انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

عشق بدون مرز


مرد

 
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان عشق بدون مرز
نویسنده : ترجمه شده از انگلیسی
در تالار خاطرات و داستانهای سکسی
تعداد پستها : بیشتر از ۲۰ قسمت
کلمات کلیدی : زن وشوهر، لزبین، دوجنس گرا، سکس گروهی، عاشقانه
     
  
مرد

 
قسمت اول
من درحالی که سه ساعت بود که تو تخت دراز کشیده بودم سعی میکردم بخوابم از خودم پرسیدم که:"خدایا، چرا نمیتونم این فکرو از سرم بیرون کنم؟" چند جور قرص خورده بودم ولی هیچ کدوم کمک نکرد. شاید کس دیگه ای فکر کنه که بعد از یه شب سکس شدید با شوهرم تیم، من باید خسته باشم، ولی از نظر من سکس منو نسبت به حقیقت مشکلم آگاه تر میکرد.
موضوع این نبود که سکس با تیم خوب نیست. راستشو بخوایند سکس با تیم عالی بود! هیچ مردی نمیتونه لذتی که اون به من میده رو بهم بده. اون بدن عضله ای و موهای تیره ای داشت که هر زنی آرزوشو داره. با زبونش عالی کار میکرد، و وقتی که کیر کلفت 18 سانتیش میرفت توی کسم من خودمو واسه چند بار ارگاسم شدن آماده میکردم.
پس مشکل چی بود؟ مطمعناً هر کسی تو زندگیش هوس یه چیزی رو داره، یکی شکلات، یکی کیک وانیلی یا یکی یه تیکه از پای سیب. حالا فکر کنید نتونید به اون چیزی که دوست دارید برسید، چونکه قول دادید و عهد بستید که هیچ وقت طرف اون خواسته نرید. و الان 9 ساله که اون قولو دادید و اون هوس روز به روز بیشتر میشه تا جاییکه تمام فکرتونو وقتی که میخواید بخوابید دربر میگیره. کاشکی خواسته منم یه چیزی بود که میتونستم از مغازه بخرم و بخورم، ولی چیزی که من هوسشو داشتم یه چیز خیلی شیرین تر بود، و اون سکس با یه زن دیگه بود.
تیم هیچ چیز از این خواسته من نمیدونست. چطور میتونستم بهش بگم؟ اون هر چیزی که من از یه شوهر میخواستم رو داشت و من نمیخواستم بودن با اونو به خطر بندازم. این که بخوام یواش یواش هم ذهنشو آماده کنم هم فایده ای نداشت. اون تو یه خانواده محافظه کار بزرگ شده بود، که تصورشون این بود که سکس فقط برای بچه دار شدنه.
مشکل دیگه این بود که نامزد سابق تیم اونو به خاطر یه مرد دیگه ول کرده بود. اونا قرار بود با هم ازدواج کنند ولی روز قبل از عروسی نامزدش بهش میگه که الان یه ساله که با یه نفر دیگه سکس داره. اون کاملا شکسته و داغون شد بعد از اون اتفاق و تصمیم گرفت که دیگه هیچ وقت عاشق کسی نشه. خیلی طول کشید تا تونستم اونو به خودم وابسته کنم. کم کم من تونستم اونو به زندگی برگردونم. از اون موقع 9 سال میگذره و اون حتی فراتر از انتظار من بوده و تمام خواسته های منو برطرف میکنه.
ولی تو این یه مورد نمیتونه به من کمکی بکنه. "من چه کار باید بکنم؟ چه کاری میتونم بکنم؟" اینا سوالایی که همش تو سرمه و یه خواب راحت واسم نذاشته.
"رز، بیدار شو!"
با حالتی خواب آلود پرسیدم:"هان، چرا داد میزنی؟"
"الان پنج دقیقه است که دارم سعی میکنم بیدارت کنم، من امروز باید برم سرکار."
بالاخره سرم و بلند کردم و با تعجب به تیم نگاه کردم و گفتم:"ولی امروز که شنبه است."
اون گفت:"میدونم، ولی ظاهرا تعداد کارمندان فروشگاه زیاد شده و اونا به کمک من نیاز دارند. تو هم باید بیدار شی دیگه. من قبل از رفتن واست صبحانه درست کردم." همین که گفت صبحانه بوی بیکن و شیره افرا به مشامم رسید.
"من دیگه باید برم عزیزم، زود برمیگردم خونه."
اون منو بوسید و به سرعت رفت. من بالاخره وقتی در ورودی بسته شد از رخت خواب بلند شدم. با خودم گفتم بهتره که اجازه ندم که صبحانه حروم بشه. این نشون میداد که اون چقدر به فکر منه که قبل از رفتن واسم صیحانه درست کرده. اون همیشه اینجوری بود. همیشه به فکر من بود.
من نشستم و شروع به خوردن کردم و داشتم فکر میکردم که امروز چه کار کنم. که یه دفعه یه ایده به ذهنم اومد و با صدای بلند گفتم:"فهمیدم، میرم لباس زیر میخرم."
وقتی که دوش گرفتنم تموم شد، جلوی آینه وایستادم و به بدن خودم نگاه میکردم. من به استیل بدنم افتخار میکردم اگه هر مردی میتونست منو لخت ببینه قطعا دیوونه بدنم میشد. موهای بلند و بلوندم تا جایی پایین میومدند که میتونستند نوک سینه های بزرگمو بپوشونند. سینه های بزرگ ولی طبیعی و خیلی سفت به نسبت سایزشون. آینه یه منظره خیلی قشنگ از شکم صافم و پاهای بلند و باریکم و موهای اصلاح شده کوچیک بالای کسم میداد. بعد از این که خودمو تو آینه دیدم و خودمو توی انواع لباسای سکسی تصور کردم آماده شدم تا برم به فروشگاه.
یه جایی رو میشناختم اسمش امبیانس بود. من قبلا هم خیلی از اینجا خرید کرده بودم. یکی از چیزایی که میدونستم تیم دوست داره، فانتزی هاش راجع به لباس زیر بود. هر چیزی با جوراب ساق بلند اونو حسابی حشری میکرد.
من داشتم توی فروشگاه میگشتم تا ببینم چی پیدا میکنم. یه ست جوراب ابریشمی و یه کمربند که به جوراب وصل میشد و یه دامن چرم که کون کوچیک و بامزه ام توش جذاب بود رو برداشتم. رفتم به قسمت سوتین ها تا یه سوتینی که به اینا بخوره پیدا کنم، ولی پیدا کردن سایزم خیلی سخت بود.
"ببخشید، به نظرم شما راجع به این جور چیزا یه چیزایی میدونید. به نظرتون این سوتین به من میاد؟"
اونورو نگاه کردم و یه زن خیلی خوشگل و بلوند دیدم که یه سوتین بندی مشکی و صورتی رو جلوی سینه‌هاش نگه داشته. سینه هاش زیاد بزرگ نبودند. شاید 70، ولی اون با مزه و ریزه اندام بود. من اونجا وایستاده بودم و به اون چشای سبز قشنگش و لبای خوشگلش و موهی بلوندش خیره شده بودم.
همون طور که بهش خیره شده بودم گت:"اوممم، ببخشید؟"
"اوه معذرت میخوام! من داشتم به این فکر میکردم که اون سوتین تو تنت چطور میشه. بیا بجاش این یکی رو امتحان کن. این یه ذره سینه هاتو میده جلوتر و باعث میشه بزرگتر به نظر بیان و راحت هم هست."
"ممنون! حتما امتحانش میکنم. اسم من ونسا هست، شما زیاد میاید اینجا؟"
"منم روزالین هستم ولی اکثرا رز صدام میکنند. آره من تقریبا مشتری همیشگی اینجام. خیلی سخته که جاهای دیگه سوتین سایز منو پیدا کرد. فک کنم فروشگاه های دیگه با پستون بزرگ مخالفند!"
اون با خنده گفت " آره اونا نسبتا بزرگند سایزت چیه؟"
من جواب دادم " 95"
اون شروع به گشتن کرد،" هممم، من چیز زیادی اینجا نمیبینم."
"مثل اینکه یه فروشگاهیم که سایزمو داشت تموم کرده."
"اوه!" اون گفت، "این به نظرت چطوره؟" و یه سوتین از اون پشت کشید بیرون و گرفت جلوی سینم. همین که انگشتش خیلی آروم سینه هام رو لمس کرد قلبم شروع به با شدت تپیدن کرد.
من با خوشحالی گفتم:"این عالیه، خیلی ممنون!" و یه قدم رفتم عقب و اون سوتین مشکی چرمی رو جلوی سینم گرفتم.
"خوب سوتین که گرفتیم، نظرت چیه بریم شرت ها رو هم یه نگاهی بکنیم؟"
با خودم فکر کردم حتما چرا که نه. من نمیخواستم با این لباسا شرت بپوشم ولی به نظرم این کمترین کاری بود که بعد از اینکه اون کمکم کرد میتونستم انجام بدم.
با هم دیگه هر چیزی که فروشگاه داشت رو امتحان کردیم. یه چندتایی رو من پیشنهاد دادم ولی اون به نظر سخت گیر میومد. اون زانو زد و به شرت های قفسه های پایین نگاه کرد. صورت اون به طور ناراحت کننده ای نزدیک به بین پاهای من بود. به پایین نگاه کردم اونو دیدم که جلوی من زانو زده باعث شد که هوس بی اندازه من منو تحریک کنه. من میتونستم حس کنم که شرتم داره خیس میشه.
اون در حالی که یه شورت خیلی سکسی رو دستش گرفته بود و با اون چشای خوشگلش به من نگاه میکرد پرسید:"نظرت راجع به اینا چیه؟"
من در حالی که سعی میکردم آرامش خودمو حفظ کنم با لکنت گفتم: "ص-صورتی انتخاب اول من نیست ولی به نظر خوشگل میاد."
اون خندید و گفت: "میدونی، تو بوی خیلی خوبی میدی."
"اوه این بوی اسپری بدنمه، اسمش افسون عشقه."
بعد از اون اتفاقی افتاد که من انتظارشو نداشتم. اون درحالی که هنوز زانو زده بود به سمت من چرخید و هرکدوم از دستاشو رو یکی از رون های من گذاشت و صورتش دقیقا روبروی کس من بود. اون با چشمای پر از شهوت به من نگاه کرد و گفت: "من راجع به اسپری بدنت صحبت نمیکنم، من یه چیز خیلی خوردنی تر رو بوشو حس میکنم."
     
  
مرد

 
قسمت دوم
من تصور میکردم که همون موقع و همون جا دارم ارضا میشم. مغزم داشت به سختی با اون چیزی که کسم میخواست میجنگید.
یه خورده خودم رو جمع و جور کردم گفتم: "متاسفم ولی من متأهلم."
اون گفت: " اشکالی نداره، لازم نیست اون چیزی بفهمه."
الان اراده من واقعا مورد آزمایش قرار گرفته بود. من بالاخره میتونستم به اون چیزی که 9 ساله آرزوشو دارم برسم، ولی این خیانت به کسی که عاشقش بودم حساب میشد. من با اون عهد بسته بودم و باید به اون پایبند میبودم.
من با ناامیدی گفتم:" متأسفم ولی من نمیتونم این کارو انجام بدم."
"من یه ایده دیگه دارم. اینکه وقتی که شوهرت خونست منو دعوت کنی خونتون و یه جوری اونو راضی کنیم که اجازه بده که با هم حال کنیم و اونم نگاه کنه. بیشتر مردا از این جور چیزا خوششون میاد. نگو که تو هم اینو نمیخوای در حالی که بدنت چیز دیگه ای به من میگه."
اون راست میگفت. بدنم احساسات منو فاش میکرد. تو این لحظه هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواستم که سرشو به کس خیس و گرسنه ام فشار بدم. ولی من متأهل بودم، و عهدی که بسته بودم اولویت اول من بود. اگه یه وقتی رؤیاهام و خواسته هام میخواست به واقعیت تبدیل بشه همسرم باید با اون موافقت میکرد.
من بعد از چند ثانیه فکر کردن گفتم:"باشه، امروز بعدازظهر بیا خونمون. من سعی میکنم اونو راضی کنم، ولی هیچ قولی نمیدم."
"عالیه! قول میدم که راضی کردن اون زیاد طول نمیکشه. خوب خونتون کجاست؟"
من یه تیکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و آدرسمونو توش نوشتم. بهش گفتم که ساعت 5 اونجا باشه. با لبخند کاغذ رو گرفت و شرت و سوتینی که براش انتخاب کرده بودیم رو انداخت و به طرف در خروجی رفت. هنوز از اتفاقی که افتاده بود تو شوک بودم. یواش یواش رفتم سمت پیشخوان و پول جنسایی که خریده بودم رو دادم و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم، ولی به سختی میتونستم حواسمو به راه جلب کنم. "من چه کار دارم میکنم؟ وقتی که ونسا اومد خونمون بهش چی باید بگم؟" من ترسیده بودم، مضطرب بودم، و به طور عجیبی هیجان داشتم. حس میکردم که میخواد قلبم از سینم بزنه بیرون.
وقتی رسیدم خونه رو مبل نشستم منتظر تیم شدم. ساعت هایی که انگار نمیخواست تموم بشه. بالاخره اون اومد. من با خودم درگیر بودم که بهش چی بگم.
"سلام عزیزم، کار چطور بود؟"
اون به شوخی گفت: "همونطور که تو دوست داری، خسته کننده."
بدون این که زیاد فکر کنم که چی میخوام بگم به ساکی که توش لباسایی که خریده بودم اشاره کردم و با یه لبخند شیطانی گفتم:"من امروز یه چیزی از فروشگاه خریدم."
اون دید که ساک واسه کجاست و چشاش از هیجان برق زد ولی خودشو زد به اون راهو گفت:"واقعا! حالا چی توش هست؟"
"بعدا میفهمی، ولی الان قراره واسه شام برامون مهمون بیاد."
حالت صورتش به سرعت از هیجان زده به سوالی تبدیل شد. این یه چیز غیرعادی بود که من کسی رو واسه شام دعوت کنم.
"کی قراره بیاد؟"
"من یه دختره رو امروز تو فروشگاه دیدم، اسمش ونسا است. ما شروع کردیم به صحبت کردن درباره لباس و زیر و چیزای دخترونه و با هم گرم گرفتیم، واسه همین فکر کردم که امشب واسه شام دعوتش کنم تا بیشتر هم دیگه رو بشناسیم."
"واو، تو داری به جای دشمن پیدا کردن دوست پیدا میکنی؟ جالبه."
من گفتم:"خیلی ممنون." اون حس شوخ طبعیش استرس منو خیلی کم کرد.
"خوب، حالا واسه شام چی داریم؟"
"مطمئن نیستم، هنوز اصلا به شام پختن فکر نکردم. به نظرم صبر میکنیم تا خودش بیاد و ازش میپرسیم چی دوست داره واسه شام."
"از نظر من خوبه. خوب کی میرسه این دوستت؟"
"تقریباً ساعت پنج."
"ای وای! پس بهتره که من خودمو مرتب کنم. من میرم یه دوش بگیرم قبل از این که بیاد."
"باشه ولی عجله کن. الکی وقتتو با فکر کردن درباره چیزایی که امشب قراره اتفاق بیفته طلف نکن."
اون درحالی که داشت از پله ها بالا میرفت و میرفت سمت حموم گفت:"بامزه بود."
تیم تازه از حموم بیرون اومده بود که صدای در زدن اومد. درست سر وقت. یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم.
"ونسا، تو اومدی!"
"من هیچوقت همچین فرصتی رو از دست نمیدم."
من اونو دعوت کردم تو خونه و درو پشت سرش بستم. تازه رسیده بودیم و رو مبل نشسته بودم که تیم از پله ها اومد پایین، کاملا لباس پوشیده ولی با موهای خیس.
"اوه شما حتما ونسا هستید، رز گفته بود که واسه شام مهمون داریم."
اون با طعنه گفت "واقعا؟" درحالی که به من خیره شده بود. من خیلی آروم سرمو تکون دادم تا بفهمه هنوز چیزی به تیم نگفتم.
"چه خونه قشنگی دارید. ولی چرا بچه ندارید."
تیم گفت:"نه، فعلا تصمیم نداریم بچه دار شیم شاید بعدا."
شاید بعدا؟ این حرف یه دروغ تموم بود. اون اینو گفت چون میدونست من دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم. تنها چیزی که بیشتر از این هوسم میخواستم این بود که بچه داشته باشم. بعد از 9 سال سکس بدون پیشگیری، من دیگه بیخیالش شده بودم. دکترا میگفتند مشکل از منه. من همیشه احساس بدی راجع به خودم داشتم واسه این موضوع ولی تیم همیشه به من این اطمینان رو میداد که از نظر اون هیچ مشکلی نیست.
برای عوض کردن موضوع، من گفتم:"یه نوشدنی میخوای واست بیارم، ونسا؟"
اون جواب داد:"حتما" من رفتم سمت آشپزخونه تا یه خورده لیموناد بیارم.
هر سه تامون شروع کردیم به حرف زدن درباره چیزای مختلف، بیشتر درباره کارامون. بعد از تقریبا یک ساعت، من میتونستم تو صورت ونسا ببینم که صبرش داره تموم میشه.
"رز بهت گفته که من واسه چی اومدم اینجا؟"
سرم به سرعت به سمت ونسا چرخید و بهش خیره شدم. اون چه کار داشت میکرد؟ فکر میکردم که الانه که قلبم از سینه بزنه بیرون.
تیم با یه حالت سردرگم گفت""من فکر میکردم که تو واسه شام اینجایی، مگه چیز دیگه ای هم هست؟"
ونسا یه لحظه صبر کرد، یه نگاه به من کرد و این شانسو داد که خودم موضوع رو بگم، ولی استرسی که داشتم باعث شده بود زبونم بند بیاد. میدونستم چی باید بگم ولی میترسیدم.
اون درحالی که داشت یه قلپ از لیمونادش میخورد بدون پرده گفت:"من به خاطر این اینجام که قراره زنت با من سکس کنه."
تیم چند بار پلک زد و نگاه پرسشگرش به نگاه متحیر تبدیل شد و در حالی که ابروهاشو انداخته بود بالا گفت:"ببخشید؟"
"از قیافت میشه فهمید که تو نمیدونستی که زنت دوجنس گراست."
اون آروم به سمت من چرخید و گفت:"راست میگه رز؟"
سرم پر از احساسات مختلف بود. گناه، هیجان، و بخصوص عصبانیت از ونسا که منو تو این موقعیت قرار داده بود. اشک از چشام سرازیر شده بود، ولی یه جوری جرأت حرف زدن پیدا کردم.
"من متأسفم که بهت نگفتم، من نمیدونستم که چه جوری باهاش برخورد میکنی. تو همیشه راجع به سکس خیلی احساسی بودی و با اون اتفاقی که قبلا با نامزد سابقت افتاده، من فکر میکردم که این زیاده روی باشه. من تو رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم و هیچ وقت کاری نمیکنم که ازدواجمونو به خطر بندازه، واسه همین بهت نگفتم."
ونسا گفت: "در دفاع از رز باید بگم که من امروز به اون درخواست سکس دادم ولی اون چند بار رد کرد، چون که متأهل بود. این ایده من بود که بیام اینجا و شاید بتونم تو رو قانع کنم که این کار اشکالی نداره. این فقط سکسه و چیز بیشتری نیست و از اونجایی که ما تازه امروز همو دیدم من بغیر از اسمش هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونم. و منم دوست دارم که همینجوری بمونه."
من رفتم و کنار تیم نشستم، اشک از چشام همینجور سرازیر میشد. من دستمو گذاشتم رو صورتش تا آرومش کنم.
من در حالی که سعی میکردم اون یه ذره آرامشمو حفظ کنم گفتم: "من نمیخوام هیچ چیزی هیچ وقت بین ما قرار بگیره، اگه تو قبول نکنی من سمت این کار نمیرم، ولی من واقعا بهش احتیاج دارم. این احساسات دست از سرم برنمیداره. ولی اگه قبول نکنی درک میکنم."
اون همینجور ساکت نشسته بود اونجا و سعی میکرد چیزایی رو که شنیده هضم کنه.
"عزیزم خواهشا یه چیزی بگو!هرچیزی!"
اون پرسید: "مطمئنی که میخوای این کارو بکنی؟"
"آره! من کاملا مطمئنم. همه چیز بین ما مثل قبل میمونه. این فقط همین یه باره."
اون دوباره نشست و یه خورده فکر کرد و بالاخره گفت: "باشه، ولی منم باید اینجا باشم و ببینم."
ونسا با یه لحنی که انگار همه چیزو میدونه گفت: "نگفتم بهت که اونم میخواد ازمون که تماشامون کنه"
"این کار به اون دلیلی که تو فکر میکنی نیست ونسا. من همیشه و همه جا قبلا پیش رز بودم الانم فرقی نمیکنه."
من نمیتونستم چیزی رو که دارم میشنوم باور کنم. به نظرم همش رؤیا بود. تموم احساس گناه و خشمی که چند لحظه قبل داشتم رفته بود و بجاش خوشحالی و هیجان و شهوت اومده بود.
من به سمت تیم خم شدم و بغلش کردم و آروم گفتم "مچکرم، تو نمیدونی که این چه معنی واسه من میده."
یه نگاه به ونسا کردم. اون یه طرف مبل نشست و جا رو واسه من باز کرد و منو دعوت کرد تا برم پیشش بشینم. حالا که اجازه شوهرمو داشتم دیگه نباید وقتو طلف میکردم.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم
من کنار ونسا نشستم و بدون هیچ احساس گناهی بهش نگاه میکردم. همه چیزش تقریبا بی نقص بود. پاهای بلندش که تماما پیدا بود که برنزه شده بود. سینه هاش کوچیکتر سینه های من بودند ولی خوشکل بودند، نوک سینه هاش از زیر لباسش معلوم بود. اون چشای سبزش و موهای طلاییش بهترین خصوصیاتش بودند.
اون با یه صدای سکسی محوکننده در حالی که دستش رو شونه من بود گفت:"رز، شروع کنیم؟"
من هیچ حرفی نزدم. به جاش دستهام شروع کردند به لمس کردن بدنش، از پایین دستهاش به پهلوهاش و سینه های سفتش و بالاتر روی سینش و گردنش ولی روی گونه اش وایستادم. دستای اونم روی بدن من بود ولی توجه ویژه ای به سینه ام داشت و از روی تی شرتم سینه هامو ماساژ میداد. اون فهمید که نوک سینه هام داره سفت میشه و شروع کرد به نیشگون گرفتنشون ولی نه خیلی محکم.
من از هیجان داغ شده بودم و میتونستم حس کنم که کسم داره خیس میشه. دستمو گذاشتم پشت گردنش و اونو به سمت خودم کشوندم. اون به آرومی سرشو خم کرد و لبامو به لبای نرم و پرش رسوندم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم. زبون اون وارد دهن من شد و زبون من تو دهن اون میچرخید. همینطور که لب میگرفتیم اون دستشو به سینه راستم رسوند و با دست دیگش با کسش بازی میکرد. ما هر دوتامون تو دهن هم ناله میکردیم تا اینکه بالاخره اون از بوسیدن دست کشید.
اون با تعجب گفت:"تو واقعا با این کارا غریبه نیستی نه؟"
من در حالی که خودمو تحسین میکردم گفتم: "اینا همش به تو برمیگرده مثل وقتی که سوار دوچرخه ای."
ونسا خندید و بعد قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: پیراهنتو در بیار"
من آروم تی شرتمو دادم بالای سینه هام. ونسا کمک کرد تا اونو از سرم بیارم بیرون و انداختش اونور. اون به سینه های بزرگم که داشت سوتینمو پاره میکرد خیره شده بود، بعد شروع کرد به مالیدنشون با کف دستش و داشت کنار گردنمو میبوسید و لیس میزد. با دستاش سوتینمو باز کرد. بعد به عقب رفت و گذاشت تا بنداش از روی شونه هام بیفته پایین و سینه های لختمو ببینه.
اون گفت: "وای، من به اونا حسودیم میشه."
من خندیدم و سوتینمو انداختم رو زمین."تو مجبور نیستی کل روز یه همچین چیزی رو با خودت اینور و اونور بکشونی. حالا نوبت توئه."
اون نیشش باز شد و تو یه حرکت سریع لباسشو در آورد. همونجور که فکر میکردم اون سوتین نپوشیده بود. سینه هاش انقدر جمع و جور بود که اصلا لازم نبود سوتین ببنده. نوک سینه هاش سفت و راست شده بود و خیلی بزرگتر از نوک سینه های من بود.
من سریع خم شدم و یکیشونو تو دهنم گذاشتم و اول به آرومی میمکیدمش و بعد زبونمو دور نوک سینش میچرخوندم. به ونسا نگاه کردم، چشاش بسته بود و سرشو داده بود عقب. اون به آرومی ناله میکرد و داشت لذت میبرد. رفتم سراغ اون یکی سینه و محکم میخوردمش. وقتی که نوک سینشو آروم گاز گرفتم اون به بدنش کش میداد ولی اعتراض نمیکرد.
ونسا منو هل داد روی مبل و اومد روی من، زانوش بین رون های من بود. نوک سینه هامون به طرز لذت آوری به هم مالیده میشد، و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن. اون از مبل اومد پایین و رو زانوهاش نشست. با یه لبخند شیطانی سینه هامو می خورد و منم انگشتام کرده بودم تو موهاش و سرشو به سینه هام فشار میدادم.
اون پاهامو داد بالا و شلوار تنگمو کشید پایین بعد دوباره شروع کرد به خوردن سینه هام و همزمان کسمو از روی شرت خیسم میمالید. زبونشو رسوند پایین تر رو شکمم و خط شلوارمو رسوند اون پایین تر و نزدیکترین جا به کسمو داشت لیس میزد که منو شدیدا حشری کرده بود جوری که غیرقابل تحمل شده بود.
اون در حالی که چوچوله مو از روی شرت خیسم میمالید گفت: "از همون لحظه ای که دیدمت داشتم به این کس فکر میکردم."
"خواهش میکنم کسمو بخور! من دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم."
"خیلی دلت میخواد نه؟ از اونجایی که خیلی محترمانه درخواست کردی باشه."
اون آروم شرتمو داد کنار و کس خیسمو دید. انگشتشو برد روی موهای کسم و دقیقا بالای چوچوله ام. با یه لیس زدن اون از دهانه کسم تا چوچوله امو طی کرد.
من درحالی که تشویقش میکردم گفتم: "اوه این خیلی خوبه! خواهشا ادامه بده!"
شروع کرد به لیس زدن کسم و بوسیدن لبای داخلیش و بازی کردن چوچوله ام به آرومی. اون همونقدر که من دوست داشتم کسشو بخورم دوست داشت کسمو بخوره.
من یه نگاه به تیم کردم که به کاری که ونسا داشت با من میکرد خیره شده بود. حالت چهره اش مثل دانشمندی بود که داره یه آزمایشو نگاه میکنه.
لحظه ای شروع به مکیدن چوچوله ام کرد، میتونستم حس کنم که اولین ارگاسمم داره شروع میشه.
اون کل کسمو گرفت تو دهنش. و همینطور که آب کسمو میخورد ماهیچه های کسم منقبض شد و به شدت ارضا شدم.
همونجور که نشسته بودم تا نفسم جا بیاد ونسا برگشت و به تیم نگاه کرد و گفت: "کس زنت خیلی خوشمزه است" بعد اومد بالا و زبونش کرد تو دهنم و شروع کرد به لب گرفتن.
با این که من خیلی دوست داشتم که یکی کسمو بخوره و مزه کسمو از زبون اون فرد بچشم ولی این چیزی بود که من همیشه میتونستم داشته باشم. چیزی که من نیاز داشتم این بود که شهد کسش رو بچشم.
اونو از رو خودم زدم کنار و انداختمش اون طرف مبل. ذهن من الان فقط به یه چیز فکر میکرد. من نمیخوام باهاش عشق بازی کنم. من میخوام با دهنم کسشو بگام. سریع رفتم پایین از رو مبل و رو زمین نشستم و دامنشو دادم بالا و با کمال تعجب دیدم که اون حتی شرتم نپوشیده. کسش کاملا بدون مو و صاف بود با لبای کوچیک.
وقتی که زبونم به کس خیسش خورد مزه شیرین کسش و بوی خوبش منو مست خودش کرد. چیزی که تمام این سالها آرزوشو داشتم، بالاخره بهش رسیده بودم. مثل یه معتاد من بیشتر میخواستم. من چوچولشو محکمتر میمکیدم تا کسش بیشتر خیس بشه.
اون داشت جیغ میکشید و میگفت:" خوبه، خوبه همینجوری ادامه بده، کسمو بخور."
همونجور که داشتم اون شهد خوشمزه اش رو میخوردم شنیدم که داره به تیم میگه: "تو نمیخوای واسه این صحنه که زنت داره کسمو میخوره جق بزنی؟"
اون هیچ جوابی نداد. من به جاش جواب دادم: "اون هیچ وقت جق نمیزنه."
"این دیگه چجور مردیه که جق نمیزنه؟"
من دوباره وایستادم و چرخیدم به طرف تیم و گفتم:"مردایی که تمام شهوتشونو واسه زنشون نگه میدارند." بعدش لبخند زدم یه چشمک به تیم زدم.
اون به خاطر جوابی که داده بودم یه لبخند به من زد. من اون لبخندو میشناختم، دقیقا مثل لبخندی بود که وقتی با هم به کلوب های لختی میرفتیم میزد. اونم داشت لذت میبرد.
با آگاهی از این موضوع، دوباره شروع به خوردن کس ونسا کردم. خودمو چرخوندم جوری که کونم دقیقا تو دید تیم باشه و شرتمو کشیدم پایین. زبونمو کردم تو کس ونسا و اون از شدت لذت داشت فریاد میکشید. شروع کردم به بازی کردن با کسم تا به تیم یه نمایش کامل و خوب بدم. با دست دیگم درحالی که داشتم چوچوله ونسا رو میخوردم دو تا از انگشتامو تو کس تنگش فرو کردم.
"وای ادامه بده! من دارم ارضا میشم، واینستا! با انگشتات منو بکن محکمتر بکن!"
من همینجوری کسشو میخوردم و با انگشتم میکردمش، انگشتامو به سرعت تو کسش جلو عقب میکردم. من همینجوری به شدت انگشامو میکردم تو کسش و اون از شدت لذت دیگه تقریبا داشت گریه میکرد.
اوووووووه من دارم میام!
میزان لذتی که من اون لحظه میبردم غیرقابل توصیف بود. ارگاسم شدن اون همزمان شد با دومین ارگاسم من. همونجوری که داشتم کسشو میخوردم فریاد میزدم و اونم سر منو بیشتر به کسش فشار میداد و منو مجبور میکرد تا آبشو بخورم. من همه آبشو خوردم و تا قطره آخرشو چشیدم چونکه نمیدونستم دوباره کی ممکنه همچین موقعیتی گیرم بیاد. بعدش حتی تموم انگشتامم لیس زدم و تمیزشون کردم.
ونسا با حیرت پرسید: "تو از کجا اینجوری کس خوردنو یاد گرفتی؟"
من با چشام به تیم اشاره کردم یعنی از اون یاد گرفتم.
"تعجب نداره کخ میخوای همیشه اونو داشته باشی اگه اونم مثل تو متخصصه."
من به شوخی گفتم: "داشتن یه کیرم کمک میکنه."
تیم گفت: "خیلی ممنون."
"خوب خیلی خوش گذشت رز، ولی من باید برم دیگه."
من که تعجب کرده بودم که انقدر زود میخواد بره گفتم:"وایستا! مگه واسه شام نمیمونی؟"
اون گفت: "عزیزم من امشب وقتم پره، بعدشم من مطمئنم شما دو تا یه سری چیزا هست که باید دربارش صحبت کنید."
اون راست میگفت. لباسوشو پوشید و رفت سمت در.
قبل از اینکه درو باز کنه صداش زدم: "ونسا، صبرکن. من فقط میخواستم ازت بابت همه چی تشکر کنم."
اون لبخند زد و گفت: "باعث افتخار من بود، مراقب همدیگه باشید و اجازه ندید هیچ چی شما رو از هم جدا کنه."
من همونجوری لخت جلوی در وایستاده بودم. اون درو باز کرد و رفت بیرون و درو پشت سرش بست و برای همیشه رفت.
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
قسمت چهارم
برگشتم سمت تیم که هنوز همون جا نشسته بود. هنوز گیج بود، و هنوز نتونسته بود این اتفاقو کاملا هضم کنه.
من در حالی که سعی میکردم از فکر بیارمش بیرون گفتم :"خوب..."
"نظر راجع به این اتفاق چیه؟"
اون با ناراحتی گفت: "به نظرم باید بهم میگفتی."
"میدونم، متأسفم!"
"چیز دیگه ای هست که لازم باشه به من بگی؟"
"نه، این تنها چیزی بود که ازت مخفی نگه داشته بودم. من دیگه هیچوقت ازت نمیخوام که اجازه بدی این کارو بکنم."
اون سرشو تکون داد و گفت: "این فقط واسه همین یه بار نبود."
من با سردرگمی پرسیدم: "منظورت چیه؟"
"مشخصه که تو قبل از ازدواجمون با زنای دیگه ای سکس داشتی و از اونجایی که ما ازدواج کردیم و تو نمیتونستی این کارو انجام بدی این افکار تو ذهنت ساخته شده. واقعا فکر میکنی که این افکار چند سال دیگه دوباره برنمیگرده؟"
اون راست میگفت. اگه این خواسته بعد از 9 سال غیرفابا کنترل شده از کجا معلوم که 9 سال دیگه دوباره هکین اتفاق نیفته؟
"به غیر از اون، من دیدم که تو چقدر از سکس با یه زن لذت میبری، من کی باشم که بخوام جلوی تو رو از چیزی که انقدر دوست داری بگیرم."
من درحالی که پاهای لختمو به شلوارش که باد کرده بود میکشیدم گفتم: "نگو که تو هم حال نکردی، این کیر راستت داره لوت میده. ولی تو مطمئنی که مشکلی با این موضوع نداری؟"
"من دوتا شرط دارم: منم همیشه باید باشم و جنده هم نباید بیاری."
من زدم به سینش و گفتم: "انگار منم هر جنده کثیفی رو میارم تو تختمومون!" اون شروع کرد به خندیدن که باعث شد دوباره بزنمش.
"خوب من پر عرقم و باید دوش بگیرم. اگه همین الان دوش نگرفته بودی ازت میخواستم باهام بیای."
اون گفت: " عیبی نداره، حالا که قرار شام کنسل شد من میرم یه چیزی درست کنم که بخوریم که دارم از گشنگی میمیرم." اینو گفت و رفت سمت آشپزخونه. اون کلا لباس زیرایی که خریده بودم یادش رفته بود واسه همین ساک لباس و برداشتم و رفتم سمت دوش.
بعد از بیرون اومدن از دوش، جورابای سیاهو پوشیدم، و دوست داشتم چون تو پام خیلی راحت بود. جورابا به علاوه کفشای سکسی پاشنه بلندم، واقعا پاهامو سکسی کرده بود. تعجبی نداره که مردا دوست دارند زنا پاشنه بلند بپوشند. جورابو رو به کمربندش وصل کردم، دامنمو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. سوتین لباسامو تکمیل میکرد و باعث میشد پستونام تو مرکز توجه باشند. جلوی آینه وایستادم، خیلی خوب به نظر میومدم.
با خنده به خودم گفتم: "اون منو میکنه."
وقتی که رفتم طبقه پایین و تو آشپزخونه، صدای کفشام کل خونه رو پر کرده بود. تیم وقتی این صدا رو شنید سر جاش خشکش زد، اون با این صدا غریبه نبود. وقتی برگشت چشاش داشت از حدقه میزد بیرون و کل بدنمو برانداز میکرد. اون زیاد لبخند نمیزد، ولی وقتی میزد، میدونستم که کارمو درست انجام دادم.
من با این که جوابشو میدونستم پرسیدم: "چیزی رو که میبینی دوست داری؟"
اون زبونش بند اومده بود
"من هنوز یه تشکر درست وحسابی ازت نکردم بابت صبحانه امروز."
"یا واسه شامت امشب؟"
من خندیدم و گذاشتم شوخی کنه و منم حشریش کنم "آره، واسه اونم باید ازت تشکر کنم."
بدنمو رو بدنش فشار دادم و زبونشو میخوردم و همزمان پاهامو دور کمرش حلقه کردم. اون خیلی شدیدتر و خشن تر از من لب میگرفت. اون دو تا سینه هامو سفت گرفت تو دستاش و فشارشون میداد و گردنمو میخورد. اون میدونست که چجوری حشریم کنه و کسمو دوباره خیس کنه.
من یه لحظه اونو متوقف کردم "هی، قرار بود من از تو تشکر کنم ته برعکسش!"
اون گفت:" متاسفم" ولی قیافش نشون میداد که نیست.
"اشکالی نداره، این دفعه رو میبخشمت" جلوش زانو زدم. قبل لخت کردنش کیر شق شدش رو از رو شلوار یه خورده مالیدم. با یه حرکت سریع شلوارشو تا زانو کشیدم پایین و کیر کاملا راست شدشو آزاد کردم. اون کیر 18 سانتی کلفتش با سرش که ختنه شده بود و موهای قهوه ای تیره اصلاح شده بالاش و تخم های بزرگ و سفتش همیشه خوشگل بود.
یه دستمو گذاشتم رو کیرشو مثل یه آبنبات لیسش میزدم. آب اولیشو از نوک کیرش مکیدم. اون موهامو گرفت و منو مجبور کرد که کل کیرشو تو دهنم جا کنم. بدون اینکه به سرفه بیفتم من میتونستم کیرشو تا آخر تو دهنم جا کنم و همزمان تخماشو لیس بزنم. سرم رو کیر دوست داشتنیش جلو و عقب میرفت، و با یه دستم کیرشو میمالیدم و با اون یکی تخماشو. اونم خودشو یکم جلو و عقب میداد و خودشو با من هماهنگ کرده بود که یه صحنه خیلی سکسی به وجود آورده بود.
"وای! رز! اگه همینجوری ادامه بدی ارضا میشم!"
این خیلی جالب بود، اون تا حالا با ساک زدن ارضا نشده بود، چون میتونست چند بار به مرز ارضا شدن برسه و جلوی خودشو بودن ارضا شدن بگیره. شاید اون از این میترسید که آبشو تو دهنم بریز؟ من که نمیخواستم وایستم.
نمیخواستم دوباره کیرش شکستم بده. جوری با سرعت کیرشو ساک میزدم که فکر میکردم ممکنه گردنم ضربه ببینه. دهنم صدای بلندی هر دفعه تولید میکرد.
"رز...رز...باید..اوه خدای من! من دارم میام!
خیلی زودتر از همیشه، فقط یه حرکت دیگه لازم بود. انگشت وسطمو به سوراخ کونش فشار دادم. اون سعی کرد فرار کنه ولی من محکم با دستم و دهنم کیرشو چسبیده بودم. اون همینجوری ابشو تو دهنم خالی میکرد. این اولین باری بود که من آب یه مردو میخوردم و خیلی دوستش داشتم.
"وااای، این خیلی..."
"خوشمزه بود" من جملشو تموم کردم و قطره های باقیمونده آبشو از سر کیرش میمکیدم.
"تا حالا اینجوری ارضا نشده بودم."
"منم تا حالا آب کسی رو نچشیده بودم پس فکر کنم امشب کلی اولین بار داشتیم."
اون با معذرت خواهی گفت: "سعی کردم بهت هشدار بدم."
من با خودستایی گفتم: "من الان کس یه زن دیگه رو رو مبل خونه ات خوردم بعد تو فکر میکنی از خوردن آب تو میترسم؟"
"حالا که صحبت از اون شد، تو هنوز بابت اینکه اجازه دادم با ونسا سکس کنی ازم تشکر نکردی."
من با طعنه گفتم: "فکر کردم که کردم همین الان."
"اون واسه صبحانه بود، این واسه ونسا."
اون منو برداشت و گوشه اپن آشپزخونه نشوند. پاهامو گذاشت رو شونه هاشو و خم شد و آروم از قوزک پام تا وسط رونام لیس زد. دامن چرممو داد بالا و کس لخت و خیسمو دید و دهنش آب افتاد.
"این چیه؟"
اون گفت:"تو خیلی خوشمزه ای" و بلافاصله زبونشو کرد تو کسم و زبونشو همینجوری تو کسم جلو و عقب میکرد.
"آره...آره! همینجوری ادامه بده!"
همونطور که با زبونش کسمو میگایید با انگشتش با چوچولم بازی میکرد.
من با خوشحالی گفتم:"خدای من من دارم ارضا میشم! تو خیلی بهتر از ونسایی تو این کار!"
پشت سرشو چنگ میزدم سومین ارگاسم امروزم داشت نزدیک میشد. او لباشو رو چوچولم حرکت میداد بعد با شدت میمکیدش، واقعا شدید، و همزمان دو تا انگشتشو تو کسم جلو عقب میکرد.
"اوه خدا! من دارم میاممم!!!"
همزمان با به اوج رسیدن من تمام عضلات بدنم شروع به لرزیدن کرد. پاهام هنوز رو شونه هاش بود و آروم دور سرش حلقشون کرده بودم. اون به خوردن کسم ادامه داد، با اینکه خیلی سخت بود که نفس بکشه. وقتی که ارگاسمم تموم شد سرشو ول کردم.
من با خنده گفتم:" من نمیخواستم خفت کنم."
اون با خنده گفت: "این راه خیلی خوبی واسه مردن میشد. درهر حال ما هنوز کارمون تموم نشده."
یه نگاه شیطون بهش کردم و گفتم : "امیدوار بودم همچین چیزی بگی."
از اپن اومدم پایین و شروع کردم به لب گرفتم ازش و مزه کردن خودم از روی زبونش. اون منو چرخوند و خم کرد و سر کیرشو گذاشت تو دهانه کسم که هنوز خیس خیس بود. کسم کل کیرشو تو خودش جا داد. وقتی که سر کیرش رفت تو کسم اون با یه حرکت بقیه کیرشو تا دسته کرد تو کسم. من نفس نفس میزدم و کیرش کامل کسمو پر کرده بود. اون تو کسم محکم تلمبه میزد و حتی تخم هاشم از خیسی کسم خیس شده بود. من همیشه جوری که اون منو میکنه و کسمو با کیر کلفتش پر میکنه دوست داشتم.
تیم داشت با سرعت کسمو میگایید و تخمهاش میخورد به کونم. اون یکی از پاهامو گرفت و گذاشت رو اپن آشپزخونه، تا قشنگ پاهام از هم باز بشن. باشدت کیرشو به کسم فشار میداد که همین باعث شد چوچولم داغ داغ بشه. من قبلش یبار دیگه ارضا شده بودم و آماده بودم که اونم تو کسم ارضا بشه. با یه صدای عجیب و وحشتناک ناله میکردم و فریاد میزدم، اون برای دومین بار ارضا شد و کسمو با آبش پر کرد.
اون درحالی که نفس نفس میزد گفت: "قابلتونو نداشت."
من که هنوز گیج بودم گفتم: "تو رو نمیدونم ولی من دیگه باید بخوابم."
ما همون جور لخت رفتیم طبقه بالا، البته تقریبا لخت ، من هنوز جورابا رو در نیاورده بودم و فقط واسه اون گذاشته بودم پام باشه. رفتیم رو تخت و اون منو از پشت بغل کرد و کیر نیمه خوابیده اش لای قاچای کونم بود و اونو به پاهای نرمم میمالید و گردنمو میبوسید.
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
قسمت پنجم
"دوست دارم رزالین."
"منم دوست دارم تیم. ممنون از این که انقدر شوهر خوبی هستی."
بالاخره من به خواستم رسیده بودم و کاملا خسته بودم و سریع خوابم برد.
وقتی که روز بعد از خواب بیدار شدم دیگه ظهرم گذشته بود. چند ماه بود که اینجوری راحت نخوابیده بودم. بعد از این که صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه و دیدم تیم داره صبحانه میخوره.
"صبح بخیر شاهزاده خانوم، کم کم داشتم فکر میکردم که رفتی تو کما."
"خوب این شاهزاده یه چیزی میخواد که بخوره چی واسش درست کردی؟"
"اوه عالیجناب، من برای شما بهترین نیمروی موجود در قلمرو را آماده کرده ام. تخم مرغ ها از سرزمین دوری به نام والمارت به ما میرسند."
من در حالی که سرمو تکون میدادم گفتم: "چقدر تو بیمزه ای."
اون گفت : "تو که خوشت اومد."
میخواستم برم سراغ تخم مرغا که گوشیم زنگ خورد.
من با نا امیدی گفتم: " اًه! الان برمیگردم، بهترین نیمروی سرزمین باید صبر کنه."
تلفنو برداشتم: "الو؟"
"سلام رزی! چه خبر؟" صدای آشنایی که بدترین اسم مستعارمو از نظر خودم میگفت برای امبر بود.
"خبری نیست امبرلی." همون قدر که من از "رزی" بدم میومد اونم از "امبرلی" بدش میومد. این یکی از کارایی بود که از زمان دبیرستان عادت داشتیم انجام بدیم.
"امروز چه کاره ای؟ اشلی امروز میخواد بره خانوادشو ببینه و من امروز تا شب که میخوام برم سر کار بیکارم. میخوای امروز بیای اینجا؟لطفا؟"
"حتما، منم کار خاصی ندارم امروز. من تازه از خواب بیدار شدم پس یه ساعت بهم وقت بده تا آماده شم."
امبر با هیجان قبل از این که قطع کنه گفت: "عالیه! پس میبینمت."
برگشتم تو آشپزخونه و درحالی که بالاخره به نیمرو رسیده بودم گفتم: "امبر بود، فکر کنم امروز بریم بیرون."
اون با طعنه گفت: "الان میفهمم که چرا انقدر رابطت با امبر خوبه." اون داشت به این موضوع که امبر یه لزبین سرسخته اشاره میکرد. اون از مردا به شدت متنفر بود.
"خفه شو هیچ چیزی بین ما نیست (حداقل دیگه نبود) ما از زمان دبیرستان با هم دوستیم و نه هیچ چیز دیگه."
اون که قانع نشده بود گفت: "اوه، آهان."
در حالی که داشتم میرفتم بالا گفتم: "دیگه وقت ندارم باهات کل کل کنم، باید آماده شم."
امبر همیشه سر موقع میومد. من تازه خشک کردن موهامو تموم کرده بودم که صدای بوق ماشینش از جلوی در خونه اومد. دویدم پایین تا با تیم که پشت کامپیوترش نشسته بود خداحافظی کنم.
گفتم: "خداحافظ عزیزم" و سریع رفتم.
تو همون ماشین قراضه ای که امبر از دبیرستان داشت نشستم. دستگیره بیرون هنوز خراب بود و امبر از تو درو واسم باز کرد.
"خوب کجا بریم رزی؟"
"فکر کردم یه جایی رو در نظر گرفتی."
"خوب به نظرم میتونیم بریم فروشگاه، من میخوام کفش بخرم و بدمم نمیاد که از مغازه لوازم آشپزخونه چند تا ابزار آشپزی بگیرم."
"مشکلی نداره ولی به نظرت این قراضه ما رو تا اونجا میرسونه؟"
اون گفت: " همین قراضه کلی خاطرات خوب تو خودش داره، که بعضیاشو مطمئنم یادت میاد."
من لبخندی زدم و گفتم: "آره یادمه." امبر داشت به این موضوع که جفتمون بکارتمونو تو این ماشین از دست داده بودیم اشاره میکرد. به خاطر اون بود که من انقدر به کس علاقه داشت. من و اون اولین نفر همدیگه بودیم.
اون ماشین خاطرات زیادی رو زنده میکرد، مخصوصا اینکه چجوری تو دبیرستان آشنا شدیم. اون سال آخری بود و من سال دوم. ما تو یه سالن مطالعه بودیم و اتفاقا کنارهم مینشستیم ولی هیچ وقت با هم حرف نزدیم تا اون روز که...
ادامه دارد
     
  
مرد

 
قسمت ششم
من تو دوران دبیرستان یه آدم کاملا متفاوت بودم. من همیشه خوب و خوشگل بودم و هستم ولی اون موقع ها مطمئن میشدم که همه بدونند که من خوشگل و خوش تیپم. من تا جایی که دبیرستان اجازه میداد دامن کوتاه تر میپوشیدم. اون روزا پاهای خوشتراشم همیشه تو دید بقیه بود.
من خیلی آدم اجتماع گریزی بودم. هیچ دوستی نداشتم، هیچ وقت سر قرار با کسی نرفتم و هیچ قصدی واسه جلب توجه هیچ کسی نداشتم. من یه تضاد عجیب شخصیتی داشتم؛ لباسایی میپوشیدم که توجه ها رو به خودش جذب کنه، ولی هیچ کدوم از اون توجه ها رو نمیخواستم. خیلی از پسرا به من درخواست دوستی داده بودند ولی من به همشون جواب رد میدادم. در مورد دخترا این بدتر هم بود. من کسی بودم که باعث میشد توجه دوست پسراشون به جای اونا به من باشه و طبیعتا کلی دشمن داشتم.
اون روزم یه روز مثل همیشه بود؛ درسهای احمقانه و مردم آزاردهنده. همینجوری بود تا وقتی که رفتم به سالن مطالعه.
آقای رایدلی گفت: "من یه چند لحظه باید برم بیرون. همه سر جاتون بشینید و سروصدا نکنید." اون همون معلمی بود که وظیفه خسته کننده مراقبت از ما رو بر عهده داشت. نمیدونم چرا خودشو با دادن این دستورا اذیت میکرد درحالی که میدونست ما دقیقا برعکسش عمل میکنیم؟ بعد از این که حرفش تموم شد از اتاق رفت بیرون.
فیل و دوست دخترش بث پشت میز روبروی من نشسته بودند. فیل یه احمق به تمام معنا بود که ظرفیت مغزش از یه پشه کمتر بود. بث هم از نظر هوش و عقل مثل فیل بود. اون یه تشویق کننده معمولی کلیشه ای خنگ بود. فیل چرخید و به امبر که کنار من نشسته بود نگاه کرد و سعی میکرد وقتشو بگذرونه.
"سلام، چی داری میکشی عجیب غریب؟
امبر هیچ توجهی به حرفش نکرد.
فیل که معلوم بود قصد اذیت کردن داره گفت:"هوی دختره لزبین، دارم با تو صحبت میکنم."
امبر همونجوری که حواسش به نقاشیش بود جواب داد: "برو در خودت بذار."
بث از صندلیش بلند شد و تو صورت امبر گفت:"چی گفتی دختره اوسگول؟ میخوای همینجا تا میخوری بگیرم بزنمت؟"
فیل در حالی که داشت میومد پشت میز ما و پشت بث گفت:" مواظب باش عزیزم که یه وقت لب نگیره ازت. کی میدونه که چه جور آدمیه این."
فیل نقاشی امبر رو گرفت و پاره کرد و در حالی که بث داشت میخندید انداختش رو میز جلوی امبر.
بث با غرور گفت:" وقتی که به دوست پسر من بی ادبی کنی این چیزا سرت میاد."
من دیگه صبرم توم شده بود. کتابمو بستم و محکم زدمش به میز که باعث شد یه صدای بلند تو اتاق پخش بشه که همه از جاشون پریدند.
داد زدم: "میشه خفه شید شما دوتا؟"
فیل برگشت طرف من و با حالت مسخره گفت: "که اینطور، پس این دختره دوستته؟ چرا خودت نمیای اینجا منو مجبور نمیکنی که ساکت شم!"
اعصابم خورد شده بود و سعی هم نکردم که خودمو آروم کنم. من تو این شهرت داشتم که کسی جرات نداشت با من در بیفته. ظاهرا این دو تا احمق یاشون نمیومد من کی هستم. وقتش بود که بفمن من کی هستم. پریدم این طرف میز و دو قدم برداشتم و قبل از این که بتونه تکون بخوره محکم تخماشو گرفتم. اونا رو محکم فشار میدادم و میچرخوندم.
اون از درد داشت جیغ میکشید.
بث همینطور که میومد جلو دستور داد:"ولش کن جنده خانوم."
من در حالی که تو چشاش خیره شده بودم محکم گفتم:"یه قدم دیگه بیای جلو خایه هاشو میکنم و فرو میکنم تو حلقت جنده خانوم." اون از جاش تکون نخورد.
آقای رایدلی برگشت تو اتاق: "چه خبر شده اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟"
من مستقیم تو چشای فیل نگاه کردم و گفتم: "اگه هر کدوم از شما به اون دست بزنید، دستش بندازید، نکاهش کنید یا حتی تو جهتی که این دختر نشسته بگوزید، کاری میکنم که از این به بعد خون بشاشی! فهمیدی؟"
فیل با ناله گفت: "بله، فهمیدم."
"خوبه."
تا ولش کردم فیل پخش زمین شد. آقای رایدلی برای اینکه مطمئن شه که همون کارو با اونم نمیکنم تو راهمون تا دفتر مدیر پشت من وایستاده بود. این اتفاق کوچیک باعث شد که سه روز از مدرسه اخراج بشم. اون شب یه کتک مفصل از بابای الکلیم خوردم ولی بعدا فهمیدم که ارزششو داشته.
سه روز بعد وقتی که برگشتم به مدرسه همه نگاه ها به من تغییر کرده بود. چشای پسرا به جای اینکه به فکر دید زدن من باشه پر از ترس شده بود الان.
وقتی که رفتم تو اتاق مطالعه، دیدم که فیل به جای اینکه همون جای قبلیش عقب سالن بشینه قسمت جلوی سالن نشسته. امبر هم همون جور ساکت مثل همیشه نشسته بود.
من میخواستم برم سر کار خودم و ببینم این سه روزی که نبودم چه تکالیفی داریم که شنیدم که امبر آروم کفت: "ممنون بابت اون روز."
بهش نگاه کردم، امبر بازم به نقاشی خودش خیره شده بود.
آروم بهش گفتم: "خواهش میکنم."
"هیچ کس تا حالا اینجوری پشت من در نیومده بود."
من با صدای بلند جوری که بث که سر همون جای همیشگیش نشسته بود بشنوه گفتم:" خوب حقشون بود، بهتره از این به بعد اونا حواسشون جمع باشه و کاری بهت نداشته باشند."
املر بالاخره سرشو از رو برگه اش آورد بالا و به من نگاه کرد. اون صورت خوشگلی داشت ولی یه جورایی رنگ پریده به نظر میومد، مخصوصا وقتی صورتشو با رنگ موهای سیاهش مقایسه میکردی.
"اسم من امبره."
"منم رزالین هستم" اون گفت"همه اسم تو رو میدونند، تو واسه خودت اسم و رسمی پیدا کردی اینجا."
من با کنچکاوی پرسیدم: "نه بابا، بعد اونوقت چه جور اسم و رسمی پیدا کردم؟"
"خب، پسرا که یه جورایی ازت میترسند، دخترا فکر میکنند که جنده ای، و همه ازتفکر میکنند که یه عوضی هستی."
خندم گرفت، درونم این چیزا رو دوست داشت."این که مسگن عوضی و ازم میترسن مشکلی نداره. ولی جنده اصلا به من نمیخوره. من تا حالا با کسی نخوابیدم."
"جوری که لباس میپوشی چیز دیگه ای میگه."
"شاید، ولی این سزای کسایی که اینجوری فکر میکننه. من دوست دارم اینجوری لباس بپوشم، خوشم میاد که یه سری احمق بی شعور نگام کنند ولی نتونند بهم دست بزنند."
ما هر روز همینجور بیشتر و بیشتر تو سالن مطالعه با هم صحبت میکردیم. چند هفته بعد ما دوسای تغریبا خوبی واسه هم شده بودیم. من از این که میتونم با کسی صحبت کنم که از من نمیترسه یا منو جنده و عوضی نمیدونه، خوشحال بودم. اون به من گفته بود که اونم مثل من هیچ دوستی نداره، ولی برعکس من اون همیشه سعی میکرد که توجه کسی رو به خودش جلب نکنه.
اون روز یه آخر هفته دیگه تو مدرسه بود و ما مثل همیشه داشتیم تو سالن مطالعه با هم حرف میزدیم.
"نظرت چیه که شنبه با هم بریم بیرون؟ یه فیلم هست که خیلی دوست دارم برم ببینم، ولی نمیخوام که تنها برم. من میتونم بیام دنبالت، من خودم ماشین دارم."
من با خوشحالی جواب دادم: "حتما، خیلی عالیه." من حاضر بودم هر کاری بکنم تا از بابای همیشه مستم دور باشم، مخصوصا الان که قرار بود واقعا با یکی برم بیرون و تفریح کنم.
اون با خوشحالی گفت: "عالیه، شنبه میبینمت."
من خیلی هیجان داشتم واسه روزی که میخواستم با امبر بگذرونم. تو خونه نشسته بودم منتظرش و زمان برام خیلی کند میگذشت تا بالاخره اومد دم در خونه. من صدای بوق ماشینو از دم در شنیدم و دویدم سمت در.
بابای مستم جلوی درو گرفت و گفت: "کجا داری میری؟"
"بیرون، نگران نباش اون پسر نیست."
اون زد تو صورتم، صورتم سوخت، ولی من بدتر از اینا رو هم تحمل کرده بودم."گوش کن چی میگم دختر، اگه جایی میخوای بری باید از من اجازه بگیری و من یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که جایی بری."
"از کی تا حالا این که من کجا میرم و جه کار میکنم واست مهم شده؟"
اون داد زد و دستشو بلند کرد: "نکنه یکی دیگه میخوای؟"
من گفتم: "نه قربان."
"حالا شدی دختر خوب، یه آبجو دیگه از یخچال واسم بیار بعدش میتونی بری، ولی حواست باشه که دوباره دست گل به آب ندی و واسه کسی مشکل درست نکنی وگرنه یه کاری میکنم که خونه واست مثل جهنم بشه." خونه همیشه جهنم بود و فرقی نمیکرد که من کی بیام خونه یا چه کاری بکنم.
من حاضر بودم هرکاری بکنم تا اون دست از سرم برداره، آبجوشو آوردم و گذاشتم رو میز و رفتم بیرون سمت ماشین امبر. رفتم تو، ولی اون مجبور بود که در رو از تو واسم باز کنه.
"سلام رزی! آماده ای که... چه اتفاقی واست افتاده؟" اون با نگرانی پرسید. جای دست بابام هنوز رو صورتم بود. معمولا تا برسم به مدرسه از رو صورتم پاک میشدند ولی الان جایی واسه پنهون کاری نبود.
"هیچی! نمیخوام دربارش صحبت کنم. مگه نگفتم بهت که منو رزی صدا نکن؟"
امبر باید فهمیده بوده باشه که چه اتفاقی واسم افتاده؛ با یه لحنی که میخواست باهم همدردی کنه گفت
"متاسفم. فقط از رزی خوشم میاد. تو هم اگه بخوای میتونی منو امبرلی صدا کنی. من از امبرلی فقط به خاطر این بدم میاد که خالم منو به این اسم صدا میکنه و خیلی بچه گونه است به نظرم."
من از این کشف حداکثر استفاده رو کردم: "ولی امبرلی خیلی بامزه است. انقدر که دوست دارم لباس صورتی تنت کنم و موهاتو ببافم."
"خفه شو!"
"وقتی که منو رزی صدا کنی منم امبرلی صدات میکنم، امبرلی."
"حالا که اینجوری شد، از این به بعد فقط رزی صدات میکنم."
من با شوخی گفتم: "اگه بخوام به خاطر این کار بزنمت چی؟"
"منم از خودم دفاع میکنم. خوب به نظرت حالا قبل از این که فیلم شروع بشه به نظرت چه کار کنیم؟"
"فرقی نمیکنه، هر جا تو میگی بریم."
     
  
مرد

 
قسمت هفتم
ما اون روز خیلی جاها رفتیم. من اون روز فهمیدم که بزرگترین تفریح اون بازی های ویدئویی هست. وقتی که رفتیم خرید، اون تو مغازه به همه بازی های کامپیوتری نگاه میکرد. من به نظرم این بازیا واسه پسرای نوجوون بود، ولی اون گفت که این بازیا راه خوبی واسه فرار از واقعیته.
من نمیتونستم اونو سرزنش کنم، منم واسه فرار از واقعیت کتاب میخوندم. وقتی که تو مدرسه بودم یا وقتایی که تو خونه بیکار بودم خودمو با کتابام مشغول میکردم. رمان های عاشقانه کتابای مورد علاقه ام بود ولی بعضی موقعها کتابای علمی هم میخوندم. همه میگفتن که دانش باعث قدرته. امبر همیشه علاقه من ئبه کتابای عاشقانه رو مسخره میکرد چون که من یه دختر آشوبگر و یه کتابخون و یه آدم رمانتیک بودم.
فیلم خوب بود. حداقل این بود که منو نبرده بود به یه فیلم کمدی عاشقانه که خیلی راحت میشه پیش بینی کردش. اون یه خورده نزدیک من نشسته بود موقع فیلم ولی من اصلا هیچ فکری دربارش نکردم. وقتی که فیلم تموم شد من به حکومت نظامی نزدیک میشدم؛ من با ترس داشتم برمیگشتم به خونه. اون روز با امبر بهترین روز من تو یه مدت زمان خیلی طولانی بود. یه چیزی تو اون بود که باعث میشد من تموم عصبانیت و مشکلاتمو وقتی که با اونم فراموش کنم.
اون منو رسوند در خونه، چراغای خونه خاموش بودند. امیدوار بودم که بابام خواب باشه. امبر ماشینو خاموش کرد و به من نگاه کرد.
"امروز خیلی بهم خوش گذشت رزی، بهتره بازم از این کارا بکنیم."
"آره به منم خیلی خوش گذشت، ولی بهتره که من زودتر برم تو خونه."
من در ماشینو باز کردم که برم بیرون و اون موقع بود که اون اتفاق افتاد. امبر دست منو قبل از اینکه بتونم پیاده بشم گرفت. وقتی که سرمو چرخوندم، اون منو به طرف خودش کشید و لبامو بوسید. من خشکم زده بود. نمیدونستم چه کار کنم یا اینکه چه احساسی دارم. اولین بوسه من منو خیلی گیج کرده بود و حس بدی داشتم و عکس العملم داد زدن سر امبر بود
با فریاد گفتم: "چی کار داری میکنی؟؟"
"متاسفم! من فقط...از تو خوشم میاد و نمیدونستم که تو هم از من خوشت میا یا نه."
"ما با هم دوستیم ولی من اصلا نمیدونستم که تو واقعا همجنسبازی!"
"هیشکی نمیدونه، یا حداقل مطمئن نیست. من تا حالا نذاشتم کسی بفهمه تا الان." اون یه جوری نگام کرد که انگار میخواد گریه کنه، " خواهش میکنم به کسی نگو و من متاسفم اگه تو رو ناراحت کردم. خواهشا از من متنفر نشو!"
من نمیدونستم چی بگم، سرم درد میکرد، هنوز گیج بودم. من درو بستم و رفتم تو خونه بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنم.
من نمیتونستم بخوابم. تمام فکرمو بوسه ای که اون از لبم کرده بود پر کرده بود. اگه انقدر حس خوبی داشت، پس چرا من انقدر احساس بدی نسبت بهش داشتم؟ با توجه به کتابایی که خونده بودم، من همیشه اولین بوسمو واسه خودم تصور میکردم، ولی این جیزی بود که اصلا انتظارشو نداشتم. من هیچوقت احتمال نمیدادم که ممکنه که لزبین باشم. من باید احساساتمو جمع و جور کنم و باید دوباره با امبر صحبت کنم.
دوشنبه شد. مثل همیشه تو سالن مطالعه بودیم. من کنار امبر نشستم، اون معمولا همیشه از من استقبال میکرد ولی این دفعه چیزی نگفت.
"سلام امبر، ما باید صحبت کنیم."
اون خیلی رک و پوست کنده بدون اینکه سرشو از برگه اش بیاره بالا گفت: "هیچ چیزی واسه صحبت کردن نیست."
"ببین من بابت کاری که شنبه کردم متاسفم. شاید الان و اینجا مناسب نباشه واسه صحبت کردن دربارش. میشه بعد از مدرسه بیای خونمون دنبالم تا بتونیم با هم صحبت هم بکنیم؟"
اون یه لحظه وایستاد. بعد از چند ثانیه، اون چرخید و گفت: "باشه، میام اونجا." من یه لبخند کوچیک تحویلش دادم اونم همین کارو کرد. من خیالم راحت شده بود که دوستیمون هنوز سر جاشه.
بعد از مدرسه، همونجور که خواسته بودم، اون اومد در خونمون. بابام اون موقع خونه نبود و کسی نبود که جلومو بگیره. اون در ماشینشو از تو برام باز کرد و با هم رفتیم.
تا چند دقیقه هیج کدوممون هیچ حرفی نزد. من هنوز داشتم سعی میکردم که فکرمو بذارم رو هم تا ببینم چی بگم و چه کار کنم.
بالاخره من سکوتو با عذرخواهی کردن از اون شکستم "من میخواستم دوباره ازت بابت رفتاری که کردم عذر بخوام."
اون در حالی که چشماش به جاده بود گفت: "عیبی نداره."
"من اصلا نمیدونستم که..چه جوری بگم... تو منو به عنوان بیشتر از یه دوست به من علاقه داری."
اون در حالی که محکم فرمونو گرفته بود گفت: "خوب الان دیگه راه برگشتی نیست. من گند زدم به بهترین رابطه دوستانه ای که تو کل عمرم داشتم. من باید دهنمو میبستم و چیزی نمیگفتم."
من بهش گفتم: "تو به هیچ چیزی گند نزدی امبر! من هنوز میخوام که دوست تو باشم و خوشحالم که رازتو به من گفتی."
اون با لبخند گفت: "ممنونم، من میترسیدم که تو از دستم فرار کنی."
"میشه یه جا ماشینو نگه داری؟" من میخواستم باهاش روراست و بدون اینکه جاده حواسشو پرت کنه صحبت کنم. اونا یه جایی پیدا کرد و ماشینو نگه داشت.
"ببین، من قرار نیست فرار کنم. خیلی دل و جرات میخواد که کاری که تو انجام دادی و..."
من خشکم زده بود. سرم پر از فکرای مختلف بود. نمیدونستم که به چه سمتی دارم میرم و چی میخوام بگم.
اون با سردرگمی پرسید: "و چی؟"
من با خجالت گفتم:"و... اون بوس همشم بد نبود."
اون درحالی که منو خجالت زده میدید پرسید: "تا حالا شده که، اه...به بودن با یه دختر فکر کنی؟"
"نه، هیچ وقت واسم پیش نیومده. من خیلی عادت داشتم که همه رو از خودم دور کنم و اصلا نمیدونستم وقتی که این اتفاق واسم بیفته باید گه کار کنم. به خاطر همین اون شب من عصبانی شدم. میدونی، آخه من تا حالا هیچوقت با کسی نبودم."
اون دستمو گرفت دوباره، ایندفعه نمیکشید منو و فقط دستمو گرفته بود.
"من نمیخوام که تو وقتی پیش منی احساس ناراحتی کنی."
"اینجوری نیست، راستشو بخوای من پیش تو راحت تر از هر کس دیگه ای هستم."
"خیلی خوبه! من میدونم که ما خیلی وقت نیست که با هم دوستیم، ولی من احساس میکنم که سالهاست تو رو میشناسم. تو تنها دوست واقعی هستی که من تو کل زندگیم داشتم."
من دوباره با خجالت گفتم : "واسه منم همینطوره."
اون موقع بود که یه احساسی اومد سراغم. من به امبر یه جوری متفاوت از قبلا نگاه میکردم. اون خوشگلترین چشمای قهوه ای که تا حالا دیده بودم رو داشت. موهای سیاهش به پوست سفیدش جلوه خاصی میدادند. اون ریزه و لاغر اندام بود، ولی سینه هاش یه جورایی بزرگتر از چیزی که معموله واسه اندامش بودند. اون خیلی خوشگل بود. ئاسه اولین بار، من داشتم راجع به یه زن دیگه فکرای سکسی میکردم.
اون به من حس خیلی خوبی میداد، این چیزی بود که میدونستم. من مغزمو خاموش کردم و اجازه دادم که قلبم منو هدایت کنه. خم شدم و جلو با احساس اونو بوسیدم. هیچ چیزی به غیر از این که لباش لبای منو لمس کنه اهمیت نداشت. من اون دیگه موقع میدونستم که عاشق اون شدم.
اون بوسیدنو متوقف کرد و پرسید: "از کجا یاد گرفتی که اینجوری لب بگیری؟"
"تو اولین نفری هستی که تو کل زندگیم بوسیدم، من فقط چیزایی که تو کتابا خوندمو اجرا کردم."
" تو باید این کارا رو به منم یاد بدی. منم تا حالا هیچ کسی رو نبوسیدم و فکر کنم الان یه قدم از تو عقب ترم.
ما در حالی که پیشونی هامونو به هم میمالیدیم خندیدیم.
من پرسیدم: "خوب حالا قراره کجا بریم؟"
"نمیدونم فکر نکردم اصلا بهش، حالا همینجوری میریم تا به یه جایی برسیم."
"آیا باید اینو به عنوان یه راز نگه داریم؟"
امبر گفت: "فعلا، آره. همه از قبل فکر میکنند که من همجنسبازم و واسه من این چیز زیادی رو تغییر نمیده. ولی واسه تو همه چیزو تغییر میده. من نمیخوام که تو هم اون جهنمی که من هر روز دارمو داشته باشی."
"اهه، از این به بعد بسپارشون به من، از این به بعد هرکس بخواد به تو چرت و پرت بگه با من طرفه."
اون خندید و دستشو گذاشت رو صروتمو و گفت: "عاشقتم رزالین."
من گفتم: " منو رزی صدا کن." و یه بار دیگه شروع کردیم به لب گرفتن.
     
  
مرد

 
قسمت هشتم
دیگه واسه امبر این که بیاد در خونه دنبال من یه کار همیشگی شده بود. بعد از چند وقت دیگه بابام راجع به اون گیر نمیداد و من از این بابت خوشحال بودم. من و امبر بعضی وقتا تو میرفتیم خونه اون واسه درس خوندن. والدین امبر آدمای خوبی بودند و من به این خاطر به اون حسودیم میشد. من نمیدونستم که پدر مادرش میدونند که ما بیشتر مواقع به جای درس خوندن مشغول لب گرفتنیم یا نه.
مجلس رقص سال آخر امبر رسیده بود. من اولش اصلا قصد رفتن نداشتم، ولی بعدش تقریبا امبر منو مجبور کرد که باهاش برم. ما یه جوری رفتار کردیم که انگار هر کدوم جدا اومدیم، تا کسی بهمون مشکوک نشه. اون تو پیراهن آبی بلندش خیلی خوشگل شده بود و تضاد جالبی با پیراهن قرمز روشن کوتاه من داشت. ما هر دو تامون به این نتیجه رسیده بودیم که اینجا موندن وقت طلف کردنه، موسیقی خسته کننده بود و هیچکس هم از ما نمیخواست که باهاش برقصیم.
من که صبرم تموم شده بود پرسیدم: "میشه از اینجا بریم بیرون؟"
"بی خیال رزی، این مجلص رقص سال آخر منه! آدم فقط یه بار تو زندگیش اینو تجربه میکنه. قرار بود که امشب یه شب به یاد موندنی بشه."
"واقعا دوست داری که همیشه این شبو به عنوان خسته کننده ترین شب زندگیت یادت بیاد؟"
من ناامیدی رو تو چهره اون میدیدم. من میخواستم کاری کنم که امشب یه شب خاطره انگیز واسش بشه.
اون گفت: "راست میگی، بیا بریم."
امبر رفت سمت در، ولی من دستشو گرفتم.
من گفتم:"وایستا" و بعد کشیدمش سمت خودم: "بیا قبل از این که بریم برقصیم."
"ولی همه میبینند که..."
"من هیچوقت هیچ اهمیتی به چیزی که مردم فکر میکنند نمیدم، چرا الان باید واسم مهم باشه؟ تنها چیزی که مهمه خوشحالی تو هستش. مجبورم نکن که تا اونجا بکشمت."
من با تموم زورم اونو کشوندم تا محل رقص. دستشو گرفتم تو دستم، و اون یکی دستمون دور کمر هم بود. ما با خوشحالی میرقصیدیم و نمیخواستیم هیچوقت اون آهنگ تموم بشه. اون لحظه رمانتیک ترین لحظه زندگی من بود. تو بغل اون بودن بدون اینکه به اینکه کی داره نگاه میکنه فکر کنم. وقتی که آهنگ داشت تموم میشد پیشونیمو زدم پیشونیش
امبر از روی اکره گفت: "حواست هست که اونا دارن نگاهمون میکنند رزی..."
"پس بذار بهشون یه نمایش واسه دیدن بدیم."
من اونو جلوی کل دانش آموزای مدرسه بوسیدم. و اونم منو همراهی کرد. آهنک تموم شد و کل جمعیت داشتند با شگفت زدگی به ما نگاه میکردند.
من درحالی که حس میکردم همه به من خیره شده اند گفتم :"خب، الان دیگه وقتشه که از اینجا بریم بیرون." ما دویدیم سمت در و بعد سمت ماشین.
امبر گفت: "باورم نمیشه که منو بوسیدی! چه خبر بشه فردا تو مدرسه."
"هر چی میخواد بشه. تو که چند روز دیگه فارغ التحصیل میشی. منم همونطور که میدونی از پس خودم بر میام."
امبر سرشو تکون داد و گفت: "عاشقتم، رزی."
ما همونجا تو پارکینگ مدرسه شروع کردیم به لب گرفتن. من اصلا نمیدونستم که کسی نگاهمون میکنه یا نه و اصلا اهمیت هم نداشت واسم. دورنمای سکس رو اونشب میشد دید، ولی من آمادگیشو نداشتم. ما تا موقعی که من سال آخر بودم فقط به لب گرفتن اکتفا میکردیم و هیچوقت کل راهو نرفتیم.
من در مورد اینکه مردم چه قدر میتونند بیرحم باشند اونا رو دست کم گرفتم. تو کل دو سال باقیمونده از دبیرستان من مجبور بودم تمسخرها و توهین های مردمو تحمل کنم. اونم نه فقط از طرف دانش آموزان، یکی از معلمای انگلیسی که امبر هم باهاش مشکل داشت هم همین رفتارو داشت. اون بوسیدن ما رو تو مجلس رقص دیده بود. اون خیلی بد با من رفتار میکرد و وقتایی که ازش کمک میخواستم به من کمکی نمیکرد، ولی به بقیه دانش آموزان کمک میکرد. یه بار بعد از کلاس ازش پرسیدم که چرا اون نمیخواد که به من کمک کنه و اون گفت: "گناهکاران، اسحقاق آموزش دادن رو ندارند."
من بالاخره 18 سالم شد و نزدیک فارغ التحصیلیم بود. امبر تو یه سوپر مارکت کار میکرد و به این خاطر ما نمیتونستیم مثل قبلا هر روز بریم بیرون با هم. تو یکی از روزایی که بیکار بود اون مثل همیشه اومد در خونه ما دنبالم. ما چند روز بود که هم دیگه رو ندیده بودیم و میخواستیم یه کار خاص بکنیم. من بهش گفتم بریم بیرون شهر، روی یه تپه بلند و جایی که بتونیم غروب آفتابو از حومه شهر ببینیم. موقعی که رسیدیم اونجا دیر شده بود و آفتاب قبلا غروب کرده بود، ولی ماه کامل بود و با نور سفیدش میدرخشید.
ما رو سقف ماشین نشستیم. آسمون کاملا صاف بود. ما اونجا نشستیم و به ستاره ها خیره شدیم. هوا یه خورده سرد بود و ما میلرزیدیم ولی بلزم از اون منظره لذت میبردیم.
من گفتم:امبرلی.." ولی نمیدونستم چجوری حرفمو ادامه بدم و چی میخوام بگم.
"بله رزی؟"
"من اوممم...من میخوام که باهات باشم."
"مطمئنی که آماده ای واسش؟"
"آره، من عاشق تو هستم و همیشه هم خوتهم بود. من میخوام خودمو در اختیار تو بذارم. تمام وجودمو."
اون پیشنهاد داد: "فکر کنم رو صندلی عقب ماشین راحتتر باشیم."
ما رفتیم رو صندلی عقب. مهتاب اونجا نمیتابید و اونقدر تاریک بود که من نمیتونستم خوب اونو ببینم. ما با شهوت همو میبوسیدیم. بوسه های اون که معمولا نرم و پر احساس بود، الان پر از شهوت و حس خواستن بود. زبونش توی دهن من میچرخید. من همیشه مکیدن زبونشو دوست داشتم.
امبر که به شدت هیجان زده بود، سریع لباسشو در آورد. من میتونستم سینه های پرشو ببینم که التماس میکردند که از بند سوتین رها بشند. در حالی که گردنشو میبوسیدم، سوتینشو باز کردم و برای اولین بار سینه های لختش رو میدیدم. سینه هاش کاملا بی نقص بودند، نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و با نوک سینه های کوچیک که الان سفت شده بود و زده بود بیرون.
با دستم با پستونای نرمش بازی میکردم. من حسی که اونا به من میدادند رو دوست داشتم، نرم مثل ابریشم. وقتی که نوک سینشو گرفتم تو دهنم امبر شروع به نفس نفس زدن کرد و سرمو به سینش فشار میداد. من اول به نرمی سینه هاشو میخوردم و بعد هرچی ناله هاش شدیدتر میشد منم شدید تر و محکم تر میخوردمشون.
امبر منو از خودش دور کرد و لباسمو داد بالا. من واسه اولین بار تو زندگیم کمرو شده بودم. تموم اعتماد به نفسی که تو مدرسه داشتم الان از بین رفته بود. الان فقط نظر امبر واسم مهم بود.
اون که متوجه این حال من شده بود گفت: "سینه هات خیلی قشنگند."
من که سعی میکردم خودمو آروم نشون بدم گفتم: "تو هم پستونای خوبی داری."
بعد از این که یه خورده اعتماد به نفسمو به دست آوردم دستمو بردم پشتمو سوتینمو باز کردم. اون سوتینمو از شونه هام انداخت پایین و سینه هامو لخت کرد. امبر خم شد تا منو ببوسه و با هرکدوم از دستاش یکی از سینه هامو نوازش میکرد. نوازش خیلی خوب کردم و من حس میکردم که کسم خیس شده. بدون اینکه بوسه رو قطع کنه اون منو به طرف در ماشین خم کرد و دستاشو از رو سینه هام به طرف بین پاهام حرکت داد و کسمو از رو شلوارم میمالید.
قلبم داشت خیلی محکمتر از همیشه میزد. من به اون اجازه میدادم که هر کاری که میخواد با من بکنه. دستاش رو کسم منو خیلی حشری و غیرقابل کنترل کرده بود. من در حالی که داشتیم لب میگرفتیم تو دهنش ناله میکردم. هرچی که نالم بلندتر میشد اون کسمو محکمتر و سریعتر میمالید. اون گردنمو بوسید و بعد زبونشو برد سمت نوک پستونام و اونا رو به طرز خوشایندی می مکید.
"من عاشق خوردن سینه هاتم رزی! سینه هات خیلی نرم و خوشگلند."
اون چند دقیقه ای سینه هامو میخورد و همزمان یه دستش رو کسم بود. اون انقدر نوک سینه هامو خورد و بعضی موقعها گاز گرفت که شروع به درد گرفتن کردند، ولی من همشو دوست داشتم. اون همینجوری منو بوسیدو اومد پایین تا به شکمم رسید و دستشو برد تا شلوارمو بکشه پایین. من یه خورده کونمو دادم بالا و کمکش کردم و اون شلوار و شرتمو با هم تا زانوهام کشید پایین.
اون با یه لبخند شیطانی داشت به کس خیسم که تازه اصلاحش کرده بودم نگاه میکرد. من اونقدر حشری شده بودم که کوچکترین چیزی ممکن بود منو به ارگاسم برسونه.
امبر درحالی که داشت با چوچولم بازی میکرد و سرش نزدیک کسم بود: "من همیشه با این فکر که کس تو ممکنه چه شکلی باشه خود ارضایی میکردم، ولی این کس حتی بهتر و خوردنی تر از اون چیزی که من تصور میکردم."
من با خواهش گفتم: "اوه امبرلی! خواهشا کسمو بخور! خواهش میکنم."
وقتی که زبون بلند امبر کسمو لمس کرد، من به شدت ارضا شدم. من اسمشو داد میزدم و اون زبونشو دور چوچولم چرخوند و بعد کرد تو کسم. اون کس باکرمو داست میخورد و کلشو لیس میزد. هرچی که من بیشتر سر وصدا میکردم امبر هم بیشتر هیجان زده میشد. من چند بار ارضا شدم. اون واسه یه مدت طولانی کسمو میخورد تا بالاخره وایستاد تا نفسش جا بیاد.
من در حالی که سعی میکردم از هوش نرم گفتم: "وای خدای من، این معرکه بود."
"میدونم! کست خیلی خوبه، من فقط با خوردن کست چند بار ارضا شدم."
"معلوم بود و ناله کردن رو کس و چوچوله من خیلی حس خوبی داشت. حالا نوبت منه."
     
  
مرد

 
قسمت نهم
من بلند شدم و از اون لب میگرفتم و کسمو از لبای اون مزه میکردم. من اونو تکیه دادم به در ماشین، همونجوری که اون منو تکیه داده بود. نور مهتاب به طرز عجیبی رو سینه های سفیدش و شکم صافش بازتاب میکرد. من از سینه هاش شروع کردم به لیسیدن اومدم پایین تا رسیدم به نافش و بعد دکمه های شلوارشو باز کردم. اون خودشو داد بالا و من شلوارشو کشیدم پایین. تنها چیزی که از لباساش تنش بود الان شرتش بود.
من به زیبایی خدادادی اون نگاه میکردم، ولی مطمئن نبودم که حرکت بعدیم چیه. تقریبا فکر کنم اون فکرمو خوند، اون شرتشو کشید پایین و کس خوشگلشو که کامل موهاشو زده بود و لبای کوچیکشو و چوچوله ی دوست داشتنیشو تو دسترس و دید من قرار داد. یه شبنم کمرنگ از گوهر زنانگیش کل کسشو پوشونده بود و به زیبایی زیر نور مهتاب میدرخشید. اون با انگشتش به من اشاره کرد که برم سمتش و منتظر من بود.
مزه کسش خیلی خوب بود. از همون اولین بار که زبونم بهش خورد، من بهش معتاد شدم. من با زبونم به سرعت و کل کسشو میخوردم. اون دستاشو گذاشته بود پشت سر من و سرمو فشار میداد به کسش. وقتی که زبونمو کردم توش، اون خودشو آورد بالا و کسشو به صورت من فشار داد. من احساس کردم که اون داره ارگاسم میشه، عضلاتش منقبض شده بودند، چنگی که اون به سر من میزد دردناک بود ولی با این حال لذت بخش هم بود. اون جیغ کشید و تو دهن من ارضا شد. منم کل آبشو میمکیدم و میخوردم.
من هنوز کارم تموم نشده بود. فریاد های از روی لذتش منو وحشی کرده بود. خوردن کس بی نظیرش یه غریزه خاصی رو تو من بیدار کرده بود. من غرق در شهوت بودم.
بدون این که هیچ وقتی واسه استراحت بهش بدم، شروع کردم به خوردن چوچولش و اونو گرفتم بین لبام و با زبونم باهاش بازی میکردم. دو تا از انگاشتامو تا جایی که ممکن بود کردم تو کس گرسنه امبر و همزمان به شدت چوچولشو میخوردم. اون خودشو به شدت بالا و پایین میکرد و که باعث میشد انگشتام تو کسش جلو و عقب بشه.
اون جیغ میزد: "با کونم بلزی کن رزی! من دوست دارم که وقتی ارضا میشم یکی کونمو انگشت کنه."
من که از درخواستش تعجب کرده بودم گفتم: "عجب دختر بدی هستی!"
من اونو کامل خوابوندم رو صندلی ماشین. اون پاهاشو آورد بالا و یکیشو بالای صندلی راننده و اون یکی رو بالای صندلی عقب. اون پاهاشو کامل باز کرده بود و التماس میکرد واسه چیز بیشتر. من میخواستم به هر روش ممکن که میتونستم اونو به لذت برسونم.
من دوباره رفتم رو کسش و کل کسشو گرفتم تو دهنم. من زبونمو از چوچولش تا پایین کسش میکشوندم. اون یه ناله ای کرد وقتی که زبونم به سوراخ کونش خورد و منو تشویق کرد که ادامه بدم. من زبونمو دور سوراخش میچرخوندم وهمزمان با شستم چوچولشو میمالوندم.
"اوه خدا، رزی! خیلی خوبه! ادامه بده!"
من کسشو میخوردم و یکی از انگشتامو کرده بودم تو کونش. کونش خیلی تنگ بود و به انگشم فشار میاورد. اون دوباره ارضا شد و یه موج دیگه از آبشو تو دهنم فرستاد.
احساس میکردم که جفتمون یه خورده وقت واسه استراحت لازم داریم واسه همین از کسش اومدم بالا و لبم گذاشتم رو لباش. ما هر دو تامون آب خودمون رو از لبای همدیگه مزه میکردیم و با شهوت زیاد همو میبوسیدیم. من میخواستم که اون شب هیچ وقت تموم نشه، ولی بالاخره ما باید برمیگشتیم به خونه هامون.
از اون روز به بعد ما هر فرصتی که گیر میاوردیم با هم سکس میکردیم. ما بدن های همو آزمایش میکردیم و حتی اگه یکی یه فکر جالب به ذهنش میرسید اون اجرا میکردیم.
امبر بازی کردن با کونشو دوست داشت. ما شروع کردیم به امتحان کردن وسایل سکس، اون عاشق این بود که من با وایبریتو کونشو بگام. از اون طرف من، دست داشتم که با کیر مصنوعی منو بکنه. اون منو تو حالت داگی میگایید تا اونجایی که من تقریبا از هوش میرفتم.
ولی مثل همه چیزای خوب، این خوشی هم تموم شد.
من یه تماس از کالین دریافت کردم تقریبا همون وقت همیشگی که با هم وقت میگذروندیم( منظور از وقت گذروندن همون سکسه).
"رز، ما باید با هم صحبت کنیم."
من بلافاصله فهمیدم که یه موضوع مهم پیش اومده، اون نگفت"رزی"
"باشه...چی شده؟"
"باید رو در رو دربارش صحبت کنیم. من میام دنبالت" اون اینو گفت و قطع کرد.
چند دقیقه بعد اون رسید. من سوار ماشین شدم و فهمیدم که اون مثل همیشه خوشحال نیست.
"امبرلی، چه خبر شده؟"
اون با یه صدای ناراحت گفت: "وقتی رسیدیم جای همیشگی صحبت میکنیم."
ما رسیدیم به جای همیشگی. اونجا جایی بود که خاطرات خوبی باهاش داشتیم، ولی من میدونستم که چیزی که اون میخواد بگه چیز خوبی نیست.
من دوباره پرسیدم: "چی شده؟"
"رزی، من تو مدرسه آشپزی قبول شدم."
"این که عالیه! این چیزیه که از وقتی که میشناسمت آرزشو داشتی درسته؟ ولی پس چرا انقدر ناراحتی؟"
اون یه لحظه درنگ کرد و بعد گفت: "اون مدرسه تو پاریسه."
من شوکه شده بودم: "پاریس؟ فرانسه؟"
"آره رزی، من دو هفته دیگه دارم میرم."
من داد زدم: "دو هفته دیگه؟ من چجوری باید خودمو آماده کنم که تا دو هفته دیگه بیام پاریس؟"
"رزی، تو نمیتونی بیای. پدر مادرم قراره هزینه سفرمو بدند و من خودم هیچ پولی ندارم. میدنم که تو هم هیچ پولی خودت نداری."
"ولی...باید یه راهی باشه."
"هیچ راهی نیست. باور کن من خیلی وقته که دارم بهش فکر میکنم و هیچ راهی پیدا نکردم."
من واسه امبر خوشحال بودم، ولی احساس میکردم که یکی داره قلبمو چنگ میزنه.
"خوب، من میتونم صبر کنم تا تو برگردی یا شروع کردم به پول جمع کردن و بیام پاریس پیش تو."
"رزی، من میخوام کل دوره رو بگذرونم. ممکنه هشت تا دوازده سال طول بکشه. تو نمیتونی زندگیتو به خاطر من خراب کنی."
"امبرلی، معلومه چی داری میگی؟"
"من دارم میگم که من میخوام با کسای دیگه باشم وقتی که اونجام."
قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون فریاد زدم: "تو داری با من به هم میزنی؟"
"رزی، من عاشق تو هستم، بیشتر از هر چیز دیگه ای. تو هیچوقت به خاطر خودت از من نمیخوای که نرم پاریس. منم نمیخوام که عمرت به خاطر دوری از من طلف بشه. من میخوام که تو خوشحال باشی."
من شروع کردم به گریه کردن: "من خوشحال بودم تا اینکه..."
امبر هم شروع به گریه کرد کرد: "میدونم، آرزو میکردم که یه راه دیگه بود. قول بده به من که سعی کنی فراموشم کنی. اگه برگشتم و دیدم که جفتمون با کسی نیستیم، من میفهمم که ما قسمت هم بودیم."
من اونو بغل کردم سرمو گذاشتم رو سینش و به شدت گریه میکردم. اونم محکم منو نگه داشته بود و با من گریه میکرد. تمام خواشحالی من، تمام لذت هام ، تو یه لحظه از بین رفته بود.
اون با التماس گفت: "رزی، به من قول بده."
"باشه، قول میدم."
دو هفته بعد هم خیلی زود گذشت. اون اومد خونمون تا قبل از پروازش با من خداحافظی کنه. من دل اینو نداشتم که برم فرودگاه و بدرقه اش کنم.
وقتی که همو بغل کرده بودیم اون گفت: "یادت باشه به من چه قولی دادی.
"من همیشه عاشق تو میمونم امبرلی."
"منم همینطور رزی."
اون سوار ماشینش شد و از زندگی من رفت.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق بدون مرز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA