انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

میلیاردر و خواهران


مرد

 
قسمت ششم
السا
توی طول هفته من خیلی خوشحال بودم و انگار رو ابرا سیر می کردم. به شدت منتظر بودم که دوباره شنبه بشه و بتونم دوباره مارک رو ببینم. اون دوباره باز هم واسم گل می فرستاد و تو طول هفته چندین بار پیام هایی با متن "من دارم به تو فکر می کنم." می فرستاد. منم تو جوابش واسش می فرستادم که عاشقشم و بعضی موقع ها هم پیام های سکسی درباره اینکه دوست دارم دوباره یه ساک جانانه واسش بزنم و دوست دارم دوباره کیرشو تو کسم حس کنم. امیدوار بودم اون از این جور حرف زدن من خوشش بیاد. من فقط داشتم ذره ای از چیزایی که بلد بودم بگم و کارایی که بلد بودم انجام بدم رو واسش رو می کردم.
شنبه وقتی که فکر می کردم که قراره که بریم بیرون، اون شام رو آورد خونه من. دقیقا نمی دونستم که اون چجوری اون همه غذا رو آورده بود دم در، ولی وقتی که اون در زد و من در رو باز کردم، دیدم که اون جلوی در با چند تا بطری شراب گرون قیمت، یه قوری قهوه و یه دیس که توش دو تا ظرف سرپوشیده غذا بود و گرم آماده خوردن بود وایستاده.
بهش کمک کردم که همه چیزو بیاره داخل و بعد پریدم تو بغلش و غرق در بوسه اش کردم. ما با هم شام و نوشیدنی رو خوردیم و بعد رفتیم تو تخت. آخر شب ما انقدر فعالیت کرده بودیم که نای تکون خوردن نداشتیم و به همین خاطر اونو مجبور کردم که شبو پیشم بخوابه. ما خیلی عاشق هم بودیم. احساس می کردم که جهان بی نقصه و من تو مرکز این دنیای عالی قرار دارم.
مارک ساعت 6 صبح بیدار شد و از من به خاطر این که مجبور بود که بره عذرخواهی کرد. اون یه مسافرت دیگه تو راه داشت و باید به پروازی که سمت اروپا میرفت می رسید. اون یه چیزایی هم درباره قرار شامی که امشب با لرد نمی دونم چی چی تو لندن گفت که من زیاد سر در نیاوردم که چی میگه. اون دوباره رفت و من رو با اون همه عشق و خواستنش تنها گذاشت. بعد از این که اون رفت به سیندی زنگ زدم و اون اومد پیش من. ما کل روز رو با هم مشغول صحبت کردن بودیم. اون درباره تمام جزئیات رابطه و سکس من با مارک ازم می پرسید و منم با اشتیاق کامل همه چیزو ریز به ریز واسش تعریف می کردم. من و سیدنی جفتمون خیلی تمایلات جنسیمون زیاد بود و علاوه بر اون یه سری فانتزی مشترک داشتیم که دوست داشتیم همزمان با هم با یک یا چند مرد سکس داشته باشیم.
بعد از این که مارک دوباره دوازده تا رز صورتی واسم فرستاد، بهم زنگ زد و ازم پرسید که پیراهن مجلسی رسمی دارم یا نه. من نداشتم. من چند تا پیراهن معمولی داشتم، ولی هیچ کدومشون رسمی نبودند. آخرین باری که من مجبور بودم یه همچین لباسی بپوشم، برای مجلس رقص دبیرستان بود و الان بیشتر از ده سال از اون موقع گذشته بود. از اون موقع فرم بدن من تغییر کرده بود و کونم خوشگل تر شده بود و سینه هام بزرگ تر و بدن لاغر تر به خاطر برنامه تمرین های مداومم.
مارک ازم خواست که به یه بوتیک تو شهر به اسم سرنتیپیتی برم. اون خیلی تاکید داشت که من حتما سر ساعت 5 روز جمعه اونجا باشم و منم قبول کردم ولی واسم سوال بود که چرا روی ساعت دقیقش انقدر تاکید داره. بعد از تعطیل شدن از سرکار، من یه تاکسی گرفتم و درست سر ساعت پنج توی مغازه بودم.
یه خانم میانسال به نام النا به من خوش آمد گفت و در کمال تعجب منو به قسمت پشتی مغازه که یه اتاق اختصاصی بود برد. اونجا نزدیک اتاق پرو روی یه صفحه تلویزیون بزرگ من مارک رو دیدم که منتظره. اون تو یه شهر اروپایی توی هلند بود. اسمش چی بود رو یادم نمیاد چون که خیلی از دیدن اون توی اون لحظه خوشحال شده بودم.
اون به من توضیح داد که ازم می خواد که شنبه شب تو یه مراسم خیریه اونو همراهی کنم. لباس مخصوص کت و شلوار مشکی با کراوات برای مردان و پیراهن بلند مجلسی برای خانم ها بود. از اون جایی که من همچین لباسی نداشتم، اون می خواست که به من کمک کنه که یه لباسی بخرم که جفتمون ازش راضی باشیم. من مشکلی نداشتم، ولی راجع به قیمتش نگران بودم و اینو به مارک هم گفتم. مارک به من گفت که نگران قیمت نباشم چونکه قرار نیست که حتی یک سنت خرج کنم و تموم هزینه لباس به عهده اون هستش، ولی اون می خواد مطمئن بشه که من از این لباس خوشم اومده و به طور مناسبی برای این مراسم لباس پوشیده باشم. من وقتی که اون جمله آخر رو گفت یه خورده اخم کردم بهش. احساس میکردم که اون از اون دسته مردایی هستش که دوست داره همه چیزو تحت کنترل خودش داشته باشه.
النا منو صدا کرد و منو به توی اتاق راهنمایی کرد. من یه لباس قرمز بلند دکلته که قدش تا روی زمین بود و جوری به تنم نشسته بود که انگار مخصوص خودم دوختنش رو تنم کردم. این چیزی بود که مارک انتخاب کرده بود، ولی النا بهم گفت چیز های دیگه ای هم هست اگه بخوام ببینم. لباسی که پوشیده بودم واقعاً زیبا بود. قسمت بالاش جوری بود که دقیقا سایز پستون هام بود به اندازه ای خط سینه امو نشون می داد که هم توجه همه رو جلب کنه و هم جوری نباشه که انگار اومدم دنبال کیر بگردم، جوری که بعضی از لباسای خودم دقیقا همینجوری بود.
کمر تنگش باعث می شد که کونم خیلی جلوه زیبایی به خودش بگیره و همه چیزش انقدر خوب بود که به نظرم حتی یه سانت هم نیاز به دستکاری تو لباس نبود. النا یه جفت کفش ست با لباس ها هم واسم آورد. پاشنه های کفش خیلی بلند بود و من نگران پوشیدنشون بودم، ولی وقتی پوشیدمشون خیلی خوب بودند و احساس راحتی می کردم توشون. من می تونستم بدون این که ذره ای اذیت شم کل شبو با این کفشا برقصم، برعکس کفش هایی که خودم داشتم.
النا منو برد بیرون و جلوی تلویزیون تا مارک بتونه منو ببینه. وقتی که رسیدیم مارک داشت یه سری برگه رو می خوند و امضا می کرد. النا اعلام کرد که ما اینجاییم و لباس رو پوشیدیم: "آقای وارتینگتون، به نظرم خانمتون آمادست."
من اسم رو شنیدم، ولی از اون جایی که النا لهجه اسلواک داشت فکر کردم که اشتباه شنیدم. به نظر میومد که مارک آدم مهم تری نسبت به اون چیزی که من تصور می کردم باشه، حداقل اینجوری تماس تصویری گرفتنش با اینجا اینو نشون می داد.
مارک شروع به تعریف کردن از لباس و اینکه چقدر به من میاد کرد. اون به یه دستبند و یه گردنبند هم اشاره کرد. چیزهایی که گفت بلافاصله آورده شد.
من پرسیدم: "قیمتش چنده؟"
النا از جواب دادن سوال سرباز زد و گفت: "همه چیز قبلا هماهنگ سده، حتی جواهرات. حتی به این که دوباره از من درباره قیمت سوال کنی فکر هم نکن." اون مخفیانه به صفحه تلویزیون وقتی که به من داشت جواب می داد نگاهی کرد. احساس می کردم که بهش گفتند که به من هیچ حرفی درباره قیمت هیچ کدوم از این چیزها نزنه. ولی برام سوال بود که علتش چی می تونه باشه.
برگشتم تا از مارک بپرسم، ولی اندی رو دیدم که کنارش ایستاده و با صدای یواش باهاش صحبت می کنه و به چند تا از برگه های روی میز اشاره می کنه. پرسیدم: "مارک، قضیه چیه؟ تو چطور می تونی همچین کاری بکنی؟ دقیقا چه اتفاقی داره میفته؟" من می دونستم که یه چیزی هست که من ازش بی خبرم، ولی هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم که چیه.
مارک به سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و گفت: "السا، متاسفم کاری پیش اومده و من باید برم. هواپیما منتظر منه. شنبه ساعت هفت میام جلوی آپارتمانت دنبالت. وقت نوشیدنی مجلس تا ساعت هشت ادامه داره و بعد شام سرو میشه و بعدش مجلس رقص هم هست. مطمئنم که تو زیباترین زن این مجلس میشی. خیلی خوشحالم که تو منو تو این مجلس همراهی می کنی. من باید برم. خیلی ببخشید که قطع میکنم. دوست دارم و شب بخیر عزیزم."
بعد از تموم شدن حرفش صفحه سیاه شد و ارتباط قطع شد. نمی دونستم چی بگم. من اونجا توی یه لباسی که می دونستم خیلی گرونه وایستاده بودم و کلی سوال تو ذهنم بود. من هنوزم عاشق مارک بودم، ولی سوالات خیلی فکرمو مشغول کرده بود و خیلی زود باید جوابشون رو می گرفتم.
چرخیدم سمت النا. اون بهم گفت: "لباس های خودتون رو بپوشید. ما خیلی سریع لباسهای جدیدتون رو بسته بندی می کنیم و آماده می کنیم که ببرید. من باید مطمئن شم که شما تو امنیت کامل با این لباسا به خونه می رسید. به همین خاطر یه تاکسی مخصوص و مطمئن جلوی در منتظر شماست."
برگشتم توی اتاق پرو و لباسهای مخصوص اداره ام رو تنم کردم. تو این لباس ها دوباره احساس معمولی بودن داشتم. شاید این همون حسی بود که سیندرلا داشت وقتی که اون لباس زیباش بعد از نیمه شب دوباره به اون لباس کهنه و پاره ای که نا خواهری هاش اصرار داشتند که بپوشه تبدیل شد. واسم سوال بود که چجوری مارک از عهده هزینه همچین لباسی بر میاد یا اینکه چجوری از اون سر دنیا می تونه همچین خریدی رو واسه من هماهنگ کنه.
من چند دقیقه ای رو توی مغازه وایستادم تا النا لباس منو بسته بندی کنه. من به یه سری دیگه از لباس های اونجا نگاه کردم. این گرون ترون لباس فروشی بود که من تا اون موقع توش بودم. ارزون ترین لباس اونجا قیمتش بیشتر از 2000 دلار بود. من هرچه زودتر باید جواب سوالامو می گرفتم.
وقتی که اونجا بودم به مارک پیام دادم و ایمیل زدم و اولش غیر مستقیم ولی بعدش مستقیم و با عصبانیت بهش گفتم که به نظرم یه سری چیزایی هست که اون به من نگفته.
ولی اون هیچ جواب به من به غیر از دو سه تا پیام "دارم به تو فکر می کنم." و "عاشقتم." نداد.
شنبه بعدازظهر، خواهرم سیندی اومد پیش من تا کمک کنه که واسه مراسم آماده بشم. من بسته بندی لباس رو که از دیشب توی اتاقم بود باز کردم. من به سیندی درباره احساس عجیبی که راجع به مارک و اینکه این لباس رو واسم خریده دارم گفتم و اونم قبول کرد که به نظر یه جای کار می لنگه.
وقتی که باهم پیراهن رو باز کردیم، دیدم که اون گردنبند مروارید و دستبند هم همراه یه کیف همرنگ لباس مارک گوچی هم تو بسته هست. من حتی اون کیفو تو مغازه ندیده بودم، ولی به نظر اون کاملا به لباسم میومد و اونو تکمیل می کرد.
سیندی با تعجب به چیزایی که می دید نگاه کرد و بعد مشغول بررسی کردن لباس شد. اون یه سوت بلند زد و گفت: "آبجی، این یه لباس اصلی مارک اسکار دی لا رنتا هستش وای خدا! منظورم اینه که این لباس دست دوزه، و احتمالا فقط همین یکی ازش وجود داره. شرط می بندم که این لباس بالای ده هزار تا و شایدم خیلی بیشتر قیمتش باشه. دستبند هم توش الماس واقعی داره و به نظرم اونم بین پنج تا ده هزار دلار قیمتشه. کیف هم چند صد دلار احتمالا و گردنبند هم مروارید واقعی داره و به نظرم اونم حداقل پنج هزار تا قیمتش باشه."
من با شنیدن این چیزا از تخت افتادم پایین و اخم کردم و گفتم: "یعنی چی؟" من احساس کرده بودم که چیزایی که مارک خریده خیلی گرونه، ولی اصلا فکر این قیمت هایی که سیندی می گفت رو هم نکرده بودم. مارک چجوری میتونه از پس همچین هزینه هایی بر بیاد؟ تو همین فکرها بودم که یاد اون شام های گرون قیمت و شراب های خیلی گرونی که مارک واسه من میاورد افتادم.
سیندی گفت: "اوه صبر کن، من کفشا رو یادم رفت. خدای من، اونا مارک جرمی چوز هستند. یه دوهزار تای دیگه هم قیمت اینا هستش."
"من نمی تونم این چیزا رو بپوشم. وای خدا، اگه من چیزی از اینا رو گم کنم، باید نصف عمرمو کار کنم که بتونم پولشو بدم و اگه یه چیزی رو لباس بربزه چی؟"
سوال خیلی مهم تر این بود که: "از همه اینها گذشته، مارک قراره با من چکار کنه؟ اون گفت که این یه جور مجلس خیریه است. این مثل مجلسهای مردم طبقه بالا می مونه. من هیچوقت خواب چیزی شبیه این رو هم نمی دیدم."
سیندی رفت اون طرف اتاق و پشت کامپیوتر من و گفت: "من سرچ میکنم ببینم داستان چیه."
من جلوی آیینه وایستادم و گردنبند و دستبند رو امتحان می کردم و با خودم می گفتم که چقدر خوشگل هستند، ولی هر لحظه بیشتر نگران می شدم. نمی دونستم که سیندی قیمت ها رو درست میگه یا نه. مگه نمیشه امروزه یه جور جواهرات بدلی ساخت که شبیه اصلش باشه؟ من دستبند رو تو دستم نگه داشتم و به برقی که الماس هاش میزد نگاه کردم، تا حالا تو عمرم من چیزی به این گرونی رو تو دستم نگرفته بودم.
چند دقیقه بعد، سیندی دوباره سوتی کشید جلوی کامپیوتر من و این جمله رو نزدیک به بیست بار تکرار کرد: " وای خدا!" و بعد با صدای خیلی بلندتر: "وای خدای من، آبجی، تو با یه میلیاردر دوست شدی."
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
قسمت هفتم
السا
من سریع چرخیدم سمتش و با تعجب گفتم: "چی؟ منظورت چیه؟ نشونم بده ببینم چی دیدی؟"
سیندی رفت بالای صفحه ای که روی کامپیوتر بود و شروع به خوندن کرد، "مراسم امشب برای کمک به انجمن جهانی دکترهای بدون مرز برگزار می شود. شرکت کنندگان این مراسم از افراد سطح بالای ایالت هستند. وای خدا، بن ژووی توی مراسم قراره که بخونه... و بعدش هم بیلی جوئل. وای! این واقعا مراسم خیلی سطح بالایی هستش." اون با انگشتش به صفحه اشاره کرد و گفت: "ببین، هر صندلی حداقل 15000 دلار قیمتشه."
سیندی یه خورده رفت پایین تر و گفت: "ولی... اینجا رو ببین." اون به یه صفحه رو مانینتور اشاره می کرد که یه عکس از مارک روش بود. فقط فامیلیش وارت نبود و وارتینگتون بود. سیندی به نوشته های زیر عکس اشاره کرد. شروع به خوندن کردم:
"یکی از مهمانان ممتاز این مراسم مولتی میلیاردر معروف مارک واتینگتون خواهد بود. ایشان قبلا هم 10 میلیون دلار به این انجمن کمک کرده است، و قصد دارد بیشتر هم کمک کند...
خانم السا کانرز توی مراسم امشب آقای وارتینگتون را همراهی خواهند کرد. خانم کانرز اهل قسمت شمالی نیویورک هستند و برای شرکت معماری داروین کار می کنند."
بی خیال خوندن بقیه متن شدم و شروع کردم به قدم زدن دور اتاق؛ حسابی از دست مارک عصبانی شده بودم. من قبلا از دست مالکوم هم عصبانی شده بودم. ولی عصبانیتی که الان داشتم خیلی خیلی بیشتر از اون موقع بود. توی اتاق به هرچی که می رسیدم لگد می زدم و همش به مارک فحش می دادم و نفرینش می کردم.
علاوه بر همه این ها، فکر می کردم بازم توسط یه عوضی دیگه به بازی گرفته شدم. مارک حقیقت رو از من پنهون کرده بود. مشخص بود که اون فکر می کرده شاید من دنبال پول اون باشم، واسه همین شخصت خودشو ازم مخفی کرده بود. و بدتر از همه چیز، من باهاش خوابیده بودم. باهاش سکس داشتم... اونم خیلی زیاد. حرومزاده دروغگو! من حتی به خودم این اجازه رو دادم که عاشقش بشم. فکر می کردم که ما با هم آینده خوبی خواهیم داشت.
چرخیدم سمت سیندی و با عصبانیت گفتم: "همه چیزو برگردون توی بسته هاش و بهم کمک کن که این لباس رو هم همونجوری که بود بذاریم توی بسته اش."
"چی کار می خوای بکنی؟"
"خب، وقتی که آقای مارک واتینگتون میلیاردر عوضی بیاد دنبالم، می فهمه که خونه نیستم، ولی لباسش و تمام چیزهای همراهش اینجاست. می خوام همه این ها رو بهش پس بدم و دیگه همه نمی خوام اونو ببینم."
یه ربع بعد من لباس و تمام وسایل همراهش رو جلوی در ورودی آویزون کردم و یه یادداشت هم به لباس سنجاق کردم.

آقای وارتینگتون عزیز – ای حروم زاده دورو
تو به من دروغ گفتی و خودتو به درستی به من معرفی نکردی. خب، برو گمشو و این لباس و وسایلت رو هم با خودت ببر. من به تو حقیقت رو گفتم و تقریبا همه چیزو درباره خودم بهت گفتم تا بتونی
خوب منو بشناسی، ولی تو انقدر واسه من ارزش قائل نبودی که همین کارو بکنی.
برو یه نفر دیگه رو پیدا کن واسه این لباسها و یکی دیگه رو بازیچه خودت کن. اون کسی که میخوای من نیستم. من به تو هیچ نیازی ندارم و به هیچ قیمتی نمیشه منو خرید. از این که حتی با تو آشنا شدم پشیمونم. خواهشا دیگه با من تماس نگیر.
خداحافظ.
السا.

من و سیندی لباس های تیره پوشیدیم و چند دقیقه قبل از ساعت هفت رفتیم و روی پلکان یه خونه متروکه اون طرف خیابون و سه تا ساختمون اونور تر از آپارتمان من، جوری که دیده نشیم نشستیم و منتظر بودیم که ببینیم چه اتفاقی میفته.
دقیقا رأس ساعت هفت، بلندترین و براق ترین و سیاه ترین لیموزینی که توی عمرم دیده بودم جلوی ساختمون آپارتمانم نگه داشت. راننده پیاده شد و خیلی سریع اومد اینطرف ماشین و در رو باز کرد و مارک از اون پیاده شد و رفت داخل ساختمون.
من و سیندی ثانیه شماری می کردیم تا اون به جلوی در آپارتمان من برسه. سیندی هر لحظه حدس میزد که اون الان کجا هست و چه کار داره می کنه. "الان داره از پله ها میره بالا و تعجب کرده چون که می بینه که لباست توی یه بسته از در آویزون شده. تا الان اون دو بار نامه رو خونده و داره در آپارتمانتو می زنه. اون باقیمانده گلهایی که دیروز واست فرستاده و زیر پا لگد مال شده رو میبینه. و مشخصا الان نگران شده و از روی سوراخ در میتونه ببینه که توی خونه کاملا تاریکه. اون مطمئن نیست که با لباس چکار کنه. الانه که موبایلت زنگ بخوره."
درست همون لحظه گوشیم زنگ خورد و اسم مارک وارت که الان فهمیده بودم همون وارتینگتون هست افتاد روی صفحه اش. موبایلمو گذاشتم رو سایلنت.
چند لحظه بعد یه پیام واسم اومد: "السا، خواهش میکنم جواب منو بده. بذار واست توضیح بدم. من عاشق تو هستم."
بهش جواب دادم: "کدوم بخش خداحافظی رو حالیت نشد؟ هیچ توضیحی نمیتونه منو قانع کنه. دیگه به خودت زحمت زنگ زدن و پیام دادن به من رو هم نده." بعد از چند ثانیه یه پیام دیگه هم واسش فرستادم: "یادم رفت که بگم برو در خودت بذار!"
چند لحظه بعد مارک اومد جلوی در ساختمون و همونجا وایستاد و هر دو طرف خیابونو نگاه کرد. اون به بالا و به پنجره اتاق من هم نگاه کرد و دید که تموم چراغهای خونه خاموشه. راننده که همونجا وایستاده بود گلها رو از دست مارک گرفت. مارک برگشت و دوباره رفت تو و چند ثانیه بعد با بسته لباس و بقیه چیزا برگشت. راننده اونا رو گرفت و خیلی با دقت و احتیاط گذاشتشون تو صندوق ماشین و مارک هم سوار ماشین شد. چند لحظه بعد داشتیم رفتن ماشینو تو تاریکی تماشا میکردیم.

مارک
کاملا شوکه شده بودم و احساس می کردم دنیا رو سرم خراب شده، می دونستم که همه اینها تقصیر خود لعنتیم بود.
من با کت و شلوار و پاپیون با یه دسته گل اومده بودم دنبال السا و به جاش لباسی که براش خریده بودم رو با تمام زیورآلات و چیزای دیگه اش پیدا کردم و یه یادداشت که بهشون وصل شده بود. بعدا دیدم که دسته گلی که دیروز واسش فرستاده بودم هم جلوی در واحدش روی زمین افتاده و مشخص بود که کاملا لگد مال شده. اون واقعا از دستم عصبانی بود.
به نظر میومد که السا فهمیده که من کی هستم. اونقدر عکس و مقاله راجع به من تو اینترنت هست که دیر یا زود شخصیت حقیقیم واسش رو میشد. دوست داشتم که خودم اون کسی باشم که بهش این موضوعو بگم و قصد داشتم این کارو توی مسیر امشب انجام بدم.
معلوم بود که من هنوز خوب السا رو نشناختم. فکر میکردم که اون از شنیدن این که من یه مدیر سطح پایین نیستم و میتونم به کلی دنیای اونو تغییر بدم خوشحال میشه. ولی، بر خلاف فکری که میکردم اون به شدت از دستم عصبانی شده بود.
باید اونو هرجوری که شده پیدا میکردم و واسش همه چیزو توضیح میدادم. اون هنوز هم مهم ترین شخص توی تمام زندگی من بود. با خودم فکر میکردم که ما با هم میتونیم آینده خوبی داشته باشیم.
ولی من حتی فراتر از این هم رفتم. من با السا احساسی داشتم که هیچ وقت تو زندگیم تجربه اش نکرده بودم. ما از خیلی جهات به هم وایسته شده بودیم هم ذهنمون و هم جسممون و هم روحمون به هم وابسته شده بود. معمولا آدمی بودم که به اوضاعش مسلطه و مشکلات رو کنترل میکنه و حل میکنه، ولی الان هیچ نشونه ای از اون شخصیت تو من دیده نمیشد و تو حل کردن این مسئله درمانده شده بودم. به نظرم میومد که کل پول های جهان هم نمیتونه این مشکل رو حل کنه.
مدام به السا زنگ میزدم ولی اصلا جواب نمیداد و بعد از جواب ندادنش حتی سعی هم نکردم که واسش پیام صوتی بذارم چون میدونستم که هیچ فایده ای نداره.
بهش پیام میدادم و تو جوابش اون "برو به جهنم" و "گاییدمت" واسم میفرستاد.
واقعا ناراحت و عصبانی بودم از دست خودم. به خیریه خبر دادم که به دلیل مشکلی که پیش اومده و "ما" نمیتونیم تو مراسم شرکت کنیم و بهشون قول دادم که یه چک با یه مبلغ خوب واسشون بفرستم. اونقدر داغون شده بودم که حتی نمیتونستم بدون السا تو یه مجلس عمومی شرکت کنم.
برگشتم به پنت هوسم. هنوز کت و شلوارم تنم بود و همین جور دور خونه راه میرفتم و دنبال یه راهی میگشتم که بتونم دوباره همه چیزو درست کنم. کل اون شب رو نتونستم بخوابم و همش فکرم درگیر بود، ولی بازم هیچ چی به ذهنم نرسید. واقعا گند زده بودم.
یک شنبه صبح اولین کاری که کردم این بود که به شیلا زنگ بزنم. اون تبدیل شده بود به سنگ صبور من در مورد مسائل شخصیم و الان بدجور به کمکش نیاز داشتم.
"همه چی خراب شد شیلا، واقعا گند زدم. السا فهمید که کی هستم و دیشب وقتی که رفتم دنبالش واسم یه یادداشت گذاشته بود . گفته بود که دیگه نمیخواد منو ببینه."
صدای نچ نچ کردنشو میشنیدم. "بهت هشدار داده بودم در این مورد. هیچ کس دوست نداره که بهش دروغ گفته بشه. حالا میخواد مخفی کاری باشه یا اینکه خودتو کسی که نیستی معرفی کنی، فرقی نمیکنه در هر حال تو بهش دروغ گفتی. من زیاد اونو نمیشناسم که بتونم بهت بگم که میشه دوباره اوضاع رو راست و ریس کرد یا نه، ولی اگه میخوای سعیتو بکنی، بهتره اول ازش عذرخواهی کنی و دوباره بتونی اعتمادشو جلب کنی و هر چیز دیگه ای که به نظرت میتونه نظرشو برگردونه. فقط یه توصیه بهت میکنم. سعی نکن که با پول بخوای بخریش و راضیش کنی، چون که این کار بدتر عصبانیش میکنه. با توجه به رفتاری که اون داشته، پول ارزشی واسش نداره."
کل صبح رو توی خونه ام قدم میزدم و فکر میکردم ولی هیچ ایده ای به ذهنم نرسید.
بعدازظهر، رفتم جلوی آپارتمان السا ولی هیچ کس درو جواب نداد و گل های لگدمال شده هم هنوز جلوی درش بود. سه ساعتت تموم رو زمین و کنار درش نشستم ولی حتی یه صدای کوچیک هم از تو خونه نیومد. واسه همین احتمال دادم که اون خونه نیست. تازه متوجه شده بودم که اصلا نمیدونم که اون ساعت های بیکاریشو چه کار میکنه یا این که قبل از من آخر هفته هاشو چجوری میگذرونده.
ساعت هفت تسلیم شدم و سه کیلومتر راه تا خونه ام رو قدم زدم. به زمان نیاز داشتم تا بتونم به یه راه حل برسم. باید دوباره اونو برمیگردوندم.
دوشنبه صبح به جای رفتن به شرکت خودم، رفتم به شرکت معماری داروین، جایی که السا کار میکرد. از منشی پرسیدم که اون اومده یا نه و اون یه نگاه سرد به من کرد و جواب داد: "خانم کانرز این هفته سرکار نمیاد."
"میدونید کجا میتونم پیداشون کنم؟ یه کار شخصی باهاشون دارم و حتما باید ببینمش." من خیلی شیک لباس پوشیده بودم و امیدوار بودم که ظاهر موجه و شیکم بتونه منشی رو نرم کنه تا بهم کمک کنه.
"نه" بعد از این جواب اون یه سکوت طولانی برقرار شد و من میدیم که اون دختر چجوری بهم خیره شده. جوری که انگار دوست داره که من بمیرم و تو آتیش جهنم بسوزم و بعد بتونه روی خاکسترای من قدم بزنه.
میدونستم که از بقیه کارمندا هم احتمالا چیزی گیرم نمیاد واسه همین زیر لب یه دست شما درد نکنه ای به منشی گفتم و آماده رفتن شدم. از نگاه با خشم و نفرت منشی میشد فهمید که السا بهشون درباره این که من احتمالا بیا اونجا هشدار داده بود. بعد از خارج شدن از اونجا رفتم سمت شرکت خودم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
داستان سکسی ایرانی

میلیاردر و خواهران


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA