انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین »

زندگی کتایون



 
باهم اومدیم بیرون و رفتیم سوار آسانسور بشیم. که بریم خونه هامون. شروین هنوز سرش پایین بود وناراحت. دستام رو گذاشتم روی شونه هاش و گفتم گل پسر زیاد فکرشو نکن. درست میشه. با اون تاپی که پوشیده بودم کامل حجم سینه هام جلوی صورتش بود اما انقدر ناراحت بود که نمیتونست تحریکش کنه. جالبه هیچ واکنش خاصی به من نداره. انگار به کل هیچ حسی دیگه به زنها نداره. دلم میخواست امتحانش کنم. –شروین. سرشو بالا آورد خیلی عادی گفت بله. –تو واقعا فول گی هستی؟ -منظورتون چیه؟ -آخه من دوستایی دارم که گی هستند اما بازم یه واکنشی نشون میدن به من. اما تو انگار نه انگار. لبخند مصنوعی زد و گفت دیگه حالی نمونده برام. –واقعا؟ -آره. به شوخی سینه هام رو بهم فشار دادم و سمت صورتش گرفتم و گفتم حتی با اینا؟ با حالت خاصی روشو برگردوند که انگار نکن حوصله ندارم. واقعا هم حس و حال نداشت. به آرومی دستم رو گذاشتم پشت سرش و نوازشش کردم. –شروین جان حالت اوکی میشه. نگران نباش. همه چیز اوکی میشه. میخواستیم سوار آسانسور بشیم. اول شروین رفت تو و پشت سرش من. یه لحظه موقع سوار شدن دیدم هومن داره دزدکی نگاهم میکنه از پایین پله ها. بهش اخم کردم و گفتم بیا بالا. هومن چند دقیقه بعد اومد. پیش خودم گفتم حیف که مهدیس اینجاست وگرنه یک کونی ازت پاره میکردم. –کی اومدی؟ -یه ربعی میشه. وسائل رو آوردم توی خونه گذاشتم. –فاکتوراش کو؟ بهم داد. –اوکی. واسه چی داشتی من دید میزدی؟ -کتایون خانم همینجوری چشمم افتاد. به شوخی گفتم ببین من میرم دوربینا رو میبینما. دروغ گفته باشی بد میبینی. یجور رفتار میکرد انگار خیلی ازم دلخوره. –چیه؟ چرا انقدر گرفته ای؟ -هیچی خانم. من برم بالا سر کارگرا. فکر میکنم مثل اوندفعه دیده با شروین انقدر خودمونی هستم حسودیش شده. حالا سروقتش سر همین حسابی باهاش کار دارم.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
سلام به همه دوستان و عزیزانی که توی این مدت دو سال و خرده ای همراه داستان بودند و با نظرات، پیشنهادات و تعاریف و انتقادات به جا همواره راهنما و مشوق ادامه راه داستان زندگی کتایون بودند و هستند.
اصلا راحت نیست که بخوام فقط با یه عذر خواهی ساده بابت وقفه دو ماهه ای که توی نوشتن داستان به وجود اومده رو از دل دوستان در بیارم. فقط همین قدر میتونم توضیج بدم که بعد چندین هفته درگیری شدید کاری و سفرهای پیاپی که حتی وقت دیدن شبکه های اجتماعی رو هم نداشتم چه برسه به سایت لوتی، بلاخره هفته گذشته یکمی سرم خلوت تر شد و زندگی به روال سابق برگشت تا بتونم بنویسم. میدونم که باعث نا امیدی و ناراحتی خیلی از دوستان شدم. امیدوارم منو بخاطر ادامه داستان ببخشند.
از همگی که تا اینجا همراه بودید متشکرم
     
  

 
قسمت صد و شستم: قرار شام
ساعت 9 باید میرفتم رستورانی که قرار گذاشتیم. تا اون موقع یه دو سه ساعتی وقت دارم. دیگه برام مهم نبود که این کار درسته یا غلط یا اینکه ممکنه توی این قضیه چه اتفاقاتی برام بیوفته. تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که چطوری حواس پویانفر رو از موضوع سرمایه گذاری پرت کنم. مطمعناً بی خیال نمیشه اما همین قدر که بتونم کاری کنم تا ماه آینده سمتش نره بسه. پویانفر هدفش مشخصه و میخواد منو به دست بیاره و بعدش هم از طریق من به خیلی چیزای مرتبط با کار برسه. به هر حال من این بازی رو شروع کردم و باید حواسم به همه چیز باشه. میتونم جا بزنم و مثل سابق از پویانفر فرار کنم اما وضعیت برای مریم سخت تر میشه. امیدوارم همه چیز همونطور که میخوام پیش بره. همش با خودم میگم من هیچ جایی برای اشتباه ندارم.
مهدیس گفت امشب میره پیش آرتمیس. بازم دورهمی و مهمونی. داشتم دوش میگرفتم که صدای زنگ در اومد. همونطور لخت با تن خیس از توی حموم اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم. هومن پشت در بود. در رو باز کردم و در حالی که بدنم رو پشت در مخفی کرده بودم گفتم چی شده؟ با همون نگاه خنگیش و چشمای ریزش زل زده بود به صورتم. –ببخشید کتایون خانم حموم بودید؟ -آره. صبر کن چند لحظه خودم رو خشک کنم الان تموم میشه میام. تو هم بیا تو. در حالی که هنوز خودم رو پشت در قایم کرده بودم در رو باز کردم و هومن اومد توی خونه. برگشت به سمتم و مثل اوسکل ها همینجوری نگاهم میکرد. وقتی خیلی هیجانی میشد مثل لبو کاملا سرخ میشد و از حالت نگاه قفل شدش و لبهای نیمه باز مونده میتونم حدس بزنم دهنش خشک شده و نفسش به شماره افتاده. قطعا انتظار نداشت وقتی کاملا لختم توی خونه راهش بدم. با لحن جدی گفتم همینطوری میخوای به من زل بزنی؟ سریع گفت ببخشید و روشو برگردوند. صورتش به سمت دیگه ای بود و چشماش رو هم بسته بود. در رو بستم و در حال که زیر چشمی حواسم به هومن بود که اگر بهم نگاه کرد حسابی حالشو بگیرم برگشتم توی حموم. از قصد در حموم رو کامل نبستم و لاشو باز گذاشتم و مشغول شستن بدنم با شامپو بدنم شدم. تمام این مدت حواسم به در بود که یه وقت هومن نیاد دم در. معلومه خوب تخمشو کشیدم که حتی جرات نمیکنه یه نگاه کوچیک بندازه. همین کاراش منو تحریک میکنه بیشتر سر به سرش بذارم. صداش زدم. –هومن. صداش از پشت در حموم اومد بله کتایون خانم. توی وان تا نصفه آب و کف نشسته بودم و پشتم به در بود. –بیا توی حموم. با صدای بریده شده و پر از ابهام و شک گفت چی کتایون خانم؟ -بیا توی حموم پشت منو بشور. در حموم باز شد و هومن در حالی که از هیجان سرخ شده بود توی چهارچوب در وایساد. با نگاه مملو از هیجان و فک قفل شده دوباره بهم زل زده بود. فقط کمر به بالا از پشتم رو میتونست ببینه. –چرا معطلی؟ زود باش دیگه. من عجله دارم باید برم جایی. حین اینکه پشتمو میشوری بگو چیکار داشتی اومدی. اوسکل همونجوری با لباس اومد توی حموم که بلند گفتم لباسات رو در بیار. خیس میشه. با همون ادا اطوار احمق گونش گفت آخ راست میگید. لباساش رو در آورد و با زیر پوش رکابی که تنش بود و شلوار اومد توی حموم. لیف اسفنجی رو بهش دادم و شروع کرد به مالیدن پشتم. با هر بار حرکت بالا به پایین لیف اسفنجی روی پشتم ریز صدای سنگین نفس هاشو میشد شنید. انگار که نفس کشیدنش به شماره افتاده بود. –خب بگو چه خبر؟ -سلامتی خانم. با لحن تمسخر آمیز گفتم سلامت باشی. منظورم اینه چکار داشتی اومدی اینجا؟ -آهان. اون شرکت دیزاینره که براتون فالور فاکس میسازه. –چی میسازه؟ -فالور فاکس. خیلی بد خندیدم و گفتم وای خدا تو دیگه چه ورقی هستی. این همه وقت داری باهاشون کار میکنی هنوز نمیتونی اسم یه چیز ساده رو بگی؟ -مگه این نیست؟ -نه فلاور باکسه پسر جون. خب؟ -گفت از اون گیاهایی که توی کاتالوگ بود رو همشون رو فعلا ندارند. مثل اینکه با گل خونه ای که کار میکرند بدقولی کرده. –خب از یه جای دیگه بگیره. والا گله دیگه. –میگه آخه قیمتش فرق میکنه. –غلط کرده. میری خیلی جدی میگی ما روی همین قیمت باهاتون بستیم و همونی رو هم که میخوایم باید بیارید. تو چرا انقدر شل بازی در میاری؟ -آخه نمیدونستم چی بگم؟ -واقعا که. حالا که فهمیدی. از این به بعد هم واسه هر چیز مسخره و جزئی نیا مزاحم من شو. والا اگر میخواستم صفر تا صد کار رو دونه به دونه برات توضیح بدم خودم انجامش میدادم. متوجه شدم لیف کشیدنش کند شده و با شدت قبلی نیست. توی دلم گفتم نکبت داری چکار میکنی؟ سرم رو برگردوندم که دیدم با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون چشم به کمر من دوخته. درپوش وان رو کامل نبسته بودم و آب و کف اومده پایین و باعث شده بود کون من معلوم بشه. یهویی جوری جیغ زدم سر هومن که از جا پرید و از استرس لیف در دستش افتاد. –کجا رو داری نگاه میکنی؟ با تته پته گفت خانم بخدا هیچجا. –گمشو از حموم بیرون. انقدر محکم گفتم که بدون هیچ حرفی لیف رو گذاشت و رفت سمت در. –وایسا بیام بیرون باهات کار دارم. جایی نریا. از چهرش معلوم بود شدیدا استرس گرفته. رفت از حموم بیرون و در رو بست.
چند دقیقه بعد در حالی که حوله ام رو دو خودم پیچیده بودم از حموم اومدم بیرون. هومن روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین دوخته شده بود و از استرس دستاشو به هم میمالید. تا متوجه شد من اومدم بیرون سریع مثل فنر از جاش پرید و جلوی من صاف وایساد. توی ذهنم از قبل برنامه ریزی میکردم که چکارش کنم اما نه اونقدر حوصله براش داشتم و نه وقت. تصمیم گرفتم یجور دیگه حالیش کنم. –خب پس که اینطور. تو درست بشو نیستی. –کتایون خانم بجون مامانم عمدی نبود. –بود یا نبود بلاخره به چیزی که نباید نگاه میکردی کردی. با شرمندگی زیاد سرشو پایین انداخت و گفت ببخشید. –حالا چکار کنیم؟ فکر کنم بهتر باشه همدیگه رو نبینیم. درسته؟ -اما کارهای خونه چی؟ -اونا رو که باید تموم کنی. کاری داشتی با من هم فقط بهم پیام میدی. –کتایون خانم توروخدا. ببخشید اشتباه کردم. غلط کردم. اصلا گوه خوردم. –اون که نوش جونت. غلط زیادی هم کردی. من فکر میکردم واقعا آدم چشم پاکی هستی. حداقل به ناموس رفیقت چشم نداری. خیلی ناراحت شده بود. با لحن بغض آلود گفت کتایون خانم توروخدا ببخشید. هرکاری بگید انجام میدم. این حرفش برای من حکم اینو داشت که میتونم هرجور بخوام بازیش بدم. مطمئنم خودشم آماده بود اما نمیخواستم از موضعم پایین بیام. چون نباید فکر کنه به این راحتی میتونه منو نرم کنه. –فایده نداره. خیلی بهت فرصت دادم. هربار که میای اون چشمای هیزت همش روی اندام منه. من بهت اعتماد کردم. اجازه دادم بیای توی خونه و حتی توی حموم باهام چون فکر میکردم آدم چشم و دل پاکی هستی. اصلا هم نمیفهمی که من چقدر از این موضوع اذیت میشم. –بخدا دیگه تکرار نمیشه. بلند داد زدم بسه دیگه. هربار میگی تکرار نمیشه غلط کردم گوه خوردم. بازم چشم چرونی میکنی. از یه بابای تریاکی و یه ننه امل سگ حزب اللهی بیشتر از اینم انتظار نمیره که بچه بدردنخورشون هرجا بره چشم کثیفشو بندازه به بدن زن و بچه مردم. انقدر از امثال تو بدم میاد که حد نداره. همینطور داشتم بهش توهین میکردم و اونم ناراحت تر میشد. واقعا قصدم این نبود. نمیدونم چرا اینجوری کردم باهاش. کم مونده بود بزنه زیر گریه. –پاشو برو به کارات برس. با حالت خیلی ناراحت گفت کتایون خانم ببخشید. –برو فعلا پایین به کارا برس. اومد یه چیزی بگه گفتم هومن الان اصلا نمیخوام چیزی بشنوم. به اندازه کافی اعصابم رو خورد کردی. حالا برو بعد صحبت میکنم باهات. میخواست بره بیرون که گفتم برو دم خونه طبقه پایینی ها. ببین اگر آقا شروین اومده بدون اینکه زنش بفهمه صداش کن بیاد اینجا. با حالت جدی که انگار شاکی شده باشه گفت آقا شروین؟ -آره. میتونی اینو انجام بدی یا مثل همیشه میرینی؟ یکم مکث کرد که گفتم ولش کن خودم میرم بهش میگم. -نه خانم بهش میگم. –ببین نمیخوام زنش بفهمه ها. –چشم. –بدو زود باش.
توی فاصله ای که شروین بیاد موهام رو سشوار میکردم. بین هیاهوی صدای سشوار احساس کردم صدای زنگ در رو شنیدم. با همون حوله دور خودم رفتم در رو باز کردم. –سلام شروین جان چطوری؟ -سلام کتایون خانم. مرسی. کاری داشتید باهام؟ -آره. بیا تو. –ملینا الان پیداش میشه. باید زود برم پایین. –بیا تو. نگران نباش. ملینا هیچ کاری دیگه نمیتونه باهات بکنه. با یه لبخند گفتم بیا تو من تازه از حموم اومدم اینجا باشم سرما میخورم. اومد تو. رفتم توی آشپزخونه و چایی ساز رو روشن کردم. –چایی میخوری؟ -نه مرسی. –خب تعریف کن چه خبرا؟ تونستی آماری از اون یارو بگیری؟ -راستش نه. –چرا؟ -آخه نمیدونم چکار باید بکنم. از کجا آمارش رو بگیرم؟ -نمیدونی یا میترسی؟ -خانم نمیشه همینجوری بهش زنگ بزنم بگم بیا مدارکت رو بگیر و بیخیال ما بشو؟ -چرا میشه. طرف هم حتما میگه دستت درد نکنه برام پسش آوردی. احتمالا یه مژدگانی هم بهت بده. –کتایون خانم من جدی دارم میگم. –پیش خودت چی فکر کردی؟ یه کاری کردید یارو در به در دنبالتونه. پیداتون کنه دهنتون رو سرویس میکنه. از طرفی این یه فرصت طلاییه برات. –چطور؟ -مگه نمیگی زنت همش تهدیدت میکنه به بابات میگه تو همجنس گرایی؟ بعد اینکه با خانوادت صحبت کردی سر این قضیه دست بالا رو داری و در عوض اینکه به اون یارو لوش ندی خونت رو بهت برگردونه. با حالت تاسف گفت کاش همه چیز به این راحتی بود. –گفتم بهت سخته اما راه نجاتت الان همینه. چرا هنوز نرفتی با خانوادت حرف بزنی؟ -نمیدونم چجوری بگم؟ -همونجوری که گفتی میخوای با این پتیاره که چند سال ازت بزرگتره و چیزی ازش نمیدونی ازدواج کنی و مجبورشون کردی قبول کنند. –آخه میترسم این یکی رو نتونند بپذیرند. –خب قبول نکنند. البته رضایت پدر و مادرت مهمه اما تو که قرار نیست تا آخر عمر دنبال رضایت اونا باشی. بازم همونطور دمق و مستاصل توی فکر رفته بود. رفتم سمتش. به آرومی دستم رو زیر چونش گذاشتم و صورتش رو آوردم بالا. –ببین شروین جان میدونم چقدر ناراحتی از مشکلاتی که پیش اومده و چقدر دوست داری همه چیز درست بشه. اما با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. باید یه برای بار هم که شده توی زندگیت همه جرات خودت رو جمع کنی و برای حل مشکلت تلاش کنی. با همون صورت غمگین لبخند زد و گفت باشه. –همین فردا برو پیش پدر و مادرت و همه چیزو بهشون بگو و بگو که چقدر از اینکه با ملینا ازدواج کردی متاسفی. نگران نباش. اونا پدر و مادرت هستند. تحت هر شرایطی دوست دارند. –صحبت های شما خیلی بهم روحیه میده. مرسی. –امیدوارم فردا خبرهای خوبی بهم بدی. –خب من برم ملینا الاناست که برسه. حوصله غرغرهاش رو ندارم. دوست داشتم یجورایی تحریکش کنم تا حداقل یکمی سر حال بیاد. توی این چند وقت اخیر هر وقت دیدمش افسردگی از سر و روش میریخت. شاید اینجوری بهش کمک میکرد که با انگیزه بیشتری دنبال حل مشکلاتش بره. میخواست بره سمت در. گفتم شروین جان یه چند دقیقه میتونی بمونی؟ -کاری دارید؟ -آره. راستش من امشب جایی قرار دارم نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم لباسم مناسب تره. دوست دارم نظر تورو هم بدونم. –من خیلی از ست کردن لباس و این چیزا سر در نمیارم. –خب حداقل نظر که میتونی بدی. –اوکی. رفتم سمت اتاقم و در رو نیمه باز گذاشتم. جوری که کامل از توی حال و پذیرایی داخل اتاق معلوم بود. حولم رو باز کردم و یه لباس شب ماکسی سورمه ای خیلی سکسی که از بالا تا پایین از بغل چاک داشت تنم کردم و کفش های پاشنه بلند بند دار دور ساق پام رو پوشیدم. امیدوار بودم شروین بهم نگاه کنه اما روی مبل نشسته بود و نگاهش به ساعت شماته دار دیواری کنار پذیرایی بود. –خب به نظرت چطوره؟ خیلی عادی نگاه کرد و گفت خوبه. قشنگه. –به نظرت خیلی باز نیست؟ آخه اونجا یکمی رسمیه. –نه به نظر من قشنگه. زیاد جلف هم نیست. نیم رخ وایسادم رو به آینه و به بدنم انحنا دادم و کونم رو دادم عقب. –به نظرت با این لباس باسنم خیلی توی چشم نیست؟ با نیشخند ریزی گفت راستش شما هرچی بپوشی باسنت توی چشمه باز. –واقعا؟ -آره. –خیلی بده؟ -نه اتفاقا خیلی هم زیباست. بدنتون واقعا عالی و بی نقصه. –مرسی عزیزم. تو لطف داری. البته خیلی ها میگن. بذار یه لباس دیگه بپوشم. این بار یه مشکی آستین دار یه سره تا بالای زانو پوشیدم که بالای سینه ام توری بود. پشت لباسم زیپ داشت. شروین رو صدا کردم. اومد توی اتاق. –میشه زیپش رو ببندی؟ دستم نمیرسه. اومد پشتم و بستش. بر گشتم و گفتم این چطوره؟ -اینم خوبه اما قبلی قشنگ تر بود. –آره اما این راحت تره. با حالت خیلی اغواکننده گفتم کدومش سکسی تر نشونم میده؟ -جفتش خوب به تنتون میشینه. –پس به نظرت کدوم رو بپوشم؟ -قبلیه قشنگتر بود. –راست میگی نظر خودمم همونه. برگشتم به پشت و گفتم بازش میکنی برام؟ زیپ لباس تا پایین کمرم میومد. وقتی بازش کرد خیلی ریلکس بدون توجه به شروین درش آوردم و لخت پشت به شروین وایساده بودم. توی آینه قدی گوشه اتاق بهش نگاه میکردم. انتظار داشتم حداقل یکمی مردونگی نشون بده هیزی کنه اما انگار نه انگار. فکر کنم ملینا زده تخماشو ترکونده. همونطور لخت برگشتم سمتش. سریع نگاهشو برد به سمت یه طرف دیگه. –کتایون خانم من میرم بیرون. خندیدم و گفتم عزیزم راحت باش. من خیلی توی قید و بند نیستم. مخصوصا پیش تو که انقدر با جنبه و با شخصیتی. –ممنون شما لطف داری. از توی کشو یه ست مشکی برداشتم که بپوشم. وقتی میخواستم شورتم رو پام کنم یه پام رو گذاشتم لبه تخت. توی اون حالت راحت میتونست کسم رو ببینه. نگاهش افتاد اما خیلی معمولی بود. میخواستم بگم چه مرگته تو؟ نکنه واقعا دیگه کیرت راست نمیشه. –کتایون خانم من برم دیگه. –باشه عزیزم. خیلی لطف کردی. تا دم در همراهیش کردم و موقع بیرون رفتن گفتم فردا حتما برو پیش خانوادت و همه چیزو بگو. خودت رو از زیر فشار ملینا باید خارج کنی. –باشه. –قول میدی شروین حتما بری؟ با تردید گفت آخه. صورتش رو بوسیدم و گفتم قول بده بهم. –باشه قول میدم حتما برم. –آفرین. برو ببینم چیکار میکنی. فردا شیر ببینمت نه روباه. لبخندی زد که توی چند روز هیچ اثری ازش نبود. یکمی سر زندگی و امید بهش برگشته بود.
وقتی داشتم چاییم رو میخوردم به این فکر میکردم نکنه واقعا بلایی سر شروین اومده. یه پسر بیست و دو سه ساله الان باید با کیرش سنگ رو سوراخ کنه اما این جوری بی تفاوت به من وایساده بود که انگار اصلا منو نمیدید. نمیدونم شاید بخاطر جنده بازی های زنش کلا از سکس زده شده باشه یا شایدم جدی جدی لگد هایی که توی تخمش خورده این بلا رو سرش آورده باشه. البته این احتمال هم هست که واقعا هیچ حسی به زن ها نداره. آخه آرمین و کوهیار هم گی بودند اما منو آرزو رو یه دل سیر از کس و کون کردند. بیخیال به من چه اصلا. لامصب وقتی خودمو جلوش لخت کردم کسم غلغلک میشد که با شروین سکس کنم. به آرومی شورتم رو کنار زدم و رو لبه های پف کرده کس مرمریم دست کشیدم. خوشگلو و پف کرده و عین یه دمبه نرم. پسره احمق. دلت اومد اینو ببینی و کاری نکنی؟ اصلا چطور تونستی راست نکنی برای کس خوشگل و صدفیم؟ وای به همین سرعت حشری شدم. تازگیا وقتی اینجوری میشم مثل یه جرقه کوچیک که باعث یه آتش سوزی عظیم میشه از یه تحریک کوچیک میرسم به اینجا که حتما باید ارضا بشم. بدبختی یه کیر واقعی هم الان دم دست نیست. یه ساعتی وقت دارم تا خودمو ارضاء کنم. چشمام رو بستم و با دوتا انگشتم چوچولم رو گرفتم و شروع کردم به مالوندش. اممم واییی. دیگه کسم حسابی از تو آتیش گرفته بود و آتیشش به کل جونم رسیده بود. خیلی حشری بودم. انقدر که حتی نمیتونستم درست چیزی تصور کنم. لعنتی دارم از شهوت میسوزم اما خودارضایی اصلا اون حسی که باید رو بهم نمیده. با این حال ادامه دادم. انقدر کسم رو مالوندم و سینه هام رو چنگ زدم تا آب سفید رنگ غلیظ کسم از وسطش شروع به شره کردن کرد و بی حال روی کاناپه ولو شدم. حس حال هیچی نداشتم. دلم میخواست دوباره دوش بگیرم و با شراب ملو کنم اما باید به قرار شامم میرسیدم. بی میل و بی رمغ بدنم رو از روی کاناپه کندم و رفتم توی اتاق. اول میخواستم لباسای باز بپوشم که حسام مادر جنده با دیدنم سریع راست کنه و به کل بیخیال همه چیز بشه اما خب قطعا راحت نیست. اون حروم زاده هفت خط تر از این حرفاست و اونجور که باید تحت تاثیر قرار نمیگیره. از اون بدتر اینکه ممکنه به این تغییر رفتارم شک کنه. باید خیلی با سیاست تر عمل کنم. تصمیم گرفتم با یه تیپ خیلی شیک و سنگین توی این قرار حاضر بشم تا نشون بدم همون خانم شریفی هستم که فکر میکنه. زن تنها میان سال که زندگیش رو وقف کار و بچه هاش کرده و از زمان فوت شوهر مرحومش تا حالا تنها و توی کف کیر بوده. بذار فکر کنه من یه لقمه چرب و نرم و خوش خوراکم که بعد دوسه جلسه قرار تن لخت منو توی تخت خواب داره و کیرش رو توی کسم. حالا به وقتش این لقمه چرب و نرم و خوش خوراک آنچان مثل استخون شکسته توی گلوش گیر میکنه جد و آبادش بیاد جلوی چشمش. یه مانتو بلند سبز فیروزه ای بلند با طرح های بته جقه برجسته و گلدوزی های طلایی داشتم که از همون مزون محتشم گرفته بودم. کاملا بسته بود اما به طرز قشنگی روی بدنم میشست و حجم بدنم رو به نمایش میذاشت. با یه شلوار خردلی که ست قشنگی میساخت. یکمی هم آرایش کردم. در حدی که فقط بشه گفت آرایش کردم نه بیشتر. موهام رو به سمت پشت سرم جمع کردم و یه روسری خوش طرح هماهنگ با لباسام پوشیدم و روش هم پالتو چرمی قهوه ای تیره یقه خز دار و کفش های همرنگ پالتو با پاشنه 6 سانتی. آماده شدم که برم به سمت جردن. در خونه رو که باز کردم هومن پشت در بود. –هنوز نرفتی خونه؟ -نه وایسادم کار امروز تموم بشه. –آفرین چه مسئولیت پذیر شدی. چقدر دیگه کار دارند؟ -رفتند. –خب پس تو چرا موندی؟ تا اومد حرف بزنه گفتم من عجله دارم باید برم جایی. بریم تا پایین توی راه چیزی میخوای بگی بگو. باهم سوار آسانسور شدیم. –خب؟ -باهاشون صحبت کردم و همون چیزی که گفتید رو گفتم. اول یکم نه آورد و گفت نمیشه اما بعد گفت اوکی. –آفرین همینجور میخوام سفت باشی. با ناراحتی گفت کتایون خانم من واقعا نمیخواستم نگاه کنم. –هومن میشه بیخیال این قضیه بشی؟ به اندازی کافی اعصابم رو خورد کردی اون موقع. –آخه شما ناراحت شدید. –نباید میشدم؟ من بهت اعتماد کردم. خیلی بده به یکی اعتماد کنی و از اعتماد سوء استفاده کنه. اینو میفهمی؟ -من سوء استفاده نکردم. –هومن گفتم نمیخوام راجبش حرف بزنم. از آسانسور اومدیم بیرون و بی توجه بهش رفتم سوار ماشین شدم. ماشین رو جابجا کردم و به سمت رمپ که میرفتم کنار هومن نگه داشتم. شیشه رو دادم پایین و گفتم برو خونه. خسته نباشی. من من کنان گفت کتایون خانم میتونم بازم. –بازم چی؟ -بیام خونتون؟ -پس میخوای بیرون از خونه کار اینجا رو تموم کنی؟ -نه منظورم توی خونتونه. –نمیدونم بستگی به خودت داره. –چطور مگه؟ -تو امروز باعث شدی من اعتمادم رو ازت از دست بدم. باید سعی کنی دوباره اعتماد منو جلب کنی و از اون مهمتر منو خوشحال کنی. اون وقت شاید بازم راهت دادم توی خونم. با تعجب خاصی گفت خوشحال کنم؟ -آره دیگه. یکم فکر کنی یادت میاد چجوری. شبت بخیر. از رمپ که بالا میرفتم توی آینه عقب هومن رو میدیدم که با همون حس حال احمق گونش وایساده و به من نگاه میکنه. این حرفم که گفتم خوشحالم کنی کاملا بداهه بود و بی اختیار از دهنم در اومد. دلم میخواست ازم خواهش کنه که بیشتر سر به سرش بذارم.
قبلا هم چندین بار اومدم بودم این رستوران. جزء معدود رستوران هایی که کیفیت غذاهاش افت زیادی نداشته. چند سری به دعوت شرکت های طرف کاریمون اینجا دعوت شده بودیم. مثل همیشه لابی شلوغ بود و آدم های زیادی اومده بودند تا میز خالی بشه و بتونند بشینند. آدم هایی که از تیپ و استایلشون مشخص بود عمدتا از قشر مرفه هستند. بین اون نفرات پویانفر رو پیدا کردم. اومد سمتم و با روی خیلی خوش ازم استقبال کرد. مثل همیشه چرب زبونی هاش و دلبری هاش رو شروع کرد. یه کث و شلوار مشکی خیلی شیک تنش بود که زیرش یه پیرهن سفید با کروات سرمه ای داشت و روش هم یه اور کت خیلی شیک پوشیده بود. همون اول سلام علیک دستشو به سمتم دراز کرد که دست بده. با دست دادن با مردها هیچ مشکلی نداشتم اما باید خودم رو معذب نشون میدادم و با اکراه در حالی که میخواستم نشون بدم سختمه با نوک انگشت هام خیلی شل دست دادم بهش. –ببخشید آقای پویانفر. خیلی معطل شدید؟ –نه خانم. قرارمون برای راس 9 بود که مثل همیشه سر موقع تشریف آوردید. وقت شناسیتون واقعا مثال زدنیه خانم شریف. –مرسی شما لطف دارید. برای من اصلا خوش آیند نیست که قرارهام رو با تاخیر بیام. احساس میکنم توهین به طرف مقابل محسوب میشه. –بفرمایید داخل. از قبل میز رزرو کرده بود. یه میز چهار نفره نفره توی قسمت وی آی پی طبقه بالا. وقتی خواستیم بشینیم اول اومد صندلی منو کشید عقب و گفت اجازه بدید کمکتون کنم پالتوتون رو در بیارید. پشت سرم ایستاد و لبه های بالای پالتوم رو گرفت و درش آوردم و روی یه صندلی کنار میزمون گذاشتش. اورکت خودشم در آورد. لعنتی خیلی با متانت و متشخص برخورد میکرد. قشنگ بلد بود چطوری مثل یه جنتل من واقعی برخورد کنه. فقط نگاهش کافی بود که دل هرکسی رو بدست بیاره. چهره اش واقعا بی نقص بود. لبخند که میزد با همراه با خط لبخند دلرباش برق سفید دندونهاش رو به رخ میکشید. گارسون اومد و پرسید چی میل دارید. هر دومون خوراک شیشلیک سفارش دادیم. –خب خانم تعریف کنید چه خبرا؟ -والا خبر خاصی که نیست. مریم خانم چطورند؟ -مثل سابق. –واقعا برام ناراحت کنندست که شما دو نفر به همچین مشکلاتی برخوردید. به نظرم یه زوج کامل و ایده آل میومدید. –ای خانم دیگه چه میشه کرد. کار روزگاره. –بله. برای شروع صحبت میخواستم بحث کار رو مطرح کنم اما خیلی سرسری جواب میداد. بعد گفت امشب بیخیال کار و مریم و چیزای دیگه بشیم. هدفم از این دعوت شام فقط این بود که بیشتر باهم آشنا بشیم. –آره. واقعا منم خیلی راغب نبودم که مسائل کاری رو به قرارهای خودمونی بیاریم. شروع صحبتش رو با یه خاطره از زمان مجردیش توی فرانسه شروع کرد و چندین بارهم بین حرف هاش جاهای مختلفی رو اسم برد که قبلا شنیده بودم. –شما خیلی خوب اونجا رو میشناسید. مثل اینکه زیاد رفته بودید. –من ویزای شینگن داشتم و اکثر کشورهای اروپایی رفتم. البته بیشتر انگلیس بودم. ولی خوب فرانسه بیشتر از بقیه جاها رفتم. –چی شد که برگشتید؟ -دیگه معذوریت های خانوادگی و این چیزا. –دوست دارید برگردید؟ -اگر میخواستم برگردم اینجا ازدواج نمیکردم. راستشو بخواید من اینهمه وقت اونجا بودم نتونستم با شرایطش آداپته بشم. توی کل دورانی که اونجا بودم همش دلم اینجا بود. با لبخند دلربایی گفت واقعا دوست داشتم برگردم و توی کشور خودم زندگی کنم و تشکیل خانواده بدم. راستی شما ماه دیگه تشریف میبرید فرانسه. درسته؟ -خب آره. توافق نامه همکاری رو باید اونجا امضاء کرد. –خیلی خوبه. یادم باشه حتما بهتون بگم کجاها رو برید. –دوست دارم بتونم اونجا رو بگردم اما خب بعید میدونم فرصتی بشه. –ولی بعدا حتما تشریف ببرید. خدارو چه دیدید. شاید فرصتی پیش اومد باهم رفتیم. –وای خیلی خوب میشه. سفر با کسی که یه جا رو کامل بلده واقعا به آدم خوش میگذره. راستی آقای پویانفر. –خوشحال میشم منو حسام صدا کنید. با خنده محسور کننده ای گفت وقتی میگید آقای پویانفر حس میکنم هنوز توی محیط شرکتیم. سرم رو انداختم پایین و در حالی که خودم رو خجالت زده نشون میدادم با سر پایین و لبخند به لب مثل دختر 18 ساله ای که از خواستگاری کردند و خجالت و ذوق داره با انگشتم کنار روسریم رو درست کردم و گفتم باشه آقای حسام. –همون حسام خوبه کتایون. جانم. جانم رو جوری دلربا گفت که واقعا تحت تاثیر قرارم داد. یه شوق قشنگی توی زنگ صداش پیدا شد. این نشون میده که دارم درست پیش میرم. خودم رو دستپاچه تر نشون دادم و در حالی که توی لحن صدام ذوق زدگی داشتم گفتم راستش من خیلی وقته همچین قراری نداشتم. –واقعا؟ خیلی برام جای تعجبه. –چرا؟ -آخه حیف شما نیست با این همه زیبایی خودتون رو از چیزای زیادی محدود کردید؟ -راستش نمیدونم. –فرزندانتون چطورند؟ -خوبند. –یه پسر و یه دختر دارید. درسته؟ -وای شما چه خوب از همه چیز اطلاع دارید. آره. پسرم مهیار با شرکاش توی شمال یه شهرک ویلایی میسازند. دخترم هم دانشجوئه. –خدا حفظشون کنه. میتونم عکسشون رو ببینم؟ یه عکس قدیم مال دو سه سال پیش که سه تایی گرفته بودیم رو بهش نشون دادم. عکس مال بیرون بود و منو مهدیس حجاب داشتیم. –وای چه دختر خانم زیبا و جذابی دارید. آقا پسرتون هم خیلی خوش تیپه. با انگشت به میز زد و گفت بزنم به تخته جفتشون به زیبایی شما کشیدند. خودم رو بیشتر ذوق زده و در عین حال خجالت زده نشون دادم که انگار سرخوش از تعریفاش شدم. شام رو آوردند. در حین شام خوردن بازم زبون میریخت. زیاد میل نداشتم و فقط دوتا تیکه از گوشت های کباب شده رو خوردم. با اشاره به بشقابم گفت مثل قدیما خوب نیست. –چرا خوب بود. من خیلی نمیتونم بخورم. امشب هم زیاده روی کردم. آخه اکثرا عادت دارم شام خیلی سبک بخورم. –ای وای. اگر میدونستم یه جای دیگه قرار میذاشتیم. راستش من خیلی وقت نیست برگشتم و خیلی با رستوران های تهران آشنایی ندارم. اینجا هم چون قدیم الایام با خانواده ام میومدم یادم مونده بود. –نه خیلی هم عالی بود. اتفاقا خیلی وقت بود هوس شیشلیک کرده بودم. –چقدر خوبه که شما به تناسب اندامتون هم اهمیت میدید. همین باعث شده که نسبت به سنتون خیلی جوون تر به نظر بیاید. بی تعارف میگم. شما یکی از زیباترین و خوش اندامترین زنانی هستید که توی زندگیم دیدم. –نظر لطفتونه. شام رو خوردیم و اومدیم بیرون. موقع خدافظی شد. –آقای حسام واقعا شب خوبی بود. خیلی ممنون. –من از شما ممنونم کتایون که لطف کردید اومدید. راستش میخواستم یه چیزی بگم. –خواهش میکنم. –کتایون میتونیم بیشتر همدیگه رو بیرون ببینیم؟ -آره. حتما. من خیلی از این موضوع که روابط دوستانه بین همکارا بیرون شرکت باشه استقبال میکنم. ایشالا دفعه دیگه با مریم خانم تشریف بیارید. اما به شرطی که دفعه بعد مهمون من باشید. –راستش دوست داشتم فقط خودمون دو نفر باشیم. –خودمون دوتا؟ -آره. –آخه راستش نمیدونم چی بگم. فکر نکنم خیلی شکل خوبی داشته باشه. بلاخره شما یک مرد متاهل هستید. –کتایون من و مریم فقط اسممون توی شناسنامه زن و شوهره. ما از هم طلاق عاطفی گرفتیم. –اما به هر حال هنوزم قانونا زن و شوهرید. با حالت افسوس گفت میدونم. خیلی سخته برام تحمل این وضعیت. نمیدونم چرا همیشه دنیا باهام اینجوری میکنه. خیلی احساس تنهایی میکنم کتایون. مریم هیچ جوری منو درک نمیکنه. –من چه کاری از دستم بر میاد؟ -خواهش میکنم منو تنها نذار. تمام مدتی که اونجا پیشش بودم منتظر بودم که پیشنهاد رابطه بهم بده و طبیعتا این حرفش منو غافلگیر نمیکرد. اما باعث نشد سیاست رفتاریم باهاش عوض بشه و کاملا برعکس با چهره مبهوت و شوکه شده بهش نگاه میکردم. –متوجه نشدم چی گفتید. –کتایون میخوام باهم باشیم. –حسام تو متاهلی. از طرفی فاصله سنی منو تو خیلی زیاده. –میدونم اما هیچ کدوم باعث نمیشه که علاقه من بهت کم بشه. کتایون من واقعا بهت وابسته شدم. خواهش میکنم. اومدم چیزی بگم که گفت میدونم خیلی بی مقدمه گفتم. امیدوارم از حرفم سوء برداشت نشه. فقط دلم میخواست حرف دلم رو بهت بزنم. با یکمی مکث گفتم اجازه بده من یکمی فکر کنم. الان واقعا توی شوکم. راستش خیلی غیر منتظره بود. لبخند مهربونانه ای زد که پشتش به وضوح میتونستم خنده قهرمانانه اش رو ببینم. حس پیروزی از اینکه به خیال خودش تونسته مخ منو بزنه. با هم تا دم ماشین هامون اومدیم و خدافظی کردم. موقع خدافظی گفت کتایون جان فقط زیاد منو منتظر نذار. –گفتم زمان نیاز دارم تا بهش فکر کنم. میدونی شروع همچین رابطه ای اونم با این همه چالش، نمیدونم چجوری بگم اصلا شدنی هست یا نه. اما. –اما چی؟ -اما نمیدونم چی میشه. –جواب تو هرچی باشه تو بازم برام همون کتایون دوست داشتی هستی که تمام زندگیم دنبال چنین زن با شخصیت و زیبایی بودم. لعنتی انقدر خوب مخ میزد که اگر از هیچی اطلاع نداشتم همون شب میبردمش خونم و تا خود صبح بهش میدادم. موقع رفتن بازم دستشو به سمتم دراز کرد و اینبار دیگه خیلی گرمتر و راحتر باهاش دست دادم و خدافظی کردم.
توی راه خونه روسریم رو باز کردم و روی دوشم انداختم. یه نخ سیگار از کنسول برداشتم و روشن کردم. داشتم فکر میکردم چجوری باید بهش جواب بدم. بهترین کار اینه که با دست پس بزنم با پا پیش. همین سیاستی که پیش گرفتم اوکیه. احتمالا به زودی بخواد قرارهامون به سکس خطم بشه. حسام باهمه جذابیتی که داره اما بخاطر چیزایی که ازش میدونم به هیچ وجه گزینه دلخواهم برای سکس نیست. حتی با اون بدن عالی و کیر خوشفرمش. چون هرجوری نقش بازی کنه و هرچقدر جذاب و خوشگل باشه بازم همون کثافت لاشیه که زندگی مریم رو به گند کشیده. باید تقاص کاراش رو پس بده. همین امشب خیلی زیر پوستی مقدمات صحبت راجب پروژه رو شروع کرد. فکر کنم برنامش این باشه که با یکی دو جلسه دیگه باهام سکس کنه و بعدش به خیال خودش وابسته بهش شدم ازم توی کار سوء استفاده کنه. مثل سیاستی برای اون ماده کفتار حرومی مولایی استفاده کرد. پوزخند زدم و با خودم بلند گفتم هه میخوای سهم اونجا رو بگیری؟ عنم بهت نمیدم آشغال. مریم رو ازت پس میگیرم و در حالی که داری با فضاحت و آبروریزی گور خودتو و جنده های نجس دور و برت رو از شرکت گم میکنی این ماییم که آخر داستان میخندیدم.
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قسمت صد و شصت و یکم: رمز و راز ضمانت نامه
صبح چهارشنبه از اون روزایی بود که خود به خود قبل اینکه ساعت گوشیم زنگ بزنه بیدار شدم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. به نظرم خیلی زود باید باشه. دوست داشتم بیشتر میخوابیدم اما خوابم نمیومد. نمیدونم چرا از بین هزاران فکر و ایده مثبت که قبل خواب به فکر آدم میوفته فقط چندتا از منفی هاشون همون اول صبح که از خواب بیدار میشم یادم میمونه. فکر کردن به اتفاقات دیشب داشت بهم استرس میداد. برم شرکت ممکنه چه اتفاقاتی بیوفته یا اگر مریم فهمیده باشه چه برخوردی باهام میکنه؟ ممکنه فهمیده باشه؟ مهدیس دیشب خونه نیومد و پیش دوستاش مونده بود. انگار نه انگار امروز امتحان داشت. گندشو در آورده با این درس خوندنش. مشخصه علاقه ای نداره و فقط وقتشو طلف میکنه. قبلا هم انگار مجبوری میخوند. اینجوری که این درس میخونه معلوم نیست تا کی برای لیسانسش میخواد طول بکشه؟ بیخیالش. خودش باید به فکر باشه که عین خیالشم نیست. من چرا حرصشو بخورم. میخواد بخونه یا نه خودش میدونه. فعلا هم که بی هدف داره وقتشو طلف میکنه. امیدوارم درست بشه. دارم چند وقته جدی فکر میکنم که اونور سال اگر همه چیز اوکی باشه از شرکت بیام بیرون و بعدش هم کسب و کار خودم رو شروع کنم. با این همه تجربه ای که دارم و سرمایه ای که دستمه چرا نخوام ازش استفاده کنم؟ یا اینجا یا خارج یه شرکت میزنم و بیزینس خودمون رو شروع میکنم. اونوقت مهدیس رو هم میارم توی کار و کم کم مجبور میشه کون گشادش رو هم بیاره و خیلی جدی تر از قبل کار کنه.
موقع بیرون رفتن از خونه سر کوچه هومن رو دیدم که داشت به سمت خونه میومد. سرش رو بالا آورد و منو دید شوق و ذوق بچگونه و سادش توی چهرش نمایان شد. انگار نه انگار دیشب اونجوری بهش ریده بودم. رسیدم کنارش و وایسادم. شیشه رو دادم پایین. خیلی با ذوق گفت سلام کتایون خانم. صبح بخیر. –سلام. صبح تو هم بخیر. کارگرها الان میان؟ -نه 9 10 اینطورا پیداشون میشه. –خب تو چرا انقدر زود میای پس؟ -دیگه قبل اونا اینجا باشم به کارا رسیدگی کنم. –آفرین. حواست به کارها باشه. چیزی شد هم به من خبر بده. –چشم. دیگه برای ادامه صحبتمون صبر نکردم و راه افتادم. هومن هم راهشو گرفت و رفت به سمت خونه ما. انصافا از اینش خوشم میاد که از صبح تا هر وقت کار باشه میاد و بالای سر کار وایمیسه. به نسبت روزهای اولش خیلی بهتر شده. دیدم توی کار چجوری صحبت میکنه. خیلی سفت و سخت تر شده و حواسشم جمع تر. مشخصه داره اعتماد به نفس پیدا میکنه. اما در مقابل رفتارش با من همونجوریه و حتی میتونم بگم ضعیف تر و آسیب پذیرتر از قبل شده. مثلا دیروز هرچی که بهش گفتم و تمام توهین هایی کردم بهش ناحق بود. البته انتظار نداشتم واکنشی نشون بده اما همین که سرشو مثل یابو انداخت پایینو چیزی نگفت نشون میده که نه اعتماد به نفسی در مقابل من داره و نه توانی برای پاسخ دادن. یا شایدم نمیخواد؟ نمیدونم. خداییش کار من خیلی اشتباه بود. چه انتظاری از یه پسر بیست یکی دو ساله میشه داشت که یه زن لخت رو توی حموم ببینه و به بدنش نگاه نکنه. اونم یکی که توی عمرش نه با کسی بوده و نه هیچ وقت تجربه ای از سکس داشته. نمیدونم چرا هیچ حس بدی از رفتارم ندارم و به خودم حق میدم باهاش اینجوری رفتار کنم. بعضی وقت ها دلم میخواد فقط یه کوچولو از خودش واکنش نشون بده و در برابرم مقاومت کنه اما هیچ وقت اینکار رو نمیکنه و در مقابل تمام توهین ها و تحقیرهایی که میکنم جوری رفتار میکنه انگار مستحق اون برخورده و این منو جری تر میکنه. نمیدونم شاید چون بهش کار دادم و حقوق میدم حس میکنم مدیونمه و اینجوری دینش رو ادا میکنه. هرچند هیچ ربطی نداره اما خودمو اینجوری دارم توجیه میکنم اما میدونم که فقط این نیست. چیزی که هست یه بخش ناخواسته از وجودمه که اصلا خوب نیست.
کل زمانی که توی اتاقم بودم منتظر بودم پویانفر بیاد به دیدنم یا حداقل بهم زنگ بزنه اما خبری ازش نبود. هی میخواستم به یه بهانه ای بهش زنگ بزنم. واسه کار که هزارتا دلیل میشد آورد اما میخواستم حس کنه من الان توی شوکم و نمیتونم راحت بهش جواب بدم. برنامم اینه که حداقل یه چند روزی بپیچونمش توی این فاصله هم وقت بخرم برای کارمون و هم مریم رو از مرکز توجهش دور کنم. ظهر شده بود و بازم خبری ازش نبود. داشتم کلافه میشدم. شاید اصلا امروز نیومده؟ از لای در اتاقم همونجور که نشسته بودم به صورت مریم که وسط واحد با یکی از بچه ها صحبت میکرد نگاه میکردم. همون صورت ناز و معصوم. هرچند که واقعا به نسبت اون وقتی که بامن رابطه داشت خیلی شکسته شده اما هنوزم برام همون مریم خواستنیه. از آخرین تجربه سکسم با مریم تا حالا اتفاقات زیادی افتاده و من با خیلی های دیگه سکس داشتم و تنوع زیادی رو تجربه کردم. اما هنوزم دلم برای بودن با مریم تنگ میشه و دوست دارم که بشه بازم باهم باشیم. فرض بر اینکه همه چیز همونطور که خواستیم شد و پویانفر رو نابود کردیم، آیا مریم بازم میخواد با من باشه یا نه؟ آخ اون روز که گفت هنوزم دخترم نمیدونم چرا یه حس عجیبی در بارش پیدا کردم. خیلی احمقانست اما حس کردم بکارتش رو برای من نگه داشته. وای خدای من اگر اینبار باهم سکس کنیم ازم بخواد دختریش رو ازش بگیرم. خیلی صحنه احساسیه برام. بی اختیار رفتم توی فکر و چشمام رو آروم روی هم گذاشته بودم. تصور میکردم با مریم هستم. همدیگه رو بغل کردیم و تن لخت همو نوازش میکنیم. آخ مریم چقدر دلم برای عطر تنت تنگ شده بود. چقدر دلم هوای اندام ظریف و قشنگت رو داشت. چقدر دلم میخواست اون سینه های سفت و کوچیک و گردت رو لمس کنم و نوک کوچولوشو رو بمکم و با لحن زیبا و دلنشین صدات با ناله های شهوتیت منو مسخ کنی. از سینه های نازت برم پایین و کل تنت رو ببوسم و برسم به ناف کوچولوت و برم پایین تر. وای یادش بخیر چقدر با سلیقه موهای کسش رو اصلاح میکرد. انگار میدونست چجوری ظرافت پیرایش موهای بالای کسش منو به وجد میاره. پاهام رو بهم فشار میدادم. هیچوقت توی شرکت انقدر داغ نشده بودم. خیسی شورتم رو حس میکردم. دستم رو از روی شلوار روی کسم گذاشته بودم و فشار میدادم. توی ذهنم تصور میکردم مریم با دلبری پاهاش رو کامل برام باز میکنه و با لبخند آمیخته با شهوت بهم میگه کتایون باهام یکی شو. میخوام توی بدنم حست کنم. تصوراتم هم حس عاشقانه داشت و هم به طرز خاصی تحریک آمیز که این اواخر کمتر تجربش کرده بودم چون اونجور احساسی نبود. یه آن صدای خفیف مریم رو حس میکردم که گفت کتایون خوبی؟ فکر کردم توی تصوراتم اما دوباره اون صدارو شنیدم. یهو به خودم اومدم که ای وای هنوز توی شرکتم. مریم با نگاه متعجب بهم زل زده بود. –خوبی کتایون؟ -ها؟ آره آره. چطور؟ -دیدم چند ثانیه بهم زل زده بودی و بعدش چشماتو خیلی سفت بسته بودی. نگران شدم. -نه چیزی نیست. –آخه یکمی هم سرخ شدی. مطمئنی خوبی؟ -وا مریم!؟ یجوری میگی شک میکنم نکنه چیزیم شده باشه. به پشت سرش نگاه کردم در نیمه باز بود اما کسی نبود. -کسی هم منو دید؟ -نه. بچه ها رفتند ناهار. کتایون خبر جدیدی نشده؟ -در مورد پویانفر؟ فعلا نه. همه چیز داره عادی پیش میره تا به وقتش برسه. از اون لحظه که گفتم خوبی توی نگاهش واضح میدیدم که میگفت داری دروغ میگی و الان هم خیلی اون نگاه سنگین تر شد. یه لحظه ترسیدم و میخواستم بگم دیشب با شوهرش قرار شام داشتم. اون نگاه سنگینش عوض شد و با لبخند گفت مطمئنم که میتونی به وقتش همه چیزو درست کنی. بهت ایمان دارم کتایون. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. قلبم تیر میکشید. خیلی حس بدی داشتم. انگار میدونست دارم دروغ میگم اما نخواست به روم بیاره. میترسم ازم نا امید بشه. تنها چیزی که توی این شرایط براش مونده امید به منه. داغ شدنم و این اتفاق حسابی عصبیم کرده بود. با خط خودم به رمضانی زنگ زدم. –سلام. –سلام خانم شریف. خوبید؟ -مرسی. شرکتی؟ -نه بیرونم پی کارهای مسخره اینا. تازه اومدم بیرون. –پویانفر نیست؟ -ندیدمش. زنگ زدید جواب نداد؟ -میخواستم بهش زنگ بزنم از تو نمیپرسیدم. –والا منم بیرون بودم یه سر اومدم ندیدمش دوباره اومدم بیرون. –اوکی. یهو یادم افتاد باهاش یه کار دیگه هم داشتم اما فرصت نشده بود بهش بگم. رمضانی یه پسر خاله توی بانک صادرات داشت که از طریق اون واسه دوتا از بچه های واحد وام گرفته بود. اون برگه محرمانه که شروین بهم نشون داده بود هم سر برگ بانک صادرات داشت. گفتم هنوز اون پسر خالت توی بانکه؟ -آره. البته دیگه شعبه نیست. الان اومده توی مدیریت شعب. چطور؟ -ببین یه عکس برات میفرستم. بهش نشون بده بپرس این چیه؟ نمیخواد زیاد توضیح بدی. فقط بپرس میشه اینو راحت از شعبه بیرون آورد یا نه. –مربوط به پویانفره؟ -برات فرقی میکنه؟ -گفتم شاید مربوط به اون باشه. –یجورایی آره. میدونی که کسی نباید با خبر بشه. –چشم خانم شریف. حواسم هست. –اوکی پس عکس رو میفرستم. آمارشو بگیر. میتونی امروز بهم خبرشو بدی؟ -تلاشم رو میکنم. ببینم چی میشه. –اوکی منتظرم. قطع کردم. وقتی میخواستم عکس رو بفرستم برای اینکه برای شروین مشکلی پیش نیاد چند جای متن نامه رو با برنامه ادیت عکس خط زدم. بعدش توی تلگرام فرستادم برای رمضانی.
رسیدم خونه ماشین مهدیس توی پارکینگ بود. وقتی اومدم بالا دیدم همه چراغا خاموشه و مهدیس با یه تاپ بلند باز مشکی که بند بند به شکل یه تاپ در اومده بود با شورت خوابیده. صبح بهش زنگ زده بودم. فکر میکردم کلا بیخیال امتحانش شده و حذف میکنه اما داشت میرفت امتحانشو بده. البته فرقی هم نمیکنه. شرط میبندم حتی به جزوهاش نگاهم نکرده. به آرزو زنگ زدم جواب نداد. پیام دادم کی میرسی. توی این فاصله رفتم دستشویی و برگشتم و دوباره گوشیم رو چک کردم. حتی پیامم رو هم سین نکرده بود. شاید جاییه نت نداره. بهش اس ام اس دادم. و چند دقیقه صبر کردم اما بازم جوابی نیومد. دلم شور افتاد که نکنه بعد اون صحبتمون و درخواستم ناراحت شده باشه. هی میگفتم نه آرزو همچین شخصیتی نداره و اگر حس میکرد ازش قراره سوء استفاده بشه واکنش نشون میداد. از طرفی همون اول گفت نه دیگه پس جای ناراحتی نداشت. توی این گیر و دار فکری بودم که رمضانی به همون خط ایرانسلم زنگ زد. –سلام خانم شریف خوبید؟ -سلام. مرسی. چی شد؟ -با پسر خالم صحبت کردم. –خب چی گفت؟ -خانم این ضمانت نامه از کجا دستتون رسیده؟ -به اونش کار نداشته باش. –آخه خارج کردن همچین چیزی جرم داره. –حدس میزدم. نگفت چیه؟ -والا اونجوری که خط خطیش کرده بودند چیزی معلوم نبود. اما پسر خالم پیگیری کرده بود و گفت اون شماره نامه مربوط به ضمانت نامه ایه که چند وقت پیش از همون شعبه که توی نامه بود گم شده. میگفت یجورایی میخواستند زیرآب رئیس شعبه رو بزنند. حدس زده بودند کار یکی از کارمنداست اما نفهمیدن کیه. اون ضمانت نامه رو باطل نکردند چون مال یه شرکت بزرگ مثل خودمونه و برای بانک داستان میشد. فعلا کسی در جریان نیست اما بازرسی هنوز پیگیره کار کی بوده. –که اینطور پس. دستت درد نکنه خیلی کمک کردی. –خانم شریف یه چیز دیگه. پسر خالم بیچارم کرده که بگم از کی گرفتم این عکس رو. –لو که ندادی؟ -نه خانم اما گفت حداقل اصلشو برامون بیاره. –منم فقط همین عکس رو دارم. نمیدونم کار کی بوده. راستی یه سوال دیگه. –جان. -ببین پسر خالت آقای خانی میشناسه؟ ممکنه مربوط به این داستان باشه. -بذار ازش بپرسم بهتون خبر میدم. خدافظی کردیم و قطع کردیم. خب دیگه بیشتر از این نمیتونم منتظر آرزو بشینم. حتما مشکلی پیش اومده یا کاری داشته. اینکه نه زنگ میزنه بگه نه حداقل پیام میده توی مخه. رفتم چراغ اتاقم رو روشن کردم و تاپ و نیم تنه جذب ورزشیم با شلوارک کوتاه ستش که تا زیر باسنم بود و جذب رو برداشتم که بپوشم. –مهدیس پاشو. چقدر میخوابی؟ یه هووومیی کرد و جابجا شد. همونجوری دمر خوابیده بود و یه پاشو خم کرده بود. –مهدیس مگه نگفتی باهام میای تمرین؟ پاشو دیگه تنبل. کف پاشو غلغلک دادم. یه تکونی خورد با صدای خواب آلود گفت نکن. نه اینجوری نمیشه بیدارش کرد. یکاری باهاش میکنم الان کلا خوابش بپره. با بدجنسی زیاد از بغل بند شورت انگشتم رو رد کرد و با فشار به سوراخ کونش فشار دادم. از جاش پرید و بلند جیغ زد. بلند شد با حرص بلند جیغ زد مادر جنده چیکار میکنه؟ لبخند شیطنت آمیزم روی صورت یخ زد. در حالی که با حرص داشت موهاشو از جلوی صورتش کنار میزد چرا اینجوری میکنی مامان؟ بدون اینکه چیزی بگم لباسای ورزشیم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون. بلند شد پشت سرم اومد و دستم رو گرفت. -مامان باشگاه میری؟ خیلی سرد گفت آره. –ناراحت شدی از دستم؟ -اختیار زبونت دیگه دست خودت نیستا. همینطور فحش میدی و اصلا هم نگاه نمیکنی طرفت کیه. –خب ببخشید. آخه دردم گرفت. کسخل بازیا چیه در میاری. میدونی که من کونم اینجوریه بازم انگشت میکنی توش؟ خیلی متوقع گفتم خب ببخشید. دیگه بهت هیچوقت دست نمیزنم. –اه مامان باز عن نکن خودتو. من که معذرت خواهی کردم ازت. –ببین همین الانشم داری بی احترامی میکنی. با لحن با مزه ای گفت خوبه حالا کون منو میخواستی زخم کنی. بجای اینکه من ناراحت بشم تو چس کن رو زدی تو برق؟ -دیگه اینجوریه. تا تو باشی به من فحش ندی. –خب چیکار کنم از دلت در بیاد؟ -پاشو وسائلتو بردار بریم پایین. –میشه از شنبه بریم؟ -نخیر. مگه نمیخواستی از دلم در بیاری؟ -وای تو هم وقتی میخوای بگایی یجور میکنی خون بیوفته. وقتی اینجوری با حرص حرف میزد بی اختیار خندم میگرفت. کاپشن بلند ورزشیم رو پوشیدم و مهدیس هم چند لحظه بعد آماده شد. باهم اومدیم پایین. وقتی اومدیم توی باشگاه گفتم امتحانت چطور شد؟ نمیخواد بگی مثل بقیه ریدی حتما. –اصلا ننوشتم. سفید دادم. –خب چه کاریه پاشدی رفتی امتحان؟ میگرفتی میخوابیدی دیگه. –خب اینجوری که قبول نمیشدم. –الان یعنی امیدواری قبول شی؟ با لبخند شیطنت آمیزی و خیلی مغرورانه گفت آره دیگه قبولم. –اون وقت روی چه حسابی؟ استاد عاشق چش و ابروته بهت نمره بده؟ با شیطنت بیشتری بهم نگاه کرد. گفتم نکنه باهاش برنامه کردی؟ -نه بابا مگه جندم. –پس چی؟ گوشیش رو از جیب سوئیشرتش در آورد و بهم چتاشو با استادش نشون داد. –با این یارو سه تا درس برداشتم. مامان بد هول کسه. کل کلاس حواسش به پر و پاچه دختراست. منم که تا تونستم حشریش کردم. بیا چتام رو بخون. نوشته بود استاد تورو خدا یه کمکی بهم بکنید. بخدا هیچی نمیتونم بخونم. اونم در جواب گفته بود هنوز که وقت هست. شما بخون منم کمکت میکنم. مهدیس جواب داده بود آخه فردا به کل نیستم. یه مهمونی دعوتم باید برم. بعد یکمی لاس زدن استاده گفت یعنی هیچی بلد نیستی؟ -نه استاد. –اشکال نداره. بیا امتحان رو بده من کمکت میکنم. –آخه استاد مجبورم سفید بدم که. –تو به من اعتماد کن کمکت میکنم. –وای مرسی عزیزم. کاش بتونم جبران کنم. –حالا جبران میکنی. تو هوای منو داشته باش منم هواتو دارم. –استاد هرجور بخوای هواتو دارم. بعد گفته بود یه عکس از خودت بفرست. مهدیس هم گفته بود الان خونه نیستم و یه عکس از تیپ بیرونش که باز بود براش فرستاد. استاده براش بوس و قلب فرستاده بود. –استاد یعنی مطمئن باشم قبولم دیگه. –آره گلم. –اون دوتا درس دیگه چی؟ اونارو هم نخوندم آخه. –گفتم نگران نباش قبولی جیگر. –مرسی عزیزم. خیلی ممنونم ازت. به مهدیس گفتم یعنی فکر میکنی واقعا قبولت میکنه؟ -آره. نمیدونی چقدر هول کسه. همینجوری به دخترای کلاس بالای دوازده میده. به من که اینجوری بیست میده. –خب اونوقت میخوای باهاش سکس کنی؟ -ایی چندش. سگ با این میخوابه؟ -حالا خوبه کلی قربون صدقش میرفتی. –خب در همین حده مامان. –بزنم به تخته خوب یاد گرفتی همه جارو آباد کنیا. –مرسی مامان گلم. راحت باش بهم بگو جنده. –خب اینکار مگه چیز دیگه ایه؟ -من که بهش ندادم و نمیدم. پس جندگی نیست. به من چه که انقدر توی کفه. –نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم ریدم سر در اون دانشگاهتون که اینجوری میخواد بهتون مدرک بده. –اووه همچین میگه انگار خودش از آکسفورد فارغ التحصیل شده. –بچه جون دانشگاه تهران رو با دانشگاه در پیت خودت یکی میدونی؟ –باز شروع شد. باشه بابا تو بچه زرنگ و شاگرد اول. فقط توی خواب انگشت توی کون من نکن. بی اختیار بلند خندیدم. مهدیس ادامه داد واقعا چه فکری کردی؟ -میخواستم یه کاری کنم بیدار شی. از این به بعد هم همینه. صدات کردم بلند میشی و گرنه یه چیزی میره توی کونت. –اوه اوه از این به بعد باید با چند تا شلوار روی هم بخوابم و استرس تورو داشته باشم. ولی خب اینکار رو کردی دیگه انتظار نداشته باش فحش کشت نکنم. –درستت میکنم حالا. با لحن مسخره و بچه گونه گفت مثل بچه ها حرف زشت میزنند مامانشون توی دهنشون فلفل میریزه میخوای تنبیهم کنی؟ وای نتن مامانی دهنم میسوزه. –وقتی فلفل تند کردم توی کونت فحش دادن یادت میره. جیغ زد وای نه. خیلی نامردیه. –دیگه هر وقت خواستی فحش بدی به فکر کونت هم باش. مهدیس همینطور میخندید و گفت مامان خدا نکنه بخوای ارباب یکی باشی. یکاریش میکنه طرف جون بده. حرفش یجور هم تحریکم کرد و هم یجور انگار بهم برخورد. نمیدونم شاید چون دارم همینجوری که مهدیس میگه میشم. –خب حالا چکار کنیم؟ برنامه چیه؟ -اول ده دقیقه دوچرخه میزنیم تا گرم بشیم. بعدشم بهت میگم. –راستی آرزو چرا نیومده؟ -نمیدونم والا. گوشیم رو نگاه کردم. هنوز نه پیام تلگرامم رو سین کرده بود و نه اس ام اسم رو جواب داده بود.
روی سیستم صوتی اونجا یه فلش بود که خود آرزو یه سری آهنگ ترنس و ریمیکس برای تمرین توش ریخته بود. انقدر اصولی کار میکرد که حتی روی آهنگی که موقع تمرین پخش میشد هم وسواس به خرج میداد. مهدیس یه هم ست ورزشی سبز فسفری که طرح های ابر و باد با رنگ های صورتی و آبی مخلوط شده بود پوشیده بود. یه تاپ نیم تنه ورزشی تنگ که انگار بهش کوچیک شده بود و سینه هاش حسابی داشت تاپو جر میداد. یه لگ همون رنگی هم پاش بود. در حین دوچرخه زدن داشت گوشیش رو چک میکرد. –مامان اینو ببین. یه عکس توی اینستا نشونم داد. عکس یه پسر بود توی یه ویلای بزرگ با کنار استخر و یه ماشین بی ام و شاسی بلند سفید. پسره قد بلند و چش ابرو مشکی بود و دست و سینه و گردنش خالکوبی داشت و مشخص بود چونه و فک و بینیش عملیه. حتی ابرو هاش رو هم لیفت کرده بود و از مدل ریشش به نظر میومد اونو هم با لیزر مرتب کرده. از چاک سینه و عضلات ساعدش مشخص بود بدن خوبی هم داره. –چطوره مامان؟ -به نظر من خیلی جذاب نیست. –عه چرا؟ خوبه که. –خیلی دیگه غیر طبیعیه. حالا کی هست؟ گوشی رو ازم گرفت و رفت توی گالریش. یه عکس از مهمونی دیشب بهم نشون داد. همون پسره بود که دستشو انداخته بود دور کمر مهدیس و مهدیس هم بهش چسبیده بود خیلی دوستانه عکس گرفته بودند. انگار دوست دختر دوست پسرند. –پس دوست پسر جدیدته. –نه بابا دیشب باهاش آشنا شدم تازه. –اما خوشت اومده ازش. نه؟ -آخه خیلی خوبه. فکر کن بخاطر اینکه با من باشه با دوست دخترش کات کرد. –تو از کجا میدونی؟ -گیسو گفت. –گیسو کیه؟ -یکی از دوستامون. –خب فردا بخاطر یکی دیگه تورو هم میپیچونه. –من که نمیخوام باهاش رل بزنم. –آخه اینجوری پرسیدی فکر کردم برنامه داری باهاش. –نه بابا. فکر کردم ازش خوشت میاد. -چرا؟ -آخه خیلی سکسیه. –نمیدونم معیارهای تو چیه اما به نظر من زیادم سکسی نیست. دیشب باهاش بودی؟ -خیلی دلم میخواستم. اما نشد. –عه چرا؟ -آرتمیس گفت بریم. با اونجا حال نمیکرد. بعد با حرص گفت جنده خانم رید توی حالم. وقتی با اشکان میرقصیدم انقدر حشری شده بودم که میخواستم دستشو بگیرم ببرمش یه جا بهش بدم. لعنتی از بس دستمالیم کرد و موقع رقص خودشو بهم مالوند حسابی حشری شده بودم. از روی شلوارش هم میتونستم کیر نیمه راستشو حس کنم. آرتمیس مادر جنده چرا نذاشتی باهاش باشم. –خب میتونی باهاش برنامه کنی بعد. –دیشب دلم میخواست. –بعد مهمونی کجا رفتید؟ -میخواستم بیام خونه گفتم خوابی بد خواب میشی. –آخ که بمیرم چقدر به فکر خواب منی. –بد کاری کردم به فکرت بودم؟ -خب کجا رفتی پس؟ -بابای آرتمیس همین بالای آجودانیه خونه مجردی داره. آرتمیس هم کلید اونجا رو داره. یجورایی شده مکانمون. –مکانتون؟ -آره دیگه. –صبر کن ببینم گفتی بابای آرتمیس خونه مجردی داره؟ -آره. البته آنا نمیدونه ها. –حدس میزدم باباش خیلی زن باز باشه. –اوووف نمیدونی چقدر. آرتمیس میگفت نصف دخترای شرکتشون رو کرده. یه چیزی بگم بخندی. به منم نظر داره. –خب پس دیگه نرو خونشون. –وا چرا؟ -تو که اختیارت دست خودت نیست زود وا میدی اونم که هول کسه به قول تو. ممکنه رفاقتت با آرتمیس خراب بشه سر همین. –بیخیال مامان. چرا کسشعر میگی؟ آرتمیس اصلا براش مهم نیست. تازه خودش گفت باباش توی کف منه. –به به دیگه چی؟ واسه اون بابای کیریش کسکشی رفیقاشو میکنه؟ مهدیس بلند خندید و گفت وای دهنتو سرویس. –یادم افتاد. اون روز که رفتیم مهمونی با هر کدوم از زنا که خوش و بش میکرد و کنارشون وایمیساد یا دستش روی کمرشون بود یا کونشون. آنا هم میدید حرص میخورد. خب دیگه به اندازه کافی دوچرخه زدیم. پاشو تمرین کنیم. بلند شدیم از روی دوچرخه و ها جلوی آینه های سرتاسری روی دیوار حرکات کششی انجام میدادم و مهدیس هم مثل من تکرار میکرد. دیدم هی با بند ها و کش تاپش درگیره. –چیه؟ اذیت میکنه؟ -نمیدونم چرا انقدر کشش اذیتم میکنه؟ -مگه اینو قبلا نمیپوشیدی؟ -هفته آخری که میرفتم تمرین اینو اینترنتی خریدم فرصت نشد بپوشمش. لعنتی یه سایز کوچیکه بهم. بذار اصلا درش بیارم. یکمی بدنش عرق داشت و همین باعث شده بود در آوردن تاپ تنگش سخت تر بشه. رفتم کمکش کردم و به زور درش آوردیم. سینه هاش از زیر تاپ نوبتی افتاد بیرون. –آخیش راحت شدم. جلوی من بدنشو تکون میداد و سینه هاش هماهنگ مثل دوتا پاندول تکون میخوردند. –وای چه حالی میده اینجوری. اصلا مامان بیا لخت تمرین کنیم. –نخیر. –چرا آخه؟ -لخت بشیم میوفتی به جون من نمیذاری تمرینم رو بکنم. –عه؟ اصلا من میرم بالا. میخواست بره که سریع رفتم سوئیشرتش رو برداشتم و گفتم راست میگی همینجوری برو بالا. خیلی ریلکس گفت اوکی. رفت سمت در. –عه دیوونه کجا میری؟ هومن و کارگرا توی ساختمون هستند. -من که لخت هم باشم میرم. تخمم نیست. تو که میترسی واسه چی میگی آخه؟ سویشرتش رو بهش دادم و گفتم برو بالا لباستو عوض کن بیا. –چه کاریه چهار طبقه برم لباس عوض کنم برگردم. نمیام دیگه. میدونستم میخواد منو مجبور کنه لخت تمرین کنیم. خودمم بدم نمیومد اما به شرطی که اول تمرینامون رو تموم کنیم. –اوکی همینجوری خوبه بیا شروع کنیم بدنم یخ کرد. پشتم رو بهش کردم و ادامه حرکات کششی رو انجام میدادم که دیدم لگش رو هم از پاش در آورد و کاملا لخت جلوی آیینه وایساد. –خب مامان تو هم در بیار دیگه. –مهدیس انقدر کرم نریز. بذار تمرینمون رو بکنیم. –خب دوست دارم لخت تمرین کنیم. برگشتم سمتش و گفتم از دست تو. در حالی که تاپ نیم تنم رو در میاوردم گفتم حین تمرین دست بهم نمیزنیا.
به هر طرفی که سر میچرخوندم توی آینه های سرتاسری باشگاه تصویر دوتا زن لخت رو میدیدم. واقعا حس جالبی داشت. یکی از تمرینام کرانچ شکم ایستاده با سیم کش بود. جوری که باید دستگیره طنابی رو وصل میکردم و در حالی که بالای سرم نگهش داشته بود توی یه حالت خاص خم و راست میشدم. کل تمرین مهدیس یه سره مسخره بازی در میاورد و همرو به شوخی و مسخره گرفته بود. توی دلم میگفتم همون بهتر که نیاد باهام تمرین. وقتی داشتم اینکار رو انجام میدادم گفتم مهدیس ببین دقیق چجوری انجام میدم تو هم باید همینجوری بزنی. توی آینه کنارم نگاه کردم گوشیش دستش بود و از پشت از کونم داشت فیلم میگرفت. بین تمرین یه سره ازم عکس و فیلم میگرفت. دیگه داشت عصبیم میکرد. –بیشعور میگم ببین دارم چجوری میزنم داری فیلم میگیری؟ -خب دارم ضبط میکنم بعدا که نبودی یادم باشه چجوری بزنم. –آره جون خودت. گوشی رو ازش گرفتم و گفتم یالا. اومد مثل من انجامش بده. –وای چقدر سنگینه. –خوبه بزن دیگه. دستمو گذاشتم روی کمرش تا بیشتر بده تو. توی اون حالت کونش بزرگش خیلی بیشتر نشون میداد. بعد سه چهار بار انجام دادن گفت مامان خیلی سخته. بیخیال این یکی. اصلا برای چیه؟ -عضلات شکم. یادم باشه به آرزو بگم یه برنامه خوب برای فرم دادن به کونت بده. –مگه کونم چشه؟ -خوش فرم تر میشه خب. الان خیلی پهن شده یکم گردتر بشه بهتر نیست؟ -من که راضیم. در حالی که با کف دست به کونش میزد گفت هرکیم برده راضی بوده. مسخره بازی هاش همیشه بامزه بود در عین بی حیایی منو میخندوند. گفتم بسه بریم روی تردمیل. –نه مامان بسه دیگه. خسته شدم. –بیخود. باید حسابی کالری بسوزونی. بدو ببینم. روی تردمیل یه ربع نرم دوییدیم تا عرق جفتمون حسابی در اومد. موقع دوییدن توی سینه هامون خیلی قشنگ تکون میخورد و این تصویر رو توی آینه روبرومن میدیدم. مهدیس زودتر از تردمیل اومد پایین. حسابی کل سر و تنش عرقی شده بود. موهاشو باز کرد و گفت اوووف چقدر گشنم شد. –الان میریم بالا فیله مرغ گریل میکنم میخوریم. –اه فیله مرغ دوست ندارم. زنگ بزنیم غذا بیارند. –این همه جون کندی کالری سوزوندی. بعد با فست فود میخوای دوباره برش گردونی؟ -اه چقدر بده. دستی رو سینه هاش کشید و گفت ببین چقدر بدنم خیس شده. –میخوای هینجا دوش بگیر. –نه دیگه بریم بالا. لگ و سوئیشرتش رو پوشید. منم فقط همون کاپشن بلندم رو تنم کردم که تا بالای زانوم بود. توی آسانسور مهدیس گفت آخ اگر گفتی الان چی میچسبه؟ -حیف که کار استخر تموم نشده وگرنه الان میرفتیم توی جکوزی. –نه بابا که حال جکوزی داره. –پس چی؟ در حالی که با شیطنت و شهوت لبشو گاز گرفت گفت زنگ بزنم سورنا بیاد؟ -دلت ماساژ میخواد یا چی؟ -یا چی. بعد با عشوه زیاد و خیلی کشیده و ریز گفت سکس. خودمم هوسشو داشتم یجورایی. همیشه از ماساژ استقبال میکنم. مخصوصا که ماسور یه پسر خوش استیل و کار بلد با یه کیر خوش فرم 18 19 سانتی باشه. –بذار بریم اول دوش بگریم.
اومدیم توی خونه و لباسمون رو کندیم و رفتیم توی حموم. –راستی چی شد آرزو نیومد؟ -از کجا بدونم. جواب نداده. حتما کار داشته. –آخه آرزو مرتب میومد. –وا مهدیس؟ کار پیش میاد دیگه. مهدیس منظوری نداشت اما حرفاش واقعا توی مخم رفت. یادم انداخته بود ممکنه آرزو واقعا دلخور شده باشه. از یکشنبه که دیدمش تا الان هیچ تماسی باهام نداشته. زیر دوش خودمون رو خیس کرده بودیم و میشستیم. صدای زنگ گوشی از توی حال میومد. زنگ گوشی جفتمون یکی بود. همون زنگ پیش فرض آیفون. مهدیس رفت سمت در. –ولش کن حالا بعد جواب میدی. دیگه رفته بود. دو ثانیه بعد برگشت. –مامان گوشی توئه. سرم رو با شامپو میشستم گفتم کیه؟ -نوشته رمضانی. سرم رو شستم و شیر آب رو بستم و گوشی رو از مهدیس گرفتم. –بله. –خانم شریف سلام مجدد. –سلام. –از پسرخالم پرسیدم. خانی از پرسنل همون شعبه بود. سه ماه پیش از اونجا رفته. –کار اون میتونه باشه؟ -نه یه هفته قبل از اینکه برگه ضمانت نامه گم بشه رفته. –که اینطور. خیلی ممنون. –کار دیگه هست در خدمتم. –نه مرسی. –خانم فقط من قول دادم به پسر خالم. اون برگه رو اگر میتونید بگید برگردونند. –گفتم فقط عکسش دستم رسیده. به هیچ وجه نگی از من گرفتیا. –خانم شریف خیالت راحت. –بازم دستت درد نکنه. همه اینکارات یادم میمونه. پشت تلفن خندید و گفت خواهش میکنم خانم. انجام وظیفه است. مثل همیشه شروع کرد به چرب زبونی و چاپلوسی. گفتم خوبه حالا. دیگه خودتو لوس نکن. کاری نداری؟ -نه. با اجازتون. مهدیس همونطور که داشت خودشو میشست گفت کی بود مامان؟ -یکی از بچه های شرکت. بدنشو آب گرفت و بعد شیر آب رو بست و گفت خب زنگ بزنم سورنا بیاد. –اوکی. اومدیم بیرون. مثل اینکه امشبم قراره یه تری سام هات داشته باشیم. داشتم خودمو خشک میکردم که مهدیس گفت اه لعنتی خاموشه. –خب اشکال نداره بعد زنگ بزن. –من الان میخوام. دلم میخواد. دلم کیر میخواد. کیر خوشگل سورنا جونو. پاهاشو باز کرد جلوی من و گفت ببین کس خوشگلم چه بی طاقت شده. با انگشتاش کسشو باز کرد و گفت ببین مامان. دلت میاد این کوچولو کیر نبینه. بعد با لحن بچگونه در حالی که لبه های کسشو با انگشت تکون میداد از قول کسش گفت مامان مهدیس دلم کیر میخواد. برام کیر بیار بره توم. خندیدم و گفتم دیوونه. الان این وقت شبی کیر از کجا بیارم برات آخه؟ -زنگ بزنم یکی بیاد. اصلا زنگ بزن دوقلوها بیان. –ول کن مهدیس. –من میخوام خب. –الان دوتا گزینه دم دستی هست. یکی موسی و یکی هومن. –اه اه. سگ میده به اینا. همین مونده به یه نظافتچی کس بدم. –کیرشو دیدی که آب از دهنت راه افتاده بود. –کی؟ من؟ به کس مادرم بخندم هوس کیر کثیف اونو بکنم. –بازم فحش دادی که به من. –این که فحش نیست. یعنی عمرا این کارو نمیکنم. –حالا میخوای به کس من بخندی یا نخندی دیگه همینه که هست. داشتم موهامو شونه میکردم که از پشت بهم چسبید و دم گوشم گفت یه گزینه دیگه هم هست. –چی؟ -تو عزیزم. پشت کتفم رو میبوسید برگشتم سمتش و لبام رو گذاشتم روی لباش. –دختر خوشگلم انقدر آتیشت تنده؟ با شهوت زیادی گفت خیلی. آروم هلش دادم سمت تخت. افتاد روی تخت و پاهاشو کامل باز کرد. روش خزیدم و در حالی که لباشو میمکیدم دستم روی کسش بود. –امممم مامان. عزیزم دیوونم کن. عاشقتم. کسم عاشق دستاته. عاشقه زبونته. سینه هاشو خوردم و اومدم پایین بین پاهاش. توی نگاه اول نتونستم تشخیص بدم خیسی کسش از آب حمومه یا از شهوت کسش انقدر خیس شده. موقع خوردن آب کس بیمزه و غلیظش با طعم شامپو بدن قاطی شده بود اما بعد یکمی خوردن دیگه اون مزه رفته بود. موهامو چنگ میزد و جیغ میکشید. –آیی. آههه. واییییی. مامان کسم. مامان کسم میخواد. بخورش. در حین خوردن با دو انگشت تندتند کسشو میکردم. انگشتام رو توی کسش میچرخوندم و چوچولشو میمکیدم. منم شهوتی بودم اما میخواستم اول مهدیس ارضا بشه. انقدر ادامه دادم که با جیغ های مقطع و بریده و تکون شدید بدنش و سفت کردن پاهاش و بلند کردن کونش از روی تخت بهم فهموند که ارضا شده. افتادم روش و لباشو بوسیدم. در حالی که نفس نفس میزد با چشمای خمار گفت عاشقتم مامانی. خیلی دوست دارم. لبخند زدم بهش و گفتم خب اینم از نیاز کست. دوباره از هم لب میگرفتیم که صدای زنگ در اومد. مهدیس با تعجب بهم نگاه کرد. –منتظر کسی بودی؟ -شاید هومنه. میخواستم بلند شم که دست انداخت دور گردنم و نذاشت. –کس ننش. ولش کن. –حالا بذار ببینم کیه. –یا هومن یا این جنده کسده اینترنتی. در هر حال کس ننه جفتشون. بیا حالمون رو بکنیم. حدس زدم باید شروین باشه. رفتم از چشمی نگاه کردم. شروین بود. در رو باز کردم. بازم خیلی طبیعی نسبت به دیدن تن لخت من واکنش نشون داد. فقط خیلی عادی گفت ببخشید میرم بعد میام. –نه بیا تو. الان لباس میپوشم میام. شروین اومد داخل و رفت روی یه مبل نشست. منم اومدم توی اتاق و پیرهن حریر سرمه ایم رو تنم کردم. عملا لخت بودم و از زیر اون لباس همه جزئیات بدنم معلوم بود. مهدیس با تعجب زیادی گفت مامان کی اومده؟ -شروینه. تو توی اتاق باش الان میره. با صدای آروم گفت همینطور لخت رفتی پیشش؟ بهش نگاه کردم و با شیطنت با یه چشمک گفتم برات توضیح میدم. برگشتم پیش شروین. –چه خبرا؟ چیزی میخوری؟ -نه مرسی. شما چه خبر؟ -اتفاقا میخواستم بهت بگم. خبرای خوبی برات دارم. مشتاق به سمتم برگشت و گفت واقعا؟ چی شده؟ -در مورد مشکل اون یارو خانیه. اما اول تو باید برام تعریف کنی چی شده. رفتی پیش بابا مامانت؟ سرشو پایین انداخت و تکون داد. –خب چی شد؟ -همونجور که فکر میکردم. رفتم همه چیزو گفتم. با بغض شدید گفت مامانم کلی گریه کرد و بابام هم خیلی حالش بد شد. نمیتونست باور کنه. بنده خدا نزدیک بود سکته کنه. من نمیدونستم قلبش مشکل پیدا کرده. با نگرانی گفتم اتفاقی افتاده براش؟ -خداروشکر برطرف شد. بهش یه قرص زیر زبونی دادیم. اما خیلی ناراحته. –بهشون وقت بده شروین. درست میشه همه چیز. اولین گام رو برداشتی. دیگه ملینا نمیتونه بخاطر اونا تهدیدت کنه. –دیگه نمیدونم با چه رویی توی چشمای مامان بابام نگاه کنم. با پشت دستش اشکشو پاک کرد. رفتم کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم. –نگران نباش. اونا میبخشنت. الان تو مهمی پسر. یه سمت در اتاق نگاه کردم. مهدیس دست به سینه توی چهارچوب در با اخم بهم نگاه میکرد و اشاره میکرد چیه؟ با چشم اشاره کردم برو تو. –ولی کتایون خانم الان خیلی حالم بهتره. حس میکنم یه باری از روم برداشته شده. –طبیعیه. حالا وقتی کارت با ملینا تموم شه و خونت رو پس بگیری حالت خیلی بهتر میشه. –خب شما بگو چی شد؟ -با یکی صحبت کردم که توی بانک صادراته. اون یارو خانی چجور آدمی بود؟ -بین همه کسایی که ملینا باهاشون قرار میذاشت این کثافت ترین کسی بود که دیدم. یه حروم زاده واقعی بود. همون بود که توی دهنم. نمیخواستم حرفاشو مهدیس بشنوه واسه همین سریع حرفشو قطع کردم و گفتم آهان فهمیدم. ولش کن. –خب شما چی دستگیرت شد؟ -نمیدونم دقیقا قضیه چیه اما به نظر میاد میخواسته با رئییس بانک تسویه حساب کنه یا انتقام بگیره. اینو آورده بیرون که زیر آبشو بزنه. اون ضمانت نامه یه شرکت گندست. اما حدس میزنم یه کار دیگم میخواست بکنه که اینجوری دنبال اون برگست وگرنه همین که گم شده باشه کافیه. شروین میتونی اون کیف رو دوباره برام بیاری؟ فکر کنم یه چیزای دیگه هم هست. گفت باشه و رفت پایین. توی این فرصت مهدیس با اخمای تو هم گفت این اینجا چه گهی میخوره؟ -مهدیس الان میاد فرصتش نیست برات توضیح بدم. فعلا برو تو اتاقت وقتی رفت همه چیزو میگم. با بینیش یه نفس عمیق کشید و گوشیش رو برداشت و رفت توی اتاقش. شروین برگشت بالا. کیف رو باز کردم یه بار دیگه با دقت نامه های توی کیف رو خوندم. خیلی طول نکشید تا دستم بیاد قضیه چیه. ضمانت نامه مربوط به یه شرکت گندست که با این ضمانت میلیاردی میخواسته پذیره نویسی جدید توی بورس رو شروع کنه. قطعا این یارو خانی از یکی پول گرفته که نذاره این اتفاق بیوفته. حالا هم ترسش از اینه که با پیدا شدن مدارک هرچی رشته بود پنبه بشه. –خب کتایون خانم چی شد؟ -میدونم قضیه چیه. –میشه به منم بگید؟ -خیلی سادست. خانی از شعبه اخراج شده. احتمالا تهشو در بیاری به اینجا میرسی که تخلف میکرده. اینم یجوری از شعبه بیرون آورده که باهاش بتونه پول در بیاره. –چطوری؟ -چیزی از بورس میدونی؟ -نه والا. –خب پس ولش کن. باید بفهمیم کی به خانی پول داده که اینکار رو براش بکنه. اینجوری حسابی گیرش میندازیم. حسابی هنگ کرده بود. در حالی که سعی میکرد بفهمه قضیه چیه گفت چرا بخوایم گیرش بندازیم؟ -تو چرا همه چیز یادت میره؟ چونکه به راحتی از طریق خانی میتونی خونت رو از ملینا پس بگیری. وقتی خانی بفهمه همه چیزو میدونی و تمام مدارکش دستته مجبور میشه برای بدست آوردنش هرکاری بکنه. –خب درست اما بازم نمیگیرم چه ربطی به ملینا و خونه داره. اگر قرار باشه بیخیال شکایت ازمون بشه چرا باید ملینا خونم رو برگردونه؟ -دیگه این هنر توئه که باید مجبورش کنی. ملینا که نمیدونه تو با خانی چه صحبتی میکنی. اولین کارت اینه که یه کاری کنی ملینا از ترس قالب تهی کنه. –چجوری آخه؟ -ملینا کی قرار بنگاه گذاشته واسه معامله خونه؟ -واسه یک شنبه. آخه طرف پولش اون روز حاضر میشه. –پس فقط فردا و شنبه وقت داری تا آمارشو در بیاری. شماره خانی رو داری؟ یکم فکر کرد و گفت میتونم از تو گوشی ملینا پیداش کنم. –اوکی. فردا با چند تا آشنا صحبت میکنم ببینم میشه چیزی پیدا کرد. تو هم بیکار نشین. برو دنبالش ببین چیزی پیدا میکنی یا نه. –کتایون خانم واقعا میشه اینجوری خونم رو پس بگیرم؟ -حداقلش اینه که تلاشتو کردی. –درسته. –راستش من فکر میکنم میشه. یعنی واقعا امیدوارم به اینکه بتونی خونت رو پس بگیری. اما باید تا تهش با جدیت وایسی. –مرسی کتایون خانم. شما خیلی خوبید. –خواهش میکنم. بخاطر خودته شروین جان. خب دیگه برو زودتر تا خانمت نیومده.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
قسمت صد و شصت و دوم: کمپ دیزین
بعد اینکه شروین رو راهی کردم رفتم توی آشپزخونه شام رو آماده کنم. وای چقدر گرسنم شده. فیله ها و سبزیجات رو انداختم توی گریل پز. مهدیس از اتاقش اومد بیرون و نشست روی صندلی های کنار کابینت اوپن. –رفت؟ -آره مامان جان. –خب نمیخوای بگی چی شده؟ -دارم کمکش میکنم خونش رو از ملینا پس بگیره. –مامان توروخدا ول کن. چی کار داری به اینا؟ بذار گورشون رو گم کنند برن. –من که لحظه شماری میکنم عنتر خانم گم بشه بره. اما این پسره گناه داره. –گناه چی داره؟ میخواست سر یه کس کیری زندگیشو به گای سگ نده. –به هر حال ما یه کاری رو باهم شروع کردیم و نمیخوام جا بزنم. –همش دنبال داستانی بخدا. نمیدونم چی میخوای از این قضیه؟ -حالا که قراره از اینجا بره میخوام با یه خاطره قشنگ اینجارو ترک کنه تا ابد یادش بمونه با کی در افتاده بود. –خب که چی بشه؟ -حالا. –نمیدونم. فقط لطفا اینو نیار توی خونه. ازش خوشم نمیاد. –به نظر من بهتر از اون سامی لاشخور و آویزونه. –مامان یه چیزی میپرسم جان من راستشو بگو. –بپرس. –باهاش سکس کردی؟ -اگر کرده باشم مشکلی داری باهاش؟ با تردید جوری که توی عمل انجام شده قرار گرفته باشه و نخواد کم بیاره گفت نه. –چون پرسیدی میگم. تا دم سکس هم رفتیم اما نشد. یعنی نخواست. –چرا؟ -دیگه. شرایطش اوکی نیست. –خوبه باز نشد. اما خیلی راحت خودتو جلوش لخت میکنیا. –اهمیتی داره؟ یکم مکث کرد و گفت نه. –بیخیال این سوالای کسشعر. پاشو کمک کن میز رو بچنیم شام بخوریم. گوشیم داشت زنگ میخورد. زنگ اسکایپ بود. دیدم مهیار زنگ زده. –ببین کی زنگ زده. بهش گوشی رو نشون دادم. با ذوق گفت عه مهیاره. جواب دادم. تصویرش که اومد بالا توی فضای باز کنار یه دریاچه مصنوعی بین چندتا ساختمون بزرگ بود. –سلام کتایون. –سلام عزیزم. چه عجب یاد ما کردی؟ -ببخشید دیگه. خوبید؟ مهدیس چطوره؟ گوشی رو برگردوندم سمت مهدیس و اونم بدو بدو اومد کنار من تا جفتمون توی فریم دوربین جلویی گوشی باشیم. –سلام مهیار جون. کجایی تو بی معرفت؟ رفتی اونجا انقدر عشق و حال به کل منو مامان رو یادت رفته. –بابا دلت خوشه توهم. کدوم عشق و حال. بخدا دهنم گاییده شده اینجا. من گفتم الهی بمیرم برای پسر خوشگلم که انقدر سخت خوش میگذرونی. –کتایون؟ جدی میگم به جون تو. خندیدم و گفتم باشه عزیزم باورمون شد. کی میای؟ -زنگ زدم بپرسم چیزی نمیخواید از اینجا؟ مهدیس در حالی که از هیجان میخواست بپره گفت داری برمیگردی؟ -آره. هفته دیگه چهارشنبه میام تهران. مهدیس از خوشحالی جیغ کشید و گفت وای مامان داره میاد. منم نمیتونستم خوشحالی و ذوقم رو پنهون کنم. واقعا از اینکه مهیار داشت برمیگشت کلی خوشحال شده بودم. مهدیس گفت الان کجایی؟ مهیار گوشی رو چرخوند و از نمای پایین به بالای برج خلیفه رو بهمون نشون داد. –اینجا برج خلیفست. بعد آب نما رو نشون داد و گفت اینم آب نماشه. الان خاموشه اما وقتی روشن میشه خیلی قشنگه. فیلماشو توی اینستام گذاشتم. برعکس مهدیس که از همون اول که اکانت اینستاگرامش رو درست کرد با هرچیز مسخره ای مثل غذای رستوران یا مانیکورش پست میذاشت مهیار خیلی اهل اینکارا نبود. نهایت پست گذاشتنش یه قطعه از آهنگهاش توی استدیو یا عکس خواننده های راک و متال با یه تیکه از شعرشون توی عکس بود. فالور زیادی هم نداشت هیچوقت. خودش میگفت علاقه ای به این کارا نداره. خیلی از روحیات مهیار درست مثل من میمونه. مهدیس هم به من رفته بود و هم به منصور اما مهیار خیلی خیلی بیشتر هم از نظر قیافه و هم روحیات مثل من بود. مخصوصا یکدندگی هاش. از وقتی رفته دوبی توی این یک ماه فقط پنج یا شیش تا پست گذاشته که اونم نه مهمونیه نه ماشین سواری و نه بقیه چیزهایی که لاکچری بازها توی اینستاگرامشون باهاش فخر میفروشند. فقط عکس ساحل و ساختمون ها. یه متلک دیگه بهش انداختم و گفتم بله دیدم چقدر با تفریحات لاکچری بهت سخت گذشته. یه خنده هیستریکی کرد و گفت مهدیس این مامان مثل اینکه تا منو از کون نکنه ولم نمیکنه. جفتمون خندیدیم. –میشناسیش دیگه. نیستی ببینی منو چقدر اذیت میکنه. گفتم عه من اذیتت میکنم؟ با خنده بهم چشمک زد. –حالا وایسا برات دارم مهدیس. مهیار گفت دیگه چه خبرا کتایون؟ هنوز خونه رو نفروختید؟ -گفتم که اون دفعه. نمیفروشم اینجارو. –خب پس خونه جدید کلا کنسل شد دیگه. –حالا ببینیم چی میشه. –کارای خونه به کجا رسید. مهدیس گفت وای مهیار باید بیای ببینی. مامان یه باشگاه درست کرده پشمات میریزه انقدر خوبه. تازه استخر رو ندیدی. عالیه واسه پول پارتی. گفتم هنوز البته کار داره. ولی تا بیای کارش تموم میشه. باهم دیگه افتتاحش میکنیم. –مگه چیکارش کردید که این همه طول کشیده؟ -دیگه سورپرایزه. باید بیای ببینی. نمیتونم تعریف کنم. مهدیس انقدر ذوق زده بود که با هیجان تعریف میکرد آخ نمیدونی چقدر خونه عوض شده. شرط میبندم بیای باورت نمیشه اینجا خونمون بوده. همش به سلیقه مامان بوده. مهیار گفت باریکلا کتایون. چجوری رسیدی همه کارها رو تنهایی انجام بدی؟ زبونم بی اختیار باز به کنایه باز شد و گفتم دیگه وقتی میذاری میری دست تنهایی باید همه کارها رو انجام بدم. مهدیس از روی ذوق زدگی گفت نه بابا مهیار خالی میبنده. سپرده بود به هومن. همین سوتی کافی بود که چهره شاد و خندون مهیار جاشو به یه نگاه جدی بده و با لبخندی مصنوعی و لحنی از روی منگی بگه کی؟ من سریع جمعش کردم و گفتم سپردم به یه شرکت طراحی داخلی اونا درستش کردند. دوباره پرسید هومن کیه پس؟ یه خنده الکی مسخره کردم و گفتم هومن اسم یکیشونه. این خواهر خرابت هم خیلی حس صمیمیت باهاش داره. البته خبری نیستا. یه وقت رگ غیرتت باد نکنه بیای اینجا شر درست کنی. اینو که گفتم بازم بهمون مسخرگی و الکی خندیدم. مهیار هم خیلی مصنوعی تر از من خندید اما نگاهش ترس رو توی وجودم مینداخت که با شک زیاد از پشت دوربین گوشیش بهم زل زده و جواب میخواد. لعنتی هنوزم نگاهش از هرکس دیگه ای توی دنیا بیشتر روم اثر میذاره. انقدر که با نگاهش میتونه منو لخت کنه و بکشونتم توی تخت و یا برعکس دلهره به جونم بندازه. یکم دیگه چرت و پرت گفتیم و گفت چیزی میخواید برام توی تلگرام بفرستید تا اینجام بگیرم. من برم دیگه. –مرسی عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود. مهدیس هم خدافظی کرد. تا قطع کردم پریدم به مهدیس. –تو نمیتونی جلوی اون دهنتو بگیری؟ -عه چی شد حالا مگه؟ -تازه میگی چی شد؟ کم مونده بود جرمون بده با اون نگاهش. با بی تفاوتی و دهن کجی گفت والا شتر سواری که دولا دولا نمیشه. یه کاری میکنی پاش وایسا. بعدشم چیزی نشده که. اومده اینجا برامون کارهای خونه رو کرده. بعد با زیر لبی جوری که من بشنوم گفت مگر اینکه یه چیزی بین تو و هومن باشه که من ازش بیخبرم. مهدیس بدجوری داشت توی اعصابم میرفت. –وایسا ببینم. فکر کردی من اباعی دارم از اینکه بگم با کسی بودم یا نبودم؟ یا از شما دوتا جغله بچه میترسم؟ -خب پس واسه چی سر این مساله انقدر حساسی؟ -وای مهدیس نمیدونم چرا بعضی وقت ها انقدر در مقابل فهمیدن مقاومت میکنی؟ چون مهیار رفته با مادر هومن سکس کرده. حالا آقا فکر میکنه همون اتفاق ممکنه بین منو هومن بیوفته. –اولا که تو از کجا میدونی که مهیار ننه هومن رو کرده باشه؟ دوما این چه کسشعریه که ممکنه مهیار فکر کنه؟ مگه حالا که ننه هومن رو مهیار کرده هومن هم حتما با تو سکس میکنه؟ بعدشم اصلا به مهیار چه که تو با کی میخوای بخوابی و سکس کنی؟ همونطور که مامانش حال کرده به مهیار بده تو هم به هومن دادی. –مهدیس چرا هی میگی به هومن دادم؟ من باهاش هیچ کاری نکردم. –میدونم عزیزم. از رابطتتون مشخصه که امکان نداره باهم سکس سافت نکرده باشید. –کلا هیچ مدل سکسی. خیلی منظور دار گفت بیخیال مامان. انقدرها هم تنگ نیستی که اداشو در میاری. –وای مهدیس دیگه داری حسابی کفریم میکنی. اصلا من هرکاری میخوام بکنم به تو و هیچ کس دیگه هم ربطی نداره. دیگه هم نمیخوام چیزی راجب هومن بشنوم. –من که چیزی نگفتم. خودت شروع کردی. –گفتم بیخیال دیگه. اومد یه چیزی بگه گفتم مهدیس لطفا دیگه صحبتشو نکنیم. –باشه مامان.
کنار فیله مرغ گریل و کلم بروکلین و سبزیجات دیگه یکمی ناگت هم برای مهدیس سرخ کردم. دلم نمیومد گرسنه بمونه. هرچند با این کارم گند زدم به همه گفته هام و اون زمانی که برای تمرینش گذاشتم. گوشی مهدیس زنگ خورد و زد روی اسپیکر. صدای آرتمیس بود. –الو مهدیس. با دهن پر جواب داد همم. –خوبی؟ -آره. تو خوبی؟ راستی مامانم اینجاست بهت سلام میرسونه. من گفتم سلام آرتمیس جان. –عه سلام کتی. بعد با خنده گفت خوب شد فهمیدم صدام روی اسپیکره. خندیدم و گفتم حالا نیست خیلی چیزی مونده که ازم پنهون کنید. مهدیس و آرتمیس باهم خندیدند. –مهدیس امتحانت چطور شد؟ من گفتم میخواستی چطور بشه؟ ریده دیگه. مهدیس گفت نخیرم اینو بیست میشم. حالا وقتی نمرش اومد میبینی مامان خانم. –والا این بیست رو هم اگر بشی مدیون بدنتی تا مغزت. آرتمیس همینطور ریز پشت تلفن میخندید. –ببین آرتمیس چجوری آبرو و شخصیتم رو میکنه توی عن؟ –راستی گفتی امروز با خایه باقر امتحان داشتی. کتی نگران نباش مهدیس اینو حتما بیسته. مهدیس گفت دیگه چه خبرا؟ -فردا چیکاره اید؟ -بیکارم. –کتی تو چی؟ گفتم منم کاری ندارم. چطور؟ -پریناز و مامانشو داداشش فردا میخوان برن شله دیزین. گفتم کجا؟ مهدیس گفت همون کمپ اسکی. آرتمیس گفت میاید بریم؟ تا اومدم چیزی بگم مهدیس مثل همیشه ذوق زده گفت آخ جون آره میایم. آرتمیس گفت باشه پس مهدیس فردا بیاید دم خونه ما باهم بریم. –باشه عزیزم فردا میبینمت. قطع کرد. گفتم گفت با کی؟ -پریناز. حتما مامانشم میاد. –میشناسیشون؟ -پریناز رو چند بار توی برنامه ها دیدم. بچه خونگیه. –یعنی چی؟ -هر وقت میاد شب نمیمونه. خیلی اهل عشق و حال سنگین نیست. –عشق و حال سنگین دیگه چیه؟ یعنی مشروب نمیخوره؟ -اونو که میخوره اما کم. –پس چی؟ -اه گیر نده دیگه مامان. منظورم جوینت و ماریه. –آهان. پس کسی که دراگ نمیزنه رو میگید بچه خونگی. –نه اونو که منم نیستم. اما این دیگه خیلی تو مخیه. همش سر شب خونست و شب بعد مهمونی نمیمونه و این عن بازیا. –خب چه اشکال داره؟ یکی هم که دوست داره بیشتر پیش خانوادش باشه رو اینطوری قضاوت میکنی؟ -نه بابا این دیگه خیلی بجه خونگیه. وگرنه مامانش اینا که هیچ وقت خونه نیستند. –تو از کجا میدونی؟ -سروش میگفت. –سروش از کجا میشناستش؟ -مثل اینکه دوستای خانوادگی هستند. با آنا و ارژنگ هم زیاد ارتباط دارند. یاد تعریف هایی افتادم که آرزو از خانواده سروش برام کرده بود. تحریک شدم که حتما ببینمشون. –اسم مامانش چیه؟ -نمیدونم. حالا فردا میریم آشنا میشیم. آخ راستی مامان. –جانم. –الان به نظرت دیره یه سر بریم تا سانا؟ -برای چی؟ -تو که لوازم اسکی نداری. –من که زیاد بلد نیستم. بعدشم مگه اونجا اجاره نمیدن؟ -آره اما خوب بود یه ست کامل میگرفتی خوب بود. –حالا بذار ببینیم چی میشه. –قبلانا یادته بچه بودیم میرفتیم اسکی؟ -کلا دو سه بار بیشتر نرفتیم که. مهدیس زد زیر خنده و گفت آره یادمه آخرین بار یجور خوردی زمین که تا سه روز نمیتونستی تکون بخوری. –کوفت. خب درد داشتم. –وای یادمه بابا چقدر ترسیده بود. طفلی خیلی هواتو داشت. –آره واقعا خیلی مهربون بود. -حالا فردا رفتیم مواظب باش دوباره سر نخوری. اینبار دیگه بابا نیستا. –آره دیگه به تو هم که امیدی نیست بیای منو جمع کنی.
قرارمون برای ساعت 7 دم خونه آرتمیس بود. باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم. مهدیس از اونجا که ظهر زیاد خوابیده بود خوابش نمیبرد. منم با همه خستگی که داشتم نمیتونستم بخوابم. گوشیش دستش بود و توی اینستاگرام میچرخید. یهو گفت اه باز چرا نت قطع شد؟ ریدم توی این اینترنت که جدیدا همش یا کند میشه یا قطع. –بهتر الان دیگه بگیر بخواب. –خوابم نمیاد. خزید زیر پتو و خودشو بهم چسبوند. –مامان. با چشمای بسته گفتم همم. –میگم مهیار میاد به نظرت چیکار کنیم؟ -چیو چکار کنیم؟ -خب اگر بخواد اینجا بمونه. –آره یه درصد فکر کن اینجا بمونه. –حالا اگر موند چی؟ –سواله میکنی؟ مثل سابق زندگیمون رو میکنیم. –میگم سختت نیست؟ چشمام رو باز کردم و به صورتش نگاه کردم. –واسه چی باید سختم باشه؟ -خب دیگه نمیتونی انقدر راحت توی خونه بگردی. –برام مهم نیست. با ذوق گفت یعنی ممکنه دوباره باهم سکس کنیم؟ -من قبلا هم گفتم. دیگه هیچ وقت این اتفاق قرار نیست بیوفته. –اما آخه. –مهدیس لطفا باز شروع نکن. مهیار که سهله. بابای خدابیامرزت هم اگر همچین کاری باهام میکرد دیگه هیچوقت نمیذاشتم بهم دست بزنه. –چقدر آخه تو کینه ای هستی. بلند شدم و نشستم توی جام و خیلی جدی توی چشمای مهدیس زل زدم و گفتم میدونی وقتی حرمت یه چیزی از بین بره دیگه نمیشه برش گردوند به قبل؟ -اما مهیار پسرته. –سکس منو مهیار از اولشم اشتباه بود که اصلا اونش دیگه برام مهم نیست که من با پسر خودم سکس کردم. شاید تو بتونه خیلی راحت از کنار خیلی چیزا بگذری اما واسه من امکان پذیر نیست که یه اشتباه احمقانه بکنم و تاوان سختی بدم و بخوام دوباره اون اشتباه رو انجام بدم. خودت خوب میدونی که مهیار اون پسری نیست که چند ماه پیش میشناختیمش. –به نظر من خیلی اشتباه میکنی. اصلا میبینی چجوری باهاش رفتار میکنی؟ هر بار که میخوای باهاش حرف بزنی فقط تیکه و کنایه بهش میندازی. –مهدیس یه چیزی رو میدونی؟ کمترین تاوان یه اشتباه عذر خواهی و اظهار ندامت از اونه. مهیار هیچ کاری نکرده که من باور کنم از اون قضیه ناراحته. –مگه کم معذرت خواهی کرده؟ -تو یه اتفاق اونجوری رو با یه عذر خواهی ساده فراموش میکنی؟ یکم مکث کرد و به فکر فرو رفت. ادامه دادم میدونی چی اعصاب منو بیشتر خورد میکنه. اینکه بعد اون اتفاق خیلی راحت صبحش وسائلشو جمع کرد و رفت شمال. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. بعدشم من محتاج معذرت خواهی اون نیستم. اما مگه نمیبینی چقدر کم به منو تو اهمیت میده. امروز بعد چند وقت زنگ زد؟ -خب مامان زنگ که میزد. –چقدر؟ بازم مکث کرد و گفت نمیدونم چی بگم. خب حالا میخوای چیکار کنی؟ -همون که گفتم. زندگیمون رو ادامه میدیم. اما بدون سکس و بدون هیچ رابطه جنسی پیشش. راستشو بخوای در مورد هومن هم حق با توئه. الان که فکر میکنم چه اهمیتی داره مهیار چه فکری بکنه. –میخوای با هومن چیکار کنی؟ -کار این خونه رو تا جمعه تموم میکنه. بعدشم چندتا کار کوچیک دیگه باهاش دارم. سپردم بره دنبال خونه بگرده که بعد گرفتن پولمون خواستیم بخریم یه جا آماده داشته باشیم. مهدیس انگار ناراحت بود. مسلما انتظار داشت بعد این مدت نرم شده باشم و همه چیزو فراموش کرده باشم. حتی خودمم میخواستم نمیتونستم. مهدیس دوباره گوشیش رو برداشت و گرفت دستش. از دستش گرفتم و گفتم بگیر بخواب دیگه. –مامان بده گوشیمو. –نمیدم. الان دیگه وقت خوابه. مهدیس مجبورم نکن صبح مثل بعد از ظهری از خواب بیدارت کنما. با حرص با مزه ای گفت اون وقت منم مثل تو که با مهیار قهر کردی باهات قهر میکنم. خندیدم و گفتم اوه ببین کی کیو تهدید میکنه. مهدیس بلند شد و رفت از اتاق بیرون. –کجا میری؟ -هوس شراب کردم. توهم میخوری بریزم؟ -آآآ یکمی. نمیخوام صبح با سر درد برم اونجا. دوتا گیلاس و یه شیشه شراب آورد و برای خودش و خودم ریخت. گیلاس هامون رو زدیم بهم و یه جرعه خوردیم. –راستی آرتمیس توی دانشگاه شماست؟ -اونم تهران غرب میخونه اما رشتش فرق میکنه. –چی میخونه؟ -مدیریت مالی. –این استاد امروزت رو میشناخت؟ -نه دیشب با بچه ها حرفش شد گفتم. –گفت چی چیه اسمش؟ خندید و گفت فامیلیش خادم باقره. ما بهش میگیم خایه باقر. –آرتمیس درس چطوره؟ -اونکه رسما ریده. –چطور؟ -یه چی میگم بهش نگیا. –چرا؟ -ای کیوش خیلی پایینه. دیپلمش رو هم براش خریدند. پیارسال چند ماه رفت کانادا درس بخونه همون ترم اول رید. زبانشم که دیدی در حد هلو هاواریو بلده فقط. باباشم گفته این اگر بخون بود همینجا میخوند. یعنی در این حد بگم بعضی وقت ها یه جمع و تفریق ساده رو هم درست نمیتونه انجام بده. –وا اینطوری که خیلی بده. –چرا بد؟ عوضش پول داره همه کاراش رو براش میکنند. دیگه چه نیازی به مدرک داره و دانشگاه داره. –پس واسه چی دانشگاه میره؟ -همینطوری بگه یه کاری دارم میکنم. چه میدونم بگه بیکار نیستم. البته دانشگاه هم که نمیره. فقط هر ترم ثبت نام میکنه. این ترم نه کلاس رفته نه امتحان داده. البته مامانش دنبال این بود که بفرستش بره انگلیس اونجا پیش فامیلای تخمیشون درسش رو هم اونجا بخونه. خودش زیر بار نرفت. –که اینطور پس. تو چی مهدیس؟ به رشتت علاقه داری؟ -نه بابا. کسخل شدم رفتم این رشته. –چی دوست داری؟ -راستش اصلا درس رو دوست ندارم. –پس چرا ول نمیکنی؟ -دانشگاهو ول کنم؟ -آره. مثل مهیار. برو دنبال چیزی که دوست داری. منم اشتباه میکردم که اصرار داشتم. به نظرم وقتی علاقه و هدف نداری فقط وقت طلف کردنه. بجاش برو هرچی دوست داری. اما فقط یه چیزی رو بچسب و تا تهش برو. –مامان راستشو بخوای عکاسی رو دوست داشتم. –خب چرا ادامه ندادیش؟ -آخه استادم خیلی کیری بود. همش به کارام ایراد میگرفت و میگفت خوب نیست. –عجب بیشعوری بوده. تو که اینهمه هنر داری توی عکس گرفتن. خب میرفتی یه آموزشگاه دیگه. –دوست دارم. یه چی بگم؟ -بگو. –نمیخوام فقط از مناظر و اینا عکس بگیرم. دوست دارم عکاس مدل های سکسی بشم. –بله از عکسایی که از من گرفتی معلومه. –باور کن اینم یه هنره. راستی اینو ببین. این زنه اسمش ثریا دولبازه. یه ایرانیه که عکسای خاص از کیر میگیره. گوشیش رو بهم نشون داد. عکسا فقط جنبه فان داشت. مثلا لباس تن کیر کرده بودند و ازش عکس گرفته بودند. –میخوای عکاس کیر خایه بشی؟ خندید و گفت اینم یه جورشه دیگه. –آآآ فکر کنم همون داروسازی رو ادامه بدی بهتره. –مثل اینکه نمیشم اما خب یه چیزی میشم دیگه. –تو همین عکاسی رو ادامه بده از هرچی خواستی عکس بگیر. مهدیس بخوابیم. فردا همش خسته ایم بهمون خوش نمیگذره ها. –باشه مامانی. روی تخت ولو شد. –نمیخوای قبل خواب بوس شب بخیر دخملتو بدی؟ روش خم شدم و لبام رو گذاشتم روی لباش و محکم مکیدم. جوری که لبای جفتمون خیس شد. –اینم از بوست. دیگه بخواب. –مامان بغلم کن. –به شرطی که بذاری بخوابم. امشب وقتش نیست کاری کنیم. –باچه. توی بغل خودم کشیدمش و در حالی که نوازشش میکردم گفتم شب بخیر دختر خوشگلم.
صبح به هر بدبختی بود صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم. وای ساعت یه ربع شیشه. هی میگفتم کاش میشد کنسلش کرد یا دیرتر بریم اما باز میگفتم مهدیس قول داده. چه قولیم داده. خودش که با دستای باز دمر خوابیده و خواب هفت پادشاه میبینه. یجور دستاشو از هم باز کرده بود که کل تخت به اون بزرگی رو گرفته و یه گوشه کوچیک واسه من گذاشته بود. بلند شدم و رفتم دستشویی و صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم. چایی ساز رو هم روشن کردم و رفتم توی اتاق چراغ رو روشن کردم که مهدیس بلند شه. –مهدیس پاشو. دیرمون میشه ها. وای خدا باز شروع شد. نمیدونم چرا انقدر سخت از خواب بیدار میشه. وقتی کوچولو بود و دبستان میرفت کم مصیبت نداشتم برای بیدار کردنش. البته دیگه مثل قبل نبود اما از بعد اون ماجراها شده بدتر از دوران بچگیش. بعضی وقت ها حس میکنم خودشو لوس میکنه. شیطونه میگه واقعا ایندفعه انگشت کنم توی کونشا. –مهدیس پاشو وگرنه خودت میدونی چی میشه ها. آروم تکونش دادم اما بازم بیدار نشد. هیچ حرکتی نمیکرد و واکنشی نشون نمیداد. انگار خودشو به خواب زده بود. –باشه خودت خواستی. به آرومی انگشتم رو از روی شورت روی چاک کون پهنش میمالیدم. شورتشو کشیدم پایین و وقتی خواستم نوک انگشتم رو به سوراخ کونش برسونم همزمان با یه صدای ناهنجار انگشتم گرم شد. مهدیس بلند زد زیر خنده. یجوری که میخواستم محکم بزنم توی سرش. درحالی که از شدت خنده نمیتونست جلوی خودشو بگیره گفت حالا خوبت شد انگشت توی هر سوراخی نکنی؟ -خیلی بیشعوری مهدیس. اه کثافت حال بهم زن. تو که بیداری واسه چی ادا بازی در میاری؟ -میخواستم تلافی دیشب رو سرت در بیارم. –پاشو ببینم سر صبحی حالم رو بهم زدی. کثافت کاریا چیه در میاری آخه؟ مهدیس هنوز میخندید و گفت تقصیره خودته کتی جون. میخواستی دیشب راه گوزم رو باز نکنی. رفتم دستشویی و از حرص چند بار دستم رو با آب و صابون شستم. بعضی وقت ها یکارایی میکنه حسابی اعصابم رو بهم میریزه. حداقل خوب بود قبلا مسخره بازی در میاورد اما کارای حال بهم زن نمیکرد. وای خدا نکنه به این کارا عادت کنه. انقدر بدم میاد که نگو. گفتم بیخیال. سر صبحی اعصاب خودمو خورد نکنم الکی. رفتم آشپزخونه توی ماگ خودم و مهدیس چایی ریختم. مهدیس هم بلند شده بود و وسائلشو جمع کرد. مهدیس با بوت و یه لگ پشمی آبی با طرح های بامزه که مثل بافتنی میموند با یه بافت و یه کاپشن و کلاه بافتنی منگوله دار بدون شال و روسری آماده شده بود. منم لگ مشکی پشمی جذب با یقه اسکی و روش ناچو و یه شال زخیم با بوت. بعد از حاضر شدن و خوردن چاییمون با وسائل رفتیم پایین. مهدیس اسنوبرد و وسائل اسکیش رو هم برداشته بود. قبلا به اسنوبردش دقت نکرده بودم. مشکی بود با رد آذرخش سبز فسفری وسطش که خیلی قشنگ درش آورده بودند و حالت کنده کاری شده بود و یه گوشه هم با فونت خاصی اسم خود مهدیس روی برد نوشته شده بود. مشخص بود سفارشی براش ساختند. باهم اومدیم پایین و با ماشین مهدیس راه افتادیم. انقدر زود بود که بجز نونوایی ها و کله پزیا بقیه مغازه ها تعطیل بودند. به مهدیس گفتم یه زنگ به آرتمیس بزن بگو داریم میایم. بعد چندتا زنگ آرتمیس با صدای خیلی خواب آلود جواب داد. مهدیس گفت توی راهیم پاشو آمادشو. نزدیکای هفت بود که رسیدیم دم خونشون. مهدیس دوباره زنگ زد. در کمال تعجب بازم صدای آرتمیس خواب بود. –کون گشاد هنوز خوابی؟ پاشو ما رسیدیم. –الان کجایید؟ -جلو در خونتون. یه خمیازه بلند کشید و گفت میگم در رو باز کنند بیاید تو. الان منم حاضر میشم. گفتم آرتمیس دیگه تو نمیایم. زود حاضر شو بیا بریم. –سلام کتی خوبی؟ بیاید تو صبحونه بخوریم. –دیر نشه. –نه پریناز اینا هم هنوز نیومدند. مهدیس گفت اوکی در رو باز کن بیایم.
دم در یه مرد قد بلند با موهای نصفه جو گندمی مارو راهنمایی کرد به داخل. مثل اینکه خدمتکار خونشونه. توی مهمونی هم با لباس فرم دیده بودمش. دم در ورودی هم دنیا اومد بهم خوش آمد بگه. راهنماییمون کرد به سمت آشپرخونه و گفت آرتمیس الان میاد پایین. اینا همه چیشون اعیونی و لاکچری بود. حتی صبحونشونم حسابی تدارک دیده بودند. تخم مرغ عسلی و نیمرو که طعم خاصی داشت که تا اون موقع نخورده بودم. معلوم بود با کره یا روغن خاصی پخته شده. و کلی چیزای دیگه. مثل صبحونه هتل های پنج ستاره بود. حین صبحونه خوردن آرتمیس اومد توی آشپرخونه. یه تاپ یقه باز و شلوارک تا بالای رون چسبون تنش بود. تا منو دید اومد سمتم و محکم بغلم کرد. –سلام کتی جون. منم محکم بغلش کردم و بوسیدمش. –سلام عزیز دلم. آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشگلم. مهدیس گفت اهم منم اومدما. آرتمیس گفت تورو که هر روز میبینم. دلم برای کتی تنگ شده بود. بعد رفت سمت مهدیس بهش دست داد. موقع نشستن گفت دنیا به شهروز بگو لکسوس مشکیه رو آماده کنه. وسائل منو هم بذاره توی ماشین. گفتم خب با ماشین مهدیس بریم. –چه فرقی میکنه کتی؟ مهدیس سوئیچ ماشینش رو در آورد و گفت دنیا بی زحمت بگو پس وسائل مارو هم از ماشین برداره بذاره توی ماشین آرتمیس. دنیا مثل یه نوکر گوش به فرمان گفت چشم و سوئیچ رو از مهدیس گرفت. گفتم آنا کجاست؟ -رفته تور آسیای شرقی. سمت چین و مالزی و چندتا کشور دیگه. تا یه ماه دیگه نمیاد. دیشب ساعت 2 پرواز داشت. وای انقدر خوابم میاد که نگو. دیشب گودبای پارتی داشتیم. از این مهمونی ها تخمی خونوادگی بود. گفتم بابات هم رفت؟ -نه بابا خوابه الان. با خاله افسانه و یسری دیگه رفته. مهدیس گفت راستی گفتی پریناز با مامانش میاد؟ -آره. داداششم هست. پوریا. گفتم داداشش بزرگه؟ -نه بابا بچست. 16 سالشه. کتی فکر کنم مامانشو دیدی. اون دفعه توی مهمونی بودش. –راستش من با اشخاص زیادی آشنا نشدم. فقط دو سه نفر با مامان بابات و خاله افسانت. خندید و گفت میدونم حقم داری. از بس آدمای تو کون نرویی هستند. البته فروزان خیلی مثل اونا نیست. –فروزان مامانه پرینازه؟ -آره. یه ربع بعد شهروز اومد و گفت آرتمیس خانم مهموناتون رسیدند. –بگو بیان صبحونه بخوریم بریم. با دستمال لب و دهنم رو تمیز میکردم که یه زن و یه دختر جوون و قد بلند و با یه پسر اومدند داخل. پریناز صورت بیضی شکل داشت و چشمای کشیده و بینه عمل کرده. یه عینک شیشه گرد فانتزی روی چشماش بود. تیپش خیلی شیک و البته مشخصا گرون بود. قد بلند بود. تقریبا هم قد من اما لاغر به نظر میرسید. پسره هم که داداش پریناز بود اسمش پوریا بود. از پریناز چند سانت کوتاه تر بود و ته چهرش شبیه پریناز بود. اونم عینک داشت. کاملا سفید و بور بود و دندوناش هم اورتودنسی کرده بود. موقع حرف زدن خیلی شل و با لکنت حرف میزد. مشخص بود مشکل تکلم داره و مامانش هم فروزان از اونا قد کوتاه تر بود. تقریبا هم قد مهدیس. صورت تپلی داشت اما چاق به نظر نمیرسید. لبای قلوه ای و خیلی هم سرخوش و اهل بگو بخند. چشمای هر سه تاشون روشن و رنگی بود اما فروزان چشمای کاملا سبز داشت. به کل شیطنت از چهره فروزان میبارید. منو و مهدیس بلند شدیم و باهمشون سلام علیک گرمی کردیم و دست دادیم. فروزان منو که دید یکم فکر کرد گفت خیلی چهرت آشناست. کجا دیده بودمت؟ آرتمیس گفت یه ماه پیش مهمونی همینجا. –آهان. میگم انقدر توی اون مهمونی خوشگل اومده بودی که امکان نداره به راحتی چهرت یادم بره. اسمت کتایون بود درسته؟ گفتم بله. –خیلی خوشوقتم از آشناییت کتی جون. آآ اشکال نداره کتی صدات کنم؟ -با کتایون راحت ترم. اصلا دوست نداشتم بجز دوستای خیلی نزدیکم کس دیگه بهم بگه کتی. –آرتمیس آنا دیشب راحت رفت؟ -نمیدونم. من که گرفتم خوابیدم. فکر کنم الان توی پرواز باشه. –ارژنگ کجاست؟ -خوابه. یسری تعارف تیکه پاره کردیم و فروزان گفت چه دختر نازی داری من گفتم پریناز جان چقدر خوشگله و این کسشعرهای الکی. جالب بود پریناز برعکس مامانش اصلا حرف نمیزد و خیلی ساکت بود. همش یه سره گوشی دستش بود و داشت تکست میداد. پوریا هم که یه بند داشت می لمبوند. آرتمیس یدونه به مهدیس زد که ببین میخوام ایستگاهش رو بگیرم. –شما این وقت صبح هم باز به هم تکست میدید؟ پریناز زیر چشمی یه نگاه به آرتمیس کرد و گفت حسودیت میشه؟ مهدیس گفت آره بخدا حسودیم داره. حالا اگر من باشم که دوست پسرم خیلی همت کنه آخر شبی یه پیام بده عزیزم چی تنته. اینو که گفت همگی زدیم زیر خنده. انتظار داشتم مهدیس توی جمعی که آشنا نیستیم انقدر بی پروا حرف نزنه اما مشخصه دیگه به کل عین خیالشم نیست. فروزان از خنده سرخ شده بود. پوریا وقتی میخواست نون تست و مربا رو بخوره ریخت روی پلیور سفیدش و حسابی گند زد به لباساش. قشنگ مثل بچه های مونگل میموند. یهو صدای ارژنگ از کنار در آشپزخونه اومد. –به به سلام. چه صبح خوبی. اول صبحی این همه خانم زیبا اینجا. بلند شدیم و باهاش سلام علیک کردیم و نوبتی بهمون دست داد. مرتیکه اوسکل یه پالتو تو خونه ای پلنگی مخمل که توی فیلم ها تن آدم پولداراست پوشیده بود که جلوش باز بود و زیرشم زیر پوش و شورت پاچه دار سفیدش دیده میشد با دمپایی ها پشمی. آرتمیس با حرص گفت بابا چرا اینجوری اومدی آخه؟ -آخ ببخشید نمیدونستم مهمون داریم. تازه دوزاریش افتاد که بند پالتوش رو ببنده. توی دلم گفتم ابله عمرا اگر خدمتکارات بهت نگفته باشند که ما اومدیم بعد عین کسخلا اینجوری اومدی پایین. آدم بیشعوری نبود اما شدیدا کسخل میزد. –خواهش میکنم راحت باشید. من برم دیگه. آرتیمس گفت بابا من فردا شب برمیگردم. –اوکی دخترم. بهتون خوش بگذره. وقتی رفت بیرون فرزانه هم بلند شد بره. میخواستم برم دستام رو بشورم. از آشپرخونه اومدم بیرون و دنبال دستشویی میگشتم. البته دستشوییشون رو یادم بود کجاست اما از این ور بلد نبودم چجوری برم. خونشون انقدر بزرگ بود که فقط کلی طول میکشید جاهاش رو یاد بگیری. دستشویی رو پیدا کردم. توی یه راهرو با دیوارهای چوبی با نقاشی های بزرگ مثل موزه که حالت ال داشت اونجا دستشوییشون یا بهتر بگم یکی از دستشوییهاشون بود. وقتی میخواستم برم تو یهو چشمم به مجسمه شوالیه بزرگ گوشه کنج راهرو افتاد. خود مجسمه زیاد توجهم رو جلب نکرد چون قبلا دیده بودمش. چیزی که توجهم رو جلب کرد تصویری بود که بصورت نامفهوم توی پوشش نقره ای مجسمه منعکس شده بود. از پالتوی قرمز توی تصویر حدس زدم که فروزان اونجاست و البته با یکی دیگه که ارژنگ بود. آروم رفتم گوش وایسم که باهم چیکار دارند. فروزان ارژنگ رو به دیوار چسبونده بود و گفت اووف حالا که آنا رفت میتونیم کلی باهم باشیم. ارژنگ گفت تو هم که همیشه آتیشت تنده ها. –آخ مگه میشه تورو ببینم دلم اون کیر خوشگلتو نخواد. با نگاه دقیق توی تصویر منعکس شده مجسمه دیدم که دستشو کرده بود توی شورت ارژنگ و کیرشو میمالید و از هم لب میگرفتند. ارژنگ گفت نکن دیوونه بچه هات اینجان هنوز. –عزیزم دلم خواست. میخوای بپیچونمشون با آرتمیس برن بمونم اینجا؟ -نه بابا امروز کلی کار دارم. –چیه باز چشمت به یه کس خوشگل افتاد منو یادت رفت؟ شما مردا همتون مثل همید. -این چه حرفیه میزنی عزیزم. –باشه تو که راست میگی. دیدم تو مهمونی قبلی چجوری ماچت کرد نزدیک بود همونجا آبت بیاد. خدا بده شانس. –خدا وکیلی خیلی خوشگله. حیف که هر بار میاد با آرتمیس و دخترشه. –پس چشت دنبالشه. -نه بابا از اونا نیست راحت راه بده. توی دلم کلی میخندیدم به حرفاشون. راستی فرخ رو چیکار کردی؟ -نگران اون دیوث نباش. من نباشم یکی دیگه هست توی تخت جمعش کنه. –خدا وکیلی شما زن و شوهر نوبرید. –میدونم آرزوته مثل منو فرخ باشی اما دیگه شانست زده آنا گیرت اومده که از کیر فراریه. با همدیگه از در آخر راهرو که به سالن میرسید رفتند و منم برگشتم برم دستشویی که یهو دنیا پشت سرم سبز شد. بی اختیار گفتم هییی. ترسوندیم. –ببخشید خانم. بچه ها آمادند. –منم الان میام. دنبال دستشویی میگشتم. بهم اشاره کرد کدوم دره. رفتم دستام رو شستم و به بقیه ملحق شدم که بریم.
ماشین فروزان یه ولوو شاسی بلند نقره ای بود و ما هم با یه لکسوس شاسی بلند مشکی که شبیه لندکروز بود حرکت کردیم. اول فروزان راه افتاد و ما هم پشت سرش میومدیم. من جلو نشسته بودم و مهدیس عقب و آرتمیس رانندگی میکرد. استیل رانندگیش پشت همچین ماشین بزرگی خیلی بامزه بود. صندلیش رو چسبونده بود به فرمون و به زور قد میکشید که جاده رو ببینه. همین که یکم از خونه آرتمیس دور شدیم آرتمیس کیفشو برداشت و یه پاکت سیگار از توش درآورد. درست از همون سیگاری بود که مهدیس میکشید. بهم تعارف کرد و مهدیس هم یکی برداشت. گفتم عه توهم از اینا میکشی؟ مهدیس گفت من بهش گفتم از این بکشه. گفتم مهدیس معلومه خوب بچه مردم رو از راه بدر کردیا. مهدیس بلند زد زیر خنده و گفت نه مامان نگران نباش. این خودش خرابه. آرتمیس گفت آره من خرابم. تو که با کس دادن از استادت نمره نمیگیری. –عجب بیشعوری هستیا آرتمیس. خوبه یه چیزی بهت بگم. بعدشم عرضه داری برو تو هم بگیر. گفتم حالا بسه مهدیس. آرتمیس فروزان زیاد میاد خونتون؟ -تو بیشتر مهمونیا هست. چطور؟ -همینطوری. آخه بابات خیلی باهاش راحت بود انگار دوست نزدیکه. –بابام کلا باهمه همینجوریه. مهدیس گفت آره دوبار دیگه ماهم بیایم باهامون شوخی دستی میکنه. آرتمیس گفت نیست خیلی بدت میاد؟ اومدم یه چیزی بگم مهدیس با حالت تهاجمی اومد جلو بین دوتا صندلی گفت مامان بذار من دهن اینو ببندم. ببین یکاری نکن باباتو بر بزنم مامانتو طلاق بده ها. آرتمیس با حالت تمسخر گفت اوه صدتا بهتر از تو اومدن باهاش خوابیدند هنوز نتونستند یکاری کنند بابام از مامانم جدا بشه. چیزی که واسه بابام زیاده کس. –واسه مامانتم لابد کیر. به مهدیس نگاه کردم که بیخیال شو دیگه زشته اما آرتمیس با خنده گفت نه بابا اون طفلک به کسی نمیده. حتی به بابامم نمیده. –پس به کی میده؟ -به تو چه؟ اصلا به هرکی میخواد. –عه یعنی میخوای بگی اصلا کس نمیده؟ لابد لای پاش تارعنکبوت بسته. من گفتم چیکار داری مهدیس به لای پای آنا. آرتمیس گفت نه کتی این کلا کس و کون مامان من سوژه خندشه. مهدیس گفت بده به فکرشم؟ بنده خدا گناه داره میخوام یکی رو بیارم بکنتش. وای آرتمیس یکی هست میاد خونمون رو تمیز میکنه اون دفعه با مامانم توی دوربین دیدیم داشت توی انباری جق میزد. نمیدونی چه کیری داشت. میخوای اونو واسه آنا جور کنیم؟ اومدم بگم مهدیس خفه شو دیگه. شورش رو در آوردی اما آرتمیس با کمال وقاحت گفت نه بابا کیر اینجوری زیاد هست بکنتش. شایدم داده جر خورده که دیگه نمیده. اینو گفت جفتشون خیلی بد خندیدند. صحبت هاشون دیگه نهایت بی حیایی بود. من فکر میکردم شوخی ناموسی فقط بین پسرا رایجه اما اینا از هرچی پسر بد دهن بدتر بودند. گفتم چشمم روشن مهدیس. نکنه پشت سر منم از این حرفا میزنی؟ یه خنده مسخره رو به من کرد و گفت نه مامان. من راجب تو شوخی نمیکنم. فقط ممکنه از دهنم در بره چندتا خاطره تعریف کنم. آرتمیس با خنده شدید گفت آره کتی چیزی نمیگه نترس. فقط اون قضیه دوقلوها رو گفته. مهدیس زد پشت سر آرتمیس و گفت اونو که خودش تعریف کرده ننداز گردن من جنده. جدی گفتم مهدیس اینو کجا گفتی؟ -بخدا هیچ جا مامان. داره کسشعر میگه. آرتمیس هم گفت جدی کتی مهدیس اصلا راجبت شوخی نمیکنه. اما عوضش مامان منو همه جا جنده کرده. دیگه اون آرش کونده مونده بود که بگه کی بشه آنا رو بکنم. فکر کن داشت تو کسم تلمبه میزد راجب آنا صحبت میکرد. وسط سکس کیر کرد حسابی توی اعصابم. با خنده گفتم بخدا جفتتون یه سر سوزن شعور ندارید. از سیگارم یه کام ملو گرفتم و گفتم برنامه چیه حالا؟ آرتمیس گفت میریم شله بگیریم. اومدم بگم شله چیه که مهدیس گفت همون سوئیت های پیست رو میگن شله. آرتمیس همون جا قبلیست؟ -آره دیگه اما ایندفعه میریم سوئیت های رویالش که واسه خودشونه. گفتم خودشون؟ -آره دیگه کتی. اونجا واسه آقا فرخه. شوهر فروزان. اون دفعه هم که مهدیس رفتیم باهم. بابام زنگ زد بهش برامون اوکی کرده بود. وای مهدیس باید ببینی اونجا رو. فکر کن یه جکوزی رو به ویو دشت برفی داره هزار برابر قشنگ تر از ویو ویلای فشم. گفتم واقعا؟ پس خیلی دیدنیه. مهدیس گفت پس چرا دفعه پیش اونجا رو نگرفتی؟ -آخه تازه آماده شده. –خب خالی بند پس از کجا میگی ویوش خیلی قشنگه؟ -بابام هفته پیش اینجا بود عکس گرفته بود ازش. گفتم مشروب چی؟ اوکیه اونجا؟ -آره بابا. همه چیز هست. –راستی آرتمیس برای مامانم باید وسائل کرایه کنیما. آرتمیس با تعجب به من نگاه کرد و گفت کتی تو وسائل اسکی نداری؟ گفتم همچین میگی انگار کبد کلیه ندارم و زندم. چیز عجیبیه؟ خندید و گفت نه دیوونه منظورم اینه چرا خب بهم نگفتی از خونه بردارم؟ مهدیس گفت اضافه داشتی؟ -آره بابا. دو تا آلپاین اضافه دارم. من گفتم خب قدش که به من نمیخوره. –نه بابا یکیش فکر کنم اوکی بود. فقط احتمالا کفشش نمیخورد. –بیخیال میریم کرایه میکنیم. راستی چی شد یهویی برنامه پیست گذاشتی؟ -دیشب توی مهمونی فروزان بهم گفت فردا میخوام با بچه ها بریم شله. تو هم بیا بریم. بابام هم گفت برو باهاشون. میخواستم به کل بپیچونمشون اما یهو گفتم اگر شما بیاید که کلی هم حال میده. دیگه همین شد زنگ زدم و الانم داریم میریم. همش دنبال این بودم یجوری حرف رو بندازم ببینم آرتمیس چیزی بروز میده که باباش با فروزان رابطه داره یا نه. قطعا اگر بدونه با شناختی که ازش دارم بپرسم درجا میگه آره بابام فروزان رو میکنه. اما اگر ندونه چی؟ حالا جدا از همه اینا سوال اینه که اصلا به من چه که بخوام از آرتمیس بپرسم. نمیدونم چرا اما حس خیلی راحتی نسبت به فروزان ندارم. شاید بخاطر اینه که بیش از حد گرم گرفتنش غیر واقعیه یا اینکه فهمیدم با داشتن دوتا بچه خیلی راحت به شوهرش خیانت میکنه. البته اینجور که از حرفاشون نصفه و نیمه فهمیدم مشخصه خیانت نیست و شوهر دیوثشم حال میکنه زنشو بذاره زیر کیر اینو و اون. به هر حال فقط دوست دارم این دو روز که اینجام ریلکس کنم و از بودن توی همچین فضایی لذت ببرم. پیش خودم یه آن گفتم کاش آرزو هم بود. مهدیس انگار ذهن منو خونده باشه سریع گفت آرتمیس به آرزو چرا نگفتی بیاد؟ میومد خیلی بیشتر حال میداد. آرتمیس گفت دیشب چند بار بهش زنگ زدم جواب نداد. من گفتم عه جواب تورو هم نداد؟ -نه. –ماشینشو فروخت آخر؟ -نمیدونم والا. تو که بیشتر باهاش در ارتباطی. –عجیبه نه جواب تورو داده و نه منو. –بیخیالش. آرزو کلا اینجوریه. یهو چند روز غیب میشه. مثلا رفته بود کویر دو روز گوشیش رو خاموش کرده بود. خیلی نمیشه برنامه ها رو باهاش هماهنگ کرد. –پس با این حساب دیشبم نیومد. –نه دیگه. دیگه نزدیک بودیم. امیدوار بودم بدون اینکه مشکل خاصی پیش بیاد بتونیم از آخر هفتمون لذت ببریم. هرچند با این نفرات جدید اون لذتی که توی ذهنم بود با این شرایط فاصله زیادی داشت.
     
  

 
قسمت صد و شصت و سوم: اعترافات یک زن مست
به نزدیکی های پیست دیزین رسیده بودیم. از ترافیک اون منطقه مشخص بود که هنوزم آخر هفته های پاییز و زمستون خیلی ها برای اسکی میان. البته خیلی هاشون هم فقط برای برف بازی و تفریح میومدند و با تیوپ یا کفی ماشین یا هرچیز دیگه باهاش بشه روی برف سر خورد از سرسره بازی روی برف لذت می بردند. بقیه هم با وسائل اسکی که روی ماشین هاشون بود به سمت پیست های اصلی میرفتند. هوای خوبی بود و آفتاب ملایمی میتابید که توی انعکاس سفیدی برف حسابی چشم آدم رو میزد. کرم ضد آفتابم رو برداشتم و کامل صورت و دستام رو کرم زدم. بعد دادمش به مهدیس که اونم صورت و دستاشو کرم بزنه. مهدیس گفت کاش چند شات مشروب میزدیم. گفتم مگه خیلی سردته؟ -نه خوب اونجوری بیشتر میچسبید. آرتمیس توی ماشین نداری؟ آرتمیس گفت آخ راست میگی کاش به شهروز میگفتم یکمی بذاره. گفتم حالا مهم نیست. برسیم سوئیت حتما اونجا هست دیگه. آره آرتمیس؟ با سر تایید کرد آره. توی ترافیک منتهی به پیست یسری ماشین ها زده بودند بغل و صدای ضبط ماشینشون رو حسابی بلند کرده بودند و دور همی میزدند و میرقصیدند. یهو مهدیس گفت عه آرتمیس نگا ماشین مارال. توجه منم به همون سمتی که مهدیس میگفت جلب شد. یه ماشین شاسی بلند مشکی بود که از بغل نتونستم تشخیص بدم چیه اما یکم که جلوتر رفت تازه از پشتش تونستم بخونم که نوشته بود رنج روور. مشخص بود مدل جدیده. شیشه های ماشین تماما دودی بود و به هیچ وجه معلوم نبود کی پشت فرمونش نشسته. آرتمیس رفت کنار همون ماشین و شیشه رو داد پایین و بوق زد. انگار کاملا مطمئن بود که ماشین همون دوستشه اما وقتی شیشه ماشین کشیده شد پایین دوتا مرد با عینک های آفتابی توی ماشین بودند. آرتمیس سریع گفت ببخشید و شیشه رو داد بالا. مهدیس با کلی ذوق جیغ زد وای چه ضایع شدیم. گفتم مگه از این ماشین فقط همین یکی توی ایرانه که فکر کردید دوستتونه؟ -نه کتی اما خب خیلی کمه. فکر کنم ده تا هم نباشه. راست میگفت. خودم هم اولین بار بود میدیدمش. چیزی که بیشتر توی یه نگاه توجهم رو جلب کرد سر نشینای ماشین بودند. راننده کاملا کچل کرده بود و کل موهای سرشو از ته تراشیده بود ولی ریش داشت و با عینک آفتابی که زده بود توی همون یه نیم نگاه جذاب به نظر میرسید. کسی هم که کنارش بود رو بیشتر تونسته بودم ببینم. یه پسره یا بهتر بگم مرده که با ریش و موهای جو گندمی مرتبش و لباس یقه اسکی که تنش بود جذابیت داشت. پیش خودم داشتم فکر میکردم که چه تیکه های خوبی بودند اما بیخیال شدم که بگم. گفتم شاید اشتباه کرده باشم و اصلا هم خوب نباشند. به هر حال رسیدیم به پیست.
انقدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن پیدا نمیشد. مجبور بودیم از جایی که ماشین رو پارک کردیم تا اولین ایستگاه رو توی برف پیاده بریم. مهدیس و آرتمیس کاملا مجهز بودند و همه لباسا و کفش های مخصوص و حتی عینک و کلاهشون رو هم گذاشته بودند. اما من به کاملی اونا نبودم. بچه های فروزان هم مثل مهدیس آرتمیس آماده شده بودند. متوجه شدم فروزان هم وسائل اسکی همراه خودش نداره. همون اول آرتمیس به فروزان گفت فروزان جون کتی وسائل اسکیش رو نیاورده. بریم اول براش بگیریم. فروزان با همون لبخند غیر عادیش که تمام مدت روی صورتش بود بهم گفت اوکیه عزیزم. با اون شیطنتی که از چشمای سبزش میبارید و نوع لبخندش همش حس میکردم یه با منظوری داره بهم لبخند میزنه یا میخواد یه چیزی بگه. نمیدونم چرا اما خیلی باهاش احساس راحتی نمیکردم. تا ایستگاه اول که رسیدیم با فروزان رفتیم داخل یه سالن بزرگ که یه بخشی از اونجا وسائل اسکی کرایه میدادند و یه بخش دیگش هم کافه تریا و رستوران بود. بچه ها بیرون موندند. توی سالن هم مثل بیرون شلوغ بود. به نحوی که هم همه و شلوغی اونجا آدم رو کلافه میکرد. پشت سر فروزان رفتم تا رسیدیم به بخشی که وسائل اسکی رو کرایه میدادند. یه پسر قد بلند و با هیکل ورزشکاری اما چهره کاملا آفتاب سوخته داشت با مشتری هاش صحبت میکرد. فروزان صداش کرد. –بهروز. پسره تا صدای فروزان رو شنید سریع برگشت و جوری که انگار یه آدم خیلی خیلی مهم رو دیده باشه بلند شد و اومد به سمتش. –سلام فروزان. چطوری؟ خیلی خوش اومدی. باهم دیگه دست دادند. –از صبح به بچه ها سپرده بودم همه چی رو براتون آماده کنند. فروزان خیلی خودمونی با بهروز صحبت میکرد و منم خیلی توجهی به حرف هاشون نداشتم. بعد فروزان گفت بهروز جان ایشون کتایون هستند. بهروز خیلی دوستانه به سمتم یکمی خم شد و عرض ادب کرد و منم دستم رو با استایل بالا به پایین به سمتش دراز کردم و باهم دست دادیم. –خب در خدمتم فروزان جان. –کتایون جون مهمون وی آی پی منه. یه ست خیلی خوب براش آماده کن. –به روی چشم. اجازه بده من کار اینا که اومدند راه بندازم بعد میرسم خدمتتون. بشینید بگم براتون چایی یا قهوه بیارند. پشت یه میز دو نفره با فروزان نشستیم و دوتا چایی ماسلا سفارش دادیم. گفت حداقل اگر با مشروب نمیتونم خودم رو گرم کنم چایی ماسلا هم خوبه. با اینکه بیشتر بدنم رو گرم میکنه اما خب باز مشروب واسه اینجا یه چیز دیگه است. –بچه ها معطل نشن؟ -نگران اونا نباش عزیزم. بهشون گفتم برن بالا ما هم بعد میایم. –فروزان تو هم وسائلت اینجاست؟ -منظورت اسکیه؟ -آره. –خب بخوام هست. اما من اسکی نمیکنم. الان دو سالی میشه. –چرا؟ -آخرین بار یه آدم احمق بی احتیاط با اسنو بوردش کوبید به پام و باعث شد که تاندون های پام بدجوری ضرب ببینه. دکترم گفت دیگه اسکی نرو. –آخی میدونم. خیلی بده. خود منم آخرین بار که اومدم اسکی بدجوری خوردم زمین. حدود 8 9 سالی میشه که نیومدم. –واقعا؟ پس از من میشنوی بیخیالش شو. –آره خودمم به همین فکر میکردم. بهروز اومد پیشمون و گفت خب کتایون جان من در خدمتم. گفتم مرسی اما نظرم عوض شد. –یعنی دیگه نمیرید اسکی؟ -نه. –باشه امری بود در خدمتم. فروزان بهش اشاره کرد و بهروز سرشو آورد نزدیک و فروزان یه چیزی در گوشش پچ پچ کرد. بهروز گفت به روی چشمم میرسم خدمتتون. –خب کتی جون دیگه تعریف کن چه خبرا؟ راستی همسرت چطوره؟ -همسر من چند سالی میشه فوت شده. –آخ راست میگی یادم نبود. ارژنگ گفته بود پدر مهدیس جون به رحمت خدا رفته. –همسر شما چطوره؟ آقا فرخ دیگه. درست میگم؟ -آره عزیزم. بیزینس منه. –اینجا هم واسه ایشونه؟ -با شریکاش پیمانی پروژه های اینجا رو برداشتند. یه آن متوجه شدم همون دوتا آقا که با رنج روور مشکی اومده بودند وارد کافه تریا شدند. درست حدس زده بودم. جفتشون واقعا خوب بودند. اون کچله که قد بلند و چهار شونه بود و عینکش رو که برداشته بود تازه میتونستم فرم صورت جذابشو ببینم. اون دوستش هم که جو گندمی بود چشمای خاکستری داشت. از موبایل ها و وسائلشون معلوم بود حسابی مایه دارند. بی اختیار نگاهم روشون قفل شده بود. فروزان هم برگشت به سمتشون نگاه کرد و گفت خیلی خوبند نه؟ به خودم اومدم و گفتم جان؟ -میگم خیلی خوبند که چشمتو گرفته. درست نمیگم؟ -راستش من به چیز دیگه ای نگاه میکردم. یکی از اون لبخند های معنی دارشو تحویلم داد و گفت ولی به نظر من عالی هستند. دوست داری کدومشون باتو باشند؟ تا اومدم حرف بزنم گفت من که نمیتونم انتخاب کنم. با خنده منظور داری گفتم چقدر جالب هنوزم پر شور شیطونی. انتظار داشتم تیکمو به خودش بگیره که گرفت اما با خنده مملو از شیطنتی گفت خب چه اشکالی داره عزیزم؟ بذار باهات راحت باشم. من به هیچ وجه توی قید و بند روابط نیستم. فرخ هم با این موضوع اوکیه. یعنی ما اصلا همدیگه رو محدود نکردیم. به نظرت بده؟ –به نظر من که مشکلی نداره. وقتی باهمسرتون سر این موضوعات به تفاهم رسیدید میتونه خیلی هم خوب باشه. –دیدم با مهدیس جان خیلی راحتی. قشنگ مثل دوتا دوست هستید. انقدر دوست داشتم منم با میتونستم با بچه ها رابطه دوستانه و نزدیک داشتم. اما خب این نسل جدید خیلی با ما سازگار نیستند. –دیگه تمایلات و خواسته هاشون فرق میکنه. –ولی با این حال تو و مهدیس اینجوری نیستید. –روحیات هرکسی فرق میکنه. منو مهدیس به یه درک کامل از هم رسیدیم که تونستیم انقدر به هم نزدیک باشیم. مهدیس بهم زنگ زد. –جانم. –مامان کجا موندی؟ چرا نمیای پس؟ -عزیزم شما برید. من و فروزان همین پایین میمونیم. –عه واسه چی؟ بیا دیگه خوش میگذره. –من خیلی وقته اسکی نکردم میترسم باز یه بلایی سر خودم بیارم. –نترس عزیزم حواسم بهت هست. –نه اونجوری به تو هم خوش نمیگذره. بعد میبینمت. –اوکی. پس واسه ناهار میام پیشت. قطع کردم. فروزان گفت میخوای بریم شله؟ -بچه ها چی پس؟ -اونا که تا بعد از ظهر اینجان. برای ناهار میریم رستوران. از اونجا نشستن حوصلم داشت سر میرفت. کاری نداشتیم و الکی نشسته بودم به حرفای بی سر و ته فرزانه گوش میدادم. گفتم بریم ویلا یا همون شله رو هم ببینم. –اوکی بریم. موقع رفتن به بهروز گفت ما داریم میریم شله. بهت گفتم چکار کنی دیگه. اونم اشاره کرد چشم اوکیه.
سوار ماشین فروزان شدم. با اینکه ماشینش استایل قشنگی داشت اما به نسبت ماشین منو مهدیس اتاق متفاوت تری داشت و به نظرم کم آپشن تر بود. راه افتادیم به سمت شله. فروزان از کنار در یه هیپ فلاکس برداشت. وقتی درشو باز کرد بوی الکل مشروب توی ماشین پر شد. به سمتم تعارف کرد. –عزیزم میخوری؟ -آره. توی وسائل عقب دوتا لیوان یه بار مصرف مقوایی برداشت و داد بهم. من نگهشون داشتم و توی لیوان ها ریخت. –اگر سک نمیخوری فکر کنم آب میوه عقب باشه. –نه اوکیم. لیوان ها رو به هم زدیم و یه نفس سرکشیدم. از طعمش سریع فهمیدم ودکا گری گوسه. فروزان گفت لیوان تو بیار بازم بریزم. یکی دیگه ریخت. سومی رو که میخواست بریزه گفتم من بسمه. –عه گرفتت؟ -نه اما خب نمیخوام الان مست بشم. فقط همینقدر گرم بشم بسه. –من که حالا حالاها باید بخورم تا گرم بشم. از همون هیپ فلاکس مشروب رو چند جرعه سر کشید. کلا ودکا رو نمیشه راحت سک خورد. منم به سختی خوردم اما اونطور که فروزان از هیپ فلاکس میخوردش معلومه اصطلاحا یه پا عرق خوره که انقدر راحت میخوره. پس با این حساب میتونستم مطمئن باشم که اگر یه شیشه کامل رو بخوره هم سیاه مست نمیشه چه برسه اون قوطی فسقلی. یه سکسکه زد و سریع با پشت دست جلوی دهنش رو گرفت. –خوب شد بچه ها رفتند میتونیم یکم راحت باشیم. –جلوی اونا نمیخوری مگه؟ -عزیزم همه که مثل تو نیستند با دخترت خیلی راحت باشند. پوریا سنش کمه و باید خیلی چیزا رو پیشش رعایت کرد. هرچند پریناز هم خیلی سوسول بار اومده. فکر کن از ترس اون مجبور شدم قایمکی با خودم مشروب توی ماشین بیارم. خندیدم و گفتم دوست نداره بخوری؟ -موقع رانندگی نه. آخه دو سه بار پلیس ماشینو نگه داشته و یه بارش پریناز همراهم بود. از شانس خوبم هم توی ماشین مشروب داشتم و هم خورده بودم. –وای میدونم چی میگی. سر منم اومده. خیلی بده. مخصوصا اینکه ماشینت رو میخوان بخوابونند. –ماشینتون رو خوابوندند؟ -نه یه پولی دادیم رفتند. شما چی؟ -دو بارش رو که با همون پول حلش کردم اما یه بارش دیگه با پول حل نشد. –یعنی ماشینت رو گرفت؟ با خنده ای که حالت های مستی توش مشخص بود گفت نه دیگه بجای چیزای دیگه هم هست که بشه داد و یه مرد رو راضی کرد. انتظار نداشتم انقدر راحت جندگیش رو به رخم بکشه. برعکس چیزی که فکر میکردم کم ظرفیت بود و ظاهرا مشروب گرفته بودش. البته نمیدونم چقدر از اون هیپ فلاکس رو خورده بود. توی اون حالت مستی که پیدا کرده بود اگر این بحث رو میخواستم ادامه بدم معلوم نبود تا کجا از خاطراتش میخواست پیش بره. خودم رو زدم به اون راه و خیلی بیخیال گفتم خب اینم یه راه حله دیگه. اما با همون خنده و مستی خیلی پررو ادامه داد یه راه حل خیلی لذت بخشه مخصوصا اگر دو نفر باشند. با تعجب گفتم چرا دو نفر؟ -خب هم خودش بود هم سرباز همراهش. –سختت نبود؟ خندید و گفت چرا سخت؟ خیلی هم عالی بود. فکر کن اولش گفتند باید ماشین بخوابه و هیچ جوره هم کوتاه نمیومد. اما مردها رو که میشناسی. مخصوصا اگر یه مردی توی شرایط کاری سخت باشه و چند ساعت وسط جاده زیر آفتاب وایساده باشه. لامصبا با اینکه اخلاقشون خیلی گند بود اما خوب حالی دادم بهشون. واسم جالب شده بود. واسه همین بحث رو ادامه دادم خب کجا رفتید؟ -نشستند توی ماشینم تا بریم پارکینگ پلیس راه. توی راه خودمو کلافه نشون میدادم که هم از گرما و اون اتفاق عصابم خورد شده. مانتو جلو باز تنم بود و کامل بازش کرده بودم و خودمو با شالم باد میزدم. سربازه یه لحظه هم نتونست چشماشو از روی سینه های بدون سوتینم برداره. یهو افسره داد زد سرش حواست کجاست آشخور؟ بعد رو به من داد زد که خودتو بپوشون این چه وضعیه ریختی بیرون؟ منم گفتم چکار داری به من؟ گرممه. راستش زیادم گرم نبود. فقط میخواستم از آخرین حربه خودم برای نرفتن پارکینگ استفاده کنم. سربازه با خودشیرینی گفت جناب سروان بذار خانم راحت باشه. سروانه گفت وقتی رسیدیم فرستادمت بازداشت میفهمی یعنی چی. باز گفت بیخیال حالا. داریم کیف میکنیم. منم گفتم جناب سروان شما هم زیاد سخت نگیر. جوونه دوست داره. مثل شما مگه نه؟ سروانه گفت چی میگی خانم؟ مستی حالیت نیستا. من زن و بچه دارم. گفتم خب چه اشکال داره؟ منم دوست دارم. سربازه گفت جناب سروان حیفش نکنیما. همچین موقعیتی پیش نمیاد دیگه. سروانه مردد بود. از یه طرف نمیخواست اینکارو بکنه از یه طرف جلوی شلوار باد کردش یه چیز دیگه میگفت. همین شد که رفتیم یه جای پرت و نوبتی هر کدوم یه دور بهم یه حال خوب دادند. –واقعا خیلی با دل و جراتی. نترسیدی با دوتا مرد غریبه؟ بلند خندید و گفت بترسی که حال نمیده. –آقا فرخ کجا بودند؟ -تهران. من با بچه ها شمال بودم. بچه ها موندند و من تنها برگشتم. البته شب فرخ پرسید چرا دیر اومدی؟ آخه صبح راه افتاده بودم و نزدیکای شب رسیدم. –حتما گفتی بخاطر ترافیک. –نه عزیزم. من و فرخ هیچ رازی بین هم نداریم. –یعنی میدونست چه اتفاقی برات افتاده؟ -مو به مو براش تعریف کردم. ببخشید بی ادبیه اما حتی اندازه کیرهاشون رو هم گفتم. –چه واکنشی نشون داد؟ -وقتی براش میگفتم از هیجان و شهوت داشت خود ارضایی میکرد. عاشق این بیغیرتی هاشم. –خیلی زوج جالبی هستید. –خب تو تعریف کن. –چیزی نیست که تعریفی باشه. –کتایون جون با کسی هستی؟ -منظورت دوست پسر و این چیزاست؟ -آره. –نه. –سختت نیست؟ -دیگه یاد گرفتم خودمو چجوری کنترل کنم. –من که اصلا نمیتونم. یه مدتی معتاد به سکس شده بودم و اصلا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. یه چیزی میگم امیدوارم قضاوتم نکنی. حتی به پوریا هم نظر داشتم. توی دلم گفتم پس هنوز مونده به من برسی که با پسرت سکس کنی. ادامه داد یه مدتی پیش روانشناس میرفتم. تاثیر داشت یعنی تونستم خودمو کنترل کنم. الان دیگه فقط با کسایی که بخوام رابطه برقرار میکنم.
به شله ها رسیدیم. چندتا ویلای چوبی توی یه خط توی شیب سینه کش کوه رو به دشت برفی بودند. از اونا رد شدیم و با فاصله حدودا 100 تا 150 متر بالاتر به یه ویلای چوبی بزرگ دوبلکس رسیدیم. از بقیه جدا کرده بودنش و به هیچ وجه از پایین دید نداشت. یه تراس بزرگ طبقه بالاش داشت که با شیشه سکوریت رو به منظره دشت برفی بود. کاملا مجهز بود و طراحی درونش هم مثل خونه های چوبی فیلم ها درست کرده بودند. نکته جالبش هم این بود که کاملا گرم بود. فروزان گفت به بهروز گفتم اینجا رو گرم کنه تا ما برسیم. شومینه هم با کنده ها و چوب هایی که داخلش بود آتیشش روشن بود. طبقه پایین یه سالن حدود صد متری داشت و یه بخشش هم آشپزخونه و بار بود که چندتایی شیشه مشروب توش گذاشته بودند و یه میز بیلیارد هم وسط سالن بود. طبقه بالا سه تا اتاق داشت که هر کدومشون مستر با تخت دو نفره بود و قسمت جذاب ویلا تراس بود که پشت شیشه های سکوریت یه جکوزی قشنگ رو به دشت داشت. درست مثل جکوزی طبقه سوم ویلای فشم اما منظره این واقعا دیدنی بود. بی اختیار گفتم واو. چه قدر قشنگه. فروزان بادی به غبغب انداخت و گفتم طراحی اینجا رو یکی از دوستامون که خارج از ایران شرکت معماری داخلی داره واسمون کرده. فرخ هم این جا رو اختصاصی ساخته. البته اجاره هم میدیم. –لابد باید خیلی گرون باشه. –عزیزم واسه شما مجانیه. هر وقت خواستی بیا. –مرسی لطف داری. جکوزی اینجا با این منظره عالی آدم رو تحریک میکنه لخت بشه بره توش ریلکس کنه. با لبخند شیطنت آمیز تری گفت چرا که نه. من بیشتر واسه همین میام اینجا. توی دلم میگفتم اگر این مزاحم ها نبودند با مهدیس و آرتمیس چه شب رویایی داشتیم. صدای تلفن از پایین میومد. فروزان رفت پایین و چند دقیقه بعد برگشت بالا. –کتایون جون بهروز اومده دنبالم باید برگردم پیست. یه مساله کاریه. میای با من؟ اصلا دلم نمیخواست همراهش برم. دوست داشتم از توی همونجا باشم ریلکس کنم. –نه من همینجا میمونم تا برگردی. –آره اتفاقا میخواستم بگم بمونی بهتره. میترسیدم حوصلت سر بره. من زود برمیگردم. یخچال پره و بار هم هست. راستی اینجا موبایل به زور آنتن میده. با بچه ها کاری داشتی تلفن پایین هست. شماره منم بزن توی گوشیت کاری داشتی زنگ بزن. من یه سر میرم میام بعدش بریم ناهار. رفت پایین. از پنجره ویلا جلوی در رو میدیدم که بهروز با یه ماشین آف رود زرد رنگ با کلی استیکر روش دم در وایساده بود. سوار ماشین شد و حدود دو سه دقیقه طول کشیده که حرکت کنه. تنها چیزی ازش مطمئن بودم اینه که مساله کاری که میگه کسشعره و احتمالا با بهروز جونش برنامه داره. این حدس وقتی مطمئن تر شد که از جاده رفتند پایین و نزدیک یکی از شله ها که میتونستم ببینم وایساد و به سختی دیدم که دوتایی از ماشین پیاده شدند. جنده. به نظر کیس مشابه شرارست با این تفاوت که متاهله و دوتا بچه هم داره.
خب بهترین فرصت بود که توی این زمانی که تنهام از جکوزی و امکانات ویلا به خصوص اون منظوره دلپذیر نهایت استفاده رو بکنم. یه گشتی توی خونه زدم. وقتی مطمئن شدم که احتمال اینکه کسی مزاحمم بشه وجود نداره رفتم از بار یه شیشه شراب قرمز با یه ظرف انگور یاقوتی برداشتم و بردم بالا کنار وان جکوزی. یه خوبی دیگه هم که داشت میشد یه قسمتی از پنجره ها رو باز کرد و همزمان توی گرمای آب داغ جکوزی با هوای یخ بیرون بود. همه چیز از قبل آماده بود و فقط زحمت باز کردن آب جکوزی رو کشیدم. توی زمانی که وان پر بشه رفتم توی یکی از اتاق ها و تمام لباسام رو در آوردم و با یکی از حوله های نو بسته بندی شده توی کمد اومدم توی جکوزی. پنجره ها رو هم قبلش باز کرده بودم. وای خیلی حال میداد. کاملا هوای اتاق یخ شده بود و سرما توی تنم نشسته بود. اما وقتی رفتم توی وان یه حس کرختی عالی داشتم. حوصله نداشتم سیستم صوتی اونجا رو چک کنم واسه همین ایرپاد هام رو گذاشتم توی گوشم و با گوشیم یه آهنگ ملو پلی کردم و در حالی که کم کم از گیلاس شرابم میخوردم چشمام رو بستم و داشتم از اون فضا نهایت لذت رو می بردم. فکرم از همه چیز کاملا خالی شده بود و به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم. کاملا سبک و ریلکس. موزیک prayer از سکرت گاردن داشت پخش میشد و با نوای بهشتیش منو به خلسه برده بود. دیگه گذر زمان رو حس نمیکردم. فقط دوست داشتم ساعت ها اونجا بمونم. چشمام سنگین شده بود و رفته رفته واقعا داشت خوابم میبرد. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای شیشه و لیوان رو کنار خودم حس کردم. ترسیدم و بی اختیار دستام رو گذاشتم روی سینه هام و به سمت صدا برگشتم. فروزان برگشته بود. سرش خیس بود و یه حوله رو دور بدنش پیچیده بود. موهای مش شرابی خیسش تا پایین تر از شونه ها ریخته بود و بالای سینه هاش پر کک و مک بود. بعضیا که پوست روشنی دارند این کک و مک ها بیشتر روی بدنشون معلوم میشه. مخصوصا توی سن بالاتر. البته معلوم بود صورت و گردنش رو با لیزر درست کرده اما نمیدونم چرا بدندش رو دست نزده. –آخ کتایون جون ببخشید بیدارت کردم. میخواستم بگم زنیکه نمیشد نیای اینجا؟ -نفهمیدم کی خوابم برده بود. –فکر کنم یه خواب عالی داشتی. درست میگم؟ -آره. ساعت چنده؟ -دو نیم. –وای دیر شد. خندید و گفت نگران نباش. بچه ها حسابی سرگرم اسکی هستند. بهشون نیم ساعت پیش زنگ زدم. به بهروز سپردم برامون غذا بگیره بیاره اینجا. اونا هم میان اینجا دور همی ناهار میخوریم. میخواستم حوله رو بردارم و بلند شم که گفت تا یه ساعت دیگه نمیان. راحت باش عزیزم. بعد خیلی راحت جلوی من حولش رو باز کرد و با هیکل کاملا لخت چند قدم رفت به دیگه جکوزی و نشست توی وان. بدنش اصلا به نظر من جذابیتی نداشت. سینه هاش بزرگ بود و خوش فرم که مشخص بود طبیعی نیست و عمل داشته. شکم و پهلو داشت و کونش هم افتاده بود. کلا رون و کون توپر و گوشتی داشت. بالا کسش هم مو داشت اما پیرایش شده بود و قسمت بامزش اینه که موهای کسش رو هم همرنگ موهای سرش شرابی کرده بود. من هنوز دست به سینه نشسته بودم جوری که نتونه سینه هامو ببینه. یه دستشو تکیه کرد زیر سرش و به سمت من قرار گرفت و از گیلاس شرابش یه جرعه خورد. –چقدر معذب نشستی عزیزم؟ بی تفاوت گفتم راحتم. به هر حال اگر خودمو نمیپوشوندم هم فرقی نمیکرد چون روی آب بخاطر فشار آب کف کرده بود و زیرش معلوم نبود. –کارا چطور پیش رفت؟ -چیز خاصی نبود. فقط سرکشی به یه سری چیزا که فرخ سپرده بود. این بار نوبت من بود که منظور دار به روش لبخند بزنم و بهش بفهمونم خر خودتی. –چقدر خوبه اینجا. دیدش عالیه. –یه ویو کاملا ابدی داره. –انقدر ویوش عالیه که تا اون کلبه های پایین رو میشه راحت دید. –آره اما از پایین دید نداره اصلا. واسه همین خیالت راحت. هرکاری دوست داری بکن. کسی نمیبینه. نمیخواستم فکر کنه فضولم یا روابط بی حد و حسرش برام اهمیتی داره. ولی بدم نمیومد بهش بندازم که دیدمت. اما خب چرا باید اینکارو میکردم. –اینجا تازه درست شده. دفعه پیش که اومدیم برف هم میومد. وای باید بودی و میدیدی چه فضای رمانتیکی ساخته بود برامون. یه جرعه دیگه از گیلاسش خورد و گفت اون روز یه خاطره خیلی قشنگ برای من و دوست دخترم ساخت. خب از شروع حرفش مشخص بود انتهاش به کجا میرسه. شروع کرد به تعریف کردن. –ساعت ها توی تن همدیگه میلولیدیم و بدن همو چنگ میزدیم و میخوردیم. بعضی وقت ها لز حس بهتری داره تا سکس با مرد. راستی تو لزبین هم هستی؟ -اممم راستش آره. اما کلا توی هر نوع سکسی و یا هر نوع رابطه ای خودم باید انتخاب کنم که با کی باشم. از روی غرورش خنده ای مصنوعی کرد که برق دندونای کامپوزیت کردش مثل برق سفیدی برف چشمامو میزد. –خوش به حال پارتنرهات. –از کجا میدونی؟ -به نظر عالی هستی. هم خوشگلی هم بدنت مثل مدل ها میمونه. توی مهمونی خونه ارژنگ حتی نا خودآگاه منم داشتم بهت حس پیدا میکردم. دیگه بیچاره مردها. یه اخلاقی که از فروزان تا اینجا خوب دستم اومده اینه که دست خودش نیست چقدر مشروب بخوره و درست برعکس چیزی که فکر میکردم مست هم میشه نمیتونه خودشو کنترل کنه. توی اون زمان که سه گیلاس پشت سر هم ریخت و خورد. اما وقتی مست میشد بهتر به دل میشست. یعنی بیشتر ازش انرژی مثبت میگرفتم. یجورایی بامزه میشد. گیلاس چهارم رو خودم براش ریختم و واسه خودمم ریختم. به هم زدیم و گفتم خب میگفتی پس خیلی خوبم. با خوردن چند جرعه دیگه معلوم بود سرش سنگین شده و چشماش خمار. –آره خیلی. یه چیزی میگم بین خودمون بمونه عزیزم. ارژنگ برات راست کرده. زدم زیر خنده و گفتم طفلکی حقم داره. حتما هیچکدوم از زنایی که باهاش خوابیدند به خوبی من نبودند. –راست میگی هیچکدوم به گرد پات هم نمیرسند. از این رک بودنش و اعتراف به حقیقتش خیلی خوشم اومده بود و در حالی که میخندیدم توی دلم گفتم راست میگن مستی و راستی. بنده خدا میدونه که چقدر من ازش سرترم. –چطوری تو فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟ -آره. –پس با ارژنگ هم رابطه داری آره؟ یکم مکث کرد انگار با اون همه مستی که داشت تازه دوزاریش افتاد که نباید جلوی من این یکی رو میگفت. شیشه شراب رو برداشتم و بردم سمت گیلاسش و گفتم یکی دیگه بزنیم. بنده خدا حتی نتونست بگه من بسمه و اینبار سنگین براش ریختم. شرابش هم انصافا خوب بود. از اونایی بود که نمیگرفت نمیگرفت اما یهو مینداختت. دیگه مطمئن بودم اینو بخوره کله پا میشه. واسه اینکه بیشتر اعتراف کنه میخواستم حسابی مست بشه و بقول مهدیس بپاچه. –ای کلک پس آقا ارژنگ هم باهات سکس داشته. –آره. –سکسش چطوره؟ با حالت مستی گفت عالیه. لعنتی کیرش بلند و خوش فرمه و خوب میکنه. همون اولین باری که سکس کردیم منو وابسته خودش کرد. به نظرم باید یه بار امتحانش کنی. –آنا چی؟ اونم مثل فرخ اوکیه؟ -آنا هیچی نمیدونه. یا شایدم نمیخواد بدونه. آخه ارژنگ خیلی راحت با همه هست. –با همه؟ دیگه سرش سنگین شد و چشمای نیمه بازش رو به زور نگه داشته بود. سرش رو روی لبه وان گذاشت و گفت خیلی از زنایی که باهاشون رفت آماد دارند. گیلاس شرابش هنوز نصفه داشت و نزدیک بود بریزه. از دستش گرفتم و گذاشتم لبه وان. بلند شدم و گفتم عزیزم پاشو ببرمت یکم بخوابی. فکر کنم خیلی خوردی. به سختی چشماشو باز کرد و گفت آره. برام زیاد ریختی. از بازوهاش گرفتم و بلندش کردم. خیلی سنگین بود و خودشو لش کرده بود. وقتی بلندش کردم سرشو به سینه هام چسبوند و بی اختیار روی سینه ام رو بوسید و گفت چه بدن معرکه ای. تو انسان نیستی کتایون. تو فرشته ای. یه آن گفتم وای چه گوهی خوردم. حالا بچه ها میرسند بگم چیکارش کردم؟ به هر سختی بود بردمش توی یکی از اتاق ها و خوابوندمش. همه انرژیم رو گرفت. بدنم رو خشک کردم و لباسای گرم تو خونه رو پوشیدم. همون لحظه صدای زنگ در اومد. از بالا نگاه کردم بچه ها رسیده بودند.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
قسمت صد و شصت و چهارم: در میان تپه های برفی
رفتم پایین و در رو باز کردم بچه ها بیان بالا. قیافه آرتمیس یجوری بود انگار یه چیزی بد توی مخشه. پوریا هم سرتا پاش گلی شده بود و غرغر کنان گفت مامانم کجاست؟ -عزیزم مامانت خوابیده. پریناز هم بدون سلام علیک و چیزی سریع رفت توی ویلا و با صدای بلند مامانشو صدا میزد. من گفتم عزیزم گفتم که مامانت خوابیده. رو به من با لحن طلبکارانه گفت الان چه وقت خوابه آخه؟ وا!؟ این دیگه چش شده؟ پوریا و پریناز که رفتند بالا مهدیس و آرتمیس اومدند پیشم. –چی شده؟ مهدیس گفت هیچی بابا پسره کسمیخ شل مغز با کله رفت توی گودال پر گل. حالا خوبه هی اونجا گفتند اون سمتی نریدا. آرتمیس هم گفت عجب گوهی خوردم گفتم با اینا بیام. اشاره کردم هیس میشنوند. حالا چیزی نشده که. –کتی بیا ببین ماشینو به گوه کشیده. با اون خواهر عنش. مهدیس گفت سن خر رو داره همش میگه مامانم مامانم. بچه اوسگل آپارتمانی. گفتم بچه ها ما مهمونیم. فاز بد برندارید بذارید بهتون خوش بگذره. –تو چرا نیومدی مامان؟ -خیلی حوصلشو نداشتم. فروزان هم گفت نمیره اسکی دیگه با هم اومدیم اینجا. کمک بچه ها کردم وسائلمون رو بیاریم بالا. از جلوی اتاقی که فروزان خوابیده بود گذشتیم. پریناز داشت سرش داد و بیداد میکرد بازم مست کردی؟ اه دیگه گندشو در آوردی. مهدیس و آرتمیس با تعجب به من نگاه کردند و منم عادی شونه هامو انداختم بالا که به من چه. رفتیم توی اتاق. مهدیس آخرین نفر وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. –مامان این چش شده؟ -هیچی یه چندتا شات بیشتر از ظرفیتش خورد بقول تو پاچید. آرتمیس با خنده و تعجب گفت نشستید باهم مشروب خوردید؟ -وای باید مستیشو ببینی. دیگه حالیش نیست به کل چی میگه. آروم گفتم بهم پیشنهاد داد باهاش باشم. مهدیس گفت دروغ میگی. واقعا؟ -آره. باور کن. میگم انقدر براش ریختم که حالش دست خودش نبود. آرتمیس دیگه داشت بلند بلند میخندید. –وای کتی چه بلایی سر بدبخت آوردی. مهدیس گفت تو چیکار کردی؟ -هیچی گذاشتم فعلا توی کف بمونه. تو که منو میشناسی. به این راحتی هرکسی نمیتونه منو داشته باشه. –ولی کلا خانوادگی خیلی ورقند. –بچه ها خیلی باهاشون کل کل نکنید. یادتون باشه ما مهمونیم اینجا. مخصوصا تو مهدیس که دفعه اول میبینمشون. –یکی باید به خودت بگه اینو. راستی برنامه ناهار چیه؟ من دارم میمیرم از گرسنگی. –فروزان گفت ناهار رو برامون میارند همینجا.
نزدیکای چهار بود که برامون ناهار آوردند. شیش تا پیتزا مزخرف که به زور تونستم فقط دوتا اسلایس از روی گرسنگی بخورم. فروزان هنوزم خواب بود. دخترا توی این فرصت دوش گرفته بودند. پوریا و پریناز هم همینطور. موقع ناهار پنجتایی پایین نشسته بودیم. پریناز اصلا لب نزد به غذاش. عوضش پوریا و آرتمیس و مهدیس عین آدمای از قحطی برگشته فقط میخوردند. بین ناهار خوردن هم کلی باهم شوخی میکردند و میخندیدند. یهو پریناز با حالت کلافه یه اووف کش دار گفت و بلند شد و رفت بالا. دختره افاده ای. فکر میکنه دماغ فیل افتاده. به فروزان باید تبریک بگم با این تربیت بچه هاش. بحث رفاه و تربیت کاملا از هم جداست. درسته که تاثیر گذاره اما یکی میشه مثل آرتمیس که با اون همه ثروت و اصالت خانوادگی انقدر مودب و گرم و خاکیه. یکی هم میشه مثل این دختره تیتیش مامانی لوس که از وقتی اومده فقط غر زده. پوریا کنار من نشسته بود. با یکی از سس ها درگیر بود و با دندون تلاش میکرد بازش کنه. گفتم بده من خاله جون. ازش گرفتم و براش باز کردم. با یه نگاه ذوق مرگ طوری از روی بچگی بهم لبخند زد و خیلی شل گفت مرسی خاله. دیدم دستشو وقتی میخواد تکون بده سختشه. صبح اینجوری نبود. گفتم پوریا جان دستت چیزی شده؟ -نه چیزی نیست. آروم بازوشو گرفتم و آستین پلیورش رو زدم بالا. آرنجش کبود شده بود. –کی اینجوری شدی؟ -فکر کنم افتادم تو چاله دستم ضربه خورد. به مهدیس و آرتمیس نگاه کردم و گفتم شما دوتا حواستون به این بچه نبود؟ مهدیس گفت به من چه. خواهرش بود میخواست جمعش کنه. آرتمیس هم گفت من اونجا بهش گفتم چیزیت شده یا نه گفت خوبم. به پوریا گفتم پاشو ببینم چیزی پیدا میکنم اینجا ببندمش. با خودم بردمش توی آشپزخونه. توی کابینت ها یه جعبه کمک های اولیه بود. یه پماد پیروکسیکام نو با یه بسته باند کشی پیدا کردم. آستین پوریا رو زدم بالا و با پماد قسمت کبودیش رو مالیدم و بعدش هم باند کشی رو روش بستم. –زیاد بهش فشار نیار. هنوزم درد داره؟ -داغ شد. –اشکال نداره. برات خوبه. وقتی سرم پایین بود صورتم رو تندی بوس کرد و گفت مرسی خاله. بهش لبخند زدم و گفتم برو بقیه ناهارتو بخور. –دیگه سیر شدم. –باشه پس برو یکم استراحت کن. رفت بالا. مهدیس و آرتمیس هنوز داشتند کسشعر میگفتند و میخندیدند. مهدیس یه گیلاس از همون شراب برای خودش ریخته بود و جفتشون هم سیگار میکشیدند. –بچه ها دیگه نمیخورید؟ -نه مامان. –خب پس پاشید جمع کنید. –عه ما مهمونیما. –نخیرم. بعدشم کی اجازه داد اینجا سیگار روشن کنی؟ آرتمیس گفت بیخیال کتی. آقا فرخ هم سیگار میکشه. فروزان هم دیدم که میکشه. اینا اوکیند. –بچه ها حواستون باشه جلوی این بچه هر چیزی نگید یا هرکاری نکنید. آرتمیس گفت وای کتی چقدر گیر میدی تو. باید باشی ببینی تو زندگیشون که چقدر راحتند. –حالا مامانش انقدر بیخیاله خب دلیل نمیشه ما هم رعایت نکنیم. مهدیس گفت مامان کیری بازی در نیار دیگه. دو روز اومدیم حال کنیم. –بخدا مهدیس یجا بلاخره من این بد دهنی تورو درست میکنم. حالا ببین کی گفتم. –وای نه. گوه خوردم. اصلا هر چقدر خواستی کیری بازی در بیار. آرتمیس بازم میخندید. –کتی این درست بشو نیست. زیاد حرص نخورد. –مطمئن باش درست میشه. مهدیس گفت آرتمیس منو از دست این دیوونه نجات بده. میخواد فلفل قرمز بریزه توی کونم. –یه بار که اینکارو کردم دیگه عمرا فحش نمیدی. آرتمیس همینطور میخندید و گفت مگه بچه بوده توی دهنش نریختی؟ -نه بابا من هیچ وقت اینو دادششو تنبیه بدنی نکردم. که ای کاش کرده بودم. –پس مهدیس برو خدارو شکر کن کتی مامانته. گفتم مگه آنا تورو اینجوری تنبیه میکرد؟ -هفت سالم بود سر اینکه به بابام گفتم بیشعور گاو توی دهنم فلفل قرمز ریخت. –آخ الهی بمیرم. این مامانتم یه کارایی میکنه ها. مهدیس گفت کسخله دیگه. من هی میگم بهش. بعدشم مامان تو منو تنبیه بدنی نکردی تا حالا؟ -کردم؟ -دیشب چی بود پس؟ آرتمیس گیج خواب بود خانم انگشتشو با اون ناخن بلند میخواست بکنه توی کون من. آرتمیس یجوری بلند میخندید که اشکش در اومده بود. –حقت بود. گفتم بهت از این به بعد هم همینه. یه بار صدات کردم سریع بیدار میشی. –عه؟ فکر کردم با پاتکی که بهت زدم دیگه عمرا انگشت توی سوراخ کونم بکنی. آرتمیس با خنده گفت چیکار کردی مگه؟ -تا اومد انگشتشو فرو کنه گوزیدم. اینو گفت جفتشون با صدای بلند خندیدند و آرتمیس دستشو به میز میزد و میگفت وای خدا نفسم بند اومد. بسه مهدیس دارم خفه میشم. من گفتم از بس که بیشعوری. –دیگه شرمنده مامان جون. دفعه بعدی قول میدم برینم. یکی از سس های باز نشده رو برداشتم و محکم به سمت مهدیس پرت کردم. سریع حالت دفاعی گرفت و گفت آی نه. –هیس سر صدا نکن اینا خوابند. آرتمیس کاملا صورتش از اشک خیس شده بود و نفسش هم بند اومده بود انقدر خندیده بود. براش یه لیوان آب ریختم که حالش جا بیاد. –وای خدا چقدر خندیدم. اگر خونتون بودم چقدر خوش میگذشت با شماها. ولی کتی امیدی نداشته باش مهدیس درست بشه. گفتم چند وقته اینجوری شده. قبلا خیلی مودب بود مهیار فحش میداد. حالا برعکس شدند. اون یکی فحش نمیده این بد دهن شده واسه من. مهدیس گفت وای مامان یادته اون دفعه بهت گفت چرا انقدر بد دهن شدی؟ آرتمیس فکر کن اون به مامان میگفت بد دهن. آرتمیس گفت خیلی دوست دارم مهیار رو هم ببینم. خیلی مهدیس ازش تعریف میکنه. مهدیس گفت بیخود. مامان این میخواد مهیار رو بر بزنه ها. زیر لبی گفتم حالا چه تحفه ای هم هست. آرتمیس متوجه نشد اما مهدیس انگار کاملا تک تک کلماتم رو فهمید و لبخندش یخ زد. فروزان در حالی که یه حوله پایتویی تنش بود اومد پایین. آرتمیس و مهدیس سلام کردند اونم جواب داد. رفتم سمتش و آروم بهش گفتم اوکیی؟ -آره. وای چی شد یهویی؟ -نمیدونم داشتیم صحبت میکردیم. فکر کنم امروز زیادی خوردی. –آره. راست میگی. با خنده گفت بعضی وقت ها خیلی بی جنبه میشم. منم اصلا به روی خودم نیاوردم که هی براش ریختم. یه نیم شات دیگه خورد که سردردش بهتر بشه. پوریا هم دوباره برگشت پایین. فروزان تا دست پوریا رو دید گفت مامان جون دستت چی شده؟ من گفتم چیز خاصی نیست. توی اسکی خورده زمین. پوریا هم گفت خاله برام بستش. فروزان اصلا به روی خودش نیاورد که دست بچش آسیب دیده. این دیگه چجور مادریه؟ به دخترا گفتم میخواید برید یکم استراحت کنید شب خسته نباشید. جفتشون رفتند بالا. پاکت سیگار آرتمیس روی میز بود. فروزان یه نخ ازش برداشت و روشن کرد. –چیزی نمیخوری؟ -نه میل ندارم. مرسی. شما ناهار خوردید؟ -ما خوردیم اما پریناز جان چیزی نخورد. –معدش حساسه نمیتونه هر چیزی بخوره. وسائل روی میز رو جمع کردم و روی یه کاناپه نشستم. گوشیم رو برداشتم. چون آنتن نداشتم هیچ کاری نمیشد کرد. –واسه شب برنامه چیه؟ -راستش برنامه خاصی نداریم. اما اگر دوست داشته باشید میتونیم بریم کمپ. –کمپ؟ -یه چیزی تو مایه های سافاریه اما توی برف. –پس باید خیلی جذاب باشه. –نه اونجور که فکر کنی. با دست تپه ای که از توی پنجره شمالی معلوم بود رو نشون داد و گفت بعضی شبا بچه هایی که ثابت میان اینجا میرند اونجا چند ساعتی دور آتیش میشینند و میزنن و میرقصند. من که خودم خیلی حال میکنم اما بچه ها زیاد دوست ندارند. –اینکه خیلی باحاله. چرا؟ -میگن سرده. آخه شب خیلی سرد میشه اما فضای باحالی داره. پریناز اونجا رو اصلا دوست نداره. –امشبم هستند؟ -بذار بپرسم. با تلفن به بهروز زنگ زد. –در دسترس نیست. فکر کنم رفته بالا. حالا بهش زنگ میزنم. یکم بعد گفت کتایون راستش من خیلی مشروب میخورم دیگه حواسم به خودم نیست چی میگم و چکار میکنم. اگر چیزی گفتم یا کاری کردم معذرت میخوام. خندیدم و گفتم وای به چه چیزایی فکر میکنی. نه بابا همه همینجوریند. تو هم به نظرم کاملا عادی بودی. –راست میگی؟ -آره عزیزم. سخت نگیر.
فروزان همون پایین روی یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود و خیلی زود دوباره خوابش برد. کلا کارکتر جالبی داشت. کار خاصی نداشتم انجام بدم. از بیکاری حوصلم سر رفته بود. گفتم منم یکم دراز بکشم و استراحت کنم. اومدم بالا. در یکی از اتاق ها بسته بود و توی اتاقی که فروزان قبلش خوابیده بود پوریا روی تخت ولو شده بود و با گوشیش بازی میکرد. اون یکی اتاق هم مهدیس و آرتمیس بودند. حدس زدم اون اتاقی که درش بسته است باید پریناز باشه. واسه همین رفتم توی اتاق خودمون. مهدیس و آرتمیس دمر روی تخت ولو شده بودند و داشتند با موبایلشون یه چیزی میدیدند. جفتی برگشتند بهم نگاه کردند و بدون اینکه چیزی بگن باز به کارشون ادامه دادند. مهدیس یه لگ زرشکی با طرح ها هندسی با رنگای تیره پاش بود که کاملا جذب تنش شده بود و آرتمیس هم یه لگ ضخیم یشمی پوشیده بود با پرز های نقره ای پوشیده بود. دستام رو گذاشتم رو کون جفتشون و از داخل روناشون یه نیشگون ریز گرفتم و خودمو انداختم وسطشون. جفتشون یه آی ریز گفتند. –چی دارید میبینید؟ آرتمیس گفت فیلما و عکسای مهمونی پریشبه. چند دقیقه ای باهاشون نگاه کردم. لباسای مهدیس خیلی باز بود. یه لباس سفید بندی که از جلو فقط دوتا تیکه پارچه یه جلوی سینه هاشو پوشونده بود و کل حجم سینه هاش کامل توی دید بود و از پایین هم به زور تا زیر کونش میرسید. پشت لباسش هم که به کل باز بود. تم مهمونی سفید بود و اکثرا با لباسای سفید اومده بودند اما لباش مهدیس از کل دخترایی که اونجا بودند بازتر بود. تمام مدت هم با اون پسره که عکسشو بهم نشون داده بود میرقصید و خودشو بهش میمالید. آرتمیس گفت خیلی مهمونی داغونی بود. دیرینکشون رو هم نمیدونم از کی گرفته بودند که من کل دیروز حالم بد بود. –من که همون شات اول خوردم فهمیدم قاطی داره. –پس واسه همین هی خوردی تا حسابی مست بشی؟ -نه بابا زیاد نخوردم که. من گفتم این پسره رو آرتمیس میشناسی؟ خندید و گفت مهدیس راجبش بهت گفته؟ -آره. –خیلی خزه. از اون تازه به دوران رسیده هاست که فکر میکنه به هر دختری نگاه کنه سریع براش خودشو جر میده. با کنایه گفتم یکیش همین مهدیس. مهدیس گفت مامان تازگیا خیلی بهم میرینیا. آرتمیس گفت من بهش گفتم میخوای با این باشی دیگه اسم منو نیار. والا مثل این عنتر گوه رو من اصلا آدم حساب نمیکنم. –من که گفتم باهاش برنامه نمیکنم. دخترا همینطور راجب مهمونی و اتفاقات اون شب صحبت میکردند که هیچ جذابیتی برام نداشت. وسطشون خودمو کامل جا کردم و غلتیدم به پشت. –مامان داری منو از تخت میندازی پایین. –خب چیکار کنم جا کمه دیگه. –خب برو یه جا دیگه بخواب. –همه اتاقا پره. احتمالا شبم باید سه تایی روی همین تخت بخوابیم. آرتمیس گفت وای خیلی خوبه. مهدیس گفت کسخل چیش خوبه؟ جا نمیشیم. تا صبح با استرس افتادن از تخت خوابمون نمیبره. مگه سه تا اتاق نداره اینجا؟ -خب؟ -پس اونیکی اتاقا چی؟ بدون توجه بهش چشمام رو روی هم گذاشتم. مهدیس بلند شد و گفت جداٌ ها آرتمیس. شب چجوری بخوابیم؟ -تو و مامانت اینجا بخوابید. پریناز و مامانش هم توی یه اتاق میخوابند. منم میرم با پوریا توی اونیکی اتاق. من گفتم چرا تو میخوای پیش پوریا بخوابی؟ مهدیس با همون حالت مسخره که مشخص از کرم ریختنش بود گفت نکنه تو میخوای باهاش بخوابی؟ مامان اون بچست. همش 16 سالشه. –خب که چی؟ آرتمیس با خنده گفت اون که کتی پیشش بخوابه تا صبح از شق درد خوابش نمیبره. یهو دیدی کتی نصفه شبی باهات یه کارایی کردا. مهدیس گفت نگران نباش مامان من خیلی مهربونه. خودشو میزنه بخواب که بچه دلش نشکنه. –مهدیس باز شروع کردی به کسشعر گفتن؟ -من نگفتم خودت شروع کردی. بعدشم آرتمیس گفت. چطور اونو دعوا نمیکنی؟ -ول کن توروخدا حالا کو تا شب. –اتفاقا از الان باید تصمیم بگیریم. چون با پریناز که هیچکی دلش نمیخواد یجا بخوابه. میمونه مامانش و پوریا. من خودم به شخصه با پوریا اوکی ترم. –چرا؟ -اولا که مامانش که همین اول کار به تو پیشنهاد داده شب پیشش بخوابم میوفته به جونم و به زور بهم تجاوز میکنه. دوما بدم نمیاد یه کیر شونزده ساله تست کنم. آرتمیس گفت والا اونا بیشتر از تو باید بترسند. –بسه دیگه کم کسشعر بگو. بیا یه چرت بخوابیم. آرتمیس خودشو تو بغلم اون هیکل ریزش رو جا کرد و مثل گربه بهم چسبوند. درست مثل دفعات قبل که پیشم خوابیده بود. مهدیس گفت پس من چی؟ -میای بیا نمیای هم برو بیرون بذار ما یکم بخوابیم. اونم اومد اینطرفم و سه تایی به زور خودمون روی تخت جا کردیم و خوابیدیم.
تازه داشت چشمام گرم میشد که با صدای داد و بیداد پریناز سه تاییمون از خواب پریدیم. پریناز همینطور جیغ میزد من یه لحظه هم دیگه اینجا نمیخوام بمونم. منو ببر خونه. فکر کنم با فروزان صحبت میکرد. صدای فروزان رو درست نمیشنیدم اما انگار سعی میکرد آرومش کنه. –ببین مامان من قرصامو نیاوردم معده درد داره پدرمو در میاره. اونم از ناهار آشغالی که گرفتی. چند بار بگم بفهمی من این آشغالا رو نمیتونم بخورم. یکم دیگه بحث کردند تا اینکه پریناز گفت من میرم ماشینم میبرم. تو خیلی دوست داری بمون با همینا برگرد خونه. آرتمیس میخواست بره بیرون گفتم نمیخواد بری حالا. –آخه کجا میخواد بره؟ مهدیس هم گفت به خودش مربوطه. به ما چه؟ بذار بره شرش کم بشه. کاش همشون باهم برن. من گفتم اینا برن ماهم باید بریما. –چه بهتر. والا حوصلمون سر رفت از بعد از ظهری که اومدیم هیچ کاری نداشتیم بکنیم. صدای استارت ماشین از بیرون از خونه اومد. از پنجره اتاق نگاه کردم ماشین فروزان داشت حرکت میکرد. –عه جدی جدی رفت! مهدیس گفت خب بهتر. ماهم بریم دیگه پس. بلند شد وسائلش رو جمع کنه. گفتم بذار برم ببینم چی شده. از اتاق اومدم بیرون. فروزان و پوریا پایین بودند. فروزان نشسته بود با چهره گرفته به لیوان شرابش نگاه میکرد. تا متوجه شد من اومدم پایین بلند شد و با یه لبخند از روی عادت که همیشه روی صورتش بود گفت آخ بیدارتون کردم. –مهم نیست. پریناز رفت؟ پوریا گفت آره. –چرا آخه؟ فروزان گفت قرصاشو یادش رفته بود بیاره. –پس کاش میگفتی ماهم جمع میکردیم باهم میرفتیم. –کجا میخواید برید؟ مگه من میذارم؟ -نه فروزان جون. بریم بهتره. به پریناز یه زنگ بزن برگرده. پوریا گفت خاله پریناز همیشه اینجوری میکنه. هرجا میریم یا نمیاد یا اینکه یهو میذاره میره. توی دلم گفتم اینجوری که فروزان زهر مارش شد. قاعدتا باید نگران دخترش باشه هرچند بیخیالیش بیشتر از این حرفاست. –راستی با بهروز صحبت کردم. امشب برنامه ای که گفتم هستا. –یعنی میخوای بمونی؟ -آره دیگه. این همه راه نیومدیم که یه نصفه روز فقط اینجا باشیم. پوریا هم گفت خاله انقدر خوش میگذره اونجا. نمیدونستم چی بگم. همون موقع مهدیس با لباسای بیرون از پله ها اومد پایین. فروزان گفت مهدیس جون کجا شال و کلاه کردی؟ -دیگه باید بریم ماهم. مگه نه مامان؟ دو دل بودم. نمیدونستم موندنمون درسته یا نه؟ نگران بودم نکنه فروزان توی رودرباسی ما گیر کنه. فروزان گفت نه عزیزم من به مامانتم گفتم باید شب بمونید. تازه میخوایم بریم کمپ توی کوه. به مهدیس یه نگاه کردم و اونم یه جوری بهم نگاه کرد که زودتر جواب میخواد. –خب پس فکر کنم با اون تعاریفی که فروزان کرده باید حتما اونجا رو ببینیم. پوریا گفت آخ جون پس میمونید. بدو بدو از پله ها رفت بالا. مهدیس هم یه نگاه جدی به من کرد و رفت بالا. رفتم کنار فروزان نشستم. –عزیزم خواهش میکنم بی رودربایسی بگو اگر سختته همین الان بریم. –نه کتایون جون این چه حرفیه. –ببین من خودمم یه دختر دارم میدونم الان فکرت درگیر پرینازه. –پوریا که گفت پریناز عادتشه اینکارا. خیلی یه جا نمیمونه. بیشتر دوست داره خونه باشه. –یعنی واقعا مشکلی نداری؟ -نه. امیدوار بودم راست بگه. البته با شناختی که ازش پیدا کرده بودم به نظرم واقعا مشکلی نداشت. –خب کی قراره بریم اونجا؟ به ساعت نگاه کرد و گفت از سر شب جمع میشند. بهروز میاد دنبالمون. آخه مسیرش خیلی بده اگر بلد نباشی گیر میکنی.
حدودای شیش و نیم بود که بهروز رسید. به توصیه فروزان حسابی خودمون رو پوشیده بودیم. بیرون واقعا سرد شده بود و سوز وحشتناکی میومد. بهروز گفت تازه اونجا از اینجا هم سردتره. توی دلم گفتم یهویی بگو داریم میریم سیبری. اول قرار بود فروزان و پوریا با ماشین بهروز برن و ما دنبالشون بیایم اما بهروز گفت ماشین شما زنجیر چرخ نداره گیر میکنید. واسه همین با ماشین بهروز رفتیم. فروزان و بهروز جلو نشستند و ما سه تا عقب. حدودای چهل و پنج دقیقه توی مسیر صعب العبور رفتیم و حسابی دل و روده هامون اومد توی حلقمون تا بلاخره رسیدیم به یه جا وسط چندتا تپه. حق با فروزان بود. وقتی پیاده شدیم تازه دیدم چه منظره عالی داره. آسمون مملو از ستاره بود. یادم نمیاد آخرین بار که آسمون رو اینجوری دیدم کی بوده. فکر کنم همون سفری بود که رفتیم شیراز و یزد و یه شب توی کویر گذروندیم. همونجا اولین بار با شراره آشنا شده بودم. تا زیر زانوتوی برف بودیم. اون منطقه فقط یه درخت داشت که زیر همون درخت حدود بیست نفر جمع بودند و آتیش روشن کرده بودند. از قبل اومده بودند و برف ها رو کنار زده بودند و آماده کرده بودند که بشه نشست. جالب بود که حتی دوتا چادر دوازده نفری فوری هم پهن کرده بودند. یعنی شبم میمونند اینجا؟ اینا دیگه چه دیوونه هایی هستند. همگی دور آتیش نشستیم. مهدیس تمام مدت گوشیش دستش بود و داشت عکس و فیلم میگرفت. یسری از کسایی که اونجا بودند فروزان رو میشناختند و البته بهروز که برای هم شناخته شده بود. یکم که گذشت یه دختره رفت با یه لباس بافت آستین حلقه ای که کل بازوهاش تتو بود روی کاپوت یه وانت آفرود بزرگ وسائلش رو پهن کرد و خودشم نشست روی همون کاپوت. دیجی گروه بود و با اسپیکر های خفنی که پشت اون ماشین آفرودیه بود حسابی ترکوند. مشروب هم که بود. انقدر خوردیم که حسابی داغ بشیم و از اونجا نهایت لذت رو ببریم. توی اون بین هر چند دقیقه یه بار یه بوی کاملا آشنا به مشامم میخورد. بوی گل بود که یسری داشتند میکشیدند. آرتمیس و مهدیس یهو غیبشون زد. به فروزان گفتم این دوتا نفهمیدی کجا رفتند؟ با دست اشاره کرد اونورتر با چند نفر دیگه وایساده بودند و صحبت میکردند. یه آن متوجه شدم یه رول گل دستشونه و بینشون پاس کاری میشه. شیطونه میگه برم یه چیزی به مهدیس بگما. وقتی یکی از اون پسرا گل رو به مهدیس داد بدون اینکه ازش کام بگیره داد به آرتمیس. گفتم نه مثل اینکه با این یکی واقعا اوکی نیست خداروشکر. آرتمیس چندتا کام گرفت. پوریا انگار تازه پیش فعال شده بود و حسابی داشت واسه خودش عین بچه های کوچیک که وسط مجلس هستند میرقصید. بچگی و ساده بودنش باعث شده بود دو سه تا دختر دورش کنند و سر به سرش بذارند. اون که نمیفهمید بذار خوش باشه. منم با فروزان یه کنار نشسته بودم. اینبار دیگه حواسم بهش بود زیاد نخوره. وقتی یه لیوان دیگه پر کرد گفتم عزیزم بسه. اینجا ویلا نیستا. با چشمای سرخ شده از مستی گفت آخه کتی هنوز گرم نشدم. –یکم صبر کن الان میشی. ولی کار از کار گذشته بود. بازم حسابی مست شده بود و با حالت مستی گفت کتی؟ هنوزم نظرت عوض نشده؟ -در مورد چی؟ -چیزی که امروز بهت گفتم. –آآآ یادم نمیاد. خودشو بهم چسبوند و با حالت کشداری گفت عزیزم دوست نداری با هم باشیم؟ ای خدا چه گیری کردم. امیدوار بودم اون کسشعرا رو فقط از روی مستی گفته باشه. –حالا بذار برگردیم. انقدر عجله نکن عزیزم. –همینجا هم میشه. وای خدا این خیلی دیگه مسته. ولش کنم وسط جمع میکشه پایین. با همون مستی گفت ببین اینا رو. پشت سرمون بین ماشین ها دوتا دختره داشتند از هم دیگه لب میگرفتند. البته کسی هم حواسش نبود. خندیدم و گفتم خب اینا خیلی راحتند اما من نه. –وای گفتم امشب خیلی بهمون خوش میگذره. ببین کیا اومدند. همون دوتا آقایی که با لندرور بودند اومده بودند اونجا. خیلی کسی تحویلشون نگرفت. معلوم بود اونا هم جدید هستند. بهروز اومد پیشمون و به فروزان گفت اوکیی؟ -آره عشقم. خیلی خوبم. بهروز با خنده ای که از روی مستی بود به من نگاه کرد و گفت بهش گفتم پیک آخر نباید بخوره. –منم اندازش از دستم در رفته نمیدونم حدش چقدره. فروزان دست بهروز رو گرفت و به خودش چسبوندش و در گوشش با صدایی که من بشنوم گفت عزیزم منو ببر یه جا که خودمون باشیم. بهروز باهمه مستی یکمی خجالت زده به من نگاه کرد. من بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا جوری رفتار کردم که برام مهم نیست. بیچاره میخواست خودشو یجور آزاد کنه بره. واقعا مصیبتیه این فروزان وقتی مست میکنه. چه مهمونی هایی که آبرو ریزی نکرده تا حالا. نگاهم به اون دوتا آقا بود. لامصب هرجور نگاه میکردم جذاب بودند. از نظر استایل صورت و گیرایی اون مو جو گندمیه رو بیشتر میپسندیدم اما برای سکس اون کچله عالی بود. از زیر کاپشن اسکی معلوم نمیشد اما به نظرم هیکلی باید باشه. –بهروز. –جانم. –این دونفر رو میشناسی؟ بهشون نگاه کرد و گفت تا حالا ندیدمشون. فکر کنم دفعه اوله میان. احتمالا با کسی اومدند. چطور؟ میخوای آمارشونو بگیرم برات؟ -نه همینجوری پرسیدم. به هر سختی بود بهروز خودشو از دست فروزان خلاص کرد و پیچید. فروزان رو بلند کردم که بره وسط یکم برقصه بلکه از سرش منو بهروز بیوفتیم. اون وسط آرتمیس و مهدیس هم داشتند میرقصیدند. جفتشون کاپشن هاشون رو در آورده بودند. رفتم پیششون. یدونه اسلپ محکم به کون مهدیس که داشت حسابی قرش میداد زدم. بی اختیار یه جیغ کوچیک زد و برگشت. –عه مامان تویی که. –پس انتظار داشتی کی باشه؟ -گفتم شاید یه پسر خوشتیپ و خوشکل توی دامم افتاده باشه. –بسه بسه. هرجا میری باید اونجا رو آباد کنی؟ آرتمیس همینطوری مثل گیجا میچرخید و مثلا میرقصید. چشماش شده بود کاسه خون. –آرتمیس خوبی؟ -وای کتی خیلی خوبم. عالیم. مهدیس گفت پیک آخر رو گفتم نخورا. ببین پاچیدی. –پیک آخر یا کام آخر؟ آرتمیس با خنده گفت دیدیمون؟ مهدیس گفت چرا کسشعر میگی. خر که نیست میفهمه چت کردی روی گلی. گفتم تو نزدی مهدیس؟ آرتمیس گفت این نزده کسخله. بزنه دیگه نمیشه جمعش کرد. –نه مامان جون به من نمیسازه اذیت میشم. هربار زدم تا دو روز حالم اوکی نبوده. آرتمیس گفت عه بچه ها راننده لندروره. مهدیس هم برگشت پشت سرم رو نگاه کرد گفت همینا بودند؟ من قیافه هاشون درست ندیدم. من گفتم آره همینا بودند. آروم دم گوش مهدیس گفتم چطورند به نظرت؟ با شیطنت بهم نگاه کرد و گفت ای شیطون. میخوای بری توی کارشون؟ -مگه من دل ندارم؟ بعدشم توهم به یه نون و نوایی میرسی خب. –واسه من خیلی مناسب نیستند. مثل شوگر ددی ها میمونند. اما فکر کنم بدرد تو بخورند. –خیلی ممنون از نظرت که همیشه منو پیر میکنی. –این به اون در که تو همیشه منو کیر میکنی. با آرتمیس زدند زیر خنده. یه آن متوجه شدم همون دوتا دارند به ما نگاه میکنند. راستش هیچوقت توی رابطه هام من پیشنهاد دهنده نبودم و همیشه میذاشتم طرفم بیاد سمتم. اما این یکی رو یجورایی دلم نمیخواست مفت از دست بدم. استرس این که برم یهو ضایع بشم رو داشتم. میترسیدم رفتارم ضایع باشه. گفتم بیخیال. اراده کنم صدتا بهتر از این برام جون میدن. بعد پیش خودم گفتم ولی به قول مهدیس اینجور کیس ها روهم نباید از دست داد و گذاشت توی آب نمک برای روز مبادا. توی همین کلنجار رفتن با خودم نفهمیدم وقت چطور گذشت.
توی آتیش سوسیس شکاری و سیب زمینی و پنیر کبابی و قارچ و یسری چیز میز دیگه کباب کرده بودند و حالت سلف هرکی میرفت بر میداشت. البته برای ما همرو بهروز آورد. سیب زمینی آتیشی اونم وسط اون سرما خیلی حال میداد. وقتی داغ داغ میخوردم واقعا بهم میچسبید. فروزان هنوز اوکی نشده بود اما آرتمیس به قول خودشون اومده بود پایین. مهدیس سوسیس ها و پنیر کبابی هاشو نخورده بود. منم نخورده بودم. از بین چیزایی که بود فقط با سیب زمینی آتیشی ها حال میکردم. اما آرتمیس تا تهشو در آورده بود. بعد به مهدیس گفت مهدیس تو سوسیس هاتو نمیخوری؟ مهدیس با خنده ظرفشو داد به آرتمیس و گفت بیا بخور. مامان تو هم نمیخوری بده آرتمیس. بچه کره کرده. گفتم میدونم خیلی بده. بعد آروم دم گوش مهدیس گفتم اون دفعه که مهیار به من گل داد انقدر گشنه بودم که فکر کنم نصف کیک تولدم رو تنهایی خوردم. حالا خوبه مهیار بود وگرنه ظرفشم میلیسیدم. مهدیس خندید و گفت ولی مامان یه بارم باید با من بزنیا. –ول کن توروخدا مهدیس. همون یه بار واسه هفت پشتم بسه. دیگه گوه بخورم چیزی بزنم. بعدشم به تو که حال نمیده. دیگه کم کم وقت رفتن شده بود. منم سرما داشت توی تنم میشست و لرزم گرفته بود. آرتمیس و فروزان هم که فس و لش شده بودند. با ماشین بهروز توی راه برگشت بودیم وبه این فکر میکردم که واقعا کارم درست بود یا اشتباه که پیش قدم برای صحبت نشدم. خب تیپ شخصیتم جوری نیست که به راحتی بتونم پیشنهاد بدم. تازه پیشنهادهایی که بهم میشه رو همون اول قبول نمیکنم. اما وول ووله افتاده بود به جونم که حیف بودند. وقتی رسیدیم همه بی حال و خسته بودند. توی مسیر که انقدر مهدیس و آرتمیس خمیازه کشیدند که منم خوابم گرفته بود. نمیدونم این خمیازه چه کوفتیه که انگار واگیر داره. یکی کنارت خمیازه میکشه تو هم سریع خوابت میگیره. هنوزم دلیل علمیش معلوم نیست چیه. فروزان بدون اینکه چیزی بگه رفت توی اتاق و افتاد روی تخت خوابشون. از اینور آرتمیس هم درست مثل فروزان با همون لباسایی که بوی دود میداد روی تخت ولو شد. گفتم پاشو آرتمیس تخت بو میگیره نمیتونیم بخوابیم. با صدای خسته گفت حال ندارم کتی. مهدیس از پاهاش گرفت و به زور کشیدش پایین تخت. –پاشو ببینم کون گشاد با اون لباسای کثیفت تختو به گوه کشیدی. آرتمیس همش سه چهار سانت از مهدیس کوتاه تر بود اما از نظر وزنی انگار ده کیلو اختلاف وزن داشتند. البته بافت استخون بندی مهدیس درشت تر بود و اینکه به نسبت آرتمیس تو پر تر. مهدیس عین دیوونه ها آرتمیس رو محکم کشید به سمت پایین تخت و آرتمیس تا اومد به خودش بجنبه نقش زمین شد. با حرص گفت کسخل چرا اینجوری میکنی؟ وقتی عصبی میشد با اون تن صدای کارتونی و بامزش خیلی با نمک میشد. من داشتم ریز میخندیدم. مهدیس هم میخندید و گفت بهت گفتم پاشو دیگه. مهدیس شروع کرد به در آوردن لباساش. خودشو کامل لخت کرد و شامپو بدن و حولش رو از توی ساکش برداشت. آرتمیس هم داشت لباساشو میکند. مهدیس گفت مامان تو نمیای؟ -شما دوتا برید بعدش منم میام. سه تایی جا نمیشیم. حموم توی اتاق ها خیلی کوچیک بود و با دوتا شیشه مات یه گوشه از اتاق جدا شده بود. به اندازه یه زیر دوشی یک در یک فقط جا داشت. تماشای دوتا دختر ناز که بدن همدیگه رو میشستند و توی اون جای کم سینه هاشون به هم مالیده میشد خیلی زیبا و تحریک کننده بود. کاش بزرگتر بود اونجا تا منم میتونستم بهشون ملحق بشم. مهدیس متوجه نوع نگاهای من بهشون شده بود. با لحنی که از روی شهوت بود گفت مامان تو هم بیا. –بذار برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم اگر همه خوابند شروع کنیم. از اتاق اومدم بیرون. همه جا ساکت بود. فروزان که همونجوری روی تخت افتاده بود. دنبال پوریا میگشتم. هرچی گشتم پیداش نکردم. گفتم شاید پیش مامانش خوابیده. اومدم توی اتاق سوم که خالی بود. لامپ اصلی اتاق روشن نمیشد و فقط نور کم هالوژن های بالا تخت اونجا رو یکمی روشن کرده بود. اما چراغ دوشش کار میکرد. برگشتم اتاق خودمون. دخترا هنوز با خنده و مسخره بازی مشغول حموم کردن بودند. معلوم نیست تا کی میخوان طولش بدن. دوست نداشتم زمان رو از دست بدم. وسائل حموم خودم رو به همراه یه ست جدید شورت و سوتین برداشتم و رفتم اتاق خالی. در اتاق رو بستم و از پشت قفل کردم که یه وقت کسی نیاد. لباسام رو کندم و رفتم زیر دوش. آخ چه حالی میداد. هنوز سرما توی تنم بود و وقتی آب داغ رو پوستم میریخت یه کرختی باحالی بهم داده بود. شامپو بدنم رو روی سینه هام ریختم و حسابی کف مالیش کردم. قشنگ بدنم رو طبق عادتی که موقع حموم کردن دارم با ظرافت شستم. سرمایی که توی بدنم مونده بود باعث شده بود نوک سینه هام به حداکثر حجمشون برسه و حسابی شق بشه. بی اختیار روشون دست کشیدم و با انگشتام بازیشون دادم. آخ انگار دکمه اوج شهوت بدنم رو زده باشم. تا باهاشون بازی میکنم کسم میلرزه و حسابی حشری میشم. کاش پیش آرتمیس و مهدیس بودم و اون دوتا میوفتادند به جونم. سینه چپم رو از زیرش گرفتم و به سمت دهنم بردم. انقدر بزرگ هست که راحت به نوکش به دهنم برسه هرچند بخاطر تمریناتم این اواخر عضلاتش سفت تر شده و یکمی سخت میرسه. توی اوج شهوت بودم و دستم روی کسم بود. لعنتی خیلی دارم حشری میشدم نمیتونم خودمو کنترل کنم. اما نمیخوام الان خودمو ارضاء کنم. باید برم پیش دخترا تا یه شب داغ رو باهم تجربه کنیم. از پشت شیشه مه گرفته حس کردم یه چیزی تکون خورد. حتما اثر تاری شیشه است که باعث شده همچین فکری کنم. از حموم شیشه ای بیرون اومدم و بدنم رو خشک کردم. وقتی شورت و سوتینم رو که تنم کردم یه صدای عطسه ریز شنیدم. دیگه داشت واقعا ترس برم میداشت. متوجه شدم در کمد نیمه بازه و یه تکون کوچیک خورد. حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم سمتش. در رو باز کردم دیدم پوریا توی کمد نشسته. رنگش پریده بود. اخم کردم و با عصبانیت گفتم اینجا چیکار میکنی؟ از استرس لکنتش اوج گرفته بود. –ممممننن خخااالللله. هیچی به جججوووون مممااانم. صورتمو بردم نزدیکش و با لحن خیلی جدی گفتم داشتی منو دید میزدی آره؟ آب دهنشو به سختی غورت داد و گفت ببببخششیید. خیلی سخت داشت نفس میکشید. گفتم الانه خودشو خیس کنه. دلم براش سوخت. –بیا بیرون ببینم. از کمد اومد بیرون. میخواست بره سمت در گفتم وایسا. بشین روی تخت. یه شلوارک بلند و گشاد پاش بود با جوراب های کلفت و حوله ای که بخاطر سرمای اونجا پاش کرده بود با یه هودی مشکی. –از کی اینجایی؟ سرشو انداخت پایین. با لحن دوستانه و آروم گفتم عزیزم من باهات کاری ندارم. نترس. با صدای آروم گفت از وقتی اومدید. –پس چرا من اومدم ندیدمت؟ -آآآخخه اون ور پشت تخت میخواستم گوشیم رو بزنم به ششااارژ رفته بودم پایین تخت. –خب بعدش چرا نرفتی؟ -آخه ترسیدم شما بفهمی تو اتاق بودم عععصبانی بببشششید. –الان من عصبانیم؟ بهم نگاه کرد و آروم گفت نه. درحالی که با حوله دور خودم بدنم رو پوشونده بودم نشستم کنارش و گفتم پوریا جان اصلا کار درستی نیست بدون اجازه به حموم کردن کسی نگاه کنی و دید بزنیش. –ببخشید خاله. نمیخواستم اینکار رو بکنم. –میدونم. خیلی با شخصیت و مودب هستی. اما بعضی وقتا شیطون گولت میزنه درسته؟ -نه خاله. –چرا عزیزم. داشتی منو میدیدی. از پشت شیشه دیدمت. واقعا ندیده بودمش و نمیدونستم اینکار رو میکرد یا نه. بهش یه دستی زدم و زود خودشو باخت. –ببخشید. –اشکال نداره. از قصد که نگاه نکردی. منم به کسی چیزی نمیگم. معلوم بود اصلا به تخمشم نیست که برم بگم. مخصوصا به فروزان. واکنش فروزان اگر بهش میگفتم مشخص بود چیه. با همون لبخند شیطونش میگفت بچست دیگه. کس دیده دلش خواسته. آروم دستم رو گذاشت رو پاش و نوازش کردم. –ولی پسر منو حسابی ترسوندیا. یه لبخند زد و گفت فکر نمیکردم منو ببینید. –خب اینم یه خاطره شد برات که ناخواسته امشب حسابی کیف کنی شیطون. طفلکی از این رک بودنم و بی پرده صحبت کردنم حسابی کف کرده بود و با دهن نیمه باز بهم زل زده بود. داشت هضم میکرد که من چی دارم میگم. –ولی هیچوقت اینکارو نکن. میدونم توی سنی هستی که نیاز داری اما تو هنوز به سنی نرسیدی که اجازه داشته باشی. –من بچه نیستم. دیگه 16 سالم شده. –اونکه بعله. مردی شدی واسه خودت. اما تا 18 سالگی باید صبر کنی. مامانت در موردش باهات حرف زده؟ -خاله در مورد چی؟ -کارایی که خانم ها و آقایون با هم میکنند. از روی خجالت به سختی گفت نه. با توجه به تجربه روانشاسی رفتاری که داشتم شک نداشتم دروغ میگه چون جواب همچین چیزی اگر منفی باشه خیلی راحت بدون هیچ واکنش خاصی نه هستش. –پس حرف زده. نکنه بعضی وقت ها مامانتم بی هوا میاد لباس عوض کنه خودتو نشون نمیدی که راحت کارشو بکنه؟ با یکم مکث گفت نه اینطوری. –یعنی چطوری؟ هی من من کرد و آخر گفت آخه مامانم گفته به کسی نگم. بدجوری هیجانی شدم که بفهمم چی شده. کنجکاویم به حد اعلا رسیده بود. با لحن پر از عشوه گفتم من هرکسیم؟ -نه. –پس بگو عزیزم. قرار شد رازامون بین خودمون باشه. –مامانم اصلا کاری نداره من باشم یا نه. بی خیال جلوی من لباس عوض میکنه یا دوش میگیره. –یعنی تو بدن مامانتو دیدی؟ -آره. –همیشه اینطوری بوده؟ -راستشو بگم؟ -بگو عزیزم. –از بچگی. وای این فروزان دیگه چه کسخلیه. خب ابله چشم و گوش بچه رو باز کردی. هرچند دیگه توی این دوره زمونه این حرفا کسشعری بیش نیست. الان بچه هفت ساله چه دختر چه پسر همه چیزو راجب سکس و متدهاش و حتی روش های بارداری میدونه. چه برسه این که شونزده سالشه. –اوو من فکر میکردم ندیده بودی که اینجوری منو میدیدی؟ -خاله از قصد نبود بخدا. –حالا مهم نیست. بدون توجه به اینکه حواسم باشه دارم با کی حرف میزنم گفتم خب حالا کدوم بهتر بودیم؟ -کدوم چی؟ با لحن خیلی شهوت آمیز گفتم من یا مامان فروزانت؟ بدن کدومو بیشتر دوست داشتی. آب دهنشو با صدا غورت داد و در حالی که تا پشت گوشاش سرخ شده بود گفت من نگاه نمیکردم. –الکی. قرار نشد دروغ بگی گلم. –اممم شما. –راست میگی؟ -آره خاله. شما خیلی خوبی. خوشگلی. مهربون و خوش برخوردی. با لبخند گفتم عزیزم بیا بغلم. محکم به خودم چسبوندمش و حولم شل شده بودو سرش قشنگ وسط سینه هام بود. محکم به خودم فشارش دادم و سرشو بوسیدم. دمای بدنش از منی که تازه از زیر دوش آب داغ اومده بودم بیرون بیشتر بود. بچه بیچاره امشب تا صبح خوابش نمیبره. چشمم افتاد به جلوی شلوارکش و برجستگی که نشون از کیر راست شدش میداد. دوست داشت بهش دست بزنم. یاد حرف مهدیس افتادم که گفت تجربه با یه پسر 16 ساله میتونه خیلی هیجان انگیز باشه. وای خدای من دارم چیکار میکنم؟ اون فقط یه بچست. سریع از خودم جداش کردم و خودم رو پوشوندم. همون لحظه صدای مهدیس از پشت در میومد که داشت دنبالم میگشت. بلند شدم برم. –خاله میشه بیشتر بمونی؟ -عزیزم نه. بخواب پسر خوشگل. شب بخیر. در اتاق رو باز کردم و اومدم توی اتاق خودمون.
     
  

 
مهدیس و آرتمیس با حوله روی تخت خوابیده بودند. مهدیس گفت کجا بودی مامان؟ -رفته بودم اتاق اونوری دوش بگیرم. مهدیس با خنده مسخره ای گفت فکر کردم با پوریا اون اتاق مشغولید. اینو گفت خیلی مسخره و اعصاب خورد کن خندید. یجورایی بهم برخورد. بیشتر بابت شرم کار اشتباهی که میخواستم بکنم. آرتمیس حوله اش رو باز کرد و انداخت اونور و تن لخت و سفید مثل برفش رو نمایان کرد. با لحنی که خیلی طبیعی به نظر نمیرسید گفت کتی نمیخوای بیای پیشم؟ بهش لبخند زدم و حوله ام رو باز کردم و گذاشتم یه جایی و رفتم پیشش و توی بغلم خودم کشیدمش. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو ولو کرد و اینجوری منو به سمت خودش کشوند. لباشو بوسیدم و اونم زودی زبونشو گذاشت توی دهنم. مزه خمیر دندونش هنوز توی دهنش مونده بود. به علاوه اون بزاق دهنش مزه گیرایی داشت. یکی از کسایی بود که از خوردن لباش خیلی لذت میبردم. مهدیس هم خودشو چسبوند بهم و گفت بازم منو یادت رفت. بهش خندیدم و گفتم خوشگلم تو که اصل کاری هستی. دخترک حسود من. جفتشون کنار هم لخت خوابیده بودند و بدن منو نوازش میکردند و منم نوبتی لباشون رو میخوردم و همزمان دستام بین پاهاشون بود و کسشون رو میمالیدم. کس آرتمیس حسابی پف کرده بود. وقتی دو انگشتم رو توش فرو کردم با اون لحن بامزه که توی سکس با رعشه دیوونه کنندش خیلی تحریک کننده تر میشد آه نازی کشید. انگشتام رو از کسش بیرون کشیدم. حسابی لزج شده بود و کاملا از آب کسش خیس بود. باورم نمیشد انقدر زود تحریک شده باشه و کسش آب انداخته باشه. با اون همه سکسی که داشت طبیعی نبود مگر اینکه کلا مکانیسم بدنش اینطوری باشه. انگشتام رو به آرومی کردم توی دهنم و آب کسش رو از روی انگشتام لیسیدم. آرتمیس دستم رو گرفت و به سمت دهن خودش برد و انگشتایی که من لیسیده بودم و میلیسید. برعکس مهدیس که به شدت توی سکس خودخواه عمل میکرد و انتظار داشت همیشه اونطور که میخواد بهش حال بدم اما آرتمیس از یه جنسی باهام رابطه برقرار میکرد که واقعا دوستش داشتم. یعنی بیشتر علاقم به آرتمیس به خاطر سکس هامون بود. مثل یه بچه کوچیک و شیرین بهم زل میزد. خیلی خوب باهام ارتباط چشمی برقرار میکرد و توی نگاه نازش تمام تمنا و خواهشش روی بهم میرسوند. هیچوقت دوست ندارم مهدیس چیزی بفهمه اما خیلی دلم میخواد یه بار فقط منو آرتمیس باهم باشیم. یهو مهدیس منو با فشار سمت خودش کشید و با نگاهی که توش تحکم موج میزد بهم نگاه کرد و محکم لباشو به لبام چسبوند. جوری لبامو مک میزد که لبام داشت میسوخت. اون لحظه از رفتارای مهدیس بیشتر از قبل متنفر شده بودم. حسادت مهدیس توی سکس بی نهایت بود و حس اینکه همه چیز باید مال اون باشه. قبلا مهیار رو هدف میدید و منو رقیب خودش و حالا منو هدف و آرتمیس رو رقیب. میدونستم اگر نتونم مدیریتش کنم چه عواقب بدی روی رابطه مهدیس و آرتمیس میذاره. با همون لطافت و علاقه ای که به آرتمیس حال میدادم به مهدیس هم حال دادم. حتی سعی کردم بیشتر از اون باشه. باید یکاری میکردم که امشب جفتشون لذت ببرند. هنوز شورتم پام بود. بینشون دراز کشیدم و گفتم خوشگلای من. نمیخواید منم حال بیارید؟ جفتی باهم بلند شدند. مهدیس افتاد به جون سینه هام و محکم میمالید و میمیکدشون. سعی میکردم لذت ببرم اما وقتی با دندوناش نوکش رو گاز گرفت دیگه نتونستم مقاومت کنم و یه آی آروم گفتم. –مهدیس آروم. –آخ بمیرم عزیزم. آرتمیس هم با همون نگاه نازش بدنم رو برانداز میکرد و با دستش منو نوازش میکرد. صورتشو آورد جلو که لبام رو ببوسه اما مهدیس پیش دستی کرد و نذاشت و آرتمیس مجبور شد عقب بکشه. میخواستم شورتم رو در بیارم اما آرتمیس رفت سمت بین پاهام. همون لحظه مهدیس از روم بلند شد و به زور اونور شورتم رو گرفتم محکم کشید جوری که یه صدای قرچ ریز داد. به مهدیس جدی نگاه کردم که داری چیکار میکنی؟ آرتمیس و مهدیس شده بودند مثل دوتا بچه کوچولو که سر اینکه کدومشون بیشتر رضایت منو جلب میکنه مجادله میکنند. البته رفتارای آرتمیس از روی علاقه بود و مشخص بود رفتارای مهدیس فقط از روی اینه که میخواد بفهمونه به آرتمیس که اون باید بهتر باشه. کم کم رفتارای بچگونه مهدیس داشت روی تندی نشون میداد. خودشو پهن کرد روم و به زور کسشو بهم کسم چسبوند و جوری منو بغل کرد که آرتمیس اصلا نتونه بهم حتی دست بزنه. با این رفتارش میخواست به آرتمیس بفهمونه من کاملا مال مهدیسم و تو اجازه نزدیک شدن بهش هم نداری. آرتمیس با چهره عصبی و ناراحت از اینکه به هیچ وجه نتونسته از بودن با من لذت ببره گوشه تخت نشسته بود و به ما نگاه میکرد. مهدیس صورتمو به سمت خودش برگردوند و با حالت خیلی خودخواهانه گفت مامان ولش کن بیا حال کنیم. لباشو گذاشت روی لبام و شروع به مکیدن کرد و در عین حال کسشو روی کسم حرکت میداد. دیگه حسم پریده بود و اصلا نمیتونستم دل به کار بدم. آرتمیس بلند شد و حوله پالتوییش رو تنش کرد. گفتم کجا میری آرتمیس. با صدای آروم گفت میرم یکمی مشروب بیارم. مهدیس هم پررو گفت آره زودتر برو بیار. خیلی میطلبه. لحن مهدیس انقدر دستوری بود که آرتمیس یه اخم ریز کرد و با حالتی که بهش برخورده باشه گفت چشم. رفت از اتاق بیرون. بلافاصله مهدیس رو از روی خودم کنار زدم و گفتم پاشو ببینم. –چت شده یهو؟ -این بچه بازیا چیه در میاری؟ مهدیس یهو اخم کرد و با عصبانیت گفت کدوم بچه بازی؟ -یجور باهاش رفتار میکنی انگار نباید اینجا باشه و اضافیه. –چیه باز چشمت به یه غریبه افتاد رفتارت عوض شد؟ -آرتمیس غریبست؟ -حالا هرکی. فکر میکردم تو منو بیشتر از بقیه میخوای. –معلومه که اینجوریه. تو دخترمی. –پس دیگه غرغر کردنت چیه؟ -مهدیس درست صحبت کن. بلند شد و با عصبانیت شورت و سوتینش رو بپوشه و گفت انگار من اضافیم. اوکی من میرم بیرون شما باهم راحت باشید و حالشو ببرید. دستشو گرفتم و کشیدم و نشوندمش روی تخت. –بشین ببینم. چه زود هم قهر میکنه. من فقط میگم باید هر سه تایی حال کنیم نه فقط تو تنهایی. –من اینجوریم دیگه. نمیتونید حال کنید میرم شما راحت باشید. بیا حالا این یکی برای من طاقچه بالا گذاشته. میخواست بلند شه که به زور از پشت گرفتمش و کشیدمش روی خودم. –غلط کردی بری بیرون. مگه من میذارم دختر سکسی من از دستم در بره. همزمان گوشش رو میخوردم و با دستام سینه هاشو میمالیدم و با پاشنه پا کسشو میمالیدم. انقدر روی بدن مهدیس شناخت داشتم که میدونستم چجوری توی یه ثانیه توی هر حالی که باشه سریع جوری تحریکش کنم که اختیار خودشو از دست بده. مهدیس نفس نفس میزد و منم دم گوشش آروم حرف میزدم. –خوشگل من تو که میدونی چقدر سکس باتو برام لذت بخشه. چرا زود قهر میکنی عزیزکم. صورتشو برگردوندم سمت خودم که لباشو بخورم. حدس میزدم آرتمیس الانه که برسه. تو اوج شهوتی که توی چشمای مهدیس میدیدم گفتم عزیزم دوست دارم امشب هم من هم تو و هم آرتمیس حسابی حال کنیم و لذت ببریم. باشه؟ با سر تایید کرد. وسط صحبت هام آرتمیس برگشت توی اتاق و یه شیشه تکیلا با سه تا پیک توی دستش بود. اومدم بگم آخه اونهمه مشروب بدرد بخور چرا تکیلا؟ اونم که اصلا نمیشه سک خوردش. قشنگ مثل زهر مار میمونه و حلق و حنجره رو جر میده تا به معده برسه. مهدیس گفت چرا تکیلا آوردی؟ -ببخشید دیگه چیز بدرد بخور دیگه ندیدم. من گفتم اشکال نداره حالا. مهدیس گفت بذار خودم میرم یه چیز دیگه بیارم. شیشه رو از دستش گرفت و همونطور لخت فقط با شورت رفت پایین. تا اومدم بگم یه چیزی بپوش رفته بود. –کسخل رو نیگا کن. نمیگه یه وقت پوریا بیدار باشه ببینتش. –نگران نباش کتی. پوریا خوابیده. –بیا اینجا ببینمت خوشگلم چرا انقدر قیافت گرفتی؟ -چیزی نیست. –عزیزم میدونم چی میخوای. بلاخره هرکسی توی سکس یه طبعی داره. –میدونم اما مهدیس بعضی وقت ها شورشو در میاره. با پسرهم همینجوریه. میخواست یه چیزی بگه که مهدیس برگشت. واقعا دلم میخواست بقیه حرف های آرتمیس رو بشنوم. هرچند میدونستم چی میخواد بگه اما میتونست کمک کنه بلکه بهتر مهدیس رو توی سکس مدیریت کرد. مهدیس یه شیشه شراب آورد. یادش رفته بود گیلاس ها رو هم بیاره. مجبوری شراب رو توی پیک ها خوردیم و هرکدوم دو سه تا شات پشت هم خوردیم که زودتر حالمون قشنگ بشه. اینبار سعی کردم یه سکس لایت داشته باشیم. مهدیس هم دیگه بچه بازیاش رو تموم کرده بود و گذاشت به همگی به یه اندازه خوش بگذره. وقتی آرتمیس رو ارضاء میکردم به زور لباشو گاز میگرفت که صداش در نیار. با این حل جفتشون پوست منو کندند و کل بدنم پر شده بود از جای چنگ.
برای اینکه مهدیس کمتر حساس بشه من یه طرف تخت خوابیدم و مهدیس رو انداختم وسط. بخاطر اینکه جام عوض شده بود و هم اینکه تخت کوچیک بود اصلا نمیتونستم راحت بخوابم. چند بار جابجا شدم. وقتی قضیه بدتر شد که مهدیس خوابش عمیق شد و به بدنش تا اونجا که میتونست انحنا داد. کونش بهم چسبیده بود و داشت به سمت لبه تخت فشارم میداد. میخواستم بیدارش کنم اما دلم نیومد. دیگه بیخیال خوابیدن توی اون اتاق شدم. پلیور و لگ پشمیم رو پوشیدم اومدم بیرون تا برم یه جای دیگه بخوابم. پایین که اصلا نمیتونستم بخوابم. به نسبت اتاق ها خیلی سردتر بود. جلوی شومینه هم سنگ بود و باید یه چیزی زیرم مینداختم که پتو کم داشتیم. چه مصیبتی شد امشب. باد هم که با شدت بیرون از ویلا میوزید صدای سوت دارش رو خیلی شدید از بیرون میشنیدم. متوجه شدم یکی داره میاد پایین. دیدم پوریاست. –خاله جون چرا نخوابیدی هنوز؟ یکم من من کرد و گفت خوابم نمیبره. –چرا؟ جات عوض شده راحت نیستی؟ -صدای باد زیاده. معلومه که میترسید. –چرا نمیری پیش مامانت بخوابی؟ -آخه با لباسای بیرون خوابیده خیلی بوی دود میده لباساش. شما چرا بیداری؟ -خوابم نبرد. دیگه نخواستم بگم جای خواب نداشتم. با یه لحن پر از التماس بچگونه گفت خاله. –جانم. –میخوای بیا اتاق من بخواب. فکر کنم فهمیده بود که مشکلم چیه. البته خیلی هم نیاز به آی کیو و تفکر نداشت. اونجا سه تا تخت کوچیکتر از دونفره داشت که یکیش رو فروزان قرق کرده بود و یکیشم پوریا. سه تایی هم نمیتونستیم روی یه تخت بخوابیم. اگر حتی یه جای درست و حسابی برای خوابیدن پیدا میکردم هرگز حاضر نمیشدم پیش پوریا بخوابم. مخصوصا که همین یکی دو ساعت قبل لخت منو دیده. با این حال گفتم تا من نخوام که جرات نمیکنه کاری بکنه. برعکس خواهر گوهش خیلی حرف گوش کن و مودب بود و از صبح اصلا ندیدم تخس بازی در بیاره. –پیش هم بخوابیم یعنی؟ -آره خاله. –باشه عزیزم اما به یه شرط. با ذوق و خنده بچگونه گفت هرچی شما بگی. –تو که هنوز نمیدونی چی میخوام بگم. –هرچی بگید قبوله. میخواستم بگم شرطم اینه که بهم دست نزنی یا نچسبی اما گفتم باز بچه تر از اونیه که جرات همچین کاری داشته باشه. باهاش اومدم بالا و رفتیم توی اون اتاقی که دوش گرفته بودم. از شانس بدمون هم اینجا فقط همین یه پتو رو داشت. عوضش اتاق گرم بود. پوریا با همون شلوارک گشادش و پلیورش خوابید و منم کنارش دراز کشیدم.
وای خدا چه بیخوابی افتاده به سرم. ده بار جابجا شدم اما خوابم نمیبرد. بدبختی انقدر هم خسته بودم که فقط دوست داشتم بتونم بخوابم. این دیگه چه وضعیت مضخرفیه. از خستگی حتی حال نداشتم برم یه شات مشروب بزنم و نه خوابم میبرد. انگار تازه مغزم فعال شده بود.به پوریا نگاه کردم که پشت بهم خوابیده بود. حس میکردم به شلواره حساسیت دارم و پاهام حسابی خارش گرفته بود. بیشتر حالت روانی و کلافگی از بیخوابی داشت. زیر پتو به آرومی شلوارم رو در آوردم. خنکی لحاف حس خوبی بهم میداد و کمکم میکرد کم کم بتونم بخوابم. دیگه داشتم واقعا آماده میشدم برای خواب. خودمو یکمی جابجا کردم که حس کردم باسنم با بدن پوریا برخورد کرد. انگار غلت زده بود اینور و بهم نزدیک شده بود. بعید میدونستم بیدار باشه. داشت خوابم میبرد که حس کردم بهم از پشت چسبیده. حالا خوب شد از دست مهدیس فرار کردم اینجا که این یکی کل تخت رو بگیره ازم. تازه جام گرم شده بود و حال نداشتم پاشم. حتما پوریا هم خوابه. یه آن گفتم اگر خواب نباشه چی؟ یه چیزی ذهنم رو غلغلک میداد که ببینم چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت اما هیچ کاری نکرد و همونطوری بود. گفتم حتما خیالاتی شدم. توی عالم خواب بیداری حس کردم یه چیزی به لای کونم مالیده میشه. انقدر گیج بودم که نمیتونستم حدس بزنم چیه. اما این مساله ادامه پیدا کرد و کم کم حس کردم یه چیزی خیلی خفیف به لای کونم فشار میاره. چشمام رو باز کردم. بله همون که فکر میکردم شده. پوریا کون لخت و خوشگل سکسی خاله کتیش رو لخت کنارش دیده و نخواسته فرصت رو از دست بده. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که باهاش برخورد کنم. اما با تفکرات شیطانی که بعضی وقت ها ناخواسته و بدون توان کنترل به ذهنم میاد اجازه دادم کارشو بکنم. میخواستم ببینم تا کجا پیش میره. واقعا به خودش اجازه میده که بیشتر از این انجام بده؟ خودمو به خواب زدم و تا اونجا که میشد به بدنم قوص دادم تا کونم کامل تر بیرون بیوفته. با اولین حرکت کوچیک من پوریا سریع خودشو کشید عقب. ترسیده بود من بیدار بشم. حدود یه دقیقه طول کشید که تا دوباره بخواد کیر کوچولوش رو بذاره لای چاک کونم. اینبار بیشتر جلو رفت و حتی یه لحظه تماس سر کیرش رو با سوراخ کونم حس کردم. زیادم کوچیک به نظر نمیرسید. وای دارم چیکار میکنم؟ اجازه دادم یه بچه باهام سکس کنه. دیگه پر رو تر شده بود و تکون های کیرش لای کونم بیشتر. این وسط کس منم داغ شده بود و خیسی کمی ازش حس میکردم. یه پام رو صاف گذاشتم و یکمی بیشتر پاهام رو باز کردم. پوریا کامل بدنش رو روم انداخته بود و داشت به آرومی سعی میکرد کیرشو به کسم برسونه. کاملا ناممکن بود براش اینکار. چون توی حالتی بود که نمیشد. از تکون های کیرش لای کونم حسابی کسم آب انداخته بود. یه آن حس کردم کیرش خیلی به کسم نزدیک شد و از تماس کیرش کس داغ و خیسم یه آههه کشدار گفت و قشنگ لای کونم رو با آبش خیس کرد. توی دلم گفتم برگردم الان واکنشش خیلی جالب میشه. با یه دستمال یا یه چیز دیگه که نمیدونم چی بود سعی کرد خیلی آروم هنر نماییش رو تمیز کنه. یکم بعد جفتمون خوابمون برد.
صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم نگاه کردن گوشیم بود. ساعت از ده گذشته بود. گفتم حتما همه خوابند هنوز. یهو یادم افتاد وای خدای من. اگر کسی بفهمه من دیشب اینجا خوابیدم چه فکری راجبم میکنه؟ حتی دوست نداشتم مهدیس بفهمه. به پوریا نگاه کردم که با دهن باز خوابیده بود. ای دیوث کوچولو. دیشب خوب حالی کردیا. شلوارم رو پوشیدم. وقتی میخواستم بیام بیرون آروم لای در رو باز کردم که ببینم کسی اونجا هست یا نه. در اتاق مهدیس و آرتمیس بسته بود. به آرومی اومدم بیرون. فروزان هم هنوز خواب بود. خب شانس آوردم. سریع رفتم توی اتاق. مهدیس که مثل همیشه دمر خوابیده بود و م آرتمیس هم با پاهای باز و دستی که بالای سرش بود. لباسام رو کندم و رفتم زیر دوش. قبل اینکه دوش بگیرم دستم رو لای چاک کونم کشیدم. اثرات آب کیر پوریا روی پوستم خشک شده بود. یاد دیوونه بازی دیشب افتادم که خیلی راحت اجازه دادم باهام یجورایی سکس کنه. جالب بود اصلا احساس پشیمونی یا حس بدی نداشتم. شاید بخاطر اینکه اون خودش اومد سمتم و من هیچ کاری باهاش نکردم. در حد دو سه دقیقه دوش گرفتم و اومدم بیرون. آرتمیس تازه بیدار شده بود و مثل بچه ها توی تختش نشسته بود و چشمای پف کردشو میمالید. –سلام عزیزم بیدارت کردم؟ -ساعت چنده؟ منتظر جواب من نشد و گوشیش رو برداشت و نگاه کرد. –پاشو لباساتو بپوش بریم پایین صبحونه بخوریم. –مهدیس چی؟ -ولش کن. تا ظهر بیدار نمیشه. خودمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم. اومدم پایین و چایی آماده کردم. یه بسته نون تست و یکمی چیز میز بود که بشه صبحونه خورد. یه ساعت بعد فروزان و پوریا هم بیدار شدند و اومدند پایین. فروزان گفت دیشب راحت خوابیدی؟ -هی بدک نبود. –راستی چجوری خوابیدید؟ آخه صبح دیدم پوریا اون اتاقه و منم تنها روی تخت بودم. تا اومدم چیزی بگم آرتمیس گفت ما سه تایی پیش هم خوابیدیم. به پوریا نگاه کردم که چیزی نگه. انگار فهمید چون چیزی نگفتم نمیخوام کسی بفهمه شب پیش اون بودم. البته خیلی اهمیتی هم نداشت. –آخ بمیرم. پوریا جان چرا نیومدی پیش من بخوابی که خاله راحت باشه. گفتم ولش کن عزیزم. منم راحت بودم. تو چی آرتمیس؟ -آره. جامون خوب بود. همون موقع مهدیس با موهای ژولیده و چشمای خواب آلود ولباسای توی خونه ای اومد پایین. بدون اینکه حواسش باشه پوریا و فروزان اونجاند گفت اه کدومتون دیشب هی وول میخوردید نذاشتید بخوابم. میخواستم بگم چرا الکی میگی؟ من که اصلا پیش تو نخوابیدم. اما خب نمیخواستم ضایع کنم. –ظهر بخیر ساعت خواب. مهدیس تازه انگار چشماش میدید. –عه سلام. گفتم برو صورتت رو بشور بیا صبحونه بخور.
هوای بیرون طوفانی شده بود و باد شدیدی میومد. علاوه بر اون برف هم گرفته بود اما خیلی کم. فروزان گفت امروزم میشد بریم اسکی اما هوا که اینجوری شده احتمالا پیست رو ببندند. خب چکار کنیم؟ من گفتم برگردیم تهران. همه کاملا موافق بودند. همه وسائل رو جمع کردیم و توی ماشین آرتمیس گذاشتیم. رفتار پوریا از صبح تا الان باهام کاملا متفاوت شده بود و هرکاری میگفتم بدو بود میرفت انجام میداد و همش بهم لبخند میزد. تا یکمی باهاش هم با لحن دلبرانه حرف میزدم زود سرخ میشد عین کره خر تیتاپ خورده ذوق میکرد. مهدیس یه جوری که نشنوه گفت مامان ولش کن. تا الان صدبار آبش اومده. آرتمیس گفت خیلی باحاله. میدونه مثل کی میمونه مهدیس؟ -مثل کی؟ -کارتون من نفرت انگیز دو رو دیدی؟ -یادم نیست. کدوم بود؟ -مینیون ها. –آها. –اونجا بود که رفته بودند توی یه فروشگاه. یکی از مینیون ها روی زن گرو کراش زده بود. دقیقا مثل همونه. مهدیس بلند زد زیر خنده. –ای دهنتو سرویس. راست میگی. دقیقا مثل همونه. مثل همونم بود که توی تصورات با زنه مشروب میخورد و لاو میترکوند. الان پوریا هم تصور میکنه با مامانم روی تخته. میگم آرتمیس. حیف شد دیشب کاش میاوردیمش توی اتاق. آرتمیس گفت دیوونه. میاوردیمش چیکار میکردیم؟ -تو چقدر فکرت بستس؟ خب اولین سکس زندگیش میشد یه فور سام با دوتا شاه کس و یه میلف عالی. من داشتم وسائل رو جمع توی ماشین جا میکردم. برگشتم به مهدیس گفتم اگر کسشعرات تموم شد بیا یه کمک به من بده. –جدی مامان بد نبود؟ -عزیزم شمارتو بهش بده بعدا باهاش برنامه کن. الانم انقدر توی مغز من نرو. آرتمیس گفت نگو کتی. این یهو میره واقعا با پوریا روی هم میریزه ها. گفتم بعد دیدن عکسای اون عنتر تازه به دوران رسیده حدس میزدم سطح توقع مهدیس انقدر اومده باشه پایین اما دیگه فکر نمیکردم انقدر. آرتمیس خیلی بد خندید. انصافا خیلی بد ریدم به مهدیس. مهدیس با حرص گفت باشه حالا واسه جفتتون دارم. آرتمیس گفت من بشینم پشت فرمون اما گفتم خودش بشینه. دوست ندارم ماشین کس دیگه رو برونم. فروزان هم جلو نشوندیم که مسیر رو تا پایین پیست بهمون بگه. من عقب وسط نشستم و مهدیس سمت چپم و پوریا هم سمت راستم بود. توی راه یسری صحبتهای الکی کردیم و حرف مفت زدیم که برسیم. مهدیس ایرپادهاش توی گوشش بود. به نظرم اومد خوابیده باشه چون از زیر عینک آفتابیش معلوم نبود. آرتمیس هم که با جفت دستش سفت فرمونو چسبیده بود و به زور قد میکشید که جاده رو ببینه و فروزان هم یه بند داشت راجب اونجا که بودیم حرف میزد. داشت حوصلم رو سر میبرد. کم کم حس میکردم ساق پای پوریا به ساق پام مالیده میشه. یکی دوبار خیلی کوتاه که به نظر نمیرسید از روی عمد بوده باشه. سرش توی گوشیش بود و ماشین بازی میکرد. اینبار خودم ساق پامو به آرومی و طولانی تر به ساق پاش مالیدم. در عین حال داشتم با فروزان صحبت میکردم که مثلا حواسم نیست. پوریا عین جن زده ها بهم با تعجب نگاه کرد اما وقتی دید دارم حرف میزنم به ادامه بازیش پرداخت. یکم بعد دوباره پامو به پاش مالوندم. اینبار هم با همون نگاه متعجب منو بر انداز کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم و لبخند زدم و دوباره پامو با پاش میمالیدم. چند دقیقه ای اینکار رو میکردم و حواسم بود کسی متوجه نشه. پوریا دیگه گوشیش رو گذاشته بود کنار و دستش رو برده بود زیر کاپشنش که روی پاش بود و با چشمای بسته تند تند نفس نفس میزد. با یه نگاه زیر چشمی متوجه شدم کاپشنش خیلی ریز داره تکون میخوره. همه اینکارا از روی شیطنتم بود و اینکه بدم نمیومد پوریا در همین حد به بیشترین حد لذت برسه. آروم دستمو بردم زیر کاپشنش. هنوز چشماش بسته بود و لباشو گاز گرفته بود و سخت مشغول جق زدن. دستم رو که روی دستش حس کرد. با چشمای کاملا باز مثل اینکه سکته زده باشه با یه نقطه خیره شده بود. حتی نتونست سر برگردونه و بهم نگاه کنه. دستش شل شد و منم زیر اون کاپشن تونستم دستم رو به کیرش برسونم و بگیرمش توی دستم و به ارومی نوازشش کنم. نفساش به شماره افتاده بود خیلی سخت نفس میکشید. خیلی طول نکشید که نفسش بند اومد و بعد با صدا خیلی سنگین از بینیش نفسشو بیرون بده. دستم از آب کیرش کاملا خیس شده بود. با همون لباسای خودش زیر کاپشن کور کورانه دستمو تمیز کردم و در آوردم. با چشمای خمار و چهره خیلی خوشحال بهم نگاه میکرد. بهش نگاه کردم و لبخند زدم.
خونه فروزان سمت میدون هروی بود. البته کلی تعارف تیکه پاره کرد که عزیزم نمیخواد زحمت بکشی و برو خونه خودتون من با اسنپ میام. منم گفتم آرتمیس جان برو خونه خودتون ما میرسونیمش. آرتمیس هی گفت نه میرسونمتون. برام عجیب بود. آخه چه کاری بود این همه راه مسیرشو دور کنه و تا تهران بیاد و دوباره برگرده لواسون. به هر حال اومدیم تهران و فروزان و پوریا رو رسوندیم. پوریا تا ته مسیر توی حال خودش نبود و از خلسه بعد سرخوشیش داشت نهایت لذت رو می برد. صورتش سرخ شده بود و یه لبخند احمقانه روی چهرش ثابت مونده بود. پیادشون کردیم و وسائلشون رو هم بردند و خدافظی کردند. تا نشستیم توی ماشین مهدیس گفت آرتمیس کسخلی؟ این همه راه حالا میخوای برگردی؟ -کی گفته میخوام برگردم؟ کتی از این ور باید بریم سمت خونتون؟ -مگه نمیخوای بری خونه خودتون؟ -نه بابا. کسی نیست حوصلم سر میره. اگر اجازه میدی امشب بیام پیش شما. فردا هم با مهدیس میریم خونمون مهدیس ماشینتو بر میداری. من که اوکی بودم و مهدیس هم گفت آره فکر خوبیه. بریم خونه ما. ظهر شده بود اما چون صبحونه دیر خورده بودیم کسی میل ناهار نداشت. وقتی رسیدیم دم خونه به آرتمیس گفتم صبر کن برم بالا ریموت رو بزنم. کلیدای خونه رو از کیفم در آوردم و در رو باز کردم. سریع رفتم توی خونه و ریموت یدک رو برداشتم و در رو از همون بالا زدم و اومدم پایین تا به بچه ها کمک کنم وسائلشون رو بیارند. وقتی اومدم پایین هومن توی پارکینگ بود. اومد سمتم و سلام کرد. –سلام کتایون خانم. –سلام آقا. اینجا چیکار میکنی؟ -امروز قرار بود کار تموم بشه دیگه. یادتون نیست؟؟ -واقعا امروز تموم میشه؟ یه جوری که به خودش خیلی افتخار میکرد گفت بیاید ببینید. اومدم توی محوطه استخر. وای دقیقا همونجور که میخواستم شده بود. حتی بهتر از اون. همه کارا تموم شده بود و استخر داشت پر آب میشد. –همونطور که گفتید کتایون خانم در اینجا رو هم دیروز عوض کردم و یه در چوبی محکم گذاشتم. آسانسور هم پنلش قفل داره و این طبقه فقط با کلید مخصوص میشه اومد. پس اینجا دیگه فقط در دسترس شماست. چراغ ها رو خاموش کرد و ال ای دی های سقف رو روشن کرد. خیلی عالی شده بود واقعا. سقف انگار پر ستاره بود و زیر استخر هم چراغ های سبز و زمین کنار هم کفپوش چوبی و دور تا دور فلاور باکس با گیاهای سبز استوایی مخصوص محیط مرطوب. مینی بار هم که اون گوشه درست شده بود. –کتایون خانم همونطور که میخواستید شده؟ -بهتر از اونه. واقعا دستت درد نکنه هومن جان. میشه ازش استفاده کرد؟ -آره. فقط بذارید آبش پر بشه و تنظیم دما و کلرش میزون بشه. –پس یه زحمت بکش کاراشو بکن که بعد از ظهر میخوام بیام. –چشم. میخواستم برم سمت آسانسور که هومن گفت کتایون خانم چند لحظه میشه صبر کنید. –جانم. –دیگه واسه ساختمون کاری ندارید؟ -نه. فعلا که کاری نیست. –میخواید سنگای راه پله رو عوض کنیم؟ قشنگ میشه ها. –نه راستش تا همینجا هم هزینه زیادی روی دستم گذاشته. فکر نکنم دیگه بخوام تغییری بدم. –پس من چکار کنم؟ -همون کاری که گفته بودم دیگه. دنبال مشتری برای دفتر دوستم باش. –اونو که دفعه پیش گفتید فعلا دست نگه دار تا خبر بدم. یادم افتاد آخرین بار که به شراره گفتم گفت فعلا دست نگه دار. –آها. پس برو چندتا خونه متراژ بالا و نوساز ویلایی پیدا ببین و برام قیمت در بیار. احتمالا یکی دو ماه بخوام بخرم. هی این دست اون دست میکرد یه چیزی بگه. ناراحت بود از اینکه دیگه نمیتونه بیاد اینجا و رودر رو باهام صحبت کنه. گفتم هومن جان خیلی ازت ممنونم. توی این مدت واقعا زحمت کشیدی و کمک زیادی به ما کردی. تمام حق الزحمت رو فردا برات میریزم. البته بعلاوه یه پاداش خوب. خوشحال باش. کارت رو به نحو احسنت انجام دادی و حسابت هم فردا پر پول میشه. –اما کتایون خانم. من. –تو چی؟ -هیچی. مرسی. وقتی میخواستم سوار آسانسور بشم گفتم میدونم برات همه چیز پول نیست. منم آدم بد قولی نیستم. پاداشت سر جاشه. به زودی بهت زنگ میزنم. اینو که گفتم توی یه لحظه حالت چهرش تغییر کرد و کلی خوشحال شد.
فکر کردم دخترا باید وسائل رو با خودشون آورده باشند. اومدم بالا گفتم مهدیس ساک من کجاست؟ -پایین توی ماشین. آرتمیس هم گفت حالا وقت هست بعدا میاریمش. –مامان کجا بودی؟ -با هومن صحبت میکردم. یه سورپرایز خوب براتون دارم. دخترا با ذوق گفتند چیه؟ -استخر امروز حاضر آمادست. مهدیس همچین با ذوق گفت آخ جون. بلاخره حاضر شد. آرتمیس براش عجیب بود. چرا برای آماده شدن استخر انقدر باید ذوق داشته باشیم. –نمیشد از استخرتون استفاده کرد؟ من گفتم نه. ولی حالا میشه. مهدیس میگفت بریم ببینیمش؟ گفتم شب میریم. الان هنوز یه کوچولو کار داره. مهدیس همچین با ذوق میگفت من که نمیتونم تا شب وایسم که انگار خیلی وقته انتظارشو میکشه. آرتمیس همینطور داشت هاج و واج به ما نگاه میکرد. حق هم داشت. وقتی توی خونه خودشون یه استخر بزرگ سر پوشیده و خیلی لوکس داشتند به نظرش خیلی معمولی بود. لابد توی دلش گفته آخی چقدر دنیاشون کوچیکه. البته طبیعیه دل خوشی های این خرپولا با ما معمولی ها زمین تا آسمون فرق داشته باشه. –مامان امشب باید پول پارتی بگیریم. آرتمیس زنگ بزنیم همه بچه های اکیپ بیان. گفتم حالا امشب خودمون باشیم. –حداقل به سورنا بگم بیاد. –همون ماسوره که گفته بودی. سریع مهدیس پرید وسط حرفش آره همون که گفتم خوب ماساژ میده دیگه. آرتمیس به من نگاه کرد و بی اختیار خندید. من گفتم نمیخواد جمعش کنی دهن لق. معلومه همه چیزو براش گفتی. –خب مامان آرتمیس که از خودمونه دیگه. –کتی واقعا به همون خوبی بود که مهدیس میگفت؟ -نمیدونم از خودش بپرس. –اینکه والا همرو میگه خوبه. دیدی دیگه سلیقش چقدر تخمیه. اما تو بگی حتما خوبه. مهدیس گفت گاییدید منو با این سلیقه سلیقه کردنتون. همچین میگید انگار تا حالا فقط به هرچی مدل و بازیگر و سلبریتی خوب بوده دادید. دیگه آرتمیس جون تو دیگه نگو که زیر رو بم همه چیتو میدونم. حالا مامان بگه یه چیزی. خندیدم و گفتم آره آرتمیس جون این یکی استثنائاً خوب بود. البته اگر بتونه از پس هر سه مون بر بیاد.
دور و بر ساعت سه بود و کم کم داشت گشنمون میشد. به مهدیس گفتم هرچی میخوای سفارش بده بیارند. مهدیس و آرتمیس داشتند توی اتاق باهمدیگه صحبت میکردند. منم توی این فاصله یه سری به کارهای شرکت رسیدم و ایمیل ها رو میخوندم که برای فردا جمع نشه. یهو به خودم اومدم و دیدم ساعت چهارو نیم شده. اومدم توی اتاق مهدیس. دیدم دارند چشم بسته صورت همدیگه رو با لوازم آرایش نقاشی میکنند. –چیکار دارید میکنید؟ قیافه هاشون خیلی مسخره و خنده دار شده بود. مهدیس چشماشو باز کرد و با ناراحتی گفت اه مامان داشتیم کلیپ درست میکردیم ریدی توش. در حالی که میخندیدم گفتم وای خدا قیافه هاشونو. این دیگه مسخره بازیه؟ آرتمیس گفت داشتیم چالش بلند فولدد میک آپ میکردیم. –بس کنید تورو خدا این مسخره بازی ها رو. خوشتون میاد ملت بهتون بخندند؟ -کتی بامزست. بیا تو هم باش. –نمیخوام. مهدیس گفت ولش کن بابا این همیشه باید خودشو چوس کنه. –چی شد ناهار؟ یه ساعت پیش بیشتر گفتم سفارش بده. –آخ یادم رفت. منو آرتمیس این چیپس ها رو خوردیم ته دلمون رو گرفت. حالا میدم. –دیگه الان؟ اومدم بیرون رفتم سمت آشپرخونه یه چیزی حاضری درست کنم. مهدیس هم صورتشو پاک کرد و اومد پیشم. –مامان الان زنگ میزنم بیارند. –نمیخواد یه چیزی حاضری میخورم تا شام. آرتمیس هم اومد بیرون. –شما هم میخورید؟ آرتمیس گفت منم یکم گرسنمه. مهدیس هم گفت منم. –اوکی مهدیس پس بیا یه چیزی برامون درست کن. –من؟ -دیگه امروز ناهار با تو بود. –نخیرم من دیگه نمیخوام آشپزی کنم. زنگ میزنم یه چیزی بیارند. آرتمیس گفت مهدیس تو آشپزی هم بلدی؟ من گفتم آره انقدر آشپزیش خوبه. باید دسپختشو بخوری حتما. مهدیس بادی به غبغب انداخت و گفت اینجوریمو نبین. واقعا دستپختم خوبه. منم گفتم الانم برامون آشپزی میکنه تا دستپخت عالیشو نوش جان کنیم. –عه؟ مامان خیلی بدیا. اینجوری از فرصت استفاده میکنی و میکنی توی کونم. دیگه مهدیس توی رودربایسی مجبور شد بعد چند ماه دست به کار بشه. انقدر گرسنمون بود که وقت و حوصله نداشتیم چیزی بجز املت بپزیم. اگر میخواستم چیز دیگه درست کنیم ترجیه میدادیم از همون بیرون غذا بگیریم. آرتمیس هم به مهدیس کمک کرد. خیلی بامزه بود حتی یه تخم مرغ نمیتونست بشکونه. معلوم بود توی زندگیش هیچ وقت کار نکرده. بلاخره ناهار رو نزدیک ساعت پنج خوردیم.
عصر هومن قبل رفتنش وسائل رو برامون از ماشین آرتمیس آورد بالا و گفت استخر کاملا آمادست. بهش دوتا شیشه مشروب دادم ببره پایین بذاره توی بار که آماده داشته باشیم. آرتمیس هنوزم نمیتونست ذوق و شوق منو مهدیس رو درک کنه. بلاخره میخواستیم استخر خودمون رو افتتاح کنیم. اونم اونجوری که میخواستیم حاضر شده بود. همین که میخواستم بریم پایین گوشیم زنگ خورد. آرزو بود. جواب دادم. –سلام خانم خانما. چه عجب؟ کجایی تو؟ -سلام کتی. خوبی؟ تو کجایی از دیشب هرچی زنگ میزنم در دسترس نیستی؟ -جات خالی با آرتمیس و مهدیس دیزین بودیم. –آره دایی ارژنگ گفت با فروزان رفتید. خونه ای؟ -آره. چطور؟ -میخواستم ببینمت. نیم ساعت دیگه میام دم در خونت. –اوکی. منتظرتم. واسم عجیب بود که آرزو چکار داشته که تا اینجا اومده. به بچه ها گفتم شما برید پایین من منتظر میمونم آرزو هم بیاد. اما قبول نکردند و گفتند همه باهم میریم. بلاخره آرزو رسید. وقتی اومد بالا هر سه تامون با بیکینی بودیم. آرزو یه نگاه به ما کرد و با تعجب گفت برنامه ای داشتید؟ گفتم استخرم حاضر شده. تو هم بیا بریم پایین. –نه باشه یه وقت دیگه. آرتمیس گفت بیا دیگه مسخره. حالا جمعمون جمع شده عن نکن خودتو. مهدیس هم اومد پشتش و گفت بیا دیگه لوس و یکی زد پشت آرزو. مهدیس خیلی معمولی زد و اصلا ضربش محکم نبود اما آرزوی داد بلندی کشید و به جلو خم شد و چند لحظه ای داشت دردی که میکشید رو توی خودش تحمل میکرد. سریع رفتم سمتش. –چت شد؟ با چشمای بسته از درد گفت هیچی خوبم. مهدیس با نگرانی زیاد گفت آرزو ببخشید من خیلی آروم زدم. –نه بخاطر تو نیست. گفتم بچه ها شما برید پایین ماهم الان میایم. دخترا حوله پالتویی هاشون رو پوشیدند و رفتند پایین. –چت شد آرزو؟ پشتشو بهم کرد و پلیورش رو بالا زد. پشتش پر از جای ضربه بود. –وای خدا. چه اتفاقی افتاده؟ -سه شنبه شب گیر پلیسای حروم زاده افتادیم. مست بودم. مادر جنده پرونده منو فرستاد اجرای احکام امر به معروف و نهی از منکر. دو شب بازداشتگاه بودم. دیروزم رفتم واسه اجرای حد. بیشرف هشتادتا شلاق زد. –کثافتای حروم لقمه آشغال. –اینو نشون دادم که گیر ندی پاشو بیا پایین. واقعا نمیتونم با این وضعیت بیام. –خیلی ناراحت شدم. چقدر آخه ما بدبختیم که گیر این عوضیا افتادیم اینجا. –ولش کن حالا مهم نیست. –چیزی میخوای برات بیارم؟ دیگه منتظر نشدم چیزی بگه و براش یه کوکتل آلورئا و ابسلوت درست کردم. –خب تعریف کن دیگه چه خبرا؟ راستی ماشینت چی شد؟ -فروختم. –دیوونه ای بخدا. توی این سرما پیاده اینور اونور میری؟ -فعلا یه 206 مال یکی از بچه ها دستمه. اونور سال ماشین میگیرم. راستش اومدم راجب اون قضیه صحبت کنم باهات. همون موضوع شرکت. یه حسی بهم میگفت آرزو بی دلیل نیومده و بشدت امیدوار بودم نظرش عوض شده باشه. با ذوق پنهانی گفتم خب؟ -چقدر از کاری که میکنی مطمئنی؟ -من به همه چیش فکر کردم. –میدونی یه همچین آدمی اصلا باخت نمیده. اینجوری باهاش سرشاخ شدن خودتو نابود میکنی. –میدونم. –کاری هم کردی؟ -باهاش قرار گذاشتم. فعلا در همین حد. –کتی بیخیالش شو. –آرزو نمیتونم. واقعا نمیتونم. خیلی برام مهمه. –البته خودت میدونیا. اما فکر نمیکنی اگر اونجوری که میخوای پیش نره باعث میشه همه اعتبار شغلیت و آبروت از بین بره؟ -میدونم. اما بحث زندگی یه کسیه که برام خیلی مهمه. راستش من خیلی تنهام توی این قضیه اما تنها امید اون دختر الان منم. یکمی مکث کرد و گفت میخواستی من بیام چکار کنم؟ -خب چطور؟ -بر فرض من قبول میکردم به نظرت همه چیز اوکی میشد؟ -آخه بستگی داشت چطور انجامش بدیم. –کتی ول کن اما و اگر رو. هرچی که میخوای انجام بشه و از من میخوای رو بگو. میخوام کمکت کنم. –اما تو گفتی. –فراموشش کن چی گفتم. براش کل قضیه رو بجز سرمایه گذاری و ارتباط شخصی منو مریم تعریف کردم و گفتم میخوام چیکار کنم. وقتی تموم شد آرزو گفت به نظر نقشه کاملیه. بلند شد و لیوانش رو گذاشت کنار و گفت خب از کجا باید شروع کنیم؟ با بهت گفتم شروع کنیم؟ -آره. منم هستم. اما همونطور که گفتی فقط همین یه ماه. بی اختیار جیغ زدم و از خوشحالی محکم بغلش کردم که باعث شد از درد بلند جیغ بزنه. –آخ آخ ببخشید عزیزم. اصلا حواسم نبود. –نه اوکیه. –آآآ راستی بذار دسته چکم رو بیارم. –چک برای چی؟ -خب من گفتم در ازاش پنجاه تومن میدم. –کتی تا آخر این قضیه حرف پول بزنی دیگه هیچوقت باهات صحبت نمیکنم. –اما اینجوری که نمیشه. –حالا آخرش باهم یکاریش میکنیم. –وای آرزو هنوزم باورم نمیشه. نمیدونی حضورت چقدر به کار من سرعت میده و کمکم میکنه. –امیدوارم هرچه زودتر حل بشه. نشستیم باهم دیگه یه رزومه پویانفر پسند بر اساس رزومه هایی که رمضانی فرستاده بود و موفق به مصاحبه شده بود نوشتیم و برای کارگزینی ایمیل کردیم. مطمئن بودم این رزومه رو پویانفر بخونه جلوتر از همه وقت مصاحبه میده. دیگه بقیش هنر منو میطلبید و قدرت نفوذ آرزو.
     
  

 
قسمت صد و شصت و پنج: یه پول پارتی کوچیک با چاشنی جوینت
انقدر از خبر موافقت آرزو خوشحال بودم که به کل یادم رفته بود بچه ها پایین منتظرمون هستند تا اینکه مهدیس به گوشیم زنگ زد. –مامان چرا نمیاید؟ با خوشحالی گفتم عزیزم یه چند دقیقه دیگه میایم. مهدیس متوجه خوشحالی و تغییر حالم شده بود. –مثل اینکه بالا بهتون خوش میگذره ها. بعد با صدای بلند گفت آرتمیس بپوش بریم بالا. این لعنتیا منو تورو پیچوندند. گفتم دیوونه یه لحظه وایسا کار دارم الان میام. –تا دو دقیقه دیگه اومدی که هیچ. وگرنه ما میایم بالا مامان خانم تک خور. قطع کرد. به آرزو گفتم پاشو بریم پایین. –کتی من نمیتونم بیام تو آب. دیدی که چه وضعیتی دارم. –حالا بیا اونجا رو ببین. کاری که نداری؟ -نه امشب برنامم خالیه. –خوبه پس شبم باید بمونی. اومد نه بیاره که نذاشتم. دستشو گرفتم و به زور بلندش کردم و دنبال خودم آوردمش پایین. با آسانسور اومدیم پایین. وقتی وارد محوطه استخر شدیم آرزو بی اختیار گفت واو. خیلی قشنگتر از اون چیزیه که فکر میکردم. مهدیس و آرتمیس توی قسمت کم عمق استخر بودند و باهم آب بازی میکردند. مهدیس مارو که دید با جیغ گفت کجایید یه ساعته؟ بیاید دیگه. با آرزو به سمت قسمت پر عمق رفتیم. ربدوشامبری که تنم بود رو در آوردم و انداختم روی سکوهای چوبی اطراف استخر و نشستم کنار استخر و گوشام رو خیس کردم. انقدر هول هولکی اومدم که یادم رفت عینک و بقیه وسائل شنا رو با خودم بیارم. بعد بلند شدم و از لب استخر یه شیرجه جانانه زدم و تا نزدیکای قسمت کم عمق زیر آبی اومدم. کلر و دمای آب تنظیم بود و کاملا مطلوب برای شنا کردن. از زیر آب اومدم بیرون. آرتمیس با ذوق دست میزد و میگفت ایول کتی. چه شیرجه ای زدی. مهدیس گفت مامانم قهرمان شناست. –راست میگه کتی؟ گفتم نه بابا. فقط شنام یکمی خوبه. یهویی یکی از پشت سر دست انداخت و منو از پشت کشید زیر آب که باعث شد کلی آب بخورم. فهمیدم کار مهدیس بوده. از زیر آب اومدم بیرون داشت میخندید. یکمی سرفه کردم و آبی که توی دهنم بود رو ریختم بیرون. –مهدیس بخدا میکشمت. خیلی بیشعوری. در حالی که هنوز میخندید گفت خیلی کیف داد. آرتمیس گفت خوب شد کتی اومدی وگرنه منو تا الان زیر آب خفه کرده بود. مهدیس رو به آرزو که کنار بار نشسته بود گفت تو هم بیا تو آب دیگه. چقدر ناز میکنی. آرزو با همون لبخند منحصر به فرد خودش بهش پوزخند زد. من آروم گفتم. نمیتونه بیاد توی آب. آرتمیس نزدیک من شد و گفت پریوده؟ -نه یه چیز دیگست. شنا کردم به سمت پرعمق و خودم رو به لبه استخر رسوندم. خودم رو از لبه استخر آویزون کردم و رو به آرزو گفتم کاش میومدی. –شما رو میبینم دلم میخواد. اما میترسم اذیتم کنه. از آب اومدم بیرون. و رفتم سمتش. شیشه جک دنیل رو برداشتم و براش یه شات دبل ریختم. –بیا عزیزم. حداقل اینطوری سرخودتو گرم کن. –مرسی. کتی فکر کنم بد نباشه یکی رو استخدام کنی برای کارهای خونه. –آره. توی فکرم هست. اما خب پیدا کردن یه آدم مطمئن راحت نیست. –فکر کنم اینجا موندگار شدید. –راستش معلوم نیست هنوز. خودم که اینجا رو خیلی دوست دارم. مخصوصا اینکه کل ساختمون دربست داره مال خودم میشه. –عه پس اون همسایه تو مخیت هم داره میره. –آره. خداروشکر داره گورشو گم میکنه. اما خب مهدیس هنوزم اصرار داره بریم یه جای دیگه. –اینجا که خیلی خوبه. الانم که دیگه تبدیل به یه خونه فول امکانات شده. –میگه خونه ویلایی دوست دارم. راستش پولی که دستمه ماله مهدیسه واسه همین نمیتونم زیاد مخالفت کنم. –خودت چی دوست داری؟ -منم بدم نمیاد. اما به اینجا عادت کردم. از طرفی نمیتونم تنها بذارمش. –به نظر من کتی بهش اجازه بده تنها زندگی کنه. –این همینجوریش با منه و مثلا حواسم بهش هست هرشب هرشب توی این مهمونی و دورهمی با صدتا آدم ناجور بر میخوره. تنها بشه که دیگه هیچی. همون لحظه جیغ آرتمیس بلند شد و مهدیس در حالی که سوتین فسفری آرتمیس توی دستش گرفته بود با خنده از دستش در میرفت. آرتمیس هم جیغ و داد میکرد کثافت پاره شد. بدش بهم. –بیا ببین کاراشو. خندید و گفت ولی جدی بهش فکر کن کتی. مهدیس کم کم باید مسئولیت زندگی خودشو قبول کنه. وگرنه میشه یه آدم بی دست و پا. دور و برمون پر اینجور آدمای بدرد نخور هستند که بدون ددی و مامیشون یه لحظه نمیتونند زندگی کنند. –آره. مثل همین دختر فروزان. –آفرین. توی ذهنم بود بگم خودت گفتی. مهدیس و آرتمیس از استخر اومده بودند بیرون و اومدند پیش ما. مهدیس برای خودش یه شات ریخت و سر کشید. برای آرتمیس ریختم و بهش دادم. آرتمیس با اون سینه های خوشگل و گردش با اون نوک سربالا و صورتیش در گیر سوتین مایو دوتیکش بود. -کتی ببین این دختر کسخلت چیکارش کرد؟ -بده ببینم عزیزم. داد دستم. سگک هاش کنده شده بود و دیگه بدرد نمیخورد. رو به مهدیس گفتم مرض داری؟ -چی شده حالا مگه؟ اصلا دلم میخواست لختش کنم. بعد رفت پشت و آرتمیش و یهویی شورتشو کشید پایین. آرتمیس با همون تن بامزه صداش جیغ جیغ میکرد نکن دیوونه. بیا حالا کاملا لخت شدی. بعد رفت اون طرف تر و مایو خودشو رو هم در آورد و در حالی که توی یه دستش شورتشو گرفته بود و توی اون یکی سوتینش رو هیکلش رو جلومون قر میداد. –ببین چه لختم خوشگه. سینه های خیسش خیلی بامزه تکون میخورد. آرزو ریز میخندید و آروم گفت فکر کنم کتی حق با تو باشه. مهدیس گفت چرا حق با مامانمه آرزو؟ -هیچی راجب یه چیز دیگه صحبت میکردیم. مهدیس بهم چسبید و گفت راجب چی؟ منم باید بدونم. گفتم ول کن مهدیس. –نمیخوام باید بگید. –حالا بعد برات میگم. –نخیرم الان. –اه لوس نکن خودتو دیگه. مایو من تماما بندی بود و اگر گره پشت و کنار شورتم رو باز میکردم راحت در میومد. مهدیس هم خیلی موزیانه هردو گره رو همزمان گرفت و کشید و مایو منو کند و رفت اونور. –خب مامان جون حالا که لخت اومدی بالا یاد میگیری جواب منو سر بالا ندی. آرتمیس با خنده گفت بیا آخر کار خودشو کرد. آرزو دیگه داشت بلند بلند میخندید. –بیا ببین کاراشو. با همون خنده شدید گفت من گفتم حق با توئه. مهدیس دستم رو گرفت و گفت بیاید توی آب دیگه. به همراه آرزو بلند شدیم و اومدیم نزدیک لبه استخر. مهدیس و آرتمیس میخواستند مسابقه شنا بدند و گفتند من داور باشم. به شوخی گفتم آرتمیس خیلی نیاز نیست تلاش کنی. همینطوری عادی خودتو برسونی لب استخر بردی. –چرا کتی؟ -این همین که غرق نشه کلی هنر کرده. همه خندیدند بجز مهدیس. با شیطنت اومد پشتم و یهویی منو هل داد توی آب و همزمان گفت اول مواظب باش خودت غرق نشی. تا اومدم از آب بیرون که یه فحشی نثار مهدیس کنم شلپی یکی دیگه هم افتاد کنارم. آب روی صورتم رو که کنار میزدم متوجه شدم کسی که افتاده لباس تنشه. وای نه. کی آرزو رو هل داد توی آب؟ آرزو سرشو آورد بیرون و شروع کرد یه سره پشت سر هم با عصبانیت فحش کش کردن. اونم چه فحشایی. –حروم زاده مادر کس ده. سگ زنده و مردتو بگاد مادر جنده کس کش پدر. یه لحظه بهم برخورد که آرزو چرا داره به منو پدر خدابیامرز مهدیس فحش میده اما زود از خنده شدید آرتمیس فهمیدم که کار اون بوده. با عصبانیت به جفتشون نگاه کردم و اومدم بیرون از آب و کمک آرزو کردیم اونم بیاد بیرون. آرزو پاک عصبانی بود. دخترا خندشون بند نمیومد. یهو عصبانی بلند داد زدم بس کنید دیگه. آرتمیس گفت حالا مگه چی شده؟ آرزو یه جوری نگاهش کرد که هزارتا فحش خواهر مادر رو توی نگاهش میشد دید. تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش. عصبانیتش واقعا با ابهت بود و با یه نگاهش سنگ رو ترک مینداخت. با حرص گفت کتی من میرم بالا. بذار باهات بیام. آرتمیس گفت آرزو ببخشید. فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی. مهدیس گفت حالا مگه چی شده؟ یکم خیس شدی دیگه. آرزو با عصبانیت پلیور خیسش رو در آورد و پرت کرد کنار و پشتش رو کرد به مهدیس. –حالا فهمیدی چی شده؟ پس دیگه لطفا کسشعر نگو. آرتمیس دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت هییییی آرزو؟ چرا اینجوری شدی؟ مهدیس گفت وای نه. حد خوردی؟ منم درست حسابی اون موقع ندیده بودم. کل پشتش از زیر گردن تا گودی کمر پر جای ضربه شلاق بود. البته معلوم بود خیلی هم محکم نخورده اما خب همون صحنه حسابی حال آدم رو میگرفت. جو خیلی ناراحت کننده شده بود. آرتمیس بخاطر شوخی بی مزش قیافش رفته بود توی هم. باید جو رو عوض میکردم. –آآآ بچه ها. میگم نظرتون چیه یه مهمونی خیلی توپ بگیریم اینجا؟ مهدیس گفت الان؟ -آره دیگه. من میرم مشروب بیارم. مهدیس تو هم آهنگ رو اوکی کن. اینجا جون میده واسه مهمونی. دخترا گفتم ایول. آرزو روی سکو نشته بود و به سختی شلوار خیس و تنگش رو میخواست در بیاره. کمکش کردم. سوتین تنش نبود و سینه های کوچیک و سفتش با نوک بیرون زده از سرما خود نمایی میکرد اما یه شورت نخی سفید پاش بود. یکم اخماش باز شده بود. با خنده گفتم تو هم بدتر از من وقتی عصبانی میشی زنده و مرده طرف رو یه دور دوره میکنی. لبخند زد و گفت میدونه بدم میاد از اینکارا بازم میکنه. –حالا اشکال نداره. عوضش بهتر شد. –چرا؟ -خب دیگه لباس نداری شب باید بمونی. یه لبخند زورکی زد و گفت بیخیال نمیشی نه؟ -نه دیگه. بعد یه هفته اومدی مگه میذارم بری.
از بالا یه سری خوراکی و یه شیشه از شراب های خونه شراره رو آوردم. وقتی داشتم میومدم یادش افتادم. آخ یادش بخیر. اگر الان بود چقدر بهمون بیشتر خوش میگذشت. این همه وقت پیشم بود و میخواست باهم باشیم من ابله هی ناز میکردم. الان که باید باشه گذاشته رفته. آخرشم نگفت چه اتفاقی افتاد که یهویی جمع کرد و رفت. واقعا دلم براش تنگ شده. وقتی برگشتم پایین مهدیس و آرتمیس داشتند با گوشی یه سلکشن خوب برای دورهمی مون درست میکردند.آرزو هم داشت اونجاها رو میگشت و کامل دور و بر رو برانداز میکرد. –کتی این دره همیشه بازه؟ -نه. قفلش میکنم فقط با آسانسور بشه اومد. البته فعلا تا وقتی که این نکبت گورش رو گم کنه بره. تازه متوجه شدم رو کونش هم چندتا جای ضربه بود. –آرزو. –جانم. –زخمات اذیتت نمیکنه؟ -نه فکر میکردم آب بخوره پدرم رو در میاره اما الان اوکیم. شب اولش که رسما گاییده شدم. از شدت درد و سوزش نصف یه شیشه مشروب رو تنهایی خوردم که فقط بتونم بخوابم. بدبختی اصلا به دم خوابیدن عادت ندارم. الان خیلی بهتر شده. با گوشیش یه عکس نشون داد. –ببین واسه همون موقع بود که اومدم خونه. –چرا این لجن ها نسلشون منقرض نمیشه راحت بشیم آخه. ببین چیکار کردند بیشرفای تخم حروم. –تازه بچه ها تو گروه گفتند شانس آوردی آروم زده. –این تازه آرومشه؟ -یکی از دوستام پیارسال همین بلا سرش اومده بود. انقدر بد زده بودنش که پشتش کاملا زخم بود. –آخه نمیدونم این احمقا چجور فکر میکنند؟ ضرر مشروب برای بدن بیشتر از شلاق خوردنه؟ -دیگه همین شماها بودید انقلاب کردید اینارو آوردید روی کار و پدر نسل مارو در آوردید. –به قول مهدیس به کس عمم خندیدم اگر من بوده باشم. تازه بابای من خودش ارتشی شاهنشاه بود. حالا خوبه دهه شصت نبودی ببینی چه بلایی سرنسل ما اومد. –وای نگو. مانتو های اپل دار و گشاد با رنگ های قهوه ای و سیاه. ایییی. بعد خندید. –وای کتی دارم تصورت میکنم توی اون لباسا با اون مدل مو چه شکلی بودی. –مسخره من باهمون سر وضعم خیلی خوشگل بودم. باید بیای آلبوم های قدیمیم رو ببینی. بین خنده های جذابش گفت میدونم عزیزم.
چراغ های اصلی رو خاموش کرده بودیم و فقط ال ای دی های سقف و چراغ های سبز زیر استخر روشن بود. مهدیس ریمیکس های هیپ هاپ میذاشت و با آرتمیس حسابی مشغول بودند و منو آرزو رو هم با خودشون میاوردند وسط. همون رفته بودیم توی قسمت کم عمق و مشروب ها و خوراکی ها رو هم کنار استخر چیده بودیم. به همه خوش میگذشت. یکم که رقصیدیم و شوخی خنده کردیم نشستیم. من کنار استخر توی کم عمق ترین قسمتش کامل کنار دیوار نشسته بودم و آرزو که اصلا توی آب نیومد لب استخر نشسته بود و پاهاش توی آب بود. مهدیس و آرتمیس هم جلوی ما نشسته بودند. صحبتمون رفت سمت اتفاقای شب قبل. مهدیس یهویی گفت راستی مامان دیشب نصفه شب از خواب بیدار شدم دیدم نیستی. کجا رفته بودی؟ -دستشویی. –یعنی نرفتی پیش پوریا؟ آرتمیس گفت کتی این واقعا فکر میکنه بین تو و پوریا چیزی بوده. با حرص گفتم از بس کسخله. آرزو گفت پسر فروزان رو میگید؟ -آره. خندید و گفت من که فکر کنم اون دلش میخواست بتونه باهات کاری کنه. مهدیس گفت پوریا؟ عمراً. خیلی کسمغز تر از این حرفاست. آرتمیس گفت کسمغز هست که باشه. کیر که داره. دلش میخواد بکنه. –نه بابا. شرط میبندم از اون دول فندوقیاست که تا ببینه آبش اومده. توی دلم گفتم به نسبت سنش خیلی هم کوچیک نبود اتفاقا. آرتمیس بلند شد بره. گفتم کجا میری؟ -جیشم گرفته. دستشویی اونور بود دیگه. –آره عزیزم. همون دره که اون گوشست. مهدیس گفت اوه چه حالی داری تا اونجا بری. همینجا تو آب بشاش بره دیگه. اینو گفت آرزو بلند خندید و گفت وای خدا خیلی خوبی مهدیس. مهدیس خیلی حق به جانب گفت مگه چیه؟ با حرص گفتم مهدیس نگو که توی اینجا جیش کردی وگرنه کلتو میکنم. –خب آبش تسویه نمیشه؟ رو به آرزو که همینطور میخندید گفتم میبینی کاراشو؟ حالا واقعا مهدیس کردی یا نه؟ با لحن احمقانه و بچگونه ای گفت اگر کرده باشم کار بدی کردم؟ آرزو بین خنده هاش گفت خوب شد من نیومدم توی آب. مهدیس گفت تو دیگه نگو تورو خدا. اوندفعه مامانم شاشید روت. با پا به مهدیس زدم که ببند. –عه چرا میزنی؟ خب گلدن شاورش کردی. آرزو گفت حیف که کتی نذاشت بازی رو ادامه بدیم. –آره خب شما دوتا بی جنبه بازی درآوردید تا یه دست باختید بازی رو بهم زدید. خیلی ادعات میشه میتونیم همین امشب بقیش رو بازی کنیم. گفتم نمیخواد. مهدیس واقعا اگر دستشویی کردی بگم آب اینجا رو عوض کنند. –نه مامان کسخلم مگه. سر کارت گذاشتم. آرتمیس داشت برمیگشت که مهدیس گفت گوشی منو از روی بار بیار. همراه خودش گوشی رو آورد و مهدیس شروع کرد به نشون دادن فیلم های شب قبل. آرزو درجا گفت اسم منطقه چیه و یکی دو نفر از کسایی که اونجا بودند رو میشناخت. –آره واقعا جاش عالیه. یه لحظه از فیلم اون دوتا آقایی که با رنج روور اومده بودند توی فیلم افتاده بودند. بی اختیار گفتم عه از اینام هستند توی فیلم. مهدیس گفت مامان معلومه بدجوری توی کفشون بودیا. –نه همینجوری گفتم. –عه؟ صد نفر دیگه هم اونجا دیده بودی چرا هیچکدومو نگفتی؟ آرتمیس گفت وای کتی چه حوصله ای داری از دست این؟ همش یا کل کل میکنه یا کرم میریزه یا فحش میده. خندیدم و گفتم دیگه چکارش کنم. بچم از راه به در شده. مهدیس گفت آره دیگه همین آرتمیس منو خراب کرد. –عه چی کس میگی؟ من چیکار کردم؟ -البته تو که نه. هنوز مونده تا مراحل خرابی رو بگذرونی اما بعد از آشنایی با آنا دیگه نا خودآگاه روم تاثیر منفیشو گذاشت. آرزو گفت چه ربطی به آنا داره؟ -آرتمیس با حرص با مزه ای گفت داره مزه میپرونه. بعد رو به من گفت کتی حیف که روم نمیشه چیزی بگم آخه به تو برمیگرده. آرزو تازه دوزاریش افتاد چی میگه. درحالی که میخندید گفت پس سر شوخی مادری رو باهاش باز کردی. من گفتم از بس بیشعوره. آرزو گوشی رو گرفت و با دقت بیشتری به فیلم نگاه کرد و گفت این یکی خیلی آشناست. –کدوم؟ -همین مو جو گندمیه. شبیه دکتر راشدیه. یه لحظه صبر کن ببینم. فکر کنم خودش باشه. مهدیس باز گفت بیا مامان انقدر دست دست کردی یه دکتر از دستت پرید. گفتم دکتر راشدی کیه؟ -تحلیل گر ارشد اقتصادیه. هر سمینارش کلی نخبه جمع میشند. واقعا مخیه. مهدیس گفت پس خیلی باید مایه دار باشه. –آره وضعشم خیلی خوبه. –واقعا حیفش کردی مامان. آرزو هم گوشیش رو در آورد بهم یه چیزی نشون بده اما خب نت اونجا خیلی ضعیف بود. یادم باشه به همون بگم اینترنت اینجا رو هم اوکی کنه. یکم طول کشید تا بلاخره پیج اینستاگرام این یارو بالا اومد و آرزو نشونم داد. عکسای قدیمی ترش که ریش و سیبیل نداشت شدیدا منو یاد یکی مینداخت اما هرچی به مغزم فشار میاوردم یادم نمیومد کجا دیده بودمش. به نظرم میومد توی یه سمیناری یا جایی بوده. احتمالش کم نیست اما چرا این یکی به نظرم خیلی متفاوت میاد؟ ادامه فیلم هایی که مهدیس با گوشیش گرفته بود رو میدیدیم. یه تیکه از فیلم موقع رقصیدن آرتمیس و مهدیس بود. آرتمیس خندید و گفت وای چقدر ضایع میرقصیدیم. شما که دیدید اینجوریم چرا جمعم نکردید؟ آرزو گفت باز گل کشیده بودی؟ همگی خندیدیم و مهدیس گفت انقدر تابلوئه؟ -این هروقت میزنه همینجوریه. آرتمیس گفت ولی خیلی حال داد. فکر کن توی اون سرما هم چت بودم هم مست. آرزو گفت پس گل ماری هم بوده. مهدیس تو هم زدی؟ مهدیس با حالت مسخره ای بادی به غبغبش انداخت و گفت من مثل این نیستم. فقط با اجازه مامانم میزنم. اصلا تا مامانم نزنه من نمیزنم. گفتم اوه ببین کی داره راجب اجازه گرفتن صحبت میکنه. اون داداشتم این حرفا رو زیاد میزد. هر هفته پک های خالی گل رو از جیبش پیدا میکردم. –عه منو با مهیار یکی میکنی؟ اصلا امتحانم کن. آرزو یه لحظه با شیطنت بهش نگاه کرد و گفت مهدیس نمیزنی دیگه. –نخیر. –اوکی. آروم به من گفت کتی تو گفتی قبلا یه بار کشیدی درسته؟ -خب آره. چطور؟ یکم مکث کرد و گفت به نظرت چطوره بزنیم. من همینطور هاج و واج به آرزو زل زده بودم. آرزو کاملا روحیات منو میشناخت و میدونست با انجام بعضی چیزا واقعا اوکی نیستم مخصوصا پیش مهدیس. اما این یکی از این جهت فرق داشت که همه ما قبلا امتحان کرده بودیم و دیگه به نظرم اونقدرها هم بد نبود. با این حال خیلی اوکی نبودم. –نه بابا ول کن. اینجا گل بکشیم؟ -گفتم اگر موافق باشی. پس بیخیال. مهدیس گفت چی در گوش هم پچ پچ میکنید؟ آرتمیس از زیر آب اومد پیش ما و آروم گفت واقعا باحال تر از استخر خونه ماست. از این به بعد میخوام هر هفته بیام اینجا. من استخر خونه آرتمیس رو ندیده بودم اما میدونستم الکی میگه. با اون تجملاتی که توی خونشون بود امکان نداره این استخر بتونه در حد استخر خونشون باشه. حالا شایدم باشه. مهدیس گفت آرزو نمیخوای تعریف کنی چی شد؟ آرزو گفت چی چیشد؟ -همینکه بگا رفتی دیگه. –آهان. سه شنبه شب مهمونی بودم و اونشب هم سر یه کل کل بچگانه زیاده روی کردم. ماشینم رو همون صبحش فروخته بودم و شب با یکی از بچه ها اومدم. شبم با یکی دیگه برگشتم. البته اونم وضعیتش بهتر از من نبود و با اون حال داشت از کردان با 150 تا میومد. گشت نامحسوس افتاد دنبالمون. ایمان دوستم که پشت فرمون نشسته بود میخواست از دستش در بره. تا بخودم اومدم فهمیدم وسط یه تعقیب و گریزیم. این احمق هم بیخیال نمیشد. نمیدونم روی چه دراگی بود اما خیلی فاز برداشته بود. وقتی گرفتنمون با پلیس گلاویز شد و سر همون جفتمون رو بردند بازداشت گاه. اونجا هم شب اول کاری بهم نداشتند اما فرداش گفتند زنگ بزن پدرت بیاد دنبالت گفتم ایران نیست. هرچی گفت زنگ بزن کس و کارت گفتم کسی رو ندارم. آرتمیس گفت خب دیوونه چرا به بابام زنگ نزدی؟ -دلم نمیخواست. –خب کسخلی دیگه. گفتم بعدش چی شد؟ -هیچی دیگه طرف فکر کرده بود از این دختر فراریام و میتونه باهام هرکاری بکنه. وقتی تهدیدش کردم دست بهم بزنی میرم پزشکی قانونی و دودمانتو به باد میدم جری تر شد که یه بلایی سرم بیاره. سر همین لج کرد و چهارشنبه پروندم رو فرستاد برای دادسرا و اونجا هم قاضی کسکش بدون اینکه حرفی بزنیم نوشت اجرای حد. معمولا این وقت ها میگن برو خونه یه تاریخ بیا ولی از شانس بدم یه شب دیگه نگهم داشتند و فرداش هم رفتم برای اجرای حد. مهدیس پرسید مرد بود یارو؟ -نه یدونه از این فاطی کوماندو ها. لعنتی غولی بود. یه دور دیگه برای همه شراب ریختم و کنار استخر گیلاسامون رو به هم زدیم و سلامتی دادیم و خوردیم. قرار شد بریم بالا. دخترا جلوتر رفتند و منو آرزو هم وسائل رو برداشتیم و چراغ ها رو خاموش کردیم. موقع اومدن به آرزو گفتم واقعا همراهت داری؟ -چی؟ -گل. –شیطون دلت میخوادا؟ -آخه بخاطر مهدیس میترسم. البته اون میگه بهم نمیسازه واسه همین خیلی کم میزنه. –اگر واقعا اینجوری باشه که خوبه. خیلی ها هستند اینجوریند. بهشون نمیسازه واسه همین کم میزنند. –راستشو بخوای مهدیس هرچی که اوکی بدم سریع توی خونه روالش میکنه. واسه همین یکمی نگرانم. –میتونیم امتحانش کنیم. –چطوری؟ -اگر بزنه از حالتش مشخصه چقدر باهاش اوکیه یا نه. بعدشم نگران نباش. واقعا عوارضش اونقدر نیست که میگن. –نیست؟ -نه. –پس اینکه میگن فراموشی میاره و حواس پرتی و زوال عقلی و این چیزا چی؟ بهم یه لبخند تمسخر آمیز زد و گفت به نظرت من حواس پرتم یا مغزم دیگه کار نمیکنه؟ -تو مگه چقدر میزنی؟ -از چهار سال پیش حداقل ماهی دوبار. –واقعا؟ -آره. یه دوره که هر شب یه رول تنهایی میکشیدم. –نمیدونم چی بگم. من میشناسمت آرزو. بیشتر از بقیه توی جمع حواست بهشون هست. اگر فکر میکنی اوکیه میخوای بیار. باهم اومدیم بالا و آرزو پالتوی خودشو که توی خونه در آورده بود تنش کرد و رفت پایین. –خب بچه ها واسه شام چی بخوریم. –مامان بریم همون کافه استیک بزنیم. –نه بابا چرا بریم بیرون؟ حال داریا مهدیس. یه چیزی سفارش میدیم بیارند. بعد آرتمیس رو به من گفت کتی من دلم پیتزا میخواد. مهدیس گفت اوه پیتزا. از این آمریکایی ها بیشتر میچسبه. مامان چی بگیرم؟ گفتم هر چی دوست داری. من زیاد نمیخورم. مهدیس با گوشیش شروع کرد به سفارش دادند. آرزو هم اومد بالا. مهدیس گفت آرزو مشکوک میزنیا کجا رفتی؟ -رفتم ماشین رو بیارم تو و کاری کنم امشب خیلی بهتون خوش بگذره. نشست و از جیب پالتوش یه پک و یه بسته مثل آدامس موزی در آورد. آرتمیس و مهدیس با چشمای متعجب نگاه کردند. یهو آرتمیس گفت آرزو؟ اینجا میخوای بزنی؟ -بزنی نه. بزنیم. البته بجز مهدیس. مهدیس گفت یعنی چی بجز من؟ -تو باید اجازه از کتی بگیری. مهدیس رو کرد به من و گفت مامان. –مامان نداره دیگه. گفتی اجازه ندم نمیزنی. منم اجازه نمیدم. –اه باز عن بازی هاتون شروع شد؟ این آرزو هر وقت میاد رابطه منو مامانم رو خراب میکنه. آرتمیس نشست کنار آرزو و پک گل رو ازش گرفت. یکم بو کرد و گفت وای چه چیزیه. مهدیس ببین. بوی اون گل رو که مثل نعنا خشک و گیاه های کوهی میموند منم میتونستم از چند قدمی حس کنم. آرزو از توی کیفش یه اسکناس در آورد و داد به آرتمیس و گفت شیکش کن. متوجه شدم منظورش اینه که خردش کنه. نمیدونم چرا اینکار برام جالب بود. یادم افتاد اون سری مهیار خیلی سریع یه رول درست کرد. آرتمیس با اون ناخونای بلندش مشغول خرد کردن یه قسمتی از گل بود. آرزو یه تیکه کاغذ کوچیک از توی اون بسته که مثل بسته آدامس بود برداشت و چندبار تا کرد و بعدش لوله کرد و یه کاغذ کاهی طوری هم از توی همون بسته در آورد و دور اون کاغذ که لوله کرده بود از انتها پیچید. بعد از آرتمیس اسکناس که خرده های گل توش بود رو گرفت و وقتی میخواست بریزه توی کاغذ گفت این چه وضع شیک کردنه؟ بعد از لای خرده گل ها یه شاخه کوچیک و دو سه تا دونه در آورد و انداخت کنار. محتویات باقی مونده رو ریخت لای کاغذ که اصطلاحا بهش میگفتند پیپر و خیلی شیک و با ظرافت پیچید و مثل یه نخ سیگار باریک در آوردش. با فندک کنار زیر سیگاری روشنش کرد و سه تا کام پشت سر هم گرفت و بعد داد به آرتمیس و اونم همینطور سه بار کام گرفت اما بعدش به شدت به سرفه افتاد. آرتمیس در حالی که شدید سرفه میکرد رول رو داد به مهدیس و مهدیس هم یکی دوتا کام سبک گرفت و دادش به من. هر سه تاش زل زده بودند به من. میخواستند گل کشیدن منو ببینند. تا همون لحظه هم یه استرسی داشتم اما یه آن گفتم گور باباش. چیزی نمیشه. مثل اینکه از سیگار کام سنگین بگیرم کشیدمش و همون باعثش شد جوری به سرفه بیوفتم که حس کردم تمام قفسه سینم داره از جاش در میاد. یه دور دیگه کشیدند و وقتی به من رسید گفتم نمیتونم. مهدیس به آرزو داد و آرزو سه کام دیگه گرفت و بعد به آرتمیس گفت میکشی بازم؟ با سر اشاره کرد نه و آرزو خاموشش کرد.
فقط چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیگه توی حال خودم نبودم. به نسبت دفعه قبل خیلی بدتر بود. آرزو بلند شد و یه آهنگ پلی کرد و منو با خودش بلند کرد تا باهم یکم برقصیم. وای چقدر موزیک فاز میداد. بی اختیار روی ریتم موزیک داشتم میرقصیدم و اصلا توی حال خودم نبودم. یه حالت خوشی عجیب که اصلی با چیزای دیگه قابل مقایسه نیست. حتی با مستی. به مهدیس نگاه میکردم که همینطور بی حال افتاده بود روی مبل و با یه لبخند ملیح و چشمای خط شده و قرمز داره بهمون نگاه میکنه و یه نخ سیگار هم داشت میکشید. میخواستم یکمی مشروب بخورم. رفتم سمت بار توی خونه و میخواستم بریزم که آرزو گفت چیکار میکنی کتی؟ -یکمی مشروب میخورم. چطور؟ -یه چیز خیلی ملو بخور. زیاد هم نخوریا. –چرا؟ خوب نیست باهم؟ -نه. میترسم اذیتت کنه. به توصیه آرزو با یکمی شامپاین شروع کردم. آرزو لحن صداش خیلی بامزه تر شده بود یا نمیدونم من اینجوری حس میکردم. وقتی حرف میزد بی اختیار خندم میگرفت و اونم از خنده من بیشتر میخندید. آرزو شروع کرد به خاطره گفتن. بخاطر خاصیت تی اچ سی گل هر چیز مسخره ای برامون بشدت خنده دار بود. اومدم یه جرعه دیگه از شامپاینم رو بخورم که بی اختیار زدم زیر خنده و جهید توی گلوم. چه وضعیتی شده بود. رو به مهدیس که همینطوری هنوز روی مبل ولو بود در حالی که داشتم ریز میرقصیدم گفتم میخوای یه زنگ بزن ببین چرا شام هنوز نرسیده؟ با بی حالی گفت هنوز نیم ساعت نیست سفارش دادما. با تعجب گفتم مطمئنی؟ -آره. یه ربع نه بود سفارش دادم. به ساعت نگاه کردم. نه و ده دقیقه. آخرین بار که ساعت رو چک کردم وقتی بود که آرزو داشت رول رو میپیچید و ساعت دو سه دقیقه به نه مونده بود. یکی از خاصیت های باحال گل همینه. زمان نمیگذره اونم وقتی که حسابی بهت داره خوش میگذره. رفته رفته حس میکردم دارم داغ میشم و یه حس خاصی پیدا میکنم. بشدت تشنم بود. انگار بقیه هم بهتر از من نبودند. هرچی آب میوه توی یخچال داشتم آوردم. مهدیس که آب آلبالو رو با پاکتش میخورد. روی میز هم پر بود از کاغذ شکلات. –مهدیس؟ چیکار میکنی؟ اینهمه شکلات رو تنهایی خوردی؟ -میگم گل میزنم اذیت میشم واسه همینه دیگه. باید همش یه چیزی بخورم بعدش پدر معدم در میاد. –آخ الهی فدات شدم. نمیدونم چرا همش دلم میخواست بهش بچسبم و هی ببوسمش. بی اختیار به سمت شهوتی شدن میرفتم. یه آن به خودم اومدم که دستم لای پای لخت مهدیس روی کسش بود و داشتم لباشو میخوردم و آرتمیس هم با پاهای باز داشت مارو نگاه میکرد و کسشو میمالید و با زبون دور لباشو میلیسید. آرزو با نگاه خیلی خمار گفت انگار اون اثر قشنگه رو روتون گذاشت. بعدا فهمیدم که بله. گل روی میزان تحریک پذیری زن ها خیلی تاثیر میذاره. همون شد که اون شب آقا مهیار تونست بلاخره منو با این ترفند بکشونه توی تخت و باهام سکس کنه. البته بازم خودم خواستم و از اتفاقات اون شب به هیچ وجه پشیمون نیستم. با این حال برام جالب بود که تا امشب نمیدونستم تاثیر گل توی شروع رابطه منو مهیار چقدر بوده. به سمت آرتمیس اشاره کردم بیا پیشم و اونم تندی بلند شد و نشست کنارم و با دستاش با سینه هام که از توی ربدو شامبر آزاد شده بود ور میرفت و گردنم رو میخورد. آرزو یه نخ سیگار روشن کرد و با یه شات کم ویسکی از خودش پذیرای میکرد. من بین آرتمیس و مهدیس افتاده بودم و اونا هرکدوم بدنم رو میمالیدند و نوازش میکردند و با لبای داغشون میبوسیدند. وای چه حال عجیبی بود. اصلا دوست نداشتم از اون حس و حال در بیام. دخترا منو به پشت روی مبل خوابوندند و افتادند به جونم و حسابی تا تونستند بدنم رو لیسیدند. مهدیس به طعم خالی بدنم راضی نبود و دوست داشت بیشتر از خوردنم لذت ببره. روی تنم آب آلبلو رو میریخت و بعد با آرتمیس دوتایی میخوردند. وای چقدر خوشم میومد. مهدیس روی صورتم نشست و کس داغ و خیس و پف کردش درست رو بروم بود. لبه هاش انقدر پف داشت که قشنگ میتونستم با مک زدن بکشم توی دهنم و مثل یه پستونک بمکمش. چقدر مزه کسش دوست داشتنی تر بود. توی اوج شهوت خودم با دختر غوطه ور شده بودم و با شروع کردن لیسیدن کسم توسط آرتمیس این شهوت بیشتر شد. آرتمیس داخل رونهام رو هم میخورد و بعدش زانوهام رو لیسید و دونه دونه انگشت های پامو میمکید. با فوت جاب خیلی اوکی نبودم اما توی اون حالت هر چیزی چندین برابر بیشتر لذت داشت. مهدیس بر عکس دیشب که با خودخواهی نمیذاشت آرتمیس هم توی سکس باشه و فقط منو در انحصار خودش کرده بود امشب خیلی دست و دلباز شده بود و سخاوت مندانه خم شد و از زیر رونهام گرفت تا پاهام رو بلند کنه و منم تا اونجا که میشد پاهام را و بالا آوردم و باز کردم و با فشار دست های مهدیس روی داخل رونهام کس و کونم رو کامل برای آرتمیس آماده کردم. آرتمیس یه جووون خیلی کشدار گفت و زبون کوچیکشو محکم روی کسم کشید. یه لرزه کوچولو بهم افتاد. آروم آروم حس کردم زبونش داره به سمت سوراخ کونم تقلا میکنه تا خودشو برسونه و از کونم هم مثل کسم لذت ببره. وای چقدر خوب بود. آرتمیس یه انگشتش رو توی کونم کرده بود و دوتا هم توی کسم و تکون میداد و همزمان مهدیس هم با چوچولم بازی میکرد. توی اوج لذت داشتم بلند ناله میکردم که حس کردم مهدیس هم صداش مثل من بلند شده و بدنش به شدت تکون میخورد. کسشو با فشار روی دهنم تکون میداد و با اوج لذتی که میتونست ناله میکرد. از زیر متوجه شدم دست یکی دیگه هم لای پامه اون دست آرزو بود که به ما ملحق شده بود و با یه دستش با چوچول من بازی میکرد و با اونیکی دستش سینه مهدیس رو توی دستش گرفته و می مکید. خیلی طول نکشید که من به اورگاسم رسیدم و بعدش مهدیس. اما آرتمیس و آرزو هنوز نشده بودند. آرتمیس رو توی بغل خودم کشیدم و یه لب جانانه ازش گرفتم. جوری که زبونم کلی توی دهنش با زبونش رقصید و کامل طعم بزاق دهن همدیگه رو حس کردیم. به آرزو نگاه کردم. حسابی گر گرفته بود و موهاش کاملا بهم ریخته بود. هر وقت آرزو رو دیدم موهاش خیلی مرتبه و صافه و معلومه خیلی به موهاش میرسه. مهدیس گفت وای مرسی بچه ها. چقدر خوب بود. آرزو گفت از کتی تشکر کن. همه زحمتت با اون بود. مهدیس بی حال یه لبخند بهش زد و گفت مرسی مامان. همون موقع صدای زنگ آیفون خونه اومد که شام رسیده بود.
به پیک رستوران گفتیم سفارشامون رو توی آسانسور بذاره و طبقه 4 رو بزنه و بره. پولش رو مهدیس اینترنتی داده بود. وقتی رفتم از توی آسانسور پیتزا ها رو بردارم فکر میکردم یه اشتباهی شده. دو تا پیتزا سایز خیلی بزرگ که هرکدوم قشنگ واسه چهارپنج نفر بس که چه عرض کنم زیاد هم بود. اونم با کلی مخلفات. وقتی با پیتزا ها اومدم توی خونه واکنش بقیه هم به شام مثل من بود. آرتمیس گفت اوه کی بخوره این همرو. گفتم دخترم دستش به کم نمیره. مهدیس گفت به من چه خب. فکر کردم پیتزا خانواده هاش دو نفرست. نمیدونستم انقدر بزرگه. آرزو اومد کمکم و گفت اشکال نداره عوضش کسی گرسنه نمیمونه. اول میخواستم برم سمت میز آشپزخونه و شام اونجا بخوریم اما بچه ها گفتند همینجا اوکیه. مهدیس که حسابی لش کرده بود و از جاش تکون نمیخورد. آرتمیس هم دیگه پا نشد. توی پذیرایی جعبه های پیتزا رو باز کردیم. لامصب هر یه اسلایسش اندازه نصف کمتر یه پیتزا معمولی بود. اما خب بخاطر عوارض ناشی از مصرف گل کلی خوردم. مهدیس و آرتمیس که حسابی خودشون رو خفه کردند اما آرزو با اینکه بیشتر از همه ما کشیده بود همون یه اسلایس رو نصفه خورد و بقیش رو با شامپاین و سیب مینی و قارچ سوخاری کره میکرد. آرتمیس میگفت اممم چقدر خوبه پیتزاش. از کجا گرفتی؟ -سواله میکنی؟ از کجا بدونم؟ یه رستوران توی سایت اسنپ فود بود از همون گرفتم. –اینم پیتزاست اونی هم که دیروز ظهر خوردیم پیتزا بود مثلا. گفتم اونو که نگو. واقعا آشغال بود. –آره کتی جون. منم مجبوری خوردم. مهدیس با خنده گفت این هروقت گشنش میشه دیگه کار نداره چی جلوش بذاری. هرچی باشه میخوره. به آرزو گفتم عزیزم چرا نمیخوری؟ -خیلی خوردم کتی. شما هم زیاد نخورید. الان نمیفهمید بعد متوجه میشید چه بلایی سر خودتون و معدتون آوردید. مهدیس و آرتمیس رفتند توی اتاق مهدیس. عین دوتا خواهر دوقلو شدند که همیشه باید باهم باشند. هرچقدر باهم هستند و حرف میزنند خسته نمیشند. باز خوبه یکی هست که مهدیس انقدر بهش احساس نزدیکی میکنه. زنگ خونه رو زدند. ربدو شامبرم رو پوشیدم و رفتم دم در. شروین بود. –سلام شروین جان چطوری؟ با حالت کلافه طوری گفت کتایون خانم این 206 ماله مهمونای شماست توی پارکینگ؟ -آره چطور؟ -ملینا عصبانی شده که چرا جای ما گذاشته. –وا؟ اینهمه جا اونجاست یجا دیگه پارک کنه. بعدشم تو چرا اومدی؟ میگفتی خودش بیاد. –کتایون خانم شر درست نکن توروخدا. –وای خدای من هرچی باهات حرف میزنم انگار توی نمیگیری. پسر جون از الان به بعد قدرت دست توئه. استرس نداشته باش. الانم برو بگو اومدم گفتم گفت خودت بیا. حالا اونو ولش کن جدید چه خبر؟ -هنوز هیچی. فردا میخوام برم دنبال همون کاری که گفتید. ولی کتایون خانم واقعا میشه کاری کرد؟ آخه یکشنبه قرار محضر گذاشته. –دیگه اون به شانس و جوربزت بستگی داره. اما نگران نباش. حل میشه. نمیتونست زیاد بمونه صحبت کنه واسه همین رفت. ولی کاملا نگرانیش بجا بود. فقط یه فردا رو وقت داریم که یه راه حلی براش پیدا کنم. خودمم الان که مغزم درست حسابی جواب نمیده. آرزو گفت ماشینم رو جای اینا پارک کردم؟ -ولش کن. جرات داشته باشه خودش میاد حرف بزنه که عمرا نمیاد. –چرا؟ -داستانش طولانیه. فقط همینقدر بدون یه کاری باهاش کردم که حتی جرات نداره باهام چشم توی چشم بشه. یهو یه چیزی توی ذهنم اومد. –آرزو تو گفتی توی بورس هم سرمایه گذاری میکنی. درسته؟ -آره. چطور؟ -در چه حد؟ -یعنی چی چه حد؟ -منظورم اینه که چقدر از پذیره نویسی و اینا سر در میاری؟ -وا کتی؟ یه سوالی می پرسی این که خیلی آسونه. اکثرا میدونند. حالا اگر خیلی برات مهمه باید بگم یکی از دوستام توی یکی از کارگذاری های اصلیه و اون سیگنال ها رو بهم میرسونه. به توصیه اون اومدم توی بورس و همه دوره ها رو باهم گذروندیم. حالا چطور؟ گوشیم رو در آوردم و اون ضمانت نامه رو نشونش دادم و براش قضیه خانی رو گفتم. آرزو یکم مکث کرد و بعد با خنده گفت ای مادفاکر. –چی شده؟ -پذیره نویسی این شرکت قرار بود ماه پیش بیاد توی سف. دوستم گفت یه مشکل بانکی پیدا کرده. پس همین بود. –خب حالا به نظرت چیکار میشه کرد. –خیلی راحت به یارو بگید من این ضمانت نامه رو میدم به شرکتش و میگم از کی گرفتم. اونوقته که برینه توی خودش. یه لحظه وایسا فقط. به یکی زنگ زد و رفت توی اتاق مهیار باهاش صحبت کنه. آرتمیس و مهدیس از اتاق اومدند بیرون. جفتشون تاپ های نیم تنه و خیلی تنگ نخی پوشیده بودند که کاملا زیرش مشخص بود و شورت های خیلی سکسی که حتی نمیتونست قسمت بالای کسشون رو پوشش بده و فقط کسهای تپلشون روی پوشونده بود. اونم تازه جوره که حجم کسشون مثل پسته های در باز معلوم بود. جفتشون صندل پوشیده بودند و موهاشون رو خرگوشی بسته بودند و یه مدل آرایش کرده بودند. –چقدر خوشگل شدید. بیاید بوس بدید ببینم. آرتمیس اومد سمتم و لبام رو بوسید. مهدیس گفت خب واسه امشب منو آرتمیس حاضریم. تو چیکار میکنی مامان؟ -باید لباس مخصوص بپوشم؟ -آره دیگه باحالتر میشه. مگه نه آرتمیس؟ -آره. گفتم اوکی. منم رفتم توی اتاقم و یه تاپ مشکی نیم تنه که نصف سینه هام از زیرش بیرون بود با یه شورت خیلی فانتزی مشکی بندی توری با صندل های پاشنه هشت سانتی پوشیدم و یکمی هم آرایش کردم. اومدم بیرون آرتمیس گفت وای جونمی کتی. چه خوشمل شدی. مهدیس گفت مامان همینجوری گردنم درد میگیره بهت نگاه میکنم حالا رفتی صندل پاشنه به این بلندی پوشیدی؟ خندیدم و گفتم خب دیگه عوضش کونم بهتر نشون داده میشه. کونم رو دادم عقب و یکمی به بدنم قوص دادم. آرزو تازه از اتاق مهیار اومد بیرون و با دیدن ماها گفت خبریه؟ آرتمیس گفت آره میخوایم امشب با ست خوشمل پیش هم باشیم. –نامردا من چی بپوشم؟ من گفتم همینجوری خوبی عزیزم. آرزو پیشنهاد داد یه دور دیگه بکشیم اما همگی مخالف بودیم. به جاش گفتم حسابی میتونیم مست کنیم. هرچند که میدونستم فردا صبح دهن من حسابی با سردرد و خماری سرویس میشه. به آرزو گفتم چی شد؟ -آهان داشت یادم میرفت. به این دوستم که زنگ زدم خیلیا رو توی این داستان میشناسه. هر سهمی کلی تغییر توی معاملات کارگذاریها ایجاد میکنه. حدس زدم این یارو که گفتی. –خانی. –آره. خانی. همینطوری بخاطر یه تصویه حساب این ضمانت نامه رو با خودش نیاورده باشه. احتمالا در ازاش با کسی بسته. خیلی دقیق نمیشه فهمید. اما خب خیلی راحت میتونی یه دستی بزنی و بهش بگی ما همه چیزو میدونیم. اگر طرف واقعا پول گرفته باشه از ترسش زود خودشو میبازه چون اونجوری جرمش خیلی سنگین میشه. –خیلی ممنونم عزیزم. واقعا لطف کردی بهم. امشب واقعا سنگ تموم گذاشتی برام. –حالا مونده ازم تشکر کنی. فعلا باهم خیلی کارا داریم.
     
  

 
marchobe
arshiasi6969
arash_jj
hadisam2020
azita
jax14
Enriqueiglesias
و سایر عزیزان که لطف کردند پیام دادند. از همگی ممنونم بجز یک نفر خاص. اول از همه عذر خواهی میکنم که این قسمت با تاخیر آپلود شد دلیلش هم بخاطر عمل جراحی بود که هفته پیش داشتم و کل هفته بیمارستان بودم و کل این قسمت با موبایل نوشته شده که واقعا کار راحتی نبود.
میبینم که بعضی از دوستان یسری نقد به داستان وارد کردند که باید جواب بدم. ببخشید اگر با تاخیر اینکار رو کردم.
mehrshad2015: سلام بابت وقتی که برای داستان نویسی گذاشتی ممنون، متاسفانه مدتهاست که از جذابیت داستان و عطش خواننده کم شده و این موضوع رو روی تعداد و متن نظرات هم میشه دید
اول اینکه امسال نظم در آپ کردن داستان به شدت پایین اومده و حتی بارها قولهایی که دادی نتونستی یا نخواستی عملی کنی، برای مثال اوایل امسال قول دادی که برای جبران نبودت در چند هفته تعداد داستان در هفته بیشتر بشه که باز هم نه تنها انجام نشد بلکه گاهی مدتهای طولانی داستان آپ نشد و باز برای جبران قولهایی میدادی که باز هم عملی نشد
دوم اینکه روند داستان و موضوعات متنوع باعث جذابیت داستان میشه تا خواننده احساس یکنواختی نکنه اما مشکلاتی در این خصوص هست که گاهی برای این تنوع به یکباره قهرمان داستان از برخی موضوعات و مشکلات حل نشده به قدری فاصله میگیره که خواننده دچار فراموشی برخی اتفاقات در گذشته میشه
سوم به برخی اتفاقات بهای بیشتری داده میشه تا حدی که کیفیت داستان پایین میاد، مثل تعدد دفعات لز مادر و دختر و یا کلا موضوع لز، رفتار با هومن و تعمیرات که به نظر بنده خسته کننده ترین بخش داستان هست، و رفت و آمدهای کتایون که با جزئیات و توضیحات تکراری همراه هست و....
چهارم برنامه ها و اتفاقات در مکانهای جدید که کمتر موضوعات جدید و هیجان انگیز درش دیده میشه و شاید موضوع دیزین در این چند قسمت یکی دو مورد جالب و مختصر داشت که یکش اتفاق داخل ماشین کتایون با پسر بچه ۱۶-۱۷ ساله هستش
پنجم برخی درگیریهای لفظی مادر و دختر، مادر و پسر و.... که گاها بیش از حد میشه
ششم فراموش شدن طولانی مدت مهیار و خارج کردنش از داستان بمدت خیلی طولانی و گه گاه برای خالی نبودن عریضه یک تماس تلفنی اون به همرا کینه مادر از پسرش !!!!!!
هفتم موضوعات مربوط به شرکت که گاهی فاصله زیاد با اتفاقات آن باعث کم اثر شدن یا فراموشی نکات و اتفاقات اثر گذار شرکت در ذهن خواننده میشه و هیجان شکل گرفته در خواننده به یکباره خاموش میشه
هشتم توضیحات جزئیات رفت و آمدها و اتفاقات تکراری که اگر نسبت به شخصیت نگارش نویسنده آشنایی نداشتیم به نظر میومد که نویسنده برای طولانی شدن هر قسمت برخی پاراگرافها رو از قسمتهای قدیمیتر کپی و تغییراتی در جملاتش میده
نهم گاهی قبل از اینکه موضوع و اتفاق جدیدی در یک قسمت قرار هست رخ بده به قدری توضیحات داده میشه که اصل موضوع لو میره و از هیجانش کاسته میشه
و .....
بنده از روز اول خواننده زحمات شما (داستان شما) هستم تا امروز و به جد میتونم بگم یکی از بهترین داستانها چه از نظر موضوع و چه از نظر کیفی و کمی هستش اما شاید این ضعفها( البته به نظر بنده) باعث شد که این قسمت آخر رو نخونم و با دیدن تیتر و یک نگاه سطحی به برخی جملات جذابیتی در این قسمت ندیدم که بخونم( البته قطعا سر فرصت که حوصله داشته باشم میخونم چون اعتقاد دارم تمام قسمتهای یک داستان باید خونده بشه)
باز هم ممنون از وقتی که برای نگارش داستان میذاری
مرسی از نظر شما و از وقتی که گذاشتید و این متن رو حاضر کردید. نشون میده چقدر به داستان اهمیت میدید. راستش داستان یه صورت یه مجموعه کلی باید دیده بشه نه بصورت تک قسمتی. شاید یک قسمت برای کسانی که سبک خاصی رو میپسندند جذاب باشه و یک قسمت نباشه. بصورت کلی کامنت به تنهایی نشون نمیده که تاثیر داستان روی خواننده تا چه حده. متاسفانه این سایت از نظر امکانات به قدری ضعیف هست که از سال ۸۸ تا به الان هیچ امکان خاصی به کاربر داده نشده و در همون زمان هم از نظر پلتفرم جزء انجمن های خیلی ضعیف بود و به همین خاطر تنها خروجی که از کار میگیریم همین کامنت ها هست که دوستان لطف میکنند و نظر میذارند. مثلا داستانی مثل بازیچه ای به نام زندگی اثر دوست عزیزم kambiz8484 یک اثر واقعا جذاب و عالیه اما متاسفانه اونجور که باید کامنت دریافت نمیکنه. ایا این نشون میده که داستان ضعیفه؟ خیر.
در مورد موضوع اول که گفتید کاملا حق رو بهتون میدم و متاسفم. من آرزو میکردم کاش کاری نداشتم و فقط میتونستم بنویسم. اگر اینجوری بود داستان مدت ها قبل تموم شده بود و الان احتمالا داستان های دیگه رو داشتم مینوشتم اما واقعا شدنی نیست. بعضی وقت ها حتی وقت نمیکنم دو صفحه بنویسم. با این حال سعی میکنم تا اونجا که بشه سر وقت آپلود کنم.
موضوع دوم شما با قضیه اول مرتبطه و اینکه روند اتفاقات توی داستان خیلی کند جلو میره. مثلا اتفاقات یک آخر هفته رو توی سه قسمت مینویسم که میشه سه هفته. همین باعث میشه که شما ذهنتون از بقیه اتفاقات فاصله بگیره. بجز سریع نوشتن کار دیگه ای نمیشه براش کرد.
موضوع سوم داستان از دید کتایون روایت میشه و اگر لز رو بیشتر دوست داره و راحت تر براش جور میشه خب طبیعیه که اونو تعریف میکنه. اما بقیه موارد رو قبول دارم زیاد بهش پرداختم.
موضوع چهارم سعی میکنم بیشتر بشه. چیزی به ذهنم نمیرسه راجبش
موضوع پنجم بسته به روحیات کتایون نوشته میشه و چیزی که نویسنده میخواد. پس دلیل نداره با سلیقه یک نفر یه سبک عوض بشه
موضوع ششم ببخشید شما میرید مسافرت چند بار در هفته یا روز به خانواده زنگ میزنید؟ حالا خودتونو بذارید جای مهیار با شرایط خاصش. این کینه شتری رو از کجا آوردی دوست من؟ کتایون به دلیلی که قبلا گفته ناراحته و رفتارای مهیار هم توی مخشه و صحبت هاش در حد تیکه کنایست اونم بخاطر اخلاقی که داره چون انتظارش از مهیار بیشتر از اینا بود.
موضوع هفتم ارجاع به جواب موضوع دوم
موضوع هشتم بصورت خلاصه میشه سبک کاری نویسنده
در آخر ممنون از شما. امیدوارم در ادامه از کار لذت ببرید.
از دوست عزیزم polika75 و سایر عزیزانی که برای بهتر شدن داستان کنارم بودند و با ایده هاشون به جای غر زدن به بهتر شدن کار کمک کردند نهایت تشکر رو دارم. مخصوصا که ایشون لطف کردند و در مقابل نقد دوست عزیزمون نظراتشون رو گفتند. حالا اگر نظراتشون به نظرات من شبیه ممکنه بخاطر دیدمون به داستان باشه.
Kourosh04: جملات شما چقدر شبیه جملات نویسنده داستان هست، من که شک کردم نویسنده با اکانتهای مختلف میاد و جواب انتقادهارو میده تا زیر سوال نره، البته با سیاست خاصی توی جوابها یه سوزن به خودش میزنه یه جوالدوز به منتقد
من با تمام بندهای آقا مهرشاد موافقم مخصوصا اون قسمت که کتایون از پسرش کینه شتری به دل گرفته و هر چقدر کتایون شخصیت جدی داشته باشه رفتار مادر با فرزند متفاوت با رفتار خواهر با برادر و یا دوست پسر و دوست دختر میشه، مادر نمیتونه کینه داشته باشه تحت هر شرایطی مگر اینکه جناب پولیکا خاطره خوبی از رفتار مادرش در قبال خودش نداشته باشه
من نمیدونم شما از کی داستان رو میخونید. زمانی بود که چند قسمت مینوشتم و حتی یه کامنت تشکر هم نداشتم. یا زمانی بود که چندین کامنت فقط نقد داشتم. هیچ نیازی ندیدم که بخوام با اکانت فیک جواب بدم چون انقدر وجودشو دارم که از کار خودم دفاع کنم.
مطمئنا داستان با چندتا کامنت زیر سوال نمیره.
در مورد رابطه کتایون و مهیار قبلا توضیح دادم.
و در آخر برای اولین بار میخوام به اونایی که نقد غیر منطقی (تمام نقد های منطقی و نیمه منطقی رو جواب دادم پس به خودتون نگیرید) میکنند بگم اگر میتونی ده قسمت بنویس بعد بیا کار بقیه رو نقد کن. خوندن یا نخوندن تو به نفر یا کامنتت هیچ تاثیری روی داستان من نداره.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA