انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

کالین


مرد

 
قسمت یازدهم
ما بچه ها رو از اونجا آوردیم بیرون و وسایلشون رو بار زدیم و اونا با دوستاشون خداحافضی کردند و به سمت خونه راه افتادیم. مگان بلفاصله از صندلی عقب خم شد به سمت و جلو وگفت: "مامان، چیشده که انقدر لبخند میزنی؟"
کالین یه نگاه سریع به من کرد و ابروهاشو انداخت بالا و گفت: "دایی بابی یه داستان خنده دار واسم تعریف کرده."
"واسه ما هم اون داستانو بگو دایی بابی."
کالین با یه نیشخند به من که سعی میکردم یه جوابی بدم نگاه کرد.
"نمی تونم. اون یه داستان مخصوص آدم بزرگا بود و دخترای کوچولو اجازه شنیدنشو ندارند."
"باشه...مامان، بریتانی میخواد یه اسب کوچیک بخره و به ما گفت که میتونیم بریم خونشون و اونو ببینیم، این از نظر شما مشکلی نداره؟"
اون گفت:حتما، من به مامانش زنگ میزنم و یه قرار میذارم که برید اونجا." بعد خم شد سمت من و آروم گفت: "خوب نجاتمون دادی."
تمام وقت تا نهار و کل بعدازظهر و بعد موقع شام ما داشتیم به حرفای دخترا که توضیح میدادند چه کار کردند و همه کاردستی هایی که ساختن و آهنگایی که خوندن و کل کارایی که دوستاشون کردن، گوش میکردیم. وقتی که تعریف کردناشون تموم شد ما هم به اندازه دخترا خسته شده بودیم. ساعت 7 بعدازظهر مگان و مالی رو مبل خوابشون برد. ما اونا رو برداشتیم و بردیمشون تو اتاق خوابشون.
بعد از خوابیدن بچه ها، ما یه خورده تلویزیون دیدم و دو سه ساعتی رو صبر کردیم تا مطمئن بشیم که بچه ها تا صبح بیدار نمیشند و بعد رفتیم تو تختمون. کالین راست میگفت، اینکه کل روز به سکس فکر کنی باعث شده بود که سکسمون خیلی شدیدتر بشه. این دفعه ما جفتمون مجبور بودیم که واسه اینکه صدای ناله و جیغمون در نیاد بالشتا رو گاز بگیریم. به نظرم فردا باید تختو یه خورده میکشیدم اینورتر و از دیوار فاصله میدادمش.
فردا صبحش کالین در حالی که شونه منو تکون میداد منو بیدار کرد: "بابی، بیدارشو. باید از این اتاق بری بیرون."
"چرا؟"
"به خاطر اینکه وقتی بچه ها بیدار بشن تو نباید اینجا باشی."
"باشه، باشه، باشه، باشه، من بیدارم."
من رفتم تو آشپزخونه تا قهوه درست کنم و کالین رفت که دخترا رو بیدار کنه. ما تا یه ساعت بعد داشتیم کارایی رو که معمولا همیشه دوشنبه صبحا میکردیم برای اینکه از خونه بریم سمت اداره و مدرسه رو انجام میدادیم. موقعی که من داشتم میرفتم سمت در، کالین طبق معمول اونجا وایستاده بود که واسه خداحافظی منو ببوسه و بغل کنه و هنوز پیژامه و یه روبدوشامبر تنش بود. وقتی که اون منو بغل کرد من زیرچشمی یه نگاه کردم که ببینم بچه ها حواسشون هست یا و نه و بعد پیژامشو کشیدم جلو دستمو بردم تو شرتش. دو تا از انگشتما کردم تو کسش و اون تو میچرخوندم و با شستم با چوچولشو میمالیدم. در گوشش گفتم: "خبر داری که ما 36 ساعتو بدون اینکه هیچ لباسی بپوشیم گذروندیم؟"
"آره، خیلی هم باحال بود. دفعه دیگه که دخترا خونه نبودن هم باید این کارو بکنیم."
"خوب، میدونی، اونا خیلی دوست دارن که برن مامان و دوقلوها رو ببینند..."
"من امشب به مامان زنگ میزنم تا ببینم کی میتونم بفرستمشون اونجا."
"شاید ما بتونیم عضو یکی از انجمن های برهنه گرایی بشیم."
"مگه این که تو خوابت ببینی." اون دستمو از تو شرتش کشید بیرون و منو یه خورده هل داد عقب و گفت: "ما این کارمونو شب تموم میکنیم، حالا برو بیرون."
همین که از در رفتم بیرون داد زدم: "خداحافظ دخترا."
"خداحافظ دایی بابی."
من تازه با یه فنجون قهوه ریخته بودم و پشت میزم نشسته بودم که پیترسون اومد تو اتاقم. اون شروع کرد که یه چیزی بهم بگه و بعد وایستاد و یه نگاه به من کرد.
"رابرت، با این لبخند مسخرت شبیه دهاتیای عقب افتاده شدی."
من دستامو گذاشتم پشت سرم و به صندلی تکیه دادم :"به خاطر اینکه اندازه یه عقب افتاده دهاتی خوشحالم، قربان."
اون لبخند زد وگفت:"خوبه، خوشحالم که میبینم همه چی داره بهتر میشه."
همون موقع خانم جنینگ اومد تو و یه دسته برگه رو انداخت رو میزم و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: "بعضیا این آخر هفته خوش شانس بودند." و چرخید و از اتاق رفت بیرون. پیترسون که داشت قهقهه میزد هم دنبال اون رفت بیرون.
اون روز بعدازظهر ما کارای معمولی که همیشه تو روزای وسط هفته انجام میدیم رو انجام دادیم. موقع شام همه درباره روزشون با هم صحبت میکردند و شوخی میکردند و واسه فرداشون برنامه ریزی میکردند. بعد از شام، بچه ها خیلی زود تکالیفشون رو انجام دادند و بعد چهارتایی باهم یه بازی کردیم و بعد دخترا فرستادیم تو اتاقشون تا بخوابند.

وقتی که ما کاملا مطمئن شدیم که دخترا خوابشون برده، من داشتم میرفتم سمت اتق خواب خودم که کالین دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. همزمان که اون داشت لباساشو در میاورد شروع کرد به حرف زدن.
"بابی، ما باید صحبت کنیم."
"من متنفرم از این بخش."
"فقط دهنتو ببند و گوش بده. من یه تصمیمی گرفتم. از این به بعد، تو هیچ جا به غیر از تو تخت با من نمیخوابی. اگه تو شبا تو یه اتاق دیگه باشی من دیوونه میشم، من میخوام که تو اینجا کنار من باشی."
"پس مگان و مالی چی میشن؟"
"یه دقیقه راجع بهش فکر کن. اونا همیشه قبل از ما میخوابند و بعد از ما از خواب بیدار میشند و اگه ما مراقب باشیم اونا چیزی نمیفهمند."
"پس کارتون نگاه کردن شنبه صبح چی؟"
اون رفت تو تخت و پتو رو کشید رو خودش و گفت: "ما حالا چهار روز وقت داریم و تا اون موقع یه فکری درباره آخر هفته ها میکنیم. خوب نظرت چیه؟"
خیلی طول نکشید فکر کردن من دربارش.
"باشه، فقط من یه شرط دارم. باید به من قول بدی که تو تخت هیچ لباسی نپوشی، هیچی."
اون یه لبخند زد و پتوشو زد کنار و موهای پرپشت کسشو بهم نشون داد. "قبوله، حالا لباساتو در بیار و بیا اینجا."
من رفتم رو تخت و نشستم بین پاهاش و آروم گفتم: "من باید خوشبختترین زن جهان باشم."
دو هفته بعد واسه من مثل یه رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. تو طول روز ما تمرکزمون رو دخترا بود و میخندیدیم و شوخی میکردیم و تو تکالیفشون کمکشون میکردیم. پروژه بزرگ خانواده این بود که به مالی یاد بدیم که چجوری دوچرخه سواری کنه. من و کالین برنامههفتگی رو خوب دنبال میکردیم و هر شب با هم سکس داشتیم و بیشتر شبا بیشتر از یه بار سکس میکردیم. ما حتی یه جوری تونستیم برنامه صبحاس شنبه و یکشنبه رو هم ردیف کنیم. ولی بعد مشکلات اومد سراغمون.
کالین به شدت شونه منو تکون داد و از خواب بیدارم کرد و با ترس در گوشم گفت: "بابی، تو باید از اتاق بری بیرون و باید ساکت بری بیرون."
من برگشتم تا به اون نگاه کنم و وحشت زده شدم از چیزی که دیدم. مگان و مالی به نظر خواب بودند و انگار تو این جهان نبودند و رو تخت بین من و کالین دراز کشیده بودند. من خیلی آروم از تخت اومدم پایین و لباسامو برداشتم و چهار دست و پا از اتاق رفتم بیرون.
موقع صبحونه، کالین انقدر استرس داشت که همش همه چیز از دستش میوفتاد و منم حال بهتری نداشتم. جلوی در من ازش پرسیدم: "به نظرت اونا من رو رو دیدند؟"
"نمیدونم، ولی ما باید یه فکر بهتر در این باره بکنیم. حالا برو تا دیرت نشده."
شب بعد از شام، کالین واسه دسر واسمون کیک لیمویی آورد که واسه یه روز بین هفته یه خورده غیر معمول بود. همین که میخواستیم شروع به خوردن کنیم، کالین گفت: "دخترا، ما باید راجع به یه موضوع با هم صحبت کنیم." ما هر سه تامون به دقت به کالن نگاه کردیم چونکه میدونستیم که کالین راجع به چی میخواد صحبت کنه و قراره که این یه گفت و گوی جدی باشه.
"دایی بابی تون و من امروز با هم صحبت کردیم. بابی خیلی از اینکه اتاق مالی رو گرفته و مگان باید اتاقشو با اون شریک بشه ناراحته و علاوه بر اون اتاق مالی یه جورایی واسه یه آدم بزرگ کوچیکه. به خاطر همین، بابی داشت فکر میکرد که واسه خودش یه خونه بگیره. من بهش گفتم که ما باید راجع به این تصمیمش با دخترا صحبت کنیم."
اونا بلافاصله داد زدن که: "نه! تو نمیتونی بری؛ ما میخوایم که تو اینجا بمونی."
"خوب شماها میتونید به ما کمک کنید که به یه راه حل برسیم؟"
جفتشون شروع کردند به فکر کردن. یک دفعه مالی یه لبخند بزرگ زد و گفت: "دایی بابی، اتاق خواب مامان خیلی بزرگه و اون یه تخت بزرگ هم داره. چرا تو پیش اون نمیخوابی؟"
"چرا به فکر خودم نرسیده بود. این خیلی ایده خوبیه، ولی باید ببینیم نظر مامانتون چیه؟"
"مامان اشکالی نداره، دایی بابی با شما بخوابه؟"
"منم نمیخوام که اون از اینجا بره، پس منم موافقم، ما یه چند روز این کارو امتحان میکنیم تا ببینیم جواب میده یا نه."
"ایول، تو با مامان میخوابی دایی بابی."
اونا رفتن سمت اتاقشون تا وسایل مالی رو برگردونند تو اتاقش. من خم شدم و صورت کالینو بوسیدم و پرسیدم: "از کجا میدونستی که باید این کارو بکنی؟"
اون یه لبخند زد و گفت: "وقتی که بچه دار بشی این چیزا رو خود به خود میفهمی."
من اون شب بدون ترس و به طور دائمی رفتم تو تخت کالین که الن دیگه تخت جفتمون بود. مالی هیچ وقت چیزی نگفته بود، ولی میشد فهمید که چقدر خوشحاله که برگشته تو اتاقش. همه چیز واسه همه بهتر شده بود.
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم
تقریبا یه ماه بعد من از خواب بیدار شدم و دیدم که تو تخت تنهام و صداهای عجیبی از دستشویی میاد. من بلند شدم و رفتم دیدم که کالین رو زانوهاش نشسته و سرش تو دستشوییه. دویدم سمتش و با ترس پرسیدم: "حالت خوبه؟"
"به نظر میاد که خوب باشم؟ برو بیرون، من نمیخوام که تو اینو ببینی."
"ولی..."
"فقط برو بیرون...اوه خدا..." بعد از این حرفش اون بالا آورد."برو!!!"
من رفتم بیرون و رو تخت نشستم و میشنیدم که تو ده دقیقه بعدی صداهای ناجوری از توالت میاد. بالاخره صدای سیفون و شستن دهن کالین اومد. اون اومد تو اتاق و کنار من نشست، صورتش بی حال بود و چشاش قرمز شده بود.
"عزیزم، حالت خوبه؟"
اون سرشو چرخوند سمت من و گفت: "آره، راستشو بخوای همه چیز خوبه، دیگه از این بهتر نمیشه."
"چی شد؟ چه خبر شده؟"
"خوب، بیا یه دقیقه بهش فکر کنیم. عادت ماهانه من سه هفته به تاخیر افتاده و چهار روزه که صبحا دارم دل و رودمو میریزم بیرون. اگه خوب نشونه های دو دفعه قبلی رو یادم باشه، به احتمال زیاد من حامله ام."
"چی؟ چجوری؟ کی؟"
"چجوریشو بهتره که خودت بدونی، و این که کی، به نظرم اولین دفعه ای که سکس کردیم."
"حالا مطمئنی؟"
"نمیتونم صد در صد بگم تا وقتی که آزمایش ندادم، ولی آره، من تقریبا مطمئنم که ما قراره بچه دار بشیم."
من اونو هل دارم رو تخت و پاهاشو از هم باز کردم و کیرمو کردم تو کسش. وان جیغ زد: "بابی... چی کار میکنی...وای خدا...بابی تو... اوه خدا، اوه بکن... واینستا." اون دستاشو گذاشت رو کون من و منو سمت خودش فشار میداد و همزمان میگفت که سریعتر و محکمتر بکنمش. فقط فکر کنم 9 بار یا 10 بار تو کسش تلمبه زدم که جفتمون جیغ زدیم و ارضا شدیم. ما همونجا دراز کشیدیم و نفس نفس میزدیم. بعد از این که نفسمون جا اومد، کالین برگشت و با یه قیافه متعجب به من نگاه کرد.
"این چه کاری بود که کردی؟"
"اگه الان حامله نباشی، من میخوام مطمئن شم که حتما حامله میشی."
"یعنی این معنیش اینه که با اینکه داری بابا میشی موافقی؟"
"تو چجوری ممکنه که فکر دیگه ای بکنی؟"
اون منو بغل کرد و در گوشم گفت: "من فقط باید ازت میشنیدم که اینو میگی."
وقتی که کالین یچه ها رو واسه مدرسه آماده میکرد، من زنگ زدم به شرکت و واسه اون روز مرخصی گرفتم. با همدیگه ما مگان و مالی رو رسوندیم مدرسه و بعد از داروخانه یه کیت حاملگی گرفتیم و رفتیم خونه. در حالی که دستمون تو دست هم بود دویدیم تو دستشویی. همین که کالین نشست رو توالت و دستشو گذاشت بین پاهاش تا رو کیت بشاشه، من کمربندمو باز کزدم و دستشو گذاشتم رو کیرم. وقتی که کارش تموم شد کالین کیت رو گذاشت یه گوشه و گفت: "ما باید ده دقیقه صبر کنیم."
من اونو بلند کردم و و چرخوندمو و مجبورش کردم رو دستشویی خم بشه. و خیلی با خشونت کیرمو از پشت کردم تو کسش. اون بلافاصله شروع به حرکت کردن با ریتم حرکت من کرد و هیچ کدممون به این که اون یکی داره ارضا میشه توجه نمیکردیم. تنها چیزی که الان میخواستم این بود که یه بار دیگه هم اسپرممو تو کس خواهرم خالی کنم. صدای جیغمون به خاطر فضای کوچیک بازتاب میشد و زیاد میشد. اون برگشت و لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت: "فکر کنم حامله شدن خیلی به نفع من شده."
کالین کیت رو برداشت بهش نگاه کرد و گفت:"مثبته."
بعد از اینکه نتیجه تست حاملگی رو فهمیدیم، ما بقیه صبحو تو تخت با هم آروم و بااحساس و بامحبت با هم عشق بازی میکردیم. بعد از ظهر ما لباس پوشیدیم و رفتیم دنبال دخترا و کالین به دکتر زنگ زد. اون یه قرار واسه یه روز تو همین هفته گذاشت تا آزمایش رسمی رو انجام بده ولی واسه ما مهم نبود، ما از قبل میدونستیم.
چند هفته اول ما خیلی خوشحال بودیم. وقتی که کالین حواسش نبود، من مهش نگاه میکردم و میدیدم که کالین داره زیر شکمشو، جایی که بچمون داشت رشد میکرد رو میماله. دوستامون و همسایه هامون وقتی با ما روبرو میشدند به ما لبخند میزدند جوری که انگار یه چیز متفاوتی از ما میدونند.
از ماه سوم شکم کالین داشت کم کم حاملگیشو نشون میداد و ما باید یه جوری مردمو از حاملگی کالین باخبر میکردیم. از اونجایی که هیچ کس تو سن میگوئل، نمیدونست که ما خواهر و برادریم، ما تصمیم گرفتیم که حاملگی رو نه قایم کنیم و نه همه جا خبرشو پخش کنیم، ولی اگه کسی پرسید جواب بدیم که: بله، کالین حامله است و ما خیلی از این بابت خوشحالیم. اجازه بدیم که شایعات خودش راهشونو پیدا کنند...دوست پسر اون زن بیوه اونو حامله کرده. در مورد اداره هم، وقتی که کالین واقعا نشون میداد که حاملست، یه روز مجبورش کردم که بیاد واسه نهار دنبام. یه ساعت بعدش وقتی برگشتم، همه تو ساختمون میدونستند که من قراره پدر بشم و خانم جنینگز داشت از الان واسه حموم بچه برنامه ریزی میکرد.
ولی خانواده یه مساله متفاوت بود.
کالین از لباسای بارداری متنفر بود، و همیشه لبلسای گشاد میچوشید. وقتی که شکم کالین انقدر گنده شد که لباس گشادم نمیتونست چیزی رو مخفی کنه، ما تصمیم گرفته که وقتشه که دخترا رو با خبر کنیم. یه شب بعد از شام، اون واسمون کیک لیمویی آورد دوباره.
"دخترا، ما باید صحبت کنیم."
مگان و مالی سر جاشون خشکشون زد؛ اونا به کالین خیره شده بودند و منتظر بودند که ببینند چی میگه.
"شما دخترا خیلی زود دارید بزرگ میشید؛ شما قراره که سال دیگه تو کلاس دوم و سوم باشید. شما دیگه بچه های کوچیک من نیستید. دایی بابی تمام روزو تو ادارست و شما هم مدرسه اید و من تو خونه تنها میمونم. شما میدونید که من چقدر بچه های کوچیکو دوست دارم، به همین خاطر داشتم فکر میکردم که... نظر شما چیه اگه مامان بخواد یه بچه دیگه بیاره؟"
دخترا جفتشون شروع به جیغ زدن و خوشحالی کردن کردند."این خیلی عالیه. چند وقت دیگه میتونیم بچه داشته باشیم؟" مگان یه نگاه به من و بعد به مادرش کرد و گفت: "دایی بابی چی میشه، اونم اینجا زندگی میکنه. نظر اون چیه؟"
"من موافقم، به نظرم بچه یه فکر خیلی عالیه."
"خوبه. من میرم اتاقمو تمیز کنم تا اون بتونه تو اتاق من بخوابه."
"لازم نکرده، اون قراره تو اتاق من بخوابه."
دخترا در حالی که هنوز سر اینکه بچه کجا بخوابه بحث میکردند راه افتادند سمت اتاقشون که مالی برگشت و داد زد: "ما یه خئاهر میخوایم، برادرا به درد نخورن" و دوباره رفت. من یه نگاه تحسین آمیز به کالین کردم و گفتم: "تو خیلی واردی تو این کار."
" نگران نباش، یه سال دیگه تو هم میتونی حتی تو خواب این کارا رو انجام بدی."
قدم بعدی کنار اومدن با مامان و دوقلوها بود. هر دو هفته یک بار، مامان یا یکی از دوقلوها یا همشون میومدندو به ما یر میزدند. اونا راجع به حال من بعد از قضیه باربارا نگران بودند و میخواستند مطمئن بشن که همه چی خوبه. وقتی که شکم کالین شروع کرد به جلو اومدن، ما شروع کردیم به بهونه آوردن تا جلوی اومدن اونا رو بگیریم.
تو ماه هفتم، شکم کالین خیلی گنده شده بود. اون موقعی که مگان و مالی رو هم باردار بود همینجوری شده بود.
دیگه به یه جایی رسیده بودیم که دیگه نمیتونستیم قضیه رو از مامان و دوقلو ها مخفی کنیم. به خاطر همین شتبه صبح، مگان و مالی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم سمت سانتا ترزا.
وقتی که جلوی خونه مامان پارک کردیم، به محض این که ماشین وایستاد مگان و مالی از ماشین پیاده شدند و دویدند سمت در خونه و داد زدند: "مادر بزرگ، مادر بزرگ، ما اینجاییم." من رفتم اون طرف ماشین تا به کالین کمک کنم که از ماشین پیاده بشه که دیدم جیمی اومد بیرون. اون یه نگاه به کالین کرد و بعد سرشو برگردوند و داد زد: "مایک، سریع بیا اینجا."
جیمی و مایک ما رو نگاه میکردند، کالین دست منو گرفته بود که نیفته و با هم از پله های خونه ای که توش بزرگ شده بودیم رفتیم بالا. خواهر اونا لباسای عجیبی پوشیده بود امروز، اون یه شلوار ورزشی گشاد پوشیده بود و واسه بالا تنه یکی از تی شرتای من و یه سویشرت از دوران دانشگاه که زیپش باز بود چون شکمش انقدر گنده بود که بسته نمیشد. اون لباساشو با پوشیدن یه کلاه بیس بال کامل کرده بود.
کالین مجبور بود واسه اینکه پله هارو بیاد بالا دست منو بگیره. مایک اومد پایین و دست کالین رو گرفت تا بقیه راهو کمکش کنه. وقتی که به جیمی رسیدیم من شنیدم که اون میگه: "من نمیتونم صبر کنم که ببینم چی میخواید بگید."
     
  

 
عجب داستانی !
کلی حال کردیم بازم ادامه بده دمت گرم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
hasanyousofi: عجب داستانی !
کلی حال کردیم بازم ادامه بده دمت گرم
خیلی سپاسگذارم از نظرتون
     
  
مرد

 
قسمت سیزدهم

وقتی که همه نشستیم، جیمی و مایک و زن هاشون به کالین خیره شده بودند. بالاخره زن جیمی می لین گفت: "تو باید یه ساعتی رو تو راه بوده باشی، احتمالا باید بری دستشویی و وقتی برگشتی میتونیم صحبت کنیم. جیمی برو بیرون و مادرتو بیار... و به بچه ها بگو که بیرون بمونند."
مامان بعد از دختر مارک پاتریسیا که الان سه سالش شده بود اومد تو. پاتریسیا دوید سمت من دستاشو باز کرد تا بغلش کنم. مامان لبخندی به ما زد ولی بقیه همه ناراحت بودند و داشتند به من نگاه میکردند.
"چه چیزی مهمی هست که بچه ها باید بیرون بمونند؟ کالین کجاست؟"
"اینجام مامان، من رفته بودم دستشویی."
کالین اومد تو اتاق و اومد کنار من نشست و دست منو گرفت. مامان یه نگاه به کالین کرد و از چیزی که دید چشاش از حدقه داشت میزد بیرون. اون دو قدم رفت عقب و رو مبل افتاد، دهنش از تعجب باز مونده بود نگاهش به شکم کالین قفل شده بود. بعد از چند دقیقه سکوت کر کننده مامان گفت:
"کالین، چیزی هست که بخوای به ما بگی؟"
"مامان...جیمی...مایک...من حامله ام."
"اینو که خودم میبینم، کور که نیستم. میتونی توضیح بدی؟ که بابای این بچه کیه؟"
"منم"
یک دفعه همه سرشون چرخید سمت من و دهنشون از تعجب باز مونده بود. زن مایک، شارون اولین کسی بود که تونست حرف بزنه: "ببخشید، چی گفتی تو الان؟"
"من گفتم که، من بابای بچه ام. من و کالین داریم بچه دار میشیم...باهم."
همه یه نگاه به مامان کردند. رنگ صورت اون مثل گچ سفید شده بود و گفت:"وای خدای من." و سرشو گرفت بین دستاش. بعد از یه وقفه طولانی اون سرشو آورد بالا و سرشو به شدت تکون میداد. مامان چند تا نفس عمیق کشید که به نظر اونو آروم تر کرد و چند دقیقه به کالین خیره شد و بعد پرسید: "واسه چی؟"
کالین دست منو تو دستش فشار داد و گفت: "واسه این که من عاشق اونم."
مامان به من نگاه کرد و گفت: "بابی؟"
"مامان، من کالین رو بیشتر از زندگیم دوست دارم."
بعد از یه سکوت طولانی، مامان که مثل این که تسلیم شده بود وایستاد. اون اومد سمت ما و دستشو دور هر دو تامون حلقه کرد. "من نمیفهمم که اینجا چه خبره، من فقط دعا میکنم که شما بچه ها بدونید که چه کاری دارید میکنید. من نمیخوام که هیچ کس آسیب ببینه. کی بچه به دنیا میاد؟"
"سوم ژانویه."
"روز تولد پدربزرگتون، این خیلی خوبه."
تو این مدت جیمی و مایک در گوش هم پچ پچ میکردند. بالاخره مایک سوالشو پرسید:
"بچه ها ببینید، کی شما... اوم... اولین بار... اولین اولین بار...اوه... میدونید...اولین بار...اوم...اوه."
"جیمی سوال اونو تموم کرد."اولین بار کی شما اون کارو انجام دادید؟"
کالین به شکمش یه نگاه کرد و بعد به دوقلوها و لبخند زد. "همین مارس، چرا میپرسید؟"
جیمی خنده ای کرد و مایک گفت: "لعنتی." مایک کیف پولشو در آورد و پنج تا یه دلاری شمرد و داد به جیمی که داشت به پهنای صورتش میخندید. مامان که داشت همه اینا رو نگاه میکرد پرسید: "معلومه چه خبره؟"
مایک که قیافه خجالت زده داشت گفت: "اوه...خوب اوم، وقتی که ما دبیرستانی بودیم من با جیمی سر پنج دلار شرط بستم که کالین و بابی اون کارو میکنند."
"مایکل توماس اوکانر! این یه چیز خیلی به درد نخوره که داری راجع به خواهرت میگی!"
"اوه بی خیال مامان. تا قبل از اینکه کالین با بیل آشنا بشه، اونو بابی تقریبا همیشه با هم بودند. نصف دبیرستان فکر میکردندکه اونا با هم رابطه دارند."
مادرمون جوری شد که انگار میخواست قش کنه.
"جیمز، این راسته؟"
حالا نوبت جیمی بود که خجالت زده بشه قیافش."آره مامان، ولی من اینطور فکر نمیکردم. یادته که من شرطو بردم."
یکی از چیزایی که جیمی خیلی توش وارد بود آروم کردن اوضاع تو شرایط بحرانی بود، مخصوصا وقتی که پای پدر و مادرمون در میون بود. اون بلند شد و اومد سمت مامان و دستشو گذاشت دور گردن مامان و کالین و با لبخند گفت: "آروم باش مامان. یه نگاه به کالین بکن، میتونی از صورتش بفهمی که اون چقدر خوشحاله...و همینطور این داداش خل و چل من. همه چیز درست میشه. از اون گذشته، از اون گذشته تو قراره که یه نوه دیگه داشته باشی." اون با همون لبخندش خم شد سمت من و درگوشم جوری که کس دیگه ای نتونه بشنوه گفت: اگه کاری بکنی که اون ناراحت بشه من میکشمت."
من میدونستم که اون این حرفو جدی زده.
منم در گوشش گفتم: "اگه من یه کاری کنم که اون ازم ناراحت بشه خودم واست تفنگو پر میکنم."
"خوبه که همدیگه رو میفهمیم."
وقتی که میخواستیم نهار بخوریم هنوز تنش بین ما احساس میشد ولی وقتی مامان نشون داد که داره این شرایطو قبول میکنه، کم کم شرایط آروم شد. بعد از نهار، کالین، مامان، شارون و می لین موندند تو آشپزخونه و شروع کردن به حرف زدن با هم احتمالا درباره حاملگی کالین. من و دوقلوها هم رفتیم بیرون خونه رو پله ها نشستیم تا مراقب بچه ها باشیم. جیمی در حالی که حواسش به بگه ها بود و به من نگاه نمیکرد گفت: "تو اصلا نمیدونی که داری چکار میکنی، میدونی؟"
"احتمالا نه، ولی من و کالین هیچوقت مثل الان خوشحال نبودیم."
"فقط یادت بمونه که چی بهت گفتم."
"نگران نباش، یادم میمونه."
مایک سرشو برگردوند و یه نگاه جدی به من کرد و گفت: "اجازه نده که کالین این مدت از خونه بیاد بیرون وگرنه کاری میکنم که پشیمون بشی."
این آخرین باری بود که جیمی و مایک درباره حاملگی چیزی گفتند.
خیلی زود هوا شروع به تاریک شدن کرد و ما دخترا رو راه انداختیم وآماده برگشتن سمت سن میگوئل شدیم. دخترا رو صندلی عقب متشین نشسته بودند و من و کالین تو پیاده رو داشتیم خداحافظی میکردیم. جیمی و مایک با من دست دادند و کالین رو بغل کردند و برگشتند تو خونه. مامان واسه یه مدت طولانی کالینو بغل کرد و بعد یه چیزی درگوشش گفت که باعث شد جفتشون لبخند بزنند. بعدش اون منو بغل کرد و در گوشم گفت: "من میدونم که اون بزرگترین بچمه ولی در هر حال اون بچه منه، فقط کاری کن که اون خوشحال باشه."
"حتما مامان، قول میدم."
همین که راه افتادیم، کالین دستشو آورد جلو و دست منو گرفت. من یه نگاه بهش کردم و دیدم که قطره های اشک از صورتش سرازیر شده.
"چی شده عشقم؟"
"من میدونم که مامان ناراحته، ولی مامان و دوقلو ها سعی کردند اینو قبول کنند و منم خیلی اونا رو دوست دارم...ما خوش شانس ترین آدمای رو زمینیم که خانواده به این خوبی داریم. من نمیدونم ما چه کار میتونستیم بکنیم اگه اونا ما رو قبول نمیکردند." من هیچی نگفتم، فقط سرمو به علامت تایید تکون دادم و سعی کردم که اشکم در نیاد.
وقتی که رسیدیم خونه از ساعت خواب دخترا گذشته بود. پس ما آروم اونا رو بردیم تو تختشون و بعد رفتیم تو تختمون. از همون اول، کالن میدونست که وقتی که شرتشو در کیاره من چقدر هیجان زده میشم، به همین خاطر هرشب اون واسه من یه استریپ تیز شخصی اجرا میکرد. فقط الان چون اون نمیتونست بدون اینکه تعادلشو از دست بده خم بشه، من مسئولیت خوش آیند در آوردن شرتشو بر عهده گرفته بودم. اون به قولش به من پابند مونده بود و هیچ وقت تو تخت هیچ لباسی نمیپوشید.
وقتی که لباساشو در آوردیم، کالین گوشه تخت نشست و منم کشید سمت خودش تا روبروش بشینم. اون در حالی که داشت تو چشای من نگاه میکرد، لبخند زد و شروع کرد به باز کردن کمربندم و باز کردن شلوارم. اون دستشو کرد تو شلوارم و کیرمو گرفت تو دستش و با اون یکی دستش شلوار و شرت منو میکشید پایین.
کیر من الان دیگه مثل سنگ سفت شده بود و داشت مستقیم به سقف اشاره میکرد. اون با یه دستش تخمای منو گرفت و اون یکی دستش رو کیرم بالا و پایین میرفت. اون دستشو رو کیرم نگه داشت و سرشو آورد پایین تا جایی که سر کیرم رسید به ورودی دهنش. اون یه لحظه همون جا صبر کرد تا من بتونم گرمای نفسشو حس کنم و بعد بقیه کیرمو کرد تو دهنشو شروع کرد به ساک زدن. اون تا جایی که سر کیرم به سقف دهنش میخورد کیرمو تو دهنش جا داد و همزمان با زبونش کیرمو ماساژ میداد.
کالین کنار تخت نشست تا وزن بچه بیفته رو پاهاش و آروم شروع کرد به بالا و پایین کردن سرش و ساک زدن کیر من. اون تو چشای من نگاه کرد و گفت: "نمیدونم چرا از وقتی که حامله شدم هر چی آبتو میریزی تو من سیر نمیشم. وقتی که من مگان و مالی رو باردار بورم اینجوری نبود ولی الان بعضی موقع ها حس میکنم که اگه نتونم آبتو تو کسم احساس کنم دیوونه میشم." اون اینو گفت و خودشو کشوند رو تخت و وقتی که داشت این کارو میکرد من بقیه لباسامو درآوردم.
عشقبازی با یه زن تو مراحل آخر حاملگی خیلی مهارت میخواد تو حالت خوبش و بعضی موقع ها که تقریبا غیر ممکنه.
کالین رو زانوهاش نشسته بود و پشتش به من بود. اون همه بالش ها رو گذاشت رو هم و خم شد و شکمشو گذاشت رو اونا و پاشهاشو از هم باز کرد. من اومدم پشتش و آروم کسشو میمالیدم و کسشو انگشت میکردم.
در حالی که دو طرف کونشو گرفته بودم سر کیرمو گذاشتم دم کسش و آروم شروع کردم به کردن کیرم تو کسش. اون به آرومی ناله میکرد. فقط وقتی نالش وایستاد که من تا جایی که میشد کیرمو تو کسش فرو کرده بودم. من خم شدم تا جایی که سینم به پشتش رسید. من دو تا دستمو بردم و رسوندم به شکمش و شروع کردم به آرومی ولی عمیق به تلمبه زدن تو کسش و اونم خودشو سمت من میداد. من با یه ریتم آروم و مداوم تو کسش تلمبه میزدم تا وقتی که احساس کردم دارم به ارضا نزدیک میشم. من شروع کردم به بالا بردن سرعتم تا جایی که داشتم با تمام توانم اونو میکردم. من دستمو بردم تو موهای کسش و دنبال چوچولش میگشتم. بالاخره پیداش کردم و اونو بین شستمو انگشت اشارم گرفتم. وقتی که چوچولشو گرفتم و کشیدم کالین به ارگاسم رسید و دیواره های کسش به کیرم فشار میاوردند. این باعث شد که من به اوج برسم و شروع کردم به لرزیدن و آبمو ریختم تو کس خواهرم.
ما همونجور که هنوز کیرم تو کسش بود دراز کشیدیم سعی میکردیم که نفسمون جا بیاد. وقتی که کیرم خوابید و افتاد بیرون، کالین رفت زیر پتو گفت: "عشقم، من خیلی خستم، بیا بگیریم بخوابیم."
     
  

 
سلام ممنون از داستان بسیار قشنگتون میشه ادامشو بزارین صبرم تموم شده
....
     
  
مرد

 
deaddreagon: سلام ممنون از داستان بسیار قشنگتون میشه ادامشو بزارین صبرم تموم شده
سلام ممنون از نظرتون چشم
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم
به خاطر این که روزای آخر حاملگی کالین بود و ما نمیتونستیم مسافرت بریم، قرار شد که جشن شکرگذاری امسال تو خونه ما برگذار بشه. همه به سمت سن میگوئل حرکت کردند و صبخ زود رسیدند. دختر مایک، پاتریسیا جدیدا از تخت نوزادیش به یه تخت واقعی نقل مکان کرده بود و به خاطر همین اونا تخت قبلی رو واسه بچه ما آورده بودند. مامان، شارون و می لین رفتند تو آشپزخونه و مشغول درست کردن شام شکرگذاری شدند. اونا انقدر غذا درست کرده بودند که میشد باهاش یه روستای کوچیکو غذا داد. مایک کل صبحو مشغول سرهم کردن تخت بود و کالین به من و جیمی گفته بود که جعبه های لباسای نوزادی رو از زیر شیروونی و تو گاراژ بیاریم. بچه ها هم کل روزو تو حیاط پشتی مشغول بازی بودند.
بعد از شام، بزرگا تو اتاق نشیمن با هم مشغول صحبت بودند و بچه ها تو کل خونه میچرخیدند و بازی میکردند. من و کالین رو مبل نشسته بودیم و دست همو گرفته بودیم که پاتریسیا اومد و نشست رو پای من. اون منو بغل کرد و بعد خودشو دراز کرد و عمه کالینش رو هم بغل کرد. بعد سرشو گذاشت رو شکم کالین و بلافاصله خوابش برد.
خاطرات خانوادگی واسه یه همچین دورهمی هایی ساخته شدند و اغلب من و کالین حسرت اینو میخوردیم که چرا به مامان و دوقلوها نزدیکتر نیستیم. با اینکه فقط یه ساعت با ماشین فاصلمون بود، واسه این که بخوای بری یه سری بهشون بزنی و یه قهوه بخوری خیلی دور بود. ولی با این حال، از این نظر که همه جمع میکردند ومیرفتند بعد مهمونی و خونه آروم میشد، خوب بود.
واسه یه مدت من نگران این بودم که نسبت به زنای حامله عقده سکسی پیدا کردم. ولی بعد از چند وقت فهمیدم که عقده من زنای حامله نیستند، و فقط یه زنه، کالین. اون موقع نصف زنای تو اداره حامله بودند، ولی هیچ حسی راجع بهشون نداشتم. به نظر میومد که تنها چیزی که من میخوام اینه که خواهر حاملمو بکنم. هر دفعه که اونو میکردم، بیشتر حوس کردنشو میکردم. و کالین، همونقدر که من اونو میخواستم، اونم منو میخواست.
توی ماه آخر حاملگی سکسمون بیشتر و شدیدتر شده بود، ساک زدن و کس کردن حداقل دو بار در روز. سکسمون انقدر قوی و خوب بود که باعث میشد موهای یه مرد کچل شروع به رشد کنه. چند بار کالین دخترا رو فرستاد بیرون تا با بچه های همسایه بازی کنند، تا من بتونم اونو قبل از این که شروع به درست کردن شام کنیم، بکنم. ولی این چیزی نبود که من بیشتر درباره اون دوره زندگیمون یادم میومد.
بعد از ظهرها اون رو مبل دراز میکشید و سرشو میذاشت رو پای من. ما یا تلویزیون میدیدیم یا کتاب میخوندیم و بچه ها رو زمین مینشستند و تکالیفشونو انجام میدادند. ما چهار نفر انقدر به هم وابسته شده بودیم که هیچ کدوم نمیتونستیم تو یه اتاق دیگه باشیم واز هم جدا باشیم. این لحظات آر.م بود که من بیشتر از هر چیزی دوست داشتمش.
بعد از عید شکرگذاری، کالین توی طول روز خسته میشد و احتیاج به استراحت داشت. تو چند هفته آخر اون به جز واسه دیدن دکتر از خونه بیرون نمیرفت. اون فقط بعضی موقع ها در حالی که یه دستش پشتش بود دور خونه قدم میزد. وقتی که میخواست نشسته بود یا من و یا مگان و مالی دو تایی باید کمکش میکردیم تا بتونه بلند شه.
یه روز من رفتم تو اتاق نشیمن و دیدم که کالین با یه قیافه عصبانی وسط اتاق وایستاده. اون یه نگاهی به من کرد و یواش گفت: "اینا همش تقصیر تو هستش... تو این کارو با من کردی. اگه این بچه زودتر به دنیا نیاد، من مجبورم خودم دستمو بکنم تو کسمو بکشمش بیرون."
من و دخترا خونه رو واسه کریسمس تزئین کرده بودیم، و تمام کارها رو با نظارت و راهنمایی های آشکار کالین انجام داده بودیم. اون روزا خوشحال ترین روزای عمرمون بود. خنده و آواز خوندن و رقصیدن...بله، بعضی موقع ها تو زندگیتون مجبورید با زنی که دو هفته مونده که بچه شما رو به دنیا بیاره آروم برقصید.
بالاخره شب کریسمس رسید و ما آخرین کارهامونو واسه آماده شدن واسه فردا تموم کردیم. مگان و مالی واسه بابانوئل شیر و کلوچه و واسه گوزن های شمالی جو دوسر گذاشتند. ما دخترا رو بغل کردیم و بعد فرستادیمشون تو تختشون. جلوی در اتاق دخترا وایستادند و در حالی که به من و کالین اشاره میکردند، در گوشی حرف میزدند. بالاخره اونا برگشتند سمت ما، مگان، مالی رو هل داد جلو خودش و گفت: "تو انجامش بده."
مالی چند تا نفس عمیق کشید تا بتونه جراتشو بالا ببره و مگان از پشت سرش میگفت: "زود باش، ازش بپرس." بالاخره اون شروع به صحبت کرد.
"دایی بابی، میشه یه چیزی ازت بپرسم؟"
من خودمو واسه این آماده کرده بودم.
من هفته ها واسه جواب این سوال فکر کرده بودم. "آره بچه ها بابانوئل واقعا وجود داره." من خوب به این سخنرانی فکر کرده بودم و دلایل منطقی واسه اثبات حرفم پیدا کرده بودم. "معلومه عزیزم، شما دخترا هرچی بخوایند میتونید از من بپرسید."
دخترا یه نگاهی به هم کردند و دو باره به من نگاه کردندو بعد مالی پرسید.
"ما دیگه نمیخوایم تو رو دایی بابی صدا کنیم. میشه از این به بعد بابا صدات کنیم؟"
من واسه این سوال آماده نبودم.
من از این سوال شوکه شده بودم. من دو تا دخترا کشیدم تو بغل خودم و یه نگاهی به کالین کردم که دهنش از تعجب باز مونده بود و یه قطره اشک رو صورتش نشسته بود. بعد از یه لحظه اون لبخند زد و سرشو به علامت تایید تکون داد.
"مگان...مالی... من خیلی خوشحال میشم اگه شماها منو بابا صدا کنید. به نظرم این یه کادو کریسمس خیلی خوب واسه من باشه."
دخترا شروع کردن به جیغ زدن و خوشحالی کردن و ما دوباره اونا رو بغل کردیم و صورتشونو بوسیدیم و فرستادیمشون تو اتاقاشون. اونا دوباره جلوی در وایستادند و با خنده گفتند:
"مامان، بابا... بهتره شما هم زودتر تا بابانوئل نیومده برید تو تختتون." و بعدش رفتند تو اتاقشون. به محض این که اونا رفتند، من کالینو گرفتم و کشیدم سمت خودم و محکم بغلش کردم. اون موقع دیدم که کالین داره گریه میکنه.
"عزیزم، تو مشکلی با چیزی که دخترا خواستند نداری؟"
"اوه بابی، معلومه که مشکلی ندارم. من خیلی هم خوشحالم از این بابت. مگان به زور بیل رو یادش میاد و مالی هم اصلا هیچ خاره ای از اون نداره. تو تنها پدری هستی که اونا میشناسنش. من فقط اصلا نمیدونستم که اونا دارند به این موضوع فکر میکنند." بعدش اون اشکاشو پاک کرد و لبخند زد و گفت: "مثل اینهک تو قراره بابای بیشتر از یه بچه باشی!"
"همونجوی که به دخترا گفتم، این بهترین کادو کریسمسی بود که من تو عمرم گرفتم."
ما تغریبا یه ساعت تو سکوت رو مبل نشسته بودیم و هم دیگه رو بغل کرده بودیم. من بلند شدم و رفتم یه سر به دخترا بزنم تا ببینم خوابشون برده یا نه. ما شیرو کلوچه بابانوئل رو خوردیم و یه خورده خورده هاشو همونجا گذاشتیم و جودوسر ها رو برگردوندیم تو جعبش.
ما کادوهایی رو که بابانوئل قرار بود بیاره رو آوردیم و گذاشتیمشون زیر درخت کریسمس و سه چهار تا کادو رو که هنوز کادوپیچ نکرده بودیم کادوپیچ کردیم. بعد درای خونه رو قفل کردیم تا بتونیم بریم تو تختمون. بالاخره کارامون تموم شد و ما تو اتاق نشیمن بودیم و تنها چراقی که روشن بودچراغای کوچیک درخت کریسمس بود.
کالین چهار دست و پا جلوی درخت بود و لباس شبش تا بالای کونش رفته بود بالا من پشتش بودم و کیرم بین پاهای از هم باز شدش و تو کسش بود. من خم شدم به جلو دستمو بردم دورش تا بتونم سینه هاشو که تو این چند روز به خاطر اینکه بتونه شیر تولید کنه بزرگ شده بود، رو بگیرم و ماساژ بدم.
بین کل دفعاتی که من و کالین با هم عشق بازی کردیم، این دفعه رو من بیشتر از همه یادم مونده و بیشتر دوست دارم. این سمس نبود، گاییدن نبود، این عشق بازی بود، یه عشق بازی با تموم احساسات. من خیلی سریع تو کسش جلو و عقب نمیکردم و اون یه سکس آتیشی و با هیجان نبود. اون آروم به نرمی بود، هر لمسی و هر احساسی یه توضیحی واسه عشق ما به هم دیگه بود. آه و ناله هامون خیلی کم و مختصرتر از معمول بود. وقتی که جفتمون همزمان ارضا شدیم، خیلی احساس آرومی میکردیم که نمیشد با هیچ چیزی مقایسه اش کرد.
وقتی که کارمون تموم شد، من به کاین کمک کردم تا بتونه بلند بشه، چراغای درخت کریسمسو خاموش کردم و رفتیم تو تختمون. وقتی که من لامپ کنار تختو خاموش کردم، به ساعت نگاه کردم و دیدم که ساعت 12:27 هستش.
ساعت چهار و نیم صبح، من و کالین بچه ها رو بیدار کردیم و سعی میکردیم سریع اونا رو حاظر کنیم، بعد سوار ماشین شدیم و رفتین سمت بیمارستان. دقیقا ساعت 7:03 صبح کالین بچمونو به دنیا آورد، یه دختر خیلی خوشگل.
     
  

 
قشنگ قسمتی بود برای قسمت های بعدی خیلی منتظرم
....
     
  
مرد

 
deaddreagon: قشنگ قسمتی بود برای قسمت های بعدی خیلی منتظرم
ممنون سعی میکنم از این به بعد زودتر آپدیت کنم

jax14: سلام داستان خیلی جالبی بود که ترجمه ی خوبی هم داره
امید وارم ادامه بدی داستان رو
ممنون از نظرتون حتما ادامه میدم و تمومش میکنم.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

کالین

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA