قسمت صد و هفتم: تصورات یک ذهن مریض و یک ذهن مریضتراصلا یادم نبود امشب شب تاسوعاست. خیلی همه جا شلوغ بود. نمیشد هم جایی رفت. همه کافه ها تعطیل بود. هومن نشسته بود کنارم و چیزی نمیگفت. کلا خیلی کم حرفه. تا چیزی نمیپرسیدم حرف نمیزد. هر از گاهی میپرسیدم چه خبرا؟ مامانت چطوره؟ هوا تازه تاریک شده بود. دیگه کم کم باید شروع میکردم. بهش میفهموندم که اتفاقی که دفعه پیش افتاد رو فراموش کنه. هیچ چیزی بین ما نیست. بعدشم خیلی جدی بهش بگم اگر یه بار دیگه بهم زنگ بزنه یا بفهمم با کسی مخصوصا مهیار راجبش حرفی بزنه میرم به مامانش میگم که بهم گفته خونمون خالیه و میخواسته در برابر کاری که کرده باهام سکس کنه. البته انقدر احمق نیستم که آبروی خودم رو ببرم اما هومن انقدر سادست که خیلی زود باور میکنه. مشکل اینجاست که میترسم دلش بشکنه. واسه من اتفاقات اون شب و کارایی که با هومن کردم خیلی معمولی بوده. چند وقت دیگه کاملا فراموشش میکنم اما اگر هومن بهم دل بسته باشه تا آخر عمر یادش نمیره. هنوز بخاطر رفتاری که با مریم کردم با خودم نمیتونم کنار بیام. اما خب بلاخره باید توجیه بشه که اصلا چیزی بین ما دوتا نیست. وقتی از سرش بیوفتم میفهمه که حرف های مسخرم همه چرت و پرت بود. کدوم دوستی صمیمی؟ چه معنی میده یه پسر بیست ساله با یه زن چهل و دو ساله رفاقتی داشته باشند؟ -ببین هومن. –راستی کتایون خانم. همزمان باهم گفتیم. –بگو عزیزم. –نه شما بگید. –حرفتو بزن. –میخواستم بگم براتون یادگاری که گفتم رو آوردم. –واسه من؟ دست کرد توی جیب سوئیشرتش یه جعبه کوچیک در آورد. –امیدوارم خوشتون بیاد. –ممنونم عزیزم. حالا یه چیزی گفتم نیازی نبود بیاری. –بازش نمیکنید؟ جعبه مشکی بود و روش روبان قرمز داشت. روبانش رو باز کردم. یه دستبند پلاک طلا بود. با تندی گفتم هومن واسه چی همچین کاری کردی؟ -میخواستم فقط یادگاری ازم داشته باشی. خوشت نیومده؟ -آخه یادگاری همچین چیز گرونی؟ پولشو از کجا آوردی؟ -داشتم. چه اهمیتی داره؟ -فردا مامانت بگه پولتو چجوری خرج کردی میخوای چی بگی؟ -برام مهم نیست. –مهم نیست؟ یعنی چی مهم نیست. مامانت همینطوری کلی بهت غر میزنه و گیر میده. دستبند رو گذاشتم توی جعبه و گرفتم سمتش. –بگیر ببر پسش بده. با بغض زیادی گفت کتایون من اینو واسه تو خریدم. امیدوار بودم خوشت بیاد. نارحتی و غم توی چشماش موج میزد. دلم خیلی سوخت براش. –آخه عزیز من واقعا بعضی کارات خیلی عجیب و غریبه. کی واسه یادگاری همچین چیز گرونی میخره؟ -من واسه صمیمی ترین دوستام هر چی دارم هزینه میکنم. شما مگه بهم نگفتی دوست صمیمی هستیم. نمیدونستم چی بگم. کاش نمیذاشتم حرف بزنه. کار سخت تر شد. البته از اولشم سخت بود. –امروز چه کار داشتی که گفتی بیام خونتون؟ -میخواستم فقط صحبت کنیم. –خب بگو. الانم داریم صحبت میکنیم. –کتایون خانم من هیچ وقت با هیچ دختری نبودم. –میدونم. گفته بودی. –من با شما یه احساس دیگه ای دارم. –چه احساسی؟ سرشو انداخت پایین و با کلی زور زدن گفت کتایون خانم من شمارو خیلی دوست دارم. –ببین هومن جان من درکت میکنم. اما باید بعضی چیزا رو قبول کنی. احساس تو یه احساس یه طرفست. اختلاف سنیمون رو ببین. ما نهایتا بتونیم باهم هم صحبت باشیم نه بیشتر. من از مامانتم چند سال بزرگترم. –واسم مهم نیست. –واسه تو مهم نیست واسه من خیلی هم مهمه. بین منو تو هیچ چیزی نبوده و نیست. سرشو برده بود پایین و صورتش به سمت در بود. –هومن؟ چی شد؟ دستم رو گذاشتم روی شونش و کشیدمش به سمت عقب. کل صورتش خیس شده بود و عین یه بچه گریه میکرد. –چرا گریه میکنی؟ -مهم نیست. بهش یه دستمال کاغذی دادم. اشکات رو پاک کن. تو هنوز جوونی. خیلی چیز ها هست که باید تجربه کنی. با خیلی آدم های بهتر از من میتونی باشی. –اما من تورو دوست دارم. نمیدونستم چی بگم واقعا؟ کلافه شده بودم. بیشتر از اون خیلی ناراحت بودم که با احساسات یه بچه بازی کرده بودم. نمیتونستم همینطور بشینم و بی تفاوت شاهد اشک ریختنش باشم. یکمی با حرف نازشو کشیدم، شوخی کردم. سعی کردم حالشو عوض کنم. بی تاثیر نبود. حداقل گریش قطع شد.از شلوغی های خیابون به یه جای خلوت رفتیم. همینطوری فضای داخل ماشین قابل تحمل نبود. سر صدا های روضه و مداحی ایستگاه های صلواتی و ماشین های اطراف هم بیشترش کرده بود. یه کوچه خلوت اومدیم که هیچ صدایی نبود. حداقل اعصابم اینجا راحت تره. –هومن من متاسفم بابت اتفاقاتی که افتاده. من واقعا نمیتونم با تو باشم. به مهیار فکر کن. اون اگر بفهمه چه حالی میشه. –خب چه اشکالی داره؟ تو میتونی با هر کسی که بخوای باشی. –واقعا اینجوری فکر میکنی؟ لابد مامانتم اگر با کس دیگه ای باشه برات مهم نیست. –نه نیست. –حتی اگر مهیار با مامانت باشه؟ -نه واسم مهم نیست. از حرف هاش مشخص بود که دروغ نمیگه. انقدر مطمعن گفت که فکر کردم کاملا در جریان ارتباط مامانشو مهیاره. میخواستم یجوری صحبت ببرم سمتش ببینم چقدر راجب این موضوع میدونه. –وقت هایی که مهیار میاد خونتون تو همیشه هستی؟ -بیشتر مواقع با همیم. –نه واسه آموزش گیتار به مازیار میگم. –نه مهیار چون میره اتاق مازیار من پیشش نیستم. بعضی وقت ها که خونمون میاد من بیرونم. –مامانت اون موقع ها خونه بوده؟ -خب آره. چطور؟ -هیچی همینطوری پرسیدم. هومن واقعا گفتی با اینکه مامانت با یکی دیگه باشه مشکلی نداری؟ -نه ندارم. –فکر میکنی مامانت با کسی هست؟ بهت زده نگاهم کرد. –ببخشید منظوری نداشتم. باور کن. –نه اشکالی نداره. دوست صمیمی هستیم. –دست صمیمی هم که باشیم آخه صحبت راجبش درست نیست. –من با خیلی از دوستام شوخی مادری دارم. –یعنی چی؟ -به شوخی راجب مامان همدیگه حرف میزنیم. –مثلا چی میگید؟ -زشته آخه. –عزیزم راحت باش. –مثلا میگیم مادرتو گاییدم. –اینکه شوخی نیست فحشه. –وقتی به شوخی میگی میشه شوخی. با عصبانیت گفتم با مهیار هم از این شوخی های مادری داری؟ -نه بخدا. مهیار تنها رفیقمونه که اصلا نه با کسی اینجوری شوخی میکنه نه میذاره کسی باهاش شوخی ناموسی کنه. تو دلم گفتم بازم باریکلا به غیرتش. –واست خیلی عجیبه که من روی مامانم تعصب ندارم؟ -خب آره. بچه ها مادرشون رو خیلی دوست دارند. بایدم دوست داشته باشند. هر چقدر که مادرشون باهاشون خوب نباشه. –منم دوسش دارم اما این یه قضیه جداست. –چطور؟ -خب وقتی اونم لذت ببره منم خوشحال میشم. –شاید این لذت بردنش از حد بگذره و هر روز بخواد با یکی باشه. البته ببخشید اینطوری میگم. –نه گفتم که مشکلی ندارم. باورت میشه بعضی وقتا تصور میکنم کاش موقع سکس میتونستم ببینمش. –سکس مامان و بابات رو دیدی؟ -بابام که نمیتونه سکس کنه. –اونقدرها هم پیر نیست دیگه. –چند سال پیش بود. یه بار داشتند بحث میکردند من اتفاقی شنیدم. مامانم با عصبانیت میگفت مرده شورتو ببرند که همیشه شلی. هیچ بخاری ازت بلند نمیشه. بابام هم گفت تقصیر من چیه. این قرص ها اینجوریم کرده. –بابات مریضی خاصی داره؟ -آره چند سال پیش سرطان داشت با شیمی درمانی و اینا خوب شد اما هنوز قرص میخوره. –بیچاره مامانت. –آره. دلم براش میسوزه. با خنده گفتم شاید بخاطر همین انقدر اخلاقش بده. –مگه ربطی داره؟ -آره دیگه. –نمیدونم شاید. یه چیزی بگم؟ -بگو. –بعضی وقتها آرزو میکنم کاش میتونستم سکس مامانم رو با یه غریبه ببینم. –یه جایی خونده بودم مواظب آرزوهاتون باشید. بعضی آرزو ها وقتی بهشون میرسی میفهمی چقدر بده. –نه من اینو دوست دارم. میدونم دوست دارم. –یعنی خودت دوست نداری باهاش کاری بکنی؟ میخوای شاهد این باشی که یه غریبه باهاش. –باهاش چی؟ -سکس کنه؟ -وای آره. خیلی دوست دارم. –هومن تو چه دیوونه ای هستی. خب چرا خودت نمیخوای؟ -آخه میدونم از من خوشش نمیاد. –از کجا میدونی؟ با خجالت گفت میدونم دیگه. هر بدنی یه چیز مناسب خودشو میخواد. کاملا گرفتم منظورش چیه. آروم سمتش خم شدم و دستم رو از روی شلور گذاشتم روی کیرش. حس کردم سفت شده. –شیطون بازم که راست کردی. –ببخشید دست خودم نیست. –اشکال نداره. با انگشتام بازیش میدادم. یه چیز کوچیک سفت رو توی خشتکش حس میکردم. میدونستم یکم دیگه ادامه بدم ارضاء میشه. باز شیطنتم گل کرده بود. –درش بیار. با تعجب بهم گفت چکار کنم؟ -درش بیار میخوام ببینمش. –نه کتایون. –عزیزم ازم خجالت میکشی؟ تو که اونجای منو لمس کردی. نترس فقط میخوام ببینمش. با دکمه های شلوار جینشو باز کرد و شلوار و شورتشو کشید پایین. توی نور کم اونجا میشد دیدش. واقعا حق داشت خجالت زده باشه. کیرش واقعا کوچیک بود. تو حالت راست شده نزدیک پنج شش سانت. یه لحظه اومدم بگم بدبخت زنت یا اونی که باهات سکس میکنه. با کردن نمیتونی ارضاش کنی. هر اندازه کیر توی کیفیت سکس اونقدری که بعضیا فکر میکنند نیست اما دیگه نه انقدر کوچیک. دور کیرشم پر مو بود. –وای این وضعیه. چرا اصلاح نمیکنی؟ -ببخشید. آخه تاحالا موقعیتش نشده بود که کسی ببینتش. –باشه عزیزم بلاخره به نظافت و تمیزی خودت هم باید اهمیت بدی. –من هر روز دوش میگرم. –هم باید دوش بگیری هم اینکه موهای اضافی بدنتو بزنی. بعدشم الان جای من دوست دختر بود مطمعن باش حالش بد میشد. –جدی؟ -آره اکثرا از موهای اونجاها خوششون نمیاد. –باشه حتما میزنم. میخواست شلوارشو بالا بکشه که گفتم راحت باش نمیخواد. تا حالا تصور کردی چه کسی با مامانت باشه؟ -دوست دارم یه مرد قوی هیکل باشه که کیر خیلی گنده ای هم داشته باشه. سریع گفت ببخشید. با خنده گفتم اشکال نداره اسمش همونه که گفتی. پس دوست داری یه کیر گنده مامانتو جلوت بگاد. لباشو گاز گرفت و گفت آره. –بعد تو چکار کنی؟ -من فقط نگاهشون کنم. –نگاه کنی و جق بزنی آره؟ -آره. –خیلی فانتزی عجیبیه. تو امیر علی رو میشناسی؟ -آره چند دفعه دیدمش. چطور؟ -دوست دخترشم دیدی؟ -یه بار. –میدونستی دوست دخترش شوهر داره؟ -شما از کجا میدونی؟ -اونش بماند. آره دوست دخترش شوهر داره و شوهرشم با دوستی اینا اوکیه. فکر کنم شوهره مثل تو دوست داره امیر علی جلوش زنشو بکنه. –نمیدونستم خوشبحالش. –خوشبحال امیر علی یا شوهره؟ -جفتشون. البته بیشتر شوهره. –دوست داشتی بابات هم مثل اون شوهره بود؟ -باورت نمیشه کتایون. بعضی وقتا فکر میکنم کاش یکی مامانم رو جلوی بابام میکرد و اونم میشست بهشون نگاه میکرد. منم قایمکی دید میزدم. –پس کلا روی مامانت بیغیرتی. –میدونم واست خیلی عجیبه اما خب این جوریم دیگه. –نه واسم جالبه. آخه تا حالا ندیدم. گفته بودی مامانت با مازیار شبا میخوابه؟ -آره بیشتر شبا. –دوست داشتی جای مازیار بودی؟ -راستش نه. یعنی برام فرقی نمیکنه. دوست داشتم اونجوری که مازیار رو دوست داره منم دوست داشته باشه اما اینکه باهم بخوابیم رو بهش فکر نکردم. یه چیزی بگم؟ -چقدر اجازه میگیری میخوای حرف بزنی. بگو راحت باش. –چند وقت پیش فهمیدم مامانم مازیار رو حموم هم میبره. –تو با هم توی حموم دیدیشون؟ -نه اما یه روز اومدم خونه مازیار تازه از حموم اومده بود بیرون گفتم مامان کجاست گفت حمومه. –تو چی گفتی؟ -روم نشد بپرسم باهم حموم میرید. –مامانت خیلی باحاله. نه به اون چادر سر کردن و رو گرفتنش نه به این کاراش. –خب چه اشکالی داره؟ مازیار بچس هنوز. –انقدر گفتی بچس بچس خودتم باورت شده ها. داداشت 12 سالشه. دیگه خیلی چیزها رو میفهمه. من مهیار رو از سه سالگی به بعد با خودم حموم نبردم. –خودش میرفت حموم؟ -نه باباش میبردش. آروم دستمو بردم سمت کیر کوچیکش. –از رفیقات هم کسی هست که دوست داشته باشی مامانت باهاشون سکس کنه؟ ساکت شد. –سوال بدی پرسیدم؟ -نه یکمی سخته بگم. –دوست نداری اونا باهاش سکس کنند؟ -چرا اما جلوی شما سخته. –بهت گفت راحت باش بگو. –دوست دارم مهیار بکنتش. دقیقا جوابی بود که میخواستم ازش بشنوم. توی ذهنم داشتم مقدمه چینی بگم که بهش بگم مهیار و مامانت با هم سکس میکنند. یه لحظه گفتم بیخیال. بذار خودش بفهمه. شیطنتم با شهوت قاطی شده بود. اون روی خطرناکم خودشو داشت بروز میداد. –هومن یه سوالی میخوام ازت بپرسم قول بده بهم راستشو بگی. –قول میدم. –راجب من چه فکری میکنی؟ -یعنی چی؟ -نسبت به منم اونجوری که دوست داری محبوبه باشه فکر میکنی؟ خیلی دست پاچه گفت نه بخدا. –یعنی حتی نمیخوای باهام سکس کنی یا لختمو ببینی؟ -با خجالت گفت در عین حال قاطعانه گفت نه. –یعنی برات انقدر سکسی نیستم که بخوای؟ -نه قضیه یه چیز دیگست. شما واسه من یه آدم دیگه ای؟ دوست دارم فقط باهم حرف بزنیم. از اون روزی که شورتتون رو بهم دادید هر شب بوش میکنم و بهش نگاه میکنم اما حتی یبارم باهاش نتونستم جق بزنم. –میشه بیشتر توضیح بدی؟ -دوست دارم شما باهام حرف بزنی. چه جوری بگم. بهم بگی چکار کنم چکار نکنم. حتی اگر هم بگی باهات سکس کنم مطمعنم بخاطر اینکه شما خواستی لذت میبرم نه از خود سکس. –خیلی آدم عجیبی هستی هومن. یه سوالی تو هیچ کاری دوست نداری با مامانت بکنی؟ -فقط یه کار. –چی؟ -موقعی که دارند میکننش واسم ساک بزنه. –فکر کن من مامانتم و مثلا یکی داره منو میکنه. با هیجانی که به صورتش زده بود سرخ شده بود به حرف هام گوش میداد. –تو چکار میکنی؟ -فقط نگاهت میکنم. چشماتو ببند و تصور کن. –من الان محبوبم. دوست داری کی منو بکنه؟ -میخوام بگم مهیار اما آخه تو مامانشی. –نه دیوونه من الان محبوبم. همون مهیار. صدامو سکسی کردم و گفتم آهه مهیار بکن. جووون بکن کسمو. محکمتر عزیزم. قربون اون کیر خوشگلت بشم. کسمو بگا. هومن بی اختیار دستش رفت سمت کیرش که داد زدم بهش دست نزن. دست پاچه گفت چشم. ادامه دادم اوووف عزیزم خیلی خوب میکنی منو. میدونی چند ساله تو کف کیرم. کسم کیر میخواست. محکمتر. محکمتر بکن عشقم. بعد گفتم تصور کن مامانت توی اون حالت که داره کس میده کیر تورو میذاره توی دهنش و واست ساک میزنه. هومن به آرومی ناله میکرد. یه حس عجیبی منو به جلو هول میداد. انگار واسه ادامه این دیوونه بازی بی تاب شده بودم. خم شدم و اون کیر کوچیکشو توی دهنم کردم. فقط در حد دو یا سه ثانیه طول کشید که آب کیر هومن توی دهنم بریزه. توی دهنم نگهش داشتم و توی دستمال خالیش کردم. هومن هنوز توی همون حالت چند لحظه قبل بود. چشماش بسته بود نفس نفس میزد. تکونش دادم. –هومن خوبی؟ به سختی گفت عالی بود. حس کردم واقعا یکی داره کیرمو ساک میزنه. نمیدونم واقعا گفت یا اسکلم کرده بود. یعنی انقدر توی تصورش غرق شده بود که نفهمید من کیرشو واقعا خوردم؟ منم به روی خودم نیاوردم. گفتم ولش کن بذار نفهمه چیکار کردم. –عزیزم شلوارتو بپوش بریم.
قسمت صد و هشتم: حریم شخصی غیر قابل کنترلحس میکنم توی یه مسیر جدید افتادم که اتفاقات همینطور پشت سر هم داره برام اتفاق میوفته. من تا الان فکر میکردم که دارم همش بازی داده میشم و تا میام بفهمم چه خبره وسط یه ماجرا گیر افتادم. اما الان میفهم که اینجوری نیست. خودم دارم به این سمت میرم. دیگه بعد اتفاقی که توی ماشین با هومن افتاد کامل اینو درک میکنم که همه چیز دست خود منه. این منم که نه تنها در مقابل امیال و خواسته هام نمی تونم مقاومت کنم بلکه دوست دارم بیشتر هم توش وارد بشم و خودمو درگیرش کنم. فقط بقیه همراهی میکنند. اینکه مهدیس جلوی چشمام با چندتا پسر همزمان سکس داشت نه تنها منو ناراحت نکرد بلکه بر عکس به شدت باعث تحریکم شد. حتی توی اون لحظات دلم میخواست جای مهدیس باشم و سکس گروهی رو تجربه کنم و یا مثل قضیه هومن که خوشم میومد تحریکش کنم تا از تصوراتش در مورد جندگی مامانش حرف بزنه واسم. این منم که دارم خودمو بازی میدم. نه تنها خودم بلکه بعضی آدم های اطرافمم همینطور. در مورد هومن یه چیزی که منو واسه دیدن دوبارش مجاب میکنه اینه که این بچه دوست داره من بهش امر و نهی کنم. حس خوبیه که یکی مریدت باشه و هرچی بگی بدون چون و چرا گوش کنه. مثل یه حیوون خونگی. الان هیچ فکری در موردش ندارم اما بدم نمیاد دوباره برم سراغش و کارهای جدیدی باهاش بکنم.بعد کلی ترافیک ساعت ده و نیم رسیدم خونه. چراغ های خونه خاموش بود. مهدیس کجاست؟ بهش زنگ زدم. –الو مهدیس؟ -سلام مامان. خوبی؟ صدای خیلی بلند موزیک و صدای هیاهو میومد. –یه لحظه صبر کن بیام اینور. خوبی؟ -مرسی. کجایی؟ -آرتمیس اومد دنبالم اومدیم مهمونی. –دیوونه شب تاسوعا رفتی مهمونی؟ -از کی تا حالا انقدر معتقد شدی؟ -چی میگی؟ معتقد چیه؟ یهو میریزن میگیرنتون با یه بدبختی باید درت بیارم. –نترس اومدیم لواسون. اینجا مشکلی نداره. –کی میای خونه؟ -دیگه داریم برمیگردیم. –باشه بیا. مهیار قرار بود امشب بیاد. زنگ هم نزده. خوبه هفته پیش بهش گفتم میخوای بیای قبلش حتما زنگ بزن که خونه باشیم. این بیخیالیاش بعضی وقت ها خیلی توی مخه. انگار نه انگار کسی منتظرشه. به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. احتمالا توی راهه و گوشیش خاموش شده. تا مهدیس بیاد خونه یه چیزی آماده کردم و خوردم. یه ساعت بعد مهدیس اومد خونه. با همون تیپ خیلی بازش. فقط فرقش این بود که ست مشکلی زده بود که همرنگ جماعت بشه. –سلام مامان. –سلام عزیزم. خوش گذشت؟ -آره بد نبود. –خوبه دوباره رفیق پیدا کردی میتونی باهاش وقت بگذرونی. –آرتمیس رو میگی؟ نه اونجوری که خیلی باهم صمیمی نیستیم. عصری دیدم توی اینستا آن لاینه بهش پیام دادم. یکم حرف زدیم بعد گفت مهمونی میای؟ منم گفتم بهتر از اینه که بشینم خونه تنها. آدرس گرفتم ازش و رفتم. دختر خوبیه. –من که نگفتم دختر بدیه. بقلم کرد و گفت مامان جونم من که میدونم توی دلت چی میگذره. نگرانی دخمل کوچولوت بازم با آدم های بد نگرده. –نه گلم. دیگه عاقل شدی. خودت میدونی با کی باید بگردی با کی نه. –واقعا؟ راست میگی؟ -آره. مهدیس رفت لباساشو عوض کنه. دوباره به مهیار زنگ زدم. بازم خاموشه. –مهدیس؟ مهیار بهت زنگ نزد؟ -امم مهیار؟ چرا زنگ زد. –خب. کی میرسه؟ -گفت حالا میاد. یعنی چجوری بگم. شاید نرسه بیاد. –یعنی چی؟ نمیاد؟ با استرس گفت نه نمیتونه بیاد. –مسخرشو در آورده دیگه. واسه چی نمیاد؟ اصلا کجا هست که گوشیش خاموشه؟ -گفت کارش یکمی گیر افتاده. هفته بعد میاد دیگه. –چهار روز تعطیلی چه کاری داره که نمیتونه بیاد خونه آخه؟ تو میدونی کدوم شهر رفته؟ -گفته دیگه شمال. –شمال هزارتا جا داره. کدوم شهر؟ -فکر کنم رفته سمت گیلان. البته مطمعن نیستم. چطور؟ -نه میدونم کجا رفته؟ نه اینکه میدونم با کی هست و نه میدونم چکار میکنه؟ مهدیس تو میدونی نمیخوای بگی. –نه من نمیدونم آخه. –مهدیس خیلی تابلو دروغ میگی. نمیخوای بگی نگو ولی فردا مشکلی برای مهیار پیش بیاد تو مقصری که زودتر بهم نگفتی. –مامان بچه که نیست. خودش میدونه چکار کنه. –بهت گفته بهم نگی درسته؟ هیچی نگفت. –خب حداقل بگو کدوم شهر رفته من خیال راحت بشه. –آخه گفته هیچی بهت نگم. –مهدیس داری عصبیم میکنیا. –بهش نگو پس از من شنیدی. –چیو؟ -شوهر خواهر یکی از دوستاش از این شرکت های ساخت و ساز داره که الان دارند توی شمال شهرک میسازند. مهیار هم باهاشون شریک شده. خب اینو که میدونم. خواهر کدوم دوستشه؟ -منم نمیشناسمش. اما مهیار بهشون مطمعنه. –از کجا میدونی؟ -چند بار پرسیدم آدم های مطمعنی هستند؟ مهیار خیلی مطمعن گفت آره. –خب بگو کدوم شهره؟ -دقیق نمیدونم. –مهدیس دروغ نگو. –بخدا راست میگم. آخه یه پروژه نیست که. –مهیار هیچ دانشی از معماری و ساختمون سازی نداره. کدوم سرمایه گذاری توی همه پروژه ها سرکشی میکنه و همه جا پا به پای پیمان کار میره؟ با بچه که طرف نیستید. به اندازه سن شماها تجربه کاری دارم. –مامان باور کن من بیشتر از این نمیدونم. –پس نمیدونی. –مامان چرا انقدر نگرانی آخه؟ -نباید باشم؟ یه ماهه معلوم نیست کجا رفته هیچی هم به من نمیگید. هیچکسی هم نمیدونه کجا هست. –کارش تموم شد میاد دیگه. –چی بگم. کلافه شدم از دست شما دوتا.آخر شب مهدیس اومد پیشم که باهم بخوابیم. سرش روی سینم بود. آروم موهاشو نوازش میکردم. بدنش یه عطر عجیبی داشت. بوی تنش با عطر قاطی شده بود. اما فقط همینا نبود. انگار چندتا بوی مختلف بود. طبیعیه که فکر کنم بدنش با بدن کس دیگه ای در تماس بوده. یه حسی منو غلغلک میداد. انگار دلم میخواست حشری شم و یه کاری بکنم. مهدیس خسته به نظر میرسید. با چشمای بسته بهم گفت خوابت نمیبره؟ -دارم فکر میکنم. –ول کن مهیار رو. گفتم کارش تموم بشه میاد. –نه به مهیار فکر نمیکنم. –پس چیه؟ -مهدیس تازگیا یه جوری شدم. انگار نمیتونم خودمو راحت در مقابل بعضی چیزا کنترل کنم. –مثلا چیا؟ -حس میکنم شهوتم زیاد شده. مثل وقتی یه مدت پر خوری میکنی و دیگه راحت نمیتونی خودتو در مقابل زیاد خوردن کنترل کنی. –زیاد اینجوری میشی؟ -تعداد دفعاتی که اینجوری میشم زیاد نیست اما وقتی میشم انگار دوست دارم بیشتر بشه. جدیدا یه چیزایی به فکرم میاد که قبلا حتی کوچکترین تصورش حالم رو بهم میزد. –مثل چی؟ -اینکه بخوام گروهی با چندتا مرد سکس کنم. مهدیس چشماشو باز کرد و با تعجب و هیجان بهم نگاه میکرد. –واقعا همچین چیزی رو میخوای؟ -نمیدونم. تصورش خیلی تحریک کنندست. اما نمیدونم واقعا میتونم انجامش بدم یا نه. –آها پس فقط در حد یه فانتزیه. –آره. –چی شد که این فانتزی اومد توی فکرت؟ شراره باهات راجبش صحبت کرده؟ -همه این چیزا تقصیر اونه. اما خب تا یه چیزی نبینی نمیتونی تصورش کنی. –کجا دیدی؟ یکم مکث کردم. خود مهدیس گفت فهمیدم چی شد. اون روز توی ویلای شراره مارو دیدی درسته؟ -آره عزیزم. –همه ماجرا رو دیدی؟ -آره همشو. ویلای شراره دوربین مدار بسته داره. همه جای ویلاش. مثل اینکه این قابلیت رو هم داره که بشه آنلاین روی تبلت یا کامپیوتر یا گوشی موبایل دوربین ها رو چک کرد. –ای شراره عوضی. پس فیلم سکس منو داشت بهت نشون میداد. –ناراحت شدی؟ -نه راستش واسم مهم نیست. واسم سوال شده بود که چرا تا الان راجبش حرف نزدی. چون مطمعن بودم که فهمیدی سه تا پسر اومده توی ویلا. موقع دیدن من چه حالی داشتی؟ -به طرز وحشتناکی داغ شدم. باورت نمیشه بگم توی همون مدت چند بار ارضاء شدم. –آره معلوم بود. خیلی خسته بودی. –مهدیس اگر خسته نیستی میشه راجبش حرف بزنیم؟ -باشه. خب چی دوست داری بگم؟ -از حست بگو. چجوری بود واست؟ -اول که آرزو گفت پسر بیاد اوکیی نمیدونستم چی بگم. هم دلم میخواست هم استرس داشتم هم نگران تو بودم. اونم زود فهمید که مشکلم چیه با شراره هماهنگ کرد حواسش به تو باشه. وقتی هم که اومدند خیلی راحت نبودم. با اینکه تجربش رو داشتم اما غریبی میکردم. بعد که شراب خوردیم و رقصیدیم کم کم فضا عوض شد. یهو سرم رو چرخوندم دیدم آرزو لخت شده و آرتمیس داره یه کیر ساک میزنه. دیگه نمیتونستم کنترل کنم خودمو و پسری که باهام میرقصید لبام رو خورد و کم کم لختم کرد. از ریتم نفس کشیدنم و حرارت بدنم مهدیس فهمید که دارم داغ میشم. آروم دستشو برد بین پاهام و از روی شلوار کسم رو مالید. با لحن خیلی شهوتی گفت نمیتونی تصور کنی چه لذتی داره جلوی جمع لختت کنند و باهات مشغول باشند. دوست داری آزاد ترین فرد توی اون جمع باشی و بلندترین ناله های شهوتی واسه تو باشه. به آرومی دستشو کرد تو شلوار و شورتم و انگشتش رو رسوند به کسم که حالا خیس شده بود. –وای که چه لذتی داشت وقتی یه کیر توی کسته و داره تلممبه میزنه و یکی هم تو دهنت و یکی هم داره سینه هاتو میخوره. اون لحظه مامان واقعا دوست داشتم تو هم کنارم بودی. –آههه عزیزم بیشتر بگو. دوست داشتی کنارت بودم چکار میکردم؟ -منو تا لبای همو میخوردیم در حالی که هر کدوممون یه کیر گنده توی کسمون بود داشت حسابی میکردمون. اوووف مامان فکر کن یکی داشت کستو میکرد یکی دیگه هم میومد میکرد توی کونت و یکی هم میذاشت توی دهنت. همزمان سه تا کیر توی بدنت بودند. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. دستمو گذاشتم روی دست مهدیس و با شدت کسم رو میمالیدم. لبام رو چسبوندم به لباش. مهدیس هم داغ شده بود اما نه به اندازه من. با من همراهی کرد و چند لحظه بعد جفتمون لخت به حالت 69 روی هم بودیم. به نسبت مهدیس من خیلی خیلی داغتر بودم. انگار یه پارچه آتیش شده بودم. توضیحات مهدیس جوری بود که کامل تصور میکردم دارم به چند تا مرد میدم و نوبتی کیرشون رو توی کس و کونم میکنند. بعد ارضاء شدنمون مهدیس دیگه واقعا حال نداشت. چشماش بسته بود و هرچی میگفتم با همم جواب میداد. دلم سوخت براش. هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسیم که شهوت من سیری ناپذیر بشه و مهدیس که حتی یه زمانی تا چند بار توی یه شب ارضاء نمیشد ول نمیکرد دیگه نتونه از پس من برمیاد.تا ظهر خواب بودیم. مهدیس زودتر از من بیدار شد. رفت دوش گرفت و منم بیدار کرد. –پاشو مامان. میخوای کل روز رو بخوابی؟ مهدیس با حوله ای که دور خودش پیچیده بود پشت میز دراور توی اتاقم نشسته بود و موهاشو خشک میکرد. همون حوله کوتاهه رو دور خودش بسته بود و کونش وقتی روی صندلی نشسته بود کامل تو معرض دیدم بود. –پاشو مامان برو دوش بگیر بعدش صبحونه بخوریم. البته صبحونه که چی بگم دیگه وقت ناهاره. بلند شدم و رفتم حموم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون مهدیس توی اتاق نبود. خودمو خشک کردم و موهامو سشوار کشیدم. بدون اینکه چیزی بپوشم اومدم توی آشپزخونه پیش مهدیس. –لباسات کو؟ -اینجوری بده؟ -آخه هیچوقت ندیده بودم لخت توی خونه بگردی. –چه اشکالی داره عزیزم. اینجوری بهتره. تو هم لباساتو در بیار. بدنتو رها کن. بهم یه نگاه کرد و گفت باشه. لباساشو در آورد و مثل من لخت شد. –الان چه حسی داری؟ -یه جوریه. آخه عادت داریم همیشه با لباس باشیم. بهش عادت میکنی. نظرت چیه این چند روز تعطیلی تا وقتی توی خونه ایم هیچ لباسی تنمون نکنیم؟ -واقعا؟ یعنی تا شنبه؟ -آره. چطوره؟ -چی بگم. –شراره میگه بدن هم جزئی از فکره. باید رها بذاریش تا فکرت هم آزاد باشه. –این یه بخشی از کتاب کاماسوتراست. –کاماسوترا؟ -آره. فرقه برهنه گرایی. مطمعنم شراره هم کتابشو خونده. بعد صبحونه ناهار یا هر چی که اسمشو بذاری به مهیار زنگ زدم. بازم گوشیش خاموش بود. دارم نگرانش میشم. –از دیشب گوشیش خاموشه. –ولش کن مامان. گفتم که کار داره. –مهدیس واقعا دارم نگران میشم. اگر میدونی کجاست بگو. –نگران چی؟ بچه که نیست. مطمعمن باش براش مشکلی پیش نمیاد. من حتی زمانی که با منصور ازدواج کرده بودم و هنوز بچه ها به دنیا نیومده بودند هم لخت توی خونه نمیگشتم. تنها تجربه لخت بودنم توی خونه برای مدت بیشتر از چند دقیقه مربوط میشه به فردای شب تولدم که با مهیار مشغول سکس بودیم. اونم نه کامل لخت. بعد هر سکس شورت و تاپم رو میپوشیدم اما چند دقیقه بعد باز مجبور بودم درشون بیارم. دیگه از عصر به بعد لباس تنم نبود. در اصل همش مشغول سکس بودیم و یه وقت هایی به بعضی کارهای روزمره معمول مثل تلفن زدن و دستشویی رفتن میپرداختیم. اما الان من و مهدیس بدون حتی یه تیکه لباس و کوچکترین حجابی از بدنمون توی خونه لخت میگردیم و به کارهای روزمره خودمون میرسیم. مثل همون برنامه ای که با شراره رفتم کم کم برامون عادی شده بود. انگار نه انگار لباس تنمون نیست یا هست. البته بعضی وقت های شیطنت های کوچیکی مثل نیشگون های آروم یا بوسه و گاز از بدن هم به شوخی میگرفتیم اما جوری نبود که حس شهوت زیادی بینمون باشه. توی این مدت دو بار دیگه به مهیار زنگ زدم و هر دوبار گوشیش خاموش بود. چیزی که اذیتم میکرد این بود که مهدیس میدونست مهیار کجاست اما بهم نمیگفت. حداقل باز خوبه یکی میدونه و احتمالا مشکل خاصی نداره که مهدیس انقدر بیخیاله. باهم دیگه داشتیم ماهواره نگاه میکردیم. –اه گندش بزنن منو و تو هم بخاطر تاسوعا و عاشورا برنامه های قشنگشو قطع کرده. –حالا یه دوشب برنامه نداشته باشند به جایی بر نمیخوره. مهدیس ماهواره رو قطع کرد و زد روی فلش. –حوصلمون سر رفت. حداقل یه آهنگی بذاریم دلمون شاد شه یکم. یه آهنگ تند ترکی پلی کرد و بلند شد باهاش شروع کرد به رقصیدن. وای که چقدر رقصیدن یه دختر لخت تحریک آمیزه. سینه هاو میلرزوند و کمرشو تند تند تکون میداد. من محو تماشای اندام خوب مهدیس بودم. –مهدیس چقدر خوب میرقصی؟ -اینهمه تمرین کردم تازه میگی خوب؟ -عزیزم عالیه. واقعا خوب میرقصید. ریتم آهنگ انقدر تند بود که خیلی راحت نمیشد باهاش هماهنگ بشی اما مهدیس این کارو فوق العاده خوب انجام میداد. دست منو گرفت. –پاشو مامان. پاشو باهم برقصیم. بلندم کرد. نمیتونستم مثل مهدیس خودمو با آهنگ هماهنگ کنم. از طرفی اصلا نمیتونم ادعا کنم رقصم خوبه. قدیم هم زیاد تعریفی نبود چه برسه الان که چند ساله اصلا نرقصیدم. مهدیس یه آهنگ شاد ایرانی پلی کرد که منم راحت تر بتونم پا به پاش بیام. مهدیس همینطور دورم میچرخید و میخندید. اصلا حواسمون نبود که شب عاشوراست و صدای آهنگ خیلی بلنده. یه لحظه صدای درمنو به خودم آورد. از چشمی در نگاه کردم. اکبری چی میخواد اینجا؟ تا اومدم در رو باز کنم مهدیس جیغ زد در رو باز نکن. یهو به خودم اومدم و یادم افتاد سر تا پا لختم. خیلی سریع رفتم مانتوم رو پوشیدم و دکمه هاش رو بستم. –سلام آقای اکبری. اکبری با قیافه درهم و متاسف سلام کرد. –جانم چیزی شده؟ -خانم شریف من دیگه نمیدونم چی کار کنم. –باز اینا شکایت کردن؟ بلند گفتم انقدر جرات ندارند خودشون بیان بالا؟ -خانم این حرف ها چیه؟ این بنده های خدا اصلا خونه نیستند. صدای آهنگتون تا سر کوچه میاد. همسایه بقلی اومده دم خونه میگه اگر نمیتونید حرمت این شب رو نگه دارید زنگ بزنم پلیس بیاد. خانم شریف بخدا از شما بعیده این کارا. ما تا حالا شمارو یه جور دیگه شناخته بودیم. واقعا شرمنده شده بودم. شاید اگر هر کس دیگه ای این حرف ها رو بهم میزد دو تا آب نکشیده بارش میکردم اما واقعا خیلی زشت شد. –من متاسفم آقای اکبری. حواسم نبود شب عاشوراست. –به هر حال خانم شریف من قبلا هم گفتم. این همه سال باهم توی یه ساختمون راحت زندگی میکردیم مشکلی هم نبود. شما همسایه های عزیزی هستید واسه ما. خواهش میکنم یکاری نکنید که اگر خانم حسینی ازتون باز شکایت آورد پیش من جوابی نداشته باشم بگم. خیلی سر بسته گفت که مثل اینکه خانم حسینی هرچی میگه درسته. –چشم آقای اکبری. بازم شرمندم. –شبتون بخیر. اعصابم بهم ریخته بود. –چی میگه مامان؟ -انقدر صدای آهنگ زیاد بود که همسایه بقلی میخواست زنگ بزنه پلیس. –وا!؟ مگه صدای آهنگ تا بیرون میره؟ -ظاهرا میره دیگه. حالا هرچقدر هم کم باشه بلاخره درست نبود شب عاشورا صدای آهنگ بلند بشه. –ای خراب شه این مملکت کوفتی که هیچ آزادی توش نداریم. این همه صدای روزه و مداحی تا نصف شب میاد کی میره شکایت کنه؟ حالا صدای آهنگ ما مشکل دار شده؟ -درست یا غلط شرایط همینه دیگه. –کی بشه تو رضایت بدی از اینجا دل بکنی بریم یه جای دیگه. مهدیس رفت دستشویی. گوشیش روی میز پذیرایی بود داشت زنگ میخورد. یه شماره ناشناس با پیش شماره صفر یک بود. کد استان های شمالی. حدس زدم مهیار باید باشه. گوشی رو برداشتم. –الو مهدیس؟ درست حدس زدم. صدای مهیار بود. –سلام. معلوم هست کجایی تو دو روزه گوشیت خاموشه؟ -عه مامان تویی؟ گوشی مهدیس دست تو چکار میکنه؟ -اونش به تو ربطی نداره. میگم چرا گوشیت خاموشه. میخواست یه چیزی بگه اما انقدر دورش شلوغ بود و هم همه بود که نفهمیدم چی میگه. –مهیار کجایی؟ اونجا چه خبره؟ صدای یکی با لهجه شمالی میومد که میگفت بسه دیگه تلفنت رو زدی برگرد توی بازداشت گاه. مهیار هم میگفت سی ثانیه صبر کن. –مهیار تو کجایی؟ -سر پروژم. –به من دروغ نگو. شنیدم چی گفت. بازداشت گاه واسه چی رفتی؟ -من باید برم. ببخشید. مواظب خودتون باشید. قطع کرد. دوباره به اون شماره زنگ زدم. یه سره بوق اشغال میخورد و قطع میشد. انگار خطش یه طرفست. مهدیس از دستشویی اومد. –گوشی منو چرا برداشتی؟ با عصبانیت گفتم دو روزه میگم مهیار کدوم گوریه میگی نمیدونم. بعد دو روز باید بفهمم بازداشتگاهه؟ -تو از کجا فهمیدی؟ -دستشویی بودی زنگ زد. واسه چی به من نگفتی؟ -مامان خودش گفت بهت نگم خب. –توهم گفتی باشه. شما دوتا چرا انقدر احمق بازی در میارید؟ کی میخواید بزرگ بشید؟ واسه چی نباید بهم بگی؟ اصلا واسه چی گرفتنش؟ -دیروز بعد از ظهر مهیار و دوستاش با چند نفر همون جا دعواشون شده. پلیس اومده گرفتتشون. تا شنبه بازداشت میمونند بعد ولشون میکنند. –خسته شدم بخدا انقدر افتادم توی کلانتری و دادسرا و بیمارستان دنبال کارای شما. تقصیر خود خرمه که گذاشتم تنها بره شمال. پاشو حاضر شو بریم. –کجا این وقت شبی توی این شلوغی؟ -تو میدونی کدوم شهره. میریم همون قبرستونی که اونجاست. –مامان فایده ای نداره. بریم تا شنبه ولش نمیکنند. –خب نمیشه که بشینیم خونه تا به قول خودش ولش کنند. –آخه کاری نکردند. فکر کنم اونجا پر رو بازی در آورده که نگهش داشتند. صبر کن تا شنبه اگر ولش نکردند بعد باهم بریم دنبالش. اینطوری واسه خودشم بهتره. بذار یه بار یاد بگیره همیشه مامانش نمیتونه بیاد گند کاریاشو جمع کنه. بلاخره مهدیس موفق شد قانعم کنه بیخیال رفتن دنبالش بشم. اما اعصابم خیلی به هم ریخته بود. –باشه نمیریم. میشینیم خونه. اما هرکاری میکنه از این به بعد به من میگی. بعدشم این دفعه زنگ زد گوشی رو میدی من صحبت کنم. –چشم مامان جونم. –هنوز نگفتی کجاست. –قول میدی بهش نگی. –مهدیس منو عصبانی تر از این نکن. –خب آخه ازم قول گرفته بهت نگم. –باشه بهش نمیگم. حالا بگو کجاست. –رویان. –رویان؟ پروژشون اونجاست؟ -راستش یکی از پروژه هاشون. –دقیقا پروژشون چیه؟ -من بخدا نمیدونم. –باشه....
قسمت صد و نهم: جمع جدیدبعد دو روز توی خونه موندن دیگه حوصلمون نمی کشید. هر چند زیاد هم بیکار نبودیم اما خب چند روز تعطیلی باشه و همش خونه بمونی همین آدم رو خسته تر میکنه. هنوزم برنامه برهنه گرایی توی خونه بر قراره و به جز اون شب که اکبری اومد دم خونه و دیروز صبح که رفتم یکمی چیزی میز واسه خونه بخرم دیگه توی تمام مدت و تک تک این لحظات هیچی تنم نبود. تجربه عالی بود. رفته رفته بیشتر به بی لباس بودن عادت میکردم. همین احساس رو مهدیس هم داشت.صبح پنجشنبه، روز بعد عاشورا بود. نمیدونم به خاطر خوابیدن زیاد بود یا بی تحرکی این دو روز که از صبح بیدار شدم همش حس میکردم بدنم گرفته. مخصوصا گردن و کتفم. –آخخخ گردنم. –چی شده؟ -نمیدونم چرا انقدر درد میکنه. فکر کنم گرفته. –شاید سرما زده بهش. –نه از اون نیست. مهدیس اومد پشت سرم و به آرومی گردن و شونه هام رو ماساژ میداد. –بهتر شد؟ -یکمی. تو بلدی ماساژ بدی؟ -نه زیاد. ترکیه که بودیم دو سه بار رفتیم سالن ماساژ. –چطور بود؟ -خیلی خوب بود. اینجا هم دیدم تبلیغات خدمات ماساژ میدن. اما فکر نکنم مثل اونجا باشه. –مگه اونجا چجوری بود؟ -خب هم ماساژور مرد دارند هم زن. مردها چون دست های قوی تری دارند بهتر ماساژ میدن. با روغن های مخصوص هم ماساژ میدن. تو این فیلم دیشبیه دیدی دیگه. –تو ماساژور مرد گرفته بودی؟ -آره دیگه. گفتم که بهتره. –یعنی جلوش لخت خوابیده بودی و اونم تورو ماساژ میداد؟ -عاشقتم مامان که هنوز فکرت درگیر این مسائله. اونا کارشونه. هر روز کلی بدن زن لخت رو ماساژ میدن. بعدشم روی باسن و سینه هات یه پارچه میندازه و اگر خودت نخوای برشون نمیداره و طرف اونجاها هم نمیره. –پس باید خیلی خوب باشه. –عالیه. مخصوصا واسه الان تو که بدنت گرفته. –جایی رو میشناسی؟ -نه ولی خب تبلیغات میاد توی اینستا. مطمعنم شراره چندتا ماساژور خوب و ماهر میشناسه. –نمیخوام به اون زنگ بزنم. ایران نیست. بعدشم نمیخوام واسه هر موضوعی بهش زنگ بزنم. –آها پس بذار یه زنگ به آرتمیس بزنم. فکر کنم اون بشناسه. –نه ولش کن نمیخواد. خودش خوب میشه. اما بد بختانه خوب که نشد هیچی هی حس میکردم دردش داره بدتر میشه. یجوری شده بود که گردنم رو نمیتونستم تکون بدم. تا بعد از ظهر انقدر حوصلمون سر رفت که ترجیه دادیم خونه نمونیم. بخاطر گردن دردم کلافه شده بودم و خیلی هم حوصله اینور اونور گشتن رو نداشتم. مهدیس هر بار که میومدیم بیرون لباس پوشیدنش بدتر از دفعه قبل میشد. ولش کنی لخت میشه. یه تیشرت مشکی تنش بود که زیرش معلوم بود. قبلا زیرش یه چیزی میپوشید مثلا تاپ سفید قشنگ مشخص میشد. این دفعه هیچی زیرش نداشت. حتی سوتین هم نبسته بود و دقت میکردی راحت میتونستی نوک سینه هاش رو ببینی. زیر ساپورت مشکیش هم بعدا فهمیدم شورت نپوشیده. منم مثل اون دفعه که واسه اولین بار رفتم هومن رو ببینم لباس پوشیده بودم. با ماشین مهدیس اومدیم. –مامان خونه آرتمیس اینا انقدر باحاله که نگو. بزرگ با منظره عالی. تو خونشون استخر و سونا هم دارند. –خونه ای که تو هم خریده بودی همینجوری بود فکر کنم آره؟ -نه خونه اینا بزرگتره. –هنوز تصمیم نگرفتی میخوای باهاش چکار کنی؟ -گفتم که بذاریمش واسه فروش. –مهدیس تاحالا جدی فکر کردی میخوای با پولهات چیکار کنی؟ -من که دلم میخواد از ایران برم. چکار کنم که تو راضی نمیشی. –خب کجا میخوای بری؟ -برادر آرزو هلند زندگی میکنه. میگفت خیلی اونجا خوبه. البته کانادا و استرلیا و فرانسه هم دوست دارم برم. –آمریکا چی؟ -آمریکا سخته رفتنش. باید کلی هزینه کنی اقامت بگیری. والا از این شانس ها هم نداریم که لاتاری برنده بشیم. –خب یه سوال. برنامت اونجا چیه؟ میخوای بری چکار کنی؟ -زندگی دیگه. –منظورم اینه که درستو ادامه بدی یا کاری اونجا راه بندازی؟ -به اونش فکر نکردم. درسم که دو سال دیگه تموم میشه. واسه ارشد حتما میرم اونور. فکر کنم تا اون موقع هم تو بازنشسته بشی. –به بازنشستگی من چیکار داری؟ -عه مگه تو نمیخوای با من بیای؟ -حالا تو فعلا درستو تموم کن تا اون موقع شاید هزارتا اتفاق بیوفته. نظرت چیه با یه برنامه ریزی خوب و حساب شده چند جا سرمایه گذاری کنی و پولتو بیشتر کنی؟ -مثلا کجاها؟ -چند وقته توی فکرم افتاده که تو و مهیار رو به چند نفر معرفی کنم. میدونی به واسطه کارم آدم های زیادی رو میشناسم که خیلی جاها نفوذ دارند. تو سرمایه گذاری میکنی و یکی از اونا هم برات تمام جوازها و گواهی هاش رو میگیره. بعد توی دو سه سال پولت چند برابر میشه. –واقعا؟ یعنی مطمعنی به این قضیه؟ -اگر مطمعن نبودم که اصلا بهش فکر نمیکردم. –نمیدونم اگر تو میگی مطمعنه پس خوبه. خیابونها خلوت بود. مثل عید شده بود. اکثر جاها هم بسته بود. بدتر از همه گردن دردم داشت پدرم رو در میاورد. مهدیس گفت میخوای بریم پیش دکتر؟ -نه اگر تا فردا خوب نشد میرم. –خب کجا بریم حالا؟ -نمیدونم. نه سینما بازه نه اینکه جایی میشه رفت. –بریم لواسون؟ -بریم چکار؟ -میریم آرتمیس هم هست. دور همی خوش میگذره. –میخوای بری برو. من میرم خونه استراحت کنم. –عه نمیشه که من تنها برم. –نه عزیزم برو. من با این درد کوفتی گردنم بهتره برم خونه استراحت کنم. –حالا بریم زود برمیگردیم. انقدر اصرار کرد تا آخر گفتم باشه بریم. –الو سلام چطوری؟ مرسی عزیزم. کجایی؟ مامان بابات رفتن مسافرت خونه بچه ها رو جمع کردی اونجا؟ هیچی با مامانم دارم میام لواسون گفتم کاری نداری بیام دنبالت با هم بریم. خونتون؟ مزاحم نمیشیم. باشه عزیزم. بذار بهت خبر میدم. فعلا. گوشی رو قطع کرد و بهم گفت مامان آرتمیس میگه خونه تنهاست. چندتا از دوستاش اومدن پیشش. بریم اونجا؟ -نه مامانش اینا نیستن بریم اونجا چکار کنیم آخه؟ دوستاش هم هستن با حضور من معذب میشن. –آها راست میگی. باشه پس بریم یه دوری بزنیم برگردیم. –مهدیس دلت میخواد بری برو. من بذار خونه. –مامان بس کن دیگه. من نمیخوام تنها برم اونجا. –هرجور دوست داری. ده دقیقه بعد آرتمیس دوباره زنگ زد. –سلام خوبی؟ نه نمیام. آخه مامانمم هست. میدونم عزیزم ولی خب بذار یه وقت دیگه. یه لحظه گوشی. مامان بیا آرتمیس باهات کار داره. –سلام کتایون. خوبی؟ -سلام عزیزم مرسی تو چطوری؟ -به مهدیس گفتم. بیاید دیگه. –نه عزیزم اینجوری راحت ترید. –بیاید دور همی خوش میگذره. دوستام همه اوکین. بچه خوبی هستند. –میدونم. حالا باشه یه وقت دیگه. –منتظرم کتایون. –آرتمیس جان اصرار نکن. –بیا دیگه آرزو هم میاد. –گفتم که یه وقت دیگه حالا. –هر جور راحتی. ولی کاش میومدید. –حالا وقت هست بازم. –پس با اجازه خدافظ. –خدافظ. لواسون برام یادآور خاطرات خوش آیندی بود. اولین سکسم بعد شش سال توی ویلای کامران و اتفاقات خوبی که واسم اونجا افتاد. حیف تهش خیلی بد تموم شد. الان که فکر میکنم یه جورایی بهتر شد اون اتفاقات افتاد و از هم جدا شدیم. با این حال دوست خوبی بود. هوا داشت تاریک میشد و ما بی هدف واسه خودمون میچرخیدیم. یه کافه خیلی شیک کنار بلوار به چشمم خورد. به مهدیس گفتم میخوای بریم همینجا. اونم قبول کرد. این ور بلوار جای پارک نداشت دور زدیم اونور بلوار پارک کنیم. تا میخواستیم از ماشین پیاده بشیم گوشی مهدیس زنگ خورد. –جانم. عه سلام آرزو. خوبی؟ مرسی گلم. به آرتمیس گفتم دیگه. آره اینجاست. گوشی. مامان آرزو کارت داره. –جونم. –کتایون خوبی؟ چرا نمیاید اینجا؟ -به آرتمیس گفتم دیگه. حالا باشه یه وقت دیگه. –بیاید. جمع خودمونیه. نگران نباش نمیذارم بهت بد بگذره. –آخه میترسم به شما خوش نگذره. –این چه حرفیه. بیا خیلی دلم برات تنگ شده. انقدر زبون ریخت که نرم شدم. –باشه. میایم. –آخ جون. پس منتظرتونیم. مهدیس گفت خب چی شد؟ -هیچی بریم اونجا دیگه. –یعنی اوکیی؟ -حالا بریم. تو راه از مهدیس پرسیدم میدونی بابا مامان آرزو و آرتمیس چکاره اند؟ -آرزو تنها زندگی میکنه اینجا. همه کس و کارش خارج از ایران هستند. البته اونم میره میاد. فکر کنم بواسطه همین رفت آماد ها با شراره آشنا شده. –فکر کنم شراره یکی کپی خودش چند سال کوچیکتر رو پیدا کرده -از فامیلاشون هم با داییش که میشه بابای آرتمیس بیشتر در ارتباطه. اونا هم یه شرکت بازرگانی دارند. این چند روز رو هم رفتند مسافرت. –آرتمیس چکار میکنه؟ -اونم هیچی. دانشگاه میره. یه چیزی بگم باورت نمیشه. توی دانشگاه ماست. البته یه دانشکده دیگست. یه داداش دو سال کوچیکتر از خودشم داره. بیا رسیدیم. وقتی رسیدیم مهدیس ریموت در رو زد و ماشین رو بردیم داخل. خونه نبود. قصر بود. به قدری بزرگ و مجلل که آدم باورش نمیشد همچین خونه ای تو ایران وجود داشته باشه. سه طبقه خونه خیلی بزرگ و لوکس. بجز آرتمیس و آرزو یه خانم تقریبا میان سال هم اونجا بود که بعد فهمیدم مستخدم خونست. اسمش رویا بود. اصلا بهش نمیخورد مستخدم باشه. انقدری که توی این فیلم ها مستخدم ها رو یا چاق یا پیر یا بدبخت نشون دادن که آدم یه تعریف دیگه توی ذهنش میاد. البته هر شغلی که درآمد سالم داشته باشه قابل احترامه. اما رویا هم چهره قشنگی داشت و هم خیلی شیک لباس پوشیده بود. علاوه بر اینها یه دختر دیگه به اسم شیوا و یه پسر که بهش میخورد هم سن و سال آرزو باشه هم اونجا بود. اسمش محمد رضا بود. قد بلند و اندام ورزیده. معلوم بود ورزشکاره. پوستش برنزه بود خیلی هم خوش برخورد بود. دست راستش به کل خالکوبی داشت و موهای کوتاه و کم پشتی داشت. باهمه سلام و علیک کردیم و آرزو منو به همه معرفی کرد. –بچه ها مهدیس رو که میشناسید. ایشون مادر مهدیس کتایون هستند. کتایون اینا هم محمد رضا، رویا و شیوا از دوستانمون هستند. راستی سروش کجا رفت؟ محمد رضا گفت همین الان اینجا بود. فکر کنم رفت توی تراس الان میاد. روی میز چندتا شیشه مشروب و دوتا قلیون بود. محمد رضا گفت تعارف نکنید بفرمایید. براتون بریزم. –نه مرسی الان نخورم بهتره. –مهدیس تو که میخوری؟ مهدیس گفت آره بریز. آرزو گفت از شراره چه خبر؟ -مگه نمیدونی رفته انگلیس؟ -چرا. گفتم شاید باهاش در تماس باشی. آخه بهم گفت تو بهترین دوستی هستی که توی ایران داره. –نظر لطفشه. محمد رضا قلیون تعارف کرد گفتم مرسی نمیکشم. –عه چرا؟ مهدیس گفت مامانم کلا اهل دود و دم نیست. بعد دوتا کام از قلیون گرفت به رویا گفت این کام نمیده. یه زحمت بکش ذغالش رو عوض کن. رویا قسمت بالای قلیون رو ازش جدا کرد و رفت سمت آشپزخونه. آرزو گفت سروش کجا رفتی؟ سرم رو برگردوندم متوجه شدم سروش کیه. همون پسر مو بور که اون روز توی ویلای شراره اومده بود. وقتی فهمید من مامان مهدیسم حس کردم جا خورد. سروش رفت روی یکی از کاناپه ها نشست و مهدیس هم رفت کنارش. به نظرم اومد که احتمالا مهدیس بهش حس پیدا کرده باشه. یه جو دوستانه خوبی داشت اونجا اما خیلی احساس راحتی نمیکردم. احساس میکردم خیلی غریبه¬ام. طبیعیه اختلاف سنی منو اون آدم ها خیلی زیاد بود. با این حال سعی کردم بهم خوش بگذره. یه صدای شکستن از اون ور اومد. فکر کنم چیزی از دست رویا افتاده بود. تا اومدم سرم رو برگردونم گردنم به طرز فجیعی تیر کشید. جوری که بی اختیار دستم رو گذاشتم روی گردنم و بلند گفتم آییی.
قسمت صد و دهم: هپی اندینگآخخ گردنم. بدجوری دردش اذیتم میکنه. محمد رضا گفت چی شده؟ خوبی؟ -آره چیزی نیست. گردنم از صبح گرفته خیلی اذیت میکنه. آرزو گفت دکتر رفتی؟ مهدیس گفت هرچی بهش گفتم بریم گوش نکرد. گفتم آخه چیزی نیست که بخاطرش برم دکتر. یه گرفتگی سادست. این چند روز همش خونه بودم تحرک نداشتم. آرزو گفت شایدم برعکس چیزی که فکر میکنی زیادی تحرک داشتی. نشست کنارم و آروم گفت بعضی کارها اتفاقا بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی انرژی میگیره اما چون خیلی غرق لذتی متوجه نمیشی. مشخص بود منظورش چیه اما اصلا جوری نگفت که بخوام برداشت بدی از حرفش بکنم. کلا احساس بدی نسبت بهش نداشتم. تیپ شخصیتی من جوریه که برخورد اول آدم ها واسم خیلی بیشتر از حد معمول روی ارتباطم باهاشون تاثیر میذاره. اگر یه کسی پیش زمینه فکری خوبی نداشته باشم یا باهاش خوب نمیشم یا خیلی طول میکشه که طرز فکرم نسبت بهش عوض بشه. برعکسش هم هست. با این حال سعی میکنم نسبت به همه خوشبین باشم و در مورد کسی پیش داوری نکنم. دستم روی گردنم و اون قسمتی که بیشتر درد میکرد بود و به آرومی میمالیدمش. آرزو گفت بذار من ماساژت بدم. دستم رو برداشتم و آرزو شروع به به ماساژ دادن اون بخش گردنم شد. مهدیس و سروش به آرومی داشتند باهم پچ پچ میکردند. یکم بعد سروش گفت ببخشید من باید برم. آرتمیس گفت کجا میری؟ هنوز زوده. –کار دارم باید یه سر هم برم خونه یکی از دوستام. خدافظی کرد و رفت. به مهدیس نگاه میکردم که داشت با چشماش سروش رو تعقیب میکرد. دلم به شور افتاد. نکنه واقعا چیزی بینشون باشه. بعدا باید باهاش راجب این موضوع صحبت کنم. هنوز زخم هایی که مهدیس از اعتماد و دل دادن به یه سری آدم ها خورده کامل تسکین پیدا نکرده. سروش بهش نمیخوره پسر بدی باشه. هر چند جاهایی که میره و برنامه هایی که داره رو من نمیدونم چیه. البته تا اونجا که من دیدم چیز خوبی نیست. این مهدیس هم واقعا عقلش کمه. واقعا فکر میکنه اون پسر عاشقت میشه؟ اونم وقتی توی همچین شرایطی واسه دفعه اول همه ملاقات کردید و فقط چند دقیقه بعد از اولین برخوردتون با خودشو دوتا از دوستاش همزمان سکس داشتی. –بهتری کتایون؟ -آره یکمی بهترم. مهدیس و آرتمیس و شیوا باهم رفتند بالا اتاق آرتمیس. رویا وسایل روی میز رو جمع و جور میکرد و محمد رضا هم با گوشیش مشغول بود. آرزو آروم دم گوشم گفت میخوای یه ماساژ حسابی بگیری؟ -بدم نمیاد. اتفاقا امروز با مهدیس حرفش شد اما بعید میدونم سالنی الان این روزا باز باشه. مخصوصا این موقع شب. لبخند زد و گفت کاش به من زنگ میزدی. –تو سالنی میشناسی که باز باشه؟ -سالن!؟ چرا سالن؟ اینجا یه ماساژور حرفه ای دارم. –اینجا؟ -آره. –منظورت از صندلی ماساژورها که نیست. زد زیر خنده. –آره از اونهام اینجا هست اما منظورم یه ماساژ عالی و حرفه ای بود. به محمد رضا اشاره کرد. –خیلی حرفه ای ماساژ میده. –واقعا؟ -آره. بذار بهش بگم. دستشو گرفتم. –نه. –چرا؟ خیلی برات خوبه که. –آخه میدونی ... اممم. –بخاطر اینکه مرده راحت نیستی درسته؟ -راستشو بخوای آره. –نگران اون نباش. هیچ مشکلی پیش نمیاد. اگر هم بابت مهدیس نگرانی به آرتمیس میسپرم سرشو گرم کنه. –نه از بابت اون مشکلی ندارم. بی اختیار یاد وقتی افتادم که من بابت کاری دودل بودم و شراره با اصرار و حرف هاش منو مجاب میکرد. همش دارم آرزو و شراره باهم مقایسه میکنم و بیشتر به این نتیجه میرسم آرزو انگار یجورایی نسخه چند سال جوونتر شرارست. –محمد رضا بذار کنار اون گوشیتو. از وقتی اومدی همش یه سره سرت توی گوشیه. باز مخ کیو زدی؟ -باز بازجویی هاش شروع شد. با خنده رو به من گفت مامان بابام انقدر به من گیر نمیدن که این گیر میده. گفتم بده یکی نگرانته حواسش بهت هست؟ -آخه کتی جون نگرانی خالی که فایده ای نداره. –چطور؟ -دیگه یه چیزی باید یه احساسی باشه که نگرانی به وجود بیاد. آرزو گفت باز بهت خندیدم پر رو شدی. انقدر با با گوشیت ور برو تا چشمات در بیاد. –باشه بیا گذاشتم کنار. جانم کاری داشتی؟ -میخوایم بریم پایین. –استخر؟ به به. –زیاد ذوق نکن. میخوایم بریم ماساژمون بدی. –ای بابا تو هم که همش منو واسه ماساژ میخوای. –من نمیخوام کتایون میخواد. یه برقی چشماش زد و گفت کتی جون بخواد که به روی چشم. بریم.طبقه پایین خونه استخر و سالن بدن سازی بود. زیاد بزرگ نبود اما بقدری مجهز بود که دست کمی از سالن های بدنسازی بیرون نداشت. کنار استخر هم اونورتر سونا و جکوزی بود. پشت سر آرزو رفتیم توی یه اتاق که دیواراش سنگ مرمر بود و دوتا تخت وسط اتاق بود. دور اتاق هم گیاه های بامبو و عود بود. آرزو چندتا عود روشن کرد. خیلی جالب بود واسم که این خونه حتی اتاق ماساژ اختصاصی هم داره. محمد رضا یه ملحفه یه بار مصرف از توی کمد برداشت. از کیسه درش آورد و روی تخت پهنش کرد. –کتی لباساتو در بیار دراز بکش. آرزو روی سکو کنار دیوار نشسته بود و در حالی که یه پاش روی اون یکی پاش بود نگاهم میکرد. با تردید به آرزو نگاه کردم. آرزو با اخم به محمد رضا نگاه کرد و گفت همینطور بر بر نگاه نکن. برو بیرون راحت باشه. محمد ر ضا گفت چشم و از اتاق رفت بیرون. آرزو گفت منم میرم بیرون راحت باشی. –من راحتم؟ -تعارف نکنیا. –نه عزیزم تعارف ندارم. لباسام رو در آوردم و فقط شورت و سوتین تنم بود. –آرزو گفت کتایون سوتین و شورتت رو هم در بیار. البته اگر نمیخوای چرب بشه. با روغن مخصوص ماساژت میده. پشتم رو کردم به آرزو و سوتینم رو باز کردم و بدون اینکه برگردم سمتش سوتینم رو بهش دادم. شورتمم در آوردم و بهش دادم و دمر روی تخت خوابیدم. آرزو یه ملحفه دیگه روی پاهام کشید و تا بالای باسنم رو پوشوند. بعد محمد رضا رو صدا کرد. یه موزیک ملایم قشنگ هم با موبایلش که به سیستم صوتی اتاق وصل کرده بود پلی کرد. چشمام رو به آرومی بسته بودم. ذره ذره روغن گرم روی پشتم میریخت. حس جالبی داشت. محمد رضا دستاش رو به آرومی روی شونه هام گذاشت و مشغولم ماساژ دادنم شد. وقتی کتف و گردنم رو ماساژ میداد اولش درد داشتم اما کم کم درد داشت جاشو به سستی و کرختی لذت بخشی میداد. آخیش تمام گرفتی و خستگی اندامم داشت از بدنم خارج میشد. محمد رضا با دست های قویش بدنم رو میمالید و گاهی با آنج به صورت دورانی یه قسمت هایی رو ماساژ میداد و گاهی هم به صورت پشت سرهم و سریع با قسمت تیغه دستش به پشتم ضربه میزد. از سرشونه ها تا انگشتام رو چند بار مالید. بعد دوباره برگشت پشتم و کف دستشو توی قسمت گودی کمرم میمالید. انقدر بی حال شده بودم که اصلا متوجه نشدم ملحفه از روی باسنم اومده پایین و محمد رضا داره باسنم رو میمالیه. یه آن به خودم اومدم. میخواستم بگم اونجا نه اما کار از کار گذشته بود. نباید اون سمت میرفت. حالا که رفته اجازه دادم ادامه بده. محمد رضا ملحفه یکبار مصرف رو از روم برداشت و رون هام ساق پامو ماساژ میداد. مچ پامو گرفت توی دستهاش و کف پامو میمالید. آرزو گفت چه حسی داری؟ به سختی جواب دادم خیلی خوبه. –محمد رضا واقعا توی ماساژ دادن خیلی حرفه ایه. هر چند وقت یه بار یه حالی به ماها با ماساژ میده. –حتما شراره رو هم محمد رضا ماساژ میده. درسته؟ محمد رضا گفت کی؟ آرزو گفت تو نمیشناسیش. نه شراره فکر کنم جای دیگه میره ماساژ. البته تا حالا راجبش صحبت نکردم. محمد رضا گفت. کتی میخوای برگردی؟ -برگردم؟ مگه تموم نشده؟ -نه واسه ماساژ سینه و. آرزو حرفشو قطع کرد و گفت نمیخواد. –خودت چی؟ ماساژ نمیخوای؟ -نه حسش نیست. بعدشم مگه نگفتی میخوای بری؟ -عه داری منو میندازی بیرون. –بمونی اینجا بی جنبه بازی در میاری باز. –تو هم که همیشه ضد حال میزنی. وقتی داشت میرفت بیرون چشمم افتاد به جلوی شلوارکش. باد کردگی جلوی شلوارکش میگفت بدجوری راست کرده. وقتی رفت بیرون به آرزو گفت راست میگی واقعا بی جنبست. –تو هم دیدی؟ -خیلی واضح بود. آرزو بلند شد و از روی سکو چندتا سنگ سیاه برداشت. میخواستم بلندشم آرزو گفت دراز بکش هنوز تموم نشده. –اگر تموم نشده چرا گفتی بره پس؟ -زیادی خوش به حالش میشد. سنگ ها رو برداشت و اومد سمتم. –کتایون برگرد به پشت دراز بکش. خیلی عادی انگار نه انگار که لختم به پشت دراز کشیدم و آرزو سنگ های سیاه رو روی قسمت های مختلف بدنم گذاشت. دو تا سنگ رو هم گذاشت کف دوتا دستم. سنگ ها داغ بود اما جوری نبود که بسوزونه. به آرومی سنگ ها رو روی بدنم حرکت میداد. بعد بالای سرم وایساد و با انگشت های شستش پیشونیم رو ماساژ میداد. حس میکردم خون توی بدنم خیلی راحت در حال گردشه. یه کرختی خیلی عالی داشتم. انگار چند کیلو وزنم کم شده بود و حس میکردم روی هوا معلقم. آرزو سنگ ها رو از روی بدنم برداشت. به آرومی روغن رو روی سینه هام میریخت. دستاش رو گذاشت روی سینه هام و ماساژشون میداد. –تو این سن و سال بدن خیلی خوبی داری کتایون. –مرسی عزیزم ولی به اون خوبی که میگی هم نیست. –به نسبت سنت خیلی هم عالیه. –همیشه به بدنم میرسیدم و حواسم بود از فرم نیوفتم. اما این چند سال آخر زیاد نتونستم واسه خودم وقت بذارم. –اگر دوست داشته باشی میتونم باهات تمرین کنم که به اون فرم ایده آلی که میخوای برسی. –خیلی دلم میخواد اما بدبختانه زیاد وقت ندارم. –خیلی وقت نمیخواد. روزی یه ساعت کمتر تمرین کنی بدنت عالی میشه. –باشه پس بعد راجبش صحبت کنیم. آرزو دستاش رو روی سینه هام سر میداد و کف دستش رو روی سینم میچرخوند. از قسمت زیر سینه هام میگرفت و دست هاشو تا نزدیکی نوک سینم جمع میکرد. هر بار که انجام میداد یه موج شهوت توی بدنم روانه میشد. انقدر تحریک آمیز بود که نوک سینه هام کامل برجسته بشه. انگار آرزو هدفش همین بود. با انگشت های شستش دور نوک سینم رو نوازش میکرد و بازی میداد. لبم رو گاز گرفتم و گفتم کجا انقدر خوب یاد گرفتی؟ -ماساژ رو میگی؟ -آره این ماساژ مخصوصت رو میگم. لبخند زد و گفت خوشت میاد؟ با لحن خیلی شهوتی گفتم خیلی. دست راستم رو سمتش دراز کردم و گذاشتم روی شونش. به آرومی به سمت خودم کشیدمش. بدون هیچ مقاومتی صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لبام رو بوسید. بعد چند تا بوسه از روی لبام شروع به لب گرفتن از هم کردیم. آرزو دستشو روی شکمم سر داد و برد بین پاهام روی کسم. کس ورم کرده و داغ آبدارم رو میمالید و دیوونه ترم میکرد. آروم گردنم رو بوسید و از گردن تا لاله گوش چپم رو خورد و بعد همینطور که نقطه نقطه میبوسید به سمت سینه هام رفت. سینه هام رو به نوبت میخورد. در عین حال هنوز دستش روی کسم بود و کسم رو میمالید. ناله های من اوج گرفته بود. توی لذت غرق شده بودم. مهارت آرزو کمتر از شراره نبود. همونطور با حوصله و آروم در عین حال دیوونه کننده. انگار دقیقا شراره بهش گفته بود که چجوری منو به اوج شهوت ببره. پای راستم رو گرفت و ساق و زانوی پام رو میبوسید و میخورد. از بالا به پایین اومد رسید به انگشت های کشیده پام. دونه دونه انگشت هام رو میکرد توی دهنش و میمکید زبونش رو بین انگشت های پام میچرخوند. از گرمای روون و لزجی که روی کف پام حس میکردم میتونستم بفهمم آب دهنش روی کف پام داره میریزه. بعد اون یکی پام رو همینطوری می خورد و پاهام رو کنار هم جفت کرد و هر دوتا شست پام رو توی دهنش کرد. به کشف جدید از بدنم رسیده بودم. هیچ کدوم از کسایی که باهاشون سکس داشتم انقدر روی کف پاهام وقت نذاشته بود. خیلی تحریک آمیز بود و خیلی حس عجیبی داشت. دست روی کسم بود و خیلی سریع داشتم میمالیدم. آرزو از مچ پاهام گرفت و منو به سمت خوش کشوند. بخاطر اینکه بدنم کامل چرب بود باعث که راحت سر بخوردم و باسنم تا لب تخت بیاد. آرزو پاهام رو کامل باز کرد شروع به خوردن کسم میکرد. وایی آرزو. تو خیلی عالی هستی. چه حس غریبی داره سکس باهات که انگار توی جایی هستی که هیچ وقت هیچ تصوری راجبش نداشتی. –آهه آهههه آییی هههه. با شدت ارضا شدم و آب کسم با فشار نسبتا ضعیفی توی دهن و صورت آرزو ریخت. بی حال روی تخت ولو شدم. آرزو یه حوله برداشت و دست و صورتشو پاک کرد. جوری که مشتری به جنس مورد علاقش با اشتیاق نگاه میکنه به آرزو نگاه میکردم. منتظر بودم تیشرت و ساپورتش رو در بیاره و سکسمون رو با شدت بیشتری شروع کنیم. بهم لبخند زد و گفت هپی اندینگش چطور بود؟ -نمیدونم منظورت چیه اما عالی بود. خیلی. مرسی عزیزم. منتظر بودم لباساشو در بیاره و به سمتم بیاد. اما دیدم از توی کمد یه حوله گذاشت روی سکو و گفت دوش بیرونه. در رو باز کرد و رفت بیرون. توی شوک این حرکتش موندم. یعنی چی؟ فقط میخواست منو ارضاء کنه بره؟ خودش چی پس؟ اومدم بلند شم نزدیک بود لیز بخورم. اعصابم بهم ریخته بود. عصبی شده بودم. رفتارش اصلا خوب نبود. مگه من محتاج ارضاء شدنم توسط تو بودم. یا انقدر حال بهم زنم که ترجیه میدی باهام سکس نداشته باشی. دمپایی ها رو پام کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم که اگر کسی اونجا بود منو لخت نبینه. موقع دوش گرفتن هر چی فکر میکردم هر لحظه بیشتر از رفتار آرزو حس تنفر پیدا میکردم. سریع دوش گرفتم و بدنم رو با شامپو بدنی که اونجا بود شستم. همونجا خودمو خشک کردم و برگشتم توی اتاق ماساژ. لباسام رو پوشیدم و اومدم بالا. وقتی اومدم بالا رویا داشت کنار قسمتی که مثل یه بار کوچیک درست کرده بودند سیگار میکشید. کس دیگه ای اونجا نبود. –آرزو کجاست؟ -رفت بالا. چیزی میخوری؟ -یه شات چیواز. در حین اینکه داشت واسم مشروب توی پیک میریخت گفت گردنت بهتره؟ -آره. دخترا هنوز بالان؟ -آره. پایین نیومدند. با گوشیم به مهدیس زنگ زدم. جواب نداد. –جواب نمیده. رویا میتونی بری مهدیس رو صدا کنی بریم؟ -ببخشید اما خانم آرتمیس گفته کسی مزاحمشون نشه. با لحن تند گفتم خب من الان چجوری بهش بگم بیاد بریم؟ مانتو و شالم رو برداشتم و پوشیدم. آرزو همون موقع از پله ها اومد پایین. –داری میری کتایون؟ با عصبانیت نگاهش کردم و با دلخوری گفتم آره دیگه خیلی زحمتت دادم. بیشتر نمیخوام مزاحمت بشم. مهدیس رو صدا میکنی بیاد؟ رفت بالا و چند دقیقه بعد برگشت. –الان میاد. چقدر این دختره باحاله. اصلا به روی خودش نمیاره که مثلا من دلخورم. از اولش هم نباید میومدم. همش تقصیره مهدیسه. پاشدم اومدم بین یه مشت بچه خودمو کوچیک کردم. مهدیس یه ربع بعد اومد. بهش گفتم مهدیس زود حاضر شو بریم. –چرا انقدر با عجله؟ -حوصله توضیح دادن ندارم. اگر نمیای من میرم تو بعدا بیا. –باشه صبر کن آماده شم. به سمت خونه در حال حرکت بودیم. الان آرومتر بودم اما هنوز واسم سوال بود معنی این کار آرزو چیه؟ میخواسته فقط بهم یه لطفی کرده باشه؟ یاد اون دفعه افتادم که رفتم دفتر شراره پیش مژده. انقدر رفتارهای مژده مصنوعی بود که انگار مجبورش کرده بودند بیاد. حالا باز اون یه توجیهی داشت که به خاطر شراره حاضر به سکس باهام بشه اما آرزو چی؟ من که ازش نخواستم به اصطلاح خودش هپی اندینگ واسم بکنه. اصلا یعنی چی؟ مثلا هپی اندینگ بود؟ بیشتر یه پایان اعصاب خورد کن بود واسم تا پایان خوش. –نمیخوای بگی چی شده؟ -چیز خاصی نشده. حوصلم سر رفته بود. –حوصلت سر میره یهویی با عجله و اعصاب خورد اونجا رو ترک میکنی؟ -مهدیس گفتم حوصله توضیح دادن ندارم. –حداقل بگو کسی چیزی گفته انقدر عصبیت کرده؟ -مهدیس تو آرزو رو چقدر تا حالا شناختی؟ -من با اون زیاد برخورد نداشتم. بیشتر با آرتمیس در ارتباطم. چطور؟ اون کاری کرده؟ -نه به اون صورت که فکر کنی. –خب بگو. واسش توضیح دادم چه اتفاقی افتاد. –مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ -بگو. –من فکر کنم نه اینکه آرزو ازت خوشش نیومده باشه یا هر چی که فکر کنی. قضیه اینه که دلیلی نداره هرچیزی که تو دوست داری بقیه هم دوست داشته باشند. از طرفی آرزو از این مدل آدم هاست که هر کاری خودش دوست داشته باشه انجام میده. فکر کنم زیاد طرف مقابلش واسش مهم نباشه. آرتمیس هم میگه. بعضی وقتا خیلی رک و پوست کنده حرفشو میزنه یا یه یجایی حال نکنه نمیره. –اما اون روز ویلای شراره چی؟ -اون روز خودشم میخواست اما با این حال اگر یادت باشه بیشتر منو آرتمیش مشغول بودیم تا آرزو. بعدشم که سروش و دوستاش اومدند انگار یهویی از این رو به اون رو شد. –یعنی چی؟ -فکر کنم زیاد با لز اوکی نباشه. –که اینطور پس. –بهش فکر نکن. چیز مهمی نبوده که. –راستی گفتی سروش. مهدیس دوست دارم باهم صادق باشیم. بین تو سروش چیزی هست؟ -نه چی باید باشه؟ -مهدیس راستشو به من بگو. از وقتی اونجا بود همش حواست بهش بود. –خب پسر خوبیه. ازش خوشم میاد. اما چیزی بینمون نیست که فکر کنی ارتباط داریم. –پس اگر بهت پیشنهاد دوستی بده قبول میکنی؟ هیچی نگفت. –مهدیس دوسش داری؟ -مامان!؟ ول کن دیگه. –عزیزم راحت حرفتو به من نزنی به کی میخوای بگی. –نه دوسش دارم نه اینکه میخوام باهاش برنامه ای داشته باشم. اصلا هم علاقه ای ندارم با یه پسر دیگه دوست بشم. لطفا تو هم دیگه راجب این موضوع صحبت نکن. مشخص بود مهدیس دروغ میگه و داره احساسشو ازم مخفی میکنه. خودمم اصلا موافق این نبودم که مهدیس الان با کسی وارد رابطه بشه. اونم یکی مثل سروش که توی اون شرایط با مهدیس آشنا شده. اما دلم نمیخواست اتفاقی بیوفته که دوباره باعث ناراحتی مهدیس بشه. بهترین کار اینه که همین الان جلوی این قضیه گرفته بشه تا بعد احساسی که توی مهدیس تازه داره جرقه میخوره شعله ور بشه.
قسمت صد و یازدهم: ضرب العجلنمیدونم چرا انقدر حساس شدم. الکی هر چیزی میره توی مخم و اعصابم رو بهم میریزه. اینجوری نبودم. یعنی نه اینکه خیلی آروم و منطقی بوده باشم اما دیگه مسائل خیلی پیش پا افتاده اینجوری منو بهم نمیریخت. مثل همین قضیه ای که تو خونه آرتمیس اتفاق افتاد. واقعا دلیلی نداشت خودمو ناراحت کنم. نهایتش این بود که آرزو به هر دلیلی نمیخواست باهام سکس کنه. یا اینکه اصلا دوست نداشت من بهش حال بدم. زور که نبود. اونم آدمه دیگه. درست مثل اون دفعه که فقط منو مژده میخواستیم سکس کنیم. با اینکه خیلی فشارها از روم برداشته شده و الان باید از نظر فکری آزادتر باشم اما کنترل اعصابم مثل سابق راحت نیست. متنفرم از اینکه بخوام به خودم تلقین کنم که بخاطر افزایش سنه. بابا من سنی ندارم که. تازه اول میان سالیمه. تازه هرکسی که منو میبینه میگه خیلی بهت بخوره سی چهار سی و پنج. توی آینه قدی اتاقم به خودم نگاه میکردم. زیر چشمام چندتا چین و چروک ریز افتاده و پوست صورتم یکمی شل شده. اما بازم خیلی خوشگلم. تعریف از خودم نمیکنم واقعا خوشگلم. چشم های قهوه ای روشن و بینی باریک و لب و دهن و جمع و جورم ترکیب قشنگی ایجاد کرده. فقط حیف بدنم مثل قدیم بی نقص نیست. حیف که آرزو اون بازی رو در آورد وگرنه میتونست برای رسیدن به فرم عالی بدنم خیلی کمکم کنه. واقعا خیلی بد شد که توی این چند سال از خودم قافل شدم و اصلا به خودم نمیرسیدم. خواه یا نا خواه زندگی جریان داشت. بچه ها به نبود پدرشون عادت کرده بودند و زندگیشون رو میکردند. فقط این من بودم که هنوزم درگیر غصه منصور مونده بودم. اصلا دوست ندارم که حتی یه لحظه فکر کنم منصور از زندگی من رفته اما خب واقعا نیست. مطمعنم اونم از اینکه من و بچه ها شاد باشیم شاده. -مهدیس به نظرت من خیلی زود رنج و عصبی شدم؟ -وا!؟ این چه حرفیه؟ -خودت دیشب گفتی سر هر مساله ای زود ناراحت میشی. –من اینجوری نگفتم. منظورم اینه که چرا اینقدر مسائل پیش پا افتاده و جزئی رو بزرگ میکنی. –خب همین میشه بد بینی و زود رنجی. –چرا اصراری داری رو خودت عیب بذاری مامان؟ ملت هزار و یکی اخلاق گند و مزخرف دارند اصلا به روی خودشون نمیارند. –عزیزم غریبه که نیستی. منو تو الان مثل دوتا دوست صمیمی هستیم. باید عیب و نقص هامون رو به هم بگیم و اصلاحش کنیم. –به نظر من که مشکلی نیست. اما اگر تو اصرار داری خب چرا سعی نمیکنی درستش کنی؟ دیگه اینجوری نباش که هرچی میشه زود به خودت بگیری و ناراحت بشی. –میخوام اما نمیتونم چجوری باید اینکار رو بکنیم. فکر کنم بهتر باشه با شراره مشورت کنم. –شراره هم مطمعن باش همینا رو بهت میگه. اول میگه چیزی نیست که انقدر گندش میکنی بعدشم میگه اینکار رو بکن اون کار رو نکن. انقدر واسه من اون موقع ها مشاوره میذاشت همه حرفاش رو حفظ شدم. آخرشم میگه خودت باید بخوای. –یه چیز دیگه. میخوام مثل تو حرفه ای ورزش کنم و بدنم رو روی فرم بیارم. –بدنت که خیلی خوبه. –نه بابا کجا خوبه. نمیبینی چقدر سینه ها و کونم شل شده. پهلو آوردم. –به نسبت سنت فکر کنم عالی هم هستی. –عه بدجنس. مگه من چند سالمه هی میگی به نسبت سنت؟ -باشه ناراحت نشو حالا. اصلا تو بیست سالته. خوبه؟ -مسخره. –خب اگر دوست داری بیا باهم بریم باشگاه. –تو صبح ها میری باشگاه اون موقع من سر کارم. نمیرسم. بعد از ظهر هم که تا برسم خونه شب شده. باشگاهی هم نیست که فقط مخصوص خانم ها باشه واسه اون سانس. –مطمعنی نیست؟ -اگر هم باشه این دور و بر نیست. آخ اگر خونمون مثل خونه آرتمیس اینا استخر و باشگاه داشت. چی میشد؟ -میتونیم بریم یه خونه ای که داشته باشه. فقط باید تو رضایت بدی. –حالا باید ببینم چی میشه. مهیار دیگه بهت زنگ نزد؟ -نه دیگه از اون شب که صحبت کردی زنگ نزده. –ببین تورو خدا با این دیوونه بازیاش چکار میکنه؟ -ول کن بازم شروع کردی؟ خوبه همین الان گفتی نمیخوام الکی هر موضوعی رو تو مخی کنم. –این هر موضوعی نیست آخه. –در هر حال فردا ولش میکنند. اگر هم نکردند میریم دنبالش. –امیدوارم همینطوری که میگی باشه. امروز فرصت خوبی بود که باهم دیگه یه سری کارهای عقب افتاده مثل تمیز کردن انباری و تمیز کردن حموم و دستشویی رو انجام بدیم. هیچوقت از تمیز کردن خونه خسته نمیشم. جزء کارهاییه که با انرژی و حوصله انجامش میدم و در آخر از دیدن نتیجش حظ میکنم. وقتی رفتیم توی حموم که نظافت حموم رو شروع کنیم مهدیس لباساشو کامل در آورد. حتی شورتشم در آورد. –مامان تو نمیخوای لباساتو در بیاری؟ -چرا. منم همرو در آوردم فقط شورت و سوتین تنم بود. –اونا رو هم در بیار دیگه. مگه قرار نبود تا وقتی توی خونه هستیم هیچی تنمون نباشه. سوتین و شورتمم در آوردم. دستکش هامون رو دستمون کردیم و مشغول نظافت و جرم گیری دیوارها و زمین و وان و همه جای حموم شدیم. من سرامیک های کف حموم رو با جرم گیر تمیز میکردم و مهدیس بالا سرم ایستاده بود و دیوارها رو میسابید. از نمای پایین خیلی صحنه جذابی بود. سینه هاش موقع تمیز کردن به شکل خیلی قشنگی تکون میخورد. بی اختیار کارم رو متوقف کرده بودم و مهو تماشای مهدیس شده بودم. یه لحظه مکث کرد و بهم نگاه کرد. –چیه؟ خسته شدی؟ -نه عزیزم دوست دارم نگاهت کنم. لبخند زد و با لحن بچه گونه گفت مامانی بی جنبه. همش بدن لخت دخملتو میخوای دید بزنی. رو زانو هام ایستادم جوری که صورتم جلوی سینه هاش بود. –از دیدن بدن خوشگلت عزیزم سیر نمیشم. یه گاز آروم از نوک سینه سمت چپش گرفتم. –آآآووم. داری شبطونی میکنیا. آروم سینه هاشو میبوسیدم. مهدیس خودشو تکون میداد و به آرومی با سینه هاش به صورتم ضربه میزد. بلند شدم و بقلش کردم و لباشو بوسیدم. –میخوای بریم تو اتاق؟ -نه عزیزم. کار اینجا رو تموم کنیم بعد میریم. یهو چم شد؟ چرا اینجوری میشم؟ اصلا دست خودم نیست. انگار نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. هر صحنه تحریک کننده ای میبینم سمتش میرم و میخوام باهاش مشغول بشم. توی افکار خودم بودم و بدون اینکه توجه کنم داشتم نظافت زمین رو انجام میدادم. –مامان کجایی؟ -ها؟ -چرا تو فکری؟ به چی فکر میکنی؟ -هیچی. –بگو دیگه. –مهدیس من انگار دیگه اختیارم دست خودم نیست. خیلی زود خودمو میبازم و به هر موضوعی که هوس کنم تن میدم. –وای باز شروع کردی؟ یعنی چی این حرف ها که میزنی؟ کدوم اختیار؟ -همین الان بی اختیار اومدم سمتت. تو داشتی کار خودتو میکردی.- خب این طبیعیه. هر دوی ما لختیم و هر لحظه امکان داره هوس کنیم به بدن همدیگه دست بزنیم یا حتی سکس کنیم. چیش عجیبه؟ -پس تو چرا اینجوری نیستی؟ -از کجا میدونی نیستم؟ من که گفتم بریم تو اتاق. –خب کاری نمیکنی. –اوووف مامان نمیدونم تو چته واقعا؟ از صبح همینطور داری یه حرفایی میزنی که من اصلا نمیفهمم منظورت چیه. دستکش هاشو در آورد و لب وان نشست. یه پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و دست هاشو به لب وان گرفت که تعادلش رو حفظ کنه. –چی باعث شده که انقدر وسواس فکری پیدا کنی؟ -وسواس فکری؟ -آره دیگه. این که همش به خودت ایراد بگیری. –نمیدونم. واقعا نمیدونم. فقط حس میکنم این من نیستم. –عزیزم سبک زندگیت عوض شده. خیلی از روابطتت تعقیر کرده و با آدم های جدیدی وارد ارتباط شدی. به خودت سخت نگیر. الان ناراحتی؟ -حس خوبی ندارم بهش. –چرا؟ این که خیلی خوبه؟ احساساتت رو آزادانه ابراز میکنی. من که الان خیلی احساس خوبی دارم. مهیار هم که برگرده عالی میشه. –مهدیس من هنوز در رابطه با مهیار مطمعن نیستم. –نگرانش نباش مامان. مشکلی پیش نمیاد.توی جلسه مدیران پویانفر رو دیدم. بعد جلسه اومد سمتم و خیلی گرم سلام کرد. آدم خوش برخوردی بود اما جنس صحبت و به خصوص نگاهش به من به طرز خیلی محسوسی عوض شده بود. به گرمی پسر هایی که توی دور دور میخواستند صحبت کنند و شماره بدند باهام حرف میزد. –خانم شریف خیلی لطف کردید تشریف آوردید. –خواهش میکنم آقای پویانفر. خوشحال شدم که تونستم توی مراسمتون باشم. –چرا زحمت کشیدید؟ همین که تشریف آوردید خیلی برامون ارزشمند بود. بابت کادوی عروسی خیلی ممنونم. –ناقابل بود. ایشالا خوشبخت بشید. –چرا نموندید؟ خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم زود رفتید. –دیگه باید میرفتیم. خانم ستاری خوبند؟ -خوبه. –امروز نیومده چرا؟ -میاد حالا. شما یه لطفی کنید براشون مرخصی بدون حقوق رد کنید. –چشم حتما آقای پویانفر. حالا که صحبتش شد بذارید این گلایه رو هم بهتون بکنم که اصلا حرفه ای نیست اینکارا. –مریم رو میگید؟ -آره. ایشون اگر مرخصی میخواست باید با من هماهنگ میکرد. هرچند دیگه نخواد اینجا کار کنه. –متوجه نشدم؟ نخواد اینجا کار کنه؟ یه لحظه موندم. –آره دیگه بهم گفته بود بعد از عروسیش میخواد استعفاء بده. شما مگه در جریان نیستی؟ قیافش داد میزد تا الان خلاف این قضیه رو شنیده. حداقل انتظار داشت که خود مریم بهش بگه. سریع جمعش کردم و گفتم البته احتمالا بخاطر یه درگیری لفظی که داشتیم اینو گفته. به هر حال من امیدوارم ایشون تصمیم به ادامه همکاری با مجموعه داشته باشه. پویانفر انگار اصلا حواسش به حرف های من نبود. وسط حرفم یه لحظه مکث کردم و گفتم آقای پویانفر؟ -بله؟ -همین دیگه عرض کردم به ایشون بگید اگر میخوان فعلا نیاد سر کار حداقل با مسئول دفتر من یه تماس بگیره. –باشه بهش میگم. برگشتم اتاقم. این مریم چرا اینطوریه؟ تا حالا فکر میکردم با پویانفر هماهنگ کرده که دیگه نمیخواد بیاد. خیلی واضح بود پویانفر اصلا از این تصمیم مریم اطلاعی نداره. هرچی میگذره بیشتر به شخصیت پیچیده مریم پی میبرم. یه خاصیت آدم های خیلی باهوش اینه که اغلب دچار اختلالات روحی و روانی هستند و بعضی هاشون هم مشکلات زیادی دارند. یه چیزایی مثل اختلال شخصیتی و خیلی چیزای دیگه. مریم بعضی روحیات خاص داره که وقتی خیلی بهش نزدیک میشی میفهمی ولی دیگه فکر نمیکردم تا این حد. شک ندارم حتی به پویانفر هم نگفته با من الان کنتاکه. شاید حتی نگفته باشه که باهم خیلی دوست بودیم. دلیلش مشخصه. نمیخواسته پویانفر از رابطه ای که بین منو مریم بوده چیزی بفهمه. مسخره به نظر میرسه اما مریم خیلی زیاد حواسش به همه چیزه. ولی اینکه چرا خیلی مصمم به من میگه بعد ازدواجم دیگه نمیام و به پویانفر یه چیز دیگه واسم قابل تحلیل نیست. اصلا به من چه. میخواد بیاد یا نیاد دیگه کاری باهاش ندارم. توی این یه ماه انگار اصلا وجود نداشته. به جز اون دفعه که گزارش رو واسم تنظیم کرد کار مثبت دیگه ای نه واسه مجموعه و نه واسه من انجام نداده. اگر خواست اینجا بمونه خیلی رک بهش میگم مخالفتی ندارم که بره پیش شوهرش. اون همه چیز رو تموم کرده و منم همینطور. یه لحظه چشمم به عکس بچگی مهیار افتاد که روی میزمه. آخ به کل یادم رفته بود. بهش زنگ بزنم ببینم چی شد؟ آزادش کردند یا نه؟ بهش زنگ زدم. گوشیش روشن بود و بوق آزاد میخورد. بعد چندتا بوق با صدای خواب آلود جواب داد. –سلام. –علیک سلام. مگه نگفتم از اونجا اومدی بیرون بهم زنگ بزن. –انقدر خسته بودم یادم رفت. خوبی؟ -بد نیستم با احوال پرسی شما. –چیه؟ چرا انقدر بد خلقی میکنی؟ -خودتم خوب میدونی چیه. کی میای؟ -کجا؟ -کجا یعنی چی؟ مگه کجا رو داری که بری؟ تهران. خونت. پیش خانوادت. کی میای؟ -معلوم نیست. بی اختیار صدامو بردم بالا. –یعنی چی معلوم نیست؟ دیگه مسخرشو در آوردی. یه ماهه معلوم نیست رفتی کجا و چکار میکنی؟ بعدشم میفهمم که کلانتری تورو گرفته. همین امروز میای خونه. –کتایون به خدا نمیتونم. –مهیار انقدر منو حرص نده. پاشو بیا خونه. –به جون تو به جون مهدیس گیرم نمیتونم بیام. –باشه تو نمیای پس من میام. باید بفهمم چکار میکنی. –نه کتایون الان. –مهیار من کار دارم. میام اونجا صحبت میکنیم. با عصبانیت قطع کردم. معلوم نیست چه گندی زده باز که گیر کرده اونجا. از اولشم نباید میذاشتم بره اونجا. ده دقیقه بعد مهدیس زنگ زد. –جونم عزیزم. –مامان میخوای بری شمال؟ -چه زود همه چیزو بهت میگه. آره. میخوام برم اونجا. تو هم میای دیگه. –کی میخوای بری؟ -همین امشب. –مامان امشب که نمیشه. فردا کلاس دارم. –مهدیس بهونه نیار. تو نیای خودم میرم. –مامان لج نکن. تو که نمیدونی کجاست. –مگه نگفتی رویانه؟ -آره اما معلوم نیست که حتما اونجا باشه. بذار بعد باهم میریم دیگه. –مهدیس اگر مهیار بهت گفته منو منصرف کنی بگو کور خوندی. من تا نفهمم دقیقا اونجا چکار میکنه بیخیال نمیشم. –بذار چند روز دیگه میاد. –نمیخوام بیاد. باید بفهمم چکار میکنه. –آخه مامان اینجوری که نمیشه یهویی بریم. –خیلی هم میشه. وسائلتو جمع کن. تا اومدم خونه راه میوفتیم. اگر تو هم نیای خودم تنها میرم. –چی بگم. انگار تصمیمتو گرفتی. با دفتر س تماس گرفتم که بهش بگم فردا نمیام. مسئول دفترش گفت رفته اتاق بازرگانی جلسه بعد از ظهر میاد. ساعت چهار اومد. تا رسید خودش به تلفنم زنگ زد و گفت شریف آب دستته بذار زمین بیا بالا. ای خدا باز چی شده؟ وقتی اینطوری میشه حتما یه اتفاقی افتاده که انقدر هیجانی برخورد میکنه. رفتم توی اتاقش. کتشو در آورد و نشست پشت میزش. –بله آقای س. –خانم بگو امروز کجا بودم. –اتاق بازرگانی. مسئول دفترتون گفت. –خب بگو کیو دیدم. تو دلم گفتم مرتیکه احمق منو به بازی گرفتی؟ بیست سوالیه؟ از کجا بدونم کدوم خری رو دیدی؟ -کی آقای س؟ -آقای یوسفی سفیر سابق ایران تو فرانسه. الان شده رابط تجاری ایران و اتحادیه اروپا تو بخش حمل و نقل دریایی. میدونی که قبل محرم یه توافق نامه حمل و نقل بین ایران و فرانسه امضاء شده. میخوان توی بخش حمل نقل دریایی یه مزایده بذارند. شنبه دیگست. هنوز رقبامون در جریان نیستند. –خب باید آقای دکتر راجبش نظر بده. –دکتر هنوز از مسافرت نیومده. بعدشم این یه موقعیت فوق العادست واسمون. میدونی چند میلیون یورو سالی سود داره واسمون؟ باید کار رو شروع کنیم. –دقیقا چه کاری؟ -خانم شریف بعضی وقتها یه حرفایی میزنی بهت شک میکنم. پروپازل بین المللی رو آماده کن و نرخ هزینه ها رو تا سقفی که میگم بیار تا توی مزایده برنده بشیم. –آقای س این یه هفته وقت میخواد. کلی کار داره. –خب واسه همین دارم بهت میگم. دقیقا تا هفته بعد وقت داری که آمادش کنی. –اما. –اما چی؟ -یه مشکلی برام پیش اومده بود که میخواستم ازتون مرخصی بگیرم واسه فردا. چشماش گرد شد. گفتم الانه که دهنشو باز کنه و منو به فحش بکشه. اگر بخاطر مهیار نبود عمرا نمیگفتم مرخصی بده. –خانم شریف ما حتی یک دقیقه رو هم نمیتونیم از دست بدیم. اینو به سرانجام برسون بعد هر چقدر خواستی برو مرخصی. اصلا خودم یه هفته برات تشویقی رد میکنم. اما اینو اوکیش کن. چی میتونستم بگم دیگه. با حرص گفتم چشم. فقط شما یه لطف کن واسه منابع اطلاعاتیمون به کل واحد های ذیربط ابلاقیه بزن که گیر تو کار نیوفته. –بیخود کرده هرکسی توی این وضعیت گیر بندازه تو کار. تو برو خیالت راحت. خوب شد دیگه. تا یه هفته درگیر این پروژم. فقط دلم میخواد تهش اوکی نشه اونوقت من میدونم و س. اومدم توی اتاقم سریع داده هایی که لازم داریم رو لیست کردم. ساعت نزدیک پنج بود. به رشیدی گفتم تا اطلاع ثانوی کسی حق نداره مرخصی بره. از فردا هم کاری به ساعت کاری شرکت ندارم. تا هر وقت لازم بود میمونید و کار رو جمع میکنید. برو به همه بگو. –چشم خانم شریف. من میتونم برم. –آره برو. فقط قبل رفتنت با آقای پویانفر تماس بگیرید و بگید گزارش حمل و نقل تمام بنادر رو برامون بفرستند. چند دقیقه بعد رشیدی اومد خدافظی کنه. –خانم رشیدی بهشون گفتی؟ -آره گفتند میفرستند. –باشه. برو بسلامت. فردا زود بیا کلی کار داریم. –با اجازه. نیم ساعت گذشت و خبری از گزارش نشد. رفتم واحد پویانفر. بچه هاش رفته بودند اما در اتاقش باز بود و صداش میومد. رفتم دم اتاق در زدم. –بفرمایید داخل. وارد اتاقش که قبلا اتاق من بود شدم. –بفرمایید بشینید خانم شریف. –زیاد وقتتون رو نمیگیرم. آقای پویانفر شرمنده. این گزارش آمادست؟ -من فردا اول وقت براتون میفرستم. –اگر امکانش هست الان بدید ممنون میشم. –الان راستش آماده نیست. –اشکال نداره. هرچی هست شما بفرستید. –آخه پرسنلم رفتند. آخرین نسخه ای هم که دست منه واسه دو ماه پیشه. نه به من که تمام گزارشام ماه به ماه آپدیت و در دسترس بود نه به این که دو ماهه یه گزارش ساده که جزء کارشونه آماده نکرده. واقعا که. –آقای پویانفر لطف کنید فردا تا قبل نه به دستم برسونید. –چرا انقدر با عجله؟ -مگه ابلاغیه آقای س به دستتون نرسیده؟ -ابلاغیه؟ یه لحظه ببینم. آهان اینو میگید. ببخشید الان دیدم. داشت حسابی کفریم میکرد. اصلا بهش نمیخورد انقدر پشت گوش انداز و بی مسئولیت باشه. –امروز خیلی مشغول بودم. به در زدند و صدای یه زن رو از پشت سرم شنیدم که ببخشید آقای پویانفر وقت دارید؟ خانم مولایی بود که توی عروسی مریم دیدمش. –عه سلام خانم شریف شما هم اینجا هستید؟ ببخشید من مزاحم نمیشم. پویانفر گفت نه لطفا تشریف بیارید داخل. خانم شریف چشم من فردا تا نه این گزارش رو براتون میفرستم. –ممنون آقا پویانفر. منتظرم پس. بعد اومدن این زنیکه یه جوری باهام حرف زد انگار میخواست دکم کنه. الان ساعت از پنج و نیم گذشته. بیشتر پرسنل از شرکت رفتند. این موقع شب این دوتا چکار دارند که موندند؟ بعدشم نه مولایی در حدیه که بخواد با مدیر یکی از بخش ها جلسه کاری بذاره و نه اینکه بخشی که کار میکنه تناسب کاری با واحد پویانفر داره. نمیدونم چی بگم. انقدر خودم کار دارم و سرم شلوغه که اصلا نمیتونم به این مسائل پیش و پا افتاده فکر کنم و فکرم رو درگیرش کنم.
قسمت صد و دوازدهم: تیکه های پازلبه محض اینکه رسیدم خونه دیدم مهدیس آماده شده و یه کوله مسافرتی هم دستش بود. –سلام. چرا انقدر دیر اومدی پس؟ -کار داشتم. –خب آماده شو بریم. –نمیریم. کنسل شد. –عه واسه چی؟ -چی بگم. کلی کار تا آخر هفته ریخته سرم. کولش رو برداشت و رفت سمت اتاقش. –پس به مهیار زنگ میزنم میگم نمیایم. الکی منتظر نمونه. بر عکس انتظارم مهدیس از اینکه نمیرفتیم اونجا خوشحال نبود. انگار تو ذوقش خورده بود. –چیه؟ ناراحت شدی؟ تو که نمیتونستی بیای؟ -ناراحت نشدم. –میخوای تو برو. –یه چیزی میگیا واسه خودت. تنها برم اونجا چکار؟ هم از کلاسام میمونم هم مزاحم مهیار میشم. –گفتم شاید دوست داشته باشی پیش مهیار باشی. –دوست دارم با هم بریم پیشش. نشستم روی مبل. س پیام داد همه چیز اوکیه؟ تورو خدا اینو ببین. خوبه بهش گفتم یه هفته کار داره ها. مهدیس لباساشو عوض کرده بود و از اتاقش اومده بود بیرون. شلوارک صورتی کوتاه و تاپ صورتی روشنتر پوشیده بود و موهاشو از پشت بسته بود. نگاهش میکردم یه حس قشنگی داشت. مثل وقتی که یه دختر بچه کوچولو بود. وقتی بچه بود منصور اصلا نمیذاشت موهاشو کوتاه کنیم. البته نمیذاشت منم به موهام دست بزنم. همیشه موهام تا پشت کمرم بلند بود. بعد فوتش واسه اولین بار بعد از چندین سال موهامو کوتاه کردم. انقدر چهرم واسم غریبه شده بود که وقتی توی آینه به خودم نگاه میکردم انگار یه آدم دیگه میدیدم. –چرا لباستو عوض نمیکنی مامان؟ جایی میخوای بری؟ -نه الان بلند میشم. گوشیش زنگ خورد. رفت از اتاقش برداشت و در حین حرف زدن اومد سمتم. –نه نمیایم دیگه. بیا با خودش صحبت کن. گوشی. بیا مامان مهیاره. –الو سلام. –سلام. نمیای؟ -نه دیگه از شانس خوبت کار پیش اومده. تو شرکت خیلی مشغولم. –ای بابا چه حیف شد. –مسخره ادا در نیار. میدونم از خدات بود که نیام. –اشکال نداره. عوضش هفته بعد بیاید اینجا. –چه خبره؟ -مگه نمیخوای ببینی چه کار میکنم؟ -خب چرا تلفنی نمیگی؟ -گفتم که. این یکی رو هم باید خودت ببینی. –حالا ببینیم چی میشه. فعلا که خیلی سرم شلوغه. دیگه چه خبرا؟ -هیچی. شما چه خبر؟ هنوزم روابط داغتون پا برجاست؟ -تا چشت دراد. –چقدر بدجنس شدی کتایون. –حقته. کاری نداری؟ -نه عزیزم. مواظب خودتون باشید. –مرسی. تو هم همینطور. خدافظ. –خدافظ. قطع کردم. مهدیس دستشو دراز کرد گوشی رو ازم بگیره. دستشو گرفتم و کشیدمش تو بقلم. مثل بچگیاش روی پام نشوندمش. –عزیز دلم. دخملک ناز مامانی. –مهیار چی گفت؟ -هیچی. گفت هفته بعد بریم اونجا. یهو ذوق زده گفت یعنی تا هفته بعد کارش تموم میشه؟ -نمیدونم. درست حسابی که جواب آدم رو نمیده. –وای چقدر خوب میشه بریم. مامان چند روز باید بمونیم. –چند روز؟ چه خبره مگه؟ -یادت رفت برناممون چی بود؟ -خب یه سر میریم اونجا باهم برمیگردیم. –مگه شب نمیخوای بمونی؟ -کجا بمونیم؟ -گفتم که مهیار رویانه. میریم ویلا دیگه. سریع و خیلی پریشون گفتم ویلا نه. –چرا مامان؟ -آخه اونجا نمیخوام برم. –وا؟ اونجا مال توئه. چرا نمیخوای؟ -آمم میدونی. آقای محبی گفت اونجا رو دزد زده. امنیت نداره. –یه حرفی میزنیا مامان. جای پرتی که نیست. وقتی که اونجا باشیم دزد نمیاد. دلم میخواست بگم چی شده اما ترسیدم مهدیس هم از اومدن اونجا بترسه. بلاخره یه آدم اونجا مرده. البته نمیدونم آخر چی شد؟ اون موقع که تو کما بود و محبی گفت دکتر ها گفتند بهش امیدی نیست زنده بمونه. از طرفی یه وقت شک میکنه منو مهیار اونجا چکار میکردیم که دوتایی رفتیم. –به هر حال اونجا نمیریم. –آخه مامان. –آخه نداره. بحث نکن مهدیس. –پس میخوای چکارش کنی؟ بوسیدمش و گفتم همون کاری که تو با خونت میخوای بکنی. پشت گردنش رو بو میکردم. چه بوی خوبی میداد. مثل همون موقع بچگیش. میخواست بلند شه که نذاشتم. –مامان ولم کن. –کجا میخوای بری کوچولوی من؟ -پاشه لباساتو عوض کن دیوونه. –نمیخوام. میخوام همینجوری تو بقلم بشینی عزیز دلم. –از دست تو مامان. انقدر کار سرم ریخته که وقت سر خاروندن ندارم. هر روز از هشت صبح تا هشت و نه شب شرکتم و مشغول آماده کردن پروپازل شرکت. خیلی وقت داریم س هم هی سفارش میده این وسط. گیر داده پروپازل رو به زبون انگلیسی هم ترجمه کنیم. از اونجایی که همش تخصصیه و اطلاعات پایه شرکت رو داره نمیتونیم بدیم بیرون. از طرفی کلی هم وقتمون رو میگیره. واسه همین همزمان با آماده کردن هر بخشش نسخه انگلیسیش رو هم دارم آماده میکنم. علاوه بر این پروژه کوفتی کلی کارای دیگه هم دارم. یه سره جلسه و بازدید و این برنامه ها. سه شنبه مجبور شدم صبح با پرواز برم بوشهر و عصر برگردم. خیلی روز سختی بود. انقدر سرم شلوغه که وقتی میرسم خونه حتی حال ندارم با مهدیس وقت بگذرونم و مستقیم شام نخورده میرم تو رخت خواب. مریم بلاخره اومد شرکت. همون روز سه شنبه که من نبودم. وقتی هم که برگشتم شرکت انقدر دیروقت بود که رفته بود خونه. از خستگی زیاد صبح چهار شنبه خواب موندم و یه ساعت دیرتر رسیدم سر کار. وقتی اومدم توی اتاق رشیدی مثل هر روز کارتابل نامه ها رو واسم آورد. –چه خبر رشیدی؟ -سلامتی خانم شریف. راستی خانم ستاری اومده؟ -اومده؟ -آره دیروز اومدند. –اومده بود کارای تصویش رو انجام بده؟ با نیشخند گفت خانم شریف چه اصراری دارید این بنده خدا از شرکت بره. خیلی جدی گفتم من اصراری ندارم. تا حالا دیدی من کسیو اخراج کنم یا نذارم باهام کار کنه؟ اون خودش نمیخواد اینجا بمونه. –نه واسه همین واسمون عجیبه. –بهتره به کارهای خودتون برسید به جای این همه فضولی. با دلخوری گفت چشم. موقع رفتن گفتم خانم ستاری رو بگو بیاد اتاقم. چند دقیقه بعد مریم وارد اتاقم شد. خیلی سرد تر و پر توقع تر از قبل. بدتر از همه خشم و نفرت از توی نگاهش میبارید. اولش که اومد شکه شدم. قیافش اصلا خوب نبود. خب توی حالت عادی زیاد نمیشد تشخیص داد. یا میشد به حساب کم خوابیدن یا آلرژی گذاشت این وضعیتو. اما واسه دختری که تازه ازدواج کرده عجیب بود. صورتش لاغرتر شده بود. –سلام خانم شریف. فرموده بودید برسم خدمتتون. –سلام خانم ستاری. خوبی؟ -از احوال پرسی شما مرسی. –چه خبرا؟ از زندگی متاهلی راضی هستی؟ -دندون هاشو بهم فشار داد و با حرصی که واقعا نمیتونستم بفهمم واسه چیه گفت بله. انگار بهش توهین کرده بودم. واقعا نمیفهمم چه مرگشه. –خب برنامت چیه؟ میخوای چکار کنی؟ -در مورد چی؟ -در مورد چی باید باشه؟ کار دیگه. گفته بودی بعد ازدواجت دیگه نمیای شرکت. –بله شما هم لطف کردی همه جا پر کردی. هرچی میخواستم از در دوستی وارد بشم نمیذاشت. داشتم عصبی میشدم. به خودم مسلط شدم و خیلی جدی گفتم این دقیقا حرفی بوده که خودت زدی. وضعیت کاری اینجا رو هم که میبینی. باید یکی رو جایگزینت میکردم. پس انتظار نداشته باش این قضیه جایی مطرح نشه. خب میخوای چکار کنی؟ با مکث طولانی و به زور گفت میخوام به کارم ادامه بدم. توی دلم خوشحال شدم. توی این شرایط هرچند فرصت زیادی نمونده و بیشتر کار رو جلو بردیم اما بازم حضورش نعمت بزرگیه. اما نمیخواستم جوری وانمود کنم که با این همه ادا و بازی که این مدت در آورده راحت میپذیرمش. –خب که اینطور. اما واسه این تصمیم یکم دیر اقدام کردی. من همونطور که گفتم به جای تو نیرو گرفتم و به زودی مشغول کار میشه. اگر نمیخوای از این شرکت بری تصمیمش با خودته. اما خیلی راحت بهت بگم که تو توی این بخش دیگه کاری نداری. چشماش رو تنگ کرد و گفت شما هنوز واسه قسمت های خالی بخشت نیرو نگرفتی. بعد واسه من جایگزین آوردی؟ خانم شریف اصلا دروغگوی خوبی نیستی. باشه اختیار خودتونه. مدیر این بخش شمایی. اگر نمیخواید منو میرم بخش دیگه. خیلی بهم برخورد. بهش گفتم آره به نظرم برگردی واحد بازاریابی پیش آقای پویانفر برات خیلی بهتره. آقای پویانفر رو جور خاصی گفتم که قشنگ بفهمه منظورمو. پلکهاش رو از ناراحتی وعصبانیت روی هم فشار داد و بعد یه نفس عمیق با لحنی که یکمی بغض توش بود گفت خودم راجبش تصمیم میگیرم. مذاکره منو مریم هر لحظه داشت بدتر میشد. مریم داشت عصبی تر و همینطور ناراحت تر میشد. اما من داشتم لذت میبردم. دوست داشتم جواب تمام این اداها و لوس بازی هاشو بدم و بعدش تمام. تمام یعنی اینکه یا خدافظ واسه همیشه یا نهایت یه رابطه کارمند و مدیر مثل بقیه. واسه همین جوری که بیشتر حرصش رو در بیارم گفتم چرا میخوای بعدا تصمیم بگیری. کی بهتر از شوهر آدم که مدیرت باشه. روابط عاطفیتون توی کار هم میاد و کار واحدتون پیشرفت میکنه. اونجوری دیگه مجبور هم نیستید علاقتون به هم رو مخفی کنید. با عصبانیت از جاش بلند شد. هر دوتا دستش رو مشت کرده بود و با حرص زیادی بهم نگاه میکرد. دقیقا مثل همون لحظه ای که زد توی گوشم. گفتم الانه که دهنشو وا کنه کلی بد و بیراه بهم بگه. با عصبانیت جوری که بریده برید و نفس نفس زنان حرف میزد گفت اگر نمیخوای منو باشه. یه لحظه هم اینجا نمیمونم. نمیدونم از ترسم بود یا از روی دلسوزی اما زود از موضعم اومدم پایین و گفتم من اگرم بخوام مگه تو میخوای بمونی؟ با اون وضع کارکردنت. –تحملت اصلا واسم راحت نیست. مخصوصا بعد اینکه. حرفشو خورد. –بعد اینکه چی؟ به زور حرف میزد. بغض سنگینی توی صداش بود. هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه. در اتاقم رو زدند و تا اومدم بگه بله در رو باز کردند. س اومده بود پایین به من سر بزنه. –به سلام خانم ستاری. تبریک عرض میکنم سرکار خانم. به سختی خودشو خوشحال نشون داد و تشکر کرد و رفت بیرون. س رو به من گفت این چش بود؟ -نمیدونم. فکر کنم سرما خورده باشه. یه لبخند معنی داری زد و گفت امان از عوارض اول ازدواج. چطور پویانفر حالش خوبه؟ خیلی سنگین و معنی دار بهش نگاه کردم که بفهمه هر شوخی درست نیست از دهن گشادت بیاد بیرون. –خب کار به کجا رسوندید؟هر جور حساب میکردم واسه جمع بندی و تحلیل آمار مشکل کمبود نیرو داشتیم. این وسط زد و پدر صادقی هم فوت شد. دقیقا روز یکشنبه که میخواستیم کار رو شروع کنیم. همه کاراش افتاده بود گردن خودم. یه تنه جای سه چهار نفر داشتم کار میکردم. به فکرم اتفاد حالا که مریم حداقل گفته میخواد اینجا بمونه چرا بهش کار ندم. کی بهتر از اون؟ خانم بهادری یکی از نیرو های باتجربه واحدم بود. تقسیم وظایف رو سپرده بودم اون انجام بده و انصافا هم هر کاری میگفتم دقیق انجامش میداد. کارایی که مربوط به صادقی بود رو براش ایمیل کردم و گفتم بده ستاری. حتما هم تاکید کن تا شنبه صبح تمومش کنه. اینجوری که من میدیدم باید حتما پنجشنبه و جمعه رو هم بیام شرکت. توی این همه سال هیچوقت آخر هفته ها سرکار نبودم. واسه یه جلسه که توی اتاق پویانفر بود رفتم واحدش. از جلوی اتاق قبلی مریم که رد شدم یه لحظه به چیزی که دیدم شک کردم. دوباره برگشتم عقب نگاه کردم. خانم مولایی پشت میز مریم نشسته بود. این اینجا چکار میکنه؟ نکنه پویانفر جذبش کرده؟ فقط این نیست چندتا نیروی دیگه هم جدید اومده بود. همه هم خانم بودند. والا من که زنم و به طبع با زنا راحت تر کار میکردم انقدر نیروی خانم نداشتم. توی جلسه صحبت هایی داشتیم و برای اینکه سریعتر کارها راه بیوفته یه رابط معین کردیم که کارای بین واحد ما و واحد پویانفر رو انجام بده. آقای رمضانی. قبلا با من کار میکرد. یه پسر بیست و هشت یا نه ساله. مجرد و خیلی چاق. خیلی سر زبون داشت و بشدت هم پر مدعا بود. بدیش این بود که خیلی واسه کار اهمیتی قائل نبود و اکثرا دیر میومد سر کار. البته بچه پیگیری بود و اگر کاری بهش میسپردم تا تهش رو در نمیاورد ول نمیکرد اما تا دلت بخواد باهاش به مشکل میخوردم. یه مدت انقدر توی مخم رفت که میخواستم اخراجش کنم. آخر وقت ازش خواستم بیاد اتاقم که بهش بگم توی این مدت کم باید چکار کنیم. بیشتر صحبتمون راجب کار بود. آخرش گفتم خب آقای رمضانی بلاخره از دست من راحت شدیا. –نفرمایید خانم شریف. ما که خیلی مشتاق بودیم باهم ادامه همکاری داشته باشیم. –الان راضی هستی؟ -چی بگم. خوبه. خیلی واضح بود که این خوبه یعنی خوب نیست اصلا. –راستی تو چرا هنوز تو کارشناس موندی؟ -چطور؟ -بعد رفتن آقای صادقی و خیلی های دیگه با توجه به سابقت فکر کردم حداقل سرپرست میشی. –نه بابا. با این نیروهای جدید مگه جا به ما هم میرسه. نندازنمون بیرون صلوات. –چرا مگه خیلی اینایی که اومدن قوی تر و بهتر از شماهان؟ -هه بهتر؟ نه بابا اینجوری نیست. –پس چیه؟ -دیگه جنس مونث همیشه برندست اینجور جاها. البته ببخشیدا. منظورم شما نیستی. حرفش خیلی منظور دارتر از این بود که بخواد یه گلایه بچه گانه کنه. به مدت دو سال و نیم باهام کار میکرد. هیچ وقت جرات نمیکرد همچین حرف چرتی بزنه. حداقل جلوی من. کنجکاو شدم بیشتر بفهمم چه خبره اونجا. –اینایی که اومدن حتما رزومه قوی داشتند. اینجوری نگو آقای رمضانی. –خانم شریف همه که مثل شما نیستند. بعضیا عین خیالشون نیست کی واسشون کار میکنه. اکثرشون پارتی داشتند. –پسر جون هیچ مدیری همه نیروهاش رو معرفی شده جذب نمیکنه. –خب آره. یسری رو هم خود پویانفر آورده. مثلا این دختره شاهوردی. –نمیشناسمش. –بابا همونی که هروقت میاد شرکت انگار میخواد بره عروسی. انقدر آرایش میکنه که روز اول حراست بهش گیر داد. گذاشتتش جای آقای صادقی. –تو به آرایشش چیکار داری. حتما کارشو بلده. –دلت خوشه ها خانم شریف. کدوم کار. بخدا همه چیزو من بهش یاد دادم. هیچی بارش نیست. –عجب. حالا درست میشه حرص نخور. –بخدا شما حیف بودی. الان دارم حسرت میخورم چه مدیری بودی واسه ما. –دیگه قدرم رو ندونستید رفتم. –خانم شریف بالا غیرتا اگر راه داره منم بیار واحد خودت. –من که جا ندارم اینجا. –شما منو بگیر. قول میدم روی چهار پایه کنار در بشینم. –مثل اینکه اونجا خیلی بهت سخت میگذره ها. اشکال نداره. عوضش یاد میگیری درست کار کنی سر وقت بیای بری. –خانم شریف بخدا اگر مشکل من پویانفر بود که چیزی نمیگفتم. اونجا همه شدند مدیر. به هیچکدومشون نمیشه حرف زد. حرفاش به شدت واسم شک ایجاد میکرد. این پویانفر چجور مدیریه. وقتی همه رو سفارشی میگیری همین میشه دیگه. همه سوارت میشند. اما گفت یسری رو هم خودش آورده. یه چیزی که خیلی کرم توی وجود انداخته بود و وول وول میکرد حضور مولایی بود. –خانم مولایی چکارست؟ خیلی ضایع نیش خند زد و گفت اونم مثل بقیه جدیدها. –اون چجوری اومد؟ -یه روز صبح اومدیم دیدیم شده سرپرست تحلیل و توسعه بخش. –سمت قبلی خانم ستاری؟ -دقیقا. والا من نمیدونم این چجور شرکتیه که طرف تا دیروز تو یه بخش دیگه به زور نگهش میداشتند و بین واحد ها پاس کاری میشد. حالا بدون تجربه تحلیل و توسعه شده سرپرست اونجا. اونم واحد بازاریابی و عملیات. –ول کن بابا. تو ایران حرف اول رو پارتی میزنه. نیشخندش این بار با شدت بیشتری بود و خیلی واضح تر منظور نگفتش رو میرسوند. –آره دیگه پارتی بعضیا انقدر کلفته که پویانفر خودش مستقیم درخواست میده و میارتش و میکنتش سرپرست. ماتم برد. پویانفر واسه مریم حتی یه کلمه هم نگفت که میخوامش اینجا باشه. بعد واسه این زنیکه همچین کاری کرده؟ اصلا نمیتونستم بفهمم یعنی چی؟ -خب دیگه فهمیدی پس چیکار باید بکنی. بی زحمت فردا بیا کلی کار داریم. –چشم حتما خانم شریف. شما هم بی زحمت فکر کن اگر جا داشتی منم بیار واحدت. –قول نمیدم. باید ببینم چی میشه. فعلا که اصلا نه وقتشو دارم که بخوام بهش فکر کنم نه جا دارم که تورو بذارم اونجا. رمضانی رو راهی کردم بره. همه چیز مثل یه پازل تیکه تیکه توی زهنم رد میشد. پویانفر واسه مریم درخواست نمیده که بیاد واحدش و مولایی رو جذب میکنه. از طرفی مریم هم اصلا خودشو مشتاق نشون نمیده بره پیش اون. توی اون واحد چه خبره؟
قسمت صد و سیزدهم: چشم بندیخداروشکر بلاخره شنبه شد و بهتر از اون تونستیم کارها رو برسونیم. هرچند اگر حداقل یه هفته دیگه وقت داشتم عالی تر تحویل میدادم. با این حال بازم به نسبت کامل و خوب بود. تمام بچه ها پنجشنبه تا دیر وقت مونده بودند سر کار و جمعه هم به جز دو سه نفر که واقعا معذوریت داشتند همه اومده بودند. خود س هم جمعه اومد بهمون سر زد. اونم با چه تیپی. شلوار جین با سوئیشرت و کتونی. از دیدنش خندم گرفته بود. همیشه با کت و شلوار مشکی یا سورمه ای یا طوسی میومد سر کار و اغلب پیرهن سفید میپوشید. تیپشش درست مثل آدم هایی بود که توی وزارت خونه و جاهای خیلی مهم دولتی کار میکنند. ریشش آنکادر بود مرتب اما به نسبت بلند. از دست هاش مشخص بود بدن پر مویی داره. یه قسمت هایی از دستش کامل از مو پوشیده بود سیاه بود. بعد اینکه این اطمینان رو بهش دادم فردا صبح همه چیز آمادست خیلی خوشحال شد و تشکر کرد. بعدشم گفت اگر این پروژه اوکی بشه با مدیر عامل صحبت میکنم واسه کل واحدتون درخواست پاداش میدم. واسه تو هم که پاداش خیلی مخصوصی در نظر گفتم. انتظار داشت که ذوق کنم و کلی تشکر اما وقتی دید خیلی بی تفاوت تشکر کردم گفت البته شما که وضعت خداروشکر خیلی خوبه این پاداش ها اصلا به چشمت نمیاد. در هر صورت دستت درد نکنه. راست هم میگفت. نهایتش میخواست دو سه میلیون ته ماه پاداش بده که برام زیاد بود و نبودش فرق نمیکرد. یجورایی واقعا ارزشش رو نداشت این همه وقت بذارم. بیشتر به خاطر مسئولیتی که داشتم قبول کردم نه بخاطر مسائل جزء مثل پاداش و ترفیع و این داستان ها. دیگه کم کم وقتش شده جدی تر به موضوع کارم فکر کنم. ما خانواده فقیری نبودیم اما واقعا ارزش پول رو میفهمیدیم. چون ریال ریال با کار سخت پول در آورده بودم و پس انداز کرده بودم تا به حداقل های رفاه مالی برسم. قضیه ارث پدر منصور انقدر یهویی و باور نکردنی بود که هنوزم نتونستم بپذیرم بچه ها این همه پول دستشونه. از طرفی بعد قضایای مهدیس یه حسی بهم میگفت این پول باد آوردست و باد میبرتش. اما حالا دیگه نه. الان احساس میکنم روی این پول میشه برنامه ریزی کرد و باهاش خیلی کارها انجام داد که به عنوان یه کسب و کار یا تجارت بهش نگاه بشه. مهدیس اوکی داده و باید با مهیار هم صحبت کنم. مثلا توی همین پروژه چند جا گفته شده میشه روی سرمایه گذار برون سازمانی حساب کرد. چرا که نه؟ تو فاز اول بهره برداری حداقل بیست و سه درصد سود برمیگرده. خوبیش هم اینه چون توی بورس و واسپاری نیست میشه با رابطه وارد شد. رابطشم کی بهتر از س که مدیر پروژست. اول باید همه چیزو برنامه ریزی کنم و با بچه ها حرف بزنم راجبش. بعدشم موافقت س رو بگیرم. حالا تا برسیم به اونجا بعد ببینیم چی میشه. تا ساعت ده و نیم شرکت بودم. دیگه نه مغزم میکشید و نه چشمم سو داشت که به مانیتور نگاه کنم. انگار چشمام ضعیف شده. همش بخاطر کار زیاده. یه بار دیگه همه چیزو چک کردم. بچه ها همه رفته بودند. وسائلم رو جمع کردم برم خونه. چراغ اتاق مریم روشن بود. لابد یادش رفته خاموش کنه. رفتم دم اتاقش که چراغشو خاموش کنم با کمال تعجب دیدم هنوز نرفته. کارش که تموم شده بود. نه دیروز هم با من حرف زد نه امروز. البته یه جاهایی سوال داشت که گفت خودت بهتر میدونی. همونو انجام بده. چون میدونستم نه اون راغبه باهام حرف بزنه و نه من توی این وضعیت دوست دارم تمرکزم رو روی موضوع دیگه ای بذارم. حتی این دو روز وقتی اومدم سر کار گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و انداختمش توی کشو که چیزی حواسم رو پرت نکنه. مریم سرش رو روی میز گذاشته بود. فکر کنم خوابش برده بود. آروم به در زدم. سرشو بلند کرد و با چشمای کاملا قرمزش بهم نگاه کرد. –خانم ستاری نمیری خونه؟ -ببخشید خوابم برده بود. –خب برو خونه. اینجا که جای خواب نیست. بلند شد و وسائلش رو جمع کرد. یه نگاه به گوشیش انداخت. با ناراحتی سرشو تکون داد و گوشیش رو گذاشت توی کیفش. اول به نظرم اومد نکنه با پویانفر دعواش شده. اما آخه مگه میشه زن آدم تا ده و نیم شب روز جمعه سر کار باشه و هیچ سراغی ازش نگیری. از عصر که بچه ها رفتند در اتاقم باز بود و هر صدایی مثل زنگ تلفن یا صحبت کردنش رو میتونستم بشنوم. واسه کل بچه ها هم دیروز و هم امروز به خرج شرکت ناهار گرفته بودیم. ظرف غذای مریم همونطور دست نخورده روی میزش بود. خیلی دوست داشتم ازش بپرسم چی شده؟ اما خب جواب خوبی نمیگرفتم. از طرفی دیگه دوست نداشتم براش دلسوزی کنم. مشکلاتی که داشت حل شده بود و الان یه زندگی خوب رو داشت. وقتی یکی دیگه خودشو دوست آدم نمیدونه چه دلیلی داره بخوای برای کمک بهش پیش قدم بشی. اونم با همچین وضعیتی. بدون توجه به اینکه اومد یا نه خدافظی کردم و رفتم سمت آسانسورها. خدا لعنتت کنه س که نه یه آمار درست و حسابی به آدم میدی و نه برنامه ریزی داری. فقط هول و ولا راه میندازی. تازه شنبه پروپازل رفته هیئت مدیره که اگر صلاح بدونند بره واسه وزارت. دلم میخواست س رو خفه کنم. یه هفته پدر منو در آورده بعد خیلی راحت میگه حالا باید ببینیم موافقت میشه یا نه. کوفت موافقت بشه. درد و موافقت بشه. خب خبر مرگت اول میگفتی نسخه اولیه رو به اینا میدادم بعد نسخه نهایی رو آماده میکردم. بعدشم وقتی گفت تا سه شنبه واسه ارسال وقت داریم میخواستم با پاشنه کفشم محکم بزنم توی چشمش. بهش گفتم به من مربوط نیست دیگه. من تا سه شنبه نمیای سر کار. انقدر حرصم گرفته بود که میخواستم یه اما و اگر بیاره تا همونجا چهارتا درشت بارش کنم و بعد بیام پایین استعفاء بنویسم و برم و حتی پشت سرم رو هم نگاه نکنم. اما در کمال خونسردی گفت آره اتفاقا نظر منم اینه که به استراحت نیاز داری. میخوای از همین الان برو. کاری که باید انجام میدادی رو کردی. فقط در دسترس باش اگر چیزی شد پیدات کنیم. –آقای س من احتمال زیاد تهران نیستم. –خب مشکلی نیست. لپ تاپ که داری. چیزی شد واست ایمیل میکنیم. یه نفر رو هم به عنوان جانشینت معرفی کن که وقتی اینجا نیستی کارهای تورو با هماهنگیت انجام بده. نمیدونستم به کی بگم. خود س فکر میکرد مریم رو معرفی میکنم. گفتم بهتون تا آخر وقت میگم. اومدم پایین. اولش فکرم بود که همون مریم بهتر از بقیست. اما هنوزم غرورم اجازه نمیداد که از خیلی چیزها راحت بگذرم. بذار بفهمه که اونم واسه من یکی مثل بقیه کارمنداست. واسه همین آخر وقت به س زنگ زدم و گفتم که خانم بهادری در نبود من مسئوله. البته همین کار حرف و حدیثهای زیادی به همراه داشت که اصلا برام مهم نبود. آخر وقت هم به رشیدی خیلی بلند جوری که همه بشنوند گفتم من تا سه شنبه نیستم. تا اون روز خانم بهادری مسئول این بخشه. هر حرفی ایشون زد دقیقا حرف منه. رشیدی خیلی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت خانم بهادری؟ -آره چطور؟ -هیچی گفتم شاید کس دیگه ای رو معرفی کنید. –خانم رشیدی خیلی جدیدا فضولی میکنیا. –ببخشید خانم شریف. نگاه کردم یه اطرف. مریم توی اتاقشه حتما. من اگر جای مریم بودم حسابی آتیش میگرفتم. بهادری خیلی کمتر از مریم توی کارها شناخت داشت. اما با شناختی که از مریم دارم مطمعنم اصلا براش مهم نیست.کامل یادم رفته بود به مهدیس زنگ بزنم. البته یه بار زنگ زدم اما جواب نداد. فکر کنم باشگاه بود. تو مسیر برگشت به خونه زنگ زدم بهش. –سلام خوبی مهدیس؟ -مرسی خوبم. کجایی؟ -دارم میام خونه. مهدیس وسائلتو جمع کن امشب میریم شمال پیش مهیار. –مامان چرا اینجوری میکنی تو؟ همش یهویی تصمیم میگیری. –کاری داری مگه؟ -نخیر فقط تو کار داری بقیه بی کارند. –عزیزم معذرت میخوام دفعه پیش کنسل شد. لج نکن دیگه. –باشه کی میرسی؟ -بیست دقیقه دیگه خونم. اومدم راه میوفتیم. –باشه زود بیا. راستی به مهیار زنگ زدی؟ -نه. بهش زنگ میزنم الان. –خب اول باید با اون هماهنگ میکردی. یه وقت ممکنه رویان نباشه. –اگر نبود که تو میگفتی بهم. پس اونجاست. بعدشم خودش گفت هفته بعد بیاید. الانم هفته بعده دیگه. –باشه پس بیا بریم. گوشی رو قطع کردم و به مهیار زنگ زدم. ای بابا باز کجاست که جواب نمیده. اس ام اس زدم ما داریم میایم شمال. دیگه هیچ بهونه ای رو هم قبول نمیکنم. دم خونه رسیده بودم خودش زنگ زد. –سلام. کی راه میوفتید؟ -سلام خوبی؟ تازه رسیدم خونه. وسائلم رو جمع کنم یه دوش بگیرم راه افتادم. فکر کنم ساعت ده اینطورا برسم. البته اگر جاده خلوت باشه. –اوکی. بیا منتظرتونم. –چه عجب یه بار منتظرم شدی. –دفعه پیش که خودت نیومدی. –نیست خیلی دلت میخواست بیام. خندید. –عوضش الان خیلی دلم میخواد زودتر بیای. مواظب باش داری میای. اینجا هوا بارونیه. ممکنه جاده هم خیس باشه. اومدم بالا مهدیس داشت دوش میگرفت. لباسام رو در آوردم و رفتم توی حموم. –سلام مامان. –سلام خوبی عزیزم؟ لباشو بوسیدم. –چرا هنوز حاضر نیستی؟ -میبینی که دارم دوش میگیرم بعدش آماده میشم. –منم دوش بگیرم آماده میشم میریم. وسائلتو جمع کردی؟ -آره. عه مامان نمیخوای شیو کنی؟ -نه عزیزم الان وقت نداری؟ -مامان نمیشه که. –چرا؟ -دیگه دیگه. –مهدیس فکرشم نکن. –بعد یه ماه و خورده ای دور هم جمع میشیم. چه فرصتی بهتر از این. –آخه عزیز من. اصلا معلوم نیست اونجا چجوریه. شاید اصلا فرصت نشه. –خب نشه هم چه اشکال داره. موهای کست در اومده. اصلا توی این یه هفته وقت کردی بهش برسی؟ حق با مهدیس بود. هر روز هول هولکی سریع دوش میگرفتم و میرفتم شرکت. اصلا وقت نداشتم. موهای کسم به اندازه چند میلیمتر در اومده بود. –حیف یهویی گفتی وگرنه میرفتیم اپیلاسیون. –حالا اون باشه واسه بعد. نشستم لب وان و بین پاهام رو کفی کردم. یه تیغ نو برداشتم. مهدیس گفت بده من. منم گفتم باشه. خودمم خوشم میومد یکی دیگه موهای کسم رو بزنه. همینطور که تیغ رو روی موهام میکشید و موهای کسم رو میتراشید گفت مامان زود به زود باید بزنیش پشماتو. با خنده گفتم مگه گوسفندم که پشم داشته باشم. –خب خیلیا به موهای اونجا میگن پشم. نشنیدی میگن پشمام ریخت؟ -حالا هرچی. –من که اصلا خوشم نمیاد. خوبه همین چند وقت پیش پر پشم بودیا. –خب اون واسه این بود که حوصله نداشتم. یعنی اصلا انگار واسم مهم نبود. البته بازم بهتر از تو بودم. –بهتر از من؟ -آره. یادمه انقدر موهاش زیاد بود که از بقل شورتت زده بود بیرون. –تو از کجا دیدی؟ -من ندیدم مهیار گفت. –ای مهیار بیشعور. پس آقا منو دید میزده. –عه مگه نمیدونستی؟ خودت قبلا گفتی که. –چرا اما اینی که میگی دیگه فکر نمیکردم. –خودت حالت بهم نمیخورد؟ -آخه عزیزم من اصلا بهش توجهی نداشتم. فکر میکردم چرا باید بزنم؟ هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره بخوام سکس داشته باشم. –یعنی چی؟ این نظافت آدمه. بعدشم یعنی از زمانی که بابا مرد موهاشو نزده بودی؟ با سر اشاره کردم نه. –وای اصلا نمیتونم تصور کنم چه وضعی داشته. جنگلی بوده واسه خودش. خندیدم. –دیوونه. آره خیلی بلند شده بود. –بیا تموم شد. ببین چه ناز شده. لبه هاشو با دستاش باز کرد و خیلی محکم آبدار کسم رو بوسید. مهیار درست میگفت. هوا بارونی بود جاده خیس. باز خوبه جاده خلوت بود اما از اونجایی که نمیتونستم سریع برم واسه همین امکان نداشت تا ده اونجا باشیم. البته یه جاهایی توی ترافیک موندیم. از جاده هراز اومدیم که سریعتر برسیم. چشمام درد میکرد. چند بار انگشتام رو گذاشتم روی چشمام و به آرومی مالیدم بلکه بهتر بشه. –مامان خوبی؟ -آره. –اگر خسته ای بذار من رانندگی کنم. –عزیزم میبینی که چه بارونی میاد. –نگران نباش. حواسم هست. بعد پل ورسک زدم بقل و جامو با مهدیس عوض کردم. چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم ریلکس کنم. صدای برخورد بارون به شیشه ماشین و صدای سابیده شدن برف کن روی شیشه جلو یه هارمونی آرامبخشی رو برام به همراه داشت که یسری خاطرات قشنگ و تلخ رو یادآوری میکرد. وقت هایی که توی بارون با منصور میرفتیم شمال و هوا بارونی بود و اون روزی که پدرم مرد. اون روز هم به همین شدت داشت بارون میبارید. چقدر اون روز ناراحت بودم و کل مسیر تا شمال گریه میکردم. طفلی منصور. هرچقدر تلاش کرد تا آرومم کنه نتونست. کم کم خوابم برد. وقتی چشمام رو باز کردم رسیده بودیم شهر رویان. ساعت نزدیک یازده بود. دیگه بارون نمیبارید. –رسیدیم؟ -آره نزدیک ویلاییم. –چجوری اومدی؟ -مهیار واسم لوکیشن فرستاد با اون اومدم. چند دقیقه دیگه میرسیم. از بلوار اصلی پیچید سمت خیابونی که ویلامون اونجا بود. یهو گفتم مهدیس کجا داریم میریم؟ -میریم ویلا دیگه. –مگه مهیار اونجاست؟ -آره مامان. با عصبانیت گفتم واسه چی رفته اونجا؟ اصلا با اجازه کی رفته؟ -عه مامان چرا اینجوری میکنی؟ میریم خودت میبینی. –چیو میبینم؟ گفتم بهت نمیخوام برم اونجا؟ -مامان مهیار الان اونجاست. میریم ویلا. نخواستی بمونی شب میریم جای دیگه. چه میدونم هتلی جایی. –از دست شما دوتا. هزاران سوال توی ذهنم میچرخید که مهیار واسه چی رفته ویلا؟ اصلا کلید ویلا رو از کجا آورده؟ حتما محبی بهش داده. اما چرا محبی به من زنگ نزده؟ همینطور توی فکرای خودم بودم که رسیدیم سر کوچه ای که تهش ویلای من بود. مهدیس نگه داشت. –چرا وایسادی؟ -اول باید چشماتو ببندی. –مهدیس اصلا حوصله این مسخره بازیا رو ندارم. –تا چشماتو نبندی نمیریم. –باشه. چشمام رو بستم. –نه اینجوری نمیشه. حس کردم یه پارچه جلوی چشمام رو گرفت و از پشت سر مهدیس گره اش زد. حرکت کردیم. چند متر که رفتیم مهدیس دوباره وایساد و چند بار بوق زد. منتظر شنیدن صدای با شدن چفت آهنی در بودم. اما هیچ صدایی نیومد. مهدیس دوباره حرکت کرد و چند متر جلوتر وایساد. بعد خودش پیاد شد و در رو برام باز کرد. دستم رو گرفت تا با چشمای بسته پیاده شم. اون پارچه که بعد فهمیدم شالش بوده رو باز کرد. –حالا چشمات رو باز کن. نه. باورم نمیشد. چه بلایی سر ویلای بابام آوردند؟ مهیار بالای پله ها وایساده بود. اومد سمتم و محکم بقلم کرد. –سلام مامان. آخ چقدر دلم واست تنگ شده بود. من همینطور مات و مبهوت مونده بودم.
قسمت صد و چهاردهم: جمع خیلی نزدیک خانوادگیهمینطور مات و مبهوت به نمای ساختمون نگاه میکردم. –مهیار با اینجا چه کار کردی؟ -یه هدیه کوچیک واسه توئه. البته اگر انقدر عجله نمیکردی تا دو سه هفته دیگه تموم بود کارش. کل نمای ساختمون رو داربست بسته بودند و یه قسمت هاییش رو با سنگ گرانیت پوشونده بودند. پله ها هم عوض شده بود و دیوار های حیاط هم که سیمانی بود قبلا تبدیل به نمای سنگی شده بود و کلی چراغ و وسائل تزئینی روشون کار شده بود. باغ هم مشخص بود که خاکش رو زیر و رو کردند و قرار بوده بهش رسیدگی بشه. مهدیس گفت مامان بریم تو رو ببینیم. باهم وارد ساختمون شدیم. کار داخل ساختمون تقریبا تموم شده بود. اصلا باورم نمیشد که اینجا همون ویلای کلنگی و قدیمی بابامه. زمینش پارکت شده بود و کل مبلمان و میزها و حتی آشپزخونه نو شده بود. حتی مهیار درها رو هم عوض کرده بود. خیلی قشنگ دکوراسیون خونه رو چیده بود. تمام تابلو های قدیمی و مجسمه ها رو از انبار آورده بود و جای جای خونه گذاشته بود. حتی آکواریوم قدیمی توی پذیرایی رو هم با یه آکواریوم نو و بزرگتر و پر از ماهی عوض کرده بود. مهدیس با ذوق زدگی گفت وای مهیار بار رو هم درست کردی؟ به سمت بار دوید. درست مثل همون باری که توی خونه مهدیس بود. یه عالمه شیشه مشروب اونجا بود. من هنوز تو شوک بودم. به تنها چیزی فکرم خطور نمیکرد این بود که مهیار بخواد ویلای بابام رو بازسازی کنه. اونم چه بازسازی؟ فکر کنم هزینه بازسازی اینجا از قیمت کل خونمون بیشتر شده باشه. مهیار گفت چطوره؟ خوشت میاد؟ -چرا به من نگفتی؟ -اونجوری که دیگه سورپرایز نمیشدی. خوشت نیومده؟ -چرا خیلی عالی شده. اما واقعا انتظار نداشتم اینکار رو بکنی. تمام این مدت مشغول کارهای اینجا بودی؟ -نه کارهای پروژه های دیگه رو هم داشتم. اما خب بیشتر وقتم رو روی بازسازی اینجا گذاشتم. با بیشترین سرعت ممکن داشتیم کار میکردیم. کاش وقتی کامل میشد میومدی. برگشتم سمتش و تو چشماش ذل زده بودم. –فکر کنم زیاد خوشت نیومده؟ آره؟ پریدم توی بقلش و محکم بقلش کردم. –مرسی عزیز دلم. مهیار هم منو خیلی محکم و عاشقانه بقل کرده بود. داشتم اختیارم رو از دست میدادم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. پسر عزیزم. صورتشو بوسیدم. مهدیس گفت وای ببین مادر و پسر چه باهم قاطی شدند. واسه منم بذارید. گفتم حسود تو که همیشه پیش منی. خب دلم واسه مهیار تنگ شده بود. مهیار گفت میخوای بالا رو هم ببینی؟ دستمو گرفت و باخودش برد بالا. دیوار های راه پله پر از قاب عکس بود. واقعا تزئین قشنگی داشت. –مهیار کل این تزئین دکوراسیون رو خودت کردی؟ -بیشترشو. البته نظرات یه دکوراسیون داخلی خانگی هم بود. در اتاق بابام هنوز همون شکلی بود. البته جلا خورده بود. –اتاق بابابزرگ رو دست نزدم. میدونستم دوست داری همونطوری بمونه واسه همین فقط قسمت بیرونی در رو گفتم جلا بزنند. در ضمن کل خونه رو دوربین مدار بسته و سیستم اعلام سرقت و اطفاء حریق گذاشتم که دیگه مشکلی پیش نیاد. –راستی از اون یارو دیگه خبری نشد؟ -اون که همون موقع مرد. –توی این مدت که اینجا بودی پلیس کاری نداشت باهات؟ -نه همون موقع پروندش بسته شد. مهدیس همون موقع از پله ها اومد بالا و گفت کدوم پرونده؟ مهیار گفت هیچی بعدا بهت میگم. راستی شما شام خوردید؟ گفتم نه. یه سره اومدیم زودتر برسیم. –بذار زنگ بزنم رستوران. –ولش کن مهیار دیروقته. از طرفی من زیاد گشنم نیست. تو چی مهدیس؟ -من که عادت دارم شام نخورم. مهیار هم گفت منم راستش سر شب یه چیزی خوردم گشنم نیست. سه تایی از پله ها میومدیم پایین. مهدیس دستم رو گرفت و گفت مامان الان بهترین فرصته. بذار من حرفشو بندازم. آروم گفتم نه مهدیس. فعلا وایسا. –آخه چرا؟ -صبر کن خب. مهدیس گفت من برم از ماشین وسائلمون رو بیارم. از ساختمون رفت بیرون. مهیار گفت چی میگید هی پچ پچ میکنید. –میدونی دیگه چی میخواد. –خب چرا قبول نمیکنی؟ -نگرانم هنوز. نمیدونم اگر بفهمه منو تو قبل از اون رابطه داشتیم چه برخوردی میکنه. –هیچی نمیشه. نگران نباش. –فقط اون نیست. این اتفاق اگر بیوفته یعنی ما سه تا باهم سکس کنیم دیگه هیچ حریمی بینمون نیست. –چه اشکالی داره؟ کتایون انقدر سخت نگیر. میدونم تو هم دوست داری. اومد سمتم و صورتم رو با دستاش گرفت و لباش رو گذاشت روی لبام. –عزیزم همه چیز عالی پیش میره. نگران هیچی نباش. صدای در رو که شنیدم سریع خودم رو از مهیار جدا کردم. مهدیس ساک من و خودش رو آورده بود. –اینم وسائلت مامان. نمیخوای لباستو عوض کنی؟ -چرا الان میام. مهدیس ساک ها رو برد توی اتاق. به مهیار نگاه میکردم و اونم به من. –یعنی انجامش بدیم؟ -اگر تو نخوای نه. اما میدونم که واقعا میخوای. مهدیس از اتاق داد زد مامان نمیای؟ اومدم داخل اتاق. مهدیس لباساشو عوض کرده بود. چیزی که پوشیده بود شبیه این بود که میخواد بره توی حجله. یه تاپ توری بلند سفید که زیرش هیچی نداشت و شورت سفید توری. –خوبم مامان؟ -چی بگم. –بیا واست اینا رو آوردم. کدومش رو میپوشی؟ پیرهن حریر سفید و سه تا ست خیلی سکسی. یه لباس شب خیلی باز هم بود. –ببین کدومشو دوست داری بپوشی. همه لباسام رو در آوردم و ست مشکی رو پوشیدم و لباس شبی که مهدیس آورده بود رو هم روش پوشیدم. یه لباس لاجوردی شل که یقه خیلی بازی داشت و یه تیکه ت روی رون هام اومده بود و جلوش با بند بسته میشد. –آماده ای مامان؟ -نمیدونم. مغزم کار نمیکنه. با هم از اتاق اومدیم بیرون. مهیار پشت یه میز گرد کوچیک نشسته بود که سه تا صندلی دورش بود. یه شیشه شراب و سه تا پیک هم روی میز. معلوم بود از قبل کل برنامه امشب رو ریخته بودند. جلوی لباس جوری بود که حجم و چاک سینم و سوتینم قشنگ دیده میشد. مهیار نگاهش همینطور روی من بود. مهدیس به شوخی گفت خوردی مامانو با چشمات. همش ماله خودته. مهیار لیوان هامون رو پر کرد. به هم زدیم و خوردیم. مهدیس گفت با اجازه همگی میخوام صحبت کنم. دستشو گرفتم و گفتم بذار مهدیس خودم حرف بزنم. مهدیس گفت باشه. –بچه های من بعد از فوت پدرتون من خیلی سعی کردم براتون زندگی رو بسازم که هیچ مشکلی نداشته باشید. مهدیس و مهیار گفتند ازت واقعا ممنونیم مامان. ادامه دادم ولی انقدر خودمو درگیر کرده بودم که اصلا شماها رو یادم رفته بود. ما فقط سه نفر بودیم که باهم توی یه خونه زندگی میکردیم و نفهمیدم که چقدر از هم دوریم. هر روز داشتیم از هم دورتر میشدیم تا اینکه یه روز یه سر زده اومدم خونه متوجه چیزی شدم که هرگز تصورش رو نمیکردم. مهدیس دست مهیار رو گرفت. –از روز که فهمیدم شما دوتا باهم سکس میکنید خیلی چیزها توی زندگیمون عوض شد. من به سالهای بدون رابطه و سکسم پایان دادم و روابط جدیدی توی زندگیم شروع کردم که یکی از داغترین اون رابطه ها سکس من با مهدیس بود. مهدیس با اون یکی دستش دست منو گرفت. توی چهرش انتظار اینکه بگم میخوام این رابطه رو با مهیار داشته باشم موج میزد. مهیار همونطور مثل همیشه با لبخند موزیانش بهم نگاه میکرد. این نگاهش منو تحریک میکرد که یه شوک بزرگ توی داستان امشب وارد کنم. –امشب قراره خیلی چیزها عوض بشه. تابو ها بشکنه و رابطه های ما گسترش پیدا کنه. اما این به این معنی نیست که هیچوقت نبوده. چهره هیجان زده و منتظر مهدیس توی یه لحظه جاشو به بهت و حیرت داد. –متوجه منظورت نمیشم مامان؟ دست مهیار رو گرفتم و گفتم قبل از اینکه منو تو باهم سکس داشته باشیم من با مهیار سکس داشتم. مهدیس همینطور گیج و مبهوت بهم نگاه میکرد. اصلا نمیتونست چیزی رو که شنیده هضم کنه. دستم رو از دست مهدیس جدا کردم و بقیه لیوانم رو سر کشیدم. –چی؟ یعنی چطوری؟ از کی؟ چرا پس بهم نگفته بودی؟ مهیار گفت مهدیس بخاطر خودت بود. رابطه منو مامان زمانی شروع شد که تو ترکیه بودی و بعد اومدنت هم تموم شد. مامان دیگه نمیخواست با من رابطه داشته باشه. مهدیس خیلی ناراحت جوری که کم مونده بود بزنه زیر گریه گفت تو چرا به من نگفته بودی؟ جواب دادم بخاطر اینکه قرار نبود دیگه اتفاق بیوفته. اما الان همگی دور هم جمع شدیم و میخوایم ادامه رابطمون رو باهم داشته باشیم. مهدیس چند لحظه زمان نیاز داشت تا بتونه خودشو آروم کنه. مطمعن بودم که اگر توی حالت عادی بهش میگفتم باهام قهر میکرد و سرد میشد اما واسه امشب مدت ها پیش خودش برنامه ریزی کرده بود. دلش نمیخواست به این راحتی چیزی رو که چند هفته توی حسرتش بوده از دست بده. با این حال ازم دلخور میشد. آروم موهای کنار صورتشو انداختم پشت گوشش و گفتم عزیز دلم دوست ندارم منو بابت چیزی قضاوت کنی. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. مهیار هم دست مهدیس رو نوازش میکرد و گفت مهدیس هرچی بود گذشته. ما پیش همیم. همونطور که دوست داشتی باشیم. مهدیس گفت چجوری اتفاق افتاد؟ لیوانم رو تا نصفه پر کردم و گفتم شب تولدم بود. خیلی اتفاقات عجیبی افتاد و آخرش به تخت خواب اتاقم ختم شد. مهدیس با ناراحتی نگاهم کرد. ناراحتیش از جنس دلخوری بود که انگار دورش زده بودند. یکم گذشت و گفت الان که فکر میکنم یادم میاد یه چیزایی مشکوک بود. به هر حال گذشته. دست هر دوتاشون رو گرفتم و بلند شدیم. به آرومی صورتمو بردم سمت صورت مهدیس و با بوسه های کوچیک از لباش شروع به خوردن لباش کردم. مهدیس هم باهام همراهی میکرد. چند لحظه بعد مهدیس لباش رو از لبام جدا کرده و با انگشت به آرومی صورتمو به سمت مهیار برد. صورتمو نزدیک مهیار بردم و لبای مهیار رو میخوردم. هر سه باهم به سمت اتاق رفتیم. منو مهدیس در حال خوردن لبای هم داشتیم همدیگه رو لخت میکردیم. چند لحظه بعد دیدم مهیار لخت اومد روی تخت و به ما ملحق شد. من لبای مهیار رو میخوردم و مهدی بدنشو میبوسید. دستمو بردم پایین و کیر مهیار رو توی دستم گرفتم و میمالیدمش. مهدیس سرشو پایین آورد و شروع به ساک زدن کیر مهیار کرد. منم به آرومی به سمت پایین رفتم و سینه مهیار رو میبوسیدم و میخوردم و پایین تر رفتم. مهدیس کیر مهیار رو از دهنش در اورد و به سمت صورت من گرفت. کیر مهیار رو کردم توی دهنم. مهیار بلند آههه میکشد. مهدیس زیر کیر مهیار رو میخورد و تخماش رو میلیسید. بعد مهدیس به آرومی به سمت بدن من اومد و سرشو بین پاهام برد و کسم رو میخورد. مهیار هم روی تخت ولو شد و مشغول خوردن کس مهدیس شده بود. خیلی فضای تحریک آمیزی شده بود. تمام تابو ها و حرمت های بینمون شکسته بود و آزادانه از همدیگه لذت میبردیم. مهیار بلند شد و بین پاهام نشست. سر کیرشو لای کسم میمالید. –اممم مهیار بکن. کیرتو میخوام. بکنش توی کسم عزیزم. مهدیس به حالت برعکس روم خوبید و مهیار هم کیرشو توی کسم فرو کرد. همزمان با تلمبه های مهیار من کس مهدیس رو میخوردم و مهدیس هم کس منو. بین تلمبه های مهیار کیرشو درمیاورد و ساک میزد و دوباره توی کسم فرو میکرد. این حالتمون تا زمانی که من ارضاء شدم ادامه داشت. بعد مهدیس به حالت داگی شد و من به پشت خوابیده بودم. پاهام باز بود و مهدیس در حال خوردن کسم بود که از تکون های سر و بدنش فهمیدم مهیار داره کس مهدیس رو از پشت میکنه. مهدیس دو انگشت وسط دستشو توی کسم کرده بود و تلمبه میزد. یکم بعد خزید و اومد روی بدنم و لبای همو میخوردیدم. توی اون حالت حس کردم مهیار کیرشو داره توی کسم میکنه. دلم بیشتر میخواست. میخواست دائم کیرش توی کسم باشه و فقط منو بکنه. مهیار به نوبت از کسم در میاورد و توی کس مهدیس میکرد و دوباره توی کس من میگذاشت. آخرین سری مهیار سرعت تلمبه زدن هاش رو بیشتر کرد. یه لحظه ترسیدم نکنه باز دیوونه بازی در بیاره. بی اختیار با صدای بلند گفتم دوباره نریزی توش. مهیار کیرشو در آورد و با مالیدن کیرش بالای سینه ها و صورت من آب کیرشو روی بدن من ریخت. بیشترش روی سینه ها و یکمی هم روی صورتم بود. مهدیس آب کیر مهیار رو روی سینه هام لیس میزد و لباش رو روی لبام گذاشت. مقداری از آب کیر مهیار روی لباش بود و مزش رو توی دهنم حس میکردم. مهیار بی حال روی تخت افتاد. بعد بلند شد رفت بیرون از اتاق. منو مهدیس همینطور بی حال افتاده بودیم روی تخت در حالی که صورت به صورت هم بودیم. بهش گفتم بلاخره به چیزی میخواستی رسیدی. چطور بود؟ -عالی بود مامان. مرسی. دوباره لبای همو بوسیدیم. بعد مهدیس گفت منظورت از دوباره چی بود که گفتی دوباره نریزی توش؟ مهیار در حالی که شیشه مشروبش دستش بود و دست دیگش سیگار گفت نزدیک بود عمه بشی. –واقعا؟ گفتم آره این داداش دیوونت یه بار ریخت توم و حاملم کرد. بلند زد زیر خنده. –حیف چه چیزایی از دست دادم. پس مامان بند رو آب دادی. چرا نگهش نداشتی؟ -مهدیس خل شدی؟ بچه داداشتو نگه میداشتم؟ -آره فقط بدیش این بود بهم میگفت آبجی مهدیس یا عمه. راستی نمیخوای بگی چجوری سکستون شروع شد. –یه شب نشینی ساده و یکمی مشروب. –فقط همین؟ مهیار گفت البته فقط همینا نبود. گفتم آره کلا اون شب توی حال خودم نبودم. مهدیس گفت چرا؟ مهیار گفت آخه کتایون اون شب مست بود هم چت. –چت؟ -آره باهم دیگه گل کشیدیم. مهدیس چشماش حسابی گرد شده بود. –وای مامان همش چند روز به حال خودت گذاشتمت ها. ببین چکارا کردی؟ دیگه تنهات نمیذارم. اصلا ظرفیت نداری. دیگه چکارا کردید من نبودم؟ گفتم هیچی دیگه. همین. مهیار هم که استاد کرم ریختنه گفت این وسط یکی هم افتاد مرد. با عصبانیت به مهیار گفتم ببند دهنتو. –کی مرد؟ -هیچی عزیزم. تو نبودی یه شب به زور این آقا اومدیم اینجا. نصف شبی دزد اومد. خواست فرار کنه افتاد زمین سرش خورد به لبه دیوار و مرد. با استرس گفت یعنی یکی تو این خونه مرده؟ مهیار گفت اینجا که نمرد. چند روز بعد توی بیمارستان فوت شد. –چقدر شماها داستان داشتید. ولی مامان خیلی بدی که هیچی بهم نگفتی. این همه راجب مهیار گفتم همش میگفتی نه. همش ادا تنگا رو واسه من در میاوردی. –عزیزم آخه واقعا نمیخواستم تکرار بشه. –در هر صورت باید میگفتی. –باشه عزیز دلم. حالا قهر نکن. –به یه شرط. –چی؟ -از این به بعد همه سکس هامون باید باهمدیگه باشه. مهیار گفت من که از خدامه. نظر تو چیه کتایون. –چی بگم. حالا که شده. بلند شدم از روی تخت. –کجا میری کتایون. –باید بدنم رو بشورم. خیلی سریع بدنم رو شستم و خشک کردم. توی آینه قدی و بزرگ حموم به باسنم نگاه میکردم. یعنی الان وقتشه؟ چرا که نه؟ کی بهتر از مهیار؟ چه وقتی بهتر از امشب. نشستم روی دستشویی فرنگی و خودمو تمیز کردم و آماده شدم واسه اولین تجربه سکس مقعدی. از حموم که اومدم بیرون صدای زنگ موبایلم میومد. به ساعت نگاه کردم. دوازده و نیم بود. کی این موقع شد باهام کار داره؟ گوشیم رو برداشتم. شراره بود. –جانم عزیزم. –خوبی کتایون؟ -مرسی. خیر باشه این وقت شبی. –ببخشید عزیزم بی موقع زنگ زدم. از صدات مشخصه که خواب نبودی. راستی اونجا چه خبره؟ صدای آهنگ میاد. –اومدیم شمال. –واقعا؟ خوشبحالتون. –آره دیگه خوشبحالمون. نگفتی چکار داری؟ -هیچی خوابم نمیبرد گفتم باهم صحبت کنیم. اما ظاهرا سرت خیلی شلوغه. مهدیس و مهیار دور دوم سکس رو شروع کرده بودند و صدای ناله های مهدیس توی ویلا پیچیده بود. –کتایون اونجا چه خبره؟ -باید بیای ببینی. –میام ها. –هرکی نیاد. –باشه من همین الان راه میوفتم. –عه دیوونه. یه چیزی گفتم. نصف شبی کجا میخوای بیای. –نه دیگه میام. –ببین بهت گفته باشم. اون چیزی که فکرش رو میکنی ازش خبری نیستا. –منظورت چیه؟ -منظورم مهیاره. اون فقط واسه منو مهدیسه. –باشه. –بیای کی میرسی؟ -فردا صبح. –میخوای بیای بیا. میبینمت. میدونستم شراره داره بلوف میزنه چون در عین حالی که خیلی چیزا عین خیالش نیست اما به حریم آدم ها احترام میذاره. اگر هم یک درصد بیاد قرار نیست اتفاقی بیوفته. حداقل واسه اون. برگشتم توی اتاق. مهدیس روی کیر مهیار نشسته بود و مثل همون دفعه اول بهش کس میداد. یکم بعد با یه ناله بلند روش ولو شد و افتاد کنار. واسه خودم یه لیوان مشروب ریختم و خوردم. –امشب بهت خیلی خوش میگذره ها مهیار. –بهترین شبه زندگیمه. –میتونه بهتر از اینم باشه. از روی تخت بلند شد و گفت چطور؟ لیوان رو دادم دستش و به آرومی هلش دادم روی صندلی کناره تخت بشینه. –فقط بشین و لذت ببر. روی مهدیس دراز کشیدم و لباش رو میخوردم. به آرومی دم گوش مهدیس گفتم میخوام انجامش بدم؟ با نگاهش ازم پرسید چیو؟ آروم دم گوشش گفتم میخوام بهش کون بدم. چشمای مهدیس از شهوت برق میزد. سریع از روم بلند شد و منو حالت چهار دست و پا جوری که پشتم به مهیار بود کرد و از پشت از کس تا سوراخ کونم رو چند با لیسید. بعد به آرومی با نوک زبونش سوراخ کونم رو بازی داد. سرم رو برگردوندم. مهیار داشت کیرشو میمالید و تمام توجهش به کون من بود. مهدیس انقدر با زبون با کونم باز کرد که تونست راهشو باز کنه و نوک زبونشو راحت توش فرو کنه و در بیاره. از پشتم بلند شد و گفت آمادست و رفت کنار مهیار وایساد. به آرومی باسنم رو جلوی مهیار تکون میدادم و با یه دستم از یه طرف سعی میکردم لاشو باز کنم. با لحن خیلی حشری گفتم مهیار چی رو بیشتر از همه ازم میخوای؟ مهیار هیچی نگفت و فقط نگاه میکرد. کیرش بدجوری راست شده بود. –میخوام بهت امشب حالی بدم که هیچوقت یادت نره. میخوام بذارم از پشت منو بکنی. مهیار خیلی هیجانی پرسید یعنی؟ مهدیس اومد کنار من نشست و با دستاش دو طرف کونم رو کامل باز کرد و گفت یعنی امشب میتونی کون مامان رو بکنی. همین حرف مهدیس کافی بود تا مهیار مثل فنر بلند شد و بیاد سمتم. مهدیس اول کیر مهیار رو تا ته کرد توی دهنش و بعد یه تف بزرگ روی کیرش انداخت و با دستش مالیدش که حسابی کیرش لیز بشه. بعد کیر مهیار رو روی سوراخ کونم تنظیم کرد. من گفتم فقط مهیار خواهش میکنم آروم. به آرومی سر کیرشو توی کونم فرو کرد. صورتم رو توی تشک فشار میدادم. هم درد داشت و هم لذت. نمیدونم چرا قبلا اینجوری نمیشدم. کونم تا حالا باید آماده شده باشه. کم کم حس کردم بیشتر کیرش توی کونم فرو رفته. کیر مهیار خیلی سفت شده بود. انگار یه تیکه چوب فرو کرده بودند توی کونم. به آرومی شروع به تلمبه زدن توی کونم کرد. اولش در حد کمتر از یک سانت حرکتش میداد و با آخ وای من هی متوقف میشد. کم کم با جا باز کردن سوراخ کونم راحت تر تلمبه میزد. جوری که بعد چند دقیقه اون درد اولیه رو نداشت و مهیار هم راحت تر کیرشو توی کونم جلو عقب میکرد. شهوتم به حد اکثر رسیده بود. بیشترش بخاطر مهیار بود که با شدت و هیجان خاصی توی کونم تلمبه میزد. مهدیس زیرم خوابیده بود و کسم رو میخورد. ناله های من تبدیل به جیغ و فریاد شده بود. –آهههه واییی مهیار داری کونم رو پاره میکنی. کیرت کونم رو جر میده. اومممم بکن. بیشتر بکن.شدت تلمبه زدن مهیار به قدری زیاد شد که نفهمید کیرشو تا سرش کشید بیرون و وقتی خواست بکنه تو به دیواره سوراخم فشار آورد. تمام وجودم از شدت درد تیر کشید و با صدای خیلی بلندی جیغ کشیدم. دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه مهدیس در حالی که اوق میزد و سرفه میکرد منو هل داد اونور و دویید تو دستشویی. اشکم در اومده بود. مهیار اومد کنارم و نوازشم میکرد. –کتایون چی شد؟ خوبی؟ در حالی که گریه میکردم داد زدم خیلی بیشعوری. بلند شدم و رفتم توی دستشویی. مهدیس کنار دستشویی فرنگی نشسته بود و معلوم بود داره بالا میاره. اونم چشماش خیس بود و گریه میکرد. –چی شد مامان جان؟ -آشغال بیشعور کیر گوهیش رو کرد توی دهنم. –عزیزم من قبل از سکسمون دستشویی بودم و خودم رو تمیز کردم. با گریه گفت خیلی مزه بدی میداد. –الهی قربونت برم. اشکال نداره. دهنتو بشور. من میدونم با مهیار حالا. –تو چت شد؟ برگشتم پشتم رو کردم بهش و خم شدم. کونم رو باز کردم. –مهدیس ببین زخمی شده؟ -نه چیزی نیست. –کونم رو داشت پاره میکرد. مهدیس صورتشو شست. حالش سرجاش اومده بود. نشست روی دستشویی و جیش کرد. –این مهیار آدم نیست. گاوه. کثافت حال بهم زن. –میخوای تلافی کنیم سرش؟ -چجوری؟ نشستم روی پاهاش. جوری که کسم نزدیک کسش بود. شروع کردم به شاشیدن روی کس مهدیس. با تعجب نگاه میکرد. –چکار میکنی مامان. –میخوایم حسابی حال مهیار رو بگیریم. –خب این چه ربطی داره به شاشیدنت روی من؟ -بهت میگم. خودتو نشور. از حموم اومدیم بیرون. مهیار روی تخت افتاده بود. –چی شد مهدیس خوبی؟ -حالا دارم واست کثافت آشغال. –باور کن حواسم نبود. انقدر حشری بودم که فکر کردم توی کس کتایونه کیرم. خیلی جدی گفتم مهیار پاشو برو بیرون میخوایم بخوابیم. –یعنی چی؟ من تنها بخوابم؟ -آره دیگه. واسه اینکه تنبیه بشی. –نکنید با من این کارو. گفتم که ببخشید. –من که نمیبخشم. تو چی مهدیس؟ -منم نه. باید امشب بری بیرون تا تنبیه بشی. –چکار کنم که شما دوتا منو ببخشید؟ من گفتم مهدیس راهی هست که ببخشیش؟ مهدیس گفت بذار فکر کنم. امم. آره. اگر کسم رو بخوره میبخشمش. مهیار پوزخند زد و گفت همین؟ باشه عزیزم بذار بخورمش واست. مهیار دمر روی تخت دراز کشید و سرشو نزدیک کس مهدیس برد. اولین لیسی که به کس مهدیس زد مهدیس پاهاشو پشت گردن مهیار قفل کرد و گفت الان که کس کثیف و شاشیم رو خوردی آدم میشی. منم سریع نشتم رو پاهای مهیار که نتونه تکون بخوره. مهیار داد و بیداد میکرد ولی نیمفهمدیم چی میگه. توی اون حالت چشمم افتاد به کون مهیار. حالا نوبت منه که تلافی کنم. انگشت وسطم رو به زور کردم توی کونش. جوری داد کشید که فکر کنم صداش تا سر کوچه رفت. از شدت خنده منو مهدیس ولو شده بودیم و نمیتونستیم خودمو کنترل کنیم. مهیار دستشو گذاشته بود روی سوراخ کونش و میمالید. با عصبانیت بهمون نگاه کرد. یکم که کونشو مالید اون یکی دستشو کشید روی لباش و گفت مهدیس خودتو نشسته بودی؟ خنده منو مهدیس چند برابر بیشتر شد. –حقته تا آدم بشی دیگه کیر گوهیت رو تو دهن من نکنی. منم گفتم حالا فهمیدی چه دردی داره. کونم رو نزدیک بود پاره کنی. مهیار کلافه نشست و یه نخ سیگار روشن کرد. –شما دیگه چجور آدم هایی هستید؟ مهیار توی سطل زباله تف کرد و گفت مزش از دهنم نمیره بیرون. مهدیس گفت آخه شاش مامان هم بود. به عصبانیت مهیار بهم نگاه کرد. –پس نقشه تو بود کتایون. –آره دیگه. فکر کردی به همین راحتی میتونی در بری؟ کم کم اخم مهیار جاشو به خنده داد و جو دوباره همونطور شاد و بعد سکسی شد.مهیار وسط اتاق وایساد بود و یه پاش روی تخت بود. مهدیس کیرشو که البته رفت شست رو میخورد و منم پشت مهیار سوراخ کونشو میخوردم. میخواستم اینجوری از دلش در بیارم. بلند شدم و از پشت بقلش کردم. دوباره سه تایی رفتیم توی تخت و یه سکس پر حرارت دیگه رو داشتیم که این دفعه خبری از کثیف کاری و سکس مقعدی نبود. وقتی مهیار واسه آخرین بار ارضاء شد دیگه هیچکدوممون جون نداشتیم و سه تایی روی همدیگه لخت افتاده بودیم. آخرین چیزایی که قبل خواب توی ذهنم میومد این بود که ما بیشتر از چیزی که فکر میکردم به هم نزدیک شدیم. خیلی نزدیک.
قسمت صد و پونزدهم: خدافظ رفیقهمه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. انگار هر روز مهیار و مهدیس و من باهم سکس داشتیم و یه چیز خیلی عادی برامون بود. دست من نبود. چرا بود. خیلی چیزا دست خودم بود. میتونستم خیلی بهتر باشم توی این قضیه و بچه ها رو مدیریت کنم. نباید بذارم قضیه اینجوری پیش بره. خیلی سادست. قبلا چیزی نداشتم که بتونم با اون مهیار و مهدیس رو تحت تاثیر بذارم و مجبورشون کنم به حرفم گوش بدند. اما الان دارم. حالا که هرچی میخواستند شده نوبت منه که هرچی میخوام همون بشه. حتی توی سکس. توی خواب عمیقم صدای تیز زنگ موبایل منو داشت از اون حالت شناور در میاورد. به خودم اومدم و فهمیدم گوشیم واقعا داره زنگ میخوره. بیا هنوز هیچی نشده شروع شد. از سر صبح هی زنگ پشت زنگ که خانم شریف این چیشد اون چی شد. کاش آدم هایی که مجبور بودم باهاشون کار کنم یکم شعور داشتند که بفهمند کسی که توی مرخصیه نباید راجب هر موضوع کاری بهش زنگ زد. اگر میخواست فکرشو توی کار بذاره که اصلا مرخصی نمیرفت. خسته تر از اون بودم که بخوام موبایلم رو جواب بدم. اما ول نمیکرد. مهدیس با صدای خواب آلود و شاکی گفت مامان صداشو خفه کن. بیا انقدر زنگ زد که ریده شد توی خوابم. حداقل بذارم بچه ها بخوابند. گوشیم رو از توی کیفم در آوردم. فکر میکردم از شرکت باید باشه اما کاملا برعکس تصورم شراره بود. هشت صبح سه تا میس کال از شراره. من که بهش گفته بودم اومدم شمال. چه کار واجبی داشته؟ دوباره زنگ زد. جواب دادم. –بله؟ -سلام. ببخشید کتایون بیدارت کردم. –بعضی وقت ها یه کارهایی میکنه شراره آدم نمیدونه چی بهت بگه. چه خبره سر صبحی؟ مهدیس بالشت رو از زیر سرش برداشت و گذاشت روی سرش. با این کارش میخواست بگه سر صدا نکن. ما خوابیم. از اتاق اومدم بیرون و در رو به آرومی بستم. –یادت رفت؟ -چیو؟ -دیشب گفتی بیام شمال. زنگ زدم ببینم همه چی اوکیه بیام اونجا؟ از این کار بشدت دور از نزاکت و شعور شراره بدجوری جا خوردم. خیلی تند گفتم پاشدی اومدی اینجا؟ چرا؟ لحن صداش از اون شور و نشاط سریع فروکش کرد و به حالت معمولی و ناراحت برگشت. –ببخشید عزیزم. حق با توئه نباید میومدم. –حالا کجایی؟ -رویان. –آخ شراره چه کارایی میکنی. –مشکلی نیست عزیزم. برمیگردم تهران. –دیگه اومدی. پاشو بیا. –مزاحم نباشم. با حرص گفتم مزاحم شدی دیگه. بیا زودتر منتظرم. آدرسو بلدی؟ -همون جای قبلیه دیگه. –آره. یادت مونده؟ -برام بفرست. میترسم گم بشم. چند ماه قبل مرگ منصور یه بار باهم شمال بودیم. فکر کنم عید بود. میخواستیم برگردیم که شراره زنگ زد و گفت نزدیکمونه و با اصرار منو و منصور اومد اینجا و بعدش ناهار رفتیم بیرون. مهیار از اتاق اومد بیرون. حولشو دستش بود. بدون اینکه منو ببینه رفت توی حموم. دیگه خوابم پریده بود. اما هنوز خسته بودم. رفتم دستشویی. و اومدم توی اتاق. مهدیس هنوزم همونطوری دمر در حالی که بالش روی سرش بود خوابیده بود. خوش بحالش. مهدیس خوش خوابه. تا سرشو میذاره خوابش میبره. از توی ساکم حولم رو برداشتم که برم دوش بگیرم. حوله خودم که معمولا استفاده میکنم چون خیس بود گذاشتم خونه واسه همین حوله پاتویی رو با خودم آورده بودم. از اتاق اومدم بیرون. مهیار لباسای بیرون پوشیده بود و داشت موهاشو مرتب میکرد. تیپش مثل آدم حسابی ها شده بود. شلوار کتون و پیرهن و کت تک. –صبح بخیر کتایون. –صبح بخیر عزیزم. لبام رو بوسید. -جایی میری؟ -آره. باید برم به پروژه سر بزنم. –وایسا صبحونه بخوریم. –دیرم شده. –عزیزم مگه قرار نبود این مدت فقط باهم باشیم. –میرم تا ظهر میام. میخوای تو هم بیا اونجا رو ببینی. –شراره داره میاد اینجا. یکه خورد. با لحن پرسشی و جدی گفت تو گفتی بیاد؟ -یه تعارف زدم فکر نمیکردم بیاد. سعی میکنم یه جور دکش کنم بره. –زشت نباشه. –دیگه وقتی پاشده خودشو دعوت کرده زشتی معنی نمیده. باید شعورش میرسید نیاد. گوشی مهیار زنگ خورد. سریع جواب داد اومدم. –من برم. واسه ظهر ناهار میام. دوباره لبام رو بوسید و از ساختمون رفت بیرون. دم در رفتنش تا ته حیاط رو میدیم و داشتم با چشم بدرقش میکردم. وقتی در حیاط رو باز کرد میتونستم یه ماشین مشکی پشت در رو ببینم. ماشین شراره بود. مهیار یکمی باهاش حرف زد و احتمالا احوال پرسی و این داستانا. بعد ریموت در رو زد و شراره ماشینش رو آورد داخل. از پله ها اومدم پایین و اومدم به استقبال شراره کنار ماشینش. حولم رو پوشیده بودم. تا از ماشین پیاده شد خیلی جدی و دست به سینه ازش پرسیدم واسه چی اومدی؟ -لازم بود بیام. از دیدنم خوشحال نشدی؟ -تو که میدونستی اینجا چه خبره؟ -عزیزم یعنی برم؟ -از دست تو شراره. همدیگه رو بقل کردیم و خیلی گرم لبای همو بوسیدیم. کیفشو از توی ماشین برداشت و به سمت ساختمون راه افتادیم. –فقط همین یه کیف رو با خودت آوردی؟ -آره بعد از ظهر باید برگردم. –یعنی چی؟ این همه راه اومدی که زود برگردی؟ -میخواستم ببینمت. –دیوونه صبر میکردی فردا برمیگشتم تهران. –اینجا رو دارید بازسازی میکنید؟ -کارای مهیاره دیگه. میخواست سورپرایزم کنه. صبر کن توی ساختمون رو ببینی. اومدیم داخل. –شراره صبحونه خوردی؟ -آره. توی راه داشتم میومدم صبحونه خوردم. –کی راه افتادی؟ -فکر کنم چهار. –بخدا دیوونه ای؟ چه خبر بوده انقدر عجله ای اومدی. از پشت بقلم کرد. گردنمو بوسید و گفت بخاطر تو عزیزم حتی یه لحظه رو هم نمیتونستم از دست بدم. –عزیزم. خودمو ازش جدا کردم. رفتم توی آشپزخونه و چایی آماده می کردم. – کی برگشتی؟ -جمعه آخر شب رسیدم. –خوش گذشت؟ -مثل همیشه. چیز خاصی نبود که تعریف کنم. –کامران رو هم دیدی؟ -وای کتایون هنوزم بهش فکر میکنی؟ -نه ولی گفتم اونجا بودی شاید دیدیش یا خبری ازش گرفتی. –نه انقدر کار داشتم که نرسیدم. دوتا فنجون برداشتم و چایی ریختم و یکی واسه خودم و یکی واسه شراره گذاشتم. –خب تعریف کن چه خبرا؟ -خبرا که پیش توئه. مهدیس کجاست؟ -خوابه. فکر نکنم حالا حالاها بیدار بشه. –با شیطنت گفت پس شب خیلی داغی داشتید. –امم میشه گفت خیلی. –حیف من نبودم ببینم. –پر رو. میخواستی سکس خانوادگی مارو ببینی؟ -دیدن سکس تو با مهیار خیلی تحریک کننده باید باشه. –پس واسه این اومدی. –نه دیوونه. -ولی جداً شراره واسه چی انقدر عجله ای اومدی؟ -گفتم که میخواستم ببینمت. چرا انقدر میپرسی؟ -خیلی عجیبه واسم آخه. –ولش کن دیشب رو بگو چی شد. چجوری شروع کردید؟ -با مشروب و حرف های سکسی. –قشنگ تعریف کن دیگه. –ول کن تورو خدا. سر صبحی مغزم کار نمیکنه. –واکنش بچه ها چی بود؟ -جفتشون خیلی حشری بودند. حتی با اینکه به مهدیس گفتم منو مهیار قبل از تو سکس داشتیم زیاد دلخور نشد. –چی!؟ بهش گفتی؟ -آره. –واقعا لازم بود؟ -ترجیه دادم بدونه. به هر حال زیاد فرقی نمیکرد. –شاید دیشب فرقی نمیکرده اما باید ببینی از این به بعد چجوری برخورد میکنه. –مهدیس و مهیار به هرچی میخواستند رسیدند. اونی که باید ناراحت باشه تا الان منم. شراره ابروش رو بالا انداخته بود و با همون حالت عاقل اندر سفیه که توی جلسات مشاورش به مراجعینش نگاه میکرد منو برانداز میکرد. یکمی از چاییم رو خوردم و گفتم چیه؟ -منظورت چیه از این حرف کتایون؟ -منظورم واضحه. اون دوتا هرکاری میخواستند کردند و منو تو بازیشون آوردند. پس اینکه ازم دلخور باشند خیلی غیر منطقیه. چیش واست عجیبه؟ -درست میگی. چیزیش عجیب نیست. –پس چی؟ -هیچی. واسم عجیب بود چون تا حالا همچین حرفی نزده بودی. حداقل هیچوقت در مورد بچه هات همچین دیدگاهی نداشتی. –قبلا هیچوقت همچین کارهایی نکرده بودم. توی چهره شراره میشد دلهره رو دید. نمیدوستم دلیلش چیه. اما از وقتی اومده انگار فکرش درگیر چیزیه. بحث رو عوض کرد و گفت اولین تجربت چطور بود؟ -منظورت سکس گروهیه؟ -هم اون هم یه چیز دیگه. –چی؟ -آنال سکس. –منظورت از پشته؟ -آره. دیشب انجامش دادی؟ -وای نمیدونی چه پدری ازم در اومد. مهیار بیشعور نزدیک بود پارم کنه. –مگه به اندازه کافی باز نشده؟ -چرا اما نمیدونم چرا اینجوری بود. با دیلدو اصلا درد نداشتم. –خب توی واقعیت فرق میکنه. با اینکه درد داشت ولی کلی هم حال کردی درسته؟ -آره خیلی. واقعا عالی بود. یه حس جدید داشت. بند جلوی حولم شل شده بود و با تکون خوردنم باز شد. شراره هم کناره های حولم رو بازتر کرد و میتونست بدنم رو ببینه. لباش رو گزید و گفت بدنت آدم رو وسوسه میکنه. دلم میخواد بخورمت. –دیوونه باید برم دوش بگیرم. –الان میخوای بری؟ -آره. دوست داری تو هم بیا. بقیش رو توی حموم بهت میگم. شراره با خوشحالی بلند شد و لباس هاشو در آورد و لخت شد و همراه با من اومد توی حموم. وان رو پر آب گرم کرده بودیم و توی وان در حال عشق بازی باهم بودیم. دستامون روی بدن هم بود و لبامون به هم گره خورده بود. دست شراره روی کس من و دست منم روی سینه های شراره بود. کم کم سکسمون پر حرارت تر و داغتر میشد. شراره وقتی کسم رو میخورد بدجوری داغ شده بودم و ناله هام بلند و بلند تر میشد. –آههه شراره. خیلی خوبی. داری منو میکشی. سرشو به کسم فشار میدادم. اونم خیلی با مهارت و داغ کسم رو میمکید. توی همون حال صدای ضربه خوردن به در توی حموم پیچید. یکی داشت به در حموم میزد. –مامان. در رو باز کن منم بیام. نامردا تنهایی رفتید حموم؟ شراره بهم نگاه کرد و با خنده گفت نمیدونه من اومدم؟ -نه. فکر میکنه منو مهیار تو حمومیم. مهدیس بازم گفت باز کنید در رو دیگه. مهیار. مامان؟ شراره بلند شد و رفت سمت در. وقتی در رو باز کرد مهدیس لخت با حولش دم در وایساده بود. با دیدن شراره یکه خورد. –شراره؟ تو کی اومدی؟ شراره سریع مهدیس رو بقل کرد و لباش رو گذاشت روی لبای مهدیس. مهدیس تا اومد به خودش بیاد و بفهمه چه خبره توی بقل شراره بود. با نگاه پر از پرسش بهم نگاه کرد. منم با نگاه پر از شهوت و علاقه بهش نگاه میکردم. شراره گفت میخوای عزیزم به ما ملحق بشی. مهدیس مردد بود. گفتم بیا عزیزم. شراره دست مهدیس رو گرفت و همراه خودش توی وان آوردش. وان حموم انقدر بزرگ بود که سه نفر راحت بتونند توش بشینند. شراره پشت مهدیس نشسته بود و منم روبروشون بودم. شراره از پشت سینه های مهدیس رو میمالید و گردنشو میخورد. دستم روی کسم بود و به آرومی میمالیدم. به آرومی پامو بردم بین پاهای مهدیس و انگشت شست پام رو روی کسش میمالیدم و کم کم رسوندم به داخل کسش. به آرومی شست پامو توی کسش فرو کردم. مهدیس کامل داغ شده بود. انگشت پام رو همونطور توی کسش فرو میکردم و در میاوردم. پام رو آوردم بالا نزدیک صورت شراره. شراره انگشت های پام رو میلیسید و میمکید. آب وان رو خالی کردیم. پاهام رو کامل باز کردم و مهدیس کسم رو میخورد. شراره هم از پشت کس و کون مهدیس رو میخورد. مهدیس نفس نفس میزد و ناله هاش بلند و بلندتر میشد. محکم بقلش کردم و لباشو میخوردم. با یه جیغ کوتاه و لرزش شدید بدنش فهمیدم ارضاء شده. مهدیس به آرومی دم گوشم گفت حق با تو بود. شراره خیلی عالیه. با همدیگه دوش گرفتیم و خودمون رو خشک کردیم. سه تایی لخت از حموم اومدیم بیرون. منو مهدیس هنوز صبحونه نخورده بودیم. توی یخچال یه شیشه نوتلا و یه جعبه بیسکویت پتی بور توی کابینت ها بود. به مهدیس گفتم بذار صبحونه حاضر کنم که گفت نمیخواد همینا رو میخوره. موقع خوردن صبحونه مهدیس از شراره پرسید چی شد اومده اینجا؟ -دلم براتون تنگ شده بود. –خیلی غیر منتظره بود. یهویی سر صبح دیدم اینجایی. تا کی میمونی شراره؟ -تا عصر هستم. –عه چرا انقدر زود؟ -دیگه شماها رو تنها باشید واستون بهتره. مهدیس با تعجب به من و شراره نگاه کرد. –دیگه جمع خانوادگیو این داستانا. بلاخره بعد یه ماه همدیگه رو دیدید. بیسکویت نوتلایی از دست مهدیس افتاد و خیلی جالب دقیقا نوک سینش شکلاتی شد. –مامان یه دستمال میدی؟ شراره گفت عزیزم بذار خودم تمیزش کنم. لباش رو گذاشت روی سینه مهدیس و نوکشو میمکید. مهدیس انگشتشو تو نوتلا زد و اون یکی سینش رو هم نوتلایی کرد. –عه شراره اینور هم هست. شراره هم با شیطنت و شهوت اونیکی سینش رو میمکید. پشتم به مهدیس بود. خم شدم تا فنجون چایی رو بردارم. مهدیس سریع انگشت نوتلاییش رو لای باسنم مالید. –دیوونه نکن. –میخوام اینجوری شیرینتر بخورمت عشقم. لای باسنم رو لیس میزد. کم کم با شوخی و شهوت کارمون شده بود که نوتلا به بدن هم بمالیم و بدن همو بخوریم. کاری که واقعا لذت بخش بود. مخصوصا وقتی کس مهدیس رو کاملا شکلاتی کردم و انقدر لیسیدمش که حسابی خیس شده بود. شراره از بار یه شامپاین برداشت و گفت به مزه بیشتری نیاز داریم. شامپاین رو روی سینه های من میریخت و با مهدیس بدنم رو میلیسیدند. سه تایی روی کاناپه های چرمی پذیرایی مشغول سکس و خوردن بدن هم بودیم. مهدیس از یخچال ظرف میوه رو آورد. شراره خوشه انگور یاقوتی رو برداشت و دونه دونه توی دهنش میذاشت و ازم لب میگرفت. توی دهن همدیگه بازیش میدادیم. مهدیس هم به آرومی موز رو توی کس شراره فرو میکرد و عقب جلو میکرد. شهوتمون به بیشترین حد رسیده بود و چند دقیقه بعد منو مهدیس ارضاء شدیم و بعدش دوتاییمون شراره رو ارضاء کردیم.ظهر رفتیم دنبال مهیار و ناهار رو بیرون خوردیم. وقتی برگشتیم ویلا ساعت نزدیک چهار بود. تو راه برگشت یکی به شراره زنگ زد. –سلام. مرسی. من الان تهران نیستم. آره بذار واسه فردا. آره خونه و دفتر مشاوره. نه ویلای فشم رو نمیخوام بفروشم فعلا. باشه. فردا میریم محضر. بای. تا قطع کرد پرسیدم شراره داری خونتو میفروشی؟ -فقط خونه نه. دفتر مشاوره و ماشین هام رو هم میفروشم. –چرا؟ -بهت میگم. رسیدیم ویلا. بچه ها میخواستند برن تو که شراره گفت بچه ها من باید برم. مواظب خودتون و مامانتون باشید. مهدیس گفت کجا؟ الان دیره. بمون فردا برو. –نه عزیزم کار دارم فردا باید حتما تهران باشم. منم میدونستم واقعا کار داره دیگه اصرارش نکردم. مهیار و مهدیس خدافظی کردند و رفتند داخل. –کاش بیشتر میموندی. –نه بابا هم مزاحم شما بودم هم اینکه فردا کلی کار دارم. –چرا انقدر با عجله؟ -باید زودتر انجامش میدادم. شراره به مهیار و مهدیس که داشتند میرفتند داخل نگاه کرد. بعد با لبخند گفت فکر میکردی به اینجا برسی؟ -منظورت رابطمونه؟ -آره. –نه راستش هنوزم باورم نمیشه که این اتفاقات افتاده. توی این شش ماه خیلی چیزها سریع عوض شد. –مهم اینه که سعی کنی همیشه شاد باشی و از زندگیت لذت ببری. برات خیلی خوشحالم کتایون. روحیت خیلی بهتر از قبل شده. شش ماه پیش یه مرده متحرک بودی که فقط کار رو میشناختی. –عزیزم همش به لطف تو بود. هرچند منو هم مثل خودت منحرف کردی. هر دومون خندیدیم. –کتایون مواظب خودت باش. احتمالا منو تا مدت زیادی نمیبینی. –چی؟ واسه چی؟ -من دارم از ایران میرم. معلوم نیست دیگه برگردم. شوک بدی بود. خیلی ناراحت شدم. –یعنی چی شراره؟ یهویی؟ -واسه همین میخواستم ببینمت. –نکنه تو هم مثل کامران مشکلی اینجا داری؟ -نه اما بجز تو دلیل خاصی ندارم دیگه بمونم. یه موضوع دیگه هم هست. –چی؟ -یه روزی میفهمی. اما الان بهتره ندونی. –حداقل بگو مربوط به کامران نیست. –عزیزم من چند ساله کامران رو فراموش کردم. دوباره گوشیش زنگ خورد. جواب داد و گفت باشه تا نه میام. –من باید برم. داره دیرم میشه. بغض کرده بودم. نمیتونستم چیزی بگم. از دست دادن صمیمی ترین دوست خیلی حس بدیه. بقلم کرد. لحن صداش خیلی غمگین بود و بغض خاصی داشت. باهام روبوسی کرد و گفت مواظب خودت باش. باهم در تماس باش. صورتشو کرد اونور. میدونستم الانه که گریش بگیره. سوار ماشین شد و با پشت انگشت اشارش زیر چشماش رو کشید. درسته اشک هاشو پاک کرد. وقتی داشت از در ویلا میرفت بیرون بهش نگاه میکردم. دلم خالی شده بود. شراره بیشتر از یه دوست بود واسم. مثل یه راهنما. یه رهبر. یه کسی که توی سخت ترین شرایط پشتته. شراره اون از خواهر برام عزیزتر بود. جای خالیش هیچوقت برام پر نمیشه. پایان فصل دوم
سلام به همه دوستان و همراهان عزیزاول از همه ممنونم از همه شما که تا اینجای داستان با من همراه بودید و پیام هاتون به من انرژی میدادید و اونجا که لازم بود با پیشنهادات و انتقادادتون به بهبود داستان کمک کردید. طرح اولیه داستان من تا همینجا بود و نهایت توی ۳۰ قسمت جمع میشد. اما با همراهی شما عزیزان تا اینجا ۱۱۵ قسمت توی ۱۵ ماه نوشته شد که هنوزم حداقل یه فصل دیگه ادامه داره. وقتی کامنت ها رو می خونم این موضوع که برآورده کردن انتظار شما عزیزان بیشتر برام اهمیت پیدا میکنه. وقتی واسه هر قسمت حداقل پنج تا کامنت پیشنهاد یا انتقاد جدا از تشکر نوشته میشه نشون از اهمیت ریتم داستان واسه خواننده داره که این پیام رو میرسونه داستان تونسته مخاطبین رو جذب و تاحدودی راضی کنه. هر چند که برآورده کردن انتظارات همه سخته چون چندین صلیقه مختلف هست که باهم تضاد دارند. من توی این داستان با نوشتن موضوع سکس در حالی که میخواستم سکس بخش هیجانی داستان نه موضوع اصلی باشه خودمو به چالش کشیدم. داستان کاملا سکسی تا حدود زیادی تخیلی میشه و منطبق کردنش با دنیای واقعی واقعا کار سختیه. به هر حال تا اینجا تلاشم رو کردم و امیدوارم شما راضی بوده باشید. به زودی تا چند روز آینده همونطور که قبلا قول داده بودم داستان فرعی شیرین شروع میشه و بعد از اون فصل سوم رو با هم شروع میکنیم. تا اون موقع ازتون میخوام نظرات و پیشنهاداتتون و طرح هایی که به نظرتون توی خط داستانی تاثیر گذار میتونه باشه رو لطفا بصورت خصوصی پیام بفرستید تا با استفاده از نظراتتون داستان رو ایده آل تر بنویسم.مرسی ازهمتون