قسمت صد و چهل و پنجم: رفیق پایه دیوونه بازیمهدیس همینطور با تعجب و چشمای گرد شده به من نگاه میکرد. قیافش مثل علامت سوال و تعجب باهم شده بود. واقعا نمیدونستم چی بگم. خب چی میتونستم بگم؟ کوسن های رو مبل پخش و پلا شده بود و شیشه روی میز عسلی هم برداشته شده بود که مشخص بود به تنهایی نمیتونستم برش دارم. از طرفی لیوان ها هنوز روی میز بود و از همه بدتر اینکه سر و وضع بهم ریخته من و بوی عرق و ادکلن تند مردونه ای که هنوز توی خونه میومد هرجور توجیهی رو نقض میکرد. تازه متوجه شرایط شده بودم. شاید یک ربع بیست دقیقه قبل دوست داشتم مهدیس هم باشه. اما الان قضیه فرق میکرد. اولین حرکتم این بود که خودم رو بزنم به کوچه علی چپ و خیلی عادی رفتار کنم. –سلام عزیزم. امتحانت چطور بود؟ رفتم سمتش و بغلش کردم. –سلام مامان. اوووف چه بویی میدی. همین حرکت کافی بود تا مهدیس بیشتر مطمئن بشه که من سکس داشتم. دوش نگرفته بودم و قشنگ بدنم بوی بدن آراد و ونداد رو گرفته بود. علاوه بر اون بوی تند آب کیر ونداد که روی گردنم ریخته بود رو هم کسی از فاصله نزدیک میتونست بفهمه. چهره مهدیس جدی تر شد و سوالش رو با قاطعیت بیشتری تکرار کرد. –مامان اینجا چه خبر بوده؟ -آآا. چطور؟ -چطور!؟ یه نگاه به سر وضع خودت و خونه بنداز. کی اینجا بوده؟ -اممم ببین مهدیس اینجوری که به نظر میاد هم نبوده. –ببین مامان اگر باز میخوای بپیچونی و الکی یه داستان سرهم کنی که اتفاقی نیوفتاده ولش کن. –عه مهدیس؟ چرا اینجوری میگی؟ -آخه مامان با خر که طرف نیستی. –دور از جونت. اما. –اما چی؟ -عه بذار حرفم رو بزنم. –خب بگو. –اما چجوری بگم. نمیدونم چرا با اینکه منو مهدیس هیچ خرده برده ای نداریم و کاملا راحت راجب هرچیزی صحبت میکنیم اما وقتی توی همچین شرایطی قرار میگیرم برام سخت میشه. شاید چون میترسم ممکنه قضاوت بشم. هرچند قضاوت وقتی همه چیز مشخصه معنی نداره. بعدشم مهدیس اصلا کسی نیست که بخواد منو قضاوت کنه. فکر کنم مهدیس متوجه شده بود راحت نیستم. شایدم تونسته بود فکرم رو بخونه. اومد سمتم و دستم رو گرفت. –مامان من هیچوقت تورو قضاوت نمیکنم. از اینکه ببینم کاری بکنی که خوشحالت بکنه و روحیت بهتر بشه مخالفتی نمیکنم و حتی دیدی که استقبالم میکنم. ولو اینکه به غلط باشه. اما عزیز دلم اینکه بعضی وقت ها منو محرم اسرار نمیدونی خیلی ناراحتم میکنه. بی اختیار محکم بغلش کردم. یهو گفت آیی ولم کن خفه شدم. با خنده گفتم اشکال نداره تو بغل خودم خفه میشی. ولش کردم. با حرص گفت اه مامان لباسم بو میگیره. –عه؟ انقدر بوی بدی میدم؟ -آره. خودت متوجه نمیشی. آب کیر یکم میمونه روی پوست بوی بدی میگیره. انقدر واضح و راحت گفت که بدون اینکه بفهمم حس کردم وارد بحث و صحبت درمورد سکس شدیم. مهدیس با چهره جدی در عین حال خیلی با مزه گفت برو مامان دوش بگیر. زیر دوش آب داشتم پیش خودم فکر میکردم چجوری بگم تا مهدیس واکنش منفی نشون نده. خب اولین چیزی که میگفت این بود که چرا تنهایی؟ چرا واینسادی من بیام؟ بعدشم که میگفتم قضیه رو احتمالش بود سر لج بیوفته. بعضی وقت ها خیلی بچگونه رفتار میکرد. مثل همون دفعه که بهش یه جورایی گفتم جلوی مهیار نمیتونی به من برسی و ناراحت شد و با ناراحتیش دهن منم سرویس کرد. البته به کل مهم نبود. نمیدونم چرا دارم به مسائل بی اهمیت فکر میکنم. خیلی راحت میرم و میگم چه اتفاقی افتاده. کون لقش. یهویی شد. تقصیر من نبود که اون موقع نیومده بود هنوز خونه. دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون. هنوز خونه همونجوری بهم ریخته بود. مهدیس داشت تصویری با یکی صحبت میکرد. یه لحظه ترسیدم نکنه مهیار باشه و مهدیس همه چیز رو بهش گفته باشه. بدون اینکه حولم رو بپوشم سریع رفتم پیش مهدیس و گوشیش رو ازش گرفتم ببینم کیه. مهدیس جیغ زد چرا اینجوری میکنی؟ به تصویر گوشیش نگاه کردم. وای خاک بر سرم آرتمیس بود. گوشی رو سریع انداختم کنار. قشنگ لختم رو دید. مهدیس چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت آرتمیس بهت زنگ میزنم. ایر پادهاش رو از گوشش در آورد و گفت معلومه چته؟ -فکر کردم با مهیار داری صحبت میکنی. –خب با مهیار هم داشتم حرف میزدم باید گوشی رو اینجوری از دستم بکشی؟ -کارم احمقانه بود. ببخشید. –یه کارایی میکنی بعضی وقت ها نمیدونم چی بگم. ترسیدی به مهیار بگم؟ همونطور لخت خیس با ناراحتی نشستم روی مبل. –عه مبل ها خیس شد. واسم مهم نبود. مهدیس بلند شدو رفت حولم رو که از دستم دم حموم افتاده بود زمین رو برداشت و اومد انداخت روی شونه هام. –پاشو خودتو خشک کن و یه چیزی بپوش. سرما میخوری. روبروم روی میز زیر سیگاری و پاکت سیگارم بود. یه نخ از توش در آوردم و روشن کردم. –مهدیس وقتی خونه نبودی من سکس کردم. مثل من رو به جلو خم شده بود و آرنج هاش رو روی زانوهاش تکیه داده بود و انگشت هاش رو توی هم قفل کرده بود. در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت خب؟ -خب همین دیگه. –اینو که میدونم. با کی بودی؟ -راستش بهتره بپرسی با کیا بودی. مهدیس از تعجب کم مونده بود شاخ در بیاره. از هیجان جیغ زد یعنی چند نفر بودند؟ -دو نفر. دوتا داداش دو قلو. با دهن باز مونده بهم نگاه میکرد. نمیدونست چی باید بگه و چه واکنشی نشون بده. –میدونم برات خیلی عجیبه. شایدم ناراحت کننده باشه. ما قرار نیست همدیگه رو قضاوت کنیم. به حرف اومد و با ذوق زدگی گفت چی میگی مامان. واسه چی باید ناراحت بشم؟ بلند شد و با همون حالت پر هیجان و ذوق زده گفت وای اصلا فکر نمیکردم تو بخوای اینجوری سکس گروهی رو تجربه کنی. –چطور؟ -آخه همیشه خیلی روی این چیزا گیری. وای اصلا باورم نمیشه. –چیش انقدر برات جذابه؟ -بگو چیش نیست؟ وای چه صحنه ای رو از دست دادم. –راستش رو بخوای دلم میخواست تو هم بودی. –کاش نگهشون داشته بودی. اصلا وایسا ببینم. چرا صبر نکردی من بیام. –باورت میشه من میخواستم. حتی بهشون گفتم. اما عجله داشتند. –نگفتی کی بودند. یه لحظه مکث کرد و خیلی بازجویانه پرسید نکنه یکیشون هومن بود؟ -اه مهدیس. انقدر بدبخت نشدم که به یه اوسکلی مثل اون بدم. –آها راست میگی. هومن که داداش نداره. خب کی بود؟ -تو این دوقولو هایی که این هفته اومدند و استخر رو اوکی کردند رو دیده بودی؟ -با اونا سکس کردی؟ -آره. –نه ندیدمشون. یعنی میدیدم دارند استخر رو آماده میکنند اما ندیدنم کیا بودند. با ذوق پرید کنارم و گفت خب بگو چطور بود. زود باش میخوام بدونم. –اگر دلت نمیسوزه باید بگم خیلی عالی بود. –یعنی چقدر عالی؟ -انقدر که دیگه حتی توی حال خودمم نبودم. –کسکشا معلومه خیلی کارشون خوب بوده. با حرص و البته با هیجان گفت مامی جنده. چرا صبر نکردی تا من بیام آخه. خیلی جدی بهش نگاه کردم. –آخ ببخشید. هیجانی شدم از دهنم در رفت. –واسه همین چیزاست که نمیخوام همه چیزو بهت بگم. همین مونده بود که تو هی بهم بگی جنده. –ببخشید دیگه. بخدا نمیخواستم اینو بگم. از بس به آرتمیس گفتم توی دهنم افتاده. –از دهنت بندازش. واقعا ناراحتم میکنی مهدیس وقتی بهم اینجوری میگی. –چسم. دول میتم دیده نتم. حالا بگو دیگه. –خب همین بود. دیگه چی میخوای بدونی؟ -چجوری آوردیشون توی خونه؟ -اومده بودند کارشون رو چک کنند و تصویه حساب کنیم. منم رفته بودم پایین دم استخر بودیم. یهویی پام لیز خورد و افتادم توی آب. –لیز خورد یا خودتو انداختی؟ -باور کن هیچ برنامه ای نداشتم. اتفاقی لیز خوردم. –خب بقیش؟ -یکیشون هم پرید توی آب که مثلا کمکم کنه. بعد واسه اینکه سرما نخوریم سه تایی اومدیم بالا. موقع لباس عوض کردن به فکرم افتاد که چرا سکس نکنم باهاشون. بعدشم دیگه مشخصه. –وای مامان کسم رو خیس کردی. قشنگ بگو. میخوام خیلی تحریک شم. –ول کن مهدیس. مگه قرار نبود بریم بیرون. –حالا که نذاشتی من باشم باید به منم حال بدی. نمیشه که همیشه تنهایی حالشو ببری. دستم رو گرفته بود و مثل دختر بچه ها بالا پایین میپرید. –یالا بگو. –خب چی بگم؟ سکس کردیم دیگه. اصلا تو بپرس من جواب بدم. –امم چه شکلی بودند؟ -قد بلند و خوش استایل و خیلی هم خوشکل. بدناشون هم انصافا خوب بود. کونت بسوزه. کیراشون هم دراز و قلمی و خوش فرم. با دست اندازشون رو نشون دادم و گفتم انقدر. با صدای بلند در حالی که شهوت توی صداش موج میزد گفت لعنتی آخه چرا من نباید اینجا میبودم؟ به آروم دستم رو گذاشتم روی قسمت داخلی رونش و گفتم اینبار نشد اما قول میدم یه برنامه چهارتایی باهاشون بریزم. –راست میگی مامان؟ -آره. اتفاقا اونا هم بدجوری همین فانتزی رو دارند. –بهشون گفتی منم بیام؟ -آره. اما بدبختانه عجله داشتند دیگه. –بی لیاقت ها. چه کاری مهم تر از این بوده که بتونند با یه مامان و دختر خوشگل و ناز و سکسی گروپ بزنند؟ -حالا اونش مهم نیست. دستم رو به کس مهدیس رسوندم. وقتی داغ میشد ملتهب میشد و ورم میکرد. شدت داغیش از روی شلوار جینش هم قابل حس بود. قشنگ میتونستم کس قلبمه تپلش رو از روی شلوار جین توی دستم بگیرم. مهدیس خودش باهام همراهی کرد و دکمه و زیپ شلوار جینش رو باز کرد و تا زیر زانوش کشید پایید. به آرومی با نوک انگشتم لبه شورش رو کنار زد و کس تپلش رو لخت کردم. آخ لباش انقدر ورم کرده بود که مثل یه زردآلوی بزرگ به همون شیرین و جذابی وسوسم میکرد. به آرومی انگشتم رو بردم لاش و چوچولش رو نوازش میکردم. با شهوت زیادی گفت آههه مامان. بافتش رو از تنش کند و تاپی هم که زیرش پوشیده بود رو در آورد و پشت سرش سوتین یاسیش رو هم در آورد. به آرومی نشوندمش روی میز عسلی بدون شیشه روبروی خودم و و شلوار و شورتش رو هم در آوردم. مهدیس پاهاش رو کاملا جلوم باز کرده بود بالا داده بود. از پشت به دست هاش تکیه داده بود. به آرومی با انگشتم با کسش بازی میکردم. –اممم مامان بقیش رو بگو. با لحن خیلی شهوتی و سکسی گفتم هرجوری که فکر کنی منو کردند. برای جفتشون همزمان ساک میزدم. یکیشون از کس مامانت همینجا میکرد و یکیشون هم از کون. آخ مهدیس کس و کون مامانت رو حسابی گاییدند. –آهههه مامان. چجوری میکردنت؟ -خیلی عالی. نمیتونی تصور کنی چه لذتی داشت. دوتا کیر خوش فرم هماهنگ و خیلی حرفه ای سوراخ هام رو پر کرده بودند. روی همین میز که نشستی هم منو کردند. یهو چشماش رو باز کرد و با هیجان و تعجب گفت همینجا؟ روی همین؟ -آره عزیزم. درست روی همین. داگی استایل شده بودم. یکیشون کس و کونم رو میکرد و یکیشون کیرش توی دهنم بود و تلمبه میزد. با گفتن تلمبه دوتا انگشتم رو توی کسش کرد و با شدت گفتم یجوری کسم رو داشت میکرد که نمیتونستم نفس بکشم. با اون کیرای خوشگلشون حتی یه لحظه هم از کردن کس و کونم دست نمیکیشدند. –آهههه. آهه آهه اممم. خیلی سریع و محکم انگشت هام رو توی کس مهدیس تکون میدادم. حسابی دیوونش کرده بودم. شهوت از چهره نازش میبارید. –به پشت سرت روی زمین نگاه کن. با چشمای خمار و نیمه بسته پشت سرشو نگاه کرد. با شهوت پرسید چی شده؟ -اون خیسی اونجا رو میبینی؟ -نه چیزی نمیبینم. –الان دیگه حتما خشک شده. جوری منو کردند که به شدت آب کسم اسکوئرت شد. –مثل پورن؟ -خیلی بیشتر از اون. وقتی آبم اومد چشمام سیاهی میرفت. تمام وجودم خالی شده بود مهدیس. مهدیس باشدت شروع کرد به مالیدن کسش و منم همزمان ضربه های انگشتام به داخل کسش رو بیشتر کرد. –آیییی مامان منم کیر میخوام. دوتا کیر دوقولو میخوام. میخوام اونجور که تورو کردند منم جر بدن. میخوام کس و کونم رو بگان. آههه آهه.مهدیس به پشت رو همون میز ولو شده بود و دست ها و سر و پاهاش از میز آویزون شده بود. به آرومی آب مهدیس رو از روی انگشتام میلیسیدم و انگشتام رو نوبتی توی دهنم میکردم. –وای تصور اینکه چه حالی کرده هم منو دیوونه میکنه. چه برسه به اینکه واقعا انجامش بدم. بلند شدم از بازوهاش گرفتم و نشوندمش. لباشو بوسیدم. -دختر شیرین من. یکمی صبر کنی وقتش میرسه که باهم تجربش کنیم. در حالی که نفس نفس میزد گفت نمیخوام مامان. همین الان میخوامش. –باید صبر کنی. لبام رو چند لحظه روی لباش که هنوزم داغ بود گذاشتم و لب پایینش رو میمکیدم. به آرومی بغلش کردم و بلندش کردم. خودمم دوباره خیس شده بودم و بشدت دستشوییم گرفته بود. بلند شدم و رفتم توی دستشویی. از دستشویی که اومدم دیدم مهدیس روی مبل دراز کشیده و در حالی که پاهاش توی شکمش جمع کرده بود داشت با گوشیش ور میرفت. –پاشو مهدیس. اگر میخوای بریم بیرون زودتر حاضر شو. خم شدم تا کوسن های مبل رو از روی زمین جمع کنم و بذارم سر جاشون. مهدیس یهو گفت هییی ای دستشون بشکنه. –چرا؟ -انقدر به کون خوشگلت سیلی زدن هنوز جاش مونده. توی آینه قدی به کونم نگاه کردم. راست میگفت. هر دو طرف کونم هنوز سرخ بود. عجیب بود اصلا متوجه درد و سوزش در حین سکس نشده بودم. مشخص بود زیاد به کونم اسلپ زده بودند. –حیف خونمون مثل خونه شراره دوربین مدار بسته نداره. –دوست داشتی فیلم سکسم رو ببینی؟ -وای اگر میشد عالی بود. معلومه خیلی دیوونشون کردی که همچین بلایی سرت آوردند. البته بلا که نه. بهت حال دادند. –مهدیس پاشو کمکم کن شیشه رو میز عسلی رو بذاریم سر جاش. –ول کن بعدا میذاریم. خیلی فس شدم. –یعنی نمیخوای بریم بیرون؟ -الان خوابم گرفته. بذار یه ساعت دیگه بریم. –پاشو تنبل. رفتم سمتش و دستشو گرفتم بلندش کنم. به هر زوری بود بلندش کردم و باهم شیشه میز عسلی رو برداشتیم و گذاشتیم سر جاش. بعد رفتیم حاضر شدیم. مهدیس یکی از جین های استرچ خیلی تنگش رو پوشیده بود با بافت کوتاه و اور کت شمعی بلندش. منم یه لگ کلفت با یقه اسکی یاسی و اور کت چرمیم رو پوشیدم. کم کم دست به آرایش کردنم خوب شده بود و میتونستم به نسبت قبل خیلی قشنگتر خودم رو آرایش کنم. با این حال وقتی مهدیس خونه بود ترجیه میدادم اون منو آرایش کنه. اونم انگار از خداش بود. هر بار کلی وقت میذاشت و صورتم رو میکاپ میکرد و بعدش کلی ذوق زده میشد که وای مامان ببین چقدر ناز شدی. اکثرا هم بعدش ازم عکس میگرفت. انگار شده بودم مدل آرایشش. وقتی داشت منو میکاپ میکرد پرسیدم خب امشب دوست داری کجا بریم؟ -بریم خرید. –چیزی میخوای یا همینطوری بریم ببینیم؟ -تو پیج یکی از مزون ها توی فرشته دیدم کارهای جدید آوردند. حوصله هر برنامه ای داشتم جز خرید. وقتی با مهدیس میرفتیم خرید قشنگ دو سه ساعت الافی داشت. خیلی سخت پسند میکرد و تا کل مزون یا پاساژ رو شخم نمیزد بیخیال نمیشد. همه لباسا رو باید پرو میکرد تا انتخاب کنه. بر عکس من هرچی رو که پسند میکردم بر میداشتم و زیاد دنبال این نبودم کدوم بیشتر به دلم میشینه. کاش زودتر میگفت تا منم به زور بلندش نمیکردم. –حالا چرا خرید؟ -چطور؟ جای دیگه دوست داری بریم؟ -آخه دیر نیست؟ -وا مامان؟ تازه سر شبه. بعدشم آرتمیس دعوتمون کرده. –منم دعوت کرده؟ -آره. مامان باباش میخوان باهات آشنا بشند. –کی دعوت کرد؟ -ظهری زنگ زد. –خب تو چرا الان به من میگی. –آخه فرصتی نشد. –فقط منو تورو دعوت کردند؟ -نه فکر کنم مهمونی خانوادگی باشه. –ول کن مهدیس. حوصله داری پاشیم بریم اونجا کسی رو نمیشناسیم؟ -آرزو هم میاد. –بیشتریا غریبند. –خب آشنا میشیم. نه نیار دیگه مامان. میخوای بمونی خونه چکار؟ -چی بگم. واسه کی دعوت کردند؟ -واسه ناهار. خونشون. مامان آرتمیس میگفت زیاد شلوغش نکرده. تموم شد. ببین چه ماه شدی. خواستم بلند شم که گفت بشین اول باید عکست رو بگیرم.بیرون واقعا سرد بود. یجوری هوا سوز داشت که تا مغز استخون آدم یخ میبست. همش دلم میخواست یجوری مهدیس رو منصرف کنم. حتی گفتم کلی لباس داری که ندیدم بپوشی. امان از وقتی که جفت پاشو میکنه توی یه کفش که الا و بلا باید این کار رو بکنیم. قبل اینکه سوار ماشین بشیم مهدیس گفت میخوام ببینم استخرمون چجوری شده. در ورودیش رو قفل نکرده بودم و هنوز کلیدهاش روی درش بود. به نظرم بهتره آسانسورش که راه افتاد، بگم یکاریش کنند که فقط خودمون بتونیم با آسانسور بریم داخل محوطه استخر و در ورودیش رو قفل کنم. اینجوری خیلی بهتره. مهدیس اومد داخل و به محض دیدن اونجا گفت واو چی شده. –چطوره؟ -عالیه. وای جون میده برای پول پارتی. –پول پارتی این موقع سال؟ -مگه پکیج نداره؟ -چرا. خوب شد گفتی پکیجش رو چک نکردم. با خنده گفت از بس که هول کیرشون رو داشتی. پکیج ها رو روشن کردم. انگار درسته. مهدیس یه نگاه به سونای خشک و بخار و جکوزی انداخت. –همه چیزم داره. اصلا فکر نمیکردم انقدر خوب باشه. –حالا که درست شده کلی میتونیم اینجا خوش بگذرونیم. –تا چجور خوشگذرونی باشه. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم هرجور که فکر کنی عزیز دلم. –ولی مامان به نظرم کار داره هنوز. –چه کاری؟ -دور تا دور اینجا رو فلاور باکس کار کنیم. یه بار هم بهتره درست کنیم اینجا. اگر جاش بزرگتر بود میشد حتی برای مهمونی هامون آمادش کنیم و استیج دنس بذاریم. –چه برنامه هایی داری برای یه وجب جا. بریم دیگه مهدیس. اومدیم بیرون و درش رو قفل کردم. توی ماشین مهدیس گفت از کی میشه ازش استفاده کرد؟ -هر وقت بخوای. –عه یعنی الان آمادست؟ -آره دیگه. مگه ندیدی؟ -مامان میشه دوستام رو هم بیارم؟ -اتفاقا میخواستم خودم بهت پیشنهادش رو بدم. –واقعا؟ -آره عزیزم. اینجا خونه تو هم هست دیگه. هم بدنسازی رو میتونی استفاده کنی و هم استخر و هرجا که خواستی. –میگم حالا که هرجوری بود کار بازسازی رو تموم کردی. برای بقیش میخوای چکار کنی؟ -منظورت چیه؟ -این جنده میخواد همش اذیتت کنه. –گوه خورده. نگرانش نباش. –خب برنامت چیه براش؟ تو که نمیخوای باهاش سازش کنی. انقدرهم حروم زادست که واست هزارتا کیر خر درست کنه. –تو نگران اون نباش. تا الانش رو اوکی کردم بقیش رو هم یجوری حلش میکنم. اما مهدیس راست میگفت. فردا که بیاد اینجا اول حسابی دهن شروین رو میگاد و بعدشم میاد سراغ من. هنوز کار دیزاین دیوارها مونده و بدتر از اون وسائل و تجهیزات باشگاه رو هم نیاوردیم. اگر همه چیز تا الان تکمیل و آماده هم بود بازم برای استفاده کردنش مشکل داشتیم. –مهدیس به نظرت کارش چیه؟ درآمدش از کجاست؟ -کیو میگی؟ -همین طبقه پایینی ها رومیگم. چون شوهرش همش خونست. خودشم فقط وقتایی که با دوستاش یا شوهرش میرن جایی بیرونه. –به چه چیزایی فکر میکنی مامان. به ما چه از کجا میاره میخوره؟ -خب برای تو سوال نمیشه؟ -نه. اما اگر خیلی ذهنت رو مشغول کرده احتمالا بابای پسره زندگیشون رو ساپورت میکنه. –من فکر نمیکنم. آخه پسره یجورایی قطع ارتباط کرده. –شایدم یه حساب بانکی تپل دارند که از سودش میخورند. –اگر اینجوری باشه یا خیلی خسیسه یا اینکه خیلی احمق که وضع زندگیشون اینجوریه. –چجوریه مگه؟ -از ماشین و سر و وضعشون مشخصه دیگه. –اه چه بدونم. حتما جندست دیگه. بیزینسی سکس میکنه. –نه بابا. من ندیدم تا حالا کسی رو بیاره اینجا. –ول کن مامان. اصلا واسه چی بهش فکر میکنی؟ -مطمئن نیستم اما حس میکنم یه داستانی داره که سر اون میشه بهش فشار آورد. –اون جنده پاچه ورمالیده رو میتونی بهش فشار بیاری؟ تهش اینه که گفتم. جندست. بهش بگی میگه آره جندم حرفی داری؟ -خب پس چکارش کنم؟ -همون کاری که قرار بود بکنیم. از اینجا باهم میریم. بلاخره رسیدیم مزون و همونطور که فکر میکردم مهدیس منو و فروشنده های اونجا رو بیچاره کرد تا اینکه دو تا لباس انتخاب کنه. تازه آخرشم گفت زیاد چیز بدرد بخوری نداشتند. حالا خوبه نداشتند و این همه اونجا رو زیر رو کرد. هر دو لباسش برای مهمونی های دوستانه مناسب بود. نه خیلی جلف و سبک و نه خیلی رسمی و سنگین اما در عین حال شیک و جذاب. یکی از لباسهاش یه میدی ترنسپرنت بود که طرح گل برجسته به رنگ آبی فیروزه ای روش کار شده بود و آستین حلقه ای بود و پایینش هم دامن چین چینی داشت. اون یکی هم طلایی بود با طرح های بته جقه برجسته که یه سره بود و تا بالای زانوهاش میومد. پشتش تا پایین باز بود و قسمت جلوی لباسش هم چاک داشت که چاک سینه هاش دیده میشد. این یکی هم ترنسپرنت بود و از قسمت های حریرش میتونستی راحت پوست بدنش رو ببینی. وقتی مهدیس داشت لباس انتخاب میکرد چشمم افتاد به یه لباس مجلسی خیلی شیک سرمه ای که طرح های بته و جقش خیلی قشنگ کار شده بود و دامن جمع و چاک دارش به نظرم اومد خیلی خوب میتونه کشیدگی پاهام رو نشون بده. ازشون خواستم بیارند و پرو کنم. وقتی پرو کردم و از اتاق اومدم بیرون یکی از دخترا کمکم کرد زیپ پشتش رو ببندم. حس کردم تمام خانم هایی که اونجان خیلی سنگین بهم زل زدند. مهدیس از اونیکی اتاق پرو اومد و منو که دید همینجور مبهوت موند. –چطورم مهدیس؟ بهم میاد؟ -وای مامان چقدر قشنگه. توی این لباس مثل یه سوپر مدل شدی. یکی از خانم های اونجا که لباسهای خیلی قشنگ و گرونی پوشیده بود اومد سمتم. لحجه انگلیسی داشت. به نظر یه چند سالی کوچکتر از من بود. –سلام میتونم یه عکس ازتون بگیرم؟ با تعجب گفتم برای چی؟ -آخ ببخشید من باید خودم رو معرفی میکردم. گلاره محتشم هستم. طراح لباس و برگذار کننده مدلینگ. دستشو دراز کرد و بهم دست داد. –خوشوقتم. اما بازم متوجه نشدم چرا عکس منو میخواید؟ -شما خیلی زیبا و خوش استایل هستید. این لباسی که الان تنتونه یکی از کارای خودمه. روی تن هیچ کدوم از مدلهام به این قشنگی نشسته بود. اگر اجازه بدید عکستون رو داشته باشم برای ژورنالم ممنون میشم. اومدم بگم نه که مهدیس گفت کتایون جان فکر کنم بد نباشه بهشون این اجازه رو بدی. اما خب خانم محتشم اگر برای ژورنالتون عکس های بیشتری بخواید باید قرارداد ببندیم. –اون که بله. ازم چندتا عکس گرفت و مهدیس هم شمارش رو داد بهش که اگر خواستند برای مدلینگ بهش زنگ بزنند. بلاخره کارمون تموم شد و اومدیم بیرون. وقتی داشتیم به سمت خونه میرفتیم گفتم تو نباید قبلش از خود من بپرسی که میخوام یا نه؟ -خب چه اشکالی داشت؟ بده از زیباییت استفاده کنی و خودتو نشون بدی؟ -با مدل شدن؟ -مامان بعضی چیزا رو بد نیست تجربه کنی. میدونی چقدر آدم دنبال همچین فرصتی هستند؟ -مهدیس دنیای تو با من فرق میکنه. این چیزا هیچ جذابیتی برای من نداره. مهدیس کارت اون زنه رو گرفته بود و رفت توی پیج اینستاش. –واو این لعنتی خودش بود. –کی؟ -گلاره محتشم. خیلی آدم گنده ایه. –چطور؟ -تمام شو های بزرگ مدلینگ رو این برگذار میکنه. طراح بین الملی لباسه. زنگ زد حتما باهاش قرار میذارم. –مهدیس ول کن تورو خدا. حوصلشو ندارم اصلا. –حوصلش میاد. سخت نگیر مامی گلم. –آخه که چی؟ -که چی؟ ملت به زور عمل و کلی کار میخوان خودشون رو خوشگل کنند. بد تو با این همه قشنگی که داری عین خیالتم نیست. ندیدی همه چجوری بهت زل زده بودند؟ هر جا میریم همینجوریه. همه تو کف زیبایی تو هستند. –خب این چیز جدیدی نیست واسم. همیشه همینجوری بوده. –من موندم چجوری تا حالا کسی بهت پیشنهاد نداده. –پیشنهاد نداده؟ از وقتی بابات مرد تا حالا هزار نفر بهم پیشنهاد دوستی و ازدواج دادند. تازه اونم توی شرکت با اون تیپ داغونم. –همرو رد کردی؟ -اصلا توجه نکردم بهشون. خندید و گفت همین سر سنگینیت که همرو دیوونه میکنه. واسه شام رفتیم یه جا. دیگه داشتم ضعف میکردم. خیلی گشنم شده بود. ناهار هم چون صبحونه سنگین خورده بودم چیزی نخوردم. توی رستوران هم کم و بیش متوجه توجه بقیه بخصوص مردها شده بودم. به نگاه ها عادت داشتم و خیلی وقت بود بهشون دقت نمیکردم. همیشه حس میکردم به قصد هیزی منو زیر نظر دارند که البته همینم هست. اما هرجوری بخوام فکر کنم منکر این نمیشم که بخاطر زیباییم توی چشم نیستم. خدارو شکر منصور نه آدم دگمی بود که منو تو خونه محبوس کنه نذاره توی اجتماع باشم و نه بیغیرت بود. اگر هرکدوم از اینها بود که اصلا نمیتونستم باهاش زندگی کنم. اما به شوخی می گفت تو انقدر خوشگلی آخر ازم می دزدنت. توی بعضی مراسم ها هم که باهم میرفتیم میشنیدم که میگفتند کتایون چقدر از شوهرش سرتره. اما چون خیلی عاشق منصور بودم هیچ وقت به این حرف توجهی نداشتم. -مهدیس من واقعا انقدر خوشگلم؟ -وای مامان این چه حرفیه میزنی. خب معلومه دیگه. دور و برت رو ببین. نمیدونم چرا انقدر خودتو دست کم میگیری همیشه. با اینکه اعتماد به نفست خیلی قویه اما توی این یه مورد اصلا خودتو نمیبینی. من انقدر دوست داشتم کاملا شبیه تو میشدم. –تو همینجوریشم خوشگلی. –نه دوست داشتم حداقل فرم صورتم به تو میرفت. –برای من که خیلی خوشگلتر از خود منی. فرم صورتت به بابات رفته. وقتی میبینمتت یادش میوفتم. –عوضش صورت مهیار بیشتر به تو رفته. –دیگه هرکی یه شکلیه. –درست اما چرا نمیخوای از زیبایی طبیعی که داری استفاده کنی؟ -اگر میخوای باز بحث مدلینگ رو بیاری وسط ولش کن. –من کلی گفتم. –نمیدونم. راستش تا حالا انقدر درموردش دقیق نشده بودم. شام رو خوردیم و به سمت خونه برگشتیم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست فقط زودتر برم بالا و بخوابم. امیدوار بودم مهدیس امشب بهم گیر نده. توی مسیر یه آن یادم افتاد وای پکیج استخر رو خاموش نکردم. البته چیزی نشده و وقتی برگشتیم حتما خاموشش میکنم.رسیدیم خونه. مهدیس وسائل رو برداشت که بره بالا و من رفتم به سمت محوطه استخر که پکیج رو خاموش کنم. –مامان کجا میری؟ -پکیج روشن مونده. میرم خاموش کنم. مهدیس دنبالم اومد. کامل محوطه گرم شده بود. دمشون گرم پکیجی که کار کردند کاملا جواب میده. –وایی چه خوب گرم شده. –آره. مهدیس با شیطنت گفت الان میچسبه بپریم تو آب. –دیوونه تازه شام خوردیم. بعدشم بخوایم بریم بالا یخ میزنیم. اما انگار تصمیمش رو گرفته بود. وسائلی که دستش بود رو گذاشت کنار و شروع کرد به در آوردند لباساش. –مهدیس دیوونه بازی در نیار. بعد شام بری توی آب حالت بد میشه. بعدشم سرما میخوری باز پدر منو در میاری. –عه؟ قرار نشد هی نه بیاری دیگه. به سرعت همه لباساشو در آورد. حتی سوتین شورتشو هم کند و دویید و عین یه تیکه سنگ پرید وسط استخر. جیغ زدم دیوونه. بیا بیرون. سرشو از زیر آب در آورد و گفت وای مامان چقدر سرده. –گفته بودم. وایسا برم حوله بیارم. –مامان یالا بیا توی آب. –عمرا. –تا نیای من نمیام بیرون. –مهدیس کسخل بازی در نیار. گفتم با شکم پر نمیتونم شنا کنم. –مجبورم نکن بیام بندازمت توی آب. بدبختی وقتی روی این فاز میوفته تا چیزی که میخواد رو انجام نده بیخیال نمیشه. روی آب شناور شده بود و سینه هاش به طرز تحریک آمیزی روی آب مونده بود. یه آن گفتم بیخیال همه چیز. لباسام رو در آوردم و منم لخت شدم. از قسمت پر عمق شیرجه زدم و چون استخر کوچیکی بود یه بار کل مسیر رفت و برگشت رو زیر آبی رفتم و برگشتم. اومدم روی آب. –ایول مامی جونم. –مهدیس دارم یخ میزنم. چقدر سرده. –عوضش حال میده. شروع کرد به شنا کردن به سمت کم عمق. از پشت کونش رو میدیدم که روی آب تکون میخورد. رفتم به سمتش و قبل اینکه به دیواره استخر برسه زودتر رسیدم. –مامان شنات واقعا خوبه ها. –مگه نمیدونستی؟ -میدونی چند ساله باهم استخر نرفتیم؟ مهدیس وقتی بچه بود با خودم استخر میبردمش. خودمم شنا یادش دادم. اما الان از این شالاپ شلوپ کردن و دست و پا زدنش مشخصه چیزی یادش نمونده. شایدم اصلا یاد نگرفته بود. خودم رو روی آب شناور کردم. سینه هام روی آب مونده بود. بدنم به سرمای آب عادت کرده بود. روی آب به پشت شناور شدم. خیلی این حس رو دوست داشتم. انگار هیچ وزنی نداری. چشمام رو بسته بودم و از حالت غوطه وری خودم لذت میبردم که حس کردم چیزی با کسم تماس پیدا کرد. مهدیس اومده بود بین پاهام و دستشو روی کسم گذاشته بود. با شهوت گفت فکر نمیکردم دیدن لخت شنا کردنت اینجوریم کنه. –چجوری؟ -حشری شدم. –الهی قربونت بشم. تو که هرجوری منو میبینی حشری میشی. روی پاهام وایسادم و مهدیس رو محکم بغل کردم و ازش لب گرفتم. مهدیس دستشو به کسم رسوند و به آرومی نوازشش میکرد. منم دستم روی کونش بود که نصفش بیرون آب بود. –خب عزیزم بریم بالا؟ -نمیشه بمونیم؟ -مهدیس سرده. میترسم سرما بخوریم. اینجوری مهمونی فردا رو از دست میدیما. –باچه مامی. از استخر اومدیم بیرون و وسائلمون رو برداشتیم. هر دفعه توی خونه راحت تر از قبلیم. اینبار کاملا لخت و خیس به سمت آسانسور رفتیم. از شدت سرما دندونامون بهم میخورد. لخت توی آسانسور وایساده بودیم و تصویر دفعه قبل که بدون شلوار کنار هم بودیم رو اینبار کاملتر میدیدیم. به شوخی گفتم نمیخوای عکس بگیری؟ -گوشیم توی کیفمه. حوصله ندارم در بیارم. آسانسور وایساد. فکر کردم رسیدیم اما در باز شد و شروین یه لحظه همینطور مبهوت به منو مهدیس نگاه کرد. مهدیس سریع خودشو پوشوند اما من هیچ واکنشی نشون ندادم. سریع گفت ببخشید و در رو بست. باهم دیگه بلند زدیم زیر خنده. –وای مامان چه ضایع شد. فکر کن! لختمونو دید. –کون لقش. –خیلی واکنشت جالب بود. انگار اصلا برات مهم نبود که جلوش لختی. –مگه باید باشه؟ -واقعا مهم نیست؟ -نه. –مامان الکی میگی. –نه باور کن. میخوای دوباره برم جلوش؟ اول با بهت بهم نگاه کرد بعد خندید و گفت تو هی به من میگی دیوونه. توکه از من بدتری. بیچاره امشب تا صبح به یادت میخواد جق بزنه. اومدیم توی خونه. سریع پکیج رو تا ته زیاد کردم که خونه گرم گرم بشه. با مهدیس رفتیم توی حموم و یه دوش آب داغ گرفتیم. توی حموم مهدیس دستم رو گرفت و گفت اییی. –چی شد؟ -پام گرفته انگار. –همینه دیگه. میگم وقت مناسبی نیست. بشین لب وان. نشوندمش و رون پاشو ماساژ میدادم. –الان بهتری؟ -آره. اما خیلی حس میکنم بی حال شدم. –اشکال نداره. برات یه چایی داغ حاضر میکنم بخوری. –نمیخواد زحمت بکشی. مشروب هست دیگه. –نخیرم. مشروب بخوری میوفتی به جون من بدبخت تا صبح نمیذاری بخوابم. –عه؟ یعنی انقدر کم ظرفیتم؟ حالا که اینجور شد انقدر میخوریم تا سیاه مست بشیم. خب مشروب گزینه بهتری بود تا چایی. چون چایی خوابم رو میپروند. از طرفی اثرش هم بهتر بود. از حموم اومدیم و نفری دو سه پیک خوردیم. سرم تازه گرم شده بود که متوجه شدم مهدیس کنارم خوابش برده. خداروشکر گرفت خوابید. امروز چه روزی بود. رابطه منو مهدیس شده مثل دوتا دوست دیوونه که پایه همه خل بازی های هستند. هیچوقت همچین دوستی نداشتم که تا این اندازه از بودن باهاش بهم خوش بگذره.
قسمت صد و چهل و ششم: مهمونی مزخرفبعد از صبحونه با هم دیگه رفتیم حموم تا خودمون رو برای مهمونی آماده کنیم. ساعت نزدیک یازده بود و گفتیم سریعتر بریم تا سر ناهار نرسیم. ممکنه زشت باشه دفعه اول که دعوتمون کردن دیر بریم. –مهدیس مامان بابای آرتمیس چجور آدمایی هستند؟ -میریم آشنا میشیم. منم زیاد ندیدمشون. یه بار باباشو در حد یه سلام و علیک دیدم. –این همه رفتی خونشون ندیدیشون؟ -آخه مامانش اکثرا مسافرت و اینور اونوره. باباشم که یا درگیر کارشه یا با دوستاش. آرتمیس چون باهاشون خیلی حال نمیکنه بیشتر با بچه های اکیپ وقت میگذرونه. –پس کی مارو دعوت کرده؟ -آرتمیس میگفت مامان بابام میخوان با منو تو آشنا بشن. فکر کنم خود آرتمیس پیشنهادشو داده. داشتم موهام رو میشستم که یه لحظه برگشتم دیدم مهدیس پشت به من یه پاش رو روی لبه وان گذاشته و زیر دوش داره جیش میکنه. –مهدیس چکار داری میکنی؟ -الان تموم میشه. –واسه چی اینجا؟ مگه دستشویی همین بغل نیست؟ سر دوشی رو برداشت و خودشو شست و برگشت سمتم با لحن بامزه گفت یهویی جیشم گرفت. اصلا مگه چشه؟ تو تا حالا زیر دوش جیش نکردی؟ -نه وقتی با یکی دیگه توی وان باشم. –تو که اونوری. همچین میگی انگار گلدن شاورت کردم. –چیکار کردی؟ -میگم روت نریخت که. –نه تورو خدا بیا روی من بشاش. بلند زد زیر خنده. گفتم کوفت. زود باش خودتو بشور بریم دیر شد. شامپو بدن از دستم لیز خورد و افتاد توی وان. اومدم برش دارم که مهدیس سریعتر برش داشت. روی سینه ها و شونه هام ریخت و روی بدن خودش هم ریخت. دستاشو گذاشت روی سینه هام و شروع کرد به آرومی مالوندن و شستن. چند ثانیه همینطور با سینه هام ور میرفت که مثلا داره میشورتشون. وقتی با انگشتای شستش نوک سینه هام رو میمالید توی چشمام زل زده بود و با لبخند شیطونی نگاهم میکرد. –عزیزم اگر میخوای بدن منو بشوری همه جام رو بشور. –اینا قشنگ باید تمیز بشه و برق بیوفته. –تمیزش کنی یا تحریکم کنی؟ با شیطنت گفت جفتش. سینه هاشو به سینه هام چسبوند و بهم میمالید.نوک سینه های صورتی نازش کاملا برجسته شده بود. واسه منم همینطور. کم کم داشتم تحریک میشدم. یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم نمیخواد بیا پشتم رو بشور. البته اگر روی کونم قفل نمیکنی. –عه مامان. –عه نداره. ولت کنم میخوای منو حسابی بچلونی. مهدیس با لیف پشت کتفم و بعدش کمرم و باسنم رو شست. –تموم شد. بانو امر دیگه ای نیست؟ -چرا پاهام رو هم سنگ پا بکش. –چی؟ با خنده گفتم شوخی کردم. –اگر قرار باشه توی حموم همدیگه رو تحریک نکنیم تنهایی بیایم بهتره. –عه؟ انقدر سختته منو بشوری؟ -نه منظورم این نبود. میدونستم منظورش چیه دقیقا. احتمالا داغ شده بود و انتظار داشت باهاش همراهی کنم. توی ذوقش خورده بود. –خب دیگه همیشه که قرار نیست حموم کردنمون به سکس برسه. تو هم بهتره بیشتر روی خودت کنترل داشته باشی. –آخه واقعا سخته. دوتایی لخت باشیم و بدن همو بمالیم ولی کاری نکنیم. اصلا مگه خودت تحریک نمیشی؟ -چرا اما خودمو کنترل میکنم. مثل الان. مهدیس داشت خودشو با شامپو بدن میشست و گفت مامان تا حالا بجز بابا و منو مهیار با کس دیگه هم حموم رفتی؟ -امم آره. سواله میکنی؟ -با کیا؟ -با هرکسی باهاش سکس داشتم حموم هم رفتم. –یعنی نشده با کسی بری زیر دوش و سکس نداشته باشی؟ -نه. تو مگه اینکار رو کردی؟ -نه. ولی چند نفری باهم حموم رفتیم. –با کیا؟ -شمال با بچه ها بعد گروپ سکس. البته قبلش هم رفته بودم. ولی اینبار خیلی باحال تر بود. –چطور؟ -خب قبلا فقط دختر بودیم اما اینبار هم دختر و هم پسر. یکی از پسرا بد مست بود. انقدر که نفهمید دوتا از دخترا توی حموم گلدن شاورش کردند. –یعنی چیکارش کردند؟ با شیطنت خاصی گفت روی بدنش جیش کردند. –اه خاک تو سرتون. حالم بد شد. –اونقدرهم بد نیست؟ -وای مهدیس. نگو که خوشت اومده. –چیه مگه؟ منم اولش بدم میومد. اما توی اون حال خیلی برام جذاب بود. بعد پسرها هم برای کل کل اینکه کی پروستات قوی تری داره کنار هم وایساده بودند و میشاشیدند که کی پرتاپ شاشش بیشتره. بیشتر جنبه فان داره. ولی مامان جلوی همدیگه جیش کردن خیلی حال میده. –من واقعا نمیدونم چیش جذابه؟ -عه جذاب نیست برات؟ -اصلا. –فکر میکردم تحریکت میکنه. آخه بعضی وقت ها باهام دستشویی میای. –والا بیشتر تو میای. من فقط برای اینکه حسم نپره همراهیت میکنم. –یعنی اصلا تحریکت نمیکنه. –تا حالا که نکرده فکر نکنم هم بخواد بکنه. مگه تورو تحریک میکنه؟ -نه اونجوری که خیلی داغ بشم. گفتم که بیشتر بخاطر فانشه نه خود سکس. –نمیدونم واقعا چی بگم. هیچ نظر خاصی ندارم در مورد اینجور کثیف کاری ها. –راستی تو مگه نگفتی جلوی مهیار جیش میکردی. –من که خودم نمیخواستم. انقدر توی مخم میرفت که مجبوری براش اینکاررو میکردم. عجیب بود وقتی میدید حسابی کیرش شق میشد. –وای مامان نکنه فانتزی گلدن شاور رو داشته باشه. فکر کنم با اون دختره که الان رفته دبی اینکار رو بکنه –لیاقتش همونه که اون جنده روی هیکلش بشاشه. مهدیس خندید و گفت هنوزم انگار از دستش عصبانی هستی. –نمیخوام بهش فکر کنم. تو هم هی یادم ننداز. –چشم. اما مامان وقتی زنگ میزنه بهت انقدر بی حس نباش دیگه. –بی حسم؟ -آره دیگه. هر بار زنگ زده فقط چند کلمه صحبت کردی باهاش و گفتی چکار میکنی کی بر میگیردی. –خب باید دیگه چی بگم؟ تصویری زنگ میزنه میبینتمون ماهم میبینیمش. سلام و احوال پرسی میکنیم. –آخه انگار ذوقی نداری براش. –مهدیس چرند نگو. مگه میشه برای دیدن بچم ذوق نداشته باشم. –چرا دیگه. قبلا اینجوری باهاش حرف نمیزدی. –قبلا خیلی چیزا فرق میکرد. اینجوری واسه هر دومون بهتره. وای مهدیس بدو دیر شد.از حموم اومدیم بیرون و خودمون رو برای مهمونی آماده کردیم. لباس هامون رو برداشتیم. فکر میکردم مهدیس فقط یکی از لباسایی که دیشب خرید رو برای مهمونی انتخاب میکنه اما در کنار اون یه لباس مینی طرح دار براق پشت باز به رنگ ارغوانی برداشت که فقط تا زیر باسنش میومد و جوری اندامی بود که تمام برجستگی های بدن مهدیس رو نشون میداد. یادم نیست این لباس رو کی و از کجا خریدیم اما وقتی اومدیم خونه تنش کرد از بس سکسی و هات شده بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه ماچ جانانه ازش گرفتم. با این لباس واقعا دلبری میکرد. مخصوصا باسنش که نمای قشنگی بخاطر نوع رنگ و طرح لباس داشت. منم همون لباس آبی که دیشب انتخاب کرده بودم رو تصمیم گرفتم بپوشم. به کل بدن هامون اسپری برنزه و لوسیون زدیم. موهام رو به سمتی که بند لباسم بود مرتب کردم و جوری خودم رو آرایش کردم که با لباسم هماهنگی کامل داشته باشه. آرایش هم از تم لباس استفاده کردم و خط چشمم رو لاجوردی کشیدم. مهدیس هم جوری آرایش کرد که به احتمال زیاد میدادم اون لباس ارغوانی رو بپوشه. چون زیاد روی ست کردن لباس و آرایشش توی مهمونی ها کار میکرد. گردنبندم رو بستم و گوشواره های خوشه ایم رو گوشم کردم. تنها تیکه های طلا که برام مونده همیناست. اون موقع که خیلی گیر مخارج زندگی بودم مجبور شدم همه طلا و جواهراتم رو بفروشم و فقط همینا مونده بود. انقدر به نداشتنش عادت کردم که حتی الانم نرفتم یه سرویس کامل برای خودم بخرم. بلاخره طلا جواهرات برای هر زنی جذابیت داره و منم همینطورم. آماده شدیم و وسائلمون رو هم برداشتیم. از خونه اومدیم بیرون و به سمت لواسون راه افتادیم. بخاطر برف دیروز لواسون حسابی سفید پوش شده بود. طبیعی هم هست. بلاخره اونجا خیلی بیشتر برف اومده و بخاطر سردی هواش برف نشسته. به ساعت نگاه کردم. هنوز دوازده و نیم هم نشده. –مهدیس به نظرت زیاد زود نیومدیم؟ -تو هی میگفتی زود راه بیوفتیم زشت نباشه. –آخه فکر نمیکردم دیگه انقدر زود برسیم. میترسم اولین نفر اونجا باشیم. –خب چه اشکالی داره؟ -اشکال که نداره. اخه حوصلم سر میره. –اوه انقدر آدم هست اونجا که سرت به صحبت باهاشون گرم میشه. فکر نکنم آدم های نچسبی باشند. تازه آرزو هم میاد. اما اگر به نظرت زوده میخوای بریم یه دوری بزنیم یه ساعت دیگه بریم. اصلا چطوره یه سر بریم ویلای شراره. موافقی؟ -آره. فکر خوبیه. مسیرم رو به سمت فشم کج کردم. –مامان میشه از این به بعد از استخر استفاده کرد دیگه. –آره. دیشب افتتاحش کردیم. –دیشب آبش خیلی سرد بود. –نمیدونم. دوقلو ها اومدند چک کردند تنظیم دمای آب مشکلی نداشت که. با شیطنت گفت فکر کنم انقدر هول داشتی که یادت رفت همه چیزو چک کنی. –هول چی؟ -دیگه دوتا پسر خوشتیپ و کیر خوشگل پیشت بودند. تو هم که تنها. –اولا وقتی اومدند اصلا توی همچین فکری نبودم. یهویی پیش اومد. بلند زد زیر خنده. –چیه؟ -عین فیلمهای پورن. مرده همینجوری واسه کاری میره خونه زنه و سکس میکنند. تا حالا فکر میکردم داستان های فیلم پورن همش دروغه. نگو پس واقعیه. –آره یجورایی مثل پورن بود. –مامان سکسشون چقدر خوب بود؟ -مهدیس وقت گیر آوردی ها. گیر نده تحریک میشیم اونوقت دیگه نمیرسیم بریم مهمونی. –اشکال نداره. اصلا بیا یه کاری کنیم. –چی؟ -رفتیم ویلای شراره یه کوچولو باهم شیطونی کنیم. همون موقع دستشو گذاشت بین پاهام و به آرومی انگشتش رو رسوند به لای کسم و از روی شلوار با انگشت نوازشش میکرد. –قربونش برم. از دیشب نذاشتی بهش دست بزنم. دلم واسش تنگ شده. این مهدیس هم خوب یاد گرفته چجوری منو سریع حشری کنه. توی دلم گفتم گور بابای مهمونی. میریم ویلا و باهم سکس میکنیم. یه چیز دیگه هم بیشتر منو تحریک میکرد برم اون سمتی آرشیو فیلم های دوربین های مدار بسته شراره بود. هر بار که میرم چیزی میبینم که بدجوری روم اثر میذاره. دم ویلای شراره که رسیدیم از توی کنسول دنبال ریموت در میگشتم. یهو یادم افتاد توی اون یکی کیفم جا مونده. –اه فاک. –ریموت رو نیاوردی؟ -توی اون یکی کیفمه. با حال خیلی دمق گفت حیف شد. دوست داشتم اونجا رو الان ببینم. دلم لک زده بود واسه اونجا. آخ دوست داشتم توی منظره قشنگ سوئیت باهم باشیم. به شوخی گفتم برای منو منظرش دلت تنگ شده یا سگه؟ مهدیس بهم با حرص نگاه کرد. بدجوری انگار توی ذوقش خورد. –خدا نکنه مامان یه چیزی بفهمی. تا دهن منو نگایی ولم نمیکنی. خندیدم و گفتم مثل خودتم دیگه. –عه من کی اینجوری به روت آوردم؟ خندیدم و گفتم کم تا حالا نیاوردی. خب فکر کنم الان دیگه وقت مناسبی باشه. نه خیلی دیره نه خیلی زود. برگردیم لواسون. مهدیس بد دمق شده بود. روی بعضی حرف های من خیلی حساس شده و سریع واکنش نشون میده. دوست نداشتم ازم دلخور بمونه. –مهدیس خیلی حیف شد. –که کلیدها رو نیاوردی؟ -آره. میدونی به چی فکر میکردم؟ -چی؟ -اینکه مهمونی رو بپیچونیم و نریم. عوضش زنگ بزنیم ونداد و آراد بیان اونجا. یهو از این رو به اون رو شد با ذوق عین دختر بچه ها از جاش پرید. –وای مامان راست میگی؟ -آره. –خب پس بریم خونه کلید برداریم بریم. –کسخلیم مگه؟ بریم خونه زنگ میزنیم بیان همونجا. چکاریه این همه راه بریم برگردیم و اونا رو هم تا اینجا بکشونیم. –خب پس بریم خونه. –آخه مهمونی چی؟ آرتمیس ناراحت نمیشه؟ -نه بابا کون لقش. زنگ میزنی مامان؟ -آآآ میگم بذاریم برگشت. دیگه اینهمه وقت گذاشتیم خودمونو آماده کردیم و تا اینجا اومدیم الکی برنگردیم. مهدیس بشدت دودل بود. به راحتی تونستم راضیش کنم بریم مهمونی. خودمم برای سکس گروهی خیلی آماده نبودم. هرچند همه اتفاقات یهویی میوفته اما خب معتقدم بهتره تا زمانی که از طرفم کاملا مطمئن نشدم سنجیده عمل کنم که مشکلی پیش نیاد. دوباره برگشتیم لواسون و رفتیم خونه مجلل آرتمیس. دم در ورودی یکی وایساده بود. با دیدن ما اشاره کرد بفرمایید. اومدیم توی حیاط بزرگشون و یه جا پارک کردیم. انقدر اونجا ماشین لوکس و گرون قیمت بود که به جرات میتونم بگم ماشین من ارزون ترین ماشین به نظر میرسید. اون دفعه که با مهدیس اومده بودیم بجز حال پشت خونه و استخر طبقه پایین جای دیگه رو فرصت نشد ببینم. همون حال هم از کل آپارتمان من بزرگتر بود. اما تازه فهمیدم این قسمت پشتی خونست و مهمونی توی سالن پذیرایی جلوی خونه برگذار شده. آرتمیس اومد به استقبالمون و با همون صدای مثل جغجغش و رفتار بچه گونش دویید سمت ما و پرید توی بغل مهدیس. لبای همدیگه رو بوسیدند. –سلام کتی جون. خیلی خوب کردی اومدی. موهاش رو از بغل بافته بود و به جلو انداخته بود و سارافون یقه باز گلبهی پوشیده بود. به نسبت دفعات قبل که دیده بودمش تیپش خیلی ساده تر و رسمی تر بود. مخصوصا که لباسشم باز نبود. سلام کردم و روبوسی کردیم. خانمی که مستخدمشون بود و دفعه قبل توی همین خونه ملاقاتشون کردم اومد به منو مهدیس خوش آمد گفت و خیلی محترمانه راهنماییمون کرد به طبقه بالا برای عوض کردن لباس. لامصب خونه نبود که. قصر بود. طبقه بالاشون حدود هشت نه تا اتاق داشت. چقدر هم مجسمه و تابلو چیده بودند. قشنگ مثل کاخ بود. با همون لوستر های بزرگ و فرش هایی که مشخص بود همه ابریشمه. توی یکی از اتاق ها رفتیم و لباسامون رو عوض کردیم. مهدیس همون لباس ارغوانیه رو به تن کرد. آرایشمون رو چک کردیم و اومدیم پایین. توی سالن پذیرایی تا تونسته بودند تجملاتشون رو به رخ کشیده بودند. تابلو فرشهای خیلی بزرگ و لوسترهای کریستال و مجسمه های شوالیه و مجسمه های مرمری و آب نمایی که وسط سالن بود. حدود بیست و خورده ای نفر بودند که اکثرشون خانم بودند. تعداد آقایون به ده نفر نمیرسید و اکثرا هم پیر پاتال بودند. چند نفر هم با لباس فرم از زن و مرد مشغول سرویس دادن به مهمون ها بودند. چهار نفر هم یه گوشه مشغول اجرای موسیقی زنده. از دری که وارد سالن شدیم چندتا پله داشت. از پله ها که میومدم پایین حس کردم اکثر نگاه ها متوجه من شده بود. آقایون که همه مبهوت شده بودند و خانم ها به من نگاه میکردند و در گوش همدیگه پچ پچ میکردند. آرتمیس هم کنار ما اومد. یه آقای حدودا پنجاه ساله اومد سمتمون. از ته چهره شباهتی که به آرتمیس داشت حدس زدم باباش باشه. اون آقا خیلی مشتاق با روی خندون بهمون سلام کرد. آرتمیس گفت بابا مهدیس رو که قبلا دیده بودی. ایشون هم کتایون مادر مهدیس هستند. کتایون جون بابا ارژنگ. انصافا قیافه ارژنگ جوری بود که به سختی میتونستم توی صورتش نخدندم. با اون بینی گلابی شکل و سیبیل و چشمای گردش. –به به خیلی خوشوقتم سرکار خانم. –منم همینطور از دیدن شما. دستم رو به سمتش دراز کردم که دست بدم. دستم رو گرفت یکمی خم شد و دستم رو بوسید. حرکت متشخصانه ای بود. از این برخوردش خوشم اومد. –واقعا از همچین مادری چنین دختر زیبایی باید باشه. به مهدیس هم دست داد اما دست اونو نبوسید. خب طبیعی هم بود. مهدیس سن دخترشه و نباید خودشو کوچیک میکرد. –کتایون خانم خیلی خیلی خوش اومدید. من همیشه به آرتمیس میگم مهدیس بین تمام دوستات یه چیز دیگست. مهدیس به شوخی گفت چطور؟ -خب از تمام دوستای دیگه آرتمیس سر تری. دختر به این خانمی جذابی و هاتی. ماشالا بزنم به تخته یه تیکه جیگری. ببخشید یه پارچه خانمی. آرتمیس خنده مسخره مصنوعی کرد و گفت کتایون جون بابا ارژنگم زود خودمونی میشه. یارو قشنگ کلسخل میزد.- بفرمایید چرا سرپا وایسادید. آرتمیس خانم ها رو راهنمایی کن. بعد دست یکی از اون خدمتکارها رو گرفت و گفت سریع برای خانم ها سرویس بیار ازشون پذیرایی کن. رفتیم یه جا بشینیم. آرتمیس گفت ببخشید کتایون جون. بابام بعضی وقت ها چرت و پرت زیاد میگه. با لبخند گفتم نه اتفاقا به نظرم خیلی خوبه که انقدر شاد و سر زندست. تو دلم گفتم مرتیکه کسمغر هول. یه طرف دیگه سالن چندتا خانم وایساده بودند. یکیشون لباس ابریشمی زربافت بلندی تنش بود که آستین های بلند و گشادی داشت. آرتمیس مارو پیشش برد. –آنا جون. مهدیس و کتایون جون مامانش اومدند. آنا بهمون خیلی مغرورانه نگاه کرد. توی رفتارش بطرز زننده ای فخر فروشی رو میتونستم ببینم. خیلی رسمی و خشک به من دست داد. گفتم از دیدنتون خوشوقتم. آرتمیس گفت کتایون جون مامانم آنا. آنا گفت پس شما مادر مهدیس هستید؟ -بله. –خیلی خوش اومدید. آنا از آرتمیس قدش کوتاهتر بود. فرم چهره آرتمیس شباهت خیلی زیادی به آنا داشت. مخصوصا لب و دهن و نوع نگاه کردنش. یقه لباسش از سر شونه هاش باز بود. گردن لاغر و استخونهای کتفش که بیرون زده بود میشد فهمید لاغر اندامه. گردن بند فیروزه بزرگ و انگشتر الماسی دستش بود. پیش خودم میگفتم گردنش درد نمیگیره گردنبند به این سنگینی انداخته گردنش؟ برعکس شوهرش خیلی رفتار سرد و متکبرانه ای با ما داشت. جلوی ما خیلی شلاقی به آرتمیس گفت بهت نگفتم برو لباستو عوض کن؟ -آنا مگه این لباس چشه؟ -عین کلفت ها شدی. لباس آرتمیس واقعا قشنگ بود. نه خیلی رسمی بود و نه خیلی جلف. اما به نسبت لباس آنا خب خیلی ساده تر بود. ولی رفتار زشت آنا واقعا عجیب بود برامون. جلوی دوستش و من اینجوری باهاش صحبت کرد. توی همون نگاه اول مشخصه از اون آدم هاییه که شخصیت نداشتش رو پشت داراییش قایم کرده. با مهدیس روی یه کاناپه مخمل نشسته بودیم. چند دقیقه بعد آرتمیس با دلخوری اومد سمت ما و گفت مهدیس میای بالا؟ احساس کردم ناراحت شده. مهدیس بهم نگاه کرد. معلوم بود اجازه میخواد ازم که بره. بهش اشاره کردم برو. دیگه واقعا داشت حوصلم سر میرفت. توی نیم ساعتی که اومدیم هیچ کار خاصی نکردم. همینطور یه گوشه نشستم و شاهد آدم های غریبه بودم و به اطراف نگاه میکردم و با شراب ها و صدف و خاویار و پنیرهای مخصوصی که به عنوان مزه بود از خودم پذیرایی میکردم. ارژنگ با خانم ها و آقایون صحبت میکرد. یه بند میخندید. خیلی به چیزهایی که میگفت توجه نمیکردم اما مشخص بود زیاد شوخی میکنه و البته شوخی هاشم اکثرا بی مزه و کسشعر بود. از اون آدم های الکی سرخوش به نظر میومد. ارژنگ و آنا پیش چندتا از مهمون ها بودند و صحبت میکردند که یهو شلیک بلند صدای خنده مردها بلند شد. ارژنگ هم همونجوری بلند بلند میخندید. آنا خیلی جدی بهش نگاه میکرد. انگار با رفتارهای شوهرش مشکل داشت. دو تا خانم اومدند کنارم نشستند و باهم صحبت میکردند. تقریبا هم سن و سالای خودم بودند. یکم بعد یکیشون برگشت سمت من و گفت شما از دوستای خانوادگی آقا ارژنگ و آنا خانم هستید؟ -هی میشه گفت. –تا حالا ندیده بودمتون. –خب آخه تا حالا دعوت نشده بودیم خونشون. با روی خوش و لبخند ملیح گفت من روژین هستم. بهش دست دادم و خودم رو معرفی کردم. اون یکی خانم گفت عزیزم لباست رو از کجا گرفتی؟ خیلی قشنگه. –ممنون. روژین گفت بعید میدونم ایران گرفته باشی. –نه اتفاقا از یه مزون توی الهیه گرفتم. اون یکی که اسمش رو هنوز نفهمیده بودم گفت نکنه مزون محتشم؟ -دقیقا. خانمه رو به روژین گفت گفتم باید کار گلاره باشه. گفتم شما خانم محتشم رو میشناسید؟ -کیه که نشناسه. مزونش بهترین توی ایرانه و کشورهای اطرافه. چندین سال ایتالیا و فرانسه دوره دیده. –اتفاقا دیشب اونجا بود. –واقعا؟ -آره حتی بهم پیشنهاد مدلینگ داد. روژین گفت خوشبحالت کتایون جون. البته حق هم داشته. خانمی به زیبایی و خوش استایلی تو رو نمیتونسته نادیده بگیره. با لبخند گفتم اختیار دارید. –نه عزیزم جدی میگم. واقعا زیبا هستی. ساره کیف منو ندیدی کجا گذاشتم؟ -روی همون میز وسطیست. صبر کن برات بیارمش. رفت کیف خودش و روژین رو آورد. گوشی هاشون رو در آوردند و بدون اینکه از من اجازه بگیرند ازم عکس گرفتند. گفتم ببخشید میشه بگید برای چی عکس میگیرید؟ روژین گفت واقعا زیبایی. دوست داشتم چندتا عکس ازت داشته باشم. زنیکه احمق قبلش باید اجازه بگیری. هر کدوم یه جور بیشعوریشون رو به رخ میکشند. یه لحظه متوجه شدم آنا خیلی سنگین داره بهم نگاه میکنه. –راستی کتایون جان همسرتون توی مهمونی نیست ؟ -من با دخترم اومدم. دو تا خانم دیگه و یه آقا اومدند پیشمون و باهم همصحبت شدیم. شروع کردند راجب مسافرت هایی که تازگی رفتند حرف زدن. یکی گفت تازگی آمریکا بوده و اون یکی از ویلاشون توی موناکو حرف میزد. آنا دست یه زن چاق و بیریخت که کلی جواهرات قدیمی و گرون به خودش آویزون کرده بود رو گرفت و صاف نشوندش کنار من و خودشم نشست روی همون مبل. ساره و روژین بلند شدند و رفتند جای دیگه. نمیدونم اما یه حسی بهم میگفت آنا این زنه رو از قصد نشونده کنار من. یجور رفتار میکیرد انگار ملکه انگلیسه. به طرز وحشتناکی تکبر داشت. میخواستم بلند شم برم یه جای دیگه بشینم که برگشت به سمت من و خیلی مغرورانه گفت آنا ایشون کی باشند؟ آنا گفت مادر یکی از دوستای آرتمیسه. آرتمیس دعوتشون کرده. دستم رو به سمتش دراز کردم که دست بدم. به زور دستش رو از روی شکم گندش برداشت و با فاصله کمی از بدنش با نوک انگشتهاش دست داد. آنا گفت میبینم کتایون جان خیلی زود با مهمونای ما عیاق شدی. میتونستم حدس بزنم پشت این حرف مسخرش چه منظوری داره اما دوست نداشتم منفی نگر باشم. واسه همین خیلی عادی و با لبخند گفتم باهم گپ میزدیم. –راستش ماها کمتر با آدم های جدید مچ میشیم. مخصوصا اگر توی سطح ما نباشند. سطح شما نباشند؟ والا چیزی که از سطح شما میبینم شعور در حد صفره. حیف که مهمونم وگرنه بد جوابی بهش میدادم. آخه نکبت تو که نمیدونی وضع مالی من چجوریه چرا گوه زیادی میخوری؟ ارژنگ مهمونها رو راهنمایی کرد به سمت سالن ناهار خوری. جوری تدارک ناهار دیده بودند که نشنیده بودم اینجوری حتی توی لوکس ترین عروسی ها و مجالس هم پذیرایی کنند. انصافا غذاشونم عالی بود. بره کباب درسته و قرقاول و کلی غذای دیگه که کمتر جایی پیدا میشه. هرچی نگاه میکردم آرزو رو نمیدیدم. مهدیس و آرتمیس کنار من نشسته بودند. آرتمیس مجبور شده بود لباسشو عوض کنه و یه لباس مثل مامانش پوشیده بود. مدل موها و آرایشش رو هم عوض کرده بود. دختر بیچاره. موقع غذا خوردن مشخص بود خیلی معذبه و سختشه با این لباس و سر وضع غذاشو بخوره. –آرتمیس آرزو چرا نیومده هنوز؟ -نمیدونم. بذار بهش زنگ بزنم. گوشیش رو برداشت و زنگ زد. –جواب نمیده. اون زنه چاق جلوی ما نشسته بود و خیلی بد بهمون نگاه میکرد. مهدیس از آرتمیس پرسید این کیه؟ -خاله افسانه. –چرا مثل این زنای قاجاری سر وضعش رو درست کرده؟ -همیشه همینجوریه. مهدیس با خنده گفت عتیقه ایه واسه خودش. آروم به مهدیس زدم که اینجوری راجب خانواده آرتمیس شوخی نکن. اما انگار آرتمیس خوشش اومده بود. بین اون همه مهمون ارژنگ اومد از منو مهدیس پرسید همه چیز خوبه؟ چیزی کم و کسر ندارید و به آرتمیس هم سفارش کرد که هوای مارو داشته باشه. با هیچ کدوم دیگه از مهمونا توی زمان ناهار ندیدم اینجور به صورت شخصی بهشون برسه و تعارف کنه. دوست داشتم ببینم زنش چه واکنشی نشون میده. با یکی دیگه صحبت میکرد و حواسش به ما نبود. ناهار تموم شده بود و با مهدیس یجا نشسته بودیم. مهدیس طبق معمول مشغول گوشیش بود. آرتمیس یکم بعد اومد و نمیدونم کجا بردش. فکر کنم آرتمیس بیشتر به مهدیس وابسته باشه. البته با یه حساب سر انگشتی میشه فهمید این دختر با این همه ثروت خیلی تنهاست و دوستای بدرد بخوری هم نداره. یکی مثل مهدیس براش خیلی باید ارزشمند باشه. جایی که نشسته بودم پشت سرم یه کاناپه دیگه پشت بهم بود. خاله چاق آرتمیس با آنا پشت سر من نشستند. چون پشت به من بودند احتمالا منو ندیدند. بی اختیار میتونستم صحبت هاشون رو بشنوم. –اینا کین دعوت کردی خونت؟ دختره عین رقاصه های فاحشه میمونه. ننشم مثل بدبخت بیچاره هاست. کلفتهامون از این بیشتر طلا جواهر به خودشون آویزون میکنند. –آرتمیس به ارژنگ گفت بگم دوستم و مادرش بیان اون احمق هم قبول کرد. –شوهرت بعد این همه مدت که توی خانواده ما بوده هنوز نفهمیده نباید با هر ننه قمری دم خور بشه؟ میخواستم برگردم بگم یه نگاه به خودت بکن مثل تاپاله میمونی. عین زنای حرمسرای ناصرالدین شاه خودشو درست کرده. حالا خوبه هیچکی اصلا بهت توجه نمیکنه. والا همه یه سلام کردند و عین ماهی ها که از کوسه فرار میکنند ازت فاصله گرفتند. بدشم باهمین تیپ بقول تو بدبخت بیچارگی چشم همه رو در آوردم. همینطور داشتند پشت سر این و اون کسشعر میگفتند که تاپاله خانم با لحن خیلی تند گفت اینو کی دعوت کرده ؟ برگشتم به بالای پله ها نگاه کردم. آرزو اومده بود. خیلی جالب بود واسم که با یه شلوار جین ساده و پلیور و کاپشن جین اومد. اول رفت با ارژنگ سلام علیک کرد و بعد هم با مهمونا. خیلی گرم باهاشون برخورد کرد. مشخص بود همه میشناسنش. چندتا از مردها باهاش روبوسی کردند. رسید به مبلی که آنا و خواهر گوهش نشسته بودند. آنا خیلی جدی گفت الان وقت اومدنه؟ -ماشینم پنچر کرده بود. واسه همین معطل شدم. تاپاله گفت این چه سر وضعیه. بابات یادت نداده پیش آدم حسابی ها چجوری باید بیای؟ باهمون استایل بی اهمیتی گفت گفتم که نرسیدم برم خونه. اگر میدونستم شما اینجایید حتما چند دست لباس قجری آنتیک میاوردم که باهم ست کنیم. وای چه جوابی داد. تاپاله به آنا خیلی تند گفت ببین چجوری جواب میده. وقتی خانواده بی اصل و نسب باشه همینه دیگه. آرزو بدون توجه بهش اومد اینور. اونم منو ندید. بلند شدم و صداش کردم. تا منو دید با خوشحالی اومد سمتم و محکم بغلم کرد. –کتایون تو اینجا چکار میکنی؟ -من و مهدیس هم دعوت شدیم. اینورتر وایساده بودیم و آنا و خواهر چاقش منو آرزو رو میدیدند. تاپاله گفت ارژنگ کی میخواد بفهمه هرکی هرکی رو نباید خونش راه بده. انقدر پشت سر همه حرف زده بود که میشد برداشت کرد با هیچکی به جز خودش حال نمیکنه. اما این حرف یه تیکه سنگین به آرزو و حتی من بود. نگاه سنگینی بهش کردم. خیلی دلم میخواست جوابشو بدم که آرزو گفت آنا جون آرتمیس کجاست؟ -نمیدونم با اون دختره دوستش کجا رفت. بی ادبی و بیشعوری به حد اعلا رسونده بودند. حتی نمیکنه جلوی من ادب رو رعایت کنه. –برو ناهارتو بخور. به آرتمیس میگم بهت لباس بده. –نه مرسی سیرم. تاپاله دوباره دهن کثیفش رو باز کرد و گفت برو بخور. خونه باباتم که انقدر بهت غذا ندادند داری میمیری از لاغری. بی صبرانه منتظر جواب آرزو بودم که خیلی شیک گفت افسانه جون رژیمم. اگر قرار بود هرچی هرچی بخورم بد هیکل و چاق میشدم و مجبور بودم چهار پنج سایز بزرگتر سایز الانم برم لباس بگیرم. مثل همین لباسایی که پوشیدی. تاپاله با عصبانیت گفت به من میگی چاق و بدهیکل بدبخت هرجایی؟ بلند شد و با عصبانیت رو به آنا گفت تا وقتی این گدا گشنه اینجا باشه جای من نیست. آنا دستشو گرفت و دوباره نشوندش و سعی کرد آرومش کنه. با تندی به آرزو گفت خجالت بکش. –خواهر این خجالت میفهمه چیه؟ اگر آدم بود باباش ولش نمیکرد بره. آرزو پوزخند زد و رفت به سمت دیگه ای. باهاش اومدم. قشنگ ترین چیزی که از آرزو دیدم اینه که حتی سر سوزنی ناراحتی و عصبانیت توی چهرش نبود. معلوم بود اصلا براش مهم نیست اون گوه چه زری راجبش زده. –کتی خیلی خوشگل شدی. لباست عالیه. –مرسی عزیزم. چه خبرا دیگه؟ -هیچی. از تهران میومدم. توی جاده شن ریخته بودند. سر یکی از پیچ ها لاستیکم ترکید. به فاک رفتم. –الان ماشینت کجاست؟ -جرثقیل اومد بردش. یکی از خدمتکارها برامون شراب آورد و برداشتیم. –نمیخوای بری ناهارتو بخوری؟ -گرسنم نیست. صبح جات خالی رفته بودیم با دوستان کله پاچه خوردیم. فکر نکنم تا شب چیزی بتونم بخورم. –راستی خوب شد دیدمت. کار باشگاه تموم شد. –چه خوب. برای فردا با اون دوستم هماهنگ میکنم. خب دیگه من برم. –کجا؟ تازه رسیدی که. –اومده بودم فقط یه سلام کنم برم. انقدر خستم که فقط میخوام بخوابم. دیشب تا صبح نخوابیدم. با شیطنت گفتم با اکیپ بودی؟ انگار فهمید منظورم چیه. –دلت نخواد عالی بود. –دوستان به جای ما. –من برم دیگه. –امم صبر کن پس منم باهات میام. کاری ندارم اینجا حوصلم هم سر رفته. به مهدیس زنگ زدم که میخوام برم. اومد و باهم رفتیم لباسامون رو عوض کردیم و اومدیم پایین. موقع رفتن آرتمیس رو ندیدم که از خدافظی کنم. اومدیم دم ورودی سالن که از بابا مامان آرتمیس خدافظی کنیم. ارژنگ تا متوجه شد سریع اومد پیشمون. –کجا با این عجله. تشریف داشتید. –مرسی آقای ارژنگ. خیلی مهمونی خوبی بود. چشمم افتاد به اونور که آنا داشت بهمون نگاه میکرد. آرتمیس هم کنار اون و خاله گوهش نشسته بود. آرتمیس تا دید ما داریم میریم سریع بلند شد و اومد سمت ما که خدافظی کنه. اما آنا حتی زحمت نداد به خودش دست تکون بده. دوست داشتم یه یادگاری خوب آنا ازم توی اولین دیدار داشته باشه. واسه همین وقتی آرتمیس میخواست باهام خدافظی کنه لباشو خیلی گرم بوسیدم که همین کار ارژنگ رو حسابی متعجب و هیجان زده کرد. و همینطور با ارژنگ از قصد روبوسی کردم و سعی کردم جوری قرار بگیرم که آنا حتما منو ببینه. ارژنگ هم که نمیدونم از کسخلیش بود یا از ضعفش یجوری منو ماچ کرد که از برخورد سیبیلاش و لبای داغش با صورتم دلم ریش ریش شد. زیر چشمی به آنا نگاه کردم. با چشمای کاملا گرد شده که عصبانیت توش موج میزد بهم نگاه میکرد. بهش از همونجا یه چشمک ریز زدم و با دست ازش خدافظی کردم.توی مسیر آرزو همش میخندید و میگفت وای کتی دهنتو سرویس. گفتم الانه آنا بیوفته به جونت. –وا؟ با این همه ادعای فرهنگ و شخصیت نمیتونه با همچین قضیه ساده ای کنار بیاد؟ -در کل خیلی با این کارت حال کردم. همه کسایی که دور و بر اینا هستند فقط چاپلوسی آنا رو میکنند. تو قشنگ نشون دادی با اینکارت که آنا و تجملاتشون برات مهم نیست و تحت تاثیر قرار نگرفتی. –واقعا هم برام مهم نیست. مهدیس گفت آرزو چرا مامان آرتمیس اینجوریه؟ آرزو نیشخند زد و گفت به تو هم چیزی گفت؟ -به من که نه. اما بدجوری آرتمیس رو بخاطر لباسش جلوی ما ضایع کرد. اومدیم بالا طفلکی داشت همینطور اشک میریخت. –آنا و خانوادش از اون اشرافی های قدیمی هستند. پدر بزرگ آنا از خان های بزرگ لواسون بوده. هنوزم کلی زمین اینجاها دارند. گفتم انگار هنوز توی همون دوره خان و رعیتی گیر کردند. –باز آنا خیلی بهتره. بقیشون رو ندیدی. –همون یه خواهر عنش بسه واسه اینکه با خانوادشون آشنا بشم. آرزو خندید و گفت همه همین نظر رو در موردش دارند. حالا میگم آنا خیلی قابل تحمل تره. –زنیکه عصبی. مهدیس گفت وای دیدی چجوری به آرتمیس پرید؟ حس کردم آرزو دوست نداره جلوی مهدیس در مورد آنا صحبت کنه. درست هم بود بلاخره. هرچی نباشه آرزو باهاشون فامیل بود خیلی قشنگ نبود که بشینیم عین پیرزن ها که در حین سبزی پاک کردن غیبت میکنند، غیبت اینو و اون رو بکنیم. آرزو بهم آدرس میداد و رسیدیم دم خونش. بهش گفتم اگر کاری نداری بیا بریم خونه ما. -باشه یه وقت دیگه. راستی کتایون داشت یادم میرفت. شماره این دوستم رو برات میفرستم بهش زنگ بزن. –من نمیدونم چیا باید بگیرم. میشه خودت لطف کنی و کارهاش رو بکنی؟. با همون لبخند کجش گفت باشه. قبل پیاده شدنش میخواستیم روبوسی کنیم که انگار جفتمون بی اختیار بدون اینکه حواسمون باشه لبای همو بوسیدیم. مهدیس صندلی عقب وسط نشسته بود و با دیدن انقدر گرم بوسیدن لبای همدیگه دست به سینه نشست و نفس عمیقی کشید. آرزو بهم نگاه کرد و فهمید چه سوتی شد. به آرومی و شوخی گفتم روم غیرت داره. آرزو هم لبخند زد و گفت مهدیس جون نمیخوای بوس خدافظی منو بدی؟ مهدیس بهم نگاه کرد و با چشم بهش اشاره کردم بکن. مهدیس و آرزو لبای همو بوسیدند. خدافظی کردیم و به سمت تهران راه افتادیم. از یه مغازه دخانیاتی که نزدیک خونه آرزو بود سیگار گرفتم و توی مسیر با مهدیس روشن کردیم. در حین سیگار کشیدن مهدیس یهو جدی گفت مگه قرار نبود زنگ بزنی آراد و ونداد بیان. به کل یادم رفته بود. امیدوار بودم مهدیس هم یادش بره. –خب چطور؟ -واسه چی مهمون دعوت میکنی پس؟ -یه تعارف زدم. وگرنه آرزو که نمیومد. –خب حالا هرچی. چی شد بهشون زنگ زدی؟ -آآآ میدونی مهدیس. یادم افتاد گفتند آخر هفته باید برن شهرستان سر یه پروژه کاری. –مامان دروغ نگو. داری میپیچونی. –عزیزم الان فرصتش نیست. به من اعتماد کن. قول میدم به زودی انجامش بدیم. –همیشه اینو میگی. –مگه هروقت گفتم نکردیم. یه نفس عمیق از دماغش کشید و به صندلیش محکم تکیه داد. –چته؟ چرا انقدر پکری؟ -نمیدنم. یکم فس شدم.حس میکردم لب گرفتن آرزو از من توی مخش رفته. میخواستم بحثش رو پیش بکشم که دوباره گوشیش رو گرفت دستش. –واو مامان ببین عکسم چقدر لایک خورده. یه عکس با لباس امروزش آرتمیس ازش گرفته بود و پست کرده بود. بهم نشون داد. نزدیک هزار نفر عکسش رو لایک کرده بودند. با تعجب گفتم تو این همه فالوئر داری؟ -نه. یه لحظه صبر کن ببینم. وای آره. پیجم رو ظهری از پرایوت درآوردم. الان بالای هزار نفر منو فالو کردند. وای فکر کن فقط با یه عکس. توی عکسش که از پشت سر بود و روشو برگردونده بود کونش خیلی قشنگ افتاده بود. –فکر کنم بیشتر بخاطر کون خوشگلت فالوت کردند. –حالا هرچی. به هر فالو کردنم. وای ببین چقدر دایرکت دادند. –میگم مهدیس تو چرا طلاهات رو استفاده نمیکنی؟ خندید و گفت آخه نیست خیلی طلا دارم. –واقعا نداری؟ -مامان یجوری با تعجب میگی انگار خیلی عجیبه. –خب تو که این همه خرج تجملات و ظاهر میکنی برام سوال شد. یادمه قدیم خیلی دوست داشتی. –از ترکیه چند ست خریده بودم. یکیشون برلیان بود. –خب کجاست الان؟ -هیچی دیگه. دزدیدند. –عه چرا نگفته بودی؟ شکایت میکردیم اونا رو هم پس میگرفتیم. –من اصلا اون موقع حرف نمیتونستم بزنم. اونم تازه چند وقت بعد یادم افتاد. خودت چرا طلا جواهرات استفاده نمیکنی؟ -راستشو بخوای ندارم. مهدیس با تعجب بهم نگاه کرد و گفت واقعا نداری؟ -نه عزیزم همین گوشواره ها و این گردنبند برام مونده. –اشکالی نداره عزیزم. اصلا میخوای الان بریم بخریم؟ -ولش کن الان حوصله ندارم. باشه یه وقت دیگه. –مامان باید چند ست طلا جواهر بگیریم. حیف ما نیست انقدر خوشگلیم طلا جواهر نداشته باشیم؟ -وا؟ چه ربطی داره؟ -نداره؟ -فکر نمیکنم. امروز همه خانم های اونجا رو دیدی دیگه. چقدر به خودشون طلا ملا آویزون کرده بودند. اما بازم من چقدر سرتر بودم. –اونکه بله. تو همیشه سرتری. اما مگه دوست نداری؟ -بدم نمیاد. اما اونجوری مثل مامان آرتمیس نه. –راستی آرزو همینجوری اومده بود؟ -آره. گفت وقت نکردم برم لباس عوض کنم. –خیلی باحاله. کلا همرو به یه ورش میگیره. –به نظر من خیلی هم خوبه. هرجور دوست داره زندگی میکنه. برعکس فامیلای دیگه آرتمیس که ظاهرشون از نون شب براشون واجب تره. –چه خاله گوهی داشت. پیرسگ زشت. همچین خودشو گرفته بود انگار کیه. –آخ مهدیس نبودی ببینی آرزو چجوری رید بهش. عنتر خانم یجور بهش برخورد که پاشد بره. –مگه چی گفت؟ -رید بهش دیگه. البته اگر آرزو نمیگفت من سنگین تر جوابشو میدادم. –عه مگه به تو چیزی گفت؟ -بگو چی نگفت. خیلی آدمای عنی بودند. باز خوبه آرتمیس به مامانش نرفته. –اونم از این عن بازی ها کم در نمیاره. اما به نسبت خیلی بهتره. وای مامان ندیدی چجوری اشک میریخت و گریه میکرد. –طفلکی حق داشت. مامانش واقعا بیشعوره اینجوری جلوی بقیه خرابش میکنه. –میگفت همیشه همینجوریه. فکر کنم مامانش مشکل داره. –ول کن مهدیس. خوشم نمیاد پشت سر مردم حرف بزنیم. دیگه داشتیم میرسیدیم خونه که آرتمیس زنگ زد. مهدیس زد روی اسپیکر و جواب داد. –مهدیس چرا انقدر زود رفتید؟ -مامانم میخواست برگرده باهاش اومدم. –برنامت چیه؟ -چطور؟ -میای امشب بریم دیزین کمپ بزنیم؟ -دیوونه توی این سرما؟ کس و کونمون منجمد میشه. –میریم هتل اونجا. فردا هم میریم اسکی. –کیا میان؟ -منو تو هستیم. به آرش هم گفتم گفت با مهدی میاد. –کی؟ -مهدی دوست پسر نیوشا. همونکه کیرش از بقیه کلفت تر بود. مهدیس هول شد و میخواست گوشی رو از اسپیکر در بیاره که دستشو گرفتم و گفتم نه صحبت کن. –آرتمیس یه لحظه. گوشی رو میوت کرد و گفت مامان چرا اینجوری میکنی؟ -اگر میخوای بری من باید بدونم اونجا چه خبره. –آخه اینجوری که. –قرار نشد از هم چیزی مخفی کنیما. راحت صحبتت رو با آرتمیس ادامه بده. مهدیس از میوت در آورد. –خب دیگه مهدیس همینا هستیم. به مهدیس اشاره کردم بگه برنامه چیه اونجا؟ اونم تکرار کرد و گفت برنامه چیه؟ -الان که بریم شب میرسیم. باید بریم جا بگیریم. یکی از دوستای بابام هست اونجا سوئیت اجاره میده. مهدیس انگار فهمیده بود فازم چیه و خودشم بدش نمیومد ادامه بده. –یعنی منو تو آرش و مهدی میخوایم گروپ بزنیم؟ آرتمیس خیلی هیجانی گفت آره دیگه. –جنده انگار بهت چندتا کیر خیلی حال داده. –وای آره مهدیس. دلم میخواد کس و کونم رو یکی کنند. –گفته باشم آرش مال منه. نمیذارم بیاد سمتت. –حالا تو بیا. هرکدوم رو خواستی بردار. راستی داری میای دیلدو هم بیار. ممکنه یه وقت نیان. –بذار ببنیم چی میشه. آرتمیس بهت زنگ میزنم. قطع کرد. –مامان حالا که دوقلو ها کنسل شد میای بریم؟ -همین یه کارم مونده که با دوستای تو آرتمیس گروپ سکس داشته باشم. –عه مگه بده؟ -من فردا کلی کار دارم. یسری کارها هم از شرکت آوردم هنوز وقت نکردم بهش نگاه کنم. تو میخوای برو. راستی فردا کلاس نداری؟ -کلاسام تموم شده. دو هفته دیگه امتحاناست. –یجور برنامه ریزی کن از درسات عقب نمونی. رسیدیم دم خونه. مهدیس وسائلش رو جمع کرد و خدافظی کردیم و رفت.دیگه مغزم کار نمیکنه. سه ساعت نشستم پای لپ تاپم دارم کارهامو اوکی میکنم. تا الان فقط بحث دور زدن پویانفر بود. از الان میخوام بیشتر بازیش بدم تا به وقتش بدجوری بگامش. حروم زاده بی همه چیز. یه چیزی که بدجوری منو میترسونه اینه که از الان به بعد پویانفر میتونه بیشتر مریم رو اذیت کنه. تا الان مریم بخاطر پدرش در برابر پویانفر ساکت بود اما از الان درسته که پویانفر اهرم فشارش رو نداره اما مریم هم هیچ پشتیبانی نداره. میترسم نتونم به موقع کار رو به سر انجام برسونم و برای رو کردن دست پویانفر دیر بشه.
قسمت صد و چهل و هفتم: رئیسیه چیزی که بدجوری منو میترسونه اینه که از الان به بعد پویانفر میتونه بیشتر مریم رو اذیت کنه. تا الان مریم بخاطر پدرش در برابر پویانفر ساکت بود اما دیگه درسته که پویانفر اهرم فشارش رو نداره ولی مریم هم هیچ پشتیبانی نداره. میترسم نتونم به موقع کار رو به سر انجام برسونم و برای رو کردن دست پویانفر دیر بشه. آخ که چه وضعیتی شد. هر وقت میخوام روی برنامه پویانفر متمرکز بشم ناخودآگاه صدای مریم توی ذهنم میپیچه که با گریه ازم خواهش میکرد هرکاری میتونم بکنم که پویانفر لعنتی به چیزی که واقعا سزاشه برسه. تمام امید مریم برای رهایی از چنگال اون کثافت بیشرف به منه. همه این ها باعث میشه که نگران تر از قبل باشم. نگران بخاطر مشکلاتی که وجود داره و در عین حال مصمم از اینکه من باید حتما کاری کنم که حسام پویانفر تاوان تمام کارهاش رو پس بده. یه مشکلی هست و اونم اینه که من هنوز نمیدونم تا کجا پیش رفته و چه برنامه هایی رو میخواد پیاده کنه. خیلی خوش خیالیه که نزدیک شدنش به من فقط به قصد به دست آوردن خود من باشه. مطمئنم یه چیزایی از برنامه سرمایه گذاریم میدونه اما چرا به روی خودش نمیاره؟ شاید چون دیده که دارم دورش میزنم میخواد اعتماد منو بدست بیاره. برگ برنده من توی این بازی اینه که میدونم میخواد چکار کنه و اون از این قضیه بی خبره. فردا مریم احتمال زیاد میاد سر کار. امیدوارم انقدر شرایط روحیش اوکی باشه که بشینیم و باهم همفکری کنیم. شرایط روحی؟ اصلا وایسا ببینم. ممکنه مریم فردا که اومد بیخیال همه چیز شده باشه و اینجوری توجیه کنه که بخاطر ناراحتی و شرایط روحی بدی که داشتم اون حرف ها رو زدم. یا اصلا ممکنه بعدا پشیمون بشه. وای دیگه هنگ کردم. باید فکر رو از تمام اما اگر ها و احتمالات بی پایه خالی کنم و با فرض اینکه همه چیز همونطوره که تا حالا نشون داده شده جلو برم. از وقتی که خودم رو توی روابطم آزاد گذاشتم و سکس های جذابی رو دارم تجربه میکنم احساس میکنم از نظر روانی خیلی آسوده تر از قدیم شدم. شراره اون موقع ها یه چیزی میدونست که هی میگفت خودت رو آزاد کن. الان حتی چند روز هم نمیتونم بدون سکس و اورگاسم بگذرونم. واسه خودم عجیبه که اون شش سال رو چجوری سر کردم؟ دارم بد عادت میشم. شایدم شدم و خودم هنوز نفهمیدم. بدتر از من مهدیس. وقتی با دید دیگه ای به اتفاقات زندگیمون نگاه میکنم این همه تغییر توی خودم رو نمیتونم به راحتی هضم کنم. فکر کن خیلی راحت آرتمیس امروز بهش گفت دوتا پسر میاره و که با اونو مهدیس سکس کنند و منم کاملا با این داستان اوکیم. خب واقعا مگه اشکالی داره؟ وای فکر کن مهدیس الان کجاست؟ باید بهش زنگ بزنم. اول با اسکایپ خواستم زنگ بزنم آنلاین نبود. احتمال زیاد نت نداره. به گوشیش زنگ زدم. با شوق زیاد و جیغ بلند گفت سلام مامان. صدای بلند موزیک نمیذاشت درست صداش رو بشنوم. –سلام عزیزم. خوبی؟ رسیدید؟ یکم صدای موزیک که کم شد تازه بهتر میتونستم صداشو بشنوم. –نزدیکیم. دیگه داریم میرسیم. –دوستاتون هم اومدند؟ -آرش و مهدی رو میگی؟ آره. الان داریم میریم سوئیت. –ای کوفتت بشه مهدیس. منو تنها گذاشتی و رفتی. بلند خندید و گفت عه؟ مگه نگفتم بیا. خودتو عن کردی نیومدی. –خب گذاشتی یه وقتی که من نمیتونم بیام. –دیگه مامی جون دلت بسوزه. امشب تا صبح برنامه داریم. –عه؟اصلا حالا که اینجوره منم باید ببینم اونجا چه خبره. باید برام ویدئو کال بفرستی. –مامان کسخل شدی؟ اینجا نت ندارم. –نمیدونم یکاریش بکن. –باشه قول میدم فیلم بگیرم و اومدم پیشت بهت نشون بدم. –قول دادیا. –باشه. تو چکار میکنی؟ -هیچی. از اون موقعی سرگرم کارهام بودم. بلند شدم یه استراحتی بکنم. –زیاد به خودت فشار نیار. جر میخوریا. بلند زد زیر خنده. احساس میکردم توی حالت عادی نیست. مدام میخندید و تن صداش هم تغییر کرده بود. با خنده گفتم من جر میخورم؟ حالا خوبه امشب تو قراره بری زیر اون دوست کیر کلفتت. اسمش چی بود؟ -آرش؟ -نه اون یکی. –آهان مهدی. نه مهدی که مال آرتمیسه. صدای آرتمیس اونور خط میشنیدم که با تعجب پرسید با کتی صحبت میکنی؟ فکر کنم باورش نمیشد که منو مهدیس انقدر باهم راحتیم. کیه که باورش بشه. –مامان صدات روی اسپیکره. –واسه چی زدی روی اسپیکر؟ -آرتمیس که غریبه نیست. فقط ما دوتا توی ماشینیم. پسرا با اون یکی ماشین دارن میان. آرتمیس سلام کرد و جواب دادم. –خب مامان چی میگفتی؟ -چی؟ -داشتی میگفتی کیر کی مال من باشه؟ بگو آرتمیس هم بشنوه دعوامون نشه. –مهدیس اوکیی؟ دوتایی بلند زدند زیر خنده. آرتمیس با خنده گفت کتی بهش گفتم نزنیم زیرش. با تعجب پرسیدم زیر چی نزنید؟ مهدیس گفت ولش کن مامان. همینجوری شادیم. –مواظب خودتون باشید امشب بگا نرید. جفتشون چند ثانیه بلند میخندیدند. دیگه فهمیدم قضیه چیه. انگار گل کشیده بودند. مهدیس گفت نترس مامان یکم دیگه میرسیم. –کلا میگم. اینجوری که شماها دارید میرید بگا نرید خوبه. جفتشون بلند زدند زیر خنده. آرتمیس با صدای ریزی که داشت بلند بلند میخندید و گفت وای کتی خیلی تو خوبی. –خب دیگه بهتون خوش بگذره. مهدیس یادت نره چی گفتم بهت. –چشم مامان. –شب بخیر بچه ها. بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه چایی ساز رو روشن کردم. فکرم پیش مهدیس بود هنوز. همین یه کارش مونده بود که گل بکشه. البته میدونم زیاد علاقه ای به این داستان ها نداره. چند بار صحبتش که شده بود هم خودش گفته بود و هم مهیار که مهدیس بدش میاد. احتمالا امشب هم توی جو قرار گرفته. مهدیس متاسفانه زود جوگیر میشه. فردا اومد خونه یادم باشه حسابی از خجالتش در بیام که هی بهم نگه ادای تنگها رو در میاری. شیطونک کوچولو. چه حالی میکنه امشب. همیشه یکی از فانتری هام سکس توی جای برفی بود. کلا سکس توی فضای باز رو دوست داشتم به شرطی که هیچ کسی دور و برمون نباشه. یعنی فقط من باشم و اون موقع که منصور بود. الان دیگه فرقی نداره پارتنرم کی باشه. ساحل دریا روی ماسه ها، کویر یا جنگل. توی منظره برفی هم برام جذاب بود اما خب بخاطر سردی هوا عملا غیر ممکن بود. هرچند بقیش هم تا حالا غیر ممکن بوده اما دیگه فکر نمیکنم اینجوری باشه. همینطور که همنجسگرایی، سکس با خانوادم و سکس با چند نفر دیگه غیر ممکن نیست. پیش خودم داشتم تصور میکردم چی میشد توی یه منظره برفی سکس کنم. یا اصلا توی خود برف البته جوری که یخ نکنم. توی تصورم دوست داشتم کسی رو با خودم ببینم که تا حالا هیچوقت باهاش نبودم. کی میتونه باشه بجز باربد. آخ لعنتی با اون هیکل عضلانی و بزرگ و کیر گندش توی یه جایی که تمام برفی باشه لختم کنه و در حالی که منو توی هوا نگه داشت پاهام رو دور کمرش حلقه کنم و روی اون کیرش منو بذاره و تا ته کسم فرو کنه. اوووف دلم خواست. با تمام وجودم بهش میچسبم. بدن داغ و کیر آتیشیش توی اون سرما حسابی گرمم میکنه. میسوزونتم. تماس بدنش با بدم نمیذاره ذره ای سرما رو حس کنم. دیگه بی اختیار شده بودم و دستم توی شورتم بود. اممم بکن منو. اون کیر داغ و گندت رو میخوام تا ته کسم حس کنم. بدجوری بدنم داغ شده بود. با تصوراتم داشتم حسابی کسم رو میمالیدم. چشمام بسته بود و توی عالم سکسی خودم وسط برفها با باربد بودم که صدای زنگ گوشیم منو از اون حالت بیرون کشید. اول نخواستم توجه کنم اما زنگ اسکایپ بود. به خیال اینکه ممکنه مهدیس باشه سریع دوییدم توی اتاق. مهیار بود. شاید هرکس دیگه ای بود جواب نمیدادم اما دلم براش واقعا تنگ شده بود. –سلام کتایون. –سلام عزیزم. چطوری؟ -مرسی. شما خوبید؟ -هی بد نیستیم. توی تصویر گوشی میتونستم چاک سینه هام رو ببینم. یه تاپ تنگ و کوتاه تنم بود با شورت. دوربین گوشی رو جوری گرفتم گه فقط گردن به بالا توی فریم باشه. –مهدیس کجاست؟ -با دوستاش رفته اسکی. تو چکارا میکنی؟ -هیچی میچرخیم. -بهت خوش میگذره.؟ -آخ نمیدونی چقدر جات خالیه. –باشه تو که راست میگی. لبخندش روی صورتش یخ زد. نفس عمیقی کشید و به جای دیگه نگاه کرد. این حرکت نشون میداد که ناراحت شده. سعی کرد به روی خودش نیاره. دوباره به دوربین نگاه کرد و به سختی لبخند زد و گفت خب دیگه چه خبر؟ -هیچی. خوبیم. راستی کار استخر و باشگاه تموم شد. –به سلامتی. اونجور که میخواستی در اومد؟ -آره. مرسی عزیز دلم. عالی شد. –من که کاری نکردم. همه زحمتاشو خودت کشیدی. خوشحالم کتایون خوشت اومده. –کی برمیگردی؟ -حدودای دو هفته دیگه. دلت تنگ شده واسم؟ -مگه میشه نشه؟ -چقدر؟ با نگشت نشون دادم و گفتم انقدره. میخواستم حالشو باز بگیرم و بگم خیلی کم اما از اونجایی که همیشه حاضر جوابه گفت اینکه دیگه تنگ نیست. گشاده. خندیدم و گفتم همینه که هست. –فکر میکردم تنگ تر باشه. –مثلا چقدر؟ -مثلا. امم. اندازه سوراخ کونت. البته قبلا چون الان دیگه مهدیس فکر کنم حسابی گشادش کرده. با خنده گفتم الکی گردن مهدیس ننداز. والا تو پارم کردی. –الان که تو داری بیشتر منو جر میدی. –همینه که هست. حالا هنوز دارم واست. –عه دیگه چیکارم میخوای بکنی؟ -زیاد عجله نکن. بوقتش میفهمی. –الان چطوره؟ -چی چطوره؟ -همونی که بخاطرش میخوای منو جر بدی. با شوخی گفتم خوبه سلام میرسونه بهت. خندید و با شیطنت گفت میشه ببینمش؟ -دیگه پررو نشو. –عه کتی. –اونجا انقدر کس و کون دیدی که دلت مال منو نمیخواد. –تو یه چیز دیگه ای. با دهن کجی گفتم باشه تو که راست میگی. –فکر کردی الکی میگم؟ -انقدر که بهم دروغ گفتی نمیتونم باور کنم. همه چیت دروغه. فقط یه چیزت راسته که دیگه اونم برای کس دیگه راست میشه. تا تونستم بهش تیکه مینداختم. دیگه شورش رو درآورده بودم. در عین حال که سعی میکرد لبخند سنگین مصنوعیش رو طبیعی جلوه بده اما ناراحتی زیادی توی نگاهش بود. دلم براش سوخت. دیگه دوست نداشتم اینجوری باهاش باشم. –مهیار. –بله. –بله کوفت. مثل آدم جوابمو بده. –جونم. –آفرین. تو چقدر دلت برام تنگ شده؟ -اگر باور میکنی خیلی. –مثلا چقدر. دستشو باز کرد و گفت انقدر. –وای چه خبره. مگه غاره؟ زد زیر خنده و گفت ای دهنت سرویس. خیلی باهال بود. –تعریف کن دیگه چه خبرا؟ بعد چند وقت دوباره مثل قبل شده بودیم و شوخی میکردیم. روی تخت دمر دراز کشیده بودم و از زاویه ای که دوربین رو گرفته بودم کونم هم از پشت سرم توی فریم دوربین بود. –جووونم. کتایون جونم ببینم. –نخیرم. نمیذارم. –دلت میاد. –نه تنها دلم میاد خیلی هم حال میکنم کونتو بسوزونم. حالا حالا ها باید تنبیه بشی. –کتی گوه خوردم. بکش بیرون خون آوردی منو. –اوه تازه کجاشو دیدی. یخم میشه گفت آب شده بود و حسابی میگفتیم و میخندیدیم. بخاطر شهوتی که هنوز آروم نشده بود کم کم داشتم راضی میشدم که بهش بدنم رو نشون بدم. –چی میخوای ببینی؟ -اون بدن نازتو. –خب بگو کجامو. دستش روی کیرش بود و از روی شلوارک میمالیدش. فکر کنم اون جنده پریود شده و بهش کس نمیداد که دوباره کیرش برای من راست شده بود. –اون سینه های خوشگلتو. با شهوت گفتم دیگه چی عزیزم؟ -کون خوشگلتو و کس نازت رو. میخواستم بلند شم و لباسام رو در بیارم که یهو صدای در اتاقش که باز شد و یه صدای زنونه گفت عزیزم هنوز حاضر نشدی؟ مهیار دست پاچه گفت برو الان میام. دوباره اعصابم خورد شد. مهیار گفت کتایون من باید برم. با حرص گفتم بله مشخصه. –مواظب خودتون باشید. خیلی سرد و خشک گفتم توهم همینطور. خدافظ. خیلی اعصابم بهم ریخت. لعنتی حسابی داغ کرده بودم و دقیقا وقتی نیاز داشتم پاشد رفت. آخ که چقدر از این زنیکه بدم میاد. یجوری با ناز و عشوه گفت عزیزم انگار میخواد کیر مهیار رو راست کنه. دیگه حشری نبودم. فقط اعصاب خوردی برام مونده بود. بلند شدم و رفتم توی آشپرخونه برای خودم یه چایی ریختم.با اینکه احساس خستگی میکردم اما خوابم نمیبرد. داغ هم نبودم اما یه چیزی بدجوری غلغلکم میداد از تو. میخواستم خود ارضایی کنم. دوست داشتم همون تصورات رو ادامه بدم اما اونجور که میخواستم جذاب نبود واسم. هرکاری کردم نتونستم شبکه های سکسی رو باز کنم. انگار همش قفل شده بود و ازم دوباره یوزر پس میخواست. انگار اکانتمون منقضی شده بود. اشکال نداره لپ تاپم هست. اولین چیزی که میخواستم سرچ کردم سکس وسط برف بود. اما هیچکدومش برام جذابیت نداشت. مشکل از فیلم ها نبود. حالت من جوری شده بود که انگار بدنم حس نداره اما از نظر ذهنی دلم میخواست. توی یکی از سایتها که رفتم منو به یه سایت وب سکس آنلاین وصل کرد. قبلا هم دیده بودم و هیچوقت توجه نکرده بودم. از روی کنجکاوی چندتاشون که مجانی بود رو در حد چند دقیقه دیدم. همه جور هم داشت. دختر بلوند و تین تا میلف. مرد و زن یا جفتشون باهم. یکیش رو که میدیدم زنه از این ماسک های فانتزی روی چشم زده بود و با هیکل لاغر و سینه های عملیش در حالی که سوتینش تنش بود نشسته بود جلوی دوربین. هیچ کار خاصی هم نمیکرد. ولی کامنت ها معلوم بود یکی از پر طرفدارهاست. موهای بلند و نقره ای رنگی داشت که مشخص بود کلاه گیسه. بالای سینه سمت راستش هم شکل یه تاج تتو داشت. از چیه این نکبت خوششون میاد؟ بیخیال شدم و لپ تاپ رو بستم و خوابیدم.صبح زودتر از بقیه روزها رفتم شرکت. حدودای هفت شرکت بودم. امیدوار بودم مریم هم به همین زودی بیاد تا فرصت صحبت داشته باشم. برعکس اون روز دیرتر اومد.منم باید جلسه بیرون از شرکت میرفتم. یکی از شرکت های نو پا که وابسته به سپاه بود دعوتمون کرده بود که از مجموعشون بازدید کنیم و همونجا هم با مدیر عاملشون جلسه بذاریم. انقدر هم آدم های تخمی و خشکی بودند که تمام مدت اونجا حس خفگی داشتم. همش دنبال این بودم زودتر سر و تهش رو هم بیارم برگردم. توی طول جلسه همش به این فکر میکردم که مریم هنوزم مصممه که پویانفر رو نابود کنه یا نه؟ وقتی رسیدم شرکت ساعت نزدیک پنج بود و زمان تعطیلی شرکت. اومدم توی اتاقم پشت سرم رشیدی اومد تو که گزارش کارها بهم بده. مقنعه ام حسابی کلافم کرده بود. توی تمام مدتی که توی اون خراب شده بودم مجبور بودم کاملا موهام رو بپوشونم. بدون توجه به اینکه هنوز ساعت کاری تموم نشده جلوی رشیدی مقنعم رو درآوردم و موهام رو باز کردم و تاب دادم. رشیدی با حیرت بهم نگاه میکرد. –خب بگو نبودم چه خبر بود؟ برام توضیح داد که کیا زنگ زدند و باهام کار داشتند و کارتابل رو هم آورد. حوصله کار نداشتم دیگه. –خانم ستاری کی اومد؟ -نزدیک ظهر بود. حالش زیاد خوب نیست. بهش گفتم واسه چی اومدی؟ -هنوز هست؟ -آره. –بهش بگو بیاد اتاق من. کسی رو هم دیگه نذار بیاد تو. بدون اینکه مقنعه رو دوباره سر کنم نشستم پشت میزم. در زدند و مریم اومد توی اتاقم. منو که توی اون وضعیت سر باز دید واکنشش مثل رشیدی بود. منتهی با کیفیت متفاوت تر. بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم. –مریم تسلیت میگم. میدونم خیلی سخته. واکنش خاصی نشون نداد. هرچند هنوزم چهرش پر غم بود. –ممنون. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. صورتش خیلی لاغر شده بود. این چند روز خیلی بهش سخت گذشته. دختر بیچاره. رنگش پریده بود و زیر چشماش کاملا گود افتاده. دوست نداشتم زیاد راجب فوت پدرش حرف بزنم. میدونستم براش خیلی سخته. توی نگاهش تعجب رو میدیدم. براش سوال بود که چطور انقدر راحت سر باز نشستم توی شرکتی که همین کار میتونه به راحتی باعث اخراجم بشه. خودم بحثش رو باز کردم و گفتم بعضی وقت ها که میدونم کسی نمیاد اتاقم موهام رو باز میذارم. کاش محل کارمون جوری بود که کاملا از مردها جدا بودیم و میتونستیم راحت موهامون رو باز بذاریم. با لحن عادی گفت نظر خاصی ندارم. عجیب بود که انگار حرف خاصی نداشتیم. جفتمون انگار منتظر بودیم که بریم سر اصل موضوع. تا اومدم یه چیزی بگم رشیدی زنگ زد. –بله. –آقای پویانفر زنگ زدند میخوان ببیننتون. –بگو الان نمیتونم صحبت کنم. فردا باهاشون هماهنگ میکنم. چهره مریم کاملا مایوس بود. اون لحظه پیش خودش گفته شاید نتونه اونجور که فکر میکنه روی من حساب کنه. –حسام بود آره؟ با سر تایید کردم. –مریم تو راجبش مطمئنی؟ نگاه خستش رو به سمت پنجره برد و با بی حسی تمام گفت نمیدونم. به نظر میاد حدسم درست بود. مریم مردد شده و احتمالا بیخیال میشه. –ببین مریم ممکنه اون صحبت ها رو از روی ناراحتی و عصبانیت کرده باشی. کاملا درکت میکنم. آدم توی اون شرایط حال روحی. حرفم رو خیلی تند قطع کرد و گفت من از چیزی که بهت گفتم کاملا مطمئنم. –پس منظورت از نمیدونم چیه؟ خیلی سنگین بهم نگاه کرد و گفت هیچی فراموشش کن. –نه میخوام بدونم. –نمیدونم که تو از پسش بر میای یا نه؟ دلم میخواست همه چیزو به مریم بگم و بهش بفهمونم که چقدر مشتاقم که پویانفر و به خاک سیاه بشونم. در اتاقم رو زدند و قبل اینکه من چیزی بگم بدون اجازه من پویانفر وارد اتاق شد. در حد یه ثانیه بهم نگاه کرد و با لبخند شیطانیش گفت ببخشید و در رو بست. آشغال حروم زاده. انقدر شعور نداره که اجازه ندادم بیای یعنی نباید بیای. با عصبانیت گوشی رو برداشتم به رشیدی زنگ زدم. –مگه نگفتم کسی رو نگو بیاد. –خانم شریف بخدا شرمندم. آقای پویانفر خودشون تشریف آوردند. –تو اونجا چیکاره ای پس؟ -من یه لحظه رفتم سرویس بهداشتی که اومدند. دیدم مریم بلند شد و با ناراحتی از اتاق رفت بیرون. با حرص مقنعه ام رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم که برم. از اتاق اومدم بیرون. پویانفر اومد سمتم که بدون توجه بهش خیلی تند به رشیدی گفتم بخاطر اینکارت توبیخ میشی. –خانم شریف بخدا من. –همین که گفتم. پویانفر گفت ببخشید خانم شریف. تقصیر از من بود. فکر کردم میتونم بیام داخل. –مگه ایشون بهتون اطلاع نداد. –راستش من اومده بودم و متوجه نشدم. الان فهمیدم. –از شما کاملا بعید بود آقا. بدون اجازه وارد جایی میشید؟ خیلی دلبرانه گفت واقعا شرمندم. اشتباه بچگانه ای کردم. امیدوارم باعث دلخوری نشده باشم. –اتفاقا شدید. اصلا دلم نمیخواست خودم رو عادی نشون بدم. بدجوری حرصم گرفته بود. –چند لحظه وقت دارید؟ -شرمندم. خیلی عجله دارم. فردا میرسم خدمتتون. یه خدافظی به همه کردم و بدون توجه به پویانفر رفتم به سمت در واحد. وقتی داشتم میرفتم بیرون مریم هنوز باهمون نگاه غمبار پر از یاس و نا امیدی بهم خیره شده بود. انقدر اعصابم خورد شده بود که یادم رفت انگشت خروج بزنم. هنوز زیاد از شرکت فاصله نگرفته بودم که برگشتم شرکت. همون موقع س روی گوشیم زنگ زد و گفت کارم داره. وای اصلا حوصله این یکی رو نداشتم. –آقای س من دارم میرم خونه. –پاشو بیا بالا زیاد وقتتو نمیگیرم. مربوط به کارمونه. چیکار میتونستم بکنم. رفتم دفترش. بیشعور نفهم یسری کسشعر تحویل من داد که امروز رفتیم اونجا کیا بودند و فلان و بهمان که اصلا برام مهم نبود. بعد نیم ساعت کسشعر گفتن با اینکه چند بار گفتم ماشینم بدجا پارکه آخر رفت سر اصل مطلب. –شریف باید سریعتر قضیه رو اوکی کنیم. –این که مشخصه. اما تا وقتی نریم اونجا کاری نمیشه کرد. –این مرتیکه ترامپ که اومده سر کار دنبال اینه تحریم ها رو برگردونه. تا قبل اینکه کاری بکنه باید اینو جوشش بدیم بره. توی همین چند ماهه وقتشه. سال دیگه انتخاباته. هرچی میگفت کمتر میفهمیدم منظورش چیه. اصلا نمیفهمیدم چی میخواد بگه. –میدونی روحانی اگر رئیس جمهور بشه باز که میشه سال دیگه چه اتفاقی میوفته؟ توی دلم گفتم همین وضع کسشعر الان باقی میمونه. چی باید بشه؟ -نه. -از یه منبع موصق آمار دارم دلار میره روی 15 هزار تومن. –گمانه زنی ها همیشه هست آقای س. از زمان احمدی نژاد میگفتند. –به نظرت من کسی هستم که الکی حرفی بزنم؟ راست میگفت. انقدر آشنا داشت که یقین داشتم راست میگفت. –با این حساب یعنی. –یعنی سرمایه ریالیت چهار پنج برابر میشه. واسه همین نمیخوام هیچ مشکلی برای سفر پاریس باشه. –هیچ مشکلی نیست. –با پویانفر چکار کردی؟ -حواسم بهش هست. –خیلی دقت کن. خودت میدونی باز اما من جای تو بودم زنشو پیش خودم نگه نمیداشتم. ممکنه آمار ببره براش شوهرش. –از اون کاملا مطمئنم. با حالت خاصی گفت نمیدونم توی این آدم چی دیدی که انقدر مطمئنی. توی این وضعیت به هیچکسی نباید اعتماد کرد. به هر حال حواست بیشتر جمع باشه. از اتاقش که اومدم بیرون تازه داشت حرفش برام معنی پیدا میکرد. واقعا تا 15 هزار تومن دلار میره بالا؟ وای یعنی چند برابر چیزی که فکر میکردم. تصورش هم برام قابل باور نبود. از صبح که رفته بودم بازدید دستشویی نرفته بودم. میخواستم قبل رفتن به خونه برم که با اومدن پویانفر اینجوری شد. وقتی توی اتاق س بودم بدجوری دستشوییم گرفته بود. آخ لعنتی بعضی وقت ها انقدر شدید میشه که میگم الانه که بریزه. تند تند دکمه همکف رو میزدم که زودتر برسم پایین و از دستشویی پشت لابی استفاده کنم که آسانسور همون طبقه خودمون وایساد. دیگه معطل نکردم و سریع به سمت دستشویی واحد رفتم. توی هر طبقه دو سه واحد مجزا بود که سرویس های بهداشتی خارج از واحد نزدیک راه پله ها قرار داشت و زنونه و مردونش جدا بود. هر کدوم چهارتا دستشویی داشت که یکیش فرنگی بود و بقیه ایرانی. به سرعت هرچه تمام تر خودم رو رسوندم به دستشویی و سریع پریدم توی اولین دستشویی. آخیش. یه ثانیه دیگه دیرتر میرسیدم ازم میریخت. توی همون حین یه صدایی از دستشویی های بغلی میومد انگار یکی داره بالا میاره. از دستشویی که اومدم بیرون دیدم در هر چهارتا دستشویی باز بود. رفتم جلوتر تا ببینم کیه. توی آخرین دستشویی که فرنگی هم بود دیدم مریم کنار دستشویی نشسته و توی کاسه توالت داره بالا میاره. با نگرانی رفتم سمتش. روشو به سمت خودم برگردوندم. –مریم خوبی؟ چت شده؟ انقدر بی حال بود که نمیتونست حرف بزنه. رنگش شده بود مثل گچ. زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم صورتشو آب بزنه و بردمش توی آبدارخونه واحد. براش یه آب قند درست کردم و بهش خوروندم. یکم حالش سر جاش اومد. –مریم چی شده؟ اصلا خوب به نظر نمیرسی. به آرومی گفت چیزی نیست. بخاطر قرصامه. –قرصات؟ مگه چی میخوری؟ چیزی نگفت. –پویانفر کجاست؟ -نمیدونم. –برم صداش کنم بیاد ببرتت؟ -فکر کردم نمیخوای باهاش روبرو بشی. اصلا چی شد برگشتی؟ -س زنگ زد و کارم داشت. با چند جرعه از آب قندی که خورد یخورده انگار جون گرفت. –مریم چکار داری میکنی با خودت؟ اینجوری نابود میشی. اصلا امروز چیزی خوردی؟ حال حرف زدن نداشت یا نمیخواست. در هر حال صحبت نمیکرد. نگاهش خیلی سرد به زمین دوخته شده بود. جلوش نشستم و دستاش رو گرفتم و توی چشماش بی حسش خیلی مصمم نگاه کردم. –مریم مطمئن باش من از پسش بر میام. تمام تلاشم رو میکنم تا اون کثافت تاوان کاراش رو پس بده. –فراموشش کن کتایون. من نمیخوام برای تو مشکلی درست کنم. –مشکل من حسام پویانفره که مثل یه انگل خطرناک توی شرکت و کارم افتاده. هرچی ازش دوری کنم بیشتر ازش ضربه میخورم. همه ماها ضربه میخوریم. فقط تنها راه مقابله باهاش نابود کردن خودش و اطرافیانشه. –اما کتایون. –مریم من همیشه به تو قول و قرارهامون وفادار بودم و میمونم. به من اعتماد کن. چشماش رو بست با بینیش نقس عمیقی کشید. چشماش رو که باز کرد ذره ای شادی و امید رو میتونستم توش ببینم. –من اگر بهت اعتماد نداشتم هیچوقت ازت همچین درخواستی نمیکردم. تو تنها کسی هستی که میتونم بهت اعتماد کنم و ازت کمک بخوام. اما کتایون. تو نمیدونی حسام چقدر میتونه کثیف و خطرناک باشه. –میدونم مریم. همه چیزو میدونم. دیگه از کربلایی که قوی تر نیست. یادت رفته اون همه برنامه ریخت که منو کله پا کنه و تورو بشونه جای من؟ با کمک هم از پسش بر اومدیم. بازم میتونیم. فقط باید دوباره باهم همراه بشیم. فکرامون رو بریزیم روی هم و علیهش برنامه ریزی کنیم. با صحبت های من انگار بذر امید توی دلش جوانه زده بود. با همون نگاهی که دوسش داشتم بهم نگاه میکرد. –از کی شروع میکنی؟ -من شروع کردم و برای ادامه به کمکت هم نیاز دارم. –من آمادم. –نه نیستی. تا هفته دیگه بمون خونه و استراحت کن. برای این قضیه من به صد در صد توان فکریت نیاز دارم. –کتایون من خوبم. بلند شدم و خیلی جدی گفتم خانم ستاری ازت خواهش نکردم. این دستور منه. با توجه به سابقه کاریت اگر راست باشه باید توجیه باشی که دستور مدیر مستقیمت به همه مسائل کاریت ارجهیت داره. چند لحظه مریم منو جدی نگاه کرد و بعد خیلی ملو خندید. منم خندم گرفت. این دیالوگ رو از قصد گفتم. میخواستم با این کار یادآوری کنم بهش که اول رفاقتمون چجوری بود. –یاد اون موقع افتادم که تازه اومده بودم. قبل اینکه باهم صحبت کنیم چقدر سعی میکردی منو بچزونی. –خب نمیتونستم بهت اعتماد کنم. قبول کن اون موقع بدجوری توی مخم بودی. –اما کتایون من جدا اوکیم. –حداقل یکی دو روز نیا شرکت بمون خونه. –بمونم بدتر میشم. –بخاطر حسام؟ -آره. خونه مامانم نمیخوام بمونم. نمیخوام بفهمند من توی زندگیم به مشکل خوردم. خونه حسام هم که. صدای پای کسی توی واحد شنیده میشد. همراه با صدای پا صدای پویانفر بلند شد که مریم کجایی؟ بلند شد از جاش و آروم گفت کتایون من برم تا ندیدتت. ازش خدافظی کردم و از آبدار خونه رفت بیرون. تا زمانی که مطمئن بشم از واحد رفتند اونجا منتظر موندم. از شرکت اومدم بیرون و رفتم سمت ماشینم. وقتی نشستم توی ماشین روی شیشه زیر برف پاک کن قبض جریمه گذاشته بودند. باز جای شکرش باقیه ماشین رو نبردند. راه افتادم به سمت خونه.توی راه فکرم پیش مریم بود. حس میکنم جدا از حال روحیش حال جسمیش خیلی بده. واقعا نگرانم کرده بود. آرزو بهم زنگ زد. –کتی چطوری؟ -مرسی تو خوبی عزیزم؟ -منم خوبم. تجهیزات باشگاه که صحبت کرده بودیم قرار بود بگیریم. –آره. خب چی شد؟ با اون دوستت صحبت کردی؟ -آره. لیست چیزایی که مناسبه رو برات فرستادم. از باربد هم پرسیدم و اونم نظرش همینا بود. –خب اگر اوکیه پس زودتر بخریم. –اون دوستم که توی کار واردات ایناست میگه این برند رو الان نداره. باید صبر کنیم بار بعدیش بیاد. –خب برند دیگه بگیریم. –این بود بهتر بود. دستگاه سیم کش چند منظورش خیلی جمع و جورتره. توی برندهای دیگه اینجوری جمع و جور ندارند. –راستی تو مگه قرار نبود بیای اینجا رو ببینی و راجب چیدمانش نظر بدی. –همین دوسه روزه میام. فرصت نکردم خب. –باشه. ببین چجوریه. اگر خیلی طول میکشه یه نوع دیگشو بگیر. نهایت یکم مجبوریم فضا رو کمتر کنیم. –اوکی بهت خبرشو میدم. دیگه چه خبرا؟ -هیچی. یکمی دیگه حرف زدیم که چندتا بوق روی تماسمون خورد و آرزو گفت عزیزم من پشت خطی دارم. بهت زنگ میزنم. خدافظی کردیم. دیگه رسیده بودم خونه. آسانسور رو زدم و اومد پایین. درش که باز شد ملینا ازش اومد بیرون. زیر کاپشن تخمیش فقط یه تاپ بندی پوشیده بود که سینه های عملیش و هیکل قناصش رو با تتو های مسخرش ریخته بود بیرون. منو که دید با پوزخند کفتار گونش توی صورتم نگاه کرد. بدون توجه بهش سوار آسانسور شدم. کاملا مشخصه که فکر میکنه من هیچ کاری توی این مدت نکردم. بذار همینجوری فکر کنه. بذار خوش باشه. به زودی نوبت منم میرسه که تو بقیه آدم های آشغالی که میشناسم رو بگام. به همه نشون میدم که رئیس کیه.
قسمت صد و چهل و هشتم: تاج و سه حرفوقتی رسیدم خونه مهدیس توی اتاق من که دیگه الان اتاق جفتمونه دمر خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. بعید میدونم دیشب تا صبح اصلا خوابیده باشه. نمیدونم چرا همیشه دمر میخوابه. البته نه اینکه از اول اینجوری باشه. هر جوری که خوابیده باشه یکم که از خوابش بگذره به شکم میخوابه. یه شورت صورتی فانتزی توری لامبادا پاش بود که نصف کونش رو پوشونده بود. پای راستش صاف بود و پای چپش رو جمع کرده بود. حجم کس تپلش از زیر شرت میتونستم ببینم. دوست داشتم برم سمتش اما دلم نیومد بیدارش کنم. به آرومی لباسام رو عوض کردم. توی حال روی کاناپه نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم که دوباره سر و صدای پتیاره طبقه پایینی بلند شد. یه هفته از دستش راحت بودیم و هیچ سرو صدایی نمیومد. بیا هنوز برنگشته دوباره شروع کرد. همزمان سگشون هم بلند بلند پارس میکرد. اصلا چرا من زنگ نزم به پلیس؟ چطور اون حق داره بخاطر سر و صدای ساخت و ساز از من شکایت کنه اما من نتونم؟ آره همین کار رو باید بکنم. آخ بردارند سگش رو هم ببرند حسابی حالش گرفته بشه بفهمه با کی طرف شده. شماره صد و ده رو گرفتم و میخواستم صحبت کنم که صدای بلند جیغ و دادش توی راه پله که میگفت گمشو برو بیرون آشغال اوبنه ای بلند شد و پشت سرش هم صدای بسته شدن محکم در خونش اومد. اپراتور پشت خط داشت میگفت سلام بفرمایید. قطع کردم. فکر کنم قضیه با پرت کردن شروین به بیرون از خونه حل شد. توی این چند ماهه هر وقت ملینا خونه بوده داد و بیداد راه انداخته و بعضی وقت ها هم دعواهاش زیاد طول کشیده. اما یادم نمیداد که شروین رو از خونه بیرون کرده باشه. شایدم کرده و من نفهمیدم. احتمالش هست که فهمیده باشه بازسازی خونه رو تموم کردم. اگر اینجوری باشه که الانه بیاد دم در خونه من. شایدم فقط فهمیده شروین دوستاشو میاورده خونه و یا هر چیز دیگه ای. هیچوقت به خودم اجازه ندادم که توی زندگی مردم سرک بکشم و بخوام سر از زندگی بقیه در بیارم. اما خب ملینا که هرکسی نیست. از همین اتفاقات اینجوری یسری چیزا دستم میاد. به آرومی در رو باز کردم و رفتم توی راه پله که یه سر و گوشی آب بدم. شروین جلوی در خونشون با شلوارک و رکابی وایساده بود. –ملینا گوه خوردم. بذار بیام تو. صدای جیغ ملینا از توی خونه اومد که برو گم شو صداتو نشونم. –خب حداقل بذار لباسام رو بردارم. اینجوری کجا برم؟ در خونه رو با عصبانیت باز کرد و جیغ کشید گوه میخوری جایی بری. انقدر اینجا وایمیسی تا اجازه بدم تن لشتو بیاری توی خونم. بفهمم رفتی زنگ میزنم به اون بابای جاکش و اون ننه پیر جندت همه چیزو بهشون میگم. بعدشم به همه میگم که یه بدبخت اوبنه ای هستی که فقط با کون دادن ارضاء میشی. یهو شروین عصبانی شد و گفت بیشرف گوه میخوری بی پدر به مادر پدر من توهین میکنی. مگه چیکار کردم؟ اگر من کونیم تو هم یه هرزه کثیفی که روزی صد نفر آنلاین کثافت کاری هات رو میبینند. ملینا خیلی محکم با لگد زد توی تخمای شروین. بدبخت افتاد زمین و از درد به خودش میپیچید. کاملا از این حرکتش شوکه شدم. خیلی محکم ضربه زد. شروین روی زمین از درد به خودش میپیچید. –حروم زاده چه گوهی خوردی؟ واسه من صداتو بلند کردی؟ آدمت میکنم. یکاری نکن قلاده بندازم گردنت مثل تامی برام پارس کنی. بهت رحم کردم که میذارم مثل آدم توی خونم زندگی کنی. نه انگار لیاقتش رو نداشتی بدبخت. باید مثل بقیه دوستام که سگ ها و برده هاشون رو تربیت کردند و باهات همونجوری رفتار میکردم. شروین مثل یه بچه بی حرکت روی زمین افتاده بود و پاهاش رو بغلش جمع کرده بود. صورتش پشت به من بود و نمیتونستم حالت صورتش رو ببینم. –تو هیچ گوهی نبودی من آدمت کردم. اما آدم بودن واسه تو حیوون زیاده. از این به بعد درستت میکنم. با پاشنه صندلش محکم به سر شروین لگد زد و با داد گفت تن لشتو جمع کن اونور میخوام در رو بندم. انقدر اینجا میمونی که به پارس کردن بیوفتی. در رو خیلی محکم کوبید. شروین سرش رو گرفته بود و حسابی درد میکشید. ضربه ای که ملینا به سرش زد خیلی محکم بود. بدبخت بیچاره. همیشه میگفتم حقشه. آدم احمق لیاقتشه هرچی سرش بیاد. اگر انقدرهم بی عرضه باشه که نتونه حقشو بگیره که دیگه بدتر. اما خیلی دلم واسش میسوخت. صدای گریه شدید و ریز شروین توی همون حالتش که مونده بود رو میتونستم بشنوم. پسر بیچاره. گیر چه حیوونی افتاده. دستش رو که از سرش برداشت از قرمزی کف دستش فهمیدم سرش زخمی شده و خون میاد. آخ کاش میتونستم یه دهنی از این جنده وحشی بگام. شروین برگشت به سمتم. صورتش خونی و خیس از اشک هاش بود. با التماس بهم نگاه میکرد. با افسوس سر تکون دادم. دوست داشتم یجوری کمکش میکردم. اما خب تا خودش نخواد چکار میشه کرد. نمیخواستم برم جلوی در خونه اون حیوون وحشی. از بالای پله ها بهش اشاره کردم بیا اینجا. روشو برگردوند به یه سمت دیگه. با صدای آروم اما با تحکم گفتم بیا اینجا. بلاخر اومد سمتم. بهش گفتم دنبالم بیا. نمیخواستم ملینا صدام رو بشنوه واسه همین رفتم توی خونه اما شروین همونجا دم در وایساد. –بیا تو. –کارتون رو بگید. –پسر جون یه نگاه به خودت بکن. همینجور داره ازت خون میره. بیا پانسمانش کنم. با عصبانیت و بغض گفت به شما ربطی نداره. من خودم میدونم چکار کنم. –چیه میترسی زنت بفهمه اومدی خونه من؟ با عصبانیت شدیدی بهم نگاه کرد و گفت آره میترسم. خب که چی حالا؟ اصلا مگه تو فضول زندگی مردمی؟ بیشعور رو ببینا. بیا و خوبی کن. –ببین زندگی تخمیت به من ربطی نداره. اینم که مثل سگ از خونت انداختت بیرون هم به من مربوط نیست. اما دیگه حوصله عر زدن زنت رو هم ندارم. بهش بگو یبار دیگه صداش رو بشنوم میرم ازش شکایت میکنم. آروم زیر لبی گفت برو بکن. –چی؟ نشنیدم. –گفتم هر کار میخوای بکنی بکن. وضع من که دیگه از این بدتر نمیشه. هنوزم از سرش داشت خون میمومد. یا خیلی از ملینا میترسه یا انقدر احمقه که هنوزم فکر میکنه میتونه این وضعیت گوه زندگیش رو درست کنه. کسی که افتاده توی چاه رو باید بهش کمک کرد اما کسی که حاضر نیست هیچ کمکی قبول کنه جاش همونجا ته چاهه. انقدر اونجا با تصورات احمقانش باید بمونه تا بپوسه. –اوکی. هرجور راحتی. برو دم خونه زنت انقدر بشین تا بلکه دلش بسوزه و راهت بده تو. در رو روش بستم. پسره احمق. منو باش که دلم میسوزه براش. بدبخت لیاقتش همونه که ملینا از سگ کمتر باهاش رفتار کنه. یه ساعت بعد آرزو بهم زنگ زد و گفت دوستش میخواد بدونه فضای اونجا چطوریه؟ حالا که اون دستگاه سیم کش چندکاره رو الان نمیتونه بیاره مدل های دیگه رو بسته به ابعاد اونجا برامون بگیره. رفتم پایین و از واحد طبقه اول از زاویه های مختلف عکس گرفتم. با قدمهام هم بصورت تقریبی اونجا رو متر کردم و ابعاد رو با عکسها برای آرزو فرستادم. راه پله ساختمون سرد بود. البته نه به شدت بیرون. اما برای شروین سرماش جوریه حتما الان به لرز افتاده. بازم هرچی به خودم میگفتم به من چه مشکل خودشه اما نمیتونستم با خودم کنار بیام. خیلی دوست دارم بفهمم چرا انقدر ازش میترسه. اگر فقط بخاطر ترس از اینه که آبروشو ببره و به خانواده شروین بگه بچتون کونیه خب بره بگه. مرگ یه بار شیون یه بار. وای نگو که شروین هنوزم ملینا رو دوست داره و بخاطر علاقش نمیتونه ترکش کنه. اما برخوردی که کرد همچین چیزی رو نشون نمیداد. راستی شروین به ملینا چی گفت؟ هرزه کثیفی که روزی صد نفر آنلاین کثافت کاری هاش رو میبینند. یعنی چی؟ آرزو دوباره زنگ زد و یسری توضیحات داد که باعث شد به کل رشته افکارم درمورد ملینا و شروین پاره بشه. برگشتم بالا. آرزو توی تلگرام مدل ها و عکس های دستگاه ها رو برام میفرستاد و مینوشت کدوم ها لازمه کدوم ها بهتره باشه و قیمت هاشون رو میگفت. منم توی همون تلگرام جوابشو میدادم. مهدیس از خواب بیدار شده بود و با چشمای پف کرده از اتاق اومد بیرون. میخواست بره سمت دستشویی –سلام عزیز دلم. ساعت خواب. تا منو دید لبخند زد و اومد سمتم. –سلام مامان جونم. مثل یه دختر بچه خودشو انداخت توی بغلم. –مهدیس پاشو لهم کردی. –نوموخام. جام خوبه. –پاشو دخمل لوس. صورتشو چسبوند به سینه هام. اووف انگار رو فاز لوس کردنه باز. –کی برگشتی؟ -قبل ظهر. نمیدونم یازده دوازده اینطورا. انقدر خسته بودم که فقط میخواستم بخوابم. دیشب درست حسابی نخوابیدم. –پس خیلی بهت خوش گذشته. خب چطور بود؟ -زیاد جالب نبود. –عه؟ یعنی اصلا حال نداد؟ -به من نه زیاد. بدن مهدیس لطافت و داغی خاصی داشت. دوست داشتم همینطوری که روبه من توی بغلم نشسته و صورتشو چسبونده به سینه هام بمونیم. اما واقعا دیگه سختم شده بود و سنگینیش به پاهام فشار میاورد. –مهدیس پاشو پاهام درد گرفت. با همون لحن بچه گونه همیشگیش گفت نوموخام. آروم از داخل رونش یه نیشگون ریز گرفتم که یه آیی خیلی ناز گفت. میدونست اگر بلند نشه بعدی محکمتره. واسه همین پاشد رفت دستشویی. منم توی این فاصله رفتم توی آشپزخونه و بر اساس رژیمم شام رو آماده کردم. تقریبا جفتمون از یه جور رژیم غذایی استفاده میکنیم. مهدیس از دستشویی اومد و با همون شورت و تاپ نشست پشت میز آشپزخونه. –مامان شام چی داریم؟ -گرسنت شده؟ -وای خیلی. براش چایی ریختم با بیسکوییت گذاشتم جلوش. –فعلا خودتو باهمینا سیر کن. –اه بازم سالمون و کلم بروکلی؟ -خب عزیزم رژیممون همینه دیگه. دیشب تا امروز هم که حتما رعایت نکردی. خب نمیخوای تعریف کنی چکارا کردید؟ -دیشب که آرتمیس اومد دنبالم یجا با مهدی و آرش قرار گذاشتیم و دو ماشینه رفتیم. –خیلی هم هپی رفتید. نه؟ قیافه مهدیس وقتی تعجب میکرد خیلی ناز میشد. مخصوصا وقتی دهنش پره و همینطور بهم با چشمای گرد شده زل میزنه. –نگفته بودی گل میزنی. –چیزی که توی دهنش بود رو غورت داد و گفت از کجا فهمیدی؟ خیلی تابلو بودم؟ -نه زیاد اما خب مشخص بود توی حال خودت نیستی. –پسرا آورده بودند. آرتمیس هم گفت بزنیم زیرش. من فقط دو کام گرفتم. –اشکال نداره عزیزم. من که میدونم خودت تشخیص میدی چکاری باید بکنی. حالا ولش کن. –رسیدیم اونجا هر چهارتامون چت پاره بودیم. به یه بدبختی آرتمیس دوست باباش رو پیدا کرد و سوئیت رو اوکی کرد. ولی چه سوئیتی بود. صبر کن گوشیم رو بیارم. رفت از اتاق گوشیش رو آورد. –بیا مامان ببین عکساشو. منظره سوئیت عالی بود. یه کلبه با سقف شیرونی که اطرافش تمام برفی بود. عکس ها رو صبح گرفته بود. توی برف با هم دیگه هم چندتا عکس گرفته بودند. اون دوتا پسرا یکیشون قد بلند و لاغر بود که یادم اومد توی مهمونی که با مهدیس رفتیم دیده بودمش و اون یکی هم هیکلی سبزه بود. هیکلش جوری بود که از زیر کاپشن اسکی که تنش بود هم میشد فهمید بدنسازی کار میکنه. احتمالا مهدی باید همین باشه. –این مهدیه این آرش؟ -آره. همینطوری چندتا عکس دیگه زدم جلو که یکی از عکس ها دیدم آرتمیس تکی عکس انداخته و توی اون عکس کاپشنش رو در آورده بود و پلیورش رو داده بود بالا و سینه هاشو نشون داده بود. همونطور زبونشم بیرون آورده بود. مهدیس گفت عه مامان نزن جلوتر. میخواست گوشی رو ازم بگیره که مقاومت کردم و گفتم نخیر میخوام ببینم. مگه قرار نبود برام عکس و فیلم بگیری بیاری. همینطور بهم آویزون شده بود و میخواست گوشیش رو بگیره و منم بهش نمیدادم. این کشمکشمون کاملا بازی بود و جفتمون با خنده دنبال هم میکردیم. آخر دوییدم و اومدم توی پذیرایی. بین مبل ها و وسائل خونه میدوییدم و مهدیسم میخواست منو بگیره و دنبالم میدویید. –مامان گوشی یه چیز شخصیه بدش به من. –نمیدم. اصلا میخوام ببینم چی داری توش که نمیخوای بهم نشون بدی. آخر مهدیس دست انداخت و بند تاپمو گرفت و کشید که صدای جر خوردنش هم اومد. افتادم زمین و مهدیس هم پرید روم. –هورا بلاخره گرفتم ازت. به پشت دراز کشیده بودم و مهدیس روی شکمم نشسته بود. –خب دیگه گوشیت رو گرفتی. پاشو از روم. –نمیخوام. حالا که باختی باید بهم سواری بدی. –پاشو دختره دیوونه. دارم له میشم زیر اون کون گندت. –از خداتم باشه که کون خوشگل و خوش تراشم روته. جفتمون میخندیدیم. از توی راه پله صدای بلند و جیغ و داد پتیاره سگ بلند شد که گمشو برو بهشون بگو آروم باشند. سرم رفت انقدر گمب گمب کردند. چند لحظه بعد در خونه رو زدند. مهدیس گفت بذار مامان من جوابشو بدم. –نمیخواد عزیزم خودم میدونم چکارش کنم. رفتم دم در و در رو باز کردم. شروین با همون سر و وضع داغون وایساده بود. یه چند ثانیه ای مبهوت من شده بود. –بله؟ اومد حرف بزنه که گفتم صدای پارس کردنش رو شنیدم. والا رو که نیست. بگو حرفی داره وجودش رو داشته باشه خودش بیاد صحبت کنه. برو دقیقا همینا بهش بگو. در روش بستم. مهدیس یهو با خنده جیغ زد وای مامان. –چیه؟ -یه نگاه به خودت کردی؟ سرم رو آوردم پایین. –ای مهدیس وحشی. ببین چکار کردی؟ تاپم از یقه بصورت اوریب تا پایین پاره شده بود و سینه سمت چپم کاملا لخت بود. –اه حیفش. خنده های مهدیس جاشو به تعجب داد. –یعنی تو فقط بخاطر تاپت ناراحتی؟ -ناراحت نیستم. یکی دیگه میخرم. –منظورم اینه که اصلا مهم نیست برات این پسره اینجوری دیدت؟ -مگه باید برام مهم باشه؟ من واقعا نمیتونم به هر آدم بی ارزشی اهمیت بدم. –وای عاشقتم مامانم. خیلی باحال شدی. البته قبلا خیلی باحال بودی اما اینجوری نه. تاپم رو در آوردم و انداختم کنار آشپرخونه کنار بقیه خرت و پرت های اضافی و با شلوارک کوتاهم و سینه های لختم توی آشپزخونه به غذا سر میزدم. برگشتم دیدم مهدیس روی مبل نشسته و داره با گوشیش فیلم میگیره. –دیوونه نکن. چیو داری فیلم میگیری؟ -اگر بدونی چقدرفیلم قشنگی میشه مامان. به آرومی رفتم سمتش و گفتم تو هم کنارم باشی قشنگترم میشه عزیز دلم. خیلی ریلکس جلوی دوربین گوشی مهدیس شلوارکم رو همراه با شورتم در آوردم. –خب دیگه الان عالی شد نه؟ -وای عاشقتم مامان. –حالا نوبت توئه. گوشی رو از دستش گرفتم و دوربینش رو به سمتش برگردوندم. –یالا پاشو. مهدیس بلند شد و با کش و قوص دادن به بدنش و اداهای تحریک کننده تاپشو در آورد و بعدش شورتشو. مثل دخترهایی که توی فیلم های سکسی از خودشون فیلم میگیرند شده بود. انقدر دولا شد که کس تپلش از لای پاش به راحتی دیده میشد. چند بار لای کونش رو باز کرد و روی کسش با انگشتش کشید. آخ لعنتی بازم حشری شدم. بعد رفت روی مبل روی زانوهاش وایساد و خم شد و پاهشو باز کرد که قشنگ کس و کونشو ببینم. توی همون حالت دستشو از لای پاش برد روی کسش و لاشو باز کرد و خیلی ریز و قشنگ ناله کرد. بلند شد و گفت خب حالا مامان نوبت توئه. –نوبت چیه من؟ -نوبت توئه که مثل یه پورن استار حرفه ای با فیلم سولوت کیر همه رو راست کنی. –بیخیال مهدیس. –نه دیگه مامان. اصلا بیا ببینیم که بهتر میتونه بقیه رو حشری کنه. –دختره دیوونه من. مگه پورن استارم که اینکار رو بکنم. –حالا امشب بشو دیگه. اصلا چطوره فیلم رو بفرستیم برای یکی نظر بده کدوم بهتریم. –وای خدا از دست تو. همین یکارم مونده فیلم جنده بازیمون بیوفته دست مردم. –نه یه آدم مطمئن. من میگم داور مهیار باشه. نه مهیار که نمیشه باشه هنوز باهاش تو کنتاک هستی. بعدشم اون روی تو ضعف داره ندید میگه مامان. شراره چطوره؟ -شراره؟ فیلم رو براش بفرستی یه ساعت بعدش میبینی توی پورن هاب برام کتگوری درست کرده منو تبدیل کرده به یه پورن استار. –خب پس کی داور باشه. –مگه حالا لازمه کسی داور باشه؟ اصلا ولش کن مهدیس. –نه دیگه مامان لوس نشو. خب نوبت توئه. –به یه شرط. فقط یه بار انجام میدم. فیلم رو هم به هیچ کسی بدون اجازه من نشون نمیدی. –چشم مامان. حرکت مهدیس واقعا حرفه ای بود. به نظرم بیشتر از هر کار دیگه ای توی این یه مورد خیلی پیشرفت کرده. ولش کنی یه مدت دیگه خودش رو به عنوان پورن استار معرفی میکنه. واقعا داغ شده بودم و از طرفی ناخواسته دوست داشتم بهش بفهمونم که هرچقدر هم بخواد خوب باشه اما بازم از من پایینتره. میخواستم شروع کنم و داشتم فکر میکردم چکار کنم که بهترین حالت ممکنن انجامش بدم. –مامان فیلم داره میره زود باش شروع کن دیگه. یه لحظه برگشتم و چشمم به روغن زیتون رو کابینت افتاد. قبلا توی بعضی پورن ها دیده بودم که پورن استار بدنش رو با روغن چرب میکنه که براقی بدنش باعث تحریک بیشتر میشه. به مهدیس گفتم من توی آشپرخونه انجامش میدم. بلند شد و در حالی که فیلم میگرفت اومد توی آشپزخونه. اول کارم رو با تاب دادن به بدنم و مالیدن سکسی سینه هام شروع کردم و چشمام رو هم شهلا کرده بودم. شیشه روغن زیتون رو با یه دست از پایین گرفتم و از بالا تا پایینش با اون یکی دستم مالیدم انگار میخواستم یه کیر گنده رو راست کنم. درش رو باز کردم و به آرومی روی سینه هام ریختم و سینه هام رو چرب میکردم. مهدیس نفس بلندی کشید. حسابی مجذوب نمایش سکسی و چرب بدن من شده بود. برگشتم و خم شدم و از بالا سرم روغن زیتون رو روی موهام و تاغچه کونم میریختم. میخواستم موهام رو هم چرب کنم. هرکاری که میشد برای شهوتی تر کردن فیلمم میکردم. کونم رو جلوی مهدیس میمالیدم و دستم رو لای چاکش میکردم. روی انگشت های پام وایسادم و به بدنم انحنا دادم. توی اون حالت کونم توی بهترین حالت ممکن نمایش داده میشد. با انگشتای دستم که از زیر لپای کونم به آرومی تکون میدادم باعث موج و لرزش کونم شده بود. هنوز هیچی نشده بود مهدیس ناله های شهوتیش بلند شده بود. به سختی دستش رو لای پاش گذاشته بود و با اون یکی دستش گوشی دستش بود و با چهره برافروخته از شهوت درحالی که لباش رو گاز گرفته بود بهم نگاه میکرد. صورتم به سمتش بود براش چشمک زدم و یه بوس فرستادم. چرخیدم و یه پام رو بلند کردم و گذاشتم روی لبه کابینت. پام انقدر باز شده بود که کسم کاملا توی دید قرار گرفته بود. با یه دستم با شهوت سینه هام میمالیدم و با اون یکی دستم کسم رو. لعنتی خودمم از اینکار داشتم دیوونه میشدم. کاش میشد زودتر فیلم رو ببینم که دارم چیکار میکنم. چند باز از پشت و جلو کس و کونم رو نمایش دادم و با شهوت زیاد بدنم رو جلوی دوربین گوشی مهدیس مالیدم. دلم میخواست بازم بیشتر از اینها دیوونه کننده باشم. یه لحظه چشمم افتاد جا ظرفی کنار سینک و دوتا کدویی که شسته بودم برای شام. رفتم به سمت سینک و جوری کت واک میکردم که تکون های لپای کونم مهدیس رو دیوونه کنه. دم سینک که رسیدم برگشتم تا واکنش مهدیس رو ببینم. کارم اون تاثیری که باید میذاشت رو گذاشته بود. مهدیس به روی کابیت خم شده بود و با شدت داشت با همون دست آزادش کسش رو میمالید و همینطور ناله میکرد. کدویی که بلند تر و کلفت تر بود رو بداشتم و دو سه بار مالیدمش. قشنگ تصور میکردم یه کیر کلفت توی دستمه. به آرومی بالبام قسمت انتهاییش رو میبوسیدم و یکمیش رو کردم توی دهنم و به سینه هام مالیدمش. نشستم روی کابینت و پاهام رو کامل باز کردم و با کدو لبه های کسم رو میمالیدم. آخر همزمان با یه آههه بلند از شهوت کردمش توی کسم و به آرومی جلو عقب میکردمش. دیگه شهوتم به حدی رسیده بود که دلم میخواست سرعت کارم رو زیاد کنم و ارضا بشم. ناله هام تبدیل به جیغ های کوتاه شده بود و مهدیس هم باهام همراهی میکرد. بدن مهدیس همراه با جیغ هاش لرزید و منم فقط چند ثانیه بعد به اورگاسم رسیدم. کدو رو که از کسم کشیدم بیرون آغشته به آب کسم شده بود. مهدیس نشست زمین. از کابینت اومدم پایین و رفتم سمتش. –خب چطور بود. –نفس نفس زنان با صدایی که هنوز شهوت توش موج میزد گفت مامان چجوری تو انقدر عالی هستی؟ بلندش کردم و بوسیدمش. –خب دیگه. ما اینیم. –فوق العاده بود. این فیلم رو میخوام هزار بار ببینم و باهاش خودمو ارضاء کنم. –دیوونه خودم که هستم. حالا به نظرت کی برد؟ -معلومه که تو. با شیطنت خاصی گفت توی جندگی من عمرا بهت نمیرسم. –ای بیشعور بازم گفتی بهم جنده؟ خندید. منم خندیدم و رفتم حموم که بدنم رو بشورم.از حموم که اومدم فقط حوله تنم بود. مهدیس تاپ و شورتش رو پوشیده بود. به غذا سر زدم. –مهدیس کدو ها کو؟ -خرد کردم ریختم توی گریل پز. –شستیش دیگه. با شیطنت گفت نه. –نه؟ -حیف بود آخه. چاشنی غذای امشبمون بود. –وای خدا چقدر تو آخه دیوونه ای. حالا چجوری اینو بخوریم. زد زیر خنده. –کیر. همش سر به سر من میذاره. –اول باور کن نمیخواستم بشورمش اما میدونستم لب نمیزنی واسه همین دیگه مجبور شدم. –دیوونه این کثیفه. وای نمیدونم چرا بعضی وقت ها اینکارها رو میکنی. غذا رو کشیدم و باهم شروع کردیم به خوردن. مهدیس خیلی ماهی دوست نداره بیشتر سبزی جات میخورد. یهو خندید. میدونستم باز یه فکر کسشعری زده به سرش. –چیه باز؟ -میگم خیلی باحاله ها. فکر کن غذایی رو داریم میخوریم که باهاش تو سکس کردی. –بس که تو دیوونم کردی. حالا مهدیس واقعا شستیش؟ -راستش نه. همون لحظه یه تیکه کدو توی دهنم بود. برگردوندم توی بشقابم. –مهدیس انقدر توی مخ من نرو. مثل بچه آدم جواب بده چکار کردی؟ -حالا چه فرقی میکنه داری میخوری دیگه. بشقاب رو گذاشتم کنار و یکی دیگه برداشتم و فقط ماهی برای خودم گذاشتم. –عه مامان سبزیجاتت رو نمیخوری؟ -تو که درست جواب منو نمیدی. معلوم هم نیست چکار کردی. –همچین میگه انگار ریدم توی قابلمه شام. میخواستم یه تیکه دیگه بردارم که با حرص گفتم میشه خفه شی؟ دارم شام میخورم. زد زیر خنده. خنده هاش جوری بود که حسابی عصبیم میکرد اما در عین حال انقدر ناز میخندید که نمیتونستم از دستش ناراحت بشم. –باشه باشه دیگه هیچی نمیگم. باور کن کدو رو شستم. مامان؟. –هممم. –ولی خیلی خوشمزه شده ها. –میخوای باز کسشعر بگی؟ -نه بخدا. واقعا خوشمزه شده. –نوش جونت. یکم بعد گفتم مهدیس یه چیزی بگم؟ -جونم. –دفعه اولی نبود که به قول تو با غذا سکس میکردم. –واقعا؟ -یبار دیگه هم اینکار رو کرده بودم. –کی؟ -قبل اینکه با مهیار سکس کنم. یه بار میخواستم ماکارونی درست کنم. هوس کردم توش هویج بزنم. یدونه هویج بیشتر نداشتیم که اونم خیلی بلند و کشیده بود. درست مثل یه کیر خوشگل گنده. نمیدونم چی شد که باهاش کسم رو کردم و ارضاء شدم. –شانس آوردی نفهمیدیم پس. –مهیار فهمید. –چجوری؟ -از اونجا که همین یدونه هویج رو داشتیم گذاشتمش توی آشپزخونه بشورمش. نمیدونم چی شد که رفتم به کار دیگه برسم. فضول خان اومده اونو دیده. –خب بعدش چی شد؟ -مهیار کس و کون منو یکی کرد از بس تیکه انداخت و بامزه بازی درآورد. شاممون رو خوردیم. البته آخرش هم باز دلم نخواست که از سبزی جات بخورم. میترسیدم بخورم مهدیس بگه بیا ببین نشستم اینم فیلمش که گرفتم همونجوری خرد کردم ریختم توی گریل پز. نمیدونم چرا این بچه چرا اینجوری میکنه. بعضی وقت ها حس میکنم واقعا سادیسم داره و از اذیت کردن بقیه خوشش میاد. بعد شام منو مهدیس روی تختمون توی بغل هم خوابیده بودیم. مهدیس با گوشیش به تلویزیون وصل شده بود و فیلممون رو پلی کرد. واقعا چی شده بودم. عالی بودم توی فیلمم. انقدری که همون یک دقیقه اول از هشت دقیقه کسم لرزید و شهوت توی وجود افتاد. تاثیر روغن زیتون و براقی بدنم عالی تر و فوق العاده سکسی ترم کرده بود. مهدیس هم کم کم داشت با نوازش بدنم بهم میفهموند که داره داغ و آماده برای سکس میشه. –مهدیس اینو بعدا هم میبینیم. عکس ها رو بذار ببینیم. از اول عکس ها رو گذاشت. بهش گفتم بزنه جلو تا اونجا که آرتمیس توی برف سینه هاشو نشون داده بود. رفت اونجا و عکس بعدیش هم مهدی و آراش کنارش بودند که آرش خم شده بود و سینه های آرتمیس رو میخورد. بی اختیار گفتم مهدیس توی برف سکس کردید؟ -نه کسخلیم مگه. توی برف کس و کونمون یخ میزد. دو سه تا عکس دیگه هم توی حالت های دیگه بود که سکسی نبود. تا اینکه رسید به یه فیلم. مهدیس داشت از اطراف فیلم میگرفت . انگار بالای یه تپه بودند. یجایی بودند که کسی نبود. آرتمیس پایین تپه حالت دستشویی نشسته بود. –آرتمیس داشت چکار میکرد؟ -شاشش گرفته بود. حالا ببین آرش چکارش کرد؟ وقتی بلند شد آرش با یه گوله برف رفت سمتش و اون گوله برف رو محکم چسبوند به کس آرتمیس. بلند جیغ زد کسکش یخ زدم. همشون زدند زیر خنده. بعدشم آرتمیس و آرش با گوله های برفی افتادند به جون هم. اون یکی هم باهاشون بود. فیلم تموم شد. –خب بقیش رو بذار. –همین بود. بیا ببین. –مگه قرار نبود از گروپ سکستون فیلم بگیرید. –سکس نکردیم اصلا. –واقعا؟ -آره. با اون مهدیه اصلا حل نمیکردم. خیلی بچه پر رو بود. انقدر هم دستوری حرف میزد که معلوم بود اصلا بلد نیست چجوری از یه دختر خواهش کنه. منم دوسه تا تیکه قشنگ بهش انداختم رفت توی قیافه. –خب پس شب چکار کردی؟ -هیچی دیگه. واسه اینکه جمع بگا نره آرش گفت یه رول دیگه بکشیم. فکر کنم تا صبح دوساعت خوابیدم. صبح هم که همگی برگشتیم. –پس که اینطور. دیشب کلا به چتی گذشت. –آره. –مهدیس خیلی به نظرم خوبتر از قدیم شدی. –از چه نظر؟ –اینکه سریع خودتو نمیبازی. با هرکی حال نکنی بهش رو نمیدی. –مامی جونم از تو یاد گرفتم دیگه. –اگر اینجوری باشه که دستم درد نکنه. -ولی آرتمیس میگفت حال کردم کیرش کردی. –مگه چی گفتی؟ -هی کیرم کیرم میکرد و میگفت کلفتم و فلان. حالا کیرش کلا دوازده سانت هم نیستا. فقط کلفته. –منم ریدم بهش که هسته خرما چیه که کلفت و نازک باشه. چه فایده توش نمیره. اومد سنگین جواب بده که بگه به نسبت اونایی که خوردی هسته خرماست. منم گفتم پس خودتم قبول داری کوتاهه. اینو که گفتم آرتمیس و آرش بخاطر چتی خیلی کیری بهش خندیدند. عن آقا قهر کرد. –بهتر. هر گوهی نباید بذاری بدستت بیاره. هرچی بیشتر برای خودت ارزش قائل بشی کیس های بهتری به تورت میخوره. –مامان کی بریم واسه تتو؟ -نمیدونم. –اگر دلت نمیخواد من مجبورت نمیکنما. –انقدر که توی مخم رفتی تحریک شدم دوباره بزنم. –آخ جون. –کسی رو پیدا کردی؟ -همون دوست سامیار. میتونیم بگیم بیاد اینجا. –به شرطی که خود سامیار رو برنداری بیاری. –چشم مامانی. راستی خوب شد یادم افتاد. بیا این مدل های جدید Inked رو ببینیم یدونه انتخاب کنیم. یه سایت باز کرد که کلی مدل تتو توش بود و از تتو های روی سر داشت بهم نشون میداد. یه ساعت تمام عکس ها رو دیدیم و صحبت کردیم تا آخر یه طرح چند رنگ به شکل حلقه های دود یا موج بود انتخاب کرد و گفت فکر میکنم این خوب باشه. منم که دقیقا میدونستم چی میخوام. طرح های مختلف رو میدیدیم که مهدیس گفت وای مامان اینو ببین. اولش زیاد نفهمیدم چیه. –این چیه؟ -به نظرت چیه؟ - ستونه؟ -وای مامان خیلی تابلوئه که. –وایسا ببینم. کیره؟ -آفرین. –کدوم کسخلی عکس کیر روی بدنش تتو میکنه آخه؟ -خیلی باحاله. بگم رو پام اینم بزنه. –مهدیس بخدا کشتمت. –باحاله که. خیلی هم تابلو نیست کیره. الان که دقت میکنم میبینم اتفاقا خیلی هم تابلو بود. یه کیر بزرگ مثل یه ستون که رگه هاش رو به رنگ های مختلف در آورده بود و حس میکردی یه ستون ترک خوردست. –ایول بذار سیوش کنم. میدونستم احتمالا میخواد کرم بریزه. بیخیال شدم. هرچی بیشتر باهاش کل کل کنم بدتر میکرد و اگر خیلی توی مخش میرفتم بعید نبود بره واقعا بزنه که بیشتر تو مخی من بشه. یسری طرح دیگه رو هم مهدیس نشون داد. یه عکس دیدم که نمیدونم چرا به نظرم خیلی آشنا اومد. –مهدیس بزن عقب. –این؟ -نه چندتا عقبتر بود. بزن عقب همینطور عکس ها رو. چندتا عکس رد کرد که گفتم آهان همین. –اه مامان این چیه؟ همه خز و خیلی های توی اینستا زدند. عکس یه تاج که بالای سینه بود. نمیدونم چرا برام انقدر آشنا اومد. –نمیخوام که بزنم. به نظرم آشنا اومد. –از بس که همه بدرد نخورا از این طرح های کسشعر میزنند. یه مشت خز و داغون. یکیش همین کس کلید خانم با اون تتو های تخمیش. مهمونی هم میری اکثرا درب و داغون ها اینجوری تتو کردند. –مهدیس چی گفتی؟ -میگم توی مهمونی همه درب و داغون ها. –نه قبلش. –یادم رفت. اه چی میگی مامان؟ -گفتی مثل کی؟ -آهان. کس کلید خانم. همین جنده وحشی پایینی رو میگم. حالا چطور؟ -هیچی. نمیدونم یه چیزی به نظرم اومد. –خب چی بود؟ -ولش کن. چیز خاصی نیست. بخوابیم دیگه. دیروقت شد.گیج خواب بودم که با یه ضربه به پهلوم از خواب پریدم. مهدیس توی خواب چرخیده بود و آرنجش به پهلوم خورده بود. بازم همونجوری دمر افتاده. سعی کردم دوباره بخوابم. اه دهنتو مهدیس. بازم بدخواب شدم. همینطور که داشتم سعی میکردم بخوابم داشتم به چیزای مختلف فکر میکردم. راجب طرح تتویی که میخوام بزنم. فکر کنم دیگه مطمئن شدم که میخوام دوباره تتو کنم. یه لحظه بی اختیار فکرم رفت دوباره سمت تتوی تاج. من این تتو رو کجا دیدم؟ ذهنم رو بدجوری درگیر کرده بود. انگار تا جوابش رو پیدا نمیکردم خوابم نمیبرد. من که مهمونی زیاد نمیرم و جاهای دیگه هم مثل شرکت امکان نداره. حتما توی پورنی فیلمی چیزی یا اینکه یه لحظه صبر کن ببینم. آهان یادم اومد. فیلم اون دختره که توی سایت وب کم سکسی دیده بودم. وب کم سکسی. اینم یه جور پول درآوردنه دیگه. ملت با نمایش بدنشون کلی پول در میارند. بی اختیار یاد حرف امروز شروین افتادم. هرزه کثیفی که روزی صد نفر آنلاین میبیننت. وای یعنی ملینا هم اینجوری پول در میاره؟ آخ اگر بتونم پیداش کنم. دوبار سعی کردم بخوابم اما یه جرقه بزرگ انگار توی مغزم خورد. دقیقا حرف مهدیس توی ذهنم تکرار شد که راجب تتو ملینا میگفت. دیگه نمیتونستم بخوابم. سریع رفتم سر دستگاه دوربین های مدار بسته و فیلم های بعد از ظهر رو دیدم. از شانس خوبم ملینا تاپ پوشیده بود. کیفیت تصویر انقدر خوب نبود که بتونم تتوش رو واضح ببینم اما همون یه تاج با سه حرف بالای اسمش بود. یکمی که تمرکز کردم دقیقه همین شکل روی سینش زده و اینکه درست این تتو رو من توی اینترنت روی همون دختره توی وب کم دیدم. بلافاصله لپتاپ رو باز کردم و از توی هیستوری دنبالش گشتم. اه آفلاین بود. آی دیش رو گذاشته بود ملو کوئین. توی همون سایت سرچ کردم. لعنتی فیلماش پولی بود. مهدیس از طریق دوستاش ویزا کارت گرفته بود. –مهدیس. –همم. –یه لحظه پاشو. –چیه مامان؟ به سختی چشماش رو باز کرد. –ویزا کارتت کجاست؟ -مامان ول کن نصف شبی. –عزیزم خیلی مهمه برام. –توی کشوی اتاقم. –رمزش اینا چی؟ -یه کاغذ کنارشه همرو اونجا نوشتم. سریع رفتم توی اتاقش. تونستم رجیستر کنم و اکانت بگیرم. وقتی بازش کردم و فیلم هاش رو که دیدم دیگه مطمئن شدم خودشه. توی سبک های سکش نوشته بود سولو، استرپ و bdsm. حدود بیست و خورده ای فیلم بود. یدونه از استرپ هاش رو که باز کردم با یه پسر که ماسک مشکی سرش بود توی فیلم بودند. پسره رو شلاق میزد و با یه دیلدو کلفت استرپش میکرد. حرف نمیزدند و صدای آهنگ هم زیاد. پسره بهش میخورد هم هیکل شروین باشه اما چون یه تیشرت مشکی آستین بلند تنش بود نمیتونستم به قطعیت بگم همونه و احتمال هم داشت اون تتو مال ملینا نباشه. حیف که آنلاین نیست. احتمال بالای 90 درصد میدم که خود لجنش باشه. ملینا حسینی دعا کن این تو نباشی. وگرنه دیگه نمیذارم نفس بکشی.
قسمت صد و چهل و نهم: ضربه شستانقدر فکرم درگیر این بود که کسی که با آی دی ملو کوئین وب سکسی میداد خود ملیناست یا نه که نمیتونستم روی مسائل کاری راحت تمرکز کنم. همش به ساعت نگاه میکردم و منتظر بودم که 5 میشه برم. آخ راستی امروز باید برم باشگاه. چه استرس الکی گرفتتم. حالا دیر یا زود مشخص میشه دیگه. ولی تصور میکردم که وای فکر کن خودش باشه. یه کاری میکنم دو روزه جمع کنه بره. اصلا یه کار بهتر میکنم. مجبورش میکنم خونه رو به خودم بفروشه. با این آتویی که ازش دارم چقدر زیر قیمت میتونم ازش بخرم. بعدش دیگه کل ساختمون میشه واسه خودم. یه آپارتمان چهار واحدی با استخر و امکانات دربست در اختیارمه. راستی نکنه اصلا این قضیه براش اهمیتی نداشته باشه. اونوقت من جلوش ضایع میشم. فرض بر این بذارم که خود ملینا باشه بعد بگه خب که چی. باید اول مطمئن بشم از که این کار چه عواقبی براش داره. وقتی من همه چیز رو میدونم و دقیقا هم بدونم که اگر پای پلیس به میون بیاد چه اتفاقی میوفته خیلی بهتر میتونم تحت فشارش بذارم. توی اینترنت راجب این موضوع و اینجور جرائم اینترنتی و تولید محتوای مستهجن جستجو میکردم. یکی از لینک ها منو به سایت پلیس فتا وصل کرد و اونجا بسته به نوع فعالیت توضیح داده بود. خب خیلی توضیحاتش بدردم نمیخورد. همش میگفت هرگونه فعالیت مغایر شرع و این کسشعر جرمه و زندان داره. حالا چه حدش رو نگفته بود. توی یکی از سایت ها راجب سابقه بازداشت گردانندگان سایت های سکسی ایرانی نوشته بود که اکثرشون به اعدام محکوم شده بودند. اون چیزی که میخواستم رو دقیقا نتونستم پیدا کنم اما بازم همینقدر که فهمیدم با این اشخاص برخورد میشه و احتمال فراوون زندانی میشن برام بس بود. رشیدی در زد و وارد اتاق شد. –جانم. –خانم شریف ساعت 10 وقت جلسه داشتید با آقای س. به ساعت نگاه کردم. وای به کل یادم رفته بود. –ممنون که یادآوری کردی. الان میرم بالا. –راستی خانم شریف. خانم ستاری هنوز نیومدند. اطلاع هم ندادند. –مشکلی نیست دیروز باهام هماهنگ کرد. احتمالا چند روز نمیاد. صحبت هامون با س راجب همون مسائل همیشگی بود و بحث مالی پروژه و کلی ابراز نگرانی از اینکه یه وقت کسی نفهمه. با این همه استرس س دیگه دارم مطمئن میشم یجای کار بد میلنگه. روی کاغذ هیچ مشکلی نباید باشه. ما از رانت دولتی استفاده نمیکنیم و سرمایه خودمون رو میبریم. مگر اینکه فقط من اینجوری باشم. همونجا برام سوال مطرح شد که س از کجا میخواد به گفته خودش حداقل چهار پنج ملیون دلار جور کنه. با اینکه میگفت منو چند نفر دیگه اما هیچ وقت اسم کس دیگه رو نیاورد و بعضی وقت ها از دهنش در رفته بود که پولم. این همه پول برای یه مدیر دولتی خیلی زیاده. البته اگر درامدش سالم بوده باشه. دیگه صحبت هامون تموم شده بود و میخواستم برم بیرون. قبل اینکه برم احمدیان اومد داخل و کارتابل س رو آورد. –آقا این پسره رمضانی یه ساعته نشسته دم در میخواد باهاتون صحبت کنه. –چکار داره؟ -مثل اینکه راجب تمدید قراردادشه. –بگو بیاد ببینم چی میگه. توی این فاصله من گفتم آقای س اجازه هست من چند لحظه دیگه باشم؟ -موردی مونده؟ -بهتون میگم بعد. رمضانی اومد داخل. با دیدن من یه حس خوشحالی خفیفی رو توی نگاهش میخوندم. سلام کرد و با اجازه س نشست. –خب بفرمایید. –آقای س واقعا روم سیاه. نمیخواستم وقت شما رو بگیرم. یهو س با لبخند ولی تند گفت حرفتو بزن. –آقای پویانفر عدم همکاری منو زده. س که همینطور سرش توی کارتابل بود بدون اینکه به رمضانی نگاه کنه گفت واسه چی؟ -بخدا منم نمیدونم. –مگه میشه؟ میخوای الان زنگ بزنم بهش ازش بپرسم؟ -نه خب اونجوری که حتما یسری دلیل میاره اما خب واقعا من کاری نکردم که بخواد منو بیرون کنه. س خیلی جدی سرشو بالا آورد و گفت ببین پسر جون اینجا هرکی هرکی نیست که مدیر با یکی حال نکنه طرف رو اخراج کنه. پویانفر هم که باهات پدر کشتگی نداره. اگر کار نکنی و بازی در بیاری عذرت رو میخوان. به همین راحتی. رو به من کرد و گفت درست نمیگم سرکار خانم؟ با سر تایید کردم و گفتم بله همینطوره. –آقای س بخدا من چند ساله توی این شرکتم. همیشه کارم رو انجام میدادم. ما مدت ها افتخار خدمت زیر سایه خانم شریف رو داشتیم. خانم تورو خدا شما بگو به آقای س. نیشخند زدم و س هم منظور منو گرفت. –ایشون که انقدر با پرسنلش قوی برخورد میکنه و مدیریتش عالیه که کسی اصلا نمیتونه بد کار کنه. البته خیلی هم دل رحمه که کسی رو نمیتونه اخراج کنه. یه تیکه دوپهلو انداخت که هم به رمضانی بفهمونه اگر من اخراجش نکردم بهش حال دادم و از اونور تیکشو سر مریم هم که بخاطر اخراج نشدنش توی روی س وایسادم به من انداخت. –قراردادت تا آخر ساله؟ -بله. دو هفته است که به من هیچ کاری نمیده. صبح تا عصر میام میشینم به در و دیوار نگاه میکنم تا ساعت پنج بشه برم. کل حرف های رمضانی به تخمش هم نبود. همینطور بی تفاوت داشت نامه های کارتابل رو میخوند و امضاء میکرد و توی همون حالت گفت باز برو خداتو شکر کن نامتو نزده کارگزینی. من گفتم خب باهاش صحبت نکردی؟ نگفتی که بهت کار بده؟ -اصلا نمیذاره باهاش صحبت کنیم. س گفت چرا اونوقت؟ سریع از فرصت استفاده کردم و در حالی که س سرش پایین بود به رمضانی اشاره کردم هیچی نگو. رمضانی خیلی بچه زرنگی بود. مشکلش فقط ب مسئولیتی و کشاد بازیش بود. با همه بی خیالی و بی اهمیتی که برای کار داشت ولی انصافا خیلی تیز بود و سریع میگرفت. –خب خیلی مشغولند ایشون. همش یا جلسند یا اینور اونور. س با نیشخند نابود کننده ای گفت لابد انتظار داری مدیرت از صبح بشینه ور دلت. خب همینه دیگه. زیر لبی به رمضانی گفتم پاشو برو. بیشتر میموند فقط خودشو کوچیک میکرد. –به هر حال پسر جون کار همینه دیگه. عرضه داشته باشی میمونی. نداشته باشی کارتو یکی دیگه میگیره. رمضانی دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون. س رو به من گفت والا بچه بازیه انگار. از دیروز اومده دم دفتر من نشسته وقت صحبت بگیره که بگه پویانفر منو اخراج کرده. این نیروی شما بوده قبلا؟ -راستش اون موقع هم خیلی کار رو میپیچوند اما از اوناست که اگر ازش کار بگیری خوب جواب میده. ولی باید مجبورش کنی دیگه. –پویانفر هم که اندازه تو حوصله نکرده و عذرش رو خواسته. –میخواستم حالا که فرصتش شد راجب جذب نیرو صحبت کنم. یسری حرف من درآوردی براش زدم که پلن ما چیه و این حرفها و احتمالا چندتا نیرو برای واحدم بخوام. بعد حرف رو بردم سمت پویانفر. –فکر کنم اونا هم درخواست جذب نیرو داشته باشند. –همینجوری سه نفر مازاد چارتشون نیرو گرفتند. احتمالا دوتا دیگه بجز این پسره قراردادشون تمدید نشه. –نمیدونم واقعا این همه تغییر لازم بود؟ -بعضیا که مدیر میشن ترجیه میدن فقط با نفرات خودشون کار کنند. –درست اما به نظرتون جذب این همه خانم جوان سوال برانگیز نیست؟ س نیشخند زد و گفت هه جوابش مشخصه دیگه. –خب اگر براتون معلومه چرا هیچ واکنشی نشون نمیدید؟ -چکار باید بکنم؟ تو میای پیش من چندتا رزومه قوی میاری و میگی میخوام حتما باشه. بگم نه؟ بعدشم اگر اتفاقی بیوفته پای من نیست. کربلایی چکارست پس؟ درست میگفت. البته منم میدونستم همچین جوابی بهم میده. فقط میخواستم بدونم واکنش خاصی داره یا نه که انگار ترجیه میداد زیاد به مسائل پویانفر ورود نکنه. شایدم بخاطر حساسیت سرمایه گذاریش ترجیه میشه با پویانفر سر شاخ نشه. نیم ساعت بعد از اینکه برگشتم پایین رشیدی گفت آقای رمضانی میخواستند ببیننتون. –الان مشغولم. بگو دوازده و نیم بیاد. اون زمان تایم ناهار و نماز بود و فرصت خوبی بود که بدون اینکه کسی بفهمه باهاش صحبت کنم. برای اینکه بتونم بیشتر از کارای پویانفر و نفراتش سر در بیارم به یه نفوذی نیاز دارم. رمضانی هر چند زیاد گزینه مطمئنی نیست اما میشه ازش استفاده کرد. به هر حال اون که تا دو ماه دیگه از شرکت میره و انقدر هم با پویانفر مشکل داره که حاضر باشه علیهش اقدامی بکنه. از طرفی هنوزم ارادت خاصی به من داره. هرچند این دلایل قابل استناد نیست اما حداقل میتونم با سیاست توی تیم خودم بیارمش. ساعت دوازده ونیم شد و اومد. –خب چکار داشتی با من؟ -خانم شریف چی شد؟ -چی چی شد؟ -صحبت هاتون با آقای س دیگه. –صحبت های ما کاری بود که وسطش یهو تو اومدی. بعدشم که رفتی ادامه صحبت هامون رو کردیم. –یعنی راجب من چیزی نگفتید؟ -ببین آقای رمضانی. توی این چند ماهی که با آقای س کار کردم فهمیدم هیچ دخالتی توی امور پرسنلی واحدها نمیکنه. در این حد بهت بگم که تا الان حتی یک نفر رو هم برای استخدام توصیه نکرده. به نظر من اشتباه کردی اومدی باهاش حرف زدی. –خب چیکار کنم خانم. همینطور بشینم دست روی دست بذارم که آخر سال بشه شب عیدی بیکار بشم؟ -تو همین الانشم بیکار شدی. فقط نمیدونم چرا بجای اینکه بیرون دنبال کار بگردی چسبیدی به اینجا. –خانم شما که نمیدونی. بخدا ده جا واسه کار رو زدم. هیچکی الان استخدام نمیکنه. همه میگن اونور سال تازه اگر بگیرند. بخدا من کارم بدجوری گیره. با اجازتون دارم نامزد می کنم. اگر الان بگم بیکار شدم همه چی بهم میخوره. –پس که اینطور. شاید یه راهی باشه. سرشو با خوشحالی آورد بالا گفت واقعا خانم شریف؟ میشه کاری کرد؟ -آره. من میتونم برای واحد خودم جذبت کنم. اونم با لول کارشناس سطح دو حداقل. توی شرکت ما براساس پوزیشن کاری و واحد نفرات رتبه بندی میشدند بصورتی که از کارشناس سطح 4 شروع میشد و تا سطح یک بسته به مدرک تحصیلی و سوابق کاریشون تعیین سطح میشدند و با نظر مدیران هم ارتقاء یا تنزیل سطح پیدا میکردند. مثلا یکی مثل مریم با سطح دو استخدام شد و آخرای دوره مدیریت من توی واحد قبلی دو سطح ارتقائش دادم و به سرپرست تبدیلش کردم. سرپرست بالاتر از کارشناسه و میشه جانشین مستقیم مدیر هر بخش. هر چند بعد اون بازی هایی که درآورد مجبور شدم دوباره به سطح دو برش گردونم. براساس چارت سازمانی واحدم تمام پرسنل واحد من از سطح دو به بالا هستند. سطح رمضانی اون موقع 4 بود و بعید میدونم پویانفر ارتقائش داده باشه. جدا از سابقه کاری و مدرک ارتقاء سطح چهار به دو کم کم چهارصد پونصد تومن میذاشت روی پایه حقوقش. رمضانی خیلی پر شور و هیجان گفت خانم شریف خدا از بزرگی کمتون نکنه. در حق من خواهری میکنید. –اما الان نه. با س صحبت کردم و گفت اینور سال نمیتونیم کسی رو جذب کنیم. حتی انتقال هم نمیتونیم بدیم. –خب خانم اونور سال که من از شرکت رفتم. –دیگه اون بستگی به خودت داره که بتونی منو مجاب کنی همین ور سال کارت رو اوکی کنم. با تعجب نگاهم کرد. –چکار باید بکنم. هرچی بگید چشم. –دیگه باید خودتو نشون بدی. –چشم. اومدم اینجا قول میدم بهترین کارمندتون بشم. –نگرفتی چی میگم. تو باید کاری کنی که من بتونم تورو منتقل کنم. –ببخشید من خیلی گیج میزنم. چطوری من وقتی باشما کار نمیکنم شما رو با کارم مجاب کنم. لبخند شیطنت آمیزی زدم و چند ثانیه بهش نگاه کردم. –بستگی داره حاضر باشی چه کاری برای من بکنی. دیگه اون ذوق توی صورتش نبود. فقط متعجب و پر از سوال نگاهم میکرد. –چیزی که ازت میخوام کل آینده شغلیت رو تعیین میکنه. تو به هر دری میتونستی زدی و نتونستی جاتو توی شرکت نگه داری. شب عید بیکار میشی و پیش نامزدت هم سرخورده. در مقابل اگر بامن همکاری بکنی میتونم کاری کنم که از این بلاتکلیفی که در بیای هیچ، علاوه بر اون کلی هم وجه کاریت قوی تر بشه و رزومه جمع کنی. دیگه خودت میدونی لول کار واحد من چقدر فرق میکنه با بقیه واحدها. –خانم شما از من چی میخواید؟ یعنی من چکاری براتون میتونم بکنم؟ -تو الان اونجا چکار میکنی؟ -هیچی. بیکارِ بیکار. –مگه میشه؟ همینطور بیکار نگهت داشته؟ –خانم میگم دوهفته است تمام کارهای منو داده به یکی دیگه. وقتی هم میخوام باهاش صحبت کنم اصلا محل نمیذاره بهم. –معلوم نیست چه گندی زدی اینجوری باهات میکنه. –بخدا هیچی. کارم رو میکردم. یه روز مولایی اومد بهم گفت همه کارها رو به اون دختر جدیده یاد بده منم میدونستم قضیه چیه هی پیچوندم تا اینکه رفتند پیش پویانفر زیرآبمو زدند که همکاری نمیکنه. یه روز صبح اومدم شرکت دیدم تمام دسترسی هام قطع شده. به پویانفر گفتم چرا گفت من دیگه باتو کاری ندارم.-خب که اینطور. کاری تو الان میکنی اینه. میری پیش آقای پویانفر و با پاچه خواری و خواهش التماس هرجور که میتونی ازش میخوای تا آخر قراردادت بهت کار بده. هرکاری که داد حتی هرچقدر جزئی و بیخود باشه یا وقتگیر بدون چون و چرا انجام میدی. توی این مدت باید خودتو مشغول نشون بدی.–خب این چه ربطی به بخش شما داره؟ بلند شدم و جلوی میزم دست به سینه جلوش وایسادم و گفتم این پوشش کار توئه. کار اصلیت اینه که هر اتفاقی اونجا میوفته به من باید گزارش بدی. رمضانی همینطور با هزاران سوال توی ذهنش بهم نگاه میکرد. –یعنی خانم شریف براتون خبر چینی کنم؟ -اسمشو هرچی میخوای بذار. من دقیقا میخوام بدونم پویانفر توی واحدش چکار میکنه و با کیا در ارتباطه. تمام اطلاعات نفرات جدید که آورده رو میخوام. هرچی بیشتر برای من اطلاعات در بیاری سریعتر میتونم برای انتقالت اقدام کنم. –اما خانم شریف اینجوری که. خیلی جدی حرفشو قطع کردم و گفتم اختیار خودته. همونطور که بهت گفتم اگر کاری نکنی صد در صد از شرکت اخراجی. س هم که دیدی چجوری جوابت رو داد. حالا خود دانی. داشت فکر میکرد. –ببین آقای رمضانی هدف من از این قضیه چیز بدی نیست. تو بهتر از من پویانفر رو شناختی. منم میشناسی. مطمئن باش اینکار تو بخشی از یه حرکت مثبت برای شرکت و بقیه کارمنداست. –من مشکلی با این ندارم که شما بخوای زیرآب پویانفر رو بزنی. اتفاقا انقدر هم دلم میخواد رفتنش رو ببینم که حد نداره. اما آخه خانم شریف این کار چجوری بگم. واسه شما مشکلی نباشه. –اونش به تو مربوط نیست. میتونی یا نه؟ -تونستن که آره. –خوبه. من روت حساب میکنما. اگر به نحو احسنت کارت رو انجام دادی منم قول میدم حتما منتقل بشی واحد من. –باشه از کجا باید شروع کنم؟ -یه آی دی تلگرام برات مینویسم که از همون طریق باهم در ارتباط باشیم. اول لیست تمام اشخاصی که جدید اومدند رو برام با مشخصات کاملشون، هرچی که میتونی در بیاری، چه میدونم، قبلا کجا بوده، چند سالشه، خونشون کجاست، کجا درس خونده، و از همه مهم تر چقدر پویانفر باهاشون وقت میذاره و تمام اطلاعات کاریشون رو برام میفرستی. هرچقدر هم میتونی اطلاعاتت رو آپدیت میکنی. اممم تونستی ازشون عکس بگیری جوری که نفهمند هم عالی میشه. اصلا سعی کن حتما عکس رو بگیری. –یکمی سخته و خطری. –انتظار نداری که در ازای یه کار خیلی راحت و ساده بلیطم رو پیش س خرج کنم و تورو بیارم اینور. –بله درست میگید. –پس توجیه شدی ازت چی میخوام دیگه. ببین خیلی حواست باشه. اصلا دوست ندارم توی این قضیه لو بری. در ضمن با احدی در مورد صحبت هامون و اینکه میخوام بیارمت واحد خودم حرف نمیزنی. حتی دوست های بیرون از سازمانت. –چشم خانم. –ببین خیلی راحت بگم بهت اگر پویانفر بفهمه من هیچ چیزی رو گردن نمیگیرم. اون وقت بلیطت هم پیش من سوخت میشه. حواست رو خیلی جمع کن. –چشم خانم شریف. –دیگه هم پیش من نیا. کاری داشتی فقط از طریق همون آی دی. الان چکار میکنی؟ -میرم پیش آقای پویانفر و بهشون میگم که بهم کار بدند. –آفرین. برام اطلاعات نفرات جدید و پروژه هایی که پویانفر داره روشون کار میکنه رو هم بفرست. ببینم چکار میکنی. اولین حرکت جدی من بر علیه پویانفر شروع شد. رمضانی هرچند آدم دهن لق و پر حرفیه اما موقعی که میخواد زرنگ بازی در بیاره بلده چجور همرو بپیچونه. جدا از اون من یه نفوذی توی مجموعه پویانفر نیاز داشتم که بتونم سر از کارهاش در بیارم. هرچند حس میکنم رمضانی فقط میتونه در همین حدی که خواستم کار کنه و پویانفر عمرا بازیش نمیده اما بازم همین خوبه. هنوز هیچی معلوم نیست اما احتمالا باید دنبال یکی باشم بتونه به پویانفر نزدیک بشه. انقدر نزدیک که سر از همه کاراش در بیاره. حتی اگر لازم باشه خودم حاضرم اینکار رو بکنم. بازم آرزو با کلی تاخیر اومد. البته اینبار یه حالی که داد چند دقیقه قبل وقت قرارمون زنگ زد و گفت نیم ساعت دیر میرسه. باز خوب بود که کوهیار و آرمین و یه دختره که قبلا دیده بودمش اونجا بودند. وگرنه بازم پشت در میموندم. یادم باشه حتما ازش کلید بگیرم. وقتی رسیدم دختره داشت میرفت. آرمین هم که فقط با یه شورت سفید اسلیپ نخی و حوله و موهای خیسش بود. معلوم بود تازه دوش گرفته. با همدیگه خیلی گرم سلام علیک کردیم. کوهیار هم داشت داروهای بعد تمرینش رو میخورد. -کتی کجایی؟ نیستی. –والا من که هر هفته یکشنبه و چهارشنبه میام. شماها کجایید؟ -ماهم هستیم. آرزو نیومده؟ -زنگ زد گفت دیرتر میرسه. جلوی اونا شروع کردم به در آوردن لباسام. کاملا لخت شدم و شلوارک چسبون و تاپ نیم تنه تنگم رو برداشتم که بپوشم. کوهیار گفت اووف خیلی بدنت داره خوب میشه. –بخاطر تمرین های آرزوئه. کوهیار با رضایت و جذابیت خاصی به کون من زل زده بود. بی اختیار دستشو گذاشت روی کیرش از روی شلوارک. بهش نگاه کردم و با شیطنت یه چشمک براش زدم. برگشتم پشت بهش و خم شدم که شوارکم رو بپوشم. –حیف که نذاشتی. توی همون حالت گفتم اینکه کونمو بکنی؟ ترسیدم جرم بدی. خندید و گفت نترس بابا بلدم کارمو. آرمین گفت انصافا باسن قشنگی داری. من که خیلی به دخترا حس ندارم با دیدنش هوسی میشم. با شهوت گفتم دارید میرید؟ -گفت دوست داری بمونیم؟ با لبخند شیطونی گفتم چرا که نه. –عزیزم. حیف باید برم خونه. کوهیار تو هستی؟ -نه منم نمیتونم بمونم. جایی قرار دارم. کتی برنامه کن ببینیمت. –حالا ببینیم چی میشه. خدافظی کردند و رفتند. تا زمانی که آرزو برسه داشتم خودم رو گرم میکردم. توی بعضی حرکت های کششی تاپم اذیتم میکرد. لعنتی چرا هنوزم انقدر تنگه؟ معمولا لباسای استرچ بعد یکی دوبار جا باز میکنه. البته جنسم تاثیر داره. موقع طناب زدن بیشتر اذیتم میکرد. بیخیال اینجا که کسی نیست. اصلا چطوره درش بیارم. همینکار رو کردم و با سینه های لختم رو به آینه داشتم طناب میزدم. سینه هام خیلی قشنگ بالا پایین میشد. جای مهدیس خالی که از این حالتم کلی عکس و فیلم بگیره. دختره دیوونه. تا الان یه عالمه عکس و فیلم سکسی ازم داره. اصلا دلم نمیخواد اون عکس ها و فیلم ها رو کسی ببینه. اما دلم هم نمیاد پاکشون کنه. باید یه جا سیو کنه که فقط خودمون دسترسی داشته باشیم. بعد از گرم کردن و دو ست تمرین بلاخره آرزو اومد. یه ربع هفت شده بود. من رو که دید با همون خط لبخند موربش بهم لبخند زد و گفت همه رفتند؟ -علیک سلام. چه عجب. –سلام کتی. ببخشید. امروز کار پیش اومد واسم. –اشکال نداره. سریع آماده شو تمرینمون رو شروع کنیم. آرزو همه لباساشو در آورد به جز شورتش. اینبار روی شورتش شلوارکش رو پوشید. همیشه مثل من تمام لباس زیرهاش رو در میاورد. –شورتت رو در نیاوردی. بهم نگاه کرد و با لحن آرومی گفت پریودم. تمرینمون رو شروع کردیم. بین تمرین پرسیدم آرزو تو کارت چیه؟ -کار ثابتی ندارم. چطور؟ -منظورم درآمدته. –یسری کارهای جزئی که بشه ازشون پول درآورد. بعضی وقت ها تدریس میکنم. –همین ایروبیک؟ -هم اون هم زبان و هم سنتور. –سنتور میزنی؟ -آره. چهار سال پیش جزء گروه ... بودم. –اسمشون رو نشنیدم. –فقط دوسال دورهم کار کردیم. گروه از هم پاچید و هرکی رفت پی کار خودش. چی شد که پرسیدی؟ -هیچی برام سوال شده بود. البته ببخشید یکم کنجکاو شده بودم. –نه اشکال نداره. توی یه خیریه واسه یکی از دوستام پاره وقت کار میکنم. امروزم برنامه داشتیم واسه همین دیر شد. –آفرین. خیلی کار خوبیه. چجور خیریه ای هست؟ -حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست. اینجا رو هم از طریق شراره باهاش آشنا شدم. خودش منو باهاشون آشنا کرد. –نمیدونستم شراره از این کارها هم میکنه. –شراره خیلی آدم خوش قلبیه. –درآمدت از تدریس چطوره؟ -انقدری هست که از پس مخارجم بر بیام و یه پولی هم پس انداز کنم. راستی اینم بگم چون احتمالا خیلی برات سواله من توی بورس هم پاره وقت کار میکنم. حالا چرا برات سوال شده بود؟ -باور کن همینجوری. اول فکر میکردم مثل آرتمیس درآمدت از طریق خانوداته. –هه خانواده. انقدر تلخ و با منظور گفت که میتونستم منظورش رو بخونم. هر بار بحث خانوادش میشد واضح بود که اصلا دل خوشی ازشون مخصوصا باباش نداره. اومدم چیزی بگم که گفت بابام منو از ارثش محروم کرده. خب اگر سوالات تموم شد تمرینمون رو شروع کنیم. مشخصه پریود حسابی تاثیر منفیش رو روی اخلاقش گذاشته. منم اشتباه کردم سوال پیچش کردم. آرزو حوصله اینجور سوال جواب کردنو نداره. خواستم بحث رو عوض کنم -راستی پسر منم مهیار موزیسینه. –جدا؟ چی میزنه؟ -گیتار. خیلی حرفه ای نیست. اما در سطح آماتوری کارش خیلی خوبه.آهنگ سازی هم میکنه. البته بهتره بگم میکرد. الان رفته توی کار ساخت و ساز سرمایه گذاری کرده. –یعنی دیگه کار موسیقی رو گذاشته کنار؟ -آره دیگه. با دو نفر شریک شده و توی شمال دارند ویلا سازی میکنند. –هنر علاقه میخواد. احتمالا مهیار حس کرده تهش هیچی نداره واسه همین رفته دنبال پول درآوردن. –راستشو بخوای آخه همچین آدمی نبود که به فکر پول درآوردن باشه. –تاثیر دوست و رفیق اینجور جاها خودشو نشون میده. داشتم خیلی سخت تمرین ها عضلانی پام رو انجام میدادم وقتی تموم شد آرزو گفت کتی تو با مهیار هم مثل مهدیس هستی؟ -خب بچه هامند. –منظورم رابطه باهاشونه. –یعنی سکس؟ -آره. بلند شدم و با حالتی که خودم رو متعجب نشون میدادم گفتم چرا همچین سوالی میکنی؟ -خیلی به نظرم جذابه. واقعا داشتی؟ اگر به آرزو راستش رو میگفتم میدونستم که درک میکنه و براشم خیلی جذابه. اما چون رابطه تموم شده بود و خودمم خیلی حس خوبی دیگه ازش نداشتم گفتم رابطه منو مهدیس خیلی نزدیک و دوستانست. راستش بخاطر یسری مشکلاتی که داشت بهش نزدیک شدم. –پس با مهیار اون رابطه رو نداری؟ -نه ندارم. بهش دروغ نگفتم چون واقعا دیگه رابطه سکسی من با مهیار قطع شده بود. –الان چند ماهه مهیار رفته شمال و معمولا هر چند هفته یکبار همو میبینیم. –از رابطه تو مهدیس اطلاع داره؟ -آره. یهو با ذوق گفت واقعا؟ تا حالا تلاش نکرده باهات وارد رابطه بشه؟ با لحن جدی گفتم آرزو من فکر میکنم تونستم مهیار رو توجیه کنم که به علاقه مندی های هرکسی باید احترام گذاشت و همینطور نباید به حریم خصوصیش وارد شد. حالا چیه این قضیه انقدر برات جذابه؟ -برای من خانواده نگار از هر نظر یه خانواده کامل و آرمانی بودند. واقعا دوست داشتم عضوی از خانوادشون باشم. من قبل اینکه با تو و مهدیس آشنا بشم فقط خانواده نگار رو میشناختم که انقدر توی روابطشون آزاد بودند و چیزی به عنوان محارم توی خانوادشون بی معنی بود. احساس میکنم شما بهتر از اونها هستید. یعنی چجوری بگم. اگر همتون باهم سکس داشتید عالی میشد. –نمیدونم چی بگم. راستش نظر خاصی ندارم الان. همونطور هم که گفتم دیر به دیر همو میبینیم. تمرینمون آخراش بود. آرزو بخاطر پریودش سبک تمرین کرد و بیشتر هوازی کار میکرد. وقتی تموم شد آرزو گفت کتی برای کی اوکیی وسائل رو بیارند؟ -فکر کنم هفته بعد. –چرا هفته بعد؟ مگه نگفتی کار باشگاه تموم شده؟ -دیزاینش مونده. هنوز دیوارها رو آینه کاری نکردم. میخوام چندتا پوستر و ال سی دی هم بذارم. به نظرت خوبه؟–آره میخواستم بهت پیشنهادش رو بدم. اوکی. هر وقت اوکی بودی بگو بفرستم. –راستی هزینه هاش چی؟ -وقتی آورد باهاش حساب کتاب کن. آآآ یه چیز دیگه کتی. این هفته میتونی سه شنبه بیای تمرین؟ -چهارشنبه نیستی؟ -مهمونی گرفتیم. تو و مهدیس هم دعوتید. –آخ جون. کیا هستید؟ -بیشتر دوستای من هستند. آرتمیس و چندتا دوستاشم میان. با شیطنت گفتم بعد مهمونی برنامه چیه؟ لبخند زد و گفت حالا ببینیم چی میشه. اوکی هستید دیگه. –به مهدیس بگم از الان آمادست بیاد. منم احتمال زیاد میام. وقتی رسیدم خونه ساعت از نه گذشته بود. مهدیس آماده شده بود بره بیرون. –سلام عزیزم. –سلام مامی جونم. پیش آرزو بودی؟ -آره. کجا میری؟ -با نگین اینا شام میریم بیرون. میای باهم بریم؟ -نه عزیزم خستم. حواست به رژیمت باشه. –نگران نباش هست. راستی مامان دیشب نصف شبی برای ویزا کارت منو برای چی میخواستی؟ اومدم توضیح بدم که گوشیش زنگ خورد. –خب مامان من برم. –برو عزیزم بهت خوش بگذره. دیر نیای. مهدیس رفت. دیگه نمیتونستم برای اثبات نظریم منتظر بمونم. سریع لپ تاپ رو باز کردم و رفتم توی همون سایت. ای تف توی قبر همه کست. آفلاینه. اشکال نداره. بلاخره که میاد. رفتم به کارهای دیگم برسم. بینش چند بار به لپ تاپم سر زدم که ببینم میاد یا نه. بلاخره یک ساعت بعدش آنلاین شد. با همون ماسک دفعه قبل اومده بود. یه برنامه خوب براش ریخته بودم. یه آهنگ با ضبط پلی کردم و پازش کرده بودم. صدای ضبط رو تا ته زیاد کردم. اگر حدسم درست باشه سر و صدای اطراف آلترناتیو کارشه. پیام های زیادی براش میومد که ازش میخواستند خودشو لخت کنه. براش به انگلیسی نوشتم که میشه پرایوت بیای و اونم شرایط رو نوشت که بابت هر کاری میکنه چقدر تکن باید خرج کرد. هر هزار تکن 50 دلار بود. نکبت فقط واسه اینکه هیکل لخت تخمیش رو نشون بده 999 تا تکن میخواست. سگ خور. براش درخواست زدم و تمام تکن هایی که خریده بودم رو ریختم. اومد پرایوت و نوشت فقط بیست دقیقه. ازش خواستم لخت بشه. لخت شد. بهش گفتم ماسکت رو بردار. اولش یسری سوال کرد که از کجایی و منم گفتم آمریکا. خودم رو یه پسر 20 ساله جا زده بودم. وقتی مطمئن شد ماسکش رو برداشت. ایول دقیقا خودش بود. بلاخره خودشو نشون داد. با گوشیم شروع کردم به فیلم گرفتن از صفحه لپ تاپ و براش نوشتم که چکار کنه. هیکل لاغر و پوست برنز شدش با اون سینه های عملی هیچ جذابیتی نداشت. انقدر لاغر بود که دنده هاش دیده میشد. انگار سوء تغذیه داره. سینه هاش هم به زور پروتز کرده بود مثل دوتا بادکنک. واقعا از چیه هیکل تخمی این خوششون میاد؟ مثل یه مارمولک میمونه. ازش خواستم با دیلدو سکس کنه. شروع کرد اول ساک زدن دیلدو و بعد توی کسش میکرد. کم کم گاییدن خودش با دیلدو رو سرعت داد. مشخص بود کارشو بلده. حسابی غرق در لذت بود. حس کردم داره ارضاء میشه. درست همون لحظه که توی اوج بود ضبط رو پلی کردم. با عصبانیت و دست پاچگی به سمت بالا نگاه کرد و نوشت متاسفم باید برم. قطع کرد. یک دقیقه بعد محکم به در خونه میزد. صدای ضبط رو قطع کردم و در حالی که گوشی دستم بود رفتم دم در. در رو باز کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم خیلی خونسرد گفتم بله. –دیگه کفریم کردی. همین الان زنگ میزنم پلیس بیاد و ببرتت. –زنگ بزن. –مثل اینکه یادت رفته دفعه پیش که اومد به گوه خوردن افتادی. دو روز نبودم شاخ شدی. –اونی که به گوه خوردن میوفته تویی. بهت میگم زنگ بزن. آآآ فقط یه چیزی. تو میدونی شماره پلیس فتا چنده؟ نمیخواد خودم پیداش کردم. لحن صداش عوض شد. با اضطراب گفت پلیس فتا؟ -آره. همونایی که به جرائم سایبری رسیدگی میکنند. فکر کنم وب سکسی دادن جرم باشه. آره اینجا توی سایتش نوشته جرمه و زندان داره. با عصبانیت گفت چه کسشعری داری واسه خودت میگی. مثل اینکه حالت خوش نیست. درستت میکنم وایسا. صفحه گوشیم رو بهش نشون دادم که فیلمش بود. ساکت شد و با چشمای گرد شده و دهن باز خشکش زده بود. –خب میگفتی. با تته پته گفت این دست تو چکار میکنه. –کسی که الان داشتی توی سایت مای کمز کس و کونتو توی پرایوت بهش نشون میدادی من بودم ملو کوئین. با استرس بیشتر و در حالی که به سختی میتونست کلمات رو سر هم کنه گفت تو نمیتونی با این کاری بکنی. –جدا؟ امتحانش مجانیه. زنگ میزنم گزارش میکنم. اگر کاریت نکردند که حق با تو بوده اما اگر اومدن بردنت چند وقتی باید بری زندان آب خنک بخوری. از اونجایی که بشدت آدم عصبی بود میخواست بهم حمله کنه که با تمام قدرتم سرش داد زدم دستت بهم بخوره پوستت رو میکنم. میرم ازت شکایت میکنم تا هم دهنت بخاطر جنده بازی اینترنتیت گاییده بشه و هم بخاطر شکایت من. شروین اومد بالا ببینه چه خبره. با همون قاطعیت محکم گفتم از این به بعد صداتو بشنوم، بفهمم تهدیدم کردی، همون لحظه روزگارتو سیاه میکنم. دیگه هم گوه میخوری با این دعوا راه بندازی و توی آپرتمان سر صدا کنی. فکر غلط زیادی هم نکن. کل خونه دوربین مدار بسته داره. بلایی سر من بیاد زندگیت رو به آتیش میکشم. محکم در رو بستم. از چشمی در نگاه کردم. در حالی که با حرص و گریه به زمین لگد میزد رفت پایین. با خوشحالی چند بار بالا و پایین پریدم و جیغ میزدم. بلاخره تونستم ملینا لعنتی رو سر جاش بشونم. از این به بعد یکاری میکنم که تنها راه فرارش از دست من این باشه که از اینجا بره.
قسمت صد و پنجاهم : تیپ شفافحال خیلی خوبی داشتم. بلاخره تونستم یکی از موانعی که جلو هدفهام رو میگرفت بردارم. مهم تر از اون این موفقیت بهم اعتماد به نفس داده بود. اعتماد به نفسی که بهم کمک میکرد موانع دیگه که بزرگترینشون پویانفر بود رو هم از سر راهم بردارم. امیدوارم تا ته این مسیر به همین خوبی پیش بره تا بلاخره به همه برنامه هایی که دارم برسم. البته هنوز واکنش ملینا رو ندیدم. اونقدر خوش خیال نیستم که مطمئن باشم ملینا هیچ کاری نمیکنه و پا پس کشیده. همینقدر که تونستم دهن گشاد و کثیفش رو ببندم برای الان کفایت میکنه. همزمان با راه اندازی باشگاهم باید کاری کنم که هرچه سریعتر از این خونه بره. اونجوری برای همیشه خیالم بابتش راحت میشه.بعد از یه جلسه شش ساعته دیگه مغزم کار نمیکرد. وقتی برگشتم واحدم فقط دلم میخواست این یه ساعت لعنتی تموم بشه و برم خونه. پشت سیستمم نشستم. یه عالمه نامه های اداری توی کارتابل سیستمم بود که باید بررسی میکردم. کی حال داره اینا رو بخونه. میخواستم زودتر کارم رو جمع کنم که برم در اتاقم رو زدند. –جانم؟ -خانم شریف چند لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم؟ مریم بود. با اینکه بهش گفته بودم چند روز بمون خونه استراحت کن اما بازم گوش به حرف نکرده و اومده شرکت. –بله. حتما. اومد توی اتاق و در رو بست. –حالت بهتره؟ -ممنون بهترم. –مگه دیروز که تلفنی صحبت کردیم بهت نگفتم فعلا نیازی نیست بیای؟ چرا نموندی خونه استراحت کنی؟ -باور کن خوبم. میتونم بیام. –مریم رنگ به صورتت نمونده. یکم به فکر خودت باش. –خونه میمونم حالم بدتر میشه. نمیتونمم هر روز برم پیش مامانم. –چرا؟ الان که مادرت بیشتر از قبل به حضورت نیاز داره. نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت بعد مراسم خاک سپاری یه اتفاقاتی افتاد که اگر نرم اونجا بهتره. در حین صحبت داشتم نامه ها رو میخوندم. هرچند خودم از این کار متنفرم که وقتی با کسی حرف میزنم طرف حواسش به من نباشه اما خب وقتم کم بود و از طرفی میتونستم حواسم رو همزمان به دو کار بدم. با گفتن این حرفش کارم رو متوقف کردم و برگشتم به سمتش. –مریم چی شده؟ -حسام بخاطر دیر اومدنش سر خاک سپاری بابام و اینکه روز قبل هم نیومد باعث یسری حرف و حدیث شده. –چجور حرف و حدیثی؟ -ولش کن. –نه بگو. میخوام بدونم. –به مادرم و کربلایی گفته من بهش زنگ نزدم. قسمت سختش اینه که جوری پیش اونا نقش بازی کرد که همه فکر میکنند با هم دیگه مشکل داریم. یعنی من باهاش مشکل دارم. –تو چکار کردی؟ -کتایون خواهش میکنم بیخیال این قضیه شو. –مریم نباید انقدر راحت کوتاه بیای. –یادته اومد پیشت و راجبم چی گفت؟ -اینکه بهش خیانت میکنی؟ خب باور نکردم. یعنی هرکسی تورو بشناسه نمیتونه باور کنه. –حسام میتونه کاری کنه که حتی مادرمم هم باور کنه. کتایون باور کن میتونه اینکار رو بکنه. با بغض سنگینی گفت کتایون من بدجوری تحت فشارم. خیلی متاثر شدم. وقتی اینجوری با بغض حرف میزد خیلی ناراحتم میکرد. سرم رو آوردم پایین و چندتا نقس عمیق کشیدم. –خب میخوای چکار کنی؟ -تمام امیدم به توئه کتایون. حسام فکر همه جاشو کرده. من هیچ شانسی ندارم که بتونم در مقابلش به ایستم. –مریم خیلی داری گندش میکنی. –کتایون تو هنوز ندیدی که چه کارهایی میتونه بکنه. پویانفر آدم بشدت خطرناکی بود. اما بدتر از همه کاملا اعتماد به نفس مریم رو گرفته بود جوری که میتونستم کاملا ترس رو توی لحن صداش وقتی گفت ندیدی چه کارهایی میتونه بکنی حس کنم. بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. دستشو گرفتم توی دستم و به آرومی نوازش کردم. انقدر لاغر شده بود که استخون های دستش به رو کامل حس میکردم. دختر بیچاره. –مریم قوی باش. تو هنوز امیدت رو داری. با لبخند نازی بهم نگاه کرد و گفت امید من تویی. –قول دادم بهت هرکاری میتونم بکنم تا این مشکل برطرف بشه و حتما میکنم. نگران نباش. فقط صبر کن. –کتایون هرجا کمکی ازم خواستی بگو. خب من چیزایی بیشتری نسبت به تو ازش میدونم. –مریم یه مساله ای هست که بهتره بدونی. اگر همونطور که فکر میکنی حسام برای من برنامه داشته باشه. تورو مانع خودش میبینه. –درسته. –واسه همین بهتره که توی ساعت اداری کمتر باهم در ارتباط باشیم. من حس میکنم خیلی چیزها از واحدم به گوشش میرسه. حتی حدس میزنم ممکنه اینجا آدم داشته باشه یا آدمشو پیدا کنه. قضیه پاداش رو که یادته. یکمی مکث کرد و بعد گفت حداقل بگو از کجا میخوای شروع کنی؟ برنامت چیه براش؟ -مثل همیشه اولین قدم کسب اطلاعات. تو هرچی میدونستی در مورد تفکرات و شخصیتش بهم گفتی. بیشتر از این به صورت موردی باید بپرسم که الان چیزی توی ذهنم نیست. نگران نباش عزیزم. من همه تمرکزم رو گذاشتم روی این کار. اولین حرکتم اینه که بفهمم اشخاصی که جدید اومدند و باهاش کار میکنند کیا هستند؟ به نظر میرسه حسام با همشون. مکث کردم و حرفم رو خوردم. مریم گفت اشکال نداره میدونم چی میخوای بگی. رابطه داشته و داره. چیز جدیدی نیست. –من اول فکر میکردم حسام یه مریض جنسیه که به هیچکسی رحم نمیکنه. اما الان مطمئنم که رابطه هایی که برقرار میکنه کاملا با هدفه و با برنامه ریزی به اشخاص نزدیک میشه و حتی رابطه برقرار میکنه. اولینش رو که مولایی حروم زادست رو خودم فهمیدم. مونده بقیه. مریم با چشمای گرد بهم نگاه کرد و با تعجب گفت خانم مولایی؟ -مریم نمیدونستی؟ -آخه چطوری؟ -منظورت چیه چطوری؟ -اون خیلی مذهبیه. اصلا فکر نمیکردم اونم اینجوری باشه. بعدشم اون شوهر داره. دوتا بچه داره. ای حسام کثافت. –شوهرت آدم عوضیه اما مولایی هم اگر بدتر از اون نباشه بهتر از اون نیست. –کتایون تو چجوری متوجه شدی؟ -انقدر مسخره اتفاقی بود که باورت نمیشه. حالا اونش مهم نیست. مهم اینه که باعث شد بصورت کامل بشناسمشون. خداروشکر که اون اتفاق افتاد. بین صحبتمون تلفنم چند بار زنگ خورد. بهش توجه نمیکردم. آخر رشیدی در زد و گفت خانم شریف آقای مرادی از هیئت مدیره میخواستند چند لحظه صحبت کنند باهاتون. آقای س هم چند بار زنگ زدند. –باشه وصلش کن. رشیدی رفت بیرون. –مریم بذار بعد صحبت کنیم. برو خونه و به هیچ چیزی فکر نکن. من همه چیزو برات درست میکنم. قول میدم. –کتایون باهم درستش میکنیم. لبخند پر امید و قشنگی روی صورتش نقش بست. –آره باهم درستش میکنیم مریمم.مریم رفت و منم حدود یک ربع با مرادی راجب جزئیات جلسه امروز که خیلی هم حیاتی بود برای شرکت صحبت کردم. به نظر میومد هنوزم بابت همایش و مریم از دستم ناراحت بود. البته اصلا برام اهمیتی نداشت. انقدر باید شعورش میرسید که توی کار این اتفاقات میوفته. با س هم چند دقیقه صحبت کردم و خیلی تیتر وار و خلاصه در مورد کار توضیح دادم. همش خدا خدا میکردم نگه پاشو بیا بالا صحبت کنیم. از شانس خوبم انگار کار داشت و باید زود میرفت. تا شش همه کارا رو جمع و جور کردم. قبل رفتن یادم افتاد قرار بود رمضانی اطلاعات واحد پویانفر رو بفرسته. برای خط ایرانسلم یه اکانت ساخته بودم و آی دیش رو بهش داده بودم که از اون طریق فقط در ارتباط باشیم. رفتم توی اون یکی اکانت. بالای صدتا پیام برام فرستاده بود. دونه به دونه نفرات رو معرفی کرده بود. به جز مولایی و هفت تا دختر که کم سن ترینشون 25 سالش بود و بزرگترینشون 33 سال که شاهوردی بود. فکر میکردم کم سن تر از این حرفا باشه. راجب اون پسره هم نوشته بود. نوشته بود که رزومشون با چیزی که به شرکت اعلام کردند فرق میکنه. از صحبتهاشون این دستش اومده بود. و اینکه پست ها و نقش هاشون توی واحد رو هم گفته بود و یه توضیح نسبی هم در مورد اینکه کدوماشون بیشتر با پویانفر مستقیم در ارتباطند که بیشتر از همه شاهوردی بود. برای شروع کارش خوب بود. اگر همینجوری ادامه داشته باشه کمک زیادی بهم کرده. فقط مشکل اینجا بود که عکس های زیاد خوبی نتونسته بود بگیره. براش نوشتم مرسی. کارت خوب بود. سعی کن عکس های بهتری ازشون بگیری. یجور بگیر که کل استایل بدنیشون توی عکس بیوفته. جمع کردم و رفتم خونه. وقتی رسیدم مهدیس توی اتاقش یه نشسته بود. آهنگ پلی کرده بود و با گوشیش صحبت میکرد و میخندید. انگار متوجه نشد من اومدم. از روی گوشیش یسری سوال میخوند و جواب میداد. آروم به در زدم. منو دید با خنده سلام کرد. بعد گفت بچه ها فعلا بای. رو به دوربین گوشیش دست تکون داد و قطع کرد. –سلام خوشگل من. با کی حرف میزدی؟ خندید و سلام کرد. –داشتم لایو میگرفتم. وای مامان پیجم رفته رو صد کا فالوئر. همین الان دوهزار نفر داشتند لایو منو میدیدند. حسابی دارم فیمس میشم. –نمیدونم چی بگم نظری ندارم. فقط مهدیس حواست باشه ها. –اه مامان به چی حواسم باشه آخه؟ همش فاز منفی میدی. –والا یکی گوشیت رو هک کنه دیگه آبرو برامون نمی مونه. –یه چیزی میگیا. این آیفونه. عمرا نمیشه هکش کرد. مگه الکیه. بعدشم عکس ها و فیلمهامون رو توی گوشی نگه نمیدارم. –پس کجا ریختی؟ -یه اکانت باز کردم توی آی کلود. اونجا آپلود میکنم. عزیزم نگران نباش. رفتم توی اتاقم و حوله و مایوم رو برداشتم. یه کاپشن اسکی داشتم که خیلی وقت بود داشتمش و زیاد نتونسته بودم ازش استفاده کنم. اونم با شلوارش برداشتم که وقتی خواستم بیام بالا بدنم یخ نکنه. باید بگم زودتر آسانسور رو درست کنند که دیگه از پارکینگ نیام و مستقیم از همون استخر بیام توی خونه. مهدیس هنوز توی اتاقش بود. –مهدیس من میخوام برم شنا. میای؟ -مامان سرده. –پکیج رو روشن کردم. تنظیم دمای آب هم چک کردم. الان دیگه اوکیه. پاشو بیا تنبل. –خب باشه. تو برو من یکم دیگه میام. –اوکی. بیا منتظرتم. دوباره سرش گرم گوشیش شد. باید یکاری کنم کرم اینستا و سلیبریتی شدن از وجودش در بیاد. اینجوری گند میزنه به زندگیش. مهدیس خیلی نسبت به زندگیش بیخیاله. اگر الان نتونم درستش کنم دیگه بعدا سخت میشه. آخ چه حالی میده یه استخر کامل خالی فقط واسه خودم. هرچند الانم خوب و مجهزه اما دلم میخوام قشنگ ترش کنم. دور تا دور اینجا که فلاور باکس گذاشتم و بار هم ردیف کردم، میدم سقف رو هم با ال ای دی نور پردازی کنند. چه فضایی پیدا میکنه اینجا. خوبی استخر این بود که زیرش لامپ سبز کار شده بود و از زیر آب روشن بود. نور اونجا رو کم کردم و لامپ های داخل استخر رو روشن کردم. لباسام رو در آوردم. مایوم رو داشتم میپوشیدم که با خودم گفتم چرا اصلا دارم مایو میپوشم؟ اینجا که فقط خودمم. مهدیس هم بیاد کلی ذوق میکنه منو اینجوری ببینه. میمونه یه ملینا و شروین که جفتشون سر سوزنی برام اهمیت ندارند. مایوم رو در آوردم و همونطور لخت پریدم توی آب. هنوز آب کاملا گرم نشده بود. یکمی شنا کردم و بعد خودم رو روی آب غوطه ور کردم. آخ کل خستگی روز از تنم داشت در میومد. فکرم آزاد شده بود. عاشق این حالتم. لخت روی آب شناور بشم و چشمام رو ببندم و از برخورد یواش آب با تمام قسمت های بدنم اوج لذت رو ببرم. خودم رو به قسمت کم عمق رسوندم و کنار استخر نشستم و دستم رو باز کردم روی سکوی کنار آب گذاشتم. سینه هام روی آب اومده بود و خیلی قشنگ نوکشون برجسته شده بود. به جرات میتونم بگم کمتر بدنی رو به زیبایی استایل خودم دیدم. سینه هام فرم خیلی خوبی داره. توی این سن و سال با اینکه دوتا بچه شیر دادم اما هنوزم از فرم نیوفتاده. اندازش کاملا عالیه. نه خیلی بزرگه و نه کوچکتر از حد معمول. گردی پایینش هم جوریه که نوکشون کاملا در یک راستا به سمت روبرو و یکمی بالاست. با یه هاله صورتی کمی پر رنگ سر سینه هایی که به اندازه یک سانت بیرون زده. نوک سینه های مهدیس هیچوقت اینجوری بیرون نمیزنه. اکثر مثل سینه های مردها داخله و خیلی که بهش ور میرم و میخورم یه کوچولو ورم میکنه. وقتی بدنم سرد میشه یا اینکه سینه هام خیلی تحریک میشه اینجوری میشه که الانم توی بیشترین حد بیرون زدگی نوک سینه هامه. به آرومی یه دستم رو گذاشتم روی یکیشون و با شستم نوکشو بازی میدادم. اممم دارم تحریک میشم. اون یکی دستم رو هم بردم بین پاهام و به آرومی کسم رو میمالیدم. مهدیس لعنتی کدوم گوری موندی که هنوز نیومدی. هر وقت بهش خیلی نیاز دارم پیشم نیست. صدای بهم خوردن در شیشه ای استخر منو به خودم آورد. اول فکر کردم مهدیسه اما وقتی برگشتم کسی نبود. گفتم نکنه ملینا باشه. خب باشه. استخر خونمه دوست دارم توش لخت برم. اما یهو به ذهنم اومد که نکنه مخفیانه وقتی میام اینجا ازم فیلم بگیره. اینجوری میتونه تهدیدم کنه. اصلا بعید نیست ازش. حتی احتمالش هم خیلی زیاد. استرس بدی به وجودم افتاد. سریع از استخر اومدم بیرون و از کنار رفتم سمت در که جلوی در تمام شیشه ای نباشم. در استخر رو از پشت قفل کردم و رفتم دوش گرفتم و لباسام رو پوشیدم. پاک اعصابم رو بهم ریخت. لعنتی تا وقتی توی این ساختمون هست امنیت ندارم. برگشتم بالا. مهدیس هنوز گوشیش دستش بود. با عصبانیت گفتم مگه بهت نگفتم بیا. –عه مامان چه زود اومدی؟ میخواستم الان بیام. ببین حولم رو هم برداشته بودم. –مهدیس همه زندگیت شده فقط اینستاگرام. هروقت میبینمت سرت توی گوشیه. –چی شده باز انقدر اعصابت خورده؟ -هیچی. بخاطر بد قولی تو که منو کاشتی اونجا ناراحتم. –خب پاشو الان بریم دیگه. من که گفتم آمادم. –نه دیگه ولش کن. تا وقتی این عنتر اینجاست بهتره نریم. –میخواد چه گوهی بخوره؟ حرف بزنه میرینم توی دهنش که خفه بشه گوه سگ. –به اندازه کافی حالشو گرفتم که جرات نکنه حرفی بزنه. –پس مشکلت چیه؟ -میترسم یه وقت که تو استخریم بیاد مخفیانه ازمون فیلم بگیره. –وای مامان به چه کسشعرایی فکر میکنی تو. غلط میکنه اینکارو بکنه. –آخه میدونی چی شده مهدیس؟ چند شب پیش اتفاقی رفتم توی یکی از سایت های وب کم سکسی. همینطوری یکدومشون رو باز کردم که تتوهاش برام آشنا اومد. پریشبی که داشتیم عکس های تتو انتخاب میکردیم. –خب. –دوباره فکرم مشغولش شد. رفتم دوباره فیلم های ضبط شدش رو دیدم. تتو هاش مال خودش بود. مهدیس یهو با هیجان گفت دروغ میگی مامان؟ بعد چی شد؟ -دیشب که نبودی باهاش پرایوت چت کردم و خودشو نشون داد. گوشیم رو در آوردم و بهش نشون دادم. –ایناهاش. مهدیس با ذوق گوشیم رو گرفت و بعد چند ثانیه بلند زد زیر خنده. –وای چه پوستی ازش بکنیم حالا. بذار این فیلمه رو بفرستم روی کانال های سکسی پاک آبروش بره. –عه مهدیس دیوونه ای؟ -چرا؟ -من یه کار بهتر کردم. بهش گفتم اینو به پلیس فتا گزارش میکنم. اینو که گفتم ریده بود به خودش. نمیدونی چجور دست و پاشو گم کرده بود. –مهدیس پرید بغلم و محکم منو بوسید. –وای مامان دمت گرم. خیلی باحالی تو. چجوری به مغزت رسید آخه اینکار رو باهاش بکنی. خیلی مغرورانه گفتم هرکی بامن در بیوفته همین میشه دیگه. اما الان مطمئنم بیکار نمیشینه. حالا که دهنشو پر گوه کردم و دیگه نمیتونه مثل قبل از نشون دادن هیکل داغونش پول در بیاره قطعا میوفته دنبال تلافی کردن. –پس واسه همین گفتی استخر رو استفاده نکنیم. –آره. البته موقتیه. همین دو سه روزه میگم آسانسور رو بیان درست کنند و که از دم خونه خودمون مستقیم بتونیم بریم توی استخر. در پایین رو هم قفل میکنم. –خب باشگاه رو چکار میکنی؟ اون بلاخره یجوری زهرش رو میریزه. –باید یه کاری کنم بره. امیدوارم هرچه زودتر واسه فروختن خونش اقدام کنه. –اگر نکرد چی؟ -باید مجبورش کنیم بکنه. –خب چجوری؟ اصلا یه لحظه بذار ببینم. کدوم سایت بود؟ -یادم نیست. توی لپ تاپم هست. رفت لپ تاپم رو آورد و رفتیم توی همون سایت. آی دیش رو سرچ کردیم پیدا نکردیم. –بفرما مامان. اکانتش رو بسته. –یعنی چی؟ -یعنی که دیگه با اکانت قبلیش کار نمیکنه. یا اینکه دیگه کلا این کار رو نمیکنه. فکر نکنم با این فیلم بتونی مدت زیادی ساکتش کنی. من اصلا نمیدونم چرا ترسیده. انقدر توی اینستا هستند که لایو میذارند و وب سکسی میدن. حتی بعضیا از سکسشون لایو میذارند. تخمشون نیست چون کسی باهاشون کار نداره. حالا این چرا به خودش ریده نمیدونم. –یعنی منظورت اینه که این فیلم دیگه بدرد نمیخوره؟ -چرا اما نه اونجوری که بتونی کلا ازش حق سکوت بگیری. –ولی مهدیس وقتی گفتم زنگ میزنم پلیس به تته پته افتاده بود و دست و پاشو گم کرده بود. –پس حتما یجا دیگه کونش گوهیه. –اه چرا اینجوری حرف میزنی؟ همش یه سره فحش میدی. درست بگو منم بفهمم. خندید و گفت یعنی یه داستان دیگه داره که میترسه لو بره. –پس اگر اونو بفهمیم چیه کارش تمومه درسته؟ -دقیقا. شایدم نباشه. اما اگر همینجوری باشه که فکر میکنیم از ترس اینکه به گا نره میاد دو دستی خونه رو تقدیمت میکنه و گورشم گم میکنه. جالبه مهدیس بعضی وقت ها یه چیزایی به فکرش میرسه که برای من خیلی عجیبه. مهدیس و مهیار جفتشون واقعا باهوشند. بدبختی اینه که انقدر کون گشاد بار اومدند که اصلا از این همه استعداد و هوششون استفاده ای نمیکنند. کاملا درست میگفت. با این شرایط این فیلمی که از ملینا دارم نمیتونه دیگه اهرم فشارم براش باشه. پس یه مساله دیگه هست که باید اونو بفهمم. –راستی مامان از این هفته سه شنبه ها میخوام برم اسپا. میای باهم بریم؟ -منظورت سالن خدمات زیبایی و ماساژه؟ -آره دیگه. هر هفته میخوام برم. میخوام پوستم عالی بشه. –این سه شنبه تمرین دارم. –تو که چهارشنبه ها میرفتی. –آخه چهارشنبه آرزو مهمونی گرفته منو تورو هم دعوت کرده. اصلا یادم نبود بهت بگم. –آخ خوب شد گفتی منم یادم نبود. خب پس باید بریم خرید. –وای تو از خرید سیر نمیشی؟ دیگه کمد اتاقت و جا نداره. –عه مامان. عن نکن خودتو دیگه. به آرومی زدم به پهلوش که درست صحبت کن. خندید و گفت اگر کاری نداری پاشو الان بریم. خیلی حوصلشو نداشتم. اما خونه هم میموندیم کاری نبود. به ناچار قبول کردم و گفتم اوکی بریم. با ماشین مهدیس اومدیم. من پیشنهاد دادم بریم همون مزون گلاره محتشم که مهدیس گفت لباساش خیلی خوب بودا اما واسه مهمونی آرزو کاراش یکمی رسمیه. –دوست داری باز بپوشی؟ با شیطنت گفت آره دیگه. میخوام کیر همه پسرا رو راست کنم. –همینجوریش هرجا میری هرچی کیره برات راست میشه. دیگه خواهشا اون شب آبشون رو نیار. مهدیس یجوری بلند خندید که یه لحظه حواسش از رانندگی پرت شد. جیغ زدم مهدیس مواظب باش. –کسکش حیوون عین گاو از پارک اومد بیرون. –خب توهم حواست باید باشه. –بعضیا عین یابو رانندگی میکنند. انقدر دوست دارم بزنم ماشینشون خرد کنم. –خب مهدیس کجا میریم؟ -یه مزون سمت سعادت آباد هست که لباسای ترنسپرنتش عالیه. اون لباس آبی کمرنگ توریه بود که اون سری جلوی مهیار پوشیده بودم. –یادم نیست. کدوم؟ –بابا اون سری که اومد سرما خورده بود جفتمون رو بگا داد. –یادمه کی بود. لباست رو یادم نمیاد.-ولش کن پس. میخواستم بگم از اینجا گرفته بودم. میریم اونجا. اگر اوکی نبودی میریم پالادیوم. –اوکی بریم عزیزم. رفتیم همون مزون. به نسبت مزون گلاره محتشم کاراش چیپ تر بود. البته قیمت هاشم ارزونتر. مهدیس فروشنده هاش رو میشناخت. دوتاشون دختر بودند و یکیشون یه پسر قد بلند با سیبیل های مرتب و تاب داده که جدیدا مد شده و بعضی پسرا میذارند. مهدیس با پسره خیلی گرم سلام کرد و بهش دست داد. –چطوری پوریا؟ -خوش اومدی مهدیس جون. مهدیس منو معرفی کرد. –پوریا مامانم. مامان پوریا. پوریا خیلی با منم به همون گرمی سلام علیک کرد. قشنگ تیپ بوتیک دارا رفتار میکرد که کلی مخ خریدار رو میزنند و بلدند اصطلاحا چطور گنجشک رو جای قناری به آدم قالب کنند. مهدیس یکمی دیگه با پوریا خوش و بش کرد و مشغول حرف زدن باهم شدند. منم توی این فرصت کارهاشون رو دیدم. چیز خاصی نداشتند که به دلم بشینه. یا با طرح ها مشکل داشتم یا رنگ هاش. مهدیس منو صدا زد و رفتم پیشش. پوریا چندتا لباس ترنسپرنت آورده بود زیر لباس از قسمت های توریش پیدا بود. یکیشون یه تاپ دامن یه سره مشکی پشت باز بود که تاپش بندی بود و دور گردن میوفتاد و جلوش هم توری با طرح ها برگ و گل از پایین تا قسمتی که روی سینه ها رو بپوشونه. با اینکه خیلی باز بود اما شیک به نظر میرسید. یکی دیگه هم یسره بود و توری تک آستین که اوریب از وسط سینه ها تا بغل رون توری سفید بود بقیش هم مشکی. کاملا زیرش مشخص بود. سومیش هم تاپ یه سره لَخت پشت باز بود که از یه طرف پشت گردن میوفتاد و با یه حلقه به بند اونطرف وصل میشد. بخاطر لَختی پارچش و کوتاه بودنش که تا زیر باسن میومد خیلی سکسی بود. مهدیس از این خیلی خوشش اومده بود. لباسا رو برداشت که بره پرو کنه. همین موقع یه زن و مرد جوون وارد بوتیک شدند. زنه آرایش زیادی داشت و ساپورت پلنگی که هم پوشیده بود که حجم رونهاش رو کامل میشد دید. پوریا رفت سمت اونا و باهاشون مشغول صحبت شد. منو مهدیس رفتیم سمت اتاق پرو و مهدیس دونه به دونه لباسا رو پرو میکرد. اونجا دوتا اتاق پرو داشت که که که هرکدوم یه گوشه مزون بود که بینشون یسری اجناس و رگال چیده شده بود و به مثلا کاملا از هم مجزا بود اما من راحت میتونستم از لای رگال و اجناس اونور رو ببینم. مهدیس اولین لباسش رو پوشید. اونی که طرح برگ و گل داشت. بجز نوک سینه هاش و هاله دور نوکشون کل حجم سینه های مهدیس معلوم بود. –چطوره مامان؟ -خیلی سکسیه. بدبخت پسرایی که اون شب میان مهمونی. خندید و بعدی رو پرو کرد. این یکی که کاملا سینه های مهدیس رو نشون میداد. با تعجب گفتم اینو واقعا میپوشی اونجا؟ -خب اگر جمع خودی باشه چرا که نه؟ تو چیزی انتخاب نکردی؟ -زیاد خوشم نیومد راستش. –ای بابا چقدر سخت پسندی مامان. سومی رو پرو کرد. با اینکه این یکی حداقل سینه های مهدیس رو پوشونده بود اما بخاطر باز بودن بیش از حدش و کوتاه بودنش که به زور تا زیر کون مهدیس میومد به نظرم خیلی دیوونه کننده بود. –فکر کنم این مناسبتر باشه. پوریا هم اومد. –چطوره مهدیس؟ -این خیلی خوبه. قرمزشم گفتی داری؟ -صبر کن بیارم. مهدیس یه لحظه پشت به من خم شد و لباسش بالا اومد. توی همون حالت نصف کونش لخت شده بود و قلمبگی کسش از توی شورت خود نمایی میکرد. پوریا اومد و با دیدن این صحنه یه لحظه مجذوب مهدیس شده بود. من به شوخی گفتم اهم. سریع روشو اونور کرد با خجالت زیر چشمی بهم نگاه کرد. خندم گرفته بود. رنگ قرمزش رو به مهدیس داد. –شانست قرمزش مونده بود. زن و شوهره رفتند توی اون یکی اتاق پرو. زنه خیلی با عشوه صدا زد پوریا جون. میای یه لحظه. انقدر لوندی بخرج داد که منم کنجکاو شدم ببینم چکار داره میکنه. از لای رگال لباس ها دیدم زنه در حالی که یه دکلته سکسی پوشیده بود پشت به پوریا گفت عزیزم این یکمی تنگه. سینه هام اذیت میشه. پوریا گفت کجاش؟ دستشو گذاشت کنار سینه هاش و گفت اینجا ببین چقدر تنگمه. پوریا خیلی ریلکس جلوی شوهرش قسمت بیرون زده سینه های زنه رو با دوتا انگشت فشار داد و گفت خب پس بذار یه سایز بزرگتر بیارم. سریع یکی دیگه آورد. دوست داشتم کامل ببینم واکنش شوهرش وقتی زنش داره اینجوری کیر فروشنده رو راست میکنه چیه؟ اومدم اینور جوری که منو نبینند. زنه پشت به پوریا خیلی ریلکس لباس رو در آورد. سینه هاش کاملا توی آینه اتاق پرو دیده میشد. دستاشو گذاشت روی سینه هاش برگشت به سمتش و گفت عزیزم خودت تنم کن. پوریا دیوث هم تا تونست موقع پوشیدن لباس تن زنه حسابی مالوندش. چیزی که برام عجیب و البته به نوعی خوشایند نبود این بود که شوهرش نشسته بود و از اینکه یکی دیگه داشت زنشون میمالید حال میکرد و حتی دستش رو کیرش میکشید. وقتی خواستیم حساب کنیم اون زن و شوهر هم اومده بودند کنار ما. زنه به شوهرش گفت خب اینارو بذار توی ماشین من الان میام. مرده که رفت زنه به پوریا گفت عزیزم شمارمو بزن توی گوشیت بعدا یه جا همو ببینیم. پوریا خیلی ریلکس شمارشو زد و گفت دوست پسرت چی؟ -شوشو؟ شوهریمه. تو میشی دوست پسرم. یه چشمک زد و بوس فرستاد و رفت. منو مهدیس هم حساب کردیم و البته مهدیس کلی هم تخفیف گرفت.موقع برگشت توی ماشین مهدیس گفت مامان چرا چیزی برنداشتی؟ -اصلا خوشم نیومد از لباساش. –میخوای بریم مزون الهیه. –نه بابا این همه لباس دارم. چه کاریه آخه. –پس بریم پالادیوم. ولنجک. میخوام جفتمون اون شب توی چشم باشیم. –مهدیس زن و شوهره رو دیدی؟ -آره خب. چطور؟ -مرده خیلی بیغیرت بود. گذاشت پوریا زنشو بماله و سینه هاشو ببینه. کلی هم حال کرده بود. –چکار داری مامان به مردم؟ یکی هم اینجوری حال میکنه. –آخه من نمیفهمم. بیغیرتی چه لذتی داره؟ طرف زنشو جلوش بکنند بهش حال میده؟ -ما که مرد نیستیم بدونیم. اما خب اینم یه جورشه دیگه. مامان رفتیم پالادیوم بذار من برات لباس انتخاب کنم. –نخیر. –عه چرا؟ -یه چیزی بر میداری که لخت باشم سنگین ترم. خندید و گفت نترس انقدر هم دیگه بد برات انتخاب نمیکنم. –خب چرا خودم انتخاب نکنم؟ -آخه تو همش توی یه سبک انتخاب میکنی. –سلیقم خوب نیست؟ -نه خیلی هم خوبه اما دیگه خیلی رسمی برمیداری. اکثرا ماکسی و مجلسی. بد نیست تنوع به خرج بدی. –اوکی امشب تو برام انتخاب کن. اما قول نمیدم بپوشما. –مطمئن باش یه چیزی میخرم که همینو بپوشی. رسیدیم به پالادیوم. منو مهدیس هر دو بوت پوشیده بودیم. مهدیس با جین سفید استرچ زاپ دار بود و منم با جین یخی استرچ و پالتو چرمی و شال و مهدیس هم با کاپشن و بافت یقه باز و منم بافت یقه اسکی. مهدیس توی پالادیوم شالش کامل از سرش افتاده بود روی شونه هاش و عین خیالشم نبود که سرش بازه. وقتی رد میشدیم میدیدم که نگاه پسرها و مردها دنبالمونه. به طرز عجیبی این نگاه ها دیگه اذیت کننده نبود. حتی خوشمم میومد. یه آن متوجه شدم سه تا پسر دنبالمون دارن میان. آروم به مهدیس گفتم افتادن دنبالمون. –از پایین پاساژ تو کفمونند. مامان بیا یکم سر به سرشون بذاریم. –چطوری؟ مهدیس وایساد و خم شد و به آرومی دستشو روی کفش کشید که مثلا داره پاکش میکنه. زیر چشمی به اون سه تا نگاه کردم که بدجوری توی کف مونده بودند. رفتیم توی یه مغازه و مهدیس شروع کرد آمار دادن بهشون. همینطور دنبال خودمون کل پاساژ کشوندیمشون و آخر سر مهدیس برگشت و گفت آقا پسر بیا ببینم چی میخوای کل پاساژ دنبالم راه افتادی. پسر اومد با نمک بازی در بیاره که مهدیس گفت پر رو نشو دیگه دو خط بهت خندیدیم. پسره گفت حالا شمارمو بزن داشته باشی. تا گفت 093 گفتم هه خطت اعتباریه؟ آخی ثابت نداری ؟ پسره اومد جواب بده گفت ما که ثابتمون رو به هرکسی نمیدیم. –خب داشتی بدی که اینجا پلاس نبودی. اینو گفتم با مهدیس خیلی بد توی روشون خندیدیم و رفتیم. حسابی کنف شد. –وای مامان خیلی خوب میرینی به پسرا. –هیچوقت فکر نمیکردم پسر بازی کنم. خب مهدیس بریم دیگه. –عه هنوز چیزی نخریدیم. بریم بالا. یه مغازه بود چیزای قشنگی داشت. باهم رفتیم همونجا. کاش از اول همینجا میومدیم و کلی وقتمون رو توی مزون چیپ پوریا طلف نمیکردیم. خیلی کارهاش بهتر بود. دقیقا همون چیزایی بود که مهدیس میخواست و منم دوست داشتم. مهدیس یه دکلته آستین دار گیپور مشکی برداشت تا روی رونهاش میومد و در عین ترنسپرنت بودن خیلی شیک بود و از نزدیک فقط میتونستی زیرش رو کامل ببینی. مهدیس برای خودش اونو انتخاب کرد و واسه منم یه ترنسپرنت آستین دار یقه کیپ توری طلایی که با طرح های گره چینی از یقه تا زیر سینه ها میومد و از زیر ناف تا پایین رون ها اومده بود.قسمت شکم و کمر کاملا معلوم بود. پرو که کردم دیدم گردی زیر سینه هام هم افتاده بود توی قسمت توری که به نظر خودم خیلی سکسی تر شده بود. –وای مامان عالیه. –آره خودمم دوست دارمش. اینو بر میدارم. یکی دیگه هم برداشتم هم که میدی دکلته آستین دار بود. این یکی زیادی زیر طرح گره چینیش مشخص بود و حتما باید زیرش یه چیزی میپوشیدم. برگشت رفتیم شام رستوران. سر انگشتی حساب کردم امشب نزدیک دو میلیون خرج کردیم. الان مخارجمون انقدر زیاد شده که خیلی بیشتر از درآمد ماهانه منه. مهدیس عین خیالش نیست که چجوری خرج میکنه. مثل همیشه هم گوش نمیده. البته طبیعی هم هست. وقتی اونقدر پول داری که حالا حالا تموم نمیشه چرا باید برات مهم باشه. وقتی داشت استیکش رو میخورد گفت مامان چهارشنبه زودتر بیا بریم آرایشگاه. –حالا ببینم چی میشه. –عه؟ برات وقت میگیرم حتما بیایا. گفته باشم از الان من میکاپت نمیکنما. –دختر پر رو. دیگه واسه من تعیین تکلیفم میکنی؟ -خب آرایشگاه بریم بهتره. مامان به نظرم اینبار کل بدنت رو لوسین برنزه بزن. بیرون که انجامش میدن خیلی بهتر و یک دست میشه و تا چند روز هم میمونه.آخ اوندفعه که برای مهمونی برنز کرده بودی چقدر بدنت سکسی شده بود. راستی آرزو نگفت برنامه چیه؟ -مهمونیه دیگه. منظورت تم مهمونیه؟ -نخیرم. منظورم بعد مهمونیه. آرتمیس میگفت وقتی آرزو مهمونی بگیره و اکیپش رو بیاره حتما بعدش گروپ سکس دارند. –واقعا؟ با حرص با مزه ای گفت مامان نگو که نمیدونستی که یه چیزی بهت میگما. –میدونستم اما راجبش چیزی نگفت. فقط گفت مهمونی گرفتم تو و مهدیس هم دعوتید. همین. –یعنی ممکنه بعدش برنامه نباشه؟ -نمیدونم. آخه دوستای آرتمیس هم هستند. فکر نکنم با وجود اونا اورجی داشته باشند. آرتمیس هم توی اورجی های آرزو بوده؟ -بعضی وقت ها. خودش میگفت من نمیتونم پا به پاشون بیام. –یعنی چی؟ - دیدی که دوستاشو. همشون هم بدناشون خوبه و هم سکس هاشون. یه چیز دیگه هم که هست آرتمیس با اینکه خیلی توی روابطش آزاده اما دیگه نه در حد آرزو. مامان راسته چندتا از دوستای آرزو کونی اند؟ -مهدیس این چه طرز حرف زدنه. اگر کسی تمایلات همجنسگرایانه داشته باشه دلیل نمیشه بهش بگی کونی. –خب پسری که کون میده کونیه دیگه. –نه اصلا اینجوری نیست. بعدشم همون کونی که میگی بدنشو ببینی از بس خوبه اورگاسم میشی. –تو دیدیشون؟ -توی همون باشگاه آرزو میان. سعی کن دیدگاهت رو عوض کنی مهدیس. هر وقت تونستی کسی رو قضاوت نکنی اون وقت از نظر فکری میشی یه آدم متشخص و با فهم. دیگه هم این واژه رو به کار نبر. منو تو هم همجنس بازی میکنیم. مثل اونا. حالا اونا مردند و ما زن. –راست میگی مامان. ببخشید. –من دوست دارم مهدیس. دوست دارم همه تورو بخاطر شان و شخصیتت ستایش کنند. –درست مثل خودت مامی جونم. موقع برگشت با مهدیس در حالی که سیگارمون رو میکشیدیم مهدیس گفت مامان خیلی واسه چهارشنبه هیجان دارم. –چرا؟ تو که این همه مهمونی میری. –خب هیچکدوم اینجوری نبوده. بیشتر هیجانم بخاطر اینه که ممکنه بلاخره یکی از فانتزی هام اجرا بشه. –چه فانتزی؟ -مامان بهم نخندیا. دوست دارم وقتی دو سه نفری دارند میکننت ببینمت. اونم در حالی که یکی داره منو میگاد. –دیوونه ای بخدا. –مگه نگفتی کسی رو قضاوت نکن. –میخوای منو زیر چندتا کیر ببینی بعد میگی قضاوتم نکن؟ اگر جر خوردم چی؟ مهدیس بلند خندید و گفت خودم میبرم بدوزنت. –کس و کون من مگه لحافه جرش بدن بدوزنش؟ خنده مهدیس بیشتر شد و بلندتر میخندید. منم افتادم روی فاز کسشعر گفتن. –چند بار بریم مهمونی و فانتزی هات رو اجرا کنیم دیگه انقدر بخیه میخورم که میشم مثل لحاف چهل تیکه. من نمیدونم شما دوتا رو چکار کردم که همش دنبال جر واجر کردن منید؟ مهدیس در حالی که از شدت خنده اشکش در اومده بود گفت وای مامان بسه دیگه نفسم بالا نمیاد. خیلی خوبی تو. رسیدیم خونه. به مهدیس گفتم نظرت چیه برای اینکه چهارشنبه اگر دیوونه کننده از سکس لذت ببریم تا اون شب سکس نکنیم. هرچند براش راحت نبود اما قبول کرد. اون شب با عشق بازی و بوسه از لب و بدن هم توی بغل همدیگه لخت خوابیدیم.
قسمت صد و پنجاه و یکم: بات پلاگبعد از ظهر آرزو پیام داد که کتی امروز باشگاه کنسله. نیا. جواب دادم چرا؟ گفت لوله آب پوسیده بود و ترکیده و کسی هم اونجا نبوده کل اونجا رو آب برداشته. امروز واسم یجورایی بهتر شد. حالا میتونم با مهدیس برم سالن اسپا و خودم رو برای مهمونی فردا آماده کنم. به مهدیس زنگ زدم. –سلام عزیزم چطوری؟ -سلام مامانی خوشگلم. داشتم آماده میشدم برم اسپا. –تنهایی؟ -نه با آرتمیس میرم. تو که نیومدی. –امم میخواستم بگم وایسا منم بیام. –مگه نگفتی میری باشگاه؟ -خب کنسل شد. –ای بابا چرا الان میگی؟ ساعت سه با آرتمیس رزرو کردیم. بذار بپرسم میشه زمانشو عوض کنم یا نه؟ -باشه. بپرس بهم خبر بده. توی فاصله ای که مهدیس بهم زنگ بزنه با رمضانی توی تلگرام مشغول صحبت شدم. چندتا عکس جدید گرفته بود و یسری اطلاعات رو آپدیت کرده بود. چیز زیادی نتونسته بود بفهمه. از طرفی گفت سر اینکه زیاد با گوشیش توی زمان کاری کار میکنه بهش گیر دادند. براش نوشتم اوکی حواست به همه چیز باشه. به عکس هایی که گرفته بود نگاه میکردم. پسره هیز بیشتر از پشت و کون دخترها عکس گرفته بود. شایدم به خیال خودش منظورم از استایل فرم کونشون بوده. شایدم ترسیده از جلو بگیره تابلو بشه. دخترهایی که پویانفر آورده بود از نظر قیافه هرکدوم تفاوت های زیادی داشتند. هرچند بجز یکیشون بقیه چهرشون رو دست زده بودند و بینی هاشون عمل کرده بودند. فقط شاهوردی بود بجز تتو و لیفت ابروهاش، به اجزاء دیگه صورتش دست نزده بود. با اون چشمای سبز براقش و ابروهای خنجری فرم صورتش استایل وحشی پیدا کرده بود. جوری بود که زیر نگاهش احساس امنیت نمیکردی. تنها باری که باهاش رودر رو صحبت کردم همون جلسه ای بود که در مورد تیم تحقیق و تفحص توی دفتر س داشتیم. لعنتی تمام مدت چشم ازم بر نمیداشت. انگار جزء به جزء رفتار و حالات منو داشت آنالیز میکرد. در کل آدم ترسناکی به نظر میاد. اگر فرض رو بر این بذارم که پویانفر این نفرات رو فقط بخاطر سکس دور خودش جمع کرده باشه قطعا ویژگی های خاص فیزیکیه توی انتخابشون تاثیر گذاره. پویانفر یکی مثل سامیار نیست که هرکی به تورش خورد رو بخواد سیخ بزنه. همچین آدمی که کلی دختر خاطر خواهش هستند حتما بر اساس علایق خودش پارتنر سکسش رو انتخاب میکنه. البته رابطه هایی که به جهت سوء استفاده باشه هم داره. مثل سکسش با مولایی. وقتی باهاش سکس میکرد ابدا به نظر نمیرسید که اونجوری که باید از سکس لذت میبره. همش هم عجله داشت زودتر تمومش کنه و آخرش هم گفت اینم در ازای کاری بود که کردی. یجور معامله باهم کرده بودند. اما قضیه این دخترها فرق میکنه. با توجه به رزومه و چیزایی که رمضانی راجبشون تعریف کرده به نظر نمیاد کاری بلد باشند که به نفع پویانفر باشه. البته بجز شاهوردی. پس اگر پویانفر اونارو فقط بخاطر سکس میخواد چیزی هست که توی همشون مشترکه. بیشتر رو عکس ها دقیق شدم. با اینکه از نظر چهره تفاوت های نسبی زیادی داشتند اما از نظر استایل بدنی تقریبا میشه گفت همگی توی یه استایل بودند. همه قدها بالا 165 به نظر میرسید. پاهای کشیده داشتند و فرم کونشون هم کاملا طاقچه ای و گرد بود. اکثرا شلوارهای کاملا جذب پوشیده بودند و توی عکس دو نفر از حجم و فرم رونهاشون میشد فهمید که فیتنس کار میکنند. به رمضانی پیام دادم آمارشون رو در مورد باشگاه رفتن در بیاره. واسم یه علامت تعجب و سوال فرستاد. نوشتم قرارمون چی بود؟ بدون چون و چرا چیزی که میخوام رو انجام میدی. جواب دادم چشم. فکر میکنم در این مورد مریم بتونه بهم کمک کنه. البته میدونم براش واقعا سخته صحبت راجب همچین چیزی اما اگر میخواد به هدفش برسه لازمه همه جوره باهام همکاری کنه. بهش زنگ زدم و اومد توی اتاقم. بعد حال و احوال کردن و صحبت های معمولی در مورد کار تصمیم گرفتم سریع برم سر اصل مطلب. صحبت رو بردم راجب حسام و اینکه میخوام باید مدارک بیشتری ازش بدست بیارم. –مریم میدونی که من هرکاری توی این مورد میکنم فقط بخاطر تو خواسته توئه. –کاملا مطمئنم از این بابت. –پس ازت میخوام همه جوره بامن همکاری کنی و هرچی لازم دارم بدون رودر بایستی و تعارف و البته بدون سانسور. ابروهاش رو به حالت کنجکاوی جمع کرد و گفت ازم بپرس. –هرکسی فانتزی های خاصی توی سکس داره که هرچیزی میتونه باشه. حسام روی چه چیزهایی بیشتر علاقه نشون میده. مریم یکمی با بهت زدگی بهم نگاه کرد و بعد گفت خیلی یهویی پرسیدی. راستش سخته بگم. –قرار شد همه جوره به من کمک کنی. چند لحظه در حالی که به زمین نگاه میکرد در حال فکر کردن بود. بعد گفت نمیدونم. –وا مریم مگه میشه؟ سرشو به حالت نمیدونم تکون داد. –خب شاید بخاطر اینه که جلوی تو خیلی نقش بازی میکنه و تمایلاتش رو توی سکس ازت پنهون کرده. –نه کتایون اینجوری نیست. –پس چی؟ -راستشو بخوای. امم ما تا حالا سکس نداشتیم. خیلی این حرف برام عجیب بود. نمیدونستم درک کنم یعنی چی؟ اگر حسام رو نمیشناختم یا با مریم سکس نداشتم مطمئن بودم که یکیشون مشکل سرد مزاجی در حد بیماری روحی داره. –چطوری ممکنه؟ شما سه چهار ماهه ازدواج کردید؟ -میدونم برات مسخرست اما خب شده دیگه. –نه مسخره نیست. عجیبه. –فاصله عقد و عروسی ما زیاد طول نکشید و فقط در همین حد که دست همو بگیریم یا همو ببوسیم بود. همون موقع هم حس میکردم با احساس کامل اینکارها رو نمیکنه. روی حساب باکره بودن و بی تجربگیش میذاشتم. بعد ازدواج زیاد طول نکشید تا بفهمم قضیه چیه. با ناراحتی زیادی گفت اولین شب جمعه بعد عروسیمون خودم رو براش آماده کرده بودم. یه شام مفصل درست کردم و فضای خونه رو رمانتیک تزئین کردم. اون شب قرار بود ساعت 6 خونه باشه اما ساعت ده شب اومد. وقتی اومد خسته بود و گفت اول میخواد بره دوش بگیره. لباس هاش رو مرتب میکردم که اولین نشونه های خیانتش برام برملا شد. لبه یقه اش رژی بود و چندتا تار موی بلوند زنونه هم روی کتش بود. از حموم که اومد پشت گردنش یه جای واضح ناخون کشیدگی دیدم. دیگه همه چیز برام مشخص بود. –مریم چرا همون موقع کاری نکردی؟ -نمیدونم. حس میکردم دیگه کار از کار گذشته. شایدم بخاطر حماقتم که فکر میکردم میشه درستش کرد. وقتی به همه چیز پی بردم فهمیدم دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. –پس با این حساب تو هیچ وقت باهاش سکس نداشتی؟ -هیچوقت. –امم یعنی. انگار ذهنم رو خونده بود. با لبخند خیلی نازی گفت آره هنوز دخترم. نمیدونم چرا این حرفش یه شوق خاصی به دلم انداخت. شوقی که با جرقه های خفیفی آتش زیر خاکستر رو داشت روشن میکرد. آتشی که استعاره از علاقه دو طرفه منو مریم بهم بود. ساعت داشت سه میشد و هنوز مهدیس به من زنگ نزده بود. بهش زنگ زدم. –سلام مامان. –سلام. چی شد؟ یادت رفت بهم زنگ بزنی؟ -آخ ببخشید. –از بس که سرت گرمه اینستاگرامته. –گفتم که ببخشید. –خب حالا چی شد؟ -هیچی دیگه اوکی نبود. –مهدیس اصلا زنگ زدی بهشون؟ -مامان!؟ فکر کردی دارم الکی میگم؟ اصلا از این حرفت خوشم نیومد. –عزیزم منظوری نداشتم. اما خب اینکه منو منتظر گذاشتی هم منو ناراحت کرد. –گفتم که ببخشید. کی میای خونه؟ -مثل همیشه همون پنج و نیم شیش. –اوکی میبینمت. اینکه مهدیس زنگ زده بهشون یا نه اهمیتی نداشت برام. اما از اینکه بیست و چهار ساعته تمام زندگیش شده اینستاگرام داره اعصابم رو بهم میریزه. هرچیزی جنبه میخواد. فضای مجازی هم همینطوره. توی یه مدت کم صد هزار نفر فالوئر تونسته جمع کنه حالا همین شده کل دنیاش. هومن زنگ زد. –بله. –سلام کتایون خانم. حالتون خوبه؟ -سلام هومن جان. مرسی. چه خبرا؟ -سلامتی. –از دفتر مشاوره دوستم چه خبر؟ تونستی مشتری پیدا کنی؟ -چندجا سپردم. قیمت منطقه اش خیلی بالاست. املاکیا میگن مشتری خاص خودش باید پیدا بشه. –خب واسه همین به تو سپردم. تو میتونی مشتریش رو پیدا کنی دیگه. –بله کتایون خانم. اما یکمی زمان میبره. –اوکی پیگیر باش به من خبر بده. یکمی اگر پایین تر هم بود بهم بگو از دوستم بپرسم. –چشم. کار دیگه ای هم هست انجام بدم؟ -آخ خوب شد یادم انداختی. واسه آخر هفته یه آسانسور کار خوب پیدا کن. –خراب شده؟ -نه میخوام آسانسور استخر رو راه بندازه و پنلش رو عوض کنه. یه چیز دیگه. دوربین مدار بسته آشنا داری؟ -میتونم پیدا کنم. –خوبه. یکی رو بیار میخوام همه جای ساختمون حتی باشگاه و استخر رو دوربین کار بذاره. نمیخوام هیچ جایی توی دید نباشه. –اونم به روی چشم. راستی کار باشگاه تموم شده؟ -نه بابا. هنوز وسائلم رو نیاوردم. بهت خبر میدم آوردند بیای برای کمک. هومن هی الکی صحبتمون رو کش میداد. میدونستم باز چه مرگشه. پیش خودم گفتم حالا که برنامه هام کنسل شده و چند ساعتی وقت خالی دارم بد نیست بگم بیاد. –امروز عصر چکاره ای؟ -در خدمت شما. –آفرین. ساعت شش به بعد بهت زنگ میزنم بیای باهات کار دارم. –اگر کار خاصیه و باید چیزی هماهنگ کنم بگید. –نه با خودت کار دارم. خیلی تابلو با ذوق زدگی گفت چشم حتما میام. هنوزم فکرم درگیر پویانفر بود. راستی چرا دیگه نمیاد اینجا؟ حس میکنم بخاطر مریم باید باشه. تا قبل این بیشتر دلم میخواست ازم دور باشه اما الان دیگه نه. باید بیشتر بهش نزدیک بشم. زنگ زدم به تلفن خودش. جواب نداد. به مسئول دفترش زنگ زدم گفت داخل اتاق نیست الان برمیگرده. تصمیم گرفتم سر زده برم واحدش. بیشتر هدفم بود اون نفرات رو از نزدیک ببینم. وقتی رسیدم اونجا پویانفر وسط سالن بود و با یکی دوتا از دخترها صحبت میکرد. منو که دید اومد به سمتم. –سلام خانم شریف. شما چرا تشریف آوردید. امر میکردید میرسیدم خدمتتون. –خب نمیشه که همیشه قبول زحمت کنید و بیاید. –بفرمایید خواهش میکنم توی اتاق صحبت کنیم. جلو راه افتاد و منم پشت سرش میومدم. توی همین فاصله یه نگاه کلی به واحد و اون نفرات کردم. هیچ کدومشون سرکارشون نبودند و دوتایی یا چندتایی داشتند صحبت میکردند. در حد کمتر از یک ثانیه چشمم افتاد به شاهوردی که با همون نگاه ترسناکش به من زل زده بود. از اون نگاه میشد خیلی چیزها خوند. شاید کمترینش عدم اعتماد و اطمینان بود. با پویانفر وارد اتاقش که قبلا اتاق من بود شدیم. زنگ زد به مسئول دفترش. –خانم بی زحمت بگید من مهمون دارم. بیان برای پذیرایی. گفتم زحمت نکشید آقای پویانفر. اومدم فقط چند دقیقه ای راجب کار صحبت کنم و برم. زیاد مزاحمتون نمیشم. –اختیار دارید خانم. خدماتی واحدش اومد و برام قهوه و کیک آورد. –ببخشید دیگه اینجا در همین حد امکان پذیرایی داریم. من واقعا دوست داشتم فرصتی میشد که شما رو دعوت کنیم خونمون. حتی به مریم هم چند بار گفتم. میدونستم کاملا دروغ میگه و اگر هم واقعا گفته بود نتیجش چی بود. اما با این حال میخواستم ببینم پشت این تعارفات مسخره و حرفهای بی حسابی که میزنه چه منظوری داره. –حتما خانم ستاری موافق نبودند. درسته؟ با همون روی باز اما لحن سرد گفت متاسفانه همینطوره. مریم نسبت به شما گارد بدی داره. البته میشناسیدش دیگه. روحیاتش خاصی که داره. بفرمایید. قهوتون سرد شد. فنجون قهوه رو برداشتم و یه کمی خوردم و گذاشتم و گفتم پس مریم خانم شما از من دلخوشی نداره هنوز. –والا نمیدونم چی بگم. مشکلی داشتید باهم؟ -توی کار تعارض بین مدیر و کارمند یه چیز معمولیه. –آخه خانم با چیزایی که میگه بیشتر از تعارض کاری به نظر میرسه. –مثلا چیا؟ -بگذریم. –نه برام جالب شد. بدم نمیاد بدونم چه دیدگاهی راجب من داره. –میگفت شما خیلی آدم قدر نشناسی هستید و از بقیه به عنوان پله برای موفقیتتون استفاده میکنید. حاضر بودم قسم بخورم مریم هرگز همچین حرفی رو نزده. این حرف هم واسه مولایی بود. –خانم شریف واقعا مشکل شما چی بوده؟ -میدونید آقای پویانفر من بیش از حد روی مریم حساب باز کرده بودم. انصافا خیلی کارش عالی بود. اما متاسفانه فهمیدم همه اینا برنامه بوده که منو کنار بزنه و از طریق فشاری که حاج آقا کربلایی میاورد خودشو مدیر بخش کنه. وقتی که فهمیدم باهاش برخورد کردم و از اینکه به هدفش نرسید شروع به اذیت کردنم کرد. پیش خودم گفتم امیدوارم مریم منو ببخشه. مجبور شدم همچین داستانی از خودم سرهم کنم که باب صحبت و همدلی با پویانفر باز بشه. پویانفر با هیجان و تعجب گفت عجب. واقعا همچین چیزی بوده؟ -راستش من نخواستم کسی بجز خودمون دو نفر از این قضیه مطلع بشه. خودشو بهم ریخته و ناراحت نشون داد و گفت واقعا نمیدونم چی بگم. احساس میکردم مریم بعد ازدواج به کل عوض شده. اما الان مطمئنم از اول هم همینطور بوده و فقط واسه من نقش بازی میکرد. زمونه خیلی بدی شده. آدم اصلا نمیتونه به کسی اعتماد کنه. شما که غریبه نیستید. هرکاری میتونه میکنه که منو همه جا آدم بده نشون بده. پدرش که فوت شد حتی یه پیام هم به من نداد. من بخاطر مشکلات شخصی که داشتم مجبور شدم با یکی از دوستای خانوادگیمون از تهران برم بیرون که مریم شمارش رو داشت. گوشی من گم شده بود و مریم با اینکه میدونست من با کی هستم حتی نکرد به دوستم خبر بده. وقتی رسیدم از همه جا بی خبر با خانواده احمد آقای خدابیامرز مواجه شدم که همشون ازم متنفر بودند. حتی حاج آقا کربلایی. شما نمیدونید احمد آقا پدر مریم برای من چقدر عزیز بود. مثل یه بازیگر حرفه ای بغض کرد و دو قطره اشک هم ریخت. خیلی از فوتش ناراحت شدم. غم از دست دادنشون یه طرف از اون بدتر رفتار خانواده مریم با من اونم به واسطه دروغهایی که مریم راجب من گفته بود. دیگه عادت کرده بودم که بشینم جلوش و به داستان های سراسر دروغش گوش کنم. واسه اینکه حس کنه تحت تاثیرش قرار گرفتم گفتم پس اینجوری بوده. برای منم خیلی عجیب بود که سر خاک سپاری دیر تشریف آوردید. میدونستم که شما همچین آدمی نیستید که برای بقیه ارزش قائل نشید. –اونم برای احمد آقا که به اندازه پدر خودم دوسش داشتم. برای اینکه پویانفر بیشتر حس کنه دارم فریبش رو میخورم با عصبانیت گفتم اصلا برای چی مریم اینکارا رو میکنه؟ چه دلیلی داره که شوهرش رو خراب کنه؟ -اون میخواد از من جدا بشه. –شما که دیگه خوب شناختیدش. از خیانتهاشم با خبرید. چرا موافقت نمیکنید. با بغض شدیدی گفت بخاطر پدرم. بفهمه یدونه پسرش توی زندگیش شکست خورده خیلی ناراحت میشه. قلبش مشکل داره. دکترها بهش گفتند هیچ شوک عصبی نباید بهش داده بشه. یه مشکل دیگه هم هست. –چی؟ -من بخاطر علاقه به مریم کل داراییم رو به نامش زدم. البته حاضرم بازم اینکار رو بکنم. اما اگر ازم جدا بشه نمیتونم با دست خالی و قلب شکسته ادامه بدم. انقدر این حرفش کسشعر بود که بی اختیار دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و نیش خند زدم. آشغال کسکش حروم زاده منو گاو فرض کرده. –هر چند الانشم تنهام. خیلی تنها خانم شریف. بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. –میتونم کاملا درکت کنم آقای پویانفر. تنهایی خیلی سخته. اما وقتی کلی آدم دورت باشن و تنها باشی از همه سخت تره. هر وقت نیاز داشتی با کسی درد و دل کنی روی من حساب کن. در عین حالی که صورتش کاملا ناراحت نشون میداد چشماش از خنده شیطانی درونش برق میزد. چشما هیچ وقت دروغ نمیگن. چند دقیقه ای هم راجب کار صحبت کردیم و بعدش بلند شدم که برم. پویانفر تا دم در منو بدرقه کرد. دم در مولایی کفتار سفت اومد سمتمون و انگار متوجه من نشد. آروم گفت حسام بیا اینو ببین. پویانفر یه لحظه عصبانیتش رو کنترل کرد و رو به مولایی گفت خانم اجازه بده من خانم شریف رو بدرقه کنم میرسم خدمتتون. به مولایی نیشخند زدم و اونم با حرص بهم نگاه میکرد. نزدیک بود از دهنم در بره تو راهیت مبارک باشه. زیاد دور نیست اون روزی که دست رو همتون باهم رو میکنم و یه گوش مالی اساسی بهتون بدم.وقتی رسیدم خونه هومن دم در منتظرم بود. گفته بودم ساعت شش بیاد اما پنج و نیم اونجا بود. ماشین رو بردم توی پارکینگ و هومن هم دنبالم اومد داخل. اومد کنار ماشین و سلام کرد. تیپ زده بود. ریشهای مسخرش رو از ته زده بود و بجای اون سوئیشرت های گشاد یه کت چرمی شیک تنش کرده بود. –سلام آقا. چرا انقدر زود اومدی؟ -گفتم زودتر برسم. –عجله داری؟ -نه. واسه چی؟ -خوبه. باهم رفتیم و سوار آسانسور شدیم. –چه خبرا؟ -هیچی. سلامتی. –کم پیدایی. حتما باید باهات کار داشته باشم به من سر بزنی؟ -نه کتایون خانم این چه حرفیه. گفتم سرتون شلوغه مزاحمتون نباشم. دم خونه که رسیدیم گفتم دم در وایسه من برم لباسام رو عوض کنم و کلیدها رو بیارم. توی تمام مدتی که اومده ذوق و شوق خاصی داره. احتمالا چه برنامه هایی که توی مغز کوچیکش برای امروز نریخته. پیش خودم گفتم نمیخوام دست خالی بره. اینطور که مهدیس میگفت زودتر 9 نمیرسه خونه. کلی وقت دارم. اول رفتم دستشویی و برای برنامه ای که داشتم خودم رو کامل تمیز کردم. یه سری مهدیس یه دیلدو آورده بود که اصطلاحا بهش بات پلاگ می گفت. مشابه همونی که اولین بار که شراره کونم رو باز کرد توی کونم گذاشته بود. با این فرق که این بدنش از استیل بود و زیادم بزرگ نبود. به اندازه یه تخم مرغ از جنس استیل که پایینش یه با یه میله فلزی به پایه ای به قطر بدنش وصل شده بود و تهش هم یه نگین بزرگ قرمز مصنوعی داشت. مهدیس میگفت آرتمیس از اینا چندتا خریده برای اینکه بتونه قبل اینکه آنال سکس داشته باشه کونش رو آماده نگه داره که کمتر اذیت بشه. البته من نفهمیدم مهدیس چرا اینو آورده بود خونه. شاید فکر کرده یه روز بلاخره تونست آنال سکس رو به راحتی تجربه کنه و این نیازش میشه. انگشت هام رو با آب دهنم لیز کردم و با دو انگشت چند بار توی کونم کردم که جا باز کنه. به حالت داگی شدم و بات پلاگ رو کردم تو. اوووف انگار یکمی کلفته واسم. نمیدونم شاید چون چند وقته آنال سکس نداشتم اینجوری حس میکنم. به هر حال رفت داخل. راه رفتن باهاش یکمی برام سخت بود. یعنی اذیت میکرد. اما نه جوری که حسابی توی مخم باشه و زیاد هم طول نکشید که بهش عادت کنم. یه ساپورت آبی نفتی بشدت تنگ و استرچ با تم ابر و باد سفید پوشیدم. انقدر جذب بدنم بود که چاک کونم از پایین تا بالا کاملا مشخص بود و لرزش لمبره های کونم رو هم نشون میداد. از جلو برای کسم هم همین وضعیت رو داشت. تا حالا واسه بیرون نپوشیده بودمش. مهدیس میگفت فروشنده گفته این ساپورت خیلی سکسیه. حق هم داشت. انگار چیزی پام نیست و پایین تنم رو رنگ کرده باشند. برای بالا تنه هم یه بافت زرشکی آستین دار که یقش از سر شونه هام شروع میشد و چاک سینم رو هم نشون میداد پوشیدم که تا بالا نافم بود. کفش های پاشنه بلند بندیم رو هم پوشیدم. رفتم در خونه رو باز کردم. هومن توی همون نگاه اول جا خورد. یه چند ثانیه ای مبهوت شمایل من شده بود اما سریع روشو برگردوند. باهم سوار آسانسور شدیم. از توی آینه آسانسور میدیدم که زیر چشمی داره به شکم لخت من نگاه میکنه. –حواسم بهت هستا. سریع روشو کرد اونور. –ببخشید. تتوی شکمتون خیلی قشنگه. نتونستم ازش چشم بردارم. –به تتو نگاه میکردی یا یه وجب اینورترش؟ -نه بخدا. چشمم به تتو بود. انقدر کسم تابلو بیرون زده بود که به هومن حق میدم نتونه نگاه نکنه. اما خب نباید نگاه کنه حتی من اگر جلوش لخت باشم. –خوشت اومده از طرحش؟ -آره خیلی خوشگله. با همون گیجی همیشگی گفت کتایون خانم مهیار میگفت شما سر تتو زدن بدجوری باهاش دعوا کردید. –سر تتو نبود. مهیار بی ادبی کرد و پاشو از گلیمش درازتر کرده بود. من اصلا نمیتونم در مقابل پسر بچه های پر رو و بی ادب تحمل کنم. حالا چه پسر خودم مهیار باشه چه هرکس دیگه. البته تتو هم بهانه شده بود. رسیدیم به پارکینگ. در استخر رو باز کردم. هومن گفت چقدر خوب شده اینجا. –آره. قلم کاغذ که دم دستت نداری. عین اوسکل ها جیباش رو گشت. میخواستم بگم آخه احمق نمیدونی همراهت هست یا نه؟ -نه کتایون خانم. –اشکال نداره. توی گوشیت بنویس بعدا میخوام مو به مو انجام بشه ها. –چشم. گوشیش رو در آورد. –یه دیزاینر داخلی برام پیدا میکنی. قبلش نمونه کارهاش رو برام میفرستی تایید کنم. اون قسمت ها رو فلاور باکس میخوام کار بشه. –ببخشید چی؟ ای خدا این چقدر احمقه. –تو تا حالا فلاور باکس ندیدی؟ -نه. –خب اشکال نداره. دیزاینر میدونه چیه. خودت هم بعدا توی اینترنت برو ببین چیه. این قسمت میخوام یه بار درست کنم. خیلی بزرگ نمیخوام باشه. در حد همین یک در دو متر فضا بگیره. آب استخر رو هم بگو خالی کنند. –برای چی؟ -وقتی اینجا دارند کار میکنند حتما آبش کثیف میشه. هم اینکه میخوام سقف ال ای دی کار بشه و نور پردازی کنه اینجارو. فقط میخوام با تمام سرعتی که میتونی انجامش بدیا. –چشم کتایون خانم. از همین فردا میوفتم دنبالش. بردمش دم آسانسور استخر. –آسانسور کار رو هم بیار اینو راه بندازه. یه قیمت هم ازش بگیر بخوام نمای داخل آسانسور رو عوض کنم چقدر هزینه میبره. راه افتادم جلو و هومن پشت سرم اومد. زیر چشمی نگاهش میکرد. دو سه بار که سرم رو برگردوندم روشو کرد یه طرف دیگه. توی همین گیر و دار حواسش نبود پاش به یه جا گیر کرد و سکندری خورد اما نیوفتاد زمین. با تندی گفتم حواست کجاست؟ -ببخشید ندیدمش. –نبایدم ببینی. همه حواست به پایین تنه منه چون. با لحن خیلی نگران و ناراحت گفت ببخشید کتایون خانم. –راجب قانون خونم چی گفته بودم؟ -اینکه به بدن شما زل نزنم. –آفرین. دیگه بهت نمیگم. میخوام ببینم خودت چقدر فهمیدی. اومدیم توی باشگاه و توضیحاتی راجب آینه کاری و چیزای دیگه بهش دادم. در مورد سیستم صوتی هم توضیح دادم که چیا میخوام و اینکه دوتا ال سی دی چهل و پنج اینچ هم میخوام دو طرف باشگاه بذارم. –واسه چی کتایون خانم؟ -اونش به تو مربوط نیست. کاری که گفتم رو بکن. از باشگاه اومدیم بیرون. همون موقع شروین اومد داخل ساختمون. یسری خرید توی دستش بود. بهم خیلی گرم سلام کرد. اولین باری بود که انقدر با روی باز باهام برخورد میکرد. منم بهش سلام کردم و جلوی هومن باهاش دست دادم. هومن یه جور خاصی به شروین نگاه کرد. انگار حسودیش شده بود. آخه من به هومن هیچوقت دست نمیدم. شروین گفت کتایون خانم میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم. به هومن اشاره کردم برو. اونم رفت. –خب جانم. –میخواستم ازتون تشکر کنم. –تشکر برای چی؟ -شما با اون کاری که کردید لطف بزرگی به من کردید. –منظورت همون قضیه وب کم سکسیه زنته؟ -بله. –خواهش میکنم. البته بیشتر هدفم این بود که دهنش بسته بشه. حالا اگر به نفع تو هم شده که دیگه بهتر. راستی دیگه باهات دعوا نمیکنه؟ -چرا. اما حداقل شبا که میاید نه. –بهش بفهمون با دیلیت اکانت کردن این قضیه پاک نمیشه. من ته و توش رو درآوردم. اگر پلیس بفهمه براش بدجور دردسر درست میشه. یجور رفتار میکرد انگار خوشش میاد من حسابی زنشو بگام. البته بایدم همین جوری باشه. –انگار دل پری از دستش داری. –چی بگم والا. دیدید که باهام چکار می کرد. اون قضیه واقعا برام شکنجه بود. من همه چیزو میدونستم اما میخواستم خودش بگه. –چرا؟ تو که توی فیلم ها نبودی. بودی؟ یکمی مکث کرد و گفت نه همین کارهاش و استرس اینکه یکی بفهمه. باز خداروشکر شما فهمیدی نه کس دیگه. –منم قول نمیدونم توی این مورد دهنم قرص بمونه. بستگی به خودش داره که چجوری رفتار کنه. راستی بهش بگو فهمیدم دیشب دزدکی کلش رو کرده بود توی محوطه استخر. –دیشب ما خونه نبودیم که. –دروغ نگو. –میتونید دوربین هاتون رو چک کنید. –چک میکنم. اگر خودش بوده باشه بد میبینه. با لبخند و رضایت گفت چک کنید. گوشیش زنگ خورد. –اومدم دارم میام بالا. قطع کرد. من باید برم. در هر حال مرسی. حیف شد نمیتونستم بیشتر از این نگهش دارم. میخواستم همینجا همه چیزو از زیر زبونش بکشم. دیدم هومن توی پاگرد وایساده و به ما نگاه میکنه. خیلی دوستانه دستم رو پشت گردن شروین کشیدم و گفتم عزیزم هر کمکی خواستی بهم بگو. خود شروین از این برخوردم شوکه شد و با تعجب بهم نگاه کرد. یه مرسی خشک و خالی گفت و رفت. با اینکارم میخواستم هومن رو بسوزونم. به هر حال باید درک کنه که من به چه وجه ای بهش نگاه میکنم. با هومن سوار آسانسور شدیم و باهم اومدیم بالا. حس کردم هومن ناراحته. آدمی نبود که بتونه احساساتش رو زیاد مخفی کنه. –چیزی شده؟ -نه چطور کتایون خانم؟ -به نظر میاد دمق شدی. –مثل اینکه رابطتتون با همسایه هاتون خوب شده. –منظور؟ -کلی گفتم. –شروین بچه خیلی خوب و با جنبه ایه. مشکلش اینه که گیر بد کسی افتاده. میدونی که من با هرکسی به اندازه ظرفیتش برخورد میکنم. –یعنی با منم اینجوری هستید؟ -کاملا. –پس شما فکر میکنید ظرفیت من در همین حده؟ با لحن جدی گفتم مشکلی داری با این قضیه؟ -نه. –پس چرا میپرسی؟ -همینطوری. نمیدونم بخاطر ترسش بود یا چی اما حرفشو خورد. کار درست رو هم کرد چون اگر این بحث رو کش میداد ممکن بود چیزایی بشنوه که اصلا براش خوشایند نبود. با بینی یه نفس سنگین کشیدم و با اخم به هومن نگاه کردم. جرات نداشت توی چشمام نگاه کنه. فهمیده بود که با طرح این سوالای کسشعر ریده. وقتی اومدیم بالا بهش گفتم خب دیگه برو خونتون. با ناراحتی بهم نگاه کرد. انتظار داشت که پاداشی که چند روز پیش حرفشو زده بودیم بهش بدم. –کتایون خانم. خیلی سرد گفتم بله. –هیچی میخواستم بگم کار دیگه ای هم هست براتون انجام بدم؟ -امم نه. من با تو حساب کتابی از قبل دارم؟ -نه کتایون خانم. –اوکی. کارهایی که گفتم فراموش کن. فکر کنم بهتر باشه به یکی دیگه کارهام رو بسپرم. با چشمای گرد شده از تعجب گفت چرا کتایون خانم؟ -خب هومن جان. شما مثل اینکه با حدود ارتباطیمون مشکل داری. منم نمیخوام باعث ناراحتیت بشم چون بیشتر از این حد رو اصلا نمیتونم قبول کنم. با این حساب برات بهتره که دیگه اینجا نیای. –اما کتایون خانم بخدا من هیچ مشکلی ندارم. –چند لحظه پیش قیافت چیز دیگه ای نشون میداد. –نه باور کنید اصلا اینجوری نیست. –یعنی در همین حد ارتباطمون مشکلی نداری؟ یکم مکث کرد و بصورت کاملا واضحی به دروغ گفت نه. –خیلی دروغ گوی افتضاحی هستی. فکر کنم بهتر باشه وقتی با خودت روراست شدی تصمیمت رو بگیری. –من با خودم روراستم. –نه هومن نیستی. نمیدونم توی مغزت چی میگذره. اما رفتارت با حرف هات کاملا تناقض داره. به دروغ میگی هیچ مشکلی ندارم اما وقتی ازت کاری میخواستم با اکراه انجام میدادی. –من که همه کارهارو. حرفشو قطع کردم و جدی گفتم منظورم کارهایی که توی خونه خودم ازت خواستم نه مسائل ساختمون و خرید فروش خونه. –بخدا من با هرچی که شما میگفتید با اشتیاق انجام میدادم. شاید اولش سخت بوده اما واقعا لذت بخش بود. –الکی. –نه بخدا. باور کنید. دست به سینه وایسادم و خیلی طلبکارانه گفتم یعنی حاضری همونا رو دوباره انجام بدی؟ منتظر بودم که یکمی مکث کنه و با گیجی و منگی همیشگیش و با کلی من من به سختی موافقت کنه اما خیلی قاطع گفت آره. حاضرم. –بگو حاضری چکار کنی؟ -هرچی شما بگید. –نه تو باید بگی. –با همون قاطعیت و البته کمی شوق گفت میخوام بازم جلوی شما با یه دیلدو کونم رو بکنم. –دیگه چی؟ -آب کیرمم میخورم. –این کار رو فقط بخاطر من انجام میدی یا ازش لذت هم میبری؟ -ازش لذت میبرم. توی صورتش چند ثانیه نگاه کردم و بعد گفتم من باور نمیکنم. –بخدا کتایون خانم راست میگم. –اوکی ثابت کن. –چشم. شما بذار بیام تو. –نخیر همینجا توی راه پله. –آخه اینجا که. –برای اینکه به من ثابت بشه حداقلش باید همینجا باشه. –چشم. چکار باید بکنم. –لباسات رو کامل در بیار تا برگردم. توی دلم از اینکار رضایت کامل داشتم. رفتم یه دیلدوی کلفت تر از قبلیه برداشتم. از اونجا که نمیتونستم هر دفعه که میاد یه دیلدو بهش بدم ببره و مطمئنا دیلدویی که هومن کرده بود توی کونش رو به هیچ وجه نمیخواستم داشته باشم اومدنی از شرکت به فکرم رسید از داروخونه سر راه کاندوم بخرم و از اونجایی که دلم میخواست بیشتر به هومن سخت بگیرم از قصد کاندوم خاردرشت گرفتم. یدونه کاندوم و اون دیلدو رو برداشتم و برگشتم جلوی در. وقتی رسیدم هومن کاملا لخت بود و لباساش رو توی دستش گرفته بود. در رو باز کردم و گفتم بندازشون تو. دیلدو رو به همراه کاندوم بهش دادم. به جفتشون با تعجب نگاه کرد. –چی شد؟ جا زدی؟ -نه اما آخه اینکه. –چیه؟ کلفته؟ خب این چالش توئه. باید نشون بدی پای حرفت هستی. –کاندوم برای چیه؟ -برای اینکه نمیخوام کثافت کاری بشه و اون دیلدو رو بندازم دور. خب شروع کن دیگه. سعی کرد با دست کاندوم رو باز کنه اما نتونست. –با دندون بازش کن. وقتی اینکار رو کرد انگار یکمی از مایع لزج کننده داخل کاندوم توی دهنش رفت که بدش اومده بود. توی تمام مدت خودم رو جدی نشون میدادم اما از درون داشتم از خنده میمردم. واقعا نمیدونم این کارهاش از روی چه حسابیه و چه اسمی میشه روش گذاشت. کاندوم رو روی دیلدو کشید و به حالت دستشویی نشست تا دیلدو رو به کونش فرو کنه. توی چهرش درد رو میدیدم. اما اون با شور و اشتیاق خاصی نگاهم میکرد. –زود باش دیگه. مشکلت چیه؟ -لااقل میشه روغنی صابونی چیزی بیارید؟ -میتونی با آب دهنت لیزش کنی. روی دیلدو تف انداخت و دوباره امتحان کرد. بعد دو سه بار تلاش و یکی دوتا آخ و اوخ بلاخره با یه آی بیصدا ولی عمیق موفق شد. بهش گفتم بازیش بده. اونم اینکار رو کرد. انقدر با دیلدو توی کونش بازی داد که دیلدو به راحتی توی کونش عقب جلو میرفت. همچنان اثرات درد کشیدن رو توی صورت احمقانش میدیدم. خم شدم و صورتم رو بردم نزدیک صورتش. –ازش لذت میبری؟ -خیلی کتایون خانم. –واقعا؟ یعنی اگر یه کیر واقعی انقدری بود حاضر بودی بهش کون بدی؟ بدون درنگ گفت اگر شما دوست داشته باشید آره. منم حال میکنم. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده آرومی کردم. –حتی کیرشو میخوردی؟ -آره کتایون خانم. –چجوری؟ با دیلدو نشون بده. دیلدو رو از کونش در آورد. میخواست کاندوم رو در بیاره گفتم با همون ساک بزن. حس کن همین الان توی کونت بوده. با یکمی اکراه کرد توی دهنش و ساکش زد. در عین حال بهم زنی برام خیلی هم تحریک آمیز از یه حس خاص بود. نمیدونم چطور توصیفش کنم. فقط میتونم بگم از مطیع بودن بی حدش لذت میبرم. یه آن به فکرم رسید اون دیلدوی کثیف توی سطل آشغال رو هم شاید ساک زده باشه. اگر واقعا کرده باشه یا نه برام مهم نبود. میخواستم از زبون خودش بشنوم که حاضر بوده اینکار رو بکنه یا نه؟ -دیدی زیادم سخت نبود. دیلدو رو از دهنش در آورد و با خنده گفت نه نبود. –هومن اون دیلدوئه که از سطل آشغال برداشته بودیش. –خب؟ -میدونی کجا بوده؟ -شما استفاده کرده بودید؟ -آره. میدونی چرا انداخته بودمش دور؟ -چون کثیف بود؟ -آره. البته دیلدو بعد سکس همیشه کثیف میشه. اما فقط یه مدل کثیفیه که اگر بشه مجبورم دیلدو رو دور بندازم. اون دیلدو هم اونجوری شده بود. دوست داشتی اون دیلدو رو ساک بزنی؟ چند لحظه با استرس زیادی بهم نگاه کرد. مشخص بود هنوز نتونسته همچین فانتزی کثیفی رو تجسم کنه اما از ترس اینکه جوابی بده که من خوشم نیاد توی دوراهی سختی گیر افتاده. براش کار رو راحت کردم و گفتم فراموشش کن. دیلدو رو بذار سر جاش. –سر جاش؟ -آره دیگه. از کجا درآوردی؟ -آها. فوری دوباره کردش توی کونش. –خب ثابت کردی واقعا حرفی که زدی راسته. پاشو بیا تو کارت دارم. عین فنر از جا پرید و بی اختیار بخاطر فشار دیلدو توی کونش گفت آخخخ. بلند زدم زیر خنده و گفتم بپا خودتو جر ندی حالا. میخواست درش بیاره که گفتم دستش نزن. همونجوری بیا تو. راه رفتنش خیلی خنده دار شده بود. وای دیگه داشتم روده بر میشدم. جالبه احمق انقدر تابلو بهش میخندم ناراحت نمیشه. دیگه گاو هم باشه میفهمه داره مسخرش میکنم. –خب هومن وقتش شده بخاطر کارهایی که به نحو احسنت انجام دادی و اینکه منم ازت راضی بودم یه پاداش خوب ازم بگیری. به اضافه اون یه یادگاری دیگه هم هست. با خوشحالی آب دهنش رو غورت داد و گفت مرسی کتایون خانم. رفتم توی اتاق و با یه جعبه کوچیک برگشتم. بهش دادم. –این چیه؟ -بازش کن. بازش کرد. با تعجب به چیزی که داخلش بود نگاه کرد. یه چشم بند خواب. –بذارش روی چشمات. گذاشت. وقتی مطمئن شدم دیگه جایی رو نمیبینه برگشتم پشت بهش گفتم هومن پاداش تو همینه. دستات رو بیار بالا. آورد و گذاشت روی کمرم. کمرم رو که لمس کرد نفس بلندی کشید. –آفرین. حالا خیلی آروم ساپورت منو بکش پایین. نفساش سنگین شده بود و به شماره افتاده بود. از داغی دستاش حس میکردم که چقدر ضربان قلبش بالاست. زیر چشمی بین پاهاش رو دیدم. دول کوچیکش به بیشترین حد راست شدگیش در حد همون پنج شیش سانت رسیده بود. ساپورتم رو تا زیر کونم کشید پایین. منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده. اگر بی اجازه بهم دست میزد همه چیز همینجا تموم میشد براش. اما این کار رو نکرد. میخواستم بهش اجازه بدم به کونم دست بزنه اما ترجیه دادم اینکار رو الان نکنه. پیش خودم گفتم اینجوری بیشتر تشنه من میشه. نمیدونم چرا این افکار بیمار گونه وقتی هومن پیشمه همش توی ذهنم میاد. به آرومی لای کونم رو باز کردم و یه دست هومن رو گرفتم توی دستم و گذاشتم روی پایه بات پلاگ. –خیلی آروم بکشش بیرون. هومن هر چقدر سعی کرد آروم اینکار رو بکنه اما بازم دردم گرفت. یه آههه خیلی کشدار گفتم که هومن هم یه نقس عمیق و بلند کشید.–حالا ساپورتم رو بکش بالا. همونکار رو کرد و منم برگشتم و ساپورتم رو مرتب کردم. بوی آب کیر به مشامم خورد. بله. آبش اومده بود. انقدر هم زیاد که ما کلی زیر کیرش خیس شده بود. برعکس دول کوچیکش تخمای بزرگی داشت و بخاطر همین اکثرا آبش زیاد بود. شانس آوردم روی پارکت ریخت. مطمئن بودم به کیرش یا بهتر بگم به دولش دست نزده بود چون هر دوتا دستش مشغول بود. احتمالا با همون آه من ارضاء شده بود. –چشم بندت رو در بیار. چشماش کاملا خمار شده بود. –خب چطور بود؟ -خیلی عالی بود کتایون خانم. نمیدونم چجوری بگم. بدون اینکه به خودم دست بزنم آبم اومد. تازه به بات پلاگ نگاه کرد و با تعجب گفت این چیه؟ از دستش گرفتمش و گفتم این یادگاری من به توئه. به آرومی جلوی بینیش حرکتش دادم و گفتم دیگه میدونی از کجای چه کسی برش داشتی. با شهوت و علاقه زیادی بوش میکرد. آروم بردمش سمت لباش و دهنش رو باز کرد و گذاشتمش توی دهنش. مثل بچه که پستونک میخوره بات پلاگ رو توی دهنش میمکید. –خب بسه دیگه. بذارش سر جاش. عین بچه ها که از شدت ذوق زدگی میخندند شده بود و خواست چشم بندش رو دوباره بذاره. –احمق منظورم کون خودته. توی ذوقش خورد. با این حال بدون چون و چرا انجامش داد. –هومن این یکی یادگاری رو میخوام همیشه که پیش من میای داشته باشید. اونم جایی که باید باشه. جاشو بلدی دیگه. –توی کونم؟ -آفرین. –یعنی با این توی کونم بیام؟ -آره. من از وقتی اومدم از شرکت داشتمش. اصلا هم اذیت نشدم. –چشم. –آفرین. حالا پاشو این گندکاریت رو تمیز کن و لباسات رو بپوش و برو. دستمال توی آشپرخونه هست. کارش رو تموم کرد و با بات پلاگ توی کونش لباساش رو پوشید و رفت. موقع رفتن بازم بهش تاکید کردم که سریعتر پیگیر کارایی که گفتم باشه. برعکس دفعه پیش به نظر خیلی راضی و خوشحال میرسید. به منم خوش گذشته بود. در حالی که نباید واقعا لذت میبردم. توی این یه مورد نمیدونم چم شده.
قسمت صد و پنجاه و دوم: شب به یاد ماندنیاونروز یه جور باید برنامه ریزی میکردم که به همه کارهام برسم. واسه همین ساعت شش و نیم رفتم شرکت که تا دو کارهام رو جمع کنم. مهدیس برای ساعت چهار وقت آرایشگاه گرفته بود. از اونجا هم باید مستقیم میرفتیم لواسون. دیشب به فکرم افتاد اولین باره آرزو منو مهمونیش دعوت کرده. بهتره یه چیزی به عنوان کادو ببرم براش. وقتی به مهدیس گفتم زیاد استقبال نکرد و گفت چه کاریه آخه. با این حال تصمیم گرفتیم یه پکیج مشروب خیلی لوکس اورجینال براش ببریم. به مهدیس سپردم که حتما اوکیش کنه. مهدیس موهاش رو اکستنشن کرده بود و بلند تا پشت کمرش اومده بود. موهای خودش رو هم همرنگ اکستنشن بلوند عسلی کرده بود. کلی هم با ذوق با موهای بلندش جلوی من قر میداد که پز موهای مصنوعیش رو بده. گفت میخواد توی مهمونی حسابی بترکونه. ناخون های دست و پاش رو هم مانیکور و پدیکور کرده بود. البته با موهای بلند خیلی نازتر از موهای کوتاه شده بود. منم امروز باید کلی به خودم برسم. از اینکه امشب قراره چه اتفاقاتی بیوفته کلی هیجان دارم. وای فکر کن این فانتزی دیوونه وار به حقیقت بپیونده و یه گروپ سکس اورجی محشر داشته باشیم. تصورش هم کسم رو میلرزونه. مثل روزهای اخیر مریم صبح زود اومد شرکت. حدودای هفت. وقتی دید چراغ اتاق من روشنه در زد و اومد تو. –سلام صبحتون بخیر. –سلام مریم جان. صبح تو هم بخیر. –چقدر زود اومدید. –میخوام زود برم اومدم کارهام رو جمع کنم. چه خبرا؟ یه نفس عمیق با بینیش کشید و گفت هیچی. همه چیز همونطوری مثل قبل. –دیروز فرصت نشد بهت بگم. آخر وقت رفتم پیش حسام. –شما رفتید؟ -آره. میخواستم یه نگاه به واحدش و نفرات جدید بندازم. –خب چی شد؟ به شوخی گفتم پس که من ازت برای کارهای خودم سوء استفاده کردم. با تعجب گفت یعنی چی؟ -حسام میگفت تو این حرفو بهش زدی. نیشخند زد و گفت شما باور کردی؟ -مگه انقدر احمقم؟ من تورو خوب میشناسم. میدونم همچین آدمی نیستی. –من در مورد شما بعد از اون قضایا حتی یه کلمه حرف هم باهاش نزدم. چند بار خواسته سر حرف رو باز کنه اما هر دفعه بحث رو عوض کردم. چی شد که اینو گفت؟ -حرف رو بردم به سمت تو. میخواستم بفهمه منو تو باهم مشکل داریم. باید باور کنه که تورو از چشم من انداخته. –شما چی گفتی؟ -مریم ببخش منو. به دروغ گفتم تو میخواستی زیرآب منو بزنی و جامو بگیری که نتونستی. برای اولین بار بعد مدت ها پیش من خنده ریزی کرد و گفت از نظر خودت زیادم بی راه نگفتی پس. اما چرا میخوای بفهمه منو تو مشکل داریم؟ بخاطر نگرانی از اینکه ممکنه یکی اومده باشه توی واحد و صدام رو نشنوه به آرومی گفتم چون نمیخوام بدونه که باهم در ارتباطیم و داریم علیهش اقدام میکنیم. اون میخواد منو مجبور کنه براش دلسوزی کنم و وابسته بهش بشم. میدونم چه فکری میکنی مریم اما لازمه بهش نزدیک بشم. –میدونم کتایون. اما برام سواله که چقدر میخوای بهش نزدیک بشی؟ چند ثانیه توی چشمای هم زل زدیم. با تردید گفتم نمیدونم. صدای یکی دو نفر دیگه از توی واحد اومد. مثل اینکه بقیه کارمندها اومده بودند. مریم بلند شد که بره. با نگاهی پر از تردید گفت امیدوارم موفق باشی. دلم میخواست بگم مریم سکس بین منو حسام هرگز اتفاق نمیوفته اما خودم از این بابت مطمئن نبودم. دوست داشتم تمام این راهو که برای مریم دارم میرم از همه چیزش با خبر باشه. برام عجیب بود که مریم میدونه حسام با این همه آدم بوده. اما چرا ارتباط من و شوهرش بیشتر ناراحتش میکنه. احتمالا جوابش بخاطر حسام نیست. بخاطر خود منه. قطعا براش سخته قبول کنه شوهرش با مورد اعتمادترین دوستش روی هم بریزه. خیلی برای مریم ناراحت کنندست که شوهرش هیچ ارزشی براش قائل نیست و تمام نیازهای جنسیش رو با بقیه بر طرف میکنه. خود من اگر جای مریم بودم دیوونه میشدم. فکر کن شوهرت هر روز با یکیه اما حاضر نمیشه حتی یکبار باهات سکس کنه. البته این چیزیه که من در ظاهر میبینم. این قضیه سکس رو بعد باید بیشتر بازش کنم.بلاخره ساعت دو شد و من از شرکت به سمت خونه راه افتادم. امروز انقدر مشغول کارهام بودم که حتی فرصت نکردم یه نگاه به گوشیم بکنم. از صبح همینطور سایلنت توی کیفم بود. یادم بود که به آرزو زنگ بزنم و در مورد مهمونی باهاش هماهنگ بشم. منتهی فرصت نکرده بودم. بهش زنگ زدم. –سلام کتی چطوری؟ -سلام. مرسی. تو خوبی؟ -بهت زنگ زدم جواب ندادی. میخواستم بگم مهمونی کجاست. –مگه خونه خودت نیست؟ -نه بابا. خونه من که جا نداره واسه مهمونی. برات میفرستم. دیر نکنیدا. –راستی آرزو برنامه چیه؟ -یه پارتی خودمونی. مناسبت خاصی هم نداره. –نه منظورم بعدشه. کیا هستند. خندید و گفت آهان منظورت پس اونه. امم راستش نمیدونم. –منظورت چیه نمیدونی؟ -خب آخه شرایطش زیاد جور نیست. –یعنی احتمالا اورجی تعطیله؟ -نکنه فقط بخاطر اون داری میای؟ -نه دیوونه. –آره احتمال زیاد امشب نمیشه. ولی بمونید شماها. برای فردا برنامه میکنم. چه ضد حالی شد. سعی کردم سر سوزنی نشون ندم که حالم گرفته شد. با همون شور و شوق گفتم باشه پس بفرست آدرس رو. –کتی دیر نکنیدا. ما از هشت شروع میکنیم. –اوکی همون حدودا میرسیم. قطع کردم. حالا چجوری به مهدیس بگم؟ چند روزه نذاشتم بهم دست بزنه که امشب حسابی حال کنه. بفهمه چقدر ضد حال میخوره. رسیدم خونه. مهدیس داشت تازه ناهار میخورد. با دهن پر گفت سلام. –سلام عزیزم. چرا انقدر دیر ناهار میخوری؟ یه قلوپ نوشابه خورد و غذاشو با نوشابه غورت داد و گفت یه ساعت پیش بیدار شدم. –کادو آرزو رو هماهنگ کردی؟ -آره. تا قبل چهار گفت میاره. –من برم دوش بگیرم آماده بشیم بریم آرایشگاه. وسائلت رو جمع کن از آرایشگاه مستقیم بریم لواسون دیگه برنگردیم خونه. –وایسا منم باهات بیام. –هنوز دوش نگرفتی؟ -گفتم که تازه بیدار شدم. –از دست تو. پاشو زود باش دیرمون میشه. رفتم توی اتاقم و لباسام رو در آوردم و رفتم زیر دوش. به آرومی زیر شکمم و قسمت بالای کسم دست کشیدم. صافه صاف. سالنی که رفته بودیم برای لیزر گفته بودند بعد چند جلسه لیزر دیگه مویی در نمیاد. یکمی که خم شدم کس خوشگل صدفی دخترونم از بین پاهام میدیم. نازی. حیف امشبم از کیر برات خبری نیست. آخ چقدر دلم سکس میخواست. اونم یه سکس داغ و دیوونه وار. کاش میشد حداقل یه برنامه خودم با مهدیس بچینم. مهدیس در حالی که لخت بود اومد توی حموم. گوشی من دستش بود و گفت مامان گوشیت زنگ میخوره. –دیوونه چرا آوردیش توی حموم؟ آب میخوره خراب میشه. –نترس ضد آبه. نمیخوای جواب بدی؟ به شمارش نگاه کردم. یه خط ثابت رند بود که سیو نداشتمش. جواب دادم. –بله. –سلام کتی جون چطوری؟ یه صدای پسرونه خیلی گیرا پشت خط بود. –ببخشید شما؟ -ای بابا چه زود مارو فراموش کردی. نشناختی هنوز؟ -امم نه. –آرادم. بی اختیار با ذوق زدگی گفتم چطوری بیبی؟ مهدیس با تعجب نگاهم میکرد و گفت کیه؟ -چه خبرا؟ -سلامتی. استخر مشکلی داره؟ -نه چطور؟ -آخه هومن دیروز زنگ زد و گفت کار داره. –این پسره خیلی گیجه. بهش گفته بودم آب استخر رو خالی کنه میخوام اونجا رو درست کنیم. –مگه کاری مونده هنوز؟ -بحث دیزاین و این چیزاست. –در هر حال اگر کاری بود بهم بگو. –نه عزیزم مرسی. لطف داری. هنوز مهدیس گیر داده بود که مامان با کی حرف میزنی. –راستی کتی کی ببینیمت؟ -این روزا یکمی مشغولم کارامم اوکی شد بهت خبر میدم. ونداد کجاست؟ -اونم هست. دفتره. –یکم یاد بگیر ازش. ببین چقدر پیگیره کارشه. گشاد خان. خندید و گفت تو دیگه لطفا منو نگا. پس استخرت اوکیه دیگه. –آره عزیزم. مرسی زنگ زدی. به ونداد سلام برسون. بای. تا قطع کردم مهدیس گفت مامان کی بود انقدر باهاش خودمونی حرف میزدی؟ -یکی از دوقولو ها. با شوق تن صداش رفت بالاتر و گفت همونا که اومده بودند خونمون؟ -آره عزیزم. به هومن گفته بودم کارای دیزاین استخر رو انجام بده کسمغز خان زنگ زده به اینا. –من میگم این پسره کسخله سرش به کونش پنالتی میزنه تو گوش نمیدی. –البته آراد هم از خدا خواسته زنگ زد. با شیطنت گفت میخواست بیاد پیشت؟ با لبخندی از روی شیطنت سر تکون دادم. –مامان بگو بیان دیگه. ببین چند روزه منو میپیچونی؟ -باشه عزیزم. بدن همدیگه رو میشستیم. مهدیس گفت مامان فکر کن امشب چقدر حال کنیم. آخ فکر کنم کم کم ده دوازده نفر بشیم. خوب شد امروز زیاد خوابیدم. امشب تا صبح خواب نداریم. –شایدم نشه. یهو با تعجب و نگرانی گفت یعنی چی نشه؟ -آرزو میگفت احتمالا فقط مهمونیه. بعدش نمیتونه برنامه بذاره. تمام ذوقی که از پریروز توی مهدیس بود به یکباره فروکش کرد. با ناراحتی گفت یعنی امشب سکس گروپ نداریم؟ -فکر نمیکنم. –یعنی چی فکر نمیکنم؟ -اینجوری که آرزو گفت بعید میدونم. –اه. جنده واسه چی قول میده بعد میزنه زیرش؟ -مهدیس اون که نگفته بود حتما برنامه همینه. چیزی بود که ما فکر میکردیم باشه. حالا چیزی نشده که. اصلا میخوای بعدش بریم دوتایی بریم فشم؟ -نمیخوام. عین دختر بچه ها قهر کرده بود. طفلی بدجوری ضد حال خورده بود. فکر میکرد امشب به فانتزی گروپ سکسش با من میرسه. پاک حالش گرفته شده بود. دوست نداشتم اینجوری بمونه. زودتر از حموم اومدم بیرون. مهدیس هنوز داشت حموم میکرد. داشتم خودم رو خشک میکردم یهو گفتم چرا امشب خودم یه برنامه خوب نچینم. همیشه که نباید چشم انتظار بقیه بود. مگه چیم از آرزو کمتره؟ گوشی رو برداشتم به آرزو پیام دادم که میشه مهمون بیارم؟ یکم بعد جواب داد کی رو میخوای بگی بیاد؟ -تو نمیشناسی. میان آشنا میشی. –اوکی. بگو بیان. خب همه چیز اوکی شد. مهدیس با همون قیافه دمق از حموم اومد. –چرا نشستی؟ بدو دیگه ساعت چهار باید آرایشگاه باشیم. –اینجوری نمیریم. –چجوری؟ -با این قیافه ناراحت دوست ندارم ببینمت. –مامان ول کن حوصله ندارم. –دوست دارم شاد ببینمت عزیزم. حالا بخند. مصنوعی لبخند زد اما لبخند مصنوعیش هم دلربا بود. بلند شدم و بوسیدمش. –عسلم امشب قول میدم خیلی بهت خوش بگذره. داشتم موهام رو سشوار میکردم که گوشی مهدیس زنگ خورد. جواب داد و رفت آیفون رو زد. –کی بود مهدیس؟ -کادوی آرزو رو آورده. یکی از تاپ های بلند یه تیکش رو تنش کرد و رفت در رو باز کرد. من لخت پشت میز دراور نشسته بودم و موهام رو شونه میکردم. صدای صحبت های مهدیس و اون پسره رو از توی حال میشنیدم. مهدیس چند لحظه بعد در رو اتاق رو باز کرد و بدون توجه به اینکه من لختم در رو باز گذاشت پشت سرش. –مامان من امروز یه حواله زدم نمیتونم با کارت به کارت کنم. –خب با یه کارت دیگه بزن. –رمز دومش اشتباه زدم مصدود شده یادم رفته برم عوضش کنم. یه لحظه سرم رو برگردوندم دیدم پسره همینطوری گردن کشیده و به زور داره از لای در منو دید میزنه. به مهدیس با چشم اشاره کردم سریع در رو بست. بلند شدم و حولم رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون. یه پسر هم سن و سال مهیار بود. از ته لهجه و چهره آفتاب سوختش میخورد مال تهران نیست. همینجوری با چشماش داشت منو میخورد. انگار نمیتونست ازم چشم برداره. بدون توجه بهش رفتم سر وقت بسته که توی یه پلاستیک مشکی بود. درش آوردم. یه شیشه هنسی جروبوم توی پکیج خیلی شیک و قشنگ. –آفرین مهدیس خوشم اومد از سلیقت. بدون نگاه به پسره گفتم چقدر شده. با تپق زدن گفت قابل شمارو نداره. مهمون باشید. –مرسی. –سه تومن. یه نگاه به مهدیس کردم. شونه هاشو بالا انداخت و گفت خودت گفتی یه چیز خوب بگیر. –خب با تخفیفش چند؟ -خانم اصلا قابل شمارو نداره. گفتم که. چرخیدم سمتش پکیج رو گذاشتم روی میز عسلی که جلوش بود. از قصد اینکار رو کردم که موقع خم شدنم قشنگ چاک سینه هام رو ببینه. جلوی شلوار اسلشش کاملا ورم کرده بود. البته به نظر نمیرسید کیر بدرد بخوری داشته باشه. از همون حجم روی شلوار به زور ده دوازده سانت به نظرم میومد. پسره گفت. کاملا اورجیناله. ببینید هنوز هولوگرام های پکیجش باز نشده. بلند شد و در حالی که کیر سیخ شدش از زیر شلوار خود نمایی میکرد پکیج رو برداشت و وایساد کنارم. –ببینید. قیمتش هم که دیگه هست. 730 دلار. –یعنی مطمئن باشم؟ من اینو میخوام به کسی کادو بدم. پر نکرده باشید آبروم بره. –نه خانم. دیوث چشمش لای سینه های من بود. مهدیس گفت مامان نمیرسیما. بعد رفت توی اتاق آماده بشه. گوشیم رو برداشتم. –شماره کارتت چنده؟ پسره همینطور هنوز به بدن من زل زده بود. یه بشکن زدم و گفتم کجایی؟ -ببخشید خانم. شماره کارتشو با دو بار اشتباه گفتن اعداد درست بلاخره گفت. میخواستم تا اونجا که جا داره ازش تخفیف بگیرم. واسه همین نشستم کنارش و یه پام رو انداختم روی پام جوری که به پاش کشیده بشه و با لحن خیلی تحریک کننده ای گفتم عزیزم آخرش چند به من میدی؟ نیشش باز شد و گفت من که گفتم قابلتو نداره. –عه؟ یعنی مجانی مال من؟ -مجانی مجانی که نه. –خب همون قیمتت رو بگو. –شما دو نهصد بده. –همش صد تومن؟ -اصلا شما هرچی دوست داشتی بده. –خب من شاید دلم بخواد فقط یه تومن بدم. اون وقت اوکیی؟ به آرومی پام رو روی پاش کشیدم و گذاشتم کنار اون یکی پام. –من گفتم قابلتو نداره. همون یه تومن رو بده. اومد دستشو بندازه دور شونم که سریع بلند شدم و گفتم اوکی حرف زدیا. همون یک رو میریزم برات. یارو قیافش داد میزد توی کار انجام شده قرار گرفته. انقدر ضعف کس داشت که میتونستم یه کاری باهاش بکنم که هم مشروب رو مجانی ازش بگیرم و هم کلی برنامه دیگه سرش بریزم. همون یه تومن رو براش زدم. –راضی هستی دیگه. –آره عزیزم. –اوکی مرسی. رفتم سمت در ورودی و در رو براش باز کردم که بره. با قیافه بهت زده گفت برم؟ -نه شام هم وایسا. –خانم حداقل پس یه پولی بذار روش. اینجوری که خیلی ستمه. با اغوا گری شدیدی گفتم مگه نگفتی راضیم. انقدر زود زدی زیر حرفت؟ -آخه. –حالا برو. من بازم ازت کار میگیرم. با کنایه شدید و حالت مسخره گفتم دفعه بعدی شام هم بمون. –خب پس شمارتو بده برات کار بیارم. شماره ایرانسلم رو که هیچوقت جواب نمیدم بهش دادم و با خر کیفی رفت. مهدیس حاضر شده بود. –مامان چکار میکنی یه ساعت؟ -دیر شد. –عوضش می ارزید. –واسه چی؟ بهش رسید پرداختم توی موبایل رو نشون دادم. مهدیس با ذوق گفت یه تومن؟ -آره. –چجوری انقدر ارزون ازش گرفتی؟ -اگر عجله نداشتیم ازش مجانی بر میداشتم. مهدیس بلند زد زیر خنده. –بیچاره الان بدجوری توی کف مونده. نفهمیده دو تومن رفته توی کونش. حالا چه دهنی ازش صاحبکارش بگاد. –صاحبکارش؟ -آره دیگه. این پیکشونه. با حرص گفتم ای کسمغز خر. –مامان چی شد؟ -بهش زنگ بزن برگرده. –واسه چی؟ -کسخل میگه واسه خودمه. –ولش کن ازش گرفتیم دیگه. میخواست هول بازی در نیاره و حواسشو جمع کنه. خب حرف مهدیس درست بود. با این حال دلم رضایت نمیداد. به مهدیس گفتم به خود اونی که مهدیس بهش سفارش داده و ما به کارتش حواله زدیم زنگ بزنه. خودم باهاش صحبت کردم و گفتم اشتباهی کم ریختیم. با کلی چک و چونه پشت تلفن یک و نیم دیگه هم براش حواله زدم. توی راه آرایشگاه مهدیس گفت مامان خیلی بعضی وقت ها دل رحم میشیا. –کار درستی نبود سر یه بچه اینجوری کلاه بذاریم. –حالا خوبه خودت فقط باهاش حرف زدیا. –اشتباه کردم. میخواستم فقط تخفیف بگیرم و جنبه فان داشته باشه. چه میدونستم انقدر احمقه که خودشو اینجوری بگا میده. –میگم دل رحمی دیگه. رسیدیم به آرایشگاه. همونطوری که میخواستم کل بدنم رو خیلی یک دست و تمیز برنزه کردم و موهام رو هم مجعد و پف کرده جوری درست کردم که کامل روی شونه ها و پشتم با استایل قشنگی پخش بشه. استایل وحشی جذابی بهم داده بود. پایین موهام رو هم مش قهوه ای تیره کرده بود که با دورنگی جذابیتش بیشتر هم بشه. آرایشم هم با همون استایل وحشی بود. آرایش مهدیس هم تقریبا توی همون تم بود. کلی از وقتمون توی آرایشگاه گرفته شده بود. از اونجا که این دفعه نمیخواستم دوباره داستان برامون پیش بیاد پوشیده تر لباس پوشیدیم. بیشتر نگرانیم بخاطر این بود که توی ماشین مشروب داشتم و دلم نمیخواست گیر بیوفتیم و شبمون خراب بشه. توی ماشین که نشستیم مهدیس شالشو در آورد و منم همینطور. هی غر میزد موهام خراب شد. گفتم عزیزم خوبی. چرا انقدر حرص میخوردی –اه ببین چقدر بدبختی داریم توی این خراب شده. همش آسه برو آسه بیا حواست باشه که بهت گیر ندن. لعنت به خودشون و همه کسشون. خندم گرفته بود از کاراش. –مامان بعد مهمونی میریم فشم؟ -آره. –خودمون دوتا؟ -چطور؟ میخوای کسی رو بیاری؟ -گفتم اگر اوکیی دوستام رو هم بگم بیان. –حالا بذار ببینیم چی میشه. –وقتی اینجوری میگی یعنی نه. نمیدونم مشکلت چیه آخه نمیذاری توی ویلای شراره برنامه کنیم. –من مشکلی ندارم مهدیس. –پس با دوستام بریم؟ -حالا ببینیم چی میشه. –ای بابا. کیر کردی منو مامان؟ خب بگم بیان یا نه؟ -صبر کن عزیزم. بهت که گفتم امشب بهت بد نمیگذره. وقتی رسیدیم حدودای 9 شب شده بود. مهدیس همه لباسایی که تازگی خریده بود رو با خودش آورده بود و منم چون آرزو گفته بود جمع زیاد اوکی نیست یه میدی یقه کیپ که قسمت سینه هاش روی چاکش باز بود رو برداشته بودم. مهمونی توی یه ویلای نسبتا کوچیک بود. یه ساختمون یه طبقه که چهارتا اتاق داشت. وقتی رسیدیم آرزو اومد به استقبالمون. –چقدر دیر اومدی کتی. واو ببین چه خوشگل کردند خانما. برید لباساتون رو عوض کنید. آرزو خودشم با تیپ های معمولی همیشگیش بود. یا یه تاپ تک بند اوریب پشت باز و شلوار تنگ سه چهارم پایین تر از زانو که حجم کون خوشگلش رو به رخ میکشید. مهمونا حدود بیست نفر میشدند. اکثرا دختر بودند و فقط سه چهار تا پسر بینشون بود. آرتمیس و یکی دیگه از دوستاش بودند. آرزو منو مهدیس رو به دوستاش معرفی کرد. آرزو بعدا گفت دوتا از دخترا و یه پسره از بچه های اکیپش بودند. پرسیدم بقیه کجان؟ -بد قول ها نیومدند. –اشکال نداره. راستی این برای توئه. پکیج مشروب رو بهش دادم. یه نگاه بهش کرد و گفت کتی برای چی همچین چیز گرونی گرفتی. –تو از کجا میدونی گرونه؟ -هنسی کلا مشروب گرونیه. اینم با این پکیجش حتما همینجوریه. دستت درد نکنه. خیلی لطف کردی. اصلا انتظارش رو نداشتم. –خواهش میکنم. قابل تورو نداره عزیزم. کوهیار و آرمین نیومدند؟ -مسافرتند. راستی کتی مهمونات کجان؟ فکر کردم باهم میاید؟ -اونا هم میرسند. یکمی دیرتر میان. –اوکی. لباس هامون رو عوض کردیم. مهدیس همون لباس قرمزه رو که پارچه لَختی داشت پوشیده بود. اومد پایین و از همون اول با خوردن چندتا پیک بعد یکمی خوش بش با دوستاش وسط سالن شروع کردند به رقصیدن. کم کم صحبت ها خودمونی تر و دوستانه تر و شوخی ها هم راحت تر شده بود. چهار پنج تا از دخترا بودند که با تیپ های هنری و سنگین تری اومده بودند. احساس میکردم آرزو اونقدر که با بقیه صمیمیه با اونا نیست و یکمی باهاشون انگار تعارف داشت. به نظرم به خاطر همینا مهمونی از اون حالتی که تصور میکردیم خارج شده بود و تبدیل به یه پارتی معمولی تر از معمولی شده بود. البته جو جوری بود که به همه خوش میگذشت. خیلی سریع با مهمونای آرزو اخت شدم. یعنی بیشتر مورد توجه بقیه بودم. آرزو خیلی قشنگ جمع رو هندل میکرد. حواسش به همه بود و سعی میکرد به همه خوش بگذره. موقع رقص هم که اصلا نذاشت کسی بشینه. باربد و دوست دخترش هم بلاخره اومدند. کنار همدیگه مثل فیل و فنجون میموندند. باربد با اون هیکل گنده قشنگ دو برابر دوست دخترش بود. دختره با کفش پاشنه بلند به زور قدش به 160 میرسید و خیلی هم لاغر مردنی و البته توی برخوردها فهمیدم که چقدر هم افاده ایه. باربد با همه مهمونا خیلی گرم نمیگرفت و تمام مدت حواسش پیش دوست دخترش بود. حتی به آرزو هم گفته بود حواسش بهش باشه که بهش بد نگذره. موقع رقصیدن بازم مهدیس شروع کرد به هنر نمایی کردن و تا تونست با پیچ تاب دادن بدنش و قر دادن کون و سینه هاش حسابی همرو به وجد بیاره. البته دوستای آرزو هم کم نمیاوردند. آرتمیس اون وسط بلند جیغ زد آرزو بیا ببین یکی اومد که حسابی پوزت بزنه. از همون نیشخند های منحصر به فرد خودش زد و گفت خوش باشید بچه ها. انگار آرتمیس و دوستاش شیر شده بودند و هی کری میخوندند. تا حالا رقص آرزو رو ندیده بودم. مهدیس بلند گفت بچه ها ولش کنید. حتما نمیتونه به این خوبی برقصه. دوست داشتم واکنش آرزو رو ببینم. لیوان مشروبش رو کوبید روی میز و گفت مهدیس خودت خواستی. به دوستش که دی جی بود گفت پلی کنش. آهنگ قطع شد همه اومدند کنار و وسط رو خالی کردند ودور وایسادندو یک صدا تشویق میکردن دنس دنس. آرزو گفت مطمئنی میخوای با من کل بندازی؟ آرتمیس گفت مهدیس بهش توجه نکن تو خیلی ازش بهتری. با اینکه دلم میخواست مهدیس ببره اما مطمئن بودم آرزو بخاطر فیزیک فوق العاده بدنیش رقص خارق العاده ای رو میخواد بهمون نشون بده. دیجی بعد چند ثانیه بازی کردن با بیت ها یهو یه آهنگ تند لاتین پلی کرد و آرزو هم شروع کرد به رقص. بقدری سریع و هماهنگ میرقصید که خود مهدیس دهنش باز مونده بود. مخصوصا وقتی خم شد و کونش رو جوری شیک میداد که فقط توی موزیک ویدئو های خارجی دیده بودم. دیجی آهنگ رو بصورت ریمیکس عوض کرد و یه آهنگ ترنس گذاشت که حرکات آرزو تبدیل به بریک دنس شد. دیگه همه با صدای بلند جیغ میزدند و تشویقش میکردند. وقتی آهنگ تموم شد آرزو به سمت مهدیس خم شد و کف دستش رو بوس کرد وبراش بوس فرستاد. طفلی مهدیس همینطور مونده بود. همه بهش نگاه میکردند و منتظر اون بودند که شروع کنه به رقص. نمیتونستم توی همون حالت ولش کنم. دیجی آهنگ بعدی رو که پلی کرد رفتم وسط و مهدیس رو کشیدم سمت خودم و دوتایی خیلی ملو شروع به رقص کردیم. دیجی با دیدن جو رقصمون سریع آهنگ رو عوض کرد و یه آهنگ ملو گذاشت. دیگه کسی منتظر رقص مهدیس نبود و همه خیلی آروم در حال رقصیدن بودند. مهدیس توی بغلم بود. آروم بوسیدمش و گفتم عزیزم تو بهترینی. معلوم بود دمق شده.آرزو برای شام پیتزا گرفته بود و شام رو دور همدیگه خوردیم. کنار مهدیس نشسته بودم و باهم شام میخوردیم. انگار هنوز از باختش توی رقص به آرزو ناراحت بود. به آرومی به پهلوش زدم و گفتم خوشگل من فراموشش کن. –مامان کی میخوایم بریم؟ -خسته شدی؟ -دیگه حوصله اینجا رو ندارم. زودتر بریم دیگه. –صبر کن هنوزم مهمونی ادامه داره. –فکر میکردم قرار بود امشب خیلی بهم خوش بگذره. –عزیزم مطمئن باش همینطوره. –اخه اینجا که. –برنامه اصلیمون ویلای فشمه. حالا واسه مامانی بخند اون لبخند نازتو میخوام ببینم. بهم نگاه کرد و لبخند زد. آرزو اومد پیش منو مهدیس. –مهدیس ولی واقعا رقصت عالیه. –ای بابا اینو میگی که بیشتر کونمو بسوزونی؟ -نه عزیزم. جدی میگم. عالی هستی. خیلی از برخورد مهدیس خوشم اومد. حداقل ظاهر رو جلوی آرزو حفظ کرد و خودشو ناراحت نشون نداد. یکم بعد منو آرزو یه گوشه تنها شدیم. به شوخی گفتم دیگه دختر منو ضایع میکنی؟ -تقصیر خودش بود. میخواست کل کل نکنه. ولی کتی واقعا تو عالی هستی. یه لحظه نگران شدم نکنه مهدیس ناراحت بشه اما عالی تو جمعش کردی. خوش به حال مهدیس که تو مادرشی. –خب باید همینکار رو میکردم. من نمیتونم ناراحتیش رو ببینم. رابطه منو مهدیس خیلی بیشتر از مادر و دختریه. یه لحظه آرزو به حالت خاصی به پشت سر من نگاه کرد. متوجه نشده بودم آرتمیس پشت سرمه و احتمالا تمام حرفای منو شنیده. با ناراحتی روشو برگردوند و رفت و تا زمانی که اونجا بودیم حس ناراحتی و نگاه حسرت آمیزش روی خودم و مهدیس حس میکردم. میتونستم حدس بزنم از چی ناراحته.دیگه آخرای مهمونی بود که گوشیم زنگ خورد. آراد بود. گفت رسیدند. داشتم کم کم از اومدنشون نا امید میشدم. –آرزو جان در رو میزنی. –مهمونات اومدند؟ -آره. انگار آرزو خیلی مشتاق بود که ببینه من کیو دعوت کردم. وقتی اومدند تو تمام توجه دختر ها رو به خودشون جلب کرده بودند. هر دوتا بشدت خوش تیپ و مرتب. مستقیم اومدند سمت من هردوشون با من خیلی صمیمی روبوسی کردند. –وای دیگه داشتم نا امید میشدم از اومدنتون. ونداد گفت ببخشید. گیر کار بودیم. –یکم به خودت استراحت بده. هر وقت میبینمت مشغول کاری. تو چطوری بیبی؟ آراد گفت قربونت کتی جون. آرزو اومد سمتمون. –بچه ها دوستم آرزو. آرزو ونداد و آراد هستند. آرزو با هردوشون دست داد و خوش آمد گفت. وقتی داشتیم حرف میزدیم یه لحظه دیدم مهدیس همینطوری به من زل زده و با تعجب بهم نگاه میکنه. صداش کردم مهدیس بیا اینجا. اومد سمتم. –بچه ها دخترم مهدیس. آراد گفت پس مهدیس جون توئی. مامانت انقدر تعریف کرده ازت برام که دوست داشتم ببینمت زودتر. مهدیس با تعجب نگاهم کرد که اینا کین. –آخ ببخشید عزیزم یادم رفت معرفیشون کنم. ونداد و آراد. یهو مهدیس با چشمای گرد و هیجان خیلی زیادی گفت همون دوقولو ها؟ -آره عزیزم. انگار آراد و ونداد فهمیده بودند قضیه چیه و جفتشون زدند زیر خنده. آرزو گفت بچه ها شام خوردید؟ ونداد گفت آره. مرسی. باهم دیگه یکمی گپ زدیم و چند پیک دیگه مشروب خوردیم. ونداد از سیگارش بهم تعارف کرد. یه باکس فلزی بود که سیگارهاش طعم خاص و خوبی داشت. –این چقدر خوبه؟ چیه برندش؟ -سناتور. البته اینجا اصلش به سختی پیدا میشه. روی مشروب خیلی جواب میده. دیروقت شده بود و یسری از مهمونا رفتند و بساط مهمونی کم کم داشت جمع میشد. باربد و دوست دخترش همون موقع شام رفتند. رفتارش توی مهمونی به نسبت توی باشگاه سردتر هم بود. البته مشخص بود که بخاطر دوست دخترشه. به ونداد گفتم امشب میتونید باشید دیگه. جفتشون اوکی بودند. به مهدیس گفتم آماده شیم بریم دیگه. معلوم بود زیادی خورده و حسابی مسته. –میخوایم با ونداد و آراد بریم ویلا آره؟ -وای با این حالت چجوری برسیم اونجا؟ آرتمیس هی بهش اصرار میکرد که شب باهاش بمونه اما مهدیس با همه مستیش انقدر مشتاق بود که هیچ توجهی به آرتمیس نداشت. خودمم یکمی سرم سنگین شده بود. رفتم پیش آرزو که خدافظی کنم. –عزیزم من دیگه میرم. –کجا؟ مگه نگفتم بمونید امشب. –فردا همو میبینیم. یه نگاه به آراد و ونداد کرد و با لحنی که شیطنت ازش میبارید گفت دهن گاییده چه تیکه های خوبی هم جور کرده. مهدیس هم امشب پیشته؟ -فکر کن نباشه. –ای کوفتتون بشه. –دوست داری تو هم بیا. –میبینی که گیرم. –ما میریم ویلای شراره. تا فردا اونجاییم. حتما بیا پیشمون. –فردا تا ظهر کار دارم. بعدش حتما میام پیشت. ازش خدافظی کردم و باهم اومدیم بیرون. ونداد و آراد با یه بی ام وی سری پنج مشکی اومده بودند. به مهدیس گفتم تو با ماشین آراد برو منم با ونداد میام. بچه ها قبول کردند. راه افتادیم به سمت ویلای فشم. توی راه ونداد یه نخ دیگه از سیگارش بهم داد. واقعا سیگارش رو دوست داشتم. طعمش ته مزه شراب میداد و خیلی ملو بود. –کتی مطمئنی مهدیس اوکیه؟ با حالت تمسخر نگاهش کردم. –چطور؟ میترسی جور نشه؟ -هنوزم باورم نمیشه که تو دخترت انقدر باهم اوکی اید. –تازه کجاشو دیدی. امشب خیلی باهم کار داریم. وقتی رسیدیم مهدیس در حالی که بشدت از ته دل میخندید از ماشین پیاده شد. –وای دهنتو. دیوث تو چقدر دلقکی. جالب بود واسم که انقدر سریع باهاش اوکی شده. البته آراد هم دهن گاییده بلد بود چجوری خودشو سریع توی دل آدم جا کنه. به نسبت ونداد لوده تر بود و راحت تر شوخی میکرد. با این حال جفتشون جذاب و خوب بودند. اومدیم توی ویلا. گفتم بچه ها نظرتون چیه یه سری دیگه مشروب بخوریم؟ مهدیس با ذوق گفت آخ جون. ونداد گفت مثل اینکه امشب شب طولانیه. گفتم آره دیگه. امشب خواب خبری نیست. رفتم یه شیشه از پایین آوردم و چهارتا گیلاس. ریختیم و خوردیم. واسه مهدیس سبک میریختم چون هنوزم مست بود و میترسیدم سیاه مست بشه. آراد گفت اووف عجب چیزیه بی ناموس. حاجی منو بد گرفت. به شوخی گفتم هنوز که نخوردیم. طفلکی انقدر کم ظرفیتی؟ -نه بابا این لامصب خیلی قویه. مهدیس یهو زد زیر خنده و گفت یسری منو مامانم یه پسره رو با این مشروب یجوری سگ مست کردیم که چهار دست و پا افتاده بود دنبالمون. یادته مامان؟ بدجوری ترسیدم که نکنه الان مهدیس لو بده مهیار بوده. اما اونقدر هم مست نبود که هیچی حالیش نباشه. گفتم آره یادمه. امید دوستت بود دیگه. یه اسم همینطوری از خودم در آوردم که مهدیس بفهمه جمعش کنه. مهدیس دوزاریش افتاد و گفت آره. پاره شده بود. آراد گفت اوه چه مادری ازش گاییدید. اینو که گفت مهدیس جوری زد زیر خنده که دیگه سرپا نمیتونست وایسه. اشک توی چشماش جمع شده بود و گفت وای دلم خدا. دقیقا اونشب مادرش گاییده شده بود. رو به من با خنده های تو مخی و خیلی منظور گفت امید مادر جنده. به مهدیس چپ چپ نگاه کردم که جمع کن خودتو. یکم نشستیم به صحبت و کسشعر گفتن توی مستی. بدنم حسابی گر گرفته بود. دنبال این بودم یجوری شروع کننده باشم. مهدیس گفت اه حیف شد اون همه لباس قشنگ داشتم که بپوشم. ونداد گفت لباست که خیلی قشنگ و سکسی بود. –نه اونا بهتر بود. آراد گفت آوردیشون؟ -آره توی ماشین مامانه. گفتم برو مهدیس بیار بپوش. –آخ راست میگی. –برو در ماشین بازه. فقط مهدیس داری میری مواظب سگه باش. آراد گفت بابا سگه کاری نداره. مگه مهدیس از سگ میترسی؟ گفتم نه آخه اون سگه خیلی وقته جفتگیری نکرده. یبار اینجا روی یکی از دخترا پریده بود. اینو که گفتم جفتشون بلند چند ثانیه خندیدند. آراد در حالی که از خنده نمیتونست حرف بزنه گفت حاجی وای چه کیری. فکر کن سگ بپره روت بخواد کونت بذاره. مهدیس با حرص بهم نگاه کرد. منم گفتم البته تقصیر خودش بود. –چطور؟ -دیگه. یه مادر جنده ای بود مثل امید. اینبار مهدیس هم خندید. به آرومی گفت کتی دهنت سرویس. مهدیس لباس ها رو آورد و رفت دونه به دونه پرو کرد. توی این فاصله منم رفتم دستشویی و خودمو آماده کردم. خوب میدونستم چند دقیقه دیگه قراره چه اتفاقی بیوفته. اول اون مشکی گیپوره رو که استین داشت رو پوشید. آراد هی سعی میکرد از نزدیک زیر لباسشو ببینه. راجب لباسش نظر دادیم و البته نظر همه سکسی بودن لباسش بود. لباس بعدی رو رفت توی اتاق پرو کرد. من هنوز با همون لباس توی مهمونی بودم. لباس بعدی مهدیس همون توری مشکیه بود. فقط شورت فانتزی سفیدش مشخص بود. وقتی اومد پایین آراد گفت اووف این که دیگه خیلی سکسیه. مطمئنی واسه مهمونی میخواستی بپوشی؟ مهدیس لبخند زد و گفت شاید. آراد گفت رنگش روشن تر بود بهتر بودا. –عه؟ میخواستی ممه هامو ببینی اونجوری؟ -همینجوری هم معلومه. –اوکی پس برم عوضش کنم دیوث هیز تا ممه هامو با چشمات نخوردی. –خوبه بذار همین تنت باشه. –دوست داری ممه ببینی؟ -اووم آره. یهو مهدیس خیلی ریلکس بالای لباسش رو کشید پایین و سینه هاشو لخت کرد. –بیا. آراد و ونداد با هیجان گفتند اوووف. مهدیس لباسشو درست کرد و گفت بسته پر رو. ونداد گفت کتی تو لباس نیاوردی؟ -نه بابا با همین اومدم. لباسم گرم بود و حس کردم دارم عرق میکنم. البته گرمای ویلا و مشروبی که خورده بودیم هم بی تاثیر نبود. –کاش میاوردم. چقدر گرم شد. مهدیس گفت خب درش بیار. مگه سوتین و شورت نداری؟ -آخ راست میگی. رفتم سمت ونداد و بهش گفتم زیپشو برام باز کن. زیپشو باز کرد و منم لباسم رو کشیدم پایین. آراد با شیطنت گفت کتی سوتینت کو؟ الکی گفتم آخ دیدی چی شد؟ یادم نبود تنم نیست. همه خندیدند. بالا تنم رو کامل لخت کردم و توی بغل ونداد تکیه دادم و از گیلاس مشروبش یکم میخوردم. ونداد دستاش رو گذاشت بود رو پهلو هام. صورتمو برگردوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم. با انگشتاش بدنم رو نوازش میکرد و از گردنم شروع کرد به بوسه کردن. صورتمو برگردوندم سمتش و لباش میخوردم. سرم رو که برگردوندم دیدم آراد بلند شده و مهدیس رو توی بغلش گرفته و دارند از هم لب میگیرند. دستای ونداد روی سینه هام بود و به آرومی نوازشش میکرد. نفس زدن هام با ریتم شهوتی همراه شده بود. حسابی داغ شده بودم. به اختیار دستم رو بردم سمت کیرش و از روی شلوار گرفتمش. ونداد به آرومی دستشو برد بین پاهام زیر لباسم و کسم رو لمس کرد. با چشمای نیمه باز و شهلا از شهوت به عشق بازی آراد و مهدیس نگاه میکردم. آراد پیرهنش رو در آورد و با بالا تنه لخت مهدیس رو بغل کرد. مهدیس هم بدن آراد رو نوازش میکرد و از سینش میبوسید. ونداد به آرومی دم گوشم زمزمه میکرد -خوشگل من خیلی خوبی. دیوونتم. با لحن شهوتی گفتم دیوونگیت رو بهم ثابت کن. امشب به آرزوتون میرسید. باید بهم ثابت کنید لیافت این آرزو رو داشتید. آراد لباس مهدیس رو از تنش کند و همونطور سرپا بغلش زد و خوابوندش روی کاناپه. گردن و سینه هاش رو میخورد. مهدیس بلند ناله میکرد. –آهههه بیبی. اممم. شورت مهدیس رو کنار زد و کس تپل و صورتی خوشگل مهدیس رو میخورد. دیگه ناله های مهدیس به جیغ های شهوتی تبدیل شده بود. یکمی جابجا شدم که بتونم رو ونداد خم بشم. کمربندشو باز کردم و دکمه و زیپش رو هم همینطور. کیر خوشگلش رو در آوردم و شروع کردم به ساک زدن براش. زیر چشمی مهدیس رو نگاه میکردم که داشت کمربند آراد که جلوش وایساده بود رو در باز میکرد. از شدت شهوت کمربندشو کامل با شدت کشد و انداخت دور کمر آراد و به سمت خودش کشیدش. کیر راست شده آراد که آزاد شد مهدیس تا اونجا که تونست کیرشو کرد توی دهنش. با یکمی ساک زدن و حسابی خیسش کرد جوری که آب دهنش از کیر آراد شره میکرد. صحنه جالبی بود. مهدیس با چشمای کاملا گرد و شهلا با دهن باز و پر شده از کیر آراد از پایین به بالا بهش نگاه میکرد و آراد هم از بالا به پایین به مهدیس. مهدیس کیر آراد رو تا اونجا که میشد کرد توی دهنش. باورم نمیشد. کیر آراد رو تا ته حلقش برد و چند ثانیه نگه داش و درش آورد. آراد گفت اوووف مهدیس دیوونم کردی. حتی بهتر از مامانت ساک میزنی. مهدیس با لبخند مغرورانه ای بهم نگاه کرد و دوبار کیر آراد رو ساک میزد. تلاش کردم منم اونکار رو برای ونداد بکنم اما واقعا نمیتونستم. بیخیال ساک زدن شدم. بلند شدم و پشت به ونداد وایسادم. ونداد لباسم رو از تنم درآورد و بعدش شورتم رو کشید پایین و از پام در آورد. یکمی به سمتش خم شدم و دو طرف کونم رو میبوسید و با دستاش کنم رو میمالید. لای کونم رو باز کرد و زبونش روی سوراخ کونم کشید. از شهوت ناله بلندی کردم. همونجوری نشستم روی کیرش و کونم روی کیرش حرکت میدادم. ونداد سینه هام رو از پشت گرفته بود و میمالید. آراد پاهای مهدیس رو باز کرد و کیرش با یکمی مالش به لبه های کس مهدیس فرو کرد تو که مهدیس بلند ناله کرد لعنتی کسم. آهههه. کسم کیرتو میخواد بیبی. بکنم. کیر خوشگلتو بکن توش. چرخیدم و سریع کمک ونداد کردم که کامل لخت بشه. نشستم توی بغلش و کیرشو با کسم تنظیم کردم و کردم توش. شروع کردم به کس دادن بهش. توی صورت نازش نگاه میکردم و با اون لبخند دلفریبش دیوونه ترم میکرد. از پشت سر صدای شهوت انگیز کس دادن مهدیس به آراد رو همراه با ناله هاشون میشنیدم. به شدت حشری شده بودم و با تمام توانم خودم رو بالا پایین میکردم و کسم رو روی کیر ونداد میکوبیدم. محکم سینه هام رو میمالید و چنگ میزد. صدای ناله های منو مهدیس کل ویلا رو پر کرده بود. –آههه لعنتی داری جرم میدی. کیرت کسم رو حسابی میگاد. –کتی کست بهترینه. آههه. بغلم کرد و توی بغلش بلندم کرد و منو خوابوند کنار مهدیس. توی یه نما جفت داداش ها رو میدیدم که با شدت دارند کس منو مهدیس رو جر میدن. سرم نزدیک سر مهدیس بود. دستم رو بردم سمت صورت مهدیس و به سمت خودم کشوندمش و در حین سکس لباشو میخوردم. آراد یهو گفت شما لز هم میکنید؟ مهدیس با شهوت گفت تا دلت بخواد. منو کتی پارتنر همیم. ونداد کیرشو کشید بیرون از کسم و اومد بالای سرم و کیرشو آرود نزدیک لبام. شروع کردم به ساک زدن براش. از دهنم درش آوردم و کیرشو به سمت دهن مهدیس گرفتم. مهدیس هم کیرشو گذاشت توی دهنش و برای ونداد ساک میزد. منم تخمای سفید و نرم ونداد رو لیس میزدم و به آرومی زبونم رو زیر تخماش میکشیدم. زبونم رو تا اونجا که میشد بیرون دادم تا اینکه با نوک زبون سوراخ کونش رو لمس کردم. ونداد ناله بلندی از ته دل کشید. حس کردم مهدیس دیگه تکون نمیخوره. یعنی آراد انگار دیگه نمیکردش. در حد چند ثانیه بعدش یه کیر توی کسم رفت که مال آراد بود. –آخخخ ونداد بهترین سکس زندگیمه. همزمان یه مادر و دختر رو جلوی هم باهم میکنم. اونم چه مادر و دختری. کتی و مهدیس. ونداد هم نشست کنار و مهدیس رو حالت داگی استایل کرد که سرش بالای سر من باشه و در حین اینکه باهم عشق بازی میکنیم مارو بکنند. مهدیس دوباره بدنش تکون میخورد و ونداد شروع به گاییدن کس مهدیس کرده بود. مهدیس بالاتر اومد جوری که باهام حالت 69 بشه. آخ که چه صحنه ای بود. از نزدیک شاهد رفتن کیر توی کس مهدیس بودم. زبون مهدیس رو بالای کسم حس میکردم و هر از چندگاهی کیر آراد از کسم در میومد و معلوم بود مهدیس داره میخورتش. کیر ونداد رو از کس مهدیس در آوردم کردم توی دهنم بعد چند بار ساک زدن و لیسیدنش دوباره کردم توی کس مهدیس. مهدیس با چندتا جیغ بلند ارضاء شد و بی حال افتاد روی من و چند لحظه بعدش با خوردن و مالیدن کس من در حالی که آراد منو میکرد منم ارضاء شدم. اما آراد به کردنم ادامه داد تا با ناله های بلند کیرشو کشید بیرون. فهمیدم ارضاء شده. اما آب کیرش رو حس نکردم که روم بریزه. مهدیس کیر آراد رو کرده بود توی دهنش و آبشو خورده بود. ونداد هم شروع کرد به جق زدن. آبش که میخواست بیاد دهنم رو باز کردم که توی دهنم بریزه. ریخت. سعی نکردم غورتش بدم و نگهش داشتم. بلند شدم و از مهدیس لب گرفتم و توی دهن مهدیس خالی کردم.
چند دقیقه با مشروب و سیگار ریکاوری کردیم. توی اون بین آراد ازم پرسید مهدیس با عقب اوکیه؟ بهش گفتم نه. نکنیا. به ونداد هم بگو. دور دوم سکس رو با ساک زدن کیر ها شروع کردیم. یه پوزیشن بامزه شده بودیم بشکل مربع. من کیر آراد رو میخوردم اون کس مهدیس رو. مهدیس کیر ونداد و ونداد کس منو. چهارتامون توی بغل همدیگه لخت وول میخوردیم. منو مهدیس کنار هم خوابیده بودیم و ونداد و آراد داشتند منو مهدیس رو میکردند. دوباره شهوتمون به اوج رسیده بود. ونداد روی زمین به پشت دراز کشیده بود و منم روش خوابیده بودم و داشت کسم رو میکرد. مهدیس بغل ما به پهلو خوابیده بود در حالی که آراد از پشت توی کسش گذاشت بود. ناله های مهدیس مقطعی زیاد و کم میشد. از نوع ناله هاش فهمیدم که اورگاسم شده. آراد از پشتش بلند شد و اومد کنار من و کیرش رو که آب سفید رنگ مهدیس روش بود رو کردم توی دهنم و ساک میزدم. بهش گفتم بیا پشت من. –چه عجب پس کونت هم هوس کیر کرد. –اووف چه جورم بیبی. مهدیس کنار ما دراز کشیده بود و به ما نگاه میکرد. آراد اومد پشتم و سر کیرشو روی سوراخ کونم گذاشت و به آرومی توش فرو کرد. حس کردم دارم جر میخورم. کیرش رو یکم نگه داشت تا جا باز کنه و بعد به آرومی هماهنگ با ونداد عقب و جلو میکرد. با بالا گرفتن شدت ضربه هاشون صدای ناله های من بلند و بلندتر هم شد تا جایی که جیغ میزدم کسکشا پارم کردید. دارید کس و کونم رو جر میدید. آهههه مهدیس ببین مامانتو. ببین زیر دوتا کیره داره کس و کونشو چجوری جر میدن. واییی بکنید. بیشتر. بیشتر. آراد یهویی کیرشو تا اونجا که میشد توی کونم فشار داد که باعث شد بلند جیغ بزنم. آبش اومد و توی کونم خالیش کرد. به ونداد نگاه کردم. اونم توی اوج شهوت بود. –عزیزم تو کونمو نمیخوای؟ -چرا میمیرم براش. کیرشو از کسم در آوردم و روی کونم تنظیم کردم و کردم داخل و روی کیرش بالا پایین میشدم. –واییی جر خوردم. لعنتیا کونم رو پاره کردید. حروم زاده های بچه خوشگل کونم رو دارید میگایید. یهویی ونداد با شدت توی کونم چندتا تلمبه زد و با تمام زورش به کونم چنگ انداخت و کیرشو نگه داشت. بلند ناله کرد و آبشو توی کونم خالی کرد. وقتی کیرشو کشید بیرون یه عالمه آب کیر از کونم ریخت رو کیرش. به مهدیس نگاه کردم درحالی که با شهوت و حسرت خاصی به ما نگاه میکرد کسش رو میمالید. توی نگاه بیشتر از شهوت حسرت دیده میشد. حسرت برای آنال سکس.چهارتایی دوش گرفتیم. در حالی که منو ونداد دیگه جون نداشتیم اما آراد هنوز مثل بمب انرژی بود. تصمیم گرفتیم دو به دو توی هر اتاق بخوابیم. آراد مهدیس رو از زمین کند و مثل یه کیسه گذاشت روی دوشش. مهدیس جیغ زد نکن دیوونه الان میوفتم. –خب دیگه از مامانت خدافظی کن شب بخیر بگو. منو تو تازه امشب کار داریم عشقم. مهدیس میخندید و گفت شب بخیر مامی. من میرم تا خود صبح با بیبی سکس کنم. ونداد دست منو گرفت و گفت ماهم بریم. –بازم دلم میخواد؟ -راستش دیگه جون ندارم. –منم عزیزم. بریم بخوابیم. باهم اومدیم توی اتاق بغلی و خودمو توی بغل ونداد جا کردم. سرم روی سینه پهنش بود و موهام رو نوازش میکرد. خیلی حس خوبی از کنارش بودن داشتم. صدای بلند ناله مهدیس از اتاق بغلی به گوشم میرسید.
قسمت صد و پنجاه و سوم: آخر هفته با دوستای صمیمیبا صدای شر شر آب که از توی حموم شیشه ای داخل اتاق میومد بیدار شدم. به سختی چشمام رو باز کردم. ونداد از حموم اومد بیرون و یه حوله دور کمرش بست. –صبح بخیر کتی. با صدای خسته و خواب آلود به سختی جوابشو دادم. –صبح تو هم بخیر. ساعت چنده؟ به گوشیش نگاه کرد و گفت هنوز هفت نشده. –میخوای بری؟ -آره. –نشد یه بار درست حسابی پیشم بمونی. اومد سمتم و صورتم رو بوسید. –برم آراد رو بیدار کنم. از اتاق رفت بیرون. چشمام داشت گرم میشد که با صدای آرومش دوباره بیدار شدم. جفتشون حاضر شده بودند و اومده بودند خداحافظی. –کتی ما داریم میریم. به آراد نگاه کردم. چشمام خمار خواب بود. بعید میدونم دیشب یک ساعت هم خوابیده باشه. بلند شدم از جام. رفتم سمت آراد و با دستم صورتشو نوازش کردم. –بیبی حداقل تو بمون. با همون لبخند شیطونش گفت نمیذاره که. –دیشب کی خوابیدید؟ -نمیدونم. فکر کنم چهار پنج. ونداد به ساعتش نگاه کرد و گفت آراد بریم دیگه. کتی جون خیلی دیشب خوش گذشت. یه شب رویایی بود برامون. –عزیزم برای منم همینطور بود. بر میگیردید دیگه؟ آراد اومد چیزی بگه که ونداد گفت نه دیگه فکر نکنم برسیم. باید بریم تا ظهر برسیم شمال. –اوکی. ما فعلا هستیم. اگر هم نشد بیاید بعدا برنامه میکنیم همو میبنیم. کارای خونم اوکی شد بیشتر همو میبینیم. جفتشون رو بغل کردم و لباشون رو بوسیدم و تا دم در اتاق بدرقشون کردم. میخواستم تا دم در ویلا باهاشون برم اما به اصرار ونداد همونجا خدافظی کردیم و رفتند. دوباره برگشتم توی تخت. انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. قبل ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. آرزو بود. با صدای خواب آلود جواب دادم. –جونم. –خوبی کتی؟ -مرسی. –دیشب خوش گذشت؟ -وای آره. جات خیلی خالی بود. –اممم هنوزم هستند؟ -نه رفتند. –ای بابا حیف شد. –کی میای؟ - یکی دو ساعت دیگه میام اونجا. –باشه بیا ناهار منتظرتم. –نمیخواد زحمت بکشی کتی. –زحمت چی؟ زنگ میزنیم میارند دیگه. بیا دیگه منتظرتم. –راستی آرتمیس هم هست. –خب چه بهتر. میبینمتون. خدافظی کردیم و قطع کردم. وقتی داشتم دوش میگرفتم اتفاقات دیشب رو توی ذهنم مرور میکردم. با اینکه خیلی حال داد اما دوست داشتم مثل سکس اولم با ونداد و آراد با همون شدت ارگاسم میشدم که دیگه حتی حال تکون خوردن نداشته باشم. زمانش یکم بد بود. دلم هنوزم سکس میخواد. کاش مثل شراره دور و برم پر آدم بود و هر وقت اراده میکردم با یکیشون سکس میکردم. هرچند زیاد سخت نیست به اونجا برسم. فکر کن یه مهمونی اورجی بگیرم که همه دوستای مورد اعتمادم باشه. وای چی میشه. دیگه حتی فرصت نمیکنم لباسم رو بپوشم. دوست دارم آراد و ونداد باشند. دیگه کوهیار و آرمین هم باشند. دیگه کیا باشند؟ اممم باربد. آره باربد باید باشه. اون لعنتی که باید واسه خود من باشه. جلوی همه با اون کیر قول آساش کس و کون منو جر بده. انقدر دیوونه وار که از شدت شهوت میون جمع جیغ بکشیم و با جیغ های شهوتی من همه از شدت شهوت و هیجان از حال خودشون خارج بشند و با تمام توانشون سکس کنند. اوووف حتی فانتزیش هم کسم رو مثل تنور داغ و مثل چشمه جوشان کرده. نشستم زمین و با سر دوشی با خیالات خودم شروع کردم به خود ارضایی کردن. پاهام رو کامل باز کرده بودم و یه پام رو به سمت بالا گرفتم. همزمان که با فشار زیاد آب سر دوشی روی کسم داشتم لذت میبردم با دوتا انگشتم کونم رو هم میکردم. تو تصوراتم کسم رو باربد با شدت میگایید و کیر ونداد توی کونم بود و کیر آراد توی دهنم. بقیه هم بدون توجه به بقیه دخترا اوده بودند سر وقت من و نوبتی میخواستند منو بکنند. آههه دارم میشم. اممم فاک می. فاک. آههههه. خودم رو آزاد کرده بودم و با جیغ های مقطع و نسبتا بلند اورگاسم شدم. توی تمام شاور های ویلا حوله خشک کن بود. واسه همین مشکلی بابت حوله نداشتیم. با این حال چون چند بار استفاده شده بود بهتر بود همرو بشورم. یادم باشه قبل رفتن بشورمشون. یکی از حوله ها رو دور خودم پیچیدم ورفتم توی اتاقی که مهدیس و آراد دیشب پیش هم خوابیدند. مهدیس همونطوری دمر خوابیده بود. یه پاش راست بود و اون یکی نود درجه از زانو خم کرده بود. کسش توی چشم میومد. –مهدیس. پاشو تا کی میخوای بخوابی؟ جواب نداد. نشستم پایین تخت و داخل رونهاش رو با نوک انگشتام نوازش میکردم و غلغلک میدادم. –عزیز دلم پاشو. آرزو و آرتمیس دارند میان. یه تکون آرومی به خودش داد و با صدای خواب آلود و خفه شده توی بالشت گفت بذار بخوابم. به آرومی انگشتم رو روی کسش کشیدم و با چوچولش بازی کردم. پاهاش رو جمع کرد و بست و گفت نکن مامان. خیلی خوابم میاد. یهویی پریدم روش و گفتم خواب بی خواب. پاشو دوش بگیر. بدن گرم و نرمش خیلی حس خوبی داشت. بوی بدن آراد رو گرفته بود و البته ترکیب بوی عرق و آب کیر روی پوست مونده که خیلی خوش آیند هم نبود. –مهدیس پاشو دیگه. بدنت بو گرفته. –مامان گیر نده. خوابم میاد هنوز. –باشه خودت خواستی. افتادم به جونش و با غلغلک دادن و نیشگون های ریز مجبورش کردم از تخت بیاد پایین. با کلی جیغ داد بلاخره بلند شد. با حرص گفت چرا کسخل بازی در میاری سر صبحی؟ -سر صبح؟ ساعت خواب. ساعت یکه. با حالت ناراحتی گفت من دیشب نخوابیدم اصلا. –بله میدونم. –خب میدونی که چرا نمیذاری بخوابم؟ -چون نمیخوام. حالا پاشو دوش بگیر ببینم. خفم کردی. یالا بدو. به آرومی هلش دادم زیر دوش. مهدیس دیگه در شیشه ای رو نبست و همونجوری دوش می گرفت. بدون توجه به من و رو به من یکمی پاشو باز کرد و با انگشاتش لای کسش رو نگه داشت و خیلی با فشار جوری که صداش حتی با وجود باز بودن دوش شنیده میشد جیش میکرد. زیاد هم طول کشید. گفتم تو این همه جیش داشتی چطوری خوابت میومد؟ -وقتی خوابم میاد دیگه هیچی برام مهم نیست. –آخه مگه میتونی؟ -وای مامان من مغزم کار نمیکنه تو هم به چی گیر دادیا. به شوخی گفتم نکنه شبا تو جات جیش میکنی؟ بهم نگاه کرد و یه لبخند شیطنت آمیز زد. -وای مهدیس؟ واقعا اینکار رو میکنی؟ -نخیرم. مثل تو نیستم که نتونم خودمو نگه دارم. بعضی شبا چندبار از خواب پا میشی میری دستشویی منم بد خواب میشم. –الهی بمیرم که تو انقدر خوابت سبکه با تکون خوردن من از خواب میپری. مهدیس با اخمای تو هم رفته موهاش رو میشست. بخاطر اینکه به زور بیدارش کرده بودم خلقش تنگ شده بود. بلند شدم برم پایین بلکه یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم. از شانسمون هیچی هم نبود. باز جای شکرش باقیه قهوه و چایی هست. شماره سوپر مارکت نزدیک اینجا رو هم پیدا نکردم که زنگ بزنم یه چیزی برامون بیاره. مهدیس با حوله ای که دور خودش پیچیده بود اومد پایین. براش تو یه ماگ قهوه ریختم. –مامان شیر نداریم؟ -نه عزیزم اصلا فرصت نشد یکمی چیز میز بخریم. شماره سوپر مارکت رو هم پیدا نمیکنم. توی خونه همیشه عادت داشت قهوش رو با شیر یا خامه با کلی شکر و شکلات بخوره. سه چهارتا پیمونه شکر توی ماگش ریخت و یه قلوپ خورد. –اه این چرا شیرین نمیشه. دو سه تا پیمونه دیگه ریخت. مثل اینکه به اندازه دلخواهش شیرین شده بود. –مامان کی میریم خونه؟ -خسته شدی؟ -نه آخه کاری نداریم اینجا. چیزی هم نیست بخوریم. –هنوز کلی میتونیم خوش بگذرونیم. با ذوق گفت آراد و ونداد دوباره بر میگردند؟ -دیشب بهت خوش گذشت؟ –وای عالی بود. یعنی عالیا. خیلی خوب بود مامان. تازه وقتی رفتیم توی اتاق جوری سکس کردیم که انگار تا قبلش کاری نکرده بودیم. –پس خیلی خوب بوده. -اصلا نمیدونی چطور بود. لعنتی انقدر خوش سکس بود که تا ارضاء میشدم دوباره حشریم میکرد. چقدر هم مادر جنده جیگر بود. –خوشحالم انقدر بهت خوش گذشته. –تو با ونداد چیکار کردی؟ -هیچی. تا اومدیم توی تخت مثل دوتا جنازه تا صبح خوابیدیم. –بی حال ها. من و آراد جونم که دیشب ترکوندیم. مرسی مامان که دیشب باعث شدی انقدر بهم خوش بگذره. –فدات عزیزم. –خب نگفتی میان دوباره؟ -نه. باید میرفتند شمال. اما آرزو آرتمیس میخوان بیان. با رضایت نسبی سرشو تکون داد. –پس ناهار بریم بیرون. وای من دارم از گرسنگی میمیرم. –منم خیلی گشنمه. امیدوارم آرزو دیر نکنه. به آرزو زنگ زدم. گفت سعی میکنه تا دو اینطورا برسه. حوصله نداشتم لباس بپوشم برم بیرون خرید. یادم افتاد سرایدار خونه بغلی میاد سر میزنه. پالتوم رو پوشیدم و از ویلا اومدم بیرون. وایی چقدر سرده. هوا ابری بود و سوز شدیدی هم میومد. زود برگشتم داخل. میدونستم بمونم سرما میخورم. مهدیس رفته بود روی کابیت و توی کابینت های بالا رو می گشت. –چقدر سرده. فکر کنم برف بباره. مهدیس چی میخوای؟ -دفعه قبلی که اومدیم یه جعبه کوکی توی کابینت ها دیدم. تو نمیدونی کجاست؟ -نه. فکر نکنم باشه. –ایناهاش. دیدی گفتم. یه قوطی فلزی کوکی خارجی بود. فکر کنم شراره عاشق این هاست چون هم توی دفتر مشاورش از اینا بود و هم توی خونه هر بار که رفتم داشت. مهدیس همونجا روی کابینت نشست و مثل قحطی زده ها درشو باز کرد و یکی برداشت و خورد. به منم تعارف زد و منم یکی خوردم. معلوم نبود اینا چند وقت اینجا بوده. حسابی بیات شده بود مزه موندگی میداد. اولین گازی که به زور بهش زدم گفتم اوممم چقدر بیاته. از کی اینا اینجا مونده؟ -بخور. چیز دیگه که نیست باهاش خودمون رو سیر کنیم. کوکی ها رو توی قهوه میزد و خیسش میکرد. دوتا از کوکی ها که به هم چسبیده بود برداشت و از یه طرفش به سمت من نشون داد. –مامان اگر گفتی این شبیه چیه؟ -خب معلومه دیگه. کس. با لبخند شیطونش گفت میگن کس کلوچه ای اینجوریه دیگه. پاهای مهدیس از لب کابینت آویزون بود و پایین حوله تا زیر شکمش بالا رفته بود و کس قلمبه خوشگلش افتاده بود بیرون. به شوخی با انگشتام یهویی از دوطرف کسش گفتم و یه کوچولو فشار دادم. دادش رفت هوا. –آیی چیکار میکنی مامان؟ -دلم یه کلوچه خوشگل و خوشمزه و نرم خواست. –تو هم که هر وقت کیر پیدا نمی کنی میفتی به جون من. –کیر باشه دیگه دلم کس میخواد چیکار. خندیدم و مهدیس هم لبخند زد. اما هنوزم سر حال نیومده بود و کج خلقی می کرد. –چته تو؟ از وقتی بیدار شدی خلقت تنگه؟ هنوز که پریود نشدی؟ -خوب نمی خوابم اینجوری میشم. گشنمم که هست. –صبر کن آرزو برسه ناهار میخوریم. حالا اگر خیلی گرسنته زنگ بزنم الان بیارند. –الان یه چیزی میخوام بخورم. –خب چکار کنم؟ بیا اصلا منو بخور. لبخند زد و گفت تورو بخورم که سیر نمیشم. فقط حشری میشم. –دیگه همینه که هست. زنگ زدم و سفارش غذا دادم. اگر آرزو مثل معمول دیر نکنه احتمالا همزمان با پیک رستوران برسه. توی این فرصت گفتم به یه سری کارهای خودم برسم. زنگ زدم هومن ببینم چیکار کرد. دیزاینر درست حسابی هنوز پیدا نکرده بود اما آسانسور کار آورده بود خونه. گفت کارهاش امروز تموم میشه. یسری سفارش بهش کردم. در حین صحبت روی کابینت خم شده بودم و دستم زیر تکیه گاه کرده بودم. بعد صحبت با هومن توی همون حالت داشتم پیام های گوشیم رو چک میکردم. به آرزو هم پیام دادم که من با خودم لباس نیاوردم و فقط لباس مهمونی همراهمه. برام یه دست لباس راحتی بیاره. با یه اوکی جواب داد. مهدیس گفت مامان کون دادن توی سکس خیلی بهت حال میده؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم آره. چطور مگه؟ -دیشب وقتی دوتایی میکردنت بدجوری شهوتی شده بودی و ناله میکردی. البته بیشتر جیغ میزدی. –خب راستش فقط شهوت نیست. درد هم داره. اما لذتش دیوونه واره. –خوش به حالت. برگشتم به سمتش و گفتم من که بهت میگم بیا بریم پیش دکتر. نکنه خجالت میکشی. –آخه خداییش خیلی ضایعست. اما. –اما چی؟ -هیچی ولش کن. –مهدیس خیلی دلت میخواد تجربش کنی؟ -دیشب که اونجوری حال میکردی حس کردم خیلی باید عالی باشه. یکمی مکث کرد و بعد گفت مامان میای امتحانش کنیم؟ -چیو؟ -به نظرت جا باز نمیکنه؟ -مهدیس آخه نمیدونم. میترسم آسیب ببینی. خیلی مردد گفت مهم نیست. حالا تا اونجا که تونستم تحمل کنم. –پس بذار رفتیم خونه. –الان نمیشه با انگشت بکنی؟ اصلا با اینکار اوکی نبودم. بیشتر تردید مهدیس جلوی منو میگرفت. از طرفی بدم نمیومد امتحانش کنم. آخر قبول کردم و گفتم اوکی. اول باید خودتو تمیز کنی. باهم رفتیم دستشویی و همونجوری که خودم رو تمیز میکردم بهش گفتم انجام بده. کلی هم مسخره بازی در آورد. انقدر که حوصلم رو سر برد و از دستشویی اومدم بیرون و گفتم وقتی مطمئن شدی تمیز شدی بیا بیرون. از دستشویی که اومد یه گیلاس کامل برای خودش شراب ریخت و یکی دو جرعه ازش خورد. گفتم دیوونه معده خالی نخور حالت بد میشه. –حداقل مست باشم دردش رو کمتر می فهمم. میخواست بازم بخوره که نذاشتم. مهدیس گفت خب حالا چکار کنم مامان؟ بهش گفتم دمر روی کناپه دراز بکشه جوری که کونش بالا باشه. یه کوسن زیر شمکش گذاشتم که کونش بالاتر بیاد. به آرومی چاک کونشو باز کردم سوراخ کون کوچولوی نازش رو که رنگش از پوستش تیره تر بود رو با نوک زبونم نوازش میکردم. قبلا هم سوراخ کونش رو خورده بودم و تا اینجای کار مشکلی نداشت. کم کم نفس های عمیق شهوتیش شروع شد. به آرومی نوک زبونم رو سعی میکردم داخل کونش بکنم و اینطوری عضلات مقعدش رو شل کنم تا راحت تر بتونم سوراخ کون تنگش رو باز کنم. تا بحال تلاش نکرده بودم زبونم رو توی کونش بکنم. البته واسه هیچ کس دیگه ای هم اینکار رو نکرده بودم. کم کم تونستم یکمی از نوک زبونم رو وارد کنم. همزمان باهاش مهدیس آههه سنگینی کشید. انقدر تنگ بود که سوراخ کونش زبونم رو گاز می گرفت. چند بار اینکار رو کردم تا اینکه زبونم به اندازه چند میلیمتر راحت تو میرفت. از اونجا که چیزی برای چرب کردن دم دست نبود از کرم ضد آفتاب خودش که توی کیفش بود استفاده کردم. انگشت اشاره خودم و سوراخ کون مهدیس رو با اون کرم چرب کردم. –عزیزم آماده ای؟ با یه اهم خسته جوابم رو داد. انگشتم رو روی سوراخ کونش گذاشتم و به آرومی با بازی دادن سعی کردم فرو کنم. یه ذره ازش که رفت توی یه آییی آروم کشید و با ذره ذره فرو رفتن انگشتم توی کونش سرش رو بیشتر توی مبل فشار میداد. –عزیزم هرجا دیگه نتونستی تحمل کنی بگو. هیچی نگفت و منم به کارم ادامه میدادم. تا حدود یک سانت از انگشتم توی کونش رفت اما حس میکردم جلوترش تنگ تره. مهدیس به آرومی با صدای خفه شدش توی تشک مبل ناله از روی درد میکرد. بیشتر فشار آوردم که با صدای کر کننده ای جیغ کشید. حس کردم انگشتم به یه چیزی اون توی گیر میکنه. سریع انگشتم رو کشیدم بیرون. یکم بعد دوباره امتحان کردم. این دفعه در حد یکی دو میلی متر جلو تر رفتم اما اون چیز لعنتی که مثل یه زایده نا فرم بود اجازه نمیداد. مهدیس دیگه صداش در نمیومد و این منو جری تر کرد که فشار بیشتری بدم. نوک انگشتم از اون زایده لعنتی که نمیدونم چی بود رد شد اما جلوترش واقعا تنگ بود. خواستم انگشتم رو بچرخونم که فکر کنم ناخون بلندم به همون چیز گیر کرد و مهدیس با شدت جیغ کشید و بی اختیار خودشو جمع کرد و دستم رو گرفت. خیلی ترسیدم. وقتی خواستم انگشتم رو بیرون بکشم دوباره جیغ کشید و به پهلو شد. پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و کف دستش رو لای کونش گذاشته بود و به پهنای صورت اشک میریخت. –مامان کونم. آییی. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. –الهی بمیرم. گفتم که نکنیم. گوش نمیدی. همینطور که هق هق گریه میکرد گفت خیلی درد می کنه. همینطور سرش توی بغلم بود و اشک میریخت. نوازشش میکردم و میبوسیدمش. –میخوای ببرمت دکتر؟ با ترس گفت مگه چیزی شده؟ -نه میگی درد دارم واسه اون میگم. بعد چند دقیقه اشک ریختنش تموم شد و کمکش کردم بره دست و صورتش رو بشوره. –عزیز دلم بهتری؟ -الان آره. اما خیلی بد درد گرفت. تو هم اولش اینجوری بودی؟ -راستش نه. همون اولش خیلی درد داشت. بعد که شراره انگشتش رو توش کرد دیگه حس دردم خیلی کمتر بود. البته اونم خیلی ماهر بود. سعی کردم مثل همون انجام بدم. مال تو انگار یه چیزی از داخلش نمیذاره بره تو. –وقتی میخوام دستشویی کنم هم دقیقا همونجا خیلی درد میگیره. –توی همین هفته حتما بریم دکتر. –بی خیالش. اصلا نمیخوام کون بدم. –دیوونه چه ربطی به اون داره؟ ممکنه بعدا برات مشکل ساز بشه. چه میدونم شاید بخاطر بد بخیه زدنش باشه اینطوری شده. –حالا هرچی. فعلا که مشکلی نیست. –نخیرم هست. باید دکتر معاینت کنه. اومد چیزی بگه گفتم همین که گفتم. شنبه وقت میگیرم باهم میریم دکتر. همون لحظه غذامون هم رسید.غذاها و گذاشتیم توی فر گاز که گرم بمونه تا آرزو و آرتمیس برسند. یک ربع بعدش آرزو زنگ زد و گفت ریموت رو بزنم. ریموت رو زدم و در پارکینگ باز شد. یه هیوندای آی 30 سفید که مال آرزو بود وارد حیاط پشتی شد و آرزو و آرتمیس ازش پیاده شدند. به مهدیس گفتم پاشو یه چیزی بپوش. آرزو و آرتمیس اومدند. بی حال بلند شد و رفت بالا و لباس سفیده توری که با طرح های برگ و گل سینه هاش رو میپوشوند پوشید و اومد پایین. من هم اورم رو پوشیدم. آرتمیس با یه کیسه که لباس توش بود اومد تو و آرتمیس هم دنبالش. جفتشون که اومدند داخل خیلی گرم باهاشون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتم. آرتمیس زیاد سر حال نبود. انگار از یه چیزی ناراحت بود. اون شادابی و نشاط همیشگی رو حتی ذره ای توی صورتش نمیدیدم. مهدیس هم اومد سمتشون باهاشون سلام علیک و روبوسی کرده و دست آرتمیس رو گرفت و رفتند روی کاناپه ها نشستند. آرزو گفت بیا کتی. فقط امیدوارم اندازت باشه. اینا بزرگترین سایز لباسام بودند. راستش همه لباسای من یه سایزه. از وقتی یادم میاد از همون بچگی که حرفه ای ورزش میکردم همیشه بدنم خشک و لاغر بوده واسه همین لباس سایز بالا ندارم.–مرسی عزیزم خیلی لطف کردی. به آرتمیس نگاه کردم و گفتم این چرا ناراحته؟ -چیز خاصی نیست. اوکی میشه. رو به مهدیس گفتم پاشو بیا میز رو بچین ناهار بخوریم. خودمم رفتم بالا که لباسام رو بپوشم. آرزو یه تاپ و یه تیشرت آستین دار آورده بود با شلوارک استرچ و یه لگ مشکی. تاپه که انقدر تنگ بود بهم حس کردم سینه هام داره تاپ رو جر میده. از پایین هم کوتاه بود و بالای نافم قرار می گرفت. تیشرته هم کوچیک بود و تنگ اما باز راحت تر بودم توش. شلوارک کمرش دکمه ای بود و دکمه آخرش بسته نمیشد. لگ رو پوشیدم. انقدر کوتاه بود که تا زیر زانوم میومد. آرزو در زد و اومد توی اتاق. با نگاه به من و تیپ خنده دارم نیشخند زد و گفت ببخشید فقط همینا رو داشتم که به بهت میخورد. –نه مرسی خوبه. غریبه که نیستیم. خودش هم شروع کرد به در آوردن لباسای بیرونیش و تاپ ورزشی نیم تنه سبز فسفوری و شلوارک چسبون طوسی پوشید. اکثرا لباساش همه اندامی و چسبون بود. مخصوصا شلوارها و شلوارک هاش. انگار دوست داشت همه حجم بدنش رو ببینند. کمرش از کمر من خیلی باریکتر بود. کونش و روناهش هم همینطور کوچیکتر و ترکه ای تر. اومدیم پایین. مهدیس که منو دید پوزخند زد و بعدش زد زیر خنده. گفتم چیکار کنم خب؟ یادم رفت لباس بیارم. مهدیس هم یه پلیور بلند گشاد سفید با مینی جوب صورتی پوشیده بود. با هم دیگه شروع کردیم به خوردن ناهار. مهدیس که عین قحطی زده ها همینطور تند تند لقمه های غذاشو توی دهنش فرو میکرد. بهش گفتم مهدیس دنبالت که نکردند. آروم بخور. –آخ نمیدونی مامان چقدر گرسنمه آخه. آرزو با همون لبخند های مخصوص کج خودش گفت از دیشب تا حالا چیزی نخوردید؟ مهدیس با دهن نیمه پر گفت نه بابا. اینجا که چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. حال هم نداشتیم بریم بگیریم. هرچی هم که دیشب توی مهمونی خورده بودیم همه هضم شد. آرزو با حالت کنایه گفت پس شب پر فعالیتی داشتید. خب کتی تعریف کن چی شد دیشب. به آرتمیس نگاه کردم و گفتم حالا بعد میگم. آرتمیس بی حوصله با غذاش بازی میکرد و به زور میخورد. یه دونه آروم به مهدیس زدم که بهش توجه کنه. مهدیس آروم دم گوشش گفت چته تو؟ حواست اینجا نیست اصلا. با یه لبخند مصنوعی گفت چیزی نیست.بعد ناهار برای اینکه فضا عوض بشه پیشنهاد دادم چطوره یه بازی بکنیم. هرکی یه پیشنهادی داد. آرزو گفت پاسور بازی کنیم. آرتمیس و مهدیس هم اوکی دادند. من گفتم چیزی بلد نیستم. آرزو گفت اشکال نداره یادت میدیم. رفت از توی کمد اتاق های بالا یه بسته پاسور آورد. –پارسال شراره میز پوکر داشت اینجا. خیلی حرفه ای مجهز بود. مهدیس گفت الان کجاست پس؟ -یکی از دوستاش ازش خوشش اومده بود بهش داد ببره. اواخر دیگه کمتر ازش استفاده می کرد. فقط بعضی وقت ها که میخواستند قمار کنند بازی میکردند. گفتم شراره قمار میکرد؟ با نیشخند گفت خیلی هم سنگین می بست و اکثرا هم برنده میشد. مهدیس گفت پس پوکر باز حرفه ای بوده. –هم پوکرش عالی بود و هم اینکه بلد بود چطوری طرف رو سر کیسه کنه. اکثرا با مردهای هول بازی میکرد و همیشه هم میبرد. اگر میباخت هم نهایتش یه شب سکس باهاشون بود. کتی بنز E سیاهه بود که پیارسال داشت دیده بودیش؟ -دقیق یادم نیست. فکر کنم دیده بودمش. همونو با یه پیر مرد خرمایه بازی کرد و ازش برد. مهدیس گفت در مقابل چی گذاشته بود؟ -خودشو. خب بچه ها با پوکر اوکیید؟ من که کلا بلد نبودم و مهدیس و آرتمیس هم انگار فقط یه چیزی شنیده بودند. واسه همین بیخیال پوکر شدیم چون حوصله یاد گرفتنش نبود. از تمام بازی های کارتی فقط حکم بلد بودم. البته اونم نه حرفه ای. قبلا که با دوستای منصور رفت و آمد داشتیم باهم بازی میکردیم. چند وقت پیشم یه مدت بازیش روی گوشیم نسب بود و توی مواقع بیکاری که شاید در هفته به یک ساعت هم نمیرسید سرم رو باهاش گرم میکردم. نزدیک به ده سال میشد که با پاسور واقعی بازی نکرده بودم. با این حال کلیاتش یادم مونده بود. منو و مهدیس باهم تیم شدیم و آرزو و آرتمیس هم باهم. لعنتی آرزو انقدر حرفه ای بازی میکرد که همون دست اول اصطلاحا کت شدیم و تا هفت دست پشت سر هم باختیم. البته آرزوی نامرد هم که تا تونست از ضعیف بودن ما سوء استفاده کرد و جر می زد. جوری که حتی آرتمیس هم صداش در اومد که انقدر نامردی نکن. مهدیس از بد بازی کردن من حسابی کفری شده بود. قرار شد یارها رو عوض کنیم. اینبار آرزو یار من شد. دو دوست اول رو باختیم. البته رفته رفته داشتم ماهر میشدم و حواسم بیشتر جمع میشد که چکار کنم. دیگه کل کلمون بالا گرفت و مهدیس هم هی میگفت چی شد آرزو؟ تو که میگفتی با کتی هم باشی بازم نمیتونیم ببریمت. یهو آرزو گفت تا حالا دست گرمی بود. از الان جدی. واسه اینکه بیشتر مزه بده هر دست که تموم شد تیم برنده میتونه برای تیم بازنده حکم بده. آرتمیس انگار میدونست چه خبره سریع گفت نه همینطوری بازی کنیم اما مهدیس کوتاه نیومد و گفت قبوله. نمیدونم آرزو چجوری دست رو بر زد که بیشتر برگه های حکم دست من افتاده بود. انقدر هم دستش توی بر زدن و تقسیم فرض بود که نگو. مثل این شعبده باز ها که با پاسور شعبده بازی میکنند بر میزد. همون دست اول نزدیک بود حاکم کتی بگیریم. آرتمیس شروع کرد به جیغ و داد که بابا این همیشه جر میزنه. آرزو بلند میخندید و گفت خب حالا وقتشه تنبیه بشید. آرتمیس رو به مهدیس با اون صدای جیغ جیغوی بامزش با حرص گفت تو که نمیدونی این چجوری بازی میکنه واسه چی قبول میکنی شرطی بازی کنیم. حالا کون جفتمون رو پاره نکنه صلوات. آرزو هم هی سر به سرش میذاشت. از کارهاشون حسابی خندم گرفته بود. منتظر بودم ببینم آرزو چی میخواد حکم کنه. –خب تنبیهتون اینه. جفتتون خر میشید و به منو کتی سواری میدید. مهدیس جیغ زد نه من کمرم میشکنه. من گفتم آرزو یه چیز دیگه. خداییش این سختشونه. –خب پس بخاطر کتی یه چیز دیگه. اممم آهان فهمیدم. پاشو به سمت صورت آرتمیس آورد بالا و گفت یالا. انگشت های پامو بلیس. آرتمیس با حرص گفت بخدا نوبت تو هم میشه آرزو. ببین چکارت نکنم. با اکراه شروع کرد به لیسیدن انگشت های پای آرزو. منو آرزو از خنده روده بر شده بودیم. آرزو رو به مهدیس گفت چرا منتظری پس. حکم برای تیم بازنده هاستا. انگشت های پای کتی رو بلیس. مهدیس بدون رضایت اما باز راغب تر از آرتمیس یه چندتا بوسه کوچیک از انگشت های پام کرد و یکی دوبار نوک زبونش رو به انگشتام زد. نمیخواستم بهش سخت بگیرم واسه همین گفتم بسه. دخترا با جدیت بیشتری دست دوم رو شروع کردند اما بازم مغلوب بازی خوب آرزو شدند. مهدیس حرصش در اومده بود –قبول نیست این همش داره جر میزنه. من پشت آرزو در اومدم و گفتم کجا جر زد. اصلا ورق ها رو دوباره ببین. همین کار رو کردند. وقتی دیدند واقعا بدون جر زنی باختند بیشتر حالشون گرفته شد. آرزو گفت خب حالا نوبت توئه کتی. تو بگو. هرچی میگفتم آرزو میگفت نه این قبول نیست. خیلی سادست. خب دلم هم نمیخواست زیاد به مهدیس و آرتمیس سخت بگیرم. یه لحظه فکر بامزه ای به ذهنم رسید. –آرتمیس و مهدیس. هر کدوم یه گاز محکم از کون همدیگه بگیرید. اینو که گفتم آرزو با هیجان گفت ایول یجور گاز بگیرید جاش بمونه ها. وگرنه قبول نیست. مهدیس با حرص بهم نگاه کرد و گفت حالا دارم برات مامان. اول مهدیس یه گاز از لپ کون آرتمیس گرفت که یه جیغ بلند با اون صدای بامزش کشید و بعد گفت وحشی آروم. درد گرفت. بعد نوبت آرتمیس بود گاز بگیره. یجوری کون مهدیس رو محکم گاز گرفت که طفلی دخترم محکم جیغ کشید و چند بار بالا پایین پرید. سر آرتمیس محکم داد زد مادر جنده داشتی گوشت کونم رو میکندی. مامان ببین چی کار کرده؟ خیلی بد گاز گرفته بود. قشنگ جاش روی کونش مهدیس افتاده بود. دیگه از شدت خنده نمیتونستم بشینم. حرص خوردن و دعواهای مهدیس و آرتمیس خیلی خنده دار و بامزه بود. مهدیس با حرص به آرزو گفت فقط دعا کن نبازی آرزو. پامو تا زانو توی کونت میکنم. انقدر دستم راه افتاده بود که دست سوم رو به تنهایی گرفتم. دیگه دخترا میخواستند بازی رو بهم بریزند اما منم مثل آرزو مشتاق شده بودم که بازی رو ادامه بدیم. انگار مطمئن بودم که قرار نیست ببازیم و هر دست میتونیم با تنبیه کردن دخترا خوش بگذرونیم. آرزو گفت که میخواستید منو پاره کنید. رفت توی آشپزخونه و از یخساز یخچال یه لیوان پر غالب یخ آورد. –نفری یدونه یخ میذارید توی خودتون نگه میدارید تا یاد بگیرید گنده گوزی نکنید. آرتمیس جیغ زد این یکی نه دیگه. –همین که گفتم. مهدیس گفت یعنی چکارش کنم؟ -بکن توی واژنت. مهدیس با چشمای گرد شده از تعجب به آرزو نگاه کرد و بعد رو به من گفت مامان؟ تو یه چیزی بهش بگو. گفتم عزیزم به هر حال بازی همینه دیگه. آرتمیس با حرص یه تیکه یخ برداشت و گفت حالا نوبت ماهم میشه بهتون بخندیم. پاهاشو جلوی ما کامل باز کرد و شورت فانتزیشو کنار شد. کس تپل و نازی داشت. کاملا صورتی بود. مثل کس من البته وقتی همسن و سال اون بودم. یخ رو با انگشتاش توی کسش فرو کرد و یه آههه بلند کشید و چشماش رو به هم فشار میداد. با صدای آیی مهدیس فهمیدم اونم اینکار رو کرده و چند ثانیه بعد آرزو گفت خب بستونه دیگه. درش بیارید. یخ ها رو از کسشون در آوردند و انداختند کنار. دست چهارم رو شروع کردیم. لعنتی دوباره جیشم گرفته بود. انقدر یهویی شدید که سریع باید میرفتم دستشویی. گفتم بچه ها من برم دستشویی بیام. مهدیس گفت بشین مامان الان تموم میشه. آرزو و آرتمیس هم نذاشتند. بخاطر دستشویی داشتن زیاد تمرکزم رو از دست داده بودم و روی سوتی من دست کاملا برنده رو هفت به شیش باختیم. جوری که دور آخر آرتمیس با شش لو ازمون دست گرفت. جفتشون جوری پریدند بالا و جیغ و هورا راه انداخته بودند که انگار برنده چند میلیون دلار شده بودند. مهدیس شروع کرد به شیطنت و هی میگفت آها آرزو حالا کونت پارست. ببین چکارت میکنم. آرتمیس هم گفت تمام این لیوان یخ رو باید بکنی توی کونت. نه وایسا یه چیز بهتر. باید به من و مهدیس دور حیاط سواری بدی. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. میخواستم بلند شم برم دستشویی که مهدیس محکم دستم رو گرفت و گفت بشین. کارت دارم مامان. آرتمیس گفت چیکارشون کنیم مهدیس؟ مهدیس رفت سمتش و یه چیزی در گوشش گفت که آرتمیس بلند زد زیر خنده و گفت وای دهنتو مهدیس. خودت بگو. آرزو با استرس به مهدیس نگاه میکرد. گفتم زودتر بگو دیگه مهدیس دارم میترکم. مهدیس خیلی مغرورانه جوری که انگار میخواست حکم اعدام هیتلر رو بده گفت گلدن شاورر. با گفتن این حرف منو آرزو با بهت به مهدیس نگاه کردیم. –چی مهدیس؟ آرتمیس با خنده گفت کتی حکم اینه. آرزو رو گلدن شاور کن. با عصبانیت گفتم یعنی چی؟ -یعنی باید جلوی ما روی آرزو بشاشی. با تندی گفتم عمرا همچین کار کثیف و حال بهم زنی رو نمیکنم. حکمتون رو عوض کنید. دخترا شروع کردن به جیغ و داد که عه یعنی چی؟ شما هرچی گفتید انجام دادیم. حالا نمیشه زیرش بزنید. یهو آرزو با تندی گفت کتی فقط بازیه. پاشو انجامش بدیم. جدیت آرزو توی گفتنش یه جورایی بهم قبولوند که خودشم اوکیه. با اینکه واقعا هیچ رقمه اوکی نبودم گفتم باشه. رفتیم توی دستشویی و آرزو همه لباساشو در آورد و لخت روی زمین نشست. مهدیس از پشت شلوار منو گرفت و کشید پایین و از پام درش آورد. یه پام رو گذاشتم رو توالت فرنگی و با انگشاتم لای کسم رو باز کردم. به آرزو گفتم مطمئنی آرزو؟ -کتی گفتم بازیه. زودتر تمومش کن. آرتمیس با هیجان گفت صبر کن کتی نباید این لحظه رو از دست بدم. بذار برم گوشیم رو بیارم فیلم بگیرم. با عصبانیت خیلی محکم گفتم بی خود. اصلا نمیخواد. مهدیس سریع گفت باشه مامان. آرتمیس گیر نده دیگه. با اکراه شدید و یه حس ناراحتی درونی شروع کردم به جیش کردند. انقدر جیشم زیاد بود که بی اختیار اولش یکم پاچید روی صورت و گردن آرزو. صدای شلیک خنده آرتمیس و مهدیس توی دستشویی گوشم رو داشت کر میکرد. –آخخخ آرزو ببخشید. چیزی نگفت و چشماش رو به هم فشار میداد. حالت صورتش جوری بود که معلوم بود ناراحته. شاشم با فشار روی بدنش میپاچید. با همه ناراحتی و نا رضایتی که داشتم اما یه حس مسخره ای از داخل تحریکم میکرد. مخصوصا وقتی که روی سیکس پکش جیش میکردم این حس بیشتر میشد. توی تمام مدت دخترا هی مسخره بازی در میاوردند و با تیکه هاشون تا تونستند توی مخ آرزو میرفتند. –آرزو بهت حال میده؟ حالا که زیر شاش کتی هستی یادت بیاد با ماها چکار کردی. همش نگران بودم که بعدش چی میشه. میترسیدم آرزو خیلی ناراحت بشه و کلا ریده بشه توی تمام برنامه هامون و حتی رفاقتمون. وقتی تموم شد آرزو آروم چشماش رو باز کرد و گفت تموم شد؟ -آره. بلند شد و با شلنگ آب خودشو شست و منم خودم رو تمیز کردم. به مهدیس گفتم برو براش حوله بیار. رفت و یه حوله براش آورد و تنش رو خشک کرد و حوله رو همونجا توی دستشویی گذاشت. بدون اینکه چیزی بگه از دستشویی اومد بیرون و رفت طبقه بالا. مهدیس هنوز میخندید و می گفت وای چه دهنی ازش گاییدیم. الان چقدر فحشمون میده. آرتمیس گفت حقشه. ندیدی چکارمون میکرد. گفتم بسه دیگه شما دوتاهم شورش رو در آوردید. مهدیس اینجا رو یه آب بگیر با اون تی زمین رو خشک کن. یهو با بهت گفت مامان!؟ -آرتمیس تو هم کمکش میکنی. برای اینکه تنبیه بشید شوخی هم اندازه داره. یالا برگشتم اینجا خشک شده باشه. از دستشویی اومدم بیرون و رفتم بالا دنبال آرزو. توی حموم یکی از اتاق ها داشت دوش میگرفت. رفتم پیشش. –آرزو ببخشید. واقعا دوست نداشتم اینجوری بشه. بهم نگاه کرد و از همون لبخند های کجش تحویلم داد. –کتی ول کن دیگه. بازی بود. تازه میتونست بدتر از اینم باشه. –آخه واقعا ناراحت شدم. –مهم نیست. ناراحت نباش. –یعنی تو واقعا اوکیی؟ -آره. یه بازی کردیم تموم شد رفت. همین. کتی میشه برام یه حوله خشک بیاری؟ رفتم از توی اتاق بغلی یه حوله آوردم و بهش دادم. بهم نگاه کرد و با لبخند گفت انگار تو بیشتر ناراحت شدی تا من. –خب خیلی کار بدی بود. حتی تصورش هم حالم رو بهم میزنه. کاش انجامش نمیدادم. منو باش که عقلم رو سپردم دست دوتا بچه. –ولش کن. حالا خوبه تو فقط منو گلدن شاور کردی. راستی یکی طلبت. نوبت من مونده هنوز. اینو که گفت خندید. –راستشو بخوای کتی تا حالا گلدن شاور نشده بودم. یعنی روم کسی تاحالا نشاشیده بود. باز جای شکرش باقیه تو تنها کسی بودی که اینکار رو کردی. البته روی خیلیا اینکار رو کرده بودم. –خب این به اون همه در.