قسمت نود و هفتم: غربتیبازم هومن پیام داد. اه چقدر پیگیره. فکر کنم بخاطر همین مهیار بخاطر همین اخلاق هومن بود که ناراحت شد چرا ازش خواستم بجای مهیار تصادف رو گردن بگیره. اول گفتم بذار بلاکش کنم اما باز فکر کردم حالا بیچاره اومده یه لطفی به ما کرده. درست نیست اینجوری باهاش رفتار کنم. بی توجهی میکنم و انقدر به بهانه کار و مشغله میپیچونمش تا بیخیال شه. اصلا چه معنی میده اینکارها؟ یه ساعت بعد دوباره چندتا پیام داد. حوصلمو سر برده. بذار ببینم اصلا دردش چیه چی میخواد. پیام هاش رو باز کردم. همون حرف های قبلی. منتظر تماستون بودم. چرا زنگ نزدی و این حرف ها. بهش گفتم ببخشید من واقعا سرم شلوغ بوده. کارتو بگو. جواب داد اینطوری نمیشه. اگر میشه صحبت کنیم. گفتم من شمارتو سیو نکرده بودم. دوباره شمارتو بفرست. اونم فرستاد. با سیم کارت ایرانسلم که توی سیم دو گوشیم بود زنگ زدم. پیارسال سر یه پروژه ای مجبور بودم خیلی با گوشیم تماس بگیرم و از اونجایی که دیدم توی یه دوره قبض موبایلم وحشتناک زیاد اومد یه سیم کارت ایرانسل گرفتم که حداقل بتونم هزینه های تماسم رو مدیریت کنم. یه خوبی دیگه هم که این شماره داره اینه که تقریبا هیچ کسی شمارمو نداره. نه تلگرام و نه هیچ پیام رسانی هم بهش وصل نیست. با همون شماره ایرانسل بهش زنگ زدم. همون زنگ اول برداشت. –سلام. –سلام کتایون خانم. خوبید؟ -خوبم مرسی. چه خبرا؟ -سلامتی. شما چه خبرا؟ مهیار برگشت؟ -مگه باهاش ارتباط نداری؟ -چرا اما گفتم شاید اومده به من خبر نداده؟ -نه هنوز شماله. –جاش خالی نباشه. اگر کاری داشتید تا زمانی که مهیار بیاد به من بگید انجام بدم. –نه مرسی. لطف داری. آقا هومن چکار داشتی که هی اصرار میکردی تلفنی صحبت کنیم؟ یکم من من کرد و گفت اون یارو که بهش زدیم حالش چطوره؟ -نمیدونم. آخرین بار که مشکلی نداشت. فکر کنم هفته بعد هم از بیمارستان ترخیص میشه. کل هزینه های بیمارستان رو هم دادم و کلی هم بهش پول دادم که شکایت نکنه. پس کاری نداره باهامون. بهش فهموندم که مشکلی براش پیش نمیاد و اون قضیه تموم شده. دیگه صحبتی راجبش نمونده. –خوبه پس بخیر گذشت. –آره. میخواستی فقط در مورد اون یارو صحبت کنی؟ -نه یه چیز دیگه هم هست. –چی؟ باز شروع کرد من من کردن و مقدمه چینی. زیاد راحت نمیتونست حرف بزنه. داشت حوصلمو سر میبرد. –آقا هومن من خیلی الان شرکتم و خیلی سرم شلوغه میشه حرفتو بزنی چی میخواستی؟ یهو مکث کرد و با کلی زور زدن شکسته شکسته گفت میشه بیرون همدیگه رو ببینیم؟ -چی؟ متوجه نشدم چی گفتی؟ انقدر محکم گفتم که سریع حرفشو خورد. –هیچی کتایون خانم. مزاحمتون نمیشم. منم خودمو زدم به اون راه. باشه کاری نداری؟ -اممم نه. –خدافظ. –خدافظ. هرچقدر میخوام مثبت فکر کنم نمیتونم. خیلی واضحه یه چیزی ازم میخواد اما روش نمیشه راحت بگه. امیدوارم دیگه زنگ نزنه. آخ راستی اون بدبختی که مهیار بهش زده الان تو چه حالیه؟ از روز تصادف حتی بهشون زنگ هم نزدم. بنده خدا رو زدیم ناکار کردیم و سپردیمش به امون خدا. توی مخاطبین دنبال شماره خواهرش گشتم. مگه شمارشو سیو نکرده بودم چرا نیستش؟ به بیمارستان زنگ زدم درست حسابی کسی جواب نداد. زیاد دور نیست. هر چند کلی توی ترافیک الاف میشم اما نمیشه که بهشون سر نزد. الان وقت ملاقات نیست اما فکر کنم بشه حداقل خواهرشو دید. بعد از کار یه سر رفتم بیمارستان. رضا هنوز اونجا بود. روی تخت خوابیده بود و گردنش هم آتل بسته بودند. خواهرش کجاست؟ از مسئول بخش پرسیدم که این دختره همراهش کجاست؟ مثل اینکه صبح ها میاد. البته امروز نیومده. دلم نمیخواست مزاحم خواب این بنده خدا بشم. روی یه کاغظ شمارم رو نوشتم و گفتم باهام تماس بگیرید. موقع بیرون اومدن از بیمارستان دم در دیدمش. صداش زدم. نفهمید. رفتم پیشش. تا منو دید شناخت. لباساش به کل نو شده بود. با همون لهجه غلیظ شهرستانی صحبت میکرد. –سلام شما اینجا چکار میکنی؟ -سلام. اومدم بهتون یه سری بزنم چیزی کم و کسر نداشته باشید. حال برادرت چطوره؟ -ای خانم چه حالی. زبون بسته تکون نمیتونه بخوره. –دکترش که گفته مشکلی نداره. یه چند جلسه فیزیوتراپی میکنه و میشه مثل اولش. –خانم نفست از جای گرم میادا. این دیگه کار نمیتونه بکنه. پول فیزیو نمیدونم چی چیش رو از کجا بیاریم. کلی پول میخواد. –نگران چی هستی؟ من که گفتم که کل پولشو میدم. بعدشم مگه هفته پیش بهتون پول ندادم؟ -اون که چیزی نبود. خرج شد همش. اینجا همش گرونیه. با تعجب گفتم دو میلیون پول رو توی چند روز خرج کردی!؟ -خرج دوا دکتر و بیمارستان شد. –تمام هزینه های بیمارستان رو که دادم. با دکترش هم صحبت کردم گفت آزمایش این چیزا نداره دیگه. یهو با تندی بهم پرید گفت خانم زدید داداشم رو لت و پار کردید حالا طلبکارم هستی؟ برو خداروشکر کن هنوز ازت شکایت نکردم. بعدشم فکر کردی نفهمیدم یکی دیگه رو گفتید راننده بوده؟ بذار رضا بیاد بیرون. مستقیم میریم شکایت میکنیم تا حالیتون بشه. یه ذره بچه چه زبونی داره. میخواد درسته منو بخوره. –ببین بچه جون من نیومدم که دعوا کنم. اومدم ببینم حال داداشت چطوره و چیزی کم و کسر نداشته باشی. –حالش خوب نیست. دیدی دیگه. –دکترا که میگن چیزیش نیست. –دکترا چرت میگن. بعدشم خیلی واست مهمه و نگران حالشی یه میلیون دیگه بده خرج دوا درمونش زیاده. –یه میلیون؟ واسه چی؟ -زدید ناکارش کردید. از کجا بیاریم بخوریم تا این سرپا بشه و بره سر کار. توی دلم گفتم عجب گوهی خوردم اومدم بهشون سر بزنم. یه وجب بچه داره منو تلکه میکنه. به بعضیا انگار خوبی نیومده. من که خر نیستم میفهمم که کیسه دوخته واسمون. وقتی هم که گوشیش رو از جیبش در آورد تازه دوزاریم افتاد که خرج چی کرده اون دو میلیون رو. عمراً اگر یه قرون از اون پول خرج بیمارستان و دوا درمون شده باشه. با حرص گفتم شمارمو گذاشتم روی میز کنار تخت داداشت. مشکلی بود بهم زنگ بزن. خواستم برم که خیلی پرو و بی ادبانه دستم رو گرفت و گفت کجا؟ پس پول چی شد؟ -ببین بچه جون اون روی سگ منو بالا نیار. تا دیروز نون نداشتی بخوری حالا رفتی لباس و کفش و لوازم آرایش و گوشی خریدی. فکر کردی با کی طرفی؟ من بهتون پول دادم که خرج دوا درمون داداشت کنی و این مدت که اینجایی به مشکل مالی نخوری. نه اینکه بری خرج خودت کنی. از این به بعد هم یه ریال نه به تو میدم نه به اون داداشت. بیمارستان پولی خواست بهم زنگ میزنی میام با خودشون تصویه میکنم. حالیت شد؟ شروع کرد به ننه من غریبم بازی درآوردن و هوچی گری که ما اینجا غریبیم و کس و کار نداریم. نشسته بود زمین تو سر و کله خودش میزد. عین این زنای سر چهار راه رفتار میکرد که گدایی میکنند. مردم دورمون جمع شده بودند. با جیغ و داد و گریه میگفت خدا ازت نگذره زدی داداشم رو داغون کردی. رضا نون آور خونمون بود. ما یتیمیم. ای خدا حق مارو از این ظالم بگیر. چه معرکه ای درست کرده بود. حراست اونجا اومد و جمعش کرد. همینطور خودشو میزد و گریه میکرد. مردم که اومده بودند میگفتند بدبخت دختر بیچاره. چه آدمایی پیدا میشند. یه پیرزنی اون وسط بهم گفت برو از خدا بترس. این بچه یتیمه. زورت بهش رسیده؟ زیر بقل رویا رو گرفت و بلندش کرد. –پاشو دخترم. پاشو خدا بزرگه. حقت رو از این ظالم ها میگیره. بقدری عصبانی بودم که میخواستم داد بزنم سر پیرزنه و بگم نمیدونی قضیه چیه گوه زیادی نخور. من ظلم کردم یا این که پول دوا درمون برادرشو خرج خودش کرده؟ حراست مردم رو متفرق کرد. سعی کردم به خودم مسلط بشم. –ببین واسه من این بازی ها رو در نیار. همون که گفتم. زنگ میزنی میام اینجا هزینه بیمارستان رو به خودشون میدم. یه قرون پول اضافه هم به تو نمیدم که خرج خودت کنی. پیرزنه اومد یه چیزی بگه یه جوری سرش داد زدم که به شما مربوط نیست برو پی کارت که در جا حرفشو خورد. بدون توجه بهش راهمو کشیدم و رفتم سمت ماشین. انقدر عصبانی بودم که به زمین و زمان فحش میدادم. چقدر بعضیا وقیح و بی شرمند. آشغال پاپتی میخواد از من بکنه. از الان انقدر کلاشه بزرگ بشه چی میخواد بشه؟ بخدا امثال اینا هستند که آدم میگه دیگه غلط بکنم به کسی خوبی کنم. حقش بود یه جور میزدم توی دهنش خون بالا بیاره. عه عه جلوی اون همه جمعیت یجور معرکه راه انداخت که همه گفتند من حقشو خوردم. نه حالا وایسا حالیت میکنم. اگر یه قرون دیگه بهت پول دادم. من به گنده تر از ایناش هم باج ندادم. این که یه تار پشم لای پای اونا هم نمیشه.چند دقیقه ای بود که رسیده بودم خونه. داشتم لباس هامو عوض میکردم که شراره زنگ زد. –جانم شراره؟ -سلام خانم. چطوری؟ -خوبم مرسی. –چرا انقدر عصبانی؟ -عصبانی نیستم. –مشخصه. خونه ای؟ -آره. تازه رسیدم. –نزدیک خونت بودم. هستی بیام یه سر ببینمت؟ -الان؟ -الان که نه یه ربع دیگه میرسم. ولش کن فکر کنم وقت مناسبی نیست. –نه این چه حرفیه. بیا منتظرتم. –مطمعنی حوصلمو داری؟ -شراره مسخره نشو دیگه. پاشو بیا اینجا. منتظرما. –باشه میبینمت. دقیقا یه ربع بعد شراره زنگ زد که در رو براش باز کنم. تو وقت شناسی رو دست شراره ندیدم. یادم نمیاد بگه من این موقع فلان جا هستم و راس ساعت نرسه. حتی اگر بگه مثلا دوازده دقیقه و چهل و هفت ثانیه دیگه میرسم دقیقا همون موقع نه یه ثانیه دیرتر و نه یه ثانیه زودتر میرسه. بعضی وقتا واقعا تعجب میکنم چجوری انقدر سر وقت میرسه. به هر حال آیفون رو زدم و در خونه رو باز کردم بیاد بالا. مهدیس که تازه از اتاقش اومد بیرون. –سلام مامان. کی اومدی متوجه نشدم؟ -سلام عزیزم. یه بیست دقیقه ای میشه. خواب بودی؟ -نه داشتم آهنگ گوش میکردم. در خونه چرا بازه؟ -شراره داره میاد بالا. –داره میاد خونه ما؟ -آره دیگه. صدای باز شدن در آسانسور که اومد رفتم دم در به استقبال شراره. شراره به محض ورود بدون اینکه بفهمه مهدیس هم اونجاس منو بقل کرد و از روی لبام بوسید. یه لحظه خودمو کشیدم عقب. با یه نیم نگاه به سمت چپ تازه فهمید مهدیس خونست و داره نگاهمون میکنه. البته به هیچ وجه واسه هیچ کدوممون این رفتار مشکلی نداشت. –عه سلام مهدیس. چطور عزیزم؟ رفت سمت مهدیس و اونم بقل کرد. –چه خانم نازی شدی. مهدیس با یه لبخند کوچیکی سلام کرد. مهدیس با شلوارک جین خیلی تنگ و کوتاه و تاپ نیم تنه بود. تعارف کردم روی مبل بشینه. اومدم توی آشپرخونه تا یه چیزی واسه پذیرایی آماده کنم. شراره گفت نمیخواد. من چیزی نمیخورم. گفتم واسه تو نیست فقط که. نسکافه درست میکنم با شیرینی هایی که گرفتی بخوریم. مهدیس آروم دم گوشم گفت مامان میخوای من برم بیرون. با اخم نگاهش کردم و گفتم یعنی چی این حرفت مهدیس؟ -گفتم شاید دوست داشته باشید باهم راحت باشید. –نمیخواد. ما باهم راحتیم. خبری از اون چیزی هم که فکر میکنی نیست. برو بشین پیش شراره الان میام. مهدیس برگشت توی پذیرایی و کنار شراره نشست. منم بعد اینکه نسکافه ها رو توی لیوان آماده کردم بهشون ملحق شدم. –مهدیس چقدر خوش اندام شدی. ورزش میکنی؟ -آره. یه چند جلسه ای میشه میرم تی آر ایکس. –آفرین. مامانت گفت دانشگاه هم میخوای بری. –آره دیگه. –واقعا برات خوشحالم. خیلی خوبه اینطوری. راستی مهیار کجاست؟ گفتم از جمعه رفته شمال. میخواد روی یه پروژه ساخت و ساز توی شمال سرمایه گذاری کنه. –مطمعنه؟ -نمیدونم امیدوارم. –راستی تو چرا انقدر عصبانی بودی؟ -ای بابا گیر دادیا. عصبانی نبودم. یکمی اعصابم بهم ریخته بود. مهدیس گفت بخاطر چی مامان؟ -امروز یه سر رفتم بیمارستان به اون پسره که مهیار بهش زده سر بزنم. فهمیدم خواهرش کل پولی که هفته پیش بهشون دادیم تا کمک خرجش توی این مدت باشه رو خرج خودش کرده. تازه پرو پرو میگه بازم پول بده. شراره با تعجب گفت مهیار تصادف کرده بود؟ -آره. با ماشین دوستش پنجشنبه ای زده به یکی. –الان حالش چطوره؟ -خوبه. مهدیس گفت عجب بیشعوریه. –آره مهدیس نمیدونی چه معرکه ای راه انداخت توی بیمارستان. یکاری کرد همه فکر کنند من حقشون رو خوردم. –باید میزدی توی دهنش مامان. دختره دهاتی. شراره گفت رضایت دادند؟ -خود یارو که توی بیمارستان بستریه. خواهرشم به سن قانونی نرسیده که بخواد رضایت بده. فعلا پروندشون بازه. –کتایون پیگیر شو رضایتشون رو بگیر. این فردا بیاد بیرون از بیمارستان یهو میره شکایت میکنه. مهدیس گفت خب بکنه. اصلا پای ما گیر نیست که. گفتم وا مهدیس؟ این چه حرفیه میزنی؟ مهیار بهش زده. حالا هومن یه لطفی کرده گردن گرفته. نمیشه که واسه اون بیچاره مشکل درست کنیم. شراره گفت هومن رفیق مهیاره؟ -آره. باهم بودند. مهیار گواهی نامه نداره. اون موقع هم یارو رفته بود توی کما. واسه همین ازش خواستم که هومن گردن بگیره تا واسه مهیار اتفاقی نیوفته. شراره با یه حالت ملامت توام با اخم بهم نگاه کرد و بعدش گفت امیدوارم مشکلی نباشه. خیلی این حرفش روم تاثیر بدی گذاشت. حس کردم شراره یه چیزی میخواست بگه که جلوی مهدیس روش نشد. چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد شراره گفت من دیگه باید برم. –کجا حالا؟ مهیار که نیست. شام پیشمون بمون. –نه جایی باید برم کار دارم. فردا پنجشنبست. برنامه کنیم بریم ویلای فشم. مهدیس گفت ایول. بریم مامان. گفتم نه شرمنده. نمی تونیم بیایم. –عه چرا مامان؟ -شبش عروسی دعوتیم. –واقعا؟ عروسی کی؟ -یکی از همکارامه. البته مرددم برم یا نه. –دیگه گفتی باید بریم. آخ جون انقدر هوس عروسی کرده بودم. –الکی ذوق نکن مهدیس. از اون عروسی ها معمولی نیست که رقص آهنگ داشته باشه. –عه پس چجور عروسیه؟ -از این خانواده مذهبی هان. شراره زد زیر خنده و گفت پس از این عروسی هاست که هیچ فرقی با مجلس ختم نداره. –آره فکر کنم اما خب چون دعوت کردند زشته نرم. میخوای مهدیس تو فردا با شراره برو. –نمیشه کتایون. همه باهم میریم. مهدیس گفت خب میخوای جمعه بریم. شراره مکثی کرد و گفت جمعه جاییم نمیرسم بیام. وقتی مهدیس گفت حیف شراره پشت سرش سریع گفت البته قطعی نیست. اگر کنسل شد بهت خبر میدم. احتمالش پنجاه پنجاس. –باشه. –خب دیگه من برم. موقع خدافظی با مهدیس روبوسی کرد. من سریع مانتو و شالم رو پوشیدم و تا دم ماشینش همراهیش کردم. –شراره. چیزی میخواستی بهم بگی؟ -در مورده؟ -همین قضیه تصادف. –کتایون بعضی وقتها خیلی غیر منطقی رفتار میکنی. هرچیزی راه و رسم قانونی خودشو داره. این قضیه اگر فردا مشخص بشه که مهیار پشت فرمون بوده هم واسه مهیار بد میشه هم واسه اون دوستش. –آخه اون موقع خیلی ترسیده بودم. –در هر صورت پیگیر شو این یارو از بیمارستان اومد نره شکایت کنه. با این چیزی که گفتی ازشون بعید نیست. –آخه اینا کس و کاری ندارند. همین یه خواهر و برادرند از شهرستان اومدند. –دختره همه این مدت بیمارستان بود؟ -پرستار شیفت گفت اکثرا صبح ها میاد. –وای کتایون چقدر ساده ای. یه دختر بچه توی این شهر تنها کس و کارش دادششه که روی تخت بیمارستانه بعد میره بیرون واسه خودش خوش گذرونی و خرید؟ -یعنی میگی. –من چیزی نمیگم. الکی ترس برت نداره. فقط حواست باشه. اصلا ازشون بعید نیست براتون کیسه دوخته باشند. خواست بشینه توی ماشین که یه لحظه صبر کرد. دوباره پیاده شد و بهم گفت اون دوست مهیار اسمش چی بود؟ -هومن. –همون هومن. اون چیزی نمیگه؟ -چی مثلا؟ -خب آدم بلاخره نگران میشه. پاش گیره هنوز. –راستش چند روز بود هی پیام میداد توی اینستا که بهش زنگ بزنم. امروز بلاخره زنگ زدم. مثلا پیگیره حال اون طرفه. اما فکر میکنم یه چیزی میخواد که نمیتونه بگه. –خب دیگه؟ -دیگه نداره. –کتایون همین بود فقط؟ -تو انقدر پیگیر هستی چرا نرفتی بازپرس بشی. همش دنبال مچ گیری هستی. –دیگه بخاطر حرفه و تخصصمه. –مهیار وقتی فهمید از هومن خواستم گردن بگیره خیلی عصبانی شد. همش هم میگفت تو هومن رو نمیشناسی. نمیخواستم زیر دینش بری. شراره همینطور ابروهاش رو بالا انداخته بود و با نگاه دقیقی موقع حرف زدن بهم نگاه میکرد. –یه چیز دیگه. هومن اون روز گفت من بخاطر مهیار اینکار رو نکردم. امروز هم میخواست بگه همدیگه رو ببینیم که حرفش رو خورد. یهویی شراره زد زیر خنده. –چرا میخندی؟ -خب دیوونه خودت چی فکر میکنی؟ -نمیخوام اصلا بهش فکر کنم شراره. –آها پس فهمیدی منظورش چیه. با عصبانیت گفتم گوه خورده اصلا منظوری داشته باشه. –یه چیزی بهت میگم بهش فکر کن. اگر اون یارو که بهش زدید بره شکایت کنه به هومن نیاز داری. پس حواست باشه نزدیک خودت نگهش داری. –وا شراره؟ چی میگی؟ فکر کنم نفهمیدی چی میخواد ازم. میگه باهم بریم بیرون. بعدشم لابد. –بعدشم لابد میخواد باهات سکس کنه. –خیلی بیشعوری که به خودت اجازه میدی همچین حرفی بزنی راجبم. –ناراحت نشو ولی خب ممکنه ته تهش این باشه. من نمیگم برو باهاش سکس کن. اتفاقا بخاطر مهیار اصلا درست نیست زیاد بهش رو بدی. اما سعی کن از خودت دورش نکنی. بعدشم نگران نباش. اگر شکایت کردند شما هم از راه قانونیش پیگیری میکنید. رسید پولی که براش ریختی رو داری؟ -نقد دادم بهش. یعنی من که ندادم. مهیار داد. –کاش ازش رسید میگرفتید. به هر حال مهم نیست. از این به بعد هیچ هزینه ای نکن. فقط پول دوا درمون و بیمارستانش رو بده. همینجوریش هم زیاد خرجشون کردید. شکایت هم کردند یه وکیل خوب معرفی میکنم مشکل رو حل میکنه. فقط بازم میگم حواست باشه یجوری هومن یه وقت نزنه زیر همه چیز. –ای وای شراره. خیلی پیچیده شد. ای گوه تو گور جهانگیر و این پول نجسش که از وقتی اومده زندگیمون رو بهم ریخته. اون از مهدیس اینم مهیار. –حرص نخور عشقم. درست میشه. رابطتت با مهدیس هنوزم خوبه؟ -پدرمو در آورده. نمیدونم این بچه ها چرا انقدر حشریند؟ -مگه چکار میکنند؟ -مهدیس وقتی خیلی خیلی تحریک میشه یه رفتار هایی میکنه که واقعا اذیت کنندست. –یعنی چی مثلا؟ -با شدت انجام میده. خیلی تحکمی و دستوری حرف میزنه. خودش میگه دست خودم نیست. البته میگه فقط با من و اون آشغال هرزه سارینا اینطوری بوده. –تو چکار میکنی؟ -تا حالا دو دفعه عصبانی شدم و نذاشتم ادامه بده. میگفت سارینا از این بدترهاشم میکرده هیچکاری نمیکرد. –اون دنبال استفاده از مهدیس بود واسه همین اینجوری باهاش رفتار میکرد. با اینکه خیلی از مهدیس بزرگتر بود اما مهدیس خیلی راحت جلوی جمع تحقیرش میکرد و بهش دستور میداد. اول فکر کردم شاید یه رابطه میسترس و اسلیو دارند اما خیلی زود فهمیدم رفتار سارینا همش ساختگیه. اما به وضوح میشه توی مهدیس حس خود برتر بینی توی سکس و حتی سادیسم رو دید. –از کجا میدونی؟ تو که باهاش سکس نکردی. –عزیزم تو به مهارت من مثل اینکه هنوزم شک داریا. –نه اما وقتی انقدر قطعی میگی واسم عجیبه. –مطمعنم همینطوره. آخ من برم دیگه خیلی دیرم شده. راستی برنامه جمعه رو اگر اوکی شد یعنی قرارم کنسل شد بهتون همون صبح زنگ میزنم. –باشه عزیزم. مرسی که اومدی. مثل همیشه کمک حالمی. –قربونت بشم.
قسمت نود و هشتم: عروسی مریماز ظهر که بیدار شدیم مهدیس با یه ذوق و شوق خاصی بود. فکر میکنم به خاطر سکس خوب دیشبمون بود. پریودم دیروز تموم شده بود واسه همین دیگه راحت میتونستیم سکس کاملی داشته باشیم. با هم دیگه رفتیم دوش بگیریم. –مامان چته؟ هنوز خوابت میاد؟ -آره. دیشب خیلی دیر خوابیدیم. نمیدونم چرا انقدر بدنم کوفتست. –میخوای بریم ماساژ؟ -نه بریم ماساژ بعدش باید چند ساعت بخوابم. کلی کار دارم امروز. باید واسه امشب برم آرایشگاه. –خب آرایشگاه هم میتونی نری. خودم آمادت میکنم. مگه نمیگی عروسیشون خیلی سادست. –آره اما خب باز بهتره برم آرایشگاه. –یه مزون هست که قبلا دوستام معرفی کرده بودند. میگن کاراش عالیه. میخوای واسه شب لباس بگیری؟ -لباس بگیرم؟ -آره دیگه. یکمی که فکر کردم پیش خودم گفتم چه نیازیه الان؟ -نه عزیزم. همون لباسی که از ترکیه واسم آوردی رو میپوشم. خوبه همون. –باشه. اومدم شامپو بدن رو بردارم که از دستم سر خورد و افتاد زمین. خم شدم برش دارم مهدیس هم نامردی نکرد همزمان انگشت وسطش رو توی کسم و انگشت اشارشو توی سوراخ کونم کرد. سریع وایسادم. –عه مهدیس. نکن دیگه. –بدت اومد؟ -بدم نمیاد اما الان واقعا حسش رو ندارم. با خنده گفت مامان کونت کامل جا باز کرده راحت انگشتم توش میره. –از دست تو دختر حشری. دیشب پوستمو کندی. دیشب واسه اولین بار مهدیس بعد اینکه با انگشت حسابی کونم رو گایید با یه دیلدو باریک به کلفتی تقریبا کیر مهیار کونم رو کرد. اولش واقعا درد داشتم اما کم کم جوری شد که از شدت شهوت بلند ناله میکردم. درد و شهوت باهم حس خیلی عالی بهم داده بود. –دیشب رو دوست داشتی؟ -آره خیلی خوب بود. –اون جا که یه دیلدو توی کونت بود یکی هم توی کست خیلی بلند ناله میکردی. بهت حسودیم شد. یه لحظه دلم خواست اینکار رو باهام بکنی. –میخوای کونت رو باز کنم؟ -آره. پرستار بیمارستان بعد اینکه مهدیس رو آوردیم خونه در کنار توصیه هایی که کرد بهم گفت بهش بگید هیچ وقت دیگه سکس مقعدی نداشته باشه. بخیه هاش باز بشه امکان داره عفونت کنه. تو چند روز اول موقع دستشویی کردن طفلکی خیلی درد میکشید. واسه همین مجبور بودم بهش ملین بدم زیاد اذیت نشه. –بهتره فراموشش کنی. منم نمیخام زیاد سکس مقعدی داشته باشم. با خنده گفت مامان چقدر ادبی حرف میزنی. –یعنی چی؟ -خب راحت بگو نمیخوام زیاد کون بدم. –حالا هرچی. آره نمیخوام زیاد کون بدم. خوبه؟ بازم خندید. وقتی اینطوری ریز میخندید دلم خیلی براش میرفت. بی اختیار بقلش کردم و محکم لباش رو بوسیدم. –عزیزم. دلت میخواد بریم روی تخت. –نه مهدیس. بریم روی تخت تا شب تموم نمیشه. واقعا دیگه جون ندارم یه بار دیگه ارضا بشم. دیشب بعد آخرین ارضا شدنم که نمیدونم بار چندمم بود عین یه تیکه سنگ خوابم برد. دیگه نا نداشتم. از حموم اومدیم بیرون و بدن همو خشک میکردیم. –راستی مامان مهیار نگفته کی میاد؟ -گفت اگر کاراش جمع بشه هفته بعد. اگر نه هم که امشب میاد فردا یا شنبه دوباره بر میگرده. –آخ جون. کاش امشب بیاد. ولی اگر بیاد فردا نمیتونیم بریم ویلای شراره. –اولا که مهیار گفت شاید. بعدشم شراره هم گفت اگر قطعی شد بهم خبر میده. یعنی در هر صورت معلوم نیست. –کاش عروسی امروز نبود میرفتیم ویلای شراره. –چیه؟ خیلی دوست داری بری اونجا؟ -آره. دلمون پوسید همش توی خونه موندیم. –عزیزم خیلی جاها میشه رفت که دلت نپوسه. –خب اونجا یه چیز دیگست. –چی اونوقت؟ -دیگه خودت بهتر میدونی. لباسامون رو داشتم میپوشیدم. چند لحظه بعد مهدیس دوباره گفت مامان به نظرت فردا اونجا مرد هم هست؟ بهش با چپ چپ نگاه کردم. –چیه خب؟ همینطوری پرسیدم. –چه فرقی میکنه مرد باشه یا نباشه؟ مگه چکار میخوای بکنی؟ -هیچی گفتم شاید آخر هفته یه کیر بهمون رسید. برسی که دستم بود و داشتم موهامو باهاش شونه میکردم رو سمتش پرت کردم و گفتم پرو بی ادب. با خنده در رفت که بهش نخوره. –خب چه اشکالی داره مگه؟ دلم هوس کرده. –مهدیس شوخیش هم خنده دار نیست. با خنده گفت شوخی نکردم مامان. جدی دلم کیر میخواد. یه کیر گنده و کلفت. اصلا ای کاش جابر هم فردا بیاد. –یه سر سوزن حیا داشته باشی بد نیستا. اصلا به شراره زنگ میزنم میگم ما نمیایم. –عه چرا؟ -چون تو خیلی وضعت خرابه. میخوای بری اونجا کس بدی. –مگه شراره نمیده؟ با حرص گفتم شراره جندست. تو هم میخوای اینجوری بشی؟ -وای مامان؟ این چه حرفیه میزنی؟ اون فقط یکمی روابط اجتماعیش زیاده. –والا این دیگه روابط اجتماعی نیست. این رسما هرزگیه. اینکه هرکی رو ببینی بخوای باهاش بخوابی رو نمیگن روابط اجتماعی. –خب عوض داره حال میکنه با زندگیش. ببین از تو سه چهار سال بزرگتره مثل زنه سی ساله میمونه. –منظورت اینه من پیر شدم؟ -نه عزیزم. تو که خیلی بهتر از اون خوب موندی. اما خب اون خیلی بیشتر به خودش میرسه. –خب چه ربطی به سکس هاش داره؟ -ربط نداره؟ -نه. اون همه چیز زندگیش روی برنامست. کارش. تفریحش. مسافرت هاش. خوابیدن و بیدار شدنش. تغذیش. اصلا اهل دود و دم نیست. مشروب هم که کم میخوره. –آره ترکیه که بودیم خیلی کم میخورد. ما یه شیشه رو تموم میکردیم این به زور یه شات میزد. فکر میکردم میخواد حالش خراب نشه که حواسش به ماها باشه. –آره چقدر هم که خوب دهنشو سرویس کردی. خندش محو شد. مشخص بود کامل حالش گرفته شده. حقشه. هی میخواست با شوخی های بی مزش سر به سرم بذاره. –خودش بهت گفت؟ -چیو؟ -تو ترکیه چی شد. –چی شد مگه؟ -خودتو نزن به اون راه مامان. بدم میاد یهو خودتو میزنی به خنگی. شراره بهت گفت دعوامون شد؟ برگشتم با حالت متعجب پرسیدم دعوا کردی با شراره؟ -تو نمیدونستی؟ -نخیر. الان دارم میشنوم. سر چی؟ -بیخیال دیگه گذشته. –آره. فراموشش کن. ولی درستش این بود ازش معذرت خواهی میکردی و از دلش در میاوردی. مهدیس روی تخت نشسته بود و به یه گوشه اتاق خیره شده بود. معلوم بود به یه چیزی داره فکر میکنه. –پاشو مهدیس. لباساتو بپوش. بریم آرایشگاه. بعدشم بریم ناهار بخوریم. –نمیخواد من بیام دیگه. کسی منو نمیشناسه اونجا. –مهدیس حوصله لوس بازی ندارم. دستشو گرفتم و بلندش کردم. –پاشو ببینم. کلی کار داریم. –از الان میخوای بری آرایشگاه؟ -چطور؟ زوده؟ -آره. چه خبره؟ همون ساعت چهار و پنج خوبه. الان بری تا شب آرایشت بهم میریزه. صبر کن آمار یه آرایشگاه خوب رو بگیرم. بهش زنگ بزنم هماهنگ کنم واسه چهار اینطورا. –مهدیس دیر نشه. –نه دیر نمیشه. نترس. انقدر آرایشگاه و عروسی و این برنامه ها نرفتی کامل یادت رفته. سالن زیبایی یا همون آرایشگاه زیاد از خونه دور نبود. وقتی برگشتیم خونه ساعت از شش گذشته بود. خوبه ظهری وقت کردم ماشین رو ببرم کارواش. همیشه این حساسیت رو مهمونی ها داشتم که کاملا همه چیز مرتب و تر و تمیز انجام بشه. بعد از مدت ها موهام رو هم رنگ کردم. موهای سفید لای موهام زیاد شده بود. یکمی هم مرتبش کردم. معمولا خیلی دیر به دیر میرم آرایشگاه. آرایش هم که عالی بود. انقدر که مهدیس کلی ذوق زده شده بود و هی میگفت وای چقدر خوشگل شدی. خودش هم خیلی خوب شده بود. تا آماده بشیم و از خونه بریم بیرون ساعت از هفت و نیم گذشته بود. سوار آسانسور شدیم و اومدیم پایین. تا در آسانسور باز شد مثلا شوهر اون دختره پاچه ورمالیده طبقه پایینیمون پشت در بود. زیر لب یه سلامی کردیم و رفتیم به سمت ماشین. –ببخشید خانم یه لحظه وقت داریم. برگشتم سمتش. –بله؟ -ببنید زندگی شخصیتون به خودتون مربوط میشه اما اگر مزاحم بقیه بشه دیگه شخصی نیست. –منظورت چیه؟ -دیشب سر و صداتون خیلی زیاد بود. –سر صدای ما زیاد بود؟ -آره. واقعا مزاحم خوابمون شد. –اشکال نداره. این همه شما نزاشتی ما بخوابیم. یه شبم شما نخواب. –یعنی چی خانم؟ شعور هم خوب چیزیه ها. با لحن خیلی تمسخر آمیز و بد گفتم شعور؟ تورو خدا ببین کی داره میگه شعور. ببین آقا جون. هر شب هرشب سگتون نمیذاره بخوابم هیچی نمیگم. زنت هی داد بیداد میکنه، صدای آهنگتون زیاده، بوی گند و کثافتی که میکشه کل ساختمون رو برداشته هیچی نمیگم. بعد یه شب سر و صدا شنیدید شاکی شدی؟ -خب نصف شبی مزاحم بقیه نشید دیگه. مهدیس گفت چی میگی واسه خودت. صدای آهنگ هرشب هرشب تا دو میاد. پسره با یه حالت حق به جانب گفت صدای آهنگ میاد. مرد غریبه که نمیاریم خونمون. یهو مهدیس با عصبانیت خواست بره سمتش گفت چه زری میزنی. سریع دستشو گرفتم و نگهش داشتم. –پسر جون انقدر نمیفهمی کلتو نکنی توی زندگی مردم از شعور کمته به من ربطی نداره. –دیگه آه و نالت تا توی خونه ما میاد. چیو ربطی نداره. حرفشو قطع کردم و گفتم من عجله دارم بیاد برم جایی. تو هم کوچولو برو بگو بزرگترت بیاد. بدو برو. با عصبانیت راهشو کشید و رفت. با مهدیس سوار ماشین شدیم. –اوسکل. –وای مامان. خیلی سنگین جوابشو دادی. کیف کردم. –وقت داشتم بیشتر از این حالیش میکردم. آشغالا فکر کردند کین آخه. –ولشون کن مامان. پسره کونی. یه لحظه پیش خودم فکر کردم نکنه بره پیش اکبری بگه اینا صدای سکسشون زیاده. آبرو برامون نمیمونه اونوقت. –مهدیس میگم نکنه بره به اکبری بگه صدای سکسمون زیاد بوده. –اه مامان. به چه چیزایی فکر میکنیا. خب بره بگه. گور باباشون. –خب واسه من بد میشه. یعنی واسه همه مون. خب زشته دیگه مرد خونمون نیست نمیگن با کی سکس کردند؟ -تروخدا به چه چیزایی فکر میکنی تو. اگر جرات کرد بگه میگم منو مامانم باهم سکس کردیم. میخوای عنمون رو بخوری؟ دیگه فکر نکن دیگه. –چی بگم. راستی گل هم باید بگیریم. –گل دیگه واسه چی؟ مهمونی که نمیریم. –خب باشه زشته دست خالی میریم. –دست خالی چیه؟ دوتا سکه داری بهشون میدی. بعدشم مگه فرصت هست الان؟ بعد براشون بگیر توی شرکت بهشون بده.اگر بخوام تعداد عروسی هایی که رفتم رو بشمرم به تعداد انگشت های دوتا دستم نمیرسه. اما یادم نمیاد حتی توی ده شست و هفتاد هم همچین عروسی رفته باشم. عروسی که چی بگم. هیچ فرقی با مجلس ختم و عزا نداشت. از سالن مردونه که صدای یکی میومد انگار داشت روضه میخوند. توی زنونه هم نه خبری از آهنگ بود نه از رقص و آواز. فقط یه خانمی دف میزد و یکی دیگه هم یه چیزی میخوند. فکر کنم بهش میگند مولودی. لباسامون رو عوض کردیم و پشت یه میز ته سالن نشسته بودیم. میتونستم مریم رو ببینم که توی لباس عروسی و کاملا پوشیده بالا مجلس نشسته بود. آرایش زیبایی داشت و واقعا ناز شده بود. توی دلم ناخوآگاه حسرت لحظاتی که باهم بودیم رو میخوردم.یه لحظه من رو دید و در حد چند ثانیه باهم چشم توی چشم شدیم. روشو کرد یه طرف دیگه. نمیخوام قبول کنم که شاید حرفی که زد راجبه اینکه اگر نیای خوشحال تر میشم راست باشه. حالم گرفته شد. هیچ کسی هم آشنا نبود. با مهدیس صحبت میکردم و الکی سر خودمون رو گرم میکردیم. توی اون مجلس لباسای منو مهدیس از همه بازتر بود. مهدیس یه سارافون سفید پوشیده بود که پشت کمرش لخت بود و با دوتا بند از جلوش تا پشت گردنش میومد. هی تو دلم میگفتم خدا کنه کسی آشنا مارو نبینه. اونوقت از فردا حرف و حدیث ها شروع میشد که دختر خانم شریف با چه وضعی اومده بود عروسی. کل بدنش خالکوبی داشت. لباس منم یه سارافون مشکلی براق و بلند بود که یقش باز بود و بالای چاک سینه هام معلوم بود. هرچی میگذشت بیشتر احساس پشیمونی میکردم که چرا اومدم. حالا من هیچی. مهدیس رو واسه چی باخودم آوردم. توی جمعیت چشمم افتاد به خانم مولایی. ای لعنت به این شانس. بین این همه آدم که میشد اینجا ببینمشون حتما باید این به تورمون میخورد؟ از اون خانم چادری هایی که حرمت هرچی مذهبی و چادریه رو برده. توی دار و دسته کربلایی خوب تونسته بود خودشو مطرح کنه. خداروشکر اصلا باهم ارتباط کاری نداشتیم و نداریم اما هرکسی که باهاش کار کرده اصلا چیز خوبی ازش نمیگه. سی و خورده ای سالشه. با اینکه شوهر و بچه داره اما هر دفعه دیدمش داره با یکی لاس میزنه. راست و دروغش نمیدونم اما دو سال پیش یه آقایی رو از واحدش از شرکت اخراج کردند. یه دفعه از یکی خدماتی ها ناخواسته شنیدم که با این ارتباط داشته و گندش که در اومده هم اون بدبختو اخراج کردند و هم اون کسی که فهمیده بود که از قضا از خدماتی های شرکت بود. واقعا نمیدونم چجوری روش میشه توی شرکت بمونه. –سلام خانم شریف. خوبید شما؟ با بی میلی بلند شدم و باهاش سلام علیک کردم. مهدیس هم بلند شد و باهاش دست داد. –دخترم هستند. مهدیس. –سلام عزیزم. به به. اصلا بهتون نمیاد دختری به این بزرگی داشته باشید. ادبیاتش کاملا مثل خلیل دوست و دار و دستش بود. چقدر حالم ازشون بهم میخوره. امیدوار بودم که پاشه بره یه جای دیگه بشینه اما صاف نشست کنار من. –خانم شریف چه خبرا؟ کارای واحدتون خوب پیش میره؟ -آره دیگه. همونطور که برنامه ریزی کرده بودیم همه چیز خیلی منظم و خوب جلو میره. یهو خندید. بقدری خندش زشت بود خیلی سخت جلوی خودم رو گرفتم واکنشی نشون ندم. کل سی و دوتا دندونش موقع خندیدن از توی دهن گشادش دیده میشد. –خوبه پس. آخه میگفتند خیلی واحدتون خیلی مشکلات داره و از کار عقبه؟ -اونوقت کی گفته اینو؟ -دیگه خانم شریف توی شرکت که میدونید. حرف زیاد میزنند. مخصوصا پشت سر خانم ها. اما بزنم به تخته شما خیلی خوب بلدید چجوری کار رو پیش ببرید. هر چقدر هم که کار عقب باشه شما میتونید آقای س رو راضی کنید. به هرحال همچین سمتی رو آقای س به هرکسی نمیده. حتما باید اون شخص خیلی پیش آقای س عزیز باشه. از حرفش خیلی بهم برخورد. یجوری گفت انگار منو س رابطه شخصی داریم. –دیگه خانم مولایی. خودتون خوب میدونید توی شرکت چه خبره. همینجوری پشت سر هرکسی حرف میزنند دیگه. خود شما هم دو سال پیش فکر کنم از این حرف ها در امان نبودید. درسته؟ اون خنده زشتش محو شد. عصبانیت رو میشد کامل توی نگاهش دید. با پر رویی ادامه دادم آدم کاری نمیکنه راسته میاد راسته میره همینطوری کلی حرف و حدیث پشت سرشه. خدا نکنه یه کاری هم کرده باشه. سریع بلند شد و گفت ببخشید میرسم خدمتتون. از مشت های گره کردش میتونستم شدت عصبانیتش رو ببینم. آها. خوبت شد؟ زنیکه جنده. حسابی ریدم بهش و اون دهن گشادشو پر گه کردم که دیگه واسه من زر زیادی نزنه. وقتی داشت میرفت از پشت سر میدیمش. چه کون بزرگی داره. چاق و تو پر نبود اما کونش واقعا درشته. حتما زیاد ازش کار کشیده اینجوری شده. همون خانمی که میخوند گفت خانم ها روسی سرتون کنید آقای داماد دارند میان. وای اصلا حواسم نبود که پویانفر که داماده میاد قسمت زنونه. به مهدیس گفتم پاشو بریم مانتو و روسریمون رو بپوشیم. –ولش کن مامان. مارو نمیشناسه. –عه مهدیس زشته. منو که میشناسه. –تو هم مثل اینا شدیا. من نمیام. حوصله کل کل نداشتم. به سمت اتاقی که وسایلمون رو گذاشتیم داشتم میرفتم که با صدای جیغ و دست پویانفر وارد شد. پیش خودم گفتم ولش کن. حواسش که اینجا ته سالن نیست. اومدم برگردم که یه لحظه پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم پویانفر ذل زده بهم. ای وای. از خجالت داشتم آب میشدم. خیلی طبیعی داشت نگاهم میکرد. نمیدونم چند لحظه طول کشید اما واقعا واسم خیلی خیلی زیاد گذشت. بعد رفت به سمت بالای سالن و با چند نفر توی راه روبوسی کرد که از اقوام نزدیکش بودند و نشست کنار مریم. دلم نمیخواست نگاه کنم بهشون. یجورایی حس شرم و خجالت داشتم. اما به خودم جرات دادم و نگاه کردم. از اون فاصله دور چشمام توی چشمای مریم گره خورد. با یه عصبانیت خاصی به من ذل زده بود. میشد خشم و ناراحتی رو به راحتی توی چهرش فهمید. پویانفر یه چیزی در گوشش گفت. یه لحظه صورتشو سمت پویانفر برگردوند و بعدش دوباره با همون حالت با همون جنس نگاه بهم خیره شده بود. وای مریم تو چته؟ کاش میدونستم که اومدنم انقدر ممکنه اذیتت کنه. کاش هیچوقت پامو اینجا نمیذاشتم. دلم شکست. بغض داشتم. –مامان چته؟ حالت خوبه؟ -مهدیس پاشو بریم خونه. –الان؟ -آره. انگار از خداش بود. –باشه بریم. لباسامون رو پوشیدیم و خواستیم از در سالن بریم بیرون که مهدیس گفت مامان نمیخوای هدیشون رو بدی؟ نمیخواستم مهدیس بعد پیله کنه چت شد. واسه همین برگشتم و رفتم داخل. پرسون پرسون مادر پویانفر رو پیدا کردم و تبریک گفتم و پاکت سکه ها رو از کیفم در آوردم که بدم متوجه شدم مریم و پویانفر بلند شدند و میخوان برن بیرون. تا مریم منو دید که دارم به مادر پویانفر پاکت رو میدم اومد سمتم. با همون نگاه تند و عصبانی گفت خیلی ممنون خانم شریف که تشریف آوردید. –خواهش می.. راهشو گرفت و رفت. حتی نذاشت حرفمو بزنم. با مهدیس برگشتیم خونه.
قسمت نود و نهم: خاطره بازیحالم گرفته بود. واقعا چرا اومدم؟ برخورد آخر مریم در عین حال که محترمانه بود اما برای من چیزی از بی احترامی و توهین کم نداشت. اون نگاه های خشمگین واسه چی بود آخه؟ حالا شوهرت منو بدون حجاب دیده. عروسی اومده بودیم دیگه. چه دلیلی داشت که از دست من انقدر دلخور بشی. من که بهش نخ ندادم یا اینکه خودمو از قصد اینجوری در معرض دیدش نذاشتم. ولش کن. دارم به چی فکر میکنم؟ دیگه فکر نکنم مریم رو زیاد ببینم. مریم هم تبدیل شد به یه خاطره. به یه کسی که یه برهه توی زندگیت بوده و دیگه نیست. من عادت کردم به فراموش کردن اینجور آدم ها. آدم هایی که یه مدتی حضورشون خاطرات شیرینی رو برام رقم میزنه و بد یهویی میرند. هر کسی یجور. یکی مثل کامران بخاطر مشکلش میذاره و میره یکی مثل مریم اینجوری میره و یکی هم مثل منصور با مرگش ازم جدا میشه. البته منصور بحثش جداست. اما خب چه فرقی میکنه. اونم تنهام گذاشت. میترسم نکنه یه روزی مهیار و مهدیس منو تنها بذارند. اگر یه روزی بخوان ازدواج کنند چی؟ اون وقت دیگه انقدر به هم نزدیک نیستیم. کاش میشد همیشه همینطوری بمونیم. هرچند که شدنی نیست. به قولی میگن بهتر از حال لذت ببری و فکر آینده و غصه گذشته رو نخوری. -شام کجا بریم مهدیس؟ -من شام میل ندارم. سیرم. –چرا؟ -اونجا کاری نداشتیم همینطور هی خوردم. ناهار هم زیاد خوردم هنوز غذام هضم نشده. اگر گرسنته میخوای بریم. –نه منم گشنم نیست. –مامان تو از طرف عروس دعوت بودی یا دوماد؟ - از طرف دوماد. یکی از مدیرای جدید شرکته. –عروس رو میشناختی؟ -آره. اونم توی شرکت کار میکنه. چطور؟ -خیلی بهت نگاه میکرد. –از اون فاصله از کجا میدونی فقط به من نگاه میکرد؟ -مشخص بود دیگه. همش نگاهش روی تو بود. –نمیدونم. زیاد توجه نکردم. چند لحظه سکوت کرد و دوباره پرسید اگر قرار بود دعوت بشی چطور اون خانمه دعوتت نکرد؟ -چه فرقی میکنه؟ -واسه ما که فرقی نمیکنه اما اینا که خیلی مذهبی هستند خیلی این چیزها رو اهمیت میدن. درسته؟ -آره خب. –پس فکر کنم درستش این بود که خانمه دعوتت کنه نه آقاهه. هیچی نگفتم. رفته رفته حس میکردم مهدیس هم شده مثل مهیار و هی میخواد سوال پیچم کنه. البته مهیار سوال پیچم نمیکنه. با دو جمله میزنه به هدف و مشتم رو باز میکنه. مثلا اگر الان بود همون اول میگفت با مریم مشکلی داشتی که دعوتت نکرده بود؟ مهدیس بازم صحبت هاشو ادامه داد. خدارو شکر رسیدیم خونه. میخواست خیلی پیگیر بشه یه چیزی حتما بهش میگفتم که احتمالا ناراحتش میکرد. توی این بی حوصلگی و دمقی اومدن مهیار میتونست حالم رو عوض کنه که اونم نیومد. خبری هم نشده ازش. بهش زنگ زدم. گوشیش خاموش بود. پیام دادم گوشیش روشن شد بهم زنگ بزنه یه خبری از خودش بهم بده. ساعت ده بود. از اونجایی که کار خاصی نداشتیم و از طرفی خیلی هم خوابم میومد ترجیه دادم بخوابم. مهدیس هم نمیدونم چرا اما به هر حال خوشبختانه زیاد هوس نداشت. توی تخت کنار هم با لباس دراز کشیده بودیم. مهدیس یکمی با تبلتش توی اینستاگرام چرخید و بعد چند دقیقه گذاشت کنار. بقلم کرد و آروم لبام رو بوسید. –شب بخیر مامانی. –شبت بخیر عزیز دلم. تا اومدم چشمام رو روی هم بذارم تلفن خونه زنگ خورد. ای بابا این کیه دیگه این وقت شبی. اومدم پاشم مهدیس زودتر بلند شد و رفت توی پذیرایی تلفن رو برداشت. –بله؟ نه اختیار دارید. مامانم؟ آره اینجاست. یه لحظه گوشی. مامان آقای اکبریه. حتما این زنیکه نکبت باز رفته در خونه اینا شکایت منو برده. گوشی رو گرفتم از مهدیس. –بله. –سلام کتایون خانم. خوب هستید؟ -سلام آقای اکبری. مرسی شما خوبی؟ خانواده خوبند؟ -خیلی ممنون سلام دارند خدمتتون. ببخشید دیر وقت مزاحم شدم. –نه خواهش میکنم. درخدمتم. –امروز یه قبض اومده دم خونه واسه عوارض و نوسازی شهرداری. گفتند تا دهم ماه بعد پرداخت بشه. گفتم در جریان باشید روی هزینه حق شارژ ماه بعد میاد. البته ببخشیدا. قابل دار هم نیست. –نه این چه حرفیه. مشکلی نیست. فقط همین بود آقای اکبری؟ -اممم نه چیز دیگه نیست. میدونستم که میخواد یجوری در مورد این همسایه ها حرف بزنه اما روش نمیشه. قطعا باورش هم نمیشد که از خونه ما صدای آه و ناله سکس شنیده شده باشه. در هر صورت دلم نمیخواست حرفی بمونه. –دیگه این همسایه های جدید شکایت نکردند بهتون؟ -اتفاقا امروز خانم حسینی سر شبی اومد شکایت کرد که صداتون خیلی زیاده. –صدای ما آقای اکبری؟ -بله. البته منم گفتم شاید اتفاقی بوده اما یه چیزای بی ربطی گفت که اصلا با عقل جور در نمیاد. –چی گفت آقای اکبری؟ -ولش کن خانم شریف. میشناسیدشون. حرف مفت زیاد میزنه. من فقط وظیفم بود بهتون بگم. –آقای اکبری خواهشا طفره نرید. دقیقا چی گفت؟ -والا چی بگم. روم نمیشه آخه. –رو نشدن نداره آقای اکبری. از من پیش شما شکایت کرده. خیلی راحت بگو چی گفت مشکلش رو حل کنم. –روم به دیوار خانم. شما جای دختر منی. چجوری بگم آخه. میگه صدای زناشوییتون بلند بوده. زدم زیر خنده. –آقای اکبری شما باورتون میشه؟ -والا نه بخدا. وقتی گفت داشتم شاخ در میاوردم. گفتم شاید صدای تلوزیونی چیزی بلند بوده. ولی خیلی اصرار داشت که دقیقا همون بوده. –بابا این زنه حال درست حسابی نداره. میدونید که اینجارو کرده شیره کش خونه. بوی گند و کثافتی که میزنه همش توی راه پله و خونه ما میپیچه. حتما توی نشئگی خودش توهم برداشته. شما جدی نگیر. –والا منم اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه. تورو خدا ناراحت نشید از دستم. –آقای اکبری این چه حرفیه. ما شما رو خیلی وقته میشناسیم. شما هم از روی دلسوزی میخواستی تذکر بدی. ولی زیاد این خانم حسینی رو جدی نگیر. آدم نرمالی نیست. بعدشم چرا نیومده به خودم بگه؟ -مثل اینکه شوهرشون اومده بهتون بگه اما درست جوابشو ندادید. –شوهرش جلوی منو گرفته همین چرت و پرت ها رو داره به من میگه. به نظرتون باید منطقی جوابشو میدادم؟ -نه خب به هر حال من میگم همگی توی یه ساختمون زندگی میکنیم. باید مراعات حال همدیگه رو بکنیم. –به من نگو اینو آقای اکبری. من به انداره کافی مراعاتشون رو کردم. این خانم حسینیه که اصلا متوجه نیست توی یه آپارتمان داره زندگی میکنه. تا حالا شما بزرگی کردی و خواستی ریش سفیدی کنی و میانجی گری کردی. از این به بعد هرچی که شد بگو بیاد با خودم صحبت کنه. –اما آخه کتایون خانم. –آقای اکبری ته تهش میخواد دعوا بشه. خب بشه. چطور اینا هر کاری دوست دارند بکنند ما حتی صدامون هم در نیاد. –چی بگم. خودتون میدونید. فقط جوری نشه که بعدا واسه کسی مشکل پیش بیاد. –نگران نباشید. مشکلی واسه شما پیش نمیاد. خب امری نیست آقای اکبری؟ -نه عرضی نیست خانم. شب خوش. –شب شماهم بخیر. به محض اینکه قطع کردم مهدیس گفت رفته پیش اکبری شکایت کرده؟ -آره نکبت. یه دفعه دیگه من صدای سگش یا بوی اون زهرماری که میکشه رو بشنوم خدا شاهده زنگ میزنم پلیس بیاد حالیش کنه. کثافت هرزه. –ول کن مامان. دنبال داستانیا. –من دنبال داستانم؟ تو ترکیه بودی یه شب اومد دم خونه دعوا که چرا صداتون زیاده. یه جور زدم توی دهنش که خفه خون بگیره. –واقعا زدی؟ -آره به خدا. از مهیار بپرس. دیگه از اون به بعد جرات نمیکنه باهام رودرو بشه. –وای دستت درد نکنه. حیف شد چه صحنه ای رو از دست دادم. راستی شما چکار میکردید که سر صداتون زیاد بود؟ -هیچی سر یه موضوعی با مهیار بدجوری دعوام شده بود. –تورو خدا راست میگی؟ سر چی؟ -یادم نیست. نمیدونم دقیقا چی بود. –این رفته به اکبری گفته صدای آه و ناله سکس میومده؟ -آره. –اکبری چی گفت؟ -بدبخت هنگ کرده بود. شنیدی که گفتم حتما چت بوده اومده شر و ور گفته. دراز کشیدم روی تخت و مهدیس هم کنار خوابید. –مامان ولی خودمونیما. دیشب خیلی سر و صدا کردی. –از بس که منو دیشب خوردی و چلوندی. جرم دادی. با خنده گفت نیست خیلی کم حال کردی. –از دست تو دختر شیطون. بقلش کردم و سرشو محکم به سینم فشار دادم. –مامان اون موقع ها که با بابا سکس میکردی هم اینطوری میشدی؟ -نه اون خدا بیامرز مثل آدم سکس میکرد. مثل تو انقدر وحشی بازی در نمیاورد که صدامو اینجوری در بیاره. –سکس باید با حس باشه. از شدت شهوت باید جیغ بزنی. –بسوزه پدر تجربه. –یعنی بابا منصور بی حس سکس میکرد؟ -نخیر خیلی هم با حس و رمانتیک بود. ما یجور سکس میکردیم که پتو تکون نمیخورد چه برسه صدامون در بیاد. –مامان اولین بارتو یادته؟ -مگه میشه یادم بره. –تعریف کن چجوری بود. –ول کن مهدیس. –عه لوس نشو دیگه میخوام بدونم. –اولین بار فکر کنم سه روز بعد عروسیمون بود. –یعنی تو دوران نامزدی هیچ کاری نکردید؟ -نه اینکه کاری نکرده باشیم. اولین باری که سکس واقعی داشتیم رو میگم. –آهان پس اون موقع پردت رو زد آره؟ -آره دیگه. قبلش بیشتر عشق بازی و مالش این چیزا بود. –چجوری آشنا شدید؟ -مگه نگفتم قبلا برات؟ -دوست دارم دوباره بشنوم. –بابات توی یه شرکت پیمان کاری کار میکرد. تازه سربازیش تموم شده بود. منم تازه دیپلم گرفته بودم و واسه دانشگاه میخوندم. بابات یه مدتی توی روی یه ساختمون که واسه پدر بزرگ بود کار میکرد. توی شمال. خونه ما هم روبروی همون ساختمون بود. چند دفعه منو دیده بود و یه دل نه صد دل عاشقم شده بود. دیگه انقدر رفت و اومد و ابراز علاقه کرد که راضی شدیم. –بابا بزرگ با ازدواجتون اوکی بود؟ -اولش که اصلا. مخصوصا وقتی با خانواده بابات آشنا شد که میگفت عمرا یدونه دخترم رو بسپرم دست این گرگها. اما وقتی دید منم از منصور خوشم میاد راضی شد. خداییش بابات خیلی آدم خوبی بود. –اولین بار کی لختت کرد؟ -توی عقد بودیم. البته عقد که نه فقط شیرینی خورده هم بودیم. چون عقد و ازدواجمون یجا انجام شد. –خب چجوری لختت کرد؟ -قبلش یکی دو بار همدیگه رو بقل کرده بودیم و از رو لبام بوسیده بود. معمولا بعد کارش میومد بهم سر میزد. من تازه از حموم اومده بودم بیرون. بابام هم خونه نبود. دیدم اومده دم در خونه. میدونست بابام خونه نیست. –پس فهمیده خونه مکانه. –آره دیگه. من اون موقع موهام خیلی بلند بود. قشنگ تا پشت کمرم میومد. داشتم موهامو شونه میکردم که گفت بذار من انجامش بدم. یادش بخیر چقدر با حس و علاقه اینکار رو میکرد. بعد آروم از پشت بقلم کرد و پشت گردنم رو بوسید. من اولش حس خوبی نداشتم اما کم کم خودمم خوشم میومد. از روی پیرهنم سینه هام رو میمالید. –اووف چه صحنه ای بوده. تو چکار میکردی؟ -یکمی مقاومت کردم. صورتمو به سمت خودش برگردوند و لبامو میخورد. واسه اولین بار زبونشو توی دهنم کرد. –یه لحظه وایسا. قبلش چیزی از سکس میدونستی؟ -باورت میشه کاملا هیچی نمیدونستم. –عه یعنی حتی نمیدونستی چجوری بچه دار میشند؟ -عزیزم اون موقع مثل الان نبود که هرکسی اراده کنه با دو سه تا کلیک روی گوشیش توی چند ثانیه بری سایت های پورن و انواع اقسام اطلاعات راجب سکس رو بدست بیاری. من خیلی چشم و گوش بسته بودم. –بدش چی شد؟ -آروم آروم دکمه هام رو باز کرد. از خجالت داشتم آب میشدم. یکم بعد کامل لختم کرد. خودشم لخت شد. –وای یعنی اولین باری بود که کیر میدیدی؟ -آره. واسم خیلی عجیب بود. –مامان. کیر بابا منصور چجوری بود؟ -معمولی بود. –از مال مهیار بزرگتر بود؟ -آره فکر کنم بزرگتر بود. –چی شد که سکس نکردید؟ -یادم نیست. فکر کنم خود منصور بیخیال شد. –خب اولین سکستون رو بگو. –دو سه روز بعد از ازدواجمون روی تختمون بود. یادش بخیر. وقتی وارد بدنم میشد خیلی حس عجیبی بود. هم درد داشتم هم لذت. هم اینکه میترسیدم و هم دلم بیشتر میخواست. –وای مامان کسم رو خیس کردی. مهدیس شلوارکشو در آورد و دستشو گذاشت روی کسش. آروم میمالیدش. –عزیزم. خیلی تحریک شدی؟ -اوهوم. دستمو گذاشتم روی کسش و براش میمالیدم. –مامان همون شب مهیار رو گذاشت توی شکمت؟ -نه تقریبا یه سال بعد حامله شدم. –مامان میشه تعریف کنی منو چجوری حامله شدی؟ -تورو لک لک واسمون آورد. –اه مامان. لوس نشو دیگه. –خب چجوری حامله شدم؟ بابات منو کرد. بعدش ریخت توی کسم شدی تو. –نه کامل تعریف کن. –آخه خیلی خاص و متفاوت نبود. تنها نکته خاصش این بود که تورو ناخواسته حامله شدم. –یعنی منو نمیخواستید؟ -اون موقع نه. هنوز دو ماه نشده بود که مهیار به دنیا اومده بود. یه دو هفته ای هم بود سکس نداشتیم. بابات خیلی با حرارت اون شب منو کرد. منم دقیقا زمان تخمک گذاریم بود. با همون تلمبه های اول آبش اومد و ریخت توم. دو ماه بعد هم فهمیدم حاملم. –خوشحال شدی نه؟ -خوشحال که چی بگم. دو ترم مرخصی تحصیلی گرفته بودم بخاطر مهیار. سر تو مجبور شدم یه سال دیگه هم دانشگاه نرم. –خیلی بدی مامان. –عزیزم. حضور تو خیلی توی زندگیمون ارزش مند و قشنگ بود. –چرا دیگه بعدش بچه دار نشدید؟ دیگه نمیخواستید؟ -چرا. بعد لیسانسم برنامه ریزی کرده بودیم یکی دیگه هم بیاریم. نمیدونم چه مشکلی بود که هرچی تلاش کردیم نشد. –وا چرا؟ -نمیدونم. فکر کنم یه مشکلی واسه بابات پیش اومده بود. –حالا چرا بابا؟ چرا فکر نمیکنی خودت مشکلی برات پیش نیومده بود؟ یه لحظه مکث کردم. توی دلم گفتم من مشکلی نداشتم. دست گل داداشت توی شکمم بود. –نمیدونم شایدم من مشکل داشتم. –از سکس هاتون راضی بودید؟ یعنی جفتتون لذت میبردید؟ -آره. خیلی خوب بود. –بابا خیلی حشری نبود؟ -نه معمولی بود. اوایل هر شب دلش میخواست. این سال های آخر ماهی یکی دو بار. –چقدر کم. –عزیزم عادیش همینقدره دیگه. شماها زیاده روی میکنید. –آره مهیار که خیلی زیاده دلش میخواد. –مهدیس بخوابیم دیگه. –عه نمیشه که اینجوری. –چجوری؟ دستشو گذاشت روی کسش و گفت اینو داغش کردی نمیخوای بهش حال بدی؟ گناه داره ؟ بعد با انگشتاش لای کسش رو باز و بسته میکرد و با زبون بچه گونه از زبون کسش میگفت مامان تتاتون. بیا منو بخول. ببین چه شوشمزله و آبدال شلم. با خنده گفتم از دست تو مهدیس. اومدم بین پاهاش و شروع کردم به لیسیدن و خوردن کسش. از آه و ناله معمولی و کم صداش کم کم داشت بلند میشد. یهو گفتم مهدیس آروم. بازم میخوای این زنیکه پایینی رو خبر کنی؟ -کون لقش. بیاد عنم رو بخوره جنده. میخوام بیشترین لذت رو ببرم از مامانم. آههه مامانی کسمو بخور. جووونم مک بزنش. دیگه توی کس لیسی حسابی حرفه ای شده بودم. میتونستم یجوری کسشو بخورم حسابی لذت ببره و ارضا بشه. میدیدم که نمیشه مهدیس رو ساکت کرد. واسه همین با حداکثر سرعتی که میتونستم کسش رو خوردم و مالیدم تا ارضا بشه. با چندتا جیغ کوتاه آب کسش با شدت توی دهنم پاشید و روی تخت ولو شد. به آرومی میلرزید. روش خوابیدم و لباش رو خوردم. –عشقم خیلی تو شیرینی. –دوست دارم مامان.
قسمت صدم: تعبیر یک کابوسصدای آه و ناله توی کل ساختمون شنیده میشد. جوری که حتی توی پارکینگ هم میشنیدم. صدای مهدیس بود که جیغ میزد جوون بکن. جرم بده. کسمو بکن. آههه آره. کسم کیرتو میخواد عزیزم. از پله ها رفتم بالا. اکبری و با زنش و پسرش دم خونشون وایساده بودند. سلام کردم. جواب ندادند. فقط به حالت تاسف سر تکون دادند. به طبقه سوم که رسیدم اون دختره طبقه پایینی دم در بود. با نیشخند گفت خیلی بهتون خوش میگذره کل خونه رو گذشتید روی سرتون. گفتم خفه شو جنده کثافت. –هه من کثیف ترم یا تو؟ بهش توجه نکردم و اومدم توی خونه. در خونه باز بود. روی زمین کلی لباس ریخته بود. مثل همون دفعه اول که فهمیدم مهیار و مهدیس سکس میکنند. با خنده اومدم تو اتاق تا بهشون ملحق بشم. صحنه ای که می دیدم برام غیر قابل باور بود. نزدیک بیست تا مرد لخت دور و بر مهدیس بودند و به نوبت میومدند و کیرشون رو توی کس و کون و دهن مهدیس میکردند. مهدیس جوری از شهوت جیغ میزد که گوشام سوت میکشید. من بهت زده به این صحنه نگاه میکردم. همشون آبشون رو توی کس و کون و روی بدن مهدیس ریختند و دور مهدیس وایسادند. فقط یک نفر اونجا مونده بود که مهدیس روی کیرش با شدت بالا پایین میشد و جیغ میکشید. –آههه دوست داری کسمو؟ میبینی چه خوب دارم بهت کس میدم بابایی؟ کسمو بکن بابا جونم. کسم رو پاره کن بابا منصور. توی همون لحظه چشمم افتاد به صورت منصور که زیر مهدیس خوابیده بود. چشماش از شدت شهوت سرخ شده بود و دندون هاشو به فشار میداد. یه صدایی پشت سرم اومد که گفت ببینید خانواده خوب و محجوب خانم شریف چه آدم هایی هستند. همیشه خونشون این برنامه هاست. وقتی برگشتم یه عالمه آدم پشت سرم بود. همه کسایی که میشناختم. همه با نگاه های عصبانی و پر نفرت. دقیقا مثل نگاه های مریم توی عروسی بهم. انگار چشمای مریم توی صورت تک تک اون آدم ها بود. عقب عقب رفتم یکی از پشت بقلم کرد. صورتمو که برگردوندم دیدم منصور بقلم کرده. حرارت نفس هاش جوری بهم میخورد که داشت پوستمو میسوزوند. توی یه حرکت کل لباسام رو کند و جلوی اون همه آدم لختم کرد. هر چی جیغ میزدم و سعی میکردم خودمو از دست منصور نجات بدم نمیتونستم. با صدای خیلی وحشتناکی گفت کتایون مگه دوست نداشتی آزاد باشی. جلوی همه لخت بشی. بیاد آزادت کردم. همه دارند بدنتو میبینند. توی اون جمعیت چشمم افتاد به مهیار که عقب تر از همه با نگاه خیلی شیطنت آمیزی بهم نگاه میکرد. از خواب پریدم و جیغ زدم. از صدای جیغم مهدیس هم بیدار شد. –چی شده مامان؟ خوبی؟ تمام تنم عرق کرده بود. نفس نفس میزدم. خیلی خواب وحشتناکی بود. میتونم بگم بدترین کابوسی که توی تمام عمرم دیده بودم. مهدیس رفت از آشپزخونه یه لیوان آب یخ برام آورد. مهدیس همینطور با نگرانی میپرسید مامان چی شده؟ چت شد؟ بی اختیار گریم گرفت. همینطور خیلی شدید گریه میکردم. ترسیده بودم و خیلی نگران که این خواب چه معنی میتونه داشته باشه. بقدری شدت گریم زیاد بود که حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم. چه برسه اینکه بخوام حرف بزنم. –مامان چی شده؟ نصف جونم کردی. یکمی که گذشت کم کم تونستم به خودم مسلط بشم. لیوان آب رو خوردم و اشک هام رو پاک کردم. –مامان نگرانتم. چی شد آخه؟ -خیلی خواب بدی بود. –چی خواب دیدی؟ میخواستم براش تعریف کنم اما یه حسی مثل خجالت مانع شد. –نپرس مامان. –آخه خیلی بهم ریختت. میخوای راجبش صحبت کنیم. با عصبانیت صدامو بردم بالا و گفتم نه گفتم چیزی نیست. –باشه. چرا عصبی میشی؟ -مهدیس واقعا نمیخوام راجبش حرف بزنم. فراموشش کن. بقلم کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. –عزیزم. الهی قلبونت بلم. خواب بد دیدی. وقتی اینطوری حرف میزد بی اختیار خندم میگرفت. صورتمو بوسید. –چه شور بود. الهی بمیرم انقدر گریه کردی. –بسه دیگه مهدیس. لوسم میکنی. –دوس دارم واسم لوس بشی مامانی. دوباره دراز کشیدم و مهدیس محکم بقلم کرد. توی بقل هم خوابمون برد.با تکون های مهدیس بلند شدم. –مامان پاشو موبایلت خودشو کشت انقدر زنگ زد. آخ چقدر سرم درد میکنه. گوشیمو برداشتم. سه تا میس کال از شراره. دوباره زنگ زد. –جانم. –ساعت خواب خانم. پاشو دیگه لنگ ظهره. تا کی میخوای بخوابی؟ –مگه ساعت چنده؟ -نه و نیم. –شراره چی شده این وقت صبحی زنگ زدی؟ -آخ ببخشید مزاحم خوابت شدم. مثل اینکه دیشب خیلی مشغول بودید که دیر خوابیدی. –شراره لوس نشو کاری داری؟ -آره میخواستم بگم برنامم کنسل شد. واسه ناهار ویلای فشم منتظرتونم. تازه یادم افتاد که اگه شراره اوکی بده امروز قرار بود بریم ویلاش. اصلا حوصلشو نداشتم. –واسه ناهار؟ -آره دیگه. من دارم وسائلم رو جمع میکنم برم. میخوای بیام دنبالتون؟ -نه ما همون ظهر میایم. –باشه. پس به ادامه خوابت برس. دیر نکنیا. –باشه. میبینمت. فعلا. مهدیس با چشمای بسته و صدای خواب آلود گفت کی بود؟ -شراره. گفت ظهر واسه ناهار بریم ویلاش. یهو چشماش باز کرد و با خوشحالی گفت آخ جون. دوباره دراز کشیدم. مهدیس تکونم میداد و میگفت مامان پاشو دیگه. باید آماده بشیم. –مهدیس الان خوابم میاد. بذار یکم دیگه بخوابم. –باشه. تقریبا نزدیک یه ساعت اینطورا خوابیدم. وقتی بلند شدم مهدیس تو اتاق نبود. از اتاق اومدم بیرون. توی آشپزخونه داشت کار میکرد. –صبح بخیر مامان. –صبحت بخیر. از کی بیداری؟ -بعد زنگ شراره دیگه خوابم نبرد. نیم ساعت پیش بلند شدم. دوش گرفتم و صبحونه رو آماده کردم. بیا بشین صبحونه بخوریم. مهدیس پن کیک درست کرده بود. –مامان صبحونت رو بخور باید دوش بگیری حاضر شی. زودتر بریم دیگه. –مثل اینکه خیلی ذوق داری زودتر بریا. –خب بهتر از خونه موندنه که. بمونیم روز جمعه ای خونه چی بشه. دلم گرفت. –میتونیم خونه نمونیم و جاهای دیگه بریم. –عه مامان؟ نمیخوای بری اونجا؟ -نه فقط میگم جاهای دیگه هم هست که بریم دلمون نگیره. –نه اونجا بهتره. هم شراره هست. کلی خوش میگذره. –آهان از اون لحاظ. پس میخوای یجایی بری که بهت اونجوری خوش بگذره. –مگه بده؟ -بد که چی بگم. شاید هم اونجوری که دوست داری نباشه ها. –حالا میریم میبینیم. به من خوش نگذره مطمعنم به تو حتما خوش میگذره. بعد صبحونه و شستن ظرف ها دوش گرفتم و آماده شدم که بریم. از حموم که اومدم از مهدیس خواستم یکم منو آرایش کنه. خودمم بلدم اما آرایش مهدیس یه چیز دیگست. البته گفتم زیاد شلوغ کاری نکنه. بلاخره یه مهمونی خودمونیه. شاید اصلا شراره تنها باشه و خودمون سه تایی باشیم. مهدیس از اتاقش دو تا کیسه آورد. –اینا چیه مهدیس؟ -چهار شنبه ای بعد از باشگاه رفتم خرید. اینارو هم واسه تو گرفتم. –دستت درد نکنه عزیزم. من که کلی لباس دارم. میتونستم حدس بزنم چی واسم خریده. چند بار گفته بود دوست داره مثل خودش باز لباس بپوشم. وقتی لباس ها رو در آورد به نظرم اومد اصلا پوشیده نیست. اما وقتی پوشیدمشون تازه فهمیدم چی گرفته. –وای مهدیس اینا چیه دیگه؟ -خوشت نیومد؟ خیلی قشنگه که. –قشنگه اما واسه من مناسب نیست. یه تاپ سفید با طرح و نوشته های براق صورتی که بشدت تنگ و کوتاه بود. انقدر نازک بود که بدون سوتین نوک سینه هام قشنگ از زیرش معلوم بود. یه ساپورت سفید هم گرفته بود که از پشت نگاه میکردم کامل حجم کونم رو نشون میداد. انگار کونم کاملا لخته. بدتر از همه اینکه تتو هام رو نپوشونده بود و کامل مشخص بود. –مهدیس خیلی اینا بدجوره. –مامان واسه شرکت نمیخوای بپوشی. یه مهمونی خودمونیه دیگه. کسی نیست که. شراره که لخت دیدتت از چی خجالت میکشی؟ -اگر یه مرد اونجا باشه چی؟ لحن صداش عوض شد و با تعجب و یجورایی ذوق زدگی گفت واقعا مرد اونجا هست؟ -نخیر. گفتم اگر باشه. جیه؟ خیلی دوست داری مرد اونجا باشه؟ -اگر بود چه اشکالی داره خب؟ -واقعا خوشت میاد یه مرد اینجوری منو ببینه مهدیس؟ -راستشو بگم؟ -مگه دروغ هم به من میگی؟ -راستش آره. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم مهدیس!؟ یعنی اصلا ناراحت نمیشی که بدن منو یه مرد غریبه ببینه. –خب چه اشکالی داره آخه؟ تو آزادی هر جور بخوای بگردی. یه لحظه یاد خواب دیشب افتادم. اونجا که منصور گفت مگه دوست نداشتی آزاد باشی. نشستم روی صندلی. –چی شد مامان؟ ناراحتت کردم؟ -مهدیس لطفا منو تنها بذار. –آخه مامان. چت شد یهو؟ -برو بیرون مهدیس. الان حوصله توضیح دادن ندارم. از اتاق رفت بیرون. به عکس منصور که روی میز دراور بود نگاه کردم. این چهره معصوم و خندان با اون صدای دلنشینش دیشب شبیه یه دیو شده بود. میدونم چی میخواد بهم بگه. تلفنم زنگ خورد. شراره بود. –راه نیوفتادی هنوز؟ -دارم حاضر میشم. –کتایون چی شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟ -شراره ببخشید میدونم بخاطر من امروز افتادی توی زحمت. میخواستم بگم ما نمیایم. –نمیای؟ چرا؟ -واقعا حس و حالش رو ندارم. –پاشو بیا اینجا صحبت کنیم. –نه ول کن شراره. –یا میای یا همین الان پاشم بیام خونتون بساط کباب رو وسط خونت براه کنم. –چقدر بد پیله ای آخه. پس یه لطفی کن بهم. –چی؟ -امروز اصلا توی مود هیچی نیستم. اگر برنامه خاصی هست کنسلش کن. اصلا حوصله هیچ کاری و کسی رو ندارم. –برنامه چی؟ خودمونیم فقط. زودتر بیا. لباسام رو در آوردم و لباس های اسپرت معمولیم رو پوشیدم. یه دست لباس راحتی هم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. مهدیس توی حال آماده نشسته بود. –پاشو بریم. –چرا لباساتو عوض کردی؟ -مهدیس من اصلا علاقه ای ندارم اینطوری بیرون بگردم. دیگه هم واسه من از این چیزا نخر. از حالت عصبی من متوجه شد که نباید الان باهام بحث کنه. باهم دیگه به سمت فشم راه افتادیم. وارد ویلای شراره که شدم توی حیاط پشتی فقط ماشین خود شراره پارک بود. خب خداروشکر حداقل باز برنداشته چند نفر باخودش بیاره. شراره به استقبالمون اومد. بعد سلام و روبوسی و احوال پرسی وارد ساختمون شدیم. توی آشپزخونه و سالن کسی نبود. –دنبال کسی میگردی؟ -مژده نیست؟ -نه تنها اومدم. گفتی کسی نباشه دیگه. –حالا من گفتم تنها اما دیگه نه اینطوری. واقعا بخاطر من گفتی نیاد؟ -نه دیوونه. از یه ماه پیش دیگه باهم ارتباطی نداریم. –واقعا؟ چرا؟ -قضیش مفصله. مهدیس توی ساختمون یه گشتی زد و گفت اه اینجا چقدر بزرگه. چند متره؟ شراره گفت چطور؟ میخوای بخری؟ -نه همینجوری پرسیدم. –نمیدونم. فکر کنم دو هزار متر سه هزار متر. دقیق نمیدونم. –وای چه باغ قشنگی داره. مهدیس رفت توی باغ. –خب کتایون لباسات رو عوض کن راحت باشی. –نگفتی چرا با مژده به هم زدی. –پیگیریا. –نه واسم سواله. آخه خیلی باهم دیگه بودید. –مژده به طرز وحشتناکی بهم وابسته بود. انقدر که هر چی میگفتم بی چون چرا با علاقه زیاد انجام میداد. –آره. یادمه اون دفعه بهش گفتی باهام لز کنه. –اون که خوب بود. خیلی بدتر از اونش رو هم گفتم انجام بده. –تو دیگه چقدر نامردی. از علاقه یکی به خودت سوء استفاده میکنی. –جوری نبود که اذیت بشه. –خب با این همه علاقه چرا یهو کات کردید؟ -از یه جایی به بعد علاقه تبدیل میشه به نفرت. اونم وقتی که علاقه یه طرفه باشه. خب من اونجوری که منو دوست داشت بهش علاقه نداشتم. آخرش هم بهش گفتم میخوام دفتر مشاوره رو تعطیل کنم. برو دنبال یه کار دیگه. –واقعا میخوای ببندی اونجارو؟ -آره. حوصلشو دیگه ندارم. انقدر مشکلات مردم زیاد شده که پشت سر هم مراجع کننده داشتم. دیگه نمیرسیدم. از وقتی مژده رفته یه چندتایی مراجع کننده دارم که توی همین چند هفته هم تموم میشه کارشون. –الان کجاست؟ -ازش خبری ندارم. –میدونستم آدم بیخیالی هستی اما فکر نمیکردم انقدر سرد باشی. –ببین عزیزم مژده دیگه همه چیز زندگیش من شده بودم. اون حتی دیگه خانوادشم به کل گذاشته بود کنار. نمیخواستم خودشو فدای من کنه. واسه منم اصلا راحت نبود اما باید تموم میشد. –فکر میکنی ازت متنفر باشه؟ -قطعا متنفره. فقط نفرت میتونه توی این مدت کم جای علاقه زیاد رو بگیره. چقدر شبیه داستان من و مریم بود. اون همه نفرت مریم از من بخاطر همه علاقه ای بوده که بهم داشته و الان جاشو نفرت پر کرده. –راستی. تو چته؟ -من؟ -آره. زیاد سر حال نیستی. مهدیس اومد از در تراس اومد تو. –وای چه باغ بزرگ و قشنگی داری. راستی اون دو تا آقا ته باغ چکار میکنند؟ با تعجب پرسیدم آقا؟ شراره گفت باغبونند. هر چند وقت یه بار میان به باغ میرسند. –حیف شد. فکر کردم مهمون دیگه ای هم داری. با عصبانیت به مهدیس نگاه کردم. شراره بلند زد زیر خنده. –الهی بمیرم عزیزم. همش تقصیر این مامانته. نذاشت شلوغش کنم. رفت گوشیش رو از روی میز برداشت. –الو. سلام خوبی عزیزم. مرسی گلم. کجایی؟ عه آرتمیس هم اونجاست. خب پاشید بیاید فشم. نه منم و دوتا دوستام. هی به شراره اشاره میکردم کیو میخوای دعوت کنی. اشاره کرد هیس. –آره همین الان بیاید. منتظرم دیگه. آرزو باز دیر نکنی. آره. چیزی نمیخواد بگیری همه چیز دارم. نه دیوونه. باشه میبینمت. تا قطع کرد داد زدم شراره مگه نگفتم کسی رو نگو بیاد. چرا اینجوری میکنی؟ -چته تو امروز؟ گفتم مهدیس تنهاست حوصلش سر میره. دو تا از دوستام که همسن و سال مهدیسند رو گفتم بیان. مهدیس هم گفت آره مامان اشکالی نداره که. با عصبانیت گفتم هر کاری دوست دارید میکنید دیگه. نشستم روی مبل. شراره به مهدیس گفت برو لباساتو عوض کن راحت باشی. مهدیس رفت طبقه بالا. شراره نشست کنارم. –تو چته هی به همه میپری؟ -شرارش مسخرشو در آوردی دیگه. گفتم بهت کسی نیاد. –مهدیس تا شب حوصلش سر میرفت. بعدشم برای منو تو بهتره که باهم تنها باشیم. –پس بگو. میخواستی سر مهدیس رو گرم کنی. –حالا هر چی. میخوای خودتو عن کنی یه گوشه بشینی همین الان جمع کنیم بریم. –هر کاری دوست داری بکن. شراره رفت از توی بار دوتا پیک شامپاین ریخت و واسم آورد. –نمیخوای بگی چته؟ -دیشب یه خواب خیلی بد دیدم. –چی؟ -خواب دیدم یه عالمه مرد دارند مهدیس رو توی خونم میکنند. بد تر از اون اینکه یکی از اون مردها منصور بود. قیافه و صداش خیلی وحشتناک شده بود. بعدشم اون دختره هست همسایه پایینیمون. کل آدم هایی که میشناسم رو توی خونم جمع کرده بود و بهشون میگفت ببینید اینا چجور آدم هایی هستند. قسمت خیلی بدش اینه که منصور منو جلوی اون همه آدم لخت کرد و بهم میگفت مگه نمیخواستی آزاد باشی. شراره من با زندگیم دارم چکار میکنم؟ -عروسی دیشب چطور بود؟ -چه ربطی داره؟ -جواب منو بده. –خیلی مزخرف. توی عمرم عروسی به این بدی نرفته بودم. انگار مراسم ختم بود. یکم فکر کرد بعدش گفت دیشب راجب منصور فکر میکردی؟ -آره. از کجا میدونی؟ -با مهدیس هم صحبت کردی راجبش؟ -آره. گیر داده بود راجب سکس هامون میپرسید. –و اون دختره همسایه پایینیتون. بازم باهاش تازگیا درگیر شدی درسته؟ -آره دقیقا دیروز بود. –ببین کتایون من تعبیر خواب بلد نیستم. شاید خوابت یه تعبیر دقیق داشته باشه. اما تورو خیلی خوب میشناسم. تو یه آدمی هستی که چهار چوب های فکریت بهم بریزه قسمت پیش زمینه فکریت رو هم درگیر میکنه. شاید این خواب یه نشونه باشه که بگه شرایط فعلیت باعث ناراحتی منصوره. اما خب منصور مرده. این تویی که باید زندگی کنی. اما من بیشتر فکر میکنم یادآوری منصور توی اون شرایط و حضور اون دختره همسایت بخاطر دل نگرانیت از اینه که بخوای این شرایط زندگیت رو مخفی کنی در حالی که واقعا نمیخوای. –تو از کجا میگی نمیخوام؟ اصلا کی دوست داره روابط شخصیش رو پنهان نکنه. اونم همچین روابطی. –من راجب روابطتون نمیگم. صحبت من راجب خواسته هاست. بعد از اون برنامه ای که توی کردان داشتیم میتونستم برق رضایت و خوشحالی رو توی چشمات ببینم. حاضرم شرط ببندم تنها جایی بود که از بودن توش صد در صد احساس راحتی میکردی. –خب درسته. –اما قسمت اصلی رویاها یه پیش زمینه احساسی شدیده که بقیه چیز ها باهاش میاد. –مثلا چی؟ همینطور حق به جانب مثل همیشه نگاهم کرد و گفت نمیدونم تو باید بگی. –من نمیدونم. –کتایون قبلا هم اینجوری خواب دیده بودی؟ -بهت که گفته بودم. به این وحشتناکی نبود. –توی اون عروسی چه اتفاقی افتاد؟ -هیچی. بهت گفتم یه عروسی مسخره و معمولی بود. –اوکی فکر نمیکنم چیز خاصی باشه. اگر دوباره تکرار شد یا مشابهش رو دیدی حتما بهم بگو. من خودم زیاد اعتقادی ندارم و اگر خیلی پیگیر بودی هستند کسایی که علم تعبیر خواب بلدند. البته یه چیزی هم بهت بگم. بعضی وقتا دونستن بعضی چیزا خیلی واسه آدم گرون تموم میشه. –نمیدونم چی بگم شراره. فقط میدونم اصلا حس خوبی ندارم بهش. –بهش فکر نکن. من مطمعنم یه چیزی توی ذهنت هست که خیلی داره اذیتت میکنه. بگذریم. از مهیار چه خبر؟ -خوبه. پریشب باهاش صحبت کردم. قرار بود اگر کارش طول کشید دیشب بیاد که نیومد. گوشیش هم خاموش بود. راستی موبایلم کو؟ -توی کیفت نیست؟ -نه احتمالا توی ماشین جا مونده. –ولش کن. حالا بعد میاریش. مهدیس لباساش رو عوض کرده بود و اومد پایین. –بد نگذره بهتون. مامان دیدی چی شد؟ -چی شده؟ -گوشیم توی خونه جا موند. شراره گفت مهم نیست. موبایل میخوای چکار امروز؟ مهدیس یه تاپ بلند سورمه ای یه سره تا بالای باسنش پوشیده بود. از یقه باز تاپش که تا روی بازوهاش اومده بودم شخص بود سوتین نداره. شراره بهم با خنده آروم گفت بزنم به تخته هر روز بهتر روز قبلش میشه. –دیگه چکارش کنم. –از بودن باهاش لذت ببر. این دختر بر عکس چند ماه قبلش پر انرژی و شادی شده. از همه مهمتر اینکه خیلی بهت علاقه داره. علاقه ای که خیلی بیشتر از رابطه مادر و دختریه. –آره انقدر علاقه داره که شبا نمیتونم بخوابم از دستش. گفتم شراره ظهر شد. واسه ناهار چکار میکنی؟ -سفارش دادم رستوران غذا بفرسته برامون. آخ راستی خوب شد یاد انداختی. باید زنگ بزنم دوباره سفارش بدم. آرزو و آرتمیس هم میان. –آدم های مطمعنی هستند؟ -من کسی مطمعن نباشه امکان نداره توی حریم خصوصیم اجازه بدم وارد بشه. مخصوصا وقتی شماها هم هستید. مهدیس گفت شراره گفتی هم سن و سالم هستند؟ -همسن که زیاد نه. فکر کنم آرزو دور و بر بیست هفت هشت باشه. اما آرتمیس تقریبا هم سنته. دختر دایی دختر عمه همند. بچه های خوبیند. تا یه ساعت بعد باهم صحبت کردیم و یکمی شراب خوردیم تا ناهار رسید. چند دقیقه بعد هم آرتمیس و آرزو اومدند.
قسمت صد و یکم : تصویر گروهی-سلام عزیزم. اولین چیزی که آرزو و آرتمیس در بدو ورودشون با جیغ و خوشحالی گفتند بود و بعد شراره رو که به استقبالشون رفته بود بقل کردند. –بچه های بذارید به هم دیگه معرفیتون کنم. ایشون کتایون هستند. دوست چند ساله و رفیق خیلی صمیمی من. ایشون هم مهدیس دخترشونند. آرزو خیلی مودب و گرم اومد سمتم و بهم دست داد و سلام کرد. –خیلی خوشوقتم از دیدنتون. از برخوردش خوشم اومد. دختر خوبی بود. از اونا که خیلی زود به دل آدم میشینه. به نسبت قد بلندی داشت. از روی مانتو مشخص بود خیلی بدن ورزیده و خوش تراشی داره. همون اول فهمیدم که حرفه ای ورزش میکنه. بعد خودش گفت از بچگی ژیمناستیک کار میکرده و حتی چندتا مقام کشوری هم داره. الان هم مربی ژیمناستیک و ایروبیکه. صورت گندمی و مثلثی شکلی داشت. چشمای مشکلی و لب و دهن جمع و جور و ابروهای تتو کرده و کشیده. آرتمیس هم یکی بود دقیقا هم تیپ مهدیس. از نظر قد و هیکل درست مثل مهدیس بود. صورت گرد و چشمای درشتی داشت. صداش مثل جقجقه میموند و با حالتی که حرف میزد خیلی بامزه شده بود. هر جفتشون ساکن لواسون بودند. رفتند لباساشون رو عوض کردند و اومدند. همون موقع ناهار هم رسید. شراره در رو باز کرد و پیک رستوران غذاها رو آورد گذاشت توی آشپزخونه. شراره باهاش حساب کرد و رفت. رفتم توی آشپزخونه که به شراره کمک کنم. –وای شراره چه خبره؟ این همه غذا رو کی بخوره؟ -نگران نباش خورده میشه. این شراره هم دستش به کم نمیره انگار. هم جوجه گرفته بود هم کوبیده هم چنجه هم شیشلیک. بیف استراگنف، میگو و لابستر و سالاد و سوپ هم بود. اونم به تعداد همه. داشتم کمکش میکردم که میز ناهار رو بچینیم. –شراره نوشابه نگرفتی؟ -این همه نوشیدنی خوب توی خونم هست نوشابه میخوایم چکار؟ -خب کجاست؟ -باید برم از پایین بیارم. آرزو از پله های طبقه بالا اومد پایین. مثل یه طاووس خود نمایی میکرد. با تاپ بندی بلندی که پوشیده بود میشد اندام ورزیدش رو دید. تازه متوجه شدم که گردن خیلی کشیده ای داره. همینطور داشتم بهش نگاه میکردم. شراره گفت من میرم از پایین مشروب بیارم. اگه دوست داری بیا باهم بریم. از پشت آشپزخونه یه در چوبی بود که به سمت پایین میرفت. با شراره اومدیم پایین. مثل فیلم های خارجی زیر زمینش رو مثل انبار مشروب درست کرده بود. پر قفسه هایی بود که توی هرکدوم شیشه های شراب رو گذاشته بود. جالبه که حتی یدونه شیشه های مشروبی که تا حالا دیده بودم و برندهایی که میشناختم هم نبود. یدونه شیشه مشکلی وسط قفسه ها بود که خیلی تو چشم میومد. برش داشتم. –شراره این چطوره؟ -بذار سرجاش اونو شماها نمیتونید بخورید. –چرا؟ روی شیشه رو نشون داد که واسه 1943 بود. –یه شات کوچیکش شماها رو میندازه. واسه ناهار یه چیز سبک خوبه. واسه بعدشم یه چیز ملو. دو تا شیشه خودش برداشت و یه شیشه کوچیکتر هم بهم داد و گفت اینم واسه خودمون دوتا. شرابش عالیه. دور همی شروع کردیم به خوردن ناهار. دخترا خیلی زود باهم رفیق شده بودند و میگفتند و خوش بودند. آرتمیس به مهدیس گفت تتوهات کار کی بوده؟ -خیلی بد شده؟ -نه عزیزم خیلی هم قشنگه. –ترکیه زدم. آرتمیس هم ساعدش تتو داشت. شکل یه دختر بود. به قدر قشنگ کار شده بود که فکر میکردی یه عکس رو چاپ کردند روی دستش. مهدیس گفت تو اینجا زدی؟ -آره کار مجتباست. –مجتبی کیه؟ -نمیشناسیش؟ تو اینستا پیج داره. کارش خیلی عالیه. چند سال تایلند بوده. شراره اون لحظه رفته بود چیزی از آشپزخونه بیاره و وقتی رسید آخر صحبت آرتمیس بود. –اینم از دسر. مجتبی کیه؟ -هیچکی. یکی که تتو کار میکنه. میسناسیش مگه؟ شراره با خنده گفت آره. بعد به من نگاه کرد و گفت تتو های کتایون رو اون زد. مهدیس با تعجب گفت واقعا؟ آرتمیس و آرزو گفتند کتایون تو تتو زدی؟ این شراره آبرو نمیذاره واسه آدم. اصلا دلم نمیخواست احدی بفهمه من تتو زدم. –آره. مهدیس گفت خیلی خوشگل کار کرده میخوای ببینی؟ به مهدیس چپ چپ نگاه کردم. مسخره تتو روی بدنه منه. من باید اجازه بدم نه اینکه تو تعارف کنی. آرتمیس گفت اگر اشکالی نداشته باشه. چکار میتونستم بکنم. جو جوری نبود که بتونم مقاومت کنم یا حتی خودم رو ناراضی نشون بدم. –حالا باشه بعد. شراره هم که استاد کرم ریختن توی این جور مواقعه منو مجبور کرد بلند شم و تتو روی بدنم رو نشون بدم. –وای چقدر عالی کار کرده. ببین آرزو خیلی عالیه کارش. کتایون جون خودت گفتی این طرح رو بزنه؟ -آره. البته من گفتم گل سرخ میخوام بزنم اونم چندتا طرح داد. شراره قشنگ مشخص بود روی فاز اذیت کردنه. گفت قسمت ساقشم خیلی خوب زده. کتایون نشونشون بده. واسه نشون دادن کامل تتو باید شلوارم رو یکم میدادم پایید. ساقه گل به سمت قسمت داخل رون هام رفته بود. بهشون نشون دادم. مهدیس در حالی که داشت لیوان شراب رو مینوشید پرسید مامان نگفته بودی یه پسر واست تتو زده. –مگه فرقی میکنه مهدیس؟ شراره که قشنگ فهمیده بود منظور مهدیس چیه گفت بخاطر جای تتو میگی مهدیس؟ مهدیس گفت نه کلی گفتم. شراره با خنده گفت عزیزم اتفاقی نیوفتاد. آرزو گفت مگه باید اتفاقی میوفتاد؟ -خب آره دیگه. یه زن خوشگل و خوش هیکل با پایین تنه کامله لخت وقتی جلوی یه پسر باشه معمولا یه اتفاقی میوفته. آرتمیس با خنده گفت شراره فیلم سکسی زیاد نگاه میکنیا. مهدیس با تعجب پرسید یعنی هیچ کاری نکرد؟ آرتمیس گفت وای مهدیس چقدر تو پیگیری. مثل اینکه دوست داشتی بین مامانت و مجتبی اتفاقی میوفتاد. –نه دیوونه. آخه واسم خیلی عجیبه. من گفتم نه هیچی. شراره گفت این آقا مجتبی که شما میگی از اون آغا هاست. غین آغا رو خیلی شدید تلفظ کرد و که منظور حرفشو برسونه. منم گفتم آره شراره خودشو کشت بهش توجه کنه به یه ور خودشم حسابش نکرد. با گفتن این حرف دخترا بلند زدن زیر خنده. قیافه شراره مشخص بود دمق شده. حال کردم. قشنگ زدم توی برجکش تا حالش جا بیاد انقدر شیرین بازی در نیاره. آرزو در حالی که خیلی شدید میخندید گفت وای باورم نمیشه. یعنی کسی پیدا شده که شراره رو پس بزنه؟ شراره گفت مثل اینکه کلا نداشته. –کتایون تعریف کن چی شد. –مجتبی اومد خونه شراره و شروع به تتو زدن کرد. فکر کن من نه شلوار پام بود نه شورت و اونم توی این حالت روی بدنم کار میکرد. دریغ از یه نگاه. بعد شراره گفت حتما براش انقدر جذاب نبودی که نگاهت کنه. شراره حرفم رو قطع کرد که نه منظور من این نبود. –چرا دیگه شراره. خیلی واضح بود منظورت. بعدش شرط بستیم اگر شراره میتونه با مجتبی سکس کنه. دخترا خیلی مشتاق داشتند گوش میدادند. من ادامه دادم البته من گفتم اگر نتونستی موهای سرتو از ته میزنم. مهدیس پرسید اگر میتونست چی؟ خود شراره گفت دوست نداری بدونی مهدیس. مهدیس چشماش گرد شد. –مگه چی بوده؟ من گفتم یجورایی توی سکسشون منم باشم. شراره گفت همین؟ -پس چی؟ -مهدیس شرط گذاشتیم اگر تونستم با مجتبی سکس کنم مامانت زحمت ساک زدنش رو بکشه. مهدیس جیغ دروغ میگی. بعد چی شد؟ شراره گفت. خب دیگه من که موهام سر جاشه. پس چی میتونسته بشه. یه آن دیدم مهدیس با نگاه خیلی خیلی منقلبی بهم نگاه میکنه. آرزو و آرتمیس هیچی نمیگفتند و مثل خودشون رو زده بودند به کوچه علی چپ. مثل اینکه توی یه جمع خانوادگی یکی یه سوتی خیلی بدی بده و بقیه خودشون رو بزنند به نشنیدن. خیلی از شراره متنفر شدم. ببین چجوری منو خراب کرده جلو اینا. بعد شراره گفت البته اگر موهای من زده نشده بخاطر اینه که کتایون بیخیال شد و گرنه من کچل شده بودم. آرتمیس پرسید یعنی سکس نکردید؟ -نه عزیزم. شراره خودشو کشت بهش توجه کنه. کم مونده بود به زور لختش کنه. آرزو در حالی که بلند بلند میخندید میگفت وای شراره باورم نمیشه یکی پیدا بشه که هرچقدر بخوای باهاش سکس کنی اون نخواد. الهی بمیرم حتما چقدر حالت گرفته شده بود. من گفتم کم مونده بود گریش بگیره. شراره در حالی که سعی میکرد خودشو عادی نشون بده با حرص گفت دیگه چرت نگو کتایون. ناهارمون رو توی فضای شاد و دوستانه ای تموم کردیم.به شراره کمک کردم میز ناهار رو جمع کنه. توی آشپزخونه ظرفها رو داشتم میشستم. –شراره ناراحتت کردم؟ -نه چرا این حرف رو میزنی؟ -حس کردم خیلی دمق شدی. –نه دیوونه داشتیم شوخی میکردیم. –دخترا کجان؟ -فکر کنم رفتند توی حیاط. –رفتند کنار استخر؟ -نه آب استخر رو همین هفته گفتم خالی کنند. هوا داره سرد میشه. از پشت بقلم کرد. پشت گردنم رو بوسید و صورتشو به پشت گردنم چسبوند. برخورد نفس هاش با گردنم داشت کم کم تحریکم میکرد. –نکن دیوونه یهو میان میبینند. –نگران نباش به آرزو گفتم حواسش به مهدیس باشه. –این دوتا هم لز میکنند؟ -اونطوری لزبین نیستند که فقط با دخترا باشند اما خب سکس های زیادی باهم داشتیم. –جالبه برام. آرتمیس هم سن مهدیسه اما باتو ارتباط داره. فکر میکردم همه دوستات همسن و سالت باشند. –من بیشتر با آرزو دوستم. البته خیلی وقتا آرتمیس رو هم با خودش میاره. دختر خوبیه. دست هام رو گرفت و به سمت خودش منو کشوند. –صبر کن شراره هنوز ظرفها تموم نشده. –ولش کن دیگه نمیخواد بشوری. دست کش ها رو از دستم در آورد. –تو مثلا مهمون منی داری ظرفهای منو میشوری. –این چه حرفیه. خب بلاخره باید یکی بشوره اینارو. –ظرفشویی داشتم اینجا. انقدر استفاده نکردم ازش که خراب شد. یکی دیگه باید بخرم. –میخوای زودتر تموم بشه بیا کمکم کن. –گفتم ولش کن نمیخواد بشوری. کتایون مهدیس اوکیه؟ -واسه چی؟ -یه سکس گروهی داشته باشیم؟ هنگ کردم یه لحظه. –چی شراره؟ -میتونیم پنجتاییمون باهم سکس کنیم. خیلی خوش میگذره. –فکر نکنم زیاد خوب باشه. –چطور؟ -مهدیس نمیدونم باکس دیگه ای اوکیه یا نه. تو که بهتر میدونی. ممکنه یهو تو ذوقش بخوره و ناراحتی کنه. گوشیش رو برداشت و به یکی داشت پیام میداد. –دارم به آرزو پیام میدم. بهش گفتم سر مهدیس رو یه چند ساعتی گرم کنه منو تو بریم بالا. شراره یه سطل استیل کوچیک برداشت و از جایخی یخچال پر یخ کردش. اون شیشه کوچکتری که از پایین آوردیم رو هم توی سطل گذاشت. –بریم عزیزم. توی راه پله پرسید مهدیس راجب من چی میگه؟ -میگه خیلی خوبی. خیلی کمک میکنه. چی باید دیگه بگه. –منظورم اینه میدونه منو تو سکس میکنیم درسته؟ -آره. –تاحالا نگفته دلش میخواد اونم باشه یا نه؟ -راستش نه. حتی اون روز که اومدم خونت هرچی اصرار کردم نیومد. همین چند روز پیش هم که اومدی خونمون گفت میخوای برم بیرون راحت باشید. –پس هنوزم باهام احساس راحتی نمیکنه. –فکر میکنم ازت خجالت میکشه. –شاید. –شراره چرا بهم نگفتی تو ترکیه باهات دعوا کرده بود. –چه فایده ای داشت؟ میگفتم تو بیشتر ناراحت میشدی. –فکر میکنم بخاطر اون هنوزم احساس خوبی نداره. –اینجا دیگه تو باید یکاری کنی احساس خوبی داشته باشه. مثل وساطتت واسه آشتی دو نفر. –آخه قهر نیستید که. –قهر نه اما اگر بخوایم بهم نزدیک بشیم. –حالا بذار ببینم چی میشه.به محض ورود اتاق همدیگه رو بقل کردیم و لبای همو میخوردیم. شراره دونه دونه دکمه های شومیزم رو باز کرد و نقطه نقطه سینه و شکمم رو میبوسید. شومیزم رو درآوردم و سوتینم رو باز کردم. شراره مشغول خوردن سینه هام شد. –هممم عزیزم. شراره انگار به تمام نقطه های بدنم مسلطه. دقیقا میدونه باهام چکار کنه که به بیشترین حد شهوت برسم. شلوارم رو در آورد و روی تخت منو خوابوند. زانوهام رو میخورد. از روی شورت که جلوش گیپور بود زبونشو با شدت روی کسم کشید. بعد به آرومی شورت رو کنار زد و مشغول خوردن کسم شد. صدام در اومده بود نشستم روی تخت. بقلش کرد و خیلی سریع باهم لباسای شراره رو در آوردیم. از هم لب میگرفتیم و دستامون روی کس همدیگه بود. چرخیدم اومدم روش. گردن و لباشو میخوردم و اومد پایین بین سینه های بزرگش. بقدری سینه هاش بزرگه که با دوتا دست نمیتونم یکیش جمع کنم. راحت میتونم بگم سایزش 90 هست حداقل. بدنش بوی خیلی خوبی میداد. بخاطر لوسیونی بود که به خودش زده بود. سینه هاشو خوردم و سرمو بردم بین پاهاش. ازم خواست که 69 بشیم. کس همدیگه رو میخوردیم با انگشت میمالیدیم. حالتمون رو عوض کردیم و جلوی هم نشستیم جوری که کسامون روی هم بیوفته با حرکت های سریع همدیگه رو ارضا کردیم. توی بقلش روی تخت ولو شده بودم. –عالی بود عزیزم. مثل هر دفعه. شراره تو خیلی ماهری. با لبخند معنی داری گفت مرسی عزیزم منم دوست دارم. یجورایی منظورش این بود که انتظار داشت باهاش از احساس و علاقم بهش صحبت کنم. صورت همدیگه رو نوازش کردیم و به آرومی لبای همو میخوردیم. شراره بلند شد و از روی میز دوتا لیوان پایه دار باریک برداشت و از شراب ریخت. لیوان هامون رو بهم زدیم و خوردیم. –وای این چیه؟ -بده؟ -نه عالیه. مزش خیلی خوبه. بیشتر شراب ها مزه میوه گندیده میده اما این واقعا طعمش خوبه. –تازه گیراییش رو باید ببینی. به بدنش مخصوصا انحنای کمر و باسن بزرگش نگاه میکردم. –شراره تو عمل کردی روی بدنت. –چه عملی؟ -پروتز باسن و این چیزا. –نه چطور؟ -خیلی غیر طبیعی سینه ها و باسنت بزرگه. –بخاطر ژنتیکمه. احتمالا به مادرم رفتم. –هیچ وقت مادرتو ندیدی؟ حتی عکسی یا چیزی؟ -نه ندیدم. –خیلی ناراحت کنندست. –مهم نیست دیگه. تو هم خیلی کوچیک بودی مادرتو از دست دادی. دیگه آدم کم کم فراموش میکنه. انگار بعضیا از اول وجود نداشتند. به شوخی گفتم باز جای شکرش باقیه میدونی بابات کیه. –اونم نبود واسم مهم نبود. انگار هیچ وقت توی زندگیم ندیدمش. ول کن این حرف ها رو. من یه لحظه باید برم دست شویی. توی مدتی که شراره دستشویی همون سوئیت بود من روی تخت دراز کشیده بودم. بی اختیار فکرم رفت سمت شیرین. توی این هفته انقدر مشغول بودم که یادم رفت ازش بپرسم چکار کرده؟ شراره از دستشویی اومد. –خودتو شستی دیگه. –نه پس. تو نمیخوای دستشویی بری؟ منم باید دستشویی میرفتم. چون مطمعنم بودم شراره با کونم کار داره. از دستشویی که اومدم گفتم شراره توی میدونی بیماری تی اس چیه؟ -ترنسسکچوال. یا دگرباشی. –خب یعنی چی؟ -اختلالات هرمونیه. توی مردها اگر از یه حدی بیشتر بشه علاقمند میشن به بودن به جنس مخالف. –یعنی دوست دارند زن بشند؟ -آره. –خب درمانش چیه؟ -اگر فقط موضوع روانی باشه و بخاطر شرایط محیطی با روان درمانی میشه درمانش کرد. اما اگر اختلال هرمونی بالا باشه درمانی نداره. –خب باید چکار کنند؟ -خیلی هاشون عمل تغییر جنسیت انجام میدن. –مگه میشه؟ -آره. با جراحی پلاستیک کیر و تخمای طرف رو برمیدارند و به جاش براش کس در میارند. البته همشون اینکار رو نمیکنند. توی خارج از ایران خیلی هاشون راحت باهمین شرایط زندگی میکنند. حتی توی هلند و انگلیس میتونند باهم ازدواج کنند. اما توی ایران پدرشون رو در میارند. چون جامعه عقب مونده ما هنوز نمیتونه اینجور آدمها رو بپذیره. چرا یهویی همچین سوالی پرسیدی؟ نکنه از دوستای جدید مهیاره؟ -نه دیوونه. مهیار اگر بفهمم یه روزی با یه پسر رابطه داره خودم کلشو میکنم. –چه اشکالی داره خب؟ تو خودت هم همجنسبازی میکنی. –من فرق میکنم. اصلا بیخیال مهیار شو. –پس قضیه چیه؟ -یکی از دوستام هست وضع زیاد جالبی نداره. پسرش هفده سالشه و تی اس داره. میگفت درمان پذیر نیست. فقط میخواستم بدونم چیه. شراره از توی کشوی زیر تخت یه کیف دستی در آورد. توش چند مدل دیلدو بود. گفتم پس اینجا قایمش کرده بودی. واسم سوال شده بود چرا مجهز نیومدی. –من همیشه مجهزم. –اینا تمیزه دیگه. آره دیوونه. نگران نباش. دیلدو ها رو دونه دونه درمیاوردم و نگاه میکردم. –شراره از اون گنده ها که اون روز خونتون بود اینجا نداری؟ -داشتم از ترس تو قایمش کردم. با خنده گفتم چرا از ترس من؟ -والا اون دفعه که نزدیک بود پارم کنی. تا فرداش درد داشتم. یدونه دیلدو برداشت که پایینش دکمه داشت. از پشت بقلم کرد و سینه هام رو میمالید. یه دستشو برد لای پام روی کسم و شروع کرد به مالیدن. همزمان گردن و گوشم رو میخورد. –از مهیار خبری نیست؟ -همم چی شده یاد اون افتادی؟ -دوست دارم بدونم بازم باهم سکس داشتید؟ -از وقتی رفته نه. روزی که رفت روز قبلش میخواستیم سه تاییمون باهم سکس کنیم. –واقعا؟ -آره. اصرار مهدیسه. –تو هم که کم دلت نمیخواد. –چی بگم. –خب چی شد؟ -هیچی دیگه آقا زد به اون یارو و گند زد توی کل برنامه هامون. –پس حسابی منتظرید که برگرده. –نمیدونم. راستشو بخوای هنوز صد در صد مطمعن نیستم. –اینجور رابطه ها هیچ وقت آدم نمیتونه کامل مطمعن باشه. فقط باید خودتو ول کنی و واردش بشی. ویبره دیلدو رو روشن کرد و روی کسم میمالید. قلقلک تحریک آمیز لذت بخشی داشت. به آرومی توی کسم فرو کردش. صدای ناله هام رفته رفته اوج میگرفت. از خودش جدام کرد و به حالت داگی شدم. همونطو که دیلدو رو توی کسم میکرد و در میاورد سوراخ کونم رو میخورد و انگشت توش میکرد. یه دیلدو به نسبت باریکتر به آرومی توی کونم کرد. اولش یکم دردم اومد اما کم کم فقط شهوت بود که به تمام وجودم قالب شده بود. دیلدو ها رو توی کس و کونم تکون میداد. –میبینی چقدر لذت بخشه کتایون. –اههه شراره خیلی. خیلی خوبه. –میتونه تصور کنی که دو نفر همزمان دارند میکننت. چشمام رو بسته بودم توی اوج شهوت ناخودآگاه این تصور اومد توی ذهنم که همزمان دوتا مرد دارند منو میکنند. دلم نمیخواست تصور کنم چه اشخصای هستند فقط دوست داشتم این تصور رو داشته باشم که دارم به دوتا مرد سکس میدم. شراره زیرم خوابید و توی همون حالت که داشت دوتا دیلدو رو توی کس و کونم تکون میداد منم کسشو میخوردم. یه دیلدو برداشتم و توی کسش کردم. شراره هم مثل من خیلی شهوتی شده بود و ناله های جفتمون کل اتاق رو پر کرده بود. اگر مهدیس و اون دخترا توی ساختمون باشند حتما صدای مارو میشنوند. شراره با صدای خیلی شهوتی گفت وای کتایون عاشقتم عزیزم. –منم شراره عاشقتم. –کتایون کاش الان توی این اتاق کلی مرد لخت با کیر کلفت بودند. جفتمون رو حسابی میگاییدند. خوب نبود؟ -آره عزیزم. انقدر اینکار رو انجام دادیم تا جفتمون ارضا شدیم. البته من چند دقیقه قبل یه بار دیگه ارضا شده بودم. شراره هر دو دیلدو رو از توم کشید بیرون. بعد دونه دونه اونارو ساک میزد و میلیسید. لعنتی جوری انجام میداد که قشنگ دوباره تحریک شدم. افتادم روش و لباش رو شروع کردم به خوردن. یکمی توی بقل هم توی همون حالت موندیم. نزدیک بود خوابم ببره. شراره یه بار دیگه برام مشروب ریخت. –کاش یکم خوراکی هم بود. –گشنت شده؟ -یکمی عزیزم. شراره بلند شد تاپ و شلوارکشو پوشید و از اتاق رفت بیرون. از پنجره توی حیاط رو نگاه کردم. دخترا توی حیاط نبودند. احتمالا توی خونه هستند. شاید اونا هم الان مشغول باشند. نزدیک ده دقیقه گذشت. چرا شراره هنوز نیومده؟ میخواستم لباسام رو بپوشم و برم دنبالش که اومد توی اتاق. –چرا انقدر طولش دادی؟ یه برق شیطنت خاصی توی چشماش بود. –بهت میگم چرا. چندتا اسنک و چیپس توی با خودش آورده بود. یه تبلت بزرگ هم دستش بود. نشتیم روی تخت و اسنک ها رو با شراب میخوردم. –شراره دخترا کجاند؟ -فکر میکنی کجان؟ -نمیدونم از تو میپرسم. –حدس بزن. –یا یه جا نشستن صحبت میکنند؟ یا اینکه توی حیاط هستند یا اینکه. –یا چی؟ -چه میدونم شاید مثل ما سکس میکنند؟ شراره با تبلتش یکم ور رفت بعد گفت دوست داری ببینی چکار میکنند؟ -ببینم؟ چجوری؟ تبلتو داد دستم. تصویر دوربین مدار بسته اتاقی که دخترا توش بودند از تبلت میشد دید. آرزو و آرتمیس روی مهدیس خوابیده بودند و ازش لب میگرفتند. اولش شوکه شده بودم. بعضی وقتا خیلی بین چیزی که توی فکرته با واقعیت فرق هست. سکس مهدیس توی ذهنم یه چیز عادی بود اما دیدنش واقعا منو شوکه کرد. –چجوری تصویرشون رو داری؟ -سیستم مدار بسته ویلاست که میتونم با هر گوشی یا تبلتی که بخوام آنلاین ببینم. صداشون رو هم خیلی واضح میشنیدم. آرتمیس به مهدیس گفت خوش بحالت مهدیس. چقدر مامان باحالی داری. آرزو فکر کن مامانامون هم مثل کتایون لز بودند. دخترا کم کم لباسای همو در آوردند و مشغول خوردن بدن همدیگه شدند. البته بیشتر آرتمیس و آرزو بدن مهدیس رو میخوردند. دیدن این صحنه ها خیلی خیلی داغم کرده بود. شراره هم متوجه این شهوت من شده بود و نشست بین پاهام و کسم رو میخورد. صدای ناله های بلند مهدیس صدای منم در آورده بود. بقدری تحریک شده بودم که با شدت زیادی ارضاء شدم. بعد ارضا انگار نه انگار. فقط چند ثانیه طول کشید که دوباره شهوتی بشم. شراره گفت میخوای بریم پایین و بهشون ملحق بشیم؟ نمیدونستم چی بگم. نمیدونستم اگر اونجا باشیم هم همین حس شهوت وصف نشدنی الان رو دارم یا نه. شراره حس کرد که دو دلم. واسه همین گفت ولش کن بذار توی حال خودشون باشند. چند لحظه بعد دخترا آروم شده بودند و روی تخت همو نوازش میکردند. آرزو یه چیزی آروم بهشون داشت میگفت. فقط از حالت های مهدیس فهمیدم که با حالت نامطمعن موافقت کرد. آرزو موبایلش رو برداشت و زنگ زد. همون موقع گوشی شراره زنگ خورد. شراره زد روی اسپیکر. –جانم آرزو. –بهتون خوش میگذره بالا؟ -نه به اندازه شماها. –خب چرا نمیاید پایین باهم باشیم؟ -به نظرم بهتره باهم نباشیم. بعد بهت میگم چرا. –شراره یه چیزی بگم بی رودروایسی بهم جواب بده. آرش اینا رو یادته؟ -خب آره چطور؟ -میتونم بگم بیان؟ چشمام یهو گرد شد. میخواد پسر بیاره اینجا؟ -تنها میاد؟ -نه دیگه سروش و فرزاد هم میگن بیان. البته اگر تو اوکی بدی. من هی اشاره میکردم نه بگو نه. –آره عزیزم مشکلی نیست. بهتو خوش بگذره. فقط حواست باشه زیاد نمیمونیم. بعد قطع کرد. خیلی عصبانی شده بودم. –شراره تو چکار داری میکنی؟ مهدیس هم اونجاست. بعد اجازه میدی پسر غریبه بیاد؟ -نگران نباش کتایون. خود آرزو حواسش به همه چیز هست. –اما مهدیس چی؟ -عزیزم اگر مهدیس اوکی نبود که آرزو به من زنگ نمیزد. بذار مهدیس خوش بگذرونه و تو هم اینجا حسابی لذت ببر. توی دلم همش فحش میدادم به شراره و دلم میخواست برم پایین دست مهدیس رو بگیرم و بریم خونه اما نمیدونم چرا یه حس خیلی قوی منو روی تخت نگه داشت و مشتاقم میکرد ببینم چه اتفاقی میوفته. بیست دقیقه بعد اون پسرها اومدند. توی این فرصت دخترا لباساشون رو پوشیدند و خودشون رو مرتب کردند. بهشون نمیخورد بیشتر از سی ساله باشند. هر سه تا قد بلند و خیلی خوش تیپ و خوش بر رو. یکیشون موهاش بور بود. توی دلم میگفتم امیدوارم مهدیس اونو انتخاب کنه. فکر کنم تاحالا فهمیدید که من نسبت به مردهای مو بور و چشم روشن و پوست سفید گراییش بیشتری دارم. دست دادند و باهم توی حال نشستند. اتفاق خاصی که قابل تعریف کردن باشه به اون صورت نیوفتاد چون صداشون رو درست نمیشنیدم. فقط صدای موزیک میومد و مشروب خوردندشون و رقص همه باهم. یهو شراره گفت اینجارو کتایون. همون پسر مو بوره دست انداخته بود کمر مهدیس و باهاش میرقصید. کم کم اومد اینورتر و از کادر دوربین خارج شدند. شرار دوربین رو عوض کرد و برد روی دوربین تراس. الان قشنگ میدیدم که مهدیس و اون پسره لباشون توی لبای هم گره خورده. من همینطور محو لب گرفتن اون دوتا بودم که شراره دوباره دوربین رو عوض کرد و برد روی قبلی. یکی از پسرا داشت آرزو رو لخت میکرد و اون یکی هم روی مبل نشسته و آرتمیس کیرشو در آورده بود و داشت ساک میزد. شراره گفت جوون شروع شد. فقط دوست داشتم ببینم مهدیس چکار میکنه؟ مهدیس چند لحظه بعد وارد کادر شد. فقط شورت پاش بود و اون پسره بور هم شلوارش. مهدیس روی مبل خوابوند و شورتشو در آورد. دیدن این تصاویر بی نهایت منو حشری کرده بود. شراره هم بیکار نشسته بود و حسابی بهم ور میرفت. پسره کیرشو در آورد و گذاشت لای پای مهدیس و فکر کنم کرد تو. میگم فکر کنم چون میدونید دیگه. از دوربین مدار بسته دقیق نمیشه همه جزئیات رو دید. دیدن سکس مهدیس با یه غریبه حس دیوونه کننده ای داشت. کسم مثل چشمه شده بود و آبش بند نمیومد. دیگه توجهی به بقیه نداشتم. آرزو با پسری که همراهش بود اومدند سمت مهدیس و اون بوره. آرزو خم شد روی مهدیس و فکر کنم کیر اون پسره رو در آورد و براش ساک میزد. اون یکی هم که آرزو رو میکرد توی همون حالت به تلمبه زدن توی کس آرزو ادامه میداد. حیف دیگه نمیتونستم صورت مهدیس رو ببینم. عصبی شدم. داد زدم برو کنار لعنتی. –چی شده کتایون؟ -با تو نیستم. با این آرزو ام که افتاده روی مهدیس. دلم میخواد صورت مهدیس رو ببینم. اونی که آرزو رو میکرد از تلمبه زدنش دست کشید و کیرشو در آورد و اومد اینور. آرزو از روی مهدیس بلند شد و من با یه صحنه تحریک کننده دیگه مواجه شدم. مهدیس کیر اون یکی رو توی دهنش گذاشته بود و ساک میزد و همزمان اون بوره داشت کس مهدیس رو میکرد. بی اختیار انگشتم رو کردم توی دهنم و میمکیدم. چقدر دلم میخواست توی همچین وضعیتی بود. کاش شراره هم زنگ میزد دو تا از دوستای مردش بیان. چرا دوتا. چهارتا. پنجتا. اصلا ده تا. انقدر حشریم که همین الان میتونم به ده تا مرد بدم. دلم میخواد یجوری کس و کونم رو بگان که از شدت شهوت انقدر جیغ بزنم که حنجرم پاره بشه. هیچ وقت انقدر حشری نبودم. شراره تند تند کسمو میمالید و منم به خودم میپیچیدم. اون لحظه بیشترین حد شهوت رو توی زندگیم تجربه کردم.-مامان. مامان. پاشو بریم. چشمام رو باز کردم. وای خوابم برده. جون نداشتم. حس میکردم تمام بدنم خستس. یکم طول کشید تا به خودم بیام. انقدر شراب خورده بودم که اثرات مستی توم کامل خودشو نشون میداد. فکر کنم حداقل بیست بار ارضاء شده بودم. هنوز همینطور لخت روی تخت ولو بودم. –امم شراره کجاست؟ -پایینه. داره وسائل رو جمع و جور میکنه. یه آن به خودم اومدم. تمام اتفاقات از جلوی چشمام رد شد. بی اختیار گفتم رفتند؟ -نه آرزو و آرتمیس پایین دارند به شراره کمک میکنند. اومدم بیدارت کنم بریم. –ساعت چنده؟ -فکر کنم نزدیک ده. –آخ چند ساعت خوابیدم؟ ای شراره لعنتی چرا بیدارم نکردی. سرم خیلی درد میکرد و بدنم خیلی کوفته بود. –پاشو مامان. فکر کنم خیلی زیادی روی کردی. پاشو یه دوش بگیر. شراره قهوه آماده کرده. بخور یکم خوابت بپره بریم خونه. بلند شدم برم سمت حموم اتاق. –مهدیس گفتی فقط آرزو و آرتمیس پایینند؟ با شک گفت آره. همینا بودیم دیگه. مشخص بود نمیخواد راجبش حرف بزنه. مطمعنم بعدا میخواست و مخ منو میخورد. اما الان نمیخواد. منم اصراری نداشتم. یعنی توی اون وضعیت فقط دلم میخواست بگیرم بخوابم. پایین که اومدیم شراره گفت اگر خسته ای امشب بمون اینجا. فردا صبح برو. دلم میخواست قبول کنم اما مهدیس گفت نه بریم خونه. دیگه حرفی نیاوردم. همگی از هم خدافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. به سمت خونه مهدیس رانندگی میکرد. حس کردم میخواد یجوری سر صحبت رو باز کنه اما انقدر گیج و خسته بودم که بی اختیار خوابم برد. –مامان پاشو رسیدیم.
قسمت صد و دوم: حامی-مامان پاشو رسیدیم. به سختی چشمام رو باز کردم. انقدر عمیق خوابم برده بود که حس کردم فقط چند ثانیه خوابیدم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم بالا. توی آسانسور مهدیس گفت مگه چکار کردی انقدر خسته ای؟ -فکر کنم زیاد خوردم. لعنتی شرارب هایی که شراره داره خیلی قویه. –مطمعنی بخاطر شرابه فقط؟ -نه عزیزم بخاطر شراب نیست فقط. لبخند زد و گفت اینجوری معلومه سکس با شراره خیلی باید لذت بخش باشه که بعدش انقدر بی حال میشی. –نه اونجوری که تو حال کردی. بهم خیره شد. شاید انتظار نداشت به روش بیارم. هر چند که بعید بود فکر کنه من از سکس گروهی اونا با اون سه تا پسر بویی نبرم. –آخ راستی گوشیم تو ماشین جا موند. –بیا آوردمش. گوشیم رو بهم داد. خاموش شده بود. اومدیم توی خونه. –مامان میخوای برات قهوه بذارم؟ -نه عزیزم میخوام بخوابم فقط. گوشیم رو زدم به شارژ و لباسام رو عوض کردم. رفتم مسواک زدم و برگشتم توی تخت خواب. قبل خواب گفتم به گوشیم یه نگاه بندازم ببینم امروز کلا دستم نبود کیا زنگ زدند. چهارتا میس کال از مهیار داشتم توی ساعت های مختلف. چند بار هم اس ام اس زده بود کجایید؟ چرا جواب نمیدید. آخرین پیامش هم این بود اومدم خونه نیستید. برگشتم شمال. خاک بر سرم. چقدر بد شد. طفلکی مهیار. هی گفتم بذار گوشیمو از تو ماشین بیارما. انقدر مشغول بودیم اصلا یادم نبود. به مهیار زنگ زدم. –سلام. کجایید شماها؟ -سلام مهیار. ببخشید عزیزم. با مهدیس رفته بودیم ویلای شراره گوشیم توی ماشین جا مونده بود. کی اومدی؟ -دم ظهری راه افتادم بعد از ظهر رسیدم. تا ده اینطورا هم تهران بودم. دیدم خبری ازتون نیست برگشتم شمال. –نیومدی تو خونه؟ -نه کلید نداشتم. –ای وای ببخشید عزیزم. خیلی بد شد. –اشکال نداره. –زودتر زنگ زده بودی منتظرت میموندم. آخه یعنی چی که میذاری دقیقه آخر دم راه افتادنت زنگ میزنی. –گفتم حتما خونه اید دیگه. جمعه ها هیچ وقت جایی نمیرفتید. بعدشم تقصیر من چیه تو و مهدیس گوشیتون رو جواب نمیدید. –عزیز دلم انقدر دلم برات تنگ شده بود. کاش برنمیگشتی. –منم کتایون. گفتم شاید شب نیاید خونه منم جایی رو نداشتم بمونم واسه همین برگشتم. –کی برمیگردی؟ -دیگه تا تاسوعا عاشورا اینجام. –وای مهیار یعنی دو هفته میخوای بمونی؟ -خب عزیزم زودتر میخوام کار رو جمع کنم. هرچی سریعتر کارم تموم بشه زودتر میتونم بیام پیشتون بمونم. –مهیار واقعا انقدر واجبه که این همه روز اونجا باشی؟ -تو که منو میشناسی کتایون. اگر مجبور نبودم که نمیموندم. –دیگه چه خبر؟ -هیچی مهدیس خوبه؟ -اونم خوبه. –من نیستم خیلی بهتون خوش میگذرها. –با تو بیشتر بهمون خوش میگذشت. –تا بودم که خبری نبود. –دیگه بد موقع رفتی. میموندی اتفاقای خوبی میوفتاد. –مثلا چی؟ -دیگه نموندی که بفهمی. –ای بابا. اشکال نداره. دو هفته دیگه که اومدم پیشتون اون وقت اون اتفاق قشنگه میوفته. –رسیدی شمال؟ -نه تو راهم. تا یه ساعت دیگه کمتر میرسم. –مهیار مواظب خودت باش. –تو هم کتایون. –کاری نداری دیگه عزیزم؟ -نه فدات شم. خدافظ. اه چقدر حیف شد که امروز گوشیم دم دستم نبود. بیچاره مهیار. این همه راه پاشده اومده خانوادشو ببینه بعد ما رفتیم پی چکارهایی. دلم سوخت براش. فکر کن با هزار امید بعد چند هفته بیای خونه و ساعت ها پشت در بمونی. چیزی که خیلی داره مغزمو میخوره اینه که واقعا داره چیکار میکنه.توی جلسه بودم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشناس بود. اول نمیخواستم جواب بدم اما ول نمیکرد. گفتم شاید یکی از شرکای کاری باشه. جواب دادم. –بله؟ -الو. –من صداتون رو دارم. بفرمایید. –خانم خجالت نمیکشید به بچه مردم میزنی و میگه یکی دیگه زده؟ -آقا شما کی هستید؟ -من کیم؟ دایی رضام. زدید بچه خواهرم رو ناکار کردی. دیگه راه نمیتونه بره. باید دیه بدید. –ببخشید یه لحظه گوشی. از اتاق جلسه اومدم بیرون. یارو با لهجه ای که نمیدونم مال کجا بود خیلی بد صحبت میکرد. –آقا جون من نمیدونم شما کی هستی؟ من کل هزینه بیمارستان رو دادم. آقا رضا رو دادم. حتی یه مبلغی هم واسه از کار افتادگیش دادم. –چی میگی واسه خودت؟ کدوم پول؟ پول بیمارستان که وظیفت بوده بدی. خواهر زاده های من دو هفتس غذای درست حسابی نخوردن. رضا نون آورشون بود. –آقا جون داد بیداد نکن. من گفتم پولتون رو دادم. دیگه حرفی نمیمونه. –عه باشه پس با زبون خوش حالیت نمیشه. حله هر جور عشقته. بیا دادگاه صحبت کنیم. میخوام ببینم جلو قاضی هم انقدر بل بل زبونی میکنی یا وقتی بفهمه به دروغ یکی دیگه رو جا زدید بجای راننده زبونت کوتاه میشه. یه لحظه موندم. از کجا فهمیدند مهیار رانندگی میکرده؟ -من نمیدونم. هرکاری صلاح میدونید بکنید. –باشه پس منتظر احضاریه دادگاه باش. قطع کرد. وای عجب بدبختی. ای مهیار ببین چکار میکنی؟ کل روز فکرم درگیر بود که چی میشه. اگر شهادت بدند واسه هومن هم حتما خیلی بد میشه. راستی شراره گفت ممکنه این اتفاق بیوفته. بذار به خود شراره زنگ بزنم. باهاش تماس گرفتم. –جونم عزیزم. –سلام خوبی شراره؟ -مرسی گلم. تو چطوری؟ -بد نیستم. کجایی؟ -اومدم سفارت. –بازم داری میری؟ -زیاد طول نمیکشه. دو هفته میرم لندن برمیگردم. یسری کارهام مونده اونجا. –میترسم یه روز شراره بری دیگه برنگردی. –نگران نباش. من بخاطر تو اینجا موندم. –واقعا؟ -آره عزیزم. البته خب خیلی چیزهای دیگه هم هست. –باشه. شراره الان یه یارو زنگ زده میگه از قوم خویش همیناست که مهیار بهشون زده. –خب چی میگه؟ -میگه زدید باید دیه بدید و این حرفها. –ولش کن. بگو بره شکایت کنه. –منم گفتم. –پس نگرانیت چیه؟ -آخه میدونند که هومن پشت فرمون نبوده. –زیاد خوب نیست. اگر بتونه اثبات کنه هم واسه مهیار بد میشه هم واسه هومن. –چکار کنیم حالا؟ -من سرم خلوتتر شد به یکی از دوستام که که وکیله زنگ میزنم ببینم حکم این قضیه چیه. بعد باهاش صحبت میکنم راجبش. –مرسی عزیزم. –هنوز هومن بهت زنگ میزنه؟ -از آخرین بار دیگه زنگ نزد. –به نظرم یه زنگ بهش بزن. اگر لازم شد قرار بذار ببینش. –شراره؟ من با هومن قرار بذارم؟ ببینمش که چی بشه؟ -یه بچه بیست و یکی دو ساله هیچ اعتباری بهش نیست. اگر یهو لو بده قضیه رو برای مهیار بد میشه. –آخه. –آخه نداره. سعی کن مجابش کنی که تحت هر شرایطی قضیه رو لو نده. من باید قطع کنم. بهت زنگ میزنم. کاری نداری؟ -نه عزیزم مرسی. –خدافظ. همین یه کارم مونده بود. آخه چجوری این بچه رو راضی کنم؟ بگم پول میدم که فکر نکنم راضی بشه. وضع مالیشون خوبه. پس چی؟ نمیدونم چکار باید بکنم.رشیدی موقع رفتن اومد ازم خدافظی کنه. –خانم شریف امری نیست؟ -نه عرضی نیست. به سلامت. –با اجازه. –راستی خانم رشیدی. –بله؟ -خانم ستاری تا کی نمیاد؟ میدونی تو؟ -مگه با شما صحبت نکرده؟ -کاراش رو میبینه که. –تا بعد تاسوعا عاشورا نمیاد. –مرخصی داره مگه؟ -گفت براش بدون حقوق رد کنیم. اگر مشکلی هست میخواید غیبت بزنم. –نه ولش کن. براش بدون حقوق رد کن. احتمال داره بعد اینکه از مرخصی اومد دیگه نیاد سرکار. –باشه. با اجازه. –خدانگهدار. منم وسائلم رو جمع کردم برم خونه. شراره زنگ زد. –سلام خوبی؟ -مرسی. چی شد شراره صحبت کردی؟ -آره. –خب چی شد؟ -ببین کی شهادت داده؟ -نمیدونم. فکر کنم خواهرش. چطور؟ -چند سالشه؟ -سواله میپرسی؟ از کجا باید بدونم چند سالشه. شناسنامه که ازش نگرفتم. –منظورم اینه که زیر هجده ساله؟ -فکر کنم. آره باید زیر هجده باشه. –خب پس شهادتش توی دادگاه رسمیت نداره. مگر اینکه کس دیگه ای هم شهادت داده باشه. البته کلا مشکلی نیست. –میدونم. نهایتش اینه که یه وکیل خوب پیدا میکنم قضیه رو حل میکنه. –عزیزم وکیل واسه چی؟ -اگر به دادگاه کشید قضیه باید یجوری از خودمون دفاع کنیم. –به دادگاه بکشه تو بردی. –خیلی مطمعن داری حرف میزنی؟ نکنه آشنا داری؟ -معلومه منو دست کم گرفتیا. آشنا دارم اونم چه آشنایی. با یه تماس پرونده رو میبنده. –کی هست؟ -میشناسیش. –خب اسمش چیه؟ -اسمش رو بهت نمیگم چون قرار بود راجبش و یه سری آدم دیگه صحبت نکنیم. یادت اومد. یادم افتاد یه آخوندی با زنش توی مهمونی لختی توی کردان بود که شراره گفت از کله گنده های دادستانی کل کشوره. حتما باید همون باشه. –یادم اومد. پس مشکلی نیست. –واسه مهیار نه اما ممکنه هومن به دچار مشکل بشه. بلاخره اگر شکایت کنند پای اون گیره. و از همه مهمتر. هومن نباید بگه که مهیار پشت فرمون بوده. باهاش صحبت کردی؟ -نه هنوز. –کتایون همین بهش زنگ بزن. یهو دیدی همین فردا احضاریه اومد واسش. اونوقت خیلی دیر میشه ها. –باشه بهش زنگ میزنم. –مواظب خودت باش. منو بی خبر نذار. –باشه عزیزم. خدافظ. حق با شرارست. اگر امروز شکایت کرده باشند ممکنه همین فردا احضاریه واسه هومن بره. مهیار یه دفعه گفته بود خیلی تحت فشاره از طرف خونواده. ممکنه بخاطر از ترس اوناهم که شده بگه مهیار راننده بوده. بهش زنگ زدم. –سلام کتایون خانم خوبی شما؟ چه عجب یاد ما کردید. –سلام هومن جان. خوبی عزیزم؟ یه لحظه به من من افتاد. مطمعنم از اینکه انقدر صمیمی باهاش برخورد کردم و بهش گفتم عزیزم جا خورده. –چه خبرا هومن؟ -هیچ سلامتی. مهیار خوبه؟ -مهیارم بد نیست. –دیروز اومده بود نبودید. –پیش تو بود؟ -من با بابا اینا شمال بودم امروز اومدم. –آهان. الان تهرانی؟ -آره. چطور؟ -وقت داری ببینمت؟ -همو ببینیم؟ جوری پرسید که معلوم بود از تعجب داره شاخ درمیاره. –آآآره. آره. کی؟ کجا بیام؟ -نمیدونم هرجا راحتی. وسیله داری؟ -راستش نه. با اسنپ میام. -میخوای بیام دنبالت؟ -نه زحمتتون میشه. –چه زحمتی عزیزم. آدرس خونتون رو واسم بفرست ساعت 8 میام دنبالت. –باشه. –قربونت عزیزم. فعلا کاری نداری؟ -نه. خدافظ.سریع برگشتم خونه. مهدیس امروز کلاس داره و خونه نیست. لباسام رو عوض کردم و آماده شدم که برم. دم رفتن چشمم افتاد به پلاستیک لباسهایی که دیروز مهدیس واسم آورد. حس میکنم بد نیست بتونم بیشتر تحت تاثیر بذارمش. اون لباس ها رو گوشیدم. وای چقدر تاپش تنگه. خیلی ضایعست. ولی بازم خوبه. با این حال نتونستم خودمو قانع کنم که با این ها برم. تاپم رو عوض کردم و آرایش کردم و کم کم آماده شدم به سمت خونه هومن برم.
قسمت صد و سوم: هومندم خونه هومن توی ماشین منتظر نشسته بودم تا بیاد پایین. یادم افتاد به مهدیس نگفتم دیر میام. بهش مسیج دادم. جواب داد کجایی مگه؟ جواب دادم باید یک کسی رو ببینم. بعد واست توضیح میدم. شام منتظرم نباش. بلاخره آقا تشریفشون رو آوردند. وقتی نشست توی ماشین ماتش برده بود. بسختی دهنش رو بسته نگهداشته بود که از تعجب باز نشه. مطمعنم باورش نمیشد مامان دوستش با همچین تیپ و قیافه ای بیاد بیرون. –سلام هومن جان. عزیزم خوبی؟ -س سلام خانم کتایون. مرسی شما چطوری؟ -کجا بریم گلم؟ -نمیدونم. فقط راه بیوفتیم جلوی خونه نباشیم. حرکت کردم. هنوز به سر خیابون نرسیده بودیم که گفتم میترسی بابات مارو باهم ببینه؟ -نه. گفتم شاید واسه شما خوب نباشه؟ -چرا؟ مگه مشکلی هست؟ -نمیدونم. به نظرم اومد. –خب کجا بریم؟ -هرجا شما دوست داری. –شام خوردی؟ -آره. –چقدر زود شام میخورید. خب پس بریم یه کافه ای بشینیم صحبت کنیم. کافه ای که میخواستم بریم تا خونه هومن ده دقیقه بیشتر راه نبود. توی مسیر هم زیاد صحبتی نشد. فقط خوبی چه خبر و احوال پرسی و این حرف ها. رسیدیم دم کافه. ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. بقدری معذب بودم که حس خفگی بهم دست داده بود. احساس میکردم لختم. همینطور مردها پسرها با چشماشون داشتند میخوردند منو. ساپورت سفیدی که پام بود انقدر تنگ بود که کامل حجم رون هام رو نشون میداد. تاپم هم که افتضاح بود. عین جنده ها لباس پوشیده بودم. باز خوبه اون تاپی که مهدیس گرفته بود رو نپوشیده بودم. از اون بدتر اینکه زنی به سن و سال من با یه پسر بچه که همسن بچشه اینجوری اومده بیرون. واسم قضاوت بقیه مهم نبود اما خدا خدا میکردم یه آشنا منو نبینه. نیست خیلی خوش شانسم. توی کافه یه میز دو نفره یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم. گارسون اومد و سفارشمون رو دادیم. –خب هومن میخواستی همدیگه رو ببینم. چی میخواستی بهم بگی؟ -راستش الان اصلا یادم رفته چی کار داشتم. کم کم باید بحث رو میبردم سمت قضیه شکایت این یارو. اما قبلش باید اعتمادشو جلب میکردم. واسه همین لازم بود که بحث رو صمیمی تر کنیم. –هومن تو دقیقا چند سالته؟ -بیست. –یعنی از مهیار کوچکتری؟ -فکر کنم سه چهار ماه. –چجوری با مهیار دوست شدی؟ تو هم همکلاسیش بودی؟ -نه. یکی از دوستامون مارو باهم آشنا کرد. –ببخشیدا زیاد فضولی میکنم. آخه مهیار خیلی راجبت باهام صحبت نکرده. البته کلا زیاد راجب دوستاش حرف نمیزنه. –اشکال نداره منم راجب دوستام با مامانم حرف نمیزنم. –از خودت بگو عزیزم.در مورد هومن باید بگم یه پسر هیکلی و نسبتا قد بلنده. بچه اوله و یه داداش هشت سال کوچیکتر از خودش به اسم مازیار داره. پدرش از خانواده های قدیمی و به قول خودش خان های اطراف تهرانه و اختلاف سنی پدرش و مادرش سی دو سال میشه. یعنی پدرش الان شست و نه سالشه و مادرش فقط سی و هفت سالست. محبوبه مادر هومن از یه خانواده معمولی از شهرستانه که توی سن کم زن پدر هومن شد. البته از اونجایی که خیلی زرنگ و با اعتماد به نفسه تونسته درسشو بخونه و الان به استاد دانشگاه دانشگاه الزهراست. مذهبیه و سعی کرده تربیت بچه ها رو اونجوری که خودش دوست داره انجام بده. واسه همین هومن خیلی بیشتر از اینکه از باباش حساب ببره از مادرش میترسه. تمام مدتی که باهومن صحبت میکردم زیر چشمی نگاهش به سینه هام بود. هر چند لحظه یه بار با شالم سینه هام رو میپوشوندم. هیزیش داشت اذیت میکردم. اگر بهش احتیاج نداشتم توی همچین وضعیتی یدونه میزدم توی صورتش که نگاهشو جمع کنه. البته مطمعناً همچین قراری با این شرایط اصلا اتفاق نمیوفتاد. اما حالا که شرایط اینجوری شده مجبورم تحمل کنم و با روی خوش و لوندی جوری مجذوبش کنم که به خواستمون تن بده. –هومن تو دوست دختر نداری؟ -نه. –هیچ وقت با دختری در ارتباط نبودی؟ -نه نشده تا حالا. –عه چرا؟ تو که پسر خوش تیپ و خوش بر رویی هستی. وضع مالیت هم خوبه. –بخاطر مامانمه. خیلی حساسه. همش منو چک میکنه. توی دلم گفتم بهترین کار رو میکنه. من خاک بر سر هم اگر یذره عُرضه مامانشو داشتم این بچه هارو جمع میکردم که حداقل الان نشینم با این وضعیت یه بچه بیست سال از خودم کوچیکتر رو راضی کنم یه وقت زیر همه چیز نزنه. –من خودم اصلا موافق نیستم به بچه ها سخت بگیری. میبینی که مهیار خیلی آزاده. –خب شما خیلی خوبی. خیلی خوبی رو بی اختیار خیلی کشید. قشنگ میشد هزار جور سوء برداشت از حرفش کرد. –از چه نظر خیلی خوبم؟ -همین دیگه. خیلی گیر نمیدی. –آره اما خب باز نمیشه زیاد هم آزاد گذاشت. بابات چکار میکنه؟ -هیچی. همش یا خونست یا مسافرت و گردش. –کار خاصی نداره؟ -نه هر چند وقت یه بار یکی از زمین هاشو میفروشه با پولش یه مدت سر میکنیم. –مامانت چی؟ -اونم میره دانشگاه تدریس میکنه. –گفتی مامانت چند سالشه؟ -سی و هفت هشت. –چقدر جوون. اصلا بهش نمیخوره یه پسر بیست ساله داشته باشه. –به شما هم اصلا نمیخوره. –میتونم عکس مامانتو ببینم؟ -آره. عکس مامانشو نشون داد. همون سی و هفت سال هم بهش نمیخورد. نمیشد باور کرد این زن دوتا شیکم زاییده. خیلی جوون به نظر میرسید. مثل این مجری های تلوزیون که چادر با روسری شاد سرشون میکنند تیپ زده بود. اولین چیزی که توی ذهنم راجب محبوبه سوال شده بود اینه که یه زن توی اون سن و سال که اوج نیازهاشه چطوره با یه پیرمرد احتمالا از کار افتاده سر میکنه. شهوتشو چکار میکنه؟ شاید همون کاری که من کردم. اما من فرق داشتم. من دیگه همسری نداشتم که نیازهام رو بر طرف کنه اما اون داره. –چند وقته با مهیار دوستی؟ -نمیدونم. فکر کنم چهار سال شاید بیشتر. –مهیار هیچوقت راجب منو خواهرش صحبت نکرده؟ -نه خب ما اصلا راجب خانواده هامون حرف نمیزنیم. –هیچوقت؟ -پارسال یه مدتی خیلی ناراحت بود. میگفت مامانم اصلا حواسش به منو مهدیس نیست. انگار نه انگار باهم زندگی میکنیم. اصلا واسمون وقت نمیذاره. –هنوزم میگه؟ -نه دیگه. جالبه تا پارسال انگار همش از خونه فراری بود. این چند وقته هر وقت بیرون بودیم میگفت من باید برم خونه. بچه ها میگفتند بچه خونگی شده. –مامانت مهیار رو میشناسه؟ -اگر نمیشناخت که اصلا اجازه نمیداد باهاش بگردم. –واقعا؟ یعنی کاملا میدونه سیگار میکشه یا اینکه خالکوبی زده؟ -آره اما جالبه خیلی گیر نیست روش. برای خود منم باور کردنی نیست که مامانم با اون همه سخت گیری که میکنه با مهیار اوکیه. من هیچکدوم از دوستام رو خونمون نمیبرم بجز مهیار. سریع حرفشو قطع کردم. –ببخشید متوجه نشدم مهیار خونتون میاد؟ -آره بعضی وقت ها میاد خونمون. به مازیار گیتار یاد میده. چشمام از تعجب گرد شده بود. –مهیار!؟ -آره. بهتون نگفته بود؟ -بعد رابطه مامانت باهاش چجوریه؟ -با مهیار؟ -آره دیگه. –خیلی خوبه. بعضی وقت ها بهش حسودیم میشه. انقدر باهاش مهربونه که نگو. –مهیار بابت آموزش گیتار پولی هم میگیره از مامانت؟ -مامانم خیلی اصرار میکنه اما مهیار قبول نمیکنه. –زیاد خونتون میاد؟ -نه هفته ای یه بار یا دوبار نهایت. میخواستم بپرسم مامانت جلوی مهیار هم همینطور با چادر و پوشیده میاد یا نه اما دیدم اصلا شکل قشنگی نداره. چرا مهیار بهم نگفته بود خونه هومن میره؟ خب اگر ازش بپرسم میگه خیلی جاها میرم. باید همرو بهت بگم؟ یه موضوع خیلی خیلی سادست اما چرا من انقدر حس بدی بهش دارم. گارسون سفارشمون رو آورد و وقتی خواست لیوان دمنوش رو جلوم بذاره خیلی بد به چاک سینه هام که از بالای تاپ مشخص بود نگاه میکرد. در حد یکی دو ثانیه خیره شد. با خشم به چشماش نگاه کردم که خودشو جمع کنه. سریع از اونجا رفت. –خوش به حالتون. –چرا؟ -خیلی خانواده راحتی هستید. هرکاری میخواید میکنید. هرجور بخواید لباس میپوشید. –لباسم خیلی بده؟ -نه نه بخدا منظورم این نبود. –مهم نیست عزیزم. من همیشه اینطوری لباس نمیپوشم. دوست داشتم امشب یکم تنوع بدم. –حس خوبی داره نه؟ -چی؟ -همین که تنوع میدی. –تا حس خوب رو تو چی ببینی. –کلی گفتم. بعضی وقت ها به مهیار حسودیم میشه. خیلی راحته. مثلا تتو. من انقدر دوست دارم تتو بزنم. اما میدونم اگر بزنم مامانم قلفتی پوستمو میکنه. –منم میخواستم همینکارو بکنم با مهیار. –گفت زدی زیر گوشش. –خیلی عصبانیم کرد. شماها بچه اید درک نمیکنید پدر و مادرتون چه حالی پیدا میکنه وقتی اینکارها رو میکنید. –بعدش که دیگه چیزی نگفتی بهش. –خب چکارش کنم. کاریه که انجام داده دیگه. –مامان من اینجوری فکر نمیکنه. –خیلی از مامانت بد تعریف میکنی. انقدر باهات بد رفتار میکنه؟ -بد که چی بگم. بچه بودم خیلی منو کتک میزد. هنوزم که هنوزه بعضی وقتا دعوامون میشه اگر بابام دخالت نکنه بد جوری منو میزنه. –تو از مامانت کتک میخوری؟ بیچاره خیلی خجالت کشید. انتظار نداشت اینجوری با تمسخر به روش بیارم. –عزیزم مادره دیگه. تو تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی چه احساسی داره. –من هیچوقت بچم رو کتک نمیزنم. یا نهایت اگر بزنمش مثل شما شاید یه بار بزنم تو گوشش. اونم مطمعنم خیلی بعدش پشیمون میشم. –من خیلی حس بدی داشتم از اینکه مهیار رو زدم. –مامان من اینجوری نیست ولی. –یعنی چی اینجوری نیست. چجوریه مگه؟ -وقتی بچه بودم منو چند ساعت توی انباری حبس میکرد. یا اینکه با کمربند یا دمپایی خیلی محکم میزد. مازیار هم که به دنیا اومد همه توجهش شد اون. اصلا منو نمیبینه. کتایون خانم اون روز که دیدم اونجوری با التماس میگفتید تصادف رو گردن بگیرم خیلی توی دلم به مهیار حسرت خوردم. خوش به حالش که مادرش انقدر بخاطر اون انقدر تلاش میکنه. –عزیزم شک نکن مامان تو هم بود هر کاری از دستش برمیومد میکرد. –نه نمیکرد. –هومن چرت نگو. تو از کجا میدونی نمیکرد. –چون تجربشو داشتم. –چی؟ تجربه چیو؟ -دوسال پیش بابام مسافرت بود. منم دزدکی ماشینشو برداشتم با بچه ها رفتیم بیرون. حواسم نبود زدم به یه ماشین دیگه. از ترسم فرار کردم اما یارو شماره ماشین رو برداشته بود. چند روز بعد یارو اومد دم خونه ما شکایت و اینکه خسارت میخواست. –خب بعد چی شد؟ -تو اگر بودی چکار میکردی؟ -خسارت اون یارو رو میدادم. مهیار هم دعوا میکردم بدون اجازه ماشین رو چرا برداشته. –لپتاپ و گوشیم رو ازم گرفت گفت بجای خسارت اون ماشین. کلی هم دعوا و بد و بیراه بهم گفت. راستش هنوز استرس اینو دارم که اگر قضیه تصادف رو بفهمه چی میشه. راستی چی شد؟ هنوز بیمارستانه؟ بعد توضیحاتی که راجب مادرش داد دیگه نمیشد به این راحتی بهش بگم که یارو میخواد شکایت کنه و نگران نباش اتفاقی نمیوفته فقط تو نگو که مهیار پشت فرمون بوده. مطمعنم اگر بگه مامانش پوستشو میکنه. اما فرصتمون خیلی کمه. چند دفعه سعی کردم سر صحبت رو باز کنم اما تا بهش اشاره میکردم چهرش نگران میشد. –هومن نظرت چیه بریم؟ -باشه بریم. از کافه که اومدیم بیرون یه پارک بزرگ نزدیکی اونجا بود. بهش گفتم بریم یکم قدم بزنیم. –هومن تو اصلا اهل سیگار و قلیون نیستی؟ -نه. هیچوقت نکشیدم. –جالبه نزدیکترین دوستت که خیلی باهاش وقت میگذرونی سیگاریه اما تو نمیکشی. –مهیار بهم گفته سیگار دستت ببینم قبل مامانت خودم کشتمت. –عه باریکلا. بهش بگو انقدر بفکرمی چرا خودت میکشی. گفتی مامانت میدونه مهیار سیگار میکشه؟ -آره. –از اولش میدونست؟ -نه. مهیار خیلی با سیاسته. یجوری خودشو توی دل مامانم جا کرده که مامانم حتی به عنوان یه پسر خوب و هنرمند میزنتش توی سرم. اصلا نمیتونستم باور کنم. هومن انقدر صادقانه و بی آلایش بود که نمیتونستم بگم دروغ میگه. پس قضیه چیه؟ نمیتونم بیشتر از این راجب این موضوع هومن رو سوال پیچ کنم چون اونم شک میکنه. از طرفی همه حواسش انگار به منه فقط. –هومن. –بله؟ -اون شب تصادف یادته بهم گفتی بخاطر من این کار رو کردی. –تصادف رو گردن گرفتم رو میگی؟ -آره عزیزم. –خب چطور مگه؟ -چرا؟ -چرا بخاطر تو؟ -آره دیگه. مهیار دوست صمیمیته. قاعدتا بخاطر اون باید قبول میکردی. –وقتی دیدم انقدر مضطربی دلم نیومد بگم نه. –مطمعنی فقط همین بود؟ هیچی نگفت. –هومن؟ بخاطر چیز دیگه هم بود نه؟ باز مکث کرد. از زیر نیمکت که از جلوش راه میرفتیم دوتا گربه با جیغ یهو پردیدند وسط پیاده رو. بی اختیار هومن رو بقل کردم و خودم رو چسبوندم بهش. هومن هم منو محکم بقل کرد. خودمو ازش جدا کردم. –وای خیلی ترسیدم. –چیزی نیست گربه بود. –خداروشکر هومن کنارم بودی. صورتش کاملا سرخ شده بود. معلوم بود توی یه دنیای دیگست. فکر کنم بیشترین ارتباطی که تا حالا با جنس مخالف بوده همین لحظه بود. فکر کنم بهترین فرصته. برگشتیم سمت ماشین و باهم به سمت خونشون راه افتادیم. وقتی رسیدیم دم خونشون خیلی حال عجیبی داشت. مثل عاشق ها شده بود. وقتی خواست پیاده شه گفتم هومن یه موضوعی هست که باید بدونی. –چی کتایون. ببخشید خانم کتایون؟ -اشکال نداره همون کتایون صدام کن. بیشتر گل از گلش شکفت. –میخواستم بگم من هر اتفاقی بیوفته راجب اون موضوع تصادف پشتتم. نگران هیچی نباش. –مرسی ازت. –اما یه مشکلی هست. موضوع یکمی پیچیده شده. –یعنی چی؟ -احتمالا میخوان برن شکایت کنند ازمون. یعنی از تو. –شکایت کنند؟ چرا؟ مگه هزینه هاشونو ندادی؟ -چرا اما چیزی که معلومه اینه که خیلی آدم های عوضی هستند. –یعنی میان دم خونمون. –نه عزیزم چیزی نیست که بترسی. مطمعن باش برن دادگاه هیچ شانسی ندارند که برنده بشند. –یعنی چی میشه؟ -یعنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. فقط یه موضوع. هومن به هیچ وجه نگو مهیار پشت فرمون بوده. حتی اگر مامانت هم پرسید نگو. –آخه کتایون مامانم منو میکشه. تو نمیدونی چکار میکنه باهام. –نترس عزیزم. خودم باهاش صحبت میکنم. یه چیز دیگه هم هست هومن. –دیگه چی؟ -مهیار به هیچ وجه نمیخوام چیزی بفهمه. –چرا آخه؟ -ببین. شاید به نظرت مسخره بیاد چون واسه منم مسخرست اما از همون روز مهیار شدیدا نسبت به این موضوع داره واکنش نشون میده. همین که من ازت خواستم گردن بگیری خیلی عصبیش کرده. –عصبیش کرده؟ واسه چی؟ -منم نمیدونم. میترسم عکس العمل خوبی نشون نده. لطفا بهش نگو. –باشه. –هومن یادت باشه. تو تصادف کردیا نه مهیار. –باشه. –بهم قول میدی تا آخرش گردن بگیری؟ سر تکون داد یعنی آره. –هومن لطفا بهم بگو. خیلی برام ارزشمنده که بدونم. –آره قول میدم. –مرسی عزیزم. بهش دست دادم و خدافظی کردم.
قسمت صد و چهارم: احضاریهماشین رو پارک کردم و سوار آسانسور شدم که برم بالا. قبل اینکه در آسانسور کامل بسته بشه دوباره باز شد. ای بابا. خیلی خوشم میاد از این نکبت هی هم باهاش رو برو میشیم. دختره همسایه پایینی رو میگم. بهم با نفرت و سردی نگاه کرد بدون اینکه سلام کنه. زیر لبی گفتم مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه. به من با عصبانیت نگاه کرد. فکر کنم شنید. بعد با لحن مسخره گفت کار و بارت خوب گرفته ها. میدونستم منظورش چیه اما نمیخواستم جلوش کم بیارم. –به کوری چشم بد خواهام کار و بارم همیشه خوب بوده. –آره مشخصه. تازگیا خیلی هم سرت شلوغ شده. –عزیزم عادت غذاییت رو درست کن. زیادی میخوریا. –منظورت چیه؟ -منظورم گوه زیادیه. یه لحظه گفتم الانه که بهم حمله کنه. دندوناش رو بهم فشار و محکم نفس کشید. موقع پیاده شدن از آسانسور گفت حالیت میکنم زنیکه جنده. از آسانسور با عصبانیت زیاد پیاده شد. آشغال کثافت. حیف سریع رفت و حوصله دعوا نداشتم و گرنه حالیش میکردم جنده خودشه و اون مادر هر جاییش که این توله رو معلوم نیست از کی پس انداخته. عجب وضعی شده. هر کی دیگه همسایمون بود با این اتفاقاتی که چند وقت اخیر افتاده و این تیپ و لباس الانم نمیشد فکر خوبی راجبم کرد. به هر حال بدبختی مجبورم. حالم گرفته شده بود. یه حس بدی که چرا اونجور که باید دهنشو پر گوه نکردم که دیگه هوس گوه خوری نکنه. جنده هفت جد و آبادته بی شرف.کلید انداختم در رو باز کردم و اومدم تو. مهدیس تو آشپزخونه مشغول بود. بدون اینکه منو ببینه گفت سلام مامان چرا انقدر دیر اومدی؟ -سلام عزیزم. کار داشتم. روشو برگردوند سمتم. یه لحظه همینطور هاج و واج نگاهم کرد و بعد با لبخند شیطنت آمیزی گفت مامان کجا بودی؟ -رفته بودم یکی رو ببینم. –کیو؟ -مهدیس ولم کن. حوصله ندارم. –چرا دعوا میکنی. –بخاطر اینکه از در نیومده تو باید جواب پس بدم. هر جا که دوست داشتم بودم. تو چکار داری اصلا؟ طفلی گفت باشه من که چیزی نگفتم. سرشو انداخت پایین و مشغول به ادامه کارش شد. خیلی اعصاب خورد شده بود. واقعا هم مثل یه جنده شده بودم امروز. جنده ای که حاضره واسه چیزی که میخواد دست به هرکاری بزنه. اصلا کون لق هومن و اون مامان اُملش. ببین بخاطر مهیار به چه روزی افتادم که رفتم خایه مالی یه بچه بیست ساله. بعد آقا با خیال راحت رفته شمال معلوم نیست چه گوهی میخوره. لباسام رو عوض کردم و برگشتم توی آشپزخونه. –دستت درد نکنه مامان جون. شام درست کردی؟ خیلی سرد و البته مصنوعی گفت آره. میخواست خودشو ناراحت نشون بده و بگه قهره. –عزیزم ناراحت شدی؟ -مهم نیست. از پشت بقلش کردم. –عزیز دلم ببخشید. خیلی اعصابم خورد بود. –اشکال نداره پیش میاد. به منم مربوط نیست. –مهدیس عسلم. باهام قهر کردی؟ محکمتر بقلش کردم. صورتشو به سمت خودم برگردوندم و بوسیدمش. –عزیزم قعر نتون دیده. لبخند زد. از این مدل حرف زدن بچگونم که واسه اولین بود میخواستم حرف بزنم خندش گرفت. –خیلی مسخره بود میدونم. آخه بلد نیستم. برگشت سمتم و گفت اشکال نداره مامان جونم. من بسه اوسولوتم دیده. تو که مامانمی. دستاشو انداخت دور گردنم. از روی لباش بوسیدم. –خب عزیزم شام چی درست کردی؟ -ماکارونی. –باریکلا. مگه بلدی؟ -دیگه درست کردم. ببخشید اگر خیلی بد شده. –اشکال نداره. تجربه اولته. من میز رو میچینم. برعکس من مهدیس انگار هیچ استعدادی توی آشپزی نداره. انقدر بی نمک و بی مزه شده بود که به زور کلی نمک و فلفل و ادویه چند قاشق خوردم. زیاد هم میل نداشتم. –ببخشید مامانی. دفعه اولم بود دیگه. –اشکال نداره. خیلی هم خوب شده. –خب چرا نمیخوری؟ -عزیزم واقعا میل ندارم. –بیرون چیزی خوردی؟ -نه تو که میدونی زیاد عادت به شام خوردن ندارم. –نگفتی چرا انقدر اعصابت خورد بود. –بخاطر این زنیکه عنتر. –خانم حسینی رو میگی؟ -آره. توی آسانسور دیدمش چرت و پرت گفت. –بی پدر و مادر چی گفت باز؟ -یه سری چرت و پرت. تیکه مینداخت. بخاطر لباسام و سر وضعم. –میریدی بهش جنده آشغال رو. –تو یه درصد فکر کن من همینطور وایسم حرف بشنوم جوابشو ندم. –خب پس چرا انقدر عصبی هستی؟ -مهدیس دیگه احساس امنیت و راحتی قدیم رو اینجا نداریم. –من که میگم بیا از اینجا بریم یه خونه مستقل بگیریم تو هی اصرار داری بمونیم. –آخه عزیزم اینجا خیلی برام ارزشمنده. نمیتونم ازش دل بکنم. –خب نمیفروشیمش که. فقط یه خونه دیگه میخریم. اینجارو هم داریم. –نمیدونم مهدیس. آخه اصلا دلم نمیخواد از اینجا برم. –خب میخوای چکار کنی پس؟ تو آدمی نیستی راحت با خیلی چیزا کنار بیای. من اصلا برام مهم نیست که یه بدبخت هرجایی مثل این خانم حسینی یا هر خر دیگه چی میگه. هرجور بخوام میگردم. اما تو اذیت میشی. فردا مهیار میاد دیگه نمیشه زیاد مخفیانه و ساکت موند. از طرفی نمیتونی هرجور دوست داری لباس بپوشی. –من الانشم هرجور دوست دارم لباس میپوشم. امشب هم مجبور بودم. –مجبور بودی!؟ مگه کجا رفتی؟ -مهدیس نپرس. –چرا بهم نمیگی؟ میترسی دهن لقی کنم به مهیار بگم؟ -عزیزم ناراحت نشیا ولی دقیقا به همین خاطر نمیخوام بهت بگم. –باشه هر جور راحتی. بلند شد و ظرفشو گذاشت توی سینک. میخواست بره سمت اتاقش گفتم مهدیس قول میدی حتی یک کلمه هم به مهیار چیزی نگی؟ -نه من دهن لقم همه چیزو بهش میگم. –مهدیس لوس نشو. این قضیه مثل بقیه چیزا نیست. میترسم شر بشه. –خب چی شده آخه؟ -من رفتم هومن رو ببینم. –پیش هومن بودی!؟ چکار میکردی اونجا؟ انقدر نگران و متعجب پرسید که مطمعنم اولین چیزی که توی فکرش بود اینه که به هومن دادم. –کاری نمیکردیم. فقط رفتیم یه کافه نشستیم صحبت کردیم. –صحبت چی؟ -ببین امروز یکی زنگ زد کلی داد و بیداد کرد که میرم ازتون شکایت میکنم و این حرف ها. میگفت از فک فامیل همون پسرست که مهیار بهش زده. –خب بره شکایت کنه. ما که پولشو دادیم. عجب آدم هایی پیدا میشنا. بیا خوبی کن. حقش بود مهیار ولش میکرد و میذاشت میرفت. –مشکل ما خود شکایت کردندش نیست. من هفته پیش با دکترش حرف زدم گفت مشکلی نداره. مشکل اینه که نمیدونم چجوری فهمیدن مهیار راننده بوده نه هومن. –خب که چی؟ -آخه ما به دروغ گفتیم هومن راننده بوده. –من نمیفهمم خب اگر بگن مهیار بوده چه فرقی میکنه؟ واسه اونا که فرقی نداره. –واسه اونا که نه. اونا دنبال اینن یه پولی ازمون بگیرند. اما واسه مهیار و هومن اصلا خوب نیست. با هومن صحبت کردم که اصلا زیر بار نره بگه مهیار راننده بوده. –نه مامان. بچه که نیست. میدونه بگه دهنش سرویس میشه. –اتفاقا خیلی بچست. اگر یکم تحت فشار بذارنش همه چیزو لو میده. –حالا باهاش صحبت کردی چی گفت؟ قبول کرد؟ -آره. عین چی از مامانش میترسه. بیشتر نگران اونه تا شکایت و این داستانا. –مگه مامانش چکارش میکنه؟ -اونجور که میگفت خیلی بهش سخت میگیره. –آخی بچه کوچولو. همون یه بار که دیدمش فهمیدم از اون بچه خونگیاست. –اینجوری نگو مهدیس. بلاخره هرکسی یه جور زندگی میکنه. –نه دیگه انقدر بسته و گیر. سنش کم نیست که. نگاه کن مهیار چقدر با عرضه تر و مردتره. –خب مهیار آزادتر بوده تا اون. –خب همه اینا درست. من هنوز اینو نفهمیدم چرا اینجوری لباس پوشیده بودی؟ -بد بود؟ دیروز که اصرار داشتی اینارو بپوشم. –دیروز فرق میکرد. میرفتیم خوش بگذرونیم. –عزیزم دوست ندارم قضاوتم کنی. خودمم خیلی حس بدی دارم اما میخواستم یجوری تحت تاثیرش بذارم که به حرفم گوش کنه. –وای مامان چه کارایی میکنی. اگه مهیار بفهمه خیلی ناراحت میشه. –خب واسه همین میگم دهنت قرص و محکم باشه. –نترس من چیزی بهش نمیگم اما بهتره یه ذره با ملاحظه تر اقدام کنی. اینا باهم رفیقند. یه وقت این بچه پیش خودش یه فکری میکنه یه چیزی به مهیار میگه مهیار هم که اعصاب ندار داستان میشه. –میدونم تو نمیخواد هی استرس بدی. کارم درست نبود اما خب مجبور بودم. ولش کن این حرف ها رو. دانشگاه چطور بود؟ -مثل همیشه. اکثر دوستام دیگه باهام واحد ندارند. –طبیعیه. بلاخره یه ترم نرفتی دیگه.بعد شام خیلی دیر شده بود. ساعت نزدیک یازده بود. اما زیاد حس خستگی نداشتم. مهدیس از دستشویی اومد بیرون و مسواکش دستش بود. –مامان شب بخیر. –عزیزم پیشم نمیخوابی؟ -دلم میخواد ولی فردا صبح کلاس دارم. –بیا عزیز دلم. زود میخوابیم. خودمم خستم. ولی دوست دارم شب پیش هم بخوابیم. مسواکشو توی اتاقش گذاشت و اومد توی اتاقم. قبل اینکه برم توی تخت گوشیم رو طبق عادت چک کردم. هومن پیام داده بود. –کتایون خانم مرسی که امشب اومدید. خیلی بهم خوش گذشت. واسم یه شب فوق العاده بود. جواب دادم خواهش میکنم عزیزم. به منم خیلی خوشگذشت. سریع جواب داد کی میشه باز همو ببینیم؟ -بذار ببینم چی میشه. هومن یادت نره چه قراری گذاشتیما. قول دادیا. بخاطر من. –آره کتایون یادم هست. من سر قولم هستم. مهدیس گفت به کی داری پیام میدی؟ -هومن. –وای مامان ولش کن. –تو چرا انقدر حساس شدی؟ -گفتم که مهیار فردا بفهمه داستان میشه. تو این پسرا رو نمیشناسی. همینطوری شوخی شوخی راجب مامانشون هم حرف میزنند. یهو فردا سر شوخی میگه با مامانت قرار گذاشتم اینم پیام هاش. ببین کارت که تموم شد بهش بگو همه پیاماشو پاک کنه برات شر نشه. –نگران نباش خودش همرو پاک میکنه. –تو از کجا میدونی؟ -میگفت مامانش گوشیش رو هر شب چک میکنه. –واقعا؟ عجب مامانی. –آره خیلی سخت گیره. فکر میکنی مامانش چند سالشه؟ -چه بدونم؟ چهل پنج یا پنجاه. شایدم بیشتر. –سی هفت سالشه. –عه؟ مگه میشه؟ -خیلی عجیب نیست. منم تازه نوزده سالم بود ازدواج کردم. –باباشم پس جوون باشه. –اتفاقا برعکس باباش نزدیک هفتاد سالشه. –تورو خدا!؟ چه خری بوده زن یکی همسن باباش شده. –آره واسه منم خیلی عجیب بود. میگفت مامانش همه کارست توی خونه. خیلی هم فاز مذهبی و اینا داره. –پس خیلی زرنگه. رفته زن یه پیر مرد پولدار شده که دو روز دیگه مرد همه چیزو بالا بکشه. –مهدیس اینطوری نگو. ما چی میدونیم زندگیشون چجوری بوده. حالا یه چیزی بگم از تعجب شاخ در بیاری؟ -چی؟ -میدونستی مهیار خونشون میره به داداش کوچه هومن تدریس خصوصی گیتار میکنه؟ -چیش عجیبه؟ -عجیب نیست؟ تا پارسال اگر یکی از رفیقای مهیار با خالکوبی میدیدم مهیار رو میکشتم که باهاش نگرده. مهیار که اهل خیلی چیزای دیگه هم هست. سیگارم که میکشه. –خجالت نکش. چیزای بدتر از این هم از پسرت میدونی بگو. –یعنی چی مهدیس؟ -تو همش چیزای بد مهیار رو میگی. مهیار واقعا پسر خوبیه. خیلی دوست داره. –میدونم عزیزم اما دوست دارم بهترین باشه. –هرکسی همینطوری که هست بهترینه. احتمالا مامان هومن نمیدونه مهیار سیگار میکشه و تتوهاشو ندیده. –هومن میگفت میدونه. –میدونه و مشکلی نداره باهم بگردند؟ -چیزی عجیبش همینه واسم. هومن میگفت مامانش خیلی رابطش با مهیار خوبه. یجوری که هیچوقت با هومن اینجوری رفتار نکرده. هومن یجوری میگفت مهیار انقدر با سیاست با مامانش برخورد کرده مامانش خیلی با مهیار مهربون و خوبه. یهو مهدیس بلند زد زیر خنده. –چیه؟ چرا میخندی؟ -نفهمیدی یعنی چی شده؟ -نه چی شده؟ -بجون خودم حاضرم قسم بخورم مهیار مامان هومن رو کرده. –مهدیس چرا چرت و پرت میگی. چه ربطی داره؟ -ربط نداره؟ یه زن سی و هفت ساله که شوهر پیرش نمیتونه واسش راست کنه که ارضاش کنه. مهیار هم که لعنتی خیلی خوش سر زبونه و بلده چجوری زنها رو توی همچین وضعیتی رام کنه. من مطمعنم باهاش سکس میکنه. –آخه مامان هومن خیلی مذهبیه. –چه ربطی داره مامان؟ خیلی از این زن های چادری فقط ادای مذهبی ها رو در میارن. وگرنه اهل همه جور کاری هستند. توی دانشگاهمون دوتا دختره چادری بودند که هر ترم با یکی میگشتند. یکیشون با اینکه نامزد داشت با چندتا پسر هم در ارتباط بود. –آخه مهیار. چطوری تونسته؟ اون زنه شوهر داره. خیلی حس بدی داشتم. انگار بهم خیانت شده باشه. بغضم رو قورت دادم. –مامان چی شد؟ ناراحت شدی؟ -از مهیار اصلا انتظار نداشتم. چجوری تونست؟ -من که میگم مهیار رو نمیشناسی. مهیار خیلی خیلی راحت با هرکسی دلش بخواد وارد رابطه میشه. این حرف مهدیس بیشتر قلبم رو به درد آورد. روم رو برگردوندم به سمت دیوار. خیلی ناراحت بودم. –مامان چت شد؟ نمیخواستم ناراحتت کنم. نمیدونستم انقدر این قضیه میتونه برات سخت باشه. –مهدیس ولش کن. میخوام بخوابم. لحافم روی سرم کشیدم و پشت به مهدیس خودمو زدم به خواب. راستش از اینکه مهیار با محبوبه سکس کنه با اینکه محبوبه شوهر داره اصلا برام مهم نیست. این زنها به هرکی دلشون میخواد میدن. اما آخه چرا مهیار. چرا پسر من و شریک جنسی من؟ مهیار مگه من و مهدیس برات کافی نبودم که حاضر شدی با یه زن دیگه روی هم بریزی. انگار تمام احساس این پسر توی کیرشه. پس فردای اونشب هومن زنگ زد. –سلام هومن جان خوبی؟ -سلام کتایون خانم. صدای جیغ و داد از پشت تلفن شنیده میشد. صدای یه زن اومد که بده من گوشی رو. –الو. –جانم بفرمایید. –کتایون خانم خودتون هستید؟ -بله شما؟ -من مادر هومنم. قضیه این احضاریه دادگاه چیه؟ ای هومن لعنتی. مگر نگفتم به هیچکسی نگو. حتی مادرت. دلم میخواست خفش کنم. –چیز خاصی نیست محبوبه خانم. صداشو برد بالا خانم این چیز خاصی که میگی نیست احضاریه دادگاهه. قضیه چی بوده؟ -محبوبه خانم آروم باشید. هومن براتون توضیح داده چی شده؟ -این پسره یه چیزایی گفت. اصلا نفهمیدم چیه. –ببخشید احتمالا باید زودتر بهتون میگفتم. مهیار و هومن چند روز پیش به یکی زدند. البته مهیار راننده بوده. از اونجایی که مهیار گواهی نامه نداره و منم خیلی ترسیده بودم از هومن جان خواهش کردم گردن بگیره. البته جای نگرانی نیست کل هزینه های بیمارستان و اینا رو من دادم. اگر بازم هزینه ای باشه میدم. –کتایون خانم فکر کردی من بخاطر پولش دارم انقدر حرص میخورم؟ این پسره یه ذره عقل تو کلش نیست لااقل به من یا اون باباش بگه. دو هفته پیش این اتفاق افتاده من تازه امروز فهمیدم. –به هرحال شما نگران نباش اصلا مشکلی پیش نمیاد ایشالا. –واقعا خندم میگیره. چقدر شما بی خیالی آخه. احضاریه دادگاه اومده واسه بچه من. دیگه مشکل چجوریه. –من آشنا دارم. وکیل خوب هم میشناسم. هومن هم یه لطفی کرده به دوستش توی عالم رفاقت روی منو زمین ننداخته و گردن گرفته. –شما هم خوب از حماقت این بچه استفاده کردی. دلم به حال هومن میسوخت. چقدر این محبوبه بیشعوره. هی پسرشو جلوی یه غریبه خار و کوچیک میکنه. –عرض کردم توی عالم رفاقت این کارو کرده. برای غریبه هم نبوده. مهیار رو میشناسید دیگه. لحن صداش تغییر کرد و آرومتر گفت خب حالا چه مهیار چه هومن. نباید اینجوری میشد دیگه. من میگم بچه ها نباید خود سر عمل کنند و چیزی به خانواده هاشون نگن. باز به فهم و شعور مهیار که عقلش رسیده سریع به شما زنگ بزنه. این احمق که حتی یه کلمه حرف نزده. وقتی با لحن آروم از مهیار تعریف میکرد بیشتر به حرف مهدیس یقین پیدا میکردم و بیشتر حرصم میگرفت. –خانم اینجوری نگید راجب هومن. خیلی پسر خوبیه. من ازش خواهش کردم که کسی نفهمه. میخواستم بی سر و صدا همه چی حل بشه. –چقدر هم که بی سر و صدا حل شد. به هر حال پای حرفتون وایسید و همه چیز رو گردن بگیرید. من اصلا دلم نمیخواد واسه بچه هام مشکلی پیش بیاد. –من حرف زدم پای حرفمم هستم. اجازه بدید همه چیز رو حل میکنم. –چطوری؟ -تلفنی نمیتونم زیاد توضیح بدم. یه قرار بذاریم همو ببینیم. خوبه؟ -باشه فقط سریعتر. –هماهنگ میکنم باهاتون. شمارتون رو لطف کنید به همین شماره بفرستید. –باشه پس منتظرم. –با اجازه خدانگهدار. تورو خدا ببین بیشتر نگران این بود که مهیار واسش اتفاقی نیوفته. یه کلمه هم نگفت که چرا باید هومن گردن بگیره یا باید بره بگه که اون تصادف نکرده. خدا چکارت نکنه مهیار. فقط حرص و جوشت واسه من مونده.
قسمت صد و پنجم: دوستی نزدیک با منظورهرچی میگذره بیشتر میفهمم من چیزی از مهیار نمیدونستم. چطوری میشه یه آدم هیچ حد و مرزی توی زندگیش نداشته باشه. وقتی یه آدم میتونه خیلی راحت بیخیال خیلی مسائل بشه و تمام خطوط قرمز رو رد کنه و هیچ حد و مرزی براش تعریف نشده باشه دست به هر کاری که فکرش رو بکنی میزنه. میشه یه آدم پست. دیگه نمیشه بهش آدم گفت. مهیار بچه منه. به اندازه تمام وجودم دوستش دارم اما دیگه نمیدونم تا کجا میتونم با کارهاش کنار بیام. سکس با محارمش کم بود. حالا با یه زن شوهر دار ریخته رو هم. لابد خیلی کارهای دیگه هم کرده یا اینکه پتانسیلش رو داره بکنه. اما سوال اینه تا کجا میخواد پیش بره؟ بدتر از اون اینه که منو مهدیس رو هم داره همراه خودش توی این منجلاب میکشه و نمیتونیم جلوش رو بگیریم. چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم اگر با مهیار سکس کنم و یا خیلی کارهای دیگه حداقل میتونم کنترلش کنم. الان اصلا نمیدونم با چند نفر هست؟ کیا هستند؟ دیگه به همه شک دارم. شاید با خانم حسینی هم بوده. شاید با زن اکبری هم بوده. از این آدم هیچی بعید نیست. بعد از شرکت مستقیم رفتم خونه هومن که با محبوبه صحبت کنم. یه سر قبلش میخواستم برم خونه اما خیلی دیر شده بود. واسه ساعت پنج قرار گذاشته بودم. رسیدم دم خونشون. یه ساختمون سه طبقه که از نمای آجر سه سانتیش میشد فهمید کلنگیه. زنگ زدم. در باز شد. خونشون طبقه اول بود. حیاط بزرگی داشت که اصلا بهش رسیدگی نشده بود. پر پیچک و علف هرز بود. راه پله هم معلوم بود نیاز به نظافت داره. محبوبه دم در وایساده بود. با پیرهن زنونه صورتی و دامن بلند مشکلی. شال سرش بود. قدش از من بلندتره و صورت کشیده و مستطیلی شکل داره. ابرو های پر و لبهای ضخیم. سمت راست لبش خال داشت. معلوم بود استخون بندی درشتی داره و احتمالا از نظر جسمی هومن بهش رفته. سینه هاش واقعا بزرگ بود. از روی لباس مشخصه کاملا. تقریبا میتونم بگم هم اندازه سینه های شراره. صدای محکم و یکمی گرفته ای داشت و لحن صحبتشم شلاقی و تند بود. توی اولین نگاه توی دلم گفتم زنیکه ریا کار. واسه کی شال سر کردی؟ سلام کردم و دست دادم. خیلی پر توقع و حق به جانب باهام سلام علیک کرد. –بفرمایید داخل. کفشام رو دم در درآوردم و رفتم تو. تمام لوازم خونشون قدیمی بود. بجز ال سی دی و تلفن و احتمالا لوازم آشپزخونه به نظر میرسید هنوز توی دهه هفتاد موندن. نشستم روی مبل و محبوبه هم اونورتر نشست و پاشو انداخت روی پاش. –چه عجب شمارو دیدیم. یجوری میگه چه عجب انگار وظیفم بوده هر روز بهش سر بزنم. چقدر بعضیا نچسب و حال بهم زنند. –مممنون منم از دیدنتون خوشحالم. –چه خبرا؟ آقا مهیار خوبه؟ -بد نیست. –هنوز شماله؟ -آره. کاری رفته. –آها. اومدم بگم اگر نمیدونی من یه بچه دیگم دارم. حال اونم بپرسی بد نیست. یه چند دقیقه ای صحبت کردیم راجب هر چرت پرتی. نمیبینه مهمون اومده لااقل نمیکنه یه لیوان آب دستم بده. انگار نه انگار. خیلی حوصلشو نداشتم. میخواستم زودتر حرفامون رو بزنیم و برم خونه. –گفته بودید بیام صحبت کنیم. بفرمایید. –یه بار از اول بگید چی شده؟ -هومن جان توضیح نداده؟ -چرا اما انقدر بهم دروغ گفته که نمیدونم کدوم حرفش راسته کدوم دروغ. یه روز خبر مرگم موندم خونه به استراحت کنم سر صبحی مامور پشت اومده بهم احضاریه دادگاه داده. –دو هفته پیش مهیار و هومن با ماشین هومن به یکی زدند. مهیار راننده بوده. طرف رو رسوندن بیمارستان. بهم زنگ زد که بیام. حرفمو قطع کرد و با تندی گفت اینارو میدونم. –خب همینه دیگه. چیش براتون مبهمه؟ -این واسم سواله چرا به پسر احمق من برگشتی گفتی تصادف رو گردن بگیره؟ اون بچس نمیفهمه. الان ببینید چه مشکلی براش درست شد؟ توی این سن و سال باید بره دادسرا. بعدشم خدا بخیر کنه. –خانم جان اون موقع که میخواستند واسه اون یارو پرونده تشکیل بدند طرف توی کما بود. مهیار گواهی نامه نداره. اگر میمرد واسه مهیار حکم اعدادم میدادند. فکر کن اگر قضیه برعکس بود چی میشد؟ خیلی راحت دست روی دست میذاشتی بچت بیوفته زندان؟ -نه ولی پای یه بدبخت دیگه ای رو توی این قضیه باز نمیکردم. از راهش وارد میشدم. –منم از راهش رفتم. هر کاری متونستم کردم که مشکلی واسه کسی پیش نیاد. –نخیر نکردی. اگر کرده بودی شکایت نمیکردند. –ببین خانم محترم این یارو که مهیار بهش زده متاسفانه آدم های تو زردی از آب در اومدند. دیدن هی داریم هزینشون میکنیم میخوان مارو تیغ بزنن. من با دکترش صحبت کردم و تمام مدارک پزشکی رو دیدم. هیچ مشکلی نداره یارو. فقط گردنش ضرب دیده که اونم خوب میشه. من حتی هزینه دیه و طول درمان و از کار افتادگیش رو هم تا یه بخشی دادم. –خب پس دردشون چیه؟ -گفتم که میخواد اخاذی کنه ازمون. اون موقع که مهیار بهش زد فقط خواهرش باهاش بود. هرچی هم باهاشون حرف میزدم میگفت کس و کاری نداریم و غریبیم. منم دلم سوخت و گفتم واسه این مدتی که برادرش بیمارستانه یه مقدار بهش پول بدم کم و کسری نداشته باشه. هفته بعد رفتم بهشون سر بزنم دیدم دختره کلی خرج خودش کرده و لباس و موبایل و این چیزا خریده. تازه پررو پررو بهم میگه بازم پول بده. –خوب تو چکار کردی؟ از دهنم در رفت بهش گفتم تو نه شما. ازت بزرگترم. یه نفس عمیق کشید. فکر کنم عصبانیتشو کنترل کرد. –ببخشید خب شما چکار کردی؟ -هیچ دیگه. گفتم من یه قرون اضافه نمیدم. هر هزینه ای واسه بیمارستان بود میدم نه ریال بیشتر. –خانم از قدیم گفتن گره ای که بادست باز میشه با دندون چرا باید بازش کرد؟ شما که وضعتون خوبه. همون مهیار این همه پول داره. میدادید پولشو قائله ختم میشد. –اون آدم هایی که من دیدم با یه دفعه دو دفعه راضی نمیشند. اگر پول میدادم از فردا هر روز میومدند دم خونه من یا شما که پول بگیرند. مرگ یبار شیون یه بار. میریم دادگاه. دادگاه حکم داد بهشون بازم پول بدیم چشمم کور دندم نرم تا قرون آخرشو خودم میدم. که تازه من بجز دو تومن که بهشون دستی دادم تمام سند های واریز و صورت حساب بیمارستان و اینا رو هم دارم. انقدر هم وکیل خوب و کارکشته میشناسم که مشکلی پیش نیاد. –به همین سادگی؟ -چیش پیچیدست؟ بگو برات دوباره توضیح بدم. –اینجاش که بچه من داره میره دادسرا. جای دزدها و جنایت کارا اونجاس نه بچه من. شما همینجوری هومن رو نبین. ما خیلی خانواده اصیل و با ریشه ای هستیم. هیچ کدوم از اقواممون پاشون به کلانتری و این چیزا باز نشده تا حالا. من همیشه بچه هامو با اعتقادات خودم بزرگ کردم. خیلی اهل حلال و حرومم. حواسم هست که حتی یه سر سوزن چیز مشکل دار توی زندگیم نیاد. حالا به خاطر شما و مهیار باید بریم دادگاه. این درسته؟ نمیدونم میتونید تصور کنید یا به قدری ساکت بودن و جواب ندادن به این حرف هاش برام سخت بود که داشتم خفه میشدم. زنیکه مزخرف. شوهر داری رفته به پسر من دادی. بعد دهنتو پر میکنی من چنینم چنانم و از حلال حرام حرف میزنی؟ بخدا حیف که خیلی ترسیده بودم و گرنه میمردم هم زیر بار منت تو اون پسرت نمیرفتم که اینجوری واسم زبونت دراز نشه. مهیار یه چیزی میدونست میگفت نباید میگفتی. –یجور حرف میزنی انگار من هر روز هر روز کلانتری و دادسرا و اینجور جاهام. ماهم پامون به اینجور جاها باز نشده بود. اما خب حالا یه مشکلیه که پیدا شده. در هر صورت کاریه که شده. الان ما و شما تو یه تیم هستیم. بجای این حرف ها که ما خوبیم شما بدید باید واسه حل مشکل اقدام کنیم. –من نگفتم شما بدید ما خوبیم. میگم چرا گذاشتی کار به اینجا برسه. –حالا که رسیده. راه حلشم گفتم. دیگه انقدر دعوا مرافعه نداره. –خیلی بی خیالی بخدا. –بیخیال نیستم. اتفاقا بر عکس تو که الان فقط نگران آبروی خانوادتی من هم نگران مهیارم هم هومن که لطف کرده و گردن گرفته. –نمیدونم والا هرکار فکر میکنی بکن. اما یادت باشه اگر قضیه به اونجا برسه که واسه هومن مشکل ایجاد بشه خودم میرم میگم که هومن راننده نبوده. –اینجوری که بخاطر اظهارات دروغ بیشتر پاش گیر میوفته. نگران نباش. اتفاقا بهتر شد که شکایت کردند. پولشون رو میدم شرشو کم میکنم. –خدا کنه. –دادگاه چه روزیه؟ -دو شنبه هفته دیگه. یه روز قبل تعطیلی ها. –خوبه. وقت دارم با وکیل صحبت کنم. شما اصلا نگران نباشید. اصلا شاید کار به اونجا نکشید. گفتم که اینا دنبال پولن فقط. یه مبلغی بهشون میدم رضایتشونو میگیرم. صدای زنگ آیفون خونه اومد. محبوبه رفت در رو باز کرد. پسر کوچیکش مازیار از مدرسه یا کلاس اومده بود. وقتی وارد شد محبوبه یه جوری بقلش کرد انگار چند ساله ندیدتش. سرشو محکم به سینه هاش چسبونده بود. مازیار تا منو دید سلام کردم. محبوبه بهش گفت سلام کن مامان جون. یه جوری شل سلام کرد که نمیکرد بهتر بود. قیافش مازیار دقیقا شبیه مامانش بود. –برو مامان جون لباساتو عوض کن الان برات آب میوت رو میارم بخوری. وا!؟ مثلا مهمون اومده خونت یه چایی جلوش نذاشتی. طفلک هومن. تازه میفهمم چرا انقدر ناراحته. مشخصه خیلی محبوبه بین بچه هاش فرق میذاره. محبوبه برگشت پیش من. هنوز نشسته گفت بذار برات چایی بیارم. بلند شدم و گفتم باید برم خونه مرسی از مهمون نوازیت. –حالا یه دقیقه بشین. زیاد طول نمیکشه. –مهدیس خونه تنهاست. بهتره زودتر برم خونه. ازش خدافظی کردم و اومدم بیرون. حتی به خودش زحمت نداد تا دم در بدرقم کنه. روز بعدش یکی از فهمیدم یکی از همکاری قدیمم که پارسال بازنشست شد بیمارستان بستریه. بنده خدا خیلی آدم خوبی بود. وقتی منصور مرد تمام مراسم هاش رو اومد و توی کار خیلی به من کمک میکرد. از شرکت زودتر اومدمخونه لباسام رو عوض کردم که برم بیمارستان یه سر بهش بزنم. سعی کردم در عین حال که شیک لباس بپوشم از رنگ های شاد استفاده کنم بلاخره وقتی عیادت بیمار میره بهتره یه جوری بره که طرف حس خوبی بهش دست بده. یه دامن سفید بلند داشتم که خیلی شیک بود. اونو پوشیدم و مانتوی کرم روشن جلو باز زیرشم تیشرت یقه بسته یاسی و شال سفید. رفتم عیادتش. موقع برگشت از بیمارستان هومن زنگ زد. –سلام هومن جان چطوری؟ -سلام کتایون خانم. خوبید شما؟ -مرسی گلم. چه خبرا؟ -سلامتی. مامانم گفت دیروز اومده بودید خونمون. –آره باید راجب اون موضوع صحبت میکردیم. با تو حرفی نزد راجبش؟ -چرا کلی غر زد آخرشم گفت برو خدارو شکر کن مادر مهیار همه چیزو درست میکنه. –زیاد سخت نگیر. بعد دادگاه همه چیز تموم میشه. بازم یکم من من کرد. –کتایون خانم الان خونه اید؟ -نه عزیزم بیرونم. چطور؟ -هیچ گفتم اگر بشه. ام شما کاری نداشته باشید. –میخوای همو ببینیم؟ -آره. –کار خاصی ندارم. کجایی؟ -بیرونم. بیام دنبالتون؟ -نه ماشین دارم. کجا ببینمت؟ میشد حدس زد چقدر دوق داره و قند توی دلش آب میشه. –سمت خونم. پس ماشین رو میذارم خونه. –باشه میام دم خونتون دنبالت.نیم ساعت بعد سر کوچه هومن اینا بودم. از قصد سر کوچه وایسادم یه وقت مامانش مارو باهم نبینه. زنگ زدم بعد یه ربع اومد پایین. وقتی نشست گفت ببخشید کتایون خانم دیر اومدم. –اشکال ندارم. مگه حاضر نبودی؟ -چرا. مامانم گیر داد کجا میری. بعدشم مازیار چیزی میخواست مجبور شدم برم براش از سوپر مارکتی بخرم. –سوپر مارکت همین جا توی کوچتونه. خودش نمیره خرید؟ -مازیار؟ نه بابا اون تا سر کوچه هم نمیره. –مامانت چقدر ناز پروردش کرده. –دیگه چکار کنم. همش منو مجبور میکنه ببرمش بیارمش واسش خرید کنم. اصلا واسه همین میذاره ماشین رو بردارم. –یعنی تو میبریش کلاس میاریش؟ -نه همیشه اما وقتایی که سرویسش نیست من باید ببرمش. –عجبا. بچه که نیست. –دیگه مامانمه. چکارش کنم. –خب کجا بریم؟ -نمیدونم. هرجا شما بگی. شب دوم محرم بود و اکثرا خیابونا بخاطر دسته های عزاداری و ایستگاه های صلواتی شلوغ. همینکه یکم دور بزنیم و بگردیم یکی دو ساعت شد. مهدیس هم تماس گرفت کجایی کی میای. بیشتر راجب مامان هومن و مازیار صحبت کردیم. به طرز وحشتناکی محبوبه بین هومن و مازیار فرق میذاره. حتی خود هومن به شوخی گفت باید برم بهزیستی ببینم از اونجا منو نیاورده باشند. فکر کنم بچه سر راهیم. خیلی شوخی تلخی بود. آدم دلش میسوزه. محبت به بچه ها پول خرج کردن نیست فقط که کم و کسری نداشته باشند. باید براشون وقت گذاشت باهاشون بود. خود منم خیلی دیر به این موضوع رسیدم. منم راجب مهیار و مهدیس صحبت میکردم و میگفتم که چجوری باهم رفتار میکنیم. یهو با بغض گفت کتایون خانم کاش شما مامانم بودی. خیلی دلم سوخت. اما میخواستم امیدوارش کنم. –عزیزم اگر مامانت به مازیار بیشتر توجه داره بخاطر این نیست که اونو بیشتر از تو دوست داره. مازیار به توجه بیشتری احتیاج داره. وگرنه مادرت به تو هم کم توجه نمیکنه. ببین همین قضیه تصادف چقدر نگرانش کرده. –هه نگران؟ اون دنبال یه چیزیه که تو سرم بزنه. –اصلا اینطوری نیست عزیزم. –نه کتایون خانم شما نمیدونی. همیشه اینطوری بوده. حتی از بچگی. –خب بابات چکار میکنه؟ -بابام که اصلا نیست هیچوقت. وقتی هم که هست یا جلو تلویزیون چرت میزنه یا میره اینور اونور. –یعنی اصلا باهم حرف نمیزنید؟ -خب من چی بگم به یه پیرمرد هفتاد ساله. –مامانت چی؟ با مامانتم حرف نمیزنه؟ -نه بابا. خیلی کم. انگار فقط توی یه خونه باهمیم. ببخشید میدونم زشته اما حتی باهم توی یه اتاق نمیخوابند. –پس کجا میخوابن مامان بابات؟ -بابام که بیشتر توی اتاق بزرگه میخوابه. مامانمم توی اتاق خودش. بعضی شبا هم مازیار کنارش میخوابه -مامانت با مازیار میخوابه؟ -آره. مازیار خیلی بچه مامانیه. مدرسه میخواست بره مصیت داشتیم. –مامانت اشتباه میکنه. این بچه فردا نمیتونه اینجوری گلیمش رو از آب بکشه بیرون. رفتیم سمت یه منطقه بالای تهران که نسبتا خلوت بود. البته از قصد نبود. همینطوری به اونجا رسیدیم. جایی بود که نمای قشنگی داشت و کل شهر زیر پامون بود. از ماشین پیاده شدیم به منظره شهر نگاه میکردیم. هومن به ماشین تکیه داد و یه کفششو در آورد. –نمیدونم چی توی کفشمه پامو اذیت میکنه. یه لحظه چشمم افتاد به جورابش. جوراب های رنگارنگی که پاش بود خیلی جلب توجه میکرد. نکته جالبش اینه که عین این جورابا رو مهیار هم داره. –عه تو هم از این جورابا میپوشی؟ -خیلی ضایست نه؟ -نه قشنگه. مهیار هم یه جفت از اینا داره. –آره دیدم. –باهم خریدید؟ -نه فکر کنم مامانم واسم خریده. البته دیگه دیگه ندیدم مهیار بپوشه. انگار روم آب یخ ریخته باشن. سریع شکم برد نکنه همون جورابای مهیار باشه. مطمعنم میدونید به چی دارم فکر میکنم وگرنه یه جفت جوراب چه ارزش داره؟ -مهیار خونتون میاد جورابشو در میاره؟ -نه. نمیدونم شایدم در آورده باشه. چطور؟ -هیچی همینطوری. آخه نیست اکثرا جوراباشو نمیشوره. گفت زشت نباشه. –نه چه زشتی. –مامانت برات لباس میخره؟ -نه بابا پول میده خودم بخرم. آخر سر هم غر میزنه اینا چیه میپوشی. –تو که خیلی سر وضعت مرتبه. به نسبت مهیار بهتر میگردی. –انتظار داره تیپ مردونه بزنم. –اونم بد نیست اما خب آدم باید هم یجوری بپوشه که دوست داره هم اینکه شخصیتشو حفظ کنه. میگم این جورابا رو از کجا خریده؟ ازش باید بپرسم. چون مهیار اینارو دوست داشت. براش چند جفت دیگه بخرم. جایی به چشمم نخورده. –چقدر شما به فکرشی. خوش بحالش. نمیدونم. یه دفعه که لباسمو داشتم روی رخت پهن میکردم اینارو دیدم. بهش گفتم جورابای مهیار اینجا چکار میکنه. –خب چی گفت؟ -هیچی گفت اینا واسه مهیار نیست من واست خریدمشون. مطمعن بودم اون موقع که هومن از محبوبه پرسیده دست و پاشو گم کرده بود. یقین پیدا کردم که اینا همون جورابای مهیاره. دلم میخواست یجوری حال محبوبه رو بگیرم. حداقل یکار کنم که خودم آروم بشم. –کتایون خانم خوبی؟ -آره. چطور؟ -نمیدونم حس کردم ناراحتی. –نه عزیزم. اینجا سرده بشینیم تو ماشین. نمیدونم چم شده بود. خیلی دلم میخواست یکاری کنم که آروم بشم. هومن دست بند چرمشو بهم نشون داد. –اینو ولی مهیار بهم داده. –باریکلا مهیار. –کلی از این دست بندها داره. بلاخره دوست ها بعضی وقت ها بهم یادگاری میدند. من یادگاری همه دوستام رو نگه داشتم. یه فکر احمقانه توی سرم افتاد که بدجور قلقلکم میداد. –منو تو هم دوستیم نه هومن؟ -آره دیگه. –تو به من یادگاری چی میدی؟ -نمیدونم. چی بدم؟ -من که نباید بگم. خودت باید بدی. –الان آخه چیزی ندارم بدم. یعنی چیزی که واقعا بشه بهش گفت یادگاری. –اشکال نداره بعدا واسم بیار. هومن دوست دختر نداری اذیت نمیشی؟ -چرا باید اذیت بشم؟ -دیگه عزیزم بیست سالته. حتما خیلی دلت هم میخواد درسته؟ از خجالت صورتش گل انداخته بود. با من من گفت چی دلم بخواد؟ -اه هومن. خنگ بازی در نیار خوشم نمیاد اصلا. –نمیدونم منظورتون چیه؟ -عزیزم منظورم سکسه. آب دهنشو به سختی غورت داد. –خب بهش فکر نکردم آخه. –عزیزم خالی نبند. امکان نداره بهش فکر نکرده باشی. شما پسرا همه فکر و ذهنتون همین چیزاست. –خب به اینکه با یکی باشم فکر نکردم. –اشتباه میکنی. تو که نمیتونی همیشه تنها باشی و خودت مشکلتو حل کنی. تن صداش تغییر کرده بود. –چه مشکلی؟ -یه بار دیگه خنگ بازی در بیاری دیگه باهات حرف نمیزنم. –بخدا نمیفهمم چی میگید. –نیاز جنسیتو میگم عزیزم. تا ابد که نمیتونی توی اتاق بشینی و فیلم های خاکبرسری ببینی و جق بزنی. تو هم باید سکس رو تجربه کنی. مثل همه آدم ها. –ممن آخه. –بخاطر مامانت میترسی آره؟ چکارت میخواد بکنه؟ با یه دختر خوشگل که بهت بیاد دوست شو. باهم بگردید. بعد فرصتش شد باهم سکس کنید. –نمیشه آخه. واقعا نمیتونم. –اعتماد به نفس داشته باش. میتونی. –آخه همه که دوست دختر ندارند. مثلا مهیار. هیچ وقت ندیدم با کسی فاب بشه. میخواستم بگم اوسکل مهیار هم منو هم خواهرشو هم مادر تورو میکنه. –آره ولی مهیار تو خودش نگه نمیداره. کارشو میکنه؟ -یعنی با کسیه؟ -نمیدونم دقیقا با کسی هست یا نه اما میدونم که سکس میکنه. –از کجا میدونی شما. یه لبخند شیطنت آمیز زدم و گفتم دیگه همه چیزو که نباید گفت. هومن منو تو دوستیم دیگه. –آره کتایون خانم. –بهم بگو کتایون. –باشه کتایون. –دوست ها هم باهم راحتند و راحت صحبت میکنند نه؟ -آره خب. –پس با من راحت باش عزیزم. –من راحتم. –واقعا؟ -آره. میخواستم داری خفه میشی. –هومن زیاد جق میزنی؟ سکوت کرد. خیلی خجالت زده شده بود. –عزیزم راحت باش. اینم یه مشکله خب. –نه هر روز. –معمولا چند بار در هفته؟ -هفته ای یبار. بعضی وقتا دو سه بار. –با فیلم سکسی میزنی؟ -نه همیشه. بعضی وقتا به یه چیزایی فکر میکنم میزنم. –مثلا چیا؟ یه بطری آب دادم دستش بخوره نفسش بالا بیاد. –قرار شد باهم راحت باشیم. –خب تصور میکنم یه دختر پیشمه. –تو اطرافت دختر هم سن و سال هست؟ فامیل و آشنا و اینا. –هستند اما خیلی ارتباط داریم. –پس تنها زن نزدیکت مامانته آره؟ به آرومی دستش میلرزید. با بهت بهم نگاه میکرد. ایول صاف زدم توی خال. –بهم بگو هومن. به مامانت فکر میکنی؟ -خیلی خجالت آوره اگر بگم آره؟ -نه عزیزم خیلی هم عادیه. تو بیست سالته. دوست دختر نداری و تجربه سکس هم تا حالا نداشتی. معلومه نزدیک ترین کسی که بهت هست رو بهش فکر کنی. فکر کنم با لباس زیراش جق میزنی. آره؟ سرشو انداخته بود پایین. هیچی نمیگفت. گوشاش مثل لبو سرخ شده بود. –مهیار هم با لباس زیر های من جق میزنه. چیزی نیست که ازش پیش دوستت خجالت بکشی. –شما چطوری فهمیدی؟ -عزیزم خر که نیستم. میفهمم دیگه. –نکنه مامان منم فهمیده باشه. –نگران نباش. حتما نفهمیده. –راست میگی وگرنه تاحالا منو ده بار کشته بود. دستمو گذاشتم روی پاش. آروم نوازشش کرد. چقدر بدنش داغه. –هومن هر وقت خواستی با یکی راحت صحبت کنی من هستم. –مرسی کتایون. از اینکه انقدر میتونم باهاتون راحت باشم. از اینکه انقدر درکم میکنید واقعا خوشحالم. –دوست های خوب همینجورین دیگه. همو درک میکنند. باهم درد و دل میکنند. راجب خصوصی ترین چیزاشون حرف بزنند. به هم یادگاری میدن. آخ راستی یادگاری. دامنم رو کشیدم بالا و دساتم رو رسوندم به شورتم و از پام درش آوردم. –هومن این یادگاری من به توئه. از قضا یکی از سکسی ترین شورت هایی که با مهدیس خریده بودیم پام بود. یه شورت توری مشکلی بندی. هومن چشماش داشت از حدقه میزد بیرون. دهنش باز مونده بود. –عزیزم نمیخوای یادگاریم رو قبول کنی؟ بدون اینکه چیزی بگه از من گرفتش. –بهترین یادگاریه که تو عمرم گرفتم. به اختیار بوش کرد و بلند آه کشید. بخاطر تاریکی زیاد مشخص نبود اما میشد فهمید که کیرش داره منفجر میشه. دلم میخواست بیشتر جلو برم. –خب هومن الان علاوه بر مامانت یکی دیگه هم هست که موقع تنهاییات بهش فکر کنی. بریده برید گفت اجازه دارم؟ -که بهم فکر کنی؟ -آره. –اجازه نمیخواد عزیزم. هروقت یادم بودی انجامش بده. با خنده گفت اینجوری فکر کنم هرشب باید برم حموم. خندیدم و گفتم فقط زیاده روی نکن. نمیخوام جقی بشی. بعد گفتم هومن یه سوال خیلی خصوصی بپرسم؟ -با شک و تردید گفت بپرس. –تا حالا محبوبه رو لخت دیدی؟ لباشو گاز گرفت و آروم گفت آره. –اتفاقی یا اینکه از قصد دیدیش؟ -از قصد بوده. –چجوری؟ -حموم خونمون یه پنجره کوچیک رو به نورگیر داره. چون خیلی بالاست کسی که توی حمومه بهش توجه نمیکنه. –پس زیاد دید میزنیش. –نه زیاد. آخه جاش خیلی بده. به سختی میشه رفت اونجا. –ازش فیلمم گرفتی؟ همینطور با چشمای گرد شده نگاهم میکرد. –میدونم فیلم گرفتی. میتونم ببینم؟ -آخه. –عزیزم دوستیم دیگه. –باشه. گوشیش رو در آورد بعد یکم ور رفتن بهش فیلمشو پلی کرد. حدسم درست بود. چه بدن پری داره محبوبه. سینه هاش به بزرگی شراره بود. اما شل تر. کونشم خیلی خوب بود. موهای مشکلی بلندش تا با بالای کمرش بود. چه موهای پری داره. موهای کسش هم خیلی زیاد بود. –اینو کی گرفتی؟ -هفت هشت ماه پیش؟ -همیشه مامانت همینجوریه؟ -چجوری؟ -اصلاح نکرده. –قبلا آره. همیشه موهای اونجاش زیاد بود. اما آخرین بار که دیدمش کاملا برق انداخته بود. –آخرین بار کی دیدیش؟ -یه ماه پیش. یه روز قبل اینکه تصادف کنیم. یعنی داشت با تیغ میزد. –ازش فیلم نگرفتی چرا؟ -گوشیم دم دستم نبود. میخواستم برم بیرون وقت نداشتم زود برم بردارم بیام. از طرفی مهیار هم داشت میومد خونمون با مازیار گیتار کار کنه. میخواستم بگم تو چقدر خری که هنوز نفهمیدی مهیار مامانتو میکنه. صورتم نزدیک صورتش بود. دوتایی داشتیم به صفحه گوشیش نگاه میکردیم. آروم دستمو بردم بین پاهاش. –کیرش مثل سنگ سفت شده بود. از روی شلوار گرفتمش. یه لحظه هنگ کرد. با لحن خیلی شهوتی گفتم هومن بخاطر مامانت راست کردی یا شورت من؟ -به سختی نفس زنان گفت بخاطر شورت تو. –گوشیش رو از دستش گرفتم. دستشو گرفتم و آروم بردم زیر دامنم. –میخوای حسش کنی؟ -چیو؟ دستشو کشید تا رسید به کسم. خیلی شهوتی و تحریک آمیز و کش دار گفتم کسمو. همزمان دستم که روی کیرش بود داغ شد. معلوم بود ارضا شده. تند تند نفس نفس میزد. از حال داشت میرفت. شیشه ها رو کشیدم پایین یه هوایی بهش بخوره. به سمت خونه راه افتادم. تا دم خونش هیچی نمیگفت. حتی بهم نگاه هم نکرد. وقتی رسیدیم گفتم هومن مواظب خودت باش عزیزم. آروم گفت ممنون. دستمو گذاشتم روی صورتش و از روی لباش بوسیدم. –منو تو دوست صمیمی همیم. –توی چشماش شهوت و خماری میبارید. یه حسی داشت مثل تب عشق.
قسمت صد و ششم: دروغ در مقابل دروغاتفاقاتی که آدم توی زندگیش رقم میزنه بعدها خاطراتش رو میسازه. بعضی خاطره ها به خوبی یاد میشن بعضی به بدی. بعضیاشون نقاط مثبت زندگیته و بهش افتخار میکنی و بعضی هاشون رو به عنوان یه شکست یا تجربه بد برات یاد آوری میشه. اما وقتی این تجربه های بد یه کار از اساس اشتباه باشه میشه جزء حماقت های زندگی هر کسی. البته بستگی داره چجوری بهش نگاه کنی. مثل یه شیطنت توی بچگی یا شوخی با یه دوست یا هر چیزی مثل اینها. طبیعیه که کاری که من اونشب با هومن کردم جزء برترین حماقتهای زندگیم بود. یه تصمیم بدون هیچ فکری و فقط واسه ارضاء کردن حس انتقام. حالا انتقام از محبوبه یا مهیار نمیدونم. اصلا نمیدونم واقعا انتقام بود یا چی. از نظر اخلاقی که کارم خیلی بد بود. یه بچه ای که هیچ وقت تجربه ای از سکس نداشته رو مجبور کردم بهم دست بزنه. نمیخوام بگم دچار عذاب وجدان شدم یا ناراحتم. مشکل اینه که برعکس هیچ حس ناراحتی به این موضوع ندارم. انگار که یه صحبت کاملا عادی داشتیم. اینه که واسم عجیبه و البته ترسناک. دارم چکار میکنم با خودم و به کجا میرم؟توی این چند روز تا زمان دادگاه وقت داشتم که پیگیر کارها بشم. به اصطلاح دایی یا فامیل یا هر خری که خودشو از اقوام اون پسره معرفی کرده بود چند دفعه دیگه زنگ زد. یکی دوبار تهدید کرد. اما وقتی میدید من خیلی قرص و محکم وایسادم و گفتم بریم دادگاه کم کم نرم شد و روز قبل وقت دادگاه گفت خانم ما چیزی نگفتیم که. شما بیا بیزحمت پول درمان و دیه رو بده. دادگاه هم نمیخواد بریم. منم خیلی تند برگشتم گفتم مسخره شما نیستم. چند روزه هی تو مخه من رفتید شکایت میکنیم ال میکنیم بل میکنیم حالا میگی پول بدید بیخیال شکایت بشیم؟ همون فردا توی دادگاه مشخص میشه. هرچی قاضی بگه همون رو انجام میدیم. دیگه هم مزاحم من نشید. کل دوشنبه رو با هزار بدبختی مرخصی گرفتم که بیام ببینم چی میشه؟ هومن و محبوبه قبل تر از من رسیده بودند. وقت دادرسی ما ساعت یازده بود. تا هفته پیش میخواستم به شراره بگم به اون آخونده زنگ بزنه. همون که توی دادگستری کل کشوره. اما دیدم واقعا ارزش نداره. خب آدم بلیطش رو هر جایی خرج نمیکنه که. با دوتا وکیل هم صحبت کردم و گفتند انقدر موضوع پیچیده ای نیست که به وکیل نیازی باشه. حتی یکیشون هم گفت چرا رفته دادسرا؟ تو همون شورای حل اختلاف حل میشد. به هر حال به این نتیجه رسیدیم که مشکل خاصی نیست. تنها موضوع مهم اینه که هومن سوتی نده. من با همون تیپ اداری اومده بودم که اگر شد بعد دادگاه یه سر برم شرکت. محبوبه هم با چادر مشکی اومده. نه از این چادر آستین دارها که نمیدونم بهش چادر عربی میگن ملی میگن یا چی؟ نه اینکه با خود چادر مشکلی داشته باشم. این رفتار ریا کارانش حالم رو بهم میزد. چقدر از آدم های ریا کار مثل محبوبه و اون همه آدمی که توی شرکتمون هستند بدم میاد. انگار هنوز دهه شست و هفتاده که بخاطر حفظ موقعیت شغلی مجبور باشی اینجوری حفظ ظاهر کنی. این قماش عادت کردند به ریا کاری. به اینکه جلوی بقیه خودشون رو آدم های مذهبی و معتقد نشون بدند و در باطن دست به هر کثافت کاری بزنند. محبوبه هی میپرسید وکیل چی شد؟ با آشناتون صحبت کردی؟ کلا روی مخم بود. انقدری که هی میپرسید باعث شده بود خودمم کم کم دلشوره بهم بیوفته. هومن تمام مدت یه جور خاصی بهم نگاه میکرد. فکر کنم تمام تصاویر اون شب جلوی چشمش بود. نگاهش اذیتم نمیکرد. یجورایی خوشم میومد. از اینکه تونسته بودم انقدر هومن رو تحت تاثیر خودم بذارم و بهم به چشم مراد نگاه کنه و کلا مریدم بشه حس خوبی داشت. –ایناهاشن خودشونند. صدای دختره بود که مهیار به برادرش زده بود. پنج شیش نفر مرد و یه زن مسن همراهشون بود. احمقا انگار اومدن دعوا که قشون کشی کردند. جالب بود دختره همون لباسای کهنه و قدیمی رو دوباره پوشیده بود. معلومه واسه چی. میخواستن قاضی رو تحت تاثیر بذارند. هفت هشت نفری اومدند سمتون و دورمون کردند. به محبوبه گفتم شما هیچی نگید. اینا با من. هر کدومشون یه چیزی میگفت. پیرزنه جیغ و داد میکرد آی رضا. رضا رو کشتید. علیل و ذلیلش کردید. یکیشون که به نظر قلدرتر میرسید مثل سگ هار پرید بهمون که پوستتون رو میکنم. یه سرباز اومد با داد و بیداد گفت آروم باشید و گرنه همتون رو میریزم بیرون. یکم که آروم شدن رو به دختره گفتم این فک و فامیلاتون کجا بودند تا الان؟ -که چی؟ -یه هفته داداشت بیمارستان بود یکیشون نیومد یه سر بهش بزنه. حالا قوم و خویش دار شدید؟ -حالا که میبینی اومدند. داشت واسه خودش زبون درازی میکرد و با پر رویی جوابمو میداد. –ساکت باش بچه جون. آقا قدرت کدومتونید. یه مرد تپل تقریبا چه ساله از بینشون گفت منم. روی صورتش جای زخم داشت. قیافش از دو کیلومتری داد میزد خلافکاره. –شما دایی این بچه ای؟ -بله. –شما بودی پس منو هی تهدید میکردی. –چی میگی خانم؟ تهدید چی؟ زدی بچه خواهرمو ناکار کردی حالا طلبکاری؟ -اومدیم دادگاه هرکی به حقش برسه. دختره دوباره گفت دایی این پسره راننده نبود ها. یکی دیگه بهش زد. قدرت گفت چرا اونی که زده نیومده؟ بدبخت ترسیده نه؟ -چی میگی آقا جون؟ ایشون راننده بودند. برگشتم سمت هومن. رنگش پریده بود. به قدری استرس داشت که خودم ترسیدم. گفتم نکنه از دهنش در بره. محبوبه گفت چرا ساکتی؟ بگو خودت زدی دیگه. هومن گفت خودم بودم. اون قلدره یهو به سمت هومن حمله کرد –جاکش گوه خوردی زدی. دهنتو میگام. سربازه اومد و اون یارو سه چهار نفر دیگه که همراهشون بود رو انداخت بیرون. توی اون وضعیت دیدم هومن دستش روی صورتشه. بدبخت از اون یارو چک خورده بود. محبوبه گفت دستتو بردار ببینم چی شد؟ یه نگاه کرد به صورت هومن بعد با عصبانیت زیادی به من نگاه کرد. تو نگاهش کلی فحش و ناسزا رو میشد خوند که بخاطر تو چک خورده. امیدوار بودم که به همین جا ختم بشه. نوبت دادرسی ما شد بلاخره.قاضی پرونده رو یه نگاه انداخت و دادخواست رو خوند. تا پرسید خب بگید چی شده دختره و قدرت شروع کردن به باهم حرف زدن و سر و صدا کردن که چکشش رو محکم کوبید روی میز و گفت ساکت باشید. یکی یکی حرف بزنید ببینم چی میگید. قدرت شروع کرد. –آقای قاضی اینا زدن به بچه خواهر من. –اینو که اینجاهم نوشته. رسوندش بیمارستان. گفتن پولتون رو هم میدن. مشکلتون چیه؟ -آقای قاضی دروغ میگن. این پسره که اینجا نشسته راننده نبوده. قاضی به سمت هومن نگاه کرد و گفت بلند شو ببینم. کی رانندگی میکرد؟ هومن به آرومی گفت من. –بلند بگو نمیشنوم. –من راننده بودم آقای قاضی. باز جیغ و داد دختره بلند شد که دروغ نگو. خودم دیدم تو از اونیکی در پیاده شدی. قاضی که کلافه شده بود محکم چکشش رو چند بار زد روی میز و گفت یه بار دیگه بی اجازه حرف بزنی انداختمت بیرون. با گریه گفت آخه آقای قاضی دروغ میگن. بخدا دروغ میگن. این راننده نبود. داداشم روی تخت بیمارستان داره میمیره. تورو به اون الله بالای سرت قسم نذار خون داداشم پای مال بشه. قاضی دوباره پرونده رو نگاه انداخت و گفت شما شاهدی داری که کس دیگه زده؟ قدرت گفت ایناهاش دیگه. خودش دیده. دختره هم گفت آره آقای قاضی. خودم با چشمای خودم دیدم. –نه یه شاهد دیگه. قدرت گفت شاهد دیگه میخواید؟ -بله. شهادت ایشون به تنهایی قبول نیست. –آره یکی دیگه هم بوده باهاشون. یهو موندم. باورم نمیشد که این آدم ها چقدر میتونند پست باشند. قاضی گفت بگو بیاد داخل. قدرت رفت دم در و یکی از اون نفرات رو صدا کرد اومد. یکی بود هم تیپ و شمایل خود قدرت. قاضی گفت خودتو معرفی کن. –نوکر شما موسی خیری. –چه نسبتی با آقای رضا ساکی دارید؟ -نوه خالشم. –آقای خیری شما اون لحظه تصادف کجا بودی؟ -پیش همین بچه ها. پریدم وسط حرفش گفتم دروغ میگن آقای قاضی. ایشون باهاشون بوده بعد ولشون کرده رفته؟ یه هفته بیمارستان بوده یکیشون نیومده یه سر بزنه بهش. دختره پرید بهم تو از کجا میدونی نیومده. مگه تو بیمارستان بودی؟ قاضی اینبار عصبانی تر داد زد گفتم ساکت. بعد به اون مرتیکه نره خر رو کرد و گفت راست میگه. چرا باهاشون نرفتی بیمارستان؟ -آخه کار داشتم باید میرفتم. –کار داشتی؟ چه کاری مهمتر از اینکه فامیلتون تصادف کرده و حالش بده؟ -نشد دیگه. به جان مادرم اگر میتونستم میموندم. حال ننم بد بود یهویی زنگ زدن برم. قیافه قاضی داد میزد که مرتیکه داری دروغ میگی. –خیلی خب. برو بیرون. –اگر کاری چیزی سوالی دارید هستما. –گفتم بفرمایید بیرون. دوباره قاضی رو کرد به هومن. –پسر جون راستشو بگو. بفهمیم بعدا خیلی برات گرون تموم میشه ها. تو راننده بودی؟ هومن دیگه رنگ به صورتش نبود. استرس داشت خفم میکرد. با من من گفت آره خودم بودم. خیالم راحت شد. یه نفس عمیق کشیدم و نشستم روی صندلی. قاضی بلند داد زد نشنیدم چی گفتی. گفتم الانه که خودشو خیس کنه. از استرس زیاد دستاش میلرزید. محبوبه بهش با حالت اجباری گفت راستشو بگو. خودت زدی؟ کاش این محبوبه نمیومد. هومن بهم نگاه کرد. یه نفس عمیق کشید و گفت آره من بودم. بازم سر و صدا قدرت و دختره بلند شد که قاضی سرباز رو صدا کرد که دختره رو بندازه بیرون. بعد گفت همه چیز این پرونده مشخصه. شما دلیل کافی ندارید بابت شکایتتون. از طرفی گزارش پزشکی قانونی هم مشخصه. آقای هومن صفایی شما باید هزینه های دیه و طول درمان آقای رضا ساکی رو بدید. من گفتم ببخشید آقای قاضی ما هزینه های بیمارستان رو تا یه بخشی دادیم. تکلیف اونا چی میشه؟ -سند های پرداختشو دارید؟ -بله همشون همراهم هست. –مشکلی نیست. میرید شورای حل اختلاف اسنادتون رو میدید از کل مبلغ کم میشه بقیشو پرداخت میکنید. قدرت با پر رویی گفت همین؟ یکی دیگه زده در رفته بعد شما میگی پولشو بدید برید؟ قاضی خیلی جدی گفت واسه شما فرقی میکنه؟ -خب حکم اون یارو چی میشه پس؟ عدالت چی میشه؟ قاضیه معلوم بود اصلا حوصله کسشعر های قدرت رو نداره سرباز رو صدا کرد و گفت ببرشون بیرون. یه حس سبکی خوبی داشتم. بلاخره تموم شد. از ساختمون که اومدیم بیرون دوباره قوم و خویش های رضا ساکی دورمون کردن و همون چرت و پرت هارو گفتم. منم دیگه اعصابم نکشید گفتم چتونه؟ پولی که گیرتون میاد انقدر هست که واسه کل زندگیتون بس باشه. سر صداشون در اومد و چرت و پرت می گفتند. پلیس اونجا اومد متفرقشون کرد. به اون قدرت گفتم میای شورای حل اختلاف باقی پولتو میگیری و میری. یه بار دیگه هم به من زنگ بزنی و تهدید کنی ازت بدجوری شکایت میکنم. راهمو کشیدم و رفتم سمت ماشینم. دم در محبوبه هومن وایساده بودند. محبوبه گفت کتایون خانم تموم شد دیگه؟ -آره دیگه. کسی دیگه کاری به هومن جان نداره. بعد به هومن گفتم مرسی آقا هومن. خیلی لطف کردی. واقعا منو مهیار خیلی ازت ممنونیم. هومن با همون حالت های گیج بازی همیشگیش سری تکون داد و همراه مامانش رفتند. منم رفتم سوار ماشین شدم که برم شرکت و به کارهام برسم. نزدیک های شرکت بودم که هومن زنگ زد. –جانم. –سلام کتایون. –سلام. خوبی؟ -مرسی؟ کجایی؟ -نزدیک شرکتم. کاری داری؟ -شما که گفتی امروز مرخصی هستی. –مرخصی که هستم اما خب کارم زیاده باید برم به یه سری کارهام رسیدگی کنم. چطور؟ -تا کی شرکتی؟ -معلوم نیست. کارتو بگو. –میتونی نری شرکت؟ -چرا؟ -خب باهم باشیم. لحن صدام رو جدی کردم و گفتم ببین هومن گفتم که کارم زیاده. معلوم نیست تا کی گیرم. واقعا نمیتونم بیام پیشت که با هم بریم بیرون. –بیرون که نه. –پس کجا؟ -مامانم خونه نیست. گفتم بیای پیش هم باشیم. البته اگر دوست داری بریم بیرون. از عصبانیت میخواستم سرش جیغ بزنم. پسره بیشعور انقدر بهش رو دادم که بهم پیشنهاد میده برم خونشون. یکم خودمو کنترل کردم و بعد گفتم ببین آقا هومن من خیلی ازت متشکرم که تصادف رو گردن گرفتی. میدونم از اون شب شاید هزار تا فکر اومده باشه توی سرت اما دلیل نمیشه واقعا اون چیزی که فکر میکنی بشه. –یعنی چی؟ تن صدام رو بردم بالا و گفتم یعنی اینکه خونتون خالی بشه و بگی بیام خونتون. من که دوست دخترت نیستم. –آره اما خب دوست صمیمی هستیم. خودتون گفتید. بهم یادگاری دادید. توی دلم میگفتم عجب گهی خوردم. –خب دادم که دادم. دلیل نمیشه که ازم همچین چیزی بخوای؟ -من که چیزی نگفتم. فقط گفتم بیایم حرف بزنیم. با عصبانیت گفتم هومن با خر که طرف نیستی. دو برابر سنتو دارم. فکر میکنی نمیفهمم یه پسر خونشون خالی میشه به یه زن یا دختر میگه بیا خونمون هدفش چیه؟ -بخدا اون چیزی که فکر میکنید نیستش. حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم. –من باید برم کار دارم. خدافظ. بدون اینکه منتظر خدافظیش بشم گوشی رو قطع کردم. پسره پر رو.وقتی اومدم شرکت ساعت نزدیک دو بود. کار خاصی هم به اون صورت نداشتم. این س نکبت فقط الکی جو میده. از وقتی اومدم هومن توی فکرم بود. الان پیش خودش چه فکری میکنه. حتما میگه چه آدم گوهی هستم. نه به حرفهای اونشبم نه به امروز. یعنی قشنگ تا خرم از پل گذشت کلا هومن رو گذاشتم کنار. یه لحظه گفتم نکنه ازم کینه به دل بگیره و به مهیار بگه. باز میگفتم بره بگه. کون لق جفتشون. بخاطر رابطه مهیار و محبوبه حسابی از دست مهیار شاکیم. بره بگه من شورت مامانتو دارم اونم میگه من مادرتو کردم. بعدشم ریده میشه تو رفاقتشون. بعد من میدونم و مهیار. اما بازم حس عذاب وجدان راحتم نمیذاشت. همش نگاه ملتمسانه هومن توی دادگاه جلوی چشمم بود. هر چقدر سعی کردم خودمو قانع کنم که نباید هومن واسم مهم باشه نتونستم. آخر سر بهش زنگ زدم. زنگ سوم و چهارم برداشت. –الو. –خوبی هومن جان؟ -ممنون شما خوبی؟ -مرسی. هنوز تنهایی؟ -آره اما مامانم داره میاد خونه. –تنهایی چکار میکردی شیطون؟ -هیچی. کاری نمیکردم. –راستشو بگو شیطون. قرار شد بهم دروغ نگیم. –کار خاصی نمیکردم بخدا. –باشه. هومن میخواستی بیام خونتون چکار کنیم؟ -بخدا هیچی. فقط حرف بزنیم. –حرف بزنیم و بعدش من لباسام رو بپوشم برم. آره؟ خندید. نه بخدا کتایون. فقط میخواستم باهم صحبت کنیم. –یعنی هومن اگر بهت اجازه ندم بهم دست نمیزدی؟ -به جون مامانم نه. –چقدر قسم میخوری. من باور میکنم. انقدر قسم نخور. –چشم. –عصر چکاره ای؟ -امروز؟ -آره دیگه. –هیچی. –خوبه. بریم بیرون؟ با ذوق گفت بریم. –باشه پس من کارم تموم شد میام دنبالت. –چشم منتظرتونم.