قسمت دهمیه روز نبود که من بدون فکر کردن به اون بگذرونم. به محض این که فارغ التحصیل شدم، تو یه خرده فروشی یه کار پیدا کردم که باعث شد بتونم واسه خودم خونه بگیرم. آزادی از دست بابام عالی بود، ولی همه چی واسم بی معنی شده بود. من از خودم میپرسیدم که امبر الان تو فرانسه داره چه کار میکنه. الان هیچ دوستی اونجا پیدا کرده یا مثل دبیرستان از مردم فراری هستش؟ آیا اونم مثل حس و حال بدی داره و تنهاست؟مخارج من تو خونه جدید خیلی زیاد شده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتم که تو یه کلوپ لختی به اسم "شوتایم" شروع به کار کنم. من به این کار افتخار نمیکردم، ولی یه جورایی با شخصیتم میخوند و پول خوبی توش بود. من چند تا دوست اونجا پیدا کردم و البته یه سری دشمن. من با چند تا دختر قرار گذاشتم ولی اونجوری که امبر رو من تاثیر داشت تاثیر نذاشتند. من حتی سعی کردم با چند تا پسر دوست بشم که اونم جواب نداد.کم کم مشکلات تو کلوپ داشت زیاد میشد. من بارقصیدن مشکلی نداشتم که هیچ لذت میبردم از این که واسه حشری کردن مردا بهم پول میدند. مثل همیشه، حسودی اون روی بدشو به من نشون داد. بقیه دخترا فکر میکردند که بین من و دان صاحب کلوپ یه خبرایی هست. وقتی که بهش این قضیه رو گفتم، اون خندید و گفت که اون همجنسبازه. من تعجب کرده بودم، اصلا فکر همچین چیزی هم نمیکردم. بعد از یه مدت، من از حسودی بقیه خسته شدم و واسه خودم تو یه کارخونه کار پیدا کردم.اولین روز کار جدیدم، من مردی رو دیدم که آخر سر باهاش ازدواج کردم. اون غمگین ترین چشمایی که من تا حالا دیده بودم رو داشت. من به مدت یه هفته به اون سلام میکردم ولی اون جوابی نمیداد. اون از رابطه قبلش ضربه خیلی بدی خورده بود اونقد که از تموم دنیا بریده بود. ما بعد از چند وقت با هم دوست شدیم؛ بعد از 9 ماه اون از من خواست که دوست دخترش بشم. همه چیز با تیم عالی بود، من همون عشقی رو که نسبت به امبر داشتم به اونم داشتم. یه سال بعد، ما ازدواج کردیم.واسه تولد 24 سالگیم، تیم منو برد همون رستورانی که واسه قرار اولمون اونجا رفته بودیم. وقتی که اون درو باز کرد، ما پیشخدمت ها رو دیدیم، که یک دفعه من اونو دیدم!اونور رستوران، کنار میز انتظار، ان امبر بود. من بلافاصله اونو شناختم. اون یه ذره هم فرق نکرده بود. همون موهای مشکی و پوست سفید و رنگ پریده و همون هیکل ترکه ای و سینه های بزرگ تر از حد معمول واسه هیکلش.تیم گفت:"رز میای یا نه؟" پیشخدمت داشت ما رو سمت میزمون هدایت میکرد."آره، اومدم."ما نشستیم، پیشخدمت گفت: "سوپ امروزمون، سوپ سیب زمینی هستش، امبر سفارش شما رو میگیره، از غذاتون لذت ببرید."امبر سفارشمون رو میگیره؟ من نمیدونستم چه کار کنم. من فکر میکردم که دیگه اونو نبینم، ولی سرنوشت یه بار دیگه ما رو سر راه هم قرار داده بود. قبل از این که بتونم یه نقشه ای بچینم، اون اومد سر میز ما."سلام، من امبر هستم و سفارش شما رو میگیرم. میتونم یه چیزی بیارم..." اون جملشو نیمه کاره گذاشت. "رزی؟ واقعا این خودتی؟"با استرس و در حالی که مطمئن نبودم چی بگم، با لکنت گفتم"س س سلام امبرلی."اون با یه لبخند رو صورتش گفت:"وای خدا! باورم نمیشه که خودتی! خیلی وقت گذشته.""آره خیلی گذشته."تقریبا داشت یادم میرفت که تیم اونجا نشسته، گفتم: "اوه ادبم کجا رفته! امبر این شوهرم تیم هستش."اون با تعجب گفت: "شوهر؟ من فکر نمیکردم که تو اهل ازدواج باشی.""بعضی چیزا تغییر میکنند امبرلی. ولی تو انگار اصلا تغییر نکردی.""آره، من همونجوریم که همیشه بودم. تو بچه دار نشدی؟""بچه نه."بعد با کنجکاوی پرسیدم:" تو چی؟ کسی رو واسه خودت پیدا کردی؟"اون خندید: "خب، من الان با یکی هستم، اسمش اشلی هشت. مت یه ساله که با هم هستیم."باید اعتراف کنم، یه لحظه حسودیم شد. سعی کردم که اون افکارو از ذهنم بریزم بیرون. من الان متاهل بودم، اوضاع الان متفاوت بود.من به امید اینکه اون توضیح بده که چرا اینجاست الان پرسیدم: "خب پاریس پس چی شد؟"امبر سرشو انداخت پایین: "من شکست خوردم، استانداردهای اونا خیلی بالاتر از اون چیزی که فکر میکردم بود. من واسه یه مدت واقعا افسرده شده بودم و سعی میکردم خودمو پیدا کنم. نتیجش این شد که واسه یه مدت رفتم هاوایی ولی آخر سر برگشتم خونه.""متاسفم که اوضاع اون جوری که میخواستی پیش نرفت."اون که تازه یادش اومده بود که واسه چی اونجاست گفت: "اوه، من بهتره کارمو انجام بدم. جفتتون آماده اید واسه سفارش دادن؟"تیم گفت: "آره، فکر کنم. من استیک بدون استخون میخورم و همسرم سالمون کبابی."امبر گفت: "انتخاب های خوبیه، من الان سفارشاتونو براتون میارم یچه ها." و میزو ترک کرد.تیم یه نگاهی به من کرد و پرسید: "خب این کی بود؟"من هنوز واقعا راجع به این اتفاق احساس ناراحتی میکردم. تصمیم گرفتم که همه چیزو ساده بیان کنم."اوه، اون بهترین دوست دوران دبیرستان من بود."تیم با کنجکاوی پرسید: "پس چطوره که تو تا حالا دربارش چیزی نگفتی؟""راستشو بخوای، من اصلا انتظار نداشتم که دوباره ببینمش. اون واسه مدرسه آشپزی رفت پاریس و این آخرین چیزی بود که ازش میدونستم.""من متوجه شدم که اون گفت با یه کسی به اسم اشلی هست الاان."الان دیگه اوضاع داشت ناجور میشد. "آره، اون همیشه لزبین بوده و از نظر من مشکلی نداشته. از نظر تو مشکل داره؟"اون جواب داد: "نه، فقط من تا حالا یه لزبین رو از نزدیک ندیده بودم."چند دقیقه بعد، امبر غذاهامونو آورد. اون چیز خاصی نگفت. شاید سعی داشت که تمرکزشو بذاره رو کارش، ولی به نظرم اونم مثل من احساس بدی راجع به این قضایا داشت. من میدونستم که اوضاع هیچوقت مثل قبلا نمیشه، ولی یه قسمتی تو وجودم میخواست که اون بخشی از زندگیم باشه. ما قبل از این که عاشق هم باشیم با هم دوست بودیم.ما غذامون رو تموم کردیم و امبر فاکتورمون رو آورد. "بفرمایید، هر وقت آماده بودید پولتونو میگیرم."اون فاکتورو گذاشت رو میز، تیم پول غذا رو به علاوه یه انعام خوب گذاشت رو میز. ما داشتی م میرفتیم که امبر با یه تیکه کیک برگشت.تیم با سردرگمی گفت: "اوم، ما کیک سفارش نداده بودیم.""میدونم، ولی امروز تولد رزی هستش، نه؟"من که کاملا سورپرایز شده بودم گفتم: "تو تولد منو یادته؟" من تحت تاثیر اینکه ا.ن تولدمو یادش نرفته قرار گرفته بودم."خب، من یادمه که تولت تو سپتامبر بود و از اون جایی که الان سپتامبره و با شوهرت اومدی واسه شام بیرون، من حدس زدم که تولدت باشه." باشه، شاید اون دقیقا یادش نمونده باشه."به هر حال، امیدوارم که شب خوبی داشته باشید."اون داشت میرفت، من نمیدونستم که دوباره میبینش یا نه. من نمیخواستم که دوباره اونو از دست بدم.من داد زدم: "امبرلی صبر کن. من شمارمو رو فاکتور مینویسم. شاید بتونیم بعضی موقع ها با هم وقت بگذرونیم. مثل قدیما؟"امبر لبخند زد: "آره، حتما. ولی امیدوارم که اشلی ناراحت نشه، اون یه جورایی حسوده. من باید قبل از این که مشتری ها عصبانی بشند برم. بعدا باهات صحبت میکنم رزی. از دیدن تو هم خوشحال شدم تیم."تیم جواب داد: "منم از دیدن تو خوشحال شدم."به محض این که اون رفت من شمارمو رو فاکتور واسش نوشتم.تیم گفت: "شرط میبندم که این یه سورپرایز تولدی بود که اصلا انتظارشو نداشتی. تو بهترین دوستتو دوباره پیدا کردی.""آره...به گمونم."اون فردای همون شب به من زنگ زد. ما چند ساعت با هم گذروندیم و درباره کارایی که این چند سال کردیم صحبت کردیم. بعد از اون، ما چند بار با هم رفتیم خرید، ولی همه چیز فرق کرده بود. ما هیجوقت درباره رابطه خودمون صحبت نکردیم. به نظرم اگه صحبت میکردیم بی احترامی به روابط الانمون بود. من بالاخره اشلی رو دیدم. امبر به نظر دیوونه وار عاشق اون بود، ولی من نمیدونم که دقیقا چی تو اون دیده بود. اون نه زیاد خوشگل بود و نه زیاد باهوش، اینو که مطمئن بودم. شاید من داشتم با عجله قضاوت میکردم. یا شاید حسودیم میشد.
قسمت یازدهم"رزی! کجایی رزی؟""هان؟ چی؟"امبر گفت: "تو رفته بودی تو فکر و خیال، حالت خوبه؟"من باید کل زمان تو فروشگاهو تو فکر و خیال بوده باشم. درباره تمام اتفاقاتی که واسمون افتاد از وقتی که اولین بار سوار این ماشین شدم. خیلی سخت بو که باور کنم هفت سال از زمانی که امبر دوباره وارد زندگی من شده گذشته.من که داشتم سعی میکردم از فکر و خیال بیام بیرون گفتم: "آره خوبم، من فقط داشتم با خودم فکر میکردم."ما با هم رفتیم تو فروشگاه و کارای معمولیمون رو انجام میدادیم. من به کتابا نگاه میکردم، اون دنبال کفش میگشت، و الیته یه سر رفت تا بازی های ویدئویی رو ببینه. بعد از پیدا کردن یه جفت کفش خوب، ما رفتیم تو یه مغازه ای به اسم "وسایل آشپزخانه اولی" تا یه سری لوازم آشپزی ببینیم.اون با یه حالت از خودراضی گفت:"میدونی، من میتونم یکی دو تا چیز درباره آشپزی بهت یاد بدم."من با خنده گفتم: "مطئنم که میتونی، خانم من تو پاریس بودم!!"اون چرخید سمت من و ابروشو انداخت بالا و گفت: "چت شده امروز تو، اول که تو ماشین رفتی تو خودت، الانم که خیلی شنگول شدی."من در حالی که سعی میکردم جلو لبخندمو بگیرم ولی موفق نشدم گفتم: "نه .""چرت نگو، من از قیافت میفهمم.""من...یه شب خیلی خوب داشتم، همش همین."اون گفت: "اوه واقعا؟ تو تیم با هم دیگه یه خورده حال و هول کردید پس؟"من نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و بدون اینکه فکر کنم گفتم:"من یه خورده حال و هول کردم...ولی با یه زن دیگه!"چشای امبر از تعجب گشاد شد و گفت: "خفه شو، راست میگی؟" اون که کاملا شکه شده بود داد زد: "وای خدا، تیم میدونه؟"من که به پهنای صورتم داشتم لبخند میزدم گفتم: "اون نگاه کرد مارو."اون با ناباوری گفت: "خیلی خب، الان دیگه فهمیدم که داری دستم میندازی.""نه، من جدی جدی گفتم."اون که فکش افتاده بود از تعجب گفت: "خیلی خب، من باید تموم جزئیاتشو بدونم."وقتی که داشتیم تو فروشگاه قدم میزدیم، من درباره شبی که با ونسا داشتم بهش گفتم. تمام جزئیات درباره سکس عالیمون واین که من به تیم نگفته بودم که دوجنس گرا هستم و سکس فوق العاده ای که با تیم تو آشپزخونه داشتم بعدش. داستانم وقتی تموم شد که با امبر رسیده بودیم در خونه ما."وای رزی، من فکر میکردم که شاید اون بخش تو سالها قبل مرده باشه.""نه، نمرده بود، من فقط تو یه جعبه زندانیش کرده بودم و اصلا انتظار نداشتم که دوباره آزدادش کنم.""من تعجب میکنم که اون مشکلی نداشته، مگه اون یه جورایی مذهبی نبود؟"من خندیدم: "از وقتی که دارم بهش آموزش میدم اون کلی تغییر کرده."اون اعتراف کرد: "میدونی، به نظرم اون مرد خوبیه. من خوشحالم که تو به قولت به من پایبند بودی و اونو پیدا کردی."این اولین باری بود که اون به چیزی درباره گذشتمون اشاره میکرد. من فکر میکردم که ما قراره تظاهر کنیم که اون اتفاقات هیچ وقت نیافتاده.اون پرسید: "تو...هیچوقت درباره...ما بهش گفتی؟""نه، من نمیخواستم که اون احساس عجیبی نسبت به تو داشته باشه.""منم چیزی نمیگم. فقط واسم سوال بود. منم به اشلی چیزی نگفتم، اون همینجوری هم از تو خوشش نمیاد."من با نارحتی گفتم: "چرا اون از من خوشش نمیاد؟ من که هیچ کاری به جز خوبی واسش نکردم.""اون..خیلی حسودیش میشه به تو، همش همین."من با کنایه گفتم: "اگه اینو در نظر بگیریم که اون پستون نداره، من مطمئنم که اون کلی چیز واسه حسودی داره."امبر زد به بازوم و گفت: "بس کن دیگه: "اون واقعا بامزه است و همیشه با من خوبه."من لبخند زدم و گفتم: "خب این چیزیه که بیشتر از هر چیزی اهمیت داره."من اونو دعوت کردم واسه قهوه که بیاد تو خونه.من داد زدم:"عزیزم، من خونه ام."تیم با یه بوسه خوشامد گفت به من و گفت: "اوه سلام عزیزم."امبر با کنایه پرسید: "سلام مرد بزرگ، شب سختی داشتی دیشب نه؟" من با آرنج زدم به پهلوش. "آی، دردم گرفت!"تیم صداشو آورد بالا: "بهش گفتی؟"من شونه هامو انداختم بالا و گفتم: "تو نگفتی که چیزی نمیتونم به کسی بگم.""من فکر میکردم که لازم به گفتن نباشه."من که سعی میکرم عصبانیتشو کم کنم:"این چیزیه که وقتی چیزی رو تصور میکنی نصیبت میشه."امبر گفت: "رازت پیش من میمونه خیالت راحت. در ضمن به نظرم خیلی کار خوبی بود که کردی." این که اون اینجوری یه مردو تحسین کنه یه کار بزرگ بود واسه اون.اون با کنایه گفت: "ممنون، فکر کنم. حالا امشب آنلاین میشی یا نه؟"تیم و امبر با هم بازی های آنلاین احمقانه انجام میدادند. تو این چند سال اونا همیشه با هم بازی میکردند و راستشو بخوای بازیشون خول بود."نمیتونم، من میخوام که واسه وقتی که اشلی میاد خونه یه چی خاص واسش درست کنم."تیم با افسوس گفت:"باشه، ولی ما باید زودتر بازی هامونو برگزار کنیم.""نگران نباش، به زودی پدر همشونو در میاریم. من باید برم تا بتونم کاریایی رو که برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم."من اونو بغل کردم و گفتم: "باشه، امبرلی، بعدا میبینمت." اون با عجله رفت. اون حتما خیلی برنامه های زیادی داره واسه امشب.من قبل از این که تیم بتونه برگرده پشت کامپیوترش گفتم: "خب، از اونجایی که امشب بازی آنلایت تعطیله، کاری هست که بخوای امشب انجام بدی؟""من برنامه خاصی ندارم. تو چیزی تو ذهنته؟""آره راستشو بخوای، من هنوز از شب گذشته شاد و شنگولم، داشتم فکر میکردم که بریم کلوپ "شوتایم" تا یه خورده پستون ببینیم. علاوه بر اون، من یه مدتیه که اونجا نرفتم و کنجکاوم که ببینم کیا هنوز اونجا کار میکنند."وقتی که به کلوپ رسیدیم، به نظر شلوغ میومد. جلوی در، دان مردمو راهنمایی میکرد.من گفتم:"سلام دانی!"اون منو بغل کرد و گفت:"رز! چطوری؟""من خوبم، کاروبار چطوره؟""شکایتی ندارم، ولی اگه تو هنوز اینجا بودی خیلی بهتر میشد." اون داشت به این موضوع اشاره میکرد که من دوباره باید اونجا کار کنم.من با اوقات تلخی گفتم: "با لاس زدن به چیزی نمیرسی دان."اون چرخید سمت تیم . گفت: "به من کمک کن! رز میتونه تموم کیف پولا رو سریع تر از هر کس دیگه ای خالی کنه. فکر کنم تو بتونی به من کمک کنی که قانعش کنم."تیم گفت: "تو خودتی و خودت.""بفرمایید، من اجازه میدم که جفتتون رایگان برید تو فقط واسه اینکه بهش فکر کنید."من گفتم:"باشه دانی، بهش فکر میکنم، ولی هیچ قولی نمیدم." در حقیقت من اصلا هیچ قصدی واسه فکر کردن به این موضوع نداشتم"عالیه، بهتون خوش بگذره."اون جوری که پارکینگ نشون میداد کلوپ پر از آدم بود. تمام صندلی های جاهای خوب پر بود و به همین خاطر ما اون عقبا یه جایی نشستیم. من مارلین رو دیدم که هنوز اونجا بود. اون مربی رقصنده ها بود و همیشه با من خوب بود. اون شاید یه خرده واسه رقص لختی پیر بود، ولی زنی بود که میدونست چجوری برقصه.من از تیم پرسیدم: "کسی رو دیدی که خوشت بیاد؟""یه چند تایی، تو چی؟""نه راستش. من یه چند تا دختر خوشگل دیدم ولی اونا بلد نیستند که برقصند."اون با اشاره به گذشتم گفت: " همه که مثل عشق من نمیتونند خوب برقصند."دی جی اعلام کرد:نفر بعدی که میاد رو صحنه رو تشویق کنید "شکر(اسم رو استیجشه!)"وقتی که شکر اومد رو صحنه، به نظرم آشنا اومد ولی نمیدونستم از کجا. اون تقریبا نه سینه داشت و نه کون، ولی واقعا خوب میرقصید. من با خودم کلنجار میرفتم که بفهمم اونو کجا دیدم. استیل بدنش جوری بود که من معمولا خوشم نمیومد و زود فراموش میکردم.تیم گفت: "این دختره خوب میرقصه."من به اون دختر نگاه میکردم که از میله میرفت بالا و بر عکس آویزون میشد و پاهاشو از هم باز میکرد. باید اعتراف کنم که من تحت تاثیر رقصش قرار گرفته بودم."آره، اون یه جورایی آشنا به نظر میاد.""آره، منم فکر کنم قبال یه جایی اونو دیدم."این جا بود که فعمیدم: سینه های کوچیک، چهره معمولی و تیم هم اونو میشناسه.من با حیرت گفتم: "وای خدای من! اون اشلیه!"تیم جواب داد: "اشلی؟ دوست دختر امبر؟""آره، من مطمئنم که خودشه."تیم خم شد به جلو تا بهتر بتونه ببینه."وای آره، این قطعا خوددشه! امبر چیزی درباره اینکه اون اینجا کار میکنه گفته بود؟""نه، امبر گفته بود که اون یه منشیه. من باید ته و توه اینو در بیارم. همینجا بمون و نذار که اون تو رو ببینه."تیم داد زد: "کجا داری میری؟" ولی من قبلش رفته بودم. من رفتم تا بتونم همه چیزو راجع به اشلی بفهمم. میدونستم از کی باید سوال کنم: مارلین. اون از همه اینجا قدیمی تر بود.من رفتم سمت دان و سعی کردم تز دید اشلی دور بمونم. "سلام، من یه خورده جدی دربارش فکر کردم." من کاملا داشتم دروغ میگفتم. "مشکلی نداره اگه بخوام اتاق تعویض لباسو یه نگاهی بکنم؟""به هیچ وجه! از وقتی که تو رفتی ما کلی بهترش کردیم اونجا رو، برو خودت ببیت."" ممنون دانی."من رفتم سمت اتاق لباس. من شنیدم که یکی از کسایی که قبلا باهاش میرقصیدم به یکی دیگه میگه: "اون اینجا چه کار میکنه؟" من مارلین رو پیدا کردم که جلوی آینه نشسته بود و خودشو آرایش میکرد."سلام مارلین!""سلام دختر!." اون بلند شد و منو بغل کرد. "حالت چطوره؟ خیلی وقته که ندیدمت.""خوبم، شما هنوز با این عوضی ها کار میکنید؟"اون خندید: "بالاخره یکی باید بعد از رفتن تو کار کنه.""ببین مارلین، من یه درخواستی ازت دارم. تو چیزی درباره شکر میدونی؟""بهش علاقه مند شدی؟ اون تقریبا یه ساله که اینجا کار میکنه. من فکر نمیکردم که تو از این تیپ دخترا خوشت بیاد."من گفتم: "اوم، آره، میدونی سلیقه مردم عوض میشه.""خب، باید بگم که اون با کسی هست الان."حتما امبر میدونه که اشلی رقصنده هست اگه مارلین میدونه که اون با کسی هستش. یا اشلی به مارلین گفته، یا اینکه امبر اومده اینجا پیش اشلی. امبر به من دروغ گفته، ولی حتما دلایل خودشو داشته. شاید اشلی نمیخواسته که کسی بدونه، بعضی دخترا اینجورین.من که سعی میکردم نا امید نشون بدم گفتم: "ای بابا باشه.""آره اون مرده جمعه ها واسش نهار میاره.""صبر کن ببینم، اون مرده نهارشو میاره؟ " من اینو گفتم که مطمئن بشم درست شنیدم."آره، "اون مرده." منم فکر میکردم که اون لزبینه. ولی وقتایی که اون واسه بقیه دخترا عوضی بازی در نمیاره، همش راجع به اون مرده صحبت میکنه. طبق گفته های اون، کیر این مرده خیلی بزرگه."
قسمت دوازدهممن داشتم سعی میکردم که تموم چیزایی رو که مارلین بهم گفته هضم کنم. اشلی دوست پسر داره؟ شاید امبر درباره رقصنده بودن اشلی بدونه؛ انقدرش ممکنه، ولی امکان نداره که امبر بدونه که اشلی دوست پسر داره. مارلین همیشه آدم قابل اعتمادی بود و میدونستم که دروغ نمیگه. ولی اگه اشلی داشت به امبر خیانت میکرد، من باید از این موضوع مطمئن میشدم.من پرسیدم: "گفتی که اون جمعه ها واسه اشلی نهار میاره؟""آره، تقریبا ساعت 9، هر هفته." بعدش یه نگاه کنجکاوانه به من کرد و گفت: "موضوع چیه واقعا؟""یه لطفی به من بکن، من شمارمو بهت میدم، اگه چیزی فهمیدی، هر چیزی راجع به اشلی، بهم راجع بهش پیام بده. موضوع مهمیه."اون که جدیت تو صدامو حس کرده بود، هیچ سوال دیگه ای نپرسید و گفت: "باشه، حتما.""من باید برم قبل از این که اون برگرده، هیچ چیزی درباره اینکه من سوال کردم...""نگران نباش، چیزی نمیگم. بیا، از در پشتی برو."مارلین در پشتی رو به من نشون داد ومن رفتم بیرون. من بلافاصله به تیم زنگ زدم، ولی اون جواب موبایلشو جواب نمیداد."لعنتی." من باید بدون اینکه اون منو ببینه دوباره برم تو. من دوباره رفتم سمت در ورودی و رفتم جلوی صف."رز، اینجا چکار میکنی؟""هیچی نپرس دانی، فقط بذار برم تو."من رفتم تو ولی نمیتونستم تیم رو پیدا کنم. نکنه رفته دستشویی؟ من دوباره بهش زنگ زدم و این دفعه اون برداشت.من تو تلفن داد زدم: "معلومه کجایی تو؟""تو اتاق وی آی پی."من گوشی رو قطع کردم و با عصبانیت رفتم سمت اتاق وی آی پی. تیم اونجا بود و یه دختره هم داشت واسش میرقصید.اون گفت: "اوه سلام، عزیزم. من یه جورایی وسط یه کاری بودم."من داد زدم: "پاشو خودتو جمع کن! باید بریم!""الان؟""آره." من یه خورده پول به دختره دادم، "معذرت میخوام واسه این مشکل." اون پولا رو گرفت و رفت.من با ناراحتی گفتم : "معلومه چت شده تیم، من بهت گفتم که سرجات بمونی.""تو اینم گفتی که اجازه ندم اون منو ببینه. وقتی که اون از صحنه اومد پایین بین مردم، من ترسیدم که اون منو ببینه واسه همین اولین دختری رو که دیدم ازش درخواست رقص خصوصی کردم. اون این پشت نمیتونست منو پیدا کنه."من که اونو بخشیده بودم گفتم: "حرکت هوشمندانه ای بود، ولی ما باید همین الان از اینجا بریم بیرون.""چه خبر شده؟""تو ماشین بهت توضیح میدم، فقط مستقیم برو سمت در."من یه نگاه به سالن اصلی کردم، به نظر امن میومد. دو تای رفتیم تا جلوی در در حالی که سعی میکردیم توجه کسی رو جلب نکنیم.دان پرسید: "هی! چقدر زود میرید؟""آره، الان وقت صحبت کردن ندارم دانی، باید عجله کنم.""باشه ولی یادت باشه که چی گفتی بهم، تو میتونی دوباره ستاره بشی!"ما بدون توجه به چیزی که داشت میگفت رفتیم سمت ماشین.تیم با عصبانیت پرسید: "میخوای توضیح بدی که چه خبر شده اینجا یا نه؟""اشلی داره با یه مرد به امبر خیانت میکنه.""چی؟ مطمئنی؟""هنوز صد در صد مطمئن نیستم ولی یه راهی هست که میتونیم مطمئن شیم. طبق گفته منبع من، اون هر جمعه تو یه زمان مشخص نهار انو میاره واسش. جمعه بعدی من میام اینجا تا ببینم راست میگفته یا نه."اون گفت: "تو میخوای جاسوسی اونو بکنی؟""تیم، امبر بهترین دوست منه! منم از اون انتظار دارم که همین کارو بکنه اگه تو سرو گوشت بجنبه.""اگه چیزی ببینی چی؟ چجوری بهش میگی؟ احتمال اینکه اون حرفتو باور نکنه خیلی زیاده.""نکته خوبی گفتی، به نظرم مجبورم چند تا عکس ازشون بگیرم.""لعنت به تو رز! من منظورم این نبود که تو ازشون عکسم بگیری. من دارم میگم که بهتر نیست تو رابطه اونا سرک نکشی؟""من نمیتونم همینجوری بیخیال باشم وقتی که اون جنده داره از دوست من سواستفاده میکنه! میدونم که این کار امبر رو خیلی داغون میکنه، ولی اگه اون بفهمه که من میدونستم و بهش نگفتم بیشتر ضربه میخوره. این کار درسته، حتی اگه اون بخواد واسه بقیه عمرش از من متنفر بشه."ما رفتیم تو تخت. یه بار دیگه، من نمیتونستم بخوابم، ولی واسه یه دلیل کاملا متفاوت. جمعه رسید. من با خودم کلنجار میرفتم که باید چه کار کنم. تو کل هفته فقط داشتم به این موضوع فکر میکردم. من تنهایی رفتم سمت کلوپ و آروم تو پارکینگ نشستم. ساعت تقریبا 9 بود که یه مینی ون قهوه ای نزدیک در پشتی وایستاد. یه مرد کچل میانسال ازش اومد بیرون و یه کیسه دستش بود. اون در زد. یکی درو باز کرد و اونو راه داد تو. چند ثانیه بعد، یه پیام واسه موبایلم اومد."اون اینجاست." پیام حتما از طرف مارلین اومده. حتما حمود مرد کچله دوست پسر اشلی هستش.من دوربینمو آماده کردم و تو ماشین منتظر نشستم.من نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: "خدا کنه که من اشتباه کرده باشم."بعد از تقریبا پونزده دقیقه، مرد کچل اومد بیرون. اشلی هم با اون بود. من یه عکس باهم ازشون گرفتم، ولی مطمئن نبودم که این عکس امبر رو قانع میکنه یا نه. و اگه اشلی و اون کچله فقط دوست معمولی باشند چی؟دستمو گذاشتم رو دکمه عکس گرفت و گفتم: "یه کاری بکن که بتونم محکومت کنم."اونا کاری نکردند ولی رفتند تو مینی ون."لعنتی." من مدارک کافی ندارم. من توقع داشتم که اونا راه بیفتند ولی مینی ون تکون نخورد. من از این دور چیزی نمیدیدم،، نور پارکینگ خیلی کم بود.بعد از تقریبا 5 دقیقه، دیگه نبازی نبود چیزی ببینم، چون که مینی ون شروع به بالا و پایین شدن کرد حالا وقتش بود! من دوربینو گذاشتم رو حالت فیلمبرداری و آروم به مینی ون نزدیک شدم. وقتی که تقریبا به ده متری ماشین رسیدم صدای ناله یه زنو شنیدم.من نزدیک ماشین شدم و از پنجره بغل مشغول دید زدن شدم. صندلی عقب ماشین برداشته شده بود و به جاش تشک گذاشته بودند. اون کچله شلوارشو کشیده بود پایین و رفته بود رو اشلی و با تمام قدرت داشت اونو میگایید. من دوربینو آوردم بالا کنار پنجره و مدارک لازممو ضبط کردم. من میتونستم از صورت اون هم تصویر بگیرم. اون مرده حتی اسم اشلی رو وقتی داشت به اوج میرسید داد میزد.من میخواستم که اونو از ماشین بکشم بیرون و انقدر بزنمش که خون بالا بیاره، ولی این دعوای من نبود. به همین خاطر قبل از این که کسی متوجه من بشه سوار ماشین شدم رواه افتادم.من با خودم میگفتم: "مچتو گرفتم جنده خانوم."همونطور که رانندگی میکردم با موبایلم به امبر زنگ زدم."سلام رزی، چه خبرا؟""امبر، ازت میخوام که همین الان پاشی بیای خونه ما." من میدونستم که به خاطر اینکه اونو امبرلی صدا نرکدم اون فهمیده که موضوع مهمی در میونه."من الان دارم چیزی مسپزم. اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟"من گفتم: "فقط هر چه زودتر بیا خونه من. هر وقت اومدی بهت توضیح میدم." و بعد قطع کردم.من رسیدم خونه و رو مبل نشستم. تیم اومد و کنار من نشست.اون پرسید: "خب حالا مطمئن شدی؟"من دوربینو دادم دستش و فیلم رو پلی کردم."وای! تو اشتباه نمیکردی. حالا چه جوری میخوای بهش بگی؟""نمیدونم، ولی بهش گفتم که به محض این که تونست بیاد اینجا. باید برسه دیگه. حداقل من میتونم از تو کمک بگیرم."اون منو بوسید و گفت: "میدونی که، من هر وقت که لازم باشه کنارت هستم.""ممنونم ازت تیم."یه ماشین جلوی در پارک کرد. امبر بهئ سرعت اومد سمت در ورودی.تون داد میزد: "رزی؟ تیم؟"تیم داد زد: "ما اینجا تو اتاق نشیمنیم امبر."اون اومد تو اتاق در حالی که نفس نفس میزد و کاملا گیج شده بود. "خب میبینم که جفتتون زنده اید. حالا بگید چه خبر شده؟""امبرلی، بشین."امبر رو بروی ما نشست و هنوز مطمئن نبود که دقیقا چه خبره. من نمیدونستم که چیزایی رو که امشب فهمیدمو چجوری بهش توضیح بدم. اون قرار بود از لحاظ روحی داغون بشه و من کسی بودم که باید اینو بهش میگفتم. این سخت ترین کاری بود که من تو کل عمرم انجام دادم."بچه ها، کم کم دارید منو میترسونید. من باعجله اومدم اینجا، فکر میکردم یکیتون مرده یا داره میمیره و دوتاتونو صحیح و سالم اینجا پیدا کردم. حالا میگید چی شده یا نه؟""امبرلی، من نمیدونم که چجوری باید اینو بگم، فقط خوب به حرفام گوش بده و بهم اعتماد کن، لطفا." من سعی کردم که کم کم موضوعو مطرح کنم. "من بهت گفته بودم که یه زمان تو کلوپ شوتایم کار میکردم؟"اون با سردر گمی به من نگاه کرد و گفت: "نه، ولی اصلا نعجب نکردم. تو هم بدنت و هم شخصیتت میخورد به این کارا. ولی مطمئنم که منو نکشوندی اینجا که بگی تو یه استریپر بودی.""آره، خب، من و تیم هفته پیش بعد از خرید با تو رفتیم اونجا، ما کسی رو اونجا دیدیم که اصلا انتظارشو نداشتیم."نگاه نگران امبر تبدیل به یه نگاه با خیال راحت شد و گفت: "آه! پس قضیه اینه. به نظرم شما اشلی رو اونجا دیدین نه؟""آره درسته." حداقل انقدرشو میدونست.""ببین من از نگرانیت ممنونم رزی، ولی من از اولش میدونستم که اون اونجا کار میکنه. من هیچ وقت چیزی نگفتم چون اون ازم خواسته بود که نگم. من به این فکر نکرده بودم که شما دو تا همیشه با هم میرید اونجا و ممکنه اونو ببینید." اون خندید و گفت:" شرط میبندم که جفتتون حس بدی داشتید، ولی آیا اون بالای استیج سکسی نیست؟"من یه لحظه صبر کردم تا افکارمو جمع کنم و گفتم: "امبرلی، من رفتم و با یکی از دخترایی که قبلا باهاش کار میکردم صحبت کردم. اون گفت که اشلی...کسی رو داره میبینه...یه مرد."امبر با یه حالتی که تا حالا اونجوری به من نگاه نکرده بود گفت نگاه کرد. اون یه نگاه چپ چپ و با اخم بهم کرد و با عصبانیت پرسید: "این دیگه چه جور شوخییه؟ اصلا خنده دار نیست!""این شوخی نیست امبرلی، من تقریبا یه سال با اون زن کار کردم. هیچ چیزی اونجا نیست که اتفاق بیفته و اون ازش خبر نداشته باشه. اون هیچ دلیلی واسه دروغ گفتن به من نداره."امبر بلند شد و گفت: "نکنه انتظار داری که من حرفای یه جنده کراکی رو که به زور میشناسیش قبول کنم؟ امکان نداره که اون به من خیانت کنه، مخصوصا با یه مرد! من میدونم که تو از اون خوشت نمیاد ولی این دیگه خیلی زیاده رویه!" من انتظار اینکه اون این رفترو داشته باشه داشتم. ولی الان دیگه راه برگشتی نبود.من گفتم: "من این احتمالو که اون شاید اشتباه میکنه رو هم درنظر گرفتم." بعد رفتم کنار امبر و دوربینو دادم دستش: "ون باید مطمئن میشدم."امبر فیلمو پلی کرد و اون زنو میدید که داره با یه کسی که اصلا نمیشناسه سکس میکنه. همینکه امبر فیلمو دید، قیافش طوری شد که من هیچ وقت فراموش نمیکنم و امیدوارم که دیگه نبینم. قیافش جوری بود که انگار کسی که از همه بیشتر دوست داره تو تصادف و یا جنگ کشته شده. قلبش از سینه داشت میزد بیرون و اون با غم و اندوه به دیدن ادامه داد. من دوربینو از دستش گرفتم و خاموش کردم و دست امبرو گرفتم تو دستم. اون سرشو گذاشت رو سینه من و به شدت گریه میکرد و منم سرم رو شونه اش بود و گریه میکردم. من نمیتونستم تصور کنم که اون چه حسی داره الان. من وقتی که امبر پاریس بود خیلی گریه کرده بودم، ولی حداقل اون به من خیانت نکرده بود.
قسمت سیزدهمامبر سرش رو آورد بالا و هنوز هق هق میکرد و گفت: "متاسفم که بهت شک کردم رزی! تو همیشه حواست به من بوده."من در حالی که اونو محکم بغل کرده بودم گفتم: "و همیشه هم خواهم بود."ما دوباره نشستیم رو مبل، امبر به گریه کردن رو سینه من ادامه داد. دردش و غمش اونقدر بود که هیچ کس نمیتونست در برابرش مقاومت کنه.اون خیلی آروم گفت: "ازتون ممنونم که به من گفتید بچه ها."تیم گفت: "این کاریه که دوست ها واسه هم انجام میدند."اون واسه یه لحظه بلند شد و گفت: "من یهالان مشروب نیاز دارم."تیم گفت: "من فکر میکردم که بعد از اینکه رز همه چیزو بگه اینو بگی. به خاطر همین واست شامپاین مورد علاقتو آوردم. میرم یه لیوان واست پر کنم و بیارم."امبر به من نگاه کرد و گفت: "اون همیشه انقدر به فکر همه چیزه؟""پس فکر کردی واسه چی من اونو پیش خودم نگه داشتم؟"این باعث شد که اون که اون یه خورده لبخند بزنه. اون چند لیوان از شامپاین خورد و بالاخره شروع کرد به آروم شدن.امبر گفت: "من باید برم خونه و با اون صحبت کنم."من گفتم: "نه امشب تو هیچ جا نمیری. تو خیلی ناراحتی و خیلی مشروب خوردی. تو میتونی امشبو همینجا بمونی.""باشه، ولی فردا من قراره چه کار کنم؟ من دیگه نمیتونم تو اون خونه بمونم. تموم وسایل من اونجاست و من الان که مادر پدرم رفتن یه شهر دیگه هیچ جایی رو ندارم که برم."تیم گفت: "ما بهت کمک میکنیم که وسایلتو جمع کنی و تو تا هر وقت که بخوای میتونی اینجا پیش ما بمونی.""من نمیتونم این کارو بکنم، من نمیخوام که سربار شماها باشم. این مشکل منه و خودم یه جوری حلش میکنم."من گفتم: "تو همینجا میمونی و دیگه هم هیچی نگو. تو هیچ وقت سربار نبودی. من شک دارم که الان باشی. بله، این مشکل تو هستش، ولی تو محبور نیستی که تنهایی باهاش روبرو بشی."امبر لبخند زد و گفت:"ممنونم. از جفتتون. من نمیدونم چی باید بگم."من یه کم دیگه بغلش کردم. تنها چیزی که میخواستم این بود که اونو آروم کنم. من حاضر بودم هرکاری بکنم تا اوضاع اون بهتر بشه."خب، کی من کی میتونم پدر اونو دربیارم؟ قبل از اومدن اینجا یا بعدش؟"اون به من نگاه کرد و گفت: "قول بده بهم که دعوا راه نندازی."من از روی اکراه قبول کردم.اون اونقدر گریه کرد اونشب که تو همون حالت رو پاهای من خوابش برد. تیم یه بالش و یه ملافه آورد، من آروم بدون اینکه بیدارش کنم پامو از زیر سرش آوردم بیرون. اون به استراحت احتیاج داشت. فردا قرار بود روز شلوغی باشه.روز بعد، ما سه تایی رفتیم به آپارتمان امبر.من پرسیدم: "آماده ای واسه این کار؟"امبر گفت: "آره فکر کنم." اون به نظر خشمگین میومد ولی خودشو کنترل میکرد."من باهات میام تو، اگه یه وقت فکر کردی که باید برم بیرون بهم بگو."اون سرشو تکون داد و گفت: "باشه."تیم پرسید: "میوخوای منم بیام تو از اون مراقبت کنم؟""نه، من خودم میتونم از امبرلی مراقبت کنم.""من منظورم مراقبت کردن از اشلی بود. من نمیخوام که بیام و تو رو از زندان آزاد کنم."من چپ چپ نگاهش کردم و با غرولند بهش گفت:"همینجا بمون."من و امبر رفتیم تو آپارتمانش. اون درو باز کرد و ما رفتیم داخل. وقتی که در باز شد اشلی سریع اومد دم در و گفت: "اوه خدای من! من دیشب از نگرانی داشتم میمردم! کجا بودی تو؟"امبر فریاد زد: "چطور تونستی؟"اشلی که از دیدن عصبانیت اون شوکه شده بود گفت: "امبر؟ چی شده؟"امبر با تمام قدرت جیغ میکشید و میگفت:"من میدونم که تو وقتی سرکاری با کس دیگه ای میخوابی! چند وقته که این کارو میکنی؟""چی داری میگی؟ من هیچوقت همچین کاری نمیکنم!"من میدونستم که این دعوا مربوط به امبر میشه، ولی مثل اون روز تو مدرسه من حوصله شنیدن چرندیات نداشتم."داری دروغ میگی! من دیشب وقتی که داشتی به اون یارو تو مینی ون کس میدادی دیدمت. همش اینجاست تو این دوربین."اشلی با تعجب گفت: "تو جاسوسی منو میکردی؟ من مطمئنم که هرچی که تو اون دوربین هست وان چیزی نیست که به نظر میرسه. اون فقط میخواد ما رو از هم جدا کنه! من دیدم که اون چجوری به تو نگاه میکنه، اون تو رو واسه خودش میخواد من کسی هستم که عاشق تو هستش، نه اون."من فیلم رو پلی کردم، و دستمو بالا نگه داشتم. اون ممکن بود نبینه که چی داره پخش میشه، ولی ولی اون مطمئنا صدای ناله و صدای فریاد که اسم اونو صدا میزد رو میشنید. اون که فهمیده بود مچش رو گرفتیم و راهی واسه انکار نداره دهنش از تعجب باز مونده بود. امبر گفت: "من وسایلمو جمع میکنم و ترکت میکنم."اشلی با خواهش گفت: "امبر صبر کن! ما میتونم راجع بهش صحبت کنیم.""دیگه هیچ چیزی واسه صحبت کردن نمونده، الانم از سر راهم برو کنار!"امبر رفت تو اتاق خوابشون، تا وسایلشو جمع کنه. من جلوی در ورودی وایستلده بودم، اشلی هم اونور اتاق بود.اشلی گفت:"حالا خوشحال شدی؟ حالا که رابطه ما رو خراب کردی خوشحال شدی؟"من در حالی که سعی میکردم از کوره در نرم گقتم:"تو خودت باعث همه اینا شدی." من میخواستم این جنده رو جوری بزنم که نتونه بلند بشه. تنها چیزی که جلوی منو میگرفت قولی بود که به امبر داده بودم."ممکنه همه چی بین من و امبر تموم شده باشه، ولی هنوز بین من و تو هیچ چیزی تموم نشده عوضی!"اشلی میخواست منو متهم کنه. امبر منو مجبور کرده بود که قول بدم که دعوا رو شروع نکنم، اون هیچ چیزی درباره اینکه اگه اول اشلی شروع کرد نگفته بود. من رفتم سمت اشلی، اون که دید دارم میرم سمتش عقب عقب رفت تا خورد به دیوار. من دستشو پیچوندم و بردک پشتش، سرشو گرفتم و محکم کوبیدم به دیوار.امبر از اونور اتاق داد زد: "رزی! تمومش کن!"من سر اونو به دیوار فشار دادم و گفتم: "خوب گوش کن ببین چی میگم هرزه خیانت کار، هیچ چیزی مالان منو بیشتر از این که دستتو بشکنم خوشحال نمیکنه. ولی از شانس خوبت، من به امبر قول دادم که دعوا راه نندازم و برعکس تو من سر قولم میمونم. پس بگیر بشین رو این صندلی و تا وقتی که ما نرفتیم از جات تکون نخور."من اونو ول کردم و همونجور که بهش گفتم اون نشست رو صندلی. من تیم رو صدا کردم که کمک کنه که وساللو ببریم تو ماشین. اشلی نشسته بود رو صندلی و گریه میکرد و هیچ حرفی نمیزد. امبر آخرین وسایلشو جمع کرد و ما رفتیم سمت در که بریم بیرون.امبر گفت:" امیدوارم اون کیر ارزششو داشته باشه، خداحافظ اشلی." و بعد درو پشت سرش کوبید.چند روز از روزی که امبر اومده بود پیش ما گذشته بود. ما یه اتاق کار داشتیم که اونو تبدیل کردیم به اتاق امبر. اون خیلی سخت چیزی از ما قبول میکرد. جداییش از اشلی سختترین چیزی بود که تو زندگیش تحمل کرده بود، حتی سخت تر از جدایی ما دو تا. من فهمیده بودم که اون فقط به زمان نیاز داره تا بتونه دوباره خودشو پیدا کنه.من یه روز صبح از صدای داد زدن اون بیدار شدم. من با وحشت دویدم از پله ها پایین و دیدم که امبر و تیم با هم دیگه دارند بازی آنلاین میکنند. این اولین باری بود که امبر واسه کاری به غیر از غدا خوردن و حموم و دستشویی و سرکار رفتن از اتاقش میومد بیرون. اون به صفحه مانینتور نگاه میکرد و داد میزد: "بمیر مادرجندهً تو هیچی نیستی!" و بعد دیوانه وار میخندید.من داد زدم سرش: "تو که منو از ترس سکته دادی!""اوه متاسفم رزی، به گمونم من زیادی جدی گرفتم بازی رو.""خوشحالم که میبینم از جات بلند شدی امبرلی، حتی اگه مجبور باشی اینجوری دیوونه بازی در بیاری."اون که هنوز حواسش به بازی بود گفت: " من...ای حروم زاده! من دیوونه بازی در نمیارم! من فقط تصمیم گرفتم امروز صبح وقتی بیدار شدم بیام یه خورده بازی کنم.""خوشحالم که میشنوم. گوش کن، شاید ما بتونیم امروز بریم بیرون با هم و یه کاری بنیم؟ این بهت کمک میکنه که ذهنته از چیزای دیگه پاک کنی."تیم اعتراض کرد:"برید بیرون؟ الان؟ ما الان خیلی مشغولیم فکر نکنم.""من مطمئنم که قرار نیست شما کل روزو مشغول بازی کردن باشید.""من دیگه دارم از بازی کردن خسته میشم. من با رزی موافقم."تیم که کاملا نا امید شده بود گفت: "باشه، خیلی خب."ما رفتیم بیرون و کلی تفریح کردیم اون روز. ما گلف مینیاتوری بازی کردیم، که من جفتشونو تو اون شکست دادم. اونا یه بازنده تمام عیار بودند! ما تو یه پارک قدم زدیم، رفتیم سینما و تو یه رستوران شام خوردیم. به نظر میومد که امبر داره بهش خوش میگذره و باید اعتراف کنم به منم خوش گذشت.دیگه واسه سه تامون عادت شده بود که آخر هفته ها رو با هم بریم بیرون. تو طول هفته امبر واسه ما شام درست میکرد، اون واقعا آشپز خوبی بود. اون میگفت این کمترین کاریه که میتونه واسه ما انجام بده. تیم از این که یه نفر تو خونه هست که میتونه باهاش بازی کنه خوشحال بود و من از اینکه امبر موقع خرید منو همراهی میکنه لذت میبردم.تنها نکته منفی این بود که من مجبور بودم موقع سکس با تیم آرومتر باشم. ما هنوز هر شب با هم سکس داشتیم، ولی من مجبور بودم که صدامو پایین نگه دارم تا امبر صدامونو نشنوه.
قسمت چهاردهمیه روز وقتی ما نشسته بودیم و صبحونه میخوردیم، امبر به نظر درباره موضوعی هیجان زده میومد.اون گفت: "من میخوام یه چیزی رو اعلام کنم. من به اندازه ای که بتونم یه خونه واسه خودم بگیرم پول ذخیره کردم! من یه جا اون طرف شهر پیدا کردم و برنامه دارم که تا یه ماه دیگه برم اونجا. نمیدونم چجوری از جفتتون بابت کارایی که تو این مدت واسم کردید تشکر کنم. من نمیدونم که اگه شماها نبودید چه اتفاقی واسم میافتاد.من از این که اون انقدر یک دفعه تصمیم به رفتن گرفته تعجب کرده بودم. من فکر میکردم که اون اینجا رو دوست داره، یا شاید اون یه خورده فضا میخواست.من گفتم: "اوم، این عالیه، ولی تو مطمئنی که آمادگیشو داری؟ فکر نمیکنی که بعد از اتفاقی که واست افتاد هنوز یه خورده زود باشه؟""نه من کاملا آمادگیشو دارم. من که نمیتونم تا ابد پیش شما بمونم. باید کم کم زندگیمو شروع کنم."تیم گفت: "خب ما تو هر زمینه ای که بتونیم بهت کمک میکنیم."من آرزو میکردم که ای کاش اون میتونست تا همیشه اینجا بمونه. من بودن اون اینجا رو دوست داشتم، تیم هم از بودن اون اینجا خوشحال بود، چرا اون نمیتونست واسه همیشه اینجا بمونه؟ این فکری بود که تو چند هفته بعد همش تو ذهنم تکرار میشد.یه شب من رو تخت دراز کشیده بودم سعی میکردم که بخوابم که تیم خم شد سمت من و گفت: "هی، بازم خوابت نمیبره؟"من جواب دادم: "نه.""به خاطر رفتن امبر هستش، نه؟""نه!""بیخیال رز، تو هر وقت چیزی ذهنتو مشغول میکنه خوابت نمیبره. به من نگو که دلت واسش تنگ نمیشه.""خب، معلومه که دلم تنگ میشه. تو دلت تنگ نمیشه واسش؟""آره، این که اون اینجا بود خوب بود. اگه تو نمیخوای که اون بره، چرا ازش نمیخوای که اینجا بمونه؟""اون تصمیمشو گرفته، من نمیتونم به زور اونو اینجا نگه دارم.""به نظرم درست میگی، اون بالاخره یه روزی باید میرفت. حالا سعی کن یه خورده بخوابی عزیزم."اون برگشت سر جاش و خیلی سریع خوابش برد. من میخواستم که امبر کاری رو که به صلاحشه و خوشحالش میکنه رو انجام بده. ولی نمیدونم چرا انقدر احساس ناراحتی میکردم؟اون روز روز قبل از رفتن امبر بود ما تصمیم گرفتیم که واسه خداحافظی با اون بریم بیرون. ولی تو کل زمانی که بیرون بودیم اصلا به من خوش نگذشت. تنها چیزی که تو فکرم بود این بود که از فردا اون پیش ما نیست.بعد از این که برگشتیم خونه سه تایی تو اتاق نشیمن نشستیم. بیشتر تیم و امبر بودند که با هم حرف میزدند و من اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم.امبر که حس کرده بود من ناراحتم گفت: "رزی چت شده؟"من جواب دادم: "هیچی نشده.""من میدونم که یه چیزیت هست رزی."من داد زدم:"من خوبم! باشه؟"وقتی که من صدام رفت بالا امبر ترسید و خودشو جمع کرد.تیم که دید من امبر رو ترسوندم گفت: "از رز ناراحت نشو، اون فقط قراره دلش واست تنگ بشه و هنوز نمیدونه که چجوری با رفتنت کنار بیاد."امبر لبخند زد و به من نگاه کرد: "رزی، قرار نیست که من جای خیلی دوری برم. ما هنوزم مثل همیشه قراره همدیگه رو ببینیم و با هم بریم بیرون."من دگه تحملم تموم شد و خودمو ریختم بیرون: "تو نمیفهمی نه؟ این دقیقا مثل وقتیه که ما بچه بودیم. تو اومدی تو زندگیم، من از با تو بودن خوشحال بودم و بعد ترکم کردی. من نمیخوام که دوباره از پیشم بری! من بهت گفته بودم که من همیشه عاشقت میمونم و هنوزم عاشقتم!"در حای که گریه میکردم ادمه دادم: "ولی همزمان عاشق تیم هم هستم! من نمستونم از بین شما یکیتون رو انتخاب کنم، من جفتتونو خیلی دوست دارم. چرا این باید یه چیز بد باشه؟ چرا ما نمیتونیم با هم باشیم؟ چرا من نمیتونم عاشق جفتتون باشم؟"احساسات من به عقلم چیره شده بود. من دویدم طبقه بالا و تو اتاق خوابم و درو قفل کردم. من نمیدونستم که بعد از این حرفایی که زدم چه اتفاقی میخواد بیفته. من جلوی تیم اعتراف کرده بودم که عاشق امبر هستم، من مطمئن بودم که اون از من ناراحته. من قلب اونو شکستم. یعنی ممکنه اون ازم طلاق بگیره؟ من خیلی احساس حماقت، ناراحتی و شرمندگی میکردم.تقریبا یه ساعت بعد من شنیدم که میزنند به در اتاق: "رز؟ میتونم بیام تو؟"من رفتم سمت در و درو باز کردم، اونا جفتشون اونجا وایستاده بودند.امبر پرسید: "منم میتونم بیام تو؟"من سرمو تکون دادم و جفتشونو تو اتاق راه دادم."رز، وقتی که تو این بالا بودی، امبر به من درباره اتفاقایی که بینتون افتاده گفت."من که هنوز هق هق میکردم گفتم: "گمون کنم دیگه راهی واسه مخفی کاری نبود.""رز، من از قبل میدونستم."من سرمو گرفتم بالا و با تعجب به تیم نگاه کردم."من جزئیاتشو نمیدونستم، ولی از اون روز با ونسا من میدونستم که تو امبر حتما یه گذشته عشقی داشتید. من اونقدرا هم پرت نیستم!""متاسفم. من نمیخواستم که تو حس کنی که اون واسه ازدواجمون یه تهدیده. من نمیخواستم همونجور که ساها پیش اونو از دست دادم تو رو هم از دست بدم.""رز، تو همیشه به من وفادار بودی. وقتی که ما با هم آشنا شدیم تو منو به زندگی برگردوندی. اگه تو نبدوی احتمالا من تا الان خودکشی کرده بودم. من هیچ وقت اعتماد به نفس نداشتم، به خاطر خمین روز اولی که همدیگه رو دیدم با تو صحبت نکردم. من فکر میکردم که کسی به زیبایی تو هیچ توجهی به من نمیکنه. ولی تو هیچ وقت تسلیم نشدیو به من اعتماد به نفسی دادی که دنبالش بودم. رز من همیشه عاشقت میمونم، مهم نیست چه اتفاقی بیفته."من تیم رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم: "ممنونم ازت."امبر اشکاشو از رو صورتش پاک کرد و گفت: "منم هیچ جا نمیرم دیگه.""ولی من فکر میکردم که میخوای بری خونه خودت؟""نه، من فقط نمیخواستم به عنوان یه رقیب واسه ازدواجتون به حساب بیام. من اصلا نمیدونستم که تو هم هنوز همون احساسی که من نسبت به تو دارم نسبت بهم داری. راستشو بخوای، من به خاطر سختی زیاد مدرسه آشپزی رو ول نکردم. من از قصد ول کردم اونجا رو. وقتی که من تو پاریس بودم، تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم تو بودی. من احساس میکردم که بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم و وقتی برگشتم اینجا و دیدم که تو ازدواج کردی این احساس بیشتر شد. وقتی پدر مادرم گفتند که تو واسه عروسیت اونا رو دعوت کردی، قلبم شکست. من میدونستم که مجبورت کردم که قول بدی که کسی رو واسه خودت پیدا کنی، ولی اون موقع، یه بخشی تو من آرزو میکرد که کاش رو قولت نمیموندی. ولی با این حال خوشحالم که رو قولت موندی. تیم خیلی آدم خوبیه و همونقدر که من عاشقتم اونم عاشق تو هستش. من با اشلی دوست شدم چون از تو ناامید شده بودم. ولی تو کل این سال ها نمیتونستم تو رو فراموش کنم."تیم چرخید سمت امبر و گفت: "من میتونم رز رو با تو شریک بشم اگه تو مشکلی با این موضوع نداری. تو عاشق اونی، منم عاشق اونم. اونم عاشق جفتمونه. من هیچ مشکلی نمیبینم تو میبینی؟""به هیچ وجه. من حاظرم واسه اون بمیرم. اون هیمشه کنار من بوده. من با تموم وجودم عاشق اونم. اگه قراره که من اونو با تو شریک بشم، مشکلی نداره."من که دوباره گریم کرفته بود لبخند زدم و گفتم: "من نمیدونم چی بگم."تیم گفت: "تو نمیخواد هیچی بگی، ولی میشه لطفا انقدر گریه نکنی؟ کم کم داری منم گریه میندازی و هسچ کس دوست نداره گریه یه مردو ببینه." اون میخواست منو به خنده بیاره و موفق بود.من گفتم: "من عاشق جفتتون هستم!." و دستمو انداختم دور گردن جفتشون و کشیدمشون سمت خودم. من اول تیم رو بوسیدم و بعد هم امبر رو بوسیدم."ما میتونیم اینو شدنیش بکنیم. گور بابای مرزهای قدیمی واسه عشق! تنه حد و مرزی که ما لازم داریم اونیه که خودمون تأیین میکنیم. اگه ما هممون خوشحالیم، فقط همینه که مهمه، نه؟"اونا جفتشون همزمان گفتند: "آره.""من نیمخوام که هیج کدم از شما به اون یکی حسودی کنه، پس اگه خواسته و تقاضایی دارید الان بگید."اونا جفتشون وایستادند اونجا و یه لحظه فکر کردند.بالاخره تیم گفت: "اگه تو میخوای که با امبر سکس داشته باشی، من میخوام که اونجا باشم و ببینم. اگه امبر میخواد که موقع سکس ما پیشمون باشه از نظر من مشکلی نداره. به نظرم اگه همه یه جورایی با هم باشیم دیگه چیزی واسه حسودی نیست."امبر گفت: "من زیاد علاقه ای به دیدن سکس ندارم ولی اون به نکته خوبی اشاره کرد، اگه همه با هم باشیم دیگه در مورد سکس هیچ رازی بینمون وجود نداره."
قسمت پانزدهمیک دفعه یه چیزی رو فهمیدم که هر وقت من با یکی از از اونا سکس داشته باشم اون یکی باید بیرون بمونه. من اینو نمیخواستم. اگه اونا میتونند که بی خیال حسودیشون بشند، منم باید همین کارو میکردم.من پرسیدم: "شما از نظر سکسی چه حسی به هم دارید؟"اونا جفتشون با تعجب به من نگاه کردند و از سوالم کاملا شگفت زده شده بودند."بینید، اگه قراره این رابطه پابرجا بمونه ما باید احساساتمونو به زبون بیاریم. دیگه هیچ جایی واسه حسودی، دروغ و پنهون کاری وجود نداره. ما باید همه چیزو با هم درمیون بذاریم. من توقع صداقت دارم."بعد از یه سکوت طولانی تیم به امبر نگاه کرد و گفت: "خب، من فکر میکنیم که تو جذاب هستی."امبر که از خجالت سرخ شده بود خندید."ما از روزی که تو و رز دوباره همدیگه رو دیدید دوستای خوبی واسه هم بودیم و... من هیچ وقت هیچ قصد و نیت سکسی درباره تو نداشتم، ولی این باعث نمیشد که هیچ وقت سکس با تو در کنار رز رو تو خیالتم واسه خودم نسازم! به نظرم هر مردی یه تخیلات سکسی اینجوری داره."امبر لبخندی زد. معمولا اگه یه مرد همچین حرفی به اون میزد امبر با اون برخورد خیلی بدی میکرد، ولی الان خوشحال به نظر میومد.امبر گفت: "من، اوم...منم از دوستیمون لذت میبرم، مخصوصا وقتی با هم بازی آنلاین میکنیم. من این خسو دارم که ما یه تیم هستیم. از اون گذشته، رز تمام جزئیات سکستون رو واسم تعریف میکرد و این باعث میشد...باعث میشد که کنجکاو بشم. از وقتی که من فهمیدم که رز ازدواج کرده، همیشه این واسم سوال بوده که چی باعث شد که اون به سمت یه مرد کشیده بشه، چون میدونستم که اونم قبلا مثل من لزبین بوده."امبر خنده ریزی کرد و گفت: "من...منم ممکنه بعضی موقعها راجع بهش فکر کرده باشم، ولی هیچ وقت به اون افکار عمل نکردم."من خیلی خوشحال بودم که اون دو تا راحت احساساتشونو ابراز کردند. چیزی که اونا گفتند منو بی نهایت هیجان زده کرده بود. من گفتم: "فکر نکنم تعجب کنید اگه بدونید که من تو تخیالتم سکس همزمان با جفتتونو تصور کردم. من جفتتونو به یه اندازه دوست دارم. من میخوام که ما همه با هم عشق بازی کنیم. همین الان. بیاید بیخیال همه چی بشیم و ببینیم به کجا میرسیم."امبر گفت: "اوم، من هیجوقت... هیچوقت...با یه مرد نبودم تا حالا."من سعی کردم آرومش کنم و گفتم:"نگران نباش، من بهت یاد میدم""من تا حالا هیجوقت هم هیچ اقدامی واسه جلوگیری از بارداری نکردم."تیم گفت: "من چند تا کاندوم تو دراور بغل دستت دارم. این فعلا تا وقتی که به فکر یه راه طولانی مدت باشیم کارمونو راه میندازه."امبر لبخند زد و گفت: "خیلی خب، پس بیاید شروع کنیم."من یه لحظه به جفتشون نگاه کردم. همه داشتند لبخند میزدند. این یه رویایی بود که هممون داشتیم و الان داشت به واقعیت تبدیل میشد. من تیم رو در آغوش گرفتم و لباشو با لبای خودم لمس میکردم. وقتی که اون داشت به عطش زبونمو میخورد من دو تا دست رو رو سینه هام حس کردم، ولی اونا دستای تیم نبودند. امبر همیشه سینه های بزرگ منو دوست داشت و معلوم بود که خیلی دلش واسشون تنگ شده.من یه لحظه از بوسیدن لبای تیم دست برداشتم و رفتم سراغ لبهای امبر. اون تیشرتمو از تنم در آورد و پرتش کرد اون طرف. من سریع سوتینمو باز کردم و پستونامو آزاد کردم تا هرکی میخواد بتونه لمسشون کنه. تیم جفت سینه هامو گرفت تو دستاش و فشارشون میداد و امبر دستشو لای سینه هام بالا و پایین میبرد و اونا رو ماساژ میداد.تقریبا یه جوری که انگار ذهن همو میخوندند، امبر و تیم همزمان خم شدند و هر کدوم یکی از سینه هامو تو دهنشون گرفتند. نوک سینه هام به خاطر تماسی که با زبونشون داشت بزرگ و سفت شده بود. من دستمو بردم زیر لباس امبر و سینه های خوشگل و نرمشو تو دستام گرفتم. از بین تموم زنهایی که باهاشون بودم از جمله ونسا، من سینه های امبر رو از همه بیشتر دوست داشتم.تیم تمرکزشو برد رو گردن من و من هم همزمان با ممه های امبر بازی میکردم. من یکی از دستای تیم رو گرفتم و گذاشتم رو سینه راست امبر. این اولین بار بود که دست یه مرد به سینه های امبر میخورد، اون تو عکس العمل این اتفاق یه خورده لرزید. من تیم رو از گردنم جدا کردم و به سمت سینه امبر که تو دستش بود هدایتش کردم. تیم همزمان با من که سینه چپشو تو دهنم گرفته بودم سینه راستشو تو دهنش گرفته بود. امبر از روی لذت آه میکشید و دستاشو تو موهای ما کرده بود.من گفتم:"ما هممون به نظر خیلی زیاد واسه این مهمونی لباس تنمونه!"من رفتم رو تخت و شلوارمو در آوردم. امبر هم اومد کنار منو همون کارو انجام داد. تیم گوشه تخت واستاد و لخت شد. امبر همزمان که داشت شرت سیاهشو در میاورد یه نگاهی به کیر راست تیم کرد که شق و رق وایستاده بود.امبر که تعجب زده شده بود گفت: "وای، چقدر کلفته!"من بهش گفتم: "بهش دست بزن."من چهار دست و پا رفتم سمت تیم و اونم همین کارو کرد. صورتمون فقط چند سانت با کیر کلفت تیم فاصله داشت. من دست امبر رو گذاشتم رو کیر تیم. اون آروم اونو میمالید و نوازش میکرد و سفتیشو حس میکرد."پوستش خیلی نرمه ولی کیرش خیلی سفته. این اصلا مثل دیلدوهایی که داشتم نیست."تیم با غرور گفت: "من مطمئنم که همیچ چیز جای کیر واقعی رو نمیگیره."من خم شدم و سر کیرشو لیس زدم و گفتم: "خجالت نکس امبرلی."من یه طرف کیرشو لیس میزدم و همزمان امبر اون طرفو میلیسید. ما لبامونو به هم فشار دادیم و خمو میبوسیدیم و کیر تیم بین لبهامون بود و ما کیرشو کامل ساک میزدیم. دستای امبر هنوز رو کیر تیم بود و واسش جق میزد. تیم ناله میکرد و معلوم بود از این که دو تا زبون همزمان رو کیرش بالا و پایین میرند خیلی خوشش اومده. من به امبر گفتم:"ساکش بزن."من نگاه میکردم که امبر چجوری کیر شوهرمو تو دهن کوچیکش میبره. خیلی حس خوبی داشت. اون خیلی با سروصدا کیر شوهرومو میخورد! اون فقط تا جایی که دستش بود کیرو میکرد تو دهنش به همین خاطر من دست امبر رو از رو کیر تیم برداشتم.من در حالی که سعی میکردم بهش آموزش بدم گفتم: "نترس، تو از پسش بر میای."امب خیلی آهسته کیر تیم رو بیشتر و بیشتر تو دهنش فرو میکرد و تا اونجا پیش رفت که کل کیر تو دهنش بود و تا حلقش رسیده بود. تیم الان داشت با صدای بلند ناله میکرد و زبون بلند امبر داشت کیر تیم رو میلیسید."کارش چطوره عزیزم؟"تیم جواب داد: "اون معرکه است!""تو چی از کیرش خوشت اومده امبرلی؟"اون بدون اینکه وایسته گفت: "اوومممممم.""همینجوری ادامه بده، من نقشه های دیگه ای دارم."من رفتم پشت امبر تا شروع به خوردن کس و کونش کنم. من هیچوقت ندیده بودم که اون انقدر حشری بشه، کسش انقدر خیس شده بود که آبش داشت میچکید رو تخت. همینکه دهنمو گذاشتم رو کس خیسش میتونستم صدای نالشو از روی کیر تیم بشنوم. صدای ناله تیم و صدای ساک زدن امبر و صدای زبون من رو کس امبر یه آهنگ زیبا ساخته بود که کل اتاقو پر کرده بود.من رفتم بالاتر و زبونم سوراخ مخملی تنگشو پیدا کرد. من میدونستم که اون چقدر لیسیدن سوراخ کونشو دوست داره. صدای ناله هاش وقتی که من داشتم زبونمو تو سوراخ کون تنگش جلو و عقب میکردم بلندتر شده بود.من به امبر اشاره کردم که بچرخه جوری که کونش به طرف تیم باشه.من از تیم پرسیدم: "کونش قشنگ نیست؟"تیم جواب داد: "من عاشق کون جفتتونم."من چرخیدم سمت امبر و گفتم: "یادته که چقدر دوست داشتی کونتو با کیر مصنوعی بگام؟ یه کیر واقعی خیلی بهتره. دوست داری که تیم کونتو بکنه؟"اون با خوشحالی گفت: "آره."من کیر تیم رو سمت سوراخش که قبلا با آب دهنم خیسش کرده بودم بردم، واسه همین سرش راحت رفت تو. وقتی که دو سه سانت رفت تو امبر یه تکونی خورد و وقتی که نصف کیرش تو بود امبر اونو همونجا متوقف کرد. اون که نفس نفس میزد گفت:"یه لحظه وایستا...بذار جاش باز شه.""میخوای درش بیارم؟""نه! من میتونم تحملش کنم!"من نگاه کردم و دیدم که کیر تیم سوراخ کونشو شدیدا باز کرده بود. من تف کردم رو کیرش تا یه خورده لغزنده تر بشه.امبر با شجاعت گفت:"خیلی خب، بیشتر."همزمان که اون کیرشو تو کون امبر فرو میکرد، امبر از روی لذت و درد ناله میکرد. بالاخره اون تونست و کل کیرش تو کون امبر بود.تیم گفت: "لعنتی، اون خیلی تنگه." و شروع به تلمبه زدن کرد.امب کاملا به کلفتی کیر تیم عادت کرده بود. دردش تموم شده بود و فقط لذت مونده بود. من شوهرمو نگاه میکردم که داشت بهترین دوستمو از عقب میکرد. اون کم کم سرعتشو برد بالا. امبر از شدت لذت جیغ میزد. بعد از یه مدت اون داشت با تمام توان و سرعتش تو کون امبر تلمبه میزد و تخمهاش به شدت میخوردند به کس خیس امبر.
قسمت شانزدهمرفتم جلوی امبر و زبونشو کردم تو دهنم و مشغول خوردن زبونش شدم."کیر شوهرمو تو کونت دوست داری؟""عاشقشم! من عاشق کیر شوهرتم رزی! منو بکن تیم! همینجوری تو کونم تلمبه بزن! محکم تر منو بکن! دوست دارم که همزمان که تو تو کونم تلمبه میزنی، رزی هم کسمو واسم بخوره!"تیم به پشت رو تخت دراز کشید و امبر وایستاد و بعد نشست رو کیر تیم و دوباره کل کیر تیم رو تو کونش فرو کرد. اون نشست رو کیر تیم و با سرعت و هیجان شروع به بالا و پایین رفتن کرد و پاهاشو کاملا از هم باز کرده بود. من سرمو بردم سمت کس خوشمزه امبر و همزمان که اون کون میداد، چوچولشو واسش ساک میزدم. کسش به همون خوبی و خوشگلی و خوشمزگی قبلش بود. من از تخم های تیم شروع میکردم به لیسیدن و میومدم بالا تا برسم به بالای کس امبر و بعضی موقع ها هم وایمیستادم و یه خورده چوچولشو میخوردم.تیم فریاد زد:" دارم میام امبر! میخوام که آبمو تو کونت خالی کنم!""همینجوری ادامه بده! منم دارم ارضا میشم! رزی تو هم همینجوری به خوردن کسم ادامه بده!"اونا جفتشون فریاد و ناله بلندی از روی لذت کشیدند و تیم آبشو داغ و چسبناکشو تو کون امبر خالی کرد و همزمان امبر هم به ارگاسم رسید. اونا جفتشون به سختی نفس میکشیدند و عرق کرده بودند. وقتی که امبر خودشو ول کرد و دراز کشید رو بدن تیم، کیر تیم از کونش اومد بیرون اومد. تیم به آرومی سینه ها و شکم امبر رو می مالید."وای خدای من! چه حالی داد! آبش تو کونم خیلی داغ و چسبناک بود و من عاشق اینم!"من گفتم:"میدونستم که عاشقش میشی.""رزی، تو هم باید اینو امتحان کنی. اجازه بده که منم وقتی که تیم داره تو رو میکنه، کستو بخورم."تیم که نفس نفس میزد گفت:"خانمها، یه دقیقه به من وقت بدید تا حالم بیاد سرجاش. شما دو تا فعلا یه خورده به هم ور برید!"امبر یه لبخندی به من زد و به پهلوش رو تخت خوابید. میدونستم که اون چی میخواد. یکی از کارای مورد علاقمون تو اون سالها، حالت قیچی بود( یعنی جوری که پاهامون بین پاهای هم دیگه هستش و کس هامونو به هم میمالیم.) رفتم نزدیک اون و پاهامو کردم بین پاهاش و کسمو میمالیدم به کسش. ما به هم گره خورده بودیم و کس خیس همدیگه رو، رو کس خودمون احساس میکردیم. من دلم واسه این احساس و این که چوچولش بخوره به چوچولم تنگ شده بود. من به اوج رسیدم، که باعث شد کس هامون خیس تر و لیز تر از قبل بشه و امبر هم انگار نمیخواست هیچوقت متوقف بشه. اون کسشو با هیجان به کسم می مالید و می کوبید و ناله می کرد تا اینکه اونم ارضا شد.بعد از اینکه اون وایستاد، رفتم رو اون و کسمو گذاشتم جلوی دهنش. زبون بلند و سکسی امبر راهشو تو کسم پیدا کرد و همزمان که با زبونش تو کسم تلمبه میزد من رو زبونش بالا و پایین میرفتم. اون تقریبا یه جورایی با زبونش داشت کس منو می گایید."وای امبرلی زبونت خیلی بهم حال میده! دلم واسش تنگ شده بود. همینجوری ادامه بده و با زبونت کسمو بگا!"خودمو خم کردم به جلو و دو تا از انگشتامو تو کس خیسش فرو کردم. آب کسش به شدت جاری شده بود و باعث شد که انگشتام لیز بشه و به راحتی تو کسش فرو بره. امبر هم انگشتشو کرد تو کسم و انگشتشو با آب کسم خیس کرد و بعد به سوراخ کونم فشارش داد. اون انگشتشو کرد تو سوراخ کون تنگم و همزمان که اونو تو کونم جلو و عقب میکرد دور کونمم میچرخوند و همزمان با اینا کسمم واسم میخورد. احساس میکردم که تو آسمونام. من این کار اونو جبران کردم و انگشتامو تو کونش فرو کردم. سوراخش هنوز به خاطر آب تیم داغ و چسبناک بود و قطره های کوچیک آب تیم وقتی که با انگشتم اونو می گاییدم ازش میریخت بیرون و میافتاد رو تخت.وقتی که امبر انگشتاشو از کونم آورد بیرون، احساس کردم که سر کیر تیم داره وارد کسم میشه. امبر چوچولمو واسم میخورد و تیم هم داشت تو کسم تلمبه میزد و تا دسته کیرشو تو کسم فرو میکرد. امبر راست میگفت اینجوری که همزمان که دارن میکننت یکی کستو بخوره خیلی حال میداد."وای بکن منو! جفتتون خیلی دارید بهم حال میدید! همینجوری ادامه بدید! تیم محکمتر منو بکن!"امبر کسمو و چوچولمو با اشتیاقی که همیشه ازش سراغ داشتم می خورد و تیم با تمام قدرت و سرعت داشت کسمو می گایید. حالی که تو اون لحظه داشتم غیر قابل وصف بود. وقتی که به اوج رسیدم یه داد بلند از روی لذت زدم. اونشب من لذت بخش ترین ارگاسم کل عمرمو تجربه کردم. چشمام سیاهی می رفت و نفس نفس می زدم و اتاق دور سرم می چرخید. امبر همینجور به خوردم کسم ادامه داد و کل آب کسمو خورد.از روی امبر اومدم پایین و کنارش دراز کشیدم.در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: " این فوق العاده بود!"امبر با هیجان گفت: "می دونم! خیلی چیزای جدید دیگه ای هم هست که دوست دارم امتحان کنیم! خوب حالا چکار کنیم؟"من که از هیجان امبر خندم گرفته بود گفتم: " مثل اینکه خیلی عجله داری نه؟"تیم یه لبخند معنی دار زد و گفت: "من یه چیزی به ذهنم اومده."اون اومد رو تخت و به پشت دراز کشید."رز، میدونی که من چقدر عاشق اینم که موقع سکس تو رو کیرم سوار بشی؟"من سرمو تکون دادم و گفتم: "آره.""اینم میدونی که چقدر دوست دارم که بشینی رو صورتم تا من کستو بخورم؟"من که فهمیده بودم که تیم چه نتیجه ای می خواد از این حرفا بگیره گفتم: "اوه، خیلی شیطون شدی... و من عاشق این چیزاتم!"من نشستم بین پاهای تیم جوری که کیرش لای قاچای کونم بود."امبرلی، بشین رو صورتش جوری که روت به من باشه."چشمای امبر برقی زد و یه لبخند از روی رضایت و خوشحالی زد. اون کسشو گذاشت جلوی دهن تیم و من کیر راست شده و بزرگ تیم رو گذاشتم جلوی ورودی کسم."خیلی خب امبرلی، با شمارش من، یک، دو، بشین!"همزمان که من نشستم رو کیر تیم و کیرش تو کسم فرو رفت، امبر هم کس خوشمزش رو گذاشت رو دهن تیم. تیم همزمان که من رو کیرش بالا و پایین میرفتم، کس امبر رو کرده بود تو دهنش و داشت حسابی بهش حال میداد."کسش خوشمزه نیست عزیزم؟"تیم که نمیخواست کس امبر رو ول کنه همونجور که دهنش پر بود گفت:"اومممممممم!""وای رزی، شوهرت خیلی خوب کسمو میخوره و این که همزمان تو رو هم میبینم که رو کیرش بالا و پایین میری منو بیشتر حشری کرده."من واقعا از این حالت خوشم اومده بود. دستمو دراز کردم تا سینه های امبر رو بگیرم و همزمان که رو کیر تیم بالا و پایین میشدم، محکم سینه های امبر رو فشار میدادم. امبر هم خم شد به جلو و سینه هامو بشگون می گرفت و صورتشو آورد جلو و مشغول لب گرفتن از من شد.بعد از چند دقیقه یه اتفاق فوق العاده افتاد. من احساس کردم که دوباره دارم ارضا میشم، ولی همزمان میتونستم بفهمم که تیم هم نزدیک ارضا شدنشه و جوری که امبر هم ناله میکردم میدونستم که اونم ارگاسمش نزدیکه. تیم واسه دومین با اونشب ارضا شد و کل آبشو ریخت تو کسم ، من و امبر هم با هم زوزه و فریاد بلندی کشیدیم و همزمان با هم به ارگاسم رسیدیم.ما هر سه تامون همزمان با هم ارضا شده بودیم و این فوق العاده و باورنکردنی بود.من و امبر از روی تیم اومدیم پایین و رو تخت کنار هم دراز کشیدیم. تیم که هنوز نفس نفس میزد منو تو آغوشش گرفته بود.امبر با خنده گفت: "واو! من که دارم میمیرم از خستگی بعد از این همه فعالیت! فکر کنم بهتر باشه برم تو اتاقم و یه خورده بخوابم."خیلی جدی گفتم: "تو هیچ جا نمیری، از الان به بعد اینجا اتاق تو و تخت تو هم هستش.""واقعا؟ متاسفم، فقط زیاد به این جور چیزا عادت ندارم من."امبر دوباره اومد رو تخت و منو بغل کرد. من دستمو دور کمر اون حلقه کردم و تیم هم همین کارو با من انجام داد. ما سه تایی همونجا فقط دراز کشیده بودیم و از این لحظات لذت می بردیم."رزی؟""بله؟""به نظرم این چیزیه که از همون اول تقدیر ما بوده و قرار بوده اینجوری بشه.""منم همین فکر می کنم. من هیچوقت خوشحال تر از الان نبودم."تیم هم حرف ما رو تایید کرد و گفت: "منم همینطور."من که کاملا خسته و بیحال شده بودم خیلی سریع کنار دو تا عشق زندگیم خوابم برد.سه تا زندگی اونشب واسه همیشه تغییر کرد. امبر به عضوی از خانواده ما تبدیل شده بود. من و تیم اونقدری درآمد داشتیم که بتونیم اونو قانع کنیم که از کار پیشخدمتیش استعفا بده. اون با خوشحالی و اشتیاق هرشب واسمون غذاهای خوشمزه درست می کرد. هر چی که نباشه این رویاش بود که یه روزی سرآشپز بشه!و خب چیزی هم که مشخصه این بود که سکس هم همیشه عالی بود.ماه ها گذشت و چند هفته به سالگرد ازدواج من و تیم مونده بود. معمولا ما واسه سالگرد ازدواجمون با هم به یه مسافرت طولانی می رفتیم. ما راجع به این که امسال می خوایم چکار کنیم با هم بحث کردیم و تیم یه پیشنهاد خیلی عالی داد. من واقعا خیلی هیجان زده بودم واسه گفتن این ایده تیم به امبر.وقتی که مشغول خوردن شام بودیم، تیم اعلام کرد: "من داشتم به سالگرد ازدواجمون فکر میکردم که یه فکری به ذهنم رسید."امبر با کنجکاوی پرسید: "اوه؟ برنامت چیه؟"" داشتم به لاس وگاس فکر می کردم.""وای! به نظر خیلی عالی میاد! چند روز می خواید اونجا باشید شما؟"من سرمو بردم سمت امبر و درگوشش گفتم: "تو هم قراره با ما بیای."امبر یه لحظه از جاش پرید و داد زد: "واقعا؟"تیم گفت: "آره! معلومه که تو هم میای!""به نظرم میومد که این یه چیزیه که مخصوص شما دو تاست فقط.""همین باعث شد که به این نتیجه برسیم که..." من دست امبرو گرفتم و ادامه دادم: "ما جفتمون این احساسو داریم که تو به خاطر اینکه ما اول ازدواج کردیم و بعد تو اومدی و بخشی از زندگیمون شدی، از یه سری چیزا جا موندی."امبر گفت: "خب...آره یه جورایی، ولی من هیچ وقت هیچ مشکلی با این موضوع نداشتم."تیم رفت کنار اون و اون یکی دست امبرو تو دستش گرفت."اگه بخوام کاملا باهات صادق باشم امبر، از روزی که تو اومدی تو این خونه، همه چیز بین من و تو تغییر کرد. تو دیگه فقط دوستم نبودی. تو به کسی تبدیل شدی که من واقعا و از صمیم قلب عاشقش هستم."امبر لبخند زد و گفت: "این خیلی خوبه تیم. منم با این که تو یه مرد هستی، همین حسو نسبت بهت دارم."من که چشمام خیس شده بود گفتم: "ما همونقدر که عاشق همدیگه هستیم، تو رو هم دوست داریم، و .. یه چیزی داریم که میخوایم به تو بدیم."از رو صندلیم بلند شدم و کنار تیم وایستادم."آماده ای؟"تیم یه نفس عمیق کشید و گفت: "آماده ام."امبر پرسید: "خیلی خب، زودتر بگید که چه کار قراره بکنید."ما با هم دستمونو بردیم تو جیبامون و یه جعبه جواهرات از هر کدوم در آوردیم. اونا رو باز کردیم، تا حلقه توش تو دید امبر قرا بگیره. من و تیم جلوی امبر زانو زدیم و هر کدوم یکی از دستاشو گرفتیم. به هم یه نگاه کردیم و سرمونو به نشانه تایید تکون دادیم و بعد به اون نگاه کردیم.هر دوتامون همزمان با هم گفتیم: "امبر، با ما ازدواج میکنی؟"چشمای امبر برقی زد و دستشو گرفت جلوی دهنش. اشک شادی رو صورتش جاری شده بود و زبونش بند اومده بود. اون هیچوقت همچین لحظه ای رو تو زندگیش تجربه نکرده بود."بله! بله! هزار دفعه بله!"حلقه ها رو در آوردیم و هر کدومو تو یکی از انگشای حلقه اش (سبابه) گذاشتیم.تیم گفت: "من یه کلیسای کوچیک تو لاس وگاس پیدا کردم که حاضر شده مراسممون رو انجام بده. از نظر قانونی هیچ رسمیتی نداره، ولی واسه ما واقعیه، این تنها چیزیه که اهمیت داره."امبر که داشت اشک های رو صورتشو پاک می کرد گفت:" نمیدونم که بهتون چی بگم بچه ها! واقعا عاشق جفتتون هستم!"منم سعی کردم که جلوی گریمو بگیرم و گفتم: "ما فقط دو هفته واسه این که بتونیم واست لباس پیدا کنیم وقت داریم. بهتره که خودتو واسه یه سری خرید آماده کنی."من هیچوقت امبر رو انقدر هیجان زده ندیده بودم. اونشب اون همش بالا و پایین میپرید و خوشحالی میکرد. حتی وقتی که ما چند پیک از شامپاین مورد علاقشو خورده بودیم، اون هنوز سرشار از انرژی بود. جشن سکسی اون شب هم واقعا خیلی عالی بود.
قسمت هفدهمما دو هفته بعد به لاس وگاس رفتیم. تو کلیسا، تو سه تا اتاق جدا از هم آماده شدیم. من تقریبا آماده شده بودم که شنیدم یکی در میزنه.کشیش از پشت در گفت: "رزالین، همه آماده اند و منتظر تو هستند.""پنج دقیقه دیگه اونجام."من خودمو تو آینه نگاه کردم. بعد از این همه سال لباس عروسیم هنوز اندازه تنم بود. یه پیراهن بلند و قشنگ سفید با یه دنباله یک متری که یه خورده پاهامو و سینه هامم تو دید بقیه میگذاشت. این که لباس عروسیم یه خورده سکسی باشه رو دوست داشتم.من قبلا این کارو کرده بودم، ولی این بار حتی از دفعه قبل هم بیشتر استرس داشتم. جلوی ورودی سالن کلیسا وایستادم، موسیقی شروع شد و نوبت من بود که برم تو.با دسته گلی که تو دستم بود به آرومی صحن کلیسا رو طی کردم. تیم جلوی محراب ایستاده بود و بهم لبخند میزد. رفتم سمت اون و دستشو تو دستم گرفتم."تو به همون زیبایی دفعه اول شدی رز.""تو هم خیلی خوشتیپ شدی عزیزم."موسیقی تغییر کرد، الان نوبت امبر بود.به اون خیره شدم که به آرومی و با وقار صحن رو طی میکرد تا به ما برسه. هیچ کدوم از ما اونو تو لباس عروسیش ندیده بودیم تا الان. اون واقعا تو اون لباس خوشگل شده بود. اون لباس سفید زیبایی پوشیده بود که بی شباهت به لباس مجلس رقص دبیرستانش نبود. وقتی که اون به ما رسید ما هر سه دست هم رو گرفتیم.کشیش صحبتهای اولیه و معمول رو انجام داد. ما هر کدوم تصمیم گرفته بودیم که عهدهای جداگانه و مخصوص خودمون دشته باشیم، اینجوری به نظر بهتر بود. اولین نفر تیم بود. اون یه حلقه رو گذاشت تو انگشت امبر و حلقه قدیمی ازدواجمونو تو انگشت من. "با این حلقه ها، من قلب و روحم را به شما دو نفر میدهم. من به شما و فقط شما دو نفر وفادار خواهم ماند. شما بهترین دوست های من هستید. کسانی که روشون حساب میکنم و به آنها اعتماد دارم. تا روز مرگم هر نیازی که داشته باشید را برای شما فراهم میکنم. حتی پس از مرگ، عشق من به شما دو نفر جاودانه خواهد ماند."من نفر بعدی بودم. من یه حلقه رو تو دست امبر و اون یکی رو تو دست تیم کردم."با این حلقه ها، من عشق بی پایانم رو به شما دو نفر میدهم. عشقی که هیچوقت کمرنگ نخواهد شد؛ عشقی که با قدرتش میتونه هر چیزی رو ممکن کنه. وقتی که شماها غمگین باشید، شما رو شاد میکنه؛ وقتی که ترسیده باشید، به شما شجاعت میده؛ وقتی احساس سردرگمی کنید، به شما دانش میده. فراتر از همه اینها، شما هیچوقت احساس تنهایی نمیکنید و من تا ابد عاشقتون میمونم. تا ابد."اونا جفتشون به من لبخند زدند. امبر سعی میکرد که اشک رو از رو صورتش پاک کنه. بالاخره اون حلقه های باقیمونده رو تو دست من و تیم کرد."با این حلقه ها، من اعتمادم، وفاداریم و عشق ابدیم رو به شما میدهم. همیشه در سلامتی و مریضی، پیری و جوانی، عقل و جنون، همیشه مراقب شما خواهم بود. همیشه چه تو خوشی ها و چه تو غم و ناراحتی ها کنار شما خواهم بود. عشق من به شما مانند محافظی در برابر خشونت های دنیاست و هیچوقت کم نمی شود."ما هر سه چرخیدیم سمت کشیش."حلقه یک نشانه است، یک بخشش، برای آن شروع و پایانی نیست. برای کسانی که آن قدر خوش شانسند که دو تا از اون رو داشته باشند، نشانه ایست برای اثبات اینکه عشق هیچ محدودیتی ندارد. با اختیاری که توسط ایالت نوادا به من داده شده، هم اکنون این سه نفر رو زن و شوهر اعلام میکنم. الان می تونید عروس ها رو ببوسید."تیم تور روی صورت ما رو برداشت و ما هر سه همزمان هم رو بوسیدیم.ما از کلیسا رفتیم بیرون و به زور میتونستیم از لب گرفتن و مالوندن هم دیگه دست بکشیم. توی راه تا هتل، من واسه تیم یه ساک محشر تو ماشین زدم. خوشبختانه هتل زیاد دور نبود و خیلی زود ما رسیدیم به اتاقمون.لحظه ای که وارد اتاق شدیم هم دیگه رو تو آغوش گرفتیم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم دیگه. وقتی که امبر و تیم لب هاشون به هم قفل شد. من زیپ لباس امبر رو باز کردم که باعث شد بیفته رو زمین لباسش و لباس زیر سکسی و مخصوص عروسی رو که زیرش پوشیده بود پیدا بشه، جوراب سفید و سوتین بند دار و شرتی که میشد از روش کس خوشگل امبر رو دید.شروع کردم به پایین کشیدن زیپ لباس خودم که امبر منو متوقف کرد."بذار باشه من یه چیزی تو ذهنم دارم."امبر خزید زیر لباس عروسی من، دستاش روی پاهام بالا و پایین میرفت. تیم لبشو به لب من چسبوند و پستونهام رو از روی لباسم می فشرد.زبون امبر روی رونهای من به بالا میلغزید، اون با دندوناش شرتمو کشید پایین و زبونش رو بالاتر برد و رسوند به کس تشنه من. اون خیلی خوب با تبحر چوچولمو می خورد و لیس می زد و باعث شده بود که زانوهام ضعیف بشند. من دیگه زبونش رو کسم احساس نمی کردم. ولی از تغییر حالت چهره تیم و صدایی که از پایین میومد معلوم بود امبر مشغول چه کاری هستش. امبر در حالی که هنوز زیر لباس عروس من بود داشت کیر تیم رو ساک میزد. اون خوردن کس من رو با ساک زدن کیر تیم تعویض کرده بود. من پستون هامو از تو لباسم انداختم بیرون تا تیم بتونه سینه های بزرگمو همزمان که امبر داره واسش ساک میزنه ببینه.امبر بالاخره از زیر لباسم اومد بیرون، منو هل داد رو تخت و کشیدم لبه تخت. تیم یکی از پاهامو گرفت و مشغول خوردنش شد و اومد بالا تا به کسم رسید و امبر هم همزمان همین کارو با اون یکی پام انجام داد. هر کدوم از پاهام رو شونه یکیشون بود و میتونستم همزمان دو تا زبون رو روی کسم حس کنم، یکی تو کسم تلمبه میزد و اون یکی هم چوچولمو می خورد. من جیغی از روی لذت کشیدم و با سر و صدا ارگاشم شدم و اونا کل آب منو مکیدند.امبر وایستاد و لبخندی زد و گفت: " یه سورپرایز واسه جفتتون دارم. الان برمیگردم." اون کیفشو برداشت و رفت تو دستشویی.من و تیم به شدت حشری بودیم و حوصله منتظر موندن نداشتیم. من از تخت اومدم پایین و شلوار تیم رو خیلی سریع از پاش در آوردم و اونو هل دادم رو تخت و رفتم روش. به سرعت روی کیر تیم بالا و پایین میرفتم. اون به خوبی هماهنگ با ریتم بالا و پایین رفتن من تو کسنم تلمبه میزد و منو به مرز جنون رسونده بود. با بیشترین سرعتی که میتونستم رو کیرش با و پایین میرفتم و باعث شده بودم که صدای فنر های تخت هم در بیاد.ما تقریبا ده دقیقه به این حالت ادامه دادیم تا اینکه صدای تق تق کفش پاشنه بلند شنیدیم."مثل اینکه خیلی داره بهتون خوش میگذره. میشه منم راه بدید."من و تیم با تعجب به اون پدیده سکسی چرم پوش که پشت سر ما وایستاده بود نگاه کردیم. لباس زیر ساده و معصومانه رفته بود و جاشو یه جفت بوت بلند تا بالای زانو با پاشنه های 15 سانتی گرفته بود. اون یه سوتین چرمی ست با بوتهاش هم پوشیده بود و همچنین دستکش های سیاه چرمی. موهای سیاهشو از پشت و به حالت دم اسبی بسته بود و یه لبخند شیطانی رو لبش بود. و فراتر از همه اینا کیر مصنوعی کمربندی 25 سانتی بود که بسته بود.من و تیم کاملا بی حرکت شده بودیم و به امبر زل زده بودیم و حتی نفس هم نمی کشیدیم.امبر پرسید: " از چیزی که میبینید خوشتون اومده."تیم فقط تونست: "اوه اوم."من با هیجان جواب دادم: " وای عاشقشم!"اون که آروم داشت میومد سمت ما گفت: "واقعا؟" امبر موهای منو کشید و سرمو داد عقب و آروم چونه ام رو با دست پوشیده از چرمش نوازش کرد.اون در گوشم گفت: " میخوام جوری تو رو بکنم که نتونی راه بری یا شوهرت بیاد و نجاتت بده. دوست داری که سوراخ کونتم واست بازش کنم؟"این جوری که اون دستور می داد و کنترل همه چیز رو دستش گرفته بود باعث شده بود که من داغ و حشری بشم. امبر وقتی که جوون بودیم هم بعضی وقتا از این کارا انجام میداد، ولی این بار واقعا پیشرفت کرده بود.من که تو نقش فرو رفته بودم گفتم: "بله ارباب."اون لبخندی زد و گفت: "آفرین، جواب خوبی بود."بعدش چرخید سمت تیم و گفت: "تو هم باید بهم کمک کنی که هسمرمون رو با هم بکنیم، ولی تا وقتی که نگفتم اجازه نداری که آبت بیاد. اگه این اتفاق بیفته، این کیر پلاستیکی میره تو کونت، فهمیدی؟"چشمای تیم داشت از حدقه میزد بیرون و با ترس جواب داد: "بله...بله ارباب."وقتی که امبر بطری روغن چرب کننده رو گرفت دستش، من از روی کیر تیم اومدم پایین. با اشتیاق منتظر این بودم که ببینم امبر چه برنامه ای واسه من داره. اون انگشتشو چرب کرد و خیلی آروم اونو کرد تو کونم. انگشتای پوشیده از چرمش تو کون من خیلی احساس خوبی داشت.احساس کردم که سر کیر مصنوعی به کونم فشرده شد. وقتی که اون سر کیرشو تو کونم فرو کرد من ناله بلندی کردم. کیر کلفت تیم هم تو کسم بود و باعث می شد که کونم بیشتر از حد طبیعیش تنگ باشه. اولش خیلی درد داشت ولی امبر به من یه خورده فرصت داد تا دردم کم بشه و کونم جا باز کنه. اون سانت به سانت کیرشو تو کونم فرو میکرد تا جایی کل کیر مصنوعی 25 سانتی تو کونم بود.اینکه هر دو تا معشوقم همزمان منو بکنند خیلی عالی بود. اونا آروم شروع به تلمبه زدن تو سوراخام کردند. درد اولیه رفته بود و واقعا داشتم حال میکردم. هرچی بیشتر من ناله میکردم، اونا سرعتشون رو بیشتر میکردند و من بازم بیشتر می خواستم.داد زدم: "وای خدا! خیلی خوبه! منو بگایید! محکمتر مونو بکنید ارباب!"امبر دستور داد: "شنیدی که چی میگه، محکمتر رزی رو بکن!"تیم که نفس نفس میزد گفت: "من میتونم کیرتو رو کیرم حس کنم، ارباب این خیلی حال میده."امبر همونجوری که تو کونم ضربه میزد داد زد: "اگه میخوای که بد نبینی بهتره که به این زودیا آبت نیاد."اونا جفتشون با نهایت سرعت منو میگاییدن و کس و کونمو بدجور پر کرده بودند.من فریاد زدم: "آره! همینه! کس و کون عروس جنده تون رو بگایید! بیشتر منو بکنید! بازم میخوام!امبر یه سیلی محکم به کون زد که صداش تو کل اتاق پیچید. اون یه دسته از موهای منو گرفت و کشید عقب جوری که کمرم به عقب خم شده بود. اون یه گاز کوچیک از پشت گردنم گرفت و اون یکی دستشو گذاشت رو سینه چپم و اونو فشار میداد و نوکشو نیشگون می گرفت.یه حالت و احساسی ترکیب از درد و لذت داشتم و موقعی که اونا منو می گاییدند همینطور پشت هم ارگاسم میشدم. به شدت ارضا شدم، جوری که سرم گیج می رفت و افتادم رو بدن تیم.تیم با نگرانی پرسید: "حالت خوبه رز؟"لبخند زدم: "هیچ وقت بهتر نبودم." من از اینکه اون تا حالا تونسته بود خودشو کنترل کنه که آبش نیاد شگفت زده شده بودم، ولی به نظرم امبر بهش یه دلیل قانع کننده داده بود که خودشو کنترل کنه.از روی تیم قل خوردم پایین تا نفسم جا بیاد. چرخیدم و دیدم که امبر کیر مصنوعی رو از دور کمرش باز کرده و انداخته رو زمین. شرت چرمی که پوشیده بود قسمتی که کس رو میپوشوند رو نداشت و کسش لخت بود. اون رفت روی تیم جوری که پشتش به اون بود و بود نشست رو کیرش. تیم تا الان هیچ وقت بدون کاندوم کیرشو تو کس امبر نکرده بود. امبر از یه ماه قبل شروع به مصرف قرص های جلوگیری از بارداری کرده بود، به همین خاطر جایی واسه نگرانی نبود.اون با عطش زیاد رو کیر تیم بالا و پایین می شد. منم که یه خورده حالم بهتر شده بود نشستم تا ببینم که شوهرمون چه جوری تو کس امبر تلمبه می زنه."رزی، بیا اینجا و کسمو بخور!"اون دستور داد و من اطاعت کردم. من همزمان که تیم اونو میکرد، چوچولشو واسش ساک میزدم. کسش اونقدر خیس شده بود که آب کسش از روی تخم های تیم شروع به چکه کردن کرده بود و به من این شانس رو داد که تخمای تیم رو لیس بزنم و آبشو بخورم."آره! همینجوری کس اربابتو بخور! جفتتون میخوام که کاری کنید که اربابتون ارضا بشه!"همزمان که کس امبر رو می خوردم وقت هایی که کیر تیم هم میومد بیرون اون رو هم لیس میزدم. اینکه همزمان من هم کس امبر و هم کیر تیم رو لیس میزدم باعث شده بود که صدای ناله کردن اونا بلندتر بشه.امبر وقتی که داشت ارگاسم می شد بلند جیغ زد و گفت: "وای خدا من دارم میااااااااااااممممم! الان می تونی ارضا بشی تیم! کسمو با آبت پر کن!"فقط سه ثانیه طول کشید تا تیم کل آب داغ و چسبناکشو تو کس امبر خالی کنه. آبش همینجور ار کنار کیرش و کس امبر میومد بیرون.من که نمیخواستم این فرصتو از دست بدم، سریع شروع به خوردن کس و چوچوله امبر که پر از آب تیم بود کردم. این اولین بار بود که همزمان آب جفتشون رو با هم مزه میکردم. کس پر از اسپرم امبرو خوردم و تموم آب تیم رو اول از رو کس امبر وبعد از روی کیر تیم خوردم. آب اونا مزه و طعمی داشت که منو مست خودش کرده بود. سرمو بردم نزدیک سر امبر و زبونم رو کردم تو دهنش تا اونم بتونه مزه آب و کس خودش رو که الان با مزه اسپرم شوهرمون قاطی شده بود رو بچشه."وای خدای من این خیلی خوشمزست! باید دفعه دیگه این کارو امتحان کنم."اون از روی تیم اومد پایین و رو تخت دراز کشید. من لباس عروسم رو در آوردم و رفتم بین اونا. ما که کاملا خسته بودیم اونجا دراز کشیدیم و به سقف خیره شده بودیم.من گفتم: "نمیدونستم که از این جور کارا هم بلدی امبرلی، یه جوری بود انگار که اصلا یه شخص دیگه شده بودی."اون خندید وگفت: "منم یه جورایی سورپرایز شدم خودم. من یادم میومد که تو چقدر کیر کمربندی دوست داری و تیم هم چقدر لباس زیر فانتزی رو دوست داره واسه همین این دو تا رو با هم قاطی کردم و فانتزی خودم رو هم بهش اضافه کردم. ببخشید اگه زیاده روی کردم."تیم گفت: "هر وقت که خواستی از این به بعد زیاده روی کن ارباب، ولی اینکه خودم رو کنترل کنم که تو کس رز خالی نکنم از بند بازی هم سخت تر بود."ما هممون خندیدیم."عزیزم، من که واقعا نمی خواستم اونو بکنم تو کونت اگه آبت میومد."من امبر داشتیم از خنده روده بر میشدیم و تیم با غرولند گفت: "الان باید اینو به من بگی!"و بعد گفت: "این اولین روز از بقیه زندگی ما با همدیگه بود و به نظرم شروع خیلی خوبی داشتیم."ما که بعد از این سکس خفن هممون کاملا خسته شده بودیم خیلی سریع خوابمون برد.
قسمت هجدهم و پایانیبقیه سفر لاس وگاس با قماربازی و کلوپ های لختی و شو های شبانه پر شد. وقتی که برگشتیم خونه برگشتن به روال عادی زندگی و فراموش کردن اون بهترین روزای عمرمون تو لاس وگاس واسمون سخت بود. ولی زندگی متاهلی خیلی بهتر شده بود.و قرار بود بهتر از این هم بشه.تقریبا دو ماه از زمانی که با امبر ازدواج کرده بودیم می گذشت. وقتی که من و تیم از سرکار برگشتیم دیدیم که امبر رو مبل نشسته و دستاش رو صورتشه.من با نگرانی پرسیدم: "امبرلی اتفاقی افتاده؟""اوه شما جفتتون رسیدید خونه. من... اوم... یه چیزی باید بهتون بگم. خب، شما می دونید که من یه جورایی این چند روز حالم خوب نبود و مریض بودم...اون...به خاطر..."داد زدم: "بگو دیگه! داری یواش یواش می ترسونیم!"اون دستشو دراز کرد سمت میز و یه سری تست حاملگی به من داد که روی همشون یه علامت کوچیک مثبت بود.فریاد زدم: "تو حامله ای؟"تیم با تعجب پرسید: "بی خیال! واقعا؟ من فکر کردم که تو قرص مصرف میکنی؟"امبر سرشو تکون داد و گفت: "آره، ولی ظاهرا اسپرم های تو اصلا توجهی به این موضوع نداشتند."تیم خنده بلندی کرد وگفت: "این که خیلی خبر خوبیه! ما باید جشن بگیریم!"امبر چرخید سمت من و دید که دارم گریه میکنم."رزی... میدونم که تو بیشتر از همه ما دوست داشتی که بچه داشته باشی.. می خوام بدونم که الان راجع به این موضوع چه حسی داری ؟"من با بغض جواب دادم: "نکنه دارم خواب میبینم؟ بالاخره قراره که من مامان بشم؟"امبر منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: "آره، رزی. تو قراه که بهترین مامان روی زمین بشی!"دیگه وقتش بود که با خانواده هامون راجع به بچه تو راهمون و روابط جدیدمون صحبت کنیم. والدین امبر با شنیدن این خبر خیلی هیجان زده و خوشحال شدند. اونا همیشه هوای امبر رو داشتند. ای کاش پدر و مادر تیم هم مثل اونا بودند.وقتی که ما به اونا راجع به ازدواج سه نفره مون گفتیم، پدر تیم ازدواجمون رو "پلیدی خدا" خواند. بعد وقتی که ما راجع به بچه و مادرش به اونا گفتیم، مادر تیم گفت که اونا هیچ کاری با بچه ای که از طریق گناه زاده شده باشه ندارند. این رفتار اونا به قدری تیم رو عصبانی کرد که من هیچوقت اونو اونجوری ندیده بودم."چطور جرات میکنید که خانواده من رو پلیدی بخونید! تو کل زندگیم شما همیشه به من گفتید که کاری رو انجام بدم که خوشحالم می کنه. حالا وقتی که به نقطه ای از زندگیم رسیدم که بالاخره کاملا خوشحالم، شما نمی تونید از من حمایت کنید، اونم به خاطر این اعتقادت مسخره؟ اگه نمی تونید که واسه من خوشحال باشید پس بهتره که گورتون رو از زندگی من گم کنید و دست از سر من و خانوادم بردارید."وقتی که ما از خونه پدر و مادرش برگشتیم خونه، تیم خیلی ساکت بود. بعد از این که یه خورده بهش فرصت دادیم تا حالش بهتر بشه، تصمیم گرفتیم که باهاش صحبت کنیم.من پرسیدم: "هی عزیزم، حالت خوبه؟"اون نفس عمیقی کشید و گفت: "آره خوبم. فقط ای کاش مردم انقدر همدیگه رو قضاوت نمیکردند."امبر گفت: "بعد یه مدت بهش عادت میکنی، من کل زندگیم با این موضوع درگیر بودم.""حداقل پدر و مادرت تو و سبک زندگیتو قبول دارند.""اگر نداشتند، منم همون چیزی که تو به پدر و مادرت گفتی رو به اونا میگفتم."من که احساس گناه میکردم گفتم: "متاسفم تیم، به نظرم کل این قضایا تقصیر من هستش. می دونم که این وضعیت چیزی نیست که وقتی که با هم ازدواج کردیم توقعشو داشته باشی. تو همیشه با من خیلی خوب بودی، بعضی وقتا بیش از حد. فقط ای کاش..."تیم صحبتمو قطع کرد و گفت: "لازم نیست به خاطر تعصب بی جای اونا تو از من معذرت بخوای رز. من با خوشحالی حاضرم هر چیزی رو فدا کنم تا با همسرهام و بچه ام باشم. شما خانواده من هستید، شمایی که منو به خاطر همون چیزی که هستم قبول دارید. هیچ کدوم از شما هیچ وقت منو به خاطر چیزی که ازش لذت می برم و بهش باور دارم، قضاوت و سرزنش نکردید. پدر ومادر من هیچوقت به خواسته هام توجهی نداشتند. همیشه میخواستند که جوری که اونا میخوان زندگی کنم، نه جوری که خودم دوست دارم. همونا بودند که منو سمت نامزد قبلیم هل دادند و آخرشم اون به من خیانت کرد. تنها توضیحی هم که به من داد این بود که گفت من خیلی آویزونش بودم!"امبر با خنده گفت: "تو؟ آویزون؟ اون یا چیزی زده بوده یا خنگ بوده!"من جواب دادم: "احتمالا جفتش!""وقتی که با اون بودم هر کاری واسش انجام می دادم. غذا می پختم، تمیزکاری می کردم، اون اسبهای به درد نخورش رو غذا می دادم. تنها چیزی که می خواستم یه کسی بود که یه خورده به من اهمیت بده. فکر می کردم اون اهمیت میده بهم، ولی اشتباه می کردم. بهترین کاری که واسه من انجام داد تو کل اون زمانی که باهاش بودم، این بود که منو ترک کرد. البته یه مدت من خیلی داغون شده بودم. دچار افسردگی شدید شده بودم، اونقدر شدید که اگه به خاطر تو نبود هیچوقت نمی تونستم ازش عبور کنم."من گفتم: "من تقریبا مجبور بودم سرد داد بکشم تا وادارت کنم که جواب سلامم رو بدی.""این به خاطر افسردگی و شکست عشقی قبلیم بود. ترجیح می دادم که تنها باشم تا این که دوباره یکی با احساساتم بازی کنه.""اولین بار که دیدمت، خیلی غمگین به نظر میومدی. همیشه به زمین خیره می شدی. من میخواستم که تو رو از اون حالت بیرون بیارم تا بتونم باهات دوست بشم. تصمیم گرفته بودم که دوباره تو رو به زندگی برگردونم چون می دونستم که تو یه آدم خاص هستی. بعد از یه مدت، احساس کردم که عاشق تو شدم. همینطور به این کارم ادامه دادم، به این امید که تو بخوای با من قرار بذاری. بعد از نه ماه داشتم ناامید می شدم که تو بالاخره به من درخواست دوستی دادی."تیم به من لبخند زد و گفت: "قرار اولمون رو یادته؟"من لبخندش رو جواب دادم و گفتم: "معلومه که یادمه! ما تنها کسایی بودیم که اونقدر احمق بودند که وسط اون طوفان می خواستند برند سینما و فیلم ببینند. تو به من پیشنهاد دادی که منو برسونی خونه، چون راهها خیلی داغون بودند ولی من قبول نکردم."تیم برگشت سمت امبر و گفت: "رز باعث شد که من به تو هم برسم. من تو رو هم به همون اندازه دوست دارم. ما قراره که بهترین پدر و مادرهای دنیا بشیم."من و امبر با هم تیم رو تو آغوش گرفتیم.یه سورپرایز دیگه چند ماه بعد از حاملگی امبر به ما وارد شد. اون روز یه روز آخر هفته بود و ما سه تایی نشسته بودیم تو خونه و داشتیم یه برنامه تلویزیونی رو نگاه می کردیم که صدای در زدن شنیدیم.تیم از رو مبل بلند شد و گفت: "من درو باز میکنم."اون درو باز کرد، من به نظرم یه صدای آشنا شنیدم. یه صدای ناخوشایند.تیم برگشت سمت ما و گفت: "رز، یه پیرمرده اومده جلوی در و ادعا می کنه که باباته.""چی؟! چی میخواد از جون من اون؟"امبر فریاد زد: " اون مادرجنده حق نداره پاشو بذاره اینجا! اگه بخواد اذیتت کنه خودم می کشمش!""یه خورده آروم باش. بذار خودم برم ببینم چی میخواد."تموم اون احساساتی که زمان بچگی و وقتی که تو خونه بودم داشتم یک دفعه اومد به سراغم. من با اضطراب در رو باز کردم و اون طرف در یه پیرمردی رو دیدم که اگه نمی دونستم هیچوقت نمی تونستم بفهمم که اون بابامه.داد زدم سرش: "تو چه غلطی می کنی جلوی در خونه من؟"اون گفت: "خوشحالم که دوباره می تونم ببینمت.""این چرندیات رو تحویل من نده! چی میخوای؟""گوش کن رزالین، خواهش می کنم که درو رو من نبند و بذار حرفمو بزنم. من زیاد وقتتو نمی گیرم. میشه یه دقیقه اینجا جلوی ورودی بشینیم؟""تو بشین، من همینجوری راحتم."اون روی صندلی که اونجا بود نشست و شروع به نفس نفس زدن کرد."همون جور که می بینی، من زیاد حال و روز خوشی ندارم. من سرطان گرفتم."من با بی تفاوتی گفتم: "الان قراره این واسه من مهم باشه؟ چون اصلا اهمیتی نداره واسم."اون یه خنده تلخی کرد و گفت: "همیشه با من همینجوری بودی. ولی حقم بود.""از وقتی که یادم میاد تو همیشه مست بودی، حالا تعجب نداره که سرطان گرفتی.""تو راست میگی. ولی الان بیشتر از دو ساله که ترک کردم. ولی می دونم که دیگه دیر شده."من با طعنه گفتم: "میخوای بهت جایزه بدم واسه این کارت؟""ببین رزالین، من بخاطر این که تو منو ببخشی یا واسم دلسوزی کنی نیومدم اینجا. لیاقت هیچ کدومشو ندارم. من خیلی پدر بدی بودم واسه تو و به زودی قراره واسه این گناهم مجازات بشم."اون سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد و واسه اولین بار من اشک رو رو صورتش می دیدم."من اومدم اینجا، چون که یه چیزی هست که می خوام قبل از این که بمیرم بهت بگم. درباره مادرت."فکر راجع به این که اون چی می خواد راجع به مادرم بگه که این همه راهو اومده تا اینجا باعث شد که توجهم جلب بشه. اون هیچوقت درباره مادرم هیچ چیزی نگفته بود. "چی میخوای بگی؟ تو گفته بودی که اون بعد از به دنیا اومدن من ما رو ترک کرده بود.""این حرفم یه جورایی راست بود. ولی اون ما رو ترک نکرد. اون وقتی که تو رو به دنیا آورد، از دنیا رفت. دکترا بهش گفته بودند که اون تو باردایش مشکل داره و اگه بره تو اتاق زایمان یکیتون یا جفتتون می میرید. ولی اون به حرف اونا گوش نداد."من واسه اولین بار مادرمو یه جور دیگه میدیم. تو تمام زندگیم همیشه فکر می کردم که اون منو ول کرده، ولی اون جونشو داده بود تا من بتونم زندگی کنم.""من دیوانه وار عاشق مادرت بودم. بدون اون من راهم رو گم کردم. فقط با مست کردن می تونستم یه خورده دردمو کم کنم ولی هیچوقت تموم نمی شد دردم. اون زمان، بزرگترین گناه زندگیم رو مرتکب شدم و مرگ اون رو انداختم به گردن تو. من به خاطر همه کارهایی که با تو کردم ازت متاسفم."اون به سختی از جاش بلند شد و به سمت پایین پله ها حرکت کرد."این تموم چیزی بود که میخواستم تو بدونی. الان می تونم تو آرامش بمیرم دیگه."من همونطور بی حرکت اونجا وایستاده بودم و به بابام که داشت می رفت سمت ماشینش خیره شده بودم."بابا؟"اون آروم چرخید سمت من. اون یه لبخند رو لبش داشت، چون این اولین باری بود که از وقتی که بچه بودم اونو بابا صدا می کردم."اسمش؟ اسم مامانم چی بود؟"اون جواب داد: "آریل." و بعد سوار ماشینش شد و رفت.چند وقت بعد ما تو روزنامه خوندیم که کلیسایی که خانواده تیم هم جزئی از اون هستند سوخته.من گفتم: "تیم اینجا رو ببین! تو اینجا مدرسه نمی رفتی؟"تیم به روزنامه نگاهی کرد، چهرش به نظر غمگین میومد."آره، همینجا بود. اونجا مدرسه خیلی خوبی بود. ما باید کمکشون کنیم که بازسازیش کنند."امبر پرسید: "کمکشون کنیم دوباره بسازند اونجا رو؟ اونم واسه مردمی که احتمالا همونایی هستند که چند هفته پیش رو دیوار خونمون نوشته بودند گناهکاران؟""موضوع این نیست امبر، این کار به خاطر بچه هایی که اونجا میرند مدرسه هستش. ما نباید اونا رو تنها بذاریم."من گفتم: "اینو میدونی که، این احتمال هم وجود داره که اونا کمک ما رو قبول نکنند؟""ببینید، من این کارو باید انجام بدم، چه شما با من باشید و چه نباشید. در هر صورت من میخوام که به اونا واسه کمک تو بازسازی پیشنهاد بدم. "من لبخندی به تیم زدم، تا حالا هیچوقت انقدر اطمینان رو تو چهره اون ندیده بودم.گفتم: "ما هم با تو میایم، ما هر کاری که تو بخوای رو انجام می دیم."وقتی که ما به اونجا رسیدیم، دیدیم که تمام ساختمون خراب شده. هیچ چیزی به غیر از سنگ و خاکستر از ساختمون که یه زمانی یه کلیسای مجلل بود نمونده بود. مردم اونجا جمع شده بودند و همه کمک میکردند که خرابی ها رو تمیز کنند. موقعی که رسیدیم از جلوی پدر و مادر تیم هم رد شدیم و که داشتند به ساختمون نگاه میکردند."بابا، پدر جیمز کجاست؟"اون بدون اینکه حرفی بزنه به سمت پایین با سرش اشاره کرد.ما سمت پدر جیمز رفتیم که بلافاصله تیم رو شناخت.تیم پرسید: "سلام پدر جیمز، اوضاع چجوری پیش میره؟""بد نیست. خدا رو شکر هیچ کس صدمه ای ندیده. ولی هنوز مطمئن نیستم که واسه ادامه سال تحصیلی چه کار باید بکنیم."تیم گفت: "در مورد مدرسه، من میخوام کمک کنم که دوباره بسازیمش. من تو این مدرسه خیلی چیزا یاد گرفتم و الان وقتشه که جبران کنم. من تو زمینه نجاری تخصص دارم و به نظرم اینجا به دردتون میخوره.""این خیلی محبت تو رو می رسونه تیم، ما حتما میتونیم از کمکت سود ببریم. متاسفانه چیزی که بیشتر از همه نیاز داریم واسه بازسازی کمک مالی هستش. بیمه هزینه های بازسازی ساختمون رو پرداخت میکنه، ولی بازم واسه میزها و کتابها بقیه چیزا به پول نیاز داریم."من یه نگاهی به تیم کردم، می تونستم ببینم که قلبش از دیدن اینجا درد کرفته.پدر جیمز یه نگاهی به من و امبر انداخت و گفت: "خب شما دو نفر باید همسران تیم باشید درسته؟"من از این که یه فرد کاملا غریبه راجع به روابط ما می دونه کاملا شوکه شده بودم. ولی یادم اومد که والدین تیم همچین آدمای راز نگه داری نیستند."اوم، بله من رزالین هستم و این هم امبر هستش."امبر گفت: "خیلی از دیدنتون خوشحال شدیم پدر."تیم پرسید: "پس شما... از رابطه ما خبر داشتید؟""اینجا یه شهر کوچیکه تیم. خبرا زود می پیچه. کاری که تو تصمیم گرفتی انجام بدی یه چیزیه بین خودت و خدا. "من گفتم: "پدر جیمز، ما میخوایم که یه خورده کمک مالی به کلیسا بکنیم.""این خیلی خبر خوبیه. ما یه صندوق واسه کمک های مالی اون طرف داریم."یه نگاهی به تیم انداختم. اون مشخصا از این خواسته من واسه کمک به اونجا خوشحال بود داشت لبخند میزد. من خیلی به این که میتونم اونو شوهر خودم خطاب کنم افتخار میکردم و می خواستم اونم به داشتن من افتخار کنه."من میخوام یه چک واستون بنویسم اگه مشکلی نداره؟"من دستم رو کردم تو کیفم و یه چک نوشتم. وقتی که اونو دادم دست پدر جیمز از تعجب دهنش باز مونده بود.اون پرسید: "مطمئنی راجع به این مبلغ؟""آره مطمئنم. لازم نیست که بگید که از کجا این پولو آوردید. من ازتون میخوام که این مدرسه رو حتی بهتر از قبلش بازسازی کنید. اینجا به تیم کمک کرده که به مردی که الان هست تبدیل بشه و به این خاطر من واقعا از شما تشکر می کنم.""شما خیلی انسان شریفی هستید رزالین. تو و خانواده ات همیشه می تونید بیاید اینجا. من این سخاوت شما رو هیچوقت فراموش نمی کنم و به همه هم راجع به این کار شما میگم. به هر حال ما همه فرزندان یک خدای واحد هستیم.من گفتم: "ازتون ممنونم پدر جیمز."ما برگشتیم سمت ماشینمون تا یه سری از ابزارهای تیم رو ورداریم.تیم پرسید: "خب چقدر بهش کمک کردی رز؟""پنج هزار دلار."اون با یه لبخند رو صورتش داد زد: "پنج هزار تا؟""ما کلی پس انداز داریم. کمک به اینجا کاری بود که تو به نظر خیلی دوست داشتی انجام بدی."تیم منو از رو زمین بلند کرد و محکم تو بغلش گرفت."ازت مچکرم رز!"*** *** ***چند ماه بعد موقعی که سرکار بودم یه تماس با من گرفته شد. بچه امبر داشت به دنیا میومد. من دویدم سمت بخشی که تیم کار می کرد و قضیه رو بهش گفتم. ما دویدیم سمت در و سریع سوار ماشین شدیم."تو رو خدا یه خورده سریع تر برو تیم! یه جوری برو که انگار ماشینو دزدیدی!"اون داد زد: "من دارم سعیمو میکنم، ساکت باش!"ما خیلی سریع رسیدیم به خونه و امبر رو سوار ماشین کردیم. وقتی که به بیمارستان رسیدیم، پرستار ها خیلی سریع اونو به اتاق زایمان بردند. اونا سعی کردند که یکی از ما رو به خاطر کمبود جا تو اتاق راه ندند، ولی بعد از این که من تهدید کردم که با اونا برخورد فیزیکی می کنم بیخیال شدند.من که سعی میکردم امبر رو آروم کنم گفتم: "تو داری خوب پیش میری امبرلی، فقط همینجوری نفس عمیق بکش." چنگی که اون رو بازوی من می انداخت واقعا دردناک بود.امبر که ترسیده بود گفت:"بچه ها من از پس این کار بر نمیام. خیلی درد داره."تیم گفت: "فکر نمیکنی که یه خورده واسه این حرفا دیر شده باشه؟"امبر داد زد سر تیم: "همه اینا تقصیر تو هستش."تیم داد زد: "تقصیر من؟ تا اونجایی که یادم میاد تو اونی بودی که پریدی رو کیرم!"من داد زدم سر جفتشون: "میشه یه دقیقه خفه شید جفتتون؟"دکتر اومد تو اتاق و پیراهن امبر رو داد بالا و اونو معاینه کرد.دکتر گفت: "اون آماده زایمانه، شما خبر دارید که بچه دختره یا پسر؟"تیم گفت: "نه، ما می خواستیم که سورپرایز بشیم.""اوکی امبر ازت میخوام که سه تا نفس عمیق بکشی بعدش یه فشار قوی. آماده ای؟""نه آماده نیستم!"تیم گفت: "امبر تو از پسش بر میای، دست منو بگیر."امبر جوری دست اونو گرفت که انگار جونش به اون وابسته است."ما همه واسه تو اومدیم اینجا امبرلی. تقریبا تموم شده دیگه. یه چند دقیقه دیگه کاملا راحت میشی."امبر که یه خورده بهتر شده بود گفت: "ازتون ممنونم بچه ها. من آماده ام."اون سه تا نفس عمیق کشید و بعد فشار داد که باعث شد که یه جیغ کر کننده بکشه.دکتر گفت: "دوباره امبر."دوباره اون نفس عمیق کشید و فشار داد. اون جوری دست منو گرفته بود که فکر می کردم که الانه که دستم بشکنه.من اونو تشویق کردم: "کارت عالیه امبرلی، همینجوری ادامه بده!"اون ایندفعه یه فشار واقعا قوی داد و ما صدای گریه یه نوزاد رو شنیدیم.دکتر بچه رو داد دست پرستار تا تمیزش کنه و گفت: "آفرین امبر، کارت عالی بود. و بچتون هم یه پسره."تیم فریاد زد: "آره! اینه! بالاخره تعادل تو خونه برقرار میشه!"قبل از این که من بتونم خوشحالیم رو بروز بدم امبر یه دفعه دیگه یه جیغ بنفش کشید."بچه ها...این ...هنوز... درد میکنه.."من که ترسیده بودم پرسیدم: "دکتر چی شده؟""خب اون تازه بچه رو به دنیا....اوه خدای من."اون وسط جمله وایستاد. آدرنالین من به شدت رفته بود بالا. میترسیدم که نکنه یه اتفاق خیلی بد بیفته.من و تیم با هم فریاد زدیم: "چیه؟ چی شده؟""خب شما دوست داشتید که سورپرایز بشید، پس اینم سورپرایزتون؛ امبر تو دوقلو باردار بودی!"امبر تقریبا داشت از تخت میافتاد پایین داد زد: "چی؟ دو قلو؟!!!"من و تیم با تعجب و سردرگمی به هم نگاه کردیم. تعجبی نداشت که این چند وقت آخر شکم امبر انقدر گنده شده بود."همه چیز مرتبه امبر. تو کارت عالیه. مثل قبلا، سه تا نفس عمیق و یه فشار."دو تا فشار دیگه و بعد دوباره صدای گریه یه بچه دیگه تو اتاق پیچید.دکتر دومین بپه رو هم داد دست پرستار و گفت: " و این یکی یه دختر خوشگله."وقتی که امبر بالاخره دست از جیغ کشیدن برداشت و پرستارها عرقشو با یه حوله نم دار می شستند دکتر وایستاد و گفت: "تو به یه چند تا بخیه نیاز داری ولی بقیه چیزا نرماله. ما یه چند روز شما رو برای مراقبت اینجا نگه میداریم. تبریک میگم به همتون."دکتر اول با تیم و بعد با من دست داد و بعد اتاق رو ترک کرد.پرستار برگشت وبچه ها رو داد به امبر. من که واسه اولین داشتم اونا رو می دیدم فهمیدم که اونا خوشگلترین بچه هایی هستند که من تو کل عمرم دیدم.امبر که صورتش از اشک شوق خیس بود گفت: "اونا خیلی نازن."من گفتم: "اره خیلی، شما دو تا بچه های خوشگلی ساختید."بعد چرخیدم سمت تیم و گفتم: "اینم از تعادل تو خونه ات؟!!"تیم پسرمون رو گرفت تو دستاش و گفت: "زمان خوبی بود حیف که زود تموم شد، نه مرد کوچک؟"امبر لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت: "رزی، بیا دخترمون رو تو بغلت بگیر.""خودت نمی خوای بغلش کنی؟ تو کسی بودی که به دنیاش آوردی، تو باید بغلش کنی. از اون گذشته، به نظر نمیاد که تیم به این زودی ها بخواد پسرمون رو بده دست کس دیگه ای.""من خیلی خسته ام رزی، بعدا کلی وقت واسه بغل کردن و نوازش کردن جفتشون دارم."من اون بچه شیرین و بی گناه رو از بغل امبر کشیدم بیرون. اون چشمای قهوه ای روشن و موهای تیره پف کرده ای داشت و واقعا زیبا بود. اون چند لحظه به من نگاه کرد و بعد چشماشو بست و خوابش برد. به نظرم امبر تنها کسی نبود که خیلی خسته شده بود."رزی، ازت میخوام که تو اسم واسش بذاری.""چی؟ چرا من؟""رزی، شاید من این بچه ها رو به دنیا آورده باشم، ولی اینها به همون اندازه ای که بچه های من هستند بچه های تو هم هستند. تو کسی بودی که همیشه بچه می خواستی و تو کسی هستی که این خانواده رو کنار هم نگه داشته. به نظرم این افتخار باید نصیب تو بشه."چیزی که اون گفت منو تحت تاثیر قرار داد و بلافاصله شروع به گریه کردن کردم.تیم پرسید: "پس پسرمون چی؟ من دوست دارم اسمشو چارلز بذارم."امبر خندید و گفت: "خوبه! به نظرم شبیه اسامی پادشاهان انگلستانه! نظر تو چیه رزی؟"من به پسرمون که تو دستای تیم بود نگاه کردم و گفتم: "چارلز خوبه."من همونجا وایستاده بودم و دخترمون رو نگه داشته بودم و به سرگذشت طولانی زندگیم فکر می کردم. هیچ کدوم از این چیزا اتفاق نمی افتاد اگه فداکاری یک نفر نبود؛ مادرم. همونجوری که اون جونشو داده بود تا به من زندگی بده منم حاضر بودم که همین کارو واسه این بچه انجام بدم. "آریل. اسمشو میذاریم آریل."تمام اتفاقات زندگیمون، چه خوب و چه بد به این لحظه ختم شده بود. داشتن این دو تا بچه مثل معجزه بود.بعضی ها شاید فکر کنند که این سبک زندگی ما اشتباهه یا اینکه خلاف اخلاقه. بعضی ها سرکار تیم رو اذیت میکنند و اونو چند همسره میخونند، جوری که انگار یه کار خیلی بی شرمانه ای انجام داده. حتی بعضیا هستند که این فکر احمقانه رو دارند که من و امبر مجبور به این ازدواج شدیم.مردم درک محدودی از درست و غلط دارند. اونا ذهنشون درباره چیز هایی که نمی فهمند بسته است. اگه سه نفر بتونند واسه خودشون تعریف جدیدی از عشق رو بسازند، و عشق بدون مرز رو قبول کنند، شاید بعدها بقیه دنیا هم بتونند با این قضیه کنار بیاند. پایان.