انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 15:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ٣
نويسنده : شيوا

دو هفته بعد رفتم سر قرار ، خنکی پاییز شروع شده بود، پارک خلوت ، برگایی که تک و توک داشتن زرد میشدن ، صدای کلاغا، چقدر این صدا رو دوست داشتم، چند دقیقه گذشت تا اینکه سامان اومد، بازم یه تیپ و لباس جدید... چادرمو تو دستم گرفته بودم، حس میکردم با این مانتو گشاد و کهنه کمتر مسخره به نظر میام تا با اون چادر مشکی رنگ و رو رفته...
- سلام فرشته، ببخشید که دیر اومدم، ‌خوبی؟
- سلام خواهش میکنم، مرسی ممنون شما خوبین؟؟؟
- منم خوبم، پدرم رفته، حالا فرصت میکنم به قولی که دادم عمل کنم، راستی روز جمعه رو انتخاب کردم , میدونستم پیش دانشگاهیت شروع میشه و فقط جمعه وقت داری...
- ایشالله پدرتون سلامت باشن همیشه، اره مدرسه ها شروع شده، من سوم دبیرستان میرم، البته شما درست حساب کردین، من یه سال دیر رفتم مدرسه...
کمی با تعجب نگام کرد، فکر میکردم ازم سوال کنه که چرا دیر رفتم اما اصلا نپرسید، از تو کیف همراهش یه صفحه شطرنج که مثل سفره بود درآورد , پهن کرد رو میز شطرنج، خیلی قشنگ تر از صفحه رنگ و رو رفته و سیمانی خود میز بود، مهره ها رو چید و ازم خواست برم بشینم رو به روش... شروع کرد توضیح دادن و اسم مهره ها رو گفتن...
فکر میکردم فقط برای دیدن بیشتر سامان علاقه مند به شطرنج شدم اما هر چی بیشتر یاد میگرفتم معنی اون توضیحاتش درباره شطرنج رو میفهمیدم و خودمم علاقه مند شده بودم، بهش گفتم میتونم عصرا بیام،‌ قرارمون شد عصر روزای زوج ...
اون هیچی از خودش نمیگفت، اما هر وقت فرصت میشد از زندگیم و خودم می پرسید، منم با اشتیاق براش تعریف میکردم، ‌تعریف کردن برای سامان حس خوبی داشت، نه عصبانی میشد و نه احساساتی میشد، یه شنونده محض بود، دقیقا همون چیزی که من نیاز داشتم، البته نگفتم که به مجید احساس خاصی دارم، فقط گفتم همسایه ماست و محل کارش تو مسیر مدرسه منه، از کاری که حسام باهام کرد هم هیچی نگفتم...
جمعه ها میرفتم پیش مجید ،‌حتی یه بار منو برد بیرون و با هم ساندویچ خوردیم... بودن با سامان هیجان منو بالا میبرد ، ‌بودن با مجید ضربان قلبمو بالا میبرد... از هیچ کدوم نمیتونستم بگذرم... شبا هم همچنان به یاد همون چند تا سکسی که با حسام داشتم خود ارضایی میکردم... چند باری هم که اومده بود مرخصی دیگه باهام کاری نداشت، انگار دیگه لذتشو از من برده بود و نیازی بهم نداشت... گرچه خوشحال بودم , چون دیگه کاری باهام نداره و نباید اون همه عذاب وجدان رو تحمل کنم...


از صبح هیچی نخورده بودم، از صدای قار و قور شکمم سهیلا فهمید گشنم شده، بهم گفت:‌ آخی عزیزم گشنت شده، از بس محو شنیدن گذشتت شدم یادم رفت، من برم زنگ بزنم غذا بیارن... یه شرت و سوتین تمیز از کشو برداشت ، یه شلوار گرم کن سرمه ای پاش کرد و روش یه تیشرت سرمه ای... منم دیگه بدنم خشک شده بود، شرت و سوتین آبی فیروزه ای مو پوشیدم، اومدم لباس بپوشم که گفت: لباس چرا؟؟ من پوشیدم چون وقتی غذا بیارن باید برم دم در... شلوارمو که برداشته بودم گذاشتم زمین... با هم رفتیم پایین ، با همون شرت و سوتین نشستم رو کاناپه وسط هال، سهیلا هم زنگ زد که غذا بیارن... غذا رو گرفت و گذاشت رو میز عسلی ، نشست کنارم...


هر چی بیشتر میگذشت ،‌ کلمه "ما" بیشتر تو حرفا و جملات مجید استفاده میشد... مجید آینده خودش و منو با هم میدید،‌ از رویاهاش میگفت،‌ از اینکه میخواد یه روزی برای خودش تنهایی مکانیکی بزنه و مستقل بشه، تو همه رویاهاش منم حضور داشتم، وقتی میشنیدم که اینهمه براش مهم هستم که آینده شو میخواد به خاطر من بسازه ، ذوق میکردم، منم براش از رویاهام میگفتم‌، حتی منم از حضور اون در آینده زندگی خودم میگفتم... من و مجید برای هم ساخته شده بودیم، همو کامل میشناختیم و درک میکردیم... پاتوق اصلی ما یه ساندویچی بود که هر دو همبرگر میخوردیم... اکثر حرفای ما در مورد آینده بود...
به دایی حمید و حتی مجید گفته بودم عصر روزای زوج کلاس شطرنج ثبت نام کردم ، طرفای چهار راه تختی... یه بار دایی پرسید پول کلاسو از کجا آوردی که بهش گفتم استادش بابای دوستمه، مجانیه برام...
از طرف دیگه رابطه و صمیمیت من با سامان هر روز بیشتر میشد، پیش خودم میگفتم ما اصلا به هم نمیخوریم ،‌ این رابطه گذراست، فعلا به بهونه یادگیری شطرنج همو میبینیم و آخرش تموم میشه، عاشقش نبودم ، بیشتر برام یه دوست بود، یه نوع دوستی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم و به شدت بهش وابسته شده بودم...
وارد سرمای زمستون شده بودیم، برف سنگینی اومده بود، فقط رفتم سر قرار پارک که به سامان بگم امروز نمیشه شطرنج کار کنیم، البته چند سری قبل هم کلی سردم شده بود... قبل از اینکه حرفی بزنم بهم گفت: دیگه نمیشه تو پارک بود، حداقل تا سرما تموم بشه، امروز میریم خونه من ، اونجا کار میکنیم... بهش گفتم مزاحم نمیشم،‌ اما یه بار دیگه قاطع گفت: میریم خونه من...
چه ماشین باحالی داشت، مثل این ندید پدیدا داشتم ماشینشو نگاه میکردم، همینکه راه افتادیم ، یه آهنگ شروع شد پخش شدن، اولین بار بود آهنگ خارجی گوش میدادم، چقدر کیفیت این صدا با اون ضبط مسخره حسام فرق داشت، از بس از این ماشین و این آهنگ خوشم اومده بود داشتم پرواز میکردم ، وارد خونه که شدیم ، همچنان داشتم سورپرایز میشدم، همه چی محشر بود، حدس میزدم که سامان پولدار باشه اما نه تا این حد... گذاشت قشنگ همه جا رو با چشمام وارسی کنم و ببینم، یه لحظه به خودم اومدم، دیدم نشسته رو کاناپه و داره منو نگاه میکنه، بهش گفتم ببخشید ...
بلند شد, صفحه شطرنج و پهن کرد رو میز 8 نفره گوشه هال... حسابی پیشرفت کرده بودم، تو تمرین حرکات ترکیبی بودیم، برام وضعیت های شبیه معما میچید و من باید ادامه وضعیت رو میرفتم... همیشه از پسش بر میومدم، اما این دفعه خیلی سخت بود، سه تا حرکت خوب داشتم و مردد بودم که کدوم بهتره... بهم گفت: چرا تردید داری؟؟؟ یکیشو انتخاب کن... لحنش یه جوری بود، بهش نگاه کردم، گفتم: نمیدونم کدومش بهتره، نتیجه همه اش یکیه به نظرم... همون لبخندای خفیف همیشگی رو تحویلم داد، صفحه رو برگردوند سمت خودش، هر سه تا حرکت رو برام انجام داد و آنالیز کرد... من اشتباه فکر میکردم، فقط یکیش درست بود، دوتای دیگه در ظاهر خوب بود اما نتیجه نداشت... همینجوری داشتم به صفحه نگاه میکردم ، بهم گفت: انتخاب درست، فکر درست میخواد، همیشه بین گزینه ها بهترین رو انتخاب کردن کار راحتی نیست، حالا انتخاب تو چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم:‌ خب شما که گفتین ، معما حل شده... از تو جیب کاپشن چرم مشکیش که هنوز تنش بود و در نیاورده بود یه بسته سیگار برداشت، یه بار دیگه هم جلوم سیگار کشیده بود، یه سیگار برداشت و روشن کرد، بهم گفت:‌ منظورم توی زندگیته ، حسام یا مجید؟؟؟
لبخد رو لبام خشک شد، از سوالش جا خوردم، خیلی جا خوردم، سعی کردم به خودم مسلط باشم، بهش گفتم: اگه از صحبتام اینجور استنباط کردی که به جفتشون علاقه دارم، باید بگم اشتباه کردین آقا سامان، شاید مجید رو دوست داشته باشم اما از حسام متنفرم... هنوز لبخند رو لباش بود، گفت: من هیچی رو استنباط نکردم،‌ تو خودت همه چی رو تعریف کردی، کامل و دقیق تعریف کردی، تو عاشق مجیدی، از حسام متنفری، هر جمله از تو یکی از این دو تا مورد رو تایید میکنه، عشق و تنفر عین هم هستن، همیشه یه مورد مهم باعث میشه این دو تا حس به وجود بیان، اون آدمی که اینو به وجود میاره باید مهم باشه...
یه جوری داشت حرف میزد که انگار از همه چی خبر داره، از حرفاش تحت فشار بودم، عصبی شده بودم، ‌بهش گفتم: اون حسام عوضی هیچ اهمیتی برای من نداره... لبخندش غلیظ تر شد، گفت: پس چرا اینقدر اسمشو میاری؟؟؟ مگه نگفتی که عامل اصلی مشکلات زندگیت مادرت هست که خودکشی کرده، مگه بقیه شون هم تو رو اذیت نمیکنن، چرا فقط اسم حسام رو میاری و از اون متنفری؟؟؟ چی دقیقا بین شماست؟؟؟ چرا مخفیش میکنی؟؟؟
این کشاکش مکالمه اینقدر ادامه داشت تا اینکه بلاخره کم آوردم و گریم گرفت، کم آوردم و همه چی رو براش گفتم،‌ علت اصلی خودکشی مادرم تا کارایی که حسام باهام کرده بود، بهش گفتم عاشق مجید هستم ، بهش گفتم که یه جورایی غیر مستقیم به مجید قول دادم تو آینده همراهش باشم...
دیگه چیزی بهم نگفت،‌ موقع برگشتن منو برد به یه رستوران مجلل و خیلی شیک، همچنان با این تیپ و وضعم احساس خوبی نداشتم ،‌از طرفی هم احساس سبکی میکردم که یکی مثل سامان تو زندگیمه و میتونم باهاش درد و دلایی رو بکنم که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم... میخواستم بشینم رو به روش که گفت: بیا بشین کنارم, متوجه حال خرابم شده بود, دستمو گرفت, منم سرمو تکیه دادم روی شونه هاش... لحظاتی رو داشتم تجربه میکردم که مطمئن بودم اگه با سامان آشنا نمیشدم هیچ وقت تجربه نمی کردم...
صمیمت من با مجید و سامان به صورت موازی هر لحظه بیشتر میشد، چند بار خواستم دست مجیدو بگیرم، اما اون نمیخواست،‌ غیر مستقیم بهم فهموند تا عقد نکنیم نباید به هم دست بزنیم، اما سامان دستمو میگرفت، اجازه میداد از گرمای دستش لذت ببرم، اجازه میداد سرمو بذارم رو شونه هاش و آروم بشم... کاش این یاد گیری شطرنج هیچ وقت تموم نشه...
عید گذشت... دایی دیر کرده بود، ساعت دوازده شب هم رد شده بود، همه دلواپس شده بودیم... تا فرداش خبری ازش نشد، این بیمارستان و اون بیمارستان... اکرم همه جا رو گشت ، تا اینکه متوجه شد دایی تصادف کرده و فوت شده... همیشه فکرمیکردم دایی حمید رو دوست ندارم، اما وقتی مرد فهمیدم که دوسش داشتم، رفتارای اکرم و حلما بعد فوت دایی بهم ثابت کرد که وجود داییم چقدر تاثیر داشته و خبر نداشتم... مجید هم از فوت دایی ناراحت بود، ‌اعتقاد داشت دیگه درست نیست اونجا باشم، گفت یه تصمیمایی داره، به زودی بهم میگه...
رسیدیم به اواخر خرداد, امتحانا رو به سختی دادم اما بهتر از پارسال بود , چون در طول سال با تشویقای مجید خیلی خونده بودم...
درست رو همون نیمکت که بار اول همو دیده بودیم ،‌سامان بهم نگاه کرد، گفت: میخواد یه مطلب خیلی مهم بگه... نوع اخطارش از اعلام گفتن یه مورد مهم ته دل منو لرزوند...
- فرشته من به قولی که داده بودم عمل کردم، تو الان از نظر من یه شطرنج باز نیمه حرفه ای هستی، میتونی بری هیات شطرنج ، وارد مسابقات بشی و به مرور زمان تبدیل به یه حرفه ای بشی، ‌دیگه دلیلی برای ادامه این ملاقات وجود نداره...
همیشه پیش بینی این جدایی رو میکردم اما نه به این شکل، نه الان ، حسابی تو ذوقم خورد، حس غم نابود کننده ای توی وجودم شکل گرفت...
- میشه فقط یه مدت دیگه با هم باشیم؟؟؟ فقط یه کم دیگه؟؟؟
- نه فرشته نمیشه، یه کم دیگه نمیشه...
- اینقدر بی انصاف نباش خواهشا، ‌شرایط منو میدونی، من فقط تو رو دارم برای حرف زدن، خواهش میکنم الان نه ،‌خواهش میکنم سامان...
یه سیگار روشن کرد ، بهم زل زده بود، متوجه اشکایی که تو چشمام جمع شده بود ،‌شد...
- گریه نکن فرشته، اگه جدای من برات سخته , یه پیشنهاد دارم. کامل از زندگی خودت جدا بشی و بیایی پیش من، با من زندگی کنی، حدود یه ماه دیگه 18 سالت پر میشه، شناسنامه و برگه حضانت رو که به داییت داده شده بود برمیداری، بقیه اش با من،‌ برای همیشه از اون زندگی جدا میشی و میایی پیش من...
از این پیشنهادش شوکه شدم، یعنی داشت پیشنهاد ازدواج میداد؟؟؟ اومدم بگم منظورت از این حرفا چیه که نذاشت و ادامه داد...
- این یه پیشنهاد ازدواج نیست فرشته،‌ این یه پیشنهاد نجاته، از اون زندگی و از اون آدما، من بهت یه زندگی واقعی میدم، آینده میدم، اعتبار میدم، هر چی بخوایی بهت میدم ، کاری میکنم تا آخر عمرت مستقل باشی و هر تصمیمی که میگیری به اختیار خودت باشه و نه به اجبار، فقط سه تا شرط داره... اول اینکه باید برای همیشه مجید رو فراموش کنی و دوم اینکه باید به شیوه ای که من میگم زندگی کنی و سوم اینکه باید این لطف منو جبران کنی ، یه روزی که ازت خواستم باید جبرانش کنی... خوب فکراتو بکن ، روز تولدت میام اینجا، اگه بودی برای همیشه از اینجا میبرمت، اگه نبودی این آخرین دیدار ماست...
دیگه نذاشت ادامه بدم، تاکید کرد که خوب فکرامو بکنم... ازم خداحافظی کرد و رفت، هر چی بیشتر دور میشد اشکای من بیشتر سرازیر میشدن... میدونستم یه روز از هم جدا میشیم، اما فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه... بهش عادت کرده بودم، به در و دل کردن باهاش عادت کرده بودم، به دستای گرمش، به شونه هاش، به وجودش به عنوان یه دوست عادت کرده بودم... چطور میتونستم مجید رو رهاش کنم، نه خودم طاقت دوری مجیدو داشتم و نه به خودم اجازه همچین خیانت بزرگی رو میدادم... همون لحظه از نظر من این آخرین ملاقات ما بود...
تحمل جو خونه غیر ممکن بود، اینقدر که دیگه برای مجید گفتم ، برام مهم نبود که عصبانی میشه... میلم نکشید که حتی یه گاز از ساندویچ بزنم... مجید ساندویچ خودشو گذاشت کنار، بهم گفت:‌ یادته بهت گفتم یه نقشه ای برای خودمون دارم؟ من همه چی رو از مکانیکی یاد گرفتم , حتی بیشتر از داداشم، دیگه بابام هم برام مهم نیست، از اینجا میریم، من و تو، با هم عقد میکیم،‌ ازدواج میکنیم، یه مغازه کرایه میکنم، یه خونه کوچیک کرایه میکنم، اینقدر کار میکنم که بتونم هر روز بیشتر پیشرفت کنیم، میشم آقای خودم و درامدم کامل برای خودمه و تو هم میشی خانوم خونه، نگران ادامه تحصیلت هم نباش، هزینه هاشو از زیر سنگ هم شده برات جور میکنم...
چه رویایی شیرینی داشت ، یعنی واقعا شدنی بود؟؟؟ میشد عقد کنیم و مجید منو بغل کنه؟؟؟ لبامو بوس کنه، باهام عشق بازی کنه... دیگه با ترس زندگی نکنم،‌ دیگه کسی اذیتم نکنه، واقعا میشه؟؟؟
همیشه سر خیابون از هم جدا میشدیم، اما ایندفعه تا دم مغازه با هم راه رفتیم، وقتی خواستیم از هم جدا بشیم ،‌با صدای حسام سر جفتمون برگشت به سمتش... به حالت طلبکارانه گفت: بابام مرده اما من نمردم که فکر کنی بی صاحاب شدی و هر غلطی دلت خواست بکنی، برو زودتر گورتو گم کن خونه تا خودم بیام تکلیفتو روشن کنم... مجید رفت سمت حسام، باهاش صورت به صورت شد،‌ بهش گفت: الان یعنی میخوای بگی تو صاحبشی؟؟؟
از ترس داشتم سکته میکردم، تا اومدم به خودم بجنبم و برم بینشون که درگیر نشن ،‌دیر شده بود، حسابی درگیر شدن، مجید درسته کوچیکتره اما خیلی قوی تر بود، همه سعی خودمو کردم حسامو از زیر مشت و لگدای مجید نجات بدم، جیغ میزدم که بس کن مجید، بس کن...
خیلی وقت بود اکرم کتکم نمیزد، چند تا از حسام خوردم، چند تا از اکرم، حلما هم چند تایی زد فکر کنم، تو گوشی اول حسام بس بود که حسابی سرم گیج بره، خون دماغ کرده بودم، فحش بود که نثارم میکردن، اکرم گفت: مدرسه هم دیگه حق نداری بری، همینجا میمونی تا بپوسی... از کتک زدن من خسته شده بودن، میترسیدم بشینم ، چون حسام بی مهابا لگد میزد، میترسیدم بخوره تو صورتم... حسین یه دستمال بهم داد که خون بینیم رو پاک کنم، انگار تنها کسی بود که قصد زدن منو نداشت،‌ تازه یکمی دلش هم سوخته بود...
حسام مچ دست منو گرفت ،‌ منو داشت می برد به سمت حیاط ، حلما گفت کجا میبریش که جواب داد کارش دارم... خیلی وقت بود از کتک خوردن نترسیده بودم، دستمو نا خواسته جلوی صورتم گرفتم که باز چک نخورم، پرتم کرد وسط حیاط، سر حسین که اومده بود ببینه، داد زد بره گمشه داخل...
- خوب گوش کن فرشته، تنها کسی که نمیذاشت قشنگ ادبت کنیم بابام بود که الان دیگه نیست، الان اختیارت دست منه،‌ خودم ادبت میکنم، یه بار دیگه ،‌فقط یه بار دیگه طرف اون پسره ببینمت، به یه کتک خوردن ساده تموم نمیشه، هم به پسره میگم که چه جنده ای هستی و چند بار تا حالا زیر من خوابیدی هم بلایی سرت میارم که هیچ پسری طرفت نیاد. امشب هم تو همین حیاط میمونی تا قشنگ آدم شی...
اون شب , تو حیاط, اولین باری بود که آرزوی مرگ کردم, اولین باری بود که دیگه دوست نداشتم زنده باشم, از همه آدما متنفر بودم, از دنیا متنفر بودم, از خودم متنفر بودم... رفتم تو رخت کن حموم, رو سکوی کثیفش خودمو موچاله کردم... باید چیکار میکردم؟ باید تا آخر عمرم پیش اینا که هر روز ترسناک تر و بی رحم تر میشن بمونم؟؟؟ باید با مجید برم؟؟؟ اگه بهش بگه که باهام سکس داشته چی؟؟؟ همین الان اگه مجید قیافه داغون منو ببینه , باز معلوم نیست چی بشه... زن آدمی بشم که میدونه با پسر داییش سکس داشته؟؟؟ اصلا معلوم نیست بفهمه بازم حاضره با من بمونه یا نه, یا اگه قبول کنه ,بعدا معلوم نیست میتونه باهاش کنار بیاد یا نه, آدمی که ایندر مقید هستش که خودش حاضر نمیشه تا محرم نشیم بهم دست بزنه... اصلا مجید چقدر میتونه از من حمایت کنه؟؟؟ اونم همش 18 سالشه...
ظهر بهترین موقع بود , هیچ کس نبود و میتونستم قشنگ خونه رو بگردم, هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم, من اون شناسنامه لعنتی رو هیچ وقت ندیدم, هر وقت مدرسه مدارک لازم داشت دایی خودش میومد, یعنی مدارکو کجا میذارن؟؟؟ چون دیگه قرار نبود برگردم به این جهنم لعنتی برام مهم نبود که دارم همه جا رو به هم میریزم, داشتم کمد دیواری اتاق رو میریختم بیرون که با صدای حسین به خودم اومدم... با تعجب پرسید داری چیکار میکنی؟؟؟ وقتی دیدم که تنهاست یکمی خیالم راحت تر شد, بهش گفتم دنبال شناسنامه خودم میگردم, میخوام برم, برای همیشه برم, مگه همینو نمیخوایی؟؟؟ با تردید نگام میکرد, گفت: الان میرم به مامان میگم... سریع رفتم جلوش, زانو زدم, دستشو گرفتم, بهش گفتم: حسین جون عزیزم, اگه بری من بدون شناسنامه هم میرم, ازت خواهش میکنم اگه جاشو میدونی بهم بگو, خواهش میکنم... چند ثانیه بهم نگاه کرد, دستمو ول کرد, رفت سمت آشپزخونه, یکی از کابینتایی که اکرم توش خشکبار میذاشت نشونم داد, گفت: مدارک همه ما رو اینجا نگه میدارن... شناسنامه و برگه حضانت رو برداشتم...
هر چی حساب کردم هیچ وسیله ای نداشتم که بخوام با خودم ببرم, دم در بودم که حسین گفت: واقعا داری میری؟؟؟ باورم نمیشد که اشک تو چشمای حسین جمع شده, باورم نمیشد که اصلا من براش ذره ای اهمیت داشته باشم... برای یک لحظه تمام خاطرات خودمو حسین جلوم زنده شد, درسته اون با تحریک حلما و حسام منو اذیت میکرد اما امروز اولین باری بود که من بهش گفتم حسین جون, اولین بار بود که باهاش مهربون بودم, یاد همه رفتارای تند خودم باهاش افتادم, یادم اومد که هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم, حتی خیلی وقتا حرصمو از بقیه سر حسین که کوچیکتر بود خالی میکردم... من یه هیولا بودم, زندگی از من یه هیولا ساخته بود... دیگه طاقت نگاه کردن بهشو نداشتم, آخرین نگاهو به خونه دایی حمید کردم, بالاخره یه خاطره خوب برام درست شده بود, با یه کلمه خداحافظ آخرین نگاه رو به حسین کردم...
مجید مشغول کار روی یه ماشین بود, بهش گفتم کارت دارم, اینقدر جدی گفتم که کارشو ول کرد, گفت: معلومه کجایی تو؟؟؟ چرا صورتت کبوده؟؟؟ ای کثافتا؟؟؟ اینجوری بهت هدیه تولد دادن؟؟؟ همینجوری آمپر چسبونده بود که گفتم بس کن مجید, صبر کن حرفمو بزنم...
من دارم برای همیشه میرم, باید از هم خداحافظی کنیم... خلاصه اشنایی خودمو و سامان رو براش تعریف کردم و نهایتا پیشنهاد سامان...
از چهرش مشخص بود چیزایی که داره میشنوه رو نمیتونه آنالیز کنه, هنگ کرده بود, همینجوری با بهت داشت منو نگاه میکرد... بهش مهلت ندادم که حرفی بزنه , هنوز که تو شوکه باید ضربه بعدی رو محکم تر بزنم, باید کاری کنم که از من متنفر بشه... بهش گفتم: من هیچ وقت تو رو برای ازدواج دوست نداشتم مجید, ما با هم بزرگ شدیم, مثل دو تا خواهر و برادر, رویاهایی که تو داری به این زودی عملی نمیشه, نمیتونیم ریسک کنیم و زندگی رو برای خودمون جهنم تر کنیم, سامان برای من یک موقعیته, یه شانس بزرگه, شانسی که شاید تا آخر عمرم دیگه سراغم نیاد, من تو رو مثل یه برادر دوست دارم , من عاشقت نیستم مجید... پلاک طلایی که دقیقا یک سال قبل بهم داده بود رو گذاشتم رو کاپوت ماشین, بهش گفتم: برات آروزی خوشبختی میکنم مجید, خداحافظ...
چند قدم از مغازه دور شدم که جلوم سبز شد, چشماش پر از اشک بود, قلبم داشت از سینه ام در میومد, اون حسین این مجید... با بغض گفت: داری چیکار میکنی فرشته؟؟؟ منو دوست نداری قبول , اما داری به یه غریبه اعتماد میکنی؟؟؟ از کجا معلوم اون زندگیتو جهنم تر نکنه؟؟؟
همه سعی خودمو کردم که گریه نکنم, بهش گفتم: برام مهم نیست چی میشه, حتی اگه بدتر بشه, نمیخوام یه عمر حسرت رد کردن کردن تنها شانس زندگیم رو بخورم, تو هیچی نداری مجید, تو یه شاگرد مکانیکی هستی...
مجید دیگه گریش گرفته بود, گفت: فرشته داری احساسی حرف میزنی و تصمیم میگیری, اونا اذیتت کردن, تحت فشاری, ازت خواهش میکنم عجله نکن, تو رو خدا یکمی صبر کن, تو اگه بری ,من برای چی دیگه زنده باشم؟؟؟ برای چی دیگه زندگی کنم؟؟؟ از اون روزی که جلوی دم در خونه هامون همو دیدیم , دنیا برام عوض شد, تو عاشق منی فرشته, این همه سال نمیتونه دروغ باشه, بیا همین الان میریم, اینقدر پس انداز کردم که شروع کنم, وایستا تو مغازه,من میرم وسایلمو جمع میکنم, ازت خواهش میکنم فرشته...
اولین بار بود که گریه مجیدو می دیدیم, طاقت دیدن گریه هاشو نداشتم... مچ دستمو گرفت, برم گردوند تو مغازه, گفت: همینجا باش, من میرم خونه یه سری وسیله و مدارک میارم, همین امروز میریم, زودتر از برنامه ریزیمه , اما مشکلی نیست, همین امروز میریم فرشته... نشستن منو رو صندلی نشونه تایید تصمیمش دونست, چشماش هنوز پر از اشک بود اما لبخند رو لباش نشست, چند بار تاکید کرد که بشین تا بیام...
با چشمای گریون جلوی سامان بودم, هق هق گریه اجازه نمیداد حتی جواب سلامشو بدم, شناسنامه و برگه حضانت رو بهش دادم... کل مسیر تا خونه, با گریه همه چی رو براش تعریف کردم, یادآوری چهره مجید , لبخندی که حین گریه رو لباش نشست از اینکه فکر کرد من میخوام باهاش بمونم, قلب منو داشت تیکه تیکه می کرد...
سامان سکوت کرده بود , هیچی نمی گفت, رو کاناپه دراز کشیدم , مچاله شدم, اینقدر گریه کردم تا خوابم برد...
وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود, غیر از چراغ آشپزخونه , همه جا تاریک بود, سرم داشت از درد میترکید, بلند شدم, رفتم سمت آشپزخونه, سامان نشسته بود روی صندلی و یه شیشه عجیب و یه استکان جلوش بود, که بعدا فهمیدم شیشه مشروب بوده... لباس تو خونه ای تنش بود, رفتم جلوش نشستم, سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد, چشماش یکمی قرمز شده بودن, حس کردم حالش خوب نیست, بهش گفتم حالت خوبه؟؟؟ استکانشو سر کشید, از کنار میز یه چند تا برگه و یه خودکار و یه استامپ برداشت , گذاشت جلوم... گفت : اینا سفته های معتبر هستن, مجموعش میشه ده میلیارد تومن, امضاشون کن و اثر انگشت بزن... با اینکه میدونستم سفته یه چیزی مثل چک هستش و حدودا نتیجه امضا کردنشو میدونستم اما ازش پرسیدم اینا چیه سامان؟؟؟ چرا از من میخوایی که امضا کنم؟؟؟
دستشو کشید رو موهاش, گفت: اینا ضمانت اجرای اون سه تا شرطی هستن که برات گذاشتم, نترس سو استفاده ای در کار نیست, من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم, زندگی ای که بهت گفتمو برات میسازم, از لحظه ای که پاتو توی پارک گذاشتی تحت حمایت منی , نیاز به ضمانت دارم فرشته. جفتمون میدونیم که مجید چقدر عاشقت بود, عمق وجودتو نگاه کن فرشته, از تهدید حسام خیلی هم بدت نیومد, اگه حسام نبود و بهونه ای نداشتی, بازم انتخابت مجید بود؟؟؟
حرفاش بوی تحقیر میداد, بوی سرکوفت میداد, عصبی شدم, میخواستم جوابشو بدم که نذاشت و ادامه داد: صبر کن فرشته, اینا رو نگفتم که بگم خیانت کاری, نگفتم که تو سرت بزنم, آخرین باری هم هست که از من میشنوی, منم ازت خوشم اومده, چه بسا بیشتر از مجید تو رو شناختم, بیشتر از درونت خبر دارم, بیشتر از هر آدم تو زندگیت از استعدادات و تواناییات خبر دارم, اگه اینجور نبود الان جلوی من ننشسته بودی, تصمیم تو عاقلانه بود فرشته, تو باید برای ادامه حیاط خودت مجید رو قربانی میکردی. تو یه کوه آتش فشان خاموشی فرشته, جفتمون خوب میدونیم که شبای دیگه که حسام اومد سر وقتت اجباری در کار نبود, اینم نمیگم که بگم مقصری, اتفاقا برعکس کاملا حق داشتی, این دقیقا فرق منو مجیده, ازدواج جز یه تعهد مسخره چیز دیگه ای نیست, تصمیم مجید اصلا منطقی نبود و نتیجه اش غیر قابل پیش بینی بود. اینا رو امضا کن و به من ضمانت کنترل این کوه آتش فشانو بده, نمیخوام وقتی که قراره ثمره کاری که برات کردمو ببینم و برام جبران کنی, از دستم لیز بخوری...
دستامو گرفت, فشار داد, تو چشمام خیره شد, گفت: فرشته من تو رو انتخاب کردم, تو هم منو انتخاب کن و بهم ضمانت بده, میتونستم به بهونه و علتای مختلف الکی دیگه ازت امضا بگیرم, اما دارم صادقانه بهت علتشو میگم, امضاشون کن و بهم اعتماد کن...
همینجا بودنم پیش سامان خودش یه ریسک بزرگ بود, یه انتخاب بزرگ بود, یه تغییر بزرگ بود, بهم علنی گفته بود منو برای ازدواج نمیخواد, اما قول یه زندگی جدید رو بهم داده, حالا هم ضمانت میخواد که مثل مجید رهاش نکنم, زندگی من تا همین الانشم یه جهنم بود, از این بدترم مگه میتونه پیش بیاد؟؟؟ برگه ها رو امضا کردم, خودمو سپردم به سرنوشت نا معلوم...


چشمای سهیلا زوم شده بودن رو لبای من, از چهرش مشخص بود که چقدر غرق شنیدن سرگذشت من شده, بلند شدم, شروع کردم جمع کردن ظرفای شام, برگشتم, سهیلا همینجور تو فکر بود, عسلی رو گذاشتم کنار, دراز کشیدم رو قالیچه, به سهیلا گفتم چقدر قالیچه های شما نرمه آدم دوست داره لمسشون کنه... نگاه سهیلا داشت بدن منو تو این شرت و سوتین آبی فیروزه ای میدید , رسید به چشمام , گفت: واقعا اینکارو کردی؟؟؟ به سامان اعتماد کردی؟؟؟ مجیدو واقعا ولش کردی؟؟؟ واقعا بهونه ات این بود که بفهمه که با پسر داییت سکس داشتی؟؟؟ یا شرایط خیلی بهتر سامان وسوسه ات کرد؟؟؟ الان مجید کجاست؟؟؟ سامان کجاست؟؟؟ اصلا با کی زندگی میکنی؟؟؟
بهش لبخند زدم, کنجکاویاش برام قابل پیش بینی بود, بهش گفتم, الان که تنهام, دیگه با کسی زندگی نمیکنم, هم کار میکنم و هم درس میخونم, دیگه به کسی نیاز ندارم, خودمو خودم... سهیلا جون اگه میشه بقیه شو بعدا بگم, خیلی خسته شدم, آخر شب شده دیگه , من برم کم کم... به آرومی از روی کاناپه خیز برداشت به سمت من, دستشو از رو شورت گذاشت روی کسم, به آرومی چنگ زد, صورتشو آورد نزدیک , لبامو بوس کرد, گفت: قربونت برم که خسته شدی خوشگلم, باشه فعلا بسه , امشب هم اگه دوست داری بمون, گفتم که مهران فردا ظهر میاد... منم دستمو گذاشتم رو کمرش, به آرومی مالش میدادم, بهش گفتم, مرسی استاد, خیلی خیلی خسته ام , میخوام برم خوابگاه, از بس به این نگهبان برای دیر رفتنام رشوه دادم دیگه پولی برام نمونده, میخوام با خیال راحت بگیرم تا هر وقت شد بخوابم... نمیدونی چقدر بهم خوش گذشت امروز, رویایی ترین روز زندگیم بود, هیچ وقت فراموش نمیکنم... چند دقیقه ازم لب گرفتو بدنمو لمس کرد... بلند شدم , لباسامو پوشیدم, موقع برگشت برام آژانس گرفت...


وارد اتاق شدم, وحیده بیدار بود, مثل اکثر آخر هفته ها فهیمه و نازنین نبودن, از خستگی و فشاری که تحمل کرده بودم نای حرف زدن نداشتم, وحیده پرسید همه چی خوب پیش رفت؟؟؟ با سرم تایید کردم آره... گوشیمو از زیر تخت برداشتم , به پارسا پیام دادم: همه چی طبق برنامه پیش رفت, جزییات بیشترو فردا زنگ میزنم بهت میگم, الان خسته ام... سوییشرتمو با مانتومو درآوردم, حال لباس عوض کردن نداشتم, رفتم رو تختم, همونجوری دراز کشیدم, وحیده اومد پیشم دراز کشید, از پشت بغلم کرد, نوازش دستاش توی موهای سرم تنها مرهمی بود که بتونم این خستگی رو تحمل کنم... خوابم نمیبرد, انگار بقیه قصه زندگیم که برای سهیلا گفته بودم, نا خواسته تو ذهنم شروع به تکرار شدن کرد...


صبح از خواب بیدار شدم, سامان بازم تو اشپزخونه بود همراه یه آقای حدودا سن بالا, روسریم رو مرتب کردم , بهشون سلام کردم, سامان بهم گفت: چند تا سوال در مورد دبیرستانت و شرایط دقیق درسیت ازت میپرسه جواب بده, میخواد پرونده درسیتو کامل بگیره... وقتی که اون آقا رفت, سامان بهم گفت: امروز عصر از اصفهان میریم تهران, اونجا بهترین پیش دانشگاهی ثبت نام میکنی, بهترین معلمای خصوصی رو برات میگیرم , باید کنکور اون رشته و دانشگاهی که من میگم قبول بشی...
موقع رفتن استرس داشتم, میدونستم این رفتن یه رفتن عادی نیست, سامان رفته بود بیرون, برگشت، بهم گفت: حاضر شو که وقتشه... هوا هنوز روشن بود و چیزی به غروب نمونده بود, قیافه پر استرس و نگران منو دید, اومد دستمو گرفت, گفت: نترس فرشته, از حالا به بعد دیگه نباید بترسی... گرمای دست سامان کمی آورمم کرد, سوار ماشین شدیم, بهم گفت: قبل از رفتن یه چیزی رو باید ببینم... منو برد به حاشیه شهر, هیچ وقت اینجا نیومده بودم... بهش گفتم سامان اینجا که همش بیابونه, اینجا چیکار میکنیم؟؟؟ ماشین متوقف شد, گفت: سمت راستتو نگاه کن, شیشه رو فقط نده پایین... سمت راست ماشین یه گودی خیلی بزرگ بود, اومدم بگم چیزی نیست که چند تا مرده گنده داشتن یکی رو همراه با کتک زدن میاوردنش, از صدای داد و فریادش متوجه شدم حسامه, با ترس برگشتم سمت سامان, گفت: دارم میگم نگاه کن فرشته... ترسیده بودم, از کتک خوردن وحشیانه حسام خیلی ترسیده بودم... به کتک خوردن ختم نشد, چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد, نفسم حبس شده بود, خوابوندنش رو زمین, شلوارشو کشیدن پایین , شروع کردن بهش تجاوز کردن... دوباره صورتمو برگردوندم سمت سامان, بهش گفتم داری چیکار میکنی؟؟؟ به آدمات بگو بس کنن, دارن میکشنش سامان... خیلی خونسرد داشت به جلوش نگاه میکرد, گفت: اونا آدمای من نیستن, من حتی نمیشناسمشون, اونا آدمای پولن, حتی خبر ندارن کی اجیرشون کرده, نترس نمیکشنش, مگه همین کارو با تو نکرد؟ با توام فرشته... مونده بودم چی بگم, با سرم تایید کردم حرفشو, برای آخرین بار حسامو نگاه کردم که چطور داره التماس میکنه و فریاد میزنه...
نزدیک غروب بود, ماشین حرکت کرد و افتادیم تو جاده, نمیدونستم از این صحنه ای که دیده بودم باید ناراحت باشم یا خوشحال, اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حس خوبی داشتم, با یاد آوری صدای ضجه و فریادش لذت میبردم, طعم شیرین انتقام رو برای اولین بار حس کردم... دستمو گذاشتم رو دستش , این بهترین هدیه میتونست باشه برای خداحافظی از این شهر لعنتی, گرمای دست لطیفشو بیشتر حس کردم...
آخر شب رسیدیم, این خونه هم مثل خونه اصفهان ویلایی بود اما خیلی بزرگ تر, وقتی سامان چراغ هال رو روشن کرد, چشام گرد شد, انگار که تو یه قصر اومدم, یه هال بزرگ, که توش پر بود از وسایل شیک و قشنگ, خیلیاشو بار اول بود که میدیدم , آشپزخونه اش دو برابر اون خونه اصفهان بود, یه سری وسایل داشت که اصلا نمیدونستم چی هستن اصلا... وارسی و فضولیم که ته کشید, سامان بهم یه پتو داد, گفت فعلا اتاقا نامرتبه , امشب همینجا بخواب, کولر گازی رو روشن میکنم, پتو رو بگیر یخ نکنی...
ظهر برای جفتمون پیتزا گرفته بود, چقدر عالی بود پیتزاش, بعد خوردن جمع و جور کردم, دیدم کل آشپزخونه پر خاکه, انگار خیلی وقته کسی تو این خونه نیومده, اومدم شروع کنم گردگیری که سامان گفت: دست نزن فرشته, خدمتکار میگیرم کل خونه باید تمیز بشه, آماده باش الان یکی میاد دنبالت, باید از سر و وضعت شروع کنیم, دیگه نمیخوام با هر بار نگاه کردن به خودت خجالت بکشی, وقتشه بدونی که یه فرشته واقعی هستی و به جای خجالت به خودت افتخار کنی...
نیم ساعت بعد زنگ خونه رو زدن, سامان درو باز کرد, بعد چند لحظه یه دختره از در وارد شد, یه دختر خیلی شیک پوش ... وارد که شد پرید تو بغل سامان, از اینجور دلتنگیش برای سامان فهمیدم خیلی خیلی بهم نزدیک هستن( بعدا فهمیدم دختر خاله ، پسر خاله هستن )... یکمی که با هم حال و احوال کردن تازه متوجه من شد, همینجور وایستاده بودم داشتم نگاش میکردم, خودشو جمع و جور کرد, اومد طرف من, بهش سلام کردم اما جوابمو نداد, دورم چرخید , داشت کامل براندازم میکرد, گفت: پس فرشته تویی, انگاری سلیقه سامان افت کرده, اونقدرام که میگفت تعریفی نیستی... روسریمو از سرم برداشت و گفت: چیه نکنه فکر کردی اومدی مسجد, دعا ندبه برگزار کنیم؟؟؟ اومدم بگم که طبق عادت میذارم که نذاشت حرف بزنم, روسریمو بهم برگردوند, گفت: سرت کن, راه بیفت بریم... رفت بیرون و حین رفتن به سامان گفت: آخر شب آمادست... به سامان نگاه کردم, بهم گفت: برو باهاش , نگران نباش, ظاهرش یکمی تلخه اما قابل اعتماده... دختره از دم در داد زد د بجنب دیگه...
هیچ وقت تهران رو ندیده بودم, همه چی اینجا فرق داشت, ساختمونا, خیابونا, آدما... نیم ساعت تو راه بودیم, وارد یه آپارتمان خیلی شیک شدیم, رفتیم طبقه دوم, از تابلو در ورودی فهمیدم اینجا آرایشگاه زنونه هستش, البته چیدمانش شبیه خونه بود, از دکور توی دو تا از اتاقا فهمیدم , آرایشگاه اصلی اون اتاقا هستن, یه چند تا خانوم هم داخلشون بودن... بهم گفت بشینم تا بیاد, هنوز نمیدونستم دقیقا برای چی اینجام... نشسته بودم ,با تعجب داشتم دور و برمو نگاه میکردم, چقدر این جو برام غریب بود, از یه اتاق دیگه یه دختره اومد بیرون, با یه شرت و تاپ... هنگ کردم از دیدنش, منو که دید لبخند زدو اومد سمتم, نشست کنارم, لپمو کشید, گفت: وای این گوگولی از کجا پیداش شده؟ اینجا چیکار میکنی دهاتی کوچولو؟؟؟ مونده بودم که چی بگم, اون دختره که باهاش اومده بودم محکم با دستش زد پشت دست این یکی, گفت دست درازی ممنوع , این با منه , اون گوشی بی صاحابتم جواب میدادی, مامانت دیشب سکته کرد از دلواپسی... دختره بلند شد, خندید و گفت: بیخیال آیدا, بابا و مامان شدن یکمی حرص بخورن دیگه, جریان این دهاتی چیه؟؟؟ بهش جواب داد: نمیبنی , صفرکیلومتره, ببرش از صورتو ابروش شروع کن, من برم چند دست لباس براش بخرم, سایزش اندازه خودمه, برای موهاش صبر کن خودم میام...
هیچ وقت فکر نمیکردم بند انداختن این همه درد داشته باشه, چشامو بسته بودم, انگار اینجوری کمتر درد داره, ابرو گرفتن هم دردش کمتر از بند انداختن نبود, دختره دیگه باهام حرف نمیزد... نمیدونم چقدر گذشت که آیدا برگشت, اون دختره بهش گفت: ببین چه مدل ابرویی براش درآوردم , هشتی خیلی بهش میاد... آیدا گفت: همین سلیقته که نگهت داشتم, وگرنه به خاطر اخلاق گهت تا حالا ده بار باید مینداختمت بیرون... دختره صداشو نازک کردو گفت: آیدا جونم اینقدر عصبانی نباش, زشت میشیا... آیدا بهش گفت: خفه شو ژینوس, برو سر وقت ناخوناش, مثل جنگلیا گرفته, درستشون کن... موهاش موج داره, مشکیه , بلندیشم خوبه میشه یه مدل خوب درآورد, چند لایه مش یخی میکنم, ببینم موهاتو آخرین بار کی شستی؟؟؟ جواب دادم سه روز پیش...
نمیدونم چند ساعت بود که فقط رو من کار میکردن, وسط کار یه دور موهامو شستن, خسته شده بودم, این همه مدت یه جا رو صندلی نشسته بودم, بلاخره ایدا بهم گفت: اوکی تموم شد وایستا ببینم, لباساتو در بیار... همینجوری هاج و واج نگاش میکردم, یعنی چی میگه لباستو در بیار... ژینوس گفت: در بیار خجالت نکش, میخواد ببینه موهاتو میشه اپیلاسیون کنه یا نه... رومو کردم سمت ژینوس, گفتم: اپیلاسیون یعنی چی؟؟؟ ایدا اومد سمتم, بی حوصله شروع کرد دکمه های مانتومو درآوردن, گفت: سامان رفته از ته جنگل آمازون گلچین کرده...
به خودم اومدم لختم کرده بودن, شرتمو که درآوردن دستمو نا خواسته گرفتم جلوم, ژینوس دستمو گرفت و کشید, به جلوم نگام کردو گفت: واقعا که آخه کسی با تیغ موی اینجاها رو میزنه, از کدوم دهاتی تو رو آوردن؟؟؟ آیدا گفت: یکمی بلند شده , برای اپیلاسیون خوبه, برو رو تخت دراز بکش, درد بکشی تا بفهمی مو رو با تیغ زدن چه کار احمقانه ایه... استرس داشتم که دقیقا میخوان چیکار کنن, وقتی که ژینوس از پایین پام شروع کرد, نزدیک بود از درد داد بزنم, درد وحشتناکی بود, نا خواسته اشک میریختم, خود آیدا هم از دستام شروع کرد, قسمت جلوم که درد اور ترین قسمت بود,بعدشم دمر شدم , جایی از بدنم نبود که دست نزده باشن, درد زیادش باعث میشد از خجالت اینکه تو چه وضعیت هایی منو قرار میدادن برای کارشون کم بشه... بیشتر از یک ساعت طول کشید, فقط درد کشیدمو اشک ریختم... بلاخره تموم شد, آخر کار ژینوس یه کرم مخصوص مالید به کل بدنم, گفت: التهاب بعد اپیلاسیون رو ترمیم میکنه... نیم ساعت بعدش ایدا گفت: پاشو برو حموم, ژینوس همون شامپو سر و بدن خودمو بهش بده... گفتم همینجوری برم؟؟؟ قیافه آیدا حسابی کلافه شده بود, گفت: میخوای برات چادر بیارم؟؟؟ اولا که همه زن هستن اینجا, دوما اون اتاق درگیر مشتری های خودشون هستن, شستن که دیگه بلدی, نکنه اونم ما باید بشوریمت؟؟؟
همه تنم خسته بود و تیر میکشید, شامپو بدنی که بهم داده بودن رو همه جای تنم مالیدم, چه احساس خنکی ای داشت, سرمو تنمو شستم , مثل جنازه ها اومدم بیرون, تو رختکن حموم بودم, چقدر با رختکن گوشه حیاط خونه دایی حمید فرق داشت, داشتم خودمو خشک میکردم که ژینوس درو باز کرد, یه قوطی مانند داد دستم, گفت: این لوسیونه, کامل بمال به همه جای بدنت, اینم شرت و سوتین نو, آیدا گفت همه لباسای خودتو بندازم دور... لوسیون چه بوی خوبی داشت , وقتی داشتم به تنم میمالیدم, اینم خنکی خاصی داشت که بدنمو خنک میکرد, یه شرت و سوتین صورتی خوش رنگ بود, موقع پا کردن شرت, فهمیدم که چقدر پاهام صاف و صیقلی شده, دیدنش حتی تو این شرایط عجیب و غریب و خستگی, حس خوبی داشت...
ژینوس منو هدایت کرد به همون اتاقی که خودش اول کار ازش بیرون اومده بود, یه تخت تک نفره داشت و حسابی به هم ریخته بود, یه شلوار لی روشن با یه تیشرت صورتی داد دستم, گفت: تنت کن... تو نگاه اول هیچ کدوم از لباسا اندازم نبود, همشون تنگ و کوچیک بودن, روم نم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ٣
روم نمیشد صداشون کنم و بگم اینا اندازم نیست, شروع کردم به پوشیدن, شلوارش بر خلاف تنگ بودنش اما راحت پام رفت ,چون یه حالت کشی داشت, وقتی پام کردم انگار هیچی پام نکردم, کاملا چسبون به پام, پایینش هم چند سانت از بالای مچ پام کوتاه بود , خوب که دقت کردم این مدل رو تو پای بعضی دخترا تو اصفهان دیده بودم, فقط چون خودم تا حالا نپوشیده بودم برام غریب اومد, تیشرتش هم یکمی یقه باز بود, آستین کوتاه, دقیقا تا رو کمرم, اینم اندامی و چسب بود... آیدا اومد داخل, گفت: بشین رو تخت, صورتتو همینجوری یه آرایش ساده میکنم, نمیخوام خیلی شلوغش کنم... کارش که تموم شد, یه مانتو مشکی که معلوم بود اینم نو هستش و تازه گرفته داد دستم , گفت: تنت کن زودتر بیا بیرون... مانتو هم نازک بود, هم تنگ , هم کوتاه, واقعا احساس لخت بودن میکردم و هیچ فرقی با چند لحظه پیش تو حموم نداشتم...
اومدم بیرون, جفتشون تو هال نشسته بودن, ژینوس پاشد و گفت: اوه مای گاددددد, ببین چیکار کردمممم, کاش اول کار ازت یه عکس میگرفتم... ایدا یه شال صورتی کم رنگ بهم داد, گفت: سرت کن بریم , دیر وقته... ژینوس دستمو گرفت و گفت: آیدا اینقدر بی ذوق نباش, بذار یه لحظه خودشو تو آیینه ببینه...
منو برد به اون یکی اتاق که توش یه آیینه قدی بزرگ بود... اون چیزی رو که تو ایینه میدیدم باور نمیکردم, ژینوس از پشت، دکمه های مانتمو باز کرد و درش آورد , گفت: حالا ببین... یعنی اینی که الان تو آیینه هستش منم؟؟؟ دستامو نگاه کردم که مطمئن بشم, دست به صورتم زدم که بیشتر مطمئن بشم, وای خدای من... مدل موهام که بعدا فهمیدم اسمش لایر هستش, تا روی شونه کوتاه کرده بود, لایه های یخی رنگ وسط موهام بود, صورتم , این صورت من بود واقعا؟؟؟ نه باورم نمیشه این من باشم که تا این اندازه خوشگل شده باشم, چقدر این شلوار و بلوز بهم میاد...
همینجوری مات و مبهوت نگاه کردن به خودم بودم که, ژینوس گفت: حق داری اینجوری هنگ کنی, حالا یه تیکه جیگر خالص شدی, تنهایی بری تو خیابون سه سوت برت زدن, بسه دیگه مانتو تو بپوش دیر شده, الان آیدا باز آمپر می چسبونه...
ساعت 12 شب هم رد کرده بود, شالمو سرم کردم, آیدا اومد جلومو گفت: مثل دهاتیا سرت نکن, شالمو داد عقب, جلوی موهام ریخت بیرون... هر چی بیشتر میگذشت ,دیگه نیازی به آیینه نبود که حس کنم چقدر تغییر کردم, اون احساس خجالت و غریبی هر لحظه داشت کم رنگ تر میشد و جاشو به یه حس جدید و هیجان میداد... وضعیتم ، هم استرس داشت و هم لذت بخش بود... سوار ماشین شدیم, آیدا قبل از راه افتادن بهم گفت: مبارکه خیلی خوشگل شدی... تو همون فاصله کمی که می شناختمش از این تعریف محبت آمیزش تعجب کردم, بهش گفتم: مرسی...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ٤
نويسنده شيوا

سر کلاس کلا ذهنم مشغول بود, با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدم, وحیده بود, پیام داد که بعد کلاس بیا دفتر معاونت دانشگاه , استاد سالاری کارتون داره... پیامو رسمی نوشته , یعنی تو دفتر سهیلا ست که این پیامو نوشته...
وارد دفتر شدم, وحیده نشسته بود, بهم یه سلام خیلی آروم و سرد کرد, سهیلا سرش تو نوشتن بود , بهش گفتم, بفرمایید استاد, با من کار داشتین؟؟؟ سرشو آورد بالا, چشمای اخم کرده و جدی, با لحن جدی تر از قیافش گفت: با مسئول خوابگاه صحبت کردم, فعلا امکان جابجایی نیست, مگه اینکه یه دلیل خیلی موجه داشته باشیم, که البته داریم, اما اگه بگم ،حتما برات یه دردسر جدی درست میشه, اسم این دختر معصوم هم سر زبونا میفته, همینجوری ، حالت عادی مادر این دختر همیشه با دانشگاه در تماسه و نگران شرایط روحی دخترشه ،‌خودشم راضی نیست استرس بیشتر به خانوادش و خودش وارد بشه. این مدت تا پایان ترم رو صبر میکنم, برای سال جدید میشه اتاقو جدا کرد, فقط تا اون مدت بفهمم آزارت به این دختر رسیده , دیگه ملاحظه نمی کنم , معرفیت میکنم به حراست و تکلیفتو اونا روشن میکنن. با شمام خانوم نصیری, گوش دادی چی گفتم یا نه؟؟؟ بله استاد , متوجه شدم چی گفتین, گرچه من هنوز نمی فهمم این بهتون چی گفته که صحبت از دردسر میکنین, همه چی یه سو تفاهم بود ، این بچه ننه گنده اش کرده... سهیلا از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت: درست صحبت کنین خانوم نصیری, جلوی من دارین اینجوری خطابش میکنین, معلومه وقتی تنها میشین چه خبره, این آخرین اخطاره...
جفتمون داشتیم از دفترش خارج میشدیم که صدام کرد ، برم کتابمو که سری قبل تو دفترش جا گذاشته بودم بردام، موقع برداشتن کتاب یه برگه کوچیک دستش گرفته بود که کنار کتاب نگهش داشت ، نوشته بود: بعد تعطیل شدن دانشگاه همون جای قبلی...
درست همون جای قبلی که چند میدون با دانشگاه فاصله داشت و حسابی هم شلوغ بود ، سوار ماشینش شدم، متوجه دودی بودن شیشه های ماشین شدم،همش هم بالا بود و یه بار که خواستم پایین بدم ،‌ نذاشتو گفت سرده، با ریموت در پارکینگ رو باز کردو وارد حیاط شدیم ... وارد ساختمون که شدیم, مثل سری قبل ، شروع کردم به نگاه کردن به تابلوها، واقعا جذاب و دیدنی بودن، مثل یک نمایشگاه بود...
- ببخشید که اونجوری تند باهات حرف زدم عزیزم، از نظر منم اون دختره لوس و ننره، ته دلم خوشم اومد وقتی که بهش گفتی بچه ننه، لازم بود برای کنترلش و اینکه جای دیگه جار نزنه ،اعتمادشو با برخورد شدید با تو جلب کنم...
برگشتم به سمتش ،‌داشت مانتو و مقنعه شو در میاورد، یه بلوز حدودا ضخیم نارنجی تنش بود با یه شلوار پارچه ای مشکی، چقدر این شلوارای پارچه ای تو پاش خوش فرم بودن،‌ سعی کردم لحن صدامو نازک و کش دار کنم...
- خواهش میکنم استاد، خودم کامل متوجه منظور شما شدم، اون بچه ننه به خاطر دو تا شوخی اینجوری شلوغش کرده، خیلی خوشحالم که آدم فهمیده ای مثل شما متوجه شد ، کاش بتونم این لطفتونو جبران کنم، در ضمن من عاشق اونجور جدی و محکم حرف زدن شمام استاد...
با شنیدن جمله آخرم چشاش برق زد، لبخند خاصی رو لباش نشست، نشست رو کاناپه ، پاشو انداخت رو پاش، ازم خواست برم جلوش بشینم، با گفتن چشم به حرفش گوش دادم...
- تو این چند وقت اینقدر کنجکاو بودم که بقیه داستان زندگیتو بدونم که حد نداشت، طاقت نیاوردمو خودم اقدام کردم، وقتی گفتی که از اصفهان رفتی خیلی تعجب کردم که چرا پس برگشتی، تعجبم اونجایی بیشتر شد که به صورت انتقالی برگشتی، وقت و شرایطش نبود که از خودت بپرسم، با دانشگاه تهران تماس گرفتم، خیلی راحت سر نخ کسی که تو رو منتقل کرده اینجا گیر آوردم، اینکه موفق شدی تا این حد خودتو به رئیس حراست دانشگاه نزدیک کنی ،‌تا جایی که واسطه اصلی برای انتقالیت بشه تعجب منو بیشتر کرد... با اصرار زیاد به اینکه دلایل انتقالیت چی بوده ،‌ برام توضیح داد، بهم گفت که بار اول با صورت کبود شده رفتی پیشش، بهش گفتی که اسیر دست یه مشت آدم بد شدی، ازش کمک خواستی، بهش گفتی که میخوایی برگردی به اصفهان ، جایی که چند تا فامیل داری، نهایتا کمکت کرد و منتقل این دانشگاه شدی. اینجا بود که به جواب سوالم رسیدم، دختری که برای نجاتش به یه غریبه پناه میبره، اما خدا میدونه که چه سو استفاده هایی ازش شده، ترجیح میده برگرده به شهری که یه شناخت نسبی بهش داره و حداقل چند نفرو میشناسه. راستشو بخوای از اونجایی که موقع تعریف کردن، اسم محله زندگی داییت رو گفته بودی، یه سر زدم، با چند تا سوال ،خیلی زود همشون تو رو یادشون اومد، دختری که غیب شد، هر چی که گفته بودی درست بود، زندایی اکرمت هیچ وقت به پلیس اطلاع نداد که ناپدید شدی، یه بار اضافی رو دوشش بود که برداشته شد. حالا همه چی رو دربارت میدونم فرشته، متاسفانه قابل حدسه که سامان برای چی تو رو برد و قابل لمسه که چرا اینجایی، پیش من، یه خانوم و حالا درک میکنم چرا رفتی سمت وحیده، خودت بهتر میدونی نیت و قصد تو چند تا شوخی ساده نبوده، نمیخوام سرزنشت کنم اما انتخاب خوبی نبود و خیلی خوش شانس بودی که من اولین نفری بودم که متوجه این موضوع شدم، حالا هم نگران نباش عزیزم، از حالا به بعد میتونی به من تکیه کنی، انتخاب درست منم گلم...
تو دلم غوغا بود، با این که مطمئن بودم طراحی و اجرای نقشه ذره ای هم نقص نداره، اما با هر جمله که جلو میرفت ،‌ استرس همه وجودمو میگرفت، مطمئن بودم که از قبل همه اینا رو درباره من میدونسته و تحقیقاتشو کرده، حالا فقط وقتش بود که عنوانش کنه، بعد شنیدن داستان از زبون خودم و تطبیقش با واقعیت حالا کاملا مطمئن بود که من یه دختر تنها و بی کس هستم، حتی کار من رو برای گفتن ادامه داستانم که مجبور بودم دروغ بگم، راحت کرد، طمع پیدا کردن یه طعمه خالص کار خودشو کرده بود، حالا من آماده بودم، آماده بودم که لطف پارسا رو جبران کنم، یا همون سامان، باید اسمشو تو داستانم عوض میکردم... وقتی قرار شد تو داستانم اسمشو سامان صدا کنم، حس خوبی داشتم، از این اسم خوشم اومد، به نظرم از اسم اصلیش که پارسا هست بهتره... این یه بازی شطرنج کامل بود که پارسا طراحیش کرده بود، برای اجراش نیاز به یه ارتش داشت، من ارتشش بودم، برای ساختن من سه سال وقت صرف کرد، حالا اینجا بودم که درس پس بدم... با نزدیک شدن خیلی سریع به سهیلا اونم از طریق وحیده، به پارسا فهموندم که منم شطرنج باز خوبی شدم... حالا جلوی سهیلا نشسته بودم، شروع بازی عالی بود و حالا وارد وسط بازی شده بودم...
- از این همه اطلاعاتتون غافلگیر شدم استاد، باورم نمیشه تا این حد دقیق بقیه ماجرا رو فهمیده باشین، الان اینقدر شوکه شدم که نمیدونم چی باید بگم استاد...
- نگران نشو عزیزم، حالا که کامل میشناسمت ، حس میکنم خیلی خیلی بیشتر دوست دارم، خوشحالم که سرنوشت، من و تو رو سر راه هم قرار داد، حاضرم پای درد و دلات بشینم، هر چی دوست داری بگو ، حتی اگه تلخ تر از سری قبل باشه، هر چی تو بخوای عزیزم. فقط تنها کنجکاویم اینکه که تا حالا شده بعد برگشتنت بری به محله قدیمی ،‌مخصوصا برای دیدن مجید...
- راستشو بخوایین استاد اون سری بعد رفتن از پیش شما ،به خاطر یاد آوری گذشته، تا چند روز سر درد شدید داشتم ، حالا هم که خودتون متوجه شدین نتیجه اعتماد به یه غریبه چی شد. میدونم که لازم نیست بگم اما خواهشا این راز منو که هیچ کس نمیدونه تا دم مرگتون حفظ کنین... من با همه شرایط سختی که داشتم موفق شدم که دانشگاه قبول شم، تنها نقطه امید من همین درسه استاد، اگه عوامل دیگه دانشگاه بفهمن گذشته منو ،‌اخراجم میکنن... در مورد مجید بگم : چند بار وسوسه شدم برم استاد، هنوز جراتشو پیدا نکردم، نمیدونم اگه باهاش چشم تو چشم بشم چی میشه...
- آخی عزیزم، خودتو ناراحت نکن عشقم، تو میتونی به من اعتماد کنی ، کما اینکه من بهت اعتماد کردم و دارم... اگه نصیحت منو میخوای ،‌بهتره هیچ وقت نری، هم برای خودت بهتره و هم برای اون، حالا که تو سال سوم دانشگاه اینقدر پیشرفت کردی که کار ترجمه قبول میکنی،‌ همینو تقویت کن و ادامه بده، تو توانایی مستقل زندگی کردنو داری، منم هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم، زندگی گذشته تو رها کن فرشته، به آینده فکر کن. اصلا دیگه درد و دل کردن و ناراحتی بسه، هوس نوشیدن یه شراب حسابی با فرشته جونو کردم...
با رفتنش به سمت آشپزخونه، یه نفس عمیق کشیدم، بلند شدمو مانتو و مقنعه مو درآوردم، زیرش همون شلوار جین و همون تاپ قبلی رو پوشیده بودم، ازم پرسید کجا دوست داری باشیم که من اتاق خوابو انتخاب کردم... سعی کرد با بگو و بخند ،‌مثلا روحیه ناراحت منو شاد کنه،‌ تو همین حین خیلی شراب خوردم، بدنم گرم شده بود، سهیلا با لپتابش یه موزیک ملایم گذاشت، نشست رو تخت، ازم خواست که براش برقصم، تو سبک استریپ براش رقصیدم، اما خیلی ملایم، چشماش هر لحظه خمار تر میشدن، ازم خواست که در حین رقص لباسامو در بیارم، بعد چند دقیقه ازم خواست که با خودم ور برم ، خود ارضایی کنم... هر چی بیشتر میگذشت بیشتر لحنش شبیه یه استاد جدی میشد و من فقط میگفتم چشم... خوردن شراب و این همه رقص و خود ارضایی ، باعث شد حسابی بی حال شم، کمکم کرد که رو تخت دراز بکشم... یه حالت خلسه نیمه هوشیار بودم...


آیدا با گوشی زنگ زد و بعد چند لحظه در باز شد، ماشینو برد داخل، موقع بسته شدن در متوجه شدم یه خانوم حدودا مسن درو باز کرده بود، آیدا بهش گفت: به به کبری خانوم، اینورا؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت... جواب نداد و خندید ، با دست یه سری اشاره ها کرد، آیدا بهم گفت: لاله،‌ مستخدم قدیمی این خونه است،‌ حتما سامان رفته دنبالش و آوردش... با تعجب نگاهش کردم، بهم لبخند زد و به منم سعی داشت با اشاره دست یه چیزایی بگه که اصلا متوجه نشدم...
وارد ساختمون شدیم، سامان همراه یه پسره دیگه که میخورد سنش بالا تر از خودش باشه مشغول پایین اومدن از پله های دوبلکس خونه بودن، قیافه پسره اخمو بود و ریش بلندی هم داشت، ایدا با اونم خیلی گرم احوال پرسی کرد، تو احوال پرسیشون متوجه شدم اسمش امیره، تو بحر اون پسره بودم که با سلام سامان به خودم اومدم، یه لحظه هول شدم، منم بهش سلام کردم... از خط نگاهش به سمت بدنم یادم اومد که چقدر تغییر کردم، لبخند زدم، بهش گفتم خوب شدم؟؟؟ بهم گفت بچرخ، چرخیدم...
- میگی خوب شدی؟؟؟ این چه سوالیه میپرسی ؟؟؟ مگه خودتو تو آینه ندیدی؟؟؟
- با سر بهش اشاره کردم آره دیدم...
آیدا اومد سمتمو شالمو کامل برداشت، مانتومو درآورد ، رو به سامان گفت: اینم تحویل شما...
- ممنون آیدا ، خسته نباشی ، این مروارید خوشگلو از صدف درش آوردی...
از تعریفای سامان حسابی ذوق کرده بودم، دیگه خبری از اون لباسای کهنه و گشاد و زشت نبود، دیگه خبری از اون قیافه ای که حسرت یه رژلب ساده روش بود ،‌ نبود... از نگاه کردن به اندام خودم تو این لباس چسبون سیر نمیشدم، برام اصلا مهم نبود یه پسر غیر سامان اینجا وایستاده و داره نگام میکنه، من هیچ وقت به حجاب اعتقاد نداشتم، همون موقع هم از خدام بود مجید بذاره روسریمو بردارم، باورم نمیشد که خوشگل بودن این همه لذت داشته باشه...
امیر اومد سمت منو گفت سلام، منم بهش سلام کردمو عذر خواستم که حواسم بهش نبوده، آیدا بهش گفت که باهاش کارداره و بردش از ساختمون بیرون ،‌تو حیاط...
خیلی خسته بودم، اومدم بشینم که سامان گفت:‌ نشین بیا کارت دارم،‌ منو برد طبقه بالا، چند تا اتاق داشت، در یکیشو باز کردو بهم تعارف کرد برم داخلش، یه تخت یه نفره سفید با روتختی سفید ، یه کمد دیواری ، یه میز آرایش سفید رنگ، یه میز کامپیوتر ، با یه لپتاب که روش بود، پرده سفید اتاق عجین شده بود با رنگ سفید دیوار، همه چی سفید بود، سرم داشت میچرخید تو اتاق که بهم گفت:‌ از حالا به بعد اینجا اتاق تو هستش...
باورم نمیشد، خدای من،‌ امشب هیچ وقت تموم نشه،‌ اون از تغییر خودم ،‌این از محل زندگی جدیدم، به تته پته افتاده بودم، رفت سمت کمد دیواری،‌ درشو باز کرد، توش پر از لباس بود، از لباسای خواب گرفته تا لباس شب و لباس تو خونه ای... دیگه لازم نبود بگه اینا هم برای تو هستن... دیگه تحمل نداشتم،‌ دیگه صبر نداشتم، پریدم تو بغلش، محکم فشارش دادم، دستاشو پشت کتف و کمرم حس کردم،‌ اونم منو بغل کرد، با یه فشار ملایم، نفسم حبس شد، این اولین بغل شدن تو کل عمرم بود... اگه میدونستم بغل شدن اینقدر لذت داره،‌ به هر کی میرسیدم فریاد میزدم: خواهش میکنم برای چند لحظه منو بغل کن... چه عطر خاصی زده بود، محشر بود ، خودمو بیشتر بهش فشار دادم، روم نمیشد بهش بگم بیشتر فشارم بده، اما انگار متوجه شد، فشار دستاشو بیشتر کرد، این قدر این آغوش بهم چسبیده بود که انگار تو فضا بودم، چشامو بستم، ‌همه اینا یه رویا بود، ‌همش یه خواب بود،‌ امکان نداره، چشامو باز کردم،‌ نه نه همش حقیقته،‌ من اینجام، تو بغل سامان، سرم رو شونش بود، ‌دوست داشتم همونجا بخوابم... یه دستشو برد زیر پاهام و کامل از رو زمین بلندم کرد، دستامو حلقه کردم دور گردنش که نیفتم، فاصله چند قدمی تا تخت رو بردتم و آروم خوابوندم رو تخت، بهم گفت:استراحت کن، خیلی خسته ای... موقع رفتن چراغ اتاقو خاموش کردو درو بست... خدایا نذار بخوابم، نذار بخوابم ، میترسم وقتی بیدار شم همه اینا رویا باشه ، همه زورمو زدم که نخوابم اما از خستگی بیهوش شدم...
از خواب بیدار شدم، تو صدم ثانیه سر جام نشستم، یه نفس راحت کشیدم، همون اتاقه، آره همون اتاقه ، این همون تخته که سامان منو بغل کرده بود و گذاشت روش، هیچ کدومش خواب نبود، همش واقعی بود، سریع رفتم جلوی میز آرایش، همون شلوار جین کمرنگ و تیشرت صورتی تنم بود، قیافه ام همون دختر خوشگل دیشب بود، موهام همون موهای مش کرده دیشب بود،‌ فقط چون خوابیده بودم یکمی به هم ریخته بود، به کمرمو پاهام دست کشیدم، حالا دیگه مطمئن شدم همش واقعیه، حقیقت داره... در اتاقو به آرومی باز کردم، میشد حدس زد نزدیکای ظهره، داشتم با دقت بیشتر ،راهروی طبقه بالا رو نگاه میکردم که یه هو متوجه شدم پشت سرم یکی وایستاده،‌ از ترس نزدیک بود سکته کنم، کبری بود که لبخند زنان سعی داشت بهم یه چیزی بگه، آخرش موفق نشد،‌ اومد دستمو گرفت و چند قدم بردم عقب تر از اتاق خودم، یه درو باز کرد که متوجه شدم سرویس دستشویی و حمومه، تازه فهمیدم چی میخواست بگه، ازش تشکر کردم، بازم با دستاش یه سری اشاره کردو رفت...
وای چه سرویس تمیزی، چقدر قشنگه، انگار نه انگار که دستشویی و حمومه، کاشی های ریز سفید و آبی، چه بوی خوبی، چه شیرآلات قشنگی، یه دستشویی فرنگی قشنگ، اونورترش یه رختکن حدودا بزرگ ،‌بعدش هم یه وان حموم، یه دوش ، سورپرایز شدن من تمومی نداشت... تنها مشکل اینجا بود که چجوری باید از این دستشویی فرنگی استفاده کنم، ای خدا ،‌ دستشویی دارم، چه غلطی کنم آخه، تنها کاری که به عقلم رسید این بود که مثل دستشویی های ایرانی برم لبه های دستشویی فرنگی بشینم، به هر بدبختی ای بود جیش کردم، آخرشم لباسمو به گند کشیدم... ای وای چیکار کنم؟؟؟ مونده بودم که چیکار کنم، آخه با این وضع نمیشد که برم بیرون، یه هو صدای سامان از پشت در اومد...
- اینجایی فرشته؟؟؟
- آره اینجام ، تو برو الان میام...
- کبری میگه نیم ساعته رفتی دستشویی،‌چیزی شده؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
- چیزی نشده ،‌خوبم،‌ تو برو من میام...
- مطمئنی؟؟؟ صدات یه چیز دیگه میگه ها، مریض شدی فرشته؟؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ درو باز کن فرشته...
- نه نه خوبم سامان،‌ به خدا خوبم...
داشتم همینجوری میگفتم که در باز شد، ‌اصلا یادم رفته بود چفت قفل درو بندازم، ناخواسته چند قدم رفتم عقب و دستمو گذاشتم قسمتای خیس شده و کثیف شده لباسم... چند ثانیه نگاه و آنالیز برای سامان بس بود که بفهمه چه خبره، شروع کرد خندیدن، همینجوری از خجالت گند کاریم، کلی روم فشار بود، خندش باعث شد بیشتر عصبی بشم...
- اینهمه صدات استرس داشت به خاطر این؟؟؟ خب پیش میاد عزیزم، اونایی که بلدن از دستشویی فرنگی استفاده کنن ،‌گاهی وقتا کثیف میشن، چه برسه به تو، اینقدر هم خجالت نکش، قربون اون قیافه نگرانت بشم که خوشگل ترت میکنه ، لباساتو در بیار، یه دوش حسابی بگیر، به کبری میگم برات لباس بیاره ، اونا رو هم میشوره...
از خجالت آب شدم، خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم ، حالا به ژینوس حق دادم که همش بهم میگفت دهاتی، لخت شدم و رفتم زیر دوش، حتی حس میکردم آبی که از این دوش میاد هم فرق داره و نرم و ملایم تره... تو حس و حال خودم بودم که در باز شد، سریع دستمو گرفتم جلوی سینه هام و جلوم... کبری بود،‌ اصلا بهم نگاه نکرد، یه حوله و شرت و سوتین برام آویزون کرد رو جالباسی، لباسای کثیفم هم برداشتو رفت... یه شرت و سوتین بفنش بود، از صورتی دیشبی مدلش قشنگ تر بود، با همون حوله سریع رفتم تو اتاقم، شروع کردم گشتن تو لباسای تو خونه ای، همش یا تنگ بود یا لختی، یه ساپورت مشکی و یه تیشرت قرمز انتخاب کردم، موهامو قشنگ خشک کردمو شونه زدم، همچنان با خجالت از کاری که کرده بودم رفتم پایین، وقتی وارد آشپزخونه شدم سفره رنگین و مفصل صبحونه کاملا از یادم برد که نیم ساعت پیش چه اتفاقی افتاده...
از خوردن زیاد داشتم میترکیدم، تو عمرم همچین صبحونه مفصلی نخورده بودم، سامان وارد آشپزخونه شد، لباس بیرون تنش بود، منو که دید باز خندش گرفت، بهم گفت: من جایی کار دارم ،‌میرم بیرون، تو هم حسابی خونه رو بگرد و فقط استراحت کن،‌ تو این لباس خیلی خیلی خوشگل شدی، کاری هم داشتی به کبری بگو...
بعد رفتن سامان ،کبری مشغول کارای آشپزخونه شد، ‌اومدم که کمک بدم اما نذاشت، تصمیم گرفتم برم کل خونه رو بگردم، چقدر بزرگ بود، چند دست مبلمان و کاناپه، چه گلدونای قشنگی، چه لوستر محشری، چه تزیینات زیبایی، هر چی بیشتر گوشه و کنار خونه رو میگشتم ،‌بیشتر شبیه یه قصر بود تا خونه، قسمت راست طبقه پایین یه راهرو داشت، که داخلش دو تا اتاق بود و جلوش یه سرویس حموم و دستشویی،‌ وای خدای من ،‌اینجا دستشویی ایرانی داره، نجات پیدا کردم!!! همه اتاقا رو سرک می کشیدم، یکی از اون اتاقای طبقه پایین تخت دو نفره داشت و شبیه اتاق خواب متاهلی بود... رفتم تو حیاط، وای چه بالکنی ،‌چه حیاطی، انگار که پارکه، یه تاب دو نفره گوشه حیاط بود، جلوش یه حوضچه و دوطرفش باغچه پر از گل بود، رو تاب نشستمو خودمو تاب میدادم، شده بودم عین بچه ها ، از دیدن این خونه سیر نمیشدم...
بلاخره بعد یکی دو ساعت فضولی و وارسی ،‌تصمیم گرفتم برم یکمی استراحت کنم، رفتم طبقه بالا، قبل از اینکه برم تو اتاقم ، پیش خودم گفتم اینجا هم یه فضولی ای بکنم، کبری تو سرویس حموم و دستشویی بود و داشت تمیزش میکرد، دو تا اتاق دیگه غیر از اتاق من وجود داشت، یکیشو باز کردم که حدودا خالی بود، اون یکی رو اومدم باز کنم که قفل بود، چند بار با دستگیره بازی کردم که شاید باز بشه که یه هو مچ دست کبری رو روی دستم دیدم، برای ارتباط بر قرار کردن سعی میکرد دستاشو تکون بده اما این دفعه با یه حالت عصبانی و نگران یه صدایی هم ازش در میومد، خلاصه فهمیدم اصلا طرف این اتاق نباید میومدم، ازش عذرخواهی کردم، برگشتم تو اتاقم، دوست داشتم اون لپتابو روشن کنم اما چه فایده که هیچی از کامپیوتر سرم نمیشد، یکمی اتاقمو وارسی کردمو از پنجره منظره بیرونو نگاه کردم، حوصلم حسابی سر رفته بود،‌ رفتم تو تختمو دراز کشیدم، که بازم خوابم برد...


هوشیاریم بهتر شده بود، توقع داشتم که سهیلا هم لخت بشه و ازم بخواد که ارضاش کنم، اما نشسته بود روی کاناپه تک نفره گوشه اتاق، ‌داشت سیگار میکشیدو منو نگاه میکرد، اومد طرفمو نذاشت که بلند شم، بهم گفت : خسته ای گلم، بگیر بخواب و استراحت کن... اومدم بلند شم و بگم که حالم خوبه که لحنشو جدی کردو گفت: میگم استراحت کن فرشته،‌ هنوز حالت خوب نیست، خیلی شراب خوردی... راست میگفت ، هنوز سرم سنگین بود، دوباره ولو شدمو چشامو بستم، دستای سهیلا رو روی سینه هام حس کردم، هنوز خوابم میومد...


شب شده بود، رو کاناپه هال نشسته بودم، هر چی ور رفته بودم نفهمیدم این کنترل ها چجور کار میکنه، نه میتونستم درست حسابی کانالای ماهواره رو عوض کنم ، نه ببرمش رو کانالای مسخره وطنی... بلاخره سامان پیداش شد، همراهش امیر و آیدا و اون دختره ژینوس هم بودن، بلند شدمو بهشون سلام کردم، از حرکات و حرفای ژینوس معلوم بود اونم بار اولشه میاد تو این خونه،‌ البته ندید پدید بازی های منو در نمی آورد... سامان گفت: ببخشید که تا الان تنهات گذاشتم، از قیافت معلومه حسابی حوصلت سر رفته... به قیافه خوشگلش نگاه کردمو خلاصه روزمو براش تعریف کردم، لبخندای امیر و ژینوس موقع شنیدن حرفای من حسابی رو مخ بود... سامان با دقت به همه حرفام گوش داد، بعدش گفت:‌ از فردا صبح ژینوس میاد اینجا، یه سری چیزا رو بهت توضیح میده، یه سری چیزا رو بهت یاد میده، هر چی میگه به حرفش گوش کن، پیش دانشگاهی جدیدت هم همین نزدیکیاست، کلاس کنکور هم لازم نیست، دو تا استاد خصوصی برات میگیرم، یکیشون مشاوره تست زدنه،‌ یکیش هم برای زبان انگلیسی ، اینم یه گوشی موبایل، شماره های ضروری توش سیو شده، هر وقت من در دسترس نبودم به امیر یا آیدا زنگ میزنی، کار باهاشو ژینوس یادت میده...
از حرفای سامان میشد فهمید که ژینوس قراره بشه مربی زندگی جدید من، حدسم درست بود، چون فرداش، اولین نکته ای که با خنده مسخرش شروع کرد یاد دادن، دستشویی فرنگی بود، بعدش از گوشیم یه چیزایی یادم داد، برای کامپیوتر گفت هنوز زوده،‌ کلی هم حرف زد، از اینکه چجوری باید حرف بزنم، چجوری باید گوش بدم، چجوری باید بشینم،‌ چجوری باید غذا بخورم، رژیم غذایی رو باید رعایت کنم و خیلی چرت و پرت دیگه، تنها آموزش مفیدش یاد دادن کار با این کنترل ماهواره و ال ای دی بود... وقتی غروب شد که میخواست بره یه نفس راحت کشیدم، چون دیگه مخم سوت کشیده بود...
شب سامان اومد، طبق رژیم غذایی که ژینوس داده بود شبا باید سالاد بدون سس میخوردم، سامان هم همون غذای منو خورد، کبری خانوم کاراشو کرد و به سامان یه سری اشاره کردو حاضر شد و رفت... از آموزشای مسخره ژینوس خسته شده بودم ،‌کلافه بودم، روم نمیشد بگم بابا اونقدرام که فکر می کنین من دهاتی نیستم،‌ از پشت کوه نیومدم که... همینجوری داشتم شبکه بالا و پایین میکردم که سامان اومد جلوم نشست، بهم گفت: حسابی خسته شدی آره؟؟؟ بهش نگاه کردم، یه زیرپوش آستین حلقه ای سفید تنش کرده بود، با یه شلوار گرم کن اندامی مشکی، تو لباس تو خونه ای هم محشر بود، بهش گفتم: عیبی نداره، زودی راه میوفتم، تقصیر خودمه که این همه سال شبیه منگلا زندگی کردم... اومد کنارم نشست، کنترلو از دستم گرفتو گذاشت کنار، بهم گفت: گذشته رو ول کن فرشته، خودتو با زندگی جدیدت وفق بده، میخوای یه دست شطرنج بازی کنیم؟؟؟ تو چشمای عسلیش نگاه کردمو گفتم: من که بهت می بازم اما باشه قبول بیا بازی کنیم...
دست اولو باختم، وسط دست دوم بودیم ، شرایط جوری بود که دو تا حرکت خوب داشتم، همین باعث شد یه هو یاد اون مثال سامان و نهایتا یاد مجید بیفتم، تو این چند روز کلا فراموشش کرده بودم، به خودم اومدم، اشکام بود که سرازیر شدن، دیگه نمی تونستم بازی کنم، سامان بلند شد و اومد اینور میز، دستمو گرفتو بلندم کرد، بغلم کرد، سرمو گذاشتم رو شونش صدای گریم رفت بالا... اینقدر دلم گرفته بود که قلبم از قفسه سینم میخواست در بیاد...
لمس بدن سامان و استشمام بوی خوب تنش، کمی آرومم کرد، دستامو دور کمرش حلقه کردمو فشارش دادم، من یه چیزی میخواستم اما نمیدونستم چی، هر چی بخودم فشار میاوردم نمی دونستم چی میخوام... دست سامان به آروموی داشت کمرمو مالش میداد، چون قبلش رو صندلی نشسته بودم تیشرتم رفته بود بالا و قسمتی از کمرم لخت بود، با لمس انگشتش با همون قسمت یه نفس عمیق کشیدم... صورتمو از شونش جدا کردم ، به چشماش خیره شدم، حالا فقط یه چیز میدیدم، فقط سامانو میدیدم، من بهش نیاز داشتم، دیگه هیچی برام مهم نبود، با همه وجودم میخواستمش... وقتی لباشو به لبام چسبوند، همه دنیا متوقف شد، تماس اولین لب با لبای من، نرمی و لطافت این لب چنان موج لذتی رو از درونم رد کرد که هیچ وقت تجربش نکرده بودم... تو چند دقیقه سرم سنگین شد، بدنم کرخت شد، نمی تونستم درست نفس بکشم، با تمام وجودم حس میکردم که روحم داره یه غذایی رو تغذیه میکنه که تو عمرش تجربه نکرده،‌ تماس دستای سامان با کمرم شدید تر و تند تر شد، نفس عمیق بعدی موقعی بود که دستشو روی باسنم گذاشت، این همه حسو چجوری تخلیه کنم؟؟؟ نا خواسته لباشو گاز گرفتم، اومدم ازش معذرت خواهی کنم که خندید و نذاشت، دوباره لباشو چسبوند به لبام، مثل دو شب قبل بغلم کرد،‌ منو برد تو همون اتاق طبقه پایین که تخت دو نفره داشت، همه چی تحت کنترل اون بود، من هر لحظه بی حال تر و بی حس تر میشدم، این حس شبیه همون تحریک شدنام توسط حسام بود اما هزاران برابر قوی تر، اصلا اسم اونا رو دیگه تحریک شدن نمیشد گذاشت، به آرومی تیشرتمو و ساپورتمو درآورد، شروع کرد بوسیدن گردنم، مست این بوسیدنا و لمس شدنا شده بودم، دستشو رسوند پشتم و گیره سوتینمو باز کرد... تماس لباش با نوک سینه هام، با اینکه حتی رمق کشیدن نفس عمیق هم نداشتم اما صدای آه از گلوم بلند شد، با لمس بیشتر لباش با سینه هام،‌ صدای آه من طولانی تر و بیشتر میشد، لباشو از روی سینه هام برداشت، بوسه های ملایمشو روی شکمم حس میکردم ، وقتی متوجه شدم که میخواد شرتمو در بیاره ، سعی کردم با بالا آوردن باسنم بهش کمک بدم اما انگار انرژیشو نداشتم، شورتمو به ارومی در آورد و صورتشو تا پایین پاهام برد پایین، این دفعه از انگشتای پام شروع کرد بوسیدن... داره با من چیکار میکنه؟ دارم دیوونه میشم، توان اینکه بهش بگم بس کن، نداشتم، ظرفیت و گنجایش این همه لذتی که داشت مثل امواج خروشان دریا به درونم حمله میکردو نداشتم، وقتی بوسه هاش از ساق پاهام رسید به کشاله ران پام، مطمئن بودم که از این همه لذت الانه که سکته کنم، دیگه نمی تونستم نفس بکشم، بوسه ها رسید به نزدیک کسم، با اولین لمس اون لبای نرمش با شیار کسم، شدت موج درون من جوری بود که بدنم هم مثل موج شروع کرد به پیچ و تاب خوردن...
حتی تو این اوضاع حس خجالت اینکه صورتش کجای بدنمه و داره کجامو میبینه درونم زنده شد، مخلوطی از خجالت و لذت... ترشح کسم اینقدر زیاد بود که متوجه نمی شدم لبش یا زبونشه که داره داخل شیار کسم حرکت میکنه، چند دقیقه همین وضعیت بود که... شبیه یه حمله عصبی بود ،‌ نمی دونم اما یه هو همه چی سیاه شد، چشام سیاهی رفت، آخرین آه و قبل از اینکه بی حال بشم شنیدم...
به هوش که اومدم، سامان نشسته بود لبه تخت، یه لیوان دستش بود ، داد دستم،‌ بهم گفت بخور حالتو جا میاره،‌ نشستم، یه دستم نا خواسته رفت رو سینه هام، با یه دستم لیوانو گرفتم، از خنده سامان متوجه کارم شدم، دستمو برداشتمو منم خندم گرفت، یه جور معجون بود و خیلی شیرین بود، فقط مزه موز رو توش تشخیص دادم، بهش گفتم که چقدر بی حال بودم... همینجوری داشت منو نگاه میکرد، گفت: 5 دقیقه هم نشد...
اون معجون معجزه کرد و حالم خیلی بهتر شد، لیوانو ازم گرفتو گذاشت رو پاتختی، اومد کنارم دراز کشید، ایندفعه من بغلش کردمو خودمو بهش چسبوندم، دوست نداشتم این عشق بازی هیچ وقت تموم بشه، دوست نداشتم این لذت هیچ وقت تموم بشه، دستمو بردم زیر زیرپوش سامان، جسارت پیدا کردم و میخواستم لباسشو در بیارم، میخواستم تن لختش تن لخت منو لمس کنه، با کمک من لخت شد، ایندفعه بیشتر حس میکردم که چقدر دارم لذت میبرم، از لمس بدن مردونش سیر نمی شدم، برجستگی کیرش رو زیر شیکمم حس میکردم، شروع کردم بوسه های ریز از گردنش، دستمو به آرومی بردم بین جفتمون، رسوندم به کیرش، لمسش استرس خاصی داشت، اما مثل لمس کیر حسام چندشم نشد، خودمو کمی ازش جدا کردم که بهتر بتونم کیرشو لمس کنم، لرزش خفیف دستم هر لحظه کمتر میشد، برعکس کیر پر موی حسام این اصلا مو نداشت، کاملا شیو شده بود، هر چی بیشتر میگذشت ، بیشتر از لمسش لذت میبردم، بعد چند دقیقه، دستمو گرفتو آورد بالا سرم، منو صاف خوابوند، خودشو کشید روم، پاهامو از هم باز کرد، بعد یه نگاه به چشمام ، شروع کرد ازم لب گرفتن، با دستاش و به آرومی سینه هامو چنگ زدن، همون حس تحریک نیم ساعت قبل دوباره و با قدرت بیشتر برگشت تو وجودم، کمی خودشو فاصله داد ،‌دستشو رسوند به کسم ، با لمسش انگشتاش با کسم فهمیدم که چقدر ترشحم زیاده، بعد چند لحظه ور رفتن ،‌حالا کیرش بود که با کسم تماس داشت، به شیارش میکشید، متوجه شدم که کیرشو تو دستش گرفته و داره میماله به شیار کسم...
یه چیزایی شنیده بودم از اولین سکس، ‌البته بعد ازدواج و شب زفاف، تو رویاهام هم نبود که اینجوری بخوام اولین سکس کاملمو تجربه کنم، حس ترس دردی که شنیده بودم و استرس اینکه اصلا این کارم درست هست یا نه کمی از تحریکم کم کرد، اما با حرکت تند کیرش رو کسم ،دوباره تحریکم اوج گرفت، تحریک آمیخته با استرس و ترس، از لحظه ای که شروع کرد فرو کردن، کامل حسش کردم، درد داشت اما نه اونجور که میگفتن، با همه وجودم حس کردم که یه چیزی داره بهم فرو میره، اوج دردش برای چند ثانیه منو اذیت کرد،‌اما خیلی زود باهاش کنار اومدم، خیلی زود برام تبدیل به لذت شد، با شروع تلمبه زدن آرومش ، حالا معنی سکس واقعی رو فهمیدم، امواج طوفانی لذت دوباره و با شدت چندین برابر به درونم حمله کردن، دستامو حلقه کردم دور گردنش، حس خفیف خجالت اجازه نمی داد که باهاش چشم تو چشم بشم، دستاشو برد پشتم و کامل بغلم کرد،‌ شروع کرد ازم لب گرفتن ، سرعت ورود و خروج کیرش توی کسم بیشتر شد، بلاخره چشامو باز کردم و شروع کردم به چشمای عسلیش خیره شدن، دوست داشتم فریاد بزنم... دوستت دارم سامان...
با شدت بیشتر تلمبه زدنش، صدای آه من بلند شد،‌ آهی که هی تکرار میشد و نا منظم بود، نمیدونم چند دقیقه طول کشید تا دوباره ارضا شدم، چشامو بسته بودم، اما همچنان دستام دور گردن سامان بود،‌ خروج کیرشو حس کردم و گرمی آبشو روی شیکمم،‌ گرمی آبو قبلا بین پاهام تجربه کرده بودم و میشناختمش...
وقتی رفتم حموم متوجه لکه های خون اطراف کسم شدم،‌ اما دیگه از درد خبری نبود... وقتی از حموم برگشتم ، میخواستم برم پیش سامان که بهم گفت: برو تو اتاق خودت بخواب، من عادت دارم شبا تنها بخوابم... یکمی تو ذوقم خورد ،‌رفتم تو اتاقم، همینجوری با حوله دراز کشیدمو خودمو موچاله کردم، سامان بهم تاکید کرده بود منو برای ازدواج نمیخواد، تاکید کرده بود کاری میکنه که یه روزی بتونم مستقل و بدون نیاز به کسی زندگی کنم، همه اینا یعنی من نمی تونم مالک سامان باشم، اما بعد این سکس مطمئن بودم عاشقش شدم، از مجید دل کنده بودم اما از سامان نمیتونم دل بکنم...
صبح فرداش ژینوس اومد، آموزشای مسخره شروع شد، چند بار بهم گفت: که خیلی سرحالی شیطون ،‌جریان چیه؟؟؟ روم نمیشد بهش بگم برای چی اینقدر سر حالم... گفت:‌ حالا که سر حالی، امروز آموزش رقص داریم... رفتیم پایین، یه آهنگ شاد گذاشت تو یه دستگاهی که بعدا فهمیدم اسمش سینمای خانواده هستش، صدای آهنگ کر کننده بود اما چون کیفیت داشت اذیت نمی شدم، شروع کرد رقصیدن، ازم خواست منم اداشو در بیارمو برقصم، اولش روم نمیشد ،‌اما اومد دستامو گرفتو مجبورم کرد برقصم، چند دقیقه گذشت که فهمیدم چقدر از رقص خوشم میاد، حرکت هم زمان با گوش دادن به آهنگ، وای چه تجربه باحالی، ژینوس وقتی هیجانو تو چشمای من دید شروع کرد جیغ زدن، منم حسابی جوگیر شده بودم، منم باهاش شروع کردم جیغ زدن...
از صبح روز بعدش قرار شد یه روز در میون رقص کار کنیم، بهم گفت که باید همه مدل رقصی یاد بگیرم... ژینوس هر بار تاکید میکرد که اگه چیزایی رو که میگه یاد نگیرم از دید همه یه دهاتی پشت کوهی ام...
یه روز تو اتاق من نشسته بودیم و داشت پاسور بازی کردن یادم میداد که اینم تاکید کرد جز موارد مهمه، لپتاب منو روشن کرد،‌ یه فلش مموری بهش زد، یه موزیک خارجی شروع کرد پخش شدن، بهش گفتم: وای چقدر صدای مرده قشنگه، خیلی خوشم اومد... نیشش باز شدو گفت: آفرین به سلیقه، منم عاشق انریکه ام، اصلا مگه میشه صدای به این سکسی ، کسی خوشش نیاد... بهش گفتم صدای سکسی یعنی چی؟؟؟ خندش گرفتو گفت: یعنی همینکه صداشو میشنوی یه حس خوبی داری،‌ مثل همون حسی که به قیافه خوشگل و سکسی سامان داری... از حرفش تعجب کردم، نمی دونستم باید ناراحت بشم یا نه، ادامه داد: ناراحت نشو بابا،‌ دروغ نمیگم که، خودت تابلو بازی در میاری،‌ آیدا و امیر هم فهمیدن، خب دوسش داری،‌ آدم نکشتی که، راستی اینا رو بیخیال، سری بعد برات یه عالمه آهنگ همراه اسم خواننده میارم، باید با حوصله و دقت گوش کنی،‌ صداشونو بشناسی و اسمشونو یاد بگیری...
مدرسه ها شروع شد و اومدنای ژینوس یه روز درمیون شد، چون یه روز در هفته مشاور تست کنکور داشتم، دو روز هم استاد خصوصی زبان... کلاسای زبان بد نبود اما تست کنکور به شدت خسته کننده،‌ تو آموزشای ژینوس ، یاد گرفتن کامپیوتر رو خیلی دوست داشتم، جز بهترین آموزشا بود...
غروبا که ژینوس میرفت و شبا که کبری خانوم، میفتادم به جون سامان، هر چی بیشتر میگذشت ، بیشتر تشنه سکس با سامان میشدم، جایی از خونه نبود که با هم سکس نداشته باشیم، البته به غیر از اون اتاق همیشه قفل ، یه بار ازش پرسیدم: مگه توش چیه که قفله؟؟؟ جوابمو نداد...
پیش دانشگاهیم نزدیک بود، نهایتا 5 دقیقه پیاده روی، بعضی روزا میومد دنبالم... بهم تاکید کرده بود که با کسی دوست نشم و از خودم هیچی نگم، بهم گفت: موارد مهم به مسئولین پیش دانشگاهی گفته شده و لازم نیست به کسی از شرایط زندگیم و خودم بگم... تصمیم داشت که تو رشته مترجمی زبان قبول بشم... از اونجایی که دیگه فهمیده بودم تا خودش نخواد چیزی رو نمیگه منم دیگه سوال نمی پرسیدم، گرچه کنجکاو بودم که چرا میخواد من حتما زبان بخونم...
اولین عید با سامان گذشت، آموزشای ژینوس دیگه قطع شد، به قول خودش دیگه شبیه آدما شده بودم و از اون جنگلی بودن در اومده بودم، چند بار برای آرایش آیدا میومد دنبالم و میبردم همون آرایشگاه که فهمیدم برای خودشه، ژینوس یکی از شاگرداش بوده که حالا براش کار میکنه...
ژینوس پنج سال از من بزرگ تر بود، خیلی باهام صمیمی شده بود،‌ دیگه باهام درد و دل میکرد و از زندگیش میگفت، میونه اش اصلا با پدر و مادرش خوب نبود، اکثر شبا تو آرایشگاه آیدا می خوابید، فهمیدم برای آموزش من،‌ دستمزد خوبی هم میگیره، کلی شماره از پسرا تو گوشیش بود، هر ماه عاشق یه پسر بود و بعدش هم شکست عشقی ، یه هفته دپرس ، باز ماه بعد عاشق یکی دیگه میشد...
آیدا هم سن سامان بود، خیلی تو دار بود، خیلی وقتا نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم، هنوز نمی دونستم از من خوشش میاد یا نه... امیر بر خلاف چهره معمولی و اون ریشای بلندش،‌ آدم مهربون و شوخی بود، قابل اعتماد بود، یه بار که مطمئن بودم که کسی خونه نیست،‌ بعد حموم با همون شرت و سوتین اومدم تو هال، امیر اومده بود تو خونه و با سامان کار داشت، منو که دید روشو برگردوند،‌ از این هیز نبودنش خوشم اومد، گرچه هیچ وقت نگاه خاصی از سمتش روی خودم حس نکرده بودم، اونم با اون لباسای لختی ای که ژینوس مجبورم میکرد بپوشم ، از آیدا شنیده بودم قدیمی ترین و بهترین دوست سامانه، منم بهش اعتماد داشتم...
تاکید همیشگی سامان روی یاد گرفتن زبان بود و قبول شدن تو کنکور... بعضی وقتا دو یا سه شب نمیومد خونه، از دلتنگیش میخواستم سکته کنم، وقتی برمیگشت میپریدم بغلشو مثل کنه بهش می چسبیدم... همه چی داشت بدون حاشیه پیش میرفت، رویایی و مثل یک دریاچه آروم... اما خبر نداشتم که این آرامش موقتیه و زندگی من قرار نیست هیچ وقت عادی باشه...



مطمئنی خوبی فرشته؟؟؟ چشمات قرمزه ...

آره خوبم وحیده، نگران نباش، سرم یکمی درد میکنه که جدی نیست...

آخه چی شد؟؟؟ چه اتفاقی افتاد؟؟؟

هیچی نشد، فقط خیلی شراب خوردم، همین،‌ چیزیم نیست...

مطمئنی ؟؟؟ من خیلی نگرانتم،‌ حداقل برام تعریف کن چی شد...

وحیده میگم خوبم، هیچ چیز خاصی نشد، حدودا مثل سری قبل بود، بهم گفت هفته بعد هم برم پیشش،‌ همین...
دیگه بیشتر از این حوصله حرف زدن با وحیده رو نداشتم، خودشم فهمید ، رفت رو تختش و دراز کشید، استرس و دلشوره خاصی درونم زنده شد، این ترس چقدر شبیه اولین باری بود که اون روی پارسا رو دیدم...


...


** کنکور تخصصی زبان رو با موفقیت دادم، جوابش اومد و با رتبه بالا و مورد نظر استاد تستم، قبول شده بودم، همگی خوشحال بودیم، به درخواست ژینوس یه پارتی 5 نفره گرفتیم، منو ژینوس حسابی رقصیدیمو جیغ زدیم، امیر هم خوشحال بود و بهم تبریک گفت، آیدا حسابی تو فکر بود و اصلا بهم تبریک نگفت...
یه هو به ژینوس گفت:‌ پارتی بسه،‌ برو خونت، امشب به مامانت قول دادم بری خونه، ژینوس که حسابی تو ذوقش خورده بود، غر غر زنان حاضر شدو رفت...
سامان نشسته بود رو کاناپه و پشت هم مشروب میخورد، از بس تحرک داشتم ،حسابی عرق کرده بودم، رفتم کنارش نشستم، چند ماهی میشد که دیگه از بقیه خجالت نمی کشیدمو جلوشون سامانو بوس میکردم و حتی میرفتم تو بغلش، خودمو بهش چسبوندمو گفتم خوشحال نیستی ، من قبول شدما... بهم نگاه نکرد، رو کرد به امیر و گفت:‌ برو بیارشون...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
ادامه قسمت ٤

برو بیارشون... امیر کنترلو برداشتو صدای موزیک که پخش میشدو قطع کرد ، ‌رو به سامان گفت: مطمئنی؟؟؟ سامان با اشاره سرش تایید کرد که آره... نمیدونستم جریان چیه، ازش سوال کردم چی شده سامان که جوابمو نداد... آیدا نشسته بود و با عصبانیت داشت زمینو نگاه میکرد، مونده بودم که این دو تا چشون شده، از آیدا هم پرسیدم چی شده که جواب نداد...
حدود یه ساعت بین ما سه تا فقط سکوت بود تا اینکه امیر برگشت، همراهش دوتا مرد گنده میانسال وارد خونه شدن، قیافه های ترسناکو عجیبی داشتن... سامان رو کرد بهمو گفت: با این دو تا میری تو اتاق ،‌ هر کاری خواستن ،میذاری باهات بکنن،‌ هیچ اعتراضی نمیکنی...
سامان چی داشت میگفت، حتما زیادی خورده و حالش خوب نیست، خندم گرفتو گفتم: سامان حالت خوب نیست، خیلی خوردی عزیزم،‌ بسه دیگه... لحن صداش جدی تر و محکم تر شد، گفت: حالم خوبه فرشته، اون کاری که بهت گفتم انجام بده...
- من نمیفهمم چی داری میگی سامان، یعنی چی با این دو تا برم تو اتاق؟؟؟ میخوان چیکار کنن که من نباید اعتراض کنم؟؟؟ نمی فهمم چی داری میگی...
یه هو صداشو برد بالا،‌ گفت: خفه شو فرشته، اونی که من میگمو انجامش بده ، بدون سوال... از ترس داشتم زهره ترک میشدم،‌ هیچ وقت عصبانیت سامانو ندیده بودم، چرا داشت اینکارو میکرد، نمی تونستم درک کنم، خیلی وقت بود گریه نکرده بودم، هم ترسیده بودم و هم گریم گرفته بود، ‌جرات نداشتم بازم ازش بپرسم چرا داره اینکارو میکنه...
- سامان تو رو خدا، آخه خودت میفهمی چی داری میگی؟؟؟
ایندفعه رو به امیر گفت: بهشون بگو ببرنش تو اتاق آخر اون راه رو...
امیر تردید داشت که بهشون بگه یا نه، سامان پاشد سر اون دو تا نعره زد:‌ مگه کرین ،‌بیایین اینو ببرینش اون اتاق خواب آخر راه رو ، همون کاری رو کنین که امیر گفته... اومدن سمت من، یکیشون بازومو گرفت، از ترس داشتم سکته میکردم، به سامان گفتم:‌ تو رو خدا بس کن سامان، تو رو خدا بگو ولم کنن... همینجوری گریه کنان داشتم به سامان التماس میکردم...
آیدا اومد سمتم،‌ دستمو گرفت و از اون مرده جدام کرد، رو به سامان گفت: حداقل حقشه بدونه که چرا،‌ داری سکتش میدی سامان،‌ حداقل بهش بگو چرا اینجاست،‌ بهش بگو چرا پروارش کردی و حالا قراره گوشت قربونی باشه...
سامان بلند شد ، وایستاد،‌ به آیدا گفت: خودم به وقتش بهش میگم،‌ لازم نکرده دلسوزی کنی... با گریه به سامان گفتم چی رو بعدا میگی؟؟؟ چی رو سامان؟؟؟ آیدا بازوهامو گرفتو ،فهموند که بهش نگاه کنم...
- فکر کردی این همه مدت مفت و مجانی بهت پناه داده؟ مفت و مجانی این همه حمایتت کرده؟ مفت و مجانی تبدیلت کرده به این فرشته زیبا؟ اونی که اونجا وایستاده یه روزی خوش قلب ترین پسر دنیا بود، اما الان یه کوه یخ بیشتر نیست، آدمی که داره خودشو از بین میبره،‌ قربانیش هم تو هستی...
نمی فهمیدم آیدا چی داره میگه، سامان اومد سمتشو دستمو گرفت، بهش گفت:‌ سخنرانی بسه، گفتم که خودم به موقع براش همه چی رو میگم... رو به اون دو تا گنده بک گفت:‌ ببرینش... دستامو گرفتنو بردنم تو اتاق،‌ هر چی دست و پا زدمو به سامان التماس کردم فایده نداشت...
اتاقی که اولین سکسمو با سامان داشتم، شبیه همون ترسی بود که با حسام تو خونه فریبا تجربه کرده بودم، اما انگار سنم بالا تر رفته و بیشتر این ترسو حس میکنم، وقتی شروع کردن به لخت شدن ، شدت شوک و ترسم بیشتر شد، تنفسم سریع شده بود، یکیشون اومد جلو، جیغ زدم که طرفم نیاد، هنوز امید داشتم که سامان بیاد کمک کنه، با همه زورم اسم سامانو فریاد زدم، منو گرفت دستشو گذاشت رو دهنم، صدام خفه شد، اون یکی هم اومد، یه تاپ و شلوارک تنم بود، ‌تو تنم پارش کردن، شرتو سوتین هم تو تنم پاره کردن...
نمی دونم یه ساعت بعد یا بیشتر... هوشیاریم اینقدر بود که سامانو بالای سرم ببینم، بازومو گرفت، بلندم کرد، نمی تونستم رو پاهام وایستم، همه جای بدنم درد میکرد،‌ بدترین قسمت درد، از پشتم بود، به خاطر درد وحشتناکش از بس جیغ زده بودم ، صدام گرفته بود، نمی تونستم حرف بزنم... بردم حموم، کبری خانوم رو صدا زد که بیاد کمک کنه و منو بشورن، نیم ساعت بعدش روی تختم بودم و هیچ فرقی با یک جنازه نداشتم...
صبح بیدار شدم، همه جونم درد میکرد، ایدا رو دیدم که رو تختم نشسته، اومدم نیم خیز بشم که سوزش پشتم باعث شد یه آخ بلند بگم، آیدا کمک کردو نشستم، بهم گفت: برو یه دوش آب گرم دیگه بگیر، برات حوله میارم، همونجوری لخت پاشدم،‌ لرزش پاهام موقع راه رفتن عصبیم کرده بود، به سختی دوش گرفتم، برام حوله آورد،‌کمک کرد خودمو خشک کنمو لباس تنم کنم...
کبری برام یه لیوان شیر عسل آورد، به زور آیدا خوردم،‌ هنوز نمی تونستم اتفاقای دیشبو هضم کنم، هنوز باورم نمی شد سامان همچین کاری باهام کرده بود، آخه چرا؟؟؟ گیج بودم،‌ منگ بودم،‌ سر در گم بودم... آیدا گفت: که اگه سرحال تری باید باهات حرف بزنم... با صدای گرفته به خاطر جیغ زدنام بهش گفتم آره بهترم... گفت:‌ پس بلند شو... متوجه شدم داره میره سمت اتاق ممنوعه ،‌ کلید انداختو درشو باز کرد، بهم گفت:‌ بیا تو، بعد داخل شدنم درو بست...
وارد اتاق شدم، یه اتاق خواب تک نفره بود مثل مال خودم، فرقش تو دکور و رنگش بود که همه چی قرمز بود، همینجوری کلی سوال تو ذهنم بود که چرا سامان باهام اینکارو کرده، حالا حس کنجکاوی برای علت قفل کردن یک اتاق خواب ساده رو نداشتم... آیدا ازم خواست که بشینم رو تخت، یه قاب عکس روی میز کامپیوتر بود،‌ برش داشتو داد دست من، خودشم رفت نشست رو صندلی کامپیوتر... عکس دو تا دختر خندون حدودا 18 ساله بود، یکیشون به شدت زیبا و سفید بود، از شباهتی که با سامان داشت ،‌مخصوصا تو چشمای عسلیش میشد حدس زد که خواهرشه، اون یکی یه دختر گندم گون، به زیبایی اون یکی نبود اما جذابیت خودشو داشت... رو کردم به آیدا ، گفتم: برای چی آوردیم اینجا،‌ که چی داری اینا رو نشونم میدی...
دستشو کشید پشت گردنش، مثل اکثر وقتایی که عصبی میشد، ‌یه نفس عمیق کشید...
- سمت راستیه اسمش پریسا ، سمت چپیه اسمش ارغوان... پریسا خواهر پارسا ، ارغوان بهترین و نزدیک ترین دوست پریسا، همین خونه کناری زندگی میکرد، از بچگی با پریسا و با هم بزرگ شدن. اگه زنده بودن، الان جفتشون از تو سه سال بزرگ تر بودن... پارسا یه پسر فوق العاده مهربون، در عین حال جسور ، ‌باهوش و با اعتماد به نفس، با همه وجودش سعی می کرد نبود مادرشون که چند سال قبل فوت کرده بود رو برای پریسا جبران کنه... همیشه دوسش داشتم و حتی عاشقش بودم، اما همه می دونستن عشق اصلی پارسا ، ارغوانه... این خونه ای که میبینی الان بیشتر شبیه خونه ارواح شده، یه روزی برو بیایی داشت، گرم و صمیمی بود، پریسا از بس شاد و شلوغ بود، نمی ذاشت حتی یه لحظه کسی به حال خودش باشه... طبق قانون حسادت زنانه باید به ارغوان حسودیم میشد که چرا پارسا این همه عاشقشه، اما اینقدر دختر معصوم و دوست داشتنی ای بود که به پارسا حق میدادم اینجور عاشقش بشه... همه چی عالی بود، همه چی سر جاش بود، تنها دل مشغولی پارسا و پریسا این بود که پدرشون سفرای طولانی مدت خارج داشت، دیگه مشکلی نبود. پدر پارسا پیشنهاد داد که برای همیشه برن خارج زندگی کنن، تو همین حین پریسا و ارغوان جفتشون دانشگاه اصفهان قبول شدن، پریسا مخالف خارج رفتن بود و همه می دونستن به خاطر ارغوانه، خانواده ارغوان با خارج رفتنش مخالف بودن، باید تصمیم میگرفتن که چیکار کنن، پارسا پیشنهاد داد که حداقل تا آخر دانشگاه صبر کنن و پریسا طبق خواسته اش درسشو همین ایران بخونه، البته علت اصلی پیشنهاد پارسا دل خودش بود، اونم دلش نمیومد که از ارغوان دل بکنه... توی اصفهان یه خونه کامل ، با امکانات کامل کرایه کردن، قرار شد همونجا زندگی کنن ، ‌تا درسشون تموم بشه... همه چی از اونجایی شروع شد که پدر پارسا بهش تو خارج برای یه سری کارا نیاز داشت، بر خلاف میلش اما به خاطر دل پدرش ،همراهش رفت... پریسا یه دختر پر انرژی بود ،دوست داشت یه مدت مستقل بودنو تجربه کنه، پارسا که یه سری حرفاشو به عنوان یه دوست بهم میزد،‌ عقیده داشت که تجربه خوبیه و این حس مستقل بودنو بلاخره تجربه میکنه... آخرین باری که پریسا رو دیده بودم درست همونجایی که نشستی ،‌نشسته بود. قبل از شروع سال دوم دانشگاه، حس میکردم که طراوت و شادابی گذشته رو نداره، پیش خودم گفتم حتما درگیر روابط احساسی دوران تحصیل شده و طبیعیه. چند ماه بعد توی یه روز سرد زمستونی، بهم یه خبری رسید که هنوز باورش نمیکنم، خبر خودکشی پریسا و ارغوان، توی خونه خودشون... نفهمیدم چطور خودمو به اصفهان رسوندم، پارسا و پدرش کمتر از 24 ساعت خودشونو به اصفهان رسوندن، جسدشون حدود یک هفته تو خونه بوده، تا بلاخره خانواده ارغوان هر چی باهاش تماس میگیرن خبری ازش نمیشه و میفهمن که دانشگاه هم نرفته، میان اصفهان و در خونه رو میشکونن... از تیغایی که تو دستشون بود و جوری که رگای دست همو زده بودن ، واضح بود که خودکشی کردن... البته من هیچ وقت جنازه هاشونو ندیدم،‌ فقط اینا رو شنیدم... یه شوک بزرگ، یه فاجعه بزرگ، یه علامت سوال بزرگ... خانواده ارغوان هم عین ما بودن، فقط گریه و زاری ،‌از هیچی خبر نداشتن، بعد مراسم چهل ، برای همیشه از اینجا رفتن... بابای پارسا به یه شب شکست و صد برابر پیر شد، خود پارسا شبیه یه جسد متحرک شده بود، فقط امیر جرات داشت طرفش بره و کنترلش کنه که بلایی سر خودش نیاره... بعد مراسم چهل منو امیر با پارسا رفتیم اصفهان که بلایی سر خودش نیاره، پدرش هم به ناچار رفت خارج برای یه سری کارا... بعد دو ماه پلیس تمام وسایل شخصی پریسا و ارغوان رو که برای تحقیق برده بود پس داد،‌ پرونده با اعلام محرز شدن خودکشی بسته شد، یه سری تحقیقات برای دلایلش انجام شد که نتیجه ای نداشت... وسایل پریسا و ارغوانو از جعبه در می آوردم و اشک میریختم، میخواستم وسایل ارغوانو جدا کنم و برای خانوادش پست کنم، چشمم به دفترچه خاطرات ارغوان افتاد... کاش کور میشدمو چشمم بهش نمیفتاد... از طریق پریسا در جریان بودم که ارغوان خاطراتشو خیلی خیلی رمزی می نویسه، جوری که تا خودش رمز گشایی نکنه کسی نمی فهمه، یه چند تا از ترفندای رمز گشاییشو به پریسا یاد داده بود، یادمه پریسا یه بار داشت برام یه نمونه از رمزی نوشتن خاطرات ارغوان رو نشون میداد، یادم اومد برای اینکار یه تیکه کاغذ از درز زیر میز کامپیوترش برداشت... همه اینا مثل برق از سرم گذشت، پارسا و امیر رو صداشون زدم، همه اینا رو خلاصه وار بهشون گفتم... رفتم سمت گوشی که به پلیس زنگ بزنم، شاید اون چرت و پرتایی که اونا فکر میکردن یه دختر حدودا 20 ساله نوشته ،‌توضیح بده که چرا خودکشی کردن... پارسا نذاشت، گفت: باید اول مطمئن بشیم... هر چی اصرار کردیم فایده نداشت و همون شبونه راه افتاد به سمت تهران، منو امیر همراهش رفتیم... اون برگه هنوز اونجا بود، از استرس زیادم سر جفتشون داد زدم که بذارین تمرکز کنم. نه شبیه شعر بود نه نثر، هیچ نظم و قانونی نداشت، حتی یه صفحه مثل صفحه قبل نوشته نشده بود، کلمات بی معنی که بعضی جاها وارونه و کج نوشته شده بود، بعضی صفحه هارو دادم دست امیر و پارسا که شاید اونا یه چیزی ببینن، هر چی بیشتر دقت می کردیم،‌ بیشتر گیج می شدیم، برگه رمز گشای پریسا فایده نداشت،‌ کاش اون روز با حوصله تر به حرفاش گوش میدادم... تو همین اتاق و رو زمین خوابم برد، وقتی بیدار شدم ، انگار یه انرژی دوباره گرفتم ، دوباره شروع کردم به مرور کردن حرفای اون روز پریسا، اینقدر به مغزم فشار آوردم تا یه چیزایی یادم اومد، شروع کردم به نوشتن، بلاخره موفق شدم چند صفحه آخر دفترچه خاطرات رو تا حدودی ترجمه کنم... اشتباه ما این بود که فکر می کردیم باید کلمات رو کنار هم بچینیم یا معنیش رو بفهمیم و بعد کنار هم بچینیم، اما در اصل هر کلمه به تنهایی یک حرف بود فقط، باید حروف رو کنار هم میذاشتم،به عبارتی هر صفحه به معنی یک کلمه یا چند کلمه ترکیبی بود، به سختی تونستم بعضیاش رو متوجه بشم و شروع کردم کلمات ممکن رو ازش ساختن... ( ترس، شکنجه، خیانت، تابلوی نقاشی، زمین شطرنجی ، قرمز، سه تا مرد ) ... همه توانم استخراج همین چند تا کلمه بود، پارسا و امیرو بیدار کردم و باهاشون در میون گذاشتم، پارسا برگه رو از دستم گرفت،‌ هیچی نگفتو شروع کرد راه رفتن، یک ساعت راه رفت،‌ منو امیر فقط نگاش می کردیم، یه هو حمله کرد سمت تلفن، با شروع احوال پرسیش و صدای واضح پشت گوشی ،فهمیدم پدرش پشت خطه... از باباش پرسد مامور آگاهی دقیقا چی بهش گفته، صدای باباش مشخص بود که گفت: همونایی که بهت گفتم پسرم. صدای پارسا لرزون شدو گفت، روی بدنشون جای زخم و کبودی یا چیز شبیه اینا نبوده؟؟؟ بابای پارسا کمی مکث کردو گفت: من به اون مامور احمق تاکید کردم به تو چیزی نگه. پارسا حرفشو قطع کردو گفت: مامور بهم نگفته بابا، فقط به من بگو چطور از همچین موردی گذشتی؟ باباش پای تلفن گریش گرفت، به سختی جواب داد که: مامورا گفتن ثابت شده که هر کدومشون رگ اون یکی رو زده، پس بیشترین احتمال اینه که اون کارو هم خودشون با خودشون کردن. دستای پارسا از عصبانیت میلرزید، با همه توانش فریاد زد: چطور نفهمیدی که اون دوتا بی دلیل این کارو با خودشون نکردن و بی دلیل خودشونو نکشتن،‌ به هر کدومشون که فکر میکنم ،‌امکان همچین چیزی نیست، لعنت به تو که فقط کارت برات مهمه، لعنت به این مامورا که عرضه هیچی ندارنو برای راحتی کارشون راحت ترین و دم دست ترین نتیجه رو گرفتن. شدت گریه بابای پارسا پای گوشی بیشتر شد،‌گفت: پسرم همه چی اونی که تو فکر میکنی نیست، زیر تختشون و دقیقا همونجایی که خودشونو کشتن چند تا وسیله جنسی و مواد مخدر پیدا شده، تو پزشک قانونی مشخص شده که جفتشون دختریشون رو از دست داده بودن، با همون وسیله ها، فقط اثر انگشت خودشون روی اون وسیله ها بوده، بهشون ثابت شده که خودشون با هم اینکارو کردنو به هم صدمه زدن، حتی پوست جفتشون زیر ناخون اون یکی بوده، تو خون هردوتاشون موادمخدر بوده ،همه چی مشخصه پسرم، علت خودکشی شون هم مشخصه،‌ من نمی خواستم اینا رو به تو بگم، ‌نمی خوام تو رو هم از دست بدم... چشمای قرمز شده پارسا شروع کرد به لرزیدن، گوشی تلفنو با همه زورش پرت کردو نعره زد همش دروغه، هیچ کدومشو باور نمیکنمممممممممم... منو امیر به سختی تونستیم آرومش کنیم، چشماش کاسه خون شده بود... مجبورمون کرد که به روح پریسا و ارغوان قسم بخوریم که از این چیزایی که فهمیدیم به هیچ کس ،‌مخصوصا باباش و پلیس چیزی نگیم... رفت اصفهان که خودش شخصا تحقیق کنه، امیر هم همراهش رفت که تنها نباشه... بعد کلی تحقیق متوجه شد که نزدیک ترین کس به پریسا و ارغوان، یه استاده خانومه، به اسم سهیلا، حتی متوجه شد که پلیس از اونم برای تحقیق سوالاتی کرده، چندین بار با پریسا و ارغوان رستوران و کافی شاپ رفتن، عنوان کرده بوده که شیوه تدریسش اینه که روحیات شاگرداش هم براش مهمه و ترجیح میده تو ساعات غیر درسی هم براشون وقت بذاره، حس کرده بوده که شرایط روحی پریسا و ارغوان خوب نیست و میخواسته بهشون کمک کنه ،‌اما هیچی بهش نگفتن... با خیلی از شاگردا این رابطه صمیمی رو داشت و همه از این استاد تعریف می کردن و حتی چند بار توی همایشای دانشگاه ازش تقدیر شده، پلیس همه حرفاشو باور میکنه... امیر و پارسا میرن خونه سهیلا و باهاش مستقیم حرف می زنن، چقدر گریه کرده و تاسف خورده از این اتفاق ،‌ تو صحبتای سهیلا چه به پلیس و چه به پارسا تاکید میکرد که فقط چند بار رستوران و کافه باهاشون رفته... پارسا هم نا امیدانه حرفاشو باور کرد، ‌حتی ازش معذرت خواست که مزاحمش شده و تشکر کرد که همونقدر هوای خواهرشو داشته... از خونه میزنن بیرون، حرکت میکنن به سمت سر کوچه که ماشین پارک بوده،‌ تنها سرنخشون که شاید از مشکل پریسا و ارغوان خبر می داشت، بی فایده بود، پارسا به امیر میگه، هیچ وقت نمی فهمیم که چی شده، بریم این اطلاعاتو بدیم به همون پلیسای احمق... موقعی که میخواستن سوار ماشین بشن، یه پسر جوون دیوونه هی به عکس اعلامیه پریسا و ارغوان که پشت ماشین امیر چسبیده بود اشاره میکنه، امیر میگفت: هی اشاره میکردو یه چیزایی میگفت ، ما دقت نمی کردیم، ماشینو زدم تو دنده و صد متری دور شدم، یه هو پارسا گفت: برگرد، برگرد امیر... خودشونو به دیوونه میرسونن، پارسا سریع از ماشین پیاده میشه و به پسره میگه این عکسا رو میشناسی یا نه؟؟؟ پسره با سر میگفت آره آره ، پارسا یه عمر با کبری سرو کله زده بود، استاد شنیدن حرفای آدمای لال بود، اینقدر از پسره سوال کرد تا متوجه شد پریسا و ارغوان مدتها اینجا میومدن، متوجه شد که آخر شبا و تو سکوت میومدن و صبح میرفتن... یه لحظه حرفای سهیلا که تاکید کرده بود تنها رابطه غیر دانشگاهیش با پریسا و ارغوان تو رستوران و کافه بوده و پشت بندش اون کلمات رمزی که هزاران بار بهشون فکر کرده بود براش تداعی شد... تابلوی نقاشی، زمین شطرنجی... به امیر گفت: خونش پر تابلوی نقاشی بود، به ما دروغ گفت که فقط کافه و رستوران باهاشون رفته، فقط زمین شطرنجی رو نمیدونم،‌ سه تا مرد هم نمیدونم،‌ دارم دیوونه میشم امیر... امیر بهش میگه: قالیچه های کوچیک بین مبلمان و کاناپه ها همه شطرنجی بود،‌ چطور ندیدی... پارسا عصبانی میشه، همون لحظه حرکت میکنه به سمت خونه سهیلا، امیر جلوشو میگیره،‌ میخواسته بره خونه سهیلا، امیر مجبور میشه باهاش درگیر بشه و چند تا حسابی همو میزنن، امیر زورش بیشتره و موفق میشه کنترلش کنه، بهش میگه: اگه بری و لو بدی که چیا میدونیم، ‌دیگه هیچ وقت نمی فهمیم چی شده، اگه علت خودکشی پریسا و ارغوان اون زن و اون خونه باشه، بدون که با کتک زدنشو تهدیدش به جایی نمی رسیم، که نتیجه معکوس میده و کاملا از دستمون لیز میخوره. قطعا خواهر تو رو میشناخته که دختر یه آدم پولدار سرشناسه، پس اگه کس دیگه ای هم پشت اون زن هست از بابای تو قوی تره پارسا که جرات کردن با پریسا کاری کنن که منجر به خودکشی بشه، بیا بریم پارسا، بیا بریم و خوب فکرامونو بکنیم، اگه قراره به پلیس نگیم با احساسی برخورد کردن چیزی حل نمیشه، تو از همه ما باهوش تری پارسا،‌ فقط لازمه تمرکز کنی... اون شب امیر موفق میشه که پارسا رو ببره خونه، حتی هفته بعدش بیارش تهران، امیر با ترس و لرز بهم جریانو گفت، از شنیدنش همه تنم لرزید... اون پارسای عصبی و ناراحت توی این مدت، یه هو خاموش شد، شبانه روز سکوت می کرد ،‌فقط تو فکر بود.. اولین تابستون بعد فوت پریسا و ارغوان بود، پدر پارسا بهش پیشنهاد میده چند روزی برن اصفهان که تکلیف اون خونه که برای یکی از دوستان قدیمیش بود رو روشن کنن،‌ یه چند مدت رو با هم تنها باشن ، بدون حضور اقوام و دوست و آشنا... امیر به خواست من کلی به پارسا التماس و خواهش کرد که کار شتاب زده ای نکنه...


هر چی داستان آیدا بیشتر جلو میرفت، بیشتر درد خودم و شرایط خودم یادم میرفت، از شنیدن این همه اتفاق تو گذشته سامان شوکه شده بودم، نمی دونستم باید چی بگم... آیدا بلاخره اشکش در اومد، چند دقیقه گریه کرد، از تو کیفش یه دستمال برداشتو صورتشو خشک کرد...


از اینجا به بعدش رو فکر کنم خودت بهتر بدونی، پارسا تو رو میبینه، از نگاه اول حدس میزنه دختر بی کسی هستی، ترغیبت میکنه به دیدن دوباره، باهات بیشتر آشنا میشه، اون نقشه و طرحی که با دیدنت تو ذهنش جرقه زده ،پر و بال میگیره، تنها راه فهمیدن اینکه تو اون خونه لعنتی چه خبر بوده و چه اتفاقی افتاده و چه کسایی پشت پرده این ماجرا هستن یه شاهده، یه طعمه، یکی که بتونه بهشون نفوذ کنه، کی بهتر از یه دختر بی کس و تنها و به این خوشگلی، بهت پیشنهاد یه زندگی مستقل و آینده تامین شده میده، شک نکن که دروغ هم نگفته و سر قولش هست، اما باهات شرطایی میذاره، که باید لطفشو جبران کنی، تو بدون پرسیدن اینکه چجوری باید جبران کنی اون سفته ها رو امضا کردی، با ذهنت بازی میکنه، همونجور که مجید رو ول کردی اونم ول میکنی، تو هم که فکر کردی همه پلای پشت سرت خراب شده ،‌تحت تاثیر قرار میگیری و امضا میکنی... حالا یه اهرم فشار قوی روت داره که نمیتونی آزاد باشی... تو به یه شطرنج باز قهار که هدف انتقام ، باعث قوی تر شدنش شده، اعتماد کردی... تو به یه آدم بی رحم و بی روح اعتماد کردی فرشته، آدمی که تنها انگیزه نفس کشیدنش انتقامه، تنها خوراک شبانه روزیش کینه و دشمنیه... این یک سال لازم بود شرایط تو از نظر روحی عالی باشه که خوب درساتو بخونی، برای مرحله اول نقشه باید کنکور دانشگاه تهران قبول بشی، از نظر پارسا هنوز زوده که طعمه رو بفرسته تو دهن شیر، میگه قطعا خودکشی پریسا و ارغوان ترسونده شون و به این زودی طرف مورد دیگه ای نمیرن، تازه برای باور پذیری داستان باید مدتی تهران باشی و بعد برگردی به اصفهان... پارسا عمدا گذاشت که باهاش این همه مدت عشق بازی کنی ،چون بهش نیاز داشتی ،‌چون اینجوری آروم میشدی، و آرامش تو توی این مدت ضروری بود... از همه اینا مهم تر تو باید آموزش ببینی، یه سری آموزشای لازمو ژینوس بهت داد که اصلا هم در جریان ماجرا نیست و هیچی نمی دونه، آموزش مهم تر اینکه باید آمادگی هر کاری رو داشته باشی،‌ باید آمادگی نقش بازی کردنو داشته باشی، پارسا چندین و چند پیش بینی کرده در مورد سهیلا، بلاخره یکیش باید درست باشه و تو باید آمادگی اجرای هر کدومش رو در هر زمان ممکن داشته باشی، برای اینکار باید همه جور رابطه ای رو تجربه کنی فرشته، از روابط رومانتیک گرفته تا خشن و خیلی های دیگه که روم نمیشه بگم و در انتظارته، پارسا میخواد احساستو از بین ببره، یه ربات جنگجو ازت بسازه، باور کن اگه لازم باشه تو رو مجبور میکنه با کل شهر سکس کنی تا بلاخره اونی بشی که میخواد... اون روی هوش و ذکاوت و زیبایی تو حساب کرده و حالا فقط میمونه که احساس درونتو از بین ببره، پارسا با همه وجودش روی تو حساب کرده فرشته، من هیچ کدوم از کاراشو تایید نمیکنم، اما نمی تونست دیشب، با عشق بگه عزیزم بیا برو با این دو تا یه سکس خشن و درد آور رو تمرین کن گلم... ما بارها صحبتای تو رو که پارسا ضبط کرده بود گوش دادیم، یه چیز مشخص بود ، تو هر چقدر که از تجاوزای حسام عصبی بودی اما با سکس مشکلی نداشتی،‌ مخصوصا سکس خشن. تو بیشتر از هر دختر معمولی ای به سکس علاقه داری فرشته، همه حدسای پارسا در مورد تو درست بود و انتخابش بی نظیر... کلی بهش التماس کردم که بذاره من برات همه اینا رو بگم، بعضی وقتا برای لحظاتی باورم میشد که تو جایگزین ارغوان شدی تو دل پارسا، به اونم شطرنج یاد داده بود و باهاش بازی میکرد، اما دیروز وقتی امیر بهم گفت که نقشه همچنان سر جاشه، مطمئن شدم که اون پارسایی که میشناختم مرده، این یه موجود بیگانه است که فقط به فکر انتقامه... فرشته یا باید تو اولین فرصت فرار کنی و امیدوار باشی هیچ وقت گیر پارسا نیفتی، یا دیگه هیچ راه نجاتی برای تو نیست و باید همونی بشی که پارسا میخواد...**


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ٥ ( پايانى)
نويسنده : شيوا

دو روز بود سرمای شدیدی خورده بودم، مثل اکثر موقع ها که مریض می شدم توجه نکردمو گفتم خودش خوب میشه، اما از صبح تب و لرز شدیدی داشتم، چند بار خواستم به استاد بگم و از کلاس بزنم بیرون، اما گفتم بی خیال، کلاس تموم شد، وقتی که بلند شدم انگار همه دنیا دور سرم می چرخید، سرگیجه همراه تب بود که به سرم حمله کرد، وارد راه رو شدم، وحیده رو از دور تشخیص دادم که از پله ها داشت پایین میومد، طبق قرارمون بعد اون دعوای سوری ، ‌دیگه نباید جلوی هیچ کس ،حتی برای کوچیکترین مورد و تحت هیچ شرایطی با هم ارتباطی داشته باشیم،‌ سرمو انداختم پایین که بتونم این سرگیجه لعنتی رو تحمل کنم، یکی از کنارم رد شد و نا خواسته یه تنه خیلی خفیف بهم زد، همین بس بود که دیگه نتونم تعادلمو حفظ کنمو پخش زمین بشم، صدای نازنین رو شنیدم که انگار پشتم بود ، با یه جیغ بلند اومد طرفم، نمی تونستم چشمامو باز کنم، اما شنیدم که به وحیده گفت: واقعا که،‌ متاسفم برات... تو همون وضعیت بد، تو دلم لبخند زدم... داشت کم کم یاد می گرفت که چطور خودشو کنترل کنه، داشت یاد می گرفت که اگه هزار بار از داخل تیکه تیکه شد نباید کسی بفهمه، مشخص بود که بی تفاوت رد شده و به وضعیت من اهمیت نداده ، به خودم برای انتخابم تبریک گفتم،‌ حتما این مورد از طریق نازنین که یه جورایی خبرچین بود به گوش سهیلا می رسه، نازنین خیلی وقت بود داشت بدون اینکه خودش بدونه نقش رابط مارو بازی می کرد...
منو بردن به یه درمونگاه نزدیک دانشگاه‌، بهم سرم زدن، نازنین با اون قیافه تپلی و نگرانش داشت نگام می کرد، دختر خوبی بود ،‌ته دلش صاف بود، شاید از نظر ما خبرچین بود و از نظر خودش داشت کار درست رو انجام می داد ،‌نمیدونم... چشامو بستم،‌ سرگیجه لعنتی تموم شدنی نبود...


مادرم در حال سوختن بود، اما جیغ نمی زد، می خندید،‌ به سمت من می دوید و می خندید و فریاد می زد که وایستا بغلت کنم دخترم، حسام هم اون گوشه وایستاده بود ،‌داشت می خندید، چقدر این زیر زمین بزرگ شده، حلما و اکرم هم از پشت سر مادرم شروع کردن دویدن سمت من، میخواستن منو بگیرن، همه شون می خندیدن، من فرار می کردم، با همه سرعت فرار می کردم، یکی مچ دستمو گرفت، نگاش کردم، مجید بود، بهم پوزخند زد، نگهم داشت که مادرم بتونه منو بغل کنه، هر چی بهش التماس کردم که آخه اگه منو بغل کنه منم آتیش می گیرم، فایده نداشت، منو هولم داد سمت مادرم...
با صدای جیغ از خواب بیدار شدم... چند روز بود که مریض بودم، تب داشتمو فقط عرق سرد می کردم، نمیدونم علتش اون شوک بزرگی بود که سامان بهم وارد کرد یا سرما خوردگی، کبری حسابی ازم مراقبت می کرد، پاشورم میکرد ،کمک میکرد برم دستشویی و برگردم، دستشویی های بزرگ بعد اون شب خیلی درد آور بود... چند باری سامان رو بالای سر خودم دیدم... خیلی وقت بود که کابوس ندیده بودم، اما کابوسای لعنتی با قدرت هزار برابر بیشتر بهم حمله کرده بودن، کابوس پشت کابوس...
یه دکتر میومد تو خونه و منو ویزیت می کرد ،‌بهم چند تا آمپول زد،‌ قرصامو هم به زور کبری می خوردم، نمیدونم 4 یا 5 روز به همون حال بودم، البته وقتایی که بیدار بودم و بی حال، ‌مغزم اینقدر انرژی داشت که حسابی فکر کنم، برای گذشتم و حال و آینده... صدای سامان و امیر رو از پایین شنیدم، بلاخره تونستم خودم از جام بلند شم، دستمو گرفتم به دیوار که تعادلمو حفظ کنم، هنوز موقع راه رفتن پشتم درد می کرد، یه تاپ و با شرت مدل لامبادا فقط تنم بود، از بس عرق کرده بودم و تب داشتم ،‌کبری لباس تنم نکرده بود، همونجوری رفتم پایین، نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن، متوجه من که شدن سکوت کردن، رفتم جلوشون نشستم، کبری سراسیمه اومد جلوم و یه سری اشاره ها کرد، یه چیزایی از مدل حرف زدنش یاد گرفته بودم، منظورش این بود که چرا با این حالم اومدم پایین، بهش گفتم یه لیوان آب برام بیاره،‌ تشنمه... سامان و امیر همینجور داشتن منو نگاه می کردن، رو کردم به سامان، هنوز باورم نمی شد که باهام چیکار کرده، چند دقیقه همینجوری به هم زل زدیم، بهش گفتم: منم تضمین میخوام...
چشمای امیر متعجب شد و اومد یه چیزی بگه، سامان با دستش جلوشو گرفت که هیچی نگه، دوباره شروع کردیم به هم زل زدن، به سختی برای همون نشستن ساده خودمو نگه داشتم... پاشد و رفت، با یه دفترچه حدودا قهوه ای کمرنگ برگشت، داد دستمو رفت سر جاش نشست، با دستای لرزونم به دفترچه نگاه کردم ، نمی دونستم چیه...
- پدرم تمام اموال داخل ایرانش رو به نام من کرده، این سند این خونه است، فکر کنم قیمتش از اون سفته هایی که امضا کردی بیشتره، اگه موفق بشی اون کاری که ازت می خوامو انجام بدی ، سفته ها رو بهت میدم و این خونه برای تو میشه...
- کار اون شبو چند بار دیگه باید تکرار کنم؟؟؟
- هر بار که مطمئن شدم همون لذتی رو ازش می بری که از با من بودن می بردی...
خندم گرفت، با همون انرژی کم ، صدای خندم رفت بالا... آیدا راست میگفت، سامان دیگه یه انسان نبود، معلوم نبود چیه، هنوز نمی تونم باور کنم که گرفتن انتقام خواهر و عشقش تا اینقدر براش مهم باشه که تبدیل به موجود دیگه اش کرده... شاید روزگار داشت انتقام تمام کارایی که مادرم کرده بود رو از من می گرفت، حسام راست میگفت، من آخرش یه جنده ام، حالا برای تصاحب یه آینده تضمین شده باید تن به این کار بدم، در اصل هیچ فرقی با اون جنده های خیابونی ندارم...
اینقدر سامانو دوسش داشتم که با همه سعی ام و زورم نمی شد ازش متنفر باشم، مصمم بودن در انتقام رو تو چشمای عسلیش دیدم... اگه سرنوشت من این بود که برای به دست آوردن آینده باید با همه وجودم بجنگم، باشه باهاش مشکلی ندارم، بذار تو این جنگ له بشم، به درک، بذار تیکه تیکه بشم، آخرش مرگه، این حق منه،‌ این سهم منه، این لیاقت منه...
سند خونه رو انداختم رو کاناپه، رفتم جلوش وایستادم، بهش گفتم ،‌اوکی من آماد... هنوز حرفم کامل نشده بود که از حال رفتم، لمس دستاش با پاهام و کمرم... چه دنیای عجیبیه، فقط دستای کسی میتونه بهت آرامش و امنیت بده که شاید در اصل قاتلت باشه...
چند روز بعد کامل خوب شده بودم، استرس خفیف اینکه نقشه بعدی سامان برای من چیه تو دلم موج می زد، داشتم آهنگ Why not me انرکیه رو گوش می دادم، گوشیم زنگ خورد، سامان بود که گفت: کبری برات یه چمدون میاره، برای چند روز مسافرت،‌ لباس و وسایلتو بردار، حاضر شو، آیدا میاد دنبالت ،می برت آرایشگاه، هر وقت آماده بودی ،‌ بعدش بهت خبر میدم...
آيدا در سکوت کامل بدنمو اپیلاسیون کرد، موهامو مش کرد، صورتمو آرایش کرد، از ژینوس خبری نبود، اینجور قهر کردناش و نبودش طبیعی بود، دوش گرفتم، یه مانتو کرم رنگ اندامی و کوتاه ، با یه ساپورت کرم رنگ ، چمدونمو برداشتم،‌ سوار ماشین شدم،‌ امیر اومده بود دنبالم، بینمون فقط سکوت بود، از تابلوها متوجه شدم داریم به سمت کرج میریم، کرج هم رد کردیم، یه جا بلاخره زد کنار، ‌ماشینو نگه داشت، جلومون یه ماشین شاسی بلند بود، امیر روشو کرد بهمو گفت: میری سوار ماشین جلویی میشی، اونا تو رو نمی شناسن، فکر میکنن که جنده ای، هیچی نمیگی ، هیچ حرفی نمیزنی، هر کاری هم خواستن،‌ میذاری انجام بدن... به چشمای امیر خیره شدم،‌ میتونستم تو چشماش بخونم که این حرفا ،‌حرفای خودش نیست، میشد ناراحتی خاصی رو توی چشماش دید، با گفتن باشه، از ماشین پیاده شدم،‌ بهم گفت: هشت روز دیگه همینجا تحویلت میدن،‌ خودم میام دنبالت...
هر قدمی که به سمت اون ماشین شاسی بلند برمی داشتم، ترس و دلهره بیشتر وجودمو می گرفت، حتی یه لحظه از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم، اما برای پشیمونی دیگه دیر بود،‌ در عقب ماشین باز شد، یکی ازش اومد بیرون، چمدونمو گرفتو گذاشت پشت صندلی ،‌بهم گفت: بفرما خوشگلم... چهار تا مرد بودن، دوتاشون جوون، دوتاشون مسن تر،‌ موقع سوار شدن متوجه رفتن ماشین امیر شدم، دیگه کاملا تنها بودم، اون دوتای جلویی هم زوم کرده بودن رو من، نمی تونستم نفس بکشم،‌ تو دلم به غلط کردن افتاده بودم...
- خجالت میکشی عزیزم؟؟؟ از چی خجالت میکشی؟؟؟
- احتمالا تازه کاره، آره؟؟؟ چند وقته شروع کردی؟؟؟
- عجب چیزیه،‌ هر چقدر براش دادیم میارزید...
- آره خوب تیکه ایه، فقط انگاری لاله...
اونی که سمت راستم نشسته بود گفت:‌ بسه دیگه فرشته خانوم هنوز یخش باز نشده، راه بیفت، وقت زیاده،‌ خودم یخشو باز میکنم... دستشو گذاشت رو پامو فشار داد، از استرس یه نفس عمیق کشیدم، سرمو چرخوندمو بهش نگاه کردم، می خورد حدود 40 سالش باشه، نیشش باز شدو گفت:‌ جووووووون به این نگاه کردنت... دست اون یکی رو هم روی پام حس کردم، گفت: چه نفس نفسی میزنه جوجه کوچولو... سمت راستیه چونمو گرفتو گفت: آره آبجیمون تازه کاره، عاشق این دل دل زدنش شدم، چه شود این مسافرت، جنده به این باحالی تا حالا ندیده بودم... تا خود شمال با دستاشون همه جامو مالوندن، سعی می کردم فقط جاده رو نگاه کنم... منو بردن به یه ویلا، همون سمت راستیه از راه نرسیده گفت: من دیگه طاقت ندارم، خودم این جیگرو افتتاح میکنم، میریم با هم یه دوش حسابی میگیریم... حدود یه ساعت تو حموم بودیم،‌ دو دست منو کرد، پاهام خسته شده بود، هیچ لذتی نداشت، هیچ لذتی نداشت...
تعداد سکسایی که با من تو اون یه هفته داشتن از دستم در رفته بود و دیگه نمی شمردم، تو حالت و وضعیتی نبود که با من سکس نکنن،‌ سکسای یه نفره، دو نفره، سه نفره، چهار نفره... بعد چند بار بلاخره تونستم درد سکس از پشت رو تحمل کنم،‌ همشون شاکی بودن که چرا جندگی بلد نیستم، چرا همراهیشون نمی کنم، چرا اینقدر بی روح ساک می زنم، آه و ناله و عشق بازی ندارم،‌ برام مهم نبود که چی میگن، تنها چیزی که میخواستم این بود که زودتر تموم بشه...
امیر منو تحویل گرفت، توی راه بهم گفت: ازت راضی نبودن، انگار هیچی بلد نبودی... عصبی شدمو گفتم:‌ من جنده نیستممممممم... امیر روشو کرد سمت منو گفت: اما سامان چیزای دیگه ای تعریف میکنه، انگار خیلی هم بلدی... اومدم به سامان فحش بدم که یاد قرارم باهاش افتادم ، یاد اون جملش که گفت تا همونجوری که با من بودی ، با بقیه هم نشی ،‌این روال ادامه داره...
وقتی وارد اتاقم شدم درشو قفل کردم،‌ حالا میشد یه دل سیر گریه کنم، این یه هفته فقط سکوت بودمو تحمل کردم، هنوزم دیر نشده میتونم فرار کنم، اما کجا برم؟؟؟ پیش کی برم؟؟؟ اگه شرایطم بدتر از این بشه چی؟؟؟
چند روز بعدش تو آشپزخونه بودمو داشتم صبحونه می خوردم، سامان هیچ صحبتی درباره اون مسافرت شمال ازم نپرسید، رفتارش عادی بود، از این سکوتش عصبی شده بودم، بهش گفتم: میخوام اتاقمو عوض کنم...
سرشو بلند کردو گفت: مگه اتاقت چشه؟؟؟ چرا میخوایی عوض کنی؟؟؟
- اتاقم هیچیش نیست، من اتاق پریسا رو میخوام...
چشماش کمی تنگ شدو بهم خیره شد، گفت: برای چی؟؟؟
- من اتاق پریسا رو با همه وسایل خودش میخوام، مگه قرار نیست من کلید حل این معما باشم، حقمه کسی رو که قراره برای حل معمای خود کشیش ، نقش جنده ها رو بازی کنم ، بهتر بشناسم. آهان راستی ارغوانم هست، اون دفترچه خاطرات و برگه رمز گشاییشو میخوام...
قیافه سامان در هم شد، چشماش عصبانی شد، حس لذت خاصی داشتم از اینکه اون وضعیت آرومی که داشتو موفق شدم به هم بریزم، همینجوری بهم خیره شده بودو هیچی نمی گفت...
- راستی تا حالا یک درصد هم احتمال ندادی که شاید نظریه پلیس درست بوده باشه، پریسا و ارغوان درگیر مواد مخدر شدن، در همین حین شروع می کنن یه سری شیطونی کردن با هم، خب شیطونی هاشون زیاد میشه،‌به خودشون که میان، می بینن که خیلی از خط قرمزا رو رد کردن ، خب تصمیم میگیرن خودکشی کنن. به نظرم که امکانش هست...
سامان همینجور با عصبانیت داشت منو نگاه می کرد، چشماش قرمز شده بود، همه حرفامو با پوزخند و کنایه وار بهش زدم، اینجوری می تونستم انتقام اون دو تا گنده بک که اونجوری وحشیانه بهم تجاوز کردنو بگیرم...
- اما خودمونیما جفتشون حسابی خوشگل بودن، با اینکه همجنس بازا رو درک نمیکنم اما تصور اینکه باهم چیکارا که نکردن خیلی جذابه، دو تا دختر خوشگل، با هم ، تو یه خونه، تنها،‌ حتما یه شب که حسابی مواد زده بودن با هم چشم تو چشم شدن، لباشون رفته تو هم و... تا حالا اصلا به اینا فکر کردی،‌ یا فقط فکر میکنی مقصر کس دیگه ایه؟؟؟ به نظر من که این احتمال هم باید در نظر بگیری، هر کسی میتونه یه جنده باشه،‌ حتی خواهر تو، حتی معشوقه تو...
تنفسش شدید تر شد، چشماش کاملا کاسه خون شده بودن، هر لحظه احتمال میدادم وحشیانه بیاد سمتمو تا میخورم منو بزنه، اما برام مهم نبود، لذت اینکه داشتم سامان خونسرد رو به این روز مینداختم ارزششو داشت، لذت انتقامی که خودش یادم داده بود... گاهی وقتا آدم دوست داره از عشقش هم انتقام بگیره و لذت ببره،‌ حداقل اینجوری توی دل خودش میگه مساوی شدیم... سعی کردم خودمو خونسرد بگیرم، شروع کردم لقمه نون و پنیر گرفتن، به آرومی گذاشتم تو دهنم ،عمدا ملچ و ملوچ کردم، هم زمان هم بهش خیره شدم...
- سخنرانیت تموم شد؟؟؟
- آره عزیزم، خواستم فقط یه زاویه دیگه از اتفاقی که ممکنه افتاده باشه رو بهت گوشزد کنم...
- کلید اتاق پریسا رو از کبری بگیر، ‌بگو من گفتم، دفترچه خاطراتو هم بهت میدم...
یه لقمه دیگه درست کردمو بلند شدم، صدامو کش دار کردمو نگاهمو ناز دار، رفتم طرفشو لقمه رو به آرومی گذاشتم تو دهنم، دست کشیدم روی لباشو گفتم مرسی عزیزم... بهم نگاه نمی کرد،‌ زل زده بود به جلوش... دیگه بسش بود، رفتم تو حیاط که کلید اتاق پریسا رو از کبری بگیرم...
اون سری اصلا حالم خوب نبود و به جزییات اتاق پریسا دقت نکردم، حالا میشد کامل فضولی کنم، همه چی قرمز بود، مشخصه عاشق رنگ قرمز بوده،‌ کمد لباساش، همه لباسای تو خونه ای و مجلسی لختی بودن،‌ از اون شیطونا بوده، یه کامپیوتر بود تو اتاقش، مثل من لپتاب نداشته، شایدم داشته ،‌ کامپیوتر رو روشن کردم، صفحه دسکتاپ یه عکس بود که توش پر از شماره های لاتین بود، سرم گیج رفت وقتی تو بهرشون رفتم... شروع کردم کنکاش تو درایورا، یه پوشه بود که پر از عکس بود، عکسای بچگی پارسا و پریسا، ارغوان تو اکثر عکسا بود،‌ آیدا راست میگفت ،‌اینا از بچگی با هم بودن، قیافه مادرشون رو هم بلاخره دیدم، خوشگلی جفتشون به مادرشون رفته بود، آیدا هم تو چند تا عکس دیدم، بدون آرایش چقدر معمولی بود... تو یه فولدر دیگه پر آهنگ بود، سلیقه پریسا هم ،آهنگای لاتین و خارجی بوده... تو یه فولدر دیگه کلی آموزش زبان بود، مشخص بوده که خیلی به زبان علاقه داشته... هر چی گشتم چیز دیگه ای پیدا نشد، زیر میز کامپیوتر و زیر تخت و بالای کمد و هر جایی که میشد چیزی قایم کردو گشتم، امید داشتم یه چیز مرموز و خاص پیدا کنم، اما هیچی نبود... قاب عکس دو نفره پریسا و ارغوانو گرفتم دستم، ولو شدم رو تخت، بهشون زل زدم، چقدر تو عکس شاد بودن، از چشمای پریسا شیطنت می بارید اما آیدا درست میگفت، چشمای ارغوان خیلی معصوم بود،‌ خنده معصومی هم رو لباش نشسته بود، یه لحظه از حرفایی که به سامان زدم خجالت کشیدم... بهشون خیره شدم، تو دلم ازشون پرسیدم: واقعا چرا خودتونو کشتین؟؟؟ من این همه بلا سرم اومده ، هنوز جرات خودکشی پیدا نکردم، هنوز مثل احمقا امیدوارم یه روزی زندگیم خوب بشه، مثل احمقا هنوز امید به عشق سامان دارم، مثل احمقا وسوسه صاحب شدن این خونه تو وجودمه... همه چیزایی که برای من فعلا در حد آرزو و حرفه، شما داشتین، یکیتون به عنوان برادر و اون یکی به عنوان عشق ، سامانو داشتین،‌ پول داشتین، خانواده داشتین، پس چرا خودتونو کشتین؟؟؟ حس می کنم حالا برای منم واقعا مهمه که این معما حل بشه...
فرداش سامان برام دفترچه خاطرات رو آورد، برگه های حدودا ضخیم و شبیه مقوا داشت، آبی کم رنگ بود، برگه ها با یه فنر به دفتر وصل شده بودن،‌ برگه ها رو میشد بدون پاره کردن از دفترچه جدا کرد، از اونی که آیدا می گفت پیچیده تر بود، از اون برگه رمز گشایی هم که هیچی معلوم نبود، یه نیم ساعت نگاشون کردم،‌حوصلم سر رفت، گذاشتم رو میز کامپیوتر، رفتم دراز کشیدمو ایندفعه فقط به ارغوان فکر می کردم...
تا آخر تابستون چند بار دیگه منو به عنوان جنده تحویل مردا و پسرا میدادن،‌ همیشه تو خیابون منو تحویل میدادن و تحویل می گرفتن، یه بار به تمسخر از امیر پرسیدم چجوری برام مشتری جور می کنین؟؟؟ گفت: یه رابط که کارش همینه، هر چی هم پول میگیره برای خودشه، فقط باید اون شخصیتای که سامان میخواد رو جور کنه... راست میگفت،‌ هر کدومشون یه جور بودن، یکی خشن دوست داشت، یکی ملایم، یکی بی روح بود، یکی خیلی احساساتی بود، اما همچنان همه از سرد بودن من شاکی بودن، من نمی تونستم ازشون لذت ببرم، دست خودم نبود،‌ آخه جندگی چه لذتی داره؟؟؟
دانشگاه شروع شد، آدرس محل زندگیم رو به گفته سامان یه آدرسی دادم که اصلا خودمم بلد نبودم... جلسات سکس منم کمتر شد ، حدودا ماهی دوبار، در هفته یه روز هچنان استاد زبان خصوصی داشتم، تنها لحظات خوبم کنار ژینوس بود که چرت و پرتاشو گوش کنمو بخندم، از هیچی خبر نداشت،‌ فکر میکرد من همچنان دوست دختر سامان هستم،‌ میگفت بهت حسودیم میشه که این همه مدت دوستیتون ادامه پیدا کرده... با آموزشای آیدا خودم آرایش کردن رو یاد گرفتم، دیگه بلد بودم صورتم و موهامو حسابی درست کنم... زمان داشت می گذشت ، یه مورد رو اصلا متوجه نشده بودم،‌ من هر روز داشتم بی روح تر و بی احساس تر میشدم، همون ربات بی قلبی که سامان می خواست...
ترم دوم دانشگاه شروع شد، سامان ازم خواست که با هر استادی که تو دانشگاه میشه ، ارتباط بر قرار کنم، تو این کار افتضاح بودم، شاید به خاطر قیافه و اندامم به سمتم کشیده میشدن اما معلوم نبود چه رفتاری ازم می دیدن که سری بعد سرد و سر سنگین باهام برخورد میکردن... تا پایان سال اول اصلا موفق نشدم، حتی موفق نشدم با یه پسر دوست بشم ، انگار تلخی نا خواسته ای داشتم که همه رو از من فراری میداد،‌ اون رابط هم به امیر گفته بود هیچ مشتری ای از دست من راضی نیست...
امتحانای ترم دوم هم تموم شد... رو تختم دراز کشیده بودم ، داشتم یه رمان انگلیسی میخوندم، سامان و امیر وارد شدن، بلند شدم نشستم، امیر رفت روی صندلی کامپیوتر نشست،‌ سامان اومد کنارم، بهم گفت: فرشته مطمئنی داری همه سعی خودتو میکنی؟؟؟ نگاش کردم، چرا وقتی هنوز این چشمای لعنتی رو میبینم دلم میلرزه، مگه من اصلا لیاقت اینو دارم که دلم برای کسی بلرزه؟؟؟ مگه من ارزششو دارم؟؟؟ بهش گفتم: آره همه سعی خودمو میکنم، اما من نمی تونم هیچ لذتی ازشون ببرم، دست خودم نیست سامان،‌ نمی تونم... دستشو کشید رو موهاشو نگام کرد، امیر بهش گفت : خب الان چیکار کنیم؟؟؟ بلند شد و شروع کرد راه رفتن، یه دستشو مشت کرده بود و میکوبید به کف اون یکی دستش، گفت:‌ یه راهی پیدا میکنم،‌ از اتاق رفت بیرون... امیر موقع رفتن بهم گفت: امیدوارم باهامون بازی نکرده باشی فرشته،‌ وگرنه میدونم چه بلایی سرت بیارم...
چند روز بعد سامان اومد تو اتاقم، بیدارم کرد، بهم گفت: سریع پاشو حاضر شو باید بریم جایی... توی راه هیچی نمی گفت، منم دیگه عادت داشتم به این هچی نگفتناش، حتما میخواست منو باز تحویل یه مشت دیوونه بده... اما بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم که الان باید وارد یه خونه بشم ،‌ منو برد به یه کافی شاپ خیلی با کلاس، یه گوشه نشستیم، به گارسون که یه پسر خیلی خوشتیپ بود سفارش نسکافه و کیک دادم، سامان گفت هیچی نمیخوره... مشغول خوردن کیک و نسکافه بودم که یه خانوم هیکلی و گنده که نصف موهای رنگ کرده شرابیش بیرون بود و یه عینک دودی هم داشت اومد جلومون نشست، بهمون سلام کرد، من با تعجب بهش سلام کردم... عینکشو برداشت و شروع کرد نگاه کردن من، با لبخند و لودگی عمدی بهش گفتم: خیلی خوشمزس ،‌براتون سفارش بدم؟؟؟ لبخند زدو گفت: نوش جان عزیزم،‌ میل ندارم... سامان بهش گفت: تا آخر تابستون تحویل شما، قرارمون همونی که توضیح دادم، باهاتون در تماسم... بلند شد و بدون خدافظی رفت...
اومدم برم دنبالشو بگم یعنی چی تا آخر تابستون، ‌من که هیچی وسیله بر نداشتم،‌ خانومه مچ دستمو گرفتو گفت:‌ بشین عزیزم، نگران نباش، پیش من جات امنه... بهش نگاه کردم، با آرایش یه قیافه معمولی داشت، چشمای آبی خاصی داشت، اصلا شبیه ایرانیا نبود، یه جوری بود... لبخند زنان بهم گفت:‌ اسم من مهوش هست عزیزم، شما هم فرشته خانوم هستین، خیلی بیشتر از اونی که شنیده بودم خوشگلی و جذابی و البته شیطون... بهم گفت که بلند شم و همراهش برم، یه ماشین مدل بالای خارجی داشت، گفت: قراره با هم بریم سفر، کلی خوش بگذرونیم،‌ یه تابستون عالی... خیلی تو جاده بودیم، فکر کنم نزدیک ده ساعت، فقط یه جا وایستاد و بنزین زد، بلاخره رسیدیم، فهمیدم اومدیم شیراز، اولین بار بود که میومدم شیراز...
رفتیم تو یه خونه بزرگ اما خیلی قدیمی، مطمئنم از خونه دایی حمید داغون تر و کثیف تر بود، حتی رو وسایل قدیمی و کهنه خونه تار عنکبوت بسته بود، بهم یه اتاق کثیف تر از هال نشون داد و گفت:‌ خسته شدی عزیزم برو استراحت کن... از بس تو این یه سال خونه های غریبه ها رفته بودم ، اصلا احساس معذب بودن نداشتم، فقط از کثیفی این خونه چندشم شده بود، سریع خوابم برد... صبح بیدار شدم ، مثل همیشه خودم گشتمو حموم رو پیدا کردم، حمومش حال به هم زن تر از بقیه خونه بود، مشغول دوش گرفتن بودم که مهوش وارد حموم شد، لخت لخت بود، قد بلندش باعث میشد گنده بودنش بیشتر به چشم بیاد، لبخند مهربونی رو لباش داشت، بهم سلام کردو گفت: صبح بخیر عزیزم. منم با سردی بهش سلام کردمو ادامه دادم به شستن خودم...
یکمی نگام کردو گفت: به من از گذشته ات نگفتن، علاقه ای هم ندارم که بدونم،‌ از اینکه قراره آینده هم چی بشه هم علاقه ای ندارم بدونم، به من گفتن راه و رسمشو یادت بدم... بهش پوزخند زدمو گفتم راه و رسم چی؟؟؟ نکنه تو سر استاد جنده هایی... همینجوری داشت به حرفم میخندید، منم خندم گرفته بود از حرف خودم... یه هو قیافه خندونش ، جدی شد، چشماش عصبانی شد، انگار که از اون زن مهربون تبدیل به یه خون آشام شد... بی هوا و بدون مقدمه یه کشیده محکم زد تو گوشم، اومدم به خودم بیام دومیش هم زد... از درد زیاد کشیده هاش اشک تو چشمام جمع شد،‌ بهش گفتم چته چرا میزنی؟ جنبه شوخی نداری... هیچی نگفت، از روی سکوی داخل حموم که اصلا دقت نکرده بودم ، یه چیزی بود مثل شلاق اما رشته ای، برداشت ، دوباره بی مقدمه شروع کرد زدن، چند بار خواستم با دستم جلوشو بگیرم اما نشد، زورش خیلی زیاد بود، اشکم در اومد، هر چی فحش که از ژینوس یاد گرفته بودم بهش می دادم، مجبور شدم خودمو موچاله کنمو بشینم که کمتر به همه جای بدنم بخوره، بی رحمانه فقط میزد، دیگه از درد داشتم می مردم،‌ طاقت نداشتم، شروع کردم به التماس کردن، با گریه و زاری ازش خواهش کردم که بس کنه... بلاخره دست نگه داشت،‌ بی وقفه گریه می کردم، همه جام درد می کرد...
بهم گفت بلند شو، نمی تونستم بلند شم، گفت: بلند میشی یا بازم دلت میخواد؟؟؟ از ترس اینکه دوباره بزنه ، گریه کنان بلند شدم، دیگه خبری از اون چهره مهربون و خندونش نبود، جدی بود و ترسناک، گفت: درس اول ، ادب داشتن، انگار خیلی بی صاحاب بودی که هیچی ادب نداری، خودتو بشور و بیا بیرون، در ضمن درس دوم، از حالا به بعد تو این خونه باید لخت باشی،‌ لباس ممنوع... به سختی خودمو شستم، با بدن لرزون یه حوله که آویزون بود رو دورم انداختم و رفتم تو هال، خودش لباس پوشیده بود، نشسته بود رو کاناپه و پاشو رو پاش انداخته بود، بهم گفت: اون حوله برای خشک کردنه، مگه نگفتم حق نداری لباس تنت کنی،‌ لباستو وقتی تنت میکنی که داری از اینجا میری... حوله رو به آرومی از رو خودم انداختم،‌که گفت: ‌برو بذار سر جاش... وقتی برگشتم یه جاروی دستی داد دستم، گفت کل خونه رو جارو میکنی، اومدم اعتراض کنم که همه جام درد میکنه که شلاق تو دستش باعث شد به حرفش گوش کنم... نمیدونم چقدر طول کشید اما دیگه کمر برام نمونده بود، نشسته بود ،‌ فقط منو نگاه میکرد، تموم که شد دوست داشتم بشینم، رفتم جلوش وگفتم تمومه،‌ اومدم بشینم که گفت: فعلا استراحت ممنوع، برو اشپزخونه رو تمیز کن... حرصم در اومد، ‌بهش گفتم: کنیز که گیر نیاوردی... بلند شد و باز با شلاق شروع کرد به زدن، اینقدر زد که دوباره خودمو موچاله کردمو نشستم، دوباره گریم گرفتو شروع کردم التماس کردن که بس کنه، همه بدنم قرمز شده بود، بعضی جاهاش خون مردگی داشت، بهم گفت:‌ نیم ساعت دیگه باید مشغول نظافت آشپزخونه باشی، ‌وگرنه اینقدر می زنمت که بیان تو همین باغچه چالت کنن...
20 روز گذشت و همین منوال بود، فکر کنم روزی نهایتا 4 ساعت میخوابیدم، بقیه اش باید کار می کردم، بهم گفته بود باید این خونه متروکه و آشغال رو دسته گل کنم، محل خوابم رو موکت راهرو ورودی بود، با اینکه لخت بودم اما هوا گرم بود، پشه ها هم دیوونم کرده بودن، همه لباسامو قایم کرده بود، اکثر موقع ها گشنم بود و خیلی کم بهم غذا می داد، وقتایی هم که نبود در خونه قفل بود، حالا اگه هم باز بود من چه غلطی می تونستم بکنم، ‌بدون لباس ، ‌تو شهر غریب... مثل برده ها باهام رفتار می کرد، هر بار کوتاهی می کردم منو میزد، اصرار داشت که بگه من بی صاحابم، از زیر بته اومدم، در اصل هم راست می گفت، این دو سال زندگی مرفه باعث شده بود یادم بره که از کجا اومدم و دقیقا کی هستم، یادم رفته بود که اگه سامان نبود من هیچی نبودم، اگه الانم نباشه من هیچی نیستم ، هر روز که می گذشت بیشتر به برده بودن عادت می کردم، بیشتر حق خودم می دونستم که منو بزنه و له کنه، ازم بیگاری بکشه... دیگه اعتراضی نداشتم...
بهم میگفت که رییس صداش کنم، حتی برای دستشویی رفتن باید ازش اجازه می گرفتم، دیگه شک داشتم که مدت باقی مونده رو بتونم زنده بمونم یا نه... همه پوست تنم خشک شده بود، بلاخره اجازه داد که شبا رو مبل قدیمی وسط هال بخوابم، خوابیدن روش یه رویا بود برام... یه روز که داشتم گردو خاک تموم نشدنی خونه رو می گرفتم، صدام زد، ازم خواست برم جلوش وایستم، چند لحظه نگام کرد، بهم گفت برگرد و به حالت سجده شو، این حالتو مردا ازم زیاد می خواستن اما برای کردن، این برای چی میخواست؟! با اولین ضربه شلاق به باسنم ، همه تنم لرزید، بعدی رو هم زد، بعدی رو هم زد، سعی می کردم اشک نریزم اما موفق نشدم، ازم خواست جملاتی که میگه رو تکرار کنم... من یه موجود بی ارزش بیشتر نیستم، من یک دختر هرزه بیشتر نیستم، من بی صاحابم و از زیر بته در اومدم، ارزش من از تفاله های سگای توی فاضلاب کمتره... روزی دو نوبت نیم ساعتی شلاق میخوردم به حالتای مختلف و این جمله ها رو همراه با گریه می گفتم...
وارد 20 روز سوم شدیم، همچنان داشتم خونه رو تمیز می کردم که مهوش از بیرون اومد، مشخص بود که حسابی عرق کرده، رفت نشست رو مبل، صدام کرد، ازم خواست که لباسشو دربیارم، گفت کامل لختش کنم، فقط کمی خودشو پیچ و تاب می داد که بتونم شلوار و شورتشو در بیارم، پاهاشو از هم باز کرد، بهم گفت: زانو بزن و کسمو لیس بزن... کلی عرق کرده بود، بدنش بوی گند می داد، موهای کسشم خیلی بلند بود، زبونمو هر چی بیشتر به کسش نزدیک کردم بیشتر بوی گند می داد، چند بار عوق زدمو میخواستم بالا بیارم، موهامو گرفت و صورتمو چسبوند به کسش، گفت:‌ از امروز روزی سه نوبت و هر نوبت یه ساعت کارت همینه...
تا اینجاشو تحمل کرده بودم، پس بقیشو هم می تونستم، باید هر جور شده تحمل کنم، اگه کم بیارم سامان لازم نیست سفته ها رو اجرا بذاره، فقط کافیه منو بندازه بیرون، همین برای نابود شدنم کافیه... بعد چند روز موفق شدم با این بوی گند و تند کسش کنار بیام... برام سوال بود که اصلا از این کارم لذت می بره یا نه، اصلا معلوم نبود... چندین کار دیگه هم ازم میخواست، مثل ماساژ دادن و بوس کردن همه جای بدنش و ... خوب که دقت کردم اون جمله اولم تو حموم درست بود، مهوش سراستاد جنده ها بود، داشت راه و رسم یه جنده کامل شدن رو یادم می داد، اما نه یه جنده معمولی،‌ من یه جنده خاص بودم برای یه هدف خاص...
بلاخره تموم شد، لباسامو برام آورد، همون مسیر برگشت به تهران، همون کافه ای که منو تحویل گرفته بود، فکر می کردم یه حرف یا سخن پایانی ای داشته باشه،‌ اما فقط سکوت کرد،‌ تا اینکه سامان اومد، با هم احوال پرسی کردن، سامان براش یه چک نوشتو گفت:‌ اینم مابقی پول... مهوش خدافظی کردو رفت، آخرین باری بود که می دیدمش... سامان منو برد و تحویل آیدا داد، کلی داغون شده بودم که فقط آیدا می تونست درستم کنه... سه روز پیش آیدا بودم...


با صدای سهیلا به خودم اومدم...
- خانوم نصیری،‌ خانوم نصیری، خوب هستین؟؟؟ اکه لازمه از اینجا منتقلتون کنیم به یه بیمارستان مجهز...
- لازم نیست استاد، خوبم، خیالتون راحت...
- به هر حال من از طرف دانشگاه خودمو مسئول می دونم پیگیر وضعیتتون باشم، دوستتون مراقب شما هست، ‌هر کمکی لازم داشتین بهش بگین...
- مرسی استاد، ممنون که اومدید...
معاون دانشگاه بود، منم تو دانشگاه حالم بد شده بود، قطعا می تونست به این بهونه بیاد و ببینه من چم شده... اما می تونستم تو چشماش بخونم که برام نگرانه، منو به همین راحتی به دست نیاورده که به راحتی هم از دست بده، این یعنی اینکه نقشه مثل ساعت داره میره جلو... از اونجایی که حوصله وراجی های نازنین رو نداشتم ، رومو کردم اونور و چشامو بستم...


نمیدونم سامان می خواست موجودیت واقعیمو بهم یادآوری کنه یا واقعا هدفش آموزشای مهوش بود، یا شاید جفتش... هر چی بود تاثیر زیادی روم گذاشت، آدما تو شرایط سخت متوجه توانایی های خاصی از خودشون میشن... فهمیدم تو جندگی هیچ لذتی وجود نداره، باید وانمود کنی که لذت میبری، باید ارضای جنسی بشی اما برای روحت هیچ ارضا شدنی در کار نیست... مروارید واقعی از صدف بیرون اومد...
سه ماه از سال دوم دانشگاه گذشت... امیر می گفت، رابط حسابی راضیه و میگه مشتری ها هم خیلی راضین، حتی چند تا مشتری خانوم هم داشتم. چقدر آدما پیچیده ان، اگه تا چند سال پیش بهم می گفتن زنا هم جنده کرایه می کنن ، باورم نمیشد...
سامان صدام زد، یار همیشه کنارش ،‌امیر هم بود، رفتم جلوشون نشستم، بهم یه برگه داد... عکس روشو میشناختم، خوبم میشناختم... لازم به توضیح نبود... بهش گفتم: امکان نداره سامان، این نشدنیه، هر کدوم از استادا رو بگو ،بهت قول میدم کمتر از یه هفته تورشون کنم اما این نمیشه، منو از دانشگاه میندازن بیرون، همه نقشه های خودت از بین میره... نصف سیگارشو کشیده بود، حرفامو گوش داد، بهم گفت: نشدنی وجود نداره فرشته،‌ باید بتونی،‌ این جز نقشه اصلیه، باید بهش نزدیک بشی، باید از طریق این دانشگاهتو منتقل کنی به اصفهان، بدون حمایت ما، ‌تک و تنها، تنها ردی که قراره از تو جا بمونه خودتی، من مطمئنم از پسش بر میایی...
دوباره به عکس نگاه کردم،‌ زیرش یه سری توضیحات و نوشته بود، بلند شدمو چند قدم جلوشون راه رفتم، حاج آقا حقیقی، دست گذاشته بودن رو بدترین گزینه ممکن، البته آخوند نبود، چون مکه رفته بودو ریش میذاشتو همیشه تسبیح دستش بود ،‌ همه حاجی صداش می کردن... مثلا جانباز هم بود،‌ البته تو بچه ها شایعه بود که از اونایی بوده که باباش ناقصش کرده و رفته خودشو مجروح جنگی اعلام کرده،‌ اما هر چی که بود همه عالم و آدم مثل سگ ازش می ترسیدن، رییس حراست بود، فکر کنم رکورد اخراج دانشجو تو کل ایران دست این بود... حالا سامان از من میخواست بدون هیچ حمایتی بهش نزدیک بشم... بعد از اینکه چند دقیقه ای جلوشون رژه رفتم ، وایستادم...
- حداقل بهم هم فکری بده که چجوری بهش نزدیک بشم...
- من نمی تونم بهت هم فکری بدم فرشته، بهت ماهی گیری یاد دادم برای همین روزا، همه جا من نیستم که بتونم بهت کمک فکری بدم،‌ در آینده معلوم نیست که تک و تنها تو چه شرایطی قرار بگیری ، تو یه شطرنج بازی فرشته، اینو یادت نره...
همینجور تو اتاقم راه می رفتم و فکر میکردم، استرس داشتم،‌اگه موفق نشم چی؟؟؟ اونوقت سامان منو پرتم میکنه بیرون، دیگه به دردش نمی خورم، خدای من خودت کمک کن، چقدر احمقانه ،‌دارم از خدا کمک میخوام... چند روز تموم فقط فکر کردم... به سامان پیام دادم امشب هوس قهوه خونه ام کرده، خودتو امیر و آیدا ،‌یه جای دنج رزو کن ، میخوام کنارتون یه هوایی بخورم... بدون اینکه ازم سوال بپرسه جواب داد اوکی ساعت 9 میام دنبالت...
میخواستم یه مورد مهم رو بهشون بگم، این سه تا از اول در جریان همه چی بودن و هستن، پس باید همشون می بودن، از طرفی واقعا دلم هوس یه چایی داغ تو هوای سرد کرده بود... اونا هم فهمیده بودن ، منتظر بودن شروع کنم به حرف زدن...
- حاج آقا حقیقی تو دانشجوها خیلی دشمن داره، خیلی از دخترا حتی برای خراب کردنش هم که شده سعی کردن بهش نزدیک بشن اما نتیجه ای نداشته، آدم به شدت جدی و محکمیه، اما من این چند وقت حسابی فکرامو کردم، میدونم چجوری باید بهش نزدیک شد، باید داستان واقعی زندگیمو براش تعریف کنم...
ایدا خندش گرفتو گفت: خل شدی؟؟؟ مثلا نشستی فکر کردی؟؟؟ باید یه داستان کلا ساختگی تعریف کنی... هنوز به وسط داستانت نرسیده اخراجت میکنه،‌خدا رو شکر به قسمت ماها نمی رسی که همگی لو بریم... امیر هم اومد یه چیزی بگه که نذاشتم...
- من خنگ نیستم آیدا،‌ اگه قراره یه روز به سهیلا هم نزدیک بشم لازمه یه داستان داشته باشم، چه داستانی بهتر از داستان خودم، شرایطی که تو اصفهان داشتم، اعتماد به یه آدم بی معرفت و آوردنم به تهران و سو استفاده از من، حالا پشیمون شدم، میخوام از این شهر برم، کجا بهتر از جایی که قبلا توش زندگی کردم و می شناسمش... به من اعتماد کن سامان، مگه نگفتی باید خودم تنهایی از پسش بر بیام، به هر قیمتی شده مجابش میکنم که دلش برام بسوزه و کمک کنه...
ایدا باز اومد اعتراض کنه که سامان نذاشت، بهم گفت: باشه ، من همیشه سر حرفام هستم، به عهده خودت گذاشتم، همینو انجام بده...
رسیدیم خونه، مانتو و شالمو درآوردم، ‌رفتم جلوی امیر، بهش گفتم بزن تو گوشم... خندش گرفته بود، گفت: رفتیم چایی خوردیما، ‌مشروب نخوردیم که... رفتم سمت شیشه مشروب سامان، چند قلپ سر کشیدم، گفتم مسخره نکن امیر ، اینقدر بزن تا چند جای صورتم کبود بشه... دوباره خندید... سرش داد زدم خفه شو امیر، بهت میگم بزن... صورتش جدی شد، به سامان نگاه کرد، سامان با سرش تایید کرد... با اینکه خودم گفته بودم بزنه اما همینکه دستشو برد بالا از ترس چشامو بستم... مغز سرم از درد سوت کشید. بعدی،‌ بعدی،‌بعدی... سامان گفت بسه دیگه... صبح که از خواب بیدار شدم، سریع رفتم جلوی آینه، پای چشم و لبم حسابی کبود شده بود...
مثل جوجه های مریض که لرزش خفیفی دارن، به همون شکل و تو موقعیتی که میخواستم ، وارد دفتر حاجی شدم، دوتا پسره داشتن باهاش حرف می زدن، با اولین نگاهی که مطمئن شدم روم کرده از دفترش زدم بیرون، صدام زد، توجه نکردم،‌ دوباره با صدای بلند گفت: خانوم با شمام ، وایستادم، برگشتم...
- کاری داشتین؟؟؟
- ن ن نه کاری ندارم...
- پس برای چی اینجا وایستاده بودی؟؟؟
- ه ه هیچی ، ‌ب ب ببخشید ، کاری ندارم حاج آقا ،‌ ا ا اگه اجازه بدین برم ،ک ک کلاسم دیر م م میشه...
خیلی جدی گفت: بگیرید بشین خانوم. یکم دیگه با اون دوتا پسره حرف زدو موقع رفتن بهشون گفت درو پشت سرشون ببندن... من همینجوری سرم پایین بودو سعی میکردم اون لرزش خفیف سرم رو حفظ کنم...
- الان دیگه رفتن ،‌مشکلی هست؟؟؟ راحت باشید و بگید...
لرزش سرمو یه کمی بیشتر کردمو همچنان داشتم زمینو نگاه می کردم...
- سرتونو بیارین بالا،‌ مشخصه که حالتون خوب نیست و یه اتفاقی افتاده...
ترس از موفق نشدن و نتیجه اش که میشه آواره شدن ،‌باعث شد بهترین رل دنیا رو بازی کنم... سرمو با همون لرزش و به آرومی آوردم بالا، شروع کردم اشک ریختن، با سر لرزون و اشکایی که به آرومی رو گونه هام می ریختن بهش نگاه کردم،‌ هیکل گنده و چاقی داشت، ابروهای خیلی پر پشت با ریشای خیلی بلند، منو بگو که همیشه به اون دو سانت ریش امیر میگفتم ریشو... همراه با هق هق گریه بهش گفتم: ه ه هیچی ن ن نشده حاج آ آ آقا...
- آخه دختر ،‌با این صورت کبود شده، با این سر و بدن لرزون، اومدی تو دفتر من، مشخصه می خواستی یه چیزی بگی و پشیمون شدی، تا نگی چی شده نمی ذارم بری، اگه همکاری نکنی مجبورم پلیسو خبر کنم، باید مشخص بشه کی این بلا رو سرت آورده...
از جام بلند شدم،‌ شدت گریه ام بیشتر شد، شروع کردم نفس کشیدن سریع، ‌قیافه مو هراسون گرفتم...
- حاج آقا نه ، تو رو خ خ خدا نه، غ غ غلط کردم، ب ب به خ خ خدا م م من ک ک کاری ن ن نکردم...
می تونستم حس کنم که داره واقعا تحت تاثیر قرار می گیره... بلند شد، خودش برام یه دستمال کاغذی برداشتو داد دستم...
- نترس دختر، مگه گفتم تو کاری کردی، حتما برات اتفاقی افتاده که اومدی و به حراست دانشگاه خواستی اطلاع بدی، اما انگار ترسیدی و پشیمون شدی، خدا لعنت کنه اون چیزایی که پشت سر من و حراست این دانشگاه میگن، نترس دختر، آروم باش، لازمه زنگ بزنم به خانوادت...
دوباره و شدید تر شروع کردم گریه کردن...
- کدوم خانواده حاج آقا، کدوم خانوداه،‌ اگه من صاحاب داشتم ، این سر و وضعم نبود...
از اداری خواست که پرونده منو بیارن، همه چی تو پرونده عادی بود و چیز خاصی دستگیرش نشد، هیچ مورد انضباطی هم نداشتم، حس کردم از این همه گریه کردن
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ٥ ( پايانى)

‎حس کردم از این همه گریه کردن من کلافه شده... بلاخره کم آورد،‌گفت: فعلا برو ، نمی خواد بری سر کلاست ،‌خودم با استادت صحبت می کنم و موجه میکنم،‌ فردا صبح میایی دفترم، انشاالله بتونم مشکلتو حل کنم...
موقع خارج شدن از دانشگاه، خودمم باورم نمی شد که چه نقشی بازی کردم، ازاینکه تو جلسه اول تونستم تحت تاثیرش قرار بدم احساس خوبی داشتم، یا من خیلی عالی بودم یا اون دخترای احمقی که معلوم نبود چجوری می خواستن با این رابطه بر قرار کنن ، کودن بودن... فرداش با حال حدودا بهتر رفتم دفترش، دیروز باید غم و ناراحتیم رو بهش القا می کردم،‌ امروز نوبت استرس و ترس بود...
بهش تاکید کردم که شما اولین نفری هستین که دارم داستان زندگیم رو براش میگم، از آتیش سوزی مادرم شروع کردم، تا گم شدن پدرم، رفتن به خونه دایی، مشکلاتی که داشتم، به جریان حسام که رسیدم زدم زیر گریه، حاجی دوباره بهم دستمال کاغذی داد... از اینکه فقط یک شاگرد مکانیکی غریبه تنها همدم و حامی من بوده گفتم، در ادامش از آشنایی با یه پسر خوشگل و خوشتیپ و پولدار گفتم، از امضا کردن اون سفته ها ، از آوردن من به تهران و هم خونه ای شدن باهاش ، از اینکه اوایل خوب بود اما کم کم شروع کرد منو اذیت کردنو آزار دادن، از اینکه حالا ولم کرده و گم و گور شده، از اینکه حالا بی کس و تنهام، تو این شهر غریب، فقط تونستم شناسنامه مو ازش بگیرم،‌ حالا هم گاهی وقتا دوستاش و آشناهاش میدونن که من تنهام ،‌اذیت و آزار میرسونن،‌ نمیدونم تا کی میتونم جلوشون مقاومت کنم حاج آقا...
آخر حرفام صدای گریمو بردم بالا و گفتم:‌ میدونم حاج آقا الان که اینا رو گفتم اخراجم، میدونم که خودمو بدبخت کردم، اما دیگه خسته شدم حاج آقا، من عاشق درسم،‌ من تو بدترین شرایط درسمو ول نکردم، همه امیدم به این درس و مدرکه که بتونم آینده مو باهاش بسازم...
توی دلم آشوب بود، ریسک بزرگی کرده بودم، امکان داشت هر لحظه منو تحویل پلیس بده و گیر بده که کی بوده که گولت زده و کیا هستن که می خوان اذیتت کنن؟؟‌ گرچه برای اونم نقشه هایی تو سرم داشتم،‌ استرس و آشوب تو دلم کمک بزرگی بود، چون به هر حال باید امروز می ترسیدم و حاجی می دید که یه دختر جلوش تا سر حد مرگ از تنهایی می ترسه...
وقتی که حرفام تموم شد ، کمی مکث کردو شروع کرد حرف زدن، که حسابی سورپرایز شدم...
- ببین دخترم، اولا که قبول کن که خودت مقصر بودی، وقتی که پسر داییت بهت سو قصد کرد باید به همه اطلاع می دادی، بعدشم چه لزومی داشته که تو با یه شاگرد مکانیکی رابطه داشته باشی، همونم اشتباه بوده، اشتباه بدتر اعتماد به یه غریبه، خودت تو حرفات اعتراف کردی مجذوب چهره و پولش شدی، گرچه من صداقتت رو تحسین میکنم اما دلیل نمیشه مقصر بودنت رو نادیده بگیرم، اشتباه پشت اشتباه ، الانم یه سوال میکنم ، مثل بقیه مواردی که صادقانه گفتی جواب بده، میدونم که قانونا بدون اجازه ولی ،دختر حق صیغه نداره، اما میگی مدارک و برگه حضانت دایی فوت شده ات در اختیارش بوده، با این حال میخوام بدونم اینقدر شرافت داشته که یه صیغه محرمیت بین خودتون بخونه یا نه؟؟؟
چه دنیای عجیبیه، آدما واقعا خرن یا خودشونو زدن به خریت، خیلی راحت سه سوت کل گذشته منو قضاوت کرد و حکم داد، حالا هم نگران شرعی بودن رابطه من با اون پسره است!!!
- ب ب بله حاج آقا، م م من که ج ج جور دیگه راضی نمی شدم که باهاش باشم که، گ گ گفت صیغه م م می کنه و محرم میشیم، ر ر رابطه م م ما ب ب به خدا شرعی بود حاج آقا...
بعد از این جوابم رضایت خاصی رو توی چهرش دیدم، حتی از جاش بلند شد، گفت: بازم خدا رو شکر که با این همه اشتباه مرتکب گناه نشدی دختر... پریدم وسط حرفشو گفتم: الان حاج آقا چی میشه؟؟؟ یعنی اخراجم میکنین؟؟؟ حاج آقا تو رو خدا من فقط همین دانشگاه برام مونده، تو رو خدا خواهش میکنم...
- آروم باش دختر، آروم باش، کی حرف از اخراج زد، چی در مورد من فکر میکنی مگه؟؟؟ حتما تو دانشگاه پخش شده که حاج آقا حقیقی یه جلاده ،‌ آره؟؟؟
سرمو از خجالت انداختم پایینو هیچ جوابی ندادم...
- الان کجا زندگی میکنی؟؟؟ خرجیتو چطوری در میاری؟؟؟
- جدیدا قبل از غیب شدنش برام یه خونه کوچیک رهن کرده حاج آقا، قولنامه به اسم خودمه ، اما تا آخر تیر یا همون آخر دانشگاه قرار دادم تموم میشه، فکر کنم پولی هم که برای خرجی بهم داده تا دوماه بیشتر دووم نیاره، نمی دونم باید چیکار کنم حاج آقا، خیلی پشیمونم حاج آقا، رتبه من خیلی خوب بود،‌کاش دانشگاه اصفهان میزدم، حداقل اون شهرو میشناختم، چهار تا آشنا داشتم... حاج آقا من از همه اشتباهاتم توبه کردم، پشیمونم... درسته که خیلی حرفا پشت سر حراست میزنن، اما دیروز اینقدر روم فشار بود که نا خواسته خودمو تو دفتر شما دیدم...
این جمله من بس بود که حاج آقا بادی به غبغب بندازه و حسابی حال کنه که با اینحال که پشت سرش میگن فلانه و بهمانه اما هر کی گیر میکنه بازم به خودش پناه میبره، حس غرور حاجی رو کاملا غیر مستقیم براش فعال کردم، کاملا غیر مستقیم ازش تعریف کردم و بهش رسوندم که چقدر بهش اعتماد دارم...
شروع کرد نصیحت کردنو حرفای حاجی وار زدن، البته بماند که دو تا درمیون هی از خودشم تعریف می کرد، میگفت متاسفانه جوونا اسلام رو همیشه در لحظه آخر انتخاب میکنن!!! تو دلم گفتم: خاک بر سرت کنن که خودتو اسلامی میدونی،‌ یا شایدم واقعا اسلام تو و امثال تو هستین... ته دلم دیگه داشتم بالا میاوردم از این همه چرت و پرت ،از این همه غرور و ادعا،‌ از این همه قضاوت کردن، اما ظاهرمو راغب و مشتاق گرفتم به حرفای جدیدی که می شنیدم... صدای اذان منو نجات داد و حاج آقا یاد نماز اول وقت ظهر افتاد، ازم پرسید نماز میخونی یا نه؟؟؟ سرمو انداختم پایین، هیچی نگفتم... چند تا ذکر گفتو سرشو تکون داد... بهم گفت: فعلا برو تا فکرامو بکنم، که چجور میشه بهت کمک کرد...
حالا ماهی کاملا توی تور بود، حتما شروع می کرد ، در مورد من تحقیق دقیق تر، میدونستم چیزی دستگیرش نمیشه و فقط چیزایی رو میفهه که با نقشه سامان ردش گذاشته شده بود... از اون روز باید تو اون اپارتمان کوچولو و تنهایی زندگی کنم، باهوشی سامان رو موقعی فهمیدم که جایی رو انتخاب کرد که هر کی به هر کیه،‌ یکی بیاد برای تحقیق و بپرسه فلانی چه مدته اینجا، گوزپیچ میشه، اینجا یا همه معتادن یا صبح تا شب دنبال یه لقمه نون، شبا هم مثل جنازه وارد خونه میشن و فرداش مثل جنازه میزنن بیرون. فکر کنم وسط محله شون ده تا آدمو به رگبار هم ببندن کسی نفهمه...
حاجی هم فهمید که واقعا طرفش یه دختر تنها و بی سر پناهه و البته حسابی شیطون. حاجی حتما می دونست شیطونیای من فقط به یه رابطه صیغه با یه پسری که گولم زده ختم نشده، حاجی اسم صیغه رو آورد برای خودش، حاجی خودشو به خریت زده بود، چون تو گلوش گیر کرده بودم...
سامان پیش بینی می کرد که سهیلا باهاش یه روزی تماس بگیره و همه چی رو بپرسه و حتی ازش درمورد من نظر هم بخواد...
حاجی خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم پیشنهاد صیغه داد، وقتش بود که هر چی هنر داشتم پیاده کنم و چنان لذت سکس و عشق بازی رو بهش بچشونم که تا عمر داره خودشو مدیون من بدونه، اولش می گفت برای اینکه بتونه بهم خرجی بده و سر بزنه ، اما کیه که بتونه جلوی من مقاومت کنه، کدوم مردیه که اسیر شهوت یه دختر خوشگل و خوش اندام و طناز نشه؟؟؟
تنها بودن، ‌ضعیف بودن، بی کس بودن، مونث بودن... بدترین و تاریک ترین نقطه ضعفا رو میشه به تبدیل به قوی ترینشون کرد... وقتی که تو این فاصله کم تونستم قاپ حاجی رو بدزدم، کامل درک کردم که چرا سامان منو انتخاب کرده... توی آینه مرواید واقعی از صدف در اومده رو دیدم...
به مرور و آروم حاجی رو قانع کردم که منو منتقل دانشگاه اصفهان کنه، بهش گفتم تو ترجمه زبان پیشرفت کردمو خرجی خودمو میتونم دربیارم،‌ حدود 6 ماه همه جوره باهام حال کرده بود، قطعا بدش نمیومد که من برم و دیگه جلوی چشمش نباشم... بلاخره راضی شد و برای سال سوم منتقلی منو درست کرد، برای تشکر چنان جشنی براش گرفتمو اینقدر رقصیدم که تا صبح سه بار منو کرد... برای آخرین بار ازش خدافظی کردمو دیگه ندیدمش...
همگی مشغول جمع کردن بودیم، آیدا به خاطر آرایشگاه نمی تونست بیاد، ژینوس باز قهر کرده بود، سامان استرس و هیجان خاصی داشت، همینجوری تو هال قدم میزد... البته این استرس و هیجان تو وجود همه مون بود،‌ من بلاخره آماده شده بودم، دقیقا همونی شده بودم که سامان میخواست، آماده بودم برای بازی کردن هر نوع نقشی... شب آخری که تو تهران بودیم هیچ حرفی بینمون زده نشد، هر چهار تاییمون سکوت محض بودیم و هر کسی خودکار کار خودشو می کرد، ‌آیدا تصمیم داشت شب پیشمون بخوابه، استرس تو چهره اون بیشتر از بقیه مون بود... رفتم سمت امیر و پاکت سیگارو ازش گرفتم، بهش گفتم: بس کن امیر داری خودتو خفه میکنی... رفتم طبقه بالا، وسایلمو از اتاق پرسیا برداشتم، دفترچه خاطرات ارغوان هم برداشتم، هنوز امید داشتم شاید بتونم همشو رمز گشایی کنم، تصمیم گرفتم شب آخرو تو اتاق خودم بخوابم، رنگ سفید اون اتاق بهم آرامش میداد... رو تخت دراز کشیدم و به آینده نا معلومم فکر می کردم...
حاجی حسابی سفارش منو کرده بود، خیلی راحت مراحل اداری انتقالم انجام شد، خوابگاهم خیلی راحت پذیرش شدم، همیشه فکر می کردم خونه ای که پریسا و ارغوان خودکشی کردن همونی باشه که سامان بار اول منو برد داخلش، اما متوجه شدم اونو مخصوصا و به خاطر من ،کاملا مبله کرایه کرده بوده، حالا هم یه خونه مبله دیگه کرایه کردن...
مشخصات کامل سهیلا رو بهم دادن، یک سال پیش شده بوده معاون دانشگاه ،‌البته همچنان تدریس هم میکرد... سامان تاکید کرده بود که از لحظه ای که پامو میذارم اونجا تنهام و هر طرح و نقشه ای برای نزدیک شدن به سهیلا می ریزم باید به تنهایی باشه و فقط سر فرصت و تو یه موقیعت امن و مطمئن اونا رو در جریان بذارم... آخرین جمله سامان غیر منتظره ترین جمله ای بود که می شنیدم... لحظه ای که میخواستم سوار تاکسی بشم که منو به خوابگاه ببره مچ دستمو گرفت و تو چشمام خیره شد... مدتها بود عشق و احساس رو کلا فراموش کرده بودم، اما زل زدن به چشماش باعث شد ته دلم بلرزه، لعنت به این لرزش ، لعنت به این عشق لعنتی، من باید ازت متنفر باشم، ‌چرا هنوز جلوش ضعف دارم...
- فرشته امیدوارم هنوز اون سه تا شرطی که برات گذاشتم و قول دادی رو یادت باشه...
میدونستم دقیقا منظورش چیه...
- نترس من برای همیشه مجید رو فراموش کردم، دیگه هیچ حسی بهش ندارم، به هیچ کسی دیگه هیچ حسی ندارم...
توی دلم میدونستم دارم دروغ میگم، آخرین قطره احساس درون من چشمای لعنتی سامان بود، کاش می تونستم این آخرین قطره رو هم خشک کنم و یه ربات کاملا بی قلب بشم...
مسئول خوابگاه منو راهنمایی کرد به طبقه سوم، متوجه شدم اتاقا 4 نفره است، در یه اتاقو زد، یه دختره کم مکی لاغر مردنی درو باز کرد. بهش گفت: شما سه نفرین، یه تخت جا دارین، این میاد پیش شما... دختره منو یه نگاه کردو انگار که قراره ارث باباشو باهام تقسیم کنه، قیافه شو کج کردو گفت: خوش اومدی... منم خیلی بی تفاوت بهش گفتم مرسی و وارد اتاق شدم... انگار که سه تاشون اومده بودن و من آخری بودم، یه دختر تپله بلند شد و با خوش رویی بهم سلام کرد، تو دستش کتاب درسی دیدم، هنوز هیچی نشده داره میخونه... اون یکی رو تختش خوابیده بود،‌ خودشو موچاله کرده بودو پشتش به ما بود، رنگ قرمز بلوز بافتش خیلی قشنگ بود... فقط مونده بودم که هوا هنوز سرد نشده که اینجوری لباس پوشیده...
تخت من کنار پنجره بود، بهترین جای ممکن... تپله اومد نزدیکو گفت: من اسمم نازنینه سال اولی هستم،‌ به کک مکیه اشاره کردو گفت:‌ این اسمش فهمیه است، سال دومیه... به اون قرمز پوشه اشاره کردو گفت:‌ اسمش وحیده است ، مثل من سال اولیه... از قیافش معلوم بود که توقع داره منم خودمو معرفی کنم، یه لبخند زورکی زدمو گفتم: اسمم فرشته است، سال سومی ام، خوشبختم... قیافش بشاش تر شدو گفت:‌ اون کمدو فهمیه و وحیده برداشتن، این میشه کمد منو تو، من طبقه بالا چیدم وسایلمو، اگه میخوای بالا برای تو... بهش گفتم: نه همون پایین خوبه،‌خیلی برام فرقی نداره، شروع کردم وارسی کردن بیشتر ، متوجه شدم یه سری وسایل مثل روبالشتی و ملافه و پتو و چند تا خرت و پرت دیگه لازم دارم، هر چی لازم بودو نوشتم، زدم بیرون که تهیه کنم...
به هر حال قبل از اینکه با محیط دانشگاه آشنا بشم باید محیط خوابگاه و این سه تا آشنا بشم، باید با کسایی که قراره زندگی کنم آشنا بشم، هیچی رو نمی تونم به دست شانس و تقدیر بدم... البته طبق برنامه باید یکی از کلاسامو با سهیلا بر می داشتم، خیلی کنجکاو بودم که بلاخره ببینمش...
چند روز گذشت، شخصیت نازنین خیلی زود دستم اومد، از اون دخترای خر خون که آخرشم هیچی نمی شد، به خاطر چاق بودن اعتماد به نفسش کم بود،‌ به شدت احساساتی و از اونایی بود که حرف تو دهنش خیس نخورده به همه میگه... فهمیه قیافه حدودا زشتی داشت،‌ اما نمی دونم این همه غرور و اعتماد به نفسو از کجاش درآورده بود، متوجه شدم که به شدت کم عقله و این غرورش هم به همین علته، حتما از این بچه های لوسی بوده که ننه و باباش الکی ازش تعریف کردن...
گیر اصلی اون قرمز پوشه بود، یه نیم سایز از من لاغر تر بود، صورت کشیده داشت ، خوشگل بود، همیشه هم تو خودش بودو به زور دو کلام حرف میزد، من فکر میکردم خودم کم حرفم اما اون رو دست من بود... از این مرموز بودنش اصلا خوشم نیومد، هر چی زور زدم تو چشماش یه چیزی بخونم ،‌موفق نشدم، هیچیش شبیه سال اولیا نبود، من با اون همه شرایط عجیبی که داشتم یه نیمچه شور و هیجان سال اول دانشگاه تو وجودم و رفتارم بود، این یه جسد بی روح به تمام معنا بود، نه شوری ،‌نه هیجانی، نه خنده ای ،‌نه گریه ای... اصلا حس خوبی بهش نداشتم...
تو ذات آدماست که موقعی که میخوان یه کار مخفی انجام بدن به همه عالمو آدم شک میکنن و حس میکنن کل دنیا زوم کرده و داره نگاشون میکنه،‌ با مرموز بودن این قرمز پوشه ،‌ دقیقا همون حسو داشتم... حتی سعی کردم اتاقمو عوض کنم که گفتن نمیشه، درست نبود خیلی هم اصرار کنم و تابلو بشم... تو چند روز اول اونقدری که به وحیده فکر کرده بودم به سهیلا فکر نکردم ...
بلاخره روز موعود رسید، اولین کلاسم با سهیلا بود، اولین برخوردا خیلی مهمه، دوست نداشتم نقشه ای که برای حاج آقا حقیقی اجرا کردمو تکرار کنم، باید جور دیگه خودمو تو چشم سهیلا بندازم، خیلی دربارش فکر کرده بودم... با مظلوم بازی و ننه من غریبم خودمو به حاجی رسونده بودم، ایندفعه میخواستم معکوس اونو انجام بدم...
سهیلا وارد کلاس شد، یه مانتو و شلوار مشکی تنش بود، مقنعه مشکی، صورت حدودا کشیده، چشم و ابروی جذابی داشت که پشت اون عینک کشیده ،جذبه اش چند برابر شده بود،‌ باید اعتراف کنم کلا جذبه خاصی داشت، از اون آدمایی که ناخواسته همه ازش حساب می برن و جذبش میشن... تصمیم داشتم همون جلسه اول شروع کنم...
به انگلیسی از همه خواست که خودشنو معرفی کنن، عمدا سرمو پایین گرفته بودم و مشغول بازی کردن با خودکارم بودم، اینقدر عمدا بی تفاوت بودم که با صدای بلند سهیلا به خودم اومدم...
- خانوم محترم انگار اصلا تو کلاس نیستید...
- جان؟ بفرمایید؟ در خدمتم استاد...
لحنم اینقدر مسخره بود که نشون میداد خودتو کلاست هیچی نیستین برام، کل کلاس زد زیر خنده،‌ با اشاره دستش همه رو ساکت کرد،‌ چشمای تنگ شدشو پشت عینک تشخیص دادم...
- هم کلاسی هاتون داشتن خودشنو معرفی می کردن، ‌الان نوبت شماست خانوم...
- آهان من، من فرشته هستم...
دوباره لحنم جوری بود که کل کلاس زد زیر خنده...
- فرشته چی ؟؟؟
- استاد مگه لیست اسامی شاگرداتون رو ندارین؟؟؟
ایندفعه دیگه کسی نخندید، سکوت مطلق بود، سهیلا همینجور داشت بهم نگاه می کرد، هنوز هیچی نشده کلاسشو و ابهتشو زیر سوال برده بودم، با لحن به شدت جدی رو کرد به کناریم و ازش خواست که خودشو معرفی کنه... نقشم عالی اجرا شد، تنفر، تنفر از یه شاگرد پر رو، آدما با تنفر خیلی بیشتر تو ذهن هم نقش می بندن، جلسه اول حسابی حالشو گرفتم، حالا تو ذهنش جزء اون دانشجو هایی بودم که ادعام میشه و عاشق تحقیر کردن استادام،‌ برای شک بر انگیز نبودن باید مشابه این رفتارو با همه استادا میداشتم، البته سعی می کردم خیلی هم رو مخشون نرم اما باید از هر کدوم که نظر می خواستن منو یه دانشجو پر ادعا و پر رو معرفی کنه...
شروعم با سهیلا خوب بود، اما میموند این قرمز پوش مرموز که بدجور رو مخم بود ،‌ نمی تونستم با همچین هم اتاقی مرموز و نا شناخته ای که اصلا نمی تونم بفهمم روحیاتش چیه و چی تو کلش میگذره ،‌تمرکز لازم رو داشته باشم...
یه ماه گذشت و همچنان همون شیوه رو پیش گرفته بودم، مطمئن بودم نصف تمرکز سهیلا روی منه، سعی می کرد خودشو نسبت به من بی تفاوت نشون بده، اما جلسه ای نبود که برای چند لحظه هم که شده کلاسو به هم نریزم، مطمئن بودم چون معاون دانشگاه هم بود، حسابی در موردم تحقیق میکنه که کی هستم و از کجا اومدم... خیلی زود فهمیدم که توی دانشگاه به شدت محبوبه ، چه تو مسئولین و چه دانشجوها، مخصوصا دانشجوهای دختر، همه از خاکی بودن و صمیمی بودنش حرف می زدن،‌ از اینکه چقدر برای دانشجوها وقت میذاره و پیگیر مشکلاتشونه... شنیدم که شوهرش هم استاد دانشگاه هستش، تو رشته میکروب شناسی، اما یه دانشگاه دیگه تدریس میکنه...
هر چی بیشتر به نازنین دقت کردم ، بیشتر فهمیدم که میشه ازش به عنوان خبر چین استفاده کرد، فقط کافی بود غیر مستقیم برم رو مخش، حسادت نهانش رو نسبت به خودم فعال کنم، مقایسه تیپ و اندامش با خودم، بلد بودن زبان به این خوبی و تو سال سوم، فکر کنم یه دختر عادی هم با همچین مقایسه هایی که هی تو کلش بره حسادت کنه ، چه برسه نازنین که هنوز خیلی بچه بود... آدمای احساساتی سریع عکس العمل نشون میدن، کافی بود شروع کنم جلوش مسخره کردن استادا، مخصوصا استاد سالاری، کلی هم ذوق کنم که کلاساشون رو به هم میریزمو هیچ غلطی نمی تونن کنن... تو یکی از سخنرانی های سهیلا که اشاره به دانشجوهایی میکرد که کاراشون نهایتا درست نیست و دودش تو چشم خودشون میره، تو لایه های نهان حرفاش حرفای خودمو که به نازنین گفته بودم شنیدم...
همچنان گیر این قرمز پوش بودم، دو بار با امیر یه جای دنج و مطمئن قرار گذاشتم و جزییات نقشه رو گفتم، معتقد بود طرحم برای شروع خیلی مسخرس،‌ اما نظرش برام اهمیت نداشت، ترجیح دادم جریان قرمز پوشو فعلا بهشون نگم...
اواسط آبان بود، فهیمه و نازنین یه نقطه مشترک داشتن ،‌جفتشون آخر هفته ها می رفتن خونه خودشون، فهمیه از شهرستانای اطراف اصفهان بود که میومدن دنبالش، نازنین قمی بود که خودش می رفت و میومد... قرمز پوش اما همیشه تو خوابگاه بود، میدونستم تهرانیه و اینقدر دور نیست که نره و نیاد اما همیشه تو خوابگاه بود، دیگه به شدت رو مخم بود، کلافه شده بودم که این چی تو مغزش میگذره، اکثرا هم رو تختش دراز می کشید ، پشتشو میکردو دیوار جلوشو نگاه میکرد...
پنجشنبه بود، روال عادی پخت و پز و آماده کردن غذا با نازنین و فهمیه بود، شستن ظرفا و نظافت اتاق با منو قرمز پوش، اما آخر هفته ها اصلا آشپز نداشتیم، ‌البته خوشحال بودم ،‌ چون مجبور نبودم دست پخت وحشتناک فهمیه رو بخورم، که طلبکارانه توقع داشت ازش تشکر هم کنیم... نهایتا با تخم مرغ یا املت یا یه چیزی تو همین مایه ها میگذروندیم، من درست می کردم،‌ با هم غذا می خوردیم، قرمز پوش ظرفا رو میشت، تو تمام این مراحل سکوت محض بود...
دو ساعت تموم بود که باز پشتشو کرده بود و دراز کشیده بود... پنجره رو باز کردم، ‌داشتم از بالکن کوچیک حیاط خوابگاهو نگاه میکردم‌، متوجه شدم خودشو بیشتر موچاله کردو پتو کشید رو خودش، به خودش زحمت نداد که بگه درو ببند سردم شده... اعصابم خورد شد با حرص رفتم سمتشو پتو رو از روش برداشتم، با تعجب برگشتو نگام کرد، بهش گفتم: لالی؟؟؟ نمی تونی بگی در بالکنو ببند سردم شده؟؟؟ متوجه شدم که داشته گریه می کرده، از اینکه چشمای گریونش رو دیدم خجالت کشید، جوابی بهم نداد، چند ثانیه بهم نگاه کردو، پتوشو به آرومی از دستم گرفتو دوباره پشتشو کرد...
در بالکنو بستم، نشستم رو تختم، داشتم فکر می کردم آخرین باری که دلم برای یکی سوخته کی بوده؟؟؟ اینقدر فکر کردم تا رسیدم به آخرین ملاقاتم با مجید، بعد از اون دیگه دلم برای کسی نسوخته بود... حالا بعد مدتها با دیدن این همه غم و ناراحتی تو چشمای گریون قرمز پوش ، حس کردم که دلم براش سوخت...
از اون روز بدجور ذهنمو مشغول کرد، حالا حداقل این بود که دیگه ازش ترسی نداشتم، اما دیدن اون چشمای به اون شدت ناراحت بدجور روم تاثیر گذاشت، نمی دونم اگه کس دیگه ای هم این چشما رو می دید، مثل من می شد یا من فقط توانایی دیدن این غم سنگین رو تو چشمای قرمز پوش داشتم؟؟؟
امیر بهم گیر داده بود که کی میخوای وارد فاز بعدی نزدیک شدن به سهیلا بشی، همش بهش می گفتم هنوز وقتش نشده، اصل جریانی که ذهنمو مشغول کرده بودو براشون نگفتم همچنان...
داشتیم شام میخوردیم، تیکه ها و طعنه های فهمیه به قرمز پوش تمومی نداشت، این دفعه نازنین هم جوگیر شده بود و داشت بهش تیکه مینداخت،‌ اینقدر گفتن تا گریش گرفت، بلند شد و رفت تو بالکن، من فقط نگاشون میکردمو هیچی نگفتم... براش یه ساندویچ درست کردمو رفتم تو بالکن، درو بستم، یه تاپ و شلوارک تنم بود، ‌اون اما با بلوز بافت قرمزش بود و یه شلوار گرم کن مشکی، داشتم یخ می کردم اما سعی کردم مثلا خودمو عادی نشون بدم، ساندویچو گرفتم سمتش،‌گفتم:‌ بگیر ،‌هیچی نخوردی... برگشت بهم نگاه کرد، ایندفعه عصبانیت عجیبی تو چشمای گریونش بود، من این عصبانیت رو میشناختم،‌ این نگاهی که توش پر از کینه است می شناختم، نگاهی که از کل آدمای دنیا بدش میاد رو می شناختم، با همه وجودم این نگاهو حس کردم... گفت: گشنم نیست ،‌نمی خورم... خودم شروع کردم به گاز زدن ساندویچش، جفتمون شروع کردیم حیاط رو نگاه کردن، صدای کلاغا،‌ آرامش بخش ترین صدای دنیا،‌ صدایی که بهم تمرکز میداد...
- آخرش که چی؟؟؟ تا کی میتونی اینجوری دووم بیاری؟؟؟ نکنه منتظری دنیا بیاد حقتو دو دستی بهت بده؟؟؟ نکنه از اول توقع داشتی دنیا جای خوبی باشه؟؟؟ نکنه منتظری یکی بیاد بهت بگه عزیزم ناراحت نباش ،‌همه چی درست میشه؟؟؟ نکنه اصلا منتظری شرایط بهتر بشه؟؟؟
متوجه نگاه حدودا متعجبش روی صورتم شدم‌، اما همچنان جلومو نگاه می کردمو ادامه دادم: به قیافت نمیخوره اونقدرام خنگ و احمق باشی، شبانه روز زانوی غم بغل گرفتی، جوری که انگار منتظر یه معجزه ای، یکمی باهوش تر باش، هیچ معجزه ای در کار نیست، هیچ کمکی در راه نیست، هر روز که بگذره از اینی که فکر می کنی سیاه تر میشه، اگه قراره مثل بدبختا باهاش کنار بیایی ،‌همین الان خودتو بنداز پایین، طبقه سومیم، پاییمون سیمانیه، بهت قول میدم فلج ملج نشی، یه راست خلاص...
از نوع نفس کشیدنش فهمیدم حسابی عصبانی شده، واوووو پس قرمز پوش ما اونقدرام که نشون میده بی احساس نیست، بلده عصبانی بشه، نا خواسته پوزخند زدم... با تن صدای عصبانیش گفت: تو هیچی نمیدونی، نفست از جای گرم بلند میشه، برو به عروسک بازیت برس...
اینا رو گفت و میخواست بره، برگشتم، چسبوندمش به در بالکن، تو چشمای عصبانیش خیره شدم، منم چشمامو عصبانی گرفتم...
- وقتی رفتی تو تختت و داشتی مثل بدبختا گریه می کردی، خوب به حرفای من دقت کن، آدمی که نفسش از جای گرم بلند میشه و تو پر قو بزرگ شده ،‌این چرت و پرتا رو نمیگه، اتفاقا مطمئنم این تویی که تو پر قو بزرگ شدی، تو حتی نزدیک به سایه بدبخت بودن هم نیستی، این تویی که یا مامانت به جیشو بوس آخرش شبت بی توجهی کرده یا دوست پسرت بعد کردنت پشتشو کرده و خوابیده...
با عصبانیت منو پس زدو با همه زورش در بالکنو بست، رفت تو تختش و پتوشو انداخت روش، اون دوتا منگل هم که صحبتای مار و نشنیده بودن، فقط از صدای محکم بسته شدن بالکن هنگ کرده بودن... رو کردم بهشون، گفتم: یه بار دیگه، ‌فقط یه بار دیگه ،‌تو این اتاق لعنتی کسی کس دیگه رو مسخره کنه یا سر به سرش بذاره، خودم دهنشو سرویس میکنم، امتحانش ضرر نداره...
می خواستم با تحت فشار قرار دادنش و تحقیر کردنش مجابش کنم حرف دلشو بهم بزنه، همون روشی که سامان حرفای دل منو ازم کشید بیرون، اما رو این جواب نداد... ابان داشت تموم می شد و من هنوز وارد فاز دو ،‌برای نزدیک شدن به سهیلا نشده بودم، یا بهتر بگم هنوز نقشه ای براش نداشتم... فقط نکته جالب نگاه های قرمز پوش بود که همش منو نگاه می کرد، کلا تو نخ من بود، مطمئن شدم ،همونقدر که اون برای من یه علامت سواله، حالا منم برای اون یه علامت سوالم...
وارد آذر شدیم، بازم آخر هفته و بازم منو قرمز پوش... خواب بودم که با صدای قرمز پوش بیدار شدم، متوجه شدم داره با موبایلش حرف می زنه، پتو روی سرم بود و همچنان خودمو زدم به خواب...
- مامان اینقدر به دانشگاه زنگ نزن، آبروی منو بردی، میخوای گیر بدنو بفهمن همه چی رو، بس کن مامان،‌خواهش می کنم، من حالم خوبه ، بذارین به حال خودم باشم...
واوووو انگار فقط من نیستم که یه سری اسرار دارم که دوست ندارم کسی بفهمه، قرمز پوش هم انگاری یه چیزایی داره و از فاش شدنش نگرانه ، چجوری میتونم از زیر زبونش بکشم؟؟؟
نیم ساعت بعد بلند شدم، رفتم دستشویی و برگشتم، بهش گفتم: امشب حس تخم مرغ نیست، بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم، دونگی، هر کسی برای خودشو حساب کنه... بهم نگاه کرد، اینقدر شناخته بودمش که بدونم آدمی نیست که با دلسوزی و محبت الکی نمی شه بهش نفوذ کرد، با لحنی گفتم که اگه جواب نه هم بشنوم برام اهمیت نداشته باشه،‌ گفت:‌ باشه بریم...
پیشنهاد همبرگر داد، اومدم بگم همبرگر نه که ، بیخیال شدم، حالا که یه ذره یخش آب شده بود درست نبود بزنم تو ذوقش، از آخرین باری که با مجید همبرگر خورده بودم دیگه حتی اسمشو هم نمی اوردم... پای صندوق بهش گفتم: تو حساب کن ، بعدا با هم حساب می کنیم... رو به روی هم نشستیم، چند تا گاز زدمو بهش گفتم: هنوز منتظرم ازم معذرت خواهی کنیا... چشاش گرد شد، برای اولین بار لبخند رو لباش نشست ،‌البته بماند که لبخند تمسخر بود، گفت: خیلی پر رویی تو بهم توهین کردی، ‌من باید معذرت بخوام؟؟؟ پوزخندشو با پوزخند جواب دادم، بهش گفتم: اگه منظورت از توهین اون دوست پسرته که ترتیبتو داده و پشتشو کرده، بیشتر ثابت میکنه که کی تو پر قو بزرگ شده... گفت: خیلی بی... خندم گرفتو گفتم: بی ادب؟ بی شعور؟ بی چی چی؟؟؟ حرفتو تموم کن ،بگو همشو... با حرص گفت: خیلی بی حیایی... بلند بلند شروع کردم به خندیدن ، چند نفر تو ساندویچی برگشتن سمت ما... صورتمو نزدیکش کردمو خیلی آهسته گفتم: واقعا تو به این میگی بی حیایی؟؟؟‌ از قیافش معلوم بود کم آورده، صورتشو با حرص چرخوند به سمت پنجره ساندویچی...
بلاخره داشتم بهش نفوذ می کردم... به پیشنهاد من سر خیابون خوابگاه پیاده شدیم و بقیشو قدم زدیم، یه نیمکت تو راه بود که نشستم روش،‌ یکمی نگام کردو اونم نشست، از سرما دستمو کردم تو جیب پالتوم، بهش گفتم: داستانت چیه قرمز پوش، حال و حوصله ناز کشیدنو قرتی بازی و لوس بازی برای اینکه مختو بزنم که برام تعریف کنی ندارم، از طرفی هم اینقدر کنجکاو دونستن داستانت شدم که کلا تمرکزمو برای کارای خودم از دست دادم... دوباره خندید، اما ایندفعه انگار واقعا خندید، با خنده گفت: قرمز پوش؟؟؟ منم خندم گرفت، حواسم نبود که این اسمو فقط توی دلم میگم...
با همون خنده گفت: چرا اینقدر کنجکاوی که داستان منو بدونی؟؟؟ خب که چی بشه اگه بدونی؟؟؟ البته اگه اصلا داستانی در کار باشه، شاید آخرین باری که مامانم بهم بی محلی کرده اینجوری شدم... منم خندم گرفتو گفتم:‌اون فرضیه دوست پسرت هنوز سر جاشه ها...
یکمی جفتمون خندیدیم، تو حین خندیدن رومو کردم سمتش ، به چشماش خیره شدم، هر لحظه بیشتر به خاص بودن و عجیب بودنش پی می بردم، یه حسی میگفت انگار که یه عمره این نگاهو می شناسم...
- کنجکاوم ،‌چون این نگاهو می شناسم، این نگاه خیلی برام آشناست ، غم سنگینی که توشون می بینم رو آخرین بار تو آینه دیدم، برای همین برام اشناست، جفتمون خوب میدونیم که دردی که تو نگاهته یه درد خیلی سنگینه، اونقدر که داره لهت می کنه، از هم می پاشونتت، از همه متنفرت کرده، به همه بی اعتمادت کرده، از همه مهم تر، از خودت متنفرت کرده...
با شنیدن حرفام خندش رو لبش خشک شد، حسابی به هم ریخت و در عین حال تعجب کرد، پاشد و شروع کرد قدم زدن... کلی از نگهبان غر شنیدیم که چرا یه ربع دیر کردیم...
وارد اتاق شدیم، متوجه نکته جالبی شدم که هیچ وقت بهش دقت نکرده بودم... حد فاصل کمد وحیده و دیوار یه حالتی بود که اگه کسی دقیقا رو به روش قرار نمی گرفت بهش دید نداشت، گوشی من زنگ خورد، امیر احمق بود، جواب دادم و شروع کردم بهش به آرومی دری بری گفتن که چرا بدون هماهنگی با من تماس گرفته ، تو همین حین رفتم کنار کمد وحیده،‌ امیر داشت همینجوری چرت و پرت می گفت، پیشنهادای مسخره خودش و آیدا رو برام توضیح میداد... نا خواسته به وحیده دقت کردم، که اصلا لباس عوض نکرده، لباس راحتیش دستشه، یه لحظه مثل جرقه یادم اومد که من هیچ وقت لباس عوض کردن وحیده رو ندیدم، شایدم هیچ کس ندیده، آره چون من اینجا وایستادم صبر کرده، عمدا جامو عوض کردم، رفتم اونور اتاق، بعله حدسم درست بود، رفت همون گوشه و سریع لباس عوض کرد، قرمز پوش ما خجالت می کشه جلوی یه هم جنس خودش لباس عوض کنه؟!!! یا شایدم میترسه... خیلی عجیبه... نصف بیشتر چرت و پرتای امیر رو نفهمیدم، ‌سریع قطع کردم...
منم لباسمو عوض کردم، دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد، یکمی درس خوندم، ساعت 12 شد، دیدم قرمز پوش خوابش برده، چراغو خاموش کردم که منم بخوابم... نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با یه صدای عجیب بیدار شدم... صدا از قرمز پوش بود، یه جورایی ترسناک بود، متوجه شدم که داره تو خواب حرف می زنه، اما نه به حالت عادی، اومدم بیدارش کنم که حرفاش باعث شد کنجکاو بشم به گوش دادن...
- آقا سعید نه، خواهش می کنم نه، آقا سعید تو رو خدا، الهه کمکم کن، ‌الهه تو رو خدا کمک کن، نه نه نه...
دیدم نفسش داره بند میاد، سرشو به شدت تکون میدادو اینا رو تکرار می کرد... دلم نیومد، با دستم شونه شو تکون دادم و بیدارش کردم، با یه جیغ از خواب پرید، رنگش پریده بود، نمی تونست نفس بکشه، سریع براش یه لیوان آب آوردم، همشو یه نفس سر کشید، چند دقیقه طول کشید تا نفسش جا اومد... ازم تشکر کرد... من همچنان داشتم با تعجب نگاش می کردم... حالا فهمیدم چرا حسین از کابوس دیدنای من می ترسید، از این وضعیتی که دیده بودم ترسیده بودم... صدای منم همراه لرزش و استرس بود، به وحیده گفتم: سعید کیه؟؟؟ الهه کیه؟؟؟ چه بلایی سر تو آوردن وحیده؟؟؟ همچنان داشت نا منظم نفس می کشید، صورتش حسابی عرق کرده بود، بهم خیره شدو گفت: فکر کردی تنها کسی که تو این اتاق کابوس می بینه خودتی؟؟؟ از تعجب چشمام گرد شد، فکر می کردم خیلی وقته که دیگه کابوس نمی بینم، فکر می کردم همه چی از جمله روحیه ام تحت کنترلمه، یه نفس عمیق کشیدمو به چشماش خیره شدم...

‎پایان فصل اول

به زودی فصل دوم با نام فرشته مرگ منتشر می شود
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
undying
ميشه قسمت ذكر كنى
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
فرشته انتقام
قسمت ١
نويسنده شيوا

فصل دوم داستان فرشته انتقام
شخصیت وحیده مرتبط با داستان زندگی پس از ضربدری می باشد.


صدای دعوا میاد،‌ صدای یه زن و یه مرد، صدای شکستن میاد، صدا داره واضح تر میشه، از ترسم ترجیح میدم به صدا نزدیک شم، در اتاق باز شد...
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ برو گمشو تو اتاقت...
از کنارم رد شد، زانوی پاش محکم خورد به دستم، خوردم زمین... بعدش مامانم از در اومد بیرون، بلند شدم وایستادم... نمی تونم معنی نگاهشو بفهمم، چقدر این نگاه بی روحه، چقدر ترسناکه، چرا مثل مجسمه داره منو نگاه میکنه،‌ مگه نباید الان جیغ و داد کنه، بوی گند کباب شدن بدنشو دارم حس میکنم، همه لباسش به تنش آب شده، وایستاده داره منو نگاه میکنه... میخواستم یه چند تا سوال ازش بپرسم اما انگار توان حرف زدن نداشتم...
یکی داره کتفمو سوراخ میکنه،‌ کتفم درد گرفت، مثل پرتاب شدن یه آدم از دره ای که تهش دیده نمیشه ،از خواب پریدم... چند ثانیه طول کشید تا بفهمم نازنین داره چی میگه... رنگش پریده بود، با استرس حرف می زد...
- فرشته، فرشته، فرشته جون، چت شد یه هو؟؟؟ خواب بد دیدی؟؟؟
- آب، آب نازنین...


صبح اینقدر حالم خوب بود که بتونم از جام بلند شم، نازنین یه صندلی آورده بود و روش خوابیده بود، صداش زدم، دکتر ویزیتم کرد و گفت بهترم...
با هم رفتیم خوابگاه،‌ نازنین همونجوری خواب آلود لباسشو عوض کرد و رفت سر کلاس... من کلاس نداشتم، طبق قرار باید امیر رو می دیدمش، پارک غدیر با هم قرار گذاشته بودیم... نشسته بود رو نیمکت، گوشی تو گوشش بود ،‌داشت آهنگ گوش میداد... رفتم کنارش نشستم، یه گوشیشو برداشتمو گذاشتم تو گوشم...
- اینا چیه گوش میدی؟؟؟ تو دهه 50 گیر کردیا...
- صدات چرا گرفته؟؟؟ سرما خوردی؟؟؟
- اوهوم... دیشب بستری بودم...
- حالت الانم بده ،چرا اومدی؟؟؟ پیام میدادی ، نمیومدی...
- طوریم نیست، میخواستم یه هوایی بخورم...
- خب به کجا رسیدی؟؟؟
توضیح کامل ملاقات دومم رو با سهیلا بهش دادم، قرار آخر هفته هم که احتمال دادم حالم بد باشه و نتونم برم...
همچنان داشتم آهنگ مسخره شو گوش میدادم، چون دوباره هوای سرد به تنم خورد،‌ حالم داشت مثل دیروز میشد، اما به روی خودم نیاوردم...
- به نظر تو جریان چی بوده امیر؟؟؟
- کدوم جریان چی بوده؟؟؟
- اونقدرام خنگ نیستی ، منظورمو میدونی، حتما همتون یه داستان احتمالی تو ذهنتون هست، داستان احتمالی تو چیه؟؟؟ واقعا به نظرت بین پریسا و ارغوان چی گذشته؟؟؟
- یعنی میخوای بگی واقعا از ته دلت کنجکاو این جریانی و راغب حل این معما شدی؟؟؟ یا سند اون خونه تو گلوت گیر کرده؟؟؟
از این حرفش خندم گرفت، گوشی رو از گوشم درآوردم، بهش نگاه کردمو گفتم: میخوای تو گلوم گیر نکنه؟؟؟ در نرو از جواب، حرف دلتو بزن، نترس به پارسا نمیگم. امیر مطمئنم این سوالی که تو ذهن من هست ، تو ذهن تو هم هست، سهیلا حداقل برای شروع یه همجنس باز قهاره، بقیش نمی دونم چی میشه، دارم کم کم مطمئن میشم تن پریسا و ارغوان میخواریده، چون اگه اینجور نبود هیچ وقت وارد اون خونه نمی شدن...
قیافه امیر حسابی در هم شد، برگشت و با اخم شروع کرد نگاه کردن من، گفت: رو شاه رگم حاضرم شرط ببندم پریسا و ارغوان عمرا اگه طرف همچین کثافتی رفته باشن. اینم نظر من، طعنه زدنو بس کن فرشته، رو کارت تمرکز کن، من هنوز درک نمی کنم که چرا پارسا این همه به تو اعتماد داره، اما من پارسا نیستم، حواسم بهت هست ، فکر نکن با مقصر دونستن پریسا و ارغوان و ماست مالی کردن میتونی خودتو از این جریان خلاص کنی و به اون خونه برسی...
از جام بلند شدم، سرگیجه لعنتی ول کن نبود، موقع رفتن بهش گفتم: اینکه پارسا این همه به من اعتماد داره ، نشون میده که مغزش از کله پوک تو بهتر کار می کنه، بهش سلام برسون...
وارد خوابگاه که شدم دوباره تب و لرزم شروع شد، بدون اینکه لباس عوض کنم رفتم زیر پتو، خوابم برد و نفهمیدم بقیه کی اومدن، نازنین هر چی برای ناهار صدام زد بیدار نشدم...
شب برام سوپ درست کرد، دست پختش عالی بود، دیروز و امروز بهترین آدم زندگیم، نازنین بود، حسابی هوامو داشت... فرداش هم قبل رفتن کلی بهم سفارش کرد هوای خودمو داشته باشم، فهمیه هم که به مادرش مریضی منو گفته بود، قرار شد وقتی برگشت یه داروی گیاهی بیاره، خیالم راحت شد، چون حتما به خاطر ترس از چیزی که فهیمه قراره بیاره خوب میشدم... وحیده همچنان بی تفاوت سرش تو کتاب و درسش بود...
خدافظی کردنو درو پشت سرشون بستن... یک دقیقه گذشت، وحیده دوید سمت درو بازش کرد،‌ مطمئن شد که تو راهرو نیستن و رفتن... درو بستو حمله کرد به سمت من، هیچی نگفت، فقط محکم بغلم کرد،‌ داشتم از این فشار بغلش خفه می شدم، خندم گرفته بود، ازم جدا شد، چشاش پر از اشک بود...
- چته وحیده چرا گریه می کنی، نمردم که،‌ سرما خوردم...
- برو قیافه تو تو آینه ببین، میفهمی چرا دارم گریه میکنم، تا اینا خواستن برن دلم خون شد فرشته...
- فیلم هندیش نکن وحیده، نازنین هوامو داشت ، من لعنتی بد مریضم، دورش میگذره ، خوب میشم...
- برو اونور تر میخوام کنارت دراز بکشم...
- دیوونه میخوای تو هم سرما بخوری؟؟؟
- آره، به تو ربطی نداره، برو اونور...
کنارم دراز کشید، دستشو انداخت رو شیکمم، ‌پاشو انداخت رو پام... باورم نمیشه که تو این همین 5 ماه، اینقدر عوض شده باشه، اینجور به من وابسته شده، صدای نفس کشیدنشو دوست داشتم، اومدم بهش بگم بسه برو سر جات که دیدم خوابش برده... چقدر تو خواب معصوم بود، مثل فرشته ها، پوزخند زدم، اسم من فرشته است، اما هیچ وقت حتی شبیه فرشته ها نبودم... گرمای نفس وحیده انرژی بخش تر از سوپ نازنین بود...


روزای شنبه و یکشنبه برای ناهار از غذاخوری خود دانشگاه استفاده می کردیم، بدجور تو فکر بودم، اصلا اشتها نداشتمو فقط با قاشق بازی می کردم، ذهنم درگیر اون شب با قرمزپوش بود، حرفایی که پای گوشی به مادرش زد، حرفایی که تو خواب گفت، خجالت کشیدنش از لباس عوض کردن جلوی بقیه... یعنی چش بود این دختر؟؟؟
متوجه سهیلا شدم که مثل اکثر موقع ها سر میز مخصوص اساتید نمی شینه، اون حتی میتونه تو دفتر خودش غذا بخوره، اما میاد تو جمع ، رو میز دانشجوها... مثل همیشه چند تا بادمجون دور قاب چین دختر ،‌دورش جمع شده بودن... برای نزدیک شدن بهش یه سری نقشه ها داشتم اما از هیچ کدوم مطمئن نبودم... کاش سامان اینجا بود و بهم میگفت چیکار کنم...
چند روز گذشت، محوطه حیاط دانشگاه چند تا آلاچیق قشنگ داشت، دوست داشتم وسط روز برمو یکمی بشینم توشون، اما چه فایده که همیشه شلوغ بود... از اخرین کلاس ظهر بر می گشتیم که متوجه بارون شدید شدم، همه دوان دوان میومدن تو ساختمون، من برعکس رفتم بیرون... ما آدما فقط شعار میدیم، همیشه میگیم عاشق بارونیم، اما وقتی که میباره ازش فرار می کنیم... آروم زیر بارون قدم می زدم، عاشق این خیس شدن بودم. واوووو بلاخره آلاچیقا خالی شده، با ذوق رفتم تو یکیش، بارون کل اسکلت چوبی آلاچیق رو خیس کرده بود و چه بوی نم مست کننده ای میداد... تکیه داده بودم به ستون آلاچیق، بارون با زاویه میومد و همچنان به پشت کمرم برخورد میکرد، انگار که یکی داره منو ماساژ میده...
- سلام...
- علیک،‌ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
- وقتی اومدی تو محوطه دیدمت، منم پشت سرت اومدم...
- یه چایی دبش آتیشی کم داریم، خیلی باحاله، دارم کلی حال میکنم...
همینجوری داشت منو نگاه می کرد، منم شروع کردم بهش نگاه کردن، اونم حسابی خیس شده بود، چند لاخه از موهاش از زیر مقنعه زده بود بیرون، صورت خیس شدش از قطرات بارون چقدر زیبا تر شده بود... چرا من باید تو این شرایط اینقدر مجذوب این قرمزپوش بشم؟؟؟ چرا باید برام مهم باشه؟؟؟ مشخص بود می خواد یه چیزی بگه... اومدم بهش بگم خب حرفتو بزن که ...
- فرشته، تا حالا شده از کسی متنفر باشی؟؟؟
- من معمولا از همه متنفرم، مگه اینکه خلافش ثابت بشه...
- منظورم اینکه اینقدر متنفر باشی که نخوای سر به تنش باشه...
- آره اینجوریم شده، فقط متاسفانه شخص مورد نظر دیگه سر به تنش نیست، حسرت میخورم چرا نیست که خودم سرشو جدا کنم...
- کیه؟؟؟
- مامانم!!!
به اکثر آدمای دنیا اگه بگی از مامانم متنفرم یا بهت میخندن یا فکر میکنن دیوونه شدی،‌ خوش بینانه ترین حالت اینه که مثل احمقا شروع میکنن نصیحت کردن... انگار آدما رو مجبور کردن که همه چیزو درک کنن ، بفهمن و بعدش هم قضاوت کنن... قرمز پوش اصلا تعجب نکرد، هیچ کدوم از واکنشای عادی که بقیه آدمای احمق نشون میدن ، نشون نداد... سکوت کرد، فقط قیافش متفکرانه تر شد... از کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم، رفتم پیشش ، اون قسمت آلاچیق بارون نمی خورد، دادم دستش، بهش گفتم اسم هر کی که ازش متنفری رو بنویس، اگه دوست داشتی نشون منم بده‌،‌ نداشتی هم عیبی نداره،‌ اما بنویس... یکمی نگام کردو برگه رو ازم گرفت، شروع کرد نوشتن، وقتی تموم شد بدون مکث و معطلی برگه رو بهم برگردوند...
ویدا، ویدا، ویدا، الهه، ماهان، مانی، سعید...
- این ویدا کیه که سه بار نوشتیش؟؟؟
- آبجیمه...
درجه کنجکاویم هر لحظه بیشتر می شد، یکی دیگه رو می دیدم که از خانوادش متنفره... همینجور به اسامی تو برگه نگاه می کردم، داستان پشت داستان بود که داشتم تو ذهنم میساختمو حدس میزدم...
- میشه بپرسم بقیه شون کی هستن؟؟؟
- میخوام با یکی حرف بزنم فرشته، دارم خفه میشم، میخوام با یکی حرف بزنم...
تا حالا نگاهش بود که برام آشنا میومد ،‌حالا جملاتش، بهش گفتم: حداقل تضمینی که میتونم بهت بدم اینه که شنونده خوبی باشم و ... وسط حرفم پریدو گفت: میدونم، از اونایی نیستی که بعدش شروع کنی قضاوت کردنو نصیحت کردن، اگه تو فکر میکنی منو میشناسی ، منم همین حسو به تو دارم، میتونم حس کنم جفتمون از یه جهنم اومدیم...
شدت بارون زیاد شد، جفتمون رفتیم تو فکر، من به فکر قرمز پوش ، قرمز پوش به فکر اینکه بلاخره میتونه به من حرفشو بگه یا نه... همونطور که من تو این مدت، اینقدر دقیق تو بحرش بودم، اونم حتما کلی به شخصیت و حرکات و رفتار و حرفای من فکر کرده...
شروع کرد حرف زدن، اونم مثل من از اولین خاطره ای که از زندگیش یادش بود شروع کرد ، خاطره اون از یه عروسک شروع میشد، عروسکی که برای آبجی بزرگش بود و همیشه حسرت داشتنش رو داشت...
هر چی داستان قرمز پوش جلو تر میرفت، صدای بارش شدید بارون تو گوشم کم رنگ تر میشد، حتی یه جاهایی فکر میکردم داره دروغ میگه، داره خیال پردازی میکنه، به هر حال فقط هیپنوتیزم لباش شده بودمو گوش میدادم...
همیشه فکر میکردم بدترین نوع آدما رو میشناسم، بدترین اتفاقای ممکن رو میدونم، اگه تا صد سال دیگه بهم میگفتن با اون اسامی یه داستان بساز، فکرم به این حرفایی که داشتم می شنیدم نمی رسید، اینقدر گفت تا رسید به روزی که برای دیدن الهه به خونش رفت اما فقط سعید اونجا بود... مکث کرد، چند بار آب دهنشو قورت داد، متوجه مقاومتش برای گریه نکردن شدم، متوجه ترس توی چشماش شدم، صدایی که هر چی جلو تر میرفت لرزشش بیشتر میشد، دستایی که برای مخفی کردن لرزششون، توی جیب پالتوش گذاشته بود... با همه فشاری که روش بود، با جزییات کامل بلایی که سعید سرش آورده بودو تعریف کرد، از کتک وحشیانه ای که بهش زده،‌ از اون همه خواهش و التماسی که به سعید کرده، از اینکه لباسشو تو تنش پاره کرده، از دردی که کشیده، از اینکه بهش گفته بعد از اینکه کارش باهش تموم بشه ، سرشو میبره، از لحظه ای که دیگه امیدی نداشته و فکر میکرده مرده...
بلند شد وایستاد، با اینکه بلاخره داشت گذشته شو میگفت اما سعی کرد وانمود کنه لرزش بدنش به خاطر سرماست...
پس فقط یکی رو لازم داشته که خودشو تخلیه کنه، همچنان اعتمادی در کار نیست... دوست نداشت فشار واقعی ای که داخلشه رو نشون بده...
من همچنان سکوت کرده بودم و داشتم قدم زدنشو نگاه می کردم، بعد چند دقیقه قدم زدن، وایستاد، رو کرد بهم... ‌مقاومت برای گریه نکردن شکسته بود...
- حدود 15 روز تو بیمارستان بستری بودم، تا 5 روز اول کلا گیج بودمو فقط قیافه مادرمو یادمه ،بعدش یه مامور پلیس بود که چند بار میخواست با من حرف بزنه ، اما همین که مادرم بهم خبر می داد که پشت در اتاقه ،‌خودمو به خواب می زدم، نمی خواستم با هیچ کسی حرف بزنم، حتی نمی خواستم بدونم اون بیرون چه خبره.‌ فقط داشتم کاری رو که ویدا کرده بود تو ذهنم مرور می کردم، کثافت کاری که کرده بود، از بازی های مانی، دوستیم با الهه که بهترین تجربه زندگیم می دونستم و همش یه دروغ بود، اون ماهان احمق آزاد اندیش که به گفته خودش برای رفاقت تن به بازی مانی داده بود، هر بار که همه چی رو مرور می کردم بیشتر تحقیر میشدم، بیشتر خورد میشدم، بیشتر می فهمیدم که چقدر بین اون کثافتا تنها بودم، اما با هر بار مرور همه اتفاقا ، فقط یه نفر رو مسئول همه اینا می دونستم، ویدا... وحید اومده بود دنبال منو مامان که ببرمون خونه،‌ تو این 15 روز یه بارم ملاقات من نیومده بود، خوب که دقت کردم ، هیچ کسی نیومده بود، سرش پایین بود، بهش سلام کردم اما جواب سلام منو نداد. به مامانم نگاه کردم که دیدم داره گریه میکنه،‌ سوار ماشین شدیم، گریه امون مامانمو بریده بود، بلاخره کمی کنجکاو شدم که جریان چیه، بابا کجاست؟؟؟ چرا نیومد ملاقات من؟؟؟ انگار که تازه بیدار شدم ، همه وجودم استرس شد، دلشوره شد، در خونه که باز شد با همون سرعت کمی که داشتم دویدم داخل خونه، هر چی گشتم، هیچ کس نبود، شروع کردم بابا رو صدا زدن، هر چی صداش زدم نبود، وحید وایستاده بود ،‌تکیه داده بود به دیوار،‌رفتم طرفش،‌ اون یکی دستمو به سختی بالا آوردم ، کوفتگی های لعنتی دردشون از شکستگی بدتره، چشماش کاسه خون بود، ازش پرسیدم بابا کجاست؟؟؟ انگار یه عمره از من کینه داره و باهام دشمنه، با کف دستاش کوبید به قفسه سینه مو هولم داد، پخش زمین شدم، صدای جیغ مادرم به وحید که چرا اینکارو کردی، ‌مگه حالو روزشو نمی بینی، هیچی نگفتو با کوبیدن در، از خونه زد بیرون... به مامانم گفتم بابا کجاست؟؟؟ جواب نمی داد،‌ سرش جیغ زدم که بابا کجاست؟؟؟ با صدای لرزونش گفت که بستریه... ازش خواستم بهم بگه این مدت چه خبر بوده... ویدا توی پاسگاه به همه چی اعتراف میکنه، با هماهنگی با دادستان قرار بازداشت موقت ویدا صادر میشه، بابا در جریان قرار می گیره ،‌میره و با کلی اصرار، بلاخره مامور همه اعترافای ویدا رو بهش میگه، اینقدر گریه و زاری و التماس میکنه تا اجازه میدن در حد چند دقیقه ویدا رو ببینه، ازش می پرسه اینایی که گفتی درسته دخترم؟؟؟ ویدا تایید میکنه... میاد خونه، سکوت کرده بوده... وحید مامانو آورده بوده پیش من، آخر شب میاد خونه و می بینه بابا همینجوری سکوت کرده و داره فکر میکنه... آدمی که یه عمر با آبرو زندگی کرده، یه عمر سالم زندگی کرده، سرش تو زندگی خودش بوده، دختر بزرگشو جز افتخارات زندگیش می دونسته... تا صبح دووم نمیاره، وحید صبح متوجه میشه که بابا حالش خوب نیست، می برش بیمارستان... سکته، سکته مغزی، یه طرف بدنش فلج کامل و طرف دیگه نیمه فلج، قدرت مکالمه از بین میره، یه جسد واقعی... هر چی به مامانم التماس کردم که منو ببره ملاقاتش نذاشت، گفت دکترا به زور زنده نگهش داشتن، اگه تو رو ببینه بدتر میشه... اما بلاخره بعد چند روز آوردنش خونه...
قرمز پوش به اینجا که رسید هق هق گریه اش بالا رفت، تو عمرم گریه به این سوزناکی ندیده بودم، این همه دروغی که بهش گفته شده بود و بلایی که سر خودش اومده بود رو با جزییات گفت اما نتونست لحظه دیدن باباش رو توضیح بده، رفت اون ور آلاچیق ، رو به روی من نشست، پاهاشو گذاشت روی نیمکت ، سرشو گذاشت رو پاهاشو فقط گریه می کرد... می دونستم هر حرکت و حرفی غیر از سکوت احمقانست، دوست نداشتم مثل آدمای کودن گذشته شو با خودم مقایسه کنم، روح آدما، شرایط زندگی آدما و کلی متغیر دیگه باعث میشه مقایسه یه کار بیهوده باشه، گاهی وقتا آدما می تونن به یه شب هزار سال پیر بشن، به یه شب از زنده ترین موجود دنیا به مرده ترین تبدیل بشن... چه بسا درد و فشاری که روی قرمز پوش بود بیشتر از من باشه، چه بسا زجری که اون می کشه غیر قابل تحمل تر از من باشه، تو حرفاش میشد تنفر از خودش رو حس کرد، تنفر از اینکه گول خورده و بازی خورده... حالا حداقل دلیل اون چشمای غمگینو می دونستم... دختری که خانوادش بی آبرو شده، خودش بی آبرو شده، نگاه جامعه هم که کاملا مشخصه چجوری میتونه باشه رو این دختر و خانوادش، تنها آدم دلسوزی که براش مونده یه مادر شکسته است... من این همه بدبختی داشتم اما اصلا یادم نمیاد درگیر آبرو یا بی آبرویی بوده باشم، پس نمی تونم درک کنم...
نیم ساعت بود که قرمز پوش ساکت شده بود و فقط گریه می کرد، منم همینجوری داشتم این همه حجم وارد شده به مغزم رو مرور می کردمو آنالیز می کردم و یه راهی برای درکشون پیدا میکردم... یه هو کنجکاو شدم ببینم اعترافای ویدا به کجا کشید... نا خواسته ازش پرسیدم... سعی کرد به خودش مسلط بشه که بتونه جوابمو بده...
- وحید دنبال پرونده ویدا بود و از طرفی دنبال پرونده من ، در مورد جزییات پرونده ویدا به منو مامان توضیح زیادی نمی داد، خیلی کلی میگفت، با اینکه از ویدا متنفر شده بود اما مشخص بود که نگرانه ، صبح میرفت ، شب بر میگشت، گاهی وقتا که لازم بود منو می برد و بر می گردوند، وحید هر روز بیشتر شکسته میشد، دیگه هیچ وقت با من نه حرف زد و نه درد و دل کرد، من با همون وضعیتم تو تر و خشک کردن بابام کمک میدادم، خط نگاهش به من و اشکایی که از چشماش سرازیر میشدن، بدترین شکنجه دنیا بود... چی بدتر از اینکه یه دختر پدرشو تو این وضعیت ببینه و برادرش رو تون اون وضعیت، مگه نه اینکه میگن پدر برای دختر کوهه و برادر دیوار... اما کدوم کوه؟؟؟ کدوم دیوار؟؟؟ ویدا هیچ وقت نتونست ادعاهایی که کرده بودو ثابت کنه، حرفای سعید و مانی و الهه هماهنگ و بدون نقص بود... مست بودن و تو حالت طبیعی نبودن هم شد علت اون بلایی که سر من آورد... خود منو چندین و چند بار بردن و ازم بازجویی کردن، اون روزا اینقدر گیج بودمو ترسیده بودم که همه حرفام گنگ و بی معنی بود، بین حقیقت و چیزایی که دیده بودم و داستانی که ماهان برام تعریف کرده بود ،چرت و پرت تحویل پلیسا می دادم، تمرکز نداشتم و هیچ کدوم از حرفام قطعیت نداشت، منم چیزی ندیده بودم، یه بار داستانی که با چشمام دیده بودمو میگفتم که همه چی به نفع الهه و مانی بود ،‌یه بار داستان ماهان رو میگفتم، ماموره از دستم کلافه شده بود... با اینکه دکتر تو بیمارستان تشخیص داده بود به من تجاوز جنسی نشده اما بازم منو بردن پزشک قانونی، حتی شک داشتن که نکنه منو سعید از قبل با هم رابطه داشتیم، اونی که ازم بازجویی می کرد به شدت اصرار داشت که منم یه جای کارم میلنگه... مانی مدعی شد که ویدا مشکلات روحی و روانی داره ، حالا هم که خواهرش کتک خورده ،‌داره اینجوری تلافی میکنه... به دستور بازپرس ،روانشناس ویدا رو ویزیت کرد و تایید کرد که تعادل روانی نداره... حرفای اون سه تا کاملا هماهنگ شده بود، ویدا ادعایی کرده بود که نه براش مدرک داشت و نه شاهد، سه نفر از طرفای مدعیش هم بر علیه اش بودن و به گفته یکی از مامورا، وکیل خیلی خبره و با نفوذی گرفته بودن... حتی پای ماهان هم به بازجویی ها باز شد، اما اون عاشق پیشه تر از اونی بود که بخواد حرفی بزنه که به ضرر ویدا تموم بشه، حتی ویدا رو هم به هر قیمتی بود مجاب کرد بگه که همه اینا رو الکی گفته... من حتی از جزییات مدت بازداشت ویدا هم خبر نداشتم و ندارم، نمیدونم کی آزاد شد و چجوری آزاد شد... الهه بعد از اینکه ویدا نتونست ادعاشو ثابت کنه ازش شکایت کرد، اعاده حیثیت کرد که از نتیجه اونم بی خبرم... مانی هم به همین بهونه خیلی راحت طلاقش داد... تو جلسات دادگاه متوجه شدم بعد چند ماه ،الهه هم از سعید طلاق گرفت... سعید به جرم ضرب و شتم من و داشتن مشروبات الکلی و مصرفش به 4 سال زندان محکوم شد، خانوادش خیلی دنبال رضایت من بودن که من رضایت ندادم... از مامانم شنیدم که ویدا چند بار میخواسته بیاد بابا رو ببینه اما وحید نذاشته، وحید وقتی مطمئن شد ویدا آزاد شد و حدقل از این مهلکه زنده بیرون اومد ،‌ باهاش شرط گذاشت که تا آخر عمرش از زندگیمون بره بیرون وگرنه خودش می کشتش... همه زحماتم برای کنکور از بین رفت، حتی نرفتم سر جلسه ... فقط تو خونه موندم ، تنها کاری که ازم بر میومد نگهداری از بابا بود، اما هر چی گذشت وحید عصبانی تر و پرخاشگر تر شد، تحمل این همه فشار و مسئولیت رو نداشت، به من هم به چشم یه متهم نگاه میکرد، حال بابام کم کم بهتر شد، کم کم میتونست دست و پا شکسته یه حرفایی بزنه، جلسات فیزیوتراپی هم باعث شده بود قسمت نیمه فلج یکمی پیشرفت کنه... اما من دیگه ظرفیت رفتارای وحید رو نداشتم، حتی مامانم هم ازش می ترسید، رفت و آمد با کل اقوام رو قطع کرده بود، میگفت تا آخر عمرمون زندگیمون همین بساطه، تصمیم داشت برای فوق بخونه که کنسلش کرد، دیگه داشتم تو اون خونه خفه میشدم، زمستون شده بود، با استادم تماس گرفتم و گفتم که میخوام کنکور شرکت کنم، هر رشته شد مهم نیست، فقط میخوام یه جای دور قبول شم، استادم پیشنهاد داد که هم رشته قبلی خودتو که به هر حال پیش زمینه داری برای کنکور ثبت نام کن، هم در کنارش تخصصی زبان هم بده، چون متوجه شده بود زبانم هم خوبه... اون چند ماهی که با کنکور فاصله داشتم بیشتر زبان خوندم، دیگه به رشته ای که آرزوی قبول شدنشو داشتم علاقه ای وجود نداشت... چند بار رفتم تهران که استادم یه سری یادآوری های جزیی ای برای تست بهم بکنه، یه بار ماهان رو جلوی خودم دیدم ، گفت ویدا اصرار داره منو ببینه... فرصت خوبی بود برم تو صورتش تف بندازم ، تو صورت آدمی که باعث همه این بدبختیا شده بود، همینکارم کردم، وقتی وارد خونه ماهان شدم و به جای جواب سلام تف انداختم تو صورتش، بهش گفتم بلاخره به عشقت رسیدی، نتیجه همه این کثافت کاریات همونی شد که من از اول میگفتم، بهش رسیدی بلاخره... ماهان یه سری توجیه کرد که ویدا رو مجبور کرده بیاد پیشش، که کسی رو نداره و این چرت و پرتا... به ماهان گفتم اگه اینقدر عرضه داری چرا تلافی کارایی که اون کثافتا کردن سرشون در نیاوردی؟؟؟ ویدا گفت که اون نذاشته، گفت بیشتر از این نمیشه این جریانو کشش داد، همینجوری همه به اندازه کافی داغون شدن، سعید هم که افتاده زندان، مانی و الهه هم که به زودی و رسما با هم ازدواج میکنن، حال بابا هم که داری میگی رو به بهبوده... کش دادنش باز باعث از بین رفتن همین یه ذره آرامش میشه... خندم گرفته بود، به جفتشون خندیدم، حالا خیلی راحت به هم رسیده بودن و براشون مهم نبود که چه اتفاقی برای زندگی منو خانواده ام افتاده، براشون مهم نبود که چه بلایی سر وحید اومده، چه بلایی سر بابا و مامان اومده،‌ منم که به درک... از اون خونه لعنتی زدم بیرون... بعد چند ماه کنکور دادم، رتبه ام خوب بود به نسبت، هر چی شهر اطراف بود تو اولویت نوشتم،‌ به پیشنهاد استاد مشاورم رشته زبان همین دانشگاهو انتخاب کردم... بقیه اش هم خودت دیدی...
همچنان از شنیدن زندگی قرمز پوش تو شوک بودم... مشکل اصلی اینجا بود که من نه خانواده داشتم که قسمت نابود شدن خانوادش رو درک کنم، نه شوهر داشتم که درک کنم که چجور میشه یه زن شوهر دار رضایت به رابطه به این عجیبی بده،‌ سرم داشت سوت می کشید... این دنیا و آدماش رو هیچ وقت نمیشه شناخت، شاید اگه یه روزی داستان واقعی خودمو برای قرمز پوش بگم ،‌اونم همینقدر سردرگم بشه و این فکرا رو درباره من بکنه...
مثل دو تا موش آب کشیده وارد اتاق شدیم، نازنین کلاس عصر داشت اما فهیمه کلی غر زد که چرا باعث بیدار شدنش شدیم...
بلاخره قرمز پوش افتخار داد و آخر هفته اونم رفت تهران، وقت مناسبی بود که تک و تنها به همه چی فکر کنم... رو تختم دراز کشیده بودم و فکر می کردم، راه میرفتمو فکر می کردم، وسط اتاق مینشستم و فکر می کردم، سه روز تموم فقط فکر کردم... داستان قرمز پوش یه بخش از مغز منو گرفته بود، اینکه چجوری به سهیلا نزدیک بشم یه بخش دیگه...
وقتی که قرمز پوش برگشت حسابی درهم و داغون بود، مشخص بود که همچنان اون خونه فرق چندانی با جهنم نداره،‌ هنوز مشغول فکر کردن بودم... یه چیزایی تو ذهنم بود که باید تصمیم می گرفتم، باید یه تصمیم خیلی مهم بگیرم...
آخر هفته شد ، منو قرمز پوش تنها شدیم، موقعیت خوبی بود که باهاش حرف بزنم... داشت درس میخوند، بلاخره تمرکز کردمو بهش گفتم: کتابتو بذار کنار باهات حرف دارم... با بی میلی کتابشو انداخت کنارو نشست، منتظر بود که حرفمو بزنم...
- تا حالا به انتقام فکر کردی؟؟؟
- از کی؟؟؟
- از همشون...
- حالا فرض کن افتادم، چجوری آخه؟؟؟
- با چجوریش کاری نداشته باش... گولت زدن، با احساست بازی کردن، آبروی خودتو و خانوادتو ازتون گرفتن، هر کی بیاد خواستگاری با اولین تحقیق پشیمون میشه، تو این یک سال و نیم اصلا خواستگار داشتی یا نه؟؟؟ حتما قبل از اومدن ،تحقیق کردنو بیخیال شدن... پدرتو ازت گرفتن، برادرتو ازت گرفتن، زندگیتو و آینده تو ازت گرفتن، میخوای همینجوری زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی؟؟؟ یه آدم ضعیف باشی؟؟؟ بلاخره کی قراره برای خودت یه هدف داشته باشی؟؟؟ تا کی قراره مادرت همینجوری زنگ بزنه و نگرانت باشه؟؟؟ تا کی قراره تو سایه باشی؟؟؟‌ فقط به من بگو ، میخوای ازشون انتقام بگیری یا نه؟؟؟
برق خاصی تو چشماش دیدم، شبیه یه جور برق امید، امید برای داشتن یه هدف، فقط یه آدم بی هدف میدونه نداشتن هدف چه درد بدیه... بهم زل زده بود اما مطمئن بودم فکرش اینجا نیست، داشت فکر می کرد... چند دقیقه فقط فکر کرد...
- آره میخوام از همشون انتقام بگیرم، میخوام تلافی همین بلایی که سر من آوردنو سر همشون بیارم،‌ هر چی که دارنو ازشون بگیرم، همونجور که اونا همه چی منو گرفتن... اما چجوری فرشته؟؟؟ بهم بگو چجوری؟؟؟
از شنیدن حرفاش لبخند رضایت زدم، از اینکه بلاخره باعث شدم حس هیجان تو وجودش روشن بشه حس خوبی داشتم، مطمئن بودم وسوسه گرفتن انتقام جواب میده...
- من... من برات از تک تکشون انتقام می گیرم، ازم نپرس ، هنوز قصد ندارم زندگیمو برات بگم، ترجیح میدم فعلا چیزی نگم تا اینکه بخوام بهت دروغ بگم، اما بدون برای همین کار طراحی شدم، برای همین کار ساخته شدم، بهت قول میدم ، هر چی که دارنو ازشون بگیرم...
یه ذره چشماش تنگ شد، متفکرانه تر شروع کرد به من نگاه کردن، چقدر تو این وضعیت خوشگل بود، نصف موهای لخت مشکیش اومد جلوی چشم سمت چپش که دیگه با دستش عقبشون نداد، فقط داشت فکر میکرد...
- در عوض چی میخوای؟؟؟
لبخندم غلیظ تر شد، می دونستم دختر باهوشیه،‌ یا شاید روزگار اینقدر باهوشش کرده، رفتم کنارش نشستم، حالا منم هیجان داشتم،‌ برای نقشه تو ذهنم بهش نیاز بود...
- باید قبلش کمک کنی که دست یه آدم شیاد و کثافتو رو کنم، اولش باید بهش نزدیک بشم که به کمکت نیاز دارم. این آدم دست کمی از اون آدمایی که اسیرشون شده بودی نداره، شاید حتی بدتر یا خطرناک تر، به مرور جزییاتو بهت میگم، اما قبلش باید مطمئن بشم چقدر مصمم برای انتقامی و حاضری براش چیکارا کنی؟؟؟
- چجوری میتونم بهت کمک کنم؟؟؟
- خیلی ساده است، باید یه مدت نقش بازی کنی، نقشی که من بهت میگم، نقش یه دختری که من دارم اذیتش میکنم و میخوام ازش سو استفاده کنم...
- متوجه نمیشم ،‌ بیشتر توضیح بده...
بهش نزدیک تر شدم،‌ دستمو گذاشتم رو پاش، رون پاشو فشار دادم، لرزش خاصی تو تنش پیدا شد، ترس خاصی تو چمشاش هویدا شد، پوزخند زدم، گفتم: من همینو میخوام، همین ترسو لازم دارم قرمز پوش... تو نقش یه دختر ضعیف و ترسو رو بازی میکنی که من قصد سو استفاده ازشو دارم... قصد دارم باهات لاس بزم، یا شایدم بالاتر از لاس زدن، همون کاری که الهه میخواست باهات بکنه،‌ همون نقشی رو بازی کن که برات اتفاق افتاده،‌ من میشم الهه تو میشی همون وحیده احمق ترسو و کودن... اینقدر این کارو ادامه میدیم تا به گوش اون آدمی که میخوام برسه، از دو حالت بیشتر خارج نیست، اگه در موردش دروغ گفته باشن و آدم بدی نباشه ، من تو سه سوت اخراجم، کسی هم با تو کاری نداره، اما اگه شایعات در موردش درست باشه میفته تو تور من... فقط لازمه که تو بی نقص بازی کنی، کار سختی نیست،‌ همین الانشم تو نصف بازی ای که من لازم دارمو کردی، یه دختر تنها و غمگین ، کسی که حتی خجالت میکشه جلوی دخترا لباس عوض کنه، کسی که اگه چند دقیقه دیگه دستم روی پاش بمونه سکته رو زده... تو نصف مسیری که من لازم دارمو رفتی قرمز پوش، بقیشم طبق قوانین من بازی می کنیم... بهم کمک کن دست این هرزه رو برای همه رو کنم، منم به قولی که بهت دادم عمل می کنم...
دستمو برداشتم ، از جام بلند شدم، مثل همیشه تاپ و شلوارک تنم بود، پالتمو برداشتمو انداختم رو شونه هام، در بالکنو باز کردم ،‌ شروع کردم نگاه کردن به محوطه و گوش دادن به صدای کلاغا...
نیم ساعت همینجوری داشتم نگاه می کردم، قرمز پوش اومد تو بالکن، کنارم وایستاد. برای جفتمون یه لیوان چایی آورده بود...
- میخوام بدترین انتقامو از ویدا بگیرم، اما ماهان آدم محکمیه، نقطه ضعف نداره، به شدت عاشق ویدا ست، مثل صخره پشت ویدا وایستاده، چجوری میخوای از پسش بر بیایی؟؟؟
ایندفعه من بودم که سرم چرخید و نیم رخ قرمز پوش که پوشیده از موهای مشکیش بود رو نگاه کردم...
- هر کی میخواد باشه ، مهم نیست،‌ آدم بدون نقطه ضعف وجود نداره ، اتفاقا خیلی بیشتر مشتاق شدم که پوست این آدمو بکنم، جدیدا با هدفای سخت خیلی حال می کنم، اون مانی و الهه هم که گفتی ،فکر نکنم کار سختی باشه، ندید ،پر نقطه ضعفن... از این یارو ماهان هم نترس، به آبجیت طعم واقعی تنهایی رو می چشونیم...
یه حبه قند گذاشتم تو دهنم، لیوان چاییمو بردم بالا و یه تکون کوچیک بهش دادم،‌ گفتم: ‌به سلامتی جهنم برای جنده های واقعی، مامان من و آبجی تو... صورتشو برگردوند طرف من، خنده خاصی رو لباش نشست ، اونم جمله منو تکرار کرد و شروع کرد چایی خوردن...


ادامه دارد...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
فرشته مرگ
قسمت ٢
نويسنده شيوا

**تصمیم مهمی گرفته بودم، باید سامانو می دیدم و حضوری بهش می گفتم. صبح که کلاس نداشتم زدم بیرون، به امیر زنگ زدمو گفتم که میخوام بیام خونه، مخالف بود اما بلاخره راضیش کردم... سامان نبود، مشغول فضولی و کنکاش تو خونه بودم که اومد، یه کاپشن چرم قهوه ای تنش بود، زیرش یه پلیور سفید و زرشکی، با یه شلوار کتون قهوه ای،‌ موهاشو مثل همیشه شونه زده بود و همون عطر همیشگی... بعد سلام کردن همینجور محو نگاه کردنش شده بودم، یادم اومد بعد از آخرین سکس با حاجی دیگه سکس نداشتم، گرچه تو همون سکس هایی که داشتم ارضا شدن واقعی ای در کار نبود... من برای ارضا شدن واقعی به یه مرد واقعی نیاز داشتم، خوب می دونستم اون مرد فقط سامانه، تنها کسی که تو دنیا می تونست منو به وجد بیاره...
امیر گفت: خب چیکار داری؟؟؟ حرفتو بزن... حس خوبی که از دیدن سامان داشتمو به هم زد، حرصم گرفتو گفتم‌: اصلا هیچ کاری ندارم، دلم براتون تنگ شده، خواستم بیام ،‌دلم وا شه... رو کردم به سامان، ‌گفتم: حال داری شطرنج بازی کنیم؟؟؟ چند ثانیه بهم نگاه کردو پاشد ، کاپشنشو درآورد، صفحه شطرنجو گذاشت رو میز عسلی، مبل یه نفره ای که روش نشسته بود رو کشید جلو تر، شروع کرد چیدن مهره ها... منم به امیر نگاه کردمو لبخند ملیحی بهش زدم، جدیدا از کارای من حرص می خورد و همچنان شاکی بود که چرا در مورد سهیلا جلو تر نرفتم... مهره ها رو که چیده شد، صفحه رو چرخوندم، همیشه دوست داشتم سیاه باشم اما سفیدو گذاشتم رو به روم... منتظر تعجب سامان بودم که اتفاقی نیفتاد، تو دلم گفتم دارم برات... با d4 بازی رو شروع کردم،d5 جواب داد، حرکت بعدیم c4 بود... بلاخره چهره خونسردش متعجب شد، بهم نگاه کرد، لبخند خاصی زد... امیر شطرنج بلد نبود و نمی دونست جریان چیه اما از حرکت سامان فهمید یه چیزی شده،‌ مثل منگلا چشاشو تنگ کردو شروع کرد نگاه کردن به صفحه...
فقط یه شطرنج باز حرفه ای می دونه کسی که یه عمر فقط "دفاع فرانسه" بازی کرده و حالا داره "گامبی وزیر" بازی می کنه یعنی چی!!! یعنی دعوت حریف به یه چالش واقعی،‌ دعوت حریف به بازی ای که نه دفاعیه و نه حمله ای، بازی های جناح وزیر همیشه پیچیده و سنگینن، یعنی دادن قربانی یک پیاده در شروع بازی... هیچ وقت اینو یادم نداده بود و مدتها خودم تمرین کردمو یاد گرفتم... سرشو انداخت پایین، هیچی نگفتو بازی رو ادامه داد...
آمادگی بالای من بود یا غافلگیر شدنش از تغییر 180 درجه ای سبک بازیم، نمی دونم. اما بر عکس همیشه که من فقط دفاع می کردمو امنیت شاهم تو اولویتم بود ، ایندفعه این من بودم که داشتم بهش حمله می کردم، داشتم لهش می کردم، این من بودم که مسلط بودم، هر حرکتش دفاع حرکت من بود، تو وسط بازی یه پیاده و یه سوار سبک ازش گرفته بودم، چنان جهنمی براش درست کرده بودم که از لذت میخواستم جیغ بزنممممممم... تیر خلاصو با انتقال همه نیروهام به جناح شاه ضعیف شدش زدم، یه حرکت ناب انجام دادم که باید تاوان سنگینی براش میداد و نهایتا منجر به شکستش می شد...
بعد انجام حرکتم بلند شدمو وایستادم، با غرور بهش گفتم: خب عزیزم تا فکراتو بکنی من برم یه دوش بگیرم، هوس یه حموم حسابیم کرده... مانتمو درآوردم ،‌داشتم پلیورمو در می آوردم که امیر گفت: حموم رخت کن داره... بهش نگاه کردمو گفتم:‌ خودم می دونم ، اما اونجا لباسام بوی نم می گیره، تو این خونه هم که لباس نیست بپوشم... شلوارمو درآوردم، شرت و سوتینمو هم درآوردم، همه لباسامو گذاشتم جایی که نشسته بودم،‌ سامان همچنان داشت به صفحه نگاه می کرد و به جهنمی که توش بود فکر می کرد... به امیر یه لبخند ملیح دلقک وار زدمو رفتم تو حموم... از اینکه حال جفتشون رو گرفته بودم ،ذوق کردم، موقع دوش گرفتن هم کلی صدامو بردم بالاو آواز خوندم، آخرش هم امیر رو صدا زدم که برام حوله بیاره... با حوله کوچیکی که برام آورده بود یکمی خودمو خشک کردم، همونو پیچیدم دور تنمو برگشتم تو هال،‌ حدودا کل پاهام و بالای سینه ام لخت بود، از دیدن چهره متفکر سامان روی صفحه شطرنج دوباره تو دلم غنج رفت، چیزی به اولین شکستش نمونده بود...
نشستم رو مبل ، وقت خوبی بود که جریان قرمز پوش رو بلاخره بگم... از همون بار اول که قرمز پوشو دیدم ، شروع کردم تا قراری که باهاش گذاشتم و نقشه ای که تو کلم بود... آخر کار هم گفتم که بهش قول دادم جبران این لطفتشو بکنم و از اون آدمایی که این بلا رو سرش آوردن انتقام بگیرم، گفتم که اونجوری که فهمیدم یکیشون خیلی آدم محکمیه، درز مرز نداره، از اون وفادارای حسابی... بعد تموم شدن این باید بهم کمک کنین که طرفو همچین زمین بزنم که نفهمه از کجا خورده...
سامان همچنان سرش تو صفحه شطرنج بود، امیر بلاخره از کوره در رفت، با عصبانیت اومد سمت من، بازوهامو محکم گرفتو از جام بلندم کرد،‌ جوری ناگهانی بلندم کرد که حوله ام افتاد...
- تو غلط کردی، تو بی جا کردی؟؟؟ تو گه خوردی؟؟؟ به چه اجازه ای یکی دیگه رو وارد جریان کردی؟؟؟ سه سال طول کشید ما بهت اعتماد کنیم، تو سه ماه به یکی اعتماد کردی؟؟؟ فکر کردی با چند نفر خوابیدی خیلی زرنگ شدی؟؟؟ سامان تاکید کرده بود تک و تنها. این چه گهیه که الان خوردی؟؟؟
بازوهام درد گرفته بود، از اینکه داره مثل برده ها باهام حرف میزنه حرصم گرفته بود، اعصابم خورد شد، اومدم منم فحش کشش کنمو تلافی حرفاشو سرش خالی کنم که سامان گفت: بیا بشین ،‌ نوبت توعه... بعدشم رو کرد به امیر و گفت: اگه قرار بود ملاک فقط خوابیدنش با چند نفر باشه ،‌از اول می رفتم یه جنده خیابونی میاوردم... امیر حسابی کم آورده بود، به آرومی ولم کرد، حوله رو برداشتمو دوباره دور خودم پیچیدم، به حالت مسخره لبو دهنمو کش دادمو چشامو براش نازک کردم، لباسامو انداختم اونور تر و نشستم سر جام... هنوز داشتم امیرو با قیافم مسخره می کردم که نگاهم به صفحه شطرنج افتاد... خنده مسخره رو لبام خشک شد، چیزی رو که دیدم باورم نمیشد، سامان حمله منو دفاع نکرده بود، تو جواب ، به جناح شاه من حمله کرده بود، چند دقیقه آنالیز کافی بود که متوجه بشم اگه جفتمون شروع کنیم ،‌من یه حرکت عقبم، نهایتا من بازنده ام... مطمئن بودم که برنده منم اما همه چی با یه حرکت عوض شد، میخواستم سرش جیغ بزنم و بگم: ‌سامان لعنتیییییییییییییییی... همینجوری مایوسانه داشتم صفحه شطرنج رو نگاه می کردم که گفت: امیر درست میگه، من تاکید کرده بودم تک و تنها... اومدم جواب بدم که نذاشت و ادامه داد...
- تو تنهایی هم از پسش بر میومدی فرشته، اینکه اون دختره رو واردش کردی ، علتش چیز دیگه ای بوده، نه نیاز به بودنش، یکی مثل خودتو دیدی ، دلت براش سوخته ، خواستی اینجوری بهش کمک کنی. اگه از اول بهم می گفتی با اومدنش مخالف بودم اما دیگه دیر شده، نقشه ای هم که تو سرته خوبه،‌ ریسک کمی داره،‌ همینو انجام بده، اما به من ربطی نداره که بعدش میخوای چیکار کنی، قرار ما مشخصه، تو دست سهیلا رو برای من رو میکنی و معمای مرگ پریسا و ارغوانو حل می کنی،‌ بعدشم سند خونه به نامت میشه و میری پی زندگیت...
نمی دونم علت باختنم بود یا این کوه یخی که جلوم نشسته، بغض کرده بودم،‌ میخواستم گریه کنم، از نظر اون همه چی یه قرار داد محض بود و بس، هیچ احساسی در کار نبود، من لعنتی ،‌من احمق ، چرا هنوز باید وقتی ببینمش ته دلم بلرزه...
یکی دو روز بعدش اعصابم کلا خورد بود، قرمز پوش همچنان منتظر حرکت بعدی ای بود که من قرار بود بهش بگم،‌ بعد شام مسخره فهمیه همگی سرمون تو لاک خودمون بود، یه کتاب گرفته بودم جلوم اما همه فکر و ذهنم سامان لعنتی بود... نازنین یه هو صدام زد، با بی حوصلگی بهش نگاه کردم، چند روزی بود که کتابای مذهبی می خوند، یه هو بی مقدمه و بدون پیش زمینه ازم پرسید: فرشته تو به خدا اعتقاد داری؟؟؟ فهمیه که مثل دیوونه ها بازم مشغول جابجایی وسایلش تو کمد بود و قرمز پوش که اونم سرش تو کتاب بود ، جفتشون برگشتن سمت من و اونا هم از این سوال ناگهانی تعجب کرده بودن و منتظر جواب من بودن... حدود یه دقیقه به قیافه نازنین زل زدم، بعدش گفتم: نچ... چنان نفس عمیقی از سر استرس به خاطر نه گفتن من کشید که انگار ننش مرده، فهیمه هم از اون ور با تعجب گفت: واقعا فرشته؟؟؟ قرمز پوش فقط سکوت کرده بود و عکس العملی نداشت... نازنین جوگیر شدو شروع کرد برای من درس خدا شناسی دادن، انگار من همین دیروز صبح به دنیا اومدم و این حرفای تکراری رو تا حالا نشنیدم...
امان از دست این آدما، امان، د بابا یکی مخالف عقیده تونه،‌ حتما آیه نازل نشده تو سرش فرو کنین که چرا مخالفه،‌ حتما هم قرار نیست برای اثباتش سه ساعت بحث کنه... دیگه از چرت و پرتای تکراری نازنین خسته شده بودم، وسط حرفش پریدمو گفتم: وجود یه احمق منگلی مثل تو بسه که ثابت بشه خدایی در کار نیست، در ضمن تو به جای درس خدا شناسی و این حرفای تکراری که یه عمره تو گوشمون به زور فرو کردن، یاد بگیر چجوری جلوی این همه مسخره کردن پسرا رو بگیری، آمارتو دارم یکی در میون میزنن تو پرتو شدی نقل محفل خنده هاشون... قیافه نازنین از جوابی که بهش داده بودم وا رفت، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اشکاشم سرازیر شد، فهمیه با غضب منو نگاه کردو رفت سمتشو مثلا می خواست دلداریش بده... بهش گفتم: تقصیر خودشه، من که راه نیفتادم جار بزنم چی تو کلم میگذره،‌ سوال کرد جواب دادم، بعدشم شروع کرد چرت و پرت گفتن... قرمز پوش که همینجوری فقط داشت مارو نگاه می کرد یه هو پرسید: پس به چی اعتقاد داری؟؟؟ به چی ایمان داری؟؟؟ حالا فقط قرمز پوش رو کم داشتم، فکر سامان لعنتی یه طرف، این بحث اعصاب خورد کن لعنتی تر یه طرف...
با حرص بلند شدم، رفتم جلوی قرمز پوش،‌ با انگشتم اشاره کردم به کسم، گفتم به این اعتقاد دارم، اشاره کردم به سینه هام، گفتم به این اعتقاد دارم،‌ اشاره کردم به لبام ،‌گفتم به این اعتقاد دارم، اشاره کردم به سرم، گفتم به این ایمان دارم، رفتم از تو کیف تو کمدم هر چقدر پول بودو برداشتمو بهش نشون دادم،‌ گفتم اینم خدای من، اینو می پرستم... الان همگیتون با عقاید و خدای من آشنا شدین؟؟؟ یا لازمه واضح تر توضیح بدم؟؟؟ اون دوتا از تعجب دهنشون باز مونده بود، نازنین شروع کرد به سکسکه کردن، قرمز پوش همچنان حالتش طبیعی بود، هیچ واکنشی نشون نداد...
عصر فرداش داشتم تو محوطه دانشگاه قدم میزدم، باید از این وضع خودمو خارج کنم، باید تمرکز کنمو نقشمو جلو ببرم، قرمز پوش با قدمای سریع اومد کنارم، بهم گفت: نمیخوام بحث کنم فرشته،‌دیشب متوجه شدم که چقدر عصبی شدی، فقط یه آره یا نه، واقعا هر چی که دیشب گفتی حرف دلت بود؟؟؟ با صدای حدودا بی حالم بهش گفتم: حرف دلم نبود، حقیقت محض بود...
یه دسته دانشجوی دختر زیر آلاچیق بودن، میگفتنو می خندیدن، بهشون نگاه کردمو گفتم، یه روزی همشون می فهمن، که چقدر بدبختو ضعیفن، یه روزی میفهمن که تنها چیزی رو که باید باور کنن اندام لختشون توی آینه است و تنها مورد قابل پرستش پوله... بقیه همش دروغه... میدونم یه عمره اعتقاد داشتن باعث میشه حرفای منو نپذیری و تازه از من بدت هم بیاد، اما متاسفانه دیشب کنترل روی اعصابم ضعیف بود، ‌وگرنه از اولش جواب نازنین رو نمی دادم... اما همینکه آدم ریا کاری نیستم برام کافیه، همینکه جز آدمایی که اسم خدا و دین میاد وسط ،‌خودشنو از 16 جهت ممکن جر میدن، اما ذره ای از انسانیت بویی نبردن ،نیستم برام کافیه... آدمایی که میگن خدا را با اعمال انسان ها مقایسه نکنید، مزخرف ترین و تکراری ترین جمله حال به هم زن این آدما همینه،‌ چون اعتقاد به خدا و دین باعث شده همینجوری بشن، همون باعث شده شب تا صبح هزار تا گه کاری و خیانت کنن ، سر نماز صبح هم توبه... فکر میکنی چی و چه عقیده ای به مردم اینقدر راحت اجازه قضاوت داده که تو و خانوادتو بی آبرو کننو اینقدر اذیت بشی؟؟؟ کاملا مشخصه که مغز بیماری که از بچگی تو کلشون کردن باعث این شده... دیگه طاقت این حرفا رو ندرام قرمز پوش، دیگه ظرفیت شنیدن این دروغا رو ندارم، دیگه ظرفیت شنیدن نصحیتهای مسخره و تکراری رو ندارم، دیگه تحمل شنیدن چیزی که هیچ وقت وجود نداشته و نداره رو ندارم، من فقط و فقط به اون چیزی باور دارم که تا الان دیدم و حسش کردمو لمس کردم...
همینجور قدم می زدیم، ‌قرمز پوش سکوت مطلق بود و داشت به حرفا یا درد و دلای من گوش میداد، خیلی احساس سبکی می کردم، یکی از آرامش بخش ترین وضعیت ها همینه، که برای یکی از ته دلت درد و دل کنی و حرفای دلتو بزنی،‌ فقط سکوت کنه و شنونده باشه، مثل احمقا شروع نکنه نصیحت کردنو توقع داشته باشه تفکری که از تجربه و گذشت کل زندگیت تو سلول و به سلول مغزت و بدنت رشد کرده رو با چهار تا جمله تکراری ،‌عوض کنه...
وقتش بود مراحل دقیق تر نقشه رو براش توضیح می دادم، بهش پیشنهاد یه کافی شاپ دادم، بازم دونگی که البته چون پول همراهم نبود ،‌اون باید حساب می کرد... شروع نقشه رو با جزییات براش تشریح کردم، اما همچنان اسم هدف رو بهش نگفتم، یه بار پرسید که بهش گفتم‌: به وقتش متوجه میشی، فعلا فقط رو این چیزایی که گفتم تمرکز کن...
توی راه برگشت از کافی شاپ بهم گفت: من از هیچ کدوم از حرفات ناراحت نشدم فرشته، حالا دارم فرق یه آدمی که داره از ته دلش حرف میزنه رو با آدمی که داره نقش بازی میکنه رو می فهمم... ازت خوشم اومده فرشته...
نازنین چون دختر کینه ای نبود و کلا توانایی آنالیز عمیق حرفایی که بهش زدمو نداشت، خیلی زود باهام آشتی کردو منم سعی کردم از دلش در بیارم، اما همچنان رو خبرچین بودنش حساب می کردم... برای شروع لازم بود چند وقتی منو قرمز پوش حسابی با هم دوست بشیمو وانمود کنیم صمیمی شدیم، لازم بود همیشه با هم باشیم، مخصوصا تو اتاق و جلوی نازنین... خیلی وقتا نازنین خیلی تابلو زیر پتو بیدار بودو خودشو به خواب میزد، بهترین موقع بود برای شنیدن یه سری مکالمه ها...
چند وقت بود به بهونه کمک درسی به قرمز پوش اکثرا می رفتم پیشش مینشستم، یه بار که مطمئن بودم فهیمه خوابه و نازنین خودشو به خواب زده... به آرومی و حساس شروع کردم حرف زدن...
- وحیده می تونم یه سوال ازت بپرسم؟؟؟
- آره بپرس...
- چرا خجالت می کشی جلوی بقیه لباس عوض کنی؟؟؟ همیشه میری اون گوشه که کسی نبینت، ما همه دختریم ، آخه چرا خجالت می کشی...
- آخه ، آخه اینجوری راحت ترم...
- اتفاقا برعکس، یعنی ناراحتی که داری اینکارو میکنی... بذار کنار این اخلاقتو، اینجوری همه میگن طرف به خودش شک داره، راحت باش، لباساتو جلوی ماها عوض کن...
شب بعد لازم بود نازنین دست منو که داره یه فشار آروم به رون پای قرمز پوش میده رو ببینه، و خط چشمام که محو صورت قرمز پوش شده... شب بعد نازنین باید شوخی کردنای منو با قرمز پوش ببینه،‌ شوخی هایی که من دارم قرمز پوش رو قلقلک میدم... شبای دیگه هم باید همینجور این شرایط رو شدید تر ببینه، حتی ببینه به بهونه شوخی کردن میخوابم رو قرمز پوش و حسابی سر به سرش میذارم... چند روز بعد که قرمز پوش تو حموم بود، منو صدام زد که شامپوشو که یادش رفته براش ببرم، صدامو کشدار کردمو بهش گفتم: عزیزم میخوایی بیام پشتتو بکشم؟؟؟ تو جواب گفت: آخه لباس زیر تنم نیست، مرسی... با همون صدای کش دار بهش گفتم: خب تنت نباشه ،‌ خجالت نداره که... تو حین این مکالمه از آینه گوشه اتاق حواسم به نازنین بود که چطور داره بهم نگاه می کنه...


حرکات و رفتار سهیلا به شدت برام غیر قابل پیش بینی بود، اما چیزی که مشخص بود، حرکت بعدی رو اون باید انجام میداد، من هر کاری که لازم بودو کرده بودم... کلاس بعدی با سهیلا بودم که بلاخره اونم حرکت خودشو زد...
کلاس تموم شد و داشتم میرفتم که صدام زد، بهم گفت بمونم تو کلاس، کارم داره . ‌وقتی همه رفتن بهم گفت بشینم... با بی حوصلگی کیفمو گذاشتم رو یکی از صندلی های ردیف اول، خودمم نشستم رو یه صندلی دیگه... پامو انداختم رو پامو شروع کردم تکون دادنش، خط نگاهمم به تخته وایت بورد رو به روم بود...
- این روال تا کی ادامه داره خانوم نصیری؟؟؟
- کدوم روال استاد؟؟؟
- خودتون میدونید منظورم چیه، لطفا بدون حاشیه فقط جواب بدید...
سرمو چرخوندم سمت صورتش، به چشماش که از پشت عینک بدجور بهم خیره شده بود نگاه کردم، با یه لبخند مسخره بهش گفتم: من نمی دونم منظورتون چیه استاد... یه نفس عمیق کشید، گفت: برخوردتون خانوم نصیری، هیچ کدوم از اساتید از برخوردتون راضی نیستن، باید با وقار تر و متین تر از این حرفا باشید، فکر نکنید چون دانجشوی زرنگ و درس خونی هستید ، می تونید هر رفتار و هر کاری انجام بدید... بعد تموم شدن حرفش ، پوزخند زدمو گفتم: من رفتار بدی توی خودم نمی بینم، اگه منظورتون اینه که منم بشم مثل اون بچه سوسولایی که میان دور برتون ، متاسفم، من اهل این قرتی بازیا نیستم، اگه کاری ندارین برم... کیفشو برداشتو وایستاد، نمی شد تشخیص داد که الان چی تو سرش میگذره، اومد جلومو گفت: میتونی بری... با بی محلی تموم بلند شدم که کیفمو بردارم...
- خانوم نصیری، من یه عمره با انواع و اقسام دانشجو سر و کله زدم، رام کردن دانشجوی سرکشی مثل شما کار سختی نیست، به خودتون بیایین لطفا...
دوباره بهش پوزخند زدمو گفتم: براتون آروزی موفقیت دارم...
جلسه بعدی مثل همیشه سرم تو کتاب بود که اسم منو صدا زد، ازم خواست که برم پای تخته، یه متن بهم داد و خواست که با تشریح کامل ، ترجمه کنم... اولین بار بود که منو می برد و تو جمع ازم سوال می پرسید... کاغذو ازش گرفتم، متن خیلی سختی بود اما امثال این متن رو بارها و بارها با استاد خصوصیم کار کرده بودم، شروع کردم همون کاری که ازم خواستو انجام دادن، دهن همه باز مونده بود از این همه تسلط من، برگه رو به سهیلا برگردوندم... رو کرد به کلاسو گفت: اگه از هیجاناتش کم کنه یه دانشجوی نمونه است، براش دست بزنین،‌ براوو... همه کلاس برام دست زدنو تشویقم کردن، خود سهیلا هم همینطور...
این حرکتش چه معنی ای می تونست داشته باشه؟؟؟ میگن آدمای بی انظباتو با تحویل گرفتنو هندونه زیر بغلشون دادن میشه کنترل کرد، شاید هدفش همینه ، سهیلا یه استاد جدی و در عین حال با دانشجوها صمیمیه ، اهل برخورد جدی و خراب کردن دانشجوها نیست... به هر حال هر معنی ای که داشت برای من یه حرکت محسوب می شد... حالا نوبت حرکت من بود...
صبح جمعه قرمز پوش رو بیدار کردم، برای شرح مرحله بعدی لازم بود بریم بیرون، گرچه کم کم داشتم به وجودش و بودن و حرف زدن باهاش عادت می کردم، سامان لعنتی درست حدس زده بود، من یه احساسی به قرمز پوش پیدا کرده بودم، انگار دوست داشتم کنارم باشه، به هر بهونه ای...
رفتیم نقش جهان، اولین بار بود که قرمز پوش میومد اینجا، دهنش باز مونده بود، میگفت باورم نمیشه که اینقدر قشنگ باشه، براش بستنی گرفتم، واضح بود که اونم کم کم داره از با من بودن لذت می بره و دیگه اون دختر غمگین چند وقت پیش نیست، یه پیاده روی کامل دور میدون نقش جهان کردیم، یه دورم سوار کالسکه اسبا شدیم، کلی براش مسخره بازی هایی که از ژینوس یاد گرفته بودمو درآوردم،‌ حسابی خندوندمش...
خسته شده بودیم،‌ رفتیم روی یکی از نیمکتای سنگی کنار یکی از حوضهای بزرگ نقش جهان نشستیم... قرمز پوش بهم گفت:‌ اون دو تا پسره رو می بینی؟؟؟ حسابی تو نخ مان... نگاه کردمو دیدم راست میگه، دوتاشون اونور نشستنو میخ ما شدن...
- فرشته چند وقته توی دانشگاه، ‌پسرا خیلی گیر میدن، عصبیم کردن، نمی دونم چیکار کنم...
- آره از نازنین شنیدم که کلی طرفدار داری،‌ حالا مگه بده؟؟؟
- آره بده، چون عصبیم میکنه، از همشون بدم میاد، از هر چی مرده بدم میاد، من مثل ویدا اینقدر ضعیف نیستم، به هر قیمتی تن به هر خفتی بدم، اسیر شهوت این موجودات بی روح بشم...
- اینجوریا هم که میگی نیست قرمز پوش، در ضمن طبق گفته خودت خوش شانس بودی که نجاتت دادن،‌ وگرنه اتفاقا اونقدر ضعیف بودی که سعید یه حال اساسی باهات بکنه... ما ضعیفیم قرمز پوش، چه قبول کنیم چه نکنیم ضعیفیم، میدونی معنی مونث یعنی چی؟؟؟ یعنی جنس دوم... ما فقط موقعی می تونیم از خودمون دفاع کنیم که ضعفای خودمونو بپذیریم... پسرا رو هیچ وقت نه دست بالا بگیر نه دست پایین... دست بالا بگیری ، باد میکنن، اینقدر باد میکننو مغرور و متوقع میشن که دیگه جای نفس کشیدن برات نمیذارن... دست پایین بگیری و بخوای تحقیرشون کنی، باهات دشمن میشن، کینه میکننو اون وقته که از جنس اول بودنشون برای له کردنت استفاده میکنن، به هر قیمتی شده آرامشتو می گیرن، حتی شده آبروتو می برن، برات حرف در میارن، حتی اگه یه جا گیرت بندازن بلایی نیست که سرت نیارن... بدترین حالت ممکن میدونی چیه قرمز پوش؟؟؟ اونجایی که دلت اسیر یکی از اینا بشه، این یعنی تیر خلاص تو مغز، یعنی فاتحه... تنها پیشنهادم بهت اینه که باهاشون عادی و نرمال باش، اگه اومدن طرفت گارد نگیر، شرایطو پیچیده نکن، فوقش میان یکمی در مورد مسائل درسی و این قرتی بازیا باهات حرف میزنن و یه ذره لاس میزننو میرن دیگه، نمی خورنت که... البته یکمی هم بهشون حق بده، خیلیاشون نه پول ازدواج دارن و نه حتی پول و شرایط بودن با این جنده های خیابونی... اعتدالو رعایت کن، ضعفتو نشون بدی بدتر میشه و خودتو بیشتر اذیت میکنی...
- تو چطور اینهمه از پسرا میدونی؟؟؟
از این سوالش حسابی رفتم تو فکر، بعد اون روزا که برای سامان درد و دل می کردم، دیگه پیش نیومده بود تو این چند سال برای کسی حرفای دلمو بزنم، حس کردم حالا این منم که دارم خفه میشم، حس کردم که دیگه ظرفیتم پر شده، برای چند لحظه یادم اومدم که منم یه آدمم...
- برای این ،‌ اینهمه در موردشون میدونم ،‌چون به اندازه موهای سرم باهاشون خوابیدم، با انواع و اقسامشون، باهاشون زندگی کردم، از یک روز بگیر تا ده روز، با همه مدلی، از پسر 17 ساله بگیر تا مرد 55 ساله، حرفاشونو شنیدم، درد و دلاشونو شنیدم، سلیقه هاشونو میدونم، روحیاتشونو می شناسم، حتی خیلی راحت میتونم اکثرشون رو پیش بینی کنم... نمیدونم الان بعد شنیدن این چه فکری دربارم میکنی، شاید منو هم یه هرزه مثل اون خواهرت یا اون الهه مکار بدونی... فقط بدون به خواست خودم نبوده، پولشم تو جیب کس دیگه ای میرفته... یا شایدم به خواست خودم بوده، برای یه لقمه نون،‌ برای یه سرپناه، برای ترس از آواره شدن، برای ترس از تنهایی... هر چی که بوده من الان اینجام قرمز پوش، اینجام که همه این بغض و کینه خودمو سر یه شیاد کثیف که باعث مرگ دو تا دختر هم سن تو شده خالی کنم، کاری رو انجام بدم که سه سال براش زحمت کشیدم، سه سال براش سختی کشیدم، اینجام تا حقمو از این دنیا بگیرم... اون آدم کثیف که حالا مطمئن شدم تنش میخواره استاد سالاریه، من مطمئنم نازنین هر چی که شنیده و دیده رفته گذاشته کف دستش، مطمئنم که نازنین الان کاملا تحت کنترلشه ، وگرنه تا الان باید صد بار تو صد جا جواب این حرکاتمو پس میدادم، یا حداقل تو رو میخواست و با تو حرف میزد... حالا برای مطمئن شدن نهایی، مرحله دوم نقشه مون کافیه... دیگه چیزی نمونده قرمز پوش، چیزی نمونده که من بشم بهترین و ناب ترین هدف عمرش...
قیافه قرمز پوش بدجور درهم رفت، بدجور رفت تو فکر، مطمئن بودم کسی که اون تجربه رو با الهه داره، از شنیدن اسم یک استاد زن مکار ، خیلی تعجب نمی کنه، اما قطعا داشت به سرگذشت من فکر می کرد، داشت آنالیز می کرد، اونم داشت برای خودش داستانای مختلف رو می ساختو حدس می زد که واقعا چه اتفاقایی برای من افتاده...
بلاخره بعد یک ساعت سکوت و فکر کردن، شروع کردم مرحله بعدی رو دقیق و واضح شرح دادن... وقتی که حرفام تموم شد،‌ قرمز پوش رو کرد بهمو گفت: مطمئنی فرشته؟؟؟ ایندفعه اگه اشتباه کرده باشی حتما اخراجت می کنن، ‌اگه هم راست گفته باشی و این آدم تا این حد خطرناک باشه ، تو یه خطر بزرگ داری میفتی... دستشو گرفتمو گذاشتم بین دو تا دستم، بهش گفتم: خیالت راحت قرمز پوش، همه چی تحت کنترلمه، تو این مسیر من خیلی هم تنها نیستم، بعدا کامل برات توضیح میدم، درسته که فکر کردن به خیلی از داستانای احتمالی منو هم می ترسونه، اما مهم نیست، من باید قوی باشم، ما باید قوی باشیم، باید از پسش بر بیاییم، به هر قیمتی شده، من باید اینو تمومش کنم، همه زندگیم و آینده ام به این بستگی داره...
موقع برگشتن ،‌تو اتوبوس واحد، دستمو گرفتو باهام صورت به صورت شد ،گفت: با شنیدن این حرفا نظرم دربارت عوض نشده و هیچ فکری نمی کنم، مگه نگفتی فقط چیزایی رو باور کنم که می بینم، من الان خوب میدونم که دارم چی می بینم... منم دستشو فشار دادمو بهش لبخند زدم، بهش گفتم: یه بار دیگه بهت قول میدم،‌ بعد تموم شدن این، پوست تک تک تکشونو برات بکنم، به جون خودم قسم میخورم ، هر چی که دارنو ازشون بگیرم قرمز پوش... با چشمایی که اشک توشون جمع شده بود، بهم خیره شد، مطمئن بودم اگه تو اتوبوس کسی نبود منو محکم بغل می کرد...


به امتحانای ترم نزدیک می شدیم، حالا بعد یه مدت صمیمیت و شوخی ها و لاس زدنای غیر مستقیم، وقتش بود سو استفاده های من از قرمز پوش شروع بشه... عصری رو انتخاب کردیم که فهمیه کلاس داشت و فقط نازنین تو اتاق بود، مثل همیشه مشغول چرت زدنای الکی بودو سرش زیر پتو... جدیدا هم ، این خودشو به خواب زدناش بیشتر شده بود، وسوسه اینکه چیزای بیشتری از ما ببینه و بدونه...
بهترین سکانس ممکنو برای قرمز پوش انتخاب کرده بودم، سکانسی که میدونستم دیگه لازم نیست فیلم آنچنانی ای بازی کنه، یاد آوریش بس بود که همون عکس العملی رو نشون بده که من میخوام...
در کمدشو باز کرد، یه پلاستیک از کمدش افتاد بیرون، بهش گفتم اینا چیه؟؟؟ عه لباس نو خریدی؟؟؟ شیطون چرا به من نگفتی؟؟؟ پلاستیکو برداشتم، توش یه شلوار و بلوز آستین بلند بود... بهش گیر دادم که باید تنت کنی من ببینم، به آرومی گفت: آروم تر ، نازنین خوابه ،‌الان بیدارش می کنی... منم صدامو آروم کردمو گفتم: خب بپوش دیگه،‌ میخوام ببینم تو تنت چجوریه، اینقدر ناز نکن دیگه... چشمای قرمز پوش یه جوری شد، اون کینه و خشمی که بارها تو چشماش دیدم هویدا شد، فهمیدم من براش یه بازسازی کامل از الهه شدم، گرچه تو حرف هماهنگیا شده بود اما همه چی تو عمل یه چیز دیگست... یکمی مکث کردو به خودش مسلط شد، گفت:‌ باشه می پوشم... خواست بره همون جای همیشگی که نذاشتم، مچ دستشو گرفتمو گفتم باید جلوی من عوض کنی، چیه از دوستت خجالت می کشی؟؟؟ فشاری که هر لحظه داشت بیشتر روش میومد رو حس می کردم، مثل یک محفظه احتراق که دمای بیش از حد ظرفیتش ، داره بهش وارد میشه... چند بار دیگه بهش اصرار کردم و بلاخره راضی شد جلوی من لباس عوض کنه... این فقط یه نمایش خالی نبود، حالا داشتم بیشتر مطمئن می شدم که سر این طفلک چه بلایی آوردن... وقتی که داشت با دستای لرزونش شلوارش و بلوزشو در می اورد،‌ با اون چشمایی که مخلوطی از تنفر و ترس بودن، تا حدودی درک کردم که چه فشارایی رو تحمل کرده بوده... ته دلم کباب شد از دیدن این وضعیتش اما چاره ای نبود،‌ باید ادامه می دادیم... وقتی که شلوارو بلوزشون درآورد و فقط لباس زیر تنش بود، رفتم طرفش، میدونستم تو زاویه ای هستیم که نازنین می تونه یواشکی نگاه کنه... لباس جدیدشو دستش گرفته بود که بپوشه ،رو از دستش قاپیدم. بهم گفت داری چیکار میکنی؟؟؟ صدامو مرموز و خاص کردم، بهش گفتم: چرا خجالت می کشی؟ هان، چرا؟ مگه الان که من این اندام خوشگلو دیدم چی شد؟؟؟ چی ازت کم شد؟؟؟ اینقدر رفتم جلوش تا اینکه دیگه جایی برای فرار نداشت،‌ دستمو از روی شرت گذاشتم روی کسش، سوالمو دوباره تکرار کردم... به نفس نفس افتاده بود، هر لحظه احتمال می دادم که منفجر بشه،‌ همه انرژیشو به کار گرفته بود که بتونه به خودش مسلط باشه...
- دستتو بردار فرشته، دستتو از جلوم بردار؟؟؟؟
- جلوم؟؟؟ مگه اسم نداره؟؟؟ نکنه اسمشم روت نمیشه بگی؟؟؟ اسمشو بگو تا بردارم،‌ خجالت نکش...
- ازت خواهش میکنم فرشته، دستتو بردارو ازم جدا شو، برو اونور بذار لباسمو بپوشم...
یه دست دیگمو گذاشتم رو سینه اش... این اشکایی که از چشماش سرازیر شده بودن، فیلم نبود، از حقیقت هم حقیقت تر بود... صداش به لرزش افتادو بغض کرده بود، گفت: تو رو خدا فرشته، الان نازنین بیدار میشه ،‌میبینه، به جون هر کی دوست داری ولم کن،‌ بس کن فرشته...
دیگه بس بود، نازنین اون چیزی رو که باید میدید، ‌دیده بود، کافی بود با همین هیجانی که دیده، منتقلش کنه به سهیلا... ازش جدا شدمو بهش گفتم بچه ننه... رفتم رو تختم دراز کشیدم... تو دلم خون بود... بعد اون بلایی که سعید سرش آورده بوده ، اولین بار بود که جلوی کسی لخت می شد، لباسشو با لرزش چند برابر شده دستاش پوشید، پناه برد به تختش، نتونست جلوی گریه کردنشو بگیره...
انگار حس نفرت منم از اون الهه کثافت که این بلا رو سر قرمز پوش آورده فعال شده بود، از اون خواهر هرزه و مغرور و سنگ دلش که خواهر کوچک ترشو تو همچین جهنمی و بین این آدما وارد کرده بود... حس کردم قیافه منم داره عصبی میشه، ظرفیت منم حدی داشت، پشتمو کردم که یه وقت نازنین اگه بلند شد، چهره منو نبینه...
طبق برنامه همیشگی سهیلا، قبل از وارد شدن به ناهار خوری از دستشویی عمومی دخترانه دانشجوها ،‌ برای شستن دستاش استفاده می کرد، موردی که دقیق و همیشه چکش کردم، مسیری که از دستشویی به سمت ناهار خوری میره یک راه رو حدودا باریک خیلی خلوت وجود داره... هم وقت ناهاره ،‌ هم دخترا اکثرا از سالن بالایی برای رفتو آمد استفاده میکنن،‌ این راه رو یا اصلا هیچ کس داخلش نیست یا نهایتا یکی دو نفر... مرحله بعدی اینجا باید انجام می شد...
قرمز پوش رو چسبونده بودم به دیوار، اونم داشت گریه می کرد، صدامو یکمی برده بودم بالا و داشتم بهش فحش و دری بری می گفتم... تو همین وضعیت بودیم که با صدای سهیلا به خودمون اومدیم...
- اینجا چه خبره؟؟؟
هیچی استاد، خبری نیس، یه مکالمه دوستانه بود،‌ خودمون حلش می کنیم... نگاهشو از سمت من برد به سمت قرمز پوش که همچنان داشت گریه می کرد... دیگه سوالی نپرسید، برگشتو گفت: بیایید تو دفتر من، ‌جفتتون...
اولین بار بود که وارد دفترش می شدم، از چیدمان دفترش مشخص بود آدم منظم و دقیقیه... رفت نشست پشت میزش، ازمون دوباره پرسید جریان چی بوده... من بازم داشتم طفره می رفتمو قرمز پوش همچنان داشت گریه می کرد... رو کرد به منو گفت:‌ برو بیرون، پشت در وایستا تا خبرت کنم... اومدم اعتراض کنم ، اینقدر جدی تکرار کرد که درجوابش گفتم : چشم استاد...
استرس داشتم، این قسمت از نقشه کاملا دست قرمز پوش بود... سهیلا قطعا از طریق نازنین در جریان همه چی بود، ذهنش آمادگی کاملو داشت، منو بدون اینکه مثلا خودم بدونم دقیق می شناخت... اما حالا وقتش بود که همه چی علنی بشه، از زبون قرمز پوش بشنوه که من باهاش صمیمی شدمو حالا دارم اذیتش می کنم... وقتش بود قرمز پوش از اون ترس واقعی درونش استفاده کنه و جریان دیروزو که مجابش کردم جلوم لخت بشه رو تعریف کنه...
دیگه وقتش بود که سهیلا انتخاب کنه... هر استاد یا معاون سالمی ،قطعا این مشکل رو باید بفرسته برای حراست... که در این صورت یا من موفق نشده بودم که برای طعمه بودن مجابش کنم یا واقعا همه این مدت سامان در مورد سهیلا اشتباه می کرده... دقیقه ها کند می گذشتن، دل تو دلم نبود، اون تو چه خبره یعنی؟؟؟ قرمز پوش یه وقت خراب نکنه؟؟؟ برای یه لحظه یاد حرفای امیر افتادم که گفت غلط کردی که آدم دیگه ای رو وارد کردی... واییییی راست میگفت، آره راست می گفت... آخه چه کاری بود که من کردم... اگه قرمز پوش از پسش بر نیاد چی؟؟؟ اگه کلا بترسه و حقیقتو بگه چی؟؟؟‌ همینجوری راه میرفتمو این ریسک بزرگی که کرده بودم ،بیشتر همه وجودمو می ترسوند...
در دفتر باز شد، سهیلا تقریبا قرمز پوش رو بغلش کرده بود ،‌داشت بهش دلداری می دادو آرومش می کرد، بهش گفت: آروم باش دخترم، فعلا شروع امتحانای ترمه، رو امتحانات تمرکز کن، همه سعی خودمو می کنم که بعد امتحانا اتاقتو عوض کنم، الانم برو زودتر غذاتو بخور، ضعف کردی گلم، دیگه گریه نکن ،‌برو عزیزم... قرمز پوش با گریه گفت چشم. بدون اینکه به من نگاه کنه رفت... سهیلا رو کرد به منو گفت: بیا تو... رفتم داخلو درو بستم...
- چرا ترسیدی؟؟؟
- م م من استاد؟؟؟ نه چرا بترسم، مگه کاری کردم که بترسم...
پوزخند زد، گفت بگیر بشین...
- اون دختر شجاع و قهرمان، حالا که اینقدر ترسیده،‌ حتما کاری کرده...
- م م من نمی دونم اون چی بهتون گفته استاد، ه ه هر چی بوده یه سو تفاهم بوده که تموم شده...
- فرشته، میدونی الان باید تحویل حراست دانشگاه بدم تو رو؟؟؟
هنوز مطمئن نبودم که منظور واقعی سهیلا چیه، یعنی قرمز پوش نقشو گند زده و لو رفتم یا بر عکس... چیزی برای از دست دادن ندارم، فرضو بر این میذارم که قرمز پوش دقیقا همونایی رو گفته که باید می گفته،‌ استرسی که از این وضعیت داشتمو منتقل دادم به ظاهرم، چون در هر صورت من یه گندی زده بودم که الان باید بترسم... سهیلا باید میدید که منم یه آدمم،‌ یه آدم ضعیف...
- استاد، ل ل لطفا اینکارو نکنین، خ خ خواهش می کنم، بین ما فقط یه سو تفاهم پیش اومده، اون دختر لوس و ننریه، ه ه هم اتاقیام حاضرن شهادت بدن. خواهش می کنم منو به حراست تحویل ندین...
لبخند رضایتی رو لباش نشست، بلند شدو قدم زنان از کنارم رد شد، از پنجره در اتاقش بیرونو چک کرد، یه کرکره کوچیک داشت که کشید ، رفت سمت پنجره پشت میزش، کرکره اونم کشید... دوباره نشستو گفت: تنها شرطی که تو رو تحویل حراست ندم اینه که دیگه دست از سر اون دختر برداری، ولش کن به حال خودش، کلی باهاش صحبت کردم که جای دیگه حرفی نزنه و اگه مشکلی پیش اومد بیاد پیش خودم. فرصت دیگه ای نداری فرشته، این آخرین باری بود که ازت می گذرم. که البته توقع جبران هم دارم... از جام بلند شدم،‌ سعی کردم خودمو خوشحال بگیرم اما همچنان اون استرس تو وجودم باشه... ممنون استاد، ممنون، چشم ، همه زندگی و آینده من این دانشگاه و این مدرکه... چشم هر جور بخوایین من براتون جبران می کنم...
قلدر ترین و ادعا ترین آدما،‌ وقتی که یه جرمی مرتکب میشن که باعث میشه پا رو نقطه ضعفشون گذاشته بشه کم میارن، تبدیل به یه موش ترسوی فاضلاب میشن... من یه کوه نقطه ضعف بودم که میشد یه لیست کامل ازشون نوشت ، جرم من لحظاتی پیش توسط قرمز پوش و به صورت علنی برای سهیلا گفته شده بود... حالا فقط باید نقش موش ترسوی فاضلابو بازی کنم...
- گفتی که حاضری همه جوره جبران کنی؟؟؟
- ب ب بله استاد، هر کاری بگین میکنم، ف ف فقط پای منو به حراست باز نکنین...
لذت خاصی رو توی چشماش می دیدم، لذت به دام انداختن، لذت ریاست واقعی... یه نفس عمیق کشیدو گفت: از این به بعد سر کلاس دختر خوبی میشی، چون استعدادت تو یادگیری عالیه ازت میخوام که حتی به من کمک هم بکنی. باید کاملا مطمئن بشم که تحت کنترلی و دیگه شر درست نمی کنی... به اون دختر هم سپردم که اگه بازم رفتی طرفش بیاد و سریع به من اطلاع بده... این آخرین مهلته فرشته، از این به بعد دقیق به حرفای من گوش میدی و همون کاری که من گفتمو انجام میدی... متوجه حرفام شدی؟؟؟
- بله استاد، چشم، متوجه شدم، دقیق متوجه شدم...
- چهارشنبه بعد ناهار میایی دفتر من. امروز هم که وقت ناهار منو گرفتی، برو حداقل خودت یه چیزی بخور...
- چشم استاد، چشم ، مرسی که اینقدر خانومی کردین،‌ مرسی...
از دفتر سهیلا زدم بیرون، با سرعت خودمو به محوطه رسوندم، احتیاج به هوا داشتم، نیاز به تنفس داشتم، قرمز پوش نقششو عالی بازی کرده بود، بدون نقص... از همه مهم تر ، نگاه سهیلا رو بعد بستن کرکره ها ،‌ رو کل بدنم حس کردم... این زن یه جای کارش میلنگه، حسابی هم میلنگه، سامان درست فکر می کرد... بلاخره از پسش بر اومدم، بلاخره موفق شدم...
وارد اتاق که شدم نازنین و فهیمه حسابی از دستم شاکی بودن، گیر داده بودن که چرا با قرمز پوش دعوام شده،‌ فهمیه گفت: تو خودت مارو تهدید کردی که کسی کس دیگه رو اذیت نکنه اما حالا زدی زیر حرف خودتو داری رئیس بازی در میاری...
قرمز پوش مثل ساعت نقشه رو اجرا کرده بود ،‌ میخواستم بغلش کنمو فشارش بدمممممم... شروع کردم پالتومو در آوردن، رو به قرمز پوش که رو تختش بود و با چشمای قرمز شدش داشت پتوشو نگاه می کرد اشاره کردمو گفتم:‌ این بچه ننه گندش کرد، جنبه دو تا شوخی رو نداشت، الانم به درک، فدای سرم، دیگه کار به کارش ندارم،‌ از این به بعد هم آزاد، هر کسی هر غلطی دلش خواست بکنه، به من چه اصلا، هر کی عرضه داره از خودش دفاع کنه...
از فرداش سعی کردم دل نازنین رو به دست بیارمو باهاش مهربون باشم، نمی تونستم همه رو دشمن خودم کنم، به یه نفر که حدودا سمت من باشه نیاز بود، درسته خبرچین بود اما هنوز لازمش داشتم... رو نداشتن قدرت آنالیزش برای چیزایی که دیده بودو فقط روتین بار برای سهیلا گفته بود،‌ حساب کردم... یه قسمتی از نازنین اینقدر ساده دل بود که راحت گول خوردو باهام آشتی کرد، یه قسمت دیگه همچنان بدش نمیومد که از من چیزای جدید ببینه و به سهیلا گزارش بده...
در زدمو وارد دفتر سهیلا شدم، اولین نکته ای که به چشمم اومد، بسته بودن کرکره ها بود... ازم خواست که بشینم، جلوم سه تا کتاب گذاشت، گفت: جاهایی که خط کشیدمو معنی میکنی و رو این برگه می نویسی... اسمشو بذار کمک به پیشرفت سطح آموزش در دانشگاه... کتاب اولو برداشتم و شروع کردم ترجمه کردن... خودش رفتو نشست رو صندلی و زل زده بود به من... به کتاب سوم که رسیدم، بلند شدمو مانتومو کامل دادم بالا، رو بهش گفتم:‌ ببخشید دیگه داشت اذیتم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
ادامه قسمت ٢

‎بلند شدمو مانتومو کامل دادم بالا، رو بهش گفتم:‌ ببخشید دیگه داشت اذیتم میکرد... حالا تو وضعیتی بودم که انگار با یه بلوز و شلوار جین جلوش نشستم... به سختی اما موفق شدم زیر چشمی خط نگاهشو روی پاهام ببینم... کتاب سوم تموم شد، ازم تشکر کردو گفت که میتونم برم... موقع رفتن گفت: فرشته مانتوتو بده پایین، در ضمن از هفته دیگه امتحانات شروع میشه، به غیر از روزای قبل امتحان و روز امتحان، بقیه روزا ،‌ همین موقع که امروز اومدی ،‌میایی دفتر من... مانتومو دادم پایینو بهش گفتم چشم...
‎صبر نداشتم که هر چی زودتر با قرمز پوش تنها بشم، همینکه اون دو تا مزاحم رفتنو مطمئن شدم، حمله کردم بهش، بغلش کردمو ، اینقدر فشارش دادم که داشت خفه میشد... ازش یه عالمه تشکر کردم برای این بازی بی نظیرش، برای اینکه بهم اعتماد کردو دقیق همه کارایی که بهش گفتمو انجام داد... تو چشمای خوشگلش خیره شدمو گفتم: قرمز پوش جون،‌ از بابت اون روز که مجبور شدی جلوی من لخت بشی معذرت میخوام، نمیدونی چقدر به خودم سخت گذشت، منو ببخش عزیزم...
‎لبخند آرامش بخشی زدو گفت: لازم نیست معذرت بخوای، همون موقع از چشمات فهمیدم که تو هم از دیدن حالو روز من تحت فشاری. اما چیزی که نگرانم کرده اینه که حرف تو در مورد استاد سالاری درسته، با اون چیزایی که من براش گفتم هر کی بود تا حالا ده بار اخراج شده بود، تازه برعکس عمل کرد، بهم گفت:‌ که دارم بزرگش میکنمو مسئله جدی ای نیست، گفت: دوست نداره دانشجوهاش دچار حاشیه بشن ، درگیر حراستو اینجور جاها بشن، گفت: قول میده دیگه نذاره تو طرف من بیایی و تو رو کنترل کنه. فرشته فکر کنم موفق شدی، به اون هدفی که میخواستی رسیدی، استاد سالاری بدجور روی تو زوم کرده و میخوادت، آخرش چی میخواد بشه فرشته؟؟؟
‎دیگه وقتش بود، اینقدر بهش اعتماد داشتم که وقتش بود که همه چی رو براش تعریف کنم، از داستان پرسیا و ارغوان و اینکه من اینجام تا هویت واقعی سهیلا رو فاش کنم، تا بلکه علت واقعی مرگ پرسیا و ارغوان مشخص بشه... قرمز پوش چشماش هر لحظه عصبانی ترو خشمگین تر شد، بعد تموم شدن حرفام، گفت: به هر قیمتی شده کمکت میکنم فرشته، این کثافت فرق زیادی با اون الهه عوضی نداره، با همه وجودم کمکت میکنم ،دستشو رو کنی...
‎جلسات رفتن من پیش سهیلا بیشتر و بیشتر شد، کارم همین ترجمه کردن بخشایی از کتابایی بود که بهم میداد... البته فهمیدم فقط من نیستم که به دفتر سهیلا میرم، خیلی از بادمجون دور قاب چینای دیگه هستن که علاقه شدیدی به اینجور کمکا دارن، اما جلسات منو ساعتی تنظیم کرده بود که تنها باشم... مطمئن بودم همچنان داره منو آنالیز می کنه...
‎یه دختر تنها، بی کس، بدون پشتوانه، با گذشته ای پر از بدبختی و از همه مهم تر، شیطون و خوشگل... این دختر جلوی سهیلا نشسته بود... این ثمره مدتها نقشه و تمرین بود که داشت جواب داد...
‎هر از گاهی منم بهش نگاه می کردمو لبخند میزدم، سعی می کردم هر بار که باهام مهربون باشه سو استفاده کنم و هر بار که جدی و محکم باشه مطیع بشمو سرم تو کارم باشه،‌ حس رئیس بودنو توی وجودش دیدم، حس لذت از دیدن این مطیع بودن و چشم گفتنای من... آخه چرا این لذتو ازش دریغ کنم؟؟؟ مگه دیوونم؟؟؟
‎امتحانا تموم شد، فقط یه بار تونسته بودم با امیر ملاقات کنمو گزارش بدم، از اهمیت و تلاش قرمز پوش گفتم، ازش خواستم به سامان بگه، ازش خواستم سامان رو راضی کنه که باید به قرمز پوش کمک کنیم، اما امیر قاطعانه گفت برای سامان آینده اون دختره مهم نیست...
‎تو دفتر سهیلا بودمو داشتم یه کتابو ترجمه میکردم، فرقش با بقیه کتابا تو قدیمی بودنش بود، درسته که تمیز نگه داشته بودنش اما به هر حال کهنه و قدیمی بود، رو کردم به سهیلا...
‎- استاد این کتاب چقدر قدیمیه، هیچ وقت مثل این ندیدم...
‎- اون کتاب برای استادم بود، روحش شاد ، الان دیگه زنده نیست، یادگاری از دوران تحصیلش در آمریکا است...
‎برام جالب شد، با رغبت بیشتری شروع کردم به ترجمه کردن، یه کتاب آموزش زبان بود، رسیدم به یه جایی که تمرین داده بود، باید متن تمرین رو ترجمه می کردم... تو تمرین گفته بود، دوست دارید برای قرار آخر هفته با معشوقه یا دوست صمیمی خودتون ، چه نوع لباسی بپوشه و با هم کجاها برید... جواب این تمرین باید به انگلیسی نوشته میشد... خوب دقت کردمو دیدم زیرش این تمرین حل شده، نزدیک به نصف صفحه توضیح داده شده... یه هو رو کردم به سهیلا و گفتم:‌ استاد،‌ اینو شما حل کردین، کتابو ازم گرفتو با دقت نگاه کرد،‌ گفت: یادش بخیر،‌ آره من حلش کردم،‌ چطور مگه؟؟؟ هیچی استاد،‌ همینجوری... کتابو ازش گرفتمو شروع کردم بقیه جملات خط کشیده شده رو ترجمه کردن...
‎وارد خوابگاه که شدم، سریع لباس بیرونی پوشیدمو زدم بیرون، سهیلا حرکت خودشو زده بود، حالا نوبت من بود...‌ فقط باید با حوصله تو خیابونا می گشتم و پیداش می کردم...


‎وارد دفترش شدم، یه شلوار جین سرمه ای، یه مانتوی مشکی بالای زانو، روی مانتو یه سوییشرت سرمه ای کمرنگ،‌کفشای سفید و سرمه ای... ظاهر من دقیقا همونی بود که سهیلا نوشته بود... نمی دونم مخصوص من نوشته بود یا واقعا همون قدیم یه دوست صمیمی داشته ،‌ یا شاید یک معشوقه دختر... به هر حال مهم نبود، مهم قیافه خاص سهیلا بعد دیدن من تو دفترش بود... قیافشو همچنان جدی گرفتو به روی خودش نیاورد... یه کتاب بیشتر برای ترجمه نداد...
‎موقع رفتن بهم گفت: پنج شنبه شب هفته دیگه، بعد از ظهر، میدون دروازه شیراز باش، رو به روی ایستگاه اتوبوس بهارستان، بریم با هم یه دوری بزنیم... بهش لبخند زدمو گفتم: چشم استاد...


‎به امیر خبر دادم که باید بیام خونه و ببینمتون، سه روز قبل از قرار ملاقاتم با سهیلا با رعایت امنیت کامل و کلی گشت و گذار تو خیابونا و مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبم نمی کنه رفتم خونه... برای سامان همه چی رو توضیح دادم... بلاخره سرباز جنگیش موفق شده بود، بلاخره به هدف مورد نظر رسیده بود... اما همچنان از این کوه یخ بودن سامان عصبی بودم، فکر می کردم خوشحال میشه و حداقل برای چند ثانیه منو بغل می کنه... اما نشسته بود، حسابی رفته بود تو فکر... امیر برام چایی آورد، با بی حوصلگی مشغول خوردن چایی بودم که سامان رو کرد بهم...
‎- همه چی رو مرور کردی؟؟؟
‎- آره هزار بار، نگران نقشه ات نباش،‌ حواسم هست ،‌خراب نمیکنم...
‎- من فقط نگران نقشه نیستم...
‎- چیه میخوای بگی نگران منم هستی؟؟؟ پارسا یعنی میخوای باور کنم اصلا توانایی نگران شدن برای کسی رو داری و تو این دنیا کسی برات مهمه؟؟؟
‎- فرشته تموم کن این بحثو، من نبودم که به قرمز پوش قول دادم، تو بودی، مسئولیتش هم با خودته،‌ چند بار بگم، ‌اصلا بودنش تو این جریان هیچ ضرورتی نداشت...
‎- آره صد بار گفتی ،‌کر نیستم، آره خودم بهش قول دادم، بعد تموم شدن این ،‌خودم به قولی که دادم عمل میکنم، حتی اگه شده بدون تو...
‎بازم بعد دیدن سامان به هم ریخته بودم، اما الان وقت به هم ریختگی نبود،‌ باید تمرکز می کردم، باید رو اولین قرار ملاقاتم با سهیلا تمرکز می کردم... وقتی که داشتم حاضر میشدم، قرمز پوش حسابی نگران بود، بهش گفتم : نگران نباش عزیزم، هیچی نمیشه... ازش خدافظی کردمو رفتم سر قرار... شلوغ ترین جای ممکنو برای قرار انتخاب کرده بود، کی میخواد تو این جمعیت دقت کنه که من کی هستم و قراره سوار چه ماشینی بشم...
‎با صدای سهیلا به خودم اومدم، یه ماشین خارجی مدل بالا، شیشه های دودی که اصلا داخلش مشخص نبود...
‎- خب کجا بریم؟؟؟
‎- هر جا شما بگید استاد...
‎- خب خیابون گردی دوست داری، کافه یا رستوران دوست داری، به خاطر تو اومدیم بیرون...
‎- باور کنید استاد برام فرقی نداره، همینکه افتخار بیرون اومدن با شما رو دارم بسه برام...
‎- خب نظرت چیه بریم خونه من؟؟؟ کسی نیست، می تونیم آزاد و راحت یه گپ حسابی بزنیم...
‎بهش نگاه کردمو خندیدم، گفتم:‌ من عاشق آزادی ام استاد، موافقم بریم... با ریموت در پارگینگ رو زد، وارد حیاط شدیم، بعد پیاده شدن وارد ساختمون شدیم...
‎اولین چیزی که تو خونشون به چشمم خورد وجود این همه تابلو بود، این یکی از همه عجیب تر بود، چند تا سگ دور یه میز جمع شدن, دارن پاسور بازی میکنن، حسابی تو بحرش بودم ، صدای سهیلا رو شنیدم که گفت: اسم تابلوش، بلوف شجاعانه است...**


‎ادامه ...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
صفحه  صفحه 7 از 15:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA