قسمت هشتاد و هفتم: اجبار یا اختیارکل روز جمعه با مهدیس مشغول کارهای خونه بودیم. خیلی احساس خوبی داشتم از اینکه مهدیس کاملا برگشته به شرایط قبلیش. البته شرایط قبلی که چه عرض کنم. فقط میتونم بگم خیلی پر احساس تر و با نشاط شده. پا به پای من کمک میکرد. بعد از چند ماه فرصت کردم انباری رو کامل خالی کنم و مرتب کنم. خونه شده بود مثل دسته گل. –آخ مهدیس خسته شدیما. –آره اما اونطور که دوست داشتی تمیز شد. –آره خیلی خوبه. –راستی فردا میخوام یه سر برم دانشگاه. درسمو ادامه میدم. –عزیزم خیلی عالیه. بقلش کردم و بوسیدمش. –دختر گلم. خیلی خوشحالم کردی. واقعا حیف بود نصفه کاره ولش کنی. کاش مهیار هم عقلش سرجاش میومد و میرفت دانشگاه. –مامان مهیار رو ول کن. اون اصلا علاقه نداره. همون دیپلمش رو هم به زور گرفت. تا بابا بود مجبورش میکرد درس بخونه دیگه بعد اون کلا ول کرد. –اگر باباتون زنده بود خیلی اتفاقات نمیوفتاد. نشست توی بقلم و لبام رو بوسید. –درسته اما خب اگر بود منو تو نمیتونستیم انقدر بهم نزدیک بشیم. هنوزم دلت براش تنگ میشه؟ -مگه میشه نشه؟ بلاخره شوهرم بود. عشق زندگیم بود. –مامان هیچوقت دلت نخواست دوباره ازدواج کنی؟ -چرا این سوال رو میپرسی مهدیس؟ -آخه تو مدت خیلی زیادی تنها موندی. واقعا دوست نداشتی یکی پیشت باشه؟ -تو و مهیار مگه نبودید؟ -نه منظورم اینه که یکی که شوهرت بشه. با شوخی گفت یکی که بکنتت. –آها اینو بگو پس. چرا دلم نخواد؟ منم آدمم خب. اما نمیتوستم بپذیرم یکی بیاد و شماها نتونید قبولش کنید. کارهای مهیار رو که یادته چقدر اذیت میکرد. الانشو نبین. تمام عشق من شما دوتایید. نمیتونستم بپذیرم یکی بین منو شما دوتا فاصله بندازه. –واسه همین با اون آقاهه بهم زدی؟ -کدوم آقا؟ -همون که یه مدتی باهاش بودی. خونشون میرفتی. با لحن بچگونه گفت شلطولی متلدی. –مگه مهیار بهت نگفت چی شد؟ -مهیار در جریان بود؟ -تا حدودی. –فقط گفت مامان نیازهای خودشو داره و با یکی دوست شده. گفت بعدشم طرف خواستگاری کرده و تو جواب منفی دادی. اونم رفته از ایران. همین بود دیگه. –آره تقریبا همچین چیزایی بود. –چطوری بود؟ -یعنی چی؟ -عکسشو نداری؟ -نه سعی کردم کلا فراموشش کنم. ما مدت زیادی باهم نبودیم. –اما توی همین مدت باهاش سکس کردی. –آره. –راستشو بخوای من اصلا نمیتونستم باور کنم که تو با یکی که شوهرت نباشه سکس کنی. –این موضوع ناراحتت کرد؟ -نه اما خیلی عجیب بود واسم. واسه چی بهش جواب منفی دادی؟ -خودت چی فکر میکنی؟ -آهان ترسیدی بفهمه منو مهیار سکس میکنیم. درسته؟ -هم اون هم اینکه کم کم متوجه شدم خیلی اخلاقمون باهم فرق میکنه. ولش کن داستانش طولانیه. حوصلشو ندارم. –نگفتی آخر چجوری بود؟ -نمیفهمم منظورت چیه. اگر از نظر تیپ و هیکل و قیافه میگی که قد بلند و چهارشونه بود. چشماش روشن بود. موهای کم پشتی داشت. خیل هم خوشتیپ و خوش برخورد بود. وضع مالیشم بگی نگی هی بد نبود. شرکت بین المللی داشت. –نه مامان از اون نظر چه طور بود. –از اون نظر؟ -ای بابا چرا انقدر خنگ بازی در میاری. منظورم توی سکس باهات چطور بود. –خب از اول بگو منظورت چیه. از اون نظر که فوق العاده بود. خیلی قوی و باحرارت در عین حال با لطافت بود. –کیرش گنده بود؟ -تا تعریفت از گنده چی باشه. –دیگه مشخصه گنده یعنی چی. چند سانت بود؟ -والا خط کش نداشتم سانت کنم. –اه مامان لوس. جدی میگم. با دست حدودی اندازشو نشون دادم و گفتم تقریبا به این اندازه و انقدر هم قطرش بود. –راست میگی؟ چه کیر گنده ای داشته پس. اه حیف شد. –چیش به تو میرسید که میگی حیف شد؟ با خنده گفت خب شاید به منم میرسید. –چشمم روشن. دیگه چی؟ میخواستی شوهر مامانتو بر بزنی؟ با خنده گفت چرا که نه. کیر خوب رو باید سریع قاپید. شراره رو ببین. یه لحظه یاد اتفاقاتی که هفته آخر رابطم با کامران افتادم. اینکه به شراره شک کرده بودم و اینکه کامران چطوری رفتار کرد. توی اون دوماهی که با کامران بودم واقعا دوران خوبی بود. اما آخرش به یکباره همه چیز عوض شد. مهدیس هنوز توی بقلم روبروی من نشسته بود با انگشات صورتمو نوازش میکرد. –چی شد مامان؟ چرا رفتی توی فکر؟ -یه لحظه یاد اون موقع ها افتادم. بیخیال. راستی کیر مهیار اندازش چقدره؟ -چه عجب بلاخره اصل کاری رو پرسیدی. واقعا برام سوال بود که چرا چیزی نمیگی. –نه خب راستش خیلی برام مهم نبود. –پس الان برات مهم شده؟ -مهدیس همینجوری پرسیدم. اصلا ولش کن. بلند شو از روم. سنگین شدیا. از روم بلند شد و گفت تقریبا دوسوم همون دیلدو صورتیست که شراره داده. البته کلفتیش کمتره. اما خوبیش اینه که آبش دیر میاد. –بله. مهدیس تا حالا شده بریزه توش؟ -نه من همیشه حواسم جمع بوده. البته خود مهیار هم کنترل داره. –پس کاندوم واسه چی استفاده میکردید؟ -عه اونم دیده بودی؟ -جعبشو زیر تخت مهیار پیدا کردم. –یه مدت بود گیر داده بود میخوام بفهمم اگر توش خالی کنم چه حسی داره. فکر کن میگفت بذار بریزم توش. بعد قرص بخور. –نذاشتی؟ -مگه دیوونم که بذارم؟ گفتم با کاندم بکن بریز توش. یه دفعه هم بیشتر این کار رو نکردیم. به کاندوم حساسیت داشت. کیرش توی کاندوم راست نمیشه. –آره بعضی مردها اینجوریند دیگه. خب دیگه پاشو واسه ناهار یه چیزی آماده کنیم. من که خیلی گشنم شده. بعد ناهار باهم دیگه رفتیم حموم دوش گرفتیم و بعدش رفتیم توی تخت. یکمی با خودمون مشغول بودیم که نفهمیدم کی خوابمون برد. وقتی بیدار شدم شب شده بود. ای بابا بازم زیاد خوابیدم. حالا شب تا صبح خوابم نمیبره. فردا اولین روز کاری توی سمت جدیدمه باید با انرژی و شاداب باشم. البته اگر مهدیس بذاره. دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد که قابل بازگو کردن باشه. اولین روز کاری به عنوان مدیر بخش جدید. حالا استارت کارمون با همین چند نفره ولی تا یکی دو ماه دیگه نزدیک سی نفر پرسنل اینجا داریم. نزدیک های ساعت ده بود که از اتاقم اومدم بیرون تا ببینم مشکلی نباشه و همه سر جاشون مستقر شده باشند. –خانم رشیدی مشکلی نیست؟ -نه همه چیز داره انجام میشه. –یه زحمت بکش این لیست رو بفرست برای امور کارگزینی که سریعتر برای جذب نیرو آگهی کنند. –چشم. راستی از دفتر آقای س زنگ زدند و گفتند یکی رزومه فرستاده. گفتند هر وقت شما صلاح میدونید بگیم بیاد برای مصاحبه. –حالا بذار رزومشو ببینم. دوتا از نیروهای خدماتی یه میز رو میبردند توی یکی از اتاق ها. –خانم رشیدی فکر کنم گفتی پنجشنبه همه کارهای جابجایی ملزومات انجام شده. –آره اما مثل اینکه یه نفر دیگه اضافه شده به بخش. –اضافه شده؟ کی؟ -نمیدونم. –به آقای س زنگ بزن بهم وصل کن. همون لحظه میخواستم برم سمت اتاقم که یه صدای آشنا به گوشم خورد. اون صدا رو خیلی خوب میشناختم. اما جنس نگاهش کاملا باهام غریبه بود. نگاهی از تنفر و بیزاری. گفتم سلام خانم ستاری. خیلی سرد لباشو به آرومی تکون داد که به سختی سلام رو میشد شنید. تا اومدم بگم چی شد که اومدی رشیدی گفت خانم شریف آقای س پشت خط هستند. گوشی رو ازش گرفتم. –سلام آقای س. –سلام خانم شریف. حالت خوبه؟ چه خبر؟ همه چیز روبه راهه؟ -آره. مرسی. –خانم ستاری هم اومد پیشت دیگه. حالا با خیال راحت به کارت برس. –آقای س این نمیخواست بیاد. چکار کردید؟ -دستور معاونت اداره رو حتی مدیر بخشش هم نمیتونه رد کنه. –آقای س واقعا لازم به این کار نبود. به خیال خودش فکر کرده بهم لطف کرده ولی نمیدونه چه گندی زده. کسی دلش یجایی نباشه هم خودش اذیت میشه هم بقیه رو اذیت میکنه. مخصوصا توی کار. مشکل اصلی هم اینجاست که من واقعا نمیتونم به مریم فشار بیارم. –بببن خانم شریف چقدر خاطرت پیش ما عزیزه که بخاطر یه کارشناس مجبور شدم دستور مستقیم بدم. داشت منت کشم میکرد. با حرص گفتم دست شما درد نکنه اما واقعا لازم نبود. –یه رزومه فرستادم برات. خوندی؟ -نه هنوز وقت نکردم. از آشناهتونه؟ نا خودآگاه انقدر لحنم بد بود که موضع گرفت و با تندی خاصی گفت من آشناهامو خودم مصاحبه میکنم و بهشون سمت میدم. –ببخشید آقای س سوء برداشت نشه. منظور خاصی نداشتم. –رزومشو بخون اگر اوکیه بگو بیاد مصاحبه. لیست درخواست نیرو رو فرستادی؟ -آره شما هم پی نوشت نامه هستید. –بعد از ظهر یه جلسه داریم در مورد کارهای بخش. با اجازه. –قربان شما. آخه آدم انقدر احمق میشه. خب دیوونه از من بپرس بعد به قول خودت شانتو بیار پایین و بخاطر جابجایی یه نیرو دستور بده. فقط امیدوارم پویانفر با من به مشکل نخوره. چه بدبختی داریم با اینا. پارسال یه بخش نامه اومد که علاوه بر حراست که امکان مشاهده دوربین های امنیتی کل شرکت رو داره، مدیر هر بخش هم میتونه دوربین های بخش خودشو از طریق سیستمش ببینه. البته به جز اتاق مدیران که کلا دوربین نداره. من اون موقع خیلی تند موضع گرفتم که نمیخوام اینکار رو انجام بدید. عملکرد هر کسی از روی کارش مشخص میشه نه اینکه پشت میزش چکار میکنه. چه معنی داره بپا بذاریم واسه پرسنل؟ من نظرم اینه این کار توهین به شخصیت پرسنله. یه آدم روانی و عقده ای مثل کربلایی فقط میتونه این ایده رو اجرایی کنه. واسه همین پارسال که برام این سیستم رو نصب کردند حتی یه بار به خودم اجازه ندادم دوربین های بخشم رو چک کنم. نه اینکه فکر کنید به اشخاصی که باهام کار میکنند خیلی راحت میگرم. نه اتفاقا برعکس. سر کار به هیچ وجه با احدی شوخی ندارم و چندین بار شده جدی تذکر دادم یا توبیخ کردم و حتی عذرشون خواستم. متوجه شدم که سر خود اومدند روی سیستمم این برنامه رو راه اندازی کردند. حالا باشه. من که استفاده نمیکنم. توی فکر مریم بودم که الان داره چکار میکنه؟ معمولا روز اول توی یه بخش جدید پرسنل بیشتر درگیر جابجایی هستند و کاری هم به اون صورت ندارند که بهش برسند. از صبح که مریم اومده توی اتاقش نشسته. حتی ندیدم با کسی صحبت کنه. البته فقط دو بار اومدم از اتاقم بیرون. تحریک شدم با این سیستم مدار بسته ببینم چکار میکنه که از صبح همونجا نشسته. واسه اولین بار نرم افزارش رو باز کردم. زیاد طول نکشید تا بفهمم چجوری کار میکنه و چجوری باید روی دوربین ها سوئیچ کرد. یکی از دوربین ها قشنگ روبروی مریم بود و میشد دید چکار میکنه. همینطور با اخمهای توی هم ذل زده به مانیتورش. امان از تو مریم. اگر انقدر سختت بود چرا اومدی؟ خب دختر خوب خیلی راحت بگو دیگه نمیخوام اینجا کار کنم و استعفا بده. واسه تو که بیرون از اینجا کار خوب پیدا میشه. والا. کم دوست و آشنا هم نداری که بتونه معرفیت کنه. رزومت هم که قویه. اومدی اعصاب خودتو و منو خورد کنی اینجا؟ با شناختی که از مریم دارم آدمی نیست که زیاد وابسته به کارش باشه. برنامش این بود که آزمون دکترا شرکت کنه و اگر قبول شد بیاد بیرون. یه لحظه ترسیدم نکنه یه وقت برنامه ای بریزه و منو کله پا کنه. نه امکان نداره همچین کاری رو انجام بده. باز با خودم میگم تو از کجا میدونی. تو که تا الان فقط روی خوبش رو دیدی. شاید اون روش خیلی وحشتناک تر از چیزی باشه که بتونی تصور کنی. الان هم انگیزشو داره هم توانشو. لعنتی. نشستم دارم واسه خودم منفی بافی میکنم. یه لحظه به فکرم افتاد وای خدای من نکنه به پویانفر بگه با من چه رابطه ای داشته. تازه اگر تا الان نگفته باشه. توی ذهنم همینطور این چرت و پرت ها قطار میشد. ای خدا بگم چکارت نکنه کتایون. ببین با خودت و این دختر چکار کردی. چیزی که داره بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که مریم آدمی نیست تحت فشار و به اجبار کاری رو که نخواد انجام بده. این یعنی اینکه اومدنش به اینجا بی دلیل نیست و هرچی که باشه احتمالاً چیز خوبی واسه من نداره.
قسمت هشتاد و هشتم: پارک ارمچهارمین روز کارم توی بخش جدیده. کم کم داره سرمون شلوغ میشه. دو نفر رو جذب کردم و از شنبه میان واسه شروع کار. تا اینجا اتفاق خاصی نیوفتاده. فقط اینکه مریم توی این مدت حتی یه کلمه هم با من صحبت نکرده. حتی از رو در رو شدن با من هم فرار میکنه. نمیخوام بهش سخت بگیرم واسه همین تا میتونستم سعی کردم راحتش بذارم و باهاش مواجه نشم. خیلی واضحه که هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنه و هیچ علاقه ای به کارش نشون نمیده. از آقای صادقی خواسته بودم که یه بخشی از کار رو بهش موکول کنه. توی جلسه ای که بعد از ظهر با آقای صادقی داشتم راجب روند کار صحبت میکردیم. –خب آقای صادقی اینجوری که پیش میریم فکر کنم بتونیم تا آخر موعد مقرر به سطح عملکرد پیشبینی شده برسیم. –جسارتاً من اینجوری فکر نمیکنم خانم شریف. الان کاری نداریم اما از یکی دو هفته دیگه خیلی خیلی سرمون شلوغ میشه. –نگران اون نباشید. تا اون موقع نفرات جدید هم اضافه میشند. –شما خیلی خوشبین هستید. –چطور؟ -نفرات جدید توی بهترین حالت چند روز طول میکشه تا کامل به کار مسلط بشن. تا اون موقع عقب میوفتیم. –دیگه همچین مشکلاتی توی پروژه های جدید طبیعیه. مطمعن باشید همه این موضوعات دیده شده. از طرفی ما الان یه تیم متمرکز و قوی هستیم. من به همکارام ایمان دارم. سرشو تکون داد و خیلی خشک گفت بله. قوی هستیم. صادقی آدمی نبود که با کنایه حرف بزنه و همیشه صحبت هاشو خیلی محترمانه در عین حال رک میگفت. تنها کسی بود که از نقد شدنم توسطش ناراحت نمیشدم بلکه لذت میبردم. حس کردم یه چیزی میخواد بگه اما نمیتونه. –آقای صادقی مشکلی پیش اومده؟ -مشکل که والا چه عرض کنم. دیگه مشکلات توی بخش همیشه هست. اما خدانکنه مشکل از عملکرد نفرات باشه. انگشتهام رو توی هم گره کردم و دستام رو گذاشتم روی میز و حالت تهاجمی گرفتم. –آقای صادقی لطفا واضح بفرمایید. مشکلی از بابت عملکرد کسی از پرسنل داریم؟ یه لحظه مکث کرد و بعد گفت کلی گفتم خانم شریف. انقدر آدم سالمیه که حتی اگر با کسی مستقیم مشکل پیدا کنه به هیچ وجه حاضر نمیشه به مدیرش گزارش بده. اصلا زیراب زنی بلد نیست. اونم یه بدبختیه مثل من. وگرنه الان به راحتی میتونست جای من باشه. توی ذهنم مرور کردم که ممکنه منظورش کدوم یک از پرسنل باشه. همرو من میشناسم. صادقی رو هم خوب میشناسم. امکان نداره با کسی از نظر کاری به مشکل بخوره. یه لحظه گفتم حتما خلیل دوست رو میگه که یاد افتاد اون هنوز بخشش از ما جداست و قراره بعد از چند وقت دیگه ادقام بشه. تنها کسی که میمونه مریمه. –آقای صادقی خانم ستاری توی کارشون مشکلی دارند؟ سرشو پایین انداخت و گفت والا چه عرض کنم. –آقای صادقی من به عنوان مدیر این بخش لازمه که بدونم عملکرد پرسنل بخشم چطوره. اگر مشکلی هست همین اول کاری حل بشه. ایشون کارشون رو به درستی انجام نمیدند؟ -راستشو بخواید ایشون به کل کاری انجام نمیدن. واقعا دوست نداشتم این قضیه رو بگم اما تمام در خواست های من رو بی جواب گذاشتند. امروز ازشون خواستم که حداقل بگه اگر نمیرسه انجام بده خودم انجام بدم. –خب چی شد؟ -گفتند شرمندم. من هنوز تفهیم وظایف نشدم و تا بهم چیزی اعلام نشه کاری نمیکنم. میتونستم درک کنم که واسه صادقی با این همه سابقه شنیدن همچین حرفی و جواب ندادن بهش کار راحتی نیست. –آقای صادقی خودم به موضوع رسیدگی میکنم. –خانم شریف من نمیخواستم قضیه اینجوری پیش بره. –نه آقای صادقی شما کار درست رو کردید. بلاخره هرکدوم از ما که اینجاییم وظایفی داریم و اگر کسی کارشو انجام نده فشار روی بقیه افراد هست. ازش تشکر کردم و تا در اتاق همراهیش کردم. بعد به رشیدی گفتم خانم ستاری رو بگید بیاد اتاقم. –ببخشید خانم شریف. خانم ستاری تشریف بردند. –چی؟ با هماهنگی کی رفته؟ -چیزی نگفتند. فقط خدافظی کردند و رفتند. –موبایلش رو بگیر. دیگه داره شورشو در میاره. چند لحظه بعد رشیدی گفت جواب نمیده. –باشه مرسی. فردا اولین کاری که میکنم باهاش صحبت میکنم و سنگ هامو وا میکنم. دیگه مسخرشو در آورده. شب با بچه ها رفتیم پارک ارم. البته قرار بود دیشب بریم اما مهیار بازم بد قولی کرد و دیروقت اومد. قدیما تابستون میومدیم. بعد فوت منصور هم فکر کنم یک بار اومدیم. راستش من اصلا دلم نمیخواد سوار شم. بخاطر بچه ها میام. حالا شاید بگید میترسم اما خب از اینجور هیجان خوشم نمیاد. به هر حال اونجا بودیم. مهدیس از اینور منو میکشید که بریم اون دستگاه جدیده رو سوار شیم. از این ور مهیار میگفت بریم اونجا. عین بچگی هاشون شده بودند. به نسبت خانم هایی که اومده بودند من معمولی لباس پوشیده بودم. هیچوقت با زیاد باز لباس پوشیدن راحت نبودم. دوست نداشتم بقیه با چشماشون منو بخورند. همیشه همینطور شیک و مرتب بودم. آرایشم خیلی معمولی بود. اما مهدیس بازتر لباس پوشیده بود. تاپ پوشیده بود با مانتو جلو باز و ساپورت. اگر چند ماه پیش اینطوری میپوشید باهاش برخورد میکردم اما دیگه اهمیت زیادی نداشت. میگفتم دوست داره اینطوری بپوشه. توی سف وایساده بودیم تا نوبتمون بشه. ناخودآگاه متوجه شدم یه پسر حدودا بیست ساله ذل زده به مهدیس. مخصوصا به سینه هاش. به آرومی در گوش مهدیس گفتم خودتو بپوشون. –مگه بده؟ همه همینطوری اومدند. –مهدیس یارو داره با چشماش میخورتت. معضب نمیشی؟ -گور باباش. انقدر نگاه کنه تا چشماش دراد. مهیار چند دقیقه بعد گفت کتایون چکارش داری؟ -چیزی نگفتم. فقط میگم خودتو یکم بپوشون. بعدشم من نباید بهش بگم. مثلا تو مرد مایی. یه ذره غیرت از خودت نشون بدی بد نیستا. –خب چکارش کنم. اون کار خودشو میکنه. –تو هم انگار زیاد بدت نمیاد خواهرت اینجوری بگرده. آره؟ -چه ربطی داره کتایون. باز از یه چیز دیگه اعصابت خورد شد سر من خالی کردی؟ -خوبه حالا. پوشش مهدیس و هیزی مردهایی که میدیدنش داشت حسابی اعصابمو بهم میریخت. مخصوصا وقتی دوتا پسر از رو برومون داشتند میومدند یکیشون به اون یکی گفت حاجی کس رو نگا. مهیار هم فهمید. یه لحظه میخواستم برم و محکم بزنم توی دهن اون پسره. آشغال. البته تقصیری هم نداره. وقتی مهدیس اینطوری میگرده طبیعیه که پسرها فقط با چشم چرونی دنبال ارضاء شهوت دیداریشون هستند. نمیدونم چرا توی خونه متوجه نشدم انقدر لباس مهدیس بازه. شایدم بخاطر اینه که زیاد دارم توجه میکنم وگرنه این افراد مریض هیز به هر جنس موئنثی نظر دارند. خود منم مطمعنم از این قائده جدا نیستم. واسه شام رفتیم یه رستورانی نزدیک همونجا. رستوران که نمیشد گفت بیشتر شبیه ساندویچی بود. مهیار رفت سفارش داد. تا آماده بشه گفتم من باید برم دستشویی. از دستشویی براتون نگم که انقدر حال بهم زن و کثیف بود که حد نداشت. خیلی هم شلوغ بود. انگار اینجا همین یه دستشویی رو داره. داشت حالت تهوع بهم دست میداد. دستهامو که میشتم یه لحظه توی آینه یه چهره آشنا به نظرم اومد. اما دقیق یادم نیست کی بود. یکی که احتمالا مدت خیلی زیادیه ندیدمش. از دستشویی اومدم بیرون. سمت بچه ها داشتم میرفتم که پاشنه کفشم رفت توی سوراخ در پوش چاه فاضلاب و تعادلم بهم خورد و خوردم زمین. اه لعنتی. همینو کم داشتم. یکی نیست بگه مگه مهمونی میخواستی بیای که کفش پاشنه بلند پات کردی؟ -خانم خوبی؟ چیزیت شد؟ کمک میخوای؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نه مرسی. با این حال آرنجم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم. –مرسی خانم. همون لحظه تازه تونستم اون شخص رو ببینم. –کتایون!؟ خودتی؟ -ببخشید شما؟ -منو نشناختی؟ همون چهره آشنا بود که توی دستشویی دیده بودمش. –شیرین خودتی؟ با ذوق بقلش کردم. –کجا بودی این همه سال؟ میدونی چند سال گذشته؟ شیرین بشدت ذوق زده شده بود. جوری که کم مونده بود گریش بگیره. –وای خدا باورم نمیشه. بعد این همه سال دوباره دیدمت. –منم همینطور شیرین. –چه خبرا تعریف کن؟ کجا بودی؟ چکارا کردی؟ راستی آقا منصور کجاست؟ باهم اومدید آره؟ -راستش نه با بچه ها اومدم. –عه تو بچه داری؟ چندتا؟ -یه دختر یه پسر. اونور هستند. –نگفتی آقا منصور کجاست؟ -فوت شده. یه لحظه جا خورد. –خیلی متاسفم کتایون. کی؟ چرا؟ -یه شش سالی میشه. سرطان خون. دیگه عمر بعضی آدمها به دنیا نیست و زود میرند. یکم اینور تر که اومدیم تازه میتونستم واضح تر ببینمش. چقدر نسبت به قدیم شکسته شده ام هنوزم صورتش مثل قدیم ناز بود. –خیلی ناراحت شدم کتایون. –اشکالی نداره. دیگه مرگ حقه. تو چطوری؟ ازدواج کردی؟ با سردی خاصی گفت آره. اما جدا شدم. خودمو ناراحت نشون دادم و گفتم ای بابا ناراحت شدم. –بهتر شد که رفت. ولش کن. –بچه داری؟ -آره یه پسر هفده ساله دارم. اسمش شایانه. –خدا حفظش کنه. –بچه های تو چی؟ -پسرم مهیار بیست سالشه و دخترم مهدیس نوزده. –چقدر سریع پشت سر هم. –آره دیگه منصور بچه دوست داشت واسه همین زود دست به کار شدیم. –یادمه توهم خیلی عشق بچه بودی. –آره دیگه. با شوق خاصی گفت وای کتایون باورم نمیشه. بزنم به تخته اصلا تغییر نکردی. مثل قالی کرمون بهتر از قبلی. –مرسی عزیزم. اینجوری هم که میگی نیست. موبایلم زنگ خورد. مهدیس پشت خط بود. –جانم عزیزم. –مامان کجایی؟ بیا دیگه. –باشه الان میام. به شیرین گفتم بیا بریم بچه هام اونجان. بیا بریم معرفیت کنم. –نه کتایون کار دارم باید برم. –به شایان زنگ بزن بگو بیاد پیش ما. –عزیزم شایان اینجا نیست. با تعجب پرسیدم تنها اومدی؟ -کار داشتم اینجا. خب واسه هرکسی سوال پیش میاد که یه زن تنها اینوقت شب اینجا چکاری ممکنه داشته باشه اما پرسیدن همچین سوالی از دوستی که بیشتر از بیست ساله ندیدیش خیلی زشته. چند بار صدای زنگ موبایلش اومد ولی هر دفعه رجکت میکرد. –ببخشید کتایون من باید برم. –باشه عزیزم. راستی شمارتو بده بهم. شماره همو ازهم گرفتیم و قرار شد یه روز همو ببینیم. ارش خدافظی کردم و رفتم سمت بچه ها. پاشنه کفشم شکسته بود و با مصیبت خودمو به مهیار و مهدیس رسوندم. مهدیس گفت مامان کجایی یه ساعته؟ چرا لباسات کثیف شده؟ -پاشنه کفشم شکست خوردم زمین. –الهی بمیرم. آسیب ندیدی که؟ -نه خوبم. ساندویچ هایی که مهیار گرفته بود رو فقط تونستم دوتا گاز بخورم. واقعا آشغال بود. ترسیدم مسموم بشم. واسه همین گذاشتم کنار. مهیار گفت مامان چرا نمیخوری؟ -خیلی مزخرفه. چیه این؟ -مثلا چیز برگره. بخور حالا. –نمیخورم. مهدیس تو هم نخور. میترسم مسموم بشی. –عه مامان من مسموم بشم طوری نیست؟ همش حواست به مهدیسه فقط. مهدیس گفت آخه تو معدت مثل معده بز میمونه. هرچی بخوری چیزیت نمیشه. –خب اگر نمیخورید بریم. بلند شم راه بیوفتم باز نزدیک بود بخورم زمین. مهدیس گفت مامان نمیتونی راه بری؟ -با این وضعیت نه. –خب مهیار برو ماشینو بیار. –کجا بیارم؟ پارکینگ اونوره. نشستم روی صندلی و کفشامو در آوردم. –مامان پا برهنه میخوای بیای؟ -چکار کنم خب؟ اصلا نمیتونم با اینا راه برم. مهیار سریع نشست زمین و کتونی هاشو در آورد. –بیا اینا رو بپوش. –مهیار نمیخواد. خودت چی؟ -من چیزیم نمیشه. تو اینارو بپوش. انقدر اصرار کرد تا اخر قبول کردم کتونی های مهیار رو که خیلی هم به پام بزرگ بود رو بپوشم. خودشم پا برهنه داشت راه میرفت. –مهیار مواظب باش پات نره روی چیزی. –نگران نباش حواسم هست. دم مهیار گرم. واقعا راه زیادی تا ماشین بود. با اون وضعیت پدرم در میومد تا ماشین بیام. ولی طفلی خودش پا برهنه اومد. حدود بیست دقیقه اینطورا راه بود تا رسیدیم به ماشین.به سمت خونه میرفتیم. توی راه به اصرار بچه ها بستنی خریدیم. –راستی اینو میخواستم بگم یادم رفت. رفته بودم دستشویی یکی دوست های خیلی قدیمیم رو دیدم. مهدیس گفت واقعا؟ -آره. نزدیک بیست سال بود ازش خبر نداشتم. مهیار با شوخی گفت چه اتفاق فرخنده ای توی دستشویی برات افتاده. میگن هر چیزی حتما یه حکمتی داره. دستشویی کردنت هم حکمتش این بوده که دوستت رو ببینی. بعد زد زیر خنده. –کوفت. همش مسخره بازی در میاری. مهدیس گفت خب بقیش چی شد مامان؟ -نمیذاره بگم که. هیچی همین. –با خانواده اومده بود؟ -نه گفت تنها اومدم. –تنها!؟ این وقت شب اونم پارک ارم؟ -آره واسه منم عجیبه. مهیار گفت چیش عجیبه؟ آدم میاد اینجا تفریح کنه دیگه. گفتم آره اما هیچ کسی تنها نمیاد تفریح کنه. اونم یه زن چهل ساله که تازه بچش پیشش نبود. –خب حتما بچش داشته با وسائل بازی میکرده. –گفتم که بهم گفت تنها اومدم. مهیار یکم مکث کرد و گفت آره خب یکمی عجیبه. حالا به هر حال حتما یه کاری داشته دیگه. اصلا به ما چه. توی مسیر خونه هرچی بیشتر راجب شیرین فکر میکردم سوالات بیشتری توی ذهنم میومد. الان که دقت میکنم میبینم صورتش خیلی شکسته تر و پیرتر از سنش نشون میداد. همینطور بدنش خیلی لاغر شده بود. لباس هایی هم که پوشیده بود خیلی نامرتب بود. کلا یه جورایی خیلی سر وضع خوبی نداشت. بقول مهیار اصلا به من چه که فکرمو درگیرش کنم. والا.
قسمت هشتاد و نهم: سیاه و سفیدبعضی ها معتند که از کوزه همان برون تراود که در اوست. ذات آدم عوض نمیشه. یه آدم اگر بد ذات باشه هر چقدر مورد محبت و لطف باشه بازم یجایی خودشو نشون میده. البته تا حدودی درسته. یه سری ها هم میگن هر کسی یه ضمیر خوب داره یه ضمیر بد. یه بخش روشن و یه بخش تاریک. بسته به شرایطه که آدم چطوری خودشو نشون میده. اینم درسته. در واقع این دو دیدگاه هست که آدمها یا به خودی خود خوب یا بد هستند یا بسته به شرایط. یه بحث قدیمی بین جبر و اختیار. من به صورت مطلق نه اولی رو قبول دارم نه دومی رو. بلکه هر جفت این دوتا موضوع بسته به شرایطی که توش قرار میگیری و واکنشی که از خودت نشون میدی تعریفت میکنه. البته خیلی چیزا هست که توی این تعریف و قضاوتی که میشی تاثیر داره. اما شخصیت آدم یکسانه و چیزیه که باعث جذب یا دفع آدم های افراد میشه.ساعت نزدیک یازده شده و هنوز مریم نیومده شرکت. موبایشم جواب نمیده. دیگه مدارا کردن فایده نداره. میخواستم بلند شم برم دفتر پویانفر و بگم زنت گندشو در آورده با این کار کردنش. همش تقصیر این مرتیکه نفهم س. اسکل نمیفهمه قبل اینکه یه همچین کاری بکنه اول با من هماهنگ کنه. بیا حالا مریم به زور اومده اینجا واسه من طاقچه بالا گذاشته. به این راحتی هم نمیتونم عذرشو بخوام. از طرفی حوصله س رو ندارم و از طرفی الان بدجوری گیر هستم. همینطور نمیخوام توی شرکت بپیچه من با مریم به مشکل خوردم. از اتاق اومدم بیرون تا به یه سری چیزا رسیدگی کنم. موقع برگشت به اتاقم متوجه شدم مریم پشت میزش نشسته. با تندی به رشیدی گفتم مگه نگفتم خانم ستاری اومد بگو بیاد اتاقم؟ -خانم شریف بخدا بهشون اطلاع دادم. توجهی نکردند. –توجهی نکرد؟ باشه که اینطور. به آقای صادقی گفتم گزارشی که خانم ستاری قرار بود روش کار کنند رو بهم میدید؟ -چشم حتما. از توی کازیه پوشه گزارش کار رو بهم داد. مستقیم رفتم اتاق مریم. –به خانم ستاری؟ چه عجب ملاقاتتون کردیم. به محض اینکه منو دید با همون نگاه عصبانی و پرخاشگر بهم نگاه کرد و گفت علیک سلام. –خانم ستاری فکر کنم حکم انتقالتون انجام شده درسته؟ -چطور؟ -چطور نداره. مرخصی هاتون رو با کی هماهنگ میکنید؟ -با کسی هماهنگ نمیکنم. اگر صلاح نمیدونید غیبت رد کنید. به میزش نزدیکتر شدم و با صدای آروم در عین حال خیلی محکم گفتم اجازه بهت نمیدم بخوای اینجوری باهام رفتار کنی. من ازت نخواستم بیای این واحد. واسه من مهم نیست. نمیخوای بمونی پای خودته. اما حداقل شخصیت کاری خودتو حفظ کن. حرفم رو قطع کرد و گفت کاری داشتید خانم شریف؟ مشخص بود اصلا نمیخواد حتی صدامو بشنوه. –بله این گزارش رو آقای صادقی بهتون داده بود. چرا کاملش نکردید؟ -تو شرح وظایف من نیست. –شرح وظایفتون رو من میگم و باید انجام بدید. این گزارش تا آخر امروز آماده باید بشه وگرنه. خیلی تند حرفم رو قطع کرد و گفت وگرنه چی؟ اخراجم میکنید؟ مشکلی ندارم همین الان اخراجم کن. حس کردم بقیه دارن نگاهمون میکنند. کاملا داشت اقتدارم رو زیر سوال میبرد. گزارش رو گذاشتم روی میزش و گفتم تا آخر وقت منتظرم. کاملش کنید. بودن مریم بیشتر از این اینجا بدجوری داره به ضرر من میشه. نمیدونم هدفش چیه که اینجوری باهام برخورد میکنه. باز خوبه فقط همین چند نفر توی بخش بودیم با این حال قدرت خودشو کاملا نشون داد و حالیم کرد که اصلا امر و نهی من به عنوان مدیرش به هیچ جاش نیست. بعد از ناهار عادت داشتم در حد چند دقیقه پیام ها و تلگرامم رو چک کنم. توی همین حین یاد شیرین افتادم. پاک یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. زنگ زدم بهش. بعد چندتا بوق جواب داد. صداش پشت تلفن خیلی گرفته بود. –خوبی شیرین؟ چه خبرا؟ -مرسی تو چطوری؟ هیچی سلامتی. –دیشب فرصت نشد بتونیم باهم صحبت کنیم. زنگ زدم دعوتت کنم. –دعوتم کنی؟ کجا؟ -تو و پسرت بیاید خونه ما. –نه کتایون فعلا نه. –چرا شیرین؟ -حالا بعدا میایم. چه عجله ایه. –باشه. پس یه وقتی بذار همو ببینیم. –کی؟ -تو کی میتونی؟ -هر وقت تو بگی هستم. –امروز خوبه؟ -ساعت چند؟ -نمیدونم. راستی تو خونتون کدوم سمته؟ -تهرانسر. تو کجا میشینی. –دیباجی. –پس بالا شهر نشینی. –هی بگی نگی. خب کجا همو ببینیم؟ -من عصری سمت پارک وی هستم. –باشه واسه ساعت هفت میام اونجا. –چشم عزیزم میبینمت. دل تو دلم نبود که زودتر شیرین رو ببینم. کلی حرف داشتم که باهاش بزنم. یادش بخیر اون روزها. یاد اون روزی افتادم که اومد خونمون. نگاه پر حسرتش به من و ابراز علاقش. نمیدونم هنوزم همون حس رو بهم داره؟ اگر ازم بخواد اینبار راحت قبول میکنم. منو باش که بعد بیست سال دارم میرم شیرین رو ببینم هنوز هیچی نشده دارم به سکس باهاش فکر میکنم. دیگه دست خودم نیست. انقدر این مسایل عادی شده برام که خیلی راحت میتونم به سکس با هر کسی فکر کنم. وقتی به این راحتی بهش فکر میکنم حتما انجامش میدم. دیگه هرزه شدم. تا ساعت پنج و نیم جلسه داشتم. وقتی برگشتم پایین همه رفته بودند. گفتم حتما مریم هم رفته. روی میزم گزارشی که از مریم خواسته بودم رو گذاشته بود. چه عجب. بلاخره یه کاری انجام داد. خیلی سرسری و نگاه انداختم. هیچ کاری روش انجام نشده. هیچی. صدای پای یکی توی سالن شنیده میشد. از لای در دیدم مریمه. –خانم ستاری. یه لحظه تشریف بیارید. در حالی که کیفش دستش بود اومد داخل اتاقم. –ببخشید من خیلی عجله دارم اگر کاری دارید باشه برای شنبه. –نخیر باید همین الان صحبت کنیم. بفرمایید بشینید. کیفشو گذاشت روی میز و نشست روی صندی و پاشو انداخت روی اون پاش. خیلی متوقع گفت بفرمایید. –این گزارش رو اصلا نگاه کردی؟ -بله. –خب؟ فقط نگاه کردی؟ هیچ نظری یا اصلاحی نمیخواد؟ -به نظر من کامل بود. با عصبانیت گفتم اگر نمیشناختمت و باهات کار نکرده بودم میگفتم هیچی بلد نیستی. چرا اینجوری میکنی ؟ -خانم شریف من الان دقیقا اون کاری رو انجام میدم که بخاطرش اینجام. دقت کنید دقیقا همون کار. دیگه هیچ علاقه ای ندارم بخوام برای مجموعه و بخصوص شخص جناب عالی خدمت اضافه ای انجام بدم. شرایط من خیلی مشخصه. اگر نمیپذیرید همونطور که صبح گفتم درخواست انفصال از کارم رو بزنید. –انقدر دوست داری بری چرا استعفاء نمیدی؟ روشو بر گردوند و در حالی که به پنجره نگاه میکرد گفت فعلا نمیتونم. –آهان پس میخوای منو خراب کنی. درسته؟ میخوای من اخراجت کنم تا هم س هم پویانفر و بقیه بگن با یکی از بهترین پرسنل شرکت حتی یه ماه نتونست کار کنه. –هرجور میخوای فکر کن. خیلی داشتم کفری میشدم. –ببین مریم. با عصبانیت گفت لطفا منو به اسم خانوادگی صدا کنید. اصلا علاقه ای ندارم هیچ احساس صمیمیت و رابطه شخصی بین من و شما باشه. هرچی هم بوده حماقت مطلق من بود. کیفشو برداشت که بره بیرون. یه لحظه صبر کرد و خیلی جدی گفت اگر استعفاء نمیدم چون نمیخوام آقای پویانفر حساس بشه. نمیخوام به هیچ چیزی شک کنه. من به کل گذشتمو فراموش کردم. مخصوصا شما رو. چند وقت همو تحمل کنیم بعد از ازدواجم دیگه اینجا نمیمونم. رفت. حتی بدون خدافظی. خیلی ازم متنفره. بیشتر از اینکه من از کارهاش اذیت بشم اون از بودن پیش من داره شکنجه میشه. کاش انقدر اصرار نمیکردم که بیاد تا س با این کار احمقانش کار رو به اینجا برسونه. کاش حداقل میتونستم یکاری کنم که از بودن اینجا کمتر اذیت بشه. به شیرین پیام دادم و گفتم دارم راه میوفتم. جواب نداد. راس ساعت هفت زیر پل پارک وی بودم. بهش زنگ زدم جواب نداد. حتما گوشیش سایلنته. نیم ساعت گذشت. بازم زنگ زدم. بازم جواب نداد. یعنی چی؟ کجا مونده که جواب نمیده. مگه یادش رفته با من قرار داشت؟ خیلی از منتظر موندن بخاطر بد قولی یکی بدم میاد. تا ساعت هشت منتظر موندم بازم نیومد. دیگه گوشیش هم زنگ میزدم خاموش بود. براش یه پیام فرستادم و گفتم من اومدم و یک ساعت هم اینجا منتظرت بودم. دیگه نمیخواد بیای. به سمت خونه راه افتادم. چقدر مردم بیخیال شدند. یک ساعت تمام وقت یکی رو میگیری و عین خیالتم نیست که اون بدبخت منتظرته. حتما مشکلی پیش اومده براش. کاش بهم خبر میداد. دم خونه رسیده بودم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشناس بود. –بله؟ -سلام کتایون خوبی؟ -شیرین؟ معلوم هست کجایی؟ یه ساعت تمام معطل وایسادم که بیای. چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ خیلی صداش مضطرب بود. –کتایون ببخشید. یه مشکلی برام پیش اومده. بخدا شرمندم. کس دیگه ای رو نداشتم بهش زنگ بزنم. –چی شده؟ -میتونی بیای کلانتری میدون ونک؟ -کلانتری؟ برای چی؟ چی شده؟ -منو گرفتند. میتونی بیای کمکم کنی؟ خواهش میکنم. بخدا هیچ کسی رو نداشتم بتونم بهش بگم. –آخه شیرین. چه کاری از دستم بر میاد؟ با ناراحتی زیادی گفت باشه اشکالی نداره. نمیدونستم چکاری باید انجام بدم. دلم میسوخت براش. –باشه الان میام اونجا. چه اتفاقی افتاده که شیرین رو گرفتند؟ هرچی فکر میکردم نمیتونستم بفهمم چه دلیلی ممکنه داشته باشه. با وجود ترافیک شدیدی که بود یه ساعت طول کشید تا برسم. تو راه به مهدیس زنگ زدم و گفتم یه کاری برام پیش اومده دیر میام. شما شام بخورید. دم در کلانتری گوشی و کیفمو تحویل دادم و رفتم داخل. پرسون پرسون بلاخره رسیدم به اتاق افسر شیفت. –سلام جناب سروان. ببخشید خانم شیرین ملکی اینجا بازداشت هستند؟ زنگ زد به یکی و پرسید. بعد قطع کرد و گفت بله. شما نسبتی دارید باهاشون؟ -از آشناهاشون هستم. ببخشید چرا بازداشت شدند؟ -حمل مواد مخدر. نیم گرم شیشه ازش پیدا کردند. باورم نمیشد. شیرین و شیشه؟ چه بلایی سر خودت آوردی شیرین؟ -خب حالا چکارش میکنید؟ -شنبه صبح میره دادسرا. احتمالا یه مبلغی جریمه میشه و حکم شلاق براش میبرند. البته اگر سابه نداشته باشه. –میشه ببینمش؟ یه سرباز رو صدا زد و گفت ایشون رو ببر دم بازداشتگاه زنان. اومده ملاقات ملکی. تشکر کردم و با اون سرباز رفتیم پایین. محیط کلانتری برام کاملا یاد آور خاطرات تلخ چند ماه پیش بود. اون موقع که اون عوضی ها رو گرفته بودند. فکر کنم تا الان باید اعدامشون کرده باشند. همون آشغالا باعث بدبختی خانواده ها میشند. یکیش همین شیرین. سربازه گفت همینجا منتظر باشید الان میارمش. یه دختره که پلیس بود پشت میز اونورتر نشسته بود. به اون گفت اومده ملاقات شیرین ملکی. دختره هم بلند شد و رفت چند دقیقه بعد به همراه شیرین درحالی که دست بند به دست شیرین بود برگشت. شیرین تا منو دید با بغض سلام کرد. اون دختره یه طرف دست بند رو به دسته صندلی بست و رفت پشت میزش نشست. –شیرین چی شده؟ زد زیر گریه. –کتایون من خیلی بدبختم. –شیرین چیزی نشده که. نگران نباش. –به تو گفتند چرا گرفتنم؟ نمیخواستم بیشتر از این خجالت زدش کنم. –نه. درست حسابی جوابمو ندادند. ولش کن. کاری هست بتونم برات بکنم؟ -اینا میگن تا شنبه باید بمونم. شایان خونه تنهاست. نگرانم میشه. –میخوای بهش زنگ بزنم؟ -نه کتایون. نمیخوام بفهمه مادرش همچین جاییه. –نگران اون نباش. بهش زنگ میزنم و میگم مادرت امشب پیش منه. –اون تورو نمیشناسه. راست میگفت. نمیدونم چکار کنم. –بذار برم با افسر نگهبان شیفت صحبت کنم. ببینم راهی هست امشب بیارمت بیرون. –واقعا این کارو برام میکنی؟ -آره عزیزم. ما هنوزم با هم دوستیم. دستشو انداخت پشتم و منو کشید سمت خودش که بقلم کنه. –خیلی خوبی کتایون. واقعا ازت ممنونم. بعد از اینکه صحبتم با شیرین تموم شد دوباره برگشتم پیش افسر نگهبان شیفت. –جناب سروان. میشه تا شنبه خانم ملکی آزاد بشه؟ من خودم وساطتش رو میکنم. –میشه اما باید سند بذارید. –خب باشه پس من هماهنگ میکنم سند بیارند. –امشب نه. باید رئیس کلانتری دستور بده. فردا صبح بیاید. –واقعا راهی نیست؟ آخه بچش خونه تنهاست. –خانم به این راحتیه مگه؟ شیشه ازش گرفتند. میدونید چقدر جرمشه؟ -حالا اگر ممکنه یه کاری بکنید تورو خدا. گناه داره. انقدر اصرار کردم تا قبول کرد با رئیس کلانتری هماهنگ کنه. –سریع تر سندتون رو بیارید. به سرعت اومدم دم در و گوشیم رو گرفتم. به مهیار زنگ زدم. –الو سلام. –سلام کتایون کجایی؟ -جایی هستم. نمیتونم زیاد صحبت کنم. ببین یه زحمتی داشتم برات. –چی؟ -برو تو اتاقم کشوی پایین کمد سمت چپیه. سند ویلای شمال رو بردار بیار کلانتری ونک. –کلانتری چکار میکنی؟ گرفتنت؟ -نخیر. واسه کسی میخوام. زود بیا منتظرم. –باشه همین الان راه میوفتم. چه دقیقه بعد مهیار اومد. –دستت درد نکنه عزیزم. خیلی زحمت کشیدی. –نمیخوای بگی چی شده؟ -یه بنده خدایی بازداشت شده. میخوام سند بزارم درش بیارم. –کی؟ -حالا بعدا بهت میگم. با چی اومدی؟ -ماشین مهدیس. –نگفتم اونو دست نزن؟ -خودش گفت. –مهدیس هم اومده؟ -نه خونه موند. –باشه دستت درد نکنه. برو خونه منم کارم تموم شد میام. مهیار رو راهی کردم رفت و رفتم پیش افسر نگهبان. بعد امضاء کردن چندتا برگه و تعهد بابت اینکه اگر در بره من گیرم و این چیزا کارها تموم شد و شیرین رو از بازداشتگاه آوردند بیرون. وسائلش رو تحویل گرفت و با هم از کلانتری اومدیم بیرون. –کتایون خیلی لطف بزرگی کردی. خیلی ازت ممنونم. –خواهش میکنم ولی شنبه صبح بیا دادسرا تا سند منم گیر نمونه. افسر نگهبان گفت کاری خاصی ندارند. فقط جریمه مالی و تعهد میگرند ازت. البته شاید شلاق هم باشه که احتمال زیاد قابل پرداخته. –پس بهت گفت چرا گرفتنم. وای چه سوتی دادم. –بیا بریم از اینجا. تا خونه میرسونمت. –نه مزاحمت نمیشم. –این وقت شب چجوری میخوای بری خونه؟ بیا بریم دیگه. نشست توی ماشین. –شیرین فقط آدرس بگو کدوم ور باید بریم. –خوشبجالت کتایون. تو خیلی خوشبختی. –اینجوری هم نیست. خیلی توی این سالها مصیبت کشیدم. اما حداقل حواسم رو جمع کردم که کار اشتباه نکنم. شیرین با خودت داری چکار میکنی؟ باز گریش گرفت. –تو نمیدونی من چقدر بدبختی دارم. دیگه نمیتونم تحمل کنم. –اونوقت شیشه بکشی همه چیز درست میشه؟ چند وقته مصرف میکنی؟ -واسه من نبود. –ببخشیدا ولی همه آدم هایی که گیر میوفتند میگن واسه من نیست. معلوم نیست واسه کیه. –بخدا به جون شایان واسه من نبود. تا حالا توی عمرم لب به سیگار هم نزدم. –پس واسه کی بوده شیرین؟ -مجبورم کرده بودند براشون ببرم. –کی مجبورت کرده شیرین؟ اصلا چرا قبول کردی؟ وای خدای من. نکنه مواد فروشی میکنی؟ -کتایون نه. بخدا انقدر دیگه پست نیستم. –پس واسه کی بود؟ شیرین توی طول مسیر داستان زندگیشو بدبختی هایی که کشیده بود رو برام تعریف کرد. بعد از اینکه بخاطر مادرش رفتند شهرستان مادرش چند وقت بعد میمیره و کمتر از چند ماه بعدش پدرش هم همینطور. شیرین تنهای تنها بوده و به اصرار و فشار عموش با یکی ازدواج میکنه. اما حتی یه روز هم خوشی نمیبینه. شیرین میگفت اهل هرکاری بوده و همه جور خلافی میکرده. خیلی وقت ها شیرین رو کتک میزده یا توی انباری دست و پاشو میبسته و ساعت ها اونجا نگهش میداشت. کاملا شده بود مثل یه کلفت. طرف خیلی راحت دختر میاورده خونه و میکرده و شیرین هم مجبور بوده بهشون خدمت کنه. آخر سر یه روز خبر میدند یارو توی یه دعوا چاقو خورده و بر اثر خونریزی مرده. بعدا شیرین میفهمه تمام دارایی پدرشو عموهاش کشیدند بالا و اون هیچی نداره. وسائلشو جمع میکنه و میاد تهران بلکه بتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه. اما بازم نمیتونه. فقط تنها شانسی که آورده بوده این بود که درسشو تموم کرده بود و میخواست با مدرکش کار کنه. بعد کلی بدبختی توی یه شرکت خصوصی به عنوان منشی استخدام میشه اما بعد چند وقت مدیر همون شرکت توی اونجا بهش تجاوز میکنه. بعدش هم بهش یه فیلم نشون میده که اگر بازم بهشون نده فیلمشو همه جا پخش میکنه. شیرین هم که خیلی ترسیده بود قبول میکنه و میشه جنده اون یارو و دوستهاش. جوری که اون یارو حتی با شیرین کاسبی میکرده. بعد چند وقت شیرین میفهمه از یکی از اون آدم ها حامله شده. با هزار خواهش و التماس شناسنامه و مدارکشو از اون یارو میگیره و برمیگرده دوباره شهرستان بلکه بتونه به یکی از اقوام پناه ببره. اما اونجا هم چیز خوبی در انتظارش نبود. همه به چشم یه جنده که یه حروم زاده زاییده بهش نگاه میکردند. وقتی گفتم چرا بچتو نگه داشتی گفت نمیدونم. فقط هرکاری کردم نتونستم بندازمش. چهار سال بعد هم یکی از عموهاش دلش به حالش میسوزه و یه مبلغی به عنوان ارث شیرین که خیلی خیلی از اون مبلغ واقعی کمتر بوده بهش میده. اونم با اون پول میاد تهران و یه خونه رهن میکنه و خودشو مشغول کار میکنه بلکه زندگی خوبی بتونه داشته باشه اما سختی های زیاد زندگی مجبورش میکنه یه راهی برای حل مشکلاتش پیدا کنه. واسه همین با یه مردی که بیست سال ازش بزرگتر بود ولی وضع خوبی داشت ازدواج میکنه و این شروع جدید خیلی از بدبختی های زندگیشه.
قسمت نودم: آماده ورود به فاز جدیدهیچ وقت نمیتونی درک کنی اگر جای کس دیگه باشی زندگیت چجوری پیش میره. تو چکار میکنی؟ سختی هایی که شیرین توی زندگیش کشیده بود هر کدومش به تنهایی میتونه دلیل خیلی قوی باشه برای خودکشی. یعنی اگر منم یه شرایطی مثل شیرین داشتم نمیدونم واقعا میتونستم تحمل کنم یا نه؟ من که چند وقت پیش با بچه هام به یه مشکل برخوردم میخواستم خودمو بکشم. دیگه چه برسه به اینکه هر روز بدتر از روز قبل بوده باشه. خیلی دلم شیرین میسوخت. دوست داشتم یجوری کمکش کنم. هرچند نمیتونم راحت بهش اعتماد کنم. من نمیدونم همه چیز هایی که برام تعریف کرده کل سرگذشتشه یا نه؟ اصلا بهم حقیقت رو گفته یا اینکه فقط دروغ بوده؟ به هر حال کاری که از دستم براش بر میومد رو انجام دادم. امیدوارم بعد از این دچار اشتباهی نشه.نزدیک های ساعت دو برگشتم خونه. انقدر خسته بودم که فقط میخواستم زودتر لباسامو رو عوض کنم بخوابم. وارد خونه که شدم حتی دیگه توجه نکردم بچه ها کجان؟ فقط امیدوار بودم یه وقت روی تخت من خوابشون نبرده باشه. لباسام رو در آوردم و افتادم روی تخت. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد. وای این کیه دیگه این وقت شبی. تازه چشمام داشت گرم میشد. گوشی رو برداشتم شیرین بود. با همون صدای خواب آلود گفتم سلام شیرین. جانم؟ -سلام کتایون. ببخشید خواب بودی؟ -تازه داشتم میخوابیدم. کاری داشتی؟ -نگران شدم. میخواستم بدونم رسیدی؟ -عزیزم نگرانی بابت چی؟ -آخه دیر وقت بود. –نگران نباش. مشکلی پیش نیومد. راحت رسیدم خونه. –کتایون خیلی لطف کردی بهم. امیدوارم بتونم لطفت رو جبران کنم. –کاری نکردم عزیزم. فقط خواهش میکنم شنبه صبح برو دادسرا خودتو معرفی کن تا مشکلی برای منم پیش نیاد. –چشم. حتما میرم. –شیرین جان کاری نداری؟ -نه بازم ممنونم ازت. –خواهش میکنم. قطع کردم و چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم. چند لحظه گذشت. هی از این پهلو به این پهلو میشدم تا بخوابم. لعنتی بد خواب شدم باز. خدا بگم چکارت نکنه شیرین. یکمی گذشت صدای پارس سگ طبقه پایینی بلند شد. هی با فکر اینکه الان تموم میشه حوصله کردم اما تموم نمیشد. دیگه داشتم بدجوری عصبی میشدم. شیطونه میگه پاشم برم پایین حسابی حالشو بگیرم. بعد چند دقیقه بلاخره خفه شد. سرم به شدت درد میکرد. خدارو شکر فردا تعطیلم و میتونم تا هر وقت دلم خواست بخوابم. البته اگر بچه ها بذارند. بدترین چیز اینه که تو اوج خستگی اونم توی روز تعطیل از صبح زود بیدار شی و هرکار هم بکنی نتونی دوباره بگیری بخوابی. اینم از شانس منه. حتی هنوز هشت هم نشده. یه نیم ساعتی توی تختم دراز کشیدم تا بلکه بازم خوابم ببره اما فایده نداشت. در عین حال که خیلی خوابم میاد اما نمیتونم بخوابم. ولش کن. رفتم دستشویی. بی هوا بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم و اومدم تو. یهو دیدم مهدیس توی دستشوییه. –آخ ببخشید عزیزم. –اشکال نداره بیا تو. اولش میخواستم برم. نه برای اینکه خیلی کارم واجب بود یا اینکه بخاطر حرف مهدیس باشه. نمیدونم یجور حس راحتی. مثل وقتی که زن و شوهر دوست دارند خیلی راحت جلوی هم لخت باشند. تا اومدم بیام تو تازه یادم اومد که فقط یه جفت دمپایی توی دستشویی هست. همیشه هم همینطور بوده. مهدیس دست و صورتشو شست و از دستشویی اومد بیرون. بعدش من رفتم. از دستشویی که اومدم مهدیس صبحونه رو آماده میکرد. –دستت درد نکنه عزیزم. سحر خیز شدی. –دیشب زود خوابیدم. دارم خوابمو تنظیم میکنم. –دیشب بازم برنامه داشتید. –مگه تو گذاشتی. –من نذاشتم؟ -آره میخواستیم شروع کنیم که زنگ زدی به مهیار. اونم سریع اومد. دیگه تا برگرده من خوابیدم. –آخی. –خندم میگیره مامان از کارات. بعضی وقت ها یه جوری رفتار میکنی انگار من عروستم و تو مادر شوهرمی. –اگر اینجوریه لابد مهیار هم فکر میکنه من مادر زنشم. –راستش رو بخوای فکر کنم بیشتر دوست داره زنش باشی. نمیدونم چرا از این حرف مهدیس اصلا خوشم نیومد. هیچی نگفتم. –مامان چی شد؟ ناراحت شدی؟ -احساس خوبی از این حرفت ندارم. –مگه چی گفتم. –ولش کن. راستی من به کل یادم رفت بپرسم. رفتی دانشگاه؟ -نه. –چرا؟ -هرچی به مهیار گفتم نیومد آخه. –به مهیار چکار داشتی؟ خودت میرفتی خب. –دیگه سختم بود تنها برم. –تنبل خان. همش دنبال بهونه ای. من امروز کاری ندارم. صبحونتو خوردی آماده شو باهم بریم. بقلم کرد و صورتمو بوسید. –مرسی مامان جونم. –مهیار هنوز خوابه؟ -میخوای بیدارش کنم؟ -نه ولش کن. بعد صبحونه آماده شدیم که بریم. بازم مهدیس خیلی باز لباس پوشیده بود. –مهدیس بازم اینطوری پوشیدی؟ -مامان گیر نده. همه همینجوری میپوشند دیگه. –اولا همه نه. فقط اونایی که میخوان همه جاشونو بریزند بیرون اینجوری میپوشند. بعدشم ما نمیریم بگردیم. داریم میریم دانشگاهت. اینجوری رات نمیدن. برو لباساتو عوض کن. زیر لبی یه چیزی گفت و رفت توی اتاقش. زمانی که مهدیس توی اتاقش بود من روی کاناپه منتظر نشسته بودم. انگشترم رو نگاه میکردم. یه انگشتر طلا سفید با چندتا برلیان که روش کار شده بود. اینو با سرویسش منصور برام گرفته بود. سه چهار سال پیش بخاطر قسط های عقب افتاده مجبور شدم سرویسش رو بفروشم اما دلم نیومد انگشترش رو هم بدم. یکم که دقیق شدم دیدم وای یکی از نگین هاش افتاده. اه لعنتی. حیف شد. از انگشتم درش آوردم که دقیقتر نگاهش کنم. یهو از دستم افتاد. قل خورد رفت زیر کاناپه. روی زانوهام نشستم که درش بیارم. کجا افتاده که نمیبینمش؟ شلوار استرچ سفیدی که پوشیده بودم باعث شده بود کامل حجم باسنم توی اون حالت مشخص باشه. حس کردم یکی از روی شلوار کسم رو انگشت کرد. انقدر توی اون شرایط گیر بودم که نمیتونستم به اون حرکت واکنش نشون بدم. مطمعن بودم کار مهیاره. این مسخره بازی ها رو همیشه اون در میاره. گفتم مهیار نکن. یهوی صدای متعجب مهدیس گفت مهیار!؟ عین برق گرفته ها سریع برگشتم دیدم فقط مهدیس بالای سرمه و در اتاق مهیار هنوز بسته بود. سریع میخواستم سوتیم رو جمع کنم. –انگشترم افتاد زیر کاناپه. دستم نمیرسه. بیا کمک کن تکونش بدیم انگشترم رو از پشتش در بیارم. با نگاه پر معنی که بهم میکرد کمک کرد تا کاناپه رو تکون بدیم و انگشترم رو از پشتش بردارم. –آخ جون پیداش کردم. خیالم راحت شد. خب بریم؟ -بریم. توی راه مهدیس صحبت نمیکرد. واسم عجیب بود. من آخر نفهمیدم میدونه من با مهیار سکس داشتم یا نه؟ یا اصلا دوست داره این اتفاق بیوفته یا اینکه نداره. همه اینا بعدا معلوم میشه. البته ممکنه هیچ وقت هم نشه. به هر حال تا اون موقع من نباید سوتی بدم. البته اگر بشه. هر چی میخواستم سر صحبت رو باز کنم مهدیس سر بالا جواب میداد. حتی میخواستم راجب شیرین حرف بزنم که دیدم اصلا توجهی نمیکنه. مشخص بود فکرش جای دیگست. گفتم نکنه دانشگاه هم از اون جاهاییه که برای مهدیس خاطرات تلخی رو یاد آوری میکنه. –مهدیس میگم این دانشگاهی که میری رو دوست داری؟ -مگه میشه آدم دانشگاه رو دوست داشته باشه؟ چطور؟ -گفتم شاید بشه انتقالی بگیری بیای یه دانشگاه نزدیک تر. –یجوری میگی نزدیکتر انگار توی هر کوچه یدونه دانشگاه هست. کلا چندتا مجتمع دانشگاه آزاد توی تهران هست که زیاد فرقی نمیکنه مصافتش تا خونمون. –میخوای کلا رشتت رو عوض کنی؟ -حالت خوبه مامان؟ الان چجوری رشتم رو عوض کنم؟ میخواستم بگم پس چته؟ چرا حرف نمیزنی که یهو خودش گفت مامان قبلا مهیار اون کارو باهات کرده؟ یه لحظه جا خوردم. –کدوم کار؟ -همون کاری که من کردم. وقتی داشتی زیر کاناپه رو میگشتی. –من متوجه نشدم چه کاری کردی. –پس چرا گفتی نکن مهیار؟ -نمیدونم احتمالا منظورم مهدیس بوده اشتباهی گفتم. –مامان این همه سال باهم زندگی میکنیم یک بار هم نشده اسم منو مهیار رو جابجا صدا کنی. –خب عزیزم شاید از عوارض افزایش سنه. –اه مامان چرت نگو. مهیار واقعا باهات این کار رو کرده یا نه؟ -عزیزم نمیفهمم منظورت چیه. چه کاری رو میگی؟ -خوبم میفهمی. خودتو زدی به اون راه. اشکال نداره خودم از مهیار میپرسم. عجب گیری کردیم از دست اینا. با حرص گفتم چرا انقدر گیر دادی به این موضوع؟ -هیچی. مهم نیست. –مهم نیست که هی داری میپرسی. –انتظار داشتم باهم صادق باشیم. –مگه باهم صادق نیستیم؟ یه لحظه پیش خودم گفتم چرا این بحث رو ادامه دادم. احتمالش خیلی زیاده که مهیار همه چیز رو به مهدیس گفته باشه. یاد هفته پیش افتادم که مهیار میخواست بره کمپ. مهدیس یجورایی دیگه کاملا به روم آورد که میدونه. منتظر بودم بهم برگرده بگه نه تو باهام روراست نیستی. من همه چیز رو میدونم. دوباره پرسیدم مهدیس مگه تا حالا دروغ شنیدی از من. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت نه. جوری گفت نه که خودم تعجب کردم. دست به سینه نشسته بود و اخماش توی هم رفته بود. به آرومی دستشو گرفتم و گفتم عزیزم دوست داشتی اون لحظه مهیار جای تو بود؟ -مامان چی میگی؟ -عزیزم راستشو بگو. یکمی مکث کرد و گفت آره. –مهدیس واقعا انقدر دوست داری منو مهیار سکس کنیم؟ -آره خیلی برام جذابه. –میدونی که بعد از اون اتفاق دیگه حرمتی بینمون نمیمونه؟ -مگه الان بین منو تو حریمی هست؟ یا بین منو مهیار؟ -باشه اما خب من مادر مهیارم. –منم خواهرشم. باور کن مامان تاثیر خیلی بهتری توی روابطمون داره. گوشیم زنگ خورد. از شرکت بود. مشغول صحبت کردن شدم تا اینکه رسیدیم دانشگاه.مشکل خاصی نبود و قرار شد مهدیس از ترم بعد دوباره برگرده دانشگاه. توی راه برگشت مهدیس باز صحبت راجب مهیار رو شروع کرد. –مامان شراره نظرش چیه؟ -در مورد؟ -اینکه با مهیار سکس کنی. –فاز شراره مشخصه. ولی خب جای من نیست. پس دلیل نمیشه که نظر اون تاثیری توی این رابطه داشته باشه. –ولی قبول داری کلا توی سبک زندگیت توی این چند وقته تاثیر داشته؟ راست میگفت. اتفاقات که افتاده و روابط جنسی که داشتم البته به جز قضیه کامران کاملا فانتزی های شراره در مورد من بود. حتی بعضی وقتا فکر میکنم نکنه همه چیز برنامه ریزی شده بوده. قضیه انقدر پیچیده نیست. این منم که در مقابل هوسم نمیتونم خودمو کنترل کنم و به هرکسی که توی زندگیم هست راحت چراغ سبز نشون میدم. –خب حالا مهیار رو میخوای چکار کنی؟ -چکارش باید بکنم؟ باهم زندگی میکنیم دیگه. مثل یه خانواده. –آره مثل یه خانواده اما منظورم خانواده ایه که باهم سکس میکنند. –مهدیس از بابت این قضیه مطمعنی؟ -چقدر میپرسی مامان؟ آره کاملا مطمعنم. –پس عواقب بعدشم میپذیری. درسته؟ -چه عواقبی؟ -خب همچین کاری بدون شک عواقب زیاده داره. از همه مهمتر اینکه رابطه ماها دیگه مثل قبل نیست. –آره اما من مطمعنم رابطمون خیلی عالی میشه. الان تو با من سکس میکنی حس نمیکنی چقدر رابطمون عالیه؟ -نمیدونم مهدیس. یکم زمان میخوام. –مامان چقدر ناز میکنی. بذار انجامش بدیم بره دیگه. اصلا همین امشب چطوره؟ -امشب!؟ -آره. خوبه دیگه. شب جمعست. فردا هم تعطیلی. –آخه مهدیس. –آخه نداره دیگه. سریع گوشیش رو برداشت به مهیار زنگ زد. –الو سلام خوبی؟ آره با مامان بیرونم. مهیار امشب جایی کار داری؟ نه امشب نمیخواد بری. آره الان کجایی؟ آهان. باشه زود بیا. حالا بهت میگم. آره عزیزم سورپرایزه. هی داشتم اشاره میکردم نکن. ولی گوشش بدهکار نبود. بعد اینکه قطع کرد گفت خب مامان جون امشب قراره دوباره عروس بشی. –مسخره. مگه نمیگم نگو. –دیگه گفتم. وای چه شبی بشه امشب. نزدیک خونه بودیم که یهو مهدیس گفت مامان دور بزن. –چرا؟ -باید بریم اپیلاسیون. –ول کن مهدیس. اپیلاسیون دیگه واسه چی؟ -امشب اولین سکس تو و مهیاره. باید خیلی خوب باشی. –من همینجوریشم خوبم. -بریم دیگه مامان. منم میخوام بدنم رو اپیلاسیون کنم. انقدر مهدیس اصرار کرد تا آخر قبول کردم و رفتیم دور زدم.-سلام. –سلام بفرمایید. –واسه اپیلاسیون اومدیم. وقت دارید الان؟ -یه چند دقیقه ای بشینید. با مهدیس توی سالن نشستیم. سه چهار تا خانم دیگه هم اونجا بودند. معلوم بود همگی واسه شب جمعه میخوان خودشون رو آماده کنند. شایدم عروسی مهمونی چیزی. ولی فکر نکنم مادر و دختری اومده باشند. تقریبا یه نیم ساعتی نشستیم تا صدامون کردند. –خب کدوم قسمت بدن رو میخواید اپیلاسیون کنید؟ مهدیس سریع گفت کل بدن. –هر دوتون میخواید؟ -بله. –خب پس شما اول بیاید. مهدیس گفت مامان تو اول برو. وارد یه اتاق دیگه شدیم و اون خانم گفت لباساتون رو در بیارید. به جز شورت و سوتین همه لباسام رو در آوردم و روی یه تخت که رو تختی یه بار مصرف انداخته بودند خوابیدم. انقدر بدنم بی مو بود که هرچی میچسبوند چیزی به کاغذ ها نمیچسبید. خانمی که انجام میداد گفت چه تتو قشنگی. تایلند زدید؟ -نه. همین تهران زدم. –خیلی کارش خوب بوده. یه جوری سه بعدی زده از دور انگار واقعا یه شاخه گل روی شکمتونه. خب عزیزم. بین پاهات هم هست؟ -آره. –شورتت رو در میاری. انقدر توی این چند وقته جلوی آدم های مختلف لخت شدم که بدون هیچ خجالتی شورتمو در آوردم. بالای کسم رو مومک مالید و روش کاغد مخصوص گذاشت. چند لحظه گذاشت بمونه. بعد یهو محکم کشید. خیلی جاش سوخت. جوری که یهو تکون محکمی بی اختیار خوردم. بعد بقل های کسم رو همون کار کرد. –پشتت هم هست؟ -فکر نکنم زیاد باشه. –دیگه هزینه کردی و کل بدنتو داری اپیلاسیون میکنی. بذار همه جارو انجام بدم. چرخیدم و دمر خوابیدم. روی باسنم رو مومک زد و با کاغذ کند. گفتم میشه وسطشم اپیلاسیون کنی؟ -باشه. باز کن. با دستام لای چاک باسنم رو باز کرد و اونم همینطوری اونجا رو اپیلاسیون کرد. بعد از انجام پاهام دیگه کاری نمونده بود. فقط با یه کرم مخصوص ضد حساسیت روی قسمت های اپیلاسیون کرده رو مالید و بعدش گفت تموم شد. موقع لباس پوشیدن پوستم میسوخت. اما زیاد شدید نبود. وقتی برگشتم سالن مهدیس توی سالن نبود. اون خانمی که اونجا بود گفت بشینید الان کارشون تموم میشه. چند دقیقه بعد مهدیس اومد و برگشتیم خونه.تا زمانی که مهیار بیاد کلی به خودمون رسیدیم. مهدیس که انقدر ذوق زده بود تخت خواب رو آماده کرد و لحاف نو انداخته بود. سکسی ترین ستی که داشتیم رو پوشیدیم و منتظر آقا مهیار شدیم که بیاد امشب یه شب رویایی برامون رقم بزنه. قبل اومدنش همون جوری که شراره یادم داده بود کونم رو تمیز کردم که اولین تجربه سکس مقعدی رو با مهیار داشته باشم. یه ساعت قبل مهدیس به مهیار زنگ زده بود و کلی سفارش که حتما ساعت پنج خونه باشه. پنج و نیم شده بود اما مهیار هنوز نیومده بود. گوشیم زنگ خورد. مهیار بود. –سلام مهیار کجایی؟ مگه قرار نبود پنج خونه. صحبتم رو قطع کرد و گفت کتایون من برام یه مشکلی پیش اومده. صداش خیلی مضطرب بود و همین باعث شد نگران شم. –مهیار چی شده؟ -تصادف کردم. –خودت خوبی؟ چیزیت نشده؟ -من نه اما زدم به یکی. بردنش بیمارستان. –مهیار تو زدی؟ -آره با ماشین هومن بودم. مامان طرف حالش خوب نیست. –کدوم بیمارستانی؟ -شهدای تجریش. دنیا داشت دور سرم میچرخید. مهدیس سریع اومد پیشم. –مامان چی شده؟ -مهیار با یکی تصادف کرده. به یه عابر زده. سریع باید بریم بیمارستان.
قسمت نود و یکم: زیر دینخیلی عصبی و مضطرب بودم. خدا خدا میکردم اتفاقی واسه اون یارو نیوفتاده باشه. فشارم افتاده بود و سرم گیج میرفت. یکمی که از خونه دور شدیم دیدم واقعا نمیتونم رانندگی کنم. –مهدیس بیا تو بشین پشت فرمون. حالم خیلی اصلا خوب نیست. –باشه. فقط بگو کدوم سمت باید برم. –باید بریم تجریش. مهدیس تورو خدا مواظب باش. مهدیس با احتیاط و خیلی آروم میروند. یهو داد زدم مهدیس تندتر برو. طفلکی از جا در رفت. –مگه نگفتی مواظب باش. –نه دیگه انقدر. زود باش دارم از استرس میمیرم. یکمی بعد بلاخره رسیدیم. جلوی بیمارستان جای پارک نبود. –مهدیس من میرم تو. برو یه جا پارک کن بیا. سریع از ماشین پیاده شدم و بدو بدو رفتم اورژانس. مهیار اونجا نبود. به موبایلش زنگ زدم. –کجایی؟ -اورژانس. رسیدی؟ -آره. توی اورژانسم اما نمیبینمت. کجایی پس؟ -آهان دیدمت. بیا اینورم. اومد سمتم. هومن هم اونور تر وایساده بود. –مهیار چی شده؟ -داشتیم میومدیم خونه. یهو یارو پرید وسط خیابون. –تو پشت رانندگی میکردی؟ -آره. یهو داد زدم آخه من به تو چی بگم. واسه چی بدون گواهی نامه رانندگی میکنی؟ میفهمی اگر طرف چیزیش بشه چه بلایی سرت میارند؟ حسابی رنگش پریده بود و میلرزید. –مامان حالا چی میشه؟ -فقط باید دعا کنیم اتفاقی نیوفته. خیلی حالش بده؟ -بردنش مراقبت های ویژه. دکتراش به ما جواب نمیدند. چند قدم اونطرف تر سر صدای یه دختره میومد که شیون میکرد و میگفت چه بلایی سر برادرم اومده؟ رضا کجاست؟ هومن اومد سمت ما و سلام کرد. اونم حالش خیلی بهتر از مهیار نبود. هومن گفت این دختره خواهر اونیه که بهش زدیم. رفتم پیشش. دختره همینطور گریه میکرد و جیغ داد میکرد. از سر و وضع و لهجش مشخص بود از شهرستان اومدند. صورتش سبزه و آفتاب سوخته بود. پلیس هم همون موقع اومد. سریع به هومن گفتم تو گواهی نامه داری؟ -آره. –خوبه. بگو تو پشت فرمون بودی. جبران میکنم برات. –آخه خانم. –ببین هومن جان مهیار گواهی نامه نداره. اگر اون یاره چیزیش بشه یا خدایی نکرده بمیره مهیار رو اعدام میکنند. موقع گفتن این حرف گریم گرفت. –هومن التماس میکنم بهت. این لطف رو به دوستت بکن. تمام هزینه های درمان و دیه رو من میدم. خواهش میکنم فقط نگو مهیار پشت فرمون بوده. یکمی مکث کرد و با حالت نگرانی در حالی که دلش هم به حالمون میسوخت گفت اون وقت من چی میشم؟ -تو نگران نباش. من نمیذارم مشکلی برات پیش بیاد. قول میدم. پلیس همون موقع صدامون کرد. –راننده ماشین کی بوده؟ تا مهیار اومد حرف بزنه دستشو گرفتم و گفتم هیچی نگو. به هومن با التماس نگاه میکردم. دوباره پلیس جدی تر گفت کی رانندگی میکرده که زده این بدبخت رو آش و لاش کرده؟ هومن گفت من بودم. –مدارک ماشین کجاست؟ -توی ماشینه. به یه سربازی که همراهش بود گفت باهاش برو مدارک رو بیار. مواظب باش فرار نکنه. بعد رو به من گفت شما همراهش بودید؟ -من نه اما پسرم باهاش بوده. بعد شروع کرد از مهیار سوال پرسیدن. از پلیسه پرسیدم حالا چی میشه جناب سروان؟ -باید بریم کلانتری. وضعیت اینی که زده تا مشخص نشه اونجا میمونه. –راهی هست که نبریدش؟ خیلی تند و جدی گفت نخیر. خانم جون یه آدم در خطره. مهیار خیلی تند و عصبانی نگاهم کرد و از اونجا رفت به سمت حیاط بیمارستان. دنبالش اومدم توی حیاط. سیگارشو روشن کرد. صداش کردم. برگشت سمتم و گفت چرا به هومن گفتی بگه رانندگی میکرده؟ -مهیار تو گواهی نامه نداری. اگر اتفاقی برای اونی که بهش زدی بیوفته خیلی بد میشه برات. –به جهنم که بد میشه. هومن چرا باید تاوان کار منو بده؟ -مهیار هومن تاوان چیزی رو نمیده. تمام هزینه های بیمارستان و دیه اون یارو رو ما میدیم. با هومن هم کاری ندارند. –کتایون واقعا ازت بعید بود همچین کاری بکنی. –خب باید چکار میکردم؟ وایسم نگاه کن تا بچم بخاطر حماقتی که کرده بره زندان؟ مهیار چرا نمیفهمی چکار کردی؟ اونی که بهش زدی اگر بمیره تو میشی قاتل؟ بفهم تو چه وضعیتی گیر افتادیم. مهدیس مارو تو حیاط دید و اومد پیشمون. –مهیار چی شده؟ مهیار با ناراحتی و عصبانیت یه نخ دیگه سیگار روشن کرد. –نمیدونم از این بپرس. –مامان چی شد؟ یارو حالش چطوره؟ -اصلا خوب نیست. هنوز هوشیاریشو بدست نیاورده. –وای. یه وقت نمیره. –باید امیدوار باشیم. هومن با اون سربازه که همراهش بود برگشتند. ما هم همراهشون اومدیم توی بخش. مامور کلانتری گزارشش رو کامل کرد. بعد پرسید کسی اونجا شاهد ماجرا بوده. مهیار گفت من همراهش بودم. –خب این اظهارات رو بخون و امضاء کن. مهیار هم همین کار رو کرد. بعد اون افسر رو به هومن گفت خب راه بیوفت بریم. هومن با نگرانی پرسید کجا بریم؟ -کلانتری. تا وقتی وضعیت این یارو مشخص بشه بازداشتی. هومن با التماس بهم نگاه کرد. من گفتم جناب سروان عمدی نبوده که. خواهش میکنم نبریدش کلانتری. –نخیر خانم. عمدی یا سهوی بلاخره جون پای جون یه آدم در میونه. خواهر اونی که مهیار بهش زده بود انگار تازه فهمیده بود که ما به بردارش زدیم. اومد سمت ما و با جیغ داد میگفت داداشمو کشتید. خدا ازتون نگذره. خونه خرابمون کردید. افسر کلانتری سرش داد زد داد بیداد نکن. اینجا بیمارستانه. شکایتی داری بیا کلانتری. هومن بغض کرده بود. همش میترسیدم یه وقت نزنه زیر گریه و همه چیزو بگه. به مهیار و مهدیس گفتم شما اینجا بمونید خبری شد بگید. من با هومن میرم کلانتری. توی کلانتری نزدیک دو سه ساعتی الکی الاف شدیم تا تشکیل پرونده بدند و کاراش انجام بشه. تو این فاصله من سریع رفتم خونه و سند خونه رو آوردم که اگر لازم به وثیقه بود بذارم که هومن رو نگه ندارند. دیگه انقدر این چند وقته کلانتری و آگاهی اومده بودم که کاملا وارد شده بودم. توی همین حین مهدیس زنگ زد و گفت یارو بهوش اومده و خطر رفع شده. فقط دچار شکستگی گردن و کتف شده و سرش بد ضربه خورده. خیلی خوشحال شدم. خدارو شکر دیگه نیازی به وثیقه و این داستان ها نبود. به مهدیس گفتم با خواهر یارو صحبت کنه و خیالشو بابت اینکه هزینه بیمارستان و دیه رو کامل پرداخت میکنیم راحت کنه. البته خود مهیار باید همه این هزینه ها رو بده. وقتی از کلانتری اومدیم بیرون شب شده بود. با هومن سوار ماشین شدیم. مشخص بود هنوز تو شک اتفاقات امروزه. –هومن جان امروز لطف خیلی بزرگی به ما کردی. هرکسی همچین کاری برای دوستش نمیکرد. واقعا ازت ممنونم. –بهم یه نگاه سردی کرد و گفت بخیر گذشت. –آره واقعا بخیر گذشت. –همش نگران این بودم که نکنه کلانتری بازداشتم کنه. بابام منو میکشت. –مطمعن باش نمیذاشتم. باز جای شکرش باقیه که طرف به هوش اومده. راستی چی شد که به تصادف کردید؟ -از مهیار بپرس. –اصلا چرا گذاشتی مهیار پشت فرمون بشینه. تو که میدونی گواهی نامه نداره. چپ چپ نگاهم کرد. انگار پیش خودش گفت خوبه حالا بدهکار هم شدیم. معلوم بود اصلا حوصله نداره. کلا بچه کم حرفیه. هیکل درشت و قد بلندی داشت. بیشتر از بقیه دوستای مهیار که تک و توک میشناسمشون با مهیار میگشت. هیچی از خانوادش و کس و کارش نمیدونستم. میخواستم سر صحبت رو باز کنم اما مشخص بود اصلا علاقه ای به حرف زدن نداره. انگار فقط دلش میخواست زودتر برسیم دم بیمارستان. ماشین رو برداره و بره خونه. یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه بعد توی رابطش با مهیار تاثیر بذاره. اخلاق مهیار رو میشناسم. اگر با هومن به مشکل بخوره از چشم من میبینه. میگه تقصیر تو بود که مجبورش کردی تصادف رو گردن بگیره. دلم میخواست یجوری از دلش در بیارم. اما نمیدونستم چجوری. اول توی دلم گفتم بذار بهش پیشنهاد پول کنم اما گفتم نکنه بیشتر ناراحت بشه. شاید بهترین چیز این باشه که یه کادوی خیلی گرون مثل یه ساعت یا گوشی موبایل یا یه چیزی توی همین حدود براش بخرم و به مهیار بگم به عنوان تشکر بهش بده. رسیدیم دم ماشین هومن. –هومن جان بازم ازت ممنونم. لطفی که کردی رو واقعا نمیدونم چجوری میتونم جبران کنم. سرش پایین بود زیر چشمی بهم نگاه مینداخت. –چیزی میخوای بگی هومن؟ یه لحظه دهنشو باز کرد اما سریع حرفشو خورد. –جانم؟ -هیچی. مهدیس زنگ زد و گفت کجایی. گفتم دارم پارک میکنم الان میام. –خب هومن جان ببخشید امروز خیلی زحمتت دادیم. نگران هیچی نباش. اون یارو حالش خوبه. نمیذارم مشکلی برات پیش بیاد. در هر صورت خیلی ازت ممنونم که بخاطر مهیار قبول کردی کار تو بود. –بخاطر مهیار نکردم. اولش متوجه نشدم چی گفت. –ببخشید نفهمیدم چی گفتی. –بخاط مهیار نبود که قبول کردم. مکث کردم. میتونستم حدس بزنم ادامه این مکالمه اتفاق جالبی رو رقم نمیزنه. –به هر حال مرسی که این لطف رو کردی و. حرفم رو قطع کرد و گفت بخاطر شما بود که قبول کردم. شاید خیلی بد بینانه باشه اما اصلا حس خوبی به این حرفش نداشتم. واقعا برام سخت بود که بخواد قضیه رو شخصی کنه. سکوت بینمون حکم فرما بود. هومن تا خواست چیزی بگه گفتم فکر کنم بهتر باشه بری خونه. خیلی خشک و تحکمی گفتم. جوری که سریع گفت خدافظ و از ماشین پیاده شد. اصلا دلم نمیخواد حرفش رو تحلیل کنم. فقط میخوام باور کنم که بخاطر التماس من دلش سوخته و قبول کرده. هومن سوار ماشینش شد و رفت و منم جای پارک اون پارک کردم.توی فاصله ماشینم تا بیمارستان هزار بار با خودم تکرار کردم که هومن منظوری نداشت. هومن منظوری نداشت. هومن منظور نداشت. اما بازم یه فکری ته ذهنم داره آزارم میده. رضا، همون آقایی که مهیار بهش زده بود وضعیت ثابت شده بود و برده بودنش توی بخش. اینطور که میگفتند مشکل حادی نداره. یه چند روزی بستری میمونه و بعدش ترخیص میشه. مهیار و مهدیس هنوز توی بخش بودند. رویا، خواهر رضا هم اونجا بود. خیلی سن پایین به نظر میومد. فکر کنم هم سن و سال مهدیس بود. احتمالا کوچکتر. خود رضا هم بیست و پنج سالش بود. بنده های خدا کس و کاری نداشتند. اومده بودند اینجا واسه کار. صد تومن بهش دادم که حداقل اگر چیزی نیاز داشت واسه خودش بگیره. هنوز خیلی ناراحت و مضطرب بود. نزدیک های ساعت ده برگشتیم خونه. توی راه نه من و نه مهیار حتی یک کلمه حرف هم نزدیم. مهدیس هم که دید وضعیت زیاد جالبی نیست چیزی نگفت. اما متوجه شده بود که یه موضوعی بدجوری روی مخمه. به خونه که رسیدیم مهیار بدون اینکه چیزی بگه رفت اتاقش. مهدیس میخواست بره تو اتاقش و باهاش صحبت کنه اما من نذاشتم. –مهدیس ولش کن. بذار تو خودش باشه. –آخه خیلی حالش داغونه. –بذار یکم تنها باشه و به کارهاش فکر کنه. اینبار به خیر گذشت. دفعه بعد چی. –آخه مامان من فکر نکنم بخاطر تصادف اعصابش خورد باشه. –چطور؟ -وقتی تو با هومن رفتی کلانتری خیلی عصبانی بود. فکر کنم یه پاکت سیگار رو تموم کرد توی همون دو سه ساعت. هرچی بهش گفتم چیزی نیست. یارو حالش خوب میشه. یهو داد زد کس ننه یارو و همه کسش. مرد یا نمرد به تخمم. –یعنی چی؟ چشه؟ -هی خواستم بپرسم دیدم بیشتر عصبانی میشه. فقط یه جمله گفت که خیلی برام عجیبه. –چی؟ -گفت کتایون دیگه شورش رو درآورده. نفهمیدم منظورش چیه؟ مگه چکار کردی؟ توکه بهش لطف کردی. اصلا چرا گفت کتایون؟ مگه حرف مهدیس رو قطع کردم و گفتم ولش کن مهدیس. عصبانی بوده یه چیزی گفته. مهدیس من خیلی خستم و سرم درد میکنه. میرم بخوابم. شب خوش.
قسمت نود و دوم: سکس سردبازم یهویی از خواب پریدم. چند وقته این مشکل رو دارم. شبا نمیتونم خوب بخوابم. مگر اینکه در حد مرگ خسته باشم. البته فکر میکنم دلیل اصلیش فکر و خیال و فشار عصبی باشه. بلاخره روز پر استرسی رو سپری کرده بودیم. نمیدونم چرا این مدت انواع اتفاقات مختلف برام افتاده. فقط کم مونده از آسمون یه شهاب سنگ بیوفته تو سرم. همینطوری راجب اتفاق امروز فکر میکردم. واقعا بخیر گذشت. جوون مردم نزدیک بود یه بلایی سرش بیاد. هر چند کل هزینه های درمان و بیمارستان و دیه رو کامل میدیم اما بازم واقعا نگرانش بودم. راستی هزینه هاش چقدر میشه؟ چه بدونم. هرچقدر بشه چشم مهیار کور باید تا قرون آخرش رو بده. اصلا بیشتر هم باید بده. این بنده خدا نون آور یه خانواده بوده بلاخره. الان که تا چند ماه نمیتونه کار کنه باید تامین بشه. چقدر این مدت الکی پول خرج کردیم. همش هم خرج بیهوده شده. خدا بیامرزه پدر بزرگ بچه هارو. معلوم نیست این n پول و ثروت رو چجوری جمع کرده که همش داره خرج چیزای الکی میشه. یک ریال هم برکت نداره که هیچ، فقط هم واسه دفع شر داره هزینه میشه. اون از مهدیس که اون همه پول خرج کرد تا زندگی رویایش رو بسازه و آخر سر با اون فلاکت توی زیر زمین قصر رویاهاش پیداش کردیم. اینم از مهیار که همینطور هزینه دوا درمون بقیه رو باید بده. حتی ماشینی هم که واسم با همون پول خریدند هم زیاد دووم نیاورد که تصادف کردم و داغون شد. هنوزم معتقدم این پول شره. باز جای شکرش باقیه که مهدیس زود سرش به سنگ خورد و به خودش اومده. مهیار هم که زیاد تو بند خرج کردن نیست. واقعا چرا مهیار اینجوریه؟ هرکی دیگه توی این سن این همه پول دستش میومد الان واسه خودش پادشاهی میکرد. بهترین لباس ها رو میخرید. بهترین ماشین ها رو سوار میشد. بهترین مسافرت ها میرفت. اما مهیار انگار نه انگار. هیچ فرقی با قبلش نکرده. حالا مهدیس که وضع سرمایش مشخصه. بیشترش افتاده اون سر شهر و بی صاحب. بقیش هم توی حسابش. اما مهیار چی؟ خیلی دوست دارم بفهمم بلاخره میخواد چکار کنه. بیشتر که فکر میکنم احساس میکنم حرف هومن و برخورد مهیار میتونه به هم ربط داشته باشه. شاید مهیار میدونه که منظور هومن چی بوده. اما آخه به این شدت؟ یعنی انقدر باعث ناراحتی مهیار شده؟ به فکرم رسید از خودش بپرسم. خیلی ضعیف بوی سیگار رو به مشامم میخورد. احتمالا پنجره اتاق مهیار بازه و از پنجره اتاق من بوش اومده تو اتاقم. پس بیداره. بلند شدم رفتم توی اتاقش. چراغ اتاقش خاموش بود و خودش روی تخت خوابیده بود و پتو روی سرش کشیده بود. میدونستم بیداره. خیلی هم تابلو بود. مهیار اصلا عادت نداشت موقع خواب چیزی روی خودش بندازه. آروم نشستم کنارش. –مهیار بیداری؟ جواب نداد. پتو رو از روش کشیدم و گفتم پاشو میدونم بیداری. چشماش رو باز کرد و الکی مثلا بخواد بگه خواب بودم چشماش مالید و به خودش کش و قوص داد. –نصف شبی چی میخوای؟ -میخواستم یکم باهم صحبت کنیم. پتو رو دوباره کشید روی سرش و گفت بذار واسه بعد. –وا!؟ مهیار؟ دوست نداری پیشت باشم؟ -مامان برو بیرون خوابم میاد. –مامان؟ جواب نداد. پتو رو بزور از روش کشیدم. –پاشو ببینم. تو چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ -چکار میکنم؟ نصفه شبی اومدی بالا سرم نمیذاری بخوابم بعد میگی چته؟ -هیس. صداتو بیار پایین. –پاشو برو بخواب واقعا حوصله ندارم. –چرا عزیزم؟ چرا حوصله نداری؟ از دست من ناراحتی؟ -مهم نیست. –عزیزم بگو. واقعا ناراحتم. دوست ندارم بخاطر من ناراحت باشی. یکمی نرم شد. –کتایون واسه چی امروز به هومن گفتی بگه پشت فرمون بوده؟ -من ترسیده بودم. اگر اتفاقی میوفتاد چی؟ اگر اون بنده خدا فوت میشد یا اینکه یه مشکلی پیدا میکرد که خوب نمیشد خیلی برات بد میشد. –حالا که چیزی نشده. چند وقت دیگه هم خوب میشه. –مهیار تو چرا انقدر روی این قضیه حساسی؟ درسته کار اشتباهی کردم. باعث شدم هومن بیچاره هم درگیر بشه اما فقط بخاطر بود. –مشکل من دقیقا همینه. آخه چرا هومن؟ -منظورت چیه؟ مگه هومن چشه؟ -هومن نزدیک ترین دوست منه. –خب اینکه مشکلی نداره. شما دوتا رفیقید. –واسه همین میگم. من نمیخوام تو بری زیر دین کسی. من تورو خوب میشناسم کتایون. –مهیار من نمیفهمم منظورت چیه؟ میشه واضح تر صحبت کنی؟ -کتایون نمیخوام اصلا راجبش فکر کنم. دیگه راجبش صحبت نکنیم. با اینکه خیلی سوالها توی ذهنم بود که تا رسیدن به جوابش آروم نمیشدم ولی گفتم باشه. دستم رو گذاشتم روی پای مهیار و آروم نوازشش کردم. –مهیار میدونی مهدیس چرا گفت زود بیا؟ تو چشمام عمیق نگاه کرد. ته نگاهش میشد شیطنت رو دید. –فکر کنم قرار بود اتفاقات هیجان انگیزی بیوفته. –آره. خیلی هیجان انگیز. –پس اوکی شدی. از روی شیطنت لبخندی زدم و گفتم آره اما حیف شد که نشد. –خب الان چی؟ -الان؟ فکر نکنم خیلی مناسب باشه. آخه مهدیس خوابه. بخوایم بیدارش کنیم اون حسی که باید رو نداره. فردا انجامش میدیم. –فردا نیستم. –کجایی؟ -میخوام برم شمال. –شمال؟ با کی؟ کی برمیگردی؟ -با یکی از بچه ها. نمیشناسیش. یه چند روزی اونجام. احتمالا بیشتر از یه هفته. –مهیار چند روز میری شمال چکار؟ -کاریه. –کار؟ مگه تو کار داری؟ -کتایون انقدر سوال پیچم نکن دیگه. –چی بگم. فکر کردم اگر این قضیه اوکی بشه دیگه مارو به دوستات بیشتر ترجیه میدی. دستاشو انداخت دور گردنم و منو کشید سمت خودش. گردنم رو بوسید و آروم گفت عشق من تو که خوب میدونی چقدر بهت وابستم. واسه اینکه بتونم بدون هیچ محدودیتی دوباره مثل قبل باهات باشم و سکس کنیم لحظه شماری میکنم. اما باور کن مجبورم برم. –مهیار حداقل بگو چه کاریه که باید حتما بری. –میخوام روی یه قسمتی از پولم سرمایه گذاری کنم. –مطمعنه؟ -آره. کاملا مطمعنه. –امیدوارم موفق باشی. با پشت انگشتاش صورتمو رو نوازش کرد و گفت کتایون دلم برات تنگ میشه. –منم عزیزم. صبح کی میری؟ -شش میان دنبالم. –پس بخواب که فردا اذیت نشی. –یعنی نمیخوای پیشم باشی. –آخه فردا میخوای بری اونجا. –اشکال نداره عزیزم. لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به خوردن لبام. در همون حین شروع کرد به در آوردن لباسام و خودمم باهاش همراهی میکردم. روی تخت دراز کشیدم و مهیار اومد روم. گردن و سینه هامو میخورد. حسابی داغ شده بودم. نوک سینه هامو میخورد زبونشو دور نوکش میچرخوند. دستشو برد بین پاهام و کرد توی شرتم. کسم کامل خیس شده بود. –امم کتایون چقدر داغه. دلش چی میخواد؟ -کیر تورو عزیزم. کیر خوشگلتو. عزیز دلم زود باش. مامانی کیر خوشگل پسرشو میخواد. شورتمو درآورد. پاهام رو به هم چسبونده بودم و باعث شده بود کس ورم کرده و تپلم از برجسته بشه. –جووون چه هلوی خوشگلی. واسه کیه کتایون؟ -عزیزم واسه خودته. دهنشو تا جایی که میتونست باز کرد و گذاشت روی کسم. دهنم رو به زور بسته بودم که صدام در نیاد. از لای چاک کسم چند بار تا دو نافم لیسید. بدجوری داشتم دیوونه میشدم. –مهیار.آههه. بسه بیا روم. بلند شد. شلوارک و شورتشو باهم در آورد و افتاد روم. کیرشو چند بار لای کسم میمالید. بعد سر کیرشو یکم میکرد تو در میاورد. چند بار اینکار رو کرد. هر بار که اینکار رو میکرد آماده بودم آتیش شهوت توی وجودم به اوج برسه اما نمیذاشت. –مهیار چرا نمیکنی؟ -کتایون یه سوال بپرسم بهم راستشو میگی؟ -مهیار حرف نزن. الان فقط دلم میخواد بکنی کسمو. –اول باید سوالم رو جواب بدی. –باشه بپرس. –کیر من برای کست کافیه؟ انگار یه سطل آب ریخته باشن روی آتیش. توی یه لحظه هم حرارتم فروکش کرد. –منظورت چیه مهیار؟ -منظورم مشخصه دیگه. با من ارضا میشی؟ -آره. –پس چرا منو پس میزنی؟ -مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ من که –میدونم میخوای بگی بخاطر مهدیس و همون کس و شعرایی که هزار بار گفتی. اما با اینکه چند وقته خیلی راحت با مهدیس سکس میکنی و دوباره اجازه دادی باهم سکس کنیم اما حس میکنم از روی دلسوزی و ترحمه نه اینکه خودت واقعا بخوای. –نخیر. اصلا هم اینجوری نیست. –اما یه جوری باهام رفتار میکنی انگار بچم و بعضی وقتا چون دلم نشکنه باهام بازی میکنی. در مقابل کاملا خودتو در اختیار مهدیس قراردادی. مهدیس میگه خیلی توی سکس باهاش شهوتی تر از خودشی. –خب که چی؟ -حالا شاید تمایلات همجنس گراییت بیشتر باشه یا هر چیز دیگه ای اما حس میکنم اون حسی که باید بهم داشته باشی رو نداری. –نزدیک یه ماه مهدیس نبود و منو تو تنها بودیم. حتی یه شب هم نشد بهت کس ندم. حتی توی ماشین واست ساک زدم. دیگه باید چکار کنم که اون حسی که باید بهت داشته باشم رو نشون بدم؟ بعدشم اگر امروز اون یارو رو زیر نمیگرفتی و نمیریدی توی برناممون امشب میفهمیدی که حسم توی سکس بهت چقدره. الانم که من لخت آماده زیرت خوابیدم ولی نمیکنی. پس مشکل از توئه مهیار. نمیدونم چته. اگر فکر میکنی اونجوری که باید بهت سرویس نمیدم بهتره بریم بخوابیم. خواستم بلند شم که دستاش رو گذاشت روی شونه هام و مانع بلند شدنم شد. –صبر کن کتایون. ببخشید. منظوری نداشتم. بذار تمومش کنیم. کیرشو که دیگه کاملا شل شده بود با دستش مالید تا سفت بشه و یکمی که راست شد آروم کرد توی کسم. کم کم آتیش شهوت داشت توم شعله ور میشد اما احساس میکردم کیر مهیار هیچ حرارت و حسی نداره. انگار یه جسم بی روح مثل دیلدو توی کسم میرفت. توی چشماش نگاه کردم. هیچ حسی خاصی نداشت. فقط به آرومی کیرشو توی کسم عقب جلو میکرد. با بالا بردن سرعت تلمبه زدن هاش منم داغتر شدم و نفس زدن هام تندتر شد. یه چند دقیقه ای همینطور یه سره کرد تا اینکه خیلی معمولی ارضا شدم. شاید بشه گفت از خفیف ترین اورگاسم هام. مهیار یکم بعد کیرشو از کسم در آورد. فکر کردم آبش الان میاد اما خیلی بیشتر حالت معمول کیرشو مالید. آخرش قطرات آب کیرش از سر کیرش رو شکمم و بیشتر روی تتو گل سرخ میپاشید. با خنده گفت بیا گلتم آب یاری کردم. چندتا دستمال کاغذی بهم داد خودمو تمیز کنم. مهیار نشست لب تختش و یه سیگار روشن کرد. به پهلو به سمتش دراز کشیدم و با انگشات هام پشتشو نوازش میکردم. –مهیار مهدیس بیشتر از من بهت حال میده؟ -هر گلی یه بویی داره. –پس که اینطور. قبلا میگفتی تو بهترین کسی هستی که باهاش سکس میکنم. –سکس یه چیز دو طرفست. اگر اون حسی که باید توی یکی از دو طرف نباشه به اون یکی هم حال نمیده. –واقعا نمیفهمم تو چته؟ واقعا چرا حس میکنی من بهت حس ندارم؟ یه کام محکم از سیگارش گرفت. چند لحظه مکث کرد و دوباره یه کام دیگه گرفت. –کتایون بهم اونقدر اعتماد داری که همه چیز رو بهم بگی؟ -آره. –واقعا دلت میخواد بجز من با کس دیگه ای سکس کنی؟ منظورم با یه مرد دیگست. –مهیار اصلا نمیفهمم منظورت چیه؟ وقتی تو هستی و انقدر بهم نزدیکی چرا دلم بخواد با مرد دیگه ای سکس کنم. –خیلی واضحه. من از پس تو ممکنه بر نیام. –والا تا الان که من از پس تو برنیومدم. پوز خند زد. –اگر موقعیتش پیش بیاد با کس دیگه ای سکس میکنی؟ -مثل چه موقعیتی؟ -کلی گفتم. –فکر نمیکنم. چرا انقدر میپرسی مهیار؟ -حس میکنم از یجایی به بعد دیگه من نمیتونم جواب گوی نیازت باشم. همه چیز خیلی خیلی داشت پیچیده میشد. –مهیار واقعا نمیفهمم منظورت چیه؟ سیگارشو توی زیر سیگاری خاموش کرد و شورتشو برداشت پوشید. –من کتایون میخوام بخوابم. صبح زود میان دنبالم. اگر شب نمیخوای پیشم بخوابی لباساتو بپوش و برو اتاقت. لباسام رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم همونطور لخت در حالی که لباسام دستم بود بلند شدم برم سمت اتاقم. –راستی کتایون. صبح دیگه بیدارت نمیکنم. مواظب خودتون باشید این چند روزه. کاری هم داشتی بهم زنگ بزن. برگشتم سمتش و بقلش کردم و لباشو بوسیدم. –مهیار مارو از خودت بیخبر نذار. سعی کن زودتر کارهاتو جمع و جور کنی و برگردی. مواظب خودت باش عزیزم. یه بوسه از لبای هم حکم بوسه خدافظی رو داشت. –مواظب خودت باش عزیزم. –تو هم همینطور عشق من.
قسمت نود و سوم: دور دورخیلی چیزها و آدم هایی که اطرافمون هستند به مرور زمان بود و نبودشون واسه آدم فرقی نمیکنه. یعنی انقدر به حضورشون عادت کردیم که اصلا حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی اگر یک روزی جاشون خالی بشه چجوریه؟ منو بچه ها همیشه باهم بودیم. با اینکه این چند مدت اخیر بعضی وقت ها حتی بیشتر از یک روز از هم دور بودیم اما بازم جوری نبود که زیاد جای خالیشون حس بشه. با این حال وقتی چند روز مهدیس پیشم نبود همش دلتنگش بودم. حالا این قضیه در مورد مهیاره. البته دلشوره و نگرانی هم قاطیش هست. همیشه گفتم پولی که بهشون رسیده اصلا برام اهمیتی نداره. فقط دوست داشتم جوری ازش استفاده کنند که زندگی بهتری داشته باشند. حالا یه نگرانی دیگه هم دارم که مهیار واقعا میخواد چکار کنه؟ چجور سرمایه گذاری میخواد انجام بده. اصلا با کی؟ امیدوارم مشکلی پیش نیاد.تا ظهر یه سره خواب بودم و بقیش هم بی حوصله و بیکار. همش با کارهای مسخره خودمو سر گرم میکردم. عصر میخواستم یه سر برم بیمارستان ببینم این بنده های خدا چیزی کم و کسر نداشته باشند. انقدر الکی لفتش دادم و این دست اون دست کردم که ساعت شد هفت بعد از ظهر. دیگه بیخیالش شدم. پریود هم شده بودم. البته میدونستم که اگر امروز نشم فردا میشم. از دیروز حالم یجوری بود. مهدیس هم کاری نداشت و واسه خودش الکی با تبلتش مشغول بود. بی هوا رفتم توی اتاقش ببینم چکار میکنه. داشت فیلم نگاه میکرد. متوجه حضور من شد. –چکار میکنی مهدیس؟ -هیچی حوصلم سر رفته بود داشتم سریال میدیدم. –چه سریالی؟ -گیم آو ترونز. دوستام خیلی ازش تعریف میکردند. وقت نکرده بودم ببینم. امروز دیدم توی هاردی که از مهیار گرفتم چند قسمتش هست. داشتم نگاه میکردم. –قشنگه؟ -زیاد خوشم نیومد. از این تاریخی های اروپایی و این چیزاست. تخیلی هم هست انگار. مامان اینجاشو ببین. برد روی یه صحنه ای که سکس یه مرد و زن مو طلایی بود. –خب که چی؟ -اینا خواهر و برادرند. پوزخند زدم و گفتم خیلی جذابه؟ -سکسشون رو میگی؟ -نه اینکه یکی توی فیلمش راجب چیزی که توی زندگی واقعیت هست آورده؟ -نه همینجوری گفتم. با لحن مسخره گفت حالا قسمت های بعدیشو باید ببینم سکس مادر و بچه ها هم داره یا نه؟ اون موقع شاید واسه تو هم جذاب باشه. –حالا مثلا خواستی جواب منو بدی دیگه. باشه. –شوخی کردم مامان. –شوخی شوخی حرفاتو میزنی. –راستی مهیار نگفت پروژه ای که میخواد سرمایه گذاری کنه چیه؟ -نه. سر صبحی فقط بیدارم کرد و گفت دارم چند روز میرم شمال. واسه یه پروژه کاری. –حیف شد. میموند میتونستیم برنامه دیشب رو اجرا کنیم. –فکر نکنم. اصلا حس و حالش رو امروز نداشتم. پریود هم شدم. –حس و حالش رو پیدا میکردی مامان جونم. پریود هم شدی مهم نبود. تو که یه سوراخ دیگه آماده کردی. مطمعنم مهیار هم فقط با اونجا کار داره. –لوس. اومدم بیرون از اتاقش و خودمو با لپ تاپ مشغول کردم. اولش میخواستم به کارهام برسم اما واقعا حوصله هیچ کاری نداشتم. یکمی توی اینترنت گشتم. لپ تاپ رو گذاشتم کنار. امان از این بیکاری. مهدیس از اتاقش اومد بیرون و رفت دستشویی. صداش کردم. –جانم. –حوصلم سر رفته مهدیس. میای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ -کجا بریم؟ -جای خاصی نمیریم. فقط میریم یکمی دور بزنیم حال و هوامون عوض بشه. یه لحظه لبشو گزید و با شیطنت گفت به یه شرط. –واسه بیرون رفتن شرط میذاری؟ خب چه شرطی؟ -من هرجور دوست دارم لباس بپوشم. –یعنی چی آخه مهدیس؟ اصلا بیخیال. میمونیم خونه. –وا مامان؟ چه اشکالی داره خب؟ -مهدیس من واقعا خوشم نمیاد اینجوری بگردی. –مگه چشه؟ -چشه؟ اون شب تو پارک ارم هر مردی تورو دید چشم از بدنت بر نمیداشت. واقعا خوشت میاد همه جاتو بریزی بیرون ملتو تحریک کنی؟ -خیلی سخت میگیری مامان. اینم خودش یه جور تفریحه دیگه. –جلب توجه با بدن نمایی واست تفریحه؟ -لابد دو روز دیگه هم. –دو روز دیگه چی؟ یه لحظه نگران شدم نکنه باز یه چیزی بگم ناراحتش کنه. میخواستم بگم دو روز دیگه میری واسه تفریح به هرکی به تورت بخوره سکس میدی. آخرشم باید از یجایی مثل زیر زمین خونت پیدات کنیم. -هیچی. هر جور دوست داری لباس بپوش. چکارت کنم. رفت حاضر شد. منم مثل همیشه ساده در عین حال شیک لباس پوشیدم. مهدیس آماده شد و از اتاقش اومد بیرون. قشنگ به همون بدی که از ترکیه اومده بود لباس پوشیده بود و آرایش کرده بود. یه تاپ خیلی تنگ با یقه خیلی باز که چاک سینه هاش قشنگ مشخص بود و سینه هاش داشت تاپو جر میداد. از پایین هم چند سانت بالاتر از نافش بود. یه ساپورت خیلی تنگ و کرم که قشنگ چاک کسش از زیر شلوار معلوم بود. پاچه هاشم تا یه وجب بالاتر از مچ پاش بود. با مانتو زرد حریر جلو باز و شال صورتی. از آرایش هم نگم براتون. –خوب شدم نه؟ -با اخم نگاهش کردم. –چی بگم. دوست داری دیگه اینجوری تفریح کنی. –تو همینجوری میخوای بیای؟ -مگه چمه؟ -یه ذره لااقل به خودت برس. واقعا تیپ بیرونت با شرکت هیچ فرقی نداره. فقط رنگ مانتو مقنعه ات فرق میکنه. –آدم همه جا باید سنگین باشه. حالا تو دوست داری اینجوری بگردی به خودت مربوطه. انتخاب خودته. منم اینجوری دوست دارم. –بیا حداقل یکم آرایش کنمت. –نمیخواد مهدیس دیر میشه. –نه نیار دیگه. انقدر پیله کرد تا بلاخره موفق شده منو مجبور کنه. بعضیا واقعا هنر آرایش کردن دارند. خیلی با سلیقه وقت میذارند و آرایش میکنند. بدبختانه یا خوشبختانه من از اون دسته خانم ها نیستم. البته خب بخاطر اینکه هیچ وقت به اون صورت روی این موضوع وقت نمیذارم. در حد اینکه کرم پودر بزنم به صورتم و خط چشم بکشم و ریمل و نهایتا رژ لب. دیگه خیلی بخوام وقت بذارم یکمم رژ گونه. اونم خیلی سطحی. جوری که فقط رژ لبم نشون میده یکمی آرایش کردم. –بفرما. ببین چه جیگری شدی. –وا؟ مگه میخوایم بریم عروسی؟ مهدیس خیلی قشنگ مثل آرایشگرا منو مکاپ کرده بود. با اینکه هیچ وقت حس خاصی به آرایش کردن نداشتم و آرایش و بدون آرایشم هیچ فرقی نداشت. اما این بار از دیدن صورت آرایش کرده خودم لذت میبردم. –مامان مانتو و شالتم عوض کن. –خوبه مهدیس. –یه لحظه صبر کن. رفت در کمدم رو باز کرد و یه شال سورمه ای بهم داد. –بیا اینو سرت کن. بیشتر بهت میاد. مانتو جلو باز نداری؟ -نه اصلا خوشم نمیاد. رفت اتاقش و با یه مانتو جلو باز مشکی توی دستش برگشت. –مهدیس من اینو نمیپوشم. –بپوش دیگه مامان. خیلی خوشگل میشی. –زیرش تاپ تنمه. پس حداقل بذار یه لباس یقه بسته بپوشم. –نه مامان آرایشت بهم میریزه. وایسا یه لحظه. یه تیشرت سفید یقه باز که یقش زیاد باز نبود از کمدم در آورد و گفت خب اینو بپوش. بذار کمکت کنم آرایشت خراب نشه. واسه اولین بار یه همچین تیپی میزدم. با اینکه کاملا پوشیده بودم اما یجورایی حس خوبی نداشتم. موقع رفتن یه لحظه پیش خودم گفتم الان که حال مهدیس خوبه بذار ببینم راضی میشه با ماشینش بریم یا هنوزم مقاومت میکنه. واسه همین هم سوئیچ ماشین خودمو برداشتم هم ماشین مهدیس رو. وقتی اومدیم پایین سوئیچ ماشین مهدیس رو برداشتم و دکمه ریموت درش رو زدم. یهو جا خورد. در ماشینشو باز کردم و به مهدیس گفتم چرا سوار نمیشی؟ با تعجب آمیخته با نگرانی گفت با این میخوایم بریم؟ -آره مشکلی داره؟ -نمیخوام مامان با این بیام. –چرا؟ -خب دوست ندارم دیگه. چرا انقدر اصرار میکنی؟ -مهدیس یا با همین ماشین میریم یا اصلا نمیریم. یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت باشه بریم خونه. نمیریم. با عصبانیت گفتم مسخره تو که نیستم. یه ساعته هر جوری که دوست داشتی منو حاضر کردی حالا میگی نمیریم؟ بشین ببینم. –نه مامان. –مهدیس دیگه تکرار نمیکنم. سوار شو. با دلخوری در ماشین رو باز کرد. تا چشمش به داخل ماشین افتاد یه قدم رفت عقب. –عزیزم سوار شو. من کنارتم. نباید از اتفاقاتی که افتاده بیشتر از این ناراحت باشی. دستمو سمتش دراز کردم. به آرومی دستمو گرفت و سوار ماشین شد. مهدیس چند دقیقه ای حرف نمیزد. حس میکردم خیلی اضطراب داره. قلبا از اینکه توی این وضعیت قرارش دادم خوشحال نبودم اما باید با ترسهاش روبره بشه. نمیشه که تا آخر ابد این ماشین تو پارکینگ خاک بخوره چون مهدیس بخاطر اتفاقاتی که براش چند ماه قبل افتاده میترسه. کم کم با صحبت و شوخی از استرسش کم شده بود. –خب مهدیس کجا بریم؟ -نمیدونم مامان. –الان اومدیم دور دور درسته؟ -دور دور؟ -آره دیگه. همینکارایی که شما جوونا میکنید. اصلا میخوای بریم اندرزگو. –باشه بریم. هر وقت توی ترافیک اندرزگو گیر میکردم به همه این بچه هایی که اومدن الکی ترافیک ایجاد کردند توی اندرزگو توی دلم فحش میدادم. حالا خودم اینجام و دارم همین مسخره بازی رو در میارم. سر چهار راه که رسیدیم یه تویوتا شاسی بلند سفید کنارمون وایساد که دوتا پسر جوون توش بودند. سمت چپ ماشین بودند. به مهدیس اشاره کرد شیشه رو بده پایین. مهدیس هم همینکار رو کرد. –سلام خانمی. برنامه چیه؟ -کاری نداریم. –ایول پس اگر اوکید بریم یه طرفی.شیشه طرف مهدیس رو دادم بالا و تا چراغ سبز شد گازشو گرفتم. –عه مامان وایمیسادی داشت حرف میزد. –حرف نمیزد میخواست مختو بزنه. با خنده گفت خب میذاشتی بزنه. –عزیزم اومدیم یه دور بزنیم و شام بخوریم. نیومدیم پسر بازی کنیم. مهدیس عقب رو نگاه کرد. -مامان داره میاد پشت سرمونه. بذار بیاد خوش میگذره. دوباره اومدند کنار ماشین ایندفعه سمت چپ ماشین و طرف من بود. یکمی شیشه رو کشیدم پایین. –از خانم متشخصی مثل شما بعیده وسط صحبت دوتای آقای محترم گازشو میگیری میری. گفتم آقای محترم؟ -پس چی؟ -چقدر پیله ای. تا اومد دوباره صحبت کنه گاز دادم و رفتم صدمتر جلوتر. باز اومد کنارم. –عادت داری وسط صحبت گازشو میگیری میری؟ -ناراحتی نیا دنبالمون. –حالا یه دقیقه بزن بقل صحبت کنیم. –کاری داری باهامون باید دنبالمون بیای و دوباره راه افتادم. مهدیس خندش گرفته بود. –ایول مامان جونم. خوب بلدی حال این پسرا رو بگیری. دیگه دنبالمون نیومدند. به مهدیس گفتم چرا همینطور ساکت؟ مثلا اومدیم دور دور. –الان یه آهنگ شاد میذارم. یه آهنگ شاد شش و هشتی با گوشیش که به بلوتوث ماشین وصل بود پلی کرد. منم صدای ضبط رو زیاد کردم. مهدیس به آرومی شروع کرد به رقصیدن با آهنگ و منم باهاش همراهی میکردم. چند تا ماشین دیگه هم بهمون چسبیدند و میخواستند شماره بگیرند یا اینکه بریم یه طرفی. همشون رو بعد چند کلمه صحبت کردند میپیچوندم. مهدیس خیلی ذوق کرده بود. خودمم خیلی از این مسخره بازی ها خوشم اومده بود. یکم جلوتر پلیس نگهمون داشت. شالمو کشیدم جلو و صدای ضبط رو کم کردم. –مدارک ماشین لطفا. –جناب سروان ما که کاری نکردیم. –مدارک رو بده. همین سر وضعتون و صدای بلند ماشین کاره دیگه. الکی یکم بهمون گیر دادند و چند دقیقه بعد ولمون کردند. از اون ور رفتیم تجریش و خیابون ولیعصر. ساعت نزدیک ده شب بود. –مهدیس شام چی بخوریم؟ -من هوس کباب کردم مامان. بریم همون رستوران دور تجریش. دور زدم و رفتیم همونجا.خود رستوران فضای زیادی واسه نشستن نداشت و میز و صندلی ها رو جلوی رستوران چیده بودند. رفته رفته متوجه توجه مردها و پسرها به خودمو مهدیس میشدم. یه پسر قد بلند و حدودا سی ساله بود که ازم چشم برنمیداشت و همینطور زیر چشمی بهم نگاه میکرد. مهدیس هم متوجه شده بود. با دوستش چند تا میز اونطرف تر از ما نشسته بودند. –مامان این پسره فکر کنم بدجوری توی نخته. –خب چکارش کنم؟ -شرط میبندم چند دقیقه دیگه میاد جلو باهات حرف بزنه. یکی دوبار بهم اشاره کرد که بهت آمار بدم. –دیگه مهدیش جان وقتی اینجوری که دوست داری میای بیرون همین مشکلات رو هم داره. زد زیر خنده. –چیه؟ -یاد یه کلیپ مسخره افتادم که راجب مزاحمت ساخته بودند. مثل یکی از اون دخترا توی کلیپ حرف میزنی که میگفت اگر توهم حجابت رو رعایت کرده بودی به تو هم گیر نمیدادند. –بی مزه. –مامان تا حالا شده تصور کنی توی یه جایی باشی که کلی مرد بهت نگاه کنند. –همینطوری با مانتو و مقنعه کلی مرد توی شرکت نگاهم میکنند. –خب حس خاصی برات نداره؟ -اینکه یه سری آدم چشم چرونی کنند و روی بدنت زل بزنند چه حسی جز چندش داره؟ نکنه تو خوشت میاد؟ -یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ -چی؟ -من بعضی وقت ها تصور میکنم چی میشد که یه جایی بودم بین 10 یا 20 مرد که همشون لخت بودند و لختم میکردند باهام ور میرفتم. وای فکر کن ده بیست تا کیر میومد میگاییدت. –مهدیس بعضی وقت ها واقعا بهت شک میکنم. –چرا آخه؟ -تو چرا اینجوری هستی؟ عزیزم سکس هم حد و حدودی داره. نکنه دوست داری مثل شراره باشی؟ -نه دیگه در اون حد. اما خب بعضی فانتزی ها یه بار تجربه کردنش جالبه. –حالا که بحثش رو پیش کشیدی خب خودت بگو. تو تجربه سکس با چندتا مرد با هم رو داشتی. اونجور که فکر میکنی لذت بردی؟ لبخندش محو شد. نگاهشو برد به سمت دیگه. –مهدیس نمیخواستم ناراحتت کنم. ببخشید عزیزم. اصلا فراموش کن این حرفمو. –نه اشکالی نداره. مهم نیست. راستشو بخوای آره. خیلی لذت بخش بود. فکرم سمت زیر زمین خونش بود. پیش خودم گفتم چجوری از بودن توی همچین وضعیتی لذت برده. بعد گفت البته فقط یه بار خودم خواستم اینجوری بشه. ترکیه که بودیم. –آهان. پس ترکیه رو میگی. –فکر کردی منظورم کجا بود پس؟ -هیچی ولش کن. –راستشو بخوای تجربش بد نبود. –چند تا مرد بودند؟ -اولش یکی با من بود یکی هم با یکی از دوستام. بعدش یکی دیگه هم اومد. –جلوی هم دیگه سکس کردید؟ -آره. –فکر کن مامان یه کیر توی کست تلمبه میزنه یکی هم توی دهنت. –نگو مهدیس. واقعا خوشم نمیاد از این فانتزی. –خب تو نگفتی تو دوست داری همچین جایی باشی. –که بیست نفر مرد لخت دور و برم باشند؟ -آره دیگه. –نه. دوست دارم هم مرد باشه هم زن. –ای جان پس تو هم مرد میخوای هم زن. –نه اونجوری که سکس کنیم. ولی بدم نمیاد همه لخت باشیم. یجایی که همه خیلی خیلی راحت باشیم. هیچ حجابی بینمون نباشه. –اگر همچین جایی باشه خیلی دوست دارم با تو اونجا باشم. یه آن اومدم بگم که همچین جایی با شراره رفتم اما سریع یادم افتاد که شراره چقدر اصرار داشت به هیچ وجه با کسی راجبش حرف نزنم. –من شنیدم همچین جایی هست. –از شراره شنیدی درسته؟ -آره اما خارج از ایران. –خارج از اینجا که پره. توی قبرس یا گوا یه سواحلی هست که همه باید کاملا لخت باشند. فکر کن یه روزی بشه باهم بریم. –مثل اینکه خیلی دوست داری همه جاتو بریزی بیرون و به همه نشون بدیا. –آره بعدشم بیان بکننم. –وای مهدیس. تو چقدر حشری هستی. یادم باشه از این به بعد توی غذات کافور بریزم. –مگه سربازیه. جفتمون زدیم زیر خنده. موقع رفتن سمت ماشین همون پسره اومد سمتم. –خانم ببخشید یه لحظه. حتی برنگشتم سمتش نگاهش کنم و رفتم. اونم مشخص بود بیخیال شده. به مهدیس گفتم برگشت تو رانندگی کن. با اکراه قبول کرد. یه صدایی از پشت سرک صدا زد کتایون خانم. برگشتم به سمتش. هومن بود.
قسمت نود و چهارم: رای دادسراهومن!؟ -سلام خانم کتایون. –سلام. خوبی؟ اینجا چکار میکنی؟ -کار داشتم. اتفاقی دیدمتون. –چه خبرا؟ -هیچی سلامتی. مهیار رفت؟ -آره امروز صبح زود رفت. راستی هومن تو میدونی میخواد چکار کنه؟ -دقیقا نه. ولی فهمیدم میخواد یکاری با میلاد و خواهرش توی شمال شروع کنه. البته بیشتر خواهرش. –میلاد کیه؟ -نمیشناسیدش. یکی از دوستامونه. باباش شرکت ساخت ساز ساختمونی داره. خواهرشم کار باباشو دنبال میکنه. در همین حد میدونم. –چی بگم. –شما میدونی کی برمیگرده؟ -والا گفت چند روزه میره. به تو هم حتما نگفته کی میاد. درسته؟ -نه نگفت. به پشت سرم نگاه کردم. مهدیس توی ماشین نشسته بود و منتظر من بود که برم. –خب هومن جان. من برم مهدیس منتظره. –یه لحظه کتایون خانم. –جانم. –اون پسره که مهیار بهش زده بود. حالش خوبه؟ -آره خداروشکر خوبه. چند روز بیمارستان بستریه. بعدشم ترخیص میشه. مشکلی پیش نمیاد نگران نباش. بازم ازت ممنونم که کار مهیار رو گردن گرفتی. خواستم برگردم و راه بیوفتم سمت ماشین که اومد جلوم رو گرفت. –چیه هومن؟ چیزی میخوای بگی؟ یکم این دست اون دست کرد. آخر با کلی زور زدن و من من گفتی میتونم شمارتونو داشته باشم؟ همینطور هاج واج بهش نگاه کردم. –شماره منو واسه چی میخوای؟ -یه موضوعی بود میخواستم باهاتون صحبت کنم. الانم که عجله دارید. نمیشه گفت. –در مورد چیه هومن؟ یکمی مکث کرد. مهدیس دوبار پشت سر هم بوق زد که چرا نمیای. –اگر نمیخوای بگی باشه یه وقت دیگه. –نه آخه راستش چطوری بگم. –خب چیه؟ -حالا شما شمارتونو بدید. تلفنی بهتون میگم دیگه. –همم. شمارتو بده بعدا بهت زنگ میزنم. شمارشو گفت و زدم توی گوشیم. خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم. مهدیس پشت فرمون نشسته بود. –مامان چرا نمیای؟ هومن چکار داشت باهات؟ -نمیدونم. شمارمو میخواست بگیره. –شمارتو؟ واسه چی؟ -نمیدونم والا. گفت یه کاری داره. هرچی گفتم بگو گفت الان نمیشه. –خب شمارتو بهش دادی؟ -نه ولی شمارشو گرفتم. فردا از شرکت بهش زنگ میزنم ببینم چکار داره. به سمت خونه میرفتیم. توی راه از مهدیس پرسیدم تو این پسره رو میشناسی؟ -هومن؟ -آره. –نه چیز زیادی ازش نمیدونم. راستش من کلا رفیق های مهیار و نمیشناسم. فقط در حد اینکه اسمشونو جلو آورده. چطور؟ -نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم. –وا؟ چرا مامان؟ این بدبخت که تا گفتی تصادف رو گردن بگیره قبول کرد. کی اینکار رو میکنه تو این دوره زمونه؟ -مشکل همینه. فکر میکنم مهیار بخاطر همین قضیه دیشب انقدر اوقاتش تلخ شده بود. آخه بهم گفت چرا هومن. –ولش کن زیاد سخت نگیر مامان. با خودم فکر میکردم منظور هومن از اینکارا چیه؟ مطمعنم انقدر موضوع خاصی نیست که بخواد تلفنی سر وقت بهم بگه. اگر مساله مهیاره که هرچی بخواد بگه قطعا خود مهیار بهم گفته. قضیه تصادف هم که تموم شده. نکنه مساله شخصی باشه. پیش خودش چه فکری کرده؟ یهو بدجوری استرس همه وجودمو گرفت که نکنه از طریق مهیار یا هر طریق دیگه ای فهمیده منو مهیار سکس کردیم. میگم مهیار یهویی بد شاکی شد. آدمی نیست که الکی شاکی بشه. فکر کردن به این چیزا پاک اعصابمو بهم میریزه. راه حل منطقی اینه که خوش بین باشم و تا زمانی که دقیق نگفته موضوع چیه الکی گارد نگیرم. نهیایتش اینه که میخواد بگه باهات سکس کنم که منم خیلی محکم و قاطع جوابشو بدم. فقط نمیدونم به مهیار بگم کار درستیه یا نه؟ بلاخره مهیار مرده. مثل من به قضیه نگاه نمیکنه. واقعا نمیفهمم چرا بعضی وقتها فکرم سمت همچین چیزهای مسخره ای میره.با اینکه کلی کار داشتم توی شرکت اما با این حال صبح زود رفتم دنبال شیرین تا با هم بریم دادسرا. درسته شیرین یه زمانی دوستم بود و هنوزم حس میکنم باید کمکش کنم. با این حال بیشتر نگران سند زمین شمال بودم. بلاخره آدمی که این همه سال دچار مشکل و بدبختی بوده ممکنه دچار کج روی و خیلی مسائل بشه. واقعا دوست نداشتم توی این وضعیت برام مشکلی بوجود بیاد. از اون مهمتر. من بهش اطمینان کردم. از این که جواب اعتمادمو جور دیگه بده واقعا برام به هیچ عنوان قابل پذیرش نبود. دیشب قبل خواب بهش زنگ زدم و هماهنگ کردم که فردا اول وقت میام دنبالت باهم بریم دادسرا. ساعت هفت نیم دم در خونش بودم. بعد نیم ساعت معطلی بلاخره اومد. خیلی مضطرب بود. از قیافش میشد فهمید شب قبل اصلا نخوابیده. با همون لباسای مانتو و شال کهنه و رنگ رو رفته اومد. چشمای گود رفته و صورت لاغرش نشون از مشکلات سلامتیش داشت. خیلی رنگش پریده بود. برنامم این بود که بریم دادسرا و حکمش رو اعلام کنند. اگر امکان خریدنش بود که هیچ. اگر نه که بعید میدونستم باید منتظر زمان اجرای حکم میشدیم. با وکیلی که روی پرونده مهدیس کار میکرد تماس گرفته بودم. به نظر نمیرسید مشکلی باشه. فقط مشروط به اینکه سوء سابقه نداشته باشه. حالا درسته که میگم بیشتر بخاطر آزاد کردن سند ویلا اومده بودم اما بخاطر شیرین نگران بودم. توی ماشین نشست و سلام کرد. –چه خبرا؟ خوبی؟ -مرسی. خیلی زحمتت دادم. ببخشید. –نه بابا این چه حرفیه. ما باهم دوستیم. از لرزش دستاش میتونستم بفهمم که ضعف داره. –شیرین صبحونه خوردی؟ -نه. –هنوز وقت هست. نظرت چیه اول بریم صبحونه بخوریم؟ -آخه دیرت میشه. –نگران من نباش. باهم رفتیم یجا که آش و حلیم داشت. من در حد دوسه لقمه نون پنیر و چایی خورده بودم. زیاد میل نداشتم. واسه همین یه ظرف کوچیک آش گرفتم که فقط با شیرین همراهی کنم. –تو چی میخوری؟ -فرق نمیکنه. –من نمیدونم اینجا چیش خوبه. اما به نظر شلوغ میاد. احتمالا حلیمش خوب باشه. –باشه همون حلیم رو بگیر. موقع حساب کردن تعارف زد که حساب کنه اما خب درست نبود که اجازه میدادم. پشت یه میز دو نفره نشستیم. –کتایون کارت چیه؟ -تو یه شرکت بین المللی کشتیرانی مدیر قراردادهای بین المللیم. –خوش بحالت. تونستی درستو تموم کنی و یه کار عالی پیدا کنی. وضعت هم توپه. –خب نمیدونی واسه این که به اینجا برسم چقدر سختی کشیدم. تو چیزی از خانواده منصور یادت میاد؟ -زیاد نه. یادمه میگفتی رابطه خوبی باهم ندارید. –رابطه که چی بگم. دیگه خدا بیامرزتشون. همشون فوت شدند. چند ماه پیش کلی ثروت از پدر منصور به بچه ها ارث رسید. این ماشین هم که میبینی بچه ها برام خریدند. –خوش بحالت. واسه چی دیگه کار میکنی؟ برید با همدیگه خوش بگذرونید. مسافرت برید. بخدا من انقدر آرزومه بتونم یه مسافرت برم. –آره بچه ها هم میگن. به این راحتی ها هم نیست که یهو از شرکت بیام بیرون دیگه کار نکنم. یه چیز دیگه هم هست. دوست ندارم پول بچه ها رو خرج خودم کنم. –تو هنوزم مثل سابق دوست داری مستقل باشی. ساکت شد. سرشو انداخت پایین. توی دلم میگفتم چقدر سختی کشیده وگرنه میتونست زندگی بهتر از من داشته باشه. به آرومی دستشو گرفتم و نوازش کردم. –شیرین غصه نخور. از این به بعد همه چیز درست میشه. چشمم به ساعد لاغر دستش افتاد که کلی جای زخم و کبودی روی دستش بود. بیشتر که دقیق شدم یه چیزی دیدم که بدجوری اذیتم کرد. زخم دور مچ دستش مثل زخم های مچ دست مهدیس بود زمانی که از توی زیر زمین خونش پیداش کردیم. البته نه دقیقا همونجوری اما مشخص بود که دستاش رو بستند. وقتی متوجه نگاه متعجب من به مچ دستش شد دستشو کشید و آستین مانتوش رو تا پایین تر از مچ دستش کشید پایین. به خودم جرات دادم و گفتم شیرین دستت چی شده؟ -چیز خاصی نیست. فکر کنم حساسیته. پیش خودم گفتم حتما همینه دیگه. الکی حساس شدم. صبحونمون رو خوردیم و به سمت دادسرا راه افتادیم.خدا نکنه هیچ وقت کارت به همچین جایی بیوفته. یه عالمه آدم که یا شاکی هستند یا متهم یا همراهاشون که همه هم با داد و بیداد و دعوا دنبال کارشون هستند. هنوز مامور کلانتری نیومده بود تا پرونده ها رو بیاره. ساعت داره ده میشه. از شرکت چند بار زنگ زدند. یه بارش خود س بود که کلی کنایه چرا هنوز نیومدی و ظهر قراره یه جلسه بذاریم و این حرف ها. شیرین گفت کتایون اگر خیلی دیرته برو. –نه مشکلی نیست. فوقش یکی دو ساعت دیرتر میرسم. اما توی دلم به زمین و زمان فحش میدادم و پر استرس بودم. بلاخره چند تا سرباز با سه چهار نفر که بهشو دستبند زده بودند اومدند. چهره دوسه تاشون آشنا بود. فهمیدم که از همون کلانتری ونک اومدند. یکیشون که دستش پرونده ها بود رفتم سمتش. –آقای سرکار. شرمنده میشه پرونده خانم ملکی رو بذارید اول؟ خیلی عجله دارم. یه چند نفر دیگه هم اومدند و توی همهمه صدا نفهمیدم کی چی میگفت. یهو سربازه بلند داد زد برید عقب. برید وگرنه کارتون رو انجام نمیدم. بعد به من رو کرد و با تندی گفت برو بشین صدات میکنند. بیا حالا خوب شد. یه وقت لج نکنه پرونده شیرین رو بندازه عقب. خیلی کفری شده بودم. یه چند دقیقه ای نشستیم تا آخر همون سربازه صدا زد شیرین ملکی. سریع گفتم شیرین پاشو نوبت ماست. شیرین رنگ به صورتش نمونده بود. خیلی استرس داشت. منم خواستم برم داخل که سربازه نذاشت. اما دم در صداشون رو میشنیدم. یه چند دقیقه ای صحبت کردند و بعد قاضی یه چیزی نوشت و داد دست سرباز همراهش و اومدند بیرون. –چی شد؟ شیرین هیچ نمیگفت. –شیرین چرا حرف نمیزنی؟ رفتم سمت سربازه. –سرکار این پرونده خانم ملکی چی شد؟ -قاضی هشتاد ضربه شلاق نوشته. –یعنی چی؟ نمیشه خریدش؟ -نه اینجا نوشته لازم الجرا و بدون تعضیر. شیرین روی صندلی نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود. –سرکار میتونم با قاضی صحبت کنم؟ -نخیر. برو بیرون. –خب یه لحظه وایسا. من واسه ایشون سند گذاشتم. –وایسا کارمون تموم بشه. بیا کلانتری سندت رو بگیر. –من الان عجله دارم. بعدا هم میتونم بیام؟ -آره. اینجا واینسا. برو. انقدر عجله داشت و داد و بیداد میکرد که نمیشد دو کلمه باهاش حرف زد. بلاخره سر و کله زدن با این همه مجرم و متهم کار راحتی نیست. از یکی دیگه پرسیدم خب حالا باید چکار کنیم؟ -یه تاریخ اعلام میکنند باید بیاید برای اجرای حد. البته قبلش میتونید درخواست تجدید نظر بدید. برگشتم پیش شیرین. چشماش خیس شده بود. –شیرین چرا گریه میکنی؟ چیزی نیست. نگران نباش. درخواست تجدید نظر میدیم و درست میشه. بهش فکر نکن. تو حد نمیخوری. حالا پاشو بریم من کلی کار دارم. دستشو گرفتم و بلندش کردم و از دادسرا اومدیم بیرون. حس کردم زیاد حالش خوب نیست. با اینکه خیلی دیرم شده بود اما نمیخواستم همینجوری ولش کنم. واسه همین تصمیم گرفتم تا خونه برسونمش. توی راه هرچی سعی میکردم بهش روحیه بدم و حالشو عوض کنم فایده ای نداشت. حتی زد زیر گریه. –دیوونه تو چته؟ چرا خودتو باختی؟ نگران نباش. درخواست تجدید نظر میدیم. اصلا خودم با قاضی صحبت میکنم. –کتایون من ناراحت حد نیستم. –پس چته؟ -دوست نداشتم اینجوری بشه. خیلی بدبختم. –باز شروع کردی؟ بس کن دیگه. توی صحبت هام کلی سعی کردم امیدوارش کنم و بهش این اطمینان رو بدم که من در کنارشم. نمیدونم شاید نمیتونست به من اعتماد کنه. توی زندگیش نزدیکانش خیلی بهش خیانت کردند. طبیعی بود که نمیتونه باور کنه دوستی که بعد بیست سال یهویی اتفاقی پیداش میشه مثل یه قهرمان بیاد و همه جوره کمکش کنه. شیرین به یه تکیه گاه نیاز داشت. به یکی که بتونه بهش تکیه کنه.رسیدیم دم خونش. اصرار کرد بیام بالا. نمیدونم چرا قبول کردم. من که خیلی دیرم شده بود. شاید حس کردم اگر رد کنم ناراحت بشه. نه یه چیز دیگست. دوست داشتم با وضعیت زندگیش بیشتر آشنا بشم که بتونم تا اونجا که بشه کمکش کنم. مثل یه ممدکار اجتماعی. یه آپارتمان پنجاه متری ته یه کوچه شلوغ که ماشین به سختی توش میرفت. طبقه چهارم ساختمون بدون آسانسور. ساختمون هم که نگم برات. انقدر داغون بود که آدم نمیدونست چی بگه. کلید انداخت و وارد خونه شدیم. دیوارهای زرد شده. مبل های مستعمل و نخ نما. فرش پاره که بیشتر شبیه یه پادری شده بود. یه اتاق هم بود که درش بسته بود. –بذار برات یه چایی بیارم. –نه مرسی عزیزم. عجله دارم باید برم. اومدم یه سر پیشت باشم. –آخه زشته. –ولش کن. غریبه که نیستم. اینجا رو خریدی؟ -نه رهن کامله. کل پولی که تونستم از عموم بگیرم شد هزینه رهن اینجا. در اتاق باز شد. شایان از اتاق اومد بیرون. اونم با چه وضعی. هیچی تنش نبود. فقط یه شورت سفید که از پشت نصف باسنشو مشخص بود. بدن لاغر و سفید داشت. چیزی که بیشتر منو متعجب کرد ناخون های بلند و لاک زدش و ابروهای تمیز کردش. مثل دخترها ابروهاشو تمیز کرده بود. شیرین داد زد شایان این چه وضعیه. یه چیزی بپوش. مگه نمیبینی مهمون داریم. بدون اینکه چیزی بگه رفت دستشویی و برگشت توی اتاقش و در رو بست. انگار اصلا منو ندید و حرف شیرین رو نشنید. شیرین با افسوس گفت یکی از بدبختی های من همینه. نمیدونم با این چکار کنم؟ -سخت نگیر شیرین. دیگه پسرهای الان رو نمیشه مثل قدیم تربیت کرد. –هه پسر. مشخص بود منظورش از این حرف چیه. –مهیار هم کم منو حرص نداده. فکر کن یه شب اومد خونه دیدم کل دستشو تتو زده. نمیدونی چه اعصابی ازم خورد کرد اون شب. –خوش بحالت کتایون. مشکلاتت هم جوریه که آدم بهش حسودی میکنه. کاش فقط در همین حد بود. –خب باهاش صحبت کن. بلاخره تو تنها کسی هستی که میتونی روش تاثیر بذاری. –کار از صحبت گذشته. شایان مشکل داره. –چه مشکلی؟ -بیماری تی اس. یه لحظه فکرم رفت سمت ام اس و این چیزا. –وای نه؟ درمانش چی؟ دکترش چی میگه؟ -اونجور مریضی نیست که فکر میکنی. –پدرش میدونه؟ -یه لحظه مکث کرد و با بغض گفت نمیدونم پدرش کیه؟ به خودم اومدم و فهمیدم حاملم. واقعا نمیدونستم چی بگم. چند لحظه ای سکوت بینمون حکم فرما بود. گوشیم زنگ خورد. خود س بود. اصرار که تا نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه و خودتو برسون. بلند شدم و با شیرین روبوسی کردم و ازش خدافظی کردم. –عزیزم دیگه ناراحت اون موضوع نباش. حل میشه. –مرسی کتایون. تو خیلی خوبی. تنها کسی هستی که بعد این همه مدت بفکرمه. –منو تو دوستای جون جونی هم بودیم و هستیم. دیگه غصه نخور. از این به بعد نباید مشکلی برات پیش بیاد.
قسمت نود و پنجم: قطع و وصلبا سی و پنج دقیقه تاخیر رسیدم به جلسه. چشم غره س بهم همون اول بهم فهموند که شاکیه. خب چکار کنم؟ کار واسه همه پیش میاد دیگه. بعدشم مگه تقصیر منه یهویی جلسه میذاری. فکر کن اصلا من امروز مرخصی بودم و نمیومدم. به اون صورت نیازی هم به حضور من نبود. بیشتر س میخواست که باشم تا هر جا بخاطر سواد و دانش کاری کمش کم میاره من بجاش صحبت کنم. یه اصلی هست که میگه هشتاد درصد کار یک مجموعه رو بیست درصد مجموعه انجام میده و بقیه همون بیست درصد کار رو. این افراد معمولا مدیران میانی یا سرپرست هایی هستند که بجای مدیران هم کارهای برنامه ریزی و تصمیم گیری خرد انجام میدن. خب طبیعیه که من انتخاب کردم جزء این بیست درصد باشم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش یکم سیاست داشتم تا حداقل از این نیازی که هلدینگ بهم داره یا حداقل س به نفع خودم استفاده میکردم. من همین الان اگر بگم از فردا دیگه نمیام س واقعا چه خاکی میخواد توی سرش کنه؟ اگر چند سال قبل بود ازش میخواستم که سمت بالاتر بهم بده یا اینکه یه رقم قابل توجهی به حقوق و مزایام اضافه کنه. اما حالا نه دیگه سمت بالاتر منو به ذوق میاره نه در آمد. واقعا نمیفهمم با چه انگیزه ای هنوزم اینجا موندم. جلسه تموم شد و س خیلی خشک و با اخم گفت بیا دفترم. یا خدا. این دیگه چشه؟ پشت سرش راه افتادم و با آسانسور اومدیم طبقه پایین و به سمت دفترش راه افتادیم. وارد اتاق شدم. –بفرما بشین. –بله آقای س. –خانم این چه وضعیه؟ -ببخشید آقای س. من امروز یه کاری برام پیش اومد که واقعا گیر بودم. ولی درستش این بود که همچین جلسه ای زودتر اعلام میشد. –قضیه دیر اومدنت که جداست. کار واسه همه پیش میاد. چرا انقدر از کار عقبی؟ -اونقدری که فکر میکنید عقب نیستیم. پوزخند زشتی زد و گفت یعنی واقعا متوجه نشدی چی شده؟ استرس گرفتم. نمیدونستم منظورش چیه؟ میترسیدم نکنه باز این مرتیکه حرومی خلیل دوست واسم داستان درست کرده باشه. اخم های س انقدر توی هم بود که جرات نمیکردم بپرسم قضیه چیه. میخواستم از توی حرف هاش بفهمم. –آقای س شما گزارشات بخش منو که مطالعه کردید. نیازمندی ها رو میدونید. با این حال کجا کار مونده زمین که شما میگید عقبیم؟ تن صداشو برد بالاتر و گفت خانم امروز مرادی جلوی منو گرفته و سرتا پای منو شسته که این اداره جدیدت نه تنها کاری نکرده بلکه کار واحد بازاریابی شرکت رو هم مختل کرده. اون ور هم این مرتیکه پفیوز خلیل دوست رفته به معاونت اجرایی گفته ما آماده به کاریم مدیریت اداره شما تمایل نداره با ما کار کنه. یعنی یجورایی مارو بازی نمیده. تو جلسه هم قبل اینکه بیای دکتر مقدم راجب عملکردتون توضیح میخواست که من نمیدونستم چی بگم. توی واحدت چه خبره خانم شریف؟ -آخه ما هنوز بخش اجرایی کارمون رو شروع نکردیم که بخوایم با واحد های دیگه در گیر بشیم. مانیتورش رو به سمت من برگردوند و گفت این مگه طرح توسعه شما نبود؟ -بله. –مگه خود شما اینو واسه من نفرستادی؟ -درسته. –پس چرا انقدر عقبی از برنامه خودت؟ تا هفته قبل باید برنامه ریزی و تحلیلتون تموم میشد. من هنوز گزارش نهایی طرحت رو نگرفتم. –آقای س گزارش کامل شده. به زودی بهتون ارائه میکنم. –به زودی یعنی کی؟ امروز میتونی بدی به من. –امروز نه. آخه. حرفم رو قطع کرد و گفت من مجبور شدم تو جلسه تعهد کنم تا آخر این ماه که میشه جمعه همین هفته سه تا قرارداد جدید ببندم. یعنی اینکه اگر از همین الان هم شروع کنیم باز عقبیم. من فردا اول وقت گزارشت رو میخوام. تا قبل ظهر باید تاییدش رو از مدیر عامل بگیرم تا مجوز کار صادر بشه. –آقای س!؟ -مگه نمیگی گزارشت آمادست. خب بهم برسونش دیگه. اگر هم خودت نمیرسی بده این دختره ستاری. دلم میخواست بگم بخاطر اسکل بازی تو ستاری حتی واسه من تره هم خورد نمیکنه. –ببینید آقای س واقعا نمیشه آخه. –خانم شریف نمیتونی بدم دست کس دیگه. خیلی راحت دارم میگم. بجای وقت تلف کردن اینجا زودتر برو به کارهات برس. با عصبانیت و دلخوری بلند شدم از اتاق برم بیرون گفت راستی یه چیز دیگه. ساعت چهار جلسه با هلدینگ ... داریم. صبح که مارو سنگ روی یخ کردی. این یکی رو به موقع بیا. با حرص زیاد از اتاق اومدم بیرون. کم مونده بود گریم بگیره. توی کل دوران کاریم هیچ وقت کسی منو اینطوری توبیخ نکرده بود.اومدم توی واحد. بجز رشیدی و دو نفر دیگه کسی توی واحد نبود. رشیدی هم وایساده بود وسط واحد و با اون دو نفر صحبت میکرد. تا منو دیدند سعی کردند خودشون مشغول نشون بدند. توی اوج عصبانیت بلند داد زدم شما کار ندارید همش الکی ور میرید و بازی میکنید. خانم رشیدی این چی وضعیه؟ -ببخشید خانم. از استرس میلرزید. هیچ وقت منو اینجوری ندیده بود. داشتم میرفتم سمت اتاقم گفتم آقای صادقی هنوز نیومده؟ -نه خانم شریف. تا دو شنبه نمیان. یادم نبود. این بنده خدا درگیر بیماری پدرشه. نمیدونستم چکار کنم. کاملا تنها مونده بودم و دستم هم به جایی بند نبود. پیش خودم گفتم به خودت مسلط باش. تو توی شرایط بدتر از اینم بودی. سریع سیستمم رو روشن کردم و مشغول کار شدم. وای خیلی کار داره. یه کله بخوام کار کنم تا هفت و هشت شب طول میکشه. ساعت چهار هم باید با س برم جلسه. کلی استرس داشتم. به رشیدی گفتم به هیچ وجه هیچ تلفنی بجز س رو وصل نکن. وسط کار بودم که یهو برق رفت. داشتم دیوونه میشدم. این چه وضعیه دیگه. توی این همه مدتی که اینجا بودم سابقه نداشته برق اینجا قطع بشه. یا اگر هم شده در حد چند ثانیه بوده. ساختمون ژنراتور داره. امروز همه چیز دست به دست هم داده که مشکل واسم درست کنه. بعد از ده دقیقه دوباره برق اومد. دوباره سیستم رو روشن کردم و مشغول کار شدم. بعد نیم ساعت باز برق رفت. داشتم روانی میشدم. از اتاق اومدم بیرون. –رشیدی برقها چرا هی میره؟ -مثل اینکه مشکل از سیستم ساختمونه. –دقیقا امروز که این همه کار دارم باید اینجوری بشه. نگفتند تا کی اینجوریه؟ -نمیدونم بخدا. ساعت چهار جلسه برگذار شد. بعد جلسه س بازم تاکید کرد که حتما گزارشت رو برسون. همینطور استرس پشت استرس. هنوز ناهار نخوردم. کل کارم مونده. نمیدونم امشب کی میتونم برم خونه. سوار آسانسور شدم که برگردم پایین. به جز من کس دیگه ای نبود. در آسانسور داشت بسته میشد که لحظه آخر دوباره در باز شد و پویانفر با عجله سوار شد. –سلام خانم شریف. چه خبرا؟ با بی میلی بدون اینکه بهش نگاه کنم خیلی سرد گفتم سلام. –کارا چطور پیش میره؟ همه چیز اوکیه؟ -والا شما که خوب در جریان کارها هستید. گزارش هم به آقای س و مرادی دادید. –خانم شریف تورو خدا یه وقت سوء برداشت نشه. باور کنید کار واحد من چند روزه گیره شماست. یه لحظه اومدم بگم برو به زنت بگو که هیچ کاری نمیکنه. خواستم هی یجوری حرف رو بندازم اما گفتم آخرش میگه مگه خودتون درخواست ندادید که بیاد. بعدشم خیلی شکل خوبی نداشت مشکلم با مریم رو بخوام با نامزدش مطرح کنم. یهو آسانسور وایساد و چراغش خاموش شد. همینو کم داشتم. باز برق رفت. توی تاریکی مطلق صدای پویانفر رو شنیدم که گفت ای بابا ایناهم شورشو در آوردن امروز. با عصبانیت گفتم گندشون بزنه با این کار کردنشون. انقدر نمیفهمند که حداقل کارای تاسیساتی رو روز تعطیل انجام بدند. –شما ناراحت نباش الان درست میشه. ای بابا گوشیم روی میزم جا موند. شما اگر گوشیتون همراهتونه میشه لطفا چراغ فلششو روشن کنید حداقل توی این تاریکی نمونیم. گوشیمو از جیبم در آوردم که حداقل نور فلشش رو روشن کنم. گوشیم از دستم لیز خورد و اتفاد زمین. توی اون تاریک خم شدم که پیداش کنم. دستمو روی زمین آسانسور میکشیدم و دنبالش میگشتم. توی همون حال حس کردم یه چیزی لای پام و مخصوصا لای باسنم رو لمس کرد. بی اختیار سریع سرپا وایسادم. اولش فکر کردم پویانفر به عمد اینکار رو کرده. اما اونجا انقدر تاریک بود که هیچی قابل دیدن نبود. جالبه که اصلا به روی خودشم نیاورد. خب حتما خجالت زده شده. توی وضعیت امکان نداشت که عمدی در کار باشه. گوشی رو پیدا کردم و چراغ فلشش رو روشن کردم. خیلی بهتر شد. چند دقیقه ای گذشت اما خبری از اومدن برق نبود. فضای بسته و گرم آسانسور داشت حالم رو بد میکرد. کم کم حس میکردم نفس کشیدن سخت شده. گوشیم آنتن نمیداد. چند بار خواستم زنگ بزنم که حداقل یکی بیاد مارو نجات بده. بعد چند بار امتحان کردن بلاخره تونستم به رشیدی زنگ بزنم. تلفنش رو جواب نمیداد. لعنتی باز کدوم گوری پاشده رفته. بخدا پام برسه توی واحد درجا براش توبیخ میزنم. –جواب نمیدن؟ -نه متاسفانه. به هرکی زنگ میزدم تا میومد جواب بده انتن قطع میشد. هرچی هم به در زدیم کسی صدامونو انگار نمیشنید. تمام سر و کلم خیس عرق شده بود. واقعا حالم داشت بهم میخورد. یکمی با پایین مقنعم خودم باد زدم. پویانفر گفت میخوای اس ام اس بده. –فایده نداره. آنتن ندارم. –چند بار پشت سر هم ریسند کن بلاخره میره. گوشی رو دادم که خودش بزنه. حالم خیلی بد بود. به یکی اس ام اس زد و چند بار پشت سر هم هی ریسند زد. بعد چند بار امتحان گفت بلاخره رفت. خواست گوشیمو بهم برگردونه که از دستش سر خورد. از اونجایی که نزدیک من بود واسه اینکه گوشیم نیوفته پایین یکمی زانوهامو خم کردم و سعی کردم بین پاهام نگهش دارم. همون لحظه پویانفر هم واسه اینکه گوشیم رو بگیره به سرعت دستشو برد سمت گوشی که تقریبا بین پاهام بود. اتفاقی که افتاد بقدری شوکه کننده و عجیب بود که هیچ توضیحی نمیتونم بدم. زمانی که پاهام رو قفل کردم دست پویانفر کاملا بین پاهام و نزدیک کسم گیر کرده بود. در حد یکی دو ثانیه توی همون حالت مات و مبهوت مونده بودیم. سریع دستشو کشید و منم پامو باز کردم. گوشیم افتاد زمین. چند ثانیه بعد برق اومد و آسانسور اومد پایین. پویانفر بدون اینکه به من نگاه کنه و چیزی بگه به سرعت از آسانسور اومد بیرون. واقعا توی شوک بودم که چه اتفاقی افتاده.ساعت از هفت گذشته و هنوزم کارم تموم نشده. دیگه مغزم نمیکشه. عصری به مهدیس زنگ زدم و گفتم امشب خیلی مشغولم. تا ده اینطورا میام خونه. خسته، عصبی و از نظر فکری کاملا بهم ریختم. داغون داغونم. دیگه نمیتونم تمرکز کنم. صدای پای یه آشنا رو میشنیدم که چند بار توی واحد میرفت و میومد. صدای پای مریم بود. با همون ریتم قدم زدن همیشگی. برام عجیب بود که تا این وقت اینجا چکار داره. قطعا منتظره پویانفره دیگه. از وقتی باهاش رودرو نشدم. ای کاش به مشکل نخورده بودیم. توی یک ساعت همه این کار کوفتی رو جمع میکرد. حتی اگر انقدر احمق بازی در نمیاوردم و اجازه میدادم پیش حسام جونش بمونه الان توی این وضعیت بدی که گیر کردم توی عالم رفاقت میتونستم ازش خواهش کنم برام انجامش بده. شک ندارم قبول میکرد. توی حین کار فکرم رفت سمت اتفاقات آسانسور. توی همون نیم ساعتی که اونجا بودیم دو بار بهم ناخواسته تعرض کرد. دستمالی شدم. اما اگر ناخواسته نباشه چی؟ اگر واقعا با قصد از روی غرض کرده باشه چی؟ چه آدم مریضی. بیچاره مریم. باز به خودم میگم خل شدیا. توی اون تاریکی چشم چشم رو نمیدید. از طرفی قصدش کمک کردن بود که گوشیمو بگیره. بعدشم که قیافش داد میزد چقدر خجالت زده شده. اتفاقی بوده که افتاده. حالا دو بار یا صد بار. مهم اینه که از قصد نبوده. بهتره بجای این تفکرات احمقانه بچسبم به کار تا زودتر تمومش کنم. دیگه آخراش بودم. داشتم جمع بندی میکردم که یهو بازم برقا رفت. وای خدا. سیو نکرده بودم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. بی اختیار زدم زیر گریه. خدایا این چه شانسیه دارم آخه. خاک تو سرم چرا سیو نکردم آخه؟ دیگه نمیتوستم بمونم. توی اون وضعیت سرم رو آوردم بالا و دیدم مریم داره نگاهم میکنه. سریع اشک هام رو پاک کردم. اونم انگار نمیخواست بیشتر از این نمیخواست باهام توی این حالت رودرو بشه. چند قدمی رفت سمت در اصلی. بعد چند لحظه مکث کرد و برگشت توی اتاقم. –خانم شریف حالتون خوبه؟ صوتمو پاک کردم و خیلی حق به جانب و جدی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه گفتم آره. یه نفس عمق کشید و زیر لبی گفت باشه. از اتاق رفت بیرون. مغزم کار نمیکرد. فکر اینکه بخوام دوباره از اول همه اون کارها رو انجام بدم حسابی بهم ریخته بود. وسائلم رو جمع کردم. میرم خونه. کون لق س و این شرکت و کار. فردا ازش وقت میگیرم. قبول کرد که کرد. نکرد هم بده یکی دیگه انجام بده. از اتاق اومدم بیرون. مریم توی اتاقش نشسته بود. بدون اینکه برم ازش خدافظی کنم رفتم بیرون. توی خونه همش فکرم درگیر بود. فکر اینکه فردا س باهام چجوری برخورد میکنه یه لحظه ولم نمیکرد. مهدیس چند بار هی بهم گفت چته؟ چرا بی حوصله ای؟ حوصله نداشتم توضیح بدم چی شده. فقط میگفتم بخاطر کار و این داستان ها. سرم جوری درد میکرد که حس میکردم الانه منفجر بشه. دو تا ژلوفن خوردم بلکه یکم سردردم بهتر بشه بتونم بخوابم. موهام حسابی کثیف شده بود و بهم چسبیده بود. بخاطر وقتی که توی آسانسور بودم. حتی حوصله دوش گرفتن هم نداشتم. حدودای ساعت نه رفتم بخوابم. طفلی مهدیس میخواست پیشم بخوابه اما وقتی حس و حالم رو دید دیگه اصرار نکرد. صبح با فکر اینکه جواب س رو چی بدم و چی میشه رفتم شرکت. حتی یه لحظه گفتم ته تهش میخواد اخراجم کنه. توی فکرم خودمو حتی واسه اخراج شدن هم آماده کرده بودم. وقتی سیستمم رو روشن کردم سریع فایل گزارش رو باز کردم که ادامه کارم رو شروع کنم. چیزی که دیدم باورم نمیشد. گزارش تکمیل شده بود. نگارش و طراحی قالب گزارش هم مشخص بود که فقط یک نفر میتونه اون رو انجام داده باشه. مریم. اما پسورد سیستمم رو از کجا داشته؟ آهان سه ماه پیش یه دفعه بهش دادم و از اون موقع پسوردم رو عوض نکرده بودم. خواستم گزارش رو واسه س بفرستم. ایمیلم رو باز کردم و رفتم تو ایمیل های ارسالی. متوجه شدم گزارش همون دیشب واسه س ارسال شده. ساعت ارسالش نه و چهل هشت دقیقه شب بود. یعنی تا این موقع شب مونده و گزارش منو کامل کرده. اما چرا؟ واسه چی؟ اون که دیگه دلیلی نداره بخواد بهم کمک کنه. رفاقتی هم بین ما نیست. حتما دلش سوخته. از دلسوزی برای خودم متنفرم اما اینبار حس بدی ندارم بهش. نه بخاطر اینکه یه مشکل بزرگی رو برام حل کرده باشه. بخاطر اینکه یه قدم به سمت من اومده یه نقطه مثبت توی رابطمون رقم زده. مریم ساعت نه اومد. صبر کردم تا واحد یکم خلوت تر بشه بعد باهاش صحبت کنم. ظهر همه رفته بودند ناهار. از اتاق اومدم بیرون. مریم توی اتاقش بود. رفتم توی اتاقش. خودشو مشغول نشون میداد و سرش توی مانیتور بود. حتی بهم یه نگاه هم نکرد. –خانم ستاری من ازتون. سریع حرفم رو قطع کرد و شلاقی گفت خواهش میکنم. یعنی اینکه دیگه چیزی نگو و برو بیرون. چند لحظه بهش نگاه کردم بعد گفتم به هر حال ممنونم ازت که وقت گذاشتی و واسم اون کار رو تموم کردی. شاید بعد بشه راجبش صحبت کرد. در هر صورت مرسی. هیچی نگفت و همونطور به کارش ادامه داد. حسی که اون لحظه داشتم رو نمیشه راحت توضیح داد. مثل سرخوردگی در عین سر افرازی. ناراحتی در عین خوشحالی. اما چیزی که بود به این اتفاق خوشبینم.
قسمت نود ششم: یک شب از سینما به سمت خونه داشتیم میومدیم و توی ترافیک گیر کرده بودیم. توی این چند روز که مهیار رفته هر شب به جز شنبه که حالم خوب نبود میریم بیرون. البته کافه و رستوران و سینما و خرید میریم اما خب چیزی که بیشتر برامون هیجان ایجاد میکنه دوردورهای شبانست که معمولا تا 11 اینطورا بیرونیم. دیگه نه تنها مثل سابق از این کار خوشم نمیاد و دیگه نمیگم کار مسخره و احمقانه ایه و وقت گذرونیه، بلکه خیلی هم برام جذاب شده. حتی قبلش کلی به خودمم میرسم و آرایش میکنم. امشب واسه اولین بار باز لباس پوشیدم. البته نه مثل مهدیس اما خب تاپ یقه باز با مانتو جلو باز و ساپورت جوریه که توجه خیلی از مردها و پسرها رو به سمت خودش جلب میکنه. همین امشب دو نفر با منو مهدیس صحبت کردند و بهمون شماره هم دادند. قسمت بامزش اینه که قبول کردم شماره یکیشون رو بگیرم. زنگ که نمیزنم. فقط واسه تفریحش. این ترافیک حسابی حوصلم رو سر میبره. خستم. میخوام زودتر برسم خونه. از رفتارهای مهدیس هم مشخصه دلش میخواد امشب باهم باشیم. خدا بخیر کنه. –عه مامان یه ماشین عروس دیگه. چقدر عروسی زیاد شده. –خب هفته دیگه محرمه. تا دو ماه بساط عروسی جمع میشه. –وای چقدر دلم هوس عروسی کرده. یادته آخرین بار کی رفتیم عروسی؟ -پارسال بود؟ -پارسال!؟ نه بابا. چهار پنج سال پیش بود. عروسی خواهر بزرگه دوستم. –آها. یادم نبود اصلا. –انقدر سرت گرم کارته که اصلا یادت نمیاد آخرین بار کی رفتی عروسی. یکم بیشتر باید به خودت برسی مامان. مهدیس با یه حالت خاصی به کاروان عروس کشون نگاه میکرد. طفلکی دلش میخواد یه عروسی دعوت بشه. از مشکلات فامیل نداشتن همینه دیگه. نه عید دیدنی، نه عروسی، نه دید و بازدید و نه هیچ برنامه دیگه نداری. متاسفانه دوستانی هم که داریم انقدر ارتباطمون باهاشون زیاد نیست که توی این برنامه ها بخوایم همدیگه رو دعوت کنیم. اونایی هم که خیلی نزدیک و صمیمی هستند، همین شراره و یکی دو نفر امثال اوناست. عجیبه. چجوری انقدر روابط اجتماعی ما کم شده و خلاصه شده به همین تعداد انگشت شمار. دوست دارم روابط اجتماعی زیادتری داشته باشم. از طرفی دوست دارم با آدم هایی ارتباط داشته باشم که هم فکر و هم سوی خودم باشند. حداقل جوری نباشند که مجبور باشی تحملشون کنی. من هیچ وقت اقوام زیادی نداشتم. بعد ازدواج که کلا از هرچی فامیل و اقوام بود که متنفر شدم. انقدری که اذیتم کردند ترجیه دادم کل زندگیم تنها بمونم تا اینکه دور و برت آدم هایی مثل منیژه و جهانگیر باشند. اونها هم که دیگه مردند. چه فایده ای داره فکر کردن به گذشته. مساله من الان تنهاییمونه. راستش رو بخوای من که مشکلی ندارم. عادت کردم به این سبک زندگی. اما مهیار و مهدیس چی؟ حالا مهیار هم باز ارتباطات خودشو با دوستاش داره اما مهدیس نه. مطمعنم اگر بتونیم دوستای جدیدی پیدا کنیم و ارتباطاتمون رو افزایش بدیم مهدیس خوشحال تر میشه. اما یه مشکلی هست. روابط من و مهدیس و مهیار که احتمالا بعد از برگشتش از شمال تبدیل به سکس سه نفره میشه نمیتونیم به هرکسی انقدر نزدیک بشیم. اما اگر کسی باشه که مارو درک کنه یا مثلا خانواده ای مثل ما باشه اونوقت دیگه مشکلی نیست. نه امکان نداره. اه لعنتی چجوری میتونم به خودم اجازه بدم کس دیگه ای وارد روابط ما بشه. اما آخرش چی؟ اومدیم و مهیار دو روز دیگه عاشق یه دختر شد یا اینکه مهدیس خواست ازدواج کنه. یا باید قید این رابطه رو بزنم یا اینکه به اون شخص هم اجازه بدم که. اجازه بدم چی!؟ -اه. –چی شد مامان؟ -چی؟ -یهویی گفتی اه. چیزی شده؟ -نه چیز خاصی نیست. وقتی رسیدیم خونه دیگه دیروقت بود. اما مهدیس هنوزم سرشار از انرژی نشاط. با شوخی ها و خنده هاش منم سر شوق آورده بود. توی اتاقم که اومدم از پشت محکم بقلم کرد. –چته دیوونه؟ -سینه هام رو محکم گرفته بود. به خنده گفتم مهدیس بدجوری امشب داغیا. –وای نگو مامان. –عزیزم پریودم هنوز تموم نشده ها. –اشکال نداره. با شدت مانتوم رو از پشت کشید درش آورد. چرخیدم سمتش. دستشو انداخت دور گردنم و لباشو رو گذاشت روی لبام. حرارت بدنم خیلی سریع به حرارت بدن مهدیس رسید. منم مثل اون داغ داغ شده بودم. از پایین تاپم گرفتم و تا زیر کش سوتینم آوردم بالا و پایین سوتینم رو گرفتم و همزمان تاپ و سوتینم رو باهم در آوردم. انقدر محکم این کار رو کردم که فکر کنم یکی از سگک های سوتینم کنده شد. وقتی درشون میاوردم سینه های بزرگم از توی سوتین افتادن بیرون و دیدن همین صحنه آتیش مهدیس رو بیشتر کرد. سینه هام رو محکم میمکید. انقدر محکم مک میزد که حس کردم نوک سینه هام بیشتر از حد معمولش زده بیرون. صدای منم بلند شده بود. منم لباس های مهدیس رو دونه دونه از تنش در آوردم و کامل لختش کردم. به نسبت چند هفته قبل بدنش خیلی بهتر شده. شکمش رو آب کرده و سینه هاش فرم بهتری پیدا کرده. مشخصه خیلی با جدیت تمرین میکنه. خوابوندمش روی تخت در حالی که دستمو گذاشته بودم روی کس داغ و خیسش لباشو میخوردم. به آرومی انگشتمو توی کسش میکردم. وزنمو انداختم روش و پامو گذاشت بین پاهاش و با قسمت روی رونم به کسش میمالیدم. ساپورتم هنوز پام بود. مهدیس بدنمو چنگ میزد از شدت شهوت جیغ های کوتاهی میکشید. خودمو سر دادم و اومدم بین پاهاش. چه آبی از کسش میومد. در حالی که انگشت وسطم رو تند تند توی کسش فرو میکرد لبه های کسشو لیس میزدم و میخوردم. یه آن مهدیس پاهاشو به پشت من قفل کرد و سرمو محکم به کسش فشار میداد. جوری که صورتم به کسش چسبیده بود و نمیتونستم تکون بخورم. مهدیس با لحن خیلی محکم و آمیخته با شهوت زیاد بلند میگفت بخورش. بخور کسمو. با یکمی تقلا سرمو از بین پاهاش آزاد کردم. –مهدیس چکار داری میکنی؟ گردنم درد گرفت. یه چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد. –چند دفعه بگم از این وحشی بازی ها بدم میاد؟ این چه کاریه میکنی آخه. مهدیس روی تخت نشست و پاهاشو توی شکمش جمع کرد. به نظرم خیلی ناراحت شده بود. آروم رفتم سمتش و سرشو نوازش کردم. –عزیزم سکس یه چیز دو طرفست. هر دو طرف باید لذت ببرند. –دست خودم نیست مامان. بعضی وقتا خیلی تحریک میشم اختیارم رو از دست میدم. –باید خودتو کنترل کنی. صورتشو بوسیدم و سرشو گذاشتم روی سینم. –مهدیس عزیز دلم. چرا شما دو تا انقدر دیوونه اید آخه؟ -ما دو تا؟ -آره دیگه. مهیار هم مثل تو دیوونست. شونه هاشو میمالیدم. آروم پاهاشو باز کرد. دستمو گذاشتم روی کسش و میمالیدم. –چرا انقدر یخ کردی عزیزم؟ دیگه دلت نمیخواد؟ -نه اما آخه دوست ندارم باز اذیتت کنم. نمیدونم چرا اینجوری میشم. –مهیار وقتی اینجوری میشی چکار میکنه؟ -تا حالا با مهیار اینجوری نشدم. فقط با تو یکی دیگه اینجوری میشدم. –یکی دیگه؟ با کی؟ به آرومی گفت سارینا. –خب اون چکار میکرد؟ -هیچی. اصلا جلوم رو نمیگرفت. حتی بهش فحش هم میدادم یا موهاشو میکشیدم چیزی نمیگفت. –مهدیس من میدونم چقدر تحریک میشی که از خودت بی خود میشی. اما اگر دوست داری پارتنرت هم مثل تو لذت ببره باید خودتو کنترل کنی. اس ام اس اومد واسه گوشیم. درازکش دمر از روی میز کنار تختم گوشیم رو برداشتم. مهیار اس ام اس داده بود. سلام حالت خوبه؟ اگر با مهدیس نیستی بهم زنگ بزن. جواب دادم سلام چی شده؟ جواب داد هیچی. میخواستم با مکالمه تصویری حرف بزنیم. –الان مهدیس پیشمه. خوابید بهت زنگ میزنم. –باشه منتظرم. مهدیس یهو پرید روم. –به کی پیام میدی مامان؟ -مهیاره. میپرسه حالتون خوبه؟ -بپرس کی میاد؟ -دلت واسش تنگ شده؟ -آره. –ای شیطون. هوس کیر کردی آره؟ خندید. همونطور که روم خوابیده بود پشتم رو میبوسید تا رسید به گودی کمرم. سا پورت و شرتم رو همزمان از لبه گرفت تا بکشه پایین. یکمی باسنم رو دادم بالا که راحت تر درش بیاره. ساپورت و شورتم رو تا زیر باسنم کشید پایین و لپ ها باسنم رو میبوسید. به آرومی لاشو باز کرد و نوک بینیش رو روی سوراخ کونم میمالید. بدجوری تحریکم میکرد این کارش. –مامان چه بوی خوبی میدی. –بدت نمیاد از اینکه اونجا رو بو میکنی؟ -نه عاشقشم. لباشو گذاشت روی سوراخ کونم و بوسید. به آرومی زبونشو دورش میچرخوند و بعد نوک زبونشو آروم توی کونم فرو کرد. آههه بلندی کشیدم. –عزیزم. دوست داری باهاش چی کار کنم؟ -با چی؟ -با کونت مامان جونم. –هر کاری دوست داری عشقم. همونطور کونمو میخورد حسابی با آب دهنش لیزش کرده بود. به آرومی انگشتشو توی سوراخ کونم فرو کرد. یه آی آرومی گفتم و مهدیس هم زیر لبی گفت جوون. انگشتش رو در آورد و دوباره کرد توش. یکی دو بار که اینکار رو کرد یه لحظه متوقف شد. درست زمانی بود که توی اوج لذت بودم. سرم رو برگردوندم ببینم چرا ادامه نمیده که دیدم مهدیس داره با اکراه انگشتش رو با دستمال کاغذی تمیز میکنه. وای چه کثافت کاری شد. نباید اجازه میدادم اینکار رو بکنه. –مهدیس ببخشید. خیلی متاسفم. کاش قبل از اینکه کاری بکنیم دستشویی میرفتم. –مهم نیست مامان. میخوای الان برو دستشویی. یکمی هم کثیف شده کونت. بلند شدم و ساپورت و شورتم رو در آوردم و رفتم دستشویی کامل خودمو تمیز کردم. بعد از اینکه برگشتم دیگه زیاد حسش نبود و بعد یکمی لب گرفتن و عشق بازی توی بقل هم خوابیدیم.نیمه های شب با صدای اس ام اس گوشی از خواب بیدار شدم. مهیار بود. چی شد؟ هنوز کارتون تموم نشده؟ وای به کل مهیار رو فراموش کرده بودم. اس ام اس دادم ببخشید خوابم برده بود. جواب داد اشکال نداره بخواب. مزاحم نمیشم. میخواستم بی تفاوت باشم اما نتونستم. مهیار هم به اندازه مهدیس حق داره. بهش پیام دادم تنهایی؟ جواب داد آره چطور؟ از اتاق اومدم بیرون در رو بستم. اومدم توی اتاق مهیار. چراغ رو روشن کردم و به مهیار زنگ زدم. بعد چندتا زنگ بلاخره جواب داد. دوربین گوشی رو جوری گرفته بودم که فقط صورتم مشخص باشه. –سلام عزیزم خوبی؟ -سلام کتایون. مرسی خوبم. تو چطوری؟ -منم خوبم. چکارا میکنی؟ پروژت خوب پیش میره. –آره همه چیز اوکیه. یه لحظه وایسا ببینم. لختی؟ با خنده گفتم آره. –ای جانم ببینم بدنتو. –نخیر. لازم نکرده. –عه چرا؟ -بدنم رو ببینی تحریک میشی جق میزنی. برات خوب نیست. –کتایون انقدر بدجنس نشو دیگه. خواهش میکنم. –اول من ببینمت. گوشی رو گذاشت کنار و چند لحظه بعد دوربین گوشی رو روی کیرش گرفت. توی دلم گفت عزیزم. –نه اینجوری نه. –پس چجوری؟ -باید وایسی کامل ببینمت. گوشی رو گذاشت یجا و پاشد وایساد. –مهیار چرا خوابه؟ -چی کتایون؟ -میدونی دیگه. –دوست دارم تو اسمشو بگی. –کیرت عزیزم. چرا شق نشده؟ -شق شدش رو میخوای؟ -آره. –خب راستش کن دیگه. به آرومی دوربین رو بردم پایین. روی سینه هام. یکمی نگهش داشتم و بعد بردم پایین تر روی کسم. –اوووف جوونم. حیف که پیشت نیستم. –اشکال نداره. اومدی حسابی کیف میکنی. –آخ اگر الان اونجا بودم. –بودی چکارم میکردی؟ -حسابی بدنتو میخوردم. –عزیزم بگو کجاهامو. –لباتو. گردنتو. سینه هاتو. حسابی سینه هاتو میخوردم. دستم روی کسم بود و میمالیدمش. به آرومی ناله میکردم. –جووون عشقم. فدات بشم انقدر حشری شدی. بعد کستو میخوردم. گوشیمو بردم پایین و از نمای نزدیک بهش نشونش میدادم. –آخ عزیزم. ببین از دوریت چه بی تاب شده. –کتایون تو چیکار میکردی؟ -منم اون کیر خوشگلتو میخوردم. واست حسابی ساک میزدم. ببینمش. دوربین رو آورد پایین و از نمای نزدیک کیرشو بهم نشون داد. دیدن کیرش از اون زاویه جوری حشریم کرد که انگار واقعا جلوی صورتمه. دوست داشتم تا ته میکردم توی دهنم و شدت خیلی زیادی میمکیدمش و ساک میزدم. از زیر تخماش تا سر کیرشو میلیسیدم. –عزیزم. الهی قربون اون کیر خوشگلت بشم. واسه مامانته مگه نه؟ -آره فدات شدم واسه خودت. –مهیار با اون کیر خوشگلت میخوای چکارم کنی؟ -میخوام کستو حسابی بگام. بکنمت. کیرم کس میخواد کتایون. همزمان داشت کیرشو میمالید. منم کسمو. –مهیار بازم بگو. دارم دیوونه میشم. –میخوابم بیای روم کتایون. بشینی روی کیرم. خودتو بالا پایین کنی. رو کیرم تلمبه بزنی. کتایون بگو داری چکار میکنی؟ -دارم بهت کس میدم عزیزم. کیر پسر عزیزم توی کسمه و داره مامانشو میکنه. -اووف کتایون داره میاد. دوربین گوشیش رو سمت کیرش گرفت. پاشیدن قطرات سفید آب کیرش از سر کیرش همزمان با ارضا شدنم بود. –آههه مهیار. تو چکار میکنی با من؟ -خیلی عالی بود کتایون. عاشقتم. –منم عزیزم. چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم که بیشتر شبیه صحبت های عاشقانه بود. –مهیار کی میای؟ -یه چند روزی هنوز کار دارم. –چند روز؟ -شاید ده روز یا دو هفته. ممکنه یه ماه هم طول بکشه. –یه ماه؟ -یه ماه که نمیمونم. اگر کارم زود جمع نشد هفته بعد یه شب میام خونه و فرداش برمیگردم. –آخرشم درست حسابی نگفتی چکار میکنی. –حوصله کن کتایون. مطمعنم تو هم خیلی خوشحال میشی. –امیدوارم. عزیزم کاری نداری دیگه؟ -نه کتایون عزیزم. مواظب خودتون باشید. شبتون بخیر. –شب تو هم بخیر. قطع کردم و رفتم دستشویی. بعد برگشتم توی رخت خواب پیش مهدیس. قبل خواب فکرم پیش مهیار بود. خیلی عجیبه. دلتنگشم. اما نه اونجوری که یه مادر دلتنگ بچش باشه. مشابه اون دلتنگی که بعد رفتن کامران براش داشتم. گوشیم رو برداشتم و رفتم توی گالری عکسهای مهیار رو میدیدم. در حد پنج شیش تا دونه همش ازش عکس داشتم. دوست داشتم عکس های بیشتری ازش ببینم. رفتم توی اینستاگرام و از اونجا عکس هاش رو میدیدم. آخرین عکسی که گذاشته بود توی شمال بود. زیرش نوشته بود خسته از کار. یه جوری میگه خسته از کار که انگار داره اونجا بیل میزنه. یکمی به عکس که دقت کردم دیدم همون نزدیکی های ویلای بابامه. اونجا چکار میکنه؟ بیخیال شمال که خیلی جاهاش شبیه همه. یهو توی اینستا گرام یه پیام اومد که نوشته بود سلام کتایون خانم. بازش کردم. از روی عکسش فهمیدم هومنه. اینستای منو از کجا پیدا کرده؟ شاید از طریق فالوئینگ های مهیار. پیام بعدی که اومد این بود من خیلی منتظر موندم شما قرار بود زنگ بزنی. جواب دادم ببخشید خیلی سرم شلوغ بود. –خواهش میکنم. الان فرصت دارید صحبت کنیم؟ -نه هومن جان. دیر وقته. اجازه بده فردا بهت زنگ میزنم. –باشه پس منتظرم. لطفا زنگ بزنید بهم. منتظر تماستون هستم. چی میخواد انقدر پیگیره؟ انقدر خستم که دیگه مغزم نمیکشه بخوام تحلیل کنم.-خانم شریف آقای پویانفر میخواستند ببیننتون. –بگید بیاد داخل. در اتاق رو زدند و پویانفر وارد شد. –سلام خانم شریف. خوب هستید؟ -سلام جناب پویانفر. مرسی. خیر باشه چه سر زده. –شرمنده زیاد وقتتون رو نمیگیرم. ادب حکم میکرد خودم برسم خدمتتون. یه پاکت که مشخص بود کارت عروسیه بهم داد. –به سلامتی آقای پویانفر. تبریک میگم خدمتتون. –متشکرم. خوشحال میشم با خانواده تشریف بیارید. به سختی ناراحتی و عصبانیت خودم رو کنترل میکردم و با اینکه کل عضلات صورتم درد میگرفت اما لبخند زدم و گفتم چشم سعی میکنیم برسیم. –پنجشنبه همین هفتست. تالار فرمانیه. همین نزدیکه. –راستش شاید نتونم بیام. ولی اگر شد چشم حتما خدمت میرسیم. بازم تبریک میگم جناب پویانفر. برای شما و خانم ستاری آرزوی بهترین ها رو دارم. تا دم در همراهیش کردم و فرستادمش رفت. معنی این کارای مریم رو دیگه واقعا نمیفهمم. پویانفر چه سنمی داره با من که بیاد خودش کارت عروسیش رو بهم بده. اونم با خانواده. مشخصه که مریم دعوت کرده اما حداقل میتونست خیلی خشک و ساده بیاد کارت رو جلوم بندازه و بگه وظیفم بود بهت بگم. خواستی بیا خواستی نیا. یا اینکه اصلا دعوت نکنه. دیگه پای پویانفر رو چرا وسط میکشه. در حالی که خیلی سعی میکردم عصبانیتم رو مخفی کنم به رشیدی گفتم خانم ستاری هست یا بازم نیومده؟ رشیدی پشت سرم رو نگاه کرد. –بله خانم شریف بفرمایید. صدای مریم پشت سرم بود. برگشتم سمتش. –سلام خانم ستاری. چه افتخاری امروز نسیب ما شد که شمارو بلاخره ملاقات کردیم. –امرتون رو بفرمایید خانم شریف. –تشریف بیارید داخل اتاقم. یه لحظه پیش خودم گفتم اگر یهو بگه همینجا کارتو بگو چی باید جوابشو بدم. انقدر این چند وقته وقیح شده که تا حالا چند بار منو جلوی بقیه پرسنل کوچیک کرده. با عصبانیت بهش نگاه کردم. اومد سمت در اتاقم و گفت بفرمایید. اومدم توی اتاق و در رو بستم. –گفته بودی بعد ازدواجت دیگه نمیای شرکت درسته؟ -بله. –خب اینکارا یعنی چی؟ -کدوم کار؟ کارت عروسیش رو برداشتم و گفتم من از طرف کی دعوت شدم عروسیت. اونم با خانواده؟ -مهمه؟ - صدامو بردم بالا و گفتم خانم ستاری منو بازی نده. بله که مهمه. آقای پویانفر اومده کارت رو بهم داده. معنی این کارات چیه؟ خیلی ازم بدت میاد مجبور نبودی دعوت کنی. از هفته بعد هم که نمیخوای بیای. مارو بخیر و شمارو به سلامت. دیگه این موش گربه بازی هات چیه من نمیفهمم. با حرص گفت حرف دهنت رو بفهم. من بازیت ندادم هرچند که اگر هم میخواستم حتی یه سر سوزن به اندازه کاری که تو با من کردی نمیشد. متنفرم از اینکه بخوام واسه خودم یادآوری کنم چه اتفاقات کثیف و بیشرمانه ای بین من و تو افتاده. کارت رو از دستم گرفت و با شدت پاره کرد و انداخت زمین. –همیشه میدونستم نمیتونی به کسی اعتماد کنی اما نمیفهمیدم چرا تا اینکه فهمیدم چه آدمی هستی. درست میگی. تقصیر من بود. با اینکه دیگه اصلا ازت خوشم نمیاد اما بازم یه تصمیم احمقانه گرفتم و خواستم توی عروسیم باشه. خواست بره بیرون ولی دوباره برگشت و گفت تو از طرف من دعوت نیستی. اما از اونجا که آقای پویانفر قبول زحمت کردند و خودشون واسه دعوتت اومدند من نمیتونم بگم بیای یا نه. بیای یا نیای به من مربوط نمیشه. با لحن آروم و بغض دار گفت شاید اگر اونجا نبینمت خوشحال ترم کنه. از اتاق رفت بیرون. پیش خودم میگفتم کاش میتونستم بگم مریم من غلط کردم. هرچی بهت گفتم دروغ بود. تو تنها زنی هستی که من واقعا عاشقشم. به روح شوهرم قسم. به جون بچه هام. اما بازم فکر اینکه چه اتفاقی ممکنه برای زندگیش با پویانفر بیوفته آزارم میداد. خیلی سخته بعضی وقتا از خودت بگذری در حالی که داری عذاب میکشی. خیلی سخته.