وقتی سوار ماشین شدیم یه نخ سیگار روشن کرد و داد به من. –میدونم کم میکشی اما بعد یه شام خوب میچسبه. ازش گرفتم. وقتی داشت سیگار میکشید بهم نگاه میکرد و با لبخند گفت نه معلومه زیاد نمیکشی. –از چوس دود کردنم میگی؟ خندید و گفت آره. –بعضی وقت ها میدم تو اما میخوام بهش عادت نکنم. وای مهیار یکی از دوستام برام یه جعبه سیگار برگ توی واین خوابونده شده آورده بود. حیف توی فشم جا گذاشتیم. نمیدونی چقدر خوب بود. –پس همین الان بریم بیاریمش. خیلی حال میکنم باهاش. –اوه بخاطر یه بسته سیگار بریم تا فشم؟ حالا امشب رو دندون روی جیگر بذار قول میدم برات فردا بیارمش. –دیگه نرفتید فشم؟ -چرا بعضی وقت ها میریم. اما فکر کنم یه ماهی میشه نرفتیم. –خوبه. –چطور؟ -آخه موقع ناهار اونجوری به مهدیس گفتی نمیخوام برم اونجا نگران شدم نکنه دیگه بعد اون اتفاق دوست نداری بری اونجا. –خودت میگی اتفاق. یه اتفاق بود که تموم شد و رفت. –پس یعنی دیگه از دستم ناراحت نیستی؟ -من نمیتونم از دست شماها ناراحت بشم. اون قضیه رو هم به کل فراموش کردم. لطفا دوباره یادم ننداز. رسیدیم خونه. ساعت از یازده و نیم گذشته بود. لباسام رو عوض کردم و اینبار یه تاپ پشت باز و شلوارک پوشیدم. رفتم توی اتاق مهیار. یه سیگار دیگه روشن کرده بود. –پسر بلاخره خودتو به کشتن میدی انقدر که سیگار میکشی. خندید و گفت بذارم بکشیم خوش باشیم. به اتاقش نگاه میکردم. هنوزم همونجوری بود. روی دیوارها پر از پوستر خواننده های راک بود. کامپیوتر قدیمیش هم همونجا گوشه اتاق داشت خاک میخورد. از زمان دبیرستان دیگه مهیار ازش استفاده نکرده بود. مهیار با لبخند گفت چیه؟ واست تازگی داره اینجا؟ -دلم برای وقتی که توی این اتاق بودی تنگ شده بود. راستی تو نگفتی. خودت چی؟ با کسی نیستی؟ -همه با منند و من تنها. –من نمیدونم دوبی با کی گشتی که انقدر فاز فلسفی عرفانی برداشتی. –نه مامان جان. حال و حوصله یه آدم جدید رو ندارم. –آخ بمیرم برای اون دلت مامان جان که انقدر زخم خورده. –باشه توهم تیکه خورمون کن. خندیدم و گفتم راستی از اون دوست دختر قدیمت چه خبر؟ -نمیدونم. بهت گفته بودم که خیلی وقته کات کردیم. –آره دیگه مهدیس جاشو برات پر کرد. با لبخند شیطونی گفت بعدشم تو. –آره. بعدشم من. فقط نمیدونم بعد من کیه. با بی تفاوتی گفت چه فرقی میکنه کیه؟ -عه؟ یعنی من و با یکی دیگه برات فرقی نمیکنم؟ -از اون نظر. –از کدوم نظر اونوقت؟ -سکس. –ای مرده شورتو ببره که جون به جونت کنند تنوع طلبی. موندم چجوری میخوای بعدا ازدواج کنی. –کسخلم ازدواج کنم؟ من که از قدیم هم میگفتم بیخیال عروس بشو. من زن بگیر نیستم. –آره دیگه یه زن که نمیتونه جواب تورو بده. باید مثل ناصرالدین شاه یه حرمسرا برای خودت راه بندازی. باز دم اون گرم که همرو میگرفت و هیچکی رو نمیپیچوند. مهیار بلند خندید و گفت آره اگر شاه شدم همرو از دم میگیرم. ولی فعلا که یه رعیت یه لا قبا بیش نیستیم. –نه تورو خدا بیا شاه شو همرو ببر حرمسرات. خدا یکی مهدیس رو شناخت که بهش کیر نداد یکی تورو که شاه نکرد. مهیار بلندتر خندید. –وای خیلی خوب بود. مگه مهدیس چیکارت میکنه؟ -یجور میگی انگار تاحالا ندیدی. –با من که خیلی خوب بود. –راستش تنها کسی که از پسش بر میومد انگار تو بودی. من که واقعا نمیتونم از پسش بر بیام. مهیار یکم دیگه ریز خندید. –یاد اون شبی افتادم که باهم توی این اتاق گل کشیدیم. چه شبی بود. –آره. خیلی خاص بود. هنوزم که هنوزه اتفاقات اون شب برام باور نکردنیه. –آخ گفتی. چقدر هوس کردم. یه آن به خودم اومدم با لحنی متعجب و بی اختیار یکمی مشتاق گفتم هوس چی؟ -گل. احتمالا نداری نه؟ توی دلم گفتم ای بمیری. جونم مرگ شده باز شروع کرد به بازی در آوردن. –چرا باید تو خونه گل داشته باشم؟ با اون نگاه خاص و لبخند به صورت گفت گفتم شاید باز توی لباسای من پیدا کرده باشی. –فکر میکردم قول دادی دیگه نمیزنی. –خب نزدم هم. –واقعا؟ یعنی توی این مدت اصلا نزدی؟ -دروغ چرا. دوبی جرمش سنگین بود میگرفتن از کون دار میزدند. –قبلش چی؟ یه نگاه کرد و بعدش گفتم وای مهیار. –خب نمیشد که نزنم. این همه شمال تنها بودم یجوری باید سر خودم رو گرم میکردم. –من چی بگم به تو آخه. به گیتارش نگاه کردم. –مهیار میشه ازت یه خواهشی کنم؟ -جانم. –یه آهنگ برام میزنی؟ -این یکی رو بیخیال. اصلا حس و حالش رو ندارم. ناخونام هم کوتاهه پیک گیتارم هم نمیدونم کجا افتاده. –الکی نگو. ناخونات انقدر کوتاه نیست. قبلا با کوتاهتر از اونم بدون پیک میزدی. ناز نکن دیگه. گیتارش رو برداشت و یکمی بهش ور رفت که تنظیمش کنه. –خب آهنگ درخواستی چی دوست داری؟ -نمیدونم هرچی خودت میخوای. شروع کرد به زدن. آهنگ ناز مریم رو میزد. انقدر خوب بود که منو بی اختیار مجبور به خوندن کرد. مخصوصا قسمتی که خیلی دوست داشتم. ... باز دوباره صبح شد.... من هنوز بیدارم .... ای کاش میخوابیدم .... تورو خواب میدیدم. خیلی حس آهنگ رو گرفته بودم. مهیار با اشتیاق برام میزد و منم تو حس و حال خودم باهاش میخوندم. وقتی تموم شد مهیار گفت واو هنوزم صدای یه فرشته رو داری. –مرسی عزیزم. –واقعا اگر از ایران میرفتی خواننده میشدی یکی میشدی در حد گوگوش. –اوه دیگه انقدرهم خوب نبودم. بلند شدم و دوتا پیک مشروب ریختم و کنارش نشستم. گیتارش رو کنار گذاشت و چند لحظه بهم زل زد. منم توی اون چشمای قشنگش که آینه چشمای من بود غرق شده بودم. دیگه به مرحله ای رسیده بودم که احساس کنترلم میکرد. دلم میخواست بلند شه و لبام رو ببوسه و محکم بغلم بزنه و روی تختش بخوابونه. شروع به لخت کردنم. پیک رو ازم گرفت و گفت مرسی مامان. –عزیزم بهم بگو کتایون. یه لبخند شیطون زد و گفت کتایون مرسی. پیک رو بهم زدیم و گفت سلامتی. –سلامتیت عزیز دلم. مشروب حالم رو قشنگ تر کرد. هنوز محو تماشای همدیگه بودیم. دیگه اختیارم دست خودم نبود. گور بابای قسم. گور بابای اینکه مهیار با من چیکار کرد. گور بابای همه چیز. من مهیار رو الان میخوام. خیلی میخوامش. چشمام رو بستم و صورتم رو به آرومی جلو بردم. آماده بودم که لبام رو ببوسه اما گرمای لباش رو بجای لبام روی صورتم حس کردم. یه لبخند مرموزانه روی صورتش بود. –مامان اگر اجازه میدی من بخوابم. فردا جایی قرار دارم. تمام اون حس قشنگی که تا همین الان همراهم بود به یکباره فرو ریخت. یه احساس مضخرف سرخوردگی همراه با اعصاب خوردی بد بهم دست داد. وای خدای من بازم اون حماقت رو تکرار کردم و بازم مهیار منو از خودش پس زد. الان میفهمم مهدیس دیشب چرا انقدر عصبی بود. با بینیم یه نفس سنگین کشیدم و گفتم باشه عزیزم. ببخشید که باعث شدم تا دیروقت بیدار بمونی. از روی تخت با حرص بلند شدم. مهیار خیلی ریلکس گوشیش رو برداشت و اصلا به حالت پر از عصبانیت من حتی یه ذره هم توجه نکرد. از اتاق اومدم بیرون. دیگه هیچوقت نمیخوام بهش نزدیک بشم. انقدری که همین یه الف بچه با احساستم بازی کرده واسم بسه. انقدر عصبی بودم که آن یه حس سوزش عجیبی رو دم سوراخ کونم حس کردم. انگار حسگرهای بدنم میخواست یادآوری کنه که همین پسر عزیزت چه بلایی سرت آورده بود. با کلی احساسات منفی اون شب رو به صبح رسوندم.اصلا دیشب خوب نخوابیدم. سرم درد میکنه. خدا بگم مهیار چیکارت نکنه. خیلی دیشب منو بهم ریختی با اون کارت. بیشتر از این دارم میسوزم که چرا دوباره جلوش شل شدم. همش تقصیر خودمه. قدیمیا راست میگن آزموده رو آزمودن خطاست. وای من هنوزم ضعیفم. نمیتونم اون لحظه که باید خودم رو کنترل کنم. انقدر به راحتی هرکسی رو که خواستم بدست آوردم که فکر میکردم حتی مهیار هم به مثل بقیست. دیشب یجورایی خیلی راحت گفت یکی دیگه الان جاتو گرفته. من ابله رو بگو. مهیار در زد و اومد توی اتاق. رومو اونور کرده بودم و خودمو زدم به خواب. –مامان بیداری؟ جواب ندادم. اومد تکونم داد. برگشتم سمتش. –هممم جانم. چی شده؟ خیلی شیک لباس پوشیده بود. بوی ادکلنش کل اتاق رو برداشته بود و برق ساعت رولکسش توی چشم میزد. –امروز جایی نمیری؟ -نه چطور؟ تو کجا میری؟ -گفتم که قرار دارم. –قرار؟ -یه قرار کاریه. میشه ماشینتو ببرم؟ البته اگر کاری نداری باهاش. در حالی که داشتم پتو رو روی سرم میکشیدم گفتم نه کاری ندارم ببر. سوئیچش توی کیفمه. بعد رفتن مهیار بلند شدم. آخ خدا سرم. بازم این درد کوفتی شروع شد. امیدوارم خیلی اذیتم نکنه. رفتم یه قهوه آماده کردم. ساعت یازده بود. بعیده مهدیس هنوز بیدار شده باشه. خداکنه زودتر بیاد. دلم میخواد با یکی راجبش صحبت کنم. هرچند میدونم چی میخواد بگه. به تلافی پریشب اول کلی بهم میخنده و تیکه میندازه بعدشم میگه دیدی تا تنهات گذاشتم نتونستی جلوی خودتو بگیری. آخرشم که کلی سر کوفت بارم میکنه میگه من که گفته بودم مهیار دیگه مارو نمیخواد. آخ که تکرار این حرف چقدر بد دلمو میسوزونه. یکمی گذشت و حالم سرجاش اومد. البته یه حموم توی وان آب گرم با چندتا محلول آرام بخش و زیبایی پوست و نمک دریا هم بی تاثیر نبود. وقتی آدم ذهنش رو خالی میکنه و به یه موضوع با دید باز نگاه میکنه تازه میتونه از زوایای مختلف قضیه رو بسنجه. رفتار مهیار طبیعی بود. شده بود مثل قدیم. تونسته بود تابوهای شکسته رو دوباره به هم بچسبونه و روابطش با محارمش رو به حالت نرمال برگردونه. اما چرا من نتونستم؟ من که خیلی بیشتر از مهیار مُسر این بودم؟ نیاز به سکس هم توی بهترین حالت میتونم رفع کنم. واقعیت اینه که کیر مهیار توی این کیرهایی که این مدت باهاش منو کردند یه کیر ضعیف حساب میشه. مخصوصا در مقابل اون کیر که چه عرض کنم دست خر کیا. فکر کنم مشکل از یه چیز دیگست. احساسات شدیدی که نسبت به مهیار دارم. طبیعیه اون پسرمه. فقط باید یه جوری خودم رو مدیریت کنم که سکس رو از احساساتم جدا کنم.واسه اینکه بتونم کامل فکرم رو آزاد کنم تصمیم گرفتم برم شنا. با همون متد مورد علاقم یعنی تن عریان غوطه ور توی آب. وقتی خودم رو روی آب شناور میکنم حس میکنم مغزم ذره ذره از بارش کم میشه و سبک و سبکتر میشم. از آب اومدم بیرون و رفتم سمت دوتا دوش آبی که برای استخر آماده کرده بودیم. به محیط جذاب استخرم نگاه میکردم و یاد حرف دیشب مهیار افتادم. خب معلومه که اینجارو برای این درست کردم بتونم ازش لذت ببرم. اصلا هرکی رو میخوام بیارم. میخوام چندتا کیر کلفت خوش سکس باشند که حسابی منو بکنند. تو که قرار نیست دیگه هیچوقت بهم دست بزنی. وای چرا نشد اینا رو بهش بگم؟ اصلا از این وضعیت موش و گربه بازی خوشم نمیاد. خیلی راحت منو با چهارتا حرف منظور دار محاکمه میکنه و توی ذهنش برای من هم لابد حکم صادر کرده. فکر کنم مهدیس درست فکر میکنه که دیگه بیش از حد دارم مراعاتشو میکنم. نه اینکه این تفکرات از روی دید منفی به خاطر اتفاق دیشب باشه. کلا قرار نیست که بخوام تا آخر عمر جلوش نقش بازی کنم. من وارد این سبک زندگی شدم و ازش لذت میبرم و فکر هم نمیکنم بخوام تغییرش بدم مگر اینکه توسعه بدم و بیشترش کنم. چشمم افتاد به دوربین کوچیک بالای بار که روشن بود. اصلا یادم نبود اینجا هم دوربین کار گذاشتیم. یه فکری به سرم زد که الان برای این فضای تنهایی خیلی خوب میتونه سرگرمم کنه. برگشتم بالا و فیلم های پریشب که دوربین های استخر ضبط کرده بودند رو میدیدم. ایده تحریک کردن خودم با فیلم های سکس هام رو از اون شبی گرفتم که مهدیس فیلمهایی که ازم گرفته بود رو به آرتمیس نشون میداد. هرچند اینجوری اون حس تصور رو دیگه بهم نمیده اما بخاطر یاد آوری پوزیشن ها و حالت هایی که داشتم از یه جنس دیگه تحریک کنندست برام. تا قسمت اصلی فیلم که هاردکور سکس من با کیا بود چیز خاصی نداشت و روی دور تند نگاه میکردم. میخواستم ببینم وقتی من اونجوری سکس میکردم و ناله میکردم واکنش بقیه چی بود؟ وای درست به همون لحظه رسیدیم. دوربین بالای بار کاملا مسلط روی من بود که کیا مچ پاهام رو گرفته بود تا اونجا که میتونست باز کرده بود و کیرشو با قدرت میکرد توی کسم. روی چهره خودم و کیا زوم کردم. چشمام بسته بود از حالت قیافم مشخص بود چجوری داشتم جیغ میزدم. حیف این دوربین ها قدرت ضبط صدا رو نداره چون محوطه استخره و صدا اکو میشه اصلا نمیتونه با کیفیت مناسب چیزی رو ضبط کنه. ولی با این حال همزمان با دیدن تصاویر تک تک لحظاتش به جز توی ذهنم بود و از توی کسم با خیسی و داغیش واکنش نشون میداد. قیافه کیا رو ببین که چجوری با تمام وجودش داشت میکرد. لعنتی انگار داره با تمام زورش میکنه. انصافا به این میگن اکستریم سکس. قشنگ انقدر سر و صدای ما زیاد شده بود که همه بیخیال سکسشون شده بودند و چند ثانیه به منو کیا نگاه میکردند. اون آراد عوضی همینطور میخندید که باعث شد نتونیم همونجوری ادامه بدیم. وای هنوز طعم اون کیر کلفت و بلایی که سر کسم آورد تا همین الان از توش حس میکنم. اما عالی بود. خیلی از تجربش لذت بردم. یه آن تصور کردم که اگر دوتا کیر مثل کیا باشند چی؟ وای نگو چجوری میشه تحملش کرد؟ بعدشم اصلا مگه پیدا میشه؟ این کیا هم معلوم نیست مال کجاست که همچین کیر هیولایی رو داره. اما یکی دیگه هم هست که میشه اونم بدست آورد. هیکلی تر و خوش برخورد تر از کیا و احتمالا کیر گنده تر از اون. کسی که آرزو معرفیش کرده. حتما بهش زنگ میزنم. رسیدم به اونجا که توی فیلم درحال اسکوئرت کردن بودم. وای خدای من حدس میزدم اسکوئرت وحشتناکی داشته باشم اما نه انقدر. واقعا تا همون حدود دو متر آب از کسم پرتاب میشد. همینطوری چشمی حدودای یک و نیم تا دومتر از لبه استخر فاصله داشتم و فشار آب کسم توی استخر میپاشید. میگم مهدیس نمیتونست باور کنه که چه سکس سنگینی رو تجربه کرده بودم. آخ چقدر دلم میخواد. کاش مهیار نبود و میتونستم به کیا زنگ بزنم که بیاد. دلم میخواست دوباره خودم رو به اورگاسم برسونم. با تصور اینکه توی یه سکس اکستریم بین دوتا آدم هیکلی با کیرهای گنده دارم گاییده میشم. یکیشون دلم میخواست کیا باشه و اون یکی آخ اگر میشد باربد. وای جدا اگر یه روز بتونم به این دوتا همزمان سکس بدم دیگه میتونم بگم رسما از شراره هم رد شدم. اما اون کیرهای کلفت مگه توی کون جمع و جور من جا میشه؟ یه وری شدم و دو انگشتم رو خیس کردم با دهنم و یکمی با سوراخ کونم بازی کردم تا جا باز کرد و تونستم دوتا انگشتم رو توش فرو کنم. چشمم به میخواستم با سه تا انگشت امتحان کنم اما بخاطر ناخن هام خیلی اذیت میشدم. واسه همین رفتم سراغ یه چیز اساسی. یه دیلدو به کلفتی همون کیر کیا. پاک زده به سرم. یعنی واقعا میخوام اینو توی کونم امتحان کنم؟ با خودم گفتم یه بار امتحانه. از همون ژل لیدوکائین که اونشب استفاده کردیم دیلدو رو حسابی لیز کردم و سعی کردم آروم آروم امتحانش کنم. دیلدو حالت مخروطی داشت و سرش معمولی بود اما به فاصله چند سانت بعد بدنش درست به کلفتی کیر کیا میشد. قبلا اینو توی کسم چند بار کردم. مهدیس هم کرده اما حتی فکر کون دادن به این هم برام ترسناک بود. با خودم گفتم بترسم و تجربه نکنم هیچ لذتی نمیبرم. تو هر موردی این قضیه صدق میکنه. نفهمیدم چجوری تا چند سانت اول رفت تو اما حسابی دهانه سوراخ کونم باز شده بود. دوسه بار جلو عقبش کردم و میلی متری سعی میکردم جاشو باز کنم. اووومم آآیییی. داره تازه بهتر میشه. چندبار تا وسط هاش کردم تو در آوردم.دیگه روون شده بود و جا باز کرده بود. جالبه برعکس تصورم درد زیادی نداشت. البته بهم تجربه نشون داده کون دادن به یه دیلدو توی دست خودم خیلی راحت تره تا یه آنال سکس واقعی با کیر. اوووف کونم بلاخره به اون اندازه که باید جا باز کنه کرد. آخ الان اگر کیا بود میتونست منو از کون بکنه. کونم رو با همون دیلدو کلفت پر کردم و کسم رو با یه دیلدوی همون سایزی. توی تصوراتم کیا و باربد رو تصور میکردم که توی باشگاه خودم منو با اون بازوهای کلفت و عضلانی توی هوا گرفتند و از کس و کون با اون کیرای گندشون میگان. آخخخخ واییی لعنتیا بیشتر. جرم بدید. بکنید. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و با تمام وجود جیغ میزدم. آآآآهههههبعد ارضا شدنم باز سوزش کسم شروع شد. از خود که بی خود میشم همین میشه. رفتم دوش گرفتم و همه چیز رو مرتب کردم. حدودای ساعت پنج بود و منم استراحت میکردم که صدای زنگ در خونه منو از خواب بیدار کرد. حتما مهیاره چون مهدیس کلید داره. رفتم در رو براش باز کردم. موهاش بهم ریخته بود و از سر و وضعش آشفتگی میبارید. عصبانیت زیادی رو توی چهرش میدیدم. حتی جرات نکردم بگم چت شده. یه سلام زیر لبی کرد و رفت توی اتاقش. میخواستم برم باهاش صحبت کنم. پشت سرش سمت اتاقش میرفتم که در رو خیلی محکم روم بست. کاملا نگرانش شده بودم اما بخاطر دیشب ترجیه دادم من پیش قدم نشم. از طرفی یجورایی میترسیدم. آخر بعد نیم ساعت دل رو زدم به دریا و در اتاقش رو باز کردم. با همون لباسای بیرون افتاده بود روی تخت و خوابیده بود. بوی الکل و سیگار شدیدا توی اتاق پیچیده بود. معلومه اصلا حال خوبی نداره. یه ساعت بعد مهدیس اومد. –سلام مامی جونم. با بیحالی گفتم سلام خوشگلم چطوری؟ مهدیس با تعجب نگاهم کرد. –چیزی شده؟ مهیار کجاست؟ -توی اتاقش خوابیده. –راستی ماشین رو کجا زدی؟ اینو که گفت عین برق گرفته ها گفتم چی؟ ماشین تصادف داشته؟ سریع پالتوم رو برداشتم و پوشیدم و مهدیس هم دنبالم اومد. اومدیم پارکینگ. وای خدای من جلو سمت راست رو کامل زده داغون کرده. قشنگ سپر و چراغش رو ترکونده و کاپوت و گلگیر هم جمع شده. با حرص گفتم ای مهیار. مهدیس که پشت سرم اومده بود پایین گفت مهیار ماشینتو برده بود؟ -وای خدا باز به کسی نزده باشه. –نه مامان معلومه به یه ستونی درختی چیزی زده. نگاه کن. با حالت کلافه دستم رو لای موهام کردم و گفتم نمیدونم باز چه مرگش شده. –چرا؟ -دیشب نبودی همه چی اوکی بود. درست مثل قبل بود. امروز صبح سوئیچ ماشین رو ازم گرفت و گفت بیرون قرار کاری داره. منم گفتم باشه. یه ساعت پیش اومد مثل یه بشکه باروت میموند. از وقتی اومده رفته توی اتاقش خوابیده. مهدیس یه نگاه به توی ماشین انداخت. از زیر پای سمت شاگرد یه رژ قرمز برداشت و گفت این مال تو نیست؟ از دستش گرفتم و گفتم من همچین مارک رژی ندارم. خودت که میدونی. –بله مامان جان میدونم. قرار کاری رو هم میتونم بفهمم با کیه. –منظورت چیه مهدیس؟ -دیگه از این به بعد باید دعوا ها و کات کردن آقا مهیار رو هم ما توی خونه تحمل کنیم. من گفته باشما. به این ماشین نمیدم. رژ لب رو انداختم توی ماشین و گفتم بریم بالا. الان اصلا حوصله هیچی رو ندارم. بذار بیدار شه باهاش صحبت میکنم. حداقل بفهمم به چی زده. پاک اعصابم رو بهم ریخت.
قسمت صد و هفتاد و یکم: و دوباره شکافبیشتر از ناراحتی به خاطر ماشینم به خاطر مهیار ناراحت بودم. اون جوری که اون اومد خونه مشخصه از یه چیزی خیلی عصبانیه. اما از چی؟ مهدیس که میگه حتما با یکی دعواش شده اما با کی؟ اصلا کجا رفت؟ با کی قرار داشت؟ جواب این سوالا رو تا وقتی با خودش حرف نزنم نمیفهمم. دیگه شب شده بود اما مهیار هنوز از اتاقش بیرون نیومده. به مهدیس گفتم برو ببین اگر بیداره باهاش صحبت کن ببین چشه؟ -ولش کنن مامان. بخواد میاد میشینه صحبت میکنه. اخلاقشو میدونی دیگه. –خب آخه اینجوری که نمیشه. من دارم از نگرانی خفه میشم. تو ندیدی که اومد خونه چه حالی داشت. –الان منم برم باهاش صحبت کنم میرینه بهم که به تو چه و سرم داد و بیداد میکنه. میشناسیش دیگه. حوصله جر و بحث داریا. -نمیدونم چی کار باید بکنم باهاش. –هیچی. بذار به حال خودش باشه. بچه که نیست. این لوس بازی ها هم حدی داره. مشکلی داره مثل آدم بیاد بگه. اگر کمکی از دستمون بر بیاد بهش میکنیم. مهدیس کاملا بیخیال بود اما من اصلا نمیتونستم مثل اون باشم. ولی حق با مهدیسه. تا خود مهیار نخواد حرف بزنه من کاری از دستم بر نمیاد. یه اخلاق گند مهیار اینه که هرچقدر درگیر مشکلاتش باشه بازم هیچی نمیگه. دبیرستان که میرفت یه بار سر اینکه با یه سال بالایی دعوا کرده بود یه هفته مدرسه نرفته بود چون گفته بودند با ولیت بیا وگرنه مدرسه راهت نمیدیم. درست همون سالی بود که منصور مرده بود و از همون موقع خیلی اخلاقش عوض شد. تازه بعد چند روز من فهمیدم قضیه چیه. انگار نمیخواست هیچوقت منو درگیر مشکلاتش کنه. ولش کن چه کاریه هی بشینم فکر کنم و حرص و جوش الکی بخورم. راست میگه مهدیس. بچه که نیست. دیگه بیست و یک سالش شده. باید با مشکلاتش منطقی روبرو بشه. داشتم شام آماده میکردم. بعضی وقت ها مشغول شدن به یه کاری باعث میشه فکر آدم از مشغولی در بیاد. همه چیز آماده بود. رفتم در اتاق مهیار رو زدم و رفتم داخل. لباساش رو عوض کرده بود و روی تخت نشسته بود و با گوشیش ور میرفت. –چطوری عزیزم؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه زیر لبی گفت بد نیستم. –بیا عزیزم شام بخوریم. –میل ندارم. –پاشو بیا من اینهمه زحمت نکشیدم که تو ناز کنی و بگی میل ندارم. با کلافگی بهم نگاه کرد و گفت میشه تنهام بذاری؟ -مهیار چیزی شده؟ -مامان اصلا حوصله ندارم. گیر نده بهم. –خب حداقل بگو ماشین چرا اینجوری شده؟ -بابت ماشین متاسفم. خودم فردا میبرم درستش میکنم. –نگفتم که برام درستش کنی. میگم به کجا زدی؟ با چشمای قرمز شده و خیلی عصبانی گفت بازم شروع کردی به سوالای کسشعر؟ نترس کسی رو زیر نگرفتم. زدم به تیر برق. حالا خیالت راحت شد؟ -مهیار؟ چته باز؟ -نمیدونم چندبار باید یه چیزو بگم. برو بیرون حوصله ندارم. الان اعصابم کیریه یه چیزی میگم تو هم ناراحت میشی. –حداقل بیا شام بخور. –گفتم نمیخوام. –به جهنم نمیخوای. یه ذره بزرگ شو لطفا. همش مثل بچه ها رفتار میکنی. یهو با عصبانیت صداشو برد بالا. –آره من یه بچه احمق و کسخلم که هنوز دست و چپ و راستم رو از هم تشخیص نمیدم. ولی به تو هیچ ربطی نداره. تا اومدم یه چیزی بگم خیلی محکم گفت برو بیرون مامان داری بد روی اعصابم میری. بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم. مهدیس از اتاقش اومده بودم بیرون. با یه حالت حق به جانب گفت مگه نگفتم بهت باهاش صحبت نکن. بیا خوبت شد؟ انقدر بهم برخورده بود و ناراحت بودم که اگر یکم دیگه این بحث رو ادامه میدادیم ممکن بود گریم بگیره. بدون اینکه چیزی بگم رفتم به غذا سر بزنم. مهدیس از پشت بغلم کرد و پشت گردنم رو بوسید. –مامان. –چیه؟ -الهی قربونت برم. ولش کن انقدر حرصشو نخور. –آخه میبینی کاراشو. –خب حوصله نداره دیگه. توهم هی بهش پیله نکن دیگه. –نمیدونم چی بگم. مهدیس کمکم کرد تا سفره شام رو بچینیم. برای مهیار هم یه بشقاب گذاشتم که اگر اومد بیرون بفهمه منتظرشم. –اه بازم بشقاب سبزیجات و مرغ گریل؟ -مگه بده؟ -فکر کردم بازم مثل دیروز یه شام خوشمزه میپزی. –توی این هفته خیلی غذای پر کالری خوردیم. توهم که عین خیالت نیست. با حالت بامزه ای گفت والا این همه سبزیجات که به خورد من دادی چند وقت دیگه به بع بع کردن میوفتم. رسما منو گوسفند فرض کرده. لعنتی مهدیس خوب یاد گرفته بود حال منو عوض کنه. خندیدم. شام رو شروع کردیم. –آرتمیس چطور بود؟ -مثل همیشه. –دیشب خوش گذشت؟ -آره. بیشتر یه جمع دخترونه بود. بابای آرتمیس هم اومده بود پیشمون. وای مامان نمیدونی چه خانم بازیه. –چطور؟ -نشسته بود بین بچه ها. همش دستش روی پا و کون دوستای آرتمیس بود. آرتمیس هی میگفت بابا نکن. –پس خیلی زشت شد؟ -نه بابا کلی خندیدیم. روشنک که خیلی تو کف بابای آرتمیسه. کلی دیشب با ارژنگ لاس میزد. حتی یه بار روی پای ارژنگ نشست. به آرتمیس گفتم بابات اینو امشب نکنه فردا مطمئن باش میبرتش خونه فرمانیه اونجا ترتیبشو میده. آرتمیس رو دیدی که حرصی میشه مثل جغجغه حرف میزنه. بعد اداشو در آورد و با لحن صدای آرتمیس شروع کرد به ونگ ونگ کردن. دیگه خندم به قهقه رسیده بود. –هیچی دیگه انقدر حرص میخورد که گفت شیطونه میگه همین الان زنگ بزنم آنا براش ویدئو کال بگریم که بیا این شوهرتو جمع کن تا همه دوستای منو نکرده. –پس دیشب خیلی خوش گذشت بهتون. –با تو بودن بیشتر خوش میگذره عزیزم. راستی شما چکار کردید؟ -هیچی. شام رفتیم رستوران و دو ساعت منو سین جیم کرد که مهدیس چرا نمیاد با من شریک بشه. –بهش بگو به تو چه. –تو چرا بهش گفتی پولت دست منه؟ -نمیدونم همینجوری از دهنم در رفته. –نه به مهیار که هرکاریش کنی حرف نمیزنه نه به تو که همه چیزو زود لو میدی. –خب بعدش چی شد؟ -هیچی دیگه یه تیکه خوشگل هم انداخت که مثلا من میدونم اینجارو واسه چی اینجوری درست کردی و میخوای برنامه کنید. –وای مامان به من میگفت بخدا یه جور بهش میریدم که دیگه زر نزنه. خب یه کلمه بگو به توچه. تو که هیچوقت اینجا نیستی. ماهم میخوایم از زندگیمون لذت ببریم و حال کنیم. پس با این حساب خیلی شب تومخی داشتی. –ولش کن. مهدیس ادامه غذاشو میخورد. یهو گفت مامان راستی یه چیزی بگم باورت نمیشه. –چی؟ -سوگند رو یادته؟ -سوگند سوگند سوگند؟ آهان همون تتو آرتیسته. –آره. من حدس زدم این نرمال نیستا. –حدس زدی؟ شبیه هرچی بود بجز آدم میزاد. حالا چی شده مگه؟ -میدونستی شیمیله؟ -شیمیل دیگه چیه؟ -از این زنایی که کیر دارند. –مهدیس ولم کن توروخدا. این کسشعرا چیه میگی. –نه به جون خودم. آرتمیس از یکی دوستاش شنیده بوده. میگفت این قبلا پسر بود. رفته عمل کرده اینجوری شد. –اون دوستش از کجا میشناختش؟ –دوستش یه دوست پسر داره که کونیه. –صد بار گفتم این کلمه رو بکار نبر. –خب چی بگم کسی که کون میده کونیه دیگه. مثل تو. –باشه تو خوبی جنده یه تومنی. مهدیس خندید و گفت وای چه بهش برمیخوره. خب میگفتم. اون دوست آرتمیس با دوست پسرش و سوگند یه تری سام رفتند که خیلی هم بهشون حال داده. البته آرتمیس که بهش گفته بود دیگه نبینم دوست پسرت رو بیاره توی برنامه هامون. –همون پس تو و آرتمیس راجب شیمیل ها داشتید بد میگفتید قاطی کرده بود. –آره دیگه. –به خودش مربوط بوده میخواسته با بدنش چیکار کنه. –میگم مامان. نظرت چیه بگیم بازم بیاد. –بیاد چیکار؟ مگه بازم میخوای تتو بزنی؟ -آره میخوام بدم این تتو هام رو پر کنه. خیلی تخمیه. خودم میبینم اعصابم خورد میشه. –اون پسره مجتبی فکر کنم برگشته باشه. به همون بگو کارش خیلی هم خوب بود. –اه مامان نمیگیریا. اون مجتبی اگر کیر داشت که تو و شراره رو بی نصیب نمیذاشت. –آها پس اینو بگو. –خیلی حال میده ها با یه شیمیل سکس کنیم. –هیسس. مهیار صداتو میشنوه. –خب بشنوه. –مهدیس این همینجوری فاز تو مخی داره. توهم هی کیر کیر کن تا یه بلا دیگه سرمون بیاره. –گوه خورده. اصلا حال نمیکنم با این اخلاقت ها. خیلی محافظه کاری میکنی؟ با واحد طبقه دوم کاری داری؟ -نه چطور؟ -تا وقتی اینجاییم و اینم اینجاست که نمیشه کاری کرد. منم نمیخوام همش برم بیرون. میخوام فردا اونجا رو آماده کنم و یسری وسیله بگیرم بذارم توش واسه خودمون اونجا رو استفاده کنیم. –تو که هیچوقت کسی رو نمیاری اینجا. –خب میخوام از این به بعد با دوستام بیام. –اوکی. کلیدش رو بهت میدم. به موسی هم میگم اونجا رو کاملا تمیز و آماده کنه. برات.آخر شب بود و هنوزم مهیار بیرون نیومده بود از اتاقش. اینبار برم پیشش بعید نیست چهارتا کلفت بارم کنه. راست میگه مهدیس باید بذارم خودش بخواد. فعلا که مثل بچه ها قهر کرده. چرا گفتم بهش بچه انقدر بهش برخورد؟ هیچوقت اینجوری نسبت به یه واژه واکنش نشون نمیداد. قشنگ معلوم بود همین یه کلمه حسابی عصبانیش کرده بود. به گوشیم یه پیام اومد که ببخشید شما؟ شماره باربد بود. بعد از ظهری بهش زنگ زده بودم اما جواب نداده بود. جواب دادم و خودم رو معرفی کردم. بهم زنگ زد. خیلی معمولی مودب صحبت میکرد تن صدای مخملی و مردونش از پشت تلفن جذابتر هم بود. سریع رفتم سراغ اصل موضوع. –میخواستم بدونم شما وقت دارید برای ترینینگ؟ -آرزو راجبت باهام صحبت کرده بود. فقط خودتی؟ -فعلا که خودمم اما احتمال داره دخترمم باشه. –خب اینجوری شرایط فرق میکنه. اوکی حالا میام حضوری صحبت میکنیم. –برای کی فکر میکنی بتونی؟ -من فعلا دوشنبه هام خالیه. برای بعدش باید یه روز خالی کنیم. پس دوشنبه میام هم تمرین رو شروع میکنیم و هم راجب بعدش صحبت میکنیم. –مرسی. بلاخره در اتاق مهیار باز شد. از لای در دیدم که لباسای بیرون رو پوشید. –کجا میری مهیار این وقت شب؟ -سیگارم تموم شده میرم بگیرم. یکمم قدم میزنم. –دوست داری منم بیام باهم بریم؟ یه لبخند زورکی تحویلم داد و گفت میخوام یکم فکر کنم. بهتره تنها باشم. دیگه اصرار نکردم. اصلا نباید میگفتم باهاش میخوام برم. هربار میگم نمیخوام اینجوری باشم اما باز ناخودآگاه اینجوری میگم. موقع خواب یاد ماشین افتادم. به هومن پیام دادم که فردا صبح ساعت هشت بیاد دم شرکت. جواب داد کتایون خانم واسه ساعت هفت بلیط گرفتم. میخواید کنسل کنم؟ ای تو روحت. کون گشاد تا حالا نرفته ها. درست همین فردا که کارش داشتم میخواد بره شهرستان. گفتم نمیخواد برو دست پر برگرد.صبح قبل اینکه برم شرکت سوئیچ ماشین رو روی کابینت اوپن آشپزخونه گذاشتم جوری که مهیار اگر بیدار شد حتما ببینتش و همونطور که گفته ببره درستش کنه. بعدشم اسنپ گرفتم و رفتم شرکت. امروز اولین روز کاری آرزو توی شرکت بود. لعنتی خیلی وقتمون کمه. از یه طرف باید تا میتونم توی این دوهفته حسام رو از پروژه دور کنم از یه طرف هم بخاطر مریم باید سریعتر جلو برم. فقط امیدوارم آرزو بتونه از پسش بر بیاد. یه مشکل دیگه هم که هست وحشتناک کارم زیاد شده. همین امروز یه بند یا تلفنم زنگ میخورد یا موبایلم. تا به خودم اومدم ساعت شده بود پنج بعد از ظهر و من هنوزم یه عالمه کار دیگه داشتم. وای اصلا حس و حالش نیست. فقط میتونستم تا اونجا که میتونم به کارم سرعت بدم که دیگه تا دو سه ساعت دیگه بتونم برم خونه. انقدر سرگرم کارهام بودم که اصلا نفهمیدم کی همه رفتند و بیشتر چراغ های سالن بخشم خاموش شده. همینطور که درگیر کارها بودم در اتاقم رو زدند. نگاهم رو از روی مانیتور به سمت چهارچوب در انداختم. یه آقای خوشتیپ با کت و شلوار سورمه ای راه راه با رگه های شکلاتی خیلی شیک در حالی که توی دستش بارونی و کیف دستیش بود با لحن خیلی دلبرانه و لبخند محسور کننده ای گفت خسته نباشی کتایون. بهش لبخند زدم و گفتم ممنون حسام جان. میری خونه؟ -آره. امروز خیلی خسته کننده بود. تو کی میری؟ -من هنوز کلی از کارام مونده. –میتونم کمک کنم؟ -نه نه مرسی. خودم اوکیش میکنم. –تعارف میکنی؟ -نه عزیزم توهم خسته ای. بعدشم کارای بخش منو مگه میدونی چیه؟ خندید و گفت خب بهم بگو یاد بگیرم کمکت کنم زودتر باهم بریم. –باهم؟ -آره گفتم خیلی بی مقدمه امشب رو باهم بریم یه کافه دنج و با یه گپ دوستانه و قهوه خستگی امروز رو در کنیم. سریع به موضعی که باید می بودم اومدم و با حالت خجالت زده و یکمی مشتاق مثل دخترای هیجده ساله درحالی که ذوق مرگ کراششون هستند گفتم آخه اینجور یهویی که نمیشه. –توی لحظه باید زندگی کرد کتایون جان. –میدونم اما خب فردا به س چی بگم؟ بلند شد و اومدم نزدیک میزم و با همون لحن دیوونه کننده گفت فکر فردا باشه واسه فردا. هی میخواستم بگم مرتیکه نفهم یه بار گفتم کار دارم بفهم گورتو گم کن. –نه حسام جان. اجازه بده یه وقت دیگه. واقعا امشب خیلی کار دارم. فکر نکنم تا دو ساعت دیگه هم تموم بشه. –اوکی پس من منتظرت میشینم. رفت و روبروی من روی مبل نشست. –اینجوری باید خیلی معطلم بشیا. –اشکال نداره. میتونیم همین الانم صحبت کنیم. البته اگر مزاحمت نباشم. اصلا بذار همینجا باهم یه چایی بخوریم. نظرته؟ با همون اداهای الکی گفتم لطف میکنی. ماگم رو برداشت و رفت. خوبه توی این فرصت حداقل میتونم سریعتر به کارام برسم. بعد حدود یه ربع اومد. توی یه دستش ماگ مشکی طلاییم بود که مهدیس برام خریده بود و توی یه دست دیگش یه فنجون. –همه مستخدم ها رفتند سماورها هم خاموشه. اما خوبه باز یه چایی کیسه ای پیدا میشد. –مرسی حسام جان. در حالی که داشتم کارهام رو میکردم گفتم خب تعریف کن چه خبرا؟ -امروز خانم شکور اومد سرکار. اولین روز کاریش بود. –چطور بود؟ -خیلی دختر باهوش و با استعدادیه. اما هنوز مونده به کار مسلط بشه. یکمی هم طول میکشه با شرایط اینجا وقف پیدا کنه. –منظورت پوشش و ایناست؟ -دقیقا. صبح حراست بهش گیر داده. –منم حدس میزدم خیلی منضبط نباشه. اما واقعا نیروی خوبیه. –راستی تو برای جانشین مریم میخوای چیکار کنی؟ -فعلا که میان برای مصاحبه. اما راستشو بخوای من خیلی سختگیرم توی انتخاب نیرو. یعنی دلم اصلا نمیاد یکی رو بیارم یکی دیگه رو بفرستم بره. –چقدر تو خوبی. به مریم حسودیم میشه. کاش مدیر مستقیم من بودی. –اتفاقا منم خیلی دوست داشتم با تو کار میکردم. لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت اگر میشد که عالی میشد باهم مستقیم کار میکردیم. البته به شرطی که تو مدیرم بودی. –ای بابا حالا که از شانس بد ما س شده مدیر مستقیم جفتمون. همین واژه شانس بد ما کافی بود که سریع سر نخ رو بگیره. –آره مردک بی شخصیت. خندیدم و گفتم تو هم مثل اینکه دل پری داری ازش. –من اگر جزء هیئت مدیره بودم مثلا جای مرادی امکان نداشت بذارم این آدم وارد سازمان بشه. حتی در حد یه کارشناس رتبه چهار هم نیست. –در هر حال الان شده معاونت شرکت و مدیر بالا دستی منو شما. –دلم میسوزه. شنیدم که تو چقدر برای این شرکت چه کارایی کردی و چقدر از جون و دلم مایه گذاشتی. حق تو اینجا نیست کتایون. –چه میشه کرد. تو سالها خارج بودی نمیدونی سیستم ایران چجوریه. اگر آشنا نداشته باشی به هیچ جا نمیرسی. –آره دیگه همین س چطوری شده معاونت اینجا. میگم کتایون فکر کردی تا حالا بخوای زیرآب س رو بزنی؟ خندیدم و گفتم یه حرفایی میزنیا. اون با اون همه آشنا و نفوذ چجوری زیرآبشو بزنم؟ بعدشم چی به من میرسه که بخوام زیرآبشو بزنم؟ -اولا خیلی راحت میشه. قایمکی به بیرون نگاه کرد که مطمئن بشه کسی نباشه بعد با صدای آروم گفت من مطمئنم از رانت اینجا داره برای خودش استفاده میکنه. دوباره خندیدم و گفتم اینکه خیلی چیز معمولیه. همه مدیرا اینکار رو میکنند. –پس چرا منو تو نمیکنیم. میخواستم بگم کسکش انقدری که تو از اینجا استفاده شخصی کردی هیچ مدیری نکرده. هرچی جنده بوده جمع کرده توی واحدش و معلوم نیست کیرش هر روز توی کدومشونه. برعکس حالت درونیم چهرم رو خیلی مهربون کردم و گفتم خب منو تو مثل بقیه نیستیم. –آره. اما اگر قضیه یه استفاده چند میلیون دلاری باشه چی؟ -چی؟ چند میلیون دلار؟ -آره. چیزی که در مورد س منظورم بود دقیقا همینه. –تو از کجا میدونی؟ -بماند. اگر با من همراه بشی میتونیم پیش کربلایی رسواش کنیم. –نمیدونم. چیزی که میگی خیلی برام عجیبه. آخه چجوری؟ از این شرکت؟ اشتباه میکنی حسام. یه جور بهم با لبخند نگاه میکرد که نمیشد فهمید منظورش چیه. یا میخواست بگه خیلی خری یا خر خودتی. نمیدونم حس میکردم گزینه اول محتمل تر بود چون اگر میدونست که میتونست جور دیگه ای ازم بپرسه. یه دلیل دیگش هم اینه که هیچ احدی توی شرکت نمیدونه بین من و س در مورد سرمایه گذاری چه برنامه هایی گذاشته شده. از طرفی عمرا کسی به خیالش خطور نمیکنه که س بخواد منو وارد بازی کنه. –نمیدونم والا. این چیزایی که میگی اصلا راجبش فکر نکرده بودم. بلند شد و کیف و بارونیش رو برداشت و گفت بهش جدی فکر کن. این آدم سالم کار نمیکنه. ممکنه فردا روز پای تورو هم گیر بندازه. تو که یه بار ناخواسته توی همچین داستانی گیر افتادی میدونی چقدر سخته آدم بخاطر کار نکرده مواخذه بشه. اینبار تا قبل اینکه اتفاقی بیوفته باید جلوشو بگیریم. یه حالت متفکر به خودم گرفتم که انگار حرفای حسام حسابی شوکه کرده منو. –خب کتایون من برم. مزاحم کارت نمیشم. راستی ما باید یه قرار باهم بیرون بذاریما. –باشه حتما. –خدانگهدار. رفت. خوشم میاد بازیاشو خیلی زود شروع کرده. حدس میزدم این حرف ها رو وقت عشق بازی بعد یه راند سکس عالی بهم بزنه اما اگر الان میگه مشخصه اونم فهمیده وقتش کمه. یه جورایی حس میکنم پیش خودش اینطوری فکر میکنه که اگر نشد توی این پروژه سرمایه گذاری کنم عوضش میزنم س رو میترکونم و میرم جاش میشینم. شایدم هر دو رو میخواد. یجوری باید به س برسونم که این توی چه فکریه.ساعت هشت و نیم بود که مهدیس زنگ زد. –سلام مامان کجایی؟ -سلام عزیزم شرکتم. –پاشو بیا خونه دیگه. –تا نیم ساعت دیگه راه میوفتم. –پس من میام دنبالت. –نمیخواد عزیزم خودم میام. –چرا ماشین نبردی امروز؟ -گذاشتم مهیار ببره درستش کنه. رفت؟ -هه دلت خوشه ها. از صبح از اتاقش بیرون نیومده. همینطور هی مشروب خورده و سیگار کشیده. خیلی عمیق با بینیم نفس کشیدم که بیشتر به حالت آه کشیدن میموند. –حالا نمیخواد باز خودتو ناراحت کنی. من میام دنبالت. تونستم مهیارم با خودم میارم یه بادی به کلش بخوره بلکه از این کسخل بازی دست برداره. –آره آره فکر خوبیه. مهدیس همون ساعت 9 اومد اما تنها. –چیکار داری تو تا این موقع شب؟ -پول درآوردن فکر کردی به این راحتیه؟ -چیش سخته؟ یه سفر میری فرانسه و دوماه بعد کلی پول توی حسابمونه دیگه. –عه؟ فقط همین؟ اگر الان واینسم کارام رو جمع کنم کل برناممون مالیده. –خب یعنی تا وقتی میخوای بری هر شب دیر میای؟ -احتمالا. –اه چقدر بد. –مهیار نیومد؟ -گفت حوصله ندارم. وای مامان این چرا اینجوری شده؟ -چیزی بهت گفت؟ -میگفت که جرش میدادم. یجور تو قیافه رفته و اخلاقش بد شده انگار ما زدیم کونشو پاره کردیم. خندم گرفت از حرف مهدیس. –ببین تورو خدا کاراشو. زده ماشین منو داغون کرده عین خیالشم نیست که ببرتش درستش کنه. –چرا نگفتی هومن بره دنبال کاراش؟. –امروز باید میرفت شهرستان. –شهرستان واسه چی؟ -گفتم بره آمار موسی رو در بیاره ببینیم اگر اوکی باشه بذاریمش سرایدار. –بهتر از این مرتیکه سیاه سوخته جقی نبود؟ -تو به اونش چیکار داری؟ حواسش به ساختمون باشه و بشه بهش اعتماد کرد دیگه بقیش مهم نیست. –والا اینطوری که این تا تورو میبینه میره جق میزنه دوبار مارو باز ببینه میخواد به زور بهمون تجاوز کنه. اونم با اون کیر سیاه گندش. –نیست خیلی بدت میاد. –کتی جون کیرش واسه تو خوبه نه کس تنگ و کوچولوی من. –ای قربون اون کس تنگت برم که کیا تا خایه کیرشو توش جا کرده بود. –آره خب اما من داشتم جر میخوردم ولی تو چه حالی کردی. مامان چجوری آب کست انقدر پاشید؟ -خودمم باورم نمیشد. خیلی شدید بود. –فکر کن به آرتمیس گفتم کلی کونش سوخت. –هرچی میشه صاف نرو بذار کف دست اینو اون. یه ذره آبرو اگر گذاشتی برام. –مامان خانم شتر سواری دولا دولا نمیشه. بعدشم دیگه منو آرتمیس نداره که. ما همه خراب بازی هامونو باهم کردیم. اتفاقی یه زنه کنار خیابون اصلی وایساده بود و دو سه تا ماشین براش بوق زدند. گفتم عه همکاراتون. –همکارامون؟ -آره این زنه که کنار خیابون وایساده. بعد خیلی اعصاب خورد کن بهش خندیدم. –حالا جلو من میگی اشکال نداره اما جلو آرتمیس نگیا. ناراحت میشه. –اتفاقا اصلا به روی اون نمیارم چون انقدر شعور داره بفهمه چه غلطی کرده. اما دهن تو رو باید گایید که انقدر راحت رفتی جنده شدی و عین خیالتم نیست. راستی شام چی بخوریم؟ -زنگ میزنیم میارند دیگه. –پس یه لحظه دم این داروخونه نگهدار. یه کرمی چیزی بگیرم واسه این سوزش کسم. –چی شده مگه؟ -از اون شب که با کیا سکس کردم همش توی کسم میسوزه. این دو روز رو تحمل کردم اما انگار به این راحتی خوب بشو نیست. –آخ میدونم چی میگی. منم شدم قبلا. وای موقع شاشیدن خیلی بده. –تو چیزی نمیخوای؟ -چرا یه بیبی چک برام بگیر. با تعجب نگاهش کردم و گفتم کجا بند رو آب دادی؟ زد زیر خنده و گفت اوسکلت کردم. –از دست تو مهدیس. از داروخونه بیرون میومد که دم در داروخونه یه صدای آشنا صدام زد. –کتی؟ برگشتم. کوهیار بود. –سلام چطوری؟ -سلام تو چطوری؟ بابا دمتون گرم دیگه. کجا گذاشتید رفتید؟ -ما که جایی نرفتیم هنوز هستیم. آرمین چطوره؟ -اونم خوبه. از وقتی باشگاه تعطیل شده دیگه بچه ها رو خیلی کم دیدم. راستی از آرزو خبر داری هفته پیش انگار پلیس گرفته بودش. –آره. فکر کن به طفلک هشتاد تا شلاق زدند. –خودت چطوری؟ -خوبم. راستی تمرین کجا میرید؟ -با آرمین میریم یه باشگاه دیگه. سخته اما دیگه فعلا وضعیت همینه. –چرا نمیای پیش من؟ -پیش تو؟ -آره. آرزو بهت نگفته؟ -چیو؟ -من یه باشگاه شخصی درست کردم. دوست داشتید بیاید باهم تمرین کنیم. یکمی فکر کرد و گفت خونت کجاست؟ -همین پایین دیباجی جنوبی. –اوکیی بیایم؟ -آره عزیزم. من که خیلی خوشحال میشم. –پس باید هزینشو بگیری. –دیگه چرت و پرت نگو. –باشه پس بهت زنگ میزنم. –شماره منو داری؟ -آخ چقدر خنگم من. نه بگو. شماره همدیگه رو زدیم و ازش خدافظی کردم. مهدیس که مارو دیده بود گفت آفرین مامانی. سه سوته مخ طرف رو زدی و شمارشو گرفتیا. –غریبه نبود. از دوستای منو آرزوئه. اسمش کوهیاره. –به نظر خوب چیزی میاد. –الکی به دلت صابون نزن این یکی نگاهت هم نمیکنه. –چرا؟ فاب داره؟ -یجورایی. امشب مهیار دست از ادا اطوارهاش برداشت و وقتی واسه شام صداش زدم اومد و شام رو دورهم خوردیم. اما هنوزم حالت ناراحت و کلافه داشت و توی خودش بود. هنوز سوئیچ ماشینم همونجا بود که صبح گذاشته بودمش. مهیار وقتی اومد توی آشپزخونه چشمش به سوئیچ افتاده بود. موقع شام خوردن گفت ببخشید مامان. امروز اصلا حال و حوصله بیرون رفتن رو نداشتم. –اشکال نداره حالا فردا اگر حالت خوب بود ببر. –من فردا صبح زود میرم شمال. ببخشید دیگه. –فدای سرت اصلا عزیز دلم. خودم میبرم میدم درستش کنند. مهدیس با چشم و ابرو بهم میرسوند که یعنی چی؟ بگو تا اینو درست نکرده نباید بره. بهش اشاره کردم ساکت باش. –خب پس خداروشکر دوباره کار رو شروع میکنی. –کار نخوابیده بود که بخوام دوباره شروعش کنم. این مدت که دوبی بودم همه کارها رو تلفنی هندل میکردم. –آفرین. خیلی موقع شام صحبت نکردیم. بعد شام مهدیس رفت توی اتاق خودش و منم میخواستم برم بخوابم. خیلی خسته بودم. تصمیم دارم صبح ها زودتر برم که از اونور زودتر بیام خونه. مثلا شش صبح پاشم که تا هفت شرکت باشم. این چند وقته یکمی باید به خودم سخت بگیرم. بعدش وقت واسه اینکه هرچقدر بخوام خوش بگذرونم وقت هست. مسواک زدم و رفتم توی رخت خواب. میدونستم مهدیس به این زودی ها نمیاد پیشم. شایدم اصلا نیاد. دیشب که توی اتاق خودش خوابیده بود. قبل خواب یاد آرزو افتادم. وای اصلا به کل یادم رفته بود راجب امروز باهاش صحبت کنم. بهش زنگ زدم. –سلام عزیزم. چطوری؟ -سلام کتی. مرسی تو خوبی؟ -مرسی. چه خبرا؟ امروز چطور بود؟ -بد نبود. چرا انقدر اینجورین اینا؟ -کیا؟ -صبح دم در یه یارو با یه من ریش و پشم تو نگهبانی گیر داده خانم آرایشتو پاک کن. حالا من که اصلا آرایشی نداشتم. –اوه اوه فهمیدم کیو میگی. خیلی آدم گوهیه اون. هیچکی هم تحویلش نمیگیره. اما خب گفتم که کلا جو اونجا چطوریه. حالا اونو ولش کن از کارت بگو. –اول پویانفر منو به بچه ها معرفی کرد و تا ظهر طول کشید تا برام یه سیستم آماده کنند. توی این فاصله هم یسری از گزارش های چاپ شده رو میخوندم. اون زن چادریه هست توی واحدشون. خانم مولایی. –خب خب؟ -یجور رفتار میکنه انگار اون همه کارست. به من میگه من بهت کار میدم و کار رو خودم ازت میگیرم. یجور رفتار میکرد که فکر کردم اون مدیر بخشه. –حواست بهش باشه آرزو. یه حرومزاده به تمام معناست. خب بقیه چی؟ یکمی توضیح داد اما چیز خاصی نبود. معلوم بود روز اول کاری چیز خاصی نباید اتفاق بیوفته. ازش پرسیدم شاهوردی رو هم دیدی؟ -آره. خیلی شخصیت عجیبیه. توی اون اتاق پشت سیستمش نشسته و زیر چشمی داره همرو میپاد. چندبار باهام چشم توی چشم شد. فقط یکی دوبار پویانفر رفت پیشش و خیلی کوتاه صحبت کردند. یجورایی کتی ترسناکه. –میدونم. آرزو سعی کن هرچه زودتر خودتو توی کارشون درگیر کنی. –اول باید بهم کار بدند. –میدن نگران نباش. یکمی صحبت کردیم و حال و احوال. در اتاقم رو زدند و بعدش مهیار اومد تو. –مامان بیداری؟ -آره عزیزم. پشت تلفن گفتم آرزو جان بعد باهم صحبت میکنیم. خدافظ. –مزاحمم میخوای برم. –نه نه تلفنم تموم شد. یکی از دوستام بود. اومد نشست کنار تخت. –مهدیس نمیاد پیشت؟ -چرا اما دیر میاد. زمان خوابمون یکی نیست. من زود میخوابم اون فکر کنم تا سه و چهار بیدار باشه. –خوشحالم رابطتتون انقدرخوبه. میبینم چقدر بهم نزدیکید. –خب عزیزم با تو هم اینجوری هستیم. به گوشه دیوار جایی که عکس منصور قبلا بود نگاه کرد. –عکس بابا رو کی برداشتی؟ -یادت نیست؟ چند ماهی میشه. –انگار دیگه به نبودش عادت کردی. –خب پدرت چند ساله مرده. اما ما هنوز زنده ایم. –قبلا نگرانت بودم که اگر من و مهدیس نباشیم چکار میکنی. اما الان انگار باهمه چیز میتونی کنار بیای. وقتی با این لحن صحبت میکرد باید منتظر یه حرف منظور دار پشت مقدمه چینی هاش باشم. نمیدونم چی میخواست بگه باز. –تو و بابا خیلی همو دوست داشتید نه؟ -مهیار اومدی این وقت شبی منو یاد بابای خدابیامرزت بندازی؟ -نه کتایون. فقط میخواستم بگم خوش بحالت که یه علاقه دو طرفه واقعی رو تجربه کردی. –مهیار چی شده؟ -هیچی. همینطوری یهو یاد بابا افتادم. ولش کن. مزاحم خوابت نمیشم. وقتی میخواست بره بیرون گفت من تا ممکنه نتونم مرتب بیام تهران. –درک میکنم عزیزم. به هرحال کارت مهم تره. با اون نگاه غمگینش بهم لبخند زد و گفت شب بخیر کتایون. –یعنی فردا نمیبینمت؟ -صبح ساعت کسی میاد دنبالم. بلند شدم و رفتم سمتش. دستشو گرفتم و نگاهمون توی هم گره خورد. آروم صورتمو رو بردم سمتش که ببوسمش اما اینبار لباش رو گذاشت روی لبام و به آرومی بوسید. –شب بخیر کتایون. –مهیار. –جانم. –هر وقت خواستی با کسی صحبت کنی مطمئن باش من هستم. دوست ندارم هیچوقت انقدر پریشون ببینمت. سر تکون داد و گفت باشه. شب بخیر.بعد از ظهر روز بعد کوهیار زنگ زد و پرسید امروز میتونه بیاد؟ منم گفتم آره اما بعد قطع کردنش یادم افتاد باربد گفته بود فردا میاد. دیگه ضایع بود زنگ میزدم و میگفتم امروز نیا. حالا مهم نیست اونجا که همیشه در اختیار منه. اصلا هم امروز تمرین میکنم هم فردا. شایدم اصلا با کوهیار و آرمین تمرین نکردم. تونسته بودم به همه کارهام تا ساعت پنج برسم. کوهیار و آرمین گفته بودند ساعت شش اینطورا میان. جمع کردم برم خونه. به ذهنم اومد چطوره به پویانفر یه زنگ بزنم و بگم امشب خالیم. اگر میخواد بریم بیرون. وقتی اومدم زنگ بزنم دیدم یه میس کال از شروین روی خطم افتاده. اول به اون زنگ زدم. –سلام کتایون خانم. خوبی؟ -سلام شروین جان. تو چطوری؟ چه خبرا؟ با ذوق گفت بگو چی شده. –خیر باشه انقدر خوشحالی. –حدس بزنید چی شده. –حتما ملینا راضی شده خونه رو برگردونه. –آره. امروز گفت قبول میکنه خونه رو بهم برگردونه. اما به شرطی که من رضایت بدم و به خانی هم نگم. –خداروشکر پس بلاخره همه مشکلاتت تموم شد. –آره. به لطف شما البته. –الان کجایی؟ -اتفاقا میخواستم بگم اگر کاری ندارید بیام یه سر ببینمتون. –نه امشب کاری ندارم حتما بیا. منتظرتم. –باشه پس من یه ساعت دیگه اونجام. اصلا باورم نمیشه. توی خوشبینانه ترین حالت هم امکان نداشت ملینا انقدر زود کوتاه بیاد. انگار تمام خوش شانسی های زندگی شروین جمع شده بود و توی این دوره یکجا داشت بهش رو میکرد. اون از خانی که زود کوتاه اومد اینم از ملینا. البته اون دعوا هم بی تاثیر نبود و باعث شد ملینا خیلی بیشتر تحت فشار قرار بگیره. سریع خودمو رسوندم خونه. یه ربع بعد اینکه من رسیدم خونه کوهیار و آرمین اومدند. با یه بافت سفید نیم تنه آستین دار با یقه گشاد از سر شونه که چند سانت از بالای چاک سینه هام ازش معلوم بود و پایینش هم تا بالای نافم میومد با یه لگ قرمز کاملا چسبون و کفشای راننینگ سفید در حالی که موهام رو از پشت بسته بودم رفتم پایین. با هم دیگه خیلی گرم سلام علیک کردیم. آرمین توی همون نگاه اول گفت چقدر خوشگل شدی کتی. –مرسی عزیزم. کجایید دلم براتون تنگ شده بود. –دیگه باشگاه باربد که تعطیل شد ماهم آواره شدیم. باهم اومدیم توی باشگاه. کوهیار گفت ایول کتی چی درست کردی. –خوب هست؟ -خوبه؟ دیروز که گفتی فکر نمیکردم اینجوری باشه. خیلی کامله. راستی همسایه هاتون شکایت ندارند؟ -نه هیچ مشکلی نیست. اینجا کاملا در اختیار خودمونه. یکمی صحبت کردیم و حال و احوال کردیم. بعد آرمین در حالی که ساکش رو گذاشت کنار و میخواست لباساشو عوض کنه گفت کتی برو لباساتو عوض کن بیا باهم شروع کنیم. –بچه ها من راستش مهمون دارم الاناست که برسه. باشه بعد. کوهیار گفت یعنی نمیای؟ این یعنی نمیای یعنی ایول. هرچند خب با بودن من هم مشکلی نداشتند و جلوی منم سکس داشتند اما فکر کنم اونقدرها هم راحت نبودند. –نه عزیزم. چیزی خواستی بهم زنگ بزن. برگشتم بالا و منتظر اومدن شروین شدم. مهدیس توی اتاقش هنوز خواب بود. شده مثل جغد. شب تا صبح بیداره و صبح تا شب میخوابه. دیگه نخواستم بیدارش کنم. شروین رسید. اگر مهدیس خونه نبود میگفتم بیاد بالا اما ترجیه دادم اونو نبینه. کلیدهای خونه خودشون همراهش بود. باهم رفتیم توی خونشون. چه خونه زندگی داشتند. انقدر بهم ریخته و کثیف بود که برای محل زندگی سگشون هم مناسب نبود چه برسه دوتا آدم. یه بوی گندی هم میومد که داشت حالم رو بهم میزد. مثل غذای فاسد شده. کاش میرفتیم همون خونه خودمون. شروین پنجره ها رو باز کرد که یکم بو بره. –ببخشید دیگه اینجا بهم ریختست. –نه درک میکنم.-کتایون خانم شرمنده اینجا وسائل پذیرایی زیادی ندارم. –میخوای بریم خونه ما صحبت کنیم. از حالات من که هی سعی میکردم با پشت دستم جلوی بینیم رو بگیرم و سرمای خونه بخاطر پنجره های باز شده حس میکرد اصلا راحت نیستم. –باشه. از خونه اومدیم بیرون. –راستی سگه رو چیکارش کردید؟ -دادمش به دختر خاله ملینا که اومد بیرون به خودش بده. وای کاملا احساس میکنم الان آزاد شدم. هنوز زود بود که راجب خرید خونش صحبت کنم. ترجیه دادم بذارم خودش پیش قدم بشه. شاید اصلا نخواد اینجارو بفروشه. شایدم بخواد با بابا مامانش بیان اینجا زندگی کنند. امیدوارم اینجوری نباشه. خود شروین مشکلی نیست اما بعید میدونم دوتا آدم پا به سن گذاشته بتونند با شرایط زندگی ما توی این ساختمون راحت کنار بیان. –خب شروین الان میخوای چکار کنی؟ -باید زندگیم رو دوباره بسازم. یه کار پیدا میکنم و از اول شروع میکنم. –خوبه. –اما راستش یه مشکلی هست. من نه مدرکی دارم و نه چیزی بلدم. اون لعنتی توی این دو سال همه چیزو ازم گرفت حتی نذاشت یه کاری برای خودم بکنم. –دیگه فکرش رو نکن. همه چیزو میتونی دوباره درست کنی. برو درست رو ادامه بده کارهم برات جور میشه. –راستش آخه دیگه نمیخوام سربار پدر مادرم باشم. اون بدبختا به اندازه کافی بخاطر من اذیت شدند. دم خونه بودم که در رو باز کنم و بریم داخل تا صحبت کنیم. –کتایون خانم من دیگه برم. –تازه اومدی. عجله داری؟ -نه آخه مزاحمتون نمیخوام بشم. اومده بودم یه سر بهتون بزنم و اینکه یسری چیز میز از خونه بردارم. وسائل ملینا رو هم براش میفرستم که کلا شرش رو کم کنه. –اوکی پس برو پایین به کارات برس منم میام پیشت. برگشت توی خونشون. اومدم تو. هنوز مهدیس خواب بود. گفتم یه سر برم به آرمین و کوهیار بزنم اما گفتم چه کاریه تا اونجا برم. من که نمیخوام تمرین کنم. با همین دوربین ها میبینم. با لپتاپم به دوربین های باشگاه وصل شدم. آرمین مثل اون دفعات قبل فقط با یه شلوارک جین چسبون داشت تمرین میکرد. هیکل عرق کرده و عضلات خشک سفیدش از همون پشت دوربین درجه حرارت بدنم رو تغییر میداد. کوهیار هم یه رکابی بدنسازی با طرح برگ ماریجوانا تنش بود. نوبتی داشتند یه حرکت رو میزدند. وقتی آرمین تموم کرد کنار هم وایسادند و شروع کردند به صحبت و لبخند میزدند. بعد کوهیار دستشو توی شلوارک آرمین کرد و همزمان ازش لب گرفت. آخخ من باید برم اونجا. بخاطر صدای زیاد آهنگ اصلا نمیشنیدم چی میگن بهم تا اینکه یه لحظه آهنگ قطع شد و خیلی واضح شنیدم که آرمین گفت اگر کتی هم میومد خیلی حال میداد. خب دیگه منتظر چی باید میبودم. سوار آسانسور شدم برم پایین. توی طبقه سوم آسانسور نگهداشت و شروین با وسائل به دست اومد تو. –کتایون خانم من میخوام برم دیگه. –میری عزیزم؟ -آره بازم میام بقیه وسائل رو ببرم. –باشه. وقتی رسیدیم پایین شروین گفت کتایون خانم مرسی بابت همه چیز. خدافظ. داشت میرفت سمت در که یهو یه چیزی به ذهنم افتاد. چرا امشب بیشتر حال نکنم یا بهتر بگم چرا نذارم بقیه هم توی این لذت سهیم بشن. –شروین یه لحظه وایسا. –جانم. –جایی کاری داری؟ -نه میخوام برم خونه. –عجله که نداری. –نه چطور شما کاری داری؟ با شیطنت خاصی گفتم میشه چند دقیقه صبر کنی؟ -باشه. با همون لحن ادامه دادم مطمئن باش بهت خوش میگذره. رفتم توی واحد طبقه اول. هنوزم کوهیار و آرمین باهم مشغول بودند. آرمین با دیدن من گفت بیا گفتم میاد. –بچه ها مزاحم که نشدم؟ -نه عزیزم تو همیشه مراحمی. –میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ کوهیار گفت جانم. –یکی از دوستای من هست که الان اومده خیلی بچه خجالتیه. اما اونم نیازهای مشابه رو داره. آرمین گفت یعنی چه نیازی؟ -آآ چطوری بگم به مردها بیشتر تمایل داره. کوهیار خندید و گفت آهان پس گیه. –آره. –پوزش چیه؟ -پوزش؟ آرمین گفت باته تاپه ورس. کوهیار گفت منظورش مغعول و ایناست. –آهان فکر کنم بیشتر مفعول باشه. –خب چه کمکی از ما ساختست؟ -میتونید اونم توی جمعتون امشب راه بدید؟ خیلی درخواستم غیر معقولانه بود. یه آن ترسیدم نکنه اگر کوهیار و آرمین قبول کنند توی رودربایستی باشه. کوهیار به آرمین نگاه کرد و گفت باشه. خودتم میای دیگه. –آآآ فعلا شماها تنها باشید من بعد میام. –اوکیه بگو بیاد. از جیم اومدم بیرون. شروین هنوز توی راه پله بود. –شروین جان برو وسائلتو بذار توی خونتون. –کاری هست کتایون خانم؟ -بهت میگم عزیزم. رفت و اومد پایین. –میخوام با چندتا از دوستام آشنا بشی. باهم اومدیم توی جیم. –بچه ها شروین. شروین کوهیار و ایشون آرمین هستند. شروین از دیدن کوهیار و آرمین که توی این فاصله سریع دوش گرفته بودند و با حوله دور کمرشون جلوی ما وایساده بودند جا خورد. اما چیزی که نمیتونست مخفی کنه جذبه استایل و بدنشون بود. کوهیار و آرمین خیلی گرم باهاش شروع کردند به صحبت و منم سعی میکردم با شوخی کم کم بینشون رو نزدیک کنم. پیشنهاد دادم چطوره یکم مشروب بزنیم. کوهیار و آرمین با اینکه تازه تمرینشون تموم شده بود اما موافق بودند. شروین هم قبول کرد. رفتم بالا و سریع یه شیشه هنسی که به اندازه یک سومش مونده بود رو آوردم پایین با چهارتا شات. خودم میریختم و با علامت چشم و ابرو سعی میکردم بفهمم که کوهیار و آرمین میخورند یا نه. جوری زدیم که شروین سه شات از ما جلو تر بود و اثرات مستی توش معلوم. یکمی کوهیار و آرمین رو هم گرفته بود. شروین یکم بعد گفت کتایون خانم چه دوستای خوبی داری. –از چه نظر عزیزم؟ -خیلی گرم و خوش برخوردند. –و دیگه؟ -دیگه. به آرومی زیر لبی در حالی که حرفم رو میکشیدم گفتم سکسی. کوهیار یه چشمک ریز به شروین زد و گفت کتی جون لطف داره. اما نه اونقدر که شروین هست. شروین هنگ کرده بود و از طرفی نمیتونست خواسته اش رو راحت پنهون کنه. حس کردم نمیخواست جلوی من کاری کنه. –آخ بچه ها دیدید چی شد؟ داشت به کل یادم میرفت. باید یه تماس فوری بگیرم. من میرم. خیلی ملو از واحد اومدم بیرون و تا پام رو گذاشتم بیرون در سریع دویدم سمت آسانسور. زودباش نمیخوام حتی یه ثانیه رو هم از دست بدم. سریع رفتم توی خونه و لپتابم رو برداشتم و شروع کردم به تماشای دوربین باشگاه.
قد شروین به نسبت آرمینو کوهیار خیلی کوتاهتر بود و البته هیکلشم ریزتر. اون دوتا شروین رو دوره کرده بودند. دست کوهیار روی شونه شروین بود و آرمین هم روبروش داشت باهاش به آرومی حرف میزد. یه آن دیدم کوهیار گردن شروین رو بو کرد و بعد بوسید. معلوم بود شروین دیگه کاملا داره اختیارش رو از دست میده. کوهیار دستشو به آرومی برد پایین لباس شروین و کرد پشت شلوار اسلشش. دیگه شروین خودشو رها کرده بود. کوهیار داشت گردن و گوش شروین رو میخورد و آرمین جلوی شروین حوله اش رو باز کرد. اون کیر نیمه خیز سفید و خوشگلش درست جلوی چشمای شروین بود. انقدر صدای صحبتشون کم بود که اصلا نمیشنیدم چی دارند میگن اما معلوم بود شروین نمیتونه در مست اندام و کیر آرمین میشه. به آرومی کیر آرمین رو توی دستش گرفت و آرمین بغلش کرد و شروع کردند به لب گرفتن. منتظر بودم زودتر به اونجا برسه که شروع به سکس کنند. میخواستم ببینم شروین چجوری بهشون کون میده. کم کم کوهیار شروین رو کامل لخت کرد و شروین روی زمین نشست و کیر آرمین رو شروع کرد به ساک زدن. همزمان کوهیار کیر شروین رو میمالید و با یه دست دیگه که پشت شروین بود احتمالا داشت با سوراخ کونش ور میرفت. کوهیار هم بلند شد و کنار آرمین کیر راست شدش رو جلوی صورت شروین گرفت. شروین با یه ذوق خاصی کیر کوهیار رو که کلفت تر از آرمین بود توی دستش گرفت و گذاشت توی دهنش. نوبتی براشون ساک میزد. همزمان کوهیار و آرمین شروع کردند از هم لب گرفتن. شاید خیلی خنده دار باشه که یه زن از دیدن لایو سه تا گی تحریک بشه اما من شده بودم. شاید بخاطر نوع حسم به اون سه نفر بود. دیگه خودم رو لخت کرده بودم و داشتم کسم رو میمالیدم. اوووف شروین ناقلا چه خوب ساک میزنه. جوری با احساس و کیر کوهیار و آرمین رو میخورد که منم به هوس انداخته بود. انگشت وسطم رو توی دهنم کرده بودم و منم مثلا داشتم همزمان با اونا انگشتم رو ساک میزدم و هر از گاهی توی کسم میکردم و با آب کسم مزه دارش میکردم. اما توی این شرایط هیچی جای کیر رو برام نمیگیره. چقدر دلم میخواد اما بیشتر دوست داشتم سکسشون رو کامل کنند. شروین رو روی یکی از میزها به حالت داگی گذاشتند. پوزیشنشون عوض شد و اینبار کوهیار جلوی شروین قرار گرفت که شروین کیرشو بخوره و آرمین از پشت داشت کون شروین رو انگشت میکرد. وقتی مشروب آوردم پایین جوری که شروین نفهمه بقیه اون بسته کاندوم رو هم آوردم و به آرمین فهموندم که کجا گذاشتم. آرمین یه کاندوم برداشت و روی کیرش کشید. یکمی کیرشو با کرمی که توی کیفش بود لیز کرد. همزمان ورود کیر کوهیار مصادف بود با صدای ناله بلند شروین و زبونه کشیدن شعله های آتیش شهوت من. اون دفعه هم که آرمین کیرشو توی کون کوهیار میکرد همین شدت شهوت توم بالا گرفت. انگار این جنس صدای ناله مرد تاثیر خاصی روم داره. خیلی حشریم میکنه اما نه از جنس همیشگی. از یه جنس خاص مثل اینکه از ناله زدن یکی لذت ببرم. توی زاویه دوربین جوری بود که نمیشد قشنگ ورود کیر آرمین به کون شروین رو دید اما در همین حدم برام دیوونه کننده بود. کم کم شدت تلمبه های آرمین بیشتر و بیشتر شد جوری که صدای برخورد بدن هاشون به هم کل سالن جیم رو پر کرده بود و ناله های شهوتی با صدای زنونه شروین رو همراه داشت. جوری آه میکشید که منم دلم خواست. دلم میخواست اون کیر خوشگل منو هم اینجوری هم از کس بگاد هم از کون. پوزیشنشون عوض شد. شروین رو روی همون میز به پشت خوابوندند و کوهیار پاهاش رو تا میتونست داد بالا و با کیری که روش کاندوم کشیده بود کرد توی کون شروین. اینجوری بهتر شد چون میتونستم کیر کاملا سیخ شده شروین رو هم ببینم. کیرش بد نبود. به نظر مناسب میومد اما از اینجا نمیشه قطعی گفت. آرمین هم کاندوم رو در آورد و از بالای سر شروین کیرشو گذاشت توی دهنش. کوهیار روی زانوهاش نشت و شروع کرد به تلمبه زدن. دوباره ناله های شروین اینبار با شدت بیشتری شنیده میشد. –آآآهههه جوووون فدای اون کیر کلفتت بشم. اوووف کونم رو جر بده. محکم بکن. آرمین هم میگفت دوست داری؟ کیر من بهتر به کونت حال میده یا آرمین. –همممم جووون جفتتون حال میدید. خیلی عالیه. تلمبه های کوهیار محکم تر میشد. واییی یعنی میشه هاردکور باهاش سکس کنند؟ دوست دارم خیلی وحشی شروین رو بکنند. جوری بهش حال بدن که مزه کیرشون تا ابد توی کونش بمونه. آرمین اومد پشت کوهیار و توی اون حالت که از پشت گردنش رو میخورد و با دستش کیر شروین رو گرفته بود و جق میزد و نوع حرکات بدنش حدس میزدم که اونم کیرشو توی کون کوهیار فرو کرده. یه ترکیب عالی بود. سه تا پسر داشتند همدیگه رو همزمان میکردند. چه حالی میکرد کوهیار که همزمان کون میداد و میکرد. چقدر دلم میخواست الان میرفتم پایین و توی سکسشون شرکت میکردم. وای فکر کن چه حالی میداد که سه تایی همزمان منو میکردند. آخ تصورشم دیوونم میکنه. توی همین پوزیشن ناله های سه تاشون بلند بود اما ناله های شروین بلند و بلندتر شد. یه آن حس کردم داره ارضا میشه تا اونجا که میشد روی کیرش زوم کردم. هرچند کیفیتش فیلم پایین اومد اما از لکه های سفید دور کیرش معلوم بود آبش اومده. اونم توی حالتی که آرمین به کیرش دست نمیزد. وای با کون دادن ارضا شد. باور نمیشه. همیشه فکر میکرد مردا فقط از طریق کیرشون ارضا میشن اما جوری شروین رو گاییدند که آبش با کون دادن اومد. معلومه کمر شلی داره چون میدونستم آرمین و کوهیار حالا حالاها ارضا نمیشند. دوتا از تشکچه ها انداختند و کوهیار زیر خوابید و بعدش آرمین کیرش رو با کونش تنظیم کرد و روی کیرش شروع کرد به بالا پایین کردن خودش. همزمان شروین هم بین پاهاش نشست و کیر آرمین رو ساک میزد. هر از چند گاهی کوهیار کیرشو از توی کون آرمین بیرون میکشید و شروین براش ساک میزد و دوباره توی کون آرمین میکرد. دوباره کیر شروین راست شد. به همین سرعت. بعید میدونم توی زندگیش سکسی به این جذابی رو تجربه کرده باشه. شروین رو کنار خودشون به پهلو خوابوندند و پاشو دادند بالا. آرمین هم همونجوری پشتش خوابید و کیرشو دوباره توی کون شروین کرد و کوهیار هم به همون حالت از پشت توی کون آرمین. باشگاه دوتا دوربین داشت که کل زوایا رو پوشش میداد و این یکی دوربین پایین پای اونا رو توی اون حالت نشون میداد. وای دیدن کیرهایی که همزمان توی کونشون میرفت و میومد خیلی خوب بود. دیگه حسابی داشتم با خودم ور میرفتم. دیگه منم باید برم پایین و از این کیرها بی نصیب نمونم. توی حال خودم با شدت زیاد داشت لذت میبردم و خودم رو میمالیدم. یهو چراغ اتاقم روشن شد و مهدیس با چهره متعجب گفت مامان چیکار داری میکنی؟ سریع لپ تاپ رو بستم. –هیچی؟ -داری جق میزنی. چی داشتی میدید که سریع بستیش؟ -آآآ یه پورن از این کیر سیاها. –جوون بذار منم ببینم. –نه مهدیس. پرید کنارم و میخواست لپتاپ رو به زور ازم بگیره. حسابی عصبی شده بودم که عین خروس بی محل پریده بود وسط و ریده بود توی حس و حالم. یهو داد زدم گفتم نمیخوام ببینی. خودشو جمع کرد و گفت چرا اینجوری میکنی؟ باشه اصلا من میرم بیرون. با حالت قهر رفت بیرون. لپ تاپ رو باز کردم. پسرها کنار هم نشسته بودند و حرف میزدند. اه لعنتی لحظه اورگاسم شدن آرمین و کوهیار رو از دست دادم. از دست تو مهدیس.دوباره همون لباسا رو پوشیدم و به مهدیس گفتم من میخوام برم تمرین کنم. به تفاوت در حالی که مثلا میخواست دلخوریش رو نشون داده گفت خب. اومدم پایین اما هنوز بدنم داغ بود. وقتی اومدم توی باشگاه شروین خودشو جمع و جور کرد اما آرمین و کوهیار با لبخند بهم نگاه میکردند. کنار لب شروین قطرات آب کیر یکیشون بود. اه حیف شد ندیدم آب کدوشمون رو خورده. –بچه ها ببخشید دیگه تماسم طولانی شد. شروین خجالت زده روش نمیشد بهم نگاه کنه. آرمین گفت نبودی ما حسابی با شروین گرم گرفتیم. جات خالی. با خنده گفتم آره میبینم. بعد رو به شروین گفتم راضی بودی؟ شروین که یکمی حالات خجالتش کمتر شده بود به آرومی گفت آره. من از واحد اومدم بیرون و پشت در وایسادم که ببینم چی میگن. کوهیار با خنده گفت تو از کتی خجالت میکشی؟ -آخه دفعه اولم بود که جلوی کتایون خانم لخت بودم. جفتی باهم خندیدن. از صحبت هاشون معلوم بود که آرمین و کوهیار میخوان برن. دوباره برگشتم داخل. شروین لباساشو پوشیده بود داشت دست و صورتش رو میشست و آرمین و کوهیار هم داشتند دوش میگرفتند. به شروین نگاه کردم و اونم با یه لبخند بهم جواب داد. رفتم دم شاور روم و به آرمین و کوهیار گفتم که خواستید برید چراغا رو خاموش کنید و ازشون خدافظی کردم. شروین با من از واحد اومد بیرون. تازه دو نفری تنها شده بودیم. –خسته نباشی. با همون حالت خجالت لبخند زد و گفت ممنون. –ببینمت. چرا انقدر خجالت زده؟ -آخه کتایون خانم. –آخه نداره. انقدرم به من نگو کتایون خانم. همون کتایون رو بگو. بعدشم تو یه انسانی و میتونی انتخاب کنی با چه گرایشی از سکس لذت ببری. سر تکون داد و حرفم رو تایید کرد. –خب الانم برای اینکه خجالتت کامل بریزه بیا باهات کار دارم. برام عجیب بود بدون چون و چرا پشت سرم راه افتاد و باهم رفتیم استخر. جکوزی رو روشن کردم و منتظر شدم تا آبش کامل داغ بشه. –بعد یه سکس خوب میچسبه. میخوای امتحان کنی؟ بهم یجوری نگاه کرد که تو چی پس؟ خندیدم و گفتم منم باهات میام. جلوش تمام لباسام رو در آوردم و با بدن کاملا لخت رفتم توی جکوزی که کاملا آماده شده بود. چون کوچیک بود زود آماده میشد. –پس چرا منتظری بیا دیگه. شروین هم لخت شد و اومد روبروم نشست. –میبنی چقدر باشگاه و استخرم خوب شده؟ -آره عالیه. –بعد اون جنده نمیخواست من اینجا رو تموم کنم. الان که دیگه همه چیز تموم شده اما اگر آدم بود میشد اونم از اینجا ها استفاده کنه یا حتی میشد جفتتون باهم توی برنامه هامون باشید. –بهتر که نیست. –آفرین الان دیگه فقط خودت تنهایی. پام رو از زیر آب دراز کردم و رسوندم به کیرش که خوابیده بود. با اولین لمس کیرش توسط پام یه تکون ریزی خورد اما وقتی نگاه پر از شیطنت و شهوت منو دید خودشو رها کرد و با پاهای کاملا باز بهم اجازه داد که بیشتر ادامه بدم. تا حالا فوت جاب نکرده بودم و فقط توی پورن ها دیده بودم. اما انگار خوب از پسش بر میومدم که کیر شروین در تماس با کف پا و انگشاتم داشت حسابی قد میکشید. –اووف فکر کنم درجه اش رو خیلی زیاد کردم. خیلی داغ شده نه؟ -یکمی. بلند شدم و کنار جکوزی نشستم. هنوزم یجورایی حس سوزش از درون کسم اذیتم میکرد. به آرومی کسم رو جلوش میمالیدم. شروین نگاهش برای اولین بار خریدارانه روی بدنم مخصوصا کسم بود. –چه عجب یه نگاه بهش کردی. نگاهشو به صورتم انداخت و با لبخند گفت آخه نمیدونستم اجازه دارم یا نه. –چقدر بچه با شعوری هستی. اما من که خیلی وقته بهت اجازه دادم. نیازی به اجازه نداری. اگر اجازه میدی منم ببینم. –چیو؟ خیلی کشدار گفتم اون کیییررررتو عزیزم. پاشو ببینمش. بلند شد. کیرش درست چند سانت بالا تر از سطح آب راست شده به شکل یه قارچ بزرگ میموند. از اون کیرهایی بود که کلش بزرگتر از تنشه. به نظرم سوراخ سرش بازتر از یه کیر معمولی بود. –پس مشکلت این بود. خجالت میکشیدی ازم. خندید و گفت یجورایی. –منو باش فکر میکردم نکنه یه بلایی سرت اومده که دیگه کیرت کار نمیکنه. –راستشو بخواید کارای ملینا حالم رو از هرچی سکس بود بهم میزد. –دیگه فراموشش کن. با من سکس رو قراره جور دیگه ای تجربه کنی. در حالی که با دو انگشت یه دستم کسم رو باز میکردم جلوش گفتم دوست نداری مزه این سکس جدید رو بچشی؟ برای سکس آمادگی خوبی داشت. احتمالا بخاطر رفتارای تربیتی ملینا بود. سریع اومد جلو و شروع کرد به لیسیدن کسم. بیشرف یجوری کسم رو لیس میزد و تند تند مثل بوسه های قوی چوچولم رو میمکید که زود به اوج شهوت رسوندم. عضلات زبون قوی داشت و مثل یه انگشت توی کسم میکرد و میچرخوند. موهاشو محکم چند میزدم و سرشو بیشتر و بیشتر به کسم فشار میدادم. چشمام رو بسته بودم و بلند از شدت شهوت ناله میکردم. حس کردم صدای در رو شنیدم. آخه از در ورودی استخر اومدیم نه آسانسور و در باز بود. حتما خیالاتی شدم. شایدم مهدیس اومده شایدم آرمین و کوهیار اومدند خدافظی کنند و دیدند مشغولیم رفتند. هرچند بعید میدونستم چون اون دوتا تا الان باید رفته باشند. از طرفی استخر رو نمیدونستند که کجاست. منم چیزی نگفته بودم. به هر حال اهمیتی برام نداشت اون لحظه کی ممکنه اومده باشه. فقط لذت خوبی که از کس لیسی شروین داشتم میبردم چیزی بود که میخواستم. هی سینوسی شدت لذتم کم و زیاد میشد اما زیاد شدندش هر دفعه بیشتر از قبل و کم شدنش هم همینطور کمتر. –آآآههههه امممم شروین آآآههههههه. با شدت بلندی جیغ زدم و شروین دهنشو محکم به کسم چسبوند و هر چی که از کسم اومده بود بیرون رو مکید و خورد. آخ بی حال شدم حسابی. –وای پسر محشر بود. جونم رو کشیدی. هیچکی اینجوری برام نخورده بودش تا حالا. –این کمترین کاری بود که میتونستم برات بکنم. هرچی میتونستم برات گذاشتم کتایون. هنوز تنم داغ بود. –بیا روم شروین. اومد روم خوابید و شروع کرد به بوسیدن و خوردن گردنم. کم پیش میاد کسی پیدا بشه انقدر توی سکس خوب سرویس بده. مشخصه ملینا خیلی خوب روش کار کرده. هرچی که باهاش بد کرده باشه اما این یه کارش ایول داشت که جوری تربیتش کرده که بتونه انقدر خوب یه زن رو سر حال بیاره. دمر دراز کشیدم و شروین به آرومی ماساژم میداد. –تو ماساژ بلدی؟ -آره یه چیزایی بلدم. –ای تو روحت. چرا زودتر نگفتی. میدونی چند وقته دنبال یه ماسورم؟ -هر وقت خواستید فقط یه زنگ بزنید. قول میدم سریع خودم رو برسونم. تازه داشتم این شروین رو کشف میکردم. خوشحال بودم که لطفهایی که بهش کردم بی جواب نمیمونه. خیلی خوب بدنم رو میمالید. اما من الان ماساژ نمیخواستم. دلم بازم سکس میخواست. برگشتم دوباره به پشت و گفتم شروین بیا روم. –نمیخوای ماساژت بدم؟ -نه عزیزم الان دلم سکس میخواد. میخوام ببینم از اون کیر کله گندت هم بلدی خوب استفاده کنی یا نه؟ خندید و گفت برای شما بهترین هرچی رو که بخوای میذارم. لبه جکوزی نشسته بودم و شروین توی جکوزی وایساده بود. توی اون حالت راحترین و بهترین پوزیشن سکسمون رو میشد داشته باشیم. کیرش رو که توی کسم فرو کرد حس جالبی داشت. مثل این دیلدو هایی میموند که سرشون گرد و بزرگه و بدنشون باریک. بیشتر همون سر کیرش رو توی کسم حس میکردم تا تنش رو. شروین به آرومی تلمبه میزد. محکم بغلش کردم و دم گوشش گفتم محکمتر بکن. ضرباتشو بیشتر و بیشتر کرد اما هنوز مونده بود تا به حد دلخواه من برسه. هرچی سعی میکرد بازم راضیم نمیکرد. حس میکردم اونجور که باید لذت نمیبره و فقط بخاطر رضایت منه که داره میکنه. وقتی بغلش کرده بودم انگشت وسطم رو بردم بین کونش و فرو کردم توش. صدای نقس سنگینش رو دم گوشم حس کردم. –آآآههه اووممم پس اینو میخوای. همزمان که داشت میکرد انگشتای منم توی کونش تلمبه میزد. هرچی بیشتر انگشتام رو توی کونش تکون میدادم سرعت و شدت کردنش بیشتر میشد تا اینکه حس کردم دوباره دارم میام اما اینبار با شدت خیلی کمتر اما از حالت شهوتی شروین حس میکردم اون خیلی داره حال میکنه. کیرشو یهو کشید بیرون چند قطره از آبش رو ریخت روی رونهام. وای چقدر خوب بود. از اون بیشتر خوشحال بابت این بودم که میشه روی شروین خیلی وقت ها حساب کرد. وقت هایی که نیاز داری یکی فقط کستو بخوره یا اینکه با ماساژ حالتو جا بیاره. اما مشخص بود که توی سکس به خوبی بقیه کاراش نیست. اونم اگر بخواد درست میشه. انگار فقط ملینا اینو تعلیم داده که کسشو بخوره و بهش سرویس بده و هیچوقت نذاشته بکنتش. اما کلا کارش خوب بود. آخ به مهدیس بگم دیوونه میشه. نه ولش کن اون جنبش رو نداره و فکر میکنه میتونه هرجور که بخواد ازش سوء استفاده کنه. همونطور که با هومن بیچاره رفتار میکرد. بیحال دراز کشیده بودم و شروین هم کنارم نشسته بود و سرم رو نوازش میکرد. –چیزی میخواید برات بیارم؟ -اگر مشروب بود خیلی میچسبید. –فکر کنم توی جیم مونده باشه. برم بیارم. –نه عزیزم ولش کن. دیگه کم کم جمع کردیم و شروین هم خدافظی کرد و رفت. وقتی یه سکس خوب دارم حالم خیلی بهتره. خیلی با نشاط ترم هرچند الان دیگه جون ندارم و فقط میخوام بخوابم. اومدم بالا. مهدیس با عصبانیت گفت کجایی این همه وقت؟ -گفتم که میرم جیم. چطور؟ -گوشیت هی زنگ میزد. چرا با خودت نبردی پایین؟ -آخ یادم رفته بود. میخواستم بگم اونجور که تو ریدی توی اعصابم به کل فراموش کردم. –این پسره اومده بود اینجا. –کدوم پسره؟ -هومن دیگه. زنگ خونه رو زد. –هومن اومده بود؟ -آره. من گفتم توی باشگاهی در رو براش باز کردم. –چطور من ندیدمش؟ -ندیدیش؟ آخه چیزی نگفت چند دقیقه بعدم صدای در راه پله اومد که بسته شد. کجا بودی که ندیدیش؟ -رفته بودم استخر. –مگه نگفتی میرم جیم. –مهدیس ول کن حوصله ندارم. به هومن زنگ زدم. خاموش بود. یعنی چکار داشته که اینجوری اومده رفته؟ دوشنبه همون ساعت از شرکت اومدم بیرون که به قرار تمرینم با باربد برسم. خیلی وقت شناس راس ساعتی که مشخص کرده بودیم اومد. وقتی لباساشو عوض کرد با اون بدن خشک عضلانی و پوست تماما برنزه حسابی داشت دل و هوش منو میبرد. حس میکنم روش کراش پیدا کردم. تصور سکس باهاش رو که دیگه نگو. اگر واقعا اون کیری که آرزو تعریف کرد رو داشته باشه وای وای. چه بکنه با من. در عین حال که خیلی خوشرو و خوش برخورد بود اما موقع تمرین خیلی جدی برخورد میکرد. تا قبل این فکر میکردم آرزو خیلی اصولی تمرین میده اما حالا میفهمم انگار آرزو یه چیزایی فقط همینجوری بلد بوده. معلوم بود کاملا علمی همه چیزو بلده و حتی یکمی به ارتوپدی و فیزیوتراپی هم آشنایی داشت و اسم پزشکی عضلات رو هم میدونست. موقع گرم کردن میگفت امروز برنامه چیاست و دقیقا نوع گرم کردنش جوری بود که درست همون اندام مورد نظر از داخل انقدر داغ بشه که حس کنم میسوزه. ولی در کنار همه این ها هزینه اش هم به نسبت خیلی بالا بود اما واقعا ارزش داشت. تمام حرفمون فقط در مورد تمرین بود و انگار علاقه ای به صحبت های جانبی نداشت. وقتی در مورد باشگاهش پرسیدم خیلی راحت پیچوند که اگر شد یه جا دیگه میگیرم و بحث رو ادامه نداد. آخرای تمرین بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره. هومن بود. چه عجب. امروز چند بار زنگ زدم بهش از گوشیش خاموش بود همش. –سلام. معلومه کجایی؟ چرا همش گوشیت خاموشه؟ -سلام کتایون خانم. لحن صداش جوری بود که حسابی منو شوکه کرد. مثل کسی که میخواد یه خبر ناراحت کننده بد رو بده. –من جلوی در خونتونم. –وایسا من الان تمرین دارم. برو یه ساعت دیگه بیا. –کتایون خانم لطفا همین الان بیاید. در کنار واژه لطفا که به کار برد لحنش شدیدا تحکمی بود. حولم رو برداشتم و عرقم رو خشک کردم و سوئیشرت کلاه دارم رو پوشیدم که سرما نخورم. به باربد گفتم من الان برمیگردم. از جیم اومدم بیرون. هومن پشت در ساختمون بود. رفتم در رو باز کردم و گفتم بیا داخل. چهره اش تلفیقی از ناراحتی و خشم و دلسردی داشت. –کی برگشتی از شهرستان؟ -دیروز بعد از ظهر. –چرا گوشیت خاموش بوده؟ به یه طرف دیگه نگاه کرد و با سردی گفت خراب شده بود. حس کردم داره دروغ میگه. –منو نگاه کن ببینم. چته؟ -هیچی. –پس چرا اینجوری جواب میدی؟ -کتایون خانم میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ -چیه؟ -شما منو چطوری میبینید؟ -یعنی چی؟ -بلاخره من توی این چند وقت خیلی سعی کردم نظرتون رو جلب کنم و هرکار بگید کردم. –منظورت رو نمیفهمم. اگر نظرم راجب مثبت نبود الان اینجا نبودی. بعدشم اگر کاری کردی پاداشش رو گرفتی. غیر این بوده؟ -نه کتایون خانم اما. –اما چی؟ -شما هیچ وقت به من توجه نکردید. –چجوری باید بهت توجه میکردم؟ کم بهت لطف کردم؟ اصلا به صورتم نگاه نمیکرد و همش روشو اینور اونور میچرخوند. داشت بدجوری روی اعصابم میرفت. –من منظورم چیز دیگه است. شما میدونستی من. –تو چی؟ به سختی گفت منم میخواستم بهتون نزدیک باشم کتایون خانم اما شما همیشه منو واسه کارای کوچیک خواستید. شما حتی منو از اون پسره همسایه پایینی هم کمتر میدیدید. –صبر کن ببینم منظورت چیه؟ به آرومی در حالی که انگار ترسیده باشه گفت من دیشب تا از فرودگاه رسیدم تهران اول اومدم به شما راجب ماموریتی که داده بودید جواب بدم. مهدیس خانم گفت توی باشگاه هستید اما شما توی باشگاه نبودید. کاملا فهمیدم قضیه چیه منتظر بودم خودش بگه. –خب من کجا بودم؟ -تو استخر. –پس دزدکی اومدی منو دید زدی آره؟ بهم نگاه کرد. با تمام زورم محکم گذاشتم زیر گوشش. تا اومد چیزی بگه گفتم گورتو گم کن از اینجا بیرون. دیگه نمیخوام اون هیکل نحست رو توی خونم ببینم. در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود با بغض شدید گفت کتایون خانم. با داد خیلی بلند گفتم گمشو بیرون دیگه هم هیچوقت برنگرد. دستش روی صورتش بود و میرفت سمت در. با حرص گفتم هوی وایسا. یه لحظه برگشت سمتم. –تو هیچ گوهی نبودی انقدر بهت رو دادم که الان بیای توی خونه من دزدکی منو دید بزنی و بعدشم منو بازخواست کنی؟ این بود جواب کارام؟ اومد چیزی بگه دوباره بلند داد زدم نمیخوام اون صدای مضخرفت رو بشنم. گمشو بیرون آشغال بدرد نخور. انقدر صدام بلند بود که باربد هم از جیم اومد بیرون ببینه چه خبره. هومن یه نگاه به باربد انداخت و در حالی که یه قطره اشک از کنار چشمش سرازیر شد از خونه رفت بیرون. خیلی بد اعصابم رو بهم ریخته بود. با حرص برگشتم توی جیم. باربد عین خیالشم نبود که من عصبانیم. خیلی ریلکس توصیه های لازم رو درمورد رژیم و خواب گفت و جمع کرد و رفت. داشتم روی تردمیل میدویدم و سعی میکردم خشم خودم رو کم کنم. چیز زیاد تو مخی نبود. راستش اصلا برام مهم هم نبود که هومن منو دیده باشه. اینکه انقدر پر رو شده که حس میکنه میتونه ازم جواب بخواد بد توی مخم رفته بود. به هر حال به قول گفتنی دکمش رو زدم. وقتی برگشتم بالا با صحنه ای مواجه شدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. مهیار با لباسای بیرون پشت کابینت نشسته بود و یه شیشه مشروب هم جلوش بود. –عه سلام عزیزم. کی اومدی؟ -یه کام سنگین از سیگارش گرفت و جوری بهم نگاه کرد که منو همونجا میخکوب کرد. اون چشمای سرخ شده از مستی و حالت شدید عصبانیت نشون میداد اصلا اتفاق خوبی قرار نیست بیوفته. –مهیار خوبی؟ چی شده؟ صداش از شدت خشم و مستی میلرزید. –هومن اینجا چکار داشت؟ -هومن؟ کدوم هومن؟ شیشه مشروب رو برداشت و محکم کوبید وسط آشپزخونه و با عصبانیت شدید داد زد به من دروغ نگو. وقتی داشتم میومدم خونه دیدمش که از در خونه اومد بیرون. تا اومدم نگهش دارم سوار ماشینش شد و رفت. –ببین مهیار تو الان خیلی خوردی و مستی. اصلا قضیه اینجوری نیست که فکر میکنی. بدجوری ترسیده بودم. مهیار همینجوری توی اوج خشم حالت عادی نداشت. چه برسه وقتی که حسابی مست هم کرده باشه. –کدوم قضیه؟ مگه قضیه ای بین تو و هومن هست؟ -ببین مهیار. –از همون روزی که رفتی خایه مالیش رو کرده که تصادف من رو گردن بگیره فهمیده بودم به کجا میرسه. –مهیار تو اشتباه میکنی. –نمیخواد واسه من ماست مالیش کنی. این خونه بوی کثافت برداشته. دیگه معلوم نیست خانواده زندگی میکنه یا شده جنده خونه. توی گوشه کنارش کاندوم و هزارتا چیز دیگه ریخته نشون از هرزگی شماها داره. تو و مهدیس دیگه انقدر هرزگی رو رد کردی که اصلا برات مهم نیست. اما لعنتی چرا با دوست من؟ کاری کردی هر وقت منو ببینه یه نیشخند بهم بزنه که آره مادر جنده من مادرتو گاییدم. –مهیار تو الان مستی نمیفهمی چی میگی؟ خواهش میکنم آروم باش. کاری نکن بعدا پشیمون بشی. –پشیمون بشم؟ نه کتایون خانم من پشیمون شدم. همین الانش مثل سگ پشیمونم که دیگه عکس بابامون رو هم روی دیوار نمیذاری. با نیشخند خیلی زشتی و اوج وقاحتش گفت نکنه موقع کس دادن به بقیه ازش خجالت میکشی؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم. عصبانیت منم به اوجش رسیده بود. –آره عزیزم ازش خجالت میکشیدم. اما نه الان یا این چند وقته. وقتی که دیدم تنهایی نتونستم توی لعنتی رو جوری تربیت کنم که به ناموس خودت، به محارم خودت چشم نداشته باشی. وقتی خجالت کشیدم که بخاطر تو عوض شدم. همینجا توی همین آشپزخونه پشت همین میز دهن پر میکردی و راجب تغییر میگفتی. یادته؟ اینم اون تغییره. اگر جنبش رو نداشتی باید همون موقع بهش فکر میکردی نه اینکه الان به گوه خوردن بیوفتی. اما زندگی اینجوری نیست مهیار خان. میری خونه هومن در نبودش با مادرش میخوابی اما حالا نگران اینی که همون هومن با من کاری کرده باشه؟ -چی کسشعر میگی واسه خودت؟ -حرف نزن. فکر نکن من هیچی نمیدونم. انقدر مارو خر فرض نکن مهیار. اون شریکت هم که نمیدونم از کجا پیداش شده به گفته خودت یه زن شوهر داره که مطمئنم با اونم رابطه داری. تو همه چیزو از حد رد کردی و حالا واسه من خط قرمز تعیین میکنی؟ تو همون بچه احمقی هستی که همه چیزو برای خودت میخوای. بزرگ شو یکم. این جمله آخر رو توی اوج عصبانیت گفتم مهیار یهو بلند شد و با شدت به سمتم اومد. از ترس جیغ زدم و به دیوار پشتم چسبیدم و چشمام رو بستم. گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاره اما وقتی چشمام رو باز کردم با چشمایی که به رنگ خون شده بود و رگهای بیرون زده از گردن با عصبانیت وحشتناکی نفس نفس میزد. جوری که داغی نفس هاش توی صورتم میخورد. –اوکی مامان. من هنوز بچم و با شرایط شما آداپت نیستم. فکر کنم نباشم بیشتر بهتون خوش میگذره. از زندگیتون لذت ببرید. رفت و کاپشنش رو برداشت و از خونه رفت بیرون. انقدر فشار عصبی شدیدی روم اومده بود که بی اختیار بلند زدم زیر گریه.
Capoutjax14marchobeOosalisasha1121fult000arash_jjو سایر عزیزانی که لطف کردند و با پیام هاشون منو خجالت زده کردند. مرسی از همگی شما اول از همه بجز ابراز شرمندگی بابت تاخیر یکماهه توی انتشار قسمت جدید چیزی نمیتونم بگم. میدونم اینکه هربار قول میدم روند آپلود داستان منظم باشه و این اتفاق نمیوفته چقدر براتون ناخوشاینده اما باور کنید من هروقت تونستم و بتونم مینویسم. arshiasi6969: hasharسلام ودرودخیلی برام روز بروز جذاب تر میشه چون این درام یک پکیج کاملی داره میشه از روانشناسی شخصی و سکسی و جامعه شناسی خیلی خوب از یک حادثه و تابو شکنی درون خانوادگی به تابو شکنی شخصی و رد شدن از باورهای قبلی و رسیدن به یک زندگی کاملا متفاوت نسبت به قبل به اضافه تمام حواشی و حوادثی که تا حالا اتفاق افتاده !امیدوارم تا آخر داستان فکر جمع بندی اشخاص داستان رو کرده باشی ،چون بلاخره در یک درام خواننده از به نتیجه رسیدن قهرمانان داستان بیشتر خوشش میاد تا یک انتهای باز !! مطمئنم که فکر همه چیزو کردید تا همینطور جذابت و طراوت حکایت حفظ بشه ! سلامت و موفق باشید - ارادتمند- کیانمهر. کیانمهر عزیزخوشحالم که داستانم رو دوست دارید. من کاملا همه زوایا داستان رو دیدم و سعیم بر اینه که منطبق بر شرایط واقعی و باور پذیر تخیلات خودم رو در قالب زندگی کتایون تعریف کنم. این نوید رو میدم که همه چیز تا انتها دیده شده و قطعا این داستان یه اختطامیه قابل قبول و درخور خواهد داشت.مرسی farhan8: hasharبا سلام و عرض خسته نباشیدالبته حزفه ای و تاحدودی منطقی نیست که خواننده نسبت به اینکه داستان چطوری پیش بره و نتیجه کلی داستان چی باشه نظر بده اما تا اینجای داستان مشخصه که یک شمای کلی تو ذهن نویسنده است از برای داستان ولی ظاهرا اونقدر به قصه شاخ و برگ و جزئیات داده شده که بعید میدونم به همین راحتی ها بشه این داستان را به سرانجامی رساند. بهرحال بنده به نوبه خود همواره پشت شما در جهت حمایت از هر روندی که در پیش بگیرید هستم هرچند سابق بر این هم اعلام کردم که تمایلات فمدامی دارم و حضرتعالی هم ماشالله استاد خراب کردن این حس در اوج داستان هستید :laugh مثلا چه اشکالی داشت یا داره در اینده کتایون از هومن به عنوان یک برده بهره بگیره؟؟؟؟) دوست عزیزمممنون از نظراتتون. درسته که شاخ و برگ زیادی به دستان داده شده و کاکترهای فعال زیادی توی داستان هستند اما خب هیچکدوم بی دلیل توی داستان نیستند و برنامه مشخص خودشون رو دارند و شک نکنید که چه راحت چه سخت داستان به سرانجام میرسه.در مورد موضوعی هم که گفتید برنامه هایی هست براش. یعنی قطعا توی داستان وجود خواهد داشت. راستش من بارها گفتم تنها متد سکسی که باهاش ارتباط نمیگیرم متاسفانه همین سبک هستش اما سعی کردم تا حدودی که برام قابل فهم و جذاب باشه توی داستان بیارم. باید صبر داشته باشید. مرسی Blacksss777: hasharاین قسمت هم مثل همیشه قشنگ و عالی بود. کمتر داستان سکسی با این کیفیت پیدا میشه که انواع مختلف سکس( محارم، بیغیرتی، لز، گی و ....) به این خوبی و انقدر متنوع توش آورده شده باشه. حتی به نظر میاد نویسنده عزیز به این حد هم اکتفا نکرده و در آینده شاهد حضور شیمیل توی داستان خواهیم بود.اول یه تشکر میکنم بابت اینکه توی روزهای قرنطینه و تعطیلی کم نذاشتید و هر چند روز یه قسمت به با حجم بالا برای ما خواننده ها نوشتید و امیدوارم تا انتهای داستان به همین شکل و مرتب بنویسید.اما یه نقد کوچیک هم داشتم. البته نقد که نه بیشتر بخاطر علاقه خودم به روند داستانه. چرا انقدر حضور مهیار کم شده توی داستان؟ امیدوارم دعوای این دفعه مثل دفعه قبل باعث نشه مهیار یه مدتی از داستان کنار گذاشته بشه. همینطور در مورد هومن هم امیدوارم از داستان حذف نشده باشه.خیلی ممنون بابت داستان زیبات ممنون از شما. ترافیک پرسوناژ خیلی زیادی توی این فصل داریم و از اونجا که سبک زندگی الان کتایون با تفکرات مهیار همخونی نداره بهتره از هم فاصله بگیرند تا وقتش برسه. hadisam2020: باسلامچند وقتی بود نبودم اما وقتی اومدم داستان هات رو خوندم خیلی خوشم اومد الحق که خوب نوشته بودی این چند قسمت رو ولی ای کاش میشد هومن رو هم به این ماجراها وارد کنی بهتر میشددرهرحال دمت گرم گل کاشتی مرسی دوست عزیز. دوستان در مورد هومن خیلی پرسیدید. راستش هومن از داستان حذف نشده. یکمی صبر داشته باشید به زودی برمیگرده. Artmesiran: ادامه که داره تو ماه رمضون همه نویسنده به راه راست هدایت شدن بعد ماه رمضون ادامه میدن فضای معنوی سایت رو برداشته Oosali: عزیزان خواهش میکنم صبور باشید ،همین که توی این اوضاع بد مملک ایشون اینقدر زحمت کشیده و این حجم بالای داستان رو فقط و فقط به عشق شما و بدون هیچ گونه چشم داشتی برای افرادی که نمیشناسه و احتمالا هیچ وقت نشناسه نوشته واقاً قابل احترامه ،اینا رو گفتم ک از دستش ناراحت نشید و بهش حق بدید اگ بعضی وقتا تاخیر میکنه و فقط سعی کنیم واسش ارزوی سلامتی و تندرستی کنیم .دوستدار شما :اوس علی arshiasi6969: سلام و درودطبق رویه سالهای قبل توی روزها و مراسمی مپل ماه رمضان و محرم !دوست عزیز و نویسنده گرامی هیچ فعالیتی ندارن !ما هم به عقاید ایشون احترام میگذاریم و برای ایشون و دوستان مخاطب آرزوی سلامت و موفقیت داریم . hadisam2020: سلام دوستان نویسنده محترم قبلأ هم براش پیش اومده که با تاخیر قسمت جدید رو آپلود کنه اونم بخاطر یه سری مشکلاتی که خواسته ی ناخواسته پیش میاد لطف یکم صبور باشید انشالله نویسنده هم با دست پر میاد مرسی از شما عزیزان. حضور شما کمک زیادی به داستانم کرده و شما و سایر دوستان باعث دلگرمی شدیدی برای ادامه داستانم شدید. Boysexi0098: در انتظار قسمت جدید Mmele: hasharادامه داره؟ rezchro: داره میشه یک ماه که قسمت جدیدی نزاشتی عزیز Maxmodel: کجایی بیا دیگه دوستان دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیذارم.
قسمت صد و هفتاد و دوم: قصه امیربعضی وقت ها انقدر توی حالت خودت غرق میشی که اصلا نمیفهمی زمان چطور میگذره. اون لحظه هم از اون زمان ها بود. از شدت گریم کم شده بود و فقط هق هق خفیف با اشکهایی که به سختی از چشمام سرازیر میشد مونده بود. ولی صورتم کاملا از اشک خیس شده بود. صدای چرخیدن کلید توی قفل در خونه به گوشم خورد و بلافاصله بعدش هم مهدیس مثل اکثر اوقات خیلی سرخوش و شاد اومد توی خونه. عادت کرده بود ورودش به خونه با سرصدا و اعلام بلند به من همراه باشه. –مامان کجایی؟ عه سل.. بعد به سمت من برگشت و منو دید حرف توی دهنش موند. با دلهره و نگرانی اومد سمتم و بغلم کرد. –چی شده؟ دوباره هق هق گریم بی اختیار اوج گرفت. در حالی که داشتم اشک میریختم گفتم مهیار اومده بود. –مهیار؟ اون که الان باید شمال باشه. بلند شد و بره از آشپزخونه یه لیوان آب برام بیاره که پاش رفت روی یه تیکه شکسته شیشه مشروب. –اوخخخ. این چیه دیگه؟ بیشتر از اینکه بخاطر زخم پاش بابت خرده شیشه توی نگاهش درد بشه دید نگرانی و استرس از وضعیت من رو میدیدم. یه لیوان برداشت و با احتیاط رفت تا دم یخچال و پرش کرد و نشست کنارم و لیوان رو داد دستم. –چی شده مامان؟ اینکار مهیاره؟ در حالی که اشک میریختم یه نفس لیوان آب رو تا ته سر کشیدم. بعد با گریه گفتم. من توی جیم بودم نفهمیدم کی اومده بود. وقتی اومدم بالا دیدم نشسته اینجا و حسابی مست کرده. هومن رو دم خونه دیده بود. –خب که چی؟ بهش میگفتی هومن واسه چی میاد. –اونقدر مست و عصبانی بود که نمیتونستم باهاش حتی یه کلمه هم حرف بزنم. تا تونست لیچار بارم کرد و هرچی به دهنش رسید بهم گفت. –گوه خورد. الان وایسا درستش میکنم. گوشیش رو برداشت که به مهیار زنگ بزنه. دستشو گرفتم و گفتم مهدیس ولش کن. الان وقتش نیست. مهدیس با عصبانیت شدید گفت روت دست بلند کرد؟ -نه. –باز خوبه اگر میکرد بخدا دیگه نمیذاشتم پاشو توی این خونه بذاره. آخرش چی شد؟ -انقدر دری وری گفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و جوابش رو ندم. روی زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم. سرم رو به زانوهام فشار دادم و همزمان با گریه شدیدتر گفتم کاش دهنم رو میبستم و هیچی نمیگفتم. –نه اتفاقا کار درست رو کردی مامان. حقش بود که میزدی توی دهنش. بعد قهر کرد و رفت؟ با سر جواب دادم که آره. مهدیس یه چرخی توی خونه زد و به اطراف خونه با حالت استیصال نگاه انداخت. معلوم بود اونم داره توی ذهنش دنبال جواب میگرده که چرا باید مهیار یهویی پاشه بیاد و این الم شنگه رو راه بندازه و بعدش هم قهر کنه و بره. یه نفس عمیق با بینیش کشید و بعد اومد سمتم. –پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن. آرتمیس داره میاد. کمکم کرد بلند شم و سوئیشرتم رو در بیارم. زیرش لباس های تمرینم تنم بود. اونا رو هم مهدیس کمک کرد تا از تنم در بیارم. رفتم توی حموم زیر دوش. مهدیس هنوز لباساش رو عوض نکرده بود. –مامان نگفتی آخرش چی گفت؟ برگشتم به سمت مهدیس و با چهره بق کرده گفتم گفت بدون من خوش باشید. –یعنی چی؟ -یعنی اینکه دیگه نمیخواد بیا اینجا. –اوه تو این پسر لوس کسخلت رو نمیشناسی؟ الان مست کرده فاز گرفته اینجوری بهت گفته. دو روز دیگه بر میگرده دوباره. اصلا میدونی چیه؟ بهتر شد که رفت. والا چی بود مثل کیر خر همش تو خونه لش کرده بود. مهدیس همینطور با حرفاش میخواست به من دلداری بده و حالم رو بهتر کنه. اما من اصلا گوشم بدهکار نبود. از یه طرف نگران این بودم که مهیار با اون حالش الان کجا رفته؟ از یه طرف ناراحت که چرا کار به اینجا رسید که با من اینجوری رفتار کنه و منم بدتر از خودش جوابش رو بدم. به علاوه همه اینها عصبانی هم بودم. از همه چیز اما بیشترین چیزی که جلوی چشمم میومد هومن بود. الان انقدر از دستش عصبانیم که دیگه نمیخوام هیچوقت ریخت نحسش رو ببینم. اسکل احمق فکر کرده کیه که به من اینجوری میگه؟ حقش بود لختش میکردم و تخماش رو با طناب میبستم و انقدر میکشیدم که دیگه هوس دید زدن زن لخت تا آخر عمر از سرش بیوفته. آشغال بدرد نخور همینطور خودسر پاشده اومده اینجا و تو روی من داره منو بازخواست میکنه. گوه بگیرن خودتو همه کستو هومن. اد همین امروز هم باید بیاد که مهیار هم ببینتش و اینجوری بشه. یهو برخورد کف دست مهدیس به پشتم منو از فکر کشید بیرون. –مامان کجایی؟ -چی شده مهدیس؟ -دو ساعته داشتم با خودم حرف میزدم؟ حواست کجاست؟ -مهدیس ولم کن بذار یکم توی حال خودم باشم ببینم چی شد؟ همون لحظه گوشی مهدیس هم زنگ خورد. –سلام. رسیدی؟ باشه الان میزنم. قطع کرد. مامان آرتمیس اومد. داشتم موهام رو با سشوار خشک میکردم که صدای جیغ جیغو و بامزه آرتمیس توی خونه پیچید. با همون ذوق و شوق دخترونه ای که همیشه ازش سراغ داشتم با مهدیس سلام و احوالپرسی میکرد. -کتی کجاست؟ -داره موهاشو خشک میکنه. الان میاد. چه خبرا؟ -هیچی. چه بوی الکلی پیچیده توی خونه. -آره. یه شیشه مشروب افتاده شکسته. با یه دکلته سبز ساتن کوتاه و شلوارک بالای رون از اتاق اومدم بیرون. آرتمیس تا منو دید با ذوق اومد سمتم اما توی یه لحظه اون نگاه مملو از شوقش جاشو به تعجب داد. -کتی خوبی؟ چی شده؟ -سلام عزیز دلم. بغلش کردم و بوسیدمش. -چیزی شده کتی؟ -نه عزیزم. مهدیس بهم اشاره کرد که صورتم داد میزنه گریه کردم. وقتی گریه میکردم خیلی قیافم تابلو میشد. از چشمای قرمز شده و پلکهای چروکیده و بینی قرمز شده کاملا وضعیتم معلوم میشد. -آهان. فکر کنم به یه چیزی حساسیت دارم. چه خبرا خوشگلم؟ -هیچی. مهیار جون رفت؟ مهدیس حق به جانب گفت مهیار جون؟ بذار ببینیش اول بعد باهاش صمیمی شو. یه لبخند کوچیک زدم و گفتم آره عزیزم. رفته. چیزی میخوری برات بیارم؟ -نه مرسی. به مهدیس اشاره کرد و بعد مهدیس گفت آخ راستی یادم رفت بگم. مامان منو آرتمیس میخوایم پایین رو برای خودمون آماده کنیم. –آره بهت که گفتم حتما اینکار رو بکنید. کلیدهاشم که دادم بهت. آرتمیس گفت بریم ببینیمش؟ -برید بچه ها. من یکم کار دارم. دخترا باهم دیگه رفتند پایین. رفتم توی آشپزخونه و شیشه خورده ها رو جمع کردم. موقع جارو زدن کف آشپزخونه دوباره بی اختیار یاد مهیار افتادم. نگرانیش داره اذیتم میکنه. وای نکنه یه وقت پاشه بره دم خونه هومن؟ گوشیم رو برداشتم و به مهیار زنگ زدم. دوتا زنگ خورد و بعدش رد تماس داد. دوباره گرفتمش و اینبار همون زنگ اول رد تماس داد. معلوم بود شماره منو بلاک کرده. ای خدا من از دست این دیوونه چکار کنم حالا؟ به ذهنم رسید حداقل به هومن زنگ بزنم و بهش بگم اگر مهیار اومد اونجا یجوری جمعش کنه اما غرورم اجازه نمیداد که بخوام بهش زنگ بزنم. حالا علاوه بر ناراحتی و عصبانیت، استرس اینم گرفته بودم که چی میشه؟ خیلی مستعصل شده بودم. مهدیس و آرتمیس برگشتند بالا و وقتی دیدند من پشت میز آشپزخونه نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم جفتشون ساکت شدند. مهدیس آروم یه چیزی به آرتمیس گفت و آرتمیس گفت اوکی پایین منتظرم و از خونه رفت بیرون. -باز چت شد؟ -شماره منو بلاک کرده. -مهیار؟ با سر جواب دادم. -مامان الان واسه چی بهش زنگ میزنی؟ میخوای بهش چی بگی؟ هرچی بگی بدتر میشه. با عصبانیت گفتم این کسخل یهو پا نشه بره دم خونه هومن شر به پا کنه. -خب یه زنگ به هومن بزن. الکی گفتم گوشیش در دسترس نیست. -شماره خونشون رو نداری؟ سر تکون دادم که نه. -مهدیس؟ -جانم. -میشه تو به هومن یه زنگ بزنی؟ -تو که گفتی در دسترس نیست. -تو بزن شاید باشه. -اوکی شمارش چنده؟ بهش گفتم و گرفت. همون بوق اول گوشی رو به سمتم گرفت و گفت اینکه زنگ میخوره. صدای خسته و گرفته هومن از پشت خط میومد. مهدیس گوشی رو به سمتم گرفت که صحبت کنم. اشاره کردم خودت حرف بزن. آروم گفت بیا بگو دیگه. با حالت عصبی و تند گفتم نه خودت بهش بگو. مهدیس قطع کرد و گفت چته؟ چرا حرف نمیزنی؟ -نمیخوام باهاش صحبت کنم. -چیزی شده؟ -اومد اینجا و گوه زیادی خورد منم زدم توی صورتش و پرتش کردم بیرون. مهدیس با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت چی کار کرده مگه؟ -ولش کن اصلا حال حوصله ندارم راجبش حرف بزنم. -خب من الان زنگ بزنم چی بگم بهش؟ -بگو اگر مهیار اومد خودشو نشون نده. -خب میره سر وقت مادرش. اونوقت اونم میشه یه کیر خر دیگه. -چه میدونم بگو یجور آرومش کنه. یه کاری بکن دیگه مهدیس. - مثل سگ از خونه انداختیش بیرون انتظار داری به حرفمون گوش بده؟ من میترسم دق دلی تورو سر مهیار بخواد خالی کنه. اونوقت یه دعوای حسابی راه میوفته. بعد زیر لبی جوری که من بشنوم گفت چقدر گفتم این پسره رو نیار اینجا. با عصبانیت صدام رو بردم بالا. -تو یکی دیگه سر من غر نزن. به اندازه کافی اعصابم خرد هست. اصلا ولش کن نمیخواد زنگ بزنی. دیگه برام مهم نیست چی میشه. -یعنی چی آخه؟ -ته تهش مهیار فکر میکنه به هومن دادم. بذار فکر کنه. به جهنم. مهدیس بی اختیار گفت مگه دادی؟ جوری نگاهش کردم که از ترس ته حرفش رو خورد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه برام مهم نیست شماها راجبم چی فکر میکنید. من اگر کاری کرده باشم ابایی ندارم که بگم. یکم گذشت و گفت پاشو حاضر شو. -کجا بریم توی این وضعیت؟ -اینجا بمونیم فایده ای نداره. هرچی بگذره اعصابمون کیری تر میشه. پاشو آرتمیس پایین منتظره. هرچند واقعا حوصله هیچی رو نداشتم اما آماده شدم که با بچه ها بریم بیرون. میدونستم خونه بمونم بیشتر اعصابم خرد میشه. از طرفی میخواستم حواسم رو از اینکه ممکنه مهیار بره پیش هومن پرت کنم. مهدیس درست میگفت الان زنگ بزنم هومن فقط خودم رو کوچیک کردم و هیچ فایده ای هم نداره. ولش کن من که به خودم مطمئنم با هومن کاری نکردم. مهیار که نذاشت من حرف بزنم بذار لااقل واقعیت رو از زبون هومن بشنوه. فقط امیدوارم اتفاق بدی نیوفته. وای عجب اوضاع کسشعری شد. مهیار میرفت شمال هفته به هفته یه زنگ نمیزد. به زور باید میکشوندیمش تهران. حالا چی شده که یه روزه برگشته؟ نمیدونم الان باید بیشتر از دست هومن عصبانی باشم و اونو مصبب این داستان بدونم یا مهیار رو؟ به قول مهدیس کس ننه هومن. دیگه هیچ وقت نمیخوام اسمش رو هم بشنوم. لیاقتش همون وضعیت زندگی تخمیه که دارند. از شیشه ماشین خیابون رو نگاه میکردم و توی افکار خودم غوطه ور بودم جوری که اصلا متوجه صحبت های آرتمیس و مهدیس نمیشدم. بازم با ماشین آرتمیس اومده بودیم. آرتمیس رانندگی میکرد و مهدیس کنارش نشسته بود. منم عقب سمت راست پشت سر مهدیس نشسته بودم. دخترا داشتند باهم میگفتند که واحد طبقه دوم رو چکار کنند چکار نکنند. گوشیم زنگ خورد. آراد بود. حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم. یکم بعد به مهدیس زنگ زد. -عه آراد زنگ زده. جواب داد. -سلام بیبی. آره عزیزم خوبم خوبی؟ مامانم؟ اینجاست. بهم نگاه کرد و گفت حتما متوجه نشده. کجا؟ بذار بهت زنگ میزنم. قطع کرد و رو به من گفت آراد بهت زنگ زده بود؟ -الان زنگ زد. چیکار داشت؟ -میگه خونشون دورهمی گرفته دوستاشم هستند. زنگ زد ماهم بریم. اومدم یه چیزی بگم آرتمیس گفت همون دوقلوها؟ مهدیس گفت آره. خب چیکار کنیم بریم؟ آرتمیس که سریع گفت آره بریم. اما مهدیس به من نگاه میکرد و منتظر جواب من بود. شونه هام رو بالا انداختم و گفتم فرقی نمیکنه برام. میخواید بریم، بریم. مهدیس برگشت به سمت راستش و آروم از کنار صندلی رو به من گفت اگر حوصله نداری میخوای کنسلش کنم؟ -نه عزیزم. بریم شاید کمک کنه یکم حال و هوام عوض بشه. -اوکی. به آراد زنگ زد و گفت لوکیشنش رو بفرسته.خونشون سمت سعادت آباد بود. انتظار داشتم یه آپارتمان معمولی باشه اما جایی که لوکیشن مارو آورد یه خونه تریپلکس خیلی شیک بود. گفتم اینجاست؟ مهدیس گفت آره. آراد گفت خونه خودشونه. نمیدونم چرا همش فکر میکردم آراد و ونداد اونقدرها مایه دار نیستند. هرچند همیشه مثل پولدارها میگشتند. شاید بخاطر این بود که توی اولین برخوردم باهاشون به عنوان دوتا کارگر تاسیساتی آشنا شدم. اون منطقه تقریبا همه خونه ها ویلایی بود و محوطه جلوی خونه مثل خونه های آمریکایی شمشاد کاری شده بود. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم جلوی در ورودی که بین شمشادها بود. مهدیس به آراد زنگ زد و برامون در رو باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم ونداد اولین نفری بود که به استقبالمون اومد. با خوشحالی و خیلی مودبانه که همیشه ازش سراغ داشتم بهمون سلام کرد و خوش آمد گفت. یه پلوشرت سفید با یه شلوار کتون خاکی تنش بود. مثل همیشه خوش تیپ میگشت. -سلام کتی جون. خیلی خوش اومدی. به آرومی منو در آغوش گرفت و باهام روبوسی کرد. بعد با مهدیس. -سلام عزیزم. چه عجب تونستم ببینمت. -دیگه کم شانسی منه. بعد به آرتمیس دست داد. -ونداد جان آرتمیس از دوستای صمیمی ماست. -خیلی خوش اومدی آرتمیس جون. باهم رفتیم توی حال خونشون که طبقه پایین بود. خونشون از بیرون بزرگتر به نظر میومد. طبقه پایین فقط آشپزخونه و حال و پذیرایی بود و احتمالا طبقات بالا هم اتاقهاست. از همون دم در صدای آراد رو میشنیدم که داشت بلند بلند حرف میزد و میخندید. البته صدای خنده های کیا هم برام آشنا بود. به حال که رسیدیم آراد در حالی که چندتا لیوان با یخ توی یه سینی دستش بود اومد. مارو که دید با خنده اوم سمتمون و باهم سلام علیک کردیم. مهدیس آراد رو به آرتمیس معرفی کرد. -آراد دوستم آرتمیس. بعد به آرتمیس گفت این همون آراده که گفته بودم. آراد با شیطنت گفت چی گفتی راجبم؟ بعد رو به آرتمیس گفت آرتمیس جون به این گوش ندیا. آرتمیس با خنده گفت تو مگه میدونی راجبت بهم چی گفته؟ -آخه میترسم انتظارات رو ازم برده باشه بالا. من گفتم اوهو با این همه اعتماد به نفس اذیت نشی. همه خندیدند و خود آراد هم بیشتر از بقیه. بجز ما سه تا و آراد و ونداد، پنج نفر دیگه هم بودند. یکیشون همونطور که حدس زدم کیا بود. بلند شد و اومد سمتمون باهم سلام علیک کردم. دوتا پسر و دوتا دختر دیگه هم بودند که معلوم بود دوتاشون باهم رل هستند. اسمشون بهار و علیرضا بود. بهار هم قد آرتمیس بود که با صندل های پاشنه بلند قد بلندتر به نظر میرسید. شلوار جین سفید چسبون و یه شومیز سفید تنش بود و موهای بلند مشکیش تا پشت کمرش اومده بود. از ظرافت انگشتاش به نظر میومد لاغر باشه اما سینه های بزرگش کاملا تو چشم میزد. فرمش جوری نبود که پروتز کرده باشه. واسه همین یکم به نظر عجیب میومد. پسره هم قد بلند و سبزه بود و یه بافت طرح کریسمس تنش بود با شلوار جین زانو پاره. یه دختر و پسر اونطرف تر با فاصله از هم نشسته بودند. دختره اسمش الناز بود و پسره علی. الناز یه شلوارک کوتاه جین با صندل های بندی پاش بود و یه تاپ سفید شل و ول هم پوشیده بود و موهاش بلوند کرده بود. از کمر باریک و سینه ها و کون خیلی گندش معلوم بود که با لیپوماتیک بدنش رو اینجوری کرده. جوری فکش رو زاویه زده بود که میشد با نقاله زاویش رو دقیق پیدا کرد و بینیش هم جوری عمل کرده بود که به اندازه دوتا سوراخ کوچیک فقط برای نفس کشیدنش مونده بود. ابروهاش هم لیفت کرده بود و چشماش هم آبی یخی بود که نشون از لنزهاش میداد. کلا هیچیش مال خودش نبود. هیچوقت فلسفه این عمل های زیبایی مسخره رو درک نکردم. هرچی توی صورت اینجور آدمها نگاه میکنم هیچ چیز قشنگی نیست. علی همقد الناز بود و یه شلوارک تا زیر زانو با تیشرت سیاه تنش بود و موهای مش کرده خودشو خامه ای درست کرده بود و ریش سیاه مدل کوتاهش هم به چهره اش با اون چشمای ریز میومد. حالت چشماش یه ته شباهتی به الناز داشت. البته اونم بینی و فکش عمل کرده بود. با همه سلام علیک کردیم و آشنا شدیم. بعد با دخترا اومدیم بالا و لباسامون رو عوض کردیم. خونه قشنگی داشتند. کل دیوارهای راه پله پر بود از تابلو های ریز و درشت. یه عکس خانوادگی بزرگ هم روی یکی از دیوارها بود که معلوم بود توی آتلیه عکاسی گرفته بودند. کل خانواده آراد و ونداد توی عکس بودند. پدر و مادرشون و به همراه خودشون و دوتا دختر که جفتشون هم سن و سال آراد و ونداد بودند. هیچوقت راجب خانواده شون چیزی نگفتند. البته منم نپرسیده بودم. آرتمیس گفت کاش لباس میاوردیم با خودمون. -قرار نبود که بیایم اینجا. یهویی شد. -میدونم اما با این وضعیتمون ضایع نیست؟ من گفتم نه عزیزم همینطوری هم خوبی. نگران تیپت هم نباش انقدر ماها خوبیم که با لباسای معمولی هم بیشتر از اون دختره سیلیکونی توی چشم باشیم. مهدیس خندید و گفت آره دیدی؟ قشنگ کوبیده از نو ساخته. آرتمیس گفت همشون رو میشناسید؟ -بجز آراد و ونداد و کیا بقیه رو دفعه اوله میبینم. اومدیم پایین. ما سه تا کنار همدیگه روی یکی از کاناپه ها کنارهم نشستیم. اونجا هم مشروب بود و هم قلیون. یهو یه سگ سفید گنده با چشمای آبی که شبیه گرگ میموند اومد توی حال. مهدیس و آرتمیس کلی ذوق کردند. -وای چه خوشگله. مهدیس گفت مامان ببینش چه هاسکی نازیه. آراد سگه رو آورد پیش مهدیس. من خودم رو جمع کرده بودم و به آرومی گفتم مهدیس نیارش اینجا. خندید و گفت نترس کاری نداره. ببین چه نازه. دست خودم نبود. جک و جونور میدیدم حسابی وحشت میکردم. این فوبیای لعنتی هم بد چیزیه. یهو سگه اومد سمت من و پوزشو به سمت پاهام برد. بی اختیار یه جیغ آروم زدم و پاهام رو روی مبل جمع کردم. همین واکنشم باعث خنده جمع شد اما آراد سریع سگه رو کشید سمت خودش. -بیا اینور چستر. به پاهای کتی جون چکار داری؟ ونداد هم جدی به آراد گفت واسه چی اینو آوردی اینجا. نمیبینی مهمونا اذیت میشن؟ آراد هم یجورایی خجالت زده شده بود. با بچه ها بیشتر صحبت میکردیم و میخندیدیم. کیا و آراد کلی به هم تیکه مینداختند و یجورایی کل کل داشتند. یجوری شده بود که بقیه هم طرفداریشون رو میکردند. انقدر خندیدیم که به کل تمام اون اتفاقات چند ساعت قبل به کل یادم رفته بود. توی صحبت ها فهمیدم که علی و الناز باهم خواهر برادرند. الناز یه بار بلند شد که چیزی از روی میز برداره و پشتش به سمت ماها بود. قشنگ کونش دوبرابر کون من بود حداقل. آرتمیس آروم گفت اینو نیگا چرا اینجوری کرده خودشو؟ آروم بهش گفتم معلوم نیست چقدر چاق بوده که اینهمه ازش چربی کشیدن و ریختن توی کونش. آرتمیس ریز می خندید. کونش حتی از کون شراره هم بزرگتر بود. هرچیزی از حد طبیعیش خارج بشه واقعا زشت و حال بهم زن میشه. بلند شدم از بین بچه ها و رفتم پیش ونداد که کنار آشپزخونه وایساده بود. بهم با اون نگاه جذابش لبخند زد و گفت خیلی لطف کردی اومدی؟ -من ازت ممنونم که دعوتم کردی. راستی مامان بابا کجان؟ -رفتند شمال. یجورایی فضولیم گل کرده بود و میخواستم راجب خانوادش بپرسم. اما حس کردم ضایعست مثل یه آدم فضول که تا یه جا میره میخواد کل زیر و بم همه چیزو بفهمه برخورد کنم. -راستش امشب برای بهار تولد گرفتیم. -عه چرا زودتر نگفتید ما دست خالی نمیومدیم. -نه بابا این چه حرفیه. همینکه اومدید هم کلی لطف کردید. البته میخواستیم یه مهمونی بزرگ بگیریم اما علیرضا گفت خودش مایل نیست. دیگه این اخلاقای خانوادگی ما اینجوریه. -اخلاق های خانوادگی؟ -آره بهار دختر عمومه. -ولی به هرحال بهتر بود میگفتید حداقل لباس میاوردیم. ببین تورو خدا با چه تیپی اومدم؟ -میگفتم که احتمالا نمیومدی. بعدشم مگه چشه؟ خیلی هم خوبی. هم تو هم مهدیس و آرتمیس. -علی و الناز هم فامیلتون هستند؟ -یجورایی. بیشتر دوست خانوادگیند. کیا رو هم که قبلا آشنا شدی باهاش. خندیدم و گفتم آراد همه چیزو گفته؟ آروم دم گوشم گفت آخه این درسته بدون من؟ -عزیزم باور کن یهویی شد. وگرنه بدون تو که اون حال قشنگ رو نداره. -شوخی میکنم. اما یه بار دیگه باز برنامه کنیم. -حتما عزیزم. راستی کی میخواید شروع کنید؟ -منتظر یکی دیگه هستیم هنوز نیومده. –احیاناً مهرشاد یا پانیذ؟ -نه اونا که دعوت نیستند. یکی دیگست. میاد آشنا میشیم. -خونه قشنگی دارید. -ممنون. با یکمی ناز گفتم دوست نداری خونتون رو بهم نشون بدی؟ -آره حتما. به سمت پله ها راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. -راستش اینجا خونه بابا مامانمه. من و آراد خودمون خونه داریم اما خب خیلی وقت ها اینجاییم. وقتی رسیدیم بالا اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تابلو عکس خانوادگیشون بود. برام توضیح داد که پدرش یکی از مدیرای کله گنده بانکی بوده که بازنشست شده و الان هم بیزینس خودشو داره. آراد و ونداد هم بخاطر علاقشون به کارای فنی به کمک پدرشون شرکت زدند. -اینا خواهرات هستند؟ -آره. بزرگه مهساست و کوچیکه مبینا. جفتشون ازدواج کردند. مهسا یه سال از منو آراد بزرگتره و مبینا دو سال از ما کوچیکتر. باهم رفتیم طبقه سوم که یه حالت یه سوئیت بزرگ رو داشت. اما در ورودی نداشت و مستقیم از پله ها که میومدی بالا وارد اونجا میشدی. یه گوشه یه تخت دو طبقه بود و قسمت بیشتر اتاق حالت کتابخونه داشت. -اینجا اتاق منو آراد بود. دیگه الان شده کتابخونه. البته مامانم چون دوست داره بیشتر پیشش بمونیم تخت رو جمع نکرده. هنوزم بعضی شبا منو آراد اینجا میخوابیم. دستشو گذاشت روی گودی کمرم که همراهیم کنه به سمت پایین برگردیم. بهش با شیطنت نگاه کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم. فکر کرد میخوام دستشو بردارم اما دستشو به سمت پایینتر هدایت کردم و گذاشتم روی کونم. با لبخند شیطونش بهم نگاه کرد و یه فشار کوچولو با دستش به کونم داد. خودم رو بهش چسبوندم و لبای همو شروع کردیم به خوردن. سریع دستم رفت روی کیرش و از روی شلوار کیرشو میمالیدم. آروم دم گوشم گفت کتی الان بچه ها میان بالا. با لحن خیلی شهوتی گفتم پس خیلی وقت نداریم. زیپ شلوارش رو کشیدم پایین و دستم رو کردم توی شلوارش و کیرش رو در آوردم. نشستم روی زانوهام و کیرشو توی دهنم کردم و شروع کردم به ساک زدن براش. -اممم کتی. عزیزم. با یه دستش سرم رو نوازش میکرد. به صورتش نگاه میکردم که آه میکشید و لذت میبرد. صدای کیا از طبقه پایین میومد که دنبال ونداد میگشت. کیرشو ول کردم و گفتم فکر کنم مهمونت اومد. البته حضور کیا اصلا برام مهم نبود. بیشتر یجورایی میخواستم خودم رو تخلیه روانی کنم. از اونجا که امکان سکس کامل نبود دلم نمیخواست ونداد بدون اینکه من حال کنم ارضاء بشه. یجورایی میخواستم قدرت خودم رو توی رابطه نشون بدم. ونداد با حالتی که معلوم بود خیلی رضایت نداره سر تکون داد و گفت فکر کنم بهتره بریم پایین.وقتی اومدیم پایین مهدیس گفت کجا رفتی؟ -با ونداد رفتیم بالا خونه رو بهم نشون بده. با تیکه گفت تخت خوابش قشنگ بود؟ -واسه اون دیگه وقت نشد. زنگ خونه به صدا در اومد و مهمون آخر رسید. وقتی وارد حال شد با همه خیلی گرم سلام علیک کرد و خوش بش میکرد. معلوم بود همه میشناختنش. نمیشد گفت پسر چون بالای سی و خورده ای بهش میخورد. قدش متوسط بود. حدودای 175 و بشدت هم خوشتیپ و خوش برخورد اما توی برخوردش رفتارهای فخر فروشانه رو به وضوح میشد دید. صورت مربعی داشت و نوع نگاهش به افراد جوری از کنار چشمش بود که انگار زورش میومد گردنش رو تکون بده. به ما که رسید یهو با مکث گفت آرتمیس؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ آرتمیس انگار موقع ورود مهمون جدید متوجه نشده بود کیه. -عه امیر؟ تو کجا اینجا کجا؟ آراد گفت شما همدیگه رو میشناسید؟ امیر گفت آرتمیس از فامیلامونه. بعد رو به آرتمیس گفت ارژنگ چطوره؟ -خوبه. بعد با حالت کنایه ای گفت دیگه بزرگ شدی و تنهایی اینور اونور میری؟ -اوه پس خیلی وقته همو ندیدیم. –البته بهتر که دیگه با اون هرزه افاده ای نمیگردی. این حرف امیر توجه منو مهدیس رو کامل به خودش جلب کرد. آرتمیس با یه لبخند مصنوعی که بیشتر به دهن کجی شباهت داشت جواب امیر رو داد. امیر رفت به سمت دیگه. بلاخره تولد بازی مسخره شون رو شروع کردند و با آهنگ مشهور تولد اندی همرو کشیدند وسط که برقصند. مثل همیشه مهدیس شروع کرد به خودنمایی کردن. کیا هم بهش چسبیده بود و باهم میرقصیدند. کیا واقعا خوب میرقصید. حتی بهتر از آراد و بقیه بود. اون دختر سیلیکونیه هم کون گندش رو تا تونست جلوی امیر جونش تکون میداد و سعی میکرد براش دلبری کنه و جلوی چشم داداش بی بخارش کم مونده بود کیر امیر رو از توی شلوار بماله. به گوشیم نگاه کردم. نه تماسی و نه پیامی. از طرفی خوب بود چون حداقل مطمئن میشدم مهیار نرفته دم خونه هومن اما از یه طرف بیشتر نگران میشدم که کجا ممکنه رفته باشه. دوباره حالم گرفته شد. ونداد اومد پیشم نشست. –کتی چرا نمیای برقصی؟ -خیلی حس و حالش نیست. بهم یه پیک مشروب داد. –اینو بزن حس و حالش میاد. درحالی که ازش میگرفتم گفتم مرسی عزیزم اما امشب این کمکم نمیکنه. دیگه بهم زیاد اصرار نکرد اما حواسش بیشتر از بقیه مهمونا به من بود. جوری که از نگاه بقیه و پچ پچ هایی درگوشی که میکردند میشد یه حدسایی زد. دیگه واسه شام نموندیم و خدافظی کردیم و اومدیم بیرون. موقع رفتن آراد گفت آخر هفته برنامه کنیم گفتم بذار ببینم چی میشه.
مهدیس تو ماشین گفت خب شام که نموندیم. حالا بریم چی بخوریم؟ من گفتم فرقی نمیکنه واسم. اصلا هم میلم نمیکشید به چیزی. آرتمیس گفت وای چه بچه های کولی بودند. مهدیس گفت توی سکس ندیدی چقدر خوبند. یعنی کس خوار فرزاد و سامیار. –اون کیا همونی بود که گفتی؟ -آره همون کیر گنده هه. وای آرتمیس باورت نمیشه با اون کیر گندش کس مامانم رو واقعا پاره کرده. آرتمیس با تعجب گفت واقعا کتی؟ -مهدیس چرا چرت و پرت میگی. نخیرم یکم زخم شده. –به هر حال کار کیا بود دیگه. وای آرتمیس فکر کن یجوری میکرد که کاندوم که روی کیرش بود پاره شد. آرتمیس با تعجب گفت نه بابا. راست میگی؟ -بخدا. –پس لازم شد حتما برنامه کنیم باهاشون. -تو که نمیتونی بهش بدی. جرت میده. -مگه تورو جر داد؟ -نه من فرق میکنم. -آها پس خودت قبول داری دیگه غار شدی. اینو گفت و بلند زد زیر خنده. مهدیس با حرص گفت غار اون مادر جندته. کل کلهاشون بعضی وقت ها واقعا خنده دار میشد. بعد شروع کردن پشت سر این و اون غیبت کردند و بیشتر صحبت هاشون هم راجب اون دختر سیلیکونیه بود. –آرتمیس دیدی چطور امیر جون امیر جون میکرد؟ باور کن اگر امیر میکشید پایین همونجا جلوی همه بهش میداد. –معلوم بود از اینان که تازه آدم شدند. داداششم خیلی یبس بود. من از آرتمیس پرسیدم امیر چه نسبتی باهاتون داره؟ -نوه دایی مامانمه. میشه پسر پسر دایی آنا. -گفتم شخصیتش درست مثل فامیلاتونه. مهدیس گفت نه اینکه خوب بود. -منم نگفتم بد بود. اما رفتاراش کاملا با بقیه از بالا به پایین بود. اینم آرزو رو میشناخت؟ -آره دیگه. میگم فامیلمونه. توی خیلی برنامه ها آرزو رو دیده. –اما فکر کنم خیلی با آرزو حال نمیکنه. درسته؟ آرتمیس خندید و گفت آره. - اونجوری که سراغش رو گرفت به نظر میومد یه داستانی بینشون بوده باشه. آرتمیس بدون اینکه حواسش باشه گفت خب بینشون شکر آبه. -چطور؟ چیزی بینشون بوده؟ آرتمیس تازه فهمیده بود سوتی داده و سعی کرد جمعش کنه. -خب راستش یه مدت باهم بودند. -باهم بودند؟ یعنی امیر دوست پسر آرزو بوده؟ -نه اونجوری که. -پس چرا راجب آرزو اونجوری گفت؟ آرتمیس دیگه فهمیده بود سوتی داده و باز هی سعی میکرد جمعش کنه. اما خب اصلا توی صحبت هاش ذره ای سیاست نداشت و از روی سادگی میشد از زیر زبونش حرف کشید. -خب گفتم که بینشون شکرآب شده. -چرا؟ -امم دیگه. آرزو رو که میشناسی چطوریه؟ با یکی حال نکنه با دوتا لفظ میرینه به سرتا پای طرفش. بدجوری کنجکاو شده بودم که قضیه چی بوده. باید هرجور شده بود کاری میکردم آرتمیس لو بده قضیه چی بوده. -واقعا؟ یعنی امیر فقط بخاطر همین رفتار آرزو اینجوری راجبش حرف میزنه؟ بهش نمیاد انقدر کینه ای باشه. -فقط این نبوده که. مهدیس گفت بگو چی بوده؟ -ولش کنید. خیلی چیز خاصی نیست. -عه؟ من و تو این حرفارو داریم باهم؟ -نه آخه. من گفتم اگر نگران آرزو هستی چیزی بهش نمیگم. مطمئن باش. -کتی از تو مطمئنم اما مهدیس. مهدیس یکی زد به بازوی آرتمیس و گفت مادر جنده من کی حرف بردم؟ -کم نه. من خندیدم و گفتم نه مهدیس قول میده این حرف رو جایی نزنه. آرتمیس گفت خدایی آرزو نفهمه من گفتما. ما گفتیم باشه. -حدود پنج سال پیش امیر و آرزو خیلی باهم جور شده بودند. البته رابطشون جوری بود که امیر بیشتر خودشو به آرزو میچسبوند. یعنی اول هاش که آرزو اصلا امیر رو محل نمیداد. -چرا؟ -دیگه شخصیت آرزو رو میشناسی. اصلا نمیشه باهاش گرم گرفت. مهدیس گفت عین گربه میمونه. همیشه خودشو میبینه فقط. آرتمیس خندید و گفت دقیقا. من گفتم خب بعدش چی شد؟ -یه مدت گذشت قضیه دیگه علنی شده بود و یجورایی روشون اسم گذاشته بودند. -یعنی نامزد کردند؟ -نه بابا. ولی خب همه توی فامیل میدونستند که این دوتا باهم فاب هستند. اما خب یه مشکل بزرگ وجود داشت و اونم این بود که آرزو اصلا نمیتونست با اخلاق مامان بابای امیر کنار بیاد. -چرا؟ -کتی فامیلای مارو دیدی دیگه. ایناهم فکر میکردند خیلی سرتر هستند. با اینکه با اصل موضوع رابطه امیر و آرزو مشکلی نداشتند اما هربار یه جور به آرزو تیکه مینداختند. بیشترش هم بخاطر این بود که آرزو جدا از خانواده اش زندگی میکنه. وای بعضی وقت ها یه حرف هایی میزدند که حتی به آنا هم بر میخورد چه برسه آرزو. -مثلا چی میگفتند؟ -مثلا بابای امیر خیلی به داداش امیر که اسمش ارسلان بود مینازید و بهش افتخار میکرد. یه بار برگشت جلوی بابای من گفت کاش امیر هم سر عقل بیاد و فرصت هاشو از دست نده. بابام گفت امیر که خیلی پسر خوبیه. خیلی موفقه. اونم گفت آره اما خب اینهمه دختر خوب براش هست. اونم چه خانواده هایی. ببین بین این همه آدم حسابی دنبال کی افتاده. -به ارژنگ گفت اینارو؟ -آره دیگه. -وای چه بیشعوریه. -بابا انقدر بهش برخورد که همون شب به آرزو گفت رابطتتون رو تموم کنید. -بعد آرزو چیکار کرد؟ -ما فکر میکردیم خیلی ناراحت بشه و غصه بخوره اما هیچ تغییری توی رفتارش نداشت. حتی جوری شده بود که هرچی میگذشت بیشتر و بیشتر امیر وابستش میشد. بلاخره بعد چند ماه امیر تونست مامان باباشو وادار کنه که برای ازدواجش اقدام کنند. مامان باباش اومدند خونه ما و یجورایی شبیه خواستگاری از آرزو. خانوادش تا تونستند توی اون مهمونی به آرزو تیکه انداختند و گفتند دیگه کی برات پیدا میشه بهتر از این. حتی باباش خیلی بد برگشت گفت حالا پسر ما خر شده تورو میخواد. هرچند بهتر از اینا براش هست اما ماهم گفتیم خودش میخواد زندگی کنه. -اینا دیگه خیلی بیشعوری رو از حد رد کردند. -آره کتی انقدر بد حرف زدند که بابام بهش برخورده بود. -آرزو چیکار کرد؟ -کل مدت مهمونی همونجوری با یه لبخند ملیح داشت نگاه میکرد و آروم بود. آخر قبول کردند. همه چیز داشت عادی جلو میرفت که بابای امیر گفت ما باید از باکرگی آرزو مطمئن بشیم. هی هم میگفتند این دختره چند ساله تنها زندگی میکنه ننه باباش ولش کردند به حال خودش. بابام خیلی بهش برخورد و میخواست جوابشون رو بده اما وقتی آرزو خیلی ریلکس گفت باشه قبوله. وای یادم نمیره بابام پشماش ریخته بود. مهدیس گفت چرا؟ -آخه ما که میدونستیم آرزو قبلا با کسی بوده. حداقل دیگه بابام مطمئن بود که آرزو سکس داشته. آخه اون یه مدتی که توی شرکت بابام کار میکرد با یکی از شریکای بابام رابطه داشت. مهدیس یهو با خنده گفت آرتمیس یه چیزی میگم خدایی جواب بده. بابات با آرزو هم سکس داشته؟ من رو به مهدیس گفتم این چه حرفیه میزنی. آرتمیس گفت من از کجا بدونم؟ -آره تو که عمرا بدونی. حالا آنا میگفت یه چیزی. -کتی ببین باز این شروع کرد به سوالای کسشعر پرسیدن. من گفتم مهدیس بذار بقیش رو بگه. خب بعد چی شد؟ -هیچی دیگه آرزو گفت اتفاقا کار خوبیه. باید من و امیر جان با شناخت کامل از هم ازدواج کنیم. واسه همین باهم میریم آزمایش میدیم. مامان امیر گفت خب ماهم میایم. آرزو گفت آره شماهم باید بیاید. هم شما هم و دایی ارژنگ و آنا جون. اینطوری بهتره که واسه همه مشخص بشه. وای قیافه بابام یادم نمیره. همچین با تعجب به آرزو نگاه میکرد که نگو. بعد آرزو گفت الان آزمایشگاه ها تست باکرگی هم واسه دختر دارند و هم پسر. اینو که گفت مامان بابای امیر گفتند تست باکرگی پسر دیگه چیه؟ آرزو هم گفت اینکه احیانا تجربه سکس مقعدی نداشته باشه. یهو امیر به تته پته افتاد و سریع رنگش عوض شد. بابای امیر بلند شد و داد و بیداد راه انداخت و کلی فحش و بد و بیراه به آرزو گفت. من گفتم یعنی امیر سکس مقعدی داشته؟ -حالا گوش کن. اون شب با دعوا مرافعه تموم شد اما وقتی رفتند بابام دو ساعت داشت میخندید و مامانم کلی عصبانی که چرا اینجوری گفتی بهشون. بعد بابام به آرزو گفت تو مگه با امیر سکس داشتی؟ آرزو هم گفت هیچوقت. بعد که ازش پرسید پس از کجا میدونیستی آرزو یه دونه از اون لبخندهای مخصوص خودش رو زد و گفت دیگه بماند. مهدیس با خنده گفت یعنی امیر کونیه؟ من گفتم اگر آرزو میدونست چرا اصلا قبول کرد انقدر قضیه جلو بره؟ مهدیس گفت مامان یه چیزی میگیا. معلوم بود آرزو فقط میخواسته امیر و خانوداش رو جلوی همه کیر کنه. آرتمیس گفت آره اما قضیه انگار بیشتر از اینا بود. -یعنی چی؟ -خب بقیش رو دیگه باید از خود آرزو بپرسی. باز مهدیس یکی دیگه بهش زد و گفت عن نکن دیگه خودتو. تا اینجا تعریف کردی بقیش رو هم بگو دیگه. -خب من نمیدونم. یهو مهدیس شونه های آرتمیس رو گرفت و محکم تکون میداد. آرتمیس جیغ میزد نکن دیوونه الان تصادف میکنیم. من گفتم ولش کن مهدیس چرا دیوونه بازی در میاری؟ -مامان این میدونه داره فیلم بازی میکنه. فکر کرده ما کسخلیم. -نه بخدا نمیدونم. -مامان ببین داره کسشعر میگه؟ از کجا پس میگی بیشتر از اینا بوده؟ -من چه میدونم. لابد بوده دیگه. اینطور که آرتمیس یه نفس کل قضیه رو تعریف کرد بعید میدونستم که چیز بیشتری بدونه بخواد بگه. بدجوری مشتاق بودم که بفهمم آرزو با امیر چکار کرده. دیگه بقیش رو باید از خود آرزو میپرسیدم. -راستی آرتمیس آرزو نگفت چکار میکنه که وقت نداشت بیاد؟ -نمیدونم. انگار یه جا مشغول به کار شده. -اوه پس رفته اونجا رو آباد کنه. من گفتم آرزو که اینجوری نیست. -میدونم بابا. به تو نگفته کجاست؟ -همینایی که آرتمیس میگه رو به منم گفته. بعدشم گفت یه چند وقتی نمیرسه همو ببینیم. -عه یعنی جیم هم نمیاد؟ -نه دیگه. -آخ جون تمرین تعطیل شد. -بیخود. با یه یکی دیگه کار میکنیم. -اه مامان چقدر پیگیری تو. آرتمیس گفت با کسی تمرین میکنی؟ -آره. باربد. آرتمیس بهم نگاه کرد و با تعجب و پوزخند گفت باربد؟ یعنی واقعا میخوای بگی اون بیاد؟ -میخوام نه. داره میاد. مهدیس گفت باربد کیه؟ -بابا همون یارو بدنسازه که توی مهمونی آرزو با دوست دخترش اومده بود. -مامان اونو گفتی بیاد؟ مگه میخوای مسابقات جهانی زیبایی اندام بری؟ -چه ربطی داره؟ آرتمیس گفت آخه اکثر شاگردای باربد واسه مسابقات میرند. مهدیس گفت من که میدونم واسه چی اونو آوردی. آرتمیس گفت واسه چی؟ -به تو چه؟ به رابطه های خصوصی مامان من چیکار داری؟ مگه من راجب شهروز و مامانت صحبت میکنم؟ -همینطور کسشعر میگی واسه خودت ها. آنا عمراً با کسی جز بابام رابطه داشته باشه. -والا به ما چه اصلا مامانامون به کی میخوان بدن. من گفتم مسخره باربد فقط واسه تمرین میاد. -آره ماهم قرص اچ دی ال دی میخریم بمالیم به ابروهامون پر پشت بشه. همونطور که سورنا فقط واسه ماساژ اومد و آراد و ونداد اومدند استخر رو درست کنند. آرتمیس دیگه از خنده قرمز شده بود. همینطور ریز میخندید. گفتم اصلا میدونی چیه؟ میخوام بهش بدم. میخوام یه سکس دیوونه وار باهاش داشته باشم. میخوام جرم بده. حالا خیالت راحت شد؟ مهدیس هم با آرتمیس میخندید و گفت بیا تکخور رو ببین آرتمیس. -باربد به درد تو نمیخوره. -چرا؟ وای نگو که کیر اونم دیدی. آرتمیس با شدت بیشتری خندید. -خیلی پررویی. حالا خوبه پارتنرهایی که داشتم رو با تو شریک شدم. برعکس تو. -مامان جان من که مشکلی نداشتم. اصلا هرکدوم رو خواستی بگو برات بیارم. -نه مرسی. همون واسه خودت نگهشون دار. همینم مونده با اون سامیار کیری سکس کنم. آرتمیس با خنده گفت کتی همون سامیار کیری رو که میگی اگر یه بار باهاش سکس کنی به کل نظرت راجبش عوض میشه. -مرسی ترجیه میدم نظرم راجبش همون بمونه. بعد از شام آرتمیس مارو رسوند خونه. هرچقدر گفتم شب پیشمون بمون قبول نکرد و گفت باید برم خونه. عوضش فردا میام پیشتون میمونم. وقتی رفت باز منو مهدیس توی خونه تنها شدیم. هنوز توی خونه بوی مشروب میومد و بازم بی اختیار منو اتفاقات ناخوشایند عصر مینداخت. رفتم توی اتاق و با بی حالی هرچه تمام تر نشستم روی تخت. یه بار دیگه به گوشیم نگاه کردم. بازم هیچی. دست خودم نبود. نمیتونستم نسبت به مهیار بی تفاوت باشم. به گوشیش زنگ زدم. بازم همون زنگ اول رد تماس خورد. مهدیس اومد توی اتاق. -باز چته؟ -مهدیس یه زنگ به مهیار میزنی؟ -مامان تورو خدا شروع نکن. -حداقل بفهمیم کجاست؟ خیلی دلشوره دارم. مهدیس با گوشیش به مهیار زنگ زد. چندتا زنگ خورد اما جواب نداد. -بیا جواب نمیده. -دوباره بگیرش. -فایده نداره آخه. عه پیام داد. بلند شدم و رفتم کنار مهدیس. نوشته بود چیکار داری؟ مهدیس براش نوشت گوشیتو جواب بده. -کارتو بگو. -کجایی؟ -به تو ربطی نداره. من حرفام رو به مامان زدم. گوشی رو از دست مهدیس گرفتم و به مهیار زنگ زدم. رد تماس داد. دوباره گرفتمش بازم رد تماس داد. دفعه سوم جواب داد چیه؟ -کجا رفتی؟ وقتی دید صدای منه قطع کرد. دیگه شورش رو در آورده. مهدیس گوشی رو ازم گرفت و گفت بذار من حلش میکنم. انقدر حرص نخور. -ببین آخه چیکار میکنه. مهدیس بهش پیام داد. از حالت صورت مهدیس مشخص بود صحبت های خوبی بینشون رد و بدل نمیشه. همزمان با صدا کلیک قفل شدن اسکرین گوشی مهدیس یه هوفی کشید و گوشیش رو گذاشت کنار. -خی چی شد؟ -هیچی. همون عصری برگشته شمال. -چرا منو بلاک کرده؟ -مامان کسخل شده. ولش کن. گفتم که چند وقت دیگه بر میگرده. گوشی مهدیس رو برداشتم و رمزش رو زدم و بازش کردم. -عه گوشی منو چیکار داری؟ -حرف نباشه. پیام هاشون رو باز کردم. مهدیس نوشته بود مهیار چرا اینجوری میکنی؟ تلفنتو جواب بده. مهیار هم جواب داده بود دیگه صحبتی باهاش ندارم. -بس کن این کسخل بازیاتو. حداقل بگو کجایی؟ -به تو ربطی نداره. -مامان داره از نگرانی میمیره. -کس نگو. من که میفهمیدم شما دوتا از خداتون بود زودتر من برم. خب حالا هم رفتم باهم دیگه خوش باشید. -حداقل بگو الان کجایی؟ -شمال. عصری برگشتم. -مهیار بذار زنگ بزنم با مامان صحبت کن. الان حالش خوش نیست. -به تخمم. منم دو روزه حالم خوش نبود. کدومتون توجه کردید که حالا برام مهم باشید؟ با بغض و عصبانیت گفتم خیلی بی معرفتی مهیار. من چقدر بهت گفتم چته باهام صحبت کن. بعدشم مهیار نوشته بود که من نمیتونم بیغیرت باشم که بیام اونجا و هر روز ببینم یه نر خر میاد خونه میوفته روی شما دوتا. حالم از اون خونه بهم میخوره. بهتره فعلا همدیگه رو نبینیم. به مامان هم بگو دیگه زنگ نزنه. بی اختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. -ای وای چرا گریه میکنی باز؟ به پشت دراز کشیدم و لحاف رو کشیدم روی صورتم. -مامان؟ بهش توجه نکردم و چرخیدم پشت به مهدیس. مهدیس خودشو بهم چسبوند و آروم گفت مامان یکم وقت بده بهش درست میشه. این از روزی که اومد اعصابش نمیدونم سر چی کیری بود. امروزم که اینجوری شد الان قاطی کرده. مهیار خیلی منطقیه. یکم بگذره حالش میاد سر جاش قول میدم خودش زنگ بزنه. اصلا من قول میدم یکاری کنم هفته دیگه بیاد خونه. با صدای گرفته گفتم دیگه نمیخوام بیاد. -پس واسه چی گریه میکنی؟ با بغض شدید گفتم همین مونده بود که پسرم بهم بگه هرزه. -اه خب به منم گفت دیگه. من که به یه ورم نیست. بعدشم حالا نیست خودش خیلی آدم سالمیه؟ جفتمون میدونیم که برای اینکه بتونه باهات سکس کنه چکارهایی کرد و آخرم موفق شد. بعدشم که دید تو دیگه نمیخوای باهاش باشی رفت سراغ ننه هومن. احتمالا بعدشم آدمای دیگه. این حرفایی هم که راجب غیرت و این کسشعرا میزنه فقط کسشعر محضه. با پوزخند گفت مهیار و غیرت؟ والا اون موقع که تو با کامران بودی بخدا اصلا تخمشم نبود. نمیگم از این بیغیرتاست که دوست داره ناموسش رو جلوش بکنند اما کلا براش مهم نبود که با کسی باشیم. الانم رگ کسخلیتش باد کرده نه رگ غیرت. پتو رو به زور از روم کشید و پرید روم که به پشت خوابیده بودم. صورتم رو با دستای ظریفش توی گرفت و در حین اینکه منو میبوسید گفت عشق من نبینم این چشمای خوشگل آبیت خیس بشه. چندجای صورتم رو پشت سر هم بوسید و چندتا بوسه ریز پشت هم از لبم کرد. به آرومی دستم رو بردم لای موهاش و نوازشش کردم. باز خداروشکر که هر وقت با یکی از این دوتا به مشکل میخورم اونیکی انقدر بهم نزدیک هست که هوامو داشته باشه و حالم رو بهتر کنه. -پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن لباساتو عوض کن. باهم چند شات بزنیم و صحبت کنیم. -مهدیس امشب اصلا حوصله ندارم. فردا هم کلی کار دارم باید شیش پاشم. خودشو لوس کرد و با ناز زیادی گفت یعنی منو امشب تنها میذاری؟ لبخند زدم و گفتم باشه. اما قرار نیست مست کنیما. دست و صورتم رو شستم و لباسای خونه رو پوشیدم. توی حال کنار بار روی کاناپه با مهدیس نشسته بودم و جفتمون یه گیلاس نیمه پر شراب قرمز دستمون بود. -نگفتی مامان هومن چیکار کرد که اونجوری از خونه پرتش کردی بیرون؟ -گفتم که. گوه زیادی خورد. -خب چه گوهی خورد. -مهدیس اصلا حوصله این یکی رو ندارم. گیر نده لطفا. -خب یعنی دیگه نمیاد اینجا؟ -بیاد که قلم پاشو میشکونم میکنم توی کونش. مهدیس خندید و باعث شد یکمی از شرابش توی گلوش بجهه. بعد چندتا سرفه گفت وای خدا نکنه پیداش بشه پس. چه بلایی که نمیخوای سرش بیاری. -حقشه. آشغال اوسکل با اون ننه سگش. جنده انقدرش بدم میاد که حد نداره. یه چیزی بگم مهدیس؟ -بگو. -اتفاقا الان یجورایی خوشحالم که مهیار فکر کنه با هومن سکس کردم. فکر نکنم هیچی به این اندازه آتیشش نمیزد. -خب چرا؟ به مهیار چه ربطی داره؟ -میدونی چقدر اعصابم خورد شد وقتی فهمیدم با محبوبه سکس میکرده. خب اینم به اون در. مهدیس دوباره خندید. -چیه؟ -شدی شبیه اینایی که از طرفشون خیانت میبینند میرن با یکی دیگه تلافی میکنند. -دیگه اینم یجورشه. -آره اما اگر بتونی جلوی خود طرف اینکارو بکنی بیشتر حال میده. نه؟ مثلا همین مهیار. فکر کن هومن جلوش باهات سکس میکرد. -اه مهدیس بسه دیگه. واقعا حالم بهم میخوره از این حرفا. مهیار بچه منه. من که نمیخوام یکاری کنم بیشتر اذیت بشه. -پس چرا میگی خوشحال شدم؟. -ول کن تورخدا. یه چرتی همینجوری گفتم. با نیشخند منظور داری گفت اکثرا خیلی چیزایی که بعدش میگی یه چرتی گفتم بعدش درست از آب در میاد. -من همچین آدمی نیستم. -به نظرت اگر بودی بهتر نبود؟ -از چه نظر؟ مهدیس بلند شد و گیلاس خالیش رو گذاشت روی بار و روی کاناپه روبروی من صاف نشست و پاشو روی پاش انداخت. صداشو مثل شراره انداخت توی گلوش و با لحن محکمتری گفت راجب داستانی که امشب در مورد آرزو شنیدی چه برداشتی میکنی؟ -نمیدونم. چه برداشتی باید بکنم؟ -متوجه شدی اصلا چی شده؟ -خب اونطور که آرتمیس میگفت امیر قبلا با پسر رابطه داشته یا حداقل تجربه کرده و آرزو هم اینو میدونسته. حالا اینکه چرا آرزو اونجوری آبروی امیر رو برده پیش خونوادش برام عجیب بود. -خب بیا فرض رو بر این بذاریم که نظریه تو درسته و امیر کونی، ببخشید همنجسگرا بوده باشه یا حداقل تجربه کرده باشه. قبلا گفته بودی آرزو دوستای گی هم داره. آرتمیس یبار میگفت حتی توی اورجی هاشون بودند و بایسکچوال سکس کردند. پس این قضیه اصلا نباید برای آرزو سر سوزنی اهمیت داشته باشه. درسته؟ -امم دقیقا. واسه منم همین سواله. -حالا قضیه دوم. آرزو که با احدی تعارف نداره. اگر یک درصد هم دوست نداشت که شوهر آیندش گی باشه چرا قبول کرد انقدر جلو برن؟ اصلا چرا با خود امیر کات نکرده و جلوی ننه باباش این حرفو زده؟ به خاطر اثر مستی واقعا حس میکردم شراره جلوم نشسته و داره حرف میزنه. مهدیس استاد این ادا بازی ها بود و خیلی زود میتونست با حالت های یکی حرف بزنه. لحجه های مختلف رو خیلی خوب تقلید میکرد اما الان خیلی جدی داشت کاملا مثل شراره حرف میزد. حتی حالت های صحبتش و مکث کردن ها و تغییر تن صداش هم درست مثل خودش بود. خندیدم و گفتم وای مثل خود شراره حرف میزنی. -آره دیگه اونموقع انقدر میشست باهم حرف میزد که ناخودآگاه حالتش توم افتاده. حالا از بحث دور نشیم. به نظرت چرا آرزو جلوی مامان بابای امیر اونو خراب کرده؟ -خب من فکر میکنم یجورایی میخواسته اونارو کوچیک کنه. اما آخه امیر چه گناهی داشته؟ -ما که درست نمیدونیم رابطشون چجوری بوده اما یه چیز واسه من سوال شد. -چی؟ -اگر امیر واقعا گی نبوده باشه چی؟ -منظورت چیه؟ -شاید اینکار رو آرزو باهاش کرده باشه. -نه!!؟ آخه چرا باید همچین کاری بکنه؟ اصلا آرزو همچین آدمی نیست. -به قول شراره، یه سرفه ریز کرد و صداشو دوباره انداخت توی گلوش و با لحن شراره گفت همونطور که همیشه میگم هرکسی دوتا بعد شخصیتی داره. یکی بعد ظاهری که همه میشناسنش و یکی بعد درونی که واقعا هست. مثلا منی که الان میبینی خود واقعیمم. اونی که تا پارسال میدیدی بعد ظاهریم بود. خود تو توی شرکت یه آدم خیلی نجیب و با شخصیتی اما توی خونه یه جنده تمام عیار. -مرسی که منو اینجوری میبینی. -شوخی کردم. منظورم اینه که روابطت آزاده و توی قید و بند نیستی. -مهدیس داره دیر میشه. این شراب لعنتی هم بد منو گرفته. میشه زودتر سر و تهش رو هم بیاری؟ باید بخوابم. -میخوام بگم بعضیا هردوتا شخصیتشون یکیه. مثل شراره. حتی یجورایی مثل آرزو. اما یکی مثل تو شخصیت هاش خیلی فرق میکنه. -خب بچه جون انتظار نداری که شخصیتی که من پیش تو دارم رو توی شرکت یا پیش آشناها هم داشته باشم. -اصلا صحبت من این نیست. تو مشخصه چیزایی میخوای باشی که بخاطر یسری کسشعرهای فکری نمیتونی بروزش بدی. مثلا همین رابطه با بقیه. شک ندارم تا پارسال حتی میترسیدی به خودت دست بزنی. اما کم کم انقدر فکرتو تغییر دادی که الان برای ورود به هر رابطه ای آماده ای. -خب؟ -به نظرت میتونی بیشتر از این جلو بری؟ بلند شدم و در حالی که گیلاس خالیم رو روی بار میذاشتم گفتم تا منظورت چی باشه. -اینکه مثلا از یکی برای لذت خودت سوء استفاده کنی؟ مثل آرزو که برای اینکه آبروی ننه بابای امیر رو بگاد خیلی راحت کسی که چند وقت باهاش فاب بوده رو خراب کرد؟ -ما هنوز نمیدونیم قضیه چیه پس هرچی بگیم فقط یه مشت حرف کسشعره بی اساسه. گیلاس ها رو برداشت و بردم توی آشپزخونه. توشون آب ریختم و گذاشتم توی سینک بمونه. به سمت اتاق که میرفتم مهدیس گفت جوابمو ندادی. فکر میکنی بتونی همچین کسی بشی؟ ایستادم و به سمتش برگشتم و خیلی جدی گفتم اگر یه روزی همچین کسی بشم مطمئن باش با خود واقعیم کلی فاصله دارم. اونوقت میشم یه آدم مصنوعی. امیدوارم همچین چیزی رو توی من نبینی. حالا هم اگر میخوای پیش من بخوابی پاشو الان بیا وگرنه همون توی اتاق خودت بخواب منو بدخواب نکنی.
قسمت صد و هفتاد و سوم: مشاوره از راه دوربرای همه فرصت هایی پیش میاد که بین کار درست و اشتباه باید یکی رو انتخاب کنند. تصمیم های هر کسی توی زندگیش مسیر زندگی اونو میسازه. توی اطرافمون انگشت شمار آدم های موفقی هستند به نسبت بقیه متمایزند و نگاه بقیه بهشون اگر خوشبین باشه میگه طرف لیاقتشو داشته چون حسابی براش تلاش کرده و اگر بدبین باشه با حسادت میگن ماهم میتونستیم اینجوری باشیم اما ترجیه دادیم سالم زندگی کنیم. وقتی پای صحبت آدم های موفق میشینی میگن از فرصت هاشون استفاده کردند. بهتر بگم کاری که بقیه نکردند رو اونا انجام دادند. اما اون فرصت ها چی بوده؟ استفاده از پتانسیل موجود یا ایجاد شرایط برای استفاده در بهترین حالت. یکی مثل س کسیه که به هیچ فرصتی نه نمیگه اما خب فرصت ها همینجوری به راحتی جلوی پای آدم قرار نمیگیرند. اونایی که زرنگ هستند از فرصت هاشون استفاده میکنند و اونایی که زرنگتر فرصت ها رو می سازند. منم سعی کردم توی دسته دوم باشم و از شرایطی که الان دارم راضی هستم اما میشد بهتر از اینها باشه. حداقل جوری که انقدر اعصاب خوردی برام نمونه. خیلی وقت ها فرصتش پیش میومد که بتونم راحت اوضاع رو توی شرکت یا ارتباطاتم با افراد دیگه به نفع خودم تغییر بدم و نخواستم بکنم چرا که همیشه یا میگفتم ارزشش رو نداره یا اینکه با چارچوب های فکری و اخلاقیم فاصله داشت. همونطور که به مهدیس گفتم اگر میخواستم اونکارها رو بکنم دیگه من واقعیم نبودم و میشدم یه شخصیت دیگه. اما اگر اون شخصیت خود واقعیم بشه چی؟برای من که همیشه ماشین زیر پام بود بی ماشینی چقدر سخته. از اول هفته هر روز بدون ماشین میرم و برمیگردم. ای تو روحت مهیار. مهدیس چندبار گفته ماشینش رو ببرم اما ترجیه میدم توی اون شرکت لعنتی بیشتر از این خودم رو سر زبون نندازم. نه بخاطر اینکه حرف یه مشت آدم آشغال و بی لول برام مهم باشه. بخاطر حساسیت این دوره است. فکر کن توی شرکتی که شاخ ترین و گرونترین ماشین هاشون، ماشین های کره ایه با یه بی ام و شاسی بلند بیام. اونوقته که همه زوم میکنند روم و بعدشم غرغر س که حالا نمیشد با این نیای؟ ولش کن اصلا ارزشش رو نداره. امروز صبح یه ساعت دیرتر رفتم شرکت که بتونم ماشین رو ببرم تعمیرگاه. همون تعمیرگاه که قبلا هم برده بودم. متاسفانه شمارشون رو نداشتم وگرنه میگفتم بیان ببرنش. بدبختی خریدهای خونه هم مونده. واقعا هومن نعمتی بود. توی این مدتی که میومد حتی یه بارهم نشد که بخوام کاری مثل خرید یا همچین کارای خرده ای رو خودم انجام بدم. باید یکی دیگه رو پیدا کنم. کاش قبل جر و بحثم با هومن، از وضعیت موسی مطمئن میشدم. هرچند اونم معلوم نبود قطعی درست گفته باشه. ساعت هفت شده بود و میخواستم برگردم خونه. مثل روزهای دیگه اسنپ گرفتم. یه پراید نقره ای اومد که رانندش یه پسر جوون بود. قاعدتا باید بالای 18 سالش باشه اما انقدر بچه میزد که حد نداشت. ریشاش خیلی نامرتب و پراکنده در اومده بود. مثل پسر بچه هایی که تازه به سن بلوغ میرسند و ریش و سیبیل در میارند میموند. از نظر جسه هم لاغر و قد کوتاه بود. سبزه بود و موهای خیلی کوتاهی داشت. شبیه پسرهایی میموند که تازه رفتند سربازی. توی مشخصات راننده دیدم اسمش حامده. -خانم اختیاره میرید دیگه؟ -دیباجی جنوبی. -اینجا که اختیارست. -میدونم اما اون منطقه رو میگن دیباجی جنوبی. با حالت بامزه ای گفت مگه چقدر فرق میکنه حالا. از لهجه بامزه ای که داشت خندم گرفت. در عین حال که لهجه شدید ترکی داشت عین کامبیز باغی توی سریال جایزه بزرگ حرف میزد. کلا همه دوست دارند بگن خونشون منطقه باکلاس تریه. راجب محله اختیاره و دیباجی جنوبی هم همینطوره. با اینکه خیابون اصلی اختیاره است اما کل اون منطقه میگن دیباجی جنوبی میشینند. دلیلش هم اینه که خیابون اختیاره بافت خیلی سنتی داره و از نظر مردم توی مناطق شمال تهران خیلی لاکچری به نظر نمیرسه. البته واسه من اصلا فرقی نداره اما خب انقدر همه گفتند منم دیگه برام اینجوری جا افتاده. سرم توی گوشی بود و داشتم پیام هامو چک میکردم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا و دیدم داریم یه طرف دیگه میریم. -چرا از اینجا اومدی؟ مسیرمون که اونطرفه. -خانم این نقشه اینطوری میگه. -مطمئنی آدرس رو درست زدی؟ -من که آدرس رو نمیزنم. خودتون لوکیشن زدید منم اونو میرم. احتمالا مسیر اصلی ترافیکه. همینطوری راهمون دور شده بود اینم یه جا اشتباهی پیچید که باید کلی میرفتیم و دور میزدیم. -اینم نقشه گفته بود از اینجا بری؟ یه نگاه کرد و با لبخند ساده ای گفت آخ آخ ببخشید فکر کنم اشتباه پیچیدم. آخه اینجاها رو بلد نیستم. -وای وای. مجبورم بهت یه ستاره بدم. -اصلا خانم شما هرچی دوست داشتی بده. -جانم!؟ -منظورم ستارست. هرچندتا دوست داشتی بده. -تا ببینم تا بقیه مسیر منو چجوری میخوای ببری. -یجور میبرم که آب توی دلتون تکون نخوره. به نظرم اومد که میشه سر به سرش گذاشت و باهاش خوش گذروند. دیگه حشری کردن و توی کف گذاشتن پسرهای کم سن و سال داره عادتم میشه. سر صحبت رو باز کردم. -اینطرفا رو بلد نیستی نه؟ -نه خانم ما واسه پایین مایین هاییم. اینجا هم یه مسافر بهم خورد که آوردمش. میخواستم برگردم دیدم همه مسیرها ترافیکه. گفتم همین بالاها بگردم تا ترافیک کم بشه برگردم پایین. راستش تا حالا اینجاها نیومده بودم. توی یه کوچه یه طرفه بودیم که یه 206 از روبرومون خلاف اومد و به زور میخواست راه بگیره. اما بهش راه ندادیم. ماشین روبروییمون هم همینطور وایساده بود و بوق و چراغ میزد. -خب بگیر اینور رد بشه. -اون داره خلاف میاد من باید بکشم کنار؟ حرفش کاملا منطقی بود. اما اینجوری معلوم نبود تا کی باید وایمیسادیم. آخر راننده 206 دنده عقب گرفت و رفت عقب تا اینکه یجا می تونستیم رد بشیدم. اما انقدر اونجا تنگ و باریک بود که به سختی ماشین میتونست رد بشه. حامد به آرومی داشت ماشین رو از اونجا رد میکرد اما انگار اصلا نمیشد رد شد. یه زن چاق با کلی آرایش بیریخت پشت فرمون 206 نشسته بود و جوری با اون قیافه نکبتش به ما نگاه میکرد که انگار خیابون مال اون بوده و ما بدون اجازه اومدیم. حامد بهش گفت یکم برو جلو من رد شم. راننده 206 شیشه ماشینش رو کشید. سرشو آورد بیرون از شیشه و صداشو انداخت روی سرش که من جا ندارم برم. اون وقت که باید میگرفتی عقب نرفتی حالا اینجوری گیرمون انداختی. -خوبه والا. روتو برم. تو خلاف میومدی یه چیزی هم ما بدهکار شدیم؟ -حرف نزن بابا دهاتی. قیافشو نگاه تازه اومده تهران واسه ما آدم شده. انقدر برخورد زنیکه با حامد بد بود که دلم میخواست چهارتا درشت بارش کنه اما دیدم گفت شما بگیر اونور ما رد بشیم. زنیکه دوباره صداشو برد بالاتر و گفت نفهم میگم جا ندارم برم. گیر عجب زبون نفهمی افتادما. من از اینور میدیدم حداقل بیست سانت جا داشت اما انگار لج کرده بود. پشت ما یه ماشین دیگه هم بود اما حامد میخواست دنده عقب بگیره. گفتم پشتت بستس. بگو بره اونور جا داره. -خانم میبینی که نمیره. من اومدم کنار شیشه و شیشه رو دادم پایین. -خانم اونطرف جا داری بگیر اونور ما رد شیم. -میگم ندارم. چرا نمیفهمید؟ -من دارم میبینم. ایناها. قیافه کریهش رو بیشتر توی هم کشید و با حالت زشتی گفت تو چی میگی اصلا؟ دلم نمیخواد تکون بخورم. میتونید رد بشید. حامد گفت خانم باهاش دهن به دهن نذار. الان یکاریش میکنیم. ماشین ها همینطور یه بند پشت سرمون بوق میزدند. -بابا این نمیفهمه. ما نمیتونیم عقب بریم. برگشتم رو به زنه جوری که صدام رو بشنوه گفتم شعور که نداره اصلا بفهمه چه راه بندونی درست کرده. یهو با عصبانیت گفت با کی بودی؟ رفتم سمت راست نزدیک پنجره نشستم و توی صورتش گفتم با تو بودم. ببین چیکار کردی؟ -حالا که اینطور شد اصلا از جام تکون نمیخورم تا حالیتون بشه. حامد میخواست یه عقبیا بگه برن عقب اما حداقل ده تا ماشین پشتمون بود. -شیطونه میگه بمالم به ماشینش برما. یه نگاه به قیافه تخمی زنه کردم و گفتم بزن خسارتت رو میدم. -چی کار کنم؟ -میخوام یه حالی از این نکبت بگیرم آدم بشه. یجور بزن حسابی خسارت بخوره. -خانم بیخیال. -میگم خسارتت رو میدم من. تو چیکار داری؟ حامد هم نامردی نکرد و یه جوری مالید به ماشینش که سپر عقبش شکست و بعد با سرعت از اونجا دور شد. با ذوق برگشتم به عقب نگاه کردم که زنه چیکار میکنه. حتی فرصت نکرد از ماشین پیاده بشه و ما رفتیم. با کلی کیف گفتم ایول قشنگ حالش گرفته شد. -آره خانم. به مولا حقش بود. -بعضیا خیلی بیشعورند. فکر کرده کوچه ارث باباشه که از هر طرف بیاد بتونه رد بشه. -خانم ناموسا یه چیز بگم ناراحت نشیدا. بلا نسبت شما این بالا شهریا اینجوری هستند. -چرا این حرفو میزنی؟ -دیگه بلا نسبت هرچی به تورمون خورده انگار خدارو بنده نیست. همینو دیدی که چجوری حرف میزد. –نه عزیزم ربطی به بالا شهر و پایین شهر نداره. این اصلا آدم نبود. یه حیوون رو ببری توی بهترین جای دنیا بازم همون حیوون باقی میمونه. قضیه بعضی آدم ها هم همینه. اما خوب حالشو گرفتیما. –به مولا حیف اسنپ دست و پامو بسته وگرنه میدونستم جوابشو چی بدم. –چرا اسنپ؟ -خب یه خانم محترم مثل شما رو سوار کردم نمیشد که جلوش فحش میدادم. –عوضش یه کاری باهاش کردیم که از صدتا فحش واسش بدتره. حالا بره دنبال تعمیر ماشینش. –ولی ماشین منم خراب شدا. –فدا سرت گفتم که خسراتت رو میدم. –نه کلی گفتم. قابل شمارو هم نداره. چشمم افتاد به یه فروشگاه زنجیره ای که تازه اونجا باز شده بود. –میتونی چند لحظه اینجا وایسی؟ من یکم خرید دارم. –باشه فقط شما توقف توی مسیر رو بزن. هرچی گشتم نتونستم توی برنامه اسنپ پیداش کنم. –من نمیدونم کجاست. –خب پس ولش کن. یه جا پارک کرد و من پیاده شدم. –من یکم خریدام زیاده. میای کمکم؟ بدون اینکه چیزی بگه سریع از ماشین پیاده شد. یه سوئیشرت مشکی با شلوار جین زاپ دار و کتونی های فسفری پوشیده بود. اصطلاحا از اون تیپایی که بچه های پایین بهش میگن زرنگی. پشت سر من اومد توی فروشگاه. یه چرخ برداشتم و توی راه رو ها از بین قفسه ها چیزایی که توی ذهنم بود برای خونه لازم داریم رو برمیداشتم و توی چرخ دستی میذاشتم. تمام مدت حامد پشت سرم وایساده بود و با نگاه خاصی منو برانداز میکرد. خم شدم از ردیف پایین قفسه ها چیزی بردارم و زیر چشمی به حامد نگاه میکردم. تمام حواسش به کون من بود و حتی یه لحظه چشم بر نمیداشت. توی دلم گفتم حالا خوبه با تیپ شرکتم وگرنه همین جا آبش میومد. جلوتر که رفتیم راهرو تنگ تر شد و به سختی دو نفر میتونستند کنار هم وایسند. بدون اینکه حواسم باشه جوری قرار گرفتم که حامد پشت سرم بود. اومدم خم بشم چیزی بردارم که از پشت بهش برخورد کردم. سریع چرخیدم بهش نگاه کردم. خیلی ریلکس داشت با خنده شیطونی بهم نگاه میکرد. یه لبخند عادی زدم و دوبار مشغول گشتن بین اجناس شدم. یکمی طول کشید. –بنظرت کدوم یکی از این کنسروهای ذرت بهتره؟ -چی بگم خانم. ما که اصلا از اینا نمیخریم. یکیش رو بردار دیگه. –میخوام اورگانیک باشه. یهو از پشت کامل بهم چسبید و با اون هیکل ریزش خم شد روم و دستشو دراز کرد و یه قوطی برداشت. جوری قشنگ کیر نیمه خوابیدش رو لای چاک کونم حس کردم. حسابی جا خوردم از این کارش. –ایناها این روش نوشته اورگانیک. ببین. راست میگفت. عجیب بود چجوری انقدر سریع پیدا کرد. اما عجیبتر از اون این بود که انقدر راحت خودشو بهم مالوند. –وای مرسی عزیزم. یکم دیگه چرخیدیم و چندتا چیز دیگه برداشتیم. تقریبا چرخ دستیمون پر شده بود. برام خریدها رو آورد توی صندوق عقب گذاشت. توی صندوق عقبش یه چوب کلفت بود که پایینش رو با چسب برق مثل یه دسته پیچیده بودند. –این چیه دیگه؟ -لوازم یدکی ماشین. –جدیدا چماق جزء لوازم یدکیه؟ -دیگه خانم لازم میشه. یه وقت دیدی یه جایی گیر کردیم باید بجور از خودمون دفاع کنیم. به اون قسمت ماشینشم که خورده بود یه نگاه انداختم. جالب بود فقط چندتا خط و ساییدگی داشت که به قول خودش با یه پولیش میرفت. نشستم جلو و اونم سوار شد. –راستی خونتون کجاست؟ -رباط کریم. –از اونجا تا اینجا میای؟ -خانم کاره دیگه. وقتی رسیدیم خونه گفتم بی زحمت وسائل رو بیار توی آسانسور بذار که بیام برشون دارم. همین کار رو کرد. موقع حساب کتاب شد. –خب گفتی چجوری باید توقف در مسیر رو بزنم؟ بهم یاد داد از کجاش. از کیفم صد تومن در آوردم و بهش دادم. –خانم این خیلیه. –گفتم که خسارت ماشینتم پای من. –بگیر بابا بیخیال. چیزی نشده. یه پولیش بزنم میره. –باشه. دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی مخصوصا واسه خریدها. اما این باعث نمیشه بهت پنج ستاره بدما. –چرا؟ -اولا که راه رو اشتباه اومدی. دوما شیطونی کردی. –شیطونی؟ -آره دیگه. فکر کردی نفهمیدم توی فروشگاه چیکار میکردی؟ -چیکار کردم مگه؟ -دیگه موقع برداشتن کنسروها. اونجا رو میگم. با همون پر رویی که داشت گفت من که گفتم خانم هرچی میخوای بده. –خب میدم. گزارش هم میکنم. –بکن. مارو از چی میترسونی. خندیدم و گفتم نه پس انگار عین خیالتم نیست. –فدا سرت بابا. از اسنپ بیرون هم بندازنم ارزشش رو داشت. یهو جا خوردم. با تعجب گفتم ارزش چیو داشت؟ -دیگه اینکه با یه خانم خوشگل و خوش بدن مثل شما رفتیم فروشگاه. منتظر بودم پشت بندش بگه که توی فروشگاه مالوندمت. از پرروییش خوشم میومد. انگار هیچی به تخمش نبود. –پس بهت خوش گذشته. زیادیت نکنه بچه جون. –بچه رو صدا کنی پامیشه دیگه نمیخوابه. –خب دیگه روتو کم کن. خندید و گفت خانم کاری داشتی در خدمتما. شمارمو که داری. –شمارتو از کجا باید داشته باشم؟ -تو اسنپت هست دیگه. این خونه دیگه واقعا داره ترسناک میشه. مخصوصا وقتی تنها توی کل ساختمون باشی. مهدیس راست میگه وقتی نیستی میترسم. کیسه های خرید رو از توی آسانسور آوردم و گذاشتم روی کابینت ها تا سرجاشون بذارمشون. رفتم لباسام رو عوض کنم که گوشیم زنگ زد. یه شماره ایرانسل بود. –بله. –سلام خانم. منم. –منم کیه؟ -بابا همین الان رسوندمت خونتون. –آها خب چیکار داری؟ -برگه هاتون رو جا گذاشتید. روی صندلی عقب بود. –آخ آخ آره. دستت درد نکنه. کجایی الان؟ -دم خونتون. در رو زدم و گفتم بیا طبقه چهارم. اون لحظه فقط شورت و سوتین تنم بود با یه لباس حریر بلند سورمه ای. به محض اینکه از آسانسور اومد بیرون با چشمای از حدقه بیرون زده مجذوب تماشای من شده بود. –خیلی لطف کردی آوردی. گم میشد کلی باید دوباره وقت میذاشتم براش. بدون اینکه چیزی بگه برگه ها رو داد بهم. یسری برگه بود مربوط به کار. البته زیاد چیز مهمی نبود اما همین باعث شد شیطنتم ادامه دار بشه. جلوی لباسم بسته بود اما سوتینم قشنگ دیده میشد و به طبع حجم سینه هام که حامد حتی یه لحظه هم ازشون چشم بر نمیداشت. –نمیای تو؟ -جان؟ خندیدم و گفتم بیا تو یه چیزی بخور حالت سرجاش بیاد تا پس نیوفتادی. با این حالت چجوری میخوای برگردی پایین؟ تازه به خودش اومد و خیلی سریع ازم رو برگردوند و گفت نه خدافظ و رفت. توی دلم گفتم آخی طفلکی جا زدی؟ نه به اون مالوندت توی فروشگاه و نه به این فرار کردنت. دوست داشتم میومد توی خونه اما اصلا دلم نمیخواست زورکی مجبورش کنم. ولی کیس خوبی بود که کارهام رو بتونم بهش بسپرم. هرچند هنوز زوده که بشه به همچین آدمی اعتماد کرد. حالا که هومن قرار نیست بیاد باید یکی رو جایگزینش کنم. به نظرم شروین گزینه خیلی بهتریه. مخصوصا که الان همه جوره زیر دینمه و حاضره حتی برام جون بده. از طرفی هم با جنبه و با ظرفیته و هم مهارت های خوبی برای سرحال آوردن من داره. ولی باز هومن یه چیز دیگه بود. وقتی سربه سر هومن میذاشتم خیلی بهم حال میداد. میخواستم همون برنامه ها رو با شروین پیاده کنم اما اون اصلا راه نمیداد. حتی سکسی هم که باهاش داشتم یجوری بود که انگار میخواست جبران کارم رو بکنه. فکر کردن به هومن ناخودآگاه باعث شد یاد مهیار بیوفتم و بازم ناراحت بشم بخاطر اتفاقاتی که افتاد. دست خودم نیست. وقتی مهیار یا مهدیس باهام دعوا میکنند تا چند روز ناراحتیش باهام میمونه. دفعه قبلی که توی فشم اون اتفاق افتاد خیلی طول کشید تا بتونم فراموشش کنم. توی حال و هوای گرفته خودم بودم که شراره با اسکایپ زنگ زد. آخ چقدر وقت خوبی. خیلی دلم میخواست با یکی حرف بزنم. کی بهتر از شراره میتونست باشه. –سلام خوشگل من. آخ عزیزم چقدر دلم تنگ شده بود برات. توی یه جایی مثل کافه نشسته بود و یه پالتوی پوست خز دار خیلی شیک تنش بود. موهاشم شینیون کرده بود و با فرم صورت پهن و فک زاویه دارش خیلی قشنگ شده بود. در عین حال خیلی سکسی با یقه کاملا باز جوری که چاک و حجم سینه های گندش کاملا معلوم بود. به نسبت وقتی ایران بود خیلی لاغرتر شده. اونجا هنوز شب نشده بود اما هوا تاریک بود و بارونی. –سلام شراره. مرسی عزیزم منم همینطور. –برو دروغ گو. همیشه من بهت زنگ میزنم. –میدونم عزیزم. بذار روی حساب اینکه خیلی درگیرم. –اوه یس. مثل همیشه کار و بچه ها. با ناراحتی گفتم آره بچه ها. یکمی مکث کرد و بعد گفت چیزی شده؟ -همون مشکلات همیشگی. –نکنه با مهدیس به مشکلی خوردی؟ -نه مشکل اون نیست. هرچند اونم داستان های خودشو داره. –پس با مهیار به مشکل خوردی. –نمیدونم شراره چیکارش کنم. شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که این مدت برامون افتاده. –اوایل همه چیز خوب بود. مرتب هر هفته میومد تهران و سه تایی باهم بودیم. مثل سابق پر شوق و پر انرژی. اما خیلی طول نکشید که هم ترتیب اومدنش بهم خورد و هم اینکه اشتیاق زیادی واسه سکس نشون نمیداد. یعنی از نظر بدنی هم انگار کم آورده بود. چه میدونم سرد شده بود. از حالت های شراره مشخص بود داره چیزی یاد داشت میکنه و با جدیت تمام به حرفام گوش میداد. درست مثل اون وقت ها که میرفتم دفتر مشاورش. –یعنی چجوری سرد شده بود؟ -میدونی دیگه. اشتیاقی نشون نمیداد. حتی به سختی کیرش راست میشد و هنوز نکرده میخوابید. –باهاش درموردش حرف زدی؟ -راستش نه. اولش برامون عجیب بود اما زیاد طول نکشید فهمیدم قضیه چیه. یادته گفتم رفته شمال و با فامیل یکی از دوستاش شریک شده؟ -آره. –نمیدونم چه داستانی بینشونه. بدبختی هیچی هم به کل ازشون نمیدونم. حتی نمیدونم کدوم دوستش اینارو معرفی کرده. تنها چیزی که میدونم اینه اونها زن و شوهرند. مثل اینکه شوهره سرمایه گذاره و زنه مهندس و مجری پروژه. متوجه شدم خیلی وقت ها مهیار با زنه مثل دوست دخترش با تلفن زمان زیادی رو صحبت میکنه. –منظورت اینه که باهم رابطه دارند؟ -خودش که هیچ وقت تایید نکرده اما کاملا مشخصه. –از کجا مطمئنی؟ -خیلی طولانیه. اما تمام شواهد اینو ثابت میکنه. –پس با این حساب دیگه باهم سکس ندارید. –نه. –چند وقته؟ -فکر کنم دو ماهی میشه. –خودش نخواست دیگه؟ -یه اتفاقی بدی توی ویلای فشم افتاد که باعث شد ازش بدم بیاد. شراره با چشمای کاملا گرد و نگران پرسید چه اتفاقی؟ -شراره اگر میدونی چیه دیگه نگم. –من از کجا باید بدونم؟ -خب دوربین های ویلات که همه روشنه. مهدیس هم میگه آنلاین از بیرون میشه چکش کرد. –خب این دلیل میشه که من بخوام همه چیز اونجا رو زیر نظر بگیرم؟ -پس چرا روی همه چیزش پسورد گذاشتی؟ -چرا نباید میذاشتم؟ یه وقت دزد بیاد و دوربین ها رو قطع کنه چی؟ -پس چرا فیلم های ضبط شده پسورد نداره؟ یه لبخند شیطونی زد و گفت چون میخواستم تو اون فیلم ها رو ببینی. میدونم که بدردت میخوره یه جا. خب میگفتی توی ویلا چی شد؟ -گفتنش اصلا راحت نیست. –اگر سختته ولش کن پس. یکمی مکث کردم و با ناراحتی گفتم بدترین حالتی که میشد باهام سکس کرد. درست مثل یه جنده. بدتر از همه اینکه باعث شد کونم آسیب ببینه. شراره بی اختیار دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت اوه مای گاد. مهیار!؟ آخه چرا؟ -نمیدونم. اما فقط یه چیز واسم معلوم شد اون موقع که دیگه مهیار حس خاصی به من و مهدیس نداره و این ماییم که داریم خودمون رو پیشش کوچیک میکنیم. –الان وضعیتت چطوره؟ -اونکه مشکل خاصی نبود. یه زخم کوچیک سطحی بود که خیلی زود خوب شد. –خدارو شکر. خیلی ترسیدم. یه لحظه گفتم نکنه مثل مهدیس شده باشی. خب رفتار مهیار بعدش چجوری بود؟ -در ظاهر اظهار ندامت میکرد و با زبون بازی میخواست دوباره دل منو بدست بیاره. اما بازم مشخص بود که من اولویت چندمش شدم. درست سه روز بعد اون داستان با شریکاش رفتند دوبی. نزدیک یه ماه اونجا بود. توی این مدت شاید پنج یا شش بار بهم زنگ زد. وقتی برگشت فکر میکردم بشه خیلی چیزا رو دوباره شروع کرد اما قضیه بدتر شد. –چرا؟ -دیگه همون یه ذره احساسی که قبل رفتنش بهم نشون میداد رو هم دیگه نداشت. درست یه روز بعد اومدنش گفت قرار کاری دارم و باید برم جایی. ماشینم رو برد و عصرش که برگشت به حد انفجار عصبانی بود. ترسیدم حتی باهاش یک کلمه هم حرف بزنم. تازه زده بود ماشین منو داغون کرده بود. –وای نگو دوباره به یکی زده. –نه این دفعه زد به تیر برق. اما بعدش حتی یه کلمه هم باکسی حرف نزد. فقط ناراحت و عصبانی بود. –الان کجاست؟ -رفته شمال. –باهاش صحبتی نمیکنی؟ -راستش منو بلاک کرده و نمیخواد باهام حرف بزنه. –چرا؟ -تو هومن رو یادته؟ -همون پسره که بجای مهیار تصادف رو گردن گرفت؟ -آره. وقتی مهیار اینجا نبود من ازش میخواستم که یسری کار شخصی واسم انجام بده. –چه جور کارایی؟ -خونمون رو کلی بازسازی کردیم. هومن رو گذاشته بودم بالای سر کار. یه ابروش رو بالا انداخت و خیلی با منظور گفت چرا هومن؟ -خب چون آدم قابل اعتمادی بود. –مگه تجربه این کارا رو داشت؟ -نه. اما الان دیگه راه افتاده. –خب فقط روی حساب قابل اعتماد بودنش کار رو سپردی بهش؟ - نه فقط همین. بخاطر اینکه. میدونی خب کارش بچه خوبی بود و.. اینکه ... –بسه کتایون. فکر کنم فهمیدم داستان چیه. تو با هومن رابطه داشتی درسته؟ -نه اونجور رابطه. –یعنی چی؟ -بیشتر یه جور بازی دادنش بود. میدونی هیچوقت اجازه ندادم جایی از بدنم رو ببینه. یه لبخند پر از شرارت زد و گفت تو میسترس هومنی؟ -میسترس؟ نه نه اصلا میشه بیخیال هومن بشیم؟ -خب باشه. چرا مهیار بلاکت کرده؟ -مهیار یکشنبه رفت شمال. اساسا نباید تا آخر هفته برمیگشت اما فرداش بدون اطلاع برگشت و هومن رو نزدیک خونه دیده. انقدر هم از نظر فکری بهم ریخته بود که اولین چیزی که به ذهنش اومده رو واسه خودش تعریف کرده. –چی بوده؟ -مهیار با مادر هومن رابطه داشته. احتمالا پیش خودش فکر کرده هومن هم با من رابطه داره و این باعث شده حسابی بهم بریزه. –خیلی عجیبه. –چرا؟ -معمولا اشخاصی که تابو ها رو رد میکنند دوست دارند شرایط مشابهشون رو برای بقیه داشته باشند. مثلا خیلی از مردها یا زن های متاهل که با اشخاص دیگه سکس دارند، دوست دارند همسرشون هم این کار رو بکنه و حتی بصورت گروهی سکس داشته باشند. این قضیه در مورد سکس خانوادگی هم هست. –منظورت چیه؟ -فکر نمیکردم مهیار با سکس کردن تو با کس دیگه مشکل داشته باشه. حتی به نظرم میمومد که از حضور تو توی یه سکس گروهی یا اورجی بیشتر لذت ببره. –مهدیس هم میگه مهیار غیرتی نیست. میدونی فکر میکنم در مورد هومن حس خوبی نداشته. –ممکنه. تو چیزی از شریکاش نمیدونی؟ -هیچی. هیچوقت راجبشون حرف نزده. –من نمیدونم قضیه چیه اما به نظرم اون آدم ها به خصوص زنه تاثیر زیادی روی مهیار گذاشته. با توجه به سن و سال و شرایط مهیار اینجور روابط اصلا به نفع مهیار نیست. نمیخوام بیشتر باعث نگرانیت بشم اما ممکنه این قضیه پایان خوبی نداشته باشه. –میدونم اما خب چکار کنم؟ -آخر نگفتی چی شد که بلاکت کرد؟ -اومدم خونه و دیدم خونست و حسابی مست کرده. شروع کرد به توهین کردن به من و بهم گفت هرزه. منم اونروز اصلا اعصابم نمیکشید که خودم رو کنترل کنم و همین شد که بذاره و بره. شراره با اون لبخند خاصش یه نگاه سنگین به من کرد و از پشت دوربین حسابی منو برانداز میکرد. –چیه؟ -هیچی فقط دارم نگاهت میکنم. –شراره واقعا دیگه نمیدونم از دست این دوتا چیکار کنم. تا یکیشون رو جمع میکنی اون یکی داستان درست میکنه. واقعا دیگه اعصابم نمیکشه. –مهدیس چه واکنشی نشون داد؟ -آخ اونو یادم رفت بگم. مهدیس کلی تلاش کرد که منو قانع کنه دوباره باهم سکس کنیم اما اصلا دلم نمیخواست این اتفاق دوباره بیوفته. وقتی مهیار اومد حتی مهدیس رو هم تحویل نگرفت. یجور رفتار میکرد با جفتمون که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بینمون. بعدشم که دو روز اصلا با هیچکدوممون حرف نزد. بقول مهدیس یجور رفتار میکرد انگار ما اون بلا رو توی سکس سرش آورده بودیم. شراره خنده ریزی کرد و گفت کتایون چرا تا حالا بهم راجب اتفاقات ویلای فشم چیزی نگفته بودی؟ -خب راستش خیلی ناراحت کننده بود اصلا دوست نداشتم راجبش فکر کنم. اما بدبختانه چون به مهیار مربوط میشد بیشتر عصبیم میکرد. –میدونی توی سکس اینجور اتفاقات میوفته. یه وقت یه برخورد یا حرف یا حتی یه اتفاق ناخواسته که میتونه دردناک باشه. –میدونم. اما کاری که مهیار با من کرد یه اتفاق ناخواسته نبود. –میخوام راجبش صحبت کنیم. ممکنه کمکت کنه. –مهیار دو هفته میشد که نیومده بود. تا قبلش حتی یک هفته رو هم از دست نداده بود و هر آخر هفته اینجا بود. اما دفعه قبلش هم که اومد اصلا اشتیاقی نشون نداد. ما گذاشتیم به حساب سرماخوردگیش. –آها پس اوندفعه که سرما خوردید از مهیار گرفته بودید. –آره دیگه. وقتی اومد قرار گذاشتیم بریم فشم و کلی خوش بگذرونیم. اما اونجا هم بیشتر حواسش به موبایلش بود و همش یا تکست میداد یا توی اتاق ها یا باغ با تلفن صحبت میکرد. مهدیس میگفت از نوع صحبت کردنش معلومه طرفش اون زنست. –این زنه اسمی هم داره؟ -پریسا. –مهیار بهت گفته اسمشو؟ -نه اتفاقی وقتی گوشیش دستم بود زنگ زد و اسم و عکسش رو صفحه گوشیش افتاد. جهت اطلاعت نه واسه من و نه مهدیس هیچکدوم عکسی نذاشته که موقع زنگ زدنمون بهش روی صفحه گوشیش بیوفته. –خب بعد چی شد؟ -من یه چرت بعد از ظهر خوابیده بودم که یهو با جیغ مهدیس از خواب پریدم. –چی شده بود؟ -اون سگ حشریت پریده بود روی مهدیس. شراره بی اختیار بلند زد زیر خنده. –کوفت. بخدا حاضرم شرط ببندم از قصد اون سگه رو اونجا گذاشتی. شراره در حالی که شدید میخندید گفت نه به خدا. –شانس آوردی من اونجا نفهمیدم چی شده وگرنه همونجا سگت رو ول میکردم وسط بیابون. هنوز میخندید بعد گفت تقصیر من بود باید بهتون هشدار میدادم. –حالا مهم نیست. مهدیس هم حقش بود. یه بگو مگوی کوچیک پیدا کردیم و من بدون اینکه حواسم باشه به اون زنه گفتم جنده هر جایی. همین شد که مهیار یجور عصبی و تند و سرد باهمون رفتار میکرد. وقتی هم که خواستیم سکس کنیم یهو گفت میخوای مثل یه جنده بگامت آره؟ بعد کیرشو با فشار توی کونم کرد و جوری کرد که اشکم در اومد. شراره لب پایینش رو گاز گرفت و بعد گفت وای خدای بزرگ. اصلا باورم نمیشه. این نشون میده مهیار خیلی نسبت به تو عوض شده. –آره. همینه که بدجوری منو اذیت میکنه . شراره خیلی احساس بدی دارم. همش حس تحقیر شدن رو دارم. لعنتی این مدت هم که بود وقتی میخواستم باهاش صحبت کنم هنوز این حس باهام بود. –چرا؟ مگه بازم سعی کردی باهاش رابطه برقرار کنی؟ -نه اما خب مقاومتی هم نداشتم. –مگه اون کاری کرد که مقاومت داشته باشی؟ -اممم راستش اصلا. –پس خودت میخواستی. –میدونم این ضعفه منه. نمیتونم اونقدر که باید توی همچین شرایطی قوی باشم. –خیلی بهش فکر نکن. به هر حال مهیار یکی از دوتا عزیزترین اشخاص زندگیته و طبیعیه که حس و حالت نسبت بهش بعضی وقتها قابل کنترل نباشه. مخصوصا که سکس رو باهم تجربه کردید و تابویی دیگه بینتون نیست. ولی یجوری سعی کن یه کانال ارتباطی باهاش داشته باشی. اونجوری که تو تعریف کردی حس میکنم مهیار پتانسیل اینو داره که کاملا بخواد استقلال پیدا کنه. –دیگه مستقل تر از این؟ -منظورم قطع رابطست. حرف شراره خیلی ناراحتم کرد. بی اختیار بغض کردم. –اوه ببین چجوری باز رفته توی لک. گفتم شاید. بستگی به خودت داره. دیگه چه خبرا؟ مهدیس چیکار میکنه؟ -هیچی پدر منو در میاره. –مگر هنوزم هرشب سکس دارید؟ -کاش اون بود. دیگه مثل قدیم از مهدیس لذتی توی سکس به اون صورت نمیبرم. –چرا؟ -خیلی با خشونت برخورد میکنه و همش انتظار داره که بهش سرویس بدیم. آرتمیس میگفت در رابطه با پسر هم همینه. وحشتناک خودخواهه. –راستشو بگم آخرین باری که همو دیدیم و سه تایی لز کردیم من متوجه شده بودم. به نظرم اومد با تو اوکی باشه واسه همین نخواستم هشدار بدم اما خب قبلا هم گفتم این شخصیت توی مهدیس نهادینه شده و سخت میشه ازش جداش کرد. پس با اونم سکس نداری دیگه. –چرا بعضی وقت ها اما بیشتر برنامه هامون شده تری سام و اورجی. –جانم!!؟ با کی؟ -دیگه دوستامون رو ندیدی. شراره با حرص و خنده گفت وای خدا چقدر تو نامردی که نذاشتی منم باشم. –میدونم عزیزم منم خیلی دوست داشتم تو هم باشی. –از بچه ها چه خبر؟ -آرتمیس که بیشتر وقتش رو با مهدیس میگذرونه. بعضی وقت ها هم میاد خونه ما. راستی آرزو رو چند وقت پیش گرفته بودند و بردنش شلاق زدندش بخاطر مشروب. –آره بهم گفت. خیلی ناراحت شدم. –پس باهاش صحبت می کنی. –بعضی وقت ها باهم صحبت میکنیم. گفته یه جا کار مشغول شده. -بهت نگفته کجا؟ یجور خاصی خودش رو زد به کوچه علی چپ و گفت اهمیتی نداره. من چکار دارم؟ -شراره. -جانم. -وقت داری یکم صحبت کنیم؟ -من همیشه واسه تو وقت دارم. -نه جدی اگر جایی میخوای بری قطع کنم. -انگار تو بیشتر عجله داری. -نه دیوونه. گفتم یه وقت مزاحمت نباشم. -نه عزیزم بگو. -از بعد قضیه مهیار یه چیزی بدجوری منو اذیت میکنه. -چی؟ -حس میکنم توی خیلی مواقع نمیتونم خودم رو کنترل کنم. مثلا همین مهیار. خیلی سعی کردم جلوش ضعف نشون ندم. حتی این مدت هر وقت زنگ میزد و ویدئو کال میکردیم هم به نوعی نشون میدادم که ناراحتم. اوایلش از روی عمد بود اما انگار بعد عادتم شده بود. یعنی حتی نمیخواستم هم باز بهش زخم زبون میزدم. اما وقتی اومد همون شب دوم انگار از اونور بوم افتاده بودم و کم مونده بود خودم شروع کننده سکس بشم. یعنی در این حد که اون نخواست. -خب گفتم عزیزم حس تو به مهیار خیلی شدیده. -میدونم اما چرا نمیتونم مثل قبل باهاش باشم؟ قبلا اگر حتی چند روز باهام صحبت نمیکردیم هم انقدر توی مخم نبود. اما الان همش میخوام بهم توجه کنه. میدونم بخاطر سکسه اما چکار کنم که اینطوری نباشم. یعنی بخوام کلی بگم کاملا تحت هر شرایطی با هرکسی این قدرت رو داشته باشم که از احساساتم رد بشم. -چیزی که میگی خیلی خاص نیست. راحت میشه همچین شخصیتی پیدا کرد. اما برام سواله که مگر الان مشکلی داری؟ -یه ساعته دارم میگم مهیار اینجوری کرده بعد میگی مشکلی داری؟ -عزیزم منظورم اینه که خیلی چیز طبیعیه که تو به مهیار حس زیادی داشته باشی. مخصوصا بعد از سکس. من چه زمانی که ایران بودم چه اینجا مراجعینی دارم که این مشکل رو دارند. یکی از کیس های مشاورم یه خانمی بود که با تنها پسرش وارد رابطه شده بود و حتی دیگه نمیتونست با شوهرش سکس کنه. پسرش از یه سنی به بعد وارد رابطه احساسی با یه دختر میشه و مادر هم دچار افسردگی شدید میشه. میگم باز تو خوبی. -یعنی تو میدونستی ته این رابطه به اینجا میرسه که بیشتر من آسیب میبینم؟ -کاملا. -واقعا که. بعد خیلی راحت منو تشویق میکردی با مهیار وارد رابطه بشم؟ شراره یه نگاه خیلی جدی بهم انداخت و گفت من دقیقا کی گفتم این کار رو بکن؟ حتی وقتی فهمیدم خیلی شوکه و نگران شدم. اما دیگه اتفاقی بود که افتاده بود. اونم چندین مرتبه توی زمان زیاد. یه لحظه فکر کردم و دیدم راست میگه. شراره خیلی اصرار داشت که رابطه های جدیدی رو تجربه کنم و حتی در مورد مهدیس هم اون پیشنهاد داد. اما در مورد مهیار هرگز نگفت که باهاش وارد رابطه بشو. -خب حالا باید چکار کنم؟ -مهیار هنوزم پسرته. همونطور که همیشه بوده. باید سعی کنی دیگه در مورد سکس باهاش فکر نکنی. فکر کن اصلا ازدواج کرده و نمیتونه دیگه باهات باشه. -اما چجوری ممکنه؟ -تو که میتونی سکس های مختلف رو تجربه کنی. خب بکن. -بحث سکسش نیست فقط. وگرنه کسایی که من باهاشون بودم مهیار انگشت کوچیکشون هم نمیشد. یکیش همون کامران. -میدونم احساست هم هست اما نباید توی اون حال و هوا بمونی. -اون برنامه بود که باهم رفتیم کردان. -آهان. برهنه گرایی. خب؟ -فکر کنم اون بتونه بهم کمک کنه. -چطور؟ -تاثیر گذار نیست؟ -هست اما همونقدر میتونه تاثیر منفی داشته باشه. -از چه نظر؟ -از خیلی نظرها. اصلا چرا انقدر گیر دادی به این موضوع؟ با شناختی که ازت دارم زیاد طول نمیکشه تا باهاش کنار بیای. -موضوع فقط مهیار نیست. میخوام کلا اینجوری باشم. آرزو رو ببین. امکان نداره توی همچین شرایطی خم به ابروش بیاره. توی اون لحظه شراره دست به سینه با نگاه خیلی سنگینی بهم تکیه داد و گفت نمیدونم چی توی فکرته. اما شرایط تو و آرزو یکی نیست. شرایطی که آرزو داشته رو تو اصلا نداشتی که بتونی اونجوری بشی. -خب میدونم. -نه کتایون اصلا نمیدونی و اصلا هم نباید بهش فکر کنی و خودت رو باهاش مقایسه کنی. -حالا به نظرت اون برنامه برهنه گرایی کمکم میکنه؟ -با شناختی که ازت دارم اونجا کمکت میکنه که حالت بهتر بشه و انرژی بگیری. اما در مورد مهیار مطمئن نیستم. اتفاقا همین پنجشنبه هم برنامه دارند. -اه حیف نیستی بریم. -بخوای میتونم هماهنگ کنم بری. اما بشرطی که کسی رو با خودت نبری. -واقعا میشه؟ -آره. چرا که نه. -میشه اوکیش کنی واسم؟ -کتایون مطمئنی؟ -مگه مشکلی هست؟ -بلاخره همچین چیزی تاثیرات خودشو داره. من کلی میگم. بهش فکر کن. خواستی تا قبل ظهر پنجشنبه بهم خبر بده هماهنگ کنم. درست لحظه ای که با شراره خدافظی کردم صدای بازشدن در خونه و پشت بندش صدای مهدیس و آرتمیس توی خونه پیچید. از اتاقم بیرون اومدم. آرتمیس یه کیف مسافرتی کوچیک لویی ویلتون زرشکی دستش بود. وسائلش رو آورده بود که توی این مدت خواست پیش ما بمونه لباس داشته باشه. به طرز عجیبی ذوق داشت. مثل بچه ها که والدینشون اجازه میدن خونه بچه های فامیل یا دوستاشون بمونند. منم از اینکه آرتمیس هم پیشمونه خوشحال بودم. کلا خوش میگذشت اما مشکلش رو به کل یادم رفته بود. وقت خواب این بچه ها نمیذاشتند من بخوابم. من قبل یازده خوابیدم اما نیمه های شب با سر صدای دخترا از خواب پریدم. ساعت سه بود که یه بند صدای خنده های بلند مهدیس از اتاقش میومد و با آرتمیس بلند بلند صحبت میکردند. وای من اصلا نمیتونم بخوابم توی این شرایط. سرم داشت از درد منفجر میشد. خیلی خسته بودم اما این دوتا انگار قصد خوابیدن نداشتند. جالبه سر سوزنی هم رعایت نمیکنند. بالشتم رو گذاشته بودم روی سرم و فشار میدادم که صداشون رو نشونم اما نمیشد. تازه آهنگ با صدای بلند پلی کرده بودند. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. رفتم توی اتاق مهدیس. در حالی که جفتشون با سوتین و شورت نشسته بودند و گوشی جلوشون بود داشتند بلند بلند با یکی صحبت میکردند و میخندیدند. یهو مهدیس گوشی رو برداشت و صفحش رو به سمت من گرفت. -سامی به کتی سلام کن. اصلا به قیافه نکبتش حتی نگاهم نکردم و گوشی رو از مهدیس گرفتم و قطع مکالمه رو زدم. مهدیس در حالی که به نظر میومد خیلی مسته با خنده گفت مامان چرا روش قطع میکنی. دلش برات تنگ شده بود. -ساعت سه صبحه. نمیخوابید بذارید من بخوابم؟ آرتمیس هم که شرایط بهتری نسبت به مهدیس نداشت حتی بدتر از اون با رعشه صحبت میکرد گفت کتی ... من بهش گفتما. این... یه سکسه بلند زد که بوی الکلش تا بینیم رسید. ... این گوش نمیده. -تازه سر شب ما خراباست مامی جون. -پاشید ببینم. نگاشون کن. برید یه آبی به دست و صورتتون بزنید یه چیزی بخورید بگیرید بخوابید. مهدیس من فردا کلی کار دارم. -باشه مامی. -دیگه نشنوم صداتون در بیادا. از اتاق اومدم بیرون. آخ سرم. حالا مگه خوابم میبره. همین آخر هفته پایین رو باید اوکی کنیم که این دوتا برن اونجا خوش بگذرونند. بازم به لطف مهدیس بدخواب شده بودم. معمولا توی این شرایط ذهنم رو آروم میکنم تا خوابم ببره اما بعضی وقت ها واقعا سخت میشه اینکار رو کرد. همش فکرهای مختلف توی ذهنم میچرخید. یه آن توی ذهنم اومد چرا شراره گفت ممکنه اون برنامه تاثیر منفی هم داشته باشه؟ اصلا اگر انقدر مطمئنه چرا برداشت منو برد اونجا؟ شاید بخاطر اینه که ممکنه بعد از طرف اشخاصی که میان مشکلی بوجود بیاد. یا بدتر از اون یه وقت محلشون لو بره. شاید میخواست رای منو بزنه چون بهم اعتماد لازم رو نداره؟ نمیدونم به هر حال نمیخوام فکرم درگیرش بشه. ناخودآگاه بین خواب و بیداری داشتم اتفاقات اون شب رو مرور میکردم که با شراره رفتیم توی اون محفل. از اون زنه قد کوتاه و ریزه میزه دم در تا اتاقی که لباسامون رو عوض کردیم و کل لوکیشن اونجا داشت از توی ذهنم مرور میشد. آدم هایی که اونجا بودند. موزیک ملو کلاسیکی پخش میشد. حتی اون پیرمرد ریشو با جای مهر روی پیشونیش و پیرزنی که کنارش نشسته بود. به طرز جالبه مغزم فعال شده بود و کل فضای اونجا رو به ریز داشتم تجسم میکردم. بین تمام اون تصاویر که توی ذهنم میچرخید یکیشون بیشتر از همه جلوی چشمم بود. یه دختر خیلی زیبا با اندام بی نقص و سینه های کاملا گرد و صورتی که مثل یه نقاشی بود روی صندلی نشسته بود و درست کنارش یه مرد ایستاده بود که کیر سفیدش به شکل شهوت انگیزی آویزون بود. تمام تصاویر کاملا بی نقص جلوی چشمم بود. درست همونطور که اون لحظه می دیدم. اون کیر و تخمای سفید و خوشگل کاملا شیو شدش و شکم تختش که خط سکس زیباش مثل یه فلش بزرگ به سمت کیرش هدایتت میکرد همینطور که از پایین به بالا میومدم به چهرش رسیدم و همون لحظه چشمام رو باز کردم و با شوک بزرگی روبرو شدم. وای یعنی خودشه؟ صبح درحالی که از شدت خستگی تلو تلو میخوردم به سختی خودم رو به حموم رسوندم. با چشمایی که اصلا نمیتونستم باز نگهشون دارم دوش گرفتم. همین کمکم کرد خوابم بپره و سرحال بشم هرچند احساس خستگی شدیدی میکردم. موقع دوش گرفتن بی اختیار دوباره یاد محفل برهنه گرایی افتادم. با صحبت های شراره هنوز دودلم که برم یا نه. با تجربه ای که دفعه قبل داشتم خیلی دوست دارم اما اونجور که شراره گفت نگرانم میکنه. ول کن بابا اون آدمهایی که من دیدم بیشتر از من نگران این هستند که لو برن منم که ابدا نمیخوام با کسی در موردش صحبت کنم. حتی الان یجورایی بیشتر مشتاق شدم که برم. یه کرمی افتاده توم که تا نفهمم چیه نمیتونم بی خیال بشم. موقع رفتن بیرون از خونه یه سر به اتاق مهدیس زدم. هنوز چراغ اتاقش روشن بود و آهنگ با صدای کم از ضبط اتاقش پخش میشد. مهدیس روی تخت خوابیده بود و آرتمیس روی زمین در حالی که زیرش چیزی ننداخته بود. ای مهدیس خودخواه. نکرده لااقل واسه این بچه رخت خواب پهن کنه. به آرومی آرتمیس رو بیدار کردم بره یه جا دیگه بخوابه. اینطور که این لخت و پتی روی زمین خوابیده سرما نخوره خوبه. به آرومی تکونش دادم و بیدارش کردم. -آرتمیس جان. عزیزم پاشو چرا روی زمین خوابیدی؟ چشمای گرد و قهوه ای روشنش که به عسلی میزد رو باز کرد و به آرومی گفت چی شده کتی؟ -پاشو خوشگلم. اینجا سرما میخوری. ضبط اتاق مهدیس رو خاموش کردم. آرتمیس بلند شد و با حالت شدیدا خواب آلود از اتاق اومد بیرون. با خماری شدید گفت من کجا بخوابم؟ -دوست داری برو روی تخت من بخواب. -تو میری شرکت؟ -آره عزیزم. کمکش کردم بره توی اتاقم و رفتم شرکت.
قسمت صد و هفتاد و چهارم: سینه ریز برلیانیالان پنج روزه که آرزو اومده و توی این مدت هنوز نتونستیم قدم مثبتی به اون صورت بر داریم. البته پویانفر توی صحبت هاش یه بار گفته بود که از کارش و عملکردش راضیه اما هنوز مشخصه اونطور که باید نتونسته اعتمادش رو جلب کنه که بهش نزدیک بشه. بهش پیام دادم و کلی طول کشید تا جواب داد. گفت باید باهم حضوری صحبت کنیم. توی زمان ناهار یه جا بیرون شرکت قرار گذاشتیم. -چی شد آرزو؟ -کتی من خیلی سعی کردم توجه پویانفر رو جلب کنم اما به این سرعت اصلا شدنی نیست؟ -میدونم اما خب راهی نداره که بشه؟ -پویانفر همه چیزو از طریق شاهوردی بررسی میکنه. یعنی چجوری بگم اون اگر نخواد نمیشه بهش نزدیک شد. -یعنی چی اون اگر نخواد؟ یعنی انقدر گوش به حرف اونه؟ -تو مطمئنی پویانفر همون آدمیه که فکر میکنی؟ -منظورت چیه؟ -آخه توی این یه هفته ندیدم حتی یه بار هم با یکی از دخترا گرم بگیره و خارج از عرف سازمانی برخورد کنه. همه هم از دم توجیه هستند که چجوری باید جلوش رفتار کنند. -دقیقا مشکل منو مریم هم همینه. اصلا نمیشه ازش چیزی اینجا پیدا کرد. -من دوتا مشکل بزرگ دارم. یکی اینکه کارهای منو مولایی میده و خیلی واضح همه چیزو به نام خودش میزنه که من اینکار رو کردم. البته اصلا برام مهم نیست. حالا اونو میشه یجور دورش زد اما مشکل اصلی تر شاهوردیه. خیلی حواسش جمعه. دیروز یکی از دخترا یه مشکلی توی گزارش گیری و تحلیل داشت ازم کمک خواست. دو سه دقیقه پیشش بودم و داشتیم باهم کار میکردیم که یهو شاهوردی اون دختره رو صدا زد و باهاش تنهایی چند دقیقه صحبت کرد. بعد دختره اومد که ادامه کار رو انجام بدیم خیلی جدی گفت مرسی خودم انجامش میدم. -چی بود اون کار؟ -مربوط به تحلیل منابع خارجی بود. من فقط تونستم اسم دو سه تا شرکت و رابط رو ببینم. آرزو برام یه توضیح کوتاهی داد و سریع گرفتم قضیه چیه. -میدونی حق هم داشته. اون فایل جزء اطلاعات رده بالاست. به اون گزارش فقط مدیرا و کارشناسای ارشد اونم با تعهد دسترسی دارند. اون دختره سطح چنده؟ -فکر کنم سه باشه. اکثرا دو و سه هستند. فقط شاهوردی و مولایی چهارند. -فهمیدی گیر کارشون چی بود؟ -یسری آمارهاشون باهم نمیخوند. یعنی یه گپی بود که دنبال اون بودند. معلومه خیلی وقته دارند روش کار میکنند. -یجوری خودته به پویانفر بچسبون و راجب اون باهاش صحبت کن. اگر اوکی داد به من خبر بده. -پس تو میدونی اون خلاء مالی واسه چیه. -آره. اینجوری اعتماد پویانفر جلب میشه و کلی جلو میوفتیم. -اگر ازم پرسیدند از کجا میدونم چی؟ -تو فقط کافیه رقم و زمان رو بگی. در همین حد کفایت میکنه. -ممکنه نتیجه منفی بده کتی. -دیگه اون هنر توئه که چجوری اوکیش کنی. یدونه از همون لبخند های منحصر به فرد خودش تحویلم داد و گفت اوکی میرم ببینم چی میشه. -پس با این حساب پویانفر هیچ جوره بهت چراغ سبز نشون نداده. نه؟ -رفتارش که خیلی منضبطه اما توی نگاه و برخوردش میشه فهمید که بهم چه دیدی داره. اما هنوز زمان نیاز دارم. -اوکیه عزیزم. دیگه بهتره برگردیم. تو برو من پنج دقیقه دیگه میام که باهم نبیننمون. طبق برنامه ای که داشتیم عمل کردیم. همش اضطراب داشتم که چی میشه. باید یجوری حواس پویانفر رو پرت میکردم. واسه همین بهش زنگ زدم. مثل همیشه خیلی مشتاق جوابم رو داد و منم تا تونستم با عشوه گری سعی کردم تا میتونم توجهش رو جلب کنم. انگار تاثیر گذار بود و برای شب قرار ملاقات گذاشتیم. خب امیدوارم اثر گذار باشه. ساعت کاری تموم شده بود و هنوز از آرزو خبری نبود. بهش دوبار پیام دادم اما جوابی نگرفتم. به هرحال بعدا زنگ میزنه و میگه چی شده. باید میرفتم خونه و خودم برای قرار با پویانفر آماده میکردم. توی بخش من اکثرا عادت به اضافه کاری وایسادن ندارند. دلیلش هم اینه که من همیشه بهشون گفتم توی تایم کاری باید کارتون رو تموم کنید. اگر کسی میخواست اضافه کار وایسه روی کارش دقیق میشدم و هیچ کسی هم اینو دوست نداشت. کلا از مفت خوری بدم میاد. طرف از صبح میاد تا عصر وقت طلف میکنه و همه کارهاش رو میذاره واسه بعد ساعت کاری که بگه مثلا کار میکنم. همیشه به بچه هام گفتم اگر بحث نیاز مالی و ایناست کمکتون میکنم اما اگر کسی اصرار به اضافه کاری داشته باشه ملزم میشه بیشتر از وظایفش کار کنه. خلاصه که فقط اگر کار باشه میتونند بمونند وگرنه راس ساعت باید بروند. دیگه تا کارهام رو جمع و جور کنم و برم خونه پنج و نیم بود. فکر میکردم همه رفته بودند اما یهو صدای مریم شنیدم که داشت با عصبانیت با تلفن صحبت میکرد. به آرومی رفتم دم اتاقش جوری که منو نبینه. -حسام یعنی چی نمیای امشب؟ تو هر دفعه یه بهونه میاری و نمیای. تا حالا یه بار هم نیومدی مهمونی خانوادگیمون. بسه دیگه انقدر منو احمق فرض نکن. مگه مامانم زنگ نزد بهت و گفتی حتما میای. حداقل بخاطر اون. حسام خواهش میکنم ازت. یکم مکث کرد و بعد با بغض سنگینی گفت باشه. برو به کارت برس. واست مهمه؟ نخیر منم نمیرم. خسته شدم انقدر بخاطر تو به همه دروغ گفتم. وقتی قطع کرد به آرومی توی اتاق سرک کشیدم. پشت به من دستاشو گذاشته بود روی میز و شونه هاش به آرومی میلرزید. -مریم. همونطور که پشت به من بود دوتا دستمال کاغذی از جعبه روی میزش کشید و صورتشو پاک کرد. -مریم چیزی شده؟ در حالی که اشکاش رو پاک میکرد گفت امشب خونمون روضه بود. بابام وقتی زنده بود هر ماه این برنامه رو میگرفت. خیلی براش مهم بود. امشب همه دوستان و آشنایان میومدند و میخواستیم ختم انعام بگیریم براش. بی اختیار یه قطره اشک از کنار چشمش افتاد و در حالی که صداش میلرزید گفت اما حسام میگه نمیتونه بیاد. خسته شدم از کاراش. تا حالا هزار بار برنامه هامو بهم ریخته. هر وقت مامانم اینا میان خونمون نیست دیگه نمیتونست جلوی گریش رو بگیره -کتایون کاش هرگز بهش بله نمیگفتم و ازدواج نمیکردم باهاش. -مریم جان عزیزم خودتو ناراحت نکن. شاید کاری پیش اومده. پوزخند زد و گفت هه کار. دیگه تو چرا این حرف رو میزنی کتایون؟ تو که میدونی کجا میتونه باشه. انقدر دور و برش شلوغه که حتی از من نمیپرسه حالت چطوره؟ اصلا زنده ای هنوز یا نه. شبا یا نمیاد خونه یا انقدر دیر میاد که بدون هیچ حرفی میخوابه. آخر هفته ها هم هیچ وقت نیست و من کل پنجشنبه جمعه باید تنها بمونم. حالا اونا به درک. امشب برام خیلی مهم بود که حسام باهام بیاد اونجا. نه بخاطر خودش. فقط بخاطر اینکه حرف و حدیث ها بخوابه و کمتر مادرم اذیت بشه. باور کن این اولین باری بود که ازش خواهش کردم یجا باهام بیاد اما بازم نیومد. عذاب وجدان بدی داشتم. خیلی حس بدی بود که اشک های مریم بخاطر منه که امشب شوهرش میخواد منو ببینه. رفتم روبروش و دستام رو گذاشتم روی شونه هاش. -مریم جان قول میدم این قضایا به زودی تموم میشه. من همه تلاشم رو برات میکنم. مثل همه وقت هایی که دودل بود به یه سمت دیگه نگاه کرد و گفت نمیدونم فقط امیدوارم کتایون بتونی. خیلی حالش بد بود. یه لحظه میخواستم بهش بگم که امشب حسام با منه و براش یه چیزایی رو بگم که بلکه کمکش کنه یکم بهتر بشه اما نباید چیزی میفهمید. از طرفی الان توی وضعیتیه که به همه چیز شک داره.بلاخره آرزو بهم زنگ زد. -سلام چی شد؟ خیلی سرد گفت هیچی دیگه لو رفتیم. -چی!؟ واسه چی؟ -تابلو شدم دیگه. فردا هم منو میفرسته حراست برای توضیحات و بعدشم اخراج. در ضمن گفت به خانم شریف هم بگو برو خودتو خر کن. -وای خدای من یعنی همه چیز لو رفت؟ -آره همینجوری میشد. –میشد؟ یعنی چی؟ -همینجوری میشد اگر بجای من کس دیگه رو میفرستادی. خیلی مغرورانه خندید. -کوفت. خیلی بیشعوری. از ترس ریدم به خودم. جدا چی شد؟ آرزو هنوز داشت میخندید آخر گفت امروز کلا خیلی فاز جدی داشت. ظهری هم وقتی برگشتم دیدم داره به یکی از بچه ها بد میرینه. داشتم به کل بیخیال میشدم اما یهو نمیدونم بعد از ظهر چی شد که از این رو به اون رو شد. انگار یه خبر خیلی خوب بهش رسیده بود. پیش خودم گفتم ایول نقشم گرفت. -وقتی دیدم وقتشه رفتم پیشش و غیر مستقیم یجور صحبت کردم که توجهش جلب بشه. وقتی کامل پختمش رسوندم به اینجا که میزان وقفه مالی چقدره. -چه واکنشی نشون داد؟ -با توجه کامل به صحبت هام گوش کرد و بعد گفت اجازه بده بعدا صحبت میکنیم. ساعت پنج که همه رفتند منو صدا کرد توی اتاقش. شاهوردی هم اونجا بود. بهم گفت یه بار دیگه توضیح بده و دادم. -حتما شاهوردی کلی با گیر دادنش دهنتو سرویس کرد. -نه اتفاقا هیچی نگفت. وقتی تموم شد بهم گفتند بیرون وایسم. ده دقیقه بعد پویانفر رفت و شاهوردی اومد پیشم. ازم پرسید چجوری اینارو فهمیدی و منم یجور پیچوندمش که باورش بشه. آخرش گفت از شنبه میای توی پروژه های اصلی و با خودم کار میکنی. -یعنی اوکی شد؟ -چیزی که میخواستی شد اما یه چیزی شدیدا عجیبه. -میدونم. خیلی راحت تورو توی بازی وارد کردند. -دقیقا اون شاهوردی وحشتناک زرنگه. حس میکنم یه چیزی رو فهمیده. کتی از این به بعد خیلی بیشتر باید مراقب باشیم. واسه همین خیلی بیشتر از قبل باید حواسمون جمع باشه. راستی به کسی نگفتی که من کجا کار میکنم؟ -نه قرار بود هیچ کسی نفهمه. -آفرین. هیچکدوم از دوستای خیلی نزدیکم هم نمیدونند. پس مواظب باش یه وقت سوتی نشه. با آرزو خدافظی کردم. خب دیگه باید تمرکزم رو قرار امشب بذارم. فعلا روی دور شانسم و مثل اینکه پویانفر خیلی تحت تاثیر منه. این یه پوهن خیلی بزرگ واسه من محسوب میشه. باید ازش به بهترین نحو ممکن استفاده کنم. قرارمون برای ساعت هشت بود و وقت به اندازه ای که بخوام آماده شم داشتم. با این حال وقتی اومدم توی خونه خیلی معطل نکردم و بعد یه سلام و خوش و بش کوچیک با مهدیس و آرتمیس، رفتم دوش گرفتم. نمیدونم این دوش گرفتن چه خاصیتی داره که همیشه زیر دوش آب به هرچیزی فکر میکنی و توی فکرش غرق میشی. جالبتر هم اینکه هرچی وقتت کمتر باشه بیشتر فکر و خیال درگیرت میکنه. اصلا یادم نمیاد تا حالا شده باشه برم دوش بگیرم و بینش عمیق به چیزی فکر نکنم. بیشتر از اینکه بخاطر زدن مخ پویانفر توسط آرزو ذوق داشته باشم، نگران این بودم که چجوری انقدر سریع بی چون و چرا و به همین راحتی قبول کردند که آرزو رو بیارند توی بازیشون. یا پویانفر خیلی خیلی ساده تر از اون چیزیه که من فکر میکنم و زیادی گندش کردم و تمام بردهایی که داره بخاطر خوش شانسیشه. یا اینکه بشدت قضیه پیچیده تر از این حرفاست. امیدوارم برای آرزو مشکلی پیش نیاد. یه آن به خودم اومدم. وای داره دیر میشه. عجله ای همونطور لخت از حموم اومدم بیرون. مهدیس و آرتمیس پای تلویزیون نشسته بودند. -مامان جایی میری؟ -آره عزیزم یه قرار کاری مهم دارم. خودم رو داشتم خشک میکردم به مهدیس گفتم بیا منو میک آپ کن. اومد توی اتاق و گفت اوه چه قراریه که انقدر به خودت میرسی؟ -تو چیکار داری به اونش. -میگم اگر انقدر خوبه تک خور نباش دیگه. بیارش همینجا. با صدای خنده ریز آرتمیس توی چارچوب در فهمیدم اونم اومده توی اتاق. -میگم قرار کاری دارم. -خب اونم یه مدل بیزینسه دیگه. اومدم بگم اون بیزینس توئه که واسه یه شب یه تومن گرفتی اما تا چشمم به آرتمیس افتاد حرفم رو خوردم. -حالا زود باش مهدیس دیرم شد. آرتمیس هم اومد کمکش. اول دوتایی موهام رو با سشوار خشک کردند و حالت دادند. موهای طلاییم کاملا صاف کردند و از دو طرف صورتم ریختند پایین روی سینه هام و حالت فرق از بغل درش آوردند. بعد نوبت میک آپ بود. مهدیس گفت مامان یه مدل آرایش یاد گرفتم که طرف ببینتت نفسش بند بیاد. شروع کرد به زیر سازی و کلی هم وقت گذاشت که اونی میخواد بشه. یه جاهاییش هم از گوشیش تقلب می کرد. –بدو مهدیس داره دیرم میشه. –وایسا تموم شد. بفرما. وای خیلی قشنگ منو آرایش کرده بود. جوری سایه زده بود که فکم زاویه دار شده بود و خط چشمی کشیده بود که خیلی فرم چشمام قشنگ تر نشون میداد. -چطوره؟ -گفتم آرایش کن نه گریم عروس. آرتمیس گفت واسه قراره کاری یکمی زیاد نشده؟ مهدیس گفت نه بابا خیلی هم خوبه. وقتی تموم شد مهدیس یه عکس ازم گرفت که با اون آرایش لخت بودم. -میگم آرتمیس بیا سالن بزنیم. اینم نمونه کارمون. -میخوای عکس لختی کتی رو بذاری واسه نمونه کارت؟ -آره دیگه خوبه که. اصلا وقت واسه کسشعرای مهدیس و کل کل باهاش رو نداشتم. رفتم سر کمدم و یه ست شرابی که واقعا شیک و سکسی بود و به شدت قشنگ روی اندامم میشست رو بدون هیچ فکری برداشتم و پوشیدم. وقتی داشتم سوتینم رو می بستم متوجه نگاه پر سوال و تعجب دخترا به خودم شدم. –چیه؟ -مامان واقعا قراره کاریه؟ -چطور؟ آرتمیس گفت هیچی کتی ولش کن. مهدیس بیا بریم بیرون راحت لباساشو بپوشه. –دیگه راحت تر از این؟ تا همین الان لخت بود که. خیلی بهشون توجه نکردم. فقط توی ذهنم بود که خیلی زمان ندارم و باید سریع باشم. لباسام رو پوشیدم. یه بافت قرمز آستین حلقه ای که پشتش زیپ داشت و وقتی میپوشیدم کاملا کیپ تنم بود. روشم یه مانتو جلو باز سفید و شلوار مشکی جذب با روسری ارغوانی. موقع رفتن به مهدیس گفتم جایی که نمیری. -میخوای ماشین منو ببری؟ -آره. -اینجور که تو میگی جایی نمیری مگه میتونم برم. -مهدیس مسخره بازی در نیار دیرم شد. سوئیچ ماشینت کجاست؟ از توی اتاقش آورد و بهم داد. موقع رفتن مهدیس گفت کی میای؟ -نمیدونم اما تا دوازده اینطورا خونم. -اوکی خوش بگذره. وقتی میخواستم سوار آسانسور بشم گفت مامان یه چیزی. –چیه؟ -میشه بگم بچه ها بیان؟ -زیاد شلوغش نکن. خونه رو هم بهم نریزید. –این یعنی اوکی یا نه؟ -اوکیه.قرارمون یه کافه خیلی شیک سمت الهیه بود. با یه ده دقیقه تاخیر رسیدم. دم کافه پیاده شدم و سوئیچ رو دادم به پارکبان کافه که ماشینم رو بذاره توی پارکینگ. پویانفر توی قسمت وی آی پی کافه که طبقه بالا بود و حالت لژ شخصی داشت جا رزرو کرده بود. با یه کت تک اسپرت یشمی و پلیور و کروات خیلی شیک. مدل موهاشم تغییر کرده بود. قشنگ مثل مدل ها میموند. وقتی منو دید برق اشتیاق رو توی چشماش به وضوح میدیدم. به اون لبخند دلربا عادت کرده بودم و فقط پلیدی پشت اون صورت مینیاتوری برام قابل دیدن بود. -سلام ببخشید دیر کردم. -سلام کتایون جان. نه این چه حرفیه. خیلی لطف کردی اومدی. به سمتم دستشو دراز کرد و اینبار خیلی عادی باهاش دست دادم. تا نشستم گفت ببخشید دیگه خیلی بی مقدمه و یهویی شد. دوست داشتم میشد یه جای بهتر میتونستیم همدیگه رو ببینیم. -نه اتفاقا خیلی جای قشنگیه. جلوش نشسته بودم و یه پام روی اون یکی پام انداخته بودم. یه آن نگاهش روی مچ پام قفل شد. خط نگاهش رو که دنبال کردم سریع فهمیدم قضیه چیه. پاچه شلوارم یکمی بالا اومده بود و احتمالا یه قسمت از تتو دور مچ پای راستم توی نگاهش بود. -خب چه خبرا؟ شروع کردیم به صحبت های عادی. یکم بعد بی مقدمه میخواست صحبت رو ببره سمت س که گفتم حسام امشب اصلا دلم نمیخواد راجب شرکت و اون آدمهای اعصاب خورد کن صحبت کنیم. عزیزم دوست دارم فقط راجب خودم حرف بزنیم. با شنیدن عزیزم یه جور غرور خاصی توی نگاهش میدیدم که داره حس میکنه بلاخره داره موفق میشه. -کتایون تو واقعا خیلی زیبایی. انگار خدا وقت خیلی زیادی روی خلقت تو گذاشته. مثل دخترای 14 ساله خودم رو ذوق زده نشون دادم و گفتم مرسی چشمات قشنگ میبینه. -میدونی وقتی توی عروسیم دیدمت چقدر دیوونت شدم؟ -یعنی توی شب عروسیت توی فکر من بودی؟ -من همچین آدمی نیستم که با دیدن هر زنی اختیارم رو از دست بدم. اما تو. چجوری بگم؟ واقعا خاصی. همینطور زبون میریخت و دروغ چرا منم واقعا تحت تاثیرش قرار گرفته بودم. فن بیان فوق العاده. بادی لنگوییج بی نقص و ارتباط چشمی عالی که برقرار میکرد حتی داشت کم کم کسم رو خیس میکرد. وقعا اعجوبه ایه واسه خودش. فکر کن یکی انقدر روی ارتباط برقرار کردن تسلط داشته باشه که تک تک صحبت هاش رو با یقین به اینکه اساسا دروغه با جون و دل باور کنی. تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم که چجوری صحبت رو ببرم سرم آرزو بدون اینکه حساس نشه. چون اگر سر سوزنی به داستان امروز اشاره میکردم قطعا شک توی ذهنش رخنه میکرد که من به آرزو این اطلاعات رو دادم. از طرفی اصلا راغب نبودم که بخواد امشب صحبت رو ببره سمت شرکت و س. با تمام اجزاء نقشم روی برنامه جلو میرفت. حسام خم شد و از زیر میز یه بسته خیلی قشنگ مشکی رو گذاشت جلوم. -این چیه حسام؟ -کتایون جان امیدوارم فکر نکنی زیاد دارم تند میرم اما حس من واقعا بهت خیلی خاصه. هیچ وقت این حس رو نداشتم و کاملا از احساسم مطمئنم. این حس بهم اعتماد به نفس میده که به خودم جرات بدم و احساس واقعیم رو بروز بدم. این یه هدیه ناقابل برای توئه. اومدم چیزی بگم که گفت خواهش میکنم ردش نکن. با تمام احساسم اینو تقدیمت میکنم. جعبه خیلی شیک بود. جنسش از پارچه مخملی بود و کلی روش طرح زر کوب داشت. فقط میشد کلی قیمت روی جعبه اش گذاشت. جعبه رو باز کردم. بین گل های مینیاتوری خیلی قشنگ کار شده یه سینه ریز طلا سفید خود نمایی میکرد که یه نگین درشت برلیانی داشت. بی اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم وای خدای من. حسام!؟ نمیدونم چی بگم. خیلی قشنگه. -امیدوارم دوسش داشته باشی. -مگه میتونم دوسش نداشته باشم. مخصوصا که از طرف توئه بهم. وای حسام خیلی ازت ممنونم. رفته رفته فضای بینمون داشت شدیدا احساسی میشد. حتی دیگه نمیتونستم تشخیص بدم که رفتارهاش واقعیه یا بازم ساختگی. حتی نمیتونستم از واکنش های خودم هم مطمئن باشم. از کافه اومدیم بیرون. هوا خیلی سرد شده بود و منم لباسم کم بود. دم کافه منتظر بودیم که ماشین هامون رو بیارند. دیگه جدی جدی داشت سردم میشد. حسام سریع اورکتش رو در آورد و روی شونه ام انداخت. -نمیخواد عزیزم الان ماشین رو میارند. -من سردم نیست. دوست ندارم تو حتی یه لحظه هم اذیت بشی. -مرسی عشقم. -میری خونه؟ -آره دیگه. تو کجا میری؟ خودش رو یکمی ناراحت نشون داد و گفت هرجایی بجز خونه. اون خونه برام جهنم شده. تمام لحظاتی که اونجام عذاب آوره. کاش میشد بیشتر باهم میبودیم. ماشینم رو آوردند جلوی در. -خب من برم دیگه. خیلی خوش گذشت. -ماشینت رو که هنوز نیاوردند. کارگر کافه وقتی پیاده شد و در رو برام باز کرد با فخر فروشی خاصی گفتم امشب با این یکی اومدم. قبل سوار شدن گفتم چرا انقدر طول کشید ماشینت رو بیارند؟ -راستش من پیاده اومدم. -عه خب چرا نمیگی؟ بشین برسونمت. -نه نمیخوام مزاحمت بشم. -این حرفا چیه. با اداهای دلربای خاص خودش گفت خداروشکر امشب داره خیلی قشنگ تر میشه. سوار ماشین شد و راه افتادیم. -نمیدونستم یه ماشین دیگه هم داری. چرا هیچ وقت با این نمیای شرکت؟ -اوه اونجا رو که میبنی چجوریه. همون لکسوس که ماشین دم دستیمه هم کلی بخاطرش توی چشمم. راستی تو چرا پیاده اومدی؟ -ماشین رو مریم برد. -عه؟ جایی میخواست بره؟ چهرش رو ناراحت کرد و دوباره گفت کاش فقط به همین ماشین بسنده میکرد. -چطور؟ -دیگه تو که غریبه نیستی. میدونی وضعیت مارو. دستم رو گذاشتم روی پاش و با لوندی خاصی گفتم ولش کن حسام. خودتو ناراحت نکن. -نمیدونم کتایون چی بگم. فقط دلم میخواد زودتر از زندگیم بره. ازدواج ما اشتباه بود. بره باهمون عشقش خوش باشه. -عشقش؟ حسام مکث کرد و سریع گفتم ولش کن. -همونی که الان باهاشه. توی دلم گفتم تو دیگه چه حروم زاده ای هستی. زد توی فاز احساسی و حالت دپ گرفت. لعنتی حتی بغض کردنش هم دیوونم میکرد. از پنجره به بیرون نگاه میکرد و دست مشت کردش رو جلوی دهنش نگه داشته بود. توی مسیرمون از کوچه پس کوچه های تاریک الهیه میگذشتیم. یه جا توقف کردم و به آرومی دستم رو گذاشتم روی شونش و به سمت خودم کشیدمش. -حسام عزیزم تو نباید دیگه خودتو درگیرش کنی. اون لیاقت عشقت رو نداره. به آرومی با صدای رعشه دار گفت خوشحالم که عوضش تو کنارمی حتی اگر فقط واسه همین یه شب باشه. اگر امشب تا صبح پیشت باشم دیگه فردا آرزویی ندارم. به آرومی صورتم روگرفتم و شستش رو روی لبام خیلی ملو کشید و لباش رو گذاشت روی لبام. نمیدونم چرا اونجور بوسیدنش تمام جونم رو آتیش زد. ترشحات کسم رو قشنگ حس میکردم. در حالی که از شدت شهوت نفس میزدم توی فاصله چند سانتی صورتم گفت کتایون امشب پیشم باش. لعنتی هیچ توانی برای خلاص شدن از دستش نداشتم. تمام بدنم سست شده بود. انگار ذره ذره تنم فریاد میزد و حسام رو میخواست. تا اومدم چیزی بگم دیدم گوشیم زنگ میخوره. بدون اینکه حسام صفحه گوشیم رو ببینه بهش نگاه کردم. مریم بود. وای خدای من چرا الان؟ اگر هر کس دیگه ای بود بی تفاوت بهش رد تماس میدادم اما توی این وضعیت تماس مریم کاملا مثل ریختن به سطل آب یخ روی بدنم بود. حسام اومد گوشی رو ازم بگیره اما گفتم عزیزم باید اینو جواب بدم. دخترمه. از ماشین پیاده شدم و جواب دادم. -سلام مریم. درحالی که صداش خیلی خسته بود گفت سلام کتایون. پشتم رو کردم سعی کردم آروم صحبت کنم که پویانفر صدام نشنوه. –خوبی مریم؟ -بد نیستم. بیرونی نه؟ -آره عزیزم جاییم. چیزی شده؟ -ببخشید مزاحم شدم. کاری نداشتم. یه لحظه بد ترسیدم که نکنه مریم فهمیده من امشب با حسام اومدم بیرون. -مریم چیزی شده؟ با کلی اصرار بلاخره گفت خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم با یکی صحبت کنم. -چرا مریم جان. چی شده مگه؟ -ولش کن. نمیخوام مزاحمت بشم. فردا توی شرکت میبینمت. -مریم؟ -بله. -شاید این جمله انقدر کلیشه ای باشه که نتونه کمکت کنه اما همه چی درست میشه. قول میدم بهت. -وقتی تو میگی واقعا دل گرم میشم. خداکنه کتایون. –رفتی خونه مامانت؟ -با ناراحتی زیاد گفت نه. نمی تونستم برم. –چرا؟ -کتایون دیگه نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم در حالی که از تو داغونم بخندم و خودم رو عادی نشون بدم. نمیخوام اطرافیانم هم بفهمند چه حالی دارم. خیلی واسم سخت شده تحمل این وضعیت. دیگه نمیکشم بغض مریم شکست و در حالی که صدای گریه مریم رو از پشت خط میشنیدم با نفرت به چهره پویانفر که توی ماشین نشسته بود و بهم زل زده بود نگاه میکردم. بیشتر از پویانفر از خودم بدم اومد که انقدر راحت داشتم جلوش وا میدادم. مریم بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد. با تمام سختی که داشت به خودم مسلط شدم و سوار ماشین شدم. -اتفاقی افتاده کتایون؟ -ها؟ آره متاسفانه یه مشکلی واسه پسرم پیش اومده که باید سریع خودم رو برسونم. -چی شده؟ -خودم حلش میکنم. -بذار منم بیام. شاید بتونم کمکی کنم. یهو خیلی جدی بهش گفتم -گفتم خودم حلش میکنم. سریع عقب رفت و گفت باشه. دیگه حتی نخواستم یه لحظه هم تحملش کنم و همونجا با بهانه اینکه باید سریع برم پیادش کردم و با تمام سرعتی که میشد از اونجا دور شدم. چشمم به جعبه هدیش افتاد که درش باز بود. با حرص برش داشتم و از پنجره پرتش کردم بیرون. وای خدای من نباید تمرکزم رو از دست میدادم. نباید انقدر راحت جلوش وا میدادم. خیلی از خودم متنفر شدم. صدای گریه مریم مثل پنجه کشیدن گربه روی شیشه داشت روانم رو متلاشی میکرد. به مریم زنگ زدم اما جوابی نداد. براش یه ویس فرستادم و گفتم مریم نمیخوام قول الکی بدم اما من بخاطر تو همه کار کنم. قول میدم.بخاطر اتفاقی که افتاد واقعا اعصابم بهم ریخته بود. از طرفی خودم رو بخاطر حس و حال امشب مریم مقصر میدونستم و از طرفی بخاطر اینکه اینقدر راحت و سریع جلو رفتیم. هر وقت با پویانفر روبرو میشدم همش توی ذهنم تکرار میشد که چه جونوریه و چرا میخواد باهات وارد رابطه بشه. اما امشب برای مدتی حتی اون حس تنفر رو بهش از دست داده بودم. به علاوه همه اینها شهوت زیادی که بی فرجام مونده بود باعث شد پاک بی حوصله و عصبی بشم. توی پارکینگ خونمون سه تا ماشین پارک بود. یه کیا شاسی بلند یه بنز کروک و یه سراتو سفید. از همون پارکینگ صدای بلند آهنگ از طبقات بالا به راحت شنیده میشد که مشخص بود از خونه خودمونه. یادم افتاد مهدیس گفت میخواد دوستاشو بیاره. امیدوار بودم پول پارتی باشه و همشون رفته باشند استخر اما صدایی از اونور نمیومد. ای دهنتو مهدیس. خیلی حوصله دارم حالا باید اینارو هم تحمل کنم. اومدم بالا و در خونه رو باز کردم. چراغ ها خاموش بود و صدای وحشتناک بلند آهنگ گوش رو کر میکرد. بچه ها با نور فلش موبایلشون رقص نور میدادند و بالا پایین میپریدند. خونه مثل کوره گرم شده بود. چراغ رو که روشن کردم همزمان باهاش صدای موزیک رو هم قطع کردند. مهدیس با سوتین فسفری و شلوارک خیلی کوتاه جین که مثل یه شرت میموند اون وسط بود. منو که دید گفت عه مامان اومدی؟ بچه ها مامانم. همگی بهم سلام کردند. بجز مهدیس و آرتمیس سه تا دختر دیگه و سه تا پسر دیگه هم بودند. همه یا حسابی مست بودند یا چشماشون از شدت چتی گل مثل کاسه خون شده بود. انقدر خونه گرم شده بود که اسپلیت روی آخرین درجه کولر بود و پنجره ها رو هم باز کرده بودند. وای خونه رو ببین. قشنگ شخم زده بودند و همه جا رو بهم ریخته بودند. بجز یکی از دخترا که با تاپ و شورت بود بقیه مثل مهدیس و آرتمیس با شلوارکهای خیلی کوتاه و سوتین بودند و پسر ها هم یکیشون با شلوارک و رکابی بود و یکی دیگه شون با شلوار جین و بالا تنه لخت که میخواست بدن خشک و سفیدش و شکم شیش تیکش رو به نمایش بذاره و اون یکی هم با شلوار جین و زیر پوش رکابی مشکی بود. مهدیس گفت مامان فرزاد، آرش، اشکان، نازی، پانی و سما. بیشترشون رو توی فیلم هایی که مهدیس از دورهمی هاشون نشون داده بود دیده بودم. شناسترینشون هم فرزاد و آرش بودند. از اتاقم صدای ناله های یه دختر میومد که بیشتر شبیه جیغ زدن بود. رو به مهدیس خیلی جدی گفتم کی رفته توی اتاق من؟ مهدیس یه لبخند احمقانه زد و گفت آخ یادم رفت بگم سامیار با دوست دخترش هم هستند. خیلی خودم رو کنترل کردم که به مهدیس جلوی دوستاش چیزی نگم اما نگاهم فهمیدم که چقدر عصبانیم. آروم بهش گفتم زود برو بهش بگو گورش رو گم کنه از اونجا بیرون. -آخه مامان الان که ضایعست. -مهدیس میری یا برم با اوردنگی کون لخت از خونه پرتش کنم بیرون؟ وقتی فهمید اصلا شوخی ندارم سریع گفت اوکی الان حلش میکنم. -به اینا هم بگو جمع کنند برن. اصلا حوصله ندارم. دیگه منتظر واکنش مهدیس نشدم و از آپارتمان اومدم بیرون. مهدیس پشت سرم اومد توی راه پله. -مامان چرا اینجوری میکنی؟ -واسه چی اینارو آوردی اینجا؟ خونه رو به گوه کشیدید. -آخه خودت گفتی بگو بیان. –من نگفتم خونه رو بهم نریزید؟ الان بگو باید برن. اومد یه چیزی بگه با عصبانیت گفتم مهدیس الان اصلا حوصله بحث کردن ندارم. سرم از درد داره میترکه. فقط میخوام زودتر برن. بعدشم تو واسه چی به این مادر جنده اجازه دادی روی تخت من سکس کنه؟ -من نفهمیدم کی رفت. آرتمیس اومد دم در و گفت مهدیس یه لحظه بیا. میدونستم این مهدیس بیا به معنی یه گیری توی کار هست. من سریع گفتم چی شده؟ -هیچی کتی. -به من نگاه کن ببینم. سامیار از اتاق من اومد بیرون؟ -الان میاد. یعنی راستش میگه وایسا کارم تموم شه. با عصبانیت گفتم گوه خورده. الان مثل سگ میندازمش بیرون. مهدیس دست منو گرفت و گفت مامان تورو خدا الان میره. دستمو به زور از دست مهدیس کشیدم و با عصبانیت رفتم در اتاقم رو باز کردم. سامیار داشت یه دختره رو حالت داگ استایل میکرد. منو که دیدند دختره سریع محلفه رو پیچید دور خودش و سامیار هم با کیر راست شده رو بهم گفت سلام کتی جون. -سلامو زهرمار. حالیت نمیشه بهت میگن برو بیرون؟ -کتی جون به جون خودت نفهمیدم تو اومدی. فکر کردم بچه ها میخوان کیر بزنند. با کیر راست شده که مثل یه موز خمیده سر بالا میموند و کاندومی که روش کشیده بود همینطور لخت جلوی من وایساده بود. -بی حیا خودتو بپوشون. یه ذره شخصیت که نداری. رو به دختره خیلی تحکمی گفتم زود بپوشید برید بیرون. بقیه هم داشتند لباساشون رو میپوشیدند. وقتی میخواستم از در برم بیرون خیلی جدی به مهدیس گفتم برگشتم هیچکدومشون رو نمیخوام اینجا ببینم. زودتر راهیشون کن برند. اومدم بیرون از خونه.امان از دست مهدیس. بیرون کم مشکل و بدبختی دارم میام خونه هم این مهدیس یجور دیگه میرینه به اعصابم. تا سر کوچه اومدم. یکم بالاتر از کوچمون یه دکه سیگار فروشی بود. هوس سیگار کرده بودم. رفتم ازش یه پاکت سناتور باریک با یه فندک گرفتم. دیگه کم کم دارم به این سیگار عادت میکنم. با اختلاف چند دقیقه از خونمون یه پارک کوچیک بود. در حالی که داشتم از سیگارم کام میگرفتم رفتم توی اون پارک. روی یکی از نیمکت ها نشستم و به اتفاقی که بین منو پویانفر افتاد فکر میکردم. اگر مریم زنگ نزده بود احتمالا الان در حال یه سکس فوق العاده باهاش بودم. هرچقدر که از زات کثیفش متنفرم اما بدجوری توی هوس سکس باهاشم. مطمئنم اگر باهاش سکس کنم یکی از بهترین سکس های زندگیم رو میتونه رقم بزنه. اما نباید این اتفاق بیوفته. حداقل نه الان به این سرعت. لعنتی حریف خیلی قدرتمندیه. بدون اینکه بفهمم یه پسر عملی اومد نشستم کنارم. تیپش کاملا لش بود و تحت تاثیر موادی که زده حسابی نئشه شده بود. -خوشگلم تنهایی اومدی پارک؟ بهش یه نگاه بد کردم و گفتم برو پی کارت. -چه کاری مهم تر از تو. بیا بریم یه جا امشب و خوش باشیم. در حالی که از سیگارم کام میگرفتم گفتم سگ با تو میخوابه؟ یهویی سوت زد و بلند گفت سعید بیا. حس کردم وضعیت داره خطری میشه. بلند شدم به سمت خونه برم. افتاده بود دنبالم و گفت ناز نکن جیگر. بیا بریم. به خیابون اصلی که رسیدم بلند گفتم اگر همین الان گورتون رو گم نکنید جیغ میزنما. اون یکی پسره که اسمش سعید بود تازه رسیده بود گفت بهادر ولش کن جنده رو. -نه وایسا داره ناز میکنه. دو دقیقه دیگه مخشو زدم. استرس گرفته بودم که نکنه یهو یه بلایی سرم بیارند. آخه یکی نیست بگه این وقت شب با این تیپ من اینجا چیکار میکنم؟ یه پسره که با سگش از اونجا رد میشد اومد سمتمون و گفت خانم مزاحم شدند؟ سعید مثل اینکه عاقل تر بود. گفت بهادر بریم شر نکن. تازه ولمون کردند. پسره گفت خانم شما برو. سگی که همراه پسره بود زیاد گنده نبود. به نسبت سگ شراره که توی فشم بود جثه کوچیکتری داشت اما جوری پارس میکرد که واقعا ترس به وجود هرکسی میتونست بندازه. به قول ایرج ملکی آن دو احمق احتمالا بخاطر ترس از سگ اون پسره یا چیز دیگه رفتند پی کارشون. اون پسره که سگ داشت گفت خانم اتفاقی براتون نیوفتاده که؟ -نه مرسی. شما نبودی معلوم نبود چجوری باید از دستشون در میرفتم. پسره یه لبخند معمولی زد و گفت خوش شانس بودی که من اینجا بودم. -آره خیلی. به هر حال ممنونم. -دوست داشتی بیشتر آشنا بشیم شماره منو داشته باش. شمارشو زدم توی گوشیم و یه میس براش انداختم. خودشو شهریار معرفی کرد. به سمت خونه که میرفتم پیش خودم میگفتم چرا شمارشو گرفتم اصلا. من که حوصله یه آدم جدید رو نداشتم. نمیدونم شاید بخاطر رسم ادب. ولی خوب شد پیداش شدا. وگرنه با دوتا عملی نصف شبی توی پارک میخواستم چیکار کنم؟وقتی برگشتم خونه دوستای مهدیس رفته بودند. اومدم بالا آرتمیس روی مبل نشسته بود و با گوشیش مشغول بود. تا منو دید با استرس بلند شد و گفت کتی کجا رفتی؟ انگار نگران بود که من میخوام یه دعوای حسابی باهاشون بکنم. -رفتم یکم قدم بزنم. مهدیس کجاست؟ به اتاقش اشاره کرد. بعد آروم گفت کتی میشه دعواش نکنی؟ بخدا فقط میخواستیم یه دور همی کوچیک داشته باشیم. بهش لبخند زدم و گفتم عزیزم بیا بغلم ببینم. اومد سمتم و خودشو انداخت توی بغلم. حس بغل کردنش درست مثل بغل کردن یه دختر بچه میمونه. به همون لطافت و ظرافت. -کتی دیگه عصبانی نیستی؟ -نه. اما باید صحبت کنیم. رفتم توی اتاقم. بوی گند عرق و عطر دخترونه توی اتاقم پیچیده بود. کشوی زیر تختم که دیلدو ها رو توش نگه میداشتیم هم بیرون بود و دیلدو ها پخش و پلا شده بود. تصور اینکه اون سامیار آشغال رفته سر وسائل شخصیم دوباره عصبانیم کرده بود. یهو گفتم وای نکنه یه چیزی از اتاقم دزدیده باشه. در کمد ها بسته بود و چیزی دست نخورده بود. اسناد و وسائل مهم و ست جواهرتی که مهیار واسم آورده بود هم یه جایی بود که راحت نمیشد پیداش کرد. یه کشوی مخفی توی کمد گذاشته بودمش. رفتم سر وقت لوازم آرایشم. به حدی نامرتب توی کشوی میز توالت بود که معلوم نبود چیزی برده یا نه. اما یکی از عطرهای گرونم که خیلی هم ازش استفاده نکرده بودم نبود. همون عطری بود که امشب زده بودم. بلند صدا زدم مهدیس. جوابی نداد. رفتم در اتاقش رو باز کردم. هدفون توی گوشش بود. -بیا اینجا ببینم. با بی میلی هدفونش رو در آورد و انداخت کنار. خیلی طلبکارانه گفت چیه. -نمیخوای خونه رو مرتب کنی؟ -حوصلشو ندارم. باشه فردا. -نخیرم همین الان. یالا. اینجا رو کردن آشغال دونی. -مامان تو مخ نرو دیگه. بذار فردا صبح باشه. -اینکه میگم گند کاریتون رو جمع کنید تو مخ رفتنه؟ واسه چی اجازه دادی این مادر سگ با اون جنده بره روی تخت من؟ اگر یه چیزی دزدیه باشه چی؟ آرتمیس گفت کتی دیگه سامیار اینجوریم نیست. -اون دختره چی؟ -آآآ فکر نکنم. -جهت اطلاعت یکی از عطرهام رو بلند کرده برده. حالا بعدا معلوم میشه دیگه چیا دزدیند. مهدیس گفت از کجا میدونی آخه؟ دستشو گرفتم و بردمش توی اتاقم. -مگه من میخواستم برم دیور نزدم؟ -خب. -مگه جلوی چشم خودت نذاشتمش اینجا؟ -خب. -خب کوش؟ مهدیس یکمی متعجب نگاه کرد و گفت یعنی واقعا پیچونده؟ -نه پس خودم مخفیش کردم باهاتون بازی کنم؟ آرتمیس گفت جنده دوزاری بدبخت. -نگران نباش مامان درستش میکنم. -دیگه نبینم با این پسره بیشرف بگردیا. حالا پاشید خونه رو مرتب کنیم. با کمک دخترا خونه رو جمع جور کردیم. تازه فهمیدم یکی از تشک چه های مبل هم با سیگار سوخته. روی فرش هم آب میوه ریخته بودند و کلی خاک سیگار و پفک و چیپس خرد شده ریخته بود. بدبختی نمیدونستم چکارش کنم؟ دست باف ابریشمی بود. وقتی حرصم بیشتر شد که دیدم یه آدامس جویده شده هم روی فرش چسبیده و به یه بدبختی کندمش. دستشویی رو نگم که یکی رفته بود سر پا شاشیده بود آب نگرفته بود. مهدیس انگار حسابی عصبانی شده بود. اول فکر کردم بخاطر منه که مجبورش کردم خونه رو تمیز کنه اما وقتی توی آشپزخونه بودم شنیدم که به آرتمیس گفت مادرش رو میگام حروم زاده دزد رو. وایسا حالا ببین چجوری هم اونو هم سامیار خرابشون کنم. تازه فهمیدم عصبانیتش بخاطر سامیار و اون جنده دزده. من یهویی اومدم توی صحبتشون و گفتم عزیزم وقتی راحت میگی برن توی اتاق من و هرکاری میخوان بکنند چه انتظاری دیگه داری؟ -من نگفتم بره اتاق تو. آرتمیس گفت راست میگه کتی. داشتیم گل میکیشدیم و مشروب میخوردیم. تا وقتی اومدی اصلا نفهمیدم سامیار نیستش. گفتم خیلی آدم خطرناکیه. باهاش کاملا قطع رابطه کنید. این هزار بار. مهدیس گفت من که باهاش کاری ندارم. -آره دیدم دیشب با شورت و سوتین باهاش ویدئو کال کرده بودی. -دیشب مشروب زیاد خوردیم. واسه همین نفهمیدم به کی زنگ میزنم. تازه صبح فهمیدم با سامیار حرف زدیم. -وای مهدیس تو دیگه خیلی داری از کنترل خارج میشی.
تا ساعت یک داشتیم خونه رو مرتب میکردیم. البته آرتمیس هنوز چت گل بود و نمیشد زیاد ازش انتظار کاری داشت. هرچند توی حالت عادی هم نمیشه بهش امیدوار بود برات کاری بکنه و منم اصلا ازش انتظاری نداشتم. اما این کار رو کردم که بفهمه اینجا خونه باباش نیست که هرکاری خواست بکنه و هیچ کسی بهش هیچی نگه. در عین حال که همه برنامه های عشق و حالمون به راهه، هرکسی باید مسئولیت کارهای خودش رو گردن بگیره. از طرفی اینم یه درسی شد برای مهدیس که اگر کسی رو آورد خونه حواسش رو بیشتر جمع کنه. توی اتاقم وقتی داشتم رو تختی رو لحاف ها رو جمع میکردم که بدم خشک شویی که دستم خیس و لزج شد. یهو دیدم یه کاندوم پر در حالی که سرشو گره نزده بودند درست روتخت ول شده بود کل تخت رو به گند کشیده بود. حالم داشت بهم میخورد. برداشتمش و انداختم توی آشغالا و ملحفه ها رو هم جمع کردم. حتی رغبتم نیومد که روی اون تخت بخوابم. نه بخاطر وسواس یا اینکه از آب کیر چندشم بشه. بخاطر عصبانیت از کاری بود که سامیار کرده بود. مگه میشه یه آدم انقدر پر رو و بی حیا باشه. یعنی ولش میکردم جلوی من به کارش ادامه میداد و بازم دختره رو میکرد. ولی کیر بامزه ای داشت. مهدیس هر وقت تعریف میکرد اصلا بهش توجه نمیکردم. فقط یه چیزی توی ذهنم اومده بود که یه کیر خمیده رو به بالا مثل یه موز. خب کیرهایی که تا حالا دیدم یا راست و کشیده بودند یا یکمی رو به پایین. اینجوری رو به بالا رو اولین بار بود میدیدم. یه دیلدو این مدلی دارم که برای ارضا و تماس جی اسپاتم خیلی خوبه. فکر کنم کیفیت سکس با همچین کیری باید خاص باشه. وای نه تنها لحاف و رو انداز بلکه خود تشک هم لک شده. دیگه حوصلم نیومد برم شوینده بیارم و تمیزش کنم. رفتم یه رخت خواب آوردم و پهن کردم وسط حال. خوب شد این رخت خواب ها رو دور نریختم. تا حالا چندین بار به فکرم افتاده بود که استفاده نداره بدم بره اما هر بار منصرف میشدم. چند سالی میشد که ازشون استفاده نمیشد و توی پک هاشون بودند. مهدیس از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت چرا اینجا میخوابی؟ -دوست ندارم روی آب کیر سامیار بخوابم. -چی شده مگه؟ -کاندومش رو انداخته بود روی تخت و آبش از توش در اومده بود و ریخته بود. -خب رو تختی رو عوض کن. -ولش کن میخوام همینجا بخوابم. راستی یه رخت خواب بردار برای آرتمیس ببر. طفلکی دیشب روی زمین خوابیده بود. تو دیگه چقدر خودخواهی. -میگم مست و پاره بودیم نفهمیدم دیشب چی شد. وگرنه میگفتم جای من بخوابه اصلا. -خب اوکی یه رخت خواب ببر. اصلا خواستید برید روی تخت من بخوابید. مهدیس رفت از توی انباری دوتا پک تشک و رخت خواب آورد. یکیش رو اینور من انداخت و اون یکی هم اونور من. –مامان تو وسط بخواب دیگه. واسم عجیب بود این کار مهدیس. آخه توی شله دیزین که درست برعکس این عمل میکرد. آرتمیس هم اومد از اتاق بیرون که بره مسواک بزنه. -چرا اینجا میخوابی کتی؟ مهدیس گفت سامیار کاندوم استفاده شدش رو روی تخت جا گذاشته کل تخت رو به گند کشیده. ماهم امشب پیش مامان میخوابیم. آرتمیس گفت آخ جون بعد رفت دستشویی مسواک بزنه. رو به مهدیس گفتم گفته باشما امشب خبری نیست. میگیرید میخوابید. فکر نکن منو انداختی وسط میتونی بچلونیما. -اه مامان. چقدر ضد حال میزنی. -دیگه همینه که هست. -هنوز عصبانی هستی؟ -اوهوک. –چرا خب؟ همه رفتند دیگه. راستی قرارت چی شد؟ -چی باید بشه؟ گفتم که یه قرار کاریه. -واسه یه قرار کاری اونجوری رفتی؟ -چجوری رفتم مگه؟ تو که منو میک آپ کردی. -آره اما من که نگفتم ست شرابی سکسیت رو بپوشی. -همچین میگی انگار فقط من برای سکس لباس زیر ست میپوشم. -خب نه اما کلا تیپت خیلی به قرار کاری نمیخورد. مگر اینکه توی بیزینس جدید زده باشی و من بیخبر باشم. اینو گفت خیلی حرص درار پوزخند زد. -نترس اون بیزنس فقط واسه شماست من نمیخوام توش وارد بشم جنده های یه تومنی. -اوه تا ابد منو میخوای با این بگاییا. -انقدر چرت و پرت نگو که جوابتو ندم. –مامان جدی ناراحت شدی از دستم؟ -تازه میپرسی جدی؟ همینطوری یه مشت آدم آوردی اینجا خونه رو زیر و رو کردید. اونوقت نباید بشم؟ -ای بابا خودت گفتی دوستات رو بیاری من مشکلی ندارم. -نه دیگه اینجوری که خونه رو به گند بکشند. موندم این فرشه رو چیکارش کنم؟ -خب بده قالی شویی دیگه. –ای قربونت بشم عسلم انقدر زرنگی چیزایی میفهمی که به عقل جن هم نمیرسه. –مسخرم میکنی؟ -بچه جون فرش دست باف رو نمیشه داد قالی شویی میرنند توش. حالا بذار فردا یه کاریش میکنم. -همشون بچه های اوکیی هستند بخدا. فقط سامیار یکمی لاشیه. -خوبه خودتم میگی و بعد گفتی بیاد اینجا. -بخدا من نمیخواستم بگم بیاد. بچه ها که اومدند دیدم اینم با دوست دختر جدیدش اومده. نمیشد که راهش ندم. -از این به بعد به فرزاد حالی کن با این پسره حال نمیکنی و نمیخوای باشه. خودشو لوس کرد و بهم چسبید. -چشم مامان جونم. -همیشه میگی چشم و کار خودت رو میکنی. -اما از همون در که اومدی خیلی عصبانی بودی. اول فکر کردم بخاطر اینه که بچه ها رو آوردم. وای از ترس ریده بودم به خودم که یه وقت دعوا راه نندازی آبرو ریزی کنی. قرار کاریت اوکی نبود نه؟ -خیلی اعصاب خورد کن بود. -چرا؟ -ولش کن مهدیس. نمیخوام بهش فکر کنم. آرتمیس از دستشویی اومد. یه شلوارک نخی با یه تاپ نازک با طرح های گربه های با مزه داشت. مثل لباسای دختر بچه ها میموند. وقتی فهمید امشب کنار من میخوابه بیشتر ذوق زده شد. چراغ ها رو خاموش کردیم اما بازم مهدیس مسخره بازیش شروع شده بود. –مامان؟ -هممم. –رفتی توی اتاق سامیار داشت چیکار میکرد؟ -مگه ندیدی؟ -نه دیگه من که نیومدم اونجا. –داشت دوست دخترشو میکرد. –پس حتما کیرش رو دیدی. وای دیدی چه بامزست. –خیلی از این پسره خوشم میاد تو هم هی راجبش حرف بزن. –نه میخوام بگم کیرش خیلی خوبه. مگه نه آرتمیس؟ آرتمیس هم گفت وای آره خیلی خوب میکنه. به آرتمیس گفتم تو هم باهاش سکس کردی مگه؟ -یه بار. همون اورجی که داشتیم. فردای تولد فرزاد توی شمال. مهدیس گفت همون جا که کونش رو افتتاح کردند و کونی شد. یدونه بهش زدم و گفتم صدبار گفتم این کلمه رو بکار نبر. –خب چیه؟ کسی که کون میده کونیه دیگه. حالا چه آرتمیس باشه یا تو مامان. آرتمیس در حالی که حرص میخورد خیلی بامزه گفت دعا کن یه چیزی ازت نفهمم مهدیس وگرنه دهنتو حسابی سرویس میکنم. من گفتم ولش کن این اگر مشکل نداشت صدبار تاحالا بیشتر از من و تو کون داده بود. حالا واسه من زبون درآورده کونی کونی میکنه. مهدیس گفت ولی مامان یه بار حتما باید تستش کنی. –میشه بیخیال شی بخوابیم؟ -الان داری ناز میکنی اما بعدش کلی ازم تشکر میکنیا. آرتمیس با خنده گفت مهدیس سامیار یه بار با کتی باشه دیگه به تو محل نمیده. انتظار داشتم مهدیس یه چیزی جواب آرتمیس رو بده اما گفت نه بابا اون لاشی تا هر سه مونو نکنه نمیره. لعنتی کمر داره ها. من گفتم مثل کیا؟ -نه دیگه در اون حد. آخه سامیار یه چیزی قبل سکس میزنه. –مواد مخدر؟ آرتمیس گفت آره قرص میخوره. –وای وای. قرص چی؟ مهدیس گفت برو بابا توهم جو الکی میدی. دیگه یه ترامادول چیه. فقط واسه سکس میخوره. مثل مهیار. به حالت شوکه شده چشمام رو باز کردم و با بهت به مهدیس زل زده بودم که این چه سوتیه که دادی؟ آرتمیس انگار نفهمید مهدیس چی گفته. بهش نگاه کردم داشت گوشیش رو چک میکرد یا اینکه خودشو به نشنیدن زده بود. بی صدا به مهدیس گفت دیگه چیزی نگو بگیر بخواب. بدون هیچ حرفی گرفت خوابید.نیمه های شب با یه صدایی مثل ناله های خفیف از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم دیدم مهدیس پشت به من با هم حالت دمر خوابیده. صدا قطع شده بود. فکر کردم خیالاتی شدم. چشمام رو بستم. چند ثانیه بعد دوباره اون صدا شروع شد. صدا از پشت سرم میومد. چرخیدم و دیدم آرتمیس داره به آرومی میلرزه و ناله میکنه. خیلی نامفهوم یه چیزایی میگفت. چیزایی که میفهمیدم نکن. ولم کن تورو خدا. خواهش میکنم. کم کم شدت لرزیدنش و صدا هاش بیشتر میشد. به آرومی شونشو تکون دادم. یهویی از خواب پرید و نفس نفس میزد. –چیزی شده آرتمیس؟ انگار داشتی خواب بد میدیدی. –ببخشید کتی بیدارت کردم. –اشکال نداره عزیزم. چیزی میخوای برات بیارم؟ -نه نه. دوباره پشتش رو کرد بهم و پتو رو کشید روی سرش. سعی کردم بخوابم اما صدای هق هق و فخ فخ خیلی ریز از زیر پتو میومد. چش شده این وقت شبی؟ به آرومی پتو رو از روی سرش کشیدم. –آرتمیس؟ خوبی؟ چی شده؟ دستاشو گذاشت روی صورتش. –عزیزم یه خواب بد دیدی فقط. چرا گریه میکنی؟ با گریه گفت نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم. –عزیزم. توی بغل خودم کشیدمش و بوسیدمش. –میخوای راجبش باهام صحبت کنیم؟ یکمی که نوازشش کردم و بوسیدمش اشکاش بند اومد. –بعضی شبا کابوس میبینم. خیلی اذیتم میکنه. –چه کابوسی؟ -خودمو توی ده سالگی میبینم که یکی. حرفش رو خورد و دوباره بغض کرد. –یکی چی عزیزم؟ با بغض شدید گفت یکی میخواد بهم تجاوز کنه. –الهی بمیرم. فقط یه خوابه بده. بهش فکر نکن. همینطور موهاشو نوازش میکردم و میبوسیدمش. بی صدا چند قطره اشک از کنار چشمش سرازیر شد. –با روانشاست در موردش صحبت کردی؟ -من هیچ وقت پیش روانشناس نرفتم. آنا میگه فقط دیوونه ها میرن پیش روانشناس. میخواستم بگم والا آنا خودش یه پا روانیه بعد واسه بقیه هم نسخه میپیچه. –خب با کسی راجبش حرف نزدی؟ -نه هیچکی نمیدونه. –چند وقته این خواب ها رو میبینی؟ -نمیدونم. اما تازگیا خیلی زیاد شده. –منم خوابای بد زیاد میدیدم. الان چند وقتی میشه که دیگه اون کابوس های دست از سرم برداشتند. فردا حتما به شراره زنگ میزنم که باهاش راجبش صحبت کنی. –نه کتی نمیخوام. –عزیزم خودت میگی بیشتر شده یعنی اینکه یه چیزی توی ذهنت داره خیلی اذیتت میکنه. حتما با شراره باید راجبش صحبت کنی. یکمی مکث کرد و گفت نه نمیخوام. فقط یه خواب بد بود. –خودت میدونی عزیزم. اومدم خودم رو ازش جدا کنم که دستم رو گرفت و گفت کتی ولم نکن. –آخی عزیزم دلت بغل میخواد؟ سرشو خیلی ناز به نشونه تاکید تکون داد. محکم کشیدمش توی بغل خودم و صورت خوشگلش رو نوازش میکردم. نفس هاش آروم و آروم تر شد. صورتشو به سمتم چرخودن و دستاش صورتم رو نوازش میکرد. –کتی تو خیلی خوبی. –بخواب عزیز دلم. انقدر فاصلمون نزدیک بود که لباش فقط سه یا چهار سانت از لبام فاصله داشت. با اون چشمای گردش ازم یه چیزی میخواست که میدونستم چیه. بهش لبخند زدم و یه بوس کوچولو از روی لبای نازش کردم. صورتشو نزدیکتر آورد و لبامون رو هم چفت کردیم. سرم رو گرفت و لبام رو مک میزد. زبونم رو توی دهنش کردم و مثل بچه ای که با ولع از سینه مادرش شیر میخوره زبونم رو میمکید. بی اختیار دستم رفت رو تنش و از روی تاپ فانتزی گشادش سینه گرد و خوشگلش رو گرفتم. با اون صدای بامزش آهی کشید که تا حد زیادی تحریکم کرد. به آرومی دم گوشش گفتم خوشگلم یواشتر. سرشو یواش یواش به سمت چاک سینه هام برد و صورتشو به وسط چاکش چسبوند. سینه سمت چپم رو از توی سوتین براش آزاد کرد و نوکش رو به دهنش گذاشتم. درست مثل یه نوزاد میموند. بدم نمیاد سکسش با پسر رو ببینم. خیلی بامزست. توی سکس قشنگ مثل یه بچه کوچولو میشه و با ظرافت خاصی باید باهاش رفتار کرد. اینه خیلی از بودن باهاش لذت میبرم. انقدر خوشگل خودشو لوس میکنه و توی بغلم بهم می چسبه که دلم براش آب میشه. خیلی ناز سینم رو میمکید و با اون چشمای گرد و خوشگلش بهم زل زده بود. دستم رو آروم بردم پایین و کردم توی شلوارکش. از روی شورت فانتزیش کس کوچولو و نازش رو میمالیدم. انگشتم رو از کنار شورتش رد کردم و به داخل کسش رسوندم. خیلی نرم نوک سینم رو گاز می گرفت و با صدا نفس میکشید. کس آرتمیس خیلی به نسبت تنگ تر بود. با یه انگشت وسطم مشغول بازی کردن توی کسش بودم و با شستم با چوچولش بازی میکردم. محکم بغلم کرد و منم تا اونجا که میشد با شدت زیاد به خودم چسبوندمش و با همون حرکت انگشت هام روی کسش و لرزش خفیف و فشار دندونهاش روی نوک سینم حس کردم به اورگاسم رسید. چندتا نفس عمیق کشید و خودشو شل کرد. منم از روش اومدم اینور و دستم رو کشیدم بیرون از توی شلوارکش. انگشتی که توی کسش بود رو میکیدم. بعد لبای آرتمیس رو خوردم و در گوشش گفتم خوشگل من چقدر تو شیرینی. یه لبخند ناز بهم زد و یکمی خودشو واسم لوس کرد. صورتشو بوسیدم و گفتم خوب بخوابی عزیز دلم. برگشتم به این سمت. صورت مهدیس به سمت من بود. یه لحظه ترسیدم نکنه بیدار باشه. اما چشماش بسته بود. واسه اینکه مطمئن بشم صورتشو بوسیدم. هیچ واکنش خاصی نشون نداد. با اینکه من اورگاسم نشده بودم اما ارضا کردن آرتمیس هم خیلی حال داده بود.صبح با بچه ها رفتیم که من ماشینم رو از تعمیرگاه بگیرم. از همونجا بچه ها میخواستند برن لواسون خونه آرتمیس. من جلو نشسته بودم و آرتمیس عقب. یهو وسط راه آرتمیس گفت مهدیس سینه ریزت افتاده اینجا. مهدیس با تعجب بهش نگاه کرد و گفت سینه ریز من؟ آرتمیس سینه ریز رو بهش داد و گفت این مال تو نیست مگه؟ همون سینه ریزی بود که دیشب پویانفر بهم داده بود. احتمالا وقتی میخواستم با جعبش بندازمش بیرون از توی جعبش در اومده و افتاده بود عقب. درست همین الان باید پیداش میشد. -این از کجا اومده؟ مهدیس یکمی بهش دقیق شد و گفت برلیانه. آرتمیس احتمالا مال خودته. آرتمیس گفت من همچین چیزی نداشتم. -کس دیگه که سوار این ماشین نشده. بعدشم پریروز باهم رفتیم کارواش کل ماشین رو شست. حتما مال خودته یادت نمیاد. -اوسکل میگم من اصلا این مدلی جواهر ندارم. مهدیس یه نگاه منظور دار بهم کرد و گفت مامان مال تو نیست؟ خیلی جدی گفتم نه. -آخه پریروز ماشین رو بردم کارواش. جلوی خودم توش رو با بخار شور تمیز کرد. دیشب هم که ماشین دست تو بود. –نه عزیزم مال من نیست. میخوای نگهش دار. مال تو. –از کیسه خلیفه میبخشی؟ خب شاید واسه اون کاروایشه باشه. آرتمیس گفت بعیده. اگر بود که بهت زنگ میزد و می پرسید. مهدیس دوباره شک دار نگاهم کرد و گفت مامان جدی مال تو نیست؟ -بذار ببینمش. بهم داد. –عه راست میگی مال منه. شیشه رو دادم پایین و پرتش کردم بیرون. مهدیس با جیغ گفت عه چرا انداختیش بیرون؟ -اه حیفش. دیدی چی شد؟ از دستم افتاد و گم شد. فدا سرت بریم دیگه. مهدیس و آرتمیس همینطور با بهت بهم نگاه میکردند. نمیتونستند بفهمند این کار من واسه چیه. آرتمیس گفت خیلی قشنگ بودا. حیفش. مهدیس راهنما زد و کنار وایساد. -مهدیس چرا وایسادی؟ -اینجوری نمیشه. بریم پیداش کنیم. -کنار خیابونی از کجا میخوای پیداش کنی؟ راه بیوفت بریم. من کلی کار دارم امروز. مهدیس با یه حالتی گفت بعضی وقت ها یه کارایی میکنیا. خب چرا انداختیش رفت؟ -مهدیس یه بار گفتم بحثش تموم شد. شده یه بار مثل بچه آدم به حرفم گوش بدی؟ -خب چرا عصبانی میشی؟ اوکی مال هر مادر جنده ای که بوده اصلا. کس ننش. آرتمیس با خنده گفت آخ کاش بعدا یادت بیوفته مال خودت بوده باشه مهدیس. چقدر میخندیم. مهدیس برگشت به سمت آرتمیس و گفت کس مغز. یه بار گفتم مال من نیست. بعدشم به کس مامانت بخندی. از کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. مهدیس گفت بیا باز الکی اعصابش کیری شد. لااقل یه نخم به من بده خسیس. پاکت رو از کیفم در آوردم و بهش دادم. –چرا راه نمیوفتی پس؟ -صبر کن یه لحظه. یه مرد سن بالا دوان دوان خودشو رسوند به ماشین. –خانم این از ماشین شما افتاد بیرون. تا اومدم چیزی بگم مهدیس سریع از دست مرده قاپیدش و گفت خیلی لطف کردید. مرسی. گردن بند رو داد به آرتمیس و گفت اینو بذار توی کیفم. من گفتم نمیخوای بیخیالش بشی نه؟ -مفت باشه کیر کلفت باشه. توی ماشین من پیداش شده. هیچ کدومتون هم گردن نمیگیرید. پس مال خودم میشه. قضیه سینه ریزه شده مثل کفش های میرزا نوروز. انگار میخواد همینطور دنبال من بیاد. شاید منطقی تر بود که همون اول میگفتم مال منه. اما با شناختی که از مهدیس دارم که بدون فکر هرچی به ذهنش میاد میگه، کلی سوال پیچم میکرد که چرا گردن بندت باز شده و افتاده روی صندلی عقب؟ بعدشم میگفت حتما توی ماشین من سکس داشتی. حالا بیا ثابت کن اینجوری نبوده. ولش کن همین رفتار هرچقدر هم عجیب و غیر منطقی باشه، حداقل راه روی ادامه صحبت رو میبنده. راه افتادیم به سمت تعمیر گاه. آرتمیس گفت کتی ماشینت رو گرفتی و کارهات رو کردی میای خونه ما؟ -نه عزیزم فکر نکنم برسم. تا شب درگیرم. -تا شب؟ مهدیس گفت داره بهونه میاره. بخاطر بابات نمیاد. -بخاطر بابام؟ مگه بابام چشه؟ -دیگه همه میدونند اون بابای حشریت چقدر ضعف کس داره. -نخیرم. اصلا هم اینجوری نیست. -آرتمیس جون دیگه به من نگو. من که دیگه میدونم. -کتی این داره کسشعر میگه. اصلا هم بابام اینجوری نیست. من گفتم عزیزم بعد از ظهر باید برم جایی کار دارم. مهدیس گفت اوه بازم قرار کاری؟ -نخیرم این یکی یه قرار دوستانست. -اه حیف شد. -چیه دلت میخواست بیای؟ -نه گفتم اگر قرار کاری داری ماشینم از رو ببری فردا یه سرویس کامل توی ماشینم پیدا میکنم. اینو که گفت آرتمیس از خنده سرخ شده بود. یه کام سنگین سیگارم گرفتم و به مهدیس چند ثانیه با حرص نگاه کردم. مهدیس گفت اوخ اوخ ببخشید گوه خوردم. به شوخی دست انداختم و یه نیشگون از پهلوی مهدیس گرفتم که جیغش رفت هوا. عه نکن دیوونه الان تصادف میکنیم. -تا تو باشی انقدر به من گیر ندی. بلاخره رسیدیم به تعمیرگاه. دخترا رفتند و منم ماشین رو گرفتم و برگشتم خونه.
قسمت صد و هفتاد و پنجم : ملاقات غیر منتظرهدیگه تصمیم رو گرفته بودم. به شراره پیام دادم که امشب رو اوکی کن. میخوام برم. با اینکه پیامم رو دیده بود اما جوابی نداد. بهتره یکمی صبر کنم. من کلا دوست ندارم زیاد یجا بیکار بشینم. اکثرا پنجشنبه جمعه ها این مشکل رو دارم. وقتی کاری یا برنامه ای ندارم زود حوصلم سر میره. هرچند با خوندن مقاله های جدید مربوط به کار یا رمان یا کارهای جزئی ممکنه چند ساعتی خودم رو مشغول کنم اما اصلا دوست ندارم حس کنم روزم الکی به بطالت گذشته باشه. یهو یادم افتاد که شروین هنوز نگفته با خونش چکار میخواد بکنه. بی معرفت از یکشنبه تا الان یه زنگ هم نزده. بهش زنگ زدم. همون زنگ دوم سریع برداشت. –سلام کتایون خانم. –سلام شروین جان. خوبی؟ چه خبرا؟ -سلامتی. –بابا گذاشتی رفتی دیگه نه خبری میگیری نه حالی میپرسی. –شرمنده کتایون خانم. نمیخواستم مزاحم باشم. –عزیزم شما مراحمی. مامان بابات چطورند؟ -اونام خوبند. سلام میرسونند. –خونت رو چیکار کردی؟ -نمیدونم. بابام میگه بدیم اجاره یا خودمون بشینیم. من که اصلا دلم نمیخواد برگردم اونجا. –یعنی اصلا برنامه ای برای فروشش ندارند؟ -چرا. اما انگار خیلی مطمئن نیستند. –چرا؟ -بابام میگه ملک اصل سرمایست. باید نگهش داشت. –خب یکی به قیمت خوب بخره ازش که میتونه با پولش ملک بهتر بخره. –آخه نمیدونم. راستش ملینا هم خیلی دنبال مشتری گشت تا یکی پیدا شد. –آره یادمه زنت چقدر عجله داشت که اینجا رو زودتر بفروشه. خیلی جدی گفت ملینا دیگه زن من نیست –عه پس طلاقش دادی. –آره. –خب به سلامتی. ببین با بابات صحبت کن. من اینجارو بر میدارم. –واقعا؟ خب چقدر بر میدارید؟ -هرچی قیمتش باشه دیگه. خونه اکبری و طبقه دوم رو همین دو سه ماه پیش متری هشت و دویست اینطورا معامله کردیم. الانم فکر نمیکنم قیمت ها خیلی بالاتر رفته باشه. شروین گفت چقدر؟ یه لحظه ترسیدم نکنه دستم رو شده باشه چون قیمتی که گفتم حداقل پونصد تومن زیر قیمت واقعی بود. –چطور؟ خوب خریدم؟ -والا فکر کنم اونا بهتر فروختند. –منظورت چیه؟ -آخه همونی که میخواست بخره هفت و نهصد گفت. تازه کلی چک و چونه زد که پایینتر بخره ملینا راه نداد. –تو خودت در جریان معاملشون بودی؟ -نه. فقط از ملینا شنیدم. توی دلم گفت امکان نداره همچین قیمتی بوده باشه مگر اینکه ملینا خیلی سرعتی میخواسته بفروشه و بنگاهیه هم فهمیده باشه. –یه کاری کن اصلا. برو چند جا قیمت بگیر. هر قیمتی اوکی بودید من میخرم. –فقط زودتر بابات رو راضی کن. –چشم خانم. –کی اینورا میای؟ -میام حالا. خواستم بیام حتما بهتون خبر میدم. –خب دیگه منتظر خبرت هستما. ازش خدافظی کردم. وقتی داشتم صحبت میکردم شراره پیام داده بود. فقط نوشته بود کاملا مطمئنی؟ یه کارایی میکنه که حسابی اعصابم رو بهم میزنه. یعنی چی که مطئنم یا نه؟ معلومه که مطمئنم. دیدم آنلاینه بهش روی اسکایپ زنگ زدم. –سلام چطوری؟ -سلام. شراره منظورت چیه که مطمئنم یا نه؟ -هیچی گفتم شاید هنوز اوکی نباشی. –نخیر عزیزم کاملا اوکیم و میخوام برم. چرا درست به من نمیگی که چرا نمیخوای من برم؟ -من نگفتم که نرو. میگم بهتره از کاری که میکنی مطمئن باشی. –آره ولی بیشتر شبیه اینه که میخوای رای منو بزنی. شراره یه مکثی کرد و گفت اوکی پس میخوای بری دیگه. منتظر پیامم باش. تا اومدم چیزی بگم روم قطع کرد. انگار بهش برخورده بود. من که چیز خاصی نگفتم. بیشتر اون داشت تو مخم میرفت با حرفاش. هنوزم فلسفه رفتار شراره رو درک نکردم. نمیدونم چرا بعضی وقت ها انقدر غیر قابل پیش بینی میشه. رفتم سالن زیبایی. ناخون های دست و پام رو مانیکور و پدیکور کردم و موهام رو هم رنگ یه درجه تیره تر با مش استخونی زدم. خیلی قشنگ شده بودم. هنوزم بدنم یه تار مو نداره. اون جایی که منو مهدیس لیزر کردیم واقعا کارش خوب بود چون بعضا شنیدم یسریا بعد چند وقت مجبور شدن یه بار دیگه لیزر بدنشون رو شارژ کنند. دوش گرفتم و خودم رو آماده کردم. نیازی نبود تیپم خاص باشه چون اونجا اصلا نیازی به لباس نداشتم. یه حس خاصی داشتم از اینکه دوباره میخواستم برم اونجا. حدودای چهار اینطورا شراره پیام داد و گفت ژیوان باهات تماس میگیره. همه چیزو با خودش هماهنگ کن. لوکیشن رو هم خودش برات میفرسته. یکم بعد یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و خودشو ژیوان معرفی کرد. گفت برنامه از ساعت 7 شروع میشه و لوکیشن هم فرستاد. محلشون همون سمت کردان بود. راه افتادم و دور و بر هفت اونجا بودم. برعکس دفعه قبل که مملو از استرس بودم این بار کاملا مطمئن از کاری که انجام میدم با خیال جمع رفتم داخل. به نسبت دفعه قبل ماشین های کمتری توی پارکینگ بود. از همون راهی که اون دفعه با شراره رفتیم داخل وارد ساختمون شدم. خانم میان سال قد کوتاهی که اسمش ژیوان بود با همون تیپ و شمایل قدیمی به استقبالم اومد. سلام کردم. –سلام خیلی خوش اومدید. پشت سرش راه افتادم و اینبار یکی از اتاق های اول رو بهم داد. –امشب به نظر میاد خلوت باشه. –آره. البته اینم بگم اون دفعه که شما با خانم دکتر تشریف آوردید بیشترین تعداد مهمون رو داشتیم. امیدوارم خانم دکتر هم زودتر برگرده و باهم دیگه توی این محافل ببینیمتون. اتاقتون همینجاست. بهش یه لبخند مصنوعی تحویل دادم و تشکر کردم و وارد اتاق شدم. درست شبیه همون اتاقی بود که دفعه قبل اومده بودیم. تمام لباسام رو در آوردم و کاملا لخت از اتاق بیرون اومدم. ژیوان جلوی در منتظرم بود. وقتی اومدم بیرون بدون اینکه به بدنم نگاه کنه کلید رو ازم گرفت و در اتاق رو قفل کرد. –کاری داشتید فقط کافیه صدام کنید. بفرمایید پایین. از راهروی باریکی که دو طرفش اتاقک ها قرار داشت عبور کردم و به راه پله اصلی که به سمت سالن پایین میرفتم اومدم. فقط یازده نفر بودند. هفت تا خانم و چهارتا آقا. آقایون سن بالا بودند و یکیشون موهای سفید و کم پشت با سیبیل مرتب داشت. شیکمش انقدر بزرگ بود که عمرا میتونست وایساده کیرش رو ببینه. خانم ها هم حدودا همسن و سال من و یا بیشتر بودند. بین اون جمع بیشتر از بقیه توی چشم بودم. هم بخاطر اندام بی نقصم و هم زیبایی که داشتم. البته تتو ها هم باعث شده بود بیشتر توی چشم باشم. یه خانمی با قد حدود 160 و موهای کوتاه و بدن لاغر و سینه های کوچیک و شل و پوست چروک افتاده به سمتم اومد. –سلام خوش اومدی. –سلام. مرسی. –شما همون خانمی هستید که با شراره خانم دفعه قبلی اومدید. درسته؟ اسمتون کتایون بود؟ -بله. چه خوب یادتونه. –منم مهوش هستم. راستی شراره خانم کجاست؟ میاد؟ -ایران نیست. من تنها اومدم. –آخی حیف شد. خیلی دوست داشتم ببینمش. –شما میشناسیدش؟ -بیشتر دوستانی که اینجا میان ایشون رو یجورایی میشناسند. صداشو آروم کرد و یجورایی در گوشی گفت این برنامه ایده خودش بوده. –واقعا؟ نمیدونستم. –آره. جالبه که شما تنها اومدید. آخه اکثرا با یکی میان. من با دوستم و همسرش اومدم. با دست بهم نشونشون داد و معرفیشون کرد. کم کم با بقیه آشنا شدم. یکم که گذشت دور نشستیم و همگی باهم مشغول صحبت شدیم. هرکدوم از تاثیر این برنامه ها روی زندگیشون میگفتند. دوست مهوش و شوهرش که میگفتند از نظر فکری در مورد سکس دچار تناقض شده بودند و راه های مختلفی رو امتحان کردند. شوهرش حتی بدون هیچ ابایی میگفت که حتی وایف سوینگر و سکس سه نفره با همسر رو هم تجربه کرده و بایسکچوال هم بودند. اما الان به یه شرایط نرمال رسیدند که توی زندگیشون تاثیر خیلی زیادی داشته. یا اینکه یکی دیگشون میگفت که یه خانم خیلی مذهبی بوده و بخاطر تجربه ازدواج توی سن پایین که توی همون دوران عقد به نتیجه نرسیده مجرد مونده بود. وقتی شرایطش رو میگفت واقعا جالب بود واسم. میگفت چندین بار مکه رفته و اعتقادات شدیدی داشته. اما مشکلش این بوده که از نزدیکی با مرد مشکل داشته و هرگز نمیتونست هیچ مردی رو دوباره بپذیره. اما الان شرایطش اوکی شده و با یه مردی که کنارش نشسته بود باهم ازدواج کردند. با گذشت زمان کم کم مهمونای بیشتری اومدند. دفعه پیش که اومده بودم زیاد به چهره ها دقت نکرده بودم اما جالب بود که اکثرا یادشون بود من با شراره اومده بودم. از اون موقع نزدیک شش ماه میگذره. با اشخاص جدیدی آشنا شدم. دوتا خواهر به اسم های لادن و لاله بودن که با همسراشون به مشکل بر خورده بودند. لادن میگفت تنوع طلب شده بود و دیگه نمیتونست با شوهرش رابطه داشته باشه و لاله هم بخاطر مسائل دیگه با شوهرش به مشکل خورده بود. لادن یه شرکت تبلیغاتی داشت. بین بقیه اشخاصی که باهاشون صحبت میکردم خیلی راحت تر و اوکی تر از بقیه بودم. یجورایی انگار مدت زیادی بود همو میشناختیم. میگفت از زمانی که از همسرش جدا شده اتفاقات عجیب زیادی براش افتاده. دوست داشتم میتونستم باهاش یجوری ارتباط داشته باشم و باهم بیشتر صحبت کنیم. مطمئنم داستان های هیجان انگیزی مثل اتفاقات چند ماهه اخیر زندگی من داشت.این بار واسم به جذابیت دفعه اول نبود. دیگه داشت کم کم حوصلم سر میرفت. البته بیشتر بخاطر این بود که هرچی منتظر شدم خبری از اون چیزی که فکر میکردم نشده بود. با مهوش صحبت میکردم. پرسیدم واقعا اینجا اونجور که باید روی زندگیتون تاثیر داشته یا نه؟ -معلومه. البته این یه بخش کوچیک ماجراست. بیشتر بخاطر مدل ذهنی که برای خودمون تعریف میکنیمه. البته هرکسی جنبه این شرایط رو نداره. اما آدم هایی که اینجا میان همه از فیلترهای خاصی رد میشند و اینجا رو بیشتر به حالت یه نوع مدیتیشن میبینند. به نظر میاد روی خود تو هم تاثیر گذار بوده. –از چه نظر؟ -راستش اون دفعه که اومدی خیلی اولش مضطرب و خجالتی بودی. اما الان مشخصه با شرایط اینجا کاملا وقف پیدا کردی. به تتوی شکمم اشاره کرد و گفت همینطور فکر کنم توی این مدت توی زندگیت هم تغییراتی داشتی. لبخند زدم و گفتم آره عزیزم بی تاثیر نبوده. ساعت از نه گذشته بود. و میشه گفت همه مهمون ها اومده بودند. انقدر سرگرم صحبت شده بودم که متوجه حضور نفرات جدید نشدم. یه آن چشمم افتاد به یه مرد با بدن سفید بدون یه تار مو و شکم کاملا تخت و کیر خیلی خوشگل و سفید خوابیده آویزون که قشنگ توی اون حالت هشت نه سانت میشد. درسته همونی بود که فکر میکردم. دقیقا خودش. با همون موهای جو گندمی مرتب. داشت با چند نفر صحبت میکرد. زاویه ام رو عوض کردم که توی حالت بهتری بتونم کامل زیر نظر داشته باشم. جوری که منو نبینه چند دقیقه ای براندازش کردم. هه دنیا چقدر کوچیکه. کی فکرشو میکرد اینم توی همچین محفلی باشه. بین اون همه زن و مرد لخت خبری از سکس نبود که بخواد ارضاء شدنی صورت بگیره. اما من اون لحظه خودم رو ارضاء کردم. از نظر جنسی نه. بلکه حس کنجکاوی که از پریشب توی ذهنم افتاده بود. یا قبل تر از اون چند روزی که توی ذهنم مرور میکردم که این شخص رو کجا دیده بودم اما چیزی یادم نمیومد. اومدم برگردم که و برم لباس بپوشم و برم که یهو یه دختر با قدی متوسط و چهره ای بشدت زیبا جلو سبز شد. دفعه پیش کنار هم بودند. با تمام زیبایی که یکجا توی صورت و اندامش بود اما نگاه ترسناکی داشت. من به زیبایی خودم زیاد نمینازم ولی توی آدم های اطرافم کسی رو به زیبایی خودم نمیشناسم. اما این خانم واقعا زیبا بود. جوری که من حتی در کنارش دیده نمیشدم. هرچی هم که بهش دقیق میشدم نمیتونستم هیچ نشونه ای از جراحی زیبایی ببینم. به قدری همه اجزاء صورتش بهم میومد که به قول پویانفر انگار خدا واسه این یکی وقت خیلی زیادی گذاشته. اما چشماش. انگار از نگاهش نفرت و خشم میبارید. اومدم از کنارش رد شد و برم که همسرش اومد پیشمون. وای اصلا نمیخواستم باهاش رودرو بشم. یه لحظه ترسیدم نکنه منو بشناسه. با اینکه میدونستم اسرار این انجمن سری میمونه و حداقل بخاطر آبروی خودشم که شده کسی رو لو نمیده اما باز ته دلم نگران بودم. مرد گفت پری چهر جان کجا رفته بودی؟ در حالی که اون دوتا چشم آبی زیبا روی صورتم قفل شده بود گفت همایون جان این خانم داشت بهت نگاه میکرد. مرد که اسمش همایون بود به من نگاه کرد و یه لحظه جوری که انگار کسی رو شناخته باشه گفت بیا بریم عزیزم. نباید مزاحم کسی بشی. پری چهر یهویی دست منو گرفت و گفت عزیزم چرا نمیای صحبت کنیم و بیشتر آشنا بشیم. گفتم باشه یه وقت دیگه. من یکمی عجله دارم. همایون با حالتی که انگار استرس گرفته باشدش گفت پری چهر جان بذار برن. ایشون وقتی میگن حتما عجله دارند. پری چهر با لحنی شدیدا جدی و تحکمی در حالی که چشماش به صورت من قفل شده بود و حتی پلک هم نمیزد در جواب همایون گفت فقط چند دقیقه کوتاه. زیاد وقتشون رو نمیگیریم. روی یه کاناپه نزدیکمون سه تایی نشستیم. پری چهر رو به من گفت خب عزیزم خودتو معرفی میکنی؟ -من کتایون هستم. –وای چه بامزه. همایون اسمش هم قافیه توئه. همایون با حالت کلافه گفت عزیزم این فقط یه اسمه. –خب عزیزم تعریف کن. چه خبرا چکارا میکنی؟ همش میخواستم یجوری در برم اما جوری با اون نگاهش روم قفل کرده بود که ازش میترسیدم. نمیفهمیدم این ترس از کجا میومد. همایون به هیچ وجه به من نگاه نمیکرد. با حالتی که خیلی مضطرب به نظر میرسید به زمین چشم دوخته بود. انگار اون بدتر از من بود. –همایون جان فکر کنم کتایون عزیزمون خیلی ازش خوشت اومده. من سریع گفتم نه نه اینجوری نیست. –یعنی از همسر من خوشت نمیاد؟ -من واقعا منظوری نداشتم. فقط نگاه میکردم. –آخه اونجور که زل زده بودی به نظرم اومد دوسش داشته باشی. همایون خیلی جدی به من و پری چهر نگاه کرد و در حالی که خشم خودشو کنترل میکرد با حالت التماس گفت پری چهر خواهش میکنم. اینجا نه. وضعیت هی داشت بدتر میشد. دیگه بدون هیچ توجهی بهش بلند شدم و گفتم ببخشید من دیگه واقعا نمیتونم بمونم. منو ببخشید. پری چهر سریع دست منو چسبید و گفت بمون عزیزم. خیلی دوست دارم بیشتر پیشمون باشی. حرفاش هیچ کدوم با واکنش هاش همخونی نداشت. نه به اون تحکم صحبتش و اون نگاه جدیش و نه به اون خواهش میکنمش. میخواستم دستم رو از توی دستش بکشیم اما با اون اندام ظریف جوری محکم دودستی دستم رو گرفته بود که انگار دستم توی دستای یه مرد قوی هیکله. همایون که متوجه کشمکش نرم ما شده بود سریع دستشو روی دست پری چهر گذاشت و گفت عزیزم بذار بره. خیلی جدی توی صورت همایون گفت نمیخوام. باید امشب پیشمون باشه. کتایون تورو دوست داره. دستم رو از توی دستش با شدت کشیدم و گفتم ولم کن زنیکه روانی. یجوری با عصبانیت بهم نگاه کرد که گفتم وای خدای بزرگ. الانه که بهم حمله کنه. بعد بی مقدمه یهویی زد زیر گریه. اونم چه گریه ای. انگار همین الان بهش خبر فوت یه عزیزی رو داده باشند. توجه همه به ما جلب شده بود. همایون بلند شد و گفت خانم لطفا برید. –من من نمیخواستم اینجوری بشه. باور کنید. –خانم گفتم برید لطفا. –آقای راشدی باور کنید من قصدی نداشتم. نمیدونم چرا هول کردم و به فامیلی صداش زدم. درسته همون دکتر راشدی بود که توی سمینار وزارت سخنرانی میکرد. همونی بود که توی پیست اسکی دیده بودمش. یهو رنگ از صورتش پرید و با استرس زیادی به پری چهر نگاه کرد. پری چهر با صورت خیس از اشک جدی گفت راشدی؟ همایون این تورو میشناسه؟ راشدی بازوهایی منو گرفت و خیلی جدی گفت فقط برو از اینجا. تا داستان بیخ پیدا نکرده بود سریع از اونجا فرار کردم. ژیوان میپرسید چی شده؟ -نمیدونم. این خانمه مثل اینکه حالش خوش نیست. –اوکی خودم بهش میرسم. شما زودتر برید. اونم میخواست زودتر منو دک کنه.وای چه بگایی شد. ای دهنتو شراره. انقدر لفظ اومدی که واقعا یه داستانی شد. حتما به گوشش میروسنند که چه اتفاقی افتاده و بعد میخواد بهم زنگ بزنه که چه گندی بالا آوردی؟ حالا مگه باور میکنه که من هیچ کاره بودم. اصلا نباید میومدم. ولش کن هرچی بود گذشت. دیگه نباید بهش فکر کنم. فقط همین واسم مهم بود که مطمئن بشم راشدی هم اینجا میاد. حالا اینکه فهمیدم چه دردی ازم دوا میکنه رو نمیدونم. فقط یه کرم لعنتی بود که به وجودم افتاده بود و تا نمیفهمیدم خودشه یا نه بیخیالم نمیشد. روی گوشیم سیزده تا میس کال افتاده بود. فقط هم مهدیس و آرتمیس زنگ زده بودند. به مهدیس زنگ زدم. تا جواب داد با ناراحتی و نگرانی گفت معلوم هست کجایی؟ -سلام عزیزم. تو مهمونی بودم. -از عصر تا الان یه سره دارم زنگ میزنم بهت. این چه مهمونی بوده جواب نمی تونستی بدی. از ترس ریدم به خودم که نکنه چیزیت شده باشه. -آها حالا دیدی چقدر بده دلواپس کسی باشی. -اه کسشعر نگو واسه من. کجایی الان؟ -دارم میرم خونه. خونه ای؟ -نه خونه آرتمیس موندم. -خب چکار داشتی؟ -هیچی بابای آرتمیس گفت بگیم تو هم بیای شام دور هم باشیم. -بیخود. مرتیکه خانم باز چشم زنشو دور دیده میخواد واسمون برنامه بریزه. -حالا هرچی. امشب که نبودی. واسه فردا ظهر میای؟ -مهدیس تو انگار متوجه نیستی قضیه چیه ها. فردا که زنش اومد به گوشش میرسونند ما اومدیم اونجا. اونم که صد در صد تا حالا کلی سوتی داده و سابقش پیش آنا حسابی خرابه. اونوقت برای آرتمیس بد میشه. -چرا؟ -مگه اون مادر روانیش رو ندیدی؟ نه عزیزم نمیام. تو هم لطف کن بخاطر آرتمیس حواست رو جمع کن یه وقت اونجایی مساله ای پیش نیاد. اصلا پاشو بیا خونه. -مامان ولم کن تورو خدا. انگار لنگامون رو دادیم هوا هرکی رد شد بیاد بکنه. -والا این اوخر که به هیچکی نه نگفتی. -ببین باز داری فاز کیری بر میداری. خوبه والا بجای اینکه من عصبانی باشم بخاطر اینکه چهار ساعته جوابمو نمیدی تو باز عصبانی هستی؟ دست پیش رو گرفتی پس نیوفتی؟ -همینه که هست. -آره دیگه همیشه همین بوده. هرکاری خواستی کردی بعدش به من که رسیدی امر و نهی میکنی که نکنه فلان کنی یا بهمان بشی. -منظورت چی بود؟ -هیچی. -نخیرم. یعنی چی من هر کار خواستم کردم؟ -نکردی؟ پس از عصر کجا بودی که نمیتونستی جواب منو بدی؟ بخاطر اون زنیکه دیوونه توی محفل کم عصبی بودم، مهدیس هم داشت هی روی اعصابم میرفت. -خب حالا چیکار میکنی فردا میای یا نه؟ خیلی جدی جواب دادم گفتم که نه. -اوکی هرجور راحتی. خدافظ. بدون اینکه منتظر خدافظی کردن من بشه قطع کرد. پاکت سیگار رو از توی کیفم در آوردم و یه نخ روشن کردم. یکمی که آروم شدم دیدم الکی به مهدیس گیر داده بودم. حرف هام هم راجب بابای آرتمیس کلا بی اساس و مسخره بود. طرف خودش دلش واسه زندگیش نمیسوزه. به من چه که خودم رو کاسه داغتر از آش کنم. سیگارم تموم شده بود. از پنجره پرتش کردم بیرون. توی اتوبان مخصوص ترافیک شده بود. مثل اینکه تصادف شده. گوشیم رو برداشتم که ببینم ترافیک تا کجاست. دیدم توی این فاصله یه میس کال از آرتمیس روی گوشیم افتاده. گوشیم رو قبل اینکه برم اونجا سایلنت کرده بودم و یادم رفته بود از سایلنت درش بیارم. بهش زنگ زدم. با اون صدای بامزش جواب داد. -الو کتی. خوبی؟ -سلام خوشگل من. ممنون. تو چطوری؟ -کتی فردا بیا حتما. بابام گفته میخواد بیشتر باهامون آشنا بشه. -آخه عزیزم میترسم درست نباشه. باشه بعدا که آنا اومد. -آنا بیاد که نمیشه. من ازت خواهش میکنم. نگران بابام نباش. مهدیس چرت و پرت میگه. بابام خیلی هم جنتل منه. بعدشم من هستم دیگه. وای این مهدیس رو بگیرم خفش کنم. صاف رفته حرفای منو کف دست آرتمیس گذاشته. -نه نه من اصلا بخاطر حرف مهدیس نمیگم. کلی گفتم. -کتی من خواهش میکنم. -چی بگم عزیزم. باشه میام. یهویی جیغ زد آخ جون. مرسی کتی. مرسی که حرفم رو گوش میدی. صدای مهدیس پشت خط اومد که بده ببینم گوشی رو. بعد مهدیس اومد پشت خط. -مامان. دیگه من میگم بیا بهانه میاری و دعوام میکنی این میگه زود میگی باشه؟ میخوای منو پیش این کیر کنی؟ -نه دیوونه. این حرفا چیه میزنی. -باشه حالا دارم برات. فردا کی میای؟ -همون ظهر خوبه دیگه. -صبح بیا. -شما که تا لنگ ظهر می خوابید. حالا بذار ببینم چی میشه. -نه صبح منتظرتیم. میبینمت. مواظب خودت باش. -باشه عزیزم توهم همینطور.برعکس دفعه قبل که کلی انرژی مثبت از اونجا گرفته بودم و حس خیلی خوبی داشتم، این دفعه کاملا برعکس نتیجه داده بود. اصلا چی شد یهویی؟ من که کاری نداشتم. خیلی عادی اونجا وایساده بودم و با بقیه صحبت میکردم. حالا یه نگاهم به دکتر راشدی انداختم. این کارا چی بود دیگه آخه. خب زنیکه دیوونه تو که مغزت مشکل داره واسه چی شوهرت رو بر میداری لخت میذاری جلوی چشم اون همه زن؟ یه نوتیفکش روی گوشیم افتاد که وقتی بهش نگاه کردم همونی بود که ازش میترسیدم. شراره پیام داده بود کتایون به من حتما زنگ بزن. وای خدا حالا جواب شراره رو چی بدم؟ حتما از چشم من میبینتش. اول گفتم ولش کن فردا باهاش صحبت میکنم اما اینکار یعنی اینکه من دارم از جواب دادن فرار میکنم. من که کاری نکردم بخوام نگران باشم. اصلا مگه تقصیر من بود؟ همین شد که با اسکایپ بهش زنگ زدم. بعد چندتا زنگ جواب داد و تصویرش روی صفحه گوشیم اومد. از وقتی رفته بود عادت کرده بودم که تصویر مشتاق و خندونش رو توی گوشیم ببینم اما این بار کاملا جدی بود. توی یه سالنی بود که تا سقف پر کتاب بود. جایی مثل کتابخونه اما در ابعاد یه اتاق. -سلام عزیزم. -سلام. -چه خبرا؟ -کتایون امشب اونجا چه اتفاقی افتاد؟ -چطور؟ -ژیوان به من زنگ زد و گفت تو با یکی درگیر شدی و طرف هم با حالت خیلی بدی درحالی که شدیدا گریه میکرد از اونجا رفته. -بخدا شراره من نمیدونم چی شد. با حالت تندی گفت میدونی چقدر برای اینکه اونجا مشکلی پیش نیاد تلاش کردیم؟ هیچ وقت همچین اتفاقی نیوفتاده بود. -شراره بخدا تقصیر من نبود. تو که منو میشناسی. من همچین آدمی نیستم که بخوام الکی دعوا کنم. اونم یجایی مثل اونجا تازه توی شرایطی که پای آبروی تو درمیونه. یه دختره با شوهرش اونجا بودند که بهم گیر دادند باهاشون صحبت کنم. اتفاقا اونا میخواستند مشکل درست کنند نه من. باور کن دروغ نمیگم. نمیدونم شراره که همیشه آروم و متین بود چرا انقدر عصبانی به نظر میرسید. بدون اینکه چیزی بگه داشت به یه طرف دیگه نگاه میکرد. -تو اونا رو میشناختی. درسته؟ -نه امشب آشنا شدم. -کتایون ژیوان به من گفته جلوی همه مرده رو به فامیلی صدا زدی. -بخدا از قصد نبود. نمیدونم چرا از دهنم در رفت. -پس طرف رو میشناختی. -نه فقط توی یه سمینار دیده بودمش. یه نفس عمیق کشید و مثل قاضی که میخواد حکم صادر کنه گفت ما اونجا رو واسه این درست نکردیم که یسری بیان اندامشون رو بهم نشون بدن. واسه این بود که به کمک برهنه گرایی از مشکلات فکری و ذهنیشون رها بشند. و خیلی مهم بود که فضا اونجا کاملا دوستانه باشه و هیچ اتفاق منفی نیوفته که امشب اینجوری هرچیزی که رشته بودیم پنبه شد. -شراره باور کن من هیچ کاری نکردم. فقط چند لحظه به اون مرده نگاه کردم چون واسم جالب اومد که اونجاست. حتی نمیخواستم خودم رو بهش نشون بدم. -فراموشش کن. اتفاقیه که افتاده. -تو اونا رو میشناسی؟ -نه. از طرف یکی دیگه دعوت شده بودند. -از طرف یکی دیگه؟ -افرادی که اونجا میتونند بیان فقط با مجوز من و چند نفر دیگه اجازه ورود دارند. حتما با معرفی کس دیگه بوده. -زنه کاملا روانی بود انگار. من فقط در حد دو سه ثانیه به مرده نگاه کردم. -نگاه کردی یا خیره شدی؟ -مگه فرقی میکنه؟ -حتما میکنه. چون یه نگاه عادی نمیتونه همچین مشکلی درست کنه. -گفتم که طرف برام آشنا در اومد. مثل اینکه یکی رو یه جا میبینی چند لحظه بهش زل میزنی که مطمئن بشی خود اون شخصه. بعد یهو زنه جلوم سبز شد. توی برخوردش خیلی مهربون و آروم بود اما جوری نگاهم میکرد که انگار میخواست خرخره منو بجوئه. بعد یه مشت حرف بی ربط به من زد که دوست داری با شوهرم باشی و این چرت و پرت ها. شوهرش هم مشخص بود از رفتارهای زنش خیلی شرمندست. میخواستم برم که یهویی دستم رو محکم گرفت و گفت بمون. همینطوری دست منو داشت میکشید که دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم ولم کن زنیکه روانی. نمیدونم چرا اینو که گفتم زنه زد زیر گریه و مثل ابر بهار اشک میریخت. من ترسیده بودم. فقط میخواستم بگم من کاری نکردم. از دهنم در رفت و فامیلی اون یارو رو گفتم. کم مونده بود زنه بهم حمله کنه. دیگه داشت اوضاع بهم میریخت. تنها کاری که به ذهنم اومد این بود که از اونجا برم. شراره در حالی که خیلی جدی نگاهم میکرد یهو چهرش تغییر کرد و شروع کرد به خندیدن. -چه شانسی داری تو کتایون. -آره به خدا. -من که اونا رو ندیدم اما چیزی که از رفتار اون زنه مشخصه اصلا حال و اوضاع روحی روانی درست حسابی نداره. -شراره برات خیلی بد شد؟ -دیگه مهم نیست. خودم درستش کردم. اما دیگه شما اجازه نداری اونجا بری. نه شما نه اون زن و شوهر. -اه حیف شد. -کتایون تو واقعا به اونجا رفتن نیازی نداری. این اصرارت هم نمیدونم برای چی بود. به هر حال دیگه گذشته. -اما قبلا نظرت این بودی که کمکم میکنه. -بخاطر اینکه باید از یسری چارچوب های فکری خارج میشدی و دست از نگرانی بابت هرچیز الکی برمیداشتی که ظاهرا بیشتر از چیزی که فکر میکردم روت تاثیر داشت. به هر حال دیگه فکر اونجا رو از سرت بیرون کن. -دیگه به اتفاقات امشب فکر نمیکنم. راستشو بخوای اصلا هم برام مهم نیست که چی شده. فقط بخاطر تو ناراحت شدم. -گفتم که اهمیتی نداره. -خب تعریف کن دیگه چه خبرا؟ راستی کجایی؟ کتابخونه ای جایی هستی؟ -نه خونه خودمم. -واو توی خونت همچین کتابخونه ای داری؟ -اکثرشون کتاب هایی که قدیم داشتم. تنها چیزایی که از ایران با خودم آوردم کتابام بود. کتاب هایی که نوشتم هم هست. -راستی اونجا هنوزم مشاوره رو ادامه میدی؟ -بعضی وقت ها. الان که بیشتر وقتم رو روی نوشتن کتاب جدیدم گذاشتم. با شیطنت و منظور دار پرسیدم دیگه بجز اون چکار میکنی؟ لبخند زد و گفت دیگه میگذرونیم. -حتما به شادی و لذت و سکس های هیجان انگیز. آره؟ یه نیشخند سرد زد و گفت نه بابا دلت خوشه. کدوم شادی و تفریح. -برو دروغ گو. پس اون دفعه من بودم که با یه سیاه کیر کلفت توی تخت؟ -باورت میشه دیگه بعد اون با کسی نبودم؟ -چی؟ یعنی نزدیک یک ماهه سکس نداشتی؟ امکان نداره. -آخه میدونی شرایط اینجا به اون خوبی که فکر میکنی نیست. این شهر همه چیزش افسرده کنندست. از آب و هواش بگیر تا آدم هاش. هرچی هم میگذره خسته کننده تر میشه. -خب چرا پس برنمیگردی اینجا؟ به آرومی گفت نمیدونم. - داری بهونه گیری میکنی. شایدم دیگه دوره جدیدت شروع شده. -نه عزیزم هنوز به یائسگی نرسیدم. فقط دیگه حس و حال سابق رو ندارم. -منظورم این نبود. کلا میگم. ببین من اومدم نباید اینجوری باشیا. گفته باشم. -اوه تو که همش میگی میام میام. پس کی میای؟ -تا سه ماه دیگه خبر قطعیشو میدم اما احتمال خیلی زیاد میایم. -میاید؟ با کی؟ -منو مهدیس که هستیم. اگر شد آرتمیس و آرزو رو هم میاریم. یهو چشماش از ذوق برق زد و گفت وای نمیتونم منتظر بمونم. چقدر بهمون خوش بگذره. -راستی واسه این فصل به نظرت کجا خوبه؟ یعنی کجا رو پیشنهاد میکنی؟ -اول بذار برنامت اوکی بشه و ببینم چقدر وقت داری. بعدش پلنش رو میچینیم. باید بریم یه ساحل گرمسیر. کاش بهار بود و میرفتیم بندر موناکو. بهترین موقعست اون موقع. -اون موقع هم اگر شد میریم. دیگه صحبت زیادی باهم نداشتیم. بازم ازش عذرخواهی کردم و به مکالمون خاتمه دادیم.قبلا یه عادت خوبی که داشتم این بود که قبل خواب یکمی کتاب بخونم. بخاطر اینکه شبا مجبور بودم زود بخوابم تا صبح زود با انرژی و آمادگی فکری کامل برم شرکت رفته رفته کمتر و کمتر شد تا اینکه از تقریبا دو سال پیش دیگه به کل از سرم افتاد. اونشب هم به فکرم افتاد که یکمی قبل خواب مطالعه کنم بلکه تونستم دوباره خودم رو مثل گذشته عادت بدم حداقل شبی یک صفحه کتاب بخونم. اصلا دلم نمیخواست با موبایل یا لپتابم اینکار رو بکنم چون همینطوری حس میکنم چشمام داره ضعیف میشه و نمیخوام که خودم بدترش کنم. توی قفسه کتاب هام چندتایی کتاب بود که بیشترش هم مربوط به کارم میشد. علاوه بر اون ها دوتا کتاب از محمود دولت آبادی و برباد رفته هم بود که قبلا خونده بودمشون. بین اونا چشمم به یه کتاب حدودا چهارصد صفحه ای با جلد زخیم و صحافی شده زرشکی افتاد. نگرش درونی برابر با تغییر برونی. نویسنده شراره بهشاد. یادم نمیاد از شراره کتابی گرفته باشم. کتاب رو برداشتم. توی صفحه اولش با دست خط افتضاح خودش نوشته بود تقدیم به کتایون عزیز. آبان 1389. درست چند وقت بعد این بود که باهم آشنا شده بودیم. از دست خطش خندم گرفت. شراره با همه مرتیبیش و شیک بودنش دست خط خیلی بدی داشت. یه بار به شوخی بهش گفتم چرا همه دکترا انقدر بد خطند گفت بقیه رو نمیدونم اما من فارسی نوشتن رو تازه از شونزده سالگی شروع کردم. قبلش هم انگلیس مدرسه میرفت. شیشه شراب رو به همراه گیلاس کنار تختم گذاشتم و شروع کردم به خوندن از صفحه اول کتابش. ادبیات نوشتاری فوق العاده ای داشت. محتوای کتابش هم از همون اسمش میومد و در مورد تغییر نگرش و تکنیک های مربوط به اون بود. چند صفحه رو خوندم بدون اینکه دلم رو بزنه و یا خستم کنه. بشدت هم روون و جذاب نوشته شده بود. هرچی جلوتر میرفتم بیشتر مشتاقم میکرد. درگیر مطالعه کتاب بودم که یه صدایی به گوشم خورد. انگار یکی چندتا پله رو باهم پریده باشه پایین. اول گفتم حتما گربه ای چیزیه اما یه آن استرس برم داشت. رفتم دم در ورودی آپارتمان و گوشم رو به در چسبوندم. صدایی نمیومد. بعضی وقت ها سکوت شدید خودش ترسناکتر میشه. در رو قفل کردم و برگشتم اتاق. با لپ تاپم دوربین ها رو چک میکردم. همه چی عادی بود. اما توی پاگرد بین طبقه دوم و سوم یه سایه افتاد و رد شد. ضربان قلبم حسابی شدت گرفته بود و دروغ چرا واقعا ترسیده بودم. چند بار فیلم دوربین رو جلو عقب کردم اما چیزی معلوم نبود. وای نکنه که. بیخیال بابا جن کجا بود. از اونجا که دوران کودکیم توی شهرستان گذشته ناخودآگاه این چیزا بهم تلقین شده و نمیتونستم منکر این بشم که جن وجود نداره. اما هیچ وقت توی شرایطی نبودم که بخاطرش بترسم. اما الان وضعیت جوریه که واقعا میترسم. چه جن باشه یا دزد جفتش برای من که توی این خونه الان تنهام خیلی ترسناکه. با استرس به دقت به دوربین ها نگاه میکردم. نه انگار واقعا خیالاتی شدم. همین هفته باید برای سرایداری اینجا یکی رو پیدا کنم. اینجوری دیگه اینجا نمیشه زندگی کرد.زنگ موبایلم منو از خواب بیدار کرد. اصلا ذهنم یاری نمیکرد که صبح جمعه ای کی میتونه باشه. وقتی دیدم روی صفحه گوشی اسم مهدیس افتاده تازه همه چیز یادم اومد. -هممم جانم. -مامان خوابی هنوز؟ -مگه ساعت چنده؟ -9. -خیر باشه صحر خیز شدی. -منم خوابم میاد. این کسخلا انگار هر روز صبح زود عادت دارند بیدار شن. همش ادای تنگها رو در میارند. -خوبه باز یکی زورش رسیده تورو از خواب بیدار کنه. -کی میای؟ -برنامه ناهار بود دیگه. همون ظهر میام. -چرا الان نمیای؟ -من تا پاشم صبحونه بخورم آماده بشم همون ظهر شده. -زودتر بیا دیگه. -اوه حالا چه خبره مگه؟ -بیا باز واسه من خودشو چُس کرد. حتما باید آرتمیس جونت بگه تا زود بیای؟ -تا چشت دراد حسود خان. میام دیگه. قبل ظهر اونجام. صبحونه مختصری خوردم و کم کم باید خودم رو برای رفتن به اونجا آماده میکردم. هنوز وقت بود. نمیدونستم برنامه اونجا چیه. یه ناهار معمولیه یا چیز دیگه ای. بدون فکر به چیزی روی تختم دراز کشیده بودم و بدون فکر به چیزی به سقف نگاه میکردم. بعضی وقت ها هست که آدم دوست داره ذهنشو با یه چیز الکی مشغول کنه و درگیر فکر خیال بشه اما چیز خاصی به ذهنش خطور نمیکنه. چشمام رو بستم یه مرور کلی از دیشب رو برای خودم ترسیم میکردم. اتفاقی که افتاد خیلی عجیب بود. چرا باید اون زنه اینجوری رفتار میکرد؟ همون که شراره گفت. پاک خل و روانی بود. وقتی یادم میاد که دکتر راشدی بخاطر رفتار پری چهر چقدر ناراحت و معذب بود دلم براش میسوخت. واقعا زندگی کردن با همچین آدمی خیلی باید سخت باشه. اون دوره که مهدیس مشکل روحی داشت چقدر منو اذیت کرد. خداروشکر که از اون دوره گذشتیم و الان به نظر میرسه اوکی باشه. اما واقعا خوشگل بود. هیچ نقصی تو چهرش نداشت. موهای صاف و بلند طلایی و چشمایی آبی و کشیده. لب و دهن و بینیش معمولی بود اما خیلی به صورت زیباش میومد. چهرش در عین زیبایی کاملا شیطون و نمکی بود. اسمش کاملا معرفش چهره اش بود. پری چهر. پوست تمام تنش یک دست سفید و بدون حتی یه سر سوزن لکه و به درخشندگی پوست بدن یک بچه بود. اصلا نتونستم از پشت ببینمش واسه همین نمیدونم اندامش چطوریه اما سینه های گرد و سفتی مثل یه دختر 18 ساله داشت که نوکشون مثل نوک سینه های آرتمیس به رنگ صورتی روشن بود. یه لحظه به ذهنم خطور کرد که شاید میشد دیشب جوری دیگه ای باشه. اینکه پیشنهادشون رو قبول میکردم و یه تری سام فوق العاده باهم داشتیم. وای فکر کن با یه زن و شوهر جذاب. اونم یه زوجی به این زیبایی. چرا دارم بهش فکر میکنم؟ بنده خدا راشدی اصلا از حضور من خوشحال نبود و داشت اذیت میشد. خب سکسمون هم معلوم بود چقدر اعصاب خورد کن و کسشعر میشد. والا با اون زنیکه خوشگل دیوونه. به سمت چپم نگاه کردم. کتاب شراره روی میز کنار تختم بود. یادم افتاد قبلا آرزو میگفت حتما کتاب های شراره رو باید بخونی. در مورد تاثیرات سکس بر روح و روان خیلی خوب توضیح داده. طبیعتا همچین کتابی اینجا چاپ نمیشه. احتمالا یه نسخه زبان اصلی باید باشه. توی ویلای فشم چندتا کتاب زبان اصلی بود. احتمالا یکی از همون کتابا باید باشه.هوا امروز خیلی سرد بود. سرد و کاملا بی روح. ابری و سوز شدیدی هم میومد. به نظرم سردترین روز سال باید باشه. لواسون که حتما سردتر از اینجاست. مخصوصا که خونه آرتمیس بالای تپه های لواسونه و همینجوری به نسبت شهر سردتره. دماسنج گوشیم عدد صفر رو نشون میداد. خوبه لباسام به اندازه کافی گرم هست. بافت یقه اسکی سفید کاملا جذب تنم رو پوشیده بودم با شلوار جین استرچ آبی روشن و روش هم پالتو خردلی شیکی که داشتم و موهام رو از پشت دم اسبی بسته بودم. برای اونجا هم یه دکلته سبز یشمی ساتن که خیلی خوب روی بدنم میشینه و انقدر جنس پارچش لخت بود که حتی کل حجم کونم رو به چشم میاره. از بقل رونم هم تا پایین چاک داشت. وقتی میخواستم آماده بشم به یاد مهمونی که دعوتمون کردند و ادا بازی هایی که درآوردند افتادم. یادش بخیر آخرش چه حالی از آنا گرفتم با اون کارم. با دیدن دکلته سبزم گفتم چطوره یکم سر به سر ارژنگ بذارم. البته باید با هماهنگی مهدیس این کار رو انجام بدم. نمیخوام آرتمیس فکر بدی در موردم بکنه. بلاخره هرچی نباشه ارژنگ باباشه. دیگه ماشین نبردم که با دو تا ماشین بخوایم برگردیم. اسنپ گرفتم. راننده اسنپ یه پیرمردی بود که کلی دعا و نماد مذهبی توی ماشینش آویزون کرده بود. پیرمرده کل مسیر حتی یه کلمه هم حرف نمیزد و گه گداری که توی آینه به عقب نگاه میکرد زیر لبی یه ذکری میگفت. چه آدم روی مخیه. کاش همون حامد میومد دنبالم. کاش اصلا راننده شخصی داشتم. میشه همینه اینا رو اوکی کرد. از روی بیکاری کانال های تلگرامی رو میخوندم. همش خبرهای منفی. دوباره باز یه خبر دیگه از موسسه کاسپین به چشمم خورد. حروم زاده های عوضی. خیلی راحت پول مردم بدبخت رو خوردند و یه آب هم روش. هیچ وقت هم گیر نمیوفتند. حواسم نبود که شالم از روی سرم افتاده. یهو پیرمرد راننده اسنپ گفت استغفرالله خانم حجابت رو رعایت کن. سرم رو آوردم بالا و خیلی جدی گفتم بله؟ -خانم روسریت رو سرت کن. یعنی چی بدون حجاب نشستی تو ماشین. خیلی جدی گفتم حجاب من به شما مربوط نمیشه. شما رانندگیت رو بکن. یهو زد بغل و گفت پیاده شو. من نمیرسونمت. -یعنی چی؟ شما وظیفته منو برسونی. -من نمیخوام توی ماشینم فعل حرام انجام بشه. -مگه مجبورت کردم نگاه کنی؟ خب چشاتو در پیش کن. -تو حجابتو رعایت کن. خجالت هم نمیکشه. محرم و نامحرم سرش نمیشه. -گمشو بابا مرتیکه امل. با عصبانیت از ماشین پیاده شدم. یهو کلش رو از ماشین کرد بیرون چی گفتی؟ -گفتم بهت امل. امل نبودی که منو پیاده نمیکردی بدبخت. با عصبانیت گفت برو خانم. برو از خدا بترس. گازشو گرفت و رفت. مرتیکه گوه. آدمت میکنم آشغال. دوباره اسنپ گرفتم و تا نشستم از راننده خیلی جدی پرسیدم چجوری میشه از یه راننده شکایت کرد؟ -راننده ماشین که یه پسر جوون بود گفت چی شده مگه؟ بنده خدا ترسید فکر کرد میخوام از اون شکایت کنم. -خیر سرم گفتم امروز با اسنپ برم. از شانسم یه آدم عقده ای حزب اللهی اومد. منو وسط راه پیاده کرده که خانم حجابت رو رعایت کن. آشغال انگار مجبورش کردند نگاه کنه. پسره خندید و گفت زنگ بزنید پشتیبانی و بگید. -اونوقت تاثیری هم داره؟ -اسنپ خیلی روی رفتار راننده ها حساسه. اگر گزارش کنید حتما پیگیری میکنند. واسه دلجویی از شما بهتون سفر رایگان میدن. -مگه من گدام که با یه سفر مفتی بخوان راضیم کنند. نخیر باید با اون مرتیکه برخورد بشه. پسره گفت نمیدونم والا. به اسنپ زنگ زدم. اپراتور اسنپ کلی عذر خواهی کرد و گفت بررسی میکنه. آخرم گفت براتون یه کد تخفیف سفر رایگان میفرستیم که همین باعث شد عصبانی تر بشم. صدام رو بردم بالا که کد تخفیفتون ارزونی خودتون باشه. همین الان برنامتون رو پاک میکنم و دیگه هیچوقت از شما ماشین نمیگیرم. تا وقتی امثال همچین آدمی توی مجموعه شما هستند اصلا درست نیست که بخوام از خدمات شما استفاده کنم. قطع کردم. پسره گفت دمتون گرم خانم. کار درست رو شما میکنید. آدم های اینجوری فکر میکنند صاحب کل این مملکتند. باید جلوشون وایساد. -گور بابای خودشون و همه کس و کارشون. بلاخره رسیدیم.