قسمت پنجاهمصبح که از خواب بیدار شدم ارباب احسان کنارم نبود ومنم همون طور لخت از روی تخت پایین اومدم.کش و قوسی به بدنم دادم واز اتاق خارج شدم.دیشب ارباب احسان با من سکس نکرده بود و فقط بعد از تنبیه من با اون گیره های لباس توی دهنم شاشیده بود وبعدشم با هم خوابیده بودیم.از داخل آشپزخانه صداهایی میومد.وارد آشپزخانه شدم و دیدم که ارباب درحال آماده کردن صبحانه است.نزدیکش رفتم و گفتم:سلام ارباب.صبحتون بخیر.برخلاف دیشب که حسابی از دستم شاکی بود لبخندی به روم زد و گفت:سلام نگین خوشگل من.صبحت بخیر عزیزم.وقتی نگاه متعجب و بهت زده من رو دید گفت:خیلی از بابت دیشب شرمندم عزیزم.دلم نمی خواست اون اتفاقات بیفته ، دلم نمیخواد اذیتت کنم ، تنبیهت کنم ولی تنبیه ها برای این انجام میشن که آدم رو متوجه اشتباهاتشون کنن.-:میدونم ارباب.من اصلا ناراحت نیستم.من اشتباه کرده بودم و مستحق اون تنبیه بودم.دستی به صورتم کشید و گفت:دیگه هیچ وقت کاری نکن که بخوام تنبیهت کنم.-:چشم ارباب.ببخشید ارباب می خواستم بپرسم شما دستشویی رفتین؟متوجه منظورم شد و یه لبخندی زد و گفت:باورت میشه بگم همشو هنوزنگه داشتم؟یه لبخندی زدم و گفتم:ممنونم ارباب.خوشحالم که به فکر من هستین و بهم اهمیت میدین.دستم رو گرفت و منو به طرف حمام برد وگفت:زانو بزن که حسابی مثانه اربابت پر شاشه.منم مطیعانه این کار رو انجام دادم وارباب هم توی دستشویی اختصاصی خودشون جیش کردن ومنم با افتخار همه شاش ارباب رو خوردم وبعدشم یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون.بعد از خوردن صبحانه از خونه ارباب اومدم بیرون.بزرگترین حسن اتفاقاتی که افتاده بود و تنبیهی که من شده بودم این بود که فهمیدم باید تمام فکر و ذهنم رو وقف هرچه بهتر خدمت کردن به اربابم کنم.باید تا میتونم رضایت اربابم رو جلب کنم و برای خوشحال کردنش هر کاری انجام بدم.از داشتن ارباب احسان بسیار راضی و خوشحال بودم.به خونه که رسیدم میترا باهام تماس گرفت و احوالم رو پرسید.از اون سکس گروهیمون چند روزی می گذشت و میترا دوباره هوس گاییدنم رو کرده بود ولی من بهش گفتم که دیگه با کسی سکس نمیکنم.بهش گفتم که رابطم با احسان دوباره شکل گرفته و اونم خوشحال شد.چند روزی گذشت و من در این مدت چند باری با ارباب سکس داشتم و یک بار هم سکس گروهی با ارباب احسان و ایمان و میترا با هم داشتیم.الهام یکی دوباری باهام تماس گرفته بود ولی من تحویلش نگرفته بودم.یه روز که توی تلگرام داشتم چرخ میزدم از طرف الهام یه پیغام برام اومد که حاوی یک فیلم بود.فیلم رو دانلود و اجرا کردم و در میان ناباوری دیدم که صحنه های آخرین سکس من و الهام رو داره نشون میده.الهام همچنین تهدید کرده بود که اگه باهاش سکس نکنم این فیلم رو در اختیارارباب احسان قرار میده و این چیزی نبود که من بتونم باهاش کنار بیام.باورم نمیشد که اون ازم فیلم گرفته باشه.حسابی اعصابم خرد بود.به هم ریخته بودم.نمی دونستم باید چیکار کنم.این دومین باری بود که الهام می خواست به نوعی از من اخاذی کنه.ازش متنفر شده بودم.چطور میتونست این قدر پلید و نامرد باشه.من اصلا نمی تونستم دوباره باهاش سکس کنم واز طرفی هم اصلا نمی تونستم اجازه بدم که اون فیلم به دست ارباب احسان بیفته.حالم اصلا خوش نبود.پاک گیج شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم.سری قبل به خاطر جواب ندادن به تماس های ارباب اون طور تنبیه شده بودم ، حالا اگه بر فرض ارباب فیلم سکس من ، فیلم بردگی های من رو می دید باهام چیکار می کرد؟حتی تصورش هم لرزه به تنم می انداخت.یعنی باید تسلیم می شدم؟سکس با الهام رو دوست نداشتم و اصلا ازش بدم اومده بود ولی هر طوری حساب می کردم بهتر از این بود که اون فیلم بخواد به دست ارباب احسان بیفته.الهام تا شب به من بیشتر وقت نداده بود.شوهرش خونه نبود و اون می خواست من پیشش برم.منم به ناچار بهش گفتم که پیشش میرم.از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم ولی اینو مطمئن بودم که نمی تونم و نباید بذارم که اون فیلم به دست ارباب احسان بیفته.شب به خونه الهام رفتم و اونم منو به داخل راهنمایی کرد ووقتی وارد خونه شدم متوجه شدم که مهمان داره.یکی از دوستاش به اسم ساناز که دورادور می شناختمش و باهاش آشنا بودم.باهاش دست دادم و اونم به گرمی بهم خوش آمد گفت.همون لحظه یه خانوم میانسالی هم از داخل آشپزخونه بیرون اومد و اونم به گرمی باهام احوال پرسی کرد.اون زن میانسال رو نمی شناختم ولی خیلی مشتاق بودم زودتر باهاش آشنا بشم.وقتی همه دور هم نشستیم الهام به من اشاره کرد و گفت دخترخالم نگین جان.سپس رو به من کرد و گفت:ساناز جون رو که می شناسی از دوستان قدیمی منه.ایشون هم سمیه خانوم مادر ساناز جونه.سمیه که یه زن جا افتاده و سن بالا ولی سکسی به نظر می رسید یه لبخندی زد و گفت:خیلی خوشحال شدم دیدمت عزیزم.کم کم داشتیم از اومدنت ناامید می شدیم.-:من به الهام گفته بودم که آخر شب میام پیشش اما به من نگفته بود که مهمون داره وگرنه من مزاحم نمی شدم.سمیه:اختیار داری عزیزم.ما دقیقا به خاطر تو این جا هستیم.با بهت بهش نگاه کردم و سپس نگاهم رو به سمت الهام چرخوندم.الهام:می خواستم برات سورپرایز باشه.این خانومای خوشگلی که اینجا می بینی از خودمونن و من ازشون خواستم بیان اینجا و همه چیز رو هم میدونن.پس خیال داشتن گروهی بیفتن به جونم.-:میدونستی خیلی آشغالی که با گرفتن اون فیلم میخوای از من اخاذی کنی؟ساناز:بیا این قدر سخت نگیر نگین جون.ما هممون زنیم.همه همجنس همیم.خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی می تونیم خوش بگذرونیم.رو به الهام کردم و گفتم:تو چیزی برای گفتن نداری؟الهام:من میخوام تو رو داشته باشم.برام مهم نیس زندگیم با شوهرم چطوری میشه ، برام مهم نیس چه بلایی سر رابطه تو واحسان میاد.من فقط تو رو میخوام.حال و حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم.من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم.دیگه چیزی برام مهم نبود.رو به سمیه کردم و گفتم:من در اختیارتونم سمیه جون.هر کاری دوس دارین میتونین باهام بکنین.سمیه یه لبخندی زد و گفت:چه عالی.پس الهام درست می گفت که هر کاری رو توی سکس انجام میدی.-:اوهوم.هرکاری.ساناز:پس خوش به حال ما.چقدر امشب خوش بگذرونیم.این حرف رو زد و شروع به درآوردن لباس های من از تنم کرد.همزمان بقیه هم شروع به لخت شدن کردن.سمیه و الهام اون سمت با هم مشغول شده بودن و این سمت هم ساناز لباش رو روی لبام گذاشته بود و داشت ازم لب می گرفت.منم باهاش همراهی می کردم و اونم همزمان با خوردن لبام با دستش سینه هام رو می مالوند.اون سمت هم الهام سینه های سمیه رو به دهن گرفته بود و داشت می مکید و سمیه هم زیر لبی آاااااهههههه می کشید.سمیه با دستاش سرالهام رو گرفته بود و محکم به سینه هاش فشار می داد.ساناز هم سرشو آورد سمت سینه های من و شروع به مکیدن سینه هام کرد.صدای آااااهههههه کشیدن منم بلند شد.زمان زیادی طول نکشید که دیدم الهام و سمیه دست هم رو گرفتن و به طرف اتاق خواب حرکت کردن.ساناز هم دست منو گرفت و در حالی که به طرف اتاق خواب می برد گفت ما هم بریم پیششون.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و یکموارد اتاق خواب که شدیم ساناز منو روی تخت خوابوند واین بار همگی اونا به سمت من اومدن.ساناز دوباره به سراغ سینه هام رفت و نوک یکیشون رو به دهن گرفت و اون یکی سینم رو هم با دستش گرفت و شروع به مالیدنش کرد.آاااااههههه می کشیدم از لذت.همون لحظه سمیه هم پاهام رو باز کرد و خودش رفت لای پاهام و سرش رو به کسم نزدیک کرد.زبونش رو درآورد و لای کسم کشید که دوباره آااااههههه کشیدم.شروع به لیسیدن کسم کرد وزبونش رو لای کسم بازی می داد و من یکسره آاااااهههههه می کشیدم.همزمان کسم و سینه هام داشت به وسیله این مادر و دختر خورده میشد.لذتش فوق العاده بود.چند لحظه بعد الهام هم که دیلدوی کلفت و مشکی رنگش رو به کمرش بسته بود اومد بالای سرم ویه سیلی تو گوشم زد که برای یه لحظه همه لذت و شهوت سکس از تنم رفت.نگاهش که کردم با غضب نگاهم کرد و گفت:وا کن دهن کثیفتو جنده.دهنم رو باز کردم و اونم یه تف گنده توی دهنم انداخت و گفت:بخورش جنده.منم در حالی که نگاهم به چشمای متعجب ساناز دوخته شده بود تف الهام رو مزه مزه کردم و خوردم.الهام هم دهنمو باز کرد و دیلدوی کلفتش رو با خشونت تمام تا ته تو حلقم فرو کرد وگفت:بخورش زنیکه پتیاره.از اینکه داشت جلوی دوستاش منو اون جوری خرد می کرد حسابی از دستش ناراحت بودم.انگار یه جورایی می خواست تا زمینه بردگی من برای اونا رو هم فراهم کنه و به همین خاطر در حضور اونا خودشو جای اربابم جا زده بود.شروع به ساک زدن دیلدوی الهام کردم و اونم محکم با دیلدوی سیاهش توی دهنم تلمبه میزد.سمیه هم حسابی داشت برام کس لیسی می کرد و با ولع چوچولم رو میک میزد.آااااههههه و ناله ام رو درآورده بود و ترشحات کسم هم دیگه راه افتاده بود.تموم تنم داغ شده بود و ساناز هم که یکسره سینه هام رو میخورد دیگه چشمام خمار شده بود.الهام هم سرم رو گرفته بود و محکم توی دهنم تلمبه میزد.گاهی اوقات لا به لای گاییدن دهنم دیلدوش رو از توی حلقم بیرون می کشید وتوی دهنم تف می کرد و مجبورم می کرد تفش رو بخورم.یه بار که توی دهنم تف کرده بود ساناز هم با دیدن این صحنه ها کمی به خودش جسارت داد و سرش رو بهم نزدیک تر کرد واز باز بودن دهنم استفاده کرد و یه تف گنده توی دهنم انداخت و منم با اینکه اولش جا خورده بودم ولی تفش رو مزه مزه کردم و خوردم.یه لبخند رضایتی روی لبش نشست و رو به الهام گفت:بابا این دخترخالت عجب جنده ایه.چه برده حرفه ایه واسه خودش.الهام هم همون طور که تو دهنم تف می کرد گفت:این جنده همه کاری ازش برمیاد.کتکش بزن ، تف کن دهنش ، بشاش تو دهنش ، همه کاری انجام میده.زیر بغل و پا میلیسه مثل نقل و نبات.اینا رو که گفت ساناز یه سیلی تو گوشم زد و گفت:راست میگه جنده؟سرم رو به نشان تایید تکون دادم و گفتم:اوهوم.ساناز یه تف گنده دیگه تو دهنم انداخت و گفت پس بخورش جنده.دوباره تفش رو خوردم و اونم دوباره به جون سینه هام افتاد.از اون طرف سمیه هم از خوردن کسم دست برداشته بود وداشت به خودش یه دیلدوی درازقرمز رنگ وصل می کرد.اینا دیگه کی بودن همشون دیلدوباز بودن.احتمالا ساناز هم واسه خودش جداگانه یه دیلدو داشت.سمیه پاهام رو از هم باز کرد و سر دیلدو رو کنار کسم قرار داد و با یه فشار نسبتا محکم دیلدوی درازش رو تا نصف وارد کسم کرد.یه کمی دردم اومده بود ولی دهنم با دیلدوی الهام بسته بود و نمی تونستم صدایی از خودم خارج کنم.فشار بعدی رو محکم تر وارد کرد و این بار تموم اون دیلدوی درازش تا ته تو کس خیس و داغم فرو رفت.یه آااااههههه از سر لذت کشیدم و چشمام بسته شد.سمیه هم دیگه بهم امون نداد و با قدرت شروع به تلمبه زدن توی کسم کرد.کسم خیس و نرم شده بود و تقریبا به راحتی دیلدوی سمیه تو کسم عقب و جلو میشد.غرق در لذت بودم.همزمان هم داشتم ساک میزدم و هم کس می دادم.ساناز هم دیگه داشت سینه هام رو گاز می گرفت.لا به لای خوردنش گاهی اوقات گاز می گرفت.دردم میومد ولی از اون جایی که دیلدوی الهام تا ته تو حلقم بود حتی نمی تونستم داد بزنم.الهام سرمو تو دستاش گرفته بود و یکسره تو حلقم تلمبه میزد.سمیه هم کاملا پاهام رو از هم باز کرده بود وبا قدرت دیلدوش رو توی کسم عقب و جلو می کرد.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که بالاخره الهام دیلدوش رو از دهنم بیرون کشید و این بار سراغ دوستش ساناز رفت.ساناز کنارم روی تخت به پشت خوابید و پاهاش رو بالا داد و الهام هم اومد بین پاهاش و دیلدوی کلفت و سیاه رنگش رو کنار کس ساناز قرار داد و با یه فشار محکم دیلدوی کلفتش رو تقریبا تا نصف داخل کس ساناز فرو کرد.ساناز یه آااااخخخخ بلند گفت و از شدت درد لبش رو گاز گرفت.الهام فشار بعدی رو محکم تر وارد کرد و دیلدوش رو این بار تا ته تو کس دوستش فرو کرد.ساناز هم دیگه خودش رو ول کرده بود و راحت ناله می کرد.الهام کاملا پاهای ساناز رو از هم باز کرده بود و محکم توی کسش تلمبه میزد.با هر رفت و برگشت دیلدوی کلفت الهام ، ساناز هم روی تخت عقب و جلو می رفت و تکون می خورد.همزمان الهام به سینه های ساناز چنگ انداخته بود و همزمان با گاییدن کسش سینه هاش رو می مالوند.سمیه هم همون طور که توی چشمام نگاه می کرد تو کسم تلمبه میزد.نگاه حشریش رو به چشمام دوخته بود و قربون صدقه ام می رفت.من و ساناز در کنار هم داشتیم گاییده می شدیم.سرم رو به سمت اونا برگردوندم تا صحنه گاییده شدنش رو به صورت زنده ببینم.همزمان ساناز هم سرش رو برگردوند وصورت هامون تقریبا چسبید به هم.یه لبخند زیبا زد و لبش رو روی لبم گذاشت و شروع به بوسیدن لبم کرد.منم باهاش همراه شدم وشروع به خوردن لباش کردم.با ولع لب همدیگرو می خوردیم و همزمان داشتیم گاییده می شدیم.سمیه تو کس من تلمبه میزد و الهام داشت با دیلدوی کلفتش کس ساناز رو می گایید.مشغول لب گرفتن از ساناز بودم که سمیه کامل خودش رو روی من انداخت و سرم رو از ساناز جدا کرد.یه چنگی تو موهام زد و گفت:فکر کنم دیگه نوبت منه.وا کن دهنتو جنده.دهنم رو باز کردم و اونم یه خلط گنده از تو سینه اش بیرون کشید وتو دهنم تف کرد و گفت:بخورش جنده بی ارزش.تفش رو خوردم و اونم یه چند بار دیگه تو دهنم تف کرد و منم همش تفش رو می خوردم.همزمان با گاییدن کسم تو دهنم تف می کرد ومجبورم می کرد تفش رو بخورم.که البته نیازی به اجبار کردنم نبود چون من با اشتیاق این کارو انجام می دادم.الهام هم یکسره تو کس ساناز تلمبه میزد و همزمان لباش رو روی لبای دوستش گذاشته بود.با لذت خاصی لب همدیگرو می خوردن وساناز هم با چشمای حشریش در حال گاییده شدن بود.بعد از گذشت چند دقیقه سمیه دیلدوی قرمز رنگش رو از کسم بیرون کشید ورفت بالای سر ساناز نشست و دیلدوی قرمز رنگش رو که تا الان توی کس من بود جلوی صورت دخترش گرفت.ساناز هم همون طور که در حال گاییده شدن بود دهنش رو باز کرد وسمیه هم بدون ملاحظه اینکه طرفش دختر خودشه با خشونت تمام کیرش رو تا ته تو حلق ساناز فرو کرد.ساناز هم شروع به ساک زدن دیلدوی مادرش کرد و با ولع مشغول خوردن دیلدو شد.منم که تنها شده بودم با دستام چوچولم رو می مالوندم وداشتم از صحنه سکس زنده اونها لذت می بردم.ساناز همزمان از دهن و کس در حال گاییده شدن بود ونه دوستش مراعات حالش رو می کرد ونه مادرش.اونا که از خودشون بودن داشتن ساناز رو به این شکل خشونت باری جررررر میدادن منی که آوازه بردگیم رو همه شنیده بودن رو هم دیگه نیازی به حدس زدن نبود که چه بلایی قراره سرم بیارن.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و دومگاییدن دو نفرساناز توسط الهام و سمیه زیاد طول نکشید که بالاخره الهام دیلدوی سیاه و کلفتش رو از کس دوستش خارج کرد و به سراغ من اومد.سمیه هم بلافاصله دیلدوی خودش رو از دهن ساناز خارج کرد واومد بین پاهاش نشست.سر دیلدو رو با کس ساناز تنظیم کرد و با یه فشار خیلی نرم دیلدوی قرمز رنگش رو به راحتی تا ته توی کس ساناز فرو کرد.اون قدر کس ساناز بر اثر گاییده شدن خیس و نرم شده بود که دیلدوی مادرش به راحتی تا ته داخل کسش جا گرفت و ساناز هم یه آاااااههههه کشید و چشماش رو بست.منم وضعیت مشابهی داشتم و کسم حسابی خیس بود ودیلدوی الهام تا ته توی کسم فرو رفت بدون اینکه کوچکترین دردی رو احساس کنم.یه آااااهههههه کشیدم والهام هم همون طور که توی چشمام نگاه می کرد تو کسم تلمبه میزد.نسبت بهش هیچ حسی نداشتم.حتی دیگه ازش متنفر هم نبودم.دیگه هیچی برام مهم نبود.من یه برده ذاتی بودم که کارم بردگی و تحقیرشدن بود.حالا می خواست اون شخص الهام باشه یا احسان یا هر کس دیگری.نسبت به همه چیز و همه کس بی تقاوت شده بودم.به نوعی احساس در وجود من از بین رفته بود درست مثل اعتماد به نفس و غروری که خیلی وقت بود ازش خبری نبود.تبدیل به موجودی شده بودم که هستی و وجودم فقط و فقط جهت ارضای غرایض افراد مختلف استفاده میشد و به غیر از این هیچ ارزش دیگری برای هیچ کسی نداشتم.حتی ارباب احسان هم که اون طوری نسبت به من احساس مالکیت می کرد هم منو فقط تا اونجایی می خواست که نیازهاشو برآورده کنم ومنم ظاهرا برخلاف اون چیزی که شاید ادعا می کردم بهش اهمیت نمی دادم چرا که اگر اهمیت می دادم هرگز نباید پیش الهام میومدم وبا خودش و دوستاش سکس می کردم.الهام تلمبه هاش رو توی کسم شروع کرده بود و محکم و با قدرت کسم رو می گایید.منم یکسره آاااااههههه می کشیدم و داشتم لذت می بردم.الهام هم که اصلا نمی خواست لذت بردن من رو ببینه دوباره شروع به اذیت و آذار من کرد.همزمان با گاییدنم به صورتم سیلی میزد ، گاهی اوقات توی دهنم تف می کرد و منم تفش رو می خوردم.به سینه هام سیلی میزد و نوکشون رو نیشگون می گرفت و غافل از این بود که من تشنه این همه توهین و تحقیر بودم و این آذار و اذیت هاش برام بسیار خوشایند هم بود.بغل دست من هم پاهای ساناز روی شانه های مادرش بود و سمیه هم داشت محکم تو کس دخترش تلمبه میزد.ساناز از گاییده شدنش غرق در لذت بود و ناله های شهوتی می کرد و منم که یکسره داشتم سیلی و تف می خوردم.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که سمیه گاییدن دخترش رو متوقف کرد و دیلدوش رو از کس ساناز بیرون کشید و دوباره به سراغ من اومد.با همراهی الهام پوزیشن رو عوض کردن و تصمیم گرفتن که منو همزمان از کس و کون بکنن.این بار الهام زیر خوابید و منم از رو به روش با کس روی دیلدوش فرود اومدم و خوابیدم و سمیه هم اومد پشت سرم ویه تف گنده رو سوراخ کونم انداخت و با انگشتاش کمی سوراخم رو ماساژ داد و آماده کرد.بعد دیلدوی قرمز رنگش روکنار سوراخ کونم رسوند وبا یه فشار محکم دیلدوش رو تقریبا تا نصف وارد کونم کرد.یه آااااخخخخخ بلند گفتم و از شدت درد لبم رو گاز گرفتم.سمیه هم بهم امون نداد و با یه فشار محکم تر دیگه این بار دیلدوش رو تا ته تو کون تنگم فرو کرد و من صدای جرررررر خوردنش رو خیلی واضح شنیدم.با تموم وجودم داد میزدم و ناله می کردم.درد زیادی در تموم تنم پیچیده بود وسمیه هم شروع به تلمبه زدن توی کونم کرده بود.همزمان داشتم از کس و کون گاییده میشدم و یه درد خفن و یه لذت عمیق با هم در وجودم بود.همون لحظه ساناز هم که کنارم حضور داشت پاشو دراز کرد وجلوی صورتم گرفت وگفت:واسه اینکه دهنت بیکار نمونه پامو بخور جنده.جوری منو جنده خطاب کرده بود که هر کسی نمی دونست فکر می کرد خودش مریم مقدسه.و این تحقیر توسط یه همچین جنده ای می تونست برای برده ای مثل من بسیار لذت بخش باشه.ناخونای پاش رو لاک مشکی زده بود.دهنم رو باز کردم و شروع به لیسیدن انگشتای پاش کردم.همزمان از کس و کون داشتم گاییده میشدم وبرای ساناز هم پالیسی می کردم.همون لحظه متوجه شدم که ساناز گوشیش رو درآورده وداره از صحنه های گاییده شدنم فیلم می گیره.دیگه برام چیزی مهم نبود.خودم رو به بی خیالی زدم و اجازه دادم کارش رو انجام بده.اون دو تا که وحشیانه تو کس و کونم تلمبه میزدن وساناز هم که پاش رو توی حلقم کرده بود و داشت ازم فیلم می گرفت.حین ضبط فیلم هم منو تحقیر می کرد وبهم دستور می داد و منم جنده وار و برده وار اطاعت می کردم.زبونم رو کامل به کف پاهاش رسونده بودم وکف پاش رو می لیسیدم بعدش میومدم انگشتای پاش رو تو دهنم می گرفتم و میک میزدم و اونم همون طور که ازم فیلم می گرفت لذت می برد.بعد از چند دقیقه که حسابی پاهاش رو لیس زدم و مکیدم پاشو از دهنم بیرون کشید و رو به الهام گفت:الهام دستاتو باز کن بذار این جنده یه خرده زیربغلتو بلیسه توی فیلم بیفته.فکر کنم خیلی فیلممون رو قشنگ کنه.مطمئنم که زیر بغلت حسابی عرق کرده و خوراک این جنده فراهم شده.الهام هم یه لبخند شیطانی زد و دستشو باز کرد.ساناز هم با یه لحن دستوری گفت:منتظر چی هستی جنده؟برو زیربغلشو بلیس که حسابی عرق کرده.دوربینش رو کامل روی صحنه تنظیم کرد ومنم زبونم رو درآوردم و شروع به لیسیدن زیر بغل الهام کردم.حق با ساناز بود چرا که حسابی عرق کرده بود.شروع به لیسیدن زیربغل الهام کردم واونم یکسره آااااههههه می کشید و منو جنده خطاب می کرد.ساناز هم با دقت و ظرافت داشت فیلم می گرفت.اگه یه زمانی ارباب احسان این فیلم رو می دید احتمالا سرم رو گوش تا گوش می برید ولی من خیلی وقت بود دیگه بریده بودم از همه چیز.خیلی وقت بود که دیگه بی تفاوت بودم و چیزی برام مهم نبود.همزمان که از کس و کون گاییده می شدم داشتم زیر بغل الهام رو می لیسیدم و همه عرقش رو پاک کردم و لیسیدم.لیسیدن زیربغل الهام که تموم شد ساناز هم ضبط فیلم رو متوقف کرد و گوشیش رو یه کناری گذاشت.الهام و سمیه هم بعد از اینکه چند دقیقه ای منو گاییدن دیلدوهاشون رو بیرون کشیدن.الهام دیلدوش رو از کمرش باز کرد ویه چنگ تو موهام زد و گفت:پاشو جنده.پاشو بریم تو حموم که وقت اجرای سکانس آخره.سمیه هم یه لبخندی زد و گفت:خیلی دوس دارم ببینم این جنده چطوری شاش می خوره.درسته که خیلی کارای کثیف انجام داد ولی تا با چشمای خودم نبینم باور نمیکنم که واقعا شاش می خوره.با هم وارد حموم شدیم و ساناز دوباره گوشیش رو با خودش آورد.به دستور الهام من کف حموم زانو زدم و اونام خودشون بالای سرم سرپا ایستادن.ساناز دوربین گوشیش رو روشن کرد و الهام هم گفت:میتونی شروع کنی.ساناز یه لبخندی زد و گفت:باشه حتما.فقط قبلش یه فانتزی تو ذهنمه دوس دارم این جنده برامون انجام بده.الهام با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:چه فانتزی؟هر چی باشه این پتیاره بی ارزش انجامش میده.ساناز دورین گوشیش رو روشن کرد و شروع به فیلمبرداری کرد.یه خلط گنده از عمق سینه اش بیرون کشید و کف حموم تف کرد و رو به من گفت:ببینم چیکار میکنی دیگه جنده.سرم رو روی کف حموم خم کردم و خلط سینه اش رو از روی زمین لیسیدم.بلافاصله سمیه یه تف گنده چند سانت اون طرف تر انداخت و من اونو هم لیسیدم.بعد نوبت الهام بود که کف حموم تف کنه و منم دوباره لیسیدم.دو سه دقیقه ای به همین منوال گذشت و اونا یکسره روی زمین تف می کردن و منم مثل یه سگ تفشون رو از کف حموم می لیسیدم.و تمامی این اتفاقات از لنز دوربین گوشی ساناز داشت ثبت و ضبط میشد.پورن استاری شده بودم برای خودم.بعد از لیسیدن تف هاشون از کف حموم نوبت خوردن شاششون بود.یکی یکی بالای سرم حاضر شدن وتوی دهنم و روی سر و صورتم می شاشیدن ومنم مثل یک ربات خالی از هرگونه احساس طبق عادت کارایی که همیشه انجام می دادم رو تکرار می کردم.تموم سر و صورتم خیس از شاش داغ بود و دهنم که اصلا اجازه نمی دادن خالی بمونه.یکسره شاششون رو میخوردم وساناز هم با اشتیاق فیلمبرداری می کرد و این صحنه ها رو برای همیشه ثبت و ضبط می کرد.وقتی شاشیدنشون تموم شد همگی خودمون رو شستیم و از حموم اومدیم بیرون.ساعت کمی از 10 شب گذشته بود و این به معنای این بود که این شب طولانی در کنار اون سه تا زن حشری و خشن حالا حالاها ادامه داره.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و سومزیر گاز روخاموش کردم واومدم داخل هال و به سمت ارباب احسان رفتم و گفتم:ناهار آماده است ارباب.غذا رو بکشم؟ارباب که رو به روی تلوزیون نشسته بود یه لبخند زد و گفت:یه دقیقه بیا اینجا بشین.رفتم کنارش روی مبل بشینم که به پاهاش اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین.یه لبخندی زدم و با طنازی روی پاهای ارباب نشستم.یه شلوارک پاش بود مثل من و وقتی روی پاش نشستم کاملا برجستگی کیرش رو حس کردم.باورم نمیشد که دوباره راست کرده باشه.دوبار دیشب و یه بار هم همین امروز صبح منو به سختی گاییده بود و حالا دوباره کیرش راست شده بود.صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم:ارباب کیرتون دوباره بزرگ شده ها.یه لبخند زد و گفت:مقصرش تویی دیگه دختر.همچین جنده ناز و ملوسی یکسره جلوت راه بره و عشوه بیاد خب معلومه که کیرت یکسره راست میشه.از تعریفش ذوق کردم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.با دستش سرمو گرفت و به خودش نزدیک کرد و آرام لبش رو روی لبم گذاشت.شروع به بوسیدن لبم کرد و منم باهاش همراه شدم.زبونم رو توی دهن ارباب کرده بودم و ارباب هم لب و زبونم رو با هم می خورد.لحظه به لحظه احساس می کردم که کیر ارباب داره کلفت تر و بلندتر میشه.با ولع لبام رو می خورد وزبونم رو می مکید.بعد از چند لحظه خوردن لبام رو متوقف کرد و توی چشمام نگاه کرد و گفت:یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی نگین؟درحالی که کنجکاو شده بودم میخواد چه سوالی بپرسه سری به نشان تایید تکون دادم و گفتم:البته ارباب.حتما راستشو میگم.ارباب احسان:از اینکه جنده منی ، از اینکه برده منی ، از اینکه اختیار خودت و زندگیت دست منه چه احساسی داری؟-:من خیلی خوشحالم ارباب.باعث افتخارمه که جنده شمام.افتخار میکنم که بردگیتون رو میکنم.پوزخندی زد و گفت:واقعا؟تو واقعا خوشحالی از این وضعیت؟-:معلومه که خوشحالم ارباب.هیچ وقت این قدر خوشحال و راضی نبودم.با کلافگی سری تکون داد و گفت:میدونی که بردگیت برای من هرگز تموم نمیشه.تو برای همیشه برده من میمونی و نه میتونی ازدواج کنی نه تشکیل خانواده بدی نه بچه دار بشی نه هر آرزویی که ممکنه در آینده داشته باشی.با این وجود بازم میگی که از این وضعیت راضی هستی؟-:بله ارباب.من هرچیزی رو که میخوام با شما و درکنار شما دارم.تا شما رو دارم چه نیاز به شوهر دارم؟شما همه نیازهای منو برآورده میکنین.همون طور که من وظیفه دارم بهتون خدمت کنم و نیازهاتون رو برآورده کنمارباب احسان:من تو رو تبدیل به یه جنده حرفه ای کردم.کاری کردم زیر کیرهای مختلفی بخوابی و گاییده بشی.این اتفاق ممکنه بارها وبارها در آینده هم تکرار بشه.ممکنه صدها نفر دیگه بیان و تو رو بکنن.-:من مشکلی با این قضیه ندارم ارباب.من به شما اعتماد کامل دارم ومیدونم که شما خیر و صلاح من رو میخواین.میدونم که صاحب اختیار من هستین ومن وظیفه دارم درخدمتتون باشم.لبخندی زد و گفت:خوبه.خوشحالم از این بابت.پس خودتو برای یک عمر بردگی آماده کردی.-:بله ارباب.کاملا آمادم که تا همیشه تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه با افتخار براتون بردگی کنم.ارباب احسان:خب خوبه.ببینم برای امشب که برنامه ای نداری؟سری به نشان نفی تکون دادم و گفتم:نه ارباب.آمادم که در خدمتتون باشم.ارباب احسان:برای امشب مهمون داریم.یه نفر میاد که تو رو بکنه.-:بسیارخب.فقط جسارتا میشه بپرسم که اون کیه؟ارباب احسان:پسرداییمه که قراره بره سربازی.امشب رو میاد اینجا پیش من و فردا صبح هم میره پادگان.منم خیلی وقت بود که بهش قول داده بودم براش یه کس جور کنم بکنه والانم که تو اینجایی امشبو تا صبح بهش سرویس میدی.-:چشم ارباب.هرچی شما بگین.ارباب احسان:من بهش گفتم که یه جنده پولی براش جور کردم که شب تا صبح بگیره بکنه.نگفتم که میخوام دوس دختر جنده خودمو دراختیارش بذارم.پس تو هم چیزی در این مورد نمیگی و خودت رو همون جنده پولی معرفی میکنی.-:حتما ارباب.کاری که گفتین رو انجام میدم.ارباب احسان:و یه نکته دیگه اینکه این پسردایی من بچه است.18 سالشه ویه 6 سالی ازت کوچیکتره.تاحالا خیلی اهل سکس و از این جور فازا نبوده احتما داره زودارضا بشه یا خیلی خوب سکس بلد نباشه.ازت میخوام با صبر و حوصله باهاش سکس کنی و هرچی ازت خواست ، هرچقدر ازت خواست ازش دریغ نکنی.میخوام این بچه امشب رو که این جاست حسابی حال کنه.-:هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم تا رضایت پسرداییتون جلب بشه ارباب.ارباب احسان:رضایتش رو جلب کن ولی کاری نکن که بشه مشتری ثابتت ودیگه نشه جمعش کرد.لبخندی زدم و گفتم:ارباب خودتون میدونین که هرکسی که منو گاییده چطوری مشتری ثابتم میشه.ارباب هم خندید و گفت:هیچ کسی رو توی سکس مثل تو جنده وحرفه ای ندیدم.خوشحالم که تو رو برای خودم دارم و قراره تا همیشه هم داشته باشم.مطمئن باش با همین خوب خدمت کردن و خوب سرویس دادنت روز به روز جایگاهت مستحکمتر و خودت عزیزتر میشی برام.شب که پسردایی ارباب احسان اومد من با یه پسر18 ساله که جثه ضعیفی داشت وخیلی هیکلی و تنومند نبود رو به رو شدم که موهاش رو برای رفتن به سربازی تراشیده بود.اسمش فرزاد بود و چهره نسبتا خوبی داشت.شامش رو بیرون خورده بود و اخر شب قبل خواب اومده بود اینجا.فکر می کردم که مثل سکسای قبلیمون ارباب احسان هم در جمعمون حضور پیدا میکنه ولی بر خلاف انتظارم ارباب از من و پسرداییش خواست که به اتاق خواب بریم و خودش هم توی اتاق دیگر رفت.ظاهرا تصمیم داشت شب تا صبح منو در اختیار پسرداییش بذاره.برام تجربه جالب و جدیدی بود.توی خونه ارباب احسان قرار بود به وسیله یه نفر دیگه گاییده بشم اونم بدون حضور خود ارباب.من و فرزاد هم با هم وارد اتاق شدیم و منم در رو پشت سرمون بستم و واسه اینکه خیال فرزاد رو هم راحت ترکنم درو از پشت قفل کردم.دستش رو گرفتم وبا خودم به طرف تخت خواب بردم.کنار هم روی تخت نشستیم که فرزاد بهم نگاه کرد وگفت:چند وقته که این کارو میکنی؟-:به اندازه ای که الان یه حرفه ای شدم.فرزاد:خب حرفه ای واسه پولش این کارو میکنی دیگه؟-:هم پولش هم لذتش.و الان هم میخوام این لذتو به تو بدم.تو هم نگران پولش نباش که قبلا پرداخت شده.فقط لذتشو ببر.فرزاد دستشو به سمت لباسم اورد و درحالی که یکی یکی دکمه های پیراهنم رو باز می کرد گفت:خب اسمت چیه حرفه ای؟-:نگین.بعد از پیراهنم سراغ شلوارکم رفت ودرحالیکه اونو هم از پام درمی آورد گفت:چند سالته نگین؟فکر کنم یه چند سالی ازم بزرگتری.سری به نشان تایید تکون دادم و گفتم:24 سالمه.حالا دیگه فقط با یه شورت و سوتین کنارش نشسته بودم.سرش رو بهم نزدیک کرد و لبش رو روی لبم گذاشت.شروع به خوردن لبام کرد و منم باهاش همراه شدم.لب و زبون همدیگرو میخوردیم و قشنگ معلوم بودکه فرزاد همون طور که ارباب احسان می گفت خیلی حرفه ای نبود و تجربه سکس آنچنانی هم نداشت ولی من به خاطر قولی که به ارباب داده بودم باید یک شب کامل رو بهش لذت می دادم.زبونم رو توی دهنش کرده بودم و اونم خیلی ناشیانه زبونم رو میخورد.همزمان که لبامو میخورد به بدنم دست می کشید واز روی سوتین سینه هام رو می مالوند.بعد از گذشت چند دقیقه ای تو چشمام نگاه کرد و گفت:ببینم حرفه ای کیر هم میخوری؟ادامه دارد......
قسمت پنجاه و چهارماگر میتونستم جواب سوالش رو تمام و کمال بدم احتمالا خودش از سوالی که پرسیده بود شرمنده میشد.از منی که خشن ترین و کثیف ترین نوع بردگی ها رو انجام داده بودم داشت می پرسید که آیا کیر میخورم؟در جوابش یه لبخند زدم و گفتم:اوهوم.تو هرچیزی ازم بخوای برات انجام میدم.یه برق خوشحالی تو چشماش دیدم.با هیجان خاصی گفت:واقعا؟یعنی هرچیزی؟-:اوهوم.هرچیزی.فرزاد:پس آب کیر هم میخوری؟-:اوهوم.این کاریه که همیشه انجام میدم.یه لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:چه عالی.میخوام برای منم این کارو بکنی.-:حتما.با کمال میل.همون طور که گفتم هرچیزی رو که توی ذهنته و دلت میخواد رو ازم بخواه و منم برات انجامش میدم.فرزاد:احسان بهم گفته بود که تو دخترخوب و حرف گوش کن والبته خوش سکسی هستی.خیلی باهاش سکس داشتی؟-:خب پسرعمت یه چند باری منو گاییده وخودشم انصافا بکن خیلی خوبیه.درحالی که داشت شلوارش رو از تنش درمی آورد گفت:خوشگل تر از اونی هستی که بخوای یه جنده باشی.-:من یه جنده ام چون از جنده بودنم لذت می برم.در ضمن یه جنده خوشگل قطعا طرفدارای بیشتری داره.فرزاد:ولی به نظر من اونایی که خیلی خوشگلن نباید جنده بشن.جنده شدن واس معمولیاست.خوشگلا رو فقط باید بهشون زل بزنی و محو تماشاشون بشی.و تو از اونایی که فقط باید تماشات کرد.البته گاییدنی هستی ولی کاش میشد برای یه نفر باشی.حیفه دست به دست بچرخی.از تعاریفش خوشحال بودم و لبخند زدم ولی تعاریفی که کرده بود حتی اندک ذره ای حس اعتماد به نفس رو در من تزریق نکرد.در من دیگه چیزی به نام اعتماد به نفس وجود نداشت و من یه موجود اطاعت پذیر و تسلیم بودم که خودش رو کاملا در اختیار دیگران گذاشته.حتی نمی دونستم مزه اعتماد به نفس مزه غرور چه شکلیه.یعنی دیگه نمی دونستم و ظاهرا نمی خواستم هم که بدونم.برای خودم هدفی انتخاب کرده بودم و اون هدف هم بردگی و تحت سلطه شخص یا اشخاص دیگر قرار گرفتن بود.غرق در افکارم بودم که فرزاد در حالی که کاملا لخت شده بود کیر به دست جلوم راست ایستاده بود و کیرش دقیقا جلوی صورتم بود.برخلاف سن و سال کمش انصافا کیرسرحال وبزرگی داشت.شاید اگه از قبل صورتش رو ندیده بودم فکر می کردم که این کیر یه ادم 35-40 ساله است.دهنمو باز کردم و اونم کیردرازش رو یک ضرب تا ته تو دهنم فرو کرد و منم شروع به خوردن و مکیدن کیرش کردم.لبام رو دور کیرش می کشیدم و به آرامی کیرش رو می خوردم و اونم یکسره آاااههههه می کشید.چشماش رو بسته بود وکیرشو محکم وپر قدرت توی دهنم عقب و جلو می کرد.کیرش انصافا بزرگ بود و حسابی داشت دهنم رو جررررر می داد.کیرش تا ته حلقم می رفت و بیرون میومد و اونم از اینکه می دید منم کم نمیارم و با ولع کیرشو میخورم داشت حال می کرد.کم کم دیگه خودش هم سرمو با دستاش گرفته بود و محکم تو حلقم تلمبه میزد.دهنم به معنای واقعی کلمه در حال گاییده شدن بود.فرزاد هم یکسره دهنم رو می گایید و آاااااههههه می کشید.به پنج دقیقه نرسیده بود که یه آااااااهههههه بلند کشید ودهنم از آب کیر داغ و پرحجمش پر شد.تموم آبش رو ته حلقم خالی کرد و منم همش رو خوردم واونم کنارم بی حال روی تخت ولو شد.خب انتظارشو داشتم که این قدر زود ارضا بشه چرا که ارباب احسان بهم گفته بود.یه کمی که حالش جا اومد توی چشمام نگاه کرد و گفت:همیشه دوس داشتم آب کیرمو توی دهن یه زن بریزم.مرسی که همشو خوردی.یه لبخندی زدم و گفتم:خواهش میکنم.گفتم که هر کاری ازم بخوای توی سکس انجام میدم.نگاه قدرشناسانه اش رو بهم دوخت و گفت:کون هم میدی؟-:اوهوم.چرا که نه.اگرچه میدونم با این کیرکلفتت جررررررر میخورم ولی بهت میدم.فرزاد:از کیرم خوشت اومد؟-:اوهوم.خیلی.خیلی خوشمزه بود.حالا ببینم مزش توی کس و کونم چطوریهفرزاد:بذار من دوباره سرحال بشم حتما می بینی.این حرف رو زد و برم گردوند و از پشت بند سوتینم رو باز کرد و سوتینم رو از تنم درآورد.وقتی که چشمش به سینه هام افتاد دیگه بهم امون نداد وبه جون سینه هام افتاد.تا به خودم اومدم نوک یکی از سینه هام توی دهنش بود و اون یکی سینم هم توی مشتش گرفته بود و می مالید.کارها و رفتارهاش توی سکس همه ناشینه و مبتدیانه بود ولی با این وجود داشت خوب پیش می رفت و من کم کم داشتم لذت می بردم.این قدر سینه هام رو مالیده بود و خورده بود که چشمام داشت خمار میشد.نوک سینه هام حسابی شق شده بود.با زبونش نوک سینه هام رو قلقلک می داد و می لیسید.منم دیگه قشنگ داشتم آاااااهههههه می کشیدم.سرشو با دستام گرفته بودم و اونو بیشتر و بیشتر به سمت سینه هام هدایت می کردم.با ولع سینه هام رو میخورد ومنم یکسره آااااهههههه می کشیدم.اون قدر داشتم لذت می بردم که دلم میخواست سینه هام برای همیشه توی دهن فرزاد باقی بمونه و اون برام بخوره.اون حسابی سینه و شکمم رو می لیسید و همین طور اومد پایین تر و رسید به کسم.کامل پاهام رو از هم باز کردم واونم که چراغ سبز منو دیده بود شورتمو از پام درآورد و به جون کس صاف و تراشیدم افتاد و شروع به لیسیدن کرد.حتی کس لیسی رو هم خوب بلد نبود ولی با وجود تموم ناشی بودنش یه نکته ای که در اون وجود داشت این بود که عطش زیادی توی سکس داشت که اون ضعف حرفه ای نبودنش رو پوشش می داد.با ولع مشغول لیسیدن کسم شد وزبونش رو تند تند تو کسم می کرد و منم غرق لذت چشمام رو بسته بودم و حسابی آاااااهههههه می کشیدم.ترشحات زیادی از کسم راه افتاده بود و فرزاد همزمان با کسم ترشحاتش رو هم می خورد.از اینکه بعد از مدت ها داشت با من مثل یه شریک جنسی برخورد میشد ونه یک برده جنسی احساس عجیبی داشتم.احساسی که یه جورایی برام بیگانه و غریبه بود.به قدری سکسای کثیف و خشن انجام داده بودم که دیگه دلم به سکس های معمولی اصلا راضی نبود.کاش میشد از فرزاد بخوام تو دهنم تف کنه و بشاشه ، بهم سیلی بزنه و با خشونت منو بگاد ولی حیف که به ارباب احسان قول داده بودم که فقط و فقط برای خودش بردگی کنم و برای بقیه مردا فقط یه جنده خیلی داغ و سکسی باشم.ولی من حتی دیگه جنده بودن رو هم فراموش کرده بودم.دیگه کاملا خودم رو یه برده ناچیز میدونستم که ابزاری برای ارضای نیازهای دیگرانه.فرزاد با انگشتاش لای کسم رو از هم باز کرده بود و با زبونش داخل کسم رو می لیسید و منم دیگه به وضوح آاااااهههههه می کشیدم.لذتش فوق العاده بود و این پسر18 ساله به طرز شگفت انگیزی داشت منو به اوج می رسوند.تموم تنم داغ شده بود و زبون داغش هم بیشتر و بیشتر وجودم رو به آتش می کشید.حسابی که کسم رو لیسید سرش رو اورد بالا و توی چشمای خمارم نگاه کرد و گفت:جوووون.با اون چشمای خمارت سکسی تر و خواستنی تر میشی.به سختی لب به سخن باز کردم و گفتم:منو بکن فرزاد.میخوام با کیر بزرگت گاییده بشم.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و پنجمبه سختی لب به سخن بازکردم و گفتم:منو بکن فرزاد.میخوام با کیر بزرگت گاییده بشم. فرزاد هم توی چشمای خمارم نگاه کرد و گفت:اگر هم نمی گفتی از چشمای خمارت همچین چیزی رو میخوندم.منم برای گاییدنت اینجام.اون قدر میکنمت که خودت خسته بشی.یه لبخندی زدم و گفتم:من هیچ وقت از گاییده شدن خسته نمیشم.هیچ وقت.کیرشو که دوباره حسابی بزرگ شده بود کنار کسم قرار داد و گفت:آماده گاییده شدن هستی جنده خانوم؟سرم رو به نشان تایید تکون دادم و گفتم:من همیشه آماده گاییده شدنم.یه فشار نرم وارد کرد و کیرش خیلی راحت وبی هیچ دردسری کسم رو شکافت و تا ته تو کسم فرو رفت.به قدری کسم خیس و نرم شده بود که خیلی راحت کیر بزرگ فرزاد رو در خودش بلعید.از عمق وجودم آاااااههههه کشیدم و از شدت لذت چشمام رو بستم.فرزاد هم دیگه بهم امون نداد و محکم و با قدرت شروع به گاییدن کسم کرد.کاملا پاهام رو از هم باز کرده بود و تلمبه های محکمش رو روانه کسم می کرد.با هر تلمبه ای که توی کسم میزد توی تخت عقب و جلو میشدم و سینه هام هم تکون تکون میخوردن.با دستاش سینه هام رو توی مشت هاش گرفت وهمزمان با گاییدن کسم سینه هام رو هم می مالوند.از اینکه زیر یه پسل کچل خوابیده بودم و داشتم گاییده میشدم حس فوق العاده ای داشتم.یه جورایی اونو شبیه جانی سینز که بچه ها اونو با عنوان عمو جانی میشناسن تصور می کردم و آخ که چقدر توی رویاها و فانتزیام گاییده شدنم رو توسط جانی سینز تصور کرده بودم.همزمان با گاییدن کسم سینه هام رو هم می مالوند و منم که غرق لذت بودم چشمام دوباره خمار شده بود و حسابی بی حال شده بودم.فرزاد هم دیگه از مالیدن سینه هام دست برداشت وکامل روم خوابید و همون طور که کیرش توی کسم بود لبش رو روی لبم گذاشت.همزمان با کس دادن بهش لب می دادم و اونم لبامو می خورد.منم پاهامو از دو طرف دور کمرش حلقه کردم و کامل اونو توی خودم کشیدم به طوری که کیرش دیگه تا دسته توی عمق وجودم بود.محکم توی کسم تلمبه میزد و همزمان با اون توی چشمام نگاه می کرد و لبامو میخورد.انگاری از دیدن حالت چهره من در حین گاییده شدن لذت می برد.همون طور که کسم رو می گایید و لبم رو میخورد گفت:دوس داری آبمو کجات بریزم جنده خانوم؟-:هر کجا که تو دلت بخواد من حرفی ندارم.همه جا رو دوس دارم.یه لبخندی زد و گفت:یعنی هر جا؟دوس داری آبمو تو کست بریزم؟دوس داری حاملت کنم جنده؟دوس داری نطفمو تو رحمت بکارم؟-:گفتم هر جا باشه دوس دارم ولی اگه حامله بشم دیگه نمیتونم کار کنم که.من یه جنده ام وبرای کار و کاسبیم نباید بچه دار بشم.تا حالا کسی آبشو توی کسم نریخته.فرزاد:خب امشب این اتفاق میفته.خیال دارم امشب حاملت کنم.کم کم داشتم از حرفاش می ترسیدم.سعی کردم از در مهربانی وارد بشم و به خاطر همین گفتم:خب حالا چرا کسم؟این همه جای دیگه هست.فرزاد:اوهوم ولی من میخوام آبمو بپاشم ته کست.میخوام وقتی میرم خدمت یه یادگاری پیشت داشته باشم.در ضمن توی دوران حاملگی هم میتونی جندگی کنی.بعد از به دنیا اوردن بچمون هم میتونی جندگی کنی.وقتی آثار ترس و نگرانی رو توی چشمام دید خندید و گفت:نترس بابا داشتم شوخی می کردم.خیالم که راحت شد خودم دیگه بهش امون ندادم و لبشو تو دهنم گرفتم و مشغول خوردنش شدم.اونم لب و زبونم رو می خورد و همزمان تلمبه هاش رو محکم روانه کسم می کرد.صدای آاااااههههه کشیدنام در میان لب دادن هام به فرزاد گم میشد و تبدیل به اوووم اوووم ریزی میشد.فرزاد بعد از گذشت چند دقیقه که حسابی کسم رو گایید پاهامو که دور کمرش حلقه کرده بودم باز کرد و کیرشو از کسم بیرون کشید وگفت:اجازه میدی حالا برم کونتو هم مزه کنم کونده خانوم؟تو چشماش نگاه کردم و گفتم:با اینکه میدونم این کیر کلفتت کونمو جررررر میده ولی باشه هر جور تو بخوای.فرزاد:من این جور میخوام که کونتو جررررر بدم.-:باشه.من آمادم.جرررررم بده.فرزاد:جوووووون.برم گردوند وازم خواست حالت داگی استایل بگیرم و براش قمبل کنم که منم همین کارو کردم و اونم اومد پشت سرم ویه کمی با انگشتاش لای کس خیسم دست کشید و با خیسی کسم سوراخ کونم رو مالوند وآروم آروم انگشتش می کرد.منم با صدای ریزی اوووم اوووم می کردم.خوب که کونم رو انگشت کرد کیرشو با سوراخ کونم تنظیم کرد و گفت:آماده ای که کونتو جررررر بدم کونی؟از اینکه منو کونی خطاب کرده بود خیلی خوشم اومد.خودم کونمو به کیرش مالوندم و گفتم:کاملا آمادم.اونم یه فشار نسبتا محکم داد و سر کیرشو خیلی آروم وارد کونم کرد.از شدت درد یه آااااخخخخ بلند گفتم و چشمام رو بستم.کیرش خیلی گنده بود و داشت کونمو اذیت می کرد.همزمان دستش رو از اون زیر به کسم رسوند و شروع به مالوندن چوچولم کرد.یه آاااهههه کشیدم که خیلی زود تبدیل به یه آااااخخخخخ بلند دیگه شد چرا که فرزاد یه فشار دیگه داد و کیرش تقریبا تا نصف تو کونم فرو رفت.همزمان با انگشتاش چوچولم رو می مالوند و منم حس و حالی ترکیبی از درد و لذت داشتم.با دست دیگرش چند تا سیلی به کونم زد که خودمو شل کردم و اونم دیگه بهم امون نداد و با یک فشار محکم دیگه این بار کیرشو تا دسته تو کونم فرو کرد.صدای جرررررر خوردن کونم رو دیگه به وضوح شنیدم.تا مغز استخوانم تیر می کشید ودرد در تموم وجودم پیچیده بود.فرزاد همون طور که محکم تو کونم تلمبه میزد با انگشتاش یکسره چوچولم رو می مالوند.صدای شالاپ و شلوپ ناشی از برخورد کیرش به ته کونم با صدای آاااههههه و ناله های من ترکیب شده بود و سمفونی زیبایی رو پدید آورده بود.کم کم درد داشت جای خودش رو به لذت می داد.کم کم داشتم از گاییده شدن کونم لذت می بردم ودلم میخواست فرزاد هر چی بیشتر و محکم تر کونمو بکنه.در حین گاییدن کونم یکسره با انگشتاش چوچولم رو می مالوند وبا دست دیگرش یکسره به کونم سیلی میزد.به معنای واقعی کلمه داشت جررررررم می داد ومن بازم داشتم تصور می کردم که دارم به جانی سینز کون می دادم.از این تصور آب تو کسم فواره میزد.این قدر تو کونم تلمبه زد و با دست چوچولم رو مالوند که به نقطه اوجم رسید و با آاااااهههههه کشیدنای زیاد ارضا شدم و آب زیادی ازم خارج شد.از معدود دفعاتی بود که با کون دادن این قدر جذاب و لذت بخش ارضا شده بودم.فرزاد هم که دید من اون طوری ارضا شدم گاییدن کونم رو متوقف کرد و کیرشو از کونم بیرون کشید.برم گردوند و منو به پشت روی تخت خوابوند و خودش هم اومد و روی شکمم نشست و کیرشو لای سینه هام گذاشت.با دستاش سینه های نرمم رو گرفت و به هم چسبوند و در همون حال شروع به عقب و جلو کردن کیرش لای سینه هام کرد.سینه هام رو محکم به هم فشار می داد و با سرعت کیرشو لای چاک سینه هام عقب و جلو می کرد.دو سه دقیقه ای همین طور کیرشو لای سینه هام حرکت داد و بالاخره در آستانه ارضا شدن قرار گرفت.کیرشو مقابل صورتم گرفت وچند لحظه بعد با آااااههههه و ناله زیاد حجم زیادی از آب کیرش رو روی صورتم پاشید.بعدش با دستش همه آب کیرش رو به تمام صورتم پخش کرد و همون لحظه گوشیش رو درآورد و یه عکس از صورت پر از آب کیرم گرفت و گفت:اینم یادگاری تو برای من.عکس رو که توی گوشی دیدم کاملا شبیه به یه جنده از بازیگرای پورنو بودم که صورتشون پر از آب کیره.یه لبخندی زدم و گفتم:با آب کیرت روی صورتم خوشگل تر شدم.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و ششمشش ماه از شروع رابطه جدید من و ارباب احسان می گذشت ورابطه ارباب و برده گونه ما بسیار محکم تر و استوارتر از قبل شده بود.ارباب احسان بسیارمقتدر و درعین حال مهربون و من بسیارمطیع تر و حرف گوش کن تر شده بودم.دیگه به طور کلی چیزی به نام اراده و اختیار در من از بین رفته بود.اراده و اختیار تنها واژگان غریبه ای بودن توی لغت نامه زندگی من.من یک موجود اطاعت پذیر وربات گونه شده بودم که هرچیزی که ازم خواسته میشد رو انجام می دادم.خیلی دلم میخواست که به طور تمام و کمال وارد زندگی ارباب احسان بشم ودر تک تک لحظه های خوب و بدش در کنارش باشم.دلم میخواست توی یک خونه به عنوان یک زن و در نقش یک برده زندگی کنم اما ارباب مقتدرمن این اجازه رو بهم نمی داد و همیشه سعی می کرد یک فاصله ای رو بین خودش و من حفظ کنه.فاصله ای که نشون دهنده نقش اربابیش داشت.جوری با من رفتار می کرد که من همیشه حساب کار دستم باشه و بدونم که همواره برای ارباب یه برده پست و بی ارزشم وفقط ابزاری برای رفع نیازهای جنسی ارباب نه چیزی بیشتر.رابطه ما با وجود همه کثیف کاریا و خشن بودن هاش به تازگی با چاشنی عشق و محبت همراه شده بود.ارباب احسان توجه بیشتری از قبل نسبت به من داشت.بسیار مهربان تر رفتار می کرد و با وجودی که غرورش اجازه نمی داد چیزی رو به زبان بیاره اما به خوبی از رفتارهاش حس می کردم که اون توجه ویژه ای به من داره و اون طور که ادعا میکنه من براش بی ارزش و بی اهمیت نیستم.خب دروغ چرا خودم هم کم کم داشتم به ارباب مقتدر خودم علاقمند میشدم.یک احساسی جدید که در تموم این دو سال ارتباطم با ارباب احسان تجربه نکرده بودم.دو سال تقریبا دوس دخترش بودم و بارها و بارها منو گاییده بود ولی هیچ وقت شاید احساس علاقه ای بهش نداشتم و حالا داشتم در خودم تغییرات عجیبی رو می دیدم.احساس می کردم که دارم به ارباب احسان علاقمند میشم و این علاقه به دور از جنبه های سکسی قضیه و روابط ارباب و برده گونه ماست.جنس دوست داشتنم متفاوت بود.جوری که بردگی برای ارباب رو برام شیرین تر می کرد.دیگه این من بودم که دلم خدمت به ارباب رو میخواست.این من بودم که دلم حقارت و تسلیم در برابر سلطه ارباب رو میخواست.اربابی که به نظر خودش هم داشت به من احساسات جدیدی پیدا می کرد.جدیدا در لا به لای سکس هامون که همیشه سرشار از خشونت بود با من عشق بازی هم می کرد.لبام رو میخورد کسم رو می لیسید و حتی سوراخ کونم رو.انگشتای پام رو می مکید وخلاصه به منی که همش تف و شاش و سیلی و دستبند نصیبم میشد داشت چیزای جدیدی رو هم می بخشید.هرچند هنوز هم تف و شاش میخوردم و هنوزم بعضی اوقات سیلی و کتک میخوردم ولی رفتارهای محبت آمیزش بیشتر از قبل به چشم میومد.و این همه ماجرا نبود.ارباب احسان دیگه خیلی کمتر از قبل برام بکن جور می کرد.دیگه کمتر کسی برای گاییدنم میومد و ارتباطمون حتی با ایمان و میترا هم بسیار کم شده بود.منم که از رفتارای عجیب و غریب ارباب متحیر بودم چیزی نمی پرسیدم و اجازه می دادم هر تصمیمی که میخواد بگیره.تنها رابطه سکسی من به جز ارباب احسان با الهام بود.اونم به ناچار و از سراجبار.به خاطر فیلمی که ازم گرفته بود در ازای حق السکوت منو می گایید و ازم بردگی می کشید.توی آشپزخونه بودم و داشتم ظرفا رو می شستم که حضور ارباب احسان رو پشت سرم حس کردم.ارباب از پشت محکم بغلم کرد و خودش رو بهم چسبوند ومنم کونم رو کمی عقب تر دادم تا کامل با کیرش احاطه بشه.همون طور که خودش رو بهم می مالوند از پشت گردنم رو می بوسید وبا دستاش سینه ها و شکمم رو ناز و نوازش می کرد.واقعا دیگه این حجم از عشق بازی بی سابقه بود بین من و ارباب.دهنشو کنار گوشم آورد و گفت:چرا نگین خوشگل من اول صبحی اومده داره ظرف می شوره؟منم با طنازی گفتم:وقتی شب قبل تنبلی کنه و ظرفای شام رو نشوره باید جریمه بشه و اول صبحی بیاد ظرفای دیشب رو بشوره.ارباب احسان:تو که تنبلی نکردی.تو می خواستی ظرفا رو همون دیشب بشوری ولی من از بس عطش گاییدنتو داشتم تو رو بردم تو اتاق نذاشتم کارتو بکنی.-:نخیر.اصلا هم این طور نیس.من تنبلی کردم و این اصلا تقصیر ارباب مهربون من نیس.همون لحظه ارباب شیر آب رو بست و منو سمت خودش برگردوند و توی چشمام نگاه کرد.لبش رو روی لبم گذاشت و شروع به بوسیدن لبم کرد.منم با ارباب همراهی کردم و با هم مشغول عاشقانه بوسیدن هم شدیم.ارباب لب و زبونم رو می خورد و با دستاش به بدنم دست می کشید.همون طور که توی چشمای ارباب نگاه کردم لبخندی زدم و گفتم:ارباب دستشویی رفتین؟منظورم رو فهمید و گفت:ناشتایی اصلا برات خوب نیس نگین.سری تکون دادم و گفتم:اصلا همه مزش به همین ناشتایی بودنشه.بریم تا از دهن نیفتاده.با اصرار من ارباب همراهیم کرد و با هم رفتیم داخل حموم.بعد از اینکه ارباب حسابی تو سر و صورت و دهنم شاشیدن دوش گرفتیم و از حموم بیرون اومدیم.بساط صبحانه رو آماده کردم و همراه با ارباب مشغول صرف صبحانه شدیم.به طور شگفت انگیزی روابطمون عاشقانه شده بود.حین صرف صبحانه ارباب رو به من کرد و گفت:نگین می خواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم.در حالی که کنجکاو شده بودم گفتم:چه موضوعی ارباب؟من سراپا گوشم.ارباب احسان قدری مکث کرد و سپس گفت:میخوام که وسایلتو جمع کنی وبیای اینجا پیش من.تو نیازی به موندن توی اون خونه نداری و من به عنوان اربابت میخوام که بیای اینجا پیش من.در حالی که از شدت تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم حالت کنجکاوی به خودم گرفتم و گفتم:این دقیقا یعنی چی ارباب؟متوجه منظورتون نمیشم.ارباب احسان:دقیقا معنیش اینه که میخوام که بیای اینجا و با من زندگی کنی.دلیلی نداره که ارباب و برده از هم دور باشن و در ضمن تو با بودن در کنار من خیلی بهتر و راحت تر میتونی بهم خدمت کنی.در حالی که حسابی خوشحال بودم و قند در دلم داشت آب میشد گفتم:و من قراره توی زندگیتون چه نقشی داشته باشم ارباب؟دلم می خواست شانسم رو امتحان کنم که شاید حرف دلش رو به زبون بیاره ولی اون مغرورتر از این بود که بخواد چیزی بگه.ولی تا همین حد هم برام فوق العاده بود.یه پوزخندی زد و گفت:نقش تو توی زندگی من همون نقشیه که از قبل داشتی.تو برده منی وبرده هم کارش خدمت کردن به اربابه با این تفاوت که تو قراره هم خونه اربابت بشی.قبلا بردگیت همیشگی نبود و گاهی میومدی اینجا و از این به بعد هر روز و هرشب و در هرحالت این اتفاق برات میفته.با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:باعث افتخارمه ارباب.با کمال میل قبول میکنم.ارباب احسان:خوبه.همین جا زندگی میکنی ، همین جا دانشگاهتو میری با هم میریم بیرون تفریح ، پارک سینما ، کافه ، مهمونی.خلاصه همه زندگیت با من و در کنار من خلاصه میشه.و هرچقدر تو برده حرف گوش کن تر و مطیع تری باشی جایگاهت از اینی که هستی هم بالاتر میره.منم همه تلاشمو میکنم تا زندگی قشنگی رو در کنار من داشته باشی.تک تک جملاتی که به زبان میاورد قول و قرارها و وعده های ازدواج بود.ساختن یک زندگی شاد و رویایی برای من در کنار هم اینا چه معنی دیگری میتونست داشته باشه؟اما ارباب من اون قدری مغرور بود که به برده اش بیشتر از اینها احساساتش رو بروز نده.هر چند من تا همین حد هم کاملا راضی و خوشحال بودم.همون روز وسایلم رو جمع کردم و به خونه جدیدم به خونه اربابم نقل مکان کردم.حالا روابط من و ارباب وارد فاز تازه ای شده بود و حالا هم خونه هم شده بودیم و این یعنی وابستگی بیشتر، سکس بیشتر، حقارت و بردگی بیشتر و در نهایت عشق بیشتر.و چقدر لذت بخش بود با عشق بردگی کردن.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و هفتماز کلاسم که بیرون اومدم ، مجددا الهام باهام تماس گرفت و من باز هم مثل 5 بار گذشته جوابش رو نداده بودم و اونم یکسره زنگ میزد و با اس های تهدید آمیزش برام خط و نشون می کشید.صراحتا بهش گفته بودم که دیگه نمیخوام و نمیتونم که باهاش رابطه داشته باشم ولی اون بیخیال من نمیشد و همش خواستار ارتباط با من بود.رابطه جدیدم با ارباب به تازگی شکل گرفته بود ومن دیگه نمی خواستم اجازه بدم که هیچ احدی رابطمون رو خراب کنه.اما به خوبی می دونستم که الهام هم کوتاه نمیاد و میدونستم که اون دیوونه چه کارایی از دستش برمیاد.نمی دونستم باید چیکار کنم.میدونستم که به زودی کاسه صبرش لبریز میشه و یه کاری دست خودم و خودش میده ولی من کاری نمی تونستم در برابرش بکنم.کاش منم یه فیلمی از گاییده شدن هاش به وسیله ایمان و ارباب احسان و میترا داشتم که می تونستم نشون شوهرش بدم یا با استفاده از اون فیلم تهدیدش کنم ولی دستم خالی بود.می تونستم خودم قبل از اینکه الهام اون فیلم رو نشون ارباب احسان بده خودم با ندامت و پشیمونی برم پیش ارباب و ماجرا رو براش تعریف کنم و ازش عذرخواهی کنم. اما نگران واکنش ارباب بودم.اون تازه به من علاقمند شده بود ، تازه داشت بهم اهمیت می داد تازه هم خونه هم شده بودیم و همه این اتفاقات خوب می تونست به سادگی از بین بره.فکر میکنم بهترین کار همین بود.ارباب احسان که بالاخره می فهمید حالا یا من می گفتم یا الهام اون فیلم رو نشون میداد پس بهتر بود که حداقل خودم بهش بگم شاید شاید بتونم یه تخفیفی برای مجازاتم ازش بگیرم ولی اگه الهام فیلم رو نشونش می داد خدا میدونه چه اتفاقی میفتاد.به خاطر همین مستقیم راه خونه رو در پیش گرفتم.خونه ارباب احسان که به تازگی خونه من هم شده بود.آفتاب داشت غروب می کرد که به خونه رسیدم.کلید انداختم و در رو باز کردم و وارد خونه که شدم ارباب رو دیدم که داخل هال روی مبل نشسته و تلوزیون هم روشنه ولی ارباب اصلا تلوزیون نگاه نمیکنه.گرفته و ناراحت به نظر می رسید و همین ترس و نگرانی منو بیشتر می کرد.سلام کردم و ارباب به تکان دادن سری بسنده کرد و گفت:بیا بشین کارت دارم.واااای نه.ترس و نگرانیم هزار برابر شده بود.یه جورایی اشهد خودمو خوندم.با نگرانی رو به روی ارباب نشستم وسرمو پایین انداختم.یه جورایی خودمو باخته بودم.انگارمیدونستم که دیگه اینجا آخر خطه.ارباب سر تا پای منو برانداز کرد و با ناراحتی گفت:چرا سعی میکنی همش منو ناامید کنی نگین؟چرا نمیذاری عاشقت بشم؟چرا درست زمانی که همه چیز میخواد اوکی بشه همه چیزو خراب میکنی؟چرا سیر نمیشی از جندگی؟چرا خسته نمیشی از کثیف بودن؟لحنش حتی پرخاشگر و عصبی هم نبود فقط سرشار از ناراحتی بود.بغض کرده بودم و نمی دونستم باید چی بگم یا چیکار کنم.ارباب احسان با همون لحن ناامید و ناراحت گفت:من ازت خواستم بیای اینجا با من زندگی کنی ، همراه و همدمم بشی ولی تو باز خراب کردی نگین.تو باز گند زدی به همه چیز.اشک از چشمام جاری شد و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.-:ببخشید ارباب.غلط کردم.اگه اجازه بدین براتون توضیح میدم.هیچی اون طوری که شما فکر میکنین نیست.پوزخندی زد و گفت:دیگه دیره واسه توضیح دادن.اصلا دیگه به توضیح نیازی نیس.بردگی واسه سه تا زن چه طور قابل توجیهه؟تف و شاش و عرق زیر بغل سه تا زن رو مثل یه برده ناچیز با لذت خوردی و مثل یه سگ پاهاشونو لیسیدی و الان میخوای توضیح بدی؟چی رو میخوای توضیح بدی؟توضیح بدی که چطورزیر بغل عرق کردشون رو لیسیدی؟چطوری خلطشون رو کف حموم پرت کردن و تو مثل یه سگ لیسیدی؟میخوای توضیح بدی چطوری چند لیتر شاش خوردی و همه این کارا رو هم با لذت انجام دادی؟واقعا من داشتم به همچین آدمی دل می بستم؟حالم از خودم به هم میخوره.فکر کنم روزی که گفتم فقط وفقط باید برای من جندگی و بردگی کنی منظورم رو کامل رسوندم.تو با لذت تموم با سه تا زن دیگه سکس وبراشون بردگی کردی و خدا میدونه با چند نفر دیگه هم بودی که من خبر ندارم.بازیگر پورنویی شدی واس خودت.ملتمسانه گفتم:نه ارباب اصلا این طور نیس.شما دارین اشتباه می کنین.منم به شما علاقمند شدم منم بهتون دل بستم و....... حرفم رو قطع کرد و گفت:خفه شو پتیاره.خفه شو جنده بی ارزش.تو لیاقت عشق من رو نداشتی و نداری.لیاقتت همینه که یه عمر مثل سگ بردگی کنی و گاییده بشی.لیاقتت همون الهام آشغال و دوستای پتیاره وجنده اش و اون مردایی هستن که برای گاییدنت و بردگی کشیدن ازت پولای آنچنانی خرج میکنن.الانم پاشو گمشو از خونه من بیرون.از خونه که نه گمشو از زندگیم بیرون.دیگه نه میخوام ببینمت نه میخوام اسمتو بشنوم.-:نه ارباب من میخوام پیشتون بمونم و بهتون خدمت کنم.من برده ناچیز شما هستم و قبول دارم اشتباه کردم.آمادم هر تنبیه و مجازاتی برام در نظر بگیرین فقط منو از خودتون نرونین.منو کتک بزنین ، شکنجه کنین فحش بدین هرکاری دوس دارین باهام بکنین ولی منو از خودتون و زندگیتون نرونین.ارباب احسان:من دیگه تو رو به بردگی قبول ندارم.دیگه نمیخوام تو رو داشته باشم.فقط میخوام از زندگیم بری بیرون.بری و دیگه هرگز برنگردی.همون طور که گریه می کردم با ناامیدی تمام بلند شدم و خونه ارباب احسان رو ترک کردم.باورم نمیشد که کاخ آرزوهام به این زودی نابود شده باشه.ما تازه هم خونه هم شده بودیم تازه عاشق هم شده بودیم و این بلا درست مثل سونامی افتاد وسط زندگیمون.نمی دونستم باید چیکار کنم و کجا برم.تنها جایی که دلم نمیخواست برم خونه خودم بود چون تنهایی دیوانه میشدم.به میترا زنگ زدم ولی جوابم رو نداد و برای همین به ایمان زنگ زدم و اونم جوابم رو نداد.ناامید و بیچاره شروع به قدم زدن توی خیابان های شهر کردم.از زمین و زمان برام می بارید.بی هدف در خیابان های شهر حرکت می کردم.چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد و دیدم که ایمان پشت خطه.صدای گریانم رو که پشت تلفن شنید خیلی نگران شد و منم مختصر یه چیزایی براش توضیح دادم و اونم سریع اومد دنبالم.سوار ماشینش شدم و در طول مسیر فقط گریه می کردم و اونم رانندگی می کرد و بهم اجازه می داد تا کمی گریه کنم و خودمو سبک کنم.به خونه اش که رسیدیم با هم وارد خونه شدیم و من دیدم که میترا هم در حالی که یه لباس راحتی تنشه اون جاست و بهم خوش امد گفت.خودمو توی بغلش انداختم و اونم با محبت درآغوشم گرفت.در حالی که روی مبل می نشستیم رو به من کرد و گفت:ببخشید نگین جون وقتی زنگ زدی جایی بودم دسترسی به گوشی نداشتم نمی تونستم جواب بدم.همون لحظه ایمان گفت:خو نگین که از خودمونه چرا خالی می بندی؟بگو زیر آقا ایمان داشتم گاییده می شدم و ناله هام تا چند تا کوچه اون طرف تر می رفت ترسیدم جواب بدم با صدای ناله های من هول بخوری و بترسی.این قدر با مزه این جملات رو بیان کرد که یه لبخند کمرنگ روی لبم اومد و گفتم:ببخشید که مزاحم عشق و حالتون شدم.میترا:این چه حرفیه عزیزم.خیلی خوشحالیم که بعد از مدت ها دوباره بهمون افتخار دادی فقط کاش میشد توی یه وضعیت دیگه و با یه حال خیلی خوب اینجا باشی نه این قدر درب و داغون و گرفته.بغضم دوباره ترکید و در حالی که گریه می کردم گفتم:من خیلی بدبختم میترا جون.من خیلی خاک برسرم.میترا:خدا نکنه عزیزم.دور از جونت.حالا میخوای بهمون بگی که چی شده؟منم از سیر تا پیاز داستان رو مو به مو براشون تعریف کردم.اونام باهام همدردی کردم و ایمان هم گفت که احسان صحبت میکنه و هر طوری شده راضیش میکنه که از اشتباه من بگذره.ولی من با وجود حرف ایمان امید چندانی نداشتم واحساس می کردم که دیگه نمیتونم به زندگی ارباب احسانم برگردم.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و هشتمیک هفته ای میشد که من از زندگی ارباب احسان به بیرون شوت شده بودم.یک هفته ای میشد که ازش بی خبر بودم و اونم خبری ازم نمی گرفت.یک هفته ای میشد که ایمان هر روز و هر شب در مورد من با اربابم صحبت می کرد و در تلاش بود تا بینمون میانجی گری کنه تا ارباب منو ببخشه و اجازه بده تا به خدمت دوبارشون در بیام ولی ارباب اصلا اهمیتی نمی داد.به معنای واقعی کلمه براش مرده بودم.خیلی وقت بود سکسی نداشتم.علاوه بر کسم تمام وجودم خارش می کرد.برام مهم نبود چه شخصی یا چه جوری فقط دلم می خواست به یه نوعی این خارش برطرف بشه ولی من حتی دل و دماغ سکس هم نداشتم.با وجود اینکه زمان زیادی رو با ایمان و میترا می گذروندم اما اونا هم به برقراری هرگونه سکسی با من تمایلی نشون نمی دادن.یا شاید هم مراعات حالم رو می کردن.اولین امتحانم رو که دادم مستقیم راه خونه رو در پیش گرفتم و بی حوصله و بی انگیزه به خونه ام رفتم.از امتحانمم خیلی راضی نبودم.خب حال و حوصله درست و حسابی برای درس خوندنم نداشتم و با این وضعیت درس خوندن توقع چندانی هم از خودم نداشتم.امتحان بعدیم سه روز بعد بود.تازه وارد خونه شده بودم که گوشیم زنگ خورد.میترا پشت خط بود که بهم گفت که میخواد شب بیاد پیشم بمونه.توی این یه هفته یا من پیش اون می رفتم یا اون میومد پیش من.یه شبم که من و میترا با هم رفتیم خونه ایمان و اون دوتام تو اتاق بغلی من تا خود صبح سکس کردن و من حسرت به دل وخسته و ناامید فقط به صدای آه و ناله هاشون گوش سپرده بودم.میترا که اومد با خودش یه چیزی از بیرون آورده بود برای شام ودو نفری با هم شاممون رو خوردیم.بعد از شام رفتیم به اتاق خوابم و روی تختم کنار هم نشستیم و شروع به صحبت کردیم.میترا:بالاخره میخوای چیکار کنی نگین؟باید یه تصمیمی واسه آینده ات بگیری یا نه؟بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:من میخوام برگردم پیش ارباب احسانم.میخوام با اون باشم و بهش خدمت کنم.میترا با کلافگی سری تکون داد و گفت:ولی ارباب احسانت دیگه تو رو نمیخواد.حتی دیگه بهت فکر هم نمیکنه.نباید بیشتر از این خودتو نابود کنی.باید به فکر زندگیت باشی.باید از زندگی و جوونیت لذت ببری.نگین:تنها چیزی رو که بلد نیستم لذت بردنه.همیشه لذت رو به همه منتقل کردم.همه رو از خودم راضی کردم.یه جنده بی ارزش که به همه اهمیت و ارزش داد به جز خودش.میترا:تو بی ارزش نیستی.تو برای ما مهمی.من ، ایمان .ما دوستت داریم.بهت اهمیت میدیم.همین طور که با هم صحبت می کردیم دستش رو دور گردنم انداخته بود وآروم اروم نوازشم می کرد.-:من باید چیکار کنم میترا؟چطوری باید از زندگیم لذت ببرم؟میترا:کارایی رو انجام بده که ازشون لذت می بری.کارایی که حالتو خوب می کنن.بعد با نگاهی موشکافانه به من خیره شد و گفت:از آخرین سکست چقدر میگذره؟پوزخندی زدم و گفتم:خیلی تابلوئه که چقدر خمارم؟حرکات دست میترا به سمت سینه هام کشیده شد و کم کم از روی تاپم سینه هام رو می مالوند.یه لبخندی زد و گفت:اوهوم.چه جورم.حالا آشکارانه تر سینه هام رو می مالوند.به آرومی آاااههههه کشیدم و گفتم:من باید چیکار کنم میترا؟میترا سرش رو بهم نزدیک تر کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:میتونی از همین امشب شروع کنی.از همین لحظه و از همین جا.توی چشماش نگاه کردم وآروم به طرفش حرکت کردم و لبم رو روی لبش گذاشتم.اوووووووم.بعد از 7- 8 روز چقدر این بوسه چسبید.اونم انگار منتظر همین حرکت من بود که دیگه افتاد به جون لبام و با ولع شروع به خوردن لب و زبونم کرد.منم توی این معاشقه باهاش همراه شدم و اونم همزمان با خوردن لبام با دستش سینه هام رو می مالوند.سر و صدام کم کم داشت در میومد و کم کم آااااههههه می کشیدم و اونم با حرارت بیشتری لبامو می خورد.خیلی سریعتر از اونی که فکرش رو می کردم لختم کرد ودیگه با آزادی عملی افتاد به جونم.سرشو برد سمت سینه هام و شروع به خوردن سینه هام کرد.منم دیگه چشمام بسته شده بود و یکسره آاااااههههه می کشیدم.با یه دستش سینمو گرفته بود و می مالوند و سینه دیگرم هم تو دهنش بود و داشت نوکشو می مکید.چقدر داشتم حال می کردم.منم با دستام سرشو گرفته بودم و محکم اونو به سمت سینم هدایت می کردم و ازش می خواستم تا بیشتر و بیشتر سینه هامو برام بخوووووره.آااااااههههههه لذتش فوق العاده بود.اون هنوز لباساش تنش بود و من کاملا لخت زیرش افتاده بودم.کم کم موج حملاتش رو به سمت کسم هدایت کرد.آروم آروم لای کسم دست می کشید و با انگشتاش چوچولم رو به آرامی می مالوند و همزمان با این کار همچنان سینه هام رو می خورد.غرق در لذت بودم وحسابی داشتم حال می کردم.خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم کسم آب انداخته بود ومیترا هم با حرارت کسم رو می مالوند و با چوچولم ور می رفت.کم کم شروع به درآوردن لباساش کرد و خیلی زود خودشو در مقابلم لخت کرد و دوباره افتاد روم.پاهامو باز کردم و اونم کیر درازش رو لای پاهام انداخت و دوباره لبم رو توی دهنش گرفت.مشغول خوردن لب همدیگه بودیم و میترا هم همزمان کیرشو لای پاهام عقب و جلو می کرد.از مالیده شدن کیرش به لبه های بیرونی کسم حسابی داشتم حال می کردم وکس خیسم با تموم وجود کیر درازش رو طلب می کرد.پاهامو بیشتر از هم باز کردم و با دستم کیرشو گرفتم وآروم به طرف کسم هدایت کردم..توی چشمای خمارم نگاه کرد و با لبخندی گفت:ای جنده کیر پرست.یه فشار داد و کیر درازش تا نصف تو کسم جا شد.لبم رو به آرامی گاز گرفتم و آاااخخخخ ریزی گفتم.یه بوسه ای روی لبم نشوند وگفت:دوباره کس نازتو فتح کردم جنده.منم یه لبخند بهش زدم و گفتم:میخوام تموم وجودتو فرو کنی توی عمق وجودم.این جنده رو از کیرت سیراب کن.میترا هم یه فشار محکم دیگه داد واین بار کیرشو تا ته توی کسم فرو کرد.آااااخخخخ بلند تری گفتم و چشمام رو بستم.هنوز زمان زیادی از بسته شدن چشمام نگذشته بود که میترا یه سیلی تو گوشم زد و گفت:وقتی دارم جررررررت میدم میخوام که تو چشمام نگاه کنی پتیاره.آخ چقدر دلم برای بردگی تنگ شده بود.چشمام رو باز کردم و در حالی که تو چشمای میترا نگاه می کردم گفتم:چشم.ادامه دارد......
قسمت پنجاه و نهمهمون طور که توی چشمای میترا نگاه می کردم در حال گاییده شدن بودم واونم درحالی که کاملا پاهامو از هم باز کرده بود فاتحانه تو عمق وجودم تلمبه میزد و هر بار کیرشو تا ته تو کس خیس و داغم فرو می کرد.غرق در لذت آااااهههههه می کشیدم وبا نگاهم در چشمان میترا خیره شده بودم.اونم همزمان با گاییدن کسم با دستاش گلوم رو گرفته بود و فشار می داد.در همون حال تو چشمام نگاه می کرد و به صورت کلامی تحقیرم می کرد و می گفت:تو پتیاره بی ارزش لیاقت این کیر سفید و دراز منو نداری.تو رو باید مثل یه سگ گایید و بعد دورت انداخت چون ارزشت فقط در همین حده.درحین گاییدنم یه سیلی دیگه تو گوشم زد و گفت:وا کن دهن کثیفتو جنده.منم مطیعانه دهنم رو باز کردم و اونم یه تف گنده توی دهنم انداخت و گفت:بخورش جنده.بخورش پتیاره.با اشتیاق زیادی تفش رو مزه مزه کردم و خوردم.همزمان که با دستش گلومو فشار می داد با دست دیگرش دهنمو باز کرد و چهار تا انگشتشو همزمان تو دهنم کرد و گفت:انگشتامو میک بزن جنده.شروع به لیسیدن انگشتاش کردم.به ناخوناش لاک آبی زده بود وهمین مسئله مکیدنشون رو جذاب تر و خواستنی تر هم می کرد.با ولع انگشتاشو میک میزدم و خودش هم دیگه کم کم با انگشتاش تو دهنم تلمبه میزد.تو خونه خودم توی تخت خودم زیرش افتاده بودم و داشتم مثل یک جنده بردگی می کردم وتحقیر میشدم.تلمبه هاش توی کسم کم جون تر و کند تر شده بود و خیلی طولی نکشید که کیرشو از توی کسم بیرون کشید.از روی تخت پایین رفت و لحظاتی بعد شال خودش و روسری منو برداشت و با خودش آورد و گفت:دستاتو ببر بالا کنار میله های تخت.منم هیچ اعتراضی نکردم و اونم خیلی سریع هر دو تا دستامو به میله های تخت بست و دیگه امکان هیچ گونه تکان و حرکتی برام وجود نداشت.میترا اومد بالای سرم و یه نیشگون از نوک سینم گرفت که حسابی دردم اومد و یه آااااخخخخ بلند گفتم که اونم جووووون گفت و لبخند زد.دوباره دو سه تا سیلی به سینه های سفیدم زد که با وجودی که دردم اومده بود ولی صدا رو در خودم خفه کردم.چند لحظه بعد اومد و روی صورتم با کون نشست و گفت:دلم میخواد یه حال اساسی به سوراخ کونم بدی جنده.ببینم چیکار میکنی دیگه.منم بی هیچ حرفی زبونمو درآوردم و طبق خواسته اش روع به لیسیدن سوراخ کونش کردم.زبونمو دور سوراخش می چرخوندم و آروم آروم همه جاشو لیس میزدم.اونم با صدای ریزی آااااههههه می کشید.با دستاش لمبرهای کونشو از هم باز کرده بود وکونش رو به صورت دورانی روی دهنم حرکت می داد ومنم زبونمو کامل دور سوراخش می چرخوندم و براش می لیسیدم.عاشق بوی خوش کونش شده بودم و از بردگی زیر سوراخ کونش و تحقیر شدنم لذت می بردم.چند دقیقه ای که به همین منوال گذشت میترا از روی دهنم بلند شد واین بار اومد و روی سینم نشست و یه سیلی تو گوشم زد و گفت:دوباره وا کن دهنتو جنده.مطیعانه دهنمو باز کردم و اونم کیر سفید و درازش رو یک ضرب تا ته توی حلقم فرو کرد و گفت:بخووووورش کونی.کیر اربابتو بخور پتیاره.شروع به ساک زدن برای ارباب میترا کردم وبا ولع کیرشو می خوردم.اونم محکم توی دهنم تلمبه میزد.کیر درازش هر بار تا ته حلقم می رفت و بر می گشت.وقتی کیرشو میخوردم توی چشماش نگاه می کردم و می دیدم که داره لذت می بره.اونم دیگه با دستاش سرمو گرفته بود و محکم توی دهنم تلمبه میزد.گاهی اوقات نزدیک بود عوقم بگیره ولی خودمو کنترل می کردم.حسابی که با کیر درازش دهنمو گایید از روی سینم بلند شد.اومد بین پاهام نشست وبه نظر برای گاییدن کسم آماده میشد.منم پاهامو بازتر کردم و آمادگی خودمو برای گاییده شدن نشون دادم.میترا سرشو آورد لای پام و برخلاف انتظارم به جای کسم به سراغ کونم رفت.زبونشو به کنار سوراخ کونم رسوند وشروع به لیسیدن سوراخ کونم کرد.به محض اینکه زبونش به سوراخم خورد آااااههههه کشیدم و اونم با حرارت شروع به لیسیدن سوراخ کونم کرد.با دستاش لای کونمو قشنگ باز کرده بود و زبونشو توی سوراخ کونم فرو می برد و کونمو می لیسید.منم حسابی داشتم حال می کردم.گاهی با انگشتاش سوراخمو می مالوند وحتی انگشتم می کرد.اول با یه انگشت بعدش با دو انگشت و کم کم داشت راه کونمو باز می کرد.پس به نظر خیال گاییدن کونم رو داشت.خوب که سوراخ کونم رو لیسید و انگشت کرد یه بالش زیر کمرم گذاشت و پاهامو هم بالا داد.خودش کاملا در پوزیشن گاینده قرار گرفت و کیرشو به کنار سوراخ کونم رسوند و گفت:آماده ای که کونتو جررررررر بدم پتیاره؟آماده ای که سوراخ کونتو پاره کنم کونی؟سرم رو به نشان تایید تکون دادم و گفتم:کاملا آمادم.کونمو جرررررر بده.این حرف رو که زدم یه فشار نسبتا محکم با کیرش وارد کرد که به طرز بسیار دردناکی کیرش تقریبا تا نصفه وارد کونم شد.آااااااخخخخخخخخ.آاااااییییییی.صدای داد و نالم که بلند شد میترا یه سیلی تو گوشم زد وگفت:همین جوری برام ناله کن پتیاره.امشب از اون شباییه که قراره اشکتو در بیارم.درد در تموم وجودم پیچیده بود و دستام هم که بسته کاری نمی تونستم انجام بدم.میترا فشار بعدی رو به مراتب محکم تر وارد کرد و این بار کیرش با خشونت تمام تا ته تو عمق کونم فرو رفت و من دیگه تقریبا جیییییغ زدم.آااااااخخخخخخ.تا مغز استخوانم تیر می کشید.میترا هم دیگه بهم امون نداد و با قدرت وسرعت شروع به گاییدن کونم کرد.در ابتدا تلمبه هاش آرام تر و رفته رفته سرعت و قدرتشون بیشتر میشد و منم یکسره داد میزدم و ناله می کردم.دستام هم بسته بود و نمی تونستم کسم رو بمالم یا با تحریک چوچولم کمی از درد کون دادنم کم کنم و از طرفی هم نمی تونستم از میترا بخوام این کارو برام انجام بده.همون طور که توی کونم تلمبه میزد به صورتم و گاهی اوقات به سینه هام سیلی میزد و هی بهم فحش می داد و منو پتیاره و جنده خطاب می کرد.کاملا مطیع و تسلیم زیرش در حال کون دادن بودم واونم همزمان با گاییدن کونم از هیچ کاری برای تحقیر من کوتاهی نمی کرد.گاهی اوقات توی دهنم تف می کرد و منم تفش رو میخوردم.گاهی اوقات گلوم رو می گرفت و فشار می داد.سیلی ها که کاملا تبدیل به یک امر عادی توی رابطمون شده بود.نوک سینه هام رو نیشگون می گرفت وهمزمان با درد کون دادن درد نوک سینه هام رو هم بهم تحمیل می کرد.خیلی از لذت جنسی خبری نبود چرا که همش در حال درد کشیدن بودم ولی از نظر روانی کاملا درحال لذت بردن بودم از بودن در زیر این همه فشار و سختی و تحقیر.سرعت و قدرت تلمبه های میترا توی کونم لحظه به لحظه بیشتر میشد و منم کم کم داشتم لذت می بردم.کم کم درد جای خودشو به لذت می داد و من از آاااخخخخ کشیدن به سمت آااااااههههه کشیدن پیش می رفتم.کم کم کون دادن داشت برام خوشایند میشد و میترا با گاییدن کونم منو به سمت ارضا شدن هدایت می کرد و همین طور خودش رو.اون قدر تلمبه های محکمش رو روانه کونم کرد که در آستانه ارضا شدن قرار گرفت وکیرشو بدون اینکه خارج کنه همون ته توی کونم نگه داشت و لحظاتی بعد با ناله های زیاد ارضا شد و آب داغ و پرحجمش رو ته کونم خالی کرد.بعد از ارضا شدنش کیرشو از کونم در آورد و همون جا کنارم ولو شد و قبل از اون هم دستامو باز کرد.بعد از باز شدن دستام خودمو توی بغلش انداختم و اونم منو درآغوش کشید و مشغول بوسیدنم شد.صبح که کاملا لخت از خواب بیدار شدم اثری از میترا نبود.یه یادداشت نوشته و برام روی در یخچال گذاشته بود با این مضمون:نگین عزیزم.شب فوق العاده ای بود.من دارم میرم سر کار.اون قدر ناز و دوست داشتنی خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم.امشب منتظرتم.قرار بعدی تو خونه منه.دیر نکنیا.میخوام یه شب رویایی دیگه رو با هم پشت سر بذاریم.ادامه دارد......