انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

کالین


مرد

 
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان کالین
نویسنده : ترجمه شده از انگلیسی
در تالار خاطرات و داستانهای سکسی
تعداد پستها : بیشتر از ۵۰ قسمت
کلمات کلیدی : سکس با محارم، خواهر، برادر
     
  
مرد

 
قسمت اول
اسم من رابرت اوکانره. خانوادم منو بابی صدا میکنند ولی بقیه منو به اسم رابرت میشناسند. بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی تو یه اداره استخدام شدم و تو شعبه شیکاگو مشغول به کار شدم. یازده نفر جدید استخدام شده بودند و همزمان با من کارشونو قرار بود که شروع کنند و اون موقع بود که من باربارا رو دیدم. میزهای ما کنار هم بود و اونجور که از بچه های جدید شنیده بودیم اگه تعدادمون زیاد باشه میتونیم جلوی قدیمیا امنیت داشته باشیم. تازه کارا موقع استراحت باهم قهوه میخوردند و بعد قرار بود موقع نهار قرار بود یه جلسه داشته باشند که با هم تو شرکت متحد باشند. بعد از چند ماه گروه کم کم تحلیل رفت تاجایی که فقط من و باربارا مونده بودیم.
باربارا خوشگل بود. یه زیبایی فیزیکی داشت که میتونست مرده رو زنده کنه. بعد از این که ما با هم آشنا شدیم اون اعتراف کرد که تو یکی از شماره های مجله پلی بوی به اسم "انجمن دختران کالج های نیو انگلند" عکس لختی داشته. من بلافاصله رفتم بیرون و یه نسخه از اون مجله رو گیر آوردم و گذاشتم تو کشوی دراورم. تموم مردای اداره سعی کرده بودند با اون قرار بذارند ولی اون همشونو رد کرده بود.
اون چشمهایی به رنگ سبز تیره و موهای قرمز و ضخیمی داشت که تا کمرش میرسید. پوستش بینقص بود و خیلی کم آرایش میکرد، چونکه نازی به آرایش نداشت. حتی بدون رژ لب لباش قرمز قرمز بود. قدش 180 بود و یه پنج سانتی از من بلندتر بود. بیشتر وقتا تو اداره شلوار رسمی وپارچه ای میپوشید ولی اون وقتایی که دمن میپوشید کارمندای مرد میتونستند اون پاهای بلتد و خوش فرمشو دید بزنند. سینه هاش نه خیلی کوچیک بود و نه خیلی بزرگ، درست به همون اندازه و فرمی که باید باشه بودند. همه جای بدنش با هک کاملا تناسب داشتند. هر حرکتی که میکرد باعث حشری شدن بقیه میشد، از راه رفتنش توی اداره تا وقتایی که خم میشد تا از تو کمدها چیزی برداره تا حتی وقتایی که فقط نشسته بود و کارشو انجام میداد.
اگه بخوام راجع به خودم بگم من نه اونجوری بودم که همه دخترا کشته مردم باشند و نه از اونایی که هیشکی سمتشون نمیره. یکی از دوستای دخترم تو دانشگاه یبار گفت که من از این نظر تقریبا بالای متوسطم. چندین بار چندتا دختر بهم گفته بودند که بهترین ویژگی من چشای آبیم و لبخندمه. یکی از چیزایی که تو زندگیم ازش حرس میخوردم این بود که مثل دو تا داداشام قد بلند نبودم(183).
من خیلی آدم شوخی نیستم ولی معمولا میتونم موقع جک گفتن اونارو خوب بگم. با وجود تموم زیباییش باربارا خیلی ساکت و کم حرف بود، ولی خجالتی نبود. اون همیشه تو مرکز توجهات بود. بدون حتی حرف زدان مردا دورش جمع میشدند به این امید که اون رو به اونا یه لبخند بزنه. شما درک نمیکنید که اون چقدر باهوشه مگه اینکه واسه یه مدت دور و برش باشید. من هیچ وقت نفهمیدم چطور شد که ما با هم دوست شدیم.
از نهار خوردن و قهوه خوردن سرکار به اونجا رسیدیم که با هم بعد کار سینما بریم و بعدش رسید به شام و نوشیدنی جمعه شبها. بعدش شد جمعه شب و شنبه شب و بعدش چند شب در هفته. شش ماه بعد از اولین قرار رسمیمون ما ازدواج کردیم.
زندگی خوب بود. ما دیوانه وار عاشق هم بودیم و این که با هم تو یه شرکت کار میکردیم باعث میشد تمام طول روزو با هم باشیم. ما دنیای کوچیک خودمونو داشتیم که جای کوچیکی هم واسه بقیه داشت. سکس روزانه همیشه عالی بود و ما با همدیگه چیزایی رو یاد گرفتیم که بتونیم بهتر و طولانی ترش هم بکنیم.
چند سال بعد از ازدواجمون، هیئت مدیره شرکت یه مدیر جدید واسه بخش ما فرستادند. دریک اندروز یه مرد سیاه خوش هیکل با موهای تراشیده و نگاهی مغرورانه بود. اون با زنای اداره خوب بود ولی در مورد مردا یه حروم زاده کامل بود. رفته رفته من کارای بیشتری رو میدیدم که رو میزم تلمبار شده و من سعی میکنم که همشونو انجام بدم. به جای این که با باربارا بیام سرکار من مجبور بودم که صبحا زودتر بیام سر کار و شبا هم تا دیروقت وایستم تا بتونم کارامو انجام بدم و معمولا زودتر از 9 نمیرفتم خونه و علاوه بر اون شنبه ها هم میرفتم سرکار. برام مثل روز روشن بود که اندروز میخواد منو مجبور کنه که استعفا بدم.
تمام این مدت تنها چیزی که باعث میشد من ادامه بدم باربارا بود. هر شب اون منو دلداری وتسکین میداد و استرس رو ازم دور میکرد. تو طول روز اون میومد سمت میز کارم فقط واسه احوال پرسی یا با یه کلوچه و یا یه تیکه از کیک تولد یکی تا منو آروم کنه. من دیگه داشتم میبریدم تا اون روز که باربارا به من خبر داد که حامله است.
همه فکرای درباره استعفا سریعا از بین رفت. دیگه کاری نبود که دریک بتونه باهام انجام بده که من تحملشو نداشته باشم. دونستن این که من دارم بابا میشم همه چیزو تحت الشعاع قرار داده بود. اون شب بعد سکس باربارا گفت که این بهترین سکس زندگیم تا امروز بوده.
من از بقیه کارمندا یه چیزایی شنیده بودم راجع به این که زناشون موقع حاملگی چقدر حشری میشند. اولاش همینجوری بود و ما تقریبا همیشه تو خونه سکس داشتیم. ولی هرچی میگذشت و به نظر میرسید که باربارا خیلی در این مورد دمدمی شده. یه شب میشد که به محض این که من میرسیدم خونه اون میپرید تو بغلم و تقریبا لباسامو پاره میکرد و شب بعدش ممکن بود که اصلا بهم محل نذاره. این چند هفته اخیر که هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم منو پس میزد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. کیسه آبش صبح یکشنبه پاره شد و ما سریع خودمونو به بیمارستان رسوندیم. بعد از ظهر ما تو اتاق زایمان بودیم جاییکه که دکتر داشت بهش میگفت که که زور بزنه. بالاخره بچه از تونل تولد اومد بیرون. دکتر بلافاصله به من و بعدش به باربارا نگاه کرد. سکوت عجیبی اتاقو فرا گرفته بود. بدون گفتن حتی یه کلمه پرستار بچه رو رو سینه باربارا گذاشت.
پوست بچه مثل ذغال سیاه بود.
من همونجا وایستاده بودم و با تعجب به بچه نگاه میکردم. صورت باربارا پرر از ترس بود. انگار همه چی داشت خیلی آروم میرفت جلو. من از کنار میز زایمتن رفتم عقب، بعدش چرخیدم و از اتاق رفتم بیرون. همینکه در بسته شد میتونستم بشنوم که باربارا داره جیغ میزنه که رابرت برگرد اینجا.
     
  
مرد

 
قسمت دوم
خودم رسوندم به محوطه پارکینگ و همونجا وایستادم. تو همون حالت گیجی یه جوری ماشینمو پیدا کردم و از پارکینگ رفتم بیرون. یه چند ساعتی رو همینجوری بدون مقصد تو خیابونا میچرخیدم بعدش رفتم سمت خونه. تو چند ساعت بعدی تمام سعی خودمو کردم تا بتونم بفهمم که دقیقا چه اتفاقی افتاده.
ساعتها با افکارم درگیر بودم. شاید اشتباه میکنیم. یعنی میشه اشتباه فکر کنم؟ آیا من دچار سوتفاهم درباره بچه شدم؟ آیا من بد قضاوت کردم راجع به باربارا؟ الان چی میشه؟ اون چه توضیحی میتونه داشته باشه؟ نکنه من کاری کردم که باعث شده اون به من خیانت کنه؟ چه نشانه هایی از خیانت اون میتونست باشه که من نمیدونم؟ آیا پای بیشتر از یه نفر تو این قضیه در میونه؟ آیا ازدواج ما میتونه نجات پیدا کنه، اصلا چیزی مونده که بخوایم نجات بدیم؟ همش به یه حقیقت ساده برمیگشت.
هیچ راهی به هیچ وجه وجود نداره که دو نفر با اصلیت ایرلندی یه بچه سیاهپوست داشته باشند.
بعد از اینکه واسه سومین بار رفتم تو دستشویی تا بالا بیارم کنترل خودمو از دست دادم و دستشویی رو به هم ریختم و خراب کردم. باربارا دلیل زندگی من بود و به من خیانت کرده بود. درد روحی خیانت آشکار اون داشت به درد فیزیکی هم تبدیل میشد. بعد از این همه سال که فکر میکردم ما هم دیگه رو دوست داریم و به هم عشق میورزیم، باربارا به من خیانت کرده بود و بچه ای رو به دنیا آورده بود که باباش یه مرد دیگه بود.
ما همه انتخاب هایی میکنیم که زندکومون به چه سمتی بره. واضح بود که انتخاب باربارا شامل من نمیشد؛ اون به عهدهای ازداجمون پابند نبود.
تلفن همینجور بدون توقف از وقتی که رسیده بودم خونه زنگ میزد. اولین دفعه گذاشتم پیامگیر جواب بده و صدای باربارا رو شنیدیم که دستور میده که برگردم به بیمارستان تا بتونیم صحبت کنیم. اون تو یک ساعت بعد پنج بار دیگه هم زنگ زد. هر دفعه میزان دستوری بودن حرفش کمتر شد تا دفعه آخر که به گریه افتاد و ازم خواهش میکرد که برگردم پیشش.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم تلفنو کشیدم تا صداشو نشنوم. من رفتم تو گاراژ و یه چکش برداشتم و باهاش تلفنو خورد کردم وچکش به سمت پنجره بسته آشپزخونه پرت کردم. الان دیگه عصبانیتم یه خورده کم شده بود و من میتونستم یه خورده درستتر فکر کنم.
تو یه همچین شرایطی باعث تعجمه که چقدر سریع چیزها تو زندگیتون بی معنی میشند. تو چند ساعت بعد چیزهای با ارزشی رو که داشتم وسط اتاق نشیمن جمع کردم. همشون تو سه تا جعبه که از گاراژ پیدا کرده بودم جا شدند و اونارو گذاشتم تو ماشینم. تموم لباسامو بدون این که تو چمدون بذارم پرت کردم تو ماشین و چند تا چمدون خالی گذاشتم تو ماشین تا بعدا لباسامو بذارم توشون. من باید از اون خونه که تمام خاطرات باربارا و زندگیمون با هم رو تو خودش داشت میرفتم.
آخرین کاری که کردم این بود که دوباره رفتم تو گاراژ و با یه چکش و یه میخ برگشتم. برای آخرین بار رفتم تو اتاق خواب و به دور و بر نگاه کردم. حلقه ازدواجمو در آوردم و میخش کردم به تاج تخت. چکشو پرت کردم سمت آینه و رفتم. ساعت یازده و نیم اون شب من رفتم بیرون تا دنبال یه هتل بگردم.
اون شب اصلا خوابم نبرد و صبح روز بعد به منشیم خانوم لوپز زنگ زدم و گفتم که امروز سرکار نمیرم. خانم لوپز پرسید که باربارا چه کار میکنه؟ و من بدون این که جوابی بدم تلفنو قطع کردم. تمام طول روزو تو اتاق هتل موندم و سعی میکردم که افکار و احساساتمو کنترل کنم.
صبح روز بعد میدونستم که اگه بیشتر از این اینجا بمونم دیوونه میشم و رفتم سمت شرکت. من جلوی در اتاقم وایستاده بودم تا بفهمم خانوم لوپز چی میخواد بهم بگه که دریک اندروز اومد.
"بلاخره پیدات شد آقای اوکانر. من دیگه دارم از این عادت هات اخیرا خسته میشم. تنها دلیلی که تا حالا اخراجت نکردم این بوده که برای این که بتونی بچه حرومزاده منو بزرگ کنی باید یه شغلی داشته باشی."
خانم لوپز و من هر دو با دهن باز به اون خیره شده بودیم. با یه پوزخند اندروز ادامه داد:
"تو نمیدونستی نه؟ من دو ساله تمومه که دارم زنتو میکنم و باید بگم که زنت خوب کسی داره."
من آدم خشنی نیستم و یادم نمیاد تا حالا کسی رو زده باشم، ولی جوری به اندروز حمله کردم که خورد به چند تا صندلی قبل از این که بیفته رو جان گوردون و پخش زمین بشه. از دماغش خون میومد و کفشای گوردون قرمز شده بود. آقای گوردون همکار نایب رئیس و نامزد اول مدیرعاملی بود. وقتی که اندروز میخواست از زمین بلند شه با لگد سه بار با تمام قدرت زدم تو شکمش. بعد از سومین لگد اون رو زمین موند و از درد به خودش میپیچید. من چرخیدم و رفتم سمت بیرون و در حالی که بقیه با ترس و تعجب به من نگاه میکردند از شرکت زدم بیرون.
از ساختمون اومدم بیرون . دستام واقعا درد گرفته بود و وایستادم و یه ظرف بزرگ یخ خریدم و دستامو کردم توش. به قدم زدن ادامه دادم تا رسیدم به یه نیمکت نزدیک دریاچه میشیگان و نشستم و به هیچی خیره شده بودم. به چیزایی که تو این سه روز بهم گذشته بود و زندگیمو خراب کرده بود. من 27 سالم بود و عشقم بهم خیانت کرده بود و زنگی زناشویی چهارساله ام خراب شده بود، کارمو از دست داده بودم و احتمالا به خاطر کتک کاری دستگیر میشدم. من معمولا آدم خیلی آرومی بودم ولی امروز به یه دیوونه عصبانی تبدیل شده بودم. همون جور که اونجا نشسته بودم کلمات عشق،خیانت، فریب خوردن، دورویی، تعهد، بی وفایی تو سرم میچرخید. لالاخره وقنی که دیدم هوا داره تاریک میشه به هتل برگشتم.
ساعت نه ونیم شب بود و دستمو تو یه ظرف جدید یخ گذاشته بودم که شنیدم یکی داره در اتاقمو میزنه. در اتاقو باز کردم وبا تعجب دیدم که جان گوردون پشت دره.
"شب بخیر رابرت، خیلی سخت میشه پیدات کرد."
من همینجور با سردرگمی فقط بهش خیره شده بودم
" میت.نم بیام تو؟ چیزی که میخوام بگم ممکنه یه خورده طول بکشه."
"حتما چرا که نه" من رفتم کنار وگذاشتم بیاد تو."ببینید آقای گوردون، من حاضر نیستم واسه چیزی که امروز صبح اتفاق افتاد عذرخواهی کنم، ولی اگه مشکلی نداره یه چند تا چیز شخصی تو دفترم...ببخشید، دفتر سابقم هست که باید برشون دارم."
"اوه، بله امروز صبح. شما واقعا راه جالبی رو برای شروع کردن سه شنبتون داشتید." من دهنمو باز کردم که صحبت کنم که اون دستش آورد بالا و جلوی صحبت کردنمو گرفت." لطفا اجازه بدید صحبت های من تموم بشه. من باید حرفمو بزنم و قبل از این که زنم گزارش منو به عنوان گمشده بده برگردم خونه. اول از همه این که من به شما این اطمینان رو میدم که شما اخراج نشدید. در واقع، من از شما بسیار ممنونم به خاطر کاری که امروز صبح انجام دادید. دریک اندروز همیشه یه آدم عوضی بود و من از اون لحظه ای که اون اومد تو شرکت ما ازش متنفر بودم. ولی خوب هیئت مدیره اونو فرستاده بود و دستای من بسته بود.
"بعد از این که شما رفتید، خانم لوپز منو گرفت و کشوند تو دفتر شما و شروع کرد به داد زدن با زبون اسپانیایی. اولش زیاد نفهمیدم که چی داره میگه، ولی مخلص کلام این بود که تو باید اینو درستش کنی. من فکر کردم که اون از دست شما عصبانیه ولی این طور نبود. اون به من راجع به کارایی که اندروز با شما تو این دو سال کرده گفت...و کارایی که با همسرتون کرده." تو این نقطه اون چند لحظه صبر کرد و به دور اتاق نگاه کرد و ادامه داد:"ساعت یازده امروز، خانم لوپز هفت نفر از خانمهای شرکت رو آورد تو اتاق من که میگفتند میخوان به خاطر آزار جنسی علیه اندروز و شرکت شکایت کنند. من بیشتر بعد از ظهر رو داشتم پای تلفن با بخش حقوقی شرکت تو نیویورک حرف میزدم. نتیجه این شد که اونا قبول کردند که علیه شرکت شکایت نکنند، ولی در عوض بخش حقوقی شرکت شکایت اونا علیه اندروز رو به دادگاه ارائه میده."
"من امروز هیچ کاری نکردم به جز این که آتیشی که تو اندروز روشن کردید رو خاموش کنم. من با تمام افراد بخش شما صحبت کردم و همه حرفهای خانم لوپز رو تایید کردند. تو ممکنه خودت خبر نداشته باشی ولی تو مورد احترام ترین شخص تو کل ساختمون هستی. بیست دقیقه بعد از اینکه تو رفتی کل بخش استعفانامه هاشونو نوشتند و به من تحویل دادند. اندروز کاملا روحیه اون بخشو خراب کرده بود و بیشر افراد فقط به خاطر تو اونجا موندند. خوشبختانه کارمندا موافقط کردند که فعلا از اسعفاشون دست بکشند تا من همه چیزو مرتب کنم."
"تو چند تا گزینه داری الان، اگه میخوای برگردی به شرکت، تو جای اندروز و میگیری و مدیر بخش میشی. اگه این برات ممکن نیست فعلا، من مدیرعامل های زیادی رو تو کل کشور میشناسم که اگه من تو رو بهشون پیشنهاد بدم بلافاصله استخدامت میکنند... یا همین جا تو شیکاگو اگه میخوای رو ازدواجت کار کنی." دوباره اون یه چند لحظه وایستاد
"یه گزینه سومی هم هست، تو خیلی کارمند خوبی برای شرکت بودی و ما نمیخوایم که از دستت بدیم. من میدونم که تو اصالتا کالیفورنیایی هستی. من میتونم ترتیبی بدم که تو به دفتر سن میگوئل تو کالیفرنیا منتقل بشی...تا بتونی کنار خانوادت باشی."
همون لحظه ای که من اسم سن میگوئل رو شنیدم جوابمو میدونستم. دهنم. باز کردم ولی قبل از این که بتونم چیزی بگم اون دوباره جلوی منو گرفت.
"من امشب هیچ جوابی نمیخوام، من میخوام که الان بخوابی چون به نظر میرسه این یکی دو روزه زیاد نخوابیدی" اون یه کارت کوچیک که یه شماره تلفن روش بود بهم داد. "این خط شخصی منه، ساعت 9 باهم تماس بگیر." اینو گفت و رفت سمت در. در باز کرد و با یه لبخند کوچیک گفت:"فقط واسه این که بدونی من مطمئنم که علیه تو هیچ شایتی نمیشه" و رفت.
اخبار راجع به سن میگوئل تنها چیز خوبی بود که این دو سه روز شنیده بودم. من توی سانتا ترسا به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم، که تقریبا یک ساعت با ماشین تا سن میگوئل فاصله داشت. مادرم و برادرام هنوز همونجا زندگی میکردند ولی این قسمت خوبش نیست. بهترین دئست من تو دنیا هم تو سن میگوئل زندگی میکرد. کالین همیشه مهمترین فرد تو زندگی من بوده وهست، از بچگی تا الان. ما همه چیزو به هم میگفتیم. تو عروسیش من ساقدوش دوماد بودم اونم تو عروسیم ساقدوش عروس. هیچ کاری نبود که ما واسه هم انجا ندیم.
کالین خواهر من بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
تا اينجاش ک بد نبود ولی ترو خدا این داستانم مثله بقیه نصفه و نیمه نزار برو باشه داداش
     
  
مرد

 
قسمت سوم
ما سه تا برادر و یه خواهر بودیم. کالین از همه بزرگتر بود و سه سال از من بزرگتر بود. بین ما جیمز و مایکل بودند که دوقلو بودند. ولی تو همه بازیهامون همیشه من و کالین با هم بودیم و جیمی و مایکی با هم. و این همینجوری تا وقتی که بزرگ هم شدیم ادامه داشت.
کالین به من یاد داد که چجوری بند کفشمو ببندم و دست منو موقع رد شدن از خیابون میگرفت. اون همیشه هئای منو داشت و همیشه اجازه میداد که تو تختش زیر ملافه ها قایم بشم وقتی که هیولاها تو کمدم بودند و میخواستند منو بگیرند.
وقتی که تو دبیرستان بودیم، اون همیشه حواسش به من بود و مرقب بود که من کاری انجام ندم که تو این چهار سال دبیرستان همه به من به چشم یه احمق نگاه کنند. کالین به من بهترین هدیه تولدی که هر پسر 15 ساله ای میتونه تصور کنه رو داد. اون بهترین دوستش تو تیم تشویق کننده ها رو که سال آخری هم بود راضی کرد تا منو به عنوان دوست پسرش به مهمونی کریسمس ببره. من قهرمان تمام پسرای سال اولی بودم.
کالین بعد از دانشگاه با بیل ازدواج کرد و رفتند به سن میگوئل تا شوهرش بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه. اونا خیلی زود دو تا دختر داشتند و همه چیز به نظر عالی میومد. بیل هم واسه من مثل کالین ارزش داشت و کاری نبود که من واسش انجام ندم. ولی یکدفعه دنیای کالین از هم پاشید.
بیل سرطان گرفته بود و بعد از فقط پنج ماه که از بیماریش گذشت، بیل تو خونه کالین مرد. دو ماه بعد پدرمون یه حمله قلبی شدید بهش دست داد و بلافاصله مُرد. فشار روی کالین خیلی زیاد بود ولی اون یه جوری دووم آورد، قویتر شد و خودشو با دخترهاش مشغول نگه میداشت. با وجد این که ما حداقل هفته ای یه بار تلفنی صحبت میکردیم، من کالین رو از دو سال پیش از بعد از مراسم تدفین بابام ندیده بودم. من از این که میخوام با اون تو یه شهر زندگی کنم خوشحال و هیجان زده بودم.
در کمال تعجب، اون شب یه خورده تونستم بخوابم و صبح بعد از این که یه دوش گرفتم دوباره احساس آدم بودن میکردم. این فقط بخش فیزیکی بدنم بود. در درون من میتونستم حس کنم که روحم و ذهنم داره پیر میشه و میمیره. ساعت 9 صبح به گوردون زنگ زدم و تصمیم رو راجع به سن میگوئل بهش گفتم.
"انتخاب خوبیه رابرت، یه کافی شاپ تو تقاطع خیابان پنجاه و سوم و راندولف هست. یه ساعت دیگه اونجا میبینمت." و قطع کرد.
موقعی که من رسیدم اونجا اون از قبل رسیده بود و پشت یه میز نشسته بود و یه بسته دستش بود.
"من زیاد وقت ندارم پس قرارمون اینه. خانم لوپز تمام چیزای شخصیتو تو این جعبه گذاشته. الان من و خانم لوپز تنها کسایی هستیم که میدونیم تو داری به سن میگوئل میری و به کس دیگه ای هم قرار نیست خبردار بشه مگه این که این خودت به کسی بگی." اون یه نامه به من داد که مهر و موم شده بود و مهر محرمانه روش زده بودند. "هارولد پرستون مدیر سن میگوئل هست و به کارات رسیدگی میکنه." اون یه پاکت دیگه به من داد و محتویاتشو نشونم داد. توش یه بلیط فرست کلاس به سن میگوئل بود. یه کاغذ دیگه هم بود که توش اسم و آدرس یه دفتر وکالت چند تا خیابون اونورتر بود.
"تو یه قرار ملاقات با این دفتر نیم ساعت دیگه داره. اگه بری یا نری واسه این قرار ملاقات این به خودت بستگی داره، ولی پیشنهاد میکنم که بری." اون ایستاد و آماده بود که بره که من جلوشو گرفتم.
"آقای گوردون، چرا این کارا رو واسه من میکنید؟"
اون چند ثانیه ای به زمین خیره شد و بعد سرش رو آورد بالا و تو چشای من نگاه کرد.
به خاطر اینکه سالها قبل منم یه وضعیتی مشابه تو داشتم. از اون گذشته، خانم لوپز به من امروز صبح گفت که اگه بهت کمک نکنم، شوهرش رو میاره تا پدر منو دربیاره. قسمت ترسناکش اینه که من حرفشو باور کردم. من نمیدونم تو چکار کردی که اون انقدر به تو وفاداره، ولی اون از اون افرادیه که من دوست دارم دور و بر خودم داشته باشم. اون از امروز منشی شخصی من شده."
"ازتون ممنونم آقی گوردون... و لطفا از طرف من از خانوم لوپز تشکر کنید و بگید که دلم واسش تنگ میشه."
"فکر کنم اون از قبل اینو میدونه رابرت، و موفق باشی. میدونم الان این حرف مسخره ای به نظر میاد ولی زندگی همینجور نمیمونه و بهتر میشه. به من اعتماد کن."
یه بار دیگه اون به من نگاه کرد و لبخند زد.
"امروز یه حسابرسی مستقل برای بررسی حسابهایی اندروز داشته انجام میشه. من خیلی دوست دارم بدونم اونا چی پیدا میکنند."
اون با من دست داد رفت بیرون.
من به ملاقات وکلا رفتم. مشخص بود که گوردون خودش شخصا این قرار ملاقات رو ترتیب داده بود چونکه اونا از قبل یه چیزایی از اتفاقی که افتاده میدونستند. ما بقیه روزو راجع به گزینه هایی که من دارم و تبعات احتمالی هر کدوم صحبت کردیم. من براشون این موضوعو روشن کردم که بخاطر کاری که باربارا با من کرده بود، من به هیچ عنوان دنبال انتقام نبودم. من نمیخواستم اونو نابود کنم. تنها چیزی که میخواستم این بود که هر چه سریع تر جدا بشیم و دیگه نه اونو ببینم و نه ازش چیزی بشنوم. من هر چیزی که لازم داشتم از اون خونه برداشتم و فقط میخوام برم.
بالاخره ساعت هفت کارم با وکلا تموم شد و برگشتم به هتل. یه خورده غذا خوردم و برای اولین بار تو این چند روز احساس میکردم که دارم کنترل زنگیمو به دست میارم. من خیلی خوشحال شدم وقتی صدای اونو پشت تلفن شنیدم.
"بابی، کجایی تو؟ چه خبر شده؟ باربارا صد بار به من زنگ زده؛ میگفت تو گم شدی."
"اون با مامان و دوقلوها هم صحبت کرده؟"
"آره، تا اونجایی که من خبر دارم اون به هرکسی که میتونسته زنگ زده. چه خبر شده بابی؟
"من بعدا همه چیزو توضیح میدم ولی الان یه کمکی ازت میخوام."
"هرچیزی بخوای بابی من انجام میدم."
"ممنون، من ازت میخوام که بیای فرودگاه دنبال من. من فردا بعدازظهر ساعت پنج و نیم میرسم سن میگوئل. من یه جاییی هم ئچواسه موندن واسه یه مدت میخوام. امیدوارم که بتونم پیش تو و دخترات بمونم."
"معلومه که میتونی، من مالی رو میفرستم تو اتاق مگان. اونا هم خوشحال میشند که تو رو ببینند."
"یه چیز دیگه، به مامان و دوقلوها زنگ بزن و بگو شنبه صبح بیان خونه تو، ولی نذار بفهمند که تو با من صحبت کردی مگه این که مجبور شی. من نمیخوام فعلا باربارا بدونه من کجام. شنبه همه چیزو توضیح میدم."
"باشه بابی، ولی به نفعته که توضیحی که میدی قانع کننده باشه."
بعد از چند دقیقه صحبت کردن از همه جا با هم دیگه تلفنو قطع کردیم و من رو تخت دراز کشیدم. من سعی کردم که دو تا مهمترین افراد زندگیمو تا الان مقایسه کنم. باربارا یه آدم رو مد و اهل کلوب های رقص بود. اون قیافه زیبایی داشت و بدن خوش فرم و ورزیده. اون خیلی جذاب بود و لذت شهوانی زیادی به آدم میداد. هر وقت میخواستم باهاش سکس کنم میدونستم که این علاوه بر سکس یه جور ورزش هم هست.
کالین یه آدم ساده و سنتی بود و زیبایی طبیعی داشت. اون به آدم احساس خوبی منتقل میکرد. من ممکن بود که یه کت و شلوار خیلی شیک بپوشم ولی اینطور به نظر بیاد که من یه هفته با اون خوابیدم قبل از این که پامو بیرون بذارم. ولی خواهرم ممکن بود یه لباس خیلی معمولی بپوشه و توش خیلی شیک و زیبا به نظر بیاد. اون باعث میشد مردم، چه زن چه مرد بخواند برن و شریک زندگیشونو پیدا کنند تتا بتونند بچه هایی مثل اون داشته باشند.
خستگی این چند روز باعث شد که اون شب بخوابم، ولی خوابهایی که میدیدم باعث شد که صبح با عرق سرد از خواب بیدار بشم.
من بیشتر صبح رو تو دفتر وکلا گذروندم تا بتونم کارامو تموم کنم تا فردا شیکاگو رو ترک کنم. من بهشون گفتم که باربارا با خانوادم تماس گرفته. اونا سریع یه فرم پر کردند که جلوی باربارا رو از تماس گرفتن با خانواده من میگرفت. من یه برگه رو امضا کردم تا مجبور نباشم که درگیر تمام جزئیاتی یه قراره اتفاق بیفته باشم. بعد از ظهر من همه کارامو کرده بودم و آماده رفتن بودم.
     
  
مرد

 
قسمت چهارم
صبح روز بعد منشی دفتر وکالت منو با ماشین خودم به فرودگاه رسوند. اونا قرار بود که ماشینمو بفروشند و پولش رو بهم بدند. برگه های طلاق اون بعدازظهر به باربارا تحویل داده شد. از یکشنبه بعدازظهر که از بیمارستان رفته بودم بیرون تا الان که جمعه صبح بود و میخواستم سوار هواپیما بشم، نه باربارا رو دیده بودم و نه باهاش حرف زده بودم. و هیچوقت هم دیگه نمیخواستم ببینمش و باهاش حرف بزنم.
من چیز زیادی از پرواز یادم نمیاد. من سعی میکردم که به چیزی که دارم ترکش میکنم فکر نکنم و به روی چیزی که پیش رومه تمرکز کنم. من تو دنور سه ساعت توقف داشتم تا هواپیمارو به سمت سن میگوئل عوض کنم. موقعی که منتظر بودم همه از من دور میشدند. وقتی که رفتم دستشویی تا یه آبی به صورتم بزنم تو آینه یه صورت سرد و بی روح مثل مرده ها تو آینه دیدم که به من خیره شده. شانس آورده بودم که پلیس به عنوان تروریست به من مشکوک نشده بود.
جان گوردون راست میگفت؛ بودن کنار خانواده چیزی بود که من الان بهش نیاز داشتم.
تنها احساسی که الان داشتم هیجان این بود که دوباره میتونم کالین رو ببینم. عملکرد ژنتیک خیلی جالبه. دوقلوها، جیمی و مایک و همچنین من شبیه پدرمون بودیم. خوشبختانه کالین قیافش شبیه مادرمون بود. موقعی که بزرگ میشدیم کالین یه دختر معمولی بود. اون بامزه و باهوش و جذاب بود و بهترین دوست همه بود. وقتی که تو دبیرستان بود اون کاپیتان تشویق کننده ها بود و هر هفته حداقل سر دو تا قرار میرفت. اون اونقدر شیرین بود که من و دوقلوها بعضی وقتا به شوخی بهش میگفتیم که اون ممکنه باعث بشه که ما مرض قند بگیریم. ولی همه پسرای شهر میدونستند که اگه با خواهرمون درست رفتار نکنند، دوقلوها حسابی حالشونو میگیرند.
کالین وقتی بزرگ شد هم خیلی خوشگل بود. اون 165 سانت قدش بود. درست مثل مادرم موهایی طلایی داشت و همیشه اونارو کوتاه نگه میداشت، اوقدر کوتاه که حتی نمیتونست اونا رو از پشت ببنده. چشمای منو دوقلوها مثل بابامون آبی بود ولی مامانم و کالین چشمای قهوه ای تیره داشتند و آرامش خاصی توشون بود. میدونم که به نظر چرند میاد ولی حقیقت داره، وقتی که اون میخندید خورشید میدرخشید.
بعد از این که هواپیما فرود اومد، من از گیت گذشتم و شروع کردم به دیدن اطراف به دنبال کالین که صدای جیغ دو تا بچه رو شنیدم که میگند: "دایی بابی! دایی بابی! ما اینجاییم." مگان هفت سالش بود و مالی شش سال. اونا داشتند بالا و پایین میپریدند و واسه من دست تکون میدادند. کالین پشت اونا وایستده بود و لبخند میزد. اونا دوویدند سمت من و پریدند تو بغل من. من هیچوقت صحنه ای به این قشنگی ندیده بودم.
چمدونای منو برداشتیم و تو راه مگان مالی همش درباره کارایی که این چند وقتی که ندیدمشون کرده بودند حرف میزدند. کالین تو قسمت قدیمی شهر تو یه خونه قدیمی که سال 1920 ساخته شده بود زندگی میکرد. اون و بیل وقت و هزینه زیادی رو صرف این کرده بودند که اون خونه رو بازسازی کنند. وقتی که به پارکینگ رسیدیم، من احساس میکردم که تو خونه خودمم.
بعد از اینکه وسایل منو پیاده کردیم، مالی دست منو گرفت و منو تو اتاق خودش جاییکه قرار بود اونجا بخوابم برد. وقتی که منو بچه ها داشتیم حرف میزدیم، کاین رفت تو آشپزخونه تا شامو آماده کنه.بعد از شام اون به دخترا گفت که آماده خوابیدن بشن و گفت که واسشون یه سورپرایز داره. مادربزرگ و دایی جیمی و دایی مایک فردا میان اینجا تا مارو ببینند. این باعث شد که اونا بیشتر جیغ بزنند و بالاو پایین بپرند و بعد یه ساعت کالین تونست اونارو ببره تو تختشون تا بخوابند.
بعد از بستن در اتاق خواب، کالین رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با دو تا لیوان چایی برگشت. اونارو گذاشت رو میزو کنار من رو مبل نشست. بعد از چند دقیقه سکوت اون دستاشو دور من حلقه کرد و گونمو بوسید.
"چیزی هست که بخوای راجع بهش باهام صحبت کنی؟"
"فعلا نه، تا فردا صبر کن. من نمیخوام بیشتر از یه بار این حرفارو بزنم."
"باشه." اون پشت سرمو نوازش کرد و دوباره گونمو بوسید."خوبه که تو اینجا هستی. دخترا خیلی از این که تو قراره پیشمون بمونی خوشحالند."
"ممنون، به نظرم الان اینجا بهترین جا واسه منه."
کالین وایستاد و دست منو گرفت و منو سمت خودش کشید."به نظرم فردا روز سختی در پیش داریو الانم به نظر خسته ای. بهتره که الان بگیری بخوابی. فردا صبح میبینمت."
من رو تخت دراز کشیدم ولی لباسامو در نیاوردم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و تمام احساساتم خشکیده بود کاملا بی حس بودم. بالاخره خوابم برد و چیز بعدی که یادمه این بود که صبح شده بود و مگان داشت شونمو تکون میداد و میگفت: "صبحونه آماده است و مامانم گفت که بیای صبحونه بخوری." بعد از صبحونه یه دوش سریع گرفتم و بقیه صبح رو با دخترا گذروندم.
مایک قبل از ظهر با زنش شارون و سه تا بچه هاش رسید. مامان هم با جیمی و زنش مای لین و دو تا بچه هاش ده دقیقه بعد رسیدند. مایک تو کار ساخت و ساز بود و جیمی کلانتر.هیچ کس اون موقع علاقه ای به نهار نداشت واسه همین کالین به مگان ومالی گفت که بچه ها رو ببرند تو اتاق تا بزرگترا بتونند با عم صحبت کنند. تو راه که داشتند میرفتند بچه کوچیک مایک پاتریسیا که دو سالش بود برگشت و نشست رو پاهام و نرفت تو اتاق. اونو همونجا نگه داشتم و پنج دقیقه بعد اون تو بغل من خوابش برد. من رو نیمکت پیانو نشسته بودم و رو به همه که دور اتاق نشیمن پخش بودند بودم.
تو یک ساعت بعد من همه چیزو به اونا گفتم. داستان خیانت باربارا و بچه و دریک اندروز، تمام عصبانیت و ناامیدی که تو این یه هفته داشتم. من همه چیزو بدون کم و کاست و بدون این که بخوام چیزی بهش اضافه کنم گفتم. جیمی و مایک یکی دو بار از من سوالایی پرسیدند ولی مامان و کالین هیچ چیزی نگفتند. وقتی که حرفام تموم شد، مامان و کالین داشتند گریه میکردند و کالین گفت: "جای تعجب نداره که فقط میخواستی یه بار این حرفارو بزنی." بعد از چند دقیقه سکوت، کالین پرسید حالا برنامت واسه آینده چیه؟"
"از شنبه صبح من رسما تو دفتر سن میگوئل شرکتمون مشغول به کار میشم."
از اونجا به بعد همه شروع کردن به صحبت کردن و دلداری دادن به من سوال کردن درباره این چند سال. خیلی زود همه نهار خوردیم و با هم رفتیم به یه بار برای خوردن مشروب. برای اولین بار از وقتی که بچه بودیم دادشام منو بغل کردند و ازم خداحافظی کردند و مامانم جوری منو بغل کرده بود که انگار هیچ وقت نمیخواد ولم کنه.
     
  
مرد

 
قسمت پنجم
روز بعد یکشنبه بود و بعد از کلیسا، کالین، مگان و مالی من رو بردند بیرون تا شهر جدیدمو بهم نشون بدند. دخترا پارک های مورد علاقشون رو به من نشون دادند و سر این که کدوم رستوران بهترین پیتزا رو داره با هم بحث میکردند. شب بعد از اینکه دخترا خوابیدند، من و کالین تا دیروقت با هم صحبت و کردیم و بعد خوابیدیم. من تو تخت دراز کشیدم و دوباره به سقف خیره شدم و سعی میکردم اتفاقایی که داره میوفته رو تو ذهنم مرور کنم.
صبح روز بعد ساعت هشت و یک دقیقه من رو صندلی روبروی آقای هارولد پیترسون نشسته بودم و پاکتی که جان گوردون داده بود رو بهش دادم. اون پاکت رو گذاشت رو میز و بدون اینکه بازش کنه تلفنو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن و گفت: "خانم جنینگز، میشه لطفا یه لحظه بیایند تو اتاق من." چند ثانیه بعد یه دختر جوون که به نظر میومد تازه از مدرسه منشیگری فرغ التحصیل شده اومد تو اتاق.
"خانم جنینگز، ایشون رابرت اوکانر هستند و قراره جای بری رو پر کنند. میشه اطراف و همچنین دفترشونو بهشون نشون بدی. رابرت، خانم جنینگز منشی شما خواهد بود. وقتی که کارتون تموم شد چند دقیقه بیا اینجا که باهات کار دارم."
بعد از دیدن اداره، برگشتم تو اتاق پیترسون و روبروش نشستم. این دفعه پاکت باز شده بود و کاغذاش روبروی اون بودند. اون بلند شد و رفت اون سمت اتاق و در اتاقو بست و دوباره نشست.
"جان خیلی ازت تعریف کرده و حرف جان واسه من سنده. اون بهت گفته که ما تو دانشگاه هم اتاقی بودیم؟"
"نه، فکر نکنم."
"خیلی خوب، باشه...قرارمون اینه. تا شش ماه تو قراره همون کاری رو انجام بدی که تو شیکاگو انجام میدادی، فقط نه ائنقدر زیاد." اون اینو با یه لبخند کوچیک رو لبش گفت و بعد ادامه داد: "بعد از اون ما میشینیم و یه برنامه ای واسه آیندت با شرکت میریزیم. به سن میگوئل خوش اومدی."
دفتر سن میگوئل با دفتر شیکاگو خیلی فرق میکرد. شیکاگو 300 نفر کارمند داشت و داشت به همکاری با هیئت مدیره تو نیویورک نزدیک میشد. سن میگوئل فقط 65 نفر کارمند داشت و خیلیاشون کت و شلوار نمیپوشیدند مگه اینکه کسی از دفتر مرکزی بخواد بیاد اونجا. کار کردن تو این اداره خیلی راحتتر از شیکاگو بود و من سریع به روند کاری اونجا عادت کردم... همون کار سابق ولی افراد جدید.
پیترسون خیلی رئیس خوبی بود. اون 40 درصد یه مدیر بود و 60 درصد یه تشویق کننده. اون میخواست که کارمنداش سطح بالایی داشته باشند و بیشتر وقتشو به کارمنداش روحیه میداد که میتونند کارای بزرگتر انجام بدند. نتیجش این بود که دفتر ما بیشترین میزان سود ناخالص رو تو کل شرکت داشت. من میتونستم تمام کارمندا رو ببینم و باهاشون آشنا بشم، حتی یه خنده مصنوعی به شوخی های معمولی که تو اداره میشد بکنم. ولی از درون من خودم جدا نگه میداشتم و هیچوقت نمیذاشتم کسی وارد زندگی شخصیم بشه. من تو یه اتاق شیشه ای زندگی میکردم که الان دیگه شکسته بود.
من همیشه آدمی بودم که از زندگیش لذت میبرد، ولی الان...هیچی. قبلا من خیلی باز و راحت بودم راجع به اتفاقات دور و برم، ولی الان خیلی بسته و گارد گرفته بودم.
تنها چیزی که الان ازش لذت میبردم کالین و دخترا بودند. من ومگان و مالی خیلی با هم حرف میزدیم. هر شب بعد از شام من تو تکالیفشون بهشون کمک میکردم. اونا هم در عوض تمام شوخی ها و جک هایی که بلد بودند واسم تعریف میکردند. اونا اسرار داشتند که من و کالین با هم ببرمیشون تو اتاق و بخوابونیمشون و بعد چراغا رو خاموش کنیم و خودمون بخوابیم. بعد از خوابیدن اونا من و کالین کنار هم مینشستیم و صحبت میکردیم یا تلویزیون نگاه میکردیم یا اصلا هیچ کاری نمیکردیم و فقط رو مبل کنار هم مینشتیم و بعد میرفتیم و میخوابیدیم.
شبا همیشه خیلی بد بود. من تقریبا شش سال بود که تنها نخوابیده بودم و این خیلی سخت بود. تمام اون تصاویر و تمام اون خاطرات. که بعضیاش تصاویر واقعی تو ذهنم بودند و بعضیا فقط تصوراتم، همشون همینجوری تو سرم میچرخیدند. ولی الان اونا واسه من هیچ ارزشی نداشتند. من حیچ احساسی نداشتم، نه خوب و نه بد... فقط تصاویر ذهنی که نمیتونستم از شرشون خلاص شم.
زندگی واسم یه روتین بدون هیچ احساسی شده بود. روتین و تکرار چیزی بود که من خیلی بهش نیاز داشتم. تو طول روز و وقتایی که تو شرکت بودم، کالین خونه بود. بعد از مرگ بیل، کالین کسب و کارشونو فروخت و با توجه به اونو بیمه عمشرشون، اون و دخترا از نظر مالی تامین بودند. این بهش این شانس رو میداد که یه مادر تمام وقت باشه و وقتی که بچه ها مدرسه اند کارایی رو که دوست داره انجام بده. کالین داستان های مصور مینوشت. اون تا حالا هفت تا کتاب مصور کودکان نوشته بود و کشیده بود، هیچ کدومشون فروش زیادی نداشتند ولی اون به اونا افتخار میکرد. در کنارش اون تو خونه کار نقاشی و طراحی کارت خوشامدگویی واسه چند تا شرکت رو هم انجام میداد. همه اینا باعث میشد که اون بتونه تو خونه کار کنه و برنامشو هر جوری دوست داره بچینه.
زنگی کردن با هم باعث شده بود که ما مثل یه خانواده باشیم. هر روز صبح من با بچه ها که پشت میز نشسته بودند و صبحونه میخوردند خداحافظی میکردم و کالین منو دم در میدید و میفرستادم دوباره تو اتاقم تا کرواتمو درست کنم یا جورابای مثل هم بپوشم. اون هنوزم از من مراقبت میکرد تا بیرون خوب جلوه کنم.
صبحای شنبه دخترا خیلی زود منو از تخت میکشیدند بیرون و همیونجوری تو خواب و بیداری منو میکشیدند سمت مبل. من همونجا دراز میکشیدم و اونا هم رو من درتز میکشیدند و کارتونای مورد علاقشونو می دیدند. ساعت هشت ونیم همه صبحونه میخوردند و بعد حاظر میشدیم تا مگان و مالی رو ببریم واسه تماشای فوتبال.
اگه کالین و دخترا پیشم نمی بودند، شاید من خودکشی میکردم.
تقریبا سه هفته بعد از این که من اومده بودم به سن میگوئل، من اومدم خونه و دیدم یه پاکت نامه بزرگ رو میزه. آدرس برگشت مربوط به دفتر وکالت تو شیکاگو بود. بازش کردم و توش دو تا پاکت دیگه بود. یکیش خالی بود و از قبل تمبر خورده بود و آدرس دفتر وکالت روش بود، که قطعا معنیش این بود که من چیزی رو باید واسشون بفرستم. اون یکی پاکت که توش معلوم بود چندین برگ نامه است روش نوشته بود که "رابرت لطفا این نامه رو بخون، لطفا!" من بلافاصله فهمیدم که اون دست خط بارباراست. من همونجوری به نامه خیره شده بودم و بدون این که بازش کنم روشو میخوندم. بدون این که بازش کنم نامه رو از وسط دو نصف کردم و گذاشتم تو پاکت خالی. در پاکتو بستم و گذاشتمش تو صندوق پست تا پستچی صبح اونو برداره.
من همینجئری روزا و شبا خوابگردی میکردم. کالین هر کاری که میتونست میکرد که منو از این وضعیت بیرون بیاره. بهترین بخش روز وقنی بود که کالین موقع بیرون رفتن من گونه ام رو میبوسید، یا وقتی که دخترا واسه شب بخیر گفتن منو بغل میکردند. ولی بیشتر بخش روز بی احساسی زندگی منو فرا گرفته بود.
یه دوشنبه شش ماه بعد از لین که شیکاگو رو ترک کردم، خانم جنینگز یه پستچی رو آورد تو اتاقم که میگفت شخصا باید یه بسته رو تحویل بگیرم. بعد از امضا کردن، اون گفت که بهش دستور دادن که من برگه های تو بسته رو امضا کنم و اونا برگردونه.
بسته رو باز کردم و توش مدارک پایانی طلاق بود. من جاهایی که گفته شده بود رو امضا کردم اونا رو برگردوندم به پستچی. کمتر از ده دقیقه طول کشید و چهار سال زندگی مشترک با باربارا تموم شده بود.
شش روز بعد و صبح شنبه، زنگ در رو زدند و یه پستچی دیگه یه بسته از طرف دفتر وکالت رو بهم تحویل داد. من بسته رو تحویل گرفتم و پشت میز نشستم. آروم نشستم و مگان و مالی رو که داشتند تو حیاط بازی میکردند رو تماشا کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بسته رو باز کنم. توش یه کپی از برگه طلاق بود که توسط بابارا و قاضی و من امضا شده بود. همچنین توش یه چک بود که سهم من از چیزایی که داشتیم بود. زندگی مشترک با باربارا رسما تموم شده بود و از چهار سال زندگی فقط 7827 دلار واسم مونده بود.
من داشتم به بدبختی خودم فکر میکردم که حس کردم گسی پشت سرمه. مگان و مالی پشت سر من وایستاده بودند و به من نگاه میکردند. مگان کنار من نشست و دستشو دورم حلقه کرد. مالی هم رو پاهام نشست و دستشو انداخت دور گردنم. اون آروم گفت: "دوست دارم، دایی بابی." و بعد سرشو گذاشت رو سینه ام.
چند ثانیه بعد دو تا دست از پشت دورم حلقه شد و صدای کالینو شنیدم که تو گوشم میگه: "منم دوست دارم بابی، ما همه دوستت داریم."
بعد از چند ثانیه کالین وایستاد و پیشونی منو بوسید و گفت: "دخترا، میشه چند دقیقه برین تو اتاقتون؟ من باید با دایی بابی صحبت کنم."
دخترا از رو مبل پریدند پایین و رفتند تو اتاقشون و کالین سر جای مگان کنار من نشست. اون دست منو تو دستش گرفت و منو کشید نزدیکتر تا جایی که ما به هم تکیه داده بودیم. اون کاغذا رو از دستم گرفت و یه نگاه بهشون کرد و گذاشتشون رو میز. ما همونجور ساکت نشسته بودیم که اون گفت
"وقتی که بیل مرد، منم میخواستم بمیرم. من هیچ دلیلی واسه ادامه دادن نمیدیدم و بعدش پدر هم مرد. تنها چیزی که منو نگه داشته بود دخترا بودند... و تو. من چند ساعت یه جا نشسته بودم و دخترا رو بغل کرده بودم؛ من جرات اینو نداشتم که اونا رو از خودم دور کنم. و تو، تو روزی سه چهار بار به من زنگ میزدی. تو نمیدونی که این کارت چقدر واسه من ارزش داشت. من میدونم چه حسی داره وقتی که یکی رو دوست داری از دست بدی. فکر کنم اینکه کسی رو به خاطر مرگ از دست بدی خیلی آسون تر از کنار اومدن با چیزیه که تو باهاش درگیری. یادته که یکی دو ماه بعد از این که بابا مرد چی به من گفتی؟"
"نه، یادم نمیاد."
"تو گفتی، کالین، تو همیشه بیل و بابا رو دوست داشتی و خیلی سخته که کسی رو از دست بدی. تو باید همه چیزو راجع به اونا همیشه به یاد داشته باشی، چیزای خوب و جیزای بد، ولی ما دوست داریم و وقتشه که بی خیال بشی... بابی، الان وقتشه که تو بی خیال بشی."
     
  
مرد

 
جالبه شخصیت اصلی داستان بحدی خُرد شده که حتی نمیخواد لحظه ای از گذشتش رو بیاد بیاره
     
  
مرد

 
قسمت ششم
برای اولین بار از اون روز تو بیمارستان با باربارا، گریه کردم. روحم داشت تموم اون دردی که این چند وقت تو خودم ریخته بودم میریخت بیرون. کالین همونجا نشسته بود و دست منو گرفته بود و هیچ چیزی نمیگفت. اون با حوصله همونجا نشست تا گریه من تموم بشه و خودمو جمع و جور کنم.
"تو راست میگی، وقتشه که بیخیال این موضوع بشم. ولی من خیلی عاشقش بودم. من نمیخوام که اون برگرده، فقط میخوام بدونم چرا اون این کارو با من کرد. من میدونم که هیچ کار اشتباهی انجام ندادم، ولی احساسم بهم میگه یه جوری به عنوان شوهر اونو ناامید کردم... من باربارا رو ناامید کردم... من شکست خوردم تو زندگی مشترک. ولی تو راست میگی، من اجازه نمیدم کاری که باربارا با من کرد بقیه زندگیمو خراب کنه. این چند وقت تو و دخترا خیلی از نظر احساسی کمکم کردید... ولی الان وقتشه که رو پای خودم وایستم، من باید دنبال یه خونه واسه خودم باشم."
"تو هیچ جا نمیری، اگه تو بری همش باید همونجا تنها تو آپارتمانت بشینی و واسه خودت تاسف بخوری و دخترا هم خیلی ناراحت میشند اگه تو بری." بعد یه دستی به موهام کشید و گفت " از این گذشته، این واسه منم خیلی خوبه که دوباره کنار تو زندگی میکنم اونم بدون اینکه دوقلوها اینجا باشند و اذیتمون کنند. وقتی حالت بهتر شد بیا کمکم کن که نهارو آماده کنیم."
جان گوردون راست میگفت. از اون لحظه به بعد بود که زندگی شروع به بهتر شدن کرد.
بعد از نهار من همه رو بردم سینما تا فیلم جدید شرکت دیزنی رو ببینیم و بر خلاف نظر کالین، واسه بچه ها پاپ کرن و شکلات و نوشابه خریدم. موقع پخش فیلم کالین پشت دست منو بوسید و تا آخر فیلم دستمو تو دستش نگه داشت. برای اولین بار تو این چند ماه من داشتم خوش میگذروندم.
شب بعد از اینکه بچه ها خوابیدند، من و کالین تا آخر شب با هم صحبت کردیم، بیشتر من حرف میزدم و کالین گوش میداد که چجوری خودمو خالی میکنم. ما همیشه خیلی با هم صمیمی بودیم، ولی الان من میتونستم بفهمم که خانواده ما چقدر هم دیگه رو دوست دارند. همین گوش دادن کالین واسه من بیشتر از هر چیزی ارزش داشت. حالا من اهمیت کاری رو که واسه کالین بعد از اینکه شوهرش مرد کردمو میفهمیدم و الان اون داشت همون کارو واسه من میکرد.
بعد از این که رفتم و تو تخت و دراز کشیدم و به سقف خیره شده بودم، شنیدم که در باز شد و دیدم که کالین اومد تو اتاق و سمت تخت. اون کنار من دراز کشید و منو کشید سمت خودش. وقتی که من میخواستم چیزی بگم اون دستشو گذاشت رو صورتم و آروم گفت: "ساکت، فقط بیخیالش شو." صبح وقتی که بیدار شدم اون رفته بود.
آروم ولی پیوسته زندگیم داشت به روال عادی برمیگشت. کابوس های شبانه من کم کم داشت از بین میرفت، تصاویر ذهنی و فکر و خیالها هر شب کمتر میشد. روبطم با بقیه تو اداره خیلی بهتر و صمیمی تر شده بود. یه روز کالین اومد شرکت و من اونو به همه معرفی کردم و بعد واسه نهار بردمش بیرون. اون شب وقتی که دخترا خوابیده بودند، کالین با یه لبخند نصفه و نیمه ازم پرسید که چرا امروز تو شرکت نگفتم که اون خواهرمه.
"نمیدونم، اصلا به ذهنم نرسید. فکر کنم بهتر باشه که فردا درستش کنم."
"نه، عیبی نداره. واسه شایعه پخش کنها خوبه که فکر کنند بابی اوکانر دوست دختر داره. از اون گذشته منم خیلی وقته که موضوع این شایعات نبودم."
من چند دقیقه راجع بهش فکر کردم تا یادم اومد که کالین هم منو به دوستاش فقط به عنوان رابرت معرفی کرده. من اینو به کالین گفتم که اونم به همسایه ها نگفته که من داداشش هستم و اونم همون کاری که من کردمو کرده. ما شروع کردیم به خندیدن به این که همسایه ها ممکنه چه فکری راجع به ما بکنند. اون زن بیوه خوشگل با دوست پسرش که باهاش زندگی میکنه. ما اونقدر خندیدیم که دو تامون بدون اختیار اشک از چشامون سرازیر شد. خندیدن دوباره احساس خوب داشت واسم.
وقتی که نفسمون اومد سرجاش، کالین منو بغل کرد و درگوشم گفت: "خوب، باید اعتراف کنم که ممکن بود دوست پسری خیلی بدتر از تو داشته باشم." بعد اون بلند شد و رفت سمت اتاقش، جلوی در اتاق وایستاد و با یه لبخند یه بوس واسم فرستاد و گفت: "شب بخیر عزیزم" و بعد درو بست.
زندگی داشت بهتر میشد و خاطرات شیکاگو داشتند کم رنگ میشدند. من و کالین بیشتر وقت بعدازظهر تا شبو با هم صحبت میکردیم. صحبتا همیشه با این موضوع که "یادت میاد اون موقع که..." یا "واسه فلانی چه اتفاقی افتاد" شروع میشد. ولی همیشه به چیزایی که خیلی واسمون اهمیت داشت میرسید. کالین به من میگفت که چقدر دلش واسه بیل و پدر تنگ شده، ولی الان قبول کرده که اون بخش از زندگیش دیگه تموم شده. فکر منم دیگه به باربارا معطوف نبود و سعی میکردم به کالین توضیح بدم که مگان و مالی چقدر واسه من ارزش دارند.
من تعجب کردم وقتی که کالی به من اصرار کرد که برای کنفرانس اولیاء و معلمین برای دخترا همراهیش کنم. بعدش هم من دعوت کالین رو واسه شرکت تو فعالیتهاش توی محل قبول کردم. بغل کردنامون جلوی در خروجی هر روز صبح طولانی تر میشد.
شاید عجیب به نظر بیاد، ولی یکی از کارای مورد علاقم این بود که با کالین برم خرید. ما باهم قدم میزدیم و میگشتیم و راجع به همه چی و هیچ چی صحبت میکردیم. خیلی وقتا بیرون یا وقتی که تو خونه با کالین تنها بودیم من به کالین نگاه میکردم و میدیدم که اونم داشت با لبخند به من نگاه میکرد. اون چند لحظه همین طور به من خیره میشد و بعد برمیگشت سر کاری که داشت میکرد.
ولی فقط اون اینجوری نبود. بعضی موقعا بی اختیار حواسم میرفت سمت کالین و نگاهش میکردم که داره با دخترا بازی میکنه یا پشت میز کارش کار میکنه. روابطم با اون از رابطه خواهر و برادری داشت به دوستایی تبدیل میشد که به هم اهمیت میدند. خندیدن خیلی راحتتر شده بود و یکی از کارای مورد علاقه ام سوت زدن تو راه رسیدن به ماشینم بعد از کار بود.
یه جمعه که از سرکار میومدم دیدم که کالین و دخترا دارند کیسه خواب و لوازم کمپ تو صندوق ماشین کالین میذارند.
"چه خبر شده؟ کسی میخواد از خونه فرار کنه؟"
"نه دایی بابی، ما میخوایم بریم اردو. با مامان بیا و ما رو برسون،خواهشا."
چند هفته بود که دخترا داشن=تند راجع به این اردو صحبت میکردند. اونا قرار بود آخر هفته رو تو باشگاه دبیرستان محل با بقیه هم کلاسی هاشون بگذرونند. اردو اونا از عصر جمعه شروع میشد و تا صبح یکشنبه ادامه داشت. ما ساعت 6 همراه حدود 70 تا دختر دیگه که از 6 تا 12 سال بودند و اونا هم با پدر مادراشون بودند رسیدیم. توی باشگاه پر از کیسه خواب بود. ما دخترا رو اونجا مستقر کردیم و بعد از این که خداحافظی کردیم به سختی از تو اون شلوغی اومدیم بیرون.
همین که رسیدیم به ماشین کالین گفت که باید بریم سوپرمارکت و واسه شام یه چیزی بخریم. من یه چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم: "گوش کن، این اولین باریه که از وقتی که من اومدم اینجا ما میتونیم با هم تنها باشیم. نظرت چیه که من واسه شام ببرمت بیرون، البته یه جایی که غذا رو تو ظرف هایی که عکس دلقک روش باشه نیارند.
کالین یه لبخند کمرنگ رو لبش اومد و گفت: "چرا رابرت اوکانر، نکنه میخوای منو به یه قرار عاشقانه دعوت کنی؟"
"خوب... آره... به گمونم همینطوره...البته اگه وقت داری و پدر و مادرت موافقند، باعث افتخارمه که تو رو به یه قرار عاشقانه ببرم...البته اگه دوست پسر نداری."
"نمیدونم، من قرار بود با دوستم برم خرید، ولی باشه، به نظرم میتونیم بریم بیرون اگه تو هم میخوای... این از طرف من. میدونم که پدر و مادرم هم موافقن."
"خدای من کالین، تو خیلی خوشگلی."
ما همینجوری به این شوخی کردنا ادامه دادیم و نقش دو تا بچه مدرسه ای که میخوان با هم سر قرار برند رو بازی میکردیم. ما بالاخره یه رستوران تو محله چینیها پیدا کردیم و رفتیم اونجا. بعد از این که ماشین رو پارک کردم، پیاده شدم و درو واسه کالین باز کردم و دستمو بردم جلو تا کمکش کنم که پیاده بشه. وقتی که از ماشین پیاده شد دستشو گرفتم و پرسیدم: "مشکلی نداره که یه چند دقیقه دستتو بگیرم؟"
اون دستمو فشار داد وگفت:"حتما، ولی یادت باشه من تو قرار اول کسی رو نمیبوسم." من جوابی ندادم و با هم رفتیم تو رستوران.
هوا خیلی گرمتر از حد طبیعی ماه مارس بود. کالین یه تاپ مشکی کشبافت پوشیده بود و یقه گردش اونقدر پایین بود که میشد خط سینه هاشو ببینی. اون یه دامن خاکی رنگ هم پوشیده بود که تا بالای زانوش بود و با این که معمولی بود ولی میشد استیل خوشگل روناشو دید. پاهاش لخت بودند و یه جفت صندل هم پوشیده بود.
هنوز اول شب بود و ما اولین مشتریهای رستوران بودیم. پیشخدمت ما رو سمت میزمون هدایت میکرد. کالین دنبال پیشخدمت میرفت و منم پشت اون راه میرفتم واونو تماشا میکردم که یه صحنه خیلی زیبا دیدم.
خواهرم کون بینظیری داشت.
اون تصویر منو محصور کرد. تصویر ذهنی کونش باعث شده بود که تمرکز کردن روی این که چه چیزی رو از منو انتخاب کنم سخت کرده بود. بالاخره یه چیزی سفارش دادم و شروع به خوردن کردیم. ما راجع به این که فکر میکنیم الان دخترا مشغول چه کاری هستند صحبت کردیم. همینطور درباره این که برنامه مگان و مالی واسه بعدا چیه صحبت کردیم. تو تمام این مدت ما به شوخی راجع به این که این یه قرار عاشقانه است ادامه دادیم. بعد از تموم شدن شام، ما منتظر بودیم تا پیشخدمت واسمون قهوه بیاره که کالین دستشو آورد جلو و گذاشت رو دست من.
وقتی که همه چی تموم شد و پول رستوران رو هم دادیم، ما درحالی که دستمون تو دست هم بود از رستوران رفتیم بیرون. بیرون تو پیاده رو من گفتم: "هنوز اوله شبه، میخوای بریم غیلم ببینیم؟ ما میتونیم یه فیلمی که مخصوص بچه ها نباشه ببینیم این دفعه."
"متاسفم بابی، ولی امشب خیلی بهتر از اینه که بخوایم تو یه اتاق تاریک طلفش کنیم. بیا همینجوری یکم قدم بزنیم."
ما همینجوری تو پیاده رو قدم میزدیم و هیچ مقصد خاصی هم نداشتیم، حرف میزدیم و بعضی موقعا وایمیستادیم و به فروشگاه ها نگاه میکردیم و هنوز دستامون تو دست هم دیگه بود. از گوشه چشمم میتونستم ببینم که سینه های کالین خیلی آروم زیر تاپش همینجوری که قدم میزنیم بالا و پایین میره. وقتی که وایمیستادیم تا مغازه ها رو نگاه کنیم ما نزدیک هم وایمیستادیم، پوست دستش به دست من فشرده میشد. وقتی که برمیگشت تا چیزی به من بگه سینه هاش به طور خوشایندی به بازوی من میخورد و یه احساس عجیب به من دست میداد. من نمیدونم به خاطر شوخیمون راجع به قرار عاشقانه بود یا چیز دیگه، ولی امشب من کالین با یه نگاه کاملا متفاوت از کسی که باهاش بزرگ شدم و خواهرم بود نگاه کنم. من کم کم داشتم یه کم احساس سردرگمی و ناخوشایند میکردم.
بالاخره ما رسیدیم به یه کتاب فروشی که هنوز باز بود و رفتیم تو اون. چند دفعه من به کالین نگاه کردم و دیدم که به من خیره شده و لبخند میزنه. ما چن تا کتاب واسه خودمون و بچه ها خریدیم و اومدیم بیرون. وقتی که ماشین رو کنار خونه پارک کردیم، من ساعتمو نگاه کردم و ساعت هنوز 9:45 دقیقه بود. ما رفتیم جلوی در و هنوز گاملا جوری رفتار میکردیم که انگار الان آخر قرار عاشقانمون هست. من هر دو تا دست کالین رو گرفتم و سغی کردم که به چشاش نگاه کنم ولی به یه دلیلی حواسم رفت سمت لبهاش.
خدای من، امشب خیلی به من خوش گذشت دوشیزه کالین، امیدوارم که اجازه بدی که باز هم با هم بریم بیرون."
کالین به آرومی میخندید و خندش جوری بود که فقط اگه کنارش بودی متوجه میشدی. اون منو کشید نزدیک و به آرومی گفت: "به نظرم میشه که بازم بریم بیرون." اون سر منو کشید نزدیکتر و در گوشم گفت: "بهت گفتم من تو قرار اول کسی رو نمیبوسم ولی به نظرم امشب باید این قانونمو زیر پا بذارم."
     
  

 
عالیه
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

کالین

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA