انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 15:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  14  15  پسین »

رمان شيوا


مرد

 
فرشته مرگ
قسمت ٣
نويسنده : شيوا

‏‎نشسته بودم، پتو رو محکم دور خودم پیچیده بودم، با استرس داشتم به مراحل درست کردن گیاه دارویی ای که فهیمه از مادرش یاد گرفته بود نگاه می کردم. تجربه چندین دل درد از غذاهای معمولی شو داشتم، حالا این که دارو بود... زیر چشمی متوجه وحیده شدم که چطور داره جلوی خودشو میگیره از نخندیدن به این وضعیت من... یه جورایی دمنوش بود، ترسون و لرزون شروع کردم به نوشیدنش، تموم که شد طبق تجویز بعدی فهمیه ، باید چند تا پتو مینداختم رو خودمو تا صبح جم نمی خوردم. خودمم باورم نمی شد که خودمو به فهمیه سپردم...
صبح بیدار شدم، واووووو باورم نمیشه، من هنوز زنده ام، فقط زنده نیستم، حالم کاملا خوب شده، دیگه خبری از تب و لرز و بدن درد نیست، عالیمممم... سریع پریدم تو حموم، خوب شدن بعد یه مریضی سخت، یکی دیگه از حسای خوب دنیا... توی حموم بدنمو خشک کردمو شرت و سوتین تمیز تنم کردم،‌ برگشتمو داشتم موهامو خشک می کردم، فهمیه که از سر و صدای من از خواب بیدار شده بود،‌گفت: خوب شدی فرشته؟؟؟ رفتم سمتشو یه ماچ حسابی از لپ کک مکیش کردم، ‌گفتم: آره عالیم، مرسی عزیزممممم... تو مدتی که همگی داشتیم حاضر می شدیم برای رفتن به دانشگاه ، نگاه متعجب وحیده و نازنین روی من بود، فهمیه هم حسابی بادی به غبغب انداخته بود که موفق شده منو بعد یه هفته درمان کنه...
نمیدونم چم شده بود، نه تنها خوب شده بودم، بلکه یه عالمه انرژی هم داشتم... اولین پسری که از کنارم رد شد و عطر تنش به مشامم رسید، همه تنم لرزید، یه نفس عمیق کشیدمو خودمو کنترل کردم... چم شده بود آخه؟! کل روز همون حس تو وجودم بود... لعنت به من، مریضیم یه درده، خوب شدنم یه درد... حالا باید نیاز به سکس لعنتی تو وجودم شعله بکشه؟؟؟ شب رفتم رو تختم ، چراغا که خاموش شد، تنها کاری که ازم بر میومد بغل کردن بالشتم بود... با همه وجودم یکی رو میخواستم که منو بغل کنه، آغوش محکم و قوی یه مرد رو می خواستم، من پارسا رو می خواستم... اینقدر فشار این نیاز زیاد بود که اشکام ناخواسته از گونه هام سرازیر شدن... فرداش با یه روحیه حدودا پایین وارد کلاس سهیلا شدم...
سهیلا چند ثانیه بعد وارد شدن به کلاس ، نگاهش به سمت من بود...
- خانوم نصیری قیافتون نشون میده خیلی بهتر شدین، شرایطت تون خیلی نگران کننده بود...
- ممنون استاد، بله خیلی بهترم...
از حالا به بعد لازم نبود براش نقش بازی کنم، کافی بود خودم باشم، خودم بودن بس بود برای پیش رفتن نقشه... بعد کلاس ازم خواست که وایستمو بهم گفت:‌ وقت ناهار برم دفترش... نکته جالبی که در موردش متوجه شدم این بود که با اینکه شماره موبایل منو داشت اما هیچ وقت پیامکی و یا با تماس باهام قرار نمی ذاشت، همیشه قرار بعدیشو حضوری می گفت...
وارد دفترش شدم، درو بستم، کرکره ها هم مثل همیشه پایین بود... حسابی ازم استقبال کردو خوشحال بود از اینکه مریضیمو پشت سر گذاشتم... اما متوجه روحیه پایینم شد، ازم پرسید که چی شده؟؟ چرا حالت بده؟؟؟
- هیچی نیست استاد، چیزی نشده، غمگین بودن جز یکی از اجتناب ناپذیرای منه...
از جاش بلند شد، اومد سمتم، نگاه به شدت خاص و پر جذبه ای داشت، بغلم کرد و یکمی فشارم داد، بهم گفت: من اون فرشته شیطونو دوست دارم، اینجوری نباش وروجک من... دستشو برد پایین ، مانتومو داد بالا،‌گذاشت روی کسم... شلوار جین پام بود و لمس دستشو خیلی حس نمی کردم، دکمه های شلوارمو باز کرد، دستشو برد زیر شرتم، حالا تماس مستقیم دستش با شیار کسمو کاملا حس کردم... مطمئنم این نفس عمیق و بسته شدن چشام و گاز گرفتن لبام،‌ فیلم نبود... چشامو به آرومی باز کردم، از نگاهش و لبخندش کاملا میشد فهمید که الان چی تو فکرشه... با گذاشتن لبام رو لباش مهر تایید زدم به اون چیزی که تو سرش میگذره...

‏‎آخر هفته بود، سوار تاکسی شدم که برم سر قرار همیشگی... از پخش تاکسی، صدای طناز و دوست داشتنی خسرو شکیبایی بود که داشت از فروغ می گفت...
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به روال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
...آه
سهم من این است
سهم من این است
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، ‌هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست

‏‎اشکام سرازیر شدن، قلبم داشت از غصه و ناراحتی می ترکید، به خودم که اومدم ، دست راننده تاکسی یه دستمال کاغذی بود، بدون هیچ صحبتی... منم بدون هیچ صحبتی ازش گرفتم، اما کنجکاو شدم به قیافش دقت کنم... یه مرد میانسال معمولی، با یه قیافه معمولی، مشغول رانندگی بود و نگاهش به جلو... از آینه به چشماش نگاه کردم، تو چشمای اونم جز غم و ناراحتی چیزی ندیدم... میخواستم با همه وجودم فریاد بزنم که ای کاش همه آدما مثل تو بودن آقای راننده، کاش همه آدما وقتی یک دخترک غمگین و گریون رو می دیدند ، به دادن یک دستمال کاغذی ،‌اونم در سکوت، قناعت می کردن... کاش با هر بار نزدیک شدن به بهونه ها و دروغ های واهی که از پشت چشم همه شون میشه خوند که هدف نهاییشون چیه ، قلب دخترک رو تیکه تیکه نمی کردن...
دختری که با یه ظاهر مغرور و شر وارد میشه.کم کم لو میره که این دختر یه ریگی به کفششه و یه شیطونی هایی داره، از ترس فاش شدن گذشته اش و از دست دادن درس و دانشگاه ، دیگه از اون غرور خبری نیست. حالا ذات واقعیشو نشون میده، یه دختر تنها و غمگین... چه طعمه ای از این بهتر؟؟؟ برای اکثر آدمای بی معرفت و بی انصاف چه طعمه ای بهتر از یه موجود تنها و غمگین... دخترا تو ناراحتی و غم، ضعیف ترین حالت ممکنشون رو دارن، مثل یک موش صحرایی مریض و تنها که تو بیابون و بدون سرپناه گیر کرده، دور و برش پر از خطر و دشمنه، از موجودات مخوف استتار شده داخل خاک گرفته تا مارهای زنگی ، تا عقاب های تو آسمون... چرا بخوام زور بزنم و ظاهرمو بر خلاف باطنم نشون بدم، بذار ببینه که شکارش ضعیف شده، یا ضعیف بوده و حالا داره خود واقعی شو نشون میده...
از لحظه ای که سوار ماشینش شدم تا خونه، فقط گریه کردم... چند بار ازم خواست آروم باشم اما نمی تونستم، فقط گریه کردم... کمکم کرد رفتیم داخل،‌ بردم طبقه بالا و تو اتاق خواب... خودش رفت که لباسشو عوض کنه... من همونجوری رو تخت خودمو موچاله کردمو اشک می ریختم...
یه بلوز نخی طرح خفاشی آبی نفتی تنش کرده بود، با یه شلوار گشاد نخی به همون رنگ... اومد کنارم دراز کشیدو گفت: چته عزیزم، حرف بزن با من، حداقل درد و دل کن... برگشتمو به چشماش خیره شدم... هنوز داشتم فش فش می کردم...
- خسته ام استاد، خسته ام، از این زندگی خسته ام، از خودم خسته ام، از این دنیا خسته ام، از این تنهایی لعنتی خسته ام، دیگه کم آوردم، تا کی می تونم نقش بازی کنمو خودمو یه آدم شاد نشون بدم، تا کی قراره نقش بازی کنم استاد؟؟؟ آخه تا کی؟؟؟
بغلم کرد و شروع کرد نوازش موهام... الان دیگه برام مهم نبود که بغل کی هستم، برام مهم نبود که کی داره نوازشم میکنه... اصلا زنه یا مرد، دوسته یا دشمن، هر جنسی هستو هر باطنی که داره،‌ به درک... من این نوازشو لازم دارم، من این محبتو نیاز دارم... با هر بار نوازش دستش، خودمو بیشتر بهش می چسبونم،‌ نفسم عمیق تر میشد، مثل یک آدم گرسنه که دیگه براش مهم نیست چه غذایی جلوش گذاشتن، فقط با حرص و ولع غذایی که جلوشه میخوره...
صورتمو با دستش از سینه اش جدا کرد، شروع کرد نگاه کردن به چشمای خیسم، لباشو آورد نزدیک... تماس لبای نرمش با لبای من...
تو دلم گفتم: به درک که تو کی هستی، به درک که زنی یا مرد، به درک که چه هدفی داری، همه چی به درک...
بعد چند دقیقه لب گرفتن ملایم، طاقت نیاوردم، مثل وحشیا شروع کردم به مکیدن لباش، مثل وحشیا چنگ میزدم به کمرش، پامو بین پاش بالا و پایین می کردم، مثل کسی که انگار بار اولشه داره سکس میکنه خودمو تو بغلش پیچ و تاب می دادم... انگار تنها مرهم این غم لعنتی همینه، آره همینه...
با حرص هم خودمو لخت کردم و هم سهیلا رو، نگاهش مخلوطی از رضایت و تعجب بود... تو اون لحظه معنی نگاهش برام مهم بود، جفتمون مثل دو تا مار توی هم پیچ و تاب می خوردیم، به نفس نفس افتاده بودم، صاف خوابیدم و سهیلا رو مسلط کردم روی خودم، دستشو گذاشتم روی کسم، خودم دستشو می مالوندم به کسم... گفت: آروم باش گلم، آروم باش، تو عمرم چشمای به این خماری ندیدم، تو عمرم ندیدم که یه دختر از تحریک اینقدر سینه هاش بزرگ بشن، تو عمرم دختری مثل تو ندیدم، تو عمرم همچین حرارتی رو ندیدم، برای ارضا شدن عجله نکن عزیزم، از دیدن این منظره بی نظیر منو محروم نکن...
هیچ جوابی بهش ندادم، از موهاش گرفتمو سرشو آوردم نزدیک و شروع کردم به مکیدن لباش، با دست دیگم هم همچنان داشتم دستشو به کسم میمالوندم... خودشو از من جدا کرد، خیلی جدی گفت: دارم میگم عجله ممنوع، میفهمی یا نه؟؟؟ جمله محکم و دستوریش، منو متوقف کرد، یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: بله استاد... با همون لحن جدی گفت: حالا شدی دختر خوب، آفرین... بلند شد وایستاد، رفت سمت دراور، آخرین کشو رو باز کرد، چند ثانیه توش کنکاش کردو یه چیزی برداشت، برگشت سمت من...
میدونستم اونی که تو دستشه چیه، یکی از مشتری های خانومم از اینا داشت ، یه کیر مصنوعی بود، قرمز رنگ، اما خیلی کلفت تر و بزرگ تر از اونی بود که دیده بودم... اومد کنارم نشست، کیر مصنوعی رو جلوی چشمام نگه داشتو با همون لحن جدی گفت: میدونی این چیه؟؟؟ با سرم اشاره کردم که آره... سرشو به آرومی مالوند به لبام، گفت: اگه میدونی چیه، پس باید بدونی که الان باید چیکار کنی... به چشماش خیره شده بودم... لحنشو جدی تر کردو گفت: با توام فرشته؟؟؟ هم زمان که به چشماش نگاه می کردم، به آرومی سر کیر مصنوعی رو گذاشتم تو دهنم، شروع کردم به ساک زدن... هم زمان با ساک زدن ، تو دهنم بالا و پایینش می کرد، البته نهایتا فقط چند سانت اولش تو دهنم جا میشد... با یه لبخند خیلی خاص که روی لباش نشست به چشمای مطیع من نگاه می کرد...
بعد چند دقیقه، از تو دهنم درش آورد، آروم شروع کرد به مالوندن به چونه امو و گردنمو بعدشم سینه هام... یه لحظه به چشمام نگاه می کرد یه لحظه به سینه هام و بدنم... ازم پرسید دوسش داری؟ خوشت اومد؟؟؟ با سرم تایید کردم... لبخندش هر لحظه رضایتمند تر و چشمای اونم تازه داشت کم کم خمار می شد... کیر مصنوعی رو روی شیکم و نافم حس کردم، بعدشم بین پاهام و روی کسم... می دونستم وارد شدن چیز به این کلفتی وارد کسم خیلی دردآوره،‌ اونم برای کسی که خیلی وقته هیچی توش نرفته... با این حال پاهامو از هم باز کردمو زانوهامو تا کردم که کاملا در دسترسش باشه... چند دقیقه ای مالوندش به شیار کسم و ترشحم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد... نگاهشو از کسم چرخوند به سمت صورتم، به آرومی شروع کرد فرو کردن... میمیک صورتم و حالت چشمام، مخلوطی از شهوت و درد شد... نا خواسته کمی خودمو عقب کشیدم که سهیلا با اخم گفت: تکون نخور... دستورای سهیلا مثل این بود که انگار ده تا مرد قوی هیکل منو نگهم داشتن که تکون نخورم و این دردو تحمل کنم، فقط با دستام رو تختی رو چنگ میزدم... این همه سکس داشتم، اما هیچ وقت از جلو احساس جر خوردگی نداشتم، هر چی بیشتر فرو میکرد ، انگار یه سیم داغ تو مغزم دارن میچرخونن،‌ نفسام سریع تر شدن... همیشه فکر میکردم بدترین درد تو سکس از عقبه، ‌اما حالا فهمیدم اگه یه چیزی فراتر از گنجایش کس هر کسی واردش بشه ، دردش چقدر وحشتناک تره... چشمای سهیلا خمار خمار شده بود، جوری به قیافه من زل زده بود که حتی پلک هم نمی زد... ازم پرسید: دردت اومد؟؟؟ چند بار تند و سریع سرمو به علامت تایید تکون دادم... پرسید: دردشو دوست داری؟؟؟ دوباره تایید کردم... کیر مصنوعی رو کامل درش آورد، این دفعه همشو با شدت کرد داخل... دردش چندین برابر شد، چشامو بستم، نمیخواستم از درد داد بزنم... شروع کرد تو کسم جلو و عقب کردنش... مخلوطی از درد و لذت... با یه نفس خیلی عمیق خودمو باهاش همراه کردم... ناله هام بلند شد، حالا میخواستم داد بزنم، صدای آه و ناله مو تا جایی که حنجره ام توان داشت بالا بردم، خودمو پیچ و تاب میدادم، سرعت عقب و جلو بردنش زیادتر شد... دوست داشتم یه چیزی رو گاز بزنم، از حرص و لذت میخواستم یه چیزی رو با همه زورم گاز بزنم، کنارم بلوز نخی سهیلا بود، برش داشتمو گوشه شو گذاشتم تو دهنم... سهیلا یه هو گفت: اون نه... از دهنم کشید بیرون، دستشو برد پایین تر و شرت خودشو برداشت، موچاله کردو گذاشت تو دهنم... با همه زورم گاز میزدمممم... سرعت داخل شدن و خارج شدن کیر مصنوعی تو کسم هر لحظه بیشتر میشد، چون شرت سهیلا تو دهنم بود صدام به حالت خفه بیرون میومد... اینقدر به رو تختی چنگ زدمو خودمو پیچ و تاب دادم که یه هو همه چی سیاه شد...

‏‎نیاز شدیدم به سکس بود یا هنرمندی سهیلا، نمیدونم. هر چی بود که حس کردم بعد مدتها یه ارضای حسابی داشتم، حس نشاط و سرحالی خاصی تو وجودم پیدا شد... دوست نداشتم برم خوابگاه، از راننده آژانس خواستم، منو سر خیابون پیاده کنه،‌ می خواستم بقیه راه رو قدم بزنم... توی راه به یه نکته دیگه دقت کردم، سهیلا همیشه با گوشی خودم به آژانس زنگ می زد، بهونه میاورد که حال نداره بره پای تلفن یا اینکه گوشی شو از کیفش برداره... نکته بعدی اینکه آدرس رو تا سر کوچه میداد، من باید تا سر کوچه رو پیاده می رفتم تا سوار آژانس بشم... نکته دیگه این بود که همیشه ساعت 2 به بعد منو راهی می کرد... همه نکات امنیتی برای دیده نشدن من رو انجام میداد... همیشه دقت می کردم که شاید اون پسر دیوونه ای که شنیده بودم رو ببینم اما یا کلا دیگه نبود یا اینکه لحظه رفتن من اونجا نبود... وارد اتاق که شدم، وحیده خواب بود، گوشی دیگمو از زیر تخت برداشتم، به پارسا پیام دادم: از پیش سهیلا میام، همه چی اوکیه... دراز کشیدمو لحظات خودمو با سهیلا مرور کردم، پوزخند دلچسبی رو لبام نشست، واقعا هم همه چی اوکی بود، حتی اگه خود خدا هم بود دیگه کارش تموم بود و تو دام من میفتاد...

‏‎دیگه چیزی به عید نمونده بود، آخرین دیدار منو سهیلا تو خونشون بود،ایام عید رو تصمیم داشت با شوهرش برن سفر خارج... برام آلبوم عکسای مخصوص دانشگاهشو آورده بود، خودشم نشسته بود رو کاناپه تک نفره مخصوصش و داشت سیگار می کشید... نشسته بودم رو تخت، داشتم عکسا رو نگاه می کردم، خیلی زیاد بودن، از سال اولی که سهیلا استاد شده بود ‌شروع میشد تا چند تا عکس از همین امسال ... همینجور ورق می زدم که چشمم به یه چهره آشنا افتاد... رو کردم به سهیلا و گفتم: استاد میشه لطفا جای شراب رو بهم بگین؟ خیلی هوسم کرده... بهم لبخند زدو گفت: خودم برات میارم عزیزم... همینکه رفت با دقت شروع کردم نگاه کردن. حدسم درست بود، یه عکس دسته جمعی بود و اونی که کنار سهیلا وایستاده بود پریسا بود، آره خودشه... گشتم دنبال ارغوان که دیدم آخرین نفر وایستاده... چهره جفتشون تو عکس خندون بود... هیچی نمی شد حدس زد... متوجه شدم عکسای بعدی هم شامل همون سال تحصیلی میشه، تو چندتاشون پریسا و ارغوان بودن... لازم داشتم با دقت بیشتری به عکسا نگاه کنم... با صدای پای سهیلا به خودم اومدم، خیلی عادی شروع کردم به نگاه کردنشون... تو همون سینی چوبی یه بطری شراب بود، همراه یه جام باریک... ازش تشکر کردمو جامو پر شراب کردم، به آرومی شروع کردم نوشیدن و همزمان به عکسا نگاه کردن... بعد چند دقیقه رومو کردم به سمت سهیلا که مثل یک تابلوی نقاشی داشت منو نگاه می کرد...
- استاد یادتونه ازم پرسیدین که با استادای دیگه هم دوست هستم یا نه؟؟؟ حالا که عکس این همه از شاگرداتونو دیدم، برای منم این سوال پیش اومده...
شروع کرد خندیدن، گفت: آره یکی بود، سال دومی بود که تدریس می کردم، با یکی از شاگردام که داستانش مفصله دوست شدم. دوستی ما تا پایان تحصیلش ادامه داشت، دیگه بعد اون مورد دیگه ای نبود... البته همچنان باهاش در حد تماس و خبر گرفتن در ارتباطم، دوستی ما خیلی عمیق بود...
- مرسی استاد که به من اعتماد کردین و گفتین، یعنی رابطه ما هم به همون عمیقی میشه؟؟؟ تا جایی که بعد پایان تحصیلم بازم با شما در ارتباط باشم؟؟؟
- آره عزیزم ، چرا که نه، من بهت قول دادم ازت حمایت کنم و پشتت باشم، تو لیاقت بهترینا رو داری، اگه بین خودمون بمونه و به کسی نگی، حس می کنم از اون دوستم بیشتر دوست دارم...
با خوشحالی دوباره جاممو پر شراب کردمو دوباره شروع کردم به نگاه کردن عکسا... سهیلا بهم گفت: تا مشغول عکسا هستی ،‌من برم یه تلفن بزنم...
بهترین موقع بود که حالا با دقت بیشتر به عکسای پریسا و ارغوان نگاه کنم... از لباسایی که تنشون بود میشد فصلی که عکس گرفتنو فهمید... نگاه می کردمو نگاه می کردم... تونستم ترتیب زمانی عکسا رو بفهمم، از سال اول تحصیل تا سال دوم... یه عکس از سال دوم بود، پالتو تنشون بود، آره آره ، این عکس خیلی نزدیک به مرگشونه... توی یه کافه گرفته شده، دسته جمعی هستن... آره آره قیافه پریسا درهمه، کنار سهیلا نیست، با ناراحتی داره دوربین رو نگاه میکنه، ارغوان تو عکس نیست، نه نیست... هر چی گشتم متوجه شدم این آخرین عکس ازشونه... اعصابم خورد شد، هیچ چیز مفیدی تو عکسا پیدا نکردم... اما نا امید نشدم و از اول شروع کردم به مرور کردن... دوباره مرور کردم و چیزی ندیدم... برای بار سوم شروع کردم مرور کردن... آره آره خودشه، یه چیزی دیدم، ایندفعه یه چیزی دیدم، یه دختر، یه دختره هست همیشه کنار ارغوانه، آره درست متوجه شدم، تو اکثر عکسا کنار هم هستن و دستشون دور گردن همه... احتمالا ارغوان به غیر از پریسا با یکی دیگه هم دوست بوده...

‏‎سهیلا ازم پرسید: ایام عید رو چیکار می کنی، مخصوصا 4 روز اول که خوابگاه تعطیله... لبخند شیطنت آمیزی زدمو گفتم: 4 روز اولو نگران نباشین ،بی جا نمی مونم، بقیش هم که خوابگاه باز میشه... از جوابم خندش گرفت، اون شب یه بار دیگه با اون کیر مصنوعی منو کرد، این دفعه خشن تر و جدی تر، منم مطیع تر...
طاقت نداشتم، وارد خوابگاه که شدم سریع گوشیمو از زیر تخت برداشتمو به پارسا زنگ زدم، از این موقع زنگ زدن من تعجب کرد، قرار بود تا کار خیلی جدی و اضطراری نباشه تماس نداشته باشیم...
- پارسا ارغوان به غیر از پریسا دوست صمیمی دیگه ای هم داشته؟؟؟ که تو یا خانوادش خبر داشته باشین...
- نه نداشته، چطور مگه؟؟؟
- خوب فکر کن پارسا،‌ این خیلی مهمه، شاید تو در جریان نباشی، از خانوادش بپرس...
- مطمئنم فرشته، اگه میداشت خبر داشتم. من خیلی تحقیق کردم، با همه هم کلاسیاش حرف زدم، هیچ کدومشون نگفتن که با ارغوان صمیمی هستن...
- تو اگه اینجور مطمئن همه چی رو در موردش میدونستی ، یه هو جنازشو کف دستت نمیذاشتن. با خانوادش تماس بگیر پارسا، این مورد خیلی مهمه...
یه نفس عمیق کشید، قطعا این جمله من براش خیلی سنگین بود اما هیچ جوابی براش نداشت...
- اوکی ،‌من خیلی وقته باهاشون در تماس نیستم،‌ اما سعی میکنم با خواهر بزرگترش تماس بگیرم...
- پارسا یه لیست کامل از هم کلاسی های ارغوان و پریسا میخوام، همراه با عکساشون...
- برای چی میخوای فرشته؟؟؟ تهیه همچین چیزی خیلی سخته...
- میدونم سخته،‌ اسامی و عکساشون فقط تو پرونده های بایگانی موجوده، اما این ضروریه پارسا، بعدا برات توضیح میدم، بهم اعتماد کن پارسا، هر جور شده برام تهیه اش کن،‌این فقط کار خودته، من دیگه تو شرایطی نیستم که بتونم اینکارو کنم...
پارسا بدجور سکوت کرد ، داشت فکر میکرد، گفت: فردا منتظر تماسم باش... وحیده از خواب بیدار شده بود، گفت:‌ چی شده فرشته؟؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ بهش گفتم ، چیزی نشده، بگیر بخواب عزیزم، بعدا برات توضیح میدم...
از صبح که از خواب بیدار شدم فکر و ذهنم معطوف به اون دختره بود، یعنی میشد اون یه چیزایی بدونه که به درد بخوره... تا عصر خبری از پارسا نشد، داشتم تو محوطه قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد...
- خواهر ارغوان هم میگه غیر پریسا با کس دیگه ای دوست نبوده. اما اون موردی که گفتی رو می تونم جورش کنم، یه فکری تو سرم هست، اما به یه نفر نیاز دارم...
- به کی؟؟؟
- وحیده... اون وکیلی که رفت مدارکتو از دبیرستان گرفت یادته؟ اون دانشجوی همون دانشگاه بوده، کافیه وحیده بره اونو به عنوان دوست پدرش معرفی کنه و از طرفش بخواد که یه فتوکپی از پرونده بایگانی بهش بدن، اونا زنگ میزنن بهش و چون خودش اصفهان نیست و نمیتونه بیاد ،‌ خواست وحیده رو تایید میکنه... اینجا وحیده باید واینسته که پرونده رو براش پیدا کنن، از مسئول بایگانی بخواد که خودش بگرده و پیدا کنه پرونده رو. چون دانشجوی همون دانشگاه ست، احتمال زیاد قبول میکنه. وارد بایگانی که شد سریع میره سر وقت سال تحصیلی پرسیا و ارغوان، از روی اسامی استادا به راحتی میتونه هم کلاسی های جفتشون رو پیدا کنه و از صفحه اولشون عکس بگیره...
- کی؟؟؟ وحیده؟؟؟ یعنی چی پارسا؟؟؟
- حواسم هست فرشته، فقط کافیه وحیده با من هماهنگ باشه و مو به مو انجامش بده...
- اوکی قبول، اما این همون وحیده است که ذره ای برات اهمیت نداشت. همون کسیه که قبول کرد وارد این بازی بشه و تو به من گفتی که آینده اش برات مهم نیست...
- فکرامو کردم فرشته، بعد تموم شدن این بهش کمک می کنیم...
لبخند زدمو بهش گفتم: آفرین حالا شدی پسر خوب، منتظر خبرای حساس باش...
نکته مثبت این بود که سهیلا دیگه نبود و تا آخر تعطیلات عید پیداش نمی شد... با یه تحقیق خیلی ساده متوجه شدم مسئول بایگانی یه پیر مرده ، وحیده خیلی راحت از معاونت اداری اجازه این کارو گرفت... برگه ای که دستور معاونت اداری داده شده بود رو برد بایگانی، بازم خیلی راحت تر تونست راضیش کنه که خودش بره و بگرده... پیرمرده تازه کلی دعاش کرد که زحمت اینکارو قراره خودش بکشه... حالا میموند خریدن زمان برای وحیده، به هر حال این کار زمان بر بود... بعد چند دقیقه خودمو به پیرمرده رسوندم، یه کاغذ دستم بود، بهش گفتم: سلام حاج آقا، میشه یه کمک بهم بکنین، آخه از اونجایی که لهجه غلیظ اصفهانی دارین مشخصه از مردم اصیل این شهر هستین ، منم دارم یه مقاله انگلیسی در مورد فرهنگ و سنت های اصفهان می نویسم ،‌ حس میکنم می تونین خیلی بهم کمک کنین، مشخصه خیلی بهتر از این جوونا اطلاعات دارین، میشه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟؟؟ چشمای پیرمرد برق زد از خوشحالی ، گفت: باشه دخترم، در خدمتم... به همین بهونه بردمش توی محوطه که ازش سوالامو بپرسم، از بس ذوق کرده بود که من این همه تحویلش گرفتم، وحیده رو کلا یادش رفت... وقتی هم که برگشت، وحیده اونجا نبود و قطعا فکر می کرد که کارش تموم شده و رفته...
شروع کردم دیدن عکسا، همون صفحه ای که لازم بودو عکس گرفته بود، صفحه اول مشخصات کامل دانشجو ، همراه یه عکس سه در چهار که اون گوشه بالا سمت چپ بود... بلاخره پیداش کردم...
وحیده قرار بود فرداش بره، دیگه تنها میشدم، آخرین شبی بود که قبل از سال جدید با هم بودیم... به پیشنهاد وحیده قرار شد بریم همبرگر بخوریم، البته از هر کدوم مون جداگونه از خوابگاه خارج شدیم...
- فرشته فکر نمی کنی تماس با این دختره اشتباه باشه؟؟؟ یه وقت همدست سهیلا نباشه آخه...
- آره به فکر خودمم رسیده، خودم باهاش تماس نمی گیرم، میدم امیر صحبت کنه، در ضمن بهش نمی گیم که چطوری کشفش کردیم که. گرچه احتمالش خیلی کمه، چون سهیلا نمیتونه که با همه شاگرداش همدست بوده باشه، اینقدر بی احتیاطی ، تا حالا ده بار گیر افتاده بود... اما اگه یک درصد هم طرف سهیلا باشه به من یکی عمرا شک کنه...
بعد جواب من وحیده سکوت کردو سرش رفت تو گوشیش، فضولیم گل کرد که چی تو گوشیشه که اینجوری میخش شده، سرمو کج کردمو دیدم یه سری عکسه، ‌علائم عجیب و غریب...
- اینا چیه داری می بینی؟؟؟
- اینا علامتای ماه تولد و این چیزاست...
- حال و حوصله داریا، علامت بازی دوست داری آره؟؟؟
- آره ، سرگرمی خوبیه، میخوای علامتا و شکلای ماه تولدتو بهت نشون بدم؟؟؟
- نه بابا من حوصله این چیزا رو ندارم وحیده...
تو راه برگشت بودیم، یه هو یه چیزی تو سرم جرقه زد...
- وحیده این ایام عیدی که بیکاری، حال و حوصله داری یه دفتر چه خاطرات مرموز و رمزی رو وارسی کنی؟؟؟ آخه انگاری حوصلت به این قرتی بازیا میره، شاید مخ تو کشید ،‌ همشو معنی کردی...
- آره ، چرا که نه، من عاشق این چیزاممممممم،‌ به هر حال قراره خودمو تو اتاقم حبس کنم، اینجوری سرم گرم میشه...
فرداش قرار شد قبل از رفتن به ترمینال صفه، وحیده رو ببرم خونه پیش پارسا، هم اینکه پارسا رو حضوری مجبور به تشکر از این همکاری های وحیده کنم، هم اینکه از تو وسایلم که دست پارسا بود، دفترچه خاطراتو بهش بدم... وحیده خیلی هجیان داشت از اینکه قراره همدستای منو ببینه... اسم پارسا و امیر و آیدا رو گذاشته بود همدستای مرمزو...
بر خلاف تصورم، هم امیر و هم پارسا نسبتا با وحیده خوب رفتار کردن، وقتی که نشستیم ، من همه جریان اینکه چرا شک کردم این دختره احتمال داره با ارغوان یه دوستی ای داشته باشه رو گفتم، بازم بر خلاف تصورم امیر هیچ مخالفتی با دلایل و حرفام نکرد... اومدم بهش بگم چی شده بلاخره فهمیدی مخ من از تو بیشتر کار میکنه که دیدم وحیده نشسته و زشته اگه بگم...
دفترچه خاطراتو همراه برگه رمز گشاییش برای وحیده آوردم و اون چند صفحه ای که آیدا ترجمه کرده بودم دادم به دستش... یه نگاه ساده بهشون انداختو گفت: سعی خودمو می کنم...
به وحیده گفتم: پارسا هم قول داده بعد تموم شدن این جریان، برای گرفتن حق تو بهمون کمک کنه... وحیده رو کرد به پارسا و گفت: مرسی آقا پارسا، فرشته بی دلیل شبانه روز از شما تعریف نمی کنه... یه لحظه اومدم به وحیده بگم آخه من کی از پارسا تعریف کردم که دیدم داره لبخند خاصی بهم میزنه... یعنی اینقدر بعد دیدن پارسا تابلو میشم که حتی وحیده بعد دیدن ما فهمید؟؟؟ تو دلم گفتم: لعنت به تو پارسا ، لعنت...
امیر وحیده رو رسوند ترمینال که راهی تهران بشه... من و پارسا هم در سکوت مطلق داشتیم به هم نگاه می کردیم... اون شب همونجا خوابیدم...
از استرس زیاد نتونستم صبحونه بخورم، امیدوار بودم شماره تماس مژده همون باشه و جواب بده... البته شماره یک خونه بود تو همین اصفهان... گوشی رو روی آیفون گذاشتیم که همگی بشنویم... بعد چند تا بوق یه خانوم جواب داد...
- بله...
- منزل خانوم مژده عزیزی...
- بله بفرمایید ، شما؟؟؟
- من امیر کامروا هستم ، اگه میشه گوشی رو بدین به خود مژده خانوم، لازمه حتی علت تماسم رو هم به خودشون بگم...
خانوم پشت خط کمی مکث کردو گفت: گوشی خدمتتون الان صداش می زنم... یه نفس راحت کشیدم که شماره درست بود و طرفو پیداش کردیم...
- بفرمایید با من کار داشتین؟؟؟
- مژده خانوم ،‌خودتون هستین؟؟؟
- بله بفرمایید ،‌خودم هستم...
- اگه میشه میخواستم چند تا سوال در مورد دوست نزدیک دوران دانشگاهتون ،‌ بپرسم...
- کدوم دوست نزدیک؟؟؟
- ارغوان...
مژده کلا سکوت محض شد، وقتی اسم ارغوانو شنید ساکت شد، امیر چند بار الو گفت...
- ا ا ارغوان ، م م ما با هم همکلاسی بودیم، د د دوستی ن ن نزدیکی نداشتیم. ا ا اصلا شما کی هستین؟؟؟
همگی مون متوجه هول شدن مژده شدیم، پارسا با دستش به امیر اشاره کرد که دیگه حرف نزنه...
- من پارسا هستم، برادر پریسا، نامزد ارغوان، حتما منو یادتونه ، من با همه هم کلاسی های پریسا و ارغوان صحبت کردم، همشون عنوان کردن که فقط باهاشون هم کلاسی بودن و دوستی خاصی نداشتن. اما چند وقت پیش توی دفترچه خاطرات ارغوان از شما به عنوان یکی از دوستان نزدیکش یاد کرده، نمی دونم چرا و به چه علت اینو دارین مخفی می کنین. من هنوز دنبال علت اصلی خودکشی اون دو تا هستم ، اگه هر چیزی هست که کمک میکنه به من بگید، خواهش میکنم مژده خانوم...
صدای گریه مژده اومد، قطع کرد...
محو صورت و لبای لرزون پارسا شدم، تو شوک خواهشی که از مژده کرد رفتم، یاد حرف آیدا افتادم که گفت تنها دلیل نفس کشیدن پارسا کشف این جریانه، پارسای واقعی مرده... دلم براش سوخت، خیلی دلم براش سوخت، میخواستم بغلش کنمو دلداریش بدم اما خوب می دونستم این مرد ،تنها تر از اونیه که آغوش یه جنده ای مثل من بخواد بهش آرامش بده... با صدای امیر به خودم اومدم که گفت: نظرت چیه فرشته...
- هان، آهان، خب رفت تو شوک، بهش وقت بدین، یه حسی بهم میگه تماس میگیره...
عصر رفتم خوابگاه، حسابی خلوت بود... قیافه پارسا از توی ذهنم پاک نمی شد، حاضر بودم بازم منو بده صد تا مرد دیگه بهم تجاوز کنن، اما اینجوری نبینمش... فرداش با زنگ امیر بیدار شدم...
- لنگ ظهره فرشته،‌ چقدر میخوابی، حدست درست بود دختره زنگ زد،‌میخواد پارسا رو حضوری ببینه...
- من بهتره نباشم، خودتون باهاش حرف بزنین، عصر میام خونه ببینم چی دستگیرتون شده...
عصر کلا وسایلمو جمع کردم، در اتاقو بستمو زدم بیرون...
از قیافه های جفتشون مشخص بود چیزی گیرشون نیومده... به امیر گفتم ، خب چی شد؟؟؟ چی گفت؟؟؟ امیر برام یه چایی ریخت، گذاشت جلوم، گفت: اولا که آفرین، تشخیصت درست بود، مژده یه دوستی حدودا صمیمی با ارغوان داشته، اما نه اونقدر صمیمی که چیز خاصی بدونه، تنها چیزی که برای گفتن داشت این بود که چند ماه آخر ارغوان پکر بوده و تو خودش بوده، اما هیچ وقت دلیلش رو بهش نگفته،‌ گفت: اون روزا از شنیدن خودکشی ارغوان و پریسا شوکه شده، ترسیده بگه که همونقدر باهاش دوست بوده. در کل هیچی...
اعصابم خورد شد، خیلی امید داشتم از مژده یه چیز مهم دستگیرمون بشه، بلند شدمو شروع کردم به قدم زدن... با دیدن قیافه درهم پارسا بیشتر اعصابم خورد شد، نا خواسته با صدای بلند گفتم:‌ آخه هیچی هیچی، غلط کرده همونقدر دوستیشو مخفی کرده، گه خورده، دختره هرزه ، کثافت عوضی، لعنتییییییییی... امیر گفت: آروم باش فرشته، یه هو خبر خودکشی دوستشو شنیده، چهار تا پلیسو دیده، هنگ کرده. راستی خیلی هم هیچی نبود، هر چی عکس داشت که ارغوان و پریسا توش بودن، داد به ما...
با اشاره دستش فهمیدم عکسا روی اوپنه، رفتم برشون داشتم، با نا امیدی تموم شروع کردم به نگاه کردن، تو مایه های همون عکسای سهیلا بود، عکسای دسته جمعی... چقدر من احمقم، مگه با چهار تا عکس میشه همچین موردی رو کشف کرد، از اولش تو توهم بودم... امیر متناسب با حال هر سه تاییمون یه موزیک غمگین گذاشت، غیر چراغای اوپن بقیه رو خاموش کرد، همه مون تو حال خودمون بودیم، همه مون خسته بودیم... مطمئن بودم اون دوتا هم دارن به چیزایی که من فکر میکنم ، فکر میکنن... از نفوذ من به سهیلا هم تا این لحظه چیزی دستگیرمون نشده بود، مگه نه اینکه من خودم تنم میخوارید، سهیلا هم یه همجنس بازه فقط...
همینجوری، فقط روتین بار عکسارو تو دستم عوض می کردمو چیزی نمونده بود از این آهنگ غمگینی که امیر گذاشته گریم بگیره...
رنگ قرمز... رنگ قرمز... رنگ قرمز... تمام نقاط کلیدی زندگی من عجین شده با این رنگ نفرین شده لعنتی... یا شاید رنگ شانس... چشمام هر لحظه تنگ تر میشد، با دقت بیشتر به اون چیزی که میدیدم دقت می کردم... یه هو پاشدم...
- پارسا ، ‌پریسا لپتاب داشته؟؟؟
پارسا روشو کرد طرف منو گفت: نمیدونم فکر نکنم، یادمه که میخواست بگیره، یعنی من قرار بود براش بگیرم، اما وقت نشد و رفتم خارج از ایران، حتی یادمه بهش گفتم از اونجا براش می گیرم...
رفتم طرفش ، عکسارو نشونش دادم، گفتم: اینجا رو ببین، تو این چهار تا عکس یه لبتاب قرمز دستشه،‌ مطمئنم تو اون عکسی که تو کافه هم ازش دیدم همین لبتاب دستش بود... آدم نمیتونه با لبتاب دیگران همش عکس بندازه... این برای خودشه پارسا... این الان کجاست؟؟؟ پارسا گوشیشو برداشت، زنگ زد به آیدا، از اونم پرسید ، اونم تایید کرد که تو وسایلشون لبتاب نبوده و تا آخرین باری که پریسا رو دیده لبتاب قرمز نداشته... به پارسا گفتم: شماها چندین ماه پریسا رو ندیدین، گرچه حتی قبل ترش هم می تونسته هر بار که میاد تهران اون لبتابو با خودش نیاره...
امیر گفت: ما خودمون اون اتاقو کامل گشتیم فرشته، اگه بود می دیدمش... گفتم: مگه نه اینکه ارغوان همه خاطراتش رو رمزی نوشته، مگه نه اینکه اون برگه رمز گشایی رو زیر میز کامپیوترش مخفی کرده بوده و اگه آیدا جاشو با چشم خودش نمی دیده شما هرگز پیداش نمی کردین و اصلا هیچ وقت نمی فهمیدین اون خاطرات رمزیه... چقدر مطمئنی اون اتاق و خونه رو خوب گشته باشین...
رفتم سمت پارسا، گفتم: میدونم ،‌میدونم با جریان مژده امید واهی بهت دادم، خودمم ناراحتم پارسا، اما بیا اینم چک کنیم، خواهش میکنم، خواهش می کنم پارسا... اون خونه الان دست کیه؟؟؟ کی اونجا زندگی میکنه... پارسا گفت: اون خونه برای یکی از دوستای بابامه، تا جایی که یادمه بعد اون جریان دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه...
- پارسا خواهش میکنم، میدونم سخته، میدونم...
پارسا همینجوری به چشمای من خیره شده بود، آب دهنشو قورت داد، انگار حاضره هر بلایی سرش بیارن اما دیگه پاشو تو اون خونه نذاره، اما بلاخره گوشیشو برداشت، شماره صاحب خونه رو گرفت، به سختی گوشی رو برد سمت گوشش...
خونه همچنان خالی بود، طرف خیلی هم پارسا رو تحویل گرفت، بهش گفت همین الان بیا کلیدو بگیر...
دوباره امید و هیجان تو وجودم زنده شد، رفتم اون آهنگ لعنتی غمگینو خاموش کردم، بهشون گفتم،‌چرا معطلین، تند باشین ،‌حاضر شین... پارسا مثل اکثر موقع ها پیش فرض حاضر بود، کاپشنشو برداشتو گفت : من پایین منتظرم... منم فقط لازم بود مانتو تنم کنم، خواستم برم تو اتاق مانتومو بردام که امیر مچ دستمو گرفت... عجیب ترین نگاهی بود که تا حالا از امیر می دیدم... گفت: ازت معذرت میخوام فرشته، از روزی که شروع کردی به نزدیک شدن به سهیلا با هر تصمیم و روشی که داشتی مخالف بودم، کم کم شک کرده بودم که میخوای بپیچونی، اما الان می بینم که برای تو هم چقدر حل این مسئله مهمه، دارم به حرف ایدا می رسم که نگاهت چقدر به پارسا خاصه، تو تنها آدمی هستی که میتونه نجاتش بده... جوابی نداشتم که بهش بدم، فقط نگاش کردم...

‏‎وارد خونه شدیم، ویلایی بود اما کوچیک، شیک و مرتب... امیر جلوتر رفت ،چراغا رو روشن کرد... یه هال بود و دو تا اتاق خواب... یکی از اتاقا چیز خاصی توش نبود، یه سری جعبه و وسایل جمع شده... اون یکی اتاق اما همچنان داخلش دو تا تخت یه نفره بود، هر کدوم یه سمت، به امیر گفتم اینجا اتاق خوابشون بوده؟؟؟ امیر گفت: آره ،‌اینجا همونجاییه که پیداشون کردن، مگه عسکشونو ندیدی؟؟؟
گفتم : نه کدوم عکس؟؟؟ امیر گفت: پس بیخیال ، حواسم نبود، فکر کردم نشونت داده... با تعجب به پارسا گفتم: کدوم عکس پارسا، مگه عکس دیگه ای هم از پریسا و ارغوان هست؟؟؟ جوابمو نداد...
امیر گفت: بعد شنیدن جریان اصلی از پدرش ، پارسا خودش مستقیم رفت با پلیسی که سر این پرونده تحقیق میکرد حرف زد، اینقدر مخشو زد تا طرف کل پرونده رو نشون پارسا داد، عسکایی که رو همین تخت بودن و ... پلیس همیشه از صحنه جرم یا حادثه عکس می گیره... پارسا هم طرفو می فرسته دنبال نخود سیاه،‌ از توی جورابش که یه دوربین کوچیک بوده درمیاره و از همه عکسای پرونده عکس می گیره... برای اونا کاملا ثابت شده بود که خودکشی بوده. پرونده رو نشون پارسا دادن که دیگه بس کنه. البته پارسا برای همین رفته بود اونجا و اون دوربینو توی جورابش قایم کرده بود. اون روزا ما هر مدرکی که میشد رو جمع میکردیم...
رفتم سمت پارسا، بهش گفتم: الان عکسا همراهته؟؟؟ آره پارسا؟؟؟ تو گوشیت نگه داشتی آره؟؟؟ گوشیشو از جیبش برداشتم، همیشه میدونستم رمز گوشیش چیه، صد بار جلوی من زده بود... رفتم تو گالری عکسا...
ضربان قلبم رفت بالا ، نفسم داشت بند میومد، با صدای لرزون به پارسا گفتم: داری با خودت چیکار می کنی؟؟؟ داری با خودت چیکار می کنی پارسا؟؟؟ برای چی اینا رو تو گوشیت نگه داشتی؟؟؟ برای چی؟؟؟
گوشی رو از دستم گرفتو گفت: پلیسا خودشون تا حدودی خونه رو گشتن، اما چون خیلی راحت به مواد مخدر و اون وسیله ها رسیدن ،‌جزیی تر نگشتن، شروع کنیم، من از اون اتاق شروع میکنم... امیر هم گفت:‌ آشپزخونه با من...
من برگشتم و خیره شدم به تختی که سه کنج دیوار بود، با یاد آوری اون عکس همه تنم لرزید... عکس دو تا دختر لخت که موچاله شده و رو به روی هم بودن، کلی خون کنارشون ریخته شده بود... درست روی همون تخت...
همه سعی خودمو کردم که به خودم مسلط بشم، شروع کردم گشتن، می دونستم باید جاهای عجیب و غریب رو بگردم... تا چندین ساعت سه تاییمون گشتیم، هیچی پیدا نشد که نشد... امیر اومدو گفت: اتاقو قشنگ گشتی؟؟؟
- آره هر چی درز مرز بود گشتم، هر چی که حدس زدم مشابه اون جای مخفی زیر میز کامپیتورش باشه رو گشتم...
امیر با نا امیدی یه لگد محکم به در زد، اعصابش حسابی به هم ریخته بود... از ترس صدای بدی که کوبیدن در به چهار چوب داشت سه متر پریدم... پارسا اومد و گفت: چی شده؟؟؟ امیر گفت: هیچی نشده، اگه لبتاپی وجود داشته باشه ، اینجا نیست... از اتاق رفتیم بیرون، اومدم درو که ببندم یه صدایی داد، مطمئنم لحظه ای که وارد شدیم و درو باز کردم این صدا نبود... دوباره بازو بسته کردم و صدا تکرار شد... امیر با تعجب نگاه کرد، اونم اومد و چند بار درو باز و بسته کرد... انگار که یه چیزی رو بذاری تو یه جعبه و جعبه رو تکون بدی... به امیر گفتم این درا تو خالین آره؟؟؟ امیر شروع کرد وارسی کردن در... همه جای در ک
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
مرد

 
ادامه قسمت ٣

پارسا هم رفت کمکش... متوجه شد تخته سه لای بالای در به کیپی بقیه جاها نیست، یه صندلی گذاشت و رفت روش که بتونه با تسلط نگاه کنه، با دقت نگاه کردو گفت: این دو تا میخ قبلا باز شده، دوباره کوبیده شده... با دستش شروع کرد اونجایی که گفت باز شده رو کشیدن، اینقدر کشید تا بلاخره یه درز گشاد باز شد... داخلشو نگاه کردو به امیر گفت: برو یه چکشی چیزی پیدا کن... امیر با یه میله آهنی برگشت... پارسا شروع کرد درو از بالا شکستن، لایه تخته سه لا رو کامل شکست...
دستشو کرد تو فضای تو خالی در، وقتی دستشو بیرون آورد یه لپتاب قرمز رنگ کوچک تو دستش بود...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
فرشته مرگ
قسمت ٤
نويسنده : شيوا

سه تایی مون نشسته بودیم و لپتاب قرمز رنگ رو که روی میز بود، نگاش می کردیم... شارژ نداشت، دیر وقت هم بود که بریم آداپتور مخصوصش رو بخریم... حسابی تو فکر بودیم... زیر چشمی به اون دو تا نگاه کردم که چطور میخ لپتاب شدن...
بی مقدمه گفتم: خودمون لپتابو نگاه نکنیم، شاید داخلش موردی باشه و قایم کرده باشه، به یکی که کامپیوتر بلده بدیم نگاه نه، مثلا ژینوس... سر جفتشون چرخید سمت من، امیر گفت: موافقم، اصلا میریم تهران ، میدیم ژینوس اینو دقیق چک کنه... پارسا بلند شدو گفت: پس راه میفتیم... امیر گفت: دو روزه نخوابیدی پارسا، عجله نکن ، الانم بریم صبح زود می رسیم، ژینوس تا لنگ ظهر خوابه، برو استراحت کن، صبح راه میفتیم. رو کرد به منو گفت: چرا بر و بر منو نگاه می کنی،‌ ببرش تو اتاق استراحت کنه...
- آهان،‌ آره، موافقم، فردا صبح حرکت کنیم، چشای جفتتون قرمزه، بریم بخوابیم...
بلند شدم، دست پارسا رو گرفتم، بهش گفتم: بیا لطفا، یکمی بخواب، استراحت کن، مهم اینه که بلاخره یه مدرک جدید گیر آوردیم، لطفا یکمی استراحت کن... به سختی از جاش بلند شد، همونجوری مچ دستشو گرفتمو کشوندم تو اتاق، کاپشنشو در آوردم، هدایتش کردم رو تخت، به پهلو ، پشتشو به من کردو خوابید. مثل بچه های معصوم... دوست داشتم برم از پشت بغلش کنم، خیلی دوست داشتم... حدود یه ربع نگاش کردمو برگشتم تو هال، امیر رو کاناپه خوابش برده بود... صبح قرار بود راه بیفتیم، کلی لباس کثیف داشتم،‌ خودمم کثیف بودم... همه چراغا رو خاموش کردم، لباسامو انداختم تو ماشین، ‌خودمم رفتم حموم...
صبح با صدای امیر از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که غیر از حوله که دورم پیچیدم ،‌چیزی تنم نیست، لباسامو از طناب روی بالکن برداشتم، وسایلمو جمع کردمو حاضر شدم... توی راه همچنان سکوت بود ، پارسا اون پخش لعنتی هم روشن نکرد... بهش گفتم: میشه یه جا نگه داری، گشنمه پارسا... توی یه رستوران سر راهی بودیم، از گشنگی مثل این گرسنگان آفریقایی داشتم نیمرو میخوردم... پارسا یه لقمه بیشتر نخورد و رفت بیرون، شروع کرد قدم زدن، امیر هم زنگ زد به آیدا که ژینوس رو پیداش کنه... منتظر بودم که چاییم خنک بشه... حسابی رفتم تو فکر...
آخه چرا این دو تا دختر اینجوری کردن، اون از ارغوان با اون دفترچه خاطرات مرموزش، این از پریسا که لپتابو قایم کرده بوده... اگه قراره چیزی رو از کسی مخفی نگه دارین ،خب تو دلتون نگه میداشتین، این قایم موشک بازیا چه معنی ای داشته آخه؟؟؟ افکار تو ذهنمو جرات نداشتم برای اون دوتا بیان کنم...
بلاخره رسیدیم خونه، حسابی دلم تنگ شده بود، کلی کبری رو فشارش دادم، بعدشم رفتم تو اتاق خودمو ولو شدم رو تختم... همچنان از نظر خودم بهترین خاطرات من تو این اتاق شکل گرفته بود... اولین باری که پارسا منو کامل بغل کرد... شیرینی اون بغل هنوز تو وجودمه...
بعد یه ساعت آیدا اومد، حسابی خوشحال بود از دیدن ما، وقتی که امیر جزییات جریان لپتاب رو گفت،‌ دهنش از تعجب باز موند، با چشمای گرد شدنش به من نگاه کرد، اومد طرفمو، گفت: تو محشری دختر، آفرین... ازش پرسیدم ژینوس کجاست؟؟؟ گفت: تا عصر پیداش میشه... به امیر گفتم: پس لطفا برو آداپتور اینو گیر بیار... رو به پارسا هم گفتم: به ژینوس بگیم دنبال چی بگرده؟؟؟ اون فقط در جریان خودکشی پریسا و ارغوان هستش، هیچی دیگه نمی دونه... پارسا گفت: بهش می گیم این برای پریسا ست، تازه پیدا کردیم، ببینه چیزی توش قایم کرده یا نه، همین، لازم نیست جزییات دیگه رو بدونه...


همگی دور ژینوس جمع شده بودیم، یه هو بلند شد و گفت: چه خبره بابا ، اگه قراره دقیق وارسی کنم، اینجوری نمی شه... لپتابو برداشتو رفت طبقه بالا ، تو اتاق من...
همگی قدم می زدیم، استرس داشتیم، یعنی چی می تونست تو اون لپتاب باشه؟؟؟ یه عکس خاص یا یه متن خاص؟؟؟ نزدیک دو ساعت طول کشید... من که از خستگی رو کاناپه ولو شده بودم... ژینوس لپتاب به دست از پله داشت پایین میومد... همه مون رفتیم سمتش، پارسا گفت: چی پیدا کردی؟؟؟ از اینکه تو مرکز توجه قرار گرفته و همه منتظرن که حرف بزنه لبخند لذت بخشی زد، هیچی نگفتو رفت رو کاناپه نشست... همچنان بهش خیره شده بودیم که حرف بزنه...
- اوهوم، اوهوم، خب از این دقیق تر نمیشد وارسی کرد، هم خبر خوب دارم ،‌هم خبر بد. کدومو اول بگم؟؟؟
آیدا اعصابش خورد شد و گفت: د بنال دیگه ژینوس، اه، مثل آدم حرف بزن ، از جو بیا بیرون...
- عه بی ذوق، کلی کارشناسی کردم...
رفتم سمت ژینوس ،‌گفتم: سکته مون نده عزیزم، خواهشا بگو ، هر کدومو گفتی، فرقی نمیکنه...
- اولین چیزی که فهمیدم این بود که ویندوز این لپتاب عوض شده، انگار همین دیروز عوض شده، یا حداقل قبل از آخرین باری که روشن بوده. خیلی هارد شلوغ پلوغی داشت، اصلا مرتب نبود، با وسواس و حوصله ،‌دونه به دونه فایلا رو نگاه کردم، حتی به اسماشون هم دقت کردم. نه عکس خاصی پیدا شد و نه متن خاصی، یه مشت آهنگ خارجی و عکس هنرپیشه ها و یه سری فایلای درسی.
ژینوس بعد گفتن این سکوت کرد،‌ بهش گفتم: یعنی هیچی؟؟؟ تو که گفتی خبر خوب هم داری که؟؟؟ داری دیوونم میکنی ژینوس، حرف بزن... یه نفس عمیق کشیدو لبخند زد... تو این شرایط لعنتی، قرتی بازیای ژینوس رو کم داشتیم، پارسا و امیر رو که کارد می زدیشون خونشون در نمیومد،‌ اما فعلا همگی مجبور بودیم این مسخره بازیاشو تحمل کنیم...
- آره هیچی نبود، اما از اونجایی که من ژینوس هستم ، باهوش ترین آدم تو این جمع ، مخصوصا از آیدا خیلی باهوش ترم، به هیچی نبودن قانع نشدم. کسی که ویندوز عوض کنه، احتمالا چیزی که براش مهم بوده یه فایل نصبی بوده ، اینجوری کاملا از پاک شدن اون نرم افزار و سوابقش مطمئن میشده. توی درایو آخرش، یه فولدر به اسم نرم افزارای خام وجود داشت، حدس زدم که هر چی هست اینجا هم میشه پیداش کرد. ایندفعه با دقت شروع کردم گشتن اون فولدر که خیلی تو هم تو هم و نا منظم بود. هر کدوم که میشد حدس زد که شاید بشه چیزی توش مخفی کردو چک کردم، دونه به دونه،‌ تا بلاخره رسیدم به نرم افزار یاهو مسنجر، دو دل بودم که این همون نرم افزاریه که به خاطرش ویندوز رو عوض کرده یا نه. قسمت نشون دادن فایلای هیدن هم که فعال بود، اما از اونجایی که راه های دیگه هم برای مخفی کردن فایل وجود داره و من وارد هر فولدر که میشدم با درگ کردن کل صفحه اون راه رو چک میکردم، با فولدری که داخلش نرم افزار خام یاهو مسنجر بود هم این کارو کردم، بله پریسا خانوم ترفند اینکه اسم فولدر رو خالی بذاره بلد بوده و شکل فولدر هم خالی گذاشته بود،‌ یعنی تا صفحه رو درگ نکنی اصلا فولدر دیده نمیشه. وارد فولدر که شدم ،‌چیزی دیدم که مطمئن شدم ،‌ بله اون نرم افزار مهمی که به خاطرش ویندوز عوض کرده همینه...
دوباره سکوت کرد، مشخص بود که میخواست به ما بفهمونه کار مهمی انجام داده و کشف این مورد کار هر کسی نبوده، آیدا بهش گفت: خب چی تو اون فولدر بود؟؟؟ حرفتو کامل بزن ژینوس، دق دادی مارو...
ژینوس از تو دستش یه کاغذ گرفت سمت آیدا و گفت: این داخل فولدر بود... همگی سرمون رفت تو کاغذ... من نفهمیدم این چیه که نوشته،‌ از آیدا پرسیدم این چیه الان؟؟؟ پارسا به جای آیدا جواب منو دادو گفت: این یه آدرس ایمیله...
‏Unknown.****@yahoo.com
یه چیزایی از ایمیل و این چیزا، به صورت تئوری بلد بودم اما هیچ وقت باهاش کار نکرده بودم...
ژینوس رو به همه گفت: یعنی هیچ کدموتون تا حالا از این ایمیل پریسا خبر نداشتین؟؟؟ از قیافه درهم همگی شون مشخص بود تا حالا این ایمیل به گوششون نخورده... پارسا گفت: رمزش، رمزش چیه؟؟؟
ژینوس گفت: خبر بد همینه، از رمز خبری نیست، خبر بدتر اینه که نه براش شماره موبایل تعریف کرده و نه ایمیل ریکاوری، تا رمزش نباشه اینو نمیشه باز کرد. من یه دور دیگه همه جا رو دقیق تر از قبل گشتم،‌ هیچ رمزی در کار نبود. شماها نمی تونین حدس بزنین که پریسا چه رمزی می تونسته براش بذاره؟؟؟
پارسا دستشو کرد تو موهاشو شروع کرد قدم زدن، امیر هم اخم کنان داشت برگه رو نگاه می کرد، آیدا هم مشغول فکر کردن بود...
آیدا بعد چند دقیقه گفت: پریسا از حفظ کردن بدش میومد، همیشه همه چی رو باید یاد داشت میکرد، همیشه می گفت رمز موبالشو از اعداد و حروف وسایل و در و دیوار تو خونه یا مدرسه انتخاب میکنه که اگه یادش رفت با نگاه کردن بهش یادش بیفته ... ژینوس گفت: ممنون از راهنمایی، با این حساب باید کل جاهایی که پریسا بوده رو بگردیم و هر نوشته و عددی که می بینم رو تست کنیم، شاید سال دیگه ،‌این موقع ها پیداش کردیم...
به ژینوس گفتم: اینقدر مزه نریز ژینوس، نمی بینی همه حالشون بده...
ژینوس پاشد و رو به آیدا گفت: اوکی ، من دیگه کارم تمومه پس، سه روز دیگه سال تحویله، هنوز هیچی خرید نکردم، برم به یه سری خریدام برسم، سر شب میام آرایشگاه ، کی منو میرسونه؟؟؟ امیر بلند شد که بره، پارسا گفت: خودم میرسونمش، ‌میخوام یکم هوا بخورم...
امیر کلافه شده بودو حسابی عصبانی بود، آیدا خواست آرومش کنه که شروع کرد داد زدن: هیچی قرار نیست معلوم بشه، هیچی قرار نیست پیدا بشه، هر بار یه سر سوزن امید برای حل این جریان لعنتی پیدا میشه اما آخرش هیچی، پارسا از بین رفت آیدا، دیگه چیزی ازش نمونده...
بلند شدمو دست امیرو گرفتم، بهش گفتم: آروم باش امیر، حال همه مون گرفته شد، اما اینقدر نا امید نباش، همه اینا نمی تونه الکی باشه، پیدا کردن مژده، دیدن لپتاب تو عکسا، پریسا عاشق رنگ قرمز بوده، باور کن اگه لپتابش قرمز نبود من متوجه اش نمی شدم، اون لگدی که تو به در کوبیدی و باعث شد که این لپتاب پیدا بشه، حالا همه اینا ما رو رسونده به آدرس ایمیل، درسته رمز نداریم،‌ اما نمیتونه رسیدن ما به اینجا الکی باشه، من مطمئنم یه راهی براش هست...
- چه راهی فرشته؟؟؟ میدونم داری همه تلاشتو میکنی؟؟؟ بهم ثابت شده که تو هم داری همه انرژیتو میذاری. اما به من بگو چه راهی؟؟؟ چجوری میخوای رمز این ایمیل لعنتی رو گیر بیاری؟؟؟‌
جوابی نداشتم بهش بدم، همینجوری فقط نگاش کردم، از ناراحتیش به خاطر پارسا تن صداش بالا رفته بود، ‌ادامه داد: بهم بگو چجوری فرشته؟؟؟ من دیگه طاقت دیدن وضعیت پارسا رو ندارم، پریسا و ارغوان یه بار مردن اما این آدم داره هر روز می میره، میفهمی؟؟؟
ناخواسته از دادش ترسیدم ، بهش گفتم: نمی دونم چجوری، نمی دونم امیر. با اینکه من باید از پارسا متنفر باشم ، اما بهم ثابت شده که پشت این آدم سنگ و بی روح که خودشو تو جهنم انداخته و داره میسوزه، یه آدم دیگه داره جون میده، منم از دیدن اون آدم هر بار قبلم تیکه تیکه میشه، می دونم که همه تون به پارسا وفادار بودین و هستین، از این جریان خسته شدین، عصبانی شدین، اما این همه سختی نباید الکی باشه،‌ نمیتونه الکی باشه،‌ چون اگه باشه بدترین ضربه رو من می خورم، حتی اگه این خونه لعنتی رو به نامم کنه ،‌بازم بدترین ضربه رو من می خورم،‌ چون مشخص میشه همه این مدت هر غلطی که کردم بیهوده بوده. من نمیخوام تسلیم بشم امیر، دیگه نمیخوام تسلیم بشم...


بی روح ترین روز سال تحویل عمرم بود، آیدا که کلا آرایشگاهو بیخیال شده بود، هر چی مشتری داشت رو جواب کرد، یه گوشه نشسته بودو فقط فکر می کرد... امیر هم که ولو شده بود رو کاناپه و گوشی تو گوشش بود... پارسا هم که خودشو تو اتاق حبس کرده بود، کبری خانوم هم که رفته بود پیش دخترش و نبود... خونه به این بزرگی از بس که موج منفی داشت ،‌ از خونه دایی حمید تنگ تر شده بود برام...
ژینوس بهم زنگ زدو گفت: با مامانش دعواش شده، میخواد سال تحویل پیش ما باشه... اومدو دید که انگار نه انگار که تو این خونه سال تحویله، بهم گفت:‌ تو این دیوونه ها رو ول کن، حاضر شو بریم وسایل هفت سین رو بگیریم، تا شب وقت داریم...
دیوونه بازیهای ژینوس هر چند که واقعا رو مخ بود اما بهتر از این جو لعنتی بود، دوتایی نشسته بودیمو داشتیم به سفره هفت سینمون که روی اوپن چیده بودیمش نگاه می کردیم... ژینوس منتظر بود یکیشون از سفره تعریف کنه، نه آیدا و نه امیر و نه پارسا، انگار نه انگار... به من گفت: حالشونو میگیرم ، حالا ببین... رفت یه موزیک تکنو گذاشت، صداشو تا آخر کرد، دست منو گرفتو بهم فهموند که باهاش برقصم... اولش حسش نبود اما کم کم همراهش شدم...
حتی تو بدترین شرایط، میشه برای لحظاتی خوش بود،‌ خندید و رقصید...
به خودم که اومدم کلی با ژینوس همراه شده بودم... یادم اومد که چقدر رقصیدن دوست دارم. جفتمون شروع کردیم جیغ زدنو دیوونه بازی، پارسا از تو اتاقش اومد بیرون که ببینه چه خبره... سر به سر همشون می ذاشتیمو اذیتشون می کردیم، یخ آیدا بلاخره شکستو خندش گرفت، بعدشم یخ امیر باز شدو اونم خندش گرفت، حتی موفق شدیم بکشونیمشون وسطو برقصونیمشون... رفتم طرف پارسا و دستاشو گرفتم، حسابی عرق کرده بودم...
- بیا باهام برقص، چند دقیقه همش، بیا پارسا...
زورکی کشیدمش وسط، خودم دستاشو براش تکون میدادم، اینقدر این کارو کردم تا اونم بلاخره لبخند رو لباش نشست... ایدا و امیر بعد دیدن لبخند پارسا حسابی انرژی گرفتن، از فرصت استفاده کردمو رفتم شیشه مشروبو آوردم، خودم گذاشتم تو دهنشو مجبورش کردم بخوره، از دهنش گرفتمو خودمم خوردم، آیدا شیشه رو از دستم قاپید... به خودمون که اومیدم، چند تا شیشه مشروب خورده بودیم، حرارت همه مون بالا رفته بود، یا در حال مشروب خوردن بودیم یا در حال رقصیدن...
معلوم نبود که دیگه این موقعیت کی به دست بیاد، این فرصتو از دست نمی دم، شروع کردم ازش لب گرفتن، گرچه هنوز تو چشماش موجی از غم و ناراحتی بود اما اینقدر مست شده بودیم که برای چند لحظه به چیزی فکر نکنیم، بردمش طبقه بالا ، تو اتاق خودم، هدایتش کردم رو تخت، ایندفعه کنارش خوابیدمو شروع کردم به لخت کردن جفتمون...
نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم، رفتم حموم ، یه دوش حسابی گرفتم، دیشب بهترین سال تحویل عمرم بود،‌ حسابی سر حال بودم، رفتم پایین ، ژینوس رو کاناپه خوابش برده بود، خوابیدنش هم مثل آدما نبودو از دیدن وضعیتش خندم گرفت... ایدا تو آشپزخونه بود ،‌داشت وسایل صبحونه رو آماده می کرد، رفتم تکیه دادم به یکی از کابینتا...
- چند وقته؟؟؟
- چی چند وقته؟؟؟
- تو و امیر؟؟؟
قیافش هنگ کرد، با تعجب شروع کرد به نگاه کردن من، مونده بود چی بگه...
- اگه دیشب فکر کردی منو پارسا رفتیم بالا و تا صبح پیدامون نمیشه و ژینوس هم که مثل جنازه ها میخوابه و زلزله هم بیاد بیدار نمیشه،‌ درست فکر کردی. اما اگه یادت باشه تنها دستشویی ایرانی تو این خونه طبقه پایینه و اگه بازم بیشتر یادت باشه من بعضی مواقع خاص از اون استفاده میکنم...
آیدا چند ثانیه بهم نگاه کردو خندش گرفت، کمی هم خجالت کشید... اومد نزدیک ترو گفت: به پارسا نگو، لطفا...
- باشه عزیزم خیالت راحت، گرچه به نظرم جرم که نکردین، همیشه برام سوال بود این امیر چرا دوست دختری ،‌ معشوقه ای ،‌ یه همچین چیزایی نداره. حالا کنجکاویم بر طرف شد، به نظر من که به هم میایین...


هر چی صدا زدم ژینوس بیدار نشد، مجبور شدم یکمی آب بریزم تو صورتش، با صدای خواب آلود پاشدو گفت: اون روزایی که از جنگل آورده بودنت بهتر بودی، شهری شدی ،‌برعکس تازه وحشی گریت فعال شد...
- چرت و پرت نگو ژینوس، پاشو صبحونه تو بخور، امروز باید بهم ایمیل یاد بدی...
اون روز کامل ایمیل رو برام توضیح داد، فهمیدم کار نرم افزار یاهو مسنجر چیه...حتی برام یه ایمیل درست کرد... رفتن تو سایتای چت ، همین که وارد هر سایت میشدیم ، صد تا پیام میدادن، که فهمیدم برای اینه که اسممون دختره، از چند تاشون ایمیل گرفتیمو باهاشون تو یاهو مسنجر چت کردیم، که البته بماند ژینوس همه شونو سرکار میذاشت و دری بری تحویلشون میداد... به هر حال این روشی بود که دقیق بفهمم یاهو مسنجر کارش چیه...
از ژینوس پرسیدم، یعنی چی تو اون ایمیل میتونه باشه؟؟؟ گفت: هر چیزی میتونه باشه، مثل فضای هارد کامپیوتر میمونه، میتونه یه متن یا یه عکس یا یه فیلم و غیره... اما از اونجایی که تو یاهو مسنجر اسم این آی دی رو قایم کرده بود، احتمالا یه مخاطب طرف حسابمونه، چون تو یاهو مسنجر چیز دیگه غیر مخاطب نمیتونه وجود داشته باشه. اما بیخیال شو فرشته، رمز اونو هیچ وقت نمیشه پیدا کرد...


هر چی شب اول عید عالی بود،‌ بقیش تعریفی نداشت، پارسا که دیگه طرف من نیومد، امیر هم که مثل ارواح میرفتو میومد،‌ آیدا هم رفت آرایشگاهو باز کرد... من همون چیزایی که از ژینوس یاد گرفته بودم رو انجامش میدادم... یه چیز جالب فهمیدم از دنیای مجازی، اینجا هیچ کس آدمو نمیشناسه، منم هیچ کسو نمیشناسم... اینجا هم میشه آدم خود واقعیش باشه و هم میشه هر شخصیت رویایی ای که دوست داره...
بلاخره تموم شد، باید برمی گشتیم اصفهان، طبق قرارمون با وحیده ،‌هیچ تماسی نباید بینمون بر قرار میشد، دلم براش تنگ شده بودو دوست داشتم زودتر ببینمش...


نازنین رو حسابی تحویل گرفتم، براش یه کادو هم خریده بودم که یواشکی بهش دادم، فهیمه هم نصفه و نیمه تحویل گرفتم، جلوی اونا به وحیده یه سلام سرد و ساده کردم... اما هر بار که حواسشون نبود از نگاه جفتمون معلوم که چقدر دلمون برای هم تنگ شده. برای وحیده یه کادوی ویژه گرفته بودم... سهیلا همچنان در سفر بود و قرار بود هفته دیگه بیاد...
آخر هفته شد، تو اولین فرصت که تنها شدیم ، یه عالمه همو بغل کردیم، از چشمای ناراحتش فهمیدم عید اون خیلی مزخرف گذشته... برای جفتمون دو تا لیوان چایی ریختم، نشستیم کف اتاق، شروع کردیم برای هم تعریف کردن، البته اکثر تعریفا با من بود. روزای وحیده طبق پیش بینی ای که کرده بود یک نواخت و بی روح بود، اکثرا تو اتاقش بوده و هیچی...
اما وقتی جریان لپتاب رو براش گفتم، از تعجب دهنش وا موند، حسابی هیجان داشت از شنیدن این جریانا، فکر نمی کرد که پیدا کردن مژده ختم بشه به پیدا کردن یه ایمیل مرموز... حرفام دیگه تموم شده بود، وحیده حسابی تو فکر بود، یه هو گفت: راستی من دفترچه خاطراتو ترجمه کردم،‌ همه شو...
حالا نوبت من بود که دهنم باز بمونه، اصلا از دفترچه خاطرات یادم رفته بود... با همون حالت تعجب بهش گفتم: یه بار دیگه بگو؟؟؟ چیکار کردی؟؟؟ لبخند قشنگی رو لباش نشستو رفت سر وقت چمدونش، از توش دفترچه خاطراتو برداشت، کنارم نشست و گفت: من خودم عاشق این کارام فرشته، منم با بعضی علامتا یه سری رمز بازیا دارم برای خودم، چند روز طول کشید تا با کمک اون برگه رمز گشایی بلاخره معادله حل کل کلماتی که نوشته رو بفهمم، بقیش هم که کاری نداشت،‌ فقط کافی بود طبق همون معادله برم جلو. در ضمن اون چند صفحه که ترجمه شده، یکمی ناقصه و صفحه آخر اصلا ترجمه نشده بود. این دفتر، طبق صفحه بندی دقیق دفترچه همه چیرو نوشته. بعضی صفحه ها به یه کلمه ختم شده و بعضی صفحه ها یه جمله کامله، دختر خیلی باهوشی بوده که تونسته اینو طراحی کنه. فرشته ترجمه صفحه آخر خیلی نگرانم کرده، یه جورایی منو ترسونده...
دفترچه خاطراتو و دفتر ترجمه اش رو برداشتمو رفتم رو تختم، میخواستم با حوصله و دقت بخونم...
از شروع دفترچه جملات نثر وار از خودش بود، همش برای پارسا، عشق و علاقه اش به پارسا، هر صفحه که رفتم جلو فقط پارسا، پارسا ، پارسا... رسیدم به صفحه های آخر که مشخص بود فاصله زمانی زیادی با بقیه داره...
( ترس، تاریکی و شکنجه ، آدمای خیانت کار ، تابلوهای نقاشی، زمین شطرنجی ، سه تا مرد و دو تا زن، کمک )
نا خواسته ته دلم لرزید، تابلوهای نقاشی و زمین شطرنجی، مشخصه خونه سهیلا، سه تا مرد و دو تا زن، اگه سهیلا رو یکی در نظر بگیریم، اون یکی کیه؟! اصلا اون سه تا مرد کیا هستن؟؟؟ آخرین صفحه نوشته کمک، آدمی که کم میاره کمک میخواد، چرا این کمک خواستنو علنی نگفته؟! دارم گیج میشم ، بدتر از گیج شدن حالا یکمی میترسم...
- اون ایمیلی که گفتی رو میشه ببینم؟؟؟
- آره حفظش کردم، Unknown.666.22161@yahoo.com
وحیده ایمیلی که براش گفتمو نوشت، رو تختش دراز کشیدو به صفحه کاغذی که نوشته بود نگاه می کرد... یه هو مثل برق زده ها پاشد ، خودکارشو برداشت و شروع کرد یه چیزایی رو نوشتن...
- ببین فرشته کلمه اول که یعنی ناشناس،‌ 666 یعنی شیطان، پنج تا عدد آخر ،‌هر کدومش به صورت مجزا عدد ابجد حروف اسم پریسا هستش، قائدتا این عدد رو جمع می بندن و جمعش میشه حرف ابجد اسم، اما پریسا حرف به حرف و عدد رو مجزا نوشته، مشخصه که به بازی با اعداد خیلی علاقه داشته یا عادت داشته. حدس میزنم رمز این ایمیل هر چی هست یه عدده...
مغزم دیگه داشت منفجر میشد، از بس که فکر کرده بودم به این کلمات خسته بودم ،‌حالا عدد هم بهش اضافه شده بود... دیگه دیر وقت بود، ‌چراغا رو خاموش کردیمو گرفتیم خوابیدیم...
صبح به وحیده گفتم:‌ در مورد ترجمه دفترچه خاطرات هیچی به هیچ کس نگو، بهشون میگیم موفق نشدی... ازم پرسید چرا؟؟؟ گفتم: میخوای ببینه که کل دفترچه خاطرات عشق ارغوانو بهش نشون میداده؟ میخوای بیشتر زجر بکشه؟؟؟‌
بعد این حرفم وحیده حسابی رفت تو فکر و یه جور خاصی به من نگاه می کرد...
- وحیده اینجوری به من نگاه نکن، من هیچ رقابتی با یه آدم مرده ندارم، حسادتی هم ندارم، فقط میدونم خوندن اینا بیشتر عذابش میده ،‌همین...
- اوکی ، هر جور خودت میدونی، من فقط بعد ترجمه کردن صفحه های آخر یه حس استرس و ترس وارد وجودم شده، خیلی شبیه ترس از چشمای قرمز سعید هستش، باید مواظب باشی فرشته، ‌خیلی باید مواظب باشی...


شنبه به شدت خسته کننده بود، داشتم به سمت ناهار خوری می رفتم که یکی از هم کلاسیام بهم گفت: دفتر معاونت آموزشی کارت دارن...
با خوشحالی رفتم تو بغلشو یه لب حسابی ازش گرفتم... نرفت پشت میزش،‌ همونجا نشست کنارمو ازم پرسید چه خبرا...
- خبر خاصی نیست استاد، شما چه خبرا؟؟؟ مسافرت خارج خوش گذشت یا نه؟؟؟
- مرسی عزیزم، جات خیلی خالی بود، واقعا خوش گذشت، دوستای قدیمی رو دیدم، خیلی وقت بود جمع نشده بودیم، به بهونه این مسافرت همو دیدیم و قرار شد بعد چند سال که از هم دور شدیم ، بیشتر دور هم جمع بشیم. راستی شنیدم کل ایام عید خوابگاه نبودی، تو چیکارا کردی ؟؟؟
- خب راستشو بخوایین 4 روز اول خیلی بهم خوش گذشت، پیش خودم گفتم مگه دیوونم بقیه شو بیام تو خوابگاه،‌تک و تنها، پیش دوستای موقتم موندم،‌ تازه یه سفر هم منو بردن...
سهیلا خندش گرفتو گفت: پس معلومه خیلی از تو خوششون اومده که کل عید رو باهات گذروندنو مسافرت هم بردنت، البته بهشون حق میدم، من خوب میدونم با فرشته جون بودن چقدر خوش میگذره. دلم برات خیلی تنگ شده فرشته، نظرت برای آخر هفته چیه؟؟؟
- شما که نظر منو میدونی استاد، منم دلم براتون تنگ شده...


وسط هفته بودیم، همچنان ذهنم مشغول و درگیر بود... هنوز استاد نیومده بود، دو تا پسره پای تخته داشتن چرت و پرت میگفتنو بقیه هم می خندیدن، یکیشون با ماژیک شروع کرد شماره موبایل الکی نوشتن، مثلا داشتن شماره دادن و گرفتن دخترا و پسرا رو مسخره می کردن، کلی شماره موبایل پشت هم نوشت. یه دختره گفت: ای بابا این همه شماره ، آدم گیچ میشه کدوم به کدومو بنویسه آخه، آخرش میبنی یه شماره نوشتیم بابامون گوشی رو برداشت... همه شروع کردن خندیدن، منم ناخواسته رو لبم لبخند نشست از طرز گفتنش، باعث شد به شماره ها نگاه کنم، راست میگفت، ‌با اون دست خط مزخرفش شماره ها رو توهم توهم نوشته بود،‌ تو بهرش رفتم که یه شماره مجزا پیدا کنم مثلا، سرم گیج رفت... سرمو انداختم پایین ، اعصاب نگاه کردن به شماره های مسخره شونو نداشتم...
صبر کن ببینم، صبر کن ببینم، شماره های در هم، سرگیجه، حرف وحیده که گفت این رمز احتمالا یه عدده، آره ، آره ،‌ احتمالش هست... آره احتمالش هست...
- الو ژینوس کجایی؟؟؟
- اولا که علیک سلام، دوما به تو چه من کجام؟؟؟
- اذیت نکن ژینوس، یه کار خیلی مهم باهات دارم...
- چیکار داری؟؟؟
- میری خونه پارسا، به کبری میگی که من تو اتاق پریسا یه کتاب جا گذاشتم، لازمه برش داری و برام پست کنی. وقتی رفتی داخل اتاق پریسا، کامپیوترشو روشن میکنی، عکس صفحه دسکتاپش یه تصویره که توش پر عدده، یه جوری اون عکسو برام بفرست ، اصلا ‌به همون ایمیلی که برام درست کردی بفرست...
- ای بابا شماها هم گیر دادین به این طفلک، خب دلش نمی خواسته کسی بدونه تو ایمیلش چه خبره، عجبا...
- اذیت نکن ژینوس، کاری که بهت گفتمو بکن،‌خواهشا به آیدا هیچی در این مورد نگو، نمیخوام باز الکی امیدوارشون کنم...
- اوکی بابا، ببینم حالا چی میشه، بهت خبر میدم. در ضمن رمز ایمیل، عدد به تنهایی نمیشه، حداقل یه حرف بزرگ باید داخل رمز باشه...


یه جوری به وحیده رسوندم عصر از دانشگاه بزنیم بیرون... بازم منو برد همبرگی... از رو لپتاب خودم عکسو نشونش دادم...
- چه معنی داره آدم یه عکس بذاره که توش فقط عدد باشه، مگه اینکه یه علتی داشته باشه، خوب به این عکس نگاه کن، خودم دقت نکردم، گفتم تو سرت تو این قرتی بازیا بهتر کار میکنه...
- آره برای دسکتاپ کامپیوتر عکس مسخره و بی معنی ایه ،‌مگه اینکه علت خاصی داشته باشه...
حدود یه ربع به عکس خیره شد، بلاخره دفترچه یادداشت و خودکارشو برداشت... گفت: این یه عدده ثابته که به شکلای مختلف تو عکس تکرار شده... عدد رو نوشت، کاغذو از دفترچه یادداشت کندو داد دستم...


شب رو تختم لپتاب به دست، با استرس و هیجان ایدی پریسا رو نوشتم تو یاهو مسنجر، اون عدد رو هم زدم، اما پیغام داد رمز اشتباه است... یاد حرف ژینوس افتادم که گفت یه حرف بزرگ لازمه... آب دهنمو قورت دادم، نزدیک ترین حرف برای دختری که از حفظ کردن بدش میاد اول حرف اسمشه... یه پی بزرگ اول اون عدد گذاشتم، دکمه ساین این رو زدم، بعد چند ثانیه مکث وارد مسنجر شد... میخواستم از هیجان فریاد بزنممممم که متوجه شدم همه خوابن...
خوب دقت کردم، اولین چیزی که بعد باز شدن مسنجر باز شد یه صفحه پیغام آفلاین بود که ژینوس در موردش بهم گفته بود، پیغام آفلاین همه اش برای یک نفر بود، یه آی دی به نام کویر... فاصله زمانی پیاما از یک روز بود تا بیشتر...
یعنی واقعا دیگه نمیایی؟
رفتی دیگه؟؟؟
یعنی همه اونایی که گفتی حقیقت داشت؟؟؟ اگه حقیقت داشت یه خبر از خودت بده،‌ خیلی خیلی نگران شدم...
انگاری دیگه نمیایی، امیدوارم هر چی که گفتی دروغ و سر کاری باشه، موفق باشی...
بقیه پیاما هم فقط تبریک مناسبتا بود، که آخریش مربوط به عید پارسال میشد، دیگه پیاما قطع شده بود... همین یک کانتکت هم وجود داشت... چند روزی که تو ایام عید چت میکردم یه گزینه بود که با زدنش چتای قبلی میومد، هر چی اون گزینه رو زدم هیچی نیومد... تو اینترنت آموزش دیدن سابقه چت رو دیدم، اما هر کاری کردم نیومد و تو همون آموزشا فهمیدم که پریسا سابقه چت رو پاک کرده... این آدم هر کی که بوده برای پرسیا خیلی مهم بوده اینجور مخفی کردنش... تنها کاری که ازم بر میومد این بود که براش یه سلام بنویسم و سند کنم... فرداش هم به وحیده گفتم رمز اون نبود...


ایندفعه که وارد خونه سهیلا شدم ، یه موج ناخواسته از استرس وارد تنم شد... بهم گفت: یه سورپرایز محشر برام داره، یه شراب جدید و عالی... بازم رفتیم تو اتاق خواب... واقعا هم شرابش محشر و عالی بود، طعمش حرف نداشت، دو تا پیک که خوردم سرم حسابی سنگین شد،‌ همه چی تار شد، جام شرابمو که اومدم دوباره پرش کنم سه تا می دیدش، اصلا همه چی رو سه تا می دیدم... سهیلا اومد کنارم ، شیشه شراب و جام مو ازم گرفتو گذاشت کنار...
- این شراب خیلی خاصه گلم، بیشتر نخور، همین الان حسابی مست شدی خوشگلم، چشمای خمارت هزار برابر خوشگل تر شده...
بعد گفتن این جمله منو خوابوند رو تخت، دیگه کامل گیج بودمو اصلا نمی فهمیدم که داره چیکار میکنه، حتی نفهمیدم کی لختم کرد... بیهوش بودم اما انگار حس لامسه ام کار میکرد، مخلوطی از هوشیاری و بی هوشی... توانایی باز کردن چشمامو نداشتم، حتی حس لامسه بدنم هم هر لحظه ضعیف تر میشه، اما از لمس بدن لختش فهمیدم اونم لخت شده،‌ لمس لبام با اون کیر مصنوعی، حس میکنم با قبلی یه فرقایی ،‌ حتی حس میکنم لمس بدن سهیلا هم یه فرقی با سریا قبل داره ،‌ اما مغزم توانایی تشخیص و آنالیز این فرقا رو نداره... دیگه کاملا بیهوش شدم...
وقتی به هوش اومدم سرم از درد داشت می ترکید، همچنان لخت پهن شده بودم رو تخت، چند دقیقه طول کشید که بتونم تکون بخورم، کیر مصنوعی رو کنار خودم دیدم، اومدم که بشینم فهمیدم پشتم درد میکنه... سهیلا فقط تو جلوم نکرده، از عقب هم منو کرده... اصلا نمیدونم ارضا شدم یا نه؟؟؟ هیچی یادم نیست... سهیلا با یه لباس خواب یه سره حریر که زیرش مشخص بود هیچی تنش نیست وارد اتاق شد...
- عزیزم بیدار شدی؟؟؟ چه خواب عمیقی رفته بودی، خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم...
- استاد هیچی یادم نمیاد، پشتم درد میکنه، ما چیکار کردیم؟؟؟
- ای شیطون، خودت ازم خواستی که از پشتم میخوای حال کنی، حالا میپرسی ما چیکار کردیم؟؟؟ معلومه حسابی مست شده بودیا...
لبخند رو لبم نشستو گفتم: عجب شرابی، دمش گرم، واقعا سورپرایز بود،‌ اینقدر مست شده بودم که هیچی یادم نمیاد...
- در عوض کلی حال کردی،‌ صدات کل خونه رو برداشته بود شیطون، مشخصه اون دوستای موقت خیلی هم بهت حال نداده بودن، حالا هم پاشو ، پاشو که دیر وقته عزیزم...


با سر درد و بدن درد وارد خوابگاه شدم، پشتم خیلی درد میکرد، تو حموم متوجه شدم زخم شده و کمی خون اومده، بیشتر از یک سال بود که از عقب سکس نداشتم... معلوم نیست چقدر جوگیر شده بودمو تو فاز بودم که ازش خواستم اینکارو باهام بکنه... لپتابو روشن کردمو وارد مسنجر شدم، سلام من همچنان بی پاسخ مونده بود،‌ خبری از کویر نبود... نزدیک یک ساله که هیچ خبری ازش نبوده، شاید کلا بیخیال این ایمیل شده یا کلا دیگه نمیاد توی مسنجر...


یه هفته گذشت، امیر بهم پیام داده بود که پارسا میخواد منو حضوری ببینه... پنج شنبه عصر زدم بیرون،‌ وحیده هم گیر داده بود میخواد بیاد، بیرون یه جا با هم قرار گذاشتیمو رفتیم سر قرار... پارسا حسابی قیافش تو فکر و درهم بود... ازم خواست دوباره آخرین باری که با سهیلا بودمو دقیق شرح بدم... داشتم جلوی وحیده و با جزییات میگفتم که چی شده بوده... همیشه کلی بهش میگفتم، این شرایط باعث شد حسابی خجالت بکشم جلوش... خود وحیده هم صورتش قرمز شد از خجالت و متوجه خجالت من شد... پارسا شروع کرد فکر کردن...
- دو تا جام شراب خوردن باعث نمیشه تا این حد مست بشی که یادت نیاد چه خبر بوده، مطمئنی که شراب بود؟؟؟
- آره پارسا، مطمئنم، دیگه شرابو که میتونم تشخیص بدم...
- اگه شراب بوده، پس حتما یه چیزی توش ریخته بودن، حالتی که تو میگی عمرا با شراب به وجود بیاد، اونم برای تو که جلوی خودم یه شیشه وودکا رو کامل خوردی و آخ نگفتی...
- نگران نباش پارسا، من حواسم به همه چی هست، تو نمی خواد نگران این چیزا باشی، حس میکنم داریم نزدیک می شیم پارسا، الان وقت نگرانی نیست...
خیلی سریع با پارسا خدافظی کردم، دست وحیده رو گرفتمو ازش دور شدیم، همونجور متفکرانه وایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد...
وحیده گفت: ترسیدی فرشته؟؟؟ حقم داری بترسی، منم ترسیدم وقتی شنیدم، سهیلا همون کاری رو باهات کرده که قبلا هم میکرده، چه دلیلی داشته که بخواد چیز خورت کنه قبلش؟ فرشته منم می ترسم، هر چی میره جلو تر حس خوبی به ادامه اش ندارم...
وحیده راست میگفت، وقتی که پارسا گفت یه چیزی تو شراب بوده ترس عجیبی همه وجودمو گرفت، بارها تو زندگیم بهم ثابت شده من اون آدم قوی ای که نشون میدم نیستم ،فقط الان حفظ ظاهرم بهتر شده...
حالا که کامل از پارسا جدا شدم ،میشد چند تا نفس عمیق بکشم،‌ نمیخواستم ترس و استرسمو بفهمه...
به وحیده گفتم بریم یه پارک قدم بزنیم، رفتیم هشت بهشت، روی چمنا نشسته بودیمو جفتمون حسابی تو فکر بودیم، چند تا پسر نوجوون جلومون نشسته بودن، سرشون تو کتاب بود... وحیده گفت: چه عجب اینا میخمون نشدن... سعی کردم با نگاه کردن بهشون دلهره تو دلمو از بین ببرم... از تیپ و لباساشون مشخص بود که از خانوداه های ضعیفی هستن... چند دقیقه بهشون خیره شدم... مثل هیپنوتیزم شده ها از جام بلند شدم، رفتم سمتشون...
- حسین، حسین خودتی؟؟؟
برگشت، چند ثانیه با تعجب داشت نگاه می کرد که کیه که داره اسمشو صدا میزنه، قیافه متعجبش خندون شد، از جاش بلند شدو گفت: ف ف فرشته، خ خ خودتی؟؟؟‌ رفتم جلوش بدون اینکه حرفی بزنم بغلش کردم، با همه زورم فشارش دادم... حسین بوی خانواده رو می داد ، بوی خانواده ای که از وقتی یادم میاد حسرت داشتنشو می خوردم و هنوزم میخورم، بوی دایی حمید رو می داد... اشکام سرازیر شدن... اشکای حسین هم سرازیر شدن... بعد چند دقیقه ولش کردم، اشکامو پاک کردمو بهش گفتم: سلام...
هم وحیده و هم دوستای حسین داشتن با تعجب مارو نگاه می کردن، رو کردم به وحیده ،‌گفتم: عزیزم تو تنهایی برگرد، بعدا بهت توضیح میدم... حسین هم مشابه همین رو به دوستاش گفت... شروع کردیم قدم زدن، جفتمون منتظر بود که اون یکی شروع کنه حرف زدن...
- ماشالله برای خودت مردی شدی،‌ شک داشتم که خودت باشی یا نه، خیلی عوض شدی...
- تو هم خیلی عوض شدی ، منم چند ثانیه طول کشید بشناسمت، باورم نمیشد که تویی...
- بقیه چطورن؟؟؟
- یعنی باور کنم که حال بقیه برات مهمه؟؟؟ بعد اون همه بلاهایی که سرت آوردن؟؟؟
- نمیدونم واقعا برام مهمه بدونم یا نه، اما اگه تا 4 سال پیش یکی بهم میگفت یه روزی از دیدن تو اینقدر خوشحال میشم ،‌ چنان میزدم تو گوشش که بره کره ماه...
حسین از این جمله ام حسابی خندید... یه نیمکت انتهای هشت باغ گیر اوردیم و نشستیم...
- از وقتی که تو رفتی همه چی عوض شد، افتضاح بود، ‌افتضاح تر شد، حسام معتاد شد، از سربازی هم که برگشت ،‌تزریقی شده بود، مامان اکرم هم مریضیاش شروع شد، هنوزم مریضه ، حالش اصلا خوب نیست. حلما هم ازدواج کرد...
- خب با کی؟؟؟ شوهرش خوبه یا نه؟؟؟ خوشبخت هستن؟؟؟
حسین یه آهی کشیدو گفت: وقتی که پدر خانواده بالاسرشون نباشه و یه آدم معتاد بشه بزرگتر ، اگه مشخص بشه که شوهر آبجیت هم معتاده چیز عجیبی نیست. اما سر زندگیشه، چند وقت یه بار با صورت کبود شده میاد ،‌چند روزی هستو باز برمی گرده. من چند بار با شوهرش درگیر شدم اما فایده نداره ، حلما زندگی با اونو ترجیح میده به مطلقه بودن...
واقعا تو دلم مونده بودم که الان باید خوشحال باشم یا ناراحت، یاد اون کتکی که سه تایی بهم زدن افتادم، لحظه ای که از ترس دستمو گذاشته بودم رو صورتم... یاد اون بلاهایی که حسام سرم آورد افتادم، یاد اون روزی که منو تو اون خونه گیر انداخت، یا شبایی که بالا سرم میومد... یاد اون تحقیر شدنم جلوی حلما افتادم، یاد حسادتاش و اذیتاش افتادم... حالا داشتم از بدبختی همشون می شنیدم، از اینکه آب خوش از گلوی هیچ کدومشون پایین نرفته... نه خوشحال بودم و نه ناراحت، یه حس عجیبی داشتم، هیچ کلمه ای برای توصیفش نیست...
- تو تعریف کن، کجا غیبت زد...
- من رفتم تهران، همونجا هم کار کردم و هم درس خوندم، الانم اونجام، برای یه سری کارا اومدم اینجا...
- یعنی موقت اینجایی، برمیگردی؟؟؟ دیگه هیچ وقت نمی بینمت؟؟؟
- آره باید برگردم، اگه موبایل داری شماره تماستو بده، هر وقت برگشتم باهات تماس می گیرم. راستی از مجید چه خبر؟؟؟ همون همسایه مون ، یادته؟؟؟
اینو که گفتم ،‌حسین روشو ازم برگردوند، قیافش درهم شد... بهش اصرار کردم که چرا اینجوری شدی، چی شده مگه...
- فردای اون روزی که تو غیبت زد، حسام حسابی دنبالت گشت که پیدات کنه، شب که برگشت درب و داغون بود، حسابی کتکش زده بودن، هر چی مامان بهش گفت چی شده جواب نداد، یه هو بلند شد ،‌رفت در خونه مجید اینا، شروع کرد داد و بیداد کردن، مجید و باباش و داداشش اومدن بیرون که ببینن چی شده، کل کوچه ریخت بیرون از داد و بیداد حسام، شروع کرد به مجید فحش دادن، آخرشم بهش گفت...
- چی گفت حسین،‌چرا ساکت شدی، بگو چی گفت...
- گفت که خیلی وقته تو رو ...
روش نشد ادامشو بگه، لازمم نبود که بگه... آخرین صحنه از مجید اومد جلوی چشمام،‌ اون لبخند امیدوارانه اش از اینکه فکر کرد من می مونم... حتی نمی تونم تصور کنم که بعد شنیدن حرفای حسام چه اتفاقی براش افتاده...
- الان مجید کجاست؟؟؟ هنوز همون مکانیکی کار میکنه؟؟؟
- بعد اون شب دیگه هیچ وقت ندیدمش، یعنی اینجور که شنیدم هیچ کس ندیدش، اونم غیبش زد...
دیگه ظرفیتم پر شده بود، دیگه تحمل شنیدن از مجید رو نداشتم، کلا ظرفیت این همه فشاری که روم بودو نداشتم، بلند شدم وایستادم، حسین از تو جیبش یه موبایل خیلی قدیمی نوکیا درآورد، شماره خودشو داد و منتظر بود من شماره بدم...
- عزیزم من شماره ثابتی ندارم که بهت بدم، هر چی بدم فایده نداره،‌ بهت قول میدم باهات تماس می گیرم. اجازه هست دو تا خواهش ازت کنم؟؟؟
- آره چرا که نه، هر چی دوست داری بگو...
- اول اینکه این دیدن منو به هیچ کسی نگی، به هیچ کس حسین. دوم اینکه احتمال داره با پرس و جو از طریق برادر مجید جاشو بشه پیدا کرد، میشه خواهش کنم هر جور شده مجیدو برام پیدا کنی؟؟؟
- باشه فرشته، هر چی تو بخوای، بهت قول میدم از زیر سنگ هم شده پیداش کنم...
قبل از خدافظی دوباره بغلش کردم، دوباره اشک تو چشماش جمع شد...


همین که پامو تو خوابگاه گذاشتم رفتم سر وقت یاهو مسنجر، همچنان خبری نبود...


آخر هفته بعدش رفتم خونه سهیلا، دوباره همون شرابو بهم داد... از همه انرژیم استفاده کردم ترس درونمو نفهمه، این همه جلو اومده بودم و حق اشتباه نداشتم ، به هر قیمتی... بعد به هوش اومدن باز همون بد
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
ادامه قسمت ٤

بعد به هوش اومدن باز همون بدن درد و همون سر درد ، هم جلوم درد میکرد و هم پشتم... ایندفعه به پارسا نگفتم که دوباره اون شرابو خوردم...
تا شروع امتحانای ترم یه بار دیگه رفتم و همون بساط بود... اما این سری قبل از رفتنم به خوابگاه سهیلا بهم گفت: بعد امتحانا برات یه سورپرایز حسابی دارم. از همین الان آمادگیشو داشته باش... سورپرایز قبلیش یه شراب مخصوص بود که منو بیهوش میکرد، سورپرایز بعدیش چی میتونه باشه؟؟؟ تو چشماش نگاه کردم، موج اطمینان رو توی چشماش دیدم، موج اطمینان از دختری که معتادش شده، معتاد خشونت سکس و ابهتش شده... برای تایید اطمینانش دستشو گرفتمو گذاشتم رو باسنم، گفتم: امیدوارم مثل این سورپرایز درد آور باشه... پوزخند پیروزمندانه ای زد، گفت: بهت قول میدم خیلی بیشتر غافلگیر بشی عزیزم...


وارد خوابگاه شدم، همه وجودمو ترس و استرس گرفته بود، بازم تو پیام نوشتم که همه چی عادی پیش رفت، اما خودم خوب میدونستم که تو اون خونه لعنتی هیچی عادی نیست... حتی دیگه با وحیده هم حوصله حرف زدن نداشتم...


با بی حوصلگی امتحانا رو دادم، هنوز یکی مونده بود، طبق عادت چند وقت گذشته، وقتی که همه خواب بودن، لپتابو برداشتم، با نا امیدی وارد یاهو مسنجر شدم... نفسم بند اومد، کویر نوشته بود سلام...


ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
فرشته مرگ
قسمت ٥ ( پايانى)
نويسنده : شيوا


مطمئنی حالت خوبه فرشته؟؟؟

وحیده اینقدره این سوالت تکراریه که دیگه دارم بالا میارم. من الان کجای حالم بده آخه؟؟؟

آره ظاهرت خوبه ، مشکلی نیست، اما حسم میگه یه مشکلی هست، حسم میگه بازم از اون شرابا بهت داده اما داری دروغ میگی که دیگه نداده...

نخیر دیگه نداده، هیچ اتفاق تازه ای هم نیفتاده، فعلا همه چی تکراریه. میشه بذاری به حال خودم باشم؟؟؟
وحیده با چهره تو ذوق خورده اش سکوت کرد، بلند شدو لباس پوشید، از اتاق زد بیرون... حالا که تنهای تنها شدم می تونم فکر کنم... کویر دیشب بلاخره جواب سلام منو داد، ازش پرسیدم کی آنلاین هستش که کارش دارم،‌ هنوز جواب نداده... از اون پیغام آفلاین و اون پیامای تبریک مشخصه هر کی که هست از مرگ پریسا خبر نداره، اما در عین حال مهم بوده که پریسا مخفیش کرده... می تونسته بلاکش کنه، اما نگهش داشته و مخفیش کرده... دیگه دارم از دست این دو تا دختر دیوونه میشم،‌ نه خودکشی شون مثل آدمه و نه رمز و رازشون... این همه دختر و پسر تو این خراب شده دارن خودکشی میکنن،‌ خب شما هم مثل آدم خودتونو می کشتین دیگه، این همه شک و تردید جا گذاشتین که چی بشه...
ای وای چم شده من، این حرفا چیه دارم میزنم، چرا این چند وقت کنترل اعصابم ضعیف شده،‌ چم شده،‌ یعنی دارم کم میارم؟؟؟ من حق ندارم کم بیارم، من باید تا تهش برم...
برای چند ثانیه موفق شدم از امواج منفی ذهنمو پاک کنم که یاد سورپرایز سهیلا افتادم، دوباره استرس بهم حمله کرد... اینو سعی می کردم از ذهنم پاک کنم که یاد حرفای حسین افتادم... دیگه دارم دیوونه میشم... یعنی تا کی می تونم مقاومت کنم؟؟؟
لپتابو روشن کردم، رفتم تو یاهو مسنجر... کویر جوابمو داده بود... "آخر شب میام"
مطمئنم تا این لحظه از زندگیم ، بدترین جمعه زندگیم همین امروز بود. تا شب که فهیمه و نازنین بیان و همشون بگیرن بخوابن، رسما و کاملا روانی شدممممم... همینجوری داشتم به مسنجر نگاه می کردم و منتظر بودم که بیاد...

سلام

سلام، بلاخره اومدی...

تو یه هو غیبت زد، حالا به من میگی بلاخره؟؟؟

خب گرفتار بودم، این مدت اصلا مسنجر نیومدم...

عجب که اینطور...

میشه یه زحمتی بکشی، من سابقه همه چتام پاک شده، میشه از سابقه چتای خودت یه کپی بگیری بهم بدی...

سابقه چت برای چی میخوای؟؟؟

خب خیلی گذشته، میخوام یادم بیاد که کی هستی و چجوری آشنا شدیم...

مطمئنی که یادت نیست؟؟؟

خب روزگار دیگه، ‌آدم فراموش کار میشه. تو این لطفو در حق من بکن، خیلی ممنون میشم...

حدس می زدم...

چی رو حدس می زدی؟؟؟

که همش دروغ باشه و سر کار باشم...

میشه واضح تر صحبت کنی؟؟؟ متوجه نمی شم...

ما اون همه مدت با هم چت کردیم، اون همه حرف برام زدی، حالا میگی اصلا منو یادت نیست، حتی حرفای خودتو یادت نیست، سرگرمی خوبی بودم برات ،‌ آره؟؟؟
ای وای من چم شده، چرا تمرکز ندارم، چجوری باید اینو راضیش کنم اون سابقه چتای لعنتی رو بده، کاش یه ذره تجربه چت داشتم، کاش از ژینوس کمک می گرفتم، نمیدونم باید چیکار کنم... فکر کنم گند زدم با این شروع مزخرفم...

ببین اگه راستشو بخوای، من اون نیستم، من یکی دیگم، لازمه بدونم تو کی هستی و چیا بهم گفتین...

خخخخخخ این داستان جدیده؟؟؟ بعد چهار سال مسنجرتو روشن کردی. حتما حوصلت سر رفته...

به چی قسم بخورم باور کنی؟؟؟ من اونی که باهاش چت می کردی نیستم، اون مرده، اون سابقه لعنتی رو لازمش دارم، اعصاب منو خورد نکن...

من همون موقع هم حس کردم که داری دروغ میگی، چیزایی که میگفتی غیر ممکن بود، اما گفتم شاید یه درصد هم که شده راست بگی، حتی کلی هم برات نگران شدم اما حالا مطمئنم که همش سر کاری و دروغ بود...

اصلا هر چی تو میگی، قبول، خواهش میکنم سابقه چتا رو بهم بده...

یه شرط داره، این همه منو گذاشتی سر کار، باید جبران کنی...

خب بگو چیکار کنم، هر چی بگی قبول...

ببین درسته که همه حرفات دروغ بود، اما خیلی واقعی تعریف می کردی، به پیامات عادت کرده بودم، وقتی یه هو غیبت زد حسابی خورد تو ذوقم و تازه نگرانت هم شدم. باید هر شب برام یه داستان بگی و سرمو گرم کنی، اینجوری بهت سابقه چتا رو میدم، هر شب برام میگی ، منم یه قسمت از سابقه رو برات می فرستم...

ای بابا، نمیشه من همین امشب داستان بگم، تو همشو بدی بهم؟؟؟ اصلا تو بده من قول میدم تا هر وقت دلت خواست برات داستان بگم...

نخیر نمیشه، شرط من همونه، اگه نمیخوای برم...

باشه بابا قبول، برای شروع اولاشو بفرست ، مطمئن بشم که پاکش نکردی...

خیلی زرنگی، اما باشه، عیبی نداره، اما از فردا شب تا داستان نگی، چیزی نمی فرستم...


. آخیش راحت شدیم،‌ اینجا خیلی سریع تره...
. آره اینجا خیلی بهتره، تو سایت کنده، قطع و وصل میشه. تو بلاخره نمی خوای خودتو معرفی کنی؟؟؟
. بهت گفتم که ، لازم نیست خودمو معرفی کنم،‌ تو بهم پیام دادی و گفتی نیاز داری با یه ناشناس حرف بزنی، منم بهت گفتم که برای این میام مجازی که حرفای دل آدمای ناشناس رو بشنوم...
. آره برای این اومدم که لازم داشتم با یه ناشناس حرف بزنم که منو نشناسه، اما منظورم از معرفی اینه که حداقل بگو دختری یا پسر و چند سالته؟؟؟ مثل من که الان می دونی که دخترم...
. من ازت نپرسیدم، خودت گفتی دختری. من کویرم، مگه نگفتی از اسم آی دی من خوشت اومده؟ همین بسه. فقط خیالت راحت ،‌بچه نیستم...
. باشه قبول، دیگه نا امید شده بودم، همه دنبال دوستی و حرفای بد بودن، اما تو انگاری فرق داری، حس میکنم میتونم باهات حرف بزنم...
- خب همین قدر برای یادآوری بسه، قرار بعدیمون فردا شب، البته من نمی رسم همیشه هر شب بیام، آخر هر قرار ،برای بعدی هماهنگ میشیم، شاید دیدی یه هفته نیومدم. به هر حال تو منو سرگرم میکنی، منم قسمت بعدی رو برات می فرستم. فعلا بای...


چنان مانیتور لپتابو کوبیدم به کیبورد که گفتم شکست، سریع نگاش کردمو دیدم نشکسته... همینو کم داشتم... یه آدم بیکار مجازی که پریسا برای درد و دل انتخابش کرده بوده. حالا هم فکر میکنه کلا سر کارش گذاشته بوده. باید با این آدم سر و کله بزنم که همه سابقه رو برام بفرسته. مشخصه پریسا همه چیرو به این گفته... باید به هر قیمتی شده راضیش کنم...


صبح با سر درد از خواب بیدار شدم، مثلا قرار بود برای امتحان روز دوشنبه حسابی بخونم،‌ اما اصلا حوصلش نبود، در هر صورت نمره قبولی می گرفتم، گور بابای نمره بالا... فهمیه و نازنین رفتن کتابخونه که درس بخونن... داشتم وحیده رو نگاه می کردم که به خاطر برخورد دیشبم هنوز از دستم دلخور بود...
- وحیده کتاب رمان داری؟؟؟
- نه چطور؟؟؟
- هیچی همینجوری، هوسم کرده رمان بخونم، یه داستان حسابی بخونم...
- فرشته مطمئنی الان وقت رمان خوندنه؟؟؟
- هان، هیچی بیخیال ، همینجوری یه چیزی گفتم...
آخه چه داستانی باید براش تعریف کنم که راضی بشه... مجبور بودم شروع کنم به داستان خوندن و از ذهن خودمم چند تا داستان باهاش قاطی پاتی کنمو هر شب یه داستان تحویلش بدم...


حدود نیم ساعت براش تایپ کردم، تا بلاخره راضی شد...


دلم برای مامانم تنگ شده بود، بابام هم که هیچ وقت نبود، داداشم هم با اینکه سعی می کرد کنار من باشه اما یا وقتشو نداشت یا بیشتر حواسش به ارغوان بود تا من. بر خلاف ظاهر شلوغم، من یه دختر تنها بودم، روی کاغذ خانواده داشتم اما تو واقعیت تنها بودم... ارغوان بهترین دوستم ، حسابی درگیر عشق و عاشقی با داداشم بود، حتی گاهی وقتا حس می کردم که اون داره پارسا رو ازم میگیره، دور و برمو نگاه می کردم، همه یه دلخوشی ای داشتن غیر از من... به خاطر ارغوان رفتن به خارجو کنسل کردم، با هم اومدیم اصفهان، اما هر روز که میگذره درگیر عشق و عاشقی با پارسا ست، درگیر نوشتن خاطراتشه... راستی ارغوان خاطراتشو خیلی جالب می نویسه، یه جورایی رمزی و مرموز... ارغوان میگه: دوست دارم جوری حرفای دلمو بنویسم که هیچی کس نتونه بخونه، اما لازمه که بنویسم، لازمه که دنیا یه نشونه از من داشته باشه... ارغوان اعتقاد داشت که حرفای مخفی و عجیبش تاثیر خودشو داره روی دنیا، انرژی خودشو پخش میکنه... کلی اصرار کردم که یکمی رمزی نوشتن رو به منم یاد داد، اما هیچ وقت حال و حوصله ارغوانو برای رمزی نوشتن نداشتم، اما از این کارش خوشم اومد، منم تصمیم گرفتم برای خودم یه چیزای مخفی داشته باشم...


از جلسه امتحان بر می گشتم، از اینکه موفق شده بودم براش یه داستان تاثیر گذار بگم تا مجاب به دادن سابقه بشه خوشحال بودم... حسابی تو فکر بودم که یه دختره گفت: دفتر معاونت آموزشی کارت دارن... هر بار یکی رو می فرستاد دنبال من...
- امتحانا چطور بود عزیزم؟؟؟
- عالی بود استاد، همش یه سال دیگه مونده تا این مدرکو بگیرم...
- این تابستون میخوای چیکار کنی؟؟؟
- اینقدر پس انداز دارم که یه سوییت برای خودم کرایه کنم، بعدشم که میام دوباره خوابگاه...
- خوشحالم که برنامه داری برای آیندت، راستی آخر هفته جای همیشگی باش، این هفته قراره حسابی بهمون خوش بگذره...


استاد سالاری رو خیلی دوست دارم، خیلی بهم توجه می کنه، یه بار بعد تعطیل شدن کلاس ازم خواست که بمونم، بهم گفت: خیلی دختر با استعدادی هستم. نگاهش و لحنش خیلی مهربون بود، منو دخترم صدا زد، بعد مامانم هیچ کسی منو دخترم صدا نزده بود... وقتی دخترم صدام زد رفتم تو خودم، یادم اومد که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده، یادم اومد که چقدر تنهام... اومد نزدیکمو گفت: چرا نارحت شدی؟؟؟ بهش گفتم: از دست شما ناراحت نشدم استاد، دلم برای مامانم تنگ شده... اونم حسابی ناراحت شد، بغلم کردو گفت: ببخشید باعث شدم یاد مامانت بیفتی، دختر به این ماهی ، حتما مادر نازنینی داشتی. ازت خیلی خوشم اومده پریسا ، تو دختر باهوش و نازنینی هستی، اگه منو قابل بدونی سعی خودمو میکنم که کمکت کنم تا اینقدر ناراحت نباشی، اگه بازم اجازه بدی تو رو دخترم صدا کنم، همیشه آرزوم بود یه دختر ماهی مثل تو داشتم... بهش جواب دادم: شما خیلی مهربونی استاد، مرسی که این همه به من توجه و محبت دارین...


با همه انرژیم خودمو سرحال گرفتم، با خوش رویی و نشاط سوار ماشین شدم... تو راه خونه به سهیلا گفتم که یکشبنه قراره اتاقو تحویل بدیم ، خوشحالم که دیگه از شر این هم اتاقیای مسخره خلاص میشم... در پارکینگ رو زد، اولین چیزی که به چشمم خورد وجود یه ماشین دیگه تو حیاط بود... از سهیلا پرسیدم این ماشین هم برای شماست؟؟؟ تو صورتم نگاه کردو فقط لبخند زد... وارد هال که شدم یه آقا و خانوم رو کاناپه نشسته بودن...
از دیدنشون شوکه شدم، نه من بهشون سلام کردم و نه اونا،‌ همینجور نشسته بودن و منو نگاه می کردن، لبخند اعصاب خورد کنی رو لباشون بود... قیافه مرده شبیه این آدم حسابیا بود، یه کت و شلوار طوسی رنگ تنش بود، صورت گرد و مثل سهیلا عینکی بود... زنه قیافه ترسناکی داشت، میخورد از سهیلا چند سالی جوون تر باشه، صورت کشیده و خشن، برق چشماش خیلی عجیب بود، اصلا دوست نداشتم به چشماش نگاه کنم...
بعد چند لحظه که این وضعیت بین ما بود، سهیلا اومد بینمون وایستاد و گفت: مهران شوهرم، ناهید دوستم... همون دوستی که بهت گفته بودم از سال دوم تدریسم باهاش در ارتباطم... اینقدر وصف تو رو براشون گفتم که دیگه طاقت نداشتن، میخواستن هر طور شده تو رو ببینن...
یعنی چه وصفی از من پیش شوهرش کرده ؟؟؟ ‌یعنی به شوهرت گفته که با شاگردش لز داره؟؟؟ گفته بود با دوست قدیمیش در حد تماس رابطه داره. اینجا چه غلطی میکنه پس؟؟؟
برگشتمو خیره شدم به چشمای سهیلا، با چشمام بهش فهموندم این دوستی هر چی بوده و هست بین ما دوتاس فقط، برای چی با بودن اینا منو آوردی اینجا... مهران گفت: انگار فرشته خانوم از ما خوشش نیومد...
بلاخره موفق شدم به خودم مسلط بشم،‌گفتم: سلام، خوشبختم از دیدنتون...
سهیلا گفت: خب یه هو شما رو دیده و سورپرایز شده، بذارین کم کم یخش باز میشه، برای منم اولا سرتق بود اما بلاخره رام شد. چرا وایستادی فرشته جون، مانتوتو در بیار، راحت باش عزیزم، بهت قول میدم با مهران جون و ناهید جون خیلی زود راحت بشی... اومد سمتم، شالمو برداشتو مانتومو درآورد... زیرش یه ساپورت مشکی پوشیده بودم با یه تاپ قرمز... رفتم نشستم روبه روشون... نگاهشون زوم شده بود رو من، نگاه اون زنه داشت عصبیم میکرد... مهران بهم گفت: خب فرشته خانوم ، چه خبرا ؟ تعریف کن، سهیلا میگه خیلی دختر سر زبون داری هستی، مشتاق بودم حضوری ببینمت...
- ممنون ، استاد لطف دارن...
سهیلا لباسشو عوض کردو اومد نشست کنار من. من پامو انداخته بودم رو پام... سهیلا دستشو گذاشت بین رون پاهامو بهم لبخند زد... گفت: فرشته جون تو که اینقدر اخمو نبودی، چی شده گلم؟؟؟
- استاد فکر میکنم مزاحم شدم، اگه اجازه بدین من برم...
- نه عزیزم، مزاحمت چیه؟ من خودم از مهران و ناهید خواستم بیان که تو رو ببینن...
- استاد میشه یه لحظه دوتایی با هم صحبت کنیم؟؟؟
- هر چی میخوای بگو، مهران و ناهید از خودن، راحت باش عزیزم...
سرمو چرخوندم به سمت پاهای خودم که دست سهیلا بینشون بود، سکوت کردمو دیگه هیچی نگفتم... چند دقیقه همینجور سکوت بود... نگاه های معنی دار بینشون رو حس می کردم... بلاخره ناهید به حرف اومد، گفت: اینجوری یخش باز نمیشه...
تن صداش ترسناک تر از برق چشماش بود... سهیلا گفت: الان درستش میکنم... اینو گفت و ازم جدا شد و رفت...
مونده بودم باید چه عکس العملی جلوشون داشته باشم، باید نقش بازی کنم و خودمو شاد بگیرم؟ یا باید مثل الان سرسنگین ادامه بدم؟ باید بترسم؟ باید چه غلطی کنم آخه؟؟؟
به خودت مسلط باش فرشته، به خودت مسلط باش... اینا یا اهل سکس گروپ هستن یا عاشق بازی کردن... مثل همون بازی دو نفره با سهیلا... حالا شدیم چهار نفر... تمرکز کن فرشته... چیزی نیست که تو تجربش نکرده باشی...
سهیلا برگشت، یه پاکت دستش بود، داد دستم، گفت: این یختو باز میکنه عزیزم... با تعجب بهش نگاه کردمو پاکتو از دستش گرفتم... داخل پاکت چند تا عکس بود... شروع کردم به دیدنشون... باورم نمیشد چیزی رو که تو عکسا میدیدم...
تو یه عکس شیشه شراب دستم بود، تو یه عکس لخت در حال رقصیدن بودم، تو یه عکس داشتم با خودم ور می رفتم، تو یه عکس کیر مصنوعی دستم بود... همه عکسا تو زاویه هایی ازم گرفته شده بودن که تنها بودم و کلوز آپ بودن... همینجور عکسا رو رد می کردم تا رسیدم به چند تا عکس آخر... داشتم برای یه کیر واقعی ساک میزدم، صورتم نیم رخ بود و اصلا معلوم نبود علت بسته بودن چشمام چیه... عکس بعدی دمر بودم یکی از پشت روم بود که صورت اون مشخص نبود اما باز از نیم رخ مشخص بود که من هستم... چند تای دیگه مشابه همین و تو حالتای مختلف... مخلوطی از عصبانیت و ترس همه وجودمو گرفته بود... رومو کردم سمت سهیلا...
- اینا چ چ چیه استاد؟؟؟
سهیلا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن، گفت: چیز خاصی نیست عزیزم، اینقدر نگران نباش...
- و و ولی ه ه هر کی اینا رو ببینه م م من از دانشگاه اخراج م م میشم. این عکسا رو برای چی گرفتین؟؟؟ چ چ چرا رو تخت ش ش شما یه مرد داره باهام س س سکس میکنه؟؟؟ استاد م م من گیج شدم...
این دفعه سه تاییشون شروع کردن به خندیدن، اعصاب خورد کن ترین خنده ای بود که تو عمرم می دیدم، شدت عصبانیتم هر لحظه از این وضعیت بیشتر می شد، برام فرقی نمی کرد که برای چه هدفی اینجام ، از این حرکت کثیفشون و این سو استفاده شون عصبانی شده بودم... آدم حتی اگه یه جنده هم که باشه ، غرور داره...
بلند شدم وایستادم،‌ با همه زورم جیغ زدم که بس کنین، به چی دارین می خندین؟؟؟ رو به سهیلا گفتم: من بهت اعتماد کردم، باهات دوست شدمو ازت خوشم اومد، معنی این کارا چیه؟؟؟ سهیلا هنوز داشت می خندید. ناهید بلند شد، اومد سمت منو بی هوا محکم زد تو گوشم. تا اومدم به خودم بیام چند تای دیگه هم زد... حالا با اون صدای ترسناکش اون شروع کرد داد زدن: من سهیلا نیستم باهات مدارا کنم، برای یه جنده ای مثل تو چه فرقی میکنه که یه مرد دیگه هم جرش بده؟؟؟ برای ما داری تریپ دختر پاک بر می داری؟؟؟ از اون عکسا ناراحتی؟؟؟ آره؟؟؟ امشب صد برابر اون عکسا ازت عکس می گیریم، تا جای خر بستنتو بفهمی...
از دهنم داشت خون میومد، گیج بودم،‌گیج تر شدم، از درد نشسته بودم، با بغض رو به سهیلا گفتم: چرا داری این کارو می کنی؟؟؟ سهیلا که همچنان لبخند رو لباش بود، رفتو با یه دستمال کاغذی برگشت، نشست رو به روم و شروع کرد خون کنار لبم رو پاک کردن، گفت: عزیزم تو قدر خودتو نمی دونی، خودتو نمیشناسی، تو مثل یه اثر نقاشی زیبا می مونی، از نظر من بهترین تابلوی نقاشی ای که تا حالا دیدم، میدونم که روزگار و شرایط باعث شد که یه جنده بشی و برای نگهداری از خودت تن به هر کاری بدی، میدونم که ذاتت دختر پاکی هستی اما در عین حال شعله های آتیش درون تو رو هم می بینم، نگران اون عکسا هم نباش، من حدس می زدم بعد دیدن مهران و ناهید واکنش نشون بدی، ما لازم داشتیم بتونیم بیشتر کنترلت کنیم، اگه دختر خوبی باشی، همه چی بین خودمون می مونه، تو مدرکتو می گیری حتی با بهترین معدل. فقط لازمه از این به بعد دختر خوب و حرف گوش کنی باشی. الانم هر چی که ناهید جون میگه گوش کن، ناهید اصلا دختر مهربونی نیست، به نفع خودته عصبانیش نکنی...
ناهید گفت: بلند شو وایستا، با توام، کری؟؟؟ یاد چکای مهوش افتادم اما با این تفاوت که حالا فهمیدم اون چکا اصلا هیچی نبود و مهوش هیچ کینه ای نداشت... دستمو گرفتو کشون کشون منو برد طبقه بالا، بردم تو اتاق خواب سهیلا، درو بست...
- من دوست ندارم کسی سرم داد بزنه، اول باید تکلیف اون دادی که سرمون زدی رو روشن کنیم، بعدش یه مذاکره کوچولو داریم. حالا هم تا قبل از اینکه اون چشمای طلبکارتو از کاسه در بیارم، لخت شو...
برای چند ثانیه تمرکز کردم، چکای ناهید بهترین شوک ممکن بود برام، منو یاد مهوش انداخت، یادم انداخت برای چی اینجام... آره حدسم درست بود، اینم یه بازی بود، فقط بازیگرش عوض شده بود، قوانین عوض شده بود، باید خودمو با این شرایط وقف بدم... یاد حرف آیدا افتادم... "باید آمادگی هر کاری رو داشته باشی،‌ باید آمادگی نقش بازی کردنو داشته باشی، پارسا چندین و چند پیش بینی کرده در مورد سهیلا، بلاخره یکیش باید درست باشه و تو باید آمادگی اجرای هر کدومش رو در هر زمان ممکن داشته باشی، برای اینکار باید همه جور رابطه ای رو تجربه کنی فرشته"
از تو چشمای ناهید خوندم که از این مقاومت داخل چشمای من لذت میبره، نسخه وحشی تر سهیلا... اون دوست داره با شکارش بجنگه و لهش کنه، پس هنوز برای تسلیم شدن جلوش زوده... تو دلم گفتم حالا نوبت تو هستش که ازت هیچ لذتی رو دریغ نکنم... چشمامو مصمم کردم، جدی گرفتم، بهش گفتم: من فقط با سهیلا دوستم و به خاطر سهیلا میام اینجا، همتون برید به درک... بعد حرفم یه تف انداختم تو صورتش...
رو لباش پوزخند خاصی نشست، مانتوشو درآورد، زیرش یه شلوار چرم مشکی با یه تیشرت مشکی که روش عکس یه اسکلت آدم بود ،‌ تنش بود... سرشو به آرومی بالا و پایین می کرد، با همون پوزخند رفت سمت کشو دراور، از داخلش یه چیزی مثل کمربند برداشت، شایدم کمر بند بود، نمی دونم... برگشت سمتمو گفت: لخت میشی یا نه؟؟؟ بهش گفتم: برو به جهنم...
با همه زورش اولین ضربه رو زد به پاهام، همینجور پشت هم شروع کرد زدن... درد شلاق رشته ای مهوش جلوی این هیچ بود، از درد میخواستم منفجر بشم... بازم تنها راه دفاع این بود که برم گوشه اتاق و خودمو موچاله کنم... مثل وحشیا میزد و فحش میداد... یاد کتکای اکرم افتادم، یاد کتکای حسام افتادم، یاد کتکایی که از بچگی بهش عادت داشتم افتادم، یاد او روزای افتادم که با همه وجودم جلوشون مقاومت می کردم... حالا وقت مقاومت بود، باید تحمل می کردم... سه تا مرد و دو تا زن، 5 نفر... سه تاشون خودشونو بلاخره نشون دادن، هنوز دو تا مونده... مقاومت کن فرشته،‌ تو می تونی، توی خونته...
اینقدر زد که دیگه تنم سر شد، دیگه توان فحش دادن و جیغ زدن نداشتم... شروع کردم گریه کردن، بهش گفتم:‌ نزن ،‌تو رو خدا نزن، بس کن تو رو خدا... دوباره شروع کرد پوزخند زدن، گفت: لخت میشی یا نه؟؟؟ با سرم بهش فهموندم آره... دوباره چند تا زدو گفت:‌ سر تکون دادن نداریم،‌ میگی چشم، دیگه هم جیغ و داد فحش نداریم... با دستای لرزونم شروع کردم لخت شدن، چند جای ساپورتم پاره شده بود، همه جای بدنم کبود شده بود... بعد لخت شدنم چند تای دیگه زد، مجبورم کرد برم رو تخت، ازم میخواست که بعد هر دستورش بگم چشم، اگه نمی گفتم باز می زد... از اون کشوی لعنتی که انگار توش پر از وسایل عجیب و غریب بود دستبند آورد، دستام و پاهامو بست به تخت... فهمیدم از گریه کردن من بیشتر از هر چیزی لذت میبره... هر بار که گریه کردنم متوقف میشد باز میزد... شلوار چرم مشکیشو درآورد، شرتشم در آورد... اومد بالاسرم،‌ سر من بین پاهاش قرار گرفته بود، همون حالت نشست، کسشو چسبوند به دهنم، موهامو چنان کشید که انگار دارن مغز سرمو از جا در میارن، با تن صدای چندین برابر مجنون شدش، گفت: بخورش کثافت،‌بخورش جنده،‌ بخورش بی مصرف... درد کشیده شدن موهام یه طرف، چنان دهنمو به کسش چسبونده بود که داشتم خفه میشدم... با همون دست و پای بسته تقلا می کردم اما فایده نداشت... صدای جیغ خفه و گریه هم زمان... تنها کاری که از دستم بر میومد... تو همین وضعیت اینقدر کسشو به لبامو دهنم مالوند تا بلاخره ارضا شد... از سکوت و بی حال شدنش فهمیدم ارضا شده... موهامو ول کرد، بلاخره می تونستم نفس بکشمو راحت تر گریه کنم...
بلند شدو رفت شرت و شلوارشو پاش کرد، نشست رو کاناپه تک نفره سهیلا ، یه نخ سیگار روشن کردو شروع کرد به کشیدن... بعد چند دقیقه در باز شد، سهیلا و مهران وارد شدن... سهیلا اومد سمت منو گفت: عزیزم،‌ بهت گفتم که ناهید جونو اذیت نکن،‌ حیف این چشمای خوشگلت نیست که این همه گریه کردی باهاشون... مهران اومد اینورم نشستو شروع کرد لمس کردن کبودی های بدنم، از درد دوباره گریم گرفت... ناهید گفت: صداشو خفه کنین، حوصله شو ندارم... سهیلا پاشد و شرت خودمو آورد و موچاله کردو گذاشت تو دهنم، دستشم روش نگه داشت که صدای گریم کامل خفه بشه... مهران همچنان داشت کبودی هامو مالش میداد،‌گفت: فرشته خانوم سهیلا خیلی از شما تعریف کرده، لطفا نا امیدمون نکنید بانو... دستشو رسوند زیر بدنم و باسنم، یه چنگ ملایم زدو گفت: آخرین بار هم که خودتون گفتید منتظر سورپرایز درد آورد بعدی هستید، الانم باید ممنون سهیلا جان باشین... این لحن مودبانه و جنتلمنش داشت منو دیوونه می کرد... سه تا روانی عجیب و غریب جلوم بودن و نه سه تا آدم...
ناهید سیگارش تموم شد، بلند شدو رو به سهیلا گفت: همونی بود که میگفتی، آفرین، رییس ببینه حتما خوشش میاد، دختر خاصیه، اینجور دختر نایابه، من دیگه میرم، اینم تا فردا نگهش دارین تا حالش بهتر بشه...
سهیلا همراه ناهید از اتاق خارج شد... با چشمام به مهران التماس می کردم که این نوازش لعنتی رو تموم کنه... قیافه عجیبی داشت، مثل این مردای دست و پا چلفتی، تن صداش سوسولی بود ،حرکات و رفتارش هم همینجور بود...
- خب فرشته خانوم بلاخره منو شما تنها شدیم، می تونیم با هم کلی خوش بگذرونیم، البته قبلا هم تجربه خوش گذرونی داریم با هم، اما خب شما خواب بودین، لحظه ای که دست سهیلا رو گذاشتین رو کونتون و ابراز رضایت کردین از دردی که توشه، نمی دونین که چقدر من خوشحال شدم. منصفانه نبود اگه واقعا نمی فهمیدین که این درد رو کی بهتون هدیه داده. حالا میتونم آزادانه و راحت اون چیزی رو که شما دوست دارین رو بهتون دوباره هدیه بدم...
دستبندا رو از دستام و پاهام باز کرد، متوجه شدم که داره منو دمر میکنه و دوباره میخواد دستبندا رو ببنده، با اینکه فکم درد می کرد اما موفق شدم شرتمو از تو دهنم تف کنم بیرون...
- تو رو خدا نه، الان نه، خواهش میکنم نه. دارم از درد میمیرم ،‌نه...
گریه کنان بهش التماس می کردم کاری بهم نداشته باشه، بعد از اینکه دست و پاهامو بست،‌دوباره شرتمو گذاشت تو دهنم و ایندفعه رفت و یه چسب آوردو با چسب دهنمو بست...
- عه فرشته خانوم، جایی برای نوازش روی پشت کمرتون و کونتون نمی بینم. الان چطوری نوازشتون کنم آخه...
متوجه شدم رفت سمت اون کمربند لعنتی، شروع کرد زدن به کمرمو باسنم... مرد بود ،‌قوی تر بود،‌شدت ضرباتش شدید تر و درد اور تر... صدای ضجه من تو دهنم خفه شده بود، فقط میتونستم از درد شرتمو گاز بگیرمو اشک بریزم... بلاخره زدنش تموم شد...
- من معذرت میخوام فرشته خانوم، حالا میتونم نوازشتون کنم، حالا وقتشه که حسابی با هم خوش بگذرونیم...
شروع کرد نوازش جاهایی که زده بود، دردش کمتر از خود ضربه زدن نبود... نمیدونم چقدر طول کشید اما زیاد بود، پاشد و بعد چند لحظه تماس بدن لختشو با خودم حس کردم... نشست روی باسنم و شروع کرد نوازش کبودی هاش،‌البته با کیرش... بعد چند دقیقه هم فرو کرد تو سوراخ کونم... هم زمان هم کبودی های کمرم رو مالش میداد...


با صدای سهیلا به هوش اومدم، متوجه شدم که از درد بیهوش شده بودم... داشت یه چیز خنک به بدنم می مالید، دست بندام باز شده بود، با لبخند بهم نگاه کردو گفت: بیدار شدی عزیزم، دارم بدنتو با این کرم مخصوص مالش میدم، معجزه میکنه، تا چند روز دیگه خوب خوب میشی... انگار پیش سهیلا بودن امنیت بیشتری داشت تا اون دو تا روانی... فقط نگاش کردمو اشک ریختم...
- اینقدر گریه نکن فرشته ، طاقت دیدن ناراحتی تو ندارم گلم، اتفاقی نیفتاده که،‌ نترس چیزیت نشده، تقصیر خودت شد که عصبانیشون کردی، اونا هم میخواستم طعم فرشته جونو بچشن ،‌همین. بعدشم حواسشون بود که ناقصت نکنن، اون کمربند مخصوصه و خیلی عمیق ضربه نمیزنه. از این بعد قراره کلی همگی خوش بگذرونیم، البته به شرطی که تو دختر خوبی باشی...


صبح که بیدار شدم دردم خیلی بهتر شده بود، کبودیا دیگه سیاه نبود و قرمز شده بود، انگاری راست می گفت،‌ اون پمادی که مالید ، بی تاثیر نبود... داشتم دنبال لباسام میگشتم که مهران وارد اتاق شد، با همون کت و شلوار طوسی رنگ...
- بفرمایید فرشته خانوم، براتون یه ساپورت نو آوردم، دوست داشتم یه ساپورت قرمز بخرم اما سهیلا گفت حتما مشکی ، منم جفتشو خریدم، باید قول بدین سری بعد این قرمزه رو تنتون کنین. قول میدین؟؟؟
چند ثانیه به روانی ترین موجودی که تو عمرم دیده بودم خیره شدم، با سرم بهش اشاره کردم آره... حسابی ذوق کردو خوشحال شد...
- ممنون فرشته خانوم، شما خیلی خیلی بانوی با شخصیتی هستید. بیشتر از اونی که سهیلا میگفت. بی نهایت خوشحالم که افتخار آشنایی با شما رو داشتم...
به سختی لباسامو پوشیدم، رفتم پایین که سهیلا ازم خواست بشینم سر میز صبحونه، مهران رفت لباس راحتی تو خونه پوشید و اونم اومد نشست...
- مهران دوست داشتی یه دختر مثل فرشته داشیم؟؟؟
- آره آره چرا که نه؟؟؟ تو نمی دونی از وقتی که باهاشون آشنا شدم چقدر به وجد اومدم و خوشحالم...
- من که شیفته فرشته جون شدم، ناهید با اون همه سخت گیریاش ندیدی چطور ازش تعریف می کرد...
- همه اینارو مدیون درایت و نکته سنجی های تو هستیم سهیلا، سلیقه تو و انتخابای تو حرف نداره. حتما رئیس هم از دیدن فرشته خانوم شگفت زده میشه...
- آره من مطمئن بودم فرشته بی نظیره، البته هنوز تایید استاد مونده...
سهیلا یه لقمه نون و عسل برام گرفتو داد دستمو گفت: بخور عزیزم، تو الان جزئی از خانواده ما شدی، خجالت نکش. راستی از این به بعد دیگه منو استاد صدا نکن، مخصوصا جلوی استاد. همون سهیلا صدام کن گلم. برای کرایه کردن سوییت می تونی از مهران کمک بگیری، میتونه راهنمایی کنه که یه جای مناسب و با قیمت مناسب تهیه کنی...
- آره فرشته خانوم، ‌هر کمکی خواستی خجالت نکش، از نظر منم تو عضوی از خانواده ما شدی...
من فقط سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، توانایی درک حرفایی رو که می شنیدم نداشتم... تا شب دیگه کاری به کارم نداشتن... فقط مهران اومد کنارم نشست و برام توضیح داد که کجاها سوییت کرایه کنم بهتره... مثل دو تا آدم مهربون باهام رفتار می کردن... دیگه چیزی به دیوونه شدن کاملم نمونده بود... آخر شب شد، موقع رفتن سهیلا بهم گفت: فرشته جون به موقیعتی که به دست آوردی افتخار کن، مدتها بود خانواده ما هیچ عضو جدیدی نداشت اما حالا به پیشنهاد من تو می تونی تبدیل به یه عوض جدید و بی نظیر بشی، این فرصتو از دست نده، اگه بتونی خودتو به استاد و بعدش هم به رئیس ثابت کنی دیگه نه نیاز به اجاره کردن سوییت داری و نه نیاز به مدرک و خیلی دغدغه های دیگه که من کامل در جریانش هستم. خودتو از این تنهایی و بی کسی نجات بده، منم این وسط سرافراز کن... بغلم کردو با اشتیاق گفت: دو هفته دیگه همون جای همیشگی، مطمئنم که میایی ،‌چون به هوش و ذکاوتت ایمان دارم و به انتخاب خودم، مطمئنم اون عکسا لازم نیست برای اومدنت، تو با دل خودت میایی...


توی تاکسی عجیب ترین حال دنیا رو داشتم... منظور سهیلا از خانواده چی بود؟؟؟ عضو جدید، فرصت... اینا یعنی چی؟؟؟ یعنی همین خواسته رو از پریسا و ارغوان داشتن؟؟؟ یا تصمیم دارن منو به یه دیوونه مثل خودشون تبدیل کنن؟؟؟



کجایی فرشته؟؟؟ چرا الان میایی؟؟؟ نازنین و فهیمه رفتن، خیلی صبر کردن ازت خدافظی کنن...

ایندفعه سهیلا منو شب نگه داشت، نشد زودتر بیام. تو چرا نرفتی؟ مامانت دلواپس میشه...

من تا تو رو نمی دیدم ،‌نمی رفتم. به مامانم گفتم یه سری کارای اداری دارم ،فردا میرم. این سری چطور بود؟؟؟

خسته ام وحیده میخوام برم دوش بگیرم. خسته ام...
تو حموم لباسامو تنم کردم که وحیده کبودیا و قرمزیای بدنم رو نبینه... همینکه خوابید رفتم سر وقت لپتاب و کویر...


به خودم که اومدم استاد سالاری شده بود بهترین آدم زندگیم، معتاد محبتا و توجه هاش شده بودم، حتی برای لحظاتی فکر می کردم دیگه دلتنگ مادرم نیستم... با هم قرار می ذاشتیم و میرفتیم بیرون... یه روز ازم دعوت کرد که برم خونشون، گفت: شوهرش نیست و اونم تنهاست... خواستم با ارغوان هماهنگ شم که گفت: بیخیال پرسیا، تو دیگه بزرگ شدی، لازم نیست برای هر تصمیمت با یکی هماهنگ بشی اما هر جور راحتی،‌ خودت بهتر می دونی بازم... راست میگفت من دیگه لازم نیست برای هر کاری با یکی هماهنگ بشم... خونه شونو خیلی دوست داشتم، چقدر صمیمی و گرم ازم استقبال کرد... برام مشروب آورد... تو خونه ما پارسا و بابام گاهی وقتا مشروب می خوردن اما من اهلش نبودم یا شاید میدونش برای خوردن من نبود... وقتی تعارف زد ،‌بهش گفتم اهلش نیستم... گفت: آخی دخترم، چرا فکر می کنی هنوز بزرگ نشدی، قربون قیافه ماهت بشم من... منم شروع کردم مشروب خوردن... بودن با استاد سالاری به من اعتماد به نفس میداد، انگیزه و احساس بودن میداد... سری دوم که رفتم خونشون بازم بعد کلی حرف زدن ،‌مشروب خوردیم، اما این دفعه با خوردن همون جام اول سرم سنگین شد، نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم...


با کمک وحیده کل وسایلامونو جمع کردیم... تا آخر تابستون دیگه نمی دیدمش، این یه سال بیش از حد بهش عادت کرده بودم و وابسته اش شده بودم... طاقت نیاوردمو به راننده آژانس گفتم بره ترمینال، تصمیم گرفتم یه بار دیگه توی ترمینال ببنمش... وقتی داشت سوار اتوبوس میشد گفت: فرشته منو ببخش، به خاطر خودت بود... وقت نشد ازش بپرسم این جمله یعنی چی... بدن درد لعنتی هنوز ول کنم نبود... دوباره سوار تاکسی شدم، رفتم خونه ی پارسا... امیر کمکم کرد وسایلمو بردم بالا... تو اتاق اومدم لباس راحتی بپوشم که پشیمون شدم، با همون مانتو برگشتم تو هال... متوجه شدم جفتشون یه جوری دارن بهم نگاه می کنن...
- خب چه خبرا پسرا؟؟؟ خوبین؟؟؟ راستی باید تا فردا پس فردا برام یه سوییت جور کنینا. به سهیلا گفتم قراره تنهایی یه سوییت بگیرم...
همینجوری نگام میکردنو هیچی نمی گفتن، پارسا بلاخره سکوتو شکست، گفت: این سری خونه سهیلا چطور گذشت؟؟؟ اومدم حرف بزنم که نذاشت...
- فقط فرشته به من دروغ نگو، موقع توضیح دادن علت باد کردن گوشه لبت هم بگو ، همچنین علت اینکه این چند مدت، توی خوابگاه به هم ریخته بودی...
لعنت به تو وحیده، حالا فهمیدم جریان چیه و برای چی گفت ببخشید...
- من دروغ نگفتم، میخواستم سر فرصت که جور بشه کامل توضیح بدم، من نمیخوام تو رو بیش از حد نگران و ناراحت کنم پارسا، تو با هر بار شنیدن از سهیلا بیشتر داغون میشی، من...
پارسا حرفمو قطع کرد و لحن صداش عصبانی شد، گفت: منتظرم فرشته...
مجبور شدم همه چی رو دقیق توضیح بدم، البته غیر از جریان کویر... بعد تموم شدن حرفام ، پارسا ازم خواست که لباسامو در بیارم... بلندشدمو آروم لباسامو درآوردم، فقط با شرت و سوتین بودم... جفتشون خیره شده بودن به تن من... امیر مشتشو کوبید به میز و گفت: تو اینو میخواستی مخفی کنی از ما؟؟؟ احمق شدی فرشته؟؟؟ از داد امیر ناخواسته تنم لرزید، بغض کردمو گریم گرفت... پارسا بلند شدو اومد سمتم، لباسامو برداشت، داد به دستمو گفت تنت کن... فردا تصمیم می گیریم که چیکار کنیم... گریه کنان لباسامو ازش گرفتم، رفتم تو اتاق... تا شب فقط گریه کردم...
ظهر با صدای آیدا از خواب بیدار شدم، چهرش نگران بود، مشخص بود همه چی رو میدونه ...
- دیگه طاقت نداشتم تهران بمونم، باید میومدم. اونا کین فرشته ؟؟؟ اونا دقیقا چه کثافتایی هستن؟؟؟ یعنی همین کارو با پریسا و ارغوان کردن؟؟؟
- نمی دونم آیدا، منم مثل تو گیج و سر در گمم. هنوز خسته امو دوست دارم بخوابم...
- باشه عزیزم، فقط پاشو یه چیزی بخور، جون بگیری...
زورکی چند قاشق غذا خوردمو باز رفتم تو اتاق... دلم می خواست فقط بخوابم... حوصله فکر کردن به هیچی رو نداشتم...


چقدر این اتاق آشناست، آره این اتاق پریسا و ارغوانه، من اینجا چیکار می کنم؟! هر چی صدا می زنم کسی نیست... رومو که می چرخونم می بینم سه نفر رو همون تختی که خودکشی کردن نشستن... وسطیه مامانمه ، داره آتیش میگیره، دو طرفش پریسا و ارغوان نشستن، لختن، همه تنشون خونیه... سه تاشون سکوت کردنو هیچی نمیگن... هر کاری میکنم که باهاشون حرف بزنم نمیشه... از جاشون بلند میشن، مامانم دست در حال آتیش گرفتشو سمتم می گیره،‌ پریسا و ارغوان هر کدوم یه تیغ دستشونه و سمت من میگیرن... عقب عقب حرکت میکنم تا اینکه می چسبم به در... همون دریه که فریبا از پشت قفلش کرده. بازم هر کاری میکنم باز نمیشه... سه تاشون شروع می کنن خندین... خنده شون خیلی ترسناکه... همینجور بهم نزدیک میشن... در باز نمیشه... نمی تونم حرف بزنم اما شروع میکنم جیغ زدن...


با صدای آیدا از خواب پریدم... متوجه شدم که صدای جیغم تو واقعیت هم بالا رفته...
- فرشته ، فرشته ، فرشته...
قیافه وحشت زده آیدا رو دیدم که با ترس داره منو نگاه میکنه، امیر و پارسا هم پشت سرش وایستادن، قیافه اونا هم دست کمی از آیدا نداره... برام آب قند درست کردن، هنوز داشتم نفس نفس میزدمو ضربان قلبم بالا بود... آیدا همه سعی خودشو کرد که آرومم کنه، بعد نیم ساعت دوباره منو خوابوندن ، برگشتن تو هال... ظاهرمو به خواب زدم، دیگه جرات خوابیدن نداشتم... باورم نمیشد که یه روزی برسه که از خوابیدن هم بترسم...
- پارسا تمومش کن، داری این دخترو نابود می کنی، ببین به چه روزی افتاده، نه جسم براش مونده و نه روح و روان...
- همینجوری هم نمیشه که ازش بخوای تمومش کنه، این همه مدت برنامه ریزی کردیم ایدا، یه قدم مونده تا بهشون برسیم، همش یه قدم مونده تا همه چی رو بفهمیم...
- امیر تو دیگه چرا؟؟؟ تو همونی هستی که بعد اولین باری که فرشته رو تحویل اون 4 تا دادی، برگشتی پیش من، اشکاتو با چشمای خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که گفتی به خاطر دو تا دختر بی گناه مرده ما داریم یه دختر بی گناه دیگه رو قربانی می کنیم، داریم بدتر از مردن سرش میاریم. پارسا خوب به من گوش کن، ما هیچ فرقی با اون سهیلا و اون روانیا نداریم، خوب نگاه کن و ببین که داریم با فرشته چیکار میکنیم...
فهمیدم که پارسا سکوت کرده و حالا دچار تردید شده، دیگه اون پارسایی نیست که با قاطعیت منو داد دست اون دو تا که بهم تجاوز کنن، نباید بذارم هیچ نظری بده، نباید بذارم کم بیاره... با سرگیجه از جام بلند شدم ، در اتاقو باز کردم...
- هیچ کس حق پشیمون شدن نداره، اگه پشیمون بشین به من خیانت کردین، حالا که منو تواین لجن زار لعنتی انداختین ،‌حق ندارین کوتاه بیایین. به من نگاه کن پارسا، حق نداری کم بیاری ،‌میفهمی؟؟؟ امیر راست میگه، همش یه قدم دیگه مونده، اونا 5 تان، چیزی تا اینکه همشون خودشونو نشون بدن نمونده. پارسا من تا تهش میرم، هر 5 تای این روانیا رو برات گیر میندازم. خواهش میکنم کم نیار، خواهش میکنم نگو که همه اینا بیهوده بوده...
- فرشته بس کن، باید ازت فیلم میگرفتمو خودت جیغ زدنت تو خواب رو می دیدی، من نمی ذارم دیگه پارسا هر کاری با تو بکنه، الان بحث جونت مطرحه، میفهمی؟؟؟
تو چشمای پارسا خوندم که اونم داره تحت تاثیر حرفای آیدا قرار میگیره... دیگه وقتش بود... برگشتم تو اتاق... با لپتاب برگشتم... روشنش کردم و وارد یاهو مسنجر شدم... بهشون گفتم اینم از ای دی پریسا... شروع کردم همه چی رو براشون توضیح دادن... قیافه همه شون درهم و متعجب شد...
- ببین پارسا، خوب ببین، اون کثافت عوضی چجوری به پریسا نزدیک شده، ببین از چه طریقی پریسا رو جذب کرده. براش نقش یه مادر دلسوزو بازی کرده، از این کثیف تر چطور میشه به دختر نزدیک شد؟؟؟ خوب ببین پارسا، آخرین جمله با خوردن مشروبی که باعث بی هوش شدنش میشه تموم شده. الان وقت توقف نیست پارسا. کویر به زودی همه خاطرات پریسا رو برامون میفرسته. من به تمام روح سهیلا نفوذ کردمو مطمئنم ت
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  
مرد

 
ادامه قسمت ٥ (پايانى)

مطمئنم تو عمرش اینقدر به کسی اعتماد نداشته. به زودی هر پنج تایی شون رو برات گیر میندازم پارسا، این همه زحمتو هدر نده. ازت خواهش می کنم...
هر سه تاییشون سکوت کرده بودن، حالا واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتن... دستای پارسا رو گرفتم... با چشمام بهش خیره شدمو بهش اطمینان دادم که به من ایمان داشته باشه... می دونست که چه فشاری رو دارم از داخل تحمل می کنم، میدونست که منم ترسیدم، می دونست که منم خسته شدم... اما اینم می دونست که حالا فقط خودم میخوام که اینو تا تهش برم... نه اون خونه لعنتی و نه هیچ دلیل دیگه ای...


با سرگیجه به هوش اومدم، بعد چند ثانیه فهمیدم لختم، هیچی تنم نیست، ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم، پشتم درد می کرد... نمی دونستم چه بلایی سرم اومده... تو عمرم اینقدر وحشت زده نشده بودم... سهیلا با چهره خندون وارد اتاق شد... چند تا عکس از اینکه یه مرد داره باهام سکس میکنه نشونم داد... گفت:‌ اگه دختر حرف گوش کنی باشی، این عکسا رو جایی پخش نمی کنیم... شوکه شده بودم، منو مجبور کردن بازم سکس کنم اما تو حالت هوشیاری... بازم ازم عکس گرفتن... من از ترس شوکه شده بودم... هیچی نمی تونستم بگم... تهدیدم کردن که اگه جایی حرف بزنم عکسا پخش میشه... تا چند روز تو شوک بودم، هر روز بیشتر می ترسیدم، تصور اینکه عکسای من تو اون وضعیت پخش بشه توی دانشگاه منو دیوونه می کرد... سهیلا بعد تموم شدن کلاس منو نگه داشت، بهم گفت: اگه قول بدی دختر خوبی باشی عکسارو میدیم به خودت. اتفاقی نیفتاده که، این همه دختر با دوست پسراشون از عقب سکس دارن، اینقدر نترس، یکی دوبار دیگه که دختر حرف گوش کنی باشی عکسارو میدیم به خودت... سری بعد دو تا مرد بودن، ازم خواستن که برقصمو براشون لخت بشم، گفتن اگه لبخند نزنم عصبانی میشن... امید اینکه اون عکسا رو میدن به خودم باعث شد به حرفشون گوش بدم... بازم باهام سکس کردن... موقع رفتن بهم گفتن سری بعد باید دوستمو بیارم... مخالفت کردم که فیلم رقصیدنمو نشونم دادن... هر بار یه مدرک بهتر ازم داشتن، کافی بود اون فیلم رقصو یکی ببینه و بعدش عکسای سکسمو، شاید بلایی که سرم میومد فرا تر از آبرو ریزی بود... بهم قول داده بودن که با ارغوان فقط اندازه من کار دارن و بعدش عسکا و فیلما رو بهم میدن... من بازم به سهیلا اعتماد کردم... تصمیم گرفتم به دوست خودم خیانت کنم...


آیدا دستش جلوی دهنش بود، رنگش پریده بود... منم دست کمی از آیدا نداشتم... از ضعف و ترس پریسا چقدر سو استفاده کرده بودن... چه سو استفاده کثیفی کرده بودن... حالا فهمیدم چرا سهیلا بهم گفت تو انتخاب منی، چون سهیلا استاد دیدن نقطه ضعفا بوده و هست... آره انتخابش حرف نداشت... یه دختر ضعیفو تو اون همه دانشجو انتخاب کرده بود... اگه پارسا بفهمه که خواهر خودش به عشقش خیانت کرده چی؟؟؟ با امیر درمیون گذاشتیم و گفت: چاره ای نیست و باید پارسا اینو بخونه... پارسا با سکوت کامل خوند... آب دهنشو قورت داد... همینجور زل زده بود به مانیتور...
- پارسا نمیدونم الان داری به چی فکر میکنی، میدونم اینجور مواقع هر حرفی مسخرس. اما لطفا از پریسا متنفر نشو، لطفا نگو که هزار تا کار دیگه می تونست بکنه به جای این تسلیم شدن احمقانه. باور کن توی شرایط هیچی قابل پیش بینی نیست. باور کن آدم می تونه به خاطر ضعفش هر کاری بکنه ، بدون اینکه ته دلش بخواد. سهیلا الکی پریسا رو انتخاب نکرده بوده...
بر خلاف تصورم که الان فکر می کردم پارسا عصبانی بشه و قاط بزنه، خیلی خونسرد روشو کرد طرف منو گفت: پریسا مقصر نبوده، ما مقصر بودیم، پدرم، مادرم، ‌من ،‌ همه مون. هر چی به من میدون دادن و گذاشتن مستقل بزرگ بشم اما پریسا رو لوس بار آوردن، بی عرضه بار آوردن، وابسته بار آوردن، بدون اعتماد به نفس و ضعیف. بعدشم یه هو ولش کردیم به حال خودش. ما این بلا رو سرش آوردیم...


ایندفعه که وارد خونه شدم به ناهید سلام کردم، لبخند زدو گفت: می بینم که با ادب شدی... سهیلا خندون گفت: فرشته جونم همیشه با ادبه، تقصیر من بود که می خواستم سورپرایزش کنم... یه تخته وایت بورد سفید تو هال بود... تعجب کردم که این اینجا چیکار می کنه؟! مهران اومد، اولین جایی که نگاه کرد پاهام بود ، ساپورت قرمز رنگ... از خوشحالی شروع کرد دست زدن...
- براوو براوو دارم بهت ایمان میارم فرشته خانوم...
مانتومو درآوردم، غیر ساپورت قرمز ،‌همون تاپ قرمز قبلی رو تنم کرده بودم... انگاری این روانیا همه عاشق رنگ قرمزن... ناهید بهم اشاره کرد که برم کنارش بشینم... با گفتن چشم به حرفش گوش دادم...
- امشب استاد میاد ، باید سنگ تموم بذاری، اگه استاد تاییدت نکنه، من میدونمو تو، فهمیدی؟؟؟
- بله فهمیدم... باید چیکار کنم؟؟؟
- خودت می فهمی باید چیکار کنی. فقط حواست باشه...
به مهران اشاره کردو گفت: چشاشو ببنیدن... مهران اومد سمتو از جیبش یه چشم بند درآورد...
- ببخشید فرشته خانوم، استاد هنوز به شما اعتماد ندارن، اما بهتون قول میدم همین امشب خیالشون راحت میشه...
چشامو بست و همه چی سیاه شد... ترسیده بودم... اجازه دادم این ترس علنی بشه و اونا هم بدونن که من ترسیدم... بعد چند دقیقه مهران گفت: برپا استاد تشریف آوردن... دست منم گرفت و فهموند که باید بلند شم... مهران کنارم بود، تنفس گرم یه آدم رو که قطعا از بوی تنش میشد فهمید که یه مرده رو حس کردم... متوجه شدم رو به روم وایستاده... با یه صدای خشن و کلفت شروع کرد حرف زدن...
- خب کلاس شروع میشه. دانش آموز جدید داریم، لازمه بیاد پای تخته تا ببینم تو چه سطحی قرار داره...
چرا فکر می کردم صداش آشناست؟؟؟ انگار یه جای این صدا یا مشابه این تن صدا رو شنیدم... مهران کمک کرد که برم پای تخته...
- خب خودتونو معرفی کنین...
- من فرشته هستم استاد...
چنان محکم زد به پهلوم که نفسم بند اومد، فکر کنم با یه چیز سفت مثل خط کش زد... آخم رفت بالا...
- هنوز بلد نیستید خودتونو درست و کامل معرفی کنید؟؟؟
- ف ف فرشته نصیری هستم استاد...
شروع کرد سوالای مسخره پرسیدن که قطعا جوابشو نمی دونستم... هر بار هم یه ضربه محکم میزد... اینقدر زد که دیگه گریم گرفت... ازم خواست که دستامو ببرم جلو و میزد به دستام... فقط گریه میکردم، می دونستم حق جیغ و داد ندارم...
- این دانش آموز سطح بسیار پایینی داره، باید جور دیگه تنبیه بشه. آماده اش کنین...
منو گرفتن، متوجه شدم که رو کاناپه دمرم کردن،‌ ساپورت و شرتمو دادن پایین... با یه چیز لعنتی شروع کرد زدن به باسنم... اونای دیگه دست و پاهامو گرفته بودن که حتی نتونم تقلا کنم... صدای گریم رفت بالا،‌ دوباره به التماس و خواهش افتادم...
- تو رو خدا بسه، بگین باید چیکار کنم استاد؟؟؟ بگین من همون کارو میکنم، دیگه طاقت ندارم، بسه...
صدای خنده میومد، همه شون می خندیدن... ضربه ها تموم شدنی نبود... ناهید که یکی از دستامو گرفته بود،‌در گوشم گفت: تو طاقت اینو نداری؟؟؟ استاد خیلی بهت لطف کرده که بهترین تنبیه رو برات در نظر گرفته... بلاخره زدن متوقف شد... ساپورت و شرتمو دادن بالا... همه بدنم از درد می لرزید...
- دانش آموز دوباره بیاد پای تخته، بهش یه فرصت دیگه میدم...
منو بردن پای تخته، هنوز همه جا سیاه بود... به دست لرزونم یه ماژیک دادن... ایندفعه به انگلیسی شروع کرد باهام حرف زدن...
- مجددا خودتو معرفی کن... ایندفعه باید بنویسی...
کورمال کورمال تخته رو که چند سانتی من بود پیداش کردم، با دستای لرزون شروع کردم به نوشتن... ایندفعه ضربه به رون پاهام خورد...
- به لاتین خودتونو معرفی کنید...
بازم همون بساط سوال و زدن... ایندفعه به رون پاهام میزد... دیگه نتونستم روی پاهام وایستم... زانو زدم رو زمین و دوباره گریم گرفت... بعد چند دقیقه موهامو گرفت،‌ سرمو چرخوند... متوجه تماس لبام با یه چیز نرم شدم... اره یه کیر بود... با کشیدن موهام آخم بلند شد، کیرشو فرو کرد تو دهنم... فکر می کردم حالا حالاها باید ساک بزنم... اما با دوبار جلو و عقب کردن آبش اومد... جوری سرمو گرفت که مجبور شدم همشو قورت بدم...
سهیلا در حین چرب کردن جای زخما و کبودیا ازم تعریف می کرد که عالی بودم... استاد حسابی ازم خوشش اومده... از قیافه و اندامم گرفته تا روحیه ام... آخر شب شد و موقع رفتن بهم گفت: رئیس از خارج اومده اما فعلا سرش حسابی شلوغه، امشب تایید کرد که دو هفته دیگه وقتش آزاده. همون جای همیشگی...


طبق قرار نه امیر و نه پارسا نباید به سوییت میومدن، آیدا هم با رعایت کلی موارد امنیتی اومد پیشم، اونم نصفه شب... براش همه چی رو توضیح دادم... بهش گفتم که صدای اون یارو برام اشنا بود... اینم گفتم که جلسه بعدی اون یکی هم پیداش میشه...
- از کویر چه خبر؟؟؟
- فردا شب امشب قراره قسمت آخر سابقه رو بهم بده. آیدا تو میدونی نقشه بعدی پارسا چیه؟؟؟ میخواد باهاشون چیکار کنه؟؟؟ تحویل پلیس بده؟؟؟
- نه نمی دونم، به ما نمیگه. جدیدا هیچی به ما نمیگه...


از درد نمی دونستم چجوری بشینم یا بخوابم... بلاخره آخرین داستانو برای کویر تعریف کردم و اونم آخرین قسمتو برام فرستاد... قبلش جمله جالبی گفت...
- من میدونم که تو اون قبلی نیستی، همون شب اول فهمیدم که کلمات و جملات تو برای اون نیست...


چاقو روی گلوی من بود، اگه ارغوان لخت نمی شد و به حرفشون گوش نمی داد منو می کشتن... با گریه به حرفشون گوش داد... بهمون یه فیلم لز نشون دادن و مجبورمون کردن که همون کارو با هم بکنیم... اگه انجام نمیدادیم ما رو میکشتن... به اجبار و با اکراه اون کارو با هم کردیم... باز ازمون عکس و فیلم گرفتن... ایندفعه تهدید کردن که این عسکا و فیلما باعث اعدام ما میشه... ارغوانو بردن طبقه بالا و فقط صدای جیغش میومد... توی صحبتاشون شنیدم که مارو دارن برای یکی به اسم رئیس آماده می کنن... سهیلا وعده تکراری داد که بعد ملاقات با رئیس دیگه همه چی تمومه... ارغوان دیگه با من حرف نزد، دیگه هر جا من بودم نبود... من باعث شدم که ازمون یه مدرک بدتر گیر بیارن... بابای ارغوان یه آدم سیاسی بود و چند بار دستگیر شده بود... ارغوان میگفت اگه عکسای لز من و تو رو ببینن برای بابام بد میشه و معلوم نیست چه اتفاقی بیفته ،‌اونم ترسیده بود ،‌اونم خودشو باخته بود... چند بار دیگه مارو بردن تو اون خونه ، چشامونو می بستنو ازمون میخواستن که براشون نقشای عجیب و غریب بازی کنیم... بعضی وقتا ما رو میزدن ، شبیه شکنجه دادن... هر بار وعده می دادن که چیزی برای آماده شدن نمونده، رئیس بیاد دیگه تمومه... آخرین باری که رفتیم خونشون با چشمای بسته لختمون کردن، دست و پاهامونو بستن... متوجه شدیم که رئیس اومده... رئیس وحشی تر از همه شون بود، بدترین شکنجه و درد... به جفتمون از جلو تجاوز کرد... بهمون گفتن که دیگه تموم شد، همین فردا شب همه عکسا و فیلما رو خودشون برامون میارن... ارغوان گفت: خانواده شو مجاب میکنه که بریم خارج و پناهنده بشیم... گریه می کرد و می گفت: اونا همه چی مارو گرفتن... تنها تصمیمی که گرفتیم این بود که همین امشب میریم تهران و بعدش برای همیشه از ایران میریم... از این لپتاب متنفرم ، مدرک اعترافای منه ،‌ مدرک خیانت من به بهترین دوستمه... اما نمی خوام از بین ببرمش، تو همین خونه قایمش میکنم،‌ بذار دنیا بدونه من چه آدمی هستم واقعا... این آخرین صحبت من با تو هستش. با یه ناشناس که بلاخره تونستم اینجوری حرفامو بزنم...


از ترس داشتم سکته می کردم، ترس همه روحمو گرفته بودو داشت فشار می داد... به پارسا زنگ زدم...
- پ پ پارسا... پ پ پریسا و ا ا ارغوان خ خ خودکشی ن ن نکردن...


تو دلم آشوب بود... حالا فهمیدم چرا... اون دوتا هیچ وقت خودکشی نکردن... میخواستن از ایران برن... کسی که میخواد خودکشی کنه دیگه نیازی به مخفی کاری نداره... تو یه نامه میشه همه چی رو بگه و بعد خودشو بکشه... اونا هر تصمیمی که داشتن قصد خودکشی نداشتن... ارغوان عادت داشته احساساتشو رمزی بنویسه... پریسا دو دل بوده که لبتاب اعترافاتشو از بین ببره یا نه اما نهایتا تصمیم به مخفی کردنش گرفته... اون به خاطر خیانتش عذاب وجدان داشته... به قول خودش خواسته یه مدرک از اعترافاتش تواین دنیا باشه... حتی تصور لحظات تلخی که به این دو تا دختر گذشته هم آدمو دیوونه میکنه...
پارسا بعد اینکه آخرین پیام پریسا رو براش فرستادم تا دو روز ازش خبری نشد... تو اون سوییت لعنتی داشتم سکته می کردم... از هیچ کدومشون خبری نبود... نصفه شب بود که به گوشیم زنگ زد...
- قرار بعدی رو انجام بده. فقط برو تو اون خونه تا مطمئن بشم هر 5 تاشون جمع شدن. این آخرین حرکت تو هستش. دیگه نوبت حرکت منه...


خودمو سپردم به سرنوشت، حالا دقیق می دونستم که دارم کجا میرم و پامو تو چه خونه ای میذارم... همون دم در چشامو بستن...
پریسا درست میگفت... بدترین شکنجه ها برای رئیس بود... سوزش ،‌درد ، عذاب... دهنمو بسته بودن و جای جیغ زدنم نداشتم... بهم گفت که میخواد همه انگشتامو بشکونه... دو تا جسم سرد دوطرف انگشت کوچیکم حس کردم... شاید انبر دست بود یا مشابه اش... صدای شکستن انگشت خودمو شنیدم... یعنی فریاد و جیغ منو کسی می شنید؟؟؟ خودمم نمی شنیدم... انگشت کوچیک بعدیم هم شکست... از درد زیاد رو به بی هوشی بودم که صدای داد و فریاد از سمت پایین اومد...
صدای رئیس هم شنیدم که گفت: شما کی هستین؟؟؟ اینجا چه غلطی می کنین... بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره دستامو باز می کنه، چسب دهنمو باز کرد و شرتمو از توش برداشت، چشم بندم هم باز کرد... دیگه انرژی ای برای گریه و جیغ نداشتم... دو تا بودن، چهره هاشون پوشیده بود... اومد لباس تنم کنه که اون کی گفت:‌ وقت نیست همینجوری برش دار... همون رو تختی رو دورم پیچید و انداختم رو شونه هاش... هنوز نفهمیدم جریان چیه... منو برد تو هال و دیدم چند تای دیگه از این صورت پوشیده ها هست... همه رو گرفته بودن و دست و پاهاشون بسته بودن ، سراشونو با گونی پوشونده بودن...
یعنی پارسا پلیس خبر کرده بود و اینا پلیس بودن؟؟؟
همه مون رو بردن تو حیاط و انداختن تو یه ون... دیدم که چند تاشون سوار ماشین سهیلا و اون یکی ماشین شدن... در ون که بسته شد از درد بی هوش شدم...
به هوش که اومدم ، همچنان در حرکت بودیم... بعد چند دقیقه ون وایستاد... صدای باز و بسته شدن درای ماشین اومد... یکیشون گفت: قرار همینجاست، باید ولشون کنیمو بریم... ماشینا هم که میدونین باید چیکار کنین... یکمی صدای جنب و جوش اومد تا اینکه بلاخره رفتن... آخه اینا کی بودن؟؟؟ به سختی خودمو تکون دادمو برگشتم... اون 5 تا دستو پا بسته داشتن تقلا میکردن... حدود نیم ساعت طول کشید... صدای یه ماشین دیگه اومد و باز و بسته شدن دراش...
در ون باز شد... امیر بود، بغلم کردو بردم گذاشت تو ماشینی که باهاش اومده بودن... پارسا رو دیدم که رفت نشست پشت فرمون ون... رو صندلی عقب ماشین بودم... متوجه شدم که نصفه شبه... سردم شده بود و خودمو جمع کرده بودم... با هر حرکت دستم انگشتام درد می کردن... خیلی تو راه بودیم... امیر چند بار گفت: تحمل کن فرشته الان می رسیم... دوباره بعد یه ساعت رانندگی وایستادیم... امیر پیاده شد و رفت... به سختی نشستم، دور و برمو نگاه کردم... شبیه یه روستای متروکه بود بیشتر... دیدم که امیر و پارسا دارن اونا رو میبرن تو یه ساختمون متروکه... به سختی در ماشینو باز کردم... هر جایی بودیم هوا خیلی از اصفهان سرد تر بود... برام اهمیت نداشت که لختم و فقط یه رو تختی دورمه... پا برهنه شروع کردم قدم زدن و خودمو به ساختمون رسوندم... امیر جلوم سبز شد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟؟؟ برو تو ماشین... بلاخره جون حرف زدن پیدا کرده بودم... گفتم: میخوام ببینمشون... امیر داشت اصرار می کرد که برگردم... پارسا از پشت سرش اومد و گفت: بذار بیاد امیر... دید که نمیتونم راه برم ،‌ بغلم کرد... خونه عجیب و ترسناکی بود... دستامو دور گردنش حلقه زده بودم و بوی امنیت رو با همه وجودم استشمام می کردم... رفتیم داخل زیر زمینی که ورودیش وسط خونه بود... پله های ریز و با شیب بالا... به سختی منو برد داخلش... اون پنج تا به همون وضعیت دست و پا بسته و گونی به سر روی زمین بودن... از پارسا خواستم که بذاره رو پام وایستم... موقع وایستادن رو تختی لیز خورد و افتاد اما برام اهمیت نداشت... با پاهای لرزون رفتم سمتشون... شروع کردم گونی های رو سرشون رو برداشتن...
اولیش ناهید بود... دومیش مهران بود... سومی رو بلاخره فهمیدم که چرا صداش آشناست. رئیس دانشگاه بود... چهارمی همون یارو رئیس بود ، یه مرد پیر، نمیدونم چیکاره بود که این همه پیش اینا ارزش داشت و رئیس صداش می کردن. برعکس ناهید و مهران که وحشت زده بودن همچنان نگاهش پر از غرور و تکبر بود... بهش پوزخند زدمو گفتم: میدونستی کاسپارف بزرگ ترین شطرنج بازی که تا حالا دنیا به خودش دیده یه بار به یه آماتور باخته؟؟؟ می دونی بعد باختنش چی گفته درباره علت باختش؟؟؟ اون به یه آماتور باخت چون تو کل بازی خبر نداشت که حریفش یه آماتوره و همش دنبال حرکات بزرگ بوده و کل انرژیش برای حرکات بزرگ صرف شده... آدمی مثل تو مشخصه که خیلی باهوش و کله گندس که معلوم نیست سر چند تا دختر دیگه این بلاها رو آوردین و هیچ وقت گیر نیفتادین... میدونی حالا چرا گیر افتادی؟؟؟ چون این دفعه طرفت یه موجود بی ارزش بود، یه موجودی که زیر پات بود و توی دیدت نبود...
آخرین نفر سهیلا بود... چشمای گردش از تعجب داشت در میومد... یه لحظه به من نگاه می کرد و یه لحظ به پارسا... قطعا با دیدن این صحنه و وضعیتی که داشت همه چی رو فهمیده بود... می خواست یه چیزی بگه... نشستم جلوش ، از درد همونجوری رو خاکا نشستم...
- چی میخوای بگی سهیلا؟؟؟ به نظرم همه چی مشخصه. حرفی برای گفتن نمی مونه. فقط اگه برات سواله که من واقعا کی هستم؟ همینقدر کافیه که بدونی من فرشته ی مرگت هستم... فرشته ی مرگ همتون...
همچنان سعی داشت یه چیزی بگه... برام اهمیت نداشت... فقط دوست داشتم تقلا کردنشو ببینم... بهش پوزخند زدم... دیدن اشکاش که سرازیر شدن ، لذت بخش ترین صحنه ای بود که تو عمرم می دیدیم... سرمو چرخوندم سمت پارسا...
- اون یارو رئیس دانشگاهمونه، اون یکی که رئیس صداش میزنن رو میشناسی؟؟؟
- نه نمیشناسم، اما مشخصه آدم گردن کلفتیه. به هر حال به زودی می شناسمش...
پارسا کمکم کرد که بلند بشم، رو تختی رو انداخت روم... به سختی رفتیم بالا و سوار ماشین شدم... سپیده دم بود که امیر منو رسوند به اصفهان... آخرین چیزی که دیدم چهره وحشت زده آیدا بود...


6 ماه بعد:
امتحانای ترم زمستون رو داده بودم و برای استراحت اومده بودم تهران... با حسین چند بار تماس گرفته بودم و همچنان خبری از مجید نبود و موفق نشده بود که پیداش کنه... انگشتام جوش خورده بودن اما سمت راستیه حرکتش محدود شده بود... داشتم باهاش ور می رفتم که کبری مثل ارواح اومد بالا سرم ، بهم اشاره کرد که برم پایین... پارسا بود... پریدم تو بغلش... از شروع دانشگاه ندیده بودمش... قیافش شاداب بود، دیگه اون پارسای بی روح نبود... هیچ وقت بهمون نگفت که با اونا دقیقا چیکار کرد و چه بلایی سرشون آورد... فقط از بی نقص بودن کارمون مطمئن شدم ، چون بعد مفقود شدنشون هیچ کسی سراغ مارو نگرفت... سهیلا زحمت مخفی بودن و بی رد بودن منو کشیده بود...
امیر و آیدا هم پشت سر پارسا اومدن... پارسا ازم خواست که بشینم... سند خونه رو همراه یه پاکت گذاشت رو میز عسلی...
- طبق قرار ،‌اینم سند خونه با وکالت بلاعزل همراه با سفته هایی که امضا کردی، همین الان هر جایی بری به نامته. فقط تنها خواهشی که ازت دارم اینه که کبری همچنان تو این خونه باشه،‌ خودم خرجی شو میدم. دلم نمیاد یه بار دیگه جوابش کنمو بهش بگم که بره...
اومدم حرف بزنم که نذاشت و ادامه داد...
- این خونه طبق قرارمون بود اما می مونه مورد مهم تر. من برای رسیدن به حقیقت ، زندگی تو رو نابود کردم، به قول آیدا هیچ فرقی با اونا ندارم. حالا نوبت خودمه... من اینجام و منتظر انتقام تو از خودم. هر کاری که کردی و هر خواسته ای که داشتی همین الان، انجام میشه...
امیر و ایدا جفتشون تعجب کردنو پارسا رو صدا زدن... پارسا با دست جفتشون رو ساکت کردو منتظر جواب من بود...
بلند شدم وایستادم، به قیافه پر استرس امیر و آیدا پوزخند زدم... به آرومی و با ناز رفتم رو پای پارسا نشستم...
- درسته آقای پارسا، درسته. عدالت اینه که من از آدمی که منو تبدیل به یه جنده کرد انتقام بگیرم و شک نکن این فرصتو از دست نمی دم...
بازم به ایدا و امیر نگاه کردمو خندم گرفته بود... لبای پارسا رو بوسیدمو گفتم: بعد انجام قولی که به وحیده دادیم منو باید عقد کنی و برام بهترین عروسی تو این شهرو بگیری و تا آخر عمرت حق نداری با کس دیگه باشی... انتقام من از تو اینه آقای پارسا... این جنده ای که خودت درست کردی میشه زنت و تا آخر عمرت جلوی چشمته و ولت نمی کنه...
پارسا منو بلندم کردو لبامو بوسید، گذاشتم رو کاناپه و ازم جدا شد...
- اگه این انتقام تو هستش ، قبوله، انجام شده بدونش...
رو به ایدا کردمو گفتم‌: به نظرت برای شب عروسیم چه مدل مویی بهم میاد؟؟؟ امیر خندش گرفته بود...
پارسا هم که داشت لبخند میزد ،‌گفت: امروز روز تو هستش فرشته، هنوز سورپرایزا تموم نشده... از تو کیفش یه برگه در آورد و داد به دستم... عکس یه دختر بود یا یه خانوم... خوشگل بود... زیرش یه سری توضیحات بود که با اسمش شروع میشد... "نگار"
تو بحر عکس بودم و داشتم فکر میکردم که این کی میتونه باشه که پارسا شروع کرد حرف زدن...
- تو این مدت کاملا در مورد همه شون تحقیق کردم. گفتی ماهان آدم محکمیه. درسته، هر چی دقت کردم نقطه ضعفی نداشت. اما مگه میشه آدم بدون نقطه ضعف؟؟؟ اونی که دستته نقطه ضعف این آقا ماهان ماست. کمک به وحیده شرط داره فرشته، شرطش اینه طبق قوانین بازی کنیم. وحیده دختر باهوش و زیرکیه اما وقتی احساسی میشه عقلش یکی در میون کار میکنه، یه حسی بهم میگه یه جای کارو داره اشتباه میکنه، این ماهانی که من درباره اش تحقیق کردم نمیخوره که طرف اشتباهو انتخاب کنه، شاید بشه از احساساتش سو استفاده کرد اما آدم نامردی نیست. این نگار خانوم هم که از شانس بد ماهان یا شانس خوب وحیده تازه برگشته ایران تو فایل ما هست تا به وقتش اگه لازم شد ماهانو از زندگی ویدا جدا کنیم ،‌ازش استفاده کنیم، همونی که وحیده میخواد ، اما به شرطی که من قانع بشم واقعا مستحق این کار هستن... در مورد الهه و مانی هم اونجور که فکر میکنی نیست، خیلی دست کم گرفتیشون... تا به همه شون نفوذ نکردیم و مطمئن نشدیم جریان چیه هیچ اقدامی نمی کنیم...
حسابی از حرفای پارسا رفتم تو فکر... داشتم فکر می کردم این نگار چجوری میتونه نقطه ضعف ماهان باشه؟؟؟ آیدا گفت: خب سورپرایز بسه، پاشو حاضر شو فرشته امشب همگی شام مهمون امیر هستیم... امیر با تعجب گفت: رو چه حساب؟؟؟
- هنوز مهم ترین سورپرایز مونده...
همگی سرمون برگشت سمت پارسا... یعنی چی مهم ترین سورپرایز... از این همه تحقیقات دقیقش در مورد جریان وحیده و ازدواجمون در آینده چه سورپرازی میتونه مهم تر باشه... یه برگه دیگه داد دستم... فکر کردم حتما یه شخصیت دیگه هستش که در موردش تحقیق کرده... خوب که دقت کردم دیدم یه برگه روزنامه است... قسمت گمشدگان... یه عکس بود...
عکس خودم... آخرین عکسم قبل از فرار از خونه دایی حمید... زیرش اسم و فامیل منو نوشته بود و یه شماره تماس... با تعجب به پارسا نگاه کردم...
- هر کی هست ربطی به خانواده داییت نداره و فقط تا لحظه ای که تو اون خونه بودی رو خبر داره... تو چند تا روزنامه دیگه هم عکست هست ، بد جور دنبالته...
خیره شده بودم به عکسم... یعنی کی داره دنبال من می گرده؟؟؟


پایان فصل دوم
‎در آینده ، فصل سوم با نام تقدیر یک فرشته
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  

 
سلام

احسنت به قلم زیباتون استاد

واقعا کارتون حرف نداره

چون خودتون گفتید اطلاع میدم

لطفا قسمت پایانی داستان هانیه رو که تو ترکیه رها شدبذارید

ضمن اینکه همون داستان از زبان شیوا هم نیمه کاره است

این داستانتون خیلی خوب بود ولی من متوجه دلیل این همه خشونت نشدم شاید بعدا توقسمت بعدی میگید چرا
     
  
مرد

 
پس بقیه این داستان زیبا چه شد
بیبشبشبشب
     
  

 
https://shahvani.com/dastan/تقدیر-یک-فرشته--۱
بقیش اینجاست یعنی ازاول همینجابوده ظاهرا
     
  
مرد

 
تقدير يك فرشته
قسمت ١
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير

فصل سوم و آخر مجموعه داستان های فرشته انتقام و فرشته مرگ... مرتبط با داستان ضربدری ناخواسته و زندگی پس از ضربدری...


سخن نویسنده: سلام به همه عزیزان. اول از همه معذرت برای دیر آماده شدن تقدیر یک فرشته. لازمه یک مورد رو توضیح بدم و اینکه دو نفر از نویسندگان عزیز افتخار دادن که با من در نوشتن تقدیر یک فرشته همکاری کنند. به عبارتی این فصل علاوه بر خودم دو نویسنده دیگه هم داره. این دو نویسنده عزیز که به من افتخار دادن ایول و عقاب پیر هستن. امیدوارم این تجربه جدید مورد مقبول همه تون قرار بگیره. موفق باشید...


اولین بار بود که خودم رو تو یه لباسِ مجلسیِ شیک و زنونه می دیدم. یک پیراهنِ تَنگِ یه سره سبزِ کم رنگ, تا پایین زانوهام بود. آستینهای بلند وتنگ, ترکیبی از یقه هفت وگرد, سوتینِ اسفنجی، باعث شده بود سینه های متوسط ام کمی بزرگ تر و خوش فرم تربه نظر برسند. از چند سانت خط سینه ام که از زیر سوتین مشخص بود ,خیلی خوشم اومد. قطعا مدلِ مویِ لایر نا منظم بهم میومد و بعد از مدتها دوباره این مدل رو- با رنگِ مِش زیتونی- روی سرم می دیدم. از نظر من آرایشِ غلیظ برای دخترهایی هست که اعتماد به نفس ندارن؛ یا واقعا زشت هستن؛به همین دلیل آرایشِ صورت و چشمهام ملایم بود.لب ام قرمز بود و ناخنهام لاکِ دو رنگِ سبز و سفید داشت.
- ای بابا! کُشتی خودت رو فرشته, اون آینه رو ولش کن, خودم قبول دارم امشب در اصل دو تا عروس درست کردم , تازه اگه لباست سفید بود که جای آیدا اشتباه می گرفتنت.
- بمیری ژینوس, خیلی خوشگل شدم, واقعا تحمل اخلاق گندت می ارزه به این هنر و سلیقه ات. امشب خیلی خوشحالم , اولین عروسی ای هست که دارم تو عمرم میرم...
- واقعا فرشته ؟؟؟ یعنی هیچ وقت هیچ عروسی ای نرفتی ؟؟؟ مگه میشه ؟؟؟ البته یادمه از ته آمازون آورده بودنت , همچینم بعید نیست. راستی این همه خودتو نگاه نکن , من خوب شدم یا نه؟؟؟
- آره خوب شدی, فقط یکمی نون بخوری یه ذره گوشت به تنت بیاد بهتره, البته ببخشید یادم رفت که همیشه مثل گاو میخوری اما بازم اینجوری لاغری...
- رو یخ بخندی , خب چیکار کنم؟ مدلم اینجوریه خب. راستی امشب باید بهم قول بدی که باهام سیگار بکشی...
- عجب گیری دادیا , من از سیگار خوشم نمیاد, سرویس کردی منو...
- خفه شو فرشته, یه شب هزار شب نمیشه, بچه نشو دیگه, بذار امشب یکمی ادای این دخترایی که برای پسرا قیافه میگیرنو آدم حسابشون نمی کنن رو در بیاریم, سیگار خیلی کمک میکنه برای ژست گرفتن , باور کن خره...
- من با قیافه گرفتن و کلاس گذاشتن مشکلی ندارم اما نگران تو ام که هر بار این مدلی میشی ، سه سوت مختو می زنن...
- الهی اینقدر بخندی که ریده بشه تو آرایشت , منم عمرا درستش کنم...
- احمق جون تو چه آرایشگری هستی آخه؟ گریه آرایشو به هم میریزه نه خنده, آیدا راست میگه تهش کَلَت پوکه, پاشو پاشو. مانتو بپوشیم که پارسا اومده , پایین منتظره.
- جفتمون عقب میشینیما, جو زده نشی بری جلو, من حال ندارم عقب تنها بشینمو لاس زدن شما دوتا رو نگاه کنم.
پارسا ازتوی آینه نگاهم کرد و لبخندِ سنگین و خاصِ خودش رو زد. نگاهمون به هم گره خورده بود. من کی قرار بود از دیدن این قیافه خوشگل سیر بشم؟؟؟ سیر نمی شدم که هیچ، هر بار تشنه تر می شدم.
عروسی آیدا و امیر باعث شد، خیلی از اقوام پارسا رو ببینم. بلاخره پدرِ پارسا رو هم بعد از مدتها دیدم. پارسا مستقیم من رو پیشِ پدرش برد. بدون هیچ هماهنگی ای بهش گفت: این همون فرشته است که در موردش حرف زدم. نامزدام و همسر آینده ام. صورت ام با تعجب به سمت پارسا برگشت. اصلا توقع نداشتم -توی این دیدار- من رو به عنوان همسر آینده اش معرفی کنه. با صدای پدرش- که شکسته تر ازآخرین دیدارمون در پارک شده بود- به خودم اومدم. با یه لحن مهربون و گرم باهام حرف زد.
- بله! ایشون رو کامل یادمه, دختری در پارک. پارسا گفته بود که ازشما خوشش اومده و داره ازتون حمایت میکنه. حالا هم که مشخصه این خوشش اومدن بیش از اونی بود که فکر می کردم. به انتخاب جفتتون احترام میذارم, منِ پیرمرد جز پارسا کسی رو تو دنیا ندارم. خواسته اون , خواسته منه. به خانواده خوش اومدی فرشته جان.
این لحظه مثل یک شوک بزرگ بود. فقط یه موجود بی کَس میتونه این لحظه رو درک کنه. آدم شدن! پذیرفته شدن! مورد احترام واقعی قرار گرفته شدن! خانواده داشتن. پارسا رو داشتن. به هر کسی که رسیدیم من رو نامزد خودش معرفی کرد, اما من دیگه حواسم نبود و تو این دنیا نبودم. انگار همه برای من مات و مبهم هستن و فقط پارسا واضح و شفافه.
باز به خودم که اومدم رسیده بودیم به آیدا و امیر. چقدر به هم میومدن. چقدر خوشحال بودن. هر دو لیاقت این خوشحالی رو داشتن. آیدا با همه فقط دست میداد. اما من رو بغل کرد. برای اینکه آرایشش بهم نخوره، سعی کردم صورتم به صورتش نخوره؛ اما انگار منم لازم داشتم تا آیدا رو در آغوش بگیرم. وقتی از هم جدا شدیم؛ دستهای هم رو گرفته بودیم. خیره به چشمهای هم نگاه می کردیم. لازم نبود که با هم حرفی بزنیم. خوب می دونستیم که هردو به چی فکر می کنیم. این چند سال به اونا هم سخت گذشته بود. فهمیدن راز اصلی پریسا و ارغوان و گرفتن اون روانی ها، پایان اون همه سختی بود. رو کردم به سمت امیر و او رو هم در آغوش گرفتم. در گوشی بهش گفتم که چقدر خوشحالم. مگه میشه که ازدواج وفادار ترین آدمها به پارسا خوشحال نباشم؟؟؟ مگه میشه کسایی که این همه پارسا رو دوست دارند رو دوست نداشته باشم؟؟؟ قطعا اینها بعد پارسا مهم ترین آدمای زندگی من هستند.
پارسا باید برای دیدارِ بیشترِ اقوامی که مدتها ندیده بودشون ازم جدا میشد. من و ژینوس یک میز و صندلی دو نفره گوشه باغ گیر آوردیم و دورش نشستیم... بلاخره من رو راضی کرد و شروع کردیم به کشیدن یک نخ سیگار. آخرین بارکه سیگار کشیدم؛ یک عالمه سرفه کرده بودم. این سری، فقط حواسم بودتا دود سیگار رو سریع بیرون بدم تا به سرفه نیفتم. در ظاهر در حال شنیدنِ وراجی ها و چرت و پرتای ژینوس بودم -که داشت با آب و تاب پسرها و مردهای مجلس رو تشریح می کرد- اما همچنان از حرکت پارسا شوک زده بودم.
یک ساعت بعدِ شام، همه روی سنِ رقص رفتند. انگار دی جی بهترین آهنگ ها رو برای آخر شب نگه داشته بود. منو ژینوس کنار سن ایستاده بودیم. صدای پارسا رو از پشت سرشنیدم.
- ببخشید عزیزم، ادب حکم می کرد کل عروسی رو با نامزدِ عزیزم بگذرونم اما نمی خواستم صحبتهای خسته کننده آقایون -که اجتناب ناپذیر هم بود- حوصلت رو سر ببره. به هر حال معذرت می خوام. الان هم اینجا هستم و آماده یک رقص حسابی با فرشته ی زیبای خودم.
- خواهش میکنم، متوجه شدم حسابی گیرت انداختن, منم تنها نبودم. اینطور که من فهمیدم اصل مجلس عروسی همینه. بقیش مسخره بود. اگه من بودم از اول تا آخرش رو برنامه رقص می گذاشتم
با همه جور آهنگ قصیدیم. کل بدنم عرق کرده بود. اما امشب خستگی معنی نداشت. مگه چیزی تو دنیا لذت بخش تر از بودنِ با پارسا هم هست؟ دی جی گفت که همه به دور سِن برن. وقتِ رقصِ تانگو عروس و داماده... ژینوس راست میگفت. آیدا و امیر باید تمرین میکردن. بعد مدتی دی جی گفت: حالا نوبت زوجهای عاشقه که بهشون ملحق بشن... منتظر بودم که الان کی میره وسط که دستم کشیده شد. خودم وسط بودم و پارسا رو به روم. اگه تا قبلش همه افراد حاضر رو مات می دیدم حالا همه کاملا توی ذهنم محو شده بودن. من فقط پارسا رو می دیدم...
- به چی فکر می کنی؟
- نمی تونم پارسا, نمی تونم احساسمو بگم. هر دختر دیگه ای بود باید ازت متنفر میشد , نمی تونم خودمو درک کنم! دیگه علاقه ای به درکش هم ندارم. مهم اینه که الان اینجام, با تو... کاش این عروسی هیچ وقت تموم نشه...
همینجور بی وقفه من براش حرف می زدم. پارسا فقط گوش می کرد. لمس دست راست اش با پهلوم و دست چپ اش با شونه هام. نگاه کردن به چشمای لعنتیش. انرژی من رو هزار برابر بیشتر کرده بود. میخواستم تا آخر عمرم همینجوری برقصیم و براش حرف بزنم...
- راستی امشب که رفتیم خونه برات یه سوپرایز دارم اما قبلش باید یه قولی بهم بدی...
- چه قولی؟؟؟
- باید این لباسو تو تنم جِر بدی و بعدشم خودمو جر بدی...
- امشب خیلی خوردی؟؟؟
- نخیرم اتفاقا هیچی نخوردم. اما هیچ وقت به این مستی نبودم. میخوای برم بلندگو رو ازدست دی جی بگیرم و واضح تر و بلند تر بگم که چی میخوام؟؟؟
- نه لازم نیست, تسلیم...
از باغ رفتیم خونه جدید امیر و آیدا, ساعت 3 صبح بود. مهمونها دیگه رفته بودند و ما آخرین نفر بودیم که هنوز مونده بودیم.. آیدا و امیر قرار بود برای ماه عسل برن اروپا. آیدا از هم صحبتی امیر و پارسا استفاده کرد و منو کشوند تو اتاق.
- فرشته نمی دونم الان وقت مناسبی برای گفتن این مورد هست یا نه؟ اما دلم شور می زنه و فقط به تو می تونم بگم...
- چی شده عزیزم, بگو. راحت باش...
- من نگران پارسا هستم فرشته, می دونم تو الان از همه ما بهش نزدیک تری, اما هنوز مثل من نمی شناسیش. این همه خوشحال بودنش رو نمی تونم درک کنم. یه حسی بهم میگه غیر طبیعیه. پارسا قبل از مرگ پریسا و ارغوان درسته که آدم افسرده ای نبود اما هیچ وقت اینجوری سرخوش نبود. الان بی وقفه شاده. دیگه بعد گرفتن اون پنج تا روانی هیچی به ما نمیگه. کلا دیگه هیچی در هیچ موردی نمیگه. نه درد و دل، نه حرف جدی، هیچی فرشته. به نظرت این غیر عادی نیست؟ من خیلی نگرانشم فرشته. تنها کسی که می تونه بفهمه واقعا چی تو دلش میگذره تویی. ازت خواهش میکنم جدی بگیرش فرشته. به خدا دست خودم نیست اما دلشوره دارم.
وارد خونه پریسا و ارغوان شدم, خونه به هم ریخته است. صدای گریه میاد. صدای گریه یه دختر. نه! دوتا دختر.دارن التماس می کنن. شروع می کنن جیغ زدن. صداشون خفه میشه. باید درو باز کنم.باید ببینم چی شده. یکی دستمو میگیره. برمی گردم. مامانمه. هنوز در حال سوختنه. ازش جدا میشم , میترسم منم بسوزم. قیافش نگرانه. با سرش بهم اشاره میکنه که درو باز نکنم. بهش میگم: باید باز کنم. اونا کمک میخوان. یه اتفاقی داره براشون میفته. باید کمکشون کنم. برمی گردم به سمت درتا بازش کنم. باز مامانم جلوم ظاهر میشه. قیافش ترسناک و عصبانیه. دو تا تیغ خونی دستشه و بهم حمله میکنه



فرشته , فرشته , فرشته ...
لعنت به این اسم لعنتی که اینجور موقع ها باید با شنیدش بیدار بشم.. چند دقیقه طول میکشه تا به خودم میام... هوا روشنه. وسط حال و بین کاناپه ها خوابمون برده, لباس مجلسی پاره شده ام در کناری افتاده, شرت و سوتینم هم پاره شده. بلند شدم نشستم و چند دقیقه تمرکز کردم تا سرگیجه ام بهتر بشه. بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه. از یخچال شیشه آب برداشتم و شروع کردم به سر کشیدن... پارسا هم وارد آشپزخونه شد...

چرا من روم میشه لخت تو خونه بگردم, اما تو زرتی شرت پات کردی؟؟؟ والا میگن زنا خجالتی ترن اما انگار ما بر عکسیم...

مطمئنی که الان باید در این مورد حرف بزنیم؟ چند وقته؟؟؟

هیچ وقت تموم نشده بود که الان بگم چند وقته که برگشته...

باید بری پیش روان شناس...

این چرت و پرتا از تو بعیده پارسا, برم چی بگم؟ هان؟؟؟ خودت میدونی عمرا برم. من بهش عادت کردم, نگران نباش... خیلی گشنمه , هوس نیمروکردم.


مشغول خوردن صبحانه بودم. اما فکر و ذهنم جای دیگه بود. من هم به حرفای آیدا فکر کرده بودم اما هیچ وقت جرات جدی گرفتنش رو نداشتم. جرات دیدن پارسایِ اون روزها رو نداشتم. خودخواهانه ترجیح میدادم همینجوری که هست باقی بمونه.اما اگه آیدا راست میگفت چی؟ اگه پشت این چهره جدیدش یه طوفانی بدتر از قبل در جریان باشه چی؟ دیشب اون همه خوشحال بودم و امروز این همه استرس دارم, چرا من نمی تونم کامل و برای همیشه خوشحال باشم. این کابوسهای لعنتی چرا ول کن من نیستند.
تصمیم داشتم بعد عروسیِ آیدا ترجمه کامل دفترچه خاطرت ارغوان رو بهش بدم. از جام بلند شدم. گفتم: بلاخره وقت سورپرایزی هست که بهت قول داده بودم.رفتم طبقه بالا که بیارمش. موقع رفتن بهم گفت: نزدیک ظهره , کبری کم کم پیداش میشه. اگه دوست داشتی چند تا تیکه لباس هم بپوش... قبل لباس پوشیدن رفتم یه دوش اب گرم حسابی گرفتم. با دفترچه خاطرات ارغوان و ترجمه اش برگشتم پایین.. گذاشتم جلوش.
- این دفترچه خاطرات ارغوان هست.. وحیده همه ش رو ترجمه کرده. دوست داشتم تو یه شرایط خوب بهت بدم. فکر کنم الان وقتشه.
مشغول خوندن ترجمه دفترچه خاطرات شد. بعد خوندن ایستاد. هم دفترچه خاطرات ارغوان و هم ترجمه اش رو پاره کرد. چند بار بهش گفتم داری چیکار می کنی پارسا؟! جواب نداد ، کامل پارشون کرد و انداخت توی سطل اشغال... برگشت و نشست رو به بروم. لبخند رو لبانش بود. اصلا نه ناراحتی و نه عصبانیت در چهره اش دیده نمی شد.
- همه چی در مورد ارغوان تموم شده عزیزم, لازم نیست دیگه بهش فکر کنیم. فکرکنم حل مشکل کابوسهای تو مهم تر باشه خوشگلم. در کل مهم الان من و تو هستیم. مگه نه؟
مونده بودم الان باید چیکار کنم. مونده بودم که این آدمی که الان جلوم نشسته رو میشناسم یا نه. همونقدر که هیچ دلیل منطقی ای برای عاشقش شدن نداشتم، هیچ دلیل منطقی ای برای اینجور بودنش هم توی ذهنم پیدا نمیشد. اون جلوی چشم من دفتر خاطرات دختری رو پاره کرد که یه عمر عاشقش بود و اون همه سال سختی کشید تا بتونه واقعیت رو در مورد مرگش بفهمه. سعی کردم منم لبخند بزنم.
- آره عزیزم, مهم الان منو تو هستیم. منم مثل تو فکر میکنم. ببخشید اگه با یاد آوری دوباره ارغوان ناراحتت کردم. فکر می کردم دارم کار درستی می کنم و حقته که اینا رو بخونی...
- متوجه شدم. ناراحت نباش. منم اصلا ناراحت نشدم. راستی گفتی وحیده. چه خبر ازش؟؟
- تو این سال آخر دانشگاه هم وحیده اونقدر به من فشار آورد واز من سوال می کرد که تو کل عمرم کسی بهم گیر نداده بود. وحیده همش دنبال این بود که جریان اون 5 تا روانی چی شد. ما چیکارشون کردیم. منم هر چی بهش میگم خودمم خبر ندارم باور نمیکنه.
- بهش بگو فعلا موارد مهم تر از این کنجکاوی داره. نه به اون مصمم بودنش برای انتقام از آدمایی که زندگیش رو خراب کردن و نه به الان...
- هنوزم مصمم هست , بهش قول دادم دانشگاهم که تموم شد و برگشتم تهران شروع کنیم...
- باید از خودش شروع کنیم..
- یعنی چی پارسا از خودش؟ متوجه نمیشم...
- اون هنوز با خودش درگیره فرشته! هنوز توانایی تشخیص حقیقت رو نداره, اول باید به خودش بیاد و راهشو پیدا کنه, درسته که انتقام یه هدفه اما باید معنی داشته باشه. انتقام بی معنی کار یه آدم بی فکره. من کل زندگی این پسره ماهان رو کشیدم بیرون. مدیر شرکت برادرشه که البته خودش هم یکی از سهام دارای اصلیه و همه اینا ارث پدریشون هست. تحقیق دربارش راحت و بدون دردسر بود. هیچ نقطه منفی ای دربارش نیست. مگه اینکه یه شیاد واقعی یا یه هنرپیشه درجه یک باشه. ظاهر اون چیزی که مشخصه با خیر و شر کسی کار نداره و سرش تو لاک خودشه و تازه همه از کمک هایی که بهشون کرده حرف می زنن. چطور این آدم میتونه وارد زندگی یکی دیگه بشه و زنش رو بُر بزنه؟زن طرفو بخاطر رسیدن بهش به گمراهی بکشونه. اگه واقعا اینکار رو کرده باشه پس با یه هنرپیشه درجه یک طرفیم که جدا کردنش از ویدا خیلی سخته. تنها نقطه ضعفی که تونستم در موردش متوجه بشم دختری هست که سالها عاشقش بوده و بدون اینکه کسی علتش رو بدونه از هم جدا شدن. اگه قرار باشه از ویدا جداش کنیم تا ویدا بی دفاع بشه , تنها راهش همین دختره است. اما در مورد مانی و الهه. اونا هم هدف آسونی نیستند. وحیده از ما خواسته که همه شون رو از هم جدا کنیم و همون بلایی رو به سرشون بیاریم که سر خانواده وحیده آوردن. امابه غیر از اینکه متوجه شدم الهه در یک خانواده به تمام معنا شارلاتان بزرگ شده, هیچ اطلاعات دیگه ای ازش بدست نیاوردم. به شدت مرموز و نا شناخته است. من مطمئن هستم که وحیده همه چیز رو احساسی دیده و برای تو تعریف کرده. باید فکرت رو بکنی فرشته, یکی شون رو اول انتخاب کن واروم اروم بهش نفوذ کن. تو میتونی . درضمن تا اطلاعاتمون در موردشون کامل نشده هیچ اقدامی نمی کنیم.
- دارم فکر میکنم, تو چند روز آینده تصمیم میگیرم. تو رو درجریان همه جزئیات هم میگذارم. این آخرین بازی منه. بعدش همه چی عادی و طبیعی میشه ومیتونیم بریم سر خونه و زندگیمون. طبق قولی هم که بهم دادی باید قبل ازدواج اسم و فامیلم رو عوض کنی.
- قبوله, من چند روز نیستم. اما منتظر حرکت تو می مونم. قبل از هر حرکتی بهم خبر بده.


عصر حاضر شدم و زدم بیرون. اینقدر قدم زدم تا اینکه دیگه پاهام جون نداشتن. اما بلاخره خودم رو به یه پارک رسوندم. هوا حسابی گرم بود.راه رفتن و تحرک زیاد هم باعث میشد بیشتر احساس گرما بکنم. یک نیمکت خالی پیدا کردم و روش نشستم. ذهن ام شبیه یک شهر شلوغ و نا منظم بود. نمی دونستم الان باید به چی فکر کنم. به وحیده و آدمهایی که اون بلا رو سر خودش و خانواداش آوردن، به پارسا، به مجید که هنوزهیچ خبری ازش نبود، یا به به اون آدمی که همچنان دنبال منه. شایدم به سهیلا و اون چهار تای دیگه! پارسا واقعا باهاشون چیکار کرد؟ آنچنان قاطعانه همه ما رو از پیگیر شدن از سرنوشت اونها منصرف کرد که دیگه هیچ کس جرات دوباره پرسیدن رو نداره... چرا باید همیشه این همه حجم از فکرای لعنتی به من حمله کنن؟ من کی قراره مثل یک آدم عادی باشم؟ کی قراره مثل یک خانوم برم سر خونه و زندگیم و ساده و بدون حاشیه زندگی کنم؟
باید انتخاب کنم. الهه و مانی یا ماهان و ویدا؟ یه حسی بهم میگه کینه و عصبانیت ام از الهه بیشتره. هنوز کابوسایی که وحیده میدید و اسم اون هرزه رو داعما به زبان می اورد؛ هنوز تو ذهنمه. خوب یادمه چهره و چشمهاش به چه حالتی در اومدن؛وقتی که جلوی من لخت شد.به گرفتن یک انتقام سخت فکر میکنم وقتی پدرش و مادر مریضش - که داشت پدر نیمه فلج رو جمع و جور می کرد- و برادرش- که قطعا قسمتی از وجودش نابود شده- توی ذهنم رژه میرن. اما یه حس دیگه ای در وجودم به شناخت ماهان و ویدا علاقه مند ترو کنجکاوتره. دوست دارم با چشمهای خودم اون خواهر جنده اش رو ببینم که چطور دلش اومده با زندگی سایر اعضای خانواده اینکارو بکنه؟! چطور دلش اومده خانواده ای که یه عمر آرزوی داشتن اش رو داشتم- در حالی که او بهترینش رو داشت- رو به این راحتی نابود کنه؟! کنجکاو بودم ماهان رو ببینم, این کیه که همه میگن کارش درسته؟ مگه سهیلا کارش درست نبود؟ مگه سهیلا یه استاد دلسوز و مردمی نبود؟ مگه محبوب نبود؟ اما چطور به اون دو تا معصوم خیانت کرد. لعنتی! دارم دیوونه میشم. اما میدونم باید چیکار کنم. میام سر وقت تون , منتظرم باشید. دارم میام .
چند روز تمام اطلاعاتی که پارسا ازشون تهیه کرده بود رو خوندم. داستان وحیده رو تو ذهنم مرور کردم. برای رسیدن به ویدا یک نقشه تو ذهنم بود. باید صبر می کردم که پارسا برگرده تا باهاش در میون بذارم . به کمک اش نیاز داشتم. پارسا بلاخره بعد یک هفته برگشت و فرصت شد تا نقشه ام رو باهاش مطرح کنم. برای شروع باید داخل آپارتمانی که ویدا زندگی میکنه - که همون خونه ماهان هست- یک خونه اجاره کنم. پارسا متوجه شد که تو هر طبقه دو واحد وجود داره. از شانس ما چند وقت قبل واحد کناری خونه ویدا توسط یک خانواده اجاره شده بود.پارسا یکی از دوستانش رو پیش خانواده مستاجر فرستاد و به اونها پیشنهاد کرد تا درازای اجاره یک منزل بهتر و تقبل همه هزینه های اسباب کشی؛ از اون خانه برن تا ما با خیال راحت اون خونه رو اجاره بکنیم. طرف اول کمی مقاومت کرد اما بلاخره با دیدن خونه بهتر و اینکه کل هزینه انتقال و خسارت پرداخت میشه بلاخره قبول کرد. علاوه بر این؛ پارسا با دادن پول اضافه تر از مستاجر قول گرفت که علت اصلی رفتن اش روهرگزبرای کسی فاش نکنه.
بعد از اجاره پارسا برای کل خانه وسیله نو خرید .وسایل شخصی ام رو برداشتم و بلاخره ساکن خانه جدید اجاره ای شدم. قرار شد که هر جا که لازم باشه پارسا رو به عنوان نامزدم معرفی کنم .خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم بیخ گوش ویدا بودم, اما همچنان نه ماهان و نه ویدا رو نیدیده بودم. همکاری پارسا در نزدیک شدن به ویدا برام خیلی جالب و غیر قابل پیش بینی بود.فکر نمی کردم که اینقدر پایه انجام دادن این نقشه باشه و به قولش تا این حد عمل بکنه. وقتی به وحیده پیام دادم و شرایط رو توضیح دادم؛ به من زنگ زد. اون هم باورش نمی شد که اینقدردر اجرای نقشه پیشرفت داشته باشیم. ازمن پرسید حالا نقشه بعدی چیه؟ بهش گفتم عجله نکن.به وقتش بهت میگم..
برای فهمیدن ساعت رفت و آمد اونها، در ساعتهای مشخصِ مختلف از چمشیِ در به بیرون نگاه می کردم. بعد چند روز بلاخره موفق شدم تا ماهان رو ببینم. صورتش از چشمی در اصلا واضح نبود. اما متوجه ساعت های رفت و آمد ماهان شدم. تا اینکه یک روز درست یک ربع قبل از آمدن ماهان از خونه بیرون رفتم. وقت مواجه با ماهان فرارسیده بود.
سوار ماشین بود. پیاده شد. در پارکینگ رو باز کرد تا ماشین رو پارک کنه, منم جوری که دیده بشم از جلوی ماشینش رد شدم و وارد ساختمون شدم. چند دقیقه زودتر به درخونه رسیدم. شروع کردم با یه کلید اشتباهی با قفل در بازی کردن و غُر زدن که چرا در باز نمیشه. با صدای ماهان به خودم اومدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم؟؟؟
- در باز نمیشه , نمیدونم چشه , هر کاری میکنم باز نمیشه. عه! راستی سلام , من همسایه جدید هستم.
- سلام , بله از مدیر ساختمون شنیده بودم مستاجر جدید برای این خونه اومده, خوشبختم. اگه اجازه بدین من امتحان کنم ببینم چشه.
بلاخره آقا ماهان رو دیدم. حداقل از نظر ظاهر همون قدری که میگفتن جذبه داشت. مرد خوشگلی نبود اما پر جذبه. چهره خاص و تُن صدایِ قاطع، دلنشین و مردونه ای داشت. با ادب، متشخص و جنتلمن. همه چیز لازم برای جذب یک جنس مخالف رو داشت..
- بعید می دونم این کلید برای این قفل باشه.مطمئنین همین کلیده؟؟
- یه لحظه بزارید ببینم. ای وای! راست میگین. این کلید خونه قبلیمه که هنوز تحویل ندادم, کلید این خونه رو داخل جا گذاشتم. ای بابا حالا چیکار کنم.
- خب تماس بگیرین کلید ساز بیاد درستش میکنه..
- نه نامزدم تا یه ساعت دیگه میاد, اون کلید داره, همینجا صبر میکنم تا بیاد, نمی صرفه کلید ساز بیاد و نهایتا همون قدر-شایدم بیشتر- معطل میشم.
اینو گفتم و شروع کردم قدم زدن تو پاگرد. ماهان چند لحظه رفت تو فکر. گفت: اینجوری که خوب نیست. بفرمایید داخل تا نامزدتون بیاد. همسر من خونه است و تنها نیستم. بفرمایید داخل. با قیافه خجالت زده نگاش کردم و گفتم: مزاحمتون نمیشم. همینجا قدم میزنم تا بیاد. همین چند لحظه هم مزاحمتون شدم کافیه. ممنون از لطفتون... بازم چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت: مزاحمت نیست.اینجا درست نیست بایستید, تعارف نکنین, بیاید داخل.. در و باز کرد و گفت: مهمون داریم خانوم. ظاهرا تو عمل انجام شده قرار گرفتم و ماهان همون کاری رو کرد که قابل پیش بینی بود. مثلا با خجالت و رودروایسی زیاد وارد خونه شدم.
خونه مرتب، تر تمیز و کم نور بود.کلا تِم کلی خونه تاریک بود. برای اینکه تابلو نشه سعی کردم کمتر فضولی کنم. وارد هال شدم و ماهان تعارف کرد که بشینم. صدا زد: ویدا کجایی؟ مهمون داریم. میخواستم رو کاناپه بشینم که ویدا از اتاق وارد هال شد.
- ایشون همسایه جدید کناریمون هستن, کلیدشون رو جا گذاشتن تو خونه. نامزدشون تا یه ساعت دیگه میاد و تو این مدت ازشون خواستم بیان اینجا.
ویدا بهم نگاه کرد و گفت: سلام خوش اومدی. ببخشید سر زده شد و یکمی خونه به هم ریخته است.
محو دیدنش شدم, خیلی شبیه وحیده بود. اما به نظرم هم اندامش و هم چهره اش جا افتاده تر و خوشگل تر بود. ویدا بدون آرایش، یک تاپ و شلوارکِ آبی پر رنگ - که تا سر زانوش رو پوشونده بود- تنش بود. شلوارک به پوست سفیدش خیلی می اومد. نکته جالب تر که منو بیش تر از همه یاد وحیده انداخت- مخصوصا اون روزهای اولی که دیده بودمش- چهره بی روح و چشمهای بی معنیش بود. نگاهی که انگار بی تفاوته و هیچ معنی ای نمیده. بعد چند ثانیه به خودم اومدم و جواب سلامش رو دادم و عذر خواستم از اینکه سر زده اومدم خونه شون.
ماهان تو اتاق رفت و ویدا توی آشپزخونه. من نشستم رو کاناپه و حالا می تونستم راحت تر خونه و زندگیشون رو ورانداز کنم. فضای خونه یه حس عجیبی داشت. با اینکه توی تابستون بودیم ولی اینجا آدم رو یاد یخچال مینداخت. با صدای ویدا برگشتم سمت آشپزخونه که ازم پرسید نوشیدنی خنک میخورم یا گرم.
- به خدا زحمت نکشید , حسابی خجالت زده ام کردین, اما ترجیحا نوشیدنی گرم لطفا، خیلی ممنون.
برام شیر قهوه آورد و خودش نشست جلوم.
- از ماهان شنیده بودم همسایه جدید اومده. خوش اومدین. اینجا ساختمون آروم و ساکنین خوبی داره. انتخاب خوبیه.
- آره منم آرامش خیلی برام مهم بود و به همین علت اینجا رو انتخاب کردم و بنگاه داربهمون گفت که واقعا جای آرومی هستش. شما چند وقته اینجا ساکن هستین؟
- چند سالی میشه و واقعا راضی هستیم. چند مدت که بگذره شما هم این راحتی رو حس می کنین.


فقط همین چند جمله بود که بین ما درباره ساختمون مطرح شد و جفتمون ساکت شدیم. منو بگو که فکر می کردم وحیده اون روزا یخ و تلخ بود. ولی حالا می دیدیدم که وحیده یه تیکه آتیش بود درمقابل ویدا, این یکی صد برابر بدتر، بی روحتر و یخ تر بود. نکنه خانوادگی این جوری هستن. زیر چشمی تو بحرش رفتم و متوجه دستش شدم که همش میکشه کنار گردنش , یه جور تیک عصبی. خط نگاهش ثابت روی زمین بود و اینم منو یاد خط نگاه ثابت وحیده روی دیوار مینداخت... حتی برای چند لحظه از بس که جو سنگین بود احساس میکردم که دارم خفه میشم... طبق قرار پارسا پیداش شد و با گوشی جلوی ویدا بهش زنگ زده بودم و گفتم که کجا هستم. ماهان از اتاق اومد بیرون و منو تا دم در همراهی کرد اما ویدا با یه خدافظی ساده فقط از جاش بلند شد و دوباره نشست. پارسا رو که دیدم با خوشحالی رفتم سمتشو گفتم بلاخره اومدی عزیزم. با خنده جواب داد: بازم مثل همیشه خانوم فراموش کار کلید رو جا گذاشته. رو کرد به ماهان و باهاش احوال پرسی کرد و ازش تشکر کرد... چند دقیقه بعد از اینکه وارد خونه شدیم , پارسا به آرومی گفت: خب چه خبر ؟ چه طور پیش رفت؟؟؟
- افتضاح, یخدونه اونجا بابا. چی فکر می کردم, چی شد. راست گفتی. رو بعضی حرفای وحیده نمیشه حساب کرد, اون زنی که من اونجا دیدم انتقام گرفته خدایی بود والا, اینقدر بی تفاوت و بی روح بود که به نظر نمی اومد که چیزی برای از دست دادن داشته باشه.
- اوکی , پس حالا حالاها زمان لازم داری, من با یکی قرار دارم برم زودتر. کاری نداری؟؟؟
- یعنی شب پیشم نمی مونی؟؟؟
- نه عزیزم , امشب کار دارم, سعی می کنم فردا بیام پیشت...
- باشه. اما... هیچی.به کارت برس....
بدون اینکه ازم بپرسه اما چی، خداحافظی کرد و رفت... میخواستم بگم خیلی وقته با هم سکس نداشتیم اما ترجیح دادم نگم. سعی میکنم با دوش گرفتن فراموشش کنم... شب موقع خواب خیلی غمگین بودم. به اون چهره بی تفاوت و بی روح ویدا فکر می کردم, به ماهان فکر می کردم, اونم دست کمی از ویدا نداشت. از طرفی دلم برای وحیده تنگ شده بود, دلم برای اون روزا که بهم کمک میکرد تنگ شده بود, فکر میکردم بزرگ ترین چالش زندگیم نزدیک شدن به سهیلا ست اما حالا دلم برای اون روزا تنگ شده بود. اینجا یه چیزی عجیبه و انگاری یه چیزی سر جاش نیست. اصلا این حسو دوست ندارم.
یه هفته گذشت, پارسا یکی دو بار اومد بهم سر زد اما شب نموند, میگفت درگیر کاریه و نمیتونه بمونه... حالا باید یه راهی برای نزدیک شدن به ویدا پیدا کنم. هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر متوجه سخت بودن این کار میشم, از سهیلا سخت تر... نا امیدانه رو تختم دراز کشیده بودم که ایندفعه فرشته شانس بهم رو کرد و یه اتفاق خوب افتاد... صدای در اومد , وقتی باز کردم ویدا بود...
- سلام , ببخشید مزاحم شدم, داداش همسرم برامون از چابهار یه کارتون انبه آورده , می ترسم بیرون بذارمش خراب بشه.یخچال هم جا ندارم, شما جا داری چند روز بذاری تا من جا درست کنم براش...
- سلام خانومی, آره عزیزم جا دارم , خوشحال میشم بتونم لطف اون روزتون رو جبران کنم...
- این حرفا چیه , کاری نکردیم که...
با هم کمک کردیم و کارتون پر از انبه رو دو قسمت کردیم تا تو یخچال جا بشه... بهش اصرار کردم بمونه اما قبول نکرد, نمی تونستم این فرصت رو از دست بدم, باید یه کاری کنم بیشتر باهاش باشم...
- من میخوام یه چیزی بگم اما روم نمیشه...
- چی میخوای بگی راحت باش...
- آخه ماهواره من هنوز تنظیم نیست. امروز هم سریال مورد علاقه ام رو میخواد نشون بده, میشه بیام خونه شما و ببینم...
- آره عزیزم, مشکلی نیست...
ماهواره و تی وی رو روشن کرد و کنترل رو داد دست من. الکی گشتم یه جا که داشت سریال میداد و اصلا نمی دونستم چی هست رو شروع کردم نگاه کردن . دوباره مثل سری قبل برام شیر قهوه آورد و خودش نشست جلوم. مشخص بود اصلا اهل سریال و این چیزا نیست و نگاه نمی کرد... خوشبختانه آخرای سریال بود و زود تموم شد. رو کردم بهش, یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: اسمتون ویدا بود درسته؟؟؟ اون روز آقاتون ویدا صدا زد فکر کنم... نگاه سردش رو سمت صورتم چرخوند و گفت: آره اسمم ویدا ست...
- اسم آقاتون چیه؟؟؟ البته ببخشیدا فضولی میکنما...
- نه خواهش میکنم. اسمش ماهانه...
- اسماتون هم مثل خودتون خیلی به هم میاد, ایشالله همیشه شاد و خوشبخت باشن...
- مرسی عزیزم , همچنین...
- راستی چند ساله ازدواج کردین؟؟؟
با این سوالم مکث کرد و سکوت کرد, بعد چند ثانیه گفت: چند سالی میشه... سرمو به نشونه تایید تکون دادمو گفتم: آهان چند سال, اوکی... بازم بینمون سکوت شد, یه هو با اشتیاق گفتم: چند وقته دیگه تولد نامزدم هستش, همیشه از آرزوهاش اینه که من خودم براش کیک درست کنم اما به خدا چند بار امتحان کردم و خوب در نیومد, کاش میشد بتونم براش درست کنم... دوباره بهم نگاه کردو گفت: حتما یه جاییش رو اشتباه میکنی که بد میشه, وگرنه کیک چیز خاصی نداره...
- نمیدونم والا, آره حتما یه جاشو اشتباه میکنم اما نمیدونم کجا...
- هر روزی بود بیا اینجا , کمکت میکنم که درست کنی...
- وای, واقعا؟! مرسی , خیلی مرسی. پارسا حسابی خوشحال میشه...
- خیلی دوسش داری؟ آره؟؟؟
- دوسش دارم؟! همه زندگی منه, نفس منه, امید و آینده منه, دوست داشتن و عاشق بودن برای گفتن احساسم بهش کمه...
تو جوابم هیچی نگفت اما تلخ ترین پوزخند دنیا رو زد, از صد تا فحش بدتر بود این پوزخندش. حرصم گرفت, گفتم: چیه انگار شما به عشق اعتقادی ندارین... یه خنده تلخ تر از پوز خندش زد و گفت: مهم نیست من به چی اعتقاد دارم, برات آروزی خوشبختی و شادی همیشگی دارم...
وارد خونه که شدم, با همه زورم به بالشت وسط هال لگد زدم. این دیگه کیه بابا... خودمو جر هم بدم از این چیزی بلند نمیشه. روحیاتش خیلی با وحیده فرق داره, هیچ راه نفوذی نداره انگاری... باید چیکار کنم؟؟؟
چند روز بعد که واقعا هم تولد پارسا بود رفتم پیش ویدا, با کمک هم که میشه گفت سهم من همش نیم درصد بود کیک درست کردیم و روش رو با خامه تزیین کرد. پیشنهاد درست کردن ژله بستنی هم داد که همه کارای اونم خودش کرد... تو کل مدتی که با هم بودیم , فقط مشغول درست کردن بود, نه حرفی , نه خنده ای , هیچی... هر صحبتی از من رو با کوتاه ترین و سرد ترین جواب ممکن پاسخ می داد. غیر مستقیم به آدم می فهموند خفه شو , زر نزن... تنها نکته ای که توجه مو تو این رفت و آمدای تو خونه شون جلب کرد بالشت و پتویی بود که روی کاناپه بود و ویدا بعد اومدن من سریع جمعش میکرد و یه بار که کلا یادش رفت جمع کنه...
تولد پارسا بهترین اتفاق چند هفته گذشته بود, امیر و آیدا رو بعد مدتها میدیدم. ژینوس رو با خودشون نیاورده بودن و اعتقاد داشتن اینجا نیاد بهتره و شاید سوتی بده... اون شب پارسا بلاخره بعد مدتها پیشم خوابید اما فقط خوابید. همین...
خودمو توی بن بست میدیم, یه کار نشدنی جلوم بود. کاری که از توانایی من خارج بود. حس میکنم کم آوردم و پشیمونم از قبول کردن این کار... به بهانه های مختلف می رفتم پیش ویدا. فقط پیش هم بودیم , به زور یکمی باهاش سر موضوهای خاله زنکی و ساده حرف میزدم و بعدش بر می گشتم خونه... افسردگی شدید ویدا به منم سرایت کرده بود, شرایط روحیم داغون بود, واقعا درمونده شده بودم و از این وضعیتم داشت حالم به هم می خورد. از ضعیف بودن متنفرم, از اینجور درمونده بودن متنفرم. من همونی ام که سهیلا و اون دوستاشو گیر انداختم, حالا این زنیکه تنها ,غیر قابل نفوذ بود... چم شده من؟؟؟ باید به خودم بیام , باید یه فکری کنم...
صبح از خواب بلند شدم, زنگ زدم به ژینوس. بهش گفتم بیا بریم گردش دوتایی... مگه میشه ژینوس درخواست گردش رو رد کنه... از صبح با هم زدیم بیرون, یه تهران گردی حسابی... خودمو سپردم به دلقک بازی های ژینوس, هر پیشنهادی داد قبول کردم حتی سیگار کشیدن. تا شب گفتیم و خندیدم, حتی برای شام تو رستوران با دو تا پسره شام خوردیم که اونا هم پایه مسخره بازی و خنده بودن... از ژینوس جدا شدم و برگشتم خونه. من نیاز به روحیه داشتم و حالا باید برم توی وان حموم و حسابی فکر کنم. نباید کم بیارم, همیشه یه راهی هست...
فرداش به بهونه یاد گرفتن یه مدل شیرنی رفتم پیش ویدا, بهش گفتم که از بیکاری خسته شدم و داره اذیتم میکنه... بلاخره یه سوال ازم پرسید و گفت: قبلا سر کار می رفتی؟؟؟ بهش جواب دادم آره مترجم یه هتل بودم اما ریزش نیرو داشتن و منو جواب کردن... کمی فکر کرد و گفت: شرکت ماهان خیلی بزرگه و بهش میگه , شاید بتونه برام یه کار پیدا کنه. بعدشم دوباره سکوت کردو مشغول درست کردن شیرینی شد... درک همچین آدمی برام سخت بود, منو به عنوان یه همسایه پذیرفته بود و حتی اگه کمکی هم از دستش بر می اومد انجام میداد اما هیچ رابطه دوستانه ای باهام نداشت, شاید هیچ انگیزه ای برای دوست شدن با من یا هر کس دیگه ای تو وجودش نبود. یعنی واقعا این آدم یه زن هوس ران و خود خواهه؟؟؟ یعنی همونیه که دقیقا وحیده میگه؟؟؟ یه حسی بهم میگه ویدا نمیتونه آدم بدی باشه اما یه حس دیگه هم بهم میگه هیچ آدمی رو دست کم نگیرم, آدما به شدت غیر قابل پیش بینی و عجیبن... حالا همون حسی بهم دست داده بود که خودم خواهان کشف ماجرای ارغوان و پریسا شده بودم. بیشتر از قولی که به وحیده دادم حالا خودم مشتاق شناختن ویدا شدم...
دو روز گذشت و با صدای در از خواب عصر بیدار شدم. ویدا بود که گفت: اگه زحمتی نیست بیا خونه ماهان باهات کار داره... تا اومدم قشنگ بیدار بشم و حاضر بشم یه ساعتی طول کشید و رفتم خونه شون. عمدا بدون روسری رفتم اما لباسم یه سارافون و شلوار مشکی ساده بود... یه احوال پرسی ساده کردیم و نشستم. ماهان شروع کرد حرف زدن...
- از ویدا شنیدم که دنبال کار می گردین, از طرفی هم شنیدم که مترجم هستین, درست همون چیزی که تو شرکت لازم داریم, براتون کلیات کار رو توضیح میدم و چند روزی هم آزمایشی بیایین و اگه خوشتون اومد قرار داد می بندیم...
حدود نیم ساعت طول کشید تا جزییات کار رو بگه, خلاصه باید میشدم مسئول مکاتبات خارجی که همه مکاتبه ها دریافتی و ارسالی باید به انگلیسی می بود... ضمنی قبول کردم و گفتم که خوشم اومده. قرار شد از پس فردا چند روز آزمایشی کار کنم... فعلا همه راه های نفوذ به ویدا به بن بست خورده بود اما حالا می تونستم برم تو کار ماهان و این بهترین فرصت بود , البته سر کار رفتن با شرایطی که داشتم کمک بزرگی به روحیه ام بود...
فردا شبش رفتم آرایشگاه آیدا, با هم برگشتیم خونه پارسا یا بهتر بگم خونه خودم... به پارسا و امیر هم زنگ زدیم که بیان اونجا... براشون همه چی رو توضیح دادم و آخر حرفام به طعنه و به عمد گفتم: از فردا قراره برم پیش ماهان جون کار کنم... منتظر یه عکس العمل از طرف پارسا بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد اما آیدا نگاهش بهم متفکرانه تر شد و بعدش به پارسا نگاه کرد... کمی کنترلمو از این خون سردی پارسا از دست دادم و بهش گفتم: احیانا الان قصد نداری غیرتی بشی؟؟؟ پارسا خندش گرفت و گفت: چیزی برای نگرانی نیست که من غیرتی بشم... این جمله اش قلبمو آتیش زد, عصبانیتم بیشتر شد, بلند شدم سرش فریاد زدم: آره آره خودم میدونم , لازم نیست توی عوضی بهم بگی, لازم نیست کسی بهم بگه که من عاشق عوضی ترین آدم دنیا شدم و هر بلایی هم که سرم بیاره بازم نمی تونم ازش دل بکنم, حق داری اینجوری مغرورانه بخندی... همینجور داشتم داد می زدم که آیدا آرومم کرد و منو برد طبقه بالا تو اتاق خودم... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریم گرفته بود. آیدا ازم پرسید که چی شده؟ چتون شده شماها؟؟؟ من مثلا بهت گفتم حواست به پارسا باشه اما حالا مثل خروس جنگی به هم می پرین؟؟؟ صبر نکردم که گریه ام تموم بشه با همون حالت بهش گفتم: نمی بینی داره با من چیکار میکنه؟؟؟ نه بهم یه دلیل قاطع میده که ازش دل بکنم و ولش کنم نه جوری رفتار میکنه که دلم خوش باشه حامی دارم, تو روز عروسی شما منو به عنوان همسرش آینده اش به عالم و آدم معرفی کرد و جوری بهم امید داد که تو عمرم اون شکلی امیدوار نشدم اما از روزی که من پامو گذاشتم تو اون ساختمون کذایی و نفرین شده , دست هم بهم نزده , یه شب همش پیشم بود که اونم پشتشو کرد و خوابید, حالا هم داره منو مسخره میکنه. مشکل من احمقم که عاشق این شدم, عاشق کسی شدم که منو از یه جنده پایین تر کرد و حالا داره باهام اینجوری رفتار میکنه. منم آدمم , از سنگ نیستم... آیدا جوابی برای حرفام نداشت اما همه سعی اش رو کرد که آرومم کنه...
آخر شب رفتم خونه موقت , تا صبح فقط گریه کردمو خوابم نبرد. طبق قرارمون صبح ساعت 8 باید پایین می بودم و با ماهان می رفتم سر کار. چشام کاسه خون بود و سرم درد می کرد...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
     
  ویرایش شده توسط: Boysexi0098   
صفحه  صفحه 8 از 15:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

رمان شيوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA