انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

کالین


مرد

 
قسمت پانزدهم

من به محض اینکه به اتاق تحویل بچه رسیدیم، شماره تلفن مادرمو نوشتم و دادم به مگان. یکی از پرستارها به اون کمک کرد تا بتونه به سانتا ترزا زنگ بزنه و این خبر خوب رو به مادربزرگش بده. ساعت 11:30 زن مایک، شارون و دخترش پاتریسیا مامان رو رسوندند به بیمارستان. جیمی و مایک به همراه بقیه بچه ها قرار بود که بعدازظهر راه بیفتند. کالین خوابیده بود و به خاطر همین ما همه رفتیم که بچه رو از پشت چنجره اتاق نگهداری نوزادان ببینیم. مگان و مالی، وقتی که با مادربزرگ و خاله شارونشون صحبت میکردند، منو مدام بابا صدا میکردند. مامان یه نگاهی به من کرد و بعد یه لبخند نصفه و نیمه مثل لبخندایی که کالین یه موضوعی رو تایید میکنه میزنه به من زد.
بعد از چند دقیقه، پرستار گفت که کالین بیدار شده و بچه رو میخوان ببرند پیش اون. ما رفتیم تو اتاق کالین و دیدیم که اون نشسته و بچه رو تو بغلش گرفته. همه اونجا ازدحام کرده بودند تا بتونند جدیدترین عضو خانوادمونو ببینند. پاتریسیا واسه اینکه بتونه روی تخت رو ببینه خیلی کوچیک بود به همین خاطر من بلندش کردم و نگهش داشتم نا بتونه ببینه.
پاتریسیا پرسید: "بچه خیلی خوشگله، اسمش چیه؟"
کالین جواب داد:"خب، ما داشتیم فکر میکردیم که رز خیلی اسم قشنگی هستش."
اون موقع مگان شروع به صحبت کرد:
"نه، اون تو روز کریسمس به دنیا اومدهپس اسمشو میذاریم نوئله."
من و کالین به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.کالین پیشونی بچه رو بوسید و گفت: "دخترا با خواهر جدیدتون آشنا بشید، نوئله رز اوکانر."
مگان و مالی تقریبا از شدت هیجان داشتند میلرزیدند و به پهنای صورتشون لبخند میزدند. پاتریسیا با دقت صورت نوئله رو بررسی کرد و آروم گفت: "اون شبیه عمه کالین هستش...ولی فقط مو نداره."
مامان یه صندلی آورد کنار تخت و خیلی آروم بچه رو از کالین گرفت و نشست. مگان که الان 8 سالش بود و مالی 7 ساله و پاتریسیای 3 سله دور مامان میچرخیدند و همین طور به نگاه کردن به بچه ادامه دادند تا اون خوابش برد. مامان به بچه ها که دور اون وایستاده بودند و بعد به بچه تو بقلش نگاه کرد و بعد سرشو آورد بالا و گفت: "وقتی که حرف از بچه درست کردنه، بچه های من خیلی خوب عمل میکنند."
همه به نوبت حداقل یک دقیقه نوئله رو تو بغلشون گرفتند. حتی پاتریسیا تونست این شانسو داشته باشه که وقتی که رو پاهای شارون نشسته و شارون به اون کمک میکرد بچه رو بغل کنه.
جیمی و مایک بعد از نهار پیداشون شد و پرستار گفت که همه با هم نمیتونیم تو اتاق بمونیم و باید نوبتی بیایم تو اتاق. وقتی که افتاب داشت میرفت، جیمی، مایک، شارون و پاتریسیا آماده شدند تا برگردند به سانتا ترزا.می لین موند تا مراقب بچه ها باشه و همه چیزو واسه شام کریسمس آماده کنه. جیمی و مایک کالین رو بغل کردند و پیشونی نوئله رو بوسیدند. جیم موقعی که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت: "چقدر خوبه که اون قیافش به کالین رفته نه تو."
کالین داشت خسته میشد، واسه همین مامان، مگان و مالی رو برد خونه تا بهشون شام بده و یه خورده استراحت کنند. کالین و نوئله فردا بعد از اینکه پزشک اطفال نوئله رو بررسی کرد و سلامت اونو تایید کرد، میتونستند بیاند خونه. مامان قرار بود که جند روز پیش ما بمونه تا به کالین کمک کنه که اون به شرایط عادی برگرده. همه سعی کردند که منو ببرند خونه تا یه کم استراحت کنم، ولی من مقاومت کردم. از اولین روز با کالین، من و اون هیچوقت حتی یه شب هم جدا نخوابیده بودیم والان هم قرار نبود که فرقی کنه.
من نشستم رو صندلی کنار تخت و نوئله رو بغل کردم. کالین به پهلوش دراز کشید و به ما نگاه میکرد و به نرمی با من صحبت میکرد تا کم کم خوابش برد. وقتی که دخترم تو بغلم بود، من احساساتی رو حس میکردم که هیچوقت قبلا تجربه نکرده بودم.
به نظرم این احساسات مثل همون چیزی بود که پدرم وقتی که بچه هاش به دنیا اومدند داشته. اون احساس عشق شدید بود. من میدونستم که من کل زندگیمو میذارم که این بچه رو از بدی هایی که تو دنیای بیرون وجود داره حفظ کنم. من به کالین که خواب بود نگاه کردم و با خودم گفتم: "خدای من، اون حتی تو خواب هم لبخند میزنه!"
مثل این میموند که یکی منو از یه خواب عمیق بیدار کرده و واقعیت رو به من نشون میده. وقتی که به کالین و نوئله نگاه میکردم من تازه فهمیدم که کلمه خانواده به چه معنی هست. تمام چیزهایی که پدرم وقتی که بچه بودیم به ما گفته بود درباره اینکه خانواده مهمترین بخش زندگی هر فردی هستش از تو ذهنم عبور کرد. من لبخند زدم و بالاخره فهمیده بودم که پدرم میدونسته که چی میگه و حرفش درست بوده.
من میخوام یه رازی رو با شما در میون بذارم. یه احساس دیگه ای هم هست که تموم مردا دارند، ولی اگه ازشون بپرسید، انکارش میکنند.
اولین باری که ما بچه تازه به دنیا اومدمون رو بغل میکنیم، ما ها به شدت میترسیم.
ما از این میترسیم که نکنه یه طوری به عنوان پدر گند بزنیم، اینکه ما یه کاری بکنیم که زندگی بچمون رو خراب کنه. من تقریبا به خاطر داشتن این دو حس عشق و ترس داشتم میلرزیدم و درونم آشوبی بود که نوئله چشمهاشو باز کرد. اون جوری به من نگاه کرد که انگار داشت بهم میگفت که : "همه چیز خوبه بابا، تو از پسش بر میای!" بعد چشماشو بست و دوباره به خواب رفت. بعد از اون من آروم شدم و میدونستم که یه بار دیگه تو زندگیم یه حرکت اساسی اتفاق افتاده و این خوب بود.
بالاخره پرستار اومد و نوئله رو برد تو اتاق نگهداری نوزادان. اون به من توصیه کرد که الن که میتونم یه خورده استراحت کنم. تا وقتی که ما فردای اون روز برنگشتیم خونه قدر حرف اونو نمیدونستم. به محض اینکه پرستار رفت بیرون، من دست کالین رو گرفتم تو دستم.
اون آروم چشماش باز کرد و با یه صدای یواش گفت: "سلام عشقم."
"سلام به خودت."
کالین یه لبخند کمرنگ به من زد و پرسید: "امروز بهت گفتم که عاشقتم؟"
"هنوز نه، تو امروز خیلی یرت شلوغ بود."
"اوه آره، تمام این قضیه به دنیا آوردن بچه... عاشقتم."
"منم عاشقتم. نوئله هم خیلی خوشگله!"
"میدونم." اون دستمو تو دستش فشار داد و دوباره چشماش رفت رو هم خوابید.
من کنار اون نشستم و دوباره فقط نفس کشیدنشو موقع خواب تماشا میکردم. این واسه من یه چیز جدید بود، یه قلمرو کشف نشده. تنها چیزی که میتونست با عشق من به کالین برابری کنه، عشق من به نوئله بود. من باید یک سال پیش اینو تجربه میکردم، ولی باربارا اونو از من دزدید و زندگیمو تا مرز نابودی برد. این خواهرم کالین به همراه دو تا بچه هاش بودند که به من کمک کردند که دوباره به زندگی برگردم. بالاخره من خم شدم به جلو سرمو گذاشتم کنار سر کالین و خوابم برد.
من یه حرکاتی رو تو تخت احساس کردم و میتونستم نور آفتاب رو هم از پشت چشمای بستم حس کنم. من یکی از چشمامو باز کردم و میخواستم بشینم که درد کمرم اجازه نداد. من سعی میکردم که کمرمو صاف کنم که دیدم که کالین کنار تخت نشته و به من نگاه میکنه و سعی میکنه جلوی خندشو بگیره. با سختی زیاد من تونستم پاهامو بذارم زمین و وایستم. کالین از تخت پرید پایین و اومد سمت من و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
"تو باید دیشب میرفتی خونه تا بتونی راحت بخوابی."
"نه...من خوبم...چیزی نیست...به جز این که...من...من نمیتونم...پای چپمو احساس کنم."
کالین دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت: "عزیزم!" و بعد منو بغل کرد و بوسید.
"الان به نظرم بهتری بری پایین تو کافه تریا و یه چیزی بخوری. فقط تا ساعت هشت و نیم برگرد، اون موقع پزشک اطفال میخواد بیاد وکارشو شروع کنه. ما احتمالا تا ظهر اینجا کارمون تموم میشه و میتونیم بریم."
همین که من به سمت در رفتم کالین صدام کرد و گفت: "واسه منم یه خورده قهوه بیار.."
توی کافه تریا من یه کیک و یه لیوان شیر خوردم تا سرحال بیام، بعد دو تا قهوه گرفتم و گرفتم برگشتم سمت اتاق. من وارد اتاق شدم و همونجا خشکم زد و دهنم باز مونده بود.
این یکی از اون لحظات خاص بود.
کالین رو صندلی نشسته بود و جلوی لباسش باز بود. اون نوئله رو گرفته بود سمت سینه اش و داشت بهش شیر میداد.
من قبلا هم زنهای دیگه ای رو دیده بودم که به بگشون شیر میدن، ولی این فرق میکرد. این خواهرم کالین بود، بهترین دوستم که داشت به بچه من شیر میداد. من همونجا بدون اینکه حرفی بزنم وایستاده بودم و از این صحنه لذت میبردم، وهیچی نمیتونستم بگم. کالین دستشو سمت من دراز کرد و لبخند زد و تنها چیزی که اون لحظه تو ذهنش بود رو گفت: "اون قهوه رو بده به من تا نمردم."
خوب شد که من یه پیشدستی زیر لیوان های کاغذی قهوه گذاشته بودم، چون که اون جوری که دست من داشت میلرزید، من موقعی که داشتم قهوه رو میدادم به کالین حتما نوئله رو میسوزوندم. کالین بلافاصله فهمید که اون لحظه چه چیزی تو ذهن من میگذره.
"آروم باش، تو قراره یه بابای معرکه بشی."
"این گفتنش واسه تو آسونه، تو قبلا دو بار این شرایطو تجربه کردی. کل این قضیه بابا شدن یه خورده منو ترسونده. اگه من یه وقت سرشو بزنم به یه جایی چی میشه؟"
کالین خندید و گفت:" ما فقط باید سعیمونو بکنیم."
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم

چند لحظه بعد پزشک اطفال اومد تو اتاق و به همه صبح بخیر گفت. اون پزشک متخصص مگان و مالی هم واسه زمان تولدشون بود و بیشتر شبیه مادربزرگ ها بود تا یه پزشک متخصص و با تجربه. مگان چند ماه پیش به من گفته بود که اون بهترین متخصص تو کل شهر هستش اگه نخوایم بگیم تو کل ایالت بهترینه و خیال منو راحت کرده بود. اون نوئله رو تو گهواره بیمارستان گذاشت و ملافه ای رو که محکم دورش پیچیده شده بود رو باز کرد. گوشی پزشکی گذاشت رو جاهای مختلفی از بدن نوئله و اونو معاینه کرد و وقتی که نوئله تو خواب لبخند زد خندید.
"خب، ده تا انگشت دست و ده تا انگشت پا، واسه شروع خیلی خوبه!" اون یه چیزی رو یه کارت ویزیت کوچیک نوشت و اونو داد دست کالین. "زنگ بزن به مطبم و واسه هفته دیگه یه وقت واسه چک آپ بگیر. اون واقعا بچه خوشگلی هستش و مطمئنم که وقتی بزرگ بشه خیلی از پسرا رو شیفته خودش می کنه. الان دیگه بهتره وسایلتونو جمع کنید و برید از بقیه کریسمستون لذت ببرید."
من به مامان که تو خونه بود زنگ زدم و کالین هم کارهای ترخیص رو انجام داد. از بیمارستان اومدیم بیرون و همون موقع هم مامان با ماشین کالین رسید جلوی بیمارستان. من نوئله رو بغل کرده بودم که مامان از ماشین پیاده شد و اومد این طرف و در عقب ماشینو باز کرد. من همونجا وایستادم و اول به مامان و بعد به صندلی کودکی که رو صندلی عقب ماشین بود خیره شدم. بالاخره مامان اشاره کرد که نوئله رو بذارم تو اون صندلی. کالین و مامان وقتی که دیدند من چجوری تقلا میکنم که بتونم نوئله رو رو صندلی ماشین ببندم خندشون گرفت. بالاخره کالین حوصلش سر رفت و منو کشید کنار و رو نوک پاهاش وایستاد و لبامو بوسید و گفت: "واقعا مثل اینکه اصلا هیچ چی از بچه داری نمی دونی. نگران نباش، بزودی همه چیز رو یاد می گیری."
ما درست قبل از موقع نهار رسیدیم خونه. دختر نوجوونی که اونور خیابون خونشون بود اومده بود تا وقتی که مامان اومده بود دنبال ما مراقب مگان و مالی باشه. اون موقع رفتن بهمون گفت که کلی تجربه تو مراقبت از بچه ها داره و هر وقت که ما بخوایم می تونه با یه قیمت معقول از بچه هامون مراقبت کنه. کالین بلافاصله شماره تلفنشو گرفت و بهش گفت که در آینده حتما باهاش تماس می گیریم.
مگان و مالی قبلا نهارشون رو خورده بودند، واسه همین ما رفتیم تو اتاق نشیمن تا قبل از نهار یه چند دقیقه ای رو استراحت کنیم. وقتی که پامون رو گذاشتیم تو اتاق من و کالین جفتمون از چیزی که دیدیم تعجب زده شدیم. درخت کریسمس همون جوری مثل قبلا گوشه اتاق بود و هدایا هم هنوز اون زیر باز نشده بودند. ولی یه چیز جدید هم اونجا بود.
کنار درخت یه صندلی راک بود. اون صندلی حداقل شصت سال عمرش بود و وقتی که نو بوده رنگش مشکی بوده. الان بعضی جاهاش دیگه رنگش رفته بود ولی هنوزم صندلی تو شرایط خوبی بود و کاملا سالم بود. پشت صندلی صاف بود و ارتفاع دسته اش کاملا عالی بود واسه اینکه بچه رو تو آغوش بگیری و تکونش بدی. من و کالین بلافاصله اون صندلی رو شناختیم.
اون صندلی یه هدیه بود که پدربزرگمون به مادربزرگمون داده بود. بعدا وقتی که کالین به دنیا اومده بود صندلی به مادرمون داده شده بود، اون روی اون صندلی هر چهار نفر ما رو در آغوش گرفته بود. الان اون صندلی تو اتاق ما بود.
کالین برگشت سمت مامان و گفت: " این چه جوری اومده اینجا؟"
"من جیمی و مایک رو مجبور کردم که دیروز موقعی که میومدن اینجا بیارنش."
"واسه چی؟"
"خب، به نظر نمیاد که من دیگه نیازی بهش داشته باشم، و تو توی سی سال آینده می تونی تصمیم بگیری که کدوم یکی از دخترهات قراره صاحب این صندلی بشند."
کالین مامان رو محکم بغل کرد. بعدش با بچه نشست روی صندلی. کالین یه نگاهی به مگان و مالی کرد و گفت: "خب، بچه ها به نظرم وقتشه که کادو های کریسمستون رو باز کنید. کی می خواد اول شروع کنه؟"
مگان و مالی نگاهی به همدیگه کردند و با هم رفتند سمت درخت و دستشونو بردند سمت کادو ها. بعد هر کدوم یه کادو که من و کالین قبل از اون اصلا ندیده بودیم رو دستشون گرفتند و بردند سمت صندلی جایی که کالین و بچه نشسته بودند. اون بسته ها توی کاغذ پیچیده شده بود و کلی نوار چسب دورش زده شده بود. روی هر کدوم از کادو ها با دست خط بچه گونه یک کلمه نوشته شده بود: "نوئله." اونا کادو ها رو گذاشتند روی پای کالین و درست کنار نوئله. بعد مگان شروع به صحبت کرد: "بابا نوئل از اومدن نوئله خبر نداشت به خاطر همین اینا واسه اون هستش."
کالین بچه رو داد دست من و با احتیاط کادو ها رو باز کرد. اون واسه چند ثانیه به چیزی که اون تو بود خیره شد و بعد در حالی که اشک می ریخت مگان و مالی رو بغل کرد و گفت: "ازتون ممنونم."
توی بسته ها پتوی دوران نوزادی مگان و خرس عروسکی کوچیک مالی بود. اونها چیزهایی بودند که دخترها خیلی دوستشون داشتند و هر شب اگه اونا کنارشون نبود خوابشون نمی برد. حالا، اون ها این وسایل با ارزششون رو به خواهر کوچیکشون هدیه داده بودند.
من با تحسین به دو تا دختر بچه ای که کمتر از 48 ساعت پیش ازم پرسیده بودند که آیا می تونند منو بابا صدا کنند خیره شده بودم. این مامان بود که اول از همه تونست صحبت کنه.
"اینها خیلی هدایای خاصی هستند. مطمئنم که نوئله واسه همیشه عاشق اونها خواهد بود. ولی به نظرم وقتشه که شما دخترا هم هدیه هاتونو باز کنید."
دخترا با جیغ و داد و دست زدن دویدند سمت درخت و مشغول باز کردن هدایاشون شدند. اونا هر هدیه ای رو که باز می کردند اونو میاوردن سمت نوئله تا اونم بتونه ببینه و اصلا به این که نوئله تو کل این زمان معصومانه خوابیده بود هم توجهی نداشتند. این نشونه ای از این بود که چقدر رابطه بین دخترهای ما با هر روزی که می گذشت قوی تر می شد.
بالاخره بعد از چند دقیقه باز کردن هدایای کریسمس تموم و داشتیم آشغال هایی رو که رو زمین ریخته شده بود رو جمع می کردیم، که من یک دفعه یاد چیزی افتادم و با خجالت به کالین نگاه کردم و گفتم: "لعنتی، به خاطر کل این اتفاقایی که این یکی دو روزه افتاد کاملا فراموش کردم که واسه تو هم یه هدیه بخرم... متاسفم."
کالین نوئله رو محکم تر تو آغوشش گرفت و همون خنده نصفه معروفش رو بهم زد و گفت: "به نظرم تو بهترین هدیه کریسمسی رو که می شد داد رو به من دادی."
بعد از این که بالاخره ما تونستیم نهارمون رو بخوریم، نشستیم توی اتاق نشیمن استراحت می کردیم و با هم صحبت می کردیم. خیلی وقت بود که ما دو تا تنهایی با مامان نبودیم و به این خاطر من و کالین خیلی خوشحال بودیم. هوا هم با ما همکاری می کرد و خوب بود و به همین خاطر مگان و مالی هم اجازه داشتند که برن تو حیاط و با هم بازی کنند.
اون روز بعدازظهر بود که من درس بعدیم رو در وادی پدر بودن یاد گرفتم... عوض کردن پوشک. این کار عملیاتیه که شاید زنها به طور غریزی بلد باشند، ولی واسه آقایون یه امتحانه واسه سنجیدن چابکی و تعهدشون به فرزندشون.
بعدا من یه حقیقت جالب دیگه درباره بچه داری رو متوجه شدم. اگه یه بچه شیرخوار دارید هیچوقت، به هیچ وجه، تاکید می کنم به هیچ وجه، اجازه ندید که مادرش غذای مکزیکی بخوره. اگه این کارو انجام بدید روز بعد مجبورید که به یه سرویس اورژانس زنگ بزنید و بگید که یه واحد انهدام زباله های سمی بفرستند تو خونتون. چیزی که مادر می خوره، همون چیز از بچه موقع دستشویی کردن میاد بیرون و اگه شما پنجره های خونتون بسته باشه قطعا سه روز سخت رو در پیش خواهید داشت.
وقتی که می خواست شب بشه، مگان و مالی تنها جر و بحثی رو که توی تعطیلات کریسمس داشتند رو انجام می دادند. اونها جفتشون دوست داشتند مادربزرگشون تو اتاق خودشون بخوابه و تحت هیچ شرایطی هم حاضر نبودند با هم کنار بیاند.
بالاخره من و کالین موفق شدیم که بریم تو تختمون واسه خوابیدن. کالین نوئله رو گذاشت تو گهواره اش و آماده شد که بره تو تخت و منم لامپ های روشن رو خاموش کردم و درها رو قفل کردم تا آماده خوابیدن بشیم. ما فقط یه شب دور از خونه بودیم، ولی حس میکردم که انگار یک ماهه از اینجا دور بودم. خوابیدن تو تخت خودمون خیلی بهتر و راحت تر بود.
وقتی که رسیدم جلوی در همونجا وایستادم. همیشه وقتایی رو که کالین به بچمون شیر می داد و طرز نگاه کردن خودم با شور و شعف رو یادم می مونه. کالین تو تخت نشسته بود و چند تا بالش گذاشته بود پشتش و به اونا تکیه داده بود. طبق قولی که داده بود اون هیچ لباس خوابی تنش نبود و فقط پتومون بود که رو پاش بود و نوئله رو تو بغلش گرفته بود تا از سینه اش شیر بخوره.
گوشه تخت نشستم و به نوئله که داشت از سینه های کالین شیر میخورد نگاه میکردم و به این که چقدر انسان خوش شانسی هستم لبخند میزدم.
"اون خوابیده، اگه بخوای می تونی تو اونو بذاری تو گهواره اش؟"
تو اون زمان نگه داشتن یه نوزاد هنوز یه چیز جدید بود واسه من، به همین خاطر اون پنج قدم تا گهواره رو خیلی آروم و با دقت برداشتم و بعد بچه رو گذاشتم اون تو. فکر کنم ده دقیقه طول کشید تا من تونستم کامل اونو سر جاش بنشونم و مطمئن باشم که درست نفس می کشه. می تونستم بشنوم که کالین با خنده خیلی آروم میگه که: "بابی، اون خوبه. تنهاش بذار تا بیدارش نکردی و بیا تو تخت."
لامپ کنار تخت که روشن بود فقط محدوده تخت رو روشن نگه داشته بود و بقیه اتاق تو تاریکی بود. کالین هنوز به تخت تکیه داده بود و به من که داشتم لباس هامو در میاوردم نگاه می کرد. وقتی که کامل لخت شدم یه لبخند ملیح رو صورت کالین نشست. وقتی که رفتم تو تخت اون پتو رو زد کنار تا من بتونم تمام زیبایی های بدن لختشو ببینم.
پرستار های بیمارستان واسه وضع حمل کل موهای کس کالین رو تراشیده بودند به همین خاطر اون پاهاشو از هم باز کرد و اجازه داد که من این شرایط جدید رو ببینم و گفت: "از مدل موی جدید کسم خوشت میاد؟"
"جالب شده... ولی من همون قدیمیه رو ترجیح می دم. به نظرت مالیدن صورتم به اون همه مو سکسی تر نیست؟"
"نگران نباش، اونا دوباره در میان و شاید این دفعه کلفت تر هم باشند."
"تو داری این حرفا رو می زنی که منو حشری کنی."
"فقط فکر کردن به این که تو صورتت رو کس من باشه الان منو حشری کرده."
اون منو کشید سمت خودش جوری که صورت هامون روبروی هم بود و بعد ما شروع به بوسیدن هم کردیم. 48 ساعت از آخرین باری که کالین تو آغوش من بود گذشته بود و این که دوباره بتونم اونو بین دستای خودم حس کنم خیلی حس خوبی بهم می داد. کالین دستشو گذاشت رو سر منو و اونو به سمت پایین فشار داد تا جایی که سرم روی نوک یکی از سینه هاش بود.
"می دونم که قراره خوشت بیاد از این. بیل که عاشق این کار بود."
کالین سینه اشو گرفت و به سمت دهن من هدایت کرد جوری که نوکش جلوی دهنم بود. من اونو گرفتم بین لب هام و شروع کردم به میک زدنش. وقتی که شیر شیرین کالین از تو سینه اش شروع کرد به ریختن تو دهنم حس خیلی خوبی داشتم. هیچوقت قبلا چیزی مثل اینو تجربه نکرده بودم... خب، راستشو بخواین چرا ولی اون مربوط به دوران نوزادی خودم بود.
مست اون شیر شده بودم و بازم بیشتر می خواستم. شروع کردم به محکم تر میک زدن و هر چیزی که از سینه کالین میومد بیرون رو قورت میدادم تا جایی که دیگه هیچ شیری تو سینه اش نمونده بود. کالین خیلی آروم سینه اشو از دهن من کشید بیرون.
"این یکی خالی شده، برو سراغ اون یکی."
من دیوونه این کار شده بودم. سرمو یه خورده تکون دادم و اون یکی سینه اشو گرفتم تو دهنم و دستامو دور کمر کالین حلقه کردم. مثل کسی که داره از تشنگی می میره، شیرشو می نوشیدم. کالین هم خیلی آروم پشت سر منو نوازش می کرد تا وقتی که من شیر این طرف رو هم مثل اونطرف خشک کردم.
"خب... خوشت اومد از این کار؟"
"خوشم اومد؟ عاشقش بودم! هیچ وقت دوست ندارم که از این کار دست بکشم."
کالین خندید و گفت: "قرارمون اینه، اول همیشه نوبت نوئله هستش، ولی اگه اونم مثل دو تا خواهراش باشه هر شب یه خورده واسه تو هم می مونه. و خدا رو چه دیدی، اگه همه چی خوب پیش بره شاید تو هر روز صبح قبل از رفتن به سرکار هم یه چیزی گیرت اومد."
"وای خدای من، من همیشه عاشقت می مونم کالین."
"تو قبلا اینو بهم ثابت کردی عزیزم."
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم

بعد از چند لحظه استراحت، کالین دوباره آروم منو به پایین هل داد تا جایی که سرم تقریبا بین پاهاش بود. من صورتمو به بالای کسش دقیقا جایی که اون لبای باد کرده کسش به هم می رسیدند می مالیدم. پوستش خیلی نرم بود و انگار از جنس ساتن بود.
"ولی مگه دکتر نگفت که ما تا هشت هفته نمی تونیم سکس داشته باشیم."
"تو مثل این که خوب دقت نمی کنی، بابی. اون گفت که تا هشت هفته ما دخول نمی تونیم داشته باشیم، نگفت که از این کارا هم نمی تونیم بکنیم." کالین به پهلو دراز کشید و دستشو برد سمت کیرم و آروم می کشیدش و منو مجبور میکرد که بچرخم تا وقتی کاملا برعکس شده بودم. اون سر کیرم رو که الان فقط چند سانت با دهنش فاصله داشت گرفته بود و گفت: "به نظرم از این به بعدشو دیگه می دونی که باید چکار کنی، پس زود باش تا یه خورده هم بتونیم بخوابیم."
"چرا همه همش درباره خوابیدن حرف می زنند؟ من نمی فهمم!"
کالین نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: "نگران نباش، به زودی می فهمی. حالا مشغول کارت شو که داری وقت رو هدر می دی."
اینو گفت و پاهاشو بیشتر از هم باز کرد. و بعد کیرمو گذاشت تو دهنش و شروع به ساک زدنش با ریتم آروم کرد. سرمو تکون دادم تا وقتی که لب هام جلوی لب های کسش بود و شروع کردم به بوسیدن کسش. تا جایی که ممکن بود زبونمو توش فرو می کردم و هر چقدر از آب کسشو که می تونستم می کشیدم بیرون.
دهانه کسشو آروم بین دندون هام می گرفتم و تا جایی که می تونستم لب های کسشو می کشیدم. من زاویه سرمو تغییر دادم جوری که چوچولش رو بتونم بین لب هام بگیرم. ناخواسته و بر حسب غریزه من همون طور که چند دقیقه پیش مشغول مکیدن نوک سینه های کالین بودم شروع کردم به مکیدن چوچولش.
چند دقیقه ای همین طور به خوردن کس و کیر هم ادامه دادیم. بعد از چند دقیقه کالین کیرمو از تو دهنش آورد بیرون و ناله ای کرد و شروع به لرزیدن کرد و پاهاشو دور سر من حلقه کرد. هنوز وسطای ارگاسمش بود که دوباره سرشو آورد جلو و کیرمو تا ته تو حلقش فرو کرد و با اشتیاق دوباره شروع به ساک زدنش کرد. چند لحظه بعد از این که ارگاسم کالین تموم شد من داشتم آبمو تو دهنش خالی می کردم.
وقتی که موج ارگاسم هر دو تامون فرو نشست، آروم کنار هم دیگه دراز کشیدیم. خیلی آروم چرخیدم و کالین رو از پشت بغل کردم. دستمو دراز کردم و پتو رو کشیدم روی خودمون. موقعی که داشت خوابش می برد کالین گفت: "تو وقتی که کسمو می خوری هم تقریبا همون قدری که منو می کنی بهم حال می دی."
چیزی که مشخص بود این بود که تو هشت هفته آینده احتمالا همش باید سرم بین پاهای کالین باشه و خیلی نمی تونم نور آفتاب رو ببینم.
وقتی که صدای جیغ زدن رو شنیدم بلافاصله بیدار شدم و نشستم تا ببینم که چه اتفاقی افتاده. خیلی سریع از تخت پریدم پایین و با دو تا قدم بلند خودم رو به دخترم رسوندم تا دخترمو از خطری که تهدیدش می کرد نجات بدم.
البته این کاری بود که قصد داشتم انجام بدم، ولی اون جوری که می خواستم کار پیش نرفت.
وقتی که نوئله شروع به گریه کردن کرد، اونقدر ترسیده بودم که تقریبا نزدیک بود خودمو خیس کنم. از تخت پریدم پایین ولی چون پاهام به پتو گیر کرده بود با صورت اومدم روی زمین. صورتم به کف اتاق چسبیده بود ولی پاهام تا کمرم هنوز روی تخت بود. کالین با آرامش از تخت اومد پایین، نوئله رو برداشت و برگشت تو تخت، ولی من هنوز مثل ماهی داشتم به خودم می پیچیدم که خودمو آزاد کنم.
"چی کار داری می کنی بابی؟"
"چی شده... چه اتفاقی افتاده... چرا بچه اینجوری گریه می کنه؟"
"چیز خاصی نیست، اون فقط گرسنشه. حالا آروم باش و برگرد تو تخت."
کالین پتو رو گرفت تو دستش و یه تکون محکم داد که باعث شد که آزاد بشم و کامل بیفتم رو زمین. وقتی که برگشتم رو تخت به ساعت نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم که ساعت هنوز تازه دو و نیم بعد از نصفه شبه.
"گرسنشه؟ چجوری ممکنه که گرسنه باشه؟ اون همین دو سه ساعت پیش شیر خورد. اصلا واسه چی اون اینجوری گریه می کنه؟ مگه نمی فهمه که بقیه می خوان استراحت کنند؟"
"بی خیال بابی، یعنی تو هی چی در مورد بچه داری نمی دونی؟"
"از کجا قراره بدونم، من که تا حالا بچه نداشتم."
"خب، به نظرم بهتره که خوب حواستو جمع کنی چون که قراره که مهمترین تجربه زندگیتو بگذرونی."
به محض این که لب های نوئله به سینه کالین رسید اون از گریه کردن دست برداشت و ده دقیقه بعد توی گهواره اش خوابیده بود. دستامو دور کمر کالین حلقه کردم و بالاخره به خواب رفتم تا این که...
صدای بلند جیغ و گریه نوئله دوباره منو بیدار کرد. تا اون موقع که دوباره تونستم بشینم، کالین نوئله رو بغل کرده بود داشت بر می گشت سمت تخت.
"وای خدا، مشکل این موجود چیه؟ اصلا اون می فهمه که خوابیدن یعنی چی؟"
"باید به این چیزا عادت کنی. اون هر شب سه چهار بار باید شیر بخوره."
"هر شب؟"
"هر شب."
"خدای من، من که کاری باهاش نکردم پس واسه چی اون ازم متنفره؟ تموم چیزی که می خوام اینه که بتونم یه خورده بخوابم. چقدر این داستان طول می کشه؟"
"واسه مگان و مالی فقط پنج شیش هفته ای طول کشید تا بتونند کل شبو بخوابند."
"پنج شیش هفته؟؟؟؟ شوخیت گرفته با من. تا اون موقع که من از بی خوابی مردم... یه دقیقه صبر کن ببینم، الان گفتی که فقط پنج شیش هفته؟ یعنی ممکنه بیشتر از اینا هم طول بکشه؟"
"ببینم تو اون دوستم سیندی رو یادته؟ واسه پسر اون شش ماه این داستان طول کشید."
"وای خدا، یه تفنگ بیار و یه گلوله خالی کن تو مخ من و خودت با این موضع هر جور که می خوای کنار بیا."
کالین لبخندی بهم زد و تو گوشم گفت: "نه نمی تونم این کارو بکنم. به دنیای شگفت انگیز پدر بودن خوش اومدی." اون سرش رو گذاشت رو سینه ام و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "بابی..."
"بله؟"
"عاشقتم."
"به نفعته که باشی وگرنه من نمی تونم از پس این داستان بر بیام."
یکی از چیزای عجیب و غریبی که بعد از به دنیا اومدن نوئله اتفاق افتاد، این بود که ما واسه چند ماه بعدی مجبور نبودیم که آلارم رو واسه بیدار شدن تنظیم کنیم. هر روز بدون استثنا، دقیقا سر ساعت 6:45 اون با گریه هاش ما رو بیدار می کرد.
صبح مجبور شدم که به شرکت زنگ بزنم و آقای پیترسون بهم گفت که می تونم بقیه هفته رو مرخصی بگیرم و استراحت کنم ولی بعد از تموم شدن تعطیلات حتما سر کارم باشم. نکته خوب این بود که مامانمون هم تو این مدت تو خونه با ما بود. اگه اون پیشمون نبود واقعاً نمیدونم که باید چه کار می کردیم. مامان همه کارای خونه رو انجام می داد تا من و کالین بتونیم تموم تمرکزمون رو روی نوئله بذاریم. کالین راست میگفت، بعد از چند روز تمرین زیر نظر کالین و مامان به همراه مگان و مالی، عمل کردن مثل یه پدر رو به خوبی یاد گرفته بودم و حرفه ای شده بودم... خب، البته راستش بیشتر شبیه یه آماتور سطح بالا شده بودم، ولی حداقل دیگه از دختر خودمون نمی ترسیدم.
وقتایی که مامان پیش دخترا بود می تونستم بشنوم که راجع به مسئولیت پذیری باهاشون صحبت می کنه.
"یه خواهر بزرگتر همیشه باید ابن کارو بکنه"
"به خاطر اینکه شما بزرگترید باید اون کارو انجام بدید"
و اونا هم به حرف مادربزرگشون گوش کردند و هر کاری که از دستشون بر میومد واسه خواهر کوچیکشون انجام می دادند.
خیلی زود تعطیلات تموم شد و مامان باید به سانتا ترزا بر می گشت. مایک به همراه دخترش پاتریسیا اومد دنبال مامان تا اونو برگردونه. مایک به ما گفت که پاتریسیا اصرار کرده که با باباش بیاد تا بتونه دوباره نوئله رو ببینه. الان که خودم پدر شده بودم می فهمیدم که چقدر سخته که چیزی که دختر سه ساله ات ازت میخواد رو رد کنی.
وقتی که مامان داشت می رفت همه اونو بغل کردیم و ازش خداحافظی کردیم. حالا دیگه دوباره خودمون تو خونه تنها شده بودیم. من تنها تو اتاق نشیمن ایستاده بودم و کم کم این حس داشت بهم دست می داد که بقیه منو فراموش کردند. تو همون موقع مگان اومد تو اتاق و به من نگاه کرد. اون دستای کوچیکشو آورد بالا و دور من حلقه کرد و گفت: "نگران نباش بابایی، تو داری کارتو خوب انجام می دی. دوست دارم."
"منم دوست دارم گلم. بیا بریم ببینیم بقیه دارند چه کار می کنند."
هر شب قبل از اینکه بخوابم، البته اگه می تونستم بخوابم، تو تخت دراز میکشیدم و کالین رو بغل می کردم و به دختر خوشگلمون خیره می شدم و زیباییش رو تحسین می کردم و به این فکر می کردم که چقدر من عاشق کالین هستم.
توی چند روز بعد اتفاق خاصی رخ نداد. البته به غیر از این موضوع که من هنوز هم شب ها خواب راحت نداشتم. نوئله شب ها نمی خوابید ولی به نظر میومد که این موضوع اصلا تاثیری روی کالین و دخترا نداره ولی منو به شدت از نظر بدنی داغون کرده بود. وقتی که بالاخره به روزی رسیدیم که قرار بود برگردم سرکار، شبیه مرده متحرک شده بودم.
وقتی که وارد دفترم شدم خانم جنینگز با تعجب گفت: "وای خدای من، رابرت چقدر قیافت داغون شده." اون همیشه همینجوری رک بود و مستقیم می رفت سر اصل مطلب.
اون روز آخر وقت کالین به همراه نوئله اومدند شرکت دنبالم تا منو ببرند خونه. به محض این که کالین پاشو گذاشت تو شرکت، نوئله رو از تو بغل کالین قاپیدند. ما تا یک ساعت بعد نوئله رو ندیدیم و اون همش از این دست به اون دست می شد. هارولد پیترسون آخرین نفری بود که اونو تو بغل خودش گرفته بود. اون روبروی کالین ایستاده بود و به فرشته کوچیکی که تو بغلش خوابیده بود نگاه می کرد. هارولد نوئله رو بلند کرد و پیشانیشو بوسید و بعد بچه رو داد دست کالین و مستقیم به من نگاه کرد.
"اون خیلی بچه زیبایی هستش. خوب ازش مراقبت کنید."
اون جوری این جمله رو گفت که همزمان هم به نظر درخواست میومد و هم یه دستور.
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت پارکینگ. وقتی که به ماشینمون رسیدیم در نهایت تعجب دیدیم که کل فضای صندلی عقب و صندوق پر از هدایایی برای نوئله شده بود؛ از لباس و پتو گرفته تا اسباب بازی و یه سری چیزایی که من اصلا نمی دونستم که چی هستند و به چه کاری میاند. بعدا مشخص شد که این کاریه که تو شرکت واسه هر کسی که بچه به دنیا بیاره انجام داده میشه.
زندگی خیلی سریع به روال عادیش برگشت، البته عادی واسه یه خونه ای که بچه تازه به دنیا اومده داره و نه مثل قبل. مگان و مالی با تمام هیجانی که راجع به خواهر تازه متولد شدشون داشتند به مدرسه برگشتند. اونا راه مدرسه تا خونه رو همیشه با هم مسابقه می گذاشتند و برنده هم جایزه اش این بود که بتونه قبل از اون یکی نوئله رو بغل کنه. کالین کل کارای داستانهای مصورش رو متوقف کرده بود و تو چند ماه بعد هیچ کاری رو قبول نکرد. اون ترجیح می داد که کل وقت و تمرکزشو روی دخترمون بذاره فعلا.
کالین هنوز هم موقع سرکار رفتن منو تا جلوی در همراهی می کرد. فقط الان فرقش این بود که اون بچمون رو هم تو بغلش داشت و من می تونستم دو تا خانوم زیبا رو جلوی در ببوسم.
دوباره به صورت تمام وقت به شرکت برگشته بودم. خانم جنینگز کاری کرد که باعث شد که بی نهایت قدردان اون باشم. توی سه هفته اولی که برگشته بودم سرکار، اون موقع نهار پشت میزش می نشست و از ساعت 11:30 تا 1:00 اجازه نمی داد که هیچ کس وارد اتاقم بشه. این کارش به من اجازه میداد که تو این زمان بتونم یه چرتی بزنم تا وقتی که می خوام برگردم خونه سرحال باشم.
نوئله بهتر از مگان و مالی عمل کرد و بعد از چهار هفته اون دیگه کل شبو کامل می خوابید و اجازه می داد که من و کالین هم یه خواب راحت داشته باشیم. قدم بعدی که باید بر می داشتیم این بود که واسه اتاق خواب نوئله یه فکری بکنیم. ما نمی خواستیم که این جور به نظر بیاد که واسه ما فرقی میکنه که نوئله تو اتاق کدوم یکی از بچه ها بخوابه. به همین خاطر اولین چیزی که به ذهنمون رسید این بود که مگان و مالی رو بفرستیم تو یه اتاق و اتاق کوچکتر رو بدیم به نوئله.
یه شب بعد از شام من این موضوع رو مطرح کردم ولی قبل از این که بتونم حرفمو تموم کنم، مالی جلوی منو گرفت.
"من و مگان قبلا با هم دربارش صحبت کردیم بابایی. به نظر ما بهتره که نوئله با مگان تو یه اتاق باشند."
مگان کنار مالی نشسته بود و سرشو به نشونه تایید تکون می داد. من و کالین با تعجب و سردرگمی به هم نگاه کردیم. اگه این چیزی بود که اونا می خواند، از نظر ما مشکلی وجود نداشت. ولی از طرز لبخندی که رو لب اونا بود می شد فهمید که یه موضوعی بینشون هست که من و کالین ازش بی خبریم. اینکه دو تا دختر 7 و 8 ساله بخواند توطئه کنند خیلی عجیب بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
داستان سکسی ایرانی

کالین

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA