انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22

زندگی کتایون



 
قسمت صد و هشتاد و یکم: طعم واقعی لذت
روایت از شیرین:
از اون شبی که کتایون منو جلوی خونش پیدا کرد تا الان همه چیز خیلی قشنگ و رویایی شده واسم. کتایون خیلی بهم اهمیت میده. باهام درست مثل یکی از اعضای خونوادش رفتار میکنه و بهم محبت داره. اصلا نمیتونم باور کنم اینجام. انگار همش یه خوابه. میترسم یهو به خودم بیام و ببینم برگشتم به همون جایی که بودم. توی اون خونه کوچیک و سرد خالی که شده بود شکنجه گاه من. انقدر همه چیز برام رویاییه که بعضی وقت ها خودم رو نیشگون میگیرم که مطمئن بشم بیدارم. در مقابل این همه لطف کتایون نمیتونم بی تفاوت باشم و خودم رو سربار کتایون کنم. درسته اون بهم پناه داده و اجازه داده که توی خونش باشم، اما من نمیتونم مثل یه مهمون توی خونش فقط بخورم و بخوابم. واسه همینم میخوام همه کارهای خونش رو براش بکنم. نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنه. هرچند خودش موافق نیست و هربار هم مخالفت میکنه. اما چکار کنم؟ خودم دوست دارم کاراش رو انجام بدم. اینجوری حس وبال گردنش بودن برام کمتر میشه. همه چیز عالیه. حتی برخوردهای مهدیس هم برام ناراحت کننده نیست. اونم حق داره. نمیتونه به این زودی بهم اعتماد کنه. بهش حق میدم یک ادم فقیر و بدبخت وارد خونش شده حتما فکر میکنه من ممکنه دست به هر کاری بزنم از طرفی بخاطر سن کمش و آزادی که داره خیلی بی پروا رفتار میکنه. اصلا باورم نمیشه که اینجا خونه همون کتایونی باشه که قدیم میشناختم. توی تمام اون سالها زشت ترین حرفی که از دهن کتایون شنیدم بیشعور احمق گاو بود. اما الان خیلی راحت رکیک ترین فحش های کمر به پایین رو به توی خونش میشنوم. مهدیس که انگار براش مهم نیست چی میگه و حتی خیلی راحت به کتایون هم دیدم که فحش های زشت داده. حتی به مادر آرتمیس که انقدر باهاش صمیمیه. اما بیشتر تعجبم بخاطر کتایونه. دیشب نشون داد اونم دست کمی از مهدیس نداره. حس بدی از فحش دادن هاشون ندارم برعکس به نظرم بامزه میاد. با همه چیزهایی که از کتایون دیدم و واسم عجیب بوده ولی واقعا براش خوشحالم که یک زندگیه اروم و خوب داره همه اینا به نظرم به خاطر قلب پاک خودشه.
تصمیم گرفتم خونه رو کامل نظافت کنم تا وقتی کتایون اومد خوشحال بشه. از آشپرخونه شروع کردم و همه جای خونه رو گردگیری و جارو زدم. دستشویی و حمام رو هم برق انداختم. میخواستم راه پله ها رو هم نظافت کنم اما خیلی خسته شده بودم. یکمی استراحت کردم و رفتم سراغ اتاق ها. واسه اولین بار بود توی اتاق کتایون میرفتم. چه اتاق قشنگ و دلبازی داشت. داشتم کف اتاق رو جارو میزدم که چشمم افتاد به جعبه بزرگی که زیر تختش بود. یه قسمتی از جعبه از زیر تخت بیرون زده بود. یه چیزایی به رنگ های آبی و صورتی و قرمز توش بود که ناخودآگاه توجهم رو جلب کرده بود. اصلا قصد فضولی کردن توی اتاق رو نداشتم اما چیزای رنگی که اون تو بود کنجکاوم کرده بود که یه نگاه کوچولو بندازم. جعبه رو بیرون کشیدم. وای خدای من. اینا چیه دیگه؟ یدونه کرم رنگش رو برداشتم. وای از این کیرهای مصنوعیه. اون موقع که آرایشگاه کار میکردم و خونه سولماز که میرفتم مجبورم میکرد باهاشون لز کنم از اینا دیده بودم. همه مدل و همه سایزش هست. حتما کتایون با اینا خودشو رو ارضاء میکنه که ازدواج نکرده. اما چرا انقدر زیاد؟ همه مدل و اندازه هم بود. یدونه سورمه ای رنگش بود که خیلی خوشکل بود. دراز با رگه های بیرون زده مثل یه کیر خوشگل. تصور اینکه کتایون روی این تخت لخت میخوابه و با این با خودش ور میره خیلی قشنگه. هم قشنگ هم تحریک آمیز. وای من چرا دارم به همچین چیزی فکر میکنم؟ اصلا به چه حقی دارم توی وسائل شخصیش فضولی میکنم؟ سریع همه چیز رو مرتب کردم و به بقیه کارم رسیدم. وقتی کار اتاقش تموم شد سبد رخت چرک های توی اتاق کتایون رو برداشتم که ببرم بشورم. توی آشپرخونه دونه به دونه جدا میکردم که یه وقت لباسای رنگی و سفیدش قاطی نشه و رنگ نگیره. چه لباس زیرهای فانتزی قشنگی. عجیبه کتایون اینارو برای کی میپوشه؟ حتی یدونه شورت ساده هم انگار نداره. یه شورت سفید بندی جلو توری بود که بیشتر از بقیه توجهم رو جلب کرده بود. وای این تنه کتایون بوده. به قسمت توریش دست کشیدم. این قسمتش چه جایی بوده. بردمش به سمت صورتم و جلوی بینیم گرفتم و بوش کردم. آههه چه بوی خوبی میده. توی زندگی کوفتیم انقدر سکس های منزجر کننده ای داشتم که از سکس زده شده بودم. هیچوقت هیچ لذتی از سکس نبردم. حتی وقت هایی که در ازای پول سکس میکردم. واسه همین هیچوقت راجبش توی خلوتم خیالبافی نمیکردم. اما الان عجیبه. دارم بهش فکر میکنم. حس میکنم گرمم شده و دارم داغ میشم. چرا اینجوری شدم؟ یه حس خوشایند و خوب بود. یه جور خاصی شده بودم. حس میکردم از تو دارم گر میگیرم. وای نه من دارم چکار میکنم؟ اگر کتایون هنوزم از اینکار بدش بیاد چی؟ نمیذارم اشتباهی که باعث شد ارتباطم باهاش قطع بشه دوباره اتفاق بیوفته.
بعد از ظهر بود که بلاخره نظافت خونه تموم شد. وای چقدر خسته شدم. انقدر ضعیف شدم که تا یکمی کار میکنم جونم در میاد و دیگه نای هیچ کاری رو ندارم. روی کاناپه بزرگی که تقریبا وسط حال بود خوابیدم. نمیدونم کاناپه رو چرا خریده؟ نه تنها شیک و قشنگ نیست بلکه اصلا هم به وسائل خونه اش نمیاد. بی قواره و گنده همینطور وسط خونه افتاده. اول که دیدمش فکر کردم همینطوری اینجا گذاشتنش تا بعد جابجاش کنند اما انگار جاش همینجاست و قرار نیست جای دیگه ای گذاشته بشه. فقط به درد این میخوره روش ولو بشی. اونم نه خیلی راحت. روی همون کاناپه خوابیدم. توی خواب و بیداری احساس کردم سر و صدا از اتاق کتایون میاد. چشمام رو باز کردم. چراغ اتاقش روشن بود. بلند شدم و رفتم دم اتاقش. -سلام. کی اومدی؟ با اون نگاه جذاب و قشنگش با لبخند بهم نگاه کرد. -سلام عزیزم. تازه رسیدم. ببخشید بیدارت کردم. چرا اونجا خوابیدی؟ -نمیخواستم زیاد بخوابم. -خوب شد پس بیدار شدی. کمرت اذیت میشه زیاد روش بخوابی. آخه اون واسه خوابیدن نیست. توی حالت های کتایون یجور کلافگی و بی حوصلگی دیده میشد. هیچ وقت انقدر بی حال و خسته ندیده بودم که بیاد خونه. وقتی خواست مانتوش رو از تنش در بیار توی چهره نازش علائم درد کشیدن رو به وضوح میشد دید. -کتایون خوبی؟ چیزیت شده؟ -آره عزیزم. چیز خاصی نیست. یکم بدنم گرفته. -آخ چقدر من حواس پرتم. بذار برات یه چایی آماده کنم خستگیت در بره. سریع اومدم توی آشپزخونه و تا برای کتایون چایی دم کنم. ماگ چاییش رو با چندتا شکلات بردم توی اتاقش اما اونجا نبود. صدای آب از حموم میومد. منتظر شدم تا برگرده اما خیلی طول کشید. شاید یک ساعتی شد. نگرانش شده بودم. در حموم رو زدم. جواب نداد. دوباره در زدم و صداش زدم. اما بازم جوابی نداد. دیگه واقعا داشتم نگران میشدم. به آرومی در حموم رو باز کردم. کتایون توی وان حموم دراز کشیده بود و روی صورتش یه چیز سیاه رنگ زده بود. یه عود خیلی خوشبود هم روشن کرده بود که فضای حموم رو حسابی خوش بود کرده بود. هدفونش هم توی گوشش بود. توی اون زاویه چیزی از تنش مشخص نبود. مخصوصا که کل روی آب با کف زیادی پوشیده شده بود. اما ساق ها بلوری پاش که از لب وان بیرون زده بود به زیبایی هرچه تمام تر خودنمایی میکرد. دوتا پای سفید و بلوری با انگشت های کشیده و خوشگل و ناخن های مرتب که لاک قرمز درخشان قشنگی روش خورده بود. نگاهم که به صورتش برگشت دیدم کتایون با لبخند بهم نگاه میکنه. -جانم شیرین جان. چیزی میخوای؟ سریع گفتم ببخشید و در حموم رو بستم. وای چقدر ضایع شد. یه وقت فکر نکنه دزدکی داشتم دید میزدمش. با خودم میگفتم ای احمق این چه کار احمقانه ای بود که کردی؟
توی اتاق مهیار روی تختش نشسته بودم و به کار احمقانم فکر میکردم. خیلی احساس بدی داشتم. میترسیدم که نکنه کتایون رو ناراحت کرده باشم. یکمی بعد کتایون از حموم اومد و صدام میزد. -شیرین کجایی؟ خجالت میکشیدم باهاش رودرو بشم. در اتاق رو باز کرد و باهمون چهره خندان و زیبا گفت اینجا چرا نشستی؟ -چیزی نیست کتایون. یه حوله کرم بلند رو دور تنش بسته بود که از بالای سینه هاش تا پایین رون هاش رو پوشونده بود و موهاش رو هم با یه حوله دیگه بسته بود. -بیا چایی بخوریم. -آخ ببخشید یادم رفته بود. یه لبخند ناز بهم زد و گفت بیا عزیزم. برای خودش و من چایی ریخت. -راستی نیازی نبود زحمت بکشی. حموم خیلی تمیز شده بود. -کار خاصی نکردم. بیکار بودم گفتم یه کار مثبتی انجام بدم. کار بدی کردم؟ -تو نیازی نیست این کارها رو بکنی. یکی واسه نظافت هر هفته میاد. چند روز رفته شهرستان. -آخه خودمم دوست داشتم. -نمیدونم چی بگم. یکمی از چاییش خورد و بعد با لبخند خیلی شیطونی گفت نگفتی چرا اومدی توی حموم؟ -نگران شدم. آخه هیچوقت انقدر حموم کردنت طول نمیکشید. لبخند نازی زد و گفت خب این یه دوش گرفتن ساده نبود. امروز خیلی مزخرف و اعصاب خورد کن بود. به ریلکسشن نیاز داشتم. وقتی خواست شکلات برداره چشمم افتاد به کبودی رد دور مچ دستش. یکم که دقت کردم دور هر دوتا مچ دستش این رد کبودی بود. انگار دستاش رو با دست بند بسته بودند. اما خیلی پهن تر از رد دست بند بود. -کتایون دستات چی شده؟ به دستاش نگاه کرد و گفت دستام چی شده؟ -دور مچ دستت رو میگم. در حالی که به نوبت دور مچ دستش رو میمالید گفت آهان. چیز خاصی نیست. نظرت چیه امشب بریم بیرون یکم بگردیم؟ -خیلی هم خوبه. لیوان ها رو برداشت. سریع بلند شدم و گفتم نه بذار من بشورمشون. -میخوام بذارم توی ماشین بعدا که جمع شد همرو باهم بشوره. چه کاریه با دست بشوریم. خم شد که در ماشین ظرف شویی رو باز کنه یهویی دست گذاشت روی کمرش و گفت آآیییی. -وای خدای من چی شد کتایون؟ -لعنتی بدنم خیلی درد میکنه. بعد زیر لبی گفت پری چهر مادر جنده دیوونه. کمرش رو مالیدم. خودشو رو ازم جدا کرد و گفت برو آماده شو بریم. -کتایون مطمئنی خوبی؟ -آره بابا چیزیم نیست که. اما مشخص بود الکی میگه. از چهرش معلوم بود درد داره. رفت توی اتاقش و منم حاضر شدم. کتایون هنوز از اتاقش بیرون نیومده بود. در اتاقش باز بود و دمر روی تخت افتاده بود. با نگرانی اومدم توی اتاقش. -کتایون خوبی؟ -نمیدونم چرا انقدر کمرم بد گرفته. -بذار کیسه آب گرم رو آماده کنم برات. -نمیخواد. الان اوکی میشم میریم. -کجا بریم با این حالت؟ رفتم کیسه آب گرم رو پر کردم و براش آوردم. کتایون همونطور که دمر خوابیده بود از روی حوله گذاشت روی گودی کمرش و از داغی کیسه خیلی ناز آه کشید. لباسام رو عوض کردم و دوباره لباسای تو خونه ایم رو پوشیدم. -کتایون کمرت بهتره؟ با حالت کلافه گفت فقط کمرم نیست. کل تنم درد میکنه. میشه پماد پیروکسی کام رو از توی کابینت داروها بیاری؟ براش آوردم. حولش رو باز کرد و تا پایین کمرش رو لخت کرد. کمرش رو پماد میمالیدم و اونم ریز ناله میکرد. بازو هاش رو هم با پماد ماساژ دادم و دوباره برگشتم پایین روی کمرش. پوست تنش مثل یه نوزاد نرم و لطیف بود. بدون حتی یدونه لک و پیس یا کشیدگی. وقتی گودی کمرش رو میمالیدم حوله یکمی پایینتر اومد و یه چیزایی مثل نقش و نگار روی کمرش دیده میشد. حوله رو تا روی باسنش پایینتر آوردم. نقش خالکوبی زیبای روی کمرش کاملا مشخص شده بود. -دردت کمتر شد؟ -آره عزیزم خیلی بهترم. دستت درد نکنه. -این چه حرفیه. کاری نکردم. کتایون یه سوال بپرسم؟ -جونم. -هیچ وقت نخواستی دیگه ازدواج کنی؟ -چرا میپرسی؟ -سوال بدی کردم. فضولی کردم. ببخشید. - گفته بودم قبلا بهت. بخاطر بچه ها. این مهدیس رو میبینی که چکار میکنه. مهیار هم بدتر از اون. -منظورم اینه که سختت نیست. آخه تنهایی. -چرا سختم باشه؟ -آخه تو خیلی.. امم چجوری بگم. خیلی شوهری بودی. خندید و گفت شوهری دیگه یعنی چی؟ حس کردم خیلی حرف مسخره ای زدم. واسه همین دیگه چیزی نگفتم اما کتایون ادامه داد نکنه منظورت اینه که خیلی داغ بودم؟ -نه نه. -چرا عزیزم. منظورت همینه حتما. خب هنوزم هستم. حتی خیلی بیشتر از قبل. -پس چکار میکنی؟ صورتشو برگردوند و با شیطنت خاصی بهم نگاه کرد و گفت خیلی کارها میشه کرد که نیازی به شوهر نباشه. با تعجب گفتم خیلی کارها؟ -آره عزیزم. تو چیکار میکنی؟ -من؟ -آره. تو هم آدمی دیگه. حتما دلت میخواد. -آخه من که. امم چی بگم. اصلا ولش کن این حرف ها رو. -شیرین خودت شروع کردی دیگه لوس نشو. دیگه الان مثل اون موقع ها نیست که ما چشم و گوش بسته و اوسکل باشیم. -آخه من که کاری نمیکنم. -هنوزم با مردها مشکل داری؟ -مرد؟ یه مرد واقعی توی زندگیم نبوده که بفهمم چجوریه. همه نامرد و عوضی بودند. -منظورم سکسه عزیزم. برعکس اون موقع ها کتایون خیلی بی پرده راجبش حرف میزد. کاملا شوکه بودم و نمیدونستم چی باید بگم. کتایون حوله رو کشید بالا و توی همون حالت دمر سفتش کرد و به آرومی چرخید سمتم. -وای خیلی بهترم. واقعا معجزه کردی شیرین. خب نمیخوای جوابمو بدی؟ با خجالت گفتم چی بگم والا. نمیدونم چرا انقدر جلوی کتایون خجالت میکشیدم. شاید چون یه جورایی خاطرات اون سالها واسم تداعی میشد که همچین مکالمه ای تهش به جدایی ما دوتا خطم شد. -وای نگاش کن. دختر 14 ساله تا صحبت حرفای زیر لحافی شد چه سرخ شده. بابا بچه نیستیم که. هم من کیر دیدم هم تو. انقدر هم سکس کردیم و کس دادیم که دیگه عادی شده واسمون. مگه نه؟ از حرفای بی محابای کتایون راجب سکس حسابی هنگ کرده بودم. همینطور گیج بهش نگاه میکردم و اون با خنده میگفت وای خدا شیرین خیلی خوبی. بعد این همه سال تا اسم کیر میشنوی تا پشت گوشت قرمز میشه. از شوخیش خندیدم و گفتم منم که دیگه انقدر ندید بدید نیستم. -خب پس بگو ببینم. -یه چیزی بگم مطمئنم باورت نمیشه. من هیچ وقت از سکس با مرد لذت نبرم. -عه مگه میشه؟ یعنی هیچ وقت؟ -آخه تو که نمیدونی با من چجوری رفتار میکردند. اگر هم خوب بوده انقدر بعدش باهام بد رفتار کردند که حالم از اون آدم و اتفاقاتی که افتاده بهم میخوره. یعنی یجوری شدم که بیشتر فقط تحمل میکنم زودتر تموم بشه. به نظرت مشکل دارم؟ -نمیدونم. من که نبودم ببینم چجوری هستی. تا نبینم نمیتونم نظر بدم. -اوا خاک به سرم. میخوای سکس منو ببینی؟ خندید و گفت چقدر تو باحالی شیرین. خیلی سخت نمیگیری؟ -سخت میگیرم؟ سکس آمادگی روحی میخواد. یعنی باید با پذیرش کامل شروع کنی تا نهایت لذت رو ببری. اما انگار تو به خودت سخت میگیری که حال نکنی. -تو خیلی خوب همه چیزو بلدی. -خب تجربه خوب زیاد داشتم. -خدا بیامرزه منصور رو که انقدر خاطرات خوبی برات گذاشته. -آره خاطرات خوبی از سکس باهاش داشتم. اما بعضی تجربه هام هزار برابر بیشتر از اون لذت بخش بود. از این حرفش همینطور متعجب مونده بودم. یعنی بعد منصور هم با کسی بوده؟ اومدم بپرسم که گفت یاد آخرین باری افتادم که اومدم خونتون. یادته؟ با تاسف گفتم آره. هنوزم که هنوزه نمیتونم خودم رو ببخشم که انقدر باعث ناراحتیت شدم و دوستیت رو باهام تموم کردی. -شیرین عزیزم شرایط اون موقع فرق میکرد. بعدشم من اون موقع بخاطر بچه ها دو سال نتونستم دانشگاه بیام. هرچند حق با توئه. واقعا ناراحتم کردی. انقدر که دیگه حتی نمیخواستم باهات روبرو بشم. واقعا چه فکری کردی اون کار رو کردی باهام؟ لحن حرف زدن کتایون جوری بود که دوباره همه ناراحتی ها و عذاب وجدان های اون موقع رو بهم برگردوند. با بغض گفتم ببخشید کتایون. متاسفم. -بایدم باشی. تو یه کار خیلی خیلی زشت کردی. من هنوزم از دستت دلخورم. -کتایون ببخش منو. کاش می مردم و اینکار نمیکردم. من خیلی احمقم. بی اختیار اشکم سرازیر شد. روبروم نشست و با دستاش صورتم رو گرفت و در حالی که با لبخند محسور کنندش بهم زل زد بود گفت شوخی کردم باهات. نه عزیزم تو احمق نیستی. همون موقع هم نبودی. انقدر هم شجاع بودی که احساساتت رو بدون ترس بروز بدی. حالا میخوام بدونم اگر به اون موقع دوباره برگردی حاضری دوباره اونکار رو بکنی؟ نمیتونستم چیزی بگم. بدجوری ترس برم داشته بود. ترس از اینکه چیزی بگم که باعث بشه دوباره کتایون از دستم ناراحت بشه. کتایون صورتشو نزدیک صورتم آورد و گفت اون روز چشمات مملو از علاقه بود. اما همون روز هم دو دل بودی و نمیدونستی چکار کنی. با این حال دل رو زدی به دریا و انجامش دادی. هنوزم اون نگاه رو داری. شیرین فکر کن دوباره همه چیز برگشته عقب. دوباره حاضری انجامش بدی؟ دست و پام یخ کرده بود. نمیدونستم چکار کنم. آرزو میکردم کتایون منو ببوسه اما اون منتظر من بود. شاید میخواست جراتم رو بسنجه. خیلی سختم بود. سرم رو پایین انداختم و کتایون خودشو عقب کشید. با دلسردی گفت نه انگار تو خیلی فرق کردی. کاملا عوض شدی. حتی حست هم به من مثل قبل نیست. میخواستم بگم نه کتایون تنها چیزی که واسم مونده حس و علاقم به توئه. نمیخواستم نا امیدش کنم. وقتم میخواست بلند بغلش کردم و لباشو محکم بوسیدم. نفسم بالا نمیومد. کتایون با علاقه خاصی نگاه کرد و لبخند زد. در حالی که صورتم رو گرفته بود جوری لبام رو بوسید که تمام تنم آتیش گرفت. طعم شیرین لباش بهترین چیزی بود که تا اون موقع مزه کرده بودم. زبونش رو توی دهنم وارد کرد. بدجوری تنم میسوخت. همه وجودم لذت شده بود. انقدر زیاد که بدنم نمیتونست تحمل کنه. یهو چشمام سیاهی رفت و از هوش رفتم.
-شیرین خوبی؟ چت شد یهویی؟ روی تخت کتایون خوابیده بودم. هیچ وقت همچین حسی نداشتم. کتایون بهم لیوان آب قند رو داد و با لبخند خاصی گفت فکر کنم فشارت افتاد. بخور حالت سرجاش میاد. -نمیدونم چم شد یهو. با خنده گفت فکر کنم خیلی تند رفتیم. اما نگران نباش. اوکی میشی. آب قند یه لذت عجیبی داشت که درست مثل آب روی آتیش میموند. چهار زانو روی تخت نشستم و کتایون هنوز همون حوله به تنش بود. روی صندلی میز توالت نشست و حوله روی سرش رو باز کرد. از زیر حوله آبشار طلایی موهای نم دارش روی شونه هاش ریخت. موهاش رو با برس شونه میکشید. -خیلی وقته با کسی نبودی. درسته؟ -یادم نمیاد آخرین بار کی بوده. برگشت و با لبخند گفت کاملا مشخصه عزیزم. با چشماش به بین پاهام نگاه کرد. سرم رو آوردم پایین. وای کاملا خشتک شلوار پارچه ای صورتی که توی خونه میپوشیدم خیس شده. با نگرانی بلند شدم و گفتم وای خاک به سرم. کتایون ببخشید منو. خیلی زشت شد. شروع کردم به جمع کردن ملحفه های روی تخت. -چکار میکنی؟ -بذار ببرم بشورمش. بلند شد و دست منو گرفت و گفت شیرین چیزی نیست. از شدت خجالت نزدیک بود گریم بگیره. از اونجا که تا بحال اینجوری نشده بودم خیال کردم جیش کردم. -بذار باشه عزیزم. این ملحفه ها زیاد کثیف میشه. -کتایون توروخدا بذار ببرم بشورمش. -گفتم نمیخواد. بغض کرده میخواستم از اتاق برم بیرون. -شیرین چیه باز؟ -ببخشید کتایون. خیلی زشت شد. -چرا آخه؟ این یه چیز خیلی عادیه. بدنمون توی این شرایط اینجوری واکنش نشون میده. -آخه جاش اینجا نیست. -پس کجاست؟ با خجالت گفتم دستشویی. کتایون انگار تازه فهمیده من چی میگم بلند خندید و گفت وای شیرین تو خیلی خوبی. در حالی که از ته دل میخندید روی صندلی نشست و گفت وای خدای من باورم نمیشه. شیرین تو انگار هنوزم همون دختر هجده ساله ای. -منظورت چیه؟ -تو واقعا نفهمیدی که این خیسی جیش نیست؟ -پس چیه؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت شیرین خدایی ایستگاه گرفتی؟ یعنی تو واقعا نمیدونی چیه؟ سرم رو تکون دادم. کتایون جوری نگاهم میکرد که انگار با یه اوسکل که هیچی نمیفهمه طرفه. -عزیزم اون ترشحات واژنته که بخاطر تحریک شدنت اومده. دیگه هر زنی از سن بلوغش اینو میدونه. -آخه انقدر زیاد؟ مگه میشه؟ هیچ وقت اینجوری نمیشد که. -هیچوقتم با یه بوس غش نمیکردی. درسته؟ -خیلی بده نه؟ -قربونت برم عزیزم. این چه حرفیه. اتفاقا من خیلی خوشحالم که تونستم کمکت کنم. -مرسی کتایون. من تا آخر عمر مدیونتم که. حرفم رو قطع کرد و گفت دیوونه منظورم از کمک یه چیز دیگست. -چی؟ بلند شد و به سمتم اومد و با لحن خیلی شهوتی گفت تو نیاز داشتی تخلیه بشی. به آرومی انگشتش رو از روی شلوار روی کسم کشید. بی اختیار رفتم عقب. -وای نکن کتایون. -بدت اومد؟ با خجالت گفتم آخه کثیف شده. -اشکال نداره گلم. اگر میخوای برو شلوارت رو عوض کن. یکم بمونه میچسبه و حال بهم زن میشه. اومدم توی حموم و شلوار و شورتم رو در آوردم. وای انقدر خیس و چسبناک شده بود که نگو. شلوار و شورتم و بین پاهام رو شستم. حالا چکار کنم؟ دیگه لباس ندارم. همش دو دست لباس تو خونه ای داشتم که جفتش رو امروز شستم و فقط همین مونده بود. در حموم رو باز کردم و از لای در کتایون رو صدا زدم. از توی اتاق جوابم رو داد. -جونم. -کتایون شرمندم دیگه لباس ندارم. میشه یه دست دیگه لباس تو خونه ای بهم بدی؟ -شیرین دستم بنده. بیا خودت بردار. -آخه من. با خنده گفت نترس نگاهت نمیکنم. با خجالت تیشرتی که تنم بود رو به زور تا اونجا که میشد کشیده بودم پایین. اومدم توی اتاقش. کتایون جلوی آینه نشسته بود و صورتش رو با کرم های مخصوصش ماساژ میداد با لبخند گفت عزیزم راحت باش من نگاهت نمیکنم. توی کشوی کمدم لباسای تو خونه ایم هست. رفتم سمت کمدش. کشو رو که درآوردم همه لباس زیرهاش به همراه لباسای توری که اگر میپوسیدم همه جام معلوم بود. باز به ذهنم افتاد کتایون اینارو واسه کی میپوشه؟ توی خونه با وجود یه پسر بزرگ که امکان نداره. همینطور به لباس ها زل زده بودم که گفت چی شد پیدا نکردی؟ -میشه خودت یدونه بهم بدی؟ بلند شد و اومد کنارم. -توی این کشو که نه. پایینشه. کشو رو بست و کشوی پایینیش رو باز کرد. -ای وای یادم نبود همرو دادم بیرون. فردا حتما بریم خرید. هرچی لازم داری رو باهم بخریم. با تعجب گفتم یعنی تو توی خونه همیشه شلوارک و لباس توری تنت میکنی؟ -خب اینجا خونمه. نباید راحت باشم؟ -راست میگی سوال مسخره ای کردم. اما سوالم مسخره نبود. جواب کتایون بود که مسخره بود. ولی نمیخواستم مثل یه فضول سوال پیچش کنم. -میشه حداقل لباس زیر بهم بدی؟ -آره بیا هر کدوم رو میخوای بردار. سمت چپی ها همگی نو هستند. تا حالا نپوشیدم. چندتا ست لباس زیر خیلی فانتزی و سکسی بود. -اینا رو بپوشم؟ -مشکلش چیه؟ -آخه یجوریه. امم انگار هیچی تنم نیست. کتایون بلند خندید و گفت وای شیرین بیخیال. عزیزم چرا خجالت میکشی ازم؟ -آخه. در حالی که لبخند میزد گفت اصلا نمیخواد چیزی بپوشی. خودمون دوتایی هستیم. -نه اینجوری زشته. اصلا میرم شلوار بیرونیم رو میپوشم. خواستم برم که کتایون گفت میل خودته اما بهتره زودتر با شرایط این خونه اوکی بشی. این حرفش یجوریم کرد. وقتی بهم چیزی میگفت با کمال میل دوست داشتم انجامش بدم. -میخوای بپوشی زودتر بپوش. تیشرتت کم مونده جر بخوره انقدر که کشیدیش. میخواستم برم بیرون اما یه حسی مثل کنجکاوی که انگار میخواستم ببینم تا کجا میشه پیش رفت مانعم شد. -یعنی تو واقعا مشکلی نداری؟ -با چی؟ -با اینکه.. من ... امم ... اینجوری باشم؟ یهویی بهم نگاه کرد و با لبخند گفت تا وقتی تو معذب نباشی نه. نمیدونستم باید چکار کنم؟ کاملا دو دل بودم. از طرفی دلم نمیخواست برم شلوارم بپوشم و از طرفی خجالت میکشیدم. کتایون گفت شیرین بیا باهم راحت باشیم. منم سختمه که بخوام جلوت انقدر معذب باشم. جفتمون زنیم و انقدر صمیمی هستیم که این چیزا واسمون مهم نباشه. درسته؟ از طرفی اینجوری به جفتمون بیشتر خوش میگذره. نه؟ با خجالت گفتم آره. -پس دیگه سخت نگیر و اون تیشرت بدبخت رو ول کن تا نخ کش و گشاد نشده. به آرومی ولش کردم و پایین تیشرتم تا بالای کسم اومد بالا. روم نمیشد توی صورت کتایون نگاه کنم. از اینکه کتایون به اندام خصوصیم نگاه میکنه حس خوبی داشتم اما این حس سریع با خجالت جایگزین شد و بلافاصله دستام رو روی کسم گذاشتم. -دیگه فایده نداره. من دیدمش. -واقعا دیدی؟ -آره عزیزم. مثل خودت خوشگل و خوردنیه. این حرفش آناً کل تنم رو داغ کرد و حسابی هیجانیم شدم. در حالی که رعشه کمی به صدام افتاده بود گفتم خوخو خو خوردنی؟ اومد سمتم و در حالی که دستش رو گذاشت روی دستم و گفت آره عزیزم. خوردنی. لباش رو گذاشت روی لبام. دوباره کل تنم شل شد و دستام رو از روی کسم برداشتم و انگشتای کتایون رو لاش حس میکردم. جوری تنم میسوخت که کم مونده بود ذوب بشم. پاهام دیگه نا نداشت وایسم و نشستم روی تخت. کتایون در حالی که انگشتای خیس دستش رو میمالید گفت به این سرعت دوباره خیس شدی. هنوزم تنم خیلی داغ بود. به سختی نفس میزدم. کتایون گفت شیرین عزیزم تو نیاز داری آروم بشی. بذار کمکت کنم. -اما کتایون تو زنی. -تو هم به زنها حس داری. یادته؟ -ولی تو از اینکار متنفر بودی. -آدما عوض میشن عزیزم. -اما. در حالی که با لبخند آمیخته به شهوت بهم نگاه میکرد گفت دیگه چیزی نگو. دستشو به آرومی برد سمت گره حوله اش که بالای سینه هاش بسته بود و گره رو با انگشت اشارش باز کرد. همزمان با افتادن حوله از تنش نفس من به شماره افتاده. باورم نمیشد. اندام لخت کتایون کاملا جلوی چشمم بود. اون موقع ها که باهم دوست بودیم خیلی شبها به این فکر میکردم که اندام کتایون چقدر میتونه مثل صورتش قشنگ باشه. الان چیزی که میبینم هزاران بار قشنگ تر از تصورات منه. پوستی که از سفیدی مثل برف زیر آفتاب میدرخشید و سینه های بزرگی که خیلی قشنگ و قرینه با نوک برجسته به سمت بالا و هاله خوش رنگ صورتی دورش خود نمایی میکرد. بدنش درست مثل یه ساعت شنی میموند. کمر باریک و باسن فوق العاد قشنگ با پاهای کشیده. برای اولین بار خالکوبی روی شکمش رو کامل میدیدم که درست مثل یه گل سرخ واقعی بود و از همه دیوونه کننده تر بین پاهاش بود که مثل یه صدف نیمه باز زیبا پف کرده و چوچول صورتی پر رنگ کوچیکی که از بینش بیرون زده بود درست مثل مروارید داخل صدف بود. -چطورم شیرین؟ -عا عالی. بی نهایت زیبایی کتایون. میخوام لمست کنم. اومد جلو وایساد و گفت چرا معطلی پس؟ -یعنی میتونم؟ -من کاملا در اختیارتم عزیز دلم. دستام رو دو طرف پهلوهاش گذاشتم و صورتم رو نزدیک بردم. تنش بوی گل میداد. انگار نقش گل رو تنش واقعی بود و یه گل رز قرمز تازه روی تنش چسبیده بود. اون لحظه زیباترین نجوایی که میشد شنید ناله های ریز کتایون بود که از لمس بدنش با دستای من ساطع میشد. خالکوبی گل سرخش رو خیلی دوست داشتم. کتایون هم مثل من عاشق رز سرخ بود. به آرومی با نوک انگشتام گلبرگ های روی شکمش نرمش رو نوازش میکردم. دستش رو روی دستم گذاشت و به آرومی به سمت بین پاهاش هدایت کرد. چشمام رو بستم. کاملا میخواستم خودم رو در اختیارش قرار بدم. انگشتام به یه نقطه خیلی نرم و خیلی گرم تر از سایر نقطه های تنش رسید و با لمس خیسی و گرمای زیادش متوجه شدم که به کس خوشگلش رسیدم. حسش درست مثل لمس کردن گلبرگ های گل بود. با همون لطافت و همونقدر لذت بخش. انگشتم رو به وسطش کشیدم و یه کوچولو نوک انگشتم رو به داخل بردم. صدای ناله کش دار مملو از شهوت کتایون منو به اوج برده بود. روم خم شد و از پایین تیشرتم گرفتم و منم دستام رو بالا بردم و تیشرتم رو از تنم در آورد. بغلم کرد و صورتم رو می بوسید. نفهیدم که سوتینم رو باز کرد. دیگه جفتمون کاملا لخت بودیم. کتایون با لذت خاصی به کل تن من نگاه میکرد و منم به صورت نازش. اون نگاه نازش بهم اعتماد به نفس میداد. دیگه از نشون دادن بدن لاغر و ضعیفم به کتایون خجالت نمیکشیدم. کتایون بغلم کرد و روم خوابید. زبونش توی دهنم بود و میمکیدمش و با دستام تن نرم و داغش رو نوازش میکردم. برای منی که توی اون سالها توی حسرت یه بوسه عاشقانه ازش بودم الان رویایی ترین لحظه زندگیم بود. جفتمون لخت در حال عشق بازی باهم بودیم. کنارم دراز کشید و دستش رو برد بین پاهام و کسم رو نوازش میکرد. به حدی داغ شده بودم و ازم آب میومد که نزدیک بود دوباره پس بیوفتم. کتایون با مهارت خاصی کسم رو میمالید. انگار دقیقا میدونست چجوری من به اوج برسونه. دوتا انگشتش رو داخل کسم برد و در حالی که اون دوتا انگشت رو توی کسم تکون میداد با شستش خیلی ماهرانه چوچولم رو میمالید. دست دیگش روی سینم بود و با نیشگون های ریز از نوک سینه هام که حالا حسابی برجسته شده بود به حدی زیادی تحریکم میکرد و همزمان زبونش رو داخل گوشم کرده بود و یا لاله گوشم رو میخورد. دیگه چشمام جایی رو نمیدید. توی یه لحظه حس کردم یه چیزی از کل تنم به طرف بین پاهام رفت و با لرزش وحشتناک زیادی که به کل تنم افتاده بوده از کسم داشت با فشار خارج میشد. جوری جیغ میکشیدم و تکون میخوردم که انگار دارم جون میدم. کلی آب از داخل کسم با فشار زیادی مثل جیش کردن به بیرون پرتاب میشد. دیگه حتی جون نداشتم که چشمام رو باز نگه دارم.
خلسه فوق العاده ای بود. به حدی سبک شده بودم که هیچ وزنی رو احساس نمیکردم. انگار روی ابرها دراز کشیده بودم. کتایون به آرومی صورتم رو می بوسید و با نوک انگشت های کشیده و خوشگلش دور نوک سینه هام رو نوازش میکرد. -واو چه اورگاسم بی نظیری. حالت چطوره عزیزم؟ به سختی و خیلی آرومی زمزمه کردم عالیم کتایون. خیلی عالی عشق من. چشمام خیس شد و همینطور اشک ازشون میومد. کتایون سرم رو بغل کرد و گفت آخی عزیزم. چیزی نیست. به سمتش چرخیدم و با تمام توانی که داشتم بغلش کردم و محکم توی بغلم به خودم فشارش دادم. -خیلی دوست دارم عشق من. خیلی دوست دارم کتایون. -منم شیرین دوست دارم. خودش رو ازم جدا کرد و گفت بذار برات یه چیزی بیارم بخوری. نیاز به ریکاوری داری. باید واسه امشب کاملا آماده باشی. رفت از آشپزخونه یکمی میوه و شکلات و دوتا پاکت آب میوه به همراه یه شیشه شراب که همه توی یه سینی بود آورد. -بیا عزیزم بخور جون بگیری قربونت برم. برای خودش توی یه لیوان پایه بلند شراب ریخت. -میخوری برات بریزم؟ -نمیدونم. -تا حالا هیچوقت مشروب نخوردی شیرین؟ -یادم نمیاد. -اوکی. پس برات یکمی میریزم چون شرابش خیلی قویه. نمیخوام حالت بد بشه. به اندازه نصف استکان توی لیوان ریخت و بهم داد. لیوان خودش رو بلند کرد و به سمت من نگه داشت. من همینطوری نگاهش میکردم. به لیوانش اشاره کرد اما من نمیدونستم واقعا باید چکار کنم. خندید و گفت یه رسمه که وقتی باهم مشروب میخوریم با زدن پیک هامون بهم سلامتی بدیم. لیوانش رو به لیوانم زد و گفت سلامتی سرت شیرینم و بعدش یکمی از شرابش رو خورد. منم یه نفس کل ته لیوان رو سر کشیدم. مزه تند و عجیبی مثل داشت و گلوم رو میسوزوند. -بازم میخوای؟ -زیاد بخورم حالم بد میشه؟ -نمیدونم. بهتره کم کم شروع کنی تا بدنت عادت کنه. از خوراکی ها یکمی خوردیم. کتایون گفت شیرین تو خیلی داغی. انقدر که انگشتام توی کست داشت میسوخت. -بخاطر توئه و گرنه هیچوقت داغی حس نکرده بودم. -الان که فکر میکنم واقعا چه احمقی بودم که اون موقع اجازه ندادم باهم باشیم. -دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. -راست میگی گذشته ها گذشته. الان مهمه که باهمیم. -کتایون؟ -جونم. -امم هیچی. -شیرین هر سوالی داری راحت بپرس. -تو زیاد با زنها ارتباط داشتی؟ -زیاد که میشه گفت آره. چطور؟ -منم قبلا لز کردم اما اصلا خوب نبود. اما کاری که تو بامن کردی انگار واقعا استادی. خندید و گفت استاد لز؟ خب تجربه خوب زیاد داشتم. از طرفی پارتنرهام هم اکثرا مهارت خوبی داشتند و یاد گرفتم. -پارتنرهات؟ یعنی با چند نفر؟ -با خنده گفت چندین نفر. -پس واسه همینه که ازدواج نکردی؟ -اون یه موضوع جداست. چه گیری دادی به شوهر نکردن من؟ -ببخشید فضولی کردم. -بذار راحت بگم الان توی وضعیتی نیستم که دلم بخواد درگیر یه نفر باشم. -کتایون میشه یه سوال دیگه بپرسم؟ -اگر مربوط به شوهر کردن نیست آره. -تو با مردها هم رابطه داشتی؟ یه لبخند شیطونی زد و گفت گفتم که تجربه های خوبی توی سکس داشتم. تا اومدم یه چیز دیگه بگم منو کشید سمت خودش و گفت عزیزم دیگه حرف زدن بسه. بیا بغلم ببینم. دوباره لبام رو خورد و منم اینبار با نهایت اشتیاق خودم رو در اختیارش قرار داده بودم. کتایون منو به سمت خودش کشید و به پشت خوابید و منو کشید روی خودش. با دستام سینه های بزرگ و خوشفرمش رو میمالیدم و لباش رو میخوردم. یه پاش رو از زانو خم کرد و کس داغش رو با مهارت خاصی به رون پام میمالید. از داغی کسش داشتم آتیش میگرفتم و شعله های شهوتم از کسم به شکل مایع لزج زبونه میکشید. با حرکت تنش فهمیدم که میخواد کسش رو به کسم برسونه و منم باهاش هماهنگ شدم و کسم رو روی کسش گذاشتم. وقتی کس هامون به هم متصل شد نمیتونم بگم چقدر لذت بخش بود. مخصوصا که کتایون با حرکات ریز خودش رو زیر من تکون میداد و باعث مالش کس هامون به هم میشد. هربار که ناله های شهوتی کتایون از دهن خوشگلش بیرون میومد من چندین برابر بیشتر دیوونه میشدم. دستش رو باسنم بود و کونم رو میمالید و چنگ میزد. انگشتش رو به وسط کونم رسوند و سوراخ کونم رو میمالوند. خودم رو سفت کردم و گفتم نه کتایون. چشمای خمارش رو باز کرد و با شهوت گفت چرا عزیزم؟ نکنه آسیب دیدی؟ -نه آخه اونجا کثیفه. در حالی که شهوت توی صداش موج میزند خنده ریزی کرد و گفت توی سکس دیگه این چیزا مهم نیست عزیزم. چرخید و خودش رو انداخت و اینبار اون با شدت خیلی زیادی کسش رو به کسم میمالید و حتی بینش با کسش به کسم ضربه میزد. دوباره داشتم به اوج شهوت میرسیدم. سینه هام رو توی دهنش گذاشت و جوری میمکید و گاز میگرفت که از شهوت جیغ میزدم. منم سینه هاش رو گرفتم و سعی میکردم مثل خودش بمالمشون. خودش رو ازم جدا کرد و به سمت بین پاهام رفت. پاهام رو تا اونجا که میشد باز کرد. به کسم خیلی حشری نگاه کرد و بعدش یه نگاه به من انداخت و صورتش رو برد بین پاهام. میخواستم مانعش بشم اما وقتی لباش رو لبه های کسم حس کردم دیگه نتونستم مقاومت کنم. با ولع خاصی کسم رو میخورد و زبونش رو توی کسم میچرخوند. وای داشتم میمردم. انقدر خوب بود که حد نداشت. بعد از چهل سال تازه اولین بار مزه لذت سکس رو توی زندگی اینجوری حس میکردم. چشمام رو بستم و لبم رو محکم بهم فشار میداد و با صدای بلند خفه شده توی دهن بستم دوباره ارضاء شدم.
کتایون بلند شد و رفت دستشویی و یه آبی به سر و صورتش زد و برگشت. یه باقی مونده شرابش رو خورد و روی تخت دمر دراز کشید. کونش بی نهایت خوش فرم و قشنگ بود. مثل یه هلو گنده که با دیدنش آب دهن آدم راه میوفته. کونش رو یکم بالا آورد و پاهاش رو باز کرد. توی اون حالت کسش توی بهترین حالت ممکن دیده میشد. یکمی هم لای کونش باز شده بود و سوراخ کون خوش رنگش خود نمایی میکرد. بهم نگاه کرد و با لبخند واسم یه چشمک زد. انگار منتظر بود که اینبار من بهش حال بدم. کسش رو از لای پاهاش میمالیدم. درست مثل یه تیکه دمبه تازه نرم و داغ بود و انگشتام رو کاملا خیس کرده بود. انگشتام رو کردم توی دهنم. مزه خیلی خوبی میداد که دوست داشتم بیشتر ازش بچشم. دهنم رو روی کسش گذاشتم و شروع کردم به خوردن کسش. وای که چقدر خوب بود. همه ترشحات کسش رو با ولع تمام میمکیدم و میخوردم. کونش رو باز کردم و به سوراخ کوچولوی خوشگلش نگاه انداختم. بی اختیار بینیم رو به سوراخ کون نازش نزدیک کردم. چه بوی خوبی میداد. به حدی خوب بود که شدیدا دیوونه کننده بود. از اون زمان که توی خونه مددکاری گیر اون شیطان پست فطرت افتاده بودم و مجبورم میکردم سوراخ کون کثیفش رو بلیسم حتی دیدن سوراخ کون هم حالم رو بهم میزد. اما الان به طرز عجیبی سوراخ کون زیبای کتایون انگار منو به سمت خودش میکشید. آروم زبونم رو بهش زدم و کتایون یه ناله خیلی ناز کرد و سوراخ کونش هم خیلی خوشگل جمع و باز شد. لبام رو گذاشتم روش و میخوردمش. کتایون هم از زیر با دستش کسش رو میمالید. از خوردن کس و کونش سیر نمیشدم. میخواستم انقدر بلیسم براش که دیگه زبون و دهنم نا نداشته باشه. اما شهوت کتایون بصورت نوسانی کم و زیاد میشد. انگار نمیتونستم اونجوری که میخواد بهش حال بدم. بلند شد از جاش و اومد اینور تخت و اون جعبه بزرگه رو از زیر تخت برداشت و گذاشت روی تخت. -میخوایم بیشتر حال کنیم. موافقی شیرین؟ با سر تایید کردم. -وای چه عالمه از اینا داری. با خنده گفت خب هرچی بیشتر باشه بهتره دیگه. اینجوری میتونیم تنوع داشته باشیم. کدومشو دوست داری؟ سریع همون سرمه ایه رو برداشتم و گفتم این خیلی خوشگله. -آره خیلی هم خوش فرمه. خودشم یه دونه دراز و شفافی که شل و ول بود رو برداشت. -وای این خیلی گندست. خندید و گفت عزیز همش مال تو نیست که. جعبه رو گذاشت پایین و گفت دیلدو رو بده عزیزم که بهت حال بدم. با لبخند گفتم بذار عزیزم من بهت حال بدم. -باشه شیرین جون. به پشت دراز کشید. گفتم میشه دوباره همونطوری قمبل کنی؟ برگشت و به حالت چهار دست و پا شد اما اینبار کونش رو تا اونجا که میش بالا داد و کل بالا تنش رو روی تخت پهن کرده بود. دوباره چندبار کس و کونش رو لیسیدم و دیلدو رو به آرومی توی کس خیسش که از التهاب لبه هاش کاملا تف کرده بود فرو کردم. کتایون ناله بلندی کرد و با ناله های بلندش ازم میخواستم بیشتر ادامه بدم. دیلدو رو توی کسش تند تند تکون میدادم. جوری که انگار واقعا با یه کیر واقعی داشتم میکردمش. سوراخ کون نازش کاملا باز جلوی چشمم بود. زبونم رو همزمان روش گذاشتم و اینبار خواستم بیشتر جلو برم. زبونم رو توی سوراخ کونش فرو کردم. مزه خیلی خاصی رو روی زبونم حس میکردم که بدجوری حشریم میکرد. کتایون خیلی ناز و دیوونه کننده ناله میکرد. با ناله ازم خواست که با انگشت به کونش حال بدم. منم بدون معطلی انگشتم رو توی کونش فرو کردم و همزمان دیلدو و انگشتم رو توی کس و کون کتایون تکون میدادم و اونم با شدت تمام ناله میکرد. انگشتم رو در آوردم. انقدر به مزه تنش علاقه پیدا کرده بودم که نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. انگشتم رو توی دهنم کردم و مکیدم و دوباره توی کونش میکردم. کتایون دستشو از بین پاهاش آورد روی کسش و تنه دیلدو رو گرفت و از توی کسش بیرون کشید و و سر دیلدو رو به سمت سوراخ کونش برد و با شهوت زیادی گفت شیرین از پشت بذار. منم همونی که میخواست رو انجام دادم. وقتی سر کلفت دیلدو توی کونش فرو میرفت خیلی ناز آه کشید. نگران بودم که دردش بیاد اما انگار فقط داشت لذت میبرد. اینبار دیلدو رو توی کونش تکون میدادم و کسش رو میخوردم. یه لحظه کتایون گفت شیرین برعکس بیا زیرم. جوری که برعکس هم بودیم به پشت زیرش خوابیدم و کسم نزدیک کسش بود. اون یکی دیلدو ژله ایه رو برداشت و از یه طرف توی کس خودش کرد و اون طرفش رو هم کرد تو کس من. لذت عجیبی بود. انگار واقعا کتایون کیر داشت و منو میکرد. من دیلدوی توی کونش رو جلو عقب میکردم و اونم با حرکت دادن کسش باعث میشد دیلدویی که توی کس جفتمونه حرکت کنه و انگار که واقعا داشت منو میکرد. برای سومین بار توی همین حین ارضاء شدم و کتایون هم بلاخره ارضاء شد. دوطرف دیلدو ژله ای پر بود از آب کس جفتمون که بی اختیار اون طرفی که توی کس کتایون بوده رو به سمت دهنم بردم و لیسیدمش. کتایون بهم یه لبخند ناز و روم خوابید و لبام رو بوسید. اون شب بعد سالها واسه اولین بار طعم واقعی لذت رو چشیدم.
     
  

 
بعد سکسمون به کتایون کمک کردم که اتاق رو مرتب کنه. رو تختی رو که پر از آب کس و عرقمون شده بود رو انداختم توی لباس شویی و دیلدوها رو اونطور که کتایون بهم گفت شستم و ضد عفونی کردم. دوش گرفتیم و یکمی غذا خوردیم و بعدش توی بغل کتایون تا خود صبح مثل یه نوزاد توی بغل مادرش خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم حال خیلی خوبی داشتم. مرور خاطرات دیشب خیلی واسم خوش آیند بود. یه لحظه گفتم نکنه واقعا همه اینا خواب باشه. نکنه من مردم و الان توی بهشتم. راستی کتایون کجاست. با نگرانی از تخت همونطور لخت اومدم پایین و سراسیمه از اتاق اومدم بیرون. کتایون توی آشپزخونه نشسته بود و داشت چاییش رو میخورد. -صبح بخیر عزیزم. خیالم راحت شد. بهش لبخند زدم و گفتم صبح توهم بخیر کتایون. کی بیدار شدی؟ -نیم ساعت پیش. دلم نیومد بیدارت کنم. بیا صبحونه بخوریم. بعد صبحونه طبق برنامه ریزی دیشب کتایون رفتیم بیرون خرید کنیم. اما کتایون اول منو برد به آرایشگاه. به نسبت اون آرایشگاه هایی که من توش کار کرده بودم اینجا به حدی شیک و لوکس بود که حد نداشت. کاملا مجهز و همه مشتری ها و آرایشگرها هم خوشگل و عالی. انگار فقط من بودم که با بقیه فرق میکردم. موهام که خیلی بلند شده بود و تا بالای کمرم میومد رو نوک گیری کردم و بعدشم با ماسک مو و کلی چیزای دیگه بهش رسیدند. بعدشم رنگ مشکی گذاشتند. همه اینا رو کتایون ازشون خواسته بود. ناخونام رو هم مرتب و تمیز کردند و همینطور پاک سازی صورتم رو انجام دادند. وقتی کارشون تموم شد انگار چندین سال جوون تر شده بوده بودم. خیلی قیافم فرق کرده بود. کتایون صورتشو آورد کنار صورتم و گفت واو چه جیگری شدی خوشگلم. ببین چقدر ناز شدی. بعد از اون رفتیم پاساژ ارگ تجریش. وقتی کنار کتایون راه میرفتم اعتماد به نفس پیدا میکردم. نگاه مردها رو میدیدم که چجوری روی کتایونه و حتی زن ها هم با حسرت بهش نگاه میکردند. خیلی شق و رق و محکم راه میرفت. از رفتارش جذابیت مطلق بود که میریخت. البته لباسایی که تنش بود هم حسابی جلب توجه میکرد چون اندامش کاملا توی اون لباسهای قابل تصور بود. شلوار جین فاق کوتاه تنگ با بوت های پاشنه بلند با یه تن پوش که خودش بهش میگفت ناچو و حسابی همه چشم ها رو سمت خودش میکشید. اول رفتیم یه فروشگاه لوازم ورزشی. توی مغازه یه پسری نشسته بود که تنها بودو کس دیگه ای باهاش نبود. به محض ورود ما سریع بلند شد و با در حالی که نمیتونست نگاهش رو از اندام کتایون برداره اومد به سمتمون و با کتایون شروع به صحبت کرد. کتایون یکم در مورد ست های ورزشی باهاش صحبت کرد و منم داشتم همینطوری مغازه رو میگشتم. اما گوشم به صحبت هاشون بود که پسره چجوری داره برای کتایون زبون میریزه و صحبت رو سمت خوش اندام بودن کتایون میبرد. عجیب بود که پسره چجوری انقدر راحت به خودش اجازه میده در مورد بدن مشتری خانمش نظر بده ولی عجیب تر از اون رفتار کتایون بود که انگار اونم خوشش میومد و تحت تاثیر صحبت های پسره قرار گرفته بود. کتایون با لوندی خاصی گفت معلومه شما خیلی با تجربه هستی که اندام افراد رو از رو لباس تشخیص میدی. -خانوم شما رو هرکی ببینه سریع میفهمه که اندام ورزیده و متناسبی دارین. اتفاقا یه ست ورزشی نبیا دارم که فکر کنم به سایز شما بخوره اگه اجازه بدین بیارم تن بزنین. -من بیشتر لگ ورزشی با تاپ سوتین استفاده میکنم. -پس دقیقا همون چیزیه که شما استفاده میکنین. رفت و برای کتایون آورد. کتایون گفت خیلی خوش استایله میتونم پرو کنم؟ -بله اون اتاق بفرمایید –شیرین من اینو تو اتاق تن بزنم تو هم اگه چیزی پیدا کردی بگو ایشون برات بیاره گفتم باشه. کتایون رفت به اتاق پرو و چند لحظه بعد فروشنده رو صدا زد پسره خیلی خودمونی گفت اسمم حامده خانم -آقا حامد میشه یه لحظه بیاین اینجا -جونم. –میشه رنگای دیگش رو هم ببینم –این مدل همین یه رنگو داره یه جور دیگشو دارم که جای لگ شرت کشیه و تاپ سوتین اون سفیده و همینجور یه قسمتاییش توره. –خیلی خوبه پس اونم برام بیارین که امتحانش کنم. –حتما. مشتاق شده بودم که منم ببینم. رفتم جلو در اتاق پرو. وای باورم نمیشد. کتایون با این لباس انقدر راحت جلوی این پسره خودشو نشون داده؟ فروشنده رفت چفت در رو بست که کسی دیگه نیاد توی فروشگاه. کتایون در حالی که سینه هاش رو داده بود جلو و توی آینه به خودش نگاه میکرد گفت به نظرت چطوره؟ –کتایون تو اینجوری با شکیم و بالاتنه لخت جلوی این فروشنده واستادی؟ -آره. میخواستم ببینم رنگ و طرح های دیگه هم داره؟. با بهت بهش نگاه میکردم. اصلا نمیتونستم اینجور رفتارهاش رو هضم کنم. کتایون یه لحظه به چهره متعجب من نگاه کرد و بلند گفت ببخشید آقا حامد آینه اتاق پروتون کوچیکه میشه تو آینه بیرون خودمو ببینم؟ -خانوم مغازه متعلق به خودتونه اختیار دارین. نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته؟ یعنی نمیتونستم باور کنم. کتایون خیلی ریلکس بدون اینکه عین خیالش باشه از اتاق پرو بیرون اومد و رفت جلوی آینه بزرگ دیوار فروشگاه وایساد. فروشنده هم مثل چی داشت چاک و قسمت لخت کون کتایون رو دید میزد. کم کم داشتم استرس میگرفتم. فروشنده اون یکیو هم آوردو گفت این رو هم تن بزنین سایزش با اونی که تنتونه یکیه. کتایون ازش گرفت و رفت اتاق پرو پوشید. وقتی در اتاق پرو باز شد نزدیک بود فکم بچسبه به زمین. این یکی خیلی سکسی تر از قبلی بود و شرت کشیش هم کاملا شکل برآمدگی کسش رو نشون میداد و کاملا قالب کونش رو از پشت گرفته بود. فروشنده هه که دیگه حتی برجستگی کیرش زیر شلوار ورزشیش رو مخفی نمیکرد با حالت خاصی گفت خیلی عالی شدین خانوم – اسمم کتایونه –بله واقعا این ست برازنده شماست. رو کرد به من و گفت شیرین این یکی چطوره؟ -خیلی قشنگه. -خب از این برای سایز دوستمم دارین؟ - برای ایشون میخواین – بله فکر کنم سایز ایشون مدیوم باشه. کتایون همونطوری با اون ست تو مغازه واستاده بود. انگار عین خیالشم نیست که توی یه جای عمومی هستیم. باز خدارو شکر از بیرون توی فروشگاه دید نداشت. مخصوصا اتاق پرو تو قسمت فرورفتگی مغازه گذاشته بودن که از بیرون دید نداشته باشه. لباسا رو آورد و داد بهم. پاشدم رفتم توی اتاق پرو و داشتم لباس ها رو میپوشیدم. از بیرون صدای کتایون رو میشنیدم که خیلی خودمونی با فروشنده صحبت میکرد. -حامد جان کفش همرنگ اینم برامون میاری؟ - البته هم رنگ این ست یه رانینگ آدیداس دارم و برای اون سیاهه پوما –باشه هردوشو بیارین. کتایون رو صدا زدم که بیاد لباسم رو ببینه. – خب بیا بیرون تو آینه بیرون بهتر دیده میشه – نه من خجالت میکشم این خیلی لختیه – خجالت نداره بیا بیرون حامدم ببینه. دستمو گرفتم منو کشید بیرون. فروشنده هم با کفشا اومدو منو دید. اولش خجالت میکشیدم اما وقتی میدیدم کتایون انقدر راحت با لباسای بدتر از من وایساده بهم اعتماد به نفس میداد و شرایط رو برام راحت تر میکرد. فروشنده اصلا به من نگاه نمیکرد و همه حواسش به کل به کتایون بود. گفت بله اینم کاملا اندازه ایشونه فیت بدنشونه. فروشنده کفش ها رو در آورد و بعدش داشت بند کفشارو درست میکرد. کتایون نشست روی یکی از نیمکتای مغازه و و فروشنده هم پرو پرو نشستو پای کتایون رو گذاشت رو پاشو کفشو رو پاش کرد. با اینکه میدیدم پسره چجوری حریصانه به پاهای کتایون زل زده بود و حتی یجورایی می مالیدش اما از استایل کتایون که پسره رو مجبور کرده بود جلوش زانو بزنه و کفش رو پاش کنه خوشم اومده بود. هر دوتا رو پاش کرد و کتایون بلند شد چند قدمی راه رفت و گفت خوبه خیلی راحته. از همین آدیداس برای شیرین هم بیارین. بهم اشاره کرد بشینم روی نیمکت. واقعا معذب بودم اما با این حال در مقابل کتایون توان نه گفتن نداشتم. فروشنده هم دوباره همونجوری کفشای منو پام کرد. کتایون گفت خب حامد جون اگه ممکنه همینا رو برامون آماده کن. آه راستی. اون ست گرم کن صورتیه رو هم بیار. –برای خودت؟ -نه برای شیرین. فردا میخوایم بریم کوه. وای که کتایون چقدر فوق العادست. از کجا میدونست دلم میخواست مثل اون موقع ها باهم کوه بریم؟ فروشنده گفت چشم کتایون جان هر چی شما دستور بدی. اونم آورد و پوشیدم و مطمئن شدیم اوکیه رفتیم لباسامون رو عوض کنیم. بعد از عوض کردن لباسامون نوبت حساب کردن خریدها بود. کتایون گفت حامد جون خب حالا چقدر بهمون تخفیف میدی. – قابل شمارو نداره میخواین اصلا مهمون من باشین. – نه عزیزم بگو چقدر. یجوری کتایون باهاش صحبت کرد که طرف مجبور شد نزدیک دو میلیون تخفیف بده. با این حال همینا هم کلی پولش بود. وقتی اومدیم بیرون گفتم وای خدا من خیلی گرون شد. کاش واسه من نمیگرفتی. –شیرین چرت نگو. فردا میخوایم بریم کوه با این لباسا میخوای بیای؟ -آخه. –دیگه حرف نباشه. واقعا خجالت میکشیدم. کاش میشد زودتر بتونم جبران کنم براش. بعد از اون رفتیم چندتا فروشگاه دیگه و لباسای تو خونه ای و زیر و چیزای دیگه خریدیم. بعدشم رفتیم یه بوتیک که چندتا مانتو و لباس بیرون بخریم. البته کتایون چیزی مورد توجهش نبود و فقط واسه من میخواست. توی زمانی که داشتم لباسام رو پرو میکردم دیدم خیلی عادی داره با یه مرد تقریبا هم سن و سال های خودمون که خیلی هم خوش تیپ بود خوش و بش میکنه. اون مرده صاحب بوتیک و چندتا فروشگاه دیگه بود و یه تخفیف خیلی زیاد هم بهمون داد. یجوری که دوتا از لباسام کاملا مجانی شد. آخرشم به کتایون کارتش رو داد و گفت هوشنگ هستم. دوست داشتی زنگ بزن بیشتر آشنا بشیم. کتایون هم گفت مرسی عزیزم. یجورایی نگران کتایون بودم. به نظرم توی ارتباطاتش خیلی بی محابا عمل میکنه و با هرکسی راحت گرم میگیره. از برخوردها و رفتارهای امروزش توی پاساژ کاملا این قضیه رو نشون میداد. به خاطر تجارب شخصی خودم نگرانش بودم. هرچند شرایطمون زمین تا آسمون فرق میکرد.
از پاساژ ارگ که اومدیم بیرون ظهر شده بود. خیابون ولیعصر رو به سمت پایین میرفتیم. کتایون پرسید نهار کجا بریم؟ -نمیدونم نظر خودت چیه؟ -نظر من؟ اممم اینجا چطوره؟ نگاه کردم به اون طرف خیابون. –عه اینجا هنوزم هست؟ -آره خیلی ساله هستش. من هیچوقت غذاشون نخوردم. –منم. یادش بخیر اون موقع ها میخواستیم بریم دربند از اینجا رد میشدیم. رفتیم توی رستوران لوکس طلایی و ناهار رو اونجا خوردیم. چند بار میخواستم از کتایون راجب رابطه هاش با مردها بپرسم اما واقعا روم نمیشد. از طرفی اینجور برخوردها واقعا نگرانم میکرد. میترسیدم براش اتفاق بدی بیوفته. –راستی چی شد یهویی به سرت زد بریم کوه؟ -صبحی هوس کردم مثل اوم موقع ها دوتایی بریم کوه نوردی. یادش بخیر چقدر خوش میگذشت. با حسرت آه کشیدم و گفت آره یادش بخیر. بهش نگاه میکردم. کتایون با حالت با مزه ای گفت باز چیه؟ -هیچی. –شیرین دیگه قلقت دستم اومده. اینجوری زل میزنی بهم یعنی یه چیزی میخوای بگی روت نمیشه. بپرس عزیزم. –ولش کن مهم نیست. –مربوط به امروزه؟ درسته؟ -راستش دارم فکر میکنم یهویی اگر یکی میومد توی فروشگاه خیلی تابلو میشدیم. خوب شد پسره در رو قفل کرد. مگه نه؟ -مگه چفت در رو انداخت؟ -یعنی تو نمیدونستی چفت در رو بست؟ -نه. –اونوقت نگران نبودی یهویی یکی بیاد تو؟ -اهمیتی نداشت واقعا برام شیرین. میدونی هرچقدر راحت تر بگیری راحت تر برات همه چیز پیش میره. –اما اگر مشکلی پیش بیاد چی؟ -چجور مشکلی مثلا؟ -آخه اون پسره خیلی دیگه تحریک شده بود. کتایون خیلی مغرورانه گفت اون تحریک شده بود چون من خواستم بشه. –تو خواستی؟ با خنده گفت آره وگرنه اونقدر تخفیف نمیشد ازش گرفت. –نمیدونم چی بگم. تو یه کارایی میکنی که من نمیتونم درکش کنم. –بذار راحت بهت بگم شیرین. دیشب گفتی تا به حال با هیچ مردی از سکس لذت نبردی. درسته؟ -آره. –فکر میکنی چرا؟ -نمیدونم شاید چون باهام بد رفتار کردند. –چرا باهات بد رفتار کردند؟ -چون نمیتونستم از خودم دفاع کنم. –نمیتونستی از خودت دفاع کنی چون تحت هر شرایطی خودت رو ازشون پایینتر میدیدی. اگر انقدر به خودت باور داشته باشی که از همه بالاتری اونوقت شرایط به کل برات فرق میکنه. دیروز من جایی بودم که بدترین بلاها داشت سرم میومد. اما در انتها کاری کردم که همه چیز به نفع من شد. راجب جزئیاتش نپرس اما در همین حد بدون که اگر من یک درصد خودم رو باخته بودم هنوزم درگیر اون داستان ها بودم. به خودت باور داشته باش شیرین. –دوست دارم کتایون. اما نمیشه. –میشه. به خودت باور داشته باشی میشه. منم کمکت میکنم. به شرطی که حاضر باشی. –با اعتماد به نفس گفتم کاملا حاضرم. –خوبه.
توی راه برگشت به خونه بودیم. بی صبرانه منتظر بودم که برسیم خونه و دوباره لذت هم آغوشی با کتایون رو داشته باشم. کتایون کاملا سر زنده و شاد با آهنگی که از ضبط ماشین پخش میشد میخوند و از سیگارش کام میگرفت. وقتی میدیدم حتی از اون سالها هم سر زنده تر و با نشاط تره واقعا حظ میکردم. چقدر این دختر خوبه. آهنگ قطع شد و به جاش صدای زنگ موبایل کتایون اومد. -سلام شروین. چطوری عزیزم؟ صدای یه پسر جوون بود که از اونور خط شنیده میشد. -سلام کتایون خانم. مرسی شما چطوری؟ -مرسی گلم خوبم. چه خبرا؟ -سلامتی تون. راجب خونه زنگ زدم. -خب خب. چکار میکنید بلاخره؟ -بابام قبول کرد بفروشیمش. شما هنوزم اونجا رو میخواید؟ -آره دیگه. برو از املاکی های محل قیمت بگیر هرچی گفتند همونقدر برش میدارم. -مرسی کتایون خانم شما خیلی لطف داری. قابل شمارو نداره ها. -بسه بسه نمیخواد الکی تعارف کنی. خونه باباته نه تو. شروین پشت خط خندید و گفت مال بابام هم قابل شمارو نداره. -باز شروع کردی بزل و بخشش کردن مال اون بنده خدا. اگر گذاشتی دو روز نفس راحت بکشه. کجایی؟ -خونه. -امشب چکاره ای؟ -امشب؟ هیچی. بیکارم. -پاشو بیا اینجا. میخوایم بریم فشم. -اوکی میام. کی میخواید برید؟ -دیگه چهار پنج اینجا باش. راستی لباس بیار فردا میریم کوه نوردی. -نه فردا صبح باید برم جایی. ولی امشب رو میام آخر شب برمیگردم. -خود دانی. پس منتظرتم. قطع کرد. گفتم کتایون میخوای بری فشم؟ -آره باهم میریم. من و تو شروین. فردا صبح هم به یاد قدیما که میرفتیم کوه میریم کوه نوردی. -وای خیلی خوبه. اما شروین کیه؟ -یکی از دوستامه. بچه خوبیه. میاد آشنا میشیم. نگران نباش نمیذارم بهت بد بگذره. حسابی ضد حال خورده بودم. اگر شروین نبود میتونستیم دوتایی خیلی بیشتر خوش بگذرونیم. به هر حال تصمیم با کتایونه و منم نمیتونم بگم کی بیاد یا کجا بریم. رسیدیم خونه. خریدها رو مرتب کردیم و کتایون وسائلی که باید با خودمون ببریم رو آماده کرد. توی همین گیر و دار موبایل کتایون زنگ خورد. -رسیدی؟ باشه بیا بالا. در ورودی رو زد و بعدشم در خونه رو باز کرد. یه دقیقه بعد شروین اومد. اول فکر کردم شروین یکی باید باشه هم سن و سال خود کتایون اما این خیلی کوچیکتر از کتایون میخورد باشه. شلوارش انقدر تنگ بود که باسنش خیلی تابلو بیرون زده بود. انگار نه انگار که مثلا مرده. کتایون با یه تاپ نیم تنه تنگ و شلوارک کشی بود که تمام اندامش رو به خوبی نشون میداد. کاملا چاک سینه هاش مشخص بود. خیلی راحت رفت سمت شروین بهش دست داد. بعد سلام و خوش و بش به من اشاره کرد و گفت دوستم شیرین. از همون آشپزخونه به شروین سلام کردم. یه لحظه شروین پشت به کتایون خم شد و کتایون یه سیلی محکم به کون شروین زد و گفت ماشالا خونه بابات بهت خوب میرسنا. -آره یکمی چاق شدم. -خیلی بهتر شدی. چیزی میخوری؟ -نه مرسی. -اوکی منم الان آماده میشم بریم. حاضر شدیم و همگی رفتیم پایین. به محض اینکه نشستیم توی ماشین کتایون گفت آخ یادم رفت. بیارمش. گفتیم چی جا گذاشتی بگو من بیارمش. کلید واحد رو بهم داد و گفت روی تختم یه کیسه سبزه. زحمتشو میکشی؟ اومدم بالا و کیسه رو برداشتم. توی آسانسور یه نگاه انداختم داخلش رو که چی بود که کتایون گفت جا گذاشتیم. دیلدو دیشبیه با یه دیلدوی مشکی به همراه یه چیزای دیگه بود. خوشحال شدم که کتایون به فکر خودمون بوده و میخواد باهم باشیم. هرچند با حضور شروین واسم سواله که میخواد چکار کنه؟ توی مسیر کتایون و شروین راجب فروش خونه و این چیزا صحبت میکردند و اینکه شروین چکار میکنه. کتایون بهش گفت اگر دنبال کار میگردی آشنا داره و میتونه معرفیت کنه. اول یه سر رفتیم یه هایپر بزرگ و برای شام و صبحونه فردا یسری چیز میز گرفتیم. بعد کتایون جلوی یه داروخونه بزرگ وایساد و رفت و چند دقیقه بعد با یه کیسه توی دستش برگشت و بعدش به سمت فشم راه افتادیم. وقتی رسیدیم شب شده بود. پیش خودم فکر میکردم کتایون حتما یه ملک کوچیکی توی فشم داره یا شایدم میریم خونه کسی اما وقتی رسیدیم اونجا و در پارکینگ رو باز کردم دهنم باز مونده بود. یه ویلای فوق العاده شیک و لوکس. از نمای بیرونش مشخص بود چقدر جای گرونیه. احتمالا شروین هم مثل من کف کرده بود چون اونم با هیجان گفت اینجا مال خودته کتایون؟ -واسه یکی از دوستامه که الان ایران نیست و در اختیار من گذاشته. از ماشین همه وسائل رو شروین برداشت و آورد توی ویلا. داخل ساختمون خیلی قشنگتر از بیرونش بود. مخصوصا نمای خیلی قشنگی رو به باغ داشت. کتایون توی ویلا انگار دنبال چیزی میگشت. بعد که پیداش کرد گفت آها ایناهاش. یه جعبه چوبی خوشگل بود که درش رو باز کرد یه سیگار قهوه ای بزرگ از داخلش برداشت و زیر بینیش کشید و گفت این باشه واسه اَفترمون. بیاید بچه ها اینجا رو بهتون نشون بدم. اول رفتیم توی باغ و بعدش باهم دیگه رفتیم توی طبقات. باورم نمیشد همچین خونه ای به این بزرگی و قشنگی وجود داشته باشه. با کتایون رفتیم توی یکی از اتاق ها و لباسامون رو عوض کردیم. اول که اومدیم اینجا حسابی سرد بود اما خیلی زود دماش به اندازه کافی گرم شد. راستش پیش خودم فکر میکردم امشب چجوری میخوایم توی این سرما بمونیم. من شومیز آستین حلقه ای یقه باز به همراه یه شلوار پارچه ای جذب پوشیدم. کتایون بجز شورت و سوتینش همه لباساش رو در آورد و یه لباس راحتی حریر طرح دار بنفش که شبیه روپوش بود پوشید که جلوش با بند بسته میشد. وقتی برگشتیم پایین من رفتم چایی آماده کنم. کتایون کنار شروین نشسته بود و در گوشش یه چیزایی میگفت و شروین هم انگار خوشش میومد. هنوز نمی فهمیدم شروین رو چرا با خودش آورده. چون شروین که گفت امشب نمیتونه بمونه. از طرفی اگر میخواست باهم نباشیم چرا دیگه دیلدوها را برداشت؟ حتما میخواست یه مرد همراهمون باشه تا امنیت داشته باشیم. از چهره کتایون شیطنت خاصی میبارید و در حالی که در گوش شروین پچ پچ میکرد به من نگاه میکردند. انگشتاش لای موهای مرتب و کوتاه شروین کرده بود و نوازشش میکرد. چایی با مخلفاتی که از هایپر گرفته بودیم رو آوردم پیششون. چند دقیقه ای صحبت کردیم تا اینکه کتایون گفت آخ چقدر هوس ماساژ کردم. شروین گفت باشه بریم. کتایون رو به من گفت شیرین تو هم میخوای ماساژ بگیری؟ شروین کارش عالیه ها. -نه نه من خوبم. -به نظرم نباید این فرصت رو از دست بدی. بعدا پشیمون میشیا. -نه میخوام زودتر شام رو آماده کنم. -شام که حاضریه دیگه. زیاد کار نداره. بیا عزیزم بعد باهم درستش میکنیم. -نه تو برو. من به اینجا به کارای پایین میرسم. راستش خجالت میکشیدم که شروین بدنم رو ماساژ بده. انگار کتایون هم فهمید و اصرار زیادی نکرد. به شروین گفت بره بالا تا خودشم بیاد. خودشم از پشت آشپزخونه رفت پایین و دو دقیقه بعد با یه شیشه سیاه که معلوم بود شرابه برگشت. سطل استیل رو از توی کابینت برداشت و توش یخ ریخت و اون شیشه رو توی سطل گذاشت و به همراه دوتا لیوان با خودش برد بالا.
واسشون دوتا چایی دیگه ریختم و بردم بالا. سوئیت طبقه سوم روی سکوی کنار جکوزی روی حوله پهن کرده بودند و کتایون دمر روش دراز کشیده بود. فقط بالاتنش رو میدیدم که کاملا لخته. چشماش بسته بود و شروین داشت کمرش رو ماساژ میداد. یه آهنگ ملایم پخش میشد و بوی خوشبوی عود توی اونجا پیجیده بود. گفتم مزاحمشون نباشم واسه همین برگشتم پایین. حدود نیم ساعت بعد شام آماده بود. نگران شدم که سرد نشه از دهن بیوفته. رفتم صداشون کنم. از پله ها که بالا میرفتم صدای جیغ بلند کتایون اومد. نگران شدم که ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه. سراسیمه وارد اتاق شدم همونجا خشکم زد. شروین به پشت روی زمین خوابیده بود و کتایون روش چمباتمه زده بود و در حالی که کیر شروین توی کسش بود داشت خودشو بالا پایین میکرد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که کتایون با شروین سکس کنه. کتایون منو دید و بدون اینکه کارش رو متوقف کنه به حرکتش ادامه داد. -آآآههه جوون. فاک می. اوووممم. اینارو در حالی که به صورت من با شهوت و لبخند نگاه میکرد میگفت. گفتم ببخشید و از اتاق اومدم بیرون. میخواستم در رو ببندم که در باز شد و کتایون کاملا لخت جلو وایساد. در حالی که سعی میکردم داخل اتاق رو نگاه نکنم گفتم ببخشید. میخواستم بگم شام آمادست. -بیا تو شیرین. -چی!؟ مم من بیام تو؟ لباش رو به لبام چسبوند و یه لب جانانه ازم گرفت. لباش خیلی داغ بود و تن منم داشت داغ میکرد. وقتی اونجوریم میکرد دیگه اختیارم دست خودم نبود. با شهوت دم گوشم نجوا کرد عزیزم بیا. سه تایی بیشتر خوش میگذره. -ام اما ... دوباره لباش رو گذاشت روی لبام و همزمان دستش رو گذاشت روی کسم و از روی شلوار میمالیدش. دیگه هیچ مقاومتی نداشتم و نزدیک بود بیوفتم زمین. کتایون دست منو کشید و با خودش بردش توی اتاق. شروین تا دید من اومدم تو دستش رو گذاشت روی کیرش و خودش رو جمع کرد. نگاهم رو به زمین انداخته بودم. کتایون از پشت بغلم کرد و در حالی که گردنم رو میبوسید و خیلی آروم پشت گوشم رو میلیسید گفت بچه ها راحت باشید. میخوایم تریسام سکس کنیم. شروین پاهاش رو باز کرد و کیر کاملا شق شدش معلوم شد. کتایون همینطور که داشت بدن من میالید و گردنم رو میخورد آروم دم گوشم گفت نظرت چیه عزیزم؟ نمیخواد بگی از داغی تنت میدونم که چقدر میخوایش. دلت یه سکس خوب میخواد. دلت میخواد که کنار هم تجربش کنیم. مگه نه عزیزم. آروم دستشو برد پایین و دکمه شلوارم رو باز کرد و دستشو برد توی شرتم و کسم رو که حالا خیس و داغ شده بود با انگشتاش میمالید. -نگاه کن بهش. ببین چه بی تاب راست شده. رگ های متورمش رو ببین. اون کیر خوشگل باید توی اینجات باشه و بهت حال بده. همزمان با گفت اینجا انگشتش رو توی کسم فشار داد که بی اختیار یه ناله بلند کردم و پشت بندش کتایون یه جوووون کشدار گفت. به آرومی دکمه های شومیزم رو باز میکرد و داشت منو جلوی شروین لخت میکرد. کاملا خودم رو در اختیارش گذاشته بودم. برعکس چند لحظه قبل که از بودن توی این اتاق فراری بودم الان فقط دلم میخواست کتایون منو با خودش تا بی نهایت لذت ببره. چشمام رو بسته بودم و از لمس شدن تنم توسط کتایون نهایت لذت رو میبردم. دیگه هیچ چی متوجه نمیشدم. فقط یه آن فهمیدم کاملا لختم و کتایون منو به پشت روی تخت خوابونده داره لبام رو میخوره و با دستاش تنم رو میمالیه. یه دست روی سینه هام بود و یه دست دیگه اش بین پاهام روی کسم. درست مثل دیشب بود با این تفاوت که یه پسر جوون شاهد سکس ما دوتا بود. این موضوع منو یکمی معذب میکرد و باعث میشد که نتونم مثل دیشب به نهایت اوج لذت برسم. اما کتایون بلد بود حسابی منو به اوج برسونه. آمادگی سکس با شروین رو نداشتم و کتایون هم انگار به خوبی این قضیه رو میدونست. تمام بدنم رو خورد و به کس داشت با دستاش حال میداد. از کنار تخت همون کیسه فسفوری رنگ رو برداشت و دیلدوی سورمه ای رو در آورد و باهاش کسم رو میکرد. کم کم اون شرم و حیایی که مانع اوج لذتم بود داشت از بین میرفت. داشتم بلند ناله میکردم و کتایون با مهارت هرچه بیشتر کسم رو با دیلدو میکرد. کتایون رو به شروین گفت چرا منتظری؟ بیا دیگه که کسم حسابی ملتهبه. شروین سریع بلند شد و اومد پشت کتایون و از همونجا لب تخت ایستاده شروع به کردن کتایون کرد. توی چهره کتایون میدیدم که چجوری لذت میبره و داره حال میکنه. -اممم محکمتر. بکن. آآآهههه آره همینه. بیشتر آآهه آهه. شروین هم با تمام قدرتی که میتونست داشت کتایون رو میکرد. صدای برخورد بدنهاشون باهم کل فضای اتاق رو گرفته بود. انگار کتایون میخواست جلوی من به شروین کس بده تا منو هم به اینکار تحریک کنه. نمیدونستم دیدن سکس کتایون شروین انقدر روم تاثیر میذاره و باعث اوج لذت منم میشه. کتایون یه جیغ کوتاه زد و روم در حالی که نفس نفس میزد ولو شد. کیر شروین که از کس کتایون بیرون اومده بود هنوزم شق و سفت وایساده بود و روی کاندومش کاملا از آب کس سفید کتایون پوشیده شده بود. دلم میخواست اون آب ها رو بلیسم اما بخاطر اینکه کیر شروین بود منو منصرف میکرد. کتایون شروع کرد به لیسیدن و خوردن کسم. جوری میک میزد چوچولم رو که باهمه وجود شهوت توی تنم گردش پیدا کرده بود. برگشت روم و برعکس من روم خوابید و منم کس خوشگلش رو میخوردم. کتایون پاهای منو تا اونجا که میشد بالا آورد و گفت بیا شروین. وای نه میخواست شروین منو بکنه. اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم. یعنی دلم نمیخواست. خودم راحت نبودم که باهاش سکس کنم اما دیگه بدنم از مغزم دستور نمیگرفت و فرمانده بدنم کسم شده بود. شروین سر کیرش رو توی کسم فرو کرد و شروع کرد به آرومی کسم رو کردند. بعد از سالها دوباره یه کیر توی کسم رفته بود و داشت منو میکرد. نمیدونم بخاطر حضور کتایون بود یا چی اما اینبار با همه دفعات قبل فرق داشت. اینبار همش لذت بود. لذتی که بعدش قرار نبود به ناراحتی و مشکل برسه. من کس کتایون رو میخوردم و شروین هم کس منو داشت میکرد. کتایون از روم بلند شد و شروین کامل رو خوابید. صورتش رو با دستام گرفتم. دیگه اون حسی معذب بودن رو بهش نداشتم. انگار بخاطر کردن من بهش علاقه پیدا کرده بودم. شروع کردم به لب گرفتن ازش. کتایون کنار ما نشسته بود. میدیم که دستش به سمت پشت شروینه. شاید داشت بدن شروین رو نوازش میکرد. یهویی شروین چشماش رو بست و شروع کرد به ریز ناله کردن و شدت تلمبه زدنهاش رو بیشتر و بیشتر کرد. احساس کردم الان که شروین ارضاء بشه اما یهویی یه داد آروم زد و کتایون در گوشش گفت فعلا زوده که ارضا بشی. هنوز کار داریم. نمیدونم چجوری اما انگار کتایون جلوی ارضاء شدن شروین رو گرفت. شروین میخواست بلند بشه اما کتایون گفت واینسا ادامه بده. خودش نشست لب تخت و از توی کیسه یه چیزی که چندتا بند سیاد داشت رو برداشت و حالت شورت پوشید و بند هاش رو سفت کرد. چیز دیگه هم برداشت که نتونستم ببینم چیه چون پشتش بهم بود و بین پاهای خودش مشغول یکاری شد. دیگه داشتم ارضاء میشم. چشمام رو بسته بودم. شروین یهویی متوقف شد و خیلی کش دار آه کشید. چشمام رو باز کردم دیدم کتایون از پشت به شروین چسبیده و بدنش تکون میخوره. شروین چشماش بسته بود و جوری ناله میکرد که انگار داره با تمام وجود از کردن کس من لذت میبره. کیرش خیلی توی کسم سفت شده بود. نمیدونستم کتایون داره چکارش میکنه که اینجوری حال میکنه اما هرچی بود عالی بود. با چندتا ضربه دیگه توی کسم من ارضا شدم هنوز بدن شروین داشت تکون میخورد و کیرش هم توی کسم خیلی نامرتب به نسبت قبل عقب و جلو میشد. کتایون دستشو گذاشت بود رو گلوی شروین و گوشش رو میخورد و میلیسید. یهویی گوشش رو گاز گرفت و به بدن شروین فشار آورد جوری که شروین یه ناله خیلی بلند کرد. توی همون حالت کتایون شروین رو عقب کشید و خودش به پشت خوابید و شروین روش قرار گرفت. از چیزی که دیدم دهنم از تعجب باز مونده بود. کتایون به خودش یه دیلدوی سیاه و کلفت بسته بود و اون دیلدو توی کون شروین فرو رفته بود. شروین حالت چمباتمه شد و شروع کرد با کیرش رو اون دیلدو بالا و پایین رفتن. ناله هاش درست مثل ناله های شایان بود وقتی با دوستاش توی اتاق بودند. شروین چشماش بسته بود و با دهن باز همینطور بلند ناله میکرد. یکم بعد شروین از روی کتایون بلند شد. تازه اون دیلدو رو میدیدم که چقدر گندست. سرش از تنش گنده تر بود و کل تنش هم شیارهای موازی اوریب داشت و به سمت بالا خمیده بود. شروین لب تخت به پشت خوابید و پاهاش رو کامل برد بالا و کتایون توی همون حالت دیلدو رو یه ضرب فرو کرد توی کون شروین. شروین دوباره ناله هاش شروع شد و کتایون هم با فشار داشت کون شروین رو میگایید و با دستش کیر شروین رو جق میزد. چند بار انگشت شستش رو سر کیرش فشار داد یا تخماش رو محکم میگرفت. شروین حسابی قرمز شد بود. بیشتر سکسشون حالت شکنجه شروین رو داشت. توی چهره کتایون یه حالت خاصی خوشی رو میدیدم که از شهوت نبود. بیشتر انگار لذت و خوشنودی از کاری رو که میکنه داشت. دیگه شروین داشت داد میزد. ولی هنوز کتایون شستش رو محکم سر کیرش نگه داشته بود و با اون یکی دستش تخماشو سفت گرفته بود. کتایون چندتا تلمبه محکم دیگه زد و کیر و تخمای شروین رو ول کرد. آب کیر شروین با شدت خیلی زیادی نزدیک نیم متر میپاشید و روی سر و صورت و بدن خودش میریخت. در حین ارضا شدن شروین جوری فریاد میزد که انگار داره واقعا جون میده. با مردای زیادی سکس کرده بودم اما هیچوقت ندیده بودم هیچکدوم اینجوری ارضا بشن. کتایون با انگشتش یکم از آب کیر شروین رو که روی صورتش ریخته بود رو جمع کرد و برد سمت دهن خود شروین. شروین انگشت کتایون رو میلیسد. بعد کتایون دیلدو رو از کون شروین بیرون کشید و از خودش بازش و خم شد روی شروین و از شروین یه لب طولانی گرفت. من به کل هنگ کرده بودم. باورم نمیشد کتایون همچین کاری با شروین کرده باشه. اما مشخص بود شروین از اینکار فوق العاده لذت برده و حال کرده.
من و کتایون باهم دیگه دوش گرفتیم و شروین هم بعد ما اومد. یکمی میلنگید. کتایون بهش گفت خوبی؟ -آره. الان اوکی میشم. کتایون خندید و گفت حدس میزدم هارد استرپ ممکنه اذیتت کنه. واسه همین از داروخونه اسپری بی حسی گرفتم واست. بگرد ببینم. شروین چرخید و پشت به ما خم شد. وای سوراخ کونش کاملا باز شده. کتایون کامل دور سوراخ کون و توش رو اسپری زد و گفت الان اوکی میشه. التهابش هم زود میخواد. بعد با خنده گفت ولی فکر کنم تا فردا باز بمونه. شروین گفت دیگه بسته هم نشه ارزشش رو داشت. خیلی عالی بود کتایون خانم. مرسی. همگی لباس پوشیدیم و برگشیتم پایین و شام خوردیم. شروین دیگه میخواست بره. موقع رفتن کتایون گفت چجوری میخوای بری از اینجا؟ -اسنپ میگیرم. -دیوونه اینجا وسط کوه اسنپ کجا بود. وایسا زنگ بزنم آژانس. به یه آژانس زنگ زد و حدود بیست دقیقه بعد ماشین رسید. موقع رفتن شروین و خدافظی کردنش کتایون گفت پول همراهت هست؟ -تو کارتم دارم. دم در بود که کتایون صداش زد و گفت یه لحظه وایسا. سریع از کیفش دوتا پنجاه تومنی برداشت و رفت سمت شروین. به شروین داد. شروین گفت بیخیال بابا نمیخواد. میخواست بره که کتایون به زور دستش رو گرفت و پول رو چپوند توی جیب عقب شلوارش و در حالی که دستش توی جیب عقب شلوار شروین بود لپ کونش یه فشار داد و گفت وقتی من یه حرفی میزنم میگی چشم. فهمیدی؟ شروین با لبخند گفت چشم کتایون خانم. -آفرین پسر خوب. برو خدا به همراهت. مواظب باشه. رسیدی زنگ بزن بهم. شروین رو بدرقه کرد و اونم رفت. بعد رفتن شروین کتایون یه لیوان دیگه پر مشروب برای خودش ریخت و اون سیگار برگ رو هم روشن کرد. جلوی شومینه در حالی که فقط همون لباس حریر تنش بود و زیرش هیچی نداشت و سینه ها و کسش از لای لباسش معلوم بود خیلی سکسی روی کاناپه دراز کشیده بود و از سیگار برگش کام میگرفت. براش یکمی خوراکی آوردم و نشستم کنارش. بهم لبخند زد و صورتشو آورد جلو لبام رو بوسید. –چطور بود شیرین؟ -نمیدونم چجوری بگم؟ یه حس خاص و عجیب. –فکر کنم مدت ها بود که سکس با یه مرد انقدر بهت حال نداده بود. درسته؟ -بیشتر بخاطر تو بود. –قربونت برم عزیزم. خودتم دوست داشتی و حال کردی. –آره. خیلی خوب بود. راستی تو و شروین زیاد باهم سکس میکنید؟ -نه این دومین بار بود. با تعجب گفتم دومین بار بود؟ -آره عزیزم. شروین پسر خیلی خوبیه. اینکه چجوری باهم آشنا شدیم داستان داره که بعدا واست میگم. اونم نیازهای خودش رو توی سکس داره که دیدی. با این حال خوب بلده چجوری سکس کنه. با خنده گفتم با اینکه موتور عقبه اما خوب بلد بود بکنه. کتایون هم خندید و گفت منظورت از موتور عقب مفعول بودنشه؟ عجب اصطلاحاتی میگید به این بنده های خدا. توی سکس کارش خیلی خوبه اما جزء بهترین های من نیست. –بهترین هات؟ مگه چند نفر هستند که باهاشون سکس داری؟ با خنده نگاهم کرد و گفت مهم لذتیه که از این روابط دارم. –کتایون من یه سوالی از روزی که اومدم توی ذهنمه اگر نپرسم بخدا خفه میشم. –بگو عزیزم تا خفه نشدی. –تو با مهدیس و مهیار چکار میکنی؟ -منظورت چیه؟ -آخه از روزی که اومدم دیدم خیلی راحت برخورد میکنی. مهدیس هم بدتر از تو. مهیار رو چکار میکنید؟ کتایون خندید و گفت دیوونه پیش مهیار که اینجوری نیستیم. یعنی نمیشه که باشیم. اون همش شماله. هر چند وقت یه بار میاد سری به ما میزنه و دوباره برمیگرده. –مهدیس چی؟ -خب قضیه مهدیس کاملا فرق میکنه. مهدیس یجورایی پایه همه برنامه ها هست. بهتر بگم پایه همه خراب بازیا به قول خودش. –یعنی تو با این قضیه مشکلی نداری؟ -چرا باید داشته باشم وقتی جفتمون داریم به بهترین شکل ممکن از زندگیمون لذت میبریم؟ بلند شد و رفت سمت کتابخونه اون طرف و یه تبلت بزرگ رو برداشت. -کتایون یه سوال دیگه بپرسم؟ -جونم. –تو با مهدیس هم. اممم .یعنی باهم. با شیطنت بهم نگاه کرد و گفت میخوای ببینی؟ بدون اینکه جواب بدم به کتایون نگاه کردم. از تبلت صدای آه و ناله پخش میشد. کتایون صفحه تبلت به سمتم برگردوند. تصویر تبلت همین جا رو نشون میداد. کتایون به حالت چهار دست و پا روی مبل بود و یکی داشت از پشت میکردش و مهدیس هم کنارش به پشت خوابیده بود و اونم داشت درست کنار کتایون سکس میکرد. بدجوری هیجانی شده بود و حسابی هم هنگ کرده بودم. کتایون گفت حدود یه دو ماه پیش بود همینجا. اینا آراد و ونداد هستند. دوقلو هستند. وای شیرین نمی دونی سکس باهاشون چقدر لذت بخشه. مخصوصا آراد. همونی که الان داره مهدیس رو میکنه. من با دقت تمام به صفحه تبلت زل زده بودم و داشتم فیلم سکس کردن کتایون و مهدیس رو میدیدم. نفهمیدم چجوری حسابی داغ کردم. یه لحظه به کتایون نگاه کردم که چشماش رو بسته بود و داشت کسش رو میمالید. معلوم بود اونم حسابی تحریک شده. اون شب رو توی بغل هم با یه سکس سافت گذروندیم.
فردا صبحش ساعت 7 صبح کتایون بیدارم کرد. همه وسائل رو جمع کردیم و رفتیم یه جا نزدیک همون ویلا که میشد راحت کوه نوردی کرد. حدود یکی دو ساعت راه رفتیم تا یجا نشستیم باهم صبحونه بخوریم. کتایون لیوان چاییش رو توی دستش داشت و به منظره نگاه میکرد و گفت خیلی وقت بود کوه نوردی نیومده بودم. تو چی شیرین؟ -من که فکر کنم آخرین بار با خود تو بودم. –از این به بعد مرتب میایم. موافقی؟ -عالیه. –شیرین تو سوالات رو پرسیدی ازم. حالا من میخوام یه چیزی رو بهم بگی. الان که همه چیزو میدونی راجب من چی فکر میکنی؟ -چی بگم آخه. –هرچی که فکر میکنی. –خب تو خیلی راحت زندگی میکنی و روابطتت هم بدون حد و مرزه. اما این باعث شده تو خیلی خوشحال و سرحال باشی و اینکه حتما زندگیت هم بهتر شده. –دقیقا شیرین. حالا یه سوال دیگه. فکر میکنی بتونی مثل من باشی؟ سرم رو انداختم پایین. واقعا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم. هم دلم میخواست هم اینکه میترسیدم. کتایون بهم لبخند زد و گفت بریم. هنوز مونده تا بالای اون تپه برسیم.
     
  

 
قسمت صد و هشتاد و دوم: دوراهی وجدان و نفع
بعد از ظهر جمعه به سمت خونه در حال حرکت بودیم. چه آخر هفته خوبی بود. کوه نوردی خیلی حال داد و کلی سرحالم آورد. از اون بیشتر برنامه های دیشب با شروین خوب بود. به من که خیلی خوش گذشت. شروین هم از اورگاسمی که داشت مشخص بود چقدر حال کرده. فقط نمیدونم شیرین اونجور که باید لذت برده یا نه. سرش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد و غرق توی افکار خودش بود. میتونم حدس بزنم به چی داره فکر میکنه. به اینکه واقعا من همون آدمی هستم که چند سال پیش میشناخت؟ خوب معلومه که نه. حتی دیگه آدم پارسال هم نیستم. این برنامه واسش لازم بود. اگر میخواد ارتباط نزدیکش رو بامن حفظ کنه بهتره زودتره با خود واقعیم آشنا بشه. البته فکر میکنم خیلی تند رفتم. ولی خب نتیجه خوبی داشت. توی این چند روز شیرین رو ارزیابی میکردم. به نظرم زیاد طول نمیکشه با کمک من اعتماد به نفس کاملش رو پیدا کنه و بتونه بصورت مستقل زندگی خوبی برای خودش درست کنه. اما باید بخواد. یجورایی همون نسخه ای که واسه مهدیس رو استفاده کردم واسه شیرین هم دارم پیاده میکنم. منتها شرایطشون کلی فرق میکنه. دیروز از صبح از رفتار و نگاه های شیرین میفهمیدم که چجوری وابسته بهم میشه. توی این فکر بودم که زودتر تجربه با افراد دیگه و مخصوصا مرد رو داشته باشه. این وسط شروین پیداش شد و کمکمون کرد. دستم رو روی دستش گذاشتم و نوازشش میکردم. -تو فکری. -چیزی نیست. -وای چقدر خسته شدیم امروز. حدود هفت هشت کیلومتر پیاده روی کردیم. -وای آره. ولی خیلی حال داد. درست مثل اون موقع ها. -آره درست مثل اون موقع ها. چه جونی داشتیم. صبح آفتاب نزده میرفتیم دربند و یه سره تا پلنگ چال میرفتیم. بعدشم از اون طرف میرفتیم توچال و با تله کابین برمیگشتیم پایین. -بعدش رو بگو که میرفتیم آش میخوردیم. چه دورانی بود. چقدر خوش میگذشت. یادش بخیر. -از این به بعد میخوام هر هفته بریم کوه موافقی؟ -وای عالیه. مهدیس جون هم بیاد سه تایی بیشتر خوش میگذره. خندیدم و گفتم فکر کن با اون کون گشادش جمعه صبح آفتاب نزده پاشه بیاد کوه نوردی. همینطوری روزای عادی تا بعد از ظهر خوابه. یهویی شیرین نگاهش افتاد به یه جون لاغر معتاد که کنار خیابون ولو شده بود. چهرش گرفته شد و توی فکر رفت. میدونستم به چی فکر میکنه. -از شایان دیگه خبری نداری؟ -نه. دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمش. با بعد با حالتی که میخواست خودشو بی تفاوت نشون بده گفت ما دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم. میدونستم داره دروغ میگه. و اینکه به زودی دیگه دلش طاقت نمیاره و میره دنبالش. نه میتونم جلوش رو بگیرم و نه میتونم اجازه بدم برگرده. به هرحال مهر مادری هنوز توی دلش هست. هرچند که شایان باهاش خیلی بد رفتاری کرده اما یه مادر همیشه دلتنگ و نگران بچشه. باید یه کاری براش کرد. اصلا دلم نمیخواد خودم رو در گیرش کنم چون وجود همچین آدم هایی توی زندگی آدم بجز شر و ایجاد مشکل چیزی نداره اما بخاطر شیرین نمیشه بیخیال بود. زودتر باید به فکر باشم تا یه کار اشتباهی نکرده.
وقتی رسیدیم خونه بیشتر از همه دلم میخواست توی یه وان آب داغ باشم که خستگی پاهام رو بشوره ببره. چی بهتر از جکوزی؟ قبلش به مهدیس زنگ زدم. از دیروز ظهر دیگه ازش خبری نداشتم. با ویدئو کال باهاش تماس گرفتم. توی تراس یه بزرگ ویلا با منظره خیلی قشنگ رو به دریا بود. مثل همیشه با ذوق و شوق زیاد جواب داد. -سلام مامی جون. -سلام عزیز دلم. چطوری؟ -خوبم تو چطوری؟ مامان آرش هم سلام میرسونه. آرش کنارش نشسته بود و داشتند دوتایی قلیون میکشیدند. از همون پشت تلفن بهش سلام کردم. -ظهری بهت زنگ زدم. آفلاین بودی. -آره با شیرین رفته بودیم کوه نوردی. دیشبم فشم بودیم. اخمای مهدیس رفت توی هم. -برداشتی بردیش اونجا؟ -باید یه سر میزدم به ویلا. چطور؟ -کس دیگه ای هم باهاتون بود؟ -چطور مگه؟ -هیچی به ما که میرسه یا وقت نداری یا حوصله. ولی واسه بقیه همه جوره پایه ای. -با تو دیگه کجا نیومدم که اینجوری میگی؟ -چرا نیومدی شمال؟ -باشه یه فرصت دیگه. شما چکار کردید؟ راستی آرتمیس کو؟ -خوابیده. دیشب اضافه کاری بود. صدای آرش رو میشنیدم که بلند داره میخنده. -پس حسابی بهتون خوش میگذره دیگه. -نه اونقدری که به شما میگذره. -حالا هی تیکه بنداز. کی برمیگردی؟ -ببینم آرتمیس کی بیدار میشه. اگر تا قبل شب پاشد که میریم رویان. اگر نه فردا. -میخوای بری پیش مهیار؟ -آره. بهت گفتم که. -باهاش هماهنگ کردی؟ -دیروز ازش پرسیدم گفت هستم. اما نمیخوام بهش بگم دارم میام سورپرایز بشه. -مهدیس قبل رفتنت حتما بهش زنگ بزن. میبینی که چه اخلاقای گندی پیدا کرده. -گوه خورده. میرینم بهش بخواد کیری بازیاش رو واسه منم در بیاره. توی همون حین آرتمیس با یه تیشرت بلند سفید که تا زیر باسنش میومد اومد توی تراس. از نوک سینه های برجسته زیر تیشرتش مشخص بود سوتین نداره. -عه مامان آرتمیس هم بیدار شد. بیا به کتی سلام کن. آرتمیس با چشمای پف کرده و خواب آلود اومد پشت دوربین و با صدای بامزه و فانتزیش گفت سلام کتی. -سلام خوشگل من. ساعت خواب. یکم دیگه با بچه ها خوش و بش کردیم و مکلاممون تموم شد. میخواستم به شیرین بگم باهم بریم پایین. توی اتاق مهیار مثل جنین نوزاد با پاهای جمع کرده توی شکمش خوابیده بود. طفلکی خیلی امروز خسته شد. بدنش انقدر ضعیف شده که زود خسته میشه. امروز هر نیم ساعت چند دقیقه میشستیم و استراحت میکردیم. انرژی منو هم اینجوری گرفته بود. از هفته دیگه با خودم میارمش تمرین و به باربد میگم براش یه برنامه غذایی و تمرینی خوب بده که هم بدنش به فرم ایده عال برسه و هم قدرت بدنیش بیشتر بشه. بیچاره فقط پوست و استخون شده. اون موقع ها من خیلی جلوش رعایت میکردم و نهایت لختی که جلوش میگشتم تیشرت با دامن بود که اگر یکمی بالا میرفت ساق لخت پاهام رو میتونست ببینه. اما شیرین توی خونش چند بار جلوی من خیلی راحت لباس عوض کرد و با شورت سوتین هم دیده بودمش. انصافا اون موقع ها بدن خیلی قشنگی داشت. قدش از من چند سانتی کوتاه تره و صورت گرد با لب های باریک و بینی خوش فرمی داره. اون موقع ها تازه عمل بینی مد شده بود همه میگفتند شیرین بینیش رو عمل کرده در حالی که بصورت طبیعی اینجوری خوش فرم و باریک بود. چشمای کشیده ای خوشگلش جوریه که انگار همیشه داره به آدم میخنده و ابروهای کمانی مشکیش درست مثل مدل نقاشی های شاهنامه ای میمونه با این تفاوت که پیوسته نیست. اون موقع ها واقعا خوشگل بود اما الان انقدر صورتش شکسته و بی حال شد که کلی از زیبایی چهره اش کم کرده. اما هنوز اون چهره بانمک با اون نگاه گرم و چشمای معصوم رو با خودش داره. با اینکه همون موقع هم لاغر بود اما دست و پاهای کشیده و اندام عضلانیش و سینه های گرد و سفتش که از زیر سوتین مشخص بود نشون از بدن ورزیده و خوش فرمش داشت. اما الان یه بدن لاغر و استخونی و سینه های شل ول فقط براش مونده. امیدوارم زودتر به شرایط خوبش برگرده. روی برچسب آهن ربایی یخچال براش نوشتم که من میرم پایین تا وقتی بیدار شد نگران نشه.
آخ توی جکوزی چه حالی میداد. یه کرختی خوب که با چیزی قابل مقایسه نبود. چشمام بسته بود و از گرمی آب که با فشار به عضلات گرفتم میخورد داشتم نهایت لذت رو می بردم که صدای زنگ موبایل منو به خودش آورد. پام رو دراز کردم و پنجه پام رو از آب بیرون آوردم. به انگشت های کشیده و خوش فرم پام نگاه میکردم که با لاک قرمز براقش چجوری خود نمایی میکرد. با اینکه فتیش پا ندارم اما همیشه پاهای زیبا مثل خودم برام جذابیت خاصی داشته. دوباره چشمام رو روی هم گذاشتم. وسط اون حس عالی صدای ویبره گوشیم بلند شد. س زنگ زده بود. این دیگه چی میخواد؟ -سلام جناب س. –سلام خانم شریف. خوبی؟ -مرسی. –خانم شریف میتونی فردا تا قبل ظهر یه جمع بندی کلی از تمام مفاد قرارداد آماده کنی؟ -قبلا فرستاده بودیم که. چند بار باید اون گزارش رو بدیم؟ -این مرتیکه پفیوز راشدی گند زد به همه کارهامون. مثل اینکه سه شنبه به دکتر ملکی گفته اینا یه جای کارشون بد میلنگه. فردا جلسه داریم احتمالا دکتر اینو دوباره ازمون میخواد. –خود دکتر بهتون گفت؟ -نه ولی آمارش رو بهم رسوندند. اینو هرجوری هست اوکیش کن. –آقای س نمیشه یه کار دیگه کرد؟ -چطور نمیتونی انجامش بدی؟ -بحث این نیست که من بتونم یا نه. ما تو گزارش قبلی یه چیزایی گفتیم که با شرایط الان نمیخونه. اینو اگر روش دقیق بشن بدجوری گیر میکنیم. س چند لحظه پشت خط سکوت کرد و بعدش با حالت عصبانی گفت ببین میشه کاری کرد یا نه. –اگر نشد چی؟ یهویی خیلی جدی گفت چه بشه چه نشه ملکی قرار نیست مشکل ما باشه. من هرکی جلوم وایسه ازش رد میشم. اما نمیخوام دم رفتنمون جلب توجه کنم. از طرفی وقت هم نداریم نفر جدید بیاریم. –منظورتون چیه؟ -اینو اوکیش کن فردا. خدافظ. منظورش واضح بود. همون سناریویی که اگر مشکل راشدی حل نمیشد رو میخواست پیاده کنه. کاری کنه که ملکی رو برکنار کنند و یه نفر جدید بیارند که چوب لای چرخ س نکنه. توی سیستمهای دولتی همیشه اینکارهای مافیایی زیاد بوده و هست. منم مثل بقیه فقط نظاره گر بودم و کاری هم از دستم بر نمیومده و فقط ناراحتی و اعصاب خوردیش واسم مونده بود. همیشه آدم های سالم قربانی سیستم های کثیف و رانتی میشند. همیشه آرزوم بود که جلوی این وضعیت رو بگیرم. اما الان خودمم ذینفعم و بخاطر همین باید کاملا ساکت باشم و با س همکاری کنم. اما بازم نمیتونم به راحتی روی وجدانم پا بذارم. دکتر ملکی واقعا آدم سالمیه. استاد دانشگاه تهران بود. توی این چند سال دیدم که چقدر محکم در برابر بی عدالتی ها و رانت خواران وایساده. اونم توی شرکتی که بی نهایت میشه از کنارش سود شخصی برد. یکیش همین پروژه من و س. دلم نمیومد این بنده خدا رو بخاطر منفعت ما از کار برکنار کنند. هرچند اگر کار به اونجا برسه باید بین چندین میلیون دلار سود پولم و وجدان کاری یکی رو انتخاب کنم. چه انتخاب سختی.
صبح قبل شش بیدار شدم که زودتر برم شرکت و ببینم میشه برای اون گزارش کاری کرد یا نه. ساعت از شش گذشته بود که رسیدم و شروع کردم به کار کردن روی اون. لعنتی نمیشه. هرچی فکر میکنم جور در نمیاد. آخه این اختلاف اعداد جوری نیست که بشه به راحتی توجیهش کرد. هرچی آمار سازی میکنم و هزینه های مختلف رو توش میگنجونم باز کم میاره. از اون طرف هم نمیدونم دقیقا راشدی به ملکی چی گفته. انقدر غرق کار بودم که نفهمیدم کی ساعت هشت شد و بچه ها اومدند. از سر و صدا و سلام صبح بخیرهایی که توی واحد به هم متوجه شدم که بله ساعت هشته و وقت زیادی هم برام نمونده. منم هیچ کاری نکردم هنوز. بچه ها به نوبت میومدند اتاقم و سلام میکردند و همین کار هی حواسم رو پرت میکرد. میخواستم پاشم در اتاق رو ببندم و به رشیدی بگم نذاره کسی بیاد داخل. همینکه میخواستم بلند شم مریم اومد داخل اتاق و با اون صورت نازش بهم سلام کرد. یه لحظه به ذهنم اومد که چرا ازش کمک نگیرم. مریم مغز فوق العاده خلاقی داره. صداش کردم و گفتم میشه در رو ببندی؟ اومد داخل. همون لحظه به رشیدی زنگ زدم و گفتم مطلقا کسی رو راه نمیدی توی اتاق تا من بگم. –بله خانم شریف. –مریم اینو ببین. فایل گزارش رو روی مانیتور بزرگ اتاقم انداختم. مریم مثل همیشه چند لحظه با دقت بهش نگاه کرد و بعد گفت خب این چیه؟ راجب اون قسمتی که میخواستم یه توضیح کوتاه دادم و گفتم میخوام که یجوری گپش پر بشه. طبیعتا اولین سوال مریم این بود که چرا؟ -ببین عزیزم خیلی وقت توضیح دادن ندارم. فقط همین رو میخوام برام کاملش کنی. یه چندتا پیشنهاد داد اما من قبلش به اونها فکر کرده بودم و منطقی نبود. دلیلش هم این بود که اصلا چیزی وجود نداشت. واقعا هم سخت بود که جوری نشون بدم صد و هشتاد و هفت درصد معادل چهل و خورده ای درصدیه که قبلا اعلام شده. مریم چند بار برگشت به من نگاه کرد و هربار شک و اضطرابی که توی چهرش بود بیشتر از قبل میشد. بدون اینکه بگم فهمیده بود که داریم رسما آمار سازی میکنیم. –خانم شریف من رو ببخشید. چیزی به ذهنم نمیرسه. با دلسردی گفتم باشه عزیزم. ممنون. رفت سمت در و در رو باز کرد. به لحظه مکث کرد و دوباره در رو بست و اومد سمتم و گفت کتایون چکار داری میکنی؟ -این چیز خاصی نیست. –این چیزی خاصی که میگی نیست جرم محسوب میشه. خواهش میکنم بیخیالش شو. –واقعا نمیتونم مریم. با یه حالت ناراحتی گفت پس حسام راست میگفت. –چی؟ -یبار شنیدم که داشت پشت تلفن با یکی صحبت میکرد و راجب تو س حرف میزد. میگفت شما دارید مخفیانه یه کارایی میکنید. کتایون اون لحظه اصلا نمیتونستم باور کنم. –وایسا ببینم. با کی صحبت میکرد. –نمیدونم. وای خدای من کتایون اصلا باورم نمیشه. –مریم این جرم نیست. بذار برات توضیح بدم چی شده. –نمیخوام چیزی بدونم. –آخه تو داری منو بد قضاوت میکنی. این یه فرصت سرمایه گذاریه. تو منو خوب میشناسی. دیگه تو یکی حق نداری راجب سلامت کاری من فکر بد بکنی. –خب چون میشناسمت میگم کتایون که نکن. –بذار راحتت کنم. من هرجور که فکر کنی روی این موضوع تحقیق کردم. هیچ مشکلی وجود نداره که تخلف محسوب بشه. با پول کاملا سالم و تمیز دارم سهام میخرم و همه چیز هم قانونیه. فقط من اطلاعاتی رو دارم که بقیه ندارند. –همین میشه استفاده از رانت اطلاعاتی. –من نکنم چهارتا عوضی گردن کلفت میخوان اینکار رو بکنند. گور باباشون اگر خواستند بکنند بکنند اما مشکل اینه که دیگه نمیذارن یه بدبختی مثل من به همچین درامدی برسه. کاملا از نگاه نگران مریم میخوندم که نمیتونه به حرف هام اعتماد کنه. با کلافگی گفت حالا اینو برای چی میخوای؟ براش خیلی خلاصه توضیح دادم چی شده. با همفکری هم یکی از پیشنهاداتش رو برای گزارش پیاده کردیم. هرچند اگر ریز میشدند خیلی تابلو بود. آخرش مریم گفت همه چیز این به ارائه تو و س بستگی داره. ملکی بهت کاملا مطمئنه. فقط سعی کن واقعی جلوش بدی. ولی کتایون خواهش میکنم بازم فکر کن. موقع رفتن بهش گفتم مریم میدونم که حواست هست اما خواهش میکنم این موضوع به هیچ وجه درز نکنه. –باشه راستی چهارشنبه نبودی تمام کارهام رو به خانم بهادری تحویل دادم. امروز هم با اجازت وسائلم رو جمع میکنم. –چرا؟ -چون امروز آخرین روز ماهه و منم فرصتم تموم شده. از فردا باید برم پیش حاج آقا کربلایی. با نیشخند خیلی تلخی که بغض توی صداش موج میزد گفت بهم گفته مسئول دفترش بشم. –چی؟ مریم تو نمیتونی. حرفم رو قطع کرد و گفت فراموشش کن کتایون. تو هرکاری میتونستی کردی. مطمئنم که سر حرفت بودی. اما دیگه وقتی نمونده. بلند شدم و رفتم سمتش و دستشو گرفتم و گفتم بشین. –تو هیچ جایی نمیری. –تصمیمش با تو نیست کتایون. حاج آقا کربلایی دستور داده. خودت که میدونی. –اگر بری دیگه نمیشه برت گردوند اینجا. –تو هنوز به این فکر میکنی من اینجا بمونم؟ فراموشش کن. واقعا نمیشه. –خواهش میکنم فقط دو هفته. با کربلایی صحبت کن و ازش مرخصی بگیر. بگو حالم خوش نیست. –خب اینجوری باشه که بهتره استعفا بدم. اینطور نیست؟ -نه مریم خواهش میکنم فقط یکم دیگه. –چکار میخوای بکنی توی این دو هفته؟ سکوت کردم و مریم گفت تو فقط داری الکی وقت میخری. دوباره بلند شد که بره گفتم پویانفر کارش تمومه. مطمئن باش. توی قضیه ای پاش گیره که وقتی افشا بشه دیگه هیچ وقت نمیتونه جایی کار کنه و هیچوقت هم نمیتونه بهت آسیبی بزنه. –تو از کجا مطمئنی؟ -قرار شد چیزی نپرسی. تو فقط مرخصیت رو اوکی کن. من همه چیز رو انجام میدم برات. –خب این مدت حسام رو چکار کنم؟ -اون که از خداشه تو اینجا نباشی. مریم بهم لبخند زد و گفت موفق باشی.
موقع جلسه استرس داشت دهنم رو سرویس میکرد. کار جایی سخت تر شد که کربلایی هم اومد. حضور کربلایی و مرادی توی اون جلسه باعث شده بود که س هم مضطرب بشه. مدام با تسبیح توی دستش بازی میکرد. وقتی خیلی عصبی میشد اینکار رو میکرد. یه جورایی براش مثل این اسپینرها که جدیدا زیاد شده بود میموند و اینجوری سعی میکرد خودش رو آروم کنه. توی اون گیر دار پریود هم شدم که دیگه شد غوزبالا غوز. میدونستم وقتشه اما درست وسط این جلسه کوفتی باید این اتفاق میوفتاد؟ در کمال نا باوری تنها حرفی که دکتر راجب برنامه HSco و راشدی زد این بود که وقتی راشدی بهشون گفته بود یه قرارداد واضح نیست من حسابی شوکه شدم چون روی تخصص خانم شریف واقعا مطمئن بودیم. از طرفی ایشون مثل اسمشون کاملا با شرافت هستند و امکان نداره بخوان نفع شخصی ببرند. ولی خداروشکر فرداش دکتر راشدی کاملا مطمئن گفتند که اشتباه از ایشون بوده و قرارداد کاملا درسته. س با لبخند رضایت جوری به من نگاه میکرد که انگار توی دلش داره برام جیغ و هورا میکشه. توی کونش هم حسابی عروسی بود. اما من در حالی که با لبخند مصنوعی به همه نگاه میکرد از درون داشتم زجر میکشیدم. وجدانم نمیذاشت آروم باشم. کاملا بر عکس اعتماد همه آدم های این اتاق به جز س عمل کرده بودم. خجالت میکشیدم به چشمای دکتر ملکی نگاه کنم. وقتی اومدیم بیرون س گفت برم اتاقش و رفتم. بازم شروع کرد به به به وچه چه که چه کردی برامون و این کسشعرا. انقدر خر کیف بود که حد نداشت اما من هرچی میگذشت جمله ای که دکتر ملکی راجب شرافت کاریم گفت بیشتر آزارم میداد. با حالت عصبی گفتم آقای س من چند روزه به هیچ کاری نرسیدم. از هفته پیش که درگیر راشدی بودیم امروز هم که تا الان هیچی. اگر اجازه میدید برم به کارام برسم. با حالت تمسخر گفت بابا ول کن چه کاری داریم آخه. کاری اصلی رو کردی برامون شریف. بقیش دیگه مهم نیست. به قول حاجیمون امورات شخصی رو توی اولویت بذارید امورات دولتی خود به خود انجام میشه. توی دلم گفتم اون بابای مفت خورت و بقیه آدمهای توی مجلس همینجوری کار کردند که وضعیت مملکت انقدر تخمی شده. همشون فقط دنبال منافع شخصی خودشون بودند. لعنتی روز اول پریود حسابی اعصابم رو بهم ریخته بود. باید زن باشی تا درک کنی چقدر این وضعیت زجر آوره. دیگه واقعا حوصله کسشعرهای س رو نداشتم. گفتم با اجازتون و اومدم بیرون از دفترش. سوار آسانسور شدم دیدم کربلایی توی آسانسوره و داره میره پایین. دم اذون ظهر بود میخواست بره نماز جماعت. منو دید و سلام کرد و گفت خانم ستاری امروز میان دیگه. –راستش حاج آقا میخواستم اگر میشه یه هفته دیگه بهم مهلت بدید. خیلی کارمون زیاده. نفرات جدید هم از هفته بعد میتونند بیان. یه نگاه جدی بهم کرد و گفت چی بگم والا. باشه. خواهشا نیروهاتون رو درست مدیریت کنید. از آسانسور اومدم بیرون. مرتیکه عوضی تو اگر مدیریت حالیت بود که اون پویانفر این گوه ها رو نمیخورد. به وقتش بهتون نشون میدم. اومدم پایین و به مریم گفتم که قراره یک هفته دیگه هم اینجا باشی. نه تنها خوشحال نشد بلکه بیشتر کلافه خودشو نشون داد. مشخصه که اونم دیگه از این وضعیت کش مکش خسته شده و این برو بیاها کلافش کرده. بیشتر از اون ناراحت بابت اینکه نمیدونه قراره چه اتفاقی بیوفته. انقدر دستم پر هست که اگر بخوام زیرآب پویانفر رو بزنم کارش تموم بشه. اما اتفاق نباید قبل سفر به پاریس بیوفته.
وقتی برگشتم خونه ماشین مهدیس توی پارکینگ بود. چه زود برگشته. فکر میکردم بیشتر بخواد پیش مهیار بمونه. اومدم توی خونه. شیرین خیلی گرم به استقبالم اومد و خسته نباشید گفت و مثل بقیه روزها واسم یه چایی آمده کرد. رفتم در اتاق مهدیس که بسته بود. در زدم و رفتم تو. تا منو دید خیلی خوشحال و خندون بلند شد و خودشو انداخت توی بغلم. –سلام مامان جون. –وای بیا پایین ببینم کمرم درد گرفت. خیلی سنگین شدی مهدیس. سلام عزیزم. رسیدن بخیر. اومدم بیرون و رفتم لباسام رو عوض کردم. مهدیس یه حالت سنگین و بدی توی نگاهش به شیرین بود. مشخصه اصلا راضی نیست که اینجاست. به هر حال اون تصمیم گیرنده نیست. بهش هم گفتم میخوای برو واحد طبقه دوم رو آماده کن اونجا باش. –آرتمیس رفت خونشون؟ -آره دیگه. امشب پیش باباش میمونه فردا میاد. –رفتید پیش مهیار. –آره. –حالش چطور بود؟ -خوبه. همونجوری. کلی گفتیم خندیدم. امروز صبح هم راه افتادیم اومدیم. دیگه بعد این همه سال میدونستم بفهمم کدوم حرف مهدیس راسته کدوم دروغ. قشنگ داشت دروغ میگفت. دوست داشتم باور کنم که راست میگه و مشکلی نبوده. –خوبه باز. بهش میگفتی بی معرفت یه زنگ به من بزنه لااقل. مهدیس با چشم اشاره کرد که جلوی شیرین واسه چی این حرف رو میزنی. شیرین هم فهمید و گفت من برم به کارای شام برسم و رفت توی آشپزخونه. مهدیس بهم چسبید و با صدای آروم پچ پچ کنان گفت مامان واسه چی همه چیزو جلوی این میگی؟ -اولا این نه شیرین. دوما چیزی نگفتم که. –حالا همه باید بفهمند شماها مشکل دارید باهم؟ -من با مهیار مشکل دارم؟ -حالا هرچی. مهدیس با اخم در حالتی که چشماش رو تنگ کرده بود گفت این تا کی قراره اینجا بمونه؟ -فعلا هست. –خودش مگه خونه زندگی نداره؟ -مهدیس دوباره شروع نکن حوصله ندارم. –خیلی جا داریم تو هم اینو آوردی اینجا. –خب جات تنگه چرا نمیری پایین رو وسائل بچینی همونجا باشی؟ دو طبقه زیرمون خالی افتاده. –یکیش رو که باشگاه کردی میمونه یکی فقط. یه لحظه مکث کرد و با حرص گفت این پایینی رو هم خریدی آخر؟ -هنوز نه ولی فردا پس فردا میخرم. یهویی با حرص و صدای بلند گفت کسخلی بخدا. بلند شد و رفت سمت اتاقش. –کجا میری؟ -همش کیر میکنی توی اعصابم. رفت پاکت سیگارش رو برداشت و یه نخ در آورد و روشن کرد. بهش اشاره کردم به منم بده. همون سیگار روشن رو بهم داد و یکی دیگه واسه خودش روشن کرد. اولین کامی که گرفتم مزش برام کاملا عجیب بود. بهش نگاه کردم که روی سیگار نوشته بود مالبورو. –خب تعریف کن چکارا کردید اونجا؟ خوش گذشت؟ -نیومدی که. انقدر خوب بود که نگو. چهارشنبه عروسی بود. چه عروسی. نردیک هزار نفر مهمون داشتند. توی باغ خیلی بزرگ. انقدر رقصیدیم که دیگه پاهام درد میکرد. بیا ببین عکساش رو. گوشیش توی دستم بود و عکس ها رد میکردم. جدی هم چه بریز و بپاشی کرده بودند. –مامان ببین شاباش دلار میریختند. بابای دوماد خیلی خر پول بود. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. وای نمیدونی چه مشروبایی دادند. انقدر خوش گذشت که نگو. همینطور میزدم جلو. مهدیس یه ماکسی قرمز دکلته کوتاه تنش بود که کاملا اندامش رو ریخته بود بیرون و چاک کنار لباسش تا دم پهلوش اومده بود که با حالت بند های مرتب بهم تا زیر باسنش چاکش رو وصل کرده بود. –این چیه پوشیدی واسه عروسی؟ -مگه چشه؟ -بیشتر لباس شبه تا لباس مجلسی. میتونم تصور کنم چقدر آدم اونشب مالوندت. مهدیس بلند خندید و گفت وای مامان کیر بود که واسم همینطور راست میشد. یه لحظه نگاه کردم به شیرین. در حالی که سعی میکرد بی تفاوت باشه اما از پشت گوشای سرخ شدش معلوم بود حسابی خجالت زده شده. بنده خدا از روزی که اومده توی این خونه دیگه براش پشم نموده انقدر از کارای منو مهدیس ریخته. –اینو ببین. –این پیرمرده؟ -آره. بهم چسبیده بود مستم که بود ول نمیکرد. اومدند جمعش کردند وگرنه میخواست همونجا منو بکنه. توی مستی هی میگفت جوون بیا عزیزم امشب پیشم باش. هرچی بخوای بهت میدم. –آفرین دیگه شوگر ددی هم میزنی. –وای مامان طرف چندتا طلا فروشی داره. خدایی حاضر بود چندتا سرویس طلا بهم بده تا اون شب باهاش باشم. –آرتمیس چکار میکرد؟ -مثل همیشه چت پاره یا تو دستشویی تگری میزد یا یجا لش افتاده بود. حواسم بهش نبود زیاد خورد. یه رول هم که قبل اومدن کشید دیگه کامل بگا رفت. اصلا بهش خوش نگذشت. ولی بازم میگم جات خیلی خالی بود. –اونجا که بودید ویلای کی بود؟ -پسر خاله فرزاد دیگه. همون که اون سری تولدش رفته بودیم. –بازم اورجی داشتید؟ -آخ آره انقدر خوش گذشت که نگو. فیلمش رو گذاشت که شیش هفت نفری لخت توی حموم بودند و هرکی داشت با شوخی و خنده یکی رو میمالید. فیلم بعدیش هم همگی توی یه سالن بزرگ لخت یا نیمه لخت بودند و باهم مشغول. هرکی یه کسعشر میگفت. آرش میگفت آرتمیس چقدر جای مامانت خالیه. آخ آنا جون کجایی ببینی دخترت چه حالی میده بهم. دوربین رو به سمتش برگردوند آرتمیس روی کیر آرش نشسته بود و داشت کس میداد. انگار فرزاد داشت فیلم میگرفت و گفت مامان آرتمیس که کیریه. بدن نداره اصلا. ولی اووف دلت نخواد مامان مهدیس کتی. مگه نه مهدیس. دوربین رو آورد پایین مهدیس روی زانوهاش نشسته بود و داشت کیر فرزاد رو ساک میزد. –کی بشه مامانتو بکنم مهدیس. مهدیس با خجالت کنارم گفت مامان صداشو کم کن شیرین میشنوه. نگاه کردم شیرین هنوزم داشت سعی میکرد بی تفاوت باشه اما من اتفاقا صدای گوشی رو تا اونجا که میشد بیشتر کردم. فرزاد گفت مهدیس مامانت هم مثل تو خوب میخوره؟ مهدیس کیر فرزاد رو کشید بیرون و گفت نه اونقدری که مهناز جون خوب کیر همه مهمونا رو امشب میخوره. اینو گفت همه باهم بلند خندیدند. مهدیس با خنده بهم گفت مهناز مامان فرزاده. بهش گفتم فهمیدم. فرزاد هم پرو پرو گفت اون که جندس بذار امشب همه بگانش جر بخوره سیر کیر بشه رسیدیم تهران دیگه نیوفته دنبال کیر اینو اون. ولی مهدیس من اگر کتی مامان من بود. نمیذاشتم کس دیگه بکنتش. حتی به بابای کسکشم هم نمیدادمش. خودم فقط میکردمش. نا خودآگاه یهویی خندم گرفت. به مهدیس گفتم بهش بگو اگر میخوای به مامانم برسی ممکنه کونتو به باد بدیا؟ رو به شیرین گفتم مگه نه شیرین؟ شیرین با تعجب نگاهم کرد و گفت ها؟ مهدیس جدی پرسید قضیه چیه؟ با خنده گفتم شوخی کردم. مهدیس بلند شد و رفت سمت دستشویی. گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم توی آشپزخونه. از پشت شیرین رو محکم بغل کردم و گوشش رو لیسیدم. شیرین هم تحریک شد و با اون صدای نازش یه ناله ریز کرد. –اوووف دلم خواست شیرین. –کتایون نکن. مهدیس میاد ناراحت میشه. –نگران نباش. به زودی اوکیش میکنم. برگشتم توی حال. میخواستم ادامه فیلم ها رو ببینم. رمز گوشی مهدیس رو میدونستم چیه. بازش کردم و میدیدم که نوتیفکشن پیام آرتمیس بالای صفحه اومد. بی اختیار چشمم افتاد که نوشته بود اوکیه نگران نباش من هیچی نمیگم. روش زدم و چتش با مهدیس رو باز کردم. مهدیس واسش ویس فرستاده بود. پلیش کردم. –آرتمیس یه وقت به مامانم نگی چی شدا. بگو شب رویان پیش مهیار موندیم و صبحش راه افتادیم. یه وقت سوتی ندی شب برگشتیم تهران. مهدیس از دستشویی اومد. به مهدیس خیلی جدی گفتم دنبالم بیا. باهم اومدیم توی اتاق من و در رو پشت سرم بستم. –دیشب کجا بودی مهدیس؟ -چه سوالیه میکنی؟ اصلا هرجا بودم. –اونکه بله. به من ربطی نداره. اما چرا شمال نموندی؟ -کی گفته؟ ویس رو پلی کردم و وقتی تموم شد گفتم خب؟ -چی میخوای بدونی مامان؟ باز یه چیزی میگم ناراحت میشی دیگه. –یا تو میگی یا از آرتمیس بپرسم؟ مهدیس با کلافگی نشست روی تخت و گفت ما شب نموندیم اونجا. –چرا؟ -چون پسر کسکشت منو آرتمیس رو بیرون کرد. –بیرون کرد؟ -نه اونجوری که. –پس چی شد؟ -با آرتمیس رفتیم اونجا. اول که رسیدیم هرچی زنگ زدم جواب نداد. دو ساعت بیشتر دم ویلات موندیم. اون پیر مرده بود. همسایت. –آقای محبی. –آره اون گفت بریم خونش اما خب نشستیم توی ماشین تا مهیار بیاد. وقتی اومد کاملا به تخمش بودیم که اینجاییم. خیلی سرد برخورد کرد. باز خوب بود آرتمیس بود وگرنه منو که فکر کنم راه هم نمیداد تو. –خب بعد چی شد؟ -هیچی نیم ساعت نشستیم و یکم خوش و بش این حرفها. یه پیام اومد براش. گوشیش رو نگاه کرد گفت شرمندم من مهمون دارم. لطفا برید. –چی؟ آخه واسه چی؟ -بخدا انقدر بهم برخورد. فقط بخاطر آرتمیس هیچی بهش نگفتم. میخواستم بگم دیوث کی اومده توی زندگیت که به کل مارو گذاشتی کنار؟ نه به اون موقع که همش دم کس و کون منو مامان بودی نه به الانت که آدم شدی تحویل نمیگیری. فقط قبل رفتن بهش گفتم مامان خیلی از اینکارات ناراحته. بهش زنگ بزن. خیلی بی تفاوت گفت باشه برو به سلامت. –نفهمیدی مهمونش کیه؟ -همون جنده هه که بهش چسبیده ولش نمیکنه. از توی کوچه که داشتیم میومدیم یه ماشین شاسی بلند از کنارمون رد شد که رانندش یه زن بود. چهرش رو درست ندیدم. رفت دم ویلای تو و در براش باز شد و ماشینش رو برد تو. بدجوری اعصابم ریخت بهم بازم. نشستم روی تخت و در حالی که زانوهام رو بغل کرده بودم توی فکر رفتم. –اوووه حالا باز رفت توی قیافه. گفتم که ولش کن. بذار انقدر بکنه تا از کمر بیوفته. بعدش دوباره میاد پیشمون دیگه. –مهدیس این کیه آخه که انقدر روی مهیار تاثیر گذاشته؟ -چه بدونم. آخه مهیار کم هم نکرده که بگیم ضعف کس داره. دو ساله کیرش توی کس من بوده یه ساله توی کس و کون تو. به مهدیس اشاره کردم هیس. با نیشخند گفت آهان اینو شیرین نمیدونست نه؟ -مهدیس کسشعر نگو الان حوصله ندارما. –حالا خیلی فکرش رو نکن. یه چیزی میشه دیگه. –تو واسه چی به من دروغ میگی هی؟ -واسه چی باید راستشو بگم وقتی اینجوری حالت داغون میشه؟ بعدشم کی گفت بری توی پیام های من؟ -همون اولش میدونستم دروغ گفتی. –مامان اینجوری حرص خوردن فایده ای نداره. برو باهاش صحبت کن بگو دردت چیه؟ -مگه اصلا میشه باهاش حرف زد؟ -چی بگم والا. آرتمیس هم هنگ کرده بود که مهیار چرا اینجوری کرد. این همه بهش گفته بودم چقدر مهیار پسر خوبیه. چقدر کوله. چقدر با محبته. عن آقا رید به کل ذهنیت آرتمیس از خودش. واژه عن آقا رو جوری تلفظ کرد که بی اختیار توی اون حال خندم گرفت. –بعدش دیگه رفتیم لواسون و بعد از ظهر اومدم خونه.
دو ساعت بعد شام خوردیم. بازم شیرین زحمت یه شام خوشمزه دیگه رو کشیده بود. اما من به کل اشتهام کور شده بود. با بی میلی فقط با غذام بازی میکرد. شیرین گفت ببخشید کتایون. فکر کنم خیلی بد شده. مهدیس عین چی همینطور خورد و بدون اینکه یه تشکر خشک و خالی بکنه پاشد رفت. شیرین باز گفت کتایون میخوای برات یه چیز دیگه درست کنم؟ -نه عزیزم. اصلا میل ندارم. –چیزی شده؟ -نه چیز خاصی نیست. البته امیدوارم که نباشه. –کمکی از دست من برمیاد؟ -نه عزیزم. کاری از دست هیچ کسی بر نمیاد. فراموشش کن. شب هرچی از این پهلو به اون پهلو میشدم خوابم نمیبرد. نمیتونستم به مهیار فکر نکنم. مهیار خیلی بچه با محبتی نسبت خانواده بود. با اینکه خیلی کاراش تو مخی بود اما دیگه اینجوری نبود که بخواد مهدیس رو از دم خونش برگردونه. نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم خوش بین باشم اما دلشوره ولم نمیکنه. هربار که یادش میوفتم کلی حس بد به سراغم میاد. دلم میخواست با شراره حرف بزنم. اون فقط میتونه پای درد و دلم بشینه و کمکم کنه. بهش پیام دادم. اما جوابی نداد. با کلی فکر منفی و ناراحتی اون شب رو خوابیدم.
روز بعدی آخر وقت بود و داشتم کارهام رو جمع میکردم که برم. یه پیام اومد اما توجهی بهش نکردم. چند دقیقه بعد خود س روی تلفن میزم زنگ زد. –بله. خیلی جدی گفت خانم شریف یه پیام براتون فرستادم لطفا بررسی کنید. تا اومدم چیزی بگم قطع کرد. توی پیامش نوشته زود بیا این آدرس. آدرسی که داده بود چندتا کوچه بالاتر از شرکت میشد. وقتی رفتم دیدم ته یه کوچه بن بست عریض سورنتو مشکی س پارکه. رفتم کنار ماشینش. توی ماشین داشت سیگار میکشید. بهم اشاره کرد بیا. اومدم داخل ماشینش نشستم. از چهره فوق العاده عصبانیش معلوم بود اتفاق خیلی بدی افتاده. یه کام سنگین از سیگارش گرفت و آروم گفت راجب قضیه HSco با کی صحبت کردی؟ -من؟ -بله تو. –آقای س من نمیفهمم منظورتون چیه؟ گوشیش رو در آورد و یه ویس پلی کرد واسم. صدای همون شخصی بود که توی وزارت باهاش صحبت کرده بودیم. –سلام جناب س. امروز رابط اون طرفمون بهم گفت یکی اومده و خودش رو از طرف شرکت شما معرفی کرده. ظاهرا از طرف بخش بازاریابی شرکت شماست و گفت با مجوز شما و آقای پویانفر میخواد ورود کنه. مگر قرار نبود بدون هماهنگی ما کاری انجام نشه. بعدشم نرخ درصد ها رو هم میدونست. من با بهت گفتم خب من از کجا بدونم کی به پویانفر گفته؟ خیلی جدی برگشت سمتم و گفت فقط من و تو میدونستیم. من به احدی توی این شرکت نگفتم. شریف سه روز مونده به سفرمون و این داستان پیش اومده. میفهمی یعنی چی؟ -الان چکار میشه کرد؟ -من که اینو جمعش کردم ولی پویانفر تا کمر اومده توی کار. اینهمه گفتی من جلوش رو میگیرم جلوش رو میگیرم دیدم آخر چی شد. –آقای س من واقعا نمیدونم قضیه چیه. من با هیچکی صحبت نکردم. -حتی خانم ستاری؟ لعنتی بد یه دستی میخواست بهم بزنه. نوع لحن گفتنش جوری بود که انگار فهمیده بود. اما از کجا؟ -حیف که الان دیگه نمیشه هیچ کاری کرد. دعا کن فقط تا چهارشنبه که ما میریم اتفاقی نیوفته. از ماشینش پیاده شدم. خیلی واضحه که یکی آمارشو داده. دردناک ترین چیز اینه که فقط دو نفر در جریان بودند. دو نفری که به شدت بهشون اعتماد داشتم. مریم و آرزو. وای خدای من یعنی چجوری امکان داره که بهم خیانت کرده باشند؟
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قسمت صد و هشتاد و سوم: بازی با اسامی
خیانت همیشه نقطه مقابل اعتماد بوده. وقتی کسی خیانت میبینه دیگه نمیتونه مثل قبل به راحتی اعتماد کنه و این خودش بدترین اتفاق ممکنه. اصلا انتظار نداشتم که اینجوری بهم خیانت بشه. هنوز نمیدونم قضیه چیه اما از اونجا که فقط آرزو و مریم از داستان خبر داشتند حسابی منو بهم ریخته. اگر بحث درصد ها نبود میگفتم از هرجایی ممکنه باشه اما وقتی اون صدای ضبط شده گفت همه چیز رو میدونستند دیگه مطمئن شدم کسی که آمار رو به پویانفر داده دقیقا از کل داستان با خبر بوده. اگر هرکدومشون بوده باشند فرقی نمیکنه. کل برنامه ای که با پویانفر داشتم میره هوا و احتمالا بر علیه خودم ازشون استفاده میکنه. اما آخه چرا؟ همش از خودم دارم اینو میپرسم. چرا مریم باید همچین کاری کرده باشه؟ باز آرزو یه دلیل میتونه یه دلیل داشته باشه و اونم اینه که پیشنهاد بهتری از طرف پویانفر گیرش اومده. وای خدا دارم دیوونه میشم. نمیدونم الان چکار میشه کرد؟
وقتی خیلی فکرم درگیر میشه کل حس و حالم رو از دست میدم. توی یکی از خیابون های خلوت نزدیک خونه توی ماشین نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم. نفهمیدم کی نخ دوم سیگارم هم تموم شد. متوجه شدم آرزو بهم زنگ میزنه. نمیخواستم جوابش رو بدم. میترسیدم یه وقت بفهمه که فهمیدم و بخواد یه عکس العمل دیگه نشون بده. دوباره تماس گرفت و بازم جواب ندادم. دفعه سوم پیامش اومد که کتی حتما بهم زنگ بزن. خیلی مهمه بی توجه بهش رفتم خونه. از لندکروز مشکی که توی پارکینگ پارک شده بود فهمیدم آرتمیس اومده. رفتم بالا. -سلام شیرین. دخترا کجان؟ -سلام. خسته نباشی. همین چند دقیقه پیش رفتند پایین. لباسام رو عوض کردم و شیرین واسم قهوه آماده کرد و آورد. درست مثل مادری که بچش از مدرسه میاد و بهش میرسه با همون عشق و علاقه بهم میرسه. وقتی به چهره و چشمای مهربونش نگاه میکنم ازش انرژی مثبت میگیرم. -خسته نباشی عزیزم. -مرسی شیرین جان. چه خبرا؟ -امروز با اجازت رفتم بیرون. رفتم تره بار نزدیک اینجا. یسری خرید کردم. -پیاده رفتی تا اونجا؟ -خیلی دور نیست که. -بعد همرو دست تنها پیاده آوردی با خودت خونه؟ -زیاد سنگین نبود. با تندی گفتم چرا به من نگفتی؟ خریدای خونه رو تو نباید انجام بدی. اصلا مگه من بهت نگفتم نمیخوام کارای خونه منو انجام بدی. -آخه. -شیرین قرار نبود اینجا بمونی واسه کارای خونه من که. کارایی که ازت خواستم رو کی میخوای انجام بدی پس؟ -کتایون من دیگه ازم سنی گذشته. نمیتونم. -وای تو همش میگی نمیتونم ضعیفم. از پسش بر نمیام. بسه دیگه یکم به خودت بیا. طفلکی بغض کرد و گفت چشم. خیلی عصبی بودم و بدون اینکه بخوام داشتم به شیرین بدبخت میپریدم. مهدیس و آرتمیس اومدند بالا. بهم سلام کردند. -پایین بودید؟ مهدیس جواب داد آره. کلی کار داره مامان. چرا انقدر داغونه اونجا؟ -چند ساله کسی نبوده خب. -خب واسه همین برام عجیبه. کسی نبوده چجوری انقدر داغونش کردند؟ شیرین برای دخترا نوشیدنی آورد. آرتمیس خیلی با شخصیت و مودب گفت مرسی شیرین جون. اما مهدیس در حالی که لم داده بود یه تشکر خشک و خالی هم نکرد. شیرین برگشت توی آشپزخونه. -میخوایم زودتر اوکیش کنیم. فردا به شیرین بگو اونجا رو تمیز کنه. خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم خودت یکی رو میاری اونجا رو تمیز کنه. مهدیس با تعجب و اخم نگاهم کرد. -دیگه بچه نیستی که کارات رو بقیه انجام بدن واست. اگر میخوای اونجا واسه تو باشه همه کاراش رو باید خودت انجام بدی. آرتمیس اومد گوشیش رو از روی میز برش داره که دستش خورد و نوشیدنیش ریخت روی میز. سریع بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت که میز رو تمیز کنه. مهدیس با حالت خیلی بدی گفت تو نکن. شیرین بیا اینجارو تمیز کن. مهدیس میخواست قشنگ روی مخ من بره با این کاراش. در حالی که خیلی جدی به مهدیس نگاه میکردم گفتم پاشو بیا توی اتاق کارت دارم. -همینجا بگو. غریبه اینجا نیست که. آخ راستی یادم نبود. شیرین غریبست. خب بگو بره بیرون راحت صحبتمون رو بکنیم. شیرین با دلخوری رفت سمت اتاق مهیار. به آرتمیس اشاره کردم. پاشد بره که مهدیس گفت بشین. غریبه تو جمعمون اون بود که رفت توی اتاق. با تندی شدید به مهدیس گفتم نمیتونی حرف دهنتو بفهمی یجور دیگه حالیت میکنما. چند بار بگم باهاش درست صحبت کن. کلفتت نیست که اینجوری حرف میزنی. -آها پس خیریه باز کردیم هر کی جا و مکان نداشت بیاد اینجا خراب شه. آره؟ -اینجا خونه منه اختیارش با منه که بخوام باشه یا نه. جای تورو که تنگ نکرده. بس کن دیگه بچه بازیاتو. -چته باز سگ شدی؟ آرتمیس گفت مهدیس. -تو ببند دهنتو به تو مربوط نیست. بعد رو به من گفت مشکلی نیست مامان جون. پولم رو بده خونم رو بگیرم و برم. توهم توی اینجا هر بی سر و پایی رو خواستی راه بده. انقدر بد بهم گفت که نتونستم دیگه جلوی خودم رو بگیرم و از دهنم در رفت که آره خیلی هم عرضه داری از پس خودت بر بیای. دفعه پیش ولت کردم دیدم چی شدی. مهدیس شوکه شده با چشمای گرد بهم نگاه کرد و بعد با گریه گفت خیلی آشغالی که هنوز به روم میاری. شروع کرد به گریه و بدو بود رفت توی اتاقش و در رو بست. آرتمیس با ناراحتی نگاهم میکرد. یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم. خیلی عصبی بودم و هرچی میگذشت بدتر میشدم. گوشی آرتمیس زنگ میخورد. جواب داد. -سلام چطوری آرزو. -آره اینجام. آره هستش. گوشی. گوشی رو به سمتم گرفت. گوشی رو نگرفتم و گفتم بگو بعدا زنگ میزنم بهش. -آرزو میگه بعدا بهت. چی؟ رو بهم گفت کتی میگه خیلی واجبه. -گوشی رو ازش گرفتم و بهش گفتم برو پیش مهدیس یجوری آرومش کن. -بله. -کتی صد بار زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟ پیامم رو خوندی؟ -نه چی شده؟ -قضیه مناقصه بنادر جنوب چیه؟ -چطور؟ -پویانفر پیگیر بود که با کدوم شرکت قراره کار کنیم. خیلی عصبانی با داد گفتم به اون مادر جنده چه ربطی داره؟ حروم زاده بی همه چیز کلش رو کرده توی کون من و هی داره گوه منو میخوره. -چرا داد میزنی؟ -بخاطر اینکه اعصابم خورده از دستش. -اوکی من فقط خواستم بدونم اگر برنامه ای داری براش هماهنگ باشیم. -نمیخواد. لازم بود بهت میگم. -اوکی من خواستم فقط بهت اطلاع داده باشم. با کنایه گفتم مرسی آرزو جان خیلی لطف کردی. آرزو یکم مکث کرد پشت خط و بعد جوری اکه انگار بهش برخورده باشه گفت خوبی؟ -آرزو الان اصلا حوصله ندارم. باشه بعد صحبت میکنیم. اومد یه چیزی بگه خیلی جدی گفتم باشه بعد و قطع کردم. لعنتی انقدر اعصابم بهم ریختست که اصلا نمیتونم تمرکز کنم.
روی تختم دراز کشیده بودم و فکر میکردم چکار باید کرد حالا؟ نمیخوام باور کنم اما منطقم میگه اگر کار یکی از این دوتا باشه احتمال بیشتر کار آرزوئه. فایل های روی لپ تاپم رو که آرزو داده بود دوباره نگاه کردم و گوش کردم. نکنه همه اینا ساختگی باشه؟ الان دیگه حتی نمیتونم به بدیهی ترین چیزها هم اعتماد کنم. تقصیر خودم بود. مگه من چند وقته که آرزو رو میشناختم که بهش اعتماد کردم اون کار رو برام بکنه؟ اونم کسی که همیشه نشون داده منافع خودش نسبت به هرچیز دیگه ای ارجهیت داره. در اتاقم رو زدند. آرتمیس با لباسهای بیرون اومد تو. -کتی منو مهدیس میخوایم بریم خونه ما. -حالش چطوره؟ -ناراحت شده دیگه. از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاقش. مهدیس داشت لباساش رو میپوشید. در اتاق رو بستم و رفتم سمتش. -مهدیس من معذرت میخوام. نباید اون حرف رو میزدم. نشست پشت میز دراور اتاقش و شروع کرد به آرایش کردن. -امروز برام یه اتفاقی افتاد که خیلی ناراحت شدم. امیدوارم درک کنی. -دفعه اولت نیست که اینجوری میکنی. انگار تا ابد میخوای اون اتفاقات رو به روم بیاری. -نه بخدا مهدیس اینجوری نیست. -ول کن دیگه مامان. چرا قسم الکی میخوری؟ گفتی دیگه. -خب تو کارای خودتو نمیبینی اصلا؟ برگشت سمتم و گفت کدوم کارا؟ اینکه میگم دوست ندارم یه غریبه توی خونمون باشه بد میگم؟ نه یه بار بلکه دو بار گفتی خونه خودمه هرکی میخوام میتونم بیارم. اوکی خونه خودته باشه. منم میرم یه جای دیگه. -مهدیس اینجا خونه تو هم هست. عزیز من اما نباید با شیرین اینجوری رفتار کنی. اون بیچاره به اندازه کافی مصیبت داره و به ما پناه آورده. مگه صحبت نکردم باهات؟ -خب نمیشه تا ابد اینجا بمونه. اصلا میخوای چکارش کنی؟ همینطور اینجا مفت مفت بخوره بخوابه؟ -باید کمکش کنیم. -اینکاری که تو میکنی کمک نیست. فقط داری به مفت خوری عادتش میدی. -شیرین اینجوری نیست. -وقتی تو نذاری کاری بکنه میشه. -زشته مهدیس بهش بگم بیا کارای خونه منو بکن. -خودش که دوست داره تو هی مانع میشی. اصلا این مگه کار نمیخواد؟ -خب آره. -بذار کارهای خونه رو بکنه دیگه. تو هم بهش هرماه حقوق بده. خودشم از خداشه. -نمیدونم. باید باهاش صحبت کنم. اما اگر قرار شد اینکار رو بکنیم تو باید خیلی جدی توی رفتارت تجدید نظر کنی. -حالا بذار ببینم اصلا من اینجا میمونم یا نه بعد اینو بگو. بلند شدم و از پشتم بغلش کردم و گفتم تو غلط کردی بری جایی. همینجا میمونی پیش خودم. داشت خط چش میکشید که دستش خط خورد و خط چشمش تا روی گونش کشیده شد. -عه کسخل ببین چکار کردی؟ -اینجوری خوشگل تر شدی. رژگونش رو برداشتم و به کل صورتش مالیدم. داشت مقاومت میکرد و جیغ میزد نکن دیوونه. دو ساعته دارم آرایش میکنم ریدی توش. در حالی که میخندیدم گفتم دوست دارم. ولش کردم. صورتش خیلی خنده دار شده بود. -نگاه کن کسخل چکارم کرده. بیا حالا باید پاک کنم دوباره از اول شروع کنم. من هنوز داشتم بهش میخندیدم. رژ گونه رو برداشت و به سمتم حمله کرد. جیغ زدم نکن دیوونه. -ریدی توی آرایشم منم باید تلافی کنم. وایسا ببینم. آرتمیس اومد تو و با دیدن قیافه خنده دار جفتمون خیلی ناز خندید. -پس آشتی کردید؟ من گفتم قهر نبودیم که آشتی کنیم. مهدیس گفت نخیر. من هنوز دلخورم. -خب چکار کنم عزیزم از دلت در بیاد؟ -باید جلوی همه ازم معذرت خواهی کنی و پامو ببوسی. -گم شو دیوونه. همین یه کارم مونده. -حالا که اینطوره قهر قهر تا روز قیامت. اصلا میرم خونه آرتمیس میشم دختر ارژنگ. آرتمیس گفت بابای من یه دختر داره دیگه بیشتر از این نمیخواد. –ببین آرتمیس جون میخواستم دوستانه رابطه خودم و بابات رو باز کنم اما خب نمیذاری دیگه. باشه پس میشم معشوقش. وای چقدر دلم میخواد زودتر باهاش بریم توی تخت مامانت. آرتمیس با اون صدای بامزش حالت حرصی گفت میشه هرچی که میشه گیر ندی به خانواده من؟ -بابای که از خداشه. -اصلا هم اینجوری نیست. -آره خب بنده خدا حتما کیرش کوچیکه نمیتونه بکنه با کون دادن ارضا میشه. آرتمیس به سمتش حمله کرد و گفت بخدا میکشمت بچ. افتادند به جون هم. آرتمیس موهای مهدیس رو گرفت و مهدیس هم موهای آرتمیس رو میکشید. -آی مادر جنده موهام رو ول کن. -اول تو ول کن. -اول تو. از خنده روده بر شده بودم. مثل بچه های کوچولو میموندند. دست جفتشون رو گرفتم و گفتم باهمدیگه ول کنید. مهدیس گفت اول آرتمیس ول کنه. آرتمیس ول کرد اما مهدیس با نامردی موهای آرتمیس رو محکم کشید جوری که آرتمیس بلند جیغ زد. -کتی ببین چقدر عوضیه. موهای من ضعیفه کنده میشه. -حقته. توی چارچوب در دیدم شیرین وایساده و به ما نگاه میکنه. گفت صدای جیغ شنیدم ترسیدم چیزی شده باشه. -نه چیزی نیست شیرین جان. بلند شدم از تخت و به آرتمیس گفتم لباسات رو عوض کن امشب همینجا میمونی. اونم از خدا خواسته گفت باشه. رفتم دستشویی صورتم رو بشورم. شیرین دم دستشویی گفت کتایون میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟ اومدم بیرون و صورتم رو خشک کردم و باهاش رفتم توی اتاق مهیار. -جانم. -کتایون من واقعا نمیخوام تو اذیت بشی. اجازه بده من برم. -شیرین چرت و پرت نگو. هرچی بود حل شد. نگران مهدیس هم نباش دیگه قرار نیست اینجوری کنه. -بخاطر مهدیس ناراحت نیستم. دوست ندارم برات باعث مشکل بشم. مهدیس از اینکه من اینجام ناراحته. بهش حق میدم. اینجا خونشه. نمیخوام بخاطر من جر و بحث کنید باهم. -جر و بحث های ما هر روز هست. چیز عجیبی نیست. خواهشا دیگه حرفش رو نزن. -کتایون خواهش میکنم. -گفتم نه. -میخوای منو به زور نگه داری؟ -آره. چون دوست دارم و نمیخوام آسیب ببینی. همونطور که نمیخوام برای بچه هام مشکلی پیش بیاد.
برای اینکه کلا فضا عوض بشه و منم از فکر و خیال و اعصاب خوردی بیرون بیام پیشنهاد دادم بریم بیرون بگردیم. مهدیس که هنوز سر لج بود گفت به شرطی که بریم دور دور. قبول کردیم. شیرین گفت من منتظرتون میمونم اما گفتم نه تو هم باید بیای. مشخص بود ته دلش راضی نیست اما مهدیس بهش گفت شیرین ما همه برنامه هامون باهمه. توهم بیا بهت خوش میگذره. همگی آماده شدیم. لباسای مهدیس کاملا باز بود. انگار میخواست بره کیر همه پسرها رو راست کنه و چشم همرو دنبال بدن خودش بکشونه. جین استرچ کوتاهی که پاش بود کل کونش رو بیرون انداخته بود و تاپ گلبهیش هم انقدر تنگ بود که سینه هاش داشت اونو جر میداد و چاک سینه هاش هم که کامل معلوم بود. روش هم یه اور کت بلند اسپرت شمعی کلاه دار پوشده بود و کتونی پاش کرده بود. آرتمیس به نسبت پوشیده تر بود. کلا تیپ و استایل آرتمیس رو بیشتر میپسندیدم. همیشه شیک میگشت. البته لباساش همگی مارک و گرون بود. نمیدونم چرا انقدر مهدیس دوست همیشه داره بدنشو به نمایش بذاره؟ منم با استایل یقه اسکی سفید کامل جذب تنم و جین آبی و بوت و پالتو خردلی بلند مثل همیشه شیک و در عین حال فوق العاده لوند. شیرین زودتر از ما سه تا آماده شده بود و با لباس و شال ساده توی پذیرایی منتظر ما نشسته بود. بدون اینکه حتی یکم آرایش کنه. مهدیس تا دیدش گفت اینجوری میخوای بیای؟ شیرین با خجالت گفت همینارو داشتم فقط. -نه منظورم اینه مک آپ نمیکنی؟ من گفتم مهدیس اذیتش نکن. حتما اینجوری راحت تره. -مامان میخوایم امشب حال کنیم. پاشو شیرین بیا تو اتاق مامان میک آپت کنم. دخترا دست شیرین رو گرفتند و با خودشون بردند توی اتاق من. حدود یک ربع بعد شیرین با چهره جدید از اتاق اومد به همراه دخترا اومد بیرون. مهدیس گفت دیری دیرین. رونمایی از شیرین نیوفیس. شیرین با اون میک آپ خیلی خوشگلتر شده بود و با آرایش چشماش شیطون تر به نظر میرسید. خودش خجالت میکشید اما من گفتم شیرین جون خیلی خوب شدی. ماه شدی. با خجالت گفت مرسی. قرار شد دو ماشینه بریم. مهدیس و آرتمیس با ماشین آرتمیس رفتند و من و شیرین هم پشت سرشون با ماشین من راه افتادیم. اندرزگو مثل همیشه شلوغ و پر دختر و پسرهایی که توی دور دور کردن میخوان اتو بزنند یا شماره بدن و بگیرند. بعضی وقت ها فکر میکنم واسه چجوری میشه تفریحات جوونای ایرانی رو شرح داد که بتونه درک کنه؟ به خاطر هیجانش واسم حالت جذابتری به نسبت قبل داره اما هنوزم اینکار به نظرم کار خیلی چیپیه. درست پشت سر ماشین آرتمیس بودیم. به کامرانیه که رسیدیم اونایی که دنبال مخ زدن بودند انگار تازه مهدیس و آرتمیس رو دیدند. اول یه سانتافه سفید اومد کنارشون. به شیرین گفتم نگاش کن. شیرین با تعجب نگاه میکرد و بعد خندید و گفت عه مثل اینکه داره شماره میگیره. من دستم رو گذاشتم روی بوق و آرتمیس هم فکر کرد یکی دیگست و گازش رو گرفت و رفت جلو. نذاشتم اون سانتافه ایه برسه کنار مهدیس و اومدم کنارش. شیشه کنار رو دادم پایین و به آرتمیس گفتم خجالت نمیکشی خیابون رو ترافیک کردی؟ آرتمیس گفت به این دخترت بگو که آبرومون رو برده. مهدیس با حرص گفت بزن بغل خودم بشینم. اینجوری اصلا خوش نمیگذره. یکم رفتند جلو تر و جاشون رو عوض کردند. میخواستم ببینم مهدیس چکار میکنه؟ کم کم ماشین های خیلی لوکس و خوب هم پیداشون میشد. از پورشه و بنز و بی ام و کروک تا شاسی بلند های لاکچری. یه بی ام و آبی سفید فوق اسپرت رد شد که بیشتر از همه مورد توجه بود. یه دور که زدیم فهمیدم مهدیس افتاده دنبال این. تورو خدا اینو ببین. دفعات قبل بقیه میوفتادند دنبال ما حالا قضیه برعکس شده. یکمی که توجه کردم انگار توی کل کل با یه ماشین دیگه بود که اتفاقا راننده اونا هم دوتا دختر توی یه پرادو سفید دو در بودند. البته خیلی ها هم به این دوتا میچسبیدند اما مشخص بود سر اینکه کی میتونه به اون بی ام و برسه مسابقه داشتند. مهدیس یه جاهایی واقعا بد میرفت و من استرس داشتم نکنه به یکی بزنه. ماشین خودش هم که نیست خیلی بد میشه. آرتمیس زنگ زد و صداش از اسپیکر ماشین پخش میشد. با اون صدای بامزه جیغ جیغوش خیلی حرصی گفت کتی این کسخل رو جمعش کن تا بگامون نداده. در حالی که میخندیدم گفتم چی شده؟ یه جیغ زد گفت دیوونه آروم برو نزدیک بود بزنی بهش. مهدیس هم صداش میومد که کسشعر نگو چیزی نمیشه. –به دوتا جنده کیر دزد عین خودش افتاده میخواد کلشون رو بخوابونه. من هرچی میگم نمیفهمه. بگو آروم باشه. گفتم مهدیس چته باز؟ -مامان وایسا ببین چجوری کون دوتا رو بسوزنم. نکبت همینطور داره راهمون رو میبنده نمیذاره بریم جلو. اون پرادویه واقعا دست فرمونش بهتر از مهدیس بود. باید یجوری به این قائله خاتمه میدادم. توی یه فرصت که یکمی فاصله افتاد گازش رو گرفتم و خودم رو رسوندم جلوی پرادو نگهش داشتم که مهدیس بتونه از کنارم رد بشه. دیگه نمیذاشتم رد بشه و چند دقیقه ای نگهش داشتم پشت خودم. مهدیس ماشینش رو کنار ماشین من آورد و با جیغ گفتم ایول مامانی کونشون رو پاره کن نذار بیان جلو. بهش یه چشمک زدم و یهویی گازش رو گرفتم و دوباره پرادو جلو افتاد. قیافه مهدیس دیدنی بود که ضایع شده و چهره آرتمیس رو میدیدم که چه با ذوق میخنده. شیرین هم خندش گرفته بود از کارامون. بلاخره بعد کلی تلاش مهدیس تونست به بی ام و برسه اما بازم پسر کیرش کرد. دیگه داشت واقعا حوصلم رو سر میبرد. بهشون گفتم بریم طرف دیگه. مهدیس و آرتمیس هم دنبالم راه افتادند. میخواستم برم سمت تجریش. آخرای اندرزگو بودم که همون بی ام و بهم چراغ داد. گذاشتم بیاد کنارم که حرفشو بزنه. دوتا پسر خوشتیپ با تیپ و شمایل کامل مرتب و لاکچری طوری توی ماشین بودند. اونی که سمت شاگرد بود سرشو آورد بیرون و بهم اشاره کرد شیشه ماشین رو بدم پایین. –راننده فرمول یکی؟ با تعجب گفتم چی؟ -میگم رانندگیت خیلی خوبه واسه اون دوستت داشتی راه میگرفتی دیدم چجوری پرادو رو نگه داشتی. ولی این رفیقات نزدیک بود چندبار تصادف کنندها. –خب مثل بچه آدم وایسا که بهت برسند. –ما که واسه هرکسی نگه نمیداریم عزیزم. –آهان الان منت سر من گذاشتی لابد که بخاطر من وایسادی. –نه بابا چه منتی. همینجا وایسیم آشنا شیم؟ توی آینه نگاه کردم که مهدیس دوتا ماشین عقب تر از من بود و حتما میدید که این پسره داره با من لاس میزنه. –چرا که نه؟ پیچیدیم توی شریعتی و یکم جلوتر جلوی یه آبمیوه فروشی بزرگ نگهداشتیم. اون پسرا پیاده شدند. راننده موهاش رو مش کرده بود و کات سینش رو جوری انداخته بود بیرون که همه باید میفهمیدند بدن سازی میره. از لبای ژل زده و بینی عروسکیش و عینک دودی مسخرش اونم توی شب میشد فهمید که چقدر داغونه. اما کناریش بیشتر به دل میشست. موهای کوتاه و ابروهای خنجری قشنگی داشت. با سیبیل و ریش زیر لبی و پیرسینگ ابرو. قیافش تو مایه های سمیر هشدار برای کبرا بود. با این تفاوت که یکمی قد بلند تر بود. درست همون لحظه دیدم مهدیس هم از کنارمون رد شد و واینساد. معلوم بود کنف شده که چیزی که دنبالش بوده و بهش پا نداده رو من بر زدم. از ماشین پیاده نشده بودیم. شیرین انگار با کلافگی میخواست ببینه آخرین این مسخره بازی چیه. گذاشتم از ماشینشون پیاده شدند و به سمت ما اومدند گازش رو گرفتم و رفتم. شیرین با تعجب گفت چرا واینسادی؟ -حوصلشو نداشتم. بعدشم قشنگیش به همین کیر زدن بهشونه دیگه. شیرین با خنده گفت خیلی باحالی کتایون. واسه شام رفتیم بوکان. وقتی رسیدیم مهدیس در حالی که نمیتونست اعصاب خوردیش رو پنهون کنه با کنایه گفت تا دیروز باید حواسمون به رفیقامون میبود دوست پسرامونو بر نزنند حالا باید به مامانم هم باشه. آرتمیس خندید و گفت وای کتی این هنوز داره میسوزه. بغلش کردم و گفتم الهی دخترم میریم خونه کونتو با کرم ضد سوختگی چرب میکنم کمتر اذیت بشی. خودشو به زور از بغلم کشید بیرون و گفت نمیخوام عین کیر دزدا هرکی من بهش میچسبم رو تو هم میخوای. –عه خب به من چه نمیخواست باهاتون صحبت کنه؟ آرتمیس که هنوز میخندید گفت بیا حالا حالیش کن که بابا شاید اصلا طرف باهت حال نکرده. مهدیس گفت نخیرم. این میاد همیشه همینه. تو که دیگه دیدی. با مسخرگی گفتم وای چکار کنم مهدیس شدم هووی تو.
شام رو همگی توی فضای شوخی و خنده باهم خوردیم. اصلا دیگه فکرم درگیر نبود. نفهمیدم چی شد که صحبت رفت سمت آرزو. یه لحظه به ذهنم افتاد که یجوری زیر زبون آرتمیس رو بکشم. ولی خب نمیشد جلوی مهدیس این حرفها رو بزنم چون قطعا ول نمیکرد که قضیه چیه و اگر بعدا همه چیز مشخص میشد مطمئنا روی رابطش با آرتمیس هم تاثیر بدی میذاشت. هرچند با چیزایی که گفته قبلا میشه راحت جمع بندی کرد آرزو بصورت بلقوه قابلیتش رو داره. هر لحظه که به فکرش میوفتم بازم حالم گرفته میشه و اعصابم بهم میریزه. توی راه برگشت به خونه هنوز فکر اتفاقات شرکت اذیتم میکرد. تونستم تا حد زیادی تبدیل به آدمی بشم که توی کمترین زمان حال بدم رو با یه حال خوب عوض کنم اما این یکی واقعا سخته. اگر فقط یه اتفاق بود و میگذشت و تموم شده بود که دیگه فکرش رو نمیکردم. الان اینکه نمیدونم با این حجم بی اعتمادی چکار کنم کل حس و حالم رو بهم ریخته. شیرین دستم رو گرفت و گفت کتایون از دیشب خیلی ناراحتی. میخوای راجبش صحبت کنی؟ -وقتی مشکلات زیاد میشه آدم یه جا دیگه کم میاره. ببخشید شیرین امروز عصر اونطوری باهات تندی کردم. -من ناراحت نشدم. نمیتونم از دست تو دلخور بشم. اما وقتی میبینم انقدر ناراحتی غصه ام میگیره. -تو خیلی خوبی. تا حالا شده به یکی اعتماد کامل داشته باشی و بعد بهت خیانت کنه؟ شیرین با نیشخند خیلی تلخی گفت تا دلت بخواد. بیشتر آدم های زندگیم اینکار رو باهم کردند. -خب چکار کردی بعدش؟ -هیچی. کاری از دستم بر نمیومد که بکنم. فقط نشستم تا مشکل حل بشه. -کمکی هم می کرد؟ -نه. همیشه بدتر میشد. -من نمیتونم منتظر باشم. مطمئنم اگر کاری نکنم بدتر میشه. -میخوای بگی چی شده؟ -مربوط به شرکته. توی اون خراب شده تا سر برمیگردونی یکی زیرآبت رو میزنه. همیشه همینطوری بوده. اما الان از طرف کسی دارم ضربه میخورم که بهش اعتماد کامل داشتم. -خب چرا باهاش برخورد نمیکنی؟ -چون مطمئن نیستم خودش باشه. قسمت بدترش اینه که ممکنه دو نفر باشند که هردوتاشون بهم خیلی نزدیک بودند و کار یکی از این دوتاست حتما. یه موضوعی بوده که فقط این دوتا میدونستند. -خیلی قدیم وقتی از بهزیستی اومدم بیرون یه شرکتی کار پیدا کرده بودم که پر بود از آدمهای عوضی. شایان هم تخم حروم یکی از هموناست. ولی توی اونا از همه عوضی تر و پست تر یکی بود به اسم وحید که بدجوری منو بازی میداد. در ظاهر هوام رو داشت و ولی در واقعیت منو برای کارای کثیفشون آماده میکرد. آدم های زیادی توی زندگیم اذیتم کردند اما اگر همشون رو ببخشم اون رو هیچوقت نمیبخشم. هربار خام دروغهاش میشدم و خیلی زود میفهمیدم که چه کلاهی سرم گذاشته. -چرا هیچ وقت نخواستی کاری علیهش بکنی؟ -نمیتونستم. خیلی زرنگ بود. به من یه چیز میگفت و بعد متوجه میشدم قضیه اصلا یه چیز دیگست. اینجوری همیشه بازیم میداد. کلا آدم عوضی بود. حتی سر رفیقای خودش هم کلاه میذاشت. انقدر پدر سوخته بود که سند یه خونه رو با جعل به سه نفر فروخته بود. -مگه میشه؟ -میگم اون خیلی هفت خط بود. منم مجبور کرده بود که باهاش همدست بشم. شانس آوردم گیر نیوفتادم. با خریدارهاش قرار گداشته بود و با سوء استفاده از من حواسشون رو یجور پرت کرد که معامله رو جوش بده. حالا جالبه بعدا فهمیدیم که اون ملک مال اون نبوده. -چه حروم زاده ای بوده. -کلا همینجوری بود. ولی با همه این پدرسوخته بازیاش بازم همه بهش اعتماد میکردند. -چرا؟ -دیگه بلد بود چکار کنه. -آخر چی شد؟ -نمیدونم. ولی اون آخرا که من اونجا بودم فهمیدم ازش شکایت کردند. -پس بلاخره گیر افتاد. -گفتم که نمیدونم چی شد. اما بازم فکر نکنم گیر افتاده باشه. آخه فهمید کی آمارشو داده. به سه چهار نفر شک داشت که یکیش من بودم. به هرکدوم یه چیز گفت تا اینجوری بفهمه کار کی بوده. به حرفای شیرین خیلی توجه نمیکردم و توی افکار خودم بودم اما به نظرم اومد چیزی که شیرین میگه یه جورایی به مشکل من مربوط میشه. -یعنی اینجوری فهمید؟ -آره دیگه. مثلا به من گفت من انقدر پول گرفتم و میخوام برم فلان جا. به یکی دیگه یه چیز دیگه گفت. آخر از همین حرفها فهمید کی داره آمارش رو میده. وای خدای من انگار راهکاری که میخواستم برام باز شد. با لبخند به شیرین نگاه کردم. -چیه عزیزم؟ صورتشو گرفتم و محکم لباشو بوسیدم. -مرسی شیرین. مرسی عشقم. در حالی که داشت سعی میکرد توی ذهنش بفهمه چرا انقدر من خوشحالم با شک گفت خواهش میکنم. اما واسه چی؟ با ذوق و خوشحالی گفتم بهترین راه حل ممکن رو بهم دادی. گوشیم رو برداشتم و به س زنگ زدم. -بله. -سلام جناب س. خوبید؟ شبتون بخیر. -علیک سلام. شریف کارت رو سریع بگو جاییم نمیتونم زیاد صحبت کنم. -راجب مناقصه بنادر جنوب میخواستم صحبت کنم. -خب؟ -هنوز مشخص نشده کدوم شرکته؟ -نه فردا تصمیم میگیریم کدومش باشه. حالا چطور مگه؟ -فرقی میکنه کدومش باشه؟ -واسه ما که نه. فقط بحث قیمتشه که زیاد هم مهم نیست. تو میخوای انتخاب کنی کدوم باشه؟ -اگر اجازه میدید. اما نه توی جلسه. -شریف من پشت خطی دارم. -آقای س من الان جواب میخوام. -نمیدونم. هرکار میخوای بکن. خدافظ. خب چیزی که میخواستم اوکی شد.
دیر وقت رسیدیم خونه. به آرزو زنگ زدم و جواب نداد. شبا معمولا زود میخوابه. واسه همین بهش پیام دادم و اسم یکی از سه تا شرکت رو گفتم که اون قراره توی مناقصه اعلام بشه و گفتم حواست باشه فعلا اسمش درز نکنه. صبح که رفتم شرکت اولین کاری که کردم صدا کردن مریم بود و به اونم اسم یه شرکت دیگه رو گفتم و همون توصیه رو به اونم کردم. خب حالا دیگه باید منتظر باشم ببینم کار کدومشون بوده. هرچند استرس بدی داشتم و فهمیدن قضیه از طرف هرکدومشون ضربه بدی به روحم بود اما باید این اتفاق میوفتاد. بهادری یه سر اومد اتاقم و راجب یسری چیز صحبت کرد و مثل همیشه سعی کرد یجوری زیرآب اینو اون رو بزنه. دیگه اخلاقش دستم اومده و هر وقت این حرف ها رو پیش میکشید با واکنش منفی من مواجه میشد. رشیدی اومد توی اتاق و گفت خانم شریف دفتر آقای س اینو فرستادند برای شما. پاکت رو باز کردم توش پاسپورت و بلیط فرانسه بود. بهادری گفت عه بسلامتی اومد پس. -آره دیگه. همین چهارشنبه شب میریم. -خوش بحالتون خانم شریف. انقدر آرزو دارم پاریس رو ببینم. شانزه لیزه رفتید یاد من باشید. -مرسی عزیزم. ایشالا تو هم بری. البته توریستی نه مثل من که با کلی آدم های این شرکت همسفر شدم. -مگه شما و آقای س فقط نمیرید؟ بهش با بهت نگاه کردم. قاعدتا هیچکسی نباید میدونست که فقط منو س میریم بجز ملکی و من و س. جوری که انگار میخواد سوتیش رو جمع کنه زد توی بحث کاری. -اونو ولش کن بهادری. راستی من نیستم میدونی که همه چیز واحد دست توئه. دیگه باید حواست به همه چیز باشه ها. هر روز هم برام گزارش کارها رو بفرست. -چشم خانم شریف. -ببین من بهت اعتماد کامل دارم. همیشه هم به س گفتم بهادری بهترین کارمند منه. -پس خانم ستاری چی؟ -اونم کارش خوبه اما انقدر داستان داره که اصلا روی کار تمرکز نداره. دیدی که چه گندهایی زد. آخر هفته هم میره پیش حاج آقا کربلایی. انقدر خر کیف شده بود که نمیتونست اون لبخند مسخرش رو جمع کنه. -به هر حال حواست باشه. راستی یه چیز دیگه. همین چند روزه نتیجه مناقصه بنادر جنوب رو اعلام میکنیم. -مشخص شده کیه؟ -آره ولی خب نباید الان کسی بفهمه. میدونی ممکنه بعد واسمون داستان بشه. همه اینجا یجورایی رانت اطلاعاتی دارند دیگه. میفهمی چی میگم که. -آره میدونم. شما نگران نباشید. اسم شرکت بهش گفتم و بعدش هم گفتم از این به بعد میخوام بیشتر از اینها بهت فضا بدم. واسه همین باید در جریان همه چیز باشی. برق خوشحالی رو به وضوح توی نگاهش میدیدم. یه حسی شدید بهم میگه که میتونه کار این باشه. بعد از ظهر جلسه راهبردی شرکت بود و قرار بود اونجا اسم شرکت رو اعلام کنیم. خلیل دوست مثل مگس داشت با اون صدای اعصاب خورد کنش ویز ویز میکرد. یهویی بین صحبت هاش گفت آقای س این شرکتی که میخواید باهاش کار کنید رقمش بالاتر از بقیست ها. حواستون بوده؟ س از همه جا بیخبر به من با خشم نگاه کرد و بعد گفت خب مگه چقدره اختلافش؟ -زیاد نیست اما من گفتم میشه پایینتر هم بست. من گفتم جناب خلیل دوست ما موضوع رو بررسی کردیم و سوابق اجرایی شرکت بهتر از دوتای دیگست. اسمی از شرکت برده نشد اما از همون میزان بالاش میدونستم که کدومه. یجورایی س رو توی عمل انجام شده قرار دادم و مجبور شد همون شرکت رو تایید کنه. جلسه که تموم شد صدام کرد و گفت بریم اتاقش. -شریف دیگه داری خون منو به جوش میاری. واسه چی بهم نگفتی با کی میخوای کار کنیم؟ -دیشب ازتون اجازه گرفتم. -دیشب اسمی بردی؟ -نه چون خودمم نمیدونستم. واقعیت اینه که ما انتخاب نکردیم. -پس کی انتخاب کرده؟ -آقای پویانفر. -نمیفهمم چی میگی. به اون چه ربطی داره؟ -واحد من یه جاسوس داشت. اتفاق دیروز هم بخاطر اون بود. اون نفر الان مشخصه کیه. -کی بود؟ -اون رو بسپرید به من. جوری ادبش میکنم که دیگه هیچوقت نتونه همچین غلطی بکنه. -من نمیدونم چکار میکنی. دیگه همچین چیزی نبینم وگرنه کلاهمون بد میره توی هم. از اتاق اومدم بیرون. دیدم آرزو پیام داده و گفته توی پارک منتظرتم سریع بیا. رفتم به همونجا. چهرش خیلی جدی بود و دلخوریش رو میخواست کاملا به روی من بیاره. -کتی منظورت چی بود از این کار؟ -مناقصه رو میگی؟ -اگر اعتماد نداری همین الان میتونیم همه چیز رو تموم کنیم. من بدم میاد اینجوری بازیم بدی. -آرزو باید درک کنی. اطلاعات قرار داد لو رفته بود. من نمیخواستم قضاوتت کنم اما نمیتونستم هم کاری نکنم. -اول از همه هم به من مشکوک شدی؟ -خب آخه کسی نمیدونست. -مطمئنی؟ -الان دیگه مطمئنم یکی دیگه هم میدونست. فهمیدم کی بوده. -دیشب میخواستم بهت بگم اما نذاشتی حرف بزنم. پویانفر یه جاسوس توی واحدت داره. شنبه گزارشت به دست پویانفر رسیده. یه لحظه هنگ کردم اما چجوری؟ یهویی یادم افتاد کی دسترسی به اتوماسیون من رو داره. -اول فکر کردم خودت بهش دادی اما خودش رد کرد. کتایون زودتر هرکاری داری تمومش کن. من تا پونزدهم بیشتر نمیخوام بمونم. حس میکنم شاهوردی بهم شک کرده. -چرا باید بهت شک کنه؟ تو که سوتی ندادی. دادی؟ -میدونی ضریب هوشی شاهوردی چنده؟ -از کجا باید بدونم؟ -170. -امکان نداره. تو از کجا میدونی؟ -از اونجا که خود پویانفر گفت و نتیجه تست آی کیوش رو که موقع مصاحبه ازش گرفته بودن رو بهم نشون داد. به حدی مغزش فعاله که حد نداره. من نمیخوام بیشتر از این بمونم چون جفتمون تابلو میشیم. بعد اون شبی هم که با پویانفر بودم دیگه اجازه نمیده توی روی قضایا کار کنم. -اما ما هنوز هیچ سند محکمی نداریم. -فکرش رو کردم. باید شنود بذاریم. بهت جزئیاتش رو میگم. از این به بعد هم هر مشکلی پیش اومد اول باخودم صحبت کن تا اینکه بخوای منو امتحان کنی. به خدا قسم دفعه بعدی میگم کون لق تو همه چیز و از شرکت میام بیرون.
وقتی برگشتم واحدم اولین کاری که باید میکردم تصویه حساب با خائن بود. باید جوری تلافی کنم که بفهمه جواب اون همه لطف و اعتمادم این رفتار نیست و تا آخر عمرش یادش بمونه. وقتی فکر میکنم میبینم که همه چیز همیشه جلوی چشمم بوده و من خوش خیال نمیخواستم بفهم. مسئول زیر ساخت و شبکه شرکت بهم زنگ زد. یسری جابجایی داشتیم که قرار بود واسمون انجام بدن. یادم افتاد که باید یه چیزی رو بررسی کنم که چند وقته حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود. ازشون پرسیدم مشکل دوربین های واحد حل شده و اونم تایید کرد و گفت فقط دو روز مشکل داشته. مشکل هم از دوربین ها نبوده بلکه نرم افزار ایراد داشته. ازشون خواستم فیلم های یه تاریخ مشخص رو برام بفرستند. نیم ساعت بعد فرستادند. فیلم مربوط به روزی بود که من با س رفته بودم سمینار. ظهر بود و همه بچه ها داشتند میرفتند ناهار. تنها کسی که توی واحد مونده بود مریم بود که داشت کار میکرد. فیلم رو روی دور تند زدم. یهویی دیدم مریم با عجله زیادی رفت بیرون از اتاقش. فیلم رو زدم عقب و به حالت عادی برگردوندم. میریم در حالتی که انگار میخواد بالا بیاره دستش رو جلوی دهنش گرفت و سریع از اتاق اومد بیرون. با دقت زیادی به دوربین نگاه میکردم. یه زن اومد توی کادر و با نگاه به اینور و اونور رفت توی اتاق مریم و پشت سیستمش نشست. خودش بود. بهادری خائن. هرزه کثافت. مطمئن باش بدجوری تاوان میدی. به مریم زنگ زدم و گفتم بیاد توی اتاقم. وقتی اومد گفتم چه خبرا؟ خوبی؟ -مرسی. خبر که والا مثل اینکه چیزی که صبح گفتید رو عوض کردید. -آره. چطور مگه؟ -هیچی اما هنوز نمیدونم به من چه ربطی داشت؟ -الان بهت میگم. مریم من ازت خیلی معذرت میخوام. دوبار بهت شک کردم. دیروز فهمیدم گزارش شنبه ای دست پویانفر افتاده. نمیتونستم توی این وضعیت به کسی اعتماد کنم. با اون نگاه مهربون و نازش نگاهم کرد و گفت پس امروز میخواستی منو امتحان کنی. -میدونم مریم چه فکری میکنی راجب من. شرایط خیلی بدی داشتم. مریم هنوز با اون نگاه دلبرانش بهم نگاه میکرد و گفت درک میکنم کتایون. حالا فهمیدی کی بود؟ -آره. این رو ببین. روی تلویزیون توی اتاقم فیلم رو پلی کردم. -کار خودش بود. ظاهرا اون هم با حسام همدست شده. مریم سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت واقعا متاسفم براش. کاش قدر خودش رو بیشتر از اینا میدونست. -اون دفعه هم کار اون بود و من به اشتباه تقصیر تو میدونستم. متاسفم مریم. -بله باید متاسف باشی. این اتفاق دقیقا به خاطر تو بود. بهت گفتم منو با این در ننداز. آدم های مریض مثل این فقط میخوان با زیر گرفتن بقیه پیشرفت کنند. حالا میخوای باهاش چکار کنی؟ اخراجش میکنی؟ -نه. اینم هم دست پویانفر محسوب میشه. خودش و همه همدست هاش باید تاوان همه کاراشون رو پس بدند. -منظورت از تاوان چیه؟ -مطمئن باش مریم همشون زندانی میشن. -یعنی انقدر وضعشون بده؟ -خیلی بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی. پویانفر توی چیزایی دست داره که بخاطرش مدت ها میره زندان و کسی هم نمیتونه بهش کمک کنه. به زودی شرش از زندگیت کم میشه. مریم با استرس گفت یعنی بهادری رو هم میخوای گزارش کنی؟ -دقیقا. جرم اونم مثل بقیشونه. -کتایون خواهش میکنم نکن. بهادری روی نفهمی اینکار رو کرده. من مطمئنم نمیدوسته وارد چه بازی کثیفی شده. -به هرحال کاریه که کرده. -میشه بخاطر من بیخیالش بشی؟ -نه مریم. -کتایون تورو جون من. ازت خواهش میکنم. اگر میخوای اخراجش کنی اخراجش کن اما گزارشش رو نده. اون تنها بچه پدر و مادرشه. –به جهنم. فکر میکنی اگر نمی فهمیدیم چی میشد؟ یا باید به خواسته های حسام تن میدادم یا اینکه کل برنامه های کاریم میرفت روی هوا و برای توهم دیگه کاری نمیشد که کرد. -من ازت خواهش میکنم. لطفا کتایون. نمیتونستم روی مریم رو زمین بندازم. وقتی با اون نگاه نازش بهم زل میزد و با اون لحن نازش خواهش میکرد دلم نمیومد از کنارش بی تفاوت بگذرم. -چی بگم؟ باشه. اما شک نکن اخراج میشه. -کتایون به نظرم اصلا عجولانه تصمیم نگیر. الان هرکاری کنی بیشتر بقیه رو روی خودت حساس میکنی. اگر الان باهاش برخرود کنی حسام میفهمه و یه کار دیگه علیهت میکنه. -میدونم. بعد تموم شدن این داستان ها همه به چیزی که حقشونه میرسند. بهادری اخراج میشه. پویانفر زندانی و تو هم به زندگی آزادت. بهم دیگه چند لحظه با لبخند نگاه کردیم. دوست داشتم بلند شم و بغلش کنم و اون لبای نازش رو ببوسم. دلم نمیومد ازش دل بکنم. زنگ تلفن روی میزم تمام توجهمون بهم رو از بین برد. مریم با همون لبخند ناز و دلرباش که این روزا خیلی کمتر میبینم ازش از اتاق بیرون رفت.
     
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA