ارسالها: 3744
#81
Posted: 1 Apr 2017 18:11
ادامه قسمت ١
به نظرم یه بچه ده ساله هم از دیدن ریخت داغون من می تونست حدس بزنه حالم خوب نیست , چه برسه ماهان. اما هیچی نگفت و تا محل کارش بینمون سکوت بود, تنها نکته مثبت عطر خوش بویی بود که زده بود... یه ساختمون بزرگ بود که کلی اتاق داشت, منو به یه خانوم دیگه معرفی کرد و انگار قبلا در مورد من هماهنگیا شده بود, خودش هم رفت که نفهمیدم اتاقش دقیقا کدومه. خانومه خودشو صابری معرفی کرد و قرار شد کار و یادم بده و رام بندازه... روز اول به گند ترین شکل ممکن گذشت, موقع برگشتن ماهان رو دیدم و فقط پرسید کار چطور بود؟؟؟ بهش گفتم خوشم اومده و مشکلی نبود. بازم در سکوت کامل برگشتیم خونه , تو مسیر همه حواسم به آینه جلوی ماشین بود اما حتی یه بارم نگاهشو تو آینه و سمت خودم ندیدم و نهایتا با یه خداحافظی از هم جدا شدیم...
چند روز گذشت و خیلی زود با کار جدیدم آشنا شدم. یه اتاق کوچیک مخصوص من بود. از جام راضی بودم, برای هماهنگی بعضی مکاتبات لازم بود حتما ماهان رو ببینمو به دفترش برم اما به شدت رسمی و یخ برخورد می کرد. بعد چند وقت فهمیدم نفوذ به ماهان غیر ممکن تر از ویدا ست... هر بار می دیدم که دارم کم میارم با ژینوس می زدم بیرون , ژینوس تبدیل شده بود به تنها ترین نقطه روحیه مثبت من...
وارد پاییز شده بودیم. وحیده همچنان پیگیر بود و متوجه شده بود به مشکل برخوردم اما هر بار به بهونه ای می پیچوندمش. همه انگیزه و امیدش این بود که ماهان رو از ویدا جدا کنم اما خبر نداشت که من هنوز اندر خم یه کوچه ام... این چند مدت بیشتر از هر وقت دیگه ای توی وان حموم می رفتم و به آب پناه می بردم... دستامو از هم باز کرده بودم به سمت دو طرف وان , سرمو به پشت خم کرده بودم, چشامو بسته بودم. به صدای قطره قطره آب که از شیر به سطح آب برخورد می کرد گوش می دادم. تو اون لحظه هیچی نمی خواستم جز یه دست که منو لمس کنه, از گردنم و سینه هام شروع کنه و به پهلو و شیکمم برسه. انگشتاشو آروم روی سطح رون پام بماله و کم کم شروع کنه چنگ زدنشون و آروم آروم برسونش به کُسم و انگشتشو بکنه تو شیارش و بعدش فرو کنه داخلش. نمیدونم چرا اما این افکار منو یاد سهیلا انداخت و یادم انداخت که چطور منو نوازش می کرد و ارضام می کرد...
توی وان حموم همو بغل کرده بودیم, سینه هامون به هم فشرده شده بود , لبامون تو هم بود, دستامون رو کمر و پشت هم کار می کرد, چشامو باز کردم و چشمای خوشگلشو دیدم, نمیدونم چرا توی وان حموم عینک داشت, لبخند مهربونش روی لباش بود. یه هو متوجه شدم آب داخل وان حموم قرمز شده, رنگ خون بود, ترسیدم و ازش جدا شدم, دستم یه چاقو بود و لبخند سهیلا کم کم محو شد, از گوشه چشماش اشک خون مانند شروع کرد اومدن, قیافش هر لحظه ترسناک تر و بیشتر غرق خون میشد. دوباره چاقوی توی دستم نگاه کردم, اما توی دستم نبود, توی شیکمم فرو رفته بود, منم داشتم خون ریزی می کردم, صدای باز شدن در حموم اومد, مامانم بود. داشت می خندید و بهم گفت: دیگه وقتشه بیایی بغلم دخترم, بیا پیش من. دستا و بدن شعله ورش داشت بهم نزدیک میشد
خودم صدای جیغمو موقع از خواب پریدن شنیدم...
صبح پنج شنبه بود و می تونستم بعد یه هفته پر کار ,آخر هفته رو حسابی استراحت کنم. تصمیم گرفتم از چیزایی که از ویدا یاد گرفتم یه کیک درست کنم. حدودا خوب پیش رفتم اما موقع برداشتن ظرف کیک از توی فر دستم خورد به بالای فر و سوخت. سریع رفتم توی دستشویی و روش خمیر دندون گذاشتم. توی آینه به قیافه خودم خیره شدم. خیلی بد می سوخت و یه جور شوک بود برام... آره شوک, خودشه, آره خودشه...
به وحیده زنگ زدم و گفتم میتونه آخر هفته دیگه بیاد تهران یا نه و اوکی داد... چهار شنبه شب رسید و باهاش یه جا قرار گذاشتم که حضوری ببینمش. دلم خیلی براش تنگ شده بود و کلی بغلش کردمو فشارش دادم. هر چی می گذشت خوشگل تر میشد و حالا با دقت بیشتر پی به شباهتاش با ویدا می بردم... از شرایط دانشگاه گفت و هنوز صحبت مفقود شدن سهیلا و رئیس دانشگاه ورد زبوناس و هزار تا شایعه در موردش ساختن و از لحنش مشخص بود که هنوز فکر میکنه منم از سرنوشتشون خبر دارم و چیزی نمیگم... بعد کلی صحبت های حاشیه ای ,براش نقشه ای که تو سرم بود رو توضیح دادم و قرار شد فردا عملیش کنیم...
از خواب بیدار شدم و حسابی سر حال بودم , چون یه حسی بهم می گفت بلاخره امروز یخ ویدا رو می شکونم... می دونستم روزای پنج شنبه ماهان نیست و ظهر رفتم پیش ویدا و بهش گفتم بیا با هم آش درست کنیم , میخوام عصر که پارسا میاد با آش رشته سورپرایزش کنم... طبق پیش بینی موافقت کرد و به همین بهونه موندم خونه شون... داشتم با کانالای ماهواره ور می رفتم که در زدن, وحیده بود...
- سلام آبجی عزیزم...
- س س سلام ...
- عه وا چت شده ویدا, خوشحال نیستی منو می بینی؟؟؟ میدونی چند وقته همو ندیدیم؟؟؟
- ن ن نه چ چ چیزی نیست, خ خ خوش اومدی, بفرما تو...
خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم حضور وحیده روی ویدا تاثیر گذار بود, حتی لحن صداش تغییر کرد و وقتی وارد هال شدن و قیافشو دیدم , دیگه اون آدم بی تفاوت نبود...
بلند شدمو وایستادم , رو به وحیده و جوری که انگار اولین باره که دارم می بینمش سلام کردم. وحیده نگاه مکث دار و لبخند خاصی رو لباش نشست و گفت: سلام خانوم خانوما... بعدش رو به ویدا گفت: نمیخوای این خوشگل خانوم رو معرفی کنی؟؟؟ ویدا که داشت سعی خودشو می کرد که روی خودش مسلط باشه رو به وحیده گفت: ایشون فرشته خانوم , همسایه جدید ما هستن و رو به من گفت: وحیده خواهرم... اومدم بگم خوشبختم که وحیده پرید وسط حرفم و گفت: خدا بده شانس , تا باشه از این همسایه های خوشگل...
وحیده نقش بازی نمی کرد , با همه وجودش داشت به ویدا طعنه و تیکه مینداخت, با همه وجودش از ویدا متنفر بود, حالا تو چهره اونم می تونستم عصبانیت و نداشتن کنترل رو خودش رو حس کنم...
رو به ویدا گفتم: من برم کم کم, مزاحمتون نشم... بازم وحیده وسط حرف پرید و گفت: عه وا کجا؟؟؟ نکنه من مزاحم بودم... رو به ویدا گفت: میخوای برم تا راحت باشین...
تو چهره ویدا خجالت و درموندگی موج میزد. به وضوح از شرایطی که توش بود رنج میبرد و چشماش شروع به لرزیدن کردن. من خودمو شبیه آدمای منگل نشون دادم که اصلا در جریان هیچی نیستم و از حرفای وحیده برداشت بدی نکردم. رو به وحیده گفتم: چقدر شبیه خواهرتون هستید. ماشالله... وحیده با پوزخند گفت: یعنی میخوای بگی منم تیکه ام؟؟؟ عمدا از این حرفش خندیدم و گفتم: مگه تیکه بودن بده؟؟؟ وحیده هم خندید و اومد کنار من نشست و گفت: بشین فرشته جون, مراحمی شما, دوست ویدا , دوست منم هست...
ویدا گفت: میرم براتون چایی بیارم... وحیده شروع کرد با صدای بلند از من سوال پرسیدن که کی اومدم و کی هستم و این چیزا... حالا محو نگه کردن به چشمای لرزون و لبای لرزون وحیده شده بودم , اونم اگه بیشتر از ویدا تحت فشار نبود , کمتر هم نبود... از این وضعیت گیج شده بودم, واقعا گیج شده بودم...
وقتی ویدا برگشت بهش گفتم: ماشالله چه آبجی شیرینی دارین, خیلی دوست داشتنیه... ویدا سعی کرد لبخند بزنه و گفت: مرسی لطف داری , وحیده دختر با استعدادی هم هست, مترجمی زبان توی دانشگاه اصفهان مشغول تحصیله... وحیده بازم پرید وسط حرفش و گفت: ویدا جون بزرگ نمایی میکنه, من الان دیگه دختر با استعدادی نیستم, میشه گفت بودم , وگرنه الان یه رشته و دانشگاه بهتر مشغول بودم... کمی سکوت بینمون حاکم شد , ویدا دیگه چیزی نگفت و ترجیح داد بهونه برای تیکه های بیشتر دست وحیده نده... سکوت رو شکستم و رو به وحیده گفتم: آبجیتون خیلی خانوم کدبانو و خوش سلیقه ای هستن, این چند ماه حسابی بهم کمک کردن و کلی کیک و شیرینی و ژله ازشون یاد گرفتم, امروز هم داره برام آش درست میکنه تا نامزدمو سورپرایز کنم... وحیده قلپ آخر لیوان چاییش رو سر کشید و گفت: آره ویدا آشپزیش محشره , منم دلم برای دست پختش تنگ شده, پس نامزد دارین شما, مبارک باشه و خوشبخت بشین ایشالله... یه لبخند محبت آمیز به وحیده زدم و گفتم: مرسی عزیزم , ایشالله شما هم موفق باشی, راستی ویدا یه لطف بزرگ دیگه هم در حق من کرده و واسطه شد تا شوهرشون , آقا ماهان به من توی شرکت کار بدن, من نمی دونم این همه لطف رو چجوری باید جبران کنم... وحیده لبخند توام با چشمان متعجبی زد و رو به ویدا گفت: پس آقا ماهان شدن شوهرتون؟؟؟ عروسی هم گرفتین؟؟؟ چرا ما رو دعوت نکردین؟؟؟ خودم مجلستون رو حسابی گرم می کردم, دلت اومد منو دعوت نکنی؟؟؟ راستی ماشالله چقدر هوای فرشته جون رو هم داری, از همون بازی ها.. آره؟؟؟
من قیافه خودمو متعجب و شبیه آدمی که حسابی معذب شده گرفتم... صدای لرزون ویدا از لبهای لرزونش اومد بیرون و به وحیده گفت: خواهش میکنم بس کن وحیده, خواهش میکنم... دوباره از جام پاشدم و گفتم: من برم دیگه , آش که حاضر شد میام ازت میگیرم ویدا جان. یاد گرفتن باشه ایشالله سری بعد... وحیده دستمو گرفت و گفت: ای بابا کجا فرشته جون, چرا از لحظه ای که من اومدم فراری شدی؟؟؟ مگه لولو خور خوره ام؟؟؟ اصلا وایستا با هم آش درست کردن یاد می گیریم, ویدا استاد آش پختنه, حیفه این آموزش رو از دست بدی... صدام معذب شد و به وحیده گفتم: این حرفا چیه وحیده جان, حس میکنم معذبم و شما دو تا خواهر تنها باشین بهتره و درست نیست من باشم... وحیده دستمو ول نکرد و گفت: ای بابا حرف خاصی نیست گلم, بمون آش درست کردن یاد بگیر , ویدا جون هم برامون از عروسیش تعریف میکنه...
یه جورایی وادارم کرد که بشینم و رو به ویدا گفت: خب منتظرم خواهر بزرگ تر و عزیزم, تعریف کن ببینم, راستی اگه عکس و فیلم هم هست بیار ببینیم... تنفس ویدا نا منظم شده بود, اشک توی چشماش حلقه زده بود, لرزش صورتش و چشماش چند برابر شده بود اما مطمئنم با همه این فشار و توهین هایی که وحیده داشت بهش می کرد , نگاه تنفر آمیزی بهش نداشت... برای یه لحظه دلم براش سوخت...
با همه توانش خودشو کنترل کرد و گفت: من و ماهان عروسی نکردیم, عقد هم نکردیم... حالا لبخند وحیده رو لباش خشک شد و فقط عصبانیت بود که از چشماش می بارید... دوباره سعی کرد لبخند تمسخر آمیز بزنه و گفت: آهان که اینطور. حق داری آبجی گلم, چرا آدم عقد کنه و اسیر این قید و بندهای مسخره بشه آخه, چند تایی از بچه های دانشگاه هستن که ازدواج سفید کردن. هم هر کاری دلشون می خواد میکنن و هم آزاد و راحت, اینجوری تازه خیلی راحت تر از اون بازی ها میتونی با ماهان جون انجام بدی, مگه نه؟؟؟
قیافه مو متعجب تر کردم و رو به ویدا گفتم: ویدا جان بهتر نبود به من می گفتین که زن و شوهر نیستین؟؟؟ الان فکر نمی کنی اگه پارسا بفهمه چه واکنشی میتونه داشته باشه؟؟؟
اشک از چشمای ویدا سرازیر شد, برای چندمین بار اومد به من چیزی بگه که بازم وحیده پرید تو حرفش و گفت: شیوه کارشون همینه فرشته جون, مخفی کردن یه سری چیزا , چون اگه بگن که فایده نداره, خودت که حسابی خوشگلی و تیکه ای هستی , شرط می بندم نامزدت هم حسابی خوشگله, چه سوژه ای بهتر از شما آخه؟؟؟
کمی طلبکارانه رو به ویدا گفتم: آبجیت چی میگه ویدا؟؟؟ چه سوژه ای؟؟؟ میشه بگی جریان چیه؟؟؟ من غیر از یه همسایه بودم و هستم براتون؟؟؟
ویدا که دیگه در حال انفجار بود, با صدای بغض کرده گفت: فرشته جان شما یه همسایه بودی و هستی , نگران نباش و هیچ فکری نکن, اگه هم بهت گفتیم که زن و شوهر هستیم , معذرت میخوام و علتش به شما مربوط نمیشه... یه نفس عمیق کشید و با همون صدای بغض آلود که غلیظ تر شده بود رو به وحیده گفت: من به اجبار ماهان اینجام, ما هیچ رابطه ای با هم نداریم و حتی دست هم به من نزده, اون اصرار داره که منو عقد کنه اما من نمی خوام. نگاه های متعجب فرشته به بالشت و پتویی که من هر بار از روی کاناپه جمع می کنم شاهد اینه که یکی از ما دوتا شبا رو اینجا میخوابه. وحیده ازت خواهش میکنم بس کن, ازت خواهش میکنم از اینجا برو. برو بذار به درد خودم بمیرم, خواهش میکنم وحیده, بهت التماس میکنم. اگه دوست داری به پات می افتم...
وحیده شروع کرد به خندیدن و یه هو با لحن عصبانی گفت: به من میگی برم بیرون؟؟؟ میگی بس کنم؟؟؟ آره؟؟؟ فکر می کنی من خوشم میاد ریخت نحس و نجس تو رو ببینم؟؟؟ فکر میکنی خوشم میاد جایی باشم که معلوم نیست چه کثافت کاری هایی اونجا کردی و داری می کنی؟؟؟ اما میدونی من چرا اینجام؟؟؟ چون همین دیشب با چشمای خودم اشکای بابا رو وقتی که وحید داشت کمک میکرد که دستشویی کنه رو دیدم, آره با چشمای خودم بابای فلجم رو دیدم که چطور داره خورد میشه, بعدش اشکای وحید رو دیدم, یه پسر جوون که باید مثل بقیه پر از امید و انگیزه باشه اما چند برابر سنش پیر شده و هیچ امیدی نداره رو دیدم, بعدش اشکای مادرم که تو این مدت صد سال پیر تر شده رو دیدم. این چیزیه که هر روز دارم می بینم و هر روز لمسش میکنم. این هدیه تو به همه ماست, هدیه کثافت کاری های توعه. حالا میگی برم؟؟؟ دست از سرت بردارم؟؟؟
وحیده وقتی به اسم باباش رسید گریه اش گرفت, حالا جفتشون داشتن گریه می کردن... داشتم دیوونه میشدم و از این نقشه احمقانه توی دلم به غلط کردن افتادم .. حالا نمی دونستم که باید چیکار کنم؟؟؟ چه غلطی کنم آخه؟؟؟
وحیده همینجور کنترل نشده داشت به ویدا بد و بی راه میگفت... ویدا رفت سمت آشپزخونه و با یه چاقو برگشت, یه لحظه از ترس داشتم سکته می کردم که الان میخواد چیکار کنه... دسته چاقو رو گرفت سمت وحیده و گفت: بگیرش فرو کن , بگیرش فرو کن وحیده, هم منو و هم خودتو خلاص کن, همون کاری رو بکن که خودم عرضه شو ندارم و نتونستم, بیا یک بار برای همیشه تمومش کن, جنازم هم ببر یه جا بسوزون, کسی نیست که دنبالم بگرده و اصلا بفهمه که گم شدم یا نه, بگیر تمومش کن وحیده...
این حرکت ویدا باعث شد که وحیده سکوت کنه, از بس تند تند حرف زده بود به نفس نفس افتاده بود. ویدا دوباره و اینبار با همه توانش جیغ زد که بگیر تمومش کن وحیده, دارم بهت میگم تمومش کن... وحیده داشت همینجور نگاهش می کرد و هیچی نمی گفت... متوجه شدم که ویدا چاقو رو برد سمت گلوی خودش...
ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3744
#82
Posted: 1 Apr 2017 18:23
تقدير يك فرشته
قسمت ٢
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير
با همه توان و سرعت خودم رو پرت کردم سمت ویدا. بعدِ از گرفتنِ چاقو، پخش زمین شدم. به نفس نفس افتاده بودم. وحیده با صدای بلند رو به ویدا گفت: چیکار کردی تو؟؟؟ دستش رو گذاشت روی گلوی ویدا. متوجه شدم که گلوی ویدا خونیه. ویدا وقتی فهمید که گردنش فقط یه زخم سطحی برداشته و اون ترس اولیه اش ریخت , مثل وحشی ها به سمت من حمله کرد تا چاقو رو بگیره. وحیده گرفته بودش و اونم دست و پا زنان فریاد می زد که بذارین خودمو خلاص کنم, بذارین تموم شه. وحیده به سختی موفق به کنترل ویدا شده بود و محکم نگهش داشته بود. ویدا نا توان و خسته، حالا دیگه حتی قدرت فریاد زدن هم نداشت, سرش رو روی شونه وحیده گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. گریه اش سوزناک ترین گریه ای بود که در عمرم دیده بودم.
شلوارک پوشیده بودم. حس خیسی ای رو پای راستم کردم. به خودم که اومدم، متوجه شدم تیزی چاقو کف دستم رو حسابی بریده و از کف دستم قطره قطره خون روی پام می ریزه. اصلا به مخیله ام هم نمی گنجید که همچین بساطی درست بشه. شک نداشتم که تحمل اون همه بلایی که از جانب اون پنج روانی به سر من اومد، خیلی آسونتر از همچین شرایط پیچیده و غیر قابل پیش بینی ای بود.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. چاقو رو داخل سینک آشپزخونه پرت کردم و از جعبه کمک های اولیه بتادین و باند برداشتم و سَر سَری دستم رو بستم. برگشتم تو هال. نگاهم به قیافه وحشت زده وحیده -که جرات نداشت ویدا رو رهاش کنه تا مبادا کاری دست خودش بده- افتاد. رفتم جلو. ویدا رو ازوحیده جدا کردم. بهش آمرانه گفتم تا یک لیوان شربت قند درست بکنه . ویدا رو روی کاناپه نشوندم. همه تنش می لرزید. به همون حالتِ نشسته بغلش کردم تا کمی اروم بشه. بعد از اینکه کمی آروم شد ازش خواستم به ماهان تلفن بکنه. بعد گوشی تلفن رو از دستش گرفتم و با ماهان حرف زدم. بهش گفتم هر چه سریعتر برگرده چون که مشکل حادی پیش اومده. در کمتر از یک ساعت خودش رو رسوند, از دیدن وضعیت موجود حسابی شوکه و نگران شده بود. وحیده با دیدن ماهان خودش رو جمع و جور و تنها با گفتن دو کلمه سلام و خدافظ خونه رو ترک کرد.وقتی وحیده رفت به ماهان گفتم : "ویدا تصمیم داشت به خودش صدمه بزنه. من دیگه برم، مواظبش باشین." به همین توضیح اکتفا کردم و ویدا رو با چهره متعجب و نگران ماهان تنها گذاشتم. فقط یه چیز تو ذهنم بود :حتما باید با وحیده ملاقات کنم...
صبح روز بعد توی یک کافه خلوت و دنج؛ در طبقات بالایِ یکی از مراکز تجاری با وحیده قرار گذاشتم. هنوز هم تصور اتفاق دیروز منو گیج و سر درگم می کرد و حتی کمی عصبی. حسابی تو فکر بودم تا اینکه که متوجه شدم وحیده جلوم نشسته. چهره اون هم انگار دگرگون و مضطرب بود. کاملا مشخص بود که اون هم توقع هر چیزی رو داشته الا این که خواهرش بخواد جلوی چشمهاش گلوی خودش روپاره کنه... برای رد کردن پیش خدمت کافه، خیلی سریع دو تا نسکافه سفارش دادم. به وحیده؛ خیره شده بودم.
- ببین وحیده اولا اینو بدون که من خیلی دوستت دارم. تو این دنیا خیلی کم پیش میاد من یکی رو دوست داشته باشم, اصولا از همه متنفرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. یادته اون اوایل حالم ازت به هم میخورد؟ اما یه چیزی توی چشمات دیدم, یه غم بزرگ و جبران ناپذیر که یه عمر توی چشمای خودم دیده بودم, متوجه شدم روزگار کاری باهات کرده که دیگه نه با نصیحت و نه با درد و دل یا هر کوفت دیگه ای قابل جبران نیست. ازت خوشم اومد. بهت اعتماد کردم. حتی ازت کمک خواستم و در عوضش قول دادم که جبران کنم اما اینو بدون علت اصلی کمک خواستن من این بود که برای تو تونستم اظهار ضعف کنم. میدونستم که قرار نیست ضعف منو مسخره کنی. گاهی فقط یه آدم ضعیف درد یه آدم ضعیف رو میفهمه. با چشم خودت دیدی که برای گیر انداختن اون عوضیا چی کشیدم و چه به روزم اومد اما کم نیاوردم و تا تهش رفتم. همه اینا رو گفتم که یه وقت فکر نکنی جا زدم, یا برای کمک به تو کم آوردم, من و پارسا با همه وجودمون سر قولمون هستیم تا لطف هایی که تو در حق ما کردی رو جبران کنیم اما الان برای من یه سوال بزرگ و مهم شکل گرفته وحیده. لطفا صادقانه و منطقی جواب منو بده.ازت خواهش می کنم به دور از تعصب و کینه جواب منو بده. تو مطمئنی همه چیزو منصفانه و درست برای من تعریف کردی؟؟؟ مطمئنی ویدا و ماهان باعث و دلیل همه اون اتفاق های تلخ بودن؟؟؟ مطمئنی ماهان هماهنگ شده قاپ ویدا رو زده و وادارش کرده که ضربدری رو انجام بده تا تهش زندگیش از هم بپاشه و بعدش تصاحبش کنه؟ وحیده تو مطمئنی ما داریم از طرفِ درست انتقام می گیریم؟؟؟ وحیده لطفا سریع جواب نده و فکر کن به حرفهام. اصلا به گذشته فکر کن لطفا. به ریز اتفاقات که پیش اومده فکر کن. همه چی رو دوباره به دقت مرور کن. ببین واقعا ویدا استحقاق این همه دشمنی و کینه تو رو داره یا نه؟؟؟
چهره وحیده حسابی درهم بود. می دونستم اینقدر شعور داره تا فکر نکنه که من جا زدم. به میز خیره شده بود و هیچی نمی گفت. دستهاش رو که روی میز بود با دستهام گرفتم، ازش خواستم تو چشمهام نگاه کنه. ترس و تردید رو تو چشماش خوندم...
- میخوام برات یه چیزی رو بگم که تا حالا به هیچ کسی نگفتم. یادته به صورت مختصر از مجید و اتفاقایی که بین ما افتاد برات تعریف کردم؟ یادته اون روز تو هشت بهشت یه پسره نوجوون رو دیدم و ازت خواستم که بری؟ اون پسر داییم بود و بعد مدتها می دیدمش, اینکه چیا به همدیگه گفتیم و از شرایط هم با خبر شدیم اصلا مهم نیست اما موردی که ازش خواستم مهمه. از پسر داییم خواستم که مجید رو برام پیدا کنه و تا این لحظه هنوز موفق نشده. می دونی چقدر خوشحالم که هنوز موفق نشده؟؟؟ شاید تو دلت بخندی و بگی مگه دیوونم که به یکی ماموریت بدم و خوشحال باشم که موفق نبوده. نه اتفاقا نیستم, خوشحالم چون هر روز که بیشتر میگذره , بیشتر می فهمم مواجه شدن با مجید چقدر سخته, رو در رو شدن باهاش کم کم داره برام غیر ممکن میشه. باهاش رو به رو بشم و چی بگم؟؟؟ از خیانتم بگم؟؟؟ از خوابیدنام با حسام بگم؟؟؟ از انتخاب پول در برابر عشق واقعیِ اون بگم؟؟؟ تو به من بگو چی بگم وحیده؟؟؟ چه دلیلی میتونه کثافت کاری های منو توجیه کنه؟؟؟ اما یه وقتهایی خودم و منصفانه نگاه می کنم, از بالا, اونوقته که میتونم به خودم حق بدم که اینقدر عوضی باشم. چون اگه قراره من به مجید جواب بدم, پس دنیا هم باید به من جواب بده. به چه حقی مادرم جلوی چشمای من خودشو سوزوند؟؟؟ به چه حقی من تو دامن کینه اکرم و بچه هاش بزرگ شدم و یه روز خوش ندیدم و حسرت حتی یه لحظه عادی بودن به دلم موند؟ به چه حقی حسام بهم نارو زد و بهم تجاوز کرد؟ به چه حقی عاشق پسری شدم که می ترسیدم حقیقت رو بگم که مبادا به خودش صدمه بزنه؟ به چه حقی گیر پارسا افتادم که منو وادار به کثیف ترین کارا کرد تا به هدفش برسه؟؟؟ مگه من چه گناهی کرده بودم؟؟؟ مگه غیر از اینکه من یه بچه بودم با هزار تا آرزو مثل همۀ دخترای دنیا؟ چرا دنیا این کارو باهام کرد که حالا از هرزه بودنم بخواد شاکی باشه؟ خوب به من نگاه کن وحیده, خوب به چشمای یه جنده نگاه کن که تعداد خوابیدن با مردها و پسرها و زنها و دخترها از دستش در رفته, به هرزه ای نگاه کن که از دید دنیا و آدمهاش یه تیکه گوشت بیشتر نیست و حقش اینه که بمیره...
وحیده همچنان سکوت کرده بود و به چشمام خیره شده بود. مطمئنم داشت حرفای منو تو ذهنش آنالیز می کرد. یه نفس عمیق کشیدم.
- خوب فکراتو بکن وحیده, اگه واقعا مطمئنی ویدا اونی هست که تو ذهنت ساختی , من سر قولم هستم و تا تهش میرم اما اینو بدون تنها راه انتقام از آدمی که حتی نفس کشیدن هم براش اهمیت ندارن مرگه. با این چیزی که من الان می بینم اون زن همین الانش هم یه مرده متحرکه, پس کمک میکنم زودتر خودشو بکشه و خلاص شه و اینجوری تو هم ازش انتقامت رو گرفتی. اما اگه حتی ذره ای تردید داری برای اون افکارت که ویدا رو دشمن شماره یک و مقصر اصلی همه چی میدونه, به من فرصت بده به جفتتون کمک کنم و مقصر اصلی و طرف اصلی انتقام مون رو پیدا کنم. الان هیچ جوابی بهم نده, برو خوب فکراتو بکن و همه چی رو دوباره بررسی کن, هفته دیگه همین موقع با یه اس ام اس انتخابت رو بهم بگو و بدون که هر چی باشه انجام میشه...
بعد از پایان حرفم. دستای وحیده رو به آرومی ول کردم و بلند شدم. مشخص بود که افکار مختلف بهش حمله کردن.تو همون وضعیت تنهاش گذاشتم و از کافه بیرون رفتم...
شنبه صبح از خواب بیدار شدم, مثل روال کاری همیشه با ماهان رفتم سر کار و بازهم مثل همیشه بین ما سکوت بود. اما اینبار وقتی که ماشین رو توی پارکینگ ساختمون شرکت پارک کرد و همینکه خواستم پیاده بشم بدون اینکه به من حتی نگاهی بکنه گفت: یه ساعت دیگه بیا دفترم... نمیدونم چرا اما با گفتن کلمه "چشم"دستورش رو پذیرفتم.
وارد دفترش شدم و در رو بستم. ازم خواست که بشینم روی مبل میهمان. خودش هم بلند شد و اومد نشست جلوم. حس میکردم ماهان روی من نفوذ عجیبی داره... بابت همین هر وقت که جلوی ماهان میشستم دست پاچه و مضطرب میشدم و درعین حال از این حالت لذت می بردم. بازهم اون حسهای دوگانه لعنتی.. با صدایی ناخواسته و آروم بهش گفتم:" بفرمایید در خدمتم". به چشمهام زل زده بود و گفت:" دستت چطوره؟؟؟" از سوال ناگهانی اش در مورد دستم هول شدم و به دست بانداژ شده ام نگاه کردم, همین صبح بانداژ رو عوض کرده بودم. سرم روبالا بردم، به چشمهاش نگاه کردم...
- چیز خاصی نیست , نگران نباشین...
- با کسی هم در این مورد صحبت کردی؟؟؟
- اگه منظورتون نامزدمه , نه هنوز چیزی بهش نگفتم...
دستشو کشید روی صورتش؛ نگاهش رو از من برداشت و به میزش خیره شد.در همون حالت گفت: میتونی یه لطفی بهم بکنی و در این مورد با کسی حرفی نزنی؟؟؟
- چطور همچین توقعی دارین آقا ماهان؟؟؟ موضوع فقط بریده شدن دست من نیست. مساله مهم حرفهایی هست که من اون روز شنیدم و هنوزم فهمشون برام سخته. من حتی تردید دارم که شماها واقعا کی هستین و آیا واقعا برای کمک به یک همسایه تنها ،بهش کار دادین یا هدف دیگه ای دارین. چطور میتونم همچین موردی رو از نامزدم مخفی کنم؟؟؟
صورتش رو دوباره به سمت من برگردوند. کمی کلافه به نظر می رسید. همچنان با دست روی صورتش می کشید. ناگهان گفت: من هنوز نمی دونم اون روز دقیقا چی شده و چه حرفهایی رد و بدل. وحیده جواب تماس من رو نمیده و ویدا هم روزۀ سکوت گرفته. از شما هم نمی پرسم چون نمی خوام خاطرتون مکدر تر از اینی که هست بشه و وارد جریانی بشین که اصلا ربطی بهتون نداره.
صحبتای ماهان رو قطع کردم و گفتم: "آقا ماهان خاطِر من مکدر بشه یا نشه مهم نیست. اگه نمی دونین اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد من میتونم بهتون بگم. نظرتون چیه با این مورد که به دروغ به من و نامزدم گفتین که زوج هستین شروع کنیم؟ معنی حرفای خواهر ویدا که صحبت از بازی و نقشه می کرد و می گفت من هدف خوبی براتون هستم چی بود دقیقا؟ من با بقیه حرفاش کاری ندارم و خودمم خوب میدونم به من ربطی نداره آقا ماهان... اما خودتونم قبول دارین که این دو تا مورد بهم ربط داره... نه؟؟؟ من به ویدا و شما به عنوان یه همسایه دلسوز و مهربون اعتماد کردم, به رفت و آمد توی خونتون عادت کردم و بودن اونجا باعث میشد از تنهایی در بیام اما شما با دروغ با من شروع کردین و حالا توقع دارین به نامزدم هیچی از این جریان نگم؟ میشه برای چند ثانیه خودتون رو جای من بذارین؟؟؟"
چهره ماهان هر لحظه با شنیدن حرفهای من غمگین تر میشد. عذاب وجدان همه وجودم رو گرفته بود. هر لحظه بیشتر به این مورد ایمان می اوردم که ماهان اونی نیست که وحیده برام ترسیم کرده بوده اما حالا دیگه وارد بازی شده بودم و چاره ای جز این برخورد نداشتم. چند لحظه چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد و گفت: بهت قول شرف میدم که تو هیچ وقت در خطر نبوده و نیستی. ولی بدون هر کاری که می کنم برای حفظ یه زن نابود شده اس. ازت خواهش میکنم در این مورد و حرفهایی که شنیدی با کسی حرفی نزنی و بهم اعتماد کنی, ازت خواهش میکنم...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم. داشتم خفه می شدم. این دومین باری بود که یه مرد از من خواهش می کرد. یاد خواهش کردن مجید افتادم که ازم خواست نرم. یاد اون چشمهای گریانش افتادم. نفسم داشت بند می امد, بغض کردم و نا خواسته اشکهام سرازیر شد. بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. سریع به اتاق کارم رفتم..در رو از پشت قفل کردم. دوست داشتم با همۀ توان فریاد بزنم.
در مسیر برگشت داخل ماشین به ماهان گفتم:" به کسی چیزی نمیگم." از توی آینه منو نگاه کرد و گفت: "ممنونم." من هم به آینه نگاه کردم و پرسیدم: "حال ویدا چطوره؟ زخم گلوش چطوره؟ اصلا میتونم بیام ببینمش؟" نگاهش از من به سمت جلو رفت.گفت: حالش خوب نیست, میتونی بیای خودت ببینیش.
با ماهان وارد خونه شدم. ویدا روی کاناپه خوابیده بود. رنگش مثل گچ سفید.روی گلویِ زخمی اش چسپ زخم پوشونده شده بود. در همین حالت خواب هم مشخص بود که در وضعیت روحی خوبی نیست. اخماش تو هم بود و چشماش از زیر پلک دو دو میزد.
ماهان گفت: صبح مجبور شدم بهش قرص خواب آور بدم. نمی تونستم به حالِ خودش رهاش کنم. دستم رو روی صورت ویدا کشیدم. اولین بار بود که لمسش می کردم.صورتش هم مثل فُرم چهره اش به سردی یخ بود. از ماهان خدافظی کردم. رفتم خونه و بلافاصله به وان حموم پناه بردم.
زبونش رو روی کشاله رونم حس میکردم. با دو دست رویِ روتختی قرمز رنگ، چنگ می زدم. نگاهم به بالا خیره مونده بود. به سمتِ سقفی قرمز رنگ. سهیلا با زبونش یک خطِ خیس رویِ رونم کشید و امتدادش رو به کُسم رسوند. بعد خیلی آروم شروع به لیس زدن اطرافش کرد. به شیارِ کُسم که رسید شدت لیس زدن رو بیشتر کرد. هر چی شدت لیس زدن و برخوردِ زبونش در داخل کُسَم سریع تر میشد، بدن من هم به پیچ و تابِ شدید تری می افتاد. دست راستش روی شکمم خَزید و مثل یک مار سعی داشت تا به سینه هام برسه. دستش رو گرفتم و به سمت سینه هام کشوندم. اما..اما چرا دستش خیس بود؟! دستش رو از روی شکمم کَندَم و بالا گرفتم. دیدم نه تنها کل دستش خونیه بلکه از نوک انگشتهاش هم خون می چکه. صورتش رو بی مهابا از بین پاهام برداشت. حالا می دیدم که صورتش هم خونی شده. اومدم بهش بگم که چی شده سهیلا؟ که صدای خنده چندش آوری رو شنیدم ، بالافاصله سرم رو که برگردوندم؛ دیدم صدا؛ صدای خنده مادرم هست که رو کاناپه گوشه اتاق نشسته و به من نگاه میکنه. سرم رو که برگردوندم توی دست سهیلا همون چاقویی بود که ویدا میخواست خودش رو باهاش بکشه, با شدت هر چه تمام تر بلندش کرد تا توی تنم فرو کنه
با صدای جیغ از خواب پریدم, چند ثانیه طول کشید که متوجه بشم روی کاناپه هستم و هنوز حوله دورمه. سرم از شدت درد در حال انفجار بود. تحمل این کابوسهای لعنتی هر بار سخت تر از قبل میشد...
آخر هفته رفتم خونه ی پارسا. به اتاق سفید رنگم پناه بردم بلکه بتونم کمی آرامش داشته باشم. روی تخت دراز کشیده بودم که پارسا داخل شد. کنارم نشست و سریع دست بانداژ شده ام رو در دستش گرفت و گفت: چی شده؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: "هوس املت کرده بودم... این نتیجه اشه... تو برام درست میکنی؟:" چیز دیگه ای ازم نپرسید. با هم به طبقه پایین رفتیم و پارسا مشغول درست کردن املت شد. روی صندلی داخل اشپز خونه نشسته بودم و شروع کردم همه جریان روبراش توضیح دادن. در این حین هم اُملت حاضر شد. وقتی به آرومی مشغول خوردن بودم و پارسا هم به سیگارش پک میزد و حسابی رفته بود تو فکر... خط فکرشو -هر چی که بود- با سوالم پاره کردم:
- چرا داری به وحیده کمک میکنی؟؟؟ واقعا به خاطر قولی که دادی هستش یا می ترسی اگه عمل نکنی باهات دشمن بشه و چیزایی که ازمون میدونه رو بر ملا کنه؟؟؟
هیچ جوابی به سوالم نداد از جاش بلند شد . از یخچال یک شیشه آب به همراه یک لیوان برام آورد. نشست سر جاش...
- طبق چیزایی که گفتی , ماهان همون آدمی هستش که همه میگن. ریگی به کفشش نیست و قاپ کسی روهم نزده. ویدا هم که با این توصیفاتی که تو کردی مرده اش برامون ارزشی نداره. اگه وحیده هنوزم دنبال انتقام از خواهرشه همین به حال خودش بذاره که زنده بمونه بهتره. الان دیگه وقتشه بری سر وقت اون دوتای دیگه و سر از کار اونا در بیاری...
منو جوری جادو کرده بود که نمی تونستم زندگی بدون خودشو تصور کنم, این همه سردی و مرموز بودنش بازم تو عمق علاقه ام بهش تاثیری نداشت. شاید از اولش هم همین صفاتش بود که منو به سمتش میکشوند:
- پارسا؟ حالت خوبه؟ من نگرانتم. تو از شب عروسی به اینور خیلی عوض شدی. مشکلی پیش اومده؟ اگه من کاری کردم بهم بگو... من طاقت از دست دادنت رو ندارم, میفهمی ندارم...
- نگران نباش, همه چی عادیه, تو منو از دست نمیدی, خیالت راحت...
از جاش بلند شد و چند تا مورد به کبری گفت و رفت. حسابی تو فکر رفته بودم که صدای پیامک گوشیم اومد. از وحیده بود و قطعا بلاخره فکراشو کرده بود. با کمی دلشوره پیامو باز کردم که فقط شامل دو کلمه میشد: کمکم کن
درسته فقط دو کلمه بود و در قالب یک متن بود اما یک دنیا غم و ناراحتی و سر درگمی رو پشت این پیام حس کردم. پیام وحیده شرایط روحیم رو از اونی که بود بدتر کرد. رفتم طبقه بالا. کلید اتاق پریسا رو از اتاق خودم برداشتم و واردش شدم. لپتاب کنار کامپیوترش بود. برش داشتم و رفتم.رو تختش نشستم. روشنش کردم و روش یاهو مسنجر نصب کردم, آی دی و پسوورد پریسا رو از حفظ بودم. به تنها کانتکتش که کویر بود پیام دادم: نیاز دارم با یه غریبه حرف بزنم
چند روز گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد, روندِ تکراریِ سرِ کار؛ تنها سرگرمی و دلخوشیم بود, حتی به رفت و برگشت مسیر با ماهان - با اینکه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد- عادت کرده بودم. شب بود و داشتم کتاب پی دی اف هری پاتر رو -که از اینترنت دانلود کرده بودم- میخوندم. از هری خوشم اومده بود, چقدر شبیه هم بودیم. صدای در اومد, وقتی بازش کردم ویدا بود و به نظر از آخرین باری بود که دیده بودمش سر حال تر میرسید:
- سلام, میشه بیام تو...
- سلام, بفرما...
تابلو بود که داره سعی میکنه یه لبخند رو لباش باشه اما خیلی موفق نبود. همینجوری وسط هال ایستاده بود تا بالاخره بهش گفتم چرا وایستادی خب , بگیر بشین... یکمی مکث کرد و گفت: اومدم باهات حرف بزنم... خندم گرفت و گفتم: حتما باید وایستاده حرف بزنی, نمیشه بشینی؟؟؟ برای چند ثانیه یه لبخند واقعی زد و نشست. پاهاشو به هم چسبونده بود و مشخص بود از حرفی که میخواد بزنه معذبه:
دستت چطوره؟؟؟
- خوبه بابا , فقط یادگاریِ جاش مونده, منم که کم یادگاری ندارم رو دستم, اینم روش...
- من اومدم ازت معذرت خواهی کنم فرشته, ببخشید که اون روز اون جوری شد و تو صدمه دیدی, از فکر اتفاقی که برای تو افتاد دارم دیوونه میشم...
- بیخیال , اینقدر پیچیده اش نکن, دعوا بین همه هست, حالا اون روز آبجیت انگاری دلش پر بود , از شانس تو منم اونجا بودم, هر چی بود بخیر گذشت. حال خودت چطوره؟؟؟
- بد نیستم اما... ماهان بهم گفت که قبول کردی در این مورد چیزی به کسی نگی, ازت ممنونم. نمیدونم چجوری باید جبران کنم...
- کاری نکردم که کسی بخواد جبران کنه, اینجور که من متوجه شدم ماهان نگران سلامتی تو هستش و برای اینکه فشار بیشتری بهت وارد نشه ازمن خواست که به کسی نگم. منم قبول کردم. همین... در هر صورت فقط یه دعوای خانوادگی بود به من ربطی نداره...
- یه معذرت دیگه هم برای اینکه بهت دروغ گفتم که زن و شوهریم...
حرفشو قطع کردمو گفتم: بیخیال ویدا جان... منم حالا اون لحظه جو گرفتتم و شاکی شدم که چرا بهم دروغ گفتی, وگرنه به من یا هر کس دیگه ای چه که چه رابطه ای دارین شما دوتا. اصلا موضوع مهمی نیست که داری خودتو بخاطرش ناراحت میکنی, فقط تنها مشکل اینه که آخرش بهم آش درست کردن یاد ندادی که اصلا و ابدا ازش نمیگذرم... گفته باشم...
دوباره یه لبخند واقعی دیگه زد.ظاهرا دیگه حرفی برای گفتن نداشت و سکوت کرد... اینبار من شروع کردم به حرف زدن و گفتم: چرا از ماهان نمیخوایی که ببردت سر کار؟ اینجوری روحیه ات عوض میشه... یکمی من و من کرد و گفت: خودمم بهش فکر کردم اما فکر میکنم به هیچ دردی نمیخورم, میترسم براش دردسر بشم بیشتر...
- ای بابا این حرفا چیه میزنی آخه, چرا اینقدر اعتماد به نفست کمه تو بشر؟ اگه بدونی چه خنگولایی دارن اونجا کار میکنن به عقل ماهان برای استخدام اینا شک میکنی...
ایندفعه بیشتر از لبخند بود. کامل خندید. در ادامه گفتم: قسمتی که دادن دست من کارش خیلی زیاده, من هم ترجمه ها رو باید انجام بدم و هم بایگانی و مرتب کردن نامه ها و فایها. بعضی روزا واقعا وقت کم میارم و کلافه میشم. نظرت چیه تو بیایی پیش من , میتونی حد اقل تو بایگانی و مرتب کردن بهم کمک کنی. کاری نداره خودم بهت یاد میدم...اینجوری هم من کارم سبک تر میشه و هم تو سرت گرمه. بلکه با حضور جنابعالی این آقا ماهان یکمی روحیه بگیره و از این عُنق منکسرگی در بیاد. دوباره خندش گرفت و گفت که فکراشو میکنه.
فرداش خواب آلود رفتم توی پارکینگ تا سوار ماشین ماهان بشم. وقتی که نشستم متوجه شدم که ویدا کنار ماهان نشسته. بهم سلام کرد. خواب از سرم پرید. اصلا فکرش رو نمی کردم که با یک بار گفتن حرفم رو قبول کنه. منهم از خوشحالی با روحیه و بشاش بهشون سلام کردم. برای چند ثانیه چشمهای من و ماهان توی آینه با هم تلاقی شد. ماهان گفت: حداقلش اینه که دیگه احساس راننده آژانس بودن ندارم. من و ویدا جفتمون خندمون گرفت.
با اشتیاق برای ویدا کارهایی که میتونه بکنه رو توضیح دادم. از یک اتاق دیگه براش یه صندلی خوب هم دو دره کردم. قرار گذاشتیم یه قهوه ساز هم بیاریم و هر وقت فرصت شد از خودمون حسابی پذیرایی کنیم. ویدا همه سعی خودش رو داشت میکرد که روحیه اش رو بالا نگه داره اما همچنان تو حفظ ظاهر افتضاح بود. کاملا مشخص بود که از داخل داغونه. وسطهای روز بود و باید یه نامه رو با خود ماهان هماهنگ میکردم. به همین دلیل وارد دفترش شدم. ولی ماهان ازمن خواست درو ببندم. روحیه اش خیلی بهتر از روزهای قبل بود به نظرم.
- نه میدونم چجوری باید ازت تشکر کنم و نه اینکه چجوری تونستی راضیش کنی...
با لبخند بهش گفتم: احتمالا ترجیح داده به جای اینکه قرص خواب به خوردش بدن بیاد اینجا. لازم به تشکر نیست. من فقط یه پیشنهاد ساده بهش دادم که قبول کرد, شاید منتظر بود یه غریبه تایید کنه که اگه بیاد سرکار عیبی نداره. خیلی کنجکاوم بدونم چه بلایی سرش اومده که تا این حد اعتماد به نفسش کم شده.
- به هر حال ممنون, تو باعث شدی بازهم برای نجاتش امیدوار بشم و یه روزنه ای باز بشه برای برگشتش به زندگی, شاید یه روز خودش همه چی رو بهت گفت, مهم اینه که تو حاضر شدی بهش کمک کنی و من هر جور بخوای اینو جبران میکنم.
سرنوشت من با سرنوشت این دو خواهر تلاقی پیدا کرده بود و منی که خودم هر روز ضعیف تر و تنها تر میشدم؛ در ظاهرنقش کسی رو بازی میکردم که مثلا داره به دیگران کمک میکنه... اما... فکر پارسا یه لحظه ولم نمیکرد. در کنار پارسا احساس تنهایی عجیبی میکردم. انگار فقط یه کالبد خالی کنارت باشه اونجوری بود. مثل وقتهایی که برای خودت یه آدم آهنی بخری و باهاش حرف بزنی... نکنه ترسیده باشه؟ نکنه فقط برای نشکستن دل من بهم جواب مثبت داد و حالا توش مونده؟ این فکر به طرز غریبی تحقیرآمیز بود...
هر روز که می گذشت - حد اقل در ظاهر- شرایط روحی ویدا به نسبت بهتر میشد.استعدادش برای کار خیلی خوب بود و خیلی زود با هم هماهنگ شدیم. همه مکالمه ها و صحبتامون-حتی وقتهایی که داشتیم قهوه می خوردیم- در مورد موضوعات کاری بود.
آخر شب بود و طبق روال شبهای گذشته لپ تاب پریسا رو -که با خودم به خونه جدید آورده بودم- روشن می کردم تا پیامهای یاهو رو چک کنم.. بلاخره کویر جوابمو داد و برای فردا شبش قرار گذاشت که حرف بزنیم. حالا حس پریسا رو کامل درک می کردم که گاهی وقتا آدم لازم داره با یه غریبه که نه اون منو میشناسه و نه من اونو حرف بزنه . اما در عین حال اون دلچرکینی سر جاش بود. من باید قادر میبودم با پارسا حرف بزنم نه یه غریبه. شاید برای همین عمدا با لپ تاپ پریسا دوست داشتم این کارو انجام بدم. کویر با این که قبول کرده بود و بهش ثابت شده بود من پریسا نیستم اما همچنان با طعنه و غیر مستقیم بهم می رسوند که دارم براش داستان میگم. برای منم اهمیت نداشت , مهم این بود که با هر تفکری که داره اما با حوصله و دقیق نوشته های منو می خوند. این رو از سوالهای ریز و نکته سنجی که می پرسید متوجه شده بودم... به خودم که اومدم کویر برای من تبدیل شده بود به یه همدم یا شاید حکم همون کشیش مسیحی ها رو داشت که با اعتراف کردن به اشتباهاتم؛ حس سبکی و تخلیه روحی رو به من هدیه می کرد.
بهمن ماهِ سرد و بی بارشی بود. آدم حس می کرد تا مغز استخونش تیر می کشه. همه چی در ظاهر عادی و تکراری بود, ویدا فقط ظاهرش عوض شده بود اما همچنان همون موجود بی انگیزه و بی روح بود. میشه گفت از یک جنازه توی قبر به یک جسد متحرک تبدیل شده بود. شاید می خواست اینجوری دل ماهان رو خوش کنه. شاید اینجوری بودن باعث میشد کمتر عذاب بکشه. هر چی که بود توی چشماش جز نا امیدی و درد چیزی نمی دیدم. اوضاع منم همچین بهتر از ویدا نبود. پارسا همچنان با من سرد بود و دلیلشم نمیگفت. چند بار که خواستم باهاش سکس کنم بهم گفت تمرکز نداره و پشتشو میکرد و می خوابید.. برای نزدیک شدن به مانی و الهه هنوز هیچ ایده ای نداشتم, میشه گفت هیچ تمرکزی برای فکر کردن بهش نداشتم. به این روز مرگی و بودن با ویدا عادت کرده بودم... از اینهمه فشار داغون بودم...
یه روز که کارم کمتر بود بازم حسابی به فکر فرو رفته بودم. با صدای ویدا به خودم اومدم...
- چی شده فرشته؟ چرا اینقدر تو فکری؟؟؟
برگشتم و بهش نگاه کردم, کمی متعجب بودم از این که نه تنها برای ویدا مهمه که من تو فکر هستم بلکه حتی عنوانش هم میکنه. آخرین باری که حالمو پرسیده بود به خاطر دستم بود که اونم یه جورایی خودشو مقصر می دونست اما حالا داره بهم میگه چی شده؟! یعنی من براش مهم هستم؟ نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم. چت کردن با کویر و درد و دل کردن باهاش باعث شده بود احساس کمبود همصحبت نداشته باشم اما... از طرفی این سوال حدودا محبت آمیز ویدا به دلم نشست. همینجور داشتم نگاش می کردم که گفت: همه اش تو فکری فرشته, هیچ کسی رو تا حالا ندیدم که اندازه تو بره تو فکر, با نامزدت اتفاقی افتاده؟؟؟
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم. نمی دونم چرا این کارو کردم. همچنان داشت بهم از اون نگاه هایی که نمیشد معنیش رو فهمید ،می کرد. گفت: مطمئنی دوسش داری؟ مطمئنی عاشقشی؟؟؟ بازم سرمو به علامت تایید تکون دادم. یه نفس عمیق کشید و حرفی که میخواست بزنه رو قورت داد. دیگه چیزی نگفت و به کارش مشغول شد .
شب به پارسا زنگ زدم و گفتم که هر چی فکر می کنم راهی برای نزدیک شدن به مانی و الهه پیدا نمی کنم. پارسا گفت: اینو بسپار به من. منتظر باش بهت خبر بدم که چیکار کنی... ویدا موقع برگشتن بهم گفته بود که شام برم پیششون. اولین بار بود که من رو دعوت می کرد و البته گفته بود اگه نامزدت هم هست با هم بیایین که من هم بهش گفتم که پارسا نیست. نکته جالب در مورد هم ماهان و هم ویدا این بود که هیچ کنجکاوی ای در مورد من نداشتن و حتی یک بارم ازم نپرسیدن من کی هستم و از کجا اومدم و چرا تنها زندگی میکنم. اینجا بود که لذت زندگی کنار آدمهایی که فضول نیستن و لازم نمیدونن که سر از کار همه در بیارن رو چشیدم و از این روحیه شون خیلی خوشم اومد..
قبل از اینکه برم خونه شون رفتم بیرون و یه کادو برای ویدا خریدم. ماهان در رو برام باز کرد و اولین بار بود که کمی روی خوش در برخوردش داشت. کادو رو به ویدا دادم و گفتم این برای اینه که این مدت خیلی بهش زحمت دادم و بابت اینکه سفارش منو کرده و کار برام جور کرده. فکر کنم واقعا از این کارم خوشحال شد چون بلاخره یه برق شادی توی چشماش دیدم. از اینکه یکی کارشو دیده و قدرشو دونسته. چیزی که این اواخر حس میکردم پارسا نمیکنه. انگار خرد شدن استخونهام توسط اون پنج تا روانی وظیفه ام بوده و واقعا برای پارسا حکم یک معامله رو داشت...
بعد از شام ویدا از ماهان خواست که از خاطرات دوران دانشجویی بگه و ماهان هم حسابی سنگ تموم گذاشت و مارو خندوند, واقعا تسلطش روی حرف زدن و کلمات عالی بود و آدم نا خواسته میخ شنیدن حرفهاش میشد..
چند روز گذشت و همچنان خبری از پارسا نبود. برای انجام کاری، اتاق یکی دیگه از کارمندا بودم در حین صحبت با یکی از همکارها، یهو صدای هم-همه و پشت سرش صدای احوال پرسی از سالن شرکت بلند شد. رفتم بیرون تا ببینیم کی اومده که اینجوری همه باهاش سلام و احوال پرسی میکنن. اکثرا دورش حلقه زده بودند و حسابی از دیدنش خوشحال بودن. بلاخره دورش که خلوت شد متوجه شدم که یه خانومه. پالتو پوست شیکی تنش کرده بود. عینک دودیش رو برده بود بالا روی موهاش. چهره نسبتا گیرایی داشت و میشه گفت زیبا هم بود. از طرفی قیافه ش به شدت برام آشنا بود.به سمت راه رو که منتهی میشد به دفتر ماهان قدم زد, وقتی از کنار من رد شد بدون اینکه بهش سلام بکنم فقط نگاهش کردم, اون هم در حد یک لحظه به من نگاه کرد و از کنارم رد شد. وارد اتاقم که شدم از ویدا پرسیدم که این زنه کی بود- که تا این حد قیافش برام آشنا بود- تو دیدیش؟ ویدا بی تفاوت گفت: نه ندیدم اما متوجه شدم که یکی اومد که اکثرا میشناسنش... حس کنجکاویم حسابی فعال شده بود. از اتاق کناری خانوم موحدی رو صدا زدم و ازش پرسیدم که این خانومه کی بود؟؟؟ یه لبخند مغرورانه ای زد- انگاری از یه راز مهم خبر داره- و گفت: خب حق دارین که نشناسین, جدید اومدین و اگه قدیمی بودین مگه میشد که نگار خانوم رو نشناسین. یه هو توی دلم خالی شد و فهمیدم که چرا قیافه زنه برام آشنا بود، قبلا بارها عکسشو دیده بودم. خودمو کنترل کردم و گفتم: خب این نگار خانوم چیکاره است ؟ قبلا اینجا کارمند بوده؟؟؟ بازم همون قیافه قبلی رو به خودش گرفت و گفت: بله ایشون اینجا کار می کردن اما نه یه کارمند معمولی, نگار خانوم دختر آقای مردانی هستن که شریک قبلی پدر آقا ماهان بودن. نگار خانوم مسئول بقیه بودن و یه جورایی هماهنگ کننده همه کارمندا. خیلی هم دختر مهربون و فهمیده ای هستن و با اینکه اون موقع ها سنشون کم بود اما مدیریت توی خونشون بود... کمی مکث کردم. داشتم بیشتر به نگار که تازه دیدمش فکر میکردم. موحدی تو ادامه گفت: البته همه چی این نیستا... بهش گفتم خب دیگه چی هست ؟ بگو خب... صداشو آهسته تر کرد و گفت: اون روزا پدر آقا ماهان هنوز زنده بودن و خودشون مدیریت اینجا رو داشتن و آقا ماهان معاون بودن, یه جورایی شرکت رو آقا ماهان و نگار خانوم می چرخوندن... گفتم خب اینو که شنیده بودم آقا ماهان قبلا معاون بوده اینجا... آب دهنشو قورت دادو بازم صداشو آهسته تر کرد و گفت: پدراشون شرکای قدیمی بودن و سالها با هم رفت و آمد داشتن و یه جورایی آقا ماهان و نگار خانوم با هم بزرگ شدن و همه می دونستن که عاشق هم هستن و قراره ازدواج کنن...
نگاهم بی اختیاررفت سمت ویدا که دیگه چهره بی تفاوتی نداشت و با دقت داشت به حرفای موحدی گوش میداد. موحدی ادامه داد که:
-بعد ازاینکه بابای آقا ماهان تمام شرکت رو از آقای مردانی خرید، بینشون اختلاف افتاد و آقای مردانی فکر کردن که سرشون کلاه رفته، به یک سال نکشید که بابای آقا ماهان فوت شدن و برادر بزرگشون شدن همه کاره شرکت. آقای مردانی توقع داشت که سهامش برگرده اما برادر آقا ماهان گفتن شما سهمت رو فروختی و دیگه طلبی نداری و یه روز دعوای شدیدی توی همین شرکت بینشون بپا شد, این وسط آقا ماهان و نگار خانوم هم گیر افتاده بودن. میگن سر همون قضیه نگار خانوم غیبش زد. ما دیگه از جزییات خبر نداریم اما از اون موقع دیگه نگار خانوم رو کسی ندیده بود تا امروز...
موحدی، که از گفتن چیزایی که ما نمی دونستیم حسابی خر کیف شده بود با لبخند از اتاق خارج شد و ما رو با کلی فکر تنها گذاشت. من به ویدا فکر میکردم و قطعا ویدا به نگار و ماهان. می تونستم تو چشمهاش استرس و نگرانی خاصی ببینم. بر خلاف آدمی که از نظراتش میشد فهمید که دیگه به عشق و عاشقی اعتقادی نداره و ماهان صرفا براش یه دوست ساده است اما حالا رفته بود تو فکر و نگران بود. اما جالب تر خودم بودم. در نهایت تعجب و ناباوری نگرانی ویدا به منم سرایت کرد.حس کردم که حتی منم براش نگرانم و اگه تا چند وقت پیش طبق نقشه پارسا قرار بود از نگار برای جدایی ماهان از ویدا استفاده کنیم حالا برعکس شده بود و از وجود نگار حس خوبی نداشتم. بعد یک ساعت، دیگه طاقت نیاوردم و پاشدم چند تا پرونده و نامه رو گرفتم دستم که برم دفتر ماهان و چند تا سوال الکی ازش بپرسم. با انگشتم چند تا در زدم و بدون اینکه ماهان بگه بیا تو در و باز کردم و رفتم داخل.
- سلام ببخشید مزاحم شدم, این چند تا مورد مهم بود و نمیشد صبر کرد.
- اوکی مشکلی نیست. بیارشون...
پرونده ها رو همراه با نامه ها گذاشتم روی میز و نشستم جلوی نگار. وانمود کردم که اصلا حضورش برام اهمیت نداره و نگاهم سمت ماهان بود اما سعی داشتم زیر چشمی نگاهش کنم. حسابی زیر نظر داشتمش.
خانوم نصیری... خانوم نصیری؟... فرشته خانوم؟
بله؟ , جانم...
نفهمیدم ماهان از این تو فکر رفتنم لبخند به لبش اومد یا از جانم گفتن من. پرونده ها رو گرفت جلوم و گفت: پی نویس کردم که چیکار کنی با هر کدوم. از دستش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون, موقع رفتن متوجه سنگینی نگاه نگار شدم. وارد اتاق خودم شدم و دیدم که ویدا همچنان تو فکره و کار نمیکنه. وقتی نشستم شروع کرد به نگاه کردنِ من. انگار می دونست که من اصلا برای چی رفتم دفتر ماهان و حالا منتظر یه جواب بود. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:نتونستم چیزی بفهمم, نشسته بود روی مبل مهمان وتمام مدتی که من بودم ساکت بودن و حرفی نزدن. ویدا که حالا وضعیت چهره و چشمهاش نگران تر شده بود فقط گفت: مرسی...
عصر شد وبالاخره نگار رفت. موقع برگشتن وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم, ویدا پیش من روی صندلی عقب نشست. ماهان از این حرکتش تعجب کرد اما من میفهمیدم چرا اینکارو کرده. اما هر دو ترجیح دادیم چیزی بهش نگیم. بارون قشنگی میومد و ویدا کل مسیر نگاهش به پنجره و خیابون بود. وقتی وارد ساختمون شدیم. خواستم ازشون خدافظی کنم که ویدا گفت: فرشته امشب میشه من مزاحمت بشم؟
یکمی بهش نگاه کردم و بعدش به ماهان و با تردید گفتم: خواهش عزیزم تو مراحمی. ماهان بهش گفت: ویدا اصلا جای نگرانی نیست. ویدا بهش توجه نکرد و وارد خونه شد که بره لباس برداره. رو به ماهان گفتم: شما نگران نباشین, من سعی میکنم آرومش کنم... ویدا برگشت و بدون اینکه به ماهان توجهی کنه لباس به دست منتظر بود تا درو باز کنم . ماهان بهش گفت: بین من و نگار دیگه هیچی نیست, اون رابطه خیلی وقته که مرده. ویدا نه نگاهش کرد نه چیزی گفت. من درو باز کردم و همینکه در باز شد سریع رفت داخل. از ماهان خدافظی کردم و منم رفتم داخل.
ویدا لباسش رو عوض کرد. یه پتو ازمن گرفت و روی کاناپه رفت بعد پتو رو کامل روی سرش کشید و خوابید یا بهتر بگم که مثلا خوابید. می دونستم که الان هر حرفی بی فایده اس. تا صبح نه اون درست و حسابی خوابش برد و نه من. البته من کویر رو داشتم که براش درد و دل کنم و از شرایطم بگم...
سر کار بینمون سکوت بود تا اینکه من به حرف اومدم: چرا داری اینجوری میکنی؟؟؟ مگه نشنیدی ماهان چی گفت؟ به نظر من نمی خوره آدمی باشه که دروغ بگه یا الکی حرفی بزنه, اون رابطه هر چی بوده تموم شده... ویدا سرش پایین بود و سرش شروع به لرزش خفیفی - شبیه اون روز درگیریش با وحیده -کرد. بعد سرش رو بالا آورد. اشک رو توی چشمهای لرزونش می دیدم. سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده. گفت: من هیچ حقی ندارم که بخاطرش بجنگم , من جایگاهی ندارم که بخوام به ماهان خرده بگیرم یا نگیرم.
از رو صندلی بلند شدم و رفتم جلوش. زانو زدم و دستهاش رو گرفتم, بهش گفتم: ویدا فکر نمی کنی لازمه با یکی درد و دل کنی و هر چی تو دلت هست بگی ؟ من بهت قول میدم حداقل شنونده خوبی باشم و تو هم حداقل کمی سبک بشی. بهم نگاه کرد و هچی نگفت, منو یاد اون شبی انداخت که از وحیده خواستم داستانشو برام بگه. حالا داشتم همون درخواست رو از ویدا میکردم و واقعا کنجکاو بودم از زبون ویدا همه چی رو بشنوم. سر تکون داد و با گفتن روش فکر میکنم مشغول کارش شد. فهمیدم نمیخواد حرف بزنه.
بازم مثل دیشب موقع جدا شدن از هم، ویدا بهم گفت: امشبم میتونم بیام پیشت؟ بهش گفتم آره عزیزم این که پرسیدن نداره.
به ماهان نگاه کردم. سرم و به علامت تایید اینکه همه چی تحت کنترله تکون دادم. حالا دلم برای اونم می سوخت... وارد خونه که شدیم گوشیم زنگ خورد. پارسا پشت خط بود. رفتم توی اتاق و بعد یه احوال پرسی ساده، خیلی کوتاه و مختصر بهم گفت:" به وحیده بگو بره رضایت بده تا سعید از زندان آزاد بشه , بعدا جزییات رو بهت میگم." درخواست پارسا حسابی غافلگیر کننده و عجیب بود, یعنی چه نقشه ای تو سرشه؟
برگشتم تو هال. ویدا پرسید: فرشته مشروب داری؟
بعد از درخواست پارسا حالا این سوال ویدا بود که منو غافلگیر کرد. چند لحظه فکر کردم که چه علتی میتونه باعث بشه که این در خواست رو از من بکنه! یه هو یادم اومد اون روزی که من و ویدا انبه ها رو توی یخچال جا می دادیم... یه شیشه وودکا توی یخچال بود. بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم و اون شیشه وودکا رو به همراه دو تا استکان اوردم. بعد یه آلبوم از انریکه گذاشتم و چراغها رو کاملا خاموش کردم.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#83
Posted: 1 Apr 2017 18:30
ادامه قسمت ٢
حالا فقط نور تیر چراغ برق بود که کمی هال رو روشن می کرد. یه محیط خلسه آور و رویایی برای دو نفر که زندگیشون کابوسی بیش نبود. دو تایی با هم یه شیشه کامل رو خوردیم. من یکمی مست شده بودم و شروع کرده بودم به جک گفتن و مسخره بازی. کارمندای شرکت رو سوژه می کردم و اداشون رو در می آوردم و با هم می خندیدیم. باورم نمیشد که ویدا بلد باشه یا بتونه اینجور بخنده.از خنده اشکش دراومده بود.
نمیدونم چطور شد که کارمند کم آوردم و توی حرفام رسیدم به ماهان و یه جا ادای اونو در آوردم, ویدا از اینهم خندش گرفت اما یکدفعه خنده اش تبدیل به گریه شد. بدون اینکه ازش بپرسم چیزی گفت: میدونی فرشته؟ گاهی آرزو میکنم کاش هیج وقت نمی دیدمش...
پس بالاخره شروع کرد به حرف زدنِ با گریه و من هم نا خواسته بهمراهش اشک می ریختم...
ویدا همه چی رو گفت ( داستان های ضربدری ناخواسته و زندگی پس از ضربردی )
هر چی هم جلو تر میرفت , بیشتر مست میشد و حرفاش احساسی تر. ویدا هم مثل وحیده فکر میکرد و خودش رو مقصر همه چی می دونست.از فلج شدن باباش تا فلاکت مادر و برادرش . از همه مهم تر روی وحیده تاکید داشت. ویدا میگفت که آیندۀ وحیده رو نابود کرده. انگار داشت بلند بلند فکر میکرد چون میگفت باید از اول همه چی رو به وحیده توضیح میداده تا کار به اونجاها و اون بازی دادنهای الهه و سعید و مانی نکشه. جمله آخرش جواب سوال ابتدای شب رو- که ازش درباره علت این طرز برخوردش با ماهان پرسیده بودم- داد:
من یه بار برای عشق دست و پا زدم که نتیجه ای جز غرق شدن بیشتر برام نداشت
همونجا در حین حرف زدن خوابش برد. خیلی وقت بود اینقدر مشروب نخورده بودم و منم حسابی گیج شده بودم. تلو تلو خوران براش پتو آوردم و انداختم روش. کنارش روی زمین دراز کشدیم و بیهوش شدم. صبح با صدای در خونه از خواب پریدم. ویدا هنوز خواب بود. به سختی خودم رو به در رسوندم. ماهان بود که با چهره نگران گفت: خوبین؟ با صدای خواب آلود بهش گفتم: آره خوبیم , شب دیر خوابیدیم , ساعت چنده؟ ماهان گفت: اوکی بگیرین بخوابین , امروز نمیخواد بیایین. این جمله ماهان بزرگ ترین هدیه ممکن بود. برگشتم و دوباره کنار ویدا خوابیدم.
حوالی ظهر از خواب بیدار شدیم, ویدا گفت که میخواد بره خونه شون دوش بگیره. بهش گفتم: برمیگردی که ناهار رو با هم بخوریم؟؟؟ سوالم بیشتر شبیه یه درخواست خواهش مانند بود. یه لبخند محو مهربون زد و گفت: باشه میام. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم حموم. حالا کمی سر حال شده بودم و می تونستم حرفای ویدا رو تو ذهنم آنالیز کنم.
هر چی بیشتر فکر می کردم , بیشتر به قربانی شدن ویدا و وحیده و ماهان تو این جریان پی می بردم... وحیده یه سری پیش فرضها از ویدا در ضمیر ناخود اگاهش داشته. پیش فرضهایی که همگی ناشی از شرایط و جو خونه و برخوردهای بزرگ ترانه و سخت گیرانه ویدا بوده.پیش فرضهایی که الهه و مانی و سعید بدقت ازوجودش در ضمیر ناخوداگاه وحیده مطلع بودند ودر جهت پیشبرد نقشه هاشون ازش استفاده کردن. پس بیخود نیست که در ذهن وحیده این جمله که " همه چیز تقصیر ویدا هست " حک شده.
یه گند بزرگ... زندگیهای ایرانی.. اینکه همه از همدیگه انتظار دارن و حرفهاشونو به هم نمیزنن... ویدا هم اشتباه میکنه که از اول بهش چیزی نمیگه و فکر میکرده همه چی تحت کنترلشه.فکری که کاملا غلط بوده.در اصل هم ویدا و هم وحیده تحت کنترل بازی دقیق و حساب شدۀ الهه بودن. و این الهه بوده که اونها رو کنترل می کرده. و نهایتا همه چی به تلخ ترین شکل ممکن برای ویدا و وحیده تموم شد. و الان هم وحیده به جای اینکه برای باز سازی خودش با ویدا متحد بشه، هنوز هم با افکار منفی خودش نسبت به ویدا درگیره.از طرفی دیگه، ویدا هم خودش رو یه شکست خورده کامل میبینه و هیچ حقی برای خودش قائل نیست.
حالا همه حقیقت رو می دونم, پارسا راست میگفت و نمیشد صرفا روی حرفای وحیده قضاوت کرد. مشتاق بودم هر چی زودتر نقشه پارسا برای اون الهه و مانی عوضی رو بدونم و با همه وجودم انجامش بدم. ویدا ظهر برگشت و با هم ناهار درست کردیم- به عبارتی هم صبحونه و هم ناهار- به وضوح رابطه اش با من خوب شده بود.
عصر، وقتی که ماهان از سر کار برگشت، ویدا به خونه ماهان برگشت. بالاخره فرصت مناسب شد و به وحیده زنگ زدم. سر کلاس نبود و میشد باهاش حسابی حرف زد. بدون هیچ اظهار نظر و قضاوتی، هر چی اتفاق افتاده بود رو- در طول نزدیک به دو ساعت -براش تعریف کردم.اونقدر که دهنم خشک شده بود. بازم اجازه ندادم که سریع جواب بده و ازش خواستم بره و خوب به حرفایی که شنیده فکر کنه. آخر سر بهش جریان خواسته پارسا رو درباره سعید گفتم که اونم تعجب کرد و گفت این کارو نمیکنه. این واکنش برام قابل پیش بینی بود و ازش خواستم اگه میتونه فردا که چهار شنبه هست بیاد تهران تا حضوری ببینمش.
وحیده رو بردم خونه پارسا و بهش گفتم که پارسا خودش حضوری برات همه چی رو توضیح میده... پارسا بعد تموم شدن سیگارش رو به وحیده کرد و گفت: اینجور که از فرشته شنیدم برای جدا کردن ماهان از ویدا دچار تردید شدی و البته اون زندگی ای که خواهرت داره به نظرم فرق چندانی با مردن نداره. فکر نکنم دلیلی داشته باشه که بخواهییم بیشتر رو ویدا و ماهان تمرکز کنیم. فقط می مونه الهه و مانی. من یه نقشه برای نزدیک شدن و ضربه زدن بهشون دارم. اما برای این نقشه ام به سعید احتیاج دارم. اینجور که من متوجه شدم بعد از اینکه سعید به زندان میفته، الهه به بهونه گرفتن مهریه همه اموال سعید رو به نام خودش میکنه. انگار از سر کارش هم اخراجش کردن. الان سعید چیزی برای از دست دادن نداره و آماده است تا هر کاری برای تلافی رودستی که از الهه خورده بکنه. فقط نیاز به یه نقشه و صد البته یه حامی داره. از طریق وکیلم قرار یه ملاقات حضوری و بدون شنود رو با سعید برات میذارم. میری دیدنش و بهش میگی به شرط این رضایت میدی که بیاد بیرون که تلافی همه اینا رو سر الهه در بیاره. سعید دوران محکومیت عمومی رو گذرونده و الان اگه رضایت بدی سریع آزاد میشه. وقتی هم که اومد بیرون ، بسپرینش به من تا بعد بهتون بگم چیکار باید بکنیم...
وحیده، متفکرانه اما با تردید به حرفای پارسا گوش داد. بعد چند دقیقه فکر کردن به پارسا گفت: کی وقت ملاقات میگیری؟ پارسا که یه سیگار دیگه روشن کرده بود ، بعد از اولین پکی که زد رو به وحیده گفت: شنبه.
به چهره نگران وحیده خیره شد بودم. رو به پارسا گفتم: منم میتونم باهاش برم؟؟؟ پارسا یه نگاه متفکرانه بهم کرد و گفت: فکر نکنم مانعی باشه اما از وکیلم می پرسم...
حال وحیده وقتی که فهمید من تصمیم دارم موقع ملاقات کنارش باشم،کمی بهتر شد. بعد از تمام شدن کارها وحیده ازمون خداحافظی کرد و رفت. بعد یه ساعت من هم حاضر شدم که برم. رو به پارسا گفتم: منم میرم دیگه، امشب با ویدا قرار گذاشتیم یه فیلم ببینیم.
پارسا که همچنان نگاه متفکرانش روی من بود. گفت: فکر نمی کنی بیش از حد درگیر این دو تا خواهر شدی؟
از لحن سوالش واز اینکه نمی دونستم پشت این سوال چه هدفی داره، خوشم نیومد و مثل خودش سوالش رو بی جواب گذاشتم و از خونه بیرون زدم.
ویدا برای سومین شب ماهان رو تنها گذاشت و شب به خونه من اومد. بازم چراغها رو خاموش کردیم. اینبار یه فیلم جنایی و حدودا ترسناک دیدیم. بعد فیلم خواستم چراغها رو روشن کنم که ویدا گفت بذار خاموش باشن، اگه زحمتی نیست مشروب بیار لطفا. علاقه ویدا به خوردن مشروب جالب بود. ایندفعه حواسم بود که کمتر بخورم تا مثل دفعه قبل اون همه مست نشم. شاید اگه عقلم به اندازۀ ویدا زائل نشه بتونم بفهمم با خودش چند چنده. اما با این حال ویدا سعی داشت زیاد بخوره. طوری وانمود کردم که مثلا نمیخوام بذارم زیاد بخوره اما... بینمون سکوت بود. وقتی که احساس کردم تو حال مستی و راستیه دلمو زدم به دریا و یه سوال خاص از ویدا پرسیدم...
- ویدا تو واقعا با ماهان رابطه جنسی نداری؟؟؟ حتی یه بار؟؟؟
بازم از اون نگاه های خاص و بی معنی کرد و گفت: نه ، حتی یه بارم نه...
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم: یعنی از اون جریان به این ور حتی یه بارم سکس نداشتی؟؟؟ بازم گفت نه...
- حالا خودت هیچی، اون ماهان طفلک چه گناهی کرده خب...
- من منعش نکردم که بهم دست نزنه. اصلا برام فرقی نداره که دیگه کسی بهم دست بزنه یا نزنه. اون خودش کاری باهام نداره...
- خب حق داره، والله اگه تو رو بندازن بین شهوتی ترین مردهای دنیا هم ، با این روحیه و رفتارت ذوقشونو کور میکنی...
از این حرفم خنده اش گرفت. یه گیلاس دیگه مشروب خورد و گفت: حالا این همه برای من داری روضه می خونی، خودت چی؟؟؟ نمی خوره اوضاع خوبی با نامزدت داشته باشی.
از این حرفش کمی جا خوردم اما تکذیب هم نکردم و گفتم: خب آره اوضاع ما هم تعریفی نداره.
چشماشو تنگ و کمی شیطون گرفت و گفت: انگاری هم از این اوضاع اصلا راضی نیستی.
اینکه ویدا داشت بهم تیکه مینداخت برای یک لحظه عصبیم کرد و گفتم: آره راضی نیستم اما چیکار کنم؟ خوبه مثل اون الهه جنده بیام مخ ماهان رو بزنم که خودمو خالی کنم؟؟؟
انگار از عصبی شدن من خوشش اومد و گفت: خب بزن، نوش جونت ، خوش بگذره بهتون...
نمی دونم مشروب باعث شده بود یا واقعا تو حالت عادی هم از این رفتارش عصبی می شدم. با حرص بهش گفتم: چرت نگو ویدا، لطفا چرت نگو. دیدم اون روز وقتی شنیدی نگار کی بوده چه حالی شدی. داری وانمود میکنی که دیگه عشق برات اهمیت نداره و بی تفاوتی مثلا؛ اما، تو عاشق ماهانی ، اگه صرفا برای بی کس بودن پیش ماهان بودی من می فهمیدم، برای من فیلم بازی نکن. اگه راستشو بخوای حاضرم شرط ببندم از خداته بیاد باهات سکس کنه اما داری با این خواسته ات می جنگی...
حالا میشد تو نگاه اونم کمی عصبانیت رو دید. بلند شد وایستاد و گفت: مهم نیست که من چی میخوام یا نمی خوام. برای یه جنده مثل من هیچ اهمیتی نداره که چی دوست داره یا نداره...
منم بلند شدم و جلوش واستادم. تو چشماش نگاه کردم و با همه زورم خوابوندم توی گوشش. از این سیلی محکمی که خورده بود شوکه شد و با تعجب نگام کرد. دومی رو هم محکم تر از اولی زدم. جواب بی منطقی بی منطق بودنه:
- خفه شو ویدا، فقط خفه شو. بس کن این حرفای مسخره رو. کل آدمهای این شهر دارن هر گهی که دلشون می خواد میخورن و به تخمشونم نیست. 99 درصد مردهای این شهر مثل آب خوردن خیانت میکنن و به بهونه تنوع با هر مدل زن و دختری سکس میکنن. کلی از زنای متاهل با هر سن و شرایطی به بهونه های مسخره مثل آب خوردن به شوهرشون خیانت میکنن و تازه خودشونو در ظاهر یک دوشیزه پاک نشون میدن. خوب که فکر میکنم راست میگی، مقصر همه این اتفاقا توی احمق بودی. اگه یک نه قاطع میگفتی به شوهرت یا مثل آدم هم پایِ شوهرت شده بودی و فقط لذت میبردی و میگفتی کون لق انسانیت ، الان اوضاع خودت و خانواده احمقت این نبود...
اشک تو چشماش جمع شده بود و با عصبانیت گفت: به خانواده من نگو احمق. برام مهم نیست که منو زدی اما حق نداری به خانوادم توهین کنی.
چه فداکار! یه تو گوشی دیگه بهش زدم.
- دلم میخواد بهشون توهین کنم. هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی. فکر میکنی کار تو باعث شده که اون بابای احمقت فلج بشه؟ نخیر اون تفکرات مسخره و تعصبهای مسخره اون رو فلج کرد. اون داداش کودنت رو هم همین تعصبا به این روز انداخته. اون آبجی احمق تر از خودتم دیدم که برای یه بار خوابیدن خواهرش با یه مرد غیر شوهرش داره چطور باهاش رفتار میکنه. آره خانوادگی همتون احمقین وتو از همشون بیشتر.
از نگاهش مشخص بود که باورش نمیشه که من دارم چش تو چش باهاش این حرفا رو میزنم... اشکاش سرازیر شدن و برگشت که بره سمت در. دستشو گرفتم و محکم برش گردوندم.
- ویدا اگه دست به دستگیره در بزنی، دستتو قلم میکنم. این وقت شب موقع قهر کردن نیست. بذار صبح بشه و هر جا خواستی گورتو گم کن. فقط هر وقت شد و اون کله پوکت اجازه داد به حرفام دقت کن. تو جنده نیستی عوضی. تو حتی نمی دونی جنده کیه و چیه. تو هیچی از این کلمه نمی دونی. توفقط یه زن خوشگل و مهربون و دوست داشتنی هستی که یه اشتباه کرده... کیه که نکرده باشه؟ مگه تو کف دستتو بو کرده بودی؟ ذاتت یه آدم واقعیه و اگه منم جای ماهان بودم عاشقت می شدم و ازت حمایت می کردم. اما مشکل اصلی تو اینه که احمقی، بازم میگم خانوادگی احمقین. حالا هم بتمرگ همینجا. بری سمت در اینقدر میزنمت که گه بالا بیاری.. فهمیدی؟
نگاه اشکبارهمراه با خشم من ،باعث شد تا به حرفم گوش بده و به آرومی نشست سر جاش. روش و ازم بر گردوند و شروع کرد به زمین نگاه کردن. نمی دونم چرا با اینکه این رفتارم به خاطر عصبانتیم بود اما از این مطیع بودنش ته دلم خوشم اومد. انگار خودشو مستحق هر بلایی میدونه و اگه تا صبح هم می زدمش چیزی نمیگفت. شاید اگه خودش هم نمی تونه خودشو کنترل کنه من بتونم...
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ویدا هنوز خوابه. رفتم یه دوش گرفتم و شروع کردم وسایل صبحونه رو حاضر کردن. ویدا با سر و صدای من از خواب بیدار شد. فکر میکردم الان بدون سلام و خداحافظی میره خونه خودش اما بهم سلام کرد و رفت دستشویی. برگشت و یه راست اومد رو صندلی آشپزخونه نشست و شروع کرد صبحونه خوردن. می دونستم عذرخواهی به خاطر دیشب خیلی مسخره است. به هر حال اون حرفایی که زدم حرف دلم بود و از نظر من حقیقت داشت. پس چرا بخوام الکی معذرت بخوام. بهش گفتم: سر ظهره و بیرون خونه آفتاب خوبی زده. حال داری بریم قدم بزنیم؟؟؟ بهم نگاه کرد و گفت: بریم.
حاضر شدیم و رفتیم بیرون. نزدیک به یک ساعت و نیم در سکوت کامل قدم زدیم وبعد برگشتیم خونه...
شنبه صبح با هماهنگی وکیل پارسا که ترتیب یه ملاقات نیم ساعته حضوری و بدون شنود رو با سعید داده بود. وارد زندان شدیم. مارو بردن به یه اتاق که فقط یه میز با سه تا صندلی داخلش بود. من و وحیده نشسته بودیم که سعید رو آوردن. اولین بار بود که می دیدمش و دقیقا به همون کراهتی بود که وحیده گفته بود. ریشش بلند شده بود و قیافه چندش آوری داشت. از قیافش معلوم بود که از دیدن قیافه وحیده متعجب شده. مامور سعید رو نشوند روی صندلی و به ما گفت که پشت در وایستاده و از ما خواست که اگه مشکلی پیش اومد خبرش کنیم. سعید بیشتر از وحیده داشت منو ورانداز می کرد. بعد چند لحظه سکوت وحیده طبق صحبتایی که قبلا باهم تمرین کرده بودم شروع کرد حرف زدن:
- اومدم که رضایت بدم که آزاد بشی اما یه شرط داره.
سعید چشماشو تنگ کرد و با تردید به وحیده خیره شد و گفت: چه شرطی؟؟؟
- میخوام حق به حق دار برسه و اونی که باعث همه این اتفاقا بوده به حق واقعیش برسه.
نگاه مردد سعید همچنان ادامه داشت تا اینکه من گفتم: منظورش مانی و الهه اس.
حالا نگاهش برگشت به سمت من و بهم خیره شد. من بر خلاف وحیده - که هر لحظه بیشتر تحت فشار بود و متوجه شدم که پاهاشو به هم چسبونده تا لرزش شون مشخص نشه- خیلی خونسرد با یه لبخند ملیح به سعید خیره شدم. قیافه مردد سعید عوض شد و اونم لبخند زد و گفت: قبوله... لبخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: اوکی پس وقتی آزاد شدی منتظر تماس ما باش و خودت هیچ اقدامی نکن. ما حواسمون بهت هست.
وقتی که از زندان اومدیم بیرون وحیده از من جدا شد و شروع کرد به نفس های عمیق کشیدن. رفتم کنارش و با بغل کردنش سعی کردم که آرومش کنم. تو چهره اش خیره شدم و متوجه شدم که ترسیده. بهش اطمینان دادم دلیلی برای نگرانی نیست و به هر قیمتی که شده هواشو دارم. یاد روزی افتادم که بذر فکر انتقام رو توی سر وحیده کاشتم و وسوسه اش کردم که به انتقام فکر کنه. برای یک لحظه پیش خودم گفتم نکنه که اشتباه کرده باشم. وحیده رو رسوندم به محل قرار با وکیل تا مراحل دادن رضایت رو با هم انجام بدن و خودم رفتم سر کار.
یک روز گذشت و همش داشتم به ملاقات خودمو وحیده با سعید فکر می کردم و اینکه دقیقا چی تو سر پارسا میگذره. از احوال پرسی موحدی فهمیدم که نگار باز اومده شرکت. رفتم بیرون و بازم به نگار سلام نکردم. ویدا رو دیدم که گوشه سالن وایستاده و با یه حالتی داره نگار رو نگاه میکنه. به تندی رفتم سمت ویدا و دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
- میشه یه بارم که شده یه تصمیم درست بگیری؟ فکر میکنی ماهان تا کی میتونه اخلاق گند تو رو تحمل کنه؟ اونم آدمه ... از آهن نیست. بلاخره یه روز کم میاره و اون موقع دیگه پشیمونی فایده نداره. برو تو دفترش و به اون زنیکه بفهمون که ماهان صاحب داره تا گورشو گم کنه.
ویدا مثل بچه ها روشو از من برگردوند و هیچی نگفت و نشست. میخواستم بزنم لهش کنم. بهش گفتم: اوکی درستت میکنم، تو انگار حرف حساب سرت نمیشه. با حرص از اتاق بیرون اومدم و رفتم به سمت دفتر ماهان. ایندفعه اصلا در نزدم و یه هو رفتم داخل. ماهان و نگار جفتشون روشون رو برگردوند سمت در. با یه حالت نگران به ماهان گفتم:
- آقا ماهان ویدا جون حالش خوب نیست. هر چی بهش میگم برو خونه استراحت کن ، نمیره. فکر کنم شما بهش بگی بهتون گوش بده.
ماهان هم که از حرف من نگران شده بود. از جاش بلند شد و اومد سمت من . می خواست بره ببینه ویدا چشه. با یه لبخند گفتم: اینقدرام هم نگران نشین. ما خانومها عادت داریم برای عشقمون گاهی وقتا ناز کنیم. ویدا جان هم دلش میخواد یکمی برای شما ناز کنه...
بعد گفتن این جمله زیر چشمی به نگار نگاه کردم و متوجه نگاه خاصش روی خودم شدم. با اینحال خودمو زدم به اون راه. بهش اهمیت ندادم و همراه ماهان رفتم سمت اتاق خودم و ویدا. با چند جمله که بین ماهان و ویدا رد و بدل شد ، جفتشون فهمیدن که من چیکار کردم. رو به ماهان گفتم: هر تنبیهی بگین من اعتراضی ندارم و در ضمن هیچ توضیحی هم برای این کارم ندارم.
ماهان خندش گرفت و گفت: من خودم به نگار شرایط فعلی خودم و ویدا رو گفتم پس نیازی به این کار نبود.
بعد از رفتن ماهان، ویدا هیچ عکس العل بدی نشون نداد و این یعنی از کار من بدش نیومده بود.
خیلی نگذشته بود که بهم گفته شد تا برم دفتر مدیر. بعد وارد شدن،در و پشت سرم بستم. ماهان بهم گفت بشین. بهش گفتم نه اینجوری راحت ترم. کارتون رو بگین. ماهان با لحن جدی تر گفت: میگم بشین فرشته...
اولین بار بود که منو به اسم کوچیک صدا میزد و بازم از اون لحن جدی و خاص خودش استفاده کرد که ته دلمو ناخواسته می لرزوند. با گفتن چشم نشستم...
- ویدا چیزی به تو گفته؟ نگرانه اینه که رهاش کنم؟
- ویدا همه چیزو به من گفته و من همه گذشته شما رو میدونم.
- دقیقا چیا گفته؟
- شما، مانی، الهه، سعید، وحیده، خودش و اون شب عروسی برادر شما.
جمله آخرم رو عمدا با شیطنت و لحن خاصی گفتم که بهش برسونم که ویدا حتی از اون شب که مست شده بوده و دوست داشته با شما بخوابه هم بهم گفته. ماهان مثل همیشه -و موقع های فکر کردن- با دست راستش شروع کرد رو صورت و چونه اش کشیدن و گفت: ویدا ازت خواست که امروز این کارو کنی؟
- از شما بعیده آقا ماهان. شما هنوز ویدا رو نشناختین که عرضه این کارا رو نداره؟
- میخواستم مطمئن بشم. به هر حال باید یه واکنشی ازش دید باشی که این کارو کردی.
- من هیچ واکنشی ندیدم. نگرانشم و میترسم. شما تنها آدمی هستین که براش مونده . از این میترسم که شما رو از دست بده.
قیافه ماهان از این رفتار و طرز فکر من کمی متعجب شد.
- من مسئول همه اتفاقهایی هستم که برای ویدا افتاد و هر رفتاری هم که بکنه ، از حمایتش شونه خالی نمی کنم . شما هم نمی خواد نگران این موضوع باشی. البته از این حسن نیت شما متشکرم و حتما یه روز محبتهایی که به ویدا کردید رو جبران میکنم.
اینکه ماهان غیر مستقیم بهم رسوند که کار امروزم بچه گانه بوده باعث شد کمی ناراحت بشم.البته بهش حق میدادم و واقعا کارم بچه گانه و بدون فکر بود. از جام بلند شدم و بهش گفتم: معذرت میخوام آقا ماهان. قول میدم که دیگه تکرار نشه.
اومدم که از دفتر برم بیرون که ماهان گفت: اون روزی که نگار به خواهش من هیچ توجهی نکرد و رفت، برای من تموم شد. برگشتی در کار نیست. الان هم برای یه مورد کاری با من ملاقات میکنه و هیچ سعی ای که بخواد چیزی رو برگردونه ،تو رفتارش نمی بینم.
از اینکه ماهان داشت برای من- که در این مورد هیچ کاره بودم - توضیح می داد کمی معذب شدم. خودم رو لایق دونستن همچین مورد مهمِ احساسی ای نمی دونستم. اما از طرفی بازهم ماهان من رو یاد مجید انداخت. برگشتم و بهش نگاه کردم.
- یعنی همون لحظه نگار توی وجود شما مُرد و دیگه براتون اهمیتی نداره؟
- به عنوان یه انسان معمولی و مثل همه برام ارزش داره. اما اون نگاری که توی وجودم بود برای همیشه مُرد. صلاح نبود من یه جاده یه طرفه رو ادامه بدم. من با اینکار بهش احترام گذاشتم و ازش گذشتم.
- یعنی به همین راحتی؟ آدم به همین راحتی از عشقش بگذره؟
- نگفتم که راحت بود. من نگار رو تویِ وجودم کُشتم حتی به قیمت کشته شدن نیمه وجود خودم. چون باید برای کشتن احساس اون ، اول احساس خودم و از بین می بردم و تاوانش رو این همه سال دادم و دارم میدم. فکر کنم اینقدر باهوش باشی که با چشمای خودت ببینی.
قطعا ماهان فکر می کرد که دارم به خاطر ویدا این سوالا رو میپرسم اما خودم خوب می دونستم که علت اصلی سوالم چیه یا بهتر بگم کیه... به وضوح میشد فهمید که ماهان یه موجود تنها و قسمت مهمی ازش نابود شده و حالا تا حدودی می تونستم درک کنم که چه بلایی سر مجید آوردم... هر چی بیشتر از زندگیم میگذره ، بیشتر ضعیف میشم و تحلیل میرم و خورده شدن ذره ذره روحمو به خوبی حس میکنم... موقع برگشت با اینکه توی اسفند بودیم و چیزی به پایان سال نمونده بود اما سوز و سرمای شدیدی میومد...
از ماهان خواستم تا منو تا خونه پارسا ببره. گفتم چند تا تیکه لباسام اینجاست و میخوام برش دارم. همیشه با سر و صدا وارد خونه میشدم و سر به سر کبری میگذاشتم اما اینبار بی حوصله بودم و به آرومی وارد خونه شدم. توی حیاط چشمم به تاب افتاد. روش نشستم و با اینکه اینقدر سرد بود که باسنم یخ زد اما حسش بود که یکمی تو همین سرما تاب بخورم و به حرفای ماهان فکر کنم. داشتم به آرومی تاب می خوردم و به جواب ماهان فکر می کردم. به مجید فکر می کردم و اینکه چه بلایی سرش آوردم و الان دقیقا کجاست و چی بهش میگذره.
تو همین حین یه صدا از گوشه حیاط اومد. برگشتم و متوجه شدم صدا از سمت زیر بالکنه. یه هو کبری از زیر بالکن ظاهر شد. خودش رو تکون داد و وارد ساختمون شد. منم دیگه بیشتر از این طاقت سرما نداشتم و رفتم داخل. با کبری احوال پرسی کردم و بهش گفتم که کجا بودی؟ با همون ایما و اشاره جواب داد که جایی نبوده و داشته آشپزخونه رو تمیز میکرده. چشمامو تنگ گردم و گفتم: منظورم همین الانه که کجا بودی؟ اینبار کمی دستپاچه شد و گفت: همینجا تو آشپزخونه بودم. دیگه چیزی بهش نگفتم و رفتم بالا یه دوش گرفتم و بعدش رفتم تو اتاق خودم. شب شد و پارسا نیومد. کبری هم خداحافظی کرد و رفت. ده دقیقه صبر کردم و همینکه مطمئن شدم رفته سریع لباس گرم پوشیدم و رفتم تو حیاط .زیر بالکن زیرزمین بود. در زیر زمین قفل شده بود. هیچ وقت تو زیر زمین اینجا نیومده بودم. میشه گفت من هیچ وقت علاقه ای به رفتن تو هیچ زیر زمینی رو نداشتم و ندارم. کبری اینجا چه غلطی میکرد که وقتی بهش گفتم کجایی بهم دروغ گفت. چرا در اینجا قفله؟ مطمئنم هر چی هست مربوط به پارسا میشه و اگه زنگ بزنم به کلید ساز میفهمه. کبری آدمی نیست که کار خاصی انجام بده و بخواد اون رو از کسی مخفی بکنه. هر چی هست به پارسا مربوط میشه. هر طور شده باید بفهمم که اینجا چه خبره.
آژانس گرفتم و رفتم خونه موقت. فرداش دوباره موقع برگشت از ماهان خواستم منو بیاره خونه پارسا. خوب یادمه روزی رو که از کبری کلید اتاق پریسا روگرفتم .کلید ها رو از تو یه دسته کلید که داخل یه جیب مخفی زیر دامنش گذاشته بود، بهم داد. طبق همیشه که باید یه جا رو تمیز کنه مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی پایین بود که صداش زدم.گفتم کبری بیا یکمی استراحت کن آخه چقدره کار میکنی تو. دستشو گرفتم و نشوندمش روی صندلی آشپزخونه و بهش گفتم: خوشگل خانوم خیالت راحت، همینکه اینجا هستی حقوقت حلاله عزیزم, اینقدر به خودت فشار نیار خانومی. بشین که حسابی دلم هوس شربت آلبالوم کرده و میخوام برای جفتمون یه پارچ درست کنم.
حسابی از تعریفایی که کرده بودم خجالت کشید و رنگش سرخ شد. توی پارچ شروع کردم شربت درست کردن.تا جایی که میشد غلیظ درستش کردم. پارچ رو گرفتم دست چپم و با دست راست شروع کردم به هم زدن, خودمو مشغول صحبت با کبری جا زدم و وقتی که اومدم از کنارش رد بشم که برم بشینم جوری وانمود کردم که پارچ از دستم لیز خورده و همه شو خالی کردم روی کبری. بعدشم از این کارم شروع کردم ابراز ناراحتی و شرمندگی. کبری که به شدت آدم وسواسی ای بود - من هم دقیقا از این نقطه ضعفش اطلاع داشتم- مشخص بود حسابی ناراحته که همه تنش شربتی و چسپناک شده. اما سعی داشت آرومم کنه و بگه عیبی نداره. بهش گفتم پاشو پاشو زودتر لباستو دربیار و برو یه دوش بگیر که الان همه تنت چغر شده و هر چی بمونه بدتره. هر چی مقاومت کرد بهش گوش ندادم و راهی حمومش کردم . خوب می دونستم اصلا بدشم نمیاد که یه دوش بگیره .چون اینجوری تا بخواد شب بشه و بره خونه از چسپناکی و کثیفی لباسش سکته میزد. وقتی بالاخره قبول کرد تا بره حمام بهترین فرصت بود تا کلید زیرزمین و ازش بدزدم.همینکه صدای دوش بلند شد، سریع از توی دامنش دسته کلید رو برداشتم و با همون تاپ و شلوارم - بدون اینکه لباس گرم تنم کنم- دویدم به سمت حیاط و زیر زمین. سومین کلید بود که قفل رو باز کرد.در رو همون جوری باز شده رهاش کردم و سریع برگشتم خونه و دسته کلید رو گذاشتم سر جاش. چون لباسای خودم اندازش نمیشد، برای کبری بیژامه و پیرهن پارسا رو آوردم. حسابی خنده دار شده بود.برای اینکه یه وقت فکر رفتن به زیر زمین رو نکنه، تا لحظه رفتن هم جلوی چشمش بودم.
عصر، حدود یه ربع صبر کردم تا مطمئن بشم کبری رفته و بر نمی گرده. یه بافت تنم کردم و همین که اومدم که از ساختمون برم بیرون برق رفت. لعنت به این شانس. حالا چیکار کنم؟ شاید هر لحظه پارسا بیاد و این فرصت رو از دست بدم. از طرفی توی تاریکی چطوری برم آخه؟ به بدبختی خودمو قانع کردم که با یه شمع میرم و یه سر میزنم تا بفهمم چه خبره اونجا..از توی کابینت آشپزخونه یه شمع و کبریت برداشتم و رفتم بیرون.
هر پله ای که به سمت در زیر زمین برمی داشتم ، ترس همه وجودمو بیشتر می گرفت. من از هر چی زیرزمینه متنفرم و حالا توی تاریکی باید برم اینجا، اونم تنها. با دستای لرزون در زیر زمین رو باز کردم و وارد شدم. صدای باد زمستونی که توی اسفند ماه هنوز داشت قدرت نمایی میکرد این شرایط لعنتی رو ترسناک تر کرده بود. در و بستم و توی تاریکی شمع رو روشن کردم. حاضر بودم یه بار دیگه اون شب آخر با اون 5 تا روانی تکرار بشه اما اینجا توی زیر زمین نباشم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و اون خاطره لعنتی مادر عوضیم رو- حداقل تا وقتی که اینجام- از خودم دور کنم،. اما هر چی بیشتر سعی کنی ، بیشتر غرق میشی. بیشتر همه چیز یادت میاد و واضح تر میشه. چشامو بستم و به خودم گفتم آروم باش فرشته، اون هر چی که هست یه خاطره لعنتی بیشتر نیس، آروم باش و با دقت شروع کن گشتن.
شمع رو گرفتم به سمت طرفی که پر از خرت و پرت بود.همین برام شک برانگیر شد. مگه میشه کبری جایی باشه و اونجا نا مرتب باشه. مگه اینکه این بهم ریختگی عمدی باشه. حتی به گوشه سقف دقت کردم ، تار عنکبوت بسته بود. هر چی بیشتر گشتم ، متوجه بزرگی زیر زمین شدم و اینکه اینجا پر از خرت و پرته و تو روز روشن هم نمیشه چیزی پیدا کرد، چه برسه الان که فقط نور یه شمع و یه قسمت کوچیک رو روشن کرده. نا امیدانه داشتم یه بار دیگه با چرخوندن شمع به اطراف، شانسمو برای دیدن یه چیزِ خاص امتحان میکردم. انگار شانس بهم رو کرد.بلاخره یه چیزی که توجه منو جلب کنه دیدم. یه در کوچیک چوبی قرمز رنگ. از شانس مجدد من هیچ قفلی هم روش نبود و به راحتی باز شد. برای وارد شدن بهش باید دولا میشدم. حس ترس و کنجکاوی در من ادغام شده بود. یه اتاق کوچیک بود که با این نور کم نمیشد دقیق همه زوایا شو نگاه کرد. اون چیزی که میشد دید یه میز و صندلی ، یه گاوصندوق و چند تا کارتن بود. تنها موردی که به چشمم خورد یه دفترچه روی میز بود. بازش کردم و با شمع سعی کردم ببینم چیه. متوجه شدم هر چی که هست دست خط پارسا ست و اکثر صفحه هاش پره.
بیشتر از این توی زیر زمین موندن ریسکِ بزرگی بود. هر لحظه احتمال آومدن پارسا بود از طرفی خودمم دیگه بیشتر طاقت موندن تو این زیر زمین لعنتی رو نداشتم. سریع اومدم بالا و با سرعت و عجله شروع کردم از صفحه های دفترچه با گوشیم عکس گرفتن. از استرس اینکه شاید هر لحظه پارسا برسه داشتم سکته می کردم. بلاخره از همه صفحه ها عکس گرفتم و با سرعت و همچنان با ترس برگشتم زیر زمین و دفترچه رو گذاشتم سر جاش. موقع بیرون اومدن از زیر زمین قفل روکامل بستم وخودمو سریع به بالا رسوندم و یه نفس راحت کشیدم. موقع وارد شدن به ساختمون برقا اومد .تو دلم فحش بود که به این شانس گهیم می دادم. گوشیمو باز کردم و داشتم عکسای گرفته شده از اون دفترچه رو چک میکردم که یه هو با صدای پارسا به خودم اومدم.
- به به ببین کی اینجاست. سلام فرشته خانوم، یادی از ما کردی و بلاخره از ویدا جون دل کندی.
- س س سلام ، دلم برای اتاقم تنگ شده بود, خواستم امشب رو اینجا بخوابم. تو خوبی؟
گوشیم همچنا روی اون عکسا بود, سریع دکمه منو رو زدم که بیاد بیرون و برای اینکه شک نکنه همون حالت که تو دستم بود نگهش داشتم و نبردمش پشتم. پارسا با دقت بهم نگاه کرد و گفت: چرا سراسیمه ای؟ چیزی شده؟
- نه چیزی نشده، برقا رفته بود، یکمی ترسیده بودم..
- ترس نداره که، شمع که روشن کرده بودی.
به شمعی که کنار عسلی گذاشته بودم نگاه کردم و گفتم: آره خب ، فکر می کردم حالا حالا ها برق نیاد. راستی چه خبر از وحیده؟ کارای رضایت به کجا کشید؟
- طبق رواله و تا قبل از عید سعید آزاد میشه...
- نمیخوای بگی چی تو سرته؟
- به وقتش بهت میگم، بهش فکر نکن.
- من برم یه دوش بگیرم، بدنم هر کاری میکنم گرم نمیشه. بلکه آب گرم از این وضع منو دربیاره.
توی وان حموم بودم و همه سعی مو داشتم می کردم که آرامش خودمو حفظ کنم. حسابی تو فکر بودم که در حموم باز شد. پارسا که لخت شده بود وارد شد و اومد توی وان و روبه روی من نشست. لبخند اعصاب خرد کنی روی لباش بود. از اینکه یه مکان مخفی توی این خونه داشت و من بی خبر بودم ، عصبی بودم و حس خوبی نداشتم. از طرفی هم هیچ قضاوت و اینکه برای چی این مکان مخفیه و چی تو اون دفترچه هست هم نداشتم.
پای چپش رو گذاشت کنار وان و پای راستش رو گذاشت بین پاهای من. با لحن خونسردی بهم گفت: از ویدا چه خبر؟ هم زمان هم انگشت شست پاشو کشید به شیار کُسم.
- نمیدونم منظورت از این لحن و این سوالت چیه؟ اما چیزی بین من و ویدا نیست. نگران نباش...
خندش گرفت. حسابی خندید و گفت: فکر می کنی اگه چیزی بین شما باشه متوجه نمیشم؟ یا فکر می کنی خبر ندارم که چجوری بهش نگاه می کنی؟ همچنان داشت با انگشتِ زبرش روی شیار کُس و چوچولم رو می مالید...
- پارسا از این لحنت خوشم نمیاد. من هر فکر و نگاهی هم که بهش دارم اینو بدون که عملی نمیشه. اینقدر به احساس من نسبت به این دو خواهر حساس نباش لطفا.
دوباره خندید و از جاش بلند شد و به روی من نیم خیز شد. ایندفعه دستش رو زیر اب کرد و همه کُسمو تو مشتش گرفت. بدون توجه ناخونهاش رو توی کُسم فرو کرد.
- تو واقعا فکر می کنی من نگران اینم که تو مبادا با ویدا سکس داشته باشی؟ یا اصلا نگران اینم که با هر کسی دیگه ای سکس داشته باشی؟
- به درک که من چی فکر میکنم. خاک بر سر من که یادم میره کسی که قراره بشه شوهرم یه بی غیرته. به این بی غیرت بودنت افتخار هم میکنی؟ آره؟؟؟
خنده اش تبدیل به یه نگاه جدی شد. نگاهی که چشمهای خوشگلش رو مرموز تر کرد. چهار تا انگشتش رو به آرومی داخل شیار کُسم کرد و لباشو نزدیک لبام آورد و شروع به مکیدن طولانی لبهام کرد. بعد از چند ثانیه که به نظرم به اندازه یه عمرمیومد با همون نگاه لعنتیش به چشمهام خیره شد و گفت: من غیرتی تر از اونی ام که هر آدمی تو این دنیا بخواد فکرشو بکنه. اما غیرت رو تو این چیزا نمی دونم. اون روزی میفهمی غیرت واقعی چیه که بفهمم یکی غیر از من تو قلبته.
خدایا دارم دیوونه میشم. این الان یه تهدید بود یا ابراز عشق یا امیدواری؟ این الان چی بود دقیقا؟ آدمی که این همه مدت به من بی تفاوته، داره در این حد از دوست داشتن من میگه و علنی منو تهدید میکنه که غیر از اون اگه به کس دیگه وابسته بشم ، روی واقعی غیرتش رو می بینم.
با کمی زور دستشو از روی کُسم برداشتم و گفتم: الان حسش نیست پارسا، شرایط روحیش رو ندارم. بازم پوزخند زد و گفت: تو هنوز خودتو نمیشناسی فرشته. تو هر لحظه و هر جا و تو هر شرایطی آمادگی هر چیزی رو داری. شرایط سخت تر ، آمادگی بیشتر.
از این لحن و این پوزخندا عصبی شدم و اومدم با حرص از روی خودم پسش بزنم. قیافش جدی جدی شد. هر دوتا دستمو محکم با یه دستش گرفت و با دست دیگش شروع کرد دوباره ور رفتن با کُسم. تو چشام نگاه کرد و گفت: میتونم حتی توی آب لیزی ترشحت رو که هر لحظه داره بیشتر میشه رو حس کنم.
پارسا راست میگفت. این حرکت حدودا محکم و خشنی که انجام داد تحریک منو -که ازلحظه برخورد انگشتِ زبر شست پاش به کُسم شروع شده بود- رو بیشتر کرد . بلاخره مقاومتم شکست و بهش گفتم لعنت بهت پارسا، لعنت بهت عوضی. لبامو بردم سمت لباش و دستمو بردم سمتِِ کیرِصاف شدش. لحظه ارضا شدن با همه وجودم بغلش کردمو فشارش دادم و گفتم: دوستت دارم کثافت عوضی، دوستت دارم.
بعد حموم با هم رفتیم تو اتاق من. مثل اولین سکسمون رفت و برام یه معجون آورد. بهم نگاه کرد تا معجونمو بخورم. بعدش رو همون تخت یه نفره کنارم خوابید و شروع کرد نوازش موهام. دوباره خودمو توی بهشت می دیدم و با آرامش توی بغلش خوابم برد...
صبح پارسا منو رسوند سر کار. قبل از ورودم به وحیده زنگ زدم تا خودم مراحل رضایت و شرایط روحیش رو بپرسم. رضایت داده بود و مشخص بود که هنوز نگرانه. ازش پرسیدم در مورد ویدا تصمیمت چیه؟ منو پیچوند و خداحافظی کرد. این یعنی تو تردیده. از این حالت خوشحال شدم و قطعا امیدوار شدم که بشه بین این دو تا آبجی صلح بر قرار کرد. با ویدا هم به گرمی احوال پرسی کردم. اما همه حواسم به گوشیم بود که زودتر بتونم عکسایی که گرفتم رو بخونم. تو اولین فرصت که ویدا رو فرستادم پیش ماهان ، سریع رفتم تو گوشیم و با عکس اول شروع کردم...
**مردی حدودا سی و پنج ساله با ابروانی سفید و شکمی فربه در حالی که مشخص بود چند روزی از آخرین اصلاح صورتش می گذره وارد کافه شد و درگوشه کافه پشت میز گردِ چوبی نشست. در حالی که با چشمانِ هیز و روشن، زیر چشمی مردم اطراف و داخل کافه را دید میزد، به مطالب مهمی فکر میکرد. صدای آرام پیانو داخل کافه برایش خوش آیند نبود. این را از روی اخم بی حوصله ای که کرده بود می شد تشخیص داد. بعد از چند دقیقه در حالی که مشخصا به مطلب مهمی فکر میکرد مشغول پاره کردن بسته شکر رو به رویش شد ولی ناگهان مثل اینکه مطلبی تازه به ذهنش رسیده باشد ابروانش را با حالت تعجب باز کرد و محطاتانه - به دور و بر خیره شد. در میان همهمه کافه مرد رندانه بدنبال تطبیق یک صدا با صورت افراد دور و برش بود. فردی که به صورت واضح در آن نزدیکی فارسی صحبت میکرد. اما این جملات و معانیِ پُشت آنها نبود که برای مَرد جذاب بود، بلکه چیزی که بیشتر از هر چیز او را به خود جذب کرده بود تداعی تصاویر برخی صحنه های رعشه آور و تُن صدایی بود که می شنید. خاطراتی آشنا و به شدت محرک. مَرد احتیاط اولیه رو کنار گذاشت و در حالی که وانمود می کرد از خواب رفتن پاهایش شکایت داره، ایستاد. سری به اطراف چرخاند. و با چشمهای با نفوذش به سرعت نگاهی به تمامی افراد حاضر در کافه کرد تا اینکه نگاهش بر روی چهره مردی کوتاه قد و بی تفاوت که در کنار پنجره کافه مشغول صحبت با موبایلش بود- ماسید. انتظارش برآورده نشده بود اما نمیدونست چرا.خنده پوچی کرد؛ دکمه سوم پیراهنش را هم باز کرد و دوباره روی صندلی اش نشست و مشغول ور رفتن با بسته متلاشی شده شکر کرد. با قطع شدن صدا و پس از مکثی کوتاه، ایستاد و پس از اطمینان از حضور مرد به سمت میزش رفت.به یک باره؛ مرد مرموز 35 ساله در قامت یک جنتلمن واقعی شروع به معرفی خودش کرد. معرفی که خیلی زود به یک گپ دوستانه دو هم وطن- که به یکباره یکدیگر را در یک عصر بهاریِ دلگیر یافته بودند- مبدل شد.حرفها از جنس همه حرفهای ایرانیان خارج از وطن؛ تلفیقی از چُس ناله های روشنفکر مابانه و بحثهای سیاسی پوچ. ولی آنچه در ذهن مرد 35 ساله می گذشت چیزی فراتر از این حرفهای پیش پا افتاده بود. تُن صدای مرد جوانِ خسته- که خودش را دانشجوی دکترا در یکی از دانشگاههای معتبر کُلن معرفی کرده بود - بیش از هر چیز برای مرد حاوی لذتی شیرین و مرموز بود. با اینکه مرد جوان اسم اصلی خودش را مستقیما ذکر کرده بود اما مرد 35 ساله تعمدا ترجیح می داد او را "استاد" صدا بزند. استاد هم وقتی متوجه شد که ظاهرا مرد حاضر به بکار بردن نام اصلی او نیست با یک خنده از سر تسلیم "چَشم رئیس" ی گفت و از ان دقیقه به بعد مرد 35 ساله را "رئیس" خطاب کرد. در پایان اولین ملاقات رئیس دست زمخت و پُر مویش را به سمت استاد دراز کرد و متقابلا دستان کَم مو و کمی لطیف استاد را در دست گرفت. در حالی که باچشمان نافذش - که حالا اثرات قرمزی مختصری هم درشون دیده میشد- به چشمان خسته استاد زل زد و به طور کاملا نامتعارف و برای چند لحظه فشار دردناکی به دستان استاد وارد کرد. حتی برای یک ناظر خارجیِ ناوارد هم تغییر صورت استاد امری بدیهی بود اما فقط رئیس بود.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#84
Posted: 1 Apr 2017 18:46
ادامه قسمت ٢
که شُل شدن ناخودآگاه عضلات صورت و از همه مهمتر تمنایِ لذتِ ناشی از درد را در صورت استاد برای لحظه ای هم که شده رصد کرد...
سه ماه از اولین دیدار آن دو گذشته بود. لذت پنهانی که تُن صدای استاد در اعماق وجود رئیس ایجاد می کرد باعث شده بود تا رئیس در برخی موارد -مثلا بعد از شنیدن التماسهای یک زن جوان بعد از کشیده شدن ناخن ها یا ناله های گُنگ و خفه ولی دردناک یک دختر دانشجو زیر چسپی که به روی دهانش زده شده - هوس شنیدن صدای استاد رو بکنه و به بهانه احوال پرسی به استاد تلفن بزنه.احوال پرسی هایی که بی شک در آشنایی بیشتر ان دو از یکدیگر و در نتیجه در تعمیل روابط آنها نقش بسزایی داشت. استاد از داشتن دوست ثروتمند و متنفذی مثل رئیس - که شاید روزی در پیدا کردن کاری آبرومند به او کمک کنه- خوشحال بود و رئیس از آشنایی با یک همصحبت که احتمال میداد علایق مشترک فراوانی داشته باشن حِس خوبی داشت. بعد از سه ماه، درست زمانی که رئیس برای ملاقاتی کاری به کُلن رفته بود، استاد را این بار - نه در یک کافه گم نام- بلکه در یکی از رستورانهای بسیار شیک کُلن- به خرج رئیس- دعوت کرد.رئیس کت مشکی بسیار گران قیمت به همراه دستمال گردنی سرمه ای و پیراهنی -که تا دکمه سومش باز بود و موهای به هم فر خورده رئیس از آن بیرون زده بود- پوشیده بود و استاد که کاملا ساده تر به نظر میرسید کُت معمولی سرمه ای به تن داشت.در ابتدای ملاقات هردو با نوشیدن - و شاید بتوان گفت مَزه مَزه کردن -گیلاس شامپاین روی میزو قبل ان با "بسلامتی" گفتن؛ یخ حرف زدن را شکستند. حرفها طبق روال همه محافل ایرانیان از مباحث سیاسی روز شروع شد. ولی آنچه بیش از دفعه اول نمود داشت منحرف شدن بحث به سمت ضایع شدن حقوق زندانیان به طورعام و زندانیان سیاسی به صورت خاص بود.گفتگویی که کاملا زیر پوستی؛ هم برای رئیس و هم برای استاد بدون هیچ دلیلی شیرین تر از مثلا بحث درباره سایر مسایل سیاسی بود. میانه گفتگو با نوشیدن تقریبا تمامِ گیلاسِ شامپاین ادامه داده شد. پیشخدمتهای رستوران که انگار از راه دور منتظر نوشیده شدن کامل گیلاس شامپاین بودند به سرعت وارد عمل شدند و گیلاسها را دوباره از شامپاین اعلی پر کردند و به این صورت رئیس و استاد به بحث شیرین وضع زندانها و زندانیان ادامه دادند.
گیلاس دوم که به پایان رسید رئیس و استاد گرم تر از پیش به گفتگو ادامه میدادند. حتی استاد مانعی برای دادن یکسری اطلاعات شخصی مثل مجرد بودن، تاریخ تولد،مکان زندگی و ازهمه مهمتر دلشوره برای یافتن شغلی با درآمد کافی ؛ به رئیس نمی دید. رئیس هم همانند یک جنتلمن واقعی با عبارات کلی سعی در دلداری دادن به استاد می کرد. حتی یک بار به صورت مستقیم به او گفت که استاد با وجود داشتن دوستی مثل رئیس شاید حتی نیازی به کار کردن هم نداشته باشد. ادعایی که استاد آن را به حساب مستی رئیس گذاشت. تمام اینها زمینه لازم برای بیان یک خاطره از جانب رئیس را هموار کرد. ظاهرا دراواخر جنگ دختر خواهر رئیس - که از هواداران یکی از گروههای مسلح مخالف رژیم بود-در اطراف دانشگاه تهران توسط گشتی های اطلاعات سپاه بازداشت و به زندان موقت برده میشود-البته رئیس هرگز خواهری نداشته که بخواهد دختر خواهری داشته باشد چیزی که استاد از ان بی خبر بود. با گفتن این مقدمه رئیس؛ استاد را به نوشیدن جام چهارم شامپاین دعوت کرد. دعوتی که با بیان جمله " خوب بعدش چی شد؟ " استاد بی سرانجام ماند. رئیس با چشمان نافذش که بر اثر نوشیدن گیلاسهای متعدد شامپاین سُرخ سُرخ شده بود به استاد خیره شد.قیافه غمگین و حزن آلودی به خود گرفت. و لحظه ای بعد صورت خودش را به سمت استاد نزدیک کرد. در حقیقت رئیس از دیدن قیافه در مانده در ابهامِ استاد لذت فراوانی میبرد و به هر نحوی میخواست استاد را تا جایی که می تواند در ان حالت نگه بدارد. اینبار هم بخت یار رئیس بود چرا که پیشخدمتها در همان لحظه که استاد در تَب دانستن سرنوشت دختر خواهر رئیس میسوخت؛ ظرف بزرگ حاوی مرغ بریانی را به سر میز آوردند. اوردن ظرف مرغ بریان و سایر تدارکات شام دقایقی به طول انجامید. در تمام طول این دقایق رئیس غیر مستقیم به صورت استاد که آرام آرام لذت و اشتیاق دانستن سرنوشت دختر خواهر رئیس از صورتش نقش بر می بست ؛ نگاه میکرد. با رفتن پیش خدمتها و با گفتن ارام " نوش جان" و درست هنگاهی که استاد اولین تکه مرغ بریانی را در دهانش گذاشت رئیس با قیافه ای حزن آلود رو به استاد خبر تجاوز به دختر خواهراش را در زندان اعلام کرد. و برای چندین دقیقه با آب و تاب بلاهایی را که در زندان بر سر دختر رفته بود برای استاد تعریف کرد. حتی به این نکته هم اشاره کرد که ظاهرا تجاوز دلیل شرعی داشته چرا که دختر خواهر بیست و یک ساله استاد باکره بوده و اعدام دختر باکره در شرع جایز نیست. پس یکی از زندان بانها قبول مسولیت کرده و به اصطلاح دختر را به صیغه خودش در اورده و بعد از پاره کردن بکارت دختر او را در اختیار جوخه اعدام گذاشته. همه این جملات در میان چشمانِ از یک سو محزون و از سوی دیگر کنجکاو و چموش استاد بیان میشد. رئیس در آخر چنگال و کارد را به گوشه ای گذاشت و کمی به سمت استاد خم شد و در حالی که بسیار سعی میکرد لحن محکم و ساکتی داشته باشد جمله کلیدی ای را به استاد گفت.ظاهرا وقتی جنازه دخترک نگون بخت به خانواده تحویل داده شده بود -چیزی که همه خانواده ها استحقاق آن را نداشتند و همین متنفذ بودن رئیس را به رخ می کشید- تمام پُشت و روی پاهایش؛ تمام کشاله ران و حتی کف پایش؛ پُر بوده از کوفتگی های سیاه رنگِ به شدت درد ناک. رئیس حتی در روایت ماجرا دقیقتر شد و ازتصور درد و ناله های دخترک در هنگام کتک خوردن و احیانا مالیدن پماد ضد کوفگی بر روی سیاهی ها ی کوفتگی- ظاهرا برای رد گم کردن- گفت.
جملات و کلمات یکی پس از دیگری از دهان رئیس خارج میشد و استاد همچنان لقمه اول بریانی را در دهان نگاه داشته بود و با چشمهانی پُر تمنا به سخنان رئیس گوش میداد. شاید اگر هر کس دیگری غیر از رئیس چنین عبارات و ماجرا هایی را تعریف میکرد ؛ استاد با بی میلی تمام و با غروری که همیشه به خاطرش معروف بود دست از صحبت کردن می کشید و راه خودش را می رفت ولی نحوه بیان و تاکیدات رئیس آنقدر خاص بود که حتی آلتِ استاد را هم به وجد آورده بود. چیزی که رئیس به روشنی از چهرۀ گل انداختۀ استاد میخوند. استاد حتی دیگر از بریدن تکه های گوشت بریانی توسط رئیس هم لذت خاصی می برد. اون شب با نوشیدن چندین گیلاس شامپاین به پایان رسید.
در روزهای آخر اقامت رئیس در کلن بار دیگر ان دو یکدیگر را ملاقات کردند. اما نه در کافه و نه در رستوران، بلکه در منزل فعلی رئیس. به گفته رئیس خانه متعلق به یکی از ده ها خانه یکی از دوستان تاجرش بود که در ان زمان برای کاری به نیویورک رفته بود. البته به گفته رئیس اگر بیژن به نیویورک هم نمی رفت باز هم این خانه در اختیارش قرار میگرفت. خانه ای دو طبقه آجری با معماری عصر ویکتوریا. داخل خانه یک پله به سمت زیر زمین می رفت و ادامه پله چوبی به سمت طبقه دوم.. کل کف طبقه اول پوشیده از چوب قرمز مایل به قهوه ای بود. شومینه سنگی نسبتا بزرگی-که می توان گفت تنها منبع گرمایش منزل قدیمی بود- در اتاق پذیرایی قرار داشت. دور شومینه را میلهای راحتی سفید رنگی پوشانده بود. رنگ مبلها کاملا با رنگ پرده پذیرایی هماهنگ شده بود. با ورود استاد به منزل رئیس یک راست او را به اتاق پذیرایی برد. و طبق معمول گیلاس روی میز را پر از شرابی قرمز کرد. استاد به یاد نداشت که در عمرش تا این اندازه شراب و شامپاین و -کلا الکل- خورده باشد ولی ظاهرا این رسم رئیس بود که از میهمانانش با مشروبات الکلی پذیرایی بکنه. فضای داخل منزل و نور داخل - که به خاص و اسرار امیز بودن اتاق افزوده بود- احساس گرما و راحتی به رئیس میداد. انگار نه انگار که برای بار اول در منزل فردی غریبه و با فردی که فقط سه ماه از اشنایی آنها می گذرد تنها نشسته است. دوستی آنها - دوستی که نه... زیرا استاد همواره نسبت به رئیس حس احترام بیشتری حس میکرد- و حالا بعد از سه ماه این حس عمیق تر شده بود. باز هم صحبت با اتفاقات روز سیاسی شروع شد. در این حین نگاه استاد به تابلو ها و مجسمه های عجیب داخل منزل لیز می خورد. یکی از تابلو ها از دیگری عجیبتر بود. چند سگ مشغول ورق بازی با هم بودند. یکی از آنها از همه آرام تر به صندلی تکیه داده بود و دیگران ظاهرا بر حسب کارتهای خود شاد، مضطرب و یا عصبی بودند. نور اتاقی که در انها سگها مشغول بازی بودند به شدت با نور اتاق پذیرایی همخوانی داشت. رئیس با دیدن چشمان کنجکاو استاد بحث سیاسی اش را قطع کرد و در ادامه گفت :"بلوف شجاعانه. متعلق به کاسیوس کولیج 1903" استاد توضیحات رئیس را شنید و ناخود آگاه چشمانش به سمت تابلو های دیگر رفت. چند تابلو آنطرف تر باز هم چند سگ اینبار در یک فضای دیگر مشغول ورق بازی بودند. رئیس باز هم با دیدن کنجکاوی استاد گفت " همشون ماله کولیج هست اوایل قرن بیستم". استاد سرش را به سمت رئیس برگرداند. لبخندی زد و از رئیس تشکر کرد. ظاهرا بنا به توضیحات استاد صاحب اصلی خانه علاقه زیادی به جمع آوری تابلو و اشیاء هنری داشته چرا که در پشت رئیس هم تابلوی عجیب دیگری قرار داشت ;که تقریبا تمام پشت رئیس را گرفته بود.انحراف چشم استاد به سمت تابلو رئیس را به خنده اورد.نیم خیز به عقب بر گشت و در همان حال گفت "زندگی جاسوسها اثر ویکتور استروفسکی -مامور سابق موساد- هنرمند امروزی" . تابلورنگی بود . در تابلوصورت زنها و مردهایی اسرار آمیز مشغول ورق بازی بودند. صورت تمام افراد با کلاه هایی که به سر داشتند پوشیده شده بود. زنها رانهایی کشیده و لخت و تاپهایی باز و سکسی داشتند گویی برای اغفال مردهای صحنه خود را آرایش کرده بودند . اما مردها به صورت جنتلمن هایی با کت و شلوار مشکی و خاکستری ورق به دست رو به رو یا در کنار یک زن نشسته بودند.
صحنه ها برای استاد لذت نرم وحریری شکلی را بوجود اورده بود. گویی دوست داشت در یکی از آن صحنه ها جای یکی از مردها می بود.اتاق آرام آرام برای استاد بیشتر شناخته میشد. در بدو ورود هیچ کدام از اشیاءِ اتاق به چشمش نیامده بود ولی در ان لحظه هر شیئی برایش معنا دار شده بود. رئیس با دیدن استاد و علاقه اش به دید زدن اثار هنری منزل بلند شد و از استاد دعوت کرد تا به اتاق نهار خوری بروند ظاهرا در آن اتاق چیزهای بیشتری که باب میل استاد بودند وجود داشت. استاد دعوت رئیس را پذیرفت و قدم زنان و پس از عبور از یک راهروی دراز به نهار خوری رسیدند. با روشن شدن چراغ نهار خوری استاد انچه که میدید را باور نمیکرد. بهت زده به اطراف خیره شده بود. نگاهش از یک تابلوی نفیس آب رنگ- که درآن دو نفرمشغول شکنجه دادن زنی از طریق داغ کردن و بستن گیره های اهنیِ شبیه تله موش به سینه هایش بودند- به تابلو شکنجه دیگری که در اون مرد و زنی جوان به تخت بسته شده و ناخن هاشان توسط زن و مردی دیگر با صورت پوشیده کنده میشد- میلغزید. .اتاق پر بود از تابلو های نفیس با همین موضوعات.شکنجه، داغ کردن، بریدن..خون..استاد به نظر میرسید برای دقایقی وجود رئیس را فراموش کرده بود چرا که همچون کودکی هیجان زده از تابلویی به تابلو دیگر میپرید. رئیس هم که راضی به نظر میرسید تمام رفتار او را زیر نظر داشت. بعد وقتی زمان را مناسب دید به کنار استاد شروع به تعریف از تابلو ها و توضیح جزئیات نمود. "ببین اینجا میبینی دهنش رو پر مویِ سر کردن و با پارچه بستنش میبینی چقدر قشنگ بازی با واژنش رو نشون داده یا اون یکی چقدر قشنگ و طبیعی زجر کشیدن اون مرد رو وقتی زنها تمام تنش رو با سوزن زخمی کردن و نشون میده. خوبی اینها اینه که همه جوره هست. زن و مرد هم نداره.لذت میبری؟ " استاد بدون معطلی گویی فراموش کرده بود تنها سه ماه از آشنایی آن دو میگذرد سر تایید تکون داد و به سمت تابلو دیگری رفت. تابلویی که دو کشیش را که به حالت رسمی و مودبانه کتاب مقدس به دست ایستاده بودند و و بسته شدن زنی لخت را به روی دایره ای خار دار و دوار نظاره میکردند. استاد با وجد خاصی گفت " میبینید چقدر زیبا و شیک ایستادند. اصلا چی میتونه این تصویر زیبا رو توصیف کنه" رئیس سری تکان داد و با تُن صدایی محکم ولی آرام گفت "مگر خودت تجربش کنی". جمله ای که استاد شنید اما زمان لازم بود تا معنای آن را درک کند.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در امد و فردی مودبانه دو جعه پیتزای بزرگ به رئیس داد و رفت. رئیس بابت غذای حاضر آن شب از استاد عذر خواهی کرد ولی قول داد جبران کند. در حین غذا خوردن دو طرف ترجیح دادند بیشتر از این در باره تابلو ها صحبت نکنند و بحث سیاسی ابتدایی را پی بگیرند در پایان درست زمانی که استاد آخرین تکه از پیتزایش را در دهان گذاشت زنگ در به صدا در آمد. استاد با دهانی پُر و چهره ای مضطرب به رئیس خیره شد. رئیس بدون توجه به استاد به ساعت خودش نگاهی کرد و زیر لب چیزی گفت و بعد باز هم بدون توجه به استاد از پشت میز به سمت درب ورودی حرکت کرد. استاد تکه پیتزای داخل دهانش را به سرعت فرو داد. به خیال خودش رئیس دوستی را برای بعد از شام دعوت کرده و چون شام آن دو- بدلیل کنجکاوی بیش از حد استاد بابت دیدن تابلو ها- بیش از پیش طول کشیده، مهمان رئیس که احتمالا یک آلمانی است - و المانی ها بسیار وقت شناس هستند - سر ساعت مقرر به سر قرار آمده و رئیس هم بابت آماده نبودن کمی شرمنده خواهد شد. استاد در این افکار بود وذره ذره با این افکار احساس شرمندگیِ در او شدت می گرفت. سعی کرد با مرتب کردن هر چند سَر سَریِ میز، حس شرمندگی اش را کمی کاهش دهد. تلاشی که بی ثمر بود.
با بلند تر شدن صدای قَرِچ و قوروچ چوب کف زمین، استاد ناخود اگاه نگاهش به سمت راهرو کج شد. رئیس را به همراه دختر جوانی حدودا بیست و دو سه ساله- که موهای بلوند و لَخت زیبایش را به گونه ای بسیار با سلیقه دسته کرده و آنها را به روی شانه های سمت راستش انداخته بود - دید. زیبایی دختر با تاپ لخت نیمه عریانِ نارنجی و پاهای کشیده و خوش تراشش- که بر روی ران سمت چپ اثری از یک تاتوی ظریف دیده میشد - شرمندگی را برای لحظه ای هر چند کوتاه در روان استاد به فراموشی سپرد. ولی حسِ مرموز خجالت به همان سرعت که از سر استاد پریده بود به همان سرعت با بالا رفتن دست دخترک - به نشان سلام- دوباره بر دل و روان استاد پاشیده شد. رئیس با لحنی جدی برای استاد توضیح داد که دخترک تانیا نام دارد و اهل اوکراین است و به جز روسی زبان دیگری صحبت نمی کند.
بعد در حالی که ظاهرا فکر میکرد تمام توضیحات لازم را داده است با دخترک به سمت پله های چوبی حرکت کرد. رئیس قبل از قدم گذاشتن به روی پله با صدایی رسا و رسمی رو به استاد گفت " هر وقت غذات تموم شد بیا پایین". در طول سه ماه گذشته رئیس هرگز به استاد به صورت آمرانه دستوری نداده بود و این باعث بیشتر شدن دلشوره استاد شد. با ناپدید شدن رئیس سَدِ سوالات بی پایان در ذهن استاد شکست؛ و روانش را بیش از پیش مضطرب و آشفته کرد. اما هر بار که شدت اضطراب به حد غیر قابل تحمل می رسید جرقه ای به صورت کاملا غیر منتظره و غیر ارادی شعله ای در روان استاد روشن میکرد و زیبایی از صورت دخترک را در ذهنش به تصویر می کشید.تا برای چند باری -هر چند کوتاه- دل شوره بی دلیلش را آرام کند.
بار اول چشمهای سبزِ روشنِ دخترک با گونه های برجسته و استخوانی اش؛ بار دوم گردن لاغر قلمی اش که با کُرکهای بور-و احتمالا نرم- پوشیده شده بود و بار سوم خط صاف و باریکی که بر اثر خنده ای مصنوعی به روی گونه هایش پدیدار شده بود -و اگر ترکیب چشمها و گونه ها را کنار آن میگذاشتی چهره ای دلفریب و تا حدی شیطانی و در یک کلام تحریک کننده ای بوجود می آورد. استاد وقتی به خودش امد چند دقیقه از رفتن رئیس و دخترک گذشته بود. استاد تاخیربیشتر را جایز ندانست. حس کنجکاویش به شدت تحریک شده بود. مابقی ظرفهای غذا را با بی دقتی به روی پیشخوان آشپز خانه گذاشت و به سرعت از طریق پله های چوبی به سمت زیر زمین خانه رفت. برای لحظه ای این سوال برایش مطرح شد که اگر استاد در این خانه میهمان است چرا باید یک میهمان غریبه دیگر را به زیر زمین خانه که طبعا و احتمالا برای یک میهمان آماده نشده ببرد. وقتی به پاگرد زیر زمین رسید با دست راست درب چوبی سفیدی را باز کرد. با باز شدن در هُرم گرمای زیر زمین به صورت نسیمی گرم به صورتش بر خورد کرد. لابه لای این نسیم بوی موکت نو به همراه کمی بوی چسپ موکت به مشام می رسید. بعد از طی یک راهرو کوتاه که توسط دیواره های مصنوعی چوبی از دیگر فضای زیر زمین مجزا شده بود و توسط نورِ سفید ضعیفی روشن شده بود به درب قرمزرنگی رسید. این بار جرات باز کردن درب را نداشت. با دست به روی در چند ضربه زد. بلافاصله از پشت دررئیس با صدایی بلند- که بیشتر شبیه نعره بود- به او اجازه ورود داد. با شنیدن صدای نعره، استاد کاملا روحیه خود را باخت و عرق سردی به روی تنش نشست. حس کنجکاوی بی مانندی مانند بختک روحش را آزار میداد و هر چه بیشتر او را میان دو میل متضاد گیر می انداخت. از طرفی توان درک علت رفتار رئیس و میهمان اسرار آمیزش را نداشت و به فراری محترمانه فکر میکرد، و از طرف دیگر باید حس کنجکاوی اش را ارضا میکرد.
طبق معمول، حس کنجکاوی پیروز شد. درب را محتاطانه باز کرد.باز شدن تدریجی در، ذره ذره تصویری هولناک رادر مقابل دیده گانش قرار میداد. تصویری که با کامل شدنش هر چه بیشتر او را در بهت و حیرت بی مانندی فرو می برد. بدون اینکه توان پرسشی داشته باشد کِششی مرموز او را وادار به ورود به داخل اتاق کرد. دخترکِ اوکراینیِ لخت -در حالی که دهانش با دهن بندِ توپی شکلِ قرمز پر شده بود- به صورتِ یک صلیب به تکه چوبی بسته و توسط چنگکی از سقف آویزان شده بود. بر روی زمین، مچ پاهای دخترک هم به میله ای آهنی بسته بودند. چیزی که باعث میشد تا پاهای دخترک اجبارا با فاصله ای به اندازه یک قدم بزرگ از هم فاصله داشته باشند. فاصله ای که واژن دخترکِ لخت را در برابر دستهای حریص رئیس بی دفاع میکرد. ناگهان در ذهن استاد چیزی اعلام خطری برق آسا کرد و به او دستور داد تا با تمام توان از آن مکان و خانه خارج شود.سرزنشی عمیق، خطر ورود پلیس و تبعات آن را در سرتاسر قوه تصمیم گیری اش پمپاژ میکرد. ولی درهمان لحظه حس دیگری از جنسِ نوعی لذتِ ناب و اسرار آمیز، او را مبهوت اتفاقات مقابل چشمانش می نمود .چشمان سبزدخترک -با دهن بندی قرمز در دهان و رگهایِ برجسته شده پسته ای رنگِ گردن- در برابر دستهای استاد -که ارام و با دقت فراوان واژنش را با ولع میمالید- خمار و خمار تر میشد. با شدت گرفتن مالش رئیس ،قطرات اب دهان دخترک از لب دهان به روی توپیِ دهن بند سرازیر میشد.رئیس نگاهی سرد به استاد کرد و گفت " بهت گفتم که خودت تجربش کنی لذتش بینهایت میشه". با گفتن این حرف رئیس ضربه ای محکم به واژن دخترک زد- چیزی که چشمهای سبزش را که کاملا خمار و متمایل به بسته شدن بود دوباره باز و هوشیار کرد. ضربه دومِ رئیس به کشاله ران دخترک بود. ضربات کشیده بعدی بدون توجه به حضور استاد به تک تک نقاط بدن دخترک زده میشد.
استاد با دهانی کاملا خشک و صورتی مبهوت حرکات رئیس را دنبال می کرد. سرمای بدنش به گرمایی پر شهوت مبدل شده بود. آلتش با هر ضربه رئیس سفت تر میشد. با دیدن رانهای صیقلی -و قرمز شده در اثر ضربات رئیس- عنان اختیار از دست داد و به دخترک نزدیک شد. رئیس که از نزدیک تر شدن استاد به دخترک به ظاهر شاد تر شده بود چند قدم به عقب رفت و جا را برای استاد باز تر کرد. استاد با ترس و لرز - درحالی که به چشمان دخترک خیره شده بود- دستش را به ران سمت چپ دخترک زد. از نرمی و لطافت رانها کمی یکه خورد.تا به حال در تمام عمرش به زنی به این زیبایی دست نزده بود.دندانهایش - در تَبِ تمنای گاز گرفتن ران دخترک - با عصبیت به هم ساییده می شدند. افکارو تصاویر مالیخولیایی عجیبی به سرعت از ذهنش عبور میکرد. دست راست استاد آرام بر روی رانها و سپس شکم دخترک کشیده شد. ناگهان استاد انگشت اشاره اش را به روی ران - درست بر روی مکان قرمز شده از ضربات رئیس- کشید و سعی کرد آن مکان های قرمز شده را با فشاری متوسط بمالد.در حین مالش زیر چشمی صورت دخترک را زیر نظر داشت. وقتی تغییری در چهره دخترک ندید خشمی بی دلیل در دلش قوت گرفت. دل را به دریا زد. مشتش را گره کرد. یک قدم به عقب رفت. نگاهی به رئیس انداخت. با دیدن لبخند رضایت رئیس، با مشت محکم به ران دخترک زد. ضربه اول دخترک را شوکه کرد. ضربه دوم به گفتن عباراتی نا مفهوم از زیر دهان بند منجر شد. ضربه سوم جیغ دختر را از زیر دهان بند باعث شد.دخترک به خودش می پیچید. تقلای دخترک باعث چرخش دختر به دور خود شد. حالا علاوه بر آب دهان که همچنان به روی دهن بند می ماسید، آب اشک چشم هم از گوشه چشمانِ سبزدخترک بر روی گونه های گُل انداخته اش سُر می خورد. کبودی های بنفش رنگی به تدریج بر روی ران چپ دخترک ایجاد شده بود. مکانی که استاد علاقه به مالیدن آنها داشت. پس بار دیگر انگشت اشاره اش را به جای کبود شده رساند - در حالی که اثری از دلشوره و اضطراب ثانیه های اول در دلش وجود نداشت- به چشم دخترک زل زد وشروع به مالیدن روی کبودی ها کرد. دخترک درد میکشید. این را از فرم چشمها و سرد شدن تنش می شد فهمید.دردی که تولید کننده لذتی ناب و ناشناس در اعماق روان استاد می شد.تا صبح، دندانها؛ناخنها؛ پنجه ها و آلت استاد و رئیس از خمیر مایه تن و روان دخترک؛ لذتها و کامهایی بی شماری گرفتند و سپس به خوابی عمیق فرو رفتند...**
با صدای ویدا که از پیش ماهان برگشته بود به خودم اومدم... دیگه نشد ادامه رو بخونم. ویدا داشت چند تا مورد کاری رو بهم توضیح می داد ،اما همه فکر من توی یاداشت های پارسا بود. پارسا همیشه رزومه داشت از کسایی که قراره باهاشون سر و کار داشته باشه. همه چیز رو دقیق و با لحن نوشتاری ای شبیه داستان می نوشت. توی این دفتر چه هم گذشته دقیق این پنج نفر رو نوشته بود. هیچی از حرفای ویدا نفهمیدم. چند لحظه بعد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و دیدم که پارسا ست...
ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3744
#85
Posted: 1 Apr 2017 19:03
تقدير يك فرشته
قسمت ٣
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير
ویدا در حالیکه سعی داشت خودشو آروم نشون بده ازم پرسید:
- پارسا چی گفت بهت؟
- گفت خودمو برای یه سفر تفریحی تو ایام عید آماده کنم...
به چشمای درشت و خوشگل ویدا خیره شدم. دیدن این چشما به دلیلی که نمی تونم دقیق انگشت روش بذارم برام آرامش بخش بود. از اول بچگی رو چشمها خیلی دقیق بودم. چشمها و برق توشون میگفت الان قراره کتک بیاد یا... اگرم برقی نداشتن یعنی همه چیز قرار بود خوب باشه. منظورم از خوب, کتک نخوردن بود. همیشه چشمای آدما برام مهمه چون خطرناکترین بخش وجود اطرافیانم بوده یا برعکس آرامش بخش ترین بخش. تو صورت هر کسی اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه چشماشه. خوشگلی و زشتیشون نیست. برق داخلشونه. چون اون برق لعنتی هر چی تو روح و فکرت باشه رو نشون میده. مثل الان که مظلومیت و معصومیت خاصی تو چشمای ویدا می دیدم که با یه ذره شیطنت خاص و دوست داشتنی ترکیب شده بود. البته خودش سعی در کنترل این شیطنت داشت... اما چرا؟ چی گیرش میاد از دروغ گفتن به خودش و کنترل احساساتی که طبیعی هستن؟ روزۀ انسانیت گرفته؟
تو و ماهان چی؟ عید میخوایین چیکار کنین؟؟؟
ما هیچی برنامه ای نداریم. ماهان باید به خانوادش سر بزنه و میخواد وقتشو با اونا بگذرونه. البته خیلی هم بد نمیشه چون منم تو خونه راحت ترم.
نظرت چیه به آبجیت بگی عید بیاد پیشت؟
فکر نکنم... وجود من اونو اذیت میکنه. وحیده از من متنفره و نمی تونه تحملم کنه. فکر کنم همو نبینیم برای جفتمون بهتره، البته بیشتر برای اون.
ویدا؟ تا حالا چقدر سعی در ارتباط بر قرار کردن با وحیده داشتی؟ یعنی شده همه راه ها رو امتحان کنی؟ تو نمی تونی تا آخر عمرت اینجوری زندگی کنی. باید رابطه ات رو با خانوادت درست کنی. درسته دیگه هیچی مثل قبل نمیشه اما تو بهشون نیاز داری و شاید اونا هم به تو. هر فکر و عقیده ای که داشته باشن اما نهایتا یه آدم هستن و دلشون از سنگ نیست. به نظر من از وحیده شروع کن. هر چی هم گفت غلط کرده. کم نیار. به نظر من به همه آدما میشه نفوذ کرد و هیچی غیر ممکن نیست...
ویدا حسابی رفت تو فکر. باید حواسمو جمع میکردم. ویدا زن به شدت دهن بینی بود و به سرعت تحت تاثیر قرار میگرفت. حالا خوبه من خودم آدم خبیثی نیستم و فکرای بدی براش ندارم وگرنه... نمی دونم چرا ویدا رو که میبینم یاد یه گوسفند قربونی میوفتم که چاقو رو گرفته به سمش و به همه تعارف میکنه. از دیدن ویدا و این صحنه گاهی خیلی حرص میخورم و لَجَم در میاد. اونقدر که خودم میخوام چاقو رو بگیرم و سرشو ببرم. ویدا بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
- نمی دونم چیکار کنم فرشته. هر چی فکر میکنم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه. فکر میکنی خودم این وضعیت رو دوست دارم؟ فکر میکنی خودم خسته نشدم؟ هر روز صبح بیدار میشم به امید یک روز بهتر اما باز می بینم که همه چی سر جاشه و هیچ فرقی نکرده. تنها آرزوم اینه که شب بخوابم و دیگه روز رو نبینم. حداقل اینجوری تموم میشه این کابوس لعنتی...
- ویدا... ببین! من روانشناس نیستم... حتی تا حدودی هم فکر میکنم روانی ام اما...اما به نظرم بزرگترین مشکل تو اینه که هنوز خودتو مقصر میدونی و فکر میکنی مستحق این شرایطی. چه خبرته؟ خیله خوب... قبول دارم... اشتباه کردی، خریت کردی اما... از اینهمه عذاب دادن خودت چی قراره دستتو بگیره؟ اشتباه کردی و تا الان هم تاوانش رو دادی... اما فکر میکنی کسی به تخمشه؟ نه! اون آدمایی که بهت خیانت کردن احتمالا الان دارن تو خوشی و بدون عذاب وجدان زندگی میکنن اما تو داری الکی الکی خودتو نابود میکنی...
- خدا ازشون نگذره ...
- ای خاک تو اون سرت کنم ویدا که فکر میکنی خدا و پیغمبر قراره انتقامتو بگیرن...
- فرشته بس کن لطفا. میدونم که داری سعی خودتو میکنی که به من کمک کنی اما هیچ راه کمکی به من نیست. چه خسته شده باشم چه نشده باشم ، این شرایط اسحقاق واقعی منه...
- باشه هر چی تو بگی. ادامه این بحث با یه گوسفند بی فایده اس. راستی امشب حال داری با هم فیلم ببینیم. البته خونه شما, چون این فیلمه رو از موحدی گرفتم و حسابی ازش تعریف کرد. میخوام تو تلوزیون شما که بزرگ تره ببینم.
- آره حالشو دارم. امشب بیا خونه ما...
تو راه برگشت ویدا به ماهان گفت که من امشب خونه اشون هستم. ماهان هم گفت برای اینکه مزاحم نباشه خونه نمی مونه و میره خونه برادرش...
تو مسیر برگشت ذهنم تمام مدت بی اختیار میرفت سمت یادداشت های پارسا. نوشته هاشو تصور می کردم و حالا داشتم متوجه میشدم که اون محفل عجیب و غریب چجوری شکل گرفته و شروعش با دوستی رئیس و استاد بوده. راستی؟ یعنی با چه شگردی پارسا اینا رو از زیر زبونشون بیرون کشیده؟ اون هم اینقدر با جزییات. شاید اگه خیلی وقت پیش این موارد و جریانا رو می دیدیم ، هیچ درکی ازشون نمیداشتم اما... هر چند الان هم درک درستی از خوندن این مطالب ندارم اما چیزی که نمیفهمم اینه که چرا حالا اینقدر راحت دارم باهاش کنار میام؟ شاید چون دست نوشته های پارساس و به خاطر همونه که احساس خطر نمیکنم... این اواخر اون قدر احساسات عجیب و غریب توی منو پر کرده که حتی حس میکنم تو اون زیر زمین می تونستم هم جای استاد باشم و هم جای اون دختر اکراینی. چرا خوندن این دست نوشته ها حس عجیب و خاصی توی من به وجود آورده؟! حسی که نه میتونم بگم از بودنش راضیم و نه میتونم بگم ناراضی. فقط میدونم که اون محفل از آزار و شکنجه دخترا لذت می بردن و منم نسبت بهش بی تفاوتم. اگه قبلنها بود خودمو جر میدادم که ازشون متنفر باشم. انتقام بگیرم از اینکه به اون دخترا ظلم کردن. نوشته ها میگفتن که این آدمها از بازی دادن و در اختیار گرفتن روح و جسمشون لذت می بردن. شاید وقتی همه چیز کنترل شده باشه و بدونی چیکار میکنی یا چی قراره سرت بیاد همچین تجربه ای اونقدرها هم ترسناک نیست...
یاد لحظه ای افتادم که ناهید با زدن من و دیدن ضعفم چه برق لذتی تو چشماش درخشید. مهران با زجر دادن من و شنیدن التماس های من چه لذتی تو تن صداش نشسته بود. سهیلا که هر بار خودمو جلوش ضعیف جلوه میدادم چطور به وجد میومد. آدما هر چیزی رو هم که فراموش کنن احساساتشون رو فراموش نمی کنن. درسته که علایق و سلیقه های این آدمای خاص برام عجیب و غیر قابل درک بود اما اینو خوب یادمه که بعضی وقتا از نقشی که برای سهیلا بازی می کردم خارج میشدم و از اون وضعیتم حس خوبی داشتم. یه حسی که گاهی وقتا از حس تحریک جنسی هم قوی تر بود و حتی ارضا شدن جنسیم به اون حس بستگی داشت. نمیدونم. شایدم اشتباه میکنم. شاید لذتی که از بودن با سهیلا میبردم فقط به خاطر این بود که بی نهایت بهم محبت می کرد...
بارها شده آدمایی که ازشون خوشم میاد و برام جذاب هستن با جدی شدنشون و آمرانه برخورد کردشنون حس لذت خاصی رو درونم شکل میدن. حتی برعکسش هم برام پیش اومده. اون شبی که وحیده طبق نقشه باید جلوی من لخت میشد و من مثلا باید اذیتش میکردم که نازنین بفهمه و بره راپورتمونو بده. اون لحظه وحیده داشت زجر میکشید و یاد اون بازی ای که از الهه خورد افتاد و اشک تو چشماش جمع شد . من هم واقعا از دیدنش تو این حالت ناراحت و حتی عصبی شدم. اما چند ماه بعدش تصور و تکرار اون لحظه برام حس خاصی رو القا میکرد. اینکه رفتم جلوش و دستمو گذاشتم رو کُسش و ازم خواهش کرد که دستمو بردارم. مطمئن تر از اینکه بدونم اسمم چیه میدونم که آلت تناسلی یه هم جنس برام جذابیتی نداره اما بعدها فکر به اون ضعف وحیده برام حس خاص و تعریف نشده ای به وجود می آورد. حسی که با زدن تو گوش ویدا دوباره تجربه اش کردم. حالا با خوندن شروع دوستی رئیس و استاد هم دقیقا همون حس درونم فعال شد...
من چم شده آخه؟ یعنی همه آدما اینجور احساسات رو دارن و مخفی میکنن یا فقط بعضیا اینجورین؟ یعنی منم از اینکه باهام خشن و محکم برخورد بشه خوشم میاد یا از اینکه به دیگران مسلط باشم و ضعفشون رو کنترل کنم لذت میبرم؟ اصلا چرا به ویدا پیشنهاد فیلم دیدن دادم؟! خودم خوب میدونم علاقه خاصی به دیدن فیلم ندارم... این همه احساسات ضد و نقیض داخلم داره منو از هم می پاشونه...
از لحظه ورودم به خونه شون حواسم تمام مدت به ویدا بود. نشستم رو کاناپه و ویدا رفت داخل اتاق و لباسشو عوض کرد. یه تاپ ساده سرمه ای و یه شلوار سفید خشایاری که اصلا به اون تاپ نمی اومد هم تنش کرد. نمیدونم این ستی که کرده بود چرا لجمو در میاورد. داشت می رفت سمت آشپزخونه که بهش گفتم:
- مگه این تاپ شلوارک ست نداره؟
- داره چطور؟
- دپرسی درست. اشتباه کردی اونم فدای سرت. مثل آدم که دیگه میتونی بگردی الاغ جون. آراسته بودن و درست لباس پوشیدن هم از کلت پریده؟
همینجور وایستاده بود و منو نگاه می کرد. کمی اخم کردم و تن صدامو جدی. بهش گفتم:
- چرا اونجوری نگاه میکنی؟ میگم مثل آدم که بلدی لباس بپوشی...
چند ثانیه شبیه این بچه های لجباز به چشمام خیره شد. برگشت تو اتاق ، وقتی اومد تو هال ست شلوارک همون تاپ پاش بود. یه شلوارک کوتاه بالای زانو. رفت تو آشپزخونه و یکمی بود و برگشت.
- هر چی فکر میکنم به فکرم نمیرسه چی درست کنم. ناهار هم که درست حسابی نخوردیم. شب گشنمون میشه، چیکار کنیم؟
- زنگ می زنیم از بیرون برامون غذا بیارن. نمی خواد به مغزت فشار بیاری.
به وضوح می تونستم حس کنم که از این نوع ادبیات و رفتار من خوشش نمیاد اما هیچ مقاومتی هم نمیتونه بکنه. حس میکنم هر چی بیشتر میرم جلو کنترل ویدا راحت تره. برای فرار از نگاه های من به جای اینکه جلوم بشینه اومد کنارم و روشو برگردوند سمت زمین. هم خندم گرفته بود و هم از این وضعیت خوشم اومده بود. با یه لحن ملایم ادامه دادم:
- نمیخوای به مهمونت بگی لباس راحتی بپوشه؟
- ببخشید حواسم نبود. اگه حال نداری بری خونه لباس بیاری، لباس هست بهت بدم.
- چند روزه تنبلیم شده لباسامو بشورم. از لباسای خودت بهم بده. راستی اصلا میخوام برم دوش بگیرم. مشکلی نیست اینجا برم حموم؟
- نه چه مشکلی , راحت باش.
- پس میشه برام لباس زیر هم بیاری؟
- باشه تو برو میارم.
وایستادم و جلوی ویدا شروع کردم مانتوم رو در آوردن . بعدش تیشرتمو درآوردم. وقتی دستم رفت سمت دکمه های شلوارم متوجه نگاه متعجبش شدم. بازم با لحن ملایم بهش گفتم:
- خب اینا رو ببرم تو حموم نم میگیرن.
اما منظورم در اصل چیز دیگه ای بود. ویدا عین خودم بود. منه چند سال پیش. تیریپ گوسفند. حالا با یه شرت و سوتین جلوش بودم و شروع کردم با خونسردی لباسام رو تا کردن. گذاشتمشون روی کاناپه و رفتم تو حموم. یکمی دوش گرفتم و صداش زدم:
- ویدا میشه بیایی پشتم رو لیف بکشی، خیلی میخواره...
گفت باشه و بعد چند لحظه اومد. وقتی منو لخت لخت دید جا خورد. لیف و کف دار کرده بودم وبه سمتش گرفتم که بگیره.
- وا چته؟ یه جوری رفتار میکنی که دارم شک میکنم نکنه مرد باشی. زن لخت ندیدی تا حالا؟ هر چی من دارم تو هم داری دیگه. تعجب واسه چی؟ یا نکنه من شاخی چیزی اضافه دارم نمیدونم؟
پشتمو کردم و دستامو تکیه دادم به دیوار. خیلی آروم شروع کرد پشتمو کشیدن. به شلی یه جنازه:
- جون نداری؟
حتی می تونستم تغییر صدای تنفسش هم بشنوم که بازم از این لحن من داره حرص میخوره. سعی خودشو کرد که محکم تر بکشه و بعدش هم رفت... احتمال میدادم تنها دلیلی که منو تحمل میکنه اینه که خانواده اش تنهاش گذاشتن و اینکه تحقیرهای منو یه حساب تنبیهی که لیاقتشو داره میذاره...
خندم گرفته بود. یه بار از طریق وحیده به نقطه جوش رسونده بودمش . ایندفعه می خواستم از یه راه دیگه ببینم کی به نقطه جوش میرسه. از طرفی از این بازی که حس میکنم توش کنترل کننده ویدا هستم ، لذت غیر قابل وصفی منو پر میکنه.
شام خوردیم و فیلمی که از یکی از موحدی گرفته بودم رو شروع کردیم به دیدن. نیم ساعت هم ازش نگذشت که فهمیدم سر کاریم و فیلم مزخرفیه. تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم: خاک بر سرش با این فیلم پیشنهاد دادنش... چند دقیقه سکوت تا اینکه ویدا گفت: فرشته...
فقط گفت فرشته و بقیه حرفشو قورت داد.
- حرفتو بزن...
سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: فکر نمی کنی که رفتارت با من اصلا مودبانه نیست؟ جدیدا خیلی داری بد با من حرف میزنی.
بعد تموم شدن حرفش با پوزخند جواب دادم:
- مگه برای تو فرقی هم میکنه که چه رفتاری باهات بشه؟ تو که چیزی برای از دست دادن نداری. حالا بفرما بشین و بتمرگ چه فرقی برات میکنه؟
- فرشته دوستیمون سرجاش. اینکه دوست داری به من کمک کنی رو میدونم و ازت ممنونم اما منم آدمم ، لطفا مثل آدم با من رفتار کن.
- اولا کی به تو گفت ما با هم دوستیم؟ در ثانی. من یه گوسفند بیشتر جلوی خودم نمی بینم...
- گوسفند؟! حرف دهنتو بفهم خانوم...
- اوه اوه... چه غیرتی! سیب زمینی و اینهمه رگ؟ مثلا غیرت داری تو؟ پس چرا هر بار اون جوری که لیاقتته باهات حرف میزنم به حرفم گوش میدی؟ چرا همون لحظه جلوم وا نمیستی؟؟؟
- چون میخوام حرمت ها بینمون حفظ بشه...
- نه بابا! چه باحالی تو!
رفتم جلوش دو زانو نشستم و هر دو تا دستمو گذاشتم روی رون پاهاش. آروم شروع کردم به مالش روناش و دستمو بردم زیر شلوارکش. به چشماش خیره شدم و گفتم:
- تو دوست داری یکی باهات اینجوری رفتار کنه. تو خودتو مستحق این رفتار می دونی. تو خودتو تبدیل به یه گوسفند کردی و قربونی شدن رو لازم میدونی برای خودت. کسی که اینجوری خودشو ببازه لیاقتش همینه ویدا خانوم...
توی چشماش مخلوطی از عصبانیت و تسلیم می دیدم. با عجز گفت:
- تو کی هستی فرشته؟؟؟
انگشتای هر دو تا دستم رو رسونده بودم به زیر شلوارکش. یه چنگ حدودا محکم از اون قسمت از رونش که نرم ترین جاش بود زدم . ایستادم و به سمتش نیم خیز شدم. صورتمو نزدیک ترین حالت ممکن به صورتش گرفتم...
- من یه آدمم ویدا. بهت قول میدم آدم ترین آدمی هستم که حتی تو کل عمرت دیدی و قراره ببینی... یکی که با خودش تعارف نداره.
سرش شروع کرد به یه رعشه خفیف و با صدای لرزون گفت:
- داری دردم میاری فرشته... دستاتو بردار.
فشار انگشتامو روی رون پاش بیشتر کردم و اهمیت ندادم. گفتم:
- خودت دلت میخواد... اگه دلت نمیخواست محکم جلوی من می ایستادی... حالا تو چشام نگاه کن و بگو بهترین خاطره ات با سعید و الهه چیه؟ با توام میگم بهترین خاطره ات چیه؟
- من هیچ خاطره خوبی باهاشون نداشتم. ولم کن فرشته. میگم ولم کن...
- تو میگی ولم کن اما این تن صدات داره میگه ادامه بده...
- خواهش میکنم...
شنیدن خواهش میکنم با این تن صدای لرزون. ته دل منم لرزوند و همون حس لعنتی که حالا فهمیدم دوسش دارم فعال شد. لبامو به آرومی بردم نزدیک گوشش:
- اتفاقا به نظر من داری. خوب فکر کن ویدا. یه خاطره هست که بهترینه یا شاید تنها خاطره ایه که بهش فکر میکنی و حتی لذت میبری. درست همون روزی که سعید با کمک الهه بهت تجاوز کرد و بعدش هم مانی و وحیده تا می تونستن تحقیرت کردن. به نظرم همون شیرین ترین خاطره عمرته. چون خوب می دونی که بهترین مجازات گندایی که زدی همون بلایی بود که سرت اومد. مطمئنم از هر چی پشیمون باشی از اون تجاوز پشیمون نیستی چون مستحقش بودی. حالا تو چشمام نگاه کن و بگو که مستحقش بودی...
سرمو برگردوندم عقب و با خونسردی و در حالی که پوزخند رو لبام بود تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم. سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت. ایندفعه با همه زورم ناخونامو فشار دادم تو گوشت روناش. یه هو صورتمو خشن و جدی گرفتم و گفتم: دارم بهت میگم حقت بود یا نه؟ یه بار دیگه دوبار سوالمو بپرسم جرت میدم...
نفسش نا منظم شده بود. شبیه آدمایی که ترسیدن نفس می کشید. باعث میشد سینه هاش بالا و پایین بشن. سرشو به علامت تایید حرفم تکون داد. با لحن خشن تر بهش گفتم :
- مگه لالی که سرتو تکون میدی؟
- آره حقم بود... راحت شدی؟
پوزخند پیروز مندانه ای زدم:
- من راحتم گلم... من با خودم راحتم... تو به فکر خودت باش...
صداش به ضعیفی صدای یه موش بود که جیر جیر میکرد:
- آره دوسش دارم...
چند ثانیه با چشمایی که دیگه کامل تسلیم شده بود بهم نگاه کرد. من هم همینجوری با عصبانیت به چشماش چند دقیقه ای نگاه کردم و بلاخره دستامو برداشتم و ازش جدا شدم...
برگشتم و نگام به آینه قدی گوشه هال افتاد و خودمو توش دیدم. برای یه لحظه به خودم اومدم... فرشته داری چیکار میکنی؟! خودمو به شکل یه هیولا میدیدم که از بازی کردن با قربانیش داره لذت میبره. از ترس اینکه باز از کنترل خارج بشم و نکنه بهش صدمه بزنم از تو کیفم کلید رو برداشتم و سریع رفتم خونه خودم. تنها راه فرار از این وضعیت یه دوش آب سرد بود...
نزن , تو رو خدا نزن. خواهش میکنم بس کن. بهت التماس میکنم بس کن... هر چی میگم فایده نداره و استاد بی رحمانه با اون چوب داره میکوبه به کف پاهام. دیگه نمی تونم تحمل کنم. این درد لعنتی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. متوجه حضور یکی بالا سر خودم شدم. آره رئیسه. یه انبر دست دستشه و میبره سمت انگشتام. داره میخنده و حسابی سرحاله. سردی فلز انبر دست رو روی انگشتام حس کردم. نه نه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...
بازم با صدای جیغ از خواب بیدار شدم. سریع اومدم گوشیم رو بردارم که ساعتو چک کنم اما متوجه شدم کیفم خونه ویدا جا مونده. فاک!!! همه چی به سرعت یادم اومد. قلبم تند تند میزد و حسابی عرق کردم. من چه جوری با اون وقاحت اون حرفها رو بهش زدم؟ به انگشت کج شده ام نگاه کردم و اون شب لعنتی و اون درد لعنتی دوباره یادم اومد. با اینکه نمی دونستم چطوری باهاش روبه رو بشم اما وسایلمو لازم داشتم. بعد خوردن یه لیوان آب رفتم در خونه ویدا و در زدم. بعد چند دقیقه ویدا در و باز کرد. با چشمای قرمز شده که مشخص بود اصلا نخوابیده. نکته جالبش این بود که بهم سلام کرد، اونم مودبانه. رفتم نشستم رو کاناپه و به ویدا که حالا جلوم وایستاده بود و انگار متوجه حال خرابم بود گفتم:
- شلوارکت رو در بیار.
با تردید بهم نگاه کرد. سرش داد زدم:
- مگه بهت نگفتم از این به بعد فقط یه بار همه چیزو میگم؟ اون شلوارک لعنتی رو در میاری یا بیام همراه خودت جرش بدم؟
هیچی نگفت و بعد چند ثانیه مکث به آرومی شلوارکشو در آورد... جای کبوی و زخمی بالای رون پاش ، بدتر از تصوری بود که داشتم. از دست خودم عصبانی شدم. از این گوسفند بی اراده هم لجم اومده بود. میخواستم با همه وجودم جیغ بزنم. بلند شدم و با عصبانیت شروع کردم جمع کردن لباسام و کیفم... ویدا شلوارکشو پاش کرد و گفت:
- لباس زیرتو شستم. خشک شد برات میارم...
هیچی بهش نگفتم و رفتم سمت در که گفت: به ماهان نمیگم... برگشتم و چند لحظه نگاش کردم.
- برام مهم نیست... میخوای بگو نمیخوای نگو... فکر میکنی واسه ام مهمه؟
از خونه ویدا زدم بیرون و حاضر شدم و رفتم خونه پارسا. به اتاق سفیدم پناه بردم... نگاه آخری که به اون چشمای معصوم کردم از ذهنم بیرون نمی رفت ... نا خواسته اشک از چشمام سرازیر شد و به خواب رفتم... نمی دونم چند ساعت بعد بیدار شدم . اما همچنان دوست داشتم تو اتاق خودم باشم. انگار اینجا یه انرژی ای داشت که یادم مینداخت که من یه آدمم... یه آدم با تمام ضعفهاش و نقاط قوتش... همین جور رو تخت دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم و شروع کردم خوندن ادامه یادداشت های پارسا...
طبق روال همیشه حدود ساعت ده صبح رئیس با یه شلوار لی و پیراهنی که سه چهار تا دکمه بالاش باز بود از بالای دریاچه پارک ملت قدم زنان پایین اومد. از وقتی که دست استاد رو تو یه دانشگاه خوب بند کرده بود بیشتر همدیگه رو می دیدند و رئیس هم بیشتر از گذشته وقت داشت تا به پارک مورد علاقه اش سر بزنه. هنوز صبح بود و گهگاهی یه سری زن و مرد با گرم کن مشغول ورزش و دویدن بودن. تا اینکه رئیس از دور مردی رو دید که با لباس غیر ورزشی دنبال یه دختر میدوه. دخترک گهگاهی زیگزاگی روی چمنها میدوید و مرد هم دنبالش. هر دو از رو به رو هر لحظه به رئیس نزدیکتر میشدن. تا اینکه دخترک که قیافه ای عصبی داشت با سرعت از کنار رئیس رد شد. پشت سرش مرد میانسال که دیگه رمق دویدن نداشت نفس نفس زنان در چند قدمی رئیس ایستاد. صورتش قرمز و حسابی خیس عرق بود. دو سه تا فحش آبدار به دخترک داد و همونجا روی یه نیمکت نشست. بعد چند دقیقه احوال پرسی رئیس متوجه شد که چند هفته قبل اون دختره با کمک یه دوستش از اون مرد که اسمش محسن بوده یه دزدی حسابی کردن و اون بدبخت هم چندین روزه توی این پارک دنبال دختره و دوستش می گرده تا بالاخره پیداشون کرده ولی از شانس بد محسن دختره سریعتر می فهمه و در میره. رئیس خیلی کنجکاو شده بود تا بیشتر از این ماجرا بدونه. اگر اظهارات مرد درست بوده باشه باید یکراست پیش پلیس میرفت. اگه اینکارو نکرده حتما یه جای قضیه میلنگه. رئیس احساس کرد مرد اونقدر درمونده هست که کمک نیاز داشته باشه پس اظهار همدردی و تعارف برای کمک از طرف رئیس اونقدر محترمانه و با زیرکی انجام شد که سریع جواب داد و محسن به رئیس از سر ناچاری اصل ماجرا رو تعریف کرد...
محسن یه پارچه فروش تو بازاره. چند هفته قبل وقتی زنش برای زیارت میره مشهد فرصت مناسبی بوده تا بعد مدتها یه دلی از عزا در بیاره.. برای مرد متاهلی که دنبال یه زن برای فقط یکی دو شب می گرده و حاضرم نیست پول زیادی برای رسیدن به آرزوهاش صرف کنه بهترین گزینه تور کردن دخترهای فراری بود که نه کسی رو دارن تا بعدا براش شر بشن و نه توی گروهی هستن که بعدا حق و حساب ازش بخوان. از همه مهمتر اگر شانسش میزد می تونست یه دختر فراری باکره تور کنه و بدون کاندوم به جونش بیافته. بالاخره روز موعود رسید و محسن بعد از رسوندن زنش به راه آهن یک راست به سمت پارک ملت راه افتاد. اونجا دور ترین نقطۀ ممکنه به خونشون بود. جایی که احتمال دیده شدن توسط یه آشنا تقریبا صفر میشد و قبلا توی صفحه حوادث روزنامه خونده بود خیلی از دختر فراری ها میرن اونجا. ولی از شانس بدش با اینکه سه چهار ساعت کل پارک رو گز کرد حتی یه مورد خوب هم پیدا نشد. همه یا جنده هایی بودن که واسه تیغ زدن بالاشهری ها قیمتهای نجومی داشتن یا دوست پسر دوست دختر بودن که به قصد عشق و حال تو پارک قدم میزدن. ساعت از هشت گذشته بود که محسن دست از پا دراز تر رفت اونور خیابون ولیعصر و یه معجون سفارش داد اولین قلپ رو که خورد یه دختر بی آرایش با یه کوله پشتی مدرسه جلوی چشمش سبز شد. دخترک بلاتکلیف دور خودش می چرخید. برای اون ساعت شب دیدن چنین دختری اونم درست کنار پاساژ صفوی خیلی عجیب بود. محسن سعی کرد توجه دختر رو به خودش جلب نکنه ولی دائما زیر چشمی دختره رو بر انداز می کرد. گونه های برجسته و چشمهای بادمی با ابروی پهن و مشکی و از همه مهمتر بدن تو پُر دختره حسابی برای محسن خوش آیند و تحریک کننده بود. دل و به دریا زد و یه نقشه کشید. در حالی که وانمود می کرد با موبایل صحبت میکنه سمت دخترک رفت بعد با یه تنه زدن به دختر نصف معجونش رو روی مانتو دخترک خالی کرد. صورت بهت زده و معذرت خواهی های بلند بلند محسن دو تا مامور نیروی انتظامی رو از جلوی پاساژ به سمت اونها کشوند. اگه زبون بازی و چاخانهای محسن و همراهی دخترک نبود حتما کارشون اون شب به کلانتری میکشید. ولی با همه این حرفها محسن تونسته بود با یه تیر هم از شر مامورها خلاص بشه و هم دختره رو بکشونه توی ماشینش. دخترک خودش رو گلی معرفی کرد وتوی ماشین سکوت کرد. ماشین محسن هنوز ده متر از جای پارک دور نشده بود و توی ترافیک کوچه منتهی به خیابون ولیعصر متوقف بود که صدای ضربه های دست یک نفر به روی شیشه ماشین محسن و گلی رو به خودش اورد. محسن شیشه و پایین کشید و چهره در هم یه دختر دیگه رو دید. " گلی خانوم می پیچونی رفقا رو دیگه نه؟" . صورت گلی پر لبخند شده بود و با هیجان گفت " نه ناهید جون. بیا بالا. محسن از رفقاست داریم میریم مهمونی. بپر بالا" . ناهید هم در میون چهره شگفت زده محسن سوار ماشین شد. حالا محسن مطمئن شده بود با یه تیر سه تا نشون زده!.
رئیس با اشتیاق فراون به حرفهای محسن گوش می کرد. محسن ادامه داد که توی ماشین با ناهید و گلی کلی حرف زده و آشنا شده. ظاهرا ناهید چندین سال از گلی بزرگتر بود. هر دو چند ماه قبل از خونشون فرار کرده بودن و توی خیابونها با گدایی و فروش مواد زندگی میکردن. قبل از رسیدن به خونه، محسن دو تا چادر که از زنش توی ماشین مونده بوده رو بهشون داده تا سرشون کنن. اینطوری هیچ کس شک نمیکرده که اون دو تا کی هستن. وقتی اونها بداخل خونه رسیدن، ناهید و گلی به بهانه آماده شدن توی دستشویی رفتن و با یه آرایش غلیظ بیرون اومدن. محسن برای رئیس از لحظه ای گفت که گلی با یه تاپ نیمه باز نارنجی که تا بالای زانوش رو پوشونده بوده به طرفش اومده و اون رو به روی مبل هل داده و بعد در حالی که روی زانوی محسن نشسته شروع به مکیدن لبهاش کرده. تازه بعد از کمی ور رفتن، محسن متوجه شده که گلی شُرتی به پاهاش نداره و از اون لحظه به بعد با دستهای هیزش شروع به ور رفتن با گلی میکنه. توی همون لحظات ناهید که بعد از شروع به کار گلی و محسن به اشپزخونه رفته بوده، سر میرسه و در کمال تعجب سه تا لیوان شربت آلبالو روی میز میذاره. محسن در حالی که گلی هنوز روی پاهاش نشسته بوده کل لیوان رو سر میکشه و به بوس کردن سینه و لب گلی مشغول میشه و دیگه چیزی یادش نمیاد. وقتی به هوش میاد میبینه تمام خونه بهم ریخته تمام طلاهای زنش دزدیده شده. اونوقته که متوجه فریبی که خورده میشه و سه هفته تمام برای بدام انداختن اون دو تا دختر توی پارک ملت کشیک میده و از شانس بدش اونها از دستش در میرن!. رئیس با دقت به تمام حرفهای محسن گوش میداد . بعد از کمی دلداری از محسن خداحافظی کرد. چند روز بعد رئیس با یه شلوار جین آبی و یه پیراهن مرتب روی یکی از نیمکتهای پارک مشغول ور رفتن با موبایلش بود. چند روز میشد که برای چند ساعت بی حرکت روی نیمکتی که برای اخرین بار ناهید رو در کنارش دیده بود به انتظار مینشست. توصیفات محسن از اون دو تا دخترغوغایی توی دل رئیس بپا کرده بود. دخترها معلوم بود که همۀ خصوصیات لازم برای درگیرشدن تو یه بازی کثیف رو داشتند. پس صبر برای اونها جزئی از بازی به حساب میومد. بالاخره در همون روزی که رئیس مشغول ور رفتن با موبایلش بود از زیر چشم متوجه دختری بدون ارایش، تو پُر با ابرو هایی پهن و کشیده شد که بی هدف از دور به سمت نیمکت می اومد. اون دختر همه خصوصیاتی رو که محسن درباره گلی گفته بود رو داشت. رئیس خودش رو مستاصل وانمود کرد و درست زمانی که دختر به کنار نیمکت رسید سرش رو بالا گرفت و درحالی که به دخترک خیره شده بود آهی کشید. بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل دخترک بشه موبایلش رو به دخترک نشون داد و ازش کمک خواست. با نزدیک تر شدن دخترک ، رئیس، به طوری که دخترک کاملا متوجه بشه؛ چشمان هیزش رو به سمت سینه و گردن دخترک فرو برد و بعد با تغییر لحن شروع به تعریف از دخترک کرد. فقط چند دقیقه نیاز بود تا دخترک که خودش رو گلی معرفی کرده بود رئیس رو یک طعمه ساده و راحت الحلقوم ببینه و اون رو به سمت مخفیگاه ناهید در یه گوشه دیگه پارک بکشونه. همه چیز به خوبی پیش میرفت و گلی و ناهید به فکر اجرای نقشه همیشگیشون روی رئیس بودند. وقتی هر سه به خونه رئیس رسیدند طبق روال همیشگی گلی و ناهید به داخل دستشویی رفتند و بعد از آرایش بیرون اومدند. اون روز گلی یه تاپ صورتی تا زانو پوشیده بود و خودش رو به رئیس رسوند و شروع به مکیدن لبهای اون کرد. بعد از چند دقیقه ناهید با سه تا لیوان نوشابه به هال اومد و خنده کنون به رئیس گفت که چیز بهتری پیدا نکرده! رئیس که منتظر چنین لحظه ای بود گلی رو به کنار هل داد و درمیون تعجب ناهید و گلی به سمت اشپزخونه رفت. بعد بلند بلند به اونها خبر داد که دنبال یه ویسکی خوب میگرده. تا اینجای کار نقشه ناهید و گلی حسابی بهم خورده بود. ولی چاره ای نداشتند و باید منتظر موقعیت بهتری میشدند. درست وقتی که رئیس با یک شیشه ویسکی از اشپزخونه بیرون اومد در هال باز شد و مرد حدودا سی و پنج ساله در حالی که یه اسلحه تو دستش بود وارد هال شد. رئیس از دیدن اون مرد نه تنها متعجب نشد بلکه خیلی هم ریلکس و آروم روی مبل کنار گلی نشست. بعد با لحن خشنی از ناهید و گلی خواست که نوشابه ها رو تا ته بخورند. وقتی هیچ کدوم از اونها کاری رو که رئیس از انها خواسته بود انجام ندادند. رئیس موهای گلی رو از پشت با خشونت گرفت و به سمت لیوان نوشابه برد. استاد هم اسلحه اش رو به سمت شقیقه ناهید برد و لیوان نوشابه رو جلوی دهن ناهید گرفت. گلی و ناهید چاره ای جز نوشیدن نوشابه ها نداشتند. چند دقیقه بعد هر دوشون به خواب رفته بودند...
وقتی گلی چشماش رو باز کرد همه جا رو تار میدید. سعی کرد با دستش چشمهاش رو بماله که متوجه شد دستهاش به جایی بسته شدن و توان تکون دادن اونها رو نداره. وقتی آروم آروم هوشیاریش رو بدست اورد احساس کرد به روی یک تخت بسته شده. پاهاش درد شدیدی میکردند. خودش رو تکونی داد و دید که پاهاش محکم به میله های پایینی تخت بسته شدن و روی مچ های پا هم چند وزنه سنگین بسته شده.
از روی درد مچ دستش هم می تونست حدس بزنه مدت طولانیه که توی این حالت قرار داشته. هر تکونی که به خودش میداد درد مفاصلش بیشتر میشد. به نظر بهترین کار تقلا نکردن بود. چند دقیقه هشیار توی این حالت بود که در اتاق باز شد و در مقابل چشمان وحشت زدۀ دخترک مرد میان سالی که گلی به خیال خودش تو پارک اغفال کرده بود بهش نزدیک شد.
رئیس سر تا پایِ تن لخت گلی رو نگاه کرد و از زیر گلو تا کشاله رونش رو با نوک انگشتش لمس کرد و گفت :"ناهید بی خودی ازت تعریف نمیکرد". با گفتن این جمله رئیس شروع به زدن چند سیلی به صورت گلی کرد و بلافاصله نوک سینه های گلی رو محکم بین دو انگشتش گرفت و فشار داد. گلی وحشتزده فریاد میزد و کمک میخواست. رئیس با دیدن فریادهای گلی یک سطل آهنی سنگین رو روی سرش قرار داد و دسته های سطل رو هم به گردن گلی بست. اینطوری هم تمام صدای فریادهای گلی تو گوش خودش میرفت و هم وزن سطل رو گردنش فشار زیادی می اورد. رئیس ادامه داد که " میدونستم میتونم به ناهید اطمینان بکنم. خوب میدونه کی رو تور کنه برامون". بعد از گفتن این حرف رئیس به نوک سینه های گلی گیره هایی آهنی بست و با شلاقی چرمی شروع به زدن ضربه های محکم به شکم و رونهای تمیز و بی موی گلی کرد. صدای فریادهای خفیف گلی از داخل سطل به صورت اکو به گوش میرسید و رئیس بدون توجه به اونها بعد از شلاق شروع به ور رفتن با باسن و کُس گلی شد...
چند متر اونورتر توی اتاق بغلی که کاملا با موکت عایق بندی شده بود و هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد، ناهید چند دقیقه ای بود که به هوش اومده بود وسعی میکرد با تقلای زیاد دست خودش رو از طنابی که با اون به کناره تخت بسته شده بود نجات بده. در این حین در اتاق باز شد و استاد در حالی که یک کیف چرمی بدستش بود وارد اتاق شد. کنار ناهید اومد و خیلی مودبانه حال ناهید رو پرسید. ناهید با عصبانیت به صورت استاد تف کرد و با بی ادبی گفت " ولم کن مادر جنده... ولم کن!" استاد با نهایت ادب و احترام به صورت ناهید دستی کشید. ناهید به شدت تقلا می کرد و به استاد فحش میداد. "گلی خانوم نگفته بود که شما اینقدر عصبی هستید. ارام بگیرید یه کم دوست من". بعد هم با دست راستش روی دهن ناهید رو گرفت و شروع به مکیدن نوک سینه های درشت و قرمز شده ناهید کرد. با بیشتر شدن تقلای ناهید فشار دست استاد روی دهن ناهید هم بیشترمیشد. بعد از برجسته شدن سینه های ناهید استاد بی توجه به فحشها و فریادهای ناهید در کیف چرمی رو باز کردو از توی اون یه دهن بند و یه سرنگ پراز یه ماده سفید رنگ و یه مشمای سیاه لوله شده بیرون اورد. "می گم بازم کن پفیوز! بازم کن" استاد دهن بند رو به دور دهن ناهید بست و سرنگ رو برداشت و سوزن رو اطراف کس ناهید فرو کرد و در میون جیغهای پر از درد ناهید زمزمه کرد " افرین خانوم محترم. این یکی کارش برجسته کردنه. من چیزهای برجسته رو خیلی دوست دارم. باید از دوستتون تشکر کنم که شما رو به ما با یه قیمت مناسبی فروخت!"
درد شدیدی تمام تن ناهید رو طوری در بر گرفته بود که ناهید آرزوی مرگ میکرد. بعد استاد اون مشمای لوله شده رو باز کرد. ناهید برای چند لحظه بهت زده به چاقو ها و گیره های جراحی داخل مُشَما خیره شده بود. حالا دیگه به جز وحشت هیچ احساس دیگه ای نداشت. استاد یکی از چاقو ها رو برداشت و به سمت کس ناهید رفت...
در اتاق بغلی رئیس مشغول مالیدن کبودی های تن گلی بود. که استاد وارد اتاق شد و از رئیس خواست برای چند لحظه بیرون بره. بعد با اشتیاق زیاد اون چیزی رو که از ناهید دیده بود برای رئیس تعریف کرد. چند دقیقه بعد رئیس وارد اتاق ناهید شد و یه پارچ آب سرد روی صورتش ریخت. بعد با یه لحن آمرانه گفت" دختر نترسی هستی! خوشم اومد. میخوام یه فرصت بهت بدم. یه فرصت برای آزادیت . یا پیروز میشی که در اون صورت آزادی. یا شکست میخوری و نمی تونی که در اون صورت کاری رو که با یه بازنده می کنم باهات انجام میدم. فقط بدون یک بار این فرصت و بهت میدم که از دست کسی که تورو به این وضع رسوند خلاص بشی. اونوقته که آزادی!" .
داخل هال رئیس پشت یه میز درست کنار گلی که یه تیشرت ساده سفید تنش بود نشسته بود. جلوی هر دوشون یه ظرف میوه بود .اما گلی که انگار تو این دنیا نبود مسخ و بی هدف به رو به رو خیره شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. ولی رئیس خیلی جدی داشت مبحثش رو ادامه میداد. در پشتی باز شد و ناهید که لخت بود درحالی که تلاش میکرد صدایی تولید نکنه وارد اتاق شد. پاورچین پاورچین به گلی نزدیک میشد. وقتی درست یه قدم با گلی فاصله داشت سیم سفید بی رنگی رو به دور مچ دست خودش بست و در یه چشم به هم زدن اون رو به دور گردن گلی انداخت و شروع به کشیدنش از دو طرف کرد. همونطور که داشت سیم رو میکشید نگاهش به دو تا از انگشتهای بی ناخن خودش افتاد و درد بی حدی و حسابی که حس میکرد باعث میشد که نتونه تمام توانش رو استفاده کنه اما... تنها چیزی که میخواست رفتن از این شکنجه گاه بود. گلی که توسط داروی بیحسی ای که استاد بهش تزریق کرده بود توان تکون خوردن نداشت مثل یه تیکه گوشت شده بود ولی با اینحال رئیس برای اینکه ناهید متوجه بی حس بودن گلی نشه دو دست گلی رو محکم گرفته بود. وقتی رنگ صورت گلی به تیرگی زد ناهید سیم رو از روی گردن گلی باز کرد و با تردید به رئیس گفت " تموم شد... حالا میذاری برم؟" رئیس هم با لبخندی از سر رضایت به ناهید گفت " تموم شد... میتونی بری... اما به حرفهام فکر کن..." . هفت روز بعد وقتی رئیس روی یکی از نیمکتهای پارک ملت مشغول ور رفتن با موبایلش بود زیر چشمی ناهید رو دید که به طرفش میاد. وانمود کرد که اون روندیده ولی چند لحظه بعد ناهید کنار رئیس نشست و گفت " پیشنهادت و قبول دارم" . رئیس در حالیکه داشت بلند میشد گفت " به محفل خوش امدی".
صبح شنبه خودم رفتم سر کار. آخرین شنبه سال بود. وارد اتاق شدم. ویدا که سرش به مرتب کردن پرونده ها گرم بود سرشو چرخوند:
- سلام.
جوابشو به سردی دادم و نشستم و شروع کردم نامه های تازه رو ترجمه کردن. بعد دو ساعت چند تا نامه رو برداشتم که ببرم پیش ماهان و خودمو آماده این کردم که الان بهم بگه ویدا چشه. نه جوابی داشتم که بهش بدم نه برام مهم بود. وارد اتاق ماهان که شدم بر خلاف تصورم با احوال پرسی گرمش مواجه شدم. بعد پی نویس نامه ها و وقتی که خواستم برم بهم گفت:
- ازت ممنونم فرشته. ویدا برام تعریف کرد که چه شب خوبی رو با هم گذروندین. بعد اون جریانا هیچ وقت اینجوری سرحال ندیده بودمش. واقعا ازت ممنونم. تو برای ما یه فرشته آسمونی بودی...
از حرفای ماهان تعجب کرده بودم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- خواهش میکنم، به منم خیلی خوش گذشت. وجود ویدا هم برای من یه کمک بزرگه...
وارد اتاق که شدم ویدا برای جفتمون قهوه درست کرده بود. فنجون قهوه من رو گذاشت جلوم و گفت:
- بیا بخور ، امروز خیلی کارت زیاد بود خسته شدی...
بعدش هم مشغول کارش شد. همچنان چهره ام در وضعیت تعجب بود و بهش گفتم:
- اگه وقت استراحته پس خودتم استراحت کن...
از کارش دست کشید و فنجون قهوه شو گرفت دستش و شروع کرد زمین رو نگاه کردن... بهش گفتم:
- به من نگاه کن ویدا...
سرشو بلند کرد و به چشمام خیره شد. هر چی بیشتر میگذشت ، بیشتر معتاد دیدن این چشمها میشدم. اگه تو چشمای وحیده یه درصدی از خودمو می دیدم اما تو چشمای ویدا همه خودمو می دیدم... یه نیرویی جلوی منو میگرفت از اینکه بپرسم که چرا به ماهان دروغ گفتی. ترجیح میدادم اینو نپرسم و خودم جوابی که دوست دارم رو براش در نظر بگیرم... نمی دونم چند دقیقه همینجوری به هم خیره شده بودیم که با صدای موحدی به خودمون اومدیم. ویدا مثل آدمایی که انگار داشته یه کار ناجور انجام میداده هول شد و خودشو جمع و جور کرد اما من با خونسردی رومو کردم سمت موحدی در موردی که صحبت کاری بود، جوابشو دادم...
عصر شد و موقع رفتن. من و ویدا همیشه آخرین نفر همراه ماهان از شرکت خارج می شدیم. تو راهروی شرکت داشتیم قدم میزدیم که ماهان کارش تموم بشه و بیاد که بریم. حسابی تو فکر بودم و به آرومی ویدا رو صداش زدم. اومد جلوم و جواب داد:
- بله؟...
با اینکه شرایط روحی با ثباتی نداشتم سعی کردم محکم باشم و بهش گفتم:
- زنگ میزنی وحیده و ازش میخوایی که این عید رو با هم بگذرونین. هر چی گفت هیچی نمیگی و تحمل میکنی. مثل آدم دنبال یه راه جدید که تا حالا تو کل عمرت امحتانش نکردی برای نزدیک شدن بهش انتخاب می کنی...
اومد یه چیزی بگه که حرفشو تو گلوش خفه کردمو گفتم: همینی که گفتم رو انجام میدی ویدا...
تو همین حین ماهان از پشت سر ویدا اومد.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#86
Posted: 1 Apr 2017 19:12
ادامه قسمت ٣
چهره گرفته و درهم ویدا یه هو خندون شد و روشو کرد سمت ماهان و گفت:
- خسته نباشی عزیز!!!
تو راه برگشت هیچ دلیل منطقی ای برای این رفتار ویدا پیدا نکردم. حرکاتش و رفتارش برام غیر منتظره بود... مگه کدوم رفتار آدمای این دنیا منطقیه که من دارم دنبال منطق توی رفتار ویدا میگردم؟ از همه بدتر خودم. کدوم احساس و رفتار من منطق داره و عادیه که بخوام نگران عجیب شدن رفتار بقیه آدما باشم... به ماهان گفتم:
- آخر هفته قراره با نامزدم برای تعطیلی عید بریم سفر و اگه میشه این چند روز رو نیام سر کار که برای سفر حاضر بشم...
- نامه های مهم رو امروز کاراشو کردیم و عیبی نداره. خوش بگذره بهتون...
دوباره رفتم تو فکر که ویدا پرسید:
- ماهان؟ ناراحت نمیشی اگه امشب برم پیش فرشته؟ آخه اگه بره خیلی روز میشه که نمی بینیم همو...
ماهان گفت: این چه حرفیه ویدا؟ هر کاری که راحتی انجام بده...
خودم متوجه چهره متعجب و گیجم شدم و از صندلی عقب ماشین که نشسته بودم خیره شده بودم به نیم رخ ویدا که با لبخند داشت جلوش رو نگاه میکرد... دوباره روشو برگردوند سمت ماهان و گفت:
- میخوام برای عید از وحیده بخوام که بیاد پیشم. میخوام بازم سعی مو بکنم... اگرم بگه نمیاد با طناب دست و پاهاشو میبندم و میارمش...
ایندفعه ماهان بود که با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: مطمئنی؟؟؟
ویدا با اعتماد به نفس گفت:
- نگران نباش میدونم چیکار دارم میکنم...
تو راه از ماهان خواستم جلوی یه داروخونه نگه داره و رفتم یه پماد مخصوص زخم و کبودی گرفتم...
حوسم کرده بود امشب مثل قدیما شام سالاد خالی بخورم. به ویدا هم گفتم و اونم موافقت کرد. بعد درست کردن سالاد برگشتم تو هال و در سکوت خوردیم... ویدا گفت: مشروب داری فرشته؟؟؟
مشغول جمع کردن ظرفا بودم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم: دارم اما نمیارم...
ظرفا رو گذاشتم تو سینک و برگشتم. بهش گفتم پاشو شلوارتو دربیار... ایندفعه بدون اینکه بخوام دوباره و با عصبانیت بگم پاشد و شلوارشو درآورد. اما یه چیزی با دفعۀ قبل فرق داشت. نگاهش یه جوری بود. ازش خواستم بشینه رو کاناپه. رفتم پماد رو آوردم پاهاشو از هم باز کردم که زخم و کبودی بالای رون پاش در دسترس تر باشه. هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چطوری دلم اومده اینجوری بهش صدمه بزنم. پوس سفیدش باعث میشد این کبودی بیش از حد عادی خودشو نشون بده و ناجور به نظر برسه... بعد از اینکه قشنگ چرب کردم از جام بلند شدم و رفتم تو بالکن که یه هوایی بخورم... بعد چند دقیقه متوجه شدم ویدا اومده پشت سرمه و دیدم که شلوار پاش کرده...
- احمق جون اینجوری اومدی، دید داره به بقیه بالکنا...
- با من درست حرف بزن فرشته! حق نداری هر چی از دهنت در بیاد بهم بگی...
- اگه ناراحتی اینجا چه غلطی می کنی؟ تویی که با حرف من شلوارتو در آوردی بهتره زر...
- شلوارمو در آوردم چون اگه از حدت پیشروی میکردی میکشتمت...
- دروغ...
- یه بار دیگه اینکارو بکنی میبینی چی میشه فرشته...
- خب همین الان بگو چی میشه گوسفند جون؟؟؟
چنان سیلی محکمی زد تو گوشم که برق از سرم پرید...
بهت زده بهش نگاه کردم. می تونستم با یه سیلی محکم ترجوابشو بدم اما ترجیح دادم هیچ عکس العملی نداشته باشم. با یه نفس عمیق از کنارش رد شدم... رفتم دراز کشیدم...اونقدر متعجب بودم که تصمیم گرفتم کاری نکنم...
پارسا طبق قرارمون سر ساعتی که گفته بود اومد خونه. پرسیدم:
- بلاخره میگی کجا قراره بریم مسافرت و چند روز هستیم؟ باید بدونم چه وسایلی جمع کنم... خیلی خونسرد نشست و یه سیگار روشن کرد:
- میریم ترکیه...
- برای چی ترکیه؟؟؟
- عید تو آنتالیا هوا عالیه. حسابی خوش میگذره. هتل رزو شده و بلیط گرفته شده. همه چی آماده اس. چهار روز دیگه راه میفتیم...
- چی تو سرت میگذره پارسا؟ بهت نمیاد اهل گردش باشی... اونم ناگهانی...
یه پک دیگه از اون سیگار لعنتی زد و لبخند محو همیشگی... من چطور هر بار از این روحیه اش میخوام دیوونه بشم اما از طرفی ته دلم عاشق این ژست و مرموز بودنشم...
- چیز خاصی نیس... دارم به قولم عمل میکنم...
- الهه و مانی؟؟؟
- بر حسب اتفاق اونا هم برای عید دارن میرن ترکیه. جالب اینکه همون شهری رو انتخاب کردن که ما قراره بریم. اما جالب تر اینکه دقیقا همون هتل و دقیقا کنار اتاق ما. این به نظرت جالب نیست؟ معجزه است نه؟؟؟
- خفه شو پارسا . چطوری ردشونو گرفتی؟؟؟
پک بعدیشو زد و جوابی به این سوالم نداد. پاشو رو پاش عوض کرد:
- امیدوارم حالا بدونی چه وسایلی جمع کنی...
- نقشه ات چیه پارسا؟ دقیقا اونجا باید چیکار کنیم؟؟؟
- نظرت چیه با هم مسابقه بدیم؟ هر کی زودتر موفق شد...
- تا کجا باید پیش بریم؟؟؟
- تا هر جا لازم شد...
پارسا از من بدترین از اینا رو خواسته بود و سرم آورده بود. اما نمی دونم حالا چرا از این لحنش بدم اومد. یا بهتره بگم ترسیدم؟؟؟ شاید چون قراره زنش بشم. شاید چون این مدت خیلی عوض شدم. هر علتی داره نمی دونم اما حسابی جا خوردم. با حرص بهش گفتم: میفهمی داری چی میگی؟؟؟
پک آخر رو زد و سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد. گفت: چیه میترسی ببازی؟؟؟ از تو بعیده...
نا خواسته کوسن رو کاناپه رو برداشتم و سمتش پرتاب کردم...
- خیلی عوضی ای پارسا. خیلی کثافتی. تا کی قراره من نقش جندۀ تو بازی کنم؟؟؟
- این سری به خاطر من نیست. به خاطر وحیده است یا شایدم ویدا...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. جمله آخرش درست بود و این انتخاب خودم بود. بهش گفتم:
- اینجور که من متوجه شدم الهه خیلی زرنگه. به همین راحتی نمیشه بهشون نزدیک شد... فکر نمیکنی زیادی دست کم گرفتیشون؟؟؟
- اگه دست کم گرفته بودم خیلی جاهای دیگه رو میشد تعیین کرد برای اولین ملاقات و خیلی زودتر. این همه راه رو برای اینکار انتخاب نمی کردم. ما اونجا اونا رو نمیشناسیم . برای تفریح رفتیم و بر حسب اتفاق یک همسایه ایرانی داریم. قطعا اونا هم همین حالت رو دارن و قراره یه زوج ایرانی پولدار و در عین حال با کلاس و مهم تر از هم خوشگل و خوش تیپ ببینن. در ضمن الهه مشکل تو نیست . مشکل منه و طرف حساب تو هم مانیه. نگران مانی باش که البته قبول کن هدف راحت تریه. اما چون من شطرنج باز بهتریم بهت آوانس میدم. راستی اونجا چون ایران نیست یه مزیت دیگه داره که دستت بازه...
- لازم نیست بهم بگی اونجا برای جنده نشون دادن خودم دستم باز تره... آشغال...
با عصبانیت رفتم بالا تو اتاق خودم . دوست داشتم اون لحظه کله پارسا رو بکنم اما خوب می دونستم که هر بلایی سرم بیاره منو بیشتر غرق پیچیدگی و خاص بودن خودش میکنه... شاید چون از به چالش کشیده شدن خوشم می اومد. از اولشم تمام زندگیم فقط یه چالش بزرگ بوده. رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم... این آخرین باره فرشته. این آخرین باره. بعد از این همه چی عوض میشه ، حتی اسم و فامیلیت . یه آدم جدید میشی. تمرکز کن ، به خاطر وحیده ، به خاطر ویدا... به خاطر خودت که از هر چی آدمی مثل الهه متنفره. تمرکز کن که این آخری رو درست انجام بدی. تو میتونی فرشته...
اولین سفر خارج از ایرانم بود. همین که خلبان گفت از خاک ایران خارج شدیم اولین کاری کردم این بود که شالمو برداشتم. به نظرم تنها مزیت این سفر همین بود که دیگه مجبور نبودم گونی سرم کنم. البته دور و برم رو که نگاه کردم ملت فقط به روسری و شال درآوردن قناعت نکرده بودن. کم مونده بود لخت بشن والا... پارسا سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود. می دونستم خواب نیست و ازش پرسیدم: نقش سعید این وسط چیه؟؟؟
تو همون حالت گفت: به وقتش میگم...
یه دختره که ردیف کناری ما بود تا خود مسیر رو مخم بود. از بس که به پارسا نگاه کرد و کم مونده بود رسما فریاد بزنه بیا منو بکن... چند بار با حرص و عصبانیت نگاش کردم. بعد یادم اومد باید بدتر از اینو تحمل کنم. حالا یاد درد و دلای ویدا افتادم و فهمیدم چرا با اون غم و حسرت از دزدیده شدن عشقش جلوی چشمش گفت... اما الهه هر چقدر هم که قوی باشه من ویدا نیستم... برگ برندۀ من اینه که هنوز ندیده ازش متنفرم و با همه وجودم میخوام سر به تنش نباشه...
بلاخره رسیدیم و مستقیم رفتیم هتل... طبق برنامه ریزی پارسا، چند ساعت بعد از اونا می رسیدیم. کار جالب تری که پارسا کرده بود این بود که با مشخصات دوستش که معتبر بود هتل رو رزو کرده بود و درست چند لحظه قبل از ورودمون دوستش زنگ میزنه و کنسل میکنه و درست همون موقع ما میرسیم و اتاق رو به عنوان کنسلی میدن به ما. ده تا الهه هم با هم مخلوط کنیم بازم شک نمیکنه که این ملاقات برنامه ریزی شده است. یه همسایه ایرانی که از شانس یه اتاق کنسلی گیرش اومده... پارسا راست میگفت و قطعا اون همیشه شطرنج بازی بود حرفه ای تر از من... اولین جایی که رفتم حموم بود و یک ساعت تمام تو وان بودم و فقط تمرکز کردم. اینقدر از نظر ذهنی خودمو آماده کردم که حتی از لحظه خارج شدن از حموم با پارسا هم رفتارم عوض شد و یه آدم دیگه شدم...
چیزی به وقت شام نمونده بود و طبق قرار باید شروع می کردیم... پارسا یه کت و شلوار مشکی و یک پیراهن یاسی تنش کرده بود. حتی برای منی که این همه مدت می دیدمش هم جذاب و دیدنی شده بود... من یه پیراهن ساتن قرمز که تا بالای زانوم بود تنم کردم و موهام رو خودم مدل دار بستم و یه آرایش ملایم و یه رژ غلیظ قرمز زدم... خوب می دونستم رنگ قرمز روی یک زن بیشترین جذابیت رو برای هر مردی ایجاد میکنه... درست طبق پیش بینی پارسا اونا هم آماده شده بودن برای شام و همین که صدای در اتاقشون اومد پارسا گوشی به دست در و باز کرد و رفت بیرون...
- نگران نباش علی جان. امروز روز شانسمون بود. اولین هتلی که اومدیم یه اتاق کنسلی داشت و گرفتیم. خب حالا وقت نشد اتاق رزو کنیم چون یه هویی شد اومدنمون. حالا هم که اتاق گیرمون اومده ,چرا داری غر میزنی. حال فرشته هم خوبه نگران نباش. به جای این الکی حرص خوردنا حواست به شرکت باشه. فعلا بای...
- علی بود بازم؟ طفلک چقدر حرص خورد. چی میشد یکمی باهاش بهتر حرف میزدی؟ دلواپسه خب...
- راست میگی تند حرف زدم. علی کارش درسته... بعدا از دلش در میارم... اگه نبود که با خیال راحت همه چی رو بهش نمی سپردم و یه هویی نمی اومدیم...
پارسا اصلا از تصمیمش برای این تماس الکی به من نگفته بود و هر چی بینمون گذشت یه پاس کاری بدون برنامه ریزی بود و اینو بهم فهموند که این جور پاس کاریا بازم هست و باید حواسم باشه...
پشتمو کردم و دیدم یه آقای خوشتیپ و خوشگل که چشماش حدودا شبیه چشمای روشن پارسا بود جلوم وایستاده و کنارش یه خانوم حدودا سبزه که اونم آرایش ملایمی داره و یه تیشرت آبی رنگ و یه شلوار جین مشکی تنشه وایستاده. اندازه موهاش مثل من تا شونه هاش بود اما یه مدل دیگه بسته بودشون... من و پارسا قشنگ راه رو بسته بودیم و مثلا حواسمون رفته بود به تماس تلفنی علی خیالی... چهره خودمو خجالت زده کردم و با صدای حدودا نازک و به شدت مودبانه به انگلیسی گفتم:
- عه ببخشید ما راهو بستیم. پارسا بیا اینور...
مرده که قطعا مانی بود لبخندی زد و به فارسی گفت:
- خواهش میکنم مشکلی نیست...
- عه؟ شما هم ایرانی هستین؟ چون چشماتون روشنه گفتم حتما خارجی هستین...
- رنگ چشم دلیل بر ملیت نیست... شوهر خودتونم که رنگ چشماشون روشنه...
- شما درست میگین حق با شماس...
رفتیم کنار و هر دوشون رد شدن. الهه هم لبخند ملیحی روی لباش نشست و با سر تکون دادن از کنارم رد شد... مثلا با صدای آروم که اونا نشنون و در عین حال جوری که مطمئن بشم که شنیدن به پارسا گفتم:
- پارسا... چه جالب ایرانی بودنا. اینجا باید حواسمونو جمع کنیم انگار. یه وقت از اون حرفهای همیشگیت نزن. زشت میشه. تو رو خدا مراعات کن...
- مگه بده آدم به زنش بگه میخواد باهاش چیکار کنه؟ تو باز به من دستور دادی؟ یادت نیست اوندفعه...
- عه! زشته پارسا... خجالت میکشم...
ما هم پشت سرشون رفتیم رستوران هتل و چون میز های دو نفره کنار هم بود میشد به راحتی رو به روی اونا نشست که قشنگ در معرض دید هم باشیم... وحیده برامون قیافه هاشون رو دقیق شرح داده بود اما حالا برای اولین بار بود که می دیدمشون ،متوجه خوشگلی مانی شدم و وقتی که با اون سعید کریه مقایسه کردم ، دلیلی اینکه الهه سریع مانی رو بر زده رو متوجه شدم...
طبق روال و حالت عادی هر ایرانی ای که تو مکانای عمومی اطرافیانش رو نگاه میکنه ، چندین بار نگاه های ما با الهه و مانی تلاقی پیدا کرد... یه شام سبک سفارش داده بودیم و بعد از تموم شدن پارسا توی جام خیلی شیکی که جلوم بود شامپاین ریخت و بعدش برای خودش ریخت. موقع خوردن جام هامون رو به آرومی به هم زدیم و پارسا متوجه نگاه مانی شد و جامشو سمتش گرفت، یه تکون از راه دور براش داد به معنی به سلامتی. مانی که حسابی از این حرکت پارسا خوشش اومده بود با تکون سرش از پارسا تشکر کرد... من و الهه جفتمون نظاره گر این کانتکت مردونه بودیم... مردا همیشه و در همه جا آمادگی رفاقت در صدم ثانیه رو دارن و حالا قطعا تو یه کشور غریب کشش دو هم وطن به هم بیشتره و پارسا به خوبی از این جریان استفاده کرد...
به خودمون اومدیم موقع برگشتن پارسا و مانی داشتن همراه هم قدم میزدن و با هم صحبت میکردن... من و الهه کنار هم اما در سکوت کامل بودیم و قطعا تصمیم نداشتم که من جمله اول رو بگم... بلاخره الهه سکوت رو شکست:
- از دست این آقایون...
منم فقط به علامت تایید سرمو تکون دادم. دوباره چند لحظه بعد گفت:
- خیلی خوش شانس بودین که تو این شلوغی اتاق کنسلی گیرتون اومده. اونم تو این هتل که ما از یه ماه قبل رزو کرده بودیم...
لحنمو کمی ناراحت گرفتم و بهش گفتم:
- خب ما قرار نبود بیاییم مسافرت چون اصلا فکرشو نمی کردیم که شرایط کاری شوهرم اجازه بده که بیاییم اما یه هو شرایطش جور شد و دقیقه نودی دوست پارسا که تو آژانس هوایی کار میکنه برامون دو تا بلیط جور کرد و اومدیم و واقعا خوش شانس بودیم که یه اتاق کنسلی گیرمون اومد وگرنه نمی دونم میخواستیم چیکار کنیم...
الهه که با هر جمله لحنش مهربون تر میشد گفت:
- اگه اینجا هم اتاق گیرتون نمی اومد بلاخره یه جا گیرتون میومد بهش فکر نکن. مهم اینه که الان اینجا هستین. چجوریش مهم نیست... حالا که همه چی جور شده ،باز کن سگرمه هاتو...
مثلا سعی کردم لحنمو ناراحت نگیرم و بهش گفتم:
- حق با شماس...باشه... راست میگی مهم اینه که هر چقدر هم که بی برنامه اومدیم اما الان اینجاییم...
- آره دقیقا . مردا همه شون بی برنامه ان . مگر برای یه مورد... کم کم عادت میکنی. تازه ازدواج کردین، درسته؟؟؟
- خب میشه گفت هنوز کاملا زن و شوهر نیستیم. یه ساله عقدیم و هنوز عروسی نکردیم.
- پس بگو...همونه آتیش شوهرت تنده... خب پس زن و شوهرین دیگه. مبارک باشه عزیزم. خیلی به هم میایین و ایشالله خوشبخت بشین...
وارد اتاق که شدیم پارسا کتش رو در اورد و رفت نشست رو مبل تک نفره. یه سیگار روشن کرد و شروع کرد کشیدن... داشتم لباسامو عوض می کردم که گفت:
- دیدی؟ کمتر از دو ساعت...
بعد تاپ ،شلوار گرم کن راحتی تنم کردم و گفتم:
- اگه داری با ویدا و ماهان مقایسه میکنی . خودت خوب میدونی اینا اصلا قابل مقایسه با اونا نیستن. در ضمن لازم نیست هی به من تاکید کنی که باهوش تر از منی ، خودم هم اینو خوب میدونم... تنها پتویی که رو تخت دو نفره بود رو برداشتم و رفتم رو مبل سه نفره خودمو مچاله کردم و پتو رو انداختم روی خودم...
صبح پارسا بیدارم کرد:
- پاشو چقدر میخوابی؟ اومدیم بگردیما نه اینکه بگیری بخوابی...
به سختی بلند شدم و تا اومدم کامل بیدار بشم و حاضر بشم یک ساعتی طول کشید... هوا معتدل و خوب بود. بهتر از اونکه انتظارشو داشتم. با اینحال یه سوییشرت صورتی پر رنگ همراه یه شلوارک چسبون صورتی که تا زانو بود پوشیدم... مدل موهامو یه جور دیگه نسبت به شب قبل درست کرده بودم... پارسا داشت موهاشو جلوی آینه مرتب میکرد که در اتاق رو زدن. من نزدیک تر بودم و رفتم باز کردم... مانی بود که گفت:
- شما حاضرین؟؟؟
با اینکه برام غیر منتظره بود اما خودمو از تک و تا ننداختم:
- بله بله... دیگه حاضریم الان میاییم...
یه لبخند زد و گفت:
- به پارسا جان بگین ما پایین تو لابی منتظریم پس...
رفتم جلوی آینه که خودمو چک کنم. سرمو تکون دادم و به تمسخر گفتم:
- پارسا جان...
پارسا یه لبخند مغرور آمیز زد و پرسید:
- عطرم چطوره؟؟؟
خیلی جدی نگاش کردم و جوابشو ندادم. رفتم سمت چمدون و هنذفری گوشیم رو برداشتم...
مانی هم مثل پارسا تیپ اسپورت زده بود. الهه یه شلوار جین طرح دار رنگ روشن با یه بلوز آستین کوتاه سبز روشن پوشیده بود که به رنگش پوستش خیلی میومد... الهه رو به پارسا گفت:
- ببخشید مزاحم شما شدیم. من به مانی گفتم که درست نیست و شاید بخوایین خودتون با هم دوتایی بگذرونین اما...
پارسا گفت:
- نه اصلا مزاحمت نیست. من برای مسائل کاری زیاد توی این شهر اومدم و همه جاشو دقیق بلدم و خودم به مانی جان پیشنهاد دادم که با هم بریم گردش و باعث افتخارمونه...
بعضی جاها کنار پارسا بودم و بعضی جاها آقایون با هم بودن و من و الهه با هم... ظهر حسابی از گردش و قدم زدن خسته شده بودیم و رفتیم یه رستوران که هم غذا بخوریم و هم یه استراحتی کنیم... با هم سر یه میز 4 نفره نشستیم... پارسا می خواست تا غذا حاضر بشه بره و یه نخ سیگار تو محوطه بکشه و مانی هم باهاش رفت... هندزفری مو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم آهنگ گوش دادن... الهه هم سرشو کرد تو گوشیش و بعد چند دقیقه متوجه شدم میخواد یه چیزی بگه... هنذفری رو از گوشم برداشتم که بشنونم چی میگه...
- فرشته جان حس میکنم دوست داشتی خودتون دوتایی بیایین گردش و تو عمل انجام شده قرار گرفتی. به هر حال حق داری ، دوتایی اومدین که حسابی خلوت کنین...
- نه اینجوری نیست. از بودن با شما ناراحت نیستم و تازه خیلی هم خوشحالم که اینجا با شما و آقا مانی آشنا شدم. از این تصمیم های یه هویی پارسا ناراحتم که بدون هماهنگی من میگیره. خب چی میشد اگه به من میگفت . من که عاشق مسافرتم و از خدام بود... اما بهم حق بده یه هویی صبح فهمیدم تصمیمش رو... اصلا ازم نپرسید...
- میفهمم عزیزم. حق داری... آقا پارسا باید بهت میگفت. حتما حواسش نبوده. ناراحت نباش خوشگل خانوم... معلومه دوستت داره...
- مرسی از این همه مهربونیتون الهه خانوم اما من دیگه به این رفتاراش عادت کردم. مهم نیست...
عصر رفتیم ساحل و سوار قایق شدیم... منظره غروب و هوای عالی... بازم ترجیح دادم آهنگ گوش بدم... به منظره زیبای آب نگاه کردم و سعی کردم برای چند لحظه فراموش کنم که چرا اینجام... همین شرایط و موزیک غمگین باعث شد ناخواسته چند قطره اشک از چشمام بیاد... دست الهه رو روی پام حس کردم که خودش یکی از گوشی هام رو از گوشم برداشت و گفت:
- عزیزم داری گریه میکنی؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم...
- همینجوری یه هویی دلم گرفت. مهم نیست...
پارسا گوشه قایق تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد. با همون چشمای خیسم نگاش کردم و اونم هیچی نگفت... مانی و الهه تابلو تو وضعیت معذبی بودن به خاطر رفتار من... مانی گفت:
- نظرتون چیه فردا پارسا جان و فرشته خانوم دوتایی برن بگردن و حسابی خلوت کنن...
خیلی سریع سرمو چرخوندم سمت مانی و با لحن جدی گفتم:
- اگه شما مشکلی ندارین فردا هم باهم باشیم. ما نیازی به خلوت نداریم...
بعدشم دوباره با اخم به پارسا نگاه کردم و اونم همچنان خیلی خونسرد داشت منو نگاه میکرد... تو دلم مطمئن بودم پارسا پیش بینی این رفتار و حرکت منو نمیکرد... درسته که از من باهوش تری اما خودت از من اینی که هستمو ساختی... اگه این یه مسابقه است خوب میدونم چجوری ازت ببرم...
حالا مانی و الهه مطمئن شدن که مشکل من اونا نیست و در اصل با نامزدم مشکل دارم... شروع کردن به هم نگاه های معنی دار کردن. جالب اینجاست که هر چی بیشتر می گذشت نگاه های مانی رو بیشتر روی خودم حس میکردم. روی بدنم و پاهام. اینم از مزیت های آنتالیا بودن بود که بتونی با یه شلوارک تنگ و چسب بگردی... موقع برگشتن قایق هم رومو از همه شون برگردوندم و میخواستم همچنان از دیدن این منظره لذت ببرم... خیلی سعی خودمو کردم که پوزخند نزنم...
وارد هتل که شدیم به الهه گفتم من خسته ام و برای شام نمیام. ازش عذر خواهی کردم و از مانی هم خدافظی کردم و بدون نگاه به پارسا کلید اتاق رو ازش گرفتم و ازشون جدا شدم... بعد چند دقیقه پارسا اومد تو اتاق. می دونستم که اول یه سیگار میکشه و بعد لباسشو عوض میکنه... پاکت سیگارشو گرفت دستش که ازش سیگار برداره. رفتم جلوش سیگاری رو که میخواست برداره رو من برداشتم . فندک هم ازش گرفتم و رفتم نشستم رو مبل تک نفره. پام و انداختم رو پام و سیگار رو روشن کردم... همینجوری منو نگاه می کرد و بلاخره یه لبخند زد:
- بایدم بخندی . به جای یکی دارم جفتشون رو میگیرم. هدف تو هم مال خودمه پارسا...
کامل خندش گرفت و سرشو به نشونۀ رضایت تکون داد... اونم یه سیگار روشن کرد و رفت نشست رو مبل رو به روم و مشغول نگاه کردن من شد...
وقت شام شد و موقع رفتن، بهش با پوزخند گفتم: خوش بگذره...
خوب می دونستم که گاهی وقتا نبودن تاثیرش از بودن بیشتره... رو تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد...
فرداش پارسا باهاشون قرار گذاشته بود که ظهر ناهار رو توی هتل بخوریم و بعدش بزنیم بیرون... برای ناهار همون پیراهن ساتن قرمز رو تنم کردم... بازم سر یه میز 4 نفره نشسته بودیم که پارسا از تو جیب کتش یه جعبه در آورد و گفت:
- تقدیم به خوشگل ترین زن دنیا که هر مردی از نداشتنش باید حسرت بخوره...
حسابی هنگ کردم و پیش بینی این حرکت پارسا رو نمی کردم. جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. یک گردنبند آویز برلیان بود. اینقدر زیبا بود که برای چند ثانیه محو تماشاش شدم... به خودم اومدم ،دیدم که الهه گفت:
- به به چه سلیقه ای. آفرین به این سلیقه تون آقا پارسا. مبارک باشه فرشته جون...
پارسا یه حرکت جدید کرده بود و الان بازی دست اون بود... خودمو کنترل کردم و گفتم:
- پارسا!!!! خیلی قشنگه...
بعد ناهار آقایون ازمون جدا شدن. الهه بهم گفت:
- اینقدر تو خودت نباش خانومی. حالا هم که برات یه گردنبد قشنگ خریده. مشخصه حسابی هم گرون قیمته...
- آره خیلی گرون قیمته. مردا عادت دارن همه چی رو با پول ماست مالی کنن...
- الهی قربونت برم. عزیزم دوست ندارم حالا که اومدی مسافرت اینقدر ناراحت باشی...
- شما خیلی مهربونی. خوش بحال آقا مانی. اینم از شانس بدتون بود که با ما آشنا شدین. من همش موج منفی میدم...
- میدونم گلم. حتما یه جای دلت گرفته که اینجوری از دستش ناراحتی. اگه هر کمکی از من ساخته اس بگو...
- همین که هستین و مجبور نیستیم تنهایی باهم بگذرونیم بهترین کمکه...
روز دوم هم با هم گذروندیم و روز سوم جدا بودیم. شبش توی رستوران هتل همو دیدیم که صحبت از استخر شد. قرار شد فرداش بریم استخر...
یه مایو دو تیکه بفنش بادمجونی تنم کرده بودم. با اینکه مجموعه استخر مختلط بود اما رخت کنش جدا بود... الهه یه مایو یه تیکه زرد کمرنگ تنش کرده بود. متوجه نگاه من روی خودش شد و گفت:
- مایوت خیلی خوش رنگه. بهت میاد...
- پارسا مجبورم کرد بپوشمش خیلی بازه؟ زشت نمیشه؟
- اینجا ترکیه اس دختر جون... آزادیه... این امل بازیا مال ایرانه... قوی و محکم باش و از آزادیت لذت ببر... حالا؟ این مایوی من رنگش خوبه؟ یه مشکی هم دارم اینو بپوشم یا اونو؟
- همین خیلی هم خوش رنگه... همینو بپوشین به نظرم...
وقتی داشتیم وارد محیط استخر می شدیم. مثلا وانمود کردم که یه ذره دارم خجالت میکشم. به مردا ملحق شدیم و نگاه مانی رو خیلی سریع روی رون پاهام و جلوم حس کردم... الهه که متوجه کمی خجالت من شده بود گفت:
- تا حالا استخر مختلط نیومده بودی؟؟؟
- نه اولین بارمه. البته ... هیچی... اولین بارمه...
- البته چی؟؟؟
- یکی از دوستای پارسا تو خونشون جکوزی داره و خب چند باری اونجا میشه گفت مختلط رفتیم. اما اینجوری تو جمعیت اولین بارمه...
از نگاه پارسا کاملا مشخص بود که فهمیده نقشه ی من چیه. نقش یه دختر مظلوم که یه سری مشکلات خاص و نهان با نامزدش داره و حالا علنی داره میگه که به خواست شوهرش در یک جکوزی مختلط حضور داشته...
به پیشنهاد پارسا رفتیم که از وسایل بازی محیط استخر استفاده کنیم... یه سرسره بلند داشت و چند تا سرسره مارپیچ و از همین چیزای سرگرمی... کم کم یخ خودمو باز کردم و مثل بقیه شروع کردم بازی کردن و خندیدن... تو یکی از حوضچه ها چند نفر داشتن با یه توپ بزرگ بازی می کردن و ما هم بهشون ملحق شدیم... ما یه تیم شدیم و اونا یه تیم و مثلا واترپلو بازی کردیم... چند تا گل بهمون زدن و شروع کردن مسخره کردنمون... درسته ترکی حرف میزدن اما مشخص بود دارن مسخره میکنن... پارسا بهمون گفت که جمع بشیم و شبیه این تیم هایی که قراره یه مسابقه جدی بدن حلقه زدیم... یه سمت من الهه بود و یه سمت دیگه ام مانی... دست جفتشون از دو سمت رو شونه هام بود... حتی برای یک لحظه پای مانی با پام تماس پیدا کرد... پارسا گفت:
- دارن مسخره مون میکنن. بچه ها... بیاین جدی بگیریم تا حالشون گرفته بشه. مانی تو دروازه رو بگیر. فرشته توسریع و فرزی... تو برو جلو. من و الهه هم وسط رو داریم...
نمیدونم چرا برای چند لحظه جوگیر شدیم و واقعا جدی گرفتیم بازی رو... پارسا راست میگفت و من بین اونا که هیکلی بودن وول میخوردم و راحت حرکت میکردم. توپ رو زودتر میگرفتم و گلش میکردم... بلاخره کلی بهشون گل زدیم و حالا ما شروع کردیم مسخره بازی و کری خوندن. حسابی کم اوردن و غر زنان رفتن همه شون...
الهه پیشنهاد کرد که بریم استخر عمیق و یکمی شنا کنیم... من گفتم: آخه من بلد نیستم... پارسا گفت:
- خب تو قسمت کم عمقش باش ما یکمی شنا کنیم میاییم پیشت...
مانی گفت:
- راستش منم زیاد شنا وارد نیستم و پیش فرشته وایمیستم که تنها نباشه...
من و مانی رفتیم قسمت کم عمق... من کامل داخل آب نرفتم. لبه استخر نشستم و فقط پاهامو گذاشتم تو آب... پاهامو عمدا به هم چسبونده بودم و به آرومی تکون میدادم... مانی رفت تو آب و جلوی من وایستاده بود. طوری وانمود کردم که از بودنش معذبم و میخوام از سر خودم بازش کنم:
- شما هم برید شنا کنین. من همینجا هستم. مشکلی نیست...
- من درست و حسابی شنا بلد نیستم . اتفاقا بهونه خوبی بود و اصلا حسش نبود...
- امروز خیلی تحرک داشتیم... من که حسابی خسته شدم...
- ارزششو داشت . بردیم بچه پر رو هارو... خیلی حال داد...
- آره واقعا جدی شده بود ، انگار جام جهانیه...
تو مدتی که با مانی حرف میزدم چندین و چند بار نگاهش رو به سمت رونای به هم چسبیده ام حس کردم... تصمیم گرفتم که کامل برم داخل آب و یکمی تو آب راه برم... عمدا موقع رفتن تو آب تعادلمو به هم زدم که انگار پام لیز خورده... مانی سریع خودشو بهم رسوند و میشه گفت تقریبا برای گرفتنم باید بغلم میکرد. برای چند لحظه و برای حفظ تعادلم دستمو انداختم دور گردنش...
- آخ ببخشید. حواسم نبود. پام لیز خورد...
- خواهش میکنم. خوش شانس بودی من بودما وگرنه سوژۀ خنده میشدی...
با این حرفش یه لبخند رو لبام نشوندم و بهش گفتم:
- اگه حال دارین یکمی تو آب قدم بزنیم. ماهیچه پاهام گرفته...
- اینجا فکر کنم اتاق ماساژ داره , اگه ماهیچه پات گرفته بریم اونجا...
- عه چه جالب نمی دونستم. پس بریم چون پارسا حالا حالاها دست از شنا بر نمیداره...
- الهه هم همینطور...
مانی راست میگفت و یه سالن بود مخصوص ماساژ... حتی می تونستی تعیین کنی که مرد ماساژ بده یا زن... یکمی شروع کردم لنگ زدن که واقعا پام درد میکنه... با یه خانوم که مسئول اون قسمت بود به لاتین حرف زدم و ازم پرسید که ماساژور مرد میخوایی یا زن؟؟؟ رو به مانی کردم:
- میگه ماساژور مرد یا زن؟؟؟
- خب دستای مرد قوی تره و فکر کنم بهتر باشه. اینجور که مشخصه بدجور پات گرفته...
- آخه مرد...
- اینا کارشون همینه. نگران نباش. نکنه پارسا مشکلی داره؟؟؟
- نه بابا به پارسا بود که... هیچی... باشه بهش میگم مرد...
اتاقای ماساژ از هم جدا بود. مانی همراه من وارد اتاق شد و رو صندلی نشست. به ماساژور که یه مرد هیکلی بود با دستای بزرگ. بهش توضیح دادم که ماهیچه های رون پام گرفته... مرد ازم پرسید که بودن مانی اینجا ایراد نداره؟ منم به مانی گفتم چی میگه و ازش خواستم بره بیرون. مانی معلوم بود که خیلی تو ذوقش خورده اما خودشو از تک و تا ننداخت. وقتی مانی رفت مرد ازم خواست دمر بخوابم. به آرومی دمر خوابیدم... اینطوری بهتر بود. باید به مانی نشون میدادم که از بودنش و نگاهاش معذبم. ماساژور واقعا دستای قوی و هنرمندی داشت و با اینکه اصلا مشکلی نداشتم اما حسابی بهم چسبید مخصوصا که مانی هم بیرون بود و کنف... بعد تموم شدن کارش از جام بلند شدم و برگشتم پیش مانی. کمی باهام سرسنگین بود اما خودمو زدم به اون راه. لابد انتظار داشت جلوش لخت بشم. اونم منی که آفتاب مهتاب رومو ندیده بود... داشتم تو دلم از خنده ریسه میرفتم...موقع برگشتن به سمت استخر عمیق با یه لحن ملیح و نازک از مانی به خاطر پیشنهادش تشکر کردم... همون موقع هم پارسا و الهه پیداشون شد. رو بهشون گفتم:
- خوش گذشت؟؟؟
الهه گفت:
- وای... حسابی اما ببخشید شما حتما حوصلتون سر رفته...
- اتفاقا به ما هم حسابی خوش گذشت. به پیشنهاد آقا مانی رفتیم سالن ماساژ...
پارسا گفت:
- نامردا تنها تنها؟ ما هم میریم...
خطاب به پارسا خیلی آمرانه گفتم:
- نخیرم پارسا... دارم می میرم از گشنگی بسه دیگه بریم...
و با حمایت مانی از پیشنهادم از اونجا زدیم بیرون...
سه روز دیگه گذشت و تقریبا میشه گفت همش با هم بودیم . پارسا که از اولشم خیلی اجتماعی جلو رفته بود اما من فقط اونقدری یخم باز شده بودم که گوشه گیری نکنم. با الهه و مانی تا حدودی صمیمی شده بودم و حتی گاهی شوخی هم می کردم... فقط پرواز ما از اونا نصف روز جلو تر بود و باید تو هتل از هم خدافظی میکردیم... موقع خدافظی مانی گفت:
- شمارمو دادم پارسا جان و امیدوارم این آخرین دیدارمون نباشه. چون به من و الهه که خیلی خیلی خوش گذشت...
با کمی سردی و بی میلی جواب دادم:
- انشالله. ببینیم چی میشه. چرا که نه؟ خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم...
اما پارسا گفت:
- چی چیو انشالله؟ بابا ما تازه همو پیدا کردیم...
یه نگاه عصبی به پارسا انداختم که چرا دوباره سر خود تصمیم گرفته و اضافه کردم:
- والله ما که از بودن با الهه خانوم و آقا مانی سیر نمیشیم اما یه وقت دیدی نمیخوان رفت و آمد داشته باشن پارسا جان...
الهه انگار معنی حرف منو کاملا فهمیده بود که به خاطر تصمیمای خود سرانه پارساست که لج کردم و نمیخوام دیگه ببینمشون . برای اولین بار تو تمام این سفر با صداقت گفت:
- دروغ چرا فرشته جان. من که بهترین عید عمرمو گذروندم و حیفه که این آخرین دیدارمون باشه... امیدوارم افتخار آشنایی بیشتر با شما رو داشته باشیم...
- الهه جون. میبینین که. نظر من که انگار اصلا مهم نیست. اونی که باید تصمیم بگیره انگار از قبل گرفته...
بلاخره با سردی کاملا مشهود من از هم خدافظی کردیم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه...
ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ارسالها: 3744
#87
Posted: 1 Apr 2017 19:19
تقدير يك فرشته
قسمت ٤
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير
وقتی وارد خونه شدم و مانتوم رو در آوردم, فهمیدم پارسا نرسیده میخواد بره بیرون. رفتم جلوش وایستادم و گفتم:
- نمیخوای یکمی استراحت کنی؟ اصلا بیا با هم بریم حموم یه دوش بگیریم...
- خسته نیستم ... جایی کار دارم...
و به سرعت از کنارم رد شد و رفت... همینجور وایستاده بودم و خیره به در هال شدم... این چند روز توی ترکیه پارسا حتی یکبار هم دست به من نزد. الانم که ازش میخوام بریم حموم اینجور بی تفاوت رد میشه... دوران نامزدیمون شده مثل زندگی پیرزنها و پیرمردها... از همونا که ۵۰ ساله با همن...نمیدونم شایدم واقعا خسته نبود و کار واجبی داشت. اما من خیلی خسته ام. خسته راه نیستم. از این همه نقش بازی کردن خسته ام. از این همه انرژی گذاشتن برای یه آدم دیگه بودن خسته ام. گاهی وقتا یادم میره که اصلا خود اورجینالم چه شکلیه. یا واقعا چه آدمی هستم! دروغ نیست اگه بگم گاهی میترسم...
شروع کردم وسایل رو جمع جور کردن و بعدش رفتم حموم. یه کم وقت به مرتب کردن و شستن وسایل سفر گذروندم و در اصل وقت کشی کردم. اما بالاخره شب شد و از شدت بیکاری حسابی حوصلم سر رفت. دلم میخواست تو خونه موقت باشم. یا شایدم دلم برای ویدا تنگ شده بود. حاضر شدم و آژانس گرفتم. نمیدونم چرا حتی قبل از وارد شدن به خونه خودم زنگ خونه ویدا رو زدم اما کسی در رو باز نکرد. انگار امشب قراره تنها باشم. رفتم خونه خودم و بدون اینکه لباس عوض کنم رو کاناپه دراز کشیدم. دلم بغل شدن میخواست. دلم یه عالمه بوسه میخواست. دلم یه دست گرم میخواست که همه تنمو لمس کنه. یکی که مطمئن باشم خودشه... پارسا... چشامو بستم و دستمو بردم سمت دکمه های شلوار جینم. دکمه هاشو باز کردم و دستمو بردم داخل شرتم. تماس دست حدودا یخم با شیار کسم ته دلمو لرزوند. نا خواسته لبامو به هم فشار میدادم و انگشتام رو به آرومی از پایین شیار کسم تا چوچولم می کشیدم. اولین سکسم با پارسا رو تصور کردم اما کافی نبود. بیشتر از این میخوام. اولین سکسی که منو سپردن دست اون 4 تا رو تصور کردم - اینم نه. سکس با سهیلا رو تصور کردم - اما اینم فایده نداره... همینجور دارم می چرخم. یه خاطره لمس شدنی نیاز دارم... یاد اولین خود ارضاییم افتادم یاد حسام عوضی افتادم. یاد اون چکی که تو صورتم زد و موهام رو کشید و کشوندم گوشه اون اتاق کثیف لعنتی افتادم. یاد التماسا و خواهشام افتادم. یاد اولین تماس یه کیر با بدنم افتادم و لمس اون یه تیکه گوشت سفت به وضوح توی ذهنمه... با سرعت داشتم انگشتمو به چوچولم میکشیدم. صدای آه و نالم بلند شده بود همچنان با چشمای بسته داشتم لبامو به هم فشار میدادم... یه هو صدای در منو به خودم آورد...
سریع دکمه های شلوارم رو بستم و خودمو جمع و جور کردم... در و که باز کردم دیدم ویدا با یه چهره خندون جلوم وایستاده... با دستاش منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد:
- سلام عزیزم. عیدت مبارک. دلم برات تنگ شده بود...
- عید تو هم مبارک. دل منم برات تنگ شده بود. ببخشید خارج از کشور بودیم و نشد که بهت پیام تبریک بدم...
- بیخیال... حدس زدم سفر خارج باشی. البته من بهت پیام دادم که انگار بهت نرسیده...
ویدا ازم جدا شد و قبل از اینکه تصویر وحیده رو ببینم صدای سلام کردنش رو شنیدم. یه لحظه با تعجب نگاش کردم و اومدم بهش بگم که عوضی تو کی عینکی شدی؟؟؟ اما یادم اومد که ویدا اینجاست...
- به به سلام وحیده خانوم. عیدتون مبارک. خوب هستین؟؟؟
- سلام. مرسی عید شما هم مبارک.
دیدن این صحنه و چهره شاداب و خندون ویدا برام به شدت غیر منتظره بود. چهره وحیده درسته که شاداب نبود اما دیگه خبری از اون چشمای پر از کینه هم نبود. با صدای ویدا به خودم اومدم:
- فرشته جون از کفشات فهمیدم که اومدی. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. اگه کاری نداری و تنهایی امشب بیا پیش من و وحیده.
- یکمی خسته ام اما خب باشه شما برین من لباس عوض کنم و میام...
وارد خونه شون که شدم با خوشحالی به ویدا گفتم:
- بیشتر از خودت دلم برای دستپختت تنگ شده ویدا...
- اتفاقا میخوام حالا که هستی یه جشن سه نفره بگیریم. نظرت چیه یه کیک حسابی درست کنیم و با قهوه بزنیم تو رگ؟
- فکر کنم فقط یه احمق به تمام معنا این پیشنهاد رو رد میکنه...
- پس من برم یه لحظه شیر و آرد بگیرم و برمی گردم. یه آهنگ لایت براتون میذارم .تا با هم یکمی گپ بزنین من برگشتم.
ویدا داشت مانتوش رو تنش میکرد که وحیده گفت:
- فرشته خانوم تا ویدا نرفته یه چیزی بگم...
خنده رو لبای چهره خندون ویدا برای یه لحظ خشک شد و خیره شد به وحیده که چی میخواد بگه. منم حدودا نگران بودم که الان وحیده مثل اون سری بکنه:
- راستش... چیزه... میخوام بابت اون سری ازتون معذرت بخوام. شرایط روحی خوبی نداشتم. عصبی بودم و متوجه نبودم دارم چی میگم و چیکار میکنم. ویدا برام از همه لطفا و محبتایی که بهش کردین گفته. نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم...
نگاه حدودا متعجبم بیشتر از اینکه روی وحیده باشه روی ویدا بود. اگه بگم انتظار همچین برخوردی رو داشتم دروغه اما خودمو کنترل کردم و گفتم:
- بیخیال وحیده جون... بحث و دعوا بین همه هست. ابله اون آدمیه که این دعوا ها رو جدی بگیره و بخواد فکر خاصی کنه...من هم امشب نیومدم که دورۀ عذرخواهی برای هم بذاریم... بیخیالش...
ویدا که حالا خیالش راحت شد دوباره لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت که آرد و شیر بگیره... من و وحیده چند ثانیه به هم خیره شدیم. مطمئن شدیم که ویدا رفته ،حدودا دویدیم سمت هم و حسابی همو فشار دادیم...
- کثافت تو کی عینکی شدی؟؟؟ چقدر بهت میاد. خیلی خوشگل شدی عوضی!!
- همین قبل از عید. تو هم خوشگل تر شدی. چه خبرا ویدا میگفت با پارسا رفتی مسافرت. خوش گذشت؟؟؟
- بله حسابی خوش گذشت اونم با الهه جون و مانی جون...
چشمای وحیده گرد شد و با تعجب پرسید:
- چی؟؟؟!!! الهه و مانی؟؟؟
- آره اما... الان وقتش نیست . سر فرصت با هم یه گردش دو نفری حسابی میریم و برات تعریف میکنم. فقط همین رو بدون خیلی خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم توی تورمون افتادن...
- وای فرشته خیلی کنجکاوم بدونم بینتون چی گذشته. یعنی واقعا میتونی همون بلایی رو سر اون عوضیا بیاری که سر من آوردن؟؟؟
- سر تو یا سر جفتتون؟؟؟
- اگه فکر میکنی تو عرض چند روز ما شدیم بهترین خواهرای دنیا در اشتباهی. فقط تصمیم گرفتم دیگه کاری به کارش نداشته باشم . همین...
- یعنی دوسش نداری؟؟؟ یعنی دلت براش نسوخته؟؟؟ یعنی ته دلت یه حسی بهت نمیگه که میخوای بهش کمک کنی؟؟؟ یعنی من خرم؟؟؟
- خفه شو فرشته. نیشتم ببند. راستی پارسا کجاست؟؟؟
- برام مهم نیست کجاست. حداقل امشب...
ویدا برگشت و بهترین کیکی که تا حالا دیدم رو درست کرد. بازم منو با رفتارش سورپرایز کرد و ازم خواست مشروب بیارم... حتی به وحیده هم تعارف کرد!!! البته ایندفعه حواسش بود زیاد نخوره، هم خودش و هم وحیده... تا نزدیک ساعت سه صبح فقط دلقک بازی درآوردیم و خندیدم. یه شب رویایی بود. قطعا یکی از بهترین شبای عمرم... اما خبر نداشتم چه طوفانی در راهه و شاید این شب به معنای واقعی تا آخر عمرم قراره یه رویا باقی بمونه...
حدود دو هفته گذشت. طبق روال این چند وقت با ماهان و ویدا میرفتم سر کار و همون روزای عادی. نمی تونم بگم ویدا عوض شده اما حداقل داشت همه سعی شو میکرد و این برام خیلی مهم بود. همون یه ذره چراغ سبز وحیده باعث شده بود که ویدا دوباره به زندگی امیدوار بشه. حتی بهم گفت قراره یه بار که وحید نباشه با هماهنگی وحیده یواشکی بره و پدرشو ببینه. برای همون منم رفتارمو با ویدا تا حدودی عوض کردم و دیگه مثل قبل تو فیسش نمی رفتم. دیدن ویدا و وحیده در کنار هم حس انسان بودن رو یادم مینداخت. شایدم یه حسرت. حسرت خانواده داشتن. خوب که فکر میکنم دیگه دلیلی برای موندن تو این خونه یا حتی سر کار رفتن تو شرکت ماهان وجود نداشت. اما نمی خوام و نمی تونم از این محیط جدا بشم. در ثانی به این دوری ها از پارسا عادت کردم.حتی ترجیح میدم کمی ازش دور باشم تا شاید کمتر جذب اون پیچیدگی و عجیب بودنش بشم...
تو مسیر برگشت از سر کار بودیم. ماهان و ویدا با هم مشغول صحبت بودن. اینقدر تو فکر بودم که متوجه موضوع صحبتشون نبودم. اما با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدم. پارسا بود که نوشته بود: آخر هفته برم خونه... پس بلاخره وقت مرحله بعدی بود. دو هفته وقت خوبی بود که حسابی بهمون فکر کنن و بیشتر مشتاق بشن برای دیدن ما... نیم رخ چهرۀ به ظاهر بشاش ویدا رو نگاه کردم. نمی دونم چقدر داشت انرژی صرف این ظاهر میکرد اما اینو مطمئن بودم داخل اون چیزی از بین رفته که هیچ وقت مثل اولش نمیشه. مثل من که با سوختن مادرم تو بچگیم بکارت روحم رو از دست دادم و شدم این. داشتم میرفتم سر وقت شوهر سابق دوستم و میخواستم پوستشو بکنم . کسی که پشتش دوستمو خالی کرده بود و به این روز انداخته بودش...
وارد خونه که شدم پارسا با همون ژست همیشگی نشسته بود و مشغول فکر کردن بود. منو که دید لبخند زد...
- سلام چطوری؟
- خوبم. تو هم که انگار خیلی خوبی. لازم نیست بپرسم...
- سری به ما نمیزنی . حسابی سرت گرمه پیش ویدا جون...
- بهم گفتی بیام اینجا که تیکه بندازی؟؟؟
- دوستای جدیدمون حسابی دلشون برامون تنگ شده. قرار شده همو ببینیم...
- کجا؟؟؟ کی؟؟؟
- گفتم هر چی همسر عزیزم بگه. هر چی شما بگی فرشته خانوم...
چند ثانیه ای بهش نگاه کردم. داشتم فکر میکردم که کجا ببینیمشون... به پارسای لعنتی هم فکر میکردم که چطور باز منو مسخ خودش کرده...
- به نظرم بریم خونشون...
- اوکی پس آماده شو که امشب قراره بریم...
- میدونی الان دوست دارم بیام او لبای خندونت رو روی دهنت جر بدم؟؟؟ تو که هماهنگ کردی چرا منو سر کار میذاری؟؟؟
- من دقیقا همونی رو هماهنگ کردم که نقشه تو بود...
- اگه یه چیز دیگه میگفتم چی؟؟؟ مثلا قرار بیرون رفتن یا اومدن اینجا...
- فعلا که دقیقا همونی رو گفتی که من مطمئن بودم...
یه نفس عمیق کشیدم. چیزی برای عصبانیت وجود نداشت. پارسا منو بهتر از خودم می شناخت. تو مشت پارسا بودنم هم چیز عجیبی نبود...
رفتم تو اتاق پریسا و همه لباسای مجلسیش رو ریختم رو تخت... با بی حوصلگی داشتم لباسا رو چک میکردم که یه دونه اش حسابی برام آشنا اومد... یه بلوز گیپور آستین کوتاه که ترکیبی از مشکی و قرمز پر رنگ بود همراه یه دامن ست خودش که تا زانو بود... اینو من یه جا دیدم ، آره یه جا دیدم... سریع رفتم کامپیوتر پریسا رو روشن کردم. رفتم تو عکسا و یه فولدر برای جشن تولد پریسا ،که این لباس رو ارغوان پوشیده بود...
خونۀ الهه اینا طرفای شهران بود. یه آپارتمان خیلی شیک و البته بزرگ... با احوال پرسی و استقبال گرم الهه و مانی وارد خونه شدیم. منم سعی کردم برخورد خیلی ضد حالی برای ورود نداشته باشم و حدودا با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و حتی با الهه روبوسی هم کردم... وارد هال که شدیم از الهه خواستم یه جا رو بهم نشون بده که لباس عوض کنم... الهه منو برد به اتاق خواب خودشون. برام جالب بود که برای یه لباس عوض کردن منو اینجا آورده... خودش یه ساپورت سبز براق و یه تیشرت چسبون سفید پوشیده بود... تیشرت و شلوارمو در اوردم،زیرش یه شرت و سوتین مشکی توری پوشیده بودم. کاملا ست بود با لباسی که قرار بود تنم کنم. موهام رو دقیقا مثل موهای ارغوان تو عکس درست کرده بودم. موهای صاف شده و فرق از کنار و یه گل سر ریز قرمز... خودمو توی آینه نگاه کردم و یه لحظه هیچ دلیلی برای کاری که داشتم می کردم پیدا نکردم... اما برام مهم هم نبود...
برگشتم تو هال و الهه حسابی از لباسم تعریف کرد و ازم خواست برم کنارش بشینم... مثلا کمی خجالت کشیدم و رفتم پیشش نشستم. بعد چند لحظه صورتمو چرخوندم به سمت پارسا و سنگینی نگاه متفکرانه اش رو روی خودم حس کردم... رو کردم به الهه و گفتم:
- این لباس سلیقه پارسا ست. خیلی خیلی این لباسو دوست داره...
- آقا پارسا خیلی خوش سلیقه ان. از انتخاب خودت مشخصه که چقدر خوش سلیقه اس...
بقیه شب به پذیرایی و صحبت درباره سفرمون به ترکیه گذشت و مرور خاطرات... اکثرشو تو فکر بودم و تو جمع نبودم... مانی گفت:
- فرشته خانوم خیلی تو فکرین...
اومدم جواب بدم که پارسا پرید وسط حرفم و گفت:
- امروز از من شطرنج باخته . برای همین تو فکره. فکر میکرد میبره اما باخت...
- عه فرشته خانوم شطرنج بلده؟ منم بلدما ، حریف میطلبم...
رومو کردم سمت مانی و گفتم:
- شرایطون عادلانه نبود. وگرنه می بردمش...
مانی از جاش بلند شد و رفت از این تخته نردا که یه طرفش صفحه شطرنجه آورد ،همراه مهره هاش... رو به مانی گفتم:
- اینجا خیلی گرمه...
- یکی از اتاقا خنکه. بیا بریم اونجا...
همراهش رفتم تو یه اتاق. راست میگفت، این اتاق خنک بود... چون باید رو زمین میشستم مجبور بودم دامن مو کمی بدم بالا و بعدش بشینم. مثلا به حالت معذب این کارو کردم و بعد نشستم. ازم پرسید که سفید یا سیاه که بهش گفتم سیاه... سعی داشت با کری خوندن و شوخی مثلا یخ منو باز کنه...
- خب قبلش باید شرط ببنیدم. بدون شرط فایده نداره که...
- خب ببندیم من که مشکلی ندارم . ببازم هم از جیب پارسا میره...
نگاه خاصی بهم کرد و گفت:
- نخیر اینجوری هم فایده نداره. یه شرط که خودت بدی...
- خب شما تعیین کن . هر چی دوست داری . من چیزی به فکرم نمیرسه...
- حالا یه دست بازی کنیم . بعدا بهت میگم چه شرطی...
با چند تا حرکت اولش معلوم شد که از اونایی هستش که شطرنج رو گاراژی یاد گرفته و فقط با چهار تا گاگول مثل خودش بازی کرده... بهش رحم نکردم و بازی به حرکت 15 هم نرسید...
- اینجوری حریف میطلبیدی آقا مانی؟؟؟ ماشالله خیلی پررویی!
- باورم نمیشه اینقدر شطرنجت خوب باشه. مگه خانوما هم میتونن اینقدر خوب بازی کنن؟؟؟
- آقای محترم ما چندین استاد بزرگ خانوم داریم تو شطرنج. یا از اخبار بی خبری یا از اون مردایی هستی که خانوما رو آدم حساب نمیکنه؟؟؟
- نه اصلا اینجوری نیست. اتفاقا من برای خانوما خیلی ارزش قائلم و برام مهمن...
- فکر کنم دیگه نخوای بازی کنیم یا بخوای شرط ببندی...
- عقل سالم میگه با بانوی باهوشی مثل شما دیگه بازی نکنم. میخوای برگردیم تو هال؟؟؟
- نه اونجا گرمه ، از خنکی اینجا خوشم اومد...
- یه سوال ازتون بپرسم؟؟؟
- بفرمایین...
- تو مسافرت انگار خیلی از ما خوشت نیومد؟؟؟
- چرا اتفاقا...بدم نیومد... راستش من عاشق مسافرت های دست جمعی ام...
- پس چرا موقع خدافظی اینقدر تلخ بودی؟؟؟
- فکر کنم مشخص بود که چرا اعصابم خورده. ربطی به شما نداشت...
- آره خب متوجه شدم حدودا اما میخواستم مطمئن بشم. آخه می دونی تو ایران آدمای با فرهنگ و با شعوری مثل شما خیلی کمیابه . اینجا اکثرا امل و دهاتی هستن. ما که خیلی از شما خوشمون اومد و کم پیدا میشه مثل شما ها...
- قبول دارم. تو ایران کم میشه با یکی راحت بود. البته بعضی ها هم از راحتی زیاد خودشونو خفه کردن...
- مثلا کیا؟؟؟
- هیچی همینجوری گفتم. بگذریم...
مکامله منو مانی رو همین موضوع فرهنگی ادامه داشت. نگاهش هر لحظه به رونای پام که لخت بود بیشتر میشد. من خودمو به منگلی زدم و به ظاهر غرق بحث شده بودم... مانی مشخص بود دیگه حوصله این بحث رو نداره. بلاخره خط بحث رو عوض کرد...
- راستی کجای مسافرت بیشتر از همه بهت خوش گذشت؟؟؟
- چطور مگه؟؟؟
- همینجوری پرسیدم... به نظر خودم همه چیز خوب بود اما همیشه بعضی لحظه ها بهتره و خاص تر...
- آها...اگه اینطوره... پس برای من اون روز که تو ساحل با قایق گشتیم خیلی دوست داشتنی بود...
- برای من روزی که رفتیم استخر...
- خب مشخصه برای آقایون بایدم استخر اونجا بهتر باشه. نباشه جای تعجب داره...
- نه نه از اون لحاظ که میگی نه... فکر نکن چون حالا مختلط بود میگم بهترین خاطره ام بود...
- پس چی ؟ به خاطر چی میگی بهترین بود؟؟؟
کمی مکث کرد و مردد بود که چیزی که تو ذهنشه رو بگه یا نه... بعد کمی کلنجار رفتن با خودش گفت:
- هیچی اصلا همینجوری یه چیزی گفتم. بگذریم...
- از من تقلب میکنی؟؟؟
- حالا بعدا بهت میگم... الان فعلا زوده...
بلاخره برگشتیم تو هال و متوجه شدم که پارسا و الهه حسابی گرم صحبت بودن... پارسا که تازه سیگارشو خاموش کرده بود بهم گفت:
- خب چی شد؟؟؟ شیری یا روباه؟؟؟
- امروز روز من نیست پارسا... به مانی هم باختم...
مانی گفت:
- شکسته نفسی میکنه. بازیش عالیه. فکر نمی کردم اینقدر بازیش خوب باشه...
- به هر حال بازیم خوب یا بد بهت باختم...
مانی متوجه شد که من اصرار دارم به این دروغم و دیگه چیزی نگفت. یه ساعت دیگه نشستیم و آخر شب شد. کلی تعارف کردن که بمونیم اما با اصرار من رفتیم... وارد اتاقم شدم و رفتم تو گوشیم که قسمت آخر یادداشت های پارسا رو بخونم...
**مثل تمام پنج شنبه ها استاد با یه دست کت و شلوار و کیف مشکی از درِ آهنی ضلع غربی وارد دانشگاه شد. برای رسیدن به دانشکدۀ روان شناسی طبق معمول باید از رو به روی دانشکده زبان رد می شد. همه چی خیلی عادی بود .اونقدر عادی که استاد حتی متوجه نشد کِی رو به روی دانشکدۀ زبان رسیده. صدای دعوای غیر عادی از یه گوشۀ دانشکده زبان توجه استاد رو به خودش جلب کرد. چیزی از دعوا دیده نمیشد، ولی صدای دعوا با دورتر شدن استاد از درِ اصلی دانشکده بلند تر میشد. حالا کاملا واضح بود که دو تا دختر دارن با هم دعوا میکنن و فحش های رکیک میدن. استاد اصولا علاقه به دخالت کردن تو هیچ دعوایی رو نداشت. راهش رو به سمت دانشکده روانشناسی ادامه داد تا اینکه بعدِ عبور از دیوار کُنج دانشکدۀ زبان یکهو خودش رو در چند متری دو تا دخترِ مشغول دعوا دید. یکی از دخترها که جثۀ قوی تری نسبت به اون یکی دیگه داشت، یه دختر لاغر و قد بلند دیگه ای رو کنار دیوار گیر انداخته بود و با مشت به کمر و پهلوش میزد. با رد شدن استاد از فاصله چند متری اونها، دختری که مشغول کتک زدن بود با تعجب سرش رو به سمت استاد بر گردوند و نگاهش چند ثانیه با نگاه استاد گره خورد. استاد سرش رو که بر گردوند یه صدای آخ بلند شنید و یه هو همه چی ساکت شد. همون نگاه چند ثانیه به دختر مهاجم حس خاصی به استاد داد. تصور در اختیار داشتن این اندام با این بدن تو پر، صورت کشیده و سینه های برجسته و بزرگ. زجه زدن و التماس کردنش...با همه اینها استاد به نظرش می اومد که چهره این دختر آشناست. اون روز هر چی چی فکر کرد یادش نیومد.
صبح جمعه دکتر جمشید بهش تلفن کرد تا یه قرار پیاده روی باهم بزارن. استاد ناگهان یادش اومد اون دختره روکجا دیده بوده. یادش اومد چند هفته قبل وقتی بعد دانشگاه یه سر رفته بود مطب دکتر جمشید اون دختر رو با یه مرد جوون توی اتاق دکتر دیده بود. بعد رفتنشون دکتر با هیجان درباره اونها با استاد حرف زده بود و به استاد گفته بود که اونها یه کیس خاص هستند که تا به حال تو عمر کاریش به این صورت ندیده. اون روز استاد خیلی به حرف دکتر جمشید توجهی نکرده بود اما بعد از دیدن اون دختر توی دانشگاه حالا خیلی دلش میخواست راجع بهش بیشتر بدونه. همون روز توی قدم زدن خیلی غیر مستقیم از جمشید در بارشون پرسید. ظاهرا اسم دختره سهیلاست و اون مرد جوون ؛ مهران ؛ شوهرش بوده که کمتر از دو سال قبل با هم ازدواج کردن. از نظر دکتر اونا یه کیس خاص هستن با اینکه ادعا میکنن همدیگر و دوست دارن و حاضر نیستن از هم جدا بشن ولی در طول دو سال گذشته هرگز با هم سکس نداشتن. این دغدغه بعلاوه مسائل دیگه هر دوشون رو نگران و آشفته کرده بود.
حالا استاد مطمئن شده بود که واقعا یه کیس خوب به تورش خورده. با اصرار زیاد از جمشید خواست تا اونها رو بهش معرفی کنه و استاد کار روان درمانی رو ادامه بده. جمشید که از خداش بود از شر این دو تا راحت بشه سریع قبول کرد و تمام پرونده و اطلاعات اونها رو همون عصر به استاد داد.
یه شبانه روز طول کشید تا استاد تمام پرونده سهیلا و مهران رو مطالعه بکنه. علت اولیه مراجعه اونها به دکتر همونطوری که جمشید گفته بود؛ رابطه جنسی سرد سهیلا و مهران... اما چیزی که استاد میخواست بدونه اینه که این رابطۀ سرد تا چه حدی تاثیرات مخربش رو گذاشته. برای این کار لازم داشت از نزدیک با این زوج حرف بزنه...
بالاخره روز موعود رسید. سهیلا و مهران به مطب استاد مراجعه کردن. جلسه اول به توضیحات کلی گذشت. تو جلسه دوم بود که سهیلا و مهران همۀ چیزهایی رو که قبلا استاد توی پروندشون خونده بود رو دوباره تکرار کردن. مشکل جنسی؛ حس بیهودگی؛ یکنواختی همه چیز ودر نتیجه کلافگی داعمی سهیلا... استاد پیشنهاد کرد تو جلسه سوم هر کدوم تنها و مجزا به مطب بیان. قرارها هم با اشاره استاد به منشیش آخر وقت مطب و توی یه روز نبود. روزی که سهیلا تنها به مطب اومد کاملا مشخص بود کلافه و عصبیه و حوصله حرف زدن هم نداره. استاد حرفش رو خیلی حرفه ای شروع کرد : "خانوم سالاری! شک نداشته باشین که من میخوام به شما کمک کنم اما... برای اینکه بتونم کمکتون کنم باید با کمک خود شما به ناخودآگاهتون برسم. و این فقط یه راه داره اونم اینه که شما خیلی راحت و بدون پرده هر چی به ذهنتون میاد بیان کنید. بدون ترس؛ بدون اینکه فکر کنید حرفی که میزنید اخلاقی هست یا نه؛ به من بر می خوره یا نه. همه چی رو باید بریزید بیرون. اولش سخته ولی کم کم درست میشه. من رو محرم رازهاتون بدونید. تمام حرفهای شما بین خودمون خواهد موند..." سهیلا به استاد نگاه کرد با تکون دادن سرش علامت رضایت داد. استاد نور اتاق رو کمتر کرد. و سهیلا خواست چشمهاش رو ببنده و از هر جا که دلش میخواد شروع بکنه. سهیلا چند ثانیه مکث کرد وبعد شروع کرد از اول آشناییش با مهران گفتن. از اینکه کجا همدیگه رو دیدن و کجا قرار ازدواج گذاشتن. به نظر مرور این خاطرات گهگاهی سهیلا رو احساساتی میکرد .ولی هر بار به خودش مسلط میشد و ادامه میداد. تا رسید به روز ازدواجشون و اینجا بود که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر گریه. طوری که احساس نفس تنگی میکرد. استاد از منشیش خواست که برای سهیلا آب بیاره. و خودش هم اتاق رو ترک کرد. سهیلا بعد از خوردن آب همینطور که دو دستش رو دور سرش گرفته بود دستهای گرم منشی رو حس کرد که با ارامش سرش رو نوازش می کرد. تازه متوجه بوی عطر تند نینا ریچی منشی شده بود. وحشتزده به سمت منشی برگشت و نگاهش کرد. انگار با نگاهش بپرسه اینجا چه خبره؟ اما نگاه زن یه جور آرامش و اطمینان خاطر رو بهش القا می کرد. حس اینکه کسی قرار نیست چیزی بدونه اما...سهیلا از حرکت منشی بهت زده شده بود. سریع یه فکری به سرش زد. یه نگرانی. نگرانی از اینکه نکنه اینجا دوربینی در حال ضبط باشه... یا فکر اخاذی... هر چی که بود سهیلا منشی رو کنار زد و بدون گفتن هیچ کلمه ای از مطب بیرون رفت... شب سهیلا تو اتاق خوابش خوابیده بود و داشت به چیزهایی که کمی قبل تجربه کرده بود فکر میکرد. به مهران هم حرفی نزد. شاید چون منشی، سهیلا رو با نوازشهای استادانش مسخ کرده بود و لذت خاص و عجیبی رو تو وجودش بیدار کرده بود. شاید اگه ترس از اخاذی و عدم اطمینان نبود احتمالا سهیلا فقط دلش میخواست این نوازشها ادامه پیدا کنه...
استاد تو اتاقش داشت پروندۀ سهیلا رو بررسی میکرد. حالا دیگه چراغ سبز رو به سهیلا نشون داده بود و اگه محاسباتش درست در می اومد سهیلا باید دوباره برمیگشت. به نظر استاد ناهید زهرشو کاملا به وجود سهیلا ریخته بود. حالا دیگه فقط باید صبر میکرد. تا اینجا هنرمندی خودش بود و بقیه رو به شانس و اقبال سپرد.
حدس استاد درست بود. سه روز بعد سهیلا تماس گرفت. باهم قرار ملاقاتی توی مطب استاد گذاشتن. سهیلا اما حرفی از اتفاقی که بین خودش و ناهید افتاده بود نزد. استاد با تظاهر به ندونستن, مثل دفعه قبل استاد از سهیلا خواست تا بدون هیچ ترسی حرفهاش رو از روز عروسی ادامه بده. سهیلا چشمهاش رو بست . یه کم حس گرفت. سعی کرد تصاویر و اتفاقات روز عروسی رو به خاطر بیاره. از مراسم عروسی هیچ چیزی ازارش نمیداد. تا اینکه خاطرات اخر عروسی به یادش اومد و پشت سرش دو باره سر و کله اون حس نفرت انگیز پیدا شد. همه رفته بودن. اون مونده بود و مهران. هر دو توی تخت خواب رفتن. سهیلا خودش رو توی بغل مهران برد. اونروزها نمی فهمید اما الان حتی خودش هم می دونست که اونوقتها هیچ احساس هیجانی از اینکه کنار مرد زندگیش خوابیده نداشت. حداقل نه مثل زنهای دیگه. رفتار مهران باعث سرخوردگی سهیلا شده بود. اینکه اونشب هردو بدون هیچ عشق بازی یا حتی لمس تن همدیگه خوابیدن فقط حس حقارت رو تو سهیلا بیدار میکرد. مرور این خاطره باز هم بغض سهیلا رو ترکوند وشروع به گریه کرد. سرش رو توی دستهاش گرفته بود و گریه میکرد. تا اینکه باز هم بوی عطر نینا ریچی به مشامش خورد و پشت اون یه دست گرم سرش رو نوازش میکرد. اینبار وقتی سهیلا به خودش اومد تسلیم شده بود...
چهار ماه بعد از اولین قرار ملاقات، سهیلا بارها نه تنها از طریق دستهای کارکشته ناهید بلکه با شلاق زدنهای استاد و ناهید طعم یه لذت ناب و خاص رو چشیده بود که هرگز در طول زندگی تجربه نکرده بود. دیگه نه احساس کلافگی میکرد و نه عصبی بود و نه حتی از نداشتن رابطه با مهران ناراحت بود. علاوه بر تمام اینها، درطول این چهار ماه سهیلا به اندازه تمام عمر نسبت به خودش شناخت پیدا کرده بود. مهران هم مثل سهیلا تونسته بود حس لذت مرموزی رو که بهش نیاز داشت تجربه بکنه. حالا حتی با مشاوره های استاد تصمیم گرفته بودن به زندگی مشترکشون هم ادامه بدن.
یه روز وقتی با مهران توی مطب نشسته بود یه مرد میان سال با چشمهای پر جذبه وارد اتاق شد. استاد و ناهید به احترام رئیس ایستادند و باهاش دست دادند. رئیس با یه نگاه پر از ارامش و اقتدار به سهیلا و مهران نگاه کرد. نگاه رئیس هر دوی اونها رو یه کم ترسونده بود. رئیس سکوتش و شکست و به اونها گفت : " به خانواده خوش اومدید".
چندین سال بعد توی محوطه دانشگاه سهیلا و استاد مشغول قدم زدن بودن. چند روزی بود که سهیلا یه ایمیل از یه ناشناس گرفته بود و بعد از کمی تحقیق حالا میخواست یه چیز مهم و جذابی رو به استاد بگه. وقتی خوب به حیاط دنج پشت دانشکده زبان نزدیک شدن سهیلا رو به استاد گفت : می بینیشون. همیشه باهمن. مثل دو تا عاشق, یکیشون سبزه است و یکی دیگه سفید. هر کسی تو این دنیا یه نقطه ضعف داره ،مگه نه؟ نقطه ضعف این دو تارو یکی از اسمون بهم رسوند! از همین حالا بال بال زدن اون دو تا کفتر رو توی تورم می بینم...**
چند ماهی گذشت... رفت و آمد های ما با الهه و مانی بیشتر شد... تو این دیدارها به بهونه های مختلف پارسا و الهه با هم تنها می شدن و من و مانی هم با هم... همچنان نقش خودمو به عنوان یه دختر منگل ادامه میدادم و اینکه با پارسا مشکلاتی دارم که نمی خوام ازش صحبت کنم... نه من از پیشرفتم به پارسا میگفتم و نه اون به من... انگار بینمون یه رقابته... خوب می دونستم آدمایی که خائن باشن و به نفر قبلیشون خیانت کرده باشن به راحتی به نفر بعدی هم خیانت میکنن و من و پارسا به صورت موازی داریم قاپ جفتشون رو میزنیم و هر چقدر هم که هماهنگ باشن بلاخره این اتحاد بینشون میشکنه... شاید اونا با هم متحد تر از من و پارسا بودن و به هم میگفتن که تا کجا پیش رفتن. اما من با دونه ریختن برای مانی، با حوصله دنبال شکاف بودم. یه شکاف بین این دو تا عوضی. تا اتحادشون رو بشکونم. نگاه های هیز الهه به پارسا هر سری بیشتر از سری قبل میشد و اذیتم میکرد... مانی هم بیکار نبود و به وضوح سعی داشت مخ منو بزنه اما همچنان بهش راه نداده بودم. من دنبال چیز دیگه ای بودم و کم کم وقت اجراش بود...
یه شب که خونه ما بودن الهه رفت تو حیاط که تاب بازی کنه و به این بهونه پارسا همراهش رفت. یعنی حشر اینقدر یه آدمو عوض میکنه؟ رفتارهای لوس و ننر و بچه گونۀ الهه وقتی میخواست به بهانه های مختلف با پارسا تنها بشه واقعا گاهی مسخره بود. طوری میرفت رو اعصابم که میخواستم یه چیز سنگین بر دارم و بکوبم تو مغزش. لازم نبود نقش بازی کنم. اونشب متفکر تر از همیشه بودم چون الهه بیش از حد خودشو گه کرده بود... وقتی با مانی تنها شدم پرسید:
-چیزی شده فرشته؟ با شامتم که فقط بازی کردی...
- مانی جان؟ تو دوستات کسی هست که وکیل باشه...
- آره چطور؟؟؟ مشکلی داری؟؟؟
- مشکل که نه. یه موردی هست میخوام ازش مطمئن بشم...
- چه موردی؟؟؟ بگو شاید خودمون بتونیم حلش کنیم...
از جام بلند شدم و آروم بهش گفتم همراه من بیا... یه ساپورت مشکی پام بود. موقع بالا رفتن از پله ها ، عمدا آروم رفتم که صحنه جلوشو واضح تر و دقیق تر ببینه... بردمش تو اتاق خودم و ازش خواستم بشینه رو صندلی کامپیوترم... مثلا حواسم بود کسی نفهمه و یواشکی خم شدم و به حالت سجده از زیر تخت سند خونه و اون وکالت رو درش آوردم. عمدا موقع خم شدن لفتش دادم تا برجستگی باسنم و فرورفتگی دور کمرم رو ببینه.. یه برگه گذاشتم جلوش...
- میخوام مطمئن بشم این وکالت واقعیه...
یکمی سند و وکالت رو نگاه کرد و گفت:
- این که سند یه خونه اس و این هم وکالت تام به تو برای هر کاری که دلت میخواد باهاش بکنی...
- این سند همین خونه اس و این وکالت رو پارسا بهم داده. میخوام مطمئن بشم که واقعیه. دنیای بدی شده. میدونی؟
- یعنی بهش اعتماد نداری؟؟؟
- اعتماد که... چرا... دارم اما میخوام خیالم راحت بشه... از قدیم میگن در خونه اتو قفل کن تا همسایه ات دزد نشه...
- همسایه؟! به شوهر عقدیت حس همسایه رو داری از الان؟
- منظورمو میفهمی مانی... دوره زمونۀ بدیه... به کسی نمیشه اطمینان کرد...
مانی سر تکون داد:
- خب اگه میخوای مطمئن بشی از طریق این وکالت خونه رو به نام خودت کن. اما جالبه که اصرار به این داری که واقعیه یا نه... من و الهه این حرفا رو با هم نداریم...
- اگه واقعا باهاش این حرفا رو نداری برو همه چیزو به نامش کن...
- اتفاقا همه چی به نام الهه است... ما چند سال پیش جفتمون هر چی داشتیم فروختیم و اون خونه و یه سالن برای مزون لباس خریدیم... هر دوتاش هم به نام الهه است...
- دوست ندارم آیه یاس بخونم اما یه درصد هم فکر کن به اینکه آدما یه روز عوض میشن و اون آدم قبلی نیستن. من که نمیخوام مثل تو فکر کنم . من میخوام مطمئن بشم...
- هر جور راحتی فرشته جان. من بهت کمک میکنم این سند رو به نام خودت بزنی. خوشحالم که بتونم برات یه کاری بکنم...
- فقط خواهشا بین خودمون بمونه مانی... حتی به الهه هم هیچی نگو... میترسم پارسا از زیر زبونش حرف بکشه... تو حرف کشیدن استاده لا مصب...
- خیالت راحت این بین خودمون دو تاس فقط...
- پس اگه اجازه بدی شماره موبایلم رو بهت بدم که با هم بتونیم هماهنگ بشیم...
این شد شروع یه رابطه جدید و خاص بین من و مانی... اگه الهه موفق شده بود تو رو از ویدا بگیره پس من هم میتونم تو رو از الهه بگیرم ، چون تو یه عوضی ای. برام مهم نیست که پارسا داره چیکار میکنه و با الهه تا کجا پیش رفته... چند روز گذشت و به مانی زنگ زدم...
- سلام مانی خوبی؟؟؟
- سلام ممنون تو چطوری؟؟؟
- خوبم مرسی . زنگ زدم بپرسم برای جریان اون سند چیکار کردی؟؟؟
- اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم . یکی رو پیدا کردم که اینکاره اس. هم میتونه مدارک رو چک کنه و هم میتونه کار انتقال سند رو انجام بده. برای پس فردا صبح باهاش قرار بذارم خوبه؟؟؟
- آره خوبه. آدرس رو برام پیامک کن...
وقتی سوار ماشین مانی شدم خودمو تا میتونستم غمگین گرفتم. البته لازم نبود نقش بازی کنم... یاد روزی افتادم که از ته دل برای سهیلا گریه کردم و با همه وجودم بهش گفتم خسته شدم... با اولین سوال مانی که گفت چی شده؟؟؟ زدم زیر گریه و گفتم:
- خسته شدم مانی. کم آوردم...
- گریه نکن . بیا این دستمال کاغذی رو بگیر... قربونت برم...
بلاخره بهش اجازه دادم پیشروی کنه و پاچه اشو نگرفتم.. وقتش بود که بیشتر از اینا بهش اجازه بدم... با هم وارد یه دفتر اسناد رسمی شدیم. خودمو جمع و جور کردم. سند و وکالت رو دادم دست مانی. اونم داد به یه آقا و حسابی باهاش احوال پرسی کرد... طرف با دقت خوند و چک کرد و گفت:
- همه چی درسته و شما میتونی از طریق این وکالت سند رو به نام خودت بزنی. شناسنامه و کارت ملی که همراهتونه؟؟؟
- بله همراهمه...
حدود یک ساعتی طول کشید و سند کامل به نام من خورد. مانی تعارف کرد که هزینه سند رو حساب کنه اما نذاشتم و خودم حساب کردم... از دفتر زدیم بیرون...
- خب مبارکه عزیز. نمیخوای شیرینی شو بدی؟؟؟
- واقعا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم مانی... من خودم اصلا این کارای اداری رو بلد نبودم و فکرشو نمیکردم به این سرعت سند به نام من بخوره... شیرینی هم رو چشمم. ناهار مهمون من...
با هم رفتیم یه رستوران شیک. همچنان تو فکر بودم...
- فرشته اگه فکر میکنی حرف زدن آرومت میکنه ، با من صحبت کن...
- چی بگم مانی؟؟؟ از ذلت و خواری بگم؟؟؟ از اینکه همیشه با من مثل یه کالا برخورد بشه بگم؟؟؟
- چطور مگه فرشته؟؟؟ چی شده که اینجوری میگی؟؟؟
چند قطره اشک ریختم و گفتم:
- دیگه نمی تونم پارسا رو تحمل کنم. دیگه تحمل کاراش رو ندارم. دیگه تحمل سو استفاده هاشو ندارم...
- مگه باهات چیکار میکنه که اینو میگی؟؟؟ گریه نکن فرشته. حرف بزن...
- میترسم بگم... ولش کن فراموش کن اصلا...
یه هو دستمو گرفت و خیلی جدی گفت:
- من به هیچ کس نمیگم فرشته. حرفتو بزن. اینقدر تو خودت نریز. شاید تونستم کمک کنم...
تو چهره ام تردید و دو دلی بود برای حرفی که میخواستم بزنم... کمی با خودم کلنجار رفتم...
- پارسا از من برای اهدافش استفاده میکنه...
- چه استفاده ای؟؟؟ چه هدفی؟؟؟
- از یه زن چه استفاده ای میشه کرد؟؟؟ مردا چه هدفی جز پول و ثروت دارن؟؟؟
- یعنی چی فرشته؟؟؟ میشه واضح تر بگی؟؟؟
- من مجبورم خیلی رابطه ها رو داشته باشم به خاطر اینکه دوستای پارسا هستن و براش مفیدن...
- یعنی ازت میخواد؟... با دوستاش بخوابی؟؟؟
جوابی بهش ندادم و اشک ریزون به پنجره رستوران خیره شدم... بعد چند دقیقه برگشتم و گفتم:
- از من میشنوی دست زنتو بگیر و از زندگی پارسا برو بیرون. فرار کن... تو خیلی خوش شانسی که الهه با همه وجودش عاشقته وگرنه شک نکن هر زن دیگه ای بود تا الان پارسا مخشو میزد...
- پارسا؟... مخشو بزنه برای چی؟؟؟
- مگه نگفتی مزون لباس داره؟؟؟ مزون لباس این روزا خیلی درامد داره. مگه میشه پارسا یه جا بوی پول به مشامش برسه و هیچ کاری نکنه؟؟؟ سیرمونی نداره که.... البته تو لازم نیست نگران باشی. الهه زن وفادار و خوبیه... من هیچی جز عشق از پارسا نخواستم اما چیزی جز کثافت بهم هدیه نداد... اون خونه هم دست مزد هرزگیمه و صد برابرش رو دراورده... با الهه صحبت کن و از زندگیمون برین بیرون و خودتون رو نجات بدین...
مانی حسابی رفت تو فکر... نمی دونم دقیقا داشت به چی فکر میکرد اما هر چی بود بهم ثابت شد فکرش رو بهم ریختم.. منو رسوند خونه و لحظه خدافظی بازم دستمو گرفت و تو نگاهش موجی از ترس و تردید بود...
طی چند روز آینده به نظر میرسید که کنجکاوی مانی درباره من و زندگیم بیشتر شده. پیام هایی که بهم میداد زیاد شدن. اصرار داشت هم منو بیشتر بشناسه و هم پارسا رو... بعضی از پیاماشو با یک متن عاشقانه جواب میدادم. داشتم طعم واقعی عشق رو بهش می چشوندم... از اون عشقا که برای رسیدن بهش باید قربانی بدی و مفت نمیشه بهش رسید... پارسا دقیقا داشت چیکار میکرد با الهه نمی دونم اما هر چی بود ترکیبش با صحبتای من، مانی رو حسابی به هم ریخته بود و حتی میتونم بگم کمی ترسونده بودش...
مکالمه ها و ملاقات های من و مانی هر روز بیشتر و بیشتر میشد... شرکت ماهان رو به کل گذاشته بودم کنار و حتی مدتی بود پامو تو اون خونه موقت نمی ذاشتم... حتی تماسای ویدا و ماهان رو جواب نمی دادم...
بلاخره واژه ها بین ما کاملا احساسی شد. عشقم، گلم, عزیزم و ... با همه وجودم سعی در ابراز عشق بهش داشتم و همچنان از وجود پارسا به صورت غیر مستقیم می ترسوندمش و وجود مانی رو تنها وضعیت امن زندگیم ترسیم کردم... نکته مهم تر این بود که مانی عطش رسیدن به من رو داشته باشه... الهه با عرضه خودش مخ مانی رو زده بود اما من برعکس با تشنه نگه داشتنش... بلاخره یه روز مانی طاقت نیاورد و گفت:
- فرشته آرزومه که یه بار لمست کنم...
- رابطه ما پاکه و فقط موقعی میتونی منو لمس کنی که کاملا صاحبم باشی...
این جوابی بود که به صورت های مختلف از من می شنید... وارد زمستون شده بودیم و مانی کاملا تو مشت من بود و آماده ضربه آخر...
مانی بهم خبر داد که حتما باید منو ببینه. وقتی دیدمش حسابی پکر بود و تو فکر. هیچی نمی گفت و چند بار که بهش گفتم چی شده ، جواب نداد. بعد از کلی دور زدن بهش گفتم:
- برو خونه ما. پارسا نیست ، کبری هم تا الان دیگه رفته...
ماشین وارد حیاط شد . بارش بارون شدید تر از قبل شده بود. چند دقیقه همینجور ساکن و ساکت تو ماشین نشسته بودیم. برام قابل حدس بود که مانی چشه. این یعنی پارسا یه کارایی کرده و مانی متوجه اش شده. یا بهتر بگم متوجه الهه عوضی شده. برای یه کسی مثل مانی شاید خوابیدن زنش با دیگران موضوعی نباشه که نگرانش کنه. حتما به موضوع دیگه ای شک کرده. یا شاید مطمئن شده... اومد که از ماشین پیاده بشه دستشو گرفتم و نذاشتم. گوشیم زنگ خورد اما اصلا اهمیت ندادم... تو چشمای ناراحتش نگاه کردم. بدون گفتن هیچ حرفی ، هم زمان که زل زده بودم به چشماش ، دستمو به آرومی گذاشتم رو کیرش. حالت تعجب هم به چشماش اضافه شد. تو این نه ماه قطعا رسیدن جنسی به من براش یه رویای محال شده بود و حالا دست منو روی کیرش میدید... از رو شلوار به آرومی مالشش دادم . کیرش خیلی زود بزرگ شد. کمربند و دکمه های شلوار کتونش رو به آرومی باز کردم. دستمو مستقیم بردم زیر شرتش و کیرشو لمس کردم. با یه نفس عمیق کل چشماش رو شهوت گرفت. همچنان به چشماش زل زده بودم.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#88
Posted: 1 Apr 2017 19:25
ادامه قسمت ٤
و کیرشو با دستم مالش میدادم. با اینکه کیرش مثل سنگ سفت شده بود اما یه حالت دل دل زدن داشت که هماهنگ با نفس نا منظمش بود. از حرکات دستم فهمید که میخوام شلوار و شرتشو پایین بکشم. چون تو حالت نشسته بود باید خودش کمک میداد که داد. بازم چند دقیقه بهش نگاه کردم و کیرشو مالیدم. سرمو بردم سمت کیرش و خیلی آروم سرشو گذاشتم بین لبام. هم زمان دستم هم زیر بیضه هاش بود و داشت مالش شون میداد. هر لحظه لبامو محکم تر فشار میدادم روی کیرش و آروم آروم کیرشو بیشتر فرو میکردم تو دهنم. بعد چند دقیقه ریتم مو سریع تر کردم و به ظاهر در نهایت حرص و شهوت شروع کردم به ساک زدن. حالا از زبونم هم استفاده میکردم و به تناوب روی سر کیرش و اطراف کیرش میکشیدم و دوباره شروع میکردم فرو کردنش تو دهنم. صدای ساک زدن من که انگار دارم یه بستنی رو با اشتها لیس میزنم یا انگار دارم یه شوکولات بزرگ رو می خورم از صدای بارون بیشتر بود. همچنان ریتم مو تند کردم که متوجه دستای مانی روی سرم شدم که شالمو زد کنار و دستشو گذاشت روی سرم و فشار میداد سمت کیرش. صدای ناله مانی به صدای دلچسب ساک زدن من اضافه شد... فکر کنم ده دقیقه ای طول کشید و بلاخره طاقت نیاورد و آبش اومد. سعی کردم نذارم حتی یه قطره اش بریزه . آبش رو که با هر حرکت کیرش به بیرون پرت میشد ، مستقیم قورت میدادم و با دهنم مثل دستگاه مکش کیرش و میک میزدم. چون آخرش ناخواسته عق زدم و مجبور شدم کیرشو از دهنم بیرون بیارم چند قطره اش ریخت رو صورتم و کنار لبم... مانی بی حال شده بود و تکیه داد به صندلی . من برگشتم و سرجام نشستم. البته همچنان داشتم کیر بعد ارضا شدنش رو مالش میدادم. بعد چند دقیقه حالش بهتر شد و شروع کرد شلوارشو پاش کردن و مرتب کردن. همچنان هیچی بین ما گفته نشد... در حین اینکه مانی داشت شلوارش رو مرتب میکرد گوشیمو نگاه کردم و دیدم کسی که زنگ زده بود حسین بود. بعدش هم یه پیام فرستاده بود که مجید رو پیدا کردم...
ریموت در رو زدم و به مانی گفتم:
- زود باش برو ، پارسا داره میاد...
وارد ساختمون شدم... وسط هال به حالت دو زانو نشستم رو زمین. با همه وجودم مخلوطی از جیغ و نعره زدم... یعنی همین الان باید اون پیام لعنتی می رسید که مجید پیدا شده؟؟؟ همین الان که هنوز آب اون کثافت گوشه لبمه؟؟؟ یعنی یه وقت دیگه نمیشد؟؟؟ مثل آدمای درمونده با صدای بلند گریه کردم... بعد مدتها برای خودم آرزوی مرگ کردم... حتی دیگه دوست نداشتم به وان حموم پناه ببرم. اصلا دوست نداشتم به هیچ جایی پناه ببرم...
صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم خونه موقت. درست موقعی که ماهان و ویدا میخواستن برن سر کار... ماهان که در خونه رو باز کرد جلوش سبز شدم. نذاشتم صحبت کنه و گفتم:
- ببخشید چند مدت بدون خبر غیبم زد. من دیگه نمیتونم بیام سر کار...
- چی شده فرشته؟ اتفاقی افتاده؟
- نه اتفاقی نیفتاده. نمی دونم چطور از این همه محبت و صداقت شما تشکر کنم...
ویدا در حالی که داشت شال روی سرش رو مرتب میکرد از پشت اومد و گفت:
- سلام فرشته. معلومه کجایی دختر؟ دلمون هزار راه رفت...
- ببخشید ویدا جان. به آقا ماهان هم گفتم. من دیگه نیمتونم بیام سر کار. امروز هم از اینجا اسباب کشی میکنم. گفتم زودتر بیام که ازتون خدافظی کنم...
- یعنی چی؟؟؟ چه بی خبر و یه هویی؟
- دیگه پیش اومد عزیزم. این چند وقت پیش شما بهترین روزا رو داشتم. خیلی اذیت تون کردم و حسابی بهتون زحمت دادم...
دیگه نذاشتم هیچ کدومشون حرفی بزنه. بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. ازشون خدافظی کردم و وارد خونه شدم... دیگه چیزی به متلاشی شدنم نمونده. دیگه کم آوردم. دیگه ظرفیت شو ندارم... بازی و خودفروشی تا کی؟ برای چی؟
یه ماشین با چند تا کارگر گرفتم و خونه رو خالی کردم. کلید رو تحویل بنگاه دادم و گفتم شوهرم برای تسویه حساب میاد... ویدا تمام مدت بهم زنگ میزد و پیام میداد. بلاخره شب بهش جواب دادم...
- فرشته چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ چت شده تو آخه؟؟؟ برای چی اینقدر یه هویی رفتی و تصمیم گرفتی که دیگه سر کار نیایی؟؟؟
- هیچی نشده ویدا. میخوام تو حال خودم باشم. الانم اومدم خونه پارسا و دیگه به اون خونه نیازی نبود...
- من چطوری میتونم کمک کنم؟
- کمکی نیست که ... صبر کن... یادمه گفتی رانندگی بلدی ، آره؟
- آره چطور؟؟؟
- حال داری با هم یه مسافرت چند روزه بریم؟ ماهان اجازه میده؟؟؟
- آره ماهان طفلک که مشکلی نداره. کجا میخوای بری؟؟؟
- تو اوکی کن بهت خبر میدم...
صحبتم با ویدا که تموم شد مانی زنگ زد...
- سلام عزیزم خوبی؟؟؟ پارسا اونشب کی اومد؟؟؟
- یه کم بعد تو اومد. خوب شد دیدم گوشیمو. تو چطوری؟؟؟ اون شب خیلی حالت بد بود...
- آره حسابی داغون بودم. البته تو سورپرایزم کردی عزیز. نمی دونم چطوری تشکر کنم...
- من کاری نکردم. خواستم اینجوری بهت بگم که کنارتم. کنار مردی که بهم برای اولین بار توی عمرم طعم امنیت و عشق رو چشونده... دوست داری بگی چی شده بود؟؟؟
- لازمه باهات مفصل حرف بزنم فرشته... دلم خیلی پره... دلم خیلی گرفته... بهت نیاز دارم فرشته...
- فردا صبح، یه جا قرار بذار همو ببینیم...
رو به روی هم بودیم و من منتظر که مانی شروع کنه به حرف زدن... به نظرم کلافه و سر در گم بود...
- فرشته نمی دونم چقدر از حرفایی که میخوام بزنمو درک میکنی؟ نمیدونم بعد شنیدنش چی دربارم فکر میکنی. اما دیگه نمی تونم تحمل کنم. دیگه نمی تونم با دروغ زندگی کنم. میخوام حرف دلمو بزنم. تو تنها کسی هستی که می تونم براش صحبت کنم...
- راحت باش مانی. بهت قول میدم من آدمی نیستم که کسی رو قضاوت کنم... بگو و خودتو از این شرایط خلاص کن. از وقتی اینجوری شدی دارم دیوونه میشم و طاقت اینجوری دیدنت رو ندارم گلم...
یه آهی کشید و گفت:
- من قبل از الهه یه زن دیگه داشتم. یه زندگی داشتم. بعد از جدایی از اون با الهه ازدواج کردم...
- خب اینه که اینقدر نگرانش بودی؟؟؟ این همه آدم از همدیگه طلاق میگیرن... حتما به تفاهم نرسیدین خب...
- صرفا بحث تفاهم نبود. مسائل دیگه ای پیش اومد... نمی دونم بگم یا نه. میترسم تو رو هم از دست بدم فرشته...
- دارم بهت میگم راحت باش مانی... منم غیر تو کسی رو ندارم... رابطه من با اون عوضی پارسا فقط دو تا اسمه تو شناسنامه...
- حس میکنم به زن قبلیم خیانت کردم فرشته. در حقش بدی کردم... درسته که یه آدم روان پریش و حتی گاها خطرناک بود اما حس میکنم اسیر توطعه های الهه شدم. فریب بازی هاش رو خوردم...
- میشه کامل و واضح بگی جریان چی بوده مانی... من هر چی که باشه تو رو قضاوت نمیکنم... راحت همه حرفتو بزن...
- همه چی از روزی شروع شد که بعد چند سال قطع رابطه یکی از دوستای دوران دانشجوییم رو دیدم به اسم سعید...
مانی شروع کرد جریان رو گفتن. تو همه موارد خودشو مبرا از هر گونه اشتباهی دونست و مستقیم گفت که گول الهه رو خورده و حتی چند مورد رو که ویدا گفته بود رو نگفت چون کاملا به ضررش بود... ویدا رو یه روانی توصیف کرد و غیر قابل کنترل .به نوعی حقیقت رو گفت اما جوری که انگار خودش بی گناه بوده... اگه بیشتر نمی دونستم حتما گولشو میخوردم...
- انگار تو و پارسا با ورودتون به زندگی ما خواستین بهم تلنگر بزنین که به چه آدمی اعتماد کردم... به اصرار الهه من خونه مو فروختم و اونم خونه و زمینی که از شوهرش به عنوان مهریه گرفته بود فروخت. با هم یه خونه جدید و یه سالن برای مزون لباس خریدیم. قرار شد دختر خاله من که خیاطه به عنوان شریک کاری با فرشته اون سالن رو بچرخونن... منه ساده هم موافقت کردم که همه چی به نام الهه باشه. چون خودمو بهش مدیون می دونستم و اونو عامل نجات از زندگی قبلیم... چند روز قبل از اینکه تو بهم درمورد پارسا هشدار بدی متوجه شدم الهه دختر خالم رو از کار انداخته بیرون و با نفر جدید شریک شده. بدون هماهنگی با من. بعد از اخطار تو تحقیق کردم و فهمیدم نفری که باهاش شریک شده از دوستای پارسا هستش... با الهه سر این مورد بحثم شد و گفت لازم نبوده به من چیزی بگه و شریک جدیدش خیلی به روز تر و بهتره... هر چی گذشت بیشتر به صحت حرفات پی بردم. بیشتر متوجه مخفی کاری های الهه شدم. فهمیدم پارسا دقیقا به همون بیشرفی که تو میگی هستش. دیگه طاقت نیاوردم و از الهه خواستم رابطه رو با پارسا قطع کنه. اما محکم جلوم وایستاد که اینکارو نمیکنه و برای پیشرفت کارش بهش نیاز داره... عصبانی شدم و گفتم من شریک تو هستم و حقمه تو تصمیم گیری نقش داشته باشم... اونم در جواب گفت: تو شریک نیستی. یه خونه فروختی و حالا هم خونه رو برای خودت بردار... باورم نمیشد که دارم اینو از الهه میشنوم. خب مشخصه اون سالن چندین و چند برابر خونه ارزش داره و از توش میشه ده تا خونه خرید. حالا بعد این همه مدت منو شریک ندونست و گفت تو هیچ کاره ای. مثل صدقه خونه رو بهم تعارف زد... من فریب خوردم فرشته. اگه پارسا آدم شیادیه ، الهه هم دست کمی ازش نداره... اون به راحتی به شوهر قبلیش خیانت کرد و همه اموالشو بالا کشید... پس میتونه با منم همین کارو بکنه...
حسابی از حرفای مانی تو فکر رفتم... با همه وجودم میخواستم سرشو از تنش جدا کنم... کثافت عوضی داشت خودشو مظلوم و بی گناه جلوه میداد... انگار که من نمی دونم برای چی با من و پارسا دوست شدن. انگار خبر ندارم که چه چیز ما جذبشون کرد و برامون چه نقشه هایی با همون الهه جونش داشتن... آره ما طعمه خوبی بودیم برای یه محفل شهوت و کثافت کاریتون. اما حالا هویت واقعی همو شناختین. حالا وقت امتحان عشقه که آدمایی خائنی مثل شما توش مردودن... مشخصه که الهه بهت اعتماد نداره. چطور به مرد بی ثباتی که اون بلا رو سر زن قبلیش آورده اعتماد کنه... اونم زنی مثل ویدا که هنوز وقتی که از عشقش به شوهرش میگه جیگرش آتیش میگیره... زنی که دیگه یه روح سرزنده توی چشماش نیست... اتفاقا الهه خیلی زرنگه و باهوشه که به توی کثافت اعتماد نکرده. مشخصه که گزینه بهتر رو انتخاب میکنه. کارش همینه ، هدفش همینه. الهه تو شماها با ثبات ترینه و تکلیفش با خودش روشنه. آدمی که برای خودش و اهداف خودش زندگی میکنه... حسابی غرق این فکرا بودم که جمله آخر مانی منو به شدت متعجب کرد...
- اون شب بارونی که اونهمه حالم بد بود. یه نامه به دستم رسیده بود. یه نامه از طرف وحیده که خواهر زنم میشد. توی نامه از عواقب شیادی الهه گفت و بلایی که سر خودش و خانوادش اومده... تو بدترین موقع ممکن این نامه به دستم رسید. بیشتر و بیشتر و هویت واقعی الهه پی بردم...
دهن پارسا سرویس. قرار نبود پا تو کفش من کنه... سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:
- مانی از شنیدن این همه اتفاق تو شوکم... بهم حق بده نتونم به راحتی هضم کنم این همه اتفاق پیچیده رو... شاید حق با تو باشه و تو آدم بدی نباشی. اما برای هضم این چیزایی که گفتی به زمان نیاز دارم... تصمیم دارم چند روز برم مسافرت به دیدن داییم که خیلی تو بچگیم بهم کمک کرده. سعی میکنم حرفاتو تو ذهنم مرور کنم و درک کنم که چه اتفاقی افتاده...
- فرشته تو حق داری هر قضاوتی درباره من بکنی و حتی بگی این آخرین ملاقات ما باشه... اما باور کن من بی تقصیر بودم. اگه ویدا زن محکمی بود و اون مشکلات روحی و روانی رو نداشت کار به اینجاها نمی کشید. الهه از طریق مشکلات روانی شدید ویدا موفق شد بهمون نفوذ کنه و منو جذب عشق دروغیش کنه... من فقط تو رو دارم فرشته...
تو اولین فرصت بعد از جدایی از مانی زنگ زدم به پارسا...
- خیلی نامردی... اینجوری گفتی مسابقه؟؟؟ به چه حقی پا تو کفش من کردی؟؟؟ چرا تقلب کردی و از وحیده استفاده کردی...
- علیک سلام... چه عجب یه زنگی به ما زدی...
- من باید طلبکار باشم که شبانه روز توی اون خونه درندشت تک و تنهام. دست پیش گرفتی پس نیفتی؟؟؟
- بده بهت کمک کردم... فکر کنم تاثیر هم داشته... مانی رو انداختم کامل تو بغلت... از وحیده یه کمک کوچولو خواستم و تقلب نبود. فقط ازش خواستم در این مورد به تو چیزی نگه چون نقشه به هم میریزه و تمرکزت برای کارت از بین میره...
- پارسا تو خیلی... من دارم چند روز با ویدا میرم مسافرت... میخوام حال و هوای جفتمون عوض بشه...
- خوش بگذره... اونم با ویدا جون...
- خدافظ...
کل مسیر بارندگی بود و بعضی جاها برف و بوران. ویدا راننده مسلطی بود و مشکلی نداشتیم... جایی که داشتیم می رفتیم قطعا خیلی سرد تر از تهران بود. کردستان... جایی که حسین موفق شده بود رد مجید رو بزنه . از طریق برادرش که بعد این چند سال بلاخره مجید باهاش تماس گرفته بوده... یک روستای دور افتاده از یکی از شهرستان های محروم کردستان... جایی که یه گروه داوطلب مشغول ساختن پل برای مکان های صعب العبور ، بودن... نمی دونم مجید از کی با این گروه بوده و کجاها رفته و چه روزگاری رو گذرونده اما حداقل الان از جاش مطمئن شده بودم... حسین تاکید کرد که همیشه در حال حرکت هستن و هر لحظه ممکنه جابه جا بشن و مجید دوباره غیب بشه. پس برای همین فرصتی نبود و اگه دست دست میکردم بازم گم میشد... به ویدا گفتم قراره یک دوست قدیمی رو ببینم. دیگه بیشتر نپرسید...
سر شب بود که وارد شهر شدیم... یه شهر کوچیک و کاملا مشخص بود که چقدر محرومه. هوای به شدت سرد که باعث شد جفتمون پالتو زخیم تنمون کنیم. ویدا یه جا نگه داشت و من رفتم داخل یه سوپر مارکت... یه آقای مسن که لباس محلی تنش بود منو با تعجب نگاه کرد...
- سلام . ببخشید میشه بگین هتل کجای شهره؟؟؟
- سلام دخترم. این شهر یه هتل بیشتر نداره که البته بیشتر مسافر خونه اس. شاید شما خوشتون نیاد...
با لهجه کردی حرف میزد .متوجه نگاهش به تیپ و اندامم شدم. مشخص بود که فهمیده از کجا اومدم...
- مهم نیست آقا. چه خوشمون بیاد چه نیاد چاره ای نیست...
ازش آدرس گرفتم و برگشتم تو ماشین... متوجه نگاه چند تا مرد دیگه شدم که با لباس محلی بودن و من و ماشین رو ورانداز میکردن... با ویدا رفتیم به همون هتلی که واقعا فقط اسم هتل رو یدک می کشید. یه خانم مسئولش بود و اونم با لهجه کردی کمی بازجویی مون کرد و یه اتاق دو تخته بهمون داد...
وارد اتاق که شدیم از ویدا معذرت خواستم برای آوردنش به همچین جایی. خودمم فکر نمی کردم تا این حد بی امکانات باشه... نکته بدتر اینکه یه بخاری نفتی بود برای گرم کردن اتاق... رفتم و از اون خانوم پرسیدم مگه اینجا گاز نداره که با پوزخند جوابمو داد... این پوزخند یه دنیا حرف بود و دیگه چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاق...
به ویدا گفتم این بخاری نفتی تا صبح مارو میکشه. از بوش دارم دیوونه میشم... ویدا هم ،هم نظر من بود و قرار شد خاموش کنیم. بماند که به سختی خاموش کردیم و بعدش متوجه شدیم داریم فریز میشیم... همو نگاه کردیم که چیکار کنیم دقیقا؟؟؟ ویدا گفت:
- تختا رو به هم می چسبونیم و کنار هم میخوابیم. اینجوری گرم تره...
چراغ رو خاموش کردیم. بدون اینکه لباس عوض کنیم . فقط پالتو هامونو درآوردیم. پتوهامونو یکی کردیم و رفتیم زیرش. صورتامون رو به روی هم بود. ویدا پتو رو کشید روی سرمون که نفسای جفتمون باعث گرم تر شدن بشه... چشمام به تاریکی عادت کرد و متوجه شدم ویدا هنوز بیداره...
- اوضاع با ماهان چطوره؟؟؟
- دارم سعی خودمو میکنم...
- تا کی میتونی اینجوری پیش بری؟؟؟ تا کی انرژی داری برای حفظ ظاهرت؟؟؟
- نمی دونم... هر چی هست بهتر از به قول تو گوسفند بودنه... راستی ازت بابت اون تو گوشی معذرت میخوام...
- مهم نیست ،گذشته ،اما من از اینکه بهت صدمه زدم معذرت نمیخوام...
- مهم نیست حقم بود...
- میشه همو بغل کنیم ، دارم یخ میزنم...
کامل همو بغل کردیم... یه چیزی اونور تر از خیلی وقت پیش بود که کسی منو بغل نکرده بود...
- با هم سکس دارین؟؟؟ یعنی بلاخره اومد سر وقتت...
- اون تا عقد نکنیم بهم دست نمیزنه... به این چیزا اعتقاد نداره اما نمی دونم چرا اصرار داره...
- ما هم خیلی وقته سکس نداشتیم... حداقل از عید به این ور مطمئنم کسی بغلم نکرده...
- با پارسا به بن بست رسیدی؟؟؟
- نمی دونم...
سکوت کردیم و بعد چند دقیقه به خاطر بغل کردن همدیگه حدودا گرم شدیم و خوابمون برد...
صبح به خاطر سرما از خواب بیدار شدیم. حسابی گشنمه مون بود و تنها صبحونه اونجا پنیر محلی و تخم مرغ بود. حدس میزدم چون عادت نداریم از پنیر محلی خوشمون نیاد. دوتا تخم مرغ گفتم که درست کنه. اون خانومه اونجا همه کاره بود. کل مدتی که من و ویدا مثل بید می لرزیدیم و صبحونه می خوردیم بهمون خیره شده بود. چند لقمه خوردم که فقط جلوی ضعفم گرفته بشه. رفتم سمت خانومه و یه آدرس گذاشتم جلوش... چشاشو تنگ کرد و با دقت نگاهش کرد...
- رفتن به اینجا خیلی سخته. خودتون نمی تونین برین...
- چجوری میتونیم بریم؟ من این همه راه اومدم ،باید حتما برم به این آدرس...
یه نفس عمیقی کشید و رفت سمت گوشی تلفن. به یکی زنگ زد و به کردی یه چیزایی گفت. بعدشم رو به من گفت پسرش رو راضی کرده که مارو ببره به این آدرس... یه پسر نوجوون ، حسابی از اینکه تو ماشین پیش دو تا خانوم هست معذب بود و خجالت میکشید. هر چی جلوتر رفتیم جاده بی کیفیت تر و پر از دست انداز شد. یه جاهایی خاکی بود و بلاخره یه جا پسره گفت که باید نگه داریم و بقیه شو پیاده بریم... من و ویدا مردد بودیم که بهش اعتماد کنیم یا نه... بهمون گفت نگران نباشین ، اینجا امنه و خطری نداره و جای ماشین هم امنه. ده دقیقه بیشتر پیاده روی نیست...
شروع کردیم راه رفتن و چون ما آروم تر از پسره می رفتیم بعد بیست دقیقه رسیدیم به روستایی که توی آدرس بود... از پسره تشکر کردم و خواستم بهش پول بدم که اصلا نگرفت و راهشو گرفت و برگشت... وارد روستا شدیم و به چند تا پیر مرد و پیر زن رسیدیم که اصلا بلد نبودن فارسی حرف بزنن و زبون همو نمی فهمیدیم. بلاخره یه آقای حدودا جوون فارسی بلد بود و بهش نشونی اون گروه و مجید رو دادم. با خوشحالی گفت که می شناستشون و ازمون خواست که بریم دنبالش... دقیقا مارو برد به اون سمت روستا که یه مدرسه بود. گفت یه اتاق تو مدرسه هست که همینجا زندگی میکنن. با استرس وارد حیاط مدرسه شدم و در اتاقی که نشونمون داد رو زدم... یه پسر جوون که از لهجه اش مشخص بود بومی اینجا نیست در رو باز کرد...
- سلام ببخشید با مجید کار داشتم؟؟؟
کمی با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
- مجید تا ظهر پیداش نمیشه... رفتن سر پروژه...
- خب منتظر می مونیم تا بیاد...
- تو این سرما که نمیشه وایستاد... بیایین تو ،من دارم به بچه ها درس میدم. شما هم یه گوشه بشینین تا مجید بیاد...
به ویدا گفتم چیکار کنیم؟؟؟ ویدا گفت:
- خوب که فکر کنی تا الان همش ریسک بوده و بی ملاحظه به همه اعتماد کردیم. اینم روش...
اینو گفت و رفت داخل اتاق... پسره تعجبش از حرف ویدا بیشتر شد اما هیچی نگفت. منم پشت سر ویدا وارد اتاق شدم... یه اتاق با وسایل ساده و صرفا ضروری. سه تا دختر و پسر بچه نشسته بودن و کتاب جلوشون بود. خیلی مودب به من و ویدا سلام کردن. ما هم بهشون سلام کردیم و یه گوشه نشستیم. بخاری اینجا هم نفتی بود اما مثل بخاری توی هتل بو نمیداد... پسره شروع کرد ادامه درس رو دادن...
یکی از شاگردا یه دختر بچه با چشمای آبی قشنگی بود. متوجه نگاه من شد و صورت سفید و نازش از خجالت سرخ شد. کاملا حواسش از درس خارج شد و همش زیر چشمی به من نگاه میکرد. بلاخره یه نگاه کامل کرد و یه لبخند قشنگ زد. چقدر این لبخند به اون لباس محلی حدودا کهنه، میومد. دلنشین و واقعی بود. حسابی تو بحر دخترک بودم که با صدای ویدا به خودم اومدم...
- مجید کیه؟؟؟
نگاهم همچنان به دخترک بود. انگار منو طلسم کرده باشه و نتونم جای دیگه رو نگاه کنم. به همون حالت به ویدا گفتم:
- یه دیوونه ای مثل ماهان که فکر کنم باعث اینجا بودنش من باشم. احتمالا باعث هر چی بدبختی داشته من باشم. نه احتمالا نه... حتما...
- میخوای ببینیش چی بهش بگی؟؟؟
- نمی دونم... هنوز نمی دونم...
درس بچه ها تموم شد و رفتن. نگاه من تا لحظه آخر به دخترک بود. اون پسره که برامون چایی درست کرده بود و جلومون گذاشت بعدش برای اینکه ما راحت باشیم از اتاق رفت بیرون... نمی دونم چرا خوابم گرفت و دوست داشتم بخوابم. اصلا نمی دونم چرا تو این اتاق اینقدر احساس راحتی میکنم... رفتم روی نمد جلوی بخاری دراز کشیدم و خودمو مچاله کردم. خیلی زود خوابم برد...
با صدای ویدا بیدار شدم که گفت:
- فرشته فرشته پاشو صدای ماشین میاد. فکر کنم اومدن...
مثل سقوط به یه دره بی انتها بود. از خواب پریدم و سریع نشستم. متوجه شدم که کلی عرق کردم. حالم خوب نبود و احساس سرگیجه داشتم. یک دقیقه طول کشید که به خودم بیام. پاشدم و بدون اینکه پالتو تنم کنم رفتم به سمت در... یه نیسان بود که وارد حیاط شد. رفت گوشه حیاط مدرسه و نگه داشت. 3 تا پسره پشت نیسان بودن و اومدن پایین. هر کدومشون که متوجه من میشد با تعجب نگام میکرد. اما همونجا بودن و مشغول پایین آوردن وسائل شدن. یه نفر دیگه در ماشین از سمت کنار راننده رو باز کرد و پیاده شد. اینم مجید نبود... چند قدم برداشتم به سمت ماشین تا اینکه بلاخره در سمت راننده باز شد. حالا همه وجودمو استرس و ترس گرفته بود. حالا داشتم از خودم سوال می کردم که دقیقا اینجا چه غلطی میکنم؟!
یه مرد که قطعا ظاهرش چند سال از سنش بیشتر میزد از ماشین پیاده شد. یه کلاه پشمی محلی سرش بود. همون صورت خشن و جدی اما خیلی خیلی مردونه تر... داشت دستکش هاشو در می آورد... چند قدم دیگه برداشتم به سمتش. همه شون از کاری که می کردن متوقف شدن و منو نگاه کردن. همینجور به سمتش قدم بر می داشتم. تا اینکه بلاخره وایستادم... سرشو آورد بالا و منو دید... مثل یک مجسمه بی حرکت موند... نه پلک میزد و نه حرفی میزد... اینقدر این وضعیت تابلو بود که همه شون فهمیدن که ما همو میشناسیم. یا حتی شاید فهمیدن این فقط یه شناختن عادی نیست... هیچ انرژی ای برای اشک نریختن نداشتم... مجید خیلی عوض نشده بود. صورتش دلمو میلرزوند. مثل همون سالها... مثل سالهای بیگناهی و پاکی که اونقدرها هم پاک نبودن. اما مجید برام مظهر تلاش بود. مظهر تلاش برای پاک بودن و پاک موندن. احساسی که الان داشتم زمین تا آسمون با پارسا فرق میکرد. با پارسا کنترل داشتم. یه کنترل خبیثانه. کنترلی که یه سگ داره وقتی صاحبش طناب قلاده اشو کمی شل میکنه. اما با مجید... رهایی محض بود. مثل یه فرشته با بالهای قوی که میتونه بپره. میتونه بره. آزاده. مجید آزادی محضه...
مثل وقتهایی که میخوای بمیری و بری و مدتهاست تو بستر بیماری بودی و احساس میکنی که گناهانت تا حدودی بخشیده شده. شایدم فقط یه امید واهیه... اما دیدن مجید دلمو خوش کرد... به بخشش به تزکیه...
مثل وقتایی که ویدا عصبی و مضطرب میشد سر منم به لرزش افتاد و قطرات اشک بود که به گونه هام سرازیر شدن... چون همه اون چیزایی که تو تصورم بود و فکر میکردم که چه بلایی سر مجید آوردم رو داشتم با چشم خودم میدیدم... مردی رو جلوی خودم می دیدم که اینقدر شکسته شده که اصلا به یک جوون نمی خوره...
نمی دونم چند دقیقه به هم خیره شدیم. متوجه ویدا شدم که از پشت بازوهامو گرفت...
- بیا بریم تو فرشته. اینجا یخ میزنی...
حدودا منو با زور برگردوند سمت اتاق . منو برد و نشوند روی نمد جلوی بخاری. خودش پالتوشو برداشت و رفت بیرون... نمی دونم چقدر گذشت اما صدای باز شدن در رو شنیدم. جوری به نگاه کردن به بخاری طلسم شدم که برنگشتم ببینم کیه... اومد کنار بخاری و کتری و قوری رو برداشت و بعدش دیدم یه لیوان چایی جلومه...
- مهدی گفت چایی برات ریخته اما نخوردی. این چایی محلیه ، بخور تا گرم بشی...
متوجه شدم رفت گوشه اتاق , نشست روی بغچه رخت خوابشون. سرم ناخواسته به سمتش چرخید... دوباره بهم خیره شده بودیم...
- بخور فرشته. این همه راه تو سرما اومدی. اینو نخوری مریض میشی...
دوباره سرم به لرزش افتاد و با شدت بیشتری اشک می ریختم... تو دلم گفتم کاش هر حرف دیگه ای میزدی غیر از این. بیا منو بزن ،بیا اینقدر بزن تا بمیرم. بیا عدالت رو درباره ام اجرا کن عوضی. میگی این چایی لعنتی رو بخورم تا مریض نشم؟؟؟ یعنی هنوزم نگرانمی؟؟؟ هنوزم مثل اون روزا که برام چایی میریختی برام چایی می ریزی؟؟؟ با دستای لرزون لیوان چایی رو برداشتم... اومدم که نزدیک لبم ببرم که همه چی سیاه شد...
با صدای ویدا به هوش اومدم. سرم رو پاش بود و چهره شو به سختی می تونستم ببینم. اما صداشو حدودا متوجه میشدم...
- فشارش افتاده. چیز خاصی نیست نگران نباشین. داره به هوش میاد...
بهم یه لیوان آب قند داد که بعد خوردنش حالم کمی بهتر شد و اومدم بشینم که ویدا نذاشت... همه شون با نگاه های نگران بالا سرم بودن... مجید کنار ویدا و نزدیک تر از همه به من بود. بهش نگاه کردمو گفتم:
- من همیشه دردسرم، دردسر الکی. هیچ مرگیم نیست...
- بزرگ شدی دیگه دختر. مثل بچه ها حرف نزن. هیچ فرقی نکردی...
یه ناهار حاضری خوردیم و می تونم بگم بهترین ناهار عمرم بود... دوستای مجید میزدن و آواز می خوندن. تو یه همچین شرایط سختی داوطلب شده بودن و اینقدر هم روحیه داشتن. حتی منو ویدا هم وادار به خنده کردن... بعد ناهار حالم خیلی بهتر شد و از مجید خواستم اگه سختش نیست بریم بیرون قدم بزنیم. پالتومو تنم کردم و با هم رفتیم بیرون... از حیاط مدرسه خارج شدیم و منو برد به سمت کوهستان که دقیقا چسبیده به روستا بود. یا شاید خود روستا تو دل این کوهستان بود... من شروع کردم به حرف زدن:
- نمیخوای تعریف کنی این همه سال کجا بودی؟؟؟ یه هو غیبت زد...
- مطمئنی من اول غیبم زد؟؟؟
- حق داری از من متنفر باشی...
- هنوزم جای دیگران فکر میکنی و نظر میدی و تصمیم میگیری؟؟؟
- نمیخوای از من بپرسی این سالا کجا بودم و چیکار کردم؟؟؟
- نظرت چیه اصلا در مورد این چند سال حرف نزنیم؟؟؟
- باشه هر چی تو بگی... خیلی خوشحالم که دیدمت... دیگه امیدی به پیدا کردنت نداشتم...
- منم حسابی غافلگیر شدم... اما... خوشحالم از دیدنت...
نزدیک به دو ساعت مثل دو تا دوست و فقط یه مکالمه ساده بینمون رد و بدل شد و بلاخره برگشتیم... نه اون از گذشته صحبتی کرد و نه من... به وضوح دوست نداشت صحبت از گذشته ها بشه اما می تونستم تو چشماش بخونم که چقدر تو فکر رفته... موقع خدافظی خواستم ازش شماره تماس بگیرم که متوجه شدم اصلا گوشی نداره. شماره خودمو بهش دادم و بهش گفتم اگه دوست داشت باهام در تماس باشه... تو مسیر برگشت همه فکر و ذکرم مجید بود. نمی دونم با اینکارم چه حالی براش درست کردم. یعنی حال و روزشو بدتر کردم؟؟؟ هر چی بود بهم نشون نداد و حداقل در ظاهر هنوز همون مجید مهربون گذشته بود...
بعد رسیدن به تهران حدودا یک روز کامل خوابیدم... وقتش بود پرونده مانی عوضی رو ببندم و کارشو برای همیشه یه سره کنم... می دونستم که پارسا از طریق حرفایی که الهه درباره روابطش و اتفاقا با مانی میزنه ، در جریان نقشه من هست. همون جور که من در جریان کارای اون بودم از طریق حرفای مانی... یه متن کاملا مثبت و عاشقانه برای مانی نوشتم به این معنی که اصلا نظرم درباره اش عوض نشده و به نظر منم اون تقصیری نداشته و اون زن روانیش و الهه شیاد باعث همه این اتفاقا شدن و با سو استفاده از عشق پاک تو به کارای کثیفشون رسیدن...
دوباره به مدت یک ماه تمام بین منو مانی پیامای شدیدا احساسی رد و بدل شد... ده ماه از آشنایی مون می گذشت و کمتر یک سال موفق شدم اینقدر اعتمادشو به خودم جلب کنم که با خیال راحت بهش پیشنهاد جدایی از همسرامون و ازدواج بدم. با جمله آخرم تیر خلاص رو بهش زدم...
- حقتو و سهمتو از الهه بگیر و منم این خونه رو میفروشم... هر کاسبی و کاری که دلت خواست بزن و هر چی هم بود به نام خودت بزن... میخوام همه چی مو به پات بریزم تا فرق عشق واقعی با سو استفاده های اون الهه شیاد رو بفهمی...
بعد چند روز که همو ملاقات کردیم بهم جواب مثبت داد و اینقدر خوشحال بود که در پوست خودش نمی گنجید... داشت حالم از این آدم بی ثبات و سست عنصر به هم می خورد... با همه وجودم دوست داشتم زودتر له شدنش رو ببینم...
وقتش بود به پارسا از شرایط بگم و دیگه برام برد و باخت مهم نبود. انگار مانی قبل از جواب مثبت به من از الهه درخواست جدایی کرده بود و مطالبه حقش... الهه خانوم عاشق پیشه که حالا به خیال خودش یه ماهی بزرگ تر توی تورش افتاده بود بدون ذره ای مخالفت قبول میکنه و خونه رو میفروشه و سهم مانی رو میده. جالب اینجاست همه پول خونه رو بهش نمیده. دقیقا همون سهمی که اول گذاشته رو میندازه جلوش... از مانی خواسته بودم که باید ازش طلاق بگیره تا با خیال راحت من از پارسا طلاق بگیرم. به مانی گفتم پارسا دیگه کارش با من تموم شده و منتظر اشاره منه برای طلاق...
طبق پیش بینی و برنامه اوایل اسفند ماه از هم طلاق گرفتن... روز موعود فرا رسید. پارسا ازم خواسته بود که از مانی بخوام بیاد به یه آدرس تا بریم خونه رو بفروشیم... توی راه پلیس جلوی مانی رو میگیره و ماشین رو میگرده. چندین کیلو مواد مخدر توی ماشین پیدا میکنن. طبق گزارشات یک ناشناس ،مانی کارش پخش مواد مخدره. حتی بعد از گشتن خونه پدرش هم متوجه این موضوع میشن چون اونجا هم کلی مواد پیدا میکنن... مانی مجبور میشه حقیقت رو بگه که اون روز با من قرار داشته و اصلا تو این برنامه ها نیست و قرار بوده با من شراکت کنه و بعدش هم ازدواج...
پلیس منو احضار میکنه و بازپرس ازم میخواد که صحبتای مانی رو تایید کنم... جلوی بازپرس رومو کردم سمت مانی و گفتم:
- به خدا... من اصلا متوجه صحبتای این آقا نمیشم. ما با ایشون و همسرشون در یک سفر تفریحی خارج آشنا شدیم و به واسطه اون آشنایی چند باری با هم رفت و آمد کردیم. من متوجه رفتارای عجیب ایشون شدم و از شوهرم خواستم که رابطه رو قطع کنه... حالا برای چی اصرار دارن که من باهاشون در تماس بودم ، نمی دونم...
مانی بهت زده منو نگاه کرد... هنوز متوجه اتفاقی که براش افتاده نشد و فکر کرد چون ترسیدم دارم تکذیب میکنم همه چیزو. به بازپرس گفت:
- حاج آقا این خانوم ترسیده. نگرانه که به ایشونم تهمت بزنین... گوشی من که ازم گرفتن رو چک کنین. این همه مدت من با ایشون در تماس بودم و پیامکا و سابقه تماسا هست...
منم بدون اینکه به مانی نگاه کنم گوشیمو از کیفم درآورد و گذاشتم رو میز بازپرس...
- حاج آقا این گوشی و خط من که به نام خودمه. سال هاست دارم ازش استفاده میکنم... لطفا بدین دقیق چک کنن... این همه دروغ این آقا رو درک نمی کنم...
چون مانی به نوعی گفته بود که من همدستش هستم ، بازپرس دستور استعلام و پیگیری خط من و مانی رو داد... من با خیال راحت نشسته بودم و می دونستم که اون خطی که با مانی در تماس بودم یه خط بدون صاحب بود و صرفا برای مانی گرفته بودمش... هیچ جایی از پیاما اسم و مشخصات خودمو نگفته بودم و هیچ ردی از من تو پیاما و تماسا نبود... دوباره رو کردم به بازرپرس و گفتم:
- حاج آقا گفتن این حرفا درست نیست اما این آقا آدم درستی نیست و به شدت مرد هیز و خیانت کاریه. برای همین به شوهرم گفتم که باهاشون به هم بزنیم...
پارسا همراه وکیلش رسید و همه حرفای منو تایید کرد... بازپرس که حسابی از دست مانی عصبانی شد دستور بازداشت رو صادر کرد... نگاه بهت زده مانی به من، نشون از این میداد که هنوز متوجه اتفاقی که براش افتاده نیست... همون اول میشد این کارو با جفتشون کرد اما چه فایده. چه ارزشی داشت اگه که طعم واقعی خیانت و نامردی ای که در حق ویدا کردن رو بهشون نچشونیم... بهشون روی کثافت و بی ثباتشون رو نشون ندیم و کاری نکنیم که پشت همو خالی کنن...
ما یه دوست معمولی برای مانی و الهه بودیم و غیر از این هیچی نبودیم... بلاخره وقتش بود مانی بفهمه از کجا خورده... مانی رو دست بند زنان داشتن می بردن و همچنان شوکه بود. بازپرس از ما خواست که بریم و گفت دیگه با ما کاری نداره و حتی چند تا نصیحت درباره انتخاب دوست سالم برامون کرد که با تایید حرفاش و تشکر ازش خدافظی کردیم... مانی همچنان با دست بند توی راه رو بود که ببرنش بازداشتگاه... یواشکی از پارسا خواستم سر سربازی رو که کنارشه رو برای چند ثانیه گرم کنه. پارسا رفت سمت سرباز و ازش یه خودکار خواست که یه موردی رو یادداشت کنه. همون چند ثانیه بس بود که برم نزدیک مانی و همراه یه پوزخند بگم که:
- راستی یادم رفته بود بگم... وحیده خیلی سلام رسوند مانی جان... پارسا جان عزیزم بیا بریم... امشب جشن تولد ژینوسه ها عجله کن گل پسر...
چهره مانی چنان دیدنی شده بود که دوست داشتم حالا حالا وایستم و نگاش کنم... شبیه آدمایی که تصادف کردن و چنان گیج شدن که نمی دونن دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده... آخرین نگاه رو همراه با پوزخند بهش زدم و رومو ازش برگردوندم...
واقعا هم جشن تولد ژینوس بود و حسابی وقت شادی و رقص... پارسا رو کشوندم توی یکی از اتاقا و بهش گفتم بیا دوتایی مشروب بخوریم... کنارش نشستم و گفتم:
- احتمال داره مانی از الهه بخواد بیاد کمکش؟؟؟
- بخواد هم دیگه الهه ای نیست که بخواد بره کمکش...
- چیکارش کردی؟؟؟ نکنه مثل اون 5 تا میخوای روزه سکوت بگیری در موردش...
- من کاریش نکردم. فکر کنم غیب شدنش به آزاد شدن شوهرش بی ربط نباشه... احتمالا از همسایه ها هم که بپرسن سعید رو چند وقت اخیر دور و بر خونه الهه زیاد دیدن. حتی الهه خودش نگران سعید بود و با خانوادش مطرح کرده بود که سعید دورا دور هواش رو داره...
- بگو پس. سعید رو برای این میخواستی... چجوری سعید رو وسوسه کردی که همکاری کنه؟؟؟
- من وسوسه نکردم. وحیده این کارو کرد. بهش پیشنهاد داد که آزادش میکنه به شرطی که انتقام بگیره. من فقط راهو نشونش دادم. اگه هم سعید گیر بیفته به کسی ربطی نداره ، نه مدرکی داره که ثابت کنه که انگیزه اش چی بوده و نه سندی برای اینکه بگه کی و چجوری راهنماییش کرده. اون فقط دنبال اهداف خودش بود. لازم بود قبل از هر اقدام سرمایه از دست رفته اش هم بهش برگرده. به لطف تو و فشار مانی برای فروش خونه موفق شدم الهه رو قانع کنم که برای خرید یه سالن مزون بهتر و شیک تر توی ترکیه اونجا رو بفروشه. فقط لازم بود بهش بگم حتما به دلار و به صورت نقد معامله رو انجام بده... حدس من اینه که همون عصر روز معامله الهه گم شده...
- بازم تو بردی. همیشه یه قدم جلوتری. همیشه یه نقشه داری و من همون کاری رو کردم که تو لازم داشتی. هر 4 تاشون رو به نوعی گیر انداختی و از بین بردی . به نظرت الهه و مانی الان چه حسی دارن؟؟؟
- اصلا دوست ندارم جاشون باشم و فکر کنم که چه حسی دارن. مخصوصا در مورد الهه...
- طبق قولت باید اسم و فامیل منو عوض کنی و عروسی کنیم. اما هنوزم نمی دونم چرا بازم حاضرم با آدمی که نزدیک به یک ساله بهم دست هم نزده عروسی کنم؟
- چون بدون من نمی تونی زندگی کنی... منم سر قولم هستم... همیشه سر قولام بودم و خواهم بود...
اون شب و تو همون اتاق و در حالی که همه همچنان مشغول جشن تولد بودن من و پارسا با هم سکس کردیم... چند روز گذشت و بلاخره احساس آرامش می کردم... آزاد شدن از این همه نقش و بازی... باید وحیده رو حضوری می دیدم و بهش همه چی رو توضیح می دادم. شاید یه روز خودش تصمیم می گرفت و به ویدا میگفت که چیکار کرده و چطور حق اونا رو گذاشته کف دستشون...
با ژینوس از خرید عید برمیگشتیم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود و رد تماس زدم... چندین بار زنگ خورد و با یه لحن جدی بلاخره جواب دادم:
- بله...
صدای پشت خط معلوم نبود زنه یا مرد. انگار از طریق دستگاهی دستکاری شده باشه. منو یاد این فیلمهای گروگانگیری مینداخت و باعث میشد به شدت بترسم.
- فرشته خانوم؟
- بله خودمم ، شما؟
- من همونی ام که مدت هاست دنبال شما هستم... البته خیلی وقته شما رو پیدا کردم و بلاخره وقتش بود که باهاتون تماس بگیرم...
واقعا داشتم زهره ترک میشدم اما احتمال دادم یکی میخواد منو سر کار بذاره. مطمئن بودم که طرف آشناس فقط کرم کون داره و میخواد اذیت کنه. باید نشونش میدادم که ازش نمی ترسم:
- آفرین! ،حالا که منو پیدا کردی برو مرحله بعد... چی کار کنم الان ؟ اصلا کی هستی که داری دنبالم میگردی؟؟؟
- فعلا مهم نیست که من کی هستم. فکر کنم این سوال رو از شخص دیگه ای باید بپرسید...
- ببین من حوصله این مسخره بازیا رو دیگه ندارم. یا مثل آدم حرف بزن یا قطع میکنم و بعدشم شماره تو بلاک...
- شما قبل از اینکه منو بشناسید باید پارسا رو بشناسید... میدونم خیلی سریعتر از این حرفها قراره به صحت حرفهای من پی ببرید... اما امیدوارم خیلی دیر نشده باشه...
- اصلا شما کی هستین؟
- شما فرض کنید یه دوستم که نگران دوستشه... فقط خیلی مراقب باشید... بی صبرانه منتظر تماستون هستم... مراقب باشید...
- برو بابا دیوونه...
گوشی رو قطع کردم و درجا شماره شو بلاک کردم... رو به ژینوس گفتم مزاحم بود...
اما نمیدونم چرا شب موقع خواب حرفای یارو مثل خوره به جونم افتاد... مخصوصا صداش که با دستگاه عوض شده بود. چه دلیلی داشت این کارو بکنه؟ اینقدر جدی و محکم بود که هر چی می گذشت علیرغم تلاشم تاثیر حرفاش روی من بیشتر از اونی بود که فکرشو میکردم... یعنی چی باید پارسا رو بشناسم؟! حتما یکی از آشناهای پارسا بود که با پارسا یه خرده حسابی چیزی داره... تنها بودم. یعنی کی با پارسا همچین دشمنی داره که بخواد زندگیشو به هم بریزه؟ نکنه الهه باشه؟ نه اون امکان نداره... گفت همونیه که چند ساله داره دنبالم میگرده... با صدای گوشیم وحشت زده از جام پریدم. یه شماره ناشناس دیگه بود:
-بله؟
بازم همون صدای دستکاری شده :
-کار درستی نکردی منو بلاک کردی فرشته... من فقط میخوام کمکت کنم... حواستو خیلی جمع کن... برای من پیدا کردن تو کاری نداره... اما پیشنهاد میکنم به جای لجبازیهای بچه گونه حواستو جمع کنی...
This is an unjustified fight in a fight club ... be careful
گوشی رو قطع کرد. موهای تنم سیخ شده بود. چون کلمات انگلیسی و بدون کوچکترین لهجۀ فارسی ادا شدن. خدایا این کی می تونست باشه؟ نکنه یکی از بچه های دانشگاهه؟ اما از لهجه انگلیسی حرف زدنش حدس زدم هركى هست انگليسى رو تو خارج ياد گرفته...
ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#89
Posted: 1 Apr 2017 19:40
تقدير يك فرشته
قسمت ٥
نويسنده شيوا ، ايول ، عقاب پير
چند روز تمام کارم شده بود قدم زدن تو حیاط و فکر کردن به حرفهای اون ناشناس. در اینکه اینجا ایرانه و کسخل توش فراوون شکی نداشتم. تا حالا اگه بخوام بشمرم یه چند صد هزار نفری مزاحم تلفنی داشتم... اما اینکه یکیشون بخواد تا این حد پیشروی کنه و به خودش زحمت بده که بخواد صداشو عوض کنه نه... حس ششم من میگفت این نمیتونه یه مزاحم باشه و قصدش هم فقط شوخی و مسخرگی نیست... اینقدر لحن و کلامش جدی و محکم بود که هم منو ترسونده بود و هم کنجکاوم کرده بود. جمله آخرش که به انگلیسی گفت مثل یک نوار که رو دور تکراره ، مدام تو مغزم تکرار میشد...
این یک مبارزۀ نا برابر در یک باشگاه مبارزه است ... مراقب باش
این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟؟؟ نکنه مجیده؟ اما...حتی اگه مجید دنبال منم میگشته مگه کسخله که بعد از اینکه من پیداش کردم بیاد و همچین تلفنی به من بکنه؟ اصلا اون کیه که داره به من اخطار میده؟؟؟ نکنه یه تله است؟؟؟ شایدم یه آزمایش از طرف پارسا ست؟؟؟ اما اگه پارسا بود مگه دیوانه اس که بخواد راجع به خودش به من اخطار بده؟ نکنه مربوط به سهیلا و محفله؟؟؟ و خیلی احتمالای دیگه... اینقدر زندگی پر فراز و نشیبی داشتم که پر بود از احتمالات مجهول... طوری که گاهی احساس میکنم مغزم میخواد بترکه!
نمی خوام با اون ناشناس تماس بگیرم چون بهش اعتماد ندارم... اما از طرفی هم نمی تونم حرفاشو نادیده بگیرم... گاهی وقتا حس میکنم که هیچی نمی دونم و از تنها چیزی که مطمئنم اینه که تنهام... تاکید کرد که پارسا رو بشناسم. واقعا من چقدر پارسا رو میشناسم؟؟؟ چقدر ازش می دونم؟؟؟ چقدر در جریان کاراش هستم؟؟؟ مگه نه اینکه من اسیر پارسام و روحمو به اسارت خودش درآورده. چنان منو معتاد پیچیدگی و ابهامات خودش کرده که هیچ شانسی برای دل کندش ازش ندارم... حالا چیکار کنم؟ نمی تونم که همینجوری برم و بهش بگم پارسا تو کی هستی؟ دقیقا چه موجودی هستی؟ بگو تا من بشناسمت...
همینجور داشتم تو حیاط خونه قدم می زدم که خودمو جلوی در زیر زمین دیدم و قفلی که یه بار بازش کرده بودم تو دستم بود. داشتم فکر می کردم ایندفعه چطور میتونم بازش کنم؟ اونم مثل دفعه قبل و جوری که کسی نفهمه... فکر کن فرشته. فکر کن دختر. این تنها برگ برنده تو هستش. چون هنوز غیر خودت هیچ کس درباره اینکه یه بار پاتو تو این زیرزمین گذاشتی نمی دونه. فقط تو درد و دلات برای کویر جریان زیر زمین رو گفتی و بس...
رفتم داخل و همچنان مشغول فکر کردن بودم که کبری اومد. مثل همیشه هنوز نیومده مشغول کار کردن شد. رو کاناپه نشسته بودم و داشتم نگاش می کردم. چطوری می تونم بازم به اون کلید برسم. تکرار نقشه قبلی اشتباهه... رفتم بالا و لباس پوشیدم و زدم بیرون. گوشیمو برداشتم که به ویدا زنگ بزنم اما پشیمون شدم و ترجیح دادم تنهایی برم. یه تاکسی دربست گرفتم، ازش خواستم تا هر وقت که کارم تموم شد در اختیار من باشه... تاکسی رو از خونه دور کردم و همش حواسم به مغازه ها بود. چشمم به اولین کلید سازی ای که افتاد ازش خواستم نگه داره. وارد مغازه شدم و یه پیر مرد اخمو بهم گفت که کارم چیه. یکم من و من کردم و گفتم:
- یه قفل هست که کلیدشو ندارم. میخوام بیایی و برام کلیدشو بسازی...
- اگه کلیدشو گم کردی میام بازش میکنم...
- نه میخوام همون قفل باشه و کلیدش ساخته بشه...
اخمش بیشتر شد و گفت: ما اینکاره نیستیم خانوم، بفرما...
حدسم درست بود و این یه مورد غیر قانونی به حساب میومد تو دنیای کلید سازا... هر کلید سازی ای که می رفتم مشابه برخورد همون پیر مرده باهام میشد. حتی یکیشون علنی بهم گفت کاری که ازشون میخوام غیر عادیه و تابلو مشکوک میزنم... راننده تاکسی هم حسابی کنجکاو شده بود که من این همه در همه کلید سازا برای چی میرم. اومد فضولی کنه که نذاشتم. بهش رسوندم تو پولتو بگیر و حرف زیادی نزن... نزدیکای ظهر شده بود و من دست از پا درازتر آوارۀ این شهر خراب شده... یه جورایی مرکز شهر بودیم و همچنان موفق نشده بودم کسی رو پیدا کنم که این کار رو برام انجام بده... بعضی جاها رو از کوچه و پس کوچه میرفت که تو ترافیک شهر نباشه. از یه کوچه باریک داشتیم رد می شدیم که چشمم به یه کلید سازی کوچیک که تو فرو رفتگی کوچه بود افتاد. ازش خواستم که نگه داره و پیش خودم گفتم اینم امتحان می کنم. یه مغازه کوچیک و درهم برهم و کثیف. یه مرد حدودا سی ساله با موهای فرفری که هم تیپش و هم مدل حرف زدنش شبیه این لاتای چاله میدون بود بهم سلام کرد. تصمیم گرفتم قبل از توضیح دادن کاری که میخوام ، خودم بگم که در جریان غیر عادی بودنش هستم...
- بفرما آبجی در خدمتیم...
- یه کار غیر معمول میخوام برام انجام بدی...
- چه کاری آبجی؟؟؟ یعنی چی غیر معمول؟؟؟
- یه قفل ، میخوام بدون اینکه کسی بفهمه و مشخص بشه کلیدش رو داشته باشم...
دستشو کشید به ته ریشش و رو صورتش یه لبخند خاصی نشست و گفت:
- این غیر عادی نیست آبجی. اینجور که شما میگی ، این غیر قانونیه. چون انگار صاحب اون قفل نیستی آبجی که میخوای کلیدشو داشته باشی...
- اتفاقا اون قفل دقیقا تو خونه ایه که من صاحب اون خونه ام...
- آبجی... مارو نپیچون... من خودم ختم روزگارم... اگه واقعا اینجوری بود همون اولش میگفتی بیا بازش کن. نمیگفتی ازش کلید میخوایی. اجرت کلید ساختن برای قفل بیشتر از اینه که بری در یه قفل نو بخری...
- حالا انجامش میدی یا نه؟؟؟ پولش مهم نیست و هر چقدر شد میدم بهت...
- حالا جریان این قفل چیه آبجی؟ بگو شاید شد یه کاریش کرد...
- من نیومدم اینجا برات قصه تعریف کنم. یک کلام بگو ، انجامش میدی یا نه؟؟؟
- منم تا ندونم جریان چیه کاری از دستم بر نمیاد آبجی... صد جای دیگه هم بری همینقدر باهات حرف نمی زنن...
از این مکالمه داشتم کلافه می شدم. مکالمه ای که نظیرش فقط تو ایران پیدا میشه. به یک یه زن میگی آبجی و خواهر و تنها فکر و ذکرت کردن اون زنه... ای کاش اینقدر مردامون مردونگی داشتن که حرفشونو بزنن و فکر نکنن با خر طرفن. الان این مثلا داره با آبجی آبجی گفتنش به من احساس امنیت خاطر میده به خیال خودش؟ با یه نفس عمیق سعی کردم به خودم مسلط باشم. راست میگفت این همه جا رفتم همینقدر هم باهام حرف نزدن. اگه امیدی باشه فقط به همینه. باید باهاش راه بیام...
- قفل زیر زمینه که کلیدش دست شوهرمه... میخوام برم داخل زیر زمین بدون اینکه اون متوجه بشه... نمیخوام قضاوت قبل از مطمئن شدم دربارش داشته باشم...
- اوه اوه پس جریان خیانت میانت و این حرفاس... اون تو دنبال مدرک می گردی...
- آره دقیقا... بازم میگم پولش هر چقدر بشه میدم . خیالت راحت ،این کار شما فقط بین خودمون می مونه... قول میدم...
حسابی رفت تو فکر و داشت حرفای منو تو مغزش آنالیز می کرد... همچنان داشت دستشو روی صورتش می کشید که گفتم:
- یه گاو صندوق هم هست... اونم میخوام باز شه... مطمئنم هر چی مدرک که ثابت میکنه شوهرم خیانت کرده اون توئه...
چشماشو تنگ تر کرد و با دقت بیشتر بهم خیره شد... از این سنگینی نگاهش خوشم نیومد اما همچنان چاره ای جز همین گزینه نداشتم...
- ببین آبجی اینی که میخوای خیلی دیگه خطری شده. شر میشه برامون جون خودت...
- گفتم که ، به من اعتماد کن. پولشم هر چقدر بشه میدم...
مشخص بود که حسابی با خودش درگیره و وسوسه شده که این کارو قبول کنه اما از طرفی مردده که شاید براش دردسر بشه... چند بار دیگه تاکید کردم و بهش اطمینان دادم که دردسر نمیشه براش... بلاخره بعد از کلی من و من کردن گفت:
- قفل کار خودمه و مشکلی نیس. اما گاو صندوق کار من نیست. یکی رو میشناسم که میتونه برات یه کارایی کنه اما نرخش بالاست... تا با خودتم صحبت نکنه فکر نکنم راضی بشه...
- اوکی مشکلی نیست ، شماره تو بده فردا با هم یه جا قرار میذاریم...
متوجه شدم اسمش داووده و قرار شد فردا با اون دوستش بیان و همو ببینیم... کلی پول نقد پس انداز داشتم برای روزایی که دوست ندارم پارسا از خرج و مخارجم با خبر بشه و خیالم راحت بود لازم نیست از کارت چیزی کم کنم...
داوود بهم آدرس یه قهوه خونه رو داد. وارد قهوه خونه که شدم و خوب که دقت کردم غیر از یه دختره که میخورد با دوست پسرش و صرفا جهت یه مکان اینجا بودن ، دیگه هیچ زنی نبود اونجا. چشم انداختم و داوود رو پیداش کردم. همراه یه مرد دیگه که میخورد چند سالی از خودش بزرگ تر باشه رو یه تخت نشسته بودن. بهشون ملحق شدم و با تعارف داوود کفشامو در آوردم و رو به روشون نشستم... از نگاه های هیز مرده که هنوز هیچی نشده چشماش همه جای تنم کار میکرد خوشم نیومد. سعی کردم فقط به داوود نگاه کنم...
- خب فکراتونو کردین؟؟؟ به دوستت گفتی؟؟؟
- آره آبجی دقیق هر چی شما گفتی بهش گفتم. اما آق سیا دوست داره از زبون خودت بشنوفه...
خیلی محکم و جدی رو به اون یارو که داوود سیا صداش زد کردم و همون حرفایی که به داوود زده بودم رو بهش گفتم... بعد تموم شدن حرفام جفتشون به هم نگاه کردن و انگار هنوز مردد بودن برای تصمیم گیری...
- به قیافه هاتون نمیخوره اینقدر ترسو باشین. چرا اینقدر تردید دارین؟؟؟ میایین کارتونو انجام میدین و بعدشم پولتونو میگیرین دیگه... چه خبره اینهمه فکر میکنین؟ اگه جربزه اشو ندارین بگین من برم پی کارم...
سیاه بعد شنیدن من لبخند مزخرفی رو لباش نشست و بلاخره به حرف اومد:
- نه داوود بی راه نمی گفت... حسابی زن محکمی هستی... خوشم اومد...
- خوبه بلاخره به حرف اومدی. کم کم نگران شدم ، میخواستم برم برات تخم کفتر بگیرم...
داوود بعد این حرف من ترکید از خنده و سیا حسابی تو ذوقش خورد. سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت:
- گاوصندوق قدیمیه یا جدید؟؟؟
- من این چیزا سرم نمیشه اما بعید میدونم جدید باشه... چطور مگه حالا؟؟؟
- اگه قدیمی باشه میتونم کارتو راه بندازم که خودت بتونی هر بار بازش کنی. جدید باشه باس جور دیگه بازش کرد که تابلو میشه...
- پس امیدوارم قدیمی باشه... چقدر میخوایین؟؟؟
سیا و داوود بعد از سوال من دوباره بهم یه نگاه کردن و داوود گفت:
- ما تصمیم گرفتیم خیلی به خرج نیفتی آبجی... میخواییم حسابی بهت تخفیف بدیم...
صورتمو جدی گرفتم و به داوود خیره شدم... خوب می دونستم این جمله اش بوی خوبی نمیده...
- واضح بگو حرفتو... چیه عاشق چشم و ابروم شدین که میخوایین تخفیف بدین؟؟؟
سیا نذاشت داوود جواب بده و خودش گفت:
- دقیقا علتش همینه...
حدسم درست بود و حالا سیا علنی گفت که هم پول میخوان و هم خودمو... سرمو از جفتشون چرخوندم و به اون دو تا دختر و پسره نگاه کردم. چنان مثل دو تا گنجیشک عاشق یواشکی با هم جیک جیک میکردن که اگه دنیا کنارشون زیر و رو میشد متوجه نمیشدن. برای چند لحظه بهشون حسودیم شد. تو صورت جفتشون موجی از معصومیت و پاکی بود... منو باش که پیش خودم فکر می کردم دوران هرزگی و کثافت بودن تموم شده. فکر می کردم که دیگه آزاد شدم و می تونم برای دل خودم زندگی کنم. اما این دو تا گنده بک برای این که منو به اون زیر زمین لعنتی برسونن شرط سکس باهام رو گذاشتن. می تونم همینجا هر چی از دهنم دربیاد بهشون بگم و برم. پشت سرم هم نگاه نکنم. اما چه تضمینی هست که تو این شهر کس دیگه ای برای من بخواد این کار خلاف رو بکنه و همین شرط رو نذاره... این همه برای بقیه هرزگی کردم. ایندفعه رو برای خودم هرزگی میکنم...
بعد چند دقیقه رومو کردم سمتشون و گفتم: باشه قبول اما تا کارمو راه نندازین نه از پول خبریه نه... لبخند پیروز مندانه ای زدن و داوود دستشو آورد جلو گفت: پس معامله تمومه... چند لحظه به چشماش و بعدش به دستش که جلو آورده بود نگاه کردم و بدون اینکه باهاش دست بدم از جام بلند شدم... به قیافه هاشون که نگاه میکردم از همین الانش چندشم میشد:
- فردا شب بعد ساعت 10 منتظر تماس من باشین...
از بس کانالای ماهواره رو بالا و پایین کردم سرم گیج رفت. کبری که کاراش تموم شده بود حاضر شد و بهم رسوند که داره میره. به زور یه لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم... بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم رفته زنگ زدم به داوود و آدرس رو بهش دادم و گفتم راس یه ساعت دیگه اینجا باشین. همون موقع در و باز میذارم که نیاز به زنگ زدن نباشه. سریع بیایین تو...
سر ساعت مشخص در و باز کردم و ماشین رو آوردن داخل... همچین تیپ زده بودن و صورتشون رو مخفی کرده بودن که انگار اومدن بانک بزنن. بردمشون زیر بالکن و دم در زیر زمین. عمدا چراغای حیاط رو خاموش گذاشته بودم و ازشون خواستم که نباید جلب توجه کنیم. داوود چراغ قوه رو روشن کرد و شروع کرد وارسی کردن قفل. بعد چند لحظه گفت: حله من برم وسایلمو بیارم. بعدش چراغ قوه رو گرفت سمت من و از بالا تا پایین اندامم رو نگاه کرد... یه ساپورت مشکی و یه تیشرت اندامی مشکی تنم بود...
- به به چه خوشگل خانومی...
- داوود برو وسایلتو بیار...
برگشت و بعد چند دقیقه قفل رو باز کرد و گفت:
- تا من کارای قفل رو بکنم شما برین گاو صندوق رو چک کنین...
من و سیاه وارد زیر زمین شدیم. نور چراغ قوه خیلی بهتر از نور اون شمع بود. حتی همراه آدم هیزی مثل سیا بهتر از تنهایی تو این زیر زمین لعنتی بود... وارد اتاقک کوچیک داخل زیر زمین شدیم... ازم خواست نور چراغ قوه رو روی گاوصندوق نگه دارم. یکمی وارسی کرد و مثل داوود رفت که وسایل لازمشو بیاره. برگشت بره که منم سریع دنبالش راه افتادم که تنها نباشم اینجا. موقعی که منو پشت ماشین دید پوزخندی زد و قطعا متوجه شد من از تنها بودن تو اونجا می ترسم...
جفتشون برگشتن داخل زیر زمین. منم رفتم دنبالشون. حدود نیم ساعت بعد سیا موفق شد در گاوصندوق رو باز کنه. انگاری گاو صندوق پیچیده ای نبود و براش راحت بود یا شایدم این دوتا خلاف کارای حرفه ای بودن و برای همین براشون این کارا راحت بود. ازشون خواستم دست به داخل گاو صندوق نزنن که چیزی جا به جا نشه داخلش. فقط مطمئن شدن که از پول یا جواهرات خبری نیست. بلاخره کارشون تموم شد... در گاوصندوق رو بستن و برگشتیم تو حیاط و داوود قفل رو گذاشت سر جاش و قفلش کرد...
وسایلشون رو برگردوندن تو ماشین. همینجور وایستاده بودم و نگاشون می کردم. داوود اومد سمت من و گفت:
- خب خانوم خوشگله. کار ما اینجا تمومه... فردا بیا کلیدا رو بگیر...
اومدم بهش بگم باشه که گرمی دست رو روی باسنم حس کردم. متوجه شدم که سیا پشت سرم وایستاده. دست دیگه شو آورد جلو و گذاشت رو سینه سمت چپم و با دست دیگش باسنمو داشت می مالید...
- اینجا جاش نیست... ولم کن...
داوود هم خودشو بهم چسبوند و دستش رو گذاشت رو کسم و انگشتای دست دیگه اش رو به آرومی کشید رو لبام...
- داوود دارم میگم اینجا نه... ولم کنین و برین پی کارتون... من فردا میام پیشتون...
- اینقدر سخت نگیر خوشگله... کاری که نکردیم... بذار به حساب پیش پرداخت دست مزدمون... حداقل یه پیش پرداخت خانوم خانوما... اینهمه کون خودمونو اینجا پاره کردیم لااقل یه پستونی به نیش بکشیم...
نمیشد داد و بیداد کنم و از محکم گرفتنشون فهمیدم نمی تونم خودمو از دستشون نجات بدم...
دست سیا رفت زیر ساپورتم و حالا مستقیم داشت باسنم رو لمس میکرد... داوود هم دستش رو برد داخل ساپورت و شرتم و شروع کرد کسم رو چنگ زدن...
- داوود خواهش میکنم بس کن. هر لحظه ممکنه شوهرم بیاد. من که فردا باید بیام کلیدا رو بگیرم ازتون. بس کنین ...
انگارحرفم تاثیر داشت و بلاخره بعد از کلی مالش ولم کردن... هر سه تامون می دونستیم که ایندفعه منم که کارم گیر اونهاس... اگه کلیدو میخواستم باید قیمتشم پرداخت میکردم بهشون... داوود بهم گفت فردا غروب جلوی مغازه باشم که کلیدا رو بهم بده... هر چی بیشتر می گذشت هرزه بودن سخت تر میشد. دیگه تحمل این دست مالی شدنا و مثل جنده ها باهام برخود شدن رو نداشتم. اما خوب می دونستم تا به اونی که میخوان نرسن خبری از کلیدا نیست...
همینکه اونها رفتن منم برگشتم تو خونه و رفتم حموم.از اینکه با این وقاحت دست مالیم کردن عصبی شده بودم و باید خودمو می شستم. چیزی که نمی فهمیدم این بود که مگه این بار با سری های قبل فرقی داشت؟! دادن دادنه... حالا اصغر و اکبر و محمودش چه فرقی میکنه؟ سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم روی زیر زمین تا بلاخره بفهمم چه خبره اونجا... درسته! حالا می فهمم... به خاطر بقیه هرزگی کردن رو میشه به اسم نقش بازی کردن و اجبار هضمش کنم... اما احساس میکنم به خاطر خودم هرزگی کردنم به شدت تحقیرم میکنه... این که خودم ارزش خودمو در حد یه کلید و یا حتی یه ترس پایین آوردم... دلم برای احساسی که لحظۀ دیدن مجید داشتم تنگ شده بود... با افکار نصفه نیمه و ضد و نقیض رفتم تو جام...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. وحیده اومده بود تهران و میخواست منو ببینه. چون عصر کار داشتم برای یه ساعت بعدش باهاش قرار گذاشتم. وحیدۀ همیشه دمغ و عصبی کمی فرق کرده بود. اینو یه خط چشم و یه کم هم ریمل بهم گفت. براش خوشحال شدم اما اون انگار از دیدن من تعجب کرد:
- چته فرشته؟ قیافت یه جوریه؟ چیزی شده؟؟؟
- نه چیزی نیست خوبم. خواستم ببینمت تا جریان مانی و الهه رو بهت بگم...
- بگو...
برای وحیده کامل تعریف کردم که چیکار کردیم و چی شد. تمام مدتی که من حرف میزدم وحیده تو سکوت داشت گوش میکرد. بعد از تموم شدن حرفهام انتظار داشتم خوشحال تر باشه:
- چی شد وحیده؟ فکر کردم خوشحال بشی...
- خوشحال که هستم... اما... یعنی الان مانی چی میشه؟؟؟
بی تفاوت شونه مو بالا انداختم:
- با اون همه موادی که تو خونه و ماشنیش پیدا کردن خیلی خوش شانس باشه حبس ابد میخوره...
- اینهمه مواد مخدر رو از کجا آوردین آخه؟؟؟
- این از اون سوالایی هستش که منم جوابشو نمی دونم. خیلی برات مهمه برو از پارسا بپرس...
- این پارسای جنابعالی رو هم که نمیشه با یه من عسل خوردش... همینم مونده برم بپرسم از کجا مواد آوردی... میدونی الهه الان کجاست؟؟؟
- اونم دقیقا نمی دونم. اما اون جور که پارسا می گفت سرنوشتش از مانی خیلی بدتره انگار. سعید هم که قطعا تحت تعقیبه تا الان... یادت باشه اکه یه روز گیر افتاد و اعتراف کرد که تو بهش گفتی بره انتقام بگیره ، تو بزن زیرش... هیچ مدرکی برای اثبات حرفش نداره...
- اون روز تو رو هم دید که...
- نگران نباش... اون عینک دودی گنده ای که من زده بودم و تیپ و آرایشی که داشتم هیچ کسی منو یادش نیست. نگران من نباش... بعدشم گیریم ثابت کنه... حالا یکی بهش بگه برو خودتو بنداز تو چاه باید بره بندازه؟؟؟
- الان میخوای چیکار کنی؟؟؟
- هیچی سر زندگیم با پارسا هستم و به زودی ازدواج می کنیم...
- فرشته؟
- هیم؟
- شایدم من اشتباه میکنم ها... اما تو مثل همیشه نیستی... یعنی... چه جوری بگم؟ انگار نگرانی و استرس داری. تو رو هیچ وقت اینجوری ندیدم. تو اون فرشته محکم و خونسرد همیشگی نیستی...
وحیده راست میگفت. خودم هم خوب می دونم که مثل همیشه نیستم. شاید دلیلش دیدارم با مجید باشه و اون احساسات پاکی که خیلی وقت بود خاکشون کرده بودم... چون به خیال خودم می خواستم انتقام بگیرم... از روزگار... از آدمهای قوی...میخواستم مثل خودشون قوی باشم و پوزشونو به خاک بمالم... اما الان می دیدم که اینهمه وقت اشتباه کردم. اینهمه سال فکر میکردم دارم تلاش میکنم که قوی بشم... در همون جهتی که سرنوشتم مقدر بوده... میخواستم اونقدر سنگین بشم که هیچ قدرتی نتونه منو از جام تکون بده... اما تازه می فهمیدم که باید سبک بود تا بشه پرید...تا بشه رفت... تازه میفهمم تقدیر من چیزی نبوده به جز قبول کردن دیکته های غلط دیگران و تلاش برای پیدا کردن منطق درونش... دیدن دوبارۀ مجید بهم نشون داد که من اون چیزی که فکر میکردم هستم ، نبودم و هیچوقت هم نخواهم بود. تازه می فهمیدم که من کبوتری بودم که وقتی پام زخمی شد به جای پریدن و یه جای ساکت و خلوت نشستن و خوب شدن, با تقلای بیهوده با گربه ها بال و پرم رو هم شکستم. من با خودم چیکار کردم یعنی؟ اینهمه تلاش برای چی بود؟ غم عجیبی ته دلم داشتم:
- چیزیم نیست وحیده... اینم از قولی که بهت داده بودم. اون دو تا عوضی از هم جدا شدن و الان اوضاشون یکی از یکی بدتره... اگه کارم نداری من باید برم جایی کار دارم... فقط حواست به ویدا باشه. راضیش کن با ماهان ازدواج کنه. اگه تو بگی تاثیرش خیلی بیشتره...
در میان نگاههای متفکرانۀ وحیده که یقین داشت من یه چیزیم شده ازش جدا شدم. نمی خواستم بیشتر از این تو این وضعیت منو ببینه... از اینکه نمیتونم مثل قبل از پس کنترل احساساتم بر بیام لجم در اومده بود...
غروب طبق قرار رفتم جلوی مغازۀ داوود. همین که منو دید سریع مغازه رو بست و بهم گفت دنبالش برم. منو برد سر خیابون و ازم خواست سوار ماشینش بشم و رفت طرفای یافت آباد. کلی کوچه و پس کوچه و بلاخره یه جا نگه داشت و وارد یه خونه کوچیک و درب و داغون شدیم... می دونستم که دارم ریسک میکنم و اینجا می تونن هر بلایی سرم بیارن. اما مگه نه اینکه کل زندگی من یه ریسک اشتباه بوده؟ این یکی هم روش... بلکه این بار شانس این کبوتر احمق زد و به کل گردنشم شکست... نفس عمیقی کشیدم و پردۀ زهوار در رفتۀ ته راهرو رو کنار زدم. خونۀ ساده و محقری که بیشتر شبیه مکان بود تا خونه زد تو ذوقم... مخصوصا وقتی سیا با یه شلوارک و زیر پوش رکابی بهم سلام مسخره ای کرد و رفت یه پاکت آورد...
- این کلیدای اون قفل و اون گاو صندوق. رمز گاوصندوقم برات داخل پاکت نوشتم و گفتم چه جوری بزنیش...
منم از تو کیفم یه پاکت برداشتم و بهش گفتم:
- اینم مبلغی که قرارمون بود...
سیا اومد نزدیکم و هر دوتا پاکت رو همراه با کیفم گرفت و انداخت یه گوشه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
- خب عزیزم حالا می مونه بقیه حسابمون که باید تسویه شه...
با دست دیگه اش دکمه های مانتوم رو باز کرد، شروع کرد پهلوم رو مالش دادن... چرا من اینجوری شدم؟! چرا اینقدر دارم از این وضعیت لعنتی عذاب می کشم؟ مگه من بدتر از اینش رو نگذروندم؟؟؟ چم شده آخه؟؟؟ چشامو بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم... داوود رو پشت خودم حس کردم که مانتوم رو در آورد... یه شلوار جین کشی پام بود و یه تیشرت قرمز... انگار دوست داشتن دوتایی و با همی با من ور برن. حالا که جندۀ مجانی گیرشون افتاده میخوان تو دخمه پورن اروپایی بازی کنن... آبجیشون رو قراره گروهی بکنن...
دستاشون همه جای تنم کار می کرد. سیا چند بار گفت چشمات رو باز کن که بهش توجه نکردم. این توجه نکردن من باعث شد کمی خشن تر برخورد کنه. هر چی تمرکز کردم ،حتی موفق نشدم حتی اون حس لعنتی لذت از خشونت رو تو خودم فعال کنم. با همه وجودم احساس هرزه بودن و کثافت بودن می کردم. هر تیکه از لباسم رو که در می آوردن حس تنفرم از خودم بیشتر میشد...
نفهمیدم داوود کی رفت و یه تشک آورد و وسط هال پهن کرد. به خودم که اومدم منو خوابونده بودن رو تشک و سیا پاهامو از هم باز کرده و روم بود. هم زمان که پاهامو از هم باز کرده بود بالا هم نگهش داشت و بدون مکث و با همه زورش کیرش رو توی کسم فرو کرد. چون ترشح نداشتم دردم اومد و لبمو گاز گرفتم... دستای ضمخت و خشنش رو روی سینه هام حس می کردم. چنان چنگ میزد که درد سینه هام هم به در جلوم اضافه شد. داوود سعی داشت کیرش رو تو دهنم بکنه که براش ساک بزنم اما صورتمو برگردوندم و نذاشتم. برای همونم موهام رو با همه زورش کشید و فک و دهنم رو فشار داد و به زور مجبورم کرد براش ساک بزنم. میخواستم اون کیر کثیف و حال به هم زنش رو گاز بگیرم اما از عواقبش ترسیدم. من هنوز تو این خونه بودم و اون کلیدا اینجا بود... هر کاری که دلشون خواست با وحشی گری هر چه تمام باهام کردن. منم به سنگینی یه نهنگ افتاده بودم و تنها هنری که تو این گروپ سکس به خرج دادم این بود که گریه نکردم... بعد چند بار ارضا شدن هر کدومشون یه گوشه افتاد اما همچنان داشتن منو نگاه می کردن. پوستۀ داخل کسم میسوخت از بس سابیده شده بود. اما درد واقعی مال پشتم بود. خیلی وقت بود که از پشت سکس نداشتم و واقعا درد آور ترین کاری بود که باهام کردن. به سختی بلند شدم و رو به داوود پرسیدم که حموم کجاست... فقط اینقدر دوش گرفتم که از این اوضاع کثیف در بیام. با همون تن و موی خیس لباس تنم کردم و پاکت کلیدا رو برداشم. موقع رفتن ازشون خدافظی نکردم اما سیا اومد جلوم و گفت:
- دمت گرم آبجی... خیلی حال دادی انصافا... شماره داوود رو که داری. بازم اگه جایی کارت گیر افتاد رو ما حساب کن خوشگله...
پوزخندی زدم و سرم رو به علامت تایید تکون دادم . زدمش کنار و از خونه زدم بیرون... وارد خونه که شدم سریع رفتم تو اتاقم و روی تختم مچاله شدم. اونقدر خالی بودم که حتی انگیزه ای برای گریه کردن هم نداشتم...
یک روز کامل طول کشید تا بتونم روحیه امو احیا کنم. حالا فقط باید منتظر یه موقعیت خوب می بودم که برم تو اون زیر زمین لعنتی. از اسم زیر زمین متنفرم. اونقدر که میخوام وصیت کنم وقتی مردم منو بندازن تو دریا... اما الان مهم ترین مورد اینه که باید برم تو اون وامونده و حتما باید تو روز و روشنایی باشه. دیگه امکان نداره توی شب پامو اونجا بذارم. رفت و آمدای پارسا توی روز اصلا قابل پیش بینی نبود و کبری هم که حدود ساعت ده میومد. باید صبر می کردم تا یک موقعیت خوب پیش بیاد... یه هفته گذشت تا اینکه بلاخره پارسا صبح که میخواست از خونه بزنه بیرون گفت:برای چند روز با امیر دارم میرم جایی...
پس بالاخره وقتش شد. ساعتم رو گذاشتم صبح زود و با حوصله و تو روز روشن تونستم برم و ببینم اون اتاقک تو زیر زمین چه خبره. استرس داشتم که نکنه داوود سرم کلاه گذاشته باشه و این کلید قفل رو باز نکنه اما بر خلاف انتظارم خیلی راحت قفل باز شد... تحمل زیر زمین توی روز خیلی خیلی راحت تر بود. حالا می تونستم ببینم که اکثر وسایل داخلش قدیمی و کهنه هستن و حسابی کثیف... همه جا رو تارهای کهنۀ عنکبوت گرفته بود و هر بار به تن و بدنم میخوردن مادرم دوباره از اول جلوی چشمام میسوخت...
وارد اتاقک شدم و حالا دقیق تر دیدم که یه میز تحریر قدیمی همراه یک صندلی چوبی یه گوشه اس و چند تا کارتن یه طرف و گاو صندوق هم یه طرفه. ظاهرش مشخص بود که اینم قدیمیه... طبق دستور العملی که سیا نوشته بود موفق شدم گاوصندوق رو هم باز کنم. توش پر از کاغذایی بود که ازشون سر در نمی آوردم. قسمت بالای گاو صندوق یه محفظۀ کوچیکتر تعبیه شده بود که شبیه یه صندوق کوچیک تو دل گاوصندوق بود. درش رو باز کردم و اولین چیزی که نظرمو جلب کرد یه لپ تاپ بود. درست هم اندازه و مارک لپ تاپ پریسا اما به رنگ مشکی... لرزش نا خواسته ای همه وجودم رو گرفت. اما چیزی که باعث شد از تعجب چشام گرد بشه و رسما چیزی به سکته زدنم نمونه, دیدن دفترچه خاطرات ارغوان بود. دفترچه خاطراتی که مطمئن بودم که پارسا جلوی چشم خودم تیکه تیکه اش کرد... اما حالا صحیح و سالم توی گاو صندوق بود. نمی تونستم درک کنم... هضم دیدن چیزی که فکر میکردم نابود شده غیر ممکن بود. استرس هر لحظه بیشتر همه وجودمو می گرفت و بازم داشتم احساس خفگی می کردم توی این زیر زمین لعنتی... تو این زیر زمین سرد و تاریک گوشهام گر گرفته بود. با دستای لرزون دوربین گوشیم رو فعال کردم و از همه صفحه های دفترچه خاطرات ارغوان عکس گرفتم. دیگه بیشتر از این موندنم ریسک بود. سعی کردم همه محتویات گاوصندوق رو به همون شکل که بود بچینم و از زیر زمین اومدم بیرون...
وقتی قفل رو مثل قبلش قفل کردم و کلیدو گذاشتم تو کرستم ،تازه یادم افتاد خیلی وقته نفس نکشیدم...چرا اینقدر ترسیدم؟؟؟ چرا اینقدر استرس دارم؟؟؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟؟؟ چرا دیگه نمیتونم تحمل کنم؟؟؟
به وحیده زنگ زدم و امیدوار بودم که چون آخر هفته اس ، تهران باشه. خوشبختانه خونه ویدا بود. خواستم جایی ببینمش که گفت بیا همینجا , ویدا قراره با ماهان برن خونه برادر ماهان...
رفتم. بعد از احوال پرسی ویدا با نگرانی پرسید:
- چت شده تو فرشته؟؟؟ رنگت پریده؟؟؟ چیزی شده؟؟؟
- نه چیزی نیست. خوبم چیزی نیست. شاید دارم مریض میشم... حوصلم سر رفته بود اومدم یه سر بهت بزنم...
- وحیده جون... پس یه خرده برای فرشته از اون بخور شلغمت درست کن تا بدتر نشده...عزیزم من و ماهان داریم میریم جایی... به خدا میخواستم بمونم پیشت اما مجبورم برم... وحیده هست پیشت تا ما برگردیم...
رفت سمت در اما باز برگشت و خیلی آروم در گوشم گفت:
- در مورد مجید مشکلی پیش اومده؟؟؟
- نه ویدا... مجید رو دیگه از همون موقع نه دیدمش و نه خبری ازش دارم. نگران نباش من چیزیم نیست...
ویدا معلوم بود حرف من رو باور نکرده و با نگاه نگران ازمون خدافظی کرد... حالا نوبت وحیده بود که گیر بده چت شده... دیگه ظرفیتم پر شده بود و خیلی جدی به وحیده گفتم بس کن . عکسهایی که از صفحه های دفترچه خاطرات ارغوان گرفته بودم رو نشونش دادم و گفتم:
- یادته قبلی رو چطوری رمز گشاییش کردی؟؟؟ بازم میتونی؟؟؟
- آره یادمه فرمولش رو نوشتم. اما تو خونه خودمونه. فردا میرم و روش کار میکنم. اگه طبق همون فرمول باشه اینم میتونم ترجمه کنم...
- مرسی وحیده. مرسی...
- فرشته خودتو تو آینه دیدی؟؟؟ داری با خودت چیکار میکنی؟؟؟ نکنه از اینکه به من کمک کردی عذاب وجدان داری؟
- عذاب وجدان؟! اونم واسه اون دوتا؟ همینم مونده بود... هر چی سرشون اومد حقشون بود بیشرفا...
- پس چته؟ داری دیوونه ام میکنی فرشته...
- دیوونه نشو خواهشا... حداقل تو یکی عاقل بمون شاید به موقعش عقلت لازممون شد...
یه کم دیگه هم برای خالی نبودن عریضه موندم که فکر نکنه فقط به خاطر کار اومدم سراغش. بعد هم از وحیده خدافظی کردم و اومدم بیرون. جوری شده بودم که هیچ جایی بند نمیشدم. توانایی تمرکز رو هیچ موردی رو نداشتم. اصلا دوست نداشتم هیچ فکر و قضاوتی برای اتفاقات عجیبی که برام پیش اومده رو داشته باشم...
تا صبح کابوس پشت کابوس. چندین بار از خواب پریدم. هر بار احتمال میدادم که الان سکته میکنم و خلاص... با سرگیجه و سر درد از خواب بیدار شدم. دوش گرفتن هم کمکی برای سر حال شدنم نکرد. شب شد، تو حیاط و روی تاب داشتم تاب می خوردم که با صدای زنگ گوشیم از جام پریدم. وحیده بود:
- الو سلام خوبی فرشته؟ بهتری؟؟؟
- سلام خوبم. چیکار کردی؟؟؟ تونستی ترجمه کنی...
- خب من امروز اومدم خونه و فرمولی که نوشته بودم رو چک کردم و شروع کردم تطبیق دادن با عکسایی که بهم دادی و ...
- وحیده وقت ندارم داستان تعریف کنی. یه کلمه بگو شد یا نه؟؟؟
- خب ... خب... آره ترجمه اش که کردم... اما...
- اما چی؟ چرا خب خب میکنی. بگو زودتر چی نوشته توش. همون قبلیه اس دیگه مگه نه؟؟؟
- والله ... تقریبا میشه گفت همون قبلیه و همون شعرا و همون متنای عاشقانه...
- خب پس حدسم درست بود... پارسا دلش نیومده بندازتش دور و نگه داشته...
- فقط یه چیزی فرشته...
- چیه؟؟؟
- اون کلمات اخطار آمیز که توی اون یکی بود یادته؟... تو این نیست... منظورم همون زمین شطرنجی و شکنجه و ...
- خب حتما برشون داشته. نیازی دیگه به نگه داشتن اونا نیست که. براش یاد آوری بشه که چی...
- فرشته... آخه...
- وحیده!!!! کشتی منو!!!... میشه مثل آدم حرف بزنی؟
- ببین...یه فرق مهم بین اون دفترچه ای که بهم داده بودی و این هست... توی اون قبلی مخاطب همه شعرا و متن های عاشقانه پارسا بود اما توی این مخاطب یه اسم دیگه است...
- چه اسمی وحیده؟؟؟ میگی یا نه؟؟؟ داری سکته ام میدی...
- تو این یکی به جای اسم پارسا اسم پریسا س... یعنی انگارهمۀ این شعرا و متن ها برای پریسا نوشته شده. یعنی تو این یکی که بهم دادی اینجوری نوشته...
ها؟! چیزی رو که میشندیم باور نمی کردم... نمی فهمیدشم و سرم گیج رفت و دیگه نمی تونستم بیشتر از این با وحیده حرف بزنم...
- الو فرشته... خوبی؟؟؟ میشه بهم بگی جریان چیه؟؟؟ این عکسا رو از کجا گیر آوردی؟؟؟ به من بگو چی شده...
- هیچ چی... نشده... وحیده؟... فقط در این مورد... با کسی... حرف نزن... خوب؟ مخصوصا... پارسا...
گوشی رو قطع کردم. سرم از درد داشت می ترکید... این یعنی چی؟؟؟ این دفترچه اصله یا اون دفترچه ای که پارسا جلوی من پاره اش کرد؟؟؟ اصلا این مخفی کاریا چه معنی ای داره؟؟؟ دارم گیج میشم. از گیج شدن میترسم... گیج شدن یعنی کنترل نداشتن و اینجا و الان از کنترل نداشتن خیلی میترسم... فکرشو بکن وقتی که مثلا کنترل داشتم همه چیز وحشتناک و بیرحم بهم حمله میکرد و منو می شکست...حساب کن اگه وارد یه بازی بی کنترل بشم چی انتظارمو میکشه... این صدای ناشناس هم که قوز بالا قوز... قبلا صبر نکردم اما ایندفعه صبر میکنم...
مثل اکثر این روزهای اخیر که پارسا نبود رو کاناپه لم داده بودم و فقط فکر می کردم. شرایط مجهولی که توش بودم منو ترسونده بود. ترس هم منو میبرد به دوران زندگی با زندایی اینها و دپرسم میکرد. دپرس هم که میشدم عجول درونم میخواست یه کاری بکنه. اما با چی یه کاری بکنم؟ وقتی نمیدونم تو چه موقعیتی هستم و دشمن فرضیم کیه... بعدشم من از اون دوران با چه سختی در اومدم فقط خودم میدونم و خدا. حالا دوباره باید برگردم؟... با صدای پارسا به خودم اومدم... اومدنشو متوجه نشده بودم اصلا:
- سلام خانوم خانوما...
- عه؟ سلام! کی اومدی؟
- یه پنج دقیقه ای میشه اینجا وایسادم... چته تو؟ اصلا انگار تو این دنیا نبودی...
- چیزیم نیست ، حوصلم سر رفته...
- یه موضوعی هست که باید در موردش حرف بزنیم...
- چه موضوعی؟؟؟
رفت رو کاناپه جلوم نشست و طبق معمول ، وقت حرفای مهمش یه سیگار روشن کرد... نمیدونم چرا ایندفعه رفتاراش رو اعصابم بود. انگار دارم یه تئاتر نگاه میکنم. افه ها و حرکات نمایشی برای جالبتر کردن موضوع برای تماشاگری که نگاهش جز ترس چیزی نمیبینه:
- از مسافرتتون با ویدا به اینور خیلی عوض شدی... مگه با ویدا کجا رفته بودی؟
- من؟ نه بابا... گفتم که بهت... ویدا دوست داشت یه مسافرت چند روزه داشته باشه که حال و هواش عوض بشه. منم همینطور...
- این جواب من نبود...
- رفته بودیم اصفهان...
- مطمئنی؟؟؟
- چطور مگه؟؟؟ چی شده که داری منو بازجویی میکنی؟؟؟
- احیانا نظرش عوض نشد وسط راه؟ یا مسیر رو اشتباهی نرفتین؟؟؟
- پارسا حوصله این بازجویی ها رو ندارم... خسته ام میخوام برم تو اتاقم استراحت کنم...
از جام بلند شدم که برم . اونم از جاش بلند شد و جلوم وایستاد و بازوم رو گرفت... با چشمای به شدت جدی و حتی کمی ترسناکش ، بهم خیره شد:
- به من دروغ نگو فرشته... کجا بودین شما دو تا؟؟؟
- دستمو ول کن پارسا... داره دردم میاد... چه فرقی میکنه که ما کجا رفته بودیم. اونم به حال تو...
همچنان به چشمام خیره شده بود. دوست داشتم هر چی زودتر خودمو از شر این نگاه خلاص کنم... استرس لعنتی باز همه وجودمو گرفته بود... اونقدر بر و بر همو نگاه کردیم تا اعتماد به نفسم برگشت. هر چی بیشتر تو نگاهش نگاه میکردم بیشتر ترس درونشو میتونستم بو بکشم. انگار اون بود که میترسید. از دست دادن من یعنی اینقدر ترسناک بود براش؟ همین باعث شد اعتماد به نفسم بالاتر و بالاتر بره و منم تمامشو ریختم تو نگاهم تا بلاخره دستمو ول کرد و منم سریع رفتم طبقه بالا و تو اتاق خودم... انگار فهمیده که من پیش مجید رفتم. اما چطوری فهمیده... سریع زنگ زدم به ویدا و ازش پرسیدم که به کسی گفته یا نه. اما اون قسم خورد که حتی به ماهان هم نگفته... پس آخه چجوری شک کرده؟! الان من باید چیکار کنم؟؟؟ صبر کن! شایدم اصلا این نیست... صبر کن! صبر کن! بذار ببینیم موضوع چیه...
با اینحال تا صبح از این پهلو به اون پهلو شدم... درسته هیچی نمی دونم و هر لحظه بیشتر گیج میشم. اما از یه چیز مطمئنم. اینکه تا حقیقت رو نفهمم ول کن نیستم. صبر و تحمل مال من نیست...هر چی میخواد بشه مهم نیست. اما به هر قیمتی که شده باید بفهمم چه خبره...
تو اولین فرصت مثل سری قبل صبح زود رفتم زیر زمین و گاو صندوق رو باز کردم... ورودی ویندوز لپتاپ رمز میخواست. تصمیم گرفتم بقیه کاغذا رو چک کنم. تو بین کاغذا متوجه همون دفترچه یادداشت پارسا که درباره گذشته اون 5 نفر بود شدم... آخرش یه سری نوشته دیگه اضافه شده. از صفحاتش عکس گرفتم و برگشتم بالا... سریع خودمو به اتاقم رسوندم و شروع کردم به خوندن...
**اگه از من بپرسی هیچ چیزی به اندازۀ یه زن مرموز که نمیشه کشفش کرد زیبا و سکسی نیست... منظورم از کشف کردن تسخیر یک جسم نیست. منظورم کشف لایه های مختلف روحه. از زنهای یک بعدی خوشم نمیاد. اونهایی که اسیر زن بودن خودشونن. اما این زن... اسمش اشرفه و من فامیلیشو گذاشتم مخلوقات... تو این یک سال و نیم که ازآشناییم با اشرف مخلوقات میگذره ، هر روز بیشتر به عجیب و خاص بودنش پی می بردم... زنهایی که تا امروز دیدم فقط یه لایه دارن. اون هم لایۀ لباسشونه که وقتی کندیش دیگه هیچ چیشون نمیمونه. یه تیکه گوشت لوس و ننر و نق نقو... اما این زن میلیونها میلیون لایه داره که در هر دیدار با لایۀ جدیدی آشنا میشم ... مثل پیاز که هر چی بیشتر پوست میکنیش اشک خودت بیشتر در میاد. این زن تنها انسانیه که تونسته منو به چالش بکشه...
غرق افکارم بودم که پیداش شد و مثل همیشه بدون سلام جلوم نشست... شروع احوال پرسی ما به همون غریبی رابطه مون بود. چند دقیقه سکوت و نگاههای خیره به هم. نگاه به چشمانی خاص که هیچ کلمه یا جمله ای نمی تونه توصیفش کنه... نه به خاطر رنگشون یا شکلشون یا... به خاطر خشم آروم و ملایمی که توشه... خشمی که پخته و با تجربه شده... خشمی که جهت گرفته و رسیده. خشمی که آمادۀ چیدنه... این نگاه رو خیلی دوست دارم...
طبق روال به حرف اومد: خب؟ امشب چه داستانی برام داری؟؟؟
بدون مقدمه شروع کردم براش داستان تعریف کردن. ژانر مورد علاقه اش رو می دونستم و داستان یک دختر باکره رو براش گفتم که چطور شب عروسیش جلوی شوهرش بهش تجاوز میشه و باکرگیش رو ازش میگیرن... وقتی داشتم براش تعریف میکردم بدون اینکه حالت صورتش تغییری بکنه داشت گوش میکرد. گاهی اصلا نمی دونستم.
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098
ارسالها: 3744
#90
Posted: 1 Apr 2017 20:13
ادامه قسمت ٥
که داستان رو دوست داره یا نه... اما مثل همیشه تا تهش رفتم. تا به جاهای سخت کار رسیدیم. وقتی داستان تموم میشد اشرف همیشه سوالات زیادی دربارۀ داستانام داشت که باید جواب منطقی بهشون میدادم. اگه نمیتونستم شام نخورده میرفت و منو تو خماری میذاشت. توضیحش هم این بود که من وقتشو تلف و به شعورش توهین کردم. تنبیهم هم این بود که تا تماس بعدیش صبر کنم... یاد گرفته بودم که داستان هر چی ساده تر باشه میشه جوابهای قانع کننده ای هم براش داشت. اینو از اون داستانهای پیچیدۀ اوایل کارمون فهمیدم که توش سوتی میدادم و اشرف تا مدتها غیبش میزد.
این بار هم بعد از تموم شدن داستان و سین جیم معمول و خوردن شام رفتیم هتل و حالا وقت قدردانی اون بود... داد و ستد ما در ظاهر خیلی ساده بود. من براش داستان میگفتم و اون خودشو در اختیارم میذاشت... هر هفته شب های یکشنبه... آدمای پیچیده نقطه ضعف من بودن و اشرف پیچیده ترین موجودی بود که تو کل عمرم دیده بودم...
هر بار و خیلی مختصر از گذشته اش میگفت... اونقدر که فقط تشنه ام کنه... نه بیشتر...احساس میکردم با یه موجود فرا زمینی طرفم که نمی تونه احساساتش رو درست بیان کنه. روحش بر خلاف ظاهر آرومش به شدت در جنب و جوش و تکاپو بود... اون چیزی که خلاصه از گذشته اش فهمیدم این بود که تو ایران دختر یه حاجی بازاری معروف بوده. فقط یه خواهر دیگه غیر خودش داره. وقتی که تو ایران بوده شوهر و یه دختر داشته. ازدواجی سنتی داشته با مردی که اصلا به چشم شوهر بهش نتونسته نگاه کنه...
برای دختری سرزنده با این همه جنب و جوش یه شوهر سنتی و مذهبی قطعا نمیتونه راضی کننده باشه. مخصوصا بعد به دنیا اومدن بچه اش که شرایط به شدت براش سخت و تکراری میشه. دپرشن بعد از زایمان هم کمکی به قضیه نمیکنه تا اینکه در نهایت دلش رو میزنه به دریا و بلاخره اولین چراغ سبز رو به عشق واقعیش نشون میده... هر آدمی توی دنیا حق داره عاشق بشه و برای رسیدن به عشقش تلاش کنه اما بعضی عشقا به شدت ممنوعه و خطرناکن... عشق یک زن شوهر دار و یک مرد متاهل قطعا جز عشقای ممنوعه و حتی خطرناکه. به خصوص توی ایران و در یک خانواده سنتی... اما عشقه و زبون نمیفهمه...
آدما رو کور میکنه و نمیذاره جز همدیگه هیچ چیز دیگه ای ببینن... رابطه اشرف و هادی هر روز گرم تر و گرم تر میشه... هادی سرایدار خونه پدری اشرف بوده که همراه با زنش تو یکی از اتاقهای حاشیه ای اون خونه بزرگ زندگی می کردن. زن هادی که زینب نام داشته کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام میداده. هادی هم سریدار و مسئول کارای متفرقه حاجی بوده. مورد اعتماد و اطمینان حاجی... زینب علاوه بر اینکه یک زن به شدت وسواسی و کمی عصبی بوده مشکل مهم تری داشته و اینکه نازا بوده و هرگز نمی تونسته مادر بشه. شاید این عیب ها دلیل منطقی ای برای خیانت باشه. از اون دلایلی که آدما برای هر کاری که دلشون میخواد انجام بدن ، برای خودشون درست میکنن... اشرف و هادی هم به اندازۀ کافی دلیل داشتن که به هم برای هر رابطه ای حق بدن... البته رابطه ای که همچنان به سکس کشیده نشده و فقط در حد احساسات و نهایتا یک بوسه است. اما شاید مسافرت طولانی کاری شوهر اشرف بهترین موقعیت باشه برای به ثمر رسیدن عشق واقعی... بلاخره این اتفاق میفته. یک شب و فقط یک بار...
کی فکرش رو میکرد که به خاطر همون یک بار سکس،اشرف حامله بشه... حتی خودش هم فکرش رو نمی کرد... نطفه بچه ای که یک عمر هادی در حسرتش بود حالا توی شکم عشق حقیقیش بسته شده بود... اشرف تصمیم بزرگ و حساسی گرفت... تصمیمی که شاید نقطه عطف زندگی خودش و خیلی های دیگه بود. تصمیم گرفت این بچه رو حفظ کنه. تصمیم گرفت به جای دختری که به اجبار از شوهرش داره یک بچه از عشق واقعیش داشته باشه... شاید اگه می دونست که این تصمیم چه نتایجی داره هیچ وقت این کار رو نمیکرد...
موقعی که شکم اشرف بالا اومد و همه فهمیدن که حامله شده و حتی سن دقیق جنین هم مشخص شد. شوهر اشرف که یه آدم شکاک و حساس بود شک میکنه و میفهمه که از نظر زمانی این بچه موقعی به وجود اومده که اون ایران نبوده... درست تو همون سه ماهی که توی عربستان بوده و درگیر حجاج... اشرف راهی که بخواد از این خیانت فرار کنه نمی بینه و در یک شب طوفانی و در یک دعوای شدید به شوهرش میگه که میخواد ازش جدا بشه... اینجاست که شوهرش مطمئن میشه این بچه مال خودش نیست. جریان به حاجی کشیده میشه و اشرف به خودش که میاد براش یک دادگاه خانوادگی و سخت تشکیل شده... تصمیم میگیره که تا پای مرگش هم شده حرفی نزنه اما هادی طاقت نمیاره و وارد اتاق میشه. همه چی رو اعتراف میکنه...
همه برای چند لحظه در بهت و سکوت فرو میرن. مشکل مهم تر اینکه اشرف اصرار داره بچه رو حفظ کنه و علنی میگه اگه قراره بچه مو ازم بگیرین باید خودمو اول بکشین. همه میدونن حکم گناهی که مرتکب شدن چیه. حاجی بهتر از همه میدونه که جون دخترش در خطره... اون شب هیچ اتفاقی نمیفته و اشرف میره به اتاق خودش و هادی هم میره به اتاق یا خونه خودش... اما بر خلاف اون چیزی که ظاهر نشون میداد یک اتفاق مهم میفته. حاجی مجبور میشه برای نجات دخترش با شوهر اشرف معامله ای کنه... معامله ای مخوف و ترسناک... در قبال طلاق اشرف از شوهرش اشرف باید برای همیشه از ایران بره... اما حاجی به اشرف حقیقت ماجرا رو نمیگه و بهش قول میده که بعد طلاق گرفتن قراره به هادی برسه و ...
هادی باید تصمیم بزرگی بگیره... یه طرف عشقش و یه طرف بچه اش و یه طرف همسرش... برای حفظ همه اینا چیکار میشه کرد؟؟؟ چاره جز از خود گذشتگی نیست...
بعد از به دنیا اومدن بچه و بدون اینکه بذارن اشرف ببینش بچه رو به هادی میدن و اون میبرتش پیش زینب و بهش میگه که این بچه رو یکی جلوی مسجد گذاشته همراه یک نامه که توانایی بزرگ کردنش رو نداره... برای یک زن نازا چه هدیه ای بهتر از یه بچه آسمونی؟ اما بعد از چند روز هادی رو همراه با مواد مخدر میگیرن و به واسطه حاجی و نفوذی که شوهر اشرف داشته خیلی زود حکم اعدامش صادر و اجرا میشه...
حاجی وارد اتاقی که اشرف داخلش زندانی شده بود میشه و همه حقیقت و اتفاقا رو براش توضیح میده... تاکید میکنه که اگه غیر از این انجام میشد جون اشرف در خطر بوده و سنگسار میشده... بهش میگه که تا چند روز دیگه میفرستمت خارج و طبق قرار با شوهرت اگه برگردی به ایران اجازه این رو داره که هر بلایی سرت بیاره. هم سر تو و هم سر اون بچه... اشرف همه چی رو از دست رفته میبینه... عشقش مرده و حتی شانس دیدن بچه اش رو هم نداره. نه تضمینی برای جون خودش هست و نه اون بچه... مجبور میشه به خاطر بچه اش به خواست پدرش تن بده و برای همیشه از ایران بره... شاید همین شوک بود که هیولای درون اشرف رو زنده کرد...
برای اولین بار تو همون پرواز باهاش آشنا شدم... اولین بار بعد دو ماه که باهاش توی رستوران همیشگی قرار گذاشتم دستش یه روزنامه دیدم. برام عجیب بود که به این زودی زبان آلمانی یاد گرفته که داره روزنامه میخونه. خوش شانس بودم که قبل از شام رفت دستش رو بشوره و حس کنجکاویم باعث شد روزنامه رو بردارم و ببینم که وسط روزنامه یه مجله کمیک سکسی هستش. اونم نه کمیک سکسی معمولی. کمیک سکسی خشن که فقط آدمایی که علاقه مند به رفتارای سادیسمی هستن از این جور مجله ها خوششون میاد...
دمر کنارم خوابیده بود و دستاشو گذاشته بود زیر چونه اش... نوازش کمر و باسن لختش تنها کار رومانتیک و غیر سادیسمی ای بود که دوست داشتم انجامش بدم. کلا رابطه من و اشرف یک رابطه کاملا رومانتیک و ملایم بود. بر خلاف روحیات عجیب و خاص جفتمون. انگار من با داستان گفتن و اشرف با شنیدن این داستانا اون قسمت نهان و خبیث جفتمون رو ارضا می کردیم...
در حین نوازش کمرش بودم که در مورد آشنایی چند روز قبلم با یک دانشجوی روانشناسی تو یکی از بار های شهر ، صحبت کردم. از خاص بودنش و اینکه چقدر شبیه ماست. از اینکه حس میکنم می تونم کنترلش کنم و میشه خود واقعیش رو فعال کرد... اشرف روش رو برگردوند سمت من و گفت: خب امتحانش کن و ببین که واقعا اینی که میگی هست یا نه... پیشنهاد اشرف برام غافلگیر کننده بود و از طرفی به شدت وسوسه کننده... مشغول آنالیز پیشنهادش بودم که بازم گفت: یه بار دیگه باهاش قرار بذار و بعدش بیارش خونه من. براش یه آزمایش می ذاریم و متوجه میشیم که تا چه حد می تونیم غریزه واقعیش رو فعال کنیم... قرار شد کل دکور خونه اشرف رو عوض کنیم. تابلوهای خاص و با مضموم خاص در جاهای مختلف خونه گذاشتیم... اسم پسره رو استاد گذاشته بودم و قرار شد با یک روسپی که آگاهانه برای شکنجه شدن پول میگیره مواجه اش کنیم...
اشرف علاقه ای به حضور مستقیم تو بازی نداشت اما مشخص شد که دیگه شنیدن داستان های تخیلی و فانتزی ارضاش نمیکنه... به وضوح علاقه خودش رو از واقعی کردن این فانتزیا نشون داد. میخواست بهترین تماشاچی این تئاتر باشه و به صورت واقعی از دیدن و شنیدنش لذت ببره...
اشرف الهام بخش من برای ادامه این بازی و لذت بردن واقعی از این حس بود... پیشنهاد اون و در ادامه تشویق های اون باعث شد که مصمم بشم برای تشکیل یه محفل و درست کردن بازی های متنوع تر و پیچیده تر... دوست داشت پشت پرده باشه و به همین دلیل حتی اعضای محفل هم از وجودش بی خبر بودن...**
به سقف اتاق خیره شده بودم... یعنی محفل فقط 5 نفر نبوده؟ یعنی رئیس قبل از تشکیل محفل یه دوست خاص و مهم داشته که یه جورایی الهام بخش عملی کردن اون فانتزی های سادیسمیش بوده؟ یک زن به اسم اشرف که به خاطر خیانت یا عشق ،ترد شده به خارج . این زن کیه؟؟؟ الان کجاست؟؟؟ یعنی پارسا دنبال این زنه هم هس؟ نقشه ی پارسا برای گیر انداختش چیه؟؟؟ این میتونه به اون دفترچه خاطرات که هنوز نمیدونم اصلیه یا جعلی، ربط داشته باشه؟؟؟ انگار اون ناشناس راست میگفت و من حتی نزدیک به شناخت پارسا هم نیستم... چندین و چند بار گوشیم رو برداشتم و روی شماره اون ناشناس اومدم. مردد بودم که میشه بهش اعتماد کرد یا نه...
چند روز کامل فقط فکر کردم و فکر کردم... باید ویدا رو ببینم. باید باهاش حرف بزنم. زنگ زدم به وحیده و ازش خواستم که هر وقت تونست بره خونه ویدا ، بهم بگه تا منم برم...
ماهان مثل همیشه می خواست بره که ما راحت باشیم اما بهش گفتم وایستا با همتون کار دارم... از ویدا هم خواستم نره داخل آشپزخونه و بیاد کنار وحیده بشینه. از نگاه متفکرانه ماهان میشد حدس که حس کرده که من قراره حرفای عجیبی بزنم... رو کردم به وحیده و گفتم:
-دیگه وقتشه وحیده. باید بهشون بگیم...
چهرۀ وحیده مخلوطی از اعتراض به تصمیم من و تردید شد اما دیگه برای مخالفت کردن دیر بود. من تصمیم خودمو گرفته بودم که همه چی رو به ماهان و ویدا بگم... ویدا از لحن و جمله من که به وحیده گفته بودم تعجب کرد و گفت:
-چی وقتشه؟؟؟
همچنان به وحیده خیره مونده بودم که باعث شد متوجه بشه که خودش باید حقیقت رو بگه نه من... تو عمل انجام شده قرار گرفته بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- فرشته هم اتاقی من توی خوابگاه دانشگاه اصفهان بود...
ویدا اخم توام با تعجبی کرد و گفت:
- یعنی شما؟ از قبل با هم دوست بودین؟؟؟ یعنی همو میشناختین؟؟؟
وحیده سرشو به علامت تایید تکون داد و گذاشت که خود ویدا با مرور متوجه اصل جریان بشه... چند دقیقه سکوت بود. ماهان سکوت رو شکست و رو به من گفت:
- پس برای همین به مستاجر قبلی پول دادی که بیایی توی این خونه و در همسایگی ما باشی. ازشم خواستی که چیزی به کسی نگه...
اینکه زیر زره بین ماهان بودم و قبل از اینکه خودم چیزی بگم بهم مشکوک شده ، خیلی عجیب نبود...
- پس اگه شک کرده بودی. چرا بهم همون موقع نگفتی؟؟؟
- توقع داشتی شک نکنم؟؟؟ میخوای برات همه دلایلی که باعث میشد شک کنم رو بشمرم؟؟؟ یا حتی ملاقات هایی که با مانی داشتی... موقعی مطمئن شدم که دیگه غیبت زد... شرایط ویدا خوب بود و دلیلی برای به هم زدن تمرکز و خراب کردن روحیه اش نداشتم... اما کاملا حواسم بهت بود...
ویدا که حسابی از صحبتای ما گیج و سر در گم شده بود رو به من گفت:
- تو با مانی قرار میذاشتی؟؟؟ با توام فرشته... چه غلطی پیش مانی میکردی؟؟؟
وحیده پرید وسط حرفش و گفت:
- من ازش خواستم... ازش خواستم که بره و تلافی بلایی که مانی سر ما آورد رو سرش دربیاره... همون کاری که قرار بود اولش با تو انجام بده اما نظرمو عوض کرد و تازه برعکس سعی خودشو کرد که رابطه ما خوب بشه...
ویدا اومد حرف بزنه که وحیده بازم نذاشت شروع کرد از شرایط احساسیش در چند سال گذشته گفتن و تصمیمی که برای ویدا گرفته بوده حرف زدن... نقش من رو کاملا بهشون توضیح داد و صحبتاشو با بلایی که سر مانی آوردم تموم کرد... رو به ماهان کرد و گفت:
- تو قول داده بودی انتقام بلایی که سر ویدا آوردن رو بگیری اما این کارو نکردی... نگین که از کاری که فرشته کرده خوشحال نیستین. فرشته بود که حق اون کثافتا رو گذاشت کف دستشون. حق مارو ازشون گرفت...
ماهان که حسابی تو فکر فرو رفته بود رو بهم گفت:
- حالا برای چی اینا رو داری میگی؟؟؟
با تمام خلوص نیت تو چشماش نگاه کردم:
- برای اینکه دیگه بیشتر از این نمی خوام نقش بازی کنم. از کثافت کاری خسته شدم. اسمشو بذار سبک شدن. تخلیه بار اضافی... ویدا رو دوستش دارم. پامو از این در میذارم بیرون. اگه تصمیم گرفت منو حذف کنه از زندگیش ، انجام شده بدونین اما اگه تصمیم گرفت هنوز دوستم بمونه ، دیگه لازم نیست با دروغ باهاش دوستی کنم...
مانتوم رو تنم کردم و کیفم رو برداشتم. قبل از اینکه برم یه برگه دادم دست وحیده که داخلش اون جمله انگلیسی و معنیش رو نوشته بودم. بهش گفتم با دقت اینو نگاه کنه و ببینه چیزی به ذهنش میرسه یا نه...
جدا از احساس قوی ای که بین من و ویدا شکل گرفته بود ،من بهش نیاز داشتم و در عین حال دیگه تحمل مخفی کردن واقعیت رو ازش نداشتم. ریسک کردم و با گفتن حقیقت ادامه دوستیم با ویدا رو به دست تقدیر سپردم...
توی اتاقم بودم و با دقت بیشتر لپ تاپ پریسا رو نگاه می کردم... از وقتی که مشابه این لپ تاپ رو دیده بودم یه واکنش دفاعی ناخواسته درونم شکل گرفته بود و حتی دیگه با کویر هم ارتباطم رو قطع کرده بودم... یه لپ تاپ چرا باید توی گاو صندوق باشه؟؟؟ یاد شبی افتادم که این لپ تاپ رو از توی در پیداش کردیم و سر نخی شد که نهاتا متوجه بشیم که پریسا و ارغوان خودکشی نکردن... یاد اون روزای دلهره آور و ترسناک افتادم. یاد اون شب آخر افتادم که بلاخره هر 5 تاشون جمع شدن و چندشم شد... لحظه ای که وارد خونه شدم و سهیلا و مهران چشمامو بستن. چند دقیقه و بلاتکلیف وسط هال وایستاده بودم و فقط صدای رفت و آمد آدمای اطرافم رو میشنیدم که باعث میشد ترسم بیشتر بشه... چشمای بسته باعث میشه آدم بیشتر بترسه چون خبر نداره اون سیلی لعنتی کی قراره بیاد. اون مشت لعنتی دقیقا کجا قراره بخوره... اینقدر کتک خوردم که فهمیدم باید به زجه و التماس بیفتم... صدای ناهید رو شناختم که بهم خبر داد قراره لباسمو با قیچی ای که تو دستشه پاره کنه. اما از فکر اینکه نکنه با قیچی بخواد نوک سینه ام یا گوشتم رو ببره باعث شد موهام سیخ بشه. انگار من خودم از ناهید روانی تر بودم.بهم گفت شاید بگیره به بدنم و یه جاهایی از بدنم رو پاره کنه اشتباهی. قیچی رو درست در گوشم به هم میزد و بعدش گذاشتش روی کسم... حتی از روی ساپورت و شورتم میتونستم کامل تیزی تیغه های قیچی رو حس کنم... شروع کرد پاره کردن لباسم ، اونم به آرومی. با هر بار باز و بسته شدن تیغه های قیچی همه تنم می لریزد... از بعضی خود شیرینی های ناهید متوجه شدم که این صحنه یه بیننده خاص و مهم داره. من نقش یه هنرپیشه مهمان توی یک سریال دنباله دار رو داشتم... مطمئنم برای اولین بار تو زندگیم از لخت شدن توی جمع به شدت خوشحال شدم چون دیگه خبری از اون صدای برخورد قیچی و لمس فلز سردش با پوست بدنم نبود... به خاطر کتک زیادی که خورده بودم بدنم لرزش داشت و دیگه نمی تونستم درست روی پام وایستم. روی زانوهام نشستم که بعد چند لحظه با ضربه شدید همون خط کش لعنتی اون یارو که بهش استاد میگفتن به خودم اومدم. می دونستم که اگه واینستم همچنان میزنه... التماسای اون لحظه ام ازشون واقعی بود و برای لحظاتی پشیمون شدم از اینجا بودنم... اما دیگه دیر بود... سهیلا که نقش دوست دلسوز و مهربون رو توی این تئاتر بازی میکرد ، کمک کرد و منو برد طبقه بالا. اتاق عشق بازی های خودش و من... منو نشوند روی تخت و بعد چند دقیقه متوجه حضور یکی دیگه توی اتاق شدم. سهیلا بهش گفت: طبق دستوری که دادین و خواستین که باهاش تنها بگذرونین ، در اختیار شما. اینو گفت و رفت و صدای بسته شدن در اتاق اومد... صدای نفساش رو میشنیدم و مطمئن بودم این همون رئیسه که همه شون ازش اسم میبرن. این انتظار لعنتی عذابش از خود بلایی که قراره سر آدم بیاد بدتره... یاد وقتایی که اکرم وانمود میکرد که میخواد بزنه و من دستمو به دفاع از خودم روی صورتم میذاشتم و اونم نمیزد اما وقتایی که اصلا نشونه ای از زدن نبود و بی هوا میزد توی صورتم. جوری که از ایستادن جلوی اکرم میترسیدم... منو خوابوند رو تخت و از دستام شروع کرد بستن به بالای تخت و بعدش هم پاهام. طاقت نیاوردم و با گریه بهش گفتم که میخوای باهام چیکار کنی؟؟؟ تو دو کلمه جوابمو داد... میخوام بشکونمت... یه صدای سالخورده و جدی و محکم... صدای به هم خوردن یه چیزی بود اما شبیه تیغه های قیچی نبود. وقتی انگشت کوچیکم سردی فلزش رو حس کرد متوجه شدم این یه جور انبره. صدای گریه و التماسم بالاتر رفت اما...
دست یکی روی شونه هام اومد که باعث شد زهره ترک بشم. کبری بود که برام آب پرتغال آورده بود... بهم فهموند که پارسا گفته من حالم خوب نیست و باید بهم رسیدگی کنه. لیوان رو ازش گرفتم و سعی کردم بهش لبخند بزنم... با بی میلی مشغول خوردن آب پرتغال شدم و دوباره به لپ تاپ پریسا خیره شدم... ذهنم رفت سمت رمز ورودی یاهوی پریسا ...
صبح روز بعد با وجود ریسک اینکه از موقعیت پارسا بی خبرم اما رفتم توی زیر زمین... بهترین آرزوم و رویام این بود که این حدس من اشتباهه و همه اینا فقط یه سو تفاهم ساده و مسخره باشه... با دستای لرزون رمز رو وارد کردم و با کمی مکث دکمه اینتر رو زدم... با وارد شدن به ویندوز زهره ام آب شد و حالا همه تنم بود که میلرزید. اما این هنوز اولش بود و چیز دیگه ای دیدم که ظرفیت دیدنش رو نداشتم... نرم افزار یاهو مسنجر که ای دی کویر بود و فقط یک کانتکت داشت که ای دی پریسا بود... سرم به لرزش افتاد و قطره های اشک ناخواسته از گونه هام سرازیر شدن... نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا بتونم لرزش دستم رو کنترل کنم تا سابقه کل چت و مکالمه بین کویر و پرسیا رو بیارم... از صحبتای اخیر خودم و کویر شروع شد و همینطور میبردم به سمت بالا که سابقه قدیمی تر دیده بشه... اینقدر رفتم که بلاخره به اولین مکالمه رسیدم و درست همون اولین سلامی بود که خودم برای کویر فرستاده بودم...
غیر از درایو ویندوز فقط یه درایو دیگه بود که داخلش فقط یه فایل نوشتاری وجود داشت به اسم خاطرات پریسا... بازش کردم و دیدم که خیلی نوشته است. نفهمیدم چطوری با همون دستای لرزون از طریق بلوتوث فرستادمش توی گوشی خودم... بعد وارد شدن به اتاقم در رو قفل کردم... انواع و اقسام سوالا و احتمالا به دهنم حمله کرده بودن...
یعنی این همه مدت کویر خود پارسا بوده؟؟؟ آخه برای چی؟؟؟ نمیتونم درکش کنم... نمیتونم هضمش کنم... پارسا تو واقعا کی هستی؟؟؟ یا بهتر بگم تو دقیقا چی هستی؟؟؟
بعد یه ساعت که مثلا تونستم یه تمرکز نسبی داشته باشم ، با دقت متنی رو که به اسم خاطرات پریسا داخل اون لپ تاپ بود رو شروع کردم به خوندن...
**نامه ای برای خداوند نا مهربانم...
خدایا... دقیقا نمی دونم از کجا شروع کنم اما... خودتم میدونی که برای اولین باره که میخوام باهات حرف بزنم... میدونی؟ تازه فهمیدم تو خیلی ظالم تر از این حرفهایی که تو کلاسهای دینی بهمون میگفتن و روی مهربونم اصلا نداری... حداقل من که ازت چیزی ندیدم... اون از مامانم که خیلی زود ازم گرفتیش... اینم از حس و حال خودم و سردرگمیم... تا الان دندون رو جیگر گذاشتم و دم نزدم اما این دیگه نهایت نامردیته که ارغوانو سر راهم گذاشتی... قبلا هر چی که بود میگفتم تنها منم که این احساسات عجیب و غریبو و دارم و هیشکی منو نمیفهمه اما الان ارغوان اومده و نه تنها احساسات منو میفهمه بلکه بهم ابراز علاقه کرده... من الان چیکار کنم؟ تو این مدت عادت کرده بودم که از دور ارغوانو ببینم و تو حسرتش بسوزم و بسازم اما... چرا دیگه گذاشتی بهم نامه بده؟ میدونی چی نوشته بود؟ نوشته بود که منو دوست داره... گفته که رفت و آمدش توی این خونه فقط به خاطر منه و نه پارسا. اینکه خیلی وقته عاشق من بوده اما جرات بیانشو نداشته... الان موندم جوابشو چی بدم... گفتم قبل از جواب دادن به اون با یکی حرف بزنم که واسه اش مهم نباشم و بعدش دیدم کی بهتر از خود حضرت عالی... میدونی؟ همیشه ازت دلخور بودم اما ایندفعه دیگه پاتو رسما از گلیمت درازتر کردی... آخه چی بگم بهت؟ این چه جور امتحانیه؟ من چه جوری عشق برادرمو, کسی که دوستش داره رو, بر بزنم؟ ملت عشقشون رو به دوستها و فامیلشون میبازن، اونوقت داداش من قراره عقشش رو به خواهرش ببازه؟ میدونی چی به سر پارسا میاد اگه اینا رو بفهمه؟ خدایا!!!!!!!!!!!!! مخم داره میترکه!!!
الان اگه جواب ندم هم که نمیشه... طفلکی عزیز دلم ضایع میشه... اگه روزی بیاد که بخوام دل ارغوانمو بشکنم قبلش رگمو میزنم. امکان نداره... میدونم قراره جواب ایمیلشو بدم اما... چی باید بگم بهش؟ میشه بگم اصلا ایمیلش بهم نرسیده... آره! این عالیه! اما اونوقت دل خودم چی؟ حالا که زده و برای اولین بار تنها شانس زندگیم بهم رو کرده مثل الاغ به احساساتم لگد بزنم؟ تنها کسی رو که منو درک میکنه از خودم برونم؟ اون هم کسی که عاشقشم و دوستم داره؟ یعنی من اونقدر نامرد هستم که بتونم عشق پارسا رو از چنگش در بیارم؟ پارسا داغون میشه اما! من چه جوری میخوام به برادر خودم خیانت کنم آخه؟ خدایا...فقط خواستم بگم ازت متنفرم!!!
................................................
خدایا... رسما موندم... امروز دومین ایمیل ارغوانو گرفتم. فقط دو خط نوشته بود. بهم گفته بود که جوابم هر چی باشه برای نظر و تصمیم من احترام قائل میشه و اگه نخوامش میکشه کنار. اما از زندگی پارسا هم میره... گفته بود تو تصمیم گیریم فقط به خودم فکر کنم چون اون در هر صورت قراره رابطه اش رو با پارسا به هم بزنه... چون از اولشم پارسا فقط مثل یک برادر بوده براش و نه بیشتر. حالا چیکار کنم؟ اگه قرار باشه ارغوان از زندگیم بره بیرون که من میمیرم... اونم گفته در هر صورت قراره پارسا رو ترک کنه. یعنی من الان باید چیکار کنم؟ به خدا قسم که من هر بار صحبت عشق ارغوان و پارسا سر زبونا میفتاد ناراحتی رو تو چشمای ارغوان حس میکردم اما هر بار با یه دلیل ساختگی توی دلم توجیهش می کردم. تو رویاهام زن داداش آینده تصورش می کردم و به همین قانع بودم... اون پوست گندمی لطیف و صافش... اون چشمای قشنگ و خمارش... اون دماغ و دهن کوچولو و خوردنی و با مزه اش... موهای نرم و نازش! اون عطر موهاش میکشه منو آخر... حالا ببین من کی گفتم! لباس پوشیدنشم که... اوووووف! خانومانه و شیک و... اصلا این دختره رو انگار از تو کارتونهای والت دیزنی برش داشتن و گذاشتنش اینجا... اینجا تو دل من... سیندرلاس؟ سفیدبرفیه؟ زیبای خفته اس؟ چیه؟ کیه که اینطوری منو بدبختم کرده؟ زندگیمو تبدیل کرده به یه رویای دردناک و قشنگ... میدونم... ارغوان زیبای خفته اس تو رویاهای خرگوشیش خوشه و من پرنسشم که باید با این کابوس روبه رو بشم... اون پسره باید با یه جادوگر میجنگید من باید با چند تا... اولیشم داداش خودم...
................................................
خدایا!!! اعصاب معصاب ندارم... فقط متن جوابمو برات کپی میکنم... بخون ببین خوب تر زدم یا نه؟
ارغوان عزیزم... عزیزترینم... ببخشید که جوابتو دیر میدم... اما تو شوک بودم از حرفهات. راستش خیلی فکر کردم چی جوابتو بدم اما... قبل از اینکه ایمیل دومتو برام بفرستی جوابم قطعا نه بود اما بعد از ایمیل دومت موضوع کمی عوض شد. راستش از داشتن تو توی زندگیم فقط خوشحال بودم. حتی اگه شده به عنوان زن برادرم... اما اینکه گفته بودی میخوای بری... اینکه چه بگم آره چه بگم نه قراره پارسا رو ترک کنی... فقط... ارغوان... میدونم که اگه تو بری و نباشی تو زندگیم من می میرم... خیلی برام عزیزی... اما هیچ فکرشو کردی که خانواده هامون چی میگن؟ تو رو خدا قبل از جواب دادن خوب فکراتو بکن... اما تصمیمت هر چی باشه قبوله... و پشتتم عزیزترینم...
اینو فرستادم رفت اما تازه میدونی بعدش به چی فکر کردم؟... حتما یکی منو سر کار گذاشته و داره با ایمیل ارغوان منو سر کار میذاره... هر کی هست آبروم رفت... ای کاش جوابشو نمیدادم... خیلی ضایع شد... باید منتظر بمونم ببینم چی میشه... حداقل تا پس فردا شب که خونۀ ما دعوتن نمیتونم بفهمم واقعا ارغوان بوده یا سر کار بودم... اوووووف! چقدر من احمقم آخه!!!!!!!! از خودمم متنفرم...
................................................
مرسی خدا جون! خودش بود. خود خودش... اصلا باورم نمیشه. دیشب برای اولین بار تو تمام عمرم خیلی بهم خوش گذشت. عشقم همینکه از در اومد تو, منو بغل کرد و تو گوشم گفت مرسی که جوابمو دادی... می دونستم که تو هم منو دوست داری... مرسی... مرسی...
................................................
خدا جون؟
از این به بعد فقط همینطوری باهات حرف میزنم. راستش موندم چی بگم از بس احساساتم عجیب و غریبه این اواخر... تا وقتی با ارغوانم حالم خوبه اما همینکه پارسا میاد عذاب وجدان میخواد خفه ام کنه... تازه خیلی میترسم اگه قضیه لو بره چی میشه. برای خودم نمی ترسم اما برای ارغوان چرا...
ارغوان شده همه چیزم... شده مرهم دردم... شده سنگ صبورم... الان که اینا رو برات مینویسم واسه اینه که بهت ۱۹ سال غرغر و نق بدهکارم. همیشه ازت طلبکار بودم که چرا اینهمه منو اذیت کردی. اگه الان بهت نگم که خیلی خوشحالم بی انصافی میشه... نق نق هام مال تو و خوشیهام واسه خودم... گفتم بگم که بدونی قدر هدیه ای رو که برام فرستادی میدونم. اگه بشه و من و ارغوان بتونیم برای همیشه مال همدیگه بشیم تا آخر عمرم مدیونت میشم...
...............................................
خدایا!!! ترکوندی این چند وقته ها... دمت گرمه!!! انگار هر چی ازت میخواستم بهم میدادی... میدونی؟ بلاخره بابام رو راضی کردم که ایران بمونم و اینجا درس بخونم... پارسا خیلی تو این تغییر تصمیم بابام نقش داشت... طبق رتبه ای که من و ارغوان آوردیم بهترین دانشگاهی که میشه بریم اصفهانه و مهم تر از همه میتونیم با هم باشیم و به قول ارغوان میشیم یه زوج واقعی و آزاد... ارغوان با ارزش ترین موجود این دنیاست... نمی دونم با این همه خوشبختی چیکار کنم خدا جونم...
.........................................................
خدایا... دیشب بهترین شب عمرمون بود. هم من، هم ارغوان. دیشب اومدیم خونۀ خودمون. فکرشو بکن؟ من و ارغوان تنها با هم... بعد از رفتن پارسا و نکات ایمنی که بهمون گوشزد کرد از خوشحالی فقط یک ساعت همو بغل کرده بودیم. چه جوری بگم چه احساسی داشتم وقتی سرم رو شونۀ عشقم بود؟ از بس گریه کرده بودم شونۀ تیشرتش خیسه خیس بود. تازه دارم خودمو کشف میکنم. حالا که با عشقم تنهام زیر یه سقف. حالا میبینم که سکس به این راحتیها نیست برام. شایدم چون دقیقا نمیدونم با یه همجنس چیکار باید بکنم. میترسم بهش صدمه بزنم. اما بوسیدنو که دیگه مطمئنم صدمه ای بهش نمیزنه. برای همینم دیشب... اوه اوه... ببخشید خدا جون... چایی نخورده پسرخاله شدم... فعلا بای... ارغوان میخواد واسه امشب املت بذاره منم برم سراغش. نمیخوام بذارم موقع پیاز پوست کندن چشماش اشکی بشه. من فقط میخوام چشمای عشقمو خوشحال و خندون ببینم...
...............................................
خیلی وقته بهت سر نزدم میدونم...
راستش یه کم سرمون شلوغ بود با درس و دانشگاه و... میرم سر اصل مطلب... مسئله سهیلاست. میدونی که... استادمون... این چند وقته چه خبره؟ خیلی داری لی لی به لا لام میذاری؟ نکنه در عوضش چیزی ازمون میخوای؟ اگه یه کم خرافاتی بودم میگفتم قربونی چیزی ازم میخوای... البته همینشم بین خودمون بمونه ها... راستش ارغوان به خدا و پیغمبر و اینا اعتقادی نداره... میگه من فقط به چیزی که ببینم و وجودش برام ثابت شده باشه ایمان میارم. اما من میدونم که تو هستی... بهش نگفتم که تو باعث شدی من و اون به هم برسیم... داشتم میگفتم... استادمون سهیلا خانوم خیلی هوای من و ارغوانو داره این چند وقته. تا اینکه چند روز پیش دعوتمون کرد خونه اش. گفت که چون خودش بچه نداره ما رو مثل دخترهای خودش میدونه... عجب خونه زندگی داشت ها... واسه یه استاد دانشگاه راستش تعجب کردم اما گفت که شوهرش هم استاد دانشگاهه و این خونه هم ارث پدریه خودشه... وگرنه کجا استاد دانشگاه میتونه همچین خونه ای ردیف کنه؟ آها... میگفتم... گفت که ما رو مثل دختراش میبینه و دوست داره باهامون ارتباط خصوصی داشته باشه... چقدر این زن مهربونه؟ راستش هر چی فکرشو میکنم اگه مادر داشتم دوست داشتم اخلاقاش مثل سهیلا خانوم باشه... یعنی من و اینهمه خوشبختی ممکنه؟
..............................................
خدایا!!! کمک! بدبخت شدم... ارغوان حالش خیلی بده... یعنی بد بود. حال منم البته خیلی بد بود اما زودتر از ارغوان بهتر شدم. الان میتونم ازش مراقبت کنم. نمیدونم چمون شده بود. البته ارغوان الان خیلی بهتر شده. چند شب پیش خونۀ سهیلا خانوم بودیم که بهمون یه گیلاس شراب سفید تعارف کرد. گفت چون من و ارغوان هنوز یخمون باهاش باز نشده شاید با یه قلوپ شراب بشه. شرابو که خوردیم یه دفعه تلفنش زنگ زد. گفت که مادرش حالش بده و بیمارستانه. آخر شب بود. گفت ماشین خودش خرابه و نمیتونه الان ماشین پیدا کنه نصفه شبی. برای همونم ازمون خواست تو اتاق مهمون بخوابیم. ما هم دیدیم فردا جمعه اس و قبول کردیم. اون که رفت من و ارغوان یه کم دیگه هم از اون شرابه خوردیم. نمی دونم یه دفعه چم شد. یه جوری ارغوانو میخواستم که داشتم می مردم... یه جوری پایین تنه ام گرم شده بود و می خارید که نمیتونستم تحمل کنم. اما انگار فقط من نبودم. ارغوانم مثل من بود. فکر کنم هیچ کدوممون جنبه خوردن مشروبو نداشتیم...
خودت بعدشو میدونی چی شد... نمیگم دیگه... فقط بدون این چند روزه پدرمون در اومده. برای اینکه بتونم بشاشم باید میرفتم دکتر... تازه تب بعدشو نمیگم دیگه. از ترسمون به دکتر نگفتیم که مشروب خوردیم. به سهیلا هم نگفتیم که بعد از رفتنش چی شد... اوه اوه... ارغوان بیدار شد...
..............................................
خدایااااااا !!!!! ... **
بعد تموم شدن خاطرات پریسا شبیه آدمی بودم که تو خلع هستم... حس بی وزنی... حس بی احساسی... حس نبودن... این همه مدت فکر می کردم که پارسا و ارغوان عاشق هم هستن اما حالا این نوشته ها اینو ثابت می کرد که حداقل این عشق از طرف ارغوان وجود نداشته... سهیلا آگاهانه و با علم به اینکه می دونسته پریسا و ارغوان لز هستن رفته سر وقتشون و اعتمادشون رو جلب کرده و اون شب معلوم نبوده چی تو شرابشون ریخته تا بتونه ازشون مدرک و آتو بگیره تا تبدلیشون به بازی جدید برای محفل بکنه...
همه چی شبیه تیکه های ریز یک پازل سخت بدون راهنما ست. چه راهی هست برای چسبوندن این تیکه ها؟؟؟ شاید این بازی جدید پارسا ست... شاید جزیی از نقشه اش برای گیر انداختن اون زنه باشه. نمی دونم ، نمی دونم... برای حل معمای کویر اون همه پوستم کنده شد و حالا فهمیدم که کویر خود پارسا ست... یعنی اون سابقه چتا که برام می فرستاد همه دروغ و الکی بودن مثل اون دفترچه خاطرات... این چه بازی لعنتی ای هستش که من توش گیر افتادم؟؟؟!!! نمی تونم درک کنم... نمی تونم درک کنم...
منطق میگه بوی خطر رو حس کن . همین الان وسایلت رو جمع کن و از این خونه لعنتی برای همیشه برو اما یه حس قوی تر از منطق میگه بمون و به هر قیمتی که شده حقیقت رو بفهم و این تیکه های پازل رو به هم بچسبون...
ادامه...
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"