داستان اول متلک..اسم من سهرابه تو یه خانواده شیش نفری هستم دو تا برادر و دوتا خواهریم برادر و خواهر بزرگتر ازدواج کردند و من و خواهر کوچکترم اسمش ساحل موضوع این داستانه..ساحل تازه رفته بود اول دبیرستان من هم دوم دبیرستان بودم مدرسه ما نزدیک دبیرستان ساحل اینا بود و من اونموقع تازه تازه دختر بازی رو یاد گرفته بودیم من صبحی بودم خواهرم ظهری.. همیشه ساعت تعطیلی مدرسمون جوری بود که دخترا هم دیگه مدرسه شون باشن کمتر اتفاق میافتاد یا تک توک چند تا از دخترا تو راه میدیدم اونا هم از گزند متلک های ما بینصیب نمیشدن..من یه مدت بود با دوست دخترم به هم زده بودم و تو سال جدید تحصیلی دنبال یه کیس مناسب بودم..و غروب که میشد با بچه ها میرفتیم دم همون دبیرستان دختر بازی..این اتفاقی که واسه اکثر نوجوون ها تو این سن افتاده اما کمتر پیش میاد که با دوستات باشی و یکی از کسایی که بهشون متلک بگی خواهرت باشه..اما ساحل دختر تپلی البته نسبت به دخترای همسنش بود وسینه هاش تازه شکل گرفته بود و قیافه بامزه ای داشت و تو خونه مثل بیشتر دخترا لوس و چغولی منو زیاد میکرد..اصلا ادم جرات نمیکرد جلوش کاری کنه زودی میزاشت کف دست بابام..و اما جو خونه ما هم مثل بیشتر خانواده حداقل چند سال پیش سنگین بود یعنی شاید خواهرم بزرگترم قبل ازدواجش تو خونه طبیعییه بدون روسری باشه اما لباس راحتی تو خونه همش سنگین بود مثل تیشرت دامن بلند شلوار..البته نه به شوری شور.. اما تقریبا مثل بیشتر مردم..و ساحل هم حالا چون یه کم سنش پایین بود و ته تغاری بود راحتتر بود..ماجرا از زمانی شروع شد اون موقع دیگه قلق پیچوندن مدرسه و دبیرستان اومده بود دستمون.. با یکی از بچه ها که تازه به شهر ما اومده بودند و اراکی بود..سامان خیلی عیاق شده بودم .. دوشنبه بود که زنگ اخر تاریخ معاصر داشتیم معلم به خاطر کاری که داشت ما رو زودتر تعطیل کرد..موقع برگشتن با این رفیقم داشتیم باقالی میخوردیم که یهو سه تا دختر از پشتمون رد شدن که شروع کردیم به متلک گفتن و اونا هم پروتر ازما جواب میدادن و دوباره چند تا دختر دیگه رد شدن اینها رو هم بی نصیب نزاشتم سامان یه کم ساده و بچه شهرستانی بود از متلک های من به دخترا و حاضر جوابی من داشت لذت میبرد..و کمتر حرف میزد و داشت اموزش میدید.دیگه انقدر تابلو بازی دراوردیم که منو جو گرفته بود که مثلا سامان پیش خودش فکر کنه من عجب کس بازیم..تقریبا تو اون راسته همه رو از متلک های خودم بی نصیب نزاشتم ..داشتم سامان تا یه مسیری میرسوندم که از اونجا به بعد سوار ماشین باید میشد بره خونشون..که یهو دیدم خواهرم داره با یه دختر خوشگل خوش هیکل سبزه از روبرو میان دختره بیشتر موهاش بیرون بود..و البته خواهرم همینطور..وای اصلا فکر اینو نمیکردم ساحل از جلومون در بیاد.اونم اینجوری تا اومدم به خودم بیام که منو نبینه و یه جوری از کنارشون رد شم برم دیدم سامان یه دفعه گفت سلام خانم خشکله..و وقتی رد شدیم قشنگ هر دوتاشون برگشتن یه سامان رو کرد به دوست خواهرم خیلی مودب گفت البته شما هم خوشگلی و به خواهرم اشاره کرد گفت ولی ایشون به دلم نشسته...وای دوست داشتم زمین دهن وا کنه من برم توش خواهرم با یه قیافه خیلی معمولی به نیشخند موذیانه از اونایی قبلا تو خونه میزد بعد چغلی میکرد زد و بدون هیچ حرفی دست دوستشو که هنوز تو شوک متلک سامان بود کشوند برد که من قفل بودم سامان دستمو گرفت گفت بیا بریم دنبالشون اونا دونفرن ما هم دونفر..وای این تا الان لال بود درست جایی که نباید ضر بزنه متلک گفت..کاشکی همونحا جلو خواهرم میزدم تو گوشش..حداقل ساحل میفهمید من بیخبرم..البته با اون اتفاقی یهویی که افتاد و چهره شوکه من باید فهمیده باشه که اتفاقی بود..ولی کاش میزدم تو گوش سامان اینطوری بهتر بود..اصلا کاش از اینطرف نمیومدیم ..اصلا به من چه کاش از مسیر خودم جدا میشدم میرفتم اینم تنها میومد..داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه دفعه با ارنج سامان که پهلوم زد به خودم اومدم گفت سهراب با توام نگاه دختر سفید تپلی برگشت بیا بریم دنبالشون سرمو اوردم بالا دیدم خواهرم داره از فاصله صد متری ما رو نگاه میکنه و دوباره برگشت به مسیر ادامه بده منم بزور خودن خونسرد نشون دادم گفتم مگه بیکاریم..این همه دختر رد کردیم بریم دنبال اینا..تازه الان دارن میرن مدرسه زیاد نمیشه کاری کرد..سامان فکر میکرد من تجربه بالایی دارم دیگه زیاد گیر نداد رفت ایستگاه اتوبوس نشست تا ماشین بیاد بره یه کم هنگ بودم همونجا تو ایستگاه نشستم داشتم به شبم فکر میکردم که بابام بیاد خونه بشنوه روزگارم سیاهه..داشتم به نقشه ای فکر میکردم که جطور مخ خواهرمو بزنم به بابام نگه ..ساحل عجب آتویی از من دستش بود روزگارم سیاه بود ..باید یه فکری میکردم..که با رسیدن اتوبوس یه دفعه سامان گفت ولی من از اون دختر تپلیه خوشم اومد..ایندفعه ببینمش شاید بتونم باهاش دوست بشم..بعد گفت فعلا سهراب ما رفتیم دمت گرم ما رو تا اینجا رسوندی..خیلی خوش گذشت و رفت داخل اتوبوس..من چرا انقدر بیغیرت شده بودم .چرا نزدم تو دهنش اون داره در مورد خواهر من صحبت میکنه..وای انقدر استرس کتک خوردن و برخورد بابام با خودم داشتم اصلا همه چیز تو روح وجسمم خشک شده بودبله اقا سهراب چیزی که عوض داره گله نداره..من خودم تو کل زمان دختر بازیم انقدر مثل امروز متلک نگفته بودم..اما بدجور جو گرفته بود منو داشتم عشق میکردم احساس برتری..ولی با اومدن ساحل و دوستش سامان بدجور گزاشت تو کاسم بدون اینکه از ماجرا خبر داشته باشه..تو مسیر برگشت خونه بالاخره به یه نتیجه رسیدم که از چی بگذرم و چطور التماس ساحل بکنم که به بابام نگه..اصلا فکرشو میکردن تنم میلرزید..اصلا تنها فقط چند درصد امید داشتم ساحل بتونم راضی کنم به بابام نگه..وقتی رسیدم خونه اصلا نتوستم غذا بخورم رفتم به بهانه خستگی دراز کشیدم و به این اتفاق لعنتی و سرانجامش فکر میکردم..و تا یکی دوساعت دیگه ساحل از مدرسه میاد باید یه جوری تو خیابون جلوشو بگیرم و التماسش کنم شاید راضی بشه..که دوباره با اومد مادرم و گفت حمید دامادمون تصادف کرده و زنگ زده که من برم خونشون مدارک ماشینش جا گذاشته براش ببرم..وای بدترین خبر ممکن.نه میشد بپیچونم نه زمان داشتم که موقع برگشت ساحل از مدرسه بتونم باهاش صحبت کنم..تا رفتم مدارک بیارم از اون سر شهر ببرم برای دامادمون اونجام کلی الاف شدیم ساعت شده بود نه نیم شب..و ساحل ساعت پنج رب تعطیل میشد..و وقتی دامادمون به خونه زنگ زد گفت الان دیر وقته من سهراب با خودم میبرم خونه خودمون..و مادرم مخالفت کرد گفت که صبح باید بره مدرسه وسایلش همه اینجا هست گفتم حتما خبری شده..ای ساحل کاشکی اصلا تو نبودی...رسیدم خونه ساعت ده بود مادرم در برام باز کردبا گفتن الهی سهراب جان خسته شدی مادر بیا شام کتلت برات درست کردم نهار درست حسابیم که بچم نخورد..بهترین زمان اون روز بعد اتفاق ظهر برام بود فهمیدم ساحل به بابام نگفته ..بعد شام ساحل بعضی موقع ها یواشکی یه نگاهی بهم میکرد اما من سعی میکردم نگاهمو ازش بدزدم تا حداقل تو استرس تهدید با نگاهش نباشم به غیر از این بقیه رفتارش عادی بود.
متلک2تا چند روز استرس همراهم بود اما خبری نشد خودم سعی میکردم گزند دست خواهرم ندم که یه موقع دهن لقی کنه .. یه چند هفته ای گذشته بود.اوضاع اروم شده بود و منم کم کم خیالم راحت شده بود البته تو این چند وقت کمتر با ساحل روبرو میشدم ولی به هر حال پیش خودم قشنگ حس کردم خطر از بیخ گوشم گذشت..دوباره اون شادابی قبل پیدا کردم و اینبار هم غروب که میشد مو ها ژل زده تیپ ترو تمیز دم مدرسه دخترونه البته همیشه مخالف جهت خونمون بیشتر به دخترای که اون مسیر میرفتند زوم میکردم که یه موقع تو مسیر خونه دوباره با ساحل روبرو نشم..هرروز دختر بازی جزو برنامه ام بود هنوز مخ نزده بودم..یه روز پنجشنبه بود خونه بردارم شام دعوت بودیم پدرو مادرم زودتر رفته بودند قرار بود وقتی ساحل از مدرسه اومد من و اون باهم بریم.. اونروز با دوتا از بچه های اویزون مدرسه دخترونه واستاده بودیم که اینبار با اشاره یاشار رفیقم که گفت اونجارو فکر کنم اون بچه سوسولا مخ اون دو تا دختره زدند سرمو برگردوندم دیدم ساحل خواهرم با همون دوستش خوش هیکل سبزه که بعدا فهمیدم اسمش یاسمنه..اون دوتا پسر سوسول از ما پلاس تر همیشه مثل ما اون دوربرا بودند چسبیده بودند به خواهرم یاسمن یکی از اونطرف داشت مخ یاسی میزد یکی از این طرف مخ خواهرمو .معلوم بود که یاسی و ساحل رام شده بودند اینو از خنده و جواب دادن به پسرا میشد فهمید ..کلم داشت سوت میکشید نمیدونسنم باید چیکار کنم چه عکس العملی نشون بدم خونم به جوش اومده بود به قول معروف رگ غیرتم باد کرده بود اونا درست انور خیابون روبروی ما بودند سریع نقشه ای به ذهنم اومد گفتم بزار برن جلوتر بعد از بچه ها خداحافظی کنم برم حال اون دوتا سوسولو بگیرم تا رفیقام نفهمند اونی یکی از اون دخترایی که داشت با پسرا دل و قلوه میداد خواهره من تا رفیقام پیچوندم سرمو کردم ببینم کدوم سمتی میرن ساحل هم از پنجاه متری داشت اطرف شو نگاه میکرد با یکی از اون پسرا گرم گرفته بود که از اون فاصله منو دید انگار هنگ کرده بود ..منم بدتر از خواهرم انگار پاهای منم قفل شده بود حس بدی داشتم تمام تنم میلرزید از این اتفاق شاید بهتر بگم بی ابرویی از خودم خجالت میکشیدم و هی دعا دعا میکردم که رفیقام نفهمن خواهر من بود حتی وقتی ساحل منو دید رغبتم برای دعوا کردن کم شده بود و دوست نداشتم اون پسرا که هرروز هم میدیدم بفهمن اینی که مخشو زدن خواهر منه..اما ساحل که تازه به خودش اومده بود نمیدونم به اونا چی گفت و از دور انگار داشت فحش میداد از همینجا هم معلوم بود که حتی دوستشم از رفتار ساحل تعجب کرده بود که خواهرم بعد با سرعت از اونا دور شد..این رفتار ساحل انقدر تابلو که قشنگ میشد فهمید میخواد به من یه جورایی بفهمونه که مزاحم بودند و منم مسیر برگشت خونه رو در پیش گرفتم و پشت سر خواهرم با فاصله میرفتم انگار میخواستم زود برسیم خونه تا من بکشمش..تمام دق دلی اون تحقیر که تا لحظات پیش تحمل کرده بودم میخواستم سر خواهرم که باعث این بود در بیارم یه کم راه رفته بودم از عصبانیتم کم شده بود و حتی یه حسی که دیگه آتوی من از ساحل دارم خیلی خیلی بدتر از ماجرای اونروز با سامانه..نمیدونستم باید چیکار کنم بزنمش بعد به بابا خانواده بگم نگم..کلا سردرگم بودم اگه بگم خو اونم مال منو تعریف میکنه..حتما برام گرون تموم میشه اگه بابام بفهمه من با رفیقم به خواهر خودم جلوی خودم متلک گفتیم.حالا که بیشتر اروم شده بودم تصمیم گرفتم فقط بهش تشر بزنم تهدیدش کنم و بترسونمش تا دور این کارارو خط بکشه یه کوچه بود به نزدیک خونمون برسیم که یه پسره انقدر با صدای بلند به ساحل متلک گفت و با کلمه نازتو بخورم خشگله..انقدر سرعت خواهرم زیاد بود که پسر نتونست به جمله دومش برسه و سر خرو کم کرد به سمت من حرکت کرد..میخواستم وقتی رسید بهم چنان بی هوا با مشت بزنم تو صورتش دستامو سفت کردم چند قدمو مونده بود بهم برسه اونم بیخبر از همه جا خیلی عادی داشت مسیرشو میرفت من سرجام واستادم چند ثانیه مونده بود بهم برسه سرمو بالا کردم که درست بزنم زیر چشمش تا یه بادمجون براش یادگاری بزارم دیدم ساحل واستاده داره نگاه میکنه..همه چیز تو صدم ثانیه فراموش کردم تمام حواسم به خواهرم بود که با تنه پسره که محکم خورد بهم که بدنمو جابه جا کرد بازم بلند مثل همون متلک چند لحظه پیشش به خواهرم بلند گفت حواست کجاست ..من عاشقم تو چته عمو ..قفل قفل مثل مجسمه بودم اونم یه نگاه بهم کرد گفت رد دادی داداش خدا شفات بدهبعد اروم مسیرشو گرفت رفت تا به خودم اومدم دیدم ساحلم دیگه تو مسیر دیدم نیست...به حرکتم به سمت خونه ادامه دادم..وای چرا به این بچه پرو جیزی نگفتم چرا جرات نکردم بزنم تو صورتش..کاشکی میزدمش..چرا اونطوری شدم من!! نمیدونستم چم شده دلهره شدیدی گرفته بودم .وقتی رسیدم دم خونه یه یه ربی همون در خونه سر خودمو گرم کردم و یه کم فکر کردم که از کجا شروع کنم و اصلا باید با خواهرم چه برخوردی داشته باشم .رفتم تو خونه ساحل رفته بود حموم یه کم منتظرش شدم دیدم نیومده رفتم پشت در حموم بهش بگم زودتر بیاد بیرون ..صدای گریه میومد از تو حموم ..دلم حری ریخت ..اه قشنگ فهمیدم خواهرم الان چه حالی داره ..وای درست شبیه حال اونروز من.. البته میدونستم این دختره پس صد برابر بیشتر از ماجرای اونروز من حالش بده و حتما داشت پیش خودش فکر میکرد من اگه به خانواده بگم راجب اون چه فکری میکنن اصلا اون باید چیکار کنه .و دقیقا خواهرم درک کردم دلم براش سوخت تصمیم گرفتم مثل خودش ماجرا به روش نیارم درسته اون دختر بود و داستانش با من فرق میکرد اما شنیدن گریه هاش نظرمو عوض کرد..نمیدونم شاید طرز فکرم عوض شده بود..به هر حال از در حموم فاصله گرفتم و صدامو صاف کردم گفتم ساحل بجنب باید زودتر بریم داداش اینا منتظرن..صدای ساحل با یه عالمه غم بغص بعد گری..ه یواش گفت باشه دارم میام..رو مبل نشسته بودم داشتم به این فکر میکردم ساحل چقدر عوض شده..این تا پارسال اصلا موهاش معلوم نبود الان اصلا مقنعه مدرسه شو نزاره سنگین تره ؟!حتما اون دختره دوستش خوش هیکله خرابش کرده..یعنی اگه منو نمیدید الان دوست پسر داشت!..اصلا نمیتونستم اینو هضم کنم خواهرم ساحل باورش برام سخت بود داشت اونجوری با اون پسره حرف میزد ..بله اقا سهراب اون دخترایی که تو بهشون متلک میگی هم خواهر یکی دیگه اند..تو افکارم غرق بودم دیدم ساحل گفت بریم سهرابسرمو بلند کردم تازه متوجه شدم خواهرم چه تو دلبرویی شده چه استیلی داره با اینکه یه خورده تپل بود اما بیشتر به جذابیتش کمک کرده بود چه تیپی هم زده بود یه بارونی کوتاه البته سنگین سرمه ای با یه شلوار لی تنگ وقتی رفتیم حیاط بوت پاش کرد قشنگ متوجه شدم این ساحل پارسال نیست خواهرم بزرگ شده بود قیافه دخترانه قشنگ شکل گرفته بود..پس معلوم بود برای چی اون سوسول میخواسته مخ خواهرمو بزنه الان که دقت کردم نه تنها از اون دوستش یاسمن کمتر نیست بلکه خیلی خیلی بهتره..تازه یاد اون سوسولا افتادن که پسر خوش تیپ تره داشت با ساحل حرف میزد..یه دفعه انگار اونم دقیقا همون نقشه منو کشیده بود که اول مخ منو بزنه تا ماجرا به خانواده کشیده نشه..گفت سهراب به خدا همش تقصیر دوستم یاسمن بود اون میخواست با اون پسره دوست بشه بچه پرو دوست اون پسره هم اومد مزاحم من شد منم بهش فحش دادم..به خدا اصلا نمیدونستم اینجوری میشه..و بعد دوباره شروع کرد به گریه..دلم داشت براش میسوخت حتی با دروغ هایی که برای تبریه خودش سر وهم میکرد..گفتم خوب گریه نکن برو صورتت بشور مامانیا از قیافه تابلوت نفهمن ..با جمله من انگار دنیا رو بهش دادند ..سریع گفت باشه و پیش خودش شاید فکر میکرد که من چه زود حرف هاشو باور کردم یا منم به خاطر سکوت اون تو ماجرای قبلی الان دارم اونو جبران میکنم..اما واقعا دلیل من اینایی نبود که شاید تو ذهن خواهرم بود و یا هر چیزی که خودش داشت به سکوت من و اعتراض نکردم به اون برای ماجرای امروزش استدلال میکرد..انگار درون من انقلاب شده بود اصلا یه چند ساعتی بود که چه جور باید بنویسم نمیدونم! شاید باورش سخت باشه حتی برای خودم..!!؟چه جوری بگم اصلا طرز فکرم عوض شده بود !اون جوش خروش غیرت تعصب یه نوجوون و جوون برام یه چیز مسخره شده بود احساس میکردم دارم منطقی تر فکر میکنم درست عین بزرگترا..فکر کنم اینم از اون لحظه به سراغم اومده بود که سهراب تو مخ هرکی بزنی اونم خواهر کسی هست..و کلا دلم دل اشوب بود انگار یه انقلاب یه شگفتی جدید یه چیز عجیب تو درونم به وجود اومده بود ..تمام طول راه یه جور دیگه به ماجرای امروز نگاه میکردم..شبش چون مهمونی به خاطر خونه جدید داداشم بود و من ساحل دیر رفته بودیم قرار شد ما اونشب اونجا بمونیم صبح یه خورده خورده اساس و جابه جایی بود بهشون کمک کنیم موقع رفتن مادرم بابام مجبور کرد یه کم بهم پول بده که هوا داره سرد تر میشه و کاپشن پارسالم دیگه برام کوچیک شده یه تازه اش بخرم ..و بابام نمیدونم انگار حالش خیلی خوب بود بیشتر از اون کاپشنی که خودم مد نظرم بود و قیمتش پرسیده بودم بهم پول داد ..اونشب موقع خواب اصلا نتونستم بخوابم نمیدونم شاید چون جام عوض شده بود اما نه منو هر جا ول میکردی میخوابیدم..و کلا قضیه ساحل و نزدیک شدن پسره به خواهرم و بیشتر از همه به این فکر میکردم اون پسره که اسمش شاهین بود با یکی از دخترای شاخ و از اون سال سوم دبیرستانی ها رفیق بود و همه بهش حسادت میکردند حتی شنیدم خودشم با اون دختره بهم زده بود ..بعد حالا اومده داشت مخ خواهر منو میزد..دیگه وقتی به این ماجرا فکر میکردم اصلا غیرتی نمیشدم و انگار خیلی منطقی داشتم فکر میکردم شاید ممکنه برای همه این اتفاق پیش بیاد..خوبیش این بود یه جورایی انگار ختم به خیر شده بود..اما فرداش من چون شوق خریدن اون کاپشنی که چند وقت بود دوست داشتم داشته باشم داشتم..چنان به بردارم کمک کردم که ساعت یازده صبح کارا تموم شد ..برادرم میگفت فکر میکردم حداقل تا غروب اسیر این خورده کاری ها باشیم منم بهش گفتم باید برم خرید و بعد ساحل صدا کردم که بریم ..داداشم بیشتر منو خوشحال کرد صد و پنجاه هم اون داد به من هر چی الکی تعارف میکردم مثلا من نمیخوام اونم با خنده گفت نهار که پیش ما نموندی حداقل از این پولی که بهت دادم ابجی کوچیکه ما رو ببر بهش یه نهار توپ بده باقیش برای خودت خرج کن.من که نقشه ام بود سریع ساحل ببرم خونه خودم برم اونجا کاپشن بخرم با پولی که حالا تقریبا نزدیک سه برابر نیم اون کاپشن بود بقیه اشم یه حالی به تیپ خودم بدم..اما با جمله اخر داداشم گفتم خو ولش کن میریم یه نهار میخوریم بعدشم میبرمش خونه و بعد میرم..از ترس اینکه یه موقع بسته نشه یا کاپشنو رو یه موقع نداشته باشه گفتم پس اول بریم کامشنو رو بخریم..تو تاکسی نشستیم خواهرم اول نشست بعد من بعد یه خانم چاق من جسبیده بودم به ساحل انقدر جا تنگ بود که یه لحظه اومدم کرایه تاکسی بدم ارنج دستم خورد به سینه ها ی خواهرم یه لحظه فکر بد اومد سراغم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم اما دوباره موقع میاده شدن اینبار الکی به بهانه درست کردن زیپ سویشرتم دوباره با ارنج سینه ها خواهرم حس کردم در جا کیرم سیخ شد خیلی خواستم ذهن خودمو از این قضیه دور کنم تا حداقل کیرم بخوابه اصلا نمیتونستم وقتی میاده شدیم از ماشین دیدم خیلی تابلو شلوارم سریع سویشرت از تنم دراوردم گرفتم تو دستم جلوی شلوارم ..رفتیم به سمت پاساژ منو ساحل از دیروز که رسیدم خونه داداش اینا فقط چند کلمه باهم صحبت کرده بودیم..ولی نمیدونم این پاساژ بود دوباره رو افکارم تاثیر گذاشت یا اصلا انقلاب فکری که از دیروزش دجار شده بودم..عجب روزی.عجب جمعه..
متلک 3دوباره سیستم فکریم بهم ریخته بود تمام ذهنم شده بود خواهرم صحنه ها ی لاس زدن دیروز ساحل جلوی چشمام رژه میرفتن و حس برخورد چند لحظه قبلم دستم با سینه هاش شهوتیم کرده بود ..به خودم فحش میدادم من چرا انقدر فکرم خراب شده تمام سعیمو میکردم ذهنمو به یه چیز دیگه منحرف کنم وارد پاساژ شدیم ..یه چند تا مغازه رو که رد کردیم تا رسیدم به مغازه مورد نظر رفتیم داخل تقریبا از اون فکرای بد اومده بودم بیرون و از مغازه دار کاپشنو رو خواستم وقتی پوشیدمش ساحل گفت چه قدر قشنگه خیلی بهت میاد مبارکت باشه..خودم خیلی با کاپشنه حال کردم و بعد یه شلوار لی هم خریدم یه کم پاچه اش بلند بود مغازه دار گفت خیاطمون بیرون پاساژ چند تا مغازه پایین تره برو اونجا برات ردیف کنه ..گفتم خو داخل پاساژ یه دور میزنیم بعد میرم خیاطی..از ردیف زنونه فروش ها داشتیم می اومدیم کنار یه مغازه خواهرم واستاد و لباس و مانتو زنونه ها رو میدید انگار خیلی خوشش اومده بود رفت تو قیمت یکی دوتا رو پرسید بعد مغازه بعدی هم هی صبر میکرد..منم گفتم ساحل بمون من برم شلوار بدم خیاطی بیام .اومدم خیاطی تا پوشیدم اندازه گرفت یه کم وقت رفت و بهم گفت یه ربع دیگه حاضره برگشتم پاساژ..از پله ها که اومدم بالا دیدم یه پسره مزاحم خواهرم شده و هی داره یه چیزایی میگه ساحل هم یه جوری داشت از دستش در میرفت تا منو دید اومد سمت من ..پسره هم رفت داخل یکی از مغازه ها ...اینبار دیگه اصلا غیرتی نشدم..نمیدونم چم بود ولی دوباره اون افکارخراب اومد تو ذهنم..ساحل دوباره تو چشماش ترس بود ولی من اصلا بروش نیوردم ا نگار اتفاقی نیافتاده ..و همین حرکت من به اونم ارامش داده بود انگار اونم داشت یه تغییراتی تو رفتار من متوجه میشد..و قشنگ میشد حس کرد که از این رفتارم راضیه..و بعد ازم خواست بریم یه مغازه که اون نشون کرده یه پالتو رو قیمت بگیره رفت داخل اومد بیرون گفت اوه چه گرونه بعد دوباره شروع کردیم مغازه ها رو دیدن و دقیقا یکی دوتا به اون مغازه که پسره رفته بود داخلش واستاده بودیم پسره هم از مغازه اومده بود بیرون انگار فروشنده اونجا بود و داشت یواشکی ما رو میپایید یه حسی بهم گفت ساحل تنها بزارم برم یواشکی ببینم چی میشه گفتم من برم خیاطی شلوارمو تحویل بگیرم ساحل گفت منم میام ..کلکم نگرفت شاید پیش خودش فکر کرده بود میخوام امتحانش کنم ..بهش گفتم ساحل اگه چیزی خواستی بگیری من پول دارما بهت قرض میدم از بابا بگیر بهم بده..گفت راستش دلم میخواد حالا بریم شلوارتو بگیر برگردیم یه دور بزنیم شایدچیزی پسند کردم خریدم ..تمام این صحبت های ما رو معلوم بود اون پسره گوش میده..بدجور تو فکرم رفته بود دوباره یه جوری این پسره با خواهرم تنها بزارم..دنبال بهانه بودم رفتیم شلوار گرفتیم برگشتیم داخل پاساژ اینبار پسره انگار نبود داشتیم دور میزدیم وقتی رسیدیم پشت ویترین مغازه پسره داشتیم نگاه میکردیم اومدیم بریم که با صدای پسره به خودمون اومدیم گفت اگه جیزی پسند کردید ما در خدمتیم مدل های خیلی شیک و کارای جدیدم اوردم تشریف بیارید داخل مغازه شاید مشتری شدید بفرمایید ساحل یه نگاه به من کرد گفتم بریم داخل رفتیم داخل پسره یه پالتو که نمیشد بهش گفت تقریبا کت زمستونی بود خیلی تنگ کرم اورد و شروع به تعریف از کار کردانقدر زبون ریخت تا ساحل هم بدش نیومد یه تست بزنه رفت پرو وقتی پوشید اصلا یه داف فنج شده بود چقدر بهش میومد گفتم واقعا قشنگه..خودشم که انگار خیلی خوشش اومده بود با ذوق گفت اره و من قیمتو پرسیدم بعد کلی تعارف چونه خریدیمش و پسره که هر از گاهی یه نیم نگاهی به خواهرم میکرد و چشمشو میدزدید.نمیدونستم چیکار کنم تنها بمونه با خواهرم یا بیشتر اونجا معطل بشیم ..که به ساحل گفتم خیلی بهت میومد یه شلوارم بگیر باهاش ست کن مهمون من..ساحل ذوق کرد و پسره چند تا شلوار تنگ اورد که ساحل پرو کنه تو اون حین دو تا دختر داف هم اومدن تو مغازه و شروع کردن به لاس زدن با پسره برای خرید ..پسر هم هم لاس میزد هم داشت بهشون جنس میفروخت ساحل که یکی دوتا شلوار امتحان کرده بود و خوشش نیومده بود اومده بود بیرون وداشت مدل های دیگه رو میدید یه لحظه نگاه کردم دیدم خواهرم بیشتر موهاشو ریخته بیرون و قصد درست کردن روسریشو نداشت ..یه حسی بهم میگفت حسادتش زده بود بالا و دیده بود پسره با دخترا گرم گرفته خواسته بود خودنمایی کنه دخترا با چند تا انتخابی که بیشتر سلیقه فروشنده بود رفتن اتاق پرو پسره اومد سراغ ما و داشت مدل شلوار شو دوباره نشون میداد همون موقع تلفنم زنگ زد مادرم بود که داشت سراغمونو میگرفت از مغازه اومدم بیرون جوابش بدم و قتی برگشتم خواهرم به من دید داشت اما پسره نه من میدیدم نه اون منو فقط دستاشو میدیم یه کاغدی رو سمت خواهرم گرفته بود ..ساحلم قشنگ دید من دارم این صحنه رو میبینم زود یکی از شلوارو برداشت گفت پس من اینو هم امتحان میکنم ..با این کارش پسر متوجه ورود من شد سریع خودشو جمع جور کرد..واقعا درون من از چند روز پیش تا حالا یه تحول عجیبی شده بود..اصلا یه ذره حس غیرت دیگه نداشتم و فقط تشنه شهوت بودم به هر قیمتی..خلاصه از اونحا اومدیم بیرون و رفتیم ناهار برگشتنی دوباره تو تاکسی سعی میکردم خودمو به ساحل بچسبونم..افکارم کلا بهم خورده بود و تمام فکرم تصاویر ساحل بود رسیدیم خونه و فرداش دوباره همه چیز از ذهنم رفته بود یا اینطور بگم کمرنگ تر شده بود دوباره غروب کنار مدرسه دخترونه بودم یه جند بار یاسی دیدم تو راه برگشت به خونشون عجب خشگل دلچسب بود این دوست خواهرم..اما خواهرم دیگه خودشو با اون هم مسیر نمیکرد انگار ترسیده بود بازم منو ببینه! و از مدرسه از مسیر اصلی میرفت خونه ..بعد یه مدت دوباره دوشنبه درس تاریخ معاصر دبیرمون نیومد و من با سامان برگشتیم تو یه مسیر اینبار اون داشت منو تا یه جایی میرسوند وقتی برمیگشتیم من از یه طرف دیگه اومدیم که به سمت خونمون نبود و داشتیم میرفتیم یه مغازه صوت تصویر تا برای سامان هدفون بگیریم رفتیم داخل خریدیم بیرون مغازه داشتم با سامان خداحافظی میکردم ..و اون داشت اسرار میکرد تا یه جایی برسونمش که منم قبول نمیکردم یه دفعه به پشت سر من نگاه کرد گفت عه همون خانم خشگله اونروزیه ؟یه لحظه دیدم خواهرم تنها از کنارمون رد شد سامان گفت سلام..خواهرم بدون جواب از کنارمون رد شد بره دوباره سامان گفت جواب سلام لازمه ها..بعد رو کرد به من گفت اصلا همون بهتر که بری ادم با یه خانم به این خشگلی هم مسیر باشه دیوانه است مگه منتو تو رو بکشه و سریع دست داد خداحافظی کرد و خودشو رسوند به ساحل..انقدر این اتفاق سریع گذشت اصلا مخم فرصت نکرد بفهمه چی شده..دیگه اصلا نمیتونستم جلوی سامانو بگیرم خیلی دیر شده بود..فقط داشتم به خودم لعنت میفرستادم چرا دوباره با سامان اومدم..و به خواهرم که اینجا چیکار میکنه..و راه افتادم با فاصله که ببینم چه خاکی تو سرم باید بکنم..
متلک 4سامان چسبیده بود به خواهرم و هی داشت وراجی میکرد سرعتم زیاد کردم فقط میخواستم بهش برسم یه جوری مانعش بشم بدون اینکه بفهمه خواهرمه..چون دیگه راه نداشت بهش بگم خواهرمه .چون میدونستم میگه چرا همون دفعه اول نگفتی دیگه داشتم می رسیدم که خواهرم همین که میخواست خیابون بپیجه یه دفعه دیدم یه مرد مسنی که مغازه عطاری داشت اومد بیرون چنان چکی حواله سامان کرد همونجا پخش خیابون شد و شروع کرد با جمله معروف مگه خودت خواهر مادر نداری رفیق مارو سرزنش میکرد سامان تا اومد به خودش بجنبه یه لقدم خورد خواهرم هم انگار اونجا قفل شده بود و شاهد کتک خوردن سامان !!که مرده رو کرد به خواهرم گفت دخترم تو برو من حسابشو میرسم...سامان با کلمه دخترم! فکرکرد مرده بابای ساحله بلند شد گفت حاج اقا غلط کردم دیگه از این گوه ها نمیخورم دیگه خیابونم شلوغ شده بود و مرده تا دست سامان ول کرد مثل فشنگ سامان غیب شد....اوه بازم به خیر گذشت ..باید خودم به ساحل میرسوندم بهش میگفتم من بیخبرم اما وقتی رسیدم دیدم با دوتا از دوستاش نزدیک مدرسه شونه ..بهترین کار این بود که غروب برم دنبالش و ماجرا بهش بگم..غروب موقع تعطیل شدنش یه سر خیابون خودمون واستادم تا بیاد ..حرف ها مو داشتم پیش خودم مرتب میکردم که چی بهش بگم ..اما اینبار دیگه بدون استرس بودم ..یه حسی داشتم از ماجرای اونروز اون دوتا که داشتن مخ خواهرمو میزدن و تقریبا فهمیده بودم که ساحل خودشم بدش نمیاد ..یه کم از خیابون دور شدم یه سرک بکشم ببینم کجاست بین این همه دختر دبیرستانی با مانتو یه شکل از دور سخت بود پیدا کردنش رفتم جلوتر دیدم چهار پنج تا دختر دارن میان خواهرم هم وسط اونا بود منو دید.. موهاشو که بیشترشو داده بود بیرون کرد تو مقنعه اش..نزدیک ها من که رسیدن خواستم یه جوری برگردم که دیدم سه نفر بهشون متلک گفتن و تقریبا همه دخترا خندیدن ولی ساحل نخدید چون ؛نزدیک دومتری هم چشم تو چشم بودیم انگار نه انگار یکی از دخترا خواهرمه از کنارشون گذشتم و اصلا حس غیرت نیومد سراغم ..نمیدونستم چه اتفاقی واسم افتاده انگار تو بطن وجودم این حک شده بود همونطور تو حق داری دوست دختر داشته باشی اونم حق داره دوست پسر داشته باشه..یه کم که دور شدم دوباره برگشتم اون پسرا هنوز دنبالشون بودند خواهرم وقتی رسید به سمت خیابون منتهی به محلمون که یه شهرک اپارتمانی بزرگ بود از اونا خداحافظی کرد و اونا و پسرا که دنبالشون بودند دور شدن..خودمو رسوندم به ساحل.. صداش کردم برگشت گفتم سلام ساحل راستش بابت قضیه ظهر و اونروزی متلک این دوستم من بیخبر بودم هر دوبار اتفاقی بود راستش نتوستم بهش بگم تو خواهرمی..انقدر زود اتفاق افتاد که هنگ کردم واقعا من بیخبر بودم ..ساحل گفت خودم فهمیدم ..عیب نداره..انگار با حرف هاش به جای ارامش دل اشوب میگرفتم..از نگهبانی شهرک که رد شدیم داشتیم میرفتیم سمت ساختمون خودمون که ساحل گفت سهراب یه سوال بپرسم راستشو میگی..گفتم بپرس.. اومد حرفشو بزنه حرفشو خورد گفت ولش کن..من دوباره گیر دادم نه بگو و اونم هی میگفت ولش کن رسیدیم داخل ساختمان رفتیم داخل اسانسور ..اینبار قسمش دادم بهش بگه..گفت تو چرا اونروز به اون پسرا و الان هم این پسرا که افتاده بودند دنبالمون چیزی نگفتی..انگار از قبل منتظر این سوال بودم..چون میدونستم بالاخره یه جوری این قضیه مطرح میشه..گفتم راستش بار اول دیدم تو هم نخواستی دوستت بفهمه یکی از اون پسرا داداشته..بعدشم اونجوری شد من نخواستم اون روز جلوی دوستام بفهمن تو خواهرمی امروز دوستای تو نفهمن داداشت از کنارتون رد شدم ..پیش خودم گفتم شاید تو اینجوری راحت تری..دیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد تا رفتیم خونه ..شبش نمیتونستم از قیافش بفهمم که از حرفهای من ناراحت شده یا براش فرقی نمیکنه یا خوشحال شده..ولی تو چند روز اینده از رفتارش فهمیدم که حداقل میشد حدس زد ناراحت نشده..یا اینطور وانمود میکرد..دوست داشتم روابطمون نزدیک تر از حس خواهر و برادری کنم..ولی کمتر موقعیتش پیش میومد..چند هفته بعد پسر دایی یاشار یکی از بچه ها که دم مدرسه دخترونه با من الاف بود به اسم سپهر به جمع ما پیوست و در عرض چند روز من و اون با هم ردیف شدیم ..بچه خوش چهره ای بود خوش مشرب..یه روز یاسمن دوست ساحل داشت از کنارمون رد میشد سپهر گفت این دختره بدجور بهم فاز میده چند روزه امارشو دارم میخوام برم مخشو بزنم...واقعا یاسی دختر دافی بود ...و دست منو کشوند تا یه جایی دنبال یاسی رفتن و یاسی یه چند باری هم برگشت نگاه کرد ولی فقط به متلک های سپهر میخندید ..این برای یه پسر یعنی به هدفش نزدیک شده ..تو چند روز تو کار یاسی بود و بالاخره بهش شماره داد و حتی اسمشو هم پرسیده بودو منتظر زنگ یاسی..اما من دوست نداشتم مخ یاسمن بزنه هم میدونستم دوست ساحله هم خودم خیلی پیش خودم متصور میشدم که روابطم با ساحل نزدیکتر بشه ازش بخوام یاسی برام ردیف کنه..ولی به قول بچه ها براش سوسه هم نمی اومدم ..چون نمیتونستم..ازبس این دختره با حرکاتش به سپهر فهمونده بود که اونم راضیه..دیگه نزدیک امتحانهاوبود سپهر با یاسی رفیق شده بود و منم بعضی موقع ها موقع بیرون رفتانشون ..از پشت سر شون میرفتم . تا یه جایی که سپهر لاسشو بزنه بعد با هم برگردیم..دوروز مونده بود به امتحانها من از نظر درسی واقعا با این همه الافی مشکلی نداشتم و درجا همون موقع کلاس درس میرفت تو ذهنم. نمیگم شاگرد اول بودم ولی درسم واقعا خوب بود با اینکه وقت زیادی براش نمیزاشتم ..و خونه هم به خاطر درس خوبم زیاد بهم گیر ای الکی نمیدادن..تولد خواهر زاده ام بود مدرسه ها هم دوروز قبل امتحان ها تعطیل بود..امتحان های من ساعت 9 و خواهرم ساعت 2بود..ساحل هم درسش خوب بود..اونروز سه شنبه تولد سه سالگی متین همه خانواده شام خونه خواهرم بودیم ساحل برای اولین بار کت زمستونی کرم که من براش خریدم پوشیده بود جیگر بود جیگرتر شده بود منو ساحل زودتر اومدیم تو پارکینگ نشستیم تو ماشین بابام بهش گفتم خیلی بهت میاد چرا کم میپوشی گفت اخه خیلی کوتاه هه بعد اینجا تو شهرک تابلو ادمو نگاه میکنن ..منم گفتم گور پدرشون به اونا چه ربطی داره..تا اومد جواب بده پدر و مادرم رسیدن رفتیم تولد کلی هم خوش گذشت موقع برگشتن ساحل موند خونه خواهرم بهش کمک کنه تو جمع کردن خونه اش و قرار شد فرداش دامادمون برسونتش..فرداش ظهر خواهر بزرگترم زنگ زد خونمون به مادر گفت که حمید دامادمون امروز دیر وقت میاد فردا ساحل میاره ..مادرم گفت نه اون بچه امتحان داره ..سهراب میفرستمش دنبالش..منم از خداخواسته سریع حاضر شدم رفتم دنبال ساحل ..دوست داشتم از این فرصت ها که پیش میاد روابطم بهش نزدیکتر کنم و از درون هم بیشتر با خبر باشیم..وقتی رسیدم خونه خواهرم و ساحل اومد که بریم خواهرم یه کم خرت و پرت داد که بدم به مادرم ساحل هم بوت هاشو پوشید جلوتر از من راه افتاد با خواهرم خداحافطی کردم برم پیش ساحل دیدم لپ کونش قشنگ معلومه و با راه رفتنش چه پیچی بهش میداد محو تماشا شده بودم که ساحل واستاد گفت چرا نمیای سهراب.. انگار اونم متوجه شده بود میخ کونش شدم دست پاچه گفتم چرا دارم میام ..باید سر حرفو باز میکردم گفت راست میگفتی خیلی کوتاهه..گفت چی گفتم این پالتوت دیگه..گفت خیلی ضایع است گفتم نه ...الان همه اینجور میپوشن..گفت اره ولی شهرک ما بعضی ادماش املن..زنهای فضولی داره واسه ادم حرف در میارنگفتم اره از اون نظر ادم های فضولی داره..از بابا پول بگیر یکی دیگه بخر اینم هر وقت شرایطش بود بپوش..من که میخواستم وقت بیشتری با ساحل باشم گفتم اصلا میخوای الان بریم یه کم مغازه رو ببین یه چیز نشون کن بعد پول اومد دستت بخر.گفت اره فکر خوبیه بریم..ساحل بی مقدمه ازم پرسید سهراب اون روز منظورت چی بود راجب اینکه فکر کردی منم اینطور راحت ترم..گفتم کدوم روز ..گفت همون روز راجب ندوستن دوستامون از خواهر برادری ما..من که انتظار این حرفو از طرف ساحل نداشتم گفتم خوب من اینطوری حس کردم..مگه تو اینطوری راحت تر نیستی..پیش دوستات..دیدم هیچی نمیگه ..انگار اونم دوست داشت من دوباره سوال کنم گفتم هستی یا نیستی..گفت چرا ...ولی اگه مثلابا دوستام نباشم تنها باشم یکی بهم متلک بگه گفتم اگه اذیتت کنه یا مزاحمت باشه دهنشو سرویس میکنم..ولی..دیگه حرف نزدم..دیگه نمیدونستم چی باید بگم..اما ساحل نگار از بحث خوشش اومده بود گفت ولی چی..گفتم ولیشو خودت میدونی چون دوسه بار این اتفاق افتاده و بروی هم نیاوردیم مثل همون دفعه که این پالتو رو از اون پسره خریدیم ..دیدم اونم یه کم جا خورد ..تقریبا جفتمون منظور هم بهم رسونده بودیم..من داشتم وارد یه راهی که عبورش ممنوع بود میشدم و با تمام لذت این راه داشتم حس میکردم..اینبار دوباره پرسیدم تو هم اینطوری دوست داری..گفت راستش من اینطوری دوست دارم..اونروز که اون دوتا پسرا دنبالمون بودن..و حرفشو نیمه کاره ول کرد به من اشاره کرد به ویترین یه مغازه گفت سهراب اون کاپشن مشکی چطوره که رو کلاهش خز داره..گفتم نمیدونم گفت خیلی وقته دنبال این مدلیم یکی از دوستام داره خیلی تن خورشون خوبه..بعد با هم رفتیم داخل قیمتشو پرسید برگشتیم سمت خونه تو موقع برگشت جفتمون زیاد حرف نزدیم و مطمءن بودم که خواهرم داره مثل من به اتفاق گفتاری بین من و خودش که دیگه درون اونم انقلاب کرده بود فکر میکرد..
متلک 5بعد از دومین امتحان دوروز تا امتحان بعدی تعطیل بودیم با سپهر رفتیم سر قرار با یاسی که داشت میرفت امتحان بده تو راه یه دفعه سپهر بهش گفت یاسی یکی از دوستاتو بیار با سهراب رفیق بشه اینجوری دیگه اونم تنها نیست..یاسی رو کرد به من گفت اتفاقا امروز موقع برگشتن با یکی از دوستام میام خیلی نازه.. تو راه برات مخشو میپزم..بقیه اش کار خودته..فقط قول بدی هواشو داشته باشی ها...من گفتم حالا تو بیار ببینم جه شکلیه..چی هست..سپهر با ارنج زد تو پهلوم گفت عه ببین چه قدر تو پرویی بیا خوبی کن..اصلا یاسی یه ذغال اخته شو بیار واسش..یاسی گفت حالا بزار بیارمش از حرف زدنش پشمیون میشه ..ورفت مدرسه..من و سپهر تو خیابون پلاس بودیم تا امتحانشون تموم بشه ببینم این یاسی کیه میخواد بیاره با من دوست کنه با دیدن اولین دخترا که از مدرسه بر میگشتن با سپهر رفتیم پارک نزدیک مدرسه شون که با یاسی قرار داشت تا اومدنشون من چمباده زده بودن رو نیمکت پارک و سرم رو پام بود و سپهر بالای نیمکت نشسته بود پاش کنار من و از این میگفت که چند روز پیش یاسی اونو بوس کرده و کلی بهش راه داده وداشت ارزو میکرد که یه مکان ردیف بشه که با یاسی بره اونجا که یه دفعه گفت...اوووووف اونجا رو ببین یاسی چه لقمه ای برات گرفته سهراب بپا تو گلوت گیر نکنه..سرمو بالا اوردم که دیدم اوه ساحل خواهرم با یاسی..شوکه شدم..یاسی دست ساحل گرفته بود اومد سمت ما با سپهر دست داد گفت بیا اقا سهراب اینم ساحل دوست ما ببینم چیکار میکنی ها..بعد دست سپهر کشوند برد اونطرف پارک.حال روز ساحل بدتر از من بود ولی زودتر به حرف اومد گفت سهراب باور کن من نمیدونستم جه خبره نزدیک پارک به من گفت بیا با دوست زید من حرف بزن..من داغ کرده بودم..نه از غیرت از یه حس جدید از درونم..واقعا تو اون لحظه و شرایط نمیدونستم باید چیکار کنم واین که تو این چند وقت چقدر دست منو خواهرم برای هم رو میشه..به این فکر کردم من که میخواستم رابطه ام با ساحل نزدیکتر بشه پس این بهترین فرصت بود ...اب دهنم قورت دادم بهش گفتم مهم نیست.راستش منم نمیدونستم! ناخواسته اینجا بودم اما فکر میکردم تو دیگه با یاسی نمیگردی.خواهرم که حس میکرد دارم به طور نرم ازش باز خواست میکنم..گفت باهاش نمیگشتم اصلا باهم قهر بودیم انقدر منت کشی کرد مخمو خورد باهاش اشتی کردم امروزم اصلا نمیدونستم دوباره میخواد از این کارا بکنه!!؟من دیدم خواهرم منظورم داره بد میگیره بهتر دیدم یه کم بی کنایه تر و رک تر باهاش حرف بزنم و اونم احساس ارامش کنه تا جواب درست و راست تری بهم بده و انقدر دروغ بهم نبافه؟گفتم :ساحل اصلا مهم نیست..ببین منم خبر نداشتم یاسی سپهر قبل از امتحان به من گفتن که دوست یاسی میارن که با من دوست بشه..راستش الانم نباید طوری رفتار کنیم اونا به ما شک کنن..من فکر میکنم الکی با هم دوست بشیم یه چند تا قرار با اینا بیاییم بعد به یه بهانه باهم قهر میکنیم..چون اگه دوست نشیم سپهر فکر میکنه من خیلی بی عرضه ام...حالا نظر تو چیه..گفت نمیدونم هر جی تو بگی...خواهرم انگار هنوز استرس داشت و منو خوب باور نمیکرد ..سپهرو یاسی به ما نزدیک شدن که سپهر گفت نه مثل اینکه این رفیق ما کارشو بلده..همون لحظه یاسی رو به ساحل کرد گفت اره با هم دوست شدین..ساحل سرشو به پایین تکون داد ..دوباره سپهر گفت اوه مبارکه ...نه اینجور نمیشه اقا سهراب ..شیرینشو باید بدی ..اصلا همه مهمون تو سیب زمینی سرخ کرده بوفه پارک که تو این هوا هم خیلی میچسبه..تو نیم ساعت هر چهار تایی که با هم بودیم انگار جو دوستی رو ساحلم تاثیر گذاشته بود و خیلی ریلعکس تر نشون میداد...موقع خداحافظی ساحل خودشو نزدیک من کرد یواش طوری که اون دونفر صداشو نشنون گفت سهراب سر خیابون نوذری منتظرتم...وقتی از اونا جدا شدیم سپهر گفت اتو روحت خر شانس عجب خوشگلی بود این دوست یاسی...باور کن من اگه اینو زودتر دیده بودم اصلا به یاسی محل سگم نمیدادم...واقعا سهراب خیلی خرشانسی...عجب دوست دختری گیرت اومد...با سپهر زود خداحافظی کردم خودمو رسوندم به خیابون نوذری ساحل اونجا واستاده بود تا منو دید اومد سمتم و با هم به سمت خونه حرکت کردیم...ساحل گفت سهراب تو واقعا امروز از دست من ناراحت نشدی ؟گفتم نه برای چی..گفت واقعا داری راستشو میگی..گفتم خوب اره...دوباره گفت یه سوال میپرسم راستشو میگی ..گفتم خوب بپرس ..گفت اگه جای تو یه پسره دیگه بود و تو مارو میدیدیگفتم یعنی تو باهاش دوست میشدی سرشو تکون داد..گفتم واقعا نمیدونم شاید می اومدم میزدمش یا باهاتون دعوا میکردم..اما واقعیت اینکه چند وقته ..یعنی از اونموقع که اون دوتا پسرا دنبالت دیدم!! با این فکر مشغولم اگه پسرا دوست دختر دارن پس دخترا هم حق دارن دوست پسر داشته باشن..ساحل که ارامش بیشتری پیدا کرد گفت راست میگی سهراب تو واقعا اینجوری فکر میکنی.گفتم اره...هنوز نمیدونم دارم درست فکر میکنم یا غلط ولی باور کن عین واقعیت برات گفتم..حالا نظر تو چیه..خواهرم که معلوم بود هنوز از این تنش رفتاری من دو به شک بود گفت نمیدونم..ولی منم توجه کردم تو یه چند وقتی رفتارت تغیییر کرده!گفتم حالا خوبه یا بد؟خندید گفت خودت میدونی جوابم چیه..توی راه براش حرف های سپهر راجب به خشگلیشو که در مورد ساحل زده بود براش گفتم ..گفت راست میگی..درباره من اینجوری گفت...گفتم اره.گفت بزار به یاسی بگم پدرشو دربیاره..بعد گفتم قرار نبود دوست دختر من فضول باشه ها ..بعد هر دو خندیدیم..و انگار اینبار هردو از این اتفاق که مابین مون افتاده بود راضی بودیم..والبته من بیشتر که به نظرم یه قدم خیلی بزرگی که به طور ناخواسته امروز برام پیش اومد برداشته بودم که رابطه مو با ساحل نزدیک نزدیک تر کنم..درست داشتم همه دیوار و حریم عبور ممنوع رد میکردم..اصلا هضم ماجرا یه کم برام سخت بود باورش هم با اینکه اتفاق افتاده بود سخت بود...خواهرم شده بود دوست دخترم..هرچند صوری...ولی برای من موفقیت بزرگی بود...وداشتم به این فکر میکردم تو کل ماجرای امروز دیگه خواهرم سعی نمیکرد موهاشو بده داخل مقنعه اش فقط نزدیک شهرک این کار کرد..پس اونم حتما از این اتفاق راضیه...دیگه داشتم یواش یواش به این فکر میکردم چه طور با بدنش تماس پیدا کنم...فکر میکردم حالا دیگه کارم راحت تر بود چون خواهرم دوست دخترم شده بود..
متلک6اونروز هر دوتامون امتحان نداشتیم ..و از اونجایی که فرداش امتحانی داشتم که بلد بودم خواستم بیشتر بخوابم.ساعت 9صبح بود که خواهرم اومد منو بیدار کرد..گفتم چی شده..گفت هیچی فقط الان یاسی زنگ زده گفته اگه میتونم امروز با تو قرار بزارم چهار تایی بریم سینما فکر کنم سپهر هم قراره به تو زنگ بزنه...گفت بهش چی بگم..گفتم تو دوست داری بریم..گفت نمیدونم..گفتم ده نشد دیگه راستشو بگو..گفت دوست دارم ولی به مامان چی بگم..گفتم اون با من ..فقط به یاس زنگ بزن بگو با من قرار گذاشتی و با هم میریم و اونا هم تو پارک منتظرمون باشن..رفت زنگ بزنه همون موقع سپهر به من زنگ زد هماهنگ کردیم..و من از سپهر خواستم جلوی ما با یاسی زیادتر لاس بزنه و اگه تونست یه بوسی، لبی بگیره. تا راهش برای منم باز بشه تا بتونم از دوست دخترم لب بگیرم.؟؟به مادرم هم گفتیم من همراه ساحل میرم تا یه جزوه از دوستش بگیره بعد میریم کتابخونه یه کم اونجا درس بخونیم ...خواهرم با یه بافت فانتزی کوتاه چهارخونه مشکی سفید خیلی تنگ با ساپورت زمستونی راه راه با یه بوت پاشنه دار تیپ زده بود که با زیدش یعنی داداشش بره سینما!!منم به خودم رسیدم راه افتادیم نزدیک محل قرار بهش گفتم عشقم دست دوست پسرتو نمی گیری..خندید دستشو گذاشت تو دستم گفت من فکر کردم تو خجالت میکشی وگرنه از بیرون شهرک میخواستم بگیرم..گفتم مگه خجالت داره ادم تازه باید کلی خر کیف باشه همچین دوست دختر خشگلی داشته باشه..یه کم زود رسیدیم ساحل گفت برم دستشوبی الان میام..وقتی برگشت اووو دیدم اون لبهای قلوه ای شو حسابی با ماتیک سرخ کرده بود و یه کم ارایش تو صورتش کرده که حسابی تو دل برو شده بود وقتی رسید پیشم بدون مقدمه گفت..نمیخوام از اون یاسی کم بیارم الان میدونم دیگه اون خودشو حسابی ارایش کرده..گفتم اتفاقا خیلی بهت میاد میترسم سپهر به جای یاسی تو رو بخوره گفت لوس..بلند شدم دستاشو گرفتم گفتم اصلا دوست دارم با دوست دخترم تو پارک قدم بزنم ..من دیگه خیلی به خواسته ام نزدیک شده بودم داشتیم خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم با ساحل حرف میزدم...وسط حرف های من یه دفعه ساحل گفت راستی تو پارسال با دختر خانم کاتبی دوست بودی..همسایه طبقه هفتم میگفت..گفتم نه چطور گفت راستش مرجانه گفت...همسایه روبروییمون بودندگفتم مرجانه هم عین مادرش فضوله..گفت حالا راستشو بگو دوست بودی یا نه...گفتم نه بهت دورغ نمیگم که..فقط اون تو پارکینگ به من شماره داد منم احساس کردم باباش به من شک کرده و دیدم خیلی برام بد میشه بفهمن تو ساختمون با یه دختر رفیق شدم ..بعد کلا داستان میشه.. تازه اصلا برای بابا اینا هم بد میشد..منم دورشو خط کشیدماین حرف های بدون پرده ما که تازه شکل گرفته بود باعث شده بود کیرم شق بشه هم از هیکل خواهرم که بوی عطرش تمام وجودم گرفته بود هم تا حالا تو این سن انقدر راجب این موضوعات رک صحبت نکرده بودیم..اصلا تا حالا یاد ندارم که باهم راجب دوست دختر اینجور موضوعات حرف بزنیم..ولی الان هر دو از این راحتی بین خودمون راضی بودیم..وهر چه زمان میگذشت اوضاع بهتر میشد..با رسیدن یاسی و سپهر حرف ها مون نیمه کاره موند..ساحل درست میگفت یاسی حسابی خودشو مالونده بود با اینکه سبزه بود ولی یه میکاپ خفن کرده بود که زیباییشو چند برابر کرده بود.. حرکت کردیم سمت سینما و فیلم پروفروش اون روزای تهران ببینیم..داخل سینما که شدیم با اینکه سر ظهر بود ولی شلوغ بود و من قبل از ورود به سالن اروم در گوش سپهر گفتم کیر خوردی اگه رو خلوتی سینما حساب کردی..اما با جواب سپهر هنگ کردم..گفت مهم نیست سینما و قرار فقط وقت گذرونیه ..داییم اینا ساعت 3 میرن شهرستان کلید خونشونم دادن به من تازه مادرمو هم دارن میبرن..یاسی هم چون به خونه گفته که میره خونه دوستش درس بخونه و تاساعت 7ازاده گفتیم تا سه بریم سینما وقتمون کشته بشه بعد دوتایی بریم خونه داییم و با یه خنده موذیانه ادامه داد با هم درس بخونیم..وای این سپهر چه خر شانسی بود اصلا من راضی نبودم اون بتونه یاسی بکنه...من دوست داشتم تن یاسی اول مال من میشد ...عجب شانسی داشت البته خواهرم بهم گفته بود خانواده یاسی اینا خیلی راحتنن..و کلا در قید حجاب اینجور چیزا نیستن..و فکر کنم برای این بود که این دختر تونسته بود انقدر راحت این همه زمان بیرون از خونه باشه...اما داخل سینما حداقل برای من فرصت خوبی بود که شانس خودمو امتحان کنم..دقیقا ردیف اخر نشستیم خواهرم فرستادم گوشه دیوار خودم کنارش یاس کنارمن و بعد سپهر و چهار تا دختر فکر کنم دانشجو بودند کنار سپهر و بقیه الی اخرکه دیگه مخلوط بود!! حسنش فقط جای من و خواهرم بود که دنج ترین جای اون سالن بود.. ردیف جلومون که چند تا پسر دختر که معلوم بود اونا هم بیشتر برای لاس زدن اومدن..تا فیلمبا شروع فیلم دستامو گره زدم تو دستای خواهرم و اروم با انگشتاش بازی کردم و یواش یواش دیدم اونم داره با انگشتای دستم بازی میکنه دستشو خیلی اروم کشوندم سمت پاهام و گذاشتم رو پام و اونجا دوباره با دستاش بازی بازی میکردم ..امپرم زده بود بالا و کیرم شق شق بود با تعارف پف فیل بی موقع یاسی به خودم اومدم برگشتم پف فیل ازش بگیرم دیدم دستای سپهر روی ران پاش بود...خود یاسی هم متوجه نگاه من به جای دست سپهر رو پاش شد اما خیلی عادی و ریلعکس بسته پف فیل داد بهم گفت اینم برای شما دونفر..با صدای یاسی ساحل برگشت سمت ما که من سریع عقب تر رفتم تا اونم راحت دستای سپهر ببینه...اونم دید و مثل من اولش میخ اونجا شد بعد عادی رفتار کرد ..مشغول خوردن پف فیل شدیم دستای سپهر اون وسط هنوز داشت کار میکردو جالب تر اینکه دستای یاسی رو دستاش بود و داشت همراهیش میکرد..و از همه جالب تر این بود من خودمو کشیده بود عقب تا ساحلم بتونه ببینه و حواسم بهش بود و هر چند دقیقه خیلی یواشکی و لحظه ای نگاه میکرد و زود نگاهشو میدزدید انگار دوست نداشت من متوجه بشم..حسابی شق درد گرفته بودم و تو دلم به سپهر حسودی میکردم تازه بعد سینما راحت یه جای خالی منتظرش هست..و شاید این مالوندن توی سینما به سکس خونه داییش برسه!!اما کار منو هم راحت کرده بود بسته پف فیل که اخراش بود گذاشتم کنار و دوباره دستای خواهرمو گرفتم..و خیلی زود اونم شروع کرد بازی بازی با انگشتای دستم و یه جوری اینبار من دستمو با دستش کشوندم سمت پاهاش و با ریسک بالا دستاشو رو پاهاش ول کردم و دستمو مثل سپهر رسوندم به رونش و اولین مالش انجام دادم.از روی ساپورتش قشنگ نرمی پاشو حس میکردم و تصورم این بود این که رونش اینجوریه حتما کونش دیگه پنبه است ..و حالا با احتیاط بیشتری رونشو فشار میدادم خواهرم الکی زل زده بود به تصویر فیلم ولی تمام حواسش به کار کردن دستای من بود ...یه حسی بهم میگفت باید یه کم دیگه جلوتر برم..دوباره رفتم دستاشو گرفتم و با انگشتای هم بازی میکردیم اینبار دستاشو کشوندم با خودم سمت رونش و اونجا اروم اروم با دستای خودش به مالوندن رونش..میخواستم دستامو یواش یواش به نزدیک کسش برسونم..وقتی دیدم اونم داره دستشاشو با دستای من حرکت میده با اطمینان بیشتری به کارم ادامه می دادم...اما بدترین اتفاق ممکن پیش اومد فیلم تموم شد باید سالن نمایش ترک میکردیم..برق ها روشن شد..بلند شدیم من باز به خاطر استرس زیادم کیرم بلافاصله بعد اتمام فیلم و روشن شدن سالن خوابید اما کیر سپهر از پشت شلوار کتان مغز پسته ایش کاملا مشخص بود که راست کرده حتی مطمءن بودم خواهرم متوجه شقی کیر سپهر شده بود که موقع خروج از سالن نمایش یواشکی نگاهش سمت کیر سپهر بود...بعد سینما با اون دوتا تا یه جایی رفتیم یاسی یه جزوه که از قبل با ساحل هماهنگ کرده بود از کیفش دراورد داد بهش و بعدش موقع رفتن ساحل رفت سمتش بهش گفت خوش بگذره..و من دوست دختر جدیدم قدم زنان دست تو دست حرکت کردیم سمت بازار..
متلک 7دست تو دست باهم رفتیم بازارتازه داشتم عشق میکردم با ساحل قدم میزنم که مادرم زنگ زد زود بریم خونه چون میخوای بریم بیرون !تندی برگشتیم خونه اماده شدیم داداشم اینا اومدن رفتیم خونه داییم واسه شیرینی خوری دختر داییم وقتی رسیدیم خواهرم ودامادمون رسیدن و یواش یواش همه فامیل یه مراسم شام بود یه مختصر رقص شادی زنونه طبقه بالا من خیلی دوست داشتم برم بالا کلی زنهای فامیل و مخصوصا ساحل زاغشو بزنم اما نمیشد فامیل های داماد هم خوب کس هایی بودند.اما من که روابطم دیگه با خواهرم راحت شده بود زنگ زدم به ساحل اما بر نداشت بعد پنج دقیقه خودش زنگ زد گفت سهراب کار داشتی سرو صدا زیاد بود متوجه نشدم گفتم یه چند تا عکس از خودت بگیر برام بیار گفت لوس قطع کرد...بعد مراسم تمام حواسم سمت ساحل بود ..یکی از فامیل های داماد بدجور یواشکی امارشو داشت خواهرم رو لباس مجلسی همون کت کرم پوشیده بود با یه چکمه بلند قهوه ای روشن ..پسره هم تو اون شلوغی موقع خداحافظی و بعضی موقع ها معرفی یکدیگر برای اشنایی بیشتر یه جورایی میخواست ساحل متوجه خودش بکنه..و موفق شده بود اما جو خطرناکی بود و نمیتونست بیشتراز چشم تو چشم امار بده..بیشتر فامیل بعد شام رفته بودند و فقط ما مونده بودیم با دوتا دیگه از داییم اینا و یه خاله دیگه ام که داشتن کمک میکردن ظرف ها رو میشستن و اون پسره میلاد که فهمیدم خواهرزاده داماده و اونا هم با مادر خودش که خواهر داماد بود با پدر مادر داماد مونده بودند رفتن داخل همه داخل خونه بودند خونه داییم بزرگ بود و حیاط بزرگی هم داشت وقتی ساحل داشت بچه خواهرم توماشینشون میزاشت و باهاشون خداحافظی میکرد پسره هم به بهانه چیزی برداشتن از تو ماشین باباش برگشت تو کوچه و از اون فاصله حواسش به ساحل بود که از خواهرم اینا خداحافظی کرده بود داشت بر میگشت داخل حیاط ساحل هم که دیگه خوب متوجه میلاد شده بود موقع رسیدن به در یه نگاه به پشتش کرد بعد اومد داخل تا منو دید جا خورد و سعی کرد خودشو عادی نشون بده..من بهش گفتم عشقم برام عکس گرفتی ..گفت هی یه چند تایی داشتیم حرف میزدیم که پسره اومد داخل و از حیاط رفت داخل خونه که من رو کردم به ساحل ماشالله خوشگلی هم برات دردسر شده ها خاطر خواه زیاد پیدا کردی ..طرف بدجور داره برات موس موس میکنه گفت کیو میگی..گفتم این پسره که الان رفت ..ساحل خودش زد با اون راه که نه اینطور نیست من متوجه اش نشدم ..که مادرم صدام کرد که برم طبقه بالا هرچی ظرف یا دیس بالا جا مونده بیارم پایین ساحل داشت با من میومد داخل که بهش گفت نه تو نیا واسا ببین الان این پسره دوباره پیداش میشه..گفت سهراب دیونه شدی..گفتم خوب دیدی خبریه..گفت نخیرم اصلا وایمیستم..اینطوریم نیست من میگم من تنها اینجا تابلو تو حیاط واستادم گفتم خودتو با این بجه کوچیک ها دارن بازی میکنن سر گرم کنبعد به طور خواهشی گفتم واستا دیگه..به خاطر من گفت باشه رفتم طبقه بالا داشتم دنبال ظرف میگشتم چیزی پیدا نکردم از همون پنجره بالا هم یه حواسم به حیاط بود مادرم دوباره صدام کرد سهراب پس چی شد گفتم همه رو جمع کردین جیزی جا نمونده دیدم سرو کله میلاد تو حیاط پیداش شد و رفت گوشه حیاط روبروی ساحل که داشت با نوه داییم بازی میکرد واستاد والکی سرشو کرد تو گوشیش.. خواهرم که بالا رو نگاه کرد انگار دنبال من میگشت نمیدونم تو اون تاریکی منو دید یا نه ولی بچه رو ول کرد اومد بیاد سمت خونه که من زنگ زدم بهش واستاد جواب بده بهش گفتم دیدی گفتم پسره تو نخته..گفت خب حالا هنوز معلوم نیست دیدم پسره خودشو یواش یواش رسوند به ساحل ..خواهرم که هول شده بود گوشی قطع نکرد گرفت دستش حرکت کرد سمت خونه که میلاد یه جورایی زرنگی کرد و راهش بست و سلام کرد ساحل جوابشو داد گفت ببخشید شما چیه نگار خانم(دخترداییم عروسشون) میشید..ساحل گفت دختر عمه اش چطور..گفت منم میلادم خواهر زاده اقا نیما(داماد) خوشبختم..خواهرم گفت منم خوشبختم فعلا با اجازه ..که میلاد بهش گفت یه چیزی بهتون بگم بین خودمون میمونه..خواهرم که تو هوای تقریبا سرد حیاط گفت چی..گفت خیلی نازید شما..ساحل که میدونست من دارم نگاهشون میکنم و معلوم بود ترس زیادی هم داشت بدون جواب اومد داخل خونه..انقدر هنگ بود تا چند دقیقه هم که داخل خونه بود نفهمیده بود گوشیشو قطع نکرده..من قطع کردم رفتم پایین..دیگه واقعا بیغیرت بیغیرت شده بودم اصلا برام مهم نبود و برعکس داشتم لذت هم میبردم..موقع برگشتن به خونه بابام مارو برد یه اش دوغ بخوریم تو اون سرما میچسبید مادرمو خواهرم پیاده شدن من موندم داخل ماشین که ساحل برام اش اورد گفتم گوشیتو بده عکس هایی که گرفتیو ببینم رمزشو زد باز کرد و رفت رو گالریش داد بهم خودشم رفت بیرون پیش بابا اینا ..اوووف پیراهن مردونه سفید با یه کروات کوتاه موهای لختشم ریخته بود روشونه هاش سینه هاش هم نوکش از تو لباس خودنمایی میکرد ولی عکس بعدیش که از نما بغل نشون میداد.. ساپورتش کونشو حسابی شهوت انگیز کرده بود ..کیرم براش راست شده بود ..داشتم عکس ها رو نگاه میکردم که از طرف یاسی اس اومد برای گوشیش! بیداری..من به جای ساحل جواب دادم اره ..که دوباره یاسی فرستاد وای ساحل نمیدونی چه روزی شد امروز بالاخره با سپهر حال کردم..باهم sکردیم..حالا فردا برات تعریف میکنم..بوس بوس..هنگ کردم سریع پیام رو به علامت ناخوانده زدم که ساحل متوجه نشه خوندمشون مشغول خوردن اش شدم که وقتی اومدن تو ماشین نشستن منم دیگه آش خورده بودم که ظرفشو مادرم ازم گرفت انداخت سطل اشغال که ساحل اصلا انگار یه چیزش شده بود تو یه دنیای دیگه بود..که خودمو بهش نزدیک کردم و گوشیشو بهش دادم و تو راه که متوجه شدم داره پیامهای یاسی میخونه یه فکری به ذهنم زد..من براش اس زدم وای ساحل خیلی عکس هات خوشگل بود ..یه نگاه بهم کرد و یه خنده ریزی که تو همچین فاصله ای براش اس زدم.اونم نوشت خوب دوست دختر تو هم دیگه خخخخبراش زدم جووووون..قربون دوست دخترم برم ..که انقدر خوشگله کشته مرده هم داره دیگه..فرستاد خخخخخگفتم اون پسره گفت خواهر زاده داماده نه..اسمش میلاد بود..ساحل همچین برگشت من با تعجب نگاه کرد..سریع براش نوشتم موقعی که داشتی با پسره حرف میزدی یادت رفت گوشیتو قطع کنی..نوشت همشو شنیدی..نوشتم یه چیزی میگم بین خودمون باشه.شما خیلی نازیید..ساحل نوشت دیدی که به خدا زود رفتم داخل ..نوشتم عیب نداره دروغ که نگفته تو واقعا خوشگلی بیچاره حق داشت..ساحل دوباره بهم نگاه کرد.و اینبار یه خنده از روی شیطنت زد..وقتی رسیدیم خونه به بهانه برداشتن کتاب درسی رفتم باهاش داخل اتاقش که داشت کت کرم در می اورد .. پیراهن زیرش واقعا تنگ بودنوک سینه های لیموییش قشنگ معلوم بود ..دید زل زدم بهش گفت ادم ندیدی..گفت جووون یه چرخ بزن ببینم عسلم اونم انگار دوست داشت برای من دلبری کنه یه چرخ زد ناخداگاه بهش نزدیک شدم لباشو بوسیدم..جفتمون یه لحظه خشکمون زد انقدر با استرس اینکار کردم اصلا مزه لبشو نفهمیدم زود از اتاقش اومدم بیرون..وای من چیکار کردم ...اوه خیلی زود بود نباید اینکار میکردم..شاید ساحل از دستم بپره..نتونم با هاش حال کنم...داشتم فکر میکردم چیکار کنم که به ذهنم رسید براش پیام بدم...نوشتم ساحل ببخشید دست خودم نبود ..اونم جواب نوشت خوب مگه چیه ادم عشقشو ببوسه مگه اشکال داره.باورش برام سخت بود انگار اشتیاق ساحل برای رسیدن به من از خود من بیشتر بود حتی فکرشو نمیکردم...من فقط نوشتم مرسی که انقدر فهمیده هستی عشقم...پس من دیگه کار سختی نداشتم فقط یه قدم مونده بود برسم به تن ساحل..
متلک 8دوروز بعد.. از امتحان اومده بودم که زنگ زدم به سپهر که باهاش قرار چک کنم که گفت نمیاد وقراره بعد امتحان یاسی برن خونه سپهر اینا چون کسی خونشون نیست و یه بار دیگه با یاسی حال کنه...گفتم خوشبحالت..سریع فکری اومد تو ذهنم گفت داداش راه داره منم با دوست دخترم بیام..اونم نه گذاشت نه بر داشت گفت نه تابلو میشه یاسی به هزار زحمت میخوام ببرم اگه شلوغ بشه تابلو میشه..خلاصه ما رو پیچوند..من بعد امتحان ساحل اینا واستادم دم پارک همیشگی اما خبری از سپهر نبود.. وقتی ساحل با یاسی اومد زود خداحافظی کرد رفت..دست خواهرمو گرفتم شروع کردیم به قدم زدن گفتم راستی یاسی چقدر عجله داشت کجا رفت..ساحل یه دفعه گفت یعنی تو نمیدونی کجا رفت..سرخ شدم نکنه سپهر به یاسی گفته باشه من بهش گفتم که ما هم بیایم مکان..ادامه داد مگه سپهر بهت نگفته ...وای از دست این پسره دهن لق..با نیشخند گفتم اهان یادم رفته بود..بعد حرف عوض کردم ..رسیدیم خونه و مدام داشتم به این فکر میکردم حتما یاسی به ساحل گفته که داره برای چی میره اونجا و ساحل فهمیده منم میخواستم با اون اونجا باشم..و دیگه فهمیده این دوست دختر و دوست پسر بودن ما از نظر من فرمالیته نیست و قصدم چییه!!؟باید یه کاری میکردم بفهم نظر خود ساحل چیه..هر راهی به نظر میرسید میترسیدم تا حالا هر چی کاشتم خراب بشه و دیگه نتونم دوباره درستش کنم و گند قضیه در بیاد ساحل ازم دوری کنه..فرداش بعد امتحان به خاطر خرید هایی که مادرم بهم سپرده بود نتونستم برم دنبال ساحل ..رسیدم خونه ساحل رسیده بود.. اومد جلو خرید ها رو از دستم بگیره یواش گفت عشقم امروز نیومدی دنبالم..سرمو بردم جلو گفتم کار پیش اومدم وگرنه من از هیچ فرصتی برای با تو تنها بودن غافل نمیشم..اون شب کل خانواده دور هم مهمون خونه ما بودند فرداش هم پنجشنبه بود ساحل با خواهر بزرگم رفتن بیرون تا برای ساحل کاپشن بخرن یه کم خرید ..اونروز یه کم درس خوندیم چون شنبه اش امتحان مهمی داشتیم ..فرداش روز جمعه همه رفتن خونه داییم اینا نهار دعوت بودند ولی من و ساحل به خاطر امتحان موندیم خونه ..و فرصتی که من دنبالش بودم پیش اومده بود ..ساعت نزدیک یازده بود که میخواستم مقدمه چینی کنم که چطور برم تو اتاق خواهرم که ساحل یه دفعه با پوشیدن خرید های دیروز وارد اتاق من شد ...اوووف چی میدیم همون کاپشن خز دار مشکی پشت ویترین با یه ساپورت مشکی چسب پاش با یه چکمه بلند پاشنه دار گفت سهراب خوبه..گفتم ماه شدی عشقم اینجوری که تو خیابون می دزدنت..سریع بهش گفتم یه چرخ بزن وقتی چرخ زد دیدن پاهاش از فاصله چکمه تا رون پاش بی نظیر صحنه سکسی رو درست کرده بود ..دوست داشتم یه جوری به یه بهانه کاپشنشو در می اورد تا قشنگ بتونم کونشو تو اون ساپورت ببینم..گفت چطور...گفتم که عالیه خیلی خوبه.. حسابی خوردنی شدی..رفتم سمتش اینبار یه بوس از لپش کردم..اومد رو تختم پیشم نشست گفت سهراب یه سوال بپرسم راستشو میگی ..گفتم بپرس..گفت دوست دختر نداری...با خنده گفتم چرا دیگه پس تو چی هستی..با مشت زد به بازوم گفت لوس..جدی گفتم.گفتم خوب منم جدی گفتم..گفت به جز من..گفتم نه..گفت یعنی تو تا حالا دوست دختر نداشتی..گفتم چراداشتم الان ندارم..گفت با چند نفر دوست بودی..گفتم سه تا گفت اشنا توشون بوده...دیدم بحث داغ شده ..بهش گفتم تو گرمت نیست با کاپشنی..گفت عه چرا بلند شد کاپشنشو در بیاره وقتی در اورد برگشت که دوباره بشینه اوووف بالاخره اون کونشو تو اون ساپورت دیدم قشنگ ساپورت قالب کونش شده بود اگه لختم بود انقدر قشنگ نمیشد کونش که تو اون ساپورت بود دوست داشتی سرتو بزار روش با دندون فقط یه سوراخ روش باز کنی کیرتو بکنی اون تو تا اون تو غوغا بکنه..دوباره سوالشو پرسید گفتم با سمیرا ..دختر سوپری داخل شهرک..گفت واقعا ایش با اون ایکبیری دوست بودی اون که از تو بزرگتره..گفتم خوب باشه بعدش اون با من دوست شد ولی من با اون قهر کردم..پرسید اخه اون قیافه نداره به چی اون دلخوش کردی..از دهنم در رفت گفتم اما بدن خوبی داره..گفت یعنی پسرا واسه هیکل با یه دختر دوست میشن..گفتم بله اتفاقا بیشتر پسرا...واسه هیکله که با دختر دوست میشن..حرف های منو ساحل باعث شده بود کیرم راست بشه فقط با گذاشتن بالشت روش اونو از دید چشمای ساحل قایم کرده بودم..دوباره ساحل یه چند تا دیگه ازم راجب زیدام پرسید ..تمام این مدت من کمتر نگاش میکردم و همه حواسم به رون های چاقش بود..دوست داشتم به یه بهانه دستامو بزار رو پاش..منم دیدم بحث داره اینجوری پیش میره گفتم حالا من سوال بکنم تو راستشو میگیساحل سکوت کرد فهمیده بود میخوام چی بپرسم..دستام بالاخره با بهانه بیشگون گرفتن از پاش گذاشتم دقیقا روی رونش یه اخی گفت ..گفتم تو چی ساحل تا حالا یه کم مکث کردم گفتم دوست پسر داشتی...با من من گفت نه: من باور کردم چون اون استرس اونروزشو دیده بودم فکر میکردم بار اولش باشه..همینطوری یه یه دستی بهش زدم..گفتم من امارتو دارم قرار نشد دروغ بگیم بهم ..گفت روم نمیشه..حالا دیگه دستامو قشنگ از رو ساپورتش رو رونش میمالوندم ..گفتم روم نمیشه جیه ما دیگه هیج جیز پنهانی از هم نداریم من همشو گفتم خو تو هم بگو دیگه..گفت راستش پارسال راهنمایی بودم سه ماه با یه پسره دوست بودم..فکرشو هم نمیکردم که ساحل دوست پسر داشته باشه یه حسی اومد سراغم با شنیدن این جمله از ساحل کیرم انقدر سفت شده بود احساس میکردم بالشت دیگه پاهام نگه نداشته بلکه این کیر شق شده مه که نگهش داشته...اروم پرسیدم اشناست..گفت شاهین..همون پسره که اونروز با یاسی بودم تو دیدیمون!اوه حالا فهمیدم چرا شاهین انقدر با خواهرم گرم صحبت میکردم پس معلوم بود اینا از قبل همو میشناختن ..گفتم یعنی از راهنمایی با هم دوست بودید تا الان..گفت نه قهر کرده بودم باهاش .یه چند باری اومد سراغم اونروزم که تو دیدیش..گفتم الانم باهاش دوستی...گفت نه به جون ابجی..گفتم باشه من باور میکنم فقط قسم نخور...حالا برای چی با هاش قهر کرده بودی گفت با یکی از همکلاسی هام دوست شده بود من فهمیدم بهم زدم..گفتم اونروزم میخواستی باهاش دوست بشی منو دیدی بهم زدی..گفت راستش از دیروزش باهاش دوست شدم قرار شد فرداش بیاد که اونروزم تو ما رو دیدی..گفتم اون فهمید که من تو رو دیدم تو بهم زدی باهاش گفت نه اون فکر کرد من دوباره اونو با کسی دیدم چون یاسی هم ازم پرسید چرا یه دفعه رفتی به اونم الکی گفتم شاهین دوست دختر داره ..پرسیدم ازش خوشت میاد ..گفت نه دیگه چون بعد از اونروز با چند تا از دخترای مدرسمون دوست شده امارشو دارم...دیگه خیلی راحت راحت خواهر و برادر داشتیم با هم حرف میزدیم..دستامو به قسمت بالاتر رونش رسوندم در حین مالوندن پاهاش بودم احساس کردم ساحلم قشنگ هی خودشو بهم میجسبونه..پس اونم داشت از این بحثمون لذت میبرد..باید سوال های با حاشیه تری ازش میپرسیدمکه موبایلش زنگ زد جواب داد یاسی بود تو همون اتاق من جوابشو داد.بعد خداحافظی رو کرد به من گفت اینا دیگه شورشو در اوردنا گفتم چطور گفت یاسی دیروزم رفته بود پیش سپهر و نشست کنارم اینبار من خودم چسبوندم بهش و دستام دوباره گذاشتم رو پاش و گفتم ساحل با شاهین بیرونم میرفتید گفت اره پارسال اون دوستم نیره می اومد دنبالم بریم خونشون درس بخونیم به بهانه اون یه چند باری با شاهین رفتیم بیرون..گفتم ای شیطون پس همش خالی بندی بود میرم خونه دوستم ؟ میرفتی پیش دوست پسرت..دیگه امپر خواهرم زده بود بالا و دستاشو گذاشته بود رو دستای من که داشتم پاهاش میمالوندم..گفتم با هم شیطونیم کرده بودید..گفت از اونا که تو خیلی دوست داری .گفتم من..چرا من خیلی دوست دارم !..گفت یاسی بهم گفته که به سپهر گفته بودی من تو هم باهاشون بریم خونه سپهر اینا شیطونی..وای چه بدون مقدمه ساحل زد تو خال رفت سر اصل موضوع..منم دوباره با خنده گفتم این سپهره خیلی دهن لقه...ساحلم خندید اینبار با خنده اش دلم غش رفت و دستامو از پهلوش گرفتم و به طرف خودم بیشتر فشار دادم ..گفتم یعنی شما شیطونی نکردید ..گفت نه اونی که تو فکر میکنی..گفتم یعنی بوسم نکردید همو ..گفت حالا..گفتم لابد این لبای خوشگلتو حسابی برات خورده؟خندید گفت تو چی سهراب تا حالا با دوست دخترات شیطونی نکردی گفتم نه من جاشو نداشتم ولی با سمیرا بمال بمال زیاد داشتم .لب خوری.دیگه جفتمون میدونستیم ادامه بحث به چه چیزی ختم میشه و با نزدیکترین سوال ها به این قضیه خودمون نزدیک نزدیکتر میکردیم که زودتر این اتفاق بینمون بیفته..پس من دوباره شروع کردم گفتم فقط همین پسره بوده یا با کسی دیگه هم دوست بودی..گفت نه فقط همون بوده..گفتم ساحل یه سوال میپرسم راستشو میگی..گفت بپرس..گفتم میدونی که برای من مهم نیست تو هر کاری که میکنی...پس راحت بهم جواب بده..از کیا خوشت میاد منظورم پسرای اشناست ..خواهرم یه کم خودشو به سمت من شل کرد گفت اول تو بگو..من اینبار دستامو از تو پهلوش محکم گرفتم بیشتر کشوندم طرف خودم .که خودش از چسبیدن زیاد بهم یکی از پاهشو بلند کرد قشنگ گذاشت رو پام..جووون نرمی پاشو قشنگ دیگه حس میکرد..چه بینظیر بود این لحظات از خود سکسم بیشتر برام لذت داشت منم با دست اون پاشو که هنوز رو تخت بود مالش میدادم..یکی چند تایی از فامیل گفتم .. بعد گفتم حالا تو بگو؟ساحل گفت تو فامیل که نه! بعد از پرهام پسر همسایه بالایمون و یکی دونفر بیرون شهرک بعد گفت یکی هم هست بدم نمیاد گفتم کی گفت سعید ..گفت کدوم سعید گفت داداش همین سمیرا که تو باهاش دوست بودی..اره سعید همسن من بود ولی قدش از من بلندتر همش تیریپ سنگین با کلاس میزد ..گفتم تا حالا کسی از اینا که گفتی دنبالتم بودند . بهت چیزی گفتن یا اصلا نمیدون تو از اونا خوشت میاد..گفت هیچکدوم که نمیدون !فقط سعید دنبالمه. که تا حالا که چیزی بهم نگفته یعنی فکر کنم اونم میترسه اما بعضی موقع ها که رودرو شدیم یه چشمکی بهم زده..گفت تو از کیا خوشت میاد خندیدم گفتم پسرا از هیچکی بدشون نمیاد ..من با خنده گفتم من عاشق خانم کاتبی هستمخندید گفت عه لوس جدی پرسیدم..گفتم منم جدی گفتم که پسرا عاشق هیکل خانما هستن درسته خانم کاتبی نزدیک پنجاه سالشه اما تمام مجتمع با چشم خریدار نگاش میکنن لامذهب بد جور هیکل خوب و قیافه خشگلی داره ..بعد بالشت از رو پام ورداشتم خواهرم بغل کردم کلا نشوندم رو پام اونم که دیگه میدونست قرار چه اتافقی بین خودشو داداشش بیافته کونشو جابجا کرد قشنگ گذاشت رو کیرم گفت واقعا سهراب از خانم کاتبی خوشت میاد گفتم اره.گفت اون که سه تا بچه داره گفتم داشته باشه با اینحال همزمان دستمامو گذاشتم رو سینه های خواهرم گفتم سینه هاش ادم دیونه میکنه..بعد بهش گفتم یعنی دخترا از سن بالا های مرد خوششون نمیاد گفت اتفاقا یه مرده که نزدیک مدرسشون لوازم تحریری داره بیشتر دخترای مدرسه عاشقن یارو چهل سالشه ..گفتم تو چی از اون خوشت نمیاد..حالا که شهوت تو چشمای ساحل موج میزد سرشو به سمت پایین تکون داد گفت اوهوم یه جوون بهش گفتم و رفتم سمت لبهای خواهرم و شروع به خوردن لب هم کردیم وبا دستام داشتم تند تند سینه هاشو که اندازه یه لیمو درشت بودند فشار میدادم ..خواهرم تو لب خوری واردتر از من بود انگار هر روز با شاهین لب بازی میکردند چون بعد هر پایین بالای لبو خوردن زبونشو تا ته میکر تو حلقم ..اوووف باورش برام سخت بود ما چه زود به این از مرحله رسیده بودیم..شروع کردم گردنشو خوردن اومدم تیشرتشو از تنش در بیارم نزاشت..گفت سهراب میترسم یه دفعه بابا اینا بیان الان نمیشه لخت شد..راست میگفت موقعیتی نبود که بتونیم باهم سکس کنیم..گفت من برم که الانه مامان اینا بیان..اومد بلند شد که بره از پشت بغلش کردم قشنگ کیرم از رو شلوار مالوندم به کون داخل ساپورتش یه جوون گفتم براش ..اونم با حال حشری از اتاق رفت ...بالاخره ازمنطقه عبور ممنوع عبور کرده بودیم همونقدر که من دوست داشتم این خط بشکنم ساحلم هم اینو میخواست ..چون با اومدن پدر مادرم ساحل برام پیام داد سهراب خیلی دوستت دارم ...و من منتظر فرصت بعدی تا کار نیمه تموم خودمونو تموم کنم