قسمت صد و بیست و ششم: مهمونی لواسونرسیدیم به یه باغ خیلی بزرگ اطراف لواسون. مهدیس گفت همینجاست. توی باغ کلی ماشین گرون قیمت پارک بود و از ساختمون بزرگ داخل باغ صدای موزیک میومد. ماشین رو یکجا پارک کردیم. هوای لواسون به نسبت تهران خیلی سردتر بود. پالتویی که پوشیده بودم اصلا گرمم نمیکرد. مخصوصا پاهام که واقعا داشت یخ میزد. محکم خودم رو بغل کرده بودم و با سرعت بیشتری به سمت ساختمون در حرکت بودم. مهدیس گفت الهی بمیرم مامان. سردت شده. –نذاشتی لباسام رو عوض کنم. دارم یخ میزنم. –الان میریم تو اونجا گرمه. توی محوطه بزرگ باغ یسری دختر پسرها وایساده بودند و سیگار میکشیدند و صحبت میکردند. سه چهارتاشون یه سیگار رو دست به دست میچرخودند ازش کام میگیرفتند و میخندیدند. از بویی که به مشامم خورد فهمیدم گله. یه گوشه ای هم یه دختر و پسر داشتند باهم لب بازی میکردند. معلوم بود از اون مهمونی های ساده و دور همی نیست و خیلی پرهیجانتر و پر حاشیه تر از چیزیه که فکر میکردم. وارد ساختمون شدیم. واو چه خبره اینجا. کمِ کم نزدیک دویست نفر توی مهمونی بودند. یه استیج دنس اون وسط درست کرده بودند و رقص نور هم بود. دی جی هم با کلی تجهیزات اون بالا داشت آهنگ پلی میکرد. صدای جیغ و موزیک گوش رو کر میکرد. اکثرا مشغول رقصیدن بودند و بخاطر نور کم به سختی میشد جایی رو دید. مهدیس رفت و چند لحظه بعد با آرتمیس برگشت پیشم. به سختی صدا به صدا میرسید. بهمون سلام کرد. آرتمیس در حالی که یه وجبی ما وایساده بود بلند جیغ میکشید. سلام مهدیس چرا انقدر دیر اومدید؟ مهدیس هم همونجوری جوابشو داد سلام عزیزم. تا مامانم بیاد و حاضر بشیم دیر شد. کیا اومدند؟ -همه بچه ها هستند. پرسیدم آرزو هم اومده؟ -نه اون معمولا زیاد اینجور مهمونی ها نمیاد. کتایون چه عجب بالاخره تورو دیدیم. برید اتاق های بالا لباس هاتون رو عوض کنید. رفتیم طبقه دوم. از جلوی در یکی از اتاق ها که رد میشدم با اون همه صدای بلند موزیک و جیغ و هوار حس کردم صدای ناله های یه دختر رو شنیدم. بی اختیار توقف کردم و از لای در دیدم دو تا دختر با یه پسر مشغول سکس هستند. چند ثانیه ای داشتم تماشا میکردم که دیدم یکی از دخترها با قیافه جدی و حق به جانب بهم نگاه میکنه. همون موقع مهدیس گفت مامان بیا دیگه. چکار میکنی اینجا؟ -هیچ عزیزم بریم. خندم گرفته بود. انگار عین خیالشون نیست در بازه و یکی ممکنه بیاد داخل. من فقط پالتوی بلندم که تا پایین زانوهام بود و روسریم رو درآوردم و مهدیس هم لباس هاش رو عوض کرد. یکمی آرایشمون رو هم مرتب کردیم و برگشتیم پایین. بعد سلام علیک و خوش و بش با دوست های مهدیس، برامون مشروب آوردند. خوردیم و آرتمیس دست مهدیس رو گرفت و باهم رفتند وسط سالن روی استیج و با آهنگ تندی که پلی شده بود شروع به رقصیدن کردند. مهدیس انقدر خوب میرقصید که همه نگاه ها سمت اون بود. مهدیس با اون تاپ یه سره مینی رز گلد براق به خوبی اندامش رو موقع رقص به نمایش میذاشت. از همه بیشتر حجم کونش بود که نگاه های زیادی رو روی خودش نگه داشته بود. هرچی نگاه کردم نتونستم سروش رو پیدا کنم. اگر امشب میومد خوب میشد. مهدیس رو مشتاق میکردم وقت بیشتری باهاش بگذرونه و به همدیگه نزدیک تر بشن. نه اینکه دلم بخواد دخترم با هرکسی بپره اما خب لازمه مهدیس از این وابستگی به من خودشو آزاد کنه. دی جی همینطور موزیک ها رو پشت سرهم به صورت ریمیکس پلی میکرد. یه آهنگی پخش کرد که بشدت ریتم تندی داشت و اکثر حاضرین رو مجاب به رقص کرد. منم در حالی که لیوان مشروبم دستم بود به آرومی شروع به رقصیدن کردم. اما از اونجایی که رقصم تعریفی نبود ترجیه دادم که وسط نرم. اما مهدیس شده بود کانون توجه اون مهمونی و با رقص خیلی معرکش حسابی خود نمایی میکرد. چندتا پسر نوبتی باهاش میرقصیدند. یکی از اون پسرها که قد به نسبت بلندی داشت و خیلی هم خوش چهره بود با مهدیس مدت بیشتری رقصید و پابه پای مهدیس میومد. چند بار حس کردم از پشت به مهدیس چسبید و مهدیس هم با خنده بهش جواب میداد. کم کم حس میکردم اون پسره توی حال خودش نیست. مدام میخندید و توی رقص خودش رو به مهدیس میچسبوند.مهدیس شروع به رقص باسن کرده بود و جوری کونش رو میلرزوند و تکون میداد که همه براش کف و سوت میزدند. پاهاش رو کامل باز کرد و خم شد جوری که کف یه دستش به زمین میرسید و کونشو توی اون شرایط جوری تکون داد که همون پسره که باهاش بود از شدت هیجان و ذوق دهنش باز مونده بود. این حرکتش باعث شد دخترهای دیگه ای هم سعی کنند مثل مهدیس روی استیج بترکونند و رقصشون رو به نمایش بذارند اما هیچ کدوم به پای مهدیس نمیرسیدند.آرتمیس اومد سمتم و دستم رو گرفت و منو روی استیج برد. اولش خواستم یکمی مقاومت کنم اما نمیخواستم رفتاری کنم که ضایع باشه. دیگه وسط استیج بودم و مجبور بودم به هر صورتی خودم رو با آهنگ منطبق کنم تا رقصم خوب به چشم بیاد. مهدیس تا منو دید اومد سمتم و دوتایی روبروی هم شروع به رقصیدن کردیم. یه آن به خودم اومدم دیدم فقط منو مهدیس وسطیم و بقیه دورمون دارن میرقصند یا رقص ما دوتا رو تماشا میکنند. این کار بهم اعتماد به نفس داد تا بهترین جوری که میتونم برقصم. اما بازم به پای مهدیس نمیرسید. دیگه خسته شده بودم. یه گوشه وایسادم و یه لیوان آب میوه خوردم که گلویی تازه کرده باشم. بی هوا یکی به کونم سیلی زد. –سلام کتی چطوری؟ برگشتم و دیدم محمد رضاست. همون دوست آرزو که منو توی خوی آرتمیس ماساژ داده بود. با یه پیرهن سفید و شلوار جین آبی یخی پاره. یه دستش سیگار بود. –بیشعور ترسوندیم. چطوری؟ خندید و گفت بابا دمتون گرم. حسابی با مهدیس ترکوندید. –نه بابا اونقدرم که میگی خوب نبودم. چه خبرا چکارا میکنی؟ -هیچی. دنبال یه بدن خوبم که ماساژش بدم. تو ماساژ نمیخوای؟ -نه مرسی همون دفعه هم زیادیت کرد. باهم یکمی گپ زدیم و خندیدیم. پسر خوش برخورد و خوش رویی بود. یه لیوان دیگه مشروب برداشتم و همراه با مزه هایی که بود میخوردم. محمد رضا سیگارشو کشید و انداخت زمین. –یه نخ از سیگارت به من میدی؟ -بفرما. نمیدونم چه برندی بود اما سیگار خوبی بود. شایدم چون روی مشروب میکشیدم بهم حال میداد. چشمم افتاد به استیج و دیدم همون پسره داره دوباره با مهدیس میرقصه. موهای تقریبا بلند و رنگ شده داشت که یه ور سرشو از ته تراشیده بود و کم کم کاملا سفیدش کرده بود و ریش کوتاه خیلی قشنگی داشت. یه گوشش پیرسینگ بود و گردنش تا پشت سرش هم تتو شده بود. هر دو ساعد دست هاش تتو بود. –مثل اینکه سامیار بد تو کف مهدیسه. –میشناسیش؟ -آره. بچه باحالیه. –راستی سروش کجاست؟ -چه بدونم. خیلی باهاش حال نمیکنم. –چرا؟ -دیگه. والا فکر میکنه خیلی آدم شاخیه. –چقدر میشناسیش؟ -چطور؟ -همینجوری پرسیدم. آخه احساس میکنم یه مدتی با مهدیس روهم ریختند. –ناموسا؟ بعد بلند زد زیر خنده. –کوفت. چرا میخندی؟ -خیلی باحالی تو کتی. –چرا؟ -همینجوری گفتم. من زیاد نمیشناسمش. فقط چند بار توی مهمونی ها دیدمش و دورهمی توی خونه آرتمیس. میدونی دوست های آرتمیس مثل خودشند. یه مشت بچه سال که درگیر لاکچری بازی و این کارا هستند. من زیاد باهاشون سنمی ندارم. –نگفتی چرا خندیدی؟ -آخه خیلی باحال بود. خیلی راحت میگی با مهدیس روهم ریختند. –خب چیش عجییه؟ -دیگه مامان ها معمولا گیر میدن. –نه عزیزم من اهل گیر دادن نیستم. مهدیس با هرکی دوست داره میتونه باشه. به خودش مربوطه. –تو خودت با کسی نیستی؟ به نیشخند مسخره ای نگاهش کردم و گفتم چطور؟ -هیچی همینجوری. –اگر همینجوری پرسیدی که به تو ربطی نداره. –خب اگر با منظور پرسیده باشم چی؟ -تا منظورت چی باشه. –دیگه دیگه. –منظورت هرچی باشه بازم به تو ربطی نداره. یه پک دیگه به سیگار زدم و پشت سرش یه جرعه کم از مشروب رو نوشیدم. –منظورت از لاکچری بازی و اون کارا که گفتی چیه؟ -لاکچری بازی مشخصه چیه دیگه. مسافرت و مهمونی برن و درگیر برند بازی و این چیزا باشند. آخرشم توی اینستا همه چیزشون رو پست بذارند. –خب چیش بده که حال نمیکنی؟ -بچه بازیه دیگه. من که اصلا خوشم نمیاد از اینکارا. –شایدم چون نمیتونی مثل اونا بگردی خوشت نمیاد. ضد حال بدی خورد. فکر کنم صاف زدم توی خال و به نقطه ضعفش اشاره کردم. یکی اومد پیشش و در گوشش یه چیزی گفت. محمد رضا گفت چندی میخوای؟ پسره گفت سی داری؟ محمد رضا دستشو گرفت و بردش یه گوشه و یه چیزی بهش داد. مشخص بود مواده. برگشت پیشم. –یه وقت مزاحم کاسبیت نباشم. خندید و گفت جون تو من دیلر نیستم. امانتی آورده بودم براش. –باشه تو که راست میگی. –کتی جون پارتی بدون جوینت و ماری که نمیشه. باید بالا باشی. از جیب پیرهنش یه رول در آورد و گفت پایه ای بزنیم. –نه عزیزم برو خودت تنهایی بزن. من نمیزنم. –بابا نترس سیگار نیست. بعد بلند خندید. با اخم سنگینی بهش نگاه کردم و همزمان هم یه لبخند خیلی مصنوعی با همون اخم تحویلش دادم و در حالی که لیوان مشروبم رو سر میکشیدم با انگشت بهش فاک دادم. این حرکت رو توی یه فیلمی دیده بودم. با این حرکت خودم کلی حال کردم. خنده مسخره محمد رضا توی یه لحظه محو شد. بلاخره مهدیس بی خیال رقص شد و در حالی که موهاش بهم ریخته بود و نفس نفس میزد دست توی دست آرتمیس اومد پیش من. آرتمیس بلند جیغ کشید وای مهدیس عالی بود. چجوری انقدر معرکه میرقصی؟ مهدیس هم گفت تازه کجاشو دیدی. –مهدیس آرایشت بهم ریخته. بریم بالا باید دوباره آرایش کنیم. سه تایی اومدیم بالا. آخیش گوشم درد گرفت انقدر سر و صدا بود. مهدیس کیف لوازم آرایشش رو در آورد و شروع به تجدید آرایش کردیم. به آرتمیس گفتم مهمونی خودتونه؟ -نه من و دوستام دعوت شدیم. بهت خوش میگذره؟ -آره خیلی. –خیلی کار خوبی کردی اومدی. امشب عالی بود. –راستی چرا آرزو نیومد؟ -همش خودشو چُس میکنه که حوصله ندارم و کار دارم. منم دیگه بهش زنگ نزدم. یه پیام دادم جواب نداد. اخلاقش خیلی گوهه. فکر میکنه چون بزرگتر از منه خیلی بیشتر از من عقلش میرسه و من انگار بچم. –معلومه خیلی از دستش دلخوریا. –دلخور نیستم اما کاراش روی مخمه. توی اتاقی که بودیم خیلی بزرگ بود و فقط ما سه تا بودیم. یهو در باز شد و یه دختر به کل عملی که قدش به زور به 160 سانت هم نمیرسید با سه تا دختر دیگه که با آرایش های تخمیشون مثل دلقک شده بودند اومد توی اتاق. مهدیس همون موقع گفت انقدر رقصیدم عرقم در اومد و پوستم چسب ناک شده. گفتم بس که امشب خود نمایی کردی. اسپند دود کنم برات چشم نخوری. اون پسره رو هم که حسابی نفسش رو بند آوردی. آرتمیس خندید و گفت آره سامیار که بدجوری بهت چسبیده بود ولت نمیکرد. مهدیس گفت بدبخت ندید بدیدِ هول همش داشت منو میمالوند. یا دستش روی سینم بود یا لای کونم یا کیر فندقیش رو به من میمالید. معلومه از اون هول هاست که هیچ دختری بهش پا نمیده یا اگرم بده از این کیری پیریاست. آرتمیس یه نگاه به اون دختره کرد و با خنده گفت مهدیس سامیار دوست پسر نیلوفره. –به تخم نداشتم. بندهای تاپش رو پایین دادم و به سینه هاش داشتم پنکک میزدم. آرتمیس با تعجب به منو مهدیس نگاه میکرد که انگار خیلی ضایعست جلوی بقیه انقدر راحت مهدیس رو نیمه لخت کردم. منم کاملا متوجه این تعجب آرتمیس شده بودم و واسه اینکه بیشتر نشون بدم ما اصلا برامون اهمیتی نداره لبای مهدیس رو خیلی گرم بوسیدم. اون دختره عملی کوتوله اومد جلو و به مهدیس با طعنه گفت رقصت خیلی خوبه. معلومه زیاد مهمونی دعوت میشی. مهدیس بدون اینکه برگرده و بهش نگاه کنه گفت مرسی. رقص بیشتر یه استعداد ذاتیه. دختره انگار از بی توجهی مهدیس بهش برخورده بود. چیزی نگفت و رفت بیرون. آرتمیس گفت کیری. گفتم میشناسیش؟ مهدیس گفت آره بابا. یکی از این خود شاخ پندارهای اینستاست که هفتصد کا فالوئر داره فکر میکنه گوهیه. موقع شام بود. با مهدیس و آرتمیس و دوستاش داشتیم شام میخوردیم. همون پسره سامیار هم اومد پیش ما. تازه میتونستم چهرش رو بهتر ببینم. بینی و چند جای دیگه صورتش معلوم بود عمله اما در کل چهره مدلی قشنگی داشت و چشم هاش به خاکستری میزد. دیگه انقدر همه لنز میذارند که نمیتونی تشخیص بدی که رنگ چشم کی واقعیه کی نیست. آرتمیس گفت همرو مالوندیا امشب. سامیار گفت آره دیگه بمال بماله. همرو مالوندم. اون دختره که بالا دیدیمش هم اون طرف تر بود با دوستاش صحبت میکرد. سامیار رو به مهدیس گفت ولی امشب حسابی ترکوندیا. بعد به من نگاه کرد و گفت خواهرته؟ مهدیس و آرتمیس زدند زیر خنده. به خودم امیدوار شدم. یعنی انقدر بهم کم میخورد؟ آرتمیس گفت نه دیوونه مامانشه. سامیار با تعجب بهم نگاه کرد. انگار اصلا باورش نمیشد که منو مهدیس مادر و دختریم. بهم دست داد و گفت از آشنایی باهاتون خوشحال شدم خانمه؟ -کتایون. سامیار از پیش ما رفت و برگشت پیش همون دختره شاخ اینستا. مهدیس گفت چندش. –مهدیس کیو میگی؟ -بابا اون دختره رو میگم. کل قیافه و هیکلش عمله بعد شد سلبریتی. –عزیزم اینستاگرام همینه دیگه. هرکی بیشتر خود نمایی کنه مشهور تر میشه. آرتمیس گفت اینا همش عقده و خود شاخ پنداریه. هرکاری میکنند که فقط خودشون رو نشون بدند. سامیار هم که هول. فقط خودشو میخواد بچسبونه به اینا. ولی حال کردم خوب ریدی بهش. مهدیس گفت نه بابا اونجوری هم نیست دیگه. توی مهمونی پیش میاد. –مهدیس لابد ازش خوشت اومده. –کسخلی؟ دستمال گوهی که کونم رو باهاش پاک کردم رو نمیدنم این بندازه توی سطل آشغال. میرینم به خودش و اون دوست دختر کیری عملیش.بعد شام دوباره دی جی شروع کرد و همه مشغول رقص بودند که یهو اون وسط دیدم سامیار با اون دختره شروع به جر و بحث کردند و دختره بعد اینکه به فحش کشیدش گذاشت و رفت. مسخره ها. چقدر بچه گونه رفتار میکنند. مهمونی تموم شد و با مهدیس میخواستیم برگردیم. موقع رفتن سامیار بهمون گفت ببخشید شمام سمت تهران میرید؟ گفتم آره. مگه تنها اومدی؟ -نه با نیلو اومده بودم که گذاشته رفته. از بچه هاهم کسی سمت تهران نمیره. مهدیس با شوخی گفت آخی پس قالت گذاشته. تا تو باشی همرو نمالی. الانم اسنپ میگیری تا ادب بشی. –یعنی منو نمیبرید؟ گفتم مهدیس شوخی میکنه. بیا تا یه جا برسونیمت. از لواسون به سمت تهران راه افتادیم. سامیار عقب نشسته بود و منو مهدیس جلو. سامیار همینطور یه سره زر میزد که آره من اینجوریم و اونجوری. بهش میخورد از اون آویزون هاست که شپش توی جیبش جق میزنه و هیچی از خودش نداره. سامیار گفت مهدیس آی دی اینستات رو بگو میخوام روی عکس ها تگت کنم. مهدیس گفت نمیخواد. –بابا ناز نکن. میدونی من چندتا فالوئر دارم؟ گوشیش رو آورد جلو به مهدیس نشون بده که مهدیس گفت من اصلا اینستا ندارم. خودتو خسته نکن. –عه؟ مگه میشه. من گفتم آره میشه. مهدیس مثل تو اون دوست دخترت نیست که همه زندگیش بشه لایک و فالوئر اینستا. این کارا واسه آدمهای لول پایینه. سامیار خندید و گفت کتی جون اینم یه سبک زندگیه دیگه. ما که مثل شما مایه دار نیستیم هرچی اراده کنیم داشته باشیم. اینجوری دلمون رو خوش میکنیم. –بجای این علافی ها اگر بفکر پول در آوردن باشی مایه دار میشی. سامیار یه نخ سیگار روشن کرد. مهدیس گفت اجازه گرفتی توی ماشین سیگار روشن کنی؟ -بابا یه نخ سیگاره دیگه. گفتم ولش کن بذار بکشه. سامیار همینطور شوخی میکرد و کسشعر میگفت و منو مهدیس هم یه بند کیرش میکردیم. جالب بود اصلا به خودش نمیگرفت و بهش بر نمیخورد. اول اتوبان بابایی ایست بازرسی بود. ای گوه توی قبر همه کسشون. هرسه تامون مشروب خورده بودیم و اگر بهمون گیر میدادند بعید نبود بگیرنمون. خواستیم که رد بشیم یه پسر جوون با کلی ریش و پشم که لباس یه سره سیاه تنش بود و پشت لباسش هم نوشته بود همیار پلیس جلومون رو گرفت و گفت بزنید بغل. فقط همینو کم داشتیم. پسره اومد کنار ماشین و خیلی تند و محکم گفت پیاده شید. گفتم چرا؟ مگه چکار کردیم. –از سر و وضعتون مشخصه. همینجوری کلی مورد منکراتی دارید. داد زد یالا پیاده شید. سامیار شیشه رو داد پایین و گفت ببین لات بازی در نیار ها. میدم دهنتو سرویس کنند. پسره گفت چی گفتی؟ ببین بد میبینی حالا. رفت به فرماندشون که پلیس بود گفت و اونم اومد و گفت مدارک ماشین. مدارک رو دادم و گفت پیاده بشید. اون بی پدر گفت جناب سروان مطمئنم اینا یه چیزی زدند. بگو ازشون تست الکل بگیرن. باز سامیار گفت بتو چه هی گوه زیادی میخوری. کم مونده بود درگیر بشن که افسره یه چک محکم به سامیار زد و گفت باید بریم کلانتری. من هرچقدر سعی کردم باهاشون منطقی صحبت کنم اما نمیشد. یکی از افسرها توی ماشین نشست و همراهمون رفتیم کلانتری. اعصابم خیلی بهم ریخته بود. مهدیس هم بدجوری استرس گرفته بودش. به سامیار گفتم نمیتونستی دو دقیقه جلوی دهنتو بگیری از اینجا رد بشیم؟ -بابا این پسره کاره ای نیست. بخدا برسیم کلانتری دهنی ازش سرویس کنم که بیا ببین. افسره که باهامون بود با تندی گفت زر نزن. گوه میخوری با نیروی ما درگیر میشی. رفتیم کلانتری. سر و وضعمون و از اون بدتر بوی دهنمون کاملا نشون میداد که از کجا اومدیم و احتمالا باید شب رو توی کلانتری میموندیم. هرچقدر سعی کردم صحبت کنم که یجوری بیخیال منو مهدیس بشن اما راه نداشت. رئیس کلانتری از اون مادر قحبه های نفهم بود که اصلا اجازه نمیداد حرف بزنیم. هی میگفت شب شهادت مشروب خوری کردید و مهمونی رفتید. پوستتون رو میکنم. پس فردا میفرستمتون دادسرا. بیا همینو کم داشتم واقعا. انقدر عصبی بودم که کم مونده بود گریم بگیره. با سامیار توی راهروی کلانتری نشسته بودیم. سامیار تلفن یه سرباز رو گرفت و زنگ زد. بعد گفت نگران نباشید همین امشب میایم بیرون. با حرص نگاهش کردم. میخواستم یجوری بزنم توی دهنش که دیگه صداش در نیاد. اگر اون لحظه خفه میشد یجوری قضیه رو حل میکردم. حالا ببین چه گیری افتادیم.منو و مهدیس و سامیار حدود نیم ساعت جلوی در اتاق افسر کشیک نشسته بودیم و منتظر اینکه ببرنمون بازداشتگاه. امشب هرچی بهمون خوش گذشت از دماغمون در آوردند. مهدیس نگران و مضطرب بود اما نه اونقدری که من بودم. فکر اینکه فردا هم تعطیله اعصابم رو خورد کرده بود. اینجوری باید تا پس فردا بمونیم. باید به مهیار زنگ بزنم و بگم بیاد یکاری کنه. بدترین چیز که معذبم میکرد نگاه های سنگین پرسنل و بیشتر سربازها روی من بود. با اینکه شال سرم بود و پالتوم هم کامل منو پوشونده بود اما بخاطر پایین لباسم و چاک کنارش ساق پام توی معرض دید بود. همش سعی میکردم با دست بپوشونمش. لامصبای کس ندیده یجوری بهم زل زده بودند که هر لحظه فکر میکردم الانه که ببرنم توی بازداشتگاه و گروهی منو بکنند. سامیار عین خیالشم نبود. نمیتونم درک کنم چجوری یه آدم تا این حد میتونه بی خیال باشه. با شوخی و کسشعر گفتن سعی میکرد حال مارو هم عوض کنه و همش میگفت نگران نباشید درست میشه. من آشنا دارم الان میاد. همون لحظه ها سر و کله یه مرد قد بلند با صورت کشیده و چشمهای خاکستری و ابرو و موهای جو گندمی و مرتب و ریش آنکادر پیدا شد. اومد جلوی سامیار وایساد. –نگفتم اگر گرفتنت دیگه به من زنگ نزن؟ سامیار با دیدنش بلند شد و گفت داداش بخدا کاری نکردم. –سامیار هر دفعه من نباید بیام گندکاری های تورو جمع کنم. به منو مهدیس نگاه کرد و گفت اینا با تو بودند؟ -آره. به من نگاهی انداخت و با حالت تاسف سر تکون داد. معنی این حرکتش مشخص بود. رفت دم دفتر سر شیفت کلانتری و کارتش رو نشون داد. سربازه بلند شد و محکم پاهاش رو به هم کوبوند و احترام گذاشت و در رو براش باز کرد. مهدیس گفت داداشته؟ -آره سامانه. –چکاره است که اینجور براش احترام گذاشتند؟ -سرگرده نیروی انتظامیه. البته قبلا توی مبارزه با مواد مخدر بوده و الان چند ماهه که اومده پلیس فاتب تهران. –ایول پس همون عین خیالت هم نبود. –انقدر شده منو گرفتن و اومده آزادم کرده. هربار هم میگه دیگه نمیام. –خب چی میشه که دوباره میاد؟ -زنگ میزنم به مامانم و سامان هم نمیتونه روی اونو زمین بندازه. چند دقیقه بعد افسر جانشین کلانتری با سامان از اتاق بیرون اومدند و در حالی که میخندید گفت چشم جناب سرگرد درخشانی. به خاطر روی گل شما حتما. ولی خواهشا بگید حواسشون بیشتر باشه. بعد به سربازه گفت بفرستشون برن. از در کلانتری بیرون اومدیم. واقعا شانس آوردیم با این سر و وضعمون نفرستادنمون امنیت اخلاقی. وظیفم بود که از برادر سامیار تشکر کنم و این کار رو هم کردم. –آقای سامان. واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. خیلی لطف کردید. –خانم شما اگر جایی هم میرید لا اقل توی ماشین با لباس مهمونی نیاید. دیگه این چیزا رو که خودتون باید متوجه باشید. خیلی سنگین و سرد حرف میزد. اصلا توی صورتش ذره ای نشاط و شادی رو نمیدیدی. واقعا ترسناک بود. البته کاملا بر عکس سامیار. یه چند لحظه به من نگاه کرد و گفت شما خانم کتایون شریف هستی درسته؟ ایشون هم باید دخترتون مهدیس فربد باشه. –بله. اما از کجا مارو میشناسید؟ -چهار ماه پیش یکی از بازپرس های پرونده ی شما بودم. یکم به صورتش دقیق تر شدم. عجیبه اصلا چهرش رو یادم نمیاد. –ببخشید آقای سامان اصلا به جا نمیارم. –حق هم دارید. بلاخره اون روز اصلا حال خوبی نداشتید و به سختی میتونستید تمرکز کنید. –ماشالا چه حافظه ای دارید. –بد نبود شما هم یادتون میموند که اتفاقاتی برای شما و دخترتون افتاده که حداقل بعضی چیزها رو بیشتر توجه کنید. همیشه شانس با آدم یار نیست. تا اومدم چیزی بگم گفت سامیار بریم. شب خوش. از این حرفش واقعا بهم برخورد. خیلی با منظور و سنگین بود. حیف که بدجوری زیر دینش بودم وگرنه میگفتم آخه احمق، گوز چه ربطی داره به شقیقه. اون یه قضیه دیگست و اینم یه قضیه دیگه. یه حروم زاده ی عقده ای قلاده پاره کرده و با لباس مثلا پلیس به ما گیر داده. وگرنه اصلا کاری به کسی نداشتیم ما. به مهدیس گفتم تو بشین و تا خونه رانندگی کن. احساس راحتی داشتم. بخاطر اینکه اون همه استرس ختم به خیر شده بود. اما رفتار داداش سامیار بدجوری حرصیم کرده بود. مهدیس میخواست فضا رو عوض کنه واسه همین با خنده گفت مامان خیلی شانس آوردیم داداش سامیار اومد و آزادمون کرد. وگرنه تا پس فردا باید اینجا میموندیم. –مهدیس یادم ننداز اعصابم خورد میشه. پسره کسخل دهنشو بسته بود و گوز گوز نمیکرد این اتفاق نمیوفتاد. خودم یجوری حلش میکردم. احمق نفهم. در کنسول رو باز کردم و یه نخ سیگار در آوردم. مهدیس با تعجب بهم نگاه کرد و پوزخند زد و خندید. گفتم چیه مهدیس؟ اعصابم بهم ریخته. روشنش کردم. بعد گفتم کاش امشب میرفتیم ویلای شراره. فردا هم تعطیل بود اینجوری کیر خر نمیشد واسمون. آخ چرا نگفتی بریم؟ -دیگه به کل یادم رفت. کلیدهای ویلا هم توی ماشینه. –میخوای دور بزنم بریم اونجا؟ -ولش کن مهدیس. فقط میخوام زودتر برم خونه. مهدیس یهو زد زیر خنده. –چیه؟ -مامان این چاک لباست کیر یه سربازخونه رو راست کرده بود. بدبخت اون سربازه که دم در اتاق افسر کشیک بود فکر کنم آبشم اومد، انقدر که به پاهات نگاه می کرد. –آره بدبخت. همش چشمش روی پر و پاچه من بود. –امشب توی اون کلانتری تا صبح چه جق هایی که به یادت زده نمیشه. –مهدیس خیلی حوصله دارم توهم هی راجب کلانتری صحبت کن. گوه توی قبر تک تکشون. گاییدم چشم دریده های لاشی و کونی رو. با هر کدومشون تنها باشی دستت بهشون نخورده آبشون اومده. اونوقت حرف از اخلاق و چشم پاک میزنن. مخصوصا اون کیری مقامِ دیوث، داداش سامیار بچه کونی کسمیخ. دیدی چه طاقچه بالایی هم برامون گذاشت کیر تو دهن. دهنم رو کج کردم و اداش رو درآوردم که بد نبود شما هم یادتون میموند که اتفاقاتی برای شما و دخترتون افتاده که حداقل بعضی چیزها رو بیشتر توجه کنید. کس ننت. حالا خوبه هیچ گوهی هم اونموقع نخوردی انقدر ادعات میشه. مهدیس همینطور میخندید و گفت وای مامان عالی هستی. عصبانی میشی همه رو از دم به فحش میکشی. وای به حال اونایی که باهاشون چپ افتادی. –اعصابم حسابی بهم ریختست امشب مهدیس. ببخشید اگر خیلی بددهنی میکنم. –دیوونه واسه چی معذرت میخوای؟ کس ننه هرکی ناراحتت کنه. سیگارم رو انداختم بیرون. یکمی آرومتر شده بودم. گفتم ولی مهمونی امشب خیلی بهم خوش گذشت. از این به بعد بیشتر بریم اینجور جاها. –خوشحالم مامان. همش نگران بودم نکنه اولین مهمونی که میری بهت حال نده. خیلی سنگین و با کنایه گفتم اولین مهمونی توی سن چهل و دو سالگی. واقعا چقدر به خودم و شما سخت گرفتم و نذاشتم از زندگیمون لذت ببریم. واقعا چقدر احمقانه و بسته فکر می کردم. –عه مامان؟ این چه حرفیه؟ تو فقط نگران ما بودی. خیلی هم طبیعی بود. من هیچ وقت ندیدم که بخوای ما رو تو زندگی محدود کنی. از الان به بعد هم که فقط دوست دارم باهم حال کنیم و از زندگیمون لذت ببریم. سرم رو روی شونه مهدیس گذاشتم و گفتم عشقم. کنار شما بودن برای من بهترین لذته. همه چیز زندگی من تو و داداشتی.
قسمت صد و بیست و هفتم: گرفتار در داماین روزها بیشتر تمرکزم توی کار روی برنامه سرمایه گذاریمه. دوست ندارم اتفاقی بیوفته که باعث بشه نتونم به هدف هام توی این پروژه برسم. به همین خاطر تا اونجا که تونستم اطلاعات جمع کردم. دیشب آخر وقت با شراره با اسکایپ صحبت میکردم و در مورد اطلاعاتی که ازش خواسته بودم پرسیدم. برام راجب سابقه شرکت و شرکای تجاریش صحبت کرد و اینکه چقدر معتبره. –فقط همین شراره؟ اینا رو که توی اینترنت هم پیدا کرده بودم. من در مورد پروژه کاری آخرشون و قضیه قرارداد بین اللملیشون با ایران میخواستم بدونم. –عزیزم بهت که گفتم دست خالی نیومدم. اما قبلش باید جواب سوالم رو بدی. –چی؟ -اینارو برای چی میخوای؟ -گفته بودم که. شرکتمون داره با این شرکت قرارداد میبنده. –خب پس شرکتتون حتما به اندازه کافی تحقیق کرده و به تو هم در حد لازم گفتند. دیگه برای چی از من میخوای؟ -ببین شراره یکم این قرارداد واسم حیاتیه. واسه همین خودمم باید اطلاعات جمع کنم. –چرا حیاتی؟ مگه تو سرمایه گذاری؟ -از دست تو. شراره تورو خدا به رفاقتمون قسم هیچ جایی نگو اینو. قول میدی؟ -تا چجوری راضیم کنی چیزی نگم. –اه شراره انقدر بدجنس نشو دیگه. خیلی برام مهمه که کسی نفهمه. –دیوونه من اینجا به کی ممکنه بگم؟ بعدشم مگه من تاحالا دهن لقی کردم؟ -دهن لقی که نه اما بعید نیست ازت بخوای بازم کرم بریزی. با لبخند شیطنت آمیزی گفت اینجوریه پس؟ باشه هرچی میدونستم گفتم. بقیش رو برو خودت پیدا کن. مشخص بود که حدس زده برنامم چیه. اینم از هر فرصتی که گیر میاره میخواد دهن منو با اذیت کردنش بگاد. -شراره؟ چرا انقدر اذیت میکنی؟ -تا بهم نگی برای چی میخوای هیچی بهت نمیگم. –باشه. فقط جان من هیچی کی نفهمه. با صدای بلند گفت گاییدی منو. باشه. انگار اینجا من کسی رو میبنیم که بخوام بگم. –میخوام با پول مهدیس توی این پروژه سرمایه گذاری کنم. –آفرین. بهترین کار رو میکنی. حدس میزدم بلاخره عقل توی کلت پیدا شده و به فکر پول درآوردن و افزایش سرمایه افتاده باشی. –خب از این قضیه چه اطلاعاتی درآوردی؟ -اول اینکه این شرکت سهامش رو به رشده. و توی چند وقت آینده جهش وحشتناکی میکنه. چون تازه با دوتا شرکت بین اللملی دیگه ادغام شده و پروژه های بین قاره ای رو میخواد شروع کنه. چندتا کشور آسیایی هم اولین شرکاش هستند که یکیش ایرانه. بعد ثبت قراردادشون یه سود وحشتناک به سهامدارها میرسه. با یه کسی که آشنایی زیادی با بورس جهانی داره برای اطمینان هم صحبت کردم و اطلاعاتش رو پرسیدم. وقتی بررسی کرد گفت مثل معدن طلا میمونه. براوردش یه چیزی بود در حدوده. گفتم 187 درصد؟ شراره لبخند زد و گفت منبع اطلاعاتیت خیلی آمار دقیقی داره. یه چیزی توی همین حدود ها. من شرایط توی ایران رو اصلا نمیدونم اما فکر میکنم احتمالش هست که از داخل ایران هم بعد اجرای پروژه و سود دهی، سهام شرکت رو توی فرابورس بخوان بفروشند. اگر بتونی اینطرف رو هم اوکی کنی از هر دوطرف سود میکنی.–پس اوکیه دیگه؟ راستی یه زحمت دیگه هم برات داشتم. تو اونجا حساب بانکی داری دیگه. –چه سوالی میپرسی کتایون. خب معلومه که دارم. برای چی؟ -پول مهدیس رو برای سرمایه گذاری میخواستم برات بفرستم. میخواستم قبلش باهات هماهنگ کنم. –چقدره؟ -هنوز تبدیل نکردم اما حدود هشت میلیون دلار میشه. –هنوز نرفتی صرافی؟ -نه. –خوبه. آدرس و شماره یه صرافی رو میفرستم که کاملا مطمئنه و دو سه روزه پول رو برام حواله میزنه. برو اونجا. منم برات اینجا بقیه کارها رو انجام میدم. اگر لازم شد توی هفته آینده میرم پاریس دفتر اصلی شرکت. راستی خودت هم میای دیگه. –هنوز قطعی نیست اما احتمال زیاد دو سه ماه دیگه چند روز میام. –آخ خدای من. میام پیشت کل اون چند روز باهم باشیم. مهدیس هم میاد دیگه. –نه عزیزم. منم با یه هیئت همراه از شرکت و وزارت میام. از صبح تا شب هم درگیر جلسات و بازدیدیم. ذوق شراره فرو نشست و گفت حیف شد. خیلی دوست داشتم ببینمت. –اشکالی نداره تا قبل عید یه سفر با مهدیس میایم. تو هم اگر بتونی بیای عالی میشه. –پس چند روز قبلش به من خبر بده که کارهام رو اوکی کنم. یعنی بیای حتی یه روز هم وقت نداری؟ -باور کن شراره اصلا نمیدونم چجوریه. انقدر هم سر خر باهام هست که نمیتونم سر بجمبونم. اما اگر جوری شد که وقت داشتم بهت میگم. –امیدوارم حداقل چند ساعتی برای من وقت داشته باشی. دیگه چه خبرا؟ مهدیس چطوره؟ -اونم خوبه. –هنوزم باهمید؟ -وا؟ مگه قرار بوده از هم جدا بشیم؟ خندید و گفت نه منظورم اینه هنوزم دوتایی سکس میکنید یا. –یا چی؟ -یا مرد پسر هم هست باهاتون؟ البته بجز مهیار. –نه عزیزم. خودمون دوتایی هستیم. –کتایون خیلی خوبه که با مهدیس انقدر نزدیکی اما بهش اجازه بده یکم ازت فاصله بگیره. اینجوری خیلی وابسته بهت میشه. –میدونم. –دوست پسر نداره؟ -من بهش میگم با یکی دوست شو اما انگار رغبتی نداره. بعضی وقت ها هم موضع میگیره که ازم خسته شدی و این حرف ها. –سعی نکن همه چیز رو با حرف زدن حل کنی. مهدیس فکر میکنه چون تو فقط با اونی اونم باید فقط با تو باشه. اگر تو با یکی باشی اونم به این قضیه ترغیب میشه. –واقعا؟ -آره. واقعا برام سواله چجوری سکس با مهیار اونم فقط آخر هفته ها راضیتون میکنه؟ هردوی شما به یکی نیاز دارید که بتونه هر وقت خواستید ارضاتون بکنه. مخصوصا تو. –آخه شراره نمیدونم به کی اعتماد کنم؟ -دیوونه تو هنوز یاد نگرفتی سکس رو از روابطت جدا کنی؟ نباید با هرکسی که سکس میکنی بهش احساس پیدا کنی. –من اینجوری نیستم شراره. –چرا عزیزم مطمئنم همینجوری هستی. برای اینکه با این قضیه اوکی بشی باید تجربه افراد مختلف رو داشته باشی. حالا اگر دوست نداری توی محل کارت با کسی سکس کنی جاهای دیگه میشه پیدا کرد. توی مهمونی ها یا برنامه هاتون. اصلا مهمونی میری؟ -آره همین شنبه ای با مهدیس یه مهمونی خیلی عالی رفتیم. خیلی خوب بود. –همین خوبه دیگه. بیشتر مهمونی برید. اصلا خودت مهمونی بگیر. ویلای منم هست. –مهدیس هم دوست داشت اونجا مهمونی بگیریم. اما ترجیه میدم خونه خودمون باشه. –خونه خودتون؟ مگه جا دارید؟ -نه چند وقت دیگه یه خونه بزرگ میخریم و اونجا برنامه میکنیم. –ایول. تا اون موقع هم از ویلای من استفاده کن. باور کن خوشحال میشم. اصلا من اونجا رو واسه همین دورهمی ها و برنامه ها خریدم. –بله میدونم. فیلم های ضبط شده دوربین هاتو دیدم. شراره لبخند خیلی شیطنت آمیزی زد و گفت همرو دیدی؟ -معلومه از دیدن گاییده شدنت توی اونجا خوشت اومده. –من مشکلی ندارم اگر تو فیلم های منو ببینی.- راستی باید بگم خاک بر سرت. از تو یکی انتظار نداشتم. خندید و گفت چطور؟ -جنده کون گشاد تو هم برده داشتی و به من نگفته بودی؟ بلند زد زیر خنده. –کیر. به چی میخندی؟ -دیوونه این تنوعه. بعضی وقت ها بد نیست بعضی متد های جدید رو امتحان کنی. اگر خوشت اومد میتونی یه سبک سکسی برای خودت بسازی اگر هم نه که دیگه ادامش نمیدی. -حالا تو خوشت اومده؟ -اینجوری نیست که بدم اومده باشه اما علاقه مندی من بیشتر به هارد سکسه. –آخ اون فیلمت با یارو سیاه پوسته عالی بود. حسابی کسم رو خیس کردی. از کجا پیداش کردی؟ -یکی از کارمندای سفارت بود که تونستم مخش رو بزنم. وای کتایون نمیدونی چه کیری داشت و چجوری میکرد. وقتی با اون کیر ختنه نشده کلفتش که رگ هاش زده بود بیرون کسم رو جر میداد از شهوت جیغ میزدم. بی اختیار لبم رو گاز گرفتم و پاهام رو بهم فشار دادم. کسم آب انداخته بود. –وایسا ببینم. حشری شدی؟ -اهوم. با شیطنت گفت پس یه کیر گنده کلفت برای خودت پیدا کن که کست رو جر بده. –شراره میشه بیشتر تعریف کنی؟ -چی دوست داری بدونی؟ -حسی که از سکس باهاش داشتی. توی فیلم خیلی محکم توی کست تلمبه میزد. –مادفاکر بدجوری منو گایید. کیر گنده هشت اینچیش رو جوری توی کسم میکوبید که تا ته رحمم حسش میکردم. وقتی منو داگی میکرد همینطور به کونم اسلپ میزد و موهام رو از پشت میکشید. دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و دستم رو بردم روی کسم. داغی ولزجی لبه های کسم که بین انگشت هام لیز میخورد همزمان با شنیدن حرف های شراره و تصور اون فضا هر لحظه بیشتر داغم میکرد. شراره هم کاملا متوجه حس و حالم شده بود و شروع کرد با آب و تاب بیشتری به تعریف کردن. –اممم کتایون نمیدونی وقتی با اون زبون پهنش کسم رو لیس میزد چه حال دیوونه کننده ای داشتم. همزمان کسم رو میخورد و انگشت های کلفتش رو توی کسم تند تند میکرد. سه تا انگشت توی کسم کرده بود و یه انگشت دیگش رو توی کونم. اون کیر گندش رو کردم توی دهنم. نمیدونی چه مزه ای میده یه کیر سیاه گنده توی دهنت باشه و با ساک زدنت توی دهنت سفت بشه. کم کم حس میکنی کل دهنت رو پر کرده و داره خفت میکنه. اوخ قربون اون کیر گنده بشم که تا ته حلقم بردمش. فکر کن کتایون یه کیر کلفت گنده توی دهنم تا ته حلقم رفته بود و تخمای سیاهش که بوی سکسی و دیوونه کننده عرق میداد به صورتم مالیده میشد. کیرش رو که از دهنم کشید بیرون کل آب دهنم که جمع شده بود روی صورتم ریخت و با سر کیر گندش روی صورتم پخشش میکرد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تند تند کسم رو میمالیدم. –آخ شراره بقیشو بگو دارم میسوزم. اممم دلم میخواد. –دیگه اینجوری تعریف نمیکنم. باید تمام لباسات رو در بیاری تا کاملا لخت ببینمت. من بیرون از اتاق بودم و مهدیس توی اتاق خوابیده بود. نمیخواستم بیدار بشه. هدفون بلوتوسی رو به گوشیم وصل کردم و کامل لخت شدم و جوری نشستم که شراره همه جام رو قشنگ ببینه. مخصوصا کسم که از شدت شهوت مثل چشمه میجوشید و شهوتم به شکل مایع لزجی که ازش میومد رونهام رو خیس کرده بود. شراره هم مثل من لخت شد و ادامه داد به قدری خوب و محکم منو کرد که چیزی نمونده بود حس کنم دارم از تو پاره میشم. اممم کتایون نمیدونی چقدر این سیاه های کیر کلفت خوب میکنند. نمیدونی کیر گندشون وقتی داره کستو میگاد چه حسی داری. چندین ماه بود که اینجوری ارضاء نشده بودم. آب کسم مثل فواره با فشاره اسکوئریت میکرد. اون سیاه مادفاکر هم با دیدن حال من کیرشو از کسم کشید بیرون و با شدت تند تند سرشو به کسم میمالید. بلند ترین ناله های شهوتی رو میزدم. –واییی دلم میخواد شراره. دلم یه کیر کلفت گنده سیاه میخواد. آبشو کجات ریخت؟ -توی کسم عزیزم. همه آب کیرشو با فشار ریخت توی کسم. داشتم آتیش میگرفتم. –اممم شراره. آه آه آههه. امممم آههههه. خیلی عالی بود. نمیتونم بگم بهترین اما با صحبت های شراره و تصوراتش یکی از بهترین اورگاسم هام رقم خورده بود. بیحال شده بودم. یهو یکی از پشت بغلم کرد که از ترس جیغ زدم. برگشتم دیدم مهدیسه. شراره هم که ارضاء شده بود با دیدن این صحنه زد زیر خنده. –سلام شراره. از اونجا هم دست از سر مامانم بر نمیداری؟ -عزیزم خودش اصرار داشت. گفتم مهدیس بیدارت کردم؟ -مگه میذاری من بخوابم؟ کل سر و صدات خونه رو برداشته. باز کس کلید خانم میاد میگه دیشب کس و کون دادنتون نذاشت ما بخوابیم. شراره با خنده گفت کس کلید خانم کیه؟ -این همسایه تخمی طبقه پایینمون. شرار با خنده گفت همون جنده عملیه؟ گفتم آره. ولش کن مهدیس. کس مادر جندش. گوه میخوره بیاد زر بزنه. مهدیس گفت مامان پس دلت کیر سیاه کلفت میخواد. با خنده گفتم همرو شنیدی؟ -اونجور که تو جیغ میزدی فکر کنم اکبری هم شنیده باشه. خب شراره یه دونه از این سیاه ها کیر گنده برای مامان جونم جور کن دیگه. همزمان دستش رو روی کسم کشید و گفت ببین کس خوشگلش چقدر تشنه کیره. شراره با لبخند گفت من که نمیتونم از اینجا برای مامان جونت کیرکشی کنم. خودش باید برای خودش یدونه دست و پا کنه. مهدیس رفت از بار دوتا گیلاس شراب آورد و کنارم رو دسته مبل نشست. –راستی دستت درد نکنه. چقدر این شراب هات عالیه. –خواهش میکنم عزیزم اما زیاده روی نکنید. مهدیس به کتایون هم گفتم هر وقت دوست داشتید اونجا میتونید هر برنامه ای بذارید. مهمونی بگیرید و خوش بگذرونید. مهدیس گفت بیا مامان اینم اجازه شراره. دیگه نمیتونی نه بیاری. شراره میشه سگت رو هم از اونجا بیارم خونمون. به مهدیس خیلی جدی چپ چپ نگاه کردم. –چیه خب؟ شراره گفت باک رو میگی؟ نه بذاره همونجا باشه بهتره. یکمی هم به فکر مامانت باش. نمیخوای که همش استرسش رو داشته باشه. –اه تو هم که همش حرف های مامانم رو میزنی. گفتم چه عجب شراره یه دفعه از من دفاع کردی. یکمی دیگه صحبت کردیم و مهدیس گفت شراره دوست داشتم بیشتر باهات حرف بزنم اما خیلی خوابم میاد. فردا هم از صبح کلاس دارم. خوشحال شدم. –منم عزیزم. برو بخواب شبت بخیر. مهدیس رفت توی اتاق و در رو هم بست. گفتم شراره یه سوالی. چرا برای اونجا سگ از خارج آوردی؟ -خب باک یه سگ خاصه. تربیت شدست. –توی ایران هم سگ های تربیت شده و بهتری برای نگهبانی بود. چرا حتما باید اون رو میاوردی؟ با شیطنت خاصی در حالی که لیوان مشروبش رو میخورد گفت چون تربیت شدست دیگه. میتونستم حدس بزنم منظورش چیه اما ترجیه دادم ادامه ندم چون ممکن بود چیزهایی بشنوم که زیاد دوست نداشتم. –خب دیگه منم برم بخوابم. فردا کلی کار دارم. -راستی کتایون یه چیزی هست که دوست دارم بهم صادقانه جواب بدی. –جانم. –کاری که داری میکنی خیلی خاصه. یعنی هرکسی نمیتونه انجامش بده. حتی نماینده های مجلس و وزرا هم به راحتی دست رسی به همچین رانتی ندارند. چه برسه به یه مدیر جزء یه شرکت. –خب که چی؟ -کی برات این رانت رو جور کرده؟ با حالت خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم ببخشید شراره جان الان نمیتونم چیزی بگم. –اوکی. حدس میزدم اما یه چیزی بهت میخوام بگم. البته نه اینکه بخوام ته دلت رو خالی کنم اما وضعیت ایران رو که میدونی. داستان کامران رو هم که از نزدیک شاهدش بودی. –منظورت چیه؟ -اگر بخوای با همچین رانت هایی بیای بالا باید فکر همه جاش رو بکنی چون تجربه نشون داده تهش یا باید واسه همیشه از ایران بری یا اینکه زندانی بشی. از این حرف شراره بدجوری منو شوکه کرد. نمیدونم چرا. مثل اینکه یهو توی اوج مستی روت یه سطل آب یخ بپاشند و از اون حال درت بیارند. شاید چون داشت درست میگفت. با عصبانیتی که بخاطر استرس بود گیلاس مشروب رو گذاشتم کنار و گفتم عزیزم من باید بخوابم شبت بخیر. –ناراحتت کردم؟ -نه. مرسی که زحمت کشیدی و آمار گرفتی. –کتایون؟ چی شد یهو؟ -هیچی خستم فقط. شب خوش. هیچی نگفت و باچهره خالی از شادی گفت شبت بخیر. لخت رفتم تو اتاقم که بخوابم. وسط پام هنوز خیس بود. شراره منو به اوج رسونده بود و بعد از اون با بیدار کردن من نسبت به موقعیتی که از سرمایه گذاری بوجود میومد به زمین کوبونده بود. از ارگاسمی که داشتم خسته بودم و نمیتونستم به حرف های سنگین بعدش فکر کنم. توی تاریکی به مهدیس که با یه شرت دمر روی تخت خوابیده بود نگاه میکردم و همزمان به سینه هام و کسم دست میزدم. چقدر دخترم توی خواب حالت معصومانه و خواستنی ای داره. انگار که منو به سمت خودش میخونه. رفتم توی تخت و از پشت بغلش کردم و به خودم چسبوندم. فقط اینطوری میتونستم خودمو آروم کنم. رشیدی به تلفنم زنگ زد و گفت آقای پویانفر میخوان بیان داخل. یعنی چی که همینطور بیخبر اوده. بدبختی نمیتونستم ردش کنم بره چون یه مدیر توی سطح منه و از نظر کاری اصلا شکل قشنگی نداشت. –بگید بیان داخل. از اون روزی که فهمیدم چه گوه کاری توی شرکت راه انداخته این سومین دفعه هست که اینجوری سر زده میاد به دیدنم. البته با موضوع کاری اما مشخصا جوری رفتار میکنه که بتونه منو تحت تاثیر خودش قرار بده. در اتاق رو زد و با همون استایل همیشگیش و با لبخند و نگاه محسور کننده ای وارد اتاق شد. –سلام سرکار خانم. ببخشید بدون اطلاع قبلی خدمتتون رسیدم. بدون اینکه از جام بلند شم و حتی بهش زیاد توجه کنم گفتم سلام آقای پویانفر بفرمایید. در خدمتم. –آآ فکر کنم بد وقتی مزاحم شدم. –نه بفرمایید خواهش میکنم. –توی یه هفته گذشته دیگه درخواستی از سمت شما برای من نیومده؟ پروژه متوقف شده؟ -نخیر جناب. روال کارها همه انجام شده و منتظر جلسه با طرف خارجی هستیم. البته شما که بهتر میدونید. لازمه که تمام گزارش ها و بیلان های کاریمون آپدیت باشه. –به روی چشم خانم شریف. این پروژه خیلی اهمیت داره برای شرکتمون. –بلاخره کم چیزی نیست. بعد یک دهه دوباره همکاریمون با اروپا توی این حوزه شروع میشه. ابروش رو سود خوبی میبرند بالا انداخت و با لبخند مغروری گفت البته فقط شرکت نه بلکه سهام دارها هم از این قائده مستثنا نیستند. –طبیعیه. –الان اگر کسی پول داشته باشه بهترین کار خریدن سهام شرکتمونه. اینطور نیست. از این حرفش جا خوردم. مطمئن بودم به کل چیزی نمیدونه اما حتی اشاره کردن بهش هم آزارم میداد. توی یک لحظه سریع سعی کردم به خودم مسلط بشم و جوری رفتار نکنم که حس کنه من چیز خاصی میدونم. خیلی عادی گفتم پس خوشبحال اون هایی که میتونند سهام این شرکت رو بخرند. مثل بازی شطرنج که منتظر حرکت بعدی رقیبت هستی منتظر بودم تا ببینم حرف بعدیش چیه؟ البته به نظر نمیرسید که بخواد بحث خاصی رو باز کنه. س مستقیم رو تلفن اتاقم زنگ زد. جواب ندادم. میدونستم بیشتر کارش در مورد پروژه هستش و اشتباه محض بود که بخوام جلوی این جاکش راجب چیزی حرف بزنم. رشیدی زنگ زد و گفت آقای س میخواد باهاتون صحبت کنه. –خانم رشیدی بگو جلسه دارم و نمیتونم صحبت کنم. خودم بهشون زنگ میزنم. قطع کردم. –خب دیگه چه خبر؟ دیگه مشکلی با نیروهای جدیدتون ندارید؟ لبخند زد و گفت از اول هم مشکلی نداشتم. –خوبه. اومدم بگم اگر اجازه میدید من باید برم بالا دفتر آقای س که گفت خانم شریف. شروع صحبتمون همزمان شد. بعد هردومون صبر کردیم و گفتم بفرمایید. –شما بفرمایید. –بفرمایید خواهش میکنم. –میخواستم بگم با خانم ستاری تونستید صحبت کنید؟ -ببینید آقای پویانفر. من واقعا علاقه ای به ورود به زندگی شخصی افراد ندارم. –خانم من از شما کمک خواستم. امیدوار بودم برای ادامه زندگی من حداقل شما بتونید کمکی بکنید. –ببخشید خیلی معذرت میخوام اما خیلی انتظار بجایی نیست. شما فکر میکنید خانم ستاری در مورد مسائل درونی زندگیش به من اجازه میده که وارد بشم؟ بازم مثل دفعه قبل حالت تاثر به خودش گرفت و گفت من واقعا نمیدونم چکار کنم. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و سرش رو به دستش تکیه داد. با بغض دوباره تکرار کرد من واقعا نمیدونم باید چکار کنم. مریم انگار اصلا منو دوست نداره. صورتشو آورد بالا. چشماش قرمز شده بود. نمیدونم چجوری این کار رو کرد. بیشرف چقدر آدم دو رو و عوضیه. دست روی پام بود و با حرص مشتش کرده بودم و سعی میکردم واکنش عصبی نشون ندم. خودم رو متاثر نشون دادم و گفتم واقعا متاسفم آقای پویانفر توی این مورد کاری از دست من برنمیاد. من نمیتونم به خودم اجازه بدم که توی مسائل شخصی شما ورود کنم اما بعضی وقت ها تموم کردن یک رابطه میتونه به نفع دو نفر باشه. پیش خودم گفتم البته فقط به نفع مریم نه تو آشغال پست که فقط دنبال گاییدن و بالا رفتن از بقیه ای. از کنار چشمش یه قطره اشک افتاد و گفت من نمیتونم. دیوانه وار دوسش دارم. اما اون اصلا نمیفهمه. دیگه نمیدونم باید چکار میکردم براش که نکردم. میدونم دوست ندارید که در مورد مسائل شخصی زندگی من چیزی بدونید اما اگر صحبت نکنم خفه میشم. فکر میکنم مریم یکی دیگه رو دوست داره. اگر بهم بگه حاضرم از زندگیش برم بیرون. دستام رو مشت کردم توی هم و جلوی دهنم گرفتم و با شدت نفس کشیدم و گفتم شما از کجا میدونید؟ -برای یه مرد راحت نیست که اصرار زندگی خودش و زنش رو بگه اما من مجبورم با شما صحبت کنم چون تنها کسی هستید که میتونید بهم کمک کنید. من از این قضیه تا حدودی مطمئنم که پای نفر سوم توی زندگیم هست. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از کوره در رفتم -آقای پویانفر. من توی این مدتی که با خانم ستاری کار کردم حتی یه بار ندیدم با همکارهای آقا خودمونی یا راحت صحبت کنند. واقعا متاسفم براتون که بجای اینکه به دنبال حل مشکلات زندگیتون باشید دچار توهم و شک در مورد همسرتون شدید. چطور به خودتون اجازه میدید که در مورد خانم ستاری که همسرتونه اینجوری حرف بزنید. با اینکه عصبانی بودم اما نمیتونستم تحت تاثیر رفتارهاش قرار نگیرم. مخصوصا وقتی اینجوری گریه میکنه. من حتی توی فیلم ها سریال های ماهواره یا تلوزیون یا سینما هم که میدیدم یه مرد اینجوری با بغض و گریه صحبت میکنه خیلی روم اثر میذاشت. لامصب وقتی گریه میکرد چندین برابر تحریک کننده میشد. اگر اون روز اتفاقی توی اتاقش نمیرفتم و از همه جا بیخبر بودم میرفتم الان سمتش و بغلش میکردم و با بوسه و نوازش سعی میکردم آرومش کنم. پویانفر با همون بغض سنگین و چشمای خیس با نگاهی پر از التماس بهم گفت بخدا به هیچ کسی نگفتم. نمیتونستم بگم. اما دیگه تحمل این قضیه برام غیر ممکن بود. اگر با شما صحبت نمیکردم خفه میشدم. شما اگر کاری نمیکنید برای من حداقل به حرف هام گوش کنید. واقعا نیاز دارم با یکی صحبت کنم. لعنتی خدا خدا میکردم زودتر یه بهانه ای پیدا بشه که این مسخره بازی رو تموم کنه و بره. اما هرچی می گذشت شرایط سخت تر میشد. اثر گذاری این آدم روی زنها بشدت قویه. بی خود نیست که روی هرکی دست میذاره راحت مخش رو میزنه. حتی بعضی از هول های کیر مثل اون جنده کس قابلمه ای مولایی که خودشونو به کیر و خایه این میچسبونند که بهشون یه حالی بده. پویانفر ادامه داد چند وقتی بود که مریم دیر از شرکت میومد و نسبت بهم بی حوصله بود. هیچ واکنش خوبی بهم نشون نمیداد. بعضی وقت ها میدیدم که با گوشیش به یکی داره پیام میده اما اصلا فکر نمیکردم اون آدم یه مرد باشه. دیروز که تعطیل بود به بهانه دیدن باباش از خونه بیرون رفت. هرچی گفتم بذار باهم بریم نذاشت. تعقیبش کردم. نه از روی شک. فقط میخواستم مطمئن شم که سلامت به خونه پدرش میرسه. اما دیدم با یه مرد غریبه جایی قرار گذاشته بود. با گفتن این حرف هق هق گریش بلند شد. ده بار توی دلم تمرین کردم که بگم خب به من چه. اما نمیدونم چرا تا به نوک زبونم میرسید لال میشدم. –آقای پویانفر مطمئنید شما؟ گوشیش رو در آورد و یه عکس بهم نشون داد. دیگه مغزم جواب نمیداد. واقعا مریم با یه مرد توی پارک باهم داشتند صحبت میکردند. البته بازم مطمئن بودم ته دلم که مریم به پویانفر گفته بوده کجا میره و پویانفر اون مرد رو هم میشناسه. کس کش بی همه چیز. –من نمیدونم چی بگم آقای پویانفر. واقعا چیزی به مغزم نمیرسه. اشک هاش رو پاک کرد و گفت میدونم خانم شریف. درک این قضیه برای منم خیلی سخت بود. هنوزم نمیتونم بفهمم چی شده. اما یکی باید به مریم بفهمونه که من هنوزم شوهرشم. دیوونشم. عاشقشم. امیدوار بودم شما بتونی بهم این کمک رو بکنی. میخواستم اول با پدرش صحبت کنم اما اون بنده خدا اگر بفهمه قلبش از کار می ایسته. من واقعا دیگه راهی ندارم. بهم کمک کنید. وقتی گفت پدرش بدنم سست شد. حالا فهمیدم مریم چرا اینو بخاطر پدرش تحمل میکنه. لعنتی اینجوری مریم رو تهدید میکنه و مریم رو مجبور به سکوت میکنه. روم رو برگردوندم. با تمام وجودم داشتم عصبانیت رو حس میکردم. –خانم شریف ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. به سختی گفتم آقای پویانفر خواهش میکنم تشریف ببرید. –متاسفم اگر ناراحتتون کردم. –لطف برید آقا. سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون. با عصبانیت توی اتاق قدم میزدم. همینطور زیر لبی فحش میدادم و مشت گره کردم رو توی دستم میکوبیدم. رشیدی زنگ زد روی گوشیم و گفت آقای س گفتند جلستون تموم نشده؟ -الان نمیتونم صحبت کنم خانم رشیدی. –اما آخه ایشون اصرار داشتند که. با صدای بلند داد زدم رشیدی کری؟ میگم نمیخوام صحبت کنم. بهش بگو میام بالا. تلفن رو با عصبانیت کوبیدم. پشت در اتاق صداهایی مثل صحبت چند نفر رو میشنیدم. اینبار س خودش مستقیم بهم زنگ زد. یکمی سعی کردم آروم تر بشم و جواب دادم بله آقای س. –خیلی تند و دستوری گفت همین الان بیا بالا. –آقای س من الان وضعیت مساعدی ندارم. تن صداش رو برد بالا و گفت خانم فکر کنم باید تا الان متوجه باشی که توی چه وضعیتی هستیم. همین الان بیا بالا. از من خیلی عصبانی تر به نظر میرسید. بخدا حیف که بخاطر قضیه سرمایه گذاری بدجوری بهش گیرم وگرنه خودشو همه کسش رو فحش کش میکردم و بعدشم میگفتم گور بابای خودت و شرکت. در اتاق رو باز کردم. کارمندهای بخش با نگرانی و البته ترس بهم نگاه میکردند. رشیدی پشت میزش نشسته بود و با دستمال کاغذی اشک هاشو پاک میکرد. معلوم بود خیلی از برخوردم ناراحت شده. بدون توجه بهش رفتم بالا. س با چهره جدی بهم گفت بشین خانم. –بفرمایید. –پویانفر چکار داشت؟ -هیچی. –هیچی خانم؟ همینطوری اومده بود احوال پرسی؟ -حرف خاصی نداشت. –بلند شد و گفت خانم شریف من بهت اعتماد کردم. تورو توی این پروژه آوردم و بهت هم صد بار گفتم کسی نباید متوجه بشه. –آقای س مگه چی شده؟ -این مرتیکه بچه خوشگل افتاده دنبال اینکه خودشو توی این پروژه جا کنه. امروز دکتر بهم گفت اگر امکانش هست از پتانسیل آقای پویانفر استفاده کنید. –خب این یه پیشنهاده آقای س. چرا انقدر عصبانی هستید؟ نقس عمیقی کشید و کف دستش رو گذاشت روی میز و درحالی که روی دستش تکیه داده بود با لحن آروم گفت پویانفر کار نداره؟ پروژه های داخلی با اون نیست؟ خبر مرگش مدیر یه بخشه. بوی گوشت خورده به دماغش. –من حساسیت شما رو درک میکنم. نمیدونم چجوری اما ممکنه اونم از این قضیه بو برده باشه. وقتی اومد راجب سهام شرکت خودمون بعد این پروژه صحبت کرد. –من میگم چی گفت میگی هیچی. –آخه یه چیز خیلی معمول بود. –تو چی بهش گفتی؟ دیگه تحمل داد زدنش رو نداشتم. خیلی جدی و محکم گفتم فکر میکنی انقدر احمقم که همه چیزو پیشش لو بدم؟ شما برو ببین خودت کجا سوتی دادی که این بو برده. دفعه آخرتون هم باشه سر من داد میزنید آقای س. این قاطعیت من باعث شد عقب نشینی کنه. روی صندلیش نشست و گفت خانم شریف هردوی ما توی یه جبهه هستیم. خیلی باید حواسمون باشه. از این به بعد لطف کن هر وقت این یارو خواست بیاد ببینتت بامن هماهنگ باش. اصلا احساس خوبی به این قضیه ندارم. –منم همینطور آقای س. شاید هم اون با اومدن بدون هماهنگی پیش من میخواد ما رو نسبت به هم بی اعتماد بکنه آقای س. نمی دونم چه جوری ولی احتمالا فکر میکنه من به شما نزدیکم که داره اینکارا رو میکنه. بهتره سعی بکنیم در مورد تمام اتفاقات از طرف آقای پویانفر باهم هماهنگ باشیم. در ضمن معذرت میخوام که عصبی شدم. ولی باید این مسئله رو یکم باز کنم. وقتی شما من رو بدون برنامه ریزی، چند بار و پشت سرهم به اتاقتون فرا میخونین کارمندای زیردست من فکر می کنن که من در مدیریت بخشم ضعف دارم که مرتب باید برناممو با شما چک بکنم یا اینکه شما مرتب باید به من تذکر بدین که هی منو صدا می کنین. لطف کنین در مورد مسائل خیلی اضطراری مستقیم به خودم پیامک بزنین تا افراد دیگه توی شرکت انقدر حساس نشن. مخصوصا پویانفر. امیدوار بودم که تذکرم تو مخ پوکش رفته باشه که دیگه باعث ناراحتی منو کارمندام نشه.سرم به شدت درد میکرد. عجب روز مزخرفی بود. از صبح همش حرص و جوش داشتم. در اتاقم رو زدند. –بفرمایید. مریم بود. توی چهرش حس نفرت قبل رو خیلی کمرنگ تر میدیدم. حداقل احساس بهتری بهم میداد. –جانم خانم ستاری؟ -یه ایمیل براتون فرستادم در مورد گزارش تحلیل عملکرد دو ماهه اخیر. اگر میشه زودتر برای آقای س بفرستید که تایید کنند و بقیه کارها رو جلو ببریم. به آرومی گفتم باشه. مریم چند لحظه مکث کرد و بعد گفت حسام وقتی اومد اینجا چی گفت؟ -مریم دوست نداری بدونی. فراموشش کن. –منظورت چیه؟ چی گفته که اینجوری بهمت ریخت و سر خانم رشیدی خالی کردی؟ با حرص گفتم چی میخواستی بگه؟ میخواد مخ منو بزنه و بازیم بده. مرتیکه مادر جنده کس کش پدر به هیچکسی رحم نمیکنه. یه لحظه مکث کردم. –ببخشید مریم واقعا نمیخواستم بهش فحش بدم. نفس عمیقی کشید و گفت اشکالی نداره درک میکنم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم مریم تو دیروز کجا بودی؟ -چرا این سوال رو میپرسی؟ -ببخشید سوال مسخره ای بود. به خودت ربط داره اما از این به بعد هرجا میری حواست به پشت سرت باشه. –منظورت چیه؟ -پویانفر میخواد جوری جلوه بده که تو بهش خیانت کردی. نگاه غمگین مریم نشونه ای از غافلگیری و شوک نداشت. کاملا عادی بود. انگار نه انگار که بهش چی گفتم. –پس سناریوش رو شروع کرده. –یعنی میدونستی؟ -حدس میزدم. یهو از این همه بیخیالی عصبی شدم و با صدای بلند گفتم پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟ دیگه تا کجا میخوای بیخیال بشنی و نگاه کنی؟ هر بلایی دلش بخواد داره سرت میاره. –کتایون لطفا آروم باش. واقعا نمیتونم کاری کنم. –بخاطر پدرت درسته؟ میترسی شوهرت بره بهش بگه که تو بهش خیانت کردی و میخواد به این دلیل ازت جدا شه؟ مریم سرشو انداخت پایین و پلک هاش رو بهم فشار میداد که اشک نریزه. گفتم پس منظورت از پدرت این بود؟ -آره. من بخاطر این قضیه مجبور شدم روی همه چی چشم ببندم. روی همه چیز کتایون. –مریم ما باید یه کاری بکنیم. نمیتونیم اینجوری بیکار بشینیم. –من کامل میشناسمش. اگر زندگی من برات مهمه لطفا کاری نکن. اون بهت فعلا کاری نداره. –زندگیت برام مهمه که میخوام جلوی اون آشغال رو بگیرم. اما باید تو هم با من همکاری کنی. –نمیتونم کتایون. باور کن نمیتونم. دیگه هیچ توانی ندارم. از اتاقم رفت بیرون و بازم با کلی نگرانی و ناراحتی توی افکار خودم غوطه ور موندم.
قسمت صد و بیست و هشتم: ماساژ درمانیسرم خیلی درد میکرد. احساس میکنم مثل سابق نیستم. دیگه خبری از اون کتایون سفت و محکم که در برابر هر اتفاق و مشکلی میتونست مقاومت کنه و از کوره در نره نیست. لعنتی حساسیت این پروژه خیلی روم اثر بدی گذاشته. تا دیروز همه چیز اوکی بود. یعنی من انقدر غرق سود و سرمایه بودم که خیلی چیزها رو نمیدیدم. حرف های دیشب شراره استرس بدی توی وجودم انداخته بود. واقعا چرا س منو انتخاب کرده؟ مگه عاشق چشم و ابروی منه؟ واقعا چرا من؟ این همه آدم دور و برش هستند که میتونه این رانت رو برای اونا جور کنه و در مقابل کلی چیز دیگه ازشون بگیره. خیلی شخصیت مرموز و عجیبی داره. پس چرا من؟ پرسش این سوال شکی که شراره توی ذهنم کاشت رو قوی تر میکنه که با شریک کردن من توی این قضیه، س منو شریک جرم برنامه های بعدیش کنه. میترسم به یه جا برسم که دیگه راه برگشتی نباشه. یا باید مثل کامران یک شبه همه چیزو جمع کنم و فرار کنم یا اینکه دار و ندارمون رو ازم بگیرند و بعدشم دادگاه و زندان. وای نه. مهدیس چی میشه؟ نه هنوز هیچی مشخص نیست. نباید از الان بدبین باشم. اما باید کاملا هوشیار عمل کنم. تا الان همه چیز قانونی جلو رفته و هیچ ردی به جز صحبت های شفاهی من و س و اون جلسه با معاون وزیر چیز دیگه ای نبوده. خیلی سرسری به همه چیز نگاه میکردم. نمیذارم بازیم بده. این وسط کم خودم مشکل و دغدغه فکری دارم قضیه پویانفر هم شده کیر خر. حروم زاده جاکش پدر. آخ کاش یه ذره مریم همراهی میکرد تا جوری دهنشو بگام که حساب کار دستش بیاد. تقصیر خودمه. به جز من و مریم هیچ کسی انقدر کامل نمیشناستش. مریم که هیچی. وضعیتش مشخصه. اما من چرا انقدر بی تفاوت نسبت به این خطر جدی هستم؟ ببین چقدر این آدم خطرناکه که س با اون همه ادعا و جرات، خایه کرده بود. تازه با اینکه هیچی ازش نمیدونه. حالا من که صفر تا صد قضیه رو در جریانم همینطور نشستم تا مریم اوکی بده. گور بابای مریم. خب اگر عمرش به یه چس بنده امروز نمیره فردا میمیره. از طرفی به مریم حق میدم. اون مادر جنده همه چیزش رو ازش گرفته. مریم حتی دیگه انقدر اعتماد به نفس نداره که کوچکترین اعتراضی بکنه. تصور شرایط زندگی مریم با پویانفر وحشتناکه. نا خودآگاه یاد اون موقعی افتادم که تازه فهمیدم مهیار با مهدیس سکس میکرد و من جرات بروز هیچی رو نداشتم که نکنه قضیه بدتر بشه. این سکوت من فقط باعث شد که مهیار جری تر بشه و از بروز این قضیه به هیچ وجه احساس ترس نداشته باشه. شرایط مریم هم احتمالا همینجوریه. پویانفر جوری باهاش تا کرده که حتی اون جنده ها رو توی خونه جلوی مریم بکنه مریم هیچی نتونه بگه. این یه اصله که اعتماد به نفس و عزت یکی رو ازش بگیری میتونی همه چیزو ازش بگیری. وقتی شیرین سرگذشت زندگیش رو تعریف میکرد این قضیه کاملا برام تداعی میشد. نمیتونم بگم تقصیر مریمه. اون شرایط خودش و توجیه اینو داره که نمیتونه به هر دلیل جلوی شوهرش وایسه. اما من چی؟ من چی برای از دست دادن داشتم که همه گند کاری های پویانفر رو فهمیدم و هیچ کاری نکردم؟ پویانفر مثل یه ویروس خیلی قوی میمونه که به سرعت همه جا رو آلوده میکنه و از بدن میزبانش تغذیه میشه. وقتی س با اون همه عصبانیت گفت که پویانفر به سرعت داره خودشو به کربلایی و بقیه آدم های قدرتمند شرکت نزدیک میکنه یعنی خطرش خیلی جدیه. و من در حالی که حتی با یه هشدار عادی میتونستم حداقل حرکتش رو کند کنم این کار رو نکردم. اگر بتونه پیش کله گنده ها مقبولیت پیدا کنه و اعتماد اونا رو هم بدست بیاره دیگه نمیشه به راحتی جلوش رو گرفت. همین الانش هم دیر شده. باید شروع کنم. باید جلوی اون جاکش رذل رو بگیرم. اما از کجا شروع کنم؟ چکار باید کنم؟ آخ دیگه مغزم جواب نمیده. امروز رسما مغزم زیر این همه استرس و فشار گاییده شد.هوا ابری بود و نم نم بارون تازه شروع شده بود. خوب شد ماشین رو کارواش نبردم. اگر فردا هوا خوب باشه فردا یه سر میبرمش کارواش. سلکشن آهنگ های ملو که مهدیس برام انتخاب کرده بود رو با گوشیم پلی کرده بودم. توی ترافیک منتظر بودم که راه باز شه و حرکت کنم. چند لحظه چشمام رو بستم. این سردرد لعنتی بد اذیتم میکنه. احساس میکنم شقیقه هام داره نبض میزنه. وقتی انقدر عصبی میشم دوباره سردردم شروع میشه. کنسول رو باز کردم که شاید توی ماشین ژلوفن داشته باشم. نه ژلوفن بلکه هیچ قرصی توی کنسول نبود. یادم نمیاد هیچ وقت توی ماشین قرص گذاشته باشم. اما پاکت سیگار هنوز اونجا بود. ولش کن. میرسم خونه با یه آهنگ ملو و مشروب ریلکس میکنم. مهدیس گفته بود بعد دانشگاه میره تولد یکی از دوستای هم دانشگاهیش و شب دیر میاد. هرچند بدم نمیومد در کنار مهدیس باشم اما اینکه چند ساعتی تنها ریلکس کنم هم باز خوب بود. دلم یه چیزی بیشتر از ریلکس کردن معمولی اونم تنهایی میخواست. دلم میخواست یکی ماساژم بده. مهدیس پیشنهاد داده بود میتونیم بگیم ماساژور بیاد خونمون. کاش تا حالا اینکار رو کرده بودیم. الانم دیر نشده. اما من که کسی رو نمیشناسم. به مهدیس هم اگر زنگ بزنم وسط مهمونی نمیتونه برام دنبال ماساژور بگرده. آخ چرا زودتر یادم نیوفتاد. آرزو حتما میتونه کمکم کنه. نه ولش کن. دفعه پیش اونجوری رید توی اعصابم. دوست نداشتم مسخره بازی دفعه قبل رو در بیاره. اما بعد گفتم خودم نباید اجازه بدم. واسه همین بهش زنگ زدم. –بله؟ -سلام آرزو جان. خوبی؟ -سلام. ببخشید شما؟ -کتایونم. –آخ ببخشید عزیزم شمارت رو سیو نداشتم. مرسی تو خوبی؟ -ممنونم. چه خبرا؟ -هیچی. –آرزو جان ببخشید مزاحمت شدم. تو سالن ماساژ جایی میشناسی؟ با لحن تمسخر آمیزی گفت بازم گردنت گرفته؟ خندیدم و گفتم نه کلا میخوام. –والا من جایی سالن ماساژ نمیرم. توی همون جیم خودمون بچه ها همدیگه رو ماساژ میدن. اگر دوست داری بیا اینجا. –جیم خودتون کجاست؟ -همینجا لواسون. خودمم اومدم میرم تمرین کنم. اگر میای لوکیشن برات بفرستم. –نمیخوام مزاحم باشم. با خنده گفت وای چقدر تو تعارف میکنی. پاشو بیا. جمعمون خودیه. –باشه عزیزم. پس برام لوکیشن رو بفرست. تقریبا نزدیک خونه بودم. رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم. واقعا توی مانتو و شلواری که باهاش شرکت میرم راحت نیستم. البته قبلا هم کم پیش میومد با لباس شرکت جایی برم. شلوار جین استرچ چسبونم رو با یه تاپ بندی پشت باز سفید که فقط جلوی بدنم رو میپوشوند بدون سوتین پوشیدم. روش هم یه اور کت خردلی با بوت. با اینکه هنوز صد در صد از کاری که میکنم مطمئن نبودم به سمت لواسون حرکت کردم. آرزو هم برام لوکیشن رو فرستاد. بارش بارون شدیدتر شده بود. موزیک ملو و قشنگی هم که پخش میشد حالم رو بهتر میکرد. این حال و هوا یا باید مست باشی یا با معشوق. حالا که هیچ کدوم نیست. احتمالا یه نخ سیگار کمک میکنه. از توی کنسول یه نخ از پاکت سیگار در آوردم و با فندک ماشین روشنش کردم. اولین کام رو عمیق تر از قبل گرفتم. دیگه مثل سابق سیگار اذیتم نمیکرد. دلم هم نمیخواست بهش وابسته بشم. اما این فضا واقعا میطلبید.وقتی رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود و بارون هم نم نم میبارید. یه ویلای بازسازی شده توی کوچه پس کوچه های لواسون بود. به آرزو زنگ زدم و ریموت در رو زد که بیام داخل. توی پارکینگ دوتا ماشین پارک بود. با اینکه به نظر نمیرسید ساختمون بزرگی باشه اما خیلی خوب بازسازی شده بود. ساختمون دو طبقه داشت. طبقه همکف یه سالن ورزشی مجهز بود و طبقه بالا یه استخر کوچیک و سونا و جکوزی. وارد سالن ورزشی شدم. به جز آرزو دوتا پسر دیگه هم بودند. هر دو هیکلی و خوش تیپ. بوی عرق رو میشد توی باشگاه حس کرد اما نه مثل باشگاه های دیگه که حالت رو بهم بزنه. آرزو با یه تاپ نیم تنه و شلوارک ورزشی چسبون اومد سمتم و با من سلام و احوال پرسی کرد. بدنش عرق کرده بود برق میزد. موهاش رو هم دم اسبی محکم بسته بود. اون دوتا پسره هم یکیشون نشسته بود و داشت با دمبل کار میکرد و اندام بزرگتری داشت و موهای خامه ای و ته ریش داشت. هدفون بزرگی رو گوشش بود. اون یکی هم وایستاده با گوشیش ور میرفت. رنگ پوستش روشن بود و بدنش حتی یه تار مو نداشت و کاملا خشک. عینک گرد زده بود و موهاش رو بلند کرده بود. صورت کشیده و لب و دهن جمع و جوری داشت و بینیش هم عمل کرده بود. جفتشون فقط شلوارک پاشون بود و اندام بالاتنشون کامل لخت بود. –ببخشید عزیزم وسط تمرینت مزاحمت شدم. –تمرینم تموم شده. فقط داشتم با تردمیل هوازی کار میکردم. اون پسر ها فقط بهم یه نگاه انداختند و به ادامه کار خودشون رسیدند. آرزو هم مارو به هم معرفی نکرد. نمیدونم شاید زیاد براش اهمیتی نداشت. –خب میخوای آرزو تو تمرینت رو تموم کن. منم صبر میکنم. –میگم تمرینم تموم شده. لاکر اونجاست برو لباسات رو در بیار. رختکن یه بخش از سالن بود که نزدیک دوازده تا کمد ایستاده داشت. گفتم اینجا؟ -آره دیگه. بالا جایی نیست بتونی لباسات رو بذاری. به اون پسرها نگاه کردم که یکیشون رفت سمت اتاق دوش. اتاق دوش یکم اونورتر از قسمت رختکن بود. آرزو قشنگ فهمید منظورم چیه و با خنده گفت به اونا توجه نکن. با تو کاری ندارند. با اینکه لخت شدن جلوی کسایی که نمیشناسم رو تجربه کرده بودم اما خیلی راحت نبود که بدون هیچ اکراهی برم لخت بشم. اون پسر مو رنگیه. شلوارکش رو در آورد و با یه شورت سفید اسلیپ با حوله به سمت دوش رفت. از پشت کونش به نظر بزرگتر میرسید و حالت دخترونه تری داشت. وقتی داشتم پالتوم رو در میاوردم تازه یادم افتاد سوتین نبستم. جوری وایسادم که پشتم به اون پسره هدفون به گوش باشه. اونم پشتش به من بود و مشغول تمرین با وزنه. خیلی محیط جالبی بود. کسی به کسی کار نداشت. آرزو هم خیلی عادی لباس هاش رو در اورد و با حوله رفت سمت دوش. اون پسره هم که رفته بود دوش بگیره اومد. شورتش دستش بود و حولش رو دور کمرش بسته بود. احساس کردم با دیدن بدن لخت من حداقل چند لحظه ای بهم زل بزنه اما انگار نه انگار. اومد کنار من و عینکش رو از روی نیمکت برداشت و به چشمش زد. گفتم خسته نباشی. با لحنی که زیاد به مردونگی نمیزد گفت مرسی. دیدم همینطور بهم زل زده. انگار عینکش رو زده بود تازه میتونست ببینه. –ببخشید اجازه میدید؟ یه لحظه موندم. اجازه واسه چی؟ -کمدم پشت سر شماست. میای اینور؟ -آخ ببخشید. همونجا که کنار من وایستاده بود حولش رو باز کرد و کیر خوابیدش رو میتونستم ببینم. یه کیر سفید بدون مو با تخمای آویزون و خوردنی که خوابیدش حدود هفت هشت سانتی میشد. سریع نگاهم رو برگردوندم تا متوجه نشه به کیرش زل زدم. آرزو هم برگشت پیشم. حولش رو باز کرد و به سرش بست. –خب کتایون بریم بالا. بعد رو به پسره گفت آرمین با کوهیار نمیری؟ -نه میخوام برم خونه. –فردا من نیستم. یادتون نره خواستید برید همه چیز رو مرتب کنید. باز نیام ببینم همه جا بهم ریختست. موقع بالا رفتن از پله ها گفتم همیشه اینجوریه؟ -آره نهایت پنج شش نفر میایم. –نه منظورم از نظر راحتیه؟ -راحتی؟ -آره دیگه جلوی همدیگه لخت میشید و دوش میگیرید. –بچه های اکیپ ما همه با هم راحتند. –یعنی حتی سکس هم باهم میکنید؟ -راستش نه همیشه. بستگی به شرایط داره. اما زیاد اورجی داشتیم. –پس واسه همین این دوستت اصلا براش مهم نبود یه زن لخت جلوش وایساده. –واسه اون که اصلا اهمیتی نداشت. آرمین کاملا گیه. اصلا حسی به زن ها نداره. اون یکی هم که پایین بود کوهیار بود. پارتنرشه. نمیدونم چرا این حرف منو تحت تاثیر قرار داد. دوست داشتم بیشتر بدونم. –جلو شما هم سکس میکنند؟ با لبخند معنی داری گفت گفتم که باهم اورجی زیاد داشتیم. توی ذهنم تصور اینکه دوتا مرد سکس کنند تا الان خیلی چندش آور بود. اما نمیدونم چرا احساس رغبت میکردم که حداقل یه بار این صحنه رو از نزدیک ببینم. طبقه بالا دو بخش بود. یه بخش سالن اسپا و ماساژ و یه بخش هم استخر و سونا جکوزی. –فکر کردم محمد رضا هم میاد. –نه خودمونیم فقط. –پس کی ماساژمون بده. هیچی نگفت و فقط بهم لبخند زد. آرزو یه آهنگ خیلی ملو پلی کرد و روی تخت وسط سالن یه ملحفه یکبار مصرف پهن کرد. من دمر روی تخت دراز کشیدم. –خب گرفتگی عضلانی که نداری. فقط میخوای ریلکس کنی؟ -آره. ممنون میشم ازت. خیلی سردرد بدی دارم. آآآ یه چیز دیگه. آرزو نمیخوام هم تحریک بشم. نیشخند زد و گفت اون که دیگه دست من نیست. اما باشه خیلی به نقاط تحریک کننده بدنت دست نمیزنم. قبل اومدن من آرزو همه چیز رو آماده کرده بود. روغن ها رو گذاشته بود گرم بشه و عود روشن کرده بود که فضا رو برای یه ماساژ خوب مهیا کنه. روی پشت رون هام و پایین تر از باسنم روغن گرم رو میریخت و از زیر باسنم شروع به ماساژ دادن رونهام با هر دوتا دستش کرد. جوری که با هر دودست رون پام رو میگرفت و از دم زانوهام به سمت باسنم میکشید. هر دو تا رون پام رو همینطور با حوصله ماساژ داد و آخر سر کف دستهاش رو گذاشت زیر باسنم و با شصت هاش قسمت داخلش رو میمالید. دست های قدرتمندی داشت و بشدت توی ماساژ دادن استاد بود. با هر حرکتش حس میکردم خون توی بدنم بشکل موج های بزرگ گردش پیدا میکنه. دستهاش رو توی همون حالت از زیر باسنم تا مچ پام کشید و عضلات پشت ساعد پام رو ماساژ میداد. از بالا به پایین دستهاش رو روی ساعد پام میکشد و قسمت غضروفی پشت پام یا همون پاشنه آشیل رو با شستش چند لحظه محکم فشار داد و ول کرد. درد خفیفی توی بدنم ساطع شد و بعدش بدنم رو توی یه خلصه خوب برد. به نوبت مچ پاهام رو بلند میکرد و کف پام و انگشت هاش رو خیلی استادانه ماساژ میداد. دیگه وزنم رو حس نمیکردم. سردردم کامل از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشتم. پلک هام هم داشت سنگین میشد. یه سیلی به کونم زد و گفت خوابت نبره. هنوز کار داریم. شونه ها و بازوهام و پست گردن تا پشت گوشم رو ماساژ داد و وقتی کارش تموم شد گفت به پشت برگردم. دستهاش رو رفت شست و خشک و اومد بالای سرم. به آرومی پیشونی و شقیقه هام رو ماساژ داد و بعد با شصت هاش چند بار محکم از وسط پیشونی به طرفین کشید. نمیتونم بگم این کارش چقدر اثر مثبتی روی من داشت. خیلی حالم رو بهتر و سرم رو سبکتر کرده بود. حس میکردم سبک تر میتونم نفس بکشم. روغن رو برداشت و به آرومی روی سینه هام ریخت. کامل سینه هام چرب شده بود و زیر نور هالوژن های سالن میدرخشید. دست هاش رو گذاشت روی بالای سینه هام و با فشار به سمت پایین سر داد و قسمت پایین سینه هام که گرد میشد سینه هام رو توی دستهاش مشت میکرد. سومین بار که اینکار رو انجام داد بی اختیار چشمام رو بستم لب پایینم رو گازگرفتم. لعنتی داره بدجوری حشریم میکنه. مثل اینکه فهمیده بود و میخواست بیشتر تحریکم کنه. دفعه بعدش وقتی هر دو سینم رو توی دستهاش داشت با سرانگشت هاش، با نوک سینه هام که کامل بیرون زده بود ور میرفت. دیگه داشتم اختیارم رو از دست میدادم. توی ذهنم ذوق شدید برای شروع یه سکس رو داشتم اما توی یه لحظه به خودم گفتم نمیخوام مثل دفعه پیش بشه. واسه همین ترمز شهوت خودم رو کشیدم و گفتم آرزو لطفا دیگه نکن. حس کردم گفت هه. پهلو هام و دور نافم رو ماساژ داد و دوتا شصتش رو گذاشت قسمت بالای کسم و با چندتا فشار خفیف از وسط به طرفین و برعکس اونو کشید. کسم لرزید. یکمی دیگه ادامه میداد و به سمت پایین میرفت کسم آب مینداخت. –بهتری؟ -مرسی آرزو جان. خیلی بهترم. –تموم شد. میخواستم بلند شم که گفت فعلا دراز بکش هنوز یه کار دیگه مونده. رفت و با چندتا سنگ سیاه مخصوص ماساژ برگشت .سنگ های داغ رو روی بدنم گذاشت و گفت نیم ساعتی توی اون حالت بخوابم. وقتی بیدار شدم به کل خستگی و سر دردم رفته بود. ماساژ معجزه کرده بود. آرزو همونطور لخت با دوتا لیوان آب جو برگشت. اندام لختش عالی بود. شکم کاملا تخت که حتی میتونستی سیکس پکش رو ببینی و اندام کشیده و خشک و سینه های سفت و کوچیک. لیوان ها رو روی میز کنار استخر گذاشت و گفت پاشو بدنت رو بشور بریم توی جکوزی. برام دمپایی آورد و جلوی تخت گذاشت .- بیا این دمپایی ها رو بپوش. دوش گرفتم و با شامپو بدنی که اونجا بود بدنم رو شستم. با آرزو توی جکوزی نشستیم و همراه با آب جو خوردنمون صحبت میکردیم. –هنوز خونتون رو عوض نکردید؟ -فعلا نمیکنیم. احتمالا چند ماه دیگه. –خب پس تمرین رو چکار میکنی؟ میری اکستریم؟. –راستش دیگه اونجا هم راحت نیستم برم. –چرا؟ -آخه یکم مشغولم این روزا. خندید و گفت توهم مثل بقیه تنبلی. –خب اگر همچین فضایی توی خونه آدم باشه خیلی بهتره که هر وقت خواستی تمرین کنی. نه؟ -هرجایی میشه تمرین کرد. اگر پیگیر نباشی توی خونه خودتم تمرین نمیکنی. –من واقعا دلم میخواد. اما این شرایط زمانی واقعا سخته واسم. –خب پس تا وقتی برید خونه جدید دیگه نمیخوای تمرین کنی؟ -چرا. توی فکرمه توی خونه خودمون یه همچین باشگاهی راه بندازم. با تعجب پرسید توی خونتون؟ آپارتمان؟ -منظورم طبقه پایینه. –کل ساختمون واسه خودتونه؟ -بیشترش آره و به زودی کلش. واسه همین میخواستم بهت یه زحمت بدم. من زیاد آشنایی با لوازم ورزشی ندارم. اگر تو برام یه لیست بدی که چیا بخرم ممنون میشم ازت. –اوکی. اگر خواستی کسی رو هم دارم که همرو برات بیاره. طرف توی کارواردات لوازم ورزشیه و دستگاه های بدنسازی میاره. –وای ممنونم ازت. –کتایون اگر دوست داشتی بیا همینجا تمرین کنیم. –خیلی دوست دارم. اما راهم دوره. از طرفی اگر میشد با تو تمرین کنم. یعنی تو بهم تمرین بدی عالی میشد. –یعنی میخوای ترینرت بشم؟ -اگر لطف کنی. –بستگی داره. میدونستم آرزو منظورش هرچی که هست پول نیست. خیلی هم کار چیپی بود اگر من راجب پول حرف میزدم. –به چی؟ -من برام خیلی مهمه که وقتی که میذارم نتیجه بخش باشه. اگر بخوای شل بگیری همین الان بیخیالش شو. –نه عزیزم. من که گفتم میخوام مرتب تمرین کنم. –اوکی. توی این دو هفته فعلا برنامم خالیه. میتونم دو روز توی هفته بعد از ظهر ها بیام. برای بعدشم ببینیم چی میشه. با این دوستمم صحبت میکنم که وسائل ورزشی رو برات بیاره. –مرسی ازت. فقط یه چیزی. طبقه پایینی هنوز خالی نشده. یعنی یکمی کار داره تا اونجور که میخوام در بیاد. ولی ساختمونمون استخر و سونا و جکوزی داره. –خوبه. چقدر طول میکشه آماده بشه؟ -فکر کنم دو سه هفته ای. –خب پس تا اون موقع بیا همینجا. من اکثر روزها میتونم بیام. –اینجا؟ -ببین کتایون گفتم برام مهمه که برای کسی که وقت میذارم به وقتم اهمیت بده. تو اگر از الان نخوای به خودت سخت بگیری بعدا هم اینکار رو نمیکنی. –نه من واقعا میخوام این کار رو بکنم. –تو بدن قشنگ و خوبی داری. فرم کونت و کشیدگی پاهات به نسبت سنت عالیه. حتی عالی تر از مهدیس. البته من مهدیس رو خیلی وقته ندیدم. آرتمیس میگفت خیلی روی بدنش کار کرده. –آره. به نسبت قبل خیلی بدنش بهتر شده. –تو هم باید همینطوری با همین جدیت مهدیس تمرین کنی. فیزیک الان بدنت ممکنه گولت بزنه که هیکلم حرف نداره. چند سال دیگه که بگذره یهو میبینی که خیلی افتضاح شدی. میشی مثل این پیرزن های چاق و چروکیده. –به نظرت خیلی هیکلم کار داره؟ -تا تارگتت چی باشه؟ -میخوام بدنم کاملا رو فرم و خوش تراش به چشم بیاد. –خب اونجوری کامل باید چربی های بدنت رو آب کنی. البته باسن و سینه هات یکمی کوچک تر میشه. اما می ارزه. تو الان پهلو و زیر شکم داری. مخصوصا قسمت زیر نافت خیلی توی چشم میزنه. درسته با بیکینی تحریک کننده نشون میده اما تناسب اندامت رو بهم ریخته. دستشو زیر یکی از سینه هام گذاشت و یکمی بالا آوردش و گفت سینه هات هم به نظرم یکمی شله. با برنامه کاری میکنیم خیلی شق و رق وایسه. تا قبل عید مطمئن باش به هیکل ایده آلی که میخوای میرسی. اما به شرط اینکه منظم بیای تمرین. –حتما منظم میام. ممنونم ازت آرزو. –خواهش میکنم. از شراره چه خبر؟ -خوبه. دیشب باهاش صحبت کردم. تو باهاش در تماسی؟ -فقط دو بار صحبت کردم باهاش. –راستی چرا مهمونی هفته پیش نیومدی؟ با خنده گفت تو رفته بودی؟ -آره. –من خیلی حوصله این مهمونی های شلوغ رو ندارم. زیاد هم از دوست های آرتمیس خوشم نمیاد. البته منظورم مهدیس نیستا. –دوستای آرتمیس مگه چشونه که شماها میگید باهاشون حال نمیکنید؟ -خب یه مشت بچه که فقط دنبال تفریحات بچه گونه هستند. یا گل بزنند و چت کنند یا توی دورهمی خاله بازی کنند و یه سره هم گوشی دستشون هر کاری میکنند توی اینستاگرام بذارند. یه صدای مردونه مخملی یهو از پشت سرمون گفت آرزو اینجایی؟ سریع برگشتیم. یه مرد چهار شونه قد بلند با بدن کاملا خشک و پوست برنزه با شلوارک پشت سرمون وایساده بود. قشنگ مثل قهرمان های پرورش اندام میموند. چشم های ریز و کشیده و ابرو های خطی طبیعی قشنگش میمیک جذابی از صورتش ساخته بود.نگاهش جدی بود اما لبخند جذابی روی لباش داشت. وقتی لبخند میزد ردیف سفید جلوی دندون های بالاییش برق میزد. ریش کم پشتی داشت و سیبیل باریک و کم پشتش روی لب بالاش بود. –سلام باربد. کی اومدی؟ -دیدم چراغ ها روشنه و کسی هم پایین نبود. به من نگاه کرد. من سعی کردم بیشتر بدنم زیر آب باشه که منو لخت نبینه. نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم از برخورد باهاش. –این کتایونه. دوستم. باربد اومد سمتم و دستشو به سمتم دراز کرد. بهش دست دادم. –بچه ها همه رفتند؟ -آره. فقط ما دوتاییم. –من میرم پایین تمرین کنم. کاری نداری فعلا؟ آرزو همونطور لخت از توی جکوزی بلند شد اومد بیرون و گفت راستی باربد و رفت سمتش و آروم صحبت کردند. بعد باربد رفت پایین. آرزو دوتا حوله آورد و یکیشو به من داد. –اینم از بچه های اکیپه؟ -نه. یکی از دوست هامه. –آخه خیلی راحت بودی جلوش فکر کردم با اینم. خیلی سنگین لبخند زد و گفت خیلی پیگیریا. نه عزیزم این خودش با کسیه. اومدیم پایین و لباسامون رو پوشیدیم. موقع رفتن به آرزو گفتم من چه روزایی بیام هستی؟ -شنبه تا چهارشنبه من هر روز بعد از ظهر هستم. هروقت دوست داشتی بیا. خونتون هم که آماده شد بهم خبر بده برای خرید وسائل هماهنگ کنم. –باشه. ممنون لطف کردی.
قسمت صد و بیست و نهم: یه بعد از ظهر پر تلاطمچقدر دیشب خوب بود. ماساژی که آرزو بهم داد کامل خستگی و سردردم رو از بین برد و شارژم کرد. تازه این همش یه بخش کوچیک از ریلکسیشنه. بخدا تا حالا اشتباه میکردم که دنبال همچین برنامه هایی نبودم. از این به بعد میخوام بیشتر از گذشته به خودم اهمیت بدم. ورزش رو حرفه ای و جدی تر دنبال کنم و به بدن و ظاهرم بیشتر برسم. دوست دارم حتی جوونتر از چیزی که به نظر میام باشم. مثل یه زنی که تازه وارد سومین دهه زندگیش شده و حتی کم سن تر از اون. صحبت با آرزو منو مشتاق تر کرد که حتما تا زمان آماده سازی واحد طبقه اول برای جیم و اسپا و ماساژ برم همون جیم خصوصی آرزو اینا. از محیطش خیلی خوشم اومد. مخصوصا اینکه هیچکی به کسی کار نداشت. فکر کن چه پسر چه دختر راحت جلوی هم لخت میشن و یا تمرین میکنن اما خیلی عادی باهم رفتار میکنند. کسی هم سرش توی کار کس دیگه نیست که یکی همجنس بازه و یکی دیگه دوست داره اصلا لخت تمرین کنه. بودن توی اون فضا یه جورایی البته به نسبت خیلی کمتر یاد آور حس و حال برنامه برهنه گرایی بود که با شراره رفتیم. حس راحتی و آزادی و اینکه هیچ حجابی نه برای پوشش اشخاص هست و نه تفکرات و عقایدشون. فقط مشکل اینجاست که خیلی راهم دوره و برم بیام حدود های نه و ده شب میرسم. چه اشکالی داره خب. می ارزه به نظرم. وقتی جیم خونه خودمون رو راه انداختم میتونیم همین فضا رو توی ساختمون اجرا کنیم. تا اون موقع هم باید شر این کنه رو از ساختمون بکنم. وای چقدر عالی میشه.دیشب بعد اینکه از پیش آرزو برگشتم با ذهن بازتری فکر کردم که چجوری باید پویانفر رو از این داستان دور کنم. بازم به جواب درستی نمیرسیدم. توی تفکرات خودم بودم که یاد یه قضیه ای افتادم. چند سال پیش اونموقع که منصور زنده بود یه آشنایی داشت که توی کار صادرات و واردات بود. بیشتر بهش میخورد دلال باشه. زیاد باهاش گرم نبودیم چون منصور میگفت اصلا اعتقادی به حلال و حروم نداره. منصور واقعا سر خیلی مسائل حساس بود. نه این که مذهبی باشه اما خیلی براش اهمیت داشت پولی که وارد خونه میشه چجوری در اومده باشه. یه بار تعریف میکرد این شخص چند تا شرکت صوری تاسیس میکنه و از طریق اون معاملات تجاریش رو جلو میبره. اما توی این شرکت ها هیچ معامله ای انجام نمیشه و از اونجایی که این شرکت ها تا یک سال اول معاف از مالیات هستند و از طرفی دیگه ستاد مبارزه با قاچاق هم دنبالش نمیاد کارشون رو جلو میبره. استدلالش هم این بود که هرچی مخفی کاری بیشتر کنی بیشتر حساس میشن و دنبالت میان. باید یجوری دورشون زد. یهو یه جرقه توی ذهنم افتاد. پویانفر یه چیزایی فهمیده و قطعا پیگیره. نمیشه به این راحتی روی این قضیه سرپوش گذاشت. اما میشه جوری وانمود کرد که مثلا وارد بازی کردیمش اما هیچ چیزی از اصل پروژه رو بهش نگیم. اینجوری میتونم بیشتر روش تمرکز داشته باشم و زیر نظر بگیرمش. ایول. چه فکری به سرم زد. کل شب داشتم در موردش فکر میکردم و با لب تاپ هم یه پلن اولیه براش نوشتم. صبح وقتی رسیدم شرکت به رشیدی گفتم خانم ستاری رو صدا کن بیاد اتاق من. دو سه دقیقه بعد مریم وارد اتاقم شد. –سلام. صبح بخیر. –سلام. صبح تو هم بخیر. بشین مریم. میخوام نظرت رو راجب این بدونم. براش پلن رو روی تلوزیون ال سی دی اتاقم پخش کردم. مریم توی اولین نگاه گفت میتونم بپرسم برای چیه؟ -میخوام یه پیشنهاد ارائه بدم که یه تیم به عنوان هیات بررسی و کنترل پروژه، نظارت مستقیم روی پروژه شرکت فرانسوی داشته باشند. مریم چند لحظه منو با تعجب نگاه کرد و گفت به نظرتون لازمه؟ -عزیزم حتما لازمه که ازت میپرسم. خب اگر این هیات باشه دیگه ریسک اتفاقات دوره معاونت قبلی و فرح منش هم به حداقل میرسه. –خانم شریف شما خودت متولی پروژه ای. اینجوری خودت رو هم زیر سوال میبری. –مریم جان به اونش کار نداشته باش. فقط میخواستم نظر تورو هم بدونم. مریم چند لحظه دقیق شد و یهو با نگرانی خاصی گفت از این پنج نفر دو نفرشون باید مستقیم در جریان همه امور قراردادها و تعهدات باشند. قطعا یکیش شمایی. اون نفر دوم کیه؟ -ببین مریم میدونم که به چی فکر میکنی. اما لازمه قضیه اینجوری پیش بره. –خب اون شخص کیه؟ –آقای پویانفر. مریم با نگرانی توام با ناراحتی بلند شد و گفت کتایون یا تو نمیدونی حسام چه جور آدمیه یا اینکه میخوای باهاش همراه بشی. –نه مریم اینجوری نیست. نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت البته برای من دیگه فرقی نمیکنه. اگر تو هم مثل یکی از شریک های کاری و جنسیش بشی. –مریم ازت خواهش میکنم به من توهین نکن. انقدر از اون کثافت متنفرم که نمیخوام یه لحظه سر روی تنش باشه. اما این طرح یه حالت سوم هم داره که قراره همون هم بشه. –چیه؟ -بزودی میفهمی. فقط صبر داشته باش. بعد کار کردن روی طرح پیشنهادی با مریم با مسئول دفتر س هماهنگ کردم و رفتم اتاقش. داشت صبحونش رو میخورد. بعد سلام و احوال پرسی و تعارف صبحونه گفت خیر باشه خانم شریف سر صبحی. خیلی با اعتماد به نفس گفتم خیره. مربوط به صحبت های دیروزمونه. –خب بفرمایید. –باید پویانفر رو توی بازی بیاریم. لقمه توی گلوش جهید و سرفه کرد. یه قلوپ چایی خورد و گفت چی؟ -ببینید آقای س. پویانفر خیلی زرنگ تر از اون چیزیه که شما فکر میکنی. اینو یه حسی بهم میگه که اون برای برنامه های خیلی بزرگتری اینجا اومده. من از این قضیه تا حد زیادی مطمئنم و فکر میکنم زیاد طول نکشه تا شما هم متوجه بشید. –من که میدونم چه مارموزیه. اما من دیروز بهت گفتم حواست رو جمع کن. حالا میگی بیاریمش توی بازی. اونم روی چه میدونم احساس شما؟ -آقای س پویانفر دیر یا زود متوجه این قضیه میشه. هرچقدر سعی کنی دورش بزنی بازم مصمم تر میشه که بفهمه قضیه چیه. بیشتر از این تحریکش نکنیم. س خندید و با تمسخر گفت یعنی خیلی راحت همه چیزو بهش واگذار کنیم؟ بابا دمت گرم. همین اول کاری قافیه رو باختی که. –شما اجازه بده من بگم میخوایم چکار کنیم بعد نظرتون رو بگید. –خب بفرمایید. –ما یه تیم پنج نفره تشکیل میدیم با نظارت شما و یه نفر صوری از بازرسی کل کشور. نفرات اصلیش هم منو پویانفر هستیم و بقیه فقط شکل فرمالیته دارند که خارج از شرکت هستند و مربوط به بازرسی کل کشور یا وزارت هستند. اما در واقع کسی نیست و فقط منم و شما و پویانفر. س به نظر کاملا مشتاق به ادامه صحبتم شده بود. با توجه کامل گفت خب بقیش؟ -هدف این گروه بررسی صحت پروژه هست که مثل داستان معاونت قبلی نشه و اینکه ردی از خودمون به جا نگذاریم که توی سرمایه گذاری شرکت بودیم و تمام صورت حساب ها و سودها رو روی همون چهل درصد ببندیم. اما بیشتر هدفمون بازی دادن پویانفر توی این قضیست. –خب تا اینجا که گفتی درست. هرچند واقعا نیازی به این کار نیست اما چجوری میخوای پویانفری که کاملا توی این پروژه آوردیش رو دور بزنی. لبخند زدم و گفتم همیشه سعی کن دوستات رو نزدیک خودت نگه داری دشمنانت رو نزدیکتر. من دقیقا میدونم پویانفر دنبال چیه. به من بسپریدش. شما فقط یه زحمت بکش یه تایید از معاون وزیر بگیر و به دکتر هم بگو. سعی کنید یه نامه محرمانه بزنند که توی وزارت کسی توی وزارت هم خبردار نشه. قطعا آقای دکتر میتونه اینکار رو بکنه. به اینجا برسه همه چیز تمومه. –من هنوز توجیه نشدم چجوری میخوای پویانفر رو از این قضیه دور کنی. –نشون دادن در باغ سبز. کلی ترین تعریفی که میشه ازش کرد. –خب یعنی چی؟ -خب بذار اینجوری براتون توضیح بدم. پویانفر از ما چی میخواد؟ -اینکه توی این پروژه باشه. –آفرین. ماهم همینکار رو میکنیم. اما قرار نیست سر سوزنی در مورد سود اصلی بفهمه. –حسابی گیجم کردی. چطوری ممکنه وقتی تمام گزارشات رو داره میخونه؟ -چون اونی که گزارش میده منم. حالا روشن شد؟ -اوکی. خیلی هم عالی. اینجوری باشه که خوبه اما خیلی حواست رو جمع کن. این مار خوش خط و خال تا سر برگردونی نیشت میزنه. مخصوصا که توی واحدت جاسوس داره. –جاسوس؟ -زنش مگه پیش تو نیست. –نگران اون نباشید. حواسم بهش هست.تا حالا هیچ کسی چیزی در مورد سرمایه گذاری نفهمیده و قرار هم نیست بفهمه. –از نظر تئوری همه چیز عالیه. طرح هات مثل همیشه بیسته. ببینم توی عمل چکار میکنی. –توی عمل هم همونطور که قبلا دیدید بیسته. شما پس همین امروز زحمت هماهنگی قضیه رو بکش.از شرکت برگشتم خونه. آخیش این هفته هم تموم شد. فردا ظهر هم که مهیار میاد خونه و چه شود. نمی تونستم بیشتر از این منتظر کیرش بمونم. اگر این هفته هم نمیومد میرفتم به یکی کس میدادم. شک ندارم که میدادم. نظرم این بود که سه تایی فردا شب بریم ویلای شراره و اونجا بدون کیر خری مثل ملینا تا خود صبح با خیال راحت سکس کنیم و شراب بخوریم. حالا باید وایسیم تا مهیار بیاد و ببینیم چی میشه. وارد خونه که شدم مثل هر دفعه مهدیس پرید بغلم و محکم لبام رو بوسید. –سلام عشق من. –سلام عزیز دلم. –وای مامان کجایی از صبح دلم واست یه ذره شده بود. –مگه از صبح تا الان خونه بودی؟ -آره. کلاس که نداشتم. موندم خونه. روی کابینت چندتا لیوان و پیک کثیف بود و یکمی خونه به نظر نا مرتب میرسید. –مهدیس کسی اومده بود خونه؟ -آخ یادم رفت بگم. چندتا از دوستام اومده بودند اینجا. –عه؟ خب. خوش گذشت بهتون؟ کدوم دوستات بودند راستی؟ -رزا و نگین. –دوباره با نگین دوست شدی؟ -قهر که نبودیم باهم. فقط کمتر همو میدیدیم. یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ -چی؟ -نگین دوست پسرش رو هم آورده بود. –تو گفتی بیاره؟ -آره. کار بدی کردم؟ -نه عزیزم. چرا فکر میکنی کار بدی کردی؟ دوستات هستند دیگه. –آخه حوصلم سر رفته بود. نگین هم زنگ زد که ببینیم همو. بعد که گفتم خونه تنهام و بیا اینجا فهمیدم با دوست پسرشه. گفتم بیاید اینجا اشکال نداره. یه چیز دیگم بگم. گذاشتم برن توی اتاقم و تنها باشند. –یعنی توی اتاق تو سکس کردند؟ -آره دیگه. –اون موقع تو چیکار میکردی؟ -هیچی با رزا نشسته بودم توی اتاق مهیار وصحبت میکردیم. –رزا هم از دوستای دانشگاهته؟ -بود. درسش تموم شده. البته قبلا زیاد باهم ارتباط نداشتیم. –پس که اینطور. من نبودم خانم داشته جاکشی میکرده و خونه خالی برای دوستاش جور کرده. مهدیس خندید و گفت چه اشکالی داره دوتا جوون حالشو ببرند. نگین انقدر ازم تشکر کرد. میگفت امروز خیلی دلم میخواست اما جا جور نمیشد. –دوست پسرش چجوری بود؟ -چطور؟ -هیچی. ولش کن کسشعر گفتم. تو کی دوست پسرتو میاری؟ -مامان من با کسی نیستم. این صد بار. اصلا هر وقت تو بایکی دوست شدی بعدش منم با یکی اوکی میشم. –وا!؟ به من چکار داری؟ -تو بگو به من چکار داری؟ راستی مهیار گفت فردا قبل ظهر میاد. –آره میدونم. بهم پیام داد. نظرت چیه فردا که اومد تا پس فردا بریم فشم؟ -وای عالیه. مشغول عوض کردن لباسام بودم. یعنی در آوردن لباس هام چون نمیخواستم به جز روپوش حریر سورمه ای که تا زیر باسنم بود و جلوش با بند بسته میشد چیز دیگه ای بپوشم. علاقم به برهنه گرایی از دیشب دوباره تشدید شده بود. صدای زنگ در خونه اومد. از چشمی در نگاه کردم دیدم اکبری پشت دره. بند های جلوی لباسم رو بستم در رو باز کردم و جوری وایسادم که بیشتر بدنم پشت در باشه. –سلام آقای اکبری. خوب هستید؟ بفرمایید داخل. مطمئن بودم که نمیاد ولی اگر میومد پاک آبروم میرفت. –سلام کتایون خانم. مرسی شما خوبی؟ نه مزاحم نمیشم. –خانم خوب هستند؟ -اونم خوبه شکر خدا از وقتی خونه رو باشما معامله کردیم و رفتنمون اوکی شده حالش بهترم شده. –خب خداروشکر. جانم در خدمتم. –راستش اومدم برای خدافظی. –مگه خونتون رو خریدید؟ -آره. فردا هم اثاث کشی داریم. گفتم شاید فردا نباشید واسه همین الان اومدم خدمتتون. دیگه خوبی بدی از ما دیدی حلال کنید. –این حرف ها چیه آقای اکبری. ما که به جز خوبی چیزی از شما ندیدیم. امیدوارم توی خونه جدید موفق و خوشحال باشید. –ممنونم. همچنین برای شما و بچه های گلتون. فقط یه چیزی. یسری حساب کتاب و قبض هست که دیگه دست خودتون باید باشه. همرو توی یه پاکت گذاشته بود. وقتی پاکتو به سمتم گرفت یهو از دستش افتاد. اومد خم بشه که من پیش دستی کردم و سریع خم شدم و برداشتمش از روی زمین. وقتی بلند شدم قیافه اکبری دیدنی بود. بنده خدا کم مونده بود قلبش وایسه. یهو یادم افتاد کل بدنم زیر این لباس معلومه. سریع سرشو انداخت پایین. از خجالت بهم نگاه نمیتونست بکنه. –مرسی آقای اکبری. حالا اگر چیزی مونده بود و یا سوالی داشتم مزاحمتون میشم. زیر لبی گفت در خدمتیم. –به خانم سلام برسونید و از قول من خدافظی کنید. ازتون ممنونم بابت همه چیز. –چشم حتما. با اجازه. سریع سوار آسانسور شد و رفت پایین. از این برخورد اکبری حسابی خندم گرفته بود و نشستم روی مبل میخندیدم. طفلی قیافش خیلی خنده دار شده بود. اگر لختم رو میدید دیگه چه حالی بهش دست میداد. مهدیس اومد بیرون از اتاقش و گفت چیه مامان میخندی؟ با خنده گفتم نبودی قیافه اکبری رو ببینی. –مگه چی شده بود. –اومده بود دم در برای خدافظی. فردا میخوان اسباب کشی کنند و برن. اومد این قبض ها و حساب کتابای قبلی ساختمون رو بهم بده یهو از دستش افتاد و من برداشتمش و اینجوری منو دید. خندم بیشتر شد و گفتم بنده خدا نزدیک بود نفسش بند بیاد. مهدیس هم از خنده من خندش گرفت. –بیا همین کم مونده بود اکبری لختت رو ببینه. حالا میره میگه خانم حسینی راست میگفت. کتایون خانم جندست و ما نمیدونستیم. به حالت شوخی یهو جدی شدم و گفتم چیه تو دهنت افتاده هی به من میگی جنده. من که کسم کلا تا حالا کیر سه نفر رو بیشتر ندیده جندم یا. –یا کی؟ -حالا هرکی. –نه راحت باش. بگو. منو میخواستی بگی دیگه. –ولش کن اصلا. منظوری نداشتم. اما انقدر تو هم بهم نگو جنده. بهم بر میخوره. –مهدیس اومد نشست کنارم و صورتم رو بوسید. –قربون مامان عزیزم برم. عزیز دلم تو برای من پاک ترین و مقدس ترین زن دنیایی. باشه دیگه نمیگم. حالا آشتی؟ با دستاش صورتم رو گرفت و میخواست لباش رو روی لبام بذاره. -دیگه نمیشه که منو جنده کنی بعد بگی آشتی. هر چیزی به تاوانی داره. با خنده نازش گفت یعنی چی؟ -یعنی اینکه فردا که مهیار اومد نشونت میدم کی جنده تره. اون خنده ناز مهدیس از روی صورتش محو شد و با نگاه خیلی جدی به صورتم زل زد. صورتم رو ول کرد و میخواست بلند شه. –مهدیس چی شد؟ -فردا تو و مهیار با هم برید هرکاری دوست داشتید باهم بکنید. –عه مهدیس!؟ یعنی چی؟ یهو براق شد و با عصبانیت گفت میخوای باز عن بازی اون هفته رو در بیاری دیگه. من نمیام. خودتون دوتایی برید. –مهدیس چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ -من که میدونم میخوای باز فردا یه چیزی بگی مهیار رو بچسبونی به خودت. –مهدیس!؟ خوبه اون هفته اصلا نذاشتم مهیار سمت من بیاد و بهشم گفتم تا حسابی به تو حال نداده نباید منو بکنه. –آره چقدر هم که بهم حال داد. –خب تقصیر من بود که مریض شده بود؟ اصلا ازت انتظار نداشتم مهدیس اینجوری راجبم فکر کنیا. –من میدونم دیگه. هی میگی با یکی دوست شو میخوای مهیار رو واسه خودت کنی. مثل قبل که منو دور زدی. کسخل مهیار جونت دنبال یکی دیگست. تو فقط واسه آخر هفته هاشی. –مهدیس دیگه داری خیلی بد صحبت میکنیا. من کی تورو دور زدم؟ صد بار راجبش حرف زدیم. نمیدونم تو چرا فکر میکنی من مقصر بودم. –نه تو مقصر نبودی ولی میتونستی که بهم بگی. –وای خدا نمیدونم چی شد یهویی که بازم یاد این قضیه افتادی. من فردا اصلا کاری بهتون ندارم. دیگه هم راجبش صحبت نمیکنیم. مهدیس با دلخوری رفت توی اتاقش و در رو بست. چش شد یهو این؟ هر چقدر سعی میکنم باهاش خوب و صمیمی باشم تا کوچکترین مساله ای بینمون پیش میاد در مقابلم موضع میگیره. اه رید توی اعصابم.چند دقیقه بعد صدای داد و بیداد ملینا و شوهرش بلند شد. معلوم بود عنتر خانم حسابی داره سر شوهرش داد و بیداد میکنه. گور بابات. گوه میخوری روی حرف من حرف بزنی. ببین ببند دهنتو. حالا اون پیر سگ جنده انگار چه گوهی هست که هی مامانم مامانم میکنی. همین که گفتم. اینا چیزایی بود که به وضوح میتونستم بشنوم. درستش اینه الان برم دم خونشون. نه خیلی کار چیپیه. بعدشم نمیخوام اکبری دم رفتنی فکر کنه حالا که داره میره هر روز قراره مثل سگ و گربه به جون هم بیوفتیم. بلند شم به کارهام برسم. برای شام یه فیله مرغ با کلم بروکلی و هویج و چیزهای دیگه آماده کردم که گریل کنم. برنامه غذاییم رو چند وقتی هست مرتب کردم و سعی میکنم با رژیم اصولی به وزن ایده آل برسم.البته اضافه وزنم در حد یکی دو کیلو شاید باشه اما چون میخوام ورزش رو جدی دنبال کنم لازمه که از الان با رژیم چربی های بدنم رو هم آب کنم. گوشیم روی کانتر آشپزخونه بود. صدای آلارم شارژ کمش بلند شد. نگاه کردم فقط پنج درصد شارژ داشت. ای بابا من اینو همین بعد از ظهری شارژ کرده بودم که. باتریش خراب شده. با اینکه اصلا کاری باهاش نمیکنم اما روزی باید دوبار شارژش کنم. تازگی ها زیاد هم هنگ میکنه. نه مثل اینکه باید عوضش کنم. مهدیس چند بار گفته مامان بیا از این آیفون جدیدا بخر. حتی یه بار اصرار کرد که گوشی خودش رو بهم بده و یکی دیگه برای خودش بخره. هر دفعه گفتم برای چی. چه نیازی هست؟ در مورد گوشی واقعا زورم میومد کلی پول بدم. وقتی کاربرد من از گوشی در همین حد تماس و پیام و چندتا شبکه اجتماعیه و یه گوشی معمولی زیر یک میلیونی کارم رو راه میندازه چه نیازیه مثل مهدیس یه گوشی 8 9 میلیونی دستم بگیرم. یا بدتر از اون مثل مهیار یه گوشی خیلی لاکچری 20 میلیونی. اما اینبار فکر کنم دلم بخواد یه گوشی گرون قیمت داشته باشم. بعضی جاها که با مهدیس میریم. ماشین و لباس و ست جواهرات و اکسسوری هایی که داریم خیلی مارو تجملاتی نشون میده. تنها چیزی که زیاد تناسخ نداره گوشی منه. نه اینکه خیلی داغون باشه. فقط مثل همه چیزمون گرون نیست. واسه همین اکثرا گوشیم رو روی میز نمیذاشتم یا اینکه اصلا از کیفم در نمیارم. رفتم توی اتاقم که به شارژ بزنم. زدم به شارژ اما شروع به شارژ نکرد. اه گندش بزنن. کابل شارژش خراب شده. چند بار امتحان کردم درست نشد. انگار قطعی پیدا کرده. یه کابل شارژ توی ماشین دارم. لباسم رو در آوردم و پالتوی مشکی بلندم رو پوشیدم که احیانا یه وقت اگر اکبری منو پایین دید این بار سکته نزنه. پالتو تا بالای زانوهام بود از بالا هم تا وسط چاک سینم باز. حوصله لباس پوشیدن نداشتم. یه شال برداشتم و همینجوری سرم انداختم که خودمو یکمی بپوشونم. وقتی اومدم پایین توی ماشین دنبال کابل شارژ میگشتم. سر و صدای عنتر خانم رو توی پارکینگ میتونستم بشنوم. شوهرشم پشت سرش داشت میومد. خودم رو توی ماشین خودم قایم کردم که باهاش روبرو نشم. –ملینا تورو خدا. بذار برم. مامانم منتظر منه. –حیوون تو مثل اینکه حرف خوش حالیت نمیشه. من که نیستم. تو هم که بری تامی پیش کی بمونه. –ملینا خواهش میکنم. همش یه ساعته. –بی خود. همینجا میمونی تا برم برگردم. دیگه هم نمیخوام صدای مزخرفت رو بشنوم. –میگم مامانم امروز عمل کرده آوردنش خونه. بیمارستان که نذاشتی برم ببینمش. میدونی چند ماهه نذاشتی برم ببینمشون. بابام زنگ زد و گفت خیلی بی قرار منه. –گوه خورده با تو و اون مامانت. خاک تو سرشون بچه ریدن؟ دو روز نبینتت بی قرار میشه. خیلی با لحن بدی حرف میزد. اصلا حرمت حالیش نیست انگار. از توی آینه میدیدم که شوهرش چجوری داره التماس میکنه. –ملینا تورو خدا بذار برم زود میام. تامی یه ساعت تنها باشه چیزیش نمیشه. –ببین منو سگ نکنا. دفعه پیش ولش کردی و رفتی کل خونه رو بهم ریخت. روکش مبلها رو هم پاره کرد. شوهره دیگه از کوره در رفت و گفت. لعنت به این زندگی. من شوهرتم. یه بار نشد بهم توجه کنی و برای خواسته هام ارزش قائل بشی. ملینا محکم با پشت دست زد توی دهن شوهرش. گفتم الانه که یه دعوای حسابی راه بیوفته اما دیدم شوهرش عقب عقب رفت. ملینا با صدای بلند داد زد بدبخت کونی بهت کم لطف کردم تا حالا آبروت رو نبردم و گذاشتم بری به هر مادر جنده مثل خودت کون بدی. حالا واسه من صداتو میبری بالا؟ حیف دیرم شده. برم برگردم پوستت رو میکنم. گمشو بالا تامی تنهاست. والا ارزش اون سگ از تو برای من خیلی بیشتره. تو هیچی نبودی من آدمت کردم. یهو جیغ زد گمشو بالا دیگه. وایساده منو نگاه میکنه. بعد سوار ماشینش شد و از پارکینگ اومد بیرون. شوهرشم سرشو انداخته بود پایین و رفت به سمت راه پله و آسانسور. چند لحظه ای صبر کردم که مطمئن بشم رفته. خیلی دلم براش میسوخت. این ملینا دیگه چه حیوونیه. از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتم که یهویی دیدم شوهره روی پله های جلوی آسانسور نشسته. صورتش کامل خیس شده بود و چشماش مثل کاسه خون. صورتشو پاک کرد. سلام کردم. سرشو به نشونه جواب سلام تکون داد. بعد گفت ببخشید من ندیدم کی اومدید پایین. با خنده احمقانه ای جوری که خودم رو بزنم به اون راه گفتم عجیبه منم شما رو ندیدم. مشکلی پیش اومده؟ سرش رو انداخت پایین. رفتم سوار آسانسور بشم. قبل اینکه دکمه طبقه چهار رو بزنم یه حسی بهم میگفت باید باهاش صحبت کنم. نمیدونم چرا اما انگار باید این اتفاق میوفتاد. میخواست با پله ها بره بالا که صداش زدم. –آقای. ببخشید. –بله. –تشریف نمیارید؟ همینطور بی حال اومد و سوار آسانسور شد. توی آسانسور بهش گفتم ببخشید من واقعا فضول نیستم و اصلا هم کاری به زندگی مردم ندارم. اما متاسفانه دیدم که خانمت چجوری باهات برخورد کرد. کمکی از دست من بر میاد؟ نیش خند زد و گفت شما لطف کن انقدر روی اعصاب ملینا نرو کمک کردنتون پیش کش. –ببخشید آقا. اسمت چی بود؟ -شروین. –آقا شروین من با خانمت هیچ کاری نداشتم و ندارم. از روزی که اومدیم اون هی داره اذیت میکنه. –ملینا اخلاقش همینجوریه. خیلی تنده. –خب بخاطر تربیت ضعیفشه. ببخشید اینجوری میگما. انتظار نداشته باش من در مقابل بی تربیتی و اخلاق بدش کوتاه بیام. –خانم خواهش میکنم انقدر سربسرش نذار. هر وقت شما اینجوری میکنی جور عصبانیتش رو من باید بکشم. زیر لبی گفتم بدبخت ضعیف. شروین گفت چی؟ -زنتو میگم. زورش به من نمیرسه میاد سر تو خالی میکنه. خیلی واجبه بری مادرتو ببینی بیای؟ -از سه ماه پیش ندیدمشون. امروز عمل داشته و آوردنش خونه. بهم چندین بار زنگ زدند بیا اما نمیتونم برم. یعنی اجازه ندارم. ملینا نه میذاره اونا بیان و نه میذاره من برم. –یعنی چی نمیذاره؟ چجوری بهش انقدر اجازه دادی که برات تا این اندازه امر و نهی کنه؟ سرشو انداخت پایین و به حالت افسوس تکون داد. یه لحظه مکث کردم و گفتم اگر بخوای میتونم بهت یه لطفی کنم. اگر واقعا یه ساعته میری برمیگردی حاضرم سگت رو توی خونمون نگه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد و گفت ممنون خیلی لطف میکنید ولی تامی توی خونه کسی قرار نمیگیره. شما هم که غریبه ای اذیتت میکنه. –تو خونه خودم نه. توی خونه طبقه دوم. –مگه کلید اونجا رو هم دارید؟ -من اونجا رو هم خریدم. با خوشحالی کمی بهم گفت واقعا حاضرید اینکار رو بکنید. –کار خاصی نیست که. سگت رو یه ساعت میخوای بذاری توی خونه خالی. –نه ولش کن مرسی. –چرا؟ -ملینا بفهمه تیکه تیکم میکنه. –پسر جون یذره جرات داشته باش. یعنی چی همش میترسی ازش؟ من کلید طبقه دوم رو میارم تو هم برو سگت رو با وسائلش بیار و بذارش اونجا. زنت کی برمیگرده. تا نصف شب نمیاد. اما ممکنه زنگ بزنه و ویدئو کال بخواد بگیره. –مادرت مهم تره یا نگهداری از سگ زنت؟ من نمیدونم واقعا از چی انقدر میترسی؟ -خانم مرسی از لطفت اما واقعا شدنی نیست. با ناراحتی رفت توی خونش. برام اصلا قابل درک نبود. یعنی انقدر این پسر بی عرضه و ترسوئه؟ خب احمق اگر زنت همه جوره زندگیت رو کنترل میکنه ازش طلاق بگیر. اما حتما مشکلی هست که انقدر ازش میترسه. ملینا گفت بهت لطف کردم و آبروت رو نبردم بدبخت کونی!؟ یعنی واقعا کونیه؟ پس همینه که از ترس آبروش هیچی نمیگه.اومدم توی خونه. بوی سوختگی کل خونه رو برداشته بود. مهدیس توی آشپرخونه بود و داشت ظرفها رو توی سینک میذاشت. منو دید با عصبانیت گفت مامان کجا گذاشتی رفتی؟ -چی شده مگه؟ -کل شاممون سوخت. حداقل زیرش رو خاموش میکردی. –آخ ببخشید عزیزم. حیفش. همش سوخت؟ -آره. ریختم توی سطل. کجا بودی؟ -کابل شارژم خراب شده رفته بودم از توی ماشین اون یکی کابل شارژم رو بیارم. اممم نظرت چیه شام بریم بیرون؟ -زیاد حوصله ندارم. از پشت بغلش کردم. –عزیزم. ناز نکن دیگه. امشب میریم دور دور میکنیم حالت سرجاش میاد. لبخند زد و گفت باشه. –خب عزیز دلم. نمیخوای مامانی رو خوشگل کنی. نازش کنی. که همه با چشم بخورنمون؟ مهدیس سمت من برگشت و گفت معلومه که میخوام عزیزم.شالم رو در آوردم و دکمه های پالتوم رو باز کردم و درش آوردم و روی کابینت اوپن گذاشتم. مهدیس گفت مامان اینجوری رفتی پایین؟ -مگه چش بود؟ -وای مثل اینکه واقعا میخوای امروز اکبری رو دم رفتنی سکته بدی. –اتفاقا بخاطر اون خودمو پوشوندم وگرنه همینجوری لخت میرفتم. مهدیس زد زیر خنده باز و گفت نمیدونم چی بهت بگم واقعا. –میدونم چی میخوای بهم بگی. جنده. –نه منظورم این نبود. –فدات شم عزیز دلم. تو به من هرچی بگی ناراحت نمیشم. مهدیس بغلم کرد و گفت مرسی عزیزم. منو تو صمیمی ترین دوست های همیم. –خب دیگه بریم دوش بگیریم و بعدش آماده بشیم. امشب میخوام ببینم چکار میکنیا مهدیس. ببینم میتونی کاری کلی کل اندرزگو دنبالمون بیوفته یا نه. مهدیس هم لباساش رو در آورد و اومد توی حموم. مهدیس روی دستشویی فرنگی نشست. پاهاش رو بسته بود. به شوخی گفتم پاهاتو بازکن ببینمش خسیس. –دیوونه تو هم مثل مهیار شدیا. بعد پاهاش رو باز کرد و کسش رو آورد جلوتر. چیز خاصی از شاشیدنش معلوم نبود فقط صداش میومد. –خب پاشو منم جیش دارم. –نه مامان این واسه منه. –خب پس من چکار کنم؟ -تو باید سر پا بکنی. رفتم سمتش دستاش رو بگیرم و به زور بلندش کنم اما هی مقاومت میکرد و میخندید. –دیوونه پاشو. الان میریزه. مهدیس در حالی که بلند میخندید گفت بذار بریزه. میخوام ببینم. گفتم باشه دیوونه. از دست تو. عین اون داداشت کسخلی دیگه. یه پام رو گذاشتم روی لبه وان و خیلی تحریک آمیز و باعشوه دستم رو روی کسم کشیدم و به آرومی بازش کردم. با اون یکی دستم سینم رو مالوندم و نوکش رو به سمت دهنم آوردم و با زبونم نوکش رو بازی دادم. همزمان یه بوس و چشمک برای مهدیس زدم و شروع به شاشیدن روی کف حموم کردم. همون اول که شروع شد مهدیس دستش رو گذاشت رو کسش و با حالتی که معلوم بود خیلی تحریک شده کسشو میمالید گفت میشه مامان برگردی پشت به من و دولاشی؟ -واسه چی؟ -میخوام اینجوری جیش کردنت رو ببینم. همونجوری که مهدیس گفت برگشتم پشت بهش و دولا شدم. جیشم هنوز میومد و کل رونها و پاهام رو خیس کرده بود. تا اونجا که تونستم کونم رو به عقب دادم و کمرم رو خم کردم و به بیشترین حد ممکن به بدنم انحنا داده بودم. میتونستم تصور کنم مهدیس کاملا از بین پاهام کسم رو میبینه. یه لحظه برگشتم و دیدم مهدیس کاملا پاهاش رو باز کرده و با شهوت زیادی داره کسش رو میماله و نگاه میکنه. سر دوش رو برداشتم و خودم و زمین رو شستم. به مهدیس گفتم بیا. اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و دستشو گذاشت روی کسم. پشتم رو بوسید و با خیلی حشری گفت عزیز دلم. برگشتم سمتش و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. –مهدیس خیلی داغی. –دیدن جیش کردنت خیلی تحریکم کرد. نمیدونم چرا انقدر حشری شدم. –بس که دیوونه ای. آب گرفتم روی کسش و بادستم کسشو شستم و انگشتمو یهو کردم توش. –اوومممممم. نکن. داری منو میسوزونی. نشستم بین پاهاش و دهنم رو گذاشتم روی کسش و شروع به لیسیدن و مکیدن کردم. مهدیس شروع کرد به ناله. –آهههه مامان. امممم. سرمو به کسش فشار میداد و منم تند تند کسش رو لیس میزدم. همزمان دوتا انگشتم رو کردم توی کسش و شروع به تلمبه زدن با انگشتم کردم. مهدیس صداش بلند و بلندتر میشد. یه آن محکم موهام رو کشید و سرم رو به کسش فشار داد و بلند جیغ زد آههه کسم رو بخور دارم ارضا میشم. و چند ثانیه بعد توی دهنم ارضا شد. مهدیس نشست توی وان. یه بار دیگه وحشی بازیش شروع شده بود. با عصبانیت بهش نگاه کردم و بی توجه بهش مشغول دوش گرفتن شدم. از دستش دلخور بودم. –مامان. چی شد؟ بدون اینکه نگاش کنم با ناراحتی گفتم هیچی. این رفتارش حسم رو کاملا پروند. –مامان ناراحتت کردم. –مهم نیست. –مامان!؟ -بهت چند بار گفتم اینجوری نکن من خیلی بدم میاد. –بخدا دست خودم نبود. ببخش منو. –هربار همینو میگی. سرم درد گرفت انقدر محکم موهام رو کشیدی. بلند شد و بهم چسبید. با بغض گفت مامان ببخش منو. بخدا نمیدونم چرا اینجوری میشم. وقتی خیلی خیلی حشریم میکنی. دیگه اختیارم دست خودم نیست. حس کردم الانه که بزنه زیر گریه. واقعا نمیدونم چرا جدیدا انقدر زود عصبی و ناراحت میشه. از شراره باید بخوام باهاش صحبت کنه. بعد اون مصیبت و شوک عصبی که بهش وارد شده اینجوری شده بود و هرچیز کوچیکی خیلی بهمش میریخت. اما چند وقتی اوکی بود. نمیدونم چرا دوباره اینجوری شده. شاید لازم باشه دوباره قرصهاش رو شروع کنه.هر دومون دوش گرفتیم و از حموم اومدیم بیرون و بدن همو خشک کردیم. با اینکه بدجوری حالم گرفته شده بود اما سعی کردم خودم رو طبیعی و خوشحال نشون بدم و حرف رو هم عوض کنم. مهدیس هم هیچی نمیگفت. –مهدیسم. بیا عزیزم موهای مامانی رو اتو کن. اون دفعه خیلی خوشگلم کرده بودی. لبخند زد و گفت باشه عزیزم. موهام رو با ویو صاف میکرد. میخواست آرایش رو شروع کنه. –عه مامان. کرم پودر تموم شده؟ -فکر کنم. ببین توی کشو نیست؟ در کشو رو باز کرد و گفت نه. –پس حتما توی کمدم باید باشه. مهدیس گفت ولش کن من توی اتاقم دارم. رفت توی اتاقش و چند لحظه بعد از همونجا گفت اه نگین حال بهم زن. رفتم توی اتافش. –چی شده مهدیس؟ -ببین بیشعور یادش رفته کاندوم رو ببره بیرون. انداخته توی سطل آشغال اتاق من. –خب اشکالی نداره. بذار من میبرم. اومدم برش دارم مهدیس جیغ زد دست نزن کثیفه. آخه مامان نگین کونیه. از کون میده. اینم حتما توی کونش بوده. –خب اشکال نداره. مهم نیست که. با دستمال برش داشتم. وقتی کاندوم رو آوردم بالا به مهدیس گفتم وای اینو ببین. دوست پسرش چه کمر پری داشته. قشنگ میتونم بگم به اندازه یک سوم کاندوم که از بالاش گره زده بود پر بود. مهدیس گفت خاک تو سر نگین. –چرا مهدیس؟ -این همه آب کیر رو حروم میکنه. من بودم همش رو میخوردم یا میگفتم بریز روی صورت و سینه هام. به شوخی گفتم میخوای الان امتحان کنی؟ کاندوم رو بردم سمت صورتش با خنده گفت اه نکن مامان بدم میاد. کسشعر گفتم. کاندوم رو انداختم سطل آشغال توی آشپزخونه و برگشتیم باهم توی اتاق. مهدیس شروع به ادامه آرایشم کرد. -چجوری شد اومدند اینجا و رفتند توی اتاقت؟ -گفتم که نگین بهم زنگ زد گفت با رزا و نیما اومدیم بیرون. توهم میای؟ گفتم حوصله بیرون رو ندارم. شما بیاید اینجا. اولش یکم تعارف کرد که نه نیما باهامونه برات مشکل میشه و این حرفا که گفتم بیا. اومدند. یکمی که نشستیم و صحبت کردیم همش حس میکردم نیما یه چیزی به نگین میگه و نگین میگفت نه زشته. آخر گفتم عزیزم چی شده. نگین هیچی نگفت اما رزا گفت بابا راحت بگید دیگه. میخوان اگر اجازی میدی از یکی از اتاقهاتون استفاده کنند. منم گفتم خب زودتر میگفتید. برید اتاق من. من و رزا هم میریم اتاق داداشم که راحت باشید. نیما هه خیلی ذوق مرگ شده بود اما نگین یجورایی خجالت میکشید. برای اینکه خیلی بیشتر بهشون خوش بگذره گفتم یکی از شیشه های مشروب رو هم با خودتون ببرید. خلاصه اونا توی اتاق حال میکردن و منو رزا هم اینور حرف میزدیم و میخندیدیم. هر وقت صدای نگین بلند میشد ماهم بیشتر خندمون میگرفت. رزا میگفت نیما بدجوری سگ حشره. قشنگ کون نگین رو غار کرده. –مگه باهم لز میکنند؟ -نه بابا. نگین خودش تعریف میکنه این چیزا رو. –تحریک نشدی با رزا کاری بکنی؟ -راستش تحریک شده بودم اما خب چون نمیشناختمش زیاد ترجیه دادم کاری نکنیم. بعدشم لباس پوشیدند و اومدند بیرون. –نرفتند دوش بگیرند؟ -نگین گفت سرما میخورم. –خب بعدش چکار کردید؟ -دورهمی مشروب خوردیم حرف زدیم. ماهواره یه کلیپ داشت پخش میکرد که رزا گفت وای این خیلی قشنگه بلند شد باهاش برقصه. نگین و نیما گفتند که رزا خیلی خوب میرقصه و حال میکردند با رقصش. بدبخت ها رقص خوب ندیده بودند. بلند شدم همراهش رقصیدم. خود رزا هم همینطور بهم نگاه میکرد. فک هر سه تاشون باز مونده بود. –راستی چی تنت بود؟ -همین تاپ شلوارکی که اومدی تنم بود. نیما هم تا تونست هیزی کرد و همش نگاش به کون من بود. منم هی کونمو جلوش قر میدادم بیشتر حشری بشه. نگین دیگه آخراش داشت قاطی میکرد. –پس که اینطور. حسابی با رقصت چشم همه رو در آوردی. طبقه دوم رو میخوام بدم رنگ بزنند و تعمیر کنند. هر وقت حاضر شد با دوستات بیاید اونجا. اگر خواستی برای همه اتاق ها هم تخت دو نفره بگیریم تا مشکلی برای سکس نباشه. –مامان رسما میخوای اونجا رو جنده خونه کنیا. –نه دیوونه میخوام بهمون خوش بگذره. –واحد اکبری رو چکار میکنی؟ -میخوام تبدیلش کنم به یه باشگاه کوچیک برای خودمون. که وقتی هم از اینجا رفتیم یه باشگاه خصوصی داشته باشیم. –راستی رفتیم از اینجا برنامت چیه برای ساختمون؟ اجاره میدی؟ -راستش فکر نکنم. –پس سه طبقه خالی میخوای چکار کنی؟ -خونه خودمون رو که نگه میدارم. دستش نمیزنم. طبقه اولم که باشگاهمونه. میمونه طبقه دوم که حالا یکاریش میکنیم. شاید به یکی از دوستای مطمئنمون اجاره دادیم. مهدیس خودش و منو خیلی سکسی و پلنگ طوری آرایش کرده بود. برای لباس هم که خودش یه جین پاره پوشیده بود که از زیر رونش تا زیر زانوش یه سره پاره بود و تیکه تیکه یه جاهاییش پارگیش رو وصل کرده بودند. یه بافت خیلی نازک سرمه ای بدون سوتین و کاپشن جین بلند با بوت پوشید و منم با شلوار گرم و چسبون آبی نفتی بدون شورت که قشنگ لای کس و کونم میوفتاد با یه پانچو بالا تنه یه تیکه خردلی که زیرش یه یقه اسکی سفید پوشیده بودم. جفتمون همراه با بوت بودیم. حاضر شدیم و از خونه رفتیم بیرون.
قسمت صد و سی ام: دیوونه بازی های خانوادگی -۱همین که از خونه راه افتادیم رعد و برق زد و دو سه دقیقه بعد بارون شروع شد. مهدیس گفت اَه چه وقت بارون بود. –چرا؟ -خب بارون میاد ترافیک میشه و خیلی ها نمیان. –مهم نیست عزیزم. هر دفعه اومدیم بیرون هر چقدر خلوت بود بازم یسری بودند بهمون بچسبند. مهدیس با خنده گفت ببینم مامان امشب میتونیم یه پسر خوب برات پیدا کنیم؟ -عه؟ چه غلطا. مگه خودم چلاقم که تو واسم یکی رو پیدا کنی؟ -مامان ولی دیدم اونشب توی مهمونی با محمد رضا صحبت میکردی. پسر بدی به نظر نمیرسه. سنشم کم نیست. خیلی هم بامزه و سر زبون داره. –آره همینم مونده که با یه ساقی مواد مخدر برنامه کنم. –ساقیه؟ -نمیدونستی؟ -نمیدونستم توی دوستای آرتمیس و آرزو همچین آدم هایی هم هستند. –منم مطمئن نیستم. البته فکر نمیکنم اونجوری باشه. در همین حد مهمونی ها و دورهمی گل و قرص میاره. مهدیس به نظر نگران نشون میداد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا تحلیل کنم چش شده و یادم بیوفته مهدیس بزرگترین اشتباه زندگیش این بود که به یه مواد فروش کثافت اعتماد کرده و بدترین ضربه ها رو از همون خورده بود. دستشو گرفتم. –میدونی مهدیس هر آدمی با هر شخصیت و هدفی به آدم نزدیک میشه و وارد رابطه میشه. این ما هستیم که باید حواسمون جمع باشه با کی ارتباط برقرار میکنیم. یه چیزی بگم بخندی. محمد رضا میخواست مخم رو بزنه. –خب؟ -هیچی دیگه خیلی شیک و مجلسی کیرش کردم و فرستادمش دنبال بازیش. حتی پیشنهاد داد باهم یه رول گل بکشیم. –یادم باشه حتما به آرتمیس بگم دیگه نذاره توی اکیپ بیاد. جاکش مواد فروش. خندیدم و گفتم یجور میگی مواد فروش انگار توی پارک نشسته و به معتادها جنس میفروشه. علف و گله دیگه. –من با گل مشکل ندارم. اما از اینجور آدم ها خیلی میترسم. –عزیزم حق داری. اینجور آدمها واقعا خطرناکند. اما چی گفتم؟ آدم باید خودش حواسش رو جمع کنه با اینا ارتباط نداشته باشه. آرزو هم گفت از اکیپشون انداختش بیرون. –تو مگه با آرزو تازگی صحبت کردی؟ -آره. دیشب پیشش بودم. –دیشب؟ رفته بودی لواسون؟ -آره. –مامان خیلی بدی. هر وقت من میگم بیا بریم میپیچونی. حالا بخاطر آرزو جونت میری اونجا؟ -عزیزم همینجوری شد. –خب واسه چی رفتی؟ -بخاطر ماساژ. خیلی دیروز سرم درد میکرد و حالم زیاد جالب نبود. میخواستم برم خونه بخوابم اما نظرم عوض شد برم پیش آرزو ماساژم بده. –مگه بلده؟ -آره خیلی حرفه ایه. –رفتی خونش؟ -نه یه جایی رو مثل باشگاه درست کرده بود که رفتم اونجا. –آرتمیس میگفت خیلی پیگیر ورزشه. حتی مسافرت هم میرن یا صبح های زود میره میدوئه یا اینکه حداقل یکی دو جلسه میره جایی تمرین میکنه. واسه همینه بدنش یه ذره هم چربی نداره. –آره خیلی بدن قشنگی داره. –نه بابا چیش قشنگه؟ حال بهم زنه اتفاقا. دختر که نباید انقدر عضلانی باشه بدنش. تنها دختریه که دیدم سیکس پک داره. والا با اون سینه های پسرونش. زدم زیر خنده. –دیگه انقدر هم سینه هاش کوچیک نیست. –نیست؟ سینه های دوست پسر اولیم از این بزرگتر بود. –اه. اون دیگه چه چیز حال بهم زنی بوده. آدم قحط بود رفتی با یه پسر ممه دار دوست شدی؟ -دیگه بچه بودم و کسخل. ولی کلا دختر باید هیکل دخترونه داشته باشه. کونش توی چشم بیاد و سینه هاش معلوم باشه. آرزو رو فقط از روی کمر باریک و کونش میتونی تشخیص بدی که دختره. بزنم به تخته منو تو سینه هامون خیلی خوب و خوش فرمه. اگر من مثل آرزو بودم حتما میرفتم پروتز میکردم. –چه فایده وقتی مال خودت نیست. آدم هرچی هست باید طبیعی باشه. خودش روی خودش کار کنه وگرنه با عمل میشی یه شخصیت دیگه. –خب مامان تو که اینو میگی حق داری. چون همه چیز تمومی و خیلی خوشکل و خوش هیکلی. اما اونی که نه قیافه داره و نه قد و هیکل چی؟ -هیکل با ورزش درست میشه. عوضش بره روی مهارتهای خودش کار کنه که اونجوری یه چیزی داشته باشه. مثل آرزو. به قول تو سینه هاش کوچیکه اما انقدر روی خودش کار کرده که کوچیکترین اهمیتی براش نداشته باشه. رسیدیم به اول اندرزگو. بارون چند دقیقه ای شدید شد اما زیاد طول نکشید که دیگه قطع بشه و اینکه تازه داشت دور دورها شروع میشد. از ابتدا تا انتهای بلوار رو رفتیم و دور زدیم. هنوز یکمی نرفته بودیم که یه هیوندای سوناتا سفید برامون چراغ میزد و خودشو رسوند کنار ماشینم. شیشه سمت شاگرد رو داد پایین. در کمال تعجب دیدم که سامیاره. تا کمر از شیشه ماشین اومد بیرون و صدا میزد. –عه مامان سامیار. سریع گازش رو گرفتم و قالش گذاشتم. خیلی خوشم میاد ازش نکبت هی جلوم هم سبز میشه. –مامان چرا رفتی؟ -ولش کن مهدیس. اصلا ازش خوشم نمیاد. اون شبم اشتباه کردیم با خودمون آوردیمش. –بیخیال مامان. اگر بخاطر اون شب ناراحتی که خب پیش اومد حالا. بعدشم خودش بگاییش رو جمع کرد. –خود دهن گاییدش برامون بگایی درست کرد. بعدشم بخاطر اون نیست. آدم لاشخوریه. از ایناست که هر روز آویزون یکی میشه. –خب بذار یکم سرکارش بذاریم کیرش کنیم بخندیم. پایه باش دیگه مامان. –بیخیال این یکی شو. معلومه بیست و چهار ساعته یا توی مهمونیه یا آویزون تو اندرزگو پی مخ زدن. از چراغ قرمز رد شدیم و سامیار پشت چراغ گیر کرد. حداقل یه مقداری طول میکشه تا دوباره بهم برسه. امیدوارم بیخیال بشه. یه پرادو اومد کنارم و رانندش با کله کچل و هیکل چاق و قیافه خیلی کیری و لهجه کیری تر گفت جون جفتتون باهم چند. درجا گفتم قیمت رو برو از ننت بپرس که با پولش ماشین خریدی. پشت سرش هم یه فاک دادم و حرکت کردم. وقتی اینجوری جواب میدادم مهدیس کلی ذوق میکرد. مخصوصا وقتی فاک دادنم رو دید. با خنده گفت مامان از کجا فاک دادن رو یاد گرفتی؟ -مگه کار سختیه؟ -نه منظورم اینه که کجا دیدی که الان انجامش دادی. آخه قبلا هیچ وقت ندیده بودم اینکار رو بکنی. یادم نیست. فکر کنم توی یه فیلمی بود. حالا مهم نیست. هرچقدر شب های قبل حال میداد امشب هرچی بیشتر دور میزنیم بیشتر تو مخی میشه. دوباره سامیار بهمون چسبید. –اه. مثل سنده چسبیده در کونمون. گمشو برو دیگه. توی ترافیک گیر کرده بودیم. پررو پاشد اومد بشینه توی ماشین من. در ماشین قفل بود. –سلام کتی چطوری؟ -کلا اینجا میچرخی واسه خودت دیگه. کار زندگی نداری؟ -کار و زندگی من همینه دیگه. عشق و حال. شاعر میگه زگهواره تا گور. عشق و حال بجوی. مهدیس تو چطوری؟ مهدیس گفت خوبم. دوست دختر فیمست کجاست؟ یکمی توی ترافیک جلو رفتم و اونم اومد کنار پنجره. –کتی در رو باز کن بشینیم صحبت کنیم. –نمیخواد. دفعه پیش نشستی توی ماشین سر از کلانتری در آوردیم. –نترس عزیزم. گرفتنمون هم آشنا بازی میکنم برات. با منی غمِ چی داری؟ یهو تیک آف کردم و چند متر جلوتر وایسادم. خودشو رسوند کنار ماشین دوباره. -حداقل بزن بغل. به مهدیس نگاه کردم و اونم با سر اشاره کرد که اوکیه. یه کناری وایسادم. دوستش هم که راننده ماشین سوناتا بود پیاده شد و اومد کنارمون. خیلی توجه نکردم. سامیار اینجوری معرفیمون کرد، کتی جون و مهدیس از خوبای مهمونی و پارتی و برنامه کن. نکبت یجوری میگه انگار ما هرشب توی مهمونی ها قل میخوریم. –خب بچه ها برنامه چیه؟ -نخود نخود هرکه رود خانه خود. –بابا تازه سر شبه. –عزیزم همه که مثل تو بیکار نیستند.- راستی کتی یه چیزی فکر کنم توی ماشینت جا گذاشتم. –چی؟ یه لحظه در ماشین رو باز کن. –اگر میخوای بشینی اینجا مخ منو بخوری نمیخواد. –نه به جون مادرم. یه لحظه در رو بزن. قفل در رو زدم و در عقب رو باز کرد. –کتی جون ماشینو نبردی کارواش؟ -چطور خیلی کثیف شده؟ -نه واسه اون نمیگم. گفتم شاید توش رو تمیز کرده باشند. –بگو چی گم کردی. اگر خیلی مهمه بگردیم پیداش کنیم. از اون شب که برگشتیم کسی عقب نشسته. از ماشین پیاده شدم و خودمم تا کمر خم شدم یه نگاه روی صندلی های عقب انداختم. یه لحظه نگاه کردم دیدم بدجوری سامیار و دوستش دارند نگاهم میکنند. البته به کونم نگاه میکردند که توی شلوار کشی و تنگ قشنگ حجمش مشخص بود. جنس شلوارم جوری بود که حالت یه ساپورت زخیم داشت با این حال وقتی خیلی کش میومد شفافتر میشد و میشد حتی پوست زیرش رو هم دید. فکر کنم توی اون وضعیت بدون شورت قشنگ کس و کونم رو دیدند. یهو برگشتم با عصبانیت گفتم توی کون من جا گذاشتی یا تو ماشین؟ سامیار نیشش باز شد و با اون خنده مسخرش گفت تو ماشینت افتاده. ببخشید یه صحنه زیبا دیدم نمیتونستم از دستش بدم. –من چیزی پیدا نکردم. هرچی بوده گم و گور شده. به دوستش یه نگاه کرد و گفت ای بابا حیف شد. بچه ها اگر شام نخوردید بریم یجا شام؟ مهدیس که میدونست میخوام زودتر شرش رو کم کنه گفت نه ما شام رو نیستیم. یکم دیگه سامیار اومد مزه بریزه که گفتم برو بچه جون برو خونتون. همین یه صحنه هم که دیدی بسه برات. والا تو که کسی بهت پا نمیده. دوست دختر فیمست هم که وسط مهمونی ولت کرد. رفیقش خیلی ضایع زد زیر خنده. قشنگ ریدم بهش. بچه پر رو آویزون. اون نیش مسخرش که همش باز بود رو هم کشید و گفت مهدیس شماره منو داری، اگر جایی خواستی برنامه کنید همو ببینیم زنگ بزن. بچه ها فعلا. رفتند. تا نشستم توی ماشین گفتم آره مطمئن باش بهت حتما زنگ میزنیم. –مامان بد ریدی بهش. –حقش بود. دیوث با اون چشماش تا ته سوراخای منو باز کرد. –خب تقصیر اون چیه خودت دولا شدی و کونت رو هوا کردی ببینه. نکنه ازش انتظار داشتی حیا داشته باشه و رو برگردونه؟ -از اون؟ به پیر زن نود ساله رحم نمیکنه. بدبخت هول کس. راستی تو چرا شماره اینو گرفتی؟ -من نگرفتم خودش داد. راستشو بخوای سر همین اون دختره باهاش دعواش شد. –هر چقدر اون داداشش با شخصیت و موجه بود این خیلی جلف و سبکه. –اقتضای سن و کارشونه. –فقط تو یه چیز مثل همند. –چی؟ -جفتشون هیچ جوره توی کون نمیرن. مهدیس بلند خندید و گفت سامیار انقدر هم بد نیست مامان. حالا داداشش رو هم مگه چقدر دیدی ؟ بنده خدا بهمون اون شب حال داد و درمون آورد حالا یه جمله هم پیام اخلاقی داد. –گوه خورد. اه بازم یادم انداختی مهدیس؟ مهدیس یه لبخند ناز زد و گفت عصبانی نشو. شام چی بخوریم مامان؟ -گرسنت شده عزیزم؟ -آره. نمیدونم چرا اومدیم بیرون انقدر گشنم شد. رفتیم یه رستوران ایتالیایی. جفتمون چیکن استیک سفارش دایدم. –خب مامان پس برای فردا مهیار که اومد میریم فشم. –آره عزیزم. فکر کنم تا ظهر تهران باشه. رسید راه میوفتیم و شبم میمونیم. جمعه شب برمیگردیم. –وای عالیه. فقط خدا کنه مهیار توی این دو هفته نکرده باشه. –مهدیس خیلی راحت میگی مهیار با کسیه. چیزی میدونی به منم بگو. بلاخره هرچی نباشه هنوز مثلا مادرشم ها. –عزیز دلم من از روی روحیات مهیار میگم. وگرنه از کجا باید بدونم. بعدشم اگر مطمئن بشم که با کسیه میگم گمشو همونجا بمون نمیخوام ببینمت. غذامون رو آوردند. موقع غذا خوردن مهدیس گفت مامان ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ -چی؟ -تو فقط هرچی دوست داری مبینی. یعنی اگر مهیار تا سال بعد هم برنگرده به فکرت نمیرسه که ممکنه با کس دیگه باشه. شاید اصلا انگیزه رفتنش اونجا فقط بخاطر سرمایه گذاری و پولِ بیشتر نبوده باشه. –یعنی چی مهدیس؟ -ممکنه انگیزه های دیگه هم باشه. آخه مهیار واقعا پول به تخمش بود. فکر کن حتی با پولش نکرد یه استودیو برای خودش درست کنه. بعد یهویی رفته شمال و پیگیر کار؟ اونم توی یه کاری که اصلا سر رشته نداشته و نداره؟ به نظر من قضیه خیلی مشکوکه. –اون وقتی که من خودمو گاییدم که مهیار کجا رفته چکار میکنه تو لام تا کام حرف نمیزدی و همش پشتش در میومدی. الان بهش مشکوک شدی؟ خب الان باید چکار کنم من؟ -نگفتم که توی دلت رو خالی کنم. فقط چیزی که فکر میکنم هست رو بهت میگم. –مهدیس من همینجوری کلی استرس و دلشوره بابت مهیار دارم. خیلی هم دلم میخواد برم ببینم چکار میکنه. هر وقت هم میخوام باهاش تلفنی راجبش حرف بزنم یجوری میپیچونه. وقتی هم که هست بدتر میپیچونه. کاش بهش زنگ بزنم بگم فردا اون نیاد. ما بریم. نظرت چیه؟ -پس فشم چی؟ -وای مهدیس. خب ویلای فشم با ویلای رویان چه فرقی میکنه؟ میریم اونجا. جمعه هم میریم پروژش رو میبینم. –آخه مامان اصلا حوصله رفتن تا اونجا رو ندارم. بعدشم مهیار اگر میخواست بگه حتما میگفت تا الان. شاید مثل قضیه بازسازی ویلای شمال میخواد تا یه جایی برسه بعد بهت بگه. به نظر من اونجا رفتن الان اصلا فایده نداره. –نمیدونم. ولی فردا که اومد حتما باهاش جدی صحبت میکنم. توی مسیر برگشت به خونه بودیم. من یه نخ سیگار روشن کرده بودم و آروم آروم میکشیدم. مهدیس هم باهام همراهی میکرد. جالب بود که خودم قبلا به کل مخالف سیگار بودم اما الان جوری شده که حتی به مهدیس هم تعارف میکنم. البته دارم خودمو کنترل میکنم که نهایت روزی یه نخ بیشتر نشه. حتی بعضی روزها که اصلا. –مامان نگفتی آخر. بعد از ظهری کجا رفتی که غذا سوخت؟ -گفتم که رفتم از توی ماشین کابل شارژمو بردارم. آخ راستی موبایل فروشی باز دیدی بهم بگو باید یه کابل شارژ بخرم. –مامان بیا این گوشیت رو عوض کن دیگه. چند ساله داریش؟ -نمیدونم سه چهار سال. –خیلی داغون شده دیگه. باید عوضش کنی. اما واسه یه کابل آوردن یه ربع طول کشید؟ -نه راستشو بخوای یه اتفاق دیگه افتاد که نتونستم زود برگردم. –چی شد؟ -ملینا با شوهرش توی پارکینگ دعوا میکردند. –خب خیلی مهم بوده که وایسادی تماشا؟ -نه عزیزم. نمیخواستم خودمو نشون بدم. مهدیس فکر کن. شوهرش میخواست بره مادرشو ببینه که از بیمارستان اومده. این پتیاره نمیذاشت میگفت باید خونه بمونی مواظب سگم که خونه رو بهم نریزه. –عجب آشغالیه. شوهرش هم خیلی اسکل و بی عرضست. از این بچه اوبی های چفته که هیچ چی بارش نیست و با پول باباهه زندگی میکنه. –آره. بعد دیدم پسره نشسته توی راه پله داره گریه میکنه. بهش گفتم سگت رو بیار توی واحد طبقه دو بذار برو و برگرد. گفت نه ملینا میفهمه دهنمو میگاد. –بدبخت رو چکار کرده عین سگ ازش حساب میبره. –آره با اینکه از جفتشون خیلی بدم میاد اما دلم برای پسره خیلی سوخت. ندیدی چجوری داشت گریه میکرد. –مامان جون، خلایق هرچه لایق. میخواست چشماش رو باز کنه ببینه کیو داره میگیره. مهیار میگفت ملینا چند سال ازش بزرگتره.- آره فکر کنم هشت نه سال اختلاف سنی دارند. –واقعا خاک توسر پسره. نمیدونم چی دیده اینو گرفته. بعدشم دیر نشده که. ازش طلاق بگیره و جداشه. فقط یه مهریه میره توی کونش که اونم نوش جونش. تا اون باشه آدم بشه از روی هول بازی و کیری کیری واسه زندگیش تصمیم نگیره. پسره احمق سر یه کس کیری زندگیش رو بگا داده. بخدا مامان حقشه هرچی سرش بیاد. بارون دوباره شروع شد و اینبار خیلی شدید بود. قشنگ مثل دوش آب میموند. میخواستم سیگارم رو بندازم بیرون که از دستم لیز خورد و افتاد پشت صندلیم. جیغ زدم وای. –چی شد مامان ترسیدم. –سیگارم افتاد توی ماشین. توی یه کوچه نزدیک خونه بودیم. خونه ما جوریه که از سمت بالا بخوای بیای چون خیابون اصلیمون یه طرفست کلی باید توی کوچه پس کوچه ها بپیچی تا به کوچمون برسی. بعضی از این کوچه ها هم شب ها خلوت و تاریک میشند. جایی که وایسادم کاملا تاریک و خلوت بود. سریع در عقب رو باز کردم و سیگار رو که هنوز خاموش نشده بود رو برداشتم و انداختم بیرون. توی نور کم داخل ماشین نمیدیدم که جاش چی شده؟ آخه اصلا کفی نذاشته بودم واسه ماشین. –مهدیس گوشی منو بده. –بیا مامان. اومدم چراغ قوش رو روشن کنم که دیدم باز خاموش شده. اه گوه توش. همین فردا صبح میرم یه گوشی جدید میخرم. –مهدیس گوشی خودتو بده. از ماشین پیاده شد و اومد پشت سر من. فلش ال ای دی گوشیش رو روشن کرد و نور انداخت توی ماشین. خب خدارو شکر چیزی نشده. زیر صندلی خودم یه پلاستیک کوچیک افتاده بود. برش داشتم. حالا میفهمم سامیار دنبال چی میگشت. یه پک گل کامل بود. از ترس اینکه توی کلانتری ازش نگیرند انداخته بود توی ماشین من. میخواستم برش دارم که انگشت های مهدیس از روی شلوارم لای کسم کشیده شد. انقدر غیر مطرقبه بود واسم که یه جیغ کوچولو زدم. –دیوونه نکن. وسط کوچه ایم. مهدیس با خنده گفت مامان اگر بدونی چه صحنه ای شده. ازش عکس گرفتم. ببین. توی اون وضعیت حجم کونم کامل مشخص بود. شلواره انقدر تنگ بود که حتی حجم کسم هم یکمی معلوم بود. یادم افتاد که سامیار و دوستش هم منو توی همچین وضعیتی دیدند. –وای مامان دلم خواست. –صبر کن عزیزم الان میرسیم خونه. –مامان یادته یه بار گفتی با بابا زیر بارون تو ماشین سکس کردی. –آره چطور عزیزم؟ -فکر کنم خیلی رمانتیک و دیوونه کننده باشه. –آره خیلی. عالی بود. –دوست دارم امتحان کنیم. –دیوونه اینجا؟ آروم سمتم خم شد و از روی شلوار دستشو گذاشت روی کسم. –آره عشق من زیر بارون توی ماشین. –آخه مهدیس نمیشه اونجوری که باید به هم حال بدیم. مهدیس با لحن خیلی حشری و در حالی که صداش میلرزید گفت مامان خیلی دلم میخواد. چیزی نمیتونستم بگم. چراغ توی ماشین رو خاموش کردم و شروع به خوردن لبای مهدیس کردم. حسابی لباشو میک میزدم. وای که چقدر لباش داغ شده بود. مهدیس دستشو کرد توی شلوارم و به کسم رسوند. پانچوم رو به همراه یقه اسکیم بالا زد و شروع به خوردن سینه هام کرد. منم صورتش رو نوازش میکردم. –آممم مهدیس. دختر حشری و دیوونه من. تو چرا از من سیر نمیشی؟ ببین با مامان جونت چکار کردی؟ ببین بازم کسم خیس شده. نوک سینه هام سفت شد. همش منو حشری میکنی. سینم رو از دهنش در آورد و گفت دوست دارم مامان همیشه حشری باشی. مامان کستو میخوام. اون کس خوشمزه و آبدارتو. مهدیس صندلیش رو تنظیم کرد که بره عقب و فضا برای هردوتامون باشه. اومدم نشستم روی صندلی مهدیس و پاهام رو دادم بالا. بوت هام رو هم در آورده بودم و کف پاهام به سقف چسبیده بود. مهدیس شلوارم رو از کش پشت باسن گرفت و کشید به سمت بالا و تا زانوهام رو لخت کرد. کس و کونم مثل یه هلوی پوست کنده جلوی صورت مهدیس بود. مهدیس توی همون جای کم جلوی صندلی کنار راننده نشست و لباشو گذاشت روی کسم و مشغول لیسیدن کسم و کونم شد. از سوراخ کونم لیس میزد تا بالای کسم. سینه هامو میمالیدم و بیشتر میخواستم. مهدیس با نوک زبونش سوراخ کونم رو جوری غلغلک داد که خارش، بدجوری به سوراخ کونم افتاد. آخ کاش خونه بودیم و میگفتم با اون دیلدو دوتاییه همزمان کس و کونم رو حسابی بگاد. انگشتش رو کرد توی کسم و میچرخوند لیس میزد. –آهههه مهدیس. وایییی. دیوونم کردی دختر. دارم میسوزم. آییی کسم. آخ کونم میخاره مهدیس. مهدیس شلوار منو کامل از پام در آورد و شلوار و شورت خودشم به سختی کامل از تنش کند. هر جوری میخواستیم پوزیشن بزنیم نمیشد که 69 بشیم. امکان اینکه بریم صندلی عقب هم راحت نبود. چون توی این وضعیت که جفتمون کون لخت بودیم نمیتونستیم وسط کوچه از ماشین پیاده بشیم. واسه همین نشوندمش توی بغل خودم و بادستم با کسش ور میرفتم و ازش لب میگرفتم. توی اوج شهوت بودیم که یهو دیدم یه نور زرد گردون روبروی ماشینمون به چشم میخورد. وای جلوی در یه پارکینگ بودیم. الانه که یکی ازش بیاد بیرون. سریع مهدیس رو هل دادم و پرت کردم روی صندلی راننده و گفتم مهدیس سریع حرکت کن. طفلکی دست و پاش رو گم کرده بود. البته استرس الکی بود چون بالا تنمون پوشیده بود اما بازم همین استرس الکی منو بدجوری بهم ریخت. بلاخره مهدیس راه افتاد و چیزی هم نمونده بود بزنه به یه ماشین پارک شده. انقدر یهویی شد که اصلا حواسم نبود شلوار پامون نیست. مهدیس هم انگار حواسش نبود. با خنده گفتم وای چه دیوونه بازی بود. فکر کن یکی یهو میومد مارو میدید. –وای نگو مامان. خیلی ضایع میشد. دستم رو روی لبه های متورم و پف کرده و خیس کسم کشیدم و به طرز شگفت آوری حجم زیادی آب لزج کسم از لبه هاش سرازیر شد و قشنگ لای پاهام و زیر کونم رو خیس کرد. حتی روکش ماشین رو خیس کرده بود. گفتم اووووف مهدیس دهنتو. بدجوری حشریم کردی. همون لحظه رسیدیم دم خونه و ریموت در رو زدیم و رفتیم توی پارکینگ مهدیس ماشین رو پارک کرد. ساعت از دوازده گذشته بود. اومدم پیاده شم که مهدیس گفت مامان شلوارتو نمیپوشی؟ فکر کردم میخوای همینجوری با کس و کون لخت بری بالا. نمیدونم چرا اما اونجوری که مهدیس گفت تحریکم کرد که واقعا اینکار رو انجام بدم. نمیدونم شاید بخاطر تحریک شدن زیادم بود یا چی اما به هر حال این کار برام خیلی جذابیت داشت. –آره عزیزم میخوام همینجوری برم خونه. تو هم همراهیم میکنی؟ -مامان دروغ میگی. –به جون تو. –اگر راست میگی برو. خیلی ریلکس بوت ها و شلوارم رو دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم و تا وسط پارکینگ رفتم. موقع راه رفتن سعی کردم کت واک کنم و کونم رو جوری تکون بدم که شهوتی تر بشه. قشنگ بین پاهام و قسمت داخلی رونهام خیس و لزج بود و موقع راه رفتن با سر خوردنشون روی هم بیشتر حشریم میکردم. بعد برگشتم سمتش و گفتم خب تو نمیای؟ مهدیس جوری منو نگاه میکرد که انگار برای اولین بار با یه صحنه ی بشدت شگفت آور روبرو شده. برگشتم سمت ماشین و گفتم مهدیس بیا دیگه. صداش بازم از شهوت میلرزید. –مامان میشه یه بار دیگه اونکار رو تکرار کنی؟ -کدوم کار؟ -همین راه رفتنت رو. میخوام ازت فیلم بگیرم. –مهدیس کسخل بازی در نیار نصف شبی. –خواهش میکنم مامان. گوشیش رو در آورد و شروع کرد به فیلم گرفتن و منم همونطوری مثل دفعه قبل البته با اغواگری بیشتر تا وسط پارکینگ کت واک کردم. برگشتم و گفتم نمیای من برم بالا. شلوار و شورت و بوت هاش رو گرفت دستش و با پای برهنه بدون شلوار و شورت از ماشین پیاده شد. دوتایی سوار آسانسور شدیم. توی آینه قدی آسانسور میدیدم که از کمر به پایینمون کاملا لخته و دوتا کس خوشگل و تپل و آبدار کنار هم خودنمایی میکنه. مهدیش که مثل همیشه صحنه های جذاب رو نمیخواد از دست بده سریع از آینه آسانسور عکس گرفت. خندم گرفته بود. یه روز اگر گوشی مهدیس دست کسی بیوفته یه کالکشن کامل از فیلم و عکس های لختی من داره. –ببینم فیلمم چجوری شده که انقدر اصرار داشتی حتما بگیری؟ مهدیس فیلم رو پلی کرد. وقتی داشتم راه میرفتم قشنگ خیسی لای پام و زیر کونم شهوتم رو به نمایش میکشید. مخصوصا که کپل های کونم روی هم سر میخورد دوربین گوشی مهدیس با کیفیت عالی تلالو انعکاس نور روی اون قسمت کونم رو تصویر برداری کرده بود. –مامان به خوبی دفعه اول نشد. خداییش خیلی دیوونه کننده بود بار اول. همزمان که داشتم فیلم رو میدیدم بی اختیار دستم رفت روی کسم و با انگشتم شروع به مالیدن آروم چوچولم کردم. مهدیس با لبخند ناز و منظور داری گفت یعنی انقدر داغی؟ -اممم مهدیس خیلی. رسیدیم به طبقه چهار و وارد خونه شدیم.وقتی رفتیم توی خونه سریع پانچو یقه اسکیم رو همونجا توی حال در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم دستشویی. هم بخاطر تحریک شدن شاشم گرفته بود و هم میخواستم کونم رو تمیز کنم که مهدیس حسابی به کونم که هنوز خارش داشت حال بده. وقتی اومدم مهدیس با همون بافت دمر روی تخت ولو شده بود و کون خوشگلش منو به سمت خودش فرا میخوند. خودش هم حواسش نبود که من اومدم و داشت با گوشیش ور میرفت. نشستم رو پاهاش و کونش رو باز کردم. سوراخ خوشگلش که یکمی رنگ دورش تیره تر از رنگ بقیه پوستش بود رو یه لحظه جمع کرد و ول کرد. مثل اینکه برام با سوراخ کونش بوس فرستاده باشه. سریع لبام رو گذاشتم روش و جوری میبوسیدمش و میلیسیدم که انگار دارم از سوراخ کون مهدیس لب میگیرم. زبونم رو به سوراخش فشار دادم. اول یکمی ناله میکرد اما یکمی که بیشتر فشار دادم آی بلندتری گفت و خودشو یکمی جمع کرد. ترسیدم که نکنه به سوراخ کونش فشار آورده باشم. بلند شدم روش دراز کشیدم. صورتش رو به تشک تخت فشار میداد. آروم دم گوشش گفتم عزیز دلم چی شد؟ با حالت لوس کردن خودش گفت مامان یه کوچولو دردم اومد. –ببخشید عزیزم. بلندش کردم و روی تخت نشوندمش و بافتش رو از تنش در آوردم. لخت جلوی هم روی تخت نشسته بودیم. –مهدیس جان عزیزم هنوز درد داری؟ -نه اونجوری که فکر کنی درد نداشتم که. همون یه لحظه بود. –کلی گفتم. الان چند ماه میگذره از بخیه های کونت. –راستشو بگم وقت هایی که یبس میشم خیلی اذیتم میکنه. قبلا اینجوری نبودم اما انقدر درد میگیره که قشنگ حس میکنم میخوام یه کاکتوس از توی کونم بکشم بیرون. –یادم باشه حتما ببرمت پیش یه متخصص هموروئید. –برای چی؟ -خب ممکنه مشکلی باشه. –نه مشکلی نیست. فقط همونی که گفتم. با شیطنت گفتم یهو دیدی تونستیم راه کونت رو هم باز کنیم. مهدیس لبخند زد و گفت پس بگو. خانم هوس کون منو کرده. مگه اینکه خوابشو ببینی منو مثل خودت کونی کنی کتی جونم. –آخ دیوونه من. اگر بدونی چه حالی داره. مخصوصا وقتی مثل الان به خارش بیوفته. –ای جانم. فکر کنم نتونی تا صبح دووم بیاری که مهیار بیاد و با کیرش به کس و کونت حال بده. –عزیز دلم مگه تو نیستی که منتظر مهیار باشم؟ بعدشم تو منو به این روز انداختی. ببین کسم چجوری آب انداخته؟ مهدیس گفت چشم. مثل اینکه امشب از شبای خیلی داغه. میخوام هر دو سوراختو امشب همزمان بکنم. انگار به دو نفر میخوای کس و کون بدی. یه مدل دیلدو گرفته بودیم که به کمر بسته میشد و میشد روش دوتا دیلدو مجزا نصب کرد. قبل اینکه مهدیس اونو به کمرش ببنده بلند شد رفت توی اتاقش و چند لحظه بعد با یه کیسه برگشت. –اون چیه مهدیس؟ -نمیشه که تو حال کنی من بی نصیب بمونم. اینم واسه اینه که همزمان با تو لذت ببرم. یه ویبراتور کوچیک بود که با یه سیم دو متری به یه کنترلر وصل میشد. مهدیس ویبراتور رو گذاشت توی کسش و روش هم دیلدو رو به کمرش بست. –ببین مامان اینجوریه. روشنش میکنی و اینجوری درجش رو زیاد و کم میکنی. منم روشنش کردم و مهدیس لباش رو روی هم فشار داد و گفت اوووویییی. نمیدونم چرا دلم خواست یکمی سربسرش بذارم واسه همین یهویی زیادش کردم و مهدیس جیغ زد واییی نکن مامان. سریع خاموشش کردم. مهدیس دستشو گذاشته بود روی کسش و گفت نکن مامان اینجوری خیلی درد میگیره. با خنده گفتم آخ ببخشید عزیزم. اصلا بیا دست خودت باشه. –نه میخوام تو شهوت منو کنترل کنی. میخوام همزمان که بهت حال میدم حال منم دست تو باشه.ویبره رو روشن کردم و روی درجه کم گذاشتم. مهدیس اول با انگشت یکمی با سوراخ کونم بازی بازی کرد و بعد آروم و همزمان دیلدو ها رو توی کس و کونم فرو کرد. آخخ چه لذت دیوونه کننده ای داشت. مهدیس به آرومی شروع به تلمبه زدن کرد و گفت عزیزم دوست داری؟ چطوره؟ هر دو سوراختو دارم میکنم. –امممم مهدیس. آههه آههه تندتر. آره همینه آههه. مهدیس هم ریتم تلمبه زدن هاش رو سریع و سریع تر میکرد و منم صورتم رو به بالش فشار میدادم که جوری جیغ نزنم که بازم این کس کلید خانم فردا بگه جنده بازیت نذاشت کپه مرگم رو بذارم. همزمان با ریتم کردن مهدیس منم شدت ویبره دیلدو رو تنظیم میکردم. جوریی که وقتی تند و محکم تلمبه میزد خودشم ناله میکرد و محکم نفس میکشید. به همین سبک سکس ادامه دادیم و نزدیک های اورگاسمم بود که بصورت سینوسی شدت لرزش ویبره توی کس مهدیس رو زیاد و کم میکردم و همزمان باهم ارضا شدیم. آخ که چقدر عالی بود. هر دفعه که یه چیز جدید رو امتحان میکنیم دیوونه تر از قبل میشم. مهدیس هر دو دیلدو رو کشید بیرون و افتاد روم و گردنم رو میبوسید. –عزیزم خوب به کس و کونت حال دادم؟ -وای مهدیس خیلی خوبی تو. دست راستش رو گذاشت پشت دست راستم و توی همون حالت انگشتاش رو لای انگشتام کرد و از بغل صورتم شروع به بوسیدن صورت و لبام کرد. یکمی توی اون حال بودیم که مهدیس بلند شد. چرخیدم و به پشت خوابیدم. مهدیس اون دیلدویی که توی کسم بود رو باز کرد. –وای مامان ببین آبت رو دیلدو ریخته. جووونم چه شهوت ناکه. کرد توی دهنش و شروع به ساک زدن دیلدویی که توی کسم بود کرد. بعد روی سینم نشت و گفت مامان این یکی رو تو باید ساک بزنی. اون دیلدویی رو میگفت که توی کونم بود. گفتم پاشو مهدیس از روم. بدم میاد. اما انگار کرمش گرفته بود. –نه دیگه. نمیشه. قرارمون چی بود؟ توی همه چیز باهم باشیم. یکیشو من ساک زدم یکیش رو تو باید بخوری. –عه؟ خب پس چرا اون یکی رو ساک نزدی؟ -دیگه توی این یه مورد فاکر تصمیم میگیره. –مهدیس بیخیال این یکی شو. واقعا نمیتونم. –مامان لوس نشو دیگه. توی کون خودت بوده. کثیف هم که نیست. فکر کن کیر مهیار جونته. –من کی کیر مهیار رو بعد کون دادنم خوردم؟ -تو نخوردی عوضش من خوردم. یادته توی شمال چکار کرد؟ -آره منو تو هم که حسابی بعدش حالشو گرفتیم. مهدیس جان پاشو. داری حسمو میپرونی. –تا نذاری دهنت بلند نمیشم. –مهدیس کثیفه. حالم بهم میخوره. –عه چطور من کونتو میخورم کثیف نیست. –توشو که نمیخوری. –مامان جون همین که گفتم. توی چشماش از پایین به بالا که نگاه میکردم یه حس جدیت رو میشد دید. انگار میخواست تحت هر شرایطی و هر قیمتی مجبورم کنه. اصلا حس خوبی نداشتم. میتونستم خیلی راحت اون دیلدو رو بکنم و پرت کنم اونور اتاق و مهدیس رو بندازم از روی خودم اونور. اما توی نگاهش میتونستم ذوق انتظار برای پیروزی رو هم ببینم. –باشه عزیزم تو بردی. دهنم رو باز کردم و آروم دیلدو رو گذاشت توی دهنم. در حد دوبار جلو عقب کردن تو دهنم نگه داشت و بعدش از روم پاشد. سریع بلند شدم و رفتم توی حموم و دهنم رو چند بار شستم. خدا کنه آفت نزنه. هرچند مطمئن بودم که تمیزم اما اصلا به دلم نمیچسبید. وقتی برگشتم مهدیس دو تا گیلاس شراب ریخته بود و روی تخت منتظر من بود. مهدیس به شوخی گفت مامان چطور بود؟ -چی بگم. میخوای اذیتم کنی حرفی ندارم بزنم بهت. زد زیر خنده و گفت نه اذیت چیه. شاید برات تجربه بشه که اونقدر ها که فکر میکنی بد نیست. مزه بدی میداد؟ -نچشیدم که بفهمم. –اون دفعه توی شمال که مهیار از کونت کیرشو کشید بیرون و کرد توی دهن من انقدر تلخ و بد مزه بود که یه لحظه ترسیدم نکنه کیرش اَنی شده باشه و کرده توی دهن من. –نه فدات شم. اولا که اون شب من از ظهر چیزی نخورده بودم. دوما یه ربع قبلش هم چند بار حسابی خودمو تمیز کرده بودم. –پس چی بود؟ -مهدیس میشه راجب این قضیه صحبت نکنیم. حالم بد میشه. خندید و گفت توی دهن من رفته. حال تو بد میشه؟ خیلی خوبی مامان. نشستم کنارش و گفتم این دیوونه بازی هایی که ما درمیاریم آخرش به همین چیزا هم ختم میشه. گیلاس شرابم رو از مهدیس گرفتم و به هم زدیم و ازش خوردیم. –آره دیگه با این شهوتی که تو داری تهش ممکنه به بیمارستان ختم بشه برای بخیه زدن که چه عرض کنم. فکر کنم تورو باید کامل بدوزند. اینو گفت و بلند زد زیر خنده. ویبره هنوز توی کس مهدیس بود و. کنترلرش پشت سرش افتاده بود. بدون اینکه مهدیس بفهمه کنترلرش رو برداشتم و یهویی با درجه زیاد روشنش کردم. مهدیس همزمان داشت یه جرعه از شرابش رو میخورد که با شدت ویبره توی کسش، سریع واکنش نشون داد و ته مونده گیلاسش ریخت روی بدنش. با حرص گفت مامان بسه دیگه. اصلا شوخی با مزه ای نیست. با عصبانیت از دست من گرفتش. من با خنده گفتم عزیزم ببخشید الهی قربونت بشم. بغلش کردم و بوسیدمش. میخواست بلند شه بره بدنش رو تمیز کنه که نذاشتم. –عزیز دلم خودم تمیزت میکنم. شروع کردم به لیسیدن بدنش و سینه هاش که روش شراب ریخته بود. مهدیس دوباره تحریک شده بود بدنش داغ بود. اونم روی بدنم و سینه هام یکمی شراب ریخت و بعد از اون نوبتی شراب میخوردیم و توی دهنمون نگه میداشتیم و در حین لب گرفتن از هم مینوشیدیم. منو مهدیس اونشب چند بار به همدیگه با دیلدو حال دادیم و فکر کنم حدودای ساعت چهار صبح مثل یه جنازه خوابمون برد.
قسمت صد و سی و یکم: ادامه دیوونه بازی های خانوادگی زنگ در خونه همینطور پشت سر هم زده میشد و صداش مثل پتک توی سرم میکوبید. وای خدا کیه؟ مهدیس دمر روی تخت افتاده بود و پتو رو انداخته بود روی سرش. اصلا نمیتونستم بلند شم. میخواستم بگم پاشو مهدیس برو ببین کیه اما مطمئنم که نمیره. مثل همیشه خود من باید برم. بلند شدم. کاملا لخت با موهای بهم ریخته و چشمای پف کرده. توی مسیر رفتن تا دم در به ساعت دیواری نگاه انداختم. از دوازده و نیم رد شده بود. رسیدم پشت در. از چشمی در نگاه کردم. مهیار پشت در بود. در رو باز کردم. –سلام عزیزم. هیکل لخت منو که دید نیشش باز شد و با شیطنت لبخندی زد اومد بغلم کرد و محکم لبام رو بوسید. –سلام کتایون. دیشب خیلی مشغول بودیدا. –چون لختم میگی؟ -نه دهنت بوی کس مهدیسو میده. با خنده گفتم بیشعور. چه عجب دیدیمت بالاخره. –وای انقدر مشغولم این روزا که نگو.کونم پاره شده. مهدیس کجاست؟ -خوابیده. برو بیدارش کن من قهوه بذارم زودتر آماده شیم بریم. –کجا بریم؟ -دیشب منو مهدیس تصمیم گرفتیم این آخر هفته همگی باهم بریم فشم ویلای شراره. –مگه برگشته؟ -نه بابا. اون که حالا حالاها برنمیگرده. کلید ویلاش رو داده به من که هر وقت خواستم برم اونجا و به ویلاش سر بزنم. حولم رو برداشتم و رفتم حموم. از پشت در حموم صدای جیغ و هوار مهدیس میومد که از خوشحالی اومدن مهیار کلی ذوق کرده و جیغ میزنه. مهدیس نمیتونه حالت هاش رو مخفی کنه. مثلا اگر از چیزی بدش بیاد خیلی مشخص واکنش نشون میده و یا اگر چیزی رو دوست داشته باشه بهش بدی، کلی ذوق مرگ میشه. اما یه چیز رو نمیتونم درک کنم. من مطمئنم که مهدیس عاشق مهیاره. از بچگی همیشه مهیار رو دوست داشته و بجز قضیه چند ماه پیش این مهیار بوده که همیشه باهاش دعوا میکرده نه مهدیس. اما این رفتارها و علاقه نشون دادنش با صحبت های دیشبش توی رستوران به کل تضاد داره. انگار از این قضیه که مهیار با کسی هست کاملا مطمئنه. نمیدونم شاید براش اهمیتی نداره و فقط دوست داره زمانی که مهیار پیششه بهش خوش بگذره. بدنم رو با شامپو بدن میشستم که یهو در حموم باز شد و مهدیس در حالی که دست مهیار رو گرفته بود دم در وایستاد و هر دو به من نگاه می کردن. حس کردم که مهدیس میخواد مهیار رو از همین اول تحریک بکنه تا مهیار حسش برای سکس بیشتر بشه، برای همین بدون اینکه بهشون توجه کنم شروع کردم به شستن بدنم، اما جوری واستادم که بالاتنم تو دیدشون باشه. مهدیس فهمید و شروع کرد به تحریک مهیار با حرفای سکسی. وای مهیار دیشب جات خالی. رفتیم اندرزگو دوردور. مامان انقدر سکسی شده بود که با یه شلوار کشی تنگ، بدون شرت داشت کیر پسرای اندرزگو رو راست می کرد. کم کم دستشو کرد تو شرت مهیار و کیرشو میمالید. یکم پای چپم رو که به طرف اونا بود رو اریب گذاشتم تا گودی کمرم و گردی کونم بهتر دیده بشه و سرم پایین بود و داشتم روی سینم رو با شامپو بدن میمالیدم و زیر لب و یواش ناله می کردم و بعضی وقتا هم چشمامو می بستم. مهدیسِ بلا با اون دستش که آزاد بود، شروع کرده بود به مالش کمر مهیار و از بالای کون مهیار داشت نوازشش می کرد، سرش رو یه وری به سمت مهیار گرفته بود و با اون بدن لختش داشت درجا قر میداد. جالب بود که مهیار اصلا تکون نمی خورد و میخ من و مهدیس شده بود. سرم رو بلند کردم و تو چشمای مهیار نگاه کردم و همونطور که سینه هام رو میمالیدم، لبام رو غنچه کردم و براش بوس فرستادم. انگار که یهو بخودش اومده باشه، یهو دست مهدیسو از تو شرتش درآورد و نفسشو با صدا بیرون داد اومد داخل حموم. هنوز شورتش رو در نیاورده بود. مهدیس یهویی با ذوق و شیطونی ازپشت بغلم کرد که نزدیک بود لیز بخورم و بیوفتم. داد زدم مهدیس دیوونه. نزدیک بود بخورم زمین. انقدر خوشحال به نظر میرسید که منو بابت اون مساله سردرگم تر میکرد. شامپو بدن رو برداشت و روی سینه های خودش میریخت و جلوی مهیار سینه هاش رو تکون میداد. بدن منم کاملا کفی بود. مهدیس سینه هاش رو به سینه های من میمالید و در عین حالی که کف زیادی تولید میکرد با اینکارش منو هم حسابی تحریک میکرد. منو مهدیس روبروی هم وایساده بودیم و سینه هامون رو به هم میمالیدیم. مهیار از پشت بهم چسبید و سینه های منو از بغل گرفت روی سینه های مهدیس میمالید. کیرش که کم کم داشت سفت میشد رو لای کونم حس میکردم. معلوم بود شورت پاش نیست. بدنم رو انحنا دادم تا راحت کیرشو بذاره لای کونم. دستم رو هم بردم پشتم و کیرش رو گرفتم روی سوراخ کونم تنظیمش کردم. مهیار چند باری کیرشو مالید تا حس کردم کامل راست شده. مهدیس شروع به لب گرفتن از من کرد و لبای همو حسابی خوردیم. بعدش اومد سمت مهیار و لبای اونم خورد. دستشو روی کیر مهیار گذاشت و گفت جووون قربونش برم چه راست شده. عزیز دلم. سریع دوش رو برداشتم و خودم رو شستم و گفتم بچه ها زودتر بریم که وقت بیشتری داشته باشیم. مهدیس میخواست بیشتر با مهیار حال کنه. ولش میکردی همینجا کف حموم یه سکس حسابی باهاش میکرد. اما مهیار از بغل مهدیس در اومد و دوش رو از من گرفت و بدنش رو شست. مهدیس با حرص و لبخند بهم نگاه کرد و گفت همش ضد حال بزن. بغلش کردم و دم گوشش گفتم عشق من مهیار امروز ماله توئه. اما برناممون ویلا بود. یادته؟ تو چشمام نگاه کرد و خندید و لبام رو خیلی عاشقانه بوسید. از حموم اومدیم بیرون خودمون رو خشک کردیم. منو مهدیس یکمی آرایش کردیم و همون لباس های دیشب رو پوشیدیم. برای اونجا هم مهدیس چند تا لباس برداشت. مهیار هم که حاضر شده بود و توی پذیرایی منتظر ما نشسته بود. وقتی از خونه میخواستم راه بیوفتم یادم افتاد سرویس ماشینم نزدیکه و اگر بریم برگردیم از کیلومتر سرویسش میگذره. واسه همین به مهدیس گفتم با ماشین تو بریم. توی ماشین نشستیم و راه افتادیم. مهدیس رانندگی میکرد. از مهیار خواستم جلو بشینه اما قبول نکرد. واسه همین من جلو نشستم. مهدیس گفت مهیار هنوز ماشین نخریدی؟ -نه نیازی به ماشین ندارم. گفتم یعنی چی؟ همه جا با آژانس میری؟ -آره. اینجوری راحت ترم. البته آژانس که نه. با راننده صحبت کردم و قرارداد بستم. دنبالم میاد و منو هرجا بخوام میبره. مهدیس گفت پس راننده شخصی داری. من گفتم خب اینجوری که هزینه هاش بیشتر میشه. مهیار نیش خندی زد و گفت کتایون تو هنوزم درگیر حساب کتاب یه قرون دوزاری؟ از این حرفش اصلا خوشم نیومد. لحن گفتنش خیلی بد بود. اما به روی خودم نیاوردم. گوشیم رو در آوردم که وضعیت راه رو چک کنم. بازم هنگ کرد. دیگه داره حسابی اعصابم رو بهم میریزه. –اه لعنتی. هر وقت کارش دارم یا شارژ نداره یا هنگه. –مگه نمیخواستی امروز بریم یه گوشی جدید بخری؟ -دیگه ولش کن. باشه شنبه. –چرا شنبه. بیا همین الان اینترنتی بخر. ارسال سریع هم میزنیم که زود برات بیاره. –بذار برسیم اونجا. الان که نمیتونم قشنگ ببینم و انتخاب کنم. مهیار گفت مهدیس دم یه دکه یا سوپر مارکت وایسا. سیگارم توی کوله پشتیم جا موند. مهدیس در کنسول ماشینش رو باز کرد و پاکت سیگار خودش رو در آورد و گفت از این میکشی؟ مهیار از تعجب چشماش گرد شده بود. –به به. میبینم دوباره سیگار کشیدن رو شروع کردی. -چیه مگه؟ مامانم میکشه. مهیار با ذوق گفت خدایی کتایون توهم میکشی؟ گفتم نه اینجوری که فکر کنی. بعضی وقت ها یه نخ. این پاکت هم مهدیس دو هفته پیش گرفته بود. میبینی که زیاد ازش نکشیدیم. حالا چیش برات انقدر جذابیت داشت؟ -یه زن سن بالای خوشگل با سیگار خیلی سکسی تر میشه. –کوفت. همه چیزو فقط توی سکس میبینی. مهیار زد زیر خنده و گفت عزیزم از بس حسم بهت قویه. –حس کیرت به من قویه وگرنه این دوهفته چند بار زنگ زدی حالم رو بپرسی؟ -کتایون باور کن انقدر اونجا مشغولم که وقت نمیکردم. از صبح تا شب پای پروژه شهرکم. یا جلسه با اینو اون. –والا من که این همه درگیری کاریم بیشتر از توئه انقدر سرم شلوغ نیست که نتونم به کسی زنگ بزنم. نه جونم. خیلی نسبت به ما بی مهر و عاطفه شدی. مهیار نفس عمیقی با بینیش کشید و به بیرون نگاه کرد و یهو خیلی تند گفت مهدیس مگه نمیگم یه جا نگه دار سیگار بگیرم. هرچی مغازه بود رد کردی. طفلی مهدیس شوکه شد از این برخورد مهیار. با حالت ناراحتی گفت جا پارک نبود خب. چرا اینجوری میکنی؟ یکمی جلوتر رفتیم دم یه مغازه نگه داشت. مهیار پیاده شد و رفت داخل مغازه. مهدیس رو به من گفت مامان، جون من یه امروز رو نرین تو اعصابمون. –وا مهدیس؟ من چی گفتم مگه؟ -اخلاق گوهش رو میدونی دیگه. بهش پیله کنی قهر میکنه. –باشه من خفه خون میگیرم و هیچی نمیگم. انگار توی هر شرایطی این منم که بدهکارم. –قربونت برم. خب میبینی دیگه چجوریه. حالا صبر کن بذار یه وقت دیگه باهاش صحبت کنیم. مهیار برگشت توی ماشین و دوباره به راه افتادیم. برای ناهار یه رستوران همون سمت فشم رفتیم. منو مهدیس بخاطر سکس های دیشبمون و اینکه صبح هم صبحونه نخورده بودیم حسابی گرسنه بودیم. مهیار هم به اندازه ما گرسنه نشون میداد. وقتی داشتیم ناهار میخوردیم مهدیس گفت مهیار اوضاع کارت چطوری پیش میره؟ -خوبه. اگر همه چیز اوکی باشه نصف ویلا ها رو قبل عید پیش فروش میکنیم و بقیه رو هم تا تابستون. تا مرداد هم کارهاش تموم میشه. من گفتم اینجوری باشه که عالیه. چقدر سرمایه گذاری کردی روی این قضیه؟ بیشتر پولم رو. توی پیش فروش اول کل پولم برمیگرده و تا تابستون هم حدود سه برابر سرمایم سود میکنم. مهدیس گفت اگر انقدر خوبه چرا پس به من نگفتی که منم باهات شریک شم؟ -آخه خودمم مطمئن نبودم. من گفتم مطمئن نبودی کل سرمایه ات رو توی این قضیه گذاشتی؟ -یکجا که نذاشتم کتایون. توی چند مرحله پول ریختم. ما یه زمین چند هکتاری خیلی بکر پیدا کردیم که توی یه منطقه جنگلی نزدیک دریاست. مجوز ساخت و ساز هم داشته. با یکی شریک شدم اول برای خرید نصف زمین. بعدش کم کم برای ساخت و ساز هم هزینه کردم. مهیار گوشیش رو در آورد و عکس های اونجا رو بهم نشون داد. یه شهرک 36 واحدی بود که هر ویلا از ویلای کناریش کاملا مستقل بود. مهیار روی عکس ها توضیح میداد که تازه پرچین کشی و شمشاد کاریش تموم بشه دیگه هیچ کدوم به هم راه نداره. نزدیک دریا هم که هست. این 4 تا ویلای کنار ساحل همشون استخر اختصاصی داره و بزرگتره. این بخش رو جدا کردیم و حالت VIP درستش میکنیم. یکیش رو برای خودمون برمیدارم. –حیف شد. کاش میشد از نزدیک دیدش. دیشب به مهدیس گفتم بهت زنگ بزنم ما بیایم. –همون بهتر که نیومدید. هنوز کلی کار داره. –مهیار شرکات کیا هستند؟ -اقوام یکی از دوستام. یه زن و شوهرند. شوهره سرمایه گذاره و زنه هم مهندس آرشیتکت. نقشه های بازسازی ویلای تورو هم اون انجام داده بود. –دستش درد نکنه. چه با سلیقه هم هست پس. –آره. شما خونه رو چکار کردید؟ من فکر کردم تا الان دیگه خریدید. مهدیس اومد حرف بزنه که سریع پریدم توی حرفش و گفتم فعلا یه چند وقتی صبر میکنیم. –چرا خب؟ هرچی جلو تر بره ملک گرون تر میشه ها. –همین ور سال میخریم. گوشی مهیار دست من بود که زنگ خورد. روی صفحه گوشیش عکس یه دختر افتاد و نوشته بود پریسا. گوشیش رو بهش دادم و جواب داد. بعد گفت ببخشید الان میام. –دیدی مامان؟ -وای مهدیس گاییدی منو با این فاز کنجکاویت. خب چکار کنم میگه شریکمه دیگه –ای بابا چرا انقدر آخه ساده ای تو؟ اسم شریکش رو اینجوری با عکس سیو میکنه؟ والا بخدا بعید میدونم شماره منو اینجوری سیو کرده باشه. نمیدونستم چی بگم. امیدوار بودم مهیار توضیح قابل درکی براش داشته باشه. مهدیس گفت مامان چرا نذاشتی بگم من میخوام با پولم توی پروژه تو سرمایه گذاری کنم. –مهدیس اصلا نگیا. –چرا؟ مگه مهیار غریبست؟ -نه غریبه نیست. اما الان بفهمه میگه چرا نیومدی با من کار کنی. اگر هم بفهمه سود اینکار بیشتره ناراحت میشه که چرا من بهش نگفتم. فعلا هیچی بهش نگو. راجب خونه هم بذار خود من صحبت کنم. مهیار برگشت و نشست. –شریکت بود؟ -آره. همون خانم مهندسی که گفتم. مهدیس خونت چی شد؟ فروختی؟ -آره. –میلاد رحمتی برات فروخت؟ من گفتم کس ننش حروم زاده میخواست بز خر کنه. این تخم حروم ها کین که باهاشون رفاقت میکنی؟ -مگه چی شد؟ -میدونی چند میخواست بخره؟ متری 12. مهیار با بهت نگاه کرد بهم و گفت چند؟ -آره عزیزم متری 12. –خب چکار کردی پس؟ مهدیس گفت هیچی دیگه مامان رید بهش. بعدشم سپرد به هو. تا اومد بگه با پام زدم به پاش که یعنی ساکت شو. اما انقدر هیجانی این کار رو کردم که شدت ضربه پام کنترل شده نبود و فکر کنم خیلی محکم زدم. مهدیس یهو گفت اوویییی. سریع بهش چسبیدم. –چی شد عزیزم؟ مهیار هم با تعجب گفت خوبی مهدیس؟ مهدیس با عصبانیت بهم نگاه کرد و بعد به مهیار گفت آره. نمیدونم چرا یهویی پهلوم تیر کشید. چیزی نیست. –خب میگفتی. به کی سپرد؟ من گفتم به یکی از آشناهام (همکارام) سپردم اونم برامون یه مشتری دست به نقد پیدا کرد. –چند خرید؟ -باورت نمیشه. هجده و نیم. –نه بابا. طرف عجب چیزی براتون پیدا کرده بود. من پرسیده بودم بیشتر از 17 اونجا رو نمیخریدند. اونم تازه اگر مشتری پیدا میشد. راستی اومدنی دیدم اکبری داره اساس کشی میکنه. اونم رفتنی شد پس. –آره میگفت زنم نمیتونه اینجا بمونه. جای شلوغ برای اعصابش خوب نیست. حالا که صحبتش پیش اومد میخواستم باهات راجبش حرف بزنم. مهیار واحد اکبری و طبقه بالاش رو ما خریدیم. مهیار با تعجب گفت شما خریدید؟ برای چی؟ مهدیس گفت نمیدونم از مامان بپرس. –البته مهدیس لطف کرد پولش رو داد. گفتم فعلا که نمیخوایم از اینجا بریم. حداقل کلش رو بخریم یه دستی به سر روی ساختمون بکشیم. –من نمیفهمم کتایون. یعنی چی آخه؟ خب میخواستید هزینه کنید چرا یه خونه دیگه نخریدید؟ مهدیس گفت مامان دودستی اینجا رو چسبیده ول نمیکنه. میشناسیش دیگه. ناهارمون تموم شده بود. به مهیار گفتم بریم برات توی راه توضیح میدم. توی ماشین راجب قضیه استخر و باشگاه گفتم و اینکه میخوام خیلی سریع بازسازیش شروع بشه. جالب بود حتی مهیار هم یادش نبود که توی خونه استخر داریم. گوشیش رو برداشت و با یکی تماس گرفت و راجب این قضیه صحبت کرد. چند بار هم تاکید کرد که میخواد سریع کار تموم بشه. طرف هم گفت اگر اوکی باشه قول نهایت بیست روز رو داد. یعنی تا بیست روز هم واحد اکبری رو برای باشگاه میتونه حاضر کنه و هم استخر رو راه بندازه. قرار شد شنبه عصر بیاد خونمون باهم صحبت کنیم. به ویلای شراره رسیدیم. دوباره باز همون سگه با دیدن ما شروع به پارس کرد. اما وقتی مهدیس سمتش رفت آروم شد. خیلی سگ زرنگیه. با اینکه چند روز پیش فقط چند دقیقه مهدیس باهاش بازی کرده اما هنوز میشناستش. –وای مامان کاش میشد ببریمش خونه. –حرفشم نزن مهدیس. مگه ندیدی شراره گفت از اینجا تکون نخوره. –اون بخاطر این گفت که تو نمیخواستی. وگرنه کاری نداره. –در هر صورت صاحبش شرارست و وقتی میگه نباید ببریش یعنی همینجا میمونه. –ببین مهیار چقدر اذیتم میکنه؟ همش میگه نه. اومدیم توی ویلا. مهدیس با مهیار رفتند و کل ساختمون رو به مهیار نشون داد. منم رفتم از پایین یه شیشه شراب خیلی قوی و یدونه ملایم آوردم. ملایم هایی که میگم هم خیلی قوی بود. اما به نسبت اون قدیمی ها میشه گفت هیچ بود. اومدم بالا و تبلت رو برداشتم با یکمی ور رفتن بهش فهمیدم چطور باید دوربین ها رو قطع کنم. اما بدبختی پسورد داشت. این شراره رسما دیوونست. دسترسی به فایل هاش و فیلم های ضبط شده رو کاملا باز گذاشته که هرکسی بتونه ببینه اما دسترسی به تنظیمات دوربین ها رو قفل کرده. میشه گفت کاملا از قصد اینکار رو بخاطر من کرده. چون به جز من کسی دیگه دسترسی به اینجا نداره. خدا میدونه اگر بخوام تک تک اون فیلم ها رو نگاه کنم با چه چیزهایی که مواجه نمیشم. اه کاش نمیومدیم. اصلا حواسم به دوربین ها نبود. حالا که اومدیم. اگر توی حافظش موند از شراره میخوام کل فیلم های ضبط شده امروز و فردا رو پاک کنه. مهیار به تنهایی اومد پایین و یه نخ سیگار روشن کرد. مهدیس از طبقه بالا صدام میزد. رفتم بالا پیشش. طبقه دوم سه تا اتاق داشت و یه حالت لابی که این سه اتاق رو به هم وصل میکرد. هر سه اتاق بزرگ و جادار با تخت های دو نفره و یکیش هم که مستر بود تخت سه نفره داشت. اما به دلبازی و قشنگی سوئیت نمیرسیدند. بین این همه جا انتخاب لوکیشن واقعا سخت بود. اینکه توی کدوم جای این ویلای بزرگ سکس کنیم. وارد اتاقی شدم که مهدیس بود. مهدیس لخت با یه شورت لامبادا از توی کیسه هایی که آورده بود دنبال چیزی میگشت. –جانم عزیزم. –مامان بیا لباسات رو عوض کن دیگه. نمیدونستم از کدوم خوشت میاد واسه همین این دوتا رو آوردم. وقت هم نشد بقیش رو پیدا کنم. –وای مهدیس نیازی نبود. –بذار مامان این دفعه یجوری باشه که بهمون بچسبه. مهدیس خودش یه تاپ تک بند اوریب پوشید که حالت مشبک نا منظم بود و کامل زیرش معلوم. لباس هایی هم که برای من انتخاب کرده بود و آورده بود دوتا لباس شب بود که یکیش یه ماکسی سفید که دور کمر و دور سینه هام بند داشت و دور گردنم بسته میشد و از جلو با دو تکه پارچه بلند از روی سینه هام تا دم پام میومد و پایین ناف این دوتا پارچه بهم میرسیدند. موقع راه رفتن از بغل ها کسم دیده میشد. از پشت هم یه تیکه پارچه بلند از بند روی کمرم تا پایین پام اومده بود. پارچه هاش هم توری بود. اون یکی هم یه ماکسی مشکی آستین کوتاه پشت باز و جلو تا ناف باز بود که از کنار رونم تا پایین چاک داشت. بجز لبه ها و یه قسمتی از فاصله ناف تا سینه ها که گیپور مشکی بود بقیش به کل توری بود و با رنگ پوست روشنم به کل همش دیده میشد. لباس هام رو در آوردم و با شورت فانتزی بندی که تنم بود ماکسی مشکی رو پوشیدم. اون سفیده حس میکردم خیلی دست و پا گیره. از طرفی روحیات مهیار رو هم میدونستم که هرچی بپوشیم به تخمش نیست و فقط زودتر میخواد لختمون کنه و شروع کنه. نمیدونم این مهدیس چرا بعضی وقت ها دلش میخواد از این اداها در بیاره. –وای مامان میخوام امروز یه برنامه سر مهیار بریزم که حسابی جفتمون حال کنیم. کونده خان فکر میکنه ما خیلی اسکولیم. تابلوئه با اون دختره پریسا برنامه داره. ادای تنگ ها رو در میاره شریکمه شریکمه. –منم فهمیدم. اما خب چی بهش بگم. –تو هیچی نگو. فقط پایه باش. بامن هماهنگ باش دوتایی بهش یه حال حسابی بدیم که اون پریسا یا هر جنده دیگه نتونه اینجوری بهش حال بده. همینطور هم بفهمه به این راحتی هم نمیتونه منو تورو در دسترس داشته باشه. از حرف مهدیس خیلی خوشم اومد. راست میگفت. منو مهدیس یجوری با مهیار تا کردیم که انگار ما کشته مرده کیرشیم. از طرفی اینکه خیلی واضح توی صورتم زل میزنه و دروغ میگه اعصابم رو خرد میکنه. بعضی وقت ها رسما احمق فرضم میکنه و بعدشم که بهش چیزی میگی سگ میشه و پاچه میگیره. کاملا آماده بودم که با مهدیس برنامه کنیم و یه حال اساسی به خودمون و مهیار بدیم.اومدیم پایین. مهیار روی مبل دراز کشیده بود و با تلفن صحبت میکرد و میخندید. با دیدن منو مهدیس که با اون وضعیت از پله ها پایین میومدیم گفت پریسا من باید برم. بهت زنگ میزنم. اومدم جلوش وایسادم و دست به کمر پای راستم رو گذاشتم روی زانوش. –کی بود؟ -شریکم. –زیاد باهاش خودمونی شدیا. –حسودیت شده؟ گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم تا زمانی که پیش منی حق نداری جواب موبایلت رو بدی. –کتایون بیخیال شو. کار دارن زنگ میزنند. مهدیس توی یه چیزی بهش بگو. مهدیس گفت آره حق نداری عزیزم جواب موبایلت رو بدی. اصلا مامان گوشی رو بده به من. اومد گوشی رو ازم گرفت و رفت طبقه بالا. زود برگشت پایین و گفت موبایل بی موبایل. این قانونه اینجاست. مهدیس رفت و سه تا گیلاس شراب برداشت و از شراب معمولی دوتا ریخت و یدونه هم از قوی برای مهیار به من یه چشمک زد و اومد سمتمون. هنوز پام روی زانوی مهیار بود و به زانو و رون لختم با شیطنت نگاه میکرد و لبخند زد و گفت خب برنامه چیه؟ لحن صدام رو شهوت ناک کردم و گفتم برنامه؟ مهدیس برناممون چی بود؟ -اینکه مهیار بخاطر اینکه هفته پیش نیومد باید تنبیه بشه. منم گفتم راست میگی یادم اومد. پسر بد چرا هفته پیش نیومدی؟ به آرومی کف پام رو روی خشتک مهیار و کیرش مالیدم و با لحن فوق شهوتی گفتم چجوری دلت اومد منو مهدیس رو توی کف اون کیر خوشگلت نگه داری؟ سفتی کیرش رو کف پام حس میکردم که هر لحظه سفت تر و سفتر تر میشد. مهیار به سمتم خم شد و میخواست منو توی بغل خودش بکشه که پام رو بالا آوردم و کف پام رو گذاشتم روی سینش و مانع جلو اومدنش شدم. گفتم تا نگی چرا نیومدی اجازه هیچ کاری نداری؟ -گفتم که کار داشتم. رو کردم به مهدیس و گفتم به نظرت راست میگه؟ -نه مامان. چون فهمید پریود شدیم و میدونست نمیتونه باهامون سکس کنه نیومد. –مهیار مهدیس راست میگه؟ مهیار زد زیر خنده و گفت مهدیس کسخلی؟ مگه من فقط شمارو بخاطر سکس میخوام ببینم؟ -والا اینجور که میای میری چیز دیگه ای به نظر نمیرسه. –جفتتون کسخلید بخدا. حالا خوبه هر وقت من میام هنوز نرسیده لباسام رو میکنید و تا موقع رفتن نمیذارید بپوشم. گفتم آهان نیست تو هم اصلا خوشت نمیاد. مهیار با لحن جدی و حق به جانب گفت هرجور دوست داری فکر کن. اصلا برای اینکه بهتون ثابت بشه من هیچ کاری باشما دوتا نمیکنم. حالا ببینید. مهدیس اومد سمتم و خودشو بهم چسبوند و یه دستش رو گذاشت روی سینم و گفت مهیار مثل بچه آدم اعتراف کن واسه چی نیومدی. شق دردی، بد اذیتت میکنه ها. تا فردا شب هم نمیتونی از دست منو مامان در بری. گوشیت رو هم که بهت نمیدم. میخوای چکار کنی؟ -اعتراف به چی؟ کار داشتم نیومدم. گفتم واقعا؟ پس سر حرفت هنوز هستی که با منو مهدیس کاری نداری دیگه. –آره. برید با خودتون مشغول باشید. مهدیس اون گوشی منو بردار بیار. به چهره مهدیس نگاه کردم. شیطنت از نگاهش میبارید. لبام رو روی لباش گذاشتم و خیلی داغ و شهوتی شروع به خوردن لبهای همدیگه کردیم. مهدیس یه لحظه خودش رو از من جدا کرد و با گوشیش که دستش بود به اسپیکرها وصل شد و یه آهنگ ملو با ریتم و ضرب خاص پلی کرد. و همزمان با اون شروع به رقصیدن کرد. ریتم آهنگ جوری بود که اصلا تصور نمیکردم بشه باهاش اینجوری رقصید اما مهدیس جوری استادانه این کار رو میکرد خودمم حسابی داشتم از دیدنش حض میکردم. موهاش رو ریخت بهم و روی صورتش ریخت. و انگشت هاش رو روی صورت و گردنش خیلی ماهرانه به سمت پایین کشید. جوری به بدنش پیچ و تاپ میداد که قشنگ تمام حجم سینه ها و کونش به بیشتر شکل ممکن دیده بشه. چند بار هم پاهاش رو در حین رقص با ریتم آهنگ کامل جلوی مهیار باز میکرد و میبست. هرزه کوچولی لعنتی من. اینجوری منم حسابی داغ و خیس کرده بود. مهیار دیگه سعی میکرد بهش نگاه نکنه. معلوم بود دیگه راحت نمیتونه تحمل کنه. از کنار چاک لباس شبم بند شورتم رو گرفتم و کشیدم پایین و کنار مهدیس وایسادم. مهدیس روی زمین نشسته بود و پام رو بغل کرد و از زانو تا زیر رونم رو خیلی سکسی لیسید. منم هر دو طرف لباسم رو گرفتم و خیلی آروم و با طمانینه تا زیر سینه هام کشیدم پایین. تا به نوکشون رسید یکمی سعی کردم لباسم رو به نوک سینه هام گیر بدم که وقتی نوکشون رو رد کردم مثل یه فنر کوچولو به سمت بالا بپره. و همینکار رو هم هرچه عالی تر که میشد انجام دادم. مهیار بدون توجه به اینکه واقعا چی داره میخوره و در حالی که همه حواسش به ما بود کم کم از شرابش میخورد. گیلاس شرابم رو برداشتم و خیلی سکسی از بالا روی لبهام میریختم و یه مقداریش هم روی سینه هام میرخت که مهدیس به آرومی بلند شدو روی سینه هام میلیسید. آهنگ حدود بیست دقیقه ای بود و در تمام طول این آهنگ برنامه منو مهدیس ادامه داشت. چشمای مهیار احساس کردم قرمز شده. وقتی سیگارش رو روشن کرد و چند کام سنگین گرفت از حالاتش کافی بود که بفهمیم تا چه حد مست شده. مهدیس نامرد براش خیلی سنگین ریخته بود. با رقص خاصی به سمت مهیار میرفتم اون دستش رو به سمت من دراز میکرد که منو بگیره اما خودم رو میکشیدم کنار و ازش دور میشدم. مهیار اومد بلند بشه اما از شدت مستی نزدیک بود بیوفته و چهار دست و پا به سمتم اومد. همونطور چهار دست و پا جلوی من بود بهم زل زده بود. دهنش باز مونده بود. هیچ وقت به این شدت ندیده بودم کسی مست بشه. پام رو بردم بالا و پنجه پام رو گذاشتم روی پیشونیش با لحن خیلی سکسی گفتم عزیزم. تو نمیتونی به من نزدیک بشی و دست بزنی. قرارمون چی بود؟ به سختی گفت کتایون اذیتم نکن. بذار بغلت کنم. تو واسه منی. خندیدم و گفتم پس اون حرفات چی که با منو مهدیس کاری نداری؟ -گوه خوردم. غلط کردم. من بدون شما میمیرم. مهدیس بلند زد زیر خنده و گفت وای مهیار اصلا بهت نمیومد انقدر کم ظرفیت باشی. نشستم جلوش و دامن ماکسی رو بالا زدم و پاهام رو جلوش باز کردم تا کسم رو خوب ببینه. –عزیزم اینو میخوای؟ -آره کتایون. میخوامش. با یه دستم لبه هاش رو باز کردم و مهیار با دهن باز و زبونی که از دهنش در اومده بود سرش رو آورد جلو و به آرومی شروع به لیسیدن کسم کرد.خودم رو ازش جدا کردم و عقب کشیدم. خواست بیاد نزدیکم که پاهام رو بستم. مهیار میخواست با دست پاهام رو باز کنه اما نذاشتم و گفتم دیگه نمیتونی بخوریش و ببینش. –چ چراکتایون؟ -چون بهم نمیگی چرا هفته پیش نیومدی. با چشمای کاملا باز و قرمز بهم با التماس زل زده بود. –اگه نگی نمیتونم کمکت کنم. –نتونستم بیام. –چرا؟ پریسا نذاشت درسته؟ هیچی نگفت. واسم مهم نبود. یه لحظه به فکرم رسید کاش ازش توی این حالت فیلم بگیریم که گفتم نیازی نیست. تمامش رو دوربین های ویلا ضبط میکنه. آخ فردا براش پخش کنم بگم ببین فکر نکن خیلی راحت میتونی هر وقت اراده کنی منو مهدیس رو داشته باشی. بخوایم میتونیم کاری کنیم که التماسمون کنی و نذاریم هیچ کاری بکنی. مهدیس گفت فکر کنم مامان بسش باشه. اومد دستشو بگیره به آرومی بلندش کنه. –وای مامان فکر کنم زیاده روی کردیم. بدنش گر گرفته و کل صورتش از عرق خیسه. کمک مهدیس کردم و زیر بغل مهیار رو گرفتم و باهم بردیمش توی سوییت. لختش کردیم و بردیمش توی وان. مهیار توی وان یهو داشت خوابش میبرد که یهو با فشار زیاد آب سرد رو روش باز کردم. یهو از خواب پرید و داد زد چکار میکنی؟ منم با خنده همینطور آب رو روش گرفته بودم. مهیار همینطور داد و بیداد میکرد کتایون نکن. یخ زدم. لعنتی سرده. ببند آب رو. میخواستم حسابی دق دلیم رو سرش خالی کنم تا کاملا بی حساب با هم بریم توی تخت. دوش آب گرم رو باز کردم و گذاشتم از دوش سقف آب بیاد. لباسم رو کامل در آوردم. و رفتم توی وان توی بغلش. مهدیس رفته بود از پایین شراب بیاره. خودمو توی بغلش جا کردم. –عزیز دلم بهتری؟ -آره خوبم. خیلی سرم سنگین شده بود. این چی بود؟ با شوخی گفتم بس که کم ظرفیتی. وگرنه منو مهدیس هم خوردیم. توی دلم گفتم آره ارواح عمم. اونی که مهیار خورد رو اگر من میخوردم یا سنگ کوب میکردم یا تا خود فردا شب خواب بودم. مهیار گیج گیج بود. از پنجره ی تمام شیشه ی جلوی وان بزرگ به بیرون نگاه میکرد. –چه منظره قشنگی. –آره خیلی زیباست. آروم صورتش رو به سمت صورتم برگردوندم و لبهامون به آرومی و کم کم بهم گره خورد. شروع کردیم به لب گرفتن از هم با ملایمت و به آرومی. مهدیس هم اومد و مثل همیشه غر زدن که ببین مامان تا من سرم رو برمیگردونم میخوای مهیار رو بر بزنی واسه خودت. البته شوخی میکرد اما این گفتنش دیگه داره تو مخی میشه. نمیدونم چرا حس میکنه من میخوام مهیار رو برای خودم کنم. والا انگار شدم هووی مهدیس. مهدیس هم خودشو لخت کرد و اونطرف مهیار نشست و به آرومی شروع به خوردن لبهای مهیار کرد. منم سرم روی سینه مهیار بود و نوک سینه های ریزش رو میبوسیدم. بدنش یه عطر مردونه خاصی داشت. مهدیس در حال لب گرفتن از مهیار دستش روی کیر مهیار بود و میدیدم که کیر مهیار توی دست مهدیس حجم میگیره و داره سفت میشه. به آرومی خم شدم روی کیر نازش و گذاشتم توی دهنم و آروم ساک میزدم تا حسابی سفت بشه. کیرش کاملا شیو شده بود. احتمالا برای همون پارتنرش شیو کرده. حالا اون پریسا یا هر جنده دیگه ای. تصور اینکه کیری رو میخورم که توی کس و کون هر پتیاره ای ممکنه رفته باشه چندش آور بود. اما اون طرف قضیه هم کیر نازنین مهیار بود که برای ساک زدن هیچ کیری به اندازه این بهم لذت نمیده.مهدیس توی بغل مهیار نشست و کیرشو با کسش تنظیم کرد و شروع به کس دادن به داداش جونش کرد. منم کنارشون روی زانوهام نشستم و هر جفتشون سینه های منو میخوردند. درست مثل یکسالگی مهیار و زمانی که تازه مهدیس به دنیا اومده بود. به هرجفتشون باید شیر میدادم. باز جای شکرش باقیه این همه از سینه های من این دوتا شیر خوردند سینه هام آویزون و بد ریخت نشده. البته اثر ورزش هم بوده. گذاشتم فعلا مهیار و مهدیس حسابی باهم مشغول باشند و منم به نوعی بهشون سرویس میدادم. از ساک زدن بین سکسشون یا خوردن تخم های مهیار و کون مهدیس یا خوردن کس مهدیس در حالی که کیر مهیار توش تلمبه میزد. لب گرفتن و نوازش بدن و حتی موقعی که مهیار روی مهدیس خوابیده بود و تلمبه میزد منم لای کون مهیار و سوراخ جمع و جور و سوزنیش رو میلیسیدم. توی این حین مهدیس چند بار ارضاء شد اما مهیار با اون کمر فولادینش هنوز کار داشت. این دفعه رکورد سکس رو زد. فکر کنم بالای چهل پنج دقیقه مهدیس رو میکرد. باز داشتم نگران میشدم که نکنه چیزی زده باشه. ترجیح دادم بهش فکر نکنم. با مهدیس به زور ساک آبش رو کشیدیم بیرون و کل آبش رو من توی دهنم جمع کردم و در حین خوردن لبای مهدیس هرکدوم یه بخش آبشو غورت دادیم. هنوزم به این کار عادت نکردم و وقتی غورت میدم حس میکنم الانه که بالا بیارم. برام عجیبه مهدیس چجوری به این راحتی همش رو غورت میده. با خوردن آب کس مهدیس مشکلی ندارم. اما آب کیر رو اصلا راحت نمیتونم. هرسه تامون لخت روی تخت توی بغل هم بودیم. بلند شدم و سه تا گیلاس دیگه شراب ریختم. مهیار گفت من الان نمیخورم. خیلی سنگینه برام. منو و مهدیس خندیدیم و گفتم دیوونه بخور چیزیت نمیشه. مهیار اولین جرعه که خورد گفت این از اون یکی نیست؟ من گفتم نه یکمی فرق میکنه. –پس بگو چرا انقدر منو سگ مست کرد. کتایون راستشو بگو. چی بود اون؟ مهدیس گفت یه شراب پنجاه شصت ساله ی اصل. –خیلی نامردید. من با خنده گفتم عزیز دلم بالاخره باید یجوری از زیر زبونت حرف میکشیدیم. یهو با استرس گفت چیزی گفتم؟ -نه فقط گفتی بخاطر پریسا نیومدی. این پریسا کیه؟ -گفتم که شریکمونه. –مگه خودش شوهر نداره؟ -کتایون رابطه ما اونجوری نیست که فکر میکنی؟ -منظورت از اونجوری نیست چیه؟ -منظورم اینه که رابطمون کاریه. –آها. امیدوارم موفق باشی. –مرسی. بلند شد و میخواست بره بیرون از اتاق. –کجا میری؟ -سیگارم رو بیارم. مهدیس گفت نمیخواد بری. برات آوردمش. همونجا روی میز باره. مهیار برداشت و یکی روشن کرد. –امم مهیار. یکی هم به من میدی؟ همون سیگاری که روی لبش بود رو داد به من. مهدیس هم گفت منم میخوام. مهیار با لبخند منظور داری به جفتمون نگاه کرد و دونخ سیگار دیگه در آورد و روشن کرد و یکیش رو به مهدیس داد. سه تایی از روی تخت به بیرون نگاه میکردیم. واقعا منظره ی عالی داشت اینجا. مهیار گفت واقعا قشنگه. دم شراره گرم چه جایی خریده. –آره. من عاشق این ویلام. اگر میتونستم همینجا میموندم. –خب چرا همینجا رو ازش نمیخرید. مهدیس گفت هم دوره هم اینکه پایینش کوچیکه. من یه خونه دلباز میخوام. گفتم عکس های منظره زمین شهرک رو هم که نشون دادی خیلی قشنگ بود. هفته بعد مهدیس نظرت چیه بریم شمال؟ هم پروژه رو ببینیم هم یه سفری اومده باشیم. مهدیس گفت وای عالیه. مهیار گفت من هفته بعد نیستم. –عه؟ کجایی؟ -یه چند روزی میرم دوبی. –دوبی؟ واسه چی؟ -ملت واسه چی میرن مسافرت؟ میرن تفریح دیگه. منم واسه همین میرم. خیلی اعصابم رو خورد کرد این برخوردش. نکبت نکرد حتی قبلش یه تعارف بزنه که شما هم بیاید باهم بریم. مهدیس حرفش رو انداخت و گفت آرتمیس میگفت دوبی خیلی قشنگه. کلی جا واسه خرید داره. انقدر دوست داشتم اوکی میشد باهم بریم. همش تقصیر توئه مامان. هرچی میگم یه جا بیا بریم میگی کار دارم. –خب عزیزم واقعا درگیر کارم. اصلا بیا با مهیار برو. مهیار یه نگاه به من انداخت و گفت من مجردی با دوستام میرم. مهدیس ببخشید نمیتونم ببرمت. مهدیس گفت اشکال نداره داداشی. بعد همگی میریم. –مهدیس گوشیم رو کجا گذاشتی؟ -پایین تو اتاق وسطی روی تخته. بلند شد و از اتاق رفت بیرون. یهو با حرص گفتم پسره بیشعور رو ببین. حالا که داره میره تازه میگه من دارم میرم دوبی. انگار نه انگار ما یه خانواده ایم. –مامان چرا حرص میخوری. بذار بره خب. منو تو هم میرم بعد. اصلا تو که داری میری یه جای بهتر. پاریس کجا دوبی کجا. –مهدیس چه ربطی داره. من واسه کارم میرم. همچین میگه مجردی انگار من نمیفهمم با پریسا جونش میخواد بره. آخ من اگر این جنده رو نبینم فقط. مهدیس خندید و گفت بیا بعد هی به من میگه حسودی نکن. خودت داری از حسادت پاره میشی. –مهدیس این قضیه فرق داره. خواهشا همه چیزو قاطی نکن. –نه مامان فرق نداره. بعدشم مگه نگفت زنه شوهر داره. –از همین میترسم که مثل اون دوست دیوثش امیر علی نشده باشه. –مامان خیلی فاز بد گرفتی. بیخیالش شو و از امشب لذت ببر. بطری شراب رو برداشت و گیلاس هامون رو نصفه پر کرد. –سلامتی جمعمون.
قسمت صد و سی و یکم: شوک بیدار کنندهبدجوری خوابم میومد. تمام حس شهوت و اشتیاقی که این چند روز برای سکس با مهیار توی من انتظار میکشید فروکش کرده بود. نمیدونم چرا انقدر بی انرژی شدم یهو. تنها چیزی که دلم میخواست فقط خواب بود. مهیار هنوزم پایین بود. حتما داره با اون دختره صحبت میکنه. چیزی که واضحه اینه که یه چیزی بین این دوتا هست. حالا هی من خودم رو گول بزنم که نه فقط رابطه کاریه اما توی اصل موضوع تفاوتی نمیکنه. کم کم دلم داره به شور میوفته. مثل همون موقعی که تازه فهمیده بودم مهدیس دوستی به اسم سارینا داره و بیشتر وقتش رو با اون میگذرونه. حس دلشوره قبل مصیبت. آخ کی بشه به آرامش کامل برسم. توی دلم میگفتم خدا کنه حداقل مهیار راجب متاهل بودن اون زن دروغ گفته باشه. برام به راحتی قابل درک نیست مهیار نفر سوم یه رابطه باشه. اونم یه رابطه کاملا شرعی و قانونی. چه مهیار ابزار خیانت اون زن باشه چه نفر سوم برای ارضاء شهوت بی غیرتی شریکش فرقی نمیکنه. به یک اندازه برام پذیرشش سخته. یک شب با مهدیس یه فیلم میدیدیم که در مورد سکس سه نفره بود. یه زن و شوهر که یه مرد وارد رابطشون شده و سه تایی راحت باهم سکس میکنند. فیلم رو کامل ندیدم و خوابم برد. هیچ جذابیتی برام نداشت. چون همش منتظر بودم یه اتفاق بد بیوفته. درست مثل فیلم ارباب و برده که مهدیس برام پخش کرد. نه لذتی داشت و نه منو کنجکاو میکرد. حتی الان دیگه فیلم گی و ساک زدن و کون دادن مردها با ریش و سیبیل رو به دیدن این سبک فیلم ها ترجیه میدم. لعنتی چرا انقدر دلشوره دارم؟ ما تا همین چند دقیقه پیش مملو از شادی و حس خوب بودیم. به مهدیس نگاه کردم. بدون لباس اونور تخت دراز کشیده بود با گوشیش ور میرفت. پلکام سنگین و سنگین تر میشد. نفهمیدم کی و چجوری خوابم برد. با صدای بلند جیغ یهو از خواب پریدم. هوا کاملا تاریک شده بود. یهو ترسیدم نکنه صدای مهدیس باشه. سریع از پله ها دوییدم پایین وقتی رسیدم طبقه پایین دیدم مهدیس سگه رو آورده توی خونه. از ترس با صدای بلند جیغ کشیدم و گفتم مهدیس کی بهت گفت اینو بیاری تو خونه؟ چهره مهدیس شدیدا عصبی و ناراحت نشون میداد. یهو زد زیر گریه و از پله ها دویید بالا. مهیار با شلوارک و رکابی روی مبل ولو شده بود. خودشو جمع و جور کرد و بلند شد. داد زدم مهیار این حیوون رو ببر بیرون. بدون اینکه چیزی بگه قلاده سگه رو گرفت و از خونه بردش بیرون. آخ سرم. شقیقه هام به شدت شروع کرد به تیر کشیدن. انگار از دو طرف سرم دارند میخ رو با ضربه چک کش توی جمجمم فرو میکنند. یکم نشستم و با انگشاتم شقیقه هام رو مالوندم. بدنم کاملا لخت بود هنوز. رفتم بالا که لباسم رو بپوشم. وارد اتاق مستر شدم و اون لباس ماکسی سفیده رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون حس کردم صدای گریه مهدیس میاد. انقدر شوکه شده بودم که اصلا نفهمیدم مهدیس چرا با گریه اومد بالا. صداش از پشت در یکی از اتاقا میومد که بسته بود. اومدم در رو باز کنم. مهدیس پشت در نشسته بود. –مهدیس در رو باز کن. با هق هق گریه گفت مامان برو. میخوام تنها باشم –چی شد یهویی؟ چرا جیغ کشیدی؟ -مامان گفتم میخوام تنها باشم. –مهدیس دارم از نگرانی میمیرم. در باز کن لطفا. –مامان توروخدا. نمیخوام الان کسیو ببینم. مهیار دستم رو گرفت و گفت کاریش نداشته باش. بذار تنها باشه. –مهیار چی شده؟ -نمیدونم داشتم با گوشیم کار میکردم نفهمیدم چی شد. –سگه بهش حمله کرده؟ با مشت به در زدم و گفتم مهدیس در رو باز کن. نکنه آسیب دیدی؟ جوری با صدای بلند جیغ کشید که فکر کنم کل ساختمون لرزید. –برو گمشو. نمیخوام کسیو ببینم. رو کردم به مهیار و گفتم جونم به لبم اومد. بگو چی شده؟ -گفتم که من نفهمیدم. –مهیار انقدر به من دروغ نگو. یکیتون حرف بزنید دارم سکته میکنم بخدا. –چرا عصبی میشی؟ من نفهمیدم. اما فکر نکنم مهدیس چیزیش شده باشه. –نمیخوای حرف بزنی باشه. خودم میفهمم. با عصبانیت اومدم پایین و تبلت رو برداشتم. روی دوربین ها سوئیچ میکردم ببینم چه اتفاقی افتاده یهو باتری لو زد و خاموش شد. لعنتی. اعصابم بد جوری بهم ریخته. دو طرف کابیت آشپزخونه رو با دستام گرفته بودم و به دستهام تکیه داده بودم. داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم. از استرس دارم میمیرم. یکیشونم برای رضا خدا حرف نمیزنه بفهمم چی شده. یه پیک از توی بار به همراه شیشه هنسی رو برداشتم و یه شات ریختم و سرکشیدم. حدود چند دقیقه رو سعی کردم خودم رو آروم کنم. شاید مهدیس میترسه به من بگه چی شده. من هیچوقت با مهدیس تند برخورد نمیکردم. منصور که بشدت با بچه ها خوب بود و حتی اگر کار اشتباهی میکردند یادم نمیاد برخورد تندی داشته باشه. همین قضیه منو خیلی وقتها کفری میکرد که چرا دعواشون نمیکنی که متوجه اشتباهشون بشن. با این حال مهدیس هر وقت اشتباهی میکرد یا به مشکلی میخورد انقدر لاپوشونی میکرد تا بعد من یا منصور متوجه میشدیم. خدا میدونه چه چیزهایی رو هم من نفهمیدم. این اخلاق انگار توش نهادینه شده. با اینکه چند ماهه دیگه هیچ چیزی رو پیش خودش نگه نمیداره و حتی کوچکترین و جزئی ترین چیزها رو بهم میگه اما توی شرایط خاص مثل الان بازم چیزی نمیگه. میخواستم برم بالا که مهیار دست توی دست مهدیس از پله ها اومدند پایین. مهدیس صورتش رو شسته بود اما معلوم بود خیلی شدید گریه کرده. همون تاپ توری مشبک رو دوباره تنش کرده بود. تا منو دید مثل یه بچه خردسال دوید سمتم و خودشو انداخت توی بغلم. محکم چند ثانیه بغلش کردم و سرشو بوسیدم. بعد از خودم جداش کردم. –مهدیس چیزیت نشده؟ سالمی؟ لبخند مصنوعی زد و گفت آره خوبم. ببخشید نگرانت کردم. –واسه چی گریه میکردی؟ -یه لحظه حس کردم سگه میخواد بهم حمله کنه. خیلی ترسیدم. یهو با عصبانیت گفتم خب همین بی عقلی ها رو میکنید اینجوری میشه دیگه. کی بهت گفت بیاریش توی خونه؟ -ببخشید مامان فکر کردم بی آزاره. –بی آزار بود نمیبستندش جلوی در واسه نگهبانی. ببین چه کارایی میکنی مهدیس؟ اینجوری باشه دیگه نمیایم اینجا. آخ سرم چقدر درد میکنه. امونم رو بریده. احساس میکنم یه رگ پشت چشمم داره بد نبض میزنه و با هر نبضش فشار وحشتناکی به مغزم میاره. نشستم روی صندلی کنار بار و یه شات دیگه ریختم. مهیار خیلی بیخیال گفت خب خدارو شکر به خیر گذشت چیز خاصی نبود. با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم تمرگیده بودی همونجا و با اون جنده نمیدونم هر جایی داشتی لاس میزدی که سگ به خواهرت حمله کنه؟ حالا میگی خداروشکر بخیر گذشت؟ اگر واقعا حمله میکرد چی؟ مهیار بهم خیلی جدی نگاه کرد. منتظر بودم مهیار حداقل بگه به من چه خب؟ چرا سرمن داد میزنی؟ اما فقط صدای سنگین نفس کشیدنش به گوشم خورد. مهدیس سریع اومد کنارم و موهام رو نوازش میکرد. –مامان من آوردمش. مهیار گفت نیار. ببشید دیجه. مامی کتی جونم. خودشو لوس میکرد. دخترک شیطون بلا خوب نقطه ضعف منو پیدا کرده. تا خودشو لوس میکنه سریع دلم رو بدست میاره. سرش رو گذاشت روی شونم. لبخند زدم و سرم بهش چسبوندم. -عزیزکم. سرش رو طولانی و خیلی داغ بوسیدم. هنوز داغ بود و عرق کرده بود. آخرش هم نفهمیدم واقعا چی شد. دیگه مهم نیست. –بسه دیگه. خودتو کمتر برام لوس کن. برگشتم و گفتم خب بچه ها من خیلی گرسنم شده. شام چی بخوریم؟ دیدم مهیار نیستش. –این کجا رفت؟ -چه میدونم حتما بازم داره با تلفن صحبت میکنه. دیدم توی تراس داره سیگار میکشه. در تراس رو باز کردم و گفتم عزیزم اینجوری نرو بیرون سرما میخوری. بازم منو مهدیس رو سرما میدی. چیزی نگفت. زیر چشمی بهم نگاه کرد و یه کام عمیق از سیگارش گرفت. رفتم سمتش. هوا واقعا سرد بود. فکر کردم شاید از برخورد من ناراحته. دلم نمیخواست امشب رو خراب کنم. کنارش وایسادم. –من خیلی گرسنم شده مهیار تو چی؟ با صدای آروم گفت من گرسنه نیستم. –وا؟ مگه میشه؟ اون همه با اون کیر خوشگلت منو مهدیس رو کردی گرسنه نشدی؟ هیچی نگفت. فقط به باغ زل زده بود و از سیگارش سنگین کام میگرفت. –مهیار ناراحتت کردم؟ -مهم نیست. اگر مهم نیست که بیا بریم تو. واقعا سرده اینجا. کس و کونم داره یخ میزنه. کیر توش چقدر سرده اینجا. از قصد اینجوری سعی کردم حرف بزنم که خنده روی لباش بیارم. مهیار سیگارش رو با حرص پرت کرد توی باغ و برعکس تصورم گفت خیلی بد دهن شدیا. عین این زن خیابونی ها حرف میزنی. واکنشش منو کاملا شوکه کرد. –مهیار؟ من چی گفتم مگه؟ -هی کیر کیر میکنی یکی بفهمه فکر میکنه جنده ای. مثلا مادرمونیا. –عزیزم اینجا کسی نیست. –باشه خب درست حرف بزن. برگشت توی خونه. و منم پشت سرش اومدم تو. مهیار رفت دستشویی. گفتم مهدیس شما دوتا چه مرگتونه امشب؟ -چی شده مگه؟ -عین برج زهرمار شده. بهم پرید که چرا بددهنی میکنی. مهدیس تا اومد چیزی بگه مهیار از دستشویی اومد. هنوزم حالت های عصبی رو میتونستم توش ببینم. مهدیس اینترنتی شام رو سفارش داد و توی اون فرصت هم رفتیم یه سایت اینترنتی و گوشی های موبایل رو دیدیم. به اصرار مهدیس یه آیفون انتخاب کردم. نمیخواستم بذارم مهدیس پرداخت بلاخره کنه اما کار خودش رو کرد. –مهدیس دستت در نکنه اما من اصلا دلم نمیخواد انقدر بخاطر من خرج کنی. –مامان این همه تو خرج منو دادی حالا چی میشه منم برای تو خرج کنم؟ -عزیز دلم قضیه من فرق میکرد. من باید اینکار رو میکردم. –مامان قرار نشد دیگه اینجوری باشیما. با پول حساب مشترکمون پرداخت کردم پس پول خودت بوده نه من. –از دست تو عزیزم. مرسی. –آدرس شرکت رو دادم. زدم شنبه تا قبل ظهر برات بیارن. شام هم نیم ساعت بعد رسید. تا زنگ ویلا رو زدند مهدیس با ذوق پرید بالا و جیغ زد آخ جون شام اومد. میخواست بره دم در که گفتم دیوونه اینجوری نرو جلوی در. –آخ راست میگی مامان. همه جام معلومه. خودم بلند شدم برم. لباس منم زیاد پوشیده نبود اما حداقل کس و کونم دیده نمیشد. رفتم دم در ورودی ساختمون غذاها رو گرفتم. سگه تا باز چشمش به یه غریبه افتاد شروع به پارس کردن کرد. به پیک گفتم نگران نباش نمیتونه حمله کنه. یهو دیدم پسره پیک موتوری چشماش روی سینه های منه و حتی پلک هم نمیزنه. یه نگاه زیر چشمی کردم و دیدم وای. نوک سینه راستم از لباس افتاده بیرون. غذاها رو گرفتم جلوی خودم. بدبخت امشب از شق درد خوابش نمیبره. براش یه چشمک ریز زدم و تشکر کردم. پسره هنوز چشمش روی من بود. در رو بستم و اومدم تو. –آخ جون شام. چقدر گرسنم بود مامان. –برو مهیار رو صدا کن تا یخ نکرده سریع بخوریم. مهدیس رفت بالا و چند دقیقه بعد اومد و گفت مامان این قهر کرده. میگه گرسنم نیست. دیگه دارم کفری میشم. چه مرگش شده این؟ صدا زدم مهیار. نیام بالا. پاشو بیا پایین شام بخوریم. جواب نداد. فایده نداره. باید پاشم برم ببینم چشه که نمیاد. رفتم توی اتاقی که بود. روی تخت خوابیده بود و با اخمای توهم با گوشیش ور میرفت. –مهیار جان شام سرد میشه از دهن میوفته. –به مهدیس گفتم گرسنه نیستم. –خب بیا بشین پیش ما. مثلا قرار بود سه تایی باهم باشیم. چیه همش سرت توی گوشیته؟ -مامان برو حوصله ندارم. رفتم کنارش نشستم و گفتم دیگه شدم مامان؟ فکر میکردم برات همیشه کتایون باقی میمونم. چیزی نگفت. –پاشو مرد من. نمیتونی به این زودی جا بزنی. امشب کلی باهم کار داریما. باید جوون داشته باشی برام. گوشی رو از دستش گرفتم و روش دراز کشیدم و از روی لباش بوسیدم. –عزیز دلم. دلت میاد با کتایونت قهر کنی و تنهاش بذاری؟ انقدر نازش رو کشیدم که بلاخره با بی میلی رضایت دادو باهام اومد پایید. مهدیس بدون ما شروع کرده بود و همینطور داشت میخورد. سه چهار مدل خوراک کباب گرفته بود. –مهدیس خفه نشی. با دهن پر گفت چرا نمیاید پس؟ سه تایی باهم شام خوردیم. مهیار زیاد صحبت نمیکرد. البته یخش آب شده بود و با صحبت ها و شوخی های منو مهدیس میخندید. مهدیس با شوخی گفت اینجوریشو نبین هی داره الان برات ناز میکنه. بذاریم توی تخت. یک کس کونی ازت پاره کنه امشب. منم گفتم جووون چه حالی میده مهیار اگر منو جر بده. –اوه اوه مهیار امشب دهنت بد گاییدست. مهیار گفت چرا؟ -مامان باز حشرش بد زده بالا. تا دوسه کمر آبتو نکشه ولت نمیکنه. گفتم حالا خوبه تو دیشب زدی کس و کون منو یکی کردی. –از بس که کسم و کونم میخاره کردی. یعنی مهیار نگم برات. از بس این مامان حشریه و جیغ و داد میکنه کل ساختمون که چی بگم. کل محله فهمیدن مامان کسش هر شب میخاره. –من یا تو مهدیس؟ دیشب یادت رفته مثل اینکه وسط کوچه دلت میخواست سکس کنیم. –چشه مگه؟ چطور واسه مهیار جونت وسط کوچه ساک زدی. به من که میرسه بد میشه؟ -ای دهنتو مهدیس. عه عه اینو از کجا میدونی؟ مهیار؟ تو بهش گفتی ؟ وای چقدر شما دوتا دهن لقید. –نه پس همه مثل تو هستند که ادا تنگا دربیارند؟ مهیار از این کل کل منو مهدیس خندش گرفته بود و ریز میخندید. گفت بسه دیگه کل کل نکنید. امشب به جفتتون اساسی حال میدم. مهدیس یه تیکه کباب برداشت و برد جلوی دهن مهیار و گفت پس حسابی بخور که مثل اون هفته وسط کار خایه نسوزونی. بعد شام مهیار رفت سمت پاکت سیگارش رو برداشت و یک نخ روشن کرد. احساس میکنم به نسبت قبل خیلی بیشتر سیگار میکشه. مهدیس هم میخواست بره بالا به خودش برسه که دستشو گرفتم و گفتم کجا میری؟ -دیجه بلم خوشجل کنم و آماده بچم بلای شلطونی امشب. منم با همون لحن بچه گونش گفتم عسیسم نمیتولی الان بلی خوجل کنی. ظرفهای شام منوده عسیسم. مهدیس با دمقی گفت من باید بشورم؟ -نه کمکم میکنی باهم میشوریم. –خب بریز توی ظرف شویی مامان. –ظرف شوییش خراب شده. اون دفعه هم که ناهار اومدیم من و شراره شستیم. با اینکه چند ساله ماشین ظرف شویی داریم اما بعضی وقت ها به مهدیس میگم چند تیکه رو بشور انگار بهش فحش دادی. دهنش رو کج کرد و با بی میلی اومد کنارم و ظرف ها رو آب گرفت. چند تیکه بیشتر نبود. دستشویی طبقه پایین خیلی بزرگ و قشنگ بود. هم دستشویی ایرانی داشت و هم فرنگی. عین هتل ها درست شده بود. دستشویی های بالا همه فرنگی بود. اومدم توی دستشویی و لباسام رو در آوردم. روی دستشویی فرنگی نشسته بودم. میخواستم شروع کنم که بدون در زدن مهدیس اومد تو. –مهدیس وایمیسی کارم تموم شه بعد بیای؟ -چرا؟ اینجا که دوتا دستشویی داره. –عزیز دلم میخوام خودم رو تمیز کنم. –عه مگه کثیفی؟ -مهدیس مسخره بازی در نیار. منظورم برای سکس از پشته. –میخوای کمکت کنم؟ -برو دیوونه. همین یه کارم مونده. مهدیس روی دستشویی ایرانی نشست و شروع به جیش کردن کرد. در حین شاشیدن گفت مامان ولی فکر نکنم مهیار از پس هر دومون بر بیاد. همون عصری هم دیگه نا نداشت. –والا اونجوری که اون تلمبه میزد نبایدم نا نداشته باشه. –مامان به نظرت چیزی نمیزنه؟ -مهدیس خفت میکنم بخدا. هرچی میشه تو بیا یه چیزی بگو ته دل منو خالی کن. –نه آخه اینجور کردنش عجیبه. –مهیار سکسش خوبه. دیگه اینو جفتمون میدونیم. پس نمیخواد یه چیزی بگی و فکر منو الکی مشغول کنی. مهدیس با شیطنت گفت تموم نشد کارت؟ -نه وایسادم بری بیرون بعد شروع کنم. –حالا بذار منم ببینم یاد بگیرم. شاید بعدا به دردم خورد. –بخدا عقل توی کلت نیست. پاشو برو بیرون دیوونه. مهدیس مسخره بازیش گرفته بود. میخواستم بیرونش کنم گفت مامان هنوز خودمو نشستما. –زود بشور خودتو برو دیگه. با کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفتن مهدیس بلاخره رفت. خدا نکنه روی فاز کرم ریختن بیوفته. انقدر انگولکم میکنه تا یه چیزی بهش بگم. بعد رفتن مهدیس با شلنگ آب به آرومی خودم رو چند مرتبه تمیز کردم. دیگه مطمئن بودم مشکلی پیش نمیاد. به بدنم انحنا دادم رو دستم رو لای چاک کونم کشیدم. ای جانم. امشب بعد چند روز یه سکس حسابی با یه کیر واقعی میکنم. اونم چه کیری. مال مهیار عزیزم. نمیدونم بخاطر حس مادر و فرزندی و یا چی. اما حتی دیدن کیرش هم بدجوری حشریم میکنه و از اون بهتر خیلی عالی منو به اورگاسم میرسونه. آخ دیگه نمیتونم صبر کنم.از دستشویی اومدم بیرون. مهدیس با لحن خیلی بامزه ای گفت خسته نباشی. مهیار هم از این حرف مهدیس خندش گرفت. –کوفت. –عه نیگا مهیار. اصلا بهش انگار نیومده با روی خوش باهاش رفتار کنی. اومدم کنار مهیار نشستم. تا نشستم مهیار سریع صفحه گوشیش رو ازم برگردوند جوری که من نبینم چکار میکنه. معلوم بود به یکی داره پیام میده و چت میکنه و قطعا مشخص هم بود کیه. میخواستم بگم اون زنیکه مگه نمیگی شوهر داره؟ چطوری از صبح یه سره داره یا به تو تکست میده یا تلفنی حرف میزنه؟ بیخیال. وقتی کاری نمیتونم بکنم باید همینو بگم فقط. مهیار گوشیش رو گذاشت روی میز. آروم صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و لبام رو روی گردنش گذاشتم و به آرومی میبوسیدم. انتظار داشتم همراهی بکنه یا حداقل داغ بشه اما هیچ فرقی نداشت. یهو گفت من فردا صبح زود میخوام برگردم شمال. امشب میشه بخوابیم؟ یه نگاه به مهدیس کردم. اونم با تعجب و بهت زدگی به من نگاه میکرد. دیگه رسما داره پسمون میزنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم عزیز دلم واقعا دلت میاد مارو بذاری توی کف کیر نازت و بگیری بیخوابی. دستم رو گذاشتم روی شلوارکش و از رو کیرش رو میمالیدم. تا اومد چیزی بگه لبام رو گذاشتم روی لباش و یه لب حسابی گرفتم و بعد گفتم نگران نباش تا صبح بیدار نمیمونیم. بستگی داره امشب با من و مهدیس چکار کنی. خب پاشو بریم بالا. –چرا بالا؟ کتایون ول کن اونجا سرده. –سرده؟ خب پکیج رو روشن میکنیم. –بیخیال همینجا مگه چشه؟ تازه مبل ها انقدر هم بزرگ و راحته. نمیدونستم چی جوابش رو بدم. واقعا برای سکس لوکیشن سوئیت طبقع سوم رو دوست داشتم اما نمیتونستم مهیار مجبور کنم. واسه همین قبول کردم همونجا شروع کنیم.مهدیس دوباره با گوشیش به سیستم صوتی ویلا وصل شد و این بار یه آهنگ ملو پلی کرد. نور اونجا رو هم کم کردیم که فضا سکسی تر بشه. من کنار مهیار نشستم و و مهدیس هم توی بغلش. گیلاس های شرابمون رو خوردیم و مهدیس دستشو زیر رکابی مهیار برد و از تنش درش آورد. شروع کرد از مهیار لب گرفتن. صورت مهیار رو به سمت من برگردوند و لبام رو گذاشتم روی لباش. زبونم رو گذاشتم توی دهنش و میمکید. مهدیس شلوارک مهیار رو در آورد و تاپ خودش رو هم کند و کیر نیمه خواب مهیار رو گذاشت توی دهنش. بند های لباسم رو از بالا باز کردم تا سینه هام رو برای مهیارم لخت کنم. سر مهیار رو به سمت بین سینه هام بردم. مهدیس کیر مهیار رو ساک میزد و مهیار هم سرش روی سینه های من بود و میخوردشون. چشمام رو بسته بودم و از تحریک وحشتناک زیادی که توسط مکیدن نوک سینه هام میشد لذت میبردم. همراه صدای موزیک صدای ساک زدن پر تف مهدیس برای مهیار هم شنیده میشد. چشمام رو باز کردم. مهدیس بین پاهای مهیار نشسته بود و از پایین به بالای کیرشو لیس میزد و با دستش میمالیدش که کامل سفت بشه. اون یکی دستش هم بین پاهای من روی کسم بود و با دوتا انگشتش داشت کسم رو میکرد. مهدیس کیر مهیار رو از دهنش با صدایی مثل کندن تلمبه در آورد و گفت مامان بیا بشین روی کیرش. حسابی برات آمادش کردم. یه پام رو گذاشتم اونطرفش و مهدیس هم کیر مهیار رو با کس من تنظیم کرد. اووووف کیرش رفت توی کسم. ناله عمیقی کشیدم و صورت مهیار رو توی دستم گرفتم. میخواستم موقع کس دادنم بهش توی چشماش نگاه کنم. اما نگاهش هیچ حسی نداشت. ابدا اون اشتیاق و حس دیوونه وار خواستن رو توی نگاهش نمیتونستم پیدا کنم. مهدیس همونجا بین پاهای مهیار نشسته بود و تخم ها و کیر مهیار رو لیس میزد. حس بد و نا امید کننده ای توی وجودم افتاد. حس اینکه مهیار دیگه از من لذت نمیبره. منو نمیخواد. توی صورتم نگاه نمیکرد و کم کم حس میکردم سفتی کیرش کم و کمتر میشه. شروع کردم به ناله کردم و حرف های سکسی زدن. –آههههه مهیار. قربون اون کیر خوشگلت بشم عزیزم. جووون. امممم کس مامانی رو داری میکنی. کس کتایونت رو عزیزم. مهدیس پشتم وایساد و سینهاهم رو میمالید و نوکشون رو جلوی صورت مهیار میگرفت. مهیار گهگداری بهشون یه لیس میزد. کیرش نیمه خوابید و توی یه تکون از کسم در اومد. من چرخیدم و پشت به مهیار شدم و دوباره کیرش رو گذاشتم توی کسم و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. زیاد طول نکشید تا دوباره کیرش بخوابه. داشتم عصبی میشدم. مهدیس سریع لباش رو گذاشت روی لبام و بعد نشست روی زمین و کیر مهیار رو درآورد و گذاشت توی دهنش. چند لحظه ساک میزد و راستش میکرد اما زیاد فایده ای نداشت. مهیار هم انگار اصلا حواسش به من نبود. احساس میکردم میخواد زودتر تموم بشه و بخوابه. مهدیس از چهره من حالت عصبی و ناراحتم رو که دید گفت مهیار چت شده؟ چرا هی میخوابه هیچی نگفت. سعی کردم با حرف زدنم حشریش کنم. ناله میکردم و هی میگفتم جووون. جرم بده مهیار. مامانت رو بکن. کسم رو پاره کن. دیوونم کن. یهو مهیار با حالت خیلی عجیبی نگاهم کرد. یه لحظه ترسیدم از نگاهش. با یه لبخند خیلی شیطانی گفت واقعا میخوای جرت بدم؟ –آره عزیزم. میخوام اون کیر خوشگلت پارم کنه. –خودت خواستی کتایون. منو انداخت روی مبل و مچ پام رو گرفت توی دستش و تا اونجا که میتونست پام رو باز کرد. کیرشو محکم و با فشار کرد توی کسم. اولش گفتم آخ جوون میخواد چکار کنه. کیرش خیلی سفت شده بود و با شدت زیادی داشت منو میکرد. صدام رو حسابی در آورده بود. –آههههه مهیار داری پارم میکنی. آخخخ کسم. اممم جووونم. عزیزم کسم داره جر میخوره. اما کم کم اون شدت کردن مهیار داشت حس شهوت رو ازم میگرفت و به جاش درد رو بهم میداد. –کتی دوست داری آره؟ میخوای کستو جر بدم؟ اینو میخوای ازم. باشه. به زور منو چرخوند از پشت توی کسم کرد. در حین کردنش به کونم محکم سیلی میزد. نمیتونستم ببینم مهدیس داره چکار میکنه. پیش خودم گفتم شاید اینجوری بیشتر حال میکنه. منم داشتم حال میکردم اما به هیچ وجه حال دلخواهم نبود. یه آن کیرشو با فشار کرد توی کونم. تا اومدم بگم مهیار درد وحشتناکی توی بدنم پیچید. خودشو انداخت روم و محکم فشار میاد. جیغ میزدم مهیار نه. پاشو از روم لعنتی پارم کردی. –مگه همینو نمیخواستی؟ مگه نگفتی کس و کونتو یکی کنم. بعد خیلی شدید شروع به تلمبه زدن کرد. قشنگ حس کردم الانه که پاره بشم. اشکم در اومده بود. مهیار یجوری روم قفل کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم. حتی نمیتونستم سرم رو برگردونم. درد فوق العاده وحشتناکی توی بدنم پیچیده بود. کیر مهیار با فشار کونم کشیده شد بیرون دیگه سنگینی بدنش روی خودم حس نمیکردم. مهدیس با شدت جیغ زد حیوون وحشی چکارش کردی؟ سریع مهدیس اومد کنارم و گفت مامان خوبی؟ چیزیت شد؟ با شدت گریه میکردم و دستم رو لای کونم گذاشته بودم. –آیی کونم. خیلی درد میکنه. مهدیس لای کونم رو باز کرد و از فشاری که دوباره به سوراخ کونم اومد بلند جیغ زدم. مهدیس با نگرانی گفت وای نه. بعد با داد به مهیار گفت پاشو بجای اینکه اینجا بشینی نگاه کنی برو لباساتو بپوش باید ببریمش درمانگاه. من همینطور با شدت گریه میکردم. –الهی قربونت برم. چیزی نیست. دستم رو لای کونم کشیدم و بعد به انگشتم نگاه کردم. چیزی که دیدم بدجوری ترسوندم. سر انگشتم خونی شده بود. مهیار گفت کتایون ببخشید بخدا نمیخواستم اینجوری بشه. مهدیس دوباره سرش داد زد زود باش لباساتو بپوش. تا من آمدش میکنم ماشین رو بیار بیرون. به چهره مهیار با گریه نگاه کردم. معلوم بود حسابی ترسیده و نگران منه. ازش خیلی بدم اومده بود. مهدیس سریع رفت بالا و لباسای خودش و منو آورد و لباسم رو تنم کرد.مهیار جلو نشسته بود و منو مهدیس عقب. هنوزم دردش اذیتم میکرد اما به شدت اولش نبود. به پهلو جوری که به کونم فشار نیاد روی صندلی عقب دراز کشیده بودم و سرم روی پای مهدیس بود. مهدیس به آرومی نوازشم میکرد و قربون صدقم میرفت. –کتایون بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه. فقط میخواستم بهت حال بدم. مهدیس گفت مهیار فقط خفه شو لطفا. سریعتر برو ببین کجا کلینیک بازه. از اونجا که مهیار کلینیکی رو توی لواسون و فشم نمیشناخت و حوصله نداشتیم دنبالش بگردیم برگشتیم تهران و یه کلینیک شبانه روزی سمت فرمانیه رفتیم. یه دکتر خانم توی اورژانس منو معاینه کرد. گفت چیزی نیست یکمی قسمت بیرونیش آسیب دیده. تا یه مدت اگر رعایت کنید خوب میشه. بعد سوراخ کونم رو با بتادین شست و یکمی با کرم موضعی بی حس کننده سوراخم رو مالید و روش هم یه گاز استریل گذاشت. دردم خیلی کمتر شده بود. مهدیس ازش پرسید مشکلی براش پیش نمیاد؟ -نه خانم این اتفاق بعضی وقت ها میوفته. اما باید رعایت کنید. همسرشون کجاست؟ -توی ماشین نشسته. –شما چه نسبتی باهاش دارید؟ -آا من خواهرشم. همسرش زنگ زد بهم گفت براش یه مشکلی پیش اومده باید ببریمش دکتر. پرستاره خندید و گفت به همسرشون بگید بیخیال این قضیه بشه. دیگه اونور تعطیل. وگرنه براش بدتر ممکنه بشه. اینو جدی میگم. عوارض سکس مقعدی خیلی بده. مهدیس رفت از داروخونه پماد بی حسی و اسپری و بتادین گرفت. یه بالشتک نشیمن هم برام گرفت که به سوراخ کونم فشار نیاد. با مهدیس اومدیم بیرون. مهیار کنار ماشین سیگار میکشید. مهدیس گفت جلو بشینم و باشتک رو گذاشت زیرم. مهیار گفت خب برگردیم ویلا؟ گفتم بریم خونه. –مگه نمیخواستید شب. حرفشو قطع کردم و با تندی گفتم مگه نگفتی فردا صبح زود میخوای برگردی شمال؟ برو خونه. راه افتادیم. مهیار یه نخ سیگار بهم تعارف کرد بهش توجه نکردم. –کتایون بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه. –مهیار لطفا هیچی نگو. هیچی نگفت و با ناراحتی به سمت خونه رانندگی کرد. وقتی رسیدیم خونه مهدیس هم همراهم اومد توی اتاق و لباساش رو در آورد. –مهدیس لباسات رو بپوش برو بیرون. با تعجب بهم نگاه کرد. –امشب میخوام تنها باشم. –مامان؟ چرا آخه!؟. –مهدیس اصلا حوصله توضیح دادن ندارم. برو امشب تو اتاقت بخواب. بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. صدای بگو مگوش رو با مهیار میتونستم خیلی ضعیف بشنوم. ناراحتی شدید من از این نبود که مهیار اینجور تجاوز گونه کونم رو پاره کرد. این بود که من دیگه هیچ جایگاهی براش ندارم. یاد حرف مهدیس افتادم وقتی که اولین بار باهم لز کردیم. گفت مامان معلومه آقا پسرت رو نمیشناسی. اون خیلی حشریه اما مطمئنم یکی رو پیدا کرده که بیشتر از من بهش حال میده. من چه ساده بودم که تنم رو در دسترش گذاشتم که هر وقت خواست هرکاری باهام بکنه و بعد که ازم سیر شد بره دنبال یکی دیگه و بعد التماسش کنم که بیاد اینجوری کونم رو پاره کنه. خیلی برام این رفتارش سنگین بود. سوراخ کونم درد نداشت اما گز گزش اذیتم میکرد. بدتر از اون حس بد و ناراحتی که مهیار باعثش شده بود. چه روز گهی بود. همینه دیگه. نمیشه که کسی رو به زور مجبور به کاری کرد. وقتی با خواهش و التماس انقدر خودم رو کوچیک کنم که تورو خدا بیا منو بکن حقمه که کونم رو خون بیاره. این حال مزخرفم فقط با شراب آروم میشد. انقدر خوردم که حسابی مست بشم و بتونم بخوابم.مثل اکثر اوقاتی که شبش سگ مست میخوابم اولین چیزی که بعد بیدار شدن همراهیم میکنه یه سر درد وحشتناک و حالت تهوع شدیده. تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی حموم. به محض اینکه رسیدم حس کردم الانه که بالا بیارم. سریع خودم رو رسوندم به کنار کاسه توالت و توش بالا آوردم. آخ سرم. کف حموم دراز کشیدم و با دستام سرم رو گرفته بودم. –مامان خوبی؟ چشمام رو باز کردم. مهدیس اومد توی حموم و با نگرانی بالای سرم نشسته بود. –آره. –چرا اینجا دراز کشیدی؟ -سرم خیلی گیج میره. –بازم دیشب مست خوابیدی؟ پاشو کمکت کنم دوش بگیری حالت بهتر بشه. منو بلندم کرد و لباس حریرم رو از تنم در آورد. به آرومی منو خم کرد و کونم رو باز کرد و پانسمان رو برداشت. یه نگاه به سوراخ کونم انداخت. –دیگه درد نمیکنه؟ -نه. الان اصلا حس نمیکنم. مهدیس وان رو پر آب کرد و دمای آب رو هم تنظیم کرد. برام یه کوکتل چند میوه درست کرده بود و آورد توی حموم بهم داد. –مهیار رفت؟ -آره. فکر کنم ساعت 7 اینطورا رفت. خیلی ناراحت بود بابت دیشب. میخواست باهات صحبت کنه و از دلت در بیاره. –ولش کن مهدیس مهم نیست. دیگه گذشته. –یعنی تو بخشیدیش؟ -مهدیس جان دیشب یه اتفاق بود فقط. همین. –وای مامان تو چقدر خوبی. باورم نمیشه انقدر سریع فراموشش کنی. –فراموش نمیکنم. فقط نمیخوام دیگه بهش فکر کنم. –آفرین. همین درسته. بیشعور فهمیدی دیشب چرا یهو ناراحت شد؟ -چرا؟ -برگشتی گفتی اون جنده هرجایی. قشنگ دیدم که خیلی بهش برخورد. جنده معلوم نیست گوز کدوم کونه که اینجوری مهیار تعصبش رو میکشه. حالا اشکال نداره. بذار هفته بعد که اومد یه برنامه قشنگ براش میچینیم که حسابی تو کف بمونه و حالش جا بیاد تا براش درس عبرت میشه که بفهمه نباید همینطوری عین وحشیا نباید سکس کنه. –مهدیس دیگه نمیخوام هیچوقت با مهیار سکس کنم. –چی؟ -همین که گفتم. دوست ندارم باهام اینجوری رفتار بشه. –مامان خب دیشب دیوونه بازی درآورد قبول. اما مثل سگ پشیمون بود. –قضیه این نیست که چه بلایی سر کونم آورده. مهیار دیگه هیچ حسی به من نداره. موقعی که کیرش توی کسم بود قشنگ میفهمیدم که فقط میخواد زودتر تموم بشه. –میدونم مامان. اما مهیار تورو خیلی دوست داره. –منم دوسش دارم. خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی تصور کنی تو و داداشت رو دوست دارم. اما هردوی ما میدونیم که مهیار مثل سابق بهمون حس نداره. نمیخوام دیگه باعث تحقیر خودم بشم. با ناراحتی گفت پس یعنی دیگه هیچوقت سه تایی نمیتونیم سکس داشته باشیم؟ -دقیقا. دیگه هیچوقت نمیخوام باهاش سکس کنم. من به تو کاری ندارم. تو خودت با هرکی دوست داری میتونی سکس کنی. راستش میخوام از این به بعد بیشتر به خودم اهمیت بدم. این تصمیم من در مورد هر کسی میتونه باشه. –منظورت چیه مامان؟ -دیگه نمیخوام خودم رو به راحتی در اختیار هرکسی قرار بدم. –مهیار هر کسی نیست. جزء همین خانوادست. –من کلی گفتم مهدیس. با نگرانی خیلی شدیدی گفت یعنی در مورد منم اینجوری فکر میکنی؟ بهش نگاه کردم و لبخند زدم. اما چیزی نگفتم. مهدیس هم هیچی نگفت و از حموم بیرون رفت.
قسمت صد و سی و سه: ندامت از حس یکطرفهدیگه حوصله تجزیه تحلیل اینو ندارم که توی ویلای فشم چه اتفاقی افتاد. همه چیز واضحه. وقتی یه چیزی از حدش بگذره ارزشش رو از دست میده. چون به نظر میرسه که همیشه در دسترسه و به این خاطر نیازی نیست برای بدست آوردنش تلاش کرد. همینطور که دیگه مهیار نسبت به من اون حس قدیم رو نداره. از طرفی مهدیس راست میگفت. من هیچ وقت واقعیت چیزهایی که دوست دارم رو نمیبینم. شراره هم بارها گفته بود بخاطر شخصیت کمال گرایی که داری نگرشت به هر چیزی نسبیه. واقعا نمی فهمیدم که دیگه برای مهیار اون جایگاه چند ماه پیش رو که با یه لب تر کردن من چند صد میلیون از پول ارثش رو به خیریه ها بخشید رو ندارم. بله کتایون جون. از دل برود هرآنکه از دیده رود. اما خب بازم خوبه که حداقل منو هشیار کرد که خودم باید برای خودم ارزش قائل بشم. این قضیه میتونه یه تمرین خوب برای مهدیس هم باشه که ارتباطمون همیشگی نیست. جمعه آخر وقت بود. بخاطر زیاد خوابیدن امروزم خوابم نمیبرد. مهدیس کنارم پشت بهم دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود. اونم از اینکه توی ارتباط با خودم محدودش کردم ازم دلخور بود. دیگه دلم نیومد بگم بره توی اتاق خودش بخوابه. به اینکه مهدیس کنارم بخوابه عادت کردم. اما اینم باید تغییر کنه. توی ذهنم داشتم برنامه های فردا رو بررسی میکردم. یادم افتاد مهیار گفت فردا اون آشناش که آرشیتکته میاد خونه رو ببینه. هرچه سریعتر خونه رو بازسازی کنیم بهتره. فرصت بیشتری تا زمانی که خواستیم بریم داریم که از استخر و باشگاه خونم استفاده کنم. آخ راستی ماشین رو باید ببرم سرویس. از کیلومترش بگذره دیگه نمایندگی قبول نمیکنه. شنبه ها هم که تا دلت بخواد کار ریخته سرم. از وقتی مدیر بخش بین الملل شدم بخاطر عدم تطابق روزهای کاری و تعطیلات ما با کشورهای خارجی، کلی از پنجشنبه و جمعه درخواست و ایمیل و چیزهای دیگه برام میاد که بررسی کنمشون. اگر میشد یکی ماشین رو میبرد چقدر خوب بود. قبلا یکی از راننده های شرکت بود که ماشین مدیران رو برای کارهای کوچیک مثل سرویس و یا بنزین زدن و کارواش میبرد. کربلایی تخم حروم وقتی فهمید اون بدبخت رو توبیخ کرد و به همه ادارات هم نامه زد که کسی دیگه حق همچین کاری نداره. مادر قهبه خودش راننده شخصی داره اما بقیه حق ندارند از امکانات شرکت استفاده کنند. این آشغالا همه چیزو برای خودشون میخوان فقط. اصلا چرا به هومن نگم؟ از خداشم هست که من ازش کاری بخوام. مخصوصا که بعد جور کردن معامله خونه مهدیس بهش پاداش دادم با کلی ذوق و شوق گفت هرکاری داشتید بهم بگید. به نظرم اومد این خوشحالیش بیشتر بخاطر اینه که من از کارش راضی بودم تا اینکه یکمی پول به عنوان پاداش گیرش اومده باشه. اگر اینجوری باشه از خداشه که بهش کار بگم. گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم. –فردا میتونی یه کاری برام انجام بدی؟ مثل همیشه تا پیام میدم سریع جوابم رو میده. –سلام کتایون خانم. بله در خدمتم. این در خدمتم خیلی برام خوشایند بود. قشنگ مثل یه نوکر برام رفتار میکنه. –فردا وقت سرویس ماشینمه. میتونه بیای ببریش سرویس؟ -چشم حتما. کی بیام؟ -صبح ساعت هفت و نیم دم خونه ما باش. باهم بریم دم شرکت بعد از اونجا برو. کارت که تموم شد ماشین رو بیار. میتونی؟ -چشم حتما کتایون خانم. –دیر نکنی هومن. من باید هشت شرکت باشم. –نه مطمئن باشید. –اوکی شب خوش. یهو مهدیس پرید روم. –مامان به کی پیام میدی؟ با عصبانیت گفتم بیشعور ترسیدم. صد بار گفتم اینکارا رو نکن. –مامان؟ چی شده مگه حالا؟ -خب ترسوندیم. به هومن پیام میدادم فردا بیاد ماشینم رو ببره سرویس. خیالت راحت شد؟ -وا؟ این هومن بدبخت رو نوکر گیر آوردی؟ -از خداشم هست. –ولی شخصیت جالبی داره. با شیطنت خاصی گفت فکر کنم از اوناست که میشه سریع تبدیلش کرد به یه توله سگ حرف گوش کن. –مهدیس بازم شروع کردی؟ مهدیس وزنش رو انداخت روم و صورتم رو چند بار بوسید. –الهی فدات شم که از ظهر که بیدار شدی همینطور خلقت تنگه. آخه من چه گناهی دارم که باید جور کونده بازی داداش کسخلم رو بکشم؟ چرخیدم و تو صورتش با لبخند نگاه کردم. خب دیگه اینجوری تو هم یاد میگیری خودتو کنترل کنی. –دلت میاد مامانی که منو ول کنی، بهم دست نزنی؟ به آروی دستش برد زیر لحاف و به شکمم و پایینتر از نافم رسوند. –منو از عشقم که قربونش بشم محروم کنی؟ میخواست کسم رو از روی شلوار لمس کنه که چرخیدم و بهش پشت کردم. با لحن خیلی جدی گفتم مهدیس یادت نرفته که چی گفتم؟ فعلا سکس تعطیله. الانم بگیر بخواب. نفس عمیقی کشید و سرش رو گذاشت روی بالش. صبح وقتی داشتم آماده میشدم یادم افتاد لیست خرید رو هم بردارم. دیشب فرصت نشد به مهدیس بگم لیست رو ببره و بعد از دانشگاه خریدها رو انجام بده. مثل همیشه افتاد گردن خودم. وقتی اومدم پایین گفتم ای تو روحش. بالشتک نشیمنم رو نیاوردم. ولش کن بهش نیازی نیست. زیاد اذیتم نمیکنه. از در خونه که اومدم بیرون هومن جلو در پارکینگ بود. سلام کرد و سوار شد. –چه خبرا؟ -هیچی کتایون خانم. سلامتی. –مامانت چطوره؟ -اونم خوبه. مثل قبل. –اذیتت میکنه هنوز؟ -چی بگم. تو مخیه و گیر میده دیگه. –اگر عرضه داشته باشی و خودت رو بازم نشون بدی کارهای بزرگتری بهت میسپرم و پاداش بیشتری گیرت میاد. میتونی بعدش مستقل بشی. راستی با پولت چکار کردی؟ -فعلا هیچی. پس انداز کردم. –آفرین. بحث کار شد. یه چند جا آمار بگیر خونه های ویلایی نوساز چقدر قیمتشه. میخوام آمار کامل دستت باشه. تا دو سه ماه دیگه خبرت میکنم برام یه خونه پیدا کنی. میتونی؟ چشماش از خوشحالی برق زد و گفت به روی چشم کتایون خانم. –خوبه. بلدی کجا باید بری؟ -میخواستم ازتون بپرسم. در داشبورد رو باز کردم و فاکتور آخرین سرویس رو در آوردم. –آدرسش پایین همین فاکتور خورده. بگو سرویس کامل بشه. بعدشم ماشین رو ببر کارواش. میخوام بیرون و داخلش کاملا تمیز بشه. –چشم کتایون خانم. کار دیگه ای هم هست؟ -آره. خوب شد یادم افتاد. یه زحمت بکش این لیست رو هم از هایپر بگیر. پول داری؟ -آره کارتم هست. –خوبه. حساب کتاب میکنم باهات. یادت نره حتما فاکتور ها رو بیاریا. –باشه حتما. حدود پنجاه شست متر بالاتر از شرکت وایسادم که یکی از این خایه مال های شرکت منو با هومن نبینه. –هومن زیاد لفتش ندی. زود برگرد. باهم از ماشین پیاده شدیم و نشست پشت فرمون و رفت. توی اتاق س جلسه کاری بود. منم بودم. همچنین آقای مرادی هیات مدیره و هم بود. قرار بود پویانفر هم باشه. قبل جلسه س بهم گفته بود که تونست تایید معاون وزیر رو بگیره و امروز فردا هم نامش بصورت درخواست برای تشکیل تیم بررسی بیاد. با مدیر عامل هم هماهنگ کرده بود. قرار بود راجب این قضیه صحبت کنیم. پویانفر به همراه یه یکی از پرسنلش اومد. یه دختر بسیار خوش هیکل و خوش بر رو. البته مشخص بود صورت عمل زیبایی داشته اما نه خیلی شدید. قبلا توی واحدش دیده بودمش. ورود اون دختر نگاه متعجب و پرسشگر س و مرادی رو به همراه داشت. اگر کسی از مدیران میخواست یکی از پرسنلش رو باخودش توی جلسه های مدیریتی ببره حتما هماهنگ میکرد. مخصوصا اگر اون جلسه در مورد موضوع محرمانه ای باشه. پویانفر به همراه اون دختره نشستند. بعد سلام علیک و احوال پرسی پویانفر گفت خانم شاهوردی مسئول تحقیق و توسعه بخش بازاریابی هستند. یادم افتاد رمضانی قبلا گفته بود یکی به این اسم رو آورده که همه کاره پویانفره. توی نگاه اول متوجه بادی لنگوییج قوی که از اعتماد به نفس بالاش میومد شدم. خیلی سنگین با نگاهش منو برانداز میکرد. از حضورش اصلا حس خوبی نداشتم. س میخواست شروع به صحبت کنه که مرادی گفت ببخشید آقای س. به مسئول دفترتون نفرات حاضر در جلسه رو اعلام کرده بودید؟ س با نیشخند خاصی به پویانفر نگاه کرد و گفت بله. ظاهرا دوستان به صلاح دید خودشون تشریف آوردند. پویانفر کاملا متوجه منظورشون شده بود واسه همین گفت عذر خواهی میکنم آقایون. خانم شاهوردی لازم بود در جریان یسری از تصمیمات قرار بگیرند. البته این نظر منه. هر جور صلاح میدونید باز. شخصیت مرادی توی کار خیلی سخت گیره. به هیچ وجه توجیهی رو قبول نمیکنه و فقط بر اساس ضوابط کار رو انجام میده. درست بر عکس س که بعضی وقت ها همینطور تخمی تخمی از ادارات زیر مجموعش کار میخواد. با این حال گفت مشکلی نیست. اما آقای پویانفر لطفا اینجور موارد رو هماهنگ کنید. س در مورد درخواست وزارت صحبت کرد. اولین سوالی که مطرح شد توسط مرادی بود که چرا همچین درخواستی شده؟ س جواب داد بخاطر مشکلی که زمان معاونت قبلی اتفاق افتاده. مرادی خیلی جدی گفت مگه این قضیه تا وزارت رفت؟ البته هیچ کسی توی وزارت یا شرکت های دیگه در جریان اون داستان نبود اما س به نام خودش زد که متاسفانه بله. اما خب من با یه سری رابط هایی که داشتم این قضیه رو سر پوش گذاشتم. به هر حال درخواست از وزارته و به راحتی نمیشه بهش بی توجهی کرد. من با کمک خانم شریف برای این قضیه پلن تعریف کردیم. روی ال سی دی اتاقش پلن رو پخش کرد و گفت خانم شریف زحمت بکشید توضیح بدید. بلند شدم و در مورد برناممون توضیح دادم که هدفمون چیه و نقش ها رو هم تعریف کردم. یه سری صحبت هایی مطرح شد و بعضی سوالات مثل اینکه چرا انقدر زود در حالی که هنوز مدیر عامل تصمیم نگرفته اقدام کردید و چیزهای دیگه مطرح شد که س جواب میداد و منم کمکش میکردم. شاهوردی مدام دم گوش پویانفر پچ پچ میکرد. آخر سر پویانفر پرسید معمولا تیم تحقیق و تفحس از خارج از مجموعه عامل انتخاب میشه. اینطور نیست؟ -بله اما نه وقتی پروژه تا این حد حیاتی باشه که با ورود نفرات غیر متخصص که اشراف کامل به موضوع ندارند روند کار رو کند کنند. دختره گفت من عذر خواهی میکنم. ببخشید اما به نظرتون اینجوری امکان دور زدن مدیران بالا دستی رو مهیا نمیکنید؟ لحظه سختی بود. با نگاه سنگینی و دقتی که به حرکاتم داشت اگر یکمی من من میکردم دستم پیشش رو میشد. خیلی سریع گفتم بخاطر همین سه نفر دیگه خارج از مجموعه به این پروژه نظارت دارند. واسه همین امکان چیزی که شما میگی به حداقل میرسه. در ثانی تمام گزارشات هم بصورت شفاف برای اشخاص مورد تایید ارائه میشه. دختره اومد یه چیزی بگه که گفتم بهتون حق میدم. وقتی منم کارشناس بودم بعضی صحبت های سطح مدیریتی برام سنگین بود و نمیتونستم راحت تحلیلش کنم. خیلی واضح گفتم بهش جلوی چهارتا مدیر خفه شو. س و مرادی همزمان خیلی مشخص پوزخند زدند و بعد س گفت به هر حال این پلن پیشنهادی ماست که تمام جوانبش بررسی شده. شما نظرتون چیه آقای مرادی؟ مرادی گفت به نظرم اوکیه. جلسه تموم شد. به همراه مرادی بقیه از اتاق اومدم بیرون و وانمود کردم که دارم میرم پایین که شک نکنند. وقتی مطمئن شدم رفتند برگشتم اتاق س. –خب چطور بود آقای س؟ -خوب بود. مهم مرادی بود که باید قانع میشد که بعدا برامون داستان درست نکنه. این پسره که عددی نیست. –اتفاقا هدف اصلی ما همین پسرست. خیلی باید حواسمون بهش باشه. –مردک بدون هماهنگی این دختره رو با خودش آورده. رو که نیست والا. –خب چرا نگفتید بره بیرون؟ -فکر کردم فرقی نمیکنه بود و نبودش. –اتفاقا این یه مورد فرق میکرد. به نظر میاد خیلی تیزه. اگر این کنار پویانفر باشه بیشتر از این باید احتیاط کنیم. –به هرحال پویانفر به چیزی که میخواست رسید. از این به بعدش دست خودته خانم. نمیخوام هی بگم اما میدونی که پای چند میلیون دلار سود در میونه. اومد نزدیک میزش و با صدای آروم گفتم آقای س مطمئن باش خیلی بیشتر از شما من نگران این پروژه ام. نمیخوام سود رو به راحتی از دست بدم. شما نگران چیزی نباشید.از جلسه که برگشتم توی اتاقم دیدم دوتا میس کال از مهیار دارم. اول بیخیالش شدم که بهش زنگ بزنم. هنوز ازش دلخورم. چند دقیقه گذشت و دوباره زنگ زد. دیگه اینبار نتونستم بی تفاوت باشم و جوابش رو دادم. –سلام مهیار. –کتایون سلام. خوبی؟ -بد نیستم. تو چطوری؟ -منم خوبم. درد میکنه هنوز؟ -راستشو بخوای درد میکنه. اما دردش زیاد نیست. بیشتر اعصاب خوردیه که برام مونده. –کتایون به خدا عمدی نبود. –مهیار لطفا قسم نخور. دیگه فرقی نمیکنه. بود یا نبود به هر حال اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده. –مهدیس دیشب بهم زنگ زد و گفت دیگه نمیخوای با من. سریع حرفش رو قطع کردم و گفتم من الان نمیتونم صحبت کنم. بعد بهت زنگ میزنم. خدافظ. دیگه منتظر خدافظی کردنش نشدم و قطع کردم. خودمم از این رفتار که باهاش کردم سریع پشیمون شدم. لحن صحبتش خیلی نادم بود. اما این واکنش عصبی من توی همچین شرایطیه. وقتی که خیلی به طرفم بها میدم و مقدار زیادی از وقت و تمرکز و فکرم رو براش و خواسته هاش منعطف میکنم و طرفم در مقابل جور دیگه ای باهام رفتار میکنه نمیتونم چیزی نگم. بدترین حالتش هم اینه که جوری باهات رفتار بشه که حس کنه محتاجش هستی و از روی نیازت به اون آدم، اینجوری باهاش بودی. خیلی راحت هم جوری بشه که بفهمونه بهت اشتباه کردی و میخواستی نکنی. این شرایط برای من و فکر کنم برای بیشتر آدم ها بصورت حسی اعصاب خرد کنی به اسم ندامت از حس یکطرفه تعریف میشه.قبل ظهر هومن باهام تماس گرفت و گفت کار ماشین تموم شده و کارواش هم بردتش. باک ماشین رو هم پر کرده بود. خرید ها رو هم که انجام داده. –مرسی هومن. الان کجایی؟ -نزدیک شرکتتونم. –با نگهبانی هماهنگ میکنم ماشین رو بذار توی پارکینگ و سوئیچش رو هم بده همون نگهبانی. راستی فاکتور ها رو یادت نرفته بیاری؟ -نه خانم همش دستمه. –ازشون عکس بگیر برام بفرست. جمع کلش رو هم بنویس به کارتت بزنم. همون کار رو هم کرد و پیام داد که انجام شد. بعد از ظهر هم پیک اومد و گوشی رو برام آورد. با اینکه خیلی ذوقش رو نداشتم اما از روی کنجکاوی بازش کردم. به نظرم جذاب و زیبا میومد. البته چون بزرگ بود به راحتی و خوش دستی گوشی فعلیم نیست اما بازم خوبه. زیاد که میشینم سوراخ کونم یجوری گز گز میکنه. ای دهنتو سرویس مهیار. ببین چه بلایی سرم آورده. کاش بالشتکه رو آورده بودم. دستشویی هم که رفتم بیشتر شد. اما جوری نبود که خیلی اذیت کنه. فقط یه حس مزخرفی داشت که توی مخم بود. به اون دوستم که پرستار بود زنگ زدم و ازش آدرس یه متخصص هموروئید و مسائل زنان رو خواستم. یکم بعد برام پیامک داد و معرفی کرد. به شمارش زنگ زدم و واسه ساعت شش وقت گرفتم. خوبه چون قرارم با آرشیتکت هم افتاده بود واسه ساعت هشت. حدودای ساعت چهار اینطورا خانم بهادری اومد دفترم و راجب وضعیت کار چندتا چیز گفت. بعد با حالت خیلی عصبانی گفت خانم شریف تورو خدا یه فکر بکنید برای این خانم ستاری. -باز چی شده؟ -آخه اینکه نمیشه یکی هرکار دلش بخواد بکنه و فشار کارش روی بقیه باشه. بخدا منم هزار تا کار دارم. نمیرسم هم کارای ایشون رو دوباره انجام بدم و هم کارای خودم رو. –خانم ستاری کارهاش رو انجام نداده؟ -والا چی بگم. من چند سری بهش گزارش دادم در بیاره. یا انجام نمیده یا سر سری میخواد تمومش کنه. اینجوری همه کارهاش میشه دوباره کاری. من دیگه. حرفش رو قطع کردم و گفتم مگه من به شما نگفتم دیگه به ایشون کاری نده؟ -آره اما. –اما نداره خانم. بعدشم گزارشی که یه نیروی مبتدی با یکم آشنایی به اکسل رو میتونه انجام بده میدی به یه کارشناس سطح بالا؟ خیلی حق به جانب گفت من فکر میکردم شما به من اختیار اینو داده بودید که تقسیم کار کنم. –بله و شما هم جوری رفتار میکنی که من توی تصمیمم تجدید نظر کنم. خیلی بهش برخورد. -بله دیگه خانم شریف تا بوده همین بوده. اونایی که بدون معرف پارتی هستند باید جور عزیز کرده ها رو بکشند. با عصبانیت گفتم ببخشید؟ منظورت چی بود؟ -کلی گفتم خانم شریف. –آهان پس کلا فکر میکنی من خانم ستاری رو بخاطر پارتی که داره نگه داشتم. آره؟ -نه اما. –اما چی؟ ببین خانم بهادری. هرکسی به یه نوعی وارد این مجموعه شده. تنها چیزی که باعث شده من اون نفر رو حفظ کنم کارش بوده. حالا چه یه معرفی شده مثل خانم ستاری چه یه آدم زیر آب زن مثل تو. تا اومد دهن باز کنه و حرف بزنه گفتم دفعه آخری هم بود که میای پیش من بد اینو اون رو میگی. کاری که بهت محول شده رو انجام بده. اگر نتونستی به من ایمیل بزن خودم راجبش تصمیم بگیرم. با حرص و ناراحتی گفت چشم و از اتاق رفت بیرون. دختره پر رو. با صدای بلند جوری که توی واحد صدام رو بشنوند و خیلی عصبی گفتم خانم رشیدی به خانم ستاری بگو سریع بیاد اتاق من. مریم با همون حالت های همیشگیش اومد. –بله. –میشه بگی دقیقا داری اینجا چکار میکنی؟ -چطور؟ -خانم بهادری میگه اصلا باهاش هماهنگ نیستی و همه کارهاش رو به نصفه انجام میدی. –شما فکر میکنی اینجوری هستم؟ -من چه بدونم چجوری هستی؟ هیچکدوم از کارهات رو که برای من نمیفرستی بدونم. -شما میدونی از من چه کاری خواسته؟ -چی خواسته؟ -یه گزارش تحلیلی بدون هیچ دیتایی واسه سال قبل. –خب مگه واحد بازاریابی اینو نداره ؟ -از من خواسته بجای تعریف دورنمای 96 بشینم اینا رو در بیارم. –اونو که من خودم گفتم با هم انجام بدید. –بله اما ایشون نمیخواد من کمکش کنم. –چه پدر سوخته ایه. همین الان ایمیل میزنم که خودت تنهایی روش کار کنی. –به نظر من خانم شریف نیازی نیست. اجازه بده خودش انجام بده. –من مدیر اینجام و تصمیم میگرم. با حرص گفت کتایون من به اندازه کافی مشکل فکری دارم. لطفا واسه من دشمن درست نکن. –فکر کردی من اجازه میدم به همین راحتی برات مشکلی درست کنه؟ -مشکل خیلی بیشتر از چیزیه که تو فکر میکنی. تو فقط شرکت رو میبینی. میتونستم حدس بزنم مریم از چیزی احساس نگرانی میکنه. اما اون چیه رو نمیتونستم کامل درک کنم. فقط در همین حد میفهمیدم که مربوط به همسرش میشه. –اگر امر دیگه ای نیست من به کارام برسم. وقتی میخواست بره گفتم مریم یه سوالی دارم ازت. –بپرس. –تو خانم شاهوردی رو میشناسی. نفس عمیقی کشید و گفت اونم یکیه مثل بقیه دور و بری های حسام. –ببخشید نمیخوام وارد جزئیات زندگیت بشم. اما راجب کار برام مهمه که بدونم چجور آدمیه. –من زیاد نمیشناسمش. اما حسام خیلی باهاش در ارتباطه و اینکه توی کار هم بهش کمک زیادی میکنه. چطور؟ -امروز توی جلسه مدیران آورده بودش. به نظرم اومد خیلی تیز و زرنگ باشه. –من فقط در همون حد که گفتم میشناسمش. اگر موضوع دیگه ای نیست من باید برم. مطب دکتر سمت خیابون دولت بود. از شرکت تا اونجا زیاد راه نبود. فقط مثل همیشه ترافیک تو مخی و اعصاب خورد کن داشت و مشکل همیشگی جای پارک. با هر بدبختی بود جای پارک پیدا کردم و رفتم توی مطب. یه ساختمون پزشکان بود که چندتا مطب باهم یه منشی داشتند. امیدوار بودم که جای درستی اومده باشم. هرچند که فقط یه چکاپ بود. نوبتم شد و صدام کرد برم داخل. خانم دکتر یه زن تقریبا میان سال و یکمی توپر بود که صورت گرد و چشمای آبی داشت. انصافا خیلی خوشگل بود. پیش خودم گفتم حیف نیست این همه خوشگلی به هیکل خودت نمیرسی؟ بشدت خوش برخورد بود و راحت هم صحبت میکرد. –خب جانم. –اممم چجوری بگم. –راحت باش عزیزم. میخوای مشکلت حل بشه دیگه. هموروئید داری؟ -نه راستش یه مشکل دیگست. دو شب پیش یه صانحه برام اتفاق افتاد که باعث یکمی آسیب ببینم. با لبخند بامزه ای گفت پس شب جمعه سختی داشتی. در چه حد آسیب دیده؟ -اولش درد خیلی زیادی داشت و حتی متوجه شدم خون هم اومده. اما رفتیم کلینیک و گفتند مشکلی نیست. –اگر خون ریزی داشته ممکنه خطرناک باشه. بفرمایید روی تا تخت معاینت کنم. یه تابلو بالای تخت گذاشته بودند که نشون میداد چجوری باید باشیم تا بشه معاینه کرد. حالت داگی استایل با سر پایین بود. قشنگ باید سوراخ کونم رو باز میکردم که ببینه. شلوار و شورتم رو تا زانو کشیدم پایین و روی تخت رفتم و همون حالت شدم. دکتر دستکش هاش رو دستش کرد و با چراغ قوه اومد پشتم. با دست کونم رو باز کرد و گفت چیز خاصی نیست. غشاء بیرونی مقعدت یه پارگی جزئی داشته. اذیتت میکنه؟ -یکمی گز گز میکنه. –نگران نباش. تا یکی دو روز دیگه حسش نمیکنی. کرم لایه بردار هم بزنی قشنگ جاش محو میشه. با کف دستش یه سیلی آروم به کونم زد و گفت بپوش بیا پایین از تخت. شلوارم رو کشیدم بالا و خودم رو مرتب کردم و اومدم اینور مطب. –کلا سکس از پشت عوارض داره و اگر اصولی انجام نشه باعث عفونت میشه. با لبخند خاصی فقط بدبختی اینه چجوری اینو به شوهرامون بفهمونیم. گفتم نکنه شما هم تن دادید بهش؟ انگار منتظر بود سر شوخی رو باز کنم. خیلی بامزه گفت ای خانم این مردها رو که میشناسید. دیگه منم مجبورم یجوری راضیش کنم. هرچی میگم جاده خاکی بستس تو کتش نمیره. انگار جاده اصلیش همینه. بدبختی از قزوین شوهر کردن همینه. بی اختیار بلند خندیدم. –همسرتون قزوینیه پس. –اصالتا آره. –خانم دکتر داوودی. من قبلا زیاد شنیدم که اگر زیاد انجام بشه عذر میخوام باعث بی اختیاری مدفوع میشه. –توی سن بالا آره. اما بستگی داره چقدر انجام بشه و اینکه کیفیت هم بی تاثیر نیست. با خنده گفت و البته کمیت. به نظر نمیاد شما مداوم سکس از پشت داشته باشی. –انقدر جمع و جورم؟ خندید وگفت به نسبت آره. دختر بیست ساله میاد پیشم ببخشید عذر میخوام انقدر گشاد شده که تا خم میشه باد معدش در میره. میگم دختر ببین چکار کردی با خودت؟ پر رو پر رو میگه خب نمیتونستم که دختریم رو از دست بدم. اما سعی کن همسرت رو مدیریت کنی. نمیگم کلا نباشه چون وقتی انجامش دادی دیگه دادی. میدونی که بعضی وقت ها خیلی هم حال میده. اما شوهرت که نمیفهمه. فکر میکنه بخاطر اون داری بهش درد میکشی. اینجوری میتونی بدهکارش کنی به خودت. –دیگه دوره این کارا واسه من گذشته. –تا شوهرت جون داره و میخواد میشه دیگه. میخواستم بگم شوهرم مرده اما خب دلیلی نداشت صحبتش رو پیش بیارم. –ببخشید سرتو درد آوردم. –نه خواهش میکنم خانم دکتر. خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهاتون. خانم دکتر داوودی. باهم دست دادیم و از مطبش اومدم بیرون. توی راه بهش فکر میکردم. چقدر خوش برخورد و بامزه بود. توی همین چند دقیقه که صحبت کرد باهام انقدر گرم و صمیمی بود که دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم. رفتار و صحبتش منو کاملا یاد شراره مینداخت.
قسمت صد و سی و چهارم: شروع بازسازیساعت هفت و نیم رسیدم خونه. از ماشین پارک شده مهدیس توی پارکینگ میشد فهمید که مهدیس قبل از من رسیده بود. در خونه رو باز کردم و رفتم داخل. کیسه های خرید رو گذاشتم روی کابینت و بعدش از توی کیسه ها وسائل رو توی یخچال و کابینت میچیدم. مهدیس از اتاقش اومد بیرون و با اون لبخند دلبرانه و اداهای دخترونش گفت سلام مامان. –سلام عزیزم. بازم شروع کرد به لوس بازی و خودشو انداخت توی بغلم. دستاش رو دور گردنم انداخت وسعی کرد لبام رو ببوسه. این کارش از روی شهوت نبود بلکه میخواست علاقش رو اینجوری بهم نشون بده. واسه همین باهاش همراهی کردم و خیلی گرم لبای همو بوسیدیم. –خسته نباشی عزیز دلم. –مرسی خوشگلم. –رفته بودی پیش آرزو؟ -نه عزیزم .رفته بودم پیش یه متخصص هموروئید که معاینم کنه.–خب چی شد؟ -همون حرفی که پرستاره توی کلینیک زد. مشکلی نیست. یه زخم کوچولو بیرونش بوده. –گفتم که چیزی نشده. –تو که جای من نبودی بفهمی چه دردی کشیدم. تا مغز سرم تیر کشید. بعدشم اونجوری که تو اون لحظه برخورد کردی فکر کردم کونم واقعا جر خورده. –آخه دیدم خون افتاده خیلی ترسیدم. دکتر نگفت از کی میتونی دوباره آنال سکس کنی؟ -دکترا که میگن اصلا نکنید. اما این یکی گفت زیاد انجامش نده. فکر نکنم الانم مشکلی داشته باشه. با ذوق وشوق گفت آخ جون یعنی الان میتونی سکس کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم بله میتونم اما نمیخوام. ذوقش خوابید. مشخصه بدجوری منتظره تا دوباره باهاش سکس کنم. گفت تا کی خب؟ -مهدیس هر وقت بخوام مطمئن باش به تو میگم اما الان نه. ناراحتی رو میتونستم به وضوح توی صورت مهدیس ببینم. دلم میسوزه براش. میتونم همین الان ببرمش روی تختم و شروع کنیم اما واقعا نمیخوام. از این به بعد باید بتونم خودم رو مدیریت کنم. یهو یادم افتاد که معماره قرار بود ساعت هشت میاد. –وای داشت یادم میرفت. با معماری که مهیارم معرفی کرده ساعت هشت قرار دارم. مهدیس پاشو این وسائل رو بذار توی کابینت من برم آماده شم. رفتم توی اتاقم. شلوارم رو عوض کردم و یه شلوار پارچه ای مشکی دمپا گشاد با یه بافت گشاد و کوتاه طرح دار نارنجی که به سختی تا کمرم میرسید تنم کردم. موهام رو هم شونه کردم و یه طرفی ریختم سمت راست سرم. خیلی ملو هم آرایش کردم و کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون مهدیس هنوز با چیدن خریدها مشغول بود. –مامان جای اینا کجاست؟ -توی کابینت پایین کنار گاز. –اینارو کجا بذارم؟ -وای مهدیس. هنوز بعد این همه وقت جای وسائل رو یاد نگرفتی؟ خیلی حق به جانب گفت مگه باید جای همه اینارو یاد میگرفتم؟ -وا!؟ تو این خونه زندگی نمیکنی مگه؟ -چه ربطی داره؟ کی وقت کردی بری خرید؟ -من نرفتم. هومن رو فرستادم. با شیطنت گفت پسره رو رسما کردی نوکر خودت ها. –از خداشم هست. تازه ماشین رو برام برد سرویس و کارواش. یهو با شوخی و البته حرص گفت اگه کیر داشتم میگفتم کیرم تو این شانس. آخ کاش یکی مثل هومن برای منم پیدا میشد. چقدر میتونستم خوش بگذرونم. حالا ببین همچین مورد خوبی گیر کی افتاده؟ -من کلا آدم سوء استفاده گری نیستم مهدیس. اینم برای این بود که برای کارهای بزرگتری میخوام بهش بدم تربیت بشه. –کارای بزرگتر؟ -آره دیگه. بهش سپردم از الان آمار داشته باشه که وقتی خونه خواستیم بخریم زیاد معطل نشیم. آخ حواسم کجاست. باید بگم بیاد اینجا وقتی معمار اومد هرچی نیاز داشت رو لیست برداری کنه از فردا بره دنبالش. سریع گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. جواب نداد. مهدیس کار چیدن وسائل توی کابینت ها و یخچال رو تموم کرده بود. –عه؟ چرا هنوز این گوشی قدیمیه دستته؟ گوشیت جدیدت کو؟ -وای یادم رفت بیارم. توی شرکت موند. امروز خیلی سرم شلوغ. گذاشته بودم بیارمش خونه. ام مهدیس توالان کاری داری؟ -نه چطور؟ -توهم بیا پایین. –بیام چکار آخه؟ -خب شاید بخوای نظری چیزی راجب اونجا بدی. زیاد راغب نبود. اما خب فکر کنم بخاطر اینکه من ازش خواستم قبول کرد. مهدیس یه تاپ گشاد و لخت که پشتش باز با شورت لامبادا تنش بود که از بغل میتونستی راحت نوک سینه هاش رو ببینی. رفت توی اتاقش و شلوار جین آبی یخی و استرچش رو پوشید و ژاکت بدون دکمه جلو باز بلند هم تنش کرد. شلوارش انقدر جذب بود که کونش از پشت کاملا توی دید قرار میگرفت. البته شلوار منم بالاش همونقدر تنگ بود. منتها کون من بخاطر گردی بیشترش نسبت به کون مهدیس خیلی توی چشم میزد. هومن روی گوشیم زنگ زد. همزمان زنگ در آیفون رو هم زدند. رفتم و آیفون رو جواب دادم و گفتم تشریف بیارید داخل طبقه اول منتظر باشید چند لحظه دیگه میام پایین. جواب هومن رو هم پشت سرش دادم. –سلام کتایون خانم ببخشید. گوشی دم دستم نبود. –سلام. اشکال نداره. میتونی الان بیای خونه ما؟ -کاری دارید؟ -نه عزیزم دلم تنگ شده واست. اسکل کار نداشتم بهت زنگ نمیزدم که. با دستپاچگی گفت ببخشید کتایون خانم. چشم الان میام. –زود بیایا.با مهدیس اومدیم پایین. یه مرد قد کوتاه بالا پنجاه و یه پسر جوون تقریبا هم قد همون مرده با تیپ اسپرت و سر وضع بهم ریخته پایین منتظر بودند. سر و وضشون نشون میداد تازه از سر ساختمون اومدند. مرده اسمش مرتضی بود. موهای کم پشت جو گندمی و ته ریش داشت و پسره هم موهاش رو مثل همه پسرهای امروزی، کلاسیک دور کوتاه و بالاش بلند بهم ریخته بود. –سلام ببخشید معطل شدید. –خواهش میکنم خانم. در واحد اکبری که الان واسه من بود رو باز کردم و گفتم بفرمایید داخل. مثل همه ایرانی ها که عادت به تعارف کردن دارند مجبور شدم من اول برم داخل. البته که این تعارف براشون فرصت دید زدن کون منو رو هم داشت. میثم کاملا مات و مبهوت منو مهدیس شده بود و همش زیر چشمی به ما نگاه میکرد. مرتضی هم به صورت نامحسوسی هیزیش رو میکرد. کل واحد رو نشونشون دادم.–خب خانم شریف. درست میگم؟ -بله. –گفتید اینجا رو میخواید شکل باشگاه درست کنید؟ -آره. میخوام یه باشگاه کوچیک در بیاد. اون دوتا اتاق رو هم میخوام تیغه وسطش رو بردارید و یه سالن کوچیک برام درست کنید. –راستشو بخواید من خونه هایی که ساختم برای بعضی هاشون باشگاه درست کرده بودم. یعنی توی نقشه کشیم بوده. اما شما اولین مشتری هستید که این مدلی کار میخواید. –خب شدنی هست یا نه؟ -کار که نشد نداره. مخصوصا که شما رو خانم مهندس نهاوندی سفارش کرده. با تعجب پرسیدم کی؟ مهدیس آروم دم گوشم گفت احتمالا همون دختره شریک مهیار رو میگه. –بله عرض میکردم. اوکیه. کف اینجا رو هم باید عوض کنیم چون اگه بخواید برای باشگاه استفاده کنید سرامیک ها خورد میشه. –در مورد اون تصمیم میگرم بعد. یه چیزی که مهمه واسم اینه که اینجا که میشه سالن باشگاه حتما سیستم تهویه مطبوع داشته باشه. –چشم حتما. –و اینکه فضای حموم رو میخوام تغییر بدم. توالت و وان و روشویی رو بردارید و سه تا دوش بذارید. –اونم کار پکیج کار و لوله کشه. مشکلی نیست. میخواید حموم رو پارتیشن بندی کنید؟ -نه نیازی نیست. با لبخند گفت اینجوری که حموم عمومی میشه. –اینجا واسه خودمونه. غریبه قرار نیست بیاد. –آها. خب پس اونجوری لازمه کف حموم هم دوباره کاشی کاری بشه. –هم کف و هم دیوارا. طرحش رو بعد صحبت میکنیم. کف پوش اینجا رو هم اپوکسی طرح چوب کار میکنیم. هم مقاومه هم خیلی قشنگ میشه. –ببخشید چجوریه؟ من نشنیدم تا حالا. با گوشیش چندتا طرح نشون داد. –تازه اومده. هزینش هم به نسبت سرامیک و سنگ و پارکت خیلی کمتره. دیوارها چی؟ -اممم فعلا هیچی. با دیزاینرم صحبت میکنم و اون نظر میده. اما یجوری باشه که سر و صدا بیرون نره. –اونم آگوستیک کار میکنیم. اوکیه. کار خاصی نداره. –چند روزه میتونید تمومش کنید. –والا پول باشه سریع. –مثلا دو هفته میشه؟ -آره حدودا. –عالیه. بریم استخر رو هم نشونتون بدم. باهم رفتیم پایین. مهدیس حوصلش سر رفته بود. وقتی میخواستیم بریم پایین آروم بهم گفت مامان من میرم بالا. –نمیخوای بیای استخر رو ببینی؟ -چی داره مگه؟ حتما پر سوسکه اونجا. بعد که تموم شد میبینم دیگه. –باشه برو. یه لحظه متوجه شدم اون پسره میثم جوری نگاش روی مهدیس که حتی نمیتونه پلک بزنه. به بدن مهدیس نگاه کردم. به اندازه نصف هاله سر سینه اش از زیر تاپ در اومده بود و اون قسمت صورتی تیره نصفه لخت شده بود. با چشم اشاره کردم و مهدیس هم فهمید و پوشوندش. مهدیس گفت با اجازه من میرم بالا و به میثم با لخند چشمک زد و رفت. وقتی میخواست بره سمت آسانسور میثم تمام نگاهش روی کون مهدیس بود. من چپ چپ با لبخند بهش نگاه میکردم. مرتضی با آرنج بهش زد و چشم غره رفت که انقدر تابلو نباشه. بعد با خنده به من گفت ببخشید دیگه جوون اند. استخر رو هم بهشون نشون دادم. مرتضی گفت باید تکنسین سیستم استخر رو بیارم ببینه همه سیستم هاش اوکیه یا نه؟ خیلی وقته ازش استفاده نشده درسته؟ -هیچ وقت ازش استفاده نکردند. –چرا آخه؟ -دیگه مالک قبلی پولش نرسید راش بندازه. –آخه کاری نداره دیگه. بحث پایان کارش و اینا دیگه آره؟ -دقیقا. –خب الان اونارو حل کردید؟ -راستش نه. اما شهرداری هم پیگیرش نشده. –خانم باشگاهت راه بیوفته شهرداری حتما میاد سراغتون ها. –فکر نمیکنم آقا مرتضی. گفتم ما اینجا رو برای خودمون راه میندازیم. –این آسانسوره؟ -آره. میخواستم اینم راه بیوفته. –اینم شدنیه. میثم همه اینارو بنویس. از پله ها داشتیم میومدیم بالا که هومن تازه اومد. خیلی آروم جوری که فقط اون بفهمه در عین حال جدی گفتم واسه چی انقدر دیر اومدی؟ -سلام کتایون خانم. ببخشید ماشین نداشتم پیاده اومدم. –آقا مرتضی ایشون هومن هستند. شما هرچی نیاز داشتید به ایشون بگید براتون تهیه میکنه. مرتضی گفت چشم. از کی شروع به کار کنیم؟ -هرچه سریعتر بهتر. اگر میتونید از همین فردا. –حله. میثم واسه فردا بنا بیار کارهای خونه رو انجام بدیم. –آقا مرتضی خودتون بالا سر کار هستید دیگه. –بله خانم اما خب نه همیشه. میام سر میزنم. میثم هستش. هومن رو بردم یه گوشه گفتم تو از فردا میتونی بیای اینجا بالا سر اینا وایسی؟ تو رودروایسی گفت بله. یهو جدی گفتم هومن بدم میاد اینجوری شل ول حرف میزنی. رودروایسی نکن. میتونی بیای بگو. –بله کتایون خانم. میام. –اوکی.پس نیام ببینم نیستیا. دیگه مامانم کار داشت و این ها هم نداریم. اگر کاری داشتی اول بامن هماهنگ میکنی. مرتضی اومد پیشم و گفت خانم شریف فقط یه موضوعی. –بله. –هزینه ها رو چطوری میدید؟ البته شرمندم که میگم. قابل دار هم نیستا. –شما اول یه برآورد هزینه اولیه به من بده. منم به شما به همون اندازه برای دو هفته دیگه چک میدم. اگر چیزی هم بالا پایین شد باهم هماهنگ میکنیم. هر مصالح و نیازی هم داشتید به هومن بگید براتون تهیه کنه. –اوکی پس من با خودتون هماهنگ کنم دیگه. –نه من این روزها خیلی مشغولم و کمتر میتونم جواب تلفنم رو بدم. شما با هومن هماهنگ میکنید. بحث مشغول بودنم کسشعر بود. فقط میخواستم هومن رو مستقیم درگیر این کار کنم. در ورودی خونه باز شد و شروین با سگ سیاه و گندشون اومد تو. دم آسانسور که وایساده بود فکر کنم حرف های مارو در مورد خونه شنید. از مرتضی و میثم خدافظی کردم و رفتند. به هومن گفتم مطمئنی اوکیی دیگه. –بله کتایون خانم. –باشه. از فردا هم سعی کن تا بهت زنگ زدم بیای. –شرمندم. مامانم نذاشت ماشین رو بردارم. هی بهم گیر میده کجا میری؟ -خب بگو کار پیدا کردم. –باور نمیکنه. –از بس خودت رو بی عرضه نشون دادی باورش نمیشه. راستی فرصت نشده بود ازت بپرسم. تو دانشگاه نمیری؟ -تموم شده. –چقدر زود تموم کردی؟ چی خوندی؟ -کاردانی محیط زیست. یهویی خیلی بد پوزخند زدم. فکر کنم بهش برخورد. نمیدونم واقعا چرا بعضیا وقتشون و پولشون رو هدر میدن و میرن این رشته های تخمی که نه آینده داره و نه بازار کار رو میخونند؟ –خب نمیخوای ادامه بدی؟ -مامانم میگه باید ادامه بدم. احتمالا واسه سال بعد بخونم. –اوکی. پس فعلا بیکاری؟ –آره دیگه. –فهمیدی دقیق که ازت چی میخوام. اینا کارشون نهایت دو سه هفته بیشتر نیست. ولی توی این مدت هر روز از صبح میای تا شب بالا سرشون وای میسی که درست کار کنند. اگر از پسش بر بیای انعام تو هم سرجاشه. راستی مگه نگفتم بهت فاکتور ها رو بفرست. ببین کارات رو. –بخدا فرستادم. گوشیم رو نگاه کردم. گوشیم رو نگاه کردم. راست میگفت. –آها. ندیدم. باشه برات پولش رو میریزم. مرتضی و اون پسره جفنگ هرچی میخواست خودت میری از بازار میخری. –چرا آخه؟ مگه خودشون تهیه نمیکنند؟ -نخیر. نمیخوام همه چیزو دولا پنج لا تو پاچم کنند. در خونه اکبری رو بستم و قفل کردم. بافتم انقدر کوتاه بود که اومده بود بالا و کمرم لخت بود. تا برگشتم هومن نگاهش رو انداخت اونور. بهش لبخند زدم و گفتم هومن خالکوبی کمرم قشنگه. –آره کتایون خانم خیلی. با پشت دست آروم زدم توی صورتش و گفتم مگه نگفتم هیزی نکن. بزنم دهنتو پر خون کنم؟ -ببخشید غلط کردم. –یکاری میکنی مجبور شم برات مثل اسب و الاغ ها چشم بند ببندم. آدم باش دیگه. خب دیگه برو خونتون. فردا دیر نکنی. من هر روز ازت گزارش کار میخوام ها. –بله. چشم. هومن رفت. اومدم سمت آسانسور که دیدم شروین با سگش هنوز اونجاست. از دیدن اون سگ سیاه و وحشتناکش جا خوردم اما نمیخواستم جلوش خودم رو ضعیف جلوه بدم. در آسانسور رو باز کردم که برم داخل که شروین گفت ببخشید خانم یه لحظه وقت دارید؟ -بله؟ -شما میخواید اون طبقه رو بازسازی کنید؟ -بله چطور؟ اومد حرف بزنه که گفتم آقای شروین میشه سگت رو بذاری خونه و بعد بیای صحبت کنیم؟ -بی آزاره. کار نداره بهتون. به سگش گفت همین جا بشین و سگه هم نشست. اومدیم تو پا گرد. –چند وقت کار دارید؟ -چطور؟ -خب اگر بخواید بازسازی کنید حتما کلی سر صدا و گرد و خاک و کثیفی داره واسه ساختمون. –آقا جون اینجا خونه منه. اختیارشو دارم. بعدشم نگران گرد و خاک و کثیفی نباش. کارشون فقط توی واحده. –سر صداش چی آخه؟ -ای بابا. حالا چند روز تحمل کنید. –آخه. چی بگم؟ -بخاطر ملینا میگی آره؟ -آره. حتما کلی عصبانی میشه. –اونکه بیشتر روز بیرونه. اینا هم نهایتا تا هفت هشت کارشون طول میکشه. سر و صداش هم اونقدر نیست که اذیتتون کنه. –آخه خونه باید کاملا ساکت باشه. وگرنه نمیتونه کار کنه. –کار کنه؟ مگه کارش چیه؟ نگاهش رو به یه سمت دیگه انداخت و دستشو کرد لای موهاش و سرشو خاروند و گفت آآآ منظورم تمرکز و استراحته. خیلی واضح مشخص بود میخواد یه چیزی رو مخفی کنه. مثل وقتی که سوتی میدی و میخوای یه چیزی رو جمع کنی. خب خیلی ها توی خونه کار میکنند. اما اینکه هیچ سر و صدایی نباشه واسم عجیبه. توی تمام صحبت هاش و حالاتش استرس رو به وضوح میدیم. یاد اون حرفش افتادم که هر مساله ای که کس کلید خانم بامن پیدا میکنه میاد سر این زبون بسته خالی میکنه. واسه همین سعی کردم یکم با ملایمت باهاش رفتار کنم که این حداقل اذیت نشه. –به هر حال گفتم. یه چند روزی تحمل کنید درست میشه. دستم رو روی شونش گذاشتم و با لحن ملایم تری گفتم بخاطر تو میسپرم که کارگرها کمتر سر و صدا کنند تا زنت به کارش برسه و شما اذیت نشید. مخصوصا تو. برگشتیم سمت آسانسور. سگه همونجا مثل یه مجسمه نشسته بود و منتظر بود که شروین برگرده. شروین گفت تامی بیا اینور خانم سوار آسانسور بشه. خیلی جالب سگه رفت اونور تر وایساد. –چه بامزه بهت حرفت گوش میده. –از وقتی توله بوده دست ملینا بوده. خوب تربیتش کرده. نژادش هم دوبرمن اصیله. –من زیاد آشنایی به سگ ندارم. اذیت نمیکنه؟ -تنها باشه چرا اما وقتی هستیم نه. سوار آسانسور شدم و برگشتم توی خونه.روز بعد از شرکت که اومدم با آرزو هماهنگ کردم که برم پیشش برای تمرین. وسائلم رو همون صبح توی ماشین گذاشته بودم. وقتی رسیدم اونجا دوست های آرزو خدافظی کردند و رفتند و ما تنها شدیم. –خب چه خبرا؟ دیروز نیومدی. –نشد. هم معمار میخواست بیاد خونه رو ببینه و هم اینکه باید میرفتم دکتر. –دکتر چی؟ - یه چک آپ معمولی بود. معمار گفته همون دو سه هفته ای کار رو جمع میکنه. –خوبه. پس منم واسه دو هفته دیگه هماهنگ میکنم با اون آشنام که برات دستگاه ها رو بیاره. آرزو مثل هفته قبل یه تاپ نیم تنه ورزشی چسبون با شلوارک ورزشی کاملا چسبون که تا زیر زانوش بود. شلوارش به قدری جذب بود که تمام حجم کونش رو میتونستی ببینی. بیشتر که به بدنش دقت میکنم میبینم یه جورایی حق با مهدیسه. واقعا سینه هاش خیلی کوچیکه. یه چیزی تو مایه های سایز 60 یا 65 کاپ A. ولی انصافا بدنش عالیه. لباسام رو عوض کردم و لباس های ورزشم که ساپورت زخیم چریکی صورتی و تاپ بنفش بلند بود رو پوشیدم. قبلش هم شورت و سوتینم رو درآوردم چون واقعا بدم میاد لباسهای زیزم خیس عرق بشه. –خب آرزو جان برنامه چیه؟ -برنامه قبلیت رو همراهت داری؟ -آره تو گوشیمه. بهش نشون دادم. –همین برنامه هم خوبه. برای کات کردن و خشک کردن بدنته. اما کافی نیست. –چطور؟ -به نظرم باید روی سینه هات و عضلات زیر شکمت بیشتر کار کنی. به نظرم فعلا به مکمل زیاد نیازی نداری اما اگر میخوای کامل بدنت خشک بشه یا اینکه عضلانی تر بشه اون موقع باید مکمل های ورزشی و چربی سوز رو همراه تمرینت داشته باشی. آهنگ رو پلی کرد و همراه هم شروع کردیم به گرم کردن. حدود یک ربع اول گرم کردیم و بعدش چند دقیقه طناب زدیم. وقتی داشتم تناب میزدم توی آینه تمام قد روبروم میدیم که سینه های بزرگم با و پایین میپره و این صحنه یجورایی تحریک کننده بود. درست مثل وقتی که توی سکس پوزیشن کاوبویی روی کیر مهیار میشستم و بالا و پایین میشدم. البته نه به این شدت. آرزو داشت حرکات کششی انجام میداد و با لبخند منحصر به فرد خودش منو برانداز میکرد. با چندتا حرکت سبک اما تعداد بالا با وزنه شروع کردیم. کامل عرقم در اومده بود. بین تمرین راجب بعضی چیزها هم صحبت میکردیم. آرزو پرسید کتایون تو با کسی هستی؟ -نه. –الان که شراره نیست پس چکار میکنی؟ -خب شراره نیست اما منم که تنها نیستم. –یادم نبود مهدیس هست. با تعجب نگاهش کردم. –تو از کجا میدونی؟ -مهدیس توی ویلای فشم به منو آرتمیس گفت. –آها اصلا یادم نبود. –دوست پسر چی؟ -راستش نه. با کسی نیستم. –چند وقته سینگلی؟ -یه چند ماهی میشه. چطور؟ کسی رو میخوای بهم معرفی کنی؟ -نه بابا مگه کسخلم؟ انقدر هم از این کار بدم میاد که نگو. –خب پس چرا میپرسی؟ -آخه خیلی تو هاتی. برام سوال بود که چطور تنهایی سر میکنی؟ با شیطنت گفتم از کجا میدونی خیلی هاتم؟ لبخند با منظوری زد و گفت خیلی مشخصه. –چطور؟ -دیگه عزیزم من به راحتی میتونم تشخیص بدم. نوع نگاه کردنت و تغییر ریتم نفس کشیدنت و حتی لحنت نشون میده. فکر کنم وقتی داشتی طناب میزدی هم به چیز تحریک کننده ای فکر میکردی. درست نمیگم؟ -وای تو چقدر ریز میشی رو آدم. –ببخشید اگر اذیتت میکنه دیگه هیچی نمیگم. –نه من مشکلی ندارم. با تو حس میکنم کاملا راحتم. –خوبه. عجیب بود واسم که کسی موقع ورزش کردن هم تحریک بشه. روی دستگاه پشت پا خوابیده بودم و ادامه برنامم رو میزدم. آرزو هم بالای سرم وایساده بود و راهنماییم میکرد. -آرزو فرم باسنم بعد شکل گرفتن ثابت میمونه؟ -اگر تمرینت ادامه داشته باشه آره. –یعنی تحت هر شرایطی؟ -تا منظورت از شرایط چی باشه. اگر چاقی و لاغری رو میگی که با همون تمرین و تغذیه فرم بدنت ثابته. ستم تموم شد و بلند شدم و وایسادم. –منظورم آنال سکسه. –مگه زیاد آنال سکس داری؟ -زیاد که نه اما خب بعضی وقت ها هست. –نه هیچ تاثیری نداره. شراره رو که دیدی دیگه. –اون که خیلی کونش گندست. –نه منظورم اینه فرم کونش تغییر نکرده. صحبتمون بین تمرین رفت سمت کار و این چیزا. آرزو از کارم و شرایط شرکت پرسید و منم یسری سوال راجب خودش. –آرزو تو چی خوندی؟ -مدیریت استراتژیک. –لیسانس؟ -نه عزیزم ارشد. دانشگاه بهشتی. –جایی هم کار میکنی؟ -نه من کار نمیکنم. یه مدتی بعد فارق التحصیل شدنم تو شرکت بابای آرتمیس مشغول شدم. حوصله کارمندی رو ندارم. –ولی حیفه. با این تحصیلات ازش استفاده نکنی. چرا همراه پدر و مادرت نرفتی؟ -من با بابام اصلا نمیتونم بسازم. از بچگی هم اینجوری بودم. –آخه چرا؟ -دیگه تفاوت دیدگاهمون خیلی زیاده. بابام تفکرات سنتی داره و اصرار به اینکه ازدواج کنم. منم نمیخواستم. راستشو بخوای ادامه دادن درسم هم سر همین قضیه بود. الانم به اینجا رسیدیم که از هم دور باشیم به نفع همه مونه. پاشو بین تمرین نباید فاصله بندازی. نیم ساعت آخر رو با برنامه تردمیل رفتم. آرزو هم تاپ و شلوارش رو درآورد و کنار من با اسکی فضایی هوازی کار میکرد. لعنتی نمیدونم از قصد بود اینکارش یا چی اما دیدن بدن ورزیده و عرق کردش که با تحرک عضلاتش خیلی داشت حسابی داغم میکرد. سرعت تردمیل رو کم کردم که بتونم به کونش نگاه کنم. واقعا کون زیبایی داره. –کتایون سرعت تردمیل رو زیاد کن. بعد خودش یه لحظه متوقف شد و دکمه 6 سرعت رو ضد. جنده خوش بدن میخواست اینجوری انگار اذیتم کنه.سعی کردم حواسم رو پرت کنم. دیگه حسابی جونم در اومده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. آرزو رفت دم لاکرها و حولش رو برداشت و رفت سمت دوش. منم پشت سرش رفتم اونجا. قسمت دوش چهارتا دوش آب داشت که دو به دو روبروی هم بودند. زیر دوش آب بدن لخت و خیس آرزو بهتر دیده میشد. سیکس پک زیباش و خط سکسش که به لبه های کسش منتهی میشد. بی اختیار یاد اون فیلم پورنی که دختر بدنساز توی باشگاه با دیلدو خودشو گایید افتادم. نمیخواستم تحریک بشم. رومو برگردوندم. یه لحظه خم شدم و آرزو به شوخی خواست کسم رو انگشت کنه. اما ناخونش روی زخم سوراخ کونم کشیده شد و سوزش بدی دست داد. بی اختیار یه جیغ کوچیک زدم. آرزو متعجب و نگران گفت کتی چت شد؟ -خیلی درد گرفت. دستم رو گذاشته بودم لای کونم و به آرومی میالیدم. –من که کاری نکردم آخه. –تقصیر تو نیست. از دو روز پیش اینجوری شده. –چه بلایی سر کونت آوردی؟ لحنش انقدر جدی بود که نمیتونستم تشخیص بدم داره شوخی میکنه یا جدیه. در هر حال از روی کنجکاوی بود. چیزی نگفتم. –اگر درد داری اسپری بیارم بزنم؟ -نمیخواد. دردش خوابید. تو هم بعضی شوخی هات پشت وانتیه ها. خندید و گفت بخدا نمیدونستم. ببخشید. –اشکال نداره. قطرات آب از روی سرش به سمت پایین سرازیر میشد و بین شیارهای سیکس پک شکمش به سمت پایین میرفت. به آرومی انگشتم رو روی شیارهای شکمش کشیدم و نوازش میکردمش. –چقدر طول میکشه بدنم اینجوری بشه. –زیاد طول نمیکشه. باید منظم تمرین کنی. بی اختیار آروم دستم رو بردم پایین زیر نافش و به اول کسش رسوندم که آه عمیقی کشید و دستم رو گرفت و گفت نه. با شوخی گفتم تو که از منم بدتری. نمیخواستم بذارم حالا که اونجوری منو حشری کرده ازش راحت بگذرم. بهش چسبیدم و دستم رو بافشار از دستش رها کردم و گذاشتم روی کسش. ناله شهوتی بلندی کرد و منم زیر دوش شروع کردم به بوسیدن گردنش. دمای بدنش بشدت بالا رفته بود. جوری که زیر دوش آب گرم هم بصورت کاملا محسوسی حس میشد. یهویی منو با فشار از خودش جدا کرد و خیلی جدی حولش رو برداشت و از اونجا اومد بیرون. وای عجب کار احمقانه ای کردم. نکنه ناراحت شده باشه. اومدم بیرون دیدم روی نیکت جلوی لاکر نشسته و سرش رو گرفته. –آرزو چی شد؟ خوبی؟ بهم نگاه کرد و با صدای خسته گفت کتایون لطفا با من دیگه این کار رو نکن. –ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم. –مهم نیست. بهم لبخند زد و گفت خب بریم دیگه. آرزو زودتر اومد بیرون و آب کرفسش از یخچال برداشت و برام آورد. خودم رو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم. اونم پوشید. بدون اینکه صحبت زیادی داشته باشیم باهم اومدیم بیرون. همیشه دلم میخواست بعد تمرین که دوش میگیرم لخت بگردم. دوست داشتم حداقل با شورت و سوتین بودم اما توی این سرما و اینکه توی ماشین این همه مسیر شدنی نبود. قبل از اینکه بیام اینجا کلید های ویلای شراره رو برداشتم که برم وسائلی که جا مونده بود رو بیارم. چون معلوم نبود دوباره کی برگردیم. خدا کنه سگه پارس نکنه باز. اصلا نمیتونم در مقابلش عادی باشم. فوبیا به حیوانات بد چیزیه. همش یه گربه یا سگ میبینی از ترس میرینی تو خودت که نکنه بهت بپره. وقتی اومدم تو ویلا حیوون دوباره شروع به پارس کردن کرد. ای کیر خر. همینطور زل زده بود و پارس میکرد. به خودم جرات دادم و از ماشین پیاده شدم. انگار تازه منو شناخت. آروم شد و زوزه میکشید و دم تکون میداد. وارد ویلا شدم. اولین چیزی که دیدم کاناپه بهم ریخته ته سالن بود. همون جایی که مهیار کونم رو زخم کرد. چی بهت بگم مهیار؟. کاری کردی که دیگه از حضور توی اینجا هم حس خوبی نداشته باشم. رفتم بالا اتاق ها رو مرتب کردم و وسائل رو جمع کردم و اومدم پایین. توی اتاق تاپ مهدیس که اون شب تنش بود هنوز روی تخت افتاده بود. بی اختیار اتفاقات اون روز رو مرور میکردم. یهو یادم افتاد مهدیس جیغ کشید و گریه میکرد و من میخواستم با تبلت ببینم که بخاطر مهیار نشد. تبلت رو برداشتم روشنش کردم و فیلم اون روز عصر رو پلی کردم. مهدیس سگ شراره رو آورده بود توی ساختمون باهاش بازی میکرد. سگه هم هی دور مهدیس میچرخید و خودشو بهش میمالوند. مهیار هم روی مبل لم داده بود و با گوشیش ور میرفت. مهدیس همینطور میخندید و سگه هم با ذوق براش دم تکون میداد. –آفرین پسر خوب. بشین. قلط بزن. وای مهیار ببین چه باحاله. کاملا میفهمه چی میگم بهش. مهدیس با آهنگ تندی که گذاشته بود شروع کرده بود به رقصیدن. همون تاپ یه تیکه توری تنش بود که قبل سکس پوشیده بود. کونش رو به سمت سگه کرد تند تند تکون میداد. سگه همونطور روی پاهاش نشسته بود و در حالی که زبونش بیرون بود و نفس نفس میزد نگاهش میکرد. این صحنه ها بدجوری ترس توی وجودم انداخته بود. مثل دیدن فیلم ترسناک همش منتظری ببینی چه اتفاقی قراره بیوفته و شوکه ات کنه. مهدیس با خنده گفت خوشت میاد باک؟ خوب میرقصم؟ معلومه که عالی میرقصم. مهیار هم گفت کسخل اونکه نمیفهمه چی میگی. یهو سگه پرید روی مهدیس جوری که مهدیس به حالت چهار دست و پا افتاد زمین. اتفاقی که افتاد رو نمیتونستم درک کنم. سگه شروع به تلمبه زدن کرد. مهدیس بلند جیغ کشید و گفت حیوون نفهم داری چکار میکنی و از خودش پسش زد. مهیار بلند زد زیر خنده. جوری که دلش رو گرفته بود و روی مبل افتاده بود. یهو مهدیس با عصبانیت جیغ زد کیر کس کش مادر جنده. به چی میخندی؟ با عصبانیت خیلی شدیدی گوشیش رو پرت کرد سمت مهیار. اما مهیار همونجور داشت میخندید. بعدشم که من اومدم پایین. واقعا برام این اتفاقات در عین حال هولناک و منزجر کننده، خنده دار هم بود. نمیدونستم چجوری باید نسبت بهش واکنش نشون بدم. باید اجازه بدم خود مهدیس راجبش صحبت کنه. یه چیز دیگه هم که بدجوری توی مخم رفته بود این بود که بفهمم مهیار در چه حد با اون زنیکه در ارتباطه. البته جوابش مشخص بود اما میخواستم ببینم چی میگه بهش. دو سه جا که مهیار با موبایل با اون زنه حرف میزد فیلم هاش رو پلی کردم. اصلا صداش مشخص نبود. مهیار کلا لحن صداش بر عکس مهدیس خیلی پایینه. وقتی با تلفن حرف میزنه که اصلا نمیتونی بفهمی چی میگه. میخواستم برم اما یه حس تحریک کننده ای منو مجبور میکرد دوبار فیلم های شراره رو بخوام ببینم. رفتم به اون تاریخ هایی که شراره اینجا بود. دوربین ها یه قابلیت داشتند که تا حرکتی جلوشون اتفاق نمیوفتاد شروع به ضبط نمیکردند. یکی از فیلم ها واسه یه دورهمی ساده بود که آرزو هم بود. هی جلو میزدم ببینم چی میشه اما فقط صحبت بود. بعد شراره و آرزو رفتند طبقه سوم توی سوئیت. سریع سوئیچ کردم روی دوربین سوئیت و از اولش گذاشتم. شراره خیلی استادانه بدن آرزو رو نوازش میکرد و میبوسید و رفته رفته صدای آرزو بلند و بلند تر میشد. وقتی شراره به کس آرزو دست کشید آرزو جیغ زد و شراره با چند حرکت سریع انگشتاش روی کسش آرزو رو جوری به اورگاسم رسوند که با شدت بدنش میلرزید. آرزو در حالی که نفس نفس میزد گفت لعنتی تو چطوری میتونی اینجوری منو ارضاء کنی. حس میکنم روحم از بدنم در میاد. شراره هم گفت عزیزم بخاطر اینکه تو خیلی بدنت حساسه و زود تحریک میشی –اما هیچ کسی نمیتونه منو اینجوری ارضاء کنه. حتی خیلی ها نمیتونند که کامل ارضام کنند. اما تو واقعا ماهری. انگار بند بند بدنو منو میشناسی. تازه فهمیدم چرا آرزو نذاشت ادامه بدم. چون فکر میکرد نمیتونم از پسش بر بیام و اعصاب خوردیش براش میموند. احتمالا اون دفعه هم که بعد ماساژ توی خونه آرتمیس منو ارضاء کرد و رفت واسه همین بود. ایول. خیلی عالی شد فهمیدم. وسائل رو جمع کردم و از ویلا اومدم بیرون. سگه جلوی در روی پاهاش نشسته بود و با زبون بیرون افتاده نفس نفس زنان بهم نگاه میکرد. –پس که اینطور. میخواستی دختر منو بکنی. شیطونه میگه برش دارم ببرمش یجا گم و گورش کنم که هم از شر این حیوون راحت بشم هم اون شراره آشغال حالش جا بیاد. دیگه حاضرم شرط ببندم شراره با این سگ هم سکس داشته. ماشین رو آوردم بیرون و به سمت خونه راه افتادم.
قسمت صد و سی و پنجم: همه مسائل، همه جوانبمعمولا کارم رو جوری برنامه ریزی میکنم که یکی دو ساعت قبل رفتنم کل کارهام جمع شده باشه. این عادتم شده که اگر جلسه یا ملاقاتی پیش نیاد همون راس ساعت تعطیلی شرکت برم خونه. امروز کارم به نسبت روزهای قبل کمتر بود. هنوز ساعت چهار هم نشده. میخواستم برم پیش س و راجب پروژه و سرمایه گذاریمون بیشتر صحبت کنم اما مسئول دفترش گفت رفته جلسه بیرون از شرکت. کار خاصی هم نداشتم. یه مواقعی که مطمئنم کسی سرزده نمیاد تو اتاقم مقنعه ام رو در میارم و موهام رو یکم مرتب میکنم و دوباره سرم میکنم. واقعا چه چیز مزخرفیه. با روسری و شال خیلی راحت ترم. با اینکه این همه سال سرم میکنم اما هیچ وقت حس راحتی باهاش نداشتم و ندارم. مقنعه ام رو در آوردم و موهای خرمایی روشنم رو باز کردم. سرم رو به اطراف تکون دادم تا موهام از هم باز بشه. آخیش. راحت شدم. همیشه خونه میرم اینکار رو میکنم. الان که بیشتر وقتا کل بدنم رو آزاد میکنم. دستم رو کشیدم لای موهام و به موهای توی دستم نگاه کردم. چند تار موی سفید رو میتونستم بینش ببینم. مهدیس چند بار گفته موهای سفیدت زیاد شده و اینکه موهام رو رنگ کنم. تا حالا هیچ وقت این کار رو نکردم. آخه وقتی با منصور زنده بود میگفت عاشق موهامه. حتی دوست نداشت کوتاهش کنم. یه بار گفتم بذار بلوندش کنم که نذاشت. بعد مرگش هم دیگه علاقه ای نداشتم. اما دوست دارم کاملا بلوند کنم. با رنگ پوست و چشمام کاملا شبیه اروپایی ها میشم. در اتاق رو زدند. بدون اینکه حواسم باشه سرم بازه گفتم بفرمایید. رشیدی اومد تو. چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و تازه فهمیدم چی براش انقدر عجیبه. اما بجای اینکه بخوام مقنعه مزخرف رو دوبار سرم کنم خیلی ریلکس گفتم جانم. –خانم شریف صورتجلسه امروز رو فرستادند که امضاء کنید. اومد گذاشت روی میزم. برداشتم و شروع به مطالعش کردم. –اگر اجازه میدید برم بعد بیام. –نه یه دقیقه بشین. مگه کار مهمی داری الان؟ -نه گفتم مزاحم نباشم. رشیدی انقدر ساده بود که بعضی حرف هاش رو خیلی راحت به زبون میاورد. نه اینکه منظور بدی داشته باشه. بیشتر روی حساب بچگیش میذاشتم. به نسبت سنش که نزدیک بیست و هشت یا نه سالش بود واقعا بچه تر نشون میداد. با لبخند نگاهش کردم و گفتم نه عزیز من مزاحم نیستی. تعجب و شعف رو توی برخوردش میدیدم. دستم رو لای موهام کشیدم و موهای لختم رو به یه طرف ریختم. مثلا اینکار رو عادی انجام دادم ولی میخواستم واکنش رشیدی رو ببینم. –خانم شریف ببخشید فضولی میکنم. چه شماره رنگ مویی استفاده میکنید. –رنگ طبیعی موهامه. –تورو خدا. خیلی موهاتون قشنگه. –مرسی. مگه تاحالا ندیده بودی؟. –اینجوری که نه. یک ذره از زیر مقنعه چیزی معلوم نبود. –البته میخوام رنگ کنم. به نظرت بلوند طلایی بهم میاد؟ -فکر کنم خیلی بهتون بیاد. بلوند عسلی هم عالیه میشه. همینجوری هم شما خیلی زیبایید. با لبخند و خودشیفتگی گفتم ممنونم. بیا امضاش کردم. نمیدونم چرا اما به نظر خیلی هیجان زده میومد. پیش خودم گفتم الان میره به کل واحد میگه من سرباز توی اتاقم نشستم. خب بگه. والا. اصلا تا وقت رفتن دیگه مقنعه ام رو سر نمیکنم.بعد از چرخیدن توی سایت های خبری و وقت طلف کردن، گوشیم رو برداشتم تا پیام هام رو چک کنم. هنوز بهش عادت نکردم. به نسبت گوشی قبلیم کار کردن باهاش سخت تره واسم. البته به خاطر عادت داشتن به اون قبلیه بود وگرنه این خیلی پیشرفته تره. دوربینش هم فوق العادست. از خودم چندتا سلفی گرفتم. بعد تلگرام رو باز کردم. خیلی وقته بود تلگرامم رو چک نکرده بودم. یعنی کانال ها رو باز نکرده بودم. فکر کنم نزدیک چهل هزارتا پیام سر جمع داشتم. همه رو سایلنت کرده بودم و فقط مهیار و مهدیس و دوستای نزدیکم مثل مریم و آرزو و شراره و س بخاطر اطلاع از مسائل کاری رو باز گذاشته بودم که اگر پیام دادند سریع متوجه بشم. شروع کردم به دیدن و لفت دادن از کانال ها که بیشترشون هم مرتبط با کار و مطالب خبری بود. بین اونها چندتایی پیام از افراد ناشناس داشتم که یادم نمیومد کی هستند؟ احتمالا مربوط به کار باشند. بین گروه ها و کانال های یک گروه بود به اسم معشوقه های همجنس که نزدیک بیست و خورده ای عضو داشت و همگی هم زن و دختر بودند. محتواش هم در مورد لز و همجنس بازی و فانتزی های سکس بود. کی منو اینجا عضو کرده؟ توی ممبر ها عکس و آی دی مهدیس رو دیدم. دختره دیوونه. از اون گروه لفت دادم. آخرش سر این کارا مشکل برامون پیش نیاد خوبه. اون آخرها دیدم یجا نوشته شیرین عضو تلگرام شد. بعد اون قضیه دیگه ازش خبری نداشتم. فقط یکی دوبار تلفنی خیلی کوتاه صحبت کردیم و بعضی وقت ها براش پیام میفرستادم اما وقتی جوابی نمیگرفتم حس کردم دلش نمیخواد که خیلی در ارتباط باشیم. زیاد هم برام اهمیت نداشت. براش یه پیام محبت آمیز از یکی از گروه ها فوروارد کردم. تلفن روی میزم زنگ خورد. –بله. –خانم شریف آقای رمضانی میخوان باهاتون صحبت کنند. –دو دقیقه دیگه بگو بیاد تو. مقنعه ام رو برداشتم و سر و وضعم رو مرتب کردم. در اتاق رو زدند و گفتم بفرمایید. رمضانی همون پسر تپل و سرزبون داری بود که قبلا توی واحد من کار میکرد و توی این پروژه اخیر هم رابط واحد ما و واحد بازاریابی بود. بعد سلام و احوال پرسی گفتم چه خبرا؟ کم پیدایی آقای رمضانی -سلامتی. والا درگیر کارها هستیم دیگه. دیگه همه هم و غم مون شده بود پروژه. به شوخی و کنایه گفتم خوبه هم و غمت بوده که درخواست میزدم دو هفته بعد نصفه و نیمه جوابش میومد. –خانم شریف بخدا من زبونم مو درآورد انقدر به آقای پویانفر میگفتم. تقصیر من نبود خدا وکیلی. –میدونم. شوخی کردم باهات. انصافا توی تمام مدتی که با من کار کردی توی این پروژه کارت بهتر از قبلیا بود. –والا کیه که قدر بدونه. –خوبه حالا توهم. کارت رو انجام دادی پاداشش رو هم گرفتی دیگه. –پاداش؟ هه. خانم کدوم پاداش. –عه؟ آقای س واسه همه پرسنل ذیربط درخواست پاداش داده بود که. تو نگرفتی؟ – نه خانم. آقای پویانفر لطف کردند بجز خودشون و چهار نفر دیگه که نفرات خودشون هستند پاداش ها رو برگشت زدند. هنگ کردم یهو. –چی!؟ مگه میتونه دستور معاونت شرکت رو برگردونه؟ -ای خانم. بله که میتونه. همین کارش کلی هم پیش حاج آقا کربلایی عزیزش کرد. –به اون دیگه چه ربطی داره؟ -ظاهرا یجوری ربطش داده که پاداش واحد مارو به صندوق بسیج شرکت واریز کنند. پاک اعصابم رو بهم ریخت این حرفش. رمضانی خالی زیاد میبست و رو هوا کسشعر زیاد تفت میداد. حتی یه بار یجوری چو انداخته بود که شرکت داره تعدیل نیرو میکنه که خود منم شک کرده بودم. البته بعدش حسابی ریدم بهش که این خاله زنک بازی ها رو توی محل کار در نیاره. اما این حرفش با شناختی که از پویانفر پیدا کردم به نظر میاد راست باشه. –عجب. حرص نخور حالا. جای دیگه حتما جبران میشه. پاداشی هم به اون صورت نبود که. –والا شما مایه داری این پولا به چشمت نمیاد. واسه ما بدبخت بیچاره ها هزارتومن هم پوله. ولش میکردی تا صبح میخواست فک بزنه و مغز منو بخوره. واسه همین با لحن خاصی که بفهمه اگر کاری نداره پاشه بره گفتم خب دیگه چه خبر؟ -والا اومدم یه سلامی خدمتون عرض کنم. ما که مدیر خوبی مثل شما رو فراموش نمیکنیم. مخصوصا با اون همه لطفی که به بچه ها داشتید. بخدا بچه ها تازه فهمیدن کیو از دست دادند. با پوزخند و کنایه گفتم این خود شیرین بازی ها رو برای پوانفر در بیاری بهتر نتیجه میگیریا. کلا از خایه مالی بدم میاد. چه برای من باشه چه برای کس دیگه. خیلی مصنوعی و سرد خندید و گفت نه خانم من جدی میگم. خانم شریف راستش یه عرضی هم داشتم. –بفرمایید. –هنوز نمیخواید نیرو جذب کنید؟. –والا میبینی که وضعیت رو. فعلا پروژه خوابیده تا تاییده ها بیاد. برای بقیه کارها نفر اضافه هم داریم. سرش رو انداخت پایین و گفت بالا غیرتا اگر میشه منم بیارید واحدتون. راستشو بخواید شما آخرین امید من توی این شرکت هستید. اگر نشه مجبورم از این شرکت برم –بری؟ واسه چی؟ -واقعا دیگه نمیشه با پویانفر کار کرد. –آقای رمضانی چند ساله اینجایی؟ -یه پنج شش سالی میشه؟ -قبلش هم جایی کار میکردی؟ -شرکتی نه. اینجا هم اومدم اولش واحد تحلیل و توسعه بودم. اون موقع آقای فرح منش مدیر اونجا بود. ایشون که شد مدیر بازاریابی و رفتند بالا شما مدیر ما شدی. –خب پس باید توی این مدت یاد گرفته باشی با هر مدیری چطوری باید کار کرد. ببخشید انقدر رک بهت میگم اما همون موقع هم تو پدر منو در آوردی با کار کردنت. دیگه بعضی یا مثل من نیستند مدارا کنند. خیلی حوصله نمیکنند. –خانم بخدا مشکل من پویانفر کار نیست. اون اصلا کار نمیده به ما. –شما؟ -بله. بیشتر بچه های قدیم بیکارند. کار رو مونوپل کرده بین هفت هشت نفری که خودش آورده. تا سر سال هم که سه چهار ماه بیشتر نمونده. قرارداد مارو هم که تمدید نمیکنه دیگه. فکر کن به آقای بوشهری با اون همه سابقه گفت برو واحد دیگه. –مگه بازنشست نشده؟ -نه بابا بدبخت برج ده بازنشست میشه. تا سطح یه کارشناس خرد آوردش پایین. –عه! بهش نمیاد انقدر سنگدل باشه. –والا شما هم اگر شرکت نباشی و وقتهایی که میای دو نفر هی بیان راپورت بدن که فلانی اینجوریه یا چیز دیگه طرف رو اخراج میکنی. تازه پویانفر که حتی فکر هم نمیکنه و هرچی بهش بگن بی چون و چرا انجام میده. –کیا بهش میگن؟ -خانم شاهوردی و خانم مولایی. البته بیشتر مولایی. خودش یا بیرونه یا میاد اتاقش با اینا جلسه داره. فقط هم کسایی که آورده میتونند برن اتاقش. –ببین من واقعا نمیدونم چی بگم آخه. من الان اگر درخواست نیرو بدم به هزار نفر باید جواب پس بدم که واسه چی مازاد چارتم نیرو گرفتم. از اونورم بخش نامه زدند واسه همه مدیران که به فکر کاهش هزینه باشیم. ریز خندید و گفت خانم شریف واحد شما رو که کم نمیکنند. راست میگفت. س بهم گفته بود که نمیخواد پرسنل بخش من رو کم کنه. هیچ حرفی توی این شرکت مخفی نمیمونه. -پاش بیوفته از واحد منم کم میکنند. –حداقل یه لطفی کنید به آقای پویانفر بگید مارو هم بازی بده. –از اون حرف ها بودها. فکر میکنی درسته راجب مسائل واحدش اظهار نظر کنم؟ -چی بگم والا. –حالا فکرش رو نکن زیاد. درست میشه. از اینجا هم رفتی با شناختی که ازت دارم حتما یه جای بهتر میری. اما دوستانه بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. بیشتر دل به کار بده بلکه آقای پویانفر تصمیمش عوض شد. هرچند هنوزم معلوم نیست واقعا تصمیمش این باشه که تعدیل کنه. اومد بلند شه که گفتم راستی یه چیزی رمضانی. خانم شاهوردی چیکارست توی واحدتون؟ -شما بگو چکاره نیست. همه کاره بخش ماست. تمام برنامه های کاری رو اون باید تایید کنه. پویانفر حتی بدون نظر اون یه قرارداد ساده رو هم امضاء نمیکنه. –یعنی انقدر پویانفر قبولش داره؟ -اونم چجور. تا نبینید باورتون نمیشه. غیبتش هم میشه اما بدجوری پدرسوختست. حواستون نباشه یجوری زیرآب میزنه که تا بیای بفهمی چی شده حکم اخراجت دستته. همه ازش مثل چی میترسند. بنده خدا بوشهری رو همین به این روز انداخته دیگه. خیلی فضای افتضاحی شده اونجا. مولایی هم بدتر از اون. هرجور سعی کردم حرفش رو بندازم که راجب رابطه هاش با اون خانم ها بگه نمیشد. البته من همه چیز رو میدونستم اما میخواستم بفهمم که پویانفر تا چه حد حواسش جمعه. اینم از این بچه مذهبی ها بود که راحت نمیتونست همچین چیزی بگه. آخر دل رو زدم به دریا و گفتم واسم عجیبه. چرا حالا همه نفرات جدیدش رو خانم گرفته؟ با آقایون نمیتونه کار کنه؟ زیر لبی نیشخند زد و گفت حتما نمیتونه دیگه. –آخه یعنی چی؟ من که خانمم انقدر نیروی خانم نگرفتم. –چه میدونم خانم شریف. البته یه آقا هم جدیدا اومده که زیاد فرقی با خانم ها نداره. فهمیدم منظورش چیه. اون روز که توی اتاق پویانفر گیر افتاده بودم بر اساس صحبت های مولایی فهمیدم پویانفر دوجنس گراست و هم به زن ها حس داره و هم به مرد ها. –خب اون آقا کیه؟ -مدت زیادی نیست که اومده. بیشتر با خود شاهوردی و پویانفر کار میکنه. –اونم روحیات کاریش مثل خانم شاهوردیه؟ -والا مدت زیادی نیست که اومده. کارمون هم زیاد باهم مرتبت نیست. گفت که با خود شاهوردی فقط کار میکنه. یکم دیگه صحبت کردیم و رمضانی خدافظی کرد و از اتاقم رفت بیرون. خیلی پیچیده شد. نقش اون دختره کنار پویانفر توی تمام این داستان ها کم نیست. ببین چقدر موزیه که حتی مریم هم نتونسته بفهمه کیه. نمیدونم چرا از وقتی توی اون جلسه دیدمش حس اضطراب و ترس نسبت بهش دارم. وسائلم رو جمع کردم و توی راهرو شرکت به سمت آسانسور میرفتم. موقع رقتن گوشیم رو یه بار دیگه چک کردم. روی همون صفحه تلگرام شیرین مونده بود. جواب داده بود سلام کتایون مرسی که به یادم هستی. واقعا خوشحالم. ببخشید من خیلی این چند وقته گرفتار بودم و نتونستم بهت پیام بدم یا حالت رو بپرسم. پیش خودم گفتم شاید ازم خجالت میکشه. توی آشنایی که با شیرین داشتم مشخص بود که بشدت مشکل اعتماد به نفس داره. با اون همه مشکلاتی هم که داشت مشخصه که میترسه یه وقت من علاقه ای به ارتباط باهاش نداشته باشم. بهش زنگ زدم اما جواب نداد. همون لحظه یکی محکم بهم خورد و گوشیم و کیفم افتاد زمین. با عصبانیت گفتم خانم جلوت رو نگاه کن. خم شدم و وسائلم رو برداشتم تازه فهمیدم که شاهوردیه. –ندیدمتون. شما هم حواستون نبود خب. به گوشیم نگاه کردم. گلس روش شکسته بود و گوشه قابش ضرب خورده بود. خوب شد همون دیروز رفتم براش گلس انداختم و قاب گرفتم. خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم یه معذرت خواهی هم بد نیستا. نیشخند زد و گفت ببخشید. دختره جنده. راهش رو گرفت و رفت. نشستم زمین و وسائلم رو که از کیفم بیرون ریخته بود از روی زمین جمع میکردم. به شاهوردی نگاهم افتاد. از پشت کونش خیلی خوشتراش و زیبا به چشم میومد. سایز بزرگی هم داشت و وقتی راه میرفت خیلی حرکت تو چشم میومد. حتی میتونم بگم استایل کونش از آرزو هم قشنگ تر بود. با پاهای کشیده و رون ها و ساق عضلانی که با لباس فرم اداره هم قابل دیدن بود. فکر کنم علاوه بر مسائل کاری توی سکس هم خیلی استادانه پویانفر رو مدیریت میکنه که تا این حد تونسته به پویانفر نزدیک بشه. هرچی که هست یکی از تهدیدات جدیه که منو پروژه سرمایه گذاریم میتونه تهدید کنه. وسائلم رو برداشتم و از شرکت اومدم بیرون. تازه راه افتاده بودم که شیرین زنگ زد. –سلام شیرین جان. خوبی؟ -سلام. مرسی کتایون. تو چطوری؟ صداش خیلی خسته بود اما ذوق و نشاط خاصی توی حرف زدنش با من داشت. –مرسی. چه عجب من صدای تورو شنیدم. بابا کجایی تو؟ تا اومد حرف بزنه قطع شد. خودم گرفتمش. –ببخشید کتایون اعتبارم تموم شد. –اشکال نداره. چه خبرا؟ چکارا میکنی؟ -سلامتی. بچه ها خوبند؟ -اونام خوبن. مهیار که درگیر کارهای ساخت و سازه. مهدیسم که دانشگاه و باشگاه. شایان چطوره؟ نفس عمیقی کشید و با لحن غمگینی گفت اونم خوبه. –چیزی شده؟ -چطور؟ -آخه یجوری گفته خوبه نگران شدم. –همونجوریه دیگه. –امم شیرین جان. فکر نکنی من فضولی میکنم و میخوام دخالت کنم ها. اما اگر میخوای بخاطر مشکلش پیش یه روانشناس خوب ببریش من آشنا دارم. –فایده نداره. –تا حالا امتحان کردی؟ -میدونم که فایده نداره. دیگه چه خبرا؟ مشخص بود نمیخواد راجبش صحبت کنه. منم نباید خیلی خودم رو وارد زندگیش کنم. –هیچی سلامتی. راستی کار پیدا کردی؟ -نه هنوز. –خب پس چکار میکنی؟ -میرم مترو دست فروشی میکنم. کار دیگه ای از دستم بر نمیاد. جایی هم بهم کار نمیدن یا اگر بدن چند وقت پول نمیدن. –اینجوری نمیمونه همیشه شیرین. ایشالا درست میشه. امیدوار باش. خیلی نا امیدانه گفت امیدوارم. دیگه حرفی به اون صورت نداشتیم. هر یه جمله در میون میگفتیم دیگه چه خبر. شیرین گفت کتایون خیلی خوشحال شدم صدات رو شنیدم. –منم همینطور. بیشتر بهم زنگ بزن. دوست دارم باهات در تماس باشم. –باشه حتما. –شیرین یه چیزی. اگر مشکلی یا کاری داشتی خوشحال میشم بهم زنگ بزنی. هرکاری از دستم بر بیاد برات میکنم. –مرسی کتایون. –واقعا گفتم. –میدونم. تو خیلی دوست خوبی هستی. از توی پارکینگ میتونستم سر و صدای کارگرها رو بشنوم. فکر نمیکردم کارشون انقدر پر سر و صدا باشه. حالا خوبه ما طبقه آخریم. فکر کنم باید خودمو برای یه جر و بحث و دعوای دیگه سر تعمیرات با کس کلید خانم آماده کنم. اومدم واحد اکبری تا ببینم کارشون به کجا رسیده. دو تا کارگر داشتند دیوار بین دوتا اتاق رو خراب میکردند. حرصم گرفت. از صبح تا الان همینقدر کار جلو رفته؟ اون پسره که اسمش میثم بود هم اونور بود که اول ندیدمش. –سلام. –علیک سلام. خسته نباشید. –مرسی. –یه دیوار چند متری چقدر مگه کار داشته که هنوز برش نداشتید؟ - بنامون صبح جایی کار داشت ظهری اومد. –خب یکی دیگه رو میاوردی. من مگه به آقا مرتضی نگفتم میخوام با نهایت سرعت کار انجام بشه؟ -خانم حالا چیزی نشده که. چشم امشب حتما کار این اتاق رو تموم میکنیم. –هومن کجاست؟ -از صبح اینجا بود. همین نیم ساعت پیش دختر خانمتون اومد و باهم رفتند بیرون. بدجوری کفری شدم. سریع گوشی رو در آوردم و به هومن زنگ زدم. جواب داد. داد زدم کدوم گوری گذاشتی رفتی؟ -کتایون خانم ببخشید. مهدیس خانم گفت بریم. –کجایی الان؟ -سر کوچم. الان میرسم. حدود یک دقیقه بعد ماشین مهدیس وارد پارکینگ شد. هومن پشت فرمون نشسته بود. تا پیاده شد با عصبانیت داد زدم بهت گفتم بالا سر کارگرا وایسی. کدوم گوری پاشدی رفتی؟ ها؟ -خانم بخدا من به مهدیس خانم گفتم. مهدیس با حالت لوس گفت مامانی دعواش نکن من گفتم بریم. با عصبانیت به مهدیس نگاه کردم. –چیه مامان؟ رو به هومن گفتم تو فقط کاری که من گفتم رو میکنی. فهمیدی؟ هر کسی هرچیزی گفت فقط کار منو میکنی. وظیفت چی بود اینجا؟ -تا تموم شدن کار کارگرا بالا سرشون وایسم. مهدیس گفت مامان چرا داد و بیداد میکنی سرش؟ من گفتم. –مهدیس برو خونه. باهات صحبت میکنم. دفعه آخرتم بود که هومن رو حین کارش میبری بیرون. مهدیس با حالتی که بهش برخورده باشه وسائلش رو برداشت و رفت سمت آسانسور. –کتایون خانم ببخشید. –یه بار دیگه بیام ببینم کار رو ول کردی رفتی دیگه نه من نه تو. –چشم. –از صبح اینا چه غلطی میکردند؟ -خانم بناشون نیومده بود. –پس واسه چی من زنگ میزنم میگم همه چی اوکیه میگی آره مشکلی نیست؟ -آخه اون موقع میثم گفت بنا داره میاد. –تو به من ساعت 9 زنگ زدی. ساعت چند اومد؟ -12. –سه ساعت بیکار بودی؟ سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید. –نه تقصیر تو نیست. من بیشتر از عرضت ازت توقع داشتم. مرسی نمیخواد دیگه بیای. برو خونه. –کتایون خانم بخدا دیگه تکرار نمیشه. –هومن من اعصابم نمیکشه هر روز بیام و ببینم هیچ کاری انجام نشده. بدم میاد به یکی کار بسپرم گشاد بازی در بیاره بعدشم با دروغ سرم رو شیره بماله. –کتایون خانم قول میدم. نمیذارم کار معطل بمونه. –ببین قول دادیا. ببینیم و تعریف کنیم. با هم از پله ها اومدیم بالا به سمت واحد اکبری رفتیم. –خبر دیگه ای نبود؟ -این همسایتون هست طبقه سومه. خانومه. –خب؟ -اومد سر صدا که چکار میکنید و این حرف ها. مهدیس خانم خونه نبود. شما هم که نبودی. گفت اومدید میخواد باهاتون صحبت کنه. –گور باباش. اومد اینجا محل سگ بهش نمیذاری. شما کار خودتون رو ادامه بدید. –تهدید کرد که پلیس خبر میکنه. –خب بکنه. تعمیرات ساختمون همینه دیگه. ببین هومن اینا باید امشب کار دیوار و گچکاری اتاق رو تموم کنند ها. تا هر وقت بودند میمونی. وقتی خواستند برن به من خبر بده. –چشم. اومدم توی خونه. –مهدیس. بیا اینجا ببینم. از اتاقش با بی میلی اومد بیرون. –چیه؟ -نگفتم بهت با هومن کاری نداشته باش؟ -من میخواستم برم پاساژ سانا لباسم رو عوض کنم. جا پارک نبود. اونجا هم سریع جریمه میکنند. –اینو بردی تو ماشین بشینه جریمت نکنند؟ این باید بالا سر کارگرا باشه. خب میذاشتی بعدا میرفتی. –مامان چه گیری دادیا. حالا نیم ساعت با من اومد رفتیم اومدیم. –تو بهش گفتی رانندگی کنه آره؟ -خب چیه مگه؟ -من که میدونم چی تو فکرته. هرچی هست بریز دور. هومن اینجاست که به ما کمک کنه. نوکرت که نیست. –نه فقط نوکر توئه. –مهدیس هومن اینجاست که به من کمک کنه زودتر کار بازسازی رو تموم کنیم. –مامان بسه دیگه. این همه آدم واسه کار هستند. چرا هومن حالا؟ من که میدونم تو هم دلت میخواد سگت بشه. –نخیر. اصلا هم دلم نمیخواد همچین کار حال بهم زنی رو باهاش بکنم رفتم توی اتاقم و شروع به درآوردن لباساهام کردم مهدیس دست به سینه توی چهار چوب در وایساده بود و خیلی حق به جانب گفت اوکی. من کاری بهش ندارم. فردا هم مهیار فهمید به من ربطی نداره. –مهیار چیو بفهمه؟ -اینکه تو از دوستش داری بیگاری میکشی. مطمئن نیستم زیاد فکر خوبی بکنه. خیلی سعی کردم به خودم مسلط بشم. چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم پس که اینطوریه. دختره بیشعور منو داره تهدید میکنه. هرچی سعی کردم نتونستم خودمو آروم کنم. -مهدیس تو الان منو تهدید کردی؟ -تهدید چی؟ چرا انقدر بد بینی تو؟ -بسه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم. وقتی عصبانیت منو دید سریع موضعش رو عوض کرد و با لحن مهربون و آروم گفت مامان من منظورم این نبود. –ببین بچه جون. فکر کردی واسه من اهمیتی داره مهیار بفهمه؟ جهت اطلاعت بگم اینکه دیگه مهیار چه گوهی میخوره با کی میره یا اینکه میخواد چه فکری راجب من بکنه اصلا برام مهم نیست. اگر میخوای بگی برو بگو. اگر واقعا هومن رفیقش باشه باید خوشحالم بشه که خانوادش با یه آدم مورد اطمینان کار میکنه. –مامان چرا انقدر عصبانی شدی؟ من منظورم این نبود. من که هیچی نمیگم بهش. فقط میخواستم بگم مهیار اینجوری فکر نمیکنه. –بهش گفتی؟ –نه بخدا. مگه کسخلم بگم؟ یکمی آرومتر شدم و گفتم مهدیس جان من اگر نمیخوام مهیار الان بفهمه واسه اینه که حوصله بچه بازی هاش رو ندارم. از طرفی نمیخوام پای هومن به مشکل منو مهیار باز بشه. –خب پس چرا انقدر اصرار داری هومن باشه؟ -خب کیو بیارم؟ من که خونه نیستم و تو هم نیستی. تو این ساختمون هم بجز منو تو و این حروم زاده ها کسی نیست. همون موقع زنگ در واحد رو زدند. –بیا تا اسم نجسش رو آوردم پیداش شد. به سمت در که رفتم دو سه بار دیگه پشت سر هم زنگ رو زدند. باهمون سوتین و شورت در رو باز کردم. خود نکبتش وایساده بود. –ها چیه در رو از جا درآوردی؟ صداش رو انداخت روی سرش و گفت سریع این بند و بساطت رو جمع میکنی و گرنه. –وگرنه چی؟ زنگ میزنی پلیس بیاد؟ خب بزن. –نه مثل اینکه تو زبون آدم میزاد حالیت نمیشه. –تو مگه آدم میزادی که زبونت رو بفهمم؟ -ببین. دیگه داری اون روی سگ منو بالا میاریا. با زبون خوش میگم تمومش کن. –چهار دیواری اختیاری. خونمه خریدمش هرجور دوست داشته باشم میخوام بازسازیش کنم. خیلی بهت فشار میاد جمع کن برو یه جا دیگه. از عصبانیت قرمز شده بود. با قدم های محکم از پله ها رفت پایین. پشت سرش داد زدم خواستی بفروشی هم بیا پیش خودم. کل زندگیت پول خورد منم نمیشه. اومدم توی اتاقم لباسم رو بپوشم. گوشیم روی تخت بود. دیدم صفحش روشنه. برش داشتم و سرم بهش گرم شد. یه مشکلی با تنظیماتش داشتم که هرکار کردم نفهمیدم. مهدیس از اتاقش اومد بیرون و رفت توی آشپزخونه. –مهدیس. یه لحظه میای؟ -جونم. –ببین این تنظیمش چجوریه؟ من سر در نمیارم. –عه مامان گوشیت چی شده؟ -یه بیشعوری بهم خورد از دستم افتاد. –ای بابا. نمیذارن دو روز گوشی تمیز دست آدم باشه. نشست کنارم و بهم توضیح داد. –مرسی عزیزم. تا با این راه بیوفتم طول میکشه. –اتفاقا به نظر من آیفون خیلی راحت تر از گوشی اندرویدیه. زیادم سخت نیست. –نمیدونم. حالا باید ببینم واقعا اینجوریه یا نه؟ -خب تو چون خیلی وقته از یه گوشی قدیمی استفاده میکردی حق داری نفهمی. –راستی برام وی پی ان هم بریز. –مامانی شیطون. وی پی ان میخوای چکار؟ -مسخره از هر ده تا سایت نه تاش فیلتره. یجا کارم گیر میکنه لازمم میشه. –باشه تو که راست میگی. –چیه فکر کردی میرم سایت های پورنو؟ -آره راست میگی با گوشی نمیری. با لپ تاپ میری. –خدانکنه تو یه چیزی رو بدونی. انقدر به رو میاری که به گوه خوردن بیوفتم. –عزیزم. اشکال نداره پورن هم ببین. من که چیزی نمیگم. من میبینم مهیار میبینه همه میبینند. کیر که نداریم بکنه مارو. اما انقدر ادا تنگ ها رو در نیار. –عه؟ مثل تو همه جا جار بزنم خوبه؟ اینجوری که سگ نر هم حشریم میشه و میخواد کونم بذاره. چهره مهدیس بشدت بهت زده نشون میداد. –مامان مهیار بهت گفت؟ -نه دیوونه دیشب رفتم ویلا وسائل رو بیارم تو فیلم دوربینا دیدم. –نفهمیدم چی شد یهو پرید روم. –بسکه حشریش کردی. شراره گفته بود سگش خیلی خاصه و تربیت شدست دیگه. حس کردم مهدیس ناراحت شده. صورتشو نوازش کردم و بوسیدم و گفتم عزیزم حالا چیزی نشد که. راستی خوب شد یادم افتاد. تو با مهیار دعوات میشه چرا از من مایه میذاری؟ -از تو؟ -آره. به فحش کشیدیش و گفتی کس کش مادر جنده. من این وسط چکاره بودم که منو جنده میکنی؟ مهدیس بلند زد زیر خنده و گفت ببخشید انقدر عصبانی بودم نفهمیدم چی گفتم. بیشتر خندیدن کیریش اعصابمون خورد کرد. دیگه نریم اونجا. –چرا؟ -آبرو نمیمونه واسمون. هر کاری بکنیم ضبط میشه. –دفعه بعد که با شراره صحبت کردم میگم یا رمز تنظیمات دوربین ها رو بهم میده یا اینکه دیگه نمیرم اونجا. مهدیس با خنده گفت یه چیزی بگم بیشتر برینم تو اعصابت. میدونستی این سیستم حتی میتونه آنلاین به یه گوشی یا لپ تاپ دیگه وصل بشه؟ -یعنی چی؟ -یعنی اینکه بعید نیست شراره همه این فیلم ها رو الان داشته باشه. –الان تو باید به من بگی؟ -خب من که مطمئن نیستم. بعدشم شراره که غریبه نیست. –وای خدا ببین چه بدبختیم من بین شما ها گیر افتادم. پسرم کونم رو جر داده. دخترمم هی میخواد منو با دیلدو بکنه. دوستمم فیلم های سکسیم رو داره ضبط میکنه. مهدیس از ته دل بلند میخندید و گفت حقته دیگه. خب دیگه نمیشه که تو منو بخاطر مهیار تنبیه کنی و منم چیزی نگم. –عه پس اینجوریه!؟ -آله دیجه. دخمل خوشملتو نمیخوای؟ پس اون کس صدفی خوشکلت چجوری حال کنه؟ -دیوونه من. مهدیس لباش رو گذاشت روی کتفم و خیلی داغ بوسید و با انگشت هاش بدنم رو نوازش میکرد. کسم لرزید. داشتم داغ میشدم. کم کم داشتم وا میدادم که باهاش همراهی کنم که دوبار زنگ در رو زدند. –جنده خانم باز پیداش شد.–مامان ولش کن. –نه بذار برم جوابشو بدم. ولش کنم فکر میکنه نمیخوام باهاش روبرو بشم. بلند شدم که برم. –خب حداقل یه چیز بپوش. –اتفاقا میخوام بفهمه انقدر برام بی اهمیته که برام فرقی نداره لخت هم منو ببینه. همزمان با گفتن این در رو باز کردم. هومن پشت در بود. تا منو دید چشماش گرد شد. ولی چشمش که به چشمم افتاد سریع سرشو انداخت پایین. –آفرین. داری یاد میگیری. چی شده؟ -کتایون خانم این بناهه میگه باید برم. –مگه کارش تموم شده؟ -تیغه دیوار رو برداشت. اما گچ کاریش مونده. –بیخود. وایمیسه کارش رو تموم میکنه. –آخه میثم هم رفت. –کی رفت؟ -همین الان. هی گفتم وایسا گوش نداد. –اشکال نداره. فقط دوست دارم کار تر و تمیز در نیاد یا به وقتش تموم نشه. من میدونم با اینا. –خب چکار کنم باهاش؟ -بفرستش بره. ولی باهاش ببند که صبح اول وقت اینجا باشه و عقب افتادگی کار امروزش رو جبران کنه. –چشم. –تو هم برو خونه. خسته نباشی. سرش رو یکم آورد بالا و زیر چشمی در حد یه ثانیه بهم نگاه کرد. میخواست بره که گفتم یه لحظه وایسا. –بله. –واسه چی نگاه کردی؟ -خانم از قصد نبود. –پس نگاه کردی واقعا. –ببخشید تورو خدا. حشری شده بودم و دلم میخواست یجوری سر هومن خودم رو خالی کنم. اگر مهدیس نبود حتما یه برنامه خوبی براش میچیدم اما حیف که فرصتش نبود.–اشکال نداره. چون راستشو گفتی کاریت ندارم. برو خونه تا مامانت دهنتو سرویس نکرده. –خدافظ. در رو بستم و دیدم مهدیس چپ چپ داره نگام میکنه. –مامان واقعا چی توی مغزته؟ -چطور؟ -میگی هیچ برنامه ای با هومن نداری اما الان لخت میری جلوش و عین خیالتم نیست. چرا با من رو راست نیستی؟ -مهدیس یهویی شد. بعدشم با هومن یجوری تا کردم که جرات نمیکنه بهم نگاه کنه. –اگر میکرد برام عجیب نبود اما وقتی اینجوری میگه منو مطمئن میکنی که همونی که فکر میکنمه. –میشه این بحث رو تموم کنی؟ -آره میشه. مثل همیشه ادای تنگ ها رو در بیار و هرکاری خواستی بکن. اصلا منو مهیار گوه بخوریم بخوایم مثل تو حال کنیم. با ناراحتی رفت توی اتاقش.