قسمت صد و سی و شش: بُعد دیگه ماجراتوی این چند سال که مدیر بودم شرایط سخت و پیچیده کم نداشتم. با هر کدوم از اونها تجربه کسب کردم و توی شرایط مشابه ازش استفاده میکردم. اما هیچ وقت انقدر شرایط عجیب نبود. یه جوی توی واحد افتاده که انگار همه علیه مریم هستند. میتونم حدس بزنم کیا پشت این قضیه هستند. اما کاری از دستم بر نمیاد. تا همینجاش هم زیادی هوای مریم رو داشتم. حتی س هم به روم آورده که به گوشش رسیده خیلی پشت خانم ستاری رو میگیرم. البته س مریم رو میشناسه و میدونه کارش چقدر خوبه اما ایرادی که به من داشت این بود که چرا نمیتونی نیروهات رو مدیریت کنی که معترض بشن. عجب گیری افتادیم بخدا. انقدر به یسری ها فضا دادم که همونا الان دارند جو واحد رو علیه من و مریم میکنند. وای از بس فکرم درگیره نمیتونم تمرکز کنم و فکری واسه این شرایط بکنم. الان که مریم دوباره شروع به کار کردن مثل سابق کرده نمیتونم با کارهای کم اهمیت و پیش پا افتاده قابلیتهاش رو محدود کنم. البته اینجوری هم نیست که بقیه رو سر جاشون نشونم اما تا جواب یکی رو میدم دوتا دیگه مدعی میشن. به نظر نمیاد این وضعیت همینجوری بوجود اومده باشه و یه برنامه ای پشت این قضیه هست. توهم توطئه ندارم. تا وقتی هم که مستقیم به من و پروژه سرمایه گذاریمون مرتبط نباشه برام اهمیت نداره. اما به نظر میاد که بدجوری میخوان عرصه رو برای مریم تنگ تر کنند. بدبختی خود مریم هم اصلا همکاری نمیکنه که بفهمم باید چکار کنم.روز آخر ماه و واریز حقوق بود. معمولا تا قبل ظهر واریزی ها انجام میشه. یه خبر خوشحال کننده هم برای پرسنل شرکت که هست اینه که علاوه بر حقوق پاداش معوقه رو امروز میریزند. حساب کردیم کم کم یک و نیم و ماکسیمم تا چهار تومنه. از هفته پیش که خبرش قطعی شد حس شادی رو توی تمام پرسنل شرکت میدیدم. البته که این قضیه منو خوشحال نمیکرد اما بازم بخاطر اینکه توی این شرایط بد اقتصادی کارمند ها یکمی کمک حالشون شده باشه منم خوشحالم. بین ساعت 10 تا 2 بودم جلسه و بازدید یکی از هلدینگ های خصوصی ترانزیت. وقتی برگشتم شرکت و اومدم توی واحد نگاه های سنگین و توام با خشم و ناراحتی و دلسردی پرسنل کاملا برام تعجب برانگیز بود. وقتی بیرون بودم هومن زنگ زد و گفت برای خرید مصالح پول کم آورده. اصلا یادم نبود براش پول بریزم. هرچی هم خرج کرده از همون پنج تومنی بود که بهش پاداش داده بودم. سریع سیستمم رو روشن کردم و وارد حساب مشترکم با مهدیس شدم و براش ریختم. معمولا هر چند روز یکبار حسابم رو چک میکنم تا آمار مخارجم دستم باشه. حساب جاریم که توش حقوق میریزن رو باز کردم و گردش حساب گرفتم. چهارده میلیون واریزی!؟ سر چی؟ پایه حقوقم حدود شش تومنه و با اضافه کاری و حق مدیریت و بقیه چیزا نهایت به هشت تومن میرسه. فیش حقوقی رو توی سامانه باز کردم. شش و نیم پاداش معوقه برام ریخته بودند. هیچکی از پول بدش نمیاد اما اینجوری واریزی برام سوال بود. صدای صحبت بچه ها از توی واحد میومد که انگار سر موضوعی جر و بحث میکنند. از اتاقم اومدم بیرون. همه ساکت شدند. به رشیدی گفتم چه خبر شده؟ -خانم شریف صحبت سر پاداش هاست. یکی پرسنل واحدم به اسم خانم قادری که معمولا زیاد با بچه ها درگیر میشد به تندی گفت خانم شریف تمام بچه های واحد ما رو کم دادند. –کم دادند؟ -بله. همه زیر یک گرفتند. گفتم خب حتما کل شرکت همینقدر دادن. –نه خانم کی میگه؟ حتی خدماتی ها و راننده ها هم حداقل یک و نیم دریافتی داشتند. –شما مطمئنی؟ -خیلی جدی گفت بله. انقدر محکم جوابم رو داد که به نظرم اومد راست میگه. اما آخه چرا باید واحد مارو کم کنند؟ من خودم پریروز لیست رو رد کرده بودم و کمترین حدی که درخواست داده بودم نزدیک دو تومن بود. حتی به س گفته بودم اگر از سقف بالاتر زد واسه من پاداش رد نکنه. –خب من چکار کنم؟ احتمالا معاونت اینجوری تصمیم گرفته. من همرو تو یه سطح زده بودم. بهادری با خنده موزیانه ای بهم نگاه میکرد. یکی با کنایه گفت البته همه بجز خودتون و خانم ستاری. همین حرف کافی بود که جو متشنج تر بشه و خانم قادری دوباره بپره به من که اینکار درسته آخه. دیگه اعصابم نکشید و گفتم من نمیدونم چی شده. ته و توش رو در میارم. در هر حال وضعیت اینجا همینه. نمیتونید کار کنید برید یه جای دیگه. یه نگاه انداختم به اتاق مریم. مشخص بود کلافه و ناراحته. برگشتم توی اتاقم و به س زنگ زدم. –بفرمایید. –آقای س قضیه پاداش ها چیه که انقدر کم ریختن؟ -مگه تو کم گرفتی؟ -خودم رو نمیگم که. –دیروز آخر وقت هیات مدیره تصمیم گرفت چهل درصد ازش کم کنه و به بودجه رفاهی پرسنل اضافه کنه. –آخه میگن فقط واحد ما اینجوری شده. –کی میگه خانم؟ کل شرکت رو کم کردیم. البته واسه تو و خانم ستاری کم نشده که. –برای چی آخه؟ -واسه مدیران ارشد یه پایه حقوق کامل ریختند. –اونوقت خانم ستاری مدیر ارشده؟ -قضیه اون فرق میکنه. سر قضیه پروژه قبلی تنها کسی بود که پاداش نگرفت. پویانفر گفت اشتباه شده بوده. –با عصبانیت گفتم نباید به من میگفتید؟ خیر سرم مثلا مدیر مستقیمش منم. سر اون پروژه من خودم پاداشش رو حذف کردم. به پویانفر چه ربطی داره آخه؟ -خانم سر من داد بیداد نکن. معاونت پرسنلی و مالی اینو به من گفت. وگرنه من براساس همون لیستت اعمال کردم. –یعنی وقتی به شما رسید کارش انجام شده بود؟ -آره. حالا چی شده مگه؟ -هیچی. تو واحد من چو افتاده چقدر منو ستاری گرفتیم. –گور باباشون. برو بگو همینه که هست. تو چرا انقدر شل میگیری به کارمندات؟ –وای آقای س. بحث اصلا این نیست. این قضیه نشون میده که خیلی از مسائل داره از قصد پخش میشه. –منظورت اینه که. –بله آقای س. یه نفر یا نفراتی دارند با یه هدفی آمار های واحد منو اینور و اونور پخش میکنند. –خب این قضیه با اون مساله پروژه که خیلی فرق میکنه. –من تلفنی بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. اجازه بده میرسم خدمتتون صحبت میکنیم. الان وقت دارید؟ -الان که نه. بذار بهت زنگ میزنم. زیاد پیش اومده که اسرار بین واحد ها پخش بشه. مخصوصا توی مسائل حقوق و این چیزها. بلاخره آدم دهن لق و فضول کم نیست و همه دوست دارند از کار همدیگه سر در بیارن. این وسط چیزی که برام عجیبه اینه که چرا باید برای مریم همچین پاداشی ریخته بشه و اونکه چرا بعدش سریع خبرش رو پخش کنند؟ به مریم زنگ زدم. –بله. –مریم جان آروم صحبت کن نمیخوام کسی بشنوه. چقدر برات ریختند؟ -مگه شما نزده بودید؟ -عزیز من جواب سوال منو بده. -پنج و سیصد. –پاشو همین الان بیا اتاقم باید باهات صحبت کنم. –خانم شریف وضعیت اینجارو که میبینید. –گور باباشون. همین الان بیا. مریم اومد توی اتاقم. –مریم قضیه پاداش اون دفعت رو به آقای پویانفر گفته بودی؟ -آره چطور؟ -با س صحبت کردم که این چه وضعیه آخه. گفت کل شرکت رو به دستور هیات مدیره کم کردند. بعد گفت پولی که واسه تو واریز کردند معوقه پروژه قبلیه که نگرفتی. قسمت مسخرش اینجاست که من همچین درخواستی ندادم. س گفت از طرف معاونت مالی اعمال شده بود. مریم سکوت کرد. معلوم بود داره به چیزی فکر میکنه. بعد گفت هنوز یک دقیقه نگذشته بود حقوق ریختند که خانم قادری از پیش خانم بهادری اومد وسط واحد و الم شنگه راه انداخت که خانم ستاری انقدر گرفته. –اون از کجا میدونست؟ -خانم شریف حسام میخواد من از این واحد برم. –چرا آخه؟ -نمیدونم هرچی که هست مرتبط با خود شماست. چند شب پیش متوجه شدم که با تلفن داشت با یکی صحبت میکرد و گفت تا وقتی کنارش باشه خیلی راحت نمیشه سمتش رفت. بعدشم کلی با من صحبت کرد که منتقل بشم واحد خودش یا یه جای دیگه. –خب این چه ربطی به این قضیه الان داره؟ -میخواد انقدر اینجا بهم فشار بیاد که از این واحد برم. فکر میکنم هدفش شما هستید. میخواد بهتون نزدیک بشه و. حرفش رو قطع کردم و گفتم مریم اینجوری که فکر میکنی اصلا نیست. همسر عوضیت بخاطر خود من نیست که بهم داره نزدیک میشه. بخاطر. صحبتم رو قطع کرد و گفت کتایون برای جفتمون بهتره که فکر کنم بخاطر خودته. من نمیدونم برنامت چیه اما هرچقدر آدم های کمتری بدونند به نفع خودته. حتی من. مریم سر بسته داشت بهم میفهموند که نمیخواد وارد بازی پویانفر با من بشه. شاید هم اینجوری میخواست بهم فضا بده که بدون توجه بهش با پویانفر مقابله کنم. -به نظرت آقای زارع، معاونت مالی هم با همسرت همراه شده؟ -به هرحال با دستور اون اینکار انجام شده. موقع رفتن بیرون از در گفت کتایون امیدوارم هر برنامه ای داری موفق باشی اما هر چی دیرتر انجامش بدی به حسام فضای بیشتری میدی که برات مشکل درست کنه. هومن در حین اینکه با مریم صحبت میکردم چند بار زنگ زد. با اعصاب خرد جواب دادم. –چیه هومن هی زنگ میزنی؟ مگه پول نریختم؟ -کتایون خانم پلیس اومده اینجا. جلوی کارمون رو گرفته. –چی!؟ -گفتند صاحب خونه بیاد و گرنه مجبور میشن بخاطر شکایت براتون حکم پیگرد بزنند. –نگهشون دار من تا نیم ساعت دیگه خونم. سریع کیف و وسائلم رو برداشتم و به رشیدی گفتم من باید برم. آقای س زنگ زد بگو کار خیلی فوری براش پیش اومد. خودم بعد بهش زنگ میزنم. با نهایت سرعتی که میشد خودم رو رسوندم خونه. یه ماشین کلانتری جلوی ساختمون بود. همونجا جلوی پارکینگ پارک کردم و اومد تو. به محض ورودم به ساختمون، کس کلید خانم صداشو انداخت سرش که جناب سروان خودشه. همینه. افسر پلیس رو بهم گفت مالک این واحد شما هستید؟ -بله جناب سروان. مشکلی پیش اومده؟ -این خانم ازتون بخاطر سر صدای ساخت و ساز شکایت کرده. دوباره جنده خانم شروع کرد به زر زر کردن که فقط سر صدا نیست که. دیوارهای خونم ترک خورده. بیاید ببینید چه خونه زندگی واسمون درست کرده. به پلیسه گفتم ساخت و ساز همه جا هست. ایشون چند روز صبر میکردند کارمون تموم میشد. –خانم اینجوری نمیشه. تا رضایتشون جلب نشه نمیتونید شروع به کار کنید. پلیس ها صورتجلسه نوشتند و امضاء کردیم و مجبوری تعهد دادم که دیگه بدون جلب رضایت این گوه تعمیرات نمیکنیم. اگر اینجا تعهد نمیدادم مجبور بودم برم کلانتری و احتمالا همونجا باید تعهد میدادم. وقتی پلیس ها رفتند اومد جلوم و گفت آها. حالا حالیت شد با کی طرفی. چی شد صدات در نمیاد دیگه؟ -ببین. هنوز تموم نشده. تو نهایت دو روز کار منو متوقف کنی. با اون قیافه عنش توی صورتم خیلی زشت خندید و گفت فقط دوست دارم دوباره کارت رو شروع کنی. از این به بعد یه میخ بخوای به دیوار بکوبی زنگ میزنم پلیس بیاد ببرتت. اونوقت باید التماسم رو بکنی تا رضایت بدم. رفت سمت خونش. هومن گفت کتایون خانم حالا چکار کنیم؟ -من چه میدونم. الان که نمیشه کار کرد. جمع کن به اینا هم بگو برن. هومن به کارگرها گفت جمع کنید برید. اومدم توی واحد. کار دیوار و گچ کاری اتاق تموم شده بود و وان و روشویی و دستشویی رو هم از حموم در آورده بودند. سرامیک های کف رو داشتند در میاوردند که اینجوری شد. قبل اینکه کارگرها برن صداشون کردم. یکیشون با لهجه افغانی گفت بله خانم. –چقدر دیگه کار داشت؟ -یک روز واسه اینکه سرامیک ها رو کنده کنیم. –میتونید بدون سر و صدا تمومش کنید. –نه خانم برای من مشکل داره. میخواستم بگم نکبت تو همینجوری هم که ایران موندی مشکل داری. –شما بی سر و صدا تمومش کن. من پول بیشتری بهت میدم. هومن اومد کنارم و گفت کتایون خانم اینکارو نکنید. –چرا؟ -پلیسه گفت اینبار میتونه بازداشتتون کنه. –گوه خورد با اون جنده. مگه الکیه؟ کارگرها رفتند و وفقط منو هومن بودیم. –اینا اومدن میثم کجا بود؟ مگه قرار نبود بالا سر کار باشه؟ -ظهری براش کار پیش اومد رفت. –میدونم باهاشون چکار کنم. حتما این افغانی ها انقدر بد کار کردند که اینجوری شده. –کتایون خانم اینا هر جوری کار کنند بازم سر صدا داره. خب شما چرا نمیری با اون خانمه صحبت کنی که شکایتشون رو پس بگیره؟ -گوه خوریش به تو نیومده. –ببخشید من فقط خواستم یه پیشنهاد داده باشم. –تو اینجا میای پیشنهاد بدی؟ -نه خانم. –کم دردسر دارم. هر روز هم باید تو احمق رو توجیه کنم که کارت چیه اینجا. بدجوری دمق شد. رفتارم کاملا غیر ارادی بود و عصبانیت شدیدم رو سر این بدبخت خالی کردم. واسه اینکه از دلش در بیارم گفتم ببین هومن جان بعضی چیزها رو تو نمیدونی. بهتره بهش ورود نکنی و کار خودتو بکنی. این زنیکه رو دیدی که چه حیوونیه. اگر تو هم باهاش بحث کنی واسه تو هم مشکل ساز میشه. اخم هاش باز شد و با همون حالت اوسکلی همیشگی بهم گفت خب حالا چکار کنم؟ - تو برو خونتون. بعدا بهت زنگ میزنم. ماشین رو آوردم توی پارکینگ و پاکت سیگار و هم برداشتم که توی خونه بکشم بلکه اعصابم آروم بشه. بدجوری حرصم گرفته بود. نکبت گوه. اون قیافه عنترش که جلوی صورتم مثل یه کفتار میخندید رو نمیتونم فراموش کنم. تمام لباسام رو درآوردم و پیرهن سورمه ای حریر بلندم رو پوشیده بودم. یه لیوان شراب ریختم و یه موزیک ملایم گذاشتم و همراه با موزیک و شراب سیگارم رو هم روشن کردم. نه اینجوری نمیشه. عمرا نمیخوام کوتاه بیام. هرجوری بشه من باشگاه و استخرم رو میسازم. از یه طرف مشکل پویانفر کم بود حالا اینور هم با این عنتر خانم به مشکل خوردیم. آخ راستی یادم رفت به کل به س باید زنگ میزدم. ولش کن. الان تمرکز لازم رو ندارم. فردا صبح صحبت میکنم باهاش. تا اون موقع هم میشینم فکر میکنم باید چکارکرد. فعلا مشکلم شکایت این حروم زادست. اینجوریش رو ندیده بودم بخدا. بخاطر سر و صدای ساخت و ساز شکایت کنند. این همه دزد و قاتل توی شهر ریخته اونا رو کار ندارند. صاف باید بیان به شکایت این پتیاره رسیدگی کنند. کاش یجوری با افسره صحبت میکردم و یه رشوه ای بهشون میدادم که بیخیال بشن. اصلا همین فردا میرم کلانتری و با رئیس کلانتری صحبت میکنم. دم همون رو میبینم که قضیه شکایت رو کنسل کنه. کاش یه آشنای کت و کلفت توی نیروی انتظامی داشتم. هرجا کارم گیر میکرد سریع کارم رو راه مینداخت. مثل اون شب که از مهمونی اومدیم گرفتنمون. یه لحظه وایسا ببینم. اصلا چرا از طریق داداش سامیار یکاری نکنم؟ مهدیس اومد. –سلام مامان. اوووف چه دودی گرفته خونه رو. با بی حالی بهش سلام کردم. –چیه انقدر بهم ریخته ای؟ یه کام سنگین از سیگارم گرفتم و واسه اولین بار دودشو توی ریه ام دادم. حسابی حلق و حنجره ام سوخت. کلی سرفه کردم. مهدیس اومد سیگار رو از دستم گرفت و یه پک بهش زد و توی زیر سیگاری خاموش کرد. –آخه مجبوری مگه؟ کار باشگاه تموم شده؟ -نه. –پس کارگرها کجان؟ -جنده پتیاره پلیس خبر کرده. –واسه چی؟ -رفته شکایت کرده مزاحم همسایه ها شدیم. مجبور شدم تعهد بدم که دیگه کار نمیکنیم. –عه؟ یعنی برنامه بازسازی تعطیل میشه؟ -عمرا بذارم. من هرجوری شده واسه اینکه این پتیاره هرجایی رو بگام اونجا رو درست میکنم. اصلا میخوام ببینم چه گوهی میتونه بخوره. –مامان ول کن تورو خدا. اعصابت بهم ریختست بدترش میکنی. آیفونمون زنگ خورد. –وای فکر کنم مهیاره. مهدیس رفت دم آیفون با خوشحالی گفت عه مهیار اومده. یهو یادم افتاد مهیار دیشب گفته بود که امروز میاد خونه چون فردا ساعت 5 به دوبی پرواز داره. مهیار اومد توی خونه و مهدیس رو محکم بغل کرد و بوسید. بعد اومد سمت من. –سلام کتایون. خوبی عزیزم؟ محکم بغلم کرد و میخواست لبام رو ببوسه که صورتم رو برگردوندم و لپم رو بوسید. جلوی لباسم باز شده بود سینه ها و کسم معلوم بود. مهیار منو دید و از همون لبخند های همیشگیش زد. –خوبی عزیزم؟ -ممنون. –چیزی میخوری برات بیارم؟ -نه. نشست روی مبل و یکی از سیگار های منو برداشت و روشن کرد. رفتم توی اتاق و تیشرت و شلوار خونگی پوشیدم. مهدیس با تعجب بهم نگاه کرد. مهیار هم توی نگاهش یجورایی ناراحتی دیده میشد. قشنگ تونستم با این کارم بهش بفهمونم که قضیه سکس تموم شده. –کتایون چته؟ به نظر بی حال میای؟ مهدیس گفت بخاطر این زنیکه جنده طبقه پایینیه. زنگ زد پلیس اومد. مامان هم مجبور شد تعهد بده کار رو تعطیل کنیم. گفتم مهیار نمیشه یجوری بی سر وصدا کارش رو تموم کنیم؟ -چقدر از کارش مونده؟ -کار اتاق و حموم تموم شده. مونده سرامیک ها. –پکیج تهویه چی؟ -آخ اونم مونده راستی. –فکر نکنم بی سر و صدا بشه تمومش کرد. چون حالا که رفته شکایت کرده منتظره تا ما کار رو شروع کنیم و دوباره زنگ بزنه پلیس. –گوه میخوره. هرجوری هست من کار باشگاهم رو تموم میکنم. مهیار گفت من نمیدونم چرا همش دنبال دعوا کردنی با این؟ خیلی راحت با صحبت قضیه حل میشه. مهدیس گفت اتفاقا توی این یه مورد منطق مامان اینه که وقتی میشه دعوا کرد چرا صحبت؟ مهیار خندش گرفته بود. به مهدیس چپ چپ نگاه کردم. –چیه خب؟ مگه دروغ میگم؟ -مهدیس تو طرف منی یا اون؟ -چه ربطی داره مامان؟ من میخوام این مساله حل بشه. اصلا مهیار تو بهتر میتونی با اینا صحبت کنی. پاشو برو یجور مخشون رو بزن که بیخیال شکایت بشن. داد زدم بیخود. به روح باباتون بفهمم هرکدومتون با این صحبت کردید دیگه اسمتون رو نمیارم. مهیار گفت خب اینجوری که نمیشه. حالا بر فرض اینجا رو یجوری درست کردی. این سلیطه ای که من دیدم پاچه ورمالیده تر از این حرفاست. یهو کسخل میشه میره شهرداری شکایت میکنه که اینا باشگاه و استخر توی خونه راه انداختند. این خونه هم که پایان کار نداره. اونوقت میدونی چقدر باید دنبالش بدوئی تا درست بشه؟ تازه هزینه هاش هم بماند. مهدیس گفت مگه چقدر هزینش میشه؟ -نمیدونم اما با این شرایط کم کم صد و پنجاه دویست میلیون. –اه مامان. هی گفتم پاشو بریم یه خونه دیگه. ببین حالا چی شد؟ گفتم خب میریم. دو روز دندون رو جیگر بذار ببینم چه خاکی تو سرم کنم. گوشی مهدیس زنگ میزد. مهدیس رفت توی اتاقش و با گوشیش مشغول صحبت شد. یکمی گذشت و آرومتر شدم. رو به مهیار گفتم پروازت ساعت پنجه؟ -آره. باید از دو فرودگاه باشم. –خب پاشو وسائلت رو جمع کن. منم شام درست کنم. –شام بریم بیرون. نمیخواد زحمت بکشی. –حوصله بیرون رفتن ندارم. غذای بیرون هم انقدر خوردیم که دیگه حالم داره بهم میخوره. بهم با علاقه زیادی زل زده بود. میدونستم چی میخواد. میخواست دوباره منو مال خودش کنه. میخواست انقدر ازم دلبری کنه که هر وقت بخواد بتونه بدستم بیاره. آروم آروم دستش برد پشتم که منو بکشونه توی بغلش که سریع بلند شدم رفتم توی آشپزخونه. مهیار اومد سمتم و از پشت خواست بغلم کنه که خودم رو کشیدم اینور. –کتایون من چکار کنم از دلت در بیاد؟ باور کن نمیخواستم. حرفشو قطع کردم و بلند گفتم مهدیس ماکارونی ها رو کجا گذاشتی؟ از اتاقش اومد بیرون و گفت همون کابینت وسطیه دیگه. –پاشو بیا کمکم کن زودتر شام رو آماده کنیم. مهیار گفت میخوای من کمکت کنم؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نه برو وسائلت رو جمع کن. انقدر سرد بود رفتارم که با سرخوردگی زیادی رفت توی اتاقش و در رو هم بست. مهدیس غر غر کرد که یه ماکارونی چیه که منم باید بیام کمکت؟ آروم گفتم میخواستم مهیار اینجا نباشه. –مامان خیلی داری بهش سخت میگیری. گناه داره. –کوتاه بیام که باز فکر کنه میتونه هرکاری دوست داشت باهام بکنه؟ نه عزیزم دیگه قرار نیست اشتباهات قبل رو تکرار کنم. –آخه گناه داره. –خیلی دلت میسوزه خب برو پیشش. من کاری ندارم که. مثل قبلم باهاش. فقط نمیخوام دیگه سکس کنیم. بعد چند هفته اولین شبی بود که شام درست کردم و سه تایی باهم خوردیم. مهیار هی سعی میکرد خودشو توی دلم جا کنه و کلی هم تعریف از غذام. به خودمم خیلی چسبید. بیشتر به خاطر دور هم بودنمون بود. ساعت دوازده اینطورا مهیار میخواست راه بیوفته به سمت فرودگاه. هرچی بهش گفتیم برسونیمت قبول نکرد. موقع رفتن لبای مهدیس رو بوسید و گفت عزیزم مواظب خودتو مامان باش. –قربونت برم تو هم مواظب باش. بهت خوش بگذره. بعد مهیار منو بغل کرد و بوسید. –کتایون رسیدم بهت زنگ میزنم. مواظب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن. –باشه. تو هم مواظب باش. بهت خوش بگذره. خواست از روی لبام ببوسه دیگه نزدم تو ذوقش. –حداقل این دم رفتنی بذار با دل خوش برم. –خب چکار کنم؟ دم رفتنی بکنی منو دلت خوش میشه؟ نفس عمیقی کشید و گفت امیدوارم زودتر منو ببخشی. نمیخواستم اینجوری بشه. وقتی میخواست بره یه لحظه صداش کردم. –مهیار. –جونم. دستام رو باز کردم که بیا بغلم. محکم بغلم کرد و خیلی داغ لباشو بوسیدم. جوری که حتی زبونمون هم بهم برخورد داشت. –عزیزم مواظب خودت باش. قربونت برم پسر نازم. –عاشقتم کتایون عزیزم.
قسمت صد وسی و هفتم: گام های هماهنگاتفاقات دیشب کاملا باعث شده بود که نتونم به خوبی روی هیچکدوم از مشکلاتم متمرکز بشم. با این حال یه مزیت هم داشت و اونم این بود که به خودم تلقین کنم که لازمه دیگه در برابر هیچ چیزی کوتاه نیام. اونجوری میتونم خودم رو به سبک شخصیتی ایده آل برسونم که مشکلاتی که امثال پویانفر و ملینا برام درست میکنند رو با تسلط حل کنم. برای اولین قدم بدون فکر به جوانب و نگرانی بابت مریم در مورد پویانفر و مسائل شرکت فکر کردم و بلاخره تصمیمم رو گرفتم. وقتشه منم شروع کنم به بازی کردن. دیگه نمیتونم و بیکار بشینم تماشا کنم. نمیذارم بزرگترین شانس زندگیم تا به الان رو برای بدست آوردن چند ده میلیون دلار ازم بگیره. حالا چه با مریم چه بدون اون. اشتباه من اینه که توی این یه مورد کار رو قاطی مسائل عاطفی زندگیم کردم. من کاملا آمادم که این بازی رو به نفع خودم تموم کنم. همونطوری که باید باشم. -دیروز چی شد یهویی رفتی؟ -ببخشید آقای س. یه مشکلی توی خونه برام پیش اومد که باید سریع میرفتم. بعدشم فرصت نشد باهاتون تماس بگیرم. یه وری روی صندلیش تکیه داد و با لحن دوستانه تری گفت خیر باشه. دختر خانمت چطوره؟ -خوبه. مشکل مربوط به اون نبود. یه مشکلی با همسایمون داشتیم. –امیدوارم حل بشه. خب من درخدمتم. –اتفاقی که دیروز افتاد به نظر یه زنگ خطر جدی برای ماست. من دیروز توی واحد نبودم اما خانم ستاری گفت حتی به دقیقه هم نکشید که همه تو واحد متوجه شدند اون چقدر دریافتی داشته. –خب اینکه چیز جدیدی نیست. انقدر آدم دهن لق توی بخش های مختلف هستند که هرچی میشه سریع به بقیه میگن. –آقای س دفعه اولم نیست با این قضیه مواجه میشم. منتها تفاوت این قضیه اینه که چطوری بدون تایید شما و بدون اطلاع من برای یکی از پرسنل واحد من که زیر مجموعه شماست افزایش پاداش انجام میشه و از اون مهم تر چطور بقیه همون لحظه اول از این موضوع اطلاع دارند؟ من شدیدا روی این موضوع مشکوکم. شما خودتون هم میدونید که این قضیه از طرف پویانفربوده. من حاضرم شرط ببندم که درز اطلاعاتش هم کار خودشه. –خب چه سودی از این کار میبره؟ -اونش زیاد مهم نیست. مهم اینه که میتونه بعدا به خیلی چیزهای دیگه دسترسی پیدا کنه. واسه همین یه درخواستی داشتم. ازتون اختیار تام پروژه و گروه تحقیق رو میخوام. چند لحظه با چشمای گرد بهم زل زد و گفت برای چی؟ -حس میکنم پویانفر از خیلی چیزا بو برده. بعید هم نیست که از رشد سود اون شرکت اطلاع داشته باشه. اما بعید میدونم امکان سرمایه گذاری داشته باشه مگر اینکه بخواد برای کسی رانت جور کنه. اینجا شما باید از طریق وزارت تمام حواستون به سرمایه گذارهای ایرانی باشه. از طرفی اون فقط هدفش این پروژه نیست. خیلی مسائل دیگه هم هست. واسه همین از هیچ اقدامی برای رسیدن به هدفش کوتاهی نمیکنه. هرچی آدم های بیشتری رو دخیل کنیم بیشتر بهش فضا دادیم. میخوام جوری بشه که این پروژه فقط از کانال من بگذره. –خب اونجوری ریسک همه چیز رو باید به تنهایی قبول کنی. میتونی؟ -وقتی پیشنهادش رو دارم میدم مطمئن باشید که میتونم. دفعه اولی نیست که همچین ریسکی رو قبول میکنم. من نمیخوام هم شما رو خیلی درگیر کنم چون به عنوان معاونت شرکت هر اقدام شما بیشتر زیر ذره بین قرار میگیره و یه چیز دیگه. نمیدونم در جریان هستید یا نه؟ پویانفر بشدت علیه شماست و تمام تلاشش رو میکنه زیر آبتون رو بزنه. نیشخند زد و گفت هه زیادی گندش کردی. فکر کن یه درصد بتونه. بخوام میتونم همین امروز اخراجش کنم. اینبار من نیشخند معنی داری تحویلش دادم و گفتم اگر میتونستید میکردید. –واقعا فکر کردی نمیتونم؟ -بتونید یا نه به هیچ وجه نمی ارزه که خودتون رو درگیرش کنید. من میگم چرا الکی برای خودتون و سرمایه گذاریمون دردسر درست کنید؟ -ببین خانم شریف در هر صورت من اگر داستانی بشه زیر سوال میرم. چه اختیار تام داشته باشی چه نداشته باشی. –آقای س به من ایمان داشته باشید. من از پسش بر میام. نفس عمیقی کشید و به صندلیش تکیه داد و گفت چی بگم. تا حالا تونستی و اینجوری هم میگی حتما میتونی. از اعتماد به نفست خوشم میاد. اما حواست باشه این اعتماد به نفس یجا بد کار دستت میده. امروز نامش رو محرمانه برای پویانفر و مدیرهای واحد ذیربط میزنم. راستی یه چیزی. از شنبه وزارت برای سه روز همایش ترانزیت دریایی توی کیش گذاشته. میتونی بری؟ -من برم؟ -میدونم الان باید اینجا باشی. من خودمم بدجوری درگیرم.متاسفانه همه چیزش هم مستقیم به واحد شما مربوط میشه و گرنه پویانفر رو میفرستادم. –اگر مشکلی نیست یه نفر از واحد من بره.-آره اینم میشه. فقط یکی رو بفرست که آبروی هلدینگ رو حفظ کنه. – دارم همچین شخصی رو. نگران نباشید. خب دیگه اگر امری نیست من برم. –خبری شد بهم بگو. موقع بیرون رفتن گفت راستی منظورت از مسائل دیگه که پویانفر دنبالشه چی بود؟ -زیاد طول نمیکشه تا بفهمید. فعلا صبر کنید.خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم س حکم رو برای پویانفر زد. خوشم اومد. داره قشنگ با من هماهنگ میشه. فکر میکنم تونستم خودم رو بهش ثابت کنم و اعتماد کامل منو داره. توی این پروژه تا الان تمام پیشنهاد های منو مو به مو اجرا کرده. اگر با همین هماهنگی باهام راه بیاد بعدا خیلی بیشتر میتونم ازش استفاده کنم. خودم با پویانفر تماس گرفتم و ازش خواستم بیاد اتاق من راجب کارمون صحبت کنیم. و قید هم کردم حتما حتما تنها بیاد. چند دقیقه بعد پیداش شد. وقتی اومد با همون استایل دلبرانه شروع به سلام و احوال پرسی و صحبت های جانبی دیگه کرد. اینبار با روی کاملا باز باهاش برخورد کردم تا حس کنه دارم بازیش رو میخورم. –فرمودید تنها برسم خدمتتون. –بله. آقای پویانفر شما که دیگه استاد ما هستید و در جریانید حتما که سلسله مراحل امنیتی چیه. صحیح نبود یه موضوع به این مهمی که به شدت هم محرمانه هستش رو کارشناس ها در جریان قرار بدید. –خانم شاهوردی رو اگر میگید که فکر نمیکنم حضور ایشون زیاد مشکل ساز باشه. –به هر حال من بخاطر اهمیت موضوع میگم. شما به اندازه کافی مشکلات دارید. دوستانه میگم. اصلا دوست نداشتم به خاطر دهن لقی بعضی پرسنل براتون مشکل پیش بیاد. کارشناس ها هیچ مسئولیتی ندارند و خیلی راحت همه اخبار رو به هم میگن. دیروز سر قضیه پاداش معوقه خانم ستاری کلی سر صدا ایجاد شد توی واحدم. پشت لبخندش میتونستم خوشحالیش از امتیاز گرفتنش رو ببینم. –عجب. فکر کنم برای شما حضور ایشون مسائل حاشیه ای زیادی داشته. –دیگه هر کارمندی یجور حاشیه درست میکنه. جنس مشکلات خانم ستاری هم فرق میکنه. –میخواید منتقلش کنید واحد من. –آخه باید ببینم نظر خودش چیه؟ من همینجوری که نمیتونم عذرش رو بخوام. –یه بار به من گفت دیگه مثل قدیم اونقدر درگیر کار نمیکنیدش. –البته ایشون خیلی نیروی خوب و مستعدی بودند اما از ایشون بهتر رو توی واحد جذب کردیم. متاسفانه یکم هم مشکل انگیزه پیدا کردند و دیگه مثل سابق دل به کار نمیدن. –من نمیدونستم اینو. با خودشون صحبت کردید؟ -آره. چندین بار. میخواستم به شما هم یجوری بگم اما وقتی فهمیدم چه مشکلاتی دارید نتونستم به خودم اجازه بدم باعث ناراحتی بیشتر شما بشم. انحنای لبخندش بیشتر شد و اون لبخند پیروزمندانش رو تماما به معرض نمایش گذاشت. پیش خودش فکر میکرد که ماهی طعمه رو دیده. اما قافل از اینکه اینبار ماهی در کار نیست. کوسه داره میاد سمتت و قایقت رو در هم میشکنه. –من دفعه پیش احساس کردم شما خیلی جانبدارانه ارش دفاع میکنید. –من موضعم در برابر همه همینجوره. بیشتر بخاطر اینه که نمیخواستم وارد مسائل شخصیتون بشم. هنوزم نمیخوام. به هر حال من میخوام که هم ایشون به نحوه احسنت به کارشون ادامه بدند و هم شما مشکلی توی زندگیتون نداشته باشید. خب اگر اجازه میدید برسیم به موضوع پروژه.حدود دو ساعت راجب پروژه بحث کردیم و قرار شد توی جلسات بعدی بیشتر بهش رسیدگی کنیم. تمام آماری که دادم کاملا با آمار واقعی فرق داشت. توی نوع صحبت پویانفر تلاش به دلربایی بود و پدر سوخته چقدر خوب اینکار رو میکرد. یکی دو بار ناخواسته دستش به بدن من برخورد داشت. منم در مقابل با لبخند جوابش رو دادم که حس راحتی با من داشته باشه اما اجازه نمیدادم از این جلو تر بره. مثلا صندلیش رو جابجا کرد که بهم بچسبه اما من سریع خودم رو کشیدم کنار. خلاصه کارمون تموم شد و موقع بدرقه کردنش گفتم آقای پویانفر اگر ممکنه از این به بعد بدون واسطه بین واحد کارها رو جلو ببریم. اینجوری هم سریعتر انجام میشه. –آره اینم میشه. با لحن دلبرانه ای گفت منم میتونم بیشتر از همصحبتی شما استفاده کنم. با لبخند اغوا کننده ای جوابشو دادم و گفتم برای منم این فرصت هست. راهیش کردم رفت. از واحد اومدم بیرون. معمولا روزی چند بار میام بالا سر بچه ها که هم حواسشون باشه به کارشون و هم اینکه حس همدلی کارمند و مدیر توی کار حفظ بشه. رفتم پیش بهادری و در مورد کار باهاش صحبت میکردم. رشیدی با یه برگه اومد سمتم و گفت خانم شریف از دفتر معاونت تماس گرفتند و گفتند شخصی که برای همایش کیش قراره بفرستید رو معرفی کنید که براشون معرفی نامه و بلیط بگیرند. بهادری با ذوق و شوق گفت خانم شریف همایش سازمان بنادر و کشتی رانیه؟ -آره. از طرف وزارت راه و ترابری برگذار شده. –پس کلی آدم کله گنده اونجا هستند. –دقیقا. بدبختی نمیرسم خودم برم. واسه همین یکی دیگه رو جای خودم میفرستم. بهادری به طرز وحشتناکی بهم نگاه میکرد و ملتمسانه منتظر بود که اسمش رو بگم .با لبخند به بهادری نگاه کردم و گفتم خانم رشیدی اطلاعات خانم ستاری رو ازشون بگیرید. ایشون میرن همایش کیش. تمام اون ذوق و شوق بهادری توی یه لحظه جاشو به بهت و ناباوری داده بود. حسابی وا رفت. در حال صحبت با رشیدی به سمت اتاقم رفتم. هنوز پشت میزم نشسته بودم که بهادری بدون هماهنگی با رشیدی اومد توی اتاقم. –خانم شریف ببخشید میشه بگید چرا باید خانم ستاری بره؟ با نیشخند گفتم عزیزم شما اینجا تصمیم میگیری؟ عصبانیت و بغضش رو نمیتونست پنهان کنه. -واقعا واسه من زور داره که تمام کارهای اصلی رو من انجام بدم بعد اون باید تمام جلسات مهم رو بره و خودشو نشون بده. –ببین خانم بهادری. اینجوری نیست که فکر میکنی. به هر حال خانم ستاری تجربه بیشتری توی بعضی کارها دارند. تو هم زیاد عجله نکن. به زودی نوبت تو هم میشه. در اتاقم باز بود و مریم دم در با چهره بشدت بهم ریخته و عصبانی وایساده بود. در زد و گفتم بفرمایید داخل. بهادری با حرص بهش نگاه کرد و رفت بیرون. مریم پشت سرش در رو بست و اومد سمتم. انقدر عصبی به نظر میرسید که گفتم الانه که یکی دیگه بزنه زیر گوشم. –جانم. –میخوای چکار کنی؟ -چیو؟ -من این سه روز که دارم میرم میخوای با حسام چکار کنی کتایون؟ -مریم بهت گفته بودم هیچی بین اون و من نیست. –آره همه همینو میگن. دو روز دیگه که گندش در میاد اونوقت هم باز زیر همه چیز میزنی؟ یه نفس عمیق کشیدم که عصبانی نشم و گفتم دقیقا بخاطر حسام دارم میفرستمت بری. انتظار نداشت انقدر رک توی روش همچین حرفی بزنم. با ناراحتی شدید گفت چی؟ یعنی انقدر سریع اتفاق افتاد؟ -ببین خانم ستاری. حوصله توضیح دادن ندارم. برام مهم نیست که به من شک داشته باشی یا نه. من کار خودم رو میکنم. میخوای باور کن میخوای نکن. هیچ چیز خصوصی بین من و هیچ کدوم از پرسنل این شرکت نیست. یعنی قبلا هم اگر بوده دیگه نیست. –پس چرا میخوای منو بفرستی کیش؟ -موضوع فقط کاره. خودم نمیرسم برم. –اما حسام. حرفشو قطع کردم و خیلی قاطع گفتم دفعه پیش گفتی هرچی کمتر بدونی به نفعمونه. یادته. –من نمیخوام برم. بهادری رو بفرست. –من تصمیم رو گرفتم. تو میری. –و اگر نرم؟ -درخواست عدم نیازت رو میزنم و مطمئن باش فضا رو برای شوهرت باز میکنی که بیشتر قدرت پیدا کنه و با آدم های بیشتری وارد ارتباط بشه. –نه کتایون تو همچین آدمی نیستی. –دیگه اونجور هم که فکر میکنی نیستم. حالا اختیار با خودته. اگر هنوز به من اعتماد داری به حرفم گوش کن و برو. چند لحظه به پنجره نگاه کرد و بعد خیلی سرد گفت من خیلی چیزها رو از دست دادم کتایون. دوست ندارم به حال و روز من بیوفتی. امیدوارم بدونی داری چکار میکنی. لحنش واقعا دلسوزانه بود. دوست داشتم کاملا بهش اطمینان بدم که هر اتفاقی بیوفته به نفع توئه. ولی الان وقتش نیست. قبل ظهر مهدیس زنگ زد. –سلام مامان. –سلام عزیزم. –مامان کی میای؟ -تا پنج شرکتم. بعدشم میرم پیش آرزو تمرین کنم. کاری داری؟ -میشه نری؟ -واسه چی؟ -تولد فرزاده. شمال ویلای باباش مهمونی گرفته. بیا باهم بریم. –مهدیس جان. اولا الان که نمیتونم بیام بعدشم من به آرزو قول دادم. نمیتونم برنامم رو بهم بزنم. –حالا یه جلسه نری چیزی نمیشه که. –تو برو خب. –مامان میخواستم باهم بریم. –برنامشون کیه؟ -امشب. –نمیرسم بیام عزیزم. باشه یه دفعه دیگه. دوستات هستند کلی بهت خوش میگذره. –یعنی نمیای دیگه؟ -گفتم که نه. خیلی دمق گفت باشه. پس من میرم. –کی برمیگردی؟ -نمیدونم. یا فردا شب یا جمعه. –اوکی. بهت خوش بگذره. مواظب خودت باش. –مامان لوس نشو دیگه. از هفته پیش همش نه میاری و لج میکنی. –مهدیس اینجوری نگو. گفتم نمیتونم بیام. تو هم درک کن منو. نمیشه که هرجا بخوای دنبالت راه بیوفتم بیام. چند ثانیه مکث کرد. -باشه. خدافظ. صداش خیلی ناراحت بود. دلم نمیخواست اینجوری بشه اما لازمه بفهمه که نباید همیشه هروقت بخواد من پیشش باشم. از طرفی حوصله مهمونی رفتن نداشتم. نه اینکه دلم نخواد اما بیشتر برام مهم بود که به تعهدم به آرزو پایبند بمونم. هر چند خوشحال نیستم که صحبتمون به اون سمت رفت اما بد نیست که مهدیس هم حالیش بشه که نباید همیشه واسه هر برنامه ای روی من حساب کنه. بعد از شرکت رفتم باشگاه خصوصی آرزو. سعی کردم زودتر برم که از اون ور زود بیام خونه اما خب هرجوری که بخوام سریع برسم بازم زودتر از 6 نمیشد. باید هرچه زودتر یه فکری به حال بازسازی بکنم. اینجوری نمیشه که این همه وقتم رو توی رفت و آمد تا باشگاه آرزو طلف کنم. جنده لعنتی ریده توی کل برنامه هام. توی این فرصت کم نمیتونم اونجور که باید سر جاش بشونمش. اما به هر حال باید یه کاری بکنم. نمیشه که دست روی دست بذارم و کار باشگاهم نیمه تموم بمونه. اصلا دلم نمیخواد باهاش صحبت کنم. اگر بنا به صحبت بود باید از اول باهاش سازش میکردم نه بعد اون اتفاقاتی که سر خرید خونه اکبری پیش اومد و کار به اینجا رسیده که هیچ رقمه هیچ کدوممون کوتاه نیایمتولدش رسیدم به باشگاه. آرزو هنوز نیومده بود. کسی هم داخل نبود. بهش زنگ زدم و گفت تا یه ربع دیگه میرسه. یک ربعش هم شد حدود نیم ساعت. –سلام. زیاد که معطل نشدی. –نه عزیزم. همون یک ربعی که گفتی با یه ربع بعدش. یه لبخند مصنوعی تحویلم داد و حتی به روی خودش هم نیاورد که نیم ساعته منو الاف کرده. بدون حتی یه ببخشید خشک و خالی. خب چی بگم. اهمیتی هم نداره زیاد. آرزو چراغ ها رو روشن کرد و سیستم گرمایش و تهویه رو هم تنظیم کرد. –صد بار به بچه ها گفتم موقع رفتن تهویه رو خاموش نکنید. حالا باید وایسیم تا اینجا گرم شه. –اشکال نداره خب. نرمش میکنیم گرم میشیم. چقدر طول میکشه گرم بشه. –زیاد طول نمیکشه. خب چه خبرا؟ کار باشگاهت به کجا رسیده؟ -راستشو بخوای فعلا مجبور شدم متوقفش کنم. –عه؟ برای چی؟ -یه همسایه آشغال دارم که بدجوری تو مخی من شده. رفته شکایت کرده که سر و صدای تعمیرات مزاحمشون میشه نکبت. بعدشم مجبور شدم سر این موضوع به کلانتری تعهد بدم که بدون سر و صدا و مزاحمت کار رو جلو ببرم که نشدنیه. –واسه چی نشدنی؟ -تو این حروم زاده رو نمیشناسی. منتظره یه صدای کوچیک بیاد تا دوباره زنگ بزنه به پلیس. –عجب آدم پیگیریه. خداییش هم سخته با آدم های پیر سر و کله زدن. –پیر نیست که. همسن توئه فکر کنم. –واقعا؟ خب پس چرا باهاش صحبت نمیکنی؟ -نمیشه. حرف حساب توی کلش نمیره. همش مثل سگ میخواد پاچه بگیره. –بلاخره یجوری میشه راضیش کرد. –ول کن تورو خدا. نمیشناسیش. هیچ رقمه نمیشه باهاش حرف زد. با شیطنت گفت کتی چکارش کردی که اینجوری میکنه باهات؟ -دو سه بار قشنگ حالشو گرفتم. با خنده گفت پس نوبت اونه الان که حالتو بگیره. خب چرا وقتایی که نیست کار نمیکنید. –زنیکه گوه همش خونست. فقط بعضی شب ها میره از خونه بیرون. اون موقع هم که نمیشه کارگر آورد. –خب پس میخوای چکار کنی؟ -نمیدونم. حالا یه فکری براش میکنم. سالن گرمتر شده بود و منو آرزو هم لباسامون رو عوض کردیم. آرزو هم مثل من لباس زیرش رو زیر لباس های تمرینش نمیپوشید. شورتشو در آورد و پشت به من خم شد که از توی ساکش شلوارکش رو برداره. واقعا چه کون بی نظیری داره. به شوخی یدونه آروم به کونش سیلی زدم. بهم نگاه کرد و لبخند زد. همین کارش منو بیشتر تحریک کرد که جلوتر برم. بی محابا به آرومی دستم رو لای کونش کشیدم و یکمی بازش کردم. سوراخ کونش معلوم شد اما نه جوری که کامل مشخص باشه. همین لحظه بدون اینکه واکنش خاصی نشون بده گفت اومدی تمرین کنی یا کار دیگه؟ منم با جسارت دستم رو برنداشتم و گفتم اومدم تمرین اما واسه کار دیگه هم آمادم. سر پا وایساد و برگشت سمتم و با لحن کاملا جدی گفت فکر کنم امروز زیاد تمرکز نداری. بهتری بری خونه و هر وقت آروم بودی بیای. مشخص بود گارد گرفته. رفتارش کاملا حالت تدافعی داشت و احتمالا نمیخواست به این راحتی خودشو در مقابلم وا بده. –اوکی پس بریم سر تمرین. از یه چیزی که توی شخصیت آرزو خیلی خوشم میاد و تا حدود خیلی زیادی توی شخصیت شراره بود این بود که هیچ چیزی رو توی ذهنش نگه نمیداره. اگر یه اتفاقی میوفتاد که توی مخش میرفت همون لحظه واکنش نشون میداد و بعدش به کل فراموشش میکرد. حالا اگر من بودم دو ساعت تمام میخواستم بشینم حرص بخورم که چرا اینجوری شده. آدم هایی که شخصیت قوی دارند تونستند انقدر روی خودشون کار کنند که چیزهای خرد و پیش پا افتاده عصبیشون نکنه. صحبتمون بین تمرین با شوخی و خنده بود که البته شوخی های سکسی هم کم نداشتیم. راجب شراره صحبت کردیم و اولین خاطره لزم رو باهاش برای آرزو میگفتم. –هنوزم باورم نمیشه آرزو. دیلدو به کلفتی همین میله هالتر رو قشنگ توی کسش میکرد. –این که عادیه براش. یه بار یه فیلم گذاشت برام از سکس هایی که داشته. دوتا از این سیاه ها کیر گنده همزمان کیرشون رو کرده بودند تو کسش. –آخر یه بار سر همین جنده بازیاش جر میخوره و بگا میره. آرزو بلند زد زیر خنده. -جنده خانم هرجا هم که کس میده فیلمش رو میگیره. من نمیدونم چرا پورن استار نشده. انقدری که فیلم از خودش داره پورن استارها ندارند. –مگه تو فیلماش رو دیدی؟ میخواستم قضیه دوربین های ویلا رو بگم اما گفتم شاید آرزو ندونه و ممکنه واکنشش مثل من نباشه. –خب یه چندتایی بهم نشون داده. رفتم سر حرکت بعدی. دو ست نوبتی زدیم و آرزو هم راهنمایی میکرد. –کتی تو هم پورن میبینی؟ -بعضی وقت ها. –اممم پس مهدیس چی؟ -راستش نمیخوام همیشه کنار مهدیس باشم. احساس میکنم بیش از حد بهم وابسته شده. –به نظر نمیاد اونقدر دختر وابسته و مامانی باشه. –از اون نظر که نه. منظورم سکسه. میخوام خودش انتخاب کنه با کی باشه. –آرتمیس میگفت خیلی با پسرها مثل دختر ها گرم نمیگیره.- مهدیس سر یه سری اتفاقا خیلی احساس نا امنی داره و با پسرها زیاد نمی جوشه، باید بهش کمک میکردم که از حالت ترس و پنهان کردن خواسته های جنسیش دور بشه. برای همین باهاش وارد رابطه شدم و سکس کردیم. – کتایون تو واقعا یه مادر کامل و ایده آل هستی. یکمی فکر کرد و گفت اوندفعه ویلای شراره که من احساس نکردم از پسرا ترس داشته باشه یا ناشی برخورد کنه. – خب نه اونطور نیست که ارتباط نداشته، اما حس و هیجانی از خودش برای سکس با پسرا نشون نمیده. یا دوست پسر نمی گیره. – شاید بیشتر دوست داره با همجنس خودش سکس کنه. – نه اگه اینطوری بود باید دوست دختر می گرفت، ولی فقط با من رابطه داره. من احساس میکنم مهدیس نیاز داره با یه پسر یه مدت دوست باشه. نه فقط بخاطر سکس بلکه کلا بعضی چیزها رو تجربه کنه. –من کلا نظری راجب این قضیه ندارم. راستش منم از بودن با پسرها تجربه های زیاد جالبی نداشتم. چون ازت انتظار دارند تمام وقتت رو براشون بذاری. تهش هم یا کات میشه یا اینکه اگر رسیدنی هم باشه اون چیزی در نمیاد که انتظار داری. اما موافقم که برای تجربه کردن بعضی چیزها لازمه. –به نظرت سروش کیس مناسبیه برای مهدیس؟ -حالا چرا اون؟ -خب پسر خوبی به نظر میاد. -نظر مهدیس چیه؟ -هر بار دیدم سروش و مهدیس باهم روبرو شدند از رفتارهای مهدیس کاملا میفهمم بهش حس داره. هرچند به روی خودش نمیاره. تو چقدر میشناسیش؟ -من زیاد با خودش و خانوادش رفت و آمد داشتم. با نگار خواهرش از بچگی دوست بودم. پسر بدی نیست. اما خب مطمئن نیستم به هم بخورند. –چرا؟ -ببین سروش از بچگی با آدم های بزرگتر از خودش بوده و بیشتر گرایشش به افرادیه که سنش از خودش بیشتر باشه. البته نگار هم توی این قضیه بی تاثیر نبوده. –چطور؟ لبخند زد و گفت ولش کن. –بگو دیگه. –کتی بدنت یخ کرد. بدو اینو تمومش کنیم. امروز بیشتر تمرینم برای عضلات بالای سینه بود. البته بیشترش هوازی اما پرس بالا سینه رو باید سنگین میزدم. توی باشگاه قبلی چون بدجوری بهم فشار میاورد و عضلاتم اسپاسم میکرد یا خیلی کم و سبک میزدم یا اصلا نمیزدم. اما اینجا نمیشه. آرزو بالا سرم وایساده بود و نمیذاشت کم بزنم. جونم دیگه داشت در میودم. وای فکر کنم حسابی امشب بدن درد بگیرم. آرزو دهن گاییده هم بیخیال نمیشد و پشت سرش مجبور کرد یه حرکت دیگه با دمبل سبک اما تعداد بالا انجام بدم. بعد تمرین دم لاکر داشتیم لباسامون رو در میاوردیم. همونطور که فکر میکردم عضلات بازو و سینم گرفته. –آیییی. –عضلاتت گرفته؟ -آره. امروز خیلی سنگین تمرین کردیم. –لازمه به عضلاتت شوک بدی. جکوزی کمکت میکنه. لباسامون رو کامل در آوردیم و هر دو لخت از پله ها رفتیم بالا. من پشت سر آرزو میومدم. میخواستم حسابی از دیدن حرکت کونش وقتی از پله ها بالا میرفت لذت ببرم. آرزو جکوزی رو آماده کرد و بعد دوش گرفتیم. موقع دوش گرفتن صدای دو نفر از پایین میومد. آرزو رفت لب پله ها و گفت کوهیار و آرمین اومدند. حوله رو برداشتم دور خودم پیچیدم اما آرزو همونجور لخت بود. –نگران نباش بالا نمیان. قبل اینکه بریم توی جکوزی برام یه لیوان بزرگ آب هندونه آورد. –به گرفتگی عضلاتت کمک میکنه. تا زمانی که جکوزی آماده بشه منو آرزو نوشیدنی هامون رو میخوردیم. –خب نگفتی. چرا سروش از آدم های سن بالا بیشتر خوشش میاد؟ -هنوز پیگیر اونی؟ -عه لوس نشو دیگه. –گفتم که. چون بیشتر دوستاش از بچگی چند سال از خودش بزرگتر بودند. –به خواهرش نگار چه ربطی داشت که گفتی بخاطر اون بوده؟ -خب همیشه اون با خودش اینور اونور میبردش دیگه. –من ندیدمش تا حالا. –تو کی توی برنامه هاشون بودی که ببینیش؟ بعدشم اون الان ازدواج کرده. نگار صمیمی ترین دوست من بود. –بود؟ مگه دیگه نیست؟ -خب یکی که ازدواج میکنه با دوستای مجردش رابطش کم میشه. من و نگار خیلی باهم نزدیک بودیم. –اممم تجربه لز هم داشتید؟ -اوففف تا دلت بخواد. اولین کسی بود که باهاش لز کردم. اولین سکس سروش هم با من بود. –واقعا؟ چطوری؟ -هجده سالش شده بود و نگار هم گفت باید سکس رو تجربه کنه. از خدا خواسته من رو هم براش جور کرد. –چه خواهر دلسوزی. –آره نگار خیلی سروش رو دوست داره. یه چیزی بگم عمرا باورت نمیشه. –چی؟ -منو سروش جلوی نگار سکس کردیم. با هیجان گفتم واقعا؟ -آره. –یعنی خودشم بود؟ -نه اما اونم لخت کنارمون بود. یجور رابطه ام اف اف. کنجکاوی و هیجانم به حد اعلا رسیده بود. کسم هم حسابی خیس شده بود. شدیدا دوست داشتم بیشتر بدونم. –سروش با نگار هم سکس داشت؟ آرزو با تعجب و شیطنت بهم نگاه کرد –چیه؟ -هیچی. راستوش بخوای زیاد جلوی هم لخت میشدند. اما هیچوقت نگار نگفت باهاش سکس میکنه. کلا خانواده راحتی بودند. کتی یه وقت این حرف ها رو به مهدیس نگیا. –عه دیوونه شدی؟ خیالت راحت باشه. سکس های سه نفرتون زیاد تکرار میشد؟ -نه فقط دو سه بار. من بیشتر به خاطر نگار میخواستم و گرنه یه پسر 18 ساله که نمیتونه اونجوری منو ارضا کنه. البته الان دیگه سروش یه فاکر حرفه ای شده. واسه همین اون روز گفتم بیاد ویلای شراره. بی اختیار دستم روی کسم رفت. آرزو هم متوجه شده بود که خیلی حشریم. –مثل اینکه بد جوری های شدیا. با لحن شهوتی گفتم آره خیلی. –برام عجیبه کتی. من فکر میکردم این قضیه برات حس خوبی نداشته باشه. فکر میکردم همچین چیزی راجب خواهر و برادر حال بهم زنه برات. –نه. همچین چیزهایی رو دیدم. –دیدی؟ -اممم منظورم اینه که توی چجوری بگم. داشتم خودمو جر میدادم سوتی که داده بودم رو جمع کنم که آرزو خندید و گفت دیوونه انقدر پورن نبین. معمولا چند وقت به چند وقت خود ارضایی میکنی؟ -نمیدونم. مرتب نیست. شاید هر چند روز یکبار. –البته تو مهدیس پیشته واسه همین انقدر کم انجامش میدی. –کمه؟ -آره. من اگر هر شب خودمو ارضاء نکنم خوابم نمیبره. –از بس که هاتی. جکوزی آماده شده بود و دوتایی رفتیم داخلش. –پس به نظرت سروش کیس مناسب مهدیس نیست. –نمیدونم. به نظرم مهدیس خیلی دختره هنوز. –یعنی بچست؟ -از دیدگاه سروش ممکنه بچه به نظر بیاد. البته باید ببینی نظر سروش چیه. به آرومی روی رونهای سفتش دست کشیدم و چند لحظه توی چشمای قهوه ای تیرش زل زدم. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت فکر کنم زیادی داغ شدی. آروم از روی لباش بوسیدم و اونم یه همراهی کوچیکی باهام کرد. آروم گفت دوست داری ارضات کنم؟ خیلی شهوتی گفتم میخوام باهم ارضاء بشیم. به یه طرف دیگه نگاه کرد. سعی کرد یکم ازم فاصله بگیره. توی نگاهش خواستن و تردید رو به وضوح میتونستم ببینم. با انگشتام صورتشو به سمت خودم برگردوندم و گفت عزیزم به من اعتماد کن. منم میتونم او لذتی که شراره بهت میده رو بهت بدم. تا اومد چیزی بگه لبام رو گذاشتم روی لباش و شروع به خوردن لباش کردم. چند ثانیه طول کشید تا خودشو شل کنه و توی لب گرفتن همراهیم کنه. با نوازش آروم شکمش سینه های کوچیکش شروع کردم و به آرومی دستم رو به کسش رسوندم. با انگشتام لبه های کسش رو بازی میدادم تا اینکه اولین ناله بلند از روی شهوت رو کرد. دیگه بهش فرصت ندادم و بلندش کردم و نشوندمش لب جکوزی. به آرومی و شهوت زیاد سینه های کوچیکش رو میبوسیدم و از روی سینه هاش اومدم پایین به سمت شمکش. عضلات شکم تفکیک شدش منو به سمت خودشون میکشید. دونه دونه تکه های شش گانه شکمش رو بوسیدم و با هر بوسه من شدت نفسش تندتر میشد. به کسش که رسیدم تند تند نفس میزد.لبای داغم رو که روی کسش گذاشت دیگه اختیاری نداشت و با صدای بلند آههههه کشید. شروع کردم به لیسیدن و خوردن کسش. ناله هاش بلند و بلندتر شد و دیگه از شدت ناله جیغ میزد. هر آن منتظر بودم اون دوتا دوست آرزو بیان بالا و ببینن چی شد. حتی دلم میخواست اونها هم به ما ملحق بشند. مدت زیادی با تمام مهارت و توانی که داشتم کس آرزو رو خوردم تا اینکه موفق شدم با شدتی بیشتر از چیزی که توی فیلمش باشراره دیده بودم ارضاش کنم. آرزو بلند جیغ میکشید و با فشار آب کسش به داخل جکوزی اسکوئیرت میشد. کلی از آب کسش روی صورت و بدن من پاشیده بود. روی زمین ولو شده بود و نفس نفس میزد. از جکوزی در اومدم و چهار دست و پا بالاش قرار گرفتم. چشماش کاملا سرخ شده بود و با دستاش سرش رو گرفته بود. –واییی کتی. چکار کردی با من؟ -بهت که گفتم بهتر از شراره میتونم ارضات کنم. به آرومی روش دراز کشیدم و شروع کردم به خوردن لبهاش. بلندش کردم توی بغلم نشوندمش. آرومتر شده بود. اما من هنوز بشدت داغ بودم. بعد چند روز سکس نداشتن شهوتم طغیان کرده بود و دلم میخواست سریعتر آرزو منو به یه اورگاسم خیلی شدید برسونه. جوری که ارضاء شدنم توام با سبکی بند بند وجودم همراه بشه. خمار به آرزو نگاه کردم، آرزو انگار که خواسته منو بخونه، لبخندی زد و بعدش گفت یه دقیقه صبر کن الان میام. آرزو بند شد و بدون اینکه بدنشو بپوشونه رفت طبقه پایین. توی این مدت منم بدنم رو رها کرده بودم و منتظر که هرچه سریعتر آرزو برگرده و به کسم و بدنم اساسی حال بده. بعد با یه دیلدوی دو طرفه که شاید طولش پنجاه سانت میشد برگشت. باخنده گفتم - وای آرزو این دیگه چیه؟ میخوای جرم بدی؟. – اینو آوردم تا یکی از فانتزی هام رو باتو تجربه کنم. کتی دوست دارم فاک با تو رو تجربه کنم. همینطور که وارد جکوزی میشد، یه سر دیلدو رو به کسش نزدیک کرد و با یه آه کوچیک فهمیدم که سر دیلدو رو توی کسش کرد. – کتایون جان این دیلدو تمیزه ها ازش استفاده نشده. تازه از تو جعبش درآوردم. هنوز کامل تا کمر تو آب نرفته بود. برای همین دیلدوی پنجاه سانتی لای پاش، مثل یه کیر بلند دیده می شد. – آرزو جون تا حالا فاکری با کیر به این بلندی نداشتم. یهو پارم نکنی، من هنوز کلی آرزو دارما. – نترس عزیزم این تازه خوابیدشه، بذار یکم باهاش بازی کنم تا راست بشه. – وای خاک به سرم راست بشه از تو دهنم میزنه بیرون. آرزو داشت میخندید. این سر دیلدو رو به سمت کسم آورد و داشت شیار کسمو با دیلدو میمالید و منو تحریک می کرد. آه و ناله من آرزو رو بیشتر تحریک می کرد. پاهامو به دو سمت کامل باز کردم و روی سکوی توی جکوزی گذاشتم. آرزو وقتی داشت دیلدو رو تو کوسم میکرد. مستقیم تو چشام نگاه میکرد و جون جون میکرد. یه دستمو روی کونش گذاشتم و یه دستم رو هم رو کتفش و به سمت خودم کشیدم. دیلدو رو که آرزو از کمرش گرفته بود، با این کارم بیشتر تو کوسم کرد و صدای آه بلند منو درآورد. نوک سینشو به دندون گرفتم تا کمی از درد دیلدو رو با گاز گرفتن سینش جبران کنم. – آی کتایون وحشی، سینم آتیش گرفت. با دستم به کونش زدم و با حالت خماری گفتم. – فاک می. آرزو دیلدو رو آروم تو کوسم عقب و جلو میکرد و بدنش هم کمی عقب و جلو میشد. تو حالت سرخوشی خاصی بودم. تو چشماش که دائم به من زل زده بود نگاه کردم و سرشو به سمت خودم کشیدم. لبشو می بوسیدم و میخواستم که دهنش رو باز کنه. زبونشو با لبام مثل لبه های یه کس که پوست کیر رو نوازش میکنه گرفته بودم و سرم رو عقب و جلو می کردم. به یه هماهنگی عجیبی رسیده بودیم. از شدت شهوت، پاهام در دوطرف بدن آرزو صاف به طرف بالا بود. آرزو پاهامو گرفت و روی شونه هاش گذاشت و کامل عقب رفت تا دیلدو از تو کوسم بیرون اومد و دوباره با شدت داخل کوسم کرد. آه بلندی کشیدم و از شدت لذت و ناخواسته داد کشیدم، - آآآآآه مادر جنده جر خوردم. – آرزو با این حرف من انگار که تحریک شده باشه، با سرعت و شدت بیشتری دوباره همون کار رو تکرار کرد و بعد شروع به تلمبه زدن کرد. برای اینکه دیلدو از تو کوسم درنیاد، یه دستش رو کمر دیلدو بود و به سمت جلو فشار میداد. اون پام که طرف دستش بود از روی شونش افتاد پایین. پامو خم کردم و روی کونش گذاشتم و به سمت خودم فشارش میدادم. ناله هام خیلی بلند و مقطع شده بود. – بعد از دو دقیقه آرزو دیلدو رو ته کسم نگه داشت و شروع کرد به لرزوندنش و به چپ و راست کردنش. انگار که جیش زیادی تو مثانم جمع شده باشه و بدون اراده ناگهان آب زیادی از سوراخ جیشم بیرون ریخت و دست و پاهام سست شد. در این حین یه آه بلند کشیدم و سرم به عقب رفت تا به سکوی جکوزی رسید. آرزو فهمید که ارگاسم شدم و خیلی آروم سعی کرد که دیلدو رو بیرون بکشه، از شدت تحریک نمی تونستم بهش اجازه بدم که اونو دربیاره. دستشو گرفتم تا اینکار رو نکنه و دوباره سرش رو به سمت خودم خوندم تا لباشو ببوسم. بعد از یکم لب بازی و فروکش کردن حسم، آرزو رو با دستم کشیدم به طرف سکوی جکوزی کنار خودم و همزمان خودم هم بلند شدم. دیلدو رو دوباره کردم تو کوس خودم و کمرشو گرفتم و بردم به طرف کس آرزو. – کتایون وقتی بهم گفتی مادرجنده، یهو تحریک شدم. – فحش تحریکت میکنه؟ - نه همیشه ولی تو با یه احساسی گفتی که منو تحریک کرد و تشویقم کرد بهتر بگامت. دستامو دو سمت سرش گذاشتم و به سمت خودم کشیدم تا ببوسمش. بعد یه دستم پشت سرش گذاشتم تا از هم دور نشیم. دست دیگمو بردم پایین تا سر دیلدو رو تو کوسش بکنم. پاهامو روی سکوی دو طرف بدنش به صورت خم شده گذاشتم و کمرمو به وسط پاهاش نزدیک می کردم. پاهاش از دو سمت بدنم آویزون بود و منتظر بود که من دیلدو رو تو کوسش بکنم. من دیلدو رو روی چوچولش کشیدم، بعد ته شیار کسش تا روی چوچولشو با دیلدو می مالیدم. سرش عقب رفت و چشماش بسته شد. ناله های ریز و مقطعی می کرد. بعد بهم گفت دیگه طاقت ندارم، بکن تو کوسم. خواهش میکنم. از اینکه بی تاب شده بود خوشم میومد. بعد از چند ثانیه دیلدو رو تو کوسش کردم و تا جایی که دیلدو رو با دستم گرفته بودم تو کسش کردم. ناله هاش حالت ممتدی به خودش گرفته بود. با آه و اوه کردن و قربون صدقه رفتن باهاش همراهی میکردم. با یه دستش یکی از سینه هاشو گرفته بود. منم با اون دستم که آزاد بود اون یکی سینشو گرفتم و می مالیدم و نوکشو فشار میدادم. ناله هاش با تلمبه ها و مالیدن سینش بلندتر شده بود. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، دستمو از روی سینش گذاشتم روی چوچولش و شروع کردم با شصتم مالیدن. یهو انگار که برق بهش وصل کنن، پاهاش شروع به لرزیدن کرد و چشماش توکاسه ی چشمش چرخید. از شدت ارگاسم بدنش منقبض شد و چند بار به طرف من اومد و برگشت. توی آب سیکس پک خوشگل و بی نقص شکمش رو می دیدم و لذت می بردم. خیلی برام تحریک کننده بود. دستم هنوز روی چوچولش بود که دستمو گرفت و متوقفم کرد. لذت زیادی رو از با هم بودن برده بودیم. دوباره لب تو لب شدیم و کنار هم نشستیم. سرخی چشماش از شهوت زیاد کاملا انعکاس حالت منو داشت.
قسمت صد و سی و هشتم: تجربه بی نظیر بایسکچوالخیلی سبک بودم و به شدت بی حس. در این حد به اورگاسم رسیدنم بهم حس بی وزنی و خلسه داده بود. حسی که ذهنم رو از تمام آشفتگی ها و افکار منفی خالی کرد. از جکوزی اومده بودم بیرون و روی یکی از سه تا تخت ساحلی تاشو کنار استخر و جکوزی دراز کشیده بودم. آرزو رفت پایین و چند دقیقه بعد در حالی که دوتا شیشه آب جو یه بسته چیپس پرینگلز توی دستش اومد. –بیا کتی. –وای دستت درد نکنه. آب جو کاملا یخ بود و هر جرعه که میخوردم بدن داغ منو از تو یخ میکرد. خیلی عالی بود. یه آب جو یخ. یه تن کرخت و فکر و جسم آزاد. ترکیب ایده آلی برای ریلکس کردنه. لذتی که فقط میتونی توی فضای آرمانی مثل این جا داشته باشی. کسی به کس دیگه کار نداره. مگه میشه دوتا پسر جوون با شنیدن این همه سر و صدای سکس و ناله های تحریک کننده و شهوتی منو آرزو تحریک نشن؟ –میگم آرزو. خیلی خوبه که اینجا انقدر راحتی. میتونی راحت لخت بگردی و آزادانه با هر جور میخوای سکس کنی. کسی کاری بهت نداره. آرزو از اون نیشخندهای منحصر به فرد خودش زد و گفت گفته بودم بچه های اکیپمون با این چیزا اوکیند. البته اینجوری هم نیست که هرچقدر سر صدا کنی موقع سکس توجهی نکنند. –چطور؟ چیزی گفتند؟ -نه. –پس چی؟ یه قلوپ آب جو خورد و با شیطنت گفت دوست داری ببینی؟ -چیو؟ -تاثیر سکسمون رو روی بقیه. –اما گفتی کوهیار و آرمین اومدند. اونا که پسرند. –آره اما گفته بودم که گی هستند. خیلی هیجانی شدم که برم پایین و ببینم چکار میکنند. –دوست داری ببینی؟ -لبم رو گاز گرفتم و گفتم آره. با اینکه برام جا افتاده بود اینجا کاملا آزادم و بدون نیاز به پوشش میتونم لخت بگردم اما بازم راحت نبودم که لخت برم پایین. نمیدونم شاید چون با اون دوتا هنوز صمیمی نشده بودم. یکی از حوله ها رو برداشتم دور خودم پیچیدم و با آرزو آروم آروم اومدیم پایین. آرزو بهم اشاره کرد آروم بدون سر صدا بیا. آروم آروم از پله پشت سر آرزو اومدم پایین. از دم پله ها دزدکی شاهد صحنه ای بودم که تا قبل این حتی یک درصد هم امکان نداشتم برام قابل تحمل باشه اما همین چند ثانیه نگاه دزدکی کسم رو لرزوند. اون پسر هیکلیه که اسمش کوهیار بود لخت وایساده بود و به دیوار آینه ای پشت سرش تکیه داده بود و آرمین که خیلی سفید بود و کون دخترونه ای داشت نشسته بود و کیر کوهیار داشت ساک میزد. بی اختیار و خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی پهلوی آرزو و به خودم چسبوندمش. آرزو پشتش به من بود. سرش رو بر گردوند و با نگاهی که شیطنت ازش میبارید بهم نگاه کرد. خودشو از من جدا کرد و به سمتشون رفت. کوهیار چشماش بسته بود و معلوم بود حسابی داره لذت میبره. یه آن چشماش رو باز کرد و مارو دید. آرزو به شوخی گفت اهم. آرمین هم برگشت و به آرزو نگاه کرد. –مزاحمتون که نشدم؟ آرمین و کوهیار با نگاه پرسشگر به من نگاه کردند. مشخص بود از حضور یهویی من یکمی شوکه شدند. آرزو احتمالا این شرایط رو پیش بینی میکرد. -بچه ها این دوستم و عضو جدید باشگاه کتایونه. همینطور که می بینید خیلی دختر هات و سکسیه. دوست داشت سکس شما رو از نزدیک ببینه. نظرتون چیه برای اینکه همگی حال کنیم جلوی هم سکس کنیم؟ کوهیار یه لبخند هوسی زد و گفت چی بهتر از یه اورجی داغ؟ آرمین هم سر تکون داد و گفت منم پایم. آرزو به من نگاه کرد. منتظر تایید من بود. منم با باز کردن حوله و لخت کردن خودم اوکی دادم. آرمین نشست روی یه نیمکت ها و کوهیار جلوش زانو زد و کیرشو گذاشت توی دهنش. کنار آرزو روی یه نیمکت دیگه روبروی اونا نشستیم و شاهد گی آرمین و کوهیار بودیم. انقدر تحریک شده بودم که بی اختیار دستم روی کسم بود. آرزو هم که کاملا متوجه حال من شده بود دستشو گذاشت روی دستم و گردنم رو جوری بوسید که از اون نقطه بوسیدنش انگار توی کل وجودم آتیش گرفت. با لحن خیلی سکسی گفت بیا ماهم پا به پاشون بریم. و ماهم شروع کردیم. آرزو روی لبه نیمکت نشست و من روی زانوهام نشستم و کسش رو به ارومی شروع کردم به لیسیدن. نمیخواستم خیلی تحریکش کنم چون میخواستم پا به پای آرمین و کوهیار جلو بریم. بعد آرمین و کوهیار جاشون رو عوض کردند و کوهیار به حالت داگی روی نیمکت رفت. آرزو رو هم بلند کردم و به همون حالت روی نیمکت اینور گذاشتم. آرمین از بین پاهای کوهیار کیرشو گرفت و از سر کیرش تا تخماش رو لیسید و بعد شروع کرد سوراخ کون کوهیار رو خوردن. دقیقا به همین صورت منم کس و کون آرزو رو میخوردم. وای نمیتونم توصیف کنم که چه حس دیوونه کننده ای داشت برام که بعد اونهمه تو کف کون خوشگل و خوشتراش آرزو بودن بلاخره بهش رسیدم. به آرومی کونشو باز کردم و سوراخش که به نظر زیاد ازش کار کشیده بود رو بوسیدم. کوهیار به آرومی ناله میکرد و میگفت جون آره اووففف و آرزو هم صداش در اومده بود و رفته رفته بلندتر ناله میکرد. آرمین انگشت شستش رو کرده بود توی کون کوهیار و خیلی آروم میچرخوند و تکون میداد و کوهیار هم جوری ناله میکرد که تا حالا از هیچ مردی نشنیده بودم. مثل ناله های شهوتی یه زن با لحن مردونه بود. آرمین دو سه بار به کون کوهیار اسلپ زد و بعد بلند شد و گفت آرزو وازلین مایع بالاست؟ آرزو جواب داد آره. آرمین رفت به سمت پله ها که گفتم آرمین دیلدو رو هم میشه بیاری؟ رفت و با دیلدو و وازلین برگشت پایین. دیلدو رو ازش گرفتم. آرمین کیر خودشو با روغن چرب کرد. تازه کیر راست شدش رو کامل میتونستم ببینم. دراز و قلمی بود. نه سر بالا و نه سر پایین. خیلی خوشگل و خواستنی و سفید. آرزو بعدا گفت آرمین کل بدنشو لیزر کرده و یه تار مو هم نداره. نمیخواستم صحنه فرو رفتن کیر سفید و درازش رو توی کون کوهیار رو از دست بدم. آرمین سر کیرشو آروم توی کون کوهیار فرو کرد و کوهیار ناله بلندی کرد که حسابی کسم رو آب انداخت. انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش یه اورگاسم عالی داشتم. دوباره داغ شدم. آرمین شروع کرد به کردن کون کوهیار. حالا نوبت من بود که با دیلدو به آرزو حال بدم. –خب آرزو کستو کردم. وقتشه کون بدی. –نه کتی با اون جر میخورم.-نترس عزیزم حواسم بهت هست. سوراخ کون آرزو به نسبت یکمی باز بود. معلوم بود زیاد آنال سکس داشته. اما دیلدوئه واقعا کلفت بود. به سختی میتونستم انگشتام رو دورش حلقه کنم و بهم برسونم. دلم سوخت براش. ترسیدم دردش بیاد. چون سر خودم اومده میدونم چه درد وحشتناکی داره. واسه همین دیلدو رو لای پام با دستم نگه داشتم و توی کس آرزو فرو کردم. یه جیغ آروم زد و هماهنگ با ریتم تلمبه زدن آرمین منم دیلدو رو توی کس آرزو جلو عقب میکرد. آرزو و کوهیار انگار مسابقه گذاشته بودند کی صدای ناله هاش بیشتره. واسه همین هر دو بلند و بلند تر ناله میکردن و منم ناخواسته توی رقابت با آرمین توی تلمبه زدن. همزمن لبه های کسم رو روی بدنه دیلدو میمالیدم. آخ که چقدر دلم میخواست جای آرزو بودم و اون منو میگایید. اون وقت به این چاقال قشنگ حالی میکردم که ناله کردن شهوتی چجوریه. آرمین کیرشو از کون کوهیار کشید بیرون و کوهیار به پشت روی نیمکت ولو شد. کیرش کاملا راست شده بود. به نسبت آرمین یکمی کوتاه تر بود اما خیلی کلفت تر نشون میداد. و اینکه چون سبزه بود یه کیر پوست تیره و کله سرخ و تخم های بزرگ و تیره داشت که ناحیه بالای کیرش یکمی موی خیلی کوتاه بود. آرمین یه پای کوهیار بلند کرد و گذاشت روی شونش و کیرشو دوباره کرد توی سوراخ کون کوهیار. منو آرزو هر دو روبروی هم نشستیم روی نیمکت و پاهامون رو باز کردیم و دو سر دیلدو رو کردیم توی کسمون. حالا دیگه صدای ناله های منم به صدای آرزو و کوهیار اضافه شده بود. دیلدو رو از کسمون کشیدیم بیرون و کسهامون رو بهم چسبوندیم و با مالیدن سریع لبه های کسمون به هم همدیگه رو ارضا کردیم. همون لحظه ناله های بلند و آرمین و کوهیار رو هم میشنیدم که داشتند ارضا میشدند. آرمین کیر کوهیار رو جق میزد و آبش رو آورد و کیر خودشم کشید بیرون و آبش رو روی رون کوهیار ریخت. آرمین به من لبخند زد و گفت چطور بود؟ راضی بودی؟ گفتم آره. خیلی خوب بود. فکر نمیکردم دیدن گی انقدر تحریکم کنه. کوهیار گفت به جمع ما خوش اومدی. آرزو هرکی رو که با خودش میاره کاری میکنه که مثل همه ماها دیوونه بشه. آرزو گفت نیست خیلی بهتون بد میگذره؟ همگی خندیدم. آرزو ادامه داد بچه کی پایست بریم بالا و یا راند هم اونجا داشته باشیم. همگی گفتیم پایه ایم و چهارتایی رفتیم طبقه بالا. بچه ها زیر دوش ها بودند. آرزو شامپو بدن رو برداشت و روی کیر آرمین ریخت و حسابی شستش. من آرزو رو بغل کردم و جلوی اونا شروع کردم به خوردن لباش و اونم خیلی داغ باهام همراهی میکرد. آرمین و کوهیار هم مثل ما از هم لب میگرفتند. آرزو آروم دم گوشم گفت کدوم؟ با نگاهم بهش گفتم متوجه نمیشم چی میگی؟ دوباره آروم گفت کدومو میخوای؟ آرمین خوبه؟ با سر گفتم آره. بعد رو به کوهیار گفت اجازه هست پارتنرت رو برای دوستم قرض بگیرم؟ کوهیار هم گفت اختیار داری عزیزم. آرمین اومد سمتم . زیر دوش بغلش کردم و بدن سفیدشو نوازش میکردم. آخ چه بدنی داشت. کاملا هفتی و سینه های کشیده و پهن مثل یه کتاب از وسط باز شده و شکم کاملا تخت بدون حتی یه تار مو. اونم بدن منو نوازش میکرد. با اینکه آرزو گفته بود آرمین کاملا گی هستش و زیاد به زن ها واکنش نشون نمیده اما نوازش هایی که منو میکرد و بوسیدن ها و خوردن گردنم فکر کنم تحت تاثیر قرار گرفته بود. به آرومی نشستم روی پاهام و کیر نیمه خوابیدشو گذاشتم توی دهنم. مزه شامپو بدن گرفته بود اما اینکه توی دهنم داشت سفت میشد حسابی داشت حشری ترم میکرد. انقدر حواسم به آرمین بود که اصلا نمیدیدم آرزو و کوهیار چکار میکنند تا اینکه آرزو اومد کنار آرمین وایساد و کوهیار هم کنار من روی زمین نشست. آرزو پای چپش رو بلند کرد و روی شونه کوهیار گذاشت و کوهیار هم کس آرزو رو میخورد. صحنه فوق العاده ای بود. به رابطه موازی و ضربدری و حتی بیشتر. کوهیار سرشو آورد نزدیک من. کیر آرمین رو از توی دهنم در آوردم به سمت کوهیار گرفتم. بهش کیر پارتنرش رو تعارف زدم و اونم کرد توی دهنش. همزمان با ساک زدن کوهیار منم تخمای آرمین رو میلیسیدم و توی دهنم میکردم. باهم داشتیم کیر آرمین رو ساک میزدیم. آرزو هم دستش روی کون آرمین بود و فکر کنم انگشتش رو توی کون آرمین فرو کرده بود و عقب و جلو میکرد. همگی حسابی مشغول هم بودیم که آرزو گفت بریم روی تخت ساحلی. چهارتایی اومدیم روی یکی از تخت ها. اینبار آرمین روی تخت دراز کشید و آرزو هم روی صورتش نشست که آرمین کسش رو بخورده. آرمین با کیر کاملا راست شده منتظر من بود. آرزو بهم گفت چرا عزیزم منتظری؟ دیگه درنگ نکردم و کیرشو با کسم تنظیم کردم و تا ته فرو کردم توی کسم. همزمان آه بلندی کشیدم که پشت سرش جووون کشداری رو آرزو گفت. آرمین پاهاشو تا اونجا که میتونست بالا آورد و کوهیار بهم گفت پاهاش رو با دستام نگه دارم. یکم بعدش متوجه برخورد بدن کوهیار به بدن خودم شدم و ناله هایی که آرمین زیر کس آرزو میکرد. آرمین همزمان داشت کس منو میکرد و به کوهیار کون میداد و کس آرزو رو میخورد. آرزو خم شد و نوک سینه هام رو میمیکید. لبام رو گاز گرفته بودم و معلق توی یه فضای رویایی که آرزو یهو با شیطنت نوک سینم رو گاز گرفت. بی اختیار جیغ زدم آخ نکن مادر جنده. آرزو با شیطنت و شهوت زیادی بهم نگاه میکرد. –جووون لعنتی تو فقط به من فحش بده. لباشو محکم به لبام چسبوند و میمکید. آرزو نفس زدنش تند تندتر شد اما هی سینوسی کند میشد. مشخص بود آرمین نمیتونه اونجوری که مثل من ارضاش کنه. پوزیشنمون رو عوض کردیم. من روی تخت دراز کشیدم و آرزو حالت 69 روی من خوابید و آرمین کس منو میکرد و کوهیار هم کس آرزو رو. کس دادن آرزو توی اون حالت در حالی که یه کیر کلفت تا ته کس آرزو میرفت و تخماش هم توی این حرکت به شدت تکون میخورد تصویری بود که فقط توی پورن دیده بودم. حالا که از نزدیک میدیم چندید برابر تحریک کننده بود. کاش میتونستم از این لحظات فیلم بگیرم. شدم مثل شراره. بگو چرا انقدر دوست داره از سکس هاش فیلم داشته باشه. چون سکس های دیوونه کننده ای رو تجربه میکنه. باید یه برنامه بچینم که همین جمع بریم ویلای شراره و اونجا حسابی حال کنیم. کوهیار بعد چند تا تلمبه کیرشو کشید بیرون و به سمت دهن من آورد. بدون هیچ درنگی کردم توی دهنم و حسابی ساک زدم. قشنگ با آب کس آرزو خیس شده بود. آرمین هم کیرشو از کسم در آورد و فکر کنم آرزو براش ساک میزد. آرزو گفت بچه ها میخوام یه حال خوب امشب به کتی بدیم. من گفتم عزیزم همینجوری هم من خیلی دارم حال میکنم. –نه. فکر نکنم تا حالا تجربه دوتا کیر همزمان رو داشته باشی. –وای نه آرزو. الان؟ -آره. چرا مگه مشکلی داری؟ -آخه من واسه آنال سکس آماده نیستم. میترسم که. حرفم رو قطع کرد و گفت نگران نباش. به کوهیار گفت توی لاکر اولیه کاندوم هست. میری بیاری؟ اونم بدون چون و چرا سریع رفت و آورد.آرزو آروم دم گوشم گفت عزیزم الان دستشویی بری حست میپره. میخوام الان که توی اوج شهوتی تجربش کنی. واقعا نمیتونستم کوچکترین مقاومتی کنم. از طرفی استرس اینو داشتم که نکنه باز سر کونم بلایی بیاد. واسه همین گفتم آرمین تو از پشت بذار. آرزو زد زیر خنده و گفت نگران چی هستی دیوونه. کوهیار از اون کون کنای حرفه ایه. –نه آخه میترسم. گفته بودم بهت که. –آها. آرمین آروم فقط. آرمین گفت چشم. سوراخ تنگ و خوشگلت عزیزم یه کیر قلمی میخواد آره؟ آرمین کاندوم رو اومد باز کنه که آرزو ازش گرفت و با دندون بازش کرد. بعد یه حرکتی انجام داد فوق العاده دیوونه کننده بود واسم. کاندوم رو گذاشت توی دهنش و کیر آرمین رو هم کردتوی دهنش. با نوک زبونش کاندوم رو روی کیر کوهیار نگهداشت و به زور با لباش کاندوم رو روی کلاهک کیر آرمین کشید. بقیش رو هم با دست. کوهیار زیرم خوابید و کیر کلفتش و تا ته کردم توی کسم حس کردم آرمین از پشت بهم چسبیده. خیلی حس و حال عجیبی بود. واسه اولین بار قرار بود دوتا کیر واقعی منو بگان. سر کیر آرمین رو حس میکردم که آروم آروم داره میره توی کونم. وایییی دارم جر میخورم. دوتا کیر توی کس و کونم. آرمین کیرشو تا نصفه کرد تو و بعد آروم آرومی تکون داد تا جا باز کنه. بعد شروع کردند به آرومی تلمبه زدن و کوهیار هم همزمان باهاش شروع کرد. آرزو اونور نشسته بود و مارو میدید و کسش رو میمالید. بعضی وقتها کونم یه درد کوچیکی میگرفت که به آرومی جیغ میزدم. –واییی کونم. دارم جر میخورم. آرزوی جنده. ببین منو چکار کردی؟ همه سوراخام کیر رفته توش. آهههه. آرزو هم بلند ناله میکرد و کسشو میمالید. کوهیار و آرمین خیلی هماهنگ کس و کون منو میکردند. انگار تا حالا هزاران بار اینکار رو کرده بودند. واقعا سکس جفتشون عالی بود. کم کم با شدت بخشیدن به تلمبه هاشون به اوج رسیدیم. دیگه هیچ دردی نداشت. فقط کس و کونم میخارید و بیشتر میخواست. ناله نمیکردم. بلند جیغ میزدم. با همین شرایط رویایی برای سومین بار ارضاء شدم. آرمین کیرشو از کونم کشید بیرون و کاندوم رو هم کند و باچندتا فشار آبشو پاشید لای کونم. کوهیار هم منو بلند کرد و گفت بشینم روی دهنش. همینکارو کردم و آب کیر آرمین رو از لای کونم میلیسید. آرزو اومد سمت ما و کیر کوهیار رو کرد توی دهنش تند تند براش ساک زد و با ناله های کوهیار آبشو آورد و توی دهنش نگه داشت. بعد لباش رو گذاشت روی لبام و آب کیر کوهیار رو توی دهنم ریخت. بعد آرمین صورتشو آورد جلو لبای منو میخورد. میخواست از آب کیر پارتنرش بی نسیب نمونه.هرچهارتامون کف زمین و روی تخت ها ولو شده بودیم. دیگه جون نداشتم. خوبه فردا پنجشنبس و میتونم کل روز رو بخوابم. با کمک همدیگه دوش گرفتیم و آماده شدیم که بریم خونه هامون. اون شب رو میتونم بگم عجیبترین و داغترین و پر هیجان ترین سکسم بود که تا اون زمان تجربه کرده بودم. فقط الان یه مشکل هست. کی منو ببره خونه؟ کوهیار و آرمین از منو آرزو خدافظی کردند و رفتند. آرزو داشت لباساش رو میپوشید. از توی لاکر گوشیم رو برداشتم. انتظار داشتم حداقل یه میس کال از مهدیس داشته باشم اما دریغ از حتی یه پیام. البته اینو به فال نیک میگیرم. آرزو گفت مهدیس کلی باید نگرانت شده باشه. نه؟ -نه بابا دلت خوشه. پا شده با دوستاش رفته شمال. با آرتمیس رفته. آره؟ -نمیدونم. بذار ببینم. گوشیش رو برداشت و چند ثانیه بعد گفت آره باهمند. استوری گذاشته. هرجا میره هر کاری میکنه سریع باید توی اینستا پست بذاره. گوشیش رو بهم نشون داد. مشخص بود توی مهمونی هستند اما زیاد شلوغ نبود. حدود بیست بیست پنج نفر بودند. –تولد فرزاده. اینجا هم ویلاشونه. بیا سروشم هست. –عه واقعا؟ ببینمش؟ تو اون شلوغی که همه با نور کم و رقص نور و سر صدا میرقصیدند فقط یه لحظه سروش رو تونستم ببینم. سامیار هم باهاشون بود. –اه این نکبت هم که باهاشونه. –کی؟ -سامیار. میشناسیش؟ -نه کدومه؟ -ایناهاش. همین پیرهن سفیده که گردنش خالکوبیه. –اینو میگی؟ قبلا دیده بودمش. ازش خوشت نمیاد؟ -نه بابا از اون هول کس های آویزونه. فکر کنم مهدیس بهش گفته بیاد. با بی حالی نشتم روی نیمکت جلوی لاکر و لباسام رو میپوشیدم. وای چقدر بی حال شدم. سرم هم خیلی سنگین بود. آرزو هم خیلی سر حال تر از من نبود. از توی یخچال دوتا ردبول آورد و گفت حداقل تا خونه میرسونتت. –نمیدونم چجوری تا خونه برم. اصلا حال رانندگی ندارم. نمیدونم بخاطر سکس های مداوم اورگاسم هایی که شدم یا چی اما خیلی احساس خستگی و گیجی دارم. –خب بیا بریم خونه من. –نه عزیزم کلی کار دارم فردا. تو بیا بریم خونه ما. با نیشخند منحصر به فرد خودش نگاهم کرد. خندیدم و گفتم حرف چرتی زدم. –نه اگر بخوای میام. –واقعا؟ انقدر بی اختیار با ذوق گفتم که با تمام بی خیالیش فکر کنم مجبوری توی رودر بایسی گیر کرد. –ام آره بریم.آرزو ماشینش رو توی حیاط باشگاه گذاشت و با ماشین من قرار شد بریم. –کتی اگر اوکی نیستی میخوای من بشینم. –مرسی عزیزم لطف میکنی. حرکت کردیم. صندلی رو تنظیم کردم که تا خونه دراز بکشم. –واقعا نمیتونستم تا خونه رانندگی کنم آرزو. مرسی که اومدی. –خواهش میکنم. در کنسول رو باز کردم که یه نخ سیگار بردارم. لعنتی توی خونه جا موند. ساعت از یک گذشته بود و جایی هم توی راه ندیدم باز باشه که بشه ازش سیگار خرید. اینجوری نیست که خیلی بهش وابسته شده باشم اما بعضی وقت ها مثل الان واقعا میطلبه. مهدیس بهم زنگ زد. –سلام مامان چطوری؟ با صدای خسته و اما پر شوق جواب دادم سلام عزیز دلم. خوبم تو خوبی؟ بهت خوش میگذره؟ -هی بدک نیست. خیلی بدی که نیومدی. –اشکال نداره. باشه یه دفعه دیگه. –صبر کن ببینم. صدای خیابون میاد. این وقت شب کجایی؟ -دارم بر میگردم خونه. –کجا بودی تا الان؟ -پیش آرزو بودم. یکم خوشی لحن صداش خوابید و گفت خوش گذشت بهت؟ -عزیزم فقط تمرین میکردیم. –حالا هرچی. –مهدیس اونجا هستی مواظب خودت باش. از لحن حرف زدن و زنگ صدایی که پشت تلفن گفت مهدیس بیا یه شات دیگه بزنیم فهمیدم سامیاره. –اون اوسکل رو با خودتون بردید؟ -کی؟ -سامیار. خندید و گفت مهمونی من که نیست که بگم کی بیاد کی نیاد. –بهش رو ندیا. –وای مامان چه گیری دادی به این بدبخت. –جمعه بر میگردی؟ -شاید فردا شب اومدم. بهت زنگ میزنم. –باشه. خوش بگذره. مواظب خودت هم باش. وقتی قطع کردم آرزو با خنده گفت مثل اینکه سامیار بدجوری رو اعصابته. –نه بابا. اونقدر ها هم واسم اهمیت نداره. –اما انگار اصلا ازش خوشت نمیاد. –قضیه داره آخه. اون مهمونیه بود که چند هفته پیش با مهدیس رفتیم. –خب. –موقع برگشت اینم آویزونمون شد که ببرمیش تا یجایی. منم سوارش کردم و از شانس بدمون اول بلوار ارتش پلیس مارو گرفت. تقصیر همین کس مشنگ خان شد که با سربازشون کل کل کرد و هیچی دیگه بردنمون کلانتری. –عه؟ شب موندید؟ -نه زنگ زد داداشش اومد درمون آورد. –داداشش؟ مگه چکارست؟ -میگفت سرگرده. مثل اینکه از این کت و کلفت های نیروی انتظامیه. –خب اینکه بهت حال داده چرا انقدر ازش بد میگی؟ -کلا آدم نچسبیه. –واسه تو آره اما احتمالا واسه مهدیس و آرتمیس خیلی هم کول و باحاله. –امیدوارم اینجوری نباشه. احمق بیشعور واسه اینکه بگا نره پک گلش رو انداخته بود توی ماشین من. اگر پیداش میکردند رسما به فاک رفته بودم. خندید و گفت به هر حال بخیر گذشته. خیابون ها خلوت بود واسه همین خیلی طول نکشید که برسیم خونه. ریموت پارکینگ رو زدم و آرزو ماشین رو برد تو پارک کرد. با گوشیش میخواست اسنپ بگیره. –خب کتی. کاری نداری من برم دیگه. –دیوونه شدی؟ این وقت شب کجا میری؟ -برم خونه فردا کار دارم. –نخیر شب باید پیش من بمونی. صبح با هم میریم. –من بمونم اینجا نه تو میتونی بخوابی نه من. –انقدر خستم که فقط میخوام بخوابم. اما نمیذارم توهم این وقت شبی بری. درست نیست یه دختر تنها این موقع شب بره جایی. خندید و گفت چیه میترسی بهم تجاوز کنند؟ نگران نباش با اسنپ میرم. هرچی اصرار کرد بره نذاشتم. آخر سر مجبور شد شب خونمون بمونه. میخواستم باشگاه و استخر رو بهش نشون بدم که گفت ولش کن باشه فردا صبح میبینم. آرزو هم انگار خیلی حال و حوصله نداشت. بلاخره امشب خیلی انرژی صرف ورزش و سکس کردیم. اومدیم توی خونه. من لباسام رو درآوردم و لباس حریری که دیشب قبل اومدن مهیار تنم بود رو بدون شورت و سوتین تنم کردم. آرزو توی پذیرایی روی کاناپه لم داده بود و گوشیش رو چک میکرد. از بار دوتا گیلاس برداشتم و شراب ریختم و یکیشو بهش تعارف کردم. –مرسی کتی. –آخ ببخشید حواسم کجاست. بذار برات لباس راحتی بیارم. –نمیخواد. همینجوری راحتم. –الکی تعارف نکن. اصلا بهت نمیاد تعارفی باشی. –تاحالا دیدی من با کسی تعارف کنم؟ -با این لباسا که نمیتونی بخوابی. –موقع خواب همرو در میارم. من اکثرا یا لخت میخوابم یا با یه تاپ خونگی و شورت. –اوکی. آرزو یکمی از شراب خورد و مزه مزه کرد و گفت لعنتی شراب های شراره حرف نداره. خیلی تابلو بود که چطور فهمیده. هر کسی هرچقدرم که خنگ و کودن باشه بعد خوردن چند دفعه از اون شراب های ناب کاملا متوجه میشه. –آره. واقعا حرف نداره. از شراره اجازه گرفتم بعضی وقت ها واسه خودم بیارم اینجا. پاکت سیگار روی میز عسلی پذیرایی بود. هنوزم به طرز عجیبی دلم سیگار میخواست. اصطلاحا نسخ بودم. یه نخ برداشتم و با فندک کنارش که مال مهیار بود روشن کردم. به آرزو هم تعارف زدم که گفت نه من نمیکشم. تو هم سعی کن نکشی. –من زیاد نمیکشم. شاید روزی یه نخ. اما امشب خیلی دلم میخواست. بعد سکس و مشروب خیلی میچسبه. تو اصلا نمیکشی؟ -چرا. اما خیلی کم. هر وقت میریم شمال یا بعد اورجی هامون حتما باید سیگار توی مشروب خیس خورده رو بکشیم و گرنه بهمون نمیچسبه. –سیگار تو مشروب خیس خورده؟ -آره. باید یه بار تجربش کنی. یه قلوپ دیگه شرابشو خورد و گفت شراره خیلی بهت اطمینان داره. –امم میشه گفت آره. چطور؟ -آخه تا حالا به هیچ کسی اجازه نداده حتی یه شیشه از شراب هاش رو ببره بیرون از ویلا. اما به تو کلید ویلا رو هم داده. –بخاطر اینه که همیشه باهم روراست بودیم. البته هرچند بعضی وقت ها خیلی کونده بازی در میاره و حسابی میرینه تو اعصابم. –چند وقته با هم دوستید؟ -فکر کنم هشت سال نه سال. دقیق یادم نیست. –چجوری باهم آشنا شدید؟ -توی یه سفر. با تور رفته بودیم اونم توی تور ما بود. اون موقع ها عادت داشت بعضی وقت ها تنها سفر کنه. الان دیگه مثل قدیم حال و حوصله نداره. دیگه رفته رفته توی سفر بیشتر باهم آشنا شدیم. شمارش رو بهم داد و گفت که روان شناسه. یه مدتی دورادور ارتباط داشتیم تا اینکه همسرم فوت شد. اون زمان وقت زیادی کنارم بود و بهم کمک میکرد. واقعا دوست خوبیه. تو چطوری باهاش آشنا شدی؟ -از طریق سیمین، مامان نگار. –همسن و سال شرارست؟ -نه بابا نزدیک شصت سالشه. تا حالا شراره در موردش صحبت نکرده؟ -شراره عادت نداره زیاد راجب این و اون صحبت کنه. –سیمین هم یکیه دقیقا مثل شراره. تنها فرقش اینه که اون یکی رو پیدا کرد که باهاش مشکلی نداشته باشه. –چه مشکلی؟ -گفتم که دقیقا مثل شرارست. –یعنی سکس و رابطه؟ یه قلوپ دیگه از شرابش خورد و گفت دقیقا. –شوهرش چی پس؟ -زن و شوهر پایه همه چیز هم بودند. البته این قضایا واسه خیلی وقت پیشه. الان دیگه اون برنامه ها رو ندارند. -واسه چی دیگه ندارند؟ -. بعد یائسه شدن سیمین بیشتر برنامه هاشون کنسل شد. و اینکه سیمین نمیخواست سروش بدونه. تا قبلش خیلی راحت با چندتا زوج دیگه که دوستاشون بودند اورجی و سکس گروپ داشتند. –نگار هم توی برنامه هاشون بود؟ -توی گروپ سکس های دوستانه و مهمونی ها نبود. یعنی خودش میگفت نبودم اما با نادر سکس میکرد. –نادر کیه؟ -بابای نگار. –چه خانواده باحالی بودند. –کتی من یه زمانی آرزوم بود که بابام مثل نادر باشه. اما بابای عوضیم انقدر اذیتم می کرد که تنها فانتری سکسی که ازش دارم اینه که با یه دیلدو کلفت جوری کونش رو جر بدم که پاره بشه. بی اختیار بلند زدم زیر خنده. –دیوونه ای بخدا. آخه کی در مورد باباش همچین فانتزی داره؟ -ولش کن. –نادر با تو هم سکس کرد؟ -فکر کن نکرده باشه. –تو هم بدتر از شراره به هیچ کی رحم نمیکنی. –نه بابا توی این یه مورد کرم از خود درخت بود. تازه نوزده سالم شده بود که با نگار و سیمین و نادر توی استخر خونشون بودیم. نادر هی خودشو به من میمالید و به شوخی از پشت بغلم میکرد. کاملا میفهمیدم که منظورش چیه. بعد توی همون استخر واسه اولین بار باهاش سکس کردم. –جلوی سیمین و نگار؟ -نه اونا رفته بودند داخل. البته جفتشون میدونستند ما داریم چکار میکنیم. صحبت راجب سکس خانوادگی نگار حسابی منو به هیجان آورده بود و اون خستگی و لشی چند دقیقه قبل از بین رفته بود. نمیدونم شاید چون یه کشف کرده بودم که خانواده دیگه هم مثل ما هست که تمام اعضاش باهم سکس دارند انقدر برام جذاب بود. –از کی متوجه شدی نگار با نادر سکس داره؟ -یه روز خونه نگار اینا بودیم. نادر داشت تی وی میدید. منو نگار هم دم آشپزخونه مشغول کارهامون بودیم. یکم بعد نگار رفت توی بغل نادر نشست و منم سرگرم کارهام پشتم بهشون بود. یه آن شنیدم که نگار آروم گفت نکن بابایی آرزو اینجاست. آروم برگشتم زیر چشمی نگاه کردم. دست نادر توی شلوارک نگار بود و داشت گردنش رو میبوسید و میخورد. نگار توی همون حالت به من نگاه کرد و بهم چشمک زد. واسه اولین بار بود که میدیدم نگار با باباش سکس داره. –یعنی قبلش نمیدونستی؟ -تا یه چیزایی نبینی باور نمیکنی. حتی یه بار نگار میگفت که نادر با یکی از دوستاش سر نگار پوکر زده. اون طرف هم در عوضش زنشو گذاشته وسط. بعد نادر باخته. با تعجب گفتم دروغ میگی. نگار چی کار کرد؟ -اون که از خداشم بود. تا صبح رفت با یارو سکس کرد. البته طرف آدم مطمئنی بود و بیشتر جنبه فان داشت. –پس با این حساب نگار الانم باید اوکی باشه. –اون موقع آره اما بعد ازدواجش به کل عوض شد. حتی دیگه با منم سکس نمیکنه. –لابد بخاطر حساسیت شوهرشه. –نه. شوهر نگار کاملا از گذشته نگار خبر داره و مشکلی هم نداره. اما بعد ازدواجش دیگه حتی نمیخواست با من که صمیمی ترین دوستش بودم لز کنه. فکر کن. منو نگار از دوازده سالگی باهم لز میکردیم. بعد خیلی راحت گفت دیگه نمیخوام با کسی جز شوهرم ارتباط داشته باشم. –چه تعهد قوی پیدا کرده به شوهرش. –بیشتر بخاطر بچشونه. –نگار بچه داره؟ -آره. یه دختر خیلی ناز. خیلی هم زود حامله شد. نصف شبی چه فاز فک زدن گرفتیم. بخوابیم دیگه. –آره من که خیلی خستم. این سیگاره هم حسابی گیجم کرد. –کتی سروش هیچی راجب این قضایا نمیدونه ها. البته شایدم بدونه اما هیچکسی نباید بفهمه. –دیوونه من چکار دارم بخوام به کسی بگم. –مخصوصا مهدیس. اگر یه وقت رابطشون اوکی شد باید خیلی بیشتر حواست باشه. –نترس هرچی که گفتی همینجا دفن میشه. خب عزیزم کجا راحتی بخوابی؟ اتاق مهدیس هست. اتاق مهیار هم هست. البته یکمی بهم ریختست. با یکمی شیطنت گفتم اگر دوست داشته باشی تخت منم هست. بلند شد و شروع به در آوردن لباساش کرد و گفت من همینجا روی کاناپه میخوابم. –دیوونه اینجوری که بدنت خشک میشه. حداقل بذار برات تشک بیارم. بدون توجه به من تمام لباساش رو در آورد و روی مبل کناری جوری گذاشت که چروک نشه. فقط شورتش پاش بود. –کتی پتو متکاهاتون کجاست؟ -صبر کن الان میارم. براش آوردم. بازم بهش گفتم بیا پیش من بخواب اما قبول نکرد و همونجا خوابید. به ساعت نگاه کردم. نزدیک سه بود. چشمام دیگه نمیتونست بیشتر از این باز بمونه. افتادن روی تخت خواب همانا و به خواب عمیق رفتن همانا.
قسمت صد و سی و نهم: هیجان برتریوقتی از خواب بیدار شدم آرزو رفته بود. بدون اینکه حداقل از من خدافظی کنه. شاید پیش خودش گفته بهتره مزاحم خوابم نشه. دیگه دارم به این رفتارهاش عادت میکنم. فقط دیدم یه پیام ساعت هفت و نیم برام فرستاده که من رفتم. خدافظ. ساعت ده نیم بود. به مهدیس زنگ زدم. جواب نداد. احتمالا دیشب خیلی خوش گذرونی کرده و حالا حالاها از خواب بیدار نشه. ولش کن بیدار شد میس کالم رو میبینه و بهم زنگ میزنه. توی این چند روز اصلا فرصت نکردم دنبال کارای فروش دفتر شراره برم. البته خودشم انگار عجله ای نداره. اما وقتی گفته برام مشتری پیدا کن نمیشه بیشتر از این پشت گوش بندازمش. برای خودم صبحونه حاضر کردم. در حال خوردن صبحونه داشتم به این فکر میکردم که چجوری باید کارای باشگاه رو تموم کنم که باز پتیاره کس کلید برام مشکل درست نکنه. لعنتی هر چی فکر میکنم چجوری میشه دورش زد مغزم به جایی قد نمیده. مشکل فقط تموم کردن کار ساخت باشگاه و بازسازی استخر نیست. وقتی آماده بشه و بخوام ازش استفاده کنم قطعا بازم برام داستان درست میکنه. مثل اینکه هیچ راهی نیست بشه مخفیانه کار رو پیش برد. یا باید باهاش سازش کنم که بعد این همه داستان که داشتیم امکان نداره یا اینکه با قلدری کارم رو جلو ببرم که بعدش باید پی خیلی مشکلات مثل کلانتری و شورای حل اختلاف و دم اینو اون رو دیدن و بعدشم احتمالا شهرداری و پایان کار و کوفت و زهر مار و اوووف. خیلی بدبختی داره. باید یه راه سومی هم باشه. همونطور که برای پویانفر بود. من هیچی از این جنده نمیدونم. احتمالا باید یه داستانی داشته باشه که بشه از اون طریق بهش فشار آورد. تا اونجا که میدونم شوهرش بیشتر وقت ها خونست. یعنی اینکه کار مشخصی نداره. پس منبع درآمدشون یا بابای پسرست یا اینکه ملینا درآمد داره. بابای پسره که با این شرایط نمی تونه باشه چون با توجه به ارتباطاتشون فکر نمیکنم زیاد ساپورت کنه. اگر فرض رو بذاریم که ملینا درآمد داره باید بفهمم چطوری؟ ماگ چاییم رو برداشتم و جرعه جرعه میخوردم ازش گوشیم زنگ خورد. مهدیس بود با اسکایپ تماس تصویری گرفته بود. فقط تصویرش از نمای نزدیک با چشمای پف کرده و خمار دیده میشد. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده و از سفیدی لحاف دورش هم مشخص بود که توی تخت خوابه. –سلام خوشگل خانم. خوبی عزیزم؟ -سلام مامان. صبحت بخیر. مرسی. تو چطوری؟ -منم خوبم. چه خبر؟ دیشب خوش گذشت؟ -هی خوب بود. گفتم بیا که. –حالا باشه دفعه بعد. کی میای؟ -نمیدونم. یسری بچه ها امروز بعد از ظهر برمیگردند. آرتمیس میگه بمونیم امشب هم دورهمی بگیریم. –میخوای بمونی بمون. –تو چکار میکنی؟ -منم یجوری سر میکنم. چرخید و گوشی رو یکم بالاتر گرفت البته نه یه نمای خیلی باز اما تا زیر سر شونه هاش توی فریم دوربین بود و حتی بند سوتین هم دیده نمیشد. –مهدیس دیشب پیش کی خوابیدی؟ یکم مکث کرد و مردد گفت امم چطور؟ همون موقع صدای جیغ جیغ آرتمیس هم اومد که پاشید کون گشاد ها تا کی میخوابید. و یه صدای مردونه غر غر کنان که ولمون کن. –به به دیشب پس خیلی بهت خوش گذشته. حالا کی بوده اون پسر خوش شانس؟ آرتمیس دوباره شروع کرد به سر و صدا کردن که مهدیس دوربین رو قطع کرد و گفت بچه ها یه لحظه مامانم پشت خطه. و دقیقا اون کسی رو که دوست نداشتم توی اتاق باشه صداش رو شنیدم. –عه کتی جونه؟ سلام برسون. تا اومدم حرف بزنم کانکشن ارور داد و قطع شد. یکی دوبار دیگه زنگ زدم که نتونستم صحبت کنم. یه ربع بعد مهدیس روی خطم زنگ زد. بیخیالش شدم. آخه چرا سامیار؟ مهدیس مگه کم از اینجور آدم ها ضربه خورده؟ معلوم نیست چند بار باید از یه سوراخ گزیده بشه تا بفهمه با هرکسی وارد ارتباط نشه. نمیدونم شایدم اصلا قضیه اینجوری نباشه و نهایت فقط دیشب رو باهم بودند. به هر حال امیدوارم بازم بگایی درست نکنه. امشب یا فردا که اومد باهاش صحبت میکنم.ساک لباسای باشگاهم تو ماشین مونده بود. اومدم پایین از توی ماشین برش داشتم. کلید های استخر و واحد اکبری رو هم برداشتم که یه نگاه بندازم اونجا رو. از آخرین باری که اومدم اینجا چیزی فرق نکرده. استخر که همونجوری پر گرد و خاک و حشره مردست و واحد اکبری هم نصف سرامیک هاش کنده شده و بقیه ول شده. از واحد اکبری که اومدم بیرون صدای در ورودی اومد و بعدش صدای صحبت دو نفر که هر دو مرد بودند. یکیشون شروین بود و اون یکی هم یه پسر حدود سی و خورده ای ساله که قد بلند و هیکل لاغری داشت. تیپ مردونه زده بود و موهای کم پشت و بلندش رو به سمت عقب سرش شونه کرده بود. اون پسره گفت شروین مطمئنی ملینا نمیاد؟ باز بگا نریم. –نترس بابا تا هفته بعد کیشه. –اون سری بد کیر خری شد واسمون ها. تو هم کسخلی با این زن گرفتنت. سوار آسانسور شدند و رفتند. پس ملینا رفته مسافرت. فرصت خوبیه که کار رو جلو بندازیم. اما اون پسره کیه؟ اگر واقعا شروین گی باشه اون باید پارتنرش باشه. از صحبت هاشون و اخلاقی که از اون جنده خانم سراغ دارم شروین حتما کلی استرس اینو داره که ملینا نفهمه کسی رو آورده خونه. تو فاصله ای که اون یارو خونه شروین بود چند بار رفتم دم خونشون و گوشم رو به در چسبوندم که بفهمم چکار میکنند. یعنی میخواستم مطمئن بشم. زیاد نمیشد چیزی فهمید. دفعه آخر که رفتم یهویی صدای بلند سگشون از پشت در حسابی منو ترسوند. جوری که بی اختیار جیغ زدم و نشستم زمین. در خونه باز شد و شروین با یه شلوارک چسبون در رو باز کرد. از دیدن من شوکه شد. –عه شمایید؟ من همون لباس دیشبی تنم بود و با اون حالی که روی زمین ولو شده بودم فکر کنم همه جام در معرض دید قرار گرفته بود. سریع خودم رو پوشوندم و بلند شدم. -داشتم رد میشدم از جلوی خونتون که سگت حسابی ترسوندم. –مگه آسانسور خرابه؟ حس کردم مشکوک شده. الان بهترین وقت بود که باهاش از موضع بالا وارد مذاکره بشم. خودم رو یکم مرتب کردم و گفتم باهات کار داشتم. چند لحظه وقت داری؟ اون پسره اومد دم در و میخواست ببینه چی شد که شروین آروم بهش گفت برو الان میام. –اومد بیرون و در رو پشت سرش چفت کرد و گفت چی شده؟ -ملینا خونست؟ -چکارش دارید؟ -اتفاقی دیدم یکی اومده تو خونه میخواستم بدونم مهمون شما هستند؟ -بله. دوست منه. –تا حالا ندیده بودم دوستات بیان. –خب که چی؟ با نیشخند گفتم هیچی واسم عجیب بود فقط. نگفتی ملینا خونست؟ -نه خونه نیست. –کی میاد؟ -شما کاری داری به من بگو بهش میگم. –هیچی میخواستم بگم امروز کارگرهای من میان کارها رو تموم کنند. –کتایون خانم دنبال شر میگردید؟ خب ملینا بفهمه که دوباره شکایت میکنه. –فکر نکنم بفهمه. چون تا چند روز نمیاد درسته؟ -خانم نمیشه که اینجوری. شما تعهد دادی. –من تعهد دادم که سر و صدای من باعث آزار و اذیت شاکی نشه. شاکی هم که اینجا نیست. –اما. –به تو گفته اگر کارگر آوردم بهش خبر بدی آره؟ -خانم جون بچه هات بیخیال شو. شر درست نکن. –پس گفته. ببین آقا شروین. تو آدم منطقی به نظر میرسی. زنت تا آخر هفته نمیاد. تا اون موقع هم کارما تموم شده. –شما از کجا میدونی؟ -اونش بماند. -من متاسفم. نمیتونم بهش نگم. –پس که اینطور. من میخواستم منطقی باهم صحبت کنیم. تا بدون هیچ مشکلی این مدت که زنت نیست هر دومون به کارمون برسیم. خانمت از اینکه ببینه توی نبودش کار خونه تموم شده قطعا خیلی عصبانی میشه. اما فکر کنم اینکه بفهمه توی نبودش دوستات میومدن اینجا بیشتر ناراحتش کنه. از خونه هم که نمیتونی بری بیرون چون هی بهت زنگ میزنه و ویدئو کال میگیره. میل خودته. من کار خودم رو میکنم. تا وقتی هم برگرده کار من تموم شده و دیگه نمیتونه شکایت کنه. اما این قضیه چطوری برای تو تموم میشه؟ یکمی مردد و عصبی به من نگاه کرد و گفت آخه بیاد بفهمه هم عصبانی میشه. –نمیفهمه. همونطور که تو اگر تمام وقت با دوستات اینجا باشی نمیفهمه. دوربین های راه پله و در ورودی همه چیز رو ضبط کردند. به دوربین گوشه بالا در اشاره کردم و گفتم مخصوصا این دوربین. فیلم هاشم که میدونی دست منه. با حرص گفت من دوستام رو نمیارم دیگه. نمیذارمم شما کارگر بیارید. –اختیار خودته اما مشکل اینه که تو الان یکی از دوستات رو آوردی. به هر حال چه یه نفر بیاد اینجا چه هزار نفر بلاخره اون کاری که نباید انجام میدادی رو دادی. حسابی عصبی شده بود. با حرص زیادی گفت من تهدید نکن. من اجازه نمیدم. حرفشو قطع کردم و گفتم پسر جون. من به اجازه تو نیاز ندارم. همین الانم زنگ بزنی عمرا زنت از کیش پا نمیشه بیاد بره از من شکایت کنه. من فقط خواستم بهت لطف کرده باشم. حالا میل خودته. دکمه آسانسور رو زدم و در که باز شد اومدم سوار شم که گفت خانم. –بله. –کار اونجا یه هفته ای تمومه؟ -ممکنه. برنامم اینه زودتر تموم بشه. –قول میدید به ملینا چیزی نگید؟ -تا تو دهنت بسته بمونه منم چیزی نمیگم. –باشه. کارتون رو تموم کنید. فقط هر وقت من گفتم لطفا جمع کنید. –ببین من خودمم دنبال دردسر نیستم. فقط میخوام اونجور که دوست دارم آمادش کنم. اصلا هم دلم نمیخواد واسه تو یا کس دیگه ای مزاحمت درست کنم. –با اینکه میدونم آخرش اتفاق خوبی نمیوفته اما باشه. تا تونستم خودم رو عادی نشون دادم که خوشحالیم رو جلوش بروز ندم. سوار آسانسور شدم و اومدم توی خونه خودم. ایول حل شد. واقعا این پسره یه مشکلی داره. چقدر سریع خودشو باخت. به هومن زنگ زدم. –سلام کتایون خانم. –سلام هومن. به میثم زنگ بزن سریع کارش رو از همین امروز شروع کنه. –مشکلتون با همسایه ها حل شد؟ -آره. میخوام ببینم میتونی تا یه ساعت دیگه کار رو شروع کنند یا نه؟ -چشم کتایون خانم حتما. –هومن وقتمون کمه ها. دیگه تاکید نکنم. –نه کتایون خانم خیالتون راحت. یه ساعت دیگه میارمشون سر کار. –میدونم نا امیدم نمیکنی. پس من منتظرم که کار رو شروع کنید. نزدیک سه بود که هومن سر کلش با سه چهارتا کارگر پیدا شد. در رو براشون باز کردم. به هومن هم پشت آیفون گفتم یه سر بیا بالا کارت دارم. یه بیست دقیقه ای طول کشید تا بلاخره اومد. توی این مدت منم به سر وضع خودم رسیدم و موهام رو مرتب کردم و یه کوچولو هم آرایش. یه سرهمی دکلته کرم آستین دار به اصرار مهدیس خریده بودم که چون جنس پارچش ساتن لخت بود کامل تمام حجم بدنم رو نمایش میداد پوشیدم. فرصت نشده بود اینو جایی بپوشم. موقع انتخاب لباس چشمم بهش خورد و تصمیم گرفتم همینو تنم کنم. چند دقیقه بعد هومن اومد بالا. در رو باز کردم بیاد تو. سوئیشرت سفید طرح دار و شلوار جین پوشیده بود و مدل موها و ته ریش نصفه اش که بیشتر پایین صورت و روی گردنش در اومده بود، هیچ فرقی توی ظاهرش با سابق نداشت. هر دفعه دیده بودمش تقریبا همینطوری بود. مشخصه زیاد به خودش نمیرسه. تیپ و ظاهرش که حداقل همیشه همینجوره. بالا دکلتم در حد چند سانت از چاک سینه هام رو نشون میداد و از اونجا که سوتین نداشتم و جنس پارچه لباس خیلی لخت بود نوک سینه هام از زیر لباس کاملا مشخص بود. پشت لباسم هم تا بالای باسنم کاملا باز بود. –دیر اومدی. گفتی یه ساعته میای. –ببخشید خانم. یکمی طول کشید تا کارگر پیدا کنم. –تو پیدا کنی؟ مگه به میثم زنگ نزدی؟ -چرا اما گفت امروز نمیاد. –غلط کرد. مرتضی چی گفت؟ -بهش زنگ زدم جواب نداد. –برداشتی بدون هماهنگی اونا کارگر آوردی؟ -آخه گفتید زودتر کار رو شروع کنیم. –خب تو یه زنگ به من میزدی یه فکری میکردم براش. حالا اشکال نداره. قشنگ بهشون گفتی باید چکار کنند دیگه؟ -آره. گفتم سرامیک ها رو در بیارند. امروز تموم میشه کارشون. گوشیم رو برداشتم و به مرتضی زنگ زدم. –سلام خانم مهندس. –سلام. آقا مرتضی این چه وضع کار کردنه؟ -چی شده خانم؟ -مگر من نگفتم با هومن هماهنگ باشید برای کارها. این پسره میثم هر وقت اومدم دیدم نیست. امروز هم هومن بهش زنگ زده گفته نمیاد. –میثم میگفت پلیس اومده جلوی کار رو گرفته. –مشکلش حل شد. –اگر حل شده که هیچی پس. بهش زنگ میزنم بیاد. –نمیخوام دیگه بیاد. آقا هومن بالای سر کار وایمیسه. فقط شما زحمت بکش برای فردا هماهنگ کن بیان بقیه کارها رو انجام بدن. –چشم خانم. حتما. –لطفا شما از این به بعد با خود هومن هماهنگ بشید. خدافظی کردم و قطع کردم. هومن گفت خداروشکر مشکلتون با همسایتون حل شد پس. –کامل حل نشده. یه هفته نیست میخوام توی این مدت کارهای بازسازی تموم بشه. –خب خانم بعدش چی؟ -بعدش یکاریش میکنم. تو نگران اون نباش. خب دیگه برو پیش کارگرها حواست بهشون باشه. هومن برگشت پایین.یسری فایل های شرکت رو روی فلش ریخته بودم و اونا رو بررسی میکردم. همینطور برای ادامه جلساتم با پویانفر یسری گزارش رو دست کاری کردم و خودم رو آماده میکردم که چجوری ارائه بدم تا شک نکنه. توی جلسه دیروز چند بار سعی کرد بحث رو ببره سمت درصد سود سرمایه گذاری خارجی که پیچوندمش. اما بیشتر از این نمیشه. باید آمادش کنم. مطمئنم که به آمار های من به تنهایی اکتفا نمیکنه. یکی از هدف هام اینه که خودم رو کاملا بی اطلاع نشون بدم و تا اونجا هم که میشه قضیه سرمایه گذاری خارجی رو از کانل خودم و س خارج کنم تا به این نتیجه برسه از سمت ما کاری نمیشه کرد. انقدر درگیر کار بودم که اصلا نفهمیدم کی هوا تاریک شده. روی تختم نشسته بودم و لپ تاپ هم جلوم بود. گذاشتمش کنار و دراز کشیدم. همینجوری که چشمام بسته بود کم کم فکرم رفت سمت اتفاقات دیروز که توی باشگاه آرزو افتاد. عجب حالی داد. نمیتونم بگم کدوم بخشش بیشتر لذت بخش بود چون هر کدومش یه جنس لذت خاص خودشو داشت اما بهتریش تجربه سکس همزمان با دوتا مرد بود. اوووف چقدر خوب بود. کیر دراز آرمین توی کونم و کیر کلفت کوهیار کسم رو میگایید. هنوز همون دکلته تنم بود. پایین لباسم رو دادم بالا و شورتم رو در آوردم. ووویی کسم خیس شده. به آرومی انگشتم رو روش بازی میدادم. چشمام رو بسته بودم و با یادآوری صحنه های دیروز خود ارضایی میکردم. یه صحنه ای که حسابی توی ذهنم نقش بسته بود اون لحظه ای بود که آرمین کیرشو توی کون کوهیار کرد و بعدش ناله های شهوتی زنونه کوهیار با صدای مردونش بود. یاد آوری اون صحنه عصب های سوراخ کونم رو تحریک کرد. یجور خارش از درون که انگار دلش میخواد چیزی واردش بشه. انگشتم رو توی دهنم کردم و با آب دهنم خیسش کردم و بعد روی سوراخم بازی میدادم. اممم جووونم. به آرومی یه بند انگشتم رو کردم توش و تکون میدادم. به اوج شهوت رسیده بودم. به یه کیر واقعا نیاز داشتم که حسابی منو بکنه. حالا که کیر نبود باید با دیلدو جاشو پر کنم. بدون اینکه نگاه کنم یکی از دیلدو ها که کوچکتر از بقیه بود و کلفتیش اندازه یه دسته برس میشد رو برداشتم و با اون کونم رو میکردم. آممم آههه. توی عالم خودم بودم و حسابی مشغول و نزدیک به اورگاسم که صدای زنگ خونه اومد. لعنتی کیه؟ اولش خواستم بی توجه بهش باشم اما چند لحظه بعد دوباره زنگ زد. اعصابم بهم ریخت و حسم پرید. با حرص رفتم دم در و در رو باز کردم. هومن پشت در بود. با داد گفتم چیه هی زنگ میزنی؟ -ببخشید کتایون خانم. کارگرا کارشون تموم شد. بگم برن؟ -نه په وایسن شام. خب برن دیگه. –ام پس. –چیه؟ -آخه باهاشون باید حساب کنیم. –خب حساب کن دیگه. پول نداری؟ -راستش نه. –خب از اول مثل آدم بگو دیگه. چقدر میشه؟ -صد و هشتاد تومن. شرمنده پول نقد نداشتم. –وایسا الان میام. از توی کیفم دویست تومن برداشتم و بهش دادم. –هومن باهاشون حساب کن بعد بیا بالا کارت دارم. –چشم. تا زمانی که هومن برگرده رفتم دستشویی و خودم رو تمیز کردم. یکمی آرایشم رو هم مرتب کردم.هومن چند دقیقه بعد برگشت بالا و اومد داخل. –از فردا مرتضی دوباره کارگر میفرسته واسه بقیه کارها. دیگه میثم نمیاد. مسئول همه کارها تویی. توی همین یه هفته کار رو تموم کن. –چشم کتایون خانم. –قیمت خونه گرفتی؟ -دیروز چندجا پرسیدم. –خب چی شد؟ یکمی توضیح داد. –خوبه. همینطور پیگیرش باش تا وقتی بهت گفتم هماهنگ کنی برای خرید. یه کار جدید برات دارم. یکی از دوستام یه دفتر مشاوره داره میخواد بفروشتش. وکالتش دست منه. براش مشتری پیدا کن. –تعمیر خونه چی پس؟ - بعد از اینکه کار اینجا تموم شد. فعلا تمرکزت رو روی تعمیر بذار. ولی اینم آمارشو بگیر. –چشم. –دیگه چه خبرا؟ -هیچی سلامتی. مهیار هنوز شماله؟ -نه رفته دبی. –کی رفت؟ -پریشب. باهم در ارتباط نیستید دیگه؟ -زیاد نه. هر وقت بهش پیام میدم دیر جواب میده و میگه سرم شلوغه یا اصلا جواب نمیده. –اونم درگیر کارهای خودشه. انقدر با هومن سر اینکه بهم زل نزنه دعوا کردم که عین اوسکلا همش سرش پایین بود. یهو با صدای بلند گفتم سرت بالا بیار به من نگاه کن وقتی باهات حرف میزنم. بی اختیار سریع گفت ببخشید کتایون خانم. –پسر وقتی میای اینجا نباید به بدن من زل بزنی. نه اینکه عین یابو سرتو بندازی پایین. متوجه میشی؟ -بله. –آفرین. چیزی میخوری برات بیارم؟ با یکمی مکث گفت نه مرسی. خندیدم و گفتم انگار از کوکتل دفعه پیش خوشت نیومد. بد بود؟ -آب میوش که خیلی خوشمزه بود. –خب پس چی؟ از مزه آب خودت خوشت نیومد آره؟ هیچی نگفت. بیچاره فقط یه لبخند تلخی زد. دوباره کرمم گرفت یجوری سر به سرش بذارم. یه لحظه نگاهم به اتاقم افتاد. در اتاقم باز بود و میتونستم ببینم که هنوز شورتم و دیلدو روی تخته. یکی از همون افکار شیطانی دوباره به سرم زد. –تو از تنظیمات تی وی چیزی سر در میاری؟ -هی بگی نگی یکمی. چطور؟ -این تی وی اتاقم چند روزه بهم ریخته تنظیماتش. میتونی درستش کنی؟ سر تکون داد و گفت باشه. بلند شدم و گفتم بیا بهش یه نگاه بنداز. از روی کابینت اوپن آشپزخونه گوشیم رو برداشتم و الکی جواب دادم که مثلا کسی زنگ زده. بعد جلوی دهنیش رو گرفتم و گفتم تی وی همونجاست. من جواب اینو بدم میام پیشت. اومدم اینطرف و گفتم بله همراهمه. آخ توی ماشینه. چند لحظه گوشی دستتون باشه من برم از توی ماشین بیارمش. بعد به هومن گفتم من یه سر میرم پایین میام. تو ببین میشه درستش کرد و از خونه اومدم بیرون. در رو نبستم و چند دقیقه پشت در وایسادم. صبر کردم تا حواسش به چیزهایی که اونجاست جلب بشه. بعد خیلی آروم اومدم توی خونه. دقیقا همون اتفاقی که دوست داشتم بیوفته افتاد. هومن شورت منو برداشته بود و بود میکرد. پشتش به من بود و متوجه نشد من اونجام. تا دیلدو رو برداشت گفتم دوسش داری؟ جا خورد. سریع برگشت سمتم و با استرس زیادی بهم نگاه میکرد. لبخند زدم و گفتم با اونا تی وی رو درست میکنند؟ -نه خانم. بخدا نمیخواستم. –ول کن مهم نیست. مگه من بهت شورتم رو یادگاری نداده بودم؟ -چرا. –اینم میخوای ببری؟ اینجوری که هر دفعه بخوای لباس زیرای منو ببری دیگه لباس زیرام تموم میشه. –نمیخواستم ببرمش کتایون خانم. –حالا شورتم هیچی. اونو برای چی برداشتی؟ به دیلدو که توی دستش بود نگاه کرد و گفت نمیدونم این چیه. –هومن قرار نشد دروغ بگی دیگه. میدونی خوبم میدونی. دفعه اولت نیست که میبینیش مگه نه؟ اون دفعه هم از توی کیسه آشغال ها که از اینجا بردی برداشتی. حسابی سرخ شده بود. –شما از کجا فهمیدی؟ -از پنجره دیدم. دوست نداشتم بگم مهدیس دیده که حس کنه اونم در جریانه یسری چیزاست. –میدونی واسه چیه دیگه. به آرومی زیر لبی گفت آره. –خب چیه؟ -آلت مصنوعی. –خب برای چیه؟ چیزی نگفت. خیلی جدی گفتم بازم شروع کردی به اوسکل بازی؟ مثل آدم جوابمو بده. –خانما با اینا خودشون رو ارضاء میکنند. –چطوری؟ بازم هیچی نگفت. بلند گفتم هومن چطوری؟ -میکنند توی اونجاشون. –آره. خانم ها میکنند توی کسشون. پسرها باهاش چکار میکنند؟ -پسرها؟ -آره دیگه. پسرها. –هیچ کاری. –اگر هیچ کاری نمیکنند برای چی برش داشتی پس؟ -کتایون خانم گفتم که یه لحظه. حرفش رو قطع کردم و گفتم الان رو نمیگم. دفعه قبل که از توی آشغالا برش داشتی. بردی خونتون آره؟ با چشمای باز بهم با تعجب زل زده بود. وای خدا باور نمیشد. واقعا برده بود خونشون. –هومن!؟ تو اون دیلدو کثیف رو بردی خونتون؟ -نه کتایون خانم. –دروغ نگو به من. دیدمت که درش آوردی. با ناراحتی و استرس زیاد گفت بله. –واسه چی؟ -سرش رو انداخته بود پایین. ترسیدم الان گریش بگیره. خیلی استرس داشت. دوست نداشتم این قضیه اینجوری جلو بره که تحت فشار بذارمش. نشستم روی تخت و به هومن گفتم بشین. نشست. –ببین هومن جان. یادت میاد اون موقع تو ماشین چه قولی بهم دادیم؟ -چه قولی؟ -هر وقت خواستیم باهم راجب چیزهایی که نمیتونیم به بقیه بگیم باهم حرف بزنیم. درسته؟ -آره. –ببین من میدونم هرکسی ممکنه به هرچیزی گرایش داشته باشه. من کاملا درک میکنم. اگر دوست داری کمکت کنم بهم بگو چرا بردیش؟ -کتایون خانم بخدا به جون مامانم فقط از روی کنجکاوی بود. –کنجکاوی چی؟ مگه خیلی چیز عجیبی بود که باید میبردیش و تجزیه و تحلیلش میکردی؟ -نه. –هومن یه سوال ازت بپرسم صادقانه بهم جواب میدی؟ من و تو دوستیم ها. –بله. –میخواستی امتحانش کنی؟ -چی؟ -میفهمی چی میگم. خودتو نزن به اون راه. توی کونت کردیش؟ -نه بخدا. حیف شد. اگر جوابش مثبت بود خیلی بیشتر میتونستم حال کنم اما هنوزم میشه یجور دیگه قضیه رو جلو برد. –اما میخواستی آره؟ هیچی نگفت. –ببین هومن جان. تجربه آنال سکس چیز خیلی عجیبی نیست. خیلی پیش میاد که مردها از طریق سکس از پشت ارضاء بشن. قرار نیست کسی بفهمه پس چیزی نیست که نگرانش بشی. اگر با من صادق باشی و راستشو بگی قول میدم کمکت کنم که تجارب بهتری داشتی باشه. با ذوق خاصی گفت چطوری؟ -بستگی داره چقدر با من روراست باشی. –راستش من اونو فقط از روی کنجکاوی برداشتم اما همون دم خونه انداختمش دور. –عجب. یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ -بله. –تا حالا شده خودتو انگشت کنی؟ با تعجب خیلی شدیدی بهم نگاه کرد. –ببین چیز بدی نیست. تا حالا کردی؟ -اگر بگم آره خیلی بده؟ بهش یه لبخند مهربانه که پشتش هزاران خنده شیطانی بود زدم و گفتم مردها از طریق پروستات بیشتر تحریک میشن. اگر یه زن برات انجام بده خیلی برات لذت بخشتره. زیاد انجامش میدی؟ -بعضی وقت ها. حالا وقتش بود که نقشم رو عملی کنم. –هومن میشه جلوی من انجام بدی؟ -چی؟ -خودتو جلوی من انگشت کن. –آخه کتایون خانم. –هومن عزیزم. من که غریبه نیستم. یادت نرفته که میخوام بهت چه کمکی کنم. حالا زود باش. خیلی راحت میشد هومن رو رام کنم. شک ندارم اگر یکی دیگه روش کار میکردم حاضر میشد جلوی من به یه مرد دیگه کون بده. هومن میخواست شلوارش رو بکشه پایین اما گفتم کاملا لخت بشه. اونم انجام داد.لای کونش هم مو داشت. اصلا صحنه قشنگی نبود. –پاشو برو حموم. –چرا؟ -اولا که نمیخوام اینجا رو به کثافت بکشی. خودتو تمیز کن. دوم اینکه با اون همه مو حالم داره بهم میخوره. توی حموم تیغ هست. بردار قشنگ صافش کن بعد بیا. بدون چون و چرا رفت حموم و چند دقیقه بعد برگشت. توی این فرصت یه دیلدو باریک که اوایل برای کون خودم استفاده میکردم رو برداشتم و آوردم. یه حوله بهش دادم خودشو خشک کنه و همونجا توی حال گفتم انجامش برده. روی زمین دمر خوابید و کونش رو باز کرد. کون گنده و چاق و بیریختی داشت. بهش گفت حالت داگی استایل بشه و توی اون حالت انگشتش رو کرد توی کونش. –انگشتت رو توی کونت تکون بده. انگشتش رو توی کونش تکون میداد و میچرخوند. شاید در حالت عادی انجام این کار برام نه تنها لذت بخش نباشه بلکه حال بهم زن هم باشه اما اینکه هومن به حرف من اینکار رو میکرد یه جور ارضاء حس برتری برام داشت. یکم گذشت تا کونش جا باز کنه. –حالا دوتا انگشتت رو بکن. بذار قشنگ جا باز کنه. همون کار رو کرد. یکمی بعد به نظر میرسید کونش خوب جا باز کرده و آمادست. –بسه دیگه. هومن بلند برگشت و روی زانو هاش وایساد. –چطور بود؟ -نمیدونم. یجوریه. –اولش همینجوریه. کم کم لذت بخش ترین حس دنیا رو بهت میده. نظرت چیه با یه چیز بهتر امتحانش کنی؟ -با چی؟ دیلدو رو بهش نشون دادم و گفتم با این. با تعجب و بهت بهش نگاه کرد و گفت این؟ -آره. نترس. چیزیت نمیشه. بهم یه نگاه ملتمسانه کرد و بعد به دیلدو نگاه کرد و با اکراه ازم گرفتش.-هومن به پشت بخواب و پاهاتو بده بالا. توی این حالت بکن توی کونت. بخاطر هیکل خپل و تخمیش راحت نمیتونست پاهاشو بده بالا اما به هر زوری بود انجامش داد و دیلدو رو بدون اینکه آه و ناله ای از درد یا اذیت شدن بکنه کرد توی کونش. من همینطور روی مبل نشسته بودم و پام روی پام بود و از هنر نمایی کونی که داشتم تربیت میکردم لذت میبرم. چند بار با دیلدو توی کونش تلمبه زد. کیر کوچولوش سیخ شده بود. بهش گفتم در جق بزنه. انگار منتظر دستور من بود و شروع کرد به جق زدن و از اونجا که بشدت زود انزال بود به دقیقه نکشید که آبش اومد. حسابی توی دلم بهش میخندیدم. ترسیدم خیلی ناراحت بشه و گرنه ازش فیلم میگرفتم. دیلدو رو از کونش در آورد و بهم نگاه کرد. انگار منتظر بود که بهش امر کنم چکار کنه. میخواستم این برنامه یه حسن ختام عالی داشته باشه واسه همین گفتم آب کیرشو بماله به دیلدو. خیلی مردد این کار رو کرد و تمام آب کیرشو به دیلدو مالید. –خب هومن. دوست دارم بخاطر من یکاری انجام بدی. –چی کتایون خانم؟ -با دیلدو ساک بزن. با تعجب و بهت وحشتناکی بهم نگاه میکرد. خیلی ملتمسانه گفت کتایون خانم میشه بیخیال شید؟ -هومن؟ من ازت خواستم ها. گفتم بخاطر من. –آخه. –میخوای حرف منو زمین بندازی؟ با اکراه کرد توی دهنش و شروع به ساک زدنش کرد. به روی خودم نیاوردم اما خیلی واسم اینکارش حس جالبی داشت. هم تحریکم میکرد هم اینکه خوشحال از اینکه هرچی میگفتم گوش میکرد. –خب تجربش چطور بود؟ -نمیدونم چی بگم. –قرار شد خجالت نکشی. بگو که خوشت اومده بود. آره؟ -آخه. –هومن خوشت اومد دیگه. راستشو بگو. با لحن آروم گفت آره خوشم اومد. –دیدی. بهت گفته بودم که. هومن رفت دستشویی و برگشت لباساشو پوشید. موقع رفتن بهش گفتم فردا صبح بیا کلی کار داریم. اگر این هفته کارها تموم شد یه پاداش ویژه پیش من داری. انگار ناراحت و خجالت زده بود. حق هم داشت. هیچ وقت توی همچین شرایطی نبوده. مطمئنم نمیتونه به خودش به قبولونه که با این کار جلوی من تحقیر نشده. اما خب مطمئنم همین امشب باهاش کنار میاد. موقع رفتن دیلدو رو بهش دادم و گفتم اینم از من یادگار داشته باشه. به دردت میخوره. با حسی که زیاد مثبت و شاد به نظر نمیرسید ازم گرفت و رفت.
قسمت صد و چهلم: درباره شب قبلاز وقتی که سبک زندگیم رو عوض کردم و خودم رو توی روابطم آزاد گذاشتم چیزهای جدیدی تجربه کردم که واقعا برام لذت بخش بوده. هر چند میدونم هر کاری عواقب خودش رو داره اما خب چه اهمیتی داره؟ تا وقتی که این عواقب قابل مدیریت و جبران باشه و کلا به خودم مربوط بشه میشه هر کاری رو حداقل یه بار تجربه کرد و ازش لذت برد یا اینکه حداقل فهمید از خوشت میاد یا نه. مثل بعضی غذاها که بخاطر ترکیب و یا شکل و بوش احساس میکنی نمیتونی بخوری اما بعد امتحان کردنش ممکنه نظرت عوض بشه و حتی عاشقش بشی. من با این نگرش خودم رو برای تجربیات جدید توی روابط و سکس آماده کردم. اما برام جالبه که تمام این تجربیات لذت بخش بوده. به هر حال سکس به هر صورت تا یه جایی باعث میشه آدم حس خوبی از اون اتفاق بگیره. اما یه جاهایی باید از خودمون بپرسیم آیا این چیزی بود که واقعا میخواستیم یا اینکه فقط یه لذت لحظه ای بود که بخاطر هیجان و جذابیتش حس خوبی داشتیم؟ اگر تکرار بشه دوباره این حس رو داریم یا نه؟ در مورد اتفاقی که دیشب با هومن افتاد با اینکه میتونستم حس شرم و خجالت زدگی رو به وضوح توی چهرش ببینم اما حس بدی نداشتم. حتی با اینکه عواقبش هم ممکنه خوب نباشه اما بازم نگران نیستم. یعنی اصلا برام مهم نیست. اما آیا واقعا این چیزیه که توی ارتباط با هومن میخواستم؟ من که هنوزم از تحقیر دیگران نفرت دارم. اما چرا از کارهایی که با هومن کردم حس بدی ندارم و حتی دلم میخواد جلو تر برم؟ صبح جمعه بعد اینکه بیدار شدم و رفتم دستشویی میخواستم صبحونه آماده کنم که متوجه شدم نون تموم شده. ساعت نه صبح بود. بذار زنگ بزنم هومن بره نون بگیره. اصلا اومده یا نه؟ هیچ سر و صدایی نمیاد. بهش زنگ زدم. در دسترس نبود. باز کجا مونده؟ بیخیال نون. یکم کیک داریم. همزمان با خوردن صبحونه گوشیم رو چک میکردم. مهدیس که از مهمونی چندتا پست و استوری گذاشته بود. اونم شده مثل آرتمیس. علاقه مند به نمایش خوشگذرونی هاشون توی اینستاگرام. واقعا نمیتونم این قضیه رو درک کنم که یعنی چی؟ چرا باید نمایش خوشگذرونی هات برای بقیه لذت بخش باشه؟ بر عکس مهدیس مهیار حتی یه پست هم توی اینستا نذاشته. آخرین پستش هم واسه همون یکی دو ماه پیشه که در مورد کار توی شمال گذاشته بود. همینطوری که توی اینستاگرام وقت طلف میکردم اصلا متوجه نبودم یک ساعت گذشته. اه عجب چیز مزخرف و وقت گیریه. سرت که بهش گرم میشه اصلا نمیفهمی چقدر وقت گذشته. ساعت ده و نیم شد. هومن هنوزم پیداش نشده. امیدوارم پیش خودش فکر نکرده باشه که امروز کار تعطیله. بهش زنگ زدم. ای بابا کدوم گوریه که آنتن نداره؟ میخواستم بگم امروز یکی رو بیاره کل ساختمون رو نظافت کنه. از وقتی اکبری رفته نرسیدم برای نظافت ساختمون کاری کنم. الان که مالک بیشتر ساختمون منم مسئولیتش با منه. زنگ در خونه رو زدند. احتمالا شروینه. بجز اون و من کس دیگه توی ساختمون نیست. اما بازم برای اطمینان از چشمی در نگاه کردم. دیدم بر خلاف چیزی که فکر میکردم هومنه. به جز یه شورت لامبدا چیزی تنم نبود. در رو باز کردم و نیم تنه پشت در وایسادم جوری که فقط سر و گردن و دست چپم تا کتف معلوم باشه. –سلام آقا. چه عجب تشریف آوردی. معمولا وقتی میومد پیش من یه لبخند احمقانه توی صورتش بود. امروز اون لبخند احمقانه کمرنگ به نظر میرسید. انگار هنوز از بابت اتفاقات دیروز خجالت زده بود. –سلام کتایون خانم. –کجا بودی گوشیت آنتن نداشت؟ -پارکینگ خونتون ایرانسل آنتن نمیده. –دروغ نگو هومن. من ساعت نه هم بهت زنگ زدم. –دروغ نمیگم بخدا کتایون خانم. من از هشت اینجام. –واقعا؟ -آره. میتونید از کارگرها بپرسید. –باریکلا. همینجوری پیگیر کار باشه سر وقت کارمون تموم میشه. خب چیزی میخواستی؟ -آره. میشه کلید های استخر رو بدید؟ -استخر واسه چی؟ مگه کار واحد پایین تموم شد؟ -نه. آقا مرتضی یکی رو معرفی کرده هم پکیج کاره و هم کار تجهیزات استخر میکنه. یعنی یه شرکت تاسیساتی هستند. بیقرار بود و هی به خودش میپیچید. –چته؟ دستشویی داری؟ -ببخشید. دستشویی پایین رو دارند باز سازی میکنند. بی اختیار خیلی تمسخر آمیز گفتم بیا برو. همزمان که گفتم به سمت اتاقم رفتم که کلید استخر رو براش بیارم. اونم انگار داشت میترکید. سریع مثل فشنگ دویید توی دستشویی. ای بابا کلید های استخر رو کجا گذاشتم؟ همیشه توی کشوی اول دراورم بودا. یکمی طول کشید تا یادم بیوفته آخرین بار با کلید های اونجا رو برداشتم وقتی برگشتم بالا کجا گذاشتم. در کمد رو باز کردم و توی کشوی اول رو دیدم. درست همونجا بود. وقتی مشغول گشتن دنبال کلید بودم صدای باز شدن در دستشویی اومد. در اتاقم نیمه باز بود و من پشت به در بودم. زیر چشمی از آینه قدی گوشه اتاقم به در نگاه کردم دیدم هومن به من زل زده. کونم کامل توی معرض دیدش بود و میتونست قشنگ کون گرد و خوش تراش منو که شورت لامبادا سکسی ترش هم میکرد دید بزنه. دلم نیومد بهش ضد حال بزنم و واسه همین چند ثانیه الکی معطل کردم که بیشتر لذت ببره. حتی کمرم رو به داخل قوس بیشتری دادم و کونم رو دادم بیرون. لعنتی یه ثانیه هم چشم بر نمیداشت. خب بسشه دیگه. بدون اینکه برگردم روم رو به سمتش برگردوندم. سریع روشو کرد اونور که مثلا نگاه نمیکردم. یه تاپ بندی پشت باز با طرح های شاد از توی همون کمد برداشتم و پوشیدم. مهدیس این تاپ رو برای خودش خریده بود اما وقتی پوشید گفت خوشم نمیاد ازش و دادش به من. واسه من یکمی تنگ بود. البته فقط واسه سینه هام. جوری که حجم سینه هام از بغل های تاپ مشخص بود. پایینش هم بلند بود و تا بالای روناهم میومد. از اتاق اومدم بیرون و کلید رو به هومن دادم. بدبخت هر دفعه اینجوری منو میبینه کلی سرخ و سفید میشه. با عشوه گفتم حال کردی؟ آب دهنشو قورت داد و گفت چی؟ استرس گرفته بود که باز بهش برینم. گفتم منظورم اینه دستشویی رفتی رنگ و روت باز شد. مگه دستشویی پارکینگ بسته بود؟ - پارکینگ دستشویی داره؟ -آره. سمت چپ گوشه. نمیدونستی؟ خیلی مزحکانه و البته با اغواگری گفتم چکارش کردی؟ -چیو کتایون خانم؟ -وای تو چقدر گیجی. دیلدو رو میگم. –آهان. بردمش خونه. -واقعا؟ -آره. به نظر نمیرسید دروغ بگه چون خیلی تابلو میشد وقتی دروغ میگفت. اما اصلا باور نمیکردم ببره. فکر میکردم خیلی بخواد با خودش حملش کنه تا سطل آشغال سر کوچه میبرتش. –کاری هم باهاش کردی؟ آروم گفت نه. –هومن یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی بهم؟ -چی کتایون خانم؟ -دیشب ناراحت شدی؟ جواب نداد. –پس ناراحت شدی. –نه بخدا. اما چون تا حالا همچین کاری نکرده بودم یعنی چطوری بگم. –تا حالا چیزی توی کونت نکرده بودی ؟ با یکمی خجالت گفت نه نکرده بودم واسم تازگی داشت. –خب خوشت اومد؟ بازم به من من افتاد. –قرار شد باهم روراست باشیم. اگر خوشت اومده باشه میتونم کاری کنم که خیلی بیشتر لذت ببری. اگر نه که کلا فراموشش کن. –راستشو بگم آره. خوشم اومد. نتونستم لبخند شیطنت آمیزم رو مخفی کنم. –اما کتایون خانم میترسم خونه نگهش دارم. مامانم بفهمه سرم رو میبره. –چرا؟ -آخه یه پسر چرا باید دیلدو داشته باشه. مگر اینکه. –مگر اینکه کونی باشه. آره؟ با سر تایید کرد. –تا وقتی خودتو وابسته به قضاوت بقیه میکنی و هیچ لذتی از زندگی نمیبری. اگر چیزی رو تجربه کردی و ازش لذت بردی سعی نکن خودتو بخاطر اینکه چهارتا آدم مزخرف و امل راجبت چی فکر میکنند محدود کنی. –اما آخه مامانمه. –باشه. من خیلی از دوست های مهیار رو میشناسم. همشون مثل خود مهیار مستقلند و کاری به قضاوت بقیه ندارند. همشون هم توی کاری که میکنند موفقند و از زندگیشون لذت میبرند. فقط تویی که اینجوری هستی. –چجوری؟ -راحت بگم انقدر اوسکلی. بدجور توی ذوقش خورد. –ببین هومن از حرف من ناراحت نشو. من فقط میخوام بهت بگم چجوری خودتو عوض کنی. با این شرایط وابستگی به ننه بابات تا ده سال دیگه هیچی نمیشی. نه لذتی میبری و نه کاری میکنی. اکثر همسنای تو دوست دختر دارند و سکس میکنند. اما تو چی؟ فقط جق میزنی. به خودت میای میبینی شده بیست و هفت هشت سی سالت. مامانت واست یکی رو انتخاب میکنه مثل خودش که نه دوستش داری و نه درکش میکنی و نه درکت میکنه. بعدشم باید یه عمر تحملش کنی. حرفام خیلی روش تاثیر گذاشته بود. خیلی جدی داشت فکر میکرد. انتظار داشتم الان بگه درست میگید کتایون خانم اما یهو پرسید آخه دیلدو و اون کار چجوری میتونه کمکم کنه شخصیتم مستقل بشه. –وای تو چقدر احمقی هومن. اوسکل منظورم سبک زندگیته نه کون دادنت. تو سبک زندگیت رو واسه خودت تعریف کن و پاش وایسا حالا هر چی میخوای بشی بشو. با همین حرف ها حسابی فکرش رو درگیر کردم. جوری که کامل توی فکر فرو رفته بود. مشخصه هر حرف من تاثیر خیلی زیادی روش میذاره. داشت میرفت پایین که گفتم هومن یه چیز دیگه. ساختمون دو سه هفته میشه نظافت نشده. گوه گرفته همه جارو. ببین میتونی یکی دو نفر بیاره کل ساختمون رو نظافت کنند؟ -آره آره. حتما. امروز بیارم؟ -هر چه زودتر بهتر دیگه. با سالن زیبایی که مهدیس معمولا میرفت تماس گرفتم. قبلا مهدیس شمارش رو بهم داده بود. از اول هفته میخواستم برم موهام رو رنگ کنم اما فرصت نمیشد. دیروز هم که وقتم باهومن و اون داستان گذشت. معمولا جمعه ها به ندرت اینجور جاها باز هستند مگر اینکه دم عید یا همچین وقت هایی باشه. از شانسم بودند. خانمی که پشت خط بود گفت الان سرش خلوته و مشتری بعدیش ساعت سه میاد. اگر همین الان برم کارم رو انجام میده. هوا امروز گرمتر از روزهای قبله. ساپورت طوسی با پالتو مخملی فیروزه ای با طرح های بته جقه با یه شال لاجوری و کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم. وقتی اومدم پایین توی پارکینگ هومن با دو نفر صحبت میکرد. دوتا پسر که جفتشون کاپشن های چرمی مشکلی با شلوار جین پاره تنش بود. هر دوشون یه موهاشون یه مدل بود. اما یکیشون موهاش مشکلی بود و اون یکی خرمایی و اون مو مشکیه ته ریش داشت. به سمت ماشین میرفتم که هومن صدام کرد. –کتایون خانم یه لحظه تشریف میارید. چند قدمی رفتم سمتش و گفتم بله. توی نگاه اول زیاد دقت نکردم اما تازه میدیدم که چهره اون دو نفر کاملا شبیه همه. فرم صورت پهن دماغ استخونی و چونه شکاف دار و زاویه و لب دهنشون درست مثل هم بود. هردو هم بلند قد و خوش استایل و انصافا خوش بر رو. هومن گفت آقا ونداد و آقا آراد هستند. اون دوتا بهم سلام کردند. جوابشون رو دادم و بعد به هومن نگاه کردم که خب چکار کنم؟ -برای کارای استخر و پکیج اومدند. بعد رو به اونا گفت ایشون هم کتایون خانم مالک ساختمون هستند. گفتم خوشوقتم. هومن میخواست یکمی راجب روند کاری و اینها صحبت کنه که ترجیه دادم خودشون حرف بزنند. –خب چقدر کار داره آقای؟ -رضاوند. از روی کنجکاوی گفتم برادر هستید؟ -آره. در واقع دوقلوییم. –چه بامزه. خب نگفتید چقدر کار داره؟ -هومن جان لطف کردند همه جا رو بهمون نشون دادند و توضیح هم دادند که چی میخواید. پمپ آب و سیستم سونا رو باید بگیرید. –چرا؟ از اینجا اصلا استفاده نشده. –بدون پمپ آب و تصویه اصلا نمیشده ازش استفاده کرد. –یعنی از اول نداشت؟ -نه. –خب مشکلی نیست. شما هرچی لازم دارید به آقا هومن بگید باهاشون هماهنگ کنید. هومن اومد یه چیزی بگه که گفتم من الان باید برم جایی عجله دارم. هرچی میخوان باهاشون هماهنگ کن بگیر. سوار ماشین شدم و از جای پارک در اومدم. قبل رفتن هومن رو صدا کردم. –بله کتایون خانم. –اینا اومدند فقط ببیند یا کارهم میکنند؟ -اومدند یه سر بزنند نظر بدند. –اوکی. یادت نره واسه کارگرا ناهار بگیری. نظافت چی هم اوکی کن بیاد. –چشم خانم. –من میرم دو سه ساعت دیگه بر میگردم. کاری بود صبر کن اومدم بگو. فعلا.واقعا باورش سخته واسه همه که یه زنی توی سن چهل و خورده ای سالگی واسه اولین بار میخواد موهاش رو رنگ کنه. این قضیه برای آرایشگری که روی موهام رنگ میذاشت هم خیلی عجیب بود. میخواستم بلوند کاراملی بذارم اما آرایشگره پیشنهاد داد به رنگ پوستت چون خیلی روشنه ممکنه نیاد. واسه همین به پیشنهادش بلوند عسلی با هایلایت دو درجه روشن تر گذاشتم. بعدش که موهام رو خشک کرد و مرتب کرد پایین جلوی موهام رو یکمی فر کرد که بهتر رنگش رو نشون بده. به نظر خودم عالی شده بود. انگار چهره ام چندین سال جوون تر شده بود. موقع برگشت به خونه دلم میخواست موهای قشنگم رو به معرض نمایش بذارم. یه حس بچه گونه که دوست داشتم همه موهام رو ببینند منو مجاب کرد که از همون سالن زیبایی تا وقتی که به خونه برسم شالم رو روی شونم بندازم و سرم نکنم. من هیچ وقت مقید به حجاب و این حرف ها نبودم اما بخاطر محافظه کاری همیشه حواسم بود کاری نکنم که بهم گیر بدند. این اولین تجربه آزادی یواشکی من بود که توی فضای عمومی بی حجاب باشم. از اونجا که جمعه بعد از ظهر بود و پرنده پر نمیزد بدون هیچ مشکلی به خونه رسیدم. قبل اینکه برگردم بالا یه سر به واحد اکبری زدم ببینم توی چه وضعیته و کار چقدر جلو رفته. دوتا کارگر توی حموم داشتند کارهای کاشی کاری و لوله کشی برای دوش رو انجام میدادند. کل سرامیک ها هم برداشته شده بود. چند دقیقه اونجا بودم که هومن اومد. توی همون نگاه اول متوجه تغییر رنگ و حالت موهای من شده بود و با ذوق پنهانی خاصی بهم زل زده بود. –سلام. کجا بودی؟ -سلام دستشویی پایین. –چرا انقدر دستشویی میری تو؟ جدید چه خبر؟ کارا چطور پیش میره؟ -اوکیه همه چی. ونداد و آراد هم از فردا کارهای استخر و پکیج رو شروع می کنند. –خوبه. بهشون تاکید کردی یه هفته ای جمعش کنند؟ -آره گفتند استخر که یه روز فقط کار داره واسه پکیج هم دو سه روزه جمع میشه. –اینجوری باشه که عالیه. کف پوش اینجا چی؟ -آقا مرتضی یکی رو میفرسته برای ام اسمش نوک زبونمه ها. –ایپوکسی. –آره همون. –اوکی. واسه اینا ناهار گرفتی؟ -آره. –کاش برای منم میگرفتی. –هنوز ناهار نخوردید؟ -نه بابا. رفته بودم آرایشگاه وقت نکردم. همینطور مات من شده بود. با دستم به آرومی موهای کنار صورتم رو بردم پشت گوشم و با عشوه گفتم موهام قشنگ شده؟ -خیلی کتایون خانم. واقعا قشنگه. خیلی بهتون میاد. –مرسی. خودت ناهار خوردی؟ -آره با کارگرها خوردم. -یه زحمت بکش برای منم غذا بگیر. –چشم. چی میخورید؟ -فست فودی نباشه. کباب و قرمه سبزی هم نگیریا. –خب چی بگیرم دقیقا؟ -امم یا ماهی بگیر یا خوراک جوجه. فقط زود که خیلی گرسنمه. –چشم حتما. اومدم بالا از راه پله طبقه پایین یه صدایی مثل جارو زدن میومد. قایمکی نگاه کردم و دیدم نظافتچی که گفته بودم هومن بیاره برای ساختمون.نمیدونم هومن با چه سرعتی رفت و از کجا غذا گرفت که نیم ساعته اومد. با وجود تمام اوسکلی و خنگ بودنش اما بعضی وقت ها خیلی فرز و تیز کارش رو انجام میده. متاسفانه یا خوشبختانه بدرد همین کارها میخوره فقط. البته استعداد انجام خیلی کاراهای بزرگ رو هم داره اما هنوز براش زوده. از نظر شخصیتی خیلی ضعیفه و شل وله. یه خوبیش هم اینه که هر چی میگم یادش میمونه. رفته رفته بهش امیدوارتر میشم. قبل از ساعت پنج هومن اومد دم خونه. همون تاپ صبحی تنم بود. با این فرق که سوتینم رو در نیاورده بودم و بند های سوتینم کاملا مشخص بود. –جانم هومن. –کتایون خانم کار لوله کشی تموم شده. فقط مونده سرامیک کف و دیوار حموم دستشویی و نصب شیرآلات که فردا سرامیک کار باید بیاد. –دستت درد نکنه. راستی ناهار چقدر شد؟ -باشه حالا. –قرار شد تمام حساب کتاب هامون روشن باشه دیگه. –آخه چیزی نشد. –باشه. حساب همه چیز رو باید بگی. –میزنم روی هزینه ها. –این نظافت چیه چقدر کارش مونده؟ -بهش گفتم پارکینگ و استخر رو کامل تمیز کنه که فردا میان برای تعمیر مشکلی نداشته باشه. کتایون خانم یه چیزی. من امشب جایی دعوتم. میتونم برم. –آره. کاری نیست برو. فقط نظافت چیه چی؟ یکمی مردد فکر کرد و سرش رو خاروند. درستش این بود که میگفتم وایسا بالا سرش کارش تموم بشه اما ممکن بود طرف تا شب کارش طول بکشه. –تو برو خونه. فقط بهش بگو قبل رفتن بیاد دم خونه من برای حساب کتاب. از این شرکتی هاست؟ -شرکتی؟ -شرکت های نظافتی رو میگم. –نه از اونا نیست. خیلی حق به جانب و جدی بهش نگاه کردم و گفتم از همینجوری یکیو آوردی؟ با شک و نگرانی پرسید چطور؟ -خب الان تو داری میری من با یه غریبه توی ساختمون چکار کنم؟ -میخواید وایسم تا کارش تموم بشه؟ -مگه نمیگی شب جایی دعوتی؟ -آره اما. –ولش کن. تو برو خونه. از این به بعد اینجور چیزها رو از من بپرس. –آخه گفتید بهتون زنگ نزنم. یجوری بهش نگاه کردم که فکر کنم از حالت نگاهم خوند که میخوام بگم یه ذره عقل و شعور توی کلت نیست که بفهمی همینجوری نباید یکی رو بیاری. –ببین چقدر کارش مونده. اگر زیاد کار داشت بفرستش بره. اگر خیلی نمونده وایسا بالاسرش تا کارش رو تموم کنه بعد برو خونه. –آخه. سریع حرفشو خورد. –چیه هومن؟ هیچی نگفت. –عجله داری بری خونه؟ -ببخشید. مامانم گفت زود بیام. –تو هم با اون مامانت سرویس کردی. برو ببین چقدر کار داره. کار راه پله و پارکینگ تموم شده بفرستش بره. رفت و دو سه دقیقه بعد اومد. –پارکینگ رو داره تمیز میکنه. فکر کنم تا یه ساعت دیگه تمومه. –اوکی. برو. وقتی میخواست بره گفتم هومن یه لحظه وایسا. –جانم. –ببین امروز اگر گذاشتم الان بری بخاطر این بود که کارت از صبح خیلی خوب و راضی کننده بود. هرچند الان گند زدی توش. مسئولیت پذیری یعنی اینکه تا لحظه آخر بالا سر کار باشی. خیلی به نظر راضی و خوشحال نمیرسید. شاید انتظار نداشت سرش غر بزنم. بخاطر خودشه. به هر حال رفت.
حدود یه ساعت بعد از خونه اومدم بیرون که ببینم اینی که هومن آورده کارش چطور بوده و چکار کرده. زیاد آدم ترسویی نیستم یعنی شرایط منو مجبور کرده که شجاع باشم اما اینکه توی یه ساختمون تقریبا خالی با یه مرد غریبه تنها مواجه بشی اصلا کار عقلانی نیست. توی این فکر بودم که چکار کنم که شروین با سگش وارد ساختمون شد. هر روز بعد از ظهر یکی دو ساعت سگش رو میبره پارک برای پیاده روی. انگار همه اینایی که سگ دارند مجبور به این کار هستند. همون پایین دم آسانسور بود که صداش کردم. –آقا شروین. برگشت به سمت بالای پله ها و پاگرد که اونجا بودم نگاه کرد. –سلام. –سلام. خوبی؟ خیلی خشک گفت ممنون. خیلی سرد رفتار میکرد باهام. –اممم یه زحمتی داشتم برات. یکی رو آوردم ساختمون رو تمیز کنه. میشه با من بیای تنها نباشم؟ -کسی نیست مگه؟ -نه دیگه. اگر بود که به تو نمیگفتم که. حس کردم میخواد بپیچونه و بگه شرمنده نمیام اما بعد یکمی مکث گفت بذار تامی رو ببرم توی خونه. –نمیخواد بیارش. ترسم از سگ ها به شدت قبل نیست اما هنوزم نمیتونم با حضور یک سگ راحت باشم. حداقل وقتی شروین هست جرات پیدا میکردم. اومدیم پارکینگ. کسی که هومن آورده بود یه مرد میان سال بین پنجاه تا شصت سال بود که موهای پر پشت خاکستری و ته ریش داشت و چهرش سبزه خیلی تند بود. قدش زیاد بلند نبود اما هیکلی بود. خیلی تند تند کار میکرد. عین فرفره پارکینگ رو تی میزد. انصافا کارش خوب بود. از بالای راه پله ها تا پارکینگ رو تی و جارو زده بود و نرده ها و سنگ ها رو هم دستمال کشیده بود. حتی آسانسور رو هم تمیز کرده بود. اونم توی چهار پنج ساعت. والا کمالی هر کی رو میاورد یه روز وقت میبرد و آخرشم اکثرا میدیدم یا نرده ها تمیز نشده یا یه کاری مثل این رو از سر خودشون باز کردند. صدا زدم آقا؟ برگشت سمت منو شروین. –بله. –سلام. خسته نباشید. –مرسی خانم. لهجه استان های غربی رو داشت. یجور خاصی به منو شروین نگاه میکرد. بخوام بهتر بگم با نگاهش یجورایی داشت منو میخورد. به اینجور نگاه ها عادت کرده بودم. البته روی تاپم یه مانتو جلو باز با ساپورت پوشیده بودم. اصلا برام اهمیت نداشت که چجوری منو زیر نظر داره. –چقدر از کارت مونده؟ -تمومه خانم. با شروین به سمت استخر اومدیم. در اونجا رو باز کردم که یه نگاه همینجوری بندازم. شروین گفت پس استخر اینجاست. –آره. توی همین هفته آماده میشه. استخر جارو شده بود و کل اون حشره های مرده رو جمع کرده بودند. با تعجب پرسیدم استخر رو شما جارو زدید؟ -بله خانم. پیش خودم هر جور حساب میکردم نمیشد توی این زمان همه کارها رو کرده باشه. اما وقتی کار کردنش رو میدیدم به نظر میرسد شدنیه. تی رو توی همون دستشویی پارکینگ شست و وسائل رو مرتب کرد و اومد سمتم. –خانم من کارم تمومه. کار دیگه هم هست؟ -نه خیلی زحمت کشیدی. ممنون. باهاش حساب کردم. –باز اگر کاری بود بهم بگید بیام. به نظرم گزینه خوبی برای کارهای اینجوری بود. شمارش رو برام روی یه کارت نوشت. گفتم بهش برای کارای ساختمون بعد بهت زنگ میزنم. بعد اینکه با نظافت چی که اسمش موسی بود حساب کردم و رفت شروین بهم خیلی جدی گفت تا چهارشنبه پنجشنبه تمومه دیگه. –آره عزیز من نگران نباش. –بعدش چجوری میخواید ازش استفاده کنی؟ -یعنی چی؟ -احتمالا ملینا راحت کوتاه نیاد. –مهم نیست. تو برای چی نگران بعدشی؟ -من فقط نمیخوام دردسر داشته باشم. همین. –اگر زنت مشکل درست نکنه دردسری نداریم. اصلا من نمیدونم مشکلش با من چیه. من باهاش هیچ کاری ندارم.–اونم کاری به شما نداره. –پس چرا هر وقت چشمش به من میوفته میخواد پاچم رو بگیره؟ -خب شما هم کم اذیتمون نکردی. –من اذیتتون کردم؟ خوبه والا. چکارتون کردم مگه؟ -خودتون بهتر میدونید. در هر حال من دلم نمیخواد باز جنگ و جدل داشته باشیم. –فکر کردی من دلم میخواد؟ اگر میخوای مشکلی پیش نیاد با خانمت صحبت کن و آرومش کن. قلاده سگش رو کشید و گفت بریم تامی. –آقا شروین. برگشت به سمتم. –بله؟ -ممنون که لطف کردی همراهم اومدی پایین. –کار خاصی نبود. در پارکینگ باز شد و مهدیس با ماشینش اومد تو. دوست داشتم بیشتر با شروین صحبت کنم و ازش حرف بکشم بلکه بتونم برای حل مشکلم با زن وحشیش یه چیزایی دستگیرم بشه. البته اونم زیاد راغب به صحبت نبود و انگار عجله داشت. مهدیس ماشینش رو پارک کرد. رفتم کنار ماشین به استقبالش. –سلام مامان جونم. –سلام عزیز دلم. خودشو مثل بچه های لوس انداخت بغلم و محکم بغلم کرد. با خوشحالی جیغ زد وای چه خوشگل شدی عزیزم. بلاخره رفتی رنگ کردی. –خوب شده؟ -خیلی عالی شده. انقدر ناز شدی که دلم میخواد درسته بخورمت. –خوبه حالا وسط پارکینگ هوسی نشو. خسته راه نباشی. کیف و وسائلش رو برداشت و باهم رفتیم سمت آسانسور. شلوار جین استرچ آبی یخی و کاپشن که زیرش یه تاپ یقه گشاد پوشیده بود. شلوارش کاملا تنگ بود. مخصوصا فاقش که از پشت کونش رو با تمام جزئیات حجم میتونستی ببینی. بهم گفت جایی بودی مامان؟ -نه چطور؟ -تو پارکینگ چکار میکردی پس؟ -کار داشتم. –آیینه آسانسور چه تمیز شده. کارگر آوردی؟ -آره. خونه رو چرک و کثیفی برداشته بود. راستی مهدیس بگو نبودی چی شد؟ -چی شده؟ -کار باشگاه و استخر رو دوباره شروع کردم. –واقعا؟ پس بلاخره با کس کلید خانم صحبت کردی. –کی گفته با اون صحبت کردم؟ با تعجب مخلوط با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت پس چجوری راضی شد؟ -تا آخر هفته نیستش. منم توی این فرصت کارش رو تموم میکنم. –شوهرش که توی پارکینگ بود. –شوهرش هست خودش رفته. –مامان یکارایی میکنی آدم نمیدونه چی بگه. خب اونم میره میذاره کف دست زن پتیارش باز برات بگایی میشه. –اولا که اگر هم بفهمه پا نمیشه از کیش بیاد اینجا بره شکایت کنه از من. تا اون موقع هم که بیاد کار من تموم شده. بعدشم عمرا نمیگه. –از کجا میدونی؟ با غرور گفتم دیگه. –مامان!؟ چکارش کردی؟ -کاریش نکردم. فقط بهش گفتم دهنشو ببنده تا منم به زنش نگم دوستاش رو وقتی نبود آورده بود اینجا. –خب بیاد میفهمه. –اونش مهم نیست. فعلا مهم اینه کارمون جلو بره. به کونش یه سیلی نسبتا محکم زدم جوری که صدای خیلی سکسی از برخوردش توی خونه پیچید و همزمان باهاش یه آیی خیلی ناز گفت. –خوشگلم برو دوش بگیر خستگیت در بره. منم شام آماده کنم. یه لبخند ناز بهم زد و رفت وسائلش رو بذاره اتاقش.زیاد حوصله آشپزی نداشتم. ناگت مرغ با سیب زمینی سرخ کرده درست کردم. این چند وقت اخیر حسابی تنبل شدم. یا از بیرون غذا میخوریم یا غذای حاضری مثل ناگت و این چیزا. فکر کنم سر جمع توی این دو ماه ده دفعه غذا درست نکردم. مهدیس هم حداقل قبلا بعضی وقت ها یه چیزی درست میکرد. الان که به کل هیچ کاری نمیکنه. بعد یک ساعت طول دادن حمومش تازه اومد بیرون. موهاش رو با یه حوله بسته بود و با یه حوله دیگه که خیلی شل دور بدنش گرفته بود خودشو خشک میکرد. اومد پشت میز ناهار خوری نشست. حولش کاملا باز شده بود و سینه های خوشگل و گردش رو برای من لخت کرده بود. بیشتر بخاطر راحتی که داشتیم اینجوری بود. شایدم منظور داشت که تحریکم کنه. سینه هاش خیلی خوش فرم شده. کاملا گرد و نوک سر بالا. با یکمی دقیق شدن روی سینه ها و گردنش اثر کمرنگ کبودی رو میتونستم ببینم. مهدیس متوجه نگاه من به سینه هاش شده بود. حولش رو بالاتر کشید که مثلا بپوشونتشون. اون کبودی ها خیلی مشخص بخاطر سکس بوده اما برام مهم نبود که مهدیس سکس کرده. اینکه با کی هم مهم نبود بجز یک نفر که شدیدا احتمال میدم همون باشه. –خب تعریف کن عزیز دلم. بهت خوش گذشت؟ -هی بدک نبود. –چکارا کردید اونجا؟ -مهمونی بود دیگه. کلا خوش گذروندیم –عه؟ پس که اینطور. خب چجوری خوشگذرونی کردی؟ با شیطنت خاصی که همیشه بعدش شروع به تحریکم میکرد گفت هر جور که فکر کنی. –تعریف کن. –چهارشنبه بعد از ظهر راه افتادیم. سه تا ماشین بودیم و باهم دیگه رفتیم. ویلای فرزاد اینا محمود آباد بود. چه مهمونی گرفته بودند. حسابی جات خالی بود مامان. –با کیا رفتید؟ -منو آرتمیس و یکی از بچه ها با ماشین من بودیم. بقیه هم با ماشین های دیگه. البته بیشتر دورهمی بود تا مهمونی. مامان اینای فرزاد هم بودند. مهدیس همینطور با ذوق کلی راجب مهمونی که چی شد و چکار کردند حرف میزد.–سامیار هم با شما اومد؟ -نه. با یکی از دوستاش اومده بود. ماهم کلی تعجب کردیم که اونجا دیدیمش. آرتمیس نمیدونست اونم دعوته. بعد ادامه داد که مهمونی چطور بود. اون قسمت هاش اصلا برام جذابیت نداشت و منتظر بودم به اینجا برسه که شبش چی شد. یهویی گفتم ولش کن. بعدش چی شد؟ -خیلی عجله داری بدونیا. –میخوام قسمت های خوبشو بشنوم. خودشو لوس کرد و بچه گونه گفت نمیتام. –دخمل لوس بگو دیگه. با همون لحن بچه گونه گفت باچه. اونشب انقدر خورده بودم که حسابی مست شده بودم. یهو بی اختیار گفت با سامیار و دوستش که پسر دایی فرزاد میشد و دوست دختر دوستش رفتیم ویلای دایی فرزاد. نزدیک هم بودند. یکمی مکث کرد. فهمید سوتی داده. –صبر کن ببینم. چرا با سامیار؟ آرتمیس کجا بود؟ -فرداش فهمیدم شبش رفته کادوی تولد فرزاد رو بهش بده. –پس پیچوندت. –بهتر. سه نفری که نمیتونستیم با فرزاد باشیم. یعنی چیزی به من نمیرسید. –چرا سه نفر؟ -خب شمیم هم باهاشون بوده. –پس فرزاد تری سام ازش کادو گرفته. –آره دیگه. –کس دیگه نبود باهات بیاد؟ -مثلا کی؟ -چی میدونم. مثلا سروش. –اه. اوسکل بدرد نخور. با تعجب گفتم باهاش دعوات شد؟ -من اصلا آدم حسابش نمیکنم که باهاش دعوام بشه. –چرا؟ -احمق فکر میکنه خیلی آدم شاخیه. اصلا بلد نیست چجوری با آدم صحبت کنه. مثل سن بالاها حوصله سر بره. یکمی مکث کرد و با لبخند مصنوعی گفت البته مامان تو حوصله سر بر نیستیا. –عه؟ من فکر نمیکردم اینجوری باشه. -ولش کن. هیچی دیگه با سامیار اینا رفتیم ویلا. –شبش هم تا صبح با سامیار بودی. آره؟ به سمت دیگه ای نگاه کرد و با یه کوچولو نگرانی گفت البته اونجوری نبود که فکر کنی. آخه میدونی من خیلی مست بودم و –ولش کن. یه شب بوده تموم شده. –مامان پسر بدی نیست. –مهدیس نمیخوام تو ذوقت بزنم اما من نسبت به این آدم حس خوبی ندارم. شایدم اشتباه کنم اما ازت میخوام تا زمانی که ازش مطمئن نشدی باهاش وارد رابطه نشی. –من نمیخوام با کسی وارد رابطه بشم. –من نظرم رو گفتم. چند لحظه بدون اینکه چیزی بگم بقیه غذامون رو خوردیم. بعد گفتم سکسش چطور بود؟ با تعجب و هیجان نگاهم کرد. بعد گفت انصافا خیلی خوب بود. البته منم چون خیلی مست بودم خیلی بهم حال داد. بیشرف توی کس لیسی محشره. یجوری با زبون ارضام کرد که عالی بود. با شیطنت گفتم حتی بهتر از من بود؟ فکر کنم انتظار شنیدن این حرف رو نداشت. گل از گلش شکفت و با هیجان بیشتری گفت نه تو بهترینی. اما اونم کارش حرف نداشت. یجوری چوچولم رو میمکید و با زبونش ضربه میزد که هوش از سرم پریده بود. بی اختیار داشتم داغ میشدم. مهدیس انقدر با ذوق و شوق میگفت که حسابی تحریکم کرده بود. متوجه حالتم شده بود. با صدایی که یکمی از شهوت میلرزید گفتم کیرش چطوری بود؟ -اممم دراز و خوردنی. مثل یه موز رو به بالا بود. خیلی خوب بود. قبلا شنیده بودم اینجور کیرهای رو به بالا وقتی از جلو میکنند خیلی حال میده. خیلی هم کمرش سفت بود. یجوری سکس کردیم که صدامون از اتاق بیرون میرفت و پسر دایی فرزاد دوبار اومد به در زد آرومتر. کسم آب انداخته بود. لعنتی بدجوری حشری شده بودم. اما دلم میخواست بیشتر بشنوم تا اینکه کاری کنم. –تا صبح دو سه بار سکس کردیم. نزدیکای صبح بود که خوابیدم و ظهر بیدار شدم بهت زنگ زدم. –پس یه شب عالی داشتی. –فقط یه شب نبود. –یعنی فرداشم بود؟ خیلی شیطنت آمیز لبخند زد و گفت خیلی بیشتر از اون. –بگو عزیزم. –نه دیگه نوبت توئه. –مهدیس لوس نشو دیگه. –نمیگم. اول تو باید بگی اون شب با آرزو تا ساعت یک کجا بودی؟ -گفتم که باشگاه لواسون بودم. –اون که بله. اما چکار میکردی؟ -تو باشگاه چکار میکنند؟ تمرین میکردیم دیگه. –بجز تمرین چی؟ مشخص بود مهدیس احتمال زیادی میده که من با آرزو سکس داشتم چون قبلا این اتفاق افتاده بود. دوست نداشتم بیشتر از این یه همچین قضایایی رو کتمان کنم. احساس میکردم لاپوشونی کارهایی که مهدیس در جریانشه یا بعدا در جریان قرار میگیره باعث میشه حس کنه باهاش روراست نیستم و ازم دوباره فاصله بگیره. مهمه که تا وقتی به درک درستی از شرایط زندگیمون نرسیده فاصله کانونیمون حفظ بشه. –بعد تمرین منو آرزو لز کردیم باهم. نفس عمیقی کشید و گفت میدونستم. –اینکه با آرزو لز کردم؟ -نه اینکه یکی دیگه رو به جای من انتخاب میکنی. الان تازه میفهمم اخلاق تنوع طلبی مهیار به کی رفته. با عصبانیت گفتم مهدیس!؟ اصلا از این حرفت خوشم نیومد. دیوونه هیچکی جای تورو برای من نمیتونه بگیره. –ظاهرا که آرزو جونت گرفته. –ببین عزیزم فقط یه شب بود و منم واقعا نمیخواستم اینجوری جلو بره. خیلی تحریک شده بودم. –مهم نیست. تو با هرکی میخوای باش. من واقعا مشکلی ندارم با این قضیه. فقط ناراحتیم اینه که چرا من نباید دیگه بتونم با تو لز کنم. مهدیس هر چقدر سعی میکرد خودشو عادی نشون بده اما مشخص بود این قضیه ناراحتش کرده. دوشت نداشتم بیشتر از این کشش بدم. مخصوصا که با شناختی که ازش دارم قشنگ جلوم گارد میگیرفت. بلند شدم و اومدم کنارش و سرشو توی بغلم گرفتم و بوسیدم. –دخملک خوشگل مامانی. تو همیشه واسه خودمی. انقدر هم دوست دارم که دلم میخواد حسابی بخوردمت. خم شدم و گردنش رو محکم مکیدم و یه گاز کوچولو گرفتم که یه آی همراه با شهوت گفت. آروم دستمو بردم بین پاهاش و کس کوچولو و نرمش رو با انگشتام نوازش کردم. مهدیس صورتشو به سمت من برگردوند و لبام رو بوسید. به آرومی لباشو میبوسیدم و میخوردم. توی همین هین حوله ای که به موهاش بسته بود باز شد و یه آن چشمم افتاد به قسمت سمت راست سرش. حسابی موهاش خراب شده بود. یه قسمت هاییش از ته کوتاه شده بود و یه قسمت های دیگه از رو هم کمتر کوتاه کرده بودند. خیلی افتضاح شده بود و قشنگ موهاش رو خراب کرده بود. –مهدیس موهات رو چرا اینجوری کردی؟ با شیطنت گفت دیشب اینجوری شد. –یعنی چی؟ چکار کردی با موهات؟ -با بچه ها دورهمی جرات و حقیقت بازی کردیم. به من افتاد که موهام رو بزنند. –این دیگه چه بازی احمقانه ایه؟ -بازیش اینجوریه که دایره ای میشینیم و یه بطری رو میچرخونیم. به هرکی افتاد باید انتخاب کنه جرات یا حقیقت. اگر حقیقت باشه باید به یه سوال جواب بده اگر جرات باشه باید هرکاری میگن انجام بده. نگران نباش فردا میرم آرایشگاه درستش میکنم. –اینجوری که من میبینم باید ازته بزنی موهات رو. –آره اینور سرم رو از ته میزنم. مثل مدل موهای قبلی ریحانا. –با کیا بازی کردید؟ -من بودم و آرتمیس و سامیار و فرزاد و پسر داییش و دوست دخترش و دو تا پسر و دختر دیگه. وای مامان انقدر خندیدیم که نگو. به آرتمیس جرات افتاد مجبورش کردیم جلوی ما سوراخ کون فرزاد رو لیس بزنه. انقدر بدش میومد از این کار که نگو ولی مجبوری انجام داد. –هر سوالی میکنند باید جواب بدی؟ -آره دیگه. به من یه دور حقیقت افتاد آرتمیس پدر سگ از من پرسید با مامانت تا حالا لز کردی؟ یهو موندم چی بگم. –وای نکنه گفتی؟ -اگر گفته باشم کار بدی کردم؟ -مهدیس؟ دیوونه مسائل شخصی مارو چرا به بقیه میگی آخه؟ بلند زد زیر خنده. –فکر کردی واقعا میگم؟ -دروغ گفتی؟ -نه چیزی نگفتم آرتمیسم فهمید سوتی داده سریع جمعش کرد. دور پنجم ششم بازی سوالا و کارهایی که باید میکردیم کاملا سکسی شده بود. به یکی از دخترا که رسید فرزاد گفت لخت شه و با همون بطری کسشو جلوی ما بگاد. دیگه به یه جا رسید که بیشترمون لخت بودیم جلوی هم. ناخودآگاه سریع ذهنم رفت طرف اتفاقات پریشب باشگاه لواسون و اولین تجربه سکس گروهی و اورجی من. مهدیس ادامه داد به پیشنهاد بچه ها گروهی جلوی هم باهم سکس کنیم. همه هم پایه و شروع کردیم. خیلی شهوتی گفتم خیلی بهت حال داد؟ -عالی بود مامان. پسرها نوبتی دختر ها رو میکردند. فکر کن توی یه شب پنج تا کیر مختلف رفت توی کسم و منو حسابی کرد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. بدون اینکه توان کنترل خودم رو داشته باشم دستم روی کسم بود. –اوووف مهدیس. بقیش رو بگو. بیشتر میخوام بدونم. –آخ جون. بلاخره حشریت کردیم. سریع بلند شد و منو روی میز نشوند و پاهام رو باز کرد و شورتم رو زد کنار. –آخ عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود. شروع کرد به خوردن کسم. یکمی که کسم رو لیس زد و خورد سرش رو از کسم جدا کردم و گفتم بریم توی اتاق. اما بقیش رو هم برام بگو. مهدیس حوله هاش رو در آورد روی کناپه انداخت و منم تاپ و شورتم رو توی اتاق دم تخت در آوردم. حالت 69 روی هم افتادیم و کس همو میخوردیم. در حال لیسیدن کس مهدیس که حسابی خیس شده بود بهش گفتم مهدیس بازم بگو. چندتا کیر اون شب کست رو گاییده. –وایی مامان. پنجتا. کیر پنج نفر. حتی یه جاهایی همزمان یکی کسم رو میکرد و یکی هم توی دهنم بود و ساک میزدم. اون شب کم مونده بود سامیار کونم رو افتتاح کنه. –نذاشتی بکنه؟ -نه ولی همه دخترا رو از کون میکرد. پسر دایی فرزاد میگفت لامصب مثل دریل سوراخ باز کنه. خوب بلده چجوری کون رو باز کنه و بکنتش. آرتمیس هیچ وقت از کون نداده بود. دیشب ولی سامیار کونش رو باز کرد و پشت سرش فرزاد و هم کونشو گایید. –یعنی همه دخترای اونجا کون دادند؟ -آخ آره همه به جز من. البته بجز منو آرتمیس همه اوکی بودند. همش توی ذهنم ناخواسته سکس گروهی دیشب مهدیس رو با سکس گروهی خودم با آرزو و دوستاش مقایسه میکردم. هرچند از نظر تعداد اونا بیشتر بودند اما به نظرم لذت سکس من خیلی بیشتر بود. یهویی گفتم کسی از پسرا هم باهم سکس کردند؟ مهدیس با تعجب گفت پسرا باهم سکس کنند؟ منظورت گیه؟ -آره. –نه بابا مگه کسخلند جلوی دخترا کون هم بذارند؟ انقدر خوب بود که اصلا گذر زمان رو نمیفهمیدیم. فقط آخرش از خستگی همه افتاده بودیم که فهمیدیم صبح شده. دیگه جون نداشتم. تمام تنم عرقی شده بود و کل وجود هممون بوی آب کیر میداد. توی همون حالت خوابمون برد و ظهر امروز بیدار شدیم. –پس یه شب رویایی داشتی. –نمیدونی مامان چه لذتی داشت برام. انقدر این سامیار لعنتی کونم رو خورد که کم مونده بود راضی بشم از کون بهش بدم. –تو چجوری تحمل کردی؟ من یکمی با سوراخ کونم یکی ور بره سریع به خارش میوفته و تا نکنتش آروم نمیشم. همون موقع مهدیس شروع به انگشت کردن کونم کرد. –مثل الان؟ -آهههه آره عزیزم. با دو انگشتش کونم رو میکرد و کسم رو عین دیوونه ها میخورد. از شدت شهوت ناله هام بلند بلند تر شد. حلت داگی استایل شدم جوی که بدنم رو کامل روی تخت پهن کرده بودم و کونم رو تا اونجا که میشد داده بودم بالا. مهدیس سریع از زیر تخت جعبه دیلدوها رو برداشت و با یه متوسط ژله ای که روی بدنش شیارهای مثل پیچ داشت کرد توی کونم. –آهه. آیییییی مهدیس داری چکار میکنی؟ -دارم کونتو میگام مامان. تو چکار میکنی؟ -دارم به دختر نازم کون میدم. کس میدم. عزیزم کسمم بکن. با یه دیلدو دیگه کسم رو حسابی بگا. یه دیلدو بلند ژله ای برداشت مثل همونی که آرزو آورده بود اما کوتاه تر و باریکتر بود. یه طرفشو توی کس خودش کرد و یه طرفشو توی کس من. همزمان سعی میکرد با جلو عقب کردن بدنش هم دیلدو رو توی کسم تکون بده و هم دیلدوی توی کونم رو عقب جلو میکرد. با تمام وجودم با صدای خیلی بلند ناله میکردم. –آهههه مهدیسم. عزیزم. بکن. –قربونت برم مامان. اوووف با یه دیلدو کس جفتمون داره گاییده میشه. عزیزم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. هیچ اختیاری نداشتم. شهوت کل وجودم رو گرفته بود فرمانروای بدنم شده بود. با شدت و فشار کسم رو به کس مهدیس میکوبیدم جوری که دیلدو تا ته کسم میرفت. کسم رو روی کس مهدیس فشار دادم و در حالی که دیلدو توی کسمون بود چرخیدم که بخاطر شیار های دیلدو درد لذت بخش دیوونه کننده ای توی واژنم پیچید که بی اختیار با صدای بلند ناله کردم و فکر کنم مهدیسم اون درد رو تجربه کرد چون جیغش در اومد. از شدت جیغ مهدیس و تحریک وحشتناک خودم با فشار آبم از کسم سرازیر شد. افتادم روی مهدیس و محکم بغلش کردم. تند تند نفس میزدیم. مهدیس با تمام قدرتش منو بغل کرده بود و صدای بشدت خسته و شهوت ناکش گفت مامان خیلی دوست دارم. خوشحالم که دوباره پیشتم. نمیتونستم حرف بزنم. همینطور نفس میزد. یکمی که گذشت مهدیس گفت چجوری اینکار رو کردی؟ به آرومی گفتم کدوم کار؟ -دیلدو رو اونجوری توی کسم چرخوندی. همون ثانیه ارضام کرد. خیلی عالی بود. –آره فوق العاده بود. صورت همدیگه رو چند لحظه نوازش کردم و در عین حال لبای همو میخوردیم. کم کم مهدیس نازم توی بغلم خوابش برد.
قسمت صد و چهل و یکم: خارج از دسترسجلسه مدیران با امضاء صورت جلسه توسط حاضرین تموم شد. مثل بقیه منم بلند شدم و از اتاق جلسات اومدم بیرون. دم آسانسور وایساده بودم که پویانفر اومد کنارم. –خسته نباشید خانم شریف. –مرسی شما هم همینطور. –ارائه تون مثل همیشه بی نقص و کامل بود. –نظر لطفتونه. البته زیاد هم بی نقص نبود. یه پیشنهاد اجمالی که فقط راجب اهداف بلند مدت مجموعه تعریف شده بود. –بیشتر منظورم نوع ارائه شماست و فن بیان قویتون. دقت کردم هر وقت شما صحبت میکنید کل حاضرین سراپا گوش تمام تمرکزشون رو به شما میدن. یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم دیگه دارید خیلی اغراق میکنید. واقعا هم داشت اغراق میکرد. هر دفعه اول صحبتش رو با همین چرب زبونی ها شروع میکنه. تمام دوران کاریم اینجور آدم ها رو هر روز میدیدم و توی چند سال اخیر مستقیما باهاشون مستقیم برخورد داشتم. انقدر این رفتارهای غیر واقعی رو دیدم که کوچکترین تاثیری روم نداشته و حتی اصرار به ادامه دادنش منو به واکنش وا داشته. اما در مورد پویانفر همه چیز فرق میکنه. جوری صحبت میکنه که دلت نرم میشه و حتی دوست داری بیشتر و بیشتر ازت تمجید کنه. فکر میکنم تا این حد چاپ لوسی و خایه مالیش روی آقایون هم جواب میده. حتما داده که به این سرعت داره خودشو بزرگ میکنه. در خصوص من که نه تنها چاپلوسی میکنه بلکه با اغواگری شدیدش به شدت هم میخواد روم تاثیر بذاره. نمیتونم بگم که اصلا تحت تاثیر قرار نمیگیرم. اما خداییش سخته. باز خوبه آخر هفته سکس های عالی داشتم که باعث شد از نظر روحی سبک و آماده بشم وگرنه اگر روند هفته پیش جلو میرفت که خیلی سخت میشد. پویانفر انقدر به صحبت های دوستانش توی همون لحظات ادامه داد که منو وادار کرد به شوخی معمولیش بخندم. یه آن متوجه شدم س از عقب تر با چشمای گرد شده و ابروهای گره خورده که نشون دهنده حالت اخمش بود به ما نگاه میکنه. آسانسور رسید و داخل آسانسور شدیم. –اگر وقت دارید من یه چند دقیقه ای مزاحمتون بشم. –خواهش میکنم. در چه موردی آقای پویانفر؟ با لبخند منظور داری گفت مسائل پروژه دیگه. –آهان درست میفرمایید. بله تشریف بیارید هستم. با همدیگه رفتیم اتاقم. همونطور که فکر میکردم با رفتن مریم و نبودنش توی شرکت پویانفر بیشتر از قبل سعی میکنه خودشو به من نزدیک کنه. با شناختی که توی این چند وقت اخیر از مسائل زندگیشون پیدا کردم به نظرم نباید پویانفر زیاد با حضور مریم برای جلو بردن نقشه هاش و اهداف شومش مشکلی داشته مگر اینکه مسائلی باشه که من هنوز نمیدونم. –جای همسرتون خالی نباشه. –خالی که هست. مخصوصا واسه من که عادت کردم هم توی خونه کنارش باشم و هم توی شرکت نزدیک بهش. اما خب کاره دیگه. چه میشه کرد. امیدوارم این سفر کاری بهش کمک کنه حالش بهتر بشه. –هنوزم اون مشکلات رو داره؟ از بینی نفس عمیق کشید و با مکث کوتاهی گفت بله متاسفانه. –واسه من هنوزم قابل باور نیست. همچین کارهایی از خانم ستاری واقعا بعید بود. –زمونه بدی شده خانم. از هیچ کسی هیچ چیز بعید نیست. با نیشخند سنگینی و خیلی منظور دار جواب دادم بله از هیچ کس هیچی بعید نیست. خوشم اومد که اصلا به خودش نگرفت. نبایدم بگیره. الان به خیال خودش من دارم خامش میشم و از اینکه داره منو به صید خودش در میاره کلی هم خوشحاله. خیلی دلم میخواد زودتر اون لحظه که بفهمه همه چیزو باخته و تمام وقت بازی منو میخورده چهرش رو ببینم. میخوام ببینم اون موقع هم این لبخند مغرورانه رو هنوزم رو صورتش داره یا نه. همینطور که راجب کار و مسائل جانبی صحبت میکردیم در بین موضوعات کاری راجب مسائل مختلفی حرف میزدیم. بلاخره حرف توی حرف زیاد میاد. مخصوصا که وقتی پیش پویانفر هستم راجب هر موضوعی با حواس جمع صحبت میکنم بجز مسائل کاری و پروژه. یعنی یکم که حرف میزنیم یجوری بحث رو عوض میکنم و حرف توی حرف میارم. کم کم دارم به این نتیجه میرسم پویانفر خیلی چیزی راجب سرمایه گذاری و سودش نمیدونه و صحبت راجب مسائل کاری هم اولویت های بعدیشه. بیشتر توجهش به خود منه. اگر این حدسم به یقین تبدیل بشه حداقل خیالم راحت میشه که فعلا خطری از طرفش تهدیدم نمیکنه. توی همین بحث ها صحبت راجب تنها زندگی کردن شد. پویانفر میگفت نزدیک به یه دهه زندگیش رو تنها خارج از ایران زندگی کرده و کشورهای مختلفی هم بود. گفتم واقعا راحت نیست این همه سال تنها به دور از خانواده بودن. مشکلات دیگه هم که حتما کم نداشتید. –آدم عادت میکنه اما یسری چیزها هیچ وقت واسه آدم عادی نمیشه و همیشه کمبودش حس میشه. میدونی خانم شریف سخت ترین بخش اینجور زندگی کردن اینه که هیچ کسی رو نداشتم که بتونم باهاش درد و دل کنم. حرفم رو بفهمه. کسی که واقعا دوستم داشته باشه و درکم کنه. ادامه مسیر زندگیم با این شرایط واسم سخت شده بود. -بخاطر همین برگشتید ایران؟ -دقیقا. نیاز داشتم یکی واسه همیشه پیشم بمونه. یکی بتونم عشقم رو باهاش سهیم بشم. با لحن متاثری گفت واقعا سخته تنهایی خانم شریف. هیچ آدمی نمیتونه بهش عادت کنه. هیچ کسی نمیتونه همیشه تنها بمونه. نمیتونه بدون مهر و علاقه دو طرفه به کسی زندگیش رو ادامه بده. خیلی حساب شده میخواست از نظر احساسی نقطه ضعف منو هدف بگیره. مشخص بود که روی این صحبت ها فکر شده و با برنامه داره راجب این قضیه صحبت میکنه. بخاطر جو صحبت هامون منم خودم رو متاثر نشون دادم. نه اینکه واقعا روم تاثیر گذاشته باشه. فقط میخواستم بدونه که توی بازیشم. –وقتی با مریم ازدواج کردم امیدوارم بودم تنهایی هام تموم شده باشه اما. با بغض گفت اما بیشتر شد. چند ثانیه ای نگاهم به پایین بود و جفتمون ساکت بودیم. سکوت رو شکستم و گفتم ایشالا خانم ستاری فردا شب از ماموریت برمیگردند و دوباره زندگیتون با عشق و علاقه ادامه پیدا میکنه. با همون تاثر و بغض گفت امیدوارم. ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. –اشکال نداره آقای پویانفر. هر وقت نیاز به صحبت راجب این چیزا داشتید میتونید روی من حساب کنید. چشماش مملو برق پیروزی شده بود. با این حرف تونسته بودم بهش بقبولونم که کاملا وارد بازی کثیفش شدم. به مریم زنگ با گوشیم زنگ زدم. جالب بود هر وقت اون کار داشت به تلفن دفترم زنگ میزد یا اگر شرکت نبودم اس ام اس میداد. اونم خیلی رسمی و سنگین. فردا صبح ساعت ده نوبت ارائه ما بود. باهاش بازم هماهنگ کردم. کاملا آماده و مسلط نشون میداد. خوشحالم که فرستادمش. تنها کسیه که بیشتر از خودم توی اینجور کارها بهش اعتماد دارم.قرارم با آرزو این بود که فعلا یکشنبه ها و چهارشنبه ها بیام باشگاه. امروز هم یکشنبست اما هرچی به آرزو زنگ زدم جواب نداد. آخرین تماسم رو رد تماس داد و بعدش یه پیام فرستاد که جاییم نمیتونم صحبت کنم امروز نمیرسم بیام باشگاه. بذار برای فردا. خوبه باز بهش زنگ زدم. اگر میرفتم اونجا و کسی نبود باید این همه راه رو الکی برمیگشتم. زیادم حس تمرین نداشتم امروز. البته خیلی دوست داشتم بتونم بازم برنامه آخرین باری که رفتیم رو تکرار کنم اما معلوم نبود آرزو هم بخواد یا نه. برگشتم خونه. ماشین رو پارک میکردم متوجه شدم در استخر بازه و چراغ هاش هم روشنه. دیروز پمپ رو آوردند نصب کردند و امروز قرار بود کارهاش تموم بشه. تا زمانی که پر نشه و کامل راه نیوفته نمیشه گفت درست شده یا نه. حس و حال اینو نداشتم که برم بپرسم چی شد و چکار کردید. هومن بعدا میاد توضیح میده. به سمت آسانسور میرفتم که سر و کلش پیدا شد. بعد سلام و احوال پرسی و اینکه چه کارهایی انجام شده، ازم اجازه گرفت دو سه ساعت بره جایی برگرده. با یکمی غر زدن بهش که اینجوری نمیشه و این صحبت ها که هر وقت بخوای بری آخر سر گفتم باشه برو ولی قبل 7 اینجا باش. بازم مثل معمول مامانش کارش داشت. مهدیس امروز دانشگاه داشت و تا هشت هم نمیاد. حوصلم سر رفته بود. همینطوری گفتم یه سر برم پایین ببینم چه خبره و چکارا کردند. با یه لگ سورمه ای و مانتو و شال. راستش دلم نمیخواست جلوی چندتا کارگر جوری باز لباس بپوشم که تحریک بشن و یه بلایی سرم بیارند. واحد پایین که خبر خاصی نبود. دو سه تا کارگر مشغول کارشون بودند. هومن دیروز گفت مشکلی پیش نیاد تا چهار شنبه کاراش تمومه. قرار شد کار کفپوش و دیزاین دیوارها هم باشه آخر سر. بعد از اون یه سر هم به استخر زدم. چراغ ها روشن بود و وسائل هم اینور و اونور پخش و پلا. اما کسی نبود. متوجه شدم صدای صحبت از سونای خشک میاد. چراغش هم روشن بود. از شیشه روی در چوبی سونا میشد داخل رو دید. داداشای دو قلو داشتند اونجا رو درست میکرند. نفهمیدم کدوم ونداد و کدوم آراد. اون مو مشکیه به یه رکابی مردونه مشکی بود دادشش هم با تی شرت. به نسبت بیرون هوای اینجا واقعا گرمتر بود. چیزی که بیشتر توجه منو جلب کرده بود بدن های خوب عضلانی بود که داشتند. انگار فیتنس کار بودند. بدون اینکه متوجه باشم بهشون زل زده بودم که متوجه شدم اون مو روشنه بهم نگاهم میکنه. در رو باز کردم و گفتم خسته نباشید. –مرسی. –خب کارا چطور پیش میره؟ آقا آراد درسته؟ یه لبخند دلنشین زد و گفت بله. با لبخند جوابشو دادم و گفتم شانسی درست گفتم پس. –داشتیم اینجا رو هم چک میکردیم. به سیستم سونای خشک اشاره کرد و گفت اینم راش انداختیم. کار پمپ هم که امروز تموم کردیم. –پس کارتون تمومه؟ ونداد گفت نه باید یه بار استخر رو پر کنیم و پمپ رو راه بندازیم تا مطمئن بشیم مشکلی نداشته باشه. –خیلی هم عالی. پکیج رو بعدش نصب میکنید؟ -آره دیگه. فردا که استخر رو پر کردیم پکیج رو هم نصب میکنیم. –خب اینجوری باشه که عالیه. به هر حال مرسی. کاری بود بگید. جفتشون گفتند نه مرسی. اومدم بیرون و چند قدمی به سمت در ورودی سالن استخر رفتم که یادم رفت بگم قبل پر کردن استخر لازمه داخلش رو بشوریم یا نه؟ برگشتم دم در سونا اما بیخیال شدم. حتما باید تمیز بشه دیگه. اونا متوجه برگشتن من نشده بودند. -ولی عجب میلفی بود. شنیدن همین جمله تمام توجهم رو جلب کرد. معنی کلمه میلف هنوزم نمیدونم چیه اما توی سایت های پورن زیاد این کلمه رو دیده بودم. فکر میکنم مرتبط با زنای سن بالا باشه چون بیشتر برای پورن استارهای میان سال استفاده میشد. حدس زدم ممکنه در مورد من صحبت میکردند. فال گوش وایسادم ببینم چی میگن. صداهاشون شبیه هم بود و نمیتونستم راحت تشخیص بدم کدوم یکی داره صحبت میکنه. –بهت گفتم بیا دوتا گنگ بنگش کنیم. –بابا بی خیال. آوا رو چیکار میکردم؟ -فهمید با مامانش برنامه کردم؟ -بفهمه که کات میکنه. –عوضش به یبار سکس با مژگان جون میصرفه. –از اولشم مژگان همش تو نخ من بود. از اون مهمونی به بعد یجوری میخواست خودشو بهم بچسبونه. تو هم که سریع رفتی توی کارش. –آوا اگر اوکی بود یه برنامه میچیدیم با مژگان چهارتایی گروپ میزدیم. فکر کن مادر و دختر رو جلوی هم بگایی. –خداییش منم خیلی پایم. تا حالا زیاد گروپ زدیم اما مادر و دختر یه چیز دیگست. دیوث های لعنتی. با حرف هاشون بدجوری حشریم کردند. بشدت منتظر بودم راجب منم صحبت کنند اما انگار هنوز توی بحث سکس اون مادر و دختر گیر کرده بودند. –پاشو بریم اونور رو چک کنیم. زودتر جمع کنیم بریم. سریع از اونجا اومدم بیرون که منو نبینند و برگشتم بالا. توی خونه سعی میکردم موقع شام درست کردن حواسم رو پرت کنم اما نمیشد. مخصوصا وقتی به این که دوست دارند که با یه مادر دختر جلوی هم سکس کنند. اممم فکر کن با من و مهدیس. عقلم رو از دست دادم. همینم مونده با دوتا کارگر تاسیساتی توی خونم با مهدیس سکس کنم. اما چرا که نه. انصافا خوش تیپ و هیکل نیستند که هستند. کم هم سکس نداشتند و حتما حسابی با تجربه هستند. یکی نیست بگه دیوونه حالا چرا مهدیس رو قاطی میکنی. میخوای باهاشون حال کنی خودت برو. تازه اگر مثل کوهیار و آرمین دوتایی بکننم بیشتر حال میده تا دونه دونه و نوبتی. انقدر غرق فکر و خیال بودم حواسم نبود قابلمه روی گاز زیرش روشنه. دستم بهش خورد و سوخت. جیغ زدم اوووف مادر جنده. زیاد جدی نبود. یکم زیر آب سرد گرفتم خوب شد. فکر میکردم بعد این اتفاق حس و حالم بپره اما عجیب این حس نه تنها کم نمیشد بلکه هی بیشتر فکرم رو درگیر کرده بود. توی این شرایط یا باید برم یه دوش آب یخ بگیرم یا خود ارضایی کنم. اه مهدیس چرا انقدر دیر میای؟ نمیبینی مامانی دلش میخواد؟ تی وی رو روشن کردم و شبکه های مختلف رو همینطور عوض میکردم بلکه یه چیزی باشه حواسم رو پرت کنه. انگاری دوست نداشتم سرد بشم. دوست داشتم داغ داغ بمونم تا مهدیس برسه. به شبکه های پورن وصل شدم و بین اونا دنبال یه چیز خوب بودم که بیشتر تحریک شم. همینطور که میگشتم به یه پورن رسیدم که یه دختر بلند بین دوتا پسر کنار استخر رو باز وایساده بود. دختره کیر پسرها رو توی دستش گرفته بود و میمالید و اون دوتا هم سینه های دختره رو میمالیدن. بعد دختره بینشون نشست و نوبتی کیرشون رو ساک میزد. همین صحنه ها کافی بود که بشدت شهوتم بیشتر بشه و آب کسم راه بیوفته. داشتم واسه خودم تصویر سازی میکردم که اگر توی اوج صحبتشون در مورد برنامه های سکسیشون اگر یهویی سر زده میرفتم تو چی میشد. قطعا جا میخوردند و شوکه میشدند. مخصوصا اگر بهشون میگفتم همه حرف هاتون رو شنیدم. مثل پورن استارها میرفتم بینشون و از روی شلوارهاشون کیرهاشون رو میمالیدم و میگفتم مطمئن باشید بهتر از اون هایی که راجب صحبت میکردید بهتون حال میدم. و اونا هم شروع میکردن به لخت کردن من و مالوندم. چشمام رو بسته بودم و کسم رو میمالیدم و با اون یکی دستم از روی تاپ سینم رو. توی تصورات تحریک آمیزم غوطه ور بودم که یهویی در خونه باز شد و مهدیس به محض ورود با دیدن من توی اون شرایط که شلوار و شورتم تا زیر زانو پایین بود و پورن که از تی وی پخش میشد با هیجان و تعجب گفت مامان!؟ سعی کرم به خودم مسلط بشم. هواسم نبود و دستم رو گذاشتم روی مبل. از اونجایی که هنوز برای مبل های پذیرایی کاور نگرفته بودیم دستم که خیس از ترشحات لزج کسم بود قشنگ روی مبل رو لک کرد. مهدیس با چهره لبریز از شیطنت اومد سمتم و گقت قربونت بشم مامانی حشری من. چی شده که انقدر داغ شدی؟ -هیچی. داشتم تی وی میدیدم. با شوخی و البته مسخره گفت فکر کنم باید قفل شبکه های پورن رو عوض کنم که راحت نتونی بری. شوخی بیمزش ناراحتم نکرد. اما حس کردم دیگه داغ نیستم. میخواستم شلوار و شورتم رو بکشم بالا که مهدیس گفت چرا میپوشی؟ تازه من اومدم که تنهایی حال نکنی. –مهدیس ولش کن. الان حسش نیست. –حسش نیست؟ تا همین یه دقیقه پیش حسابی با خودت مشغول بودی. بلند شدم و لباش رو بوسیدم. –عزیزم بذار بعد شام. آخ راستی شام. سریع دوییدم سمت آشپزخونه و در قابلمه غذا رو باز کردم. هنوز کلی مونده بود آماده بشه. الکی استرس گرفتم. مهدیس شونه هاش رو بالا انداخت و گفت اوکی من میرم دوش بگیرم. یکمی هم کارای دانشگاهم مونده. شام که حاضر شد مهدیس رو صدا زدم بیاد. با یه تاپ بندی لیمویی یه سره تا بالا رونهاش اومد. موهاش رو هم دیروز رفته بود ارایشگاه و درست کرده بود. سمت راست سرش رو با ماشین از ته زده بود و بقیه موهاش رو به سمت چپ سرش شونه کرده بود. البته موهاش رو هم کوتاه کرده بود. خیلی کوتاه به اندازه پونزده بیست سانت و قسمتی رو که با ماشین زده بود چندتا خط با تیغ یا ماشین صفر انداخته بود. همینطور موهاش رو رنگ هم کرده بود. کاملا پر کلاغی. جوری که توی نور سورمه ای تیره دیده میشد. همیشه دوست داشت رنگ موهاش به من بره اما ژن منصور قوی تر بوده و موهای بچه ها سیاه شده. البته جفتشون وقتی بچه بودند هم چشماشون روشن بود و هم موهاشون. منصور هم مثل من چشمای روشن داشت. اما با گذر زمان رنگ چشماشون به قهوه ای تبدیل شد. –مهیار بهت زنگ نزده مهدیس؟ -نه. آخرین بار همون جمعه شب بود دیگه. با جفتمون صحبت کرد. –ببین کاراشو. باز بگو پشیمون شده. –مامان خیلی سخت میگیری بخدا. بذار اونجا حال کنه خوش بگذرونه. بچه که نیست. –نمیدونم چند بار باید بهت ثابت کنم که کارهای احمقانش از روی بچگیه و بازم تو بگی بچه که نیست. –وقتی نمیتونی کاری بکنه چرا حرص و جوش الکی بخوری. –حرص و جوش هم داره. البته هرچند دیگه واسم مهم نیست با کیه و چکار میکنه. –آفرین کون لقش اصلا. دیوث خان همینم که هفته ای یکی دوبار زنگ میزنه خیلی به ما حال داده. وگرنه همونم نمیزنه. –چی بگم. –هیچی. همون که گفتم. کون لقش. اصلا میدونی چیه؟ -چی؟ با شوخی گفت من میگم کس ننش. بعد ریز خندید. با خنده خیلی کش دار و ریز گفتم کیر. چرا به من فحش میدی؟ -عزیز دلم. واسه مهیار فحشه. واسه تو که یه حرف سکسیه. ای قربونش برم. –عه؟ اگر اینجوری منم میگم کس خواهرش. –ام جون. –مهدیس واقعا دیوونه ایا. بلند شد و عین دختر بچه ها نشست توی بغلم. دخملک کسخل خودتم دیگه. بعد شام توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و تی وی نگاه میکردم. مهدیس اومد توی اتاق و خیلی دلبرانه جوری که به بدنش قوص میداد که پز کونش رو بهم بده. بعد چهار دست و پا اومد روی تخت و خودشو انداخت توی بغلم. صورتشو نزدیک صورتم اورد. بهش نگاه کردم و با لبخند لباش رو بوسیدم. به شناختی خوبی از هم رسیده بودیم و میدونستیم چجوری با عشق بازی تا جفتمون به بالاترین حد شهوت نرسیدیم شروع نکنیم. البته حس و حالش هم مهم بود. مهدیس از اینکه با لباس روی تخت دراز کشیده بودم فهمیده بود از همین اول کار نمیتونه به راحتی شروع به سکس کنه. از طرفی خیلی وقت ها با صحبت و تحریک هم دیگه شروع میکردیم. انگار این قضیه توی رابطه منو مهدیس اپیدمی شده بود که یهویی همون اول نریم سراغ سکس. صورت و گردنم رو به آرومی نوازش می کرد. –مامان. –جونم. –چی شده بود که انقدر حشری شدی؟ -گفتم که پورن می دیدم. –نمیدونستم تنهایی پورن میبینی. –همینجوری شد. واست عجیبه؟ -آخه میدونستی که من دارم میام. پس یجوری داغ شده بودی که نمیتونستی صبر کنی. –خب؟ -خب چی شد که اینجوری شدی؟ -نمیدونم. دست خود آدم نیست که. یکمی مکث کرد و گفت مامان یه چیزی بگم قول میدی عصبانی نشی؟ -باز چکار کردی؟ -هنوز کاری نکردم. میخواستم ازت اجازه بگیرم. –چه کاریه که اجازه منو میخواد؟ -میخوام بازم تتو بزنم. بهش نگاه کردم. –اجازه نمیدی؟ -خودت میدونی. اما من نمیدونم کجات مونده که میخوای بزنی؟ روی اون قسمت سرش که موهاش رو زده بود دست کشید و گفت اینجا. –روی سرت؟ -آره. یه لحظه وایسا. رفت تبلتش رو آورد و از همون ژورنال Inked که در مورد تتو بود چندتا عکس نشونم داد. –ببین مامان چقدر خوب میشه. –آره قشنگه اما خیلی تابلو نیست؟ -نه اتفاقا دست خودمه که معلوم باشه یا نه. –چطوری؟ -موهام که در بیاد اینا هم مخفی میشه. –راستی برای اینکه بتونی این تتو رو بزنی باید ازته بتراشی موهات رو آره؟ -فقط همین یه تیکه. میتونم هم از پشت گردنم به همین تتوهام وصلش کنم و یه طرح خوب در بیارم. –راستش نظر خاصی ندارم. نمیدونم چی بگم. –یادته گفتی تو هم بدت نمیاد دوباره بزنی؟ -من گفتم؟ -عه؟ لوس نشو دیگه. خودت گفتی میخوای مچ پات رو بزنی. –نگفتم که میخوام. گفتم قشنگ میشه. –حالا همون. –کی میخوای بزنی؟ -دنبال یه تتو کار حرفه ایم. سامیار میگفت این طرح خیلی کار داره. –پس نظر سامیار هم بوده. –مامان چه فریکی زده روی اون؟ نخیر خودم دلم میخواد. –خودش حتما دوست و رفیق اینکاره داره دیگه. –نپرسیدم دیگه ازش. با تبلتش توی اینستا یه چیزی سرچ کرد و گفت اونی که تتو های تورو زد این بود؟ عکس مجتبی همونی که تتوهای منو زده بود رو نشونم داد. –آره همین بود. –یکی از بهترین های ایرانه. –خب چرا به همین نمیگی؟ -بهش دایرکت دادم گفت تا ماه بعد وقت نداره. بعدشم دو هفته میره تایلند. –اینا وقت هم میدن؟ -پس چی فکر کردی؟ انقدر سرشون شلوغه که نگو. دستمزدشم خیلی بالاست. –اما برای من که همون موقع اومد. –خب دیگه آشنا بازیای شراره اینجاها بدرد میخوره. اصلا بذار به شراره بگم واسم اوکیش کنه. –ول کن مهدیس. از اونور دنیا یه کاره برای تو وقت تتو زدن بگیره؟ بعدشم با اون حرکت شراره و اونجور که مجتبی رفت فکر نکنم دیگه حتی به شراره هم محل بده. با خنده مسخره ای گفت خب دوتا زن سن بالای حشری افتادید به جونش معلومه در میره دیگه. –سن بالا با من بودی؟ بلند زد زیر خنده و گفت منظورم میلف بود. همین کلمه تمام اتفاقات بعد از ظهر رو دوباره برام یاد آوری کرد. چند لحظه ساکت بودم. –مامان نارحتت کردم؟ -نه عزیزم. –پس به چی فکر میکنی؟ -مهدیس تجربه اینکه جلوی یه دختر پسر دیگه سکس کنی و اونا هم جلوی تو چجوری بود؟ -ما که جلوی هم زیاد سکس کردیم با مهیار. –نه منظورم اینه که دوتا مرد یا بیشتر باشند. با شیطنت زیادی گفت مامان چی توی فکرته؟ -اگر جور بشه دوست داری همزمان با دوتا مرد جلوی هم سکس کنیم. –واییی نگو کسم خیس شد. خیلی. دیدن اینکه یکی حسابی بگادت دیوونم میکنه. –والا با مهیار که بودم دیوونه نشدی. –یکی که درست بکنه. نه مهیار که هی کیرش میخوابید و حال کردن نداشت. میخواستم راجب اتفاق امروز صحبت کنم و چیزایی که شنیدم اما ترسیدم باز کسخل بازی مهدیس گل کنه و گیر بده فردا برنامه کنیم و بیاریمش خونمون. نه اینکه بدم بیاد اما بعضی وقت ها استرس یسری کارها توی وجودم میوفته. –پس به این فکر میکردی که حشری شدی. –راستش یه پورن دیدم که دوتا لزبین کنار استخر بودند و دوتا پسر اومدند باهاشون سکس کردند. نمیدونم چرا به فکرم افتاد منو تو جاشون بودیم. مهدیس لبشو گاز گرفت و با چشمای نیمه خمار گفت جوون بازم بگو مامان. دو تا پسر خوش هیکل و خوش سکس که منو تورو جلوی هم بکنند. –بیشتر بگو مامان. –فکر کن منو تو با دوتا پسر خوب و خوشتیپ و خوش هیکل. –و البته خوش سکس و کیر گنده. –آره خوش سکس و کیر گنده. یجایی باشه چهارتایی سکس کنیم. –کجا مثلا؟ -نمیدونم. مثلا همینجا. –نه من دوست دارم کنار استخر باشه. مثل همون فیلمی که گفتی. فکر کن مثلا تابستون باشه. ویلای شراره باشیم. منو تو با بیکینی های سکسی کنار استخر داریم آفتاب میگیریم. بعد من مثل الان حشری میشم میام سمتت. همون موقع به آرومی شروعی کرد به درآوردن لباسام و منم باهاش همراهی میکردم. –بکینیت رو در میارم و بدن نازت رو میمالم. همزمان با توضیحاتش همون کارها رو انجام هم میداد. –سینه های بلوری و نازت رو میمالم. لباتو میخورم. لباشو گذاشت روی لبام. دستشو برد بین پاهام و با انگشتاش کسم رو میمالید. –اممم کس داغت رو میمالم عزیزم. شهوتم به حد اعلا رسیده بود. چشمام رو بسته بودم و داشتم جزء به جزء حرفای مهدیس رو تصور میکردم. –دو تا پسر خوش هیکل و قد بلند میان پیش ما و منو تورو توی اون شرایط میبینند. باهام حرف میزنیم و ازشون میخوایم به ما ملحق بشن. یکیشون سینه های خوشگل تورو میخوره و بعدش کست رو. منم کیر دراز و خوشگل اون یکی رو در میارم واسش حسابی ساک میزنم. میخوام مامان کیرشو تا ته توی دهنم فرو کنم. بعد شروع میکنند به گاییدن منو تو جلوی هم. –آآآهههه مهدیس دیوونم کردی. –الهی قربونت بشم که دیوونه شدی عزیزم. افتاد به جون کسم و با دیوونگی تمام میخوردش و لیس میزد. فکر میکردم صحبت راجب این فانتزی فقط واسه من انقدر جذاب بوده اما حالا میبینم مهدیس از من دیوونه تر شده. توی اوج شهوت در حالی که مهدیس کسم رو با چهارتا انگشت میگایید و نزدیک ارضا شدنم بود توی اون لحظه بشدت مصمم کرده بود که این فانتزی رو عملی کنیم.پویانفر توی اتاق من نشسته بود و مثل دو روز قبل صحبت میکردیم. امروز کلا حالم خوبه و خیلی سر حال اومدم شرکت. پویانفر هم کاملا متوجه شده بود و سعی میکرد بیشتر و بیشتر دلبری کنه ازم و منم نا خواسته یه جاهایی به پالس هایی که میفرستاد جواب میدادم. انقدر خودمونی شده بودیم که دیگه نمیگفتم شما و مخاطب مفرد خطابش میکردم. –خب بلاخره دلتنگی هات امروز تموم میشه و خانم ستاری تا عصر میاد خونه. به نظرم براش سنگ تموم بذار. با منظور و شیطنت پرسید از چه نظر. –یه شام خوب بیرون و رسیدن بهش و دیگه خودتون بهتر بلدی. –آهان از اون لحاظ. کاش میشد. –چرا نشه؟ -آخه من امروز باید برم خارج از شهر و فردا بر میگردم. –خب صبر کن خانم ستاری بیاد بعد برو. –واقعا نمیتونم. مسائل شخصیه. واسم عین روز مشخص بود که بود و نبود مریم اصلا به تخمش هم نیست. احتمالا هم برنامش یه دورهمی باهمین جک و جنده های دور و برشه. انقدر آدم کثافتی هست که هیچ چیزی ازش برام عجیب نباشه. –راستی از خانم ستاری چه خبر؟ -خوبه. باهاش همین نیم ساعت پیش صحبت کردم. با شما هم حتما صحبت کرده دیگه. –آره. امروز ارائه داره. دیروز باهاش صحبت کردم. –کاش میتونستم برم و اونجا از نزدیک شاهد سخنرانیش باشم. بعضی حرف هایی که پویانفر راجب مریم میزنه به حدی برای من مسخرست که بهم حالت تهوع دست میده. با لحن دلسوزانه ای گفتم آخی. چقدر خوبی شما. –خب دیگه با اجازتون من مرخص بشم. –به این زودی؟ ما هنوز در مورد پروژه صحبت نکردیم. –منو ببخشید تورو خدا. ساعت ده باید برم. دو سه تا کار داشتم توی شرکت که باید اوکیش میکردم. –باشه. بسلامت. بعضی وقت ها میترسم که نکنه اون داره واقعا منو بازی میده و من به خیال اینکه میدونم چه خبره دارم بازیشو میخورم. خیلی ریلکس برخورد میکنه و حتی بعضی تیکه کنایه های منو که بی اختیار خیلی تابلو بهش میندازم رو اصلا به خودش نمیگیره. امیدوارم همه چیز همونطور که میخوام جلو بره. از صبح دوبار به گوشی مریم زنگ زدم که مطمئن بشم مشکلی پیش نمیاد. بار اول صبح زود بود. گفت داره آماده میشه بره همایش. و بار دوم جواب نداد.قبل ظهر بود که میخواستم برم دفتر س. توی راه دفترش بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره آقای حسنی بود. مسئول برگذاری همایش های وزارته. معمولا همایش ها رو با اون هماهنگ میکردیم. فقط یه بار کارم بهش افتاده بود و از اون موقع شمارش رو سیو داشتم. خیلی عجیب بود که روی موبایلم زنگ زده بود. جواب دادم. –بله؟ -سلام. خانم شریف؟ -بله خودم هستم. –خوب هستید؟ حسنی هستم. –خوب هستید آقای هسنی؟ بله متوجه شدم. –خانم مگه ساعت ده قرار نبود شرکت شما ارائه داشته باشه. –بله. چطور مگه؟ -کسی که معرفی کرده بودید نیومد. –ببخشید متوجه نشدم. –عرض کردم اون خانمی که قرار بود ارائه بده. –خانم ستاری. –بله خانم ستاری. حاضر نشدند. کاملا بهم ریختم. چند ثانیه گذشت تا به خودم مسلط بشم. حسنی پشت خط میگفت الو خانم شریف هستید؟ -من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده. –خانم اصلا کار حرفه ای نبود که بدون هماهنگی وقت حاضرین همایش رو طلف کنید. اگر میخواستید برنامتون رو کنسل کنید باید زودتر اطلاع میدادید. –من واقعا شرمندم. –به هر حال وظیفه من بود در مورد هماهنگی برگذاری پیگیر مسائل باشم. –ممنون لطف کردید اطلاع دادید. –با اجازه خدانگهدار. –خداحافظ. وای خدای من. یعنی چه اتفاقی افتاده که مریم نرفته اونجا. به گوشیش همون لحظه زنگ زدم. خاموش بود. خیلی بهم ریخته بودم. وقتی رسیدم به دفتر س همزمان با ورودم به اتاق مسئول دفتر س از اتاقش بلند داد زد احمدیان. سریع خانم شریف رو بگیر بگو بیاد دفتر من. احمدیان مسئول دفتر س همون لحظه شوکه شده با استرس گفت خانم شریف تشریف ببرید داخل. استرسم چندین برابر شد. مشخص بود س فهمیده قضیه چیه. در زدم و رفتم تو. با تلفنش صحبت میکرد. با آنچنان غضبی بهم نگاه کرد که داشتم غالب تهی می کردم. به اونور خط گفت چشم آقای دکتر. میدونم. الان اینجاست. حتما پیگیری میکنم. یا علی. با شدت تلفن رو کوبید و توی مشت های گره کردش محکم فوت کرد و گفت میدونی چی شده؟ -در مورد خانم ستاری؟ -نه پس عمه من. –من در جریان نیستم چرا نرفته. صداشو برد بالا و گفت خانم میدونی چه آبرویی از شرکتمون رفت؟ کدوم گوری رفته بود که نرفت همایش؟ چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. –عرض کردم من اطلاع نداشتم. تا امروز ساعت هفت و نیم که بهش زنگ زدم همه چیز اوکی بود. حتما مشکلی پیش اومده. –جدیدا حواس پرت شدی. چجوری همچین مساله مهمی رو در جریان نیستی؟ مگر ستاری نیروی تو نیست؟ -خب هست. بنده خدا هر چی میشد زنگ میزد و توضیح میداد. من واقعا نمیدونم چی شده که نرفته؟ از عصبانیت تمام رگای گردنش ورم کرده بود. –اون شوهر قرمصاقش نمیدونه کجا رفته؟ -صبح باهاش جلسه داشتم. انگار در جریان نبود. –بله دیگه. مدیرای بخش من کارشون شده جلسه خصوصی گذاشتن باهم و اختلال کردن. –آقای س لطفا مسائل رو باهم قاطی نکنید. این قضیه هیچ ربطی به اون موضوع نداره. من با هماهنگی شما باهاش جلسه گذاشتم. –من گفتم بری باهاش لاس بزنی؟ دیگه صبر هم اندازه ای داشت. همینطور داشت سرم داد و بیداد میکرد و توهین میکرد. با عصبانیت و خیلی محکم گفتم لطفا درست صحبت کنید. اگر بخاطر سرمایه گذاری نبود اصلا دلم نمیخواست ببینمش. من هرکاری میکنم بخاطر قضیه سرمایه گذاریمونه. جهت اطلاعتون تمام تلاشم رو دارم میکنم که چیزی نفهمه. حداقل فکر میکردم شخص شما انقدر درک میکنید که توی چه وضعیتی هستیم. منتظر بودم یه کلمه دیگه کسشعر بگه تا همونجا شلنگ بگیرم روش و حسابی بشورمش. چند لحظه با عصبانیت توی چشمای هم زل زدیم. بعد گفت مسئولیت این گندی که به بار اومده خود تویی. مدیر عامل زنگ زد و جواب میخواست. سریعتر این قضیه رو پیگیری کن. میخواستم برم بیرون که گفت به خانم ستاری هم بگو دیگه نمیخواد بیاد شرکت. اخراجه. قبل رفتن یکم مکث کردم و گفتم ما هنوز نمیدونیم چی شده. شاید واقعا براش اتفاقی افتاده باشه. –به هر حال یکی باید مسئولیتشو قبول کنه. از اتاقش اومدم بیرون. مرتیکه جاکش سر من داد و بیداد میکنه. انگار من نرفتم اونجا. هرچند واقعا هم حق داره. سر این قضیه همه زیر سوال رفتیم. بیشتر از همه من و بعدش س. با شناختی که از س دارم اگر قضیه سرمایه گذاریش و نیاز شدیدش بهم نبود درجا حکم اخراج منم میزد. اما نگرانی توام با سوالات مختلف توی وجودم بود که مریم چرا امروز جلسه به این مهمی رو نرفتی. چه اتفاقی براش افتاده؟ یه بار دیگه گوشیش رو گرفتم. صدای اپراتور سیستمی پشت خط میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
قسمت صد و چهل و دوم: اعلان مبارزهنمیتونم بفهمم چه اتفاقی افتاده. مریم همچین آدم بی مسئولیتی نبود. حتی وقتی به زور س منتقل شد واحد فعلی من و کلی بازی سر کار کردنش در آورد هم اینجوری نمیکرد. حداقل مسئولیت کار خودشو گردن میگرفت یا اینکه از اول میگفت من انجام نمیدم. وقتی اومدم اتاقم بدجوری عصبی و مضطرب بودم. کاملا بهم ریخته بودم. از یه طرف پیدا کردن جواب این قضیه بود و از یه طرف دلواپسی برای مریم. امیدوارم پویانفر بودنه چه اتفاقی افتاده. –خانم رشیدی تلفن همراه آقای پویانفر رو بگیر وصل کن به من. –ببخشید خانم شریف من شماره ایشون رو ندارم. –از مسئول دفترش بگیر. فقط زود باش. رفتم توی اتاقم. هر چی میگذشت شرایط سخت تر میشد. همینطور تلفن روی میزم پشت سر هم زنگ میخورد. همه دنبال یه جواب بودند. چرا خانم ستاری همایش به این مهمی رو بدون اطلاع نرفته. بدبختانه هیچ جوابی نداشتم بدم و همین بیشتر باعث میشد که زیر سوال برم. جدا از همه اینا واقعا نگران شده بودم. –رشیدی آقای پویانفر چی شد؟ اومد داخل اتاقم و گفت تماس گرفتم. جواب نمیده. با گوشی خودم بهش زنگ زدم. جواب نداد. دیگه داشتم کلافه میشدم. فقط شانسی که آوردم مدیر عامل رفته جلسه بیرون شرکت وگرنه همین الان باید میرفتم اتاقش و جواب چیزی رو که نمیدونستم رو میدادم. س دوباره زنگ زد. با لحن تندش گفت خبری نشد از این دختره؟ -گوشیش در دسترس نیست. –شوهرش چی؟ نمیدونه کجاست؟ -اونم جواب گوشیش رو نمیده. –ای تو روح جفتشون. پیگیری کن ببین چه گلی باید به سرم بگیرم. مدیر عامل بابای منو آورده جلو چشمم. –دارم پیگیری میکنم. خبری شد بهتون میگم. یه ساعت گذشت و بازم خبری نشد. با خونه مریم هم تماس گرفتیم. اونجا هم کسی جواب نداد. پویانفر هم که همینطور. انگار نه انگار از شرکت بهش زنگ میزنند. معلوم نیست سرش لای پای کدوم جنده ایه که جواب نمیده. نگرانیم برای مریم بیشتر شده بود. میترسیدم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. اومدم از اتاقم بیرون و به رشیدی گفتم با هتلش تماس بگیره. بچه ها متوجه شده بودند یه مشکلی پیش اومده. جلوی من رشیدی زنگ زد. شل حرف زدنش حسابی داشت کفریم میکرد. گوشی رو ازش به زور گرفتم. –الو. –بله بفرمایید. –سلام. خوب هستید. من شریف هستم از هلدینگ ... تماس میگیرم. –بفرمایید امرتون. –برای یکی از پرسنلمون اونجا اتاق رزرو کرده بودیم. متاسفانه با ایشون نمیتونیم تماس بگیریم. میخواستم بدونم اگر هتل هستند به اتاقشون وصل کنید. –اجازه بدید چک کنم. چند ثانیه گذشت و بعد گفت ایشون امروز صبح چک آوت کردند. –چیکار کردند؟ -تصویه کردند و رفتند. –کی؟ -ساعت 8 و چهل پنج دقیقه. -ببخشید متوجه شدید کجا رفتند؟ -اجازه بدید بپرسم. اونور خط با یکی دیگه صحبت کرد و گفت براشون تاکسی گرفتیم برن فرودگاه. تمام نگرانی های من تبدیل شد به عصبانیت خیلی شدید. یعنی چی مریم سر خود برگشته؟ -یعنی برگشته تهران؟ -فکر کنم. یه لحظه گوشی. دوباره با یکی دیگه شروع کرد صحبت کردن. –همکارم میگه گوشیشون رو جا گذاشتن اینجا. اگر دیدشون بهشون بگید. –ممنون. وقتی گوشی رو قطع کردم از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم. رشیدی با استرس پرسید چی شده خانم شریف؟ -خانم ستاری امروز بجای اینکه بره همایش رفته فرودگاه برگرده تهران. –آخه چرا؟ با عصبانیت گفتم من از کجا بدونم؟ امیدوارم جواب قانع کننده ای داشته باشه وگرنه کارش توی شرکت تمومه. با گذشت حدود نیم ساعت کم کم عصبانیتم فروکش کرده بود. فقط این سوال که چرا مریم باید برگرده رو نمیتونستم بهش جواب بدم. شماره خونه پویانفر رو هم نداشتم. یعنی هیچکی نداشت. خونه خودشون هم هنوز کسی جواب نمیداد. پویانفر هم همینطور. یهو یادم افتاد هیچوقت سابقه نداشت مریم چیزی جا بذاره. هر وقت میرفتیم جلسه یا جایی حتی به جزئی ترین چیزها هم حواسش بود. احتمالا یه اتفاقی افتاده. از رشیدی خواستم دوباره با هتل تماس بگیره و وصل کنه به خودم. –سلام بفرمایید. –سلام. شریف هستم. نیم ساعت پیش زنگ زدم و در مورد خانم ستاری صحبت کردیم. –بله. امرتون. –میتونم با رزرویشن صبحتون صحبت کنم؟ -بابت چی؟ -در مورد همکارمون. –چند لحظه گوشی. یه خانم دیگه گوشی رو گرفت و گفت بفرمایید. –سلام خوب هستید؟ همکار ما خانم ستاری امروز ظاهرا تسویه حساب کردند و رفتند فرودگاه. –بله. –میشه بفرمایید چی شد که رفتند؟ -من از کجا بدونم خانم؟ -نه منظورم اینه که اتفاق خاصی افتاد یا حالش احیانا بد بود؟ -والا ساعت 8 ماشین اومد دنبالشون و رفتند. نمیدونم چقدر بعد برگشتند و گقتند تسویه می کنند. –حالشون چطور بود؟ -خیلی بهم ریخته بودند. اصلا تمرکز نداشت و به سختی صحبت میکرد. ازمون خواست پرواز های به تهران رو چک کنیم. اولین پرواز ساعت ده و نیم بود. سریع رفت فرودگاه همونجا بلیط بگیره. گوشیشون هم اینجا جا موند. یه لحظه. بچه ها میگن وسائلش هم اینجاست هنوز. –خیلی ممنون. بلاخره بعد از ظهر پویانفر روی موبایلم زنگ زد. امیدوارم بدونه کجاست. –سلام خانم شریف. –سلام. –ببخشید جایی بودم نمیتونستم جواب بدم. پشت خط صدای شلوغی میومد. انگار جایی بود که چند نفر بودند و صحبت میکرد. صداهای خنده دختر و پسر رو میتونستم بشنوم. –ببخشید توی مرخصی مزاحمتون شدم. خانم ستاری با شما تماس گرفتند؟ -نه. میدونید که به من زیاد زنگ نمیزنه. –ازشون خبری ندارید؟ -نه الان مگه همایش کیش نیست؟ اتفاقی افتاده؟ -راستش صبح همایش نرفتند و برگشتند تهران. –جدی؟ آخه چرا؟ -امیدوار بودم شما بتونی به من جواب بدی. –نه من اصلا نمیدونستم. تازه از شما دارم میشنوم. گفته بودم. مریم بعضی وقت ها کارهایی غیر قابل پیش بینی میکنه. میخواست دوباره شروع کنه و راجب مریم بد بگه. نه حوصله داشتم و نه اعصابشو که بخوام نقش بازی کنم. حرفش رو قطع کردم و گفتم ببخشید من پشت خطی دارم. خبری شد به من اطلاع بدید. ممنون. مرتیکه کثافت حتی یه ذره هم نگرانی توی لحن صداش دیده نمیشد. کاملا به تخمشه که برای مریم ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه. ساعت پنج بود و بچه ها میومدن و خدافظی میکردند. بهادری که اومد خدافظی کنه گفت راستی خانم شریف تا یادم نرفته گزارش دور نمای 96 حاضر شد. فقط مونده اعلام نظر شما. با بی حوصلگی گفتم مرسی. فردا بهش نگاه میکنم. خیلی حق به جانب و با کنایه گفت از خانم ستاری خبری نشد؟ -نه هنوز. نمیدونم کجاست. –خیلی بد شد. حتما کلی آبروی شرکت رفته. –الان واسه من این مهمه که چه اتفاقی افتاده که برگشته تهران. –چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه. میخواسته شما رو خراب کنه. بعضیا خوبی بهشون نیومده خانم شریف. –خانم ستاری اینجور آدمی نیست. –خیلی شما نسبت به این آدم خوشبینید. من میدونم چه مارموزیه. وای خدا اصلا حوصله این یکی رو دیگه ندارم. بهش جدی گفتم من اگر بهش خوش بینم چون کارش رو دیدم. جهت اطلاعت خیلی فرصت ها داشته توی همین مدت که خیلیا آرزوشون بوده داشته باشند و اون بخاطر مسائل اخلاقی از همشون گذشته. وقتی نمیدونی چی شده لطفا الکی قضاوت نکن. با نیشخند گفت ایشالا همینه که شما میگی. اگر امری نیست با اجازتون. خداروشکر این هم دوره من نبوده. اینجوری که هر روز زیرآب میزنه معلوم نبود چجوری میشد باهاش کار کرد. س زنگ زد. حوصلشو نداشتم. از صبح ده بار زنگ زده و هر بار با داد و بیداد و تشر که چی شد. انگار مریم توی جیبه منه. ولش کن بعد بهش زنگ میزنم. وقتی نمیدونم چی باید جوابش رو بدم. رشیدی میخواست بره که بهش گفتم یه زحمت بکش دوباره به خونشون زنگ بزن. بعد چند لحظه گفت گوشی. خانم شریف جواب دادند. سریع از اتاق اومدم بیرون و گوشی رو از دستش گرفتم. یه دختری با صدای ناراحت پشت خط بود. خیلی اونور خط هم همه بود. صداهای آشنایی که یادآور شرایط تلخ. صدای گریه و شیون و همینطور نوار قرآن با صوتی که معمولا برای مراسم های ترحیم استفاده میشه. استرس شدیدی به وجودم افتاد.–بفرمایید. –سلام خوب هستید؟ من منزل خانم ستاری رو گرفتم؟ -بله. –ببخشید مریم خانم تشریف دارند؟ -نه نیستند. شما؟ –من شریف هستم. مدیر ایشون توی شرکت. اگر ممکنه بهشون بگید با من حتما سریعتر تماس بگیرند. –ببخشید ایشون فعلا نمیتونند صحبت کنند. –چرا؟ دختر با بغض شدیدی گفت خانم مریم بیمارستانه. –بیمارستان؟ برای چی؟ -پدرشون امروز صبح به رحمت خدا رفتند. مریم هم ظهر رسید تهران. وقتی اومد خونه حالش بد شد. بردیمش بیمارستان. الان زیر سرمه. یهو حس کردم بدنم خالی شد. –الان حالش چطوره؟ -نمیدونم. براش دعا کنید. –از طرف من به خانوادشون تسلیت بگید. ایشالا غم آخرتون باشه. –ممنون. بقای عمر شما. –تشییع جنازه فرداست؟ -بله. از دم خونشون میریم. –به هر حال بازم متاسفم. خدا بیامرزتشون. خدانگهدار. گوشی رو به رشیدی دادم. –خانم شریف چی شده؟ فکرم درگیر بود. خیلی حس بدی داشتم. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود. طفلک مریم. رشیدی دوباره پرسید خانم شریف خوبی؟ -ها؟ آره چیزی نیست. –خانم ستاری چی شده؟ -پدرش فوت شده. دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت هییی. وای طفلک. خدا بیامرزه. –خیلی ناراحت شدم. بنده خدا خیلی هم پدرشو دوست داشت. –واقعا ناراحت شدم. –منم. -خانم شریف من میتونم برم؟ -آره. برو خسته نباشی. خدانگهدار. قبل رفتنش گفتم خانم رشیدی. من شاید فردا تا ظهر نیام شرکت. اگر نیومدم در جریان باش. –خاک سپاری میرید؟ -آره. –از طرف منم بهشون تسلیت بگید. –باشه. خداحافظ. س دوباره زنگ زد. تا برداشتم با همون لحن محکمش گفت چرا جواب نمیدی. –تلفن صحبت میکردم. صدام خیلی بی حال و ناراحت بود. –خب چی شد؟ از ستاری خبری نشد؟ -چرا. صبح پدرش فوت شده. واسه همین برگشته تهران. –خدا بیامرزه. نمیتونست یه زنگ بزنه خبر بده؟ -ظاهرا خیلی بهمش ریخته و گوشی و وسائلش هم توی هتل جا مونده. وقتی هم که رسیده خونه حالش بهم خورده و الانم بیمارستانه. س یکمی مکث کرد و با لحن آروم گفت عجب. چرا پس پویانفر چیزی نگفت؟ نتونستم به خودم مسلط بشم و با عصبانیت گفتم اون اصلا نمیدونست پدر زنش مرده. –این دیگه کیه!؟ مگه بهش خبر ندادند؟ -والا از شرکت صد بار بهش زنگ زدم تا جواب داد. دیگه خونه بماند. –مگه کجا بود؟ -چه میدونم. دنبال کارای شخصیش. –مرادی بهم گفت فردا بعد از ظهر جلسه هیئت مدیرست. البته در مورد چیزای دیگست اما منو تو باید بریم اونجا جواب بدیم که چی شده. گفتم در جریان باشی. –باشه. آقای س میشه من فردا تا ظهر مرخصی بگیرم؟ -فردا؟ -آره. تشیع جنازه پدر خانم ستاریه. –باشه. اما قبل دوازده بیا شرکت. –چشم. بااجازه.غم از دست دادن عزیز خیلی سخته. اونم عزیزی که تمام عشق و علاقه زندگیت باشه. من با خانواده مریم رفت آمد نداشتم. توی این مدت خیلی کم راجب مسائل خانوادگی صحبت کردیم. بیشتر بخاطر گارد خود من بود چون نمیخواستم اسرار خاص زندگیم که توی روابط با بچه هام خلاصه میشه رو کسی بفهمه. شاید به همین خاطر بود که مریم وقتی میدید علاقه ای به صحبت راجب مسائل خصوصی ندارم هیچ حرفی راجب خانوادش نمیزد. اما وقتی مریم با اون شخصیت مستقل و محکمش حاضر میشه زیر بار شرط کربلایی بره برای خواستگاری اقوامش یا اینکه در مقابل تمام کثافت کاری های شوهرش سکوت کنه فقط یه دلیل میتونه داشته باشه. عشق بی نهایتی که به پدرش داشت. حالا دیگه مساله برام روشن شده. خبر فوت پدرش انقدر سنگین بوده که همایش با اون اهمیتش رو فراموش کنه و تمام تلاشش رو بکنه هرجوری میتونه برگرده تهران. اتفاقات امروز تمام انرژیم رو گرفته بود. آرزو بهم زنگ زد که بیام باشگاه. کاملا فراموش کرده بودم. ازش عذر خواهی کردم و گفتم امروز اصلا حس و حال ندارم. فکر کنم از لحن صدای بی حالم فهمید و پیگیر نشد.صبح روز بعد مستقیم رفتم بهشت زهرا. به پویان فر زنگ زدم که بپرسم کدوم قطعه پدر مریم رو دفن میکنند. همون سلام اولش جوری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. –سلام. –سلام خوب هستید آقای پویانفر. تسلیت عرض میکنم. –ممنون. –شرمنده من نرسیدم بیام دم خونه پدر خانمتون. خودم اومدم بهشت زهرا. کدوم قطعه خاک سپاریه؟ -یکمی مکث کرد و گفت من نمیدونم. با تعجب بی اختیار گفتم شما نمیدونی؟ -نه خانم من تهران نیستم. الان میخوام راه بیوفتم بیام. متاسفانه دیشب اینجا گیر کردم. باورم نمیشد دیگه در این حد آدم آشغالی باشه. آخه بیشرف حداقل آبروی اون خانواده رو حفظ میکردی. با حرص گفتم حداقل لطف کنید بپرسید. –مریم جواب تماس های منو نمیده. شما بهش زنگ بزن. با لحن تند حرفشو قطع کردم و گفتم آقا شما نمیدونی گوشی خانمت دیروز توی هتل جا مونده؟ انگار تازه حواسش اومده بود سر جاش. –امم درسته. یادم نبود. ببخشید من دیشب شب سختی داشتم و زیاد تمرکز ندارم. –باشه. برای خاک سپاری که میرسید؟ -آره حتما. –لطفا بپرسید و برای من بفرستید کدوم قطعه میان. ممنون. این چندمین باره که شخصیت واقعی پویانفر برای من رو میشه. بدون اغراق بخوام بگم نبودنش توی مراسم خاک سپاری هزار برابر برام زننده تر از دیدن سکسش با اون جونور کریه بود. نیم ساعت بعد برام شماره قطعه رو فرستاد. وقتی رسیدم اتوبوس اومده بود. از وصف حال حاضرین چی میتونم بگم. جمعیت به نسبت زیادی بودند. کم کم دویست سی صد نفر. اما از شرکت فقط کربلایی اونجا بود. جالبه حتی دور و بری های پویانفر هم زحمت ندادند به خودشون و بیان. وقتی میخواستند مرحوم رو دفن کنند دیگه نمیتونستم اونجا وایسم. خیلی حالم بد شده بود. از یه طرف برام یادآور صحنه دفن منصور بود که همون لحظه حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه و این صحنه با گریه و شیون دردناک مریم کنار جنازه پدرش سنگین تر هم میشد. بغضم ترکید. اومدم دورتر از جمعیت و یه گوشه ای نشستم و کمی گریه کردم. وقتی برگشتم مرحوم رو خاک کرده بودند. اکثرا متفرق شده بودند اما هنوز یه نفر روی خاک افتاده بود. مریم قبر پدرش رو در آغوش کشیده بود و هنوز با شدت زار میزد. یه صدای مردونه سن بالا از پشت منو صدا زد. –خانم شریف؟ برگشتم. کربلایی بود. –سلام حاج آقا. تسلیت میگم. –ممنون. ایشالا بقای عمر شما. چشماش کاملا قرمز شده بود. مریم گفته بود که کربلایی به پدر مریم خیلی محبت داشته و رابطه برادری داشتند باهم. –خیلی لطف کردید اومدید. –انجام وظیفه بود. با دو انگشت شست و اشاره از زیر عینک چشماش مالید و گفت بنده خدا این اواخر خیلی اذیت شد. –خانم ستاری گفته بودند حالشون مساعد نبوده. کربلایی با بغض سنگینی در حالی که به مریم نگاه میکرد گفت خدا صبرش بده. خیلی حاج احمد رو دوست داشت. کم مونده بود منم دوباره بغضم بترکه. کربلایی گفت شما از آقای پویانفر خبر ندارید؟ -چرا صبح بهشون زنگ زدم تسلیت بگم. مثل اینکه دیشب نتونستند خودشون رو برسونند. الان توی راه باید باشند. من با اجازتون کم کم برم. باید برگردم شرکت. –خانم شما که قبول زحمت کردید تا اینجا تشریف آوردید. خواهش میکنم ناهار هم تشریف داشته باشید. –خیلی شرمندم حاج آقا. ظهر جلسه هیات مدیرست باید باشم حتما. شما هم تشریف میارید؟ -نه. –با اجازتون. دلم خوش بود کربلایی باشه توی اون جلسه یه تنه قضیه رو حل فصل میکنه. به هر حال بعدشم فرقی نمیکنه. یه لحظه به ساعت نگاه کردم و دیدم شده یازده. وای باید زودتر برگردم. هنوز سر خاک منصور هم نرفتم. اونایی که مثل من میخواستند برن قبل رفتن میرفتند و به مادر مریم و خودش تسلیت میگفتند و اجازه میگرفتند. یه دختره زیر بغل مریم رو گرفته بود و کمکش میکرد بیاد به سمت ماشین. رفتم پیشش. صداش زدم مریم جان. وقتی سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکهام رو بگیرم. چهرش کاملا در هم شکسته بود. مثل چهره یه مرده بود. میخواستم بغلش کنم اما خودش پیش قدم شد و توی بغلم خودشو انداخت. با تمام شدتی که میشد اشک میریخت. –کتایون بابام مرد. کتایون چرا نذاشتی پیشش باشم؟ چرا؟ -مریم خیلی متاسفم. بخدا نمیدونستم. اصلا توی حال خودش نبود. زجه هاش تبدیل به جیغ و داد شده بود اما با تمام زور کمی که داشت منو محکم بغل کرده بود و سرشو چسبونده بود به سینه هام و اشک میریخت و مدام میگفت کتایون چرا نذاشتی پیش بابام باشم. خیلی توی اون شرایط حس بدی داشتم. بهم تلقین شده بود که من مقصر بودم. درسته مساله کاری بود و منم خبر نداشتم اما خب نمیشد مریم رو ملامت کرد. به مریم کمک کردم که روی صندلی بشینه وقتی میخواستم برم محکم دست منو گرفته بود و با التماس بهم نگاه میکرد. مثل بچه ای که میذاریش زمین و با التماس و گریه میخواد بغلش کنی. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم عزیزم قوی باش. امیدوارم خدا کمکت کنه و صبرت بده. تمام خانم های اون دور و بر که اقوامشون بودند به من و مریم نگاه میکردند. انگار این رفتار مریم براشون عجیب بود. مغزم کار نمیکرد که بفهمم چه خبره. بلاخره خودم رو ازش جدا کردم و به سمت ماشینم رفتم. که یه خانم مسن و لاغر جلوم رو گرفت. با صدای خیلی بغض آلودی گفت خیلی زحمت کشیدید تشریف آوردید. –خواهش میکنم خدا بیامرزتشون. با یکمی دقت فهمیدم که مادر مریمه. به نسبت مریم خیلی قوی تر خودشو نشون میداد با اینکه همسرش فوت شده بود. –شما خانم شریف هستید. درسته؟ -بله. –مریم از شما خیلی تعریف کرده بود برام. –نظر لطفش بوده. به مریم نگاه کرد و با بغض گفت ببخشید اگر دخترم حرفی زده یا برخوردی کرد. بدجوری توی شوکه پدرشه. –من درک میکنم. میدونم خیلی خیلی سخته. خدا بهش صبر بده. تنها کاری که میتونم بکنم دعا کردنه براش. –از دیروز که رسید تا خود امروز صبح زیر سرم بستری بود. به زور اومد سر خاک. دیگه نتونست جلوی گریش رو بگیره و گفت مریم اصلا حالش خوب نیست. –این روزا میگذره. شما در کنارش باشید کمکش کنید. خدا بزرگه. ایشالا حالش بهتر میشه. –ایشالا. یه نگاه به دور و بر انداخت و گفت آقای پویانفر هنوزم نرسیده؟ -والا چی بگم؟ من نمیدونستم ایشون تشریف ندارند. بهشون دیشب خبر ندادید؟ -هزار بار بهش زنگ زدیم. جواب نمیداد. دیشب ساعت سه زنگ زد و گفت تازه مطلع شده. پدر و مادرش اومدند اما خودش هنوز نیومده. –احتمالا مشکلی داشته که نتونسته جواب بده. هیچی نگفت و سرشو به نشونه تاسف تکون داد و رفت. تا رسیدم به ماشین یه سانتافه مشکلی جلوی ماشینم دوبله پارک کرد. پویانفر بود. بلاخره پیداش شد. با عینک دودی و تیپ مشکی. اولین کسی رو هم که دید من بودم. –سلام خانم شریف. خیلی لطف کردید اومدید. خیلی سرد گفتم علیک سلام. بلاخره رسیدید. –به سختی خودم رو رسوندم. –مگه به شما اطلاع نداده بودند؟ -نصف شب دیشب فهمیدم. میخواستم بگم تف تو روی دروغگوی آشغالت بیاد. خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم که چیزی بهش نگم. الانم مرتیکه بجای اینکه بره سر خاک پیش مریم همینطور وایساده داره با من لاس میزنه. بهش گفتم من باید برم. با اجازتون. دوباره ادامه داد خانم شریف یه لحظه فقط. دیگه اعصابم نکشید و بلند گفتم آقا جون من کلی کار دارم شرکت. کاری دارید بیاید اونجا صحبت میکنیم. شما هم که دیر اومدی. زشته الان اینجا وایسادی و با من حرف میزنی. بفرمایید خواهش میکنم. با دستم به سمت مریم و بقیه اشاره کردم که بره. یه آن چشمم توی چشم مریم افتاد که با نفرت وحشتناک و غیر قابل وصفی به ما نگاه میکرد. از اون فاصله بدجوری ترسیدم. سریع رفتم سوار ماشین شدم و از توی ماشین به مریم نگاه میکردم. پویانفر به سمت مریم میرفتم و مریم با همون نگاه نفرت آمیزش پویانفر رو دنبال میکرد. آخ که چقدر تو لجنی آخه. دیگه حتی فرصت نکردم برم سر خاک منصور. با تمام سرعتی که میتونستم خودم رو رسوندم به شرکت. جلسه ساعت یک شروع شده بود. تمام اعضای هیئت مدیره بجز کربلایی بودند. من و س کنار هم نشسته بودیم. مدیر عامل همون اول کار گفت خب توضیح بدید چه اتفاقی افتاده. س گفت ظاهرا خانم ستاری که به عنوان نماینده ما قراربود اونجا باشه بهش دیروز زنگ زدند و گفتند پدرشون به رحمت خدا رفته. ایشون هم بدون هماهنگی با ما برگشتند تهران و ماهم ازشون نتونستیم خبری بگیریم. مرادی گفت ببخشید آقای دکتر با اجازه شما. آقای س شما میدونستید همایش به این مهمی که توی سطح بین المللی برگذار میشه و ما هم ارائه داشتیم. چرا شخص جناب عالی نرفتید. س خیلی جدی گفت بخاط اینکه دو روز وزارت جلسه داشتم. –جلسه چی بوده که از همایش مهمتر بوده. س خیلی با لحن سنگینی گفت من به شما نباید جواب پس بدم. جلسه بهم ریخت و سر صداها بلند شد. دکتر گفت آقایون لطفا ساکت باشید. آقای س شما جلسه مهمتری داشته قبول. حداقل این خانم که مدیر بخش بین الملل ماست نباید میرفت. من اومد حرف بزنم که س گفت من بهشون گفتم بمونند. مرادی با نیشخند گفت همینه دیگه. کوچکترین ارزشی این آقا واسه مجموعه ما قائل نیست. نه خودش رفته نه گذاشته مدیر مرتبطش بره. بعد یه کارشناس رفته اونجا و این فضاحت بار اومده. س دوباره صداش رو انداخت روی سرش که کدوم فضاحت. این همه سال اینجایی چکار کردی که هی داری نسخه میپیچی. اون قرار دادی که من آوردم رو عمرا توی خوابم نمیدیدی که دستمون بیاد. به س زیر لبی گفتم آروم باشید. دکتر هرچی سعی میکرد جو رو آروم کنه نمیشد. مرادی مثل آتشفشان بود و س هم بدتر از اون. میترسیدم پاشن همدیگه رو بزنند. بقیه اعضاء هم که اصلا انگار حالیشون نبود چه خبره. س گفت اصلا حالا چی شده مگه؟ مرادی خیلی تند گفت تازه آقا میپرسه چی شده. ما برای سه تا شرکت خارجی پروپازل فرستادیم. نماینده هر سه شون هم توی همایش بودند. منتظر بودیم بعد ارائه با ما تماس بگیرند. حالا هر سه تا کنسل شده. میدونی چه ضربه ای به اعتبارمون خورده؟ دکتر رو به من گفت شما در جریان این قضیه بودید؟ -عرض کردم آقای دکتر. من به دستور آقای س نرفتم. چون شرکت فرانسوی یکی رو آنلاین میخواست تا باهم مفاد قرارداد رو آماده کنیم. اینو از خودم در آوردم. از اونجایی که انقدر اعتبار کاریم قوی بود دکتر بدون چون چرا گفت پس شما هم باید میموندی. به هر حال کاریه که شده. خانم ستاری هم توی شرایط سختی بوده. مرادی گفت دیگه انقدر سخت نبوده که به هیچ کسی خبر نده. چطور همکارای آقای پویانفر میدونستند؟ من با تعجب زیاد حرفشو قطع کردم و گفتم ببخشید همکارای بخش آقای پویانفر میدونستند؟ -بله خانم. دیروز آقای خلیل دوست به من گفت. اونم از خانم مولایی شنیده بود. دکتر اومد حرف بزنه که پریدم تو حرفش و گفتم ببخشید آقای دکتر. آقای مرادی. دیروز چه ساعتی؟ -حدودای چهار. س زیر لبی گفت ای مادر به خطا. مرادی ادامه داد به هر حال آقای دکتر من نمیتونم به این خونسردی با موضوع کنار بیام. وظایف کارمند مشخصه. کمترین تاوان این موضوع فکر میکنم قطع همکاری با خانم ستاری باشه. حاضرین هم انگار فقط همینو میفهمیدند که باید یکی اخراج بشه. به س نگاه کردم. سرشو به حالت چی بگم تکون داد. حسابی کفری شدم. مرتیکه گوه لااقل از نیروی زیر دستت حمایت کن. همه کاسه کوزه ها خیلی راحت داشت سر مریم میشکست. با حرص گفتم ببخشید اینجوری نمیشه که. این اتفاق ممکنه خدایی نکرده واسه هرکسی بیوفته. من امروز توی مراسم خاک سپاری پدرشون بودم. خانم ستاری اصلا حال مساعدی نداشت. یکی از اون نکبت های توی جلسه گفت خدا بیامرزه. حالشون مساعد نیست دیگه چرا میخواد بیاد سر کار. –آقایون خواهش میکنم درک کنید. این قضیه ناخواسته بود. مرادی خیلی جدی گفت خانم شریف به هر حال باید یکی پاسخگو باشه. تو یه لحظه تصمیم رو گرفتم. بلند شدم و گفتم من مسئولیت کامل این قضیه رو گردن میگیرم. س با بهت و نگرانی بهم نگاه میکرد. اومد چیزی بگه که بلند گفتم اجازه بده آقای س. خانم ستاری با مسئولیت من اونجا رو ترک کرده. من بهشون اختیار تام داده بودم. هم همه شد دوباره. مدیر عامل با لحن خیلی جدی گفت خانم شریف میفهمی چکار کردی؟ اینجوری متاسفانه برای من چاره ای باقی نمیذاری. صدای تق شکسته شدن چیزی رو خیلی خفیف سمت راست خودم شنیدم. زیر چشمی به سمت راستم نگاه کردم. خودکار توی دست س شکسته شده بود و با عصبانیت وحشتناکی به من نگاه میکرد. چشماش سرخ شده بود. دکتر ادامه داد با این شرایط باید عذر شخص شما رو بخوام. بقیه هم گفتند بله. –اما بخاطر سوابق درخشانتون نمیتونیم به راحتی شما رو اخراج کنیم. شما رسما توبیخ میشید. س گفت من ایشون رو برای سمت مدیریت بین الملل میخوام. کسی رو ندارم بجاش بیارم. –منم نگفتم ایشون از سمتشون برکنار میشند. فقط توبیخ و درج در پرونده اما خانم شریف این آخرین اشتباه شما بود. در صورت هر اتفاق دیگه ای نمیتونیم باهم همکاری داشته باشیم. ختم جلسه.از اتاق جلسه که اومدم بیرون سعی کردم با تمام سرعتی که میشد برگردم اتاقم. میدونستم از طرف س چی در انتظارمه. از شانسم هومن همون موقع زنگ زد و جواب دادم. س از پشت سر صدا زد خانم شریف. بهش توجه نکردم و رفتم سمت آسانسور ها. امیدوار بودم بیخیال بشه اما اومد سمتم وگوشی رو از دستم کشید و توی فاصله یه وجبی صورتم خیلی محکم و جدی گفت همین الان بیا اتاقم. به طرز وحشتناکی عصبانی بود. همراهش رفتم به اتاقش. در اتاقش رو پشت سرم محکم بست و با صدای بلند گفت معلوم هست چکار میکنی؟ واسه چی گفتی به ستاری اختیار تام دادی؟ -آقای س همه کاسه کوزه ها رو داشتند سر اون بدبخت میشکوندند. شما که نبودی ببینی سر خاک چه حالی داشت. بیچاره تا رسیده تهران از همون جا بردنش بیمارستان و تا صبح زیر سرم بوده. –خب به تو چه؟ اخراجش کنند. اصلا من دیگه نمیذارم اینجا کار کنه. –شما مسئول بودی آقا. شما باید از کارمندت حمایت میکردی. حالا هم چیزی نشده. با عصبانیت توی چشمام خیره شد و گفت ببین من واسه سرمایه گذاریم خیلی تلاش کردم. نمیذارم با این کارات بهمش بزنی. خیلی جدی گفتم واقعا؟ پس خودتم خوب میدونی که به من نیاز داری. با حرص اومد یه چیزی بگه لبشو گاز گرفت و گفت لااله اله الله. آره بهت نیاز دارم. تو هم همینطور. –اونوقت چطور؟ -اگر خیال برت داشته که از اینجا هم رفتی باز میتونی بری فرانسه سهامشون رو بخری پاک در اشتباهی. من اگر به سهمم نرسم نمیذارم تو هم برسی. مطمئن باش کسی که همچین رانتی واسه یه آدم ناشناس مثل تو جور میکنه میتونه خیلی هم راحت از چنگش در بیاره. –پس که اینطور. دیگه منو تهدید هم میکنی. –اسمشو هر چی میخوای بذار. لعنتی این یه مورد رو درست میگفت. میدونستم تهدید نیست و واقعا انجامش میده. الان توی مرحله ای نبودیم که بخوام بیخیال همه چیز بشم. میخواستم خیلی سنگین جوابشو بدم و بگم بدبخت اگر این قضیه رو به کربلایی بگم که فردا پاش برسه سازمان بازرسی دست به خایه باقر هم بند نیست. اما اشتباه ترین کار ممکن بود. یه نفس عمیق کشیدم و س هم یه لیوان آب برای خودش ریخت و خورد. یکمی آرومتر شدیم. –به هر حال مشکل حل شده. منم دیگه بدون هماهنگی شما همچین کاری نمیکنم. مثل سابق کارها رو جلو میبریم. –خوبه. –لطفا اجازه بدید خانم ستاری برگرده به کارش. –همین که گفتم. من نظرم رو در موردش عوض نمیکنم. نه میتونستم ازش خواهش کنم و نه دلم میخواست. حوصله سفسطه کردن هم نداشتم که زیر سر پویانفر بوده. خیلی جدی گفتم میخوای به سهمتون برسید باید ایشون باشه. –وگرنه؟ -وگرنه دنبال یکی دیگه باش برات قضیه رو جمع کنه. در ضمن نمیتونم قول بدم نفر بعدی دهنش بسته بمونه و مثل من به هیچکسی چیزی نگه. مخصوصا پویانفر که حاضره هرکاری بکنه که از این قضیه سر در بیاره. نفس عمیقی کشید و با عصبانت توی مشتش فوت کرد. –اگر امری نیست من برم به کارم برسم. بدون هیچ حرف دیگه ای اونجا رو ترک کردم.درست راس ساعت 4 یه گزارش تحلیل سنگین رو س گفت براش تا فردا آماده کنم. گزارشی که حداقل یه صبح تا عصر کار میبرد دیتاش رو جمع آوری کنم. میدونستم کار الکیه و فقط میخواد اینجوری مثلا تنبیهم کنه. البته همین کارش هم یجورایی به این معنی بود در ازای موندن ستاری کون من پارست. چی میتونستم بگم. ساعت از هشت شب گذشته بود. دیگه مغزم جواب نمیداد. اینقدر هم چیز کسشعر و وقت گیریه که نگو. موبایلم زنگ میخورد. گفتم حتما مهدیسه. هر یه ساعت زنگ میزد که مامان نمیای؟ میخواست بریم بیرون. با بی میلی گوشیم رو نگاه کردم. مریم بود. سریع جواب دادم. –سلام مریم جان. صداش بشدت گرفته بود و خیلی بی رمق حرف میزد. –سلام. –خوبی؟ -بهترم. ممنون. زنگ زدم تشکر کنم امروز اومدی. خیلی لطف کردی. –انجام وظیفه بود. –کتایون ببخش منو اگر امروز حرفی زدم. اصلا حالم سر جاش نبود. –عزیزم من درک میکنم. میدونم خیلی سخته. تو هم منو ببخش که باعث شدم این دم آخری پیش بابات نباشی. نفس عمیق کشید و با بغض گفت تقصیر تو نبود. توی کار پیش میاد. فکر کنم با نرفتنم به همایش خیلی برات دردسر درست کردم. –نه عزیزم. اصلا فکرش رو نکن. تو الان فقط باید به خودت فکر کنی. –اخراجم کردند؟ -میخواستند. اما من که نمیتونم بذارم تو از اینجا بری. –یعنی بازم بخاطر من خودتو جلو انداختی؟ -این کاریه که دوست ها واسه هم میکنند. یادته؟ لحن صداش یکمی خوشحال تر شنیده میشد. –ممنونم ازت کتایون. تو واقعا دوست خوبی هستی. کتایون راستش میخواستم راجب یه چیزی صحبت کنم. –جانم. –تو چقدر از حسام میدونی؟ -منظورت چیه؟ -منظورم تمام کثافت کاری های اخلاقی و کاریشه. –مریم الان وقت خوبی نیست راجبه. حرفمو با شدت قطع کرد و گفت اتفاقا همین الان میخوام راجبش صحبت کنم. کتایون تو همیشه به من لطف داشتی. میخوام ازت یه بار دیگه به من لطف کنی. بغضش تبدیل به گریه شد. دیروز وقتی رسیدم تهران توی اوج ناراحتی با گوشی راننده تاکسی به حسام زنگ زدم. وقتی بهش گفتم چی شده میدونی چی گفت؟ آخی ناراحت شدم. از طرف من به خانوادت تسلیت بگو. کارای مهم تری دارم. گریه مریم شدت گرفت و گفت کتایون توی این اواخر هرجوری تونست منو تخریب کرد و باهاممثل یه تیکه آشغال رفتار میکرد. حتی وقتی بهش نیاز داشتم هم منو پس زد. کتایون من خیلی تورو اذیت کردم. این آخرین درخواست منه. –مریم چی میخوای از من. –چقدر از حسام مدرک داری؟ -انقدری که از شرکت اخراج بشه و. –و چی؟ -حتی احتمالش هم کم نیست که دادگاهی بشه. –کتایون ازت میخوام نابودش کنی. بخاطر من. -مریم تو الان ناراحتی. من درکت میکنم اما پویانفر هنوز همسرته. -کتایون همه چیز تموم شده. من فقط میخوام نابودیش رو ببینم. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم مریم میدونی چند وقته منتظرم اینو به من بگی. حتما عزیزم. مطمئن باش به کمک هم نابودش میکنیم. وقتی مریم قطع کرد خیلی حس خوبی داشتم. یه حس وحشتناک که انگار منو به شیطنت بزرگی سمت میداد. خب آقای حسام پویانفر. از الان به بعد بازی منو تو رسما شروع میشه.
قسمت صد چهل و سوم: آن هیبت اسطوره ایتوی تمام سال های زندگیم بد کسی رو نخواستم مگر اینکه بدترین آسیب ها رو بهم رسونده باشه. حتی اشخاصی که توی کار به بدترین شکل ممکن سعی میکردند زیرآب منو بزنند یا توی زندگیم خیلی اذیتم کرده بودند رو هم هیچ تلاشی برای مقابله به مثل باهاشون نداشتم. چه برسه به اینکه بخوام با برنامه ریزی بهشون ضربه بزنم. اما اینبار قضیه کاملا فرق میکنه. نه از روی ناراحتی و نه از روی عصبانیت بلکه کاملا به میل و اراده خودم میخوام پویانفر رو نابود کنم. تا هرجا که بشه. قطعا به خاطر مسائل اخلاقی و ارتباطاتی که با نیروهاش داره مورد بازخواست قرار میگیره اما کافی نیست. پتانسیل اینو داره که توی مفاسد اداری ردش پیدا بشه و مطمئنم اقدامات زیادی داشته. اما باید ثابتش کنم. الان چیزی توی دستم ندارم و بدست آوردن مدرک زمان میبره. و اینکه خیلی خیلی باید حواسم جمع باشه چون در مقابل همچین جونوری کوچکترین اشتباه میتونه همه چیز رو علیه خودم کنه. دیشب تا نزدیک های ده شب کارم توی شرکت طول کشید و وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم بدون شام خوردن رفتم خوابیدم. صبح که اومدم شرکت توی تابلوی اعلانات پر بود از آگهی ترحیم از طرف واحد های مختلف. جالبه همه به پویانفر تسلیت گفته بودند. انگار بابای اون مرده. دلخور شدم چرا کسی مریم رو خطاب نکرده. وقتی اومدم توی واحد رشیدی اومده بود و دو سه تا دیگه از بچه ها. سلام کردم و به رشیدی گفتم از طرف واحد ما چرا آگهی ترحیم نزدی؟ -آخه شما نگفتی. –وای رشیدی منتظر بودی من بگم؟ دیروز انقدر درگیری داشتم که حتی فرصت نکردم سرم رو بخارونم. اونوقت تو نباید یه سوال میپرسیدی؟ -ببخشید خانم شریف. چشم الان برای اداری میفرستم. وقتی داشت متن رو حاضر میکرد گفت برای آقای مهندس پویانفر هم یکی مجزا آماده کنم. خیلی جدی گفتم نخیر. –یعنی با همین بزنم؟ -نه اصلا دلم نمیخواد اسمی ازش برده بشه. –یه وقت زشت نباشه آخه. یجور نگاهش کردم که ساکت شد و هیچی نگفت. بهادری تازه رسیده بود. بعد سلام و صبح بخیر گفتم بیا اتاقم یسری چیزها رو باهم بررسی کنیم. رفت وسائلش رو گذاشت و اومد. در مورد کار یه چندتا صحبت داشتیم که باهاش کردم. وقتی تموم شد گفت راستی جلسه دیروز چی شد؟ -چی باید میشد؟ مدیر عامل توضیح میخواست که دادیم. –خانم ستاری چی؟ -هیچی دیگه. از شنبه دوباره به کارش ادامه میده. با نگرانی مخلوط با ناراحتی گفت یعنی اخراجش نکردند؟ -چرا باید اخراجش کنند آخه؟ مگه بنده خدا دست اون بوده که باباش مرده؟ یه حرفایی میزنیا. –اما آخه همایش به اون مهمی. آبروی شرکت. –خودتو یه لحظه بذار جای اون. دور از جون دور از جون اگر همچین اتفاقی برای تو میوفتاد بازم برات آبروی شرکت و همایش مهم بود؟ بیشرف انگار منتظر بود امروز خبر اخراج مریم رو بشنوه. میگن به ذات آدم ها توی شرایط خاص باید پی ببری همینه. شیطونه میگه مریم برگشت درجا بکنمش قائم مقام واحد و حق امضاء هم بهش بدم تا دهن همین نکبت حسابی گاییده بشه. بدبخت حسود. قشنگ حالش گرفته شده بود. با کنفی از اتاقم رفت بیرون. کل روز س حتی یه بارهم زنگ نزد به من. اونجور که سر موندن مریم جلوش در اومدم فکر کنم خیلی براش سنگین بوده. انگار قهر کرده. اوسکل نمیدونم پیش خودش چی فکر میکنه. بعضی رفتاراش خیلی بچه گونست. البته اصلا برام مهم نیست چون همونقدر که من بهش فعلا نیاز دارم اونم به من داره. حتی بیشتر هم داره. والا کی میتونه اینجوری که من دارم کارها رو راست و ریس میکنم براش انجام بده. اصلا به کی میتونه انقدر اعتماد کنه؟ ساعت کاری تموم شده بود. رفتم خونه لباس عوض کردم و بعدش رفتم لواسون پیش آرزو. خیلی دلم میخواست که بازم هیچکسی باشگاه نباشه بلکه بتونم بازم یه سکس داغ باهاش تجربه کنم اما برعکس 6 نفر اونجا بودند و باشگاه هم حسابی شلوغ به نظر میرسید. چهارتاشون دختر بود که هیچکدوم رو قبلا ندیده بودم و دوتا پسر که یکیشون رو قبلا آرزو بهم معرفی کرده بود. اسمش باربد و به بچه ها تمرین میداد. انگار مربیشونه. آرزو از قبل اومده بود و وقتی رسیدم مشغول تمرین بود. ست تمرینش که تموم شد اومد سمتم و هدفونش رو در آورد. –سلام چطوری؟ -سلام عزیزم مرسی. بدون من شروع کردی؟ -من از چهار اینجام. تو دلم گفتم خب بی معرفت دو ساعت صبر میکردی منم میومدم. سریع لباسات رو عوض کن. با چشم اشاره کردم اینا کی هستند؟ آروم گفت بهت میگم. رفتم طبقه بالا اونجا لباسام رو عوض کردم. آخه پایین رختکن اختصاصی نداشت و نمیخواستم جلوی چهارتا غریبه لخت بشم. اینبار لباس های کوتاهتری برای باشگاه برداشته بودم. یه شلوارک چسبون یشمی تیره که تا روی رون هام بود و تاپ نیم تنه تنگ طوسی و سبز فسفری. با اینکه خیلی حرفه ای و سنگین تمرین نمیکردم اما توی همین مدت با رژیمم تونسته بودم چربی های شکم و پهلو هام رو آب کنم و شکل بهتری به عضلات شکمم بدم. بدنم خیلی بهتر شده نسبت به چند ماه قبل اما هنوزم کلی کار داره تا به اون استایل آرمانی که دوست دارم برسه. یکمی تاپم تنگ بود. چون کشی بود و دفعه اول بود میپوشیدم این حس رو داشتم. اما در کل بازم تنگ به نظر میرسید. موهام رو هم از پشت دم اسبی سفت بستم. اومدم پایین. از اونجایی که فکر میکردم همه دوستای آرزو هستند و با جو باشگاه اوکیند حس نکردم که با لباسای ورزشی جدیدم ممکنه خیلی توی چشم باشم. اما موقع گرم کردن میدیدم دختر ها که به نظر کم سن و سال میرسیدند با تعجب و کنجکاوی منو برانداز میکنند و در گوشی احتمالا در موردم حرف میزدند. راستش اصلا برام مهم نبود و گذاشتم روی حساب تازه وارد بودنم. شروع به گرم کردن بدنم کردم و بعد طبق برنامم حرکت ها رو میزدم. آرزو هم همراهیم میکرد. –رنگ موهای جدیدت خیلی بهت میاد. –مرسی. –پریروز چرا نیومدی؟ –کار داشتم. راستش اصلا هم انرژی واسه باشگاه نداشتم. تو یکشنبه چرا نیومدی؟ -دیگه نرسیدم. کار باشگاهت به کجا رسید؟ -تا آخر هفته تمومه. –عه چه خوب. –آره. به اون دوستت بگو چیا برای باشگاه بخریم. –باشه. مهدیس چطوره؟ -بد نیست. –جشن تولد شمال بهش خوش گذشت؟ با خنده گفتم نزدیک بوده کونشو به باد بده. -جدی؟ مگه چی شده بود؟ -چیزی نشده بود که. منظورم واقعا بود. لبخند زد و گفت آها. فکر کردم مشکلی پیش اومده بود. آرتمیس میگفت خیلی بهشون خوش گذشته. –چیزی راجب برنامه هاشون اونجا نگفت؟ -چرا. گروپ سکس و اورجی. واسه آرتمیس چیز جدیدی نیست. –البته فکر کنم آنال سکسش جدید بود. آرزو چشماش گرد شد و با ذوق گفت واقعا آنال سکس کرده؟ -عه خودش نگفته بهت؟ با خنده گفتم چه سوتی شد پس. از من نشنیده بگیر. –اتفاقا بد میخوام دهنشو بگام. –چرا؟ -بعضی وقت ها بامزه بازی در میاورد میگفت آرزو کون گشاد یا کونی. حالا نوبت منه تلافی کنم. –فقط جون من نگو از من شنیدی. نمیخوام واسه مهدیس بد بشه. –نگران نباش. آرتمیس اصلا براش مهم نیست این چیزا. –راستی آرزو این ها هم دوستات هستند؟ -دوستای من نیستند. باربد مربی فیتنس و بدن سازیه. شاگرد های دخترش رو میاره اینجا تمرین میده. اینجا رو باهم دیگه درست کردیم. –پس توی اکیپتون نیست. –نه هیچ وقت هم دوست نداشت باشه. –چرا؟ -دیگه مسائل عاطفی و این کسشعرا. –پس درگیر کسیه. –آره. قرار بود زمان های تمرینمون رو از هم جدا کنیم. امروز اتفاقی اینجور شد. به باربد نگاه میکردم زیر لبی گفتم حیف شد. با نیشخند منظور داری گفت اینکه با کسیه حیف شد؟ -نه دیوونه. اینکه نمیتونیم تنها باشیم. –اینا الاناست که برن. زود باش تمرینتو ادامه بده بدنت یخ کرد. توی زمانی که اونجا بودیم باربد به دوستاش یا بهتر بگم شاگردهاش تمرین میداد و کمکشون میکرد آیتم هاشون رو هرچه صحیح تر اجرا کنند. چه حوصله ای هم داشت. چهارتا جقله دختر بچه که بهشون میخورد بین 18 19 تا 24 باشند و خیلی هم لوس و مسخره بودند. یکیشون هرچی میشد خودشو برای باربد لوس میکرد و هی بهش میگفت باربی. اما از پرستیژش واقعا خوشم اومد. نه لاس نمیزد و نه بهشون رو میداد. همینطور با متانت در عین حال دوستانه اما جدی باهاشون تمرین میکرد. انصافا هم تیکه خوبی بود. به نسبت بلند قد و چهار شونه با عضلات بزرگ و تفکیک شده. حتی پاهاش هم قطور و عضلانی بود. یکی از تمریناتم حرکت اسکوات با میله هالتر بود. جوری که باید میله هالتر بدون وزنه رو پشت گردنم نگه میداشتم و پا باز حالت بشین پاشو میرفتم. انصافا حرکت خیلی سختی بود. آرزو روی تردمیل میدویید. داشتم جون میکندم تا حرکت رو انجام بدم و که یهو دست یک رو روی گودی کمرم که به داخل فشار میداد حس کردم. پشت سرم با صدای مردونه و مخملی گفت باسنتو بیشتر بده بیرون. از توی آینه روبرو دیدم باربده. دوبار سعی کردم همونجوری که باربد گفت انجامش بدم اما واقعا سخت تر شده بود. احساس میکردم حالا علاوه بر عضلات رون و پام به پشت رون ها و زیر کونم فشار میاره. باربد متوجه شده بود که سختمه واسه همین به آرومی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد تا حرکت های باقی مونده رو بزنم. بعد میله هالتر رو از روی شونم برداشت و گفت بدون هالتر بزن. تا درست انجامش ندی فایده نداره. دستشو پشت رونم تا زیر باسنم کشید و گفت قشنگ اینجات هم باید فشار بیاد. لمس بدنم یه حس خاصی داشت برام. نمیدونم چرا اما دوست داشتم انگار بازم بهم دست بزنه. دخترها رفتند بالا و لباساشون رو عوض کردند و رفتند. اون پسره هم باهاشون رفت. فقط منو باربد و آرزو مونده بودیم. باربد یه رکابی بلند تنش بود با یه شلوارک بلند. رفت سمت لاکر و در کمدش رو باز کرد و لباساش رو برداشت و رفت بالا. وقتی برگشت پایین آرزو هم کارش با تردمیل تموم شده بود و جلوی باربد تاپ نیم تنه ورزشیش رو در آورد. بدنش از خیسی عرق برق میزد و دوباره اون تکه های شش گانه شکمش داشت هوش از سرم میپروند. لعنتی فهمیده بود سیکس پکش روانیم میکنه. بدنشو به یه سمت تاب داد و حالت پیچش گرفت و توی اون حالت برام یه فیگور گرفت که عضلات شکم و پهلوش بیشتر به نمایش گذاشته بشه. باربد با لحن تمسخر آمیزی گفت ماشالا. آرزو هم جوابشو داد تو خوبی. انگار یجورایی باهم کل کل داشتند. –یادم بنداز برای سینه هات استروئید بیارم بلکه یکم حجم آورد. بد تیکه ای به آرزو اندخت. –واسه عمت ببر. بی اختیار از این کل کلشون خندم گرفت. باربد یه نگاه به من کرد و یه لبخند جذاب بهم زد. بعد رو به آرزو گفت آرزو این یارو سرویس کاره اومد گفت یه سره پکیج ها روشن باشه. هی روشن خاموشش میکنید بهش فشار میاد. –به بچه ها گفتم خاموش نکنند. یکمی دیگه راجب مسائل باشگاه حرف زدند و باربد ساک و وسائلش رو برداشت که بره. یه پک دستی برند عطر هم دستش بود. آرزو گفت برای آدرینه؟ -آره. امشب سالگردمونه. –باشه خوش بگذره. بهش سلام برسون و از طرف منم بهش تبریک بگو. قبل رفتن باربد به آرزو دست داد و اومد سمت من خیلی گرم باهم دست دادیم. –خسته نباشید خانم. –مرسی آقای باربد. شماهم همینطور. و رفتش. بی اختیار با نگاهم دنبالش میکردم که آرزو به کونم یه اسلپ محکم زد و گفت بکش بیرون ازش. مگه نشنیدی داره میره سر قرار. -آدرین دوست دخترشه؟ -آره. سه چهار ساله باهمند. کسخلا میخوان باهم ازدواج کنند. –حالا چرا میگی کسخلا؟ -مگه آدم کسخله ازدواج کنه و خودشو درگیر کسی کنه. –خب همه که مثل تو فکر نمیکنند. –من کلا با ازدواج موافق نیستم. مخصوصا توی ایران با این وضعیت داغون که همه درگیر سنت و این کسشعرا گیر کردند. لباسام رو در آوردم که برم دوش بگیرم. آرزو هم شلوار کوتاه و تنگش رو در آورد. رفتیم زیر دوش. –به نظرت پس نباید کلا ازدواج کرد. –خب بستگی به خیلی چیزها داره. ازدواج رو اگر بخوایم کلی بهش نگاه کنیم اکثر مردم دنیا با ازدواج توی یه چرخه بسته تفکر و باور گیر کردند که با ازدواج باید ادامه نسل بدند و یا فکر میکنند که به تکامل میرسند. واقعیت اینه که اصلا اینجوری نیست. ازدواج نه تنها آدم رو کامل نمیکنه بلکه باعث بسته شدن دیدگاهت در مورد خیلی از مسائل مهم زندگی بشه. –چه مسائلی؟ -مثلا همین سکس. یکی مثل ندا که خودش رو کامل وقف شوهرش کرده از نظر جنسی دیگه کاملا وابسته به اونه. در حالی که میتونست با آزاد گذاشتن خودش هیچوقت وابسته به کسی برای بر طرف کردن نیازهای جنسیش نباشه. نیازهای جنسی یکی از اصلی ترین نیازهای آدمه مثل نیاز به غذا. تو وقتی گرسنته میری دنبال غذا. منتظر نمی مونی یکی بیاد سیرت کنه. اگر این کار رو بکنی به خودت ظلم کردی. –آرزو جان دیدگاه ها باهم فرق میکنه. بعضی وقت ها همین ارضاء نیازها ممکنه باعث هنجار شکنی بشه. –از نظر فردی اینطوری نیست. اگر همه به این دیدگاه برسند از نظر اجتماعی هیچ هنجار شکنی رخ نمیده. همونطور که توی خیلی از اجتماعات پیشرفته آمار تجاوز کمه. از طرفی من اعتقاد دارم باید بیشتر به خودمون، روحمون و بدنم اهمیت بدیم تا اینکه بخوایم برای همیشه با کسی شریکش بشیم. به نظرم اومد شاید آرزو هیچوقت عشق رو تجربه نکرده باشه یا اگرم کرده خیلی پایان تلخی داشته. زیاد حوصله فلسفه بافی در این مورد نداشتم. معلوم بود تصمیمش رو برای زندگی گرفته و منم دیدگاه های خودم رو داشتم. هرچند تقریبا نصف صحبت هاش با توجه به تجربه های اخیر من درست بود اما بازم تفاوت دیدگاه داشتیم. –ببین هرچیزی بلاخره یه کیفتی داره. تو نمیتونی بگی همیشه یه نسخه برای همه چیز جواب میده. مثلا پدر و مادر سروش و ندا که میگفتی هیچ تعهدی توی روابطشون نداشتند. اونا هم متاهل بودند اما بازم به سبک خودشون کار میکردند. اصلا بگذریم. چه خبرا دیگه؟ -هیچی. فکر کنم برنامه اون شب خیلی به مهدیس حال داده. –آره. انقدر با ذوق تعریف میکرد حسابی منم حشری شده بودم. –تو هم کمتر از اون نبودی. –اونکه بله. راستی آرمین کوهیار امروز نیومدند؟ با لبخند گفت دلت براشون تنگ شده؟ -واسه خودشون؟ نه اما واسه اون برنامه خیلی. با شهوت گفتم انقدر که دلم میخواد بازم دوتایی منو بکنند. –تازه اینکه به نسبت خیلی عالی هم نبود. من گروپ سکس و اورجی هایی تجربه کردم که رسما دیوونگی بود. آخ مخصوصا اونجاهاش که دیگه هیچکسی توی حال خودش نیست. –اینجوری که زیادم خوب نیست. ممکنه بهم آسیب برسونید. –نه دیگه در اون حد. اما در این حد که حتی نفهمیم کی ارضا شدیم. –آخ آره. اون شب من اصلا نمیفهمیدم. اما اگر توش بریزه و نفهمی چی؟ -تو هنوز نگران اینی؟ -منظورت چیه؟ نکنه فکر کردی یائسه شدم؟ -نه دیوونه. چه سریع به خودشم میگیره. آخه دیگه بچه نیستیم که نگران این باشیم. الان بچه ها هم براشون مهم نیست. همین آرتمیس یه بار بندو به باد داد. –واقعا؟ -آره. نفهمیدیم کار کی بود ولی حاضر بودم شرط ببندم مال فرزاده. زنگ زد با گریه آرزو کسی رو میشناسی. وای انقدر خندیدم بهش که قاطی کرده بود و پشت تلفن هرچی فحش بلد بود بهم داد. –بعد چی شد؟ -هیچی دیگه بچه رو زائید. –دروغ میگی. –کتی یه چیزی میگیا. خب معلومه چی شد دیگه. کورتاژ کرد. البته باباش ایسگاهش رو گرفته بود و گیر داده بود میخوام نوم رو ببینم. فکر کن چقدر اون موقع سوژه خنده داشتیم. –یعنی بابا مامانشم میدونستند؟ -آره دیگه. ولی خداییش استرش بد اذیت میکنه. –آره تجربش رو داشتم. –تو متاهلی که زیاد مشکلی نیست. –متاهلی چیه؟ همین چند ماه پیش سرم اومد. –کار کی بود؟ خب خیلی کار احمقانه ای بود بگم مهیار. –با یکی دوست بودم که میگفت عقیمه. البته واقعا هم بود. شانس من اسپرم هاش روی من جواب داد. اما زود فهمیدم و سریع درستش کردم. –چرا واسه همیشه درستش نمیکنی؟ -منظورت چیه؟ -تو مگه بازم بچه میخوای؟ -نه دوتا دارم دیگه. بعد توی این سن و سال بچه؟ چی میگی؟ -خب واسه اینکه مشکلی نباشه چرا لوله های رحمت رو نمیبندی؟ -نمیدونم. تا حالا جدی بهش فکر نکردم. –به نظر من بکن. البته بازم میل خودته. اما خوبیش اینه که خیالت راحته. –راستش من خیلی توی موقعیت سکس تصادفی قرار نگرفتم. اگر هم برنامه ای بوده پیش نیومده که آبش رو توی کسم خالی کنه. –ممکنه از این به بعد بیشتر قرار بگیری. زیاد سخت نگیر. عوضش دیگه نگرانی بعد سکس نداری. یکم بعد در حالی که سرشو با شامپو میشست گفت از باربد خوشت اومده بود؟ -تا منظورت از خوش اومدن چی باشه. –کلا. –کلا که نه. اما به نظرم برای سکس خیلی کیس خوبی باشه. بهش میخوره از اون کیر گنده ها هم باشه. سرش رو شست و با شیطنت بهم نگاه کرد و گفت یکی از گنده ترین کیرهایی که تا حالا دیدم رو داره. –واقعا؟ -آره. خوابیدش نزدیک یه وجب من میشه. –مگه بهت نشون داده؟ -نه بابا. اون که همیشه ادا تنگا رو در میاره. موقع دوش گرفتن بواشکی دیدم.-اووف خوابش اونقدره راست شدش چیه دیگه. –کتی فکر کنم از مال کوهیار هم کلفت تر بود. تازه ختنه هم نشده. –ختنه نشده؟ چطوری؟ -خانوادش بهائی بودند. اما چون شرایط براشون خیلی سخت شده بود الکی بعد انقلاب تغییر دین دادند. اینم تا پونزده سالگی اینجا نبوده. دوش گرفتن آرزو تموم شده بود. از کنار بغلش کردم و به آرومی شکم و زیر شکمش رو نوازش میکردم. گردنش رو خیلی داغ بوسیدم. با اون نگاه شیطونش توی چشمام نگاه کرد و لبخند زد. به آرومی نوک انگشتام رو رسوندم به لبه های کسش. خودشو ازم جدا کرد و گفت کتی من باید برم جایی. ببخشید امروز نمیتونم باهات باشم. اگر الان شروع کنیم نمیدونم کی میریم بیرون. بازم ضد حال زد. واسه اینکه از دلم در بیاره گفت قول میدم دفعه بعدی یه سکس عالی باهم داشته باشیم. حس میکنم بعد از ورزش در عین خستگی بدنی اما ذهنم خیلی باز میشه و هم اینکه حشری میشم. البته اتفاقات این اواخر بعد از تمرین هم یجورایی شرطیم کرده. احساس داغی عجیبی داشتم. یجورایی مثل اون اوایل بود که تازه کیر مهیار رو دزدکی دیده بودم کامل توی ذهنم نقش بسته بود. توصیفات آرزو در مورد کیر باربد رو توی ذهنم به تصویر میکشیدم. داشتم تصور میکردم که با اون اندام هیکلی و ورزشکاری و پوست سبزه، کیر گنده و ختنه نشدش چه ترکیبی میتونه باشه. توی بعضی پورن ها کیر ختنه نشده دیده بودم. یاد یه فیلمی افتادم که یه مرد سیاه پوست هیکلی با کیر بزرگ و ختنه نشدش که رگاش زده بود بیرون با یه پورن استان بلوند سکس داشت. اون فیلم یکی از پورن هایی بود که خیلی تحریکم کرد. انقدر شدید که با حس و هیجان زیادی با یه دیلدو کلفت کسم رو حسابی به فاک دادم و خودم رو ارضاء کردم. کارگردانی فیلمش جوری بود که بیشتر روی کیر کلوز آپ کرده بود و بخاطر همین اون کیر رویایی رو با جزئیات توی ذهنم داشتم. توی خیالم اون کیر رو برای باربد تصور میکردم. وای چی میشد اگر مثل اون دفعه که منو آرزو لخت توی جکوزی بودیم و باربد اومد یکاری میکردیم به ماهم ملحق بشه. اگر کیر باربد همون کیر میبود نمیذاشتم آرزو حتی بهش دست بزنه. همش مال خودم بود. میخواستم با اون هیکلش با تمام زوری که داره کسم رو بگاد و جرش بده. با اون هیکلش منو بلند میکرد و خودم رو بهش میچسبوندم و پاهام رو دور کمرش حلقه میکردم. توی اون حالت ایستاده کیرشو توی کسم میکوبوند. آخخخ لعنتی نمیتونم تحمل کنم. این تصور به طرز وحشتناکی داغم کرد. یجا توی جاده لواسون بعد از دوراهی استخر و ارتش زدم بغل. ساپورت و شورتم رو کشیدم جلو. وایییی چی شده. انقدر از کسم آب ترشح شده بود که قشنگ حالت چسبندگی پیدا کرده بود و تار های چسبندگی آب کسم بین پوست کسم و شورتم مونده بود. دستم رو بردم توی شلوارم و با انگشتم شروع به خود ارضایی شدید کردم. لعنتی بیشتر میخوام. خیلی بیشتر. حداقل یه دیلدو بزرگ. یجوری شده بودم که کم مونده بود سر دنده کوچیک ماشین رو توی کسم فرو کنم. از یه طرف برای یه خود ارضایی عالی باید میرفتم خونه و از طرف دیگه ابدا دلم نمیخواست حس دیوونگی الانم بپره. ساپورت و شورتم تا زیر زانو کشیدم پایین و با دو انگشتم دیوونه وار توی کسم تلمبه میزدم یا اینکه با سرعت میمالیدمش. نفس هام به شدت خیلی زیادی دم و بازدم میشد و توی اوج لحظه اورگاسم بودم. همون لحظه دیوونه کننده که آب کسم با فشار به بیرون اسکوئیرت میشد و منم در حین جیغ زدن و لرزش شدید بدنم به کسم ضربه میزدم. چشمام رو بسته بودم و هیچی حس نمیکردم. چند لحظه بعد در حالی که خیلی سبک و بی رمق شده بودم چشمام رو باز کردم. یه پسر نوجوون توی فاصله چند متری بهم زل زده بود. بنده خدا حسابی سرخ شده بود. نمیدونم از کی وایساده بود و بهم نگاه میکرد. بهش لبخند زدم و یه چشمک ریز هم زدم و بدون اینکه خودم رو تمیز و مرتب کنم حرکت کردم. اه ببین چه کثافت کاری شد. فرمون و صندلی رو حسابی با آب کسم به گند کشیدم.مهدیس پیام داده بود که امشب خونه نمیاد. اینم یه ضد حال دیگه. حداقل بعد از آرزو امیدوار بودم مهدیس امشب پیشم باشه. البته با خود ارضائی که کرده بودم شهوتم خوابیده بود و خستگی برام مونده بود. ساعت نزدیک یازده شب بود که مهدیس اومد. وقتی اومد خسته و ناراحت به نظر میرسید. –سلام عزیزم چی شد اومدی؟ با بی حالی فقط گفت سلام. رفت توی اتاقش و لباساش رو در آورد و با حولش رفت توی حموم. بی حوصلگیش برام عجیب بود. معمولا هر چقدر هم خسته باشه انقدر بی حال باهام رفتار نمیکرد. از اونجایی که هنوزم درهای پشت سرش رو قفل نمیکرد در حموم رو باز کردم. دیدم خم شده و جلوی آینه حموم کونش رو باز کرده و با نوک انگشت داره سوراخ کونش رو نوازش میکنه. تا منو دید سریع خودشو جمع کرد و صاف وایساد. –مامان چیزی میخوای؟ -مهدیس چیزی شده؟ -نه. –قرار نبود از هم چیزی پنهون کنیما. –آخه. چیز خاصی نیست. –خب همون چیز خاصی نیست رو بگو. برگشت و پشت بهم خم شد و کونشو باز کرد. –مامان ببین چیزی شده؟ نشستم رو پاهام و از نزدیک به سوراخ جمع و جور صورتی تیره رنگش نگاه کردم. سوراخ کون مهدیس با اینکه کاملا جمع و بسته بود اما مثل سوراخ کون های دیگه اون حالت مخروطی به بیرون رو نداشت. دلیلش هم بخیه هایی بود که خورده بود. –نه. چیزی نیست. چطور؟ کاری کردی؟ صاف وایساد. حس کردم بدنش یه بوی تند عطر مردونه میداد که خیلی آشنا بود. اما یادم نمیومد کجا این بو رو شنیده بودم. بی تفاوت به سوالم رفت زیر دوش آب. –نمیخوای بگی چی شده؟ -امشب با سامیار بودم. تازه فهمیدم این بوی عطر رو کجا استشمام کرده بودم. اکثرا همین عطر رو میزد. –بازم باهم سکس داشتید؟ -انقدر روی مخم راه رفت تا آخر مخم رو زد و برد خونشون. –خب؟ -دوباره بازم با کونم هی ور رفت تا اینکه اینبار راضی شدم. اما وقتی انگشتشو کرد تو از شدت درد گریم گرفت. همون زیر دوش بغلش کردم. –الهی بمیرم عزیزم. –عه مامان لباسات خیس میشه. لباسی که به اون صورت تنم نبود. از همون پیرهن حریرهای بلند رنگ مشکیش رو پوشیده بودم. دیگه کاملا خیس شده بودم. –خب پس دیوث خان میخواست کونت رو بکنه. –آره. –تو چکار کردی بعدش. –انقدر اعصابم بهم ریخت که بلند شدم لباسام رو پوشیدم اومدم خونه. به آرومی زیر دوش نوازشش میکردم. خودشو مثل بچه ها بهم چسبوند و سرش رو به سینه هام فشار میداد. از خودم جداش کردم که لباشو ببوسم دیدم داره گریه میکنه. –مهدیس؟ چرا گریه میکنی؟ هیچی نگفت و دوباره محکم بغلم کرد. چند دقیقه توی اون حال گذاشتم راحت گریه کنه. نشستم توی وان و مهدیس رو هم توی بغل خودم نشوندم. خیلی آروم موهاش رو نوازش کردم تا آروم شد. –عزیزم اشکال نداره. خوبه هنوز رابطتتون جدی نشده بود. –مامان چی میگی. من اصلا از دست سامی ناراحت نیستم. –خب پس چرا گریه میکنی؟ اومد یه چیزی بگه که دوباره بغض کرد. نوازش کردن موهای خیسش رو ادامه دادم و هر چند لحظه به آرومی لبام رو روی صورتش میذاشتم و طولانی میبوسیدم. بلاخره به حرف اومد. –کاش میتونستم حافظم رو پاک کنم. این کابوس لعنتی چرا دست از سرم بر نمیداره. میدونستم ناراحتیش واسه چیه. این اتفاق یجورایی وقایع تلخ چند ماه قبل رو براش زنده کرده بود. –عزیز دلم. دختر قشنگم. همه ما توی زندگیمون روزهایی داشتیم که بشدت برامون سخت بوده. انقدر باید قوی باشیم که خاطرات تلخ زندگی رو با چیزهای قشنگ و شیرین جایگزین کنیم. من میدونم چقدر برات سخت بوده. با ناراحتی زیاد در حالی صداش بخاطر ریزش آب بینیش خش دار شنیده میشد گفت نه نمیدونی مامان. حس کردم میخواد راجبش حرف بزنه. بیشتر از خود مهدیس من از حرف زدن راجبش میترسیدم. دوست نداشتم کوچکترین چیزی راجب اتفاقاتی که براش افتاده بود بدونم. واقعا دلم به درد میومد. اما شراره یه بار بهم اون موقع که روان درمانی مهدیس رو انجام میداد گفت شاید یه روزی بخواد راجبش صحبت کنه. اگر تو بودی سعی کن گوش بدی. با حرف زدن راجبش حالش خیلی بهتر میشه. با استرس شدیدی گفتم نه عزیزم نمیدونم. میخوای راجبش صحبت کنی؟ سرشو بالا آورد و توی چشمام مثل یه بچه معصوم زل زد. انگار نگرانی رو توی نگاهم خوند. سرش رو روی سینم گذاشت و چشماش رو بست. به آرومی سرش رو نوازش میکردم. نمیدونم چقدر توی اون حال بودیم. بدنم سست شده بود و بخاطر خیسی یخ کرده بودم. آروم مهدیس رو تکون دادم. یهویی از خواب پرید. وای اصلا فکر نمیکردم خوابش برده باشه. –الهی بمیرم. خوابت برده بود؟ -انقدر بغلت آرومم میکنه که وقتی توی بغلتم خوابم میبره. –عزیز دلم. لباشو محکم بوسیدم. با همون حوله خودش بدنش و بدن خودمو خشک کردم و آوردمش روی تخت. آروم نوازشش میکردم که دوباره خوابش ببره اما اینبار چشماش باز بود. –دیگه خوابت نمیاد؟ -نه انگار خوابم پریده. –آخی. ببخشید اگر میدونستم خوابت برده بیدارت نمیکردم. –تا صبح میخواستی خیس توی وان حموم بخوابیم؟ باز جفتمون سرما میخوردیم و چند روز پدرمون در میومد. با لحن بامزه ای گفت. بی اختیار خندیدم. میخواستم فضا رو عوض کنم که از این حال ناراحتی در بیاد. –راستی مهدیس میدونستی آرتمیس یه بار حامله شده؟ -آرزو بهت گفت؟ -آره. –آره میدونستم. تا ماه دوم هم نگهش داشته بود. –چرا انقدر طولانی؟ -یه ماه طول کشید تا بفهمه. بقیش هم دنبال دکتر مطمئن میگشتن. –گفت بهت کار کی بوده؟ -بیشتر از این میترسید که یادش نمیومد اون شب با کیا بوده. حالا فکر کن بابای کسخلش میگفت بذار نوه ام رو ببینم. خندیدم. –خیلی خانواده باحالی دارند. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت به باحالی ما نیستند. تو باحال ترین و بهترین مامان دنیایی. دستشو دور گردنم انداخت و صورتشو نزدیک صورتم آورد و محکم لبام رو بوسید. با خنده و یکمی شیطنت گفت مامان من اگر حامله بشم چکار میکنی؟ -میخوای بشی؟ - اگر مثل آرتمیس یهویی شد. اونوقت چکار میکنی؟ - به انتخاب خودت میذارم. –یعنی حتی اگر بخوام نگهش دارم؟ با یکمی مکث گفتم خب شرایطش اونطوری زیاد راحت نیست. اما بازم به تصمیمت احترام میذارم. حالا واقعا میخوای بشی؟ -نه بابا کسخلم مگه؟ خودم بچم هنوز. –من از تو کوچکتر بودم مهیار رو باردار شدم. به شوخی گفت بیا باز شروع کرد. منم میتونم بشما. بخاطر آبروی تو نمیکنم. –نیست خیلی آبروی من براتون مهمه؟ البته باز تو خیلی باشعور تری. مهیار که همه چیز به تخمشه. –اون موقع که فهمید حاملت کرده هم واکنشی نشون نداد؟ -فکر کن چی گفته باشه بهم خوبه؟ -چی؟ -جمع کنیم بریم خارج بچه رو اونجا به دنیا بیار. بعضی وقت ها یه حرفایی میزد میخواستم خفه اش کنم. خندید و گفت بس که کسخله. تو چجوری فهمیدی؟ -دیگه نشونه هاش مشخصه. یه شب سینه هام خیلی درد میکرد. نوکش رو که فشار دادم دیدم شیر دارم. نمیدونی با چه سرعتی رفتم تا اولین داروخونه و بیبی چک گرفتم. فکر کن انقدر هول بودم که یه جای خلوت توی کوچه تست کردم. –چجوری؟ -تو نمیدونی بیبی چک چجوری کار میکنه؟ -میدونم. واسم همین عجیبه چجوری وسط کوچه شاشیدی؟ -وسط کوچه نبود. گفتم یه جای خلوت. اصلا اونو ولش کن. بعد که فهمیدم انقدر حالم بد شد که قلبم نزدیک بود وایسه. با گریه برگشتم خونه و تا میتونستم سر مهیار جیغ و داد کردم که ببین چکار کردی؟ -اون چکار میکرد؟ -اولش که گیج شده بود و نمیفهمید قضیه چیه. بعد که متوجه شد همین کسشعر ها رو برام گفت که نگهش داریم. –بعد کی انداختیش؟ -اون موقع که رفته بودی خونه خودت. –وای مامان. یعنی اون موقع که من از ترکیه اومدم هنوز حامله بودی؟ -آره. چطور؟ با شیطنت گفت آخ اگر میدونستم نمیذاشتم بندازیش. –مهدیس تو هم کم از مهیار دیوونه نیستیا. چجوری نگهش میداشتیم؟ -همونجوری که منو مهیار رو بزرگ کردی. مشخص بود باز افتاده روی فاز کسشعر گفتن و مرض ریختن. اما همین خوشحالی و سرحال شدنش هم برام خیلی لذت بخش بود. –اون موقع باباتون زنده بود. الان میگفتم بابای بچم کیه؟ بعدشم چجوری حاضر میشدم بچه پسرم رو به دنیا بیارم؟ -ولی مهیار باهمه کسخلیتش عجب فکری کرده بود. آخ اگر اوکی داده بودی الان دیگه اقامتمون اوکی شده بود. تو هم فکر کنم توی ماه ششم یا هفتم بودی. –پس بگو. بخاطر اقامت خارج از ایران دلت میخواست این کار رو بکنیم. –خب چه اشکالی داشت؟ شاید بعد تو نوبت منم میشد. –یعنی چی؟ -مهیار منم مامان میکرد. –بسه دیگه خیلی داری چرت و پرت میگی. بگیر بخواب. –عه؟ نذاشتی من بخوابم باید تا صبح پیشم بیدار بمونی. –برای چی؟ -دیگه دیگه.
قسمت صد و چهل و چهارم: داغ برفیاز اون صبح های تو مخی روزهای تعطیل که با وجود کلی خستگی و دیر خوابیدن شب قبل بازم از هشت صبح بیدار شدم بودم. هر چقدر سعی کردم باوجود خستگی بازم بخوابم نمیشد. مهدیس هنوز کنارم دمر خوابیده بود. خوشبحالش چقدر خوش خوابه. منم اگر جای اون بودم و یک ذره از درگیری های فکری و دغدغه های الانم رو هم نداشتم، خوابم اوکی بود. اصلا از هفت دولت آزاد بودم. وقتی داشتم به آرومی و بی سر وصدا تجهیزات عملیات داغ دیشب رو جمع میکردم به این فکر میکردم که بعد از به نتیجه رسیدن پروژه سرمایه گذاریم با اون همه پولی که دستم میاد چکار کنم. فکر کنم بهترین وقت باشه که دیگه رسما خودم رو بازنشست کنم. بعدش چی؟ نمیدونم شاید بلاخره از خر شیطون اومدم پایین و قبول کردم اپلای کنیم برای اقامت خارج از ایران و جمع کردیم و رفتیم. حالا کجاش رو نمیدونم. به خودم باشه دوست ندارم یجا بمونم. دلم میخواد سالی چند کشور مختلف رو بصورت مقطعی برم بگردم. اون موقع دیگه فرقی نمیکنه کدوم کشور محل ثابت برای اقامتم باشه. دیلدو ها و لباسای کثیف رو جمع کردم و بردم توی که بشورم. معمولا بعد سکس هام با مهدیس، دیلدو ها رو اول با ضد عفونی کننده تمیز میکنم. باتری های ویبره دار رو در میارم و بعد میشورمشون. وقتی کامل خشک شد میذارم توی جعبه زیر تختم که برای برنامه بعدیمون حاضر باشه. یکی از دیلدوهام بنفش تیره بود و سرش کاملا شکل کیر داشت. دقیقا با همون جزئیات اما بدنش از بالا تا پایین شیارهایی مثل بستنی قیفی دستگاهی داشت. وقتی با ضد عفونی کننده تمیزش میکردم پیش خودم میگفتم چجوری این چیز بد شکل و نا میزون دیشب توی کونم میرفت و مهدیس هم با شدت اینو به همراه اون دیلدو دو طرفه مارپیچی توی کسم می کرد و منم کوچکترین حسی از درد نداشتم بلکه از شدت شهوت جیغ میزدم؟ حس میکنم هر دفعه چیز جدیدی تجربه میکنم دیگه چیزهای قبلی نمیتونه کمترین لذتی بهم بده. حتی از هفته پیش لزهایی که با مهدیس داشتم جوری بوده که حتما باید با دوتا دیلدو کس و کون منو میکرد تا ارضاء بشم. منو باش که اون همه شراره رو سرزنش میکردم که جر دادی خودتو و حالا دارم قشنگ همون جوری میشم. یه آن گفتم نکنه کونم به گشادی شراره شده باشه و چون نمیبینمش نفهمیدم. بعد تموم شدن کارهام اومدم توی حال و جلوی آینه قدی برگشتم و خم شدم و کونم رو باز کردم. بله. به نظر میرسه گشادش کردم. دیگه مثل قبل کامل بسته نیست. با کمک عضلات مقعدم یه کوچولو تکونش دادم و جمعش کرد و دوباره ول کردم. وای بازم دارم تحریک میشم. نمیدونم منطقیه یا نه اما هر وقت روی یه بخش از بدنم دقیق میشم بلافاصله بعدش تحریک میشم. فکر نمیکم مساله آنرمالی باشه. والا هرکی لخت منو دیده دیوونه شده. خودمم نباید از این قائده مستثنی باشم.اونروز برف شدیدی میومد. اولین برف زمستونی بود و به نظر میرسید هوای بیرون خیلی سرد باشه. توی این هوا خیلی چیزها میچسبه. در خونمون رو زدند. حتما هومنه. میدونست امروز خونم. اول خواستم برم یه چیزی تنم کنم چون کاملا لخت بودم. اما با تصور کم اهمیتی هومن و از اونجا که بعضی وقت ها بی اختیار دلم میخواد سر به سرش بذارم در رو باز کردم. جوری واینسادم که بتونه اندامم رو ببینه اما از قصد جوری قسمت از بدنم رو از پشت در در معرض دیدش قراردادم که متوجه بشه کاملا لختم. به محض دیدن من آب دهنش رو غورت داد و بعد سرشو انداخت پایین. –سلام کتایون خانم. صبحتون بخیر. –سلام. صبح تو هم بخیر. کاری داری؟ -امروز کار کفپوش خونه تموم میشه. –واقعا همه کارها تموم شد؟ -بله. دیگه دیوارها رو هم گفتید فعلا دست نزنیم تا دیزاینر بیاد نظر بده. –استخر چی؟ -اونکه پریروز تمومش کردند. الانم پر آبه. –میدونم. منظورم این بود که مگه این داداش ها نگفتند چهل و هشت ساعت برای تست موتور پمپ باید روشن بمونه. –آره دیگه امروز تموم میشه. –باریکلا. واقعا خوشم اومد. تونستی یه هفته ای کار رو تموم کنی. همونطور که گفتم بخاطر همین پاداش میگیری. با همون اوسکلی منحصر به فرد خودش در حالی که سرش پایین بود لبخند زد و گفت من که کاری نکردم. –حساب کتاب ها رو کامل انجام بده و فاکتور ها رو برام بیار. امروز میرم بانک و پول میریزم به حسابت تا با کارگرا تسویه کنی. –حتما. زیر چشمی بهم نگاه کرد. حس کردم خیلی مشتقانه میخواد چیزی بگه اما شدیدا مردد بود. –چیزی میخوای هومن؟ -اممم. –میخوای بیای تو؟ با ذوق بهم نگاه کرد. بلند گفتم مهدیس هنوز خوابی؟ -مهدیس خانم خونست؟ -آره. کجا باید باشه این موقع صبحی؟ حالش گرفته شد. بعضی وقت ها دلم براش میسوزه. پیش خودش فکر کرده بود الانم ممکنه اجازه بدم بیاد توی خونه و حسابی بدنم رو دید بزنه. حاضرم شرط ببندم برای اینکه به مقصودش برسه حاضره خیلی کارها بکنه. همونطور که جلوی من با دیلدو کونشو کرده. –اجازه دارم برم؟ -امم هومن یه زحمت داشتم برات. –جانم. –پایین تر از میدون حلیم فروشیه هست. –خب؟ -برو واسم حلیم بگیر. دوتا نون بربری هم بگیر. خودت صبحونه خوردی؟ -اومدنی یه چیزی خوردم. –باشه. پس برو سریع بگیر بیا. منتظرما. –چشم کتایون خانم. توی زمانی که هومن رفت تا برگرده منم دوش گرفتم. هومن نیم ساعت بعد برگشت. اون موقع تاپ بلندم رو پوشیده بودم. واسه همین اجازه دادم بیاد توی خونه و خریدهاش رو روی میز بذاره. –تلویزیونتون درست شد؟ -آره. یجوری خودم درستش کردم. تو که نتونستی برام درستش کنی. من جاش بودم میگفتم مگه گذاشتی اصلا بهش نگاه بندازم. اما چیزی نگفت. –بشین یه لقمه بخور. –نه دیگه برم. –تعارف میکنی؟ -نه خانم. ممنون. دلم میخواست الان یکم سر به سرش بذارم باز اما مهدیس خونه بود و از اونجایی که باز میخواست منو بازخواست کنه حوصلش رو هم نداشتم. از طرفی لخت بود و اگر بیدار میشد و همینطوری میومد بیرون هومن بدنش رو میدید. هرچند گوه میخورد نگاه کنه. از طرف خود هومن مشکلی با این موضوع نداشتم اما چه کنم که مهدیس دهنم رو میگایید. هومن رو فرستادم رفت. بعد رفتم توی اتاقم تا مهدیس رو بیدار کنم. مثل هر دفعه با کلی صدا کردن و تکون دادنش و بوسیدن صورتش بلاخره چشماش رو باز کرد. با صدای خواب آلود زیر لبی غرغر کنان گفت مامان امروز تعطیله بذار بخوابم. –پاشو خواب آلو. برات حلیم گرفتم. پاشو یخ میکنه دیگه نمیشه بخوری. به هر ضرب و زوری بود بیدار شد. همونطور لخت رفت دستشویی و بعد برگشت توی آشپزخونه. –صبح کی بیدار شدی؟ -از هشت بیدارم. امروز برنامت چیه؟ -یه سر باید برم دانشگاه. –امروز که کلاس نداری. –امتحان آزمایشگاه دارم امروز. –وای تو امروز امتحان داشتی و نگفتی؟ خوبه بیدارت کردم وگرنه خواب میموندی. –ظهر به بعده. اونجوری هم که نیست. امتحان عملیه. تئوری ها از دو هفته دیگست. وای اصلا حوصلشو ندارم. –گشاد بازی در نیار. بفهمم بازم مشروط شدی مهدیس جرت میدم. –جووون من که عاشق اینم تو جرم بدی. دیشب که کسم کم مونده بود جر بخوره. –تو که بیشتر داشتی منو جر میدادی. بگم چی بشی مهدیس. کونم باز شده. بلند زد زیر خنده. –مامی حشری من. از بس که دیوونه میشی. اونجوری که تو موقع کون دادن ناله میکنی منم حشری میشم کون بدم. –میخوای؟ -آخ اینجوری که تو آه میکشی معلومه خیلی بهت حال میده. اما چکار کنم که به راحتی نمیشه. –باید بریم پیش دکتر. –ول کن مامان. برم بگم چی؟ میخوام کون بدم واسم درستش کن؟ خندیدم و گفتم نه اما خب میتونی بگی موقع دستشویی کردن اذیت میشم. –خیلی هم مهم نیست آخه. یکم بعد گفت مامان یه چیزی بگم؟ -جونم. با شیطنت ملوسانه ای گفت دلم میخواد. یجوری گفت که دل خودم لرزید. با این حال گفتم خوبه حالا نمیخواد الان تحریک بشی. –عه چرا؟ -چون میوفته به جون من. اونجوری نه تو به امتحانت میرسی و نه من به کارهام. عوضش شب میریم بیرون. با ذوق دستاش رو بهم زد و گفت آخ جون. مامان راستی دیروز یادم رفت بگم. سامی یه تتو کار حرفه ای میشناسه که خودش پیش همون میره. بگم وقت بگیره برامون؟ -برامون؟ -آره دیگه. تو هم میخواستی بزنی. –هنوز مطمئن نیستم. حالا تو برو امتحانت رو بده بعد راجبش حرف میزنیم. مهدیس قبل ظهر رفت. باز خوبه با وجود اینکه ازم سیرمونی نداره اما میتونه هر چیزی رو به وقتش انجام بده. از یه ساعت قبل رفتن جزوه هاش رو مطالعه میکرد و بعدش دوش گرفت و رفت. قبل رفتن کلی پوشوندمش که تازه از حموم اومده سرما نخوره. ساعت دو اینطورا بود که هومن اومد دم در و گفت کار تموم شده. یه میدی نازک یقه باز تا پایین مشکی آستین دار یه تیکه پوشیدم که تا بالای زانوهام بود و روش هم پالتو. باهاش اومدم پایین. بلاخره کارش تموم شد. میگفت کف اینجا گلس وود کار شده و حالت پارکت داره. اما از پارکت خیلی محکم تر و مقاومتره. حموم و اتاق اسپا هم که همونطور میخواستم. فقط مونده بود دیزاین دیوارها. کارگرها رفته بودند. گوشی هومن زنگ خورد. میشنیدم که میگفت باشه مامان. میام دیگه. چشم. چشم. نه تا نیم ساعت دیگه میرسم خونه. عه چرا همش دعوام میکنی. گفتم میام دیگه. قطع کرد و گفت. –خوب شده کتایون خانم؟ -عالیه. الان میتونم بگم کارت رو خیلی خوب انجام دادی.خب نوبت منه که پاداش کارت رو بدم. به حالت خجالت سرش رو انداخت پایین. –حالا باشه بعد. با خنده گفتم پولت سر جاشه. منظورم یه چیز دیگست. با ناراحتی گفت الان؟ الکی خودم رو زده بودم به ندونستن و مثلا نشنیدم که با مامانش حرف زده بود. –پس کی؟ -آخه. –چیه باز؟ باید بری خونه؟ -مامانم زنگ زد و گفت مازیار رو ببرم بیرون برف بازی. –آخی. حیف شد. بهت خیلی خوش میگذشت اگر میموندی. اما حیف که مامانت نمیذاره بمونی. با لحن شدیدا تمسخر آمیزی گفتم. بی اختیار دلم میخواست حسابی دلش رو بسوزونم و یجورایی هم دوست داشتم بلاخره یه بار توی روی اون محبوبه جنده محجبه وایسه. –حالا چکار میکنی میای خونه من یا میری پیش مامان جونت؟ مردد بود. مثل وقت هایی که بدجوری بین دوراهی گیر میکنی. از یه طرف با تمام وجود دلش میخواست بیاد بالا و از یه طرف ترس از محبوبه بود. محبوبه دوباره زنگ زد. انقدر صدای پتیاره بلند بود که از پشت گوشی هومن منم میتونستم بشنوم. –کجایی؟ راه افتادی؟ -هنوز نه. –کدوم گوری موندی پس؟ زود باش بیا دیگه. مازیار حاضر شده منتظرته. ملتمسانه به من نگاه کرد. منم دست به سینه جلوش وایساده بودم و آروم گفتم تصمیمش با خودته. –مامان میشه خودت ببریش؟ من کار دارم. صدای محبوبه بلند تر شنیده میشد که جیغ و داد میکرد یعنی چی؟. پاشو بیا خونه ببینم. –مامان من کار دارم. –بیخود کردی. هومن تا نیم ساعت دیگه خونه بودی که هیچ وگرنه دیگه راهت نمیدم خونه. میری همون گوری که بودی میمونی. گوشی رو روی هومن قطع کرد. با نارحتی زیاد بهم نگاه کرد و گفت نمیذاره بمونم. با حالت افسوس گفتم نمیدونم تو کی میخوای بزرگ شی و جنم خودتو نشون بدی. پاشو برو تا مامانت از خونه بیرونت نکرده. –کتایون خانم. –چیه؟ -میشه بعدش بیام؟ -هنوز نفهمیدی من یه بار بیشتر بابت هرچیزی بهت فرصت نمیدم؟ -آخه مامانم. –زهر مار و مامانم. عین این بچه کوچولو ها میمونی. همش مامانم مامانم. پاشو برو خونتون اعصاب منم بیشتر از این خورد نکن. موقع رفتن بهش گفتم بعدا بهت زنگ میزنم برای بقیه کارها. اومدم بالا. یه دقیقه نگذشته بود که در خونه رو زدند. فکر کردم هومن بلاخره از خودش جنم نشون داده و گفته نمیام. در حالی که میگفتم پس بلاخره تونستی بگی نه در رو باز کردم. شروین پشت در بود. –سلام آقا پسر. از این ورا. –سلام. کارتون چقدر دیگه مونده؟ -چطور؟ -ملینا فردا صبح بر میگرده. –حالا حالاها کار داریم. یهو با جدبت تمتم گفت خانم ما توافق کردیم. پوزخند زدم و گفتم شوخی کردم باهات. کارمون تمومه. –واقعا؟ -آره دیگه. من سر حرفم بودم. –اوکی. خوبه. میخواست بره که گفتم آقا شروین. –بله. –میخواستم ازت تشکر کنم. لطف کردی گذاشتی کار رو تموم کنیم. –خواهش میکنم. هرچند لطف نبود. مجبوری بود. –مجبوری که خودت باعثش شدی. به هر حال تو هم بهت بد نگذشت. –به حال من که فرقی نمیکرد. حالا با این وضعیت باید جواب ملینا رو بدم که چرا بهش نگفتم. –مطمئنی فرقی نمیکرد؟ هنوزم فیلم های دوربین های ساختمون دست منه ها. یه لحظه حرصی شد و گفت خانم مگه قرار نبود پاکش کنی؟ -قرار بود به خانمت چیزی نگم و نمیگم. نگران نباش چیزی نمیفهمه. در هر صورت ممنونم. امیدوارم از دست من دلخور نباشی. به هر حال همسایگی با خانمت این مشکلات رو داره. –والا من همسایه مثل شما ندیده بودم. –منم همینطور. البته مثل تو که نه. مثل خانمت. بارش برف داشت قطع میشد. زورهای آخرش بود. مثل برف های الکی که هر سال تهران میباره و فقط روی کوه های شمال تهران سفید میشه اینم مثل هموناست. از پنجره به بیرون نگاه میکردم و ماگ قهوه ام دستم بود. و با اون یکی دستم سیگارم رو از توی زیر سیگاری بر میداشتم و ازش کام میگرفتم. یه هیوندا آزرا مشکی درست روبروی خونمون پارک کرد و دو نفر از توش پیاده شدند. توی همون ثانیه اول شناختمشون. آراد و ونداد بودند. تنها چیزی که بهشون نمیخورد باشند کارگر تاسیساتی بود. دفعات قبل که دیده بودمشون از دک و پوزش فکر میکردم از اینان که هرچی در میارن خرج خودشون و تیپ و لباس و اینا میکنند. با این ماشین به نظر میرسه درامدشون بد نباید باشه. جفتشون اورکن مشکی بلند و خیلی شیک پوشیده بودند. آیفون خونه من رو زدند. رفتم دم آیفون و جواب دادم و گفتم الان میام پایین. در رو هم براشون باز کردم و اورکتم رو پوشیدم و رفتم پایین. توی پارکینگ همدیگه رو ملاقات کردیم. هر دو باهم بهم سلام کردند و جواب دادم. باهم رفتیم داخل محوطه استخر. روز قبل از آبگیری استخر هومن همون کارگری که هفته قبل واسه نظافت اومده بود رو آورد تا کامل محوطه رو بشوره و تمیز کنه. ونداد نشست کنار استخر و دستشو کرد توی آب. –خب پمپ آب مشکلی نداره. آراد هم رفته بود چیزهای دیگه رو بررسی کنه. دور استخر قدم میزدم و از دیدن آماده شدن استخرم لذت میبردم. ونداد اومد سمتم و گفت همه چیز رو چک کردیم. همه چی اوکیه. باز اگر مشکلی پیدا شد بهم زنگ بزنید. –خیلی ممنون. واقعا کارتون تمیز و عالی بود هم برای پکیج و هم برای استخر. بقیه هزینه ها رو بفرمایید پرداخت کنم. آراد هم به ما ملحق شد و نزدیک تر به من وایساد. من درست کنار قسمت عمیق استخر بودم. –قابل شما رو نداره. میهمان باشید. بی شرف چقدر دلبری میکرد با اون چشم ابروی روشن و خوش فیسش. کاملا مجذوبش شده بودم. –نه خواهش میکنم. –پس اجازه بدید فاکتور ها رو بیارم. رفت سمت کیفش که روی سکوی کنار استخر گذاشته بود. نفهمیدم چقدر به لبه استخر نزدیک شده بودم. اومدم بچرخم که پام سر خورد و افتادم توی آب. اولش شوکه کننده بود اما چون شنام خیلی خوبه سریع خودم رو شناور کردم. آراد سریع اورکتش رو کند و پرید توی آب که مثلا به من کمک کنه. آز آب اومدم بیرون و با لبخند بهش گفتم مرسی خودم میتونم بیام بیرون. اون بدبخت هم مثل من خیس خالی شده بود. ونداد با نگرانی اومد سمتم. -حالتون خوبه؟. –آره. چیزی نشده. حواسم نبود لیز خوردم. طی چند ثانیه حسابی داشت سردم میشد. اور کت خیسم رو در آوردم. لباس زیرش کاملا خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود و از شدت سرما نوک سینه هام زده بود بیرون جوری که کاملا مشخص بود. ونداد اور کتش رو در آورد و به من داد. –اینو بپوشید سرما میخورید. –آخه خیس میشه. –اشکال نداره. بدبخت آراد هم داشت کم کم میلرزید. ونداد بهش گفت برو تو ماشین. من گفتم آقای رضاوند بریم بالا خونه ما. آراد از خدا خواسته گفت بریم. ونداد هم بدون هیچ تعارفی قبول کرد. توی پارکینگ که قشنگ داشتم قندیل میبستم از سرما. خدا کنه مریض نشم دوباره. اومدیم توی خونه. من سریع رفتم توی اتاق مهیار از کمدش حوله و چند تیکه لباس در آوردم و گذاشتم روی تخت. اومدم بیرون و به آراد گفتم برو تو اتاق خودت رو خشک کن. از لباسای پسرم برات گذاشتم. امیدوارم اندازت باشه. لبخند زد و رفت ولی حسابی لرز توی تنش افتاده بود و دندون هاش به هم میخورد. ونداد گفت خانم شما هم برو لباسات رو عوض کن. اومدم توی اتاقم و لباسای خیسم رو در آوردم. در حالی که بدن لختم رو داشتم خشک میکردم یه آن گفتم وای الان دقیقا توی همون موقعیتی هستم که دو سه روز قبل با تصورش حسابی دیوونه شدم. از خودم توی آینه پرسیدم یعنی انجامش بدم؟ چهره خندان و شیطون توی آینه گفت چرا که نه. فرصت بهتر از این؟ مو هام رو سریع خشک کردم و یه لباس دکلته لخت یشمی بدون لباس زیر تنم کردم. حجم بدنم خیلی قشنگ توی اون لباس دیده میشد. از اتاق اومدم بیرون. آراد لباساش رو عوض کرده بود و شلوار و پلیور مهیار رو پوشیده بود. البته خیلی هم بهش تنگ و کوتاه بود. ونداد هم مشغول آماده کردن فاکتور ها بود. رفتم از بار سه تا لیوان ودکا ریختم و آوردم. سعی میکردم وقتی راه میرفتم باسنم رو براشون به نمایش بذارم و تا اونجا که میشد تحریکشون کنم. موقع تعارف کردن انقدر خم شدم که به وضوح که سینه هام بجز سرشون رو میتونستند ببینند. ونداد لعنتی سعی میکرد بهم زیاد زل نزنه. به نظر بچه محجوبی میومد. اما برعکیش آراد با اون لبخند ریز شیطونش منو حسابی بر انداز میکرد. به آراد که تعارف کردم گفتم اینو بخوری کاملا گرمت میشه. با نیشخند منظور داری بهم گفت مرسی. داشتم فکر میکردم اگر مشروب بود الان گرمم میکرد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم. جلوش نشستم و پام رو روی پام انداختم و خیلی با لوندی گفتم خب بخواه. شاید داد. کاملا منظور منو گرفته بود با همون لبخند شیطنت آمیز به ونداد نگاه کرد و اونم مثل آراد با همون شیطنت زیر چشمی منو برانداز میکرد. –آخه نمیشه همه چیزو گفت. –آها پس روت نمیشه جلوی من بگی. خب اشکال نداره عزیزم. توی دلت بگو. یه جرعه از لیوانش رو خورد و با خنده بهم نگاه کرد. ونداد فاکتور ها رو به سمتم گرفت و گفت بفرمایید. بلند شدم و فاکتور ها رو گرفتم به آرومی روی سینه هام و زیر گردنم کشیدم و با لوندی گفتم شما که هنوز کارتون رو تموم نکردید. تا تمومش نکنید از پول خبری نیست. ونداد گفت مگه چه کاری مونده؟ با لحن خیلی شهوتی در حالی که موهام رو به پشت گردنم مینداختم گفتم باید مشتریتون رو راضی کنید. جفتشون با همون شیطنت بهم نگاه میکردند. به آرومی نشستم بینشون. دست هام رو گذاشتم روی پاهاشون به سمت وسط پاهاشون کشیدم. به آرومی تونستم کیرهاشون رو از روی شلوار پیدا کنم. کیر آراد به نظر میرسید کاملا سفت شده اما واسه ونداد هنوز به اون سفتی نرسیده بود. هر چند اونم مثل داداشش مشتاق به نظر میومد. ونداد از روی لباس سینه هام رو میمالید و گردنم رو میبوسید و آراد داشت لبام رو میخورد. منم از روی شلوار هاشون کیرهاشون میمالیدم. ونداد خیلی ملو دکلته منو به پایین کشید و سینه هام رو لخت کرد و با همین حرکت هردوتا سرشو به سمت سینه های خوش فرم و بلوری من بردند پایین. حتی مهیار و مهدیس هم که بعضی وقت ها همزمان سینه هام رو میخوردند هم نتونستند اینجوری منو با خوردن سینه هام تحریک کنند. آراد دستشو برد زیر لباسم و به کسم رسوند و با انگشتاش با کسم ور میرفت. دوست داشتم مدیریت این سکس کاملا در اختیار من باشه و تصوراتم جزء به جزء اجرا کنم. چیزی که بیشتر از سکس با ونداد و آراد ازش لذت میبردم آروم بودن و حرفه ای رفتار کردنشون بود. قشنگ اینکاره بودند و میدونستند چجوری یک زن رو مرحله به مرحله دیوونه کنند. بلند شدم و پشت بهشون در حالی که به بدنم مثل یک مار کبری که با نوای نی مرتاض هندی میرقصه پیچ و تاب میدادم لباسم رو به پایین کشیدم و از برجستگی باسنم به آرومی و با لوندی خاصی ردش کردم و خودم رو کامل لخت کردم. یکمی بیشتر خم شدم تا از دیدن کونم بیشتر بذت ببرند. ونداد دیگه نتونست کنترل کنه و بی اختیار گفت وای من. کیرشو در آورده بود و به آرومی میمالیدش. برگشتم سمتشون و دستاشون رو گرفتم و بلندشون کردم. جوری که قشنگ بینشون قرار گرفته بودم. آراد هم کیرشو در آورده بود و من همزمان دوتا کیر دقیقا یک شکل از نظر رنگ و اندازه توی دستام بود و میمالیدم. ونداد دستش روی کونم بودم و میمالید و آراد هم سینه هام. زبونم رو از شهوت دور لبم کشیدم و روی زانو هام نشستم و اول کیر آراد رو کردم توی دهنم. و با اون یکی دستم کیر ونداد رو میمالیدم. اولین بار بود همزمان برای دو نفر ساک میزدم. ونداد شروع کرد لباسای بالاتنش رو در آوردن. در حین ساک زدن جفتشون لخت شدند و من هنوزم نوبتی کیرشون رو میخوردم. اونجوری که با ولع ساک میزدم حس میکردم هر لحظه ممکنه ارضاء بشن اما خیلی بهتر از این حرفا بودند. ونداد یکمی شکم داشت اما آراد بدنش کاملا خشک بود. از نظر استخون بندی کاملا یه استایل داشتند و کیرهاشون هم قلمی و دراز و کشیده یه کوچولو رو به پایین بود که از روبرو به نظر میرسید سر و ختنه گاه کیرشون کلفت تره. وقتی توی دهنم فرو میکردم بخاطر سر پایین بودنش حس میکردم میتونم بیشتر توی دهنم جاش بدم و مثل پورن استارها تا ته حلقم فرو کنم. از اونجایی که هیچوقت انجام نداده بودم ترسیدم نتونم و آماتور به نظر بیام. واسه همین بیخیال شدم. آراد روی مبل نشست و ونداد منو کنارش روی مبل خوابوند و پاهام رو کامل باز کرد. من کیر آراد رو ساک میزدم و ونداد شروع کردم به خوردن و لیسیدن کسم. آراد چشماش بسته بود و به آرومی گفت اوووف خیلی خوبه. ونداد لعنتی فقط به خوردن کسم قانع نبود. بیشرف کسکش میخواست منو دیوونه تر کنه. با نوک زبونش با سوراخ کونم بازی میکرد و بعد همزمان با لیس زدن سریع کسم که بیشتر حالت ضربه زدن زبون روی چوچولم بود انگشتش رو هم توی کونم برده بود. ناله های منم بلند شد. دیگه شدت شهوتم در حدی بود که اختیار شرایط رو از دست داده بودم و دیگه اونطور که باید فرمانروای سکس سه نفره نبودم. حالا دیگه منم غرق دریای شهوت شده بودم و روی موجهای دیوونه کننده شهوت از بی وزنی و غوطه وری خودم لذت میبردم. سر من توی بغل آراد بود که ونداد منو کشید سمت خودش و پاهام رو کامل باز کرد و اون کیر قلمیش رو به لبه های کسم میمالید. لعنتی این کار از شدت تحریک کنندگی آزار دهنده بود. جوری که تحریکم میکرد بیشتر از گنجایش ظرفیت جسمی و حسی من بود. با اینکه فقط چند ثانیه این کار رو میکرد اما انتظار فرو کردن کیرش به داخل کسم از طولانی ترین زمان های انتظار توی زندگیم به نظرم میومد. –لعنتی بکن. زودتر کیرتو بکن توی کسم. اما هنوزم با همون متانت و آرامش ادامه میداد. بلاخره رضایت داد تا این شکنجه شهوت تموم بشه و سر کیرشو توی کسم فرو کرد. فرو رفتن کیرش تا نصف بیشتر توی کسم همراه شد با ناله بلند من از شهوت. شروع کرد به تلمبه زدن های آروم. آراد سر کیرشو به لبام میمالید و بهم میفهموند که دوست داره براش بخورم. معطلش نکردم و دوباره شروع به ساک زدن و خوردن کیرش کردم. ساک زدن من بر عکس مهدیس خیلی آرومه و اونطوری نیست که آب دهنم از کیر پارتنرم سرازیر بشه. خودمم زیاد خوشم نمیاد. برعکس من مهدیس توی سکس های آخرمون با مهیار جوری کیرش رو ساک میزد که تمام کیر و تخمای مهیار تفی میشد و کلی آب دهنش روی سینه هاش میریخت. توی اون شرایط نمیدونم چرا آب دهنم زیاد ترشح میشد. همین باعث شد که برعکس دفعات قبلی ساک زدنم خیلی خیس و پر تف بشه. آراد یه بار سعی کرد کیرشو تا ته توی حلقم کنه و منم باهاش همراهی کردم اما چون تجربش رو نداشتم نتونستم. پوزیشنمون رو عوض کردیم و در حالی که آراد همونجوری روی مبل لم داده بود روی کیرش نشتم و ونداد کنارم روی مبل حالت نیم خیز وایساده بود. توی اون حالت به راحتی میتونستم کیرش رو که با ترشحات واژنم کاملا خیس شده بود رو ساک بزنم. خودم رو بالا پایین میکردم روی کیر آراد و بهش کس میدادم. آراد هم توی بین سکس با من به کونم خیلی ملایم و سکسی بدون درد بلکه با بیشتر کردن لذت شهوت و جوری که صدای ضربه هاش به خوبی توی فضای خونه بپیچه اسلپ میزد. انگشتش رو به سوراخ کونم رسوند و با شیطنت توی چشمام نگاه کرد و گفت از پشت اوکیی؟ اون لبخند شیطونش رو دوست داشتم. انگار اون خنده شیطون و جذاب جزء جدایی ناپذیر صورتش بود که درخشش ردیف بالایی دندون های لمینت کردش رو مثل اجزاء دیگه صورتش نمیتونست مخفی کنه. با اینکه هر دوشون تا حدود خیلی زیادی شبیه هم بودند اما آراد خیلی شیطون تر به نظر میرسید. لباش رو خیلی داغ و دیوونه وار میخوردم. ونداد اومد پشتم. سر کیرش رو روی سوراخ کونم به آرومی فشار داد. بخاطر اینکه آراد زیاد با سوراخ کونم ور رفته بود خوب جا باز کرده بود و بالیزی آب دهنم کیرش سر شده بود. واسه همین به راحتی سر کیرش رو توی کونم فرو کرد. آههه لحظه اوج لذت من رسیده بود. وقتی که دو تا کیر با هم منو میکنند. همزمان دوتایی شروع به کردن کس و کون من کردند. از نظر کیفی سکس کردنشون یا بهتر بگم دوتایی گاییدنش با کوهیار و آرمین فرق داشت. ونداد و آراد آروم تر ولی مسلط تر کارشون انجام میدادند. با ضربه هایی که رفته رفته محکم و محکم تر میشد چشمام دیگه نمیتونست باز بمونه. به حدی از شهوت رسیده بودم که جدا از توانم خارج بود. ونداد آروم دم گوشم در حین کردن کونم نجوا میکرد کتی چقدر از کارمون راضی هستی؟ به آرومی و خمار گفتم خیلی. –بلند تر بگو. میخوام قشنگ صدات رو بشنوم. –خیلی. دارم دیوونه میشم. با اون کیرهای نازتون خیلی بهم حال میدید. شیشه روی میز عسلی مبلی رو برداشته بودیم و روش حالت داگی استایل شده بودم. توی اون پوزیشن خیلی راحت هر دوشون میتونستند وایساده منو بکنند. اینبار آراد کونم رو میکرد و منم کیر ونداد رو توی دهنم گذاشته بودم و توی دهنم تلمبه میزد. از نظر هماهنگی جوری بود که انگار کاملا هماهنگ و همزمان کیرهاشون جلو و عقب میشد. به تنها چیزی که توی اون شرایط فکر نمیکردم زمان بود. به کل یادم رفته بود که هر لحظه ممکنه مهدیس برسه. اگر میرسید چی میشد. به احتمال خیلی زیاد اول شوکه میشد اما بعدش با اشتیاق فراوان به ما ملحق میشد. یه سکس چهار نفره دیوونه کننده داشتیم. اما فعلا دلم فقط میخواست که با دوقولوهای افسانه ای تنها باشم. آراد منو کشید توی بغلش و از زیر روناهم گرفت و ونداد هم کمکش کرد. بینشون توی هوا معلق بودم. کیر آراد هنوز توی کونم بود. ونداد هم کیرشو توی کسم کرد و توی اون پوزیشن منو بالا پایین میکردند. شدت شهوتم همون بود اما بدنم درد بدی داشت میگرفت. مخصوصا کونم بخاطر زاویه ای که آراد کیرشو توش کرده بود و موقع جلو عقب کردن به دیواره های سوراخ کونم فشار میاورد. ونداد از زیر رونهام منو نگهداشته بود و آراد هم یه دستش زیر شکمم بود و با اون یکی دستش گلوم رو گرفته بود. توی آینه قدی یه آن خودم رو دیدم. چشمای خمار که ازش شهوت میبارید و موهای بهم ریخته طلاییم که توی صورتم پخش شده بود. این کتایونه که بین دوتا کیر داره گاییده میشه. آره خودمم. خودمم که به دیوونه کننده ترین فانتزی این هفتم رسیدم. این منم که توی اوج لذت روی دوتا کیر معلق شدم. دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ زدن هام بلند بلندتر شد. ونداد فهمید قضیه چیه. واسه همین کیرشو کشید بیرون و آب کسم با فشار اسکوئیرت میشد و روی فرش و زمین میریخت. همزمان با پاشیدن شدید آب کسم آراد دستشو گذاشت روی کسم و با شدت و تند تند میمالیدش. همین کارش لذت ارضاء شدنم رو بیشتر کرده بود. همزمان جیغ میکشیدم -آهههه فاک می. آیییی. به سختی روی پاهام وایساده بودم. هنوز کیر آراد توی کونم بود. سرم گیج میرفت. ونداد سریع منو بغل کرد. یکمی به جلو خم شده بودم که آراد میتونست راحت کونم رو بکنه. کیرشو از کونم بیرون کشید و ونداد به آرومی منو روی زمین نشوند. حس میکردم خیلی سرم گیج میره. هردوشون بالای سرم وایساده بودند از نمای پایین دوتا کیر از زیر تخماها میدیدم. ونداد گفت کتی جون خوبی؟ با بی حالی گفتم آره. یکم سرم گیج رفت. آراد گفت میخوای یکم استراحت کنی حالت جا بیاد؟ با نگاه خمارم بهشون نگاه کردم و گفتم شما که هنوز ارضاء نشدید آخه. کیرهاشون رو توی دستام گرفتم و به آرومی میالیدم. هنوزم سفت سفت بودند. دوباره شروع کردم به نوبت ساک زدن. ونداد خیلی سریع کیرشو میمالید و جق میزد. در حالی که کیر آراد توی دهنم بود حس کردم لپم و گردنم خیس شده. آب ونداد اومده داشت میومد و روی گردن و سینه هام میریخت. ناله های مردی که از شدت شهوت زیاد داره ارضاء میشه از بهترین سمفونی هاییه که توی سکس میشنوم. با همون سمفونی جذاب ونداد ارضاء شد. کیر آراد رو از دهنم در آوردم و با لبخند بهش گفتم عزیزم تو نمیخوای ارضا بشی؟ -کتی اجازه دارم توی دهنت بریزم؟ راستش زیاد راغب نبودم. مهیار همون دو سه باری که آبش رو توی دهنم ریخته بود نزدیک بود بالا بیارم. اما دوست داشتم این سکس یه پایان جذاب واسه همگی داشته باشه. –آره عزیزم. بریز. کیرشو کردم توی دهنم چندبار خیلی داغ ساکش زدم و بعد به آرومی دهنم رو باز کردم. آراد کیرش رو جلوی دهن من میمالید تا اینکه آبرش اومد. یکمی از سر کیرش توی دهنم بود و آب داغش رو روی زبونم حس میکردم. هیچ سعیی نکردم که غورتش بدم. شانسم دستمال کاغذی دم دستم بود و همش رو توی دستمال کاغذی برگردوندم. کیرهای جفتشون خیلی سکسی خوابیده بود و آویزون شده بود. به آرومی باهمدیگه زیر بغلهام رو گرفتند و کمکم کردند از روی زمین بلند شدم. هنوزم سر گیجه داشتم. احساس ضعف شدیدی میکردم. با کمک ونداد رفتم توی دستشویی و صورت و دهنم رو شستم. یکمی که به سر و صورتم آب خورد حالم بهتر شد. دم دستشویی به دیوار تکیه داده بودم و ونداد توی چشمام نگاه میکرد. با خنده گفتم نکن دیوث. –چکار نکنم؟ -داری دیوونم میکنی؟. –آخ کتی چی میشد تو مال من بشی. با نیشخند گفتم من مال کسی نمیشم. هرچی فکر میکنی بریز دور. محکم بغلم کرد و لبام رو بوسید و همراهیش کردم که از هم لب بگیریم. آراد یه لیوان دیگه مشروب ریخت و روی مبل لم داده بود. به منو داداشش نگاه میکرد. هنوزم اون لبخند شیطنت آمیز روی صورتش بود. ونداد گفت زشته آراد خونه مردم بی اجازه هی بریزی بخوری. گفتم اشکال نداره. بذار راحت باشه. نشستم کنار آراد و ونداد هم کنار من نشست. بینشون بودم. آراد برای منو ونداد هم ریخت. ونداد بلند شد و پاکت سیگارش رو از کیفش در آورد. گفتم زیر سیگاری کنار پنجرست. پاکت سیگار منم بیار. برام آورد. سیگار خودش و منو روشن کرد. آراد گفت کتی خیلی خوب بود. واقعا یدونه ای. حرف نداری. –واقعا؟ یعنی دیگه نمیخوای مژگان رو بکنی؟ جفتشون با تعجب بهم نگاه کردند و زدند زیر خنده. –تو از کجا میدونی؟ -خب دیگه هیچ چیزی توی خونه من مخفی نمیمونه. سیگار بدجوری سنگینم کرد و حس خلسه بهم داد. بی اختیار دستام رو بردم سمت کیرهاشون وگرفتمشون توی دستهام. به آرومی میمالیدم. دوست داشتم دوباره راست بشه. یه لحظه توی ذهنم تصور میکردم اگر مهدیس همین الان از در بیاد تو منو بین دوتا پسر لخت در حالی که کیرشون توی دستمه ببینه چه واکنشی نشون میده. بی اختیار خندم گرفت. آراد در حالی که به نظر میرسید مست شده گفت چرا میخندی؟ -هیچی. الاناست که دخترم برسه. جفتشون هنگ کرده بودند. ونداد با تعجب گفت دخترت؟ -آره. مهدیس. آراد گفت همون بی ام و ایکس فور مشکیه؟ اون دخترته؟ -آره. با شیطنت به ونداد گفت وای خدا مرسی. گفتم چیه؟ نکنه اونم از خدا خواسته بودی؟ ونداد گفت دست خودش نیست. کیس خوب میبینه نمیتونه تو نخش نره. کیرشون کم کم داشت جون میگرفت و نیم خیز شده بود. میخواستم بگم دیگه کم کم سر و کلش پیدا میشه که ونداد یهو عین فنر از جاش پرید گفت ای کیر تو دهنت آراد. پاک یادمون رفت. شش قرار بود بریم پیش وکیلی. آراد گفت کس ننش. کتی جون رو ول کنیم بریم اون کله کیری رو ببینیم. میدونستم حالا که داره مهدیس میاد آراد هر کاری میکنه که با جفتمون سکس کنه. اما این ونداد کونی انگار مار نیشش زده باشه. با استرس دنبال لباساش میگشت. فکر کنم اون بیشتر به مسائل کاری و قرارهاش اهمیت میداد. گفتم واقعا میخوای بری؟ -آره کتی جون. کلی مخ طرف رو زدم که بهمون وقت داده. –چکارست؟ آراد گفت برج سازه. دلم نمیخواست بذارم برند. بیشتر بخاطر این بود که باید منو به معامله اون یارو وکیلی بقول آراد کله کیری ترجیه میدادند. آراد رو که ولش کنی تا فردا همینجا میمونه. اما نگه داشتن ونداد سخت به نظر میرسید. پیش خودم گفتم ولش کن. اونقدرها هم ارزش نداره. از طرفی انقدر بی حال شدم که مهدیس هم بیاد نمیتونم حال دور قبل رو بکنم. بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم که دسته چکم رو بیارم. یکی از لباسای بلند حریر جلو بازم رو هم پوشیدم و برگشتم توی پذیرایی. ونداد هی به آراد غر میزد پاشو دیگه دیر شد. آراد انگار به کل کارشون به تخمش بود. روی مبل لم داده بود و مشروبش رو میخورد.. ونداد همه لباساش رو پوشیده بود و جلوی آینه موهاش رو مرتب میکرد. فاکتور ها رو برداشت که بذاره توی کیفش. گفتم مگه اونا برای من نیستند؟ با لبخند گفت نه دیگه. ما بی حسابیم الان. خیلی از این حرفش بهم برخورد. آشغال فکر کرده جندم و واسه تخفیف گرفتن باهاشون سکس کردم. خیلی جدی گفتم فاکتورها رو بده. –کتی گفتم که. –گفتم فاکتور ها رو بده. انقدر جدی شده بودم که بدون اینکه هیچی بگه از کیفشون در آورد. –جمعش چقدر شده؟ آراد هم گفت کتی بیخیال بابا. سریع پای فاکتور ها رقم ها رو جمع زدم و توی چکم نوشتم و براشون کشیدم. چک رو به سمت ونداد گرفتم و گفتم فکر میکردم بلدی چطوری با یه خانم رفتار کنی؟ به نظر متشخص میومدی. خودشو جمع و جور کرد و گفت کتایون خانم بخدا من منظور بدی نداشتم. –منظوری داشتی یا نداشتی رفتارت اصلا قشنگ نبود. آراد خودشو انداخت وسط و گفت کتی جون شما ببخشش. واقعا منظوری نداشت. بعضی وقت ها سوتی میده دیگه. ونداد خیلی معصومانه با لحن دلبرانه ای گفت توروخدا ببخشید. معذرت میخوام. واقعا قصدم بی ادبی نبود. –باشه. بخشیدم. چک رو بهش دادم و تشکر کرد. –نمیخوای مبلغش رو ببینی درسته یا نه؟ -حتما درسته. رو به آراد گفت زود باش دیگه. –چجوری زود باشم. لباسام خیسه. گفتم اشکال نداره. با همون لباسای مهیار برو. یه کیسه براش آوردم لباسای خودشو توش بذاره. تا موقع خدافظی ونداد چند بار دیگه ازم عذر خواهی و تشکر کرد. دیگه میخواستم بگم گاییدی باو. گفتم بخشیدمت دیگه. به نظر نمیرسید ضعف جنس مخالف باشه. شاید روی من کراش پیدا کرده بود. شایدم واقعا ضعف داشت. به هر حال مهم سکس داغی بود که داشتیم. خدافظی کردند و رفتند. وای خونه رو ببین چی شده. میخواستم خونه رو جمع و جور کنم که پام رفت روی خیسی زمین و نزدیک بود سر بخورم. همونجا که آب کسم با شدت ریخته بود. وای روی مبل هم ریخته. فایده نداره. باید خونه رو نظافت کنم. چرا من بکنم اصلا. یکی رو فردا میارم نظافت کنه. صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد و مهدیس در رو باز کرد. با سر وضع بهم ریخته من و وضعیت خونه چند ثانیه مبهوت بهم زل زد. -مامان!؟ چه خبر بوده اینجا؟