قسمت نوزدهم : هوستمام مدت شام تو شک رفتار مهیار بودم. واقعا برام سوال بود که با این رفتارش چی میخواست نشونم بده؟ اون میدونه که من با یه مرد غریبه هستم. احتمالا هم میدونه سکس داشتم. نه تنها غیرتی نشده بلکه انگار اصلا براش مهم نیست. قبلا اینجوری نبود. خیلی روی منو مهدیس حساس بود. اون لحظه که بهم نزدیک شد مطمعن بودم که از من سکس میخواست اما تو یه لحظه تصمیمش عوض شد. شاید از اولش هم هدفش سکس نبوده. یجوری میخواسته فقط باهام بازی کنه. فکر کردن به این موضوعات داشت عصبیم میکرد. چرا این پسر روی من انقدر تاثیر گذاشته. کاش هیچوقت نمیفهمیدم که این دوتا با هم سکس میکنند. از اون روز خیلی چیزا عوض شده. انگار یه چیزی بطور کلی منو متحول کرده باشه. از داخل همش در تضادم. بین چیزی که بودم الان هستم و باید باشم. کدومش درسته؟انقدر فکرم درگیر بود و عصبی بودم که شام زیاد خوب نشد. برنج شفته و شور شده بود و گوشت هم سفت شده بود. آشپزیم خیلی خوب بود اما این چند ساله زیاد با حوصله نمیتونم آشپزی کنم. سر شام مهدیس تا مهیار رو دید یهو جیغ زد مهیار چت شده؟ -هیچی بابا خفتم کردن همه چیزو ازم زدند. –وا به همین راحتی؟ -حالا شده دیگه. موبایل و گیتارو هر چی که همراهم بود. –کثافت های پست. رفتی کلانتری ؟ -آره مامان هم اومد. –وسایلت چی میشه –مامان گفته برام میگیره. گفتم آره دوباره بهترشو میخری. - فردا میخوام برم جمهوری گوشی و گیتار بگیرم پول میخوام. با بی حوصلگی گفتم چقدر؟ - پنج تومن –پنج میلیون!؟ مگه چی میخوای بگیری؟ -مامان دور و بر سه اینطورا پول گیتار میشه بقیش هم گوشی دیگه. –خب مامان جان باید انقدر گرون باشه؟ -ای بابا خب گیتاری که میخوام همینه دیگه. دیگه گوشی هم که خوبش حداقل دو تومن هست. اصلا حوصله جر و بحث نداشتم باهاش. مهدیس با بی میلی و بزور میخورد. –مامان جان دوست نداری؟ -چرا خوبه. –ببخشید بچه ها نمیدونم چرا اینجوری شد حالا بخورید دیگه. –مهیار هیچی نمیگفت اما نمیخورد. رفتارش هم مثل همیشه بود. انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده باشه. این برخورداش بیشتر اعصابم رو خورد میکرد. بلند شدم همه برنج رو ریختم سطل آشغال. –عه مامان چیکار میکنی؟ -خیلی بد شده نمیشه خوردش. –نه مامان خوب بود. –نمیخواد الکی بگی خودم میفهمم دیگه. گوشت ها رو با نون خوردیم که سیر بشیم فقط. همش تقسیر مهیاره. حیف این همه غذا. حیف این همه وقت و زحمت که گذاشتم. بعد شام همون قدر که مهیار میخواست چک براش نوشتم. والا من سالی پنج میلیون خرج خودم نمیکنم که این همه پول یجا باید بدم واسه مهیار. آخر شب توی تخت خواب به مهیار فکر میکردم. اتفاقی که افتاد رو مرور میکردم. فکرم رفت سمت کیرش. خیلی ناز بود. به نسبت کامران کوچیکه اما خواستنی بود. کاملا سفید و بدون مو. کیسه تخماش آویزون بود وقتی نوازششون میکردم خیلی تحریک کننده بود. همینه که مهدیس بهش میده. براش ساک میزنه. اگر با من هم سکس کنه براش ساک میزنم. دوست دارم تخماشم ببوسم و بلیسم. فکرم رفته بود سمت اینکه با هم سکس کنیم. اگر اونجا ادامه میداد چی میشد. لبامو میخورد. گردنمو میبوسید. آروم تیشرتمو در میاورد و بعدش سوتینیم رو باز میکرد. سینه هام رو میمالید و میمکید. میشستم روی زانوهام . سر کیرشو میبوسیدم و میذاشتم دهنم. حسابی میمکیدم تا بزرگ بشه. بعد میذاشتم لای سینه هام. بهش میگفتم مامان جان سینه هام رو دوست داری؟ بایدم دوست داشته باشی. یه آن به خودم اومدم. وای چقدر داغ شدم. حسابی کسم خیس شده. شلوار و شورتمو در آوردم. کسمو تمیز کردم. چشمم به عکس منصور روی دیوار افتاد. خیلی خجالت کشیدم. من دارم چکار میکنم با خودم. روم نمیشد به عکس منصور نگاه کنم. عکسشو برداشتم برعکس کردم گذاشتم کنار دیوار. خیلی برام سخت بود بهش نگاه کنم. باید میرفتم دستشویی. شورتمو پوشیدم و رفتم بیرون. ساعت نزدیک 1 بود. بچه ها باید خواب باشند یا باهم مشغول. از دستشویی که اومدم بازم فضولیم گل کرد برم دم اتاقشون. در اتاق جفتشون بسته بود. نمیدونم چرا باور نمیکردم پیش هم نباشند. دم اتاق مهدیس گوشمو چسبوندم به در صدایی نمیومد. احتمالا خوابند یا اینکه باید اتاق مهیار باشند. وقتی برگشتم سمت اتاقم مهیار تو چهار چوب در اتاقش وایساده بود و به من با لبخند شیطنت آمیزش نگاه میکردم. جا خوردم. بی اختیار گفتم دستشویی بودم. فقط نگاهم میکرد نگاهشو به سمت پایین تنم برد. یهو یادم افتاد فقط شورت پامه. سریع رفتم اتاقم. فکر کنم مهیار اگر بخواد با من سکس کنه نیازی به برنامه یا چیزی نداره. انقدر که دارم تابلو بازی در میارم آخر خودم میرم سمتش. اعصابم خورد بود. پسره احمق. چرا انقدر بازی در میاری. میخوای منو بکنی؟ آره؟ بدن لختمو میخوای؟ میخوای مامانتو بکنی؟ چرا نمیکنی خب؟ چرا هی عذابم میدی؟ اعصابمو بهم میریزی؟ میخواستم پاشم برم اتاقش و لخت بشم بگم بیا بکن. فقط این بازیا رو تمومش کن. خیلی حرصی بودم.یه روز معمولی دیگه تو شرکت. همه چیز مثل هروزه. راس ساعت 8 میرم شرکت. اول شهلا خانم یه لیوان چایی برام میاره. بعدش هم رشیدی میاد و نامه ها رو میذاره رو میزم. قرار جلسه ها، ایمیل ها و تلفن ها و کارهای روزمره. اصلا نمیفهمم چطوری زمان میگذره. به خودم میام ساعت شده 12:30 و وقت ناهاره. بعدش هم ادامه کار تا عصر. روز نسبتا پر مشغله ای داشتم. بعد از ظهر یکی از شرکت های طرف کاریمون برام متن یه قرارداد رو تو تلگرام فرستاد. هیچوقت اینجوری چیزی رو قبول نمیکردم. همیشه یا باید فکس میکردن یا ایمیل یا اینکه با پیک بفرستند. اینبار یکمی عجله ای بود. تلگرامم رو چک میکردم. کلی پیام تو گروه های مختلف که اصلا نخونده بودم. علاقه ای هم نداشتم. دیدم کامران یک ساعت قبل پیام داده. باز کردم. کتایون خواهش میکنم ترکم نکن. من بهت وابسته شدم و این حرفا. از پیاماش خندم گرفت. چرا این مرد اینجوریه؟ مگه یه مرد 44 ساله تو یه هفته عاشق کسی میشه؟ فکر کنم نباید باهاش سکس میکردم. به خودم وابستش کردم. پیام داد بهم. فهمید که آنلاینم. جواب سلامشو دادم و بعد یکم احوال پرسی گفتم الان مشغولم و بدون اینکه جوابشو بخونم گوشی رو گذاشتم کنار.ساعت نزدیک 4 بود. مهیار زنگ زد. –سلام مامان. –سلام مامان جان. –امشب کی میای؟ -فعلا کار دارم چطور؟ -هیچی گفتم من میخوام برم بیرون شب دیر میام. –آفرین چه پسر خوبی شدی اجازه میگیری. –دیگه قرار شد نیاز های هم رو فراهم کنیم. –عزیزم اینکه خبر میدی کجا میری نیاز من نیست. نمیخوام بابت نگران باشم. –خب نگرانی هم یک نیازه مثل خیلی نیازهای دیگه که آدما دارند. مثله –مثل چی؟ -مثل نیاز جنسی. همه نیاز دارند تو هم همینطور مگه نه. لعنتی انقدر تابلو رفتار کردم که بهم به چشم یه آدم تشنه سکس نگاه میکنه. انقدر حرصم گرفت که نمیدونستم چی جوابشو بدم فقط گفتم هرکار دوست داری بکن. با عصبانیت قطع کردم. هرچی فکر میکردم آروم نمیشدم. بدجوری حرصم در اومده. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که به کامران زنگ بزنم. –الو کامران –سلام خانم عزیزم. خوبی؟ -سلام مرسی عزیزم. کجایی؟ -بیرونم الان. دارم میرم سمت دفتر کار دارم. –میتونی نری؟ -چطور؟ -میخوام ببینمت. –چشم کجا بیام دنبالت. –نیم ساعت میام اول اندرزگو. میبینمت عزیزم. –قربونت عشقم میام پیشت. تو لحن صداش ذوق خاصی بود. معلومه خوشحاله. اما واقعا کارم درسته؟ چکار دارم میکنم ؟
قسمت بیستم : دوبارهمعمولا لوازم آرایش زیادی همراه خودم نمیبرم. با همونا یکم خودمو آرایش کردم و از شرکت اومدم بیرون. رفتم سمت محل قرارمون. وقتی رسیدم اونجا بود. ماشین رو یه جا نزدیک پارک کردم و رفتم تو ماشینش. –سلام عشقم چطوری؟ -سلام کامران جان. خوبم تو خوبی؟ -خوب نبودم اما الان خوبم؟ -چرا خوب نبودی؟ -بخاطر تو دیگه. –کامران لوس نشو. تو واقعا انقدر به من حس داری؟ -آره –مگه من چی دارم که اینجوری عاشقم شدی؟ -عشق دلیل نمیخواد دل میخواد. –باشه حالا. –خب کجا بریم؟ -بریم یجا یکم صحبت کنیم. رفتیم سمت باغ فردوس کافه ویونا. –خب تعریف کن چه خبرا؟ -چی بگم. –کتایون واقعا برام سواله چرا نمیخوای دوباره یه زندگی مشترک شروع کنی؟ -من واقعا تو شرایطی نیستم که بخوام راحت برای خودم تصمیم بگیرم. حداقل در رابطه با این موضوع. –بهم بگو مشکل چیه. –مشکل از خودمم. بچه هام راحت کنار نمیان. –مگه چجورین؟ تو چرا هیچ وقت راجبشون باهام صحبت نمیکنی؟ -خب چی میخوای بدونی؟ -اینکه مشکلشون چیه که قبول نمیکنند تا مادرشون ازدواج کنه. –مشکل اینه که وابسته به خودم بارشون آوردم نمیدونم چجوری با این موضوع کنار میان. –خب چرا نمیذاری همو ببینیم. چند وقت باهم معاشرت کنیم. تمام تلاشمو میکنم نظرشونو جلب کنم. –باور کن کامران الان اصلا نمیشه. –کی میشه؟ -نمیدونم –پس چکار کنیم؟ -نمیدونم. انقدر مستاصل بودم که فهمید بهتره بحث رو عوض کنه. –کامران دفترت کجاست؟ -جردن. –گفتی خونت هم فرمانیست؟ -آره یه ساله اونجا میشینم. –قبلش کجا بودی؟ -انگلیس بودم. دوران متاهلی اونجا بودیم. –همونجا جدا شدید؟ -آره –برام سواله تو که انقدر خانواده دوستی چرا بچه دار نشدید؟ -مشکل از منه. امکان باروری ندارم. خیلی هم دنبال درمانش بودم نشد. –متاسفم.یکمی صحبت کردیم و اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم کامران گفت خب الان کجا بریم؟ -کامران. –جانم. –میشه بریم خونتون؟ -خونمون!؟ -آره لبخند زد و راه افتادیم سمت خونش. تو یکی از برج های فرمانیه بود. رفتیم بالا. خونه بزرگی داشت. زیاد اثاثیه توش نبود. مشخص بود مجردیه. از مرتب بودن وسائل و خاک روشون میشد فهمید زیاد خونه نیست. فقط واسه خواب میاد. موبایلش زنگ خورد و با یکی پشت خط انگلیسی حرف میزد. رفتم اتق خوابش. یه تخت دو نفره بزرگ وسط اتاق بود. دیگه خودم رو برای یه سکس دیگه آماده کرده بودم. یهو یادم افتاد لباس زیرم زیاد مناسب نیست. به فکرم افتاد سورپرایزش کنم. سریع لباسامو در آوردم کاملا لخت شدم. نشستم لب تخت به دستام تکیه دادم و پاهام روی هم انداختم. یه هیجان خوبی داشتم. اومد تو اتاق. –اوه لالا. خانومم آماده عشق بازی شده. –فقط عشق بازی؟ -دیگه چی؟ پاهام رو کامل باز کردم گفتم من سکس کامل میخوام. –عزیزم من که واست همیشه آمادم تو فقط بخواه. اومد سمتم روم خم شد. لبام رو میخورد. اومد سمت سینه هام و اشتیاق میبوسید و میخورد. –کامران آروم باش. اون دفعه اثرش مونده بود. رفت پایین سمت کسم. یهو به شدت پاهام رو کشید سمت خودش. شروع کرد به خوردن کسم. صدام در اومده بود. داشتم دیوونه میشدم. بلند شد. کمربندشو باز کرد زیپشو کشید پایین دکمه شلوارشو باز کرد. یکمی شلوارشو داد پایین کیرشو در آورد. خوابید روم. کیرشو روی کسم تنظیم کرد و کرد توش. یه آه بلند کشیدم. شروع کرد به تلمبه زدن. به پشتش چنگ میزدم. همینطوری محکم میکرد. داشت دیوونم میکرد. بدجوری کسم رو میگایید. با صدای بلند ناله میکردم. لبامو میمکید. به چند ضربه کیرش تو کسم ارضا شدم. همینطور نفس میزدم. –عزیزم خوب بود؟ -اوهوم. کیرش تو کسم بود از هم لب میگرفتیم. نوازشم میکرد. داشتم باز آماده میشدم. بلند شدم حالت داگی استایل روی تخت شدم. از پشت کسمو میلیسد. از لای کسم تا نزدیک سوراخ کونم رو میخورد. غلغلکم میومد. هم یجوری خوشم میومد هم راحت نبودم. از پشت کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم. دوباره شروع کرد به کردن کسم. اینبار محکم تر میکرد. صدای برخورد بدنش به بدنم تو اتاق پیچیده بود. خیلی لذت میبردم. لحاف رو محکم چنگ میزدم و سرم رو به تشک فشار میدادم. کم کم آرومش کرد. نمیخواست به این زودی ارضا بشه. کیرشو در آورد گذاشت لای چاک باسنم. میمالید بهش. روم خوابید. کیرشو لای پام حس میکردم. نفس های داغشو پشت گردنم حس میکردم. خیلی اروم دم گوشم نجوا میکرد. –عشق من تو محشری. سکس با تو بهترین لحظات زندگیمه. دوست دارم عزیزم. دوست داشتم تا صبح تو همین حالت بمونم. خیلی حس خوبی داشتم. بلند شدم. به پشت خوابیدم. کنارم دراز کشید بدنمو نوازش میکرد. منم صورتشو. -کامران تو چرا انقدر دیونم شدی؟ -چرا باور نمیکنی یکی عاشقت باشه؟ -نمیدونم. انقدر تنها بودم که برام قبولش به این سرعت سخت. از هم لب گرفتیم.گوشیم زنگ میخورد. نمیخواستم جوابشو بدم. –جواب نمیدی؟ -نه عشقم میخوام فقط پیش تو باشم. دوباره زنگ خورد. –بذار سایلنتش کنم. مثل همیشه از طرف شرکت بود. میخواستم سایلنتش کنم کامران از پشت چسبید بهم. کیر سفت و داغشو پشتم حس میکردم. هنوز سایلنت نکرده بودم که منو انداخت روی تخت. گوشیم افتاد کنارم. پاهام رو کامل داد بالا تا ته کیرشو فرو کرد تو کسم. شروع کرد به تلمبه زدن. معلوم بود میخواد ارضا بشه. دوباره گوشیم زنگ خورد. لعنتی چرا سایلنت نکردم. حتی نگاهش هم نکردم. یهو کامران متوقف شد. –چی شده عزیزم چرا نمیکنی؟ -گوشیت زنگ میزنه. –خب بزنه. –مهیاره. نمیخواستم جوابشو بدم. کامران دوباره شروع کرد. دوباره گوشیم زنگ خورد. –جوابشو بده. میخواست از روم بلند شه گفتم نه. ادامه بده. –واقعا؟ -آره بکن. گوشیم رو جواب دادم. –سلام مامان. –همم سلام مامان جان. –کجایی مامان؟ -جاییم کاری داری؟ -آره میخواستم بگم مهدیس چند بار زنگ زده جواب ندادی نگرانت شده. –اممم هه باز خوبه که اون نگران میشه. –خوبی؟ -آره چطور؟ -نفس نفس میزنی. –از پله ها دارم میرم بالا. من دیگه باید برم. خدافظ. حتی نذاشتم خدافظی کنه و قطع کردم گوشی گذاشتم کنار. قیافه کامران مثل یه علامت تعجب شده بود. –عزیزم چرا نمیکنی؟ شروع کرد تلمبه زدن. هی جیغ میزدم محکمتر محکمتر بکن. اونم با تمام توانش میکرد. قبل از ارضا شدنش ارضا شدم. بعد دو سه تا تلمبه حس کردم میخواد بکشه بیرون. وقت ارضا شدنش بود. پاهام رو دور کمرش قفل کردم و خودم رو چسبوندم بهش. تو چشمام نگاه کرد و گفت واقعا؟ با سر اشاره کردم آره. بعد چند لحظه آبش اومد. کسم رو آتیش زد. مایع داغ منیش تو کسم داشت از تو میسوزوندم. روم خوابید. لبای همو میبوسیدیم. به چشماش نگاه میکردم. –عزیزم دوست دارم. چند دقیقه ای تو همون حال بودیم. به گوشیم نگاه کردم. ساعت از 8 گذشته بود. –وای کامران داره دیر میشه. –کاش میشد امشب پیشم میموندی. –عزیزم یه وقت دیگه مهدیس خونه تنهاست. –نمیخوای دوش بگیری؟ بهتر بود همونجا دوش میگرفتم. دلم نمیخواست بازم از بچه ها حرف بشنوم. از طرفی دوست داشتم با کامران حموم کنم. –بریم عزیزم. حمومش توی اتاق بود. یه حموم کوچیک با دیواره های شیشه ای.زیر دوش آب بدنمو خیس میکردم. کامران از پشت چسبید بهم. سینه هامو میمالید. –عزیزم بازم دلت میخواد؟ -همیشه دلم میخواد. باسنم رو دادم عقیم. کیرشو لای باسنم میمالید. قشنگ حس کردم کیرش سفت شده. دلم یه سکس دیگه میخواست اما اگر شروع میکردیم معلوم نبود تا کی طول میکشید. واسه همین برگشتم نشستم روی پاهام. کیرش جلوی صورتم بود. با دستم میمالیدم. یکمی از کف شامپو بدن روش ریختم و مالیدمش تا بشورمش. بعد آب کشیدنش سرشو بوسیدم. لبامو گذاشتم روی سرش و آروم کردم توی دهنم. کامران چشماشو بست و یه آه بلند کشید. آروم مک میزدم و سرمو جلو عقب میکردم. واسه اولین بار بود که کیر ساک میزدم. زیاد خوب نمیتونستم انجامش بدم. از دهنم درش آوردم و تند تند مالیدمش. بعد چند لحظه از نفس زدن و آه کشیدن های کامران فهمیدم داره ارضا میشه. آب کیرش با فشار پرید سمت من. اولین قطرش به چونم خورد و بقیش روی سینه هام و گردنم میریخت. بلند شدم یکم آب ریختم توی دهنم. تو دهنم چرخوندم و ریختم بیرون. کامران منو بقل کرد . خیلی محکم. لبامون به هم گره خورده بود. خیلی خوب بود. با هم از حموم اومدیم بیرون. هرچی اصرار کردم خودم میرم قبول نکرد و منو رسوند دم ماشینم. موقع رفتن یه خدافظی گرم و عاشقانه داشتیم. توی ماشینم نشستم و راه افتادم سمت خونه. تو فکرم لحظات سکسمون رو دنبال میکردم. یهو یادم افتاد ریخته توم. با اینکه گفته بود عقیمه اما میترسم نکنه یه وقت باردار بشم. به اولین دارو خونه که رسیدم سریع قرص ال در گرفتم و دوتا باهم همون موقع خوردم. تو راه برگشت بودم که مهدیس زنگ زد. –سلام مامان جان. –سلام مامان کجایی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ -عزیزم کار داشتم دارم میام خونه. –لطف کن دیر میای جواب بده تلفنتو. –باشه عزیزم چیزی نمیخوای؟ -واسه شام یه چیزی بگیر. –شام درست نکردی؟ -نه دیگه من که به جز پاستا چیزی بلد نیستم درست کنم همونم بد مزه میشه. گفتم خودت درست کنی از دست پخت خوش نمک و عالیتون استفاده کنیم. –باشه حالا چه بهش برخورده واسه شام یه چیزی میگیرم. چقدر این بچه ها پر رو شدن. یه کلمه حرف میزنی میخوان درسته غورتت بدن. از سوپر مارکت یه بسته ناگت مرغ و یه سری مخلفات واسه شام خریدم و رفتم سمت خونه.
قسمت بیست و یکم : شمالحال خوبی داشتم. ولی نه به خوبی دفعه اول. با این حال لذت بخش بود. دیگه قشنگ فهمیده بودم که مشکلم چی بوده. حتی چند روزه که سردرد نمیاد سراغم. بطور کلی روبراه شده بودم. شام رو آماده کردم. ساعت نزدیک 10 بودهنوز مهیار نیومده خونه. به موبایلش زنگ زدم. –سلام مامان جان کجایی؟ -سلام پیش بچه هام. –شام نمیای؟ -نه بخورید. –مهیار زود بیا. خدافظ. موقع شام مهدیس یه تیشرت سورتی آستین بلند با یقه باز پوشیده بود که کاملا جذب بدنش بود. میشد حجم سینه هاشو کامل دید. بر آمدگی نوک سینه هاش از زیر تیشرت نشون میداد سوتین نبسته. یادم نمیاد هیچوقت اینجوری دیده باشمش شاید هم دقت نمیکردم. تنها چیزی که خیلی به نظرم میومد اینه که سینه هاش خیلی رشد کرده و قشنگ بزرگ شده. دست داداشش درد نکنه. –مامان برنامه شمال چی شد؟ -نمیدونم مهیار یبار گفت نمیام بعد گفت میام آخرش هم معلوم نشد چکار میخواد بکنه. –فکر کنم بیاد. –الان دیگه واسه تصمیم گرفتن دیره. –چرا دیر؟ فردا بریم دیگه. عجیب بود که مشتاق سفر شده. این بچه ها رو بزور میشد از خونه تکونشون داد. از اقوام فقط منیژه خواهر منصور هست که اونم اصفهان زندگی میکنه و 2 سالی میشه که ازش خبری ندارم با این حال هر وقت خواستیم دیدن کسی بریم یا اینکه جایی بریم انقدر بهونه آوردن که یا نرفتیم یا با نارحتی رفتیم. حالا مهدیس میگه بریم مسافرت!؟ شاید از خونه موندن خسته شده. حدود یک ساعت بعد مهیار اومد. یه گیتار جدید همراهش بود. –سلام مهیار جان. مبارک باشه. –سلام مامان مرسی. رفت لباساشو عوض کرد. اومد توی پذیرایی. –شام خوردی؟ -آره. راستی مامان برنامه شمال چی شد؟ -هیچی دیگه قرار بود خبر بدی که نگفتی. –من که گفتم اوکیم. –کی گفتی؟ -حالا میگم. فردا بریم دیگه. همون موقع مهدیس از اتاقش اومد بیرون. –سلام داداشی خوبی؟ -سلام. بیا این مامان رو راضی کن فردا بریم شمال. –من بهش گفتم گوش نمیده. گفتم چی شده هی شمال شمال میکنید؟ والا تا دیروز هیچ جا نمیومدید. مهیار گفت بده میخوایم خانوادگی یه مسافرت بریم؟ -چی بگم والا آخه همینجوری یهویی که نمیشه. –بریم دیگه مامان. مهدیس هم با مهیار اسرار میکرد. وقتی اسرارشون رو دیدم گفتم باشه. گوشیم رو برداشتم به آقای محبی زنگ زدم. آقای محبی دوست قدیم پدرم بود. بعد از فوت پدرم اون از ملک بابام مواظبت میکرد. اصلا حواسم نبود دیر وقته خواستم قطع کنم که جواب داد. –سلام کتایون جان خوبی بابا؟ -سلام آقای محبی مرسی خوب هستید شما؟ ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم. –نه خانوم شما هر وقت زنگ بزنی خوشحال میشم. بابا چرا انقدر دیر به دیر یاد ما میوفتی. حالا ما هیچی. نباید بیای یه سری به خونه زندگی اون مرحوم بزنی؟ -ببخشید آقای محبی این چند ماه خیلی مشغول بودم راستش واسه همین زنگ زدم فردا با بچه ها میخواستیم یه سر بیایم اونجا. –بیاید بابا جان قدم روی چشم ما میذارید. –مزاحمتون میشیم میبینمتون. –قربانت کتایون جان. خدافظی کردم. حالا باید برم وسائل رو آماده کنم واسه مسافرت دو روزمون به شمال.انقدر سر اینکه وقتی خونم نمیتونم صحبت کنم حساسیت نشون دادم که کامران اصلا زنگ نمیزنه. فقط تو تلگرام پیام داده عزیزم هر وقت تونستی بزنگ. خیلی خسته بودم. ساعت از 12 گذشته بود. میخواستیم فردا صبح زود راه بیوفتیم واسه همین ترجیهم این بود که بخوابم. یکم فکر کردم گفتم درست نیست اینجوری. به کامران زنگ زدم. جواب نداد. خب خدارو شکر. حداقل میتونم توجیه کنم زنگ زدم خودت جواب ندادی. همین که گوشی رو گذاشتم کنار زنگ زد. –سلام عشق من چطوری؟ -سلام کامران جان. ببخشید دیروقت شد. خواب که نبودی؟ -نه عزیزم خوبی؟ زنگ نزدی نگرانت شدم. –قربونت چقدر بفکر منی آخه. –چه خبر؟ -هیچی- از وقتی رفتی جات خیلی پیشم خالیه. همش دلم میخواد کاش بودی. –ای شیطون پیشت بودم که چکار کنی؟ -حالا دیگه. –کامران امروز خیلی خوب بود مرسی. –عزیزم واسه من فقط خوب نبود بهترین بود. تو بهترینی برام کتایون. –عزیزم داری اغراق میکنی. -نه باور کن. میخوای فردا لواسون برنامه کنیم. –نه کامران فردا با بچه ها میرم شمال. –اه حیف شد. کاش منم میشد باهاتون بیام. –دیوونه حالا بعدا دوتایی با هم میریم. –چرا دوتایی؟ -پس چی؟ -بچه ها چی؟ -کامران خواهش میکنم بیخیال شو الان اصلا نمیتونم راجبه این موضوع فکر کنم. –باشه عزیزم اسرار نمیکنم. فکر میکنی کی میتونیم باز همو ببینیم؟ -هفته بعد بهت خبر میدم عزیزم. کامران. –جانم. –چقدر دوسم داری؟ -بیشترین حدی که تا بحال به کسی حس داشتم. –واقعا؟ -چرا باور نمیکنی؟ -نمیدونم عزیزم خیلی خستم فردا هم صبح زود میخوایم راه بیوفتیم بهتره بخوابیم. –باشه عشقم شبت بخیر بوس. –شبت بخیر عزیزم. قبل خواب همه فکرم درگیر کامران بود. چجوری یه آدم تو این سن و سال میتونه درگیر احساسی یک نفر بشه که فقط چند روزه میشناستش؟ اونم کسی مثل کامران که یه تجربه تلخ جدایی رو تجربه کرده؟ کامران خیلی آدم احساسی هستش اما بازم علاقه ای که به من نشون میده رو توجیه نمیکنه. شاید من خیلی خودم رو دست کم میگیرم. هر جور حساب میکنم جور در نمیاد. یه مرد که اوایل دهه چهارم زندگیشه و از نظر مالی و شلغی خیلی رده بالا محصوب میشه. خوش چهره و خوش استیل هست و راحت میتونه با خیلی دخترهای جوونتر از خودش ارتباط برقرار کنه. میگن علف باید به دهن بزی خوش بیاد. از من خوشش اومده و بی پروا بهم پیشنهاد ازدواج میده. جالبه.ساعت 6 صبح بیدار شدم. بچه ها بیدار بودند و وسایلشون دم در آماده بود. منم ساک دستی وسائلم رو برداشتم. قرار شد صبحانه توی راه بخوریم. مهدیس کولش رو آورده بود و مهیار هم یه کوله و گیتارشو.مهیار جلو نشست. حرکت کردیم. از سمت جاده هراز رفتیم. خیلی وقت بود این مسیر رو نرفته بودم. واقعا دلم برای مسافرت تنگ شده بود. تو راه مهدیس خواب بود و مهیار هم هدفون توی گوشش با موبایلش ور میرفت. ضبط رو پلی کردم. یه سری آهنگ قدیمی از ابی و بقیه خواننده ها بود. فضای خوبی بود. –مامان اینا رو هزار بار گوش کردیم. این ضبط رو نمیخوای عوض کنی؟ نه AUX میخوره نه فلش. –واسه من خوبه. –خب دهن بقیه اینجوری سرویس میشه. –خب حالا چکار کنیم مهیار همینه که هست دیگه. صدای ضبط رو بست و یه آهنگ با گوشیش پلی کرد. –اینو دیشب درست کردیم. تنظیمش تموم شده فقط میکس و مسترینگش مونده. چطوره؟ -قشنگه ولی با این صدای کم درست نمیشنوم. –خب موبایله دیگه. سیستم صوتی که نیست. –باشه بعدا گوش میدم. صدای ضبط رو بلند کردم. مهیار از جیب کولش پاکت سیگارشو در آورد و یه نخ روشن کرد. یه نگاه چپ چپ بهش کردم و شیشه سمت خودم رو دادم پایین. زیر لب گفتم خجالت هم خوب چیزیه. مهدیس تازه از خواب بیدار شده بود. –مامان شیشه رو چرا میدی پایین سرده. –مامان جان بیدار شدی؟ -مگه میذاری بخوابیم. همش حرف میزنید. –میبینی که داداشت چکار میکنه؟ نمیشه که شیشه بالا باشه. –اه مهیار تو هم گندشو در آوردی. حتما الان باید سیگارتو بکشی؟ مهیار گفت اه چقدر غر میزنید شماها. الان تموم میشه. یکی دو کام دیگه گرفت و از پنجره انداختش بیرون. گفتم مهیار واقعا باید تمومش کنی. چیه این سیگار آخه؟ حیف جوونیت نیست؟ -ول کن مامان ته تهش سرطانه دیگه. –زبونت لال شه با این حرف زدنت. یجا نگه داشتیم صبحونمون رو بخوریم. دیدم توی وسائل نون نیست. –مهدیس نون کو؟ -آخ یادم رفت مامان. همه کارها رو میندازید گردن من اینجوری میشه دیگه. این مهدیس هم همش غر میزنه. حالا خوبه خرج زندگیمون رو نمیده انقدر طلبکاره. بیخیال صبحونه شدیم دوباره راه افتادیم. به اولین شهری که رسیدیم از نون وایی نون گرفتیم و یه جای مناسب وایسادیم تا صبحونمون رو بخوریم.تو مسیر همش یاد خاطرات گذشته بودم. روزهایی که با منصور شمال میومدیم. اون اوایل یه پژو داشت. یادش بخیر. چه دورانی بود. واقعا دلم تنگ اون روزاست. چشمم به یه جاده فرعی افتاد. یاد یکی از سفرهامون افتادم. همون اوایل بود. داشتیم میرفتیم ویلای بابام. هوا تاریک شده بود بارون شدیدی میومد. یهو انقدر بارون شدید شد که دیگه جاده رو نمیشد دید. منصور رفت توی یه فرعی. –چرا اینجا وایسادی؟ -بارون خیلی شدیده یکم صبر کنیم آرومتر بشه دوباره حرکت میکنیم. –نه میگم چرا اومدی اینجا خب؟ همون لب جاده نگه میداشتی. –اونجا مناسب نبود. امکان داشت تصادف کنیم. –وای ببین چه بارونی میاد. –آره انگار با شلنگ روی ماشین آب گرفته باشی. هوا سرد بود و من زیاد لباس نپوشیده بودم. –کتایون سردته؟ -یکمی. –بخاری گرفتم که چرا گرم نمیشه ماشین؟ کاپشنم رو بپوش. –سردت میشه. –اشکال نداره سردم شد بقلت میکنم. –خب الان بقلم کن گرم بشم. محکم بقیم کرد. نشوندم روی پاهاش. –عزیزم گرم شدی؟ -آره ولی انجوری دارم داغ میشم. –جوونم دوست دارم داغ بشی. –دیوونه اینجا؟ -مگه تو این بارون کسی هست؟ -نه آخه خیلی جامون بده. –نگران نباش عشقم. لبامو بوسید و منم همراهیش میکردم. آروم دستشو برد لای پاهام. –اممم منصور نکن خیلی دارم داغ میشم. –میخوام بشی عشقم. –واقعا اینجا میخوای. –آره همین الان زیر این بارون اینجا. دستشو کرد تو شورتم و کسم رو میمالید. صدام در اومده بود. بلند شدم نشستم صندلی کنارش. شلوار و شورتمو کامل کشیدم پایین. اونم شلوارشو یکم داد پایین تا کیرش رو در بیاره. صندلی کامل خوابوندم اومد .روم خوابید. کیرشو فرو کرد توی کسم و میکرد. خیلی خوب بود. خاطرش برام خیلی لذت بخشه. اینکه زیر بارون تو اون شرایط سکس کردیم. یکی از سکس های ماندگار زندگی مشترکمون بود.-مامان کجایی؟ -چی؟ -میگم حواست کجاست؟ -دارم رانندگی میکنم چطور؟ -مگه نباید سمت آمل بریم؟ -خب داریم میریم دیگه. –تابلو زده بود از اون ور. –نه مهیار درست داریم میریم. هرچند فکر کنم داشتیم اشتباه میرفتیم. انقدر تو فکر و خیال بودم که حواسم کاملا پرت شد. تقریبا نیم ساعت بعد فهمیدم که بله راه رو اشتباه اومدیم. مهدیس گفت مامان کی میرسیم؟ -زیاد نمونده مامان جان. مهیار گفت مامان مطمعنی رویان بود؟ -آره. –آخه داریم میریم سمت بابل. –چی؟ گوشیش رو بهم نشون داد از روی نقشه جامون رو نشون داد. وای چقدر راهمون دور شد. –راست میگی اشتباه اومدیم. مهدیس گفت اه مامان حالا چقدر باید بریم برسیم؟ -مهدیس انقدر غر نزن داریم میریم دیگه. نزدیک های ساعت 3 بود رسیدیم ویلا. قبل از رسیدن به محبی زنگ زده بودم. بنده خدا اومده بود دم ویلا کلی معطل شده بود. وقتی رسیدیم سلام و احوال پرسی گرمی کرد. یه پیرمرد 65 ساله لاغر اندام و با قدی متوسط. تنهای چیزی که همیشه از چهرش یادم بود سیبیل های بلند و کشیدش بود که با دماغ بزرگ و چشمای ریزش ترکیب قشنگی داشت. –کتایون بابا میدونی چند وقته نیومدی پیش ما؟ ماشالا اینا بچه هاتن؟ چقدر بزرگ شدن. یکمی گپ زدیم. ازم قول گرفت شام بیایم پیششون. من خودم هرچند که نمیخواستم مزاحم باشم اما دلم میخواست برم. گفتم بذار بهت خبر میدم. در ویلا رو باز کردیم رفتیم تو. ملک بابام 2000 متر بود. بیشترش حالت باغ داشت و در قسمت بالای زمین یه ساختمون دوبلکس ساخته بود. یادش بخیر بابام چقدر اینجا رو دوست داشت. بعد مرگ منصور فقط 2 بار اومدم اینجا. یک بار همون اوایل و یکبار هم برای کارهای انحصار وراثت 3 یا 4 سال پیش بود. بدجوری دلم یاد بابام رو کرد. هنوز صندلی چوبی متحرکش توی تراس بود. چقدر داغون شده. بابام تو تراس میشست روش وعصر ها پیپ میکشید. سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم. نمیخواستم با یاد آوری یسری خاطرات تلخ خودمو ناراحت کنم. وارد ساختمون شدیم. روی تمام اثاثیه پارچه سفید کشیده بودند. قدیم اینجا پر تابلو و گلدون بود. تقریبا تمام تابلو ها رو بردند توی انباری. کلی هم مجسمه داشتیم که اونا هم دیگه اینجا نیستند. بقیه وسایل سر جاش بود. یه آکواریم بزرگ وسط پذیرائی بود پر از ماهی. الان فقط آکواریومش مونده. طبقه پایین یه اتاق خواب بزرگ بود که معمولا اونجا واسه مهمون بود. طبقه بالا دوتا اتاق داشت. انتهای راه پله سمت چپ یه اتاق بود و سمت راستش اتاق بابام. رفتم طبقه بالا. در اتاق بابام قفل بود. از بین کلید ها دنبال کلید اتاق میگشتم. آخر یکیشون بهش خورد و در رو باز کردم رفتم داخل. همه چیز مثل آخرین روز زندگی بابام بود. هیچی دست نخورده بود. کمد لباس ها، قفسه کتاب خونه. پیپ و فندک بابام هنوز روی میز کنار تختش بود. چشمم به یه قاب عکس افتاد که کلی روش خاک گرفته بود. برش داشتم و تمیزش کردم. عکس خیلی قدیمی بود. بابام کنار مادم و من که خیلی بچه بودم. ناخودآگاه گریم گرفت. خیلی دلم براشون تنگ شده. –مامان من وسائلم رو کجا بذارم. مهیار یهو اومد تو اتاق. با دستام جلوی صورتمو گرفتم تا اشکهام رو نبینه. –مامان چی شده؟ داری گریه میکنی؟ -چیزی نیست مامان جان. بذار تو اتاق بقلی. –اینجا اتاق بابابزرگه؟ -آره عزیزم. با وجود مهیار اونجا زیاد راحت نبودم. با هم از اتاق اومدیم بیرون. در رو پشت سرم قفل کردم. دوست داشتم اتاق همینجوری دست نخورده بمونه. از پله ها که اومدم پایین مهدیس توی آشپزخونه بود. از روی فضولی داشت کابینت ها رو میگشت. –عه مامان اینجارو. یه شیشه مشروب پیدا کرده بود و گذاشتش روی کابینت. تا نصف بیشتر پر بود. –واسه بابا بزرگه؟ -فکر نکنم. اهل مشروب خوردن نبود. مهیار اومد و شیشه رو برداشت بهش نگاه انداخت. –نه این تازست. گفتم حتما مال محبیه. –پس محبی هم اهل حاله. اینجا رو مکان گیر آورده و دیگه عشق و حالش به راه بوده. –بذارش سر جاش مهیار. ساعت نزدیک چهار بود و هنوز ناهار نخورده بودیم. –بچه ها ناهار چکار کنیم؟ مهدیس گفت من که تو راه هله هوله زیاد خوردم سیرم. مهیار هم گفت منم میل ندارم وایسیم تا شام دیگه. خودمم زیاد اشتها نداشتم. خیلی خسته بودم. راه 4 5 ساعته رو نزدیک 8 ساعت اومدیم. واسه همین گفتم بچه ها من میرم یکم استراحت کنم. اومدم تو اتاق پایین. مانتوم رو در آوردم و لباسام رو عوض کردم. از توی کیفم ملحفه ای که با خودم آورده بودم رو روی تخت پهن کردم و روی تخت دراز کشیدم. به تیر های چوبی سقف نگاه میکردم. اینجا هنوز همون حال و هوای دوران قدیم رو داره. فقط حیف که دیگه بابام نیست.
قسمت بیست و دوم : شب و مستیبه آرومی از خواب بیدار شدم. صدای گیتار از پشت پنجره میومد. حتما مهیار داره تمرین میکنه. به گوشیم نگاه کردم. یک ساعت بود که خوابیدم. خیلی گرسنم شده بود. از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. مهدیس روی یکی از مبلها نشسته بود و با تبلتش کار میکرد و هدفون هم توی گوشش بود. خیلی دوست دارم بدونم توی اون تبلت کوفتی چی داره که 24 ساعته از دستش نمیوفته. کتری رو از توی کابینت برداشتم و شستمش و آبش کردم و گذاشتم روی گاز. اجاق گاز روشن نمیشد. گاز قطع بود. ای بابا خواستیم یه چایی بخوریم. یه بسته بیسکوییت باز توی سبد وسائلمون بود که چندتاش خورده شده بود. دو سه تا ازش خوردم یکم ته دلم رو بگیره. اومدم بیرون از ساختمون. خیلی هوای خوبی بود. باغ بالای یه تپه بود که منظره فوق العاده ای رو به جنگ داره. توی باغ قدم میزدم. پر از درخت نارنج و پرتقال بود. ولی اصلا بهشون رسیدگی نشده. زمین پر از علف هرز شده بود. یادش بخیر بابام عشق اینجا بود. وقتی زنده بود انقدر اینجا قشنگ بود که نگو. هنوزم میشه بهش رسید. باید بیشتر واسه اینجا وقت بذارم. حداقل هر دو ماه باید بیایم. واقعا حیفه همچین جایی برای استراحت داریم و چسبیدیم به زندگی ماشینی توی تهران. همینطوری توی باغ واسه خودم میچرخیدم که یهو صدای پارس بلند یه سگ از پشت سرم منو بدجوری ترسوند. بی اختیار جیغ زدم و از پشت افتادم زمین. شانس آوردم سگ بسته بود و گرنه تکه پارم میکرد. یه سگ سیاه بزرگ. انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم بلند شم و فرار کنم فقط جیغ میزدم. یهو مهیار با یه تکه چوب توی دستش اومد و به سمت سگه پرت کرد. سگ یک رفت عقب. اومد کمکم کرد بلند شم. –مامان خوبی؟ چیزیت نشده؟ انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم. بلندم کرد بهش چسبیدم و زدم زیر گریه. هیچوقت اینطوری نترسیده بودم. قلبم همینطور تند تند میزد. با هم رفتیم توی خونه. مهدیس تا منو دید گفت وای خدا مرگم بده مامان چی شده؟ مهیار گفت هیچی سگ بهش حمله کرده بدو آب قند درست کن واسش. –سگ!؟ مگه اینجا سگ داره؟ آب قند درست کرد و داد دستم یکمی طول کشید تا آروم بشم. خیلی اعصابم خورد شده بود. سر تا پام هم گلی شده بود. حالا چجوری برم دوش بگیرم؟ به محبی زنگ زدم. –سلام کتایون جان چطوری بابا جان؟ -سلام آقای محبی؟ چرا نگفتی اینجا سگ داره؟ -ببخشید بابا جان فرصت نشد بگم اینجا ها همه خونه ها واسه امنیت سگ دارند. چی شده مگه؟ -سگ بهم حمله کرد –ای لعنت به شیطون چیزیت شده؟ -داشتم سکته میکردم اگر مهیار نرسیده بود که تیکه پارم کرده بود. –باز خداروشکر آسیب ندیدی- میگم داشتم سکته میکردم باید میگفتی بهم اینجا سگ داره. –شرمندتم بابا جان اصلا یادم نبود. –گاز چرا قطعه؟ -بابا جان چند بار از اداره گاز اخطاریه فرستادند هرچی بهت زنگ میزدم جواب نمیدادی. آخر اومدند قطعش کردند. –حالا من چکار کنم؟ سرتا پام گلی شده باید دوش بگیرم. –میخوای بیا خونه ما. –نه اصلا نمیخوام مزاحمت بشم. –نه بابا جان چه مزاحمتی. –خواهش میکنم اسرار نکن واقعا نمیتونم. –باشه به علی میگم کپسول گاز بیاره. –مرسی اینجوری بشه خیلی خوب میشه. –باشه میگم زود بیاد اونجا.نیم ساعت بعد یه وانت اومد دم ویلا. مهیار رفت در رو باز کرد. یه مرد تقریبا سی و خورده ای ساله با دوتا کپسول گاز اومد تو. همون اول شناختمش. علی پسر آقای محبی بود. چقدر بزرگ شده.وقتی من ازدواج کردم خیلی بچه بود. حالا بچه خودش مدرسه میره. سلام کردم و یکم خوش و بش کردیم. یه کپسول رو زیر اجاق گاز بست و تستش کرد که اوکی باشه. یکی رو هم برد توی انباری به آبگرمکن وصل کرد. تو این فاصله تا آبگرم کن رو راه بندازه فرصت شد چایی آماده کنم. خیلی خوب شد. حداقل آب گرم داشتیم. –مرسی علی آقا زحمت کشیدید. –خواهش میکنم کتایون خانم ببخشید دیگه. سگ رو میبرم مزاحمتون نباشه. –نه بذار باشه اون سمتی دیگه نمیریم. بفرمایید چایی. ببخشید دیگه وسائل پذیراییمون کمه. –ای بابا شما مهمون مایید این چه حرفیه. ببخشید باید زود برم کار دارم. راستی بابا گفت شب حتما بیاید. شام تدارک دیده. –وای خدا نمیخواستیم مزاحم بشیم. –نه بابا این چه حرفیه منتظرتونیم. بعد رفتنش مهیار گفت خب دیگه مثل اینکه شام افتادیم. تقریبا دو ساعتی وقت داشتیم آماده بشیم. مهدیس غر میزد که من لباس نیاوردم و این حرفا. حالا انگار خودم آورده بودم. حوله و شامپوم رو برداشتم رفتم حموم. حموم بزرگی داشت. وان حموم جوری بود که یه نفر راحت توش میتونست بخوابه. چه سکس های رمانتیکی که با منصور توی اینجا نداشتیم. حموم خونه خودمون وان نداشت. عاشق سکس توی وان حموم بود. بین وان و دستشویی یه پرده بود. اول وان شستم. تا نصفه آبش کردم توش خوابیدم. داشتم منصور رو کامل تصور میکردم. پرده رو هم کشیده بودم. داشتم خاطراتمون رو بازسازی میکردم. خیلی تحریک شده بودم. اووممم دستم روی کسم بود. دلم میخواست کاش الان منصور پیشم بود. شیر آب همینطور باز بود و من خود ارضائی میکردم. متوجه نشدم که صدام چقدر بلند. یه آن صدای در حموم رو شنیدم که بسته شد. به خودم اومدم. کی بود؟ از کنار پرده نگاه کردم کسی نیست. رفتم سمت در. در رو قفل نکرده بودم. بازم یه سوتی افتضاح دیگه. فقط دعا میکردم مهیار نبوده باشه هرچند مطمعن بودم اون بوده. چون مهدیس که اینجور جاها انقدر تابلو رفتار میکنه که پاک آبروی آدم رو میبره. اه گند زده شد به اعصابم. با اعصاب خوردی دوش گرفتم و خودم رو خشک کردم. لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون. مهیار کنار کابینت نشسته بود و چایی میخورد و سیگار میکشید. با عصبانیت نگاهش کردم. یهو نگاهم کرد گفت چیه؟ هیچی نگفتم رفتم تو اتاق. پسره مسخره همش منو بازی میده.خونه محبی پایین کوچه باغ بود. ملک ویلایی بزرگی داشت که توی زمین مسطح و بزرگی بود. خونه اونا هم مثل خونه بابام پر از درخت بود اما خیلی مرتب تر. یه حوض بزرگ هم وسط حیاط بود. توی حیاطش چندتا مرغ و اردک بودند. ساختمونش قدیمی بود. قشنگ شکل خونه های قدیمی شمالی. وارد خونه شدیم محبی خیلی گرم به استقبالمون اومد. زن اول محبی خیلی سال پیش فوت شده بود و بچه هاش از زن اولش هیچکدوم پیشش نبودند. علی از زن دومش بود. بجز محبی راضیه خانم همسر محبی، علی، سارا همسرش و دخترش درسا اونجا بودند. بنده خدا محبی خیلی زحمت کشیده بود. ماهی کبابی، کباب ترش و فسنجون واسه شام درست کرده بودند. چه غذایی بود. ما هم که حسابی گشنمون بود. واقعا خوش می گذشت. همگی توی آلاچیق نشسته بودیم. بعد شام محبی راجب خونه صحبت کرد. –بابا جان میخوای با اینجا چکار کنی؟ -نمیدونم فعلا نگهش میدارم. –آخه باید بهش برسی. اینجا امانت دست ما مونده. من مثل قدیم نمیتونم بهش برسم. پارسال اینجا رو دزد زد. شانس آوردی چیزی از خونه شما نبردند. نمیشه که همچین جایی رو همینطوری به امون خدا ول کرد. اگر واسه فروشش می خوای اقدام کنی مشتری زیاد داره دیگه خودت میدونی. –فکر نمیکنم بخوام الان بفروشم فعلا نگهش میدارم. –اگر میخوای نگهش داری باید بهش برسی. همینطوری ولش نکنی به امون خدا. من دیگه مثل سابق توان ندارم. رسیدگی به باغ خودمم سخته واسم. –میدونم آقای محبی. ازتون بابت این چند ساله ممنونم. فعلا نگهش میدارم اگر دیدم نمیتونم اون موقع برای فروشش اقدام میکنم. شب خوبی بود. کلی خاطره بازی کردیم. هرچند برای بچه ها زیاد جذاب نبود. با اسرار من مهیار با علی رفتند گیتارشو از ویلا آوردند و برامون چندتایی آهنگ زد. از خونه محبی که اومدیم دیگه دیروقت شده بود. میخواستیم بخوابیم و جای خوابیدنمون مساله ای بود که باید حل میشد. میدونستم اگر این دوتا رو ول کنم میخوان باهم باشند. از طرفی دیگه این قضیه انقدر برام عادی شده بود که نمیخواستم حساسیت نشون بدم. از طرفی هنوز باید مقاومت میکردم. چرا؟ چون که این کار اشتباهه. هزار سال هم بگذره واسه من اشتباهه. –خب منو مهدیس اتاق پایین میخوابیم و مهیار تو میتونی بالا بخوابی؟ مهدیس گفت اه مامان من نمیخوام اونجا بخوابم. –چرا؟ -چون دوست دارم اتاق بالا بخوابم. –باشه پس من میام اتاق بالا پیش تو. امشب رو پیش من بخواب. –خب دوست ندارم. –مهدیس مهیار کجا بخوابه پس؟ دیدم مهیار داره جای خوابشو روی کاناپه آماده میکنه. –مهیار!؟ اینجا چرا میخوابی؟ -من همینجا راحتم شما برید اتاقاتون بخوابید. تو رفتار مهدیس یه جور جنگندگی خاصی بود. مثل تازه عروس و داماد ها که اسرار دارند پیش هم باشند هرچند که خانواده ها با این موضوع راحت نباشند. البته قدیمیا این موضوع رو بهتر درک میکنند. الان که دیگه مثل گذشته ها نیست. اصلا آدم لجبازی نیستم و در مقابل عزیزانم خیلی سریع کوتاه میام. یه لحظه پیش خودم گفتم ولشون کن. بذار راحت باشن. اینا امشب نکنن فردا شب میکنند. فردا شب نشد پس فردا وقتی خونه نبودم. معلوم نیست که چند بار دیگه کی دور همی بیایم اینجا. اصلا شاید این آخرین بارمون باشه. بذار حال کنند. اصلا به درک که من چی فکر میکنم. مثل همیشه. با بی حوصلگی و ناراحتی که مشخص بود گفتم هرجا دوست دارید بخوابید. رفتم تو اتاق ولی در رو نبستم. از توی حال نمیشد دید که درب اتاق پایین بازه یا بستس. بچه ها فکر کردند من درب رو بستم ولی من راحت میتونستم صداشون رو بشنوم. –ایول خیلی خوب شد حالا میتونیم با هم باشیم. وای مهیار نمیدونی چقدر امشب دلم میخواد. –هیس آروم میشنوه. بذار خوابش سنگین بشه میام پیشت. در اتاق رو بستم. خودم رو ولو کردم روی تخت. خوابم نمیبرد. بخاطر خواب عصرمه. اصلا عادت به خوابیدن بعد از ظهر ندارم. یکم بخوابم شب بد خواب میشم. جام هم عوض شده. کلافه شده بودم. گوشیم رو برداشتم یکم خودمو مشغول کنم تا خوابم ببره. اینجا موبایل به سختی آنتن میده نت که دیگه هیچی. به کامران اس ام اس زدم. خیلی سریع جوابمو داد. یکم سلام و احوال پرسی کردیم و بعدش زنگ زد بهم. –سلام عشق من –سلام کامران جان چطوری؟ -خوبم تو خوبی؟ بچه ها خوبند؟ -آره همه خوبیم. –راحت رسیدید؟ -زیاد راحت نه ولی رسیدیم وای جات خیلی خالیه کامران. –خیلی نامردی که تنهایی میری اونجا. کاش منم میبردی. –باور کن خیلی دوست داشتم پیشم بودی ولی نمیشد. –هوا چطوره؟ -عالیه. –چقدر عالی؟ -انقدر که آدم دلش خواب تو بقل یار میخواد. از قصد صحبتو کشوندم به اون سمت. –پس جام خیلی خالیه پس. با لحن خیلی شهوتی گفتی خیلی عزیزم. –کتایون دلت میخواد؟ -امم عزیزم الان روی تخت دو نفره خوابیدم. باید الان پیشم میبودی. –میخوای پاشم بیام؟ -دیوونه حالا یه چیزی گفتم نصف شبی میخوای راه بوفتی چهار پنج ساعت راهه. –عزیزم چی تنته؟ -تیشرت و شلوار. –درشون میاری؟ -کامران!؟ میخوای لختم کنی؟ -آره عزیزم –خودت چی؟ -منم لخت میشم واست عشقم. همه لباسام رو در آوردم و کاملا در حالی که پاهام کاملا باز بود روی تخت خوابیدم. –عزیزم در آوردی؟ -آره –همرو؟ -آره عشقم کاملا برات لخت شدم. بیا روم. بیا که خیلی داغم. دلم میخوادت. –دلت ازم چی میخواد؟ -عشق بازی میخواد. شهوتتو میخواد. دلم باهات سکس میخواد کامران. سکس رو کاملا کشیدم و خیلی تحریک کننده گفتم. یه نفس عمیق کشید و گفت بیشتر بگو عزیزم. باهات چکار کنم؟ -بیا روم. لبامو ببوس. بقلم کن. بهم وصل شو. کامران منو بکن. –چجوری بکنمت عزیزم. راحت نبودم که اسم جاهای خاص رو بگم اما هرچی میگفتم بیشتر اسرار میکرد. دیگه کوتاه اومدم. –عزیزم کتایونتو بکن. از کس بکنش. با اون کیر گندت. میخوام بازم بهت کس بدم. آههه کامران منو بکن. عشقم کتایونتو رو بگا. بگو دوست داری. بگو عاشقمی. ازم سیر نمیشی.- عزیزم عاشقتم همیشه دوست دارم. کسمو میمالیدم. حسابی خیس شده بودم. سینمو میمالیدم و نوکشو سمت دهنم آوردم و میمکیدم. نفس های شدید کامران پشت تلفن آتیشم میزد. انقدر ادامه دادم تا بدنم لرزید و ارضا شدم. صدای آه کشیدن بلند کامران هم میگفت اونم ارضا شده. وای دلم میخواست بقلم کنه. کاش پیشم بود واقعا. چند دقیقه دیگه باهم صحبت کردیم. آتیشم کاملا خوابیده بود. باهم خدافظی کردیم و قطع کردم. همونطور لخت روی تخت دراز کشیده بودم. بلند شدم رفتم دم پنجره. دلم میخواست یکم قدم بزنم. لباسام رو پوشیدم اما سوتنیم رو نبستم. از اتاق اومدم بیرون. طبق انتظار مهیار توی حال روی کاناپه نبود. به سمت اتاق بالا نگاه کردم. یه لحظه نگاهم به سمت آشپزخونه افتاد. بطری مشروب روی کابینت بود. معلوم بود که مهیار ازش خورده. از عصری سر خالی تر شده بود. دلم یهو خواست. یه لیوان برداشتم. تا نصف کمتر ریختم و یکمی ازش خوردم. طعم تند و تلخی داشت. رفتم توی تراس روی صندلی متحرک بابام نشستم و داشتم از نسیم خنکی که میومد لذت میبرد. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در رو شنیدم. مهیار جلوی در وایساده بود. بطری مشروب دستش و یه لیوان هم اونیکی دستش بود. اومد نشست نزدیک من. –مهیار بذار سر جاش اون واسه تو نیست. بعدشم کی اجازه داده مشروب بخوری؟ -اذیت نکن مامان تو خودت هم داری میخوری. چه اشکالی داره مادر و پسر یکمی با هم مشروب بخورند و گپ بزنند. دیدم راست میگه. رطب خورده منع رطب میکنه. حالا خودم دارم میخورم چجوری بگم نخور؟ گفتم آره اشکالی نداره. تو این خونه ما خیلی چیزا انگار بی اشکال شده. اومد کنارم نشست. لیوان خودشو تا نصفه پر کرد و واسه منم ریخت. –مامان ما الان خوشحالیم. مگه نه؟ تو مهدیس من. –شما رو نمیدونم اما اونجوری که فکر میکنی خوشحال نیستم. –چرا؟ -نمیخوام بگم ولی میدونم که میفهمی منظورمو. مربوط به شماهاست. اومدم بیرون تو حال ندیدمت. دوست ندارم بدونم کجا بودی. –مگه نیومدیم اینجا که خوش بگذرونیم حال کنیم؟ -من تا حالا چیزی نگفتم پذیرش خیلی چیزا برام غیر ممکنه اما بخاطر حفظ خانوادم همیشه سکوت کردم. دیگه عادت کردم به اینکه هر کاری میکنید چشم پوشی کنم. سیگارشو روشن کرد و با مشروب خوردنش سیگار میکشید. –مهیار واقعا برام سواله تو کاری هست که انجام نداده باشی؟ -منظورت چیه؟ -سیگار میکشی. مشروب میخوری. با دوستات مواد میزنی و –و دیگه چی؟ یجوری پرسید که کاملا مشتاق این بودم که بگم با خواهرت سکس میکنی واسه همین ادامه ندادم گفتم ونمیدونم دیگه چکار میکنی. –آره یکار هست هنوز که واقعا دلم میخواد. –چی؟ -الان بهتره ندونی. –ترجیه میدم الان بدونم تا اینکه بعدا سورپرایز بشم. –سورپرایز میشی اما الان نه. کم کم مشروب داشت اثر میکرد. سرم سنگین شده بود. مهیار خواست لیوانم رو پر کنه که گفتم نه مهیار بسمه. گفتم اشکال نداره یکی دیگه بخور سبک میریزم. یه ته لیوان ریخت. –مامان چند وقت باهاشی؟ -با کی؟ -با دوست پسرت؟ -دوست پسرم؟ -آره دیگه انقدر تابلو بودی که مشخصه من مشکلی ندارم مهدیس هم نداره. هر کسی زندگی خودشو داره تو هم نیاز های خودتو داری واقعا برات خوشحالم –چرا خوشحالی؟ -که نیاز هایی که من و مهدیس نمیتونیم فراهم کنیم رو خودت برطرف میکنی. –خیلی راحت داری راجبه این موضوع صحبت میکنی. غیرتت اجازه میده با کسی باشم؟ -هرزگی نکردی که. با یکی هستی و علاقه دو طرفه بینتون هست. –تو از کجا همه چیزو میدونی؟ -گفتم که خودت تابلویی. راستش رو بگم من با حضور این آقا راحت نیستم. –خوبه باز یکم غیرتت مونده. –بخاطر غیرت نیست چون حسودیم میشه. –حسودی؟ به چی؟ -به اینکه تو انقدر میتونی به یکی نزدیک بشی و اون یک نفر من نیستم. –ببین مهیار واقعا نمیفهمم منظورتو رابطه منو کامران اینجور که میگی نیست؟ -پس اسمش کامرانه. آقا کامران خوش شانس. منظورت چجوری نیست؟ -هرچی که فکر میکنی. ته لیوان رو سر کشیدم. –مامان فقط یه چیزی کامران مثل بچت نیستا. زیاد سرش غر بزنی میذاره میره. تو این دوره زمونه شوهر کم پیدا میشه. از شوخی بیمزش خندم گرفت. شاید اثر مستی بود. گفتم بیمزه. –مایه داره؟ -مایه دار. باید خونه زندگیشو ببینی. –چشمم روشن پس خونشون هم رفتی. آروم به بازوش زدم گفتم مسخره. –چکارست؟ -شرکت صادرات صنایع دستی داره. یه دفترش لندنه. –واو مامان ما چه مخی زده. باریکلا. حسودیم شد که هیچی کونم سوخت. دلت میاد اینجوری کون پسرتو بسوزونی؟ از لحن گفتنش خندم گرفت و بلند خندیدم. گفتم که حالا کجاشو دیدی بیشتر بگم که همه جات میسوزه. –خب بگو. یهو بخودم اومدم با اینکه مست بودم اما هنوز میفهمیدم که چی دارم میگم. –مهیار بریم تو داره سرد میشه. –ای بابا تازه داغ شدیم. –بریم بخوابیم فردا بیدار نمیشیم. اومدم بلند شم سرم گیج رفت. مهیار اومد از بقم گرفت کمکم کرد بریم تو. –ببخشید عزیزم خیلی خوردم. مرسی کمکم میکنی. یه چند قدمی رفت که دستشو روی سینم حس میکرد. بیشعور داشت سوء استفاده میکرد. تو حالت عادی بود در جا میزدم زیر گوشش اما اونم مست بود و حالیش نبود که مامانشه. منم خوشم میومد. کامل خودم رو شل گرفته بودم که راحت لمسم کنه. آورم ت روی تخت. ولو شدم تیشرتم تا بالای نافم رفت بالا. مهیار از اتاق میخواست بره بیرون با دیدن این صحنه برگشت سمتم. –بذار مامان روتو بکشم. چشمام بسته بود. یه لحظه حس کردم یکمی تیشرتمو داره میده بالا. واسه بعضی تصمیمات فقط یه آن در حد چند هزارم ثانیه وقت داری. اون لحظه هم از اون آن ها بود. همون آن تصمیم گرفتم مقاومت نکنم بذارم ببینم چکار میکنه. آروم تیشرتمو کشید بالا تا پایین سینه هام معلوم شد. خیلی آروم اینکارو میکرد. یکم دیگه ادامه داد تا کامل سینه هام رو لخت کرد. دوست داشتم بیشتر ادامه بده. حتی شلوارم رو هم در بیار. یه لحظه گفتم کاش شورت هم نپوشیده بودم. کاش اصلا لخت بودم الان که هر چی از میخواد ببینه. درجه حرارت بدنم خیلی رفت بالا.یکم مکث کرد وتیشرتمو داد پایین روم رو کشید و از اتاق رفت بیرون. دیگم مغزم کار نمیکرد. خوابم برد.
قسمت بیست و دوم : دردسر-مامان پاشو ساعت 10 شده. به زور چشمام رو باز کردم. وای چقدر خستم. اصلا نمیتونم بلند شم. به سختی بلند شدم لب تخت نشستم. نور آفتاب از پنجره تا وسط اتاق اومده بود. آخ چقدر سرم درد میکنه. یاد دیشب افتادم. زیاده روی کرده بودم. نباید انقدر میخوردم. حالت تهوع شدیدی داشتم. سوتینم رو دیدم که روی زمین افتاده. تمام اتفاقات دیشب از جلوی چشمم رد شد. خیلی راحت اجازه دادم مهیار سینه هامو بماله و بعدش ببینتشون. خیلی کار مسخره ای کردیم. مهیار تکه تکه داره تمام تابو هایی که بینمونه میشکنه و من اجازه میدم بهش. تیشرتمو در آوردم سوتینمو پوشیدم و دوباره تیشرتمو تنم کردم. خواستم بلند شم چشمام سیاهی رفت خیلی حالم خوش نیست. بسختی رفتم تا دستشویی. حس کردم دارم بالا میارم. چند دقیقه ای تو دستشویی بودم. مهدیس در زد –مامان خوبی؟ -آره مامان جان الان میام. اومدم بیرون. وای چه سردرد بدی دارم. مهدیس دوباره پرسید مامان خوبی؟ رنگت پریده. –سردرد بدی دارم. بچه ها صبحونه مفصلی آماده کرده بودند. –اینا از کجا رسیده؟ -علی آقا صبح اومد نون پنیر محلی و تخم مرغ و مربا عسل کره برامون آورد. –دستش درد نکنه. مهدیس رفت بالا منم نشستم پشت میز. مهیار یه ته لیوان مشروب ریخت برام گفت مامان بخور برای سردردت خوبه. بدون اینکه بخوام فکر کنم سریع خوردمش. یکمی طول کشید تا کم کم سردرد بهتر شد. صبحونه مفصلی بود اما واقعا نمیتونستم بخورم. هنوز حالت تهوع داشتم. فقط یکمی چایی و نون خوردم. قرار شد زود راه بیوفتیم تا به ترافیک نخوریم. قبل از ظهر حرکت کردیم. قبل رفتن کلید ویلا رو دادم به محبی و ازش خدافظی کردم. هنوز سر گیجه داشتم. توی جاده یجا نگه داشتم و بالا آردم. –مامان میخوای اگر حالت خوب نیست من رانندگی کنم؟ -نه یکم بگذره بهتر میشم. بعدش هم تو گواهی نامه نداری میترسم خدایی نکرده اتفاقی بیوفته. –تو که رانندگی کنی بدتره. –یکم صبر کنیم بهتر میشم. پیاده شدم یکم هوای تازه بخورم. حالم اصلا جالب نیست. از ظهر گذشته بخوایم زیاد صبر کنیم تو ترافیک میوفتیم. –مهیار تو رانندگی کن تورو خدا آروم برو. مهیار نشست پشت فرمون و من هم کنارش. یکم چشمام رو بستم. تو جاده میرفتیم که یهو یه سگ پرید جلو ماشین. مهیار هول کرد و زد به پرچین های کنار جاده. خیلی هول کرده بودم. از شانس بدمون همون لحظه ماشین پلیس راهور اومد اونجا. سعی کردم دست و پام رو گم نکنم. –چی شده خانم؟ -هیچی یه سگ پرید جلوی ماشین اومدم ردش کنم که اینجوری شد. –الان خوبید؟ -آره مشکلی پیش نیومده. –کی رانندگی میکرد. یادم افتاد مهیار گواهی نامه نداره و اگر گیر بدن داستان میشه. –خودم رانندگی میکردم. –بیمه بدنه دارید؟ -نه. –لطفا مدارکتون رو بدید. –چرا چیزی نشده که؟ -فقط میخوایم بررسی کنیم. هنوز سرم گیج میرفت. فشارم هم افتاده بود. وقتی خواستم مدارک ماشین رو بدم از دستم افتاد. اومدم برشون دارم نزدیک بود بیوفتم. –خانم حالتون خوبه؟ -آره چیزی نیست. هر دوتا مامور چپ چپ نگاهم میکردند. یکی شون گفت لطفا تشریف بیارید. اومدم دم ماشینشون. یه دستگاه که بالاش لوله داشت آورد جلوی دهنم و گفت تو این لوله فوت کنید. قبلا تو فیلم ها دیده بودم که برای تست الکل استفاده میشه. وای یهو یادم افتاد امروز صبح خورده بودم. با لحن بلند تر و محکمتر گفت توی این فوت کن. – آروم و خیلی کوتاه توی لوله فوت کردم گفت هفت ثانیه مداوم فوت کنید. انقدر ترسیده بودم که نگو. فقط دعا میکردم اثر الکل پریده باشه. مامور یه نگاه به دستگاه کرد و گفت بریم پاسگاه. –پاسگاه برای چی؟ -رانندگی در حالت مستی. –آقا اشتباه شده. اون یکی گفت آره اشتباه شده بدون تست هم مشخصه مستی. –آقا تروخدا اگر بریم پاسگاه من چکار کنم. –راجبه شما دادسرا تصمیم میگیره اما ماشینتون توقیفه. داشت گریم میگرفت. –جناب سروان ترو خدا ما مسافریم. اگر ماشین رو بخوابونید چجوری برگردیم. مهیار اومد جلو جناب سروان خواهش میکنم اتفاقی نیوفتاده. –نه باید بریم پاسگاه. اگر یه آدم اینجا بود بهش میزدید چی؟ -جناب سروان اتفاقی نیوفته حالا. ترو خدا مارو سرگردون نکنید اینجا. –واقعا زشته شما مادر این بچه ها هستید همینطور مست رانندگی میکنید؟ خیلی شرایط بدی بود. خیلی ناراحت بودم. از طرفی جلوی بچه هام کوچیکم کرد و از طرفی استرس اینکه بریم پاسگاه چی میشه. یهو مهیار گفت جناب سروان تشریف بیارید من یه لحظه خصوصی کارتون دارم. رفتند اون ور ماشین یکم پچ پچ کردند. بعد چند لحظه مهیار اومد سمتم گفت مامان چقدر پول همراهته؟ -پول واسه چی؟ -کیفتو بده. کیفمو گرفت از توش صد تومن برداشت رفت سمت مامورا. بعد چند لحظه افسره اومد گفت این بار چون مسافرید و اتفاقی نیوفتاده گذشت کردم. شما هم نشین پشت فرمون. تو دلم گفتم مهیار نشست که این مصیبت گرفتار شدیم. مدارک رو گرفتم و سوار شدیم. بسختی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم. مهدیس گفت چی شده مامان؟ چرا میگفتند مستی؟ هیچی نگفتم مهیار گفت بابا اینا بازیشونه. دستگاهشون دستکاری کردند ملت رو تیغ بزنند. از اولش هم رشوه میخواست. –عوضیا. از گوشت سگ حرومتر باشه واسشون. ایشالا خرج دوا درمونشون بشه. آروم سرمو به شیشه تکیه داده بودم بی صدا اشک میریختم. –مامان خوبی الان؟ -آره مامان جان. –چرا گریه میکنی. –خیلی ترسیدم. –چرا تو که کاری نکرده بودی میرفتیم هم پاسگاه نمیتونستند ثابت کنند که مشروب خوردی والا مملکت قانون داره. مهیار گفت بابا مشروب چیه میگم فقط پول میخواست. مهدیس تو هم انقدر گیر نده مگه نمیبینی حالش خوب نیست. –من که چیزی نگفتم. –دیگه راجبش حرف نزنیم دیگه. صندلیم رو خوابوندم شالم رو روی صورتم کشیدم یکم بخوابم. مهیار گفت مامان الان نخواب میخوایم بریم ناهار بخوریم. –مهیار اصلا نمیتونم چیزی بخورم هرجا دوست داشتید نگه دارید برید بخورید. من همیجنا میخوابم. –مامان صبحونه هم که نخوردی. به اولین رستوران که رسید نگه داشت. –من خیلی گشنمه تو چی مهدیس؟ -منم بریم. گفتم بچه ها برید واقعا نمیتونم چیزی بخورم. –مامان صبحونه هم نخوردی. باید یه چیزی بخوری وگرنه بدتر میشیا. مهیار به مهدیس گفت تو برو تو من الان مامان رو میارم. –مهدیس رفت. مهیار گفت هنوز سرت گیج میره؟ -حالت تهوع دارم. ببین مهیار چکار میکنی؟ صبح واسه چی مشروب بهم دادی؟ -مامان اگر نمیخوردی سر دردت بهتر نمیشد. –من ابله رو بگو که به حرف تو گوش کردم اونو خوردم. اگر میرفتیم پاسگاه چی میشد؟ -مامان ولش کن از اولش هم دنبال پول بودند. –خدا رحم کرد که با پول راضی شدند مهیار اگر میرفتیم پاسگاه چکار میکردم؟ جلو مهدیس آبروم رفت. حالا چه فکری میکنه؟ -چه فکری میخواد بکنه؟ من زدم با کنار جاده پلیس اومد به یه بهونه ای ازمون پول گرفت. پاشو بیا باید یه چیزی بخوری. –باور کن مهیار نمیتونم. –بیا اگر حالت بد شد با من. با اسرار های زیاد مهیار بلاخره راضی شدم برم تو. بچه ها که ماشالا اشتهاشون باز شده بود و ششلیک و چنجه سفارش دادند. من اصلا نمیتونستم بخورم فقط یکمی سالاد سفارش دادم. با اسرار بچه ها و به زور کلی نوشابه خنک یه چند قاشقی از غذاشون خوردم. یه قرص تهوع هم بعد ناهار خوردم که زیاد اذیت نشم. حالم بهتر شد. بعد از یک ساعت دیگه اثری از سرگیجه و حالت تهوع نبود. ولی بشدت خوابم میومد. تو راه یه جا وایسادیم مهیار سیگار خرید و برای منم هایپ گرفت. حداقل یکم خوابمو پروند. از چهل کیلومتری تهران ترافیک شروع شد. اعصابمو خورد کرده بود. مهدیس بازم سرش تو تبلتش بود و مهیار خوابیده بود. تو کل مسیر زیاد باهم حرف نزدیم. این اصلا خوب نیست که بچه هام با من زیاد حرفی ندارند. ساعت نزدیک هفت بود بلاخره رسیدیم خونه.انقدر خسته بودم که نگو. فقط میخواستم دوش بگیرم و بخوابم. وسائلمو جمع کردم و آماده شده بودم برم دوش بگیرم. از اتاق اومدم بیرون در رو پشت سرم بستم دیدم مهدیس رفته حموم. ای بابا حالا کی میاد بیرون. دیگه برنگشتم اتاق رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم با گوشیم ور میرفتم. مهیار از اتاق اومد بیرون بدون اینکه متوجه بشه من تو پذیرایی نشستم. فکر میکرد تو اتاقمم. رفت دم حموم در زد گفت مهدیس دست بند منو ندیدی؟ مهدیس در رو باز کرد همونطوری لخت جلوی مهیار وایساد گفت دیشب درش آوردی من برداشتم گذاشتم توی کیفم گم نشه. –باشه مرسی. –نمیای تو؟ -دیوونه مامان خونستا. –شوخی کردم شب میام پیشت. –تو هم بد آتیشت تنده ها. مهدیس دستشو روی کیر مهیار گذاشت گفت واسه تو خیلی. –دختر دیوونم نکن میام تو ها. –اووفف مهیار دلم خواست. –صبر کن مامان بره حموم اونوقت. مهدیس دوباره رفت تو و مهیار هم رفت سمت اتاق مهدیس. بازم منو ندید. چقدر حواس پرته. مهدیس نمیتونست منو ببینه اما مهیار یکمی سرشو بر میگردوند کامل منو میدید. از اتاق اومد بیرون تازه متوجه شد من اونجام. یک لحظه بهت زده نگاهم کرد. از طرز نگاه سنگینم فهمید که از قبل اونجا نشسته بودم و شاهد مکالمشون بودم. –دستبندم دست مهدیس بود رفتم از اتاقش برداشتم. –بله. رفت تو اتاقش. اصلا انگار واسش مهم نیست که من میدونم داستان چیه. داشتم فکر میکردم الان که دیگه همه چی مشخصه چرا به روشون نیارم. دیگه تمومش کنیم این بازی موش و گربه رو. مهدیس با حوله از حموم اومد بیرون. حولمو برداشتم رفتم تو. لباسامو با عصبانیت در آوردم. ای مردشور این زندگی رو ببره. دوش آب رو باز کردم. دستمو زیر آب گرفتم تا درجه گرمی و سردیش رو بسنجم. یه فکری منو قلقلک میداد که ببینم چکار دارند میکنند. خیلی آروم در رو باز کردم. از لای در توی حال و پذیرایی رو یه نگاه انداختم. کسی نبود. اومدم بیرون دیدم در اتاق مهیار بازه و چراغش خاموشه. باید تو اتاق مهدیس باشند. رفتم دم اتاقش. در اتاق نیمه باز بود. از لای در نگاه کردم. مهیار شلوارکشو تا زانو کشیده پاییدن و جلوی تخت مهدیس وایساده بود. مهدیس لخت روی تخت نشسته بود و کیر مهیار رو ساک میزد. کیرش کاملا راست شده بود. دلم خواست. مهدیس گفت مهیار جونم امشبم مثل دیشب منو میکنی؟ -آره عزیزم. دیشب رو دوست داشتی؟ -آره خیلی واقعا لذت بخش بود. دوباره کیر مهیار رو گذاشت دهنش. انقدر خورد تا مهیار ارضا شد. مهدیس به ساک زدن ادامه داد و یکم بعد سرشو آورد عقب. واقعا آبشو خورد؟ چکارا که نمیکنن اینا. من حتی ساک هم نمیزدم چه برسه به بخواب آب کیر بخورم. چندشم شد یکم. ولی تحریک هم شده بودم. دیدم مهیار داره شلوارشو میشکه بالا. سریع رفتم توی حموم. موقع دوش گرفتن یاد ساک زدن کیر کامران افتادم. مهدیس خیلی بهتر نسبت به من انجام میداد. دوش گرفتم و اومدم بیرون. انقدر خسته بودم که شام نخورده خوابیدم. قبل خواب داشتم مرور میکردم که دیشب بین منو مهیار چه اتفاقی افتاد. یه لحظه دلم خواست که کاش بیشتر پیش میرفت. تیشرتمو کامل میزد بالا. سینه هامو میمالید و میمکید. منم خودمو به خواب میزدم هر کاری دوست داره باهم انجام بده. شلوار و شورتمو در میاورد. خودشم لخت میشد. کیرشو به کسم میمالید. وای خیلی داغ شدم. وقتی اینجوری میشم راحت نمیتونم بیخیال شم. دیگه مثل قدیم نیستم. میخواستم به کامران زنگ بزنم اما گفتم زود بخوابم بهتره. میترسم خوابم بپره و اگر از شنبه خسته برم سر کار تا آخر هفته همش خسته و بی حالم. ولی نمیتونم. کسم خیس شده. دلم میخواد. یه صدایی از توی حال میومد. صدای مهیار و مهدیس بود که آروم حرف میزدند. لای در رو باز کردم دیدم مهدیس به دیوار تکیه داده و مهیار روبروش وایساده دارن از هم لب میگیرند. خیلی هم با حرارت اینکارو میکردند. یک لحظه مهیار ایستاده و صورتشو کمی آورد عقب به مهدیس لبخند زد و یه چیزی آروم بهش گفت. مهدیس خندید و رفت سمت اتاقش. مهیار برگشت به سمت من با خنده نگاهم میکرد. سریع برگشتم عقب. خداکنه منو ندیده باشه. رفتارش میگفت که کاملا متوجه این شده که دارم نگاهشون میکنم. برگشت به سمت اتاق مهدیس و رفت داخل. این تلافی رفتار سر شبم بود که میخواستم بهش حالی کنم که کاملا در جریان رابطه جنسی شما دوتا هستم و با این کار میخواست بگه میدونم در جریانی و اصلا برامون مهم نیست.
قسمت بیست و سوم: دست گلبازم صبح شنبه. چند وقته شبا نمیتونم راحت بخوابم و شنبه صبح هم مثل همیشه مصیبت. از ساعت 9 تا 11 جلسه بودم. خیلی خسته کننده بود. کل انرژیم رو گرفت. وقتی برگشتم به اتاقم یه دست گل بزرگ روی میز جلسه اتاقم بود. خیلی بزرگ و پر بود. پر از گل های قشنگ. فقط نزدیک چهل شاخه رز هلندی داشت و کلی هم لیلیوم. همچین دسته گلی کم کم باید بالای یک میلیون تومن باشه. کی اینو آورده؟ رشیدی رو صدا کردم. –رشیدی اینو کی فرستاده؟ -وای خانم خیلی خوشگله. مگه نه؟ -نپرسیدم چه شکلیه گفتم کی فرستاده؟ -پیک آورده بود گفت از طرف شرکت نگین اطلس ایران آقای سالاری فرستادند. وای کامران این چه کاریه آخه؟ دسته گل به این بزرگی واسه چی فرستادی؟ اونم اینجا؟ -خانم ببخشید ولی یادم نمیاد همچین شرکتی طرف کاری ما باشه –به ایناش کاری نداشته باش. از نزدیک نگاه کردم یه کارت روش بود. واسه یه گل فروشی خیلی گرون قیمت تو الهیه است. خیلی هزینه کرده. این کامران چرا انقدر دیونه بازی در میاره. یه جقله بچه فهمیده که ما با شرکتشون کاری نداریم. اونوقت برامون دسته گل به این بزرگی فرستاده. به چه مناسبتی؟ به کامران زنگ زدم. –الو کامران سلام. –سلام عزیز دلم خوبی؟ -مرسی کامران!؟ این کارا چیه میکنی؟ واسه چی گل به این بزرگی گرفتی فرستادی؟ -عزیزم رسید به دستت. امیدوارم خوشت اوده باشه. تحفه سبزیست برگ درویش. –منظورت برگ سبزیست تحفه درویشه؟ دستت درد نکنه خیلی قشنگه ولی میگم چرا اینجا فرستادی؟ -گفتم شاید دوست داشته باشی برای دفترت باشه. –آخه عزیز من تو که جو اینجارو نمیدونی. دیدم بخوام بحث کنم فایده نداره فقط گفتم مرسی عزیزم خیلی لطف کردی خواهش میکنم از این به بعد از این کارا خواستی بکنی قبلش هماهنگ کن و چیزی هم اینجا نفرست. –فقط خواستم خوشحالت کنم میخوای پیک بگیرم بفرستم خونتون؟ -نه نه اونجوری که بدتره خودم یه کاریش میکنم. –کتایون –جونم. –ناراحتت کردم؟ -نه عزیز دلم فقط دوست داشتم تو موقعیت بهتر این کادو رو میگرفتم ازت. –ببخشید شرمندتم. –نه عزیزم مرسی بازم خیلی قشنگه من دیگه باید برم خدافظ –خدافظ گلم مواظب خودت باش. از اتاق اومدم بیرون به رشیدی گفتم یه خدماتی صدا کن اینو ببره بیرون از اتاق. رفتم سرویس بهداشتی. وقتی برگشتم فرح منش اومد سمتم –سلام خانم وقت دارید چند لحظه؟ -بله آقای فرح منش درخدمتم. –خدمت از ماست من با آقای خلیل بخش الان میایم اتاقتون. اگر ممکنه به خانم ستاری هم بگید بیان. یکی از چندش آور ترین آدم هایی که تو عمرم دیدم همین خلیل بخشه. از اون خایه مالای درجه یک. همش دنبال کربلایی میفته و حاج آقا حاج آقا از دهنش نمیوفته. مرتیکه بی همه چیز. امثال همین خایه مالا هستند که گوهی مثل کربلایی رو گنده میکنند. موقع برگشت به اتاقم ستاری هم اومد. اومدم تو اتاق دیدم دسته گل هنوز اونجاست. به رشیدی با عصبانیت گفتم مگه نگفتم بگو اینو ببرن. –خانم ببخشید خدماتی ها توی طبقات دیگه مشغولند. –تو این خراب شده هیچ کسی نیست یعنی؟ همون لحظه خلیل دوست و فرح منش اومدند و ستاری هم که از قبلش دم در منتظر بود. دختره انگار همه جا گوش داره. کی بهش خبر داد بیاد اینجا؟ فرح منش کلا آدم فضولیه. هر وقت میاد تو اتاق روی میز رو نگاه میندازه. مرتیکه یه ذره نزاکت نداره. تا دست گل رو دید گفت به به اینجارو. خانم ماشالا چه دست گلی براتون آوردند. خلیل بخش هم با اون صدای تخمیش گفت معلومه هرکی فرستاده خانم شریف براش خیلی عزیز بوده. وقتی حرف میزنه کهیر میزنم. صدای زیر و خش دارش رو اعصابه. کلا قدش 160 هم نمیشه با شکم جلو زده و کله کچل. چشمای ور قلمبیدش عین وزغ زده بیرون و با اون ابروهای به هم پیوسته و دندون های جلو زدش خیلی ترکیب چندش آوری داره. همیشه پیرهن یقه دیپلمات میپوشه و توی کت شلوار گشاد قهوه ایش مثل یه تیکه گه میمونه. بیشتر مشکلات من با کربلایی به خاطر همین آشغاله. با مدرک لیسانس الهایت شده مسئول ممیزی قرارداد های هلدینگ. بعد چقدر آدم شایسته با مدارک معتبر دانشگاهی و سابقه زیاد باید در حد یه کارمند معمولی بمونند چرا که این آشغال ها همه جا رو گرفتند. فرح منش رفت کارت روی دسته گل رو خوند. –از طرف شرکت نگین اطلس ایران. خانم جزء شرکای تجاریمونند؟ -تا اومدم جواب بدم ستاری گفت بله آقای فرح منش با مجموعشون تازه شروع به کار کردیم. از این حرف ستاری داشتم آتیش میگرفتم. دختره فضول. به توچه خودم میدونستم چی بگم. حتما باید خودتو نخود هر آش کنی؟ حالا وایسا بعدا به حالی ازت میگیرم. نشستیم در مورد چند تا موضوع حرف زدیم. کلا بیست دقیقه شد. موقع رفتن باز این کوتوله اومد خوشمزه بازی در بیاره با اون صدای مثل چنگول کشیدن گربه روی شیشه گفت خوش بحالتون خانم شریف چندتا از این شرکت ها رو بفرستید سمت ما. والا به یه کاکتوس هم راضیم. میخواستم گلدون رو بردارم بکوبم تو فرق سرش بگم بیا مرتیکه آشغال ببرش خیالت راحت بشه. بدجوری آتیشی شده بودم. خودم رو کنترل کردم چیزی نگم. دم در بدرقشون کردم وقتی ستاری خواست بره بیرون در روش بسته. انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و با حالت خیلی تند گفتم گفته بودم تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی حالیت نمیشه نه؟ یکم خودشو جمع کرد و گاردشو بالا گرفت و گفت چیز خاصی نگفتم. با حالت مسخره خواستم اداشو در بیارم گفتم از شرکای تجاریمونه. بعد ادامه دادم به تو چه که اینو کی فرستاده؟ من خودم میدونستم چی بگم. نخیرم این قضیه هیچ ربطی به کار نداره به هرکی هم میخوای تو شرکت بگو. دور من پر شده از آدم های فضول. با عصبانیت خیلی جدی گفت اگر حرفی دیگه ندارید من باید برم به کارهام برسم اجازه میفرمایید؟ در رو باز کردم و با دست به حالت هِری بیرون اشاره کردم بره. رفت و با اعصاب خراب نشستم پشت میزم. رشیدی زنگ زد خانم خدماتی اومد با عصبانیت داد زدم الان دیگه؟ اون موقع که کاردارم معلوم نیست کجان. نمیخواد بگو بره. ساعت از سه گذشته بود. امروز کارم کم بود. داشتم با خودم فکر میکردم که رفتارم با ستاری خیلی بد بود. اصلا دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم. بیشتر که فکر کردم دیدم واقعا ستاری مستحق این رفتار نیست. این سومین باره که کمک کرده. حالا نیتش چیه اون بماند. شاید هم به اون بدی که فکر میکنم نیست. هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که باید از دلش در بیارم. دق دلیمو از خلیل دوست سر این بنده خدا خالی کردم. به رشیدی زنگ زدم گفتم خانم ستاری رو بگو بیاد دفترم. بعد از اون یه تماس داشتم که تقریبا یک ربع طول کشید. دیدم هنوز ستاری نیومده. به رشیدی زنگ زدم جواب نداد. از اتاق اومدم بیرون رشیدی داشت میومد سمت میزش خیلی جدی بهش گفتم رشیدی امروز چرا اینجوری میکنی تو؟ هر چی میگم انجام نمیدی چرا؟ مگه نگفتم خانم ستاری رو بگو بیاد –خانم بخدا دو بار گفتم گفتند که درگیر یه کاری هستند تموم شد حتما میرسند خدمتتون. دوباره کفری شدم دختره چی فکر کرده پیش خودش. طبقه های هلدینگ بصورتیه که دفتر مدیر هر بخش جداست و بقیه یه سالونه. میز و کامپیوتر ها وسط چیده شده. کناره ها هم پارتیشن های کوچیک حالت اتاق درست کردند که در حد دو متر در دومتره و در دارند. ستاری هم توی یکی از این پارتیشن ها میشینه. رفتم دم به اصطلاح اتاقش گفتم دقیقا چه کاری داری انجام میدی که من 20 دقیقه باید منتظر بمونم؟ سرش توی مانیتور بود و مشغول کارش. بدون اینکه بهم نگاه کنه با لحن خیلی سرد گفت ببخشید مشغول تعریف پلن درخواستی هستم اگر الان ولش کنم نمیتونم فکرمو دوباره متمرکز کنم. –با توجه به سابقت البته اگر واقعی باشه فکر کنم باید توجیه باشی که وقتی مدیرت چیزی از میخواد اولویت با اونه حالا هر کاری. تکیه داد به صندلیش و سرش رو بالا آورد با اون نگاه سرد و بستش گفت بفرمایید در خدمتم. دیگه الان تو موضعی نیستم که بخوام از دلش در بیارم فقط دلم میخواست بیشتر حالشو بگیرم. یهو کربلایی اومد تو اتاق. با همون تیپ آخوندیش. جا خوردم. این اینجا چی میخواد. گفتم سلام حاج آقا –سلام خانم شریف کاری داشتم باید بهش میرسیدم اومدم اینجا. –حاج آقا تشریف بیارید اتاق بنده هستم در خدمتتون. با انگشت به ستاری اشاره کرد گفت با ایشون کار دارم. –باشه مزاحمتون نمیشم. از اتاق اومدم بیرون و کربلایی در رو پشت سرم بست. مرتیکه گستاخ حتی نگاهمم نمیکرد. یکی از یکی عوضی تر. بدجوری دلم میخواست ببینم چی میگن. شک نداشتم راجبه منه. حتما خواسته چُقولی امروز رو بکنه. یکی از بچه ها با یه زوم کن اومد پیشم و در رابطه با چیزی سوال داشت. باهاش صحبت میکردم ولی همه حواسم به اتاق بود هر چند چیزی نیمشد شنید. یک آن صدای کربلایی رو خیلی بلند و رسا با لحن خیلی محکم شنیدم گفت هرچی گفتم گوش میدی وگرنه من میدونم و تو. از اتاق اومد بیرون. من جلوی در بودم. با عصبانیت نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت. به داخل اتاق نگاه کردم. ستاری سرشو با دستاش گرفته بود. کاملا حالشو میشد فهمید. خیلی داغون به نظر میرسید. دلم براش سوخت. هر چند ازش خوشم نمیاد اما اونم مشخصه داستان خودشو داره و کربلایی و موضوعی که راجبش با هم حرف زدن قسمت تاریک ماجرای مریم ستاریه.ساعت پنج بود و زمان تعطیلی شرکت. رشیدی در زد اومد تو –خانم شریف با من کاری ندارید؟ -نه مرسی خسته نباشی. نگاهش به سمت دسته گل بود. معلوم بود حسرت داشتنشو داره. از اتاق میخواست بره بیرون صداش کردم. –بله خانم شریف. –ماشین داری؟ -آره خانم چطور؟ -میخوای گل رو ببری با خودت؟ -وای خانم راست میگید؟ یعنی مال من باشه؟ -آره عزیزم جو اینجا رو که میبینی. اینجا بمونه چکار؟ منم وقت نمیکنم بهش برسم تو ببرش. –خانم آخه خیلی قشنگه مطمعنید میخواید ببرمش؟ -آره دیگه البته اگر زحمتت نیست. –نه خانم باورم نمیشه دسته گل به این بزرگی و قشنگی رو به من بدید. –اگر خدماتی ها نرفتند به یکیشون رو بگو بیاد برات تا دم ماشین بیارتش. –خانم نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم مرسی واقعا. –خواهش میکنم رشیدی جان. خیلی ذوق زده شده بود. از صبح که دسته گل رو آورده بودند همش بهش نگاه میکرد. از طرفی دوست داشتم یجوری برخورد امروز رو از دلش در بیارم دو دفعه الکی دعواش کردم. هم اینکه دلم نمیخواست اینجا بمونه. بهش رسیدگی نمیشه و خراب میشد. خونه که نمیتونم ببرمش اینجا هم که با این همه آدم فضول دلم نمیخواست بمونه. چند دقیقه بعد یکی از خدماتی ها اومد و همراه خانم رشیدی دسته گل رو بردند. چند دقیقه ای بعد در زدند. گفتم بفرمایید. ستاری اومد تو با حالی خیلی خراب. از چشماش مشخص بود گریه کرده. اجازه گرفت و نشست. –ببخشید خانم شریف اون موقع واقعا نمیتونستم برسم خدمتتون اگر کارم رو متوقف میکردم رشته افکارم کاملا پاره میشد و برای متمرکز شدنش سختم بود. بابت اتفاق امروز هم متاسفم. حق با شماست. تو چیزایی که بهم مربوط نیست دخالت میکنم قول میدم که دیگه تکرار نشه تا بعث ناراحتیتون بشم. لحن حرف زدنش خیلی سنگین بود. یه غم خاصی تو صداش داشت که کاملا از بهم ریختگی درونیش خبر میداد. برای اولین بار دلم واقعا براش سوخت. این حالت وقتی برای یک آدم اتفاق میوفته که مشکل یا مصیبت بزرگی رو داره تحمل میکنه. حالا در خدمتم امرتون رو بفرمایید. از پشت میز بلند شدم اومدم این طرف و به میز تکیه دادم. –من صدات کردم چون میخواستم بهت بگم واقعا متاسف شدم از رفتار خودم. میدونم تو میخواستی به من لطف کنی اونم بیشتر از یک بار اما شاید دچار سوء برداشت شده باشم. حضورت تو این مجموعه واقعا برام ارزشمنده. انقدر تو خودم شهامت میبینم که اگر کار اشتباهی انجام بدم عذر خواهی کنم. در حالت عادی میتونستم تصور کنم که عکس العملش چیه. با نگاه مغرورانش براندازم میکرد و تو چشماش میشد لبخند پیروزی رو به وضوح دید. اما انقدر بهم ریخته بود که هیچ اثری از چیزی که فکر میکردم توی ظاهرش نبود. سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. دلم میخواست کمکش کنم اما اگر خودش نمیخواست نمیشد. دنبال این بودم یجوری سر صحبت رو باز کنم اما تو این شرایط باز کردن سر صحبت از باز کردن قفل گاو صندوق بانک مرکزی هم سخت تره. سکوت بینمون حکم فرما بود. هر چند دلم نمیخواست اما منتظر بودم بگه اگه کاری ندارید من برم. فکر میکنم اونم همچین انتظاری از من داشت. موبایلم زنگ خورد. بدون اینکه نگاه کنم سایلنش کردم. –من نمیتونم با کسی ازدواج کنم. صحبت رو با این حرف شروع کرد. بغض توی صداش موج میزد. با تعجب پرسیدم چی؟ -جواب سوالتون توی جلسه مصاحبه استخدام رو گفتم. شما پرسیدید چرا ازدواج نکردی هنوز. –میدونی برام سوال شده بود اما وقتی فکر میکنم سوال مسخره ای پرسیدم. اصلا به من مربوط نبود. –خانم شریف دلم میخواد بدونید. –اگر دوست داری بگو میشنوم. خوشحال میشم بتونم کمکت کنم. –نمیدونم میتونید بهم کمک کنید یا نه اما حداقل این موضوع به شما هم مربوطه. هنگ کردم. چرا باید به من مربوط باشه. زندگی خصوصی این دختر واسه خودشه. با تعجب پرسیدم چطور؟ -حاج آقا کربلایی از دوست های خیلی قدیمی پدرمه. توی این سال ها خیلی به ما لطف داشتند. چند سالی میشه پدرم مریض شده و توان کار کردن نداره. از نظر مالی مشکلی نداریم اما خب من تمام تلاشم رو میکنم که زندگیمو روی پای خودم بسازم. –بخاطر همینه که نمیخوای ازدواج کنی؟ -نه بخاطر اون نیست. –پس چیه؟ یکم مکث کرد. بعد با لحن غمگین تر ادامه داد 18 سالم بود تازه وارد دانشگاه شدم. یه پسری از اون اول میگفت عاشقمه و خیلی دنبال بدست آوردن دلم بود. انقدر تلاش کرد که منم عاشقش شدم. تو تمام این مدت حتی بهم دست هم نزد. چند مرتبه به خواستگاریم اومد و بخاطر تفاوت فرهنگی خانواده هامون پدرم موافقت نمیکرد. هر چقدر تلاش کردم نتونستم خانوادم رو قانع کنم. بعد از اون افسردگی گرفت و آخر سر ... .دیگه نتونست حرفشو ادامه بده. اشک هاش از گونه هاش سر میخورد و میریخت. بی صدا اشک میریخت. یاد زمانی افتادم که منصور فوت کرد. از دست دادن عشق زندگی اونم با مرگ خیلی سخته. سخت تر از اون اینه که بخاطر تو این اتفاق بیوفته. خیلی ناراحت شدم بخواطرش. براش یه لیوان آب ریختم بهش دادم. اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد بعد از مرگ امیر حسین قسم خوردم تا کسی رو که به اندازه اون عاشقم باشه پیدا نکنم ازدواج نکنم. پای قول موندم و تا امروز همه خواستگار هامو بدون اینکه ببینم ردشون کردم. –میتونم حالت رو درک کنم و میفهمم که چقدر این تصمیم برات با ارزشه. –کربلایی منو برای خواهر زادش خواستگاری کرده. از اون پسر واقعا متنفرم. نه درس خونده نه کاری داره. همش با موتور با رفیقاش قهوه خونه و هیئت و حوزه بسیج و این برنامه هاست. بدتر از اون که میدونم اهل صیغه کردن و این کاراست. چجوری میشه با همچین کسی ازدواج کرد. بابام هم بخواطر کربلایی هیچی نمیگه. فکر میکنه اگر موافقت نکنه تمام لطف های کربلایی رو بی جواب گذاشته. –این که خیلی غیر منطقیه. چجور بابات حاضر میشه دخترشو به همچین جونوری بده؟ یعنی چون یارو گردن پدرت حق داره باید دخترشو تقدیم خواهر زاده کثافتش کنه؟ -بابام هم دلش راضی نیست فقط بخواطر کربلایی هیچی نمیگه. شما نمیدونی کربلایی مثل برادر بزرگتر بابام بوده براش. بابام خودشو مدیونش میدونه. واسه همین گفت هرچی مریم بگه. –خب تو هم بگو نه. –اون نه حالیش نمیشه. همه اینا رو فکر کردم. باهاش شرط کردم اگر منو تو هلدینگ جزء مدیرای ارشد بکنه قبول کنم. پیش خودش هم فکر کرده چه بهتر خرج زندگی خواهر زاده مفت خورش هم در میاد. با این حرفش شکه شدم. یعنی چی؟ سر زندگیش با یه سمت شغلی معامله کرده؟ -پس واسه همین اومدی اینجا. –شما درست حدس زدی. از اینکه اومدم تو این شرکت هدفم این بود که مدیر اجرائی پروژه ها بشم. –یعنی جای من؟ -آره اما این فقط برنامه ظاهری بود. هیچ وقت قصد این کار رو واقعا ندارم. مخصوصا وقتی باهاتون آشنا شدم. –چطور؟ -من خیلی راجبه کسایی که میخوام باهاشون کار کنم تحقیق میکنم. وقتی از شرایط زندگی شما مطلع شدم حس کردم خودمو چند سال دیگه اینجوری میبینم. دوست ندارم این کار کسی باهام بکنه. مخصوصا وقتی اون روز شما رو دم پنجره دیدم. واقعا ترسیدم. –چرا؟ -چون خودم قبلا یه جایی مثل اونجا بودم و نتونستم انجامش بدم. خیلی تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم. اصلا نمیشد باور کرد داره فیلم بازی میکنه. شبیه ترین کس به خودم توی زندگی بود. مشکلاتی که من تا 40 سالگی کشیده بودم این تا این سن و سال تحمل کرده بود. البته با کیفیت های متفاوت. –کربلایی قول جایگاه شما رو بهم داده و کاملا آمادست که این اتفاق بیوفته. –میدونم. –نه کاملا. –منظورت چیه نه کاملا؟ -اگر اونجوری که میخواست پیش میرفت هیئت مدیره برکنارتون کرده بود. جلسه با نماینده های وزارت قرار بود اولین مرحلش باشه. من دو روز قبل از جلسه فهمیدم داستان چیه. خود کربلایی بهم گفت. شما نمیتونستی اونجوری که باید ارائه بدی و تفاهم نامه هلدینگ با وزارت به تعویق میوفتاد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. ای حیوون های پست فطرت. ببخشید ولی اون کربلایی عوضی فقط یه آشغال به تمام معناست. ازش نمیگذرم. یعنی همه در جریان بودند بجز من؟ خدا لعنتشون کنه. وای فرح منش. تو دیگه چرا؟ -آقای فرح منش در جریان نبود. کربلایی میدونست که اون زیر بار نمیره واسه همین اون رو هم از اصل ماجرا دور نگه داشت. از لحظه ای که داستان رو فهمیدم تمام تلاشم رو کردم که نذارم اتفاقی که کربلایی میخواد بیوفته. خداروشکر تونستم به موقع برسونم. –وای خدای من. همون میدونستم که این گزارش رو چند ساعته آماده نکردی. کربلایی فهمید؟ -آره و کج خلقی کرد باهام. برام مهم نبود. وقتی هم که فهمید تو اون سه روز همه کارها رو من هماهنگ کردم بیشتر شاکی شد. –انقدر تو ادامه دادی که امروز اومد باهات اتمام حجت کرد. درسته؟ -آره. راستش برام اصلا مهم نیست. اگر بخواد از اینجا اخراجم کنه بخدا اصلا برام مهم نیست. راستش واسه یه چیز دیگه هم اومدم پیشتون. –چی؟ -میخوام استعفا بدم. همین فردا متن استعفام رو میدم بهتون. فقط خواهش میکنم باهاش موافقت کنید. از اولش هم تصمیم احمقانه ای بود. –عزیزم نمیتونم بذارم بری. –چرا؟ من که همه چیز رو گفتم. خواهش میکنم. –من ازت خیلی ممنونم. اگر تو نبودی نه تنها منو برکنار کرده بودند بلکه سابقه کاریم هم مشکل دار میشد. ولی نمیتونم بهت اجازه بدم اینطوری بری. –بلاخره که چی؟ اگر فکر میکنید اگر من جای شما نیام کسه دیگه نمیاد؟ من میدونم سیستم کربلایی و اونا چجوریه. انقدر آدم هست که جات رو بگیرند. –واسه همین میخوام یه پیشنهاد بهت بدم که به نفع هردومونه. –چی؟ -تو استعفا نمیدی و به کارت ادامه میدی. منم مثل سابق باهات سرد برخورد میکنم. در مقابل اگر توطئه ای علیه من شد بهم خبر میدی و یه راه حل براش پیدا میکنیم. اینطوری انقدر ادامه میدیم تا کربلایی بیخیال هر دومون بشه. اینطوری هم کربلایی نمیتونه شرطش رو اجرا کنه هم من سر جام میمونم و تو هم دیگه لازم نیست اون عوضی رو قبول کنی. –فکر خوبیه فقط یه مشکلی هست. کربلایی یجورایی فهمیده که من دارم از قصد سنگ میندازم جلوی راهش. –خب تو دیگه لازم نیست خودتو مستقیم درگیر کنی. فقط با هم بصورت مخفیانه در ارتباطیم. جوری که هیچ کسی خبر دار نشه. به نفع هردومونه که به هم اعتماد کنیم. هیچی نمیگفت و ساکت بود. نشستم کنارش. دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم نگران نباش میتونی روی دوستی من با خودت اعتماد کنی. من تا هرجا که بتونم پشتتم. با چشمای خیس بهم نگاه کرد و بهم لبخند زد. لبخندی پر از امید.
قسمت بیست و پنجم : کادوطی این سال ها تمام تلاشم این بود که با سخت کوشی و صداقت بتونم خودم رو توی کار ثابت کنم. ولی خب توی این مملکت بدون هیچ پشتوانه ای نمیشه توی کار ثابت موند. هر چقدر که دانش و تجربه کار داشته باشی بازم آدم هایی که معرفی شدند به راحتی جاهای خوب رو میگیرند. این سیستم مریض باعث شده که به هیچ جا نرسیم. نمیدونم تا کی میشه اینجوری سر کرد. تا حالا چند بار به فکرم زده که از ایران بریم اما شرایط زندگیم جوری نیست که راحت مهاجرت کنم. از فردای اون روز همه حواسم به رفتار ها و حرکت های کربلایی و دور و بریاش بود. هرچند که جوری بازی نمیکردند که من بتونم سر در بیارم. تنها امید من ستاری بود تازه اگر اینم یه بازی نباشه. وای که چقدر شرایطم سخت شده. فعلا همه چیز عادیه. من مشغول به کارهای روزانمم. با ستاری قرار گذاشتیم که مثل سابق با هم رفتار کنیم و حتی پر تنش تر از قبل تا کسی شک نکنه. از طریق تلگرام با هم در ارتباطیم. خب اینم روشیه دیگه. وقتی به این فکر میکنم کربلایی اینجا رو جزء دارایی هاش میدونه و خیلی راحت به خیال خودش هرکسی رو بخواد میتونه بذاره سر کار یا از کار برکنار کنه آتیش میگیرم. مرتیکه مزخرف چه فکری کردی آخه؟ عمرا بذارم خیلی راحت منو از اینجا برداری. تصمیم گرفتم تا آخر این قضیه کوتاه نیام.بعد چند روز شراره زنگ زد. اولین تماسی که گرفت توی جلسه بودم نمیتونستم جواب بدم. نزدیک های ساعت 5 بود دوباره زنگ زد. دلم نیومد جوابشو ندم. هرچند کارش هنوزم برام زننده و اعصاب خورد کن بود ولی فکر کنم به اندازه کافی تنبیه شده باشه. شراره در عین حال که خیلی عیاش و خوش گذرون بود ولی به جرات میتونم بگم منطقی ترین آدمی بود که توی زندگیم میشناختم. با هر مساله ای بقدری منطقی برخورد میکرد که گاهی وقتا من نمیدونستم چی باید بگم. اون مشکل اون موقع منو درست دید. نیاز به رابطه جنسی. اما چرا با خودش؟ مگه نمیدونست من چقدر از این روابط بدم میاد. همیشه تنفر داشتم که یه زن بدنمو لمس کنه. البته نسبت به هر کسی بجز کسی که خودم بدنم رو در اختیارش بذارم همین حس رو داشتم. جواب تلفنم رو دادم. –سلام کتایون جونم. چطوری خانم؟ کجایی خبری نیست ازت؟ -سلام شراره مرسی خوبم. تو خوبی؟ هی هستیم. –دلم برات خیلی تنگ شده میشه ببینمت؟ اول دلم میخواست بپیچونمش. اما خیلی اسرار کرد و منم شل شدم. –باشه فردا میام یشت. –نه فردا عزیزم دیره –پس کی؟ -همین امروز. –آخه شراره –آخه نداره دیگه. زیاد وقتتو نمیگرم. –باشه کجا بیام؟ -بیا همون کافه قدیمی. –باشه یه ساعت دیگه اونجام. –فعلا عزیزم. دلم نبود برم اما نمیشد نرم. کاش خیلی محکم میگفت نه اما حالا دیگه شده. باز خوبه دفتر مشاوره نگفت بیای. یه کافه توی باغ فردوس بود که قدیم زیاد میرفتیم. خیلی وقت بود به اینجا سر نزده بودم. وقتی رسیدم شراره منتظرم بود. با همون تیپ همیشگی. آرایش زیاد. مانتو های شیک ولی تنگ. همیشه دوست داره جوری لباس بپوشه که مردا رو دیونه کنه. شراره هیکل پر و سکسی داشت. سینه هاش خیلی بزرگ نشون میداد. پوستش یکمی سبزه بود. قدش تقریبا 3 سانت از من کوتاه تر. وقتی رسیدم سلام خیلی گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم. –خب تعریف کن این چند روزه چه خبرا بود؟ -هیچی مثل سابق. –همه چی؟ - چطور؟ -از مهیار و مهدیس چه خبر؟ -آهان از اون نظر. خوبند مثل سابق. براش اتفاقاتی که این چند وقت افتاده تعریف کردم البته با سانسور شدید. از خالکوبی مهیار تا اتفاقاتی که توی شرکت افتاده و حتی مسافرت شمالمون. البته اصلا راجبه اتفاقات خودم و مهیار حرفت نزدم. نمیتونستم مثل سابق بهش اعتماد کنم. –خب تو تعریف کن. این چند روز کجا بودی؟ -من فرانسه بودم. –به به خانم همیشه به گشت گذار و خوشی. –وای کتایون جات خیلی خالی بود. کاش تو هم بودی. –با تو؟ نه عزیزم مرسی دوستان به جای ما. –کتایون!؟ میشه اینجوری نباشی؟ -چجوری؟ -خیلی سرد و با کنایه حرف میزنی. عزیزم من معذرت میخوام بابت اون موضوع واقعا نمیخواستم. حرفشو قطع کردم گفتم شراره ولش کن اتفاقیه که افتاده. دیگه گذشته. –آخه تو هنوز ناراحتی. –آره ناراحتم. واقعا انتظارشو تو اون شرایط نداشتم. –آخه کتایون –شراره گفتم که فراموشش کن. دیگه راجبش صحبت نمیکنیم. –برات از اونجا یه چیزی آوردم. از زیر میز یه پاکت بزرگ گذاشت روی میز. از توی پاکت یه بسته در آوردم که روش نوشته بود Revlo. وقتی بازش کردم ست کامل لوازم آرایش بود. چقدر بسته بندیش شیک بود. خیلی باید گرون باشه. –وای شراره این خیلی. –خیلی چی؟ -خیلی خوبه. واقعا شرمنده کردی. باور کن نمیتونم همچین چیزیو قبول کنم. –چرا؟ -آخه این خیلی زیاده و حتما خیلی هم گرون. –عزیزم این یه هدیه است برای تو. واقعا ذوق کردم. خیلی قشنگ بود. یه ست کامل از لوازم آرایش صورت. دوباره بستمش و گذاشتم توی جعبش. این شراره هم خوب بلده چجوری منو سر ذوق بیاره. میدونه لوازم آرایش شیک دوست دارم. –خب دیگه خودت چطوری؟ -خودمم خوبم. به شوخی گفت هنوز تنهایی؟ یکمی سرمو آوردم بالا یه بادی به قب قب انداختم و گفتم نه دیگه. یهو چشاش گرد شد. چی؟ -چند وقته با یکی دوست شدم. یهو بی اختیار از خوشحالی جیغ کشید. وای کتایون باورم نمیشه. –باور کن. و از اونجایی که میدونم حتما میمیری که بخوای بدونی باید بگم با هم رابطه هم داریم. –یعنی –آره یعنی سکس کردیم. اونم چند بار. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و خیلی ذوق زده گفت وای خدا داری دروغ میگی کتایون. دارم خواب میبینم. این آقای خوش شانس اسمش چیه؟ -44 سالشه و از زنش چند ساله جدا شده. اسمش کامرانه. کامران سالاری. یهو لبخند صورت شراره یخ زد. هیچی نگفت. بعد گفت میشه دوباره اسمشو بگی متوجه نشدم. –آره کامران سالاری. بیا اینم عکسشه. از گوشیم عکس پروفایل تلگرامشو نشون شراره دادم. لبخندش بیشتر محو شد. فقط منحنی مصنوعی لباش روی صورتش بود. –چیزی شده شراره؟ -نه نه عزیزم وای چقدر خوش تیپ و با پرستیژ بنظر میرسه. –خیلی خوبه شراره. باید ببینیش. همینطور داشتم راجبش حرف میزدم ولی مشخص بود شراره اصلا فکرش اینجا نیست. –شراره خوبی؟ کجایی؟ -هیچی عزیزم پس که اینطور خوبه. –وای داره دیر میشه ببخشید عزیزم باید برم خونه. مرسی از کادوت خیلی قشنگه. –خواهش میکنم. منم باید برم جایی کار دارم. مرسی اومدی. معمولا هر وقت با هم بودیم هر ساعتی میخواستم برم گیر میداد بیشتر بمون. بعضی وقتا که اصلا نمیذاشت برم. اما الان خیلی راحت میگه برو. رفتارش بصورت خیلی محسوسی نسبت به چند دقیقه قبل عوض شد. وقتی باهاش خدافظی کردم خیلی مصنوعی رفتار میکرد. واقعا برام سوال بود. البته این شراره هیچ وقت کارهاش روی حساب کتاب نیست. حالا چی شده نمیدونم.چند روزی از دیدن شراره میگذره. همه چی مثل سابق در جریانه. شراره تو این مدت بهم پیام نداد و زنگ هم نزد. بهش دیشب تو تلگرام پیام دادم و فقط گفت خیلی درگیرم. قبلا خیلی برام وقت میذاشت. رفتارش برام عجیبه. من باید از دستش ناراحت باشم و تحویلش نگیرم حالا کار بر عکس شده. در هر حال اصلا به من چه. زیادی حساس شدم. تا همین چند روز پیش که اصلا برام مهم نبود. شاید هم واقعا درگیره. امروز بلاخره یکم وقتم خالی شد تو کامران رو ببینم. وای اگه بشه بریم لواسون. برای این دیدار زودتر از شرکت اومدم خونه رفتم دوش گرفتم. میدونستم مهیار و مهدیس تا عصر خونه نمیان. کاملا بدنمو شیو کردم. یه ست خوشگل و سکسی هم پوشیدم. ساعت شیش برای اولین بار اومد دم خونه دنبالم. بعد از سلام و احوال پرسی و این حرفا حرکت کردیم. –خانم مارو نمیبینن خوش میگذره بهشون؟ به به چه خوشگل کردی. –مگه زشت بودم؟ -نه منظورم اینه با این تیپت خیلی ناز شدی. –دیگه ما که یه کامران بیشتر نداریم واسش باید هم اینجوری باشم. –خب کتایونم دوست داری کجا بریم؟ -یه جای دنج. –یه کافه میشناسم خیلی دنجه. –نه عزیزم خیلی دنج. –منظورت چقدر دنجه؟ لحن صدام رو سکسی کردم و با عشوه گفتم یه جایی که فقط خودمو خودت باشیم. بهم خندید چشم قربونت برم. هرچی تو دستور بدی. میخواستیم بریم سمت لواسون. تو ترافیک مزحرف عصر سه شنبه ها موندیم. –ای بابا همش ترافیکه. –کامران چرا سه شنبه عصر ها تهران انقدر ترافیک میشه؟ -نمیدونم شاید چون نزدیک آخر هفتست. راستی کتایون این برای توئه. از صندلی عقب یه بسته که خیلی شیک روبان بندی شده بود بهم داد. –وای کامران چرا اینکارا رو میکنی؟ هر دفعه خجالت زدم میکنی. بازش کردم. عطر بود. اما نه هر عطری. قبل عید مهدیس میخواست برای خودش عطر بگیره. داشت تو اینترنت میگشت. یهو صدام کرد مامان اینو ببین. یه شیشه عطر کوچیک 40 میل با قیمت ناقابل یک میلیون و هفتصد. معمولا اصلا توجه نمیکنم ولی چون شیشه خیلی قشنگی داشت شکلش کاملا توی ذهنم مونده بود. این عطر از همون عطر بود. –کامران؟ -جونم عزیزم؟ -تروخدا اینکارا رو نکن. هر بار کلی هزینه میکنی واسه کادو دادن به من. بخدا من اینجوری راضی نیستم. –یعنی دوسش نداری؟ -چرا عزیزم خیلی قشنگه اما آخه خیلی هزینه میکنی. –عزیزم برای تو خیلی بیشتر از اینا هم میکنم. اصلا از امروز کل هزینه هام برای توئه. –بی مزه. لابد یه دوربین هم جلو داشبورد گذاشتی فیلم میگیری بذاری اینستاگرام. –نه عزیزم من واقعا میگم. اومدم سمتش لپشو بوسیدم. –مرسی عزیزم. –نمیخوای تستش کنی؟ -الان که کلی عطر زدم بوش قاطی میشه خوب نمیفهمم. باشه پس بعدا. وای کامران این دومین کادو گرونیه که این هفته میگیرم. –دومین؟ اولیش از کجا رسیده؟ -یکی از دوستام از فرانسه یه ست کامل لوازم آرایشی آورده. –باریکلا. چه دوست های خوبی داری شما. –آره دیگه همه دوستام مثل خودم مایه دار و باکلاسند. خارج میرند. ماشین های گرون قیمت سوار میشند. بعضیاشون کادوهای گرون قیمت میدن. –منظورت منم هستم؟ -نه عزیزم تو که عشقمی. فدات بشم. خیلی دلم میخواست بقلش کنم. اه این ترافیک لعنتی چرا تموم نمیشه. نیم ساعته گیر افتادیم تو صد متر جا. همینجوری خواستم یه حرفی بزنم که وقت بگذره. –این دوستم که از فرانسه برام کادو آورده بود روانشناسه. خیلی هم پولداره. ازدواج هم نکرده تا حالا. –میخوای کیس ازدواج براش معرفی کنم؟ -نه بابا اصلا پایبند به خانواده و این چیزا نیست. –منظورت چیه؟ -یکمی زیادی دیگه روشن فکره. هیچ حد و مرزی تو رابطه هاش نداره. –یعنی با هرکسی؟ -آره عزیزم. –بهت نمیاد همچین دوستاهایی داشته باشی. –عزیزم من که با طرز فکرش موافق نیستم. اصلا هم از این سبک زندگی خوشم نمیاد. ولی روانشناسه خبره ایه. بعد مرگ همسرم خیلی بهم کمک کرد که روحیم بهتر بشه. –این خانم دکتر اسمشون چیه؟ -شراره –شراره؟ -آره شراره بهشاد. کامران هیچی نمیگفت. من همینطوری حرف میزدم و اون ساکت بود. از ترافیک که خلاص شدیم کامران گازشو گرفت. یهو یه پراید جلومون ترمز کرد و محکم زدیم بهش. انقدر محکم که صندوق ماشینش کامل جمع شده بود. کامران با ناراحتی پیاده شد. یارو فقط سر صدا میکرد و داد بیداد. من از ماشین پیاده نشدم و فقط شاهد جر و بحثشون بودم. اعصابم بهم ریخت. برناممون خراب شد. یهو کامران صداشو برد بالا و داد زد مرتیکه بهت میگم افسر بیاد خسارتتون میدم چرا نمیفهمی؟ یارو با کامران دست به یقه شد و کارشون به دعوا کشید. سریع از ماشین پیاده شدم دویدم سمتشون. مردم هم اومدن کمک جداشون کنند. راننده از اون آدم های عوضی بود. خیلی بیشعور. هر چی لایق خودش و خانوادش بود داشت میگفت. همینطور فحش میداد. بسختی داشتم سعی میکردم کامران رو آروم کنم. خیلی عصبانی بود. یارو نصف کامران هم نمیشد اگر مردم اونجا نبودند له و لوردش کرده بود. زنگ زدیم پلیس بیاد. کامران اومد نشست کنار جدول. بهش گفتم عزیزم کاریه که شده چرا انقدر عصبانی میشی؟ -مرتیکه بی همه چیز حرف حالیش نمیشه. هی زر زر میکنه. میگم خسارتتو میدم باز شر و ور میگه. همینطوری اونروز ترافیک زیاد بود. تصادف ما هم که دیگه بدترش کرد. پلیس حدود نیم ساعت بعد رسید. حسابی همگی مون کلافه شده بودیم. تروخدا شانس منو نگا. الان که عجله داریم پلیس چقدر دیر میاد. حالا اونروز تو جاده دقیقا باید همون لحظه که مهیار تصادف کرد پلیس باشه و مچ منو بگیره. دیگه واسم مشخص شده بود که برنامه امروز کنسله. ساعت نزدیک هشت بود و میرفتیم کی برمیگشتیم. بلاخره پلیس اومد. بازم یارو تا پلیس رو دید شروع به داد و بیداد کرد. یهو پلیسه داد زد حرف نزن دارم کارمو میکنم. اعصاب همرو خورد کرده بود. کروکی کشید و مدارک و گرفت و بقیه ماجرا. بلاخره بعد کلی معطلی سوار شدیم. کامران هنوز عصبانی بود. نمیدونم چرا. بنظر نمیومد آدمی باشه زود جوش بیاره. فقط یه تصادف بود. خیلی سریع با یارو دست به یقه شد. باورم نمیشه که اهل دعوا باشه. به نظرم اومد از یه چیزی عصبی بوده اما چی؟ همین چند لحظه قبلش که خیلی خوب بود. اسرار داشت حالا لواسون نشد بریم خونشون اما دیدم واقعا دیر شده. خواستم گوشیم رو بردارم. پیداش نمیکردم. –چی شده؟ -هیچی گوشیمو پیدا نمیکنم. –حتما افتاده پایین. با گوشیش بهم زنگ زد. از صدای ویبرش تونستم پیداش کنم. وای سیزده تا میس کال از مهدیس. یعنی چی شده؟ شارژ گوشیم یک درصد بود فقط و تا بهش زنگ زدم خاموش شد. گوشی کامرات رو گرفتم به مهدیس زنگ زدم جواب نمیداد. نگران شده بودم. به مهیار زنگ زدم اونم جواب نداد. داشتم دیوونه میشدم. کامران تا حال منو فهمید سریع منو رسوند دم خونه. خیلی سریع خدافظی کردم حتی یادم رفت عطر کامران رو بردارم. سریع رفتم بالا. از در اومدم تو یهو جا خوردم. منیژه خواهر منصور اومده بود خونمون.
قسمت بیست و ششم: منیژهتو زندگی هر کسی آدم های زیادی میان و میرند. بعضی هاشون فقط در حد ملاقات چند دقیقه ای هستند و بعضی هاشون مدت زیادی. این انتخاب با خود آدمه که نسبت به حضور افراد مختلف توی زندگیش تصمیم بگیره. البته نه در مورد همه. بعضی هاشون رو نمیتونی به راحتی کنار بذاری. بویژه اونهایی که فامیلت بشند. دیگه آدم باید با هر کسی تعامل داشته باشه اما خدا نکنه یه آدم عوضی جزء اقوامت بشه و بخاطر بقیه اقوام یا یک نفر از اونا مجبور به تحمل کردنش باشی. منیژه از اون دسته آدم هایی که به هیچ وجه دوست نداشتم دوباره توی زندگیم ببینمش.وقتی وارد شدم همینطور بر و بر نگام میکرد. واقعا از اومدنش خوشحال نبودم. –سلام منیژه جان. خیلی خوش آمدی. چه عجب بعد این همه مدت یه سری به ما زدی. –علیک سلام. والا همینطوری که ازتون خبری نیست. گفتم ببینمتون حالتون رو بپرسم. اگر میدونستم انقدر منتظرمی زودتر میومد. هنوز نیومده تیکه کنایه هاش رو شروع کرد. معلومه که اصلا منتظرت نبودم. خبر مرگت. –کاش تماس میگرفتی یهویی سر زده حسابی غافلگیرمون کردی. –هم هفته پیش هم پریروز زنگ زدم به خونه رفت روی پیغام گیر. پیام هاتون رو گوش نمیدید؟ -ای بابا اصلا نفهمیدم. در هرصورت خوش اومدی. مهدیس تو آشپزخونه بود. رفتم پیشش جوری که منیژه مارو نبینه. بهش گفتم این کی اومد؟ -همین نیم ساعت پیش. –نباید یه خبر به من میدادی؟ یهو با عصبانیت و تعجب نگاهم کرد گفت صد باز زنگ زدم جواب نمیدی همین میشه دیگه. واقعا حرف مسخره ای زدم. راست میگفت. زنگ زده بود. اونم چند بار. –واسه شام کاری کردی؟ -من باید کاری میکردم؟ -خب من که خونه نبودم الان رسیدم. حالا چی بذاریم جلو این کوفت کنه؟ لااقل یه چایی بهش میدادی. با عصبانیت اومد اتاق لباسام رو عوض کردم. اومدم پیشش. –خب منیژه جان تعریف کن چه خبر؟ آقا محمود چطورند؟ یجوری نگاهم کرد انگار بهش توهین کرده باشم. –من چه بدونم. –چطور؟ -یعنی تو واقعا نمیدونی چهار ساله ازش طلاق گرفتم؟ واقعا که. باز جای شکرش باقیه الان اومدم. لابد دو سال دیگه میومد منو اصلا نمیشناختی. عجب سوتی دادم. اصلا یادم نبود شوهرش ازش جدا شده. البته طبیعیه. والا با اخلاق مزخرفش کی میتونست تحملش کنه؟ -ببخشید اصلا یادم نبود. –عجب. نباید هم باشه. کلا ماهارو فراموش کردی. بله دیگه سرت حسابی شلوغ شده. –وای منیژه جون خیلی مشغولم این روزا کارم خیلی زیاد شده. –از این موقع اومدنت و سر وضعت مشخصه. زنیکه پر رو. منظورت چیه؟ اصلا به تو چه. خودمو آروم کردم چیزی بهش نگم. رفتم آشپزخونه براش چایی بریزم. مهدیس هنوز اونجا بود. بهش گفتم بیا اونجا بشین تا با مشت نزدم تو دهنش. –اه چقدر گوشت تلخه مامان ایکبیری. چایی ریختم و با مهدیس اومدیم نشستیم پیشش. –نگفتی از این ورا. راستی آقا جهانگیر چطورند؟ خیلی عتدی چاییش رو برداشت و هورت کشید و بعد گفت مرده.جهانگیر پدر منصور بود. واقعا آدم خوبی نبود. خداروشکر منصور حتی یه سر سوزن به باباش نرفته بود. بشدت خسیس و کلّاش بود. حتی یک ریال هم توی زندگیمون خرج نکرد. والا توی زندگی خودش هم خرج نمیکرد. همیشه هم با سردی و کنایه باهام رفتار میکرد. منصور از خانوادش کلا دل خوشی نداشت. مدرسش که تموم شد سربازیش تهران بود. بعد سربازی دانشگاه تهران قبول شد و همینجا موند. توی دانشگاه باهم آشنا شدیم. بابام هر چقدر از منصور خوشش میومد از خانوادش نفرت داشت. واسه همین دلش راضی به وصلتمون نبود. جهانگیر اصلا منصور رو آدم حساب نمیکرد. همیشه با هم اختلاف داشتند. فریبرز برادر کوچکتر منصور سوگلی جهانگیر بود. یه آدم هرزه. لاتی بود واسه خودش. کلا دو بار دیدمش. یکبار تو عروسی یبار هم توی یه مهمونی همون سال های اول. بعدا فهمیدیم قاچاقی رفته خارج و سال آخر زندگی منصور هم متوجه شدیم که اونجا افتاده زندان. راضیه مادر منصور زن بدی نبود. هرچند به طرز وحشتناکی اختلاف فرهنگی داشتیم اما رفتار مغرضانه باهام نداشت. بچه ها به دنیا اومدن دریغ از یک تبریک خشک و خالی. انگار وظیفم بوده بزائم و واسشون نوه بیارم. حمایت منصور از من انقدر بود که تا زمان حیاتش هیچ وقت از برخورد هاشون ناراحت نمیشدم. هرچند واقعا آزار دهنده بود. قبل مرگ منصور جهانگیر برام فقط یه آدم خسیس و بد اخلاق بود که تفکرات دگم سنتیش کل زندگیشو گرفته. از اونجایی که ما زیاد باهاش ارتباط نداشتیم برام مهم نبود. منصور مرد. واسه خاک سپاری اومده بودند و فقط بعد یه هفته گفت وضعیت ارث و میراث چی میشه. اون جلسه هیچوقت یادم نمیره. من بودم جهانگیر و راضیه و منیژه و آقای مستوفی، خانمش و یکی از دوستام به اسم لاله. البته لاله فقط پذیرایی میکرد. آقای مستوفی و خانمش از دوستان قدیمی پدرم بودند که با ما هم ارتباط زیادی داشتند. تو این چند روزه بعد مرگ منصور در حالی که این داغ داشت نابودم میکرد انواع توهین ها رو از خانوادش شنیدم. همین منیژه سر خاک سپاری داد میزد داداشم سالم بود تو کشتیش. قاتل. دلت خنک شد؟ طفلک داداشم که گیر تو گرگ بد ذات افتاد. حالا یجور داداشم داداشم میکرد که انگار مثل یک روح در دو جسم بودند. والا تا یادمونه منیژه با منصور قهر بود و اصلا با هم حرف نمیزدند. وقتی توی اون جلسه جهانگیر راجبه ارث و میراث حرف میزد آقای مستوفی خیلی محکم گفت اون خدابیامرز هرچی داشته واسه بچه هاشه دیگه. این طفل های معصوم که دیگه پدر بالای سرشون نیست حداقل واسه آیندشون باید یه چیزی باشه. جهانگیر با پر رویی گفت همه چیز که نمیشه. بلاخره قانونی یه بخشی اموالش به پدرش میرسه. بیشرف حتی حاضر نشد کفن پسرش خشک بشه بعد ادعای ارث و میراث کنه. بقدری وقیح و بد رفتار کرد که مستوفی باهاش درگیر شد. مستوفی خیلی آدم آروم و متینی بود. بشدت مودب و خداروشکر وکیل بود. اون جلسه با دلخوری و دعوا تموم شد بعد رفتنشون مستوفی گفت خدابیامرزه منصور رو. اون مرد به اون خوبی کی باورش میشه این عوضی باباشه. بهش گفتم آقای مستوفی شما خودتونو ناراحت نکنید بخاطرش. بخدا منصور راضی نیست بعد مرگش اینجوری دعوا بشه. –کتایون این مرتیکه میخواد دار و ندارتون رو بالا بکشه. فقط بحث تو نیست. بچه هات چی پس؟ اصلا کوتاه نیای. من تا آخرش تو این قضیه پشتت هستم. خداروشکر خونه به نامم بود. یه امتیاز خونه سازمانی داشتیم که جهانگیر کثافت ازمون گرفت. انقدر اذیت کرد که خودم دو دستی بهش دادم فقط شرشو از زندگیم کم کنه. چهار سال پیش خبر دادند که راضیه خانم فوت شد. برای خاک سپاریش رفتم. جهانگیر حتی جواب سلامم هم نداد. میخواستم یه روز بمونم اما انقدر باهام بد رفتار کردند که شبش برگشتم. از شنیدن خبر مرگ جهانگیر هیچ حسی نداشتم. یجورایی خوشحال بودم که بلاخره مرد.-عه!؟ کی مرد؟ -دو ماه پیش. –چجوری؟ -تو خونه مرده بود. کسی پیشش نبوده. همسایه ها از بوی تعفن جسدش اومدن تو دیدن مرده. تو دلم گفتم همچین مرگی واقعاً شایسته اون آدمه. شرط میبندم پنج نفر هم خاکسپاریش نرفتند. –عجب. ناراحت شدم. –دیگه مرده. معلوم منیژه هم اصلا براش مهم نبوده. –راستی مهیار کجاست؟ نباید اینوقت شب خونه باشه؟ -مهیار آهنگسازی میکنه. الان استدیو کار داره. –خدابیامرزه منصور مرد و مطربی پسرش رو ندید. –مهیار بچه با استعدادیه اگر منصور زنده بود حتما حمایتش میکرد. معلومه اصلا نمیشناختیش. –مهدیس جان تو چکار میکنی؟ -من دانشگاه میرم. سال دوم دارو سازی هستم. –خوبه باز یکیتون سر به راه شده. گفتم آره دیگه جفتشون سر براهند. بیشتر بخاطر اینکه به خانواده پدریشون نرفتند خداروشکر. یه حمله بی رحمانه. جوری جوابشو دادم که چیزی نگه. دیدم مهدیس به چشمای گرد شده بهم نگاه میکنه. باورش نمیشد اونجوری جوابشو بدم. منیژه گفت خب دیگه من برم. –کجا؟ تازه اومدی –بلیط دارم باید برگردم. –حداقل شام میموندی. –نه دیگه مزاحم نمیشم. آخه نیست خیلی واسه شام زحمت کشیدی. –ما معمولا شام نمیخوریم اگر میدونستیم میای حتما شام آماده میکردم. –کتایون میتونم چند دقیقه تنها صحبت کنم باهات؟ به مهدیس اشاره کردم اونم از خدا خواسته سریع رفت تو اتاقش. منیژه از کیفش یه پاکت بهم داد از پاکت های مخصوص ثبت احوال بود. –این برای شماست. –این چیه؟ -سهم ارث شما. یه لحظه هنگ کردم. یعنی به خودش زحمت داده اومده تا سهم ارث مارو بده؟ پاکت رو باز کردم. سند یه زمین 1200 متری و سند سه دنگ پاساژ توی اصفهان. و چندتا چیز دیگه. واقعا باور نمیتونستم بکنم. –اینارو خود آقا جهانگیر وصیت کرده بود؟ -خدابیامرزتش اونکه وصیت نامه هم ننوشته. انحصار وراثت تعیین کرده. –آخه خیلی زیاده سهم آقا فریبرز چی؟ -فریبرز توی یه دعوا تو زندان کشته شد. –واقعا؟ کی؟ -به ماهم چند ماه پیش گفتند فکر کنم یک سال بیشتره. –وای چقدر بد اینهمه خبر مرگ و میر آدم ناراحت میشه. –از اون خانواده فقط من موندم که بچه ای هم ندارم. مواظب بچه های منصور باش کتایون. از خانواده ما فقط اینا موندند. –آخه منیژه اینا خیلی زیاده. –اینا سهم بچه های منصورند. مواظبشون باش. خب دیگه داره دیرم میشه. –بذار برسونمت. –نمیخواد اومدنی یه آژانس سر کوچتون دیدم میرم ازش ماشین بگیرم. –آخه اینجوری که نمیشه بذار ماشین هست دیگه. هرچقدر اسرار کردم گوش نکرد و رفت. اصلا نمیتونستم باور کنم. خیلی راحت میتونست همه چیزو به نام خودش بزنه. یعنی جهانگیر انقدر دارایی داشت؟ لعنتی دنبال مال و منال منصور بود. واقعا راست میگن ثروت مثل آب دریا میمونه. هرچقدر بخوری سیراب نمیشی که هیچ بیشتر تشنه میشی. حرف های آخر منیژه یه جورایی حس افسردگی شدید داشت. مثل کسی که میدونه چند روز بیشتر تا مرگش نمونده. نمیدونم. امیدوارم مشکلی نباشه. هرچند از خانواده متنفر بودم اما اگر منیژه میمرد دیگه کسی از خانوادشون نمونده بود. رفتم اتاقم. اسناد رو یه جا مخفی کردم. همه فکرم درگیر شده بود. باید با مستوفی تماس میگرفتم. یادم افتاد گوشیم شارژ نداره. سریع زدم به شارژ وقتی روشن چندتا پیام تماس از دست رفته از سمت کامران اومد. اول به مستوفی زنگ زدم در دسترس نبود. گفتم فردا بهش زنگ میزنم. با کامران تماس گرفتم. –سلام عزیزم خوبی؟ -سلام خانومم چه عجب روشن کردی گوشیتو. –ببخشید یادم رفت کلا. –نگرانت شده بودم چی شده بود؟ -هیچی بابا مهمون اومده بود. خواهر شوهرم. یه اتفاقاتی افتاده ببینمت برات میگم. –خب خداروشکر نگرانت شده بودم. انقدر با عجله رفتی که یادت رفت عطرتو ببری. –وای کامران راست میگی. –ببخشید عزیزم امروز برناممون خراب شد. –تقصیر تو نبود که حالا اشکال نداره بازم وقت هست. ولی تو هم عصبانی میشی بد قاطی میکنیا. –نه من اصلا آدم عصبی نیستم اما امروز. –ای بابا ترافیک که همیشه هست. تصادف هم که میشه آدم نباید که قاطی کنه. –نه فقط اون نبود. –پس چی بود؟ -ولش کن کتایون. –بگو دیگه من ناراحتت کردم. –نه. –پس چی؟ چند لحظه مکث کرد بعد گفت کتایون میشه یه خواهش ازت بکنم. –جانم. –میشه با اون دوستت شراره قطع ارتباط کنی؟ -کامران؟ چرا همچین چیزی رو میخوای؟ -فقط قبول کن خواهش میکنم. –باید اول بگی چرا. –عزیزم من جاییم شارژ گوشیم کمه یهو خاموش میشه. –بگو کامران چرا باید با شراره قطع ارتباط کنم؟ کامران؟ الو؟ قطع شد. دوباره زنگ زدم خاموش بود. یعنی چی؟ شراره رو از کجا میشناسه؟ چرا میخواد باهاش قطع ارتباط کنم؟ خیلی عجیبه. صدای در اومد. مهیار اومد تو. –مامان بیداری؟ -آره تازه اومدی؟ -آره. –الان وقت اومدنه؟ -دیگه دیر شد. –دیر شد. هر شب همینو میگی. شام خوردی؟ -آره فکر میکردم خواب باشی. –حالا که بیدارم کاری داری؟ -خواستم بهت سر بزنم. –میخوای خانوداتو ببینی باید زود بیای خونه. –آهان مزاحم نمیشم به کارت برس. –کارم؟ کدوم کارم؟ با حالت شوخی گفت آقا کامران. بالشت رو سمتش پرت کردم و گفتم پر رو. همین مونده بود که این پسر با این همه گند کاری مچ منو بگیره.
قسمت بیست و هفتم : تجسس در گذشتهوقتی بیشتر فکر میکردم یاد واکنش شراره نسبت به حرفایی که راجبه کامران زدم میوفتادم. هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر عصبی میشدم. قضیه اونجا بدتر میشد واسم که شراره از هیچ مردی توی زندگیش نمیگذره و باهاش یجوری ارتباط جنسی ایجاد میکنه. از صحبت کردن راجبه این موضوع هم هیچ ابایی نداره و انگار که افتخار میکنه. یعنی با کامران هم؟ وای نکنه عامل آشنایی من و کامران هم شراره باشه. نکنه هنوز باهم در ارتباط باشم. چرا که نه؟ خیلی خوب همو میشناسند. کامران مرد خوش تیپ و با جایگاه اجتماعی خوبیه. شراره هم خیلی هات و سکسیه. یادم افتاد اولین بار که همو دیدیم نزدیک دفتر شراره بود. وای چقدر سادم من. بازم بازیم دادند. بدی این شرایط اینه هرچی بیشتر بهش فکر میکنی بیشتر مطمعن میشی که قضیه اونجوری که به نظرت میاد. مثل پازل که توی ذهنت قطعاتشو جوری به هم میچسبونی که چیزی که میخوای در بیاد. اینجوری نمیشه. باید با کامران صحبت کنم. فرداش چندین بار بهش زنگ زدم اما جوابمو نمیداد. بهش اس ام اس دادم سریع بهم زنگ بزن کارت دارم. یه ساعت گذشت بازم خبری نشد. تا دیروز نشده بود جواب زنگ و اس ام اس هامو نده. شاید فهمیده دستشون برام رو شده. اعصابم بهم ریخته. تا به جواب نرسم نمیتونم روی کار دیگه ای تمرکز کنم. یه چیزی اینجا مشخصه و اونم اینه که همه این داستان به شراره منتهی میشه. چرا از خودش نپرسم. باید برم رو در رو راجبه این قضیه باهاش صحبت کنم. اول خواستم بهش زنگ بزنم کجایی اما پیله میکرد چی شده و این چیزا. به دفترش زنگ زدم. صدای پشت تلفن رو شناختم. مژده منشی شراره بود. خودمو معرفی نکردم فقط پرسیدم خانم دکتر تا کی هستند. جواب داد تا 9 مراجعه کننده دارند. ساعت 4 از شرکت اومدم بیرون مستقیم رفتم دفتر مشاوره. تو سالن انتظار یه خانمی نشسته و مژده هم اونجا بود. مژده تا منو دید سلام کرد و گفت الان اطلاع میدم اومدید. تا اومد تماس بگیره مراجعش اومد بیرون از اتاق. به خانمی که تو سالن بود گفتم ببخشید من چند لحظه کار دارم زیاد وقتتون رو نمیگیرم و سریع رفتم توی اتاق شراره. مژده صدام کرد اصلا محلش نذاشتم. اومدم تو شراره پشت میزش نشسته بود. خیلی محکم بدون سلام و احوال پرسی گفتم شراره یه چیزی هست که باید همین الان بهم جواب بده. مژده پشت سرم اومد تو اتاق. شراره به آرومی عینکشو در آورد گذاشت روی میز به مژده اشاره کرد برو بیرون. به صندلیش تکیه داد و دست به سینه خیلی جدی گفت چی شده؟ -تو کامران سالاری رو میشناسی درسته؟ -آره. انگار آب سرد ریخته باشم روم. –پس کامران هم از اون مردهایی بوده که توی زندگیت باهاشون رابطه داشتی. درست نمیگم؟ یکم صبر کرد. با ناراحتی و بغض گفتم شراره چطور تونستی با من اینکارو بکنی؟ ته این بازیت چیه؟ چی از جون من میخوای؟ انگار برام مسجل شده بود که هرچی فکر میکردم درسته. خیلی ناراحت شدم. از خودم بدم میومد که انقدر راحت به کامران اعتماد کردم و اجازه دادم انقدر بهم نزدیک بشه. از شراره نفرت پیدا کرده بودم. واسه دومین بار ازم سوء استفاده کرد. داشت گریم میگرفت. از اتاق خواستم بیام بیرون یهو داد زد وایسا. از پشت میزش بلند شده بود اومد سمتم. خیلی جدی بهم گفت بشین. تلفنش میزش زنگ خورد خیلی با عصبانیت به مژده که پشت تلفن بود گفت بگو صبر کنه. یهو صداشو بالا برد اصلا ناراحته بگو بره. تلفن رو کوبید. تا بحال انقدر عصبانی ندیده بودمش. اومد جلوم وایساد گفت نمیدونم چی فکر میکنی. معلومه واسه خودت یسری داستان چیدی و بد نیست بدونی اصلا برام مهم نیست. فقط همین حد بگم که من با صد ها آدم توی زندگیم سکس کردم ولی کامران سالاری جزء اونا نبوده. حالا میخوای باور کن میخوای نکن. رفت نشست پشت میزش. همینطور ساکت نگاش میکردم. تا اومدم حرف بزنم گفت الان مراجعه کننده دارم اگر حرفی داره باشه واسه بعد. مژده زنگ زد. شراره گفت باشه. جلسه بعدیش رو رایگان حساب کن دلخور نشه. بلند شدم برم دیدم سرشو به دستش تکیه داده و نگاهش به میزه. معلوم بود خیلی ناراحته. واقعا گند زدم. چرا اینجوریم من؟ انقدر عجولانه و بی فکر اومد پیشش و متهمش کردم. نمیتونستم بدون اینکه از دلش در بیارم اونجا رو ترک کنم. رفتم نزدیکش. دستمو گذاشتم روی شونش. –شراره ببخش منو واقعا بهم ریختم. تو که وضعیت منو میدونی. هیچی نمیگفت هنوز همونطوری بود. –شراره باهام حرف بزن. ببخش منو. اشتباه کردم. میدونم کارم خیلی احمقانه بود. –مهم نیست. دفعه اولت نیست که باهام مثل یه جنده دوزاری رفتار میکنی. –شراره؟ این چه حرفیه. ترو خدا اینجوری نگو. من غلط بکنم بخوام همچین فکری بکنم. –ولش کن کتایون اصلا حوصله ندارم. –باهام حرف بزن. پلکاش یجوری انگار سنگینی میکرد. مثل اینکه بخوای بزور جلوی اشکاتو بگیری. –شراره بجان مهیار و مهدیس تا باهام حرف نزنی نگی که منو بخشیدی از اینجا نمیرم. –کتایون لطفا بیخیال شو. –عزیزم من که دارم عذرت خواهی میکنم. خیلی مسخرست انتظار داشتم همون لحظه منو ببخشه در حالی که خودم چند هفته طول کشید تا ببخشمش. –گفت کتایون بخاطر تو نیست. –پس چیه؟ -عزیزم نپرس واقعا الان تو مود صحبت کردن نیستم. باید یکم تنها باشم. دستم رو گذاشتم روی شونش یکمی مالیدم. بعد از پشت بقلش کردم. آروم دم گوشش گفتم نمیخوای بهم بگی چی شده؟ اگر راجبه کامرانه منم حق دارم بدونم. عزیزم با کتایونت صحبت کن. مگه نمیگفتی دوسم داری. واسه اینکه حالش عوض بشه یکم غلغلکش دادم. یهو دستمو گذاشتم روی سینه هاش. –وای چقدر بزرگند. یه خنده کوچیکی کرد. –شراره جونم بهم میگی چی شده؟ -کتایون چقدر پیله میکنی تو. –باید بگی وگرنه. –وگرنه چی؟ -این سینه های گندتون انقدر فشار میدم تا دردت بیاد. انتظار داشتم بگه جون عزیزم بیا فشارش بده من از خدامه. اما زیاد واکنشی نشون نداد. –شراره تورو به دوستیمون بگو چی شده؟ -دوستیمون؟ تو مگه منو هنوز از دوستات میدونی؟ -تو همیشه بهترین دوست منی. البته دوستی که قرار نیست باهاش رابطه جنسی داشته باشی. دوباره خندید. –بگو دیگه. خواهش میکنم. –کتایون میشه یه وقت دیگه در موردش حرف بزنیم. –نه عزیزم همین الان باید بهم بگی. –از دست تو. من کامران رو چند سال قبل میشناختم. اون موقع ها خیلی شیطون تر از الان بودم. شاید بخاطر اینکه امکانات الان رو نداشتم. دختری که کامران باهاش ازدواج کرد یکی از دوستای من بود. یجورایی باعث آشناییشون شدم. ما یه اکیپ خوب بودیم. نمیدونم چی شد که کم کم احساس کردم به کامران حس دارم. اما اون منو نمیخواست. دلش با صدف بود. وقتی فهمیدم قضیشون جدیه دیگه سعی کاملا بیخیالش شده بودم. هرچند راحت نبود. بعد اون دیگه ندیدمش. –خب اینکه انقدر بهم ریختگی و ناراحتی نداره. –وقتی گفتی الان با توئه خیلی دلم سوخت. نمیدونم چرا مردی رو که دوست داشتم باید با یکی از دوستام باشه. اونم نه یک بار. پسر خوبیه. واقعا احساسی و اهل زندگیه. برانمتون چیه؟ -راستش اون پیشنهاد ازدواج داده اما تو که شرایط منو میدونی. –اگر بتونی قبول کنی خیلی خوبه. کامران وقعا مرد فوق العاده ایه. –یه چیز دیگه هم هست. وقتی ازت براش تعریف کردم ازم خواست هیچوقت باهات ارتباط نداشته باشم. –پس هنوز ناراحته ازم. –ناراحت؟ چرا باید ناراحت باشه؟ -یجورایی منو مقصر آشنایی با صدف میدونه. –خب چه ربطی داره؟ -آخه صدف خیلی زندگیشو بهم ریخت. از طریق دوستای مشترکمون ازشون خبر میگرفتم. آخرش هم که با کلی از ثروتش از زندگیش رفت بیرون. نمیخوام ناراحتت کنم اما کامران بعد اون افسردگی بدی گرفت و مدتی تحت درمان بود. –یه چیزی شراره برام عجیبه. میدونی منو کامران چجوری آشنا شدیم؟ -نه چجوری؟ -آخرین باری که اومدم اینجا یادته؟ -آره با ناراحتی رفتی. –سر همین خیابون باهم تصادف کردیم. –واقعا؟ -البته شاید هم کاملا تصادفی باشه. آخه خونش هم نزدیکه اینجاست تقریبا. اما خب میدونی وقتی فکر میکنی هزارتا خیال میاد سراغت. –آره دیگه از نظر تو کامران یه مرد خیلی خوش تیپو با شخصیته و منم یه جنده کیر دزد. اگر مردی منو بشناسه حتما حداقل یبار منو کرده. –نه بخدا شراره. خندید گفت حالا هرچی. –شراره. –جونم. –مطمعن باشم ناراحتیت فقط بخاطر همین بود؟ -من هرچیزی که بوده گفتم. دیگه پذیرفتنش با خودته. اولش هم گفتم برام مهم نیست باور میکنی یا نه. –باشه من برم دیگه تو هم مراجعه کننده داری مزاحمت نمیشم. –هنوز که نیومده فعلا وقت هست یکم دیگه بمون. –نه دیگه برم. با شیطنت گفت مگه نمیخواستی سینه هامو فشار بدی. –از دست تو شراره حالا من یه چیزی گفتم. –گفتی بخاطر شرایطتت نمیتونی با کامران ازدواج کنی منظورت مهیار و مهدیسه؟ -دقیقا. فکر کن اگر کامران بفهمه چی میشه؟ -نمیدونم. واقعیت اینه اول باید این مساله حل بشه. –امیدوارم بشه. –هنوز همونطوری هستند؟ -آره. –نسبت به تو چجوری رفتار میکنند؟ -حس میکنم مهیار میدونه از قضیشون مطلعم و قسمت خیلی بدش اینه که میخواد اقرار کنم به این موضوع. –تو چکار کردی؟ -طفره رفتم اما غیر مستقیم حرفمو زدم. –کتایون یه چیزی میگم قول میدی عصبانی نشی؟ -سعی میکنم نشم. –تا حالا فکر کردی شاید به توهم حس داشته باشه. یکمی مکث کردم گفتم آره. –فکر میکنی داره. –آره داره. –کاری هم کرده؟ -آره اما لطفا نپرس چکاری. –باشه. یه سوال دیگه بپرسم؟ -چی؟ -تو هم همین حسو بهش داری؟ -معلومه که نه. مثلا پسرمه ها. –پس چرا میرفتی دم اتاقشون دید میزدی؟ -کی گفته من میرفتم دم اتاقشون. شاید یکی دو بار همینجوری رد شدم حواسم سمتشون رفته باشه. –واقعا؟ این واقعا که گفت کاملا مشخص بود که میگه کاری زر میزنی رفتی دم اتاقشون قشنگ دید زدی و تحریک شدی. این حرف شراره عصبیم کرد و میخواستم بد حالشو بگیرم واسه همین گفتم میدونی چیه. حق با تو بود. من به سکس نیاز داشتم. یکی دوبار گذری چشمم بهشون افتاد اما از وقتی کامران اومده و با هم سکس میکنیم دیگه اونجوری نیستم. با نهایت خباثت گفتم کامران یجوری میکنه که نیازت به سکس کاملا رفع بشه. حیف که نتونستی باهاش باشی و اون کیر گندش رو توی خودت حس کنی. خودم از گفتن این حرف خجالت کشیدم. من چه مرگم شده؟ اون بدبخت منظوری نداشت. خیلی بی رحمانه بهش حمله کردم. چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد. تلفن روی میز زنگ خورد. –باشه بهد ایشون بفرستشون تو. و قطع کرد. همونطوری بهم نگاه میکرد. –خب دیگه بهتره برم. شراره بازم معذرت میخوام. خواهش میکنم از حرفام ناراحت نشو و به دل نگیر. –گفتم از تو ناراحت نیستم و برعکس تو چیزی رو از دوستام به دل نمیگیرم. با هم دیگه دست دادیم و خدافظی کردیم. توی مسیر داشتم به حرف های شراره فکر میکردم. حس میکنم همه چیزو نگفته. واقعا نمیتونم باورش کنم. هنوز برام قابل قبول نیست که رابطه ای بینشون نباشه. مخصوصا وقتی همچین برخوردی ازشون دیدم. باید حرف های کامران رو هم بشنوم. چرا هنوز زنگ نزده بهم؟ دوباره زنگ زدم اینبار موبایلش خاموش بود. معلوم نیست کجاست. با کلی سوال بی جواب توی ذهنم رفتم خونه.
قسمت بیست هشتم : پنجشنبه های لذت بخشامروز پنجشنبست و وقت خالی دارم که به کارهام برسم. بعد از رسیدگی به خونه یاد منیژه افتادم و مساله ارث و میراث افتادم. رفتم سر وقت پاکتی که بهم داده بود. علاوه بر سند زمین و پاساژ سند خونش و باغشون و سه دنگ یه مغازه هم بود. همچنین دفترچه حساب های جهانگیر که تو هر کدوم مبلغ قابل توجهی داشت. این خیلی زیاده. سوالی که ذهنم رو درگیر کرده اینه که چرا منیژه اینا رو به من داده در حالی که میتونست همرو برای خودش برداره. و یه چیز دیگه. جهانگیر چقدر داشته که این همه تازه نصف داراییشه؟ آدم واقعا توی کار بعضی ها میمونه. جهانگیر بقدری خسیس و پول پرست بود که حتی خرج خودش هم نمیکرد. آخرش هم که با بدبختی و فلاکت مرد. بدترین نوع مرگ اینه که هیچکسی متوجه مرگت نشه. وقنی سند ها رو ورق میزدم یاد کارای گذشتش افتادم. یاد اینکه برای عروسیمون حتی یه ریال هم خرج نکرد. هیچوقت بهم کادو نداد. به هیچکسی نداد. عزیز کردش فریبرز بود که اون بنده خدا هم زندگیشو تباه کرد. انقدر فکرم درگیر داستان شراره و کامران بود که دیروز پاک یادم رفت به مستوفی زنگ بزنم.باهاش تماس گرفتم و قضیه رو گفتم. گفت بیام خونشون حضوری صحبت کنیم پشت تلفن نمیشد. آماده شدم که برم دیدم مهدیس هم داره میره بیرون. –دانشگاه میری مهدیس؟ -نه جایی کار دارم. –کجا میری برسونمت. –نه مرسی مامان. خودم میرم. –خب کجا میری؟ -با دوستام میرم خرید. همش خرید. فقط پول خرج کردن و خوشگذرونی. –باشه. مطمعنی نمیخوای برسونمت؟ -نه دوستم میاد دنبالم. الان میرسه. –باشه مواظب خودت باش. وقتی ماشین رو از پارکینگ میاوردم بیرون متوجه شدم یه 206 قرمز جلوی در خونمونه. رانندشو قشنگ نتونستم ببینم. یکم که فاصله گرفتم از خونه از توی آینه دیدم مهدیس سوار اون ماشین شد. دلم میخواست دوست مهدیس رو ببینم. بدونم با کی داره میره بیرون. یکم جلوتر وایسادم تا اونا هم حرکت کنند. به آرومی از کنارم رد شدند و تونستم یه لحظه چهره دوستشو ببینم. آشنا نبود. اکثر دوستای قدیمیشو میشناختم. شاید از دوستای دانشگاهیش باشه. نتونستم چهرشو خوب ببینم اما به نظر هم سن و سال مهدیس بود. موهاشو رنگ کرده بود و سن و آرایش زیادی داشت. انگار میخواست بره عروسی. از اون بچه هایی که دوست دارن دیده بشن. بعدا باید راجبش با مهدیس حرف بزنم. سمت خونه مستوفی حرکت کردم. خونشون یوسف آباد بود. فکر کردم زشته دست خالی برم واسه همین از یه گل فروشی یه گلدون کوچک و قشنگ خریدم. خانمش خیلی گل و گیاه دوست داشت. بچه دار نمیشدند و عشقشون باغچه کوچیک خونشون بود. شاید سالی یک بار بهشون زنگ میزدم. بنده خدا بعد فوت بابام و شوهرم خیلی کمکم کرد. واسه مسائل حقوقی خانوادمون همیشه کنارم بود. خونه قشنگی داشتند. یه حیاط زیبا که خیلی با دلسوزی و لطافت بهش رسیدگی میشد. وقتی رفتم توی خونشون خیلی ازم گرم استقبال کردند. از دیدنم خیلی خوشحال شده بودند. هرچند گه گداری بهشون زنگ میزدم اما یه دو سالی بود ندیده بودمشون. بعد از حال و احوال پرسی و این صحبت ها بحث کار شد. –حب کتایون جان. بگو ببینم قضیه چیه. –آقای مستوفی منیژه خواهر منصور رو یادتونه؟ -آره متاسفانه یادمه. حیف اون خدابیامرز. اصلا نمیشد باور کرد همچین خانواده ای داشته. –پریشب اومد خونمون. –خیر باشه. –جهانگیر پدر منصور مرده. –عجب اومده بود واسه ترحیم و خاکسپاری خبرتون کنه؟ -نه بابا مطمعن نیستم واسه خاک سپاری خودش هم رفته باشه. میگفت وقتی مرده تا سه روز خونه تنها بوده. همسایه هاشون از بوی تعفن جسدش ریختن تو فهمیدند. –پس که اینطور. اون آدمی که انقدر حرص مال و منالشو میزد و حتی به اموال بچه های یتیم پسرش هم رحم نمیکرد اینجوری مرد. عجب دنیاییه. –منیژه گفت کارهای انحصار وراثت رو انجام داده و اینارو برای من آورده بود. گفت سهم ارث بچه های منصوره. پاکت رو بهش دادم وقتی بررسیشون کرد خندید و گفت خدارحمتش کنه چقدر هم دارایی داشته اونجوری مرده. خب همه چیش درسته. تمام اسناد قانونی به نظر میرسه. میخوای چکار کنی؟ -نمیدونم. پیش شما اومدم که واسه انتقال به نام و فروش راهنماییم کنید. –اون که کاری نداره. کارای حقوقیش درسته فقط بچه ها باید برن محضر و به نامشون بشه. –راستش نمیخوام الان به نامشون بشه. –چرا؟ این حقشونه. –منم نگفتم که بهشون نمیدم اما الان مناسب نیست. –میتونم بپرسم چرا؟ -آقای مستوفی شما که وضعیت زندگی مارو نمیدونید. اگر اینا رو بفروشیم چند ده میلیارد میشه. خب دوتا بچه 19 20 ساله این همه پول یهو دستشون بیاد. من واقعا نگرانم. حتی هنوز بهشون نگفتم. –اولا که باید بهشون بگی. اونا الان تو سن قانونی هستند و این داراییشونه. این از بعد قانونیش. راجب اون موضوع هم خودت میدونی. بلاخره باید یجوری این مساله رو بهشون بگی. –آقای مستوفی من اصلا نگران پولش نیستم. اگر به من بود باور کنید همرو وقف خیریه میکردم تا به روح منصور و پدر مادرش برسه. من نگران اینم که جنبه این همه دارایی رو دارند یا نه؟ -ببین همه جنبه ها رو باید در نظر بگیری و همه چیز رو با هم بسنجی. تصمیمش فقط با تو نیست. در هر صورت خود دانی. در ضمن اگر اصفهان خواستی بری با یه آشنا به مسایل املاک و اینا برو. –مرسی از وقتی که گذاشتی آقای مستوفی. من برم دیگه. –کجا؟ ما تازه پیدات کردیم باید ناهار بمونی. –نه بخدا جایی کاردارم. ایشالا یه وقت دیگه. به هر سختی بود ازشون خدافظی کردم و اومدم. توی راه همش به این فکر میکردم که اگر همه اینا رو بفروشیم چقدر میشه. فکر کنم کم کم 20 میلیارد باشه. فقط خونشون از جاهای خوب اصفهانه و زمینش هم خیلی بزرگه. توی سند نوشته 400 متر. اگر این همه پول بیاد توی خونمون چکار کنیم؟ این بچه ها همینجوری پول عین خیالشون نیست و فقط دارند خرج میکنند. حالا فکر کن نفری چند میلیارد بیاد دستشون. مگه میشه جمعشون کرد. هر روز یه داستان جدید داریم. اول باید با یه مشاور املاکی آشنا به اونجا صحبت کنم. اول یادم اومد که همسر فرح بخش اصفهانیه و کلی هم فامیل داره اونجا. اما زود منصرف شدم. همین مونده به این مرتیکه فضول بگم. از فرداش باید منتظر چه داستان هایی که تو شرکت نباشم. شاید کامران آشنا داشته باشه. بهش زنگ زدم. –سلام عزیز دلم. خانم یه حالی از ما نپرسیا. –سلام. خوبه والا دیروز کجا بودی هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟ -دادگاه بودم. –دادگاه؟ -آره یه مشکل مالیه. –خیر باشه. حل شد؟ -نه حالا بهت میگم. –کامران اصلا خوشم نمیاد همه چیزو میگی حالا بعدا بهت میگم. اگر بخوایم باهم بمونیم اینجوری نمیتونم. –آخه عزیزم داستانش طولانیه. الان کجایی؟ -بیرونم. –میشه ببینمت؟ با یکمی مکث گفتم باشه کجا بیام؟ -کجا دوست داری بگو من بیام. میخوایم بریم لواسون؟ واقعا دوست داشتم برم اما نمیدونم چرا حس میکردم واسه اونجا رفتن معذبم. –گفتم نه نمیتونم زیاد بمونم. –باشه من الان دفترم هستم میتونی بیای؟ -اگه کارداری که نه. –نه کاری ندارم لوکیشنشو تو تلگرام برات میفرستم. بیا منتظرتم. میدونستم این دیدارمون احتمال زیاد به سکس خطم میشه. دلم میخواست برم خونه آماده بشم. اما هنوز یجورایی ناراحت بودم از دستش. با اینکه چیزی نبوده اما دلم نمیخواست مثل قبل به راحتی خودمو در اختیارش بذارم. واسه همین مستقیم رفتم پیشش و تصمیم داشتم زود برگردم.دفترش طبقه هشتم یه برج توی جردن بود. یه ساختمون نوساز که حتما خیلی هم گرونه. وقتی رسیدم زنگ دفترشو زدم. خودش اومد دم در. بهش دست دادم. دستمو سمت خودش کشید صورتشو آورد جلو خواست روبوسی کنه خودمو کشیدم عقب. تعجب کرد. بدون اینکه هیچی بگم اومدم تو. دفترش زیاد بزرگ نبود اما از هرچیزی که فکرش رو بکنی اجناس خیلی لوکس گذاشته بودند. چندتا تابلو و تابلو فرش بزرگ هم بود. وقتی اومدیم تو دو نفر دیگه هم بودند. یه آقای میان سال با کت شلوار قهوه ای و کروات خیلی شیک و یه پسر تقریبا 25 ساله با کت تک و موهای مدل دار مرتب و شلوار تنگ و کفش کالج بدون جوراب. کامران معرفی کرد. آقای جلالی هستند وکیل حقوقی من و ایشون هم آقا بهروز از شرکای تجاری ما. ایشون هم خانم شریف از آشنایان نزدیکمون. گفتم ببخشید فکر کنم تو جلسه هستید مزاحمتون نمیشم. کامران گفت نه کارمون تمومه. منم نشستم اونجا. تقریبا نیم ساعتی صحبت کردند و رفتند. من روی مبل کاملا روبروی میز کامران با فاصله نشسته بودم. کامران بعد از بدرقه اون آقایون اومد پیشم. –خب خانمم چه خبر؟ -خانمم؟ چه قضیه رو جدی کردی. –پس چی؟ من که گفتم از اولش هم جدی بود برام. –ببخشید کامران من مثل تو فکر نمیکنم. –آهان باز میخوای بگی شرایطم و این داستانا. –بله هم اونا هم خود تو. –من؟ مگه چکار کردم؟ -من نمیدونم چکار کردی. گذشتت واسه خودته اما اگر بخواد هر روز روی زندگی من تاثیر بذاره نمیدونم. –کتایون میشه واضح حرف بزنی. –من دیروز رفتم شراره رو دیدم. –صحیح. پس که این طور. مگه من ازت نخواستم باهاش ارتباط نداشته باشی. –بله خواستی اما منطقیش اینه که بدونم چرا. تو که حرف نمیزدی منم باید به جواب میرسیدم. –امیدوارم به جوابی که میخواستی رسیده باشی. تصمیم گیری ادامه رابطمون با خودته. –کامران چرا نمیگی داستانتون چیه؟ -مگه شراره بهت نگفت؟ -از تو میپرسم چون میخوام بدونم واقعا اونجوری که میگی دوسم داری باهام صادق هستی یا نه؟ -خب شراره چی گفت؟ -تو بگو. چی بوده تا بعد منم بگم. –ما خیلی وقت پیش همو میشناختیم. منو صدف عاشق هم بودیم و شراره هم دوست ما بود. از یجایی به بعد رفتار صدف با من عوض میشد و من میدونستم بخاطر شرارست. این ارتباط تا بعد ازدواجمون بود. شراره هر چند وقت یه بار میومد انگلیس دیدمون ولی من بازم با بودنش راحت نبودم. تا اینکه منو صدف جدا شدیم. –خب چه ربطی به شراره داره؟ -نمیدونی چون حتما بهت نگفته. صدف بهم خیانت کرد. اونم چند بار. خب معلومه این زنیکه جنده روش تاثیر گذاشته بود. کار خود عوضیش بود. –کامران من شراره رو بهتر از تو میشناسم و میدونم چجوری زندگی میکنه. اما اصلا همچین آدمی نیست که باعث خیانت زنت بشه. اتفاقا در رابطه با دوست های شوهر دارشون محتاط تر عمل میکنه. –فقط این نیست. –بعد از جدایی من خیلی بهم ریخته بودم. صدف هم بهم خیانت کرد و هم با قوانین اونجا ازم جدا شد و کلی از دارائیمو کشید بالا. –من بازم نمیفهمم چه ربطی به شراره داره؟ اقای کامران همسرت بهت خیانت کرده خودش مشکل داشته وگرنه منم خیلی ساله باهاش دوستم. حتی یبار هم اون موقع که شوهرم زنده بود راجبه این موضوع حرف نزد. –شاید راست بگی اما چند ماه بعد توی هتل توی مراکش خیلی اتفاقی همو دیدیم. شب بود و با هم رفتیم بار و اون شب. –اون شب چی؟ -از درخواست سکس کرد و ازم خواست برم اتاقش. –تو چکار کردی؟ مکث کرد. –کامران قرار شد باهام صادق باشی. –من خیلی مست بودم. توی اتاقش رفتم اما با اینکه کامل لخت شد برام نتونستم باهاش سکس کنم. –چرا؟ -چون بهم توی مستی گفت از اول عاشقم بوده. –وای کامران. یعنی اگر نمیگفت سکس میکردی؟ -ممکنه. من اون موقع تنها و دل شکسته بودم و تعهدی به کسی نداشتم. –حالا جدا از اون چرا این حرفش ناراحتت کرده؟ -چون عامل بهم خوردن زندگیم بود. من عاشق صدف بودم. عاشق تو هم هستم و نمیذارم دوباره زندگیم رو کسی به گند بکشه. –وای کامران من نمیدونستم شراره عاشقت بوده. البته از حرفاش و رفتارش یه چیزایی دستگیرم شد. اونم تقریبا همین داستان رو گفت. کامران؟ -جونم. –چقدر عاشقمی؟ -خیلی –بیشتر از صدف. –آره بیشتر از صدف. –کامران اگر من باهات بمونم همیشه میمونم. هرگز بهت خیانت نمیکنم. –میدونم. بهت ایمان دارم. اومد سمتم صورتشو نزدیکم کرد و بدون هیچ مقاومتی لبامون به هم گره خورد. بلندم کرد و داشت لباسام رو در میاورد گفتم کامران اینجا؟ -آره کسی نیست. –دوربین ها چی؟ -دست خودمه. –عزیزم اینجوری نمیخوام. سری رفت کرکره های شیشه رو بسته و کابل دوربین اتاقشو کشید گفت حالا چی. –آخه هنوز. –آخه نداره عزیز دلم. بقلم زد و بلندم کرد انداختم روی مبل. با ولع و حرص لباسامو در آورد. اگر همراهی نمیکردم پارشون میکرد. افتاد به جونم. به کسم که رسید جوری مک میزدکه جیغ میزدم. بدجوری دیوونم کرده بود. منم دیگه تو حال خودم نبودم سریع نشستم و به سرعت مثل بچه ای که میخواد سریع کادوی اثباب بازیشو باز کنه کمربندشو باز کردم و شلوار و شرتشو باهم کشیدم پایین. کیر گندش کاملا راست شده بود. سریع کردم تو دهنم و میخوردم. از دهنم درش آوردم و از زیر تخماش تا سرشو لیسیدم. بلندم کرد روی مبل حالت داگی استایل شدم و از پشت کیرشو تا ته کرد تو و محکم میکرد. دیگه ناله نمیکردم. جیغ میزدم. واقعا داشت جرم میداد. خیلی محکم و باقدرت میکرد. حالتمون رو عوض کردیم. روی مبل نشست و من از روبروی روی کیرش نشستم. سینه هام جلوی صورتش بود. سینه هامو تکون میدادم و به صورتش با سینه هام ضربه میزدم. بعد چند لحظه چرخیدیم و روم اومد و منو میکرد. کم کم متوجه شدم داره ارضا میشه. کیرشو کشید بیرون و آب کیرش با فشار روی بدنم پاچید. حتی یه قطرش هم روی صورتم افتاد. حس خوبی نداشتم از این کارش اما خب خیلی لذت بخش بود. اومد کنارم نشست. بدنم میلرزید. وقتی با کامران سکس میکنم همه جوره هم روحم و جسم ارضا میشه. دستشو گذاشت روی باسنم. –عزیزم منو تو باید واسه همیشه باید با هم باشیم. بهش خندیدم و نشستم ازش لب گرفتم. بلند که شدم گفتم وای کامران ببین چکارم کردی. حالا چجوری برم خونه. –خب اینجا دوش داریم. میخوای دوش بگیری؟ -نه عزیزم میرم خونه. –وایسا ناهار باید پیشم بمونی. –آخه اینجوری؟ بلند شد و چندتا دستمال تمیزم کرد. –الان خوبه دیگه. میخواستم لباسامو بپوشم نذاشت. بزور شورت و سوتینمو پوشیدم اونم شورت و شلوارشو پوشید. زنگ زد غذا بیارند. تو اون فرصت براش قضیه ارث رو تعریف کردم. گفتم اتفاقا چند تا شریک کاری اصفهان داریم آدمهای معتمدی هم هستند. تو اولین فرصت هماهنگ میکنم بریم.