قسمت نهم : معماصبح بیدار شدم با حال خوبی بیدار شدم. یه حس شادی درونی دارم. اما برای چی؟ مگه چی فرق کرده؟ اتافاق مهمی قراره بیوفته؟ پس چرا الکی سرخوشم. شب قبلش خیلی خوب خوابیدم. معمولا انقدر راحت نمی خوابم. حس خوبی داشتم. از طرفی دوست نداشتم از رخت خواب بلند شم. امم خیلی حس خوبیه وقتی بدنت رها باشه..توی رخت خواب لخت باشی. بلند شدم روی تخت نشستم و دستامو بردم بالا کشیدم خودمو . صدای در اومد. –مامان بیداری؟ هنوز جواب نداده بودم که مهدیس اومد تو اتاق یهو چشاش گرد شد. هیچوقت منو اینطوری ندیده بود. منم همینطوری بهش زل زده بود. بعد چند لحظه که مبهوت این وضعیت من شده بود گفت ببخشید رفت بیرون. درب رو بست. صداش کردم بیاد تو. ملحفه رو دور خودم پیچیدم. –جانم مامان جان چیزی می خوای؟ -آره کارتمو دیروز دستگاه خورده. یکم پول می خواستم. –باشه عزیزم. بلند شدم در حالی که ملحفه رو دور خودم پیچیده بودم رفتم سمت کیفم. نگاه مهدیس مملو از حیرت بود. قشنگ میشد بالای سرش یه علامت سوال تصور کرد. از کیفم دوتا 50 تومنی برداشتم دادم بهش و برگشتم سمتش با دست راستم ملحفه رو نگه داشتم و با دست چپم پول رو دادم بهش. وقتی اومدم جلوش روش یه لحظه جا خورد و روش رو برگردوند. بدون اینکه بهم نگاه کنه پول رو گرفت. تشکر کرد و رفت بیرون پشت سرش در رو بست.برام رفتارش عجیب بود که چرا روش رو کرد اونور. مگه خودمو نپوشوندم؟. به آینه نگاه کردم وای چقدر بد شد. بالای ملحفه رو گرفته بودم و سینه هامو پوشونده بودم اما پایینش باز بود و از شکم به پایین در معرض دید قرار داشت. خندم گرفت. از این خنگ بازیم. حالا مهدیس چه فکری که نمیکنه. مهدیس منو حتی با لباس زیر هم ندیده تا حالا. الان اینجوری. خب حق داره بیچاره هنگ کنه. به سلامت روانی مامانش شک کنه. جلوی آینه ملحفه رو انداختم. خودمو لخت کردم. به خودم نگاه می کردم. صبح بخیر زیبای خوش اندام. لباسمو پوشیدم. وسایلمو جمع کردم. آژانس گرفتم رفتم شرکت.امروز یک هفته میشه که مریم ستاری اینجا مشغول شده. همون دختره که آشنای کربلایی بود. تو این یه هفته خیلی کارش قابل توجه بوده. یکی دو بار سعی کردم امتحانش کنم و هر دفعه خیلی خوب از پسش بر میومد. در مقابلش گاردمو آورده بودم پایین و انتظارمو بردم بالا.وقتی ازش کاری رو میخواستم نه تنها به صورت کامل انجام میداد بلکه تو مواردی پیشنهاد هم داشت که برای بهتر شدن فرآیند کاری چکار کنیم. ولی هنوز با حضورش راحت نبودم. قابل اعتماد نبود. زبون تیزی داشت. نا خودآگاه نیش میزد. خیلی دقیق بود. اعتماد به نفس وحشتناکی داشت. آزاردهنده ترین چیزی که برای من داشت سایه سنگین یه جانشین برای من بود. از وقتی مدیر این بخش شدم خیلی حرف ها رو میشنیدم که دنبال عوض کردن منن. حتی دوسال یکی از آقا زاده ها اومد که مدیر بشه و کربلایی چقدر تلاش کرد این اتفاق بیفته. کار خدا بود که سر بزنگاه رسوا شد. قبلا توی تو هیئت مدیره یکی از موسسات مالی بود و زمانی که پیش ما گند اختلاص و کلاه برداریش در اومد. اون موقع خیلی دلم می خواست برم توی صورت کربلایی بگم بیا عوضی اینم کسی که تو پشتشو گرفتی. یه حروم خور مثل خود کثافتت بود. ولی این یکی فرق می کرد. نا امنی شغلی داره تهدیدم میکنه. چند سال بیشتر از بازنشستگیم نمونده. امیدوارم بودم به راحتی بگذره. فرح منش بهم زنگ زد و ازم خواست یه گزارش مهم رو برای جلسه امروز آماده کنم. جلسه امروز خیلی مهم بود. از وزارت خونه میومدند و برای آینده هلدینگ خیلی اهمیت داشت. وای خدا چرا انقدر دیر به من گفت. چجوری برسونمش؟ کل بچه ها رو بسیج کردم تا ساعت 2 آماده کننش. خیلی زمانم کم بود. ما باید این گزارش رو زودتر آماده می کردیم. فرح منش هیچوقت یهویی اینجور چیزا رو نمیخواست. اگر نرسه خیلی بد میشه. به هر زوری بود رسوندیم و رفتیم جلسه. همه جلسه دعا می کردم که یه وقت چیزی از اون گزارش نخوان. با اینکه دستمون خالی نبود اما چیزی نبود که مناسب جلسه در این سطح باشه. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یکی از نفرات وزارت گفت اگر ممکنه گزارش عملکرد عملیاتی رو اعلام کنید. وای لعنتی. نگاه نگران فرح منش به سمت من اومد. وای خدا امیدوارم سوالی نپرسن راجبش. همیشه موقع ارائه مشکل داشتم. این بار خیلی بیشتر. استرس داشت خفم می کرد. وقتی خواستم شروع کنم دیدم وای خدا این گزارش با محتوای درخواستی خیلی فرق داره و فقط خیلی جست و گریخته اشاره کرده. آبرومون پاک میرفت. –خانم شریف منتظریم بفرمایید. یکی از اون وزارت خونه ای ها بود. یه مرد میان سال با وجه ای خیلی موجه. دکتر برنامه ریزی و توسعه بود. و انقدر توی صحبت های فرح منش سوال می کرد که میخواست گیرش بندازه. برای قرارداد حدید هلدینگ و مجوز کاری تایید اون لازم بود و خیلی سخت هم چیزی رو می پذیرفت. این گزارش میتونه تیر خلاص به هلدینگ من باشه و همینطور فاتحه تمام سال های کار سخت منو بخونه. وقتی خواستم شروع کنم موبایلش زنگ خورد. –ببخشید آقای وزیر هستند باید جواب بدم. دستشو گذاشت روی دهنی موبایل و آروم صحبت می کرد. خیس عرق شده بودم. فشار داشت میوفتاد. مسئول جلسه رفت بیرون و چند لحظه بعد برگشت. یه فلش بهم داد. –خانم شریف اینو خانم ستاری دادن گفتن گزارش کامل هستش. با تعجب گرفتم و زدم به سیستم. وقتی نگاهش کردم باورم نمیشد. تمام چیزی که میخواستم کامل آورده شده بود. انقدر کامل که نیازی به سوال نداشت. خیلی خوشحال شدم. تلفن اون آقا که تموم شد با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به توضیح دادن. همش سوال می کرد و منم کامل جواب میدادم. در آخر گفت خیلی عالی. معلومه واحد شما خیلی دقیق کارشو انجام میده. داشتم بال در میاوردم. انگار معجزه شده بود. موقع رفتن اون آقا به فرح منش گفت نظر وزیر روی مجموعه شما مثبته. به زودی گواهی نامه و مجوز های لازمه برای شروع کار براتون صادر میشه. فرح منش می خواست از خوشحالی داد بزنه. وقتی همه رفتن اومد سمتم گفت خانم شریف انقدر خوشحالم که دلم می خواد بقلت کنم. رو سفیدمون کردی. خیلی متشکرم ازت. –خواهش میکنم آقای فرح منش. کاری بود که باید انجام میدادم. من هرکاری بتونم برای ارتقاء هلدینگ انجام میدم. در ضمن این حرفو جلوی آقای کربلایی بزنی جفتمونو اخراج می کنه ها. خندید و گفت ببخشید انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم.آخیش راحت شدم. وقتی برگشتم دفترم روی صندلی نشستم تکیه دادم و داشتم فکر می کردم. دست کردم توی جیب مانتوم و فلش رو در آوردم. یه فکری مثل خوره افتاد به جونم که حال خوشمو کامل ازم گرفت. ستاری؟ چرا؟ چرا اینکارو کرد؟ اگر اون که اصلا روش کار نمی کرد؟ اینارو از کجا داشت؟ اصلا داشت چرا زودتر بهم نداد؟ می خواست منو تا سکته کردن ببره؟ یا یه چیزی؟ اگر من اون گزارش چرت رو ارائه میدادم و نمیتونستم درست دفاع کنم که بدجوری همه چیز بهم میریخت. این واسش یه فرصت طلایی بود که جامو بگیره. هم تحصیلاتش بالاست هم رزومش قویه. میتونست صبر کنه تا من خراب کاری کنم و بعدش جامو بگیره. یعنی چی؟ میخواست مدیونم کنه؟ یا میخواست حالیم کنه خیلی راحت میتونه جامو بگیره؟ باید حواسمو جمع کنم. یه ساعت بعد ستاری اومد دفترم. –سلام –سلام خسته نباشید. –مرسی میخواستم در رابطه با پروژه فلان صحبت کنم باهاتون و چند دقیقه راجبش با هم حرف زدیم. موقع رفتن بهش گفتم راستی خانم ستاری مرسی که گزارش رو رسوندید. –خواهش میکنم. –می تونم بپرسم چطور به این اطلاعات دسترسی داشتید؟ چون تا اونجا که من میدونم این اطلاعات تو یه هفته به دست میاد و آنالیزش زمان زیادی می بره. –از دوستان اینجا گرفتم و آنالیزشون کردم. کاملا حرفش برام غیر قابل باور بود. ولی اطلاعاتی داشت که بقیه نداشتن. بعید میدونستم تو یک روز بشه اینجوری آماده کردش. –آنالیزشون کردی؟ تو دو سه ساعت؟ -دقیق ترش توی یک ساعت و پنجاه دقیقه –امکان پذیره؟ جوری گفتن حالیش بشه که با یابو طرف نیست. –امکان پذیر بوده که انجام شده. هرچی میخواستم بگم یه جوابی داشت. اگر میخواستم زیاد سوال پیچش کنم مثل بازجویی میشد. یک درصد شاید نیتش خیر بوده و واقعا خواسته کمکم کنه. –در هرصورت ممنونم ازت. البته گزارش ما کامل بود ولی واسه تو یکمی مرتب تر بود. یجوری گفتم که بفهمه خیلی هم کار خاصی نکردی هر چند که واقعا کرده بود. اگر یکی از بچه ها اینو آماده می کرد هزار بار ازش تشکر میکردم ولی نمی خواستم پر رو بشه. یه بادی به قبقبش انداخت و خیلی با اعتماد به نفس گفت خواهش میکنم. خوشحالم که یه کوچولو بهتون کمک کرد. فن بیانش عالی بود. تاکیدش روی کلمه کوچولو قشنگ کنایه رو میرسوند. بعدش از اتاق رفت.معمولا سر کار گوشیم روی ویبرست. امروز کلا گوشیمو نگاه نکرده بودم. موقع رفتن گوشیمو دیدم. چند تا تماس داشتم که بیشترشون از سمت شراره بود. مهدیس هم همین یه ربع پیش زنگ زده بود. به مهدیس زنگ زدم –الو عزیزم سلام –سلام مامان چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ -ببخشید سایلنت بود کاری داشتی؟ -آره میشه یکم پول کارت به کارت کنی؟ -مگه صبح بهت پول ندادم –دادی ولی خرجش کردم اگه میتونی چهار صد تومن دیگه بریز. من پدرم در میاد خرج زندگی رو بدم این بچه ها فقط پول خرج میکنند –خرج کردی؟ اصلا واسه چی این همه پول میخوای؟ -اه مامان نمیخوای بدی بگو نمیدم –باشه عزیزم شماره کارتتو اس ام اس کن. خداحافظ –خداحافظ این بچه ها اصلا حالیشون نیست که با چه مشقتی پول در میارم. در آمد من بالاست اما این دوتا انقدر خرج می کنند که چیزی نمی مونه. چند وقت پیش مهدیس گیر داده بود آیفون جدید که اومده می خواد در حالی چند ماه قبلش یه گوشی گرون خریده بود. خیلی دختر ولخرجی بود. از وقتی رفت دانشگاه بدتر شد. مهیار هم وضعش بهتر نبود اما انقدر قد و یه دنده بود زیاد نمیگرفت. معمولا هر چند وقت یه بار می خواست اما وقتی میخواست یه خرج سنگین بود. شش ماه پیش واسه گیتار جدیدش 5 تومن پول گرفت ازم. من هر ماه 700 تا یک میلیون پول به کارت جفتشون میریزم. دوست نداشتم احساس کمبود مالی داشته باشن اما متاسفانه صرفه جویی و برنامه ریزی مالی رو یادشون ندادم. شاید نخواستم سخت بگیرم.شراره اس ام اس داد گفت ترو خاک منصور جوابمو بده. لعنتی نقطه ضعف منو میدونست. وقتی منو یکی اینجوری قسم میداد نمی تونستم جواب رد بدم. زنگ زد جوابشو دادم. –بله –کتایون خوبی؟ -خوبم –کتایون بابت دیروز زنگ زدم. ببخش منو. نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم کمکت کرده باشم. –به من کمک کنی؟ فکر نکنم هرزگیت بهم کمکی بکنه –نه کتایون اینجوری که تو فکر میکنی نیست –من چیزی که فکر میکنم اینه که تو یه آدم هوس رانی که از اطرافیانت سوء استفاده میکنی. من مثل اون جنده های اطرافت نیستم که اراده کنی باهام هرکاری بخوای بکنی. فقط سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. –چیزی که منو بیشتر از همه به هم ریخته اینه که من همه چیز زندگیمو بهت گفتم و نقطه ضعف رو فهمیدی و می خواستی ازش سوء استفاده کنی. متاسفم واسه خودم که فکر می کردم دوستمی و روی کمکت حساب کنم. –نه بخدا کتایون. خواهش میکنم با من اینجوری نکن. لحن صداش خیلی ناراحت بود و یه بغضی توی صداش بود. دوست نداشتم به گریه بندازمش اما خیلی اعصابمو خورد کرده بود. خیلی حرص خوردم از دستش. –کتایون من اشتباه کردم. حاضرم هر کاری کنم منو ببخشی. خیلی ناراحتم که باعث شدم اینجوری بشه –خودتو ناراحت نکن اشتباهی بود که کردی. –یعنی منو میبخشی؟ -یکم زمان میبره. فعلا بذار با خودم تنها باشم و فکر کنم. تو هم به کارهای خودت فکر کن. –آخه کتایون من نگرانتم. –نمیخواد نگران باشی. دیگه یاد گرفتم با مشکلاتم کنار بیام. مرسی که کمک می کنی ولی فکر کنم بهتره باشه تنهایی خودم با مشکلاتم روبرو بشم. –کتایون هر وقت آروم شده بهم زنگ بزن. –اگر شدم میزنم. اما الان ناراحتم ازت. احتمالا زمان میبره که آروم بشم. –چقدر؟ -نمیدونم شاید خیلی زود شاید خیلی دیر شایدم هیچوقت –کتایون؟ خواهش میکنم –من دیگه باید برم مواظب خودت باش –تو هم همینطور خدانگهدار –خدافظ. لحن صداش خیلی ناراحت بود اما حقشه باید آدم بشه با هر کسی قرار نیست هر کاری کنه. حالا چند روز دیگه بهش زنگ میزنم فعلا بذار حالش جا بیاد. مهدیس دوباره زنگ زد –چی شد مامان ریختی؟ -عزیزم هنوز نرفتم دم عابر بانک –اه مامان! بدو دیگه منتظرم. خدافظ. و قطع کرد. این دیگه چه برخوردیه خیلی پر رو شدن این بچه ها. باید توی تربیتشون تجدید نظر کنم.
قسمت دهم : خالکوبیتو لابی ساختمون هلدینگ یه عابر بانک بود. رفتم پای اون و کارت رو وارد کردم. وقتی شماره کارت مقصد رو میزدم به نظرم آشنا میومد. به مرحله تایید که رسید دیدم به نام مهیاره. یادم افتاد که دیروز کارتشو دستگاه خورده. اما اگر کارت میخواست چرا به من نگفت؟ من که چند تا کارت از بانک های مختلف دارم. همشون موجودی دارند. مگه مهیار خودش کارتشو نمی خواست؟ احتمالا خیلی با هم راحت شدن و وسایل شخصی هم رو به هم میدن. چرا که نه؟ بایدم همینطور باشه. پول رو ریختم و به مهدیس زنگ زدم. –سلام عزیزم ریختم. –قلبونت برم مرسی مامی گلم. –خواهش میکنم. قطع کردم و راه افتادم سمت خونه. میخواستم آژانس بگیرم اما ترجیه دادم از هوای بعد از ظهر اردیبهشت ماه لذت ببرم پس تا یه جایی پیاده رفتم و بعدش سوار تاکسی شدم. وقتی خونه رسیدم مهدیس داشت میرفت سمت اتاقش –سلام مامان جون. –سلام مامی گلم. خسته نباشی. –تو هم خسته نباشی. خوش گذشت؟ چیا خریدی؟ -آره با دوستام بیرون بودم یکم چیز میز گرفتم. مرسی بابات اینکه پول ریختی –قابلی نداشت عزیزم. نرفتی کارتتو از بانک بگیری؟ -نرسیدم برم تا 3 کلاس داشتم بعدش هم بانک تعطیل بود. میخواستم سر صحبت رو راجبه کارت مهیار شروع باز کنم. –مامان جون هر وقت کاری داشتی به خودم بگو. –من که همیشه کارهامو میگم. –منظورم کارت بانکی می خواستی بهم میگفتی میدادم. منظور خاصی نداشتم فقط میخواستم بگم کارهاش رو به من بگه. ولی نمیدونم چرا یهو اخم کرد کفت اصلا نمی خواستم بگیرم خود مهیار کارتشو داد. –من کلی گفتم عزیزم. در همین حال مهیار اومد خونه. یه تیشرت مشکی آستین بلند پوشیده بود. لباسش جدید بود. تا بحال ندیده بودم. –سلام مهیار جان. لباس نو مبارک. –یه نگاه سرد بهم کرد گفت سلام مامان. اینو داشتم. میدونستم داره دروغ می گه من هر هفته لباساشونو میشورم چرا تا حالا ندیدم. خود لباس برام مهم نبود اما چرا بهم دروغ میگه!؟رفت تو اتاقش و منم رفتم لباسمو عوض کنم. گوشیم توی کیفم بود و کیفمو تو پذیرایی گذاشته بودم. اومدم بیرون برش دارم متوجه شدم مهدیس تو اتاق مهیاره و دارند صحبت میکنند. گوشمو چسبوندم به در. –مهیار ببینم. –صبر کن چقدر عجله میکنی. –بدو دیگه درش بیار. این حرفش تو مخم رفت. یعنی چی میخواد ببینه. مگه کم تا حالا لخت همو دیدن؟ -وای مهیار چقدر خوب زده. خیلی باحال شده. –بابا یارو حرفه ایه. کل دوستام پیشش تتو زدن. چی!؟ مهیار رفته تتو زده؟ ای خدا دیگه این بچه ها گندشو در آوردن. –خب بسه الان مامان کس شعر می گه حوصلشو ندارم.امشب بیام پیشت؟ -نه مهیار خیلی خستم. پریود هم شدم. فردا هم امتحان میان ترم دارم .باشه واسه بعدن –باشه. فهمیدم مهدیس داره میاد بیرون. سریع رفتم تو اتاقم. در حد انفجار عصبانی بودم. یکم صبر کردم تا آروم بشم اما نمیشد. مهدیس در زد اومد تو. –مامان شام چکار کنیم؟ با عصبانیت گفتم نمیدونم هر چی دوست داری زنگ بزن بیارن.-خب چی میخوری؟ -گفتم که هرچی دوست داری. –مامان!؟ -مهدیس برو بیرون حوصله ندارم. یکم تو اتاق نشستم تا آروم بشم و فکر کنم باید چکار کنم؟ چجوری باهاش برخورد کنم لج نکنه. یهو به ذهنم اومد که شاید اصلا کارت مهیار دست خودش بوده و واسه این مسخره بازیش پول می خواسته. دیگه دروغ هم بهم میگن و جلوم نقش بازی می کنند. آره دیگه اونا که همه کار پنهانی انجام میدن دروغ گفتن که چیزی نیست. حس خفگی داشتم. انگار هیچکسی منو آدم حساب نمی کنه. اصلا توی خونه خودم پیش بچه هام دیده نمیشم. می خواستم برم بیرون یکی بخوابونم توی گوش مهیار و باهاش دعوا کنم. هی سعی می کردم منطقی باشم. مگه میشد. دیگه حرفای من واسش شده کسشعر؟ انقدر راحت می تونه بهم توهین کنه؟ فکر کرده چون بابا بالای سرش نیست هر گهی خواست میتونه بخوره؟ آره باید برم با جفتشون برخورد کنم. باید بفهمن این خونه هنوز صاحب داره. اما نه بدتر میشه. مثل همیشه آخر سر من بازنده و مقصر میشم. دلم می خواست زنگ بزنم شراره و باهاش حرف بزنم اما غرورم اجازه نمیداد. روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم. سرم در حد مرگ درد میکرد. نمیدونم چقدر گذشته بود که مهدیس صدام کرد. –مامان بیا شام. –میل ندارم. –مامان بیا دیگه. چرا اینجوری میکنی؟ این کاراشون حالمو بهم میزد. بس کنید انقدر نقش بازی نکنید. من که میدونم از خداتونه من نباشم. هیچوقت خونه نباشم هر غلطی خواستید بکنید. این نقش بازی کردن مسخرتونو تموم کنید. من میشناسمتون. همه کثافت کاری هاتونو میدونم. –برو بیرون مهدیس سرم خیلی درد میکنه. –میخوای قرص بیارم برات؟ -نمیخواد فقط برو تنهام بذار. –مامان؟ -گفتم برو بیرون. رفت بیرون در رو بست. صداشون میومد شام می خوردند و می خندیدن. عین خیالشون نیست که من حالم بده افتادم تو اتاق دارم جون میدم. دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون. جفتشون تو آشپزخونه سر میز شام بودند. داشتند پیتزاشونو میل میکردند. دیدم مهیار یه تیشرت سفید پوشیده و یه ساق مشکی از مچ دستش تا بازوش کشیده. –اون چیه دستت؟ انتظار نداشت یهو بی هوا بیام اونجا. پیتزا تو دهنش بود و مات و مبهوت بهم نگاه میکرد. داد زدم مگه کری؟ -گفتم دستتو چرا پوشوندی؟ -همینطوری –همینطوری؟ حتما مده آره؟ -مد نیست قشنگه. با عصبانیت رفتم سمتش جیغ زدم همین الان درش بیار. مهدیس یهو گفت مامان. –تو خفه شو. اصلا ازت انتظار نداشتم بهم دروغ بگی. مگه کری. درش بیار. یهو با حالت تهاجمی بلند شد ساقشو در آورد و داد زد بیا. خیالت راحت شد. بسه دیگه گاییدیمون. انقدر وقیح شده که جلوی من فحش میده!؟ -درست صحبت کن پسره بی شعور. چرا با دستت اینجوری کردی؟ کی بهت اجازه داده ؟ -مگه اجازه می خواست؟ دلم خواست رفتم تتو کردم. یهو مهدیس گفت مامان آروم باش ترو خدا. چیزی نیست. بیشتر دوستاش رفتن زدن. –دوستاش هر گهی بخورن شما هم باید بخورید؟ نخیر. اشتباه فکر کردید. نمیذارم هر غلطی بکنید. من هنوز نمردم بذارم هر کثافت کاری بکنید. فهمیدی مهیار. دیگه حق نداری با اون دوستای ولگرد مثلا آهنگ سازت بگردی. فردا هم میری پیش دکتر این کثافتو جمعش میکنی فهمیدی؟ -یبار گفتم حالیت نشد؟ به تو هیچ ربطی نداره. دوست داشته باشم کل هیکلمو تتو میکنم ببینم کی میخواد کیرمو بخوره. یهو چشام گرد شد. از عصبانیت سرخ شده بودم. محکم زدم تو گوشش. اول دستشو گذاشت رو صورتش. به با عصبانیت بهم نگاه کرد. یه لحظه ترسیدم. بعد رفت سمت اتاقش درشو محکم بست. نشستم کف آشپزخونه حق حق با صدای بلند زدم زیر گریه. از ته دل گریه میکردم. مهدیس اومد کنارم نشست اونم اشکش دراومده بود. –مامان قربونت برم گریه نکن. چیزی نشده. الهی بگردم. سرمو گرفت توی بقلش یکم نوازشم کرد. خیلی نیاز به یه سر پناه داشتم. یه حامی. میگن وقتی نیاز به تکیه گاه داری مهم نیست که طرفت کیه و چند سالشه. مهم اینه که بدونی پشتته و خیالت راحتی. یکم گریه گردم. مهدیس کمکم کرد بلند شم و بشنیم روی صندلی. بهم یه لیوان آب خنک داد با قرص آرام بخش. خودش نشست روبروم و دستمو نوازش میکرد. –مامان چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ با خودم گفتم من اذیت میکنم یا شما؟ شما که برام خواب خوراک نذاشتید. همه چیمو فدای شما دوتا کردم. حالا چی گیرم اومده؟ دخترم بهم دروغ میگه و با پسرم رابطه داره. پسرم هم تو روم وایمیسته. چی کم گذاشتم براتون آخه. از خودم زدم براتون که هیچ وقت جای خالی پدرتون رو حس نکنید. صدتا خواستگار خوب داشتم بخاطر شما دوتا همشون رد کردم. مرسی که انقدر خوب دستمزدمو دادید. مرسی واقعامهدیس همینطور دستمو نوازش میکرد و ادامه داد مامان بخدا اینجوری میکنی هم اون لج میکنه هم تو بیشتر داغون میشی. –یهو با عصبانیت گفتم چیکار کردم؟ -باهاش تند برخورد کردی. مامان تو زدیش. –آره زدمش. حقش بود. واسه همه کاراش باید تنبیه بشه. اصلا باید زودتر میزدمش. هم اونو هم تورو. تا الان جلوتون رو گرفته بودم که این کثافت کاری ها رو نکنید. یهو خودشو جمع کرد. اگریکم ادامه میدادم سریع خودشو می باخت –مم مامان منظورت چیه؟ -فکر نمیکنی نمیدونم؟ داشت سکته میکرد. تصمیم گرفتم بروش نیارم. گفتم فکر کردی نمیدونم امروز بهم دروغ گفتی؟ امروز تو اصلا کارت مهیار رو نبرده بودی. بهم دروغ گفتی مهدیس. اصلا ازت انتظار نداشتم. خیلی نا امیدم کردی. چشماشو بست یه نفس عمیق کشید. خیالش راحت شد که منظورم سکسش با مهیار نیست. –مامان متاسفم دیگه دروغ نمیگم بهت. قول میدم. –چطور باور کنم که دیگه بهم دروغ نمیگی؟ -به جون تو به هرچی باور داری دروغ نمیگم. به روح بابا قسم. مهدیس هر هیچ وقت قسم نمی خورد اما وقتی قسم میخورد اونم روح پدرشو مطمعن بودم که پای حرفش میمونه. یکمی آرومم کرد. –مامان میشه یکم غذا بخوری؟ -مهدیس اصلا نمیتونم میل ندارم. –مامان جون من بخور دیگه. بلند شد یه تیکه پیتزا برداشت آورد جلوی دهنم. –مامان بخور خواهش. داشتم خودمو لوس میکردم میگفتم نمیخورم. تا آخر برنده شد. از دستش خوردم. –آفرین مامی جونم. یه تیکه دیگه بخور. یکی دیگه داد دستم خوردم. خواست یکی دیگه بده گفتم مهدیس دیگه نمیتونم دارم بالا میارم. واسم نوشابه ریخت خوردم. حالم بهتر شده بود.رفتم صورتمو شستم. –مامان یچیزی بگم میشه نه نگی؟ -چی عزیزم؟ -میشه بریم از دل مهیار در بیاریم؟ -من باید برم از دل مهیار در بیارم؟ خوبه والا –میدونم مامی اما خب مهیار بچست. جوونه. مامان نذار بیشتر از این بینتون شکر آب بشه. حرفاش درست بود. درسته که مهیار مقصر بود اما اگر من پا پیش نمیذاشتم میخواست تا ابد باهام قهر بمونه. اخلاقشو میدونستم. –الان حالم خوب نیست بذار یکم استراحت کنم بعدا باهاش حرف میزنم. –قربونت بشم مامی جونم. پرید بقلم یه ماچ محکم ازم کرد. –عزیزم. بسه دیگه خودتو انقدر لوس نکن. با لحن بچه گونه گفت اگه باسه تو خولمو لوس نکلم واسه کی بکلم. مامی جونمی دیگه. از کاراش خندم گرفت. –مامی جون من بلم دلسامو بخونم. –برو عزیزم رفت اتاقش. منم نشستم پای تلویزیون. حوصله نداشتم. داشتم فکر می کردم. به اینکه چجوری کنترل زندگیمو به دستم بگیرم. کاش بخوابیم و بیداربشیم همه چی اوکی بشه. دوباره همه شاد خوشحال باشیم.رفتم مسواک زدم که بخوابم از اتاق مهیار صدای گیتار میومد. خیلی قشنگ میزد. یه نتی که تا حالا نشنیده بودم. رفتم سمت اتاقش. در زدم رفتم تو. با دیدن من روشو بر گردوند. شاید انتظار داشت مهدیس بیاد پیشش. سرشو انداخت پایین و با گیتارش مشغول شد. یه رکابی سفید تنش بود. الان کامل میتونستم خال کوبیش رو ببینم. یه سری اشکال کشیده مثل موج و باد به رنگ سیاه بود. از بالاتر از مچ دست چپش شروع میشد تا زیر بازوش. گذاشتم قطعشو تموم کنه. وقتی تموم کرد گیتارشو گذاشت کنار. –بفرمایید. –این کار جدیدته؟ -به تتوش نگاه کرد و گفت چیه بازم میخوای ادمه بدی؟ -منظورم آهنگی بود که میزدی. –آره چند وقته روش کار میکنم. نوتش رو خودم نوشتم. با بی میلی جوابمو میداد. بهم نگاه نمیکرد. میخواست تنبیهم کنه. –واقعا قشنگه. –مرسی –مهیار من متاسفم بابت اینکه باهات اینجوری برخورد کردم. خیلی عصبانی شده بودم. امیدوارم درک کنی. من هرچی میگم بخاطر خودته. بلند شد رفت سمت پنجره. پاکت سیگارشو برداشت یه نخ از توش درآورد روشن کرد. نشست کنار پنجره و بهم نگاه می کرد. از بوی سیگار متنفر بودم. بوش بهم میخورد حالم بد میشد. میخواست اینجوری حالیم کنه گم شو بیرون. واسم سخت بود اونجا بمونم اما تحمل کردم. دوست داشتم حرفامو بزنم بعد برم. نشستم روی تخت –مهیار من خیلی نگرانتونم. دوست ندارم برای شماها اتفاقی بیوفته. شما عزیزترین چیزهای زندگی منید. وظیفه خودم میدونم که ازتون مراقبت کنم. یه کام سنگین گرفت و به سمت داخل اتاق داد بیرون و گفت ما بزرگ شدیم. میتونیم از خودمون مراقبت کنیم. با دعوا و کشیده زدن آدم از کسی مراقبت نمیکنه. یکی دوتا سرفه کردم. گفتم عزیزم من که گفتم متاسفم. میشه سیگارتو خاموش کنی –اذیت میشی برو بیرون خب. دیگه بدتر از این نمیشه یک نفر رو محترمانه از اتاق بیرون کرد. چقدر گستاخی آخه. داشت قشنگ تحقیرم میکرد. –اذیت میشم. خیلی چیزا اذیتم میکنه. اینکه تو بهم توجه نمیکنی. اینکه منو اصلا نمیبینی. هیچ وقت حالمو نمی پرسی. هیچ وقت بهم زنگ نمیزنی سراغمو بگیری. من بعد پدرت تو تنها مرد زنگیم هستی. چرا اذیتم میکنی مهیار. یکی دو کام دیگه گرفت و توی زیر سیگاری خاموش کرد. بهم نگاه کرد و گفت تو چه انتظاری داری ازم؟ تو که انقدر درگیر کارتی و همش بیرونی. حتما اینجوری راحت تری. هرکی بهمون نگاه کنه میگه انگار مادرشون بچه هاشو فراموش کرده. خیلی این حرفش برام سنگین بود. میدونستم از ته دل این حرفو نزده. فقط میخواسته خیلی سنگین جوابمو بده. دلم شکست. سعی کردم بغضمو قورت بدم. –مهیار میدونی اینطوری نیست. من همه چیم فدای شماست. کاش هیچ وقت این حرف رو بهم نمیزدی. دیگه واقعا سختم بود بمونم. بلند شدم برم بیرون. صدام کرد مامان. یه لحظه وایسادم –من میتونم درکت کنم اما مطمعنی تو نمی تونی. تو دلم گفتم میتونم. واسه اینکه خانوادمو کنار هم نگهدارم حاضرم هر کاری بکنم. دیگه سر کار نرم و بمونم پیشتون بیست و چهار ساعتی کلفتیتون رو بکنم. حتی اگر جلوی من با هم سکس کردید هیچی نگم. اصلا برم بیرون راحت باشید. بخدا حاضرم دیگه چی می خواید. ترسیدم اگر حرف بزنم بخواد قبح قضیه رو بشکونه و بهم بگه. با اینکه کامل در جریانشون بودم اما واقعا سخت بود که بخوام بپذیرمش و با سکس این دوتا با هم کنار بیام. هیچی نگفتم. رفتم اتاقم تو رخت خوابم. خیلی خسته بودم خیلی. امروز چه روزی بود. تا سر حد مرگ استرس کشیدم. تا مرز جنون عصبانی شدم و از ته دل گریه کردم. تحقیر شده بودم. کاملا شکست خورده بودم. دیگه نمی کشیدم. پس جای خوشی تو زندگیمون کجاست؟ چرا منصور رفتی و شادی رو از خونمون با خودت بردی؟ کم آوردم. دیگه نمیتونم. با همین فکرای ناراحت کننده خوابم برد.
قسمت یازدهم : برزخیجاهایی هست که کم میاری. دیگه نمیتونی به خودت میگی چرا باید انقدر سختی واسه من باشه. در کنارت خیلی ها رو میبینی و حسرت شرایط اونارو میخوری در حالی که چیزایی که واسشون حسرت میخوری روزمرگی عادی زندگی اطرافیانته که تو ازشون محرومی. زندگی من روی خوش بهم نشون نداده. لعنتی دقیقا از 8 سال پیش بدبختیای من شروع شد. از سرطان پدرم. تک فرزند بودم خیلی وابسته به بابام. همه دنیای بابام بودم. مادرم توی بچگی فوت شده بود و پدرم با یه خانم دیگه ازدواج کرده بود. مادر ناتنیم خیلی دوسم داشت اما همیشه خلاء یه مادر واقعی رو حس میکردم. از بچگی دوست داشتم زودتر مامان بشم. همیشه با عروسکام مامان بازی میکردم. واسه همینم زود ازدواج کردم و خیلی زود بچه دار شدم. دلم میخواست این کمبود رو با محبت زیاد برای بچه هام جبران کنم. اما امان از این روزگار لعنتی که همیشه منتظره تا توی دلت بگی خداروشکر همه چی روی رواله و زندگی روی شادی به ما نشون داده به بدترین شکل ممکن داغونت کنه. دیگه نمیدونم چی میخوام و چی خوشحالم میکنه. فقط میدونم تنهام.از فردای اون شب وقتی میرفتم سرکار خیلی داغون بودم. از کار بدم اومده بود. از اینکه بخاطرش از بچه هام دور افتاده بودم. وقتی به اطرافم نگاه میکردم میگفتم واسه چی انقدر جون کندم؟ یه خانم خدماتی به اسم شهلا اونجا بود. یه زن میان سال. شوهرش کارگر بود و الان ام اس داشت. خیلی هزینه دوا درمونش زیاد بود. خرج خونه رو میداد. همیشه هواشو داشتم. 3 تا بچه داشت. یه پسر دوتا دختر. خودش میگفت پسرش خیلی فداکاری میکنه. تمام وقت کار میکنه. دخترهاشم همینطور. خونشون تو قلعه حسن خان بود. روزی حداقل 3 ساعت تو راه بود تا بره بیاد. ولی بقدری از زندگی راضی و خوشجال بود که هیچوقت من نتونستم باشم. خیلی ها اطرافم اینجورین. همه خوشحالن. در حالت عادی اصلا برات مهم نیست اما خدا نکنه یه غم بزرگ روی دلت باشه. با حسرت به همه نگاه میکنی و از تو میشکنی. همه با خوشحالی در کنار خانواده. شایدم نباشه. با بی حوصلگی کارهام رو انجام میدادم. به سختی غذا میخوردم. تا دیر وقت سرکار میموندم . حس می کردم جایی ندارم برم. اصلا دلم نمیخواست زود برم خونه با بچه ها رو در رو بشم. دیگه داشت یادم میرفت کیم. چهارشنبه روز سومی بود که از اون شب گذشته بود. درست نمی تونستم بخوابم. خیلی بهم ریخته بودم. تو این چند روز شاید دو وعده هم کامل غذا نخورده بودم. اکثر کارهام مونده بود. رشیدی هر روز کارتابل نامه ها رو برام میاورد اما اصلا حوصلم نمیومد بازش کنم. حجم ایمیل ها توی سیستم و نامه های تلنبار شده روی میز و تماس های زیاد بی پاسخ تلفن جوری بود که انگار سه روز اصلا سر کار نیومدم. خیلی به هم ریختم. دیگه مغزم کار نمیکنه. ساعت از دو گذشته بود. هرچقدر سعی کردم خودمو مشغول کار کنم نمیتونستم. اتاقم طبقه پنجمه به سمت شمال. پنجره اتاق رو به یه ساختمان نیمه کاره باز میشه. پنجره رو باز کردم. یه تراس کوچک اونجا بود. رفتم توی تراس. قبلا فقط یبار رفته بودم اونجا. نسیم آرومی به صورتم میخورد. چشمام رو بستم. توی تشویش ذهنی یه لحظه به فکرم رسید اگر از این بالا بپرم پایین چه اتفاقی میفته. انقدر بلند هست که به محض رسیدن به زمین کارم تموم بشه. میرم پیش منصور. فقط شش طبقه بینمون فاصلست. نهایتا دو ثانیه زمان میبره. به پایین نگاه کردم. بعد به آسمون. یعنی واقعا این میتونه آخر کار من باشه. خودمو چسبوندم به نرده. چشامو بستم. یه حسی میگفت بپر. عجیب بود هیچ استرس یا ترسی نداشتم. –خانم شریف!؟ یهو به خودم اومدم. برگشتم دیدم ستاری با نگرانی داره بهم نگاه می کنه. –سلام شما کی اومدی داخل؟ -الان نیم ساعت پشت در اتاقتون نشستم. خانم منشی می گفت هستید اما تلفنتون رو جواب نمیدادید؟ با بی میلی گفتم صداش کم بود متوجه نشدم. در هر صورت بهتر بود اجازه می گرفتید بعد میومدید داخل. –بی ادبی منو ببخشید اما موضوع خیلی مهمی هست که باید صحبت کنیم. رفتم روی صندلیم نشستم. حوصلشو نداشتم. باز چی میخواد؟ خب لعنتی فقط چند ثانیه صبر میکردی من میپریدم از شنبه میومدی جای من میشستی. بعضیا وجودشون فقط تو مخی آدمه. شروع کرد به حرف زدن. اصلا حواسم بهش نبود. علاقه ای به گوش کردن بهش نداشتم. تمام مدت به پنجره ذل زده بودم. –خانم شریف!؟ حواست هست؟ خیلی آروم سرمو برگردوندم سمتش. وقتی با صورت سرد و نگاه بی حال من روبرو شد گفت ببخشید فکر کنم وقت بدی مزاحمتون شدم. –پس موضوعتون چی میشه؟ -میتونیم بذاریم واسه بعد هماهنگش میکنم. و رفت.نمیدونم چند ساعت گذشته بود مثل یه تیکه سنگ روی صندلی نشسته بودم داشتم فکر میکردم. عجیب بود که هیچکسی زنگ نزد و هیچکسی هم نیومد. ساعت نزدیک 7 بود. دلم میخواست برم سر خاک منصور. تنها جایی که آرومم میکرد. با تاکسی رفتم تا مترو و بامترو تا بهشت زهرا رفتم. وقتی رسیدم شب شده بود. نشستم سر خاکش. به محض اینکه چشمم به تصویر حک شده سنگ قبرش افتاد بغضم ترکید. خودمو انداختم روی سنگش. خیلی گریه کردم. خاطرات تلخ و نحس این چند سال از توی ذهنم می گذشت. از اون لحظه ای که منصور بستری شد. اون چند روزی که توی کما بود و من چقدر دعا کردم خدا بهمون برگردونتش تا اینکه دکتر اومد گفت متاسفم. وای که چقدر برام سخت بود. انگار قلبم تیکه تیکه شد. چند ماهی که با نبودش سعی کردم کنار بیام. بچه هام. وقتی یادم می افته چقدر بخاطر نبود باباشون گریه می کردن و ناراحت بودن سر همین خاک قسم خوردم تمام تلاشم رو بکنم که هیچوقت نذارم ناراحت بشن. حالا چی؟ شدم مثل اون پرنده ای که توی زمستون غذا برای جوجه هاش نداشت و گوشت تن خودشو بهشون میداد. وقتی زمستون تموم شد خودش مرد و جوجه هاش گفتن خداروشکر مرد. خسته شدیم از این غذای بد مزه ای که بهم میداد. دلم خیلی پر بود. حس پوچی مطلق میکردم. بطور کلی آدم افسرده و منفی نگری نیستم اما وقعا هیچ نقطه روشنی نمی دیدم. توی این سه روز انقدر فکر کرده بودم که دیگه هیچی به ذهنم نمیرسید. هیچی به جز خلاص کردن خودم از زندگی.نزدیک 2 ساعت اونجا بودم. سرم روی سنگ قبر منصور بود خیلی دلم تنگ شده برات. خیلی. دیگه نمیتونم این تنهایی رو تحمل کنم. یه بتری شکسته اون کنار افتاده بود. برش داشتم. میخواستم بکشم روی رگم. بعدش بیام پیش منصور. آماده شده بودم. تیزی شیشه پوستمو میسوزوند. خیلی تلاش کردم اما میترسیدم هنوز. هنوز نمیتونستم انجام بدم. با ناراحتی پرتش کردم اونور . شکست و چندین تکه شد. زانوهامو تو شکمم جمع کردم و گریه میکردم. یکم که آروم شدم صدای وز وز ویبره موبایلم به خودم آورد. نمیدونم چرا ولی گوشیمو برداشتم. اولین فکری که به ذهنم رسیم این بود که گوشیمو پرت کنم اونور. بندازمش دور. راحت بشم از این زندگی شکنجه وار. چشمم به صفحه گوشی افتاد. مهیار بود. مهیار خیلی کم به من زنگ میزد. تو چند ماه گذشته شاید 5 مرتبه. یهو انگار از تو سرما وارد گرما بشم. جوابشو دادم در حالی که سعی میکردم گریه نکنم. –مامان کجایی؟ -اومدم سر خاک پدرتون –چرا به ما نگفتی؟ خیلی نگرانت شدیم. زود بیا خونه مهدیس خیلی نگرانه داره گریه میکنه. صد بار بهت زنگ زدیم چرا جواب نمیدی؟ -میدونم مامان. الان میام. لحن صداش خیلی نگران بود. نگرانیش آرومم کرد. پس اونقدرا هم که فکر میکردم براشون بی اهمیت نیستم. حالم بهتر شده بود. دیر وقت بود و اونجا هم خیلی خطرناک. یکی از کارکنان اونجا منو دید و ازش پرسیدم چطور میتونم آژانس بگیرم. با گوشیش برام اسنپ گرفت. ساعت از 12 گذشته بود رسیدم خونه. وقتی وارد شدم مهدیس پرید بقلم کلی گریه میکرد. مهیار هم اومد بقلم کرد آروم گفت مامان دیگه هیچوقت تنهامون نذار. چقدر این حرفش دلمو آروم کرد. من چه فکری کردم با خودم. اونا بچه های منن. اگر منم نباشم کاملا تنها میشند. مهدیس هنوز تو بقلم گریه میکرد و مهیار چند قدمی رفته فاصله گرفته بود. بی اختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید. سر مهدیس رو بوسیدم گفتم عزیزم من پیشتونم. همیشه پیشتونم عشق های زندگیم.
قسمت دوازدهم : آن غریبهاون شب خیلی آروم شده بودم. دیگه خیلی چیزای کابوس وار چند روز اخیر بی اهمیت شده بود. دیگه واقع اهمیت نمیدادم مهیار و مهدیس باهم سکس میکنند. دیگه مهم نبود مهیار تتو زده و چیزای دیگه. بعد چند وقت اولین شبی بود که بدون هیچ دغدغه فکری خوابیدم. صبح بیدار شدم ساعت 9 بود. یادم افتاد پنجشنبست و شرکت تعطیله. دلم میخواست بیشتر بخوابم یهو یادم افتاد امروز باید برم ماشین رو از تعمیرگاه بگیرم. اومدم تو آشپزخونه و یکمی شیر برداشتم گرم کنم. مهدیس رفته بود کلاس و مهیار هم نبود. هر چند وقت یبار با دوستاش میرن آف رود کمپ میزنند. خیلی گرسنم بود. چند روز درست حسابی غذا نخوردم. صبحانه مفصل درست کردم و خوردم. به تعمیر کار زنگ زدم. گفت ماشینتون تا ظهر آمادست. فرصت داشتم هنوز. رفتم دوش بگیرم. وای چه هپلی شدم. موهم چرب شده و به هم چسبیده. لباسامو در آوردم دوباره همینطور لخت به خودم تو آینه نگاه کردم بعد از بقل وایسادم. تعریف از خودم نمی کنم اما بدنم واقعا خوبه. یکمی به بدنم قوص دادم باسنمو بردم عقب سینمو دادم جلو و کتف و سرمو به عقب نگه داشتم. داشتم حض میکردم از دیدن هیکل خودم. چهار دست و پا رقتم روی تخت پاهامو باز کردم و باسنمو تا اونجا که میشد دادم بالا از آینه نگاه میکردم. بازم دلم میخواست. دلم سکس میخواست. آروم دستمو بردم لای پام روی کسم میمالیدم. همممم واقعا به یه مرد نیاز دارم تا ارضام کنه. اما کی؟ کی باشه مهم نیست فقط یه کیر خوش فرم و یکمی بزرگ داشته باشه. دلم میخواست بدم. با خودم گفتم پاشو دیوونه کسی نیست بکنتت. پاشو خودتو جمع کن. رفتم حموم و دوش گرفتم. هنوز حشری بودم. خیلی زیاد. شروع کردم به اصلاح کامل موهای کسم. بعدش هم موهای بدنمو که خیلی کم بود با اسپری موبر شیو کردم. حس کردم داره دیر میشه واسه همین بیخیال این شدم که خودمو ارضا کنم. بیشتر بخاطر اینکه دلم نمیخواست ارضا کردنم توسط خودم باشه. دوست داشتم با کیر واقعی ارضا بشم. هرچند میدونستم نمیشه. حداقل الان نمیشه. خودمو خشک کردم و رفتم سر کمد تا لباس بردارم. اول یه سوتین شرت معمولی برداشتم اما دلم یه چیز خاص می خواست. واسه همین یه ست توری سفید پوشیدم. چقدر ناز شدم. دیوونه ایم واسه خودم. لباس هامو پوشیدم آرایش کردم و از خونه اومدم بیرون. با تاکسی رفتم تا تعمیر گاه. تعمیرگاه یه گاراژ بزرگ بود که هم صافکاری نقاشی انجام میدادند هم کارهای تعمیرات خودرو. –سلام اومدم ماشینمو ببرم –سلام خانوم کدومه ماشینتون؟ -همون زانتیا نقره ایه که صافکاری داشت –اونو میگید؟ -آره آمادست؟ .یهو داد زد –حسین زانتیا آمادست؟ -نه هنوز دو سه ساعتی کار داره. اخمام رفت تو هم. منو مسخره کردن؟ -آقا من صبح زنگ زدم آقای خادمی گفت ماشین حاضره –ببخشید خانم حتما حواسشون نبوده میسپرم سریع آمادش کنن. حسابی کلافه شده بودم. حالا چکار کنم؟ جاشم جایی نیست که بتونی بری بگردی. کنار اتوبان. تو همین فکرا بودم که کامران رو دیدم. اونم منو دید. اومد طرفم و سلام کرد. –سلام خانم شریف خوب هستید؟ ماشینتون درست شد؟ -سلام. مرسی شما خوبید؟ نه هنوز میگه چند ساعت کار داره. زنگ زدم صبحی گفتن حاضره حالا میگن نیست. گرفتار شدم بخدا –اشکال نداره ولی عوض تمیز درستش میکنند. –خدا کنه ببخشید شما رو هم اونروز خیلی تو زحمت انداختم. –اشکال نداره عوضش فرصت آشنا شدن با خانم زیبا و متشخصی مثل شما رو پیدا کردم. لپام گل انداخت. عوضی داشت مخمو میزد. –شما هم ماشینتون رو برای سرویس آوردید؟ -هم سرویس هم اینکه سپرشو درست کنند. –آخ من یادم نبود خواهش میکنم مبلغ خسارت ماشینتون رو بفرمایید. –چیزی نشد لطفا شما هم دیگه نپرسید. خیلی خوش برخورد بود. وقتی حرف میزد دوست داشتم نگاهش کنم. –من کارم تموم شده نظرتون چیه ناهار باهم بخوریم. یهو جا خوردم. چقدر بی مقدمه به ناهار مهمونم کرد. ولی خوشم اومد از برخوردش. –امم موافقم اما به یک شرط –چی؟ -مهمون من باشید –اونکه اصلا –اگر غیر این باشه فکر نکنم بیام. یکمی با ناز و عشوه گفتم چون دلم میخواست ناهار با هم باشیم. –حالا بریم ببینیم چی میشه. سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت لواسون. یه رستوران خیلی شک بود. از ماشین ها و آدم هایی که میومدن معلوم بود اکثرا مایه دارا میان. موقع ناهار فرصت شد یکم با هم حرف بزنیم. –خب آقای کامران –لطفا همون کامران صدام کنید. –اگر اینجوری دوست دارید باشه خب کامران شما زیاد میاید اینجا؟ -آره ویلام لواسونه اکثرا میام –ساکن همینجا هستید؟ -نه خونم سعادت آباده –صحیح –شما کجا مشغول هستید؟ -من توی هلدینگ ... به عنوان مدیر اجرای عملیات پروژه ها کار میکنم. –wow پس از اون کله گنده هاید. –شما هلدینگ مارو میشناسید؟ -بله خیلی معروفه –شما کارتون چیه؟ -من تو کار واردات و صادرات فرش و صنایع دستی هستم. کارتشو بهم داد و گفت شماره تماس خودم و دفتر هست. کاری داشتید خوشحال میشم کمکتون کنم خانومه؟ -کتایون هستم –خانم کتایون –همون کتایون –باشه هرجور راحتی کتایون. اونجا که کار میکنید اکثرا کله گنده ها هستند. خودتون هم با پارتی اونجایید؟ -نه من از صفر تا صد روی پای خودم وایسادم. –حتی همسرتون هم کمکتون نکرده واسه کارتون؟ -همسرم چند ساله فوت شده. یه مکثی کرد و یکمی از صندلیش خودشو جدا کرد و اومد جلوتر. –متاسفم –مرسی ولی خب زندگی همینه. هیچکسی نمیمونه همه میرن اما اون زود رفت. –کتایون میتونم بپرسم چند سالته؟ -چند میخوره؟ - 35 36 اگر خیلی بخوایم بالا بگریم. خندم گرفت. –واقعا میگی؟ -چطور زیاد گفتم؟ -نه برعکس خیلی کمتر گفتی –دقیقا چنده؟ -41 سال. –وای خدا من اکسیر جوانی پیدا کردی انقدر خوب موندی؟. از مصاحبت باهاش واقعا لذت میبردم. صحبت رسید به خانواده و این چیزا .-من دوتا بچه دارم یه پسر 20 ساله و یه دختر 19 ساله. –خوش بحالت من خیلی بچه دوست داشتم واقعا حیف شد که نشده. –چرا ؟ -خب مجردم. –همیشه مجرد بودی؟ -نه جدا شدم تقریبا 2 سال میشه. خیلی صحبت کردیم از همه نظر خوب میرسید. نمیدونم شاید بخاطر نیازم بود یا چیزه دیگه اما یجورایی به چشم دوست پسر بهش نگاه میکردم. چیزی که هرگز نداشتم. 3 سال از من بزرگتر بود. تنها زندگی میکرد. از دار دنیا فقط یه پدر پیر داشت که انگلستان بود. اومدیم بیرون هوا گرفته بود. یهو بارون گرفت. –میخوای تو صبر کن داخل ماشینو از پارکینگ بیارم. –نه دلم میخواد قدم بزنم. –قدم بزنیم. چند قدمی که رفتیم شونه به شونم میومد. خودشو بهم نزدیک کرد. انگشت هاش پشت دستم حس کردم که ناخودآگاه بهم برخورد کرده بود. اول دستمو جمع کردم. مشت کردم. بعد بازکردم و دستشو گرفتم. اونم محکم دستمو گرفت. خیلی حس خوبی بود. رسیدیم به پارکینگ. سوار شدیم. –گوشیم زنگ خورد. صافکاره بود. –بله؟ -خانم شریف سلام –سلام. ماشین آماده شده؟ -راستش نه زنگ زدم بگم امروز نمیرسه. چیزیش نمومده اما یه سری قطعه میخواد الان دیدیم نداریم باید از بازار بگیریم منم بعد از ظهر میخوام برم مسافرت. –آقا یعنی چی؟ شما قول امروز صبح رو به من دادی حالا میگی هنوز حاضر نیست؟ -خانم بخدا شرمندم. شنبه قول میدم حاضر باشه. –اوکی به اندازه کافی با بی مسئولیتتون منو معطل کردید. شنبه اگر حاضر نبود من میدونم شما. بدون خدافظی قطع کردم. اعصابم بهم ریخت. –ماشین آماده نشده؟ -نه بابا مسخر سرکارم گذاشته. همیشه اینجوریه؟ -من خیلی رفتم پیشش تا حالا بدقولی نکرده حتما مشکلی پیش اومده. –در هرصورت خیلی بد شد. –چرا مگه ماشینتون رو واسه آخر هفته میخواید؟ -نه ولی خب زودتر بگیرمش خیالم راحته. اگر ماشین نیاز دارید میتونم ماشین در اختیارتون بذارم. یهو موندم. این چی میگه!؟ بهش نمیومد همینطوری تعارف کنه. –نه نه مرسی خودتون لازمتون میشه. –من چندتا ماشین دیگه دارم خوشحال میشم هر کدومو خواستی بهت قرض بدم هرچند که قابلتو نداره. بی تعارف میگم باور کنید. -نه ممنونم ازت کامران. –میگم اشکالی نداره یکم با تاخیر برگردیم تهران؟ عجله که نداری؟ -چطور؟ -هیچی میخواستم یه سر به ویلا بزنم. –همم نه بریم. –ببخشید اگر عجله داری خواهش میکنم بی رودر بایسی بگو. –نه کاری ندارم. ماشین که آماده نشد. کار خاصی هم ندارم. رفتیم سمت ویلا. تو یه جای شیک بود. معلوم بود از اون مایه داراس. تو پارکینگ نگه داشت و پیاده شد. –تو نمیای؟ منم پیاده شدم. بارون داشت شدیدتر میشد. حیاط بزرگی داشت و با نمای بارون قشنگ میشد. یکمی سرد بود. باهم رفتیم بالا توی هال نشستیم. شومینه رو روشن کرد. از دیدن این فضا واقعا لذت میبردم. اومد کنارم نشست . –کامیار چرا بعد ازدواجت با کسی نبودی؟ -نمیتونستم. –چرا؟ -دلم نمیخواست دوباره درگیر یه رابطه دروغین بشم که تهش به نتیجه نرسم. –چراانقدر بد بینی؟ همه که بد نیستن. –تو هم اگر مثل من یه تجربه تخل داشتی بد بین میشدی. خودت چرا ازدواج نکردی؟ -بخاطر بچه ها و حس خودم. –حست به چی؟ نمیتونسم کس دیگه ای رو توی زندگیم بپذیرم .-نمیتونستی یا نمیتونی؟ -نمیدونم. بعضی وقتا حس تنهایی میکنم. واقعا نمیدونم. دستمو گرفته بود و نوازش میکرد. از توی کمد یه شیشه شامپاین با دوتا لیوان پایه بلند آورد. همون لحظه دلم میخواست بگم نمیخورم اما انگار فکم قفل شده بود. ریخت و یکی به من داد. بعد از مرگ منصور هرگز مشروب نخوردم. قبلش هم زیاد نمیخوردیم. فقط بعضی وقتها توی مهمونی ها. چرا نمیتونم ردش کنم. خیلی داره همه چی سریع پیش میره. من زیاد نمی شناسمش اما الان کنارش تو ویلاشون نشستم و میخوام باهاش مشروب بخورم. و از همه بدتر اصلا نمیتونم مقاومت کنم. یکمی خوردم. خیلی زود سرم داغ شد. صدای سوختن هیزم تو شومینه و شر شر بارون خیلی فضای قشنگی بود. به صورت کامران نگاه کردم. بهم زل زده بود. با خنده گفتم چیه؟ -چجوری؟ -چی چجوری؟ -چجوری انقدر خوشگلی. –واقعا انقدر برات خوشگلم؟ -خیلی. دستم گذاشتم روی سرش و نوازش میکردم. آروم نوک انگشتامو روی صورتش میکشیدم و به امتداد لبش رسوندم. یه نفس عمیق کشیدم و لبامو گذاشتم روی لباش. لباش چقدر داغ بود. کل بدنم میلرزید. آروم چند بار لبای همو بوسیدیم و بعد لبامون به لبای هم گره خورد. زبونمون داشت باهم میرقصید.روم خوابید. بدجوری داغ شده بودم. اختیاری نداشتم. –کامران –جونم؟ -عزیزم آرومتر. خیلی داریم سریع پیش میریم. –با انگشتاش صورتمو نوازش میکرد. شالمو از سرم در آورد. فقط یه چشماش نگاه میکردم. یکم گذشت. از روم بلند شد. دستمو گرفت بلندم کرد. –عزیزم بریم؟ -انقدر سریع عزیزت شدم. –من عاشقت شدم کتایون. بقلم کرد سرمو چسبوند به سینش. خیلی حس خوبی داشت. یکمی بعد بقلشو شل کرد صورتشو آورد پایین دوباره لباشو بوسیدم. برگشتم شالمو سرم کردم. یکم آرایشمو مرتب کردم.اونم جمع و جور کرد و باهم برگشتیم. توراه همش دستمو گرفته بود. خیلی حس خوبی داشتم. تا دم در خونه رسوندم. موقع خدافظی دوباره بوسیدمش و رفت. یه حس سبک داشتم. انگار دارم پرواز میکنم. کاملا بی وزنم. خیلی خوب بود. خیلی.
قسمت سیزدهم: شروع جدیدوارد خونه که شدم مهدیس تو اتاقش بود و یه آهنگ با صدای بلند گذاشته بود. در اتاقش باز بود و روی تخت دراز کشیده بود و واشت با تبلتش کار میکرد. متوجه اومدنم نشد. سلام که کردم جا خورد –سلام مامان ترسوندیم کی اومدی؟ -سلام عزیزم همین الان رسیدم –کجا بودی؟ -رفته بودم ماشینو بگیرم. مسخره ها گفتن امروز درست میشه آخرشم نشد – از صبح رفتی ماشین رو تحویل بگیری الان اومدی؟ . حس کردم خیلی مشکوک بهم شده –نه چند جا هم کار داشتم. مهیار امشب نمیاد؟ -نه تا فردا شب بر نمی گرده. –واسه شام چکار کنیم؟ -نمیدونم من میخوام رژیم بگیرم. –خوبه پس سالاد میخوریم. رفتم لباسام رو عوض کردم. هنوز بوی عطر کامیار رو حس میکردم. خس خوبی بهم میداد. معمولا توی خونه تی شرت های بلند با شلوار اسلش می پوشم. دیگه اینجوری عادت کردم. نمیدونم چرا ولی حس میکنم سختمه بخوام با تاپ پیش مهیار باشم. هرچند که مهدیس اکثرا با تاپ و شلوارک تو خونه میگرده. ساعت نزدیک های 7 بود. خودم هم زیاد میل نداشتم. ناهار زیاد خورده بودم. یه کاهو از یخچال برداشتم. قشنگ شستمش. خوردش کردم و گذاشتم خشک بشه. بعد گوجه ها هویج و خیار. بین خیار ها یدونه بود که خیلی بزرگ و کلفت. فکر کن یه مردی با یه کیری این اندازه باهات سکس کنه. چه شود. پیش خودم گفتم کیر کامران چقدره؟ فکر کنم بزرگ باشه اما نه به اندازه این خیار. شایدم باشه. وای اگر انقدر باشه پارم میکنه. چی!؟ چرا دارم به سکس با کامران فکر میکنم؟ ما فقط یه ناهار باهم بودیم و یکمم زیاد روی کردیم. من نمیشناسمش. اصلا از کجا معلوم راست گفته باشه؟ منم که مثل احمقا همه چیز زندگیم رو گفتم وای چه حماقتی کردم. ولی ته دلم اصلا حس بدی نداشتم. یجورایی راضی بودم. مثل دختر پسر ها که توی نوجوانی دوست پسر دوست دختر پیدا میکنند عاشق هم میشند. خندم گرفته بود از خودم.شام رو آماده کردم. مهدیس اومد باهم شام خوردیم. بعد شام باهم نشستیم پای تلویزیون. قسمت جدید شهرزاد میدیدم. من زیاد نگاه نمیکنم چون وقت نمیکردم اما مهدیس میدید. بیشتر فکرم توی اتفاقای امروز بود. –مامان این قباد چقدر نامرده مگه نه؟ اصلا حواسم بهش نبود. –ها چی مامان جان؟ -میگم این قباد خیلی نامرده ها ببین چه بلایی سر شیرین آورد. –آره نمیدونم. –مامان حواست کجاست؟ –نه عزیزم دارم میبینم. چیزی نگفت و ادامشو دیدیم. وقتی تموم شد ساعت از 10 گذشته بود. بلند شدم رفتم سرویس و مسواک زدم. یهو مهدیس گفت مامان میری بخوابی؟ -آره عزیزم یکم خستم. –باشه مامان جونم شب بخیر. –شبت بخیر عزیز دلم. اومدم توی اتاق افتادم روی تخت. فکرم همش به کامران بود. رفتم سراغ گوشیم. زنگ زده بود متوجه نشده بودم. بهش زنگ زدم. زنگ دوم برداشت. –سلام خانم زیبا. –سلام آقای خوشتیپ. خوبی؟ ببخشید متوجه تماست نشدم. –مرسی عزیزم خوبم تو خوبی؟ اشکال نداره دلم تنگ شده بود خواستم باهات حرف بزنم. –چه زود دلت تنگ شده برام. همش چند ساعت پیش هم بودیم. –میدونم اما تو این چند ساعت انگار مدت زیادی میشناسمت. کتایون نظرت چیه فردا برنامه کنیم بریم بیرون؟ -فردا!؟ نمیدونم آخه بچه ها چی؟ -خب با اونا بیا –وای کامران یه چیزی میگیا. با اونا بیام بگم چی؟ -خب نمیخوای بیشتر با هم آشنا بشیم؟ -چرا اما الان خیلی زوده بخوایم بچه ها رو درگیر این موضوعات کنم. کامران امروز خیلی خوش گذشت. –به منم عزیزم خیلی وقت بود یه همچین حسی رو نداشتم. یکمی صحبت کردیم و رسوند به اینجا که گفت دوست داشتی الان پیش هم بودیم. –آره اگر پیشم بودی چکار میکردی؟ -هر کاری که دوست داشتی. –دوست داشتم کنارم دراز بکشی و نوازشم کنی. –نوازش کنم. لباتو ببوسم بهت بگم که چقدر دوست دارم. بدجوری داشتم داغ میکردم. دلم میخواست واقعا پیشم بود. –کتایون دوست داشتی چطور تو بقلت باشم؟ -همینطور پر احساس مثل امروزت. –دوست نداشتی یکمی بشتر پیش میرفتیم. کاملا منظورشو فهمیدم اما دلم میخواست خودش بگه دقیقا چی میخواد. –یعنی چطوری؟ -یعنی اممم تن همو لمس میکردم. یه نفس عمیق کشیدم خیلی داغ شده بودم کسم حسابی خیس شده بود. –بگو کامران چیکار میکردی؟ -لباتو میخوردم آروم لباستو در میاوردم تا به لباسای زیرت برسم. خودمم لباسمو در میاوردم و با شورت میومدم روت. نوازشت میکردم لباتو میخوردم خودمو بهت میمالیدم. جوری داغ شده بودم همه بدنم میسوخت. از کسم آب سرازیر شده بود. به سختی نفس نفس میزدم. اون یکی دستم رو بردم لای پام آههه کشیدم. –جووونم عزیزم خیلی داغی نه. –کامران بسه. خواهش میکنم. یکمی مکث کرد بعد گفت باشه. –فکر کنم بهتر باشه بخوابیم اگر اشکالی نداشته باشه. –باشه عزیزم بخوابیم. –کامران ناراحت شدی؟ -نه نه اوکیم. ولی مشخص بود حالش گرفته شده. خودم دلم میخواست بیشتر پیش برم اما واقعا سختم بود. –عزیزم شبت بخیر میبوسمت. –منم میبوسمت شبت بخیر.بعد از قطع کردنش هنوز داغ بودم. شلوارمو تا زانو کشیدم پایین. وای شرتم کاملا خیسه. بلند شدم شلوار و شورتم کامل در آوردم و کسمو تمیز کردم. چقدر زیاد آب اومده. این همه آب تا حالا کجا بوده؟ به مدت شش سال ذخیره شده بود. پاشدم وایسادم. کسم حسابی ورم کرده بود. بدجوری داغ بودم. دیوونه با خودت چیکار کردی. دستمو کشیدم رو کسم. آآهههه خیلی نیاز دارم. کاش کامران الان پیشم بود. اگر اینجا بود حتی یک ثانیه هم برای سکس باهاش درنگ نمیکردم. تیشرتمو در آوردم و سوتینمو باز کردم لخت افتادم روی تخت. همه بدنم آنیش بود. نوک سینه هام کاملا زده بود بیرون. یه دستمو گذاشتم روی سینم میمالیدم. اون یکی دستم روی کسم بود.اووفف خیلی داغم. کیر میخوام. یکی که منو بکنه. ارضام کنه. نوک سینمو با انگشم میمالیدم داشت دیوونم میکرد. سینه سمت چپمو به سمت دهنم کشیدم. سینه هام واقع بزرگه و از اونجا که میدونم خیلی پیگیر سایزش هستید 80 خوش فرم و سربالاست. نوک سینم رو رسوندم به دهنم میمکیدم و کسمو میمالیدم. انگشت وسطمو کردم توی کسم تند تند حرکت میدادم دیگه صدام کامل دراومده بود. یکمی گذشت تا یه مقدار آروم بشم. هنوز کامل ارضا نشده بودم اما یهو سرد شدم. دستم کاملا خیس بود. لای پاهام و رونام هم همینطور و بد بختانه لحاف هم خیس شده بود. بلند شدم خودمو تمیز کردم. باید میرفتم دستشویی. حسشو نداشتم لباس بپوشم. آروم در اتاق رو باز کردم. دیدم در اتاق مهدیس بستس. رفتم دستشویی. خیلی هم دستشویی داشتم و خودمم تمیز کردم. باز با احتیاط اومدم بیرون. هنوز در اتاقش بسته بود. رفتم تو اتاق لخت خودمو انداختم روی تخت. کسم هنوز میخواد. هنوزم داغم. بالشتم بقل کردم بدون اینکه روی خودمو بکشم سعی کردم بخوابم. نمیتونستم بخوابم. دلم میخواد. نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم ببره. ما معمولا صبح های جمعه زود بیدار میشیم. خیلی بخوابیم تا 8:30، 9 اینطورا. از صدای تلویزیون و سر صدای آشپزخونه فهمیدم مهدیس بیدار شده داره صبحونه حاضر میکنه. عاشق نیمرو و پنکیک با نوتلا برای صبحونست. معلوم بود شب خوب خوابیده انقدر با انرژی بیدار شده. بر عکس من. اصلا حال نداشتم از تخت بلند شم. یکی دوبار صدام کرد مامان بیا صبحونه حاضره. انقدر گیج خواب بودم جواب ندادم. دفعه سوم بدون در زدن اومد تو اتاق و از اونجایی که من شب قبش روی خودمو ننداخته بودم منو لخت دید که به پهلو طوری که یه پام جمع شده بود دید. –مامان بیا صبحونه. بزور چشمام رو باز کردم. برگشتم نگاهش کردم. اینبار دیگه روشو بر نگردونده بود و زل زده بود بهم. گفتم برو عزیزم الان میام. رفت ولی در رو باز گذاشت. از تخت اومدم پایین. دنبال شورتم میگشتم. یادم افتاد دیشب خیلی با آب کسم خیس شده باید بشورمش. سوتینم اونور تخت بود حوصله رفتن تا اونجا رو نداشتم. فقط شلوار و تیشرت پوشیدم رفتم دستشویی صورتمو شستم. به قیافم نگاه کردم توی آینه. موهای ژولیده چشمای پف کرده صورت خواب آلود. اه مهدیس کاش بیشتر میذاشتی بخوابم. رفتم موهامو شونه کردم با کش از پشت بستمشون. صبحونه آماده بود ولی مهدیس دیگه مثل اول صبح با انرژی نبود. مثل آدمی شده بود که سعی داره یه مساله خیلی پیچیده رو حل کنه و همه فکرش درگیر اونه. خیلی ریلکس شروع کردم به صبحونه خوردن. –عزیزم دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده. –مرسی. مامان دیشب خوب نخوابیدی؟ -چطور؟ -خیلی چشمات خواب آلو هستش –نمیدونم چند روزه راحت نمی خوابم. –واسه همینه اونجوری میخوابی؟ -چجوری؟ -لخت –خب آره تاثیر داره تو هم بد نیست امتحان کنی . –من شبا راحت میخوابم اما شاید امتحان کردم. تو دلم گفتم نیست تاحالا کم لخت با مهیار خوابیدی –فقط خواستی امتحان کنی در اتاقتو قفل کن مهیار نیاد. کاملا با لحن شوخی گفتم اما اصلا انتظارشو نداشت. –خوب چرا خودت در اتاقتو قفل نمیکنی؟ -خب مهیار اتاق من که نمیاد. دیگه کاملا قفل کرده بود و فهمیده بود دارم تیکه میندازم. –اتاق تو نمیاد ولی اتاق من میاد؟ -گفتم یوقت شاید بیاد. –نمیخواد نگران من باشی. با خودم گفتم کار از نگرانی گذشته. صبحونه رو باهم خوردیم. بعد صبحونه مشغول تمیز کاری خونه شدم. خونه زندگیم گند برداشته. چقدر لباس کثیف بود که شستمش و حسابی همه جارو تمیز کردم. نزدیک ظهر بود که کارم تموم شده بود. مهدیس تو اتاقش مشغول درس بود. رفتم اتاق مهیار. معمولا بعضی وقتا اتاق مهیار رو تمیز میکردم همیشه هم غر میزد که تمیز نکن فلا چیزم گم شده و این چیزا. اتاقش کثافت گرفته بود. بوی سیگار میومد. حتی نمیکنه زیر سیگاریشو خالی کنه. آشغالای اتاقشو جمع میکردم زیر تختش چشمم خورد به جعبه کاندوم. بازش کردم. چندتا ازش استفاده شده بود. قاطی آشغالای سطلش چندتا کاندوم استفاده شده بود. کاندوم هایی که روی کیر مهیار کشیده شده و تو کس مهدیس رفته. یهو به فکرم افتاد پرده مهدیس رو هم مهیار زده؟ احتمالا دیگه. اتاقشو جمع کردم لباساشو جمع کردم بشورم. جیب های لباساش پر از خورده ریز بود. توی جیب سوئیشرتش یه بسته پلاستیکی کوچیک بود و یه چیزیی مثل خورده های سبزی توش بود. این چیه؟ نکنه مواده مخدره؟ واقعا دارم نگرام میشم. اون تیشرت جدیدش هم بود. لای لباسای کثیف یه شورت دخترونه هم پیدا کردم که رنگ صورتی بود که حالت لامبادا داشت. خیلی سکسی بود. برند ویکتوریا سکرت. بگو این همه پول رو چجوری خرج میکنند. حتما خواسته داداششو خوشحال کنه شاید هم مهیار براش خریده. شورت روهم برداشتم قاطی لباسا زیر های مهدیس گذاشتم و بعد همرو شستم. اتاقشو جارو کردم. کف اتاق پر خاکستر سیگار بود. اتاقش خیلی تر تمیز تر شده بود. ولی خودم حسابی کثیف شدم. رفتم دوش گرفتم. به اون شورته فکر میکردم. فکر میکردم منم بد نیست چندتا از لباس زیر های فانتزی بپوشم. اما واسه کی بپوشم؟ شاید واسه کامران یا شاید هم یکی دیگه. بیشتر فکرم درگیر اون بسته پلاستیکی توی جیبش بود. از حموم که اومد ساعت نزدیک 1 بود. لباسامو پوشیدم و ناهار آماده کردم. با مهدیس ناهارمون رو خوردیم. –مامان عصری می خوام برم خونه نازی دور همی داریم. –باشه مامان جون فقط زود برگردی. میدونی مهیار کی برمیگرده؟ -فکر کنم تا 6 7اینطورا برمیگرده. بعد ناهار رفتم سراغ لپ تاپم. کلی کارام مونده بود. تا ساعت 4 اینطورا مشغول بودم که مهدیس گفت مامان من دارم میرم خدافظ. بعد رفتنش یکم استراحت کردم.
قسمت چهاردهم : قافلگیریبا یه صدایی یهو ازخواب پریدم. وای کی خوابم برده بود؟. چند ساعته خوابیدم؟. نگاه کردم به ساعت از 6:30 گذشته بود. بدترین حلبت وقتیه که بعد از ظهر بخوابی یهو پاشی. بدجوری گیج میشی. یادم افتاد مهدیس خونه نیست. پس صدای چی بود؟ دارم میترسم کم کم. صدای دوش آب میومد. سکس داشت حموم میکرد. از بوی ضعیف سیگاری که پیچیده بود فهمیدم مهیار اومده. خیالم راحت شد. رفتم یه آبی به دست صورتم بزنم که مهیار از حموم اومد و بدون اینکه منو ببینه در حالی که حوله دور کمرش پیچیده بود رفت اتاقش. در رو نبسته بود. رفتم دم اتاقش. حولشو باز کرد و باهاش موهاشو خشک میکرد. قشنگ بدنش تو دید من بود. مهیار بدن لاغری داشت اما ورزیده بود. تا 2 سال پیش ورزش میکرد. موهای مشکی پوست روشن و صورتی که بیشتر به من رفته بود. قدش حدودا 175 میشد. رنگ پوستش سفید بود و بدنش کاملا بدون مو. از بقل وایساده بود و داشت سرشو خشک میکرد. یک آن برگشت سمت من در حالی که حوله روی سرش بود نمیتونست منو ببینه. کیرش تو حالت خوابیده آویزون شده بود با تکون های بدنش خیلی قشنگ تکون میخورد. بی اختیار لبامو گاز گرفتم دارم داغ میشم. تا اومد حوله رو برداره سریع اومدم اینور که نبینه منو. صداش زدم مهیار. –بله مامان. اومدم دم اتاقش یه شورت سیاه پاچه دار کشی تنش بود که حجم کیرش قشنگ مشخص بود. در زدم اومدم تو. سلام مامان جون. کی اومدی؟ -نیم ساعتی میشه. خواب بودی بیدارت نکردم. –خسته نباشی خوش گذشت؟ -آره خیلی خوب بود. یه چیزی اینجا خیلی عجیب بود و اون رفتار ما دوتاست. من هیچوقت موقع لباس پوشیدن بچه ها تو اتاقشون نبودم. حتی مهدیس. اما الان وایسادم خیلی راحت و عجیبتر اینکه مهیار از اینکه با شورت جلوی منه اصلا خجالت نمیکشه. شاید قبلا هم اینطوری بوده اما چرا من انقدر تابلو رفتار میکنم؟ -من میرم چایی بذارم بخوریم خستگیت در بره. یه عصرونه مختصری آماده کردم به همراه چایی بخوریم. با شلوارک و آستین حلقه ای سفید اومد پیشم نشست. به تتوش نگاه میکردم. –اذیتت میکنه؟ -نه کاریه که شده دیگه –نمیخوای برم پاکش کنم؟ -مگه میشه؟ -نمیدونم فکر نکنم –پس چرا میگی؟ -آخه تو گفتی باید بری پاکش کنی. –چه حرف گوش کن شدی. حالا هیچ حرف منو گوش نمیدی فقط این یکی رو یادت مونده. خندید. –میشه گیتارتو بیاری آهنگ اونشبی رو بزنی؟ -آخه هنوز کار داره. –اشکال نداره بیار بزن. توی رفتاراش بی میلی و از سر اجبار نبود. انگار خودشم مشتاقه. گیتارشو آورد. نشست روی صندلی و زد. داشتم گوش میکردم. واقعا خوب بود کارش. تموم که شد براش دست زدم. گفتم کار درخواستی هم میزنی؟ -تا چی بخوای؟ -فرامرز اصلانی بزن. به من بگو بی وفا. –به یه شرط. –چی؟ -خودت بخونی باهاش. –من!؟ -آره –بیخیال عزیزم الان آماده نیستم. شروع کرد به زدن. –یالا دیگه وگرنه نمیزنم. –باشه فقط نخندیا. یادش بخیر قدیما. وقتی مرفتیم شمال منصور ازم میخواست بخونم. صدام بد نیست. بعضی وقتا واسه خودم میخونم. یه مدت خیلی کمی واسه اینکه حالم بهتر بشه کلاس آواز میرفتم اما فقط چند جلسه بود. به نقطه اوج آهنگ که رسید صدای منم باهاش آزاد شد. به من بگو بی وفا حالا یار کی هستی خزون عمرم رسید نوبهار کی هستیکاملا حس آهنگ رو گرفته بودم. از این آهنگ خیلی خاطره داشتم. وقتی تموم شد مهیار گیتارش رو گذاشت زمین برام دست زد. –وای مامان عالی بود. باید با هم یه گروه بزنیم. –برو بابا دیوونه. اینم کاره آخه. –دستت درد نکنه همیشه گند بزن به هنر من. –نه عزیزم منظورم این نیست که کار تو چیز کمیه. اما آخه دیگه واسه من وقتش گذشته. –چرا؟ صدا به این خوبی داری که –دیگه ولش کن. بلند شد گیتارش رو ببره. –مهیار بشین میخوام صحبت کنم باهات. –صبر کن بذارم اینو چند دقیقه دیگه میام. –چند دقیقه واسه چی!؟ -سیگار میطلبه. مسخره میخوای چیو ثابت کنی جلوی من میخوای بری سیگار بکشی؟ نمیخواستم اعصاب خودمو مهیارو خراب کنم. –باشه مامان. –میخوای بیا اتاقم صحبت کنیم. –نه اونجا نفسم میگیره. –میخوای همینجا بکشم تو هم حرفتو بزنی؟ تو دلم گفتم خب اون کوفتی انقدر واجبه که نمیتونی بعد صحبتمون بکشی. بازم مثل همیشه باید کوتاه بیام. چه فرقی میکنه تو اتاقش بکشه یا اینجا. بوش در هر صورت میاد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم برو بیار همینجا بکش. خیلی راحت شکستم داد و امتیاز گرفت. اومد تو آشپزخونه. پنجره رو کامل باز کرد. زیر سیگارش هم آورده بود. روشن کرد و گفت خب چی میخواستی بگی؟ -ببین مهیار میدونم الان تو سنی هستی که خیلی نیاز ها رو داری و خیلی هیجان خواهی و ماجراجو. اما دلیل نمیشه انقدر زیاده روی کنی؟ -منظورت چیه؟ -خب من همیشه تو و مهدیس رو حمایت میکنم. هرچی بخواید سعی میکنم فراهم کنم. اما دیگه نمیتونم مثل وقتی بچه بودید 24 ساعته مواظبتون باشم. حق بده بعضی وقتا نگرانت باشم. نگران آیندت. –اگر میخوای راجبه درس خوندن اینا بحث کنی اصلا حوصله ندارم. قبلا 1000 بار گفتم. من علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارم. من چیزی که دوست دارم موسیقیه. میخوام با همین کار زندگی کنم. –خب منم نگفتم نکن. من که دارم تشویقت میکنم و هرچی خواستی فراهم میکنم. راجبه درس هم هر چند نظر خودم اینه که بخونی اما خب به تصمیمت احترام میذارم. بحث من چیزای دیگست. –چی؟ -من دوستات رو نمیشناسم. حق بده نگران باشم. تا اومدم به خودم بیام دیدم داری سیگار میکشی و تا دیر وقت پیش دوستاتی. حالا هم که رفتی تتو زدی. البته نمیخوام راجبه خوب و بدش صحبت کنما. خودت دیگه عاقلی همه چیزو میدونی. اما من واقعا نگرانتم. نمیدونم با کیا در ارتباطی. با دوستات چکار میکنی؟ -نترس کار خاصی نمیکنیم. فقط دور هم جمع میشیم و آهنگ سازی میکنیم. –فقط همین؟ -خب آره. –چیزی نمیزنید؟ -ساز دیگه پس با چی آهنگ میزنیم؟ -مهیار خنگ بازی در نیار اعصابم خورد میشه. دوست دارم با هم صادقانه حرف بزنیم. –منظورتو نمیفهمم. –خوب هم میفهمی. اون کیسه رو بهش نشون دادم این چیه؟ -یه تیکه آشغاله –میدونم آشغاله اما تو جیب تو چکار میکرد؟. –چه میدونم. –مهیار من از دست تو چکار کنم؟ -مگه چکار کردم. –عزیزم من نمیدونم این تو چه کوفتی بوده اما مطمعنم مواد مخدره حالا چی هست من نمیدونم. تو بزرگ شدی. خواهشن بچه بازی در نیار. –چون گفتی راستشو میگم. حق با توئه. اون تو گل بوده که با ارشیا زدیم. ولی باور کن من زیاد نمیزنم. –اصلا نباید بزنی. من دارم بدجوری نگرانت میشم. –چشم مامان دیگه نمیزنم. –قول بده. قول میده تا وقتی اوکی ندی نمیزنم. چرا گفت تا وقتی اوکی ندی!؟ مگه من قراره اجازه بدم که مواد بکشه؟ حالا هرچی. –آفرین قول دادیا. مرسی که شجاعتشو داشتی حقیقت رو گفتی. – فقط همین از لباسام در اومد.؟ نوع نگاه یجوری بود که با شیطنت خاصی سوال می پرسد. –نکنه چیز دیگه هم بود من نفهمیدم. اگر هست بنداز دور و دیگه سمتش نرو. –گفتم انقدر ریز گشتی لباسامو شاید چیزای دیگه هم دیده باشی –مثلا؟ -نمیدونم من که لباسارو جزء به جزء بررسی نکردم. تو انقدر دقیق میبینی که میفهمی کدومش نو هست کدومش ماله من کدوم نیست. خیلی مشخص داشت به شورت مهدیس اشاره میکرد اما چرا؟ میخواد سر حرف رو باز کنه؟ میخواد بهم بگه با خواهرش سکس میکنه؟ -نه چیز خاصی ندیدم. –اوکی خوبه باز. –اصلا هم خوب نیست. من از وقتی اینو تو جیبت دیدم از نگرانی داشتم میمردم. –ببخشید انقدر نگرانت کردم . کاملا مشخصه وقتی آدم خیلی نگران میشه عمیق خوابش میبره که حتی رفت آمد کسی رو نمیفهمه. قشنگ داشت بهم تیکه مینداخت. چرا سعی میکنه عصبانیم کنه؟ چرا هی حرص منو در میاره؟ -هیچ ربطی به هم نداره. نمیخوام کشش بدم مثل یه مرد قول دادی و نباید زیرش بزنی. –آره مثل یه مرد قول دادم تا وقتی اجازه بدی چیزی نزنم نئشه نکنم. –هیچوقت نباید بزنی منم مطمعنم که هیچوقت به بچم همچین اجازه ای نمیدم. هنوز با اون لبخند شیطونش نگام میکرد. –مامان این چند وقته خیلی کارت زیاد شده؟ -یکمی چطور؟ -احساس میکنم خسته ای و یکم هم رفتارات فرق کرده –از چه نظر فرق کرده؟ -راستش اینکه بابت چیزایی که تو اتاق پیدا کردی نزدی تو گوشم جای تعجب داره. –بده باهات آروم رفتار میکنم منطقی صحبت میکنیم. –بد نیست عجیبه. –آره عجیبه اما دیگه عادت کردم که. پرید وسط حرفم –به چی عادت کردی؟ -به اینکه هرچی میبینم ازت قافلگیر نشم. –مطمعنی هر چی؟ -چی!؟ -مطمعنی هر چی ببینی قافلگیرت نمیکنه؟ -مگه میخوای چکار کنی؟ -کلی گفتم. –ببین مهیار من نمیدونم باید چکار کنم. خیلی وقت ها گیج میشم. سردر گم میمونم. –خب همیشه تغییر این چیزا رو هم داره همراه خودش. –تغییر؟ مگه چی تغییر کرده؟ -خیلی چیزا عوض شده و عوض هم خواهد شد. –منظورت چیه؟ -خب من دارم تغییر میکنم. مهدیس هم همینطور تو هم کم کم تغییر میکنی چون به این تغییر نیاز داری. خیلی واضح منظورشو فهمیدم. اما از کجا میدونه نیاز دارم. نکنه چیزی دیده؟ نکنه یه وقت منو لخت تو اون حال دیده باشه –من نمیدونم چی میگی؟ -میدونم خیلی خوب میدونی. خیلی چیزا رو میدونی اما نمیخوام الان چیزی بهم بگی. منم خیلی چیزا رو میدونم. حس کردم کاملا گیرم انداخته . از الان به بعد هر یه کلمه ای که بگم بیشتر به منظورش میرسم. مثل اینکه کاملا میدونه که من در جریان رابطه اون و مهدیس هستم و بدتر از اون میدونه که من نیاز به سکسم رو توی اتاق خوابم چجوری بروز دادم. اما چجوری فهمیده؟ داشتم سعی میکردم بحث رو عوض کنم و بپیچونم که مهدیس اومد خونه. –سلام همگی. –سلام مهدیس جان. –من نبودم مادر و پسر خوب با هم خلوت کردیدا. مهدیس خواست یه لیوان از تو کابینت بالای لباس شوئی برداره یهو گفت عه مامان این شورت من اینجاست؟ کجا بود؟ همون شورت تو اتاق مهیار رو میگفت که انداخته بودم توی سطل لباس کثیف های مهدیس که بشورم. مهیار دست به سینه با یه لبخند شیطنت و پیروزی داشت نگاهم میکرد. و گفت نمی خوای جوابشو بدی از کجا پیداش کردی. نمی خواستم حرف بزنم. فقط باید به نشانه تسلیم دستامو ببرم بالا. چقدر اینا وقیحند آخه. اگر صحبتو ادامه میدادم خیلی راحت میخواستند بگن که آره با هم سکس میکنیم. تا قبل از این دور از چشم تو از این به بعد حتی جلوی چشمت هم مشکلی نداریم. –مهدیس فکر کنم از اتاق من پیداش کرده. یهو مهدیس جا خورد. فکر کنم خودش هم میدونست که کجا باید باشه اما اینکه مهیار جلوی من میگه شوکش کرد. مهیار میخواد چه بازی راه بندازه!؟ واسه اینکه وضع بدتر نشه از آشپزخونه اومدم بیرون وقتی کنار مهیار رسیدم آروم بهش گفتم خیلی گستاخ شدی.
قسمت پانزدهم: کمک های غیر مطرقبهچه اتفاقی داره میفته؟ من قرار بود همه چیز رو درست کنم اما نه تنها چیزی درست نشده بلکه داره بدتر هم میشه. مگه قرار نبود جلوی اینا رو بگیرم؟ شراره درست میگفت هر رفتار من وضعیت رو بدتر میکنه. مثل شطرنج میمونه. وقتی داری مات میشی هر حرکتی میکنی بیشتر گیر میفتی. اما تو شطرنج این شانس هست که با چندتا حرکت حریفتو قافلگیر کنی و اوضاع به نفعت بشه اما مثل شطرنج نیست. الان مهیار منتظره من بگم که میدونم چه غلطی میکنید و دیگه علنی بکنن و دیگه نمیشه جمعش کرد. دارم فکر میکنم مهدیس چیکار میکنه اگر اوضاع اینجوری پیش بره. مشخصه دیگه طرف مهیار رو میگیره. همیشه بین منو مهیار اونو انتخاب کرده. الان هم که هم منافعش با اونه هم کیف و حالش. حالا این وسط یه اگر پیش من آبروش بره که نباید مهم باشه براش. مغزم کار نمیکنه. باید با یکی مشورت کنم اما کی؟ با کی میتونم درد و دل کنم و این رسوایی خانوادگی رو بهش بگم؟ شراره خیلی خوب بود اما خودش گند زد. نباید اونکارو باهام میکرد. خیلی بهم برخورد. قشنگ حس اینو داشتم که مورد سوء استفاده قرار گرفتم. در هر حال نمیتونم تنهایی حلش کنم لازمه با یکی در میون بذارم و کسی بجز شراره نمیتونه باشه.اما هنوز از دستش عصبانیم. شاید چند روز دیگه بهش زنگ زدم. یوقت دیر نشه. نمیدونم. واقعا نمیدونم.کل روز شنبه سرم شلوغ بود. کلی کارهام از هفته قبل مونده بود. فکر میکردم شرایط خیلی بدتر باید باشه اما انگار یکی همه چیزو مرتب کرده بود. یه چیزی جور در نمیومد. انگار من همه کارا رو کردم در حالی که اصلا هیچ کاری نکردم. اول به نظرم اومد که همه چی شانسی اتفاق افتاده اما نمیتونستم به راحتی بپذیرم. فرح منش به تلفن دفترم زنگ زد –سلام خانم شریف حال شما بهترید؟ -سلام آقای فرح منش. بهترم؟ مگه چطور بودم؟ -هفته پیش به نظر میومد کسالت دارید. در هرصورت بگذریم. چه خبرا؟ -سلامتی. در مورد قرار جلسه با شرکت ... زنگ زدم. –اون که همون چهارشنبه بود. خیلی زنگ زدیم باهاتون هماهنگ کنیم پاسخگو نبودید. خانم ستاری زحمتشو کشیدن –خانم ستاری؟ -آره ایشون بجای شما ارائه دادن و خیلی هم خوب انجامش دادند. –بله کاملا متوجهم. ایشون خیلی زرنگ و فرصت طلب هستند. خندید و گفت نه اونجوری که فکر میکنی خیلی از شما تعریف کرد. راستی چی شد نیومودید؟ -عه ببخشید آقا فرح منش پشت خطی دارم باید جواب بدم بهتون زنگ میزنم. حسابی قاطی کردم. این دختره دنبال چیه؟ اگر میخواد جامو بگیره چرا هی بازیم میده؟ میخواد مثلا خودشو خوب جلوه بده تا کسی شک نکنه که زیرآبمو زده؟ زیرآبمو که نمیزنه چون خودم دارم حسابی گند میزنم و اونم استفاده میکنه. تو همین لحظه آقای عسگرپور مسئول تحقیق توسعه بخش اومد تو اتاقم. قبل از اومدنش خانم رشیدی گفته بود این ساعت میاد و من تازه یادم افتاد که حتما راجبه یه موضوع خیلی مهمی روز چهارشنبه می خواستم باهاش صحبت کنم. خیلی آدم بد عنق و گوشت تلخی بود. انتظار یه برخورد سنگین داشتم. وقتی صحبت میکرد اصلا به موضوع هفته گذشته اشاره نکرد. –ببخشید من روز چهارشنبه اصلا از نظر روحی آمادگی نداشتم. –اشکال نداره مهم اینه که با اینکه حالتون خوب نبود زحمت گزارش مارو کشیدید. یهو هنگ کردم سعی کردم خودمو تابلو نکنم واسه همین گفتم باز خوبه کار رو رسوندیم. ببخشید آقای عسگر پور کی گزارش رو براتون آورد. – خاطرتون سرکار خانم؟ خانم ستاری زحمت کشیدن. دیگه مطمعن شدم این داستان از کجا آب میخوره. –ببینید آقای عسگر پور من واقعا نرسیدم اون گزارش رو کامل بررسی کنم امیدوارم نقصی نداشته باشه. –نقص؟ خانم شکسته نفسی نفرمایید. جمع بندی و تصمیم گیریتون خیلی کامل بود. واقعا لذت بردم. صحبتمون تموم شد و رفت. من حتی به اون گزارش نگاه هم نکرده بودم. چجوری میتونسته جمع بندی و نظر من پای اون باشه؟ به رشیدی زنگ زدم و گفتم یه نسخشو برام ایمیل کنه. بهش که نگاه میکردم دیدم بله خیلی کامل جمع بندی شده و بهترین نوع ممکنه راهکار داده شده. اما کار من نبوده. ستاری. چی می خوای از جون من؟ به رشیدی زنگ زدم و گفتم سریع ستاری رو بفرسته اتاقم. وقتی اومد مثل همیشه با اون چهره حق به جانب و پر اعتماد به نفس بهم نگاه میکرد. –در خدمتم خانم شریف –خانم ستاری میشه یه توضیح راجبه گزارش تحقیق و توسعه بفرمایید. –مگه شما در جریان نیستید؟ -عزیزم با من بازی نکن. خیلی خوب میدونم که به جای من جمع بندی کردی و راهکار ارائه دادی. من اصلا در جریان نبودم. یکمی مکث کرد و با لحن آروم گفت من خواستم بهتون بگم اما خودتون توجهی نکردید. –کی؟ -چهارشنبه عصر وقتی اومدم اتاقتون. شما دم پنجره بودید. یهو یادم افتاد قضیه چی بود. –خب من اصلا آماده نبودم اما بهتر نبود صبر میکردی خودم نظر میدادم؟ -با کمال احترام فکر نمیکنم. –چطور؟ -آخه آخرین زمان ما چهارشنبه بود و یه نسخه از گزارش هم باید میرفت دفتر مدیر عامل میترسیدم برای شخص شما خوب نباشه. –اون دیگه مشکل من بود امیدوار بودم حرفه ای تر عمل کنی و جایگاه فعلیتو بدونی. قشنگ سعی کردم تخریبش کنم تا حالیش بشه نباید جای من تصمیم بگیره. اینجا هنوز من مدیر این بخش هستم. سرشو انداخت پایین و گفت متاسفم. فقط میخواستم کمکتون کنم. شما اونروز حالتون خوب نبود. نمیتونستم بذارم اتفاقی بیوفته که باعث ناراحتی بیشترتون بشه. اگر ناراحتتون کردم ازتون عذر میخوام. لحن حرف زدنش جوری بود که آدم دلش میسوخت. نمیخواستم از موضعم کوتاه بیام و به مکالمه خاتمه دادم. موقع رفتن گفتم یه لحظه صبر کن. بشین کارت هنوز کارت دارم . دوباره نشست .-چرا؟ -چرا چی؟ -چرا میخوای کمکم کنی؟ -همه ما لازمه بهم کمک کنیم. –ببین عزیزم این صحبت های کلیشه ای رو بزار کنار. کمک تعریفش مشخصه. کاری که تو میکنی همکار چندین ساله برام نکرده چجوری میتونم باور کنم تو که کمتر از یک ماه با من کار میکنی می خوای کمک کنی؟ -آدما با هم فرق میکنند. –خیلی دوست داری جای منو بگیری؟ -متوجه نمیشم؟ -دقیقا چی شو متوجه نمیشه؟ لطفاً واقعی باش. به اندازه کافی باهوش هستی که بفهمی منظورم چیه؟ سرشو آورد بالا چهرش در هم رفت و با لحن خیلی محکم و جدی گفتبرام مهم نیست که باور میکنید یا نه اما اصلا علاقه ای به سمت شما ندارم. اگر چیزی مربوط به کار هست بفرمایید وگرنه منو ببخشید باید به کارهام برسم. گفتم بفرمایید. موقع رفتن گفت کاملا قابل درکه آدمی که تنهاست به هیچکس اعتماد نداره امیدوارم همیشه اینجوری نباشه من دیگه هیچ دخالتی تو کارهای شما نمیکنم. از اینکه تونستم حالشو بگیرم حس غرور داشتم. قشنگ حالشو گرفتم. اما ناراحت هم بودم. با هر نیتی که داشت لطف بزرگی بهم کرده بود. اونم دو دفعه. ته دلم ناراحت بودم. حرفی که زد خیلی تحت تاثیر قرارم داد. من یه آدم تنهام. اونم فهمیده بود. ساعت نزدیک 6 بود یهو یادم افتاد باید امروز ماشینو تحویل میگرفتم. ای بابا پاک یادم رفته بود. زنگ زدم و سریع رفتم ماشین رو گرفتم. ماشین نازنینم. خداروشکر بلاخره برگشتی پیش خودم. خوبه که آشنای کامران بود و تخفیف خوبی هم گرفت برام. آخ راستی کامران. باید بهش زنگ بزنم.-سلام کامران جان –سلام کتایون عزیزم خوبی خانمی؟ -مرسی عزیز تو خوبی؟ -ممنونم ماشینتو گرفتی؟ -آره مرسی ازت –بابت چی؟ -اینکه که این تعمیرگاه رو معرفی کردی. –قابل شما رو نداره. مگه چندتا کتایون دارم که بخوام براش از این کارا بکنم. باهات خوب حساب کرد؟ -آره خیلی تخفیف داد مرسی ازت. خواهش میکنم. الان کجایی؟ -دارم میرم خونه –اه حیف شد میخواستم ببینمت. –اشکال نداره حالا وقت هست. بعدا منو میبینی. –مثلا کی؟ -حالا میگم بهت. –کتایون –جونم؟ -میشه فردا ببینمت. فردا!؟ -آره فردا عصر خوبه؟ اگر افتخار بدی ناهار هم درخدمتتون باشیم. نمیدونم آخه فردا یکمی زوده. –چرا زوده؟ -بذار شب بهت خبر میدم. –باشه عزیزم منتظر تماست هستم. –قربونت خدافظ.وقتی رسیدم خونه فکرم همش درگیر کامران بود. از یه طرف خیلی دلم میخواست برم پیشش و باز هم بریم لواسون از یهطرف شک داشتم که درسته هست یا نه؟ همینطوری فکرم درگیرشه و یجورایی دوسش دارم از یه طرف میترسم. از اینکه بخوام یه رابطه شروع کنم میترسم. حق با ستاری بود آدمایی که خیلی تنها میمونند میترسن اگر کسی بهشون نزدیک بشه. منم میترسم. فردا بعد از ظهر کار خاصی ندارم میتونم از شرکت بزنم بیرون. خیلی دودل بودم. آخر شب قبل خواب داشتم فکر میکردم. فکر اتفاقات امروز توی سرم می چرخید.بیشترش مربوط به کامران بود. دیگه داشتم کامل خودمو قانع میکردم که نرم. هرچند گفته بودم نمیرم. بعد شام دیده بودم پیام داده و جوابشو دادم که نمیام. چشمام رو آروم بستم که بخوابم که صدای در از اتاق مهدیس به گوشم خورد. اولین چیزی که به ذهنم اومد اینه که این دوتا میخوان باز شروع کنند. ساعت نگاه کردم. یازده و ربع بود. چرا انقدر زود؟ معمولا بعد از نیمه شب مشغول میشدند. عجبا. مهیار انقدر خیالش راحته از بابت من. دارم عصبی میشم. مسخرشو در اورده. شایدم اون نباشه. ولش کن حتما که اگر صدای در اتاق نصف شب میاد دلیل نمیشه که. اصلا ولش کن بخوابم. اما این فکر منو ول نمیکرد. چند دقیقه تو تخت خواب به خودم پیچیدم.نمیتونم بخوابم. باید ببینم چه خبره. نمیتونم آروم بشم. خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون. اول یه نگاه به در اتاق مهیار انداختم. لای در رو باز کردم. حدسم درست بود. مهیار اتاقش نیست. رفتم دم اتاق مهدیس. گوشمو چسبوندم به در. آروم حرف میزدند اما میتونستم یه قسمتاشو بشنوم. –مهیار واقعا میخواستی بگی؟ -آره –دیوونه اگر مامان میفهمید شرتم اتاقته چی میگفت؟ -چی میخواست بگه. –وای مهیار تو چرا انقدر بیخیالی آخه؟ -بلاخره میفهمه. –تو عین خیالتم نیست نه؟ -تو دوست نداری از این وضع در بیایم راحت باشیم تو این خونه؟ -مهیار ما خواهر برادریم. اونم مامانمونه. درک کن نمیتونه راحت کنار بیاد. –نترس میاد. –ازکجا انقدر مطمعنی؟ -میدونم. –از کجا؟ -اونشو بعدا میفهمی الان وقت کار دیگست عزیزم. مهدیس راست میگه از کجا میدونه من راحت کنار میام؟ اصلا کی گفته کنار میام. این پسره با خودش چه فکری کرده؟ و واقعا چرا انقدر مطمعنه؟ این همه از خودم ضعف نشون دادم اینجوری شده. نکنه فردا بخواد با منم سکس کنه. چرا دارم به همچین چیز حال بهم زنی فکر میکنم. اعصابم خورد بود. گوشیمو برداشتم و به کامران اس دادم. عزیزم من فردا واسه ناهار پیشتم.
قسمت شانزدهم: آزادصبح زودتر بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم. موهای کل بدنمو شیو کردم. انگار کاملا برای سکس با کامران آماده بودم. یه ست سفید دیگه پوشیدم و یه دست لباس شیک مجلسی توی ماشین گذاشتم. کل روز جوری کارهام رو انجام میدادم که انگار خیلی عجله دارم. همش نگاهم به ساعت بود که کی 1 میشه. بلاخره ساعت 1 شد و به سرعت رفتم سمت پارکینگ. تو آسانسور ستاری رو دیدم. بهش سلام کردم خیلی سرد جوابمو داد. قشنگ معلوم بود که میخواد بگه باهام قهره. تو شرایطی نبودم که بخوام بهش توجه کنم. پارکینگ شرکت سه طبقه بود. طبقه اول پارکینگ مدیران طبقه دوم کارمندها و طبقه آخر انبار و موتور خونه بود. هیچوقت طبقه آخر نرفته بودم. با ماشین رفتم اونجا. هیچکسی نبود. فرصت داشتم لباسامو عوض کنم و آرایش کنم. همش استرس اینو داشتم یکی نیاد یه موقع. وقتی آماده شدم فقط رژ لبم مونده بود. عینک آفتابیم رو زدم که آرایشم زیاد معلوم نباشه. موهامو زیر شالم پوشوندم به سرعت از شرکت رفتم بیرون. زیاد نرفته بودم یادم افتاد موقع خروج انگشت نزدم. وای چه بد. حالا چجوری برگردم؟ تو همین فکرها بودم کامران زنگ زد. –سلام عزیزم کجایی؟ -سلام کامران جونم من تو راحم. تو کجایی؟ -من میدون نزدیک میدون ارتشم. –باشه تا 10 دقیقه دیگه پیشتم. گازشو گرفتم زود برسم پیشش. وقتی رسیدم ماشین رو یجای مطمعن پارک کردم و اومدم تو ماشین کامران. –سلام خانم قشنگم. –سلام عزیزم. اومد سمتم و لبامو بوسید. –دیوونه وسط خیابون؟ خندید و راه افتادیم. رفتیم یه رستوران جدید. غذاش واقعا خوب بود. بعد از ناهار گفت حالا برنامه چیه؟ -من کاری ندارم هرچی توبگی. –بریم ویلا؟. منتظر همین حرفش بودم اما نمیخواستم فکر کنه خیلی هول دارم. –اممم کامران میدونی میترسم دفعه قبل خیلی ما جلو رفتیم. –مگه بد بود؟ -نه عزیزم اما. –اما نداره عشقم با من بیا.منتظر همین حرفش بودم. رفتیم سمت ویلا. شال و مانتومو رد در آوردم و با یه تاپ زرد نشستم روی مبل. موهامو باز کرده بودم و ریخته بودم روی شونه هام. کامران دوباره شامپاین آورد. یه موزیک لایت پلی کرد. اومد کنارم نشست. –کتایون هنوزم میترسی؟ -نمیدونم. –نباید بترسی تو الان یه زن بالغی. اختیار زندگیت دست خودته. –میدونم عزیزم اما هنوز. هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتشو آورد جلو و لبامو بوسید. منم باهاش همراه میکردم. خیلی حس خوبی بود. زبونشو گذاشت توی دهنم و من میمکیدم. آروم اومد روم. گردنمو میبوسید. صدای ناله هام در اومد. –هنوزم مطمعن نیستی؟ به چشماش نگاه میکردم. نگاهی سراسر شهوت. دوست دارم از زبونت بشنوم اگر بگی نه ادامه نمیدم. هیچی نمی گفتم. –من منتظرم عزیزم. –همم ادامه بده کامران. –مطمعنی؟ -مطمعنم عشقم میخوام مال تو باشم. دستاشو برد پایین از پایین تاپم گرفت و درش آورد. دوباره لبامو میخورد. بلندم کرد نشستیم با هم. دکمه های پیراهنشو باز میکرد و منم کمکش میکردم. زیر پیرهنش هیچی نپوشیده بود. بدن عضلانی داشت سینشو بوسیدم. دوباره رفتم سمت لباش. دستمو بردم پایین کمربندشو باز کردم. یهو هولم داد روی کناپه و شلوارمو باز کرد و در آورد.زانوهام رو میبوسید. چشمامو بسته بودم بدجوری داغ بودم. روم خوابید بقلم کرد. سوتینمو باز کرد و درش آورد. و سینه هامو میخورد. وقتی سینه هامو میمکید صدام بلند شده بود. خیلی بلند ناله میکردم. اومد پایین و شورتمو در آورد. و گفت اووفف واویلای من. پاهامو کامل بازکرد اولین لیسی که به کسم زد ارضا شدم. بدنم میلرزید. داشتم میسوختم. 6 سال از آخرین باری که واقعا ارضا شده بودم میگذشت. یه جوری بودم از بیرون سردم بود از تو داشتم میسوختم.بقلم کرد و دوباره لب و گردنم رو میخورد. وقتی رسید به سینه هام دوباره داغ شدم. وقتی کسمو میخورد داشتم دیوونه میشدم بلند ناله میکردم. انگشت وسطشو کرد تو و نا خودآگاه جیغ زدم. بلند شد و شلوار و شورتشو در آورد. وای چه کیر بزرگی داشت. یه کیر سفید و کلفت. اندازه یه موز رسیده بزرگ بود. هیچوقت کیر به اون بزرگی ندیده بودم. راستش فقط کیر مرحوم شوهرم و مهیار رو دیده بودم که از این خیلی کوچکتر بودند. کیرشو گذاشت روی کسم و میمالید. خیلی داشتم ناله میکردم. سرشو گذاشت لاش و فشار داد داخل. کیرش با یکمی زور جا شد تو کسم. هم اون خیلی کلفت بود هم من تنگ بودم. دیگه ناله نمیکردم. جیغ میزدم. دوباره ارضا شدم. تو کمتر از ده دقیقه دو بار ارضام کرد. اشکم در اومده بود. خیلی خوب بود بیشترین حد لذت جنسی رو داشتم تجربه میکردم. شروع کرد به عقب جلو کردن. داشت کسمو میکرد. پاهامو کامل باز کرده بود و کم کم داشت حرکت کیرشو تو کسم سریعتر میکرد. خودش هم حسابی عرق کرده بود. معلوم خیلی داره لذت میبره. مدام قربونم میرفتم. روم میخوابید لبامو میمکید. سینمو میمالید. میخورد. بازم ارضام کرد. کیرشو از کسم کشیذ بیرون. آب غلیظ و شفاف کسم از کیرش چکه میکرد. یه لحظه به فکرم افتاد شاید ازم بخواد براش بخورم. هیچوقت این کارو نکرده بودم. حتی واسه منصور رو. البته خودش دوست نداشت. تو این وضعیت اصلا دوست نداشتم کیرش رو با اون همه آب کسم روش تو دهنم بذارم. به پهلو خوابوندم پاهامو جمع کردم. پشتم نشست و تو همون حالت کیرشو تو کسم فرو کرد. لذت زیادی داشت. به ملایمی داشت میکرد. با دست چپش دست راستمو گرفته بود. به چشمامش نگاه میکردم اونم به من. حرکتشو سریع تر کرد و با چند ضربه کیرشو کشید بیرون و آبشو روی رونم ریخت. قبل اینکه بکشه بیرون ارضا شده بودم. 4 بار توی یک ساعت. یک رکورد خاص توی زندگیم بود. بعد از 6 سال سکس رویایی داشتم. خیلی عالی بود. –عزیزم دوست داشتی؟ -کامران خیلی خوب بود خیلی. مرسی عزیزم. به آرومی آب کیرشو از روم با دستمال کاغذی پاک کرد. بلندم کرد نشوندم توی بقلش. –کتایون یه چیزی بگم؟ -جونم عشقم بگو –تو بهترین کسی هستی تا حالا باهاش برخورد داشتم. مدت زیادی نیست همو میشناسیم اما خیلی وابستت شدم. سرشو توی بقلم گرفتم و به سینم فشار دادم و سرشو بوسیدم. –عزیزم این یه حس دو طرفست منم خیلی دوست دارم. –کتایون بیا واسه همیشه با هم باشیم. این حرفش یهو سردم کرد. یخ شدم. هنوز واسه اینکه بخوام دوباره ازدواج کنم آمادگی نداشتم. نگرانی بچه ها هم یه طرف. –نظرت چیه کتایون؟ ازدواج کنیم با هم. –ببین کامران تو شرایط منو میدونی. واسه اینکه بخوام دوباره ازدواج کنم نیاز به زمان بیشتری دارم. من عاشقتم اما. –اما چی؟ بخاطر بچه هات میگی؟ قول میدم واسشون پدری کنم. قول میدم همه جوره کنارت باشم تا ابد. –کامران خواهش میکنم. الان نه. نا خودآگاه گریم گرفت. –کتایون. –عزیزم خواهش میکنم ادامه نده. بذار فعلا همینطوری ادامه بدیم. وقتی دید دارم اشک میریزم ساکت شد. با شستش اشکامو پاک کرد. گونه هامو بوسید. و بعد لبامو. بلند شدیم. بدبختانه سیستم آب گرم خونش مشکل داشت و امکان دوش گرفتن نداشتیم. مجبور شدیم با همون وضع لباسامون بپوشیم. توی راه همش سرم روی شیشه بود و به بیرون نگاه میکردم. به اندازه یه پر به بی وزنی رسیده بودم. انگار همه جوره خالی شدم. مثل کسی که زنجیر از پاش باز کردن و میتونه بدوئه. آزاد شده بودم. آزاد آزاد. فقط فکر حرفای کامران مثل یه سوز زمستانی توی ذهنم میپیچید. دچار تردید بودم. استرس داشتم که چی میشه. کامران کل مسیر دستمو گرفته بود و یه آهنگ قشنگ هم پلی کرده بود. رسیدیم دم ماشینم. با هم روبوسی کردیم. –عشقم بهت زنگ میزنم. –کتایون میدونم الان سختته ولی خواهش میکنم به حرفام فکر کن. من از روی هوس حرف نزدم. –کامران باور کن الان نمیتونم. تو شرایط منو نمیدونی. –خب بگو بدونم. –میگم عزیزم اما الان نه. –پس کی؟ -صبر کن عزیزم صبر کن. –رسیدی خونه بهم زنگ بزن. –باشه عشق من. و لبای همو بوسیدیم. تو خیابون راه میرفتم تلو تلو میخوردم. پاهامو حس نمیکردم. خیلی خوب بودم. رو ابرا بودم. نشستم تو ماشین و حرکت کردم. ضبتمو که روشن کردم خالکوبی هنگامه داشت پلی میشد. خیلی حس خوبی بهم داد. با آهنگ میخوندم. رسیدم خونه و اولین کاری که باید میکردم دوش گرفتن بود.
قسمت هفدهم: پذیرشحرف های کامران در عین حالی که امید بخش بود نگرانم میکرد. ما مدت زیادی نیست که همو میشناسیم با اینکه با هم سکس کردیم اما نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه. کامران خیلی آدم احساسی بود. اما من هنوز کامل نمیشناسمش حتی هیچ شناختی از خانوادش و شغلش ندارم. حس میکنم زیادی بی احتیاط بودم.مثل دختر بچه ها که تازه با دوست پسر پیدا میکنند رفتار کردم. در مجموع جس بدی ندارم اما نگرانم. تو زندگی خودم مشکلات زیادی هست که باید حلشون کنم. فکر نکنم بتونم به پیشنهاد کامران حتی فکر کنم چه برسه به اینکه موافق باشم. شاید بهتر باشه قطع رابطه کنیم.وارد خونه شدم مهدیس تو آشپزخونه بود و شام آماده میکرد. یه چیزایی بلد بود و در بعضی وقتها که نمیرسیدم شام درست کنم اون زحمتش رو میکشید. البته اکثرا غذای حاضری میخوردیم. –سلام مامان –سلام مامان جان چطوری؟ وقتی منو با اون لباس ها و آرایش دید با تعجب پرسید مامان مگه امروز شرکت نبودی؟ -چرا عزیزم جایی کار داشتم لباسام رو عوض کردم. –اومدی خونه؟ -نه از همون محل کار پوشیدم. هیچی نگفت و منم رفتم اتاقم. باید دوش بگیرم. ترکیب بوی عطر و عرق کامران روی بدنم مونده. همینطور آب کیرش که روم ریخت و بادستمال پاک کرد اما خب باید بشورم. حولمو برداشتم و رفتم حموم. وقتی لخت شدم یاد اتفاقات ویلای کامران افتادم. باورم نمیشه که واقعا سکس کردم. اونم چه سکسی. دستمو روی کسم گذاشتم. اممم بازم دلم میخواد. کسم یه حالی داشت. یه حسی مثل خارش از تو. اون کیر گنده کامران با کسم چکار کرده. جزء به جزئش توی ذهنم بود. چقدر خوب بود. هیچ حس بدی نسبت به سکس باهاش نداشتم. جلو آینه به خودم نگاه کردم. وای یکم سینه هام کبود شده. از دست این دیوونه بازی های کامران. پوست من خیلی روشنه و هر اثری روش میمونه. چه برسه به گاز و مکیدن. خب زیاد تابلو نیست و اونجاها کامل پوشیده میشه. صبر کن. وای پایین گردنم هم هست. خیلی هم تابلوئه. وای باید لباس یقه دار بپوشم تا مشخص نباشه. دوش گرفتم و حولمو دو خودم پیچیدم اومدم بیرون. فکر میکردم مهیار خونه نیست.از حموم که اومدم مهدیس دم آشپزخونه بود. –مامان حموم بودی؟ -آره عزیزم چطور؟ -آخه صبح هم رفتی. این حرفش یجوری بود که انگار میخواد بازجوییم کنه. بهم برخورد. میخواستم برم اتاق اما برگشتم سمتش و گقتم خب هوا گرم شده لازم دونستم دوباره دوش بگیرم. –آخه –آخه چی؟ -هیچی. اومدم برگرد اتاقم حولم رو محکم نبسته بودم باز شد افتاد زمین. یهو مهدیس دستشو گذاشت دهنش و گفت هیییییی. شوکه شده بود. خم شده بودم حولم رو بردارم وقتی این رفتارش رو دیدم بدون اینکه حوله رو بردارم بلند شدم دستامو به کمرم زدم و خیلی جدی گفتم چیه!؟ تا حالا بدن زن ندیدی یا مامانتو لخت که اینجوری میکنی؟ با خجالت و تعجب گفت چرا اما فکر نکنم مهیار اینجوری دیده باشه. در هین گفتن اینجوری دیده باشه سرشو برگردوند سمت چپ به طرف مبل های پذیرایی. برگشتم باهاش نگاه کردم. یه آن نزدیک بود قلبم وایسه. مهیار روی مبل نشسته بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. بی اختیار جیغ زدم و دویدم سمت اتاقم. در رو بستم نشستم پشت در. وای چه سوتی بدی دادم. جلوی پسرم لخت شدم. گذاشتم قشنگ بدنمو ببینه. این چه حماقتی بود که کردم آخه. صداشون رو میشنیدم که دارن راجبه من حرف میزنن. –مهیار میگم مامان عجیب شده بیا. –نگران نباش درست میشه. ولی حدسم درست بود. –چه حدسی؟ -این سینه های خوش فرمت به مامان رفته. –مهیار خفه شو چقدر بیشعوری تو. وای خدا قشنگ بدنمو دیده. حتی راجبش هم صحبت میکنه. خیلی بد شد. گوشیم داشت زنگ میخورد. برش داشتم کامران بود. –سلام کتایون عزیزم. خوبی؟ -سلام کامران جان بد نیستم تو چطوری؟ -مرسی میخواستم ببینم رسیدی. –مرسی عزیزم که بفکرمی اما اینهمه پیگیری نیاز نیست. –زنگ نزدی نگرانت شده بود. –کامران ما که بچه نیستیم. خونه راحت نمیتونم صحبت کنم عزیزم یکم منو درک کن. –باشه. من باید برم بعدا بهت پیام میدم. –قربونت. –فعلا. اعصابم خورد بود. الکی سر کامران خالی کردم. بیچاره دوسم داره اما وضعیت من انقدر پیچیدست که حتی نمیتونم راحت به یکی احساس داشته باشم. خیلی وضعیت مزخرفیه.یک ساعت بعد مهدیس صدا کرد شام حاضره. انقدر اعصابم بهم ریخته بود که یادم رفت باید لباس یقه دار بپوشم بایه تیشرت یقه باز رفتم شام. مهدیس شام پاستا درست کرده بود. بجز پاستا و لازانیا و چندتا غذای دیگه چیزی بلد نیست و از اونجایی که بچه ها پاستا دوست دارن هر هفته درست میکنه و باید بخوریم. سر شام خیلی معذب بودم. مهدیس با یه نگاه متعجب و نگران نگاهم میکرد و مهیار هم زیر چشمی با یه لبخند شیطنت آمیز روم قفل شده بود. خواستم این فضا رو عوض کنم و شروع کردم به حرف زدن. –بچه ها نظرتون چیه آخر هفته بریم شمال. خیلی وقته نرفتیم. یه سر هم به ویلای پدر بزرگ بزنیم. مرحوم پدرم یه ویلای بزرگ تو شمال داشت. سال های آخر عمرش اونجا ساکن بود. اون موقع ها هر ماه بهش سر میزدیم. بعد مرگش زیاد وقت نمیکردم برم. اونجا هم افتاده دست اقوام مطمعن که بهش میرسه. –هان مهیار نظرت چیه؟ -آخر هفته تمرین داریم. –نمیشه نری؟ -خب بذار هفته بعد. مهدیس گفت هفته بعد تولد ملیکاس. ای بابا این بچه ها هم که همش نه میارن. –باشه اگر میتونید برنامه هاتونو اوکی کنید به من بگید. خیلی وقته باهم مسافرت نرفتیم. یه آن دیدم مهیار به مهدیس اشاره میکنه که به من نگاه کنه و گردنشو اشاره میکنه. یه چند لحظه مهدیس بهم زل زد و قاشقشو انداخت تو بشقابش سرشو تکیه داد به دستش. یهو یادم اومد که اثر کبودی گردنمو دیده.یکم سعی کردم بپوشونم اما بیشتر تابلو میشدم. مهیار با لبخند گفت هوا گرم شده مگه نه مامان؟ -چطور؟ -آدم زیاد عرق میکنه و باید تند تند دوش بگیره پشه هم زیاد شده. مسخره داره بهم تیکه میندازه. –هر سال همینطوره. چیش عجیبه برات؟ -فکر کنم پشه های محل کارت خیلی بزرگند. دیگه داشتم کلافه میشدم. جوابشو ندادم. –راستی مامان فقط ما سه تا میریم. –آره دیگه مهیار مگه کسی دیگه هم هست؟ -گفتم شاید کس دیگه هم باشه اگر هست بگو . چپ چپ نگاهش کردم. یجوری که بفهمه بسه باید خفه بشی. باز ادامه داد نکنه سورپرایزمون میخوای بکنی. آخه جدیدا زیاد سورپرایزمون میکنی. دیگه تحمل نداشتم. غذام رو نصفه ول کردم بلند شدم رفتم سمت اتاقم. مهدیس گفت مامان کجا میری؟ شامتو نخوردی. با عصبانیت گفتم میل ندارم راستشم بخوای دوست نداشتم. از این همه غذا فقط پاستا بلدی درست کنی؟ اونم اینجوری. دیگه برنگشتم نگاهش کنم اما مطمعن بودم بدجوری حالش گرفته شده. باید حال مهیار رو میگرفتم. پسره پررو. هر غلطی دلش میخواد میکنه ولی بقیه حق ندارن کاری کنند. آخ چقدر دلم میخواست بگم اصلا میدونی چیه؟ امروز با یه مرد غریبه بودم. رفتم بهش دادم. آره مامانتون امروز کس داده. فکر کردید فقط شماها میتونید حال کنید؟ حالا چرا طلبکار شدن نمیفهمم. اعصابم خورد بود. گوشیمو برداشتم به کامران پیام دادم. چند دقیقه بعد جواب داد. –کامران فکر کنم بهتر باشه دیگه رابطه نداشته باشیم. –چرا کتایون جیزی شده؟ -آره مساله بچه هامه. حساس شدن. –عزیزم من که میگم بیا ازدواج کنیم تا کسی حرفی نتونه بزنه. –کامران تو اصلا شرایط منو درک نمیکنی. من واقعا نمیتونم تو این وضعیت باهات ازدواج کنم. –چه وضعیتی آخه؟ نکنه مشکل از منه؟ آره مشکلت منم؟ -نه بخدا اما واقعا نمیشه. –چرا نمیشه؟ من ازت خاستگاری کردم و تو داری بهم جواب رد میدی. حق ندارم حداقل بدونم چرا؟ -کامران خواهش میکنم نپرس. –کتایون من دوست دارم. هرچی بگی میپذیرم اما خواهش میکنم ازم نخواه بیخیالت بشم. من عاشقت شدم. –کامران؟ چی داری میگی؟ مگه چند وقته با همیم؟ چند بار کلا منو دیدی؟ -عزیزم اگر نمیخوای الان ازدواج کنیم باشه اما حداقل بذار بیشتر باهم آشنا بشیم. –عزیزم من فکرامو کردم بدبختی من تو همه چیت خوبه اما مشکل از شرایط منه نمیتونم با کسی باشم الان. –این حرف آخرته؟ -آره –کتایون اینجوری نکن با من. –کامران بذار حداقل چند روز تنها باشم. –دوست ندارم اذیتت کنم. باشه امیدوارم موفق باشی. –تو هم همینطور بابت همه چیز ممنونم ازت. تو فوق العاده ای.باهاش خدافظی کردم خیلی ناراحت بودم. چرا انقدر زندگی من به مشکل خورده؟ دوست داشتم به کامران حتی به عنوان همسر فکر کنم اما بخاطر این بچه ها نمیشه. میدونم مهیار انقدر اذیت میکنه تا مستقل بشه. بعد هم مهدیس رو ببره پیش خودش. اگر یه روز کامران بفهمه چجوری دیگه تو روش نگاه کنم.همه چی بهم مرتبطه این دوتا گند کاری میکنند من بدبخت با زندگیم باید تاوانشو بدم. خیلی عصبی شده بودم. وضعیت زندگیم کاملا پیچیده شده.
قسمت هجدهم: آسیبروز سه شنبه بعد از ظهر بود موبایلم زنگ خورد –بله؟ -خانم شریف؟ -خودم هستم بفرمایید. –از کلانتری 124 زنگ میزنم خدمتتون. –چی شده؟ -نگران نباشید ظاهراً چند نفر زورگیر از پسرتون دزدی کردن. –الان حالش خوبه؟ چیزیش نشده؟ -چیز خاصیش نشده بیزحمت تشریف بیارید. بدجوری نگران شده بودم. به سرعت از شرکت زدم بیرون و رفتم کلانتری. مهیار بیرون اتاق بازپرس نشسته بود. قیافش مشخص بود حسابی کتک خورده. دماغش خونی بود. –سلام مهیار جان خوبی؟ چیزیت نشده؟ خدا لعنتشون کنه ببین با پسرم چکار کردن. –سلام مامان نگران نباش خوبم. –مطمعنی؟ باید بریم پیش دکتر نکنه جاییت آسیب دیده باشه. –اه بس کن مامان اعصاب خورده. گفتم که خوبم. –حروم زاده ها ببین چیکارت کردن. چی بردن ازت؟ -هرچی داشتم. کیف پولم و موبایلم گیتارمو. –بی شرفا. خدا لعنتشون کنه. کجا این اتفاق افتاد؟ -نزدیک استدیو تو کوچه خفتم کردن. –شکایت کردی؟ -آره. یه صدایی از پشت سر گفت شما مادر مهیار فربد هستید؟ یه مرد با لباس نظامی و موهای کم پشت جو گندمی وایساده بود. چهارتا ستاره کوچک روی هر شونش بود. –بله جناب سروان این مامورین نیروی انتظامی کجان که همچین بلایی تو خیابون جلوی همه توی روز روشن سر پسر من اومده؟ -خانم آروم باشید نگران نباشید ایشون شکایتشون رو تنظیم کردن و پزشکی قانونی هم ضمیمه پرونده میشه و ما دزدا رو پیدا میکنیم؟ -به همین راحتی؟ -خب کار ما همینه . یجوری بیخیال حرف میزد انگار به هیچ جاش نبود که بچه منو زدن آش و لاش کردن. حوصله بحث کردن نداشتم. با مهیار رفتیم خونه. سر راه از دارو خونه یکم قرص مسکن و وسایل پانسمان گرفتم. هرچی اسرار کردم بریم دکتر قبول نمیکرد. تو راه گفت مامان همین جا نگه دار. –چرا؟ -سیگار میخوام. –ول کن این کوفتیو مهیار زودتر بریم خونه باید پانسمانت کنم. –وایسا دیگه اه چرا اذیت میکنی. انقدر تو مخم رفت تا دم یه دکه وایسادم. خواست پیاده شه دیدم سختشه. بدنش کوفته شده بود. گفتم نمیخواد خودم میرم بگیرم. –پس کمل آبی بگیر. –از دست تو مهیار. رفتم دم دکه یه مرد کت شلواری میان سال وایساده بود داشت روزنامه ها رو میخوند اونجا. به پسر فروشنده تو دکه گفتم یه بسته سیگار کمل آبی بده. دیدم مرده یه جوری چپ چپ نگام میکنه. بهم برخورد. چقدر این مردم ایران کوته بینن آخه. مهیار منو به چه کارهایی مجبور نمیکنی. اومد تو ماشین سیگارو پرت کردم سمتش گفتم بیا. سیگارشو روشن کرد. تو چهرش معلوم بود بدجوری درد داره اما نمیگفت چشه. هرچی میپرسیدم سربالا جواب میداد یا پرخاش میکرد. رسیدیم تو خونه. لباسش پاره شده بود. لباساشو در آورد. روی بدنش چند جا جای کوفتگی بود. با بتادین و گاز استریل خراش های صورتشو ضد عفونی کردم و بالا ابروش رو چسب زخم زدم. حالش بد بود نگرانم میکرد. –مهیار ترو خدا بگو چته. بیا بریم دکتر. –ولش کن مامان خوب میشه. –بچه تو چرا انقدر تخسی؟ حداقل بگو کجاته؟ هیچی نگفت. –بگو دیگه کجات. –بیضه هام درد میکنه. یکی از اون بی ناموسا زد تو تخمام. –مهیار همین الان پاشو بریم بیمارستان. –مامان ولش کن –دیوونه اگر آسیب دیده باشه چی؟ باید دکتر ببینه. –گفتم نه نمیخوام. –مهیار اعصابمو بهم نریز همینطوری دارم میمیرم از نگرانی. –چرا نمی فهمی نمیخوام بیام. با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون ولی نیمتونم بیخیال باشم. زنگ زدم به یکی از دوستام که تو بیمارستانه. کل موضوع رو گفتم گفت باید دکتر ببینه اما اگر نمیخواد بیاد خودت معاینش کن –چطوری؟ -ببین متورم نشده؟ اگر شده بود سریع بیارش بیمارستان اگر نشده بود کیسه آب یخ بذار روش دردش آروم میشه. شورت تنگ هم نپوشه. ازش تشکر کردم و قطع کردم. سریع رفتم تو اتاقش. با شورت نشسته بود روی تخت. –مهیار با دوستم صحبت کردم باید ببنیم متورم نشده باشه. شورتتو در بیار. همین الان جلوی تو؟ میدونستم میخواد مسخره بازی در بیاره و من کلی نگران بودم. گفتم آره درش بیار. یکم مکث کرد دیدم داره بازی در میاره خودم رفتم سمتش بدون کوچکترین مقاومتی شورتشو تا زیر زانشو کشیدم پایین. کیر و تخماش کاملا اصلاح شده بود. به نظر نمیرسید متورم باشه. –خوبه زیاد آسیب ندیده. رفتم از فریز یخ برداشتم تو کیسه ریختم اومدم گذاشتم روی تخماش. –آی مامان چکار میکنی؟ یخ کردم. –حرف نزن برات خوبه. آروم میمالیدم به تخماش. –بهتری؟ -آره اما داره یخ میزنه. خیلی سرد شد. یخ رو برداشتم دستمو گذاشتم روی تخماش آروم میمالیدم. تو اون حالت کیرش واقعا شهوتیم میکرد. نگرانی و شهوت ادغام شده بود. حس کردم کیرش داره راست میشه. ناخود آگاه دستمو گذاشتم روی کیرش. کاملا داشت بزرگ میشد. داشت نگاهم میکرد. سریع دستمو برداشتم. دیگه تقریبا میشد گفت راست کرده. نگاهمو برگردوندم. –چرا ول کردی مامان؟ داشت خوب میشد. –فکر کنم به اندازه کافی خوب شده باشه. شرتتو بپوش راستی این شورتا رو نپوشی همون شلوارک گشادتو پان کن. –میخوای هیچی پام نکنم. –نخیر میخوای لخت بگردی جلوم؟ -چه اشکالی داره منم لخت تورو دیدم. –مهیار چرت و پرت نگو. خیلی وقیحی که اون راجبه اون قضیه صحبت میکنی. –شوخی کردم مامان. اومدم بیرون رفتم دستامو شستم. وقتی میشتم به این فکر میکردم کیر مهیار تو دستام بوده. فکرش تحریکم میکرد. دوست نداشتم بهش فکر کنم. –مامان شلوارک هامو شستی؟ -آره –خب چی بپوشم. –مهیار یه چیزی بپوش دیگه. اگر نداری حوله ببپیچ دور خودت. خیالم راحت شده بود. خب خداروشکر چیز خاصیش نشده بود. رفتم اتاقش. حولشو دور خودش پیچیده بود. داشت سیگار میکشید. دیگه عادت کرده بودم. –مهیار بهتری؟ دیگه درد نداری؟ -آره خوبم. –خداروشکر. ولی کاش مهیار میرفتیم دکتر میدیدت. هنوز نگرانم. –ول کن مامان خوب شد تخمم درد نمینه دیگه. از اینکه انقدر راحت اسم اونجاشو میگه خوشم نمیومد. بی حیایی رو دوست ندارم. –هنوز مشخص نیست که چیزیش نشده باشه. مهیار اگر حس کردی درد داری بهم بگو حتما. –گفتم که مامان درد نداره. خودت هم معاینش کردی سالم بود دیگه. –امیدوارم. ناراحت بود. بخاطر وسایلش که ازش دزدیدن. –مهیار جان نگران گیتارت و موبایلت نباش. دوباره میخریشون. خداروشکر سالمی. –گیتارم حیف بود. خیلی سال بود داشتمش. نشستم کنارش سرشو نوازش کردم. –اشکال نداره مامانی. برات بهترشو میخرم. غصه نخورد. –مرسی. خوشحالم که تغییر کردی. –تغییر کردم؟ مگه چجوری بودم؟ -خب قبلا زیاد غر میزدی و عصبی بودی اما الان خیلی بهتر شدی. هر اتفاقی که واست افتاده خوشحالم که روحیت رو عوض کرده. میترسیدم بخواد بازم بحث رو شروع کنه. باید فرار کنم از دستش. –من برم شام رو آماده کنم. راستی میدونی مهدیس کی میاد؟ -فکر کنم تا 6 کلاس داره. از اتاق اومدم بیرون رفتم سر یخچال. فکر میکردم به اینکه واسه شام چی بهتره بپزم. دوست داشتم امشب یه غذای مفصل بخوریم. شوید باقالا با ماهیچه خوبه. از فریزر گوشت برداشتم. بقیه وسایل رو هم داشتم آماده میکردم. ظرف برنج کابینت خالی بود. توی انباری یه کیسه دیگه داریم. زورم نمیرسه تنهایی بلندش کنم. –مهیار مامان جان میشه کمکم کنی؟ اومد پیشم با همون وضعیت. حولشو دور کمرش پیچیده بود و یه تیشرت آستین حلقه ای مشکی تنش بود. یهو یادم افتاد ممکنه بهش فشار بیار. –خب چکار کنم؟ -هیچی مامان جان خودم انجامش میدم. –اونکه سنگینه برات. –تو دست نزنیا. به خودت نباید فشار بیاری. –بیا با هم برش داریم. اومد کنارم دوسر کیسه رو گرفتیم آوردیم تا توی آشپزخونه. –مرسی مامان جان. اذیت که نشدی؟ یهو دیدم حولش باز شده و دم در انباری افتاده. رومو برگردوندم. همونجوری بدون اینکه حوله رو برداره رفت روی مبل نشست. –مهیار خودتو بپوشون. –مامان اینجوری راحت ترم. اونجوری سختمه. –خب من راحت نیستم. خوبه آدم مراعات کنه یکم. –ول کن مامان تو که دیدی دیگه. دستم زده بهش. عجب بچه بی حیا و پر روییه. همینطوری بدون شلوار و شرت نشسته که منو از دیدن نمای عضو مردونگیش به فیض برسونه. پیش خودم گفتم ولش کن نگاهش نمیکنم. اما نمیشد. همش زیر چشی بهش نگاه میکردم. یهو دیدم داره نگام میکنه. –فکر میکردم ناراحتی. –آره هستم. یکم خجالت بد نیستا. –مامان ول کن ما که همو بدون لباس دیدیم. –مهیار این چه توجیه مسخره ایه میکنی؟ حالا چون اتفاقی اینجوری دیدیم همو باید جلو هم لخت بشیم؟ پاشو برو یه چیزی بپوش اعصاب منو خورد نکن. رفت دوباره حولشو دور کمرش پیچید. –مامان –چیه؟ -خوشحالم که حالت بهتر شده؟ -مگه حالم بد بود –خب تو خیلی عصبی بودی همش هم خودتو اذیت میکردی هم مارو نموده بودی. –چیکارتون کنم دیگه. همش اذیت میکنید گوش به حرف نمیدید. بیشتر هم تو. –مگه چیکار کردم؟ -چکار نکردی. هر روز یه داستان. رفت سیگارشو از تو اتاق آورد یه نخ از توش برداشت پاکتشو گذاشت روی اوپن آشپزخونه. گفتم بیا همین یکیش. اصلا مراعات نمیکنی. –خب اعصابم خورده. همه چیزمو بردن. –بردن که بردن. فدای سرت. چرا به خودت آسیب میرسونی؟ -مامان بیخیال سیگار شو. بحث کردن باهاش فایده نداره بیخیالش شدم و به کارم ادامه دادم. نزدیک آشپرخونه وایساده بود و داشت سیگار میکشید. –مامان ما میگه یه خانواده نیستیم؟ -آره چطور؟ -فکر نمیکنی زیادی از هم دور شدیم؟ کارم رو متوقف کردم برگشتم سمتش. تو چشمامش نگاه کردم و گفتم منظورت چیه؟ -دوست دارم بیشتر با هم وقت بگذرونیم. –ببین کی این حرفو میزنه تو که همیشه با دوستات بیرونی. هر وقت هم میخوام برنامه بذارم میگی نیستم. –آخه یهویی میگی. خب آدم کار داره. –مثلا کی میتونی وقت با ارزشتون رو در اختیار ما بذارید؟ -مامان ببین چجوری حرف میزنی؟ میخواستم دو کلمه با هم صحبت کنیما. –خب باشه حالا قهر نکن. اون کوفتی رو هم خاموش کن کل زندگیم بوی گه سیگار گرفته. –چشم. اگر میخوای آخر هفته بریم شمال من اوکیم. –پس تمرینتون چی؟ -نمیرم دیگه. –نمیدونم بذار ببینم چی میشه. –خوبه. هم حال هوامون عوض میشه هم بهم نزدیکتر میشیم. –آره خوبه. –فکر کنم خیلی حرفا هست که باید به هم بگیم. –چه حرفایی؟ -حس میکنم اتفاقاتی داره میفته که به من و مهدیس هم مربوط میشه. –میشه واضح حرف بزنی. –خب تو واقعا خیلی خودتو فدای ما کردی. حس میکنم نیازهایی داری که باید بهش برسی. –تمام نیاز من خانوادمه و انتظار رفتار متقابل دارم ازتون. –اینو میدونم اما نمیدونم همه چیز رو ما میتونیم برای همدیگه فراهم کنیم یا نه؟ البته فکر میکنم میتونیم اما باید از هم دیگه بخوایم. با این حرفش خشکم زد. از اول صحبتش کاملا منظورشو میگرفتم اما الان به خودش جرات داده که یجورایی بهم پیشنهاد سکس بده. در کل خیلی غیر معقوله اما این پسر با خواهرش رابطه داره و مشکلی نیست براش روابط جنسیش با محارم رو گسترش بده و با مادرش هم بخواد. خیلی سخت بود جوابشو بدم. از طرفی میخواستم کاملا خودم رو از رابطش با مهدیس بی اطلاع نشون بدم. از یه طرف دوست نداشتم انقدر وقیح باهام برخورد کنه. فقط برام سوال بود چرا انقدر منو محتاج سکس میدونی؟ -چرا ساکتی؟ درست نمیگم؟ -میشه بگی دقیقا چی نیازی من دارم که باید ازتون بخوام که انجامش بدید؟ مگه غیر از احترام و علاقه متقابل چیز دیگه ای خواستم؟ -مگه نیستیم؟ -نمیدونم والا خودت ببین هستی یا نه؟ گوشیم زنگ خورد. از آشپزخونه اومدم بیرون گوشیمو جواب بدم. تا رسیدم به گوشیم قطع شد. شماره هلدینگ بود. نمیدونستم کیه پیگیر نشدم. گفتم اگر کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه. –مامان میدونم چیزی که میخوای فقط احترام نیست و خیلی بیشتر از علاقست. –هرکسی خواسته خودشو داره حالا شما همینا رو انجام بدید بیشترشو نخواستم. –خب پس چکارش میکنی؟ -چیو؟ -نیازهاتو؟ -من نیازی ندارم. با لحن آروم و پر از شک اینو گفتم. جوری که مهیار کاملا فهمیده بود اینطور نیست. اومد سمتم. –میدونم هست. کاملا درکت میکنم. میدونم شبا نمیتونی راحت بخوابی. فکرت درگیره. اعصابت بهم ریخته. تو نباید اینجوری باشی. نباید بخاطر نیازت به کس دیگه فکر کنی. دست هامو گرفت خیلی بهم نزدیک بود. فقط نگاهش میکردم. نگران بودم. نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته. فقط خدا خدا میکردم اونکه فکر میکنم نباشه. سرمو انداختم پایین گفتم مهیار نمیدونم راجبه چی حرف میزنی. اما نسبت به این مکالمه حس خوبی ندارم. دستمو از دستش کشیدم دوباره حولش باز شد. اینبار کیرش یکمی بلند شده بود. چند ثانیه نگاهش کردم. سرم رو که بالا آوردم از نگاهش ترسیدم. توی چشماش انگار آتیش شعله میکشید. نمیدونم چی توی ذهنش بود. عقب عقب رفتم .پشتم خورد به اوپن آشپزخونه. دیگه عقبتر نمیتونستم برم. اونم اومد جلو. بهم چسبید. قلبم به شدت میزد. چشمام رو بستم. باید خودمو خلاص میکردم اما چرا نمیتونم. چرا کاری نمیکنم. یکمی خم شد روم. دیگه قلبم داشت وایمیساد. اگر این اتفاق بیوفته دیگه حریم توی خانوادم معنی نداره. نباید بذارم اما چرا نمیتونم خدایا؟ حال کسی رو داستم که منتظر شکنجه شدنه و از استرس قبل شکنجه داره میمیره. همش منتظر بودم لباش روی لبام حس کنم یا دستشو روی بدنم. بر عکس چیزی که انتظار داشتم فقط خم شد و پاکت سیگارش که پشتم بود رو برداشت. بهم یه لبخند شیطنت آمیز زد و رفت تو اتاقش. یهو سست شدم. نشستم رو زمین. نمیتونستم بفهمم چی شد. در خونه باز شد. –سلام عه مامان؟ چرا اونجا نشستی؟ مهدیس اومد.