فصل سوم داستان زندگی کتایون قسمت صد و شانزدهم: فصل جدید: شکاف پیله و تولد پروانهامم.. آهههه... آه جون... بکن عزیزم... بکن.... عزیز دلم... آههه... آههه مهیار... واییی... مامانی رو جر میدی... قربون اون کیرت بشم عزیزم. آههه... آههه.... مهدیس چوچولمو بخور. قربون کس صدفیت بشم. نانازم. - مامان کسم داره آتیش میگیره زبونتو تا ته نکن دارم خالی میشم. -آه کسمممم... آه مهیار تندتر تندتر. مهدیس کیرو ته کسم نگه دار. آآآآآآآه.... اممممم.....چشمام بسته شده بود. دیگه جون نداشتم. لبای داغ مهدیس روی کسم بود و داشت کسم رو می بوسید و میلیسید. –قربونت برم مامان جونم. دیگه نا نداری. –آخ مهدیس شما دوتا منو کشتید. قربونت برم. خیلی آبت زیاد بود. تمام صورتم خیس شده. - مامان همچین کمرمو گرفته بودی نمی تونستم تکون بخورم. زبونت تو کسم بود، بدجور به خارش افتاد. مهیار می تونی کیرتو تو کسم بکنی بدجور دل دل میکنه. مهیار که تا چند ثانیه ی پیش کیرش تو کونم نبض میزد و آب داغش رو خالی میکرد، یه تکونی به خودش داد و از زیرم در اومد. کیرش که خوابیده بود از توی کونم در اومد و به همراه اون آبش هم که توش ریخته بود از توی کونم شره میکرد، سر کیرش خیلی سرخ شده بود. با انگشت یکم سر کیرشو نوازش کردم - قربونش برم خیلی قرمز شده. مهدیس وقتی دید که کیر مهیار خوابیده یکی از دیلدوهای تمیزو برداشت و بدون خیس کردن کرد تو کسش و آه بلندی کشید. من دیگه نا نداشتم و فقط داشتم مهدیسو تماشا میکردم. - عزیزم مگه ارگاسم نشدی؟ - چرا مامان ولی نمی دونم چرا میخوام یه چیزی توم باشه. انگار با ارگاسم دلمم خالی شده. مهیار هم همونجا روی تخت سیگارشو روشن کرد. سیگارو از دست مهیار گرفتمو یه پک کوچیک به سیگارش زدم و برگردوندم به خودش. می خواستم مزه دهنم عوض شه. بعد از یه دقیقه مهدیس دیلدو رو درآورد و بلند شد و از بار سه تا لیوان مشروب آورد.–بیا مامان. –دیگه نمیخورم. خیلی امشب زیاده روی کردیم. سرم خیلی سنگین شده. مهدیس خودشو انداخت توی بغلم. از لیوان مهدیس یکم مزمزه کردم و لبش رو بوسیدم.–بیا بازم شروع شد. عشق بازی مادر و دختر. –دیوونه باز شروع کردی؟ خوبه از سر شب یه بند داری میکنی. دستمو روی کون مهدیس گذاشتمو به سمت مهیار برگشتم. بازم به مهدیس حسودیت میشه؟ خیلی پر رویی مهیار. مهدیس گفت ولش کن مامان. آقا فکر میکنه همه چیز باید واسه خودش باشه. –نیست همیشه مثل تو پیش کتایونم. –خب به ما چه. ما که نگفتیم برو شمال. ببین مامان چه منتی میذاره سرمون. به سختی گفتم ولش کن مهدیس. انقدر سرم گیج میرفت و خسته بودم که فقط میخواستم زودتر بخوابم. مهدیس کنارم دستشو گذاشت رو شکمم و با انگشت خط کنار رونم رو که به کسم میرسید رو نوازش میکرد. اینطرفم هم مهیار، کیرش به کنار رونم چسبیده بود و با پاش داشت ساق پام رو نوازش میکرد و شونم رو می بوسید. سرم روی دست مهیار بود و تو همون حالت خوابم برد و دیگه متوجه نشدم مهیار و مهدیس کی خوابیدند. دو هفته از سفر شمالمون و شروع برنامه سکس گروهی من و مهیار و مهدیس میگذره. همونطور که برام مشخص بود هیچ حریمی دیگه نمونده. با این حال همه راضی هستیم. فردای روزی که شراره رفت طبق برنامه منو مهدیس برگشتیم تهران و مهیار هم امروز بعد از ظهر اومد خونه. به اصرار مهدیس خونه رو یجور آماده کردیم که مهیار حسابی بهش خوش بگذره. به نظر مهدیس شروع سکسمون توی ویلا اصلا مورد انتظارش نبوده و حتی خیلی هم مسخره بود. حالا هرچی که بود میتونم بفهمم چرا مهدیس اونقدرها هم خوشش نیومده. بخاطر ضد حالی که من بهش زدم. چند بار تیکه ش رو بهم انداخته. خب انتظار داشته بهش زودتر بگم یا اینکه حداقل اونجا بهش نمیگفتم. میذاشتم بعد که اومدیم تهران بهش بفهمونم. اما مساله اینجاست که من اصلا برام مهم نیست و پشیمون نیستم. بلاخره باید میفهمید. بگذریم. توی خونه میز بار چیدیم و فضای خونه رو جوری تزئین کردیم که به قول مهدیس مهیار همون در ورودی کیرش راست بشه. بیشتر لوازم خونه رو توی این مدت عوض کردیم. مبل ها و تلویزیون و سیستم صوتی جدید. حتی پرده ها رو عوض کردیم. البته زیاد شلوغ کاری شده. دیگه حتی جا نیست راحت توی خونه حرکت کنیم. با این حال به نظرم نیاز بود یه تغییراتی داده بشه. به اصرار مهدیس یه مبل شکل خاص هم خریدیم و گذاشتیم توی خونه که پوزیشن های سکسی زیادی رو میشه به راحتی روش انجام داد. البته هنوز یسری کار های دیگه هم مونده. میخوام خونه رو کاغذ دیواری کنم. البته نظر مهدیس اینه که از اینجا بریم و یه خونه مستقل ویلایی بخریم که توش کامل راحت باشیم. خونه ای که تمام امکانات مورد نیازمون رو داشته باشه. منم یکمی شل شدم. منطقی که فکر میکنم چرا نباید یجایی زندگی کنیم که کامل در اختیار خودمون باشه و توش راحت باشیم. دلم میخواد یه خونه ای بخریم که استخر و سونا و سالن ورزش داشته باشه. وای فکر کن اگر همچین جایی باشیم چقدر عالی میشه. با این حال هنوزم اینجارو دوست دارم و راحت نمیتونم ازش دل بکنم. از اونجایی که خیلی چیز ها باید عوض میشد کل ترکیب اتاقم رو عوض کردیم و تخت قدیمی رو هم با یه تخت بزرگتر که راحت سه تامون توش بتونیم بخوابیم جابجا کردیم. عکس منصور رو از اتاقم برداشتم. نه اینکه برام مهم نباشه و بخوام کامل فراموشش کنم اما برای تغییرات زندگیم لازمه که خودمو از چیزهای منقلب کننده آزاد کنم. هنوزم اون نگاه نافذ منصور دلم رو میبرزونه. اون چشم های روشن انگار هنوزم زندست و نگاهش حتی بعد چند سال از توی قاب عکس روی تاثیر میذاره. چه شبهایی که با عکسش حرف نمیزدم. انگار واقعا گوش میکرد و حتی حس میکردم به صحبت هام واکنش نشون میداد. اما خیلی وقته که فقط نگاهش با یه تبسم و خالی همراهه. تبسمی که از روی خوشحالی و رضایت یا سرزنش برای منه. حالا اون نگاه نافذ رو توی چشمای مهیار میبینم. نگاه های مهیار دقیقا عین منصوره. با اینکه قبلا چندین مرتبه با مهیار و مهدیس روی همین تخت در مقابل عکس منصور سکس کردیم اما دیگه راحت نبودم که بازم تکرار بشه. توی یک لحظه تصمیم رو گرفتم و عکس منصور رو از بالای دیوار اتاقم که روبروی تختم بود برداشتم. دقیقا مثل این بود که یه قسمت از زندگیت رو داری پاک میکنی. ته دلم از اینکار ناراحت بودم اما این اتفاق لازم بود بیوفته. روز قبل اینکه مهیار بیاد منو مهدیس رفتیم بدنمون رو کامل لیزر کردیم. موقع اومدن مهیار هم لباس های خیلی سکسی به شکل پیرهن سفید و کوتاه که پایینش رو بالای نافمون گره زده بودیم و حجم سینه هامون کامل مشخص بود پوشیده بودیم. با مینی جوب قرمز و کوتاه که وقتی خم میشدم باسن و کسم کامل مشخص بود. وقتی مهیار اومد بعد سلام و احوال پرسی و دوش گرفتنش منو مهدیس با یه آهنگ تند شروع به رقص جلوی مهیار و تحریکش کردیم. جوری که همدیگه رو در حین رقص لخت میکردیم و بدن همو میمالیدیم. مهیار هم در حالی که لیوان مشروبش دستش بود با کیر سفت شده با لذت به ما نگاه میکرد و کم کم رفتیم سمتش و سکسمون شروع شد. از ساعت 9 شب شروع کردیم و تا نزدیک ها چهار صبح ادامه داشت. اون شب مهیار رسما کس و کون منو یکی کرد. دیگه آخر شب هیچ حسی نداشتم. خیلی شب پر التهاب و سکسی بود.پنجشنبه نزدیک های ظهر بیدار شدم. سر درد شدیدی داشتم. بدنمم واقعا درد میکرد. مخصوصا کونم. قبل اینکه بچه ها بیدار بشن رفتم حموم دوش بگیرم. آخ کمرم چقدر درد میکنه. خدا بگم چکارت نکنه مهیار. یه پوزیشنی رو امتحان کردیم که فکر کنم یکم دیگه فشار میاورد مهره های کمرم از جاش در میومد. روی همون مبل مخصوص سکس که یه طرفش بالاتر بود برعکس خوابیده بودم و فقط گودی کمرم روی مبل بود و بقیه بدنم معلق. توی این حالت مهیار راحت وایساده میتونست تلمبه بزنه و مهدیس هم وزنش رو روی من انداخت بود کسم رو میخورد و منم کس اونو و مهیار هم از کون منو میکرد. فکر کنم سر جمع ده دقیقه هم کیرش توی کسم نبود. فقط کون میخواست. باز مهدیس بهم با فیلدو حال میداد. یه دیلدو توی کسم بود و کیر مهیار توی کونم. تجربه جالبی بود. آخ مهدیس دیوونه. ببین چه بلایی سر سینه هام آورده. حسابی کبود شده. این بچه ها رو ول کنی تیکه پارم میکنند. برگشتم و خم شدم و کونم رو جلوی آینه باز کردم. نگاه کن تورو خدا. اون سوراخ جمع و جور سوزنیم الان به قطر یه بند انگشت باز شده. میترسم اینجوری پیش بریم دیگه نتونم مدفوعم رو کنترل کنم. دوش گرفتم و اومدم بیرون. خودم رو جلوی آینه بزرگ قدی توی حال خشک میکردم. واقعا بدن عالی دارم اما چیزی نیست که ایده آلم باشه. مهدیس از وقتی ورزش رو شروع کرده خیلی بدنش خوب شده. مطمئنم اگر من هم با این جدیت ورزش کنم و روی بدنم کار کنم حتی از مهدیس هم بهتر میشه و به یه فرم کاملا ایده آل میرسه. روی سینه ها دست میکیشدم و به بدنم انحنا دادم. اندام اغوا کننده ای دارم. چرا نباید از این اغواگری استفاده کنم؟ خیلی تاثیر گذار میتونه باشه. هر مردی رو میتونم تحت تاثیر بذارم. حتی کسی مثل س که انگار کوچکترین توجهی به زنها نداره. موبایلم زنگ خورد. خیلی جالب بود که تا س توی فکرم اومد بهم زنگ زد. نشستم روی مبل روبروی آینه و گوشیم رو جواب دادم. –جانم آقای س. –سلام خانم شریف. خوبی؟ -مرسی شما خوبی؟ -قربانت. از پروژه چه خبر؟ گزارش جمع بندی حاضره؟ -آقای س دیروز بعد از ظهر عرض کردم حاضره. فقط منتظر تایید آقای پویانفر هستیم. –مگه دیروز آمادش نکرد؟ -آقای س دیگه گفتن نداره. خودتون بهتر میدونید. کدوم کارشون رو سر وقت رسوندند که این دومیش باشه. –راست میگی. یادم باشه شنبه حالیش کنم. خبری نیست دیگه؟ -والا از دیروز تا حالا چه خبری باید باشه؟ -پس اوکیه دیگه. شنبه تایید پویانفر رسید برام بفرست. –چشم. امر دیگه نیست؟ -امروز با صبح با یه نفر از کسایی که توی وزارت برش زیادی داره تماس گرفتم. همینطور داشت حرف میزد. همون حرف های همیشگی و حوصله سر بر. مثل همیشه تعریف از خود که من اینو میشناسم اون آدم رو دارم و این حرف ها. نگاهم به آینه و بین پاهام بود. توی اون حالت نشستن کس تپل و محدبم که چوچولش از بالای بینش زده بود بیرون خود نمایی میکرد. مهدیس و شراره قبلا گفته بودند کس دخترونه و نازی دارم. انگار نه انگار مال یه زن چهل و دو سالست. دستم رو گذاشتم روش و بازش کردم. از بین لبه های سفید و تپلش صورتی خوش رنگ وسطش نمایان شد. خیلی پیش نمیاد که از دیدن بدن خودم انقدر شهوتی بشم اما خیلی برام تحریک کننده بود. به آرومی کسم رو میمالیدم. –خانم شریف هستی پشت خط؟ -بله؟ -صدات نمیومد فکر کردم قطع شده. –نه داشتم گوش میدادم. –هیچی دیگه همین. حالا شنبه صبح راجبش صحبت میکنم. امری نیست؟ -نه عرضی نیست. –با اجازه خدانگهدار. خدانگهدار. چرا اینجوری شدم من؟ بخاطر این آزادی روحیه یا تعدد سکس هام که بدون توجه به شرایط تحریک میشم. اصلا نفهمیدم چی داشت میگفت؟ ولش کن. پاشم یه چیزی آماده کنم. از دیروز بعد از ظهر چیزی نخوردیم و بچه ها بلند شن حسابی گشنشونه. -صبح بخیر کتایون. –بعد از ظهرت بخیر. –مگه ساعت چنده؟ -نزدیکه 2. –وای چرا بیدارم نکردی؟ کار داشتم باید زنگ میزدم چند جا. –دیشب هی گفتم بخوابیم ول نمیکردی. بعدشم مگه میشه شما دوتا رو بیدار کرد؟ مهدیس هنوز خوابه؟ -آره. ناهار چی داریم. –هنوز چیزی آماده نکردم. برو دوش بگیر منم یه چیزی درست کنم بخوریم. –نمیخواد زنگ بزن بیارند. مهیار رفت دوش بگیره. منم مهدیس رو بیدار کردم. هی میگفت سرم درد میکنه بذار بخوابم. اما بلاخره هر جوری بود بیدارش کردم. یه ساعت بعد ناهار خوردیم. بعد ناهار روی مبل نشسته بودم و داشتم گوشیم رو چک میکردم. مهیار در حالی که سیگارش دستش بود و با یه شورت اسلیپ توی پذیرایی میگشت گفت چقدر اینجا رو شلوغ کردید. –دیگه گفتم یه تغییر دکوراسیون بدیم. –خب به اندازه وسائل میخریدید. سرویس مبل 17 نفره واسه یه خونه صد متری خیلی زیاده. –به مهدیس بگو. مهدیس از آشپرخونه داد زد گفتم میخوایم بریم یه خونه بزرگتر اونجا لازممون میشه. مهیار با هیجان پرسید میخوای از اینجا بریم؟ -اولا که اصلا معلوم نیست بریم. دوما خونه جدید بریم اینجا رو که نمیفروشیم. –آهان پس هنوز مطمعن نیستی که میخوای بری یا نه. –دقیقا. –اما دلت میخواد درسته؟ -خب به نظرم بهتره بریم یه جایی که کامل در اختیارمون باشه. نظر تو چیه؟ -اگر تو دوست داشته باشی من موافقم. مهیار کنارم نشست و سرش رو گذاشت روی پام. روی مبل دراز کشید و از پایین به هم نگاه میکرد. صورتشو نوازش میکردم. لبخند زدم. –چیه کتایون؟ -یاد بچگیت افتادم. سرتو اینجوری میذاشتی روی پام و بهت شیر میدادم. –فکر کن هنوزم بچم. بهم شیر بده. –لوس. خیلی وقته سینه های من دیگه شیر نداره. –حتی اون موقع که حاملت کردم؟ -دیوونه هی حالا یادم بنداز. مهیار بند پیرهن توریم رو باز کرد و دهنشو نزدیک سر سینم آورد. منم یکم خودم رو خم کردم که نوک سینم رو بذارم توی دهنش. عین بچه ها سینم رو میمکید و میخواست شیر بخوره. انقدر محکم میک میزد که درد میگرفت. –آیی مهیار آروم. دردم اومد. مهدیس اومد پیشمون. یه تاپ سفید نازک طرح دار گشاد که تا بالای رون هاش بود تنش بود. انقدر نازک که برجستگی نوک سینه هاش رو کامل میشد دید. با خنده گفت مهیار کوچولو داری شیر میخوری؟ آخی کوچولو. –بچه شده دلش شیر مامانشو میخواد. –مگه تو شیر داری؟ مهیار گفت نه اما من کیر دارم میخوری؟ با پشت دستم آروم زدم توی سرش. –بی ادب نشو مهیار. –عه تا دیشب که میخوردید بی ادبی نبود. –پر رو اون فرق میکنه. بسهته دیگه. پاشو. –ولم کن میخوام بازم. –چیو میخوای دیوونه؟ سینه های من که شیر نداره. –اگر بخوای میتونم بازم یکاری کنم شیر دار بشه. مهدیس با شوخی و ذوق زدگی گفت وای چی میشه. یه خواهر کوچولو برامون بیار مامان. –بی خود. شما ها انگار عقل توی کلتون نیست. –مامان باحال میشه. –مهدیس خل شدیا. از مهیار حامله بشم باحال میشه؟ مهیار گفت نگران نباش مهدیس بسپرش به من. دختر میخوای یا پسر؟ -آخ انقدر دوست دارم یه خواهر کوچولو داشته باشم. گفتم دیوونه مگه دست توئه ؟ -آره دیگه کتایون. دفعه پیش یادت نیست مگه؟ میخوای همین امشب بریزم توش؟ -وای شماها چقدر مسخره اید. اصلا حالا که اینطور شد میرم رحمم رو در میارم که دیگه بچه ای در کار نباشه. مهدیس بلند زد زیر خنده. –مهیار ببین چه باور کرده؟ مگه کسخلیم بذاریم حامله بشی؟ -تو که نه اما این داداشت انقدر کسخله که تا بچشو از من نبینه ول نمیکنه. همگی زدیم زیر خنده. گوشیم دوباره زنگ خورد. بازم س بود. –اوف گایید منو انقدر زنگ زد. از اینجور حرف زدن من مهیار پوزخند شیطنت آمیزی زد. –بله آقای س. –خانم شریف نسخه اصلی درخواست شرکت فرانسویه رو داری؟ -توی سیستمم توی شرکت هست. –میتونی برام بفرستی؟ -آقای س من خونم. عرض کردم که توی شرکته. اگر اجازه بدید باشه شنبه براتون. حرفم رو قطع کرد و گفت خانم من باید امروز حتما واسه دفتر معاون وزیر بفرستم که همون شنبه اول وقت جواب بده. –آقای س این همه اصرار برای چیه آخه؟ همه چیز داره فرآیند خودشو طی میکنه. –خانم شما نمیدونی. یه سری فهمیدن که چه پروژه ای اومده سمتمون بیکار نشستند. دیر بجنبیم از دستمون گرفتند. –خب حالا من باید چکار کنم؟ -هیچی برو یه سر شرکت برام نسخه اصلی درخواست رو بفرست. همون که به زبان انگلیسیه. فقط جان من تا یه ساعت دیگه دستم باشه. با حرص گفتم چشم. الان از کار و زندگیم میزنم میرم براتون بفرستم. وقتی دید انقدر حرصی شدم گفت خانم شریف من براتون جبران میکنم. شما فقط هماهنگ باشید این پروژه انجام بشه. مرسی. خدافظ. قطع کردم و با عصبانیت گفتم ریدم توی اون شرکت تخمی و اون پروژت که زندگی نذاشتی واسه من. مهیار پرسید چی شده کتایون؟ -مدیر دیوث شرکت بود. میگه برم شرکت. –مگه شرکتتون امروز بازه؟ -نه دیگه. روز تعطیل منو میکشونه شرکت که براش یه فایل بفرستم. حالا خوبه خودشم داره ها. نمیکنه خودش بره از روی سیستمش برداره. مهدیس گفت تقصیر خودته مامان. صد بار گفتم بیا بیرون از اون شرکت گوش نمیدی. –بخدا دلم میخواد بیام بیرون. –خب مشکلت چیه پس؟ -عزیز من همینجوری که نمیشه. کلی مسئولیت دارم. باید تحویل بدم بد. –مهیار گفت من از چهار ماه پیش بهش گفتم بیا بیرون از اون موقع همینطور بهونه میاره. حالا ولش کن مهدیس خب شاید اینجوری راحت تر باشه. مهیار دقیقا میدونست چرا دلم نمیخواد از اونجا بیام بیرون. مسئولیت و این چیزا فقط حرف مفته. دلیل اصلی من اینه که نمیخوام از لحاظ مالی به بچه ها وابسته باشم. حتی به همین خاطر زیاد مشتاق نیستم از این خونه برم. پول بچه ها مال خودشونه. من حتی نمیتونم یه سر سوزن ازشون انتظار داشته باشم. هر چند که اونا خودشون این نظر رو ندارند اما بخاطر یه چیز دوست ندارم. اونم شخصیت مستقلمه. با بی حوصلگی آماده شدم برم. مهیار گفت میخوای باهات بیام. –نه زود میرم بر میگردم. توی پارکینگ دم آسانسور اکبری رو دیدم که با یه نفر داشت صحبت میکرد. سلام کردم و رفتم سوار ماشین شدم. یهو یادم افتاد اکبری دیروز زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعدش پیام داد که در مورد یه سری مسائل ساختمون صحبت باید بکنیم. ولی خب الان وقت خوبی نبود. هم من عجله داشتم و هم اینکه این یارو که نمیدونم کیه باهاش صحبت میکرد. ماشین رو روشن کردم که بیام بیرون دیدم اکبری با اون یارو رفتند سمت در پارکینگ و یارو رو مشایعت کرد بره. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش. –آقای اکبری ببخشید یه لحظه. –جانم خانم شریف. –ببخشید من دیروز به کل یادم رفت بهتون زنگ بزنم. امری داشتید در خدمتم. –میخواستم بگم باید یه فکری واسه استخر زیر پارکینگ بکنیم. همینطور خالی افتاده و پر حشره شده. خونه رو داره حشره و سوسک بر میداره. واسه این ساختمونی که توش نشستیم پیمانکار استخر و جکوزی تعبیه کرده بود. حتی کاشی کاری و پمپ آب و برق کشیش هم انجام شده بود. اما بخاطر اینکه شهرداری پایان کار نداد و بهش گیر داده بود ناتموم گذاشته بودش. درست یه طبقه زیر پارکینگ بود. هیچ وقت اونجا رو ندیده بودم. اصلا یادم رفته بود ساختمون استخر و سونا و جکوزی داره. –خب آقای اکبری دیگه صحبت لازم نداره. شما همیشه لطف داشتید و برای کارهای خونه پیش قدم میشدید. این بار هم هرکاری صلاحه انجام بدید. هزینه هاش رو هم بگید که پرداخت کنیم. آخه خانم من با اجازتون از ماه دیگه نیستم. –به سلامتی مسافرت تشریف میبرید؟ -نه راستش تصمیم گرفتیم از اینجا بریم. خانمم اعصابش ناراحته اینجا. میگه خیلی شلوغ شده. دکتر قلبش هم میگه باید یجا دور از استرس باشه. احتمالا از تهران بریم بیرون. این آقا هم از املاکی اومده بود. –ای بابا حیف شد. آدم های خوبی مثل شما کم پیدا میشند. ایشالا هر جا هستید سالم و موفق باشید. در مورد این استخر هم چشم خودم بهش رسیدگی میکنم. –ممنون خانم شریف. –حالا فعلا که هستید؟ -بله. –پس بعد صحبت میکنیم راجبش. ببخشید من یکم عجله دارم. با اجازه شما. با اینکه پنجشنبه بعد از ظهر بود زیاد طول نکشید تا به شرکت برسم. در پارکینگ شرکت بسته بود. همونجا ماشین رو جلوی شرکت پارک کردم و رفتم داخل. آقای جبلی از بچه های حراست شرکت توی لابی شرکت پشت میز نگهبانی نشسته بود. یه مرد میان سال قد کوتاه که خیلی خوش سر زبون و خوش برخورد بود. احترامی که بهم میذاشت برعکس بیشتر اشخاص شرکت واقعی بود و شخصیت خوبشو نشون میداد. –سلام آقای جبلی. –سلام خانم شریف. شرمنده متوجه نشدم اومدید. در پارکینگ رو الان باز میکنم. –نمیخواد. زیاد کار ندارم. چه خبرا؟ -سلامتی. با مدیریت آقای س پنجشنبه ها مدیرها باید بیان سر کار؟ -چطور؟ -آقای پویانفر هم اومده. –عه؟ اومده؟ باشه. ممنون. انگشت زدم و رفتم بالا. خوب شد پویانفر اینجاست. حالا وقت دارم یه سر برم پیشش ببینم چرا انقدر لفت میده کارهاش رو. نشستم پشت سیستمم و فایل ها رو با تلگرام دسکتاپی که برای شرکت بود واسه س فرستادم. خب اینم از این. ایمیل هام رو هم چک کردم و برای اشخاصی که لازم بود ارجاع زدم. خب دیگه کاری نمونده. فقط یه سر باید برم پیش پویانفر. به اتاقش زنگ زدم نبود. تصمیم گرفتم خودم برم اونجا. هیچ کسی توی واحدشون نبود. اما در اتاقش باز بود و چراغ اتاقش هم روشن. پس کجاست؟ چشمم افتاد به گزارش جمع بندی. انگار هنوز همینطوری دست نخورده مونده. آخه من فایلش رو ارسال نکرده بودم واسش. فقط همین یه نسخه مونده. فضولیم گل کرد. میخواستم ببینم کاری انجام داده یا نه؟ برش داشتم. هیچی. انگار اصلا لاشم باز نشده. این چه وضعیه دیگه. س بفهمه شنبه کلی سر صدا راه میندازه. آخرشم باز دوباره کارش رو پاس میده سمت من. همش دوباره کاری. از وقتی پویانفر مدیر شده واحدش هیچ کار مثبتی نکرده. حداقل واسه بخش من. تمام کارها رو با تاخیر چند روزه انجام میده و انقدر اشتباه داره که باید بشینم از اول خودم انجامش بدم. دوبار این اتفاق افتاده. من توی همکاری و اینکه س خیلی اصرار داشت پروژه زودتر جلو بره چیزی به س نگفتم اما این یکی دیگه واقعا قابل چشم پوشی نیست. صدای پا از توی واحد میومد. اول فکر کردم باید پویانفر باشه اما سرم رو که برگردوندم یه خانم چادری توی واحد میچرخید. مریم نبود. کسی بود که اصلا دلم نمیخواست منو اینجا ببینه. خانم مولایی. سریع گزارش رو گذاشتم سر جاش و خواستم از اتاق بیام بیرون اما نمیخواستم باهاش رو درو بشم. واسه همین وایسادم پشت در که بره. اما در کمال تعجب اومد توی اتاق. وای نزدیک بود منو ببینه. جام اصلا خوب نبود. پشت در اتاق یه تو رفتگی واسه کمد بود که تازگی انگار کمد گذاشتند اونجا. سریع قبل اینکه منو ببینه رفتم داخلش. درش مشبک بود. جوری که از داخل به بیرون دید داشت اما از بیرون نمیشد داخلش رو دید. داخلش فقط به اندازه ای بود که من بتونم توش وایسم. اونم نه زیاد راحت. این نکبت چرا نمیره بیرون. وای چقدر ضایع میشه اگر پویانفر بیاد و منو ببینه اینجا. این چه فکر احمقانه ای بود آخه. دیدم خانم مولایی خیلی راحت نشست پشت میز پویانفر. چند لحظه بعد صدای پای پویانفر اومد که وارد اتاق شد و در رو بست.
قسمت صد و هفدهم: جفتگیری کفتارهاپویانفر وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. قلبم تند تند میزد. این چه کار احمقانه ای بود آخه؟ اگر منو ببینند خیلی خیلی بد میشه واسم. واقعا نمیدونم چرا بعضی وقت ها همچین کارهای احمقانه ای میکنم. خب حالا بر فرض که این زنیکه منو اینجا میدید. باز خیلی بهتر از این بود که توی این دخمه پیدام کنند. فقط دعا میکردم زودتر برن بیرون تا منم برم. پویانفر با حالت خیلی جدی و تحکمی گفت چرا پشت میز من نشستی؟ مولایی در حالی که چادرشو با یه عشوه شتری در میاورد گفت عزیزم کجایی یه ساعته منتظرتم. –نگفتم امروز نیا؟ اینجا توی شرکت تابلو میشم. -همش از دست من در میری. حسام جون تو که میدونی چقدر عاشق اون کیر خوشگلتم. -احمق میگم توی شرکت نمیخوام بکنمت. مولایی خندید و گفت نترس عشقم کسی نیست توی شرکت. فقط خودمون دوتاییم. عشقم نمیخوای شروع کنی؟ -بدبخت کیر دزد تو چرا حرف حالیت نمیشه. یکی بیاد بدجوری به فاک میریم. -حسام ما یه قراری گذاشتیم. یادته؟ همین حالا باید انجامش بدیم. بعد با خنده بلند شد و از پشت میز پویانفر اومد این طرف میز جلوش روی زانو هاش نشست و کمربند پویانفر رو باز کرد. –عشق من نمیدونی چقدر تو کف اون کیر خوشگلتم. من همینجور هاج و واج از توی کمد نگاه میکردم. باورم نمیشد چه اتفاقی داره میوفته. مولایی کیر خوابیده پویانفر رو از توی شلوارش در آورد و گذاشت توی دهنش. کم کم کیر پویانفر کامل راست شد. چه کیری داشت. کامل سفید و کشیده و قلمی و بلند. بخوام دقیق تر بگم حدود 17 18 سانت میشد. –جووون چه کیری داری عزیزم. از دفعه پیش که منو باهاش گاییدی دیگه هیچ کیری واسم مثل تو نمیشه. محکم سرشو بوسید و گفت قربون کیر خوشگلت بشم عشقم. پویانفر اولش انگار زیاد راغب نبود اما کم کم حشرش زد بالا و با مولایی همراهی میکرد. –بخورش جنده. بخورش جنده کیر دزد. پویانفر شلوارشو در آورده بود. مولایی کیر پویانفر رو جوری با ولع میخورد که آب دهنش از روی کیر شره میکرد. تا حالا انقدر ساک زدن با سر و صدا ندیده بودم. مثل پورن استارها ساک میزد. بعد چند بار کردن کیر پویانفر توی دهنش مولایی اون کیر دراز رو تا ته توی دهنش فرو کرد. جوری که تخم های سفید پویانفر به چونه مولایی رسیده بود. یادمه یه بار مهدیس یه گیف سکسی بهم نشون داده بود که زنه یه کیر دراز رو تا ته میکنه توی حلقش. اون موقع اصلا برام باور کردنی نبود. حتی به شوخی خواستیم با مهدیس با یه دیلدو امتحان کنیم که نزدیک بود بالا بیارم. حالا ببین این جنده چقدر کیر خورده که راحت کیر به اون درازی رو تا ته توی حلقش جا میده. حالم ازش بهم میخورد. زنیکه جنده. پس هرچی راجبش میگفتند درست بود. یه جنده تمام عیاره که معلوم نیست به چند نفر توی این شرکت داده. حروم زاده آشغال شوهر هم داره باز دنبال کیر مردمه. از پویانفر بیشتر حالم به هم میخورد. چجوری میتونه انقدر راحت به مریم خیانت کنه. هنوز توی شوک بودم. اصلا توی فکرم نمیگنجید که پویانفر تا چه حد آدم کثیفیه. –بسه دیگه جنده. زود لخت شو بگامت باید برم. –حسام!؟ عزیزم چرا انقدر عجله داری؟ نترس دیر نمیشه. این حالی که من بهت میدم عمرا کسی بهت بتونه بده. اون کس جنده هایی که آوردی اینجا هم نمیتونن اینجوری کیرتو تا ته بخورند. چه برسه اون زن شیر برنجت که مثل ماست میمونه. کسخل بودی رفتی اونو گرفتی؟ -به تو ربطی نداره. بجای گوه خوری زیادی لخت شو میخوام بکنمت. رفتار پویانفر با مولایی خیلی تند و زننده بود. اصلا نمیشد باور کرد همچین شخصیتی داشته باشه. تمام نگرشم راجبش به یکباره عوض شد. مولایی و پویانفر کامل لخت شدند. چه بدنی داشت پویانفر. خیلی اندامش خوب بود. مثل برف سفید بود و یه تار مو نداشت. لاغر نبود اما بدنش یه ذره چربی نداشت. شکم کامل تخت و خط سکسی که مثل یه فلش بزرگ به سمت کیرش میکشوندت. مولایی هیکل قناسش رو با اون کون گنده و شکم و سینه های آویزون روی میز انداخت. پاهاشو کامل باز کرد و پویانفر کیرشو تا ته توی کسش فرو کرد. -بیا جنده به آرزوت رسوندمت. کیرم توی کس گشادته داره میگادت. -وای حسام جون دارم دیوونه میشم. خیلی خوبی. بکن عشقم. کسم رو بگا. جرش بده. حاملم کن. صدای سکس و ناله هاشون خیلی بلند شده بود. انگار عین خیالشون نبود که هنوز توی شرکت هستند. هر لحظه منتظر بودم یکی بیاد تو. استرس بدی منو گرفته بود. از اون بدتر اینکه بدجوری دستشویی داشتم. معلوم هم نبود تا کی اینجا گیرم. یه لحظه پیش خودم گفتم باید ازشون فیلم بگیرم. مطمئنم بعدا خیلی به دردم میخوره. پویانفر کثافت. نمیذارم به این راحتی گند بزنی به زندگی مریم و در بری. آخ لعنتی. ای لعنت به من که گوشیم رو روی میزم جا گذاشتم. حسابی کفری شده بودم. مولایی مثل یه جنده ناله میزد و کیر کیر میکرد. پویانفر هم همینطور داشت میگاییدش. توی همون حالت پاهای مولایی رو داد بالا و مولایی پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. سوراخ کون حال بهم زنش معلوم شد. پویانفر خیلی راحت کیرشو توی کون مولایی کرد. فقط یه آه بلند کشید. مگه چقدر کونش گشاده که انقدر راحت کیر به اون اندازه توش جا میشه؟ -سارا از بس کون دادی حسابی گشاد شدی. –حال نمیکنی باهاش؟ یه چیزی گفت که درست نفهمیدم. پویانفر موقع کردن یدونه زد توی صورت مولایی. –جنده التماسم کن محکم تر کونتو بگام. –آههه حسام جون. کونم رو جر بده. پویانفر یکی دیگه زد و گفت بیشتر بگو. مولایی صداشو برد بالاتر و با صدای بلند که شبیه جیغ زدن بود ناله میکرد آهههه کونم داره جر میخوره. حسام کونم. کونم رو پاره کن. منو مثل سگ بگا. من جندتم. فکر اینکه یکی از این برخورد ها رو موقع سکس با مریم داشته باشه خیلی عصبیم کرده بود. واقعا مریم میتونه این آدم رو تحمل کنه؟ مولایی بین تلمبه زدن های پویانفر چند بار بصورت مقطع گوزید. پویانفر کیرشو از کون مولایی کشید بیرون. همزمان با اون مولایی با صدای بلند گوزید و در حال شهوت بلند خندید. چهره کریهش به اندازی یه سگ ولگرد بیابونی مریض حال بهم زن بود. پویانفر دست انداخت لای موهای مولایی و سرشو کشید جلو. مولایی هم که خیلی بیشتر طالب کیر پویانفر بود مستقیم کیرشو کرد توی دهنش. پویانفر کیرشو از دهن مولایی کشید بیرون و کیرش چند بار پشت سر هم به صورت مولایی ضربه میزد. صدای ضربه هاش کامل قابل شنیدن بود واسم. مولایی چرخید. جوری که سرش از لب میز آویزون بود. پویانفر کیرشو تا ته توی حلق مولایی فرو کرد و شروع به تلمبه زدن کرد. محکم به سینه های مولایی سیلی میزد. خیلی با خشونت و تحقیر سکس میکرد. البته مولایی از خداشم بود اینجوری باهاش رفتار بشه. وای دیگه نمیتونم خودم رو نگه دارم. دستم لای پام بود و روی کسم فشار میدادم.یکمی خم شده بودم. دیگه نتونستم تحمل کنم و توی شلوارم جیش کردم. آخیش راحت شدم. یه لحظه گفتم وای نه. نکنه یه وقت بوش بلند بشه و تابلو بشم. اما انقدر در گیر سکس بودند که اصلا متوجه نمیشدند. پویانفر توی چند پوزیشن مختلف با همون شدت مولایی رو گایید. آخر سر وقتی داشت توی کس مولایی تلمبه میزد مولایی جیغ زد بریز توش. حاملم کن عشقم. ازت بچه میخوام. فکر میکردم فقط از شدت شهوت زیاده اما وقتی پویانفر بلند آه کشید فهمیدم نه واقعا ریخته توی کس مولایی. مولایی لب میز در حالی که یه پاش از میز آویزون و یه پای دیگش روی میز نشسته بود. کس کریه و حال بهم زنش در حالی که آب کیر پویانفر از توش داشت شره میکرد رو میتونستم ببینم. خیلی واسم صحنه حال بهم زنی بود. مولایی دوتا انگشتش رو روی کسش کشید و آب کیر پویانفر رو جمع کرد و توی دهنش گذاشت. پویانفر لباساش رو برداشت و شروع به پوشیدنش کرد. –پاشو جنده کس و کونتو جمع کن بریم. –وای حسام عالی بود. قربون اون کیر خوشگلت بشم. میشه یه بار دیگه بکنیم؟ –واسه امروز بسه ته. اینم به خاطر قراری بود که گذاشتیم. اگر بازم میخوای بهت حال بدم باید هر کاری میگم دقیق انجام بدی. یادت نره چی گفتم. تمام اطلاعات کاری کربلایی رو میخوام. اول فکر میکردم پویانفر یه آدم مریض سکسه اما الان احساس میکنم قضیه خیلی وخیم تر و فاجعه بار تره. پویانفر از مولایی در قبال رابطه استفاده اطلاعاتی میکنه. اما واسه چی؟ احتمال اینکه آدم های بیشتری رو اینجوری تور کرده باشه زیاده. پویانفر میخواست بره سمت در اما یه لحظه مکس کرد و گفت تو قرص میخوری دیگه. مولایی دهن گشادش رو باز کرد و خیلی زشت خندید. –دیوونه قرص واسه چی؟ -حامله نشی. نمیخوام دوباره به فاک برم. –اتفاقا میخوام ازت حامله بشم. –کسشعر نگو. –باور کن. دوست دارم بچم به خوشگلی تو بره عزیزم. –شوهرت چی؟ -کس ننش. دیوث کونی نه کیر داره بکنه نه میتونه حاملم کنه. انگشت اشارش رو نشون داد و گفت دولش انقدره. –یعنی بهش نمیدی؟ -نه. کسخلم مگه؟ این همه کیر خوب هست برم با اون دول فندقی بخوابم؟ -نکنه بچه هاتم مال اون نیستند؟ -آفرین. خوشم میاد خیلی زرنگی. –واقعا؟ -آره. اولیش رو که پسر خالم حاملم کرد. دومیش رو هم محمود. خدماتی شرکت بود. –همونی که میگفتند موقع سکس مچتون رو گرفتند؟ -آره. کس ننه حروم زاده تقوی لو داد منو. منم نامردی نکردم یکاری کردم از شرکت اخراجش کنند. –تو دیگه چه حروم زاده ای هستی. –عزیزم. مثل خودتم دیگه. داشتم فکر میکردم که چرا پویانفر گفت دوباره به فاک نرم که مولایی گفت مگه بند رو قبلا آب دادی؟ -آره. -واقعا؟ با کی؟ -به تو ربطی نداره جمع کن بریم.مولایی با اختلاف حال بهم زن ترین آدمیه که توی زندگیم دیدم. چقدر یه آدم میتونه بیشرف باشه که هم به شوهر خودش خیانت کنه و هم بقیه رو از نون خوردن بندازه. آرزو میکنم روزی بشه که بتونم دستشو واسه همه رو کنم و تف بندازم توی صورتش. بدبخت شوهرش. حتی بچه هاش هم مال خودش نیست. ای خدا چرا واقعا گوشیم همراهم نیست؟ خیلی فیلم خوبی میشد. با تمام وجودم عصبانی بودم و دلم میخواست بدجوری آبرشون رو ببرم. حتی یه لحظه گفتم بذار خودم رو نشون بدم و سریع از اتاق برم بیرون. اما ترسیدم ممکنه یه بلایی سرم بیارند. پویانفر در حالی که داشت لباساش رو روی تنش مرتب میکرد گفت پاشو لباساتو بپوش باید برم. –اه بابا ول کن دیگه باید برم باید برم. کجا میخوای بری؟ داریم حال میکنیم باهم. میخوای بری خونه پیش اون زن ماستت بشینی؟ -انقدر هول کیر داری انگار مغزت کار نمیکنه. اینجا زیاد بمونیم تابلو میشیم. بعدشم نمیخوام مریم به چیزی شک کنه –خب بکنه. چیزی که واسه تو زیاده دختر. واقعا چه فکری کردی اونو گرفتی؟ -اه چقدر گوه میخوری تو. میگم پاشو بریم. - من واقعا نمیفهمم تو که هم اینهمه مایه داری هم تیپ و قیافه دردت چی بود اومدی اینجا و اون دختره شیر برنج رو گرفتی. –تو احمقی نمیفهمی. موقعیتی که اینجا بدست میارم خیلی برام بهتره. –پس واسه همین انقدر داری سعی میکنی خودتو وارد تیم کربلایی کنی؟-آره. اگر بتونم خودمو بهش بچسبونم بارم رو بستم. میدونی دیگه. تا سال دیگه بر میگرده سازمان بازرسی کل کشور. مولایی بازم اون دهن گشادشو باز کرد و مثل کفتار خندید و گفت تو بارتو بستی. حالا میفهمم چرا با مریم ستاری ازدواج کردی. –نه تو هم انگار به جز کس و کونت از مغزتم بلدی کار بکشی. –خوشم میاد واقعا ازت حسام. برای رسیدن به هدفت هر کاری میکنی. اگر این س مادر قحبه نبود که تا حالا خیلی جلوتر رفته بودی. خارکسته کون بالامقام خیلی حواسش جمعه. –فقط س نیست. یکی دیگه هم هست که باید خیلی حواسم بهش باشه. –کی؟ -شریف. یهو مولایی با حالت خیلی تند و تهاجمی گفت ای شاشیدم توی زنده و مرده اون جنده سگ لعنتی. –چته؟ -انقدر بدم میاد ازش که نگو. با جنده بازی و زیر کیر اینو اون خوابیدن شده مدیر. کم مونده بود از کمد بیام بیرون داد بزنم جنده منم یا تو که کل شرکت رو آباد کردی؟ حروم زاده همه رو مثل خودش میبینه. پویانفر با تمسخر و لحن مضحکی گفت چیه؟ چشم نداری ببینی یکی از تو بیشتر پیشرفت کرده؟ -میگن جنده ها شانس دارن همینه. ببین دیگه. س اصلا جواب سلام زن ها رو نمیده. بعد اینو کرده مدیر یه بخش مهم. تازه اونم دوبار. خب معلومه دیگه چقدر به س کس داده که انقدر بهش حال میده. –نه بابا. واقعا؟ –آره عزیزم دقیقا همینطوره که میگم. تو عروسیت دختر عنترش رو هم آورده بود. عین این جنده خیابونی ها میموند. از فرق سرش تا کف پاش خالکوبی داشت. کس کش پدر یجور لباس پوشیده بود انگار اومده بود رو کیر داماد برقصه. بعید نیست اونو هم برده باشه واسه س که بیشتر توی کار حال بده بهش. کم مونده بود برم و از پنجره پرتش کنم پایین. چطور جرات میکنه دهن نجسش رو باز کنه و راجب مهدیس حرف بزنه. فحشی که به منصور داد بدجوری آتیشم زد. مشت هام رو گره کرده بودم و از شدت خشم دندون هام رو به هم فشار میدادم. فقط دعا میکردم حرف دیگه ای از دهن کثافتش نریزه بیرون که دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم. پویانفر گفت هرچی که باشه حداقل تا زمانی که مریم رو پیش خودش نگه میداره خوبه. البته الان اصلا رابطشون خوب نیست. –چطور؟ -قبلا مریم میگفت نزدیک ترین دوستیه که تا حالا داشته. اما حالا خیلی ازش متنفره. –جنده خانم از بس آدم آشغالیه. حتما دیده زنت کارش خوبه باهاش زیادی صمیمی شده و تمام کارهاش رو داده اون انجام بده واسش. بعد که خرش از پل گذشته و شده جزء مدیران ارشد هلدینگ گذاشتتش کنار. خلیل دوست میگفت تمام کارهای واحد رو خانم ستاری انجام میده و شریف فقط اونا رو به نام خودش تموم میکنه. ببین پتیاره چه حروم زاده ایه. از بقیه فقط به عنوان نرده بوم استفاده میکنه. خیلی لاشیه. –پاشو بریم دیره. یادت نره چی گفتم. زودتر این قضیه رو اوکی کن. -راستی حسام میتونی یه برنامه بریزی هفته دیگه با یکی از دوستام بیام؟ خیلی کس ردیفیه. -تو یکی رو به زور میکنم. میخوای یکی دیگه رو هم بیاری؟ همون کارایی که گفتم رو بکن. -عزیزم تو با من راه بیا هر چی بگی انجام میدم. واست کس کشی کردم. اگر بخوای کون هم میتونم بیارم. یه لحظه پویانفر با تعجب پرسید یعنی پسر؟ -آره. میدونم که پسر هم زیاد کردی. -از کجا میدونی؟ -دیگه همه که مثل من دهنشون قرص و محکم نیست. پویانفر با شدت با دستاش گردن مولایی رو گرفت و گفت از کی شنیدی؟ -چته وحشی؟ تو دستشویی دوتا از اون کس جدیدا که آوردی داشتند میگفتند که مهمونی گروپ سکس باهاشون داشتی. دوتا پسر هم بودند که کردیشون. نترس هیچکسی نمیدونه. اما حواستو بیشتر جمع کن. -اوکی بریم دیگه.پویانفر و مولایی از اتاق رفتند بیرون. میخواستم بیام بیرون از کمد که صدای قفل شدن در از پشت اومد. ای وای. حالا چکار کنم؟ تا شنبه صبح اینجا گیر افتادم. انقدر عصبی بودم که میخواستم گریه کنم. صدای زنگ موبایل منو به خودم آورد. گوشی پویانفر روی میز جا مونده بود. روی صفحه گوشیش عکس مریم افتاده بود. دلم ریخت. طفلکی مریم. دلم میخواست جواب بدم و بگم چی دیدم. صدای چرخوندن کلید از پشت در توی قفل اومد. فرصت نداشتم دوباره برم توی کمد. سریع رفتم پشت در. پویانفر وارد اتاق شد و گوشی که هنوز زنگ میخورد رو برداشت. پشتش به من بود. الان بهترین فرصته که در برم. سریع یه نگاه انداختم مولایی نباشه و از اتاق خیلی بی سر و صدا و فرز اومدم بیرون. همینکه اومدم بیرون یه سایه سیاه دیدم. مولایی بود اما پشتش به من بود. خیلی سریع شیرجه زدم زیر یکی از میز ها و خودمو قایم کردم. ای خدا. نکنه منو دیده باشه. صدای پا مولایی نزدیک تر میشد که به سمت میز میومد. نفس توی سینه حبس شده بود. اگر منو میدید همه چیز تموم بود. –هنوز نرفتی؟ صدای پویانفر بود. مولایی گفت نه وایسادم با هم بریم. پاهاشون رو میدیدم که جلوی میز وایساده بودند. بعد رفتند. چند دقیقه نشستم که مطمئن بشم رفتند و بعد رفتم سمت اتاقم. با عصبانیت و ناراحتی وسائلم رو جمع کردم و از شرکت رفتم بیرون. توی راه انقدر عصبانی بودم که بدترین فحش هایی که توی زندگیم شنیده بودم رو داد میزدم. پویانفر کس کش بی همه چیز. حروم زاده لعنتی. بیشرف چجور دلت اومد با زندگی اون دختر بیچاره همچین کاری بکنی؟ چطور تونستی مادر جنده بی صفت؟ به جون مهیار و مهدیس تخم بابام نیستم اگر به روز سیاه نشونمتون. جنده کثیف. ماده سگ هرزه دهن نجسش رو باز کرده و هرچی لایق خودش و کس و کارشه به من نسبت داده. عه عه من از بقیه به عنوان نرده بوم استفاده کردم؟ چطور جرات میکنه به من بگه جنده شخصی س؟ وقتی یادم میوفته راجبه مهدیس چی گفت بدجوری آتیش میگیرم. چطور جرات میکنی به شوهر خدا بیامرزم فحش بدی. نه اینجوری نمیتونم آروم بشینم. باید یکاری بکنم. پدرشون رو در میارم. همین شنبه میرم به س همه چیز رو میگم. اصلا میرم به خود کربلایی میگم. اونم که پیگیر این داستان هاست. کمترین بلایی که سرشون میاد اینه که از شرکت اخراج میشن. نه نمیتونم تا شنبه صبر کنم. گوشی رو برداشتم و به موبایل مریم زنگ زدم. چندتا زنگ خورد. اما یه لحظه به این فکر کردم اگر در جریان نباشه چی؟ توی فکر خودم بودم که اپراتور سیستمی پشت خط گفت مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد. آی مریم. وای مریم. تو چرا انقدر بدشانسی آخه؟ تا چند وقت قبل فکر میکردم اسطوره بدبختیم. حالا میبینم یکی نسبت به بدترین شرایط من هزار برابر بدبخت تر و بدشانس تره. بی اختیار چند قطره اشک از چشمام ریخت. همین باعث شد یکمی آروم تر بشم. وقتی اومدم توی خونه بدون توجه به هیچ چیزی؟ مستقیم رفتم دم حموم و لباسام رو در آوردم. فقط شلوار و شورت پام بود. وارد حموم شدم. مهیار داشت دوش میگرفت. شلوار و شورتم رو در آوردم و انداختم یه گوشه حموم. با خنده گفت چرا لباسات رو آوردی توی حموم؟ بدون توجه به حرفش سر دوشی رو ازش گرفتم و پاها و کسم رو با آب میشستم. –نمیخوای بگی چی شده؟ با عصبانیت گفتم شاشیدم تو خودم. خیالت راحت شد؟ زد زیر خنده. –چرا ؟ چی شده مگه؟ -مهیار اصلا حوصلت رو ندارم. از پشت بقلم کرد و پشت گردنم رو بوسید. –عشق من. تو اگر حوصله منو نداشته باشی که من میمیرم. –آره جون خودت. نیست فقط با منی. میخواستم بگم برو پیش محبوبه جونت که حسابی حوصلت رو داره. –من از دست شما مادر و دختر چکار کنم که نمیتونید ببینید با یکی تون باشم. –بهت بد نگذره. هی چپ و راست میکنی. –کی گفته کاری کردیم؟ -از دوش گرفتنت مشخصه. مگه صبح دوش نگرفتی؟ خودم رو از تو بقلش در آوردم و گفتم مهیار نچسب بهم اصلا حوصله ندارم. –آخ عزیزم. محکم از پشت بقلم کرد دوبار و دست هاش روی سینه هام بود. گرمای تنش حس خوبی بهم میداد. کم کم خشمم فروکش کرد و آروم شدم. دستم رو گذاشتم روی دستش. –عزیز دلم. مهدیس دم در حموم بهم نگاه میکرد. -عه مامان کی اومدی؟ با نگاه به صورت نازش بند دلم پاره شد. محکم بقلش کردم و بوسیدمش. بخاطر فشار عصبی وحشتناک زیادی که داشتم خیلی راحت نبود مانع ریختن اشکهام بشم. انقدر محکم مهدیس رو بقل کرده بودم و میبوسیدمش که مطمعنم با چهره مبهوت و بهت زده با هزاران چرا به مهیار نگاه میکرد. احتمالش هم هست که مهیار بهش اشاره کرده که چیزی نیست. مهیار منو مهدیس رو باهم بقل کرد. هر دوشون رو بوسیدم. خیلی سبک تر و آروم تر شده بودم. خیلی.
قسمت صد و هجدهم: تابلو اروتیسم از منهر انسانی توی جامعه دارای یه شخصیت اجتماعی و ظاهریه که بهش پرستیژ گفته میشه. پرستیژ هر کسی از روی معیارهای متفاوتی سنجیده میشه که قابل مشاهده و درکه. از ملموس ترین های ممکن مثل وضع ظاهری و شغلی تا تعامل اجتماعی اون فرد. اما چیزهایی هست که به راحتی قابل مشاهده نیست. ذات هر شخص چیزی نیست که بشه به راحتی بهش پی برد. مخصوصا اگر اون فرد خیلی تمیز و محافظه کارانه طرز فکر و مقاصدش رو بپوشونه. اما وقتی به ذاتش پی میبری به این جمله معروف میرسی که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. اکثر آدم ها به این جمله اعتقاد دارند اما وقتی بهش ایمان پیدا میکنند که باهاش مواجه میشوند. شخصی مثل پویانفر برای تمام اشخاصی که میشناسنش فرسنگ ها با شخصیت واقعیش فاصله داره. آدمی که هر چیزی رو فدای اهداف خودش میکنه. خطرناکترین نوع آدم های زندگی این نوع اشخاص هستند. در مواجهه با این موضوع خیلی عصبانی هستم اما بازم خوشحالم که بصورت اتفاقی متوجه ذات و اهداف کثیف این آدم شدم. انقدر پرستیژ این آدم عالی بود که اگر تمام این اتفاقات رو به چشم خودم نمیدیدم حتی سر سوزنی باور نمیکردم. با اینکه بعضی چیزها خیلی واضح جلوی چشمم بود. البته هیچ ایرادی به من نیست. اما از این به بعد باید آماده مواجهه با برنامه هاش باشم. خیلی دلم میخواد با مریم راجبش صحبت کنم و بتونم کمکی بهش کنم. اما اگر بخواد. چیزی که خیلی فکرم رو درگیر کرده اینه که مریم چیزی میدونه یا نه؟ بعد از ظهر جمعه بود. از بیرون برگشته بودیم خونه. مهیار داشت آماده میشد که برگرده شمال. دلم میخواست بیشتر باهاش در مورد برنامه های کاریش صحبت کنم اما از دیروز بعد از ظهر انقدر اعصابم بهم ریخته بود که راحت نمیتونستم متمرکز بشم. بر عکس شب قبلش که سکس خیلی داغ و دیوونه کننده ای داشتیم، دیشب واقعا بی حس بودم. هر چقدر سعی کردم حواسم رو پرت کنم و به اندازه دفعات قبلی از سکس لذت ببرم اما واقعا نمیتونستم. انگار حس نداشتم. تمام اتفاقات لعنتی که از پشت در مشبک کمد توی اتاق پویانفر دیدم از جلوی چشمم یه سره مثل یه فیلم که روی بازپخشه رد میشد. خیلی طول نکشید بچه ها متوجه این بشن که اصلا حس و حالم سر جاش نیست. هر چقدر مهدیس سعی کرد منو های کنه نتونست و نتیجه بر عکس داد. انگار سردی من باعث شد اونم سرد بشه. همخوابی همیشه سکس تعریف نمیشه. سکس فقط یه بخش از همخوابیه. برای یه زن مهمه که کنار کسی که میخوابه بتونه بهش احساس امنیت و آرامش بده. اون شب هیچکدوممون ارضاء نشدیم اما بچه هام رو توی بغلم کشیدم و محکم بغل کردمشون. سر مهدیس روی سینم بود و سر مهیار کنار صورتم. همدیگه رو نوازش میکردیم. همین احساس امنیت و آرامش که کنار هم هستیم به اندازه سکس شب قبل لذت بخش بود. مهدیس کنار من نشست و تبلتش رو بهم نشون داد. چند روزه که توی اینترنت دنبال خونه میگرده. - وای مامان بیا اینو ببین. 1200 متر زیر بنا. فول امکانات تازه ساخت. متریال همه از بهترین جنس و خارجی. دارای سالن ورزش و استخر و جکوزی. خوب نیست؟ -نمیدونم باید بریم ببینیم. –کاش مهیار نمیرفتی میومدی با هم میرفتیم ببینیم. –من دو روزه اینجام الان میگی؟ -نیست این دو روز خیلی از خونه بیرون اومدی؟ -اصلا چه اصراری داری من باشم. شما هرچی انتخاب کنید منم اوکیم. گفتم یعنی برات مهم نیست خونه ای که میخوای زندگی کنی چجوری باشه؟ هر چی باشه قبول میکنی؟ -نه کتایون. تو هر چی انتخاب کنی من قبول میکنم. مهدیس گفت لوس خودشیرین. مامان زنگ بزنم امروز بریم ببینیم؟ -مهدیس ولش کن اصلا حوصله ندارم. –اه مامان چت شده تو؟ از دیروز که از شرکت برگشتی همش تو فکری. هر چی میگم میگی حوصله ندارم. اونم از دیشبت. منو مهیار خودمون رو کشتیم اما انگار نه انگار. مثل یه تیکه یخ افتاده بودی روی تخت. چت شده مامان؟ -عزیزم گفتم که چیز خاصی نیست. یه سری مسائل کاریه. –گوه بگیرن اون شرکت تخمیتون رو که همش اعصاب خوردیت مال ماست. کی میخوای بیخیال این کار مسخره بشی آخه. –مهدیس تورو خدا دوباره شروع نکن. حالا چه عجله ای داری یه روز دیگه میریم میبینیم. مهدیس دمق شده بود. اصلا حواسم نیست که از دیروز دارم ناراحتی قضیه پویانفر رو توی خونه بروز میدم. دلم نمیخواد دوباره بینمون فاصله بیوفته. مخصوصا حالا که انقدر بهم نزدیک شدیم. مهدیس میخواست بلند شه که دستشو گرفتم و به زور نشوندمش توی بغلم. محکم لپشو بوسیدم و گفتم عزیز دلم از دستم ناراحت شدی؟ به صورتم نگاه کرد و خندید. –عشق من. نمیتونم از دستت ناراحت بشم. لباشو بوسیدم. –دختر کوچولوی ناز من. سر مهدیس روی سینم بود و موهاشو نوازش میکردم. مهیار از اتاقش اومد بیرون. –کتایون این لباس سورمه ایه منو شستی؟ به من و مهدیس با لبخند شیطنت آمیزی نگاه کرد و گفت بهتون بد نگذره. بهش خندیدم. –حسود خان بیا تو هم بغلم. مهیار کنارم نشست و خودشو چسبوند بهم. نوازش هامون کم کم داشت تحریکم میکرد. میخواستم خودم پیش قدم بشم که بریم سمت اتاق و تلافی دیشب رو در بیاریم که یهو مهیار بلند شد و گفت آخ داره دیرم میشه. با حرص گفتم الان میخوای بری؟ -آره دیگه. زودتر برم شب یه قرار کاری دارم واسه شام باید شمال باشم. مهیار رو بدرقه کردیم بره. موقع رفتن گفت راستی یادم نبود بگم. یکی از دوستام هست باباش املاکی داره. خودشم همونجا کار میکنه. میخوای بهت شمارشو بدم باهاش صحبت کن. گفتم حالا بذار بهت زنگ میزنم. کدوم دوستته؟ -میلاد. تا حالا ندیدیش. –کدوم دوستت رو دیدم که اینو دیده باشم. –چرا دیگه هومن و امیر علی رو که میشناسی. میلاد هم از فامیلای هومنه. تا اسم هومن رو آورد سریع فکرم رفت سمت قضیه محبوبه. هر چقدر سعی میکنم بیخیال این قضیه باشم اما واقعا برام سخته. شاید خیلی مسخره به نظر بیاد اما یجورایی احساس میکردم مهیار بهم خیانت کرده. با اینکه این قضیه ثابت نشده و فقط یه مشت حدس و گمان بچه گانست اما بازم نمیتونم راحت ازش بگذرم. –خب دیگه. کاری ندارید؟ -عزیزم مواظب خودت باش. رسیدی بهم زنگ بزن. سعی کن آخر هفته بیای. –تونستم حتما. مهدیس هم گفت خدافظ داداشی. موقع رفتن لبای مهدیس رو بوسید. بعد مهدیس گفت پس مامان چی؟ بوس خدافظی رو بهش نمیدی؟ لبام رو آوردم جلو که لباشو ببوسم. مهیار دستشو انداخت پشت گردنم و خیلی داغ لبام رو خورد. منم باهاش همراهی کردم. –داداشی نامرد. لبای منو فقط میبوسی اما از مامان لب میگیری؟ حالا دارم برات. بعد از رفتن مهیار مهدیس بهم گفت ببین مامان وقتی باهمیم همه حواسش به توئه. میخواست بره که یه نیشگون آروم از قسمت لخت باسنش که از توی شلوارک خیلی کوتاه و چسبونش بیرون افتاده بود گرفتم. یه آی خیلی تحریک کننده گفت و منم از پشت محکم بقلش کردم. –دخترک حسود من. گردنش رو بوسیدم. –وای مامان چه داغی. –این بوسه ها و نوازش قبل رفتنش منو حشری کرده بود. بیشعور یهویی پاشد گفت دیرم شده باید برم. مهدیس خندید و گفت خب حق داره بدبخت هم دیرش شده بود و هم اینکه دیگه جون نداشت. –میدونم. مهیار از پس هر دوتامون نمیتونه بر بیاد. اون شبی چند بار آبش رو آوردیم. دفعه آخر که دیگه جونی نمونده بود براش. –قبلا اینجوری نبود مامان. بعضی شب ها تا خود صبح میکرد. –تو هم که نبودی وقتی خونه بود اصلا کم نمیاورد. اما همون موقع هم مشخص بود داره ضعیف میشه. به هر حال اون موقع همش خونه بود و تغذیه و استراحتش هم به اندازه بود. الان نمیدونم به خودش میرسه یا نه. مهدیس از روی لبام بوسید و گفت مامان اگر داغی هنوزم موافقی خودمون دوتا سکس کنیم. -وای مهدیس تو هم که اصلا سیر نمیشی ازم. با خنده گفت از بس که تو حشریم میکنی. لبامون توی لبای هم گره خورد و زبون همدیگه رو میمکیدیم. مهدیس دستاش رو برد پایین و از زیر تاپم گرفت که درش بیاره. فقط یه تاپ نخی با شورت لامبادا سفید تنم بود که زیرش سوتین هم نبسته بودم. دست هام رو بردم بالا که تاپم رو در بیاره و اونم کامل از تنم در آورد. در حین خوردن لب هام و گردنم دستهاش روی سینه هام بود و میمالیدشون. خیلی داغ شده بودم. من هم تاپ توری مهدیس رو از تنش در آوردم. سینه هامون رو توی دست هامون گرفته بودیم و نوکش رو به نوک سینه های هم میمالیدیم. با این حرکت نوک سینه هام کاملا سفت و برجسته شده بود. –آخ مامان چه خوردنی شدن. مهدیس خم شد و یکی از سینه هام رو محکم میک میزد. ناله های من بلندتر شده بود. بعضی وقت ها شیطنت میکرد و آروم نوکشون رو گاز میگرفت. دردی همراه با لذت دیوونه کننده داشت. با حالت خیلی شهوتی گفتم مهدیس بریم توی اتاق. کسم بدجوری میخواد. -مامان من خیلی جیش دارم. دارم میترکم. تو برو من برم دستشویی میام. اصلا دلم نمیخواست توی اون حال حتی یک ثانیه هم وقفه بیوفته اما خب مگه میشد کاری کرد. وقتی توی اوج شهوت میگه باید برم دستشویی مطمئنا خیلی بهش داره فشار میاد. –میخوای باهات بیام؟ با لحن بچه گونه گفت تو هم جیش دالی؟ -نه عزیزم میخوام تنها نباشی. –دوست داری بیا. مهدیس دم دستشویی شلوارکش رو از پاش در آورد و لخت بود. خشتک شلوارک جینش کامل خیس شده بود. آخ کاش نمیرفت جیش کنه. چقدر کس خیس و آبدارش خوردنی شده بود. میخواستم باهاش برم توی دستشویی که صدای زنگ گوشیم از توی اتاق میومد. –مهدیس گوشی منه؟ -فکر کنم. میخوای برو جواب بده الان منم میام. اومدم توی اتاق. وای باورم نمیشه. شراره بود که با اسکایپ زنگ زده بود. بدون اینکه حواسم باشه بالا تنم کامل لخته جواب دادم. –سلام عزیزم. –سلام عشق من. خوبی خانمم؟ ای جانم. آخ بد وقتی زنگ زدم؟ -چرا اتفاقا وسط سکسم. –واقعا؟ مهیار اونجاست؟ -نه دیوونه. تو اتاق تنهام. مهدیس رفته دستشویی الان میاد. وای کتایون چقدر هوست رو کردم. یه ذره گوشی رو عقب تر بگیر خسیس ببینمت قشنگ. –نمیخواد زیادیت میکنه. –کتایون. انقدر بدجنس نشو دیگه. دستم رو تا اونجا که میشد بردم عقب که کامل بتونه صورت و سینه هام رو ببینه. –بیا عزیزم. –عزیزم. –خب بسه دیگه. چه خبرا؟ کارات اوکی شد؟ -آره. ببخشید انقدر درگیر بودم فرصت نکرده بودم بهت زنگ بزنم. کتایون میتونی فردا یه سر بری سفارت؟ انقدر عجله ای شد اومدنم که فرصت نکردم بهت وکالت بدم. –وکالت دیگه برای چی؟ مگه همه چیز رو نفروختی؟ -دفتر رو نتونستم بفروشم. بجز تو کسی رو ندارم بتونم بهش اعتماد کنم. – شراره من خیلی شرمندم. این روزها خیلی سرم شلوغه. اصلا نمیتونم برم سفارت. –اشکال نداره. یه روز که وقت داشتی برو. یه سری اسناد و مدارک و کلید دفتر و ویلای فشم رو برات میفرستم. –خب میخوای چکار کنی با دفترت؟ -اگر میتونی براش یه مشتری پیدا کن. –یعنی تو دیگه هیچوقت نمیخوای برگردی؟ -عزیزم میام ایران. اما نمیخوام دیگه بمونم. –ویلای فشم رو هم میفروشی؟ -گفته بودم که میخوام نگهش دارم. کلید اونجا رو برات میفرستم. دست خودت باشه. وقت کردی بهش سر بزن. کاملا در اختیار خودته. هرجور خواستی میتونی ازش استفاده کنی. چه میدونم. مهمونی بگیری یا آخر هفته ها برید اونجا. -باشه من مواظب ویلات هستم نگران نباش. بهش سر میزنم –کتایون اونجا فکر کن مال خودته. هر برنامه ای داشتی اونجا بذار. اینجوری باور کن منم خوشحال میشم. دیگه چه خبرا؟ بچه ها خوبند؟ -بد نیستند. –رابطتون همونجوری داغه هنوز؟ -خیلی. –حیف نشد که بیشتر باهات باشم. مطمئنم کلی چیز داشتی که برام تعریف کنی. –حالا اگر فرصت شد بهت میگم. –کتایون عزیزم خیلی خوشحالم که باهات صحبت میکنم. خیلی دلم برات تنگ شده بود –منم عزیزم. دل منم برات خیلی تنگ شده. امیدوارم زودتر برگردی ایران. اصلا برنامه ای داری که بیای؟ -اگر تونستم ژانویه میام. اگر جور نشد بعد عید حتما میام اونجا. تو چرا نمیای؟ -شراره من هی میگم کار دارم تو باز میگی چرا نمیای؟ -بسه دیگه این همه کار. نمیخوای خودتو بازنشست کنی؟ -چه همتون گیر دادید به من که دیگه نرم سر کار. –عزیزم واسه خودت میگم. تو دیگه الان باید بشینی خونه و کارهایی که دوست داری رو انجام بدی. –اونوقت با کدوم پول؟ -شما که این همه پول دارید. –ما نه بچه ها. من که نمیتونم سربار بچه ها باشم. –این استقلالت رو همیشه دوست داشتم و تحسین میکردم. اما بد نیست یکمی به فکر خودت هم باشی. دیگه الان نمیتونی هم وقت زیادی رو کار کنی و هم اونجور که دوست داری زندگی کنی. –من همینجوری هم از زندگیم راضیم. مهدیس همونجور لخت اومد توی اتاق. –مامان با کی صحبت میکنی؟ شراره پشت خط گفت این صدای مهدیسه؟ مهدیس پرید روی تخت و خودشو انداخت توی بقلم که توی فریم دوربین بیاد. –سلام شراره. خوبی؟ -سلام مهدیس جون. قربونت برم عزیزم. وای خدا چه تصویر قشنگی. دوتا فرشته خوشگل و خوش هیکل لخت توی بقل همدیگه. آخ چقدر حیف که پیشتون نیستم. مهدیس دستاش رو دور گردن من انداخت و لبام رو بوسید و گفت واقعا حیف که نیستی اما عوضش از اینجا جات خیلی بهتره. خوشبحالت شراره. رفتی از ایران. –تو هم دست مامانتو بگیر پاشید بیاید. –این نمیاد. من که از خدامه. –خب باید تو و مهیار راضیش کنید. –راضی نمیشه. تو باهاش صحبت کن سر عقل بیاد. گفتم خوبه دیگه دوتایی دست به یکی کردید منو بکشونید اونجا. شراره و مهدیس خندیدند. مهدیس گفت وای شراره چقدر جات خالیه. انقدر دلم میخواست بازم میتونستیم سه تایی باهم باشیم. –شما دوتا جای منو خالی کنید. نگران نباش اومدم قول میدم حتما یه برنامه مفصل باهم داشته باشیم. مهدیس یه کاری بخوام برام انجام میدی؟ -چی؟ -میشه از مامانت در همین حالت که کاملا لخته یه عکس بگیری برام بفرستی؟ من گفتم عکس لخت منو واسه چی میخوای؟ مهدیس گفت آره حتما. سریع از اتاق رفت بیرون و با گوشیش برگشت. برای اینکه مهدیس ازم عکس نگیره لحاف رو انداختم روی خودم اما پایین تنم از لحاف بیرون بود. توی همون حالت مهدیس سریع شورت منو از پام درآورد. جیغ زدم مهدیس دیوونه نکن. صدای بلند خنده شراره از پشت دوربین گوشی میومد. مهدیس به زور لحاف رو از روم کشید کنار. –مامان مقاومت نکن. فقط یه عکسه. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و گفتم نمیخوام ازم عکس بگیری. شراره از پشت خط گفت کتایون بذار بگیره. میخوام داشته باشم. داد زدم بیخود. دیوونه ببین چه کار میکنی؟ حالا وایسا میدونم باهات چکار کنم. بعد کلی کلنجار رفتن و اصرار شراره و مهدیس آخر رضایت دادم که ازم عکس بگیره. مهدیس چندتا عکس ازم گرفت و برای شراره فرستاد. توی حالت های مختلف. یکی بود که خیلی هنری و خوب افتاده بود. جوری که من به پهلو دراز کشیده بودم و روی یه دستم تکیه دادم و نیم رخ صورتم مشخص بود. مهدیس از پشت ازم عکس گرفته بود و قوس و انحنای بدنم جوری توی عکس افتاده بود که بدن و حجم کونم با تتو روی کمرم خیلی قشنگ دیده میشد. با فیلتر هایی که مهدیس روی عکس گذاشته بود عالی ترم شده بود. شراره وقتی این عکس رو دید گفت ای جانم چه عکسی شد. مرسی مهدیس. انقدر قشنگه که حیفه فقط توی گوشی و لپ تاپم داشته باشم. با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ میخوای چکارش کنی؟ -میخوام بدم روی تابلو برام چاپش کنند توی خونم بذارم. عین فنر از جام پریدم و گفتم شراره دیوونه میخوای عکس لخت منو توی خونت بذاری؟ مهدیس با ذوق زدگی گفت وای خیلی باحال میشه مامان. –مسخره هر کی بیاد لخت منو میبینه چیش باحاله؟ شراره همین حالا عکس ها رو پاک کن وگرنه دیگه نه من نه تو. شراره هم که بدجور روی فاز کرم ریختن و اذیت کردن بود گفت شرمندم عزیزم. اما تصمیمم رو گرفتم. واقعا حیفه این عکس روی تابلو چاپ نشه. –شراره بیشعور. مگه اینکه دستم بهت نرسه. مهدیس هم با شراره هم فاز شده بود و گفت چه فکر خوبی منم میدم همین عکس رو برامون روی تابلو چاپ کنند. وای فکر کن روی دیوار اتاقت چقدر قشنگ میشه مامان. –مهدیس کسخل بازیا چیه در میاری؟ حالا اگر شراره چاپ کنه کسی اونجا منو نمیشناسه ولی اینجا آبروم میره. شراره گفت وای مهدیس عالیه. حتما این کار رو بکن. مهدیس از عصبانیت من و مسخره بازی های شراره انقدر خندید که دیگه نمیتونست بشینه و روی تخت ولو شده بود. –وای مامان تو عالی هستی. هرچی میشه زود باورت میشه. –از دست کارای شما دوتا. بیا شراره ببین مهدیس رو هم مثل خودت کسخل کردی. جنده لندنی. مهدیس بلندتر خندید و شراره هم باهاش خندش گرفت. بعد با خنده گفت جنده لندنی دیگه چه صیغه ایه؟ -صیغه نیست. جندست شراره. خب من با شراره انقدر راحت بودم که هر چی میگفتم ناراحت نمیشد اما هیچوقت به همدیگه اینجوری بی احترامی نمیکردیم. اما بعضی وقت ها انقدر توی مخ من میرفت که دلم میخواست بزنم سیاه و کبودش کنم. یه لحظه گفتم شراره ببخشید منظور بدی نداشتم. خندید و گفت دیوونه من که از تو ناراحت نمیشم. اتفاقا فحش دادنت برام تحریک کنندست. دمر خوابیدم و گوشی رو جوری جلوی صورتم بود که پشت سرم کونم توی فریم دوربین دیده میشد. –شراره قضیه رو تابلو چاپ کردن عکس رو که جدی نگفتی؟ درسته؟ مثل همیشه سر به سرم گذاشتی. –اتفاقا این بار واقعا میخوام انجام بدم. –شراره!؟ خیلی لوسی. مهدیس خودشو انداخت روی من و گفت شراره مامانم رو ناراحت نکنیا. اذیتش نکن. –امم بخاطر تو مهدیس. اما یه شرط داره؟ -چی؟ -برنامتون قبل زنگ زدن من چی بود؟ گفتم میخواستیم لز کنیم که مثل همیشه مزاحم شدی. –عه اینجوریه؟ پس وایسا عکس تابلوی تورو برات بفرستم. –مسخره بازی در نیار. خب شرطت چیه؟ -جلوی من شروع کنید. دوست دارم لزتون رو ببینم. تا اومدم چیزی بگم بوسه های داغ مهدیس روی گردنم و کمرم بهم فهموند که لزمون شروع شده. گوشی رو یجور گذاشتم که شراره بتونه کامل منو مهدیس رو ببینه. اونم خودشو کامل لخت کرده بود و با کسش ور میرفت. از لب گرفتن داغمون شروع شد و با خوردن سینه ها و نوازش و مالش بدن هم ادامه پیدا کرد تا اینکه منو مهدیس حالت 69 شدیم و کس همدیگه رو میخوردیم. ناله هامون خیلی بلند شده بود و صدای بلند ناله های شراره هم از پشت گوشی شنیده میشد. قبلا وب کم سکس با کامران و مهیار داشتم اما این مدل در عین تازگی واقعا عالی بود. بیشتر بخاطر اینکه یک نفر شاهد سکس منو مهدیسه باعث میشد داغتر بشم. بعد حدود چهل و پنج دقیقه که ارضا شدیم یکم دیگه با شراره صحبت کردیم و آخر شراره گفت خب بچه ها مواظب خودتون باشید. من دیگه باید برم. گفتم مرسی که زنگ زدی. بیشتر تماس بگیر خیلی دلم برات تنگ شده بود. –منم عزیزم. یادت نره. یه روز حتما برو سفارت. میبوسمت عزیزم. بعد قطع کردن مهدیس گفت مامان سفارت برای چی؟ -میخواد وکالت بده بهم. دفتر مشاوره رو نفروخته. ویلای فشمش هم هست. –اونجارو هم میخواد بفروشه. –نه میگه بهش سر بزن. در اختیار خودته. –وای مامان چقدر عالی. میتونیم هر وقت خواستیم اونجا مهمونی و دور همی بگیریم. دیگه کسی هم نیست مزاحممون بشه. –مهدیس حالا شراره یه چیزی گفت. درست نیست امانت مردم رو هرجور میخوایم استفاده کنیم. –مامان شراره که با تو این حرف ها رو نداره. وای چقدر خوش بگذره اونجا. دوباره اومد روم و لبام رو بوسید و در حین نوازش کردنم گفت مامان نمیخوای بگی دیروز که رفتی شرکت چی شد که انقدر اعصابت داغون بود؟ حس کردم جلوی مهیار نمیخوای صحبت کنی و فرصتی هم نشد که دوتایی باهم حرف بزنیم. –مهدیس عزیزم بعضی وقت ها یه چیزایی اتفاق میوفته که نمیتونی باور کنی. فقط در همین حد می تونم بهت بگم که به ذات کثیف یه آدم پی بردم. –کی؟ -یه کسی که تازگی اومده توی شرکت و از قضا با یکی از همکارام که خیلی برام مهم بود ازدواج کرده. دیروز فهمیدم که چقدر آدم پست و بی شرفیه. –زنش هم میدونه؟ -مشکل اینجاست که نمیدونم میدونه یا نه. میخواستم بهش زنگ بزنم و بگم اما گفتم اگر در جریان نباشه چی؟ -بلاخره یه روز میفهمه. –مهدیس من دوست ندارم خبرهای به این بدی رو به کسی بگم. نمیخوام اثر بدی توی زندگیش داشته باشم. –مامان من قبلا هم گفتم تو خیلی روحیت حساسه. البته برای یه زن طبیعیه اما تو یجوری هستی که هر اتفاق بدی مدت ها توی ذهنت میمونه. نباید اجازه بدی اتفاقات اینطوری انقدر بهم بریزتت. –میدونم مهدیس اما چکار باید بکنم. –زمانی که شراره بود خیلی بهت میتونست کمک کنه اما حالا که کمتر باهاش در ارتباطی به نظرم باید بیشتر روی خودت کار کنی. ورزش خیلی روی روحیت تاثیر میذاره. منو ببین. چند وقت پیش انقدر داغون بودم که حوصله هیچ چیزی رو نداشتم اما با کمک تو و ورزش کردن خودم رو پیدا کردم. تو هم باید اینکار رو بکنی. علاوه بر اون یوگا و اسپا هم خیلی بهت کمک میکنه که آروم بشی. –درست میگی مهدیس. باید بیشتر روی خودم کار کنم. دوست دارم منظم ورزش کنم. اما خب میدونی دیگه با این شرایط کار زیاد نمیتونم وقت بذارم. اگر میشد یه جایی نزدیک خونه باشه که هر وقت بخوایم تمرین کنیم عالی میشد. –نگران نباش. خونه جدیدی که میخریم حتما باید سالن ورزش و استخر داشته باشه. –راستی میدونستی اینجا استخر داره؟ -واقعا؟ چطور تا حالا نگفته بودی؟ -خب آخه کاربردی نشده بود. یعنی پیمانکار ساختمون نتونست تمومش کنه. آخ اگر میشد درستش کرد. –میریم خونه جدیدمون اونجا استخر داره. دیگه مشکل وقت هم نداری.صبح شنبه وقتی رسیدم شرکت همش با خودم فکر میکردم چجوری میتونم خودم رو عادی نشون بدم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. واقعا دلم نمیخواست با پویانفر مواجه بشم. وقتی اومدم بصورت تصادفی با مریم جلوی در ورودی واحد روبرو شدم. با دیدن اتفاقیش حس بدی بهم غالب شد. با یه نگاه خیلی سرد بهم سلام کرد. –سلام خانم ستاری. صبحتون بخیر. خیلی بی اعتنا گفت بفرمایید. –شما بفرمایید. منتظر بودم که بگه اول شما اما دیدم خیلی راحت سرشو انداخت پایین و رفت داخل. همونطور پر توقع و ناراحت ازم. مثل چند هفته گذشته. رفتارش هیچ فرقی نکرده اما نمیدونم چرا انقدر منقلب شدم. ناراحتیم یجوری بود مثل اینکه آدم بفهمه یکی یه مریضی لاعلاجی داره و زیاد زنده نمی مونه و خودش هم در جریان نیست. آدم احساس عذاب وجدان میگیره که چرا بیشتر از این نتونسته بهش خوبی کنه یا اینکه توی حال بدش خودشو شریک میبینه. با حالی که زیاد جالب نبود رفتم اتاقم و مشغول کار شدم. نیم ساعت بعد س بهم زنگ زد و ازم خواست برم دفترش. –خب خانم شریف گزارش تجمیعی آقای پویانفر رسید دستتون؟ -تا قبل اینکه بیام بالا چیزی برام نفرستادند. اخماش رفت توی هم. –پس چکار داره میکنه این مردک؟ شما کی براش فرستادی که جواب بده؟ -یکشنبه هفته گذشته. –یک هفته دستش بوده هنوز جواب نداده؟ میخواستم بگم اصلا بهش نگاه نکرده. آخ اگر بفهمه که این مرتیکه بی همه چیز جاکش چکار داره میکنه توی واحدش. واقعا واکنشش دیدنیه. س به مسئول دفترش زنگ زد و گفت به آقای پویانفر زنگ بزن بگو سریع بیاد اینجا. گفتم حالا آقای س شاید دلیلی داشته که تا الان حاضر نشده. شما نمیخواد باهاش بحث کنی راجب این قضیه. –نه خانم اینا کار نمیکنند. میبینی وضعیت رو دیگه. –خب اگر اجازه میدید من برم. –نه بشین. میخوام تو هم باشی. چند دقیقه بعد پویانفر اومد دفتر س. –بله آقای س. درخدمتم. –آقا این گزارش ارزیابی و جمع بندی چرا هنوز آماده نشده؟ -کی گفته که آماده نشده؟ -پس چرا هنوز به دست خانم شریف نرسیده؟ پویانفر یه نگاه خیلی سنگین به همراه پوزخند زد و گفت ایشون مطمئن هستند که دستشون نرسیده؟ خیلی جدی گفتم بله. به صندلیش تکیه داد و خیلی حق به جانب گفت باید بررسی کنم ببینم چرا براتون هنوز نفرستادند بلاخره آقای س خودتون بهتر در جریانید. واحد بازرگانی بین الملل فقط روی یه پروژه متمرکزه اما بخش من حجم زیادی از پروژه ها رو داره جلو میبره. س تن صداشو بالاتر برد و گفت خب دلیل نمیشه کار رو سر وقت نرسونی آقا. اگر نمیتونی باید اعلام میکردی که وقت بیشتری لازمه. –من امروز پیگیری میکنم و حتما تا ظهر به دست ایشون میرسونم. امر دیگه ای نیست؟ مطمئن بودم که پویانفر بلوف زده و امکان نداره تا ظهر آمادش کنه. حداقل دو روز زمان میبرد. نزدیک 200 صفحه گزارش بود که روی خط به خطش باید نظر داده میشد. این بار دیگه نمیخوام بهش رحم کنم. یه نامه خیلی سنگین برای س می نویسم که علارقم تعهدات قبلی آقای پویانفر هیچ گزارشی به دست من نرسیده. درست راس ساعت دوازده رشیدی در زد و وارد اتاق شد. گزارش رو برام آورده بودند. باورم نمیشد این کس کش آشغال بتونه سر وقت برسونه. اولش گفتم که حتما سرسری جواب داده و خواسته از سر خودش باز کنه ولی خیلی جامع و کامل تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. این دقیقا همون نسخه ایه که پنجشنبه روی میز. یعنی برگشته شرکت و روش کار کرده؟ امکان نداره. اینجوری باید کل پنجشنبه و جمعه رو وقت میذاشت. کم کم به یه چیز بدجوری شکم برد. اینکه نکنه این کار مریم باشه. ادبیاتش که به نظر میاد همونه. دلم میخواست مطمئن بشم. اما آخه همینجوری که نمیتونم ازش بپرسم. اونم تو این شرایط که اصلا بعید نیست خیلی آب نکشیده بهم بگه به تو چه ربطی داره. به هر حال کون لقش. قرار بود گزارش رو آماده کنه که کرد. چند دقیقه بعد رفتم دفتر س و راجب ادامه پروژه صحبت کردیم. بین صحبت ها به یه قسمت مبهم رسیدیم که باید زنگ میزدم از خانم بهادری میپرسیدم. تماس گرفتم و گفت دقیق در جریان نیست و خانم ستاری روش کار کرده و میدونه. صدا روی اسپیکر بود و تا اومدم بگم ازش بپرس خود س گفت بگو بیاد بالا. نمیدونم این چه مرگشه که هی میخواد مریم رو با من رودر رو کنه. انگار فهمیده مریم نمیخواد منو ببینه و هی میخواد کرم بریزه. مریم اومد بالا و دقیقا روبروی من نشست. صحبت های مربوط با کار رو کردیم. آخر صحبت س گفت راستی خانم شریف یادم نبود ازت تشکر کنم. پنجشنبه زحمت کشیدی اومدی شرکت برام درخواست رو فرستادی. نمیدونستم چی بگم یه لحظه به مریم نگاه کردم که با عصبانیت خیلی وحشتناکی بهم نگاه میکرد. بعد بلند شد و خیلی تند گفت ببخشید آقای س با اجازتون. بدون اینکه منتظر اجازه س باشه از اتاق رفت بیرون. س هاج واج بهم نگاه کرد و گفت چی شد؟ حرف بدی زدم. –نمیدونم آقای س. واسه خود منم رفتار مریم عجیب بود. موقع رفتن به اتاقم یه لحظه پیش خودم گفتم مریم میدونسته که پویانفر پنجشنبه شرکت بوده. نکنه یه وقت فکر کنه که با من. وای نه. پیش خودش میگه از پویانفر هیچ چیزی بعید نیست حتی اینکه با بهترین دوست سابقش روی هم ریخته باشه. وقتی اومدم پایین آخر ساعت کاری بود. ترجیه دادم برم توی اتاق بشینم و امیدوار باشم مریم بره که باهاش رودرو نشم. واقعا نمیدونستم چی باید جوابشو بدم. بچه ها دونه دونه اومدن خدافظی کردند و رفتند. منم وسائلم رو جمع کردم برم. از اتاق که میخواستم بیام بیرون یهو مریم با عصبانیت اومد سمتم. –خانم شریف باید با هم صحبت کنیم. –آآآ خانم ستاری ببخشید من خیلی عجله. حرفم رو قطع کرد و داد زد همین الان باید حرف بزنیم. انقدر با عصبانیت داد زد که یه لحظه ترسیدم. برگشتم توی اتاق و اومد تو. با عصبانیت گفت شما پنجشنبه اینجا بودی درسته؟ -بله. –میشه بپرسم تا کی شرکت بودید؟ -ببین خانم ستاری من نمیدونم منظورت. دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت فقط جواب سوالم رو بده. –من یه سر اومدم فقط کاری که آقای س ازم خواسته بود رو انجام بدم. –یعنی آقای پویانفر رو ندیدید؟ همیشه یه عادت بدی که داشتم این بود که نمیتونستم دروغ بگم. وقتی یکی اینجوری توی چشمام زل میزنه و ازم سوال میپرسه میترسم توی چشمش نگاه کنم. نگاهم رو به سمت سقف انداختم و خیلی شل گفتم نه. چندتا نفس عمیق با بینیش کشید. عقب عقب رفت و نشست روی صندلی. به پنجره چشم دوخته بود. در حالی که به سختی بغضش رو قورت میداد گفت تو پنجشنبه با حسام بودی درسته؟ -مریم به روح شوهرم قسم نه. من آقای پویانفر رو دیدم که. چشماش رو بست و کف دستش رو به نشانه توقف کار به سمتم گرفت. –بسه کتایون. نمیخوام بدونم چه اتفاقی افتاده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم مریم تو میدونی؟ بهم نگاه کرد. قطرات اشکش از کنار چشمش سرازیر شد. به قدری این صحنه دردآور بود که بی اختیار اشک منم در اومد. رفتم سمتش و دستش رو گرفتم. گفت تو چطور فهمیدی؟ -خیلی اتفاقی. الان وقت خوبی نیست راجبش صحبت کنیم اما اگر میخوای بدونی. –گفتم دوست ندارم چیزی راجبش بشنوم. جلوش زانو زدم و درحالی که دستشو نوازش میکردم گفتم مریم متاسفم. –متاسفی؟ تاسف تو میتونه زندگی منو درست کنه؟ در حالی که گریش شدیدتر شد گفت هیچکدومتون رو نمیبخشم. نه اون حسام نامرد رو و نه تمام کسانی که باهاش ارتباط دارند. از همه بیشتر از تو متنفرم توی این قضیه. این تو بودی که با پس زدن من از خودت و اصرار به ازدواج با حسام منو به این روز کشوندی. هیچ وقت نمیتونی بفهمی با من چکار کردی. –مریم من. –هیس. هیچی نگو. دیگه نمیخوام حتی یه کلمه بشنوم. سریع بلند شد و با همون شدت گریه در حالی که دستش جلوی دهنش بود از اتاقم رفت بیرون. وای خدای من. با زندگی این دختر من چکار کردم؟
قسمت صد و نوزدهم: وضعیت قرمز لعنتیهزاران بار پیش اومده که آرزو میکنی کاش میشد به عقب برگردم و بعضی چیزها رو عوض کنم. اما متاسفانه همچین امکانی توی زندگی وجود نداره. اصلا چرا انقدر اصرار کردم که مریم با اون کثافت ازدواج کنه؟ چون در ظاهر آدم خوبی بود؟ چون خوش برخورد و با شخصیت به نظر میرسید؟ مریم حق داره انقدر از من متنفر باشه. با این که مریم آدم خیلی منطقی و فهمیده ایه اما اون موقع تشویق های من و از اون مهمتر اینکه از خودم پسش زدم باعث شد به ازدواج با پویانفر تن بده. از دیروز همش با خودم کلنجار میرم که چرا انقدر خودخواه بودم که میخواستم مریم رو از سر خودم باز کنم. رفتارم مثل دوستی خاله خرسه بود. میخواستم بهش لطف کنم اما بدتر باعث یه مشکل بزرگتر که چه عرض کنم باعث تباهی زندگیش شدم. حالا هرچی هست گذشته. نمیذارم وضع از اینی که هست بدتر بشه.از این دوگانگی و تضاد شخصیتی خودم بین کار و خونه یا پرستیژ کاری و خود واقعیم خسته شدم. توی شرکت هیچ اتفاق خوشایندی دیگه نمیوفته و هرچی هست فقط خستگی فکریه و تاثیر بد روی روحیم داره. از صبح که میام شرکت همش لحظه شماری میکنم ساعت کاری تموم بشه و برم خونه پیش مهدیس. وقتی پیش مهدیس هستم تمام خستگی هام و ناراحتی هایی که توی طول روز برام پیش میاد رو فراموش میکنم. با این حال نمیتونم تمام توجه و انرژیم رو برای مهدیس بذارم. دیگه نباید اینجوری باشم که هر مساله ای انقدر منو ناراحت و بهم ریخته کنه. به قول مهدیس باید روی خودم کار کنم. چه از نظر فکری چه از نظر ظاهری. با همین تصورات رسیدم خونه. داریم به اواخر آبان میرسیم. هوا سرد شده بود و بارون نمه نمه میبارید. مهدیس هنوز نیومده بود. عادت کردم که به محض ورودم به خونه بیاد سمتم و محکم بغلم کنه و لبام رو ببوسه و با اون ادا و اطوارهای بچگونه و ناز کردن های خودش ازم دلبری کنه. لباسام رو عوض کردم و رفتم دستشویی. وقتی داشتم صورتم رو میشستم یه حشره ریز سیاه کنار آینه داشت از دیوار بالا میرفت. تازگیا خیلی زیاد شدند. یادم افتاد اکبری بهم گفته بود که از محوطه استخر میان و باید یه فکری براش کرد. بد نیست تا مهدیس نیومده برم یه سر بزنم به اونجا. بلاخره بعد این همه مدت بد نیست حداقل یه بار به اونجا یه نگاه بندازم. دوباره لباس های بیرونم رو پوشیدم. البته منظورم از لباسای بیرون اون مانتوهای مشکی و یا سورمه ای با مقنعه نیست که برای شرکت میپوشم. الان دیگه بیشتر لباس های بیرونم شده رنگ های شاد و آزاد. حتی بعضی هاش خیلی بازه. نظر مهدیس در مورد پوششم درست بود. خیلی توی روحیم تاثیر گذاشته. یقه اسکی سفیدم رو با جین یخی استرچ تنگم پوشیدم. این تازه از لباس های خیلی معمولی منه. روش هم یه مانتو جلو باز کوتاه و شال سفید که همینطوری روی سرم انداختم. آخه میخواستم برم دم خونه اکبری وگرنه همین شال و مانتو جلو باز هم لازم نبود. رفتم دم خونشون. خودش اومد دم در. –سلام خانم شریف. حالتون خوبه؟ -سلام آقای اکبری مرسی. شما خوبید؟ خانم حالشون خوبه؟ -شکر خدا خوبه. بفرمایید داخل. –نه مزاحم نمیشم مرسی. –خب بفرمایید در خدمتم. –مزاحمتون شدم در مورد استخر صحبت کنیم. –بله بله. بفرمایید. –میشه اونجا رو دید؟ -چیزی نداره آخه. اما چشم چند لحظه صبر کنید کلیدها رو بیارم. استخر درست یک طبقه زیر پارکینگ و انباری ها بود. از پله ها رفتیم پایین. اکبری گفت من چند سال پیش گفته بودم یه فکری به حالش کنیم. حیف بود. الکی همچین فضایی خالی افتاده. الانم که پر شده از سوسک و جک و جونور. اکبری در اونجا رو باز کرد. کاملا تاریک بود. با چراغ قوه موبایلش دنبال جعبه کلید های برق گشت که چسبیده به دیوار کنار در ورودی بود. بلاخره پیداش کرد و چراغ ها رو روشن کرد. وای چه خبره اینجا. یه عالمه جک و جونور ریز مرده ریخته بودند زمین و یسری هم همه جا وول میخوردند. بازم فوبیای لعنتی جک و جونور اذیتم میکرد که نکنه یکیشون بره تو لباسم و بیوفته به جونم. اما خیلی جالب بود که همه چیز استخر کامل و آماده بود. کاشی کاری ها و چراغ ها کاملا صحیح و سالم بودند. حتی یه جکوزی کوچیک که نهایت پنج نفر میتونستند توش بشینند و سونای خشک و سونای بخار هم داشت. البته چوب های سونای خشک کاملا پوسیده بود و باید عوض میشد. –آقای اکبری واقعا حیف بوده اینجا همینطور دست نخورده بلا استفاده افتاده. چرا زودتر نگفتید؟ -ای خانم زبونم مو در آورد از بس گفتم. شوهر مرحومتون موافق بود اما وقتی هزینه هاش رو در آوردم که چقدر میشه گفت فعلا نمیتونیم همچین هزینه ای کنیم. بقیه هم که از همون اول گفتند نه. کی میخواد استفاده کنه؟ -مگه چقدر میشد؟ -یادم نیست دقیقا اما فکر کنم نزدیک هشتاد نود تومنی فقط پول پایان کار شهرداری میشد که صاحب قبلی نداد. آخرشم با کلی بدبختی و زد و بند تونست مجوز فروش بگیره اما دیگه برای استخر هزینه نکرد. –خب اگر پایان کار برای فروش داشته میتونسته استخر رو هم راه بندازه. –نه دیگه. اینجا رو هم باید خراب میکرد که نکرد. شهرداری هم مثل اینکه فراموش کرده اما اگر بفهمه احتمالا بازم با حکم تخریب میان. ببینید حتی آسانسور هم براش گذاشته بود. –پس چطور توی پنل خود آسانسور دکمه نداره؟ -نمیدونم شاید بعد پنلش رو گذاشته باشه. برگشتیم بالا. –خب خانم شریف میخواید چکار کنید با اینجا؟ -حالا فعلا سم پاشی کنیم تا بعد ببینیم میشه ازش استفاده کرد یا نه. –سم پاشی فایده نداره. تاحلا چند بار سمپاشی کردیم اینجارو. تا وقتی بلا استفاده باشه وضع همینه. اگر میتونید هزینه کنید راهش بندازید خیلی بهتر میشه. –بدم نمیاد اما راستشو بخواید ما هم معلوم نیست زیاد بمونیم. –عه!؟ شما هم میخواید از اینجا برید؟ -هنوز قطعی نیست. فعلا که در حد حرفه. راستی مشتری هنوز پیدا نشده برای خونتون؟ -چرا میان اما با قیمتی که میخوایم بفروشیم راضی نمیشند. –مگه چند گذاشتید؟ -نظرم متری هشت و نیم بود اما بیشترین پیشنهاد هفت و هفتصد هشتصد بوده. بدبختی ملک الان خیلی تو رکوده. –حالا زیاد عجله نکنید. بلاخره مشتری با اون قیمت که میخواید پیدا میشه. –نه بابا خانم جان. این واحد آقای پورحاجی اینا هست طبقه بالایی ما. چند ماهه میخوان بفروشن هنوز مشتری پیدا نشده براش. –مگه برگشته ایران؟ -نه بابا. بنده خدا چند وقته سکته کرده از کار افتاده. بچه هاش گفتن بفروشیمش. –خب اونم حتما قیمت بالا میخواد بده. شما مطمئنی قیمت خونتون همین قدره؟ -آره بابا جان. تازه تا متری 9 تومن هم راه داره. همش پونزده ساله که ساخته شده. –به هر حال بهتر میدونید. میگن خونه بالای ده سال کلنگی میشه. از پارکینگ صدای ماشین اومد که وارد شده. حدس زدم شاید مهدیس باشه. –خب آقای اکبری اگر امری نیست من مرخص بشم. –تشریف میاوردید داخل حداقل یه چایی در خدمتتون باشیم. –نه مرسی. دخترم دیگه کم کم میاد. باید برم خونه. علی الحساب شما زحمت هماهنگی سم پاشی رو بکشید. بعد اگر موندنی شدیم که یه فکری براش میکنیم. –چشم خانم شریف. –خدمت خانم سلام برسونید. با اجازه.آسانسور از پارکینگ به سمت بالا میومد. دکمه آسانسور رو زدم و سوار شدم. حدسم درست بود. مهدیس اومده بود و با آسانسور میخواست بره بالا. –سلام مامان جونم. –سلام عشق خوشگل من. لباشو بوسیدم. دهنش بوی تند سیگار میداد. –مهدیس؟ کجا بودی؟ -کلاسم تشکیل نشد با بچه ها رفتیم کافه. –سیگار کشیدی؟ -یه نخ. ببخشید مامان. –عزیزم فکر کردم دیگه نمیخوای طرف دود و دم بری. –راستشو بخوای هوس کردم. دیگه نمیکشم. –عزیزم نمیخوام به خاطر من نکشی. تو دیگه بزرگ و عاقل شدی و خودت باید تصمیم بگیری. اما خب حیف نیست تو که انقدر به خودت میرسی بخاطر سیگار خرابش کنی؟ -میگم هوسی شد. ببخشید. سرشو انداخته بود پایین. انگار ازم خجالت زده شده بود. بغلش کردم. –عزیز دلم اشکالی نداره هوس کردی بکشی. اما عادتت نشه. –چشم مامانی. وارد خونه شدیم. راستی پایین چکار میکردی؟ -با اکبری صحبت میکردم. در مورد خونه و استخر. رفتیم باهم استخر رو هم دیدیم. –چطور بود؟ -واقعا حیف که این همه سال بدون استفاده افتاده و شده محل زندگی کلی حشره. –نمیشه راهش انداخت؟ -هزینه بره. اینا هم که پول نمیدن. –خب خودمون درستش کنیم. –وا!؟ مگه نمیخوای از اینجا بریم؟ -آخ راست میگی. مامان خوب شد گفتی حوصله داری بریم یکی دو جا خونه ببینیم؟ -کاری که ندارم. بریم. مهدیس لباساش رو عوض کرد و منم توی این فرصت آرایش کردم. با همدگیه رفتیم و دو جا خونه دیدیم. خونه که چه عرض کنم. قصر بود واسه خودش. با امکانات کامل. یکیشون ویلایی و دوبلکس و یکیشون تریبلکس مثل ویلای شراره. البته به نسبت قدیمی تر بود و کوچیکتر. همون دو سه ساعت وقتمون رو گرفت. موقع برگشت از اونجا مهدیس گفت اووف خسته شدم. چه کار اعصاب خورد کنیه. –تازه دوتا خونه دیدی. انقدر زود خسته شدی؟ -اصلا حوصله این کارا رو ندارم. کاش یکی پیدا میشد اون واسمون خونه پیدا میکرد. –بلاخره اونم باید میومدیم می دیدیم. خونه ولنجک رو برات کسی پیدا کرده بود؟ -آره. یکی از همونایی که باهاشون ترکیه بودم. البته فکر کنم کلی هم کرد توی کونم. کسخلی بودم اون موقع من همینطور ندیده و نشناخته با یکی معامله کردم. –دیگه گذشته فکرش رو نکن. راستی اونجا رو هم باید بفروشیم. –آره تو دیوار و سایت های دیگه آگهی کردم. –کسی زنگ نزد؟ -چرا اما میترسم باز تو کونم بکنند. تو آشنا نداری توی کار املاک باشه؟ -من که نه اما مهیار موقع رفتن یکی رو معرفی کرد و گفت شمارشو برام میفرسته. –خب بگو بفرسته. به همون میسپریم هم خونه ولنجک رو بفروشه و هم یه خونه خوب پیدا کنه. –باشه. خب الان کجا بریم؟ -کار خاصی نداریم که. یکم بگردیم. بعضی وقت ها که منو مهدیس بیرون میریم تقریبا مثل هم لباس میپوشیم. البته به خاطر اینکه بیشتر مهدیس برام لباس میخره و اگر از چیزی خوشش بیاد دوتا میگیره. میگه دوست دارم با هم ست باشیم. اینم بگم که برای خودم خیلی لذت بخشه که مثل دوتا دوست همسن به نظر میرسیم تا مادر و دختر. حتی یادمه یکی دو شب قبل اینکه مهیار بیاد بیرون رفتیم. جفتمون تقریبا یه مدل آرایش کرده بودیم و ساپورت و بافت نازکی هم که زیر مانتو هامون بود یه مدل بود. تنگ و نازک. انقدر تنگ که حتی رد بند سوتینم هم از روی بافت معلوم بود و انقدر نازک که میتونستم رنگ سوتین مهدیس رو از روی بافت بفهمم. مثل هر دفعه که برنامه دور دور داشتیم با چند تا پسر به کل کل و شوخی و خنده گذشت. حتی بعضی هاشون تیکه های جنسی بدی مینداختند. البته من و مهدیس هم خیلی شیک و سنگین جوابشون رو میدادیم. ولی این تیکه باعث نمیشد بهم بر بخوره یا ناراحتم کنه. حتی تصور بعضی از این متلک ها تحریکم میکرد. برای شام یه فست فودی رفتیم که مهدیس میگفت خیلی توی اینستا تبلیغش رو کردند. اونجا کامل میتونستم توجه کل مردها رو به خودمون حس کنم. کی باورش میشد منی که چند وقت قبل توی پارک ارم سر پوشش مهدیس و نگاه های هیز پسرها بهش کلی اعصابم خورد شد از این توجه به خودمون لذت ببرم و کلی کیف کنم. امشب هم دوست داشتم لباسامون مثل هم بود. یکمی دور دور کردیم اما به باحالی شب های قبل نبود. ساعت نزدیک 10 شده بود. تصیم گرفتیم بریم شام بخوریم. به پیشنهاد مهدیس رفتیم یه رستوران سنتی که موسیقی زنده داشت. بیشتر کسایی که اومده بودند دختر و پسرهایی بودند که یا دوتایی یا اکیپی اونجا نشسته بودند و قلیون میکشدند. انگار اونجا بیشتر برای قلیون میان تا غذا. سر هر میزی یه دونه از این قلیون بلند ها بود. جالبه بیشتر دخترهایی که اونجا بودند بیشتر قلیون میکشیدند تا پسر ها. بعضی هاشون هم که با دود قلیون هنر نمایی میکردند و شکل حلقه دود رو از دهنشون بیرون میدادند. از همون بدو ورود متوجه نگاه های سنگین بعضی پسر ها روی خودم و مهدیس شدم. یکیشون که پشت سر مهدیس نشسته بود به ما زل زده بود و اصلا چشم بر نمیداشت. بعد از یه مدتی بعضی چیزها برای آدم طبیعی میشه. مثل همین توی چشم بودن و مورد توجه نگاه های هیز مردها و پسرها شدن. هرچند زیاد پوشش من و مهدیس با بقیه خانم های اونجا تفاوت نداشت. بیشتر بخاطر زیبایی و استایل خوبمون بود که با این پوشش ترکیب اغوا کننده ای ایجاد میکرد. گارسون اومد و سفارش دادیم. آخرش گفت قلیون هم میخواید؟ مهدیس اومد یه چیزی بگه که من سریع گفتم نه مرسی. مهدیس نیم نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت. پیش خودم گفتم شاید دلش میخواست. –مهدیس؟ -جانم؟ -میخواستی قلیون سفارش بدی؟ -نه. چطور؟ -حس کردم میخواستی یه چیزی بگی. –نه من قلیونی نیستم. یکم بعد پرسید مامان تو تا حالا قلیون کشیدی؟ -هیچ وقت. –حتی یه کام؟ -نه. راستشو بخوای کلا از دود و دم بیزارم. –از سیگار هم متنفری؟ -دیگه زیاد برام فرقی نمیکنه. –دیدم اونشبی از دست مهیار یه کام گرفتی. البته مشخص بود که نمیکشی. –چطور؟ -دودش رو تو ندادی. –فقط میخواستم مزه دهنم عوض شه. –قبلا هم اینکار رو کرده بودی؟ -سیگار رو میگی؟ -آره. –دروغ چرا. آره. –این مهیار لاشی حسابی خرابت کرده ها. هم بهت سیگار داده هم گل. –واقعا نمیدونم چرا بعضی وقت ها به حرف های احمقانش گوش میدم. همیشم آخرش به گوه خوردن میوفتم. –چرا؟ مگه گل بهت حال نداد؟ -چرا خیلی خوب بود. واقعا حالم به کل عوض شد و شاد بودم. اما خب کار اشتباه اشتباهه دیگه. –مامان ول کن این حرف ها رو. اگر از اون تجربه حس خوبی داشتی نمیتونی بگی اشتباه بوده. –نمیدونم. –راستی میدونستی بعد سکس ماریجوانا خیلی حال میده؟ -تو تجربش کردی؟ -نه. شنیدم فقط. یعنی خود گل رو که توی ترکیه کشیدم اما بعد سکس رو تجربه نکردم. میگم نظرت چیه دفعه بعد که مهیار اومد بعد سکس بزنیم؟ -مهدیس تو هم یه چیزیت میشه ها. هر چیزی ارزش نداره تجربه بشه. خیلی مردها فقط بخاطر اینکه مواد مخدر باعث میشه که کمرشون سفت تر بشه و آبشون دیرتر بیاد معتاد میشن. -خب چه ربطی داره؟ به جنبه طرف بستگی داره. –یکی مثل آقا داداش بی جنبه ات رو اگر ول کنی بیست و چهار ساعتی پای منقل میکشه بعدشم منو تورو میکنه. مهدیس زد زیر خنده و گفت نه مامان مهیار انقدر هم کم ظرفیت نیست. –عزیزم چرا دقیقا هست. شمال که دوتایی رفتیم یه ساعت تمام منو کرد. دیگه جون نداشتم اما آبش نمیومد. آخرش فهمیدم یه ذره تریاک پیدا کرده خورده. –وا؟ چه کسخلیه. –میگم دیگه. تو باور نمیکنی. شام رو آوردند و شروع به خوردن کردیم. در حین شام خوردن از مهدیس پرسیدم امروز کدوم کافه رفتید؟ -یه کافه نزدیک دانشگاهمون. -همون دوست های قدیمیت بودند؟ -هم اونا بودند و هم یسری جدید. این سوالا برای چیه؟ -مهدیس. تو دیگه نمیخوای با پسری باشی؟ غذا خوردن رو متوقف کرد و بهم نگاه کرد. یجورایی انگار بهم بفهمونه میشه ساکت باشی. -همینطوری پرسیدم عزیزم. -مامان فعلا نمیخوام با کسی فاب بشم. -حالا فاب نه اما یکی که باهاش وقت بگذرونی. -مهمونی و برنامه و دورهمی اکثر دوست های آرتمیس میان. در همین حد بسه دیگه. -آره. راستی سروش هم میاد هنوز؟ -مثل اینکه خیلی چشمت گرفتتش. آره؟ -همینجوری پرسیدم. چرا دیگه نمیخوری؟ -سیر شدم. تازه امشب زیاده روی هم کردم و رژیمم رو بهم زدم. توی ماشین مهدیس به سمت خونه برمیگشتیم. –مهدیس توی ماشینت آدمس داری؟ -توی کنسول هست. در کنسول رو که باز کردم در کنار کرم ضد آفتاب و چندتا خرت و پرت دیگه یه بسته سیگار سیاه هم بود. –مهدیس هوس میکنی پاکتی میخری؟ -چی؟ -سیگار رو میگم. –آخه نخی نداشت. منم از اینا دوست دارم. وقتی میکشی لبات مزه شکلات میگیره. یه آدامس برداشتم و کنسول رو بستم. دوباره بارون شروع شد. پاکت سیگار فکرم رو درگیر کرده بود. خود سیگار به تنهایی چیزی نیست که توی مخم باشه. بلاخره بدتر از این هاش رو دیده بودم اما نگرانیم بابت این بود که نکنه مهدیس دوباره بخواد اشتباهات گذشتش رو تکرار کنه. به خودم گفتم تا وقتی من کنارش باشم نمیذارم این اتفاق بیوفته. مهدیس الان از من حرف شنوی زیادی داره . مطمئنم اگر بگم دیگه نباید بکشی میگه چشم و دیگه نمیکشه. اما دوست ندارم بخاطر من بگه. از طرفی بعضی چیز ها رو خودش باید تشخیص بده. خدارو شکر بی جنبه بازی در نمیاره. حتی به نسبت من خیلی کمتر مشروب میخوره. البته منم زیاد نمیخورم اما خب بازم مهدیس از من کمتر میخوره. یجورایی انگار پیرو منه. البته بخاطر وابستگیش به خودم میگم وگرنه استقلال شخصیتش حتی از منم به نسبت سنش بیشتره. این حالتی که بینمون هست رو خیلی دوست دارم. مثل دوتا دوست خیلی نزدیک که همه چیشون باهمه. حتی شراره هم به عنوان یه دوست به من انقدر نزدیک نبود. به نظرم احتمالا مهدیس دوست داره خیلی چیزها رو دوتایی انجام بدیم. ممکنه حتی قلیون رو هم به همین خاطر میخواست بگیره. بخاطر اینکه باهم بکشیم و از این تجربه جدید در کنار هم لذت خاص خودشو ببره. –مهدیس معمولا چه وقت هایی هوس سیگار میکنی؟ -وا!؟ این چه سوالیه؟ من از چند ماه پیش تا امروز نکشیده بودم. –بلاخره هوس کردی که رفتی خریدی. اونم یه پاکت. درسته؟ -بذار بندازمش دور خیالت راحت بشه. میخواست از توی کنسول پاکت سیگار رو در بیاره. من نذاشتم. –دیوونه نگفتم بندازیش دور. –مامان چی توی مخته؟ -الان هم هوسش رو داری؟ -الان؟ -آره دیگه. بعد غذا معمولا میچسبه. اونم تو همچین هوایی. –مثل اینکه مهیار خیلی روت تاثیر گذاشته ها. نکنه قایمکی سیگار میکشی. راستشو بگو. –نه عزیزم. –پس چرا الان هی میگی؟ -دوست داری باهم بکشیم. به تعجب در حالی که ته نگاهش هیجان رو میشد دید گفت خل شدی مامان؟ -نه عزیزم. اما اگر تو دوست داشته باشی منم میخوام باهات تجربه کنم. یکمی مکث کرد و گفت چی بگم. پاکت سیگار رو از کنسول برداشتم و دو نخ از توش در آوردم. فندک هم توی همون کنسول بود. هر دوش رو گذاشتم روی لبام و با فندک روشنشون کردم و یکی به مهدیس دادم. –حق با توئه. چه با مزه لبام مزه شکلات گرفته. خیلی به نسبت اون سیگارهای مزخرفی که مهیار میکشه بهتره. چیه؟ -کاپیتان بلک. البته سیگار خیلی سنگینیه. یه آهنگ از لانا دل ری داشت پخش میشد که تم قشنگی به فضای بارونی و سیگار کشیدنمون میداد. مهدیس با دست راستش دست چپ منو گرفته بود. انگشتهام رو لای انگشت هاش کردم و با شستم پشت دستش رو نوازش میکردم. هر چند لحظه یکبار با نگاه پر حسی بهم زل میزد. بهم نگاه می کرد و با لبخند دل فریبی منو سمت خودش میکشوند. بی اختیار صورتم رو بردم جلو و اونم انگار آماده برای همین لحظه بود. لبای همو بوسیدیم. شالش از روی سرش افتاد. در همین حال دستم رو روی پهلوش گذاشتم و به آرومی نوازشش میکردم. چند لحظه فقط صدای بارون و صدای دلنشین لانا دل ری پخش میشد. دلم میخواست زودتر برسیم. کاش الان روی تخت بودیم. بدبختانی توی ترافیک گیر افتاده بودیم. مهدیس دیگه شالشو سرش نکرد. -مامان تو چرا دیگه با کسی دوست نمیشی؟ -من؟ با کی دوست بشم؟ ول کن مهدیس. -نه جدی میگم. مثلا عموی آرزو مجرده و تقریبا هم سن توئه. وضعشم خیلی خوبه. -مهدیس حالت خوبه؟ یه آدم توی این سن و سال دیگه برنامش مشخصه. بعدشم من به کسی نیاز ندارم که بخوام باهاش وقت بگذرونم. -پس چطور فکر میکنی من نیاز دارم؟ -خب تو جوونی و نیاز به هیجان و تجربه های جدید داری. -تو نداری یعنی؟ -نه به اندازه تو. -مامان بعضی وقت ها یجور حرف میزنی احساس میکنم نمیخوای همیشه باهم باشیم. -نه عزیزم اصلا اینجوری نیست. اتفاقا دقیقا همینجوری بود و برعکس میل باطنیم بهش دروغ گفتم. بخاطر خودشه. مهدیس زیادی بهم وابسته شده. برای کمتر کردن این وابستگی فکر میکردم اگر بتونه با یه پسر وارد رابطه بشه ایده خوبی باشه. اما ظاهرا اصلا دلش نمیخواد یا شایدم اینجوری نشون میده. مهدیس یه پک دیگه به سیگارش زد و درحالی که نصف بیشتر سیگارش مونده بود از پنجره انداخت بیرون. از حالت صورتش میشد ناراحتی رو فهمید. انگار حرفم در مورد همیشه باهم بودن رو باور نکرد. طعم شکلات روی لبام که از مزه فیلتر سیگار بود رو دوست داشتم. اما کام سیگار واقعا برام سنگین بود و گلوم رو میسوزوند. منم سیگارم رو از پنجره به بیرون انداختم. مهدیس بدون اینکه چیزی بگی با همون حالت صورت چشم به خیابون دوخته بود. بارون شدیدتر شده بود.بلاخره رسیدیم خونه. مهدیس میخواست بره اتاقش و لباساش رو عوض کنه. با اینکه همیشه پیش من و توی اتاقم میخوابه اما لباساش رو توی اتاق خودش گذاشته. البته از لوازم همدیگه زیاد استفاده میکنیم. دستشو گرفتم و کشیدمش توی بقل خودم. صورتم رو چسبوندم به کنار صورتش و موهاشو بو کردم. تلفیق بوی سیگار و عطرش ترکیب خاص و وحشی بود که تحریکم میکرد. صورتم رو بوسید و گفت مامان بذار لباسام رو عوض کن. –نه عزیزم نمیخوام. –عشق من انقدر داغی؟ با لحن خیلی تحریک آمیز گفتم خیلی عزیزم. -اما مامان. معطل نکردم و لبام رو به لباش چسبوندم. لب های همو میخوردیم. در حالی که توی بغل هم بودیم وارد اتاق شدیم. شروع به لخت کردن هم کردیم یه آن مهدیس گفت مامان نه. –چی شد مهدیس؟ در حالی که خیلی ناراحت بود گفت ببخشید مامان امشب نمیتونیم برنامه داشته باشیم. –چرا عزیزم؟ -عصری پریود شدم. خیلی ضد حال بدی بود. دلم میخواست سریعتر لختش کنم و به جون کسش بیوفتم. تقصیر خودم شد. بدون اینکه بدونم اوکیه یا نه انقدر تحریکش کردم و خودمم تحریک شدم. با حرص گفتم چرا نگفتی پس؟ سرش انداخت پایین. معلوم بود اونم خیلی ناراحت شده بود. –ببخشید. دستم رو گذاشتم زیر چونش و صورتش رو آوردم بالا. –اشکالی نداره عزیز دلم. مهم اینه که پیش همیم. تمام اون التهابم فروکش کرده بود و فقط اعصاب خوردیش واسم مونده بود. پریود لعنتی. کاش میشد این وضعیت مزخرف رو حداقل کنترل کرد. مثلا میذاشت فردا میشد. البته میشه اما نه اونجور که هر وقت بخوای. باید برنامه ریزی کنیم تا پریود شدن هامون هماهنگ انجام بشه. با قرص ضد بارداری میشه اما بهتره باز با یه دکتر زنان صحبت کنم. مهدیس به همون شلوار بیرون و تاپ بود روی تخت دراز کشید. بدون اینکه تاپشو در بیاره از زیر تاپ سوتینش رو باز کرد و درش آورد. خیلی اعصابم بهم ریخت. شده بودم مثل مردهایی که با کلی انتظار و شهوت سراغ زنشون یا دوست دخترشون یا هرکسی که پارتنر سکسشون هست میرند اما بخاطر پریود برنامشون کنسل میشه. البته اگر از مهدیس میخواستم منو ارضاء کنه این کار رو میکرد اما ترجیه دادم کاری نکنه چون واقعا سخته برام طرفم از سکس به اندازه من لذت نبره. درست مثل اون دفعه که آرزو ماساژم داد و قضایای بعدش. بدون اینکه حواسم باشه از روی عادت شروع به درآوردن کل لباسام کردم و داشتم لخت میشدم. مهدیس بهم نگاه میکرد. میخواستم شورتم رو در بیارم که مهدیس گفت مامان یادت رفته من پریودم؟ نمیتونم امشب باهات باشم ها. –آخ ببخشید عزیز دلم حواسم نبود. توی اون حالت با عشوه به بدنم انحنا دادم و در حالی که به کمرم جلوی مهدیس پیچ و تاب میدادم در حالی که کونم رو قر میدادم به حالت یه وری واسه مهدیس بوس فرستادم. لب پایینش رو خیلی سکسی گاز گرفت و گفت مامانی بد. میخال دخملی پلیلودیت رو حشلی تنی؟ -اممم عزیزم. حیف نیست امشب این بدن داغ بدون حال دادن بهش بخوابه؟ مهدیس زد زیر خنده و در حالی که بالش رو جلوی دهنش گرفته بود گفت وای مامان حشری میشی دیگه نمیشه کنترلت کرد. از خنده نازش دلم براش ضعف رفت. رفتم سمتش بغلش کردم و خیلی داغ بوسیدمش. –مامان انقدر نبوس منو. دوباره حشری میشما. بلند شدم. –مهدیس میخوام یکم مشروب بخورم. تو هم میخوری عزیزم؟ -آره. –چی دوست داری برات بریزم؟ -هرچی دوست داری واسه منم بریز. توی اتاقم هم شراب داشتم و هم ویسکی اسکاچ. اما دلم یه چیز سنگین تر میخواست. چیزی که این حالت عصبی بعد حشری شدن رو بشوره و ببره. اما نمیخواستم زیاد مست بشم. شیشه جک دنیل رو با دو تا لیوان برداشتم و اومدم توی اتاق. مهدیس به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و چشماش اندام منو به شکل خریداری برانداز میکرد. –عزیزم نمیخوای لباس هات رو عوض کنی؟ -مامان اگر پسر بودم همین الان میوفتادم به جونت و تا یه دل سیر نمکردمت ول کن تو نبودم. رفتم کنارش و لیوان ها رو گذاشتم روی میز کنار تخت. کامل خم شدم تا مشروب توی لیوان ها بریزم. سینه هام کاملا آویزون شده بود و با تکون های کوچیک من تکون میخورد. لیوان مهدیس رو بهش دادم و پیشونیش رو بوسیدم. –پس که اینطور اگر کیر داشتی منو حسابی میگاییدی. –آره چه جورم. وقتی لختی استایلت خیلی عالیه. مخصوصا کون خوش تراشت توی شورت لامبادا دیوونه کنندست. –تو هم عزیزم بدنت خیلی خوبه. –اما نه به اندازه تو. تو هم قدت بلنده و هم تناسب اندامت عالیه. مخصوصا فرم سینه هات و انحنای کمرت. انقدر دوست داشتم کونم مثل تو تاقچه ای بود. –عزیزم مشروبت رو بخور و لباسات رو در بیار. یکم از لیوانش خورد و گذاشت روی میز کنار تخت. –مامان نظرت چیه بازم بدنت رو تتو کنی؟ -فکر نکنم بخوام. مگه اینا خوب نیست؟ -اینا که عالی هستند اما بد نیست بازم بزنی. راستی آرتمیس گفت یه کلینیک میشناسه با چند بار لیزر کردن کل تتوهام رو پاک میکنه. با ذوق گفتم واقعا؟ -آره. میخوام همشون رو پاک کنم و دوباره تتو بزنم. صبر کن تبلتم رو بیارم. از اتاق رفت بیرون و یک دقیقه بعد در حالی هیچی بجز شلوارک کوتاه چسبونش تنش بود با تبلتش اومد توی اتاق. انقدر توی خونه تاپ لس گشته بودیم که واسمون کاملا عادی شده بود و هیچی بجز لذت برامون نداشت. خودشو انداخت توی بغل من و محکم بغلش کردم. تبلتش رو باز کرد و شروع کردیم به دیدن مجله Inked که در مورد فشن تتو هست. باور نکردنی بود. بعضی از تتو ها انقدر قشنگ کار شده بود که بدجوری تحریک میشدم که بزنم. یه طرحی رو مهدیس نشون داد که روی مچ و ساعد زده شده بود. دست دو نفر بود که کنار هم بودن و طرح ها رو کنار هم تکمیل میکردند. –مامان نظرت چیه اینو بزنیم؟ -یعنی هر دوتامون؟ -آره. ببین کنار هم چقدر قشنگ میشه. –نمیدونم حالا بعد میشه تصمیم گرفت. مهدیس با تبلتش صفحات مجله رو رد میکرد. –یه لحظه وایسا مهدیس. بزن قبلی. –اینو میگی؟ -آره. ببین چه قشنگه. شکل یه شاخه نازک غنچه های گل سرخ بود که روی قوزک پا زده شده بود و به نظر میرسید دور مچ پا ادامه پیدا میکنه. –آره بدک نیست. فکر کنم طرح گل سرخ خیلی دوست داری. –آره خیلی. گرمای بدن همو بازم حس میکردیم و نرمی و داغی سینه های هم که بهم سابیده میشد شهوت همراه مستی قشنگی داشت. صحبت هامون قبل خواب به سمت خونه و برنامه های مالی رفت. –مهدیس از ارثتون چیزی مونده؟ -آره مگه یادت نیست؟ خونه بابا بزرگ و نصف اون پاساژه هنوز هست. –دوتا مغازه هم بود درسته؟ -آره یادم نبود. –چقدر از پولت مونده؟ -اگر خونه ولنجک رو بفروشم که نزدیک بیست و سه چهار تومنی پول میشه. بجز اونم فکر کنم پنج شیش تومنی داشته باشم. چطور؟ -برنامه ای داری براش؟ -مامان قبلا هم صحبت کردیم. اگر بتونم همه رو تبدیل به دلار میکنم و بعدش از ایران میرم. یعنی دوتاییمون باید بریم. –خب تا اون موقع چی؟ -نمیدونم. –دوست داری با پولت سرمایه گذاری کنی که بیشتر بشه؟ -اگر بشه که خیلی خوبه اما چه کاری؟ -پروژه ای که توی شرکت دارم روش کار میکنم خیلی فرصت خوبیه. اشخاص زیادی هم هنوز در جریان نیستند. میخوام اگر موافق باشی برات سرمایه گذاری کنم تا سر سال کلی سود میاد روی سرمایت. –من مشکلی ندارم اما یه شرط داره. –چی؟ -تو هم باید با من شریک باشی. –مهدیس من که پولی ندارم بخوام شریک بشم. –من بهت میدم. یعنی میشه پول جفتمون. دوست دارم مامان همه چیز زندگیم با تو شریک باشم. همه چیز. –اما مهدیس این پول برای توئه. –پس ولش کن مامان. یا باهم شریکیم و هرچی هست باهمه یا اینکه هیچی.من با این پول هیچ کاری بلد نیستم بکنم. فقط الکی خرج میکنم و میرینم توی سرمایم. عوضش مطمئنم تو با این پول خیلی کارها میتونی بکنی و بیشترش کنی. مهدیس دیگه سرش سنگین شده بود و به سختی چشماش صحبت میکرد. نمیدونستم چی بگم. نه اینکه خیلی غیر منتظره باشه ولی قبول کردنش برام اصلا راحت نبود. حداقل اگر میتونستم ازش قرض بگیرم راحت تر میتونستم باهاش کنار بیام. نمیخواستم اینجوری زیر دینش باشم. مهدیس در حالی که سرش روی دست من خوابش برده بود.
قسمت صد و بیستم: هزار چهرهصبح چهارشنبه بود. بعد چند وقت بلاخره یه دل سیر خوابیدم. دیشب واقعا خسته بودم و قبل ده رفتم بخوابم. خیلی روزهای خسته کننده ای شده. لعنتی این پروژه هرچی جلوتر میره بیشتر دچار چالش و پیچیدگی میشه. از طرفی بخاطر خستگی بدنی هم هست. درسته که مهدیس پریود شده و سکس هامون کمتر و کم حرارت تر اما از یکشنبه منظم برنامه گذاشتم که شش صبح برم یه باشگاه ورزشی نزدیک محل کارم و تمرین کنم و بعدش برم شرکت. خب هفته اول تمرین همیشه سخته و تا بدن عادت کنه خستگی و درد رو باید تحمل کرد. باشگاه مجهزیه و مربی های خوبی هم داره. مهدیس هم خیلی تعریف میکرد ازش اما وقتی ازش خواستم باهام بیاد گفت صبح زود بیدار شدن و تمرین کردن براش زیاد راحت نیست. از طرفی هم حالا که پریود شده خیلی سبک و کم تمرین میکنه. منم نخواستم زیاد بهش فشار بیارم چون این قضیه مقطعیه و بعد خرید خونه دیگه زمان تمرینمون دست خودمونه. فکر میکردم شش صبح کسی باشگاه نمیاد اما برعکس تصورم بودند کسایی بودند که مثل من همون موقع تمرین کنند. البته نه زیاد درحد هفت هشت نفر. یه مشکل دیگه هم که داره این زمان اینه که مربی ها اکثرا هشت به بعد میان و کسی نیست که بتونه باهام تمرین کنه. برنامم جوریه که دو روز پیلاتس کار میکنم و دو روز هم اروبیک. دوست داشتم شنا رو هم برم اما استخر مناسبی پیدا نکردم که اون ساعت صبح باز باشه. استخری هم که قبلا میرفتم قرار دادش با شرکت تموم شده و بخاطر استقبال کم پرسنل خانم معلوم نیست بخوان دوباره قرارداد ببندند. حق هم دارند. قبلا فقط منو مریم و یکی از خانم های شرکت از یه واحد دیگه میرفتیم که بعدش نه مریم دیگه اومد و نه من. بازم پیش خودم میگم زیاد اهمیت نداره میریم خونه جدید درست میشه. بعد تمرینم همونجا توی باشگاه دوش گرفتم و اومدم شرکت. انقدر مسائل کاری هست که کمتر وقت میکنم در مورد مریم فکر کنم اما بازم این قضیه نفرت انگیز جلوی چشممه. یه وقت هایی هست که یک موضوعی رو نمیدونی و حتی کوچکترین سوء ظنی هم نسبت بهش نداری. اگر هر اتفاقی هم بجز اون موضوع اصلی در رابطه باهاش جلوی چشمت اتفاق بیوفته باور کردنی نیست برات و نمیتونی بهم ربطش بدی. اما وقتی قضیه رو فهمیدی دیگه داستان فرق میکنه. همه چیز مرتبط میشه با اون موضوع. توی این هفته روزی نبود که بصورت ناخودآگاه یا خودآگاه متوجه ارتباطات پویانفر نشم. از بعضی صحبت های در گوشی توی راه رو ها بین پرسنل واحدش بگیر تا اتفاقات ملموس تر. دیروز آخر وقت فهمیدم که کربلایی فقط تا آخر سال اینجاست. اونور سال میره سازمان بازرسی کل کشور. البته از همونجا هم اومده و یجورایی از طرف وزارت مامور بوده. قبل اون هم سال ها توی قوه قضائیه بود. همیشه ازش میترسیدم. واقعا هم آدم ترسناکی بود. کلا از آخوند جماعت و حزب الهی متنفر بودم. واقعا دوست داشتم از شرکت بره و تیم خودش رو هم با خودش ببره که بشه اینجا نفس کشید. اما حالا از رفتنش بیشتر میترسم. اونم بخاطر پویانفر. لعنتی معلومه خیلی اطلاعاتش دقیقه و روی همه چیز برنامه ریزی کرده. شاید مریم هم بخاطر همین چیزهاست که تا حالا ازش جدا نشده. وقتی مریم رو توی شرکت میبینم کلی اعصابم خورد میشه. با این حال میگم شاید یه چیزی هست توی زندگیشون که من نمیدونم و نباید دخالت کنم. تنها چیزی که به من مربوط میشه اینه که پویانفر دیر یا زود با برنامه قبلی سمت من میاد و میخواد منو توی بازی کثیفش وارد کنه. باید کامل آماده باشم.رشیدی بهم زنگ زد و گفت آقای پویانفر میخوان ببیننتون. عذری نداشتم که بیارم و بپیچونمش. مخصوصا اینکه دیروز هم میخواست بیاد و من س رو بهونه کردم که باید برم جلسه توی اتاقش. البته واقعا هم باید میرفتم اما نه اون موقع که پویانفر میخواست بیاد. سعی کردم با تمرکز کامل و توجه باهاش روبرو بشم. -خانم رشیدی بفرمایید بیان. چند دقیقه بعد پویانفر در اتاقم رو زد و بعد اینکه گفتم بفرمایید داخل شد. با همون پرستیژ عالی و فریبنده خودش به گرمی سلام کرد و نشست. انقدر عالی و با شخصیت حرف میزد و گیرا بود که حتی داشت یادم میرفت که پشت این ظاهر فریبندش چه جونور کثیفیه. شروع صحبت هاش در مورد کار و پروژه بود. در خلال حرف هاش گفت خانم شریف عذر خواهی میکنم بابت تاخیر در ارسال گزارش. میدونید دیگه بعضی پرسنل جدید زیاد با وظایفشون آشنا نیستند و تا مسلط بشن زمان میبره. -البته خب وظیفه مدیره هر بخشه که نیروی آماده و مسلط جذب کنه و وظایفشون رو کامل بهشون تفهیم کنه. لبخند زیبایی زد و گفت بله درست میفرمایید. قصور از من بود. امیدوارم اینجور موارد دیگه تکرار نشه و اگر احیانا دوباره پیش اومد بدون اینکه قضیه رو خیلی باز کنیم با مراوده با هم حلش کنیم. -من کلا همیشه سعی میکنم با تعامل مسائل کاری رو جلو ببرم. اما اگر اشخاص دیگه بخوان تعامل کاری داشته باشند. -متوجه نمیشم خانم شریف. -در مورد قضیه گزارش تجمیعی من از طریق آقای رمضانی که رابط بین دو واحده چند بار پیگیری کردم و هر بار گفتند که هنوز آماده نیست. -خیلی عجیبه چون اصلا آقای رمضانی هیچی به من نگفت. حتما باهاش صحبت میکنم و دلیل این کارش رو میپرسم. واسم مثل روز روشن بود که پویانفر دروغ میگه. اما ادامه این بحث هیچ فایده ای نداشت. فقط میخواستم زودتر بره اما انگار کلی چیز توی ذهنش آماده کرده بود که راجبش صحبت کنه. یکی دو بار خواستم بگم اجازه بدید توی یه فرصت دیگه صحبت کنیم اما نمیدونم چرا سختم بود. یجورایی انگار خجالت میکشیدم. لامصب منو داشت مسخ خودش میکرد. از یجایی به بعد خودمم داشتم از این توجه گرمش و هم صحبتیش لذت میبردم. واقعا گیرا و مجذوب کننده بود. با اون صورت کشیده و فک زاویه دار طبیعی و خط لبخند فوق العاده و دندون های سفید و مرتبی که میدرخشید مثل مدل های مشهور میموند. صداش جوری بود که وقتی حرف میزد تمام توجهت رو جلب میکرد. دوست داشتی فقط باهات حرف بزنه. بی دلیل نیست که دست روی هر دختری میذاره به راحتی بدستش میاره. با تملق خاصی که واقعا به آدم حس برتری میداد گفت خوشحالم که همسرم خانم ستاری با همچین مدیر موفقی کار میکنه. برای چند ثانیه بود که فراموش کرده بودم که با چه شخصی طرفم. تا اسم مریم رو آورد سریع شخصیت واقعیش جلوی چشمم اومد و گفتم بله خانم ستاری مستعد ترین و یکی از بهترین افرادیه که توی دوران کاریم افتخار همکاری باهاشون داشتم. امیدوارم همیشه موفق باشند. لبخند دلفریبش محو شد و به صندلیش تکیه داد. چهرش مثل یه آدم غمگین و سردرگم شده بود که اطرافیان رو وادار به دلسوزی میکرد. عجب مارموزیه. توی یه لحظه میتونه انقدر خوب حالتشو عوض کنه. سرشو انداخت پایین و گفت خیلی دوست دارم مثل قبل باشه. اینجا میتونستم بگم حتما خواهد بود و بحث رو تموم کنم اما یجور حس کنجکاوی منو به اینجا رسوند که بپرسم چطور؟ مگه الان نیست؟ سرشو پایین انداخت و با چهره ناراحت و با افسوس گفت نمیدونم چرا دیگه مثل سابق نیست. توی دلم گفتم بخاطر تو کس کش بی شرفه. حروم زاده اگر یه سر سوزن براش ارزش قائل بودی نمیرفتی دنبال کثافت کاری هات. میدونستم اگر بخوام بحث رو ادامه بدم بیشتر اعصاب من بهم میریزه و ممکنه نتونم به خودم مسلط باشم و یه چیزی بگم. اونوقت تابلو میشم. -ایشالا اونم درست میشه آقای پویانفر. خب امر دیگه ای هست هستم در خدمتتون. قشنگ مشخص بود که ازم انتظار داشت باهاش همراهی کنم و حداقل توی بازی احساسی که میخواست باهام داشته باشه درگیر بشم. با همون حالت متاثر بلند شد و گفت ممنون که وقت گذاشتید سرکار خانم. بلند شدم که تا دم در بدرقش کنم. وقتی میخواست در رو باز کنه یه لحظه صبر کرد و گفت خانم شریف اونجور که مریم میگفت یه زمانی شما خیلی باهاش رابطه صمیمانه ای داشتید. خیلی بیشتر از ارتباط کاری مثل دو تا دوست صمیمی بودید. درسته؟ -بله. -ممکنه ازتون بخوام یجوری باهاش صحبت کنید. من واقعا نمیدونم چرا انقدر بی حال و حوصله شده. باور کنید واسم خیلی سخت بود که ازتون بخوام اما برای نجات زندگیم حاضرم هر کاری بکنم. اومدم حرف بزنم اما گفت خواهش میکنم. بخاطر مریم. این بخاطر مریم آخر جوری منو آتیش زد که دوست داشتم با دست هام خفش کنم و در حالی که جون میداد بگم تنها کاری که بخاطر مریم دلم میخواد انجام بدم اینه که بکشمت تا هم اونو راحت کنم هم همه اون بدبختایی که براش برنامه ریختی. عصبانیتم رو کنترل کردم و خودمو خوشحال نشون دادم. از اتاق که اومد بیرون چهره غم زده مریم که از ته سالن به ما نگاه میکرد نگاه منو درگیر خودش کرد. سرشو انداخت پایین و برگشت توی اتاقش. منتظر شدم پویانفر از واحد بره بیرون. اومدم توی اتاقم. چند تا نفس عمیق کشیدم که به خودم مسلط بشم اما به راحتی نمیشد. به گوشی روی میز مریم زنگ زدم. جواب نداد. سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مریم. قبل رسیدن من خانم بهادری توی اتاقش بود. خانم بهادری خیلی نیروی خوبی بود اما یه بدی داشت و اونم این بود که زیادی توی کار سخت گیری میکرد. اصطلاحا از اون جوگیرها بود که با سخت گیری ها و استرس دادن های الکی اعصاب بقیه رو بهم میریزه. البته واسه من خیلی عالی بود اما واسه بقیه نه. چندین بار بقیه پرسنل از رفتارش شکایت کرده بودند بهم. یکبار هم بهش گفتم ممنون انقدر پیگیر کار هستی اما سعی کن یکم بیشتر با بچه ها مراوده کنی تا یه وقت دلخوری پیش نیاد. بلاخره شخصیت کاریش اینجوری بود. شبیه اونایی که توی کار به هیچ کسی رحم نمیکنند. راستش دلیل اینکه گذاشتم مریم زیر نظر اون کار کنه واسه همین بود که یکمی تنبیه بشه. به هر حال مریم خیلی رفتار خوبی باهام نداشت و احترام منو نگه نمیداشت. اما این قضیه واسه اون موقع بود. بهادری بالای سر مریم وایساده بود و میگفت خانم ستاری مگه من نگفته بودم اونجوری که میگم انجام بشه. بازم کار خودتو کردی؟ اینجوری باشه من به خانم شریف باید بگم. مریم پشت میزش نشسته بود و سرش پایین بود. منو ندید و زیر لبی گفت هرکار دوست داری بکن. بهادری دست به سینه و خیلی متوقع گفت باشه پس که اینطور. من وارد اتاق شدم. بهادری گفت خانم شریف خوب شد تشریف آوردید میخواستم بگم. خیلی جدی گفتم خانم بهادری لطفا مارو تنها بذارید. –ببخشید خانم شریف اگر در مورد کاره که باید بگم خیلی. محکم تر جدی تر توی صورت بهادری گفتم لطفا برید بیرون. از اتاق رفت بیرون و منم پشت سرش در رو بستم. مریم سرش رو آورد بالا و با بی حالی محض گفت خانم شریف ببخشید من الان واقعا نمیتونم راجب به چیزی. حرفشو قطع کردم و گفتم گور بابای کار. مریم تو باید هرچه سریعتر ازش جدا بشی. خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد. میخواست بهم بفهمونه به تو هیچ ربطی نداره که گوه خوری میکنی. -مریم تو میدونی چه جونوریه. ازش طلاق بگیر. هرکمکی بتونم بهت میکنم. -من ازت کمک خواستم؟ -مریم اما. –قبلا هم بهت گفتم نمیخوام برام کاری انجام بدی. تو نمیتونی چیزیو درست کنی. –اما اینجوری نمیشه. اگر الان جلوش رو نگیریم بعد نمیشه جلوی اون کثافت بی شرف رو گرفت. –بهت گفته باهام صحبت کنی درسته؟ جا خوردم. مریم از کجا میدونست؟ -تو از کجا میدونستی!؟ -واضحه. تو هدف بعدیشی. از طریق تو میخواد س رو کنار بزنه. میخواد بهت نزدیک بشه و از طریق من اینکار رو میکنه. هاج واج به مریم نگاه میکردم. –چطور فهمیدی مریم؟ -وای کتایون تو خیلی احمقی. دیگه واضح تر از این؟ بهم برخورد. گفتم درست میگی. من خیلی احمقم. تو که عقلت میرسه بگو چرا ازش جدا نمیشی؟ حتما میدونی که هدفش از ازدواج باهات نزدیک شدن به کربلایی و رسیدن به پول باباش بوده. مریم خیلی سخت بغض کرد و دست هاشو گذاشت روی پیشونیش. بی صدا شروع به گریه شدید کرد. خاک تو سرم. این چه حرفی بود زدم. حالا این اعصابش خورده یه چیزی بهم گفته. خیلی بچه گانه رفتار کردم. وای خدا نکنه یه وقت در جریان نبوده باشه. عجب گندی زدم. حسابی ریدم. –مریم ببخشید منظوری نداشتم. در حالی که سعی میکرد گریشو کنترل کنه گفت کتایون لطفا تنهام بذار. نمیتونستم ولش کنم. –مریم من واقعا منظوری نداشتم. میخوای برو خونه. اومدم اینور میز بغلش کنم که خیلی سریع منو پس زد. کل صورتش خیس شده بود چشماش کاملا قرمز. دلم خیلی خیلی سوخت واسش. بهترین کار این بود که تنهاش میذاشتم. اما واقعا دوست نداشتم حس کنه من با منظور این حرف رو زدم. از اتاقش اومدم بیرون و در رو بستم. اتاق بهادری دقیقا روبرو اتاق مریم بود و میزش هم کاملا روبروی میز مریم. با اخم و خیلی متوقع با اون چشم های گرد قهوه ای روشنش بهم نگاه میکرد. بهادری یه دختر مجرد 34 ساله که اخلاق های کاریش خیلی خاص بود. قد بلند و ورزیده بود و صورت بیضی شکل و چونه کشیده ای داشت. بینیش عمل کرده بود و گونه ها و لب هاشم در حد کمی پروتز بود. بشدت جاه طلب بود. عین خیلی ها که قبلا همکارم بودند و یه جاهایی قشنگ زیر آبم رو زدند. از زمان حضور مریم مخصوصا وقتی خیلی باهم نزدیک بودیم میتونستم توی بعضی رفتارهاش حسادتش رو بفهم. وقتی که بهش گفتم مریم باید زیر نظر تو کار کنه نمیتونست خوشحالیش رو مخفی کنه. حالا وقتی بهش گفتم بعد من همه کاره واحدی دیگه چقدر خر کیف شده بود. -خانم بهادری. یه لحظه تشریف بیارید اتاق من. پشت سر من وارد اتاق شد. -چه موضوعی بود میخواستید بگید؟ -در مورد خانم ستاریه. اصلا کارشو درست انجام نمیده. هرکاری بهش میدم همش میخواد به روش خودش انجام بده. البته ببخشید خانم شریف بخاطر شما هم هست. خیلی بهش رو دادید. با اخم خیلی سنگینی بهش نگاه کردم. از ابهتم ترسید و بقیه حرفش رو خورد. -خانم بهادری قبلا هم بهتون تذکر داده بودم. نیاز نیست انقدر سخت بگیرید. -خب اگر سخت نگیریم که کار جلو نمیره. میره؟ -شما باید یاد بگیری با هرکسی چجوری رفتار کنی. در مورد خانم ستاری هم امروز کلا بهش کاری ندید. -مرخصی میره؟ -فکر کنم زیاد حالش خوب نیست. -خانم شریف این کی حالش خوبه؟ هر روز میاد عین برج زهر مار میشینه پشت میزش. نه یه کلمه با کسی حرف میزنه و نه کاری به کسی داره. طرفش هم میری یجور رفتار میکنه که دیگه نیای. -به هر حال همونطور که گفتم امروز باهاش کاری نداشته باشید. از این به بعد هم اجازه بدید به سبک خودش کار کنه. در مورد کیفیت کارش خودم تصمیم میگیرم. مشخص بود زیاد از این حرف من خوشش نیومد. مهدیس زنگ زده بود و گفته بود داره میره لواسون. مثلا میخواست اطلاع بده کجاست اما یجورایی میخواست منم بکشونه اونجا. نه حوصلشو داشتم نه وقتشو. تا برم خونه آماده بشم راه بیوفتم هشت نه شب میرسم. بخوایم برگردیم دیروقت میشه. فردا هم میخواستم اول وقت برم سفارت دنبال کارهای شراره. یهو یادم افتاد به دوست مهیار که آشنای هومن اینا بود و توی کار املاک بود زنگ نزدم. دیشب صحبت کردیم امروز منتظر تماس من بود. باهاش تماس گرفتم. جالب بود چه شماره رندی داشت. زنگ زدم. -بله؟ -سلام آقا میلاد؟ -بله خوب هستید؟ -شریف هستم. مادر مهیار. دیشب صحبت کردیم. -آها ببخشید به جا نیاوردم. چی شد برنامتون؟ -فردا هستید بیایم. -خیلی شرمندم. فردا من کلا نیستم. ولی خب میسپرم بچه ها ببرنتون چند جا رو ببینید. یه خونه توی همون حدود که میخواستید اوکازیون براتون پیدا میکنیم. -راستش آخه فقط موضوع خرید نیست. ما یه ملک هم داریم که میخوایم بفروشیم. یعنی اول اون باید فروش بره تا بتونیم بخریم. -مشکلی نیست حالا. همون که گفتید سمت ولنجکه؟ -آره. -اگر امروز میتونستید بیاید خوب بود. میرفتیم ملکتون رو میدیدیم باهم. -امروز!؟ والا من الان که سرکارمم. شما تا کی هستید؟ -من هستم فعلا. اگر خواستید بیاید بهم زنگ بزنید قبلش. -چشم. فعلا. به خود مهدیس هم زنگ زدم که اگر میتونه بیاد. اما خب واضح بود که نمیاد. همینجوری حتی دوست نداره اون سمتی بریم. چه برسه دوباره وارد اون خونه بشه. حالا که لواسون هم رفته دیگه عمرا نمیاد.از همون سیستم مدار بسته واحد چند بار به در اتاق مریم نگاه کردم. بسته بود. کم کم داشتم نگران میشدم. به گوشی روی میزش چند بار زنگ زدم. جواب نمیداد. صبر کردم همه پرسنل از واحد برن. لعنتی بهادری مونده بود. اومدم توی اتاقش. -خانم شریف تشریف می برید؟ -نه هستم هنوز. تو چرا نرفتی؟ -دیگه کارهای خانم ستاری رو یکی باید انجام بده. صدای پای یک نفر توی واحد پیچید. برگشتم ببینم کیه. پویانفر بود. به اتاق مریم و درب بسته نگاه کرد و گفت خانم ستاری رفته؟ -نه فکر نکنم. کاش میرفتم توی اتاقش و قبل اومدن پویانفر باهاش حرف میزدم. در رو باز کرد و رفت داخل اتاق. چند لحظه بعد باهم از اتاق اومدند بیرون. پلک های مریم از شدت گریه چروکیده شده بود. رنگش پریده بود. پویانفر جوری که من متوجه بشم گفت مریم عزیزم چرا انقدر حالت بده؟ چی شده؟ من خیلی نگرانتم. میخواست دستشو بگیره که مریم دستشو کشید و رفت سمت دستشویی. پویانفر با چهره خیلی مستاصل بهم نگاه کرد. این بازیش حال بهم زن ترین کاری ممکن بود. میخواست خودشو آدم خوبه نشون بده که زنش مشکل روحی داری و داره براش فدا کاری میکنه. بی پدر آخه چه فکری کردی که من گول این کارات رو بخورم؟ مریم از دستشویی اومد و باهم رفتند.رفتم خونه و لباسهام رو عوض کردم و آرایش کردم. دیگه توی میکاپ کردن خودم حرفه ای شده بودم. بیشترش بخاطر مهدیس بود. هم یادم میداد و هم کلی پیج میکاپ منو تگ کرده بود. البته وقت نداشتم همه رو ببینم اما همونم اثر گذار بود. با این حال آرایش کردن خود مهدیس یه چیز دیگست. از طرفی خودمم وقتی میخوام آرایش کنم نمیدونم چرا دلم نیست زیاد شلوغ کاری کنم. واقعا هم نیازی به شلوغ کاری نیست. لباس هم یه پالتو چرم مشکی کوتاه و اندامی با شلوار استرچ مشکی پوشیدم. یقه پالتوم باز بود. زیرش هم جوری نبود که کیپ باشه. یه لحظه جلوی آینه قدی هم شدم پاچه شوارم رو درست کنم که دیدم وای توی اون حالت چاک سینم معلومه. ولش کن. بخوام لباس یقه کیپ بپوشم آرایشم بهم میریزه. کسی نمیبینه. کلیدها رو برداشتم و با میلاد تماس گرفتم. دفترشون سمت الهیه بود و زیاد طول نمیکشید برسه. توی دوران افسردگی مهدیس بعد اینکه دادگاه کامل به نفع ما رای داد و مسائل حقوقی خونه تموم شد کلید ها و اسناد خونه رو از دادگستری تحویل گرفتم. خداییش شانس آوردیم چون ممکن بود خونه به نفع دولت مصادره بشه. وکیلمون اون موقع گفت خداروشکر کنید قاضی پرونده آدم منصفیه وگرنه احتمالش زیاد بود خونه رو مصادره کنه. توجیهشون این بود که از اونجا برای تولید و پخش مواد مخدر استفاده میشد. آخرین بار همون موقع بهش سر زدم و دیگه نیومدم. دم خونه مهدیس که رسیدم یه سراتو سفید هم اونجا بود که دو نفر سوارش بودند. به میلاد زنگ زدم و از همون سراتو پیاده شدند. میلاد یه پسر لاغر با موهای کم پشت بود. صورت استخونی و سیبیل نازک داشت اما بشدت زبون باز بود. اونی هم که همراهش بود مثل خودش. مثل کاسب های کوچه بازار حرف میزد و میخواست خودشو خبره نشون بده. میلاد اومد سمتم و سلام کرد و دستشو به سمتم دراز کرد. با خودش و دوستش دست دادم و رفتیم سمت در. کلید انداختم و رفتیم داخل. میلاد وارد خونه که شد گفت اینجا چند وقته خالیه؟ -یه چند ماهی میشه. –واسه خودتونه؟ -برای دخترمه. رفیقش که اسمش حسین بود گفت چرا خودتون نمیشینید؟ -دیگه تصمیم گرفتیم بفروشیم. –انقدر خونه شلوغ و بهم ریخته بود که نگو. مثل آشغال دونی میموند. برای خود من یادآور بخشی از عذاب آور ترین خاطرات زندگیم بود. مخصوصا انباری. بخاطر همین وقتی رفتند پایین رو ببینند من همراهشون نرفتم. خیلی برام سخت بود دوباره با اون فضا مواجه بشم. حسین گفت اینجا کلنگیه. زمینش بدک نیست. چقدر مورد نظرتونه؟ -نمیدونم شما باید قیمت بدید. –چند متره؟ - سیصد متر زمینه. ساختمون هم صد و بیست پنج متر زیر بنا داره. حسین یه نگاه به میلاد کرد و گفت نظرتو چیه؟ میلاد هم گفت تو اوستای این منطقه ای. –ملکش که مشتری نداره. هرکی هم بخره میخواد بکوبه بسازه. بالاترین قیمتش متری دوازده. با تعجب پرسیدم چقدر؟ شما مطمئنی؟ -بله خانم. ما کارمون همینه. تازه انقدر هم نمیخرند. کسی الان پول نقد نداره. اگر میخواید یکی هست برج سازه. باهاتون شریک میشه. یا اینکه 30 درصد الان میده بقیش رو طی چندتا چک. یکجا نقد بعید میدونم ازتون بخرند. من زیاد از املاک سر در نمیارم اما مشخص بود بدجوری داره توی کونم میکنه. زمین توی ولنجک گرون ترین منطقه تهران متری دوازده؟ پوزخند زدم و گفتم مشخصه اون آدم هم خیلی سخت میتونه خونشو بفروشه که با این شرایط میخره. حسین یکمی خودشو جمع و جور کرد و گفت ملک خودتونه اختیارش رو دارید. به هرکی خواستید بفروشید. معلومه که به هرکی بخوام بفروشم. نه پس به تو مادر جنده میفروشم که بعدا بخندی بهم بگی تا خایه فرو کردم توی کونشون.؟ حسین گفت شماره منو داشته باشید اگر خواستید بفروشید معامله رو جوش بدم. ازش شمارش رو گرفتم. البته سیو نکردم. معامله با همچین آدمی مطمئنا همش ضرره. موقع رفتن فهمیدم سراتو برای حسین بوده و میخواست جایی بره. میلاد هم اومد سر خیابون تاکسی سوار بشه. براش بوق زدم که سوار بشه. –پیاده میری؟ -آره دیگه حسین باید میرفت جایی نمیرسید منو ببره. –خب بشین تا یه جایی برسونمت. بدون اینکه تعارف بزنه مرسی یا مزاحم نمیشد نشست توی ماشین. از اون کونده پر رو هاست. –خانم اگر میتونید شریک بشو با یکی بسازیدش. پول خوبی ازش در میادا. –ترجیه میدم یکجا بفروشم. بعدشم آدم مطمئن پیدا نمیشه. –چرا نمیشه؟ این همه آدم باهم شریک میشن ملک میسازند. –امثال همین حسین رو میگی؟ نه مرسی. خندید و گفت چطور؟ چی شد مگه؟ -بچه جون از پشت کوه که نیومدم. قیمتی که میگه خیلی پایینه. –نه خانم بخدا همینه. الان کسی نمیخره. -راستش منم عجله ندارم. –اما شما تا اینو نفروشی که نمیتونی خونه جدید بخری. بعدشم مشتری ملک اینجوری کمه. یه مشکلی هم داشته باشه که دیگه عمرا کسی نمیخره. یا تعجب گفتم مشکل؟ -آره دیگه. حسین آمار کل ملک های اینجا رو داره. این خونه چند با حکم پلیس پلمپ بود. فکر کنم مواد مخدر قاچاق میکردند درسته؟ خودمو زدم به اون راه و گفتم آره. ما ایران نبودیم تازگی خبر دار شدیم. –میگم دیگه. –آقا جون هرچی بوده الان دیگه مشکلی نداره. تمام پرونده هاش بسته شده. –حالا باز براتون میسپرم اما فکر نکنم مشتری بهتر پیدا بشه. شما زیاد سخت نگیر ما یکار میکنیم راضی باشی. ما که نمیذاریم مامان مهیار از من ناراحت باشه. راستی چکار میکنه؟ -همین کار شما رو توی شمال. –عه؟ بابا دمش گرم. معلومه خیلی بچه زرنگیه که تو این سن و سال همچین کاری رو انجام میده. کلا بچه زرنگ و با جنمیه. –شما باهاش خیلی زیاد در ارتباطی؟ -نه بابا چند دفعه توی مهمونی ها دیدمش. –مهیار میگفت از دوست های مشترک هومن و خودشی -نه بابا من چه سنمی با اون اوسکل دارم آخه؟ دم مهیار گرم که حسابی پرچم مارو آورده پایین. –بچه بدی نیست که. –خیلی اوسکله. –اما با مهیار خیلی رابطش خوبه. مهیار با هرکسی اینقدر صمیمی نمیشه. –نمیدونم یه چیزی دیده باهاش حال کرده. یه مدت باباش که با بابای ما رفیق بود گفت بیاد پیش من کار یاد بگیره. شما بگو اندازه یه تخم مرغ آبپز آی کیو داشته باشه. دو ماه میومد بعدش گفتم دیگه نیا. دلم واسه هومن میسوخت. درسته حق با میلاد بود و خیلی خنگ و احمق بود اما یه نفر توی این دنیا پیدا نمیشد که آدم حسابش کنه. همیشه تو سری خور هر جمعی بوده. تا جایی که مسیرم بود میلاد رو رسوندم و پیادش کردم. –خانم باز اگر مشتری پیدا شد بهتون زنگ میزنم. –اگر مثل همین حسینه نمیخواد وقتتو طلف کنی. این قیمت ها نمیفروشم. –آخه بالاتر هم نمیخرند. –عجله ای هم نداریم. موقع برگشت به خونه فکر میکردم میتونیم خودمون هم بسازیم. بعدش گفتم بیخیال. کی حوصله داره سر کار وایسه. امقدر دنگ و فنگ داره که پدرمون درمیاد. به هر حال مهدیس راغب نیست اونجا رو نگه داره. پس قضیه ساختن کلا کنسله. آخ اگر میتونستم یه مشتری خوب پیدا کنم. اونوقت میریدم به کل هیکل میلاد و حسین که فکر نکنند با بز طرفند. خارکسده فکر کرده نمیفهمم ارزش اونجا چقدره. پشت ترافیک بودم. ثانیه شمار چراغ راهنمایی روی 150 ثانیه بود. گوشیم رو برداشتم و توی این فاصله یه نگاه انداختم. یه پیام توی اینستاگرام از طرف هومن؟ نکنه هنوزم بهم فکر میکنه؟ پیامش یه کلیپ راجب اهمیت آدم های توی زندگی بود که کامل ندیدمش. کم کم یه فکری به ذهنم افتاد و داشتم توش غرق میشدم که صدای بوق ماشین ها بهم فهموند چراغ سبز شده.
قسمت صد و بیست و یکم: سولو: فضای شخصیبعد از مدت ها امشب اولین شبیه که توی خونه تنهام. یکی دو ساعت بعد اینکه رسیدم خونه به مهدیس زنگ زدم که کی میاد خونه. انقدر مست بود که میدونستم نمیتونه تنهایی بیاد. خودمم اصلا حسش رو نداشتم دنبالش برم. آرتمیس ازم خواست که بذارم شب پیشش بمونه و منم مخالفت نکردم. مهیار هم گفت فردا اینجا کار داره و بعد از ظهر راه میوفته که شب برسه تهران. ساعت از نه گذشته بود. توی تخت خواب با یه شرت بندی سفید و پیرهن حریر جلو باز دراز کشیده بودم و از تلویزیون توی اتاقم داشتم برنامه های ماهواره رو میدیدم. لیوانم دوباره خالی شد. این سومین لیوان شرابه. دلم بازم میخواد. شراب خوبیه. از همون ساقی که برای آرتمیس شراب میاورد گرفته بودیم. اما به پای شراب هایی که شراره توی ویلای فشم داشت نمیرسه. یادم باشه تا کلیدهای ویلاش به دستم رسید برم از ویلاش چندتا شیشه بیارم خونه. واقعا حیفه همچین شراب های عالی توی زیر زمین اونجا خاک بخوره. هرچند هرچی بمونه بهتر هم میشه اما خب چرا من ازش استفاده نکنم. گوشیم رو برداشتم تا اینستاگرام رو چک کنم. چیزی که هومن برام فرستاده بود رو باز کردم. یه کلیپ سه دقیقه ای بود راجب اینکه در برابر اشخاصی که براتون عزیز هستند حاضرید چه کارهایی انجام بدید؟ چقدر از خود گذشته هستید؟ دوباره به همون فکری که توی راه توی ذهنم بود رسیدم. بعضی حرف های هومن یادم اومد که چقدر بهم ابراز علاقه کرده بود. مخصوصا اون حرفش که گفت دوست دارم شما بهم بگی چکار کنم چکار نکنم. حتی اگر سکس هم کنیم بخاطر اینه که شما بهم گفتی نه لذت خودم. من اونشب اصلا به حرفهاش توجه نکردم و جدی نگرفتم. اما الان که فکر میکنم بعید میدونم که الکی گفته باشه. بعضی شب ها با مهدیس پورن میدیدیم. باعث میشد بیشتر تحریک بشیم و پر حرارت تر سکس کنیم. البته بیشتر وقت ها لز میدیدیم. اما یه شب به پیشنهاد مهدیس پورن های دیگه هم دیدیم. یکیشون که خیلی واسم جالب بود سکس زن های میان سال یا به اصطلاح میلف با مرد های سیاه پوست کیر گنده بود. حتی توی یکی از فیلم ها چندتا مرد سیاه پوست با کیرهای خیلی بزرگ یه زن رو میگاییدند. به مهدیس گفتم زنه چه حالی میکنه –فکر میکنی مامان. اینجوری سکس کردن پدر آدم رو در میاره. انقدر درد داره که نگو. همون شب مهدیس یه فیلم گذاشت که به نظرم هیچ ربطی به سکس نداشت. یه مرد لخت توی یه اتاق تاریک نشسته بود و دستهاشو روی یه صندلی بسته بودنش. توی دهنش یه چیز گرد قرمز رنگ بود که از دو طرف بند مشکی داشت و باهاش دهنش رو بسته بودند. بعد یه زنه اومد که لباس چرمی مشکی تنش بود و آرایش عجیبی داشت. به مرده فحش میداد و با شلاق میزدش. دیدن این فیلم خیلی عصبیم کرده بود و بشدت روم تاثیر بدی داشت. اما عجیب بود که مهدیس از دیدنش لذت میبرد. واقعا حال بهم زن بود. بدترین و حال بهم زن ترین قسمتش هم این بود که با یه دیلدو خیلی گنده مرده رو از کون گایید. وقتی این صحنه رو دیدم بی اختیار بلند گفتم اه مهدیس قطعش کن. حالم داره بهم میخوره. –باحال نیست مامان؟ -خیلی حال بهم زنه. خاک تو سر مرده. –بعضی مردها دوست دارند برده باشند. همچین آدم هایی به درد همین کارها میخورند. زجرشون بدی و از زجر کشیدنشون لذت ببری. –مهدیس کدوم آدم سالمی از زجر کشیدن یه آدم دیگه لذت میبره؟ -برده ها هم حال میکنند اینجوری باهاشون رفتار کنی. فکر میکنی سختشونه اما از خداشونه که برینی توی دهنشون یا کونشون رو جر بدی. –بسه مهدیس. دیگه واقعا داره حالم بهم میخوره. –تو ایران خیلی زیاد شده. الان خیلی زن ها برده دارند. –مگه قرون وسطاس که برده داری باشه؟ -هست دیگه مامان. فک کنم شراره هم داشت درسته؟ -فکر نمیکنم. –خیلی سخت نگیر مامان. اگر توی موقعیتش قرار بگیری حس برتری که بهت میده بدجوری ازش لذت میبری. –عمرا هیچ وقت نمیخوام توی موقعیتش قرار بگیرم. مهدیس نکنه تو برده داری؟ -نه بابا من از این شانس ها ندارم. انقدر دوست داشتم یدونه از این توله سگ ها داشتم. –دیگه چی؟ چشمم روشن. –ولش کن مامان. دیگه داری کم کم میری توی فاز منفی.اصلا توی ذهنم حتی یک درصد هم به این فکر نمیکردم که روزی بخوام با یکی همچین رابطه ای داشته باشم. اما حرف مهدیس در مورد حس برتری درست بود. اون بار که من توی خونه شراره با یه دیلدو خیلی کلفت کس و کونشو رو برای اولین بار گاییدم یه حس عجیبی داشت. یه لذت خاصی، انگار در مقابل شراره قدرت کامل دست منه. در مقابل هومن هم همون حس دوباره تکرار شد. با خودم گفتم اگر هومن واقعا اونجوری که گفته، باشه، خیلی کارها هست که میتونه برای من بکنه. آدم سوء استفاده گری نیستم اما بدم نمیومد با این حجم کاری که توی شرکت سرم ریخته یکی دنبال کارهای دیگم میرفت. از طرفی برای خودش هم خوب بود. ازش میخوام بیوفته دنبال کارای فروش خونه. اگر موفق بشه هم کار منو راه انداخته هم توی روحیه خودش خیلی خوبه و هم از اینکه دستور منو انجام داده لذت میبره. ولش کن. تورو خدا ببین به چه کسشعرهایی دارم فکر میکنم. کنترل رو برداشتم و بین شبکه های ماهواره دنبال یه چیز خوب میگشتم که سرم رو گرم کنه تا خوابم بگیره. اما بجای اینکه خوابم بگیره کم کم با دیدن ویدئو موزیکهای مختلف داشتم تحریک میشدم. یه کلیپی بود که یه چندتا دختر با بدن های خیلی قشنگ و ورزیده با پسرهای خوش هیکل میرقصیدند. نمیدونم چرا انقدر این تصاویر تحریکم میکرد. بی اختیار دستم رو گذاشتم رو کسم. دلم بیشتر میخواست. واسه همین وصل شدم به شبکه های کارتی سکسی که مهدیس زحمت خریدنشون رو کشیده بود. چندتا شبکه بود که سیو کرده بود و بیشتر لز پخش میکردند. یکیشون داشت یه دختری رو نشون میداد که اندام بشدت ورزیده و بدن فیتنس و خشکی داشت. سیکس پک داشت و کون گرد و سینه های کوچیکش که حتی از مریم هم کوچیکتر بود تناسب قشنگی بهش میداد. کمرش فوق العاده باریک بود. توی یه باشگاه تنهایی تمرین میکرد. همون چند ثانیه نگاه کردنش منو مجذوب خودش کرد. اون دختر بعد تمرینش لخت شد و بدنش رو با یه چیزی مثل روغن ماساژ میداد. اندامش واقعا عالی بود. بعد شروع به نشون دادن اندامش کرد و روی همون دستگاه های ورزشی با یه دیلدو خود ارضایی میکرد. کسم کاملا خیس شده بود. بدجوری تحریک شده بودم. به سرعت شورتم رو در آوردم و کسم رو میمالیدم. اما کسم از تو میخارید. میدونستم دقیقا چی میخواد. سریع جعبه دیلدو ها رو از زیر تخت برداشتم و با یکی از اون ها که یکمی خمیده بود و خارهای کوچیکی داشت شروع کردم به گاییدن کسم. درست همونجور که دختره با دیلدو خودشو میکرد منم همون کار رو میکردم. انگار داشت بهم یاد میداد که باید چکار کنم. همون دیلدو رو در آورد و به آرومی توی کونش کرد. بی اختیار دیلدو رو از کسم کشیدم بیرون و به پهلو خوابیدم با لیزی که از آب کسم روی دیلدو بود سوراخ کونم رو خیس کردم و سرشو توی کونم فرو کردم. آهههه چه لذتی داشت. انقدر با دیلدو کونم رو بازی دادم تا اینکه راحت دیلدو رو تا نصفه توی کونم میتونستم فرو کنم و در بیارم. اما التهاب کسم بیشتر شده بود و بدجوری از داخل میخارید. یه دیلدو دیگه برداشتم و توی کسم کردم. همزمان کس و کونم رو میگاییدم. دیلدویی که توی کسم بود ویبره داشت و منم ویبرش رو روشن کرده بود. آخخخخ چه حالی دارم. میخوام خودمو به فاک بدم. میخوام کس و کونم رو پاره کنم. آهههه. آههه. اممم. آهههههههه.چشمام رو باز کردم. اتاق کاملا روشن بود. تلوزیون هنوز روشن بود. یهو یادم افتاد دیشب چکار داشتم میکردم. آخ چه شبی بود. بخاطر عادتم به سکس زیاد با مهدیس و اینکه چند روز سکس نداشتیم بدجوری حشری بودم. البته بخاطر نزدیک بودن به پریودم هم هست. واقعا دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. دمر خوابیده بودم. اومدم برگردم که یه درد خفیفی توی کونم بود. وای دیشب با یه دیلدو توی کونم خوابیدم. به آرومی ازتوی کونم کشیدمش بیرون. اه کثافت. دیگه به درد نمیخوره باید بندازمش دور. بلند شدم و با گوشیم به ساعت نگاه کردم. نزدیک هشت بود. خوبه دیر نشده. میرسم برم سفارت. حولم رو برداشتم که برم دوش بگیرم. اون دیلدو رو هم انداختم توی سطل آشغال. نمیدونم بخاطر خود ارضایی قبل خواب یا اثر مشروب یا چی بود که بدنم حس کرختی داشت. میخواستم این کرختی و درد خفیفی که توی کونم حس میکردم رو با آب گرم از بین ببرم. وان حموم رو تا نصفه با آب گرم پر کردم و شامپو بدنم رو توش ریختم و آب رو به هم زدم تا کف کنه. بعدش توی وان حموم خوابیدم. جدیدا یه حسی پیدا کردم که وقتی تنهام و لخت میشم دوست دارم خودم رو تحریک کنم. این حس رو توی مواقع دیگه مثل زمانی که با مهدیس هستم ندارم. شاید بخاطر اینه که اون موقع از سکس مطمئنم. دستم رو روی کسم گذاشتم و به آرومی شروع به مالیدن و بازی کردن با کلیتوریسم کردم. اممم بازم داغ شدم. بدی این حس اینه که نمیتونی متوقفش کنی و تورو با خودش میکشونه. سر دوش رو برداشتم و فشار آبش رو تنظیم کردم و روی کسم بازیش میدادم. خیلی عالیه. مثل این میمونه که یکی با شدت کسم رو میخوره. اما بازم به پای کس لیسی واقعی نمیرسه. با اون یکی دستم سینه هام رو میمالیدم. آخ چقدر دلم میخواست الان یکی کنارم بود و یه سکس داغ باهم میکردیم. فعلا تنهام و باید خودم به خودم حال بدم.قبل رفتنم با شراره تماس گرفتم و همه چیز رو ازش پرسیدم تا اونجا اگر مشکلی بود بدونم چکار کنم. عکس یسری مدارک رو هم برام فرستاد. کارهای سفارت تا ظهر طول کشید. آخرش انجام شد. ولی کلی اعصابم رو خورد کردند. الکی دو ساعت معطلم کردند که یه کار چند دقیقه ای رو انجام بدند. توی راه برگشت خونه بودم که میلاد زنگ زد. –بله؟ -سلام خانم شریف. خوبی؟ -سلام مرسی. جانم؟ -خانم شریف حسین چند بار زنگ زد بهتون جواب ندادید. –آره جایی بودم. –پرسید میخواید چکار کنید؟ این مشتریش دست به نقده ها. –دیروز میگفت که 30 درصد نقد میده بقیه چک. حالا دست به نقد شد؟ -نه دیگه. مخشو زده و راضیش کرده یکجا نقد بخره. ولی خب متری یازده و هفتصد بیشتر نمیده. با صدای بلند خیلی جدی گفتم چقدر!؟ نه مرسی. خیلی زیاد میخره ما راضی نیستیم ضرر کنه. –خانم شریف بخدا همینقدره. –الکی قسم نخور. خودتم میدونی انقدر نیست. –خانم اون زمین مشکل داره. –داره که داره. دیگه اونش به شما مربوط نیست. اصلا میدونی چیه؟ کمتر از 16 تومن مشتری پیدا نکردی به من زنگ نزن. –بخدا نمیخرن انقدر. –قیمتم همینه. خواستی مشتری بیار. نخواستی به سلامت. –اما خانم شریف. –همین که گفتم. روش قطع کردم. جاکش پدر حرومی. چقدر بعضیا عوضین آخه؟ والا انگار با یابو طرفه. چند دقیقه بعد دوباره حسین زنگ زد. شمارش رو چون سیو نداشتم جواب دادم. –بله؟ -خانم شریف خوبی؟ حسینم. –آقا حسین من به آقا میلاد هم گفتم کمتر از 16 نمیفروشم. –خب باشه منم مشتری دارم اونقدر بخره. –یهو از دوازده اومدی 16؟ خیلی جالبه. اینجوریشو ندیده بودم والا. –نقد نمیخره که. توی چند فقره چک. حرفشو قطع کردم و گفتم آقا ما با شما نمیتونیم معامله کنیم. –خانم چرا عصبانی میشی؟ -بخاطر اینکه حرف چرت میزنی. –من حرف چرت میزنم؟ باشه حالا وایسا ببین کسی میاد زمینتو بخره یا نه؟ اگر نیومدی خواهش کنی ازم که برات مشتری پیدا کنم. –من اونجا رو مفت هم بدم بره دیگه به تو زنگ نمیزنم. دیگه هم لطف کن به من زنگ نزن. یکی از یکی جاکش تر. آشغالای ننه هرجایی. فقط دنبال اینن که توی کون ملت بکنند. پسره دیوث یجور حرف میزنه انگار مالک کل زمین های تهرانه. نه اینجوری نیمشه. خودم باید بیوفتم دنبالش. اینم از رفیقای تخمی مهیار. رسیدم خونه آرومتر شده بودم. مهدیس هنوز نیومده بود. گفت ناهار با بچه ها میخوره بعد میاد خونه. نشستم منطقی فکر کردم که باید چکار کنم. نه واقعا الان از پسش برنمیام که تنهایی دنبال مشتری بگردم. بهتره از مهیار بخوام اما اونم انقدر مشغوله این چند وقته که نمیکنه و نهایتش به یکی مثل میلاد یا حسین میسپره. اگر شراره بود انقدر آشنا داشت که سه سوته برام زمین رو میفروخت. نه بابا اون اگر میتونست دفتر خودشو میفروخت. قضیه جابر هم شانسی بود. یکی باید باشه که به این مسائل آشنایی داشته باشه. یهو یادم افتاد میلاد گفت هومن دو ماه پیشش کار کرده. حالا هر چقدر هم که خنگ و اسکل باشه دیگه میتونه یه مشتری با اون قیمتی که میخوایم پیدا کنه. تازه ممکنه حتی بالاتر هم پیدا کنه. چرا که نه. بهش میسپرم کارهای خونه رو انجام بده. اه شمارشو پاک کردم. توی اینستاگرام بهش پیام دادم بهم زنگ بزنه. به ثانیه نکشید که زنگ زد. –سلام کتایون خانم. –سلام هومن جان چطوری؟ خوبی؟ -مرسی. شما خوبی؟ مهیار و دخترتون چطورند؟ -اونام خوبند. چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ -من که همیشه به یادتونم. شما سراغی از من نمیگیری. –ببخشید خیلی مشغول بودم. راستی یه کاری باهات داشتم. یکم مکث کرد و گفت جانم. –الان کجایی؟ -خونه. –میتونی یه سر بیای خونه ما؟ میخواستم برام یه کاری انجام بدی. –چشم حتما سریع خودم رو میرسونم. –باشه منتظرتم. دیرنکنی. –نه حتما سریع میام. قطع کرد. فکر کنم تا خونه ما رو یه نفس میدوئه تا زود برسه. توی آینه قدی توی حال که روبروم بود به خودم نگاه کردم. هنوز لباس های بیرونم رو در نیاورده بودم. به آرومی دکمه های مانتوم رو باز کردم و روی سینه هام دست کشیدم. وای الانه که بازم حشری بشم. چرا اینجوری شدم من؟ به فکرم زد یکم هومن رو بذارم سر کار. خیلی حال میده. مثل اون دو دفعه توی ماشین. واسه همین یه دامن کوتاه که تا بالای زانو هام بود پوشیدم جوراب های شیشه ای مشکی بلندم رو پام کردم. شورتم رو در آوردم و با ساسبند دور کمرم به جوراب هام وصل کردم. دامنم انقدر تنگ بود که قشنگ حجم کونم رو نشون میداد. اما راضیم نمیکرد. واسه همین صندل های پاشنه بلندم رو پام کردم که موقع راه رفتن قشنگ طاقچه کونم معلوم بشه. یه پیرهن سفید یقه باز که تا پایین از جلو باز بود پوشیدم. چاک سینه هام و یه حجمی از گردی پایینش کامل معلوم بود. موهام رو هم دم اسبی بستم و دوباره آرایش کردم. مهدیس برام یه عطر خریده بود که خیلی بوی ملایم و تحریک کننده ای داشت. اونو به خودم زدم و جلوی آینه با اغواگری راه میرفتم و از استایل خودم لذت میبردم. زنگ خونه رو زدند. هومن بود. وای خدای من نیم ساعته خودشو رسوند. در رو زدم و اومد بالا. در بدو ورودش تا منو دید با چشمای گرد شده بهم زل زده بود. با لحن خیلی تحریک کننده گفتم سلام آقا. چرا دم در وایسادی؟ نمیای تو؟ آب دهنش رو غورت داد و سلام کرد. هنوز هیچی نشده داره پس میوفته. خندم گرفته بود از این مسخره بازی. خیلی حال میداد. دستم رو سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم. با اینکه از بیرون اومده بود اما دستش گرم بود. معلوم بود داغ کرده. جلوتر راه افتادم و هومن پشت سر من وارد خونه شد. زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم. نگاهش به کونم دوخته شده بود. یه لحظه سرش رو آورد بالا و دید دارم بهش نگاه میکنم سریع روشو کرد اونور. لبخند زدم و گفتم راحت باش عزیزم. بهش گفتم برو بشین برات یه چیزی بیارم. –نه مرسی زحمت نکشید. اول میخواستم بهش شراب بدم اما گفتم یه وقت ممکنه ظرفیت نداشته باشه و مشکل ساز بشه برام. واسش آب میوه ریختم و یکمی هم توی اون آب میوه اسمیرینوف. یکی هم برای خودم ریختم که بیشترش اسمیرینوف بود. لیوان رو دادم دستش. خواست بلند شه و تشکر کنه که دستم رو گذاشتم روی شونش و گفتم بشین عزیزم. نوش جونت. همزمان با پشت دستم صورتشو نوازش کرد و رفتم روبروش نشستم و پاهام رو روی هم انداختم. زاویم جوری بود که میتونستم خودم رو کامل توی آینه قدی که پشت سر هومن بود ببینم. –خب تعریف کن چه خبرا؟ -سلامتی. مهیار نیومده هنوز؟ -امشب میاد. مامانت چطوره؟ -خوبه. –هنوزم همونجوریه؟ -چه جوری؟ -تو مخت میره؟ -آره بابا. بدتر هم شده. –عه؟ یعنی چجوری؟ -نمیدونم چرا چند وقته خیلی بداخلاقی میکنه. همش بهم گیر میده. راستشو بخوای یه چند وقتی قبل قضیه دادگاه خوب بود. خیلی کار نداشت بهم اما از اون موقع همش توی مخمه. مغزمو گایی. آخ ببخشید. –نه عزیزم راحت باش. خب مغزتو گاییده پس. یه قلوپ از نوشیدنیش رو با صدا غورت داد و گفت آره همون که شما میگی. واقعا مغز نداره این پسر. خب خیلی واضحه دیگه. تا کیر مهیار بود مامان مذهبی نمات هم حالش خوب بود. الان که دیگه نمیکنتش اعصابش بهم ریخته. یکمی دامنم رو بالاتر کشیدم و پام رو از روی پام برداشتم و با فاصله یه وجب گذاشتم کنار اون یکی پام. توی آینه خودمو میدیدم که کسم از زیر دامن مشخص بود. چشمای هومن یه لحظه به کسم افتاد و نمیتونست نگاهشو به سمت دیگه ای منحرف کنه. من بلافاصله تا دیدم نگاهش به همون جاییه که باید باشه سریع اون یکی پام رو انداختم روی پام. –چته هومن؟ چرا انقدر سرخ شدی؟ گرمه اینجا؟ -آآآ آره یکمی. –آره منم دارم میپزم. شوفاژ ها رو زود روشن کردیم. یکمی یقم رو بازتر کرده و مثلا با لبه یقه لباسم خودمو باد زدم. –خب شما گرمتون نمیشه؟ -چرا اما مهدیس سرماییه. –خب پس شما چکار میکنید؟ -من توی خونه زیاد لباس نمیپوشم. –یعنی لباس گرم نمیپوشید؟ -نه عزیزم کلا بعضی وقت ها لباس نمیپوشم. –اما دخترتون چی؟ -ما یه خانواده روشن فکریم. زیاد با این مسائل کار نداریم. دیگه دوره این امل بازی ها گذشته. رسما داشتم کسشعر میگفتم. آخه لخت شدن چه ربطی به امل بازی داره؟ ادامه دادم بدم میاد از اینایی که خیلی بسته فکر میکنند. ببخشید اینو میگم اما مثلا مامانت. توی خونه خودش جلوی من حجاب گرفته بود. فکر کن. –آره مامانم زیادی حساسه. –امل بازیه دیگه. میخواستم با توهین به محبوبه اندازه غیرتش روی مامانش رو بفهم و هم اینکه در مورد رابطش با مهیار خودمو خالی کنم. –قبول داری مامانت امله و طرز فکرش عقب افتادست؟ درحالی که بهم زل زده بود گفت آره کتایون خانم مامانم خیلی امله. بدبخت مغزش دیگه جواب نمیداد. تمام خون بدنش توی کیر پنج سانتیش جمع شده بود. به سختی جلوی خندم رو گرفته بودم. شرط میبندم اگر میگفتم بگو مادرت جندست میگفت. –خب هومن گفتم بیای چون راجب یه موضوع مهم میخواستم باهات صحبت کنم. –جانم در خدمتم. –تو چند وقت پیش میلاد کار میکردی درسته؟ -میلاد رحمتی رو میگید؟ آره یه دوره میرفتم بنگاهشون برای کار آموزی. –خب چرا اومدی بیرون. –دیگه نشد. –یعنی چی نشد؟ قشنگ توضیح بده. –همه خر کاری ها رو مینداخت گردن من. آخرشم یه معامله خوب جور کردم که کلی صاحب بنگاه سود کرد اما میلاد به اسم خودش تمومش کرد و یه ریال هم بهم پول نداد. مامانمم گفت نمیخوام بری دلالی کنی. –عه؟ پس بلدی کارشو. –هی کم و بیش. صاحب بنگاه میگفت خوب پیگیری میکنی. ازم راضی بود. –چه بد که اومدی بیرون. موقع خوردن کوکتلم یکمی بیشتر کجش کردم که از کنار دهنم چند قطره بریزه. انگشت رو دور لبام کشیدم و خیلی سکسی کردم توی دهنم و مکیدم. هومن یکمی خودشو جابجا کرد. معلوم بود بدجوری راست کرده. برام سوال بود با اون کیر نخودی مگه اذیت میشه؟ -خب چطور کتایون خانم؟ پام رو از روی پام برداشتم و کسم رو در معرض دیدش گذاشتم. اما سریع به جلو خم شدم که راحت نتونه ببینه. –ببین هومن جان. مهدیس یه خونه توی ولنجک داره. میخوام براش مشتری پیدا کنی. به سختی میتونست چشماش رو از بین پاهای من برداره. یه بشکن زدم و گفتم حواست کجاست؟ -آخ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد. خندیدم و گفتم آخی طفلکی. معلومه بدجوری توی کفی. بیشتر سرخ شد. –فهمیدی چی گفتم. –بله. –میتونی؟ -بله حتما. - اگر بتونی یه مشتری خوب پیدا کنی و معامله رو جوش بدی بهت پول خوبی میدم. یعنی درصد خودتو میگیری. چشماش از خوشحالی برق زد. –واقعا کتایون خانم. –بله. بعدشم چندتا کار دیگه هم دارم که مثل همینه. اما اول باید نشون بدی عرضه این کار رو داری و حق با میلاد نبود. –شما با میلاد حرف زدی؟ -آره. –راجب من چی میگفت؟ -ولش کن ناراحت میشی بگم. –نه دوست دارم بشنوم. –میگفت خیلی احمق و کودنی. آی کیو نداری. چه میدونم بی عرضه ای. حتی میگفت بچه کونی هستی. توی قیافه هومن داد میزد خیلی ناراحت شده. –واقعا گفت بچه کونی؟ -آره. چرا ناراحت شدی؟ -آخه چرا اینجوری راجب من حرف زده؟ -حالا یه چرتی گفته. مگه تو کونی هستی که ناراحت بشی؟ آره هومن؟ واقعا کونی هستی؟ -نه کتایون خانم. –نباید به این حرف ها واکنش نشون بدی. اگر بهت گفته کونی دلیل نمیشه واقعا کونی باشی یا حتی بدتر از اون اگر به مامانت فحش بده و بگه مادر جنده. مامانت که جنده نمیشه. میشه؟ سرشو تکون داد و گفت نه. آخ چه حالی میداد هرچی فحش دلم میخواست بهش میدادم و هیچی نمیگفت. حتی ناراحت هم نمیشد از حرفم. -ولش کن کون لقش. تو باید خودتو ثابت کنی. صاف تر نشستم و کمرم رو دادم جلو. توی آینه قشنگ بالا تا پایین کسم رو میدیدم. دیگه هومن که هیچی. با دهن باز بهش زل زده بود. یهو بلند داد زدم هومن کجارو نگاه میکنی؟ رید به خودش و از ترس گفت بخدا هیچ جا. –دروغ نگو. پس چرا به لای پای من زل زدی؟ -مممن کتایون خانم بخدا نگاه نکردم. –هومن بدم میاد دروغ میگی. –نه به جون مادرم. –عه؟ اگر راست میگی پاشو وایسا ببینم. –وایسم؟ -آره پاشو. پاشد وایساد. –شلوارتو بکش پایین. –کتایون خانم. –هومن زود باش شلوارتو بکش پایین. مثل چی ازم حساب میبرد. خیلی خودم رو عصبانی نشون دادم. سریع شلوارشو تا دم زانو کشید پایین. یه شورت گشاد پاچه دار پاش بود که معلوم نمیکرد راست کرده یا نه. داد زدم اونم در بیار. –اما آخه. –نمیخواد ادای تنگ ها رو در بیاری. من قبلا اون دول موش رو دیدم. بلند شدم و خیلی جدی گفتم بکش پایین شورتت رو. نمیدونم بخاطر ترس از من بود یا اینکه بی اختیار خودش سریع کشید پایین. بی اختیار خندم گرفت. تازه اون شب درست ندیده بودمش. واقعا کیر کوچولویی داشت. طفلی حسابی خجالت زده شده بود. –این چیه پس؟ واسه چی راست کردی؟ -ببخشید کتایون خانم. -راستشو بگو. این دول موش برای چی بلند شده؟ -بخاطر شما. –بخاطر چی من؟ -ببخشید تورو خدا. –جواب منو بده. –چشمم به اونجاتون افتاد. –به کجا؟. –کتایون خانم روم نمیشه. –بگو. هیچی نگفت. –باشه انگار حق با میلاد بود. تو نه تنها احمق و کودن هستی بلکه زبون هم نداری حرف بزنی. اینجوری عمرا نمیتونی زمین رو برام بفروشی. قشنگ نقطه ضعف هومن رو پیدا کرده بودم. تا اینو گفتم سرشو بالا آورد و گفت بین پاهاتون. –اونجا اسم داره. یالا بگو. –کتایون خانم خیلی شرمندم. ببخشید. –باشه نمیگی خودم میگم. کسم رو دیدی آره؟ سرشو تکون داد. –میتونم شلوارم رو بکشم بالا؟ –نه. هنوزم جق میزنی؟ -بعضی وقت ها. –یعنی چقدر؟ چند بار در هفته. –هفته ای دو سه بار. با نیشخند گفتم خاک تو سر جقیت کنم که یه دوست دختر نداری ارضات کنه. آخرین بار کی زدی؟ -چند روز پیش. با همون یادگاری که بهت دادم؟ -راستش نه. –چرا؟ -نزدیک بودم مامانم پیداش کنه. واسه همین مجبور شدم بندازمش دور. –هییی هومن!؟ یادگاری منو انداختی دور؟ -بخدا کتایون خانم مجبور بودم. –واقعا که. اینجوری ادعای رفاقت میکردی؟ پاک ازت نا امید شدم هومن. –نه کتایون خانم بخدا مجبور شدم. من نمیخواستم اما اگر مامانم پیداش میکرد سرم رو میبرید. طفلی داشت التماس میکرد که ناراحت نشم. -دوست داری یکی دیگه بهت بدم؟ آب دهنشو غورت داد و با اشتیاق گفت واقعا میشه؟ -آره اما شرط داره. –چه شرطی؟ -تحت هیچ شرایطی نباید گمش کنی. یعنی دفعه دیگه بفهمم گمش کردی دیگه نه من نه تو. فهمیدی؟ -چشم. –حتی اگر مامانتم پیداش کرد نگهش میداری. –پیداش نمیکنه. –اگر کرد هم باید ازش پس بگیری و پیش خودت نگهش داری. فهمیدی؟ -چشم حتما. رفتم توی آشپزخونه. وقتی راه میرفتم کت واک میکردم که قشنگ کونم رو به نمایش بذارم. از توی سبد لباس ها یکی از شورت هام که کثیف بود رو برداشتم و جلوش نشستم. از قضا کثیف ترینش بود. وقتی پام بود که خیلی حشری شده بودم و کامل شورتم رو خیس کرده بودم و حتی فکر کنم چند قطره ای هم توش شاشیده بودم. جلوش نشستم و شورتمو بهش نشون دادم. –اینو میخوای؟ با ذوق گفت بله. مثل کش که با دست پرتاپ میکنند اونجوری کش کمرش رو به انگشتم قلاب کردم و با اون یکی دستم کشیدمش و به سمتش انداختم. صاف افتاد روی کیرش و خیلی جالب آویزون شد. تا اومد برش داره گفتم دست نزن. خیلی باحال شده بود. با گوشیم ازش یه عکس گرفتم. انتظار این کار رو نداشت اما بهش گفتم نگران نباش صورتت نیوفتاده. –میتونم برش دارم؟ -آره عزیزم واسه خودته. شورت رو برداشت و سریع آورد جلوی صورتش بوش کرد. بدبخت چندش. –خب هومن باهاش چکار میکنی؟ -نگهش میدارم. –نه منظورم اینه که وقت هایی که تنهایی باهاش چکار میکنی؟ -جق میزنم. –خب انجامش بده. –الان؟ جلوی شما؟ -آره عزیزم. دقیقا همونجوری که خونه ای. روی زانو هاش نشست و آروم کیرشو میمالید. –قشنگ انجامش بده دیگه. –همینجوری میزنم. –شورتم رو بو نمیکنی یا لیسش نمیزنی؟ یکم مکث کرد و گفت آخه. –عزیزم بکن. میخوام ببینم چه حسی داری موقع ارضا شدن. توی شورتم رو لیس میزد بند پشتش که لای کونم میرفت رو توی دهنش میکرد. بهش گفتم آبت رو نریزی روی فرش. –کجا بریزم؟ یهو یه فکر شیطانی به سرم زد. –توی همون لیوان بریز. –توی لیوان؟ -آره. لیوان رو برداشت و گذاشت جلوی کیرش. فکر میکردم زودتر از اینا ارضا بشه. –چرا آبت نمیاد؟ -نمیدونم یکم سختمه آخه اینجوری. –چرا؟ -آخه جلوی شما. –هومن من خیلی از آدم های کم رو بدم میاد. همین الان کسم رو دیدی. پس راحت باش. اگر نمیتونی ولش کن. بعضی آدم ها از پس یه کارهایی بر نمیان. حتی کارهای خیلی معمولی مثل این. قشنگ مشخص بود بهش برخورده. با جدیت و سریعتر کیر کوچولوش رو میمالید. بلند ناله کرد و اولین جهش آب کیرش روی فرش پاشید. سریع لیوان رو زیر کیرش گرفت و بقیه آبشو ریخت توی لیوان. –واو چقدر آبت زیاد بود. بیشعور مگه نگفتم روی فرش نریز. –ببخشید دست خودم نبود. –سریع تمیزش کن. چندتا دستمال برداشت و آب کیرش رو از روی فرش پاک کرد. لیوان رو گذاشت کنار. یکمی از کوکتل هنوز توی لیوان بود که با آب کیرش قاطی شده بود. –خب شلوارتو پات کن. در مورد خونه هم یادت باشه باید چکار کنی؟ اوکی؟ -چشم حتما. میخواست بلند شه گفتم هومن چرا نوشیدنیت رو تموم نکردی؟ با خنده گفت دیگه نمیشه بخورمش. با لحن خیلی جدی گفتم میدونی من خیلی بدم میاد برای مهمونم چیزی بیارم نخوره. –اما آخه کتایون خانم. –تو میخوای منو ناراحت کنی؟ -نه. –آفرین پس تا ته کوکتل خوشمزت رو بخور. با اکراه به لیوانش نگاه کرد. بعدش با التماس به من. منم با خنده گفتم بخور عزیزم. باورش نمیشد واقعا همچین چیزی ازش میخوام. فکر میکرد باهاش شوخی میکنم. –هومن اگر نخوریش واقعا ناراحت میشم ها. دیگه نه من نه تو اون وقت. آروم سمت دهنش برد. هنوزم با التماس بهم نگاه میکرد. رفتم سمتش. دستم رو گذاشتم زیر لیوان و به آرومی به سمت بالا فشار دادم که همش توی دهنش بریزه. به سختی غورتش داد. دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. –وای هومن تو عالی هستی. دور لبش و سیبیل هاش یکمی از آب کیرش سفید شده بود. با همون دستمالی که فرش رو پاک کرد دهنشم تمیز کرد. –هومن یادت باشه مشتری خوب پیدا کنیا. واسه این زمین خیلی ها میمیرند. میلاد از دیروز صد بار زنگ زده که بهش بفروشم اما من میخواستم به تو بسپرم که نشون بدی میلاد کسشعر گفته و تو از پسش بر میای. –چشم حتما کتایون خانم. کار دیگه ای ندارید؟ -آآآ چرا. لیوانت رو بشور. سریع لیوان رو برداشت و رفت توی آشپزخونه شستش. دستمال ها رو هم برداشت که بندازه توی سطل. –کتایون خانم سطل آشغالتون کجاست؟ -همونجا توی کابینت زیر سینک. اسکل با اینکه دقیقا بهش گفتم کجاست باز نتونست پیداش کنه. اومدم و بهش نشون دادم. در سطل آشغال رو که باز کرد یهو چشماش گرد شد. دیلدویی که صبح توی سطل آشغال انداخته بودم رو دید. دلم میخواست یه حرکت خیلی شیطانی تر کنم. ازش بخوام برش داره و جلوم باهاش ساک بزنه. اما گفتم عمرا این یکی رو انجام نمیده. بعدشم خیلی نامردی بود. اون دیلدو کامل کثیف شده بود. همینطور مهدیس هم کم کم دیگه پیداش میشد. –هومن بی زحمت آشغال ها رو هم ببر. با خوشحالی گفت چشم کتایون خانم. کیسه آشغال ها رو برداشت و منم تا دم در بدرقش کردم.هومن خدافظی کرد و رفت. یک دقیقه بعد مهدیس وارد خونه شد. همدیگه رو بغل کردیم و لبای همو بوسیدیم. –سلام عزیز دلم. کجایی دلم برات تنگ شده؟ -قربونت بشم مامانی گلم. ببخشید دیگه. مهدیس از بغلم در اومد و گفت مامان هومن رو دیدم توی کوچه. –آره من بهش گفته بودم بیاد. –واسه چی؟ -میخواستم بهش بسپرم خونت رو بفروشه. –کی!؟ هومن!؟ آدم از این بهتر نبود. –درسته خیلی احمقه اما فکر کنم بتونه از پس این بر بیاد. –خب چرا به همون دوست مهیار نسپردی؟ -ولش کن کس ننش مادر جنده کس کش پدر رو. –وا چی شده اینجوری فحش میدی؟ -میدونی خونتو چند میخره؟ -چقدر؟ -متری 12. –چی!؟ مگه آپارتمان 30 سال ساخته؟ عجب کس کشیه بی شرف. –میگم دیگه. منم ریدم بهش و گفتم دیگه زنگ نزن. –خوب کاری کردی. اما چرا هومن؟ -ببین عزیزم من خیلی به این موضوع فکر کردم. نگران نباش از پسش برمیاد. –امیدوارم. رفتم توی اتاق لباسام رو عوض کنم که مهدیس گفت مامان راستی یادم نبود بگم. هومن یه کیسه آشغال دستش بود که میخواست بندازتش توی سطل سر کوچه. –خب؟ -حدس بزن چکار کرد؟ توی دلم گفتم وای نه پسره احمق. خودم رو زدم به اون راه و گفتم چکار کرد؟ -دستشو تا آرنج کرده بود توی کیسه و دنبال چیزی میگشت. –دروغ میگی مهدیس. –به جان خودم. –چی میخواست از توی اون کیسه آشغال؟ -دیگه نفهمیدم. واقعا مطمئنی که از پس فروش خونه بر میاد؟ -نگران نباش. همزمان با هومن من هم چند جا میسپرم. مشکلی پیش نمیاد.
قسمت صد و بیست و دوم: حال عالی در بیحالیروی صندلی مدیریتی بزرگم تکیه داده بودم و لیوان چای داغ مخلوط با آب لیمو و عسلم رو نمه نمه میخوردم. وای چقدر حالم بده. سرم به شدت سنگینه. مشخصه بدجوری دارم سرما میخورم. دیشب هم به اندازه کافی نتونستم بخوابم. خیلی احساس خستگی میکنم. صبح شنبه همینجوریش حس و حال کار کردن نیست. حالا هم که با همچین حالی هستم که دیگه هیچی. در حالی که با همون حالت بی حال روی صندلیم ولو شده بودم در اتاقم رو زدند و تا اومدم بگم بفرمایید س اومد تو. سریع صاف شدم. –سلام خانم شریف. صبح بخیر. –سلام آقای س. صبح شما هم بخیر. خیر باشه سر زده تشریف آوردید. –وقت ندارم توضیح بدم. پاشو بریم یه جلسه مهم توی وزارت داریم. –جلسه؟ آقای س مگه امروز قرار جلسه داشتیم؟ -نه یهویی پیش اومد. –اما ساعت 10 صبح جلسه مدیران بنادر هستش. –ولش کن. الان کارمون خیلی مهم تره. –خب جلسه با کیه؟ راجب چی؟ -پاشو بریم توی راه برات توضیح میدم. –چیزی نمیخواد؟ گزارشی یا آماری؟ -جلسه رسمی نیست که. پاشو بریم ماشین دم در منتظره. با بی حالی گفتم آقای س واقعا لازمه که بیام؟ با تعجب بهم نگاه کرد. انتظار داشت که تا میگه داریم میریم وزارت سریع دنبالش راه بیوفتم و کلی ذوق کنم. –میل خودته. اما واقعا به نفعته که بیای. اصلا آمادگیش رو نداشتم. یه همچین جاهایی آدم میتونه خودشو نشون بده اما نه دیگه توی این وضعیت. با ماشین و راننده شرکت به سمت وزارت حرکت کردیم. احساس میکردم س توی راه سربسته میخواست یه چیزی بگه اما انقدر گوشیش پشت سر هم زنگ زد که رسیدم و فرصت نشد راجبش حرف بزنه. هرچی میگذشت حالم بدتر میشد. امروز سردتر از روز های قبل بود. فکر کنم کامل از مهیار سرماخوردگی رو گرفتم. پنجشنبه عصر بود و منتظر اومدن مهیار بودیم. مهدیس کلی ذوق و شوق داشت. هر دفعه که مهیار میاد همینجوریه. یادمه حتی اون موقع ها که تازه متوجه سکسشون شده بودم مهدیس بیشتر از مهیار برای سکس اشتیاق نشون میداد. توی پذیرایی روبروی تلوزیون نشسته بودم و بیشتر فکرم درگیر اتفاقات امروز بود و اینکه چطوری هومن حاضر شد هرکاری ازش بخوام بدون چون و چرا انجام بده. چطورش مهم نیست. مهم اینه که تا کجا میتونه در مقابلم تسلیم باشه و گوش به حرفم باشه؟ اون دیلدو رو چرا برداشت؟ نکنه واسه استفاده شخصی میخوادش؟ نه بابا حتما از روی کنجکاوی برش داشته و بعد اینکه دیده کثیفه سریع انداختش دور. ولی خب یجواریی هم ضایع بود. بلاخره میفهمه یا مال منه یا مهدیس. خب بفهمه. اصلا هومن سگ کی باشه که بخوام بهش فکر کنم. مهدیس از اتاقش اومد بیرون. با ماکسی سرمه ای یقه باز که یه قسمت هاییش توری بیرنگ بود و یه قسمت هاییش هم سرمه ای که زیرش مشخص بود. میدیدم که فقط یه شورت فانتزی سکسی زیرش پوشیده. با کفش های پاشنه بلند و روباز بندی مشکی که پاشنه 8 سانتیش خیلی باریک بود. ناخن های لاک زده و مرتب پاش از جلوی کفشش به زیبایی خود نمایی میکرد. –مهیار نگفت کی میرسه؟ با یه نگاه خریدارانه براندازش کردم و گفتم چه چیزی شدی خوشگلم. گفت تا عصر میرسه. راستی مگه تو هم میخوای سکس کنی؟ لباشو به حالت لج کردن جمع کرد و به یه ور صورتش برد و بعد گفت چه مشکلی داره مگه؟ -مهدیس؟ مگه پریود نیستی؟ -امشب نه مامان جونم؟ -چطور؟ از پریودت که خیلی نگذشته. –درسته اما خب امروز صبح قرص ضد بارداری خوردم. اگر مرتب هر 12 ساعت بخورم خون ریزی ندارم. با تندی گفتم مهدیس؟ کی بهت گفت اینکار رو بکنی؟ میدونی اینا عوارض داره؟ -اه مامان یه شبه دیگه همش. –دیگه این کار رو تکرار نمیکنیا. بدون هماهنگی با من هم دیگه قرص نمیخوری. –خب واسه چی؟ -واسه اینکه اگر یه چیزیت بشه من چکار کنم؟ یه سکس انقدر ارزش داره؟ خندید و گفت نترس هیچی نمیشه. خیلیا اینکار رو میکنند و پریودشون رو تنظیم میکنند. همون موقع صدای زنگ آیفون اومد. مهدیس از توی مانیتور آیفون نگاه کرد و گفت آخ جون اومد. در رو برای مهیار باز کرد. به محض رسیدن مهیار دم در مهدیس خودشو انداخت توی بغل مهیار و محکم ازش لب گرفت. مهیار گفت دیوونه بذار برسم. –آخ داداشی انقدر دلم برات تنگ شده بود. مهیار اومد توی خونه و منو که دید اومد سمتم. محکم بغلم کرد و از روی لبام بوسید. –سلام کتایون. تو هم اندازه مهدیس دلت تنگ شده؟ -مگه میشه که دلم برای تو تنگ نشه. اولین چیزی که از اومدن مهیار توجه منو به خودش جلب کرد گرفتگی صداش بود. حس کردم ممکنه گلوش گرفته باشه. اما به نظر نمیرسید مریض باشه. مهدیس همش خودشو به مهیار میمالید و دورش میچرخید. انگار مدت ها از مهیار دور بوده. مهیار هم به بهانه بغل کردن جلوی چشم های من قشنگ مهدیس رو مالوند. یکمی رفتار های مهدیس برام عجیب بود. تا دیروز همش بند من بود و حتی موقعی هم که با مهیار بودیم بیشتر به من میرسید. حالا چی شده یهویی انقدر داره سعی میکنه برای مهیار دلبری کنه؟ انگار میخواد همه توجه مهیار رو برای خودش بکنه امشب. از درون حس خوبی نداشتم. دوست نداشتم به این راحتی از مهدیس عقب بیوفتم. مهیار گفت مهدیس تازه رسیدم بذار برم یه دوش بگیرم. –آخ قربونت بشم عزیزم. بذار منم بیام مثل اون موقع ها بدنتو توی حموم بشورم حالت سر جاش بیاد. موقع گفتن اون موقع ها ناخواسته به من نگاه کرد تا ببینه واکنشم چیه؟ نمیدونم هدف مهدیس چی بود اما قشنگ داشت حسادتم رو تحریک میکرد. شایدم منظوری نداشت واقعا. مهدیس هم لباساش رو در آورد و با مهیار رفتن توی حموم. مهیار دم حموم گفت کتایون تو نمیای؟ با بی میلی گفتم نه من تازه دوش گرفتم دوتایی برید. یه لحظه پیش خودم گفتم از وقتی سکس سه نفری ما شروع شده من همش بین مهیار و مهدیس بودم. شاید مهدیس دلش برای فضای قدیم خودشو مهیار تنگ شده. اما دوست داشتم شیطنت هاشون رو توی حموم ببینم. واسه همین رفتم جلوی در حموم. مهدیس دست هاشو دور گردن مهیار انداخته بود و خودشو هی به مهیار میمالوند. کیر مهیار به کس مهدیس مالیده میشد و مهدیس میخواست اینجوری راستش کنه. بلا این جنده بازیا رو از کجا یاد گرفته؟ اما کیر مهیار کامل بلند نمیشد. دیگه جوری شد که مهدیس گرفتش توی دستش و میمالیدش. –عزیز دلم. چقدر دلم برات تنگ شده بود. مهیار موهاش در اومده ها. بذار برات تمیزش کنم. رفت یه تیغ نو برداشت و کیر مهیار رو کفی کرد که موهای کیرش رو بزنه که مهیار گفت مهدیس شاش دارم. بذار بشاشم. اومد زیر دوش وایساد. مهدیس هم کیر مهیار توی دستش گرفت و موقع شاشیدن مهیار کیرش رو تکون میداد و میخندید. انگار محو شده بودم. حواسشون دیگه به من نبود. اما این صحنه ها تحریک کننده یجورای حس ناراحتی هم برام داشت. بعدش مهدیس نشست جلوی مهیار و کیر مهیار رو به همراه تخماش و زیر تخماش کامل شیو کرد و آخر سر هم محکم سر کیر مهیار رو بوسید. –جوووون عزیزم. کیرت امشب منو میکنه. فقط منو مگه نه عزیزم. مهیار به من نگاه کرد و بعد گفت میخوای فقط تورو بکنم؟ -آخ کاش میشد فقط واسه من بودی امشب. از این حرف مهدیس اصلا خوشم نیومد. نه مثل اینکه انگار منو میخواد دک کنه. خوبه میدونه من اینجا وایسادم و دارم نگاهشون میکنم. گفتم مهدیس خیلی کست هوای کیر داداشیت رو کرده. آره؟ -آره عزیزم خیلی. مهیار گفت وای به حال من امشب با دوتا زن حشری چه جونی ازم تا صبح در بیاد. خندیدم و گفتم آره مهیار از پس من بر بیای از پس مهدیس عمرا بر بیای. فکر کنم بدونی که مهدیس بعضی وقت ها توی پریود حشری تر از حالت عادیشه. یهو مهیار خیلی جدی گفت مهدیس تو پریودی؟ مهدیس چپ چپ با اخم نگاهم کرد و گفت نه عزیزم تموم شده. مهیار هرچقدر که اهل دیوونه بازی توی سکس بود اما باز جای شکرش باقیه که واقعا از پریود حالش بهم میخورد. حتی خیلی بیشتر از من و مهدیس. از شانس من توی دوره پریودم با من نبود اما مهدیس میگفت قبلنا اگر مهدیس پریود میشد مهیار نهایت حاضر به میشد بذاره براش ساک بزنه و حتی لا باسنش هم نمیذاشت. الانم مشخصه دیگه مهیار زیاد با رغبت سمت کس مهدیس نمیره. بلاخره انقدر میفهمه که توی پنج شش روز پریود کامل تموم نمیشه. خب مهدیس جون. خوبت شد؟ حالا امشب هم بشین و تلمبه زدن های کیر مهیار توی کس و کون منو ببین و حالشو ببر. دلم نیومد این حرف ها رو بهش بزنم. گناه داشت طفلی. چقدر جدیدا آدم عوضی میشم. حوله آوردم و جفتشون رو خشک کردم. مهدیس هنوزم دلخور به نظر میرسید. مهیار دوباره پرسید مهدیس واقعا پریودت تموم شده؟ این حرف مهیار مهدیس رو عصبی و ناراحت کرد. حس اینکه خیلی راحت قافله کیر مهیار رو به من باخته یا اینکه از من انتظار نداشت اینجوری تو ذوقش بزنم. سریع مهدیس رو بغل کردم و روی کناپه خوابوندمش و لبام رو گذاشتم روی کسش و چند بار محکم کسش رو لیسیدم. بعد رو به مهیار گفتم دیوونه شوخی کردم. مهدیس اصلا پریود نشد این هفته. و دوباره کس مهدیس رو خوردم. مهیار به جای اینکه بیاد سمت ما رفت سمت میز بار و برای خودش مشروب ریخت و بعدش رفت از توی جیب کاپشنش پاکت سیگارش رو برداشت و روشن کرد. من با تعجب به مهدیس نگاه کردم و اونم همینطور به من. یعنی چشه که سمت ما نمیاد؟ حتی کیرش هم بلند نشده. بین سیگار کشیدنش چندین بار سرفه کرد.مهیار چند کام از سیگارش گرفت. من هنوزم مشغول لیسیدن کس مهدیس بودم و چوچولش را با زبونم بازی میدادم و با لبام میکشیدمش و میمکیدمش. مهدیس خیلی حشری تر شده بود. دیگه به مهیار توجهی نداشت. همین ناله های بلند مهدیس باعث شد مهیار هم به ما ملحق بشه. مهیار کنار مهدیس وایساد و مهدیس خیلی سریع جوری که انگار مدت ها منتظر این بوده که کیر مهیار رو بدست بیاره کرد توی دهنش و مشغول مکیدن ساک زدن شد. انقدر با حس و دیوونه وار میخورد که آب دهنش از روی کیر مهیار شره میکرد و روی سینه هاش میریخت. دوسا داشتم امشب مهدیس به اوج لذت برسه و میدون دار سکس امشبمون باشه. خیلی خوب میدونستم که اگر بخوام میتونم نذارم که مهیار اصلا سمتش نره اما میخواستم کاملا برعکس امشب کیر مهیار فقط مال مهدیس باشه و تا اون به یه ارگاسم عالی نرسید من شروع نکنم. اما لازم بود که مهیار به اون شدت دیوونگی برسه که به جون کس خواهرش بیوفته حسابی بگادش. از سر زانو های مهیار شروع به بوسیدن و خوردن کردم تا به زیر تخماش رسیدم و در حالی که کیرش توی دهن مهدیس بود من تخماش رو میخوردم و میلیسیدم. دستش رو گرفتم به سمت اتاق بردمشون. مهیار از من شروع به لب گرفتن کرد و سینه هام رو میخورد. میخواست بیشتر درگیرم بشه اما صورتش رو به سمت صورت مهدیس بردم. لبای مهیار با لبای مهدیس جفت شد. عشق بازی بچه هام جلوی من جیز غریبی نبود اما احساس لذت بخشی از دیدن هر دفعش پیدا میکنم. مهدیس یه ساک محکم دیگه به کیر نیمه راست مهیار زد تا کامل سفت بشه و پاهاش رو دو طرف بدن مهیار گذاشت. موقع نشستنش من کیر مهیار رو گرفتم و با کس خیس و پف کرده مهدیس هماهنک کردم که بره توش و مهدیس به کیر داداشش که مامانش توی کسش گذاشته کس بده. من هم در همون حین تخمها و کون مهدیس رو لبس میزدم و با کس خودم ور میرفتم. اما خیلی عجیب بود. کیر مهیار کامل سفت نمیشد و یکی دوبار از توی کس مهدیس در اومد. از مهدیس خواستم تا پوزیشنش رو عوض کنه و از حالتی که بود برگشت و پشت به مهیار رو به من نشست. مهیار علنا هیچ کاری نیمکرد و فقط همه فعالیت ها با مهدیس بود. خیلی واضحه که مهیار دیگه اون کشش سابق توی سکس رو نداره اما چرا؟ واقعا برام سواله. توی همین پوزیشن با تلمبه هایی مهدیس با شدت روی کیر مهیار زد و لیسیدن ها و بازی کردن من با کس مهدیس ارگاسم خوبی رو تجربه کرد.مهدیس یکبار دیگه هم با کمک من ارضاء شد. یعنی بیشتر بخاطر حالی بود که من به کس و بدنش میدادم و گرنه کیر کاملا سفت نشده مهیار که حتی نای تلمبه زدن نداشت کاری نمیتونست بکنه. مهیار انگار واقعا حس یا جون نداشت. آخرشم با زور ساک آبش رو کشیدیم. من ارضاء نشده بودم و یکمی عصبی بودم. مهیار همینطور بی حال افتاده بود روی تخت. و مهدیس هم برای اینکه اونو دوباره سر حال بیاره افتاد به جون کس من و انقدر خورد و انگشت کرد و مالید تا موفق شد ارضام کنه. توی مدتی که مهدیس با کسم مشغول بود همش چشمم به مهیار بود که پاشه بیاد سمت ما اما همینطور لش کرده بود روی تخت و با کیر خوابیدش بازی میکرد. بعد بلند شد بره دستشویی. –مامان این چشه؟ -نمیدونم. انگار خیلی خستس. –نه کیرش راست میشه و نه اینکه آبی از میاد. چی بود این؟ چند قطره رقیق. به ذهنم زد نکنه مهیار با کسی سکس میکنه یا اینکه زیاد جق میزنه که انقدر بیحال بود؟ در هر حال بعد اینکه اومد گفت اصلا انرژی برای ادامه ندارم. مهدیس هم توی این فاصله برای اینکه ریکاوری بشیم زنگ زد یه پیتزای بزرگ گرفت. پولش رو اینترنتی داده بود و یارو هم که آورد بهش گفت بذاره توی آسانسور و طبقه چهارم رو بزنه تا از آسانسور برش داره. دیگه به خودش حتی زحمت نداد لباس هاش رو بپوشه. پیتزا رو همزمان با دیدن یه فیلم رمانتیک و پر صحنه سکسی خوردیم. یه جاهایی از فیلم خیلی تحریکم میکرد و خودم رو به مهیار میچسبوندم یا به کیرش ور میرفتم اما اصلا اون حس همیشگی رو نداشت. وسط های فیلم هم خوابش برد.صبح که بیدار شدیم مهیار اصلا حالش خوب نبود. تازه متوجه شدیم که آقا سرماخورده بوده و به ماهم نگفته بود. احمق دیوونه. خدا خدا میکردم ازش نگرفته باشم. دیشب یکمی بی حال بودم. کلی دارو و آب لیمو و آب پرتقال خوردم و به مهدیس دادم که اونم نگیره. اما انگار ویروس توی بدنم افتاده. همینطور رفته رفته سرم سنگین تر میشد و احساس میکردم تبم بیشتر میشه. به زور قرص سرماخوردگی و یه لیوان بزرگ چایی داغ و آب لیمو عسل سعی کردم خودم رو سرپا نگه دارم.قبل ورودمون به داخل ساختمون س خیلی تند و دستوری گفت خانم شریف موهات رو بکن زیر مقنعه. حرصم گرفت. با تندی بهش نگاه کردم. –اینجا گیر میدن. بخاطر خودت میگم. مرتیکه گاو منو به زور با حال ناخوش آوردی اینجا بعد میگی به خاطر خودت میگم؟ انقدر بدم میاد از اینکه مجبورم به زور چندتا عقب مونده معتقد همین چند تار موی بیرون زده از مقنعه رو بپوشونم که چی؟ آقایون تحریک نشن. لامصب ها معلوم نیست چی کوفت میکنند که انقدر حشرشون بالاست و با هرچیزی مثل چندتا تار مو یا لاک ناخون یا حتی صدای پاشنه کفش پاشنه بلند تحریک میشن. ای گوه بگیرن خودتون و همه کستون رو که مملکت رو به گای سگ دادید و افتادید دنبال اینکه کسی با چیزهای پیش پا افتاده تحریک نشه. مقنعم رو کامل جلو کشیدم جوری که بجز گردی صورت چیزی بر اساس اصول مسخره این ها معلوم نباشه. ولشون کنی میگن اصلا چرا صورتت معلومه، مثل این کشورهای عربی چادر و پوشیه بزن یا اصلا چرا حرف میزنی؟ صدات تحریک کنندست باید خفه خون بگیری و نهایت اصلا کی بهت اجازه داده از خونه بیرون بیای. توی لابی وزارت، س با اطلاعات هماهنگ کرد و کارت شناسایی نشون داد. با آسانسور رفتیم بالا اتاق یکی از معاونین وزیر. س دم اتاق اون یارو گفت خانم شریف این معاون وزیره و این پروژه رو همین برامون گرفته. آدم گنده ایه. یه چیزی فقط بهت میخوام بگم حواست باشه اصلا راجب پروژه و روند کاری حرف نزن. ام بذار کلا من صحبت کنم. تو چیزی نگو. خیلی جدی به صورتش نگاه کردم و گفتم پس واسه چی من رو همراه خودتون آوردید. لبخند معنی داری زد و گفت عجله نکن میفهمی. با مسئول دفتر هماهنگ کرد و وارد اتاق شدیم. اتاق که چه عرض کنم از اتاق جلسه هلدینگ ما بزرگتر بود. س به محض ورود بسرعت به سمت میز آقای معاون رفت و باهاش خیلی صمیمانه دست داد. اون شخص بعد سلام و احوالپرسی از س به من سلام کرد اما نگاهش کاملا کنجکاو بود. س گفت خانم شریف هستند. مدیریت بخش قراردادهای بین الملل شرکت و مجری اصلی پروژه. ایشون کاملا حرفه ای و از اون مهمتر مورد اعتماد کامل ما هستند. س هیچوقت اینجوری از کسی تعریف نمی کرد. یا طرف رو با حرف هاش میزد یا اینکه نسبت به اسم و رسم ها بی تفاوت بود. واسم واقعا عجیب بود. شروع کردن در مورد یه سری مسائل غیر کاری صحبت کردند. از برخورد اون آقا با س و رفتار دوستانش معلوم بود انگار آشناییشون بیشتر از محیط کاریه. البته س اونجا کاملا یه شخصیت دیگه بود و از اون آدم مستبد و پر ادعا هیچ اثری دیده نمیشد. کلی هم با حرف هاش خایه مالی اون طرف رو کرد. هنوزم برام سوال بود واسه چی منو با خودش آورده؟ هرچند جایی که اومدیم و توی اتاق کسی که هستیم آرزوی خیلی از مدیرای شرکته که حتی این شخص معاون وزیر جواب سلامشون رو بده. اما برای من ارزشی نداشت و مهم نبود. فقط دلم میخواست برگردم شرکت. صدام هم گرفته بود و گلوم بدجوری میخوارید. –خب آقای س چه خبر از پروژه؟ -همونطوری که میدونید کاراش داره پیش میره. –ماه آینده خود وزیر تشریف میارن پاریس و معاهده حمل و نقل رو امضاء میکنند. بعد اون اولین قرارداد همین قرارداده که اجرا میشه. تا اون موقع اجازه ندید شرکت های خصوصی و دوستان خاص اجازه ی ورود پیدا کنند. –چشم آقای دکتر. میدونم منظورتون چیه. متوجه منظورش نشدم. دوستان خاص دیگه کیا هستند؟ آقای معاون وزیر یکمی دیگه راجب مسائل حرف زد اما بین حرف هاش خیلی چیزهایی گفته شد که تاحالا نشنیده بودم. هر جمله ای که میگفت برام هزاران سوال جدید مطرح میکرد. حتی یه لحظه شک کردم نکنه انقدر حالم بده که متوجه نمیشم اینا راجب چی دارن حرف میزنن. اسامی شرکت و نفرات همونه. اما وضعیت مالی و شرایط سود دهی زمین تا آسمون فرق میکرد. دوست داشتم زودتر تموم بشه و بریم یا اینکه حداقل یه چایی برامون بیارند. بدجوری به چایی نیاز داشتم. بی اختیار چند بار سرفه کردم. س متوجه شده بود که حالم همینطور داره بدتر میشه اما نکبت هی بازم صحبتش رو کش میداد. برامون چایی آوردند. از شانس بدم چایی زعفرونی بود و اگر میخوردم حالم رو بدتر میکرد. اینم از شانس ما. آقای معاون با من هم یه صحبت هایی کرد اما بیشتر انگار جهت آشنایی بود تا موضاعات کاری. آخر سر هم گفت شرمنده من باید چند دقیقه دیگه برم خدمت وزیر. ایول بلاخره تموم شد. از اتاق اومدیم بیرون و با س اومدیم پایین. بارون شدیدی گرفته بود. با ماشین و راننده شرکت اومده بودیم. رسیدیم پایین. -خانم شریف شما اسنپ داری روی گوشیتون؟ -نه. مگه راننده شرکت نیستش؟ -نه فرستادمش بره شرکت. -چرا؟ -جلسمون معلوم نبود چقدر طول میکشه و یه چیز دیگه. یه چیز هایی بود باید خصوصی بهت میگفتم. من گفتم ببخشید آقای س من اصلا حالم خوب نیست نمیتونم زیاد بیرون وایسم. اگر امکانش هست بریم توی لابی. س قبول کرد و از اطلاعات اونجا خواست برامون آژانس بگیرند. معمولا با س جایی میرفتیم عادت داشت جلو بشینه اما امروز هم موقع اومدن و هم موقع برگشت عقب پیش من نشست. هنوزم کامل متوجه نشده بودم که این کارهاش برای چیه؟ بدون هماهنگی قبلی منو میاره یه جلسه به این مهمی و برنامه های دیگه. خودش سر صحبت رو باز کرد و گفت واقعا پروژه عظیمیه خانم شریف. اگر به سر انجام برسه خیلی سود آوری داره. -درسته اما به نظر میومد آقای دکتر خیلی بیشتر از چیزی که واقعا هست رو فکر میکنند. مگه آمارهای تحلیلی رو به ایشون ندادید؟ س با نیشخند سنگینی گفت خانم شریف اون آمار ها همه ساختگیه. طبق اون ها سود آوری هر سال نهایت چهل درصده درسته؟ -بله. -اما واقعیت اینه که بالا 187 درصد فقط سود سه ماه اول میشه. یهو هنگ کردم. -چقدر!؟ -همون که گفتم. -اما چطوری؟ -دیگه بماند. -منم حدس زده بودم خیلی بیشتر از اینهاست. -ما به دو دلیل این رقم رو اعلام نکردیم. یکی برای دور زدن مالیات و بازرسی چون خودت بهتر میدونی که چقدر باید به این و اون هزینه الکی پرداخت کنیم. و یکی اینکه توی این یک ماه یه سری ها نیان با لابی و باند بازی به زور سهاممون رو بخرند. -پس منظور آقای دکتر از دوستان خاص همین ها بود. دوستان خاص کیا هستند؟ دستش رو گذاشت جلوی دهنش و آروم گفت سپاه. -البته اونا هم بیکار نمیشینند. مطمئن باش بعد قرارداد همه چیز رو برای خودشون بر میدارند. -خب چه فرقی میکنه؟ چیزی که گیر شرکت ما نمیاد. -شاید گیر شرکت ما نیاد اما بعضیا میتونند از همین فرصت بهترین استفاده رو بکنند. سود 187 درصدی قطعیه. تازه این یه طرف ماجراست. میدونستم س یه چیزی میخواد بگه اما واقعا هنوز نمیتونستم تشخیص بدم که چه ربطی به من داره؟ -پس خوش به حال اونایی که توی این داستان هستند. با لبخند منظور داری بهم نگاه کرد. جوری که دیگه داشتم به رفتار هاش شک میکردم. -بله خوش بحالشون. بهتر بگم خوش بحالمون. -خوش بحال ما؟ -بله ما. یادته گفتم جبران میکنم برات؟ -یعنی منم میتونم توی این طرح سرمایه گذار باشم؟ -بله. -اما خب بقیه چی؟ کسی کاری نداره؟ -واسه همین امروز آوردمت پیش آقای دکتر. میخواست بدونه کسی رو که واسه سرمایه گذاری دارم معرفی میکنم چقدر مطمئنه. نمیتونستم باور کنم. این کار، وحشتناک سود بالایی داشت. با خوشحالی گفتم خیلی ممنونم آقای س. -فقط یه چیزی. کف هر سهم حدود دو میلیون دلار میشه. انقدر داری دیگه. -بله آقای س مشکلی بابت اون موضوع نیست. -بابا ایول. فقط با من هماهنگ باش. رسیدیم شرکت. سریع رفتم توی اتاقم که به مهدیس زنگ بزنم و این خبر خوش رو بدم. وای خدای من 187 درصد واسه سه ماه. به زودی مولتی میلیاردر میشم. چند بار زنگ زدم اما مهدیس جواب نداد. دفعه آخر برداشت. صداش به شدت گرفته بود. -جانم. -مهدیس حالت خوبه؟ -نه مامان دارم میمیرم. خیلی حالم بده. -الهی بمیرم. مگه اینکه دستم به این مهیار کونده نرسه. جفتمون رو مریض کرد. وایسا الان میام خونه بریم دکتر. خودمم واقعا حال نداشتم. به س زنگ زدم و گفتم من باید دخترم رو ببرم دکتر. گفت مشکلی نیست. خودتم برو خونه استراحت کن. با رشیدی و بهادری هماهنگ کردم کارها رو رفتم خونه.مهدیس روی تخت من کلی پتو پیچیده بود دور خودش و خوابیده بود. یه عالمه دستمال کاغذی استفاده شده هم دور و برش ریخته بود. طفلکی رنگش به کل پریده بود. مهدیس خیلی بدمریض بود و هر وقت سرما میخورد یه هفته حداقل درگیرم میکرد. به هر زوری بود آمادش کردم که بریم دکتر. توی راه حرف نمیزد و چشماش هم نیمه باز بود. سرفه های شدیدی میکرد. امیدوارم فقط آنفولانزا نباشه. هرچند حال منم زیاد بهتر از مهدیس نبود. اولین کلینیکی که رسیدیم همونجا رفتیم. دکتر یه پسر جوون بود. البته واقعا اهمیتی برام نداشت. فقط میخواستم زودتر معاینمون کنه. دکتر اول مهدیس رو نشوند روی تخت و بعد گرفتن فشار و معاینه حلق و گوش های مهدیس گفت مانتوش رو در بیاره. بعد گفت پلیورش رو بده بالا تا بتونه صدای ضربان قلبش رو با گوشی بشنوه. مهدیس هم پلیورش رو تا بالای سینه هاش کشید. بی اختیار گفتم هییی. دکتره خندش گرفت. وای اصلا یادم نبود مهدیس سوتین نبسته. اما مهدیس خیلی طبیعی رفتار کرد. ممکنه بخاطر مریضیش باشه اما بیشتر به خاطر بی اهمیتیش به مساله پوشش و این چیزاست. بعد از اون دکتر منو معاینه کرد. -دخترتون هستند؟ -بله. -چی شده باهم سرما خوردید؟ -وقتی پیشگیری نکنی و یه آدم بیشعور هم پیدا بشه که سرما خورده باشه اینجوری میشه دیگه. دکتر من رو هم مثل مهدیس معاینه کرد و برای هر کدوممون یه نسخه نوشت. دارو هامون تقریبا یکی بود اما برای من یه آمپول نوشته بود و برای مهدیس سه تا با یه سرم. دارو هارو از داروخونه گرفتیم. ترجیح دادم به جای اینکه بریم تزریقات و کلی معطل بشیم خودم براش بزنم. من قبل اینکه توی این شرکت استخدام بشم یه مدت شش ماهه دوره های هلال احمر رو گذروندم و قرار بود همونجا مشغول بشم که نشد. ولی از اون موقع کامل تمام مسائل کمک های اولیه رو یاد گرفتم و کلی هم تا الان ازشون استفاده کردم. منصور هر وقت مریض میشد خودم آمپول ها یا سرمش رو میزدم.بعد از ظهر شده بود و بارون شدیدتر. با همون حال خرابم سوپ درست کردم و دارو های مهدیس رو بهش دادم و آمپول و سرمش رو هم زدم. شراره روی اسکایپ زنگ زد. -سلام عزیزم. چطوری؟ -سلام مرسی بد نیستم تو خوبی؟ -کتایون حالت خوبه؟ -نه بدجوری سرماخوردم. -الهی بمیرم. مهدیس چطوره؟ -اونم بدتر از من. خندید و گفت تو از اون گرفتی یا اون از تو؟ -هیچکدوم. جفتمون از مهیار گرفتیم. پسره دیوونه یه کلمه نگفت سرماخوردم که اینجوری ما رو هم درگیر نکنه. شراره در حالی که شدید میخندید گفت وای از دست شماها. دیگه کتایون خانم رسم اینه. پارتنرت مریض بشه تو هم باید پابه پاش مریضی رو تحمل کنی. دیگه چه خبرا؟ -هیچی سلامتی. راستی کلیدها و مدارک هنوز به دست من نرسیده ها. -میدونم. -چطور؟ -دست آرزوئه. -پشیمون شدی که بفرستی واسه من؟ -کتایون!؟ این چه حرفی بود؟ من به هیچ کسی اندازه تو اعتماد ندارم. -پس کلید ها و مدارک دست آرزو چکار میکنه؟ -همون روزی که میخواستم با پست برات بفرستم یکی از دوست های آرزو که چند وقته اینجا زندگی میکنه رو دیدم. چهار شنبه میومد ایران. دادم اون بیاره. -خب چرا نگفتی پس؟ -یادم نبود ببخشید. راستی بازم دستت درد نکنه رفتی سفارت. -خواهش میکنم. شراره یه زحمتی داشتم برات. -جانم. -یه سری اطلاعات از یه شرکت برات میفرستم. میتونی آمارشون رو برام در بیاری؟ -آمار چیش رو میخوای؟ -اینکه این شرکت دقیقا کارش چیه و تو چه حوزه ای کار میکنه و چقدر معتبره و آمار درصد سهامش رو هم برام بگیر. -میخوای سرمایه گذاری کنی؟ -یجورایی حالا بهت بعدا توضیح میدم. -باشه. برام اطلاعاتش رو بفرست. یه کمی دیگه راجب هر چیزی صحبت کردیم و ناخواسته صحبتمون رفت سمت اتفاقاتی که تازه افتاده بود. شراره گفت راستی کتایون این لینک رو ببین. -الان که دارم با تو صحبت میکنم. -نه همین الان ببینش. یه سایت بود که برترین عکس های آماتوری سکسی هنری هفته رو رتبه بندی میکرد. برام مفهوم خاصی نداشت. -خب که چی؟ -کامل ببین. صفحه خیلی طولانی بود و فکر کنم حدود 50 تا عکس میشد. عکس 27 یه لحظه آشنا اومد. برگشتم دوباره روش. با حرص گفتم شراره بخدا میکشمت. -عزیزم ببین چقدر لایک گرفته. -خیلی آشغالی. عکس منو واسه چی گذاشتی روی سایت؟ -نگران نباش زیاد صورتت مشخص نیست. بعد کی میخواد بفهمه تویی؟ حالم خوب نبود و اصلا حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم. خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم من باید برم استراحت کنم. -کتایون ناراحت شدی؟ -دیگه عادت کردم به این مسخره بازی هات. -همین الان برای سایت ایمیل میزنم و میگم عکس رو برداره. -دیگه چه فایده؟ کلی آدم دیدن. البته اصلا برام اهمیتی نداشت. واقعا کسی هم میدید ته تهش میگفت چقدر شبیه منه. -من دیگه برم. -باشه عزیزم. اگر حوصله داشتی شب بهم زنگ بزن. -قول نمیدم. -عزیزم منتظرتم. -حالا ببینم چی میشه. مواظب خودت باش. -بای.داروها و سوپم رو خوردم. لازم بود یه چند ساعتی بخوابم تا حالم کامل بهتر بشه. از اونجا که مهدیس از تخت خودش استفاده نمیکرد و روی تخت من همیشه میخوابید الان هم اونجا بود. دلم نمیخواست پیشش بخوابم. میترسیدم بدتر بشه و هم اینکه کل پتو ها رو برداشته بود روی خودش کشیده بود. حوصله هم نداشتم برم از بالای کمد پتو بیارم. رفتم توی اتاق مهیار و روی تختش خوابیدم. یهو یادم افتاد آمپول خودم رو نزدم. با اینکه چندین بار هم به منصور و هم به بچه ها آمپول زده بودم و حتی یکبار هم انسولین یکی از خانم های شرکت رو تزریق کردم براش، اما هیچوقت جرات اینو نداشتم که برای خودم بزنم. الان که به شدت خوابم میاد. بذار بعد. تا ساعت 7 خواب بودم. آخ اصلا حس و حال ندارم. کاش مثل شراره که مژده همه کاراش رو میکرد داشت یا آرتمیس اینا که مستخدم داشتند، منم یکی رو داشتم که کارهای خونه رو میکرد. بعضی از این فیلم های خارجی رو که میبینم که هم مستخدم مرد دارند و هم زن واقعا دلم میخواد منم میتونستم داشته باشم. اونم توی این شرایط که جون ندارم بلند شم و دارو های مهدیس رو بدم. گوشیم توی حال روی میز مونده بود. از قصد گذاشتم اونجا که بتونم بدون مزاحمت راحت بخوابم. جالب بود فقط 2 تا میس کال داشتم. یکیش از هومن بود و یکیش هم یه شماره جدید. حوصله حرف زدن با هومن رو نداشتم. بعد بهش پیام میدم. اما این شماره کیه؟ ده دقیقه پیش زنگ زده. بهش زنگ زدم. با همون بله سریع شناختمش. -سلام آرزو جان خوبی؟ -سلام کتایون مرسی. خوبم. شما چطوری؟ خونه نیستید؟ -چرا. خواب بودیم متوجه نشدیم. -من اومدم دم در خونتون که امانتی شراره رو بهت برسونم. زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی. -عه ببخشید. الان کجایی؟ -میخواستم برگردم. هنوز زیاد دور نشدم. -باشه پس بیا منتظرتم. آرزو چند دقیقه بعد رسید. منم توی این فاصله دست و صورتم رو شستم و موهام رو مرتب کردم. پلیور یقه اسکی زخیم با شلوار گرم و جوراب های پشمی پام پوشیده بودم. آرزو زنگ زد و بهش گفتم زنگ چندم و طبقه چند؟ وارد خونه شد. مثل همیشه همونطور شیک و مرتب و با استایل زیبا. سلام کرد و خواست بهم دست بده که گفتم ببخشید عزیزم سرما خوردم. بعد این انتظار داشتم که بگم بیا تو حداقل بخاطر خودش که مریض نشه بگه نه مزاحم نمیشم و این حرف ها و بره اما سرش رو انداخت پایین و اومد توی خونه. خیلی شخصیت جالبی داره. پاکت رو گذاشت روی میز توی پذیرایی و روی یکی از مبل ها نشست. چایی ساز رو روشن کردم. -آرزو چایی میخوری؟ -مرسی. یه فنجون برای آرزو و برای خودمم توی یه ماگ بزرگ چایی ریختم. در اتاقم باز شد و مهدیس در حالی که دوتا پتو دور خودش پیچیده بود اومد بیرون از اتاق. قیافش واقعا خنده دار شده بود. چشمای پف کرده و موهای بهم ریخته. چشماش انقدر قی کرده بود به سختی میتونست بازشون کنه. با صدای گرفته گفت عه آرزو کی اومدی؟ -سلام عزیزم. همین الان. -ببخشید من خیلی حالم خوب نیست. با همون پتو ها رفت توی حموم که از دستشویی فرنگی استفاده کنه. آرزو با خنده گفت با پتو رفت دستشویی. -وقتی مریض میشه بدجوری میوفته. پدر منم در میاره. چه خبرا؟ -هیچی. نیستی خانم. کم پیدایی. -این اواخر بدجوری سرم شلوغ بود. خونه مارو چجور پیدا کردی؟ -آرتمیس آدرس و شماره تلفنت رو داد. راستی آرتمیس گفت اون شب که خونشون بودی با دلخوری رفتی. توی دلم گفتم یعنی تو نفهمیدی واقعا دلخور شدم؟ خیلی باحالی به خدا. همه چیز کلا به یه ورش گرفته. اما دلم نمیخواست بهش یادآوری کنم. خداییش هم چیزی خاصی نبود. من الکی بزرگش کردم و ناراحت شدم. -نه بابا این چه حرفیه. اون شب من کار داشتم باید زود برمیگشتم خونه. -ساعت 11؟ -دیگه باید میرفتم خونه. مهدیس از حموم اومد. قبل اینکه برگرده توی اتاق صداش زدم و قرص هاش رو دادم. چشمم توی کیسه دارو ها به سرنگ خودم افتاد. اصلا حالش رو نداشتم برم بیرون. اینم نزنم خوب نمیشم. پیش خودم گفتم شاید آرزو بلد باشه. -آرزو. تو بلدی آمپول بزنی؟ یکمی هیجانی تر از قبل گفت آره. مهدیس باید بزنه؟ -نه عزیزم. برای مهدیس رو خودم زدم بهش. برای خودم. -برای خودت رو نمیتونی بزنی؟ -نمیدونم دستم نمیره انگار. بلند شد و گفت باشه. سرنگ رو خودم آماده کردم و بهش دادم. شلوارم رو کشیدم پایین و خودم رو روی کابینت خم کردم در حالی که فشاری روی عضلات باسنم نباشه. انصافا خوب زد. توی کلینیک ها فقط میخوان زود بزنند و حوصله نمیکنند. سر همین حسابی باید دردش رو تحمل کنی. اما وقتی با حوصله کم کم میزنی درد زیادی حس نمیکنی. -بفرما. تموم شد. وقتی تزریقش رو تموم کرد روی باسنم دستش رو کشید و یدونه آروم زد. برگشتم بهش نگاه کردم و اونم با لبخند جوابم رو داد. -دستت درد نکنه. تو هم دوره کمک های اولیه دیدی؟ -نه. -پس کجا یاد گرفتی تزریق کنی؟ -کار خاصی نداره. بیشتر توی باشگاه. -توی باشگاه؟ -آره. البته بیشتر آقایون. -مگه باشگاهی که تمرین میکنی مختلطه؟ -آره یجورایی. -واقعا؟ -باشگاه که نیست به اون صورت. یه جای خصوصیه که بچه های اکیپمون میان اونجا تمرین. منم بهشون تمرین میدم. -مهدیس گفته بود که مربی هستی. -بودم. دیگه حوصلش رو ندارم. -چرا؟ -اکثر کسایی که میان فقط میخوان دو ماهه بالای ده کیلو کم کنند. دو سه جلسه میان و بعد میرن لیپوساکشن یا لیپوماتیک یا با رژیم میخوان هیکلشون رو درست کنند. یکیش همین آرتمیس گشاد. باباش توی خونشون یه باشگاه مجهز درست کرده اما گشاد خانم زورش میاد تمرین کنه. باز آفرین به مهدیس که انقدر پیگیر، ورزشش رو ادامه میده. -خب هرکسی انگیزه خودشو داره. من خیلی دوست دارم بتونم با یه مربی خوب تمرین کنم. از شانسم ساعت 6 صبح مربی خوب نمیاد باشگاه. -کدوم باشگاه میری؟ -اکستریم. -اونجا که مربی های خوبی داره. -آره اما فقط یکیشون ساعت 6 میاد که نمیتونه به همه برسه. آخ کاش میتونستم با تو تمرین کنم. -خب چرا نمیای همینجا که من و دوستام هستیم. -واقعا نمیرسم. تا بیام لواسون و برگردم خیلی دیر میرسم. -اگر بتونی یه جایی رو درست کنی حتما میام. آرتمیس گفت مهدیس دنبال خونه میگرده. از اینجا میخواید بلند شید؟ -آره. میخوایم بریم یه خونه مستقل. دیگه آرزو زیاد نموند و رفت. هی تو دلم میگفتم برو دیگه. میبینه حال ندارم همینجور نشسته و داره داستان میگه. با همه این اخلاقاش آدم نچسبی نیست. اتفاقا بر عکس همه رو مجذوب خودش میکنه. از اوناست که هرکسی رو مجاب میکنه به حرفش گوش کنه.با این که حالم اصلا خوب نبود، اما سکس با مهیار، روز پنج شنبه منو خیلی حشری کرده بود ولی چون ارگاسم نشدم، کسم به شدت میخارید. از طرفی هم نمی تونستم از مهدیس بخوام که با هم سکس کنیم، چون حالش بدتر از من بود. برای همین یواش بدون اینکه از خواب بیدار بشه، رفتم و از زیر تخت یکی از اون دیلدوهای ویبره دار رو برداشتم و رفتم به حمام. وان رو تقریبا تا نصف با آب نسبتا داغ پر کردم و سرم رو با حوله ی سر بستم. بعد هم برای خودم یه گیلاس شراب قرمز آوردم، شراره میگفت برای سرماخوردگی خوبه. نشستم توی آب و اول یکم بدنم رو مالیدم و بعد شروع کردم به بازی با چوچولم. تاثیرآب داغ زودتر از چیز که فکر می کردم حالمو منقلب کرد، جوری که پنج دقیقه بعدش داشتم با دیلدو و دستم خودمو می گاییدم. به نظرم اومد که اینطوری حموم کردن چقدر لذت بخشه. اگه موزیک هم پخش میشد، لذت بیشتری داشت. بعد تقریبا یه ربع ارگاسم شدم. یکم از شرابم خوردم و به سکس پنج شنبه با مهیار فکر کردم. ممکنه این بی حالی مهیار از سرماخوردگی نباشه، چون کیرش خوب راست نمی شد. آبشم به نظرم کم بود. احتمال داره با کسی در ارتباطه که اینطوری شیره ی بدنشو کشیده. بعدش به یاد س و سود ۱۸۷ درصدی. به نظرم خیلی دیگه همه چیز مهیا و هلو برو تو گلو به نظر میرسه. بهتره قبل از سرمایه گذاری، هم با یه نفر که تو قراردادهای بین المللی خبره هست مشورت بکنم و هم با مریم یه سری اطلاعات جمع کنم، البته اگه بخواد بهم کمک بکنه. انقدر خوابیدن تو حموم لذت بخش بود که یه بار دیگه با دیلدو خودمو ارضا کردم. دیگه دارم به کیرمصنوعی عادت میکنم. صبح روز بعد حالم خیلی بهتر بود. یه ساعت زودتر رفتم شرکت که بعضی از کارهای دیروز رو جمع و جور کنم. دیروز هیچ کار اداری انجام نداده بودم. معمولا بچه ها ساعت 8 به بعد میان. فقط رشیدی قبل هشت میاد چون اخلاقم رو میدونه که دوست ندارم مسئول دفترم بعد من بیاد شرکت. سیستمم رو روشن کرده بودم و ایمیل هام رو میخوندم. صدای پای یه کسی که توی واحد قدم میزد توجهم رو جلب کرد. از صدای باز شدن در اتاق آخری حدس زدم باید مریم باشه. از پشت میزم بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. حدسم درست بود. از اتاقش اومد بیرون و باهام رودررو شد. -سلام مریم. خیلی شل جواب داد و گفت علیک سلام و رفت توی آبدار خونه. دنبالش رفتم. میخواستم یه جوری سر صحبت رو باز کنم. از طرفی بدجوری سر قضیه سرمایه گذاری به وجودش نیاز داشتم. نمیدونم چرا همش این استرس بهم افتاده که نکنه س بخواد منو دور بزنه و اون داستان فرح منش رو دوباره پیاده کنه. آخه همه چیز درسته اما من واقعا میترسم. ولی از اون مهمتر ادامه صحبت چهارشنبه بود که نیمه تموم موند و من از دلش در نیاوردم. -مریم. -خانم شریف قبلا هم خواهش کرده بودم ازتون من رو به اسم کوچیک صدا نکنید. -ببخشید خانم ستاری. دیروز بعد رفتن من خبری نبود؟ -خانم بهادری بهتون اطلاع ندادند؟ -چیو؟ مگه اتفاقی افتاده بود؟ -نه. اگر اطلاع نداده پس خبری نبوده. دیگه داشتم کلافه میشدم از این برخوردهاش. رفتم توی اتاقش و خیلی جدی گفتم مریم بس کن این بچه بازی ها رو. از من تنفر داری قبول. هرچی بگی در موردم باشه قبول. اما چرا با زندگی خودت لج کردی؟ -من با کسی و چیزی لج نکردم. -پس اینکارا واسه چیه؟ اگر هنوز شک داری که اون شوهر بی. حرفم رو خوردم. گفتم شاید دوست نداشته باشه بهش فحش بدم. ادامه دادم آقای پویانفر اونجوری که فکر میکنی نیستش. داد زد بسه. به تو هیچ ربطی نداره زندگی من چی شده. اون هر کسی که هست و هرکاری که میکنه به خودم مربوطه نه تو. -مریم من واقعا نمیتونم اینجوری تحمل کنم. این خیلی برام سخته که باعث این وصلت شوم شدم. خیلی جدی و با اعتماد به نقس کامل گفتم مریم من خودم تورو نجاتت میدم. خودم تورو از اون آشغال، پَسِت میگرم. برای اولین بار بعد از مدت ها با نگاه خواستنی و امیدواری در حد چند لحظه خیلی کوتاه بهم نگاه کرد. معلوم بود ته دلش امیدوار شده بود. -کتایون به این راحتی نمیتونی. -چرا؟ اگر بخاطر پویانفر میگی که. -نه. مشکل اون نیست. -چیه؟ -من بخاطر خوشحالی پدرم ازدواج کردم. چون آرزو داشت قبل مرگش عروسی منو ببینه. در حالی که شدید بغض کرده بود ادامه داد دکترش گفت کوچکترین خبر بدی خیلی روش اثر میذاره. نمیتونم بهش بگم میخوام جدا بشم. درحالی که با انگشت هاش اشکش رو پاک کرد گفت واقعا نمیتونم جدا بشم کتایون. نمیتونم. نمیدونستم چی بگم. صدای بچه های واحد رو از بیرون اتاق میشنیدم. آروم دست مریم رو گرفتم و گفتم مریم تو میدونی که اگر قولی بهت بدم واقعا انجامش میدم. قول دادم همیشه پشتت باشم و هستم. من تورو از اون حیون پست پس میگیرم. قول میدم مریم.
قسمت صد و بیست و سوم: نمایش فانتزی عجب هفته مزخرفی بود. بیشترش رو مریض بودیم و بدتر از اون منم پریود شدم. مهدیس میخواست پریودمون توی یه زمان باشه و با هم هماهنگ پریودمون شروع بشه. البته به گفته خودش این فکر وقتی به ذهنش رسید که متوجه شد میتونه با قرص ضد بارداری کنترلش کنه. وقتی فهمیدم کلی دعواش کردم که چرا بدون اینکه با دکتر مشورت کنه سر خود همچین کاری کرده. بلاخره بدون عوارض نیست. به هر حال کل برنامه های سکسیمون از اول هفته تعطیل شده. بدترین قسمتش هم همینه. واقعا نمیتونم دیگه چند روز بدون سکس یا ارضا شدن سپری کنم. با دیدن کوچکترین چیزی و فکر کردن به سکس تحریک میشم. آخ دلم سکس میخواد. کسم کیر میخواد. کاش زودتر این پریود لعنتی تموم بشه.پنجشنبه حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. یکمی هم سرم درد میکرد. بخاطر مستی دیشبه حتما. دارم زیاده روی میکنم. الان که سکس نداریم بجاش شب ها انقدر میخورم تا مست بشم و بعد بخوابم. اصلا عادت خوبی نیست. تورو خدا ببین چه بلایی سر خودم آوردم. شدم یه آدم هوسران که یا باید سکس کنم یا مشروب بخورم تا بتونم وقت های توی خونه رو بگذرونم. برای اینکه سردردم آروم بشه یکمی شراب میخورم. یه اندازه ته لیوان فقط مونده. –مهدیس. –جونم مامان؟ -از اون شراب هایی که از دوست آرتمیس گرفتیم دیگه نمونده؟ -نه این آخریش بود. اینم تموم شد؟ -آره. –مامان جدیدا زیاد میخوریا. هیکل و قیافت خراب میشه. –نه عزیزم فقط این هفته اینجوری بود. –من کلا گفتم. بذار به آرتمیس زنگ بزنم شماره ساقی رو برام بفرسته. بلند شدم و صورتم رو شستم. مهدیس با تلفنش صحبت میکرد. بعد اینکه قطع کرد گفت مامان اینم از شانسمون. –چی شده؟ -یارو رفته شمال تهران نیست. ساقی دیگه ای هم نمیشناسه. بذار زنگ بزنم به یکی دیگه. –ولش کن مهدیس. میریم از ویلای شراره بر میداریم. –از ویلای شراره؟ -آره عزیزم. خیلی شراب های خوبی داره. –یه وقت ناراحت نشه. –امم راست میگی. بذار ازش بپرسم. براش پیام فرستادم که امروز دارم میرم به ویلات سر بزنم. میشه چندتا از شیشه های شرابت هم برای خودم بردارم؟ -مهدیس لباسات رو بپوش آماده شو بریم. –چی شد؟ گفت اوکیه؟ -نه جواب نداده. اما خب بریم اونجا یه سر بزنیم به ویلاش. تا اون موقع هم جواب میده حتما. مهدیس این هفته بعد از اینکه سرماخوردگیش خوب شد رفته بود کاشت ناخن و مانیکور. خیلی قشنگ کار کرده اما به نظر من زیادی بلند شده. به شوخی بهش گفتم عزیزم دستشویی میری اذیت نمیشی؟ ناخن های پاهاش رو هم پدیکور کرده بود. دیشب از روی بیکاری ناخن های دست و پای منو لاک قرمز جیغ زد. از وقتی هوا سرد شده شلوارهای گرم کشی و تنگ رو جایگزین ساپورت یا شلوارهای نخی کردم. یکی از همون شلوارها رو با بافت نیم تنه پوشیدم و روش هم یه پالتو. در حین حاضر شدن شراره پیام داد که آره هر چی خواستی بردار اما لطفا قدیمی ها رو با خودت از ویلا بیرون نبر. یه پیام دیگه هم پشت سرش فرستاد که گفت در ورودی ساختمون رمز داره و فقط با کلید باز نمیشه. رمزش رو هم فرستاد برام. دقیقا فهمیدم منظورش کدوماست. اه بد شد. دلم میخواست یدونه از اون خیلی قوی هاش رو با خودم بیارم. در پارکینگ رو زدم و با ماشین از رمپ بالا میومدم که دیدم یه 206 دقیقا جلوی در پارکینگ پارک کرده. این دیگه کدوم بیشعوریه که اینجا گذاشته ماشینش رو. از ماشین پیاده شدم بلکه طرف شاید حداقل انقدر درک داشته باشه که شمارش رو روی شیشه بذاره که اگر بدجا گذاشت بشه پیداش کرد اما شماره ای هم نذاشته بود. مهدیس هم از ماشین پیاده شد و گفت ماشین مال کدوم خریه همینطور گذاشته اینجا رفته؟ -چه میدونم. مهدیس خیلی محکم به گلگیر ماشین لگد زد. صدای دزدگیر ماشین بلند شد. –عه مهدیس!؟ -چیه مامان؟ صدای ماشینش رو بشنوه پیداش میشه دیگه. صدای دزدگیر قطع شد یا بهتر بگم قطعش کردند. اما کسی نیومد. مهدیس دوباره به گلگیر ماشین لگد. بعد چند دقیقه یه دختره تپل که با لیپوماتیک کل چربی های هیکل قناسش رو توی پستون و کونش ریخته بود با قیافه به کل عملی از در ساختمون ما اومد بیرون. با تندی گفتم خانم ماشین شماست یه ساعته جلوی پارکینگ گذاشتید؟ -بله. ببخشید آخه کوچه جای پارک نبود. مهدیس گفت نبود باید بذارید جلوی در خونه مردم؟ زود بشین جابجاش کن کلی معطلمون کردی. با خنده احمقانه ای گفت تقصیر ملینا شد گفت همینجا بذار. من گفتم ملینا گوه. مهدیس سریع حرفم رو قطع کرد و گفت مامان. ادامه دادم شما آشنای خانم حسینی هستید؟ -آره. اگر جور بشه همسایتون میشیم. از این حرفش شوکه شدم. یعنی میخواد یه واحد توی این ساختمون بخره. نکبت خودش رو به زور تحمل میکردم حالا دوستش رو هم میخواد بیاره. ماشینش رو جابجا کرد و من و مهدیس هم نشستیم توی ماشین و به سمت فشم حرکت کردیم. توی راه مهدیس متوجه اعصاب خوردیه من شده بود. -چیه مامان؟ چت شد یهو؟ -آشغال گوه خودش و شوهر بچه کونیش کم بود میخواد دوستش رو هم بیاره. –مامان ولش کن. هنوز درگیر اونی؟ -وای نکنه یه وقت اکبری خونشو بخواد به این بفروشه. –مامان خب بفروشه. خونشه به هرکی بخواد میفروشه. من نمیفهمم واقعا چرا انقدر این قضیه توی مخت رفته؟ –ندیدی زنیکه گوه چجوری رفتار میکرد؟ به موهای لای پاشم نبود که کلی بقیه بخاطر بی شعوریش معطل میشند. خیلی از اون جنده بی خانواده خوشم میومد حالا دوستاشو میخواد بیاره توی ساختمون. عین خودش معلوم نیست از کدوم خراب شده ای اومده که انقدر شعور نداره ماشینش رو جلوی در پارکینگ نذاره.–گور باباشون. ما که قرار نیست زیاد اونجا بمونیم. خونه جدیدمون که رفتیم دیگه از دست همسایه های تو مخی هم راحتیم. حرف مهدیس منطقی بود اما اصلا حس خوبی به این قضیه نداشتم. میدونستم اگر اکبری بره ملینا و دوستاش ساختمون رو به گوه میکشن. هر چند بیشتر بخاطر حساس بودن منه وگرنه دیگه مثل اون اوایل به مشکل نمیخوریم. اما اصلا دلم نمیخواست همچین آدم های بی شعور و بی نزاکتی حتی برای یه مدت کوتاه همسایمون باشند. –هومن چکار کرد؟ -دوبار پیام داد و گفت مشتری پیدا شده اما اون قیمت که میخوام نبود. گفتم باهاش چونه بزنه. گفت یکی هم هست بساز بفروشه. خونه تورو بهش نشون داده گفته با یه آپارتمان چهار طبقه نوساز حاضره معاوضه کنه. –آپارتمان به چه دردمون میخوره. –بهش گفتم اگر میخواد معاوضه کنه با یه خونه ویلایی حاضرم عوض کنم. اونجوری سخت تر میشه کسی رو پیدا کرد. –خودت کسی رو پیدا نکردی؟ -توی شرکت یکی از مدیرا هست که کار املاک هم میکنه. بهش گفتم. گفت الان سخت میشه اون قیمتی که میخواید مشتری پیدا کرد. زیاد عجله نکن پیدا میشه. با همین صحبت ها و حرف های دیگه به ویلا رسیدیم. ریموت در رو زدم و ماشین رو توی پارکینگ ویلا پارک کردم. البته پارکینگ که نه. بیشتر حیاط پشتی بود. وقتی از ماشین پیاده شدیم صدای بلند یه سگ منو شوکه کرد که اون طرف تر بسته شده بود. یه سگ قهوه ای سیاه بزرگ. شبیه اون سگی بود که خیلی سال پیش تو یه سریال المانی که از تلوزیون ایران پخش میشد بود. هیچ وقت اینجا ندیده بودیمش. سگه همینطور پارس میکرد. اگر زنجیر قلادش بسته نبود حتما بهمون حمله کرده بود. میترسیدم برم سمت در ورودی. سریع برگشتم توی ماشین نشستم. اما مهدیس عین خیالشم نبود. –مامان چرا پیاده نمیشی؟ -مهدیس بریم یه وقت دیگه میایم. –این همه راه اومدیم، برگردیم؟ چرا آخه؟ -مگه نمیبینی سگه رو. –مامان بستس به ما کاری نداره. –مهدیس من نمیتونم بیام تو. خیلی ترسیده بودم و رنگم پریده بود. از بچگی از سگ خیلی میترسیدم. در ورودی باز شد و یه نفر اومد داخل. به تیپ و قیافش میخورد باغبون باشه. با لهجه غلیظی حرف میزد. –شما چطور اومدید تو؟ مهدیس گفت از آشناهای خانم دکتر هستیم. شما؟ -من سرایدار خونه بغلی اینجام. کارهای رسیدگی به باغ و حیاط خانم دکتر رو هم انجام میدم. خانم دکتر به من سپرده حواسم به باغ باشه. شما از آشناهای خانم دکتر هستید؟ از ماشین پیاده شدم و گفتم بله. شریف هستم. –خوبید شما؟ خانم دکتر گفتند احتمالا تشریف میارید. ببخشید مزاحم شدم. امری هست در خدمتم. –شما آقای؟ -احمد. –احمد آقا میشه سگتون رو ببرید بیرون؟ -خانم سگ خانم دکتره. کاری بهتون نداره. رفت سمتش و قلادش رو گرفت و گردنش رو نوازش کرد. سگه سریع آروم شد. –نگران نباشید. کاری به شما نداره. مهدیس هم رفت سمت سگه و شروع به نوازشش کرد. آخی نازی. اسمش چیه؟ -باک. تعلیم دیده ست. بعد به سگه گفت باک به خانم دست بده. سگه روی دوتا پاش نشت و دستش رو سمت مهدیس بالا آورد. واقعا بامزه بود. –ببرمش خانم؟ مهدیس گفت نه بذار باشه. حیوونی خیلی نازه. گفتم مهدیس یهو بهمون حمله نکنه. –نترس مامان. ببین چه ناز و مودب نشسته. احمد آقا نژادش چیه؟ -ژرمن شپرد. خانم دکتر با خودش از خارج آوردتش. باید خیلی گرون باشه. از احمد تشکر کردم و رفت بیرون. مهدیس هنوزم با سگه بازی میکرد. جالب بود سگه خیلی زود با مهدیس اخت شده بود. مهدیس دست های سگه رو گرفت و روی پا وایسوندش. قدش تقریبا اندازه مهدیس شده بود. یهو مهدیس با خنده و ذوق گفت مامان کیرش رو ببین. به اندازه چند سانت یه کیر قرمز از بین پوستش بیرون زده بود. خنده داریش این بود که حتی کیر سگه هم از کیر هومن گنده تره.در رو باز کردم و پسورد رو هم زدم که سیستم امنیتی غیر فعال بشه. مهدیس گفت مامان خونه ای که میخریم باید مثل اینجا باشه. ببین چقدر بزرگ و خوبه. –خونه آرتمیس اینا که از اینجا خیلی بزرگتره. –خونه اونا که رسما قصره. میدونی خونشون حدودا چقدره؟ -نه از کجا بدونم. –حداقل سی و پنج چهل میلیارد می ارزه. –واو. باباش انقدر درآمد داره؟ -خیلی. فکر کن مامانش اسب داره و هر هفته میره سوار کاری. خود آرتمیس هم اسب داره. منم دلم میخواد یدونه بخرم. به نظرم اومد مهدیس با اینکه خودش کلی پول داره اما توی کف زندگی آرتمیسه و بهش غبطه میخوره. –مهدیس جان زیاد طول نمیکشه، تو هم انقدر پول گیرت میاد که میتونی راحت یه خونه اندازه خونه آرتمیس بخری. فقط باید امیدوار باشیم همه چیز درست پیش بره. با خوشحالی گفت راست میگی مامان؟ -آره عزیزم. رفتم زیر زمین و دوتا از شیشه های شراب شراره رو برداشتم. مهدیس یکم بعد من اومد پایین. –واو چه خبره اینجا. چقدر این شراره بهش خوش می گذشته. از توی قفسه ها همون شیشه ای که دفعه قبل من برداشتم رو برداشت. –این چیه مامان؟ -نمیدونم برندش چیه. اما واسه 1963 میلادیه. –پس چه چیز خفنیه. ببریمش؟ -نه شراره گفت قدیمی ها رو از ویلا نبرم بیرون. –حیف شد. دوست داشتم تجربش کنم. –ام ولی فکر نکنم با یکم خوردن ازش مشکلی داشته باشه. بیارش بالا. بعد میذاریم سر جاش. –آخ جون.شیشه ها رو گذاشتم روی میز و یه چرخی توی ساختمون زدم که مطمئن بشم مشکلی نیست. باغ هم تمیز و مرتب بود. رفتم طبقه سوم و سوئیتی که اولین بار لز رو تجربه کردم. لامصب فضای اتاقش جوریه که دوست داری اینجا سکس کنی. اگر رفتیم خونه جدید حتما یه اتاق اینجوری درست میکنم فقط برای سکس و برنامه هامون. مهدیس کجا مونده؟ میخواستم از پله ها برم پایین که دیدم درحالی که همون تبلت دستشه اومد بالا. –مامان ببین چی پیدا کردم. –کجا بود؟ -توی پذیرایی. کنترلر کل ساختمونه. نگاه باهاش میشه چراغ ها رو روشن خاموش کرد یا موزیک پخش کرد. یه موزیک لایت رو با تبلت از اسپیکر های سوئیت پخش کرد. –مهدیس چجوری یاد گرفتی باهاش کار کنی؟ -خونه آرتمیس هم از اینا هست. فقط نمیدونم چرا شراره روش پسورد نذاشته. روی کاناپه نشست. از پنجره به باغ نگاه میکردم. مهدیس داشت با اون تبلت ور میرفت -ایول همه رو نگه داشته. مامان یادته چندم بود اومدیم؟ -اصلا یادم نیست. برای چی میخوای؟ -الان بهت میگم. گوشیش رو برداشت و فکر کنم از روی یه چیزی مثل پیام هاش تاریخ اون روز رو پیدا کرد. –ایناهاش. صدای موزیک قطع شد و صدای بلند ناله های یه زن از اسپیکر پخش شد. –آههه شراره. اممممم. وای صدای من بود. سریع رفتم سمت مهدیس. –این چیه؟ -فیلم دوربین مدار بسته اون روز که اومدیم اینجا. سکست با شراره رو ضبط کرده. –ای شراره دیوونه. بخدا حاضرم قسم بخورم از قصد همه رو ضبط کرده. مهدیس پاکش کن. –مامان شاید خوشش نیاد. –گوه خورده خوشش نیاد. فیلم سکس منه. –حالا بذار ببینیم. نشستم کنارش. از دیدن فیلم لز خودم با شراره خیلی تحریک شدم. مهدیس هم معلوم بود مثل منه. ای کاش پریود نبودیم. –مامان اولین بار با شراره همینجا لز کردی؟ -آره. اولین تجربه لز من بود. –یادته تاریخش کی بود؟ -واسه شش ماه پیش بود. یادم نیست اصلا. –اه حیف شد. اینم انگار فقط تا دو ماه پیش رو نگه میداره. –مهدیس دیگه بذارش کنار. بقیش ممکنه فیلمای شراره باشه که دوست نداشته باشه کسی ببینتش. بریم پایین. اومدیم پایین و از همون شیشه شراب قدیمی خیلی کم توی دوتا گیلاس ریختم. انقدر مونده بود که کاملا غلیظ شده بود. حالت ژله ای پیدا کرده بود. مهدیس یکمی بو کرد و گفت مامان این خیلی سنگینه. –واسه همین کم ریختم. گیلاس هامون رو بهم زدیم و خوردیم. چند لحظه بعد مهدیس گفت وای عجب چیزیه. روی منم تاثیر گذاشته بود. البته نه شدید. میدونستم اگر یه گیلاس میخوردم بدجوری منو میگرفت. از اونجایی که باید تا خونه رانندگی میکردم نمیتونستم بیشتر بخورم. شیشه رو برداشتم و بردم پایین و گذاشتم سر جاش. وقتی برگشتم بالا مهدیس هنوز داشت با تبلت ور میرفت. یهو جیغ زد مامان بیا اینو ببین. –مگه نگفتم نباید بقیه فیلم ها رو ببینی. –نه اینو ببین حالا. یه مهمونی بود که نزدیک شش هفت تا مرد لخت چهار دست و پا بودند. همشون روی سرشون ماسک سیاه بود. سه تا زن هم بودند با ماسک های مهمونی بالماسکه. از روی اندام یکیشون فهمیدم شرارست. مثل همون فیلمی که قبلا مهدیس برام پخش کرده بود لباس های مشکی قرمز چرمی پوشیده بودند و کنار هم شراب میخوردند و مرد ها مثل سگ کف کفش هاشون و پاهاشون رو میلیسیدند. –دیدی گفتم مامان. شراره هم برده داره. از دیدن این فیلم بدجوری حرصم گرفته بود. شراره هر دفعه منو با یه چیز جدید سورپرایز میکنه. تبلت رو به زور از مهدیس گرفتم و گفتم بدش من. پاشو بریم. –عه مامان بذار ببینم. –مهدیس شراره اگر بفهمه ممکنه ناراحت بشه این فیلم ها رو ببینیم. بهمون اعتماد کرده و کلید ویلاش رو در اختیارمون گذاشته. دلیل نمیشه که توی زندگیش فضولی کنیم. –فضولی چیه؟ اگر بود الان خودش برامون پخش میکرد و با افتخار هم راجبش حرف میزد. –حالا هرچی. گفتم درست نیست. پاشو بریم دیگه. مهدیس دیگه هیچی نگفت اما از دستم دلخور شده بود. انتظار داشت که باهاش بشینم و فیلم های شخصی شراره رو ببینم. عمرا همچین کاری رو انجام بدم. یادم باشه راجب این موضوع با شراره صحبت کنم و بهش بگم که میخوام کل فیلم های ضبط شده رو پاک کنم. از ساختمون اومدیم بیرون. مهدیس با اخم نشست توی ماشین. میخواستم روشن کنم که یهو شکم برد نکنه در انباری رو قفل نکرده باشم. دوباره برگشتم توی ساختمون و در انبار رو قفل کردم. قبل رفتن دیدم تبلت روی مبل افتاده. برداشتم که خاموشش کنم اما با صحنه ای مواجه شدم که باور نکردنی بود. نمیدونم چطوری رفته روی یه فیلم دیگه. شاید توی کشمکش تبلت با مهدیس دستم خورده باشه و یه فیلم دیگه پلی شده باشه. یه مرد قوی هیکل سیاه روی شراره افتاده بود و درحالی که یه پای شراره روی شونش بود خیلی محکم داشت کسش رو میگایید. بخاطر اثر شراب و همینطور این چند روزی که سکس نداشتم خیلی سریع بشدت داغ شدم. صدای تبلت رو یکمی زیاد کردم که صداشون رو بشنوم. شراره با صدای خیلی بلند ناله میزد. آههه فاک می. فاک می سو هارد. از چیزی که توی این فیلم بشدت برام عجیب بود حضور همون سگ دم در توی خونه بود. سگه در حالی که تند تند دمش رو تکون میداد هی دور کاناپه میچرخید. انگار بدجوری از دیدن سکس شراره هیجانی شده بود. من همینطور محو فیلم شده بودم و اصلا حواسم نبود چند دقیقه از برگشتنم توی ویلا گذشته. صدای بوق ماشین یهو بهم یادآوری کرد مهدیس توی ماشین منتظرمه. سریع تبلت رو بستم و گذاشتمش توی قفسه های پذیرایی و اومدم بیرون. موقع بیرون اومدن از در خونه چشمم به سگه افتاد که همونطور مثل فیلم با دهن باز و زبون بیرون تند تند نفس نفس میزد و به من زل زده بود. توی راه مهدیس باهام مثلا قهر کرده بود و حرف نمیزد. نمیدونم چرا انقدر حس مسخره ای داشتم. سکس شراره چیز عجیبی نبود. اما حضور اون سگ و رفتارهاش منو متعجب میکرد. مگه اون حیوون میفهمه که چه اتفاقی جلوش داره میوفته. یا اگر هم بفهمه مگه براش جذابیتی داره که اینجوری هیجان زدش کنه. نمیدونم شاید هم بکنه. من هیچی راجب سگ ها نمیدونم اما میتونم تصور کنم سگی که شراره توی ویلاش آوره بود انگار به سکس آدم ها واکنش نشون میده و یا حتی علاقه داره. آره باید همین باشه. وگرنه شراره اگر برای محافظت ویلا سگ میخواست خیلی راحت میتونست یکی همینجا بخره. چرا حتما باید یدونه براش از خارج بفرستند؟ مهدیس وقتی دید منم هیچی نمیگم گفت خوبه والا قبلا میدیدی ناراحتم از دلم در میاوردی. حالا همچین میگه فیلم خصوصی فیلم خصوصی انگار شراره خیلی براش مهمه. نه مامان؟ یهو با صدای بلند گفت مامان حواست کجاست. –چی عزیزم؟ -برگرد ببینمت. –چی شده مهدیس. –خوبی؟ -آره. –نه انگار خوب نیستی. بزن بغل من بشینم پشت فرمون. –نه عزیزم مشکلی نیست میتونم. مهدیس صحبتش رو ادامه داد و گفت دیدی مامان حق با من بود. –مهدیس خواهش میکنم صحبت راجب این قضیه رو تموم کن. اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم. –باشه. آخ دیدی چه سگ با نمکی داشت. انقدر دوست داشتم منم سگ داشتم. همش تقصیر توئه. نمیذاری. –مهدیس واقعا انقدر دوست داری سگ داشته باشی؟ -آخ آره خیلی. –برای چی؟ -یعنی چی برای چی؟ خب بقیه برای چی سگ میارن توی خونشون. منم واسه همون میخوام. –خب چرا میارن؟ -مامان مثل اینکه واقعا حالت خوش نیست ها. من چه بدونم؟ یکی دوست داره کنارش باشه. یکی هم برای تفریح یکی هم مثل شراره برای نگهبانی ویلاش. –ممکنه یکی برای سکس بخواد سگ توی خونش بیاره؟ مهدیس با چشمای کاملا گرد شده بهم زل زده بود. –ولش کن سوال چرتی بود.–مامان داری نگرانم میکنی. چته تو؟ آخه کی به فکرش میرسه با حیوون سکس کنه؟ -گفتم ولش کن. بدجوری داغ کرده بودم و دهنم خشک شده بود. فکر کنم شرابه قشنگ روم اثر گذاشته. توی راه به یه دکه سیگار فروشی رسیدیم. –چرا وایسادی؟ -مهدیس پول همراهت هست؟ -چی میخوای؟ -یه بطری آب میخری؟ خیلی تشنمه. –باشه چیز دیگه هم میخوای؟ -نه عزیزم. از ماشین پیاده شد. –مهدیس؟ -جونم؟ -ام یه پاکت از همون سیگارهایی که میکشیدی هم بگیر. با تعجب خاصی بهم نگاه کرد. اما چیزی نگفت و رفت دم دکه خرید کرد و برگشت توی ماشین. –چی شد هوس سیگار کردی؟ -نمیدونم. یهویی دلم خواست. با خنده گفت تو هم کم ظرفیتی ها. زود به یه چیزی وابسته میشی. آخ یادم رفت فندک بگیرم. پاکت رو باز کرد و دو نخ در آورد و روی لباش گذاشت. و با فندک ماشین هردوش رو روشن کرد و یه نخ به من داد. دیگه به اون صورت داغ نبودم اما هنوزم یه چیزی مثل هوس داشت منو غلغلک میداد. مهدیس گفت تا زمانی که بریم خونه جدید مشکلی نیست توی ویلای شراره مهمونی بگیریم؟ -والا گفت که هرجور خواستید استفاده کنید. –ایول. نظرت چیه یه مهمونی بگیریم؟ -به چه مناسبتی؟ -مامان مگه مهمونی گرفتن مناسبت میخواد؟ انقدر خوش میگذره که نگو. –ویلای شراره آخه جوری نیست که بشه زیاد شلوغ کاری کرد. دیدی که چقدر وسائل گرون قیمت داره. –دیگه بیشتر از خونه آرتمیس که وسائل نداره. هر وقت بخواد مهمونی بگیره وسائل رو جمع میکنه. ماهم همین کار رو میکنیم. زیاد سخت نگیر. –میدونی من چون ملک خودم نیست همش استرس دارم. به نظرم فعلا اونجا در حد چندتا دورهمی با دوستات باشه. بعد که رفتیم خونه خودمون هرجور خواستی مهمونی بگیر. –مامان ولی نگفتی آخر چت شده بود؟ -کی؟ -الان که از خونه شراره اومدیم. خیلی برافروخته شده بودی. –گفتم که بخاطر شرابه. –مامان چرت نگو. منم خوردم پس چرا من اینجوری نشدم؟ راستشو بگو چی شد؟ -امم راستشو بخوای یه فیلم توی تبلت شراره بود که شراره با یه مرد خیلی گنده قوی هیکل و سیاه داشت خیلی شدید سکس میکرد. –وای مامان خیلی نامردی که نذاشتی منم ببینم. –منم بخدا نمیخواستم ببینم. ناخواسته بود. –ناخواسته یه لحظه دیدی و انقدر داغ شدی؟ -نه فیلم پلی شده بود اما نتونستم نگاه نکنم. –کیر مرده رو هم دیدی؟ -نه. –شراره انقدر به این کیرهای کلفت و گنده کس و کون داده دیگه حسابی گشاد شده. اون دفعه که باهم سکس داشتیم راحت چهارتا انگشتم رو توی کسش میکردم. –آره خیلی از کسش کار کشیده. کونش هم خیلی گشاد بود. اما فکر کنم یه همچین کیر گنده ای بدجوری بهش حال میده. ندیدی چجوری جیغ میزد. –دوست داری با یه کیر گنده بکننت؟ - نه خیلی بزرگ اما انقدر باشه که همه کسم رو پر کنه. –مثل کیر اون دوست پسرت. اسمش کامران بود آره؟ -آره. کیر اون واقعا کلفت و گنده بود. خیلی هم خوش سکس بود. –اوف پس چه دورانی رو باهاش داشتی. راستی چجوری شد که باهاش سکس کردی؟ -اونم توی لواسون یه ویلا داشت. چند وقت باهم در ارتباط بودیم. دفعه دوم که منو برد ویلاش از عشق بازی و لب خوردن شروع شد و تا اومدم به خودم بیام لخت توی بغلش بودم. هیچ اختیاری از خودم نداشتم. مهدیس مشخص بود که داغ شده. لباش رو گاز گرفت و گفت چقدر سکستون طول کشید؟ -فکر کنم نزدیک چهل چهل پنج دقیقه شایدم یک ساعت. –اووفف پس کمر سفتی هم داشته. –آره. واقعا خوش سکس بود. یه چیزی بگم باورت نمیشه. –بگو. –اولین کیری رو که ساک زدم کیر کامران بود. –واقعا؟ یعنی حتی واسه بابا رو هم نمیخوردی؟ -نه هیچ وقت. –اه چه زن بی خاصیتی بودی پس. بیچاره بابا. طفلی مرد و حسرت خوردن کیر به دلش موند. آروم با دستم به مهدیس زدم که راجب بابات شوخی نکن. –نه واقعا چرا ساک نمیزدی؟ -مهدیس سوال هایی میکنیا. خب چه میدونستم ساک زدن چیه. بابات هم اصلا راغب نبود. –عه مگه میشه؟ یعنی هیچ وقت نگفت برام بخورش؟ -نه هیچ وقت. فقط دوست داشت یه سکس عادی داشته باشیم. روم میخوابید و توی کسم میکرد تا ارضاء بشه. تو بزرگترین کیری که باهاش سکس کردی چقدر بوده؟ -فکر کنم همین سروش. با ذوق گفتم کیرش بزرگه؟ -خیلی انگار ازش خوشت اومده ها؟ -نه عزیزم همینجوری گفتم. –فکر کنم حدود 18 سانتی بشه. اما زیاد کلفت نیست. بیشتر ایرانی ها حدود 15 16 سانته کیرشون. –اندازه زیاد مهم نیست. البته نه اینکه خیلی کوچیک مثل دودول موش باشه اما خب مهم کیفیت سکس و قدرتشونه که چقدر بتونند بکنن. همین مهیار رو ببین. کیر زیاد بزرگی نداره اما خیلی خوب میکنه. –مهیار که واقعا عالیه. هرچند این دفعه آخری معلوم نیست کمرشو کجا خالی کرده بود که نا نداشت. –مهدیس دوست دارم یه بار سکس با یه مرد کیر گنده رو تجربه کنم. –میخوای حسابی پس جر بخوری. –نه اونجوری اما میخوام با یه کیر خیلی کلفت گاییده بشم. مثل این سیاه پوست ها. مهدیس در حالی که خیلی شدید میخندید گفت مامان دیگه از دست رفتی. به یه کیر کلفت یه بار بدی دیگه کیر کوچیک بهت حال نمیده مثل شراره جنده میشی. اونوقت منو مهیار میشیم مادر جنده. محکم تر بهش زدم اما مهدیس همینطور شدید میخندید. با خنده گفتم انگار بدت نمیاد مادر جنده بشی. مهدیس وقتی از ته دل میخندید و ریسه میرفت دلم براش ضعف میرفت. خیلی ناز میشد موقع اینجور خندیدنش. از شدت خنده اشکش در اومده بود. با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت ولی جدا از شوخی به نظرم مشکلی نداره هر جور سکسی رو که دوست داری حداقل یه بار تجربه کنی. من که میگم با یکی دوست شو. تو همه وقتت رو با من و مهیار میگذرونی. –شاید با یکی اوکی شدم. مهدیس تو واقعا با پسری بجز مهیار دیگه سکس نداشتی؟ این اواخر رو میگما. –چرا. یه بار دیگه بجز توی خونه شراره هم سکس داشتم. –عه واقعا؟ کی؟ -هفته پیش. –با سروش؟ -مامان گاییدی منو. آره. –پس یه چیزی بینتون هست. درسته؟ -نه به اون صورت اما پسر خوبیه. خیلی هم خوش سکسه. اما فکر نکنم به درد دوستی بلند مدت بخوره. –همینکه توی سکس حسابی بهت میرسه کافیه. مگه برنامه ای میخوای بریزی؟ -نه کلی گفتم. –اونم از تو خوشش میاد؟ -آرتمیس که میگفت خوشش میاد اما من چیزی ندیدم ازش. –یعنی چی؟ -خیلی مغروره. از ایناست که دوست داره دخترها دنبالش بیان تا اون بره دنبال دختر. منم اصلا حوصلشو ندارم. –خب چرا بیشتر باهاش وقت نمیذاری؟ -من که همش یا دانشگاهم یا باشگاه یا خونه پیش تو. برنامه هم که میشه همه دوستام هستند. –خب بین همین وقت هات برنامه کن ببینش. اصلا هر وقت خواستی بیارش خونه. –جدی میگی مامان؟ -آره. من مشکلی ندارم. مهدیس محکم بغلم کرد و بوسیدم. –مرسی مامان. –خب ناهار چی بخوریم. –آخ گفتی ناهار. انقدر گشنمه که نگو. بریم کباب بخوریم. هوس کباب کردم.برای ناهار رفتیم رستوران و بعد ناهار برگشتیم خونه. توی پارکینگ موقع پیاده شدن از ماشین اکبری با ملینا و اون دوست نچسبش در حالی که سه تایی میخندیدند اومدن پایین. ملینا منو دید و نیشخند مسخره ای زد. اکبری گفت خب پس سرکار خانم برای شنبه هماهنگ کنیم قرار محضر رو دیگه. –بله آقای اکبری. –فقط یه چند روزی به من فرصت بدید خونه رو تحویلتون بدم. ملینا گفت فقط آقای اکبری زیاد دیر نشه دیگه. صداش رو بالاتر برد که منم بشنوم. –دوستم میخواد بیاد ساکن بشه. بی توجه بهش منو مهدیس راهمون رو کشیدیم که بریم که ملینا گفت آقای اکبری قضیه سم پاشی چی شد؟ -این هفته اوکی میکنمش. –فقط زودتر دیگه. یجور سم بزنید که کل حشره های ساختمون مخصوصا طبقه چهارمی ها رو هم بکشه. یه لحظه مکث کردم. مهدیس دستم رو گرفت و گفت مامان ولش کن. با عصبانیت سوار آسانسور شدیم تا میخواست آسانسور راه بیوفته دوباره درش باز شد و ملینا و اون دوستش سوار شدند. –آره ساغر جون خیلی خونه خوبیه. مخصوصا تو که طبقه اولی و از شر همسایه مزخرف هم راحتی. دیگه نمیتونستم چیزی نگم. –ایشون دوستته؟ خیلی جدی گفت بله. صاحب خونه جدید هم هست. –ماشالا از پارک کردن ماشینش جلوی در فهمیدم مثل خودت با شخصیت و با کمالاته. اون دختره که اسمش ساغر بود یهو براق شد و گفت منظور؟ -هیچی ازتون تعریف کردم. به طبقه سوم رسیدیم. ملینا گفت ولش کن ساغر جون بهت که گفتم چجور آدم هایی هستند. زیاد بهش توجه نکن. بعد بسته شدن در به سختی عصبانیتم رو کنترل میکردم. –مهدیس. –جانم مامان. –میشه یه لطفی به من بکنی؟ -تو هرچی بخوای انجام میدم. چی؟ -خونه اکبری رو برای من بخر. –چی؟ -نمیخوام این کثافت اینجا بیاد. –اما خونه جدید چی؟ -مهدیس ازت خواهش میکنم. یه نفس عمیق کشید و با بی حالی گفت باشه مامان.
قسمت صد و بیست و چهارم: داد و ستدبلافاصله رفتم پایین دم خونه اکبری. در رو باز کرد و خیلی گرم مثل همیشه سلام کرد بهم. –سلام کتایون خانم. حال شما. –سلام آقای اکبری. مرسی شما خوبی؟ -ممنون. مزاحمتون شدم راجب خونه صحبت کنیم. نگاه اکبری به من مثل همیشه نبود. حق هم داشت. همیشه منو پوشیده دیده بود. با اینکه اکثرا، هر بار اومده بود دم در خونمون من حجاب نداشتم و سرم باز بود اما هیچ وقت با لباس یکم باز مثل تیشرت هم نرفته بودم دم در. حالا منو با این وضعیت میبینه مشخصه فکر زیاد خوبی راجبم نمیکنه. انقدر با عجله اومدم پایین که حتی یادم نبود دکمه های پالتوم رو ببندم و زیر اون بافت نیم تنه من که تا چند سانت پایینتر از سینه هام رو پوشونده بود و شکم کامل لختم رو توی معرض نگاهش قرار داده بودم. بدتر از اون تتوی شکمم هم معلوم بود. بنده خدا اکبری سعی میکرد به من زیاد نگاه نکنه. همون اول متوجه شدم که معذب شده اما دیگه پالتوم رو نبستم چون حس کردم حرکت ضایعیه. از طرفی هم گفتم ولش کن اهمیتی نداره. اگر سختشه نگاه نکنه. اگر هم دوست داره ببینه حالشو ببره. –خواهش میکنم کتایون خانم. در خدمتم. به سمت بالای پله ها نگاه کردم. میخواستم بهش بفهمونم اینجا راحت نمیتونم حرف بزنم. منتظر بودم مثل هر دفعه یه تعارف بزنه و منو به خونش دعوت کنه. اما اینبار این کار رو نکرد. شاید دوست نداشت من اینجوری وارد خونش بشم. –الان که با دخترم اومدم اتفاقی توی پارکینگ شنیدم که خونتون رو به این خانمی که اومده بود، میخواید بفروشید. درسته؟ -بله. خانم حسینی معرفیش کردند. –باهاشون قول نامه نوشتید؟ -نه خانم چطور؟ دوباره به بالای راه پله ها نگاه کردم و گفتم راستش اینجا زیاد مناسب نیست. اگر زحمتی نیست یه سر تشریف بیارید خونه ی ما صحبت کنیم. –آخ ببخشید حواسم کجاست. بفرمایید داخل. بدون هیچ حرف اضافی و تعارفی گفتم با اجازه و اومدم توی خونشون. توی این فاصله دکمه های پالتوم رو بستم. خانمش توی آشپزخونه مشغول کار بود. منو دید با تعجب و در عین حال خوشرویی سلام کرد. زیاد پیش نیومده بود که با خانمش صحبت کنم. خیلی کم از خونه بیرون میومد. به ندرت در حد سالی یک یا دوبار میدیدمش. خونه اکبری با کلی خرده ریز و عتیقه پرشده بود. معلوم بود علاقه زیادی به این چیزا داره. اکبری گفت خانم بی زحمت یه چایی میاری؟ نشست روی مبل روبروی من و گفت خب میفرمودید. –نگفتید آقای اکبری معامله رو تموم کردید؟ –والا معامله که هنوز معلوم نیست قطعی انجام بشه یا نشه. ایشون امروز اومدند خونه رو دیدند و مثل اینکه خیلی هم مورد پسندشون بوده. قرار شد فردا صبح بیان یه قول نامه دستی بنویسیم و توی این هفته یه روز بریم بنگاه. –پس آقای اکبری تصمیمتون برای فروش به این خانم قطعیه. –میشه گفت. خب شما بگو منظورتون از این سوال ها چیه؟ –هیچی میخواستم بدونم اگر هنوز چیزی قطعی نیست بیخیال این معامله بشید. اکبری با همون نگاه دلنشین که مثل بابابزرگ ها میموند در عین حال با تعجب پرسید چرا خانم باید بیخیال شم؟ پاهام رو انداختم روی هم و با انگشت های گره کرده توی هم، با اعتماد به نفس بالایی گفتم چون یه مشتری خیلی بهتر هست. خانم اکبری با سینی چایی و ظرف شکلات اومد و ازم پذیرایی کرد. یه چایی با شکلات برداشتم و تشکر کردم. بعدش خانم اکبری کنار آقاشون نشست. –مشتری بهتر؟ کی؟ -خودم. خانم اکبری با تعجب گفت شما؟ -بله خانم من حاضرم با قیمت بالاتری بخرم. اکبر نیشخندی زد و گفت خانم من دوهفته پیش به شما گفتم که میخوام بفروشم تا الان حرفی نزدی. نکنه حالا چون دوست خانم حسینی میخواد بخره داری میگی؟ فنجون چایی رو گذاشتم روی میز کنارم و به جلو خم شدم و گفتم البته که بخاطر همین خانم حسینی و دوست فوق العاده با نزاکتشون هم هست. نیم ساعت تمام خانم ماشینش رو گذاشته بود جلوی در پارکینگ وقتی اومد حتی یه ببخشید ساده هم نگفت. دیگه خانم حسینی هم معرف حضورتون هست. اصلا دلم نمیخواد همچین آدم های بی شخصیت و بی نزاکتی توی این ساختمون باشند. -خانم این چه حرفیه؟ شما که هنوز نمیشناسیدشون. –خانم حسینی رو که خوب میشناسم. همون یه برخورد کافی بود که بفهمم این یکی هم از قماش همونه. –خانم شریف بخدا از شما بعیده این حرف ها. ما تا الان شمارو یه جور دیگه میشناختیم. ببخشید، ببخشید من اینجوری میگم. خیلی عذر میخوام. خیلی منو ببخشید اما شما با این بنده خدا خانم حسینی به مشکل خوردید و در مقابل دوستشون هم موضع گرفتید. آخه این خانم با همسرش طبقه اول میخواد بشینه با شما کاری نداره.–آقای اکبری من فقط پیشنهادم رو گفتم. اختیار ملکتون با خودتونه که به کی بخواید بفروشید. شما که هنوز با اینا چیزی نبستید. –درسته چیزی نبستیم و همه حرف بوده اما خب به لحاظ اخلاقی درست نیست. –چرا آقای اکبری درست نیست. شما متری چند صحبت کردید؟ -صحبتمون روی هشت تومن بود اما خب حتما بازم چک و چونه میزنند. –اوکی من الان یه پیشنهاد مقطوع دارم. متری هشت و نیم. خوبه؟ خانمش با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. ذوق زده شده بود. اما اکبری انگار راحت نبود. کاش از همون اول میگفتم خونتو انقدر به من بفروش. –آخه خانم. –دیگه آخه نداره آقای اکبری. من پولم نقده. همین شنبه صبح مهدیس رو میفرستم بانک براتون بریزه. –من یکمی باید فکر کنم. خانمش دستشو گرفت و فشار داد و آروم گفت کمال دیگه زیاد این دست اون دست نکن. توی همین زمان گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره هومنه. رد تماس دادم. –کتایون خانم اجازه بده من فکر هام رو بکنم بهتون خبر بدم. –آقای اکبری من همین الان ازتون جواب قطعی میخوام. –آخه الان که نمیشه. بلاخره ما با یکی دیگه هم حرف زدیم و قول و قرار گذاشتیم. مطمئن بودم که مساله اکبری بخاطر پول نیست اما از برخورد پر شوق خانمش میشد حدس زد که میتونه بهش فشار بیاره تا خونه رو به من بفروشه. واسه همین میخواستم کار رو همین جا تموم کنم. –آقای اکبری اگر مردد هستید من یه پیشنهاد بهتر میدم. متری هشت و هفتصد. خانمش بی اختیار گفت وای خدا. از ته دل خوشحال شده بود. –خانم شریف خیلی رقم زیادیه. –برای خونه شما مناسبه آقای اکبری. مشروط به اینکه همین الان قول نامه بنویسیم. اگر لازم میدونید من بیعانه هم بهتون میدم. –نه خانم بیعانه واسه چی؟ ما به شما اعتماد داریم اگر حرفی بزنید حتما انجام میدید. اما مساله من. خانمش حرفش رو قطع کرد و گفت ول کن کمال. بعد این همه وقت یه بار هم شانس بهمون رو کرده. دیگه نه نیار. اکبری با خنده گفت روی حرف خانم ها کی میتونه حرف بزنه. خانم برو از توی اتاق کاغذ و قلم بیار. خانمش رفت و با یه کاغذ آچار برگشت. اکبری متن قول نامه رو تنظیم کرد و قیمت هم توی اون درج کرد. زیرش رو من و اکبری به عنوان خریدار و فروشنده و خانمش به عنوان شاهد امضاء کردیم. آخیش تموم شد. آخ وقتی عنتر خانم بفهمه خونه اکبری رو من خریدم از عصبانیت بدجوری آتیش میگیره. برگشتم توی خونه. مهدیس با یه دکلته صورتی یک وجبی که فقط قسمتی از سینه هاش رو میپوشوند و شورت روی کاناپه نشسته بود و با تبلتش ور میرفت. قیافش داد میزد اصلا از تصمیم من خوشحال نیست. اما بر عکس اون من واقعا خوشحال بودم. –چی شد مامان قبول کرد. –آره عزیزم مگه میتونست نکنه. –برای چی نمیتوست؟ -یه قیمت گفتم که نه نیاره. با اخم بهم نگاه کرد. –چیه عزیزم؟ -یعنی گرون تر بهت فروخته آره؟ -مهدیس اصلا مهم نیست این. چه اهمیتی داره؟ -اهمیت نداره واقعا؟ اگر خونه ولنجک فروش بره که معلوم نیست بشه یا نه تازه باید کلی هم روش بذاریم تا خونه ای که میخوایم رو بخریم. نشستم کنارش و بغلش کردم و سرش رو بوسیدم. –عزیزم به من اعتماد داشته باش. –اعتماد دارم اما بعضی وقت ها انگار یادت میره برناممون چی بوده. –من یادم نرفته. اما تو مثل اینکه فراموش کردی در مورد سرمایه گذاری چی بهت گفتم. مهدیس توی این هفته که هردومون مریض بودیم و فرصت نشد باهات در موردش کامل حرف بزنم. میخوام بگم خرید خونه رو چند وقت عقب بندازیم. از توی بغلم در اومد و با نگاه نگران و یکمی عصبانی گفت عقب بندازیم؟ برای چی؟ -ببین عزیزم پول توئه و تصمیمش هم با خودته. میتونیم هرچه سریعتر بعد فروش خونه ولنجک یه خونه بزرگ بخریم اما پول زیادی دیگه دم دستت نمیمونه. اما میتونیم یکار دیگه هم بکنیم. تا چند وقت بیخیال خرید خونه بشیم و سرمایه گذاری کنیم. اولین سودت که اومد مطمئن باش انقدر پول گیرت میاد که هر خونه ای رو اراده کنی میتونی توی ایران بخری. حتی میتونی توی خارج از ایران هم بخری. –واقعا مامان؟ چجوری؟ -دیگه اونش بماند. اما چیزی که من بهت میگم خیلی مطمئنه. بهم اعتماد داشته باش عزیز دلم. –من که گفتم توی این قضیه باهات شریکم. هرچی تو بگی همون رو انجام میدیم. –آفرین. بخاطر همین ازت میخوام که خونه ولنجک رو که فروختی، نصف پولش رو تبدیل به دلار کنی. –میدونی چقدر میشه. –در عوضش خیلی بیشتر گیرت میاد. –یعنی چقدر. رقم قطعی نیست اما کم کم بالای صد درصد. –مامان میدونی که من مغزم توی ریاضی جواب نمیده. –یعنی حدود دو برابر پولی که میذاری. تازه این یه بخششه. مهدیس خیلی ذوق زده گفت تورو جون من راست میگی؟ -آره عزیزم. اگر مطمئن نبودم که اصلا حرفش رو نمیزدم. اما باید یه دوسه ماهی صبر کنی. تا اون موقع من هم دنبال خونه میگردم. اگر کم آوردیم هم میتونیم بقیه ارثت رو بفروشی. نظرت چیه؟ -عالیه فقط کاش میشد زودتر میرفتیم توی خونه جدید. لباش رو بوسیدم و با انگشت شستم روی لباش کشیدم و در حالی که صورت نازش رو توی دستام گرفته بودم گفتم عزیزم دلم تو فقط چند وقت صبر کن. همه چیز اوکی میشه. آخ راستی هومن زنگ زده بود. گوشیم رو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم. –سلام هومن چطوری؟ -سلام خوب هستید کتایون خانم. –کاری داشتی زنگ زدی؟ -آره. یکی رو پیدا کردم که خونتون رو یکجا میخره. –یکجا؟ چند؟ با خوشحالی گفت متری هیجده و نیم. یهو جیغ زدم چقدر؟ امکان نداره هومن. –بخدا کتایون خانم. بردم ملک رو نشونش دادم. طرف برای خودش میخواد. –وای مرسی عالیه. باهاش قرار بذار هرچه سریعتر قول نامه بنویسیم. –باشه برای کی خوبه؟ -اگر میتونی همین امشب قرار بذاری عالیه. –امشب نمیشه. –چرا؟ -بهش گفتم بهتون بگم بیاید. حتی اون موقع هم زنگ زدم بهتون. گفت باید بره جایی. لحن صدام رو جدی کردم و گفتم واسه چی پیام ندادی؟ -ببخشید به فکرم نرسید. –بعضی وقت ها یه کارایی میکنیا. خنگ بازی در نیار. –ببخشید کتایون خانم. –اشکال نداره حالا. هماهنگ کن فردا یه جا قرار بذاریم باهاش صحبت کنیم. –فردا؟ -امشب رو که نتونستی جور کنی. حداقل فردا انجامش بدیم. مشکلی داری؟ -آخه مامانم فردا باهام کار داره شاید نتونم بیام. با عصبانیت صدام رو بردم بالا و گفتم اه باز شروع کردی بچه ننه؟ کی میخوای مرد بشی؟ فروش این خونه کار توئه. –درسته اما مامانم. –ببین هومن فردا جورش کردی آوردیش قول نامه کردیم که هیچ. اگر نیومد دیگه نمیخوام برام دنبال مشتری بگردی. واقعا برات متاسفم که عین بچه ها میمونی. لحن صداش جدی شد و گفت چشم کتایون خانم برای فردا صبح هماهنگ میکنم. –خوبه. منتظرما. دیگه هم نشنوم که کاری بهت بدم الکی عقب بندازیش. –چشم. ببخشید. –منتظر خبرتم. خدافظ. مهدیس گفت چی شد مامان؟ -وای مهدیس یکی پیدا شده خونت رو متری هجده و نیم میخره. مهدیس با ذوق گفت آخ جون. راست میگی؟ ایول هومن. دمش گرم عجب مشتری پیدا کرده. –آره باید حتما بهش یه پاداش خوب بدم. رفیقای کس کش و لاشی داداشتو دیدی که چجوری داشتند توی کونمون میکردند. متری 12 تومن. حالا میلاد مادر جنده بفهمه یه الف بچه همچین رقمی خونه رو معامله کرده بدجوری ننش گایده میشه. کس کش پدر حروم زاده. مهدیس خندید و گفت مامان تو هم عصبی میشی همرو به فحش میکشیا. چرا انقدر با هومن بد حرف زدی حالا؟ اونکه خبر خوبی بهت داد. -بد صحبت کردم؟ -آره دعواش کردی چرا؟ -بچه کونی هرچی میشه میگه مامانم مامانم. مهدیس خندید و گفت مامان هنوز اون قضیه بد توی مخته ها؟. –نباید باشه؟ پسر منو بر زده و بهش داده. حالا کی بشه اساسی برم حالش رو بگیرم. –اوووه همچین میگی پسرم رو بر زده انگار مهیار خیلی پسر سر به زیر سالمی بوده. دیگه میشناسیش. اون بهش نمیداد میرفت یکی دیگه رو میکرد. همین الانشم قول میدم با کسیه به ما نگفته. ندیدی جون نداشت بکنه؟ -مهدیس اینجوری نگو اعصابم خورد میشه. مهیار مریض بود. –دلت خوشه ها. نه کمر مونده بود براش نه جون. اصلا هم حال کردن نداشت. راستی امشب نمیاد؟ -نکبت حشری تا بهش گفتم منو و تو پریودیم پیچوند و گفت این هفته نمیتونم بیام. انگار فقط مارو برای کردن میخواد. مهدیس بلندتر خندید و گفت مهیار جونت همینه دیگه. همیشه هم اینجوری بوده. –نه مهدیس بخدا اینجوری نبود. نمیدونم چرا از وقتی رفته شمال به کل باهامون سرد شده. –خب دیگه. از دل برود هر آنکه از دیده رود. –یعنی چی؟ -مامان واقع بین باش یکم. هم پولداره هم خوش سر زبون و خوش چهره. به هیچ کسی هم رحم نمیکنه. به نظرت کل هفته رو توی کف سکس با منو تو دست به خایه میشینه تا آخر هفته بیاد بکنتمون؟ نه عزیزم شک نکن هرشب یکی رو میگاد. این حرف مهدیس کل حال خوشم رو ازم گرفت. واقعا چرا مهیار اینجوریه؟ یعنی انقدر سکس براش اهمیت داره که حتی حاضر نیست یه هفته صبر کنه؟ من هرچقدر خواستم خودم رو توجیه کنم که بخاطر مریضی حال سکس نداشت نتونستم. مشخص بود که دیگه مثل قبل لذت نمیبره. اما آخه چرا؟ مگه منو مهدیس چی براش کم گذاشتیم؟ من که هر کاری میخواست براش کردم. حتی کونم رو در اختیارش گذاشتم. این همه سال حتی به منصور اجازه ندادم سمتش بره. –مامان چیه؟ رفتی توی فکر باز. –ولش کن مهدیس. مهم نیست. –بیخیال. مهیار برای خودش داره زندگی میکنه. بلاخره باید قبول کنی. نمیتونست که تا آخر عمر فقط با من و تو بمونه. شاید بخواد یه روزی ازدواج کنه. –تو هم اگر یه روز ازدواج کنی منو میذاری کنار؟ -مامان کسشعر چرا میگی؟ من اصلا دلم نمیخواد با کسی دوست بشم. چه برسه بخوام ازدواج کنم. –اما نمیتونی که تا ابد فقط با من باشی. –حالا که فعلا هستم پس غصه ی چیو میخوری؟ نمیدونم چرا این بچه ها اینجورین؟ یکیشون رو میاری سمت خودت اون یکی در میره. دنبال اون یکی میره این یکی ازت فاصله میگیره. واقعا دیگه نمیشه همه فکر و ذهنم رو برای این ها بذارم. مهدیس راست میگه. بلاخره مهیار هم بخاطر تنوع طلبیش نمیخواد فقط با منو مهدیس بمونه. نمیتونم که به زور نگهش دارم. اما این حرف ها هیچ چیزی از خشمم نسبت به محبوبه رو کم نمیکنه.هومن شب پیام داد فردا ساعت یازده طرف اوکیه. کجا بگم بیاد؟ گفتم بیارش همین جا خونمون. صبح جمعه همه چیز رو آماده کردم که طرف بیاد و صحبت کنیم. حدود های یازده و نیم با هومن اومد. یه مرد پنجاه ساله بود به اسم اتابک. قدش متوسط بود و چهره خیلی سبزه و نسبتا چروکیده ای داشت. مخصوصا زیر چشماش که پوستش چروک و شل شده بود. من هم با یه لباس یه سره سبز یشمی که آستین کوتاه بود و تا پایین تر از رون هام میومد بودم. یقه لباسم یکمی باز بود جوری که اول چاک سینم دیده میشد و پشتش هم تا بالا سگک سوتینم باز بود. توی این لباس حجم اندامم کامل مشخص بود. مخصوصا باسنم که با کفش های پاشنه بلند بیشتر هم دیده میشد. موهام رو هم از کنار بسته بودم و جلوی لباسم آورده بودم. مهدیس هم که با یه ماکسی سفید که پشتش تا بالای باسنش باز بود از جلوی لباس با بند دور گردنش بسته میشد بود. اتابک زیاد اهل حرف زدن نبود. صحبت های جانبی زیادی باهم نداشتیم اما بشدت هیز بود. یه لحظه چشمش از روی من یا مهدیس برداشته نمیشد. فهمیدم که ساکن آمریکاست و از زنش جدا شده و میخواد یه مدتی اینجا بمونه. موهای جو گندمی فری داشت. چایی آماده کرده بودم و آوردم. گفت خونه رو دیده و خیلی هم خوشش اومده. اون منطقه رو دوست داره و خاطرات زیادی از اونجا داره. سر قیمت هم کامل موافق بود. اول یکمی بازار گرمی کردم اما به نظرم اومد بیشتر از این جا نداره قیمت رو بالا ببریم. قول نامه رو نوشتیم و برای شیرنیش از همون شرابی که از ویلای شراره آورده بودم سه تا گیلاس ریختم. مهدیس به آرومی بهم گفت چرا فقط سه تا؟ بلند گفتم خب هومن که نمیخوره. مگه نه هومن. چیزی نگفت. اتابک گفت واو عجب چیزیه این؟ از کجا گرفتید؟ -یکی از دوستانم برام آورده. –خیلی خاطرتتون براش عزیزه حتما. باید فرانسوی باشه. –نمیدونم. احتمالا. –اونجا همچین شرابی خیلی گرون بود. هومن به گیلاس های شراب ما زل زده بود. معلوم بود دلش میخواست. -خب کتی جان. چک من حاضره. کی میتونی کلید خونه رو به ما بدی؟ چه زود پسر خاله شد. مهدیس گفت شما اول تشریف بیارید دفتر اسناد کارهاش رو انجام بدیم. بعدش مامان کتایونم کلید خونه رو بهتون تحویل میده. روی مامان کتایون جوری تایید کرد که طرف بفهمه اسم یه نفر رو درست باید بگه. –اوکی. من وقتم خالیه. هماهنگ کنید یه روز بریم. من گفتم فردا خوبه؟ -آره. رو به مهدیس گفتم فردا هم میتونیم کارای محضری خونه ولنجک رو بکنیم و هم خونه اکبری رو. یکم دیگه حرف زدیم و اتابک رو فرستادم رفت. هومن هم بلند شد بره اما یه چیزی میخواست بگه. به مهدیس اشاره کردم بذاره تنها باشیم. خیلی جدی به هومن گفتم یه بار دیگه بیای اینجا چشم چرونی کنی دیگه اجازه نمیدوم از در خونه بیای تو. –خانم من چشم چرونی نکردم. –دروغ نگو. هم تو هم اون مرتیکه هیز یه لحظه چشم از روی بدن منو مهدیس برنداشتید. مهیار بفهمه به ناموس رفیقش انقدر چشم بد داری خیلی ناراحت میشه ها. –نه کتایون خانم. تورو خدا به مهیار چیزی نگید. –نیازی نیست بگم. خودم درستت میکنم. در ضمن دستت درد نکنه. کارت واقعا خوب بود. –خواهش میکنم کتایون خانم. کاری بود که از دستم بر اومد. –بیشتر از اینها هم میتونی انجام بدی. فقط اگر خودت رو جمع و جور تر کنی. راستی برات مشروب نیاوردم ناراحت شدی؟ -نه چرا باید ناراحت شم. –آخه احساس کردم دلت میخواست. این شراب خیلی قویه. میترسیدم بگیرتت و نتونی راحت بری خونه. خونه هم که مامانت بفهمه دیگه هیچی. –نه من نمیخواستم. –آخ من چقدر بی توجهم به تو. کاش برات آب میوه میاوردم. با خنده گفتم از اون کوکتل اون روزی ها میخوای؟ -نه مرسی. نمیخواد زحمت بکشید –تعارف میکنی؟ زحمتی نداره که عزیزم برام. زحمت اصلی رو خودت براش کشیدی. خیلی از این شوخیم خوشش نیومد. اما من بی اختیار جلوش بلند زدم زیر خنده. –خب کتایون خانم کاری ندارید دیگه. –نه مرسی بابت زحمتی که کشیدی. آخ راستی شماره کارتت رو هم بده. –کارتم برای چی؟ -میخوام پاداشت رو بدم. –نه کتایون خانم. –اه لوس نشو دیگه. من حرف زدم پاش هم وایسادم. زحمت کشیدی باید پاداشتو بگیری. از الان یاد بگیر حقتو بگیری. –الان همراهم نیست. –چرا دروغ میگی؟ چجوری پس میخوای بری خونتون؟ -پول دارم اما کارت نیاوردم. –باشه. رسیدی خونه شمارش رو برام میفرستی. –چشم. برگشتم و به هومن پشتمو کردم. مهدیس رفته بود توی اتاق خودش لباس عوض کنه. –زیپ لباس منو باز کن. بدجاس نمیتونم راحت بازش کنم. هومن به آرومی بازش کرد و لباسم رو جلوی در کامل در آوردم. هنوز پشتم به هومن بود. از نفس سنگینی که کشید فهمیدم خیلی حشری شده. زیر لباسم یه ست توری مشکی بود و شورتم لامبادا و بندی که کل حجم کونم رو توی معرض دید هومن گذاشته بودم. بدون اینکه برگردم گفتم همین الان بهت نگفتم حق نداری به بدن من نگاه کنی؟ -ببخشید کتایون خانم. برگشتم. سرشو انداخته بود پایین و به زمین نگاه میکرد. –آفرین. اینجوری کم کم درست میشی. –میتونم برم؟ -آره. آآآ قبل رفتن یه زحمت بکش آشغال ها رو هم با خودت ببر. رفت از توی آشپزخونه کیسه آشغال رو برداشت و همون لحظه یه نگاه بهش انداخت. گفتم دیوونه بازی در نیاری باز توش رو نگاه کنیا. فقط آشغال و نوار بهداشتیه. رنگش حسابی سرخ شد. فکر نمیکرد بدونم. دلم خواست بیشتر سر به سرش بذارم. –هومن توی اون آشغال ها دنبال چی میگشتی؟ -هیچی بخدا. –ببین باز داری دروغ میگی. –شرمنده کتایون خانم. –شرمندگیت رو نخواستم بگو فقط دنبال چی میگشتی؟ -هیچی. –عه پس که اینطور. خیلی جدی گفتم مرسی که زحمت کشیدی. اما من نمیتونم با یه آدم دروغگوی غیر قابل اعتماد کار کنم. –نه من اینجوری نیستم. –الان داری توی صورت من بهم دروغ میگی. –ببخشید. اشتباه کردم. یه چیزی بود به نظرم عجیب اومد. –خب چی بود؟ -کتایون خانم آخه. –ببین یا حرف میزنی یا دیگه هیچی. –آلت مصنوعی. –چی؟ -آلت مصنوعی بود. –خب برای چی برداشتیش؟ خوشت اومده بود ازش آره؟ یه لحظه مکث کرد و با نگرانی بهم نگاه میکرد. بهش یه دستی زدم اما انگار واقعا برش داشته بود. از توی نگاهش میتونستم بفهمم. از توی راه پله صدای سر و صدای ملینا و دوستش که دم خونه اکبری بودند میومد. دوتایی افتاده بودند به جون پیر مرد که چرا زیر حرفش زده. حدس زدم الانه که بیاد بالا مثل سگ برام پارس کنه و بخواد پاچم رو بگیره. به هومن گفتم خب دیگه برو. یادت نره شماره کارتت رو برام بفرستی. –چشم. بعد رفتن هومن اومدم توی راه پله و از بالا گوش میکردم که چی میگن. ملینا صداش رو انداخته بود روی سرش و هوار میزد آقا اکبری شما به ما قول دادی. خوبه آدم یکم شرف داشته باشه. –خانم حسینی لطفا توهین نکنید. خونه خودمه اختیارش رو دارم به هرکی میخوام بفروشم. میخواستید همون دیروز قول نامه بنویسید و بیعانه بدید. من که نمیتونم معطل شما بمونم. –یه ماهه یه نفر نیومده خونت رو بخره. حالا از دیشب تا الان مشتری بهتر پیدا شده؟ اصلا کی هست؟ -خانم شریف. با صدای خیلی بلند تر گفت خانم شریف؟ -بله. من باهاشون بستم. دیگه هم لطف کنید مزاحم نشید. بسلامت. صدای بسته شدن محکم در خونش توی ساختمون پیچید. اون دوست خیکیش هم گفت مردشور تو و این همسایه هات رو ببرند. دیگه به من زنگ نزنیا. –ساغر صبر کن یه لحظه. ساغر. برگشتم توی خونه با ژست یک برنده روی کاناپه لم دادم و با لبخند شدیدا رضایت بخش از خودم به خوردن شرابم ادامه دادم و ازش لذت میبردم. بی صبرانه منتظر بودم که ملینا بیاد دم خونه و بخواد مثل سگ پاچم رو بگیره. بهتره برم لباس بپوشم و آماده شم. اما نه. همینجوری میرم تا بفهمه چقدر برام بی ارزشه که حتی برام مهم نیست جلوش لباس تنم باشه یا نه. درست همونجور که فکر میکردم. چند بار محکم در خونم رو زدند. از چشمی در نگاه کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بود و رگ های گردنش همه بیرون زده بود. در رو باز کردم. از دیدن بدن نیمه لختم جا خورد اما زود به حالت قبلی برگشت و شروع به پارس کردن کرد. –که دیگه میری معامله خونه دوست منو بهم میزنی. با لحن خیلی تمسخر آمیز گفتم خونه اکبری رو میگی؟ خب طبیعیه، هرکی بیشتر پول بده میتونه بخره. اون دوستت هم براش بهتر بود یه جای مناسبتر خودش اون پایین ها پیدا بکنه که به فرهنگ و شخصیتش هم بخوره. –پس میخوای بجنگی. ببین با بد کسی خودتو در انداختی. –خیلی دور برداشتی. یه نفس بکش خفه نشی. در حدی نیستی که بخوام باهات حرف بزنم. الانم حرف هات رو زدی دیگه شرتو کم کن. راستی یه چیز دیگه درمورد سمپاشی که دیروز گفتی. از این به بعد خودم کارهای ساختمون رو میکنم. فعلا که یه سوسک چاق و کثافت رو انداختم بیرون. به زودی بعد رفتن آقای اکبری کل ساختمون رو سم پاشی میکنم و شر حشره های مزاحم رو کم میکنم. مخصوصا طبقه پایین رو. انگشتش رو به حالت تهدید سمت من گرفت و گفت تخم بابام نیستم اگر یکاری نکنم به گوه خوردن بیوفتی. موقع گفتن به گوه خوردن بیوفتی اوج گرفت و صداش رو برد بالا. با پشت دست دستشو پس زدم و با صدای خیلی بلند تر داد زدم تو سگ کی باشی که منو تهدید میکنی؟ اراده کنم تو و اون بچه کونی رو هم میفرستم همون طویله ای که ازش اومدید. مهدیس سریع از اتاق اومد بیرون. طفلکی با استرس گفت چی شده داد و بیداد میکنید. تا چشمش به من افتاد یه لحظه موند. ملینا کاملا آماده بودم که بهم حمله کنه اما اینبار نمیخواستم هیچ عکس العملی نشون بدم. فقط میخواستم کوچکترین برخوردی باهام داشته باشه که همین امروز ازش شکایت کنم. مهدیس اومد جلوی در و گفت خانم برو خونتون. دست منو گرفت و کشید عقب و در روبست. توی همین فاصله چشم از چشم های ملینا برنداشتم. اون با عصبانیت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و منم با تمسخر و تحقیر. مهدیس از چشمی نگاه کرد که رفت پایین. –مامان حوصله داری هی با این کل کل میکنی؟ اصلا وایسا ببینم چرا لباستو در آوردی؟ -میخواستم حالیش بشه که اصلا برام ارزشی نداره که حتی خودم رو بپوشونم. جنده منو تهدید میکنه. –حالا چی میگفت؟ با خنده گفتم سر اینکه خونه اکبری رو خریدیم ننش بدجور گاییده شده. حسابی سوخته. مثل سگ زخم خورده اومده بود پاچه بگیره. –از این به بعد بدتر هم میشه. –واسه اون آره. تا زمانی که اینجاییم نمیذارم حتی صداش در بیاد. فقط وایسا ببین. –وای که مامان چقدر دنبال داستان میگردی. راستی این یارو دیدی چه بهمون زل زده بود؟ آره بابا مردیکه کس کش هیز داشت با چشماش بدنمون رو میخورد. انگار که تو آمریکا نمی چریده. مهدیس خندید و گفت اینجوری خوب نیست، بشنوه عمرا دیگه خونمون رو بخره. –گوه میخوره. کونشو باهمون دیلدو مشکی خارداره پاره میکنم. –راستی کجاست؟ -چی؟ -همون دیلدو مشکیه. یادم افتاد انداخته بودمش دور. اما نمیخواستم مهدیس بفهمه که در نبودش ازشون استفاده کردم. –نمیدونم همونجاها باید باشه. واسه چی میخوای؟ -الان که نمیخوام. باشه پیداش میکنم. لباسم رو برداشتم و جلوی آینه قدی به هیکل خودم با افتخار نگاه میکردم. دوتا معامله خوب به فاصله دو روز. بیشتر از این خوشحال بودم که بد کیری به ملینا زدم.
قسمت صد و بیست و پنجم: استایل آرمانیوای اصلا باور کردنی نبود. عجب شانسی. دوتا خونه رو راحت توی یه روز معامله کردم. به نظر زیاد سخت نمیرسید. من خیلی گندش کرده بودم و فکر میکردم از پسش بر نمیام. وگرنه اسکلی مثل هومن هم به راحتی توی چند روز تونست یکی رو پیدا کنه که خونه مهدیس رو بخره. تازه اونم چه قیمتی. شایدم قیمتش همین بوده و ما خیلی دست پایین گرفته بودیم. سر همین شل گرفتنم بود که اون میلاد مادر خراب فکر کرده بود میتونه با هر قیمتی خواست از ما خونه رو بخره. حالا که قراره بیزینس خودم رو راه اندازی کنم باید بیشتر به ارزش دارایی و پولمون اهمیت بدم. مخصوصا اینکه مهدیس به من اعتماد کامل داره و انتظارش هم اینه که من اشتباهی نکنم. نباید این اتفاق بیوفته. یادم افتاد که اکبری گفته بود آقای حاجی پور میخواد واحدش رو بفروشه. عالیه. واحد اونم میخرم. اونجوری دیگه خونه دربست در اختیارم میشه. برنامه بعدیم هم اینه که استخر رو راه بندازم و واحد اکبری رو بازسازی کنم. هرچند معلوم نیست تا کی اینجا بمونیم اما خب تا زمانی که هستم اونجور که دوست دارم باید زندگی کنم. فقط این وسط میمونه این جنده پتیاره. آخ یجوری دهنتو بگام که به گوه خوردن بیوفتی و گورت رو هرچه زودتر از این خونه گم کنی بیرون. دیگه نمیخوام بهت هیچ جوره رحم کنم. همونطور که اکبری گفت نهایت تا چند روز دیگه بیشتر اینجا نمیمونه. بعد رفتنش میخوام ببینم دیگه به کی میخواد چقلی منو بکنه. زنیکه آشغال. عین این پیرزن های فضول که کلشون توی کون مردمه رفته به اکبری گفته صدای سکسمون زیاده. از این به بعد اصلا هر کار دلم بخواد میکنم. یجوری سکس میکنم صدام تا سر کوچه بره و سقف خونشون بیاد پایین. اما برای این قضیه باید بیشتر سیاست به خرج بدم و جوری رفتار کنم که هیچ کاری از دستش برنیاد. شنبه تا ظهر مرخصی گرفتم که با مهدیس بریم محضر. به اتابک هم زنگ زدم که یه ساعت بعدش بیاد همون محضری که هستیم. از خونه ی ما تا محضر کمتر از پنج دقیقه پیاده راه بود و از اونجایی که خیابون اصلیمون همیشه کیپ تا کیپ ماشین پارکه و جای پارک پیدا نمیشه تصمیم گرفتیم پیاده بریم. اول صبح به همراه اکبری و مهدیس رفتیم محضر و کارهای انتقال سند رو انجام دادیم و سند رو به نام خودم زدیم. بعدش هم با هم رفتیم بانکی که مهدیس اونجا حساب داره تا مبلغ خونش رو براش بریزیم. توی بانک منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه. اکبری گفت کتایون خانم نمیدونم واقعا چجوری ازتون تشکر کنم. –این چه حرفیه آقای اکبری. شما برای خونتون مشتری میخواستید که من خریدمش. –نفرمایید خانم. قیمت شما کجا و قیمت اصلی خونه کجا. ایشالا به شادی استفاده بشه. –مرسی امیدوارم شما هم از خونه جدیدتون راضی باشید و خانمتون هم حالشون بهتر بشه. راستی حالا که بحثش شد شما اون خونه که میگفتید رو خریدید؟ -دیشب با مالکش صحبت کردم. امروز فردا باهاش قول نامه میکنم و توی همین هفته هم خدا بخواد اثاث کشی میکنیم. –ایشالا به سلامتی. شماره نوبت مارو اعلام کردند. مهدیس رفت پشت باجه تا کارهای واریز پول رو انجام بده. –آقای اکبری خونه حاجی پور چی شد؟ -نمیدونم والا. خبری ندارم. –شما شماره ای ازشون دارید؟ -برای خونشون مشتری دارید؟ -تصمیم گرفتم اونجا رو هم بخرم. چشمای اکبری گرد شد. –واقعا؟ پس به سلامتی میخواید کل ساختمون رو بخرید. –اونجوری باشه که عالی میشه. فقط کاش میشد طبقه سوم رو هم خرید. اکبری خنده بامزه ریزی کرد و گفت کتایون خانم فکر نکنم به این راحتی بفروشند. –مطمئن باش میفروشند. چون شک ندارم دیگه نمیتونند زیاد اینجا بمونند. –کتایون خانم چه گیری دادید به این بنده های خدا. –من باهاش کاری نداشتم. این همه سال باهم همسایه بودیم شما هیچوقت دیدید که ما مشکلی ایجاد کنیم؟ خانم حسینی بیش از حد پاشو از گلیمش دراز کرده. یکی باید ادبش کنه و آداب آپارتمان نشینی رو یادش بده. اکبری خیلی معنی دار گفت بله. خب از نظر اون جفتمون به یه اندازه مقصر بودیم حتی با توجه به اتفاقات چند وقت گذشته و حساسیتی که من نشون دادم منو مقصر تر میدونست. البته که نظر اکبری دیگه برام سر سوزنی اهمیت نداشت. –ایناهاش. پیداش کردم. شماره دختر آقای حاجی پوره. توی گوشیتون بزنید. شمارش رو ازش گرفتم. اتابک زنگ زد و گفت رسیده. بهش گفتم چند دقیقه دیگه میام. مهدیس هم اومد و فیش حواله بانکی رو به اکبری داد. –بفرمایید آقای اکبری. واریز کردم. –دستت درد نکنه دخترم. از بانک اومدیم بیرون و با هم خدافظی کردیم و با مهدیس برگشتیم محضر تا کارهای اون یکی خونه رو هم انجام بدیم. انتقال سند خونه به نام اتابک هم کار خاصی نداشت. کل مبلغش رو هم چک در وجه روز نوشته بود کلید های خونه رو هم که هومن بهش داده بود. بعد تموم شدن کار مهدیس با خوشحالی گفت آخیش بلاخره از شر اون خونه راحت شدم. مامان جون مبارکت باشه. –مرسی عزیزم مبارک تو هم باشه خونت رو فروختی. –خب نمیخوای شیرینی خونه جدید رو بهم بدی؟ -چشم عزیزم. هرچی تو بخوای. –برای سور خونه جدید باید بریم ویلای شراره. بدون اون شراب های عالی نمیشه جشن گرفت. –ام مهدیس اونجا رو بعد هم میتونیم بریم. –چرا الان نریم؟ -عزیزم من باید برم شرکت. مهدیس با اخم گفت مامان بی خیال شرکت. پس کی میخوای از اونجا دل بکنی؟ -دل بکنم؟ من خیلی وقته از اونجا دل کندم اما برای سرمایه گذاری که صحبت کردیم لازمه تا چند وقت اونجا باشم. –آخر نگفتی دقیقا قضیه سرمایه گذاری چیه؟ -صبر داشته باش همه چیزو میفهمی. فعلا نمیتونم راجبش حرف بزنم. -مامان خیلی بدم میاد اینجوری باهام رفتار میکنیا. من همه چیز رو میام بهت میگم اما تو انگار بهم اعتماد نداری. توی کوچه خودمون بودیم و بدون توجه به اینکه بیرونیم لباشو محکم بوسیدم. مهدیس با خنده گفت مامان وسط خیابونیما. –چه اشکالی داره عزیزم دوتا دل داده و معشوق از هم لب بگیرند. –من که مشکلی ندارم اما خب مردم دارند. رفتیم توی خونه ولباسام رو عوض کردم و با تیپ همیشگی شرکت آماده رفتن به سر کار شدم. موقع رفتن مهدیس اومد دم در و بدرقم کرد و بوس خدافظی رو با سبک بوسه فرانسوی و توام با لب بازی بهم داد. –راستی مامان زود بیا. امشب بریم بیرون. –چشم عزیزم. حتما. مواظب خودت باش. وقتی رسیدم شرکت ظهر شده بود. وارد اتاق که شدم رشیدی پشت سرم اومد و گفت خانم شریف آقای س گفتند همین الان برید بالا دفترشون. ای بابا بذار برسم. کیفم رو گذاشتم روی میز و رفتم دفتر س. –سلام آقای س. با تلفن صحبت میکرد و با دست اشاره کرد بشین. صندلی روبرویش رو کشیدم عقب و در حالی که شونه هام رو انداخته بودم بالا و یه پام روی پام بود با سر بالا و اعتماد به نفس بهش نگاه میکردم. تلفنش تموم شد و رو به من گفت معلوم هست کجایی؟ با همون حالت و خیلی مسلط گفتم یه کاری برام پیش اومده بود. دیشب بهتون پیام دادم که فردا دیر میام. یکی از خصوصیات شخصیتی س اینه که دوست داره یجورایی نفرات زیر مجموعش ازش بترسند. البته نه اینکه بخواد اذیتشون کنه ولی این حس ارضاء قدرت رو باخودش همیشه داره. مخصوصا در مقابل خانم ها. اما خیلی وقته در مقابل من جواب نمیده. بهم نگاه سنگینی کرد و گفت ولش کن. چه خبرا؟ راستی شریف بگو چی شده؟ شریف!؟ مرتیکه کشمش دم داره. انقدر رو دادم بهت که دیگه خانم رو هم یادت رفت بگی. لابد دو روز دیگه میخواد کتی صدام کنه. –چی شده؟ -برنامه سفر تیم وزارت خارجه مشخص شده. میوفته برای هفته آخر دی ماه یا اوایل بهمن. البته قبل از سفر وزیر میرن تا همه چیز رو اوکی کنند. –مگه قرار نبود سفیر ماه بعد بره؟ -ظاهرا برنامشون عوض شده. حالا بگو من چکار کردم؟ با یه لحن به تخم پسرمِ خاصی گفتم خب چکار کردید؟ با کلی ذوق گفت مخ دکتر رو زدم که ما هم باید همراهشون نفر بفرستیم برای بازدید و صحبت های اولیه. –خب؟ -خب!؟ مثل اینکه نگرفتی چی شد. یعنی ماهم میرم پاریس. –ما؟ -آره دیگه. منو تو. –چجوری دکتر موافقت کرد؟ آخه لازم نبود ما بریم. –چیه؟ انگار خوشحال نشدی. –چرا خیلی اما واسم عجیبه که چرا قبول کرده؟ سینش رو داد جلو و با بادی که به غبغب انداخته بود گفت من یه کاری بخوام بکنم میکنم. دیگه چجوریش زیاد مهم نیست. البته واقعا هم لازم نیست بریم. منو تو برای یه چیز دیگه میریم. –برای چی؟ -دیگه باید خودمون رو به عنوان خریدار سهام نشون بدیم. راستی پولت آمادست؟ -آره. اتفاقا امروز برای همین دیر اومدم. –عالیه. سریع همشو تبدیل به ارز کن. باید برات یه حساب خارجی باز کنیم. –اون مشکلی نیست. کسی رو دارم برام کارهاش رو انجام بده. –مطمئنه؟ -کاملا. بعدشم قرار نیست از چیزی خبر دار بشه. –اینجوری باشه که خوبه. کارات رو سریعتر راست و ریس کن که وقتمون کمه. به مسئول دفترش زنگ زد و گفت آقای پویانفر رو برام بگیر. –خب دیگه چه خبرا؟ -خبر خاصی نیست. تازه رسیدم باید ببینم. مسئول دفترش زنگ زد و پویانفر رو وصل کرد. س یکمی باهاش صحبت کرد و یهو خیلی جدی گفت آقای پویانفر پس تو چکار میکنی اونجا؟ بابا تمام کارمون خوابیده. دست بجمبون دیگه. منتظر خبرتم ها. آره. خدافظ. بعد قطع کردنش گفت مردک واسه من شاخ بازی در میاره. دو روزه با کربلایی سلام علیک پیدا کرده فکر میکنه میتونه جلوی من قد علم کنه. پیش خودم گفتم پس بازی هاش رو شروع کرد. –من اگر بفهمم کی اینو برداشت آورد اینجا. حسابی از خجالتش در میام. –مگه با دستور شما نیومده؟ -نه بابا هیئت مدیره معرفیش کرد دکتر هم گفت سوابق درخشانی داره منم مجبوری جذبش کردم. اگر اون موقع وقت داشتم یکی رو میاوردم که بهتر از این باشه. –آقای س چرا شما نفرات خودتون رو نمیارید؟ -نفراتم؟ -آره دیگه. هرکی توی این سازمان یه پست بالا پیدا میکنه همه آشناهای خودش رو میاره. یه نیشخند سنگینی زد و گفت مگه چقدر قراره اینجا بمونم که نفرات خودم رو بچینم؟ ابروم رو بالا انداختم و مثل یه تجسسگر گفت یعنی شما نمیخوای اینجا بمونی؟ -زیادی سوال میکنی خانم شریف. –از روی کنجکاوی آقای س. بلاخره عجیب بود که چجوری شما دنبال باند بازی و این چیزا نیستید. –باند بازی واسه کساییه که پشتشون به جایی گرم نیست. چهارتا بی کس و کار دور هم جمع میشن و تیم تشکیل میدن و با دولا راست شدن جلوی وکیل و وزیر برای خودشون اعتبار جمع میکنند که چی؟ ما هم آدم شدیم. یه آدمایی مثل همین پویانفر که فکر میکنه بچه زرنگه و بقیه هیچی حالیشون نیست. فکرم رفت سمت اینکه نکنه س هم میدونه دقیقا پویانفر چکار میکنه. میخواستم بحث رو باز کنم اما گفتم اگر بدونه هم که بخاطر حجب و حیایی که در مقابل من داره نمیگه پویانفر اونجا جنده خونه راه انداخته و حق کس کشی از این و اون میگیره. از طرفی هم اگر ندونه تا دهن منو نگاد که قضیه چیه ولم نمیکنه. یه احتمال دیگه هم هست که شاید خودشم از همون آخور داره میچره که پویانفر پرش کرده. البته نمیشه روی این قضیه زیاد فکر کرد اما شاید باشه. چقدر محیط کثیفی شده این شرکت لعنتی. گفتم آقای پویانفر که خیلی در راستای پیشرفت و اهدافش تلاش میکنه. س ابروش رو بالا انداخت و گفت چطور؟ -به نظرم خیلی مشتاقه خودشو نشون بده و ترقی کنه. نیش خند زد و گفت اون راهی که اون میخواد بره به هیچ جا نمیرسه. تهش هیچی نیست. عرضه داشته باشه همونجایی که هست استفادش رو میکنه. پیش خودم گفتم مطمئن باش خوب داره استفادش رو میکنه. دیر یا زود میفهمی چه جونوریه. فقط امیدوارم دیر نشه. –خب آقای س اگر امری نیست من برم به کارهام برسم. –باشه. خبری شد بهت میگم. کارهام رو جمع کردم تا سر ساعت برم خونه. مطمئنم برای امشب مهدیس کلی برنامه ریخته. احتمالا بریم دور دور و شام و بعدش هم بعد چند روز یه سکس داغ و دیوونه کننده داشته باشیم. رسیدم خونه. مهدیس زودتر از من آماده شده بود. مشخص بود آرایشگاه رفته. سلام کردم و مثل همیشه لبای هم رو بوسیدیم. مهدیس گفت مامان برو دوش بگیر باید آمادت کنم. –آماده برای چی؟ مگه کجا قراره بریم. یکی از دوستام پارتی دعوتمون کرده. آخ انقدر هوس مهمونی کرده بودم. یه هفته توی خونه موندن حسابی کلافم کرده بود. سرماخوردگی هم که دهنم رو حسابی گایید. بعدشم که دیگه. –از بس که دیوونه ای. کی بهت گفت سر خود قرص بخوری؟ -عه؟ بده حالا باهم هماهنگیم. –دیوونه هماهنگ بشیم که چی بشه؟ -مامان برو زودتر دوش بگیر بریم. –کاش زودتر میگفتی منم آرایشگاه میرفتم. –نمیخواد همینجوری خوشگلی. بذار خودم آرایشت میکنم. میخوام همه چشما توی مهمونی روی من و تو باشه فقط. لباسام رو درآوردم و لخت شدم. مهدیس هم از اتاق خودش یه چیزایی برای آرایش آورد تو اتاق من روی میز آرایش گذاشت. یکم هیجان داشتم. هم از معامله ی خوب صبح، هم از دعوت س که باید بریم فرانسه. میخواستم شادی که تو دلم بود رو با مهدیس شریک بشم. حولمو برداشتمو تو حموم گذاشتم. بعد رفتمو دو تا گیلاس شامپاین ریختمو گذاشتم کنار وان حموم. آب گرمو باز کردم و شامپو ریختم. دوباره رفتم تو حال تا یه آهنگ خوب برای ریلکس کردن با مهدیس توی حموم بذارم. از همون جا به مهدیس گفتم که حوله ی سرم رو هم بیاره تا موهام تو وان خیس نشه. مهدیس با حوله ی سرم اومد تو حال که ببینه برای چی صدای آهنگ زیاد شده و من چیکار دارم میکنم. –مهدیس تو هم لخت شو بیا توی وان. –مامان من صبح دوش گرفتم. آرایش موهام هم خراب میشه. –توهم موهات رو با حوله ببند که خیس نشه. حوله رو از دستش گرفتم و مهدیسو بر گردوندم تا سوتینشو از پشت باز کنم. مهدیس خندش گرفته بود. -مامان چیه انگار هیجان داری. مگه دفعه اوله داریم با هم حموم می کنیم. - نه ولی این چند وقته که من و تو مریض بودیم، همش دوست داشتم بغلت کنم و باهات عشق بازی کنم. - قربونت برم، نترس مامان بعد از مهمونی میتونیم شبو با هم خوش بگذرونیم. - آره میدونم، معلومه برا شب نقشه کشیدی. با هم رفتیم تو وان نشستیم. مهدیس لیوان شامپاین رو که دید خیلی حس گرفت و برگشت با نگاه خمار بهم نگاه کرد و توی وان شروع کردیم به لب گرفتن. دستام رو پهلوهاش بود و به سمت خودم می کشیدمش و نوازشش میکردم. نمی خواستم لباش برای حتی چند ثانیه ازم دور بشه. زبونشو با لبام گرفته بودمو میمکیدم و اینکارم حسابی تو فضای لذت غرقش کرده بود و صداش رو درآورده بود. - مامان خیلی حشری هستی. نفسمو گرفتی. اینطوری پیش بریم مهمونی رو باید بیخیال بشیم. - عزیزم می خواستم تلافی این چند وقت دوریو جبران کنم. بیا پس شامپاین بخوریم. با دستم کف ها رو روی سینه های مهدیس خوشگلم می کشیدم و گیلاس شامپاینم رو مزمزه می کردم. با نوک انگشتم به آرومی هاله صورتی تیره سینه ی مهدیس رو به صورت دورانی نوازش میکردم و کم کم به نوک سینه هاش نزدیک و نزدیکتر کردم. با هر نوازش من احساس میکردم نوک سینه اش بیشتر بیرون میزنه. دیگه انقدر به بدن همدیگه مسلط شده بودیم که خیلی سریع میتونستیم همدیگه رو تحریک و به اوج برسونیم. یکی از کارهایی که مهدیس رو سریع داغ و حتی دیوونه میکرد آروم آروم بازی کردن با نوک سینه هاش بود. مهدیس چشماش رو بسته بود و لب پایینش رو گاز گرفت و با لحن خیلی تحریک آمیز و شهوتی گفت مامان دیوونم نکن. نمیتونم تحمل کنم. همزمان پام رو بین پاهاش جا دادم جوری که ساق پام با کسش تماس پیدا کنه. توی اون وان پر از آب گرم بازم میشد داغی کس مهدیس رو حس کرد. در مقابل بی اختیار شده بود و هرچقدر میخواست مقاومت کنه که الان وقت مناسبی نیست و مهمونی رو از دست میدیم توانی نداشت. گردنش رو به آرومی بوسیدم و شروع به لیسیدن و مکیدن گردنش تا زیر گوشش شدم. مهدیس محکم بغلم کرد و دستشو برد پایین روی کسم. نفس عمیقی کشیدم و دم گوشش گفتم عزیزم برای مهمونی دیرمون نشه. مهدیس چشماش رو باز کرد و گفت از دست تو مامان. حسابی حشریم کردی. زودتر خودتو بشور باید بریم. حالی که الان نصفه گذاشتی رو آخر شب باید تلافی کنی.از حموم در اومدیم و بدن همو خشک کردیم و همونطور لخت وارد اتاق شدیم. - مهدیس خیلی شلوغ کاری نکنا. -مامان تو پارتی هم میخوای مثل سرکار دیده بشی؟ میخوام سایه ی چشمات رو با رنگ لباست ست کنم. من میگم موهاتو اتو کنم. لباست که از پشت بازه، بهتر دیده میشه. -مهدیس لباس تو پشتش زیادی بازه، خط کونت فقط دیده نمیشه، تازه مینی هم هست. میخوای مردا از پشت با چشماشون کونتو همراهی کنن؟ - نترس اونجا انقدر از من لخت تر می بینی که میگی مهدیس چرا ما لختی نپوشیدیم. - وا از این کمترم مگه می شه لباس پوشید. تو که سوتین نبستی، شرتت هم که لامباداست. دیگه یه سوراخ کونت مونده و سرسینه هات، که اونم اگه بیرون میموند، راحت میشدی. - مامان من میگم هردومون برنزه کنیم. مخصوصا موهای تو که بلونده بهتر دیده میشی. -مگه میشه تو نیم ساعت برنزه کرد؟ - خب با اسپری برنزه اینکارو میکنیم. روش هم یه اسپری براق می زنیم. - مهدیس من نمی خوام تیره بشم. - نه نترس مامان فقط یه پرده تیره تر می شی. بعد هم اسپری براق می زنم که حسابی تو چشم بیای. - میگم اینکار رو باید جلوی چشم اون دوتا هیز، اتابک و هومن میکردیم. فکر کنم اونوقت میشد اتابک رو بیشتر چلوند و خونه رو گرونتر فروخت. - مامان بدبختا زیر دست و پامون تلف میشدن. بخصوص که هومن انگار اولین بار بود تو رو بی حجاب میدید. چشماش رو پاهات زوم شده بود. -دیدی این خنگ چه جوری پاهامو با چشماش میخورد. وقتی داشتی می نشستی روی مبل از پشت داشت کمرتو با چشماش لیس می زد. - مهدیس از حرفم خندش گرفت. بعد از رفتن اتابک یه حالی ازش گرفتم که دیگه از این غلطا نکنه. - مامان خیلی بی رحمی، چیکارش کردی؟ - هیچی فقط گفتم اگه یه بار دیگه به تو و من اینطوری زل بزنه و هیز بازی دربیاره خودشو و مامانشو جلو چشماش می کنم که هر دوتاشون تا ابد با کون پاره زندگی کنن. مهدیس داشت به حرفم می خندید. - مامان بلندشو خم شو میخوام همه جاتو از این اسپری بزنم، که خوش بو بشه. مهدیس روی کمرم و کونم رو اسپری زد و به ساق پاهام رسید. –بفرما تموم شد. ببین چه جیگری شدی؟ توی آینه قدی اتاقم به هیکل لخت برنزه خودم نگاه میکردم. یه دستم به کمرم بود و یه پام جلوی اون یکی پام. با موهای بلند ساف که تا پایینتر از شونه هام اومده بود. واقعا چیز معرکه ای شده بودم. یهو نور فلش توجهم رو جلب کرد. –ای جانم چه عکسی شد. –مهدیس!؟ دیوونه هی از لخت من عکس میگیری چرا؟ -مامان خیلی قشنگه. –بخدا جرت میدم اگر دوباره واسه شراره بفرستیا. مهدیس خندید و گفت بشین آرایشت کنم دیر شد. نشستم و اونم شروع کرد. با خنده گفت مامان بده مگه شراره این هیکل دیوونه کنندت رو ببینه و حسرت بخوره؟ -اگر فقط حسرت میخورد که روزی ده تا عکس خودم براش میفرستادم که کونش حسابی آتیش بگیره. جنده خانم عکسمو توی یه سایت از عکاسای آماتور برای مسابقه گذاشته. مهدیس با هیجان گفت دروغ میگی مامان.وای مامان اگه عکست برنده بشه، میتونی تو خارج مدل برهنه بشی. بعدمن اینجا پزتو به دوستام میدم. - مهدیس خیلی بی غیرتی، میخوای لخت مامانتو به دوستات نشون بدی؟. –چرا به من نگفتی؟ کدوم سایت؟ -بیخودی ذوق نکن. بهش گفتم برش داره. –اه چرا نذاشتی بمونه؟ –مهدیس تو هم واقعا کسخل شدیا. عکس لخت منو دوست داشتی روی سایت بمونه؟ یه آشنا اگر میدید نمیگفت این زنه چرا کس و کونشو هوا کرده؟ -کی میخواست بفهمه توئی؟ -به هر حال مهدیس این عکس ها رو توی گوشیت نگه ندار. یهو یجا پخش بشه آبرو برامون نمیمونه. –ایشالا که پخش بشه از ترس آبروت هم که شده پاشی باهم بریم پیش شراره واسه زندگی. مهدیس کار آرایش رو تموم کرد. واقعا هم سنگ تموم گذاشت. انقدر خوب آرایشم کرده بود که هرکی منو میدید فکر میکرد امشب عروسیمه. مهدیس یه تاپ بلند مجلسی که تا زیر رونش بود و به صورتی براق ملایم یا اصطلاحا رزگلد میزد برداشت و گفت من اینو امشب میپوشم. قشنگه؟ -آره خیلی خوشگله. فقط خیلی کوتاه نیست واست؟ خم میشی چاک کونت معلوم میشه. –خب بشه. –وای مهدیس تو دیگه از دست رفتی. خندید و گفت تازه کجاشو دیدی مامان جونم. بیا اینارو برات انتخاب کردم. ببین چطوره؟ دوتا لباس شب بلند مشکی که بیشترش توری بود و فقط یه قسمت هاییش پوشیده بود. چپ چپ به مهدیس نگاه کردم. –چیه مامان؟ قشنگ نیست؟ -مهدیس واقعا یه چیزیت میشه ها. اینا چیه؟ یهویی بگو داریم میریم لخت وسط مهمونی برقصیم. چی بهش میگفتی؟ -استریپ تیز. –حالا هر کوفتی. خیلی اینا بازند. –مامان خیلی هم قشنگه. الکی گیر میدی. اما خب چون احتمال میدادم مثل همیشه عن بازی در بیاری. با پشت دستم به پهلوش زدم و با خنده گفت ببخشید ناز کنی و اینا رو نخوای واست این رو هم گذاشتم. ببین کدوم رو خوشت میاد؟ لباسی که مهدیس برام پسندیده بود عالی بود. انقدر عالی که وقتی پوشیدمش حتی دلم نیومد درش بیارم. یه ماکسی بندی بلند که پشتش تا بالای باسنم باز بود و پایینش هم گیپور کارشده بود و پاهام دیده میشد. از کنار هم تا بالای رونم چاک داشت. به نسبت قبلی ها زیاد هم پوشیده نبود اما بخاطر زیبایی خیره کننده ای که توی این لباس داشتم دلم نیومد باهاش مخالفت کنم. مهدیس یه نگاه به ساعت کرد و گفت وای مامان خیلی دیره. بریم دیگه. –باشه وایسا لباسم رو عوض کنم. –نمیخواد روی همین اون پالتو مشکی بلنده رو بپوش با یه شال. همش توی ماشینیم کسی نمیبینه. خودش هم مانتو و روسریش رو دستش گرفت و با لباس های مهمونیش آورد تا توی ماشین بذاره. توی آسانسور مهدیس گفت مامان امروز خیلی خوشحالی. مثل اینکه خرید خونه خیلی بهت مزه کرده. –عزیزم هم اون و هم اینکه چند وقت دیگه کارهامون اوکی بشه کلی پول گیرمون میاد. واسه همین دو ماه دیگه میرم فرانسه. مهدیس ذوق زده شد و محکم بغلم کرد و لباش رو چسبوند به لبهام. میخواستم از خودم جداش کنم و بگم دیوونه تورو نمیبرم که یهو در آسانسور باز شد و ملینا کس کلید خانم با تعجب و حرص نگاهمون میکرد. مهدیس خودشو ازم جدا کرد و سرشو انداخت پایین و سریع از آسانسور اومد بیرون. معلوم بود نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشه اما من اصلا به یه ورم هم نبود. از جلوش وقتی داشتم میومدم بیرون از آسانسور زیر لبی گفت جنده ها رو ببین. برگشتم به سمتش گفتم جرات داری توی روم بگو. مثل خروسی که پرهای گردنش باز بشه برای دعوا و گارد حمله بگیره گفت برو خانم به کارت برس. مهدیس هم گفت ولش کن مامان. آدم که با هر بدبخت بیچاره ای دهن به دهن نمیذاره. ملینا با عصبانیت گفت به من میگی بدبخت بیچاره. مهدیس خیلی جدی با همون حالت خروس جنگی که میخواد بپره گفت آره به تو گفتم بدبخت بیچاره. حیف وقتش نبود وگرنه دوست داشتم حسابی دوتایی با مهدیس یه درس اساسی بهش بدیم. با داد و بیداد گفت حالیتون میکنم کی بدبخته هرزه های کثیف. اینو گفت و همزمان در آسانسور بسته شد. دست مهدیس رو گرفتم که بریم ولش کن. –نکبت فکر میکنه کیه؟ میدونستم هنوز صدای منو میشنوه واسه همین با صدای بلند گفتم بخاطر اینکه نذاشتم یه گوه دیگه مثل خودش بیاد اینجا بدجوری کونش سوخته. داره پاچه میگیره عصبانیتش رو خالی کنه. آخ چه حالی میداد برمیگشت پایین. اما مطمئن بودم انقدر وجود نداره برگرده. توی راه با مهدیس راجب این قضیه میگفتیم و میخندیدیم. –وای مامان عالی هستی. خدایی خوب بلدی چجوری با زبون طرف رو بگایی. –تازه کجاش رو دیدی. –گفتم الانه که بهت حمله کنه. –بخدا بهم دست میزد یکاری میکردم به پام بیوفته و گوهم رو بخوره. ازش شکایت میکردم. –ولی کلا خیلی تو مخه. واقعا لازم بود این خونه رو بخریم؟ –مهدیس من که توضیح دادم برات. فعلا باید صبر کنیم تا بتونیم پول بیشتر در بیاریم. اونوقت هرجا خواستی میریم. –اونو که فهمیدم. اینو میگم که چرا خونه اکبری رو خریدی؟ -هم میخواستم فضای بیشتری داشته باشیم و هم اینکه دهن این مادر جنده رو بگام. راستی راجب فرانسه. مهدیس سریع وسط حرف پرید و با خوشحالی گفت آخ جون. داشت یادم میرفت. وای باهم میریم اونجا. –عزیزم هروقت خواستی میتونیم باهم بریم اما اینبار باید تنها برم. ماموریت کاریه. –یعنی منو نمیبری؟ -باور کن خیلی دوست دارم اما نمیتونم. یعنی نمیتونم برات وقت بذارم. مهدیس دمق شد و گفت پس باید قول بدی با هم یه سفر خارج بریم. –عزیزم حتما میریم. –نه دوست دارم همین ور سال بریم. –آخه مهدیس. –مامان یا قول بده که بریم یا اینکه نمیذارم بری فرانسه. –چشم عزیزم. همین ور سال قبل عید میریم. –وای مرسی عشقم. پرید بغلم و صورتم رو بوسید. –عه دیوونه نکن آرایشم بهم ریخت. مهدیس موهامو جمع میکردم بهتر نبود؟ - نه مامان قدت بلنده، پاشنه بلند هم پوشیدی، دیگه موهاتم جمع می کردی بالا مثل برج ایفل میشدی. مامان این ماکسی بندی تو امشب کلی خاطرخواه پیدا میکنه. -مهدیس خیلی بازه کاش یه لباس دیگم میاوردم که اگه دیدم خیلی بده، عوضش کنم. این از شرت به پایینش دیده میشه.نمیخوام دیگه انقدرسبک بشم. - نه مامان واضح که معلوم نیست پارچش کلی نقش ریزداره، چیزی دیده نمی شه. - چرا دیگه کنارشم چاک داره تا بالای رونم دیده میشه. ازپشت هم تا گودی کمرم لخته. - مامان خب لباس شبه دیگه،پس میخواستی چطوری باشه؟ - مهدیس کاش حداقل سوتین می بستم - مامان از پشت بند سوتینت دیده میشد دیگه. ضایع بازی درنیار. همه اونجا مسخرت میکردن. - از دست تو مهدیس.خب بدون سوتین، چاک سینم کامل دیده میشه. - میریم اونجا می بینی که پوشیده ترین لباسو تو پوشیدی. - مهدیس اونجا رسیدیم لباستو پوشیدی میخوام ازت یه عکس بندازم، خوشگلم. میخوام اگه خوب شد برای شراره بفرستم -عزیزم لباس اندامی بندی خیلی بهت میاد هم سکسیه هم استایل داره، امشب همش باید مواظبت باشم کسی نقاپتت با رنگ برنزه ی پوستت هم خیلی هارمونی داره. -مهدیس خیلی داری خرج لباس میکنیا. تازه لباس منم تو خریدی، اصلا حواست به دخل و خرجت هست یا اینکه بی حساب و کتابی؟ - وای مامان میخوایم یه چند وقت خوش بگذرونیما! تو هم هی این چیزا رو بکش وسط، چقدر نگرانی! - خب عزیزم بد نیست یکم هم به فکر بعد از این کارا باشی. برای خودت میگم، فردا که رفتی خارج از ایران باید رو حساب و کتاب، زندگی کنی عزیز دلم. - باشه، چشم -من ولی حالشو نداشتم اونجا تازه لباس بپوشم. مهدیس با این اسپری برنزه خیلی تو چشم میایم. - مامان عزیز و ساده ی من، اونجا انقدر از این افکت ها و گریم ها استفاده می کنن که ببینی، فکر می کنی ما بدون آرایش اومدیم. ولی موهاتو اتو کردم سنت پایین تر نشون میده، به نظرم که خیلی خوب شدی. حس کردم الان فرصت خوبیه که در مورد واحد حاجی پور با مهدیس صحبت کنم. -اممم مهدیس. یه چیزی ازت میخوام اما نمیدونم چجوری بگم. روم نمیشه. –مامان!؟ ما باهم این حرف ها رو داریم؟ -آخه شاید زیاد خوشت نیاد. –بگو راجبش حرف میزنیم خب. –طبقه دوم هم صاحبش میخواد بفروشتش. خیلی تند و جدی گفت لابد تو میخوای اینم بخری؟ -آره عزیزم. اگر موافق باشی. –وای مامان. من نمیفهمم. میخوای چکار اینجارو؟ -عزیزم تو بخر. من بهت پولش رو قول میدم پس بدم. اصلا انگار قرض میدی.- مامان دیگه شورش رو در نیار. منو تو شریکیم. یادت رفته؟ هی قرض قرض نکن اعصابم بهم میریزه. –خب یعنی میخری؟ -آخه. چی بگم. باشه. به شرطی که بعد اینکه سود پولمون رو از سرمایه گذاری گرفتیم دیگه هیچ عذری رو برای اینکه نیای قبول نمیکنم ها. –باشه عزیزم. –جدی میگم. –برناممون همین بود. قرار بود بریم یه خونه جدید. –اوکی. فردا یه سر بریم بانک تا مجوز برداشت از حسابم رو بهت بدم. یعنی حساب جفتمون. –مرسی گلم تو خیلی خوبی.