باز تنم لرزید...
چه حس خاص و عجیبی داشت، مخلوطی از دلشوره و لذت و حس دستشویی داشتن... به خودم گفتم داری چیکار میکنی، سریع شرتمو پام کردم، دامنمو دادم پایین، سرمو تو بالشت فشار دادم که بخوابم، اما چند دقیقه بعد به خودم اومدم ،‌دیدم شرتمو دادم پایین و دارم با کسم ور میرم... چشامو بستم ، چرا یاد آوری اون روز که بهم تجاوز کرده بود تحریکمو بیشتر میکرد؟؟؟ چرا یاد آوری اون کتک زدنش تحریکمو بیشتر میکرد و با شدت بیشتری شیار کسم و چوچولم رو میمالوندم؟؟؟ چرا یاد آوری اولین شبی که کمی از ترس دمر شدم و گذاشتم باهام حال کنه لذت بخش بود برام؟؟؟ چرا یادآوری همه اون شبایی که خودشو با من خالی میکرد اینقدر برام جذاب بود؟؟؟ من چم شده؟؟؟
عذاب وجدان لعنتی فرداش منو داشت میکشت، تبدیل به یه دلشوره شدید شده بود ،‌تا حدی که دل درد گرفتم، خود ارضایی که کرده بودم یه طرف ، اون اتفاقای وحشتناک که در اصل باید برام عذاب آور باشن و دیشب برام یاد آوریشون لذت بخش بود یه طرف... به خودم گفتم دیگه اینکارو نمیکنم، دیگه اجازه نمیدم اون آشغال باهام ور بره، دیگه اجازه نمیدم فکر به اون اتفاقا تحریکم کنه، دیگه تمومه...
اما چند شب بعد که اومد باز هیچی نگفتم، ایندفعه دوست داشت از جلو باهام ور بره، وقتی دستشو کشید روی کسم و نفس نا منظم منو حس کرد، فهمید یه طوریم شد، به آرومی گفت: دیدی خودتم دوست داری، شدت دست کشیدنشو بیشتر کرد، لذت ور رفتن دست یکی دیگه خیلی بیشتر از ور رفتن خودم با خودم بود، چشامو بستم، کتک خوردن اون روز و لخت کردنم ، تجاوز کثیفش، با این فکر ارضا شدم...
باید میرفتم دبیرستان یه سری هماهنگیا رو میکردم، رفتن حواسم بود از مغازه مجید رد نشم اما برگشت یادم رفت، به خودم که اومدم صدای مجید تو گوشم بود، دلم از دیدنش هری ریخت، رنگم پرید، اومد سمتم، خیلی سر حال بود، با هم احوال پرسی کردیم، بهم گفت: آخر هفته ،جمعه عصر کلا تنهام ،‌حتما حتما یه سر بیا کار خیلی مهمی باهات دارم...
رسیدم خونه ، حسین داشت با ماشین اسباب بازی جدیدش بازی میکرد، انگار وضع دایی داره بهتر میشه، البته نه برای من... رفتم تو اتاق که لباس عوض کنم، حسام اومد تو، منتظر بود شلوارمو جلوی اون عوض کنم...
- برو بیرون حسام، الان یکی پیداش میشه، یا این حسین فضول میاد...
- جون من فرشته اذیت نکن،‌ مثل آدم جلوی من ،تو روز روشن شلوارتو در بیار، میخوام ببینم...
- خفه شو حسام، تو که بلدی به زور کارتو بکنی،‌ بیا مثل وحشیا شلوارمو دربیار، ‌ خودم تا اینجایی درش نمیارم...
- عه فرشته،‌چته تو، شبا یه آدم دیگه ای، الان چرا قاط زدی باز...
- حسام میگم اعصاب ندارم ،‌نذار شروع کنم جیغ زدن،‌ برو بیرونننننن...
- باشه باشه میرم، فقط یه چیزی بگم بعد میرم، اون اتفاق هر چی بود گذشت ،‌اعصابم از دستت خورد بود، این مدت هم جفتمون حال کردیم، ببین من شنبه دارم اعزام میشم برای سربازی، یه شب دیگه یه حال اساسی بهم بده ، معلوم نیست برم ،‌کی برگردم...
از حسام متنفر بودم، متنفر بودم ، متنفر بودم، این تضاد لعنتی، این شب لذت بردنا و این عذاب وجدان لعنتی توی روز،‌ داشت منو از هم میپاشوند، داشت منو نابود میکرد، حتی با بودن مجید تو زندگیم که مطمئن بودم چقدر دوسم داره و چقدر بهم وفاداره ،‌اما احساس تنهایی داشت منو خفه میکرد، دوست داشتم دوباره بزنم زیر قولم ،‌گریه کنم، فریاد بزنم، دوباره با خدا آشتی کنم و ازش کمک بخوام،‌ خدایا کمکم کن...
پنج شنبه شب بود، حسام بهم اشاره کرد که امشب میاد سر وقتم... خوابم نمیبرد، چشامو بستم، چرا منتظر بودم بیاد؟ چرا منتظر بودم؟؟؟ منظورش از حال اساسی چی بود؟؟؟ تو همین فکرا بودم که اومد کنارم دراز کشید، سریع دستشو گذاشت رو سینه هام، بدنشم چسبونده بود به بدنم و حرکت میداد، هر لحظه که بیشتر ور میرفت نفسش بیشتر شبیه سگای هار میشد، نفس منم نا منظم تر و تند تر میشد، گفت: میخواد کامل لختم کنه، مطمئن بودم اون دو تا حسابی خوابن، انگار منم دوست داشتم کامل لختم کنه،‌ دوست داشتم اون تن کثافتش، کامل بدن لختمو لمس کنه، به آرومی گفت چرا کیرشو با دستم نمیگیرم، دستمو برد سمت کیرش، گذاشت تو مشتم، از انگشت شصتش یکمی کلفت تر بود،‌ سفت بود، چندش آور بود، ولش کردم اما دوباره مجبورم کرد بگیرم، بهش گفتم ولم کن حسام نمیخوام بگیرمش... برم گردوند، شروع کرد کیرشو به شکاف کونم مالوندن، بهم گفت بذار بکنمش تو، حواسم هست درد نداشته باشه،‌ هیچ جوابی بهش ندادم، با تف کونمو خیس کرد، شروع کرد فرو کردن، درد داشت، درد داشت، اومدم نذارم اما محکم گرفته بودم، بالشتو گاز میزدم، با دستام به تشک چنگ زدم، به خودم اومدم دیدم داره بالا و پایین میشه،‌ بعد چند لحظه تحمل درد شدید، کیرشو توی کونم حس میکردم، بالا و پایین شدنش تو کونم رو کامل حس میکردم، درد هنوز بود، تو همون وضعیت دستشو رسوند به کسم و شروع کرد ور رفتن، اولش به خاطر درد هیچ لذتی نداشت ، ‌اما اینقدر مالوند که لذت خفیف وارد تنم شد، حالا کم کم داشتم مخلوطی از لذت و درد رو تجربه میکردم، از نفس زدن تند ترش فهمیدم طاقت نیاورده و ارضا شده، حالم خیلی گرفته شد، دوست داشتم منم ارضا کنه... منتظر موندم با ادامه ور رفتن ارضام کنه‌، اما لباسشو تنش کردو رفت، اعصابم خورد شددددد، تازه داشتم یه ذره لذت میبردم که تمومش کرد و رفت،‌ نشون ندادم که عصبانی شدم از کارش،‌ لباسامو تنم کردم ،اما طاقت نیاوردم ، با حسرت اینکه چرا منو ارضا نکرده ، دستمو کردم تو شرتم ، خود ارضایی کردم... ایندفعه دردی که توی پشتم بود انگیزه ارضا شدنم بود...
صبح شد، عصبی تر از هر صبح دیگه بودم، ای خدا همین دیشب باید اینکارو میکردم، امروز قول دادم یه سر برم پیش مجید، لعنت به من... مثل اکثر ظهرای جمعه دیگه ،همشون رفتن خونه مادر اکرم، فرصت میشد که برم پیش مجید... نباید با این قیافه داغون برم، دیگه شک میکنه و گیر میده که چه خبر شده، باید خنده رو باشم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
وارد مغازه شدم، کسی نبود، صداش زدم، از در ورودی وارد شد، ‌انگار بیرون بود یا عمدا منتظر بود که من بیام... خوشحال بود، سرحال بود، بعد حال و احوال فهمیدم یه چیزی میخواد بگه اما روش نمیشه... بهش گفتم کارتو بگو مجید، مگه نگفتی باهام کار داری؟؟؟ یکمی مکث کرد، من و من میکرد، رفت سمت صندلی کوچیک داغونش، از زیرش یه پلاستیک سیاه برداشت، از تو پلاستیک یه کادو درآورد، گفت: تولدت مبارک, همیشه حواسم بود برات کادوی تولد بگیرم اما پیش خودم گفتم تا نتونم یه کادوی خوب تهیه کنم, هیچی نگیرم بهتره, تولدت مبارک فرشته... غافلگیر شده بودم، خیلی خیلی غافلگیر شده بودم, حتی خودمم روز تولدم رو یادم نبود... یه کادوی کوچیک بد رنگ که خیلی بی سلیقه کادو شده بود... با لرزش خفیف ناخواسته دستام شروع کردم به باز کردنش، یه جعبه کوچیک بود، درشو برداشتم، قلبم وایستاد، انگار مغازه داشت دور سرم میچرخید، نه همه دنیا داشت میچرخید، یه پلاک طلا بود... این اولین هدیه من تو کل عمرم بود، تا حالا تجربه هدیه گرفتن نداشتم، اونم طلا... نفسم داشت بند میومد، خدایا این منصفانه نیست، عادلانه نیست، الان و امروز باید این کادو رو میگرفتم؟؟؟ اونم درست بعد کار دیشبم؟؟؟ کارایی که کل این تابستون انجام داده بودم؟؟؟ به خودم اومدم ،‌صدای مجید رو شنیدم که میگفت:‌ خوشت اومده؟؟؟ چشام پر اشک شده بود، بهش خیره شدم، دیگه برام مهم نبود که بگه مگه قرار نبود گریه نکنی...
من رل یه آدم قوی رو بازی میکردم، ولی هیچ وقت قوی نبودم و همش یه توهم بود... بهش گفتم نباید اینکارو میکردی مجید، این پولش خیلی شده، نباید میگرفتیش... مثل بچگیاش ذوق کرد، گفت:‌ نگران پولش نباش،‌ این پس انداز دست مزد خودمه، خیلی طول کشید تا جمعش کردم ، فقط بگو که خوشت اومده یا نه؟؟؟ به چشماش نگاه کردم، چشمای خاکستری پر رنگش، معصومیت و مظلومیت از این چشما میباره، به صورتش که کم کم داشت ریش در می آورد... نگران اینه که من از این پلاک خوشم اومده یا نه، الهی بمیرم من... با صدای حدودا بغض کرده، بهش گفتم خیلی قشنگه، خیلی خوشم اومده، مرسی مجید... پلاکو گذاشتم تو جعبه ، گرفتم تو مشتم، ازش خدافظی کردم، دیگه تحمل وایستادن جلوشو نداشتم...
گور بابای شعار احمقانه مرد باش گریه نکن، من یه دخترم، یه موجود ضعیفم، من حتی جلوی خودم ضعیفم، من هیچی نیستم، پلاک طلا رو گرفته بودم دستم ،‌جز گریه کردن چیکار میتونستم بکنم؟!
شب شد، گوشه هال نشسته بودم، هنوز تو فکر بودم، هنوز غمگین بودم... حلما بهم گفت: بیا بریم دم در به دوستم یه توضیح درسی بده... با بی حوصلگی بلند شدم، دم در کسی نبود، منو کشید اونور تر و چسبوند به دیوار، با حرص این کارو کرد، حالا تو این اوضاع دیوونه بازی این احمقو کم داشتم... با عصبانیت به چشمام نگاه میکرد، بهم گفت: فکر میکنی من احمقم؟ فکر میکنی خبر ندارم؟ با بی حوصلگی بهش گفتم:‌ حوصله بحث ندارم حلما ، حرفتو بزن، الکی منو آوردی اینجا که چی بشه؟؟؟ لحن صداش عصبانی تر شد، گفت: من خبر دارم که چه کثافت کاری ای داری میکنی، خودم همه چیزو دیشب دیدم...
همه وجودمو دلشوره شدیدی گرفت، نفسم بند اومد، ترسیدم، مونده بودم چی باید بگم... حلما همچنان عصبانی بود، ادامه داد: فرشته خوب گوش کن، اگه یه بار دیگه، ‌فقط یه بار دیگه از این کثافت کاریا بکنی خودم به بابا میگم، اگه تا الانم نگفتم به خاطر حسام بود، بار اولی که با هم دیدمتون گفتم حسام اومده سر وقت تو، باهاش صحبت کردم، بهم گفت که چجور مخشو زدی و فریبش دادی، دیشب هم بهم ثابت شد... الان حسام فردا هم حسین، من واینمیستم با این کثافت کاریات زندگی ما رو خراب کنی، کاری میکنم از خونه پرتت کنن بیرون، حالم ازت به هم میخوره...
حلما همینجوری داشت رگباری بهم توهین میکرد و منو یه هرزه خطاب میکرد، هیچ جوابی نداشتم بهش بدم، فقط داشتم فکر میکردم اگه اینا رو دایی حمید بفهمه چی میشه، حالا داشتم عواقب کارمو بیشتر حس میکردم، بهم پناه داده بودن، حالا من با پسر بزرگشون رابطه داشتم،‌ میتونستم بار دوم که اومد پیشم پسش بزنم، به بهونه ترسیدن بهش اجازه دادم و هر بار که گذشت خودم بیشتر خواستم... تو همین حین مجید رو دیدم که داشت از سر کارش برمیگشت، فقط خدا رو شکر حلما داشت به آرومی حرف میزد و مجید نمیتونست بشنوه، اما هم زمان فشار شنیدن این حرفا و دیدن مجید داشت منو از هم میپاشوند... وقتی برگشتیم تو خونه ،‌قیافه حسام رو دیدم، نمیدونستم تا چه حد باید ازش متنفر باشم... خدایا چرا به من لعنتی کمک نمیکنی؟! چرا اینجوری ولم کردی؟! خدایا خیلی بی انصافی...
فرداش به بهونه سر زدن به دبیرستان زدم بیرون، ایندفعه واقعا بی هدف راه میرفتم، هیچ هدف غریزی ای منو به جایی نبرد، انگار همه غمای دنیا تو دل منه، دلشوره لعنتی هم ول کن نبود، همیشه حلما رو موجود پایین تری میدیدم، ازش بدم میومد، اما دیشب منو تا میتونست تحقیر کرد، از دست کثافت کاریام عصبانی بود، تنها شانسی که آوردم این بود که به دایی چیزی نگفته بود، حالا باید از حلما هم بترسم، از نامردی های حسام هم بترسم، شاید به زودی باید از حسین هم بترسم، حتی حس میکنم از مجید هم میترسم، اگه بفهمه چی؟؟؟ من لیاقتشو ندارم، من اگه لیاقت داشتم اولین هدیه عمرم رو تو 17 سالگی نمیگرفتم، اونم تو همچین شرایطی، من لیاقت دوست داشته شدن ندارم، من لیاقت دوست داشتن مجید رو ندارم...
به خودم اومدم، تو یه پارک بودم، از بس راه رفته بودم پاهام درد میکرد، رفتم نشستم رو نیمکت، تو دنیای خودم بودم... بعد چند دقیقه متوجه شدم کنارم یه میز شطرنجه، یه پیرمرده و یه پسر جوون داشتن با هم شطرنج بازی میکردن، بدون هدف و دلیل به میز شطرنج خیره شدم، در حین بازی چند کلامی با هم حرف زدن، اما من طلسم نگاه کردن به میز شطرنج شده بودم و دقت نمیکردم چی میگن... نمیدونم چقدر تو این حالت بودم ، با صدایی به خودم اومدم، پیرمرده بود که داشت منو صدا میزد...
- دخترم ،‌دخترم، دخترم، حالت خوبه؟؟؟
- ب ب بله ، ببخشید حواسم نبود، خوبم آره خوبم...
- مطمئنی دخترم، رنگت پریده...
- ممنون حاج آقا خوبم، چیزیم نیست...
بلند شدم که برم، اما فشارم افتاده بود، سرم گیج رفت، دوباره نشستم...
- اولا که من حاج آقا نیستم ، دوما بلند نشو، حالت خوب نیست دختر، سامان پاشو برو براش یه آب میوه بگیر...
سرم خیلی گیج میرفت، از دیشب هیچی نخورده بودم، امروز هم کلی راه رفته بودم،‌ سرمو انداختم پایین ,داشتم سنگ فرش کف پارک رو نگاه میکردم، با صدای پسره به خودم اومدم...
- نزدیک یه ساعته همینجوری ثابت داشتی بازی مارو نگاه میکردی، فشارت افتاده،‌ این آب میوه کمک میکنه بهتر بشی،‌ بگیرش...
سرمو آوردم بالا، نور آفتاب از پشت سرش میخورد بهم، نمیذاشت خوب قیافشو ببینم، وقتی هم که پشت میز شطرنج بود اصلا دقت نکرده بودم که چه شکلی هستش، با دستای لرزونم آبمیوه رو ازش گرفتم،‌ چند قلپ خوردم، جفتشون منتظر بودن یه چیزی بگم که بدونن حالم بهتر شده یا نه، سرگیجه ام کم کم داشت خوب میشد، گفتم بهترم مرسی...
تو همین حین یه آقای حدودا مسن دیگه اومد، از احوال پرسی گرمی که با پیرمرده کرد معلوم بود مدتها همدیگه رو ندیده بودن، ‌با سامان هم احوال پرسی کرد، در مورد منم سوال کرد که سامان براش توضیح داد جریان چیه، با پیرمرده شروع کردن قدم زدن و از ما جدا شدن... سامان نشست کنارم، دوباره پرسید مطمئنی خوبی؟ میخوایی ببرمت دکتر؟ سرمو چرخوندم سمتش ،‌حالا میشد با دقت نگاش کنم...
حال من باعث شده اینجوری ببینم یا واقعا درست میبینم، چقدر این پسره خوشگله، صورت نه گرد نه کشیده، عین خودم، اما بر عکس موهای موج دار مشکی من، چه موهای لخت خرمایی ای داره، چه فرق قشنگی باز کرده، پوست صورتش چقدر سفیده، لبای قرمزش، اولین بار بود فهمیدم که چقدر عاشق لبای قرمزم، همه اینا به یه طرف، چمشاش، آره چشماش، عسلیه، نه خاکستریه، نه ترکیب جفتشونه، اصلا نمیشه دقیق تشخیص داد، اما چقدر قشنگه، چقدر این پسره خوشگله... نگاهم طلسم قیافه سامان شده بود، دوباره پرسید خوبی؟؟؟ ایندفعه تن صداش بود که منو مسحور کرد... خدای من چم شده، من الان باید نگران و ناراحت چیزای دیگه ای باشم، حالا اینجوری جذب ظاهر و تن صدای جادویی این پسره شدم...
- م م ممنونم، همین آبمیوه بهترم کرد، بهتون زحمت دادم، برم دیرم شده...
- نه عجله نکن، چند دقیقه دیگه بمون، مشخصه فشارت افتاده، بذار کامل خوب بشی بعد برو...
- مرسی چشم صبر میکنم ، یکمی دیگه میرم...
نگاهش رو روی چادر و مانتو و شلوار کهنه و گشاد خودم حس کردم... چقدر حس بدی بود مقایسه ظاهر اون با خودم... یه شلوار جین خوش رنگ و پیرهن قرمز تنش بود که زیبایی تیپ و قیافه محشرش رو چندین برابر میکرد... حتی شاید فکر کنه من یه گدام، نا خواسته خودمو ورانداز کردم، دیگه روم نمیشد نگاش کنم...
- اونی که بهش گفتی حاج آقا بابامه،‌ خیل بدش میاد الکی بهش میگن حاج آقا ، امیدوارم ناراحت نشده باشی از اینکه اونجوری بهت گفت حاج آقا نیست...
- نه اشتباه از من بود، ناراحت نشدم...
- خارج زندگی میکنه، 6 ماه یه بار میاد ایران به کاراش رسیدگی کنه، چند روز اولو دوست داره کلا وقتشو با من بگذرونه، هر روز میاییم این پارک ، یکمی قدم میزنیم، چند دست شطرنج بازی میکنیم، اینجا دوستای قدیمیش هم میبینه. تو خونه ات این اطرافه؟؟؟
- من، من نه، دوریم از اینجا، من برم، دیرم شده، از باباتون تشکر کنین، خدافظ...
دیگه نمی تونستم این همه راهی که پیاده اومده بودم رو همونجوری برگردم، توی اتوبوس واحد چند لحظه قبل خیلی زود شبیه یه رویایی بود که شک داشتم دیدم یا نه، هر چی بیشتر به خونه نزدیک میشدم، بیشتر یاد مجید میفتادم، بهم اولین هدیه زندگیمو داد، با یه تشکر ساده و سریع ازش جدا شدم، همه چی رو باید از ذهنم پاک کنم ، حسام که دیگه گورشو گم کرد سربازی، باید تمرکز کنم، به حرف مجید گوش کنم و درسمو خوب بخونم، دیگه دوست ندارم ناراحتش کنم...
شب موقع خواب، داشتم فکر میکردم چجور کار مجید رو جبران کنم، وسط فکر کردن به مجید، قیافه و صدای سامان مثل پیام بازرگانی از ذهنم رد میشد ، فکر کنم عمدا گفت هر روز میان پارک، یعنی دوست داره بازم منو ببینه؟! اصلا بهتره به هیچی فکر نکنم ، ‌فقط بخوابم. درگیر بیرون کردن فکر سامان از سرم بودم که حالا اسیر فکر کردن به کارام با حسام شدم، همون یه ذره درد پشتم که هنوز حسش میکردم همراه یادآوری همه کارایی که باهام کرده بود، چرا فکر کردن بهش ته دلمو میلرزونه؟؟؟ چرا وقتی شب میشه و میام تو این تشک لعنتی اینجوری میشم؟؟؟
فرداش بازم به یه بهونه زدم بیرون، انگار هم اکرم و هم حلما بدشون نمیاد که من اکثرا بیرون باشم و دیگه مثل قدیم کاری باهام نداشتن که کجا میرم و چیکار میکنم، حلما همچنان از دستم عصبانی بود ،‌ با همه وجود کینه و عصبانیتش رو حس میکردم... رفتم پیش مجید، داداشش دیگه کاملا از دوستی ما خبر داشت، سرسنگین صداش زد که بیا فرشته کارت داره...
- سلام خسته نباشی،‌خوبی؟؟؟
- سلام ،‌ سلامت باشی، عالیم تو چطوری؟؟؟
- منم عالیم، کل دیروز و دیشب داشتم پلاک طلایی که برام گرفتی رو نگاش میکردم، این اولین هدیه تو کل عمرم بود، نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم، مرسی مجید...
- تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست، من هیچ کاری نکردم،‌ این اولشه، اینقدر کادو بهت بدم که دیگه خسته بشی، راستی کم کم داره مهر میشه،‌ ایندفعه باید قول بدی حسابی بخونی...
- چشم ، ایندفعه قول میدم نمره پایین نگیرم، برو سر کارت مجید ، داداشت کم کم داره عصبانی میشه، راستی داری ریش در میاری ، خیلی بهت میاد...
با اون قیافه مردونه شدش ، خندید ، اومد یه چیزی بگه اما حرفشو خورد، خداحافظی کردو برگشت سر کارش...
یعنی چی میخواست بگه؟؟؟ میخواست بگه دوست دارم؟؟؟ آره دوستم داره اما چرا نمیگه؟؟؟ چرا برای یه بارم شده بغلم نمیکنه، حاضر بودم اون هدیه رو هزار بار پس بدم اما به جاش بغلم کنه... منم با حسرت ازش خدافظی کردم...
بعد خداحافظی از مجید، خودمو تو اتوبوس واحد دیدم که به سمت پارکی که سامان و باباش رو دیده بودم ,حرکت میکرد ...
مثل سری قبل بازم داشتن با هم شطرنج بازی میکردن، اما ایندفعه کلی تماشاچی هم بود، همشون سکوت کرده بودن و وایستاده نگاه میکردن، یه دفعه شروع کردن خندیدن و حرف زدن، از حرفاشون متوجه شدم که سامان به باباش باخته... بعد چند دقیقه سامان متوجه من شد که روی همون نیمکت نشستم و دارم نگاش میکنم، همشون حسابی گرم شوخی و خنده بودن، با نگاه زوم شده روی من ازشون جدا شد و اومد سمتم...
- سلام
- سلام ، امروز خیلی بهتری، رنگ و روت باز شده...
- مرسی ، ببخشید اون سری بهتون زحمت دادم، داشتم رد میشدم ، گفتم بیام یکمی استراحت کنم...
لبخند خفیفی زد... حالا که با دقت نگاه میکردم چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از اونیه که اون دفعه دیدم، یه شلوار کتون و یه تیشرت آبی تنش کرده بود، موهاشم همون جور مثل سری قبل شونه زده بود... چقدر مرتب ...
- دوست داری یه قدم ملایم بزنیم دور پارک؟؟؟
- قدم، آهان، ‌آهان،‌ باشه ...
- نمیخوای خودتو معرفی کنی؟؟؟
- آهان ، آره چرا... من اسمم فرشته است، شما هم اسمتون سامانه،‌ باباتون صداتون زد متوجه شدم...
- اسمت به قیافه شیطونت نمیخوره، اما قشنگه، چند سالته؟؟؟
چرا به من گفت شیطون؟؟؟ مگه قیافه من چشه؟؟؟
- تازه 17 سالم شده، شما چی؟؟؟
- من 9 سال ازت بزرگترم، متولد مردادی درسته؟؟؟
- وای ، واقعا؟؟؟ اما خیلی خیلی جوون تر میخوره قیافتون، اصلا نمیخوره 26 سالتون باشه، آره من 2 مرداد به دنیا اومدم...
- خب هر کسی یه جوره ، قیافه تو هم خیلی پخته تر و بزرگ تر از سنت میخوره...
- به باباتون باختین؟؟؟
- آره حسابی هم باختم، شطرنج بلدی؟؟؟
- فکر کنم مراعاتشو کردین، نه اصلا بلد نیستم...
- به هر حال بازی منصفانه ای نبود، پدرم پیر شده، دیگه اون هوش و حواس گذشته رو نداره...
- خب اگه خارجه چرا شما هم نمیرین پیش پدرتون؟؟؟
یه نیمکت خالی تو یه قسمت خلوت پارک گیر آوردیم، نشستیم، بعد این سوالم سکوت کرد، قیافه حدودا شادش عوض شد و حسابی رفت تو فکر، هیچی نگفت و فقط سکوت کرد... منم ترجیح دادم دیگه سوال نپرسم، همینقدر که باهام حرف زده بود کلی ذوق کردم... بعد چند دقیقه سکوت گفت: دوست داری بهت شطرنج یاد بدم؟؟؟ درخواستش غافلگیرم کرد...
- به من؟؟؟ آخه من هیچی بلد نیستم، شطرنج بازی فکریه و خیلی سخته...
- بهت میخوره دختر باهوشی باشی، اگه بخوای راحت یاد میگیری، شطرنج فقط یه بازی فکری نیست،‌ بهت خیلی چیزای دیگه رو یاد میده، بهت جنگیدن یاد میده،‌ دفاع کردن یاد میده،‌ صبور بودن یاد میده, فکر کردن یاد میده ، هم یک نفری و هم یه ارتشی، مهم تر از همه بهت باختن و بردن با برنامه یاد میده،‌ یعنی حتی اگه ببازی بازم یه چیزی یاد گرفتی چون با برنامه باختی، مثل یک زندگی میمونه، با هر حرکت چند تا نقطه ضعف تو پوزیشن مهره هات به وجود میاد، اما چون هدف بزرگ تری داری, انجامش میدی، حتی گاهی وقتا یک یا چند مهره رو قربانی میدی،‌ برای یک هدف خیلی بزرگ تر، با یاد گرفتنش میتونی درک بهتری از زندگیت داشته باشی...
محو حرفای جالب سامان شدم، با اینکه دقیق متوجه نمیشدم چی میگه اما شنیدنش با این تن صدای جذاب ،منو به وجد آورد، سرمو انداختم پایین، بهش گفتم: اینجوری که شما گفتی خیلی دوست دارم یاد بگیرم، اما آخه مزاحمتون میشم... بازم شروع کردم به نگاه کردن به تیپ و لباس مسخره و گشاد خودم... این فاصله ای که بین خودم و سامان بود از نظر تیپ و ظاهر ، اصلا حس خوبی نداشت... حسابی تو فکر بودم که صدام کرد, اونم به اسم... بهم گفت: فرشته ، منو نگاه کن، دو هفته دیگه ، جمعه ، قبل از ظهر اینجا باش...چند وقتی میشد که مجید بهم گیر داده بود چته چرا تو فکری، بهش میگفتم با حلما دعوام شده، یه بارم بهش گفتم که دیگه نمیخوام درس بخونم، عصبانی شد، سرم داد زد که غلط کردی، باید بخونی، باید خودتو از این وضع نجات بدی... هر بار که بیشتر به حرفاش دقت میکردم بیشتر میفهمیدم که درست میگه و تنها راه نجات من درس خوندنه،‌ البته بیشتر هم میفهمیدم که چقدر براش مهم هستم... از آزار و اذیت حسام خبری نبود، فکر میکردم دیگه بی خیالم شده...
این مدت فقط به گذشته و پدر و مادرم فکر میکردم، حالا پیکان کینه و ناراحتی من فقط سمت مادرم بود... امتحانای خرداد رو دادم، ضعیف ترین نمره های چند سال گذشته رو آوردم...
ظهر رفتم مغازه مجید ، با ترس و لرز بهش جریان نمره هامو گفتم... وقتی فهمید نمره هام ضعیف شده خنده رو لباش خشک شد، آچاری که تو دستش بود رو با همه زورش کوبید به در مغازه، یه لحظه از ترس کاری که کرد تنم لرزید، هیچی نگفت، رفت روی صندلی کوچیک ته مغازه نشست... یه شلوار کتون مشکی پاش بود،‌ یه پیرهن مشکی که دکمه هاش باز بود و زیرپوش رکابی مشکی زیرش مشخص بود... وارد 17 سالگی شده بود، داشت کم کم مرد میشد، موهاش مثل خودم بود، موج داشت و لخت نبود، هیچ وقت درست حسابی شونش نمیزد، اما از به هم ریختگیش خوشم میومد، قیافه اش دیگه طراوت بچگی رو نداشت، به خاطر سنش بود یا این همه کار تو مغازه نمیدونم،‌ تم عادی چهره اش خشن بود، ابروهای اخمو، چشمای جدی، حالا وقتی که عصبانی هم میشد چندین برابر تاثیر داشت، از نظر من که یه مرد کامل شده بود، یه مردی که میتونستم ببینم پشت اون چهره خشن چه دل نازک و مهربونی داره، باورم نمیشد از اینکه بفهمه من نمره هام ضعیف شده اینقدر ناراحت بشه،‌ رفتم طرفش، دستای لرزونم رو گذاشتم رو شونه اش، نوک انگشتام با قسمتی از کتفش که پیرهن روش نبود تماس پیدا کرد، این اولین تماس لمسی منو مجید بود، این همه سال با هم بودیم و یه جورایی با هم بزرگ شده بودیم ، این اولین تماس ما بود، نوک انگشتامو بیشتر به اون سمت فشار دادم، نمیدونم چرا،‌ اما انگار تماس این بدن سفت و محکم که برای مجید بود، منو برای چند لحظه برد به بهشت، دوست داشتم دستشو بذاره روی دستم، اما اینکارو نکرد، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، ازش جدا شدم و زدم بیرون...
راه میرفتم و لذت اون تماس رو توی ذهنم مزه مزه میکردم، جهنم میتونه هر جایی باشه،‌ بهشت هم میتونه هر جایی باشه،‌ توی یک مکانیکی کثیف و قدیمی،‌ همراه با یک پسر خشن با قیافه خشن ،‌ اما با یه دل مهربون، با اون لباسای مشکی روغنی و کثیفش، با اون دستای سیاه و کثیف شده... آره بهشت میتونه هر جایی باشه ،‌اما فقط برای چند ثانیه... کاش بلند میشد، محکم بغلم میکرد، محکم فشارم میداد... با همه وجودم نیاز به یه آغوش مهربون و امن داشتم...
دایی حمید بلاخره رفته بود یه کولر آبی خریده بود، دیگه شبا موقع خواب نمی پختم، تازه یه ذره سردم هم میشد، شبا وقت خواب روسریمو در میاوردم میذاشتم بالا سرم، به حلما حسودیم میشد که راحت بدون روسری میگرده، من تو خونه هم باید روسری سرم میذاشتم... اکرم خیلی آدم مذهبی ای نبود،یکی درمیون نماز میخوند، ‌ فقط موقع هایی که حاج خانوم رو میدید جو گیر میشد و ادای آدمای مذهبی رو درمیارود،‌ و البته موقع هایی که یه ذره موی من بیرون بود، خبر از کثافت کاری پسر بزرگش که اینقدر براش عزیز بود نداشت، گاهی وقتا میتونستم حرص خوردن حلما از فرقایی که برای حسام میذاره ببینم، حسین هم که عزیز دردونه بود، اکرم یه مادر کاملا پسر دوست بود، مطمئن بودم اگه دشمنی با من نبود و باعث اتحاد بینشون نمیشدم ،‌حلما چند تا جنگ حسابی باهاشون راه مینداخت...
خواب بودم که گرمی خاصی روی باسنم حس کردم، به خودم که اودم حسام کنارم خوابیده بود، دستش روی باسنم بود، سریع به پهلو شدم و دستشو گرفتم، ناخواسته و به آرومی بهش گفتم برو گمشو حسام، حسین و حلما دو قدمی ما خوابیدن...
- پس نگران اونایی؟ اگه نبودن مشکلی نداشتی؟؟؟
- برو گمشو حسام ،‌الان جیغ میزنما...
- اگه میخواستی جیغ بزنی همون اول که بیدار شدی میزدی...
دستشو از روی دامنم گذاشت رو کسم، به آرومی سعی میکرد چنگ بزنه، بهم گفت: اگه جیغ هم بزنی کیه که حرف تو رو باور کنه،‌ بابام مثل سگ میندازت بیرون، فرشته خودتم دلت میخواد، وگرنه همون سری رو به همه میگفتی، ‌الانم کاریت ندارم، برگرد مثل همون دفعه یکمی حال کنم ...
کمی ترسیده بودم اما نه مثل سری قبل، میتونستم صدامو ببرم بالا و بره گورشو گم کنه ، به بهونه ترسیدن و نتیجه نداشتن داد و بیداد، پشتمو کردم و دمر شدم... به آرومی دامنمو تا کمرم داد بالا ،‌شرتمو تا زانو آورد پایین، خوابید روم، فهمیدم خودشم شلوار و شرتشو تا زانو دراورده،‌ خیلی واضح تماس کیرش با کونم رو حس میکردم، نفس کشیدنش مثل همون سری شد، فقط سعی میکرد آروم تر باشه، کیرشو فرو کرد تو شیار رون پام، شروع کرد بالا و پایین شدن، یه بار عمدی یا غیر عمدی نزدیک بود کیرش بره تو پشتم، دردم اومد و خواستم برگردم،‌ بهم گفت حواسم نبود بابا ،‌آروم باش... این دفعه خیسی و گرمی آبشو بین رونای پام حس کردم، کارش که تموم شد در گوشم گفت:‌ مرسی فرشته جونم... همچنان ازش متنفر بودم، اما چرا گذاشتم کسی که همین چند ماه قبل اون بلا رو سرم آورده بود باز باهام حال کنه؟! یعنی تا این حد ازش ترسیدم؟؟؟ چم شده بود؟؟؟
فرداش با سر درد از خواب بیدار شدم، عذاب وجدان شدیدی همه وجودمو گرفته بود، از طرفی داشتم عاشق یه پسر پاک که حتی به خودش اجازه نمیداد بهم دست بزنه میشدم، از طرفی اجازه داده بودم که پسر داییم باهام حال کنه، پیش خودم گفتم اگه سری بعد بیاد بالا سرم جیغ و داد میکنم...
روم نمیشد برم پیش مجید، تصمیم گرفتم یه مدت نرم، اون فکر میکنه به خاطر نمره هام ناراحتم... چند شب دیگه حسام دوباره اومد سر وقتم، بازم گذاشتم کارشو بکنه و اون قراری که با خودم گذاشته بودم رو انجامش ندادم و فرداش همون حس عذاب وجدان خفه کننده لعنتی... چندین بار دیگه اومد و من هیچ اعتراضی نکردم، همیشه چند دقیقه بعد رفتنش میرفتم دستشویی خودمو تمیز میکردم، اما ایندفعه خسته بودم ،‌ حالشو نداشتم، فردا که میخواستم برم حموم، ‌ولش کن... اومدم شورتمو بکشم بالا ، دستم خورد به آب لیز مانندی که بین رونای پام بود، خواستم سریع دستمو با دامنم پاک کنم، موقع بالا آوردن دستم ،‌ ک
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
ادامه

موقع بالا آوردن دستم ،‌ کشیده شد به کسم، تنم لرزید، یه نفس عمیق ناخواسته کشیدم، دستمو پاک نکردم، دوباره بردم بین پام و بیشتر اون آب لیز مانند رو لمسش کردم ، دوباره بردم سمت کسم، کشیدم روی شیار کسم و به چوچولم که رسیدم باز تنم لرزید...
چه حس خاص و عجیبی داشت، مخلوطی از دلشوره و لذت و حس دستشویی داشتن... به خودم گفتم داری چیکار میکنی، سریع شرتمو پام کردم، دامنمو دادم پایین، سرمو تو بالشت فشار دادم که بخوابم، اما چند دقیقه بعد به خودم اومدم ،‌دیدم شرتمو دادم پایین و دارم با کسم ور میرم... چشامو بستم ، چرا یاد آوری اون روز که بهم تجاوز کرده بود تحریکمو بیشتر میکرد؟؟؟ چرا یاد آوری اون کتک زدنش تحریکمو بیشتر میکرد و با شدت بیشتری شیار کسم و چوچولم رو میمالوندم؟؟؟ چرا یاد آوری اولین شبی که کمی از ترس دمر شدم و گذاشتم باهام حال کنه لذت بخش بود برام؟؟؟ چرا یادآوری همه اون شبایی که خودشو با من خالی میکرد اینقدر برام جذاب بود؟؟؟ من چم شده؟؟؟
عذاب وجدان لعنتی فرداش منو داشت میکشت، تبدیل به یه دلشوره شدید شده بود ،‌تا حدی که دل درد گرفتم، خود ارضایی که کرده بودم یه طرف ، اون اتفاقای وحشتناک که در اصل باید برام عذاب آور باشن و دیشب برام یاد آوریشون لذت بخش بود یه طرف... به خودم گفتم دیگه اینکارو نمیکنم، دیگه اجازه نمیدم اون آشغال باهام ور بره، دیگه اجازه نمیدم فکر به اون اتفاقا تحریکم کنه، دیگه تمومه...
اما چند شب بعد که اومد باز هیچی نگفتم، ایندفعه دوست داشت از جلو باهام ور بره، وقتی دستشو کشید روی کسم و نفس نا منظم منو حس کرد، فهمید یه طوریم شد، به آرومی گفت: دیدی خودتم دوست داری، شدت دست کشیدنشو بیشتر کرد، لذت ور رفتن دست یکی دیگه خیلی بیشتر از ور رفتن خودم با خودم بود، چشامو بستم، کتک خوردن اون روز و لخت کردنم ، تجاوز کثیفش، با این فکر ارضا شدم...
باید میرفتم دبیرستان یه سری هماهنگیا رو میکردم، رفتن حواسم بود از مغازه مجید رد نشم اما برگشت یادم رفت، به خودم که اومدم صدای مجید تو گوشم بود، دلم از دیدنش هری ریخت، رنگم پرید، اومد سمتم، خیلی سر حال بود، با هم احوال پرسی کردیم، بهم گفت: آخر هفته ،جمعه عصر کلا تنهام ،‌حتما حتما یه سر بیا کار خیلی مهمی باهات دارم...
رسیدم خونه ، حسین داشت با ماشین اسباب بازی جدیدش بازی میکرد، انگار وضع دایی داره بهتر میشه، البته نه برای من... رفتم تو اتاق که لباس عوض کنم، حسام اومد تو، منتظر بود شلوارمو جلوی اون عوض کنم...
- برو بیرون حسام، الان یکی پیداش میشه، یا این حسین فضول میاد...
- جون من فرشته اذیت نکن،‌ مثل آدم جلوی من ،تو روز روشن شلوارتو در بیار، میخوام ببینم...
- خفه شو حسام، تو که بلدی به زور کارتو بکنی،‌ بیا مثل وحشیا شلوارمو دربیار، ‌ خودم تا اینجایی درش نمیارم...
- عه فرشته،‌چته تو، شبا یه آدم دیگه ای، الان چرا قاط زدی باز...
- حسام میگم اعصاب ندارم ،‌نذار شروع کنم جیغ زدن،‌ برو بیرونننننن...
- باشه باشه میرم، فقط یه چیزی بگم بعد میرم، اون اتفاق هر چی بود گذشت ،‌اعصابم از دستت خورد بود، این مدت هم جفتمون حال کردیم، ببین من شنبه دارم اعزام میشم برای سربازی، یه شب دیگه یه حال اساسی بهم بده ، معلوم نیست برم ،‌کی برگردم...
از حسام متنفر بودم، متنفر بودم ، متنفر بودم، این تضاد لعنتی، این شب لذت بردنا و این عذاب وجدان لعنتی توی روز،‌ داشت منو از هم میپاشوند، داشت منو نابود میکرد، حتی با بودن مجید تو زندگیم که مطمئن بودم چقدر دوسم داره و چقدر بهم وفاداره ،‌اما احساس تنهایی داشت منو خفه میکرد، دوست داشتم دوباره بزنم زیر قولم ،‌گریه کنم، فریاد بزنم، دوباره با خدا آشتی کنم و ازش کمک بخوام،‌ خدایا کمکم کن...
پنج شنبه شب بود، حسام بهم اشاره کرد که امشب میاد سر وقتم... خوابم نمیبرد، چشامو بستم، چرا منتظر بودم بیاد؟ چرا منتظر بودم؟؟؟ منظورش از حال اساسی چی بود؟؟؟ تو همین فکرا بودم که اومد کنارم دراز کشید، سریع دستشو گذاشت رو سینه هام، بدنشم چسبونده بود به بدنم و حرکت میداد، هر لحظه که بیشتر ور میرفت نفسش بیشتر شبیه سگای هار میشد، نفس منم نا منظم تر و تند تر میشد، گفت: میخواد کامل لختم کنه، مطمئن بودم اون دو تا حسابی خوابن، انگار منم دوست داشتم کامل لختم کنه،‌ دوست داشتم اون تن کثافتش، کامل بدن لختمو لمس کنه، به آرومی گفت چرا کیرشو با دستم نمیگیرم، دستمو برد سمت کیرش، گذاشت تو مشتم، از انگشت شصتش یکمی کلفت تر بود،‌ سفت بود، چندش آور بود، ولش کردم اما دوباره مجبورم کرد بگیرم، بهش گفتم ولم کن حسام نمیخوام بگیرمش... برم گردوند، شروع کرد کیرشو به شکاف کونم مالوندن، بهم گفت بذار بکنمش تو، حواسم هست درد نداشته باشه،‌ هیچ جوابی بهش ندادم، با تف کونمو خیس کرد، شروع کرد فرو کردن، درد داشت، درد داشت، اومدم نذارم اما محکم گرفته بودم، بالشتو گاز میزدم، با دستام به تشک چنگ زدم، به خودم اومدم دیدم داره بالا و پایین میشه،‌ بعد چند لحظه تحمل درد شدید، کیرشو توی کونم حس میکردم، بالا و پایین شدنش تو کونم رو کامل حس میکردم، درد هنوز بود، تو همون وضعیت دستشو رسوند به کسم و شروع کرد ور رفتن، اولش به خاطر درد هیچ لذتی نداشت ، ‌اما اینقدر مالوند که لذت خفیف وارد تنم شد، حالا کم کم داشتم مخلوطی از لذت و درد رو تجربه میکردم، از نفس زدن تند ترش فهمیدم طاقت نیاورده و ارضا شده، حالم خیلی گرفته شد، دوست داشتم منم ارضا کنه... منتظر موندم با ادامه ور رفتن ارضام کنه‌، اما لباسشو تنش کردو رفت، اعصابم خورد شددددد، تازه داشتم یه ذره لذت میبردم که تمومش کرد و رفت،‌ نشون ندادم که عصبانی شدم از کارش،‌ لباسامو تنم کردم ،اما طاقت نیاوردم ، با حسرت اینکه چرا منو ارضا نکرده ، دستمو کردم تو شرتم ، خود ارضایی کردم... ایندفعه دردی که توی پشتم بود انگیزه ارضا شدنم بود...
صبح شد، عصبی تر از هر صبح دیگه بودم، ای خدا همین دیشب باید اینکارو میکردم، امروز قول دادم یه سر برم پیش مجید، لعنت به من... مثل اکثر ظهرای جمعه دیگه ،همشون رفتن خونه مادر اکرم، فرصت میشد که برم پیش مجید... نباید با این قیافه داغون برم، دیگه شک میکنه و گیر میده که چه خبر شده، باید خنده رو باشم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
وارد مغازه شدم، کسی نبود، صداش زدم، از در ورودی وارد شد، ‌انگار بیرون بود یا عمدا منتظر بود که من بیام... خوشحال بود، سرحال بود، بعد حال و احوال فهمیدم یه چیزی میخواد بگه اما روش نمیشه... بهش گفتم کارتو بگو مجید، مگه نگفتی باهام کار داری؟؟؟ یکمی مکث کرد، من و من میکرد، رفت سمت صندلی کوچیک داغونش، از زیرش یه پلاستیک سیاه برداشت، از تو پلاستیک یه کادو درآورد، گفت: تولدت مبارک, همیشه حواسم بود برات کادوی تولد بگیرم اما پیش خودم گفتم تا نتونم یه کادوی خوب تهیه کنم, هیچی نگیرم بهتره, تولدت مبارک فرشته... غافلگیر شده بودم، خیلی خیلی غافلگیر شده بودم, حتی خودمم روز تولدم رو یادم نبود... یه کادوی کوچیک بد رنگ که خیلی بی سلیقه کادو شده بود... با لرزش خفیف ناخواسته دستام شروع کردم به باز کردنش، یه جعبه کوچیک بود، درشو برداشتم، قلبم وایستاد، انگار مغازه داشت دور سرم میچرخید، نه همه دنیا داشت میچرخید، یه پلاک طلا بود... این اولین هدیه من تو کل عمرم بود، تا حالا تجربه هدیه گرفتن نداشتم، اونم طلا... نفسم داشت بند میومد، خدایا این منصفانه نیست، عادلانه نیست، الان و امروز باید این کادو رو میگرفتم؟؟؟ اونم درست بعد کار دیشبم؟؟؟ کارایی که کل این تابستون انجام داده بودم؟؟؟ به خودم اومدم ،‌صدای مجید رو شنیدم که میگفت:‌ خوشت اومده؟؟؟ چشام پر اشک شده بود، بهش خیره شدم، دیگه برام مهم نبود که بگه مگه قرار نبود گریه نکنی...
من رل یه آدم قوی رو بازی میکردم، ولی هیچ وقت قوی نبودم و همش یه توهم بود... بهش گفتم نباید اینکارو میکردی مجید، این پولش خیلی شده، نباید میگرفتیش... مثل بچگیاش ذوق کرد، گفت:‌ نگران پولش نباش،‌ این پس انداز دست مزد خودمه، خیلی طول کشید تا جمعش کردم ، فقط بگو که خوشت اومده یا نه؟؟؟ به چشماش نگاه کردم، چشمای خاکستری پر رنگش، معصومیت و مظلومیت از این چشما میباره، به صورتش که کم کم داشت ریش در می آورد... نگران اینه که من از این پلاک خوشم اومده یا نه، الهی بمیرم من... با صدای حدودا بغض کرده، بهش گفتم خیلی قشنگه، خیلی خوشم اومده، مرسی مجید... پلاکو گذاشتم تو جعبه ، گرفتم تو مشتم، ازش خدافظی کردم، دیگه تحمل وایستادن جلوشو نداشتم...
گور بابای شعار احمقانه مرد باش گریه نکن، من یه دخترم، یه موجود ضعیفم، من حتی جلوی خودم ضعیفم، من هیچی نیستم، پلاک طلا رو گرفته بودم دستم ،‌جز گریه کردن چیکار میتونستم بکنم؟!
شب شد، گوشه هال نشسته بودم، هنوز تو فکر بودم، هنوز غمگین بودم... حلما بهم گفت: بیا بریم دم در به دوستم یه توضیح درسی بده... با بی حوصلگی بلند شدم، دم در کسی نبود، منو کشید اونور تر و چسبوند به دیوار، با حرص این کارو کرد، حالا تو این اوضاع دیوونه بازی این احمقو کم داشتم... با عصبانیت به چشمام نگاه میکرد، بهم گفت: فکر میکنی من احمقم؟ فکر میکنی خبر ندارم؟ با بی حوصلگی بهش گفتم:‌ حوصله بحث ندارم حلما ، حرفتو بزن، الکی منو آوردی اینجا که چی بشه؟؟؟ لحن صداش عصبانی تر شد، گفت: من خبر دارم که چه کثافت کاری ای داری میکنی، خودم همه چیزو دیشب دیدم...
همه وجودمو دلشوره شدیدی گرفت، نفسم بند اومد، ترسیدم، مونده بودم چی باید بگم... حلما همچنان عصبانی بود، ادامه داد: فرشته خوب گوش کن، اگه یه بار دیگه، ‌فقط یه بار دیگه از این کثافت کاریا بکنی خودم به بابا میگم، اگه تا الانم نگفتم به خاطر حسام بود، بار اولی که با هم دیدمتون گفتم حسام اومده سر وقت تو، باهاش صحبت کردم، بهم گفت که چجور مخشو زدی و فریبش دادی، دیشب هم بهم ثابت شد... الان حسام فردا هم حسین، من واینمیستم با این کثافت کاریات زندگی ما رو خراب کنی، کاری میکنم از خونه پرتت کنن بیرون، حالم ازت به هم میخوره...
حلما همینجوری داشت رگباری بهم توهین میکرد و منو یه هرزه خطاب میکرد، هیچ جوابی نداشتم بهش بدم، فقط داشتم فکر میکردم اگه اینا رو دایی حمید بفهمه چی میشه، حالا داشتم عواقب کارمو بیشتر حس میکردم، بهم پناه داده بودن، حالا من با پسر بزرگشون رابطه داشتم،‌ میتونستم بار دوم که اومد پیشم پسش بزنم، به بهونه ترسیدن بهش اجازه دادم و هر بار که گذشت خودم بیشتر خواستم... تو همین حین مجید رو دیدم که داشت از سر کارش برمیگشت، فقط خدا رو شکر حلما داشت به آرومی حرف میزد و مجید نمیتونست بشنوه، اما هم زمان فشار شنیدن این حرفا و دیدن مجید داشت منو از هم میپاشوند... وقتی برگشتیم تو خونه ،‌قیافه حسام رو دیدم، نمیدونستم تا چه حد باید ازش متنفر باشم... خدایا چرا به من لعنتی کمک نمیکنی؟! چرا اینجوری ولم کردی؟! خدایا خیلی بی انصافی...
فرداش به بهونه سر زدن به دبیرستان زدم بیرون، ایندفعه واقعا بی هدف راه میرفتم، هیچ هدف غریزی ای منو به جایی نبرد، انگار همه غمای دنیا تو دل منه، دلشوره لعنتی هم ول کن نبود، همیشه حلما رو موجود پایین تری میدیدم، ازش بدم میومد، اما دیشب منو تا میتونست تحقیر کرد، از دست کثافت کاریام عصبانی بود، تنها شانسی که آوردم این بود که به دایی چیزی نگفته بود، حالا باید از حلما هم بترسم، از نامردی های حسام هم بترسم، شاید به زودی باید از حسین هم بترسم، حتی حس میکنم از مجید هم میترسم، اگه بفهمه چی؟؟؟ من لیاقتشو ندارم، من اگه لیاقت داشتم اولین هدیه عمرم رو تو 17 سالگی نمیگرفتم، اونم تو همچین شرایطی، من لیاقت دوست داشته شدن ندارم، من لیاقت دوست داشتن مجید رو ندارم...
به خودم اومدم، تو یه پارک بودم، از بس راه رفته بودم پاهام درد میکرد، رفتم نشستم رو نیمکت، تو دنیای خودم بودم... بعد چند دقیقه متوجه شدم کنارم یه میز شطرنجه، یه پیرمرده و یه پسر جوون داشتن با هم شطرنج بازی میکردن، بدون هدف و دلیل به میز شطرنج خیره شدم، در حین بازی چند کلامی با هم حرف زدن، اما من طلسم نگاه کردن به میز شطرنج شده بودم و دقت نمیکردم چی میگن... نمیدونم چقدر تو این حالت بودم ، با صدایی به خودم اومدم، پیرمرده بود که داشت منو صدا میزد...
- دخترم ،‌دخترم، دخترم، حالت خوبه؟؟؟
- ب ب بله ، ببخشید حواسم نبود، خوبم آره خوبم...
- مطمئنی دخترم، رنگت پریده...
- ممنون حاج آقا خوبم، چیزیم نیست...
بلند شدم که برم، اما فشارم افتاده بود، سرم گیج رفت، دوباره نشستم...
- اولا که من حاج آقا نیستم ، دوما بلند نشو، حالت خوب نیست دختر، سامان پاشو برو براش یه آب میوه بگیر...
سرم خیلی گیج میرفت، از دیشب هیچی نخورده بودم، امروز هم کلی راه رفته بودم،‌ سرمو انداختم پایین ,داشتم سنگ فرش کف پارک رو نگاه میکردم، با صدای پسره به خودم اومدم...
- نزدیک یه ساعته همینجوری ثابت داشتی بازی مارو نگاه میکردی، فشارت افتاده،‌ این آب میوه کمک میکنه بهتر بشی،‌ بگیرش...
سرمو آوردم بالا، نور آفتاب از پشت سرش میخورد بهم، نمیذاشت خوب قیافشو ببینم، وقتی هم که پشت میز شطرنج بود اصلا دقت نکرده بودم که چه شکلی هستش، با دستای لرزونم آبمیوه رو ازش گرفتم،‌ چند قلپ خوردم، جفتشون منتظر بودن یه چیزی بگم که بدونن حالم بهتر شده یا نه، سرگیجه ام کم کم داشت خوب میشد، گفتم بهترم مرسی...
تو همین حین یه آقای حدودا مسن دیگه اومد، از احوال پرسی گرمی که با پیرمرده کرد معلوم بود مدتها همدیگه رو ندیده بودن، ‌با سامان هم احوال پرسی کرد، در مورد منم سوال کرد که سامان براش توضیح داد جریان چیه، با پیرمرده شروع کردن قدم زدن و از ما جدا شدن... سامان نشست کنارم، دوباره پرسید مطمئنی خوبی؟ میخوایی ببرمت دکتر؟ سرمو چرخوندم سمتش ،‌حالا میشد با دقت نگاش کنم...
حال من باعث شده اینجوری ببینم یا واقعا درست میبینم، چقدر این پسره خوشگله، صورت نه گرد نه کشیده، عین خودم، اما بر عکس موهای موج دار مشکی من، چه موهای لخت خرمایی ای داره، چه فرق قشنگی باز کرده، پوست صورتش چقدر سفیده، لبای قرمزش، اولین بار بود فهمیدم که چقدر عاشق لبای قرمزم، همه اینا به یه طرف، چمشاش، آره چشماش، عسلیه، نه خاکستریه، نه ترکیب جفتشونه، اصلا نمیشه دقیق تشخیص داد، اما چقدر قشنگه، چقدر این پسره خوشگله... نگاهم طلسم قیافه سامان شده بود، دوباره پرسید خوبی؟؟؟ ایندفعه تن صداش بود که منو مسحور کرد... خدای من چم شده، من الان باید نگران و ناراحت چیزای دیگه ای باشم، حالا اینجوری جذب ظاهر و تن صدای جادویی این پسره شدم...
- م م ممنونم، همین آبمیوه بهترم کرد، بهتون زحمت دادم، برم دیرم شده...
- نه عجله نکن، چند دقیقه دیگه بمون، مشخصه فشارت افتاده، بذار کامل خوب بشی بعد برو...
- مرسی چشم صبر میکنم ، یکمی دیگه میرم...
نگاهش رو روی چادر و مانتو و شلوار کهنه و گشاد خودم حس کردم... چقدر حس بدی بود مقایسه ظاهر اون با خودم... یه شلوار جین خوش رنگ و پیرهن قرمز تنش بود که زیبایی تیپ و قیافه محشرش رو چندین برابر میکرد... حتی شاید فکر کنه من یه گدام، نا خواسته خودمو ورانداز کردم، دیگه روم نمیشد نگاش کنم...
- اونی که بهش گفتی حاج آقا بابامه،‌ خیل بدش میاد الکی بهش میگن حاج آقا ، امیدوارم ناراحت نشده باشی از اینکه اونجوری بهت گفت حاج آقا نیست...
- نه اشتباه از من بود، ناراحت نشدم...
- خارج زندگی میکنه، 6 ماه یه بار میاد ایران به کاراش رسیدگی کنه، چند روز اولو دوست داره کلا وقتشو با من بگذرونه، هر روز میاییم این پارک ، یکمی قدم میزنیم، چند دست شطرنج بازی میکنیم، اینجا دوستای قدیمیش هم میبینه. تو خونه ات این اطرافه؟؟؟
- من، من نه، دوریم از اینجا، من برم، دیرم شده، از باباتون تشکر کنین، خدافظ...
دیگه نمی تونستم این همه راهی که پیاده اومده بودم رو همونجوری برگردم، توی اتوبوس واحد چند لحظه قبل خیلی زود شبیه یه رویایی بود که شک داشتم دیدم یا نه، هر چی بیشتر به خونه نزدیک میشدم، بیشتر یاد مجید میفتادم، بهم اولین هدیه زندگیمو داد، با یه تشکر ساده و سریع ازش جدا شدم، همه چی رو باید از ذهنم پاک کنم ، حسام که دیگه گورشو گم کرد سربازی، باید تمرکز کنم، به حرف مجید گوش کنم و درسمو خوب بخونم، دیگه دوست ندارم ناراحتش کنم...
شب موقع خواب، داشتم فکر میکردم چجور کار مجید رو جبران کنم، وسط فکر کردن به مجید، قیافه و صدای سامان مثل پیام بازرگانی از ذهنم رد میشد ، فکر کنم عمدا گفت هر روز میان پارک، یعنی دوست داره بازم منو ببینه؟! اصلا بهتره به هیچی فکر نکنم ، ‌فقط بخوابم. درگیر بیرون کردن فکر سامان از سرم بودم که حالا اسیر فکر کردن به کارام با حسام شدم، همون یه ذره درد پشتم که هنوز حسش میکردم همراه یادآوری همه کارایی که باهام کرده بود، چرا فکر کردن بهش ته دلمو میلرزونه؟؟؟ چرا وقتی شب میشه و میام تو این تشک لعنتی اینجوری میشم؟؟؟
فرداش بازم به یه بهونه زدم بیرون، انگار هم اکرم و هم حلما بدشون نمیاد که من اکثرا بیرون باشم و دیگه مثل قدیم کاری باهام نداشتن که کجا میرم و چیکار میکنم، حلما همچنان از دستم عصبانی بود ،‌ با همه وجود کینه و عصبانیتش رو حس میکردم... رفتم پیش مجید، داداشش دیگه کاملا از دوستی ما خبر داشت، سرسنگین صداش زد که بیا فرشته کارت داره...
- سلام خسته نباشی،‌خوبی؟؟؟
- سلام ،‌ سلامت باشی، عالیم تو چطوری؟؟؟
- منم عالیم، کل دیروز و دیشب داشتم پلاک طلایی که برام گرفتی رو نگاش میکردم، این اولین هدیه تو کل عمرم بود، نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم، مرسی مجید...
- تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست، من هیچ کاری نکردم،‌ این اولشه، اینقدر کادو بهت بدم که دیگه خسته بشی، راستی کم کم داره مهر میشه،‌ ایندفعه باید قول بدی حسابی بخونی...
- چشم ، ایندفعه قول میدم نمره پایین نگیرم، برو سر کارت مجید ، داداشت کم کم داره عصبانی میشه، راستی داری ریش در میاری ، خیلی بهت میاد...
با اون قیافه مردونه شدش ، خندید ، اومد یه چیزی بگه اما حرفشو خورد، خداحافظی کردو برگشت سر کارش...
یعنی چی میخواست بگه؟؟؟ میخواست بگه دوست دارم؟؟؟ آره دوستم داره اما چرا نمیگه؟؟؟ چرا برای یه بارم شده بغلم نمیکنه، حاضر بودم اون هدیه رو هزار بار پس بدم اما به جاش بغلم کنه... منم با حسرت ازش خدافظی کردم...
بعد خداحافظی از مجید، خودمو تو اتوبوس واحد دیدم که به سمت پارکی که سامان و باباش رو دیده بودم ,حرکت میکرد ...
مثل سری قبل بازم داشتن با هم شطرنج بازی میکردن، اما ایندفعه کلی تماشاچی هم بود، همشون سکوت کرده بودن و وایستاده نگاه میکردن، یه دفعه شروع کردن خندیدن و حرف زدن، از حرفاشون متوجه شدم که سامان به باباش باخته... بعد چند دقیقه سامان متوجه من شد که روی همون نیمکت نشستم و دارم نگاش میکنم، همشون حسابی گرم شوخی و خنده بودن، با نگاه زوم شده روی من ازشون جدا شد و اومد سمتم...
- سلام
- سلام ، امروز خیلی بهتری، رنگ و روت باز شده...
- مرسی ، ببخشید اون سری بهتون زحمت دادم، داشتم رد میشدم ، گفتم بیام یکمی استراحت کنم...
لبخند خفیفی زد... حالا که با دقت نگاه میکردم چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از اونیه که اون دفعه دیدم، یه شلوار کتون و یه تیشرت آبی تنش کرده بود، موهاشم همون جور مثل سری قبل شونه زده بود... چقدر مرتب ...
- دوست داری یه قدم ملایم بزنیم دور پارک؟؟؟
- قدم، آهان، ‌آهان،‌ باشه ...
- نمیخوای خودتو معرفی کنی؟؟؟
- آهان ، آره چرا... من اسمم فرشته است، شما هم اسمتون سامانه،‌ باباتون صداتون زد متوجه شدم...
- اسمت به قیافه شیطونت نمیخوره، اما قشنگه، چند سالته؟؟؟
چرا به من گفت شیطون؟؟؟ مگه قیافه من چشه؟؟؟
- تازه 17 سالم شده، شما چی؟؟؟
- من 9 سال ازت بزرگترم، متولد مردادی درسته؟؟؟
- وای ، واقعا؟؟؟ اما خیلی خیلی جوون تر میخوره قیافتون، اصلا نمیخوره 26 سالتون باشه، آره من 2 مرداد به دنیا اومدم...
- خب هر کسی یه جوره ، قیافه تو هم خیلی پخته تر و بزرگ تر از سنت میخوره...
- به باباتون باختین؟؟؟
- آره حسابی هم باختم، شطرنج بلدی؟؟؟
- فکر کنم مراعاتشو کردین، نه اصلا بلد نیستم...
- به هر حال بازی منصفانه ای نبود، پدرم پیر شده، دیگه اون هوش و حواس گذشته رو نداره...
- خب اگه خارجه چرا شما هم نمیرین پیش پدرتون؟؟؟
یه نیمکت خالی تو یه قسمت خلوت پارک گیر آوردیم، نشستیم، بعد این سوالم سکوت کرد، قیافه حدودا شادش عوض شد و حسابی رفت تو فکر، هیچی نگفت و فقط سکوت کرد... منم ترجیح دادم دیگه سوال نپرسم، همینقدر که باهام حرف زده بود کلی ذوق کردم... بعد چند دقیقه سکوت گفت: دوست داری بهت شطرنج یاد بدم؟؟؟ درخواستش غافلگیرم کرد...
- به من؟؟؟ آخه من هیچی بلد نیستم، شطرنج بازی فکریه و خیلی سخته...
- بهت میخوره دختر باهوشی باشی، اگه بخوای راحت یاد میگیری، شطرنج فقط یه بازی فکری نیست،‌ بهت خیلی چیزای دیگه رو یاد میده، بهت جنگیدن یاد میده،‌ دفاع کردن یاد میده،‌ صبور بودن یاد میده, فکر کردن یاد میده ، هم یک نفری و هم یه ارتشی، مهم تر از همه بهت باختن و بردن با برنامه یاد میده،‌ یعنی حتی اگه ببازی بازم یه چیزی یاد گرفتی چون با برنامه باختی، مثل یک زندگی میمونه، با هر حرکت چند تا نقطه ضعف تو پوزیشن مهره هات به وجود میاد، اما چون هدف بزرگ تری داری, انجامش میدی، حتی گاهی وقتا یک یا چند مهره رو قربانی میدی،‌ برای یک هدف خیلی بزرگ تر، با یاد گرفتنش میتونی درک بهتری از زندگیت داشته باشی...
محو حرفای جالب سامان شدم، با اینکه دقیق متوجه نمیشدم چی میگه اما شنیدنش با این تن صدای جذاب ،منو به وجد آورد، سرمو انداختم پایین، بهش گفتم: اینجوری که شما گفتی خیلی دوست دارم یاد بگیرم، اما آخه مزاحمتون میشم... بازم شروع کردم به نگاه کردن به تیپ و لباس مسخره و گشاد خودم... این فاصله ای که بین خودم و سامان بود از نظر تیپ و ظاهر ، اصلا حس خوبی نداشت... حسابی تو فکر بودم که صدام کرد, اونم به اسم... بهم گفت: فرشته ، منو نگاه کن، دو هفته دیگه ، جمعه ، قبل از ظهر اینجا باش...
تو راه برگشت به خونه یاد مجید افتادم، خدای من چم شده؟؟؟ مگه من فقط با مجید دوست نیستم، پس چرا رفتم پیش سامان، چرا پیشنهادشو قبول کردم؟؟؟ آخه مگه میشه پیشنهاد همچین پسر با شخصیت و خوشگلی رو رد کرد؟؟؟ اما مجید چی؟؟؟ دارم با مجید چیکار میکنم؟؟؟ اون از حسام اینم سامان... اومدم خونه، حلما مثل همیشه اصلا جواب سلام منم نداد، اکرم هم اصلا نپرسید کجا بودی یا نبودی، ‌اینقدر نسبت بهم بی تفاوت شده بودن که مشخص بود ترجیح میدن من خونه نباشم،‌ این حس بی تفاوت بودن زجر آور تر از اذیت کردناشون بود...
مدرسه شروع شد، باید مانتو و مقنعه پارسالم رو میپوشیدم، هر سال که میگذشت خجالت این وضعیت بیشتر بهم فشار میاورد، تو راه برگشت مجید رو میدیدم، دیدنش ضربان قلبمو بالاتر میبرد، برادرش دیگه کامل به دوستی ما عادت کرده بود، حتی وقتایی که مجید نبود بهم میگفت بیا بشین تا بیاد، انگاری رابطه شون بهتر شده،‌ روحیه مجید عالی بود، از شروع درسا میپرسید و شرایط خودم... از حسام هم فعلا خبری نبود، اما خود ارضایی های شبانه من همچنان ادامه داشت...


دهنم خشک شده بود، سهیلا سینی شراب رو گذاشته بود گوشه اتاق، بلند شدم رفتم سمتش، بعد پر کردن جام خودم، خواستم جام سهیلا رو هم پر کنم که گفت: برای من نریز یه آهنگ بذار. صفحه لپتابش روی فولدر آهنگا بود، کل آلبوم Escape انریکه رو گذاشتم بخونه... برگشتم بهش نگاه کردم، همچنان پاش رو پاش بود و تکیه داد بود به کاناپه، ایندفعه نمی تونستم از چشماش بخونم که چه حسی داره... با لحن حدودا جدی گفت:‌ بیا جلوم وایستا... به آرومی رفتم جلوش وایستادم... نگاهش از چشام رفت به سمت پایین، از سینه هام رفت سمت شیکمم و کسم و تا نوک انگشتای پاهام... یه جرعه شراب خوردم، ازم خواست آروم بچرخم... لذت دیدن بدن لخت سهیلا به اون شکل روی کاناپه لذت بی نهایت داشت، حالا اونم اینجوری از دیدن من داشت لذت میبرد. حرکت بدنم رو با ریتم آهنگ تنظیم کردم، شروع کردم به آرومی رقصیدن و چرخیدن...
بعد چند دقیقه گفت: بسه بیا جلوم, بشین، با لبخند به چشماش خیره شدم، رفتم جلوش زانو زدم، یه جرعه دیگه شراب خوردم، جامو ازم گرفت، دقیقا از همون لبه ای از جام که خورده بودم شروع کرد به آرومی خوردن... پاشو از رو پاش برداشت، از هم بازشون کرد... میدونستم چی میخواد، به چشماش نگاه کردم، عاشق این نگاه جدیش که حالا خمار شده بود، بودم... سرمو بردم بین پاش، بعد بوسیدن آروم رونای پاش ،خیلی آروم شروع کردم لیس زدن کسش، ته مونده شرابو تا ته سر کشید، اصلا بهم دست نزد ، یه سیگار دیگه روشن کرد، شروع کرد سیگار کشیدن، زبونمو میکشیدم به شیار کسش، دوست داشتم صدای ناله های شهوانیش رو دوباره بشنوم، سعی کردم هم زمان با لیس زدن ، صورتشو نگاه کنم، سرشو تیکه داده بود به کاناپه و چشاشو بسته بود، با دود زیادی که از لباش میومد بیرون، فهمیدم که چقدر عمیق پک میزنه، شدت لیس زدنمو بیشتر کردم، چند بار زبونمو تا جایی که میشد تو کسش کردم، بعدش چوچولشو گرفتم بین لبام، همزمان بین لبام فشارش میدادم و بهش زبون میزدم، انگشتمو فرو کردم تو کسش، جلو و عقب میکردم ، شدت مکیدن چوچولش رو بیشتر کردم، بوی تند کسش هر لحظه بیشتر میشد، من دیوونه این بو بودم...
تا همین چند وقت پیش رسیدن بهش برام یه رویا بود، حالا اینجوری در اختیارش بودم...
شدت حرکاتمو بیشتر کردم، با دستاش سرمو گرفت،‌ گفت: بسه ،‌بسه... سیگارش تموم شده بود، از نفس کشیدنش معلوم بود که حسابی تحریک شده، اما انگار دوست نداشت به این زودی ارضا بشه، بهم گفت بلند شو، دستاشو حلقه کرد دور باسنم، پاهاشو به هم چسبوند، منو کشوند سمت خودش، بهم فهموند که بشینم رو پاهاش، پاهامو از هم باز کردم،‌ دلم نیومد کامل وزنمو بندازم رو پاهاش، حالت نیم خیز رو پاهاش نشستم، تو این وضعیت سر من ازش بالا تر بود، چشمای خمار جفتمون به هم گره خورده بود... تحمل لب گرفتن آروم و رومانتیک نداشتم، با همه زورم لباشو بین لبام فشار میدادم، با دستم هم سینه هاشو چنگ میزدم... انگشتاشو رو کسم حس کردم، نمیدونم چند تاشو با هم کرد توش و بدون مقدمه و با شدت شروع کرد عقب و جلو کردن... از آخرین ارضا شدنم همش دو ساعت میگذشت، اما انگار صد سال گذشته، حرکات انگشتاش تند تر شد، صدای ناله ام بلند شد، دیگه نمیتونستم رو پام وایستم، حتی دیگه نمی تونستم سرمو نگه دارم ، دستامو دور گردنش حلقه کردم، صورتمو گذاشتم رو گردنش و تکیه گاه سرم شد، لبام ناخواسته شروع کرد مکیدن گردنش، با شدت بیشتر انگشتشو تو کسم عقب و جلو میکرد... با مکیدن گردنش صدای خفه شده ای ازم بیرون میومد، نمیدونم چند دقیقه گذشت... ‌همه وجودم خالی شد، نفسم داشت بند میومد، دیگه توانایی اینکه وزنمو روش رها نکنم رو نداشتم، کامل خودمو رها کردم رو پاهاش و تو بغلش، فقط نفس نفس میزدم... دستاشو حلقه کرد دور کمر و باسنم، شروع کرد به آرومی نوازش کردن، همزمان بوسه های ریز از گردنم... کاش هیچ وقت این تموم نشه، با همون یه ذره انرژیم بهش گفتم: عاشقتم سهیلا...
چند لحظه طول کشید تا حالم جا بیاد، از هم جدا شدیم، سهیلا گفت: نظرت چیه بریم حموم... فهمیدم ارضا شدنش رو نگه داشته برای اونجا، بهش لبخند زدم، گفتم: هر چی شما بگی استاد... خندید ،‌رفت سمت کمد لباس ، دو تا حوله برداشت ،‌حموم همین طبقه بالا بود، حتی حمومشون هم فضای هنری داشت، کاشی های مشکی و قرمز، کفپوش چوبی، چند تا شمع بزرگ قرمز دور وان مشکی رنگ، روشنون کرد، هم زمان که داشت شیر وان حموم رو سرد و گرم میکرد،‌ بهم گفت: هر چی بیشتر تعریف میکنی ، بیشتر غافلگیر میشم، بیشتر مشتاق میشم بشنوم، دوست ندارم تموم بشه... مجید ،‌سامان ،‌حسام، برای ذهن یه دختر 17 ساله، خیلی زیاده...
دختری که تنها آرزوش یه آغوش محبت آمیزه... اگه هیچ کدوم از سختیایی که کشیدی رو درک نکنم ،‌این قسمتو خوب درک میکنم، که گاهی نیاز به یه آغوش گرم چه فشاری به آدم میاره...
وان حموم پر شد، رفت نشست داخلش، رفتم که بشینم رو به روش، اما گفت برم کنارش، کمی فشرده همو بغل کردیم، پامو گذاشتم بین پاش و به آرومی با زانوی پام شروع کردم به مالوندن کسش...


72 ساعت قبل:
- همه چی رو مرور کردی؟؟؟
- آره هزار بار، نگران نقشه ات نباش،‌ حواسم هست ،‌خراب نمیکنم...
- من فقط نگران نقشه نیستم...
- چیه میخوای بگی نگران منم هستی؟؟؟ پارسا یعنی میخوای باور کنم اصلا توانایی نگران شدن برای کسی رو داری و تو این دنیا کسی برات مهمه؟؟؟
- فرشته تموم کن این بحثو، من نبودم که به وحیده قول دادم، تو بودی، مسئولیتش هم با خودته،‌ چند بار بگم، ‌اصلا بودنش تو این جریان هیچ ضرورتی نداشت...
- آره صد بار گفتی ،‌کر نیستم، آره خودم بهش قول دادم، بعد تموم شدن این ،‌خودم به قولی که دادم عمل میکنم، حتی اگه شده بدون تو...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  

 
قلمت من و دیونە کردە
     
  
مرد

 
سلام...داستان شیوا بعد اینکه سارا توی المان پیداشون کرد ادامه داره؟!
...
     
  
مرد

 
دوستان داستان زندگى پيچيده شيوا تمام شده ست ديگه ادامه نداره اگه داستان با دقت بخونيد متوجه ميشين

دوستان راجب نويسنده داستان هم بايد ذكر كنم شيوا خانوم هستن من فقط زحمت آپ داستان ميكشم

بعد راجب چرا داستان مرتب گذاشته نميشه يا پاسخگو نيستم يا دير آپ ميشه چون من با موبايل انلاين ميكشم صفحه داستانها از بس سنگين شده يا اصلا باز نميشه يا با بدبختى باز ميشه خلاصه يعنى من نميتوم درست ببينم داستان تا كجا پيش رفته. اگه مديران فكرى به حال سبكى صفحه ها بكنن ممنون ميشم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
صفحه  صفحه 6 از 15:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA