درخواست ایجاد تاپیک با عنوان میلیاردر و خواهراننویسنده : ترجمه شده از انگلیسیدر تالار خاطرات و داستانهای سکسیتعداد پستها : بیشتر از ۵۰ قسمتکلمات کلیدی : ، سکس گروهی، عاشقانه، دوست دختر، خواهر
قسمت اولالسا:من نزدیک گوشه اتاق وایستاده بودو و مردم شاد و خوشحال تو مهمونی رو نگاه میکردم.ولی من خوشحال نبودم. من مثل یه نیروی منفی تو یه خونه پر از شادی بودم. مثل یه ابر بارونی تنها تو یه روز آفتابی.دوست پسرم که دو سال بود باهاش بودم بدون هیچ مقدمه ای ازم جدا شده بود. اون این مساله رو تو یه جمع عمومی، جایی که فکر میکردم دوتایی قراره یه نهار خوب تو یه رستوران بخوریم، بهم گفت. اون گفت که رابطه ما تموم شده. من نسف ساندویچ و سوپی رو که خورده بودم بالا آوردم و خوشبختانه یه خورده از استفراغم رو لباسای تمیزش ریخت.من شروع کردم به داد زدن و فحش دادن بهش درحالی که بقیه رستوران با تعجب به ما نگاه میکردند. وقتی که داشتم میرفتم بیرون، اونجا حداقل صد نفر بودند که میدونستند مالکوم یه، عوضی به تمام معنا، یه آدم دورو، یه شیاد، یه بیشعوره کامله و همچنین دلایل من با جزئیاتش که چرا همچین آدمیه. من امیدوار بودم که این خبر تو کل شهر پخش بشه.اون روز چهارشنبه بود و امروز شنبه هستش. من بیشتر این دو سه روزو مشغول گریه کردن بودم. تمام خیالاتم درباره یه ازدواج خوب، یکی دو تا بچه، یه سگ، یه گربه و یه خونه کوچیک با پرچین های سفید تو حومه شهر، همه و همه تو یه چشم به هم زدن از بین رفته بود، چنکه مالکوم میخواست قبل از این که تو یه رابطه متأهدانه باشه خودشو پیدا کنه. به نظر ولی پیدا کردن خودش شامل دوست شدن با دخترای دیگه هم بود. یه احساسی به من میگفت که حتی قبل از به هم زدن با من یکی رو پیدا کرده.با خودم فکر میکردم که کاشکی از اسپری فلفلم روش استفاده میکردم تو رستوران. من همینطور فکر میکردم که کاش بیشتر بهش فحش میدادم.من داشتم با خودم به انتقام گرفتن از اون فکر میکردم که احساس کردم یه مرد کنارم وایستاده.اون به من لبخند زد و گفت: "انقدر ناراحت نباش. من دیدم که وقتی اومدی به میزبان لبخند زدی، ولی دوباره رفتی تو خودت. الکی به این افکار منفیت گوش نده و خودتو ناراحت نکن."من زیر لب گفتم: "هفته بدی داشتم."اون گفت: "از کسی جدا شدی؟" اون دقیقا به هدف زده بود.یه نگاه بهش کردم. از خودم میپرسیدم که نکنه انقدر قیافم تابلوه که همه تو مهمونی میدونند چه اتفاقی واسم افتاده؟ من فقط یکی دو نفر از این آدما رو میشناختم، که یکیشون خواهرم سیندی بود که من رو از اتاقم کشیده بود بیرون و از جعبه دستمال کاغذیم دور کرده بود. من هنوز میخواستم که گریه کنم، ولی گریه کردن میون این جمعیت به نظر یه خورده ناجور میومد.من گفتم: "آره، اون منو ول کرد و رفت. حداقل خوبیش اینه که ازدواج نکرده بودیم یا نامزد نبودیم. فقط دو سال از زندگیم بود که به فنا رفت.""همدردی منو بپذبرید. این اتفاق واسه همه میفته. به نظرم این یه بخشی از بزرگ شدنه."من پرسیدم: "چطور؟"اون جواب داد: "خب، به جز یه سری چیزایی که اینور و اونور دیدم، من فکر میکنم که بیشتر ماها هنوز یه نگاه ساده لوحانه نسبت به روابطمون داریم. ما فکر میکنیم که همراه و یه کسی که ما رو کامل کنه وجود داره و به دنبال اون میگردیم. اگه یه کسی رو پیدا کنیم که تقریبا قابل قبول باشه، ما اونو با اون آدم کاملی که تو ذهنمون ساختیم مقایسه میکنیم. بعدها ما میفهمیم که هیچ کسی با اون ویژگی ها وجود نداره و کل قضیه همراه و مکمل آدم واسه اینه که سازنده های کارت های تبریک بتونند اونا رو تو روز ولنتاین بفروشند."پوزخندی زدم و گفتم: "جوری صحبت میکنی انگار تموم این تجربه ها رو گذروندی." من از این مرد خوشم اومده بود، حالا هرکی که میخواست باشه.اون مودبانه گفت: "در خدمت شما هستم.""من السا هستم.""مارک." ما با هم دست دادیم و صحبت هایی که اون کرده بود باعث شده بود من احساس بهتری داشته باشم. من یه لبخند واقعی بهش زدم.من یه نگاه بهش کردم. حدود 190 قدش بود با موهایی تیره و چشمایی گیرا و بدن ورزیده و لباسایی که انگار واسه اون دوخته شده بود. کفشاش به شدت میدرخشید و به نظر گرون و از چرم ایتالیایی میومدند. با این که زیاد با هم حرف نزده بودیم، من احساس خوبی نسبت به اون داشتم.اون کنار من وایستاد و به همون دیواری که من تکیه داده بودم تکیه داد. ما جفتمون داشتیم لیوان شرابمونو سر میکشیدیم. وقتی که لیوان من خالی شد، اون مؤدبانه و بدون اینکه چیزی بگه لیوانمو گرفت و واسم پرش کرد. بعد از این که تقریبا نیم ساعت اونجا بودیم مارک با صدای آرومی گفت: "هفته دیگه شنبه با من میای بیرون؟ واسه شام؟ شایدم رقص؟ هرچند من تو رقصای کلوپ زیاد خوب نیستم؛ من بیشتر رقص باله رو دوست دارم. من دارم یاد میگیرم، ولی قول میدم که پاتو لگد نکنم."من یه نگاه به مارک کردم و به نظر قابل اعتماد میومد.من از روی احتیاط گفتم: "من میتونم یه عکس از گواهینامه رانندگیتون واسه خواهرم بفرستم؟"اون خندید و گفت: "حتما." اون دستشو کرد تو جیب عقبش و کیف پولشو درآورد و گواهینامشو به سمت من دراز کرد."من گفتم: "خودت نگهش دار." و مجبورش کردم که گواهینامشو نگه داره تا ازش عکس بگیرم. من عکسو واسه خواهرم فرستادم و از اون تشکر کردم. ولی به نوشته های روی گواهینامه زیاد توجهی نکردم و فقط حواسم به عکسش بود تا اگه هفته دیگه جسد منو تو یه کوچه پیدا کردند، خواهرم یه سرنخی داشته باشه!!مارک دست منو تو دو تا دستاش گرفت و گفت: "من احساس کردم که تو به یه کسی نیاز داری که یه جورایی فقط کنارت باشه، ولی نمیخوای صحبت کنی. من به نظر خودم آدم خوب و خوش صحبتی هستم، ولی الان بهت یه خورده فضا دادم تا بتونم فقط کنارت باشم. هر وقت که آمادگیشو داشتی-شاید، هفته آینده- ما با هم بیشتر صحبت میکنیم. یادت باشه که احساساتت راجع به ضربه ای که از جدایی خوردی کم کم به کنار میره و بعد از یه مدتی به فراموشی سپرده میشه. به عنوان یه دوست، من شاید بتونم تو این زمینه، حداقل با پرت کردن حواست به یه چیز دیگه واسه چند ساعت، کمکت کنم."من بهش یه لبخند زدم و گفتم: "ممنونم ازت."من آدرس خونمونو به مارک دادم و یه زنگ به موبایلش زدم تا شمارمو داشته باشه و اون قول داد که شنبه ساعت هفت و نیم بیاد دنبالم.یه مرد دیگه اومد سراغ مارک و یه چیزی درگوشش گفت. مارک چرخید سمت من و با یه لبخند گفت: "من باید برم، یه سفر طولانی در پیش دارم. هفته دیگه میبینمت السا."مارک:این یکی از مهمونی های خوبی بود که من توش شرکت میکردم، اساسا به این خاطر که اینجا فقط سه نفر بودند که میدونستند من واقعا چه کسی هستم. واسه بقیه من کسی بودم که با اندرو مارتین، رئیس کارمندام اومده بودم. دو نفر دیگه هم زن زیبا و جذاب اندرو، مارگو و منشی شخصی من، شیلا آردن بودند. اندرو با میزبانان تو یه دانشگاه درس خونده بود. اونا داشتند دهمین سالگرد ازدواجشونو جشن میگرفتند.دو تا بچه تو مهمونی بودند که همش این طرف و اون طرف میرفتند که فهمیدم بچه های میزبانانمون یعنی تایلر و کلسی هستند. من متوجه شدم که اونا کلی از شکلات ها و دسر های رو میزو میخوردند ولی این مشکل من نبود.بیشتر مهمونی هایی که من میرفتم بچه ای توش نبود. تو اون مهمونی ها اکثر مردم به من تعظیم میکردند و بعضیاشون انقدر شجاع بودند که از من چیزی- معمولا پول – درخواست کنند. پونزده سال قبل، همون مردم یه روز از وقتشونو حاضر نبودند به من بدند.من از اون مهمونیا خوشم نمیومد و به نظرم وقت طلف کردن بود. اونا حتی هیچ چیزی واسه سرگرمی من نداشتند. همش ژست گرفت و افاده بود. وقتی که من این نظراتمو همراه یه سری چیزای دیگه به اندی گفتم، اون مؤدبانه ازم خواست که اگه میخوام میتونم به یه مهمونی معمولی قبل از پروازمون به اروپا باهاش بیام. من گفتم: "باه میام." شیلا تو سفر همراه من بود، به خاطر همین با من به مهمونی هم اومد.من مهمونی سالگرد ازدواج رو دوست داشتم. من آدمای جذابی رو دیدم، کسایی مثل خودم که سخت کار میکردند و سعی میکردند که پیشرفت کنند. من خوش شانس بودم، تصمیمات خوبی گرفتم، چند تا ریسک بزرک کردم و تونستم موفق بشم. من این چیزا رو به اونا نگفتم، فقط اینو گفتم که من تو شرکت وارتینگتون کار میکنم. ولی در واقع من خودم وارتینگتون و کسی که شرکت رو ساخته بودم که یه شرکت بزرگ بین المللی مولتی میلیاردی بود.من زیاد احساس خاصی به مهمونی نداشتم تا اینکه السا رو دیدم که یه گوشه تنها وایستاده و مهمونی رو تماشا میکنه. اون توی زیبایی و سادگی بی نظیر بود و من بلافاصله مجذوبش شدم. اون همچنین به نظر غمگین میومد. یه بخش کمیابی تو من نسبت به اون احساس دلسوزی میکرد، واسه همین خیلی مختصر باهاش صحبت کردم.من میتونم خیلی چیزا رو راجع به افراد فقط با دیدنشون بگم. اونا ممکنه صحبتی نکنند، ولی بدنشون یه زبون خاصی داره از چهرشون تا طرز ایستادنشون و حرکاتشون. السا آدم خوبی بود. بعضی آدمایی که من مجبور بودم با اونا کار کنم خوب نبودند و من یاد گرفته بودم که چطور غرایضم و زبان بدنم رو کنترل کنم. اگه من پوکر بازی میکردم، یه حریف سخت میبودم. تو ی کار من کسی بودم که میشد روش حساب باز کرد.من تو روابطم بدشانسی داشتم. من کسی رو تو زندگیم میخواستم که تو ذهنم و روحم و جسمم پرورشش داده بودم، من کسی رو میخواستم که احساسات منو برانگیخته کنه و هنوز دنبال اون شخص بودم. هر چقدر که من ایده یه همراه کاملو مسخره میکردم، ولی این دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بودم. تو مدت کمی که السا صحبت میکرد اون بعضی اخلاق هاشو به من توضیح داد، ولی اطلاعات زیادی به من نداد. السا از اینکه تو یه همچین مهمونی شادی انقدر ناراحته عذرخواهی کرد؛ من بهش گفتم که سعی کنه که فراموش کنه و همه از این روزا تو زندگیشون داشتند.از نظر من السا یه زیبایی کمیاب داشت، موهای بلوند، چشمای آبی و هیکل مناسب، تو آخرای دهه بیست سالگی، ورزشکار و یه جورایی با احساس. بعد از تقریبا نیم ساعت که که ما کنار هم بودیم، من از السا درخواست کردم که با هم بریم بیرون و اون قبول کرد. من رو اون هیچ فشاری نیاوردم، فقط مودبانه درخواست کردم. من بهش شام و رقص باله رو پیشنهاد دادم. هنوز یه جاهایی بود این دور و ور که رقص باله رو انجام میدادند. تو اوایل دهه سی سالگیم من معمولا جوون ترین فرد تو سالن رقص بودم.من زیاد صحبتی نکردم و هنوز آماده بودم که سوالای اونو جواب بدم، سوالایی که هیچ وقت نپرسید. من سعی نکردم که السا رو تحت تاثیر قرار بدم. اندی به من یادآوری کرد که ساعت ده و نیمه و جت شخصیم تو فرودگاه محلی منتظره واسه پرواز نیمه شبمون یه میلان. من یه قرار کاری داشتم اونجا. اینکه نیمه شب راه بیفتیم باعث میشد که ما وقت بیشتری واسه ملاقات های کاریمون داشته باشیم. من قرار بود یه شرکت رو بخرم که خط تولید دو تا شرکتی رو که داشتم کامل میکرد. من با السا خداحافظی کردم و قول دادم که شنبه ببینمش و با همراهانم دو باره به میزبانان که منو به عنوان دوست اندی میشناختند تبریک گفتیم. اندی و شیلا با من به این سفر میومدند. اون بیرون از خونه همسرشو به عنوان خداحافظی بوسید و ما سه نفر با لیموزین به سمت فرودگاه حرکت کردیم. من امیدوار بودم که السا لیموزین رو ندیده باشه!
قسمت دومالسا:من هنوز تو افسردگی حاصل از جدایی مالکوم غرق بودم، ولی وقتی هفته بعدش مهمونی تموم شد، من احساس بهتری داشتم و احساس راحتی میکردم. من خیالات زیادی رو تو ذهنم درباره رابطه ای که با مالکوم داشتم ساخته بودم. من این خیالات رو با جزئیات توش دوست داشتم به غیر از یه موردش، مالکوم! من کم کم داشتم اینو میفهمیدم که اون مردی نبود که من بخوام بقیه عمرمو باهاش بگذرونم. بنابراین، وقتی این جدایی تمام خیالاتی رو که برای آینده داشتم نابود کرد، من احساس میکردم که اتفاق خوبی افتاده واسم.مارک درست میگفت؛ هر ساعتی که میگذشت درد و غصه جدایی کم رنگ تر میشد. علاوه بر اون،من فکر میکردم که به خاطر حس خاصی که به مارک داشتم زودتر دارم اون درد و رنج رو فراموش میکنم. من نمیتونم دقیق این احساسو توضیح بدم، ولی بیشتر از این بود که من فقط فکر کنم اون مرد جذابی هستش. اون جذاب بود، ولی بیشتر فکر من احتمالا به سمت خیالات خوش آیند رفته بود.مارک دو روز قبل از قرارمون به من زنگ زد که مطمئن بشه قرارمون سر جاشه. وقتی که رو صفحه موبایلم اسم مارک رو دیدم حس کردم که قلبم داره تندتر میزنه. من به خاطر اینکه میخوام با مرد اسرارآمیز زندگیم برم بیرون هیجان زده بودم.اولین قرار من با مارک وارت خوشایند بود و یه سری شگفتی هم واسه من داشت. اون یه جنتلمن کامل بود. اون با جیپ قدیمیش اومد دنبال من و ما واسه شام رفتیم به خانه استیک اسکای لاین که بالای بلندترین ساختمون شهر بود. اون یه میز با یه دید معرکه رو رزرو کرده بود. اون اصرار داشت که اینجا بهترین استیک شهر رو داره، با وجد اینکه قیمتش خیلی گرون بود. اون ازم میخواست که یه اسیک واقعا عالی بخورم و وقتی خوردم فهمیدم که اون راست میگه؛ این استیک مثل هیچ چیز دیگه ای که قبلا خورده بودم نبود، خیلی خوب و خوشمزه بود. اون وقتی دید که من از استیک راضی هستم خوشحال شد.مارک گفت: "السا، تو منو شیفته خودت کردی. اگه من نخوام که تو به صحبت کردن درباره خودت ادامه بدی، از سوال کردن دست بر میدارم. شاید ما فقط باید ذهن همدیگه رو بخونیم، مثل شخصیت های فیلم استارترک(startek)." اون خندید و من صدای خندشو دوست داشتم. خندش آرامش بخش بود و آدم رو به همراهی دعوت میکرد. من تونستم یه سری چیزا درباره اون هم بفهمم. اون تو محله بدی از شهر بزرگ شده بود، ولی یه جوری تونسته بود که خودشو از اونجا بکشه بیرون. اون تو طول دانشگاهش همزمان کار هم میکرده و اون حتی چند تا کار واسه خودش راه انداخته تا بتونه خرج تحصیلشو در بیاره بعد از دانشگاه، اون رفته تا واسه تولیدی واتینگتون کار بکنه و فکر کنم که اون کار خوبی اونجا داره و جای پیشرفت زیادی هم داره.بیشتر از این که به حرفاش گوش کن، من توی طول شام مجذوب صدای دلنشینش شده بودم. لهجه ای که داشت کمی شبیه لهجه مردم کلن در آلمان بود؛ من تو کل شب داشتم تمام خصوصیات اونو بررسی میکردم. چشمای قهوه ای تیرش آدمو اسیر خودش میکرد و من مرتب به اونا خیره میشدم. اون هر لحظه بیشتر منو شیفته خودش میکرد. رفتارش بی عیب و نقص بود. اون خیلی با ملاحظه بود و این یه امتیاز خیلی خوب از نظر من بود. اون با من خیلی خوب و با احترام رفتار میکرد.ما کل اون شبو تو رستوران موندیم، ما ساعت 8 بعد از اینکه تو بار یه نوشیدنی خوردیم نشسته بودیم و ساعت یازده و نیم، پیشخدمتمون پیشنهاد داد که اگه ممکنه برگردیم خونه هامون! توی کل رستوران فقط ما دونفر مونده بودیم و پیشخدمت مشخصا میخواست که بره خونشون. من اصلا متوجه رفتن بقیه افراد تو رستوران نشده بودم.مارک منو رسوند خونه و اون یه جنتلمن کامل بود. اون سعی نکرد که خودشو دعوت کنه تو خونه. اون به من کمک کرد که از ماشین پیاده بشم و تا جلوی در خونه با من اومدو به نظرم اون حتی انتظار بوسه ای که بهش دادمو نداشت. من لبخند زدم و امونم لبخند زد و از من تشکر کرد.وقتی که اونو بوسیدم، یه حس خاصی بهم دست داد. من تقریبا داشتم به ارگاسم میرسیدم و زانوهام ضعیف شده بود. من دوست داشتم که اونو بکشم تو خونه و بقیه شبو باهاش عشق بازی کنم ، ولی یه جوری جلوی خودمو گرفتم. یکشنبه صبح ساعت نه و نیم یه پیک از یه گلفروشی اومد در خونمون مارک واسم یه دسته گل رز صورتی فرستاده بود، گل مورد علاقم. من دیشب به این موضوع اشاره کرده بودمو رو کارتش نوشته بود: "السا، تو دلربا بودی. من امیدوارم که به زودی بتونیم دوباره هم دیگه رو ببینیم. وسط هفته بهت زنگ میزنم. اگه میتونی شنبه رو خالی نگه دار. ما هنوز با هم نرقصیدیم. دوستدار تو، مارک."من کل روز رو تو خونه مشغول رقصیدن بودم. اون قدر گل ها رو بو کرده بودم که داشتم از هوش میرفتم. من حتی به خواهرم هم زنگ زدم و همه چیزی درباره قرارم و مرد جدیدی که وارد زندگیم شده گفتم. اون وقتی که من تمام جزئیاتی رو که از دیشب یادم مونده بود واشش تعریف کردم با من میخندید. من حتی شهوت نهفته ای رو که به این مرد داشتم واسش توضیح دادم.سیدنی به من یادآوری کرد که باید حواسمو جمع کنم و اینکه تا حداقل قرار سوم مراقب باشم، فقط اون یه خورده بی پرده تر در این باره صحبت کرد: "خواهر، حداقل تا قرار سوم نذار این یارو تو رو بکنتت. یادت باشه که قضیه مالکوم چی شد و چه جوری به گا رفتی اونجا!" سیندی دوست داشت که اینجوری به من اخطار بده، به علاوه واسه اینکه بیشتر توجه منو جلب کنه از کلمه کردن و گاییدن استفاده میکرد. من ترجیح میدادم که از کلماتی مثل نزدیکی و عشق بازی استفاده کنم، بر خلاف گذشته سکسی که داشتم.من باکره نبودم و تعداد زیادی از سکس های یه شبه با افراد ناشناس داشتم، قبل از این که با مالکوم آشنا بشم. تو اون سکس ها من حتی دنبال کسی که بخوام باهاش بمونم نمیگشتم؛ من دنبال یکی میگشتم که منو بکنه و یه ارگاسم خوب به من بده. اگه مارک یه خورده سعی میکرد به نظرم اون میتونست همون شب اول منو ببره تو تخت. من این جور دختری بودم. اون انقدر جنتلمن بود که منو شیفته خودش کرده بود تو کل شب و یکی از راه هایی که میتونه به اتاق خوابم ختم بشه اینه که یکی منو شیفته خودش بکنه.مارک چهرشنبه عصر به من زنگ زد. اون توضیح داد که واسه یه سفر کاری تو هواپیما هستش، ولی یه خورده زمان واسه صحبت کردن داره. اون توضیح داد که یه قرار صبحانه با یه سری افراد مهم داره فردا صبح و به خاطر همین تا پس فردا صبح نمیتونه برسه اینجا، به خصوص با توجه به شرایط جوی اونجا.قرار شد که ما شنیه بعدازظهر بریم بیرون – شام و رقص، دوباره، فقط این بار اون قول داد که حتما به سالن رقصی که گفته بود بریم. اون بهم گفت که کغشایی بپوشم که بتونم باهاش برقصم؛ نه از اون کفشای با پاشنه 15 سانتی که نتونم حتی درست باهاش راه برم. با کفش 15 سانت پاشنه قد من دقیقا 183 سانت میشد و تقریبا 5 سانت کوتاه تر از مارک میشدم، ولی من نمیخواستم اونا رو بپوشم.
قسمت سوممارک:اولین قرار من با السا به شدت خوب پیش رفت. من میدونستم که باید اونقدر تحت تاثیرش بذارم که حتی به اون احمقی که اونو ول کرده دیگه فکر هم نکنه، به همین خاطر از دلربایی طبیعی که داشتم استفاده کردم. من اجازه دادم که اون کلی درباره زندگیش با من صحبت کنه. من میتونستم یه خبرنگار خوب بشم! من خیلی وقت پیش یاد گرفته بودم که چه طور از مردم سوال بپرسم که اونا زندگیشونو واسم آشکار کنند.السا بزرگتر از خواهرش بود. پدر مادرش تو شمال نیویورک زندگی میکردند. البته من از قبل همه اینا رو میدونستم. من یکی از کارمندامو مجبور کرده بودم که درباره اون تحقیق کنه و هرچی میتونه پیدا کنه، سینتیا خواهرش، و برت و مارتا پدر و مادرش بودند. اونا خانواده خوبی بودند و از نظر اقتصادی یه کم بالاتر از سطح متوسط بودند.السا به من درباره مدرسه و دانشگاهش که اونجا ریاضی خونده بود گفت. اون آدم باهوشی بود. اون تو دفتر یه مهندس معماری کار میکرد. اون حقوق خوبی میگرفت، ولی نه چیزی بالاتر از حد معمول.من حتی درباره مالکوم گریسولد دوست پسر سابق السا هم تحقیق کردم. اون یه مهندس تازه کار تو یه کارخونه بود. اون تو بخش تولید کار میکرد و کارش هم خوب بود. اون جور که مشخص شد اون به السا خیانت میکرده. یه دختره به اسم رز تو بخش بازاریابی شرکتشون سه ماه پیش شروع به کار کرده بود. تو بیشتر این زمان مالکوم و رز با هم رابطه داشتند.یه چیزی که من درباره السا فهمیدم و دوست داشتم این بود که اون خیلی آدم متواضعی بود. اون تو زمان دانشگاهش همه جور کاری انجام داده بود از کارهای تحقیقاتی و ورزشی تا کارهای داوطلبانه و خیر خواهانه و اون همه اینا رو یه چیز معمولی میدونست و فقد به طور گذرا بهشون اشاره میکرد. ظاهرا اون آدم اجتماعی بود چونکه اون تو یکی از انجمن های خیرخواهانه دانشگاهشون عضو بود. من میتونستم حدس بزنم که اون همین کارو تو جایی که کار میکرد هم انجام میداد؛ کار خیلی عالی تو زمینه های مختلف و توقع کم.حتی قبل از اولین قرارمون، من ترتیبی دیده بودم که واسش گل بفرستم. من مطمئن نبودم که چه نوع گلی، به همین خاطر گذاشتم که گل فروشی خودش اینو انتخاب کنه، و بهش قول دادم که دستورات بعدی رو شنبه آخر شب واسش میفرستم. اون واسه من یه تحویل ویژه قرار بود انجام بده از اونجایی که اونا معمولا یکشنبه ها بسته هستند. بعد از قرارمون، من به گل فروش پیام دادم که رز صورتی ببره و متنی که همراهش میخواستم بفرسته رو هم واسش فرستادم.من از تو هواپیمام وقتی که تو راه آمستردام به توکیو بودم به کالین زنگ زدم. اون موقع به ساعت اونجا چهارشنبه بعدازظهر بود. من دوباره با یه شرکت بزرگ صبح زود قرار ملاقات داشتم. من از السا خواستم که شنبه با هم بریم بیرون و از صداش من میتونستم حدس بزنم که اون چقدر از این خواسته من خوشحال شد. ما تو قرار اولمون نتونستیم به سالن رقص بریم، ولی من بهش قول دادم که ایندفعه یه خورده کمتر صحبت کنیم و بریم اونجا.حتی وقتی که من از تو هوتپیما و با تلفن ماهواره ایم با السا صحبت میکردم میتونستم اون احساس خاصی رو که بینمون هست حس کنم. من با خیلی از زنهای دیگه سعی کرده بودم این احساس رو پیدا کنم، ولی هیچوقت حتی کمترین چیزی حس نمیکردم. ولی در مورد السا همه چیز متفاوت بود.بعد از اینکه قطع کردم، من برگشتم سمت رئیس کارمندام، اندی و گفتم: "اندی، میتونم دوباره جیپ پسرتو از شنبه تا یکشنبه قرض بگیرم؟"اون خندید و گفت: "اگه همون شرایط هفته پیشو رعایت کنی، من مطمئنم که جوابش مثبته!"من یه سری وسایل و یه دست لاستیک جدید واسه اسکات پسر اندی هفته پیش قبل از اینکه ماشینشو قرض بگیرم خریده بودم. هزینش تقریبا 2000 دلار شده بود. من هفته پیش فهمیده بودم که اون یه سقف هم واسه ماشینش میخواد تا تو زمستونم بتونه ازش استفاده بکنه. قیمتش تقریبا همون 2000 دلار میشد. واسه من پرداختش مشکلی نداشت. من میخواستم همینجوری تا زمانی که از السا مطمئن نشدم خودمو یه آدم متوسط نشون بدم.اندی با خنده گفت: "من الان بهش پیام میدم و میگم که بره و اون سقفو واسه ماشینش سفارش بده."من به نشانه تایید سرمو تکون دادم. من سرمو به عقب تکیه دادم و امیدوار بودم که قبل از رسیدن بتونم چند دقیقه بخوابم. من باید پنجشنبه شب واسه یه شام کاری برمیگشتم خونه.به محض این که خوابم برد، من یه سری خواب سکسی درباره السا دیدم. نمیدونم چجوری، ولی من اونو لخت تو ساحل یه جزیره زیر سایه یه درخت نخل تصور میکردم. تنها چیزی که پوشیده بود یه لباس خیلی نازک رنگی بود که همه بدنش از روی اون معلوم بود و منو تحریک میکرد که باهاش عشقبازی کنم و آروم به من نزدیک میشد و من همینجور بیحرکت بهش خیره شده بودم. اون بی نقص بود. سینه هاش شکم صافش، انحنای کونش و پاهای زیباش همه و همه اونو هرچه بیشتر زیبا میکردند واسه من. لباس از روی بدنش سر خورد، ولی اون موقع بود که من به خواب عمییق فرو رفتم و تصوراتم راجع به اون از بین رفت.جمعه بازم ترتیبی دادم که دوباره واسه السا گل ببرند. من زیاد فکر نمیکردم که این کار بزرگی باشه، ولی بعدا فهمیدم که من یکی از نقطه ضعف های اونو هدف گرفتم ( اون هدیه های کوچیک از کسی که اونو دوست داشته باشه رو دوست داشت و هدیه مورد علاقه اش گل بود). من کل فکر و ذکرم السا شده بود و یه دقیقه هم نمیتونستم بهش فکر نکنم.شنبه بعدازظهر، من با جیپ رفتم جلوی خونه السا تا اونو سوار کنم. من این تغییر احساسی که این ماشین نسبت به لیموزین داشت رو دوست داشتم. اینکه یه کار معمولی تو زمان بیکاریم بکنم حس خوبی به من میداد. مثل هفته قبل، پشت من یه ماشین با دو تا محافظ مسلح میومدند که اگه یه وقت اتفاقی افتاد اونجا باشند.السا درو باز کرد و منو کشید داخل و شروع کرد به لب گرفتن از من.من خودمو کشیدم عقب و با یه لبخند گفتم: "چی شده که اینجوری شدی، نه اینکه شکایت کنم ولی تعجب کردم." و بعدش اونو بغل کردم.اون پرید تو بغلمو گفت: "به خاطر گل هاست. تو خیلی آدم رمانتیکی هستی و من عاشق این هستم."قرار ما از همونجا شروع شد و جوری بود که من هیچ اشتباهی نمیتونستم بکنم. السا خیلی چیزهای کوچیک رو دوست داشت، هر توجه کوچیکی و هر حرفی که میزدم رو دوست داشت. من باید اعتراف کنم که احساس با اون بودن دیوونه کننده بود. علاوه بر اون من اینو میدونستم که تموم احساساتش به خاطر خودمه و نه به خاطر ثروت و موقعیتم.شاید اون خودشم خبر نداشت ولی اون داشت کم کم منو شیفته خودش میکرد. وقتی که من به اون نگاه کردم من یه فرشته رو دیدم که توسط ستاره ها محاصره شده. تو کل زمان شام من میخواستم که دوباره اونو ببوسم. ولی ما هر کدوم یه طرف میز بودیم و من زمان زیادی رو غرق چشمای جذابش بودم و سعی میکردم که ذهنشو بخونم.بعد از شام ما رفتیم یه خیابون اونور تر تا به سالن رقص برسیم. اونا یه گروه ده نفره داشتند که آهنگ های قدیمی رو زنده مینواختند. اینکه جرا من اونا رو دوست داشتم همیشه واسه خودمم یه سوال بود. ما جوون ترین زوج تو اونجا بودیم و تقریبا سی سالمون بود. من بعضی مواقع نظر بعضی هاشون رو درباره خودمون میشنیدم که میگفتند چه قدر به هم میایم.من دست السا رو گرفتم تو دستم و گفتم بهش که اینجا جایی هستش که بهش تعلق داره. اون سرشو تکون داد و بعد دوباره لبای منو بوسید. قلبم داشت تند میزد. من از هر نظر احساس ارتباط با اون میکردم. هم ذهنی و هم بدنی و هم روحی، اون کسی بود که من سالها دنبالش بودم.یکی از نقطه ضعف های من پیدا شده بود. من داشتم کنترل یه قسمت از زندگیمو از دست میدادم. ولی من نباید ضعف نشون میدادم و این همه احساساتی شدن در برابر یه دختر یه ضعف بود. من باید تو این شرایط قوی باشم و مردونه رفتار کنم.درست همون موقع که میخواستم خودمو در برابر السا محکم نشون بدم، اون دوباره اومد تو بغل من و دوباره لبامو بوسید. بعد اون درگوشم به من گفت که چقدر خوشتیپم و چقدر اون با من بودنو دوست داره. سالن رقص ساعت 11 بسته شد. ما برگشتیم سمت جیپ و رفتیم به یه کافی شاپ 24 ساعته. ما بیرون کافی شاپ نشیستیم و قهوه خوردیم و فقط صحبت کردیم. اون درباره کار و زندگیش صحبت میکرد و بعد صحبت رسید به چیزایی که واسمون تو یه رابطه مهمه.وقتی که اون داشت درباره صداقت و راستگویی صحبت میکرد من بی اختیار یه خورده عقب نشینی کردم، چونکه میدونستم که یه حقیقت بزرگو ازش مخفی میکنم. من تصمیم گرفتم که وقتی که مطمئن شدم که اون اون کسیه که میخوام همه چیزو بهش میگم. من مطمئن بودم که وقتی بهش حقیقتو بگم تون از خوشحالی از جا میپره. من تقریبا راجع به اون مطمئن بودم؛ من فقط میخواستم یه خورده دیگه از نظر اون یه میلیاردر نباشم.
قسمت چهارمالسا:من تو بغل اون بودم و سرمو به سینش تکیه داده بودم و احساس خوبی داشتم. من رقصیذن آروم با اونو دوست داشتم؛ من احساس امنیت میکردم با اون،...و قلبم به سمت اون سر میخورد.من سعی میکردم که منطقی فکر کنم. از وقتی که مالکوم منو ول کرده بود فقط دو هفته گذشته بود. من غمگین و ویران شده بودم، ولی کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که این جدایی به نفعم بوده. ما با هم خیلی اختلاف داشتیم. من سعی میکردم به خودم بقبولونم که باید تو رابطه با مارک ملاحظه کار تر باشم، ولی نمیتونستم. من انقدر با سیندی درباره مارک صحبت کرده بودم که اونم داشت کم کم به این نتیجه میرسید که مارک رو به اندازه من میشناسه. من هیچ احساس ناسازگاری با مارک نمیکردم؛ به نظرم اونم همین فکرو میکرد درباره من. دو تا شامی که با هم خوردیم تو دو تا از بهترین رستوران های شهر بود و من اصلا دوست نداشتم که راجع به هزینه اش فکر کنم. فقط شرابش هداقل هر بطری صد دلار هزینش بود و بعد اون به من اولین یا دومین غذای گرون اونجا رو پیشنهاد میداد. اون میگفت که قبلا یه بار اون غذا رو خورده و خوشمزه بوده؛ هر دو دفعه اون درست میگفت. اون میخواست منو تحت تاثیر قرار بده و موفق بود. من همش میگفتم که من با یه شراب خانگی هم مشکلی ندارم، و یه بیف معمولی، ولی اون میخواست که من بهترین چیزها رو داشته باشم.قبل از این که اون فرصت کنه که از من واسه یه قرار دیگه درخواست کنه، من از اون درخواست کردم. من ازش درخواست کردم که بیاد به آپارتمانم تا من بتونم واسش شام بپزم. من همینطور اشاره کردم که ما میتونیم برقصیم یا هرکاری. من حتی ممکن بود آماده عشق بازی با اون باشم. خب، من از قرار اولمون میخواستم که به اون بدم؛ من انقدر اونو دوست داشتم که ممکن بود قانون قرار سوم رو بشکنم. شاید این یه خرده ناجور به نظر میومد، ولی من فکر میکردم که مارک هم مثل من فکر میکنه در رایطه با سکس. اون به نظر از بوسه ها و بغل کردنها تو سالن رقص خیلی لذت میبرد و بعدش همینطور بوسه های شب بخیر و خداحافظی دم در خونه من.من این مردو دوست داشتم. من اونو تو تختم میخواستم. من اونو کنار خودم، روی خودم یا زیر خودم میخواستم. من نمیتونستم باور کنم که چقدر اون منو حشری میکنه. اون واقعا توجه منو به خودش جلب کرده بود. من همیشه با یاد و تصور اون با کیر مصنوعی که داشتم خودارضایی میکردم. من حتی اسم دیلدو رو مارک گذاشته بودم.مارک دعوت شام من رو با یه لبخند قبول کرد. اون قول داد که با خودش شراب بیاره.یه هفته بعد، اون با دو تا شیشه شراب که به نظر قیمت هر کدوم بالای صد دلار بود اومد دم در خونه من. اون شراب خیلی خوشمزه بود و خیلی با سالمونی که پخته بودم جور درمیومد. من واسه شام هم ریخت و پاش کرده بودم و بهترین سالمون رو خریده بودم و یه غذای عالی درست کرده بودم. من آشپز خوبی بودم. مادر من معلم خوبی واسم بود و منم خوب بهش دقت میکردم. اگه راه قلب یه مرد از طریق شکمش بود، من قطعا میتونستم به اون راه پیدا کنم.مارک رفتار خیلی خوبی داشت. اون هیچ کاری نمیکرد که به یه نحوی گذشتن از خط قرمزها تلقی بشه، ولی ما از هم لب میگرفتیم و موقع مشروب خوردن قبل از شام هدیگه رو نوازش میکردیم. بیشترین چیزی که منو به این که دارم به هدفم میرسم امیدوار میکرد این بود که موقع نوازش و مالیدن من اون یکی از سینه هامو از روی چند لایه لباسی که پوشیده بودم گرفت. من خیلی این حرکتو دوست داشتم. اون موقع بود که من یه خورده احساسات بوسه هامو بیشتر کردم. من میخواستم که اون بدونه که من آماده هر چیزی هستم.ما یه صحبت خیلی خوب موقع شام داشتیم. من اینو فهمیدم که اون چقدر با اتحادیه اروپا و بعضی از قوانینشون آشنایی داره. ما یه بحث کاملا جدی و علمی داشتیم. دانش مارک درباره اقتصاد جهانی منو شگفت زده کرده بود، اون نه تنها درباره اروپا، بلکه درباره خاورمیانه و آمریکای لاتین و آسیا هم اطلاعات داشت.بعد از شام من آهنگایی رئ مه به دقت انتخاب کرده بودم از آی پدم پلی کردم و خودمو انداختم تو بغل مارک و گفتم: "بیا برقصیم."من نور رو کم کردم. موزیک هک همونجور که برنامه ریزی کرده بودم رویایی بود.نیم ساعت طول کشید که بتونم اونقدر مارک رو ترقیبش کنم که بیاد تو تخت باهام. اون اون موقع منو برد تا ستاره ها و برگردوند. ما لخت شدیم و بعد من رفتم روش و بهترین کیری که تا حالا دیده بودم رو ساک میزدم. کیرش نه تنها بلند بود، بلکه خیلی هم کلفت بود، اون قدر که من به زور میتونستم تو دهنم جاش بدم. بعد از این که به کیرش عادت کردم، من راههایی واسه اینکه اون لذت ببره و بتونم بیشتر باهاش باشم پیدا کردم. من خیلی هیجان داشتم و میخواستم اونو کاملا راضی نگه دارم. من میخواستم که اون هیچوقت این شبو فراموش نکنه.مارک منو از کیرش جدا کرد و گفت: "من نمیخوام که اولین سکسمون با هم اینجوری تموم بشه." اون لبخند زد و منو بوسید و گفت: "من میخوام که یه عشق بازی درست و حسابی با تو بکنم." واسه اینکه بفهمم درست و حسابی یعنی اینکه اون میخواد کیرشو تا دسته تو کس خیسم فرو کنه نیازی به هوش بالایی نداشتم!اون بلافاصله شروع کرد به خوردن کسم و نیم ساعت کسمو میخورد و انگشت میکرد و منو چند بار ارضا کرد و منو همینتور حشری تر میکرد.من بالاخره ازش خواستم که منو بکنه و مارک اومد رو من و اون موقع کسم انقدر خیس بود که اون جیپ لعنتیش هم توش جا میشد. من باید به این نکته اشاره کنم که هرچقدر که من حشری تر بشم، بد دهن تر هم میشم! من میتونم یه جنده تمام معنا باشم، و خیلی وقتا هم به این مرحله رسیدم!مارک کیرشو کرد تو کسم و با سه بار جلو و عقب کردن تا آخر کیرش تو من بود. من همینجور پشت سر هم ارضا میشدم. انقدر کسم خیس بود که تختم خیس شده بود. مارک به نظر از این عکس العمل ناخواسته بدن من خوشش اومده بود. من گفتم: "اوه مارک، من عاشق این سکسم. من عاشق اینم که تو منو بکنی. من عاشق تو هستم."مارک در گوشم گفت:"السا، این حس دیوونه کننده است. تو قلب منو دزدیدی. منم عاشقتم." من از این که اون به من گفت که عاشقمه خیلی خوشحال بودم. این یه پیشرفت بزرگ تو رابطمون بود. من عاشق شده بودم. ما عاشق شده بودیم.من از شدت لذت فریاد میزدم. من خیلی خوشحال و خیلی راضی بودم. هیچ مردی تا حالا نتونسته بود منو اینجوری به ارگاسم برسونه با این که من تجربه سکس با افراد زیادی رو داشتم. این معنیش اینه که بین ما بیشتر از ارتباط فیزیکی بود؛ یه چیز عمیق تر داشت بینمون اتفاق میافتاد. ما یه چیزی ماورای چیزهای معمولی رو داشتیم تجربه میکردیم ما تو ذهن و فکر و روح همدیگه بودیم.ما سه بار دیگه اون شب سکس کردیم. من تعداد ارگاسم هام از دستم در رفته بود. مارک گفت که این بهترین شب زندگیش از نظر سکس بوده و منم حرفشو باور داشتم. اون شب واسه منم بهترین بود و من اینو بهش گفتم.بعد از آخرین بار، مارک به من گفت که اون تو طول هفته باید به یه سفر بره، ولی میخواست که آخر هفته بعدی رو با من بگذرونه. اون میخواست منو به یه ساحل ببره که دو ساعت با ماشین از شهر فاصله داشت. منم قبول کردم.مارک بلند شد و لباس پوشید و منو واسه خداحافظی بوسید. من بدون ذره ای خجالت بدن لختمو بهش نشون میدادم. من میخواستم که اون یادش باشه که من میتونم تو تخت یه جنده واقعی باشم. اوه، من بدجوری اونو میخواستم. من امیدوار بودم که اونم زنی مثل منو که معتاد سکس هستم رو بخواد.وسط هفته من یه ایمیل از مارک دریافت کردم. اون گفته بود که یه سری چیزای معمولی واسه شبی که قرار بود خونه نباشیم بردارم. اون از من عذرخواهی کرد که فقط یه شب میتونه پیشم باشه، ولی قول داد که شنبه صبح ساعت 9 بیاد دنبالم و به نظرم یکشنبه بعدازظهر قرار بود برگردیم. من خیلی هیجان زده بودم واسه این آخر هفته.من به خواهرم زنگ زدم و چند ساعت باهاش صحبت کردم. من بهش راجع به تمام کارایی که مارک کرده گفتم و احساس خودم رو هم گفتم. به نظرم جفتمون وقتی که حرفام تموم شد به شدت حشری شده بودیم.برخلاف حال خوبی که داشتم، من هنوز میخواستم راجع به مارک بیشتر بدونم. یه چیزی راجع به اون بود که هنوز یه راز بود واسم و هنوز نفهمیده بودم که چیه. واسم سوال بود که این یه چیز مهمه یا من دارم الکی خیالبافی میکنم.
قسمت پنجممارکشیلا جلوی در دفترم ایستاد و با لبخند به من گفت: "منو به خاطر فضولی که می کنم ببخشید، ولی به نظر امروز خیلی فرق کردی. نمی دونم که چه اتفاقی این آخر هفته واست افتاده، ولی... خب، به نظرم تغییر کردی.. البته تغییر خوب!"من سعی کردم که مثل همیشه جدی باشم و گفتم: "الان این که گفتی یعنی چی دقیقا؟" یه اخمی هم بهش کردم تا بفهمه که یه وقت مسخره بازی در نیاره.اون خندید، خیالش راحت بود و می دونست که یکی از معدود افرادی هستش می تونه به من بخنده و من کاری بهش نداشته باشم و گفت: "خب، امروز بیشتر لبخند می زنی، راحت تر میشه باهات کنار اومد و از وقتی که اومدی به کلی چیزهای خوب راجع به من و بقیه توجه کردی و این رفتار غیر طبیعیه و باید بگم خیلی هم خوبه. از وقتی که من واست کار میکنم حتی یه روزم یادم نمیاد که شش بار از من تعریف کرده باشی به جز امروز."من اعتراف کردم: "خب،... من یه قرار دیگه با السا داشتم. من واقعاً به اون علاقه مند شدم... و رابطمون کاملا جدی شده." تو این هشت سالی که شیلا پیش من کار می کرد، اون همیشه به من کمک می کرد و حتی فراتر از اون به من اعتماد به نفس می داد و منبع دانش من هم بود، مخصوصا در مورد روابط خصوصی من با بقیه، حالا چه زن باشند و چه مرد.شیلا اینو می دونست که من قبلا یه سری دوست دختر داشتم، و اینم از حرفام فهمیده بود که قبلا تو اوایل بیست سالگیم چند تا رابطه فاجعه بار رو تجربه کردم. به غیر از اونا، این اولین باری بود که من به نوعی علاقه تو رابطه ام اشاره کردم. من در مورد بقیه اکثر اوقات حتی به قرار دوم یا سوم هم نمی رسیدم. شیلا لبخندی زد و گفت: "خب، دیگه به نظرم وقتش بود. دفعه اولی که من شماها رو تو اون مهمونی با هم دیدم، با این که اون به خاطر جداییش خیلی ناراحت بود، به نظر خیلی با هم خوب بودید.""اوه، اون الان دیگه خوب خوبه و اون رابطه رو به کلی فراموش کرده. به نظرم عاشقش شدم و فکر کنم که اونم همین حسو نسبت به من داره."شیلا با شوخی گفت: "حتما حواست به اینم بوده که اون از کسایی نباشه که فقط واسه پول باهات دوست شده؟"اخمی کردم و گفتم: "آره، اندی و لوکاس تو این کار کمکم کردند. الان که اونو بهتر می شناسم می دونم که اون اصلا اهل این کارا نیست. از اون گذشته، اون تا الان حتی نمی دونه که من واقعاً کی هستم."شیلا اخم کرد و گفت: "منظورت چیه از این حرف؟""من اصلا به این موضوع که پولدارم اشاره نکردم و اون فکر میکنه که من یه آدم متوسطم که فقط واسه این شرکت کار می کنه."شیلا نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت: "وای پسر! تو خیلی خونسردی رئیس!" و بعد یه نگاه معنا داری بهم انداخت و سرشو به نشانه تاسف تکون داد و گفت: "یک رابطه بر اساس اعتماد و صداقت ساخته می شه. تو داری خودتو از اون پنهان می کنی و اون مطمئنا از این موضوع خوشش نمیاد." من سرمو تکون دادم و گفتم: "نه، به نظرم اون درک کنه که....این که من باید مطمئن میشدم که اون به خاطر پولم نیومده سمت من."شیلا در حالی که داشت به سمت در می رفت گفت: "ولی به نظرم بهتره که هرچه زودتر حقیقتو بهش بگی."من یه چند دقیقه ای رو راجع به حرفش فکر کردم، ولی بعدش یه ویدئو کنفرانس با یکی از شرکتها داشتم و بعدشم کلی کار دیگه و کلا اون قضیه از یادم رفت.من از اندی خواهش کردم که یه جایی تو ساحل یه رود خونه واسم پیدا کنه واسه تعطیلات یک روز نیمه آخر هفته که بتونم یه آخر هفته خوب و رمانتیک با السا داشته باشم. اون جزئیات جایی رو که واسم گرفته بود تو پروازی که از تورنتو بر می گشتیم بهم گفت و گفت که نیروهای امنیتیمون اونجا رو بررسی کردند و اطمینان دادند که اونجا امنه و می تونم یه آخر هفته خوب اونجا داشته باشم.وقتی که هواپیمامون نشست من دوباره ماشین پسر اندی رو گرفتم و رفتم سمت خونه ام تا فردا صبح با اون برم دنبال السا. من از این ماشین خوشم اومده بود و تصمیم گرفته بودم که اگه موافق باشند اونو ازشون بخرم. رانندگی کردن تو یه ماشین رو باز از نظر امنیتی واسه من خوب نبود، ولی دیگه از این همه قایم شدن تو ماشین های لوکس خسته شده بودم. می خواستم یه خورده تفریح کنم. من به مدت بیست سال روزی 16 تا 18 ساعت رو به کار پرداخته بودم و الان دوست داشتم که یه خورده تغییر ایجاد کنم. وقتی که به خونه رسیدم، سر پیشخدمتم از قبل تمام چمدون های منو آماده کرده بود و اونا رو با یه سری لباس روزمره و یه سری لباس مخصوص ساحل پر کرده بود. اون در چمدون ها رو هم باز گذاشته بود تا من ببینم اگه چیزی اضافه هستش و یا چیزی می خوام اضافه کنم این کارو بکنم. بعد از جابجایی چند مورد از لباس ها من کاملا واسه سفر آماده بودم. من طبق برنامه شنبه ساعت نه صبح رفتم دنبال السا و بعدازظهر ما صدها کیلومتر دورتر از شهرمون کنار رودخونه نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم. السا اونجا و امکاناتش رو دوست داشت، ولی خیلی نگران هزینه های سفر بود. من بهش این اطمینان رو دادم که می تونم هزینه یه ماهی کبابی رو بدم، ولی می دونستم که اون منظورش اجاره ویلایی بود که گرفته بودیم و نه غذا. من بعدا به اون گفتم که از نظر مالی هیچ نگرانی نداشته باشه و هیچ مشکلی نیست ولی اون همچنان نگران بود. من تصمیم گرفته بودم که بعدا یه جایی که فقط خودمون اونجا باشیم درباره خودم باهاش صحبت کنم.ما کنار رودخونه تا ویلایی که اجاره کرده بودیم قدم زدیم و لباس های شنامون رو پوشیدیم و دوباره برگشتیم بیرون. ما حوله هامون رو گذاشتیم رو زمین و پریدیم تو آب سرد. وقتی که برگشتیم سمت حوله هامون ما شروع به نوازش هم کردیم که کم کم این نوازش ها رنگ و بوی سکسی به خودش گرفت و بعدش برگشتیم به ویلای اجاره ای و بقیه بعدازظهر رو با هم عشق بازی کردیم.ما شام رو تو یه رستوران کلاس بالا که نزدیک بود و می تونستیم پیاده بریم خوردیم. وقتی که من با اندی راجع به اینجا صحبت می کردم، اون بهم توصیه کرد که من از قبل غذا هامون رو سفارش بدم. به همین خاطر وقتی که رسیدیم اونجا ما روی صندلیمون نشستیم و بعد غذا و مشروبی که از قبل سفارش داده بودم بلافاصله واسه ما آورده شد. السا خیلی خوشحال بود و تحت تاثیر قرار گرفته بود. من علاوه بر همه غذاها به سر آشپز گفته بودم که خوراک بیف مورد علاقه السا- یک نوع بیف که توی سسی از شراب قرمز قرار داره و باعث می شه که گوشت مزه فوق العاده ای داشته باشه- رو هم واسمون آماده کنه. وقتی که سمت ویلا بر می گشتیم السا از شدت ذوق اشک روی صورتش جاری بود. ما اون شب دو بار دیگه سکس کردیم و بعد برای اولین بار کنار هم خوابیدیم. در این بین کلی حرف و کلمات درباره عشق و همیشه با هم بودن بین ما رد و بدل شد. می تونم قسم بخورم که هر وقت که یکی از ما به اون یکی نزدیک می شد قلب جفتمون خیلی تندتر از معمول می تپید.من شک داشتم که بتونم تو زندگیم دیگه کسی رو بیشتر از السا دوست داشته باشم و اون هم به من گفت که همین حسو راجع به من داره. من این حسو داشتم که همه چیز داره تو مسیر درست خودش پیش میره.صبح یکشنبه وقتی که بیدار شدم دیدم که کیرم تا نصفه توی دهن السا هستش و اون به من این افتخارو داده که با ساک زدن کیرم منو بیدار کنه. من سعی کردم که حالتمون رو به حالت شصت و نه تغییر بدم تا بتونم همزمان کسشو بخورم و یا اینکه کسشو بکنم، ولی اون بهم گفت که فعلا فقط دوست داره واسم ساک بزنه و نه چیز دیگه.اون به من گفت که : "تو باید اینو بدونی که همیشه انقدر دختر خوبی نبودم. من خیلی از نظر سکسی آزاد بودم قبلا بیشتر مواقع، ولی ما تا حالا راجع به این موضوع صحبت نکردیم. من می خوام که همیشه واسه تو هیجان انگیز باشم. با تو، من می خوام که همراهت باشم و همیشه باهات سکس و عشقبازی کنم. من هیچوقت نسبت به هیچ کس همچین حسی نداشتم. می خوام که واسه تو همزمان هم خیلی رمانتیک باشم و هم خیلی جنده. می خوام که هر جوری که دوست داری و می خوای منو بکنی. حالا دراز بکش و بذار که کیرتو بخورم برات. تو یه کیر گنده خوشگل داری و من خیلی مزه شو دوست دارم.السا منو با تبحرش تو ساک زدن شگفت زده کرد و منو به یه ارگاسم خیلی شدید رسوند و بعد عقب نشست و شروع کرد به زدن حرفای سکسی درباره اینکه چقدر کیر خوبی دارم و چقدر کیرم خوشمزه هستش و اینکه دوست داره که کیرمو تو کس و کونش فرو کنه. و بعد دوباره شروع به ساک زدن کیرم کرد. اون اونقدر این کارو تکرار کرد که من دیگه هیچی آب تو کیرم نمونده بود. اون واقعاً بی نظیر بود. قبلا هم کسای دیگه ای کیرمو ساک زده بودند که حتی چند تاشون جنده های خیلی حرفه ای و گرون قیمت بودند، ولی السا یه چیز دیگه بود.وقتی که رفتیم سر میز صبحانه اون از دیدن اینکه میز پر از نان تست فرانسوی و نیمرو و بیکن به همراه آبمیوه و قهوه هستش شگفت زده شد. من همیشه توی اینجور جزئیات خیلی سخت گیر بودم و اندی هم همینطور بود. اون واقعاً خیلی کارشو خوب انجام داده بود راجع به آماده کردن اینجا.بعد از صبحانه به سمت رودخونه رفتیم و هر چند قدم یک بار همدیگه رو بغل میکردیم و می بوسیدم و بقیه وقتمون رو تا زمانی که می خواستیم برگردیم تو تخت گذروندیم.وقتی که رسیدیم به آپارتمان السا، من به السا تو بردن چمدون هاش کمک کردم و بعد دوباره اونجا با هم سکس کردیم. به نظر میومد که ما هیچ وقت از هم سیر نمی شیم.به خاطر اینکه جفتمون صبح باید دوباره می رفتیم سر کار من نیمه شب با بی میلی آپارتمان اونو ترک کردم.دوشنبه صبح شیلا وقتی که داشت واسه من قهوه میاورد ازم پرسید: "خب، به السا گفتی که تو یه مولتی میلیاردی و رئیس شرکت وارتینگتون؟"من زیر لب گفتم: "نه بهش نگفتم. زمان خیلی سریع گذشت و ما خیلی مشغول بودیم و فرصت نکردم که بهش بگم."شیلا اخمی کرد و گفت: "مارک! هر چی بیشتر صبر کنی، سخت تر میشه گفتن حقیقت و واکنش اون هم حتما بدتر میشه نسبت به شنیدن حقیقت. امشب می تونی بهش بگی؟"من سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم: "تو که برنامه منو می دونی. من امشب باید برم دنور و بعد هم از اونجا تا شنبه باید برم به توکیو.""تو باید شنبه حقیقتو بهش بگی!""باشه! باشه! حالا هم بی خیال من شو دیگه. تو که مادر من نیستی."ادامه دارد...