انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین »

زندگی کتایون



 
قسمت سی و هشتم: افشاء یک حقیقت تلخ
-اممم عزیزم لبای داغتو میخوام. بیا روم. –اوووف چقدر داغی کتایون زبونمو میذارم توی دهنت. –میمکمش. اممم عشقم بدجوری دیوونم کردی. –کتایونم دوست داری چکارت کنم؟ بهم بگو. الان اوج خواستت چیه از من؟ -میخوام بکنی منو کامران. با اون کیر خوشگل و گندت کسمو بکنی. دیوونم کن کامران جوونم. –عزیزم ببینم بدنتو. –بیا عزیزم. –آآهه چقدر دلم میخوادش. کست چقدر خیس شده. –واسه تو عزیزم. ببینمش. –چیو؟ -اون کیر خوشگل و گندتو. –بیا فدات شم. –اممم جانم. چقدر دلم براش تنگ شده. عزیزم. –اگر پیشت بود چکار میکردیش؟ -میذاشتم دهنم. حسابی میخوردمش. جوری که کاملا سفت بشه. بعد لای سینه هام میمالیدمش. –مثل آخرین بار؟ -آره عزیزم مثل آخرین بار. دقیقا اینجا لای سینه هام. –اووفف بیشتر بگو. دیگه چی؟ -میخوابوندمت. میشستم روش خودمو بالا پایین میکردم. –کتایون چکار میکردی؟ -بهت میدادم. کامرانم. بهت کس میدم. –آههه آبم داره میاد. اوووففف اوومد. آهههه –عزیزم. کاش پیشت بودم. –تو ارضا نشدی؟ -چرا عشقم اما نه به اون شدتی که تو ارضام میکنی. –فدات بشم گل من. –کامران اینجا ساعت یک و ربعه شبه. فردا کلی کار دارم. بخوابم؟ -باشه عشق من. بخواب شبت بخیر. امممم بوس. –بوس عزیزم. مواظب خودت باش. بعد از قطع کردن تماس بلند شدم یکم خودمو تمیز کردم و لباسام رو پوشیدم. البته فقط شورت و تیشرتمو. دیگه رسما رد دادم. این سومین شبه که با کامران دارم سکس تلفنی میکنم و اولین بارم بود که با هم سکس چت تصویری داشتیم. نه میتونم بگم لذت بخشه نه اینکه بگم نیست. اما هیچ حسی نداره واقعا برام. انگار که با بوی بهترین غذاها سیر بشی. بدترین قسمتش اینه که دارم به اینکار وابسته میشم. چرا اینجوری شدم؟ یجوریم انگار همش حشریم. هر شب تا دیر وقت بیدارم و صبح ها خسته. باید خودمو کنترل کنم. نه دیگه بسه.
روز بعد شراره بهم زنگ زد و راجب کامران صحبت کردیم. –کامران راست میگه. پدرش بدجوری مریضه. از دوستایی که اونور دارم و کامران رو میشناسن آمارشو گرفتم. –اونو که منم میدونستم. یعنی به نظر نمیومد کامران بخاطرش دروغ گفته باشه. در مورد اون مشکلش چی؟ با کلی مکث و من من گفت نمیدونم. –شراره؟ مطمعنی؟ -از اینکه نمیدونم؟ -آخه خیلی مکث کردی. تورو خدا چیزی میدونی بگو. بازم سکوت کرد. –پس میدونی؟ -فقط یه چیز فهمیدم. –چی؟ -ممکنه بیشتر از اون حدی که گفته بمونه. –انقدر مشکلش بده؟ -باور کن نمیدونم فقط همینو بگم شاید چند ماه بشه. –چند ماه؟ مگه چکار کرده؟ -گفتم که نمیدونم. –اه شراره تروخدا چیزی میدونی بگو. خواهش میکنم. –ببین من پشت خطی دارم بعدا بهت زنگ میزنم. –الو صبر کن الو. قطع کرد. یعنی چی شده؟ مطمعنم یه چیزی هست که به من نمیخواد بگه. موقع ناهار مهدیس بهم زنگ زد. –الو مامان جان سلام. –سلام مامان حدس بزن چی شده؟ بشدت لحن صداش خوشحال بود. –چی شده؟ -مشتری دست به نقد واسه پاساژ پیدا شده. آقا رسول زنگ زد. مامان کلشو یجا میخره. اونم چه قیمتی. –واسه اینه انقدر خوشحالی؟ -آره دیگه. خوشحال نباشم؟ بلاخره دارم به پولم میرسم. –آقا رسول چرا به من زنگ نزد؟ -حتما گفته مشغولی. –مهدیس؟ تو شماره خودتو دادی بهش؟ -بد کاری کردم؟ -مثلا بزرگترت منما. کارت اصلا درست نیست. لحنش عوض شد و با عصبانیت گفت اصلا مال خودمه هرجوری بخوام این موضوع رو پیش میبرم. –پس چرا به من زنگ زدی؟ -آره فکر کنم لازم نبود تورو در جریان بذارم. –مهدیس چرا انقدر وقیح شدی؟ اصلا حواست هست با خودت چکار میکنی؟ به کل عوض شدی. –دیگه همینه که هست مامان جان. واقعا حوصلشو نداشتم. هرچی میگفتم یه جواب آب نکشیده تحویلم میداد. یکم خواست حرف بزنه حرفشو قطع کردم گفتم نمیدونم هرکاری میخوای بکنی بکن. خدافظ. قطع کردم. بعد از ناهار با اعصاب خورد رفتم اتاقم. من تا کی باید حرص اینا رو بخورم آخه؟ دختره بیشعور میخواد آدمو درسته غورت بده. یجوری پولم پولم میکنه انگار تاحالا گشنگی کشیده و کف خیابون گدایی میکرده. واقعا حیف از من. نیم ساعت بعد جلسه داشتیم. از اون جلسه هایی که هر هفته تشکیل میشه و مدیران هر بخش گزارش کار میدن. پای ثابت تمامی جلسات منم مریم ستاری هست. کل جلسه یه سره فرح منش حرف میزد و بقیه هم اظهار فضل میکردند. واقعا وقت تلف کردنه. وقتی جلسه تموم شد دیگه وقت رفتن بود. امروز میرم استخر. میخواستم زودتر برم که از اون ور زود برسم خونه. داشتم جمع و جور میکردم که در زدن. –بفرمایید. –ببخشید خانم شریف فلشتون رو توی سالن جلسه جا گذاشتید. –مرسی خانم ستاری لطف کردی. زودتر جمع کن بریم. –امروز نمیتونم بیام استخر. –وا حیفه که. –شب مهمون داریم مامانم دست تنهاست. –باشه عزیزم برو. نرفته یه لحظه مکث کرد حس کردم چیزی میخواد بگه. –جانم عزیزم. –هیچی حالا بعدا صحبت میکنیم. –اگر عجله نداری الان بگو. –حالا باشه بعدا. –من دیرم نمیشه. اگر تو عجله نداری الان بگو. اومد تو اتاق و در رو بست. بهم نزدیکتر شد و با لحن آروم گفت امروز سایت های خبری رو خوندید؟ -نه وقت نکردم. چطور؟ -گزارش یه اختلاص چندصد میلیاردی اعلام شده و چندین شرکت هم توش نقش داشتند. –خب تو این مملکت بی صاحب که هر روز این اتفاق میوفته. چیز جدیدی نیست. هر روز آمار یه دزدی و اختلاص رو میکنند و هیچ کاری هم انجام نمیدن. ساکت بهم نگاه میکرد. –فقط همین بود؟ سرشو انداخت پایین و با لحن آروم گفت یکی از اون شرکت ها نگین اطلس ایرانه. چقدر این اسم آشناست. گفتم از شرکای تجاریمون بوده؟ -نه نیست. –خوبه پس چه مشکلی داره؟ -مشکلش اینه که مدیر عامل اون شرکت آقای سالاری براتون گل فرستادند و بدتر از اون خلیل بخش هم این موضوع رو میدونند. در یک لحظه انگار بهم با ولتاژ برق زیاد بهم شوک وارد شده باشه. یعنی کامران؟ -چی!؟ تو مطمعنی؟ -آره تو چندتا سایت خبری دیدم اینو. دوتا سایت هم اسم شرکت نگین اطلس ایران رو برده. دیگه نمیتونستم سرپا وایسم نزدیک بود بیوفتم. سریع ستاری منو گرفت و کمکم کرد بشینم. –خانم شریف؟ خوبی؟ چی شد؟ چشمام سیاهی میرفت. سریع یه لیوان آب ریخت داد بهم. –چی شد خانم شریف؟ -عزیزم اگر ممکنه تنهام بذار. –آخه زیاد خوب نیستید. یهو با صدای خیلی بلند داد زدم برو بیرون. –باشه باشه. ببخشید. از اتاق رفت بیرون. وای کامران چکار کردی؟ مغزم کار نمیکرد. سریع سیستمم رو روشن کردم رفتم توی سایت های خبری. لعنتی درست میگفت. افشاء جزئیات اختلاص وام چند صد میلیاردی. شش شرکت با با مدارک جعلی اقدام به دریافت بیش از 800 میلیارد تومن وام از بانک ... کردند. دفتر تمامی این شرکت ها پلمپ و اموال آنها نیز ثبت شده است. این شرکت ها با نام های تجاری ... و شرکت صادرات و واردات نگین اطلس ایرانیان هستند که دو نفر از مدیران این شرکت ها بازداشت و مابقی تحت پیگرد قضایی میباشند. کامران باورم نمیشه. یعنی تو؟ وای خدای من. خیلی ناراحت و عصبی بودم. حالم خیلی بد بود. گریم گرفت. چجوری تونستی این کار رو بکنی. از خودم بدم میومد که به این راحتی به یه دزد اختلاص گر دل دادم. اولین کاری که کردم به شراره زنگ زدم. جوابمو نداد. دوباره زنگ زدم جواب نداد و چند باز پشت سر هم زنگ زدم. بلاخره جواب داد –چیه کتایون؟ -تو میدونستی چرا بهم نگفتی؟ انقدر با گریه شدید حرف میزدم که گفت درست حرف بزن بفهمم چی میگی. چرا گریه میکنی؟ -شراره تو باید بهم میگفتی. –چیو بهت میگفتم؟ چی شده اصلا؟ -کامران دزدی کرده. –الان کجایی؟ با همون گریه گفتم شرکت. –میام دم اونجا باهم صحبت میکنیم وایسا اومدم. قطع کرد. همونجوری نشستم تو اتاق و فقط گریه میکردم. خوبه شرکت تعطیل شده بود و کسی توی طبق ما نبود وگرنه باید این حالم رو واسه صد نفر شرح میدادم. یه نیم ساعتی گذشت و منم حالم بهتر شده بود. صورتمو شستم. شراره زنگ زد که جلوی در شرکته. رفتم پایین تو ماشینش نشستم. –سلام قیافشو نگا. بگو ببینم چی میگی؟ -شراره چرا بهم نگفتی کامران دزدی کرده. –دیوونه دزدی چیه. یه مشکل مالی برخورده فقط. –مشکل مالی که میگی 800 میلیارد تومنه. بمن دروغ نگو تو میدونی. وقتی اینو میگفته بازوی شراره رو میکشیدم و به بهش ضربه میزدم. همینطور جیغ میزدم چرا نگفتی بهم. انگار توی اون ضعیت دنبال مقصر میگشتم. انقدر ادامه دادم که شراره محکم زد توی صورت و هولم داد عقب. داد زد آروم بگیر. من نمیدونستم دقیقا چه غلطی کرده. فقط فهمیدم که مشکلش خیلی بزرگه و حالا حالاها نمیتونه برگرده. دستم روی صورتم بود و جای ضربه شراره رو آروم میمالیدم. دوباره گریم گرفت. –شراره من خیلی بدبختم. اجازه دادم یه دزد توی زندگیم وارد بشه. با احساسم بازی کنه. باهام سکس کنه. خاک تو سرم. اومد بقلم کرد. –عزیزم آروم باش هنوز هیچی معلوم نیست. ما که مطمعن نیستیم چه اتفاقی افتاده. بعدش هم من هرچی که راجبه کامران ندونم اینو خوب میدونم احل دزدی و اختلاص نیست. –از کجا مطمعنی؟ اسم شرکتش رو همه جا زدند. عه عه چقدر یه آدم میتونه پست باشه. همین دیشب با من صحبت میکرد. یه سر سوزن نه نگران بود نه ناراحت. واقعا از خودم بدم میاد. –عزیزم بس کن. آروم باش. باید باهاش صحبت کنی. تو هنوز نمیدونی واقعا چه اتفاقی افتاده که. –دیگه نمیخوام باهاش صحبت کنم. هیچوقت. سای کن آروم باشی عزیزم.
وقتی رسیدم خونه خیلی داغون بودم. نه حوصله داشتم نه اعصاب. مستقیم رفتم اتاقم و رفتم توی رخت خوابم. مهیار اومد بهم سرزد گفتم مریض شدم استراحت کنم خوب میشم. واقعا نمیتونستم این حالمو برای کسی توضیح بدم. فرداش یه سر رفتم شرکتش. پلمپ شده بود. تا دو روز به پیام های کامران جواب ندادم. یعنی اصلا باز نکردم که بخونم. حس اینو داشتم که منو بازی داده. دو روز با یه شماره خارجی تماس گرفت. میدونستم کامرانه. پیش خودم گفتم باهاش صحبت کنم و حرف هام رو بزنم. اون که حالا حالاها برنمیگرده پس منم باهاش تموم کنم. اینو باید بهش بگم. جوابشو دادم. –سلام. –سلام کتایون خوبی؟ -سلام بد نیستم. –کجایی؟ چرا جواب پیام ها و زنگ هامو نمیدی؟ -حتما نخواستم که جوابتو بدم. –اونوقت چرا؟ -دیگه خودت خوب میدونی. –کتایون چی شده؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ -کامران بسه دیگه. انقدر خودتو نزن به اون راه. خبر گند کاریتون همه جا پخش شده. پول مردمو خوردید الان در رفتی. –بخدا کتایون اینجوری نیست. تو نمیدونی قضیه چیه. –اسم شرکتت رو همه سایت های خبری اعلام کردند. شرکت نگین اطلس ایران به مدیریت ک.س که مشخصه کامران سالاریه. شرکتت هم پلمپ شده. دیگه چیو نمیدونم؟ -به جان خدا به جان پدرم به هرچی میپرستی من هیچکارم. اصلا در جریان نبودم. به خاک مادرم من بازی داده شدم. –انقدر قسم نخور. چجوری حرفتو باور کنم؟ اگر راست میگی چرا فرار کردی پس؟ ها؟ تو حتی جرات تاوان اشتباهتو نداشتی. –کتایون اینا اگر منو میگرفتن میدونی چکارم میکنند؟ -مگه نمیگی کاری نکردی و بی گناهی. –تو که انقدر بهم نزدیک بودی باور نمیکنی. هیچکسی باور نمیکنه. قرار بود وام برای تاسیس چندتا تولیدی و کارخونه برای صادرات باشه. افرادی که پشت این قضیه هستند هیچ اسمی ازشون برده نشده. اون عوضی ها تمام پول رو برداشتند و من و چندتا بدبخت دیگه رو بی آبرو کردند. به جان تو که میدونی چقدر برام عزیزه راست میگم. لحن صحبتش جوری التماسی بود که نمیتونستم باور نکنم. یجورایی حق با شراره بود. کامران همچین آدمی نبود که بخواد کلاه کسی رو برداره. اگر راست گفته باشه بد بازی خورده. –باشه اصلا هرچی میگی درسته اما من چکار کنم؟ همینجوری معلوم نیست که منم زیر نظر باشم. –با تو کسی کار نداره نگران نباش. –تو که اونور دنیا نشستی عین خیالتم نیست. من بدبخت اینجا هر روز از استرس و نگرانی زندگیم دارم عین بید میلرزم. –اگر شانسی وجود داشت که بتونم از خودم دفاع کنم برمیگشتم. –پس یعنی دیگه برنمیگردی دیگه. –معلوم نیست. –باشه خب دیگه ادامه این رابطه معنی نداره. موفق باشی. –یعنی همه چی تمومه؟ -آره لطفا دیگه به من زنگ نزن. ممکنه منم زیر نظر باشم اینجوری برام دردسر درست میکنی. –کتایون متاسفم. قرار بود برنامه هام جور دیگه ای باشه. –حالا کاریه که شده. خودتو ناراحت نکن. من دیگه قطع کنم. مواظب خودت باش. –کتایون منو از خودت بی خبر نذار. –اگر شد بهت پیام میدم. خدانگهدار –خداحافظ. دیگه واسه خودم پذیرفته بودم که رابطه منو کامران به کل تموم شده. ناراحتیم از این بود چجوری برگردم به قبل. الان دیگه نمیتونم تنها بمونم. نمیتونم نیازهای خودمو سرکوب کنم. باید بتونم. باید بخوام اما نمیخوام.
     
  

 
قسمت سی و نهم: دگرگونی
روزها همینطور سپری میشند و من فقط زندگی رو بصورت عادی طی میکنم. همه چیز تقریبا مثل قبل آشنایی با کامران شده. حتی دو هفته میشه که خودمو اصلاح نکردم. پیش خودم میگم واسه چی اصلاحش کنم. کسی نمیبینتش که. اما هنوز بعضی وقتها با خودم مشغول میشم. توی سایت های پورن میرم و فیلم سکسی میبینم و خودمو ارضا میکنم. بیشترین جستجو هام مربوط میشه به پسران جوان و زنان میان سن. نمیدونم چجوری انقدر به این نوع فیلم ها علاقه مند شدم اما بیشتر از بقیه تحریکم میکنه. مهدیس بلاخره رفته گواهی نامشو بگیره و به محض اینکه بگیره ماشین میخره. چند بار هم با من صحبت کرد ماشینم رو عوض کنم. هرچقدر که این ماشین رو دوست دارم اما شاید اینکار رو بکنم. کم کم داره هزینه بر میشه. تاحلا چند بار مشکل پیدا کرده. اگر بخوام ماشینمو عوض کنم یه چیزی در همین حدود میخرم با پول خودم. به هیچ وجه دلم نمیخواد حتی یک ریال از پول اونا رو بردارم.
بیشتر وقتی که توی استخر بودم با مریم ستاری در رابطه با موضوع کامران صحبت میکردم. –چقدر مشکلش جدیه؟ -این مسائل بدجوری دست گذاشتند. اگر پاش برسه اینجا دیگه برگشتی توی کار نیست. –همه افرادی که توی این قضایا هستند که پول برنداشتند. بعضیاشون فقط اسمشون هست. درسته؟ -خودتون میگید همه کسایی که توی این قضیه هستند یعنی بلاخره به نحوی تو این قضیه دست داشتند. حتی اگر پولی بهشون نرسیده باشه یا اصلا هدفشون اختلاص نبوده بازم باید جوابگو باشند. توی این مورد به هیچکسی رحم نکردند. حتی مسئولین اون شعبه که وام داده رو همه دستگیر کردند. –آخه نمیشه که یه آدم این همه پول یه شبه برداره فرار کنه. مگه مملکت انقدر بی در و پیکره. چرا با اون بالا دستیا کسی کاری نداره؟ اونا که بیشترین سهم رو از این داستانا دارند. –قدرت دست هرکسی باشه میتونه قوانین بازی رو تعریف میکنه. –نمیدونم. چی بگم. تا کی باید این وضعیت رو تحمل کرد. –آقای سالاری از آشناهاتونه درسته؟ -آره یکی از دوستان نزدیک. اون دسته گل رو هم ... –راستش این چیزا به من مربوط نمیشه. فقط خواستم بگم حواستون باشه به هیچ وجه قبول نکنید که میشناسیدش. براتون خیلی ممکنه بد بشه. –کسی میدونه؟ -خودتون به کسی گفتید؟ -نه اصلا یه کلمه هم صحبت نکردم. اما کارت روی دسته گل رو فرح منش خونده و خلیل بخش هم اونروز فهمید. –من پیگیری کردم. خدارو شکر فرح منش اصلا یادش نمیومد. –از فرح منش که مطمعنم چون خیلی گیج میزنه. بعیده همچین چیزی یادش بمونه. اما خلیل بخش چی؟ -با اون هم صحبت کردم و یجوری حرف رو کشوندم سمت اون قضیه. وقتی پرسید یادتونه از کدوم شرکت بود اسم شرکت ... رو گفتم که الان باهاشون کار میکنیم. –وای خیالم راحت شد. مرسی عزیزم. تو واقعا بهترین کسی هستی که این روزا درکنارم هست. امیدوارم بتونم این کارایی که میکنی رو یجور جبران کنم. بهم خندید و گفت ما بهم قول دادیم هوای همو داشته باشیم. –نظرت چیه یه بار دیگه عرض استخر رو شنا کنیم. –قبوله. با هم پریدیم توی آب. بعد از یکی دوبار رفت و برگشت یه لحظه یه فکری زد به سرم. بهترین فرصته که بفهمم کاری که اون دفعه انجام داد عمدی بود یا سهوی. واسه همین خودمو کشوندم لب استخر و از آب اومدم بیرون. نشستم لب استخر و قسمت داخلی رون پام رو میمالیدم. ستاری هنوز توی آب بود. خودشو به من نزدیک کرد و گفت چی شد؟ بازم گرفته؟ -یهویی گرفت. اذیتم میکنه. از آب اومد بیرون و کمکم کرد بلند شم. –آروم حرکت کنید. زیاد بهش فشار نیارید. منم دیدم بهترین فرصته پیاز داغشو زیاد کردم و گفتم آی نمیتونم راه برم. با کمک ستاری نشستم روی سکوهای کنار استخر. اونم نشست کنارم. پاهام رو کامل باز کردم و بهش نشون دادم که کجا گرفته. –اینجاست. چند وقته درد میکنه. آروم دستشو گذاشت روی همون ناحیه که قسمت داخلی رون پای چپم بود و تقریبا 5 یا 6 سانت با بین پاهام فاصیه داشت. آروم میمالید. –چیزی نیست فکر کنم گرفتگی ساده باشه. اونجوری که میخواستم پیش نرفت. البته چند نفر هنوز توی استخر بودن و کاملا مثل اونروز خالی نبود. پیش خودم گفتم باید بکشمش یه جای خلوت تر. –نظرت چیه بریم سونا. –سونا؟ اونم بعد از شنا کردن؟ سریع درستش کردم و گفتم منظورم جکوزی بودمن فکر کنم جکوزی بهم کمک کنه. –آره خوبه. بریم. حوض جکوزی زیاد بزرگ نبود. بیضی شکل و تقریبا دو در سه. یه خانم سن بالای چاق اونور توش نشسته بود. با هم نشستیم اونجا. –بهتر شد؟ -یکمی. بنظرم باید برم ماساژ. –آره ماساژ هم خوبه. –روی من خیلی زود تاثیر میکنه. مثلا اون دفعه که پامو ماساژ دادی خیلی خوب شد. دیگه کامل حرفم رو انداختم. امیدوار بودم اون واکنشی که میخوام رو بده. اما هیچ حرکتی نکرد. دیگه نامید شدم و فکر کردم نمیخواد انجام بده که همون لحظه اون خانم سن بالا بلند شد و از توی جکوزی رفت بیرون. به هیکل چاق و پوست چروکش نگاه میکردم و دست ستاری رو رون پام حس کردم. ناخودآگاه لبخند زدم و پام رو کامل باز کردم. دقیقا همون قسمت رو میمالید. –خیلی خوبه مرسی واقعا دستات معجزه میکنه. هیچی نمیگفت و ادامه میداد. چشمام رو بستم. تصور اون فیلم همجنس بازی دوتا دختر لب استخر رو داشتم. دلم میخواست دستش بره لای پام و روی کسم. میلی متر میلی متر به وسط پاهام دستشو نزدیک میکرد تا اینکه فقط یکم مونده بود تا برسه بهش. بشدت منتظر بودم که بره اونجا. دیگه ادامه نداد. –خب خانم شریف اگر موافقید بریم. داره دیر میشه. چه ضد حال بدی. داشتم داغ میشدم. با حرص گفتم بریم. با هم رفتیم توی رختکن. کلاهشو باز کرد و سیل موهاش پشت کمرش ریخت. حولشو برداشت و رفت سمت دوش آب. منم رفتم سمت دستشویی. از کسم یکم آب اومده بود. چقدر کارای این دختره ضد حاله. از اوناست که موقع سکس طرفشو حسابی حشری میکنه و یهو میگه نمیخوام. بدبخت اونی که بخواد باهاش بخوابه. از دستشویی اومدم بیرون لای در اتاق دوشی که رفته بود یکم باز بود. تو زاویه این وایسادم که بتونم بهتر ببینمش. از بقل اندامش رو میشد دید. البته فقط یه قسمت کم. همینطور محو تماشا بودم و میخواستم بیشتر ببینم. یه لحظه حس کردم بهم نگاه میکنه. سریع رفتم اونور. امیدوارم ندیده باشدم. بعضی وقتا خیلی کارای احمقانه ای میکنم. اگر متوجه میشد چه فکری راجبه من میکرد. لباس هام رو پوشیدم و به سمت خونه رفتم.
وسط های راه چراغ روغن ماشین روشن شد. زیاد توجه نکردم. یکم جلوتر که رفتم ماشین احساس کردم فرمون سفت شده و سخت میشه روندش. سریع زدم بقل. پیاده شدم زیر ماشین رو نگاه کردم. وای بازم روغن گوی های ماشین خالی کرده. همین چند ماه پیش عوضشون کرده بودم. عجب مصیبتی شد. به همون تعمیرگاه آشنای کامران زنگ زدم و گفتم چه مشکلی پیش اومده. بعد کلی معطلی یکی رو فرستادند ماشینم رو بوکسل کرد تا تعمیرگاه. گفت فردا بهش نگاه میکنه و بهم خبر میده. کلی اعصابم بهم ریخته بود. دیگه هوا تاریک شده بود. کوچه ما خیلی خلوته. خونه ما تقریبا ته کوچست. وقتی رسیدم نزدیک خونه از فاصله چند متری مهدیس و دوستش سارینا رو دیدم که توی ماشین نشستند. فکر کنم تازه رسیده بودند. تصمیم گرفتم برم جلو و سارینا رو ببینم. بفهمم این دختره کیه مهدیس همش باهاش میگرده. دو سه قدم که رفتم سمتشون دیدم مهدیس صورتشو به صورت سارینا نزدیک کرد و لبای همو بوسیدند. البته بوسه خالی که نه. یه چیزی بین لب گرفتن و بوسه. اصلا متوجه نشدند که من اونجام. دقیقا جلوی ماشین وایسادم به محض اینکه کارشون تموم شد تازه متوجه حضور من شدند که با عصبانیت نگاهشون میکردم. مهدیس یجوری خجالت زده و نگران پیاده شد. –سلام مامان الان رسیدی؟ -یه چند لحظه ای هست که اینجام. انقدر مشغول بودی که متوجه نشدی. سارینا پیاده شد. یه دختر قد بلند با پوست برنزه و چشمای سبز. لب های پروتزی با چسب های روی بینی که نشون از عمل شدن بینیش داشت. با صدای رعشه دار سلام کرد و اومد سمتم دست داد. خالکوبی روی ساعد دستش خیلی مشخص تو چشم بود. حداقل 27 یا 28 سال میخورد داشته باشه. با همون عصبانیت و سردی جواب سلامشو دادم. –مامان این ساریناست. –پس سارینا شمایی. خوب شد بلاخره دیدمتون. –از دیدنتون خوشوقتم. با لحن تند و خیلی جدی گفتم منم خوشوقتم که باهات آشنا شدم و بلاخره فهمیدم مهدیس وقتشو با کی و چجوری میگذرونه که هر شب دیر میاد خونه. دختره جا خورد. البته باید هم میفهمید که مهدیس مثل خودش بی کس و کار نیست و مادرش حواسش بهش هست. مهدیس چسبید بهم مامان تورو خدا الان شروع نکن. –من تا حالا چندین بار به مهدیس گفتم شب باید زود بیاد خونه و دوست ندارم با هرکسی بگرده. اگر این موضوع برای خانوادت مساله ای نیست واسه من برعکس خیلی مهمه. متوجه شدی؟ مهدیس گفت مامان بسه دیگه. من دیگه بچه نیستم که اینجوری میکنی باهام اه. رفتش تو خونه. سارینا هم خیلی حق به جانب و جوری که انگار خیلی بهش برخورده باشه گفت باشه. و رفت سوار ماشینش شد و رفت. بدون خدافظی. این دیگه چه جونوری بود. وقتی رفتم خونه مهدیس تو اتاقش بود و در اتاق هم بسته بود. در اتاقشو خواستم باز کنم از داخل قفل بود. به در زدم و گفتم مهدیس بیا بیرون همین الان باید صحبت کنیم. –برو الان نمیخوام حرف بزنم. آبرو واسه آدم نمیذاری. –بهت میگم بیا بیرون. همین الان. با سر صدای ما مهیار هم از اتاقش اومد بیرون. –سلام چی شده؟ -یه چیزی بین منو مهدیس به تو ربطی نداره. مهدیس مگه نمیگم بیا بیرون. –گفتم الان نمیخوام صداتو بشنوم برو. با مشت زدم به در –باشه نمیخوای بیای بیرون به درک. ولی بدون یه بار دیگه ببینم با این دختره ایکبیری بودی من میدونم تو. حالیت شد؟ عصبانی بودم. هم بخاطر مهدیس. هم ماشینم. هم قضیه کامران. نمیدونم چرا چندتا مشکل یهو باهم سر آدم میریزه. لباسام رو عوض کردم و شام رو آماده کردم. موقع شام به مهیار گفتم خواهرت رو صدا کن. مهیار رفت دم در اتاق مهدیس در زد و گفت بیا شام. جیغ مهدیس از تو اتاق بلند شد نمیخوام. دیگه با عصبانیت رفتم دم اتاقش و گفتم مهدیس بسه دیگه. بیا بیرون. مهیار گفت مامان آروم باش. حالا مگه چی شده. –گفتم به تو مربوط نیست. بیا بیرون مهدیس دیگه حوصلم رو سر بردی. در اتاقش باز شد و جلوم وایساد گفت ها چیه؟ حرف هاتو زدی شنیدم دیگه. شام نمیخورم میل ندارم. مهیار گفت حالا بیا بشینیم دو میز صحبت میکنیم. –نمیخوام. نبودی ببینی که چه مسخره بازی جلوی سارینا در آورد. دیگه اعصابم نمیکشید. با عصبانیت گفتم من مسخره بازی در آوردم؟ خیلی هم جلو خودمو گرفتم که کاریتون نداشتم. وسط خیابون چه غلطی میکردید؟ -مامان تو نمیفهمی نمیخوای هم بفهمی. حوصله بحث کردن باهات رو ندارم. انقدر اعصابم خورد شده بود که میخواستم برم سمتش و بزنم تو دهنش. مهیار منو گرفت و کشید اونور –مامان ولش کن الان عصبانی هستید دارید بدترش میکنید. مهدیس تو هم بسه دیگه. تمومش کنید. خودمو از تو بقل مهیار در آوردم و گفتم من حرفمو زدم و دیگه هم دوست ندارم دوباره با این دختره ببینمت. شیر فهم شد؟ -مامان چه گیر الکی دادی دختر بدی نیست. –اصلا معلوم هست چند سالشه؟ بابا ننش کین و چکارند؟ مهدیس انقدر سرتو مثل کبک زیر برف نکن. خودتو زدی به خریت. داری از راه به در میشی. اصلا وقت میکنی دانشگاه بری؟ اصلا میری دانشگاه یا همش کلاساتو میپیچونی با این نکبت وقتتو میگذرونی؟ همین فردا میام دانشگاهت وضع درستو ببینم چکار میکنی. –مهیار این مامان چی میگه؟ خل شدی مامان؟ چه ربطی داره به هم. با اون همه عصبانیتی که داشتم ولی تلاش کردم ادامه ندم. اصلا فایده نداشت. هرچی میگفتم دوتا میذاشت روش جوابمو میداد. مهدیس اصلا اینجوری نبود. خیلی احترام نگه میداشت. الان راحت توهین میکنه بهم. مهیار گفت همگی بریم شام بخوریم و در آرامش صحبت کنیم. شام رو کشیدم و آوردم و نشستیم دور میز. مهیار آروم دم گوشم گفت مامان دیگه بحث نکن الان وقتش نیست. –منظورت چیه؟ -روش توی روت باز بشه خوب نیست. میفهمی که چی میگم. منظورش کاملا روشن بود. قضیه کامران رو نتونسته بودم کامل مخفی کنم و اگر ادامه میدادم اونم کم نمیاورد. بازم یه شکست دیگه تو بحث با بچه ها. حسابی عصبانی بودم. مهیار گفت راستی مامان چرا انقدر دیر اومدی؟ تا اومدم حرف بزنم مهدیس حرفم رو قطع کرد گفت تو این خونه همه هر وقت بخوان میتونند برن و بیان فقط منم که باید سروقت خونه باشم. خیلی جدی گفتم ماشین خراب شده بود وگرنه بجای اینکه بخوام مثل ولگردها تا دیروقت بیرون باشم زود میام خونه با خانوادم باشه. با نیشخند خیلی زهر داری گفت خانواده هه. –منظورت چیه؟ -هیچی. مهیار دستمو گرفت که هیچی نگو. بعد خودش گفت مامان میگم نمیخوای ماشینتو عوض کنی؟ -فعلا که کار میکنه. آخه همین چند وقت پیش تعمیرگاه بود. چند ساله اینو داریم. دیگه عمرشو کرده باید عوضش کنیم. –من نیازی نمیبینم. فعلا میشه درستش کرد. –آخه ماشین همینطور داره گرون میشه. بعد رو به مهدیس گفت آقا رسول گفت چقدر پاساژ رو میخرند؟ -گفت یه بابایی پیدا شده نقد یکجا دوازده میلیارد میده. –همش همین؟ اونجا که بیشتر می ارزید. –گفتش نقد یکجا بهترین پیشنهاده وگرنه تو چندتا چک میشه با قیمت اصلی فروختش. –خب ما که عجله ای نداریم. داریم؟ -مهیار من پولمو میخوام. –بهش میرسی. با 12 میلیارد میخوای چکار کنی که با یک میلیارد نمیتونی؟ حرفش خیلی منطقی بود. مهدیس ساکت شد. مهیار ادامه داد زیاد عجله نکن من میگم الان که نیاز نداریم. خورد خورد به وقتش بفروشیم اما با قیمت اصلی. بعد شام تو آشپزخونه مشغول کارها بودم. الکی تا 11 شب خودم رو مشغول کردم. دوست نداشتم الان برم تو اتاق. میترسیدم بی اختیار به کامران پیام بدم یا بدتر از اون برم توی سایت های پورن. مهدیس از اتاقش اومد بیرون. نگاهش نکردم. از دستش واقعا ناراحت بودم. اومد سمتم و گفت مامان منو ببخش. حواسم نبود چی میگم. عصبانی بودم. –دیگه عادت کردی اینجوری حرف بزنی کاریت هم نمیشه کرد. –مامان بخدا سخت میگیری. حواسم هست بچه نیستم. سارینا دختر خوبیه باور کن. –اگر امروز نمیدیدموتون شاید باور میکردم. خودت اگر جای من بودی قبول میکردی. یکم مکث کرد مامان جون ما نباید راجب همدیگه مثل غریبه ها قضاوت کنیم. باور کن اونجوری نیست که فکر میکنی. برگشتم سمتش خیلی جدی گفتم چجوری نیست؟ میشه اون کاری وضیح بدی دقیقا بهمم انوجوری که نیست میگی چیه؟ مهدیس بس کن من بچه نیستم که. اون دختره حداقل هفت هشت سال ازت بزرگتره و رفتارش هم باهات از روی دوستی معمولی نیست. توروخدا به خودت بیا مهدیس. سرش پایین بود. –مامان دیگه قول میدم زیاد باهاش نگردم. شب زود میام باشه؟ دیگه ناراحت نباش. –قول دادیا. یهو پرید بقلم و محکم بقلم کرد. منم بقلش کردم. –دیگه بسه خودتو لوس نکن. دختر بد. –باچه مامانی عصبانی.
     
  

 
قسمت چهلم: شروع یک تجربه تازه
در رابطه با مهدیس واقعا نگرانم. نمیدونم چکار میکنه. یکی از استراتژی ها حل مشکل اینه که فکر کنیم بدترین اتفاقی که ممکنه بیوفته چیه و حداقل خودمو از لحاظ ذهنی براش آماده کنم. سارینا با اون قیافه لاغر و استخونی و صورت پر از انواع و اقسام جرحی های زیبایی که روش انجام شده واقعا آدم رو میترسونه. میترسم معتاد باشه و مهدیس رو از راه بدر کنه. شاید هم الان چیزی مصرف میکنه؟ باید وسایلشو بگردم. امروز پنجشنبست و کلا خونم. مهدیس از صبح زود رفته بیرون. گفت کلاس داره بعدش هم میره آموزش رانندگی. اما مهیار خونست. تو اتاقش واسه خودش مشغوله. رفتم اتاق مهدیس و مشغول گشتن شدم. جیب همه لباساش، توی کمد و کشوها حتا توی گلدون ها رو هم گشتم. هیچی نیست. زیر میز و تخت و همه جا. شاید یه جا جاساز کرده که من نمیبینم. اما کجا؟ دیگه فکرم به جایی نمیرسید. –مامان بازم چیزی اینجا گم کردی؟ مهیار بود. وایساده دم اتاق و لیوان چایی دستش بود. –میخواستم یکم اینجا رو مرتب کنم. –اما بیشتر به نظر میرسه داری دنبال چیزی میگردی. بهش توجه نکردم و رو تختی مهدیس رو مرتب میکردم. –کمک میخوای؟ -کمک برای چی؟ -چیزی که میخوای رو پیدا کنیم. –گفتم فقط دارم اینجا رو مرتب میکنم همین. –باشه هر طور راحتی. خواست بره سمت اتاقش که صداش کردم. –چیه؟ -مهیار تو این دختره سارینا رو دیدی؟ -عکسشو مهدیس بهم نشون داده. –به نظرت چجوریه؟ -چجوری؟ چجوری باید باشه؟ -منظورم اینه که امم چجوری بگم. فکر کنم معتاده. –چطور مگه؟ -خیلی لاغره و صداش عین معتادا بود. دستش خالکوبی داشت. –چه ربطی داره خب منم خالکوبی دارم و لاغرم یعنی عملیم؟ -والا مصرف که میکردی. حالا نمیدونم هنوز میکنی یا نه. –مامان اون که گل بود. بعدش هم گفتم دیگه نمیزنم. –امیدوارم. –حالا اینجا دنبال جنس میگردی؟ -از دیروز واقعا نگران شدم. مهدیس بدجوری عوض شده. میترسم نکنه چیزی مصرف میکنه. خندید و گفت مهدیس از این چیزا متنفره. اینو مطمعنم. –مگه نمیگی چند وقته زیاد باهات گرم نمیگیره از کجا میدونی؟ شاید الان دیگه متنفر نباشه. –فکر نکنم. –یجوری میگی انگار نشستی کنارش و کشیدی و بهش تعارف کردی. –نه اما میدونه که میزدم. خیلی راحت راجبش حرف میزنه. واقعا میترسم که انقدر راحت میتونه همه چیزو پیش من اعتراف کنه. صد در صد مطمعنم اگر ازش بپرسم تو مهدیس رو کردی خیلی راحت میگه آره. –الکی نگرد بعید میدونم چیزی پیدا کنی. ترکیب اینجا رو هم بهم نریز میاد میبینه شاکی میشه. بیخیال گشتن اتاق شدم. –مهیار چکار کنیم که رابطش با این دختره قطع بشه؟ -چکارشون داری؟ -چرا انقدر آخه بیخیالی؟ من واقعا نگرانم. –یه چیزی بهت میگم سعی کن درک کنی. مهدیس دیگه بچه نیست و تو هم انقدر روش تاثیر و نفوذ نداری که با زبون خوش قبول کنه. –خب پس وایسم ببینم بچم داره خراب میشه؟ آره؟ -نه از راهش وارد شو. کم کم میفهمی. –منظورت چیه؟ راهش چیه؟ -متوجه میشی. رفت اتاقش. با این مهیار دو کلمه نمیشه حرف زد. همیشه همینطور مبهم حرف میزنه و بحث رو نا تموم میذاره. با عصبانیت در کمدشو بستم. صدای افتادن یه چیزی توی کمد اومد. در کمد رو باز کردم دوباره. همون جعبه toy sex اونروزی بود. بازش کردم و درش آوردم. یه دیلدو به رنگ سفید مایل به کرم قشنگ مثل کیر میموند. رگاش هم همونجوری زده بود بیرون. پایینش یه دکمه داشت برای روشن و خاموش کردن و کم و زیاد کردنش. روشنش کردم. ویبره داشت و میشد شدتشو کم و زیاد کرد. تحریکم میکرد. قایمکی بردمش تو اتاقم. شلوار و شورتم رو کشیدم پایین و ویبرشو روشن کردم و میمالیدمش به کسم. ووییی خیلی باحاله. خوشم میومد. آروم آروم کردم تو. چند با کردم و درش آوردم. تاته کردم تو و ویبرشو کم کم زیاد کردم تا به آخر رسید. حسابی دیوونم کرده بود. تو حال خودم بودم که مهیار در نزده اومد تو. سریع پتو رو رو خودم کشیدم. با عصبانیت گفتم بلد نیستی در بزنی؟ -ببخشید مامان خواب بودی؟ -نه یکم دراز کشیدم. –این صدای چیه میاد؟ گوشیت زنگ میزنه؟ -اممم نه نمیدونم. –یه صدایی مثل ویبره موبایل میاد. –چکار داشتی؟ -میشه لپ تاپبتو قرض بگیرم. البته اگر ناراحت نمیشی؟ میخواستم فقط زودتر بره گفتم برش دار. با یه لبخند شیطنت آمیز برداشت و بردش. خروس بی محل. سریع خاموشش کردم و درش آوردم. عصابم بهم ریخته بود. یک دقیقه دیرتر میومد ارگاسم میرسیدم. دیگه دوست نداشتم ادامه بدم. دیلدو رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاش. شراره زنگ زد بهم. –الو سلام چطوری؟ -سلام کتایون خوبی؟ چه خبر؟ -خوبم تو خوبی؟ -مرسی. راستی کتایون یکی رو پیدا کردم زمین اصفهان رو میخواد. اگر نفروختیدش خوب پول میده. –هنوز نفروختیم. باید با بچه ها صحبت کنم. حالا بهشون میگم. کجایی انقدر سر صدا میاد؟ -اومدیم ویلای فشم. یه دورهمی خودمونی گرفتیم. میای؟ -نه قربونت. دور همی های تو معلومه چجوریه. –باشه هرجور راحتی. خبرشو بهم بده. خدافظ –خدافظ. دورهمی های شراره که میگه معلومه چیه. هیچوقت تو برنامه هاش نرفتم. نیم ساعتی گذشت و به شدت حوصلم سر رفته بود. یهو یاد منیژه افتادم. وای قول داده بودم بهش سر بزنم. با گوشیم سایت های فروش بلیط رو میدیدم. قیمت ها خیلی بالاست. ولش کن هفته بعد میرم. همینجوری توی اتاقم دراز کشیده بودم و وقت تلف میکردم. حوصله هیچ کاری نداشتم. کم کم تو فکرم افتاد که چرا نرم پیش شراره. جلو من که دیگه اون برنامه هاشون رو ندارند. گوشی رو برداشتم و به شراره زنگ زدم. جواب نداد. بیخیال. بلند شم برم یکم به کارهای خونه برسم. تا بلند شدم گوشیم زنگ زد. شراره بود. –سلام چطوری؟ کاری داشتی؟ -آره اممم شراره کیا هستند اونجا؟ -چطور؟ مگه میخوای بیای؟ -تو بگو کیا هستند. –منم و مژده و آنیتا. –آنیتا کیه؟ -نمیشناسیش. یکی دیگه هم هست؟ -کی؟ -حالا تو بگو میای یا نه؟ -بدم نمیاد بیام. –واقعا؟ پاشو همین الان بیا. –ماشینم خرابه آخه. –اشکال نداره آژانس بگیر. –من آدرس ندارم. –لوکیشنشو برات تلگرام میکنم. زود بیا منتظرتما. خیلی ذوق زده شده بود. نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه؟ آماده شدم واسه رفتن. به آژانس زنگ زدم و ماشین گرفتم. ده دقیقه بعد ماشین اومد دم خونه. قبل رفتن در اتاق مهیار رو زدم و رفتم تو. روی تخت دراز کشیده بود و لپ تاپ روی پاش و هدفون توی گوشش. –مهیار من دارم میرم بیرون. –واسه ناهار میای؟ -نه شما ناهار بخورید. میرم پیش شراره. –باشه خدافظ.
تقریبا چهل و پنج دقیقه بعد اونجا بودم. ویلای شراره خیلی بزرگ و شیک بود. از در که میومدی تو اول پارکینگ بود و بعد وارد ساختمون میشدی و پشت ساختمون حیاط و استخر بود. توی پارکینگ یه مزدا 3 پارک بود و یه بنز مشکی که پشتش نوشته بود S65 پلاکش شهرستان بود. واسه مهمون شرارست حتما. رفتم داخل مژده توی ساختمون توی آشپزخونه داشت نوشیدنی آماده میکرد. سوتین بندی شنا پوشیده بود و دور کمرش هم شال بسته بود. موهاش رو گوجه ای بسته بود. سلام کردم و دست دادم. مثل همیشه یک تیکه یخ. خیلی خشک و بی حاله. نمیدونم شراره با چیه این حال میکنه. –شراره کجاست؟ -با آنیتا و جابر توی استخرند؟ -جابر؟ یه مرد اینجاست؟ -آره. لعنتی شراره چرا نگفت؟ نمیتونمم برگردم حالا. خواستم برم سمت در حیاط که مژده صدام کرد گفت شراره گفت حتما باید با مایو برید اونجا. –چی؟ -آره دیگه پول پارتیه. –اینا رو برات آماده کردم ببین کدومشون میخوای بپوشی. تنها نکته مثبتش این بود که هر سه تا مایو که برام گذاشته بود یه تیکه بود. هر سه تاش تقریبا یه شکل بود فقط رنگاش فرق میکرد. یکی سفید بود یکی سرمه ای و یکی هم مشکلی. مشکی رو برداشتم و رفتم اتاق بالا لباسام رو عوض کردم. مایو برام یکم تنگ بود جوری که پشتش کامل رفته بود لای باسنم ونصف باسنم کامل معلوم بود. از جلو هم که لای کسم بود. بالاش هم حالت بندی داشت و پشت گردنم میفتاد و وسط سینه هام تا بالای نافم باز بود. خیلی تابوئه. دوست ندارم جلوی یه مرد غریبه اینجوری برم. دلم میخواست شراره رو خفه کنم. با این کارهایی که میکنه. مثل مژده یه شال دور کمرم بستم و رفتم پایین. کنار استخر که رسیدم همه اونجا بودند. شراره سوتین و شورت قرمز بندی پوشیده بود. البته پوشیده که چه عرض کنم نمیپوشید بهتر بود. انگار فقط سر سینه هاش و کسش رو پوشونده باشه و بقیه بدنش کامل لخت باشه. سینه ها بزرگ و پرش و کون گنده و خوش فرمش رو کامل در معرض نمابش گذاشته بود. اومد سمت و روبوسی کرد. –سلام عزیزم چه عجب خانم بلاخره تو محفل ما تشریف آوردید. آروم دم گوشش گفتم شراره بعداً من میدونم و تو. چرا نگفتی مرد هم هست؟ -سورپرایز بود. –از خجالت دارم آب میشم سورپرایز چی؟ شراره منو به جمع معرفی کرد. –کتایون ایشون جابر هستند. از دوستای منن. اینم آنیتاست. به همه سلام کردم. آنیتا خیلی کم و سن و سال میزد. حدود 23 24 ساله که بعدا فهمیدم همونقدره. هیکل توپری داشت و پوستش خیلی سفید بود. صورت گرد و قشنگی داشت و خیلی شیطونی میکرد. اونم مثل شراره پوشیده بود اما یکمی بهتر. اما جابر. واقعا غول بود. بازو های گنده و پر خالکوبی داشت و شکم بزرگ. معلوم بود که بدنسازی حرفه ای کار میکرده. و چند وقته ادامه نداده. از موهای زیاد سینه و دستش میشد فهمید. موهای دو سرش رو از ته تراشیده بود و بالای سرش کوتاه داده بود بالا. قیافه عبوس و چشمای ریزی داشت. صداش خیلی کلفت و گرفته بود و با لحجه غلیظ جنوبی حرف میزد. پوستش هم مثل جنوبی ها تیره بود. یکم که گذشت شراره گفت وقت ناهاره. مژده بریم ناهار رو آماده کنیم. وقتی رفتند منم پشت سرشون اومدم تو. –تو واسه چی اومدی؟ -خیلی بیشعوری منو کشوندی اینجا. –من کشوندمت؟ -حالا هرچی. باید میگفتی این نر خرم اینجاست. –نگران نباش بهش کار نداشته باشی اونم کاریت نداره. بذار نوشیدنیتو بیارم. من رو صندلی پشت کابینت اوپن آشپزخونه نشسته بودم. مژده مشغول آماده کردن وسائل ناهار بود. یجورایی انگار کلفت شرارست. کامل در خدمتشه. شرار اومد پیشم نشست. –خب تعریف کن چه خبر جدید؟ -هیچی. این یارو جابر واست چه جذابیتی داره که آوردیش اینجا؟ -دیگه دیگه. –واسم سواله واقعا. خیلی زمخت و کریحه. –عوضش یه چیزی داره که بدجور دیوونت میکنه. –چی داره؟ از دم آرنجم تا مچ دستم با دستش کشیده و وسط ساق دستمو گرفت و با عشوه گفت یه چیزی به این اندازه و به همین کلفتی. –واقعاً؟ -آره. –شراره تو دیوونه ای. چجوری همچین چیزی رو میتونی تحمل کنی؟ خندید و گفت اتفاقا سایز مورد علاقمه. گوشیش رو در آورد و یه کلیپ چند ثانیه از سکس سه تا مرد سیاه پوست و کلفت پخش کرد. –اینکه یدونست من سه تاشو داشتم. –چی؟ این تویی؟ -آره. پارسال که آمریکا بودم. –یعنی همچین چیزی رو توی کست جا کردی؟ -هم کس هم کون و دهن. –تو دیگه چجور آدمی هستی. پس حسابی گشادی. جفتمون با صدای بلند زدیم زیر خنده. –راستی این نوشیدنی چیه؟ مزش خیلی خاصه. –کوکتل چندتا میوه. اسمیرینوف هم داره. خوشت اومده؟ -آره خیلی خوبه. –هنوز سورپرایز اصلی مونده. بعد ناهار سرو میکنیم. ناهار حاضر شده بود و توی تراس وسائل ناهار رو آماده کردیم. با ناهار شراب هم بود. آنیتا روی پای جابر نشسته بود و باهم میخندیدند. دختره معلومه حسابی با کیر خر یارو حال میکنه که اینجوری چسبیده بهش. موقع ناهار شراره گفت راستی اون موضوع زمین اصفهان که گفتم. جابر میخوادش. بعد رو کرد به جابر و گفت زمین برای ایشونه. البته بچه هاشون. به جابر گفتم شما اون زمینو دیدید؟ با همون صدای نخراشیده گفت آمارشو گرفتیم. یه تخفیف خوب بدی یجا کلشو معامله کنیم. –زمین واسه بچه هاست. باید بهشون بگم. فکر نکنم مشکلی باشه. شما کارتون چیه؟ -ماشین میاریم. –چی؟ شراره پرید وسط حرفمون گفت تو کار واردات ماشین و این چیزاست. البته فکر کنم معاملات دیگم میکنه درسته؟ -آره. زمین خونه کارخونه مصالح هرچی که بشه خرید و فروختش. شراره بهم گفت راستی کتایون ماشینت چی شده؟ -بازم خراب شده مثل همیشه. –چرا عوضش نمیکنی؟ -نمیدونم شاید کردم. –ماشین خوب چیزی خواستی جابر جان برات قیمت خوب میاره. جابر گفت هرچی خواستی هست. شما فقط مدل بگو. گفتم والا این ماشین های لوکسی که شما میارید وسع من نمیرسه. –چند میلیارد زمین داری میفروشی وسعت نمیرسه؟ شراره ادامه داد کتایون جان اصلا اهل لاکچری بازی و این چیزا نیست. یه چیز جمع و جور میخواد. گفتم هنوز که تصمیم عوض کردن ماشین رو ندارم. اگر اوکی شد حتما بهتون میگم.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت چهل و یکم : زنانگی
ناهار تموم شد و همه تو همون تراس دور هم نشسته بودیم. شراره گفت خب بچه ها کم کم وقتشه. من متعجب مونده بودم وقت چی؟ به مژده اشاره کرد. مژده رفت و از یخچال یه کیک با خودش آورد. شراره هم آهنگ شاد پلی کرد. –آنیتا تولدت مبارک. همه جیغ و دست زدند. تازه فهمیدم تولد آنیتا بوده. کاش شراره میگفت یه چیزی میگرفتم. هرچند که تاحالا ندیده بودمش. بیخیال انتظاری هم نداره. والا نباید هم داشته باشه. جابر یه کلاه گپ سرش بود و پیرهن زرد آستین کوتاه پوشده بود که دکمه های جلوش کامل باز بود. یه سیگار برگ بزرگ هم در آورد و شروع به کشیدنش کرد. موقع بریدن کیک همه اومدن وسط و میرقصیدند. البته نوع رقصشون بیشتر به نمایش بدنشون با ریتم آهنگ شبیه بود. بعد اینکه کیک رو بریدیم هرکی همون جای قبلیش نشست. آنیتا هم سریع رفت تو بقل جابر. با هم دیگه شوخی میکردند و میخندیدند. شراره با یه بطری سیاه از توی بار اومد. –بچه ها اینم سورپرایز اصلی. شراب فرانسوی 1963. جابر گفت واقعا واسه اون موقعست؟ -آره. –چجوری آوردیش ایران؟ شراره یه پوزخندی زد و گفت مگه تو فقط قاچاقی میتونی چیز میز بیاری؟ شراب مزه خیلی تندی داشت. اما فقط نصف پیک واسه گیج شدنم کافی بود. رفته رفته اثر مستی توی همه دیده میشد. خنده هاشون، حرف هاشون و رفتارشون دیگه طبیعی نبود. جابر دقیقا روبروی من نشسته بود و آنیتا تو بقلش بود. یه لحظه دیدم دست جابر توی شرت آنیتاست و اونم از شهوت ناله میکنه. جابر دست انداخت پشت آنیتا و بند سوتینشو کشید و کندش. همون موقع شراره هم اومد پیششون لبای جابر رو میخورد. توی مستی خیلی صحنه تحریک کننده ای بود. لبامو از شهوت گاز میگرفتم. شراره دستشو برد لای پای جابر و کیرشو در آورد. از دیدن کیر جابر جا خوردم. شراره راست میگفت. خیلی گنده بود. بقدر کلفت بود که دست شراره کامل دورش حلقه نمیشد. شراره جلوی جابر نشست و گذاشتش توی دهنش. من همینطور حاج واج نگاه میکردم. متوجه شدم جابر بهم نگاه میکنه –خوشگله نمیای پیش ما؟ -من؟ -آره. شراره به سمتم برگشت و گفت کتایون میتونی از همچین چیزی بگذری؟ نگاه کن چقدر گندست. نمیدونم اثر مستی بود یا چیز دیگه. اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم چکار کنم. –پاشو بیا دیگه چقدر ناز میکنی. حرف جابر خیلی محکم بود. جوری که ناخواسته بلند شدم و میخواستم برم سمتش که آنیتا گفت ولش کن جابر جونم. همش واسه خودمه. از این حرفش بدم اومد. دختره فکر کرده همه مثل خودش کیر دزدند. رفتم سمت پله ها. شراره گفت کجا میری؟ -یکم گیجم باید بخوابم. –باشه عزیزم برو. شراره میدونست که نمیخوام تو برنامشون باشم. واسه همین هیچ اصراری نداشت. حتی اگر جابر میخواست به زور سمتم بیاد اون مانعش میشد. دم آشپزخونه نزدیک بود بیوفتم. یکم نشستم روی پله ها. مژده توی آشپزخونه وایساده بود و به کابینت تکیه داده بود. توی دستش لیوان مشروب بود و یه دستش هم سیگار. به سکس گروهی شراره نگاه میکرد. به نظر نمیرسید هیچ حسی داشته باشه. کاملا مثل یه تیکه یخ بود.نگاهش بهم افتاد. –خوبی؟ -آره. یکم سرم گیج رفت. صدای ناله هاشون زیاد شده بود. برگشتم نگاه کردم. جابر روی مبل ولو شده بود و آنیتا کیر گنده جابر رو توی کسش جا کرده بود و خودشو بالا پایین میکرد. دوست نداشتم اونجا باشم. رفتم بالا. دوست داشتم جایی باشم که صداشون رو نشنوم. واسه همین رفتم اتاق طبقه سوم. البته بیشتر سوئیت بود تا اتاق. یه اتاق بزرگ به شکل گرد که یه تخت خواب دو نفره با ملحفه سفید وسط اتاق بود. یه طرف اتاق حموم بود که هیچ دیواری نداشت و یه وان بزرگ جکوزی مانند داشت. دوشش از سقف بود. روبروش هم تراس با نمای فوق العاده از کوه روبروش. دلم خواست توی این منظره دوش بگیرم. لباسام رو در آوردم و توی وان خورمو ولو کردم. حسش خارق العاده بود. قسمت دیواره وان بالشتک توکار گذاشته بودند که راحت میتونستی دراز بکشی. همه چیز عالیه فقط کاش بیشتر میتونستم مست بشم. به مینی بار نگاه کردم. دو سه تا شیشه نصفه خالی اونجا بود. حوله رو برداشتم و خودم رو خشک کردم. رفتم و از شیشه شامپاین ریختم. چه مزه خوبی داره. خیلی گیج شدم. دیگه بزور چشمام رو باز نگه داشتم. همینطوری دمر روی تخت ولو شدم.
نمیدونم چقدر خوابیدم ولی فکر نکنم زیاد بوده باشه. با نوازش انگشت های دست پشت گردنم بیدار شدم. –خوابت برده بود؟ از صداش فهمیدم که شرارست. –آره اون شراب فرانسویت خیلی قوی بود. تو چرا اینجایی؟ -مزاحمتم؟ -نه منظورم اینه که فکر کردم بیشتر دوست داشته باشی با جابر باشی. –وقتی تو اینجایی نمیتونم برم با کس دیگه باشم. چشمام بسته بود. دوست نداشتم چشمام رو باز کنم. هنوزم توی همون خلصه لذت بخش بودم. –با نبود کامران مشکلی نداری؟ -دیگه عادت میکنم. –خوبه. همینطور پشت گردنم رو نوازش میکرد و میومد پایین تا به بین کتف هام میرسید. بیشتر از اون رو حوله اجازه نمیداد بره. –شراره. –جانم. –با یه دختر بودن چجوریه؟ -منظورت سکس باهاشه؟ -آره. –چرا میپرسی؟ هیچی نگفتم. بازم حس میکنم خوابم میاد. نوازش های شراره غلغلکم میداد. یه جوری لذت بخش بود. –یه تجربه خاصه. نمیدونم چجوری برات توصیفش کنم. هر نوع سکسی یه قسمتت رو ارضاء میکنه. لزبین یه چیزی بیشتر از همه اوناست برام. اگر تجربش نکنی واقعا نمیفهمی. در حین صحبتش دستش رو روی رون پام گذاشت و آروم به سمت داخل برد. شاید انتظار داشت پاهام رو جمع کنم و خودم رو سفت بگیرم. اما کاملا رها بودم. واسه همین به خودش جرات داد و دستش رو جلو تر برد. یه نفس بلند کشیدم. –از کجا میدونستی؟ -چیو؟ -که اینکارت تحریکم میکنه؟ -مگه تحریک شدی؟ -جدیدا اینجوری زیاد تحریک میشم. –جدیداً؟ -تو من میخوای؟ قشنگ معلوم بود تعجب کرده و داره دنبال کلمه مناسب توی ذهنش میگرده. با یکمی مکث گفت چجور خواستنی؟ -همونجوری که دستات داره بهم میگه. بهم بگو چقدر دوست داری بدنم رو ببینی. داشته باشیش. ازم اون لذتی که میگی رو ببری؟ چقدر میخوای؟ با لحن کاملا حشری گفت خیلی کتایون خیلی. –میخوام بهت اجازه بدم منو توی دنیای خودت ببری. بهم نزدیک بشی و ازم لذت ببری شراره. همونطوری دمر که خوابیده بودم حوله رو از روی خودم زدم کنار. –میخوام یه تجربه جدید باهات داشته باشم. بدنم در اختیارته. چشمام رو بیشتر به هم فشار دادم. برای شراره خیلی شرایط حساسی بود. اگر نمیتونست به خوبی منو به اوج برسونه و اگر مثل دفعه قبل یه حرکت نسنجیده انجام میداد منو از دست میداد. از پشت ساق پام شروع به بوسیدن و خوردن کردن. داغی زبونش کاملا حس میکردم. تا پایین باسنم رو همینجور میبوسید و میخورد. دیگه ادامه نداد. یک لحظه بعد بدن لخت و داغشو روی خودم حس کردم. مشخص بود کاملا لخته. پشت گردنم رو میخورد و تا پشت گوشم اومد. آروم دم گوشم با نفس های داغش گفت نمیدونی کتایون چقدر در حسرت این لحظه بودم. منم دیگه کاملا تحریک شده بودم و آماده پذیرش سکس با هم جنس خودم. آروم چشمام رو باز کردم و صورتم رو به سمتش چرخوندم. لباش رو گذاشت روی لبهام. شروع به مکیدن و لب گرفتم از هم کردیم. لبای خیلی شیرینی داشت. طعم لباش نه مثل منصور بود نه مثل کامران. یه چیز جدید. کاملا خاص. یکم از روم بلند شد و منم برگشتم.کامل روم خوابید. لبای همو میخوردیم. دست راستش روی سینم رفت و میمالوندش. نفس زدناش خیلی تند بود. حرارت زیادی داشت. این حرارت منو هم داغتر میکرد. پاشو انداخت بین پاهام و از هم بازشون کرد. یکم خودشو جابجا کرد و یه لحظه بعد اتصال انجام شد. اتصالی که من چند برابر داغتر و حشری تر کرد. کسش رو روی کسم گذاشت و به آرومی بصورت دورانی میمالید به هم. دیگه صدام در اومد و ناله میکردم. گردنم رو میلیسید و رفت سراغ سینه هام. زبونش رو دوره نوکش میچرخوند. به آرومی توی دهنش میکرد. میمکید. خیلی آروم بین دندوناش فشارش میداد. دستم لای موهاش بود. به موهاش چنگ میزدم. به آروم رفت پایین. دوست داشتم سریع به اونجا برسه. کسم کاملا آتیش شده بود. بشدت ازش آب میومد. به شکمم که رسید دور نافم رو میخورد. از زیر نافم تا بالای کسم رو پشت سر هم ذره ذره میبوسید. به کسم که رسید یه نفس عمیق کشید. برخورد نفسهاش از بینیش به کسم رو حس میکردم. انگار داشت بو میکشید. اذیتم میکرد. انتظار داشتم زبونش رو لای کسم حس کنم اما اون ازم دریغش میکرد. بیشتر توی آتیش شهوت منو میسوزوند. بلاخره لباش رو روی لبای کسم حس کردم. چند بار بوسیدش و آروم زبونشو از پایین تا بالای کسم کشید. سه بار اینکار رو کرد و دفعه آخر چوچوله کسم رو مکید. بهترین باری بود که کسم رو کسی میخورد. هزاران برابر بهتر از منصور و کامران. چشمام رو بسته بودم و بیشترین لذت رو میبردم. ریتم لیسیدنشو تند تر کرد. دیگه داشتم دیوونه میشدم. دستم رو گذاشتم روی سرش و به خودم فشار میدادم. دیگه صدام ناله نبود. جیغ بود. یه لحظه دوتا انگشتش رو داخل کسم وارد کرد و بعد از چند حرکت و لیسیدن آب کسم با فشار پاشید. هم زمان شراره تند تند لیس میزد. تند تند نفس میزدم. خیلی عالی بود. چند لحظه بعد شرار اومد روم. –عزیزم اولین تجربت چطور بود؟ - شراره تو فوق العاده ای. خیلی عالی بود. لباش رو گذاشت روی لبام و لبای همو میخوردیم. –بازم دلت میخواد؟ -پس مهمونات چی؟ -کون لق همشون. من فقط تورو میخوام. فقط تو. –باشه عزیزم. –همینطوری عادی نمیشه. گوشی تلفن توی اتاق رو برداشت و به مژده زنگ زد. –مژده. یه شیشه شراب سفید با سطل یخ بیار بالا. زود بیا. راستی کیف اسباب بازی ها رو هم بیار. –مژده هم میخوای بیاد؟ -نگران نباش نمیذارم داخل بیاد. –راستش مشکلی ندارم. –واقعا؟ همون لحظه صدای در زدن اومد. شراره همونطور لخت در اتاق رو باز کرد. یه لحظه ترسیدم شاید جابر پشت در باشه واسه همین با حوله خودمو پوشوندم. شراره در رو باز کرد و گفت بیا تو. مژده پیرهن سفید تنگ پوشیده بود که آستین هاش رو بالا زده بود و یه دامن مشکی کوتاه جذب هم تنش بود. صندل های پاشنه بلند پوشیده بود. یه دستش یه سطل استیل پر یخ و شیشه شراب داخلش بود. اون یکی دستش هم یه کیف چرمی مشکی بود. منو که دید بهم لبخند زد. تو نگاهش میشد خوند که بهم میگه بلاخره رام شدی. شراره سه تا لیوان آورد و شراب برامون سرو کرد. من هنوز حوله رو جلوی خودم نگه داشته بودم. لیوان رو داد دستم –بیا عزیزم میخوام اینبار بیشتر لذت ببری. اون حوله رو بردار. اینجا که غریبه نیست. حوله رو از دستم کشید. مژده یه کم از شراب خورد و بعد شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کرد. زیر پیرهنش سوتین نداشت و اون بدن لاغر و سینه های خوش فرمش رو در معرض نمایش گذاشت. زیپ کنار دامنشو باز کرد و درش آورد. شورت توری مشکی پاش بود. خیلی بدن خوش فرمی داشت. شراره رفت سمتش و دستش رو انداخت دور گردن مژده و لباشو چسبوند به لبهاش. یکم از فاصله گرفت و عینک مژده رو در آورد. –مژده میخوام کتایون بیشترین لذت ممکن رو ببره. مثل همیشه با زبونت دیونش کن. مژده اومد روی تخت و چهار دست پا به سمت اومد. لب هام رو بوسید. شراره پشت مژده بود و شرتشو رو در آورد. دستشو برد لای پای مژده و یه حرکتی کرد که مژده یه آه آروم کشید. مژده شروع به خوردن سینه هام کرد و اومد بین پاهام. خیلی حرفه ای اینکار رو میکرد. با یه سبک خاص اما به اندازه ای که شراره تحریکم کرد نتونست تحریکم کنه. به کسم رسید و به آرومی شروع به لیسیدنش کرد. خیلی خوب اینکار رو میکرد. به موقعش تند میکرد و بعد آروم. کسم دوباره خیس شد. شراره پشت مژده بود و اونم مشغول خوردن کسش بود.مژده پاهام رو داد بالا انقدر که سوراخ کونم رو میتونست ببینه. آروم زبونشو گذاشت روی کونم و دورشو میلیسید. غلغلکم میمومد و اونقدری که خوردن کسم تحریکم میکرد اونجا نمیکرد. انقدر ادامه داد تا یه کوچولو زبونشو کرد تو. از این کارش یکم چندشم شد. هیچوقت حس خوبی راجبه سکس مقعدی نداشتم. همیشه میگفتم اونجا فقط واسه دفع فضولاته. یکمی خودم جمع کرد فهمید که لذت نمیبرم. دوباره برگشت روی کسم.چوچولم رم میمالید و انگشتش رو میکرد تو.دوباره ارضا شدم. به نسبت خیلی ضعیف تر از دفعه قبل. شرار اومد کنارم خوابید. مژده رفت سمت اون و شروع به خوردن کسش کرد. من نگاهشون میکردم. مژده از توی کیف یدونه دیلدو ژله ای در آورد که بنفش رنگ بود و سر و تهش یه جور بود. یه طرفش رو کرد تو کس شراره و یه طرفش رو توی کس خودش. آروم روی هم تلمبه میزدند. مژده خیلی آروم ناله میکرد. نمیدونم کلا اینجوری بود یا دیگه به اون شدت حال نمیکرد. از توی کسش در آورد و از شراره هم همینطور. شراره حالت داگی شد و بهم گفت کتایون میخوام با تو بازی کنم. –چکار کنیم؟ -تو همی اینجوری بشو بهت میگم. –شراره میدونی من آخه. –آهان فهمیدم. به مژده اشاره کرد. مژده یه طرف دیلدو رو کرد توی دهنش. خیلی فرو کرد تو. تقریبا تا نصفش و بعد در آورد. همینطوری مات موندم. چجوری اینکار رو کرد. –حالا دیگه اوکیی؟ با اکراه قبول کردم و مثل شراره شدم. باسن هامون رو به هم بود. یه سر دیلدو رو مژده کرد توی کسم و اون سرش هم حتما توی شراره بود. شراره حس میکردم به آرومی داره خودشو جلو عقب میکنه. منم همینکار رو کردم. واقعا حال نمیداد. رفتم جلو تر از توی خودم کامل درش آوردم. هنوز توی شراره بود. مژده اون سرش که توی کسم بود رو گرفت و چرخونه به سمت کون شراره. خیلی راحت وارد کونش کرد. دیلدو زیاد کلفت نبود شاید به اندازه یه خیار گلخونه ای رسیده. اما اینکه خیلی راحت رفت توی کون شراره نشون میداد خیلی از اونجاش کار کشیده. مژده همینطور داخل سوراخ های شراره دیلدو رو حرکت میداد. یهو کشیدش بیرون و گذاشت کنار. خواست از توی کیف یه چیز دیگه برداره که شراره گفت قبل اینکه بذاری کنار باید تمیزش کنی. مژده دیلدو دو سر رو دوباره برداشت و این دفعه هر دو سر اون به نوبت میکرد توی دهنش و در میاورد. یجورایی دیلدو ژله ای رو از دو سر ساک زد. دیگه واقعا بدم اومد. آخه توی کون شراره بود. انداختش کنار و چیزی مثل کمربند چرمی بست دور کمرش و جلوش یه کیر مصنوعی گنده کردم رنگ بست. خیلی گنده بود. تقریبا اندازه مال جابر. گفتم همچین چیزی که واقعیش هست چرا مصنوعی؟ -خب تو که نیستی اونجا. شراره اومد بین پاهام و شروع به لیسیدن کسم کرد. مژده از پشت توی کس شراره گذاشت و شروع به تلمبه زدن کرد. ناله های شراره شروع شد. –بیشتر. اممم. هر دوتاشو پر کن. دوتا میخوام. مژده از کیف یه دیلدو دیگه تقریبا همون اندازه برداشت که این یکی سیاه بود. وقتی توی کون شراره فرو کرد شراره یه جیغ آروم زد. با خنده گفتم چی شد؟ جر خوردی؟ -نه عزیزم از شهوته زیاده. شراره دوباره لیسیدن و خوردن کسم رو ادامه داد تا برای بار سوم ارضا شدم. دیگه نا نداشتم.اونم اومد روم. لبای همو میخوردیم. شراره به مژده گفت اینا رو جمع کن پایین رو هم مرتب کن کم کم بریم. حرف زدنش با مژده یجوری دستوری بود. جالب اینجاست که مژده بدون هیچ چون و چرا گوش میده. مژده وسائل رو جمع کرد لباساش رو پوشید و رفت. –شراره مگه کلفتته که اینجوری باهاش رفتار میکنی؟ -دیگه هر کسی یچیزایی رو پذیرفته. نگران اون نباش. امروز رو دوست داشتی؟ -وقتی باهم بودیم رو خیلی. –بعدش چی؟ -اونم دوست داشتم اما کمتر. –عزیزم. توی تخت لخت توی بقل هم بودیم و بدن همو نوازش میکردیم. خیلی خسته بودم. مطمعن بودم بخوابم تا فردا بیدار نمیشم. باید برم خونه. آفتاب رفته بود و یک ساعت دیگه شب میشد. –شراره بریم؟ -باشه عزیزم. بلند که شدم متوجه شدم هنوز دیلدو ها توی شراره مونده. –اینا رو چرا در نیاورده؟ -خودم گفتم باشه. حالت چهار دست و پا رفت روی تخت پشت بهم. –تو درشو بیار برام. اول اونی که توی کسش بود رو کشیدم بیرون و سریع انداختم اونور. بلند آه کشید. واقعا راحت نیستم با این کار راحت نبودم. –چرا معطلی؟ مگه نمیگی دیرت شده. با اکراه زیاد از پایین دیلدو گرفتم و کشیدم بیرون. وقتی درش آورد هوایی که توی کونش از فشار دیلدو جمع شده بود با صدا اومد بیرون. –شراره!؟ اه. چقدر حال بهم زنی. بلند زد زیر خنده –دیوونه اونی که فکر میکنی نبود. –حالا هرچی. سوراخ کونش کامل باز بود. فکر کنم راحت دستم رو میتونستم تا مچ بکنم تو. خیلی منظره چندش آوری بود. –شراره تو مشکلی برات پیش نمیاد؟ -چه مشکلی؟ -آخه این جوری. چجوری بگم. خیلی باز شده. میتونی دستشوییت رو نگه داری؟ دوباره زد زیر خنده. –کوفت چرا میخندی؟ -اونقدر که فکر میکنی مشکل دار نیست. با هم رفتیم توی وان و دوش گرفتیم. تازه متوجه شدم شراره اصلا لباس تنش نبوده و کاملا لخت اومده بود پیشم. لباسام رو می پوشیدم شراره همونجوری رفت پایین. چند دقیقه بعد هم منم رفتم. طبقه دوم هم چندتا اتاق بود که یه اتاق از همه بزرگتر بود. حدس زدم جابر و آنیتا اونجا باید باشند. لای در باز بود. نگاه کردم. جابر روی تخت ولو شده بودو کمرش نزدیک لبه تخت بود. پاهاش هم از لب تخت آویزون بود و علاوه بر پاهاش اون کیر گندش تو حالت خوابیده تا بالاتر از زانوهاش آویزون شده بود. شراره آنیتا رو صدا کرد و گفت ما میریم تهران. اگر میخواید بمونید بعدا کلید ها رو برام بیار. شراره که برگشت سمت در سریع اومدم عقب که مثلا منو نبینه. شرار در حالی که لباساش دستش بود اومد بیرون. –دیدیش؟ -چیو؟ -خودتو نزن به اون راه دیدم نگاه میکردی. چطوره؟ -گندست دیگه. –تا حسش نکنی نمیفهمی چیه. –اون اگر تو من بره اگر جرم نده مثل تو گشادم میکنه. عمرآ دلم بخواد مثل تو گشاد بشم. خندید. رفتیم پایین. یکم کیک با قهوه خوردیم. لباسام رو پوشیدم و از ویلا اومدیم بیرون. حدسم درست بود. اون مزدا 3 واسه مژده بود. با اسرار شراره جلو نشستم. تو راه منو شراره صحبت میکردیم و مژده یک کلمه حرف نزد. بعضی وقتا شک میکنم نکنه این دختره کلا لاله. دم خونه رسیدیم. توی ماشین از مژده تشکر کردم و باهاش دست دادم. شراره با من پیاده شد. –عزیزم بیشتر وقت بذار باهم باشیم. امروز واسه من فوق العاده بود. –واسه منم شراره. صورتم رو نزدیکش کردم باهاش روبوسی کنم که یهو لب هاش رو گذاشت روی لبام و بوسید. بهم لبخند زد و سوار ماشین شد و رفتند.
     
  

 
قسمت چهل و دوم : چایی داغ
از خواب بیدار شدم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. به ساعت کنار تختم نگاه کردم. یه ربع شیش. امروز جمعست و خیلی ضد حاله که این موقع صبح بیدار بشی. میخوام دوباره بخوابم اما دیگه خوابم نمیاد. دیشب یک ساعت بعد اینکه رسیدم خونه خوابیدم. خواب که نه از خستگی بیهوش شدم. دیروز چکار کردم با خودم؟ بر عکس چیزی که تاحالا بودم شدم. شهوت بهم غلبه کرد و یه کار اشتباهی کردم. تو این چند وقت کارهای اشتباه زیادی کردم. اما از هیچکدومشون حس بدی نداشتم. این یکی فرق میکنه. داستان دیروز رو مرور میکنم. چرا اصلا رفتم اونجا؟ من که میدونستم چه خبره. شراره همینه دیگه. دوستاش هم مثل خودشند. همیشه همینجوری بوده. از اینکه بدنم رو دستمالی کرده بدنم مور مور میشد. تقصیر من نیست که. بخاطر مستی بوده. انقدر مست بودم که اگر جابر اون کیر گندشو میکرد توی کسم هیچ مشکلی نداشتم. نه بخاطر مستی نبود. خودم اجازه دادم. چه اتفاقات حال بهم زنی افتاد. اولش خوب بود اما بعدش واقعا حال بهم زن بود. دیلدویی که تو کون شراره بود رو مژده کرد توی دهنش. کس و کون همو میخوردند. از همه بدتر اینکه شراره سوراخ های گشادشو بهم نشون داد. واقعا حال بهم زن بود. وقتی منو شراره بودیم تونست منو به ارگاسم خوبی برسونه. راستش مشکلم خود شرارست. کاش شراره نبود. یکی دیگه بود که میتونستم بیشتر دوسش داشته باشم. شراره نمیتونه واسم یه معشوقه باشه. هیچ احساسی بینمون نبود. همون کاری رو برام کرد که دیلدو مهدیس یا اون هویج برام کرد. البته خیلی بهتر. منظورم ارضاء شدن بدون احساسه. این موقع صبح اصلا وقت خوبی واسه فکر کردن نیست. هرچی فکر میکنی همش فکر های بد میاد توی سرت. بلند شدم پنجره اتاقم رو باز کردم. هوای خنکی توی اتاق پیچید. خستم هنوز اما خوابم نمیاد. با همین فکرو خیالا یه ساعتی رو گذروندم. دیگه حوصلم سر اومده. لباسام رو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون. هیچ برنامه ای نداشتم و فقط یکمی میخواستم قدم بزنم. به سر خیابون رسیدم چشمم به صف طولانی حلیم فروشی افتاد. یادش بخیر یه زمانی منصور چقدر حلیم میخرید. اصلا آخرین باری که حلیم خوردم کی بود؟ رفتم توی صف وایسادم. نزدیک نیم ساعت اینطورا طول کشید تا آخر تونستم بخرم. نون هم گرفتم. رسیدم خونه بچه ها هنوز خواب بودند. بیدارشون کردم. با کلی غر زدن بلاخره بلند شدند و دورهمی صبحونمون رو خوردیم. موقع صبحونه گفتم بچه ها یه خبر خوب دارم براتون. البته بیشتر واسه مهدیس. واسه زمینتون مشتری دست به نقد پیدا شده که یکجا میخره. مهدیس یهو با ذوق جیغ زد وای مامان راست میگی؟ کی بریم معامله کنیم؟ -هر وقت خواستید. –همین امروز بریم. –امروز؟ -آره دیگه. –عزیزم حالا نه به این زودی ولی بهش زنگ میزنم یه روز تو همین هفته قرار میذاریم. مهیار گفت این یارو کی هست؟ -یکی از آشناهای شراره. –خودت باهاش حرف زدی؟ -آره. اسمش جابره. تو کار واردات ماشینه. –دیروز دیدیش؟ -آره. –دیروز مگه نرفتی فشم ویلای شراره؟ اونم اونجا بود؟ مهیار با لحن خیلی جدی میپرسید. دیشب از دهن در رفته بود که فشم بودیم. –خب میدونی یه مهمونی معمولی بود. به هر حال زمینتون رو میخره دیگه. –خوبه دیگه. –اینکه یکی پیدا شده زمین رو میخره؟ -هم اون هم اینکه جاهای خوب میری آدم های جدید پیدا میکنی. تو این چند وقته نشد یه بار من حرف بزنم این مهیار گند زنه به اعصابم. همش دنبال مچ گرفتن و کنف کردن منه. –مامان ماشین هنوز تعمیرگاست؟ -آره چطور؟ -دیگه خیلی خراب شده بفروش یه بهترشو بگیر. مهدیس هم گفت آره مامان از این شاسی بلندها بخریم. خیلی خوبه. –فعلا انقدر پول ندارم که بخوام شاسی بلند بخرم. –پول که هست. –آخه نیازی نیست. هر ماشینی بلاخره خراب میشه. فعلا که میشه تعمیرش کرد و سوارش شد. –اه مامان اون ماشین چیه دو دستی بهش چسبیدی. ولش کن دیگه. یکی از مشکلات وضعیت مالی جدیدمون اینه که مهدیس فکر میکنه چون پول زیادی به دستش رسیده میتونه امر و نهی کنه. البته این خصلت آدماست اما من بشدت از این خصلت متنفرم. خیلی جدی گفتم تا وقتی دلم بخواد نگهش میدارم. –آخه این که همش خرابه. –اونش به خودم مربوطه. دیگه هیچی نگفت.
صبح روز بعد قبل از اینکه برم شرکت رفتم ماشین رو بگیرم. خیلی ناقابل نزدیک یک و نیم میلیون شد. تازه با کلی تخفیف. حالا خدا میدونه که چقدر پول منو تیغ زدن. تعمیرکار گفت خانم زانتیا ماشین خوبیه اما وقتی به خرج بیوفته فقط هزینه الکی داره. حرفش درست بود. تو این یک سال اخیر این سومین بار بود که ماشین میرفت تعمیرگاه. تازه من که جایی نمیرم باهاش. همش شرکت و خونه. به محض اینکه رسیدم شرکت بازم جلسه و کار این چیزا. بعد از ظهر توی جلسه دو نفره با فرح منش بودم. گفت اقامت کاناداش اوکی شده و داره کاراش رو میکنه. نهایت تا یک ماه دیگه اینجاست. –چقدر یهویی آقای فرح منش؟ -خیلی وقت بود کارا اوکی شده بود. اصرار خانم بچه هاست که زودتر بریم. –واسه همیشه میرید؟ -آره دیگه. –هلدینگ چی میشه؟ -یکی دیگه میاد جام. تا بوده همین بوده. –خب معلوم نیست کی؟ خندید و گفت چیه؟ عجله داری بدونی رئیس بعدی کیه؟ هیچی نگفتم. –من استعفام رو نوشتم. فکر نکنم مشکلی با موافقتش باشه. خلاصه خواستم بگم من تا آخر ماه بیشتر در خدمتتون نیستم. –امیدوارم هرجا هستید موفق باشید. از اتاقش که اومدم بیرون یک راست رفتم اتاق مریم ستاری و بهش گفتم بیاد اتاقم. همزمان با اومدنش شهلا خانم برام چایی آورد و گذاشت روی میز. –میدونستی فرح منش داره میره؟ -آره مثل اینکه امروز استعفا هم نوشته. –کی جاش میاد؟ -معلوم نیست. تازه امروز قضیه علنی شده. –حدسی نمیزنی؟ -از داخل سازمان نه. باید دید تصمیم مدیر عامل و هیئت مدیره چیه. با صدای آروم گفتم فکر میکنی کربلایی بیشتر قدرت بگیره؟ -اون همین الانشم خیلی نفوذ داره. –درسته اما اگر آدم خودش رو بیاره که خیلی قضیه بد میشه. –هیچی معلوم نیست. باید صبر کرد و دید. همون موقع تلفن روی میزم زنگ خورد و اومدم جواب بدم دستم خورد به لیوان چایی لب میز و ریخت روی پاهام. بیشتر قسمت بین پاهام بود. خیلی داغ بود و منم فقط یه شلوار پارچه ای پوشیده بودم. بدجوری سوختم. جیغ زدم و از جام پریدم. –چی شد خانم شریف؟ -وای سوختم. –سریع شلوارتون رو در بیارید. ممکنه تاول بزنه. توی یک لحظه یه فکر شیطانی به سرم زد. چرا که نه. سریع درش آوردم و تا پایین زانوم کشیدم پایین. رونهام کاملا قرمز شده بود. رو صندلیم پشت میز نشسته بودم و اونم سریع پارچ آب یخ رو برداشت و آروم آروم روی پام میریخت. داشتم یخ میزدم. آب پارچ رو تازه عوض کرده بودند و توش یخ انداخته بودند. شورتم سفید نخی بود. از همین معمولیا. مثلا واسه اینکه شورتم خیس نشه از لبه هاش گرفتم و کشیدمش بالا. جوری که که خط چاک کسم قشنگ مشخص شده بود. یه لحظه نگاهش افتاد به کسم. در حد یه ثانیه با بهت زدگی نگاه کرد و سریع روش رو برگردوند. واسه اینکه تابلو نباشم منم سریع گفتم مرسی خیلی بهتر شد. سریع شلوارم رو پوشیدم. –نمیدونم چند وقته چرا هی بلا سرم میاد. بازم مرسی که کمکم کردی. آروم زیر لبی گفت خواهش میکنم و سریع از اتاق رفت بیرون. یعنی فهمید؟ آخه یکی نیست به من بگه زن حسابی چرا انقدر تابلو میکنی خودتو؟ میخواستی کستو بهش نشون بدی؟ دختره از شرم و حیا سرخ شده بود. یه چیزایی توی پس زمینه ذهنیم هست که میخوام ازشون دوری کنم اما رفتارم بر اساس اوناست. لزبین و سکس مادر و پسری چیزهایی که ازشون متنفر بودم و اما الان دارم یجورایی دنبالش میرم. تن به هنجنسگرایی دادم و با فیلم های سکس مادر و پسر خود ارضایی میکنم. چه بلایی سرم اومده.
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. یه شماره خیلی رند با پیش شماره 0916 بود. جواب دادم. –بله؟ -سلام کتایون. حالت چطوره؟ از صدای کلفت و لهجش فهمیدم جابره. –سلام آقا جابر. خوبی؟ شماره منو از کجا آوردی؟ -شراره داد. این شراره یه ذره شعور نداره قبل اینکه شماره منو به هرکسی بخواد بده باهام قبلش هماهنگ کنه. دفعه اولش نیست. –با بچه هات صحبت کردی؟ -آره اونا اوکیند. –باشه پس کی قرار محضر بذاریم؟ -شما کی راحتی؟ -هر وقت شما بگی. چکش رو هم در وجه بچه ها همونجا میکشم میدم بهتون. –باشه پس من شب واسه فیکس کردن قرار محضر بهتون زنگ میزنم. –منتظرما. خدافظ. قطع کرد. انگار طلبکاره. یه سر سوزن نزاکت نداره. قشنگ از این تازه به دوران رسیده هاست. وقتی حرف میزد ناخواسته یاد کیر گندش افتادم. اگر اونو میکرد توی من. وای. کامران اوین بار که کیرشو توی کسم فرو کرد اولش خیلی درد داشت. رفته رفته جا باز کرد. کلفتی این قشنگ دوبرابر مال کامرانه. جداً شراره یا آنیتا چجوری باهاش حال میکنند؟ میگن اندازه کیر توی کیفیت سکس موثره. اما دیگه نه انقدر. زن باید حال کنه نه اینکه درد بکشه. حالا یکی مثل شراره انقدر گشاد شده که فقط با این حال میکنه. خاک تو سرت شراره. چه بلایی سر خودت آوردی. البته درستش اینه که سر کس و کونت. هنوزم یکمی پاهام میسوزه. امیدوارم تاول نزنه. پوستم خیلی حساسه.
ساعت کاری تموم شد و منم میخواستم برم. موقع رفتن از جلوی اتاق مریم ستاری که رد شدم متوجه شدم هنوز داره کار میکنه. –هنوز نرفتی؟ -یکمی کارم مونده تمومش کنم میرم. سرش رو از توی مانیتور بالا نیاورد. حتی نگاهمم نکرد. به نظر میرسید یجور شرم توی صورتشه. طبیعیه. دختره خیلی مذهبیه. بجای اینکه من خجالت بکشم اون خجالت زده شده. به سرم زد یکم سربه سرش بذارم. –بازم متشکرم ازت. خیلی خوب شد. اگر تو اینکار رو نمیکردی حتما تاول میزد. –خواهش میکنم. اونقدر هم سوختگیش زیاد نبود. –آخه میدونی من پوستم خیلی حساسه. البته ربطی به پوست هم نداره. بلاخره اونجا هم که بسوزه خیلی بدجوره. یهو هنگ کرد. فکر کنم منظورش از اونجا کس بود. سریع گفتم بین پاها رو میگم. مثل عرق سوز شدن میمونه. بسوزه آدم نمیتونه راحت راه بره مگه نه؟ -امم آره. –بازم مرسی. من برم دیگه. کاری نداری؟ -نه خدانگهدار.
     
  

 
قسمت چهل و سوم : باغ رضوان

بعد از اینکه با بچه ها صحبت کردم با جابر تماس گرفتم و قرار محضر رو فیکس کردم. فرداش صبح با هم رفتیم اونجا. کارهای محضر رو انجام دادیم. قبلا کارهای کد رهگیری و این چیزاش انجام شده بود و ما فقط چند روزی باید تا انتقال قطعی سند صبر میکردیم. جابر همونجا کل مبلق رو در وجه بچه ها چک کشید. از محضر که اومدیم بیرون مهیار پرسید با این رفته بودید فشم؟ -آره جابر هم اونجا بود. چطور مگه؟ -شراره چه دوستایی داره. آخه این گولاخ چیش به شماها میخورد؟ تو دلم گفتم به من که هیچی اما یه چیزی داره که بدجوری به شراره میخوره. بچه ها از همونجا رفتند بانک و منم رفتم شرکت. تازه رسیده بودم که با پیش شماره اصفهان باهام تماس گرفتند. –سلام خانم شریف. از بیمارستان ... تماس میگیرم. –سلام خوب هستید؟ بفرمایید در خدمتم. –تسلیت عرض میکنم. خانم منیژه فربد صبح امروز فوت کردند. همه کارهای حساب رسی و غیره قبلا انجام شده. فقط تشریف بیارید جنازه ایشون رو تحویل بگیرید. خیلی ناراحت شدم. مشخص بود زیاد زنده نمی مونه اما خیلی زود بود. خیلی. بغضم گرفت. باید میرفتم میدیدمش. بهش قول داده بودم. لعنت به من که به جای سر زدن به کسی که منتظره رفتم یه جایی که اون کثافت کاری ها رو بکنم. دلم میخواست همین الان برم فرودگاه و مستقیم برم اونجا اما بخاطر کارهام اصلا نمیتونستم. کل روز حالم گرفته بود. بیشتر از اینکه بخاطر مرگ منیژه ناراحت باشم از دست خودم ناراحت بودم. همش به خودم میگفتم نباید میرفتم پیش شراره. آخر ساعت کاری به فرح منش گفتم که فردا مرخصی هستم. خیلی جدی گفت خانم شریف. فردا کنگرست. ما روی بخش شما حساب کردیم. –آقای فرح منش میدونم اما باور کنید نمیتونم بیام. باید برم اصفهان. خواهر شوهرم فوت کرده. هیچکسی رو نداره. من و بچه هام تنها اقواشیم. از طرفی ستاری هست. –تسلیت میگم خانم. خدا بیامرزتشون. کاری هست بتونم انجام بدم؟ -نه فقط همین که با مرخصی فردام موافقت کنید. –باشه. ارائه بخش شما رو خانم ستاری میده؟ -آره باهاش هماهنگ کردم. –شاید الان وقت خوبی واسه گفتن این حرف نباشه اما زیادی به این دختره داری پر و بال میدی. میدونی که از آشناهای نزدیک کربلاییه. بعید نیست که. حرفشو قطع کردم و گفتم حواسم هست اگر کاری نداری من باید برم. –ببخشید اما فکر کردم بهتره یکم حواست بیشتر به اطرافت باشه. –مرسی آقای فرح منش. خدافظ. اومدم بیرون و رفتم اتاق ستاری. –خانم ستاری دیگه سفارش نکنم. اگر مشکلی پیش اومد تماس بگیر. –شما فردا مگه درگیر مراسم نیستید؟ میتونید صحبت کنید. -اگر تو زنگ بزنی حتما. –فکر نکنم مشکلی باشه. ایشالا به سلامت برگردید.
به محض اینکه رسیدم خونه واسه ساعت 6 صبح فردا سه تا بلیط گرفتم. لباس های مشکیم رو آماده کردم. بچه ها هنوز خونه نیومده بودند. تازه شب شده بود که رسیدند خونه. با کلی خوشحالی و خنده. مهدیس تا منو دید گفت وای مامان رفتیم چند جا ماشین دیدیم. فکر کن. چند روز دیگه میخوام شاسی بلند بخرم. مهیار گفت خوبی مامان. –آره مامان جان. واسه فردا آماده بشید. باید بریم اصفهان. مهدیس گفت اصفهان؟ واسه چی؟ -عمه منیژه فوت کرده. –حالا همه باید بریم؟ خیلی جدی گفتم بله. مثل اینکه فراموش کردی. بجز ما هیچ قوم و خویشی نداره. –آخه مامان فردا با سارینا قرارداشتم. یهو بلند داد زدم بیخود. –آخه مامان. –مهدیس اعصاب منو خورد نکن. همین که گفتم. با ناراحتی و زیر لب غر غر کنان رفت اتاقش. بعد رو کردم به مهیار گفتم یادت نره غسل بگیری. –غسل بگیرم؟ واسه چی؟ -واسه تشیع جنازه باید پاک باشی. –نمیفهمم چی میگی مامان. –حوصله توضیح دادن ندارم مهیار. توفقط کاری که بهت گفتم رو بکن. بلدی چجوری غسل بگیری؟ -نه. براش توضیح دادم. یاد اومد منصور همیشه بعد از سکس با من غسل میگرفت. زیاد آدم مذهبی نبود. بعضی وقت ها نماز میخوند. اما همیشه بعد سکس غسل میکرد. میگفت پاک نباشیم برکت ازخونه میره. واقعا معنی حرفشو نمیفهمیدم. هنوز هم درست درک نمیکنم. به هر حال اون شب دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و بدون هیچ مساله خاصی گذشت. صبح روز بعد ساعت 8 اینطورا رسیدیم اصفهان. سریع تاکسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان. همونجا از مهیار خواستم بره به محل قدیم و حاج سلیم رو خبر کنه. کاغذ بازی های تحویل جسد رو انجام دادم و به دنبال نعش کش تا باغ رضوان اومدیم. هیچ وقت تشیع جنازه به این خلوتی ندیده بودم. حاج سلیم و دو تا پیرزن دیگه و مهیارهم رسیدند. هیچوقت تشیع جنازه به این خلوتی ندیده بودم. فقط ما شش نفر با یکی که قران میخوند و کسی که قبر میکند. اون دوتا پیرزن یکیشون زن حاج سلیم بود و یکی دیگه هم از قدیمی های همون محله. از مهیار خواسته بودم که سر راه چند بسته خرما بخره و خیرات کنیم. خیلی سریع تموم شد. قبل ظهر دیگه منیژه رو دفن کرده بودیم. مهدیس و مهیار عین خیالشون نبود. خیلی دلم میخواست یه کاری برای منیژه انجام بدم. از اونجا برگشتیم و به خیابون که رسیدیم از حاج سلیم و خانم ها تشکر کردم اومدند. حاج سلیم یکم اومد اینطرفتر که بتونیم تنها صحبت کنیم. –کتایون خانم میخوام یه چیزی بگم امیدوارم باعث ناراحتیتون نشه. این خدا بیامرز و بابای خدابیامرزش توی تنهایی فوت شدند. کسی واسوشن فاتحه نمیخونه. لطفا براشون خیرات کنید. ایشالا به روح شوهر مرحومت هم برسه. –خودم تو فکرش بودم. حتما اینکار رو میکنم. –خداروشکر. شما الان کجا میرید. –میریم فرودگاه برگردیم. –تشریف بیارید خونه ما. ناهار دور هم باشیم. اینطوری که بده هنوز نرسیده میخوای برگردی. –نه دیگه مزاحم نمیشم. باید زود برگردیم. –باشه. اصفهان اومدید حتما سر بزنید. –قربان شما. باشه حتما میایم. واسه ساعت 2 بلیط پیدا شد و برگشتیم. تمام مدت تو فکرم بود چطوری میتونم اونجوری که باید واسه منیژه خیرات بدم. رفته رفته به این نتیجه میرسیدم که باید واسه پدر مادرش و حتی برادرش هم خیرات بدم. بلاخره این پول واسه اونا بود که به من رسید. فقط مشکل اینجاست که چجوری به بچه ها بگم. وقتی رسیدیم تهران به اندازه مدت زمان پروازمون توی ترافیک موندیم. موبایلم رو چک میکردم. حتی یه تماس هم از مریم ستاری نداشتم. واقعا هیچ مشکلی پیش نیومده؟ همه چیز اوکی بوده؟ بهش زنگ زدم. –سلام خانم شریف. خوبید؟ -سلام ستاری جان. مرسی عزیز. چه خبرا؟ کنگره چطور پیش رفت؟ -خوب بود. همه چیز همونطور که پیش بینی میکردید بود. –مشکلی پیش نیومد که؟ -نه گزارشش رو آماده میکنم بهتون میدم. فردا تشریف میارید شرکت؟ -آره. –مراسم چطور بود؟ -خوب بود. آبرو مند برگذارشد. –بازم تسلیت میگم. ایشالا غم آخرتون باشه. –مرسی. ایشالا هیچ وقت غم نبینی.
شب بعد شام از به بچه ها گفتم میخوام راجبه یه موضوعی صحبت کنیم. ما باید واسه عمه منیژه و پدربزرگ و مادر بزرگ و پدرتون خیرات بدیم. مهدیس گفت –خب یه مقداری خرما میگیریم میدیم امام زاده صالح. دیگه اینم مامان صحبت کردن داره. وای این بچه چرا نمیفهمه. خیلی جدی گفتم چند میلیارد ازشون بهت ارث رسیده فقط میخوای با یه بسته خرما جبران کنی؟ -یعنی چی؟ نمیتونستند این همه پول رو با خودشون توی گور ببرند که. این پول حق ماست. بعدشم اون عمه منیژه که من یادمه یه بسته خرما هم از سرش زیاده. –مهدیس درست حرف بزن. اون الان مرده و دستش از دنیا کوتاهه. –خب میگی چکار کنیم؟ -من اگر میتونستم یه قسمتی از این پول رو به خیریه ها میدادم. –مثلا چقدر؟ -نیمدونم. حداقل نصفش. مهدیس یهو زد زیر خنده واقعا خوبه که مامان پول دستت نیست. خندیدنش عصبیم کرد. میخواستم جوابشو بدم که مهیار گفت حق با مامانه. من به این همه پول نیازی ندارم. یک دهمش هم برام کافیه. من میدم. مهدیس خیلی جدی و با تعجب گفت مهیار؟ عقلت سرجاشه؟ میخوای پولتو بریزی دور؟ -نه واسه بابامون و خانوادش خیرات کنیم. تو هم باید بکنی. یه بخشی حداقل باید خیرات بدی. –نخیر. من هنوز انقدر احمق نشدم پولمو بخوام مفت مفت بدم اینو و اون. اصلا میدونید چیه. چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. بله مامان خانم. من تا قرون آخر پولمو میگیرم و خرج خودم میکنمش. آقا مهیار شما هم برو هرکاری دوست داری بکن. فردا نیای پیش من بگی ندارما. حالا از من گفتن بود. با عصبانیت بلند شد و رفت اتاقش و در رو محکم بست. کارهای مهدیس دیگه داره برام عادی میشه اما این کار مهیار خیلی عجیب بود. خیلی با مهیار چند ماه پیش فرق کرده. –تو واقعا گفتی؟ -آره. –یعنی حاضری از همه پولت بگذری. –آره. نمیخوامش. هیچوقت نمیخواستم. –آخه چرا؟ -وقتی میبینم تو خوشحال میشی اینو بیشتر ترجیح میدم. –یعنی بخاطر من میکنی؟ -آره. یادته گفتی خواسته هات رو نمیبینیم. حالا میخوام ثابت کنم اینجوری نیست. واقعا خوشحال شدم. –مرسی مهیار جان. حداقل تو دلگرمم میکنی. –به یه شرط. –چی؟ -بیام بقلت و ماچم کنی. سریع بلند شدم و بقلش کرد. لبمو محکم چسبوندم به لپش و یه ماچ آبدار ازش گرفتم. تو همون حال پامون به پایه مبل گیر کرد و افتادیم زمین. من زیر بودم و مهیار روی من. –ای جانم. –چی؟. –بوستو میگم. –دیگه بسته پررو نشو. از روم پاشو لهم کردی.
هنوزم تو شک رفتار مهیارم. پسر تو سن بیست سالگی آرزوشه انقدر داشته باشه که هرکاری خواست بکنه. چرا انقدر راحت میگه از این همه ثروت میگذره. هنوزم نمیتونم باور کنم. شاید اصلا بازی جدیدشه. شاید هم نه.
     
  

 
قسمت چهل و چهارم : درگیر میان هوس ها
داریم به آخر ماه نزدیک میشیم. اصلا دلم نمیخواد انقدر زود این روزا بگذره. نه بخاطر اینکه به خوبی سپری میشه که اصلا اینجوری نیست. بیشتر بخاطر اتفاقات بعدشه. مهدیس به محض اینکه تو امتحان رانندگی قبول شد همون روز با مهیار رفت و ماشینی که دوست داشت رو خرید. بیشتر وقتش بیرون از خونه میگذره. دارم سعی میکنم بیخیال باشم اما واقعا نمیشه. هرچی هم میگم بدتر میشه. هربار تندتر و وقیحانه تر جوابمو میده. مهیار میگفت تو فکرشه خونه بگیره. مهدیس خیلی وابسته به خانواده بود. جوری که نمیتونست دوری من یا داداششو تحمل کنه و واسه اینکه بقیه ناراحت نشند خیلی از خود گذشتگی میکرد. این دختره عوضی کاملا داره از راه به درش میکنه. اگر بخواد ازمون جدا بشه نمیدونم چکار باید بکنم. خدا بیامرزه منصور همیشه میگفت خدا کنه اگر پولدار بشم قبلش جنبشو داشته باشم. خیلی حرفش درست بود. مهدیس خودشو گم کرده. دعا میکنم خودشو توی دردسر نندازه. جدا از این بحث نگران کارمم. بعد فرح منش کی میخواد مدیر بخش بشه. قطعا کربلایی بیکار نشسته و یکی از آدمهاشو میکنه مدیر. احتمالا بعدش هم منو بر میدارند و یکی دیگه از آدمهاشو جای من میگذاره. چجوری انقدر نفوذ داره؟ حالا باید دید چی میشه.
چند روزیه دیگه خودمو درگیر فکر و خیال و چیزایی که تحریکم میکنه نکردم. شراره رفته مسافرت و تا یه ماه بعد اینطورا هم برنمیگرده. باز جای شکرش باقیه نیست. واقعا هیچ علاقه ای ندارم بخوام باهاش ارتباط جنسی داشته باشه. هرچند خیلی تلاش کرد که بیشترین حال ممکن رو ببرم اما تو بهترین حالت حتی نصف ارگاسم هایی که با کامران داشتم هم نبود. با این حال از دیروز که پریودم تموم شده همش حس میکنم دلم میخواد. به نسبت گذشته خیلی برام سخت تر شده. بیشتر سعی میکنم با کار و ورزش و کارهای کوچیک حواسم رو پرت کنم اما نمیشه. دلم سکس میخواد. خیلی هم زیاد. از شرکت که اومدم خونه مهیار خونه بود. طبق معمول خیلی آروم اومدم تو. لای در اتاقش باز بود. بی توجه بهش خواستم برم اتاقم که یه صدایی مثل ناله توجهم رو جلب کرد. از تو اتاق مهیار میومد. اول فکر کردم با مهدیسه یا یکی دیگه اما خارجی حرف میزدند. از لای در نگاه کردم دیدم مهیار لپ تاپ منو گذاشته روی پاش و داره پورن میبنه. کیرش هم توی دستش بود. اما چرا با لپ تاپ من؟ اصلا مگه اجازه دادم برش داره. یهو یادم اومد نکنه فهمیده منم پورن نگاه میکردم. اونم چه نوعی. با دقت بیشتری نگاه کردم وای دقیقا یکی از همون فیلما بود. از قضا اون فیلم رو بیشتر از بقیه دیده بودم چون قد و هیکل پسره خیلی شبیه مهیار بود. رنگ پوستش هم همینطور. حتی مثل مهیار روی دست چپش خالکوبی داشت. یعنی مهیار فهمیده که من اون فیلم رو نگاه میکردم. خدا کنه نفهمیده باشه. تو همین حال مهیار شروع به نفس زدن بلند کرد و آه کشیده و آبش پاشیده شد بیرون. صحنه بشدت تحریک کننده ای بود. هیچوقت تصورش هم نمیکردم دیدن خودارضایی مهیار انقدر تحریکم کنه. کسم کاملا خیس شده بود. از شانس گندم گوشیم زنگ خورد و مهیار سیریع خودشو جمع و جور کرد. منم خودمو کشیدم کنار رفتم اتاقم. از اتاق که اومدم بیرون مهیار رو صدا زدم. –مهیار لپ تاپ من دست توئه؟ یکم مکث کرد و گفت آره. –واسه چی بدون اجازه برش داشتی؟ -بهش نیاز داشتم. –یاد بگیر بودن اجازه وسائل کسه دیگه رو برنداری. حالا بیارش کارش دارم. همراهش اومدم توی اتاق. نمیخواستم چیزایی که باز کرده ببنده. لپ تاپ روی تختش بود برش داشتم و بدون اینکه چیزی بگم اومدم بیرون. وقتی اومدم تو اتاقم لپ تاپ رو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد یه قطره سفید روی پد موس لپ تاپ بود. وای آبش ریخته روی اینجا. با انگشتم برش داشتم. نمیدونم چرا دلم خواست بوش کنم. نزدیک بینیم کردم. بوش بیشتر تحریکم کرد. دوباره حشری شدم. نشستم روی تخت و مرورگر رو باز کردم. فرصت نکرده بود سایت رو ببنده. صدای لپ تاپ رو بستم و فیلم رو پلی کردم. چند بار دیده بودمش اما هیچوقت تا آخر ندیده بودم. اینبار تا آخر نگاهش کردم. آخر فیلم پسره کیرشو جلو صورت زنه میماله و آبشو توی دهن و روی صورت زنه میریزه. دستمو کردم توی شورتم. اوووم دلم میخواد. خیلی داغم. یاد یکی از فیلمایی که دیده بودم افتادم که پسره به زور به مادرش تجاوز میکنه. میندازتش روی تخت و لباسای مادرشو میکنه. اون موقع که دیدم خیلی بدم اومد. سکس باید با احساس باشه. اینکه یکی بزور بخواد بکنتت خیلی عذاب آوره. اما اون لحظه دلم میخواست مهیار به زور بیاد تو و بهم تجاوز کنه. یعنی اولش به زور و بعد من خودمو کامل در اختیارش بذارم. آخ چقدر داغم. اون شب با خود ارضایی و پورن دیدن و تصورات مختلف گذروندم.
صبح روز بعد خیلی داغون بودم. شب خوب نخوابیده بودم و خستگی کامل توی بدنم مونده بود. دوش گرفتم و آماده شدم برم. بچه ها هنوز خواب بودند. بیشتر صحبت هایی که توی شرکت بویژه قسمت ما میشه راجب موضوع جایگزینی فرح منشه. هرکسی یه چیزی میگه اما هنوز بصورت قطعی مشخص نیست کی میاد. تا یک هفته دیگه معلوم میشه. تا زمانی که مدیر بازاریابی جدید معرفی بشه احتمالش هست من موقتا سرپرست بشم. البته دو سه نفر دیگه هم هستند. من واقعا دوست دارم ارتقاع پیدا کنم اما بیشتر دلم میخواد وضعیت برام بدتر نشه. بعد از ظهر شراره تلگرام پیام داد. –سلام خوبی؟ -مرسی تو چطوری؟ -خوب خوش میگذرونیا. کجایی الان؟ -یه جای خیلی باحال جات خالیه. –اینجور جاها که منو نمیبری. –اگر میدونستم میای حتما میبردمت. –شوخی کردم عزیزم میخواستم هم نمیتونستم بیام. چه خبرا؟ -هیچی راستی دیشب یه مهمونی بودیم خیلی جات خالی بود. واقعا به یادت بودم. –چه مهمونی بوده که یاد من افتادی؟ چندتا عکس فرستاد. سکس گروهی بوده. –واقعا که اینطوری یاد منی؟ -نه دیوونه کلی گفتم. کاری نکردی؟ -چه کاری؟ -شیطونی. –با خودم آره. –چرا با خودت؟ -پس با کی؟ -یه پارتنر برای خودت پیدا کن. –ول کن بابا. دیگه حوصلشو ندارم. –حتما نباید مرد باشه که. با یه دختر خوشگل هم میتونی. –شراره اصلا دوست ندارم. –مطمعنی؟ -آره. –پس با خودت مشغول باش. –خیلی مسخره ای. کاری نداری؟ -نه بعدا بهت پیام میدم فعلا. –بای. عکس های مهمونی شراره رو میدیدم. حس میکنم خیلی حشریم کرده. دیگه حتی الانم لزبین هم باشه اوکیم. به شراره پیام دادم کی برمیگردی؟ -چند ثانیه بعد جواب داد چند هفته دیگه. چطور؟ -هیچی همینجوری؟ -همینجوری؟ -آره دیگه بیخیال اصلا. –کتایون میخوای بری پیش مژده؟ کاملا دستم رو خونده بود. فوق العاده زرنگه و میتونه ذهنم رو بخونه. –نه ولش کن شراره. –پس میخواستی بری. –من کی گفتم میخوام برم؟ -اگر نمیخواستی تو جواب سوالم میگفتی واسه چی باید برم پیش مژده. –شراره واقعا نمیخوام. شراره. کجا رفتی؟ تلفن روی میزم زنگ خورد و مشغول صحبت شدم. گوشیم زنگ خورد. یه شماره ناشناس. –بله بفرمایید. –سلام خوبی کتایون؟ مژده هستم. –سلام مژده جان چطوری؟ شراره گفت تماس بگیری؟ -میخواستم بگم من ساعت 5 میرم دفتر مشاوره. کسی نیست. بیا اونجا. –چی؟ نه ببین اونجوری که شراره گفته نیست. –حالا در هر صورت من اونجام. –باشه. قطع کردم. چرا گفتم باشه؟ مگه میخوام برم اونجا؟ نزدیک یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که برم یا نه. آخه هیچ حسی به مژده ندارم. ازش اصلا خوشم نمیاد. یجوری خودمو قانع کردم که برم. واقعا نیاز به سکس رو توی خودم میدیدم. سر ساعت رفتم اونجا. به موبایلش زنگ زدم گفت ماشین رو بذار پایرکینگ بیا بالا. در پارکینگ رو زد. به بالا که رسیدم در رو برام باز کرد. یه ست خیلی سکسی پوشیده بود. اومدم تو. سلام کردم و بهش دست دادم. رفتارش مثل همیشه سرد و یخ بود. جلو حرکت میکرد و من پشتش میرفتم. بدنش هیچ نقصی نداشت. خیلی خوش فرم قشنگ بود. به اتاق که رسیدیم نشستم روی کاناپه و مقنعم رو در آوردم. نشست کنارم. باهمون نگاه سرد بهم خیره شده بود. یجوری که انگار زود باش عجله دارم. آروم صورتم رو بردم جلو ولبامون رو روی لباش گذاشتم. زبونش گذاشتم توی دهنم. هرچی بیشتر جلو میرفتیم کمتر لذت میبردم. کم کم لباسامون رو در آوردیم و لخت روی کاناپه خوابیدم. شروع به خوردن و لیسیدن شد. کسم کم کم داشت خیس میشد که بلند شد و برعکس جوری کسش جلوی صورتم بود روم خوابید. مطمعنا ازم میخواست که براش بخورم. اصلا دلم نمیخواست. واقعا نمیتونستم. زبونشو از روی کسم برداشت و بهم نگاه کرد. جوری که چرا کاری نمیکنی. ازش خواستم از روم بلند بشه. بلند شدم و لباسام رو پوشیدم. –میخوای بری؟ -ببخشید امیدوارم ناراحت نشی اما از اینکار احساس خوبی ندارم. یعنی میدونی –آره درک میکنم. جالبه خیلی طبیعی رفتار میکرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشه. من بودم خیلی بهم بر میخورد. والا زورکی که نکشوندمش اینجا. ولی باز اینکه یجوری رفتار کنم که اصلا باهات حال نمیکنم بلاخره خوشایند نیست. بدون هیچ حرفی لباسامون رو پوشیدیم. موقع رفتن گفتم بازم معذرت میخوام میشه در پارکینگو بزنی؟ -اوکی. –خدافظ. سرشو به معنی خدافظی تکون داد. تمام مدت برگشت به خونه به خودم فحش میدادم چرا اومدم اینجا؟ احساس میکردم خودمو کوچیک کردم. خیلی کار مسخره ای بود. واقعا اعصابم بهم ریخته بود. ترافیک بدی تو راه بود. خواستم میون بر بزنم و از کوچه پس کوچه برم. تا اومدم بپیچم یه وانت نیسان محکم زد بهم. ای خدا اینو دیگه چکارش کنم؟ پیاده شدم. نیسانیه که چیزیش نشده بود اما ماشین من خیلی داغون شد. هر دو در سمت راست ماشین رفت تو. از ناراحتی گریم گرفته بود. تو کمتر از دو ما دوتا تصادف بد. نیسانیه خیلی آدم بیشعوری بود. همینطور داد و بیداد میکرد. با عصبانیت گفتم چقدر خسارتت میشه. گفت باید وایسیم پلیس بیاد. از کیفم صد تومن در آوردم و گفتم من دیرمه اینو بگیر فقط برو. پولو انداختم روی کاپوت ماشینش. به زمین زمان بد و بیراه میگفتم. بازم زنگ زدم به تعمیرگاه و ماشین فرستاد. دیگه واقعا نمیخوام ماشین رو نگه دارم. حسابی داغون شده. جرثقیل اومد و ماشینم رو برد. به مهدیس زنگ زدم –سلام مامان چطوری؟ -سلام مهدیس کجایی؟ -بیرونم. –بازم با سارینا؟ -نخیر با سارینا نیستم. زنگ زدی ببینی با سارینام یا نه؟ -مهدیس میتونی بیای دنبالم؟ -مگه ماشین نداری؟- تصادف کردم. –بازم!؟ وای مامان چرا اینجوری رانندگی میکنی. خودت خوبی؟ -آره من تو قیطریه نزدیک میدونم. –باشه نزدیکم بهت تو اندرزگوم. چند دقیقه بعد مهدیس اومد. فردای شبی که ماشینشو خریده بود باهم شام رفتیم بیرون. به مناسبت شیرینی ماشینش. یه بی ام و شاسی بلند مشکی. تا اومد کنارم دیدم بالای گلگیرش چندتا خط خیلی تابلو افتاده. آخه یکی نیست به این بچه بگه هنوز مهر گواهی نامت خشک نشده رفتی ماشین به این گرونی خریدی که داغونش کنی. حداقل چند وقت با ماشین معمولی رانندگی میکردی دست فرمونت خوب بشه بعد. همینه دیگه. وقتی پول مفتی دستت میاد عین چی هم خرجش میکنی عین خیالت هم نیست. سوار شدم. –سلام. –سلام. ماشینت چی شد؟ -هیچی فرستادمش تعمیرگاه. –با چی تصادف کردی؟ -اومدم تو همین کوچه بپیچم یه نیسان وانت زد بهم. –خیلی داغون شده؟ -آره. –بهتر. دیگه مجبور میشی عوضش کنی. –نمیدونم والا. ماشینتو کجا زدی. –من نزدم بهم زدن. –باشه تو که راست میگی. ای وا مهدیس آروم. –نترس مامان جون حواسم هست. –داشتی یارو رو زیر میکردی. من نمیدونم با این دست فرمونت ماشین به این گرونی خریدنت چی بود این وسط. –اه مامان همش یه بند غر میزنی. اصلا نباید میومدم دنبالت خودت برمیگشتی. شیطونه میگه محکم بزنم تو دهنش. بی تربیت پر رو. رسیدیم دم خونه. موقع اومدن تو پارکینگ سپرش گرفت به یه ماشین جلوی در. صدای دزدگیرش بلند شد. –بیا حالا حرف بزنم بهت بر میخوره. ماشین به این گندگی جلوی در رو نمیبینی. وایسا ببینم چکار کردی. از ماشین پیاده شدم. به نظر نمیرسید زیاد خسارت خورده باشه. با این حال چند دقیقه منتظر شدم که صاحبش پیدا بشه. خبری نشد. بیخیال. اتفاقی هم نیوفتاده. بخدا اگر میتونستم اشین رو از مهدیس میگرفتم یه ماشین دست دوم ارزون قیمت براش میخریدم تا رانندگیش خوب بشه. داغون کردن ماشین تو سرش بخوره. کسی رو زیر نگیره.
     
  

 
قسمت چهل و پنجم: آقای س و وصال به عشق
این چند روز اخیر دیگه واقعا خسته کننده بود. سرکار همش نگرانی بابت مدیر جدید و توی خونه هم سر و کله زدن با بچه ها. واقعا دیگه حال و حوصله قدیم رو ندارم. یجوری شدم انگار هیچ هدف خاصی ندارم و فقط روزهام رو بدون هیچ امیدی سپری میکنم. امیدوارم یه تغییری اتفاق بیوفته که از این یکنواختی خلاصم کنه. بلاخره ماشین رو فروختم و از شرش خلاص شدم. شر که واقعا نبود اما این اواخر خیلی اذیتم کرد. بخاطر تصادف آخری مجبور شدم کلی زیر قیمت بدم بره. الان دیگه پیادم و صبح ها زودتر پامیشم تا سروقت به کار برسم. هنوز به شرایط بدون ماشین بودن زیاد عادت نکردم آخه خیلی وابسته به ماشین بودم. در هر حال تو فکرم هست یکی دیگه بخرم اما واسه خرید یه ماشین خیلی خوب زیاد پول ندارم. شاید قسطی برداشتم. حالا ببینیم چی میشه.
امروز معارفه مدیر جدیده. آقای محمد س. یه آقا زاده به تمام معنی. به قولی ژن خوب. پدرش قبلا نماینده مجلس بوده و هرجا هم که کار کرده کمتر از معاونت نبوده. وقتی توی جلسه معارفش صحبت میکرد صدای قوی و بلندی داشت. خیلی مشتی واری و کوچه بازاری صحبت میکرد. چشمای درشت و ابروهای پر پشتی داشت که حالت خشمگینی رو نشون میداد. تا یه هفته قبل فکر میکردم امروز قراره معارفه شخص جایگزین فرح منش باشه اما معاونت بازاریابی و اجرای پروژه های هلدینگ بازنشست شده و مثل اینکه آقای س قراره توی اون سمت بیاد. هنوزم معلوم نیست که قراره مدیر جدید بخش ما باشه. بعد از جلسه معارفه با ستاری در رابطه باهاش صحبت کردم. –این آقای س رو میشناسی؟ -نتونستم آماری زیاد ازش در بیارم. –چرا؟ مگه کربلایی اینا شناختی ندارن روش؟ -نه مستقیم از وزارت معرفی شده. اتفاقا زیاد با خط فکری حاج آقا کربلایی همسو نیست. –چطور مگه؟ -دیگه داستان های سیاسی و جناحی و این چیزا. –پس از این نظر باز جای شکرش باقیه. –حالا معلوم نیست. –هنوز معلوم نشده که جای فرح منش میاد؟ -آقای س باید تصمیم بگیره. –میگم پس حسابی حال کربلایی گرفته شده آره؟ -نشون نمیده اما مشخصه که از اودن این آدم زیاد خوشحال نیست. –امیدوارم مشکلی باهاش نداشته باشیم. –منم واقعا امیدوارم. از اتاق ستاری اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم. یهو یادم افتاد قبلا از مدیران زیرساخت راهداری بوده. از قضا یکی از دوست هام به نام مهشید هم هنوز اونجاست. خیلی وقته ازش خبری ندارم. بهش زنگ زدم و یکم حال احوال کردیم. ازش پرسیدم راستی زمان مدیریت آقای س تو اونجا بودی؟ -آره تازه مشغول شده بودم. چطور مگه؟ -شده معاونت بازاریابی و اجرای پروژه های هلدینگ ما. –واقعا؟ جطوری سر از اونجا در آورده؟ -نمیدونم والا. مهشید؟ چجور آدمیه؟ -باهاش کار کردن راحت نیست. خیلی خود رای و فقط حرف خودشو قبول داره. ولی یه خوبی که داره خیلی هوای پرسنلش رو داره. از اون طرف خدا نکنه باهات چپ بیوفته. از همه بدتر اینکه اصلا اعتقادی به کار کردن خانم ها نداره. –یعنی چی؟ والا اون موقع ها اصلا خانم ها رو بازی نمیداد. –اینکه خیلی بده. آخه واحد من مستقیم زیر نظر اون کار میکنه. –خدا صبرت بده. حالا شاید هنوز اونجوری نباشه. از اون موقع که اینجا بود چهار پنج سال گذشته. –امیدوارم. مرسی که گفتی. کاملا رفت توی مخم. نگرانی کارهای کربلایی کم بود اینم اضافه شد. اگر ببینم وضعیت واقعا سخت میشه استعفا میدم. آدم تا یه حدی میتونه تحمل کنه. والا.
فردای اون روز س بعد از ظهر با ادارات زیر مجموعه معاونت خودش به صورت مجزا جلسه گذاشت. نوبت بخش ما شد که بریم. به محض ورود به اتاقش بوی شدید سیگار توی دماغم زد. وارد که شدیم حتی از جاش بلند هم نشد. خیلی عادی اشاره کرد بشنید. خیلی از موضع بالا حرف میزد انگار از دماغ فیل افتاده. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر ازش بدم میومد. فکر کن با اینکه من مدیر بخش هستم و آقای صادقی سرپرست بیشتر روی صحبتش با اون بود تا من. ازمن پرسید شما چند وقته مدیر بخش هستید. خیلی جدی جواب دادم بیشتر از دوسال. –ظاهرا معاونت قبلی روی بخش شما نظر مثبت داشته. البته من باید بررسی کنم و ببینم واقعا اینطوری بوده یا نه. باز خوبه یه خانم به عنوان مدیر تونسته کارشو به نحو احسنت انجام بده. این حرف رو با پوزخند خیلی زشتی زد. بشدت بهم بر خورد. نه تنها من تمام خانم های اون اتاق هم ناراحت شدند. از تمام بیشعور هایی که توی دوران کاریم دیدم این با اختلاف بیشعور تره. میخواستم بگم من با پشتکار خودم به اینجا رسیدم نه بخاطر بابام. آدم باید حرف دهنشو بفهمه. اون جلسه تموم شد و با عصبانیت برگشتم اتاقم. انقدر عصبانی بودم که حاضر بودم برگردم تو اتاقش و جوابش رو بدم. از اون روز چند روزی گذشت و طی این چند روز یک بار با آقای س جلسه داشتم. رفتارش همونطور از بالا به پایین بود. انگار با نوکرش حرف میزد. یه بدبختی که الان دارم اینه که گفته میخواد فعلا کسی رو واسه جانشینی فرح منش انتخاب نکنه و خودش کارهای مارو بررسی میکنه. زیاد پیش اومده برام که با مدیران بالادستیم دچار تنش شده باشم اما هیچوقت یادم نمیاد انقدر از یکی بدم بیاد. امروز توی جلسه بهم خیلی جدی گفت خانم چرا چیزی که من میگم رو گوش نمیدی؟ دیگه اعصابم نکشید و گفتم چون چیزی که شما میگی شدنی نیست. –وقتی من میگم باید شدنی بشه. متوجه شدی؟ -من ریسک اینو قبول نمیکنم. شما خودتون شخصا دستورش رو بدید تا ابلاغ کنیم. –همینه دیگه با زن جماعت میخوای کار کنی هر روز یه بامبولی در میارن. همه کارها رو باید خودم انجام بدم. در حد انفجار آتیشی شدم. –آقای س با کمال احترام بخش من تا امروز به نحو احسنت کارشو پیش برده. یکی از اصول موفقیتش هم این بوده که هیچ کسی سلیقه ای کار نکرده. اخماش رو توی هم کشید و خیلی جدی گفت چرا فکر میکنی بیشتر از من میفهمی؟ -بلاخره من مدت زیادی اینجا بودم. –پس که اینطور. این دستور رو ابلاغ کنید. برگه صورت جلسه رو از توی کارتابل در آورد و روش پاراف کرد و خیلی بی ادبانه سمت من انداخت. گفتم وظیفه مسئول دفتر و دبیرخونست این نامه ها رو بین ادارات ببره. از اتاقش اومدم بیرون. با ناراحتی خیلی زیاد رفتم توی اتاقم. انقدر عصبانی بودم که گفتم اگر قراره اینجوری باشه استعفاء میدم. عوضش شخصیت خودمو حفظ میکنم. والا. گور بابای کار. تمام عمرم جون کندم که واسه بچه ها زندگی خوبی بسازم. مشکل مالی نداشته باشند. حالا که خداروشکر این همه دارند. میشنم خونه به خودم میرسم. شروع کردم به نوشتن متن استعفام. همون موقع ستاری اومد تو. وقتی حالم رو دید گفت جلستون خوب پیش نرفت؟ -مرتیکه بیشعور انقدر حالیش نیست که ضوابط کاری چیه؟ یه دستوری داده که فردا کل شرکت میره زیر سوال. –شما چرا خودتو ناراحت میکنی. اگر اتفاقی بیوفته خودش باید پاسخگو باشه. –اگر فقط همین بود که میگفتم به جهنم. تازه خوشحالم میشدم خودشو نابود کنه. رفتارش کاملا از روی بیشعوریه. برگه ای که جلو دستم بود پرت کردم سمت ستاری و گفتم اینجوری صورت جلسه رو پرت میکنه سمتم. –خب شما چکار کردی؟ -من جوابش رو دادم. بهش فهموندم که اینجا همینطور بی حساب کتاب نیست که هرچی دوست داری انجام بشه. –اینکه اصلا خوب نیست. –فدای سرم که خوب نیست. نهایتش میخوان اخراجم کنند خودم میرم اصلا. دارم متن استعفا مینویسم. –خانم شریف نکنید تورو خدا. –ستاری جان واقعا نمیتونم هم توهین بشنوم و هم کارمو زیر سوال ببرم. –الان عصبانی هستی یکم که آروم بشی منطقی فکر کنید. -دیگه چیو فکر کنم. داری میبینی وضعیت منو. اون از کربلایی اینم از این. از هر طرف فقط دارن بهم فشار میارند. همون موقع تلفنم زنگ خورد. رشیدی بود. –بله –خانم شریف آقای س پشت خط هستند. –بگو اتاقم نیستم. –اما آخه گفتم هستید. –رشیدی الان نمیتونم صحبت کنم وصل نکن. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. –خیلی حوصلشو دارم زنگ هم میزنه. اینبار خودش مستقیم زنگ زد. چندتا زنگ خورد جواب ندادم. ستاری گفت خانم شریف جوابشو بده. اینطوری بدتر میشه. –دیگه بدتر از این؟ -حالا شما جواب بده. من خواهش میکنم ازتون. بخاطر ستاری جواب دادم. زدم روی آیفون که اونم بشنوه بیشتر متوجه بشه واسه چی نمیتونم با این مردک کار کنم. –بفرمایید. –خانم فردا نماینده شرکت روسی میاد بندر انزلی؟ از طرف ما کی قراره بره؟ شما در جریان هستید؟ -بله آقای س اما در حوزه کاری ما نیست. –باز شروع شد. کی قرار بود بره؟ -مدیر بخش بازاریابی که آقای فرح منش بودند و الان نداریم. فکر کنم خود شما باید برید. –من فردا نمیتونم برم. جلسه با وزارت داریم. –خب میگید چکار کنیم آقای س؟ -خودت پاشو برو. –چی من برم؟ -آره. همینطور بهت زده به ستاری نگاه میکردم. –کجا رفتی خانم ؟ ستاری اشاره میکرد قبول کن. –آخه آقای س. –آخه و اما اگر نداره فردا صبح اونجا باش. اگر کسی رو هم لازم میدونی ببری با خودت ببر. دستورش رو من میزنم. –چشم آقای س. فردا صبح میرم. قطع کردم. به ستاری گفتم بابا این خیلی تعطیله. جلسه به این مهمی کمتر از مدیر بازاریابی و امور بین الملل نباید بره. –شما چرا خودتو دست کم میگیری. این فرصت عالیه واسه ثابت کردن خودتون. –من نیازی ندارم خودمو به کسی ثابت کنم. با لحن شیطنت آمیز و لبخند گفت برای رسیدن به جایگاه بالاتر لازمه. –منظورت چیه؟ -خب مدیریت بازاریابی شرکت کسی رو نداره. –وای ستاری بیخیال شو. با این وضعیت عمراً بشه. در هر حال اینم یه فرصته. از اتاق رفت بیرون. تو فکرم اومد ستاری راست میگه. چرا که نه؟ مسئول دفتر س زنگ زد و گفت خانم شریف فردا برای چه ساعتی بلیط تهیه کنیم؟ -صبح ساعت 9 باید اونجا باشیم همون 6 صبح خوبه. –برای چند نفر؟ به نظرم اومد بهترین کسی که میتونه همراهم باشه مریم ستاریه. واسه همین گفتم خانم مریم ستاری. –برگشتتون کیه؟ -همون بعد از ظهر ساعت پنج شش. –باشه کارهاش رو انجام میدم. به ستاری زنگ زدم و گفتم فردا تو هم باید باهام بیای. هیچی نگفت. –مشکلی نداری؟ -نه دیگه دستور شما لازم الاجراست. –خوبه حالا. واسه هماهنگی بلیط ها باهامون تماس میگیرند.
صبح اول وقت ساعت 6 فرودگاه بودیم. واسه ساعت 7 بلیط گرفته بودند و حدود ساعت 9 رسیدیم. یه نفر از مناطق آزاد و بنادر اومد استقبالمون و مستقیم رفتیم به ساختمون مرکزی اونجا. مترجم همراهمون بود و جلسه یکسره تا ساعت 4 طول کشید. فقط وسطش واسه ناهار یه زمان استراحت داشتیم. اولین بار بود یه جلسه در این سطح شرکت میکردم. تمام سعیم رو کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم. مریم ستاری هم خیلی بهم کمک میکرد. یه آن به خودم اومدم ساعت نزدیک پنجه و ما یک ساعت دیگه پرواز داریم. ازشون خواستم ادامه جلسه باشه زمان دیگه ای. اونا گفتند که فقط تا فردا هستند و امروز باید به جواب برسند. وگرنه میره واسه چند وقت دیگه. از طرفی اگر باید همین امروز اوکی رو بگیرم. از اتاق اومدم بیرون به شرکت زنگ زدم. س رفته بود. خواستم موبایلش رو بگیرند و به من وصل کنند. کلی استرس داشتم. –آقای س سلام. –علیک سلام چی شد خانم چکار کردی؟ -اوکی شده و همه چیزهایی که میخواستیم رو توافق کردیم. –ایول پس معاهده رو امضاء کردند دیگه. –راستش روی چندتا موضوع کوچک داریم بحث میکنیم. –اگر کار تموم نشده چرا زنگ زدی پس؟ میخواستم بگم پس برگشتمون چی و پرواز که پیش خودم گفتم هرچی بگم که حالیش نمیشه. –فقط خواستم از روند کار درجریان باشید. دوباره برگشتم داخل جلسمون تا 8 شب طول کشید و کلیه توافقات انجام شد. معاهده رو امضاء اولیه کردیم و واسه امضاء نهایی باید مدیران شرکت میومدند. از جلسه که اومدیم بیرون به ستاری گفتم سریع باید بریم فرودگاه. –فایده نداره. پروازها رو چک کردم. دیگه پرواز به تهران نداره. –ای داد حالا چکار کنیم؟ -میتونیم با اتوبوس برگردیم. –کلی راهه. نصف شب میرسیم. به س زنگ زدم و گفتم که جلسه چی شد. –دمت گرم خانم شریف. نه واقعا کارتو بلدی. خوشم اومد. –دیگه دستور شما بود و باید انجام میشد. –الان دارید برمیگردید؟ -راستش پروازمون رو از دست دادیم. دیگه هم به سمت تهران پرواز نیست. –پس چکار میکنید؟ -میریم ببینیم میشه اتوبوس پیدا کرد برگردیم؟ -چرا با اتوبوس برگردید؟ شب رو اونجا بمونید خب. –آقای س بچه های من خونه منتظرند. حالا من هیچی این دختر بیچاره رو چکار کنم؟ -میخوای برگردید برگردید اما اگر خواستی بمونی واستون یه جا هماهنگ کنم. –بذارید بهتون خبر میدم. –منتظرم. به ستاری گفتم چکار کنیم؟ س میگه شب بمونید و فردا صبح با پرواز برگردید. اگر بخوایم با اتوبوس برگردیم که میدونی چجوری میشه. –اگر میخواید بمونید من مشکلی ندارم. –واقعا؟ پدرت چیزی نمیگه؟ -دفعه اولم نیست که ماموریت میام. خب اینکه اوکیه. فقط میمونه خودم. زنگ زدم مهیار گفتم امشب نمیتونم بیام خونه. –کامران مگه برگشته؟ -مهیار میزنم تو سرت ها؟ میگم ماموریت کاری اومدم. –آهان باشه پس خوش بگذره. از حرف مهیار ناراحت شدم. راجب من چی فکر میکنه؟ اینکه با مهدیس سکس میکنه یا هرکس دیگه یه بار هم به روش نیاوردم که تا حالا صدبار کامران رو توی سرم زده. کاش نمیفهمید که به کامران دادم. به س زنگ زدم و گفتم میمونیم. اونم گفت یه جا هماهنگ کردم شب اونجا بخوابید. یه شماره برام با پیامک فرستاد که با این شخص هماهنگ کنم. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم. قرار شد بیان دنبالمون. نیم ساعت بعد یه پژو پارس شیشه دودی پلاک قرمز اومد دنبالمون. با ستاری سوار ماشین شدیم. رفته رفته فهمیدم که از فرمانداری منطقست و جایی که برامون گرفتند واسه فرمانداریه. یه ویلای لوکس و بزرگ قدیمی بود. اون آقا گفت اگر شام میخواید بیرون میل کنید ببرمتون و اگر میخواید داخل ویلا باشید براتون بگیرم. من که گفتم شام نمیخورم. انقدر خسته بودم که فقط به یه دوش آب گرم نیاز داشتم. ستاری هم تشکر کرد و گفت مرسی چیزی نیمخوام. –عزیزم اگر گرسنه هستی بریم شام. رو دربایسی نکن. –نه مرسی واقعا شام میل ندارم. اگر گرسنم شد بیسکوییت همراهم هست. –باشه خود دانی. وارد ویلا شدیم. از مبل و کابینت ها مشخص بود خیلی قدیمیه. باز خوب بود توی کمدها حوله بسته بندی شده بود. توی یخچال هم آب میوه و میوه تازه گذاشته بودند. مریم ستاری چایی ساز رو آب کرد که چایی بخوریم. من گفتم میرم دوش بگیرم. یدونه از حوله ها رو برداشتم و رفتم تو حموم. قفل در حموم خراب بود و از داخل قفل نمیشد. چقدر داغون اینجا. چرا بهش رسیدگی نمیکنند آخه. لباسام رو در آوردم و شیر آب رو باز کردم تا گرم بشه. تو همون حین خواستم برگردم که دقیقا جلوی روم یه سوسک بالدار پرواز کرد و اومد سمتم. ناخودآگاه با صدای خیلی بلند جیغ کشیدم و تو همون حین سر خوردم و با آرنج افتادم روی زمین. از صدای جیغم ستاری هراسون وارد حموم شد. وقتی دید لخت افتادم روی زمین روشو کرد اونور و حوله رو برداشت پیچید دورم و کمکم کرد از حموم بیام بیرون و رفتیم توی اتاق روی تخت نشستیم –چی شد خانم شریف؟ -با گریه گفتم سوسک تو حموم بود. –آخی گریه نکنید. سریع رفت و برام آب قند درست کرد. فشارم افتاده بود. –جاییتون صدمه دیده؟ -آره آرنجم خیلی درد میکنه. آروم نوازشش کرد. –یکمی کبود شده. چیزی نیست خوب میشه. رفت شیر آب رو بست. حالم سر جاش اومده بود. تازه متوجه شدم چادر و مقعنه و مانتوش رو در آورده و یه پیرهن سفید و شلوار پارچه ای تنشه. موهاش رو دم اسبی بسته بود و تا بالای باسنش اومده بود. نشست کنارم و آروم دستمو نوازش میکرد. –گفتم مرسی عزیزم نمیدونم چجوریه که تو ماساژم میدی سریع خوب میشم. –خواهش میکنم. البته فکر میکنم چون شما اینجوری دوست داری زود خوب میشه. بهش نگاه کردم. یه شیطنت خاصی تو چشماش موج میزد. یه لحظه بفکرم زد نکنه فهمیده بهش نظر دارم. بایدم فهمیده باشه. خیلی دختر زرنگیه. دلم خواست ببینم اونم همون احساس رو داره یا نه. –طبیعیه هر دختری مثل تو نیست. سرش رو انداخت پایین. یه قولپ از آب قند رو خوردم و گفتم از کجا فهمیدی که دوست دارم؟ -دیگه بعضی رفتارهاتون خیلی مشخص بود. –مثلا؟ -اینکه زیاد پایتون توی استخر میگیره. حولمو دور خودم نگه داشتم از جام بلند شدم و رفتم سمت میز دراور که لیوان رو بذارم اونجا. –اذیتت میکنه؟ هیچی نگفت فقط با همون نگاه شیطون و لبخند کم رنگ نگام میکرد. گفتم دوست دارم بدونم از نظر فکری چقدر به هم شبیهیم. –هیچوقت توی زندگیم تو موقعیتش قرار نگرفتم. نمیدونم چجوری باید باهاش برخورد کنم. –ببین ستاری جان میدونم که کاملا میگیری چی میگم. دوست ندارم قضاوتم کنی. من هم توی همچین موقعیتی نبودم و راستش هیچوقت به همجنس خودم هیچوقت احساس نداشتم. اما از وقتی تورو دیدم اوضاعم فرق کرده. برام خیلی مهمه بدونم توی یه رابطه احساسی متقابل هستم یا نه. روشو کرد اونور به دیوار خیره شد. –نمیدونم؟ -چطور؟ - واقعا قبول همچین چیزی برام سخته. بیشتر از سخت. یعنی غیر ممکنه. اما شما چجوری بگم –عزیزم فقط جواب سوالمو با آره یا نه بده. سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. با مکث گفت آره احساستون متقابله. یه لحظه پاهام سست شد. باور نمیکردم. ادامه داد منم به شما حس دارم خانم شریف. برای اولین بار توی زندگیم به یه خانم حس پیدا کردم. یکی دو قدم رفتم سمتش و حوله رو ول کردم. خودم رو کاملا جلوش لخت کردم. سرش پایین بود. آروم دستمو بردم زیر چونش و صورتشو آوردم بالا. بهم نگاه میکرد. جنس نگاهش خیلی تغییر کرد. شهوت آمیخته با شرم رو میشد به وضوح دید. صورتم رو بهش نزدیک کردم و آروم لبام رو گذاشتم روی لبای نازش. لبای همو بوسیدیم. –منو کتایون صدا کن مریمم. لباشو محکم میمکیدم و روش خوابیدم. آروم دکمه های پیرهنشو باز کردم. گردنشو میبوسیدم و میمکیدم. خیلی لذت بخش بود. تند تند نفس میزد. حرارت بدنش خیلی زیاد بود. آروم دستمو بردم توی سوتینش و سینه ها کوچک و سفتش رو گرفتم. نالهش بلند شد. سوتینشو دادم بالا و سینه ها خوشگلش رو لخت کردم. نوک سینه هاش کاملا برجسته شده بود. با زبون دور نوکشو بازی میدادم و به آرومی گذاشتم توی دهنم و میمکیدم. شدت ناله هاش زیاد شده بود. ناله هایی که شهوت منو چندین برابر میکرد. دستمو بردم پایین. دکمه شلوارشو باز کردم و زیبپشو کشیدم پایین و دستمو کردم توی شرتش. خیس خیس بود. آروم میمالیدمش. خیلی تحریک شده بود و منم همینطور. اومدم بین پاهاش. شلوار و شرتشو با هم کشیدم پایین. اول پاهاشو جفت کرد. زانو هاشو بوسیدم به آرومی سعی کردم پاهاشو از هم باز کنم و این کار رو کردم. کسش خیلی خوشگل بود. زیباترین کسی که تو عمرم دیدم. بالای کسش یکم مو داشت که به قشنگی شکل یه مثلث کوچک پیرایش شده بود و اطراف کسش کاملا صاف بود. صورتمو بردم سمت کسش. واقعا نمیتونستم ازش بگذرم. انقدر داغ بود که لبه هاش کاملا پف کرده بود و چوچولش زده بود بیرون. لبه های کسشو چند بار بوسیدم. با هر بوسه من به آرومی آه میکشید. زبونم رو کشیدم لای کسش و شروع به خوردنش کردم. آب کسش مزه جالبی داشت. به شیرینی میزد. طعمش رو واقعا دوست داشتم. بعد چند با حرکت زبونم به بدنش حرکت های شدیدی میداد. فهمیدم موقع ارضا شدنشه. فوران آب کسش روی لبام میپاشید. تند تند نفس میزد. کسش رو بوسیدم آروم انگشتم رو خواستم بکنم تو که خودشو جمع کرد گفت نه. –واقعا عزیزم؟ -آره گفتم که دفعه اولمه. اومدم سمتش و روش دراز کشیدم. لباش رو بوسیدم. –مریمم دفعه اولت چطور بود؟ دوست داشتی؟ -خیلی کتایون خیلی. احساس سبکی میکنم. لبام رو گذاشتم رو لباش و زبونم رو کردم توی دهنش میمکید. دستش رو برد پایین و گذاشت روی کسم. آروم میمالید. من به پهلو خوابیدم و اونم روی سینه هام رو میبوسید و آروم آروم نوکشون رو گذاشت دهنش و میمکید. چشمام رو بسته بودم و رو ابرا بودم. منو به پشت خوابوند و شکم و بالای کوسم رو میبوسید. آروم شروع به مکیدن لبه های کسم کرد. همزمان انگشتش رو هم کرد تو جلو عقب میکرد. خیلی لذت بخش بود. هزاران برابر بیشتر از لز با شراره. با دختری که واقعا دوسش دارم. نشستم و پاهام رو باز کردم. ازش خواستم اونم اینجوری بشینه و کسامون رو به هم بمالیم. تو همون حال لبای همو میخوردیم. انقدر تند تند این کار رو کردیم که با اختلاف شاید یک ثانیه از هم ارضا شدیم. محکم بقلش کردم. –مریم خیلی دوست دارم. واقعا عاشقتم. –منم عاشقتم کتایونم.
     
  

 
قسمت چهل و ششم : معشوقه من
شب فوق العاده ای بود. به جرأت یکی از بهترین سکس هایی که توی عمرم داشتم. حسش بی نظیر بود. مثل پروانه ای که روی گل میشینه و شهد گل رو میمکه. اون شب حس کردم برای اولین بار درگیر یه رابطه احساسی شدید با یه همجنس خودم شدم. واقعا عاشق مریم شدم. بوی عطر تنش لذت بخش ترین عطری بود که توی این چند وقت استشمام کرده بودم و لمس بدن لختش محشر بود. یجورایی خلع یه عشق واقعی رو برام پر کرده بود. حق با شراره بود تا واقعا حسش نکنی نمیتونی بفهمی.
اون شب تا نیمه های شب من و مریم توی بقل هم عشق بازی کردیم و با نوازش و بوسه خوابیدیم. صبح که بیدار شدم مریم کنارم نبود. توی تخت نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم. اونجا هم نبود. بلند شدم و ملحفه رو دور خودم پیچیدم. لباس هام هنوز توی حمومه. از اتاق اومدم بیرون مریم توی آشپزخونه کنار گاز وایساده بود و داشت چایی آماده میکرد. از تمام لباس هاش فقط پیرهن سفیدشو پوشیده بود. موهای بلند و مشکیش از پشتش ریخته بود. رفتم کنارش. –صبح بخیر عزیز دلم. کی بیدار شدی؟ با همون نگاه جذاب بهم نگاه کرد. –صبحت بخیر کتایون. دستش رو روی کابینت کنار گاز کذاشته بود. دستم رو گذاشتم روی دستش و به آرومی نوازش کردم. آروم دستم رو بردم پشت کمرش و به سمت خودم کشیدمش. لباهاش رو بوسیدم. –از شرکت زنگ زدند و گفتند برای ساعت 9:30 بلیط گرفتند. –خوبه یکم وقت داریم پس. میخوام برم دوش بگیریم تو هم باهام میای؟ -آره حتمی. دستش رو گرفتم دنبال خودم کشیدمش. ملحفه انداختم روی مبل. دم حموم دکمه های پیرهنشو باز کردم و لختش کردم. توی حموم که اومدیم اول شیر آب رو باز کردم. از پشت بقلم کرد. دستاش روی شکمم بود. دستم رو گذاشتم روی دست هاش و به آرومی به سمت سینه هام بردمشون. به آرومی نوازشش میکرد. خیلی سریع داغ شدم. یه دستش رو برد پایین بین پاهام و کسم رو میماید. باصدای بلند ناله کردم. برگشتم سمتش. چسبوندمش به دیوار. لبام رو گذاشتم رو لباش و زبونش رو مکیدم توی دهنم. سینه های خوشگلش رو میمکیدم. آروم نشستم روی زانوهام و یه پاشو بلند کردم گذاشتم روی شونم و کسش رو خوردم. با صدای ناله کردن هاش بیشتر تحریک میشدم و هی قربون صدقش میرفتم. ازش خواستم برگرده و باسنشو بده عقب. من بین پاهاش پشتش نشسته بودم و توی اون حالت کسشو میخوردم. بیشتر تحریک میشد. از ناله هایی که میکرد کاملا میشد فهمید. دستم روی کسم بود و تند تند میمالیدمش. توی اون حالت چاک باسنش کاملا باز شده بود و میتونستم سوراخ کوچیک و ناز کونش رو هم ببینم. بی اختیار بوسیدمش. یهویی یه تکون تندی خورد. نمیدونم شوکه شده بود یا خیلی تحریکش کرده بودم. بیشتر به نظرم اومد تحریک شده بود چون بیشتر به بدنش انحنا داد و باسنشو داد عقبتر. این حرکت برام مثل یه دستور بود که رو همونجا ادامه بده. انگار منتظر بودم بهم دستور بده که چکار کنم تا دقیقا همون کار رو با شدت و علاقه خیلی بیشتری انجام بدم. آروم زبونم رو گذاشتم روی سوراخ کوچیک کونش و دورشو میلیسیدم. بعد لبامو میچسبوندم بهش میبوسیدمش و دوباره میلیسدم. هم زمان با من دستش روی کسش بود میمالیدش. یکم بعد با یه جیغ کوچیک و لزرش پاهاش فهمیدم ارضا شده. بلند شدم و تو بقل خودم کشیدمش. چشماش به زمین بود و بهم نگاه نمیکرد. سرش روی سینه هام بود. –عزیزم چیزی شده؟ به آرومی گفت نه. –پس چرا بهم نگاه نمیکنی؟ از چیزی ناراحت شدی مریمم؟ هیچی نگفت. –باهام حرف بزن عزیزم. ناراحتت کردم؟ -نه کتایون. اما حس خوبی ندارم. –چرا مریم جونم؟ بهم نگاه کرد. چشماش یکمی خیس بود. دلم ریخت. خیلی ناراحت شدم. –مریم تورو خدا بگو چی شده؟ -کتایون من حس خوبی ندارم؟ -ببخشید عزیزم. متاسفم که این پیشنهاد رو دادم. –نه بخاطر کاری که کردیم نیست. بهت گفتم که رابطه احساسیمون دو طرفست. اما یجورایی ازت خجالت میکشم. –عزیزم. چرا ازم خجالت میکشی؟ -نمیدونم. آروم دستم رو گذاشتم زیر چونش و یکم صورتش رو آوردم بالا و لبام رو گذاشتم روی لباش. میدونستم داره دروغ میگه بهم. حس گناه و پشیمونی از کاری که کرده داره. بلاخره با عقاید خودش بزرگ شده. اما واقعا دوست نداشتم این نزدیکی بهش رو از دست بدم. از طرفی نمیخواستم مجبور به این رابطه باشه. زیر دوش آب توی بقل هم محکم بخودم چسبونده بودمش. اندان ظریفی داشت. قدش حدود پنج شش سانت ازم کوتاه تر بود و راحت میتونستم بقلش کنم. –کتایون میدونم دلت میخواد اما فکر کنم وقت مناسبی نباشه. میترسم از پرواز جا بمونیم. با اینکه ارضاء نشده بودم و بشدت دلم میخواست اما راست میگفت. اگر از پرواز جا بمونیم س میخواد کلی غر بزنه. از طرفی اگر میخواستم ازش ادامه بدیم و ارضام کنه مطمعن بودم که بخاطر من و نه از روی میل خودش انجام میده. خیلی برام اهمیت داره که توی رابطه سکسم با هر کسی احساسمون دو طرفه باشه. حداقل به اندازه من باشه. با هم دوش گرفتیم و اومدیم بیرون. ازش خواستم بذاره من بدنش رو خشک کنم و موهاشو شونه کنم و همینطور لباس هاشو من تنش کنم. از هر لحظه ای که باهاش بودم و تک تک کارهایی که میکردم واقعا لذت میبردم. حتی چادرش هم من سرش کردم. بهش نگاه کردم. –چه خانم نازی. بهم لبخند زد و به آرومی لباش رو بوسیدم. در زمانی که داشتم لباسام رو میپوشیدم و خودمو آماده میکردم چایی ریخه بود برام و با بیسکوییت آورد. به آقای راننده که دیشب مارو آورد اینجا زنگ زدم. ازش تشکر کردم و گفتم کلید ویلا رو به کی تحویل بدیم که گفت تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالمون. با هم به سمت فرودگاه رفتیم. از شانسمون آخرین دقیقه ها رسیدیم وگرنه جا میموندیم. خیلی شانس آوردیم.
توی هواپیما منو مریم توی ردیف دو صندلی کنار هم نشسته بودیم. توی تمام مدت نگاهش به بیرون بود و هیچی نمیگفت. میدونستم چه حالی داره. از این بابت خودمم ناراحت بودم. با تمام لذتی که بردم و با اینکه دیشب یکی از رویایی ترین لحظات زندگیم بود اما بخاطر مریم خیلی ناراحت شده بودم. آروم دستم رو گذاشتم روی دستش. –مریم عزیزم. دیشب یکی از رویایی ترین شب های زندگیم بود اما متاسفم اگر مجبورت کردم این لحظات رو برام بسازی. منو ببخش. اگر با این قضیه راحت نیستی قول میدم که این قضیه تا آخر عمرم فراموش بشه و هیچ وقت ازت نخوام. همونطور که به بیرون نگاه میکرد آروم گفت من بخاطر تو ناراحت نیستم. –من مقصر بودم. من باعث گناهت شدم–برعکس چیزی که فکر میکنی من اصلا احساس گناه نمیکنم. –پس چرا نمیگی چرا ناراحتی؟ -واقعا نمیدونم. نمیتونم توصیفش کنم برات. –اما –کتایون لطفا دیگه راجبش صحبت نکن. با ناراحتی گفتم باشه. دلم گرفت. بخاطر مریم ناراحت شده بودم. چشمام رو بسته بودم. خلبان از بلندگوی هواپیما اعلام کرد در حال نشستن توی فرودگاه مهر آباد هستیم. همون موقع نوازش دست های لطیف مریم روی دست هام باعث شد چشمام رو باز کنیم. بهم با لبخند نگاه میکرد. چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. یه نگاه سریع به اطراف انداخت و لبهاش رو گذاشت روی لبهام. چند ثانیه بوسش ادامه داشت. –از اینکه اولین تجربه سکسم با تو بود واقعا خوشحالم کتایون. –عزیز دلم. منم خوشحالم. وقتی رسیدیم تا دم در فرودگاه دست همو گرفته بودیم. دم میخواستیم تاکسی بگیریم مریم گفت من میرم خونه. اگر ممکنه برام مرخصی رد کنید. –عزیزم باشه برو. مواظب خودت باش. –مرسی خدافظ. مریم رو راهی کردم بره. منم سوار تاکسی شدم برم شرکت. تو راه بودم که دیدم از شرکت تماس میگیرند. –بله –سلام خانم شریف آقای س میخواستند باهاتون صحبت کنند. –باشه ممنون میشم وصل کنید. –سلام خانم. رسیدید؟ -سلام آقای س بله تو راه شرکتم. –واسه چی میخوای بیای شرکت؟ برو خونه استراحت کن. –نه آقای س باید به کارهام برسم. –شما کاری که باید انجام میدادی رو انجام دادی. برو خونه استراحت کن. فردا میای دیگه. –مرسی. کاری داشتید با من؟ -نه فقط میخواستم بدونم رسیدید یا نه. –مرسی که حالم رو میپرسید. فردا گزارش جلسه رو خدمتتون میارم. –حله کاری نداری؟ -نه با اجازه. این س با تمام بیشعوریش و برخورد بی نزاکتش زیاد آدم بدی هم نیست. واقعا حس سر کار رفتن رو نداشتم. دلم میخواست مثل مریم منم میرفتم خونه. اما گفتم زنگ بزنم میگه یه روز رفته ماموریت حالا یه روز هم باید استراحت کنه. نمیدونم چه اصراری داره که بگه زنها نمیتونند کارهای مهم رو انجام بدند. به تاکسی گفتم بره سمت خونه. خوبه باز خونه تو مسیر شرکته و غر نمیزنه که هزینه اضافه بخواد.
به خونه که رسیدم گفتم قاعدتا بچه ها نباید خونه باشند. دیگه ته تهش مهیار باشه. مهیار مثل جغد میمونه. شبا تا صبح بیداره و صبح تا لنگ ظهر میخوابه. والا کاری که نداره. صبح تا شب خونست شب هم بیشتر با دوستاشه. خیلی آروم اومدم تو. صدا جیغ و ناله بلندی تو خونه پیچیده بود. صداهای دخترونه بود اما فقط صدای مهدیس نبود. در اتاق مهدیس بسته بود و صدا از اونجا میومد. آروم از سوراخ در نگاه انداختم. بله همون دختره سارینا. با اون بدن لاغر و سینه های شل ول و آویزونش. از اونجا فقط میتونستم صورت و بالاتنش رو ببینم. خیلی حال بهم زن بود. حتی نفهمیدم دقیقا اون لحظه دارند چکار میکنند؟ یهو یکی با دست پشتم زد. بدجور جا خوردم. نزدیک بود جیغ بزنم که مهیار انگشتشو به حالت سکوت جلوی دهنش گرفت. سریع اومدیم تو اتاقش. –تو از کی خونه ای؟ -بیرون بودم میخواستیم با بچه ها بریم جایی کنسل شد اومدم خونه. تو چرا انقدر زود اومدی؟ -خبر مرگم تازه از ماموریت برگشتما. دیگه سر کار نرفتم. مهدیس با اون دختره چه گهی دارند میخورند تو اتاق؟ -نمیدونم. –نمیدونی؟ واقعا که. خواستم برم بیرون –مامان کجا میری؟ -میرم این دختره رو عین سگ از خونم بندازم بیرون. دیگه بسه. مهدیس گندشو در آورده. توی خونه من با یه دختر دیگه داره کثافت کاری میکنه. جلومو گرفت –مامان ولش کن. الان بری اونجا لج میکنه بدتر میشه. صدامو بردم بالا داد زدم دیگه بدتر از این؟ -الان فرصتش نیست بیخیال شو دیگه. –خاک تو سر بیغرتت کنم که وایسادی خواهرت به هرجور گند و کثافتی کشیده بشه. از اتاق اومدم بیرون. کیفم رو برداشتم. دویید دنبالم. –مامان کجا میری. –هر جایی بجز این خراب شده. –سریع اومدم بیرون و در رو محکم پشت سرم بستم. دیگه باید مهدیس حالیش شده باشه. اومدم تو کوچه. هنوز به خیابون نرسیده بودم که صدای مهیار پشت سرم میشنیدم. –مامان وایسا. بدو بدو اومد سمتم. –مهیار دنبال من نیا. من توی اون خونه برگرد نیستم. –نیومدم که برگردیم تو خونه. کجا میری منم باهات میام. –میخوام یکم تنهایی قدم بزنم. میشه؟ دست از سرم بردار دیگه. –بذار باهات بیام. یه تاکسی جلوم وایستاد تا سوار شدم مهیار هم سریع رفت جلو نشست. –مگه نگفتم میخوام تنها باشم. کجا هی میای دنبالم؟ -مامان آبرو ریزی نکن دیگه. –دیگه آبرویی گذاشتید مگه واسم؟ راننده تاکسیه گفت امان از این بچه های آقای محترم به شما ربطی نداره. به تاکسیه گفتم آقا نگه دار پیاده میشم. با من پیاده شد. نزدیک یه پارک بودیم. دنبالم اومد توی پارک. من همینطور قدم میزدم و مهیار هم چند قدم پشت سر من میومد. زیر چشمی نگاهش میکردم. اعصابم خورد شده بود. هر وقت من جایی میرم که بهم خوش میگذره تا میرسم خونه از دماغم در میارند. من با خود موضوع مشکل ندارم. خودم مگه دیشب و امروز نبودم؟ مشکل من این دختره جونوره. حالم ازش بهم میخوره. مهیار خودشو رسوند بهم. –وایسا مامان چقدر تند میری؟ نفس نفس میزد. –بیا بدبخت انقدر سیگار کشیدی دو قدم راه میری نفست میگیره میخوای بمیری. جوون تو این سن و سال ببین چکار کرده با خودش. تو همون موقع موبایل مهیار زنگ زد. –الو مهدیس. خوبی؟ -آره مامان بود. –آره دیگه عصبانی بود. –چطور مگه چکار میکردید؟ -با عصبانیت گوشی رو از دستش گرفتم و پشت تلفن داد زدم مهدیس دیگه اون دختره عنتر رو میاری خونه ؟ مگه نگفتم نمیخوام با اون ببینمت؟ من دارم برمیگردم خونه اومدم اونجا نباشه ها؟ حالا من میدونم با تو. بعد رو به مهیار با عصبانیت گفتم چرا فیلم بازی میکنی جلوش؟ تو که میدونی چه خبر بود تو اتاق. –نه والا از کجا بدونم. –مهیار بدم میاد ادای خنگ ها رو در میاری؟ -مامان تو دید زدی اتاقشو من که ندیدم. –آهان یعنی نفهمیدی دو نفری چرا انقدر آه و ناله و جیغ میزنند. –چه بدونم آخه. –مهیار حالم رو داری بهم میزنی. تو که اینجوری نبودی. پاک عوض شدی. شدی یه احمق بی غیرت. مارو باش که رو کی به عنوان مرد خونه حساب کردیم. –خب میگی چکار کنم؟ من اومدم خونه اونا توی اتاق بودند. –میرفتی در میزدی حالیشون میکردی که اونجایی. اون دختره رو هم مینداختی بیرون. –آهان بعد اونجوری مهدیس هم دنبالش میرفت میوفتادیم به خواهش التماس که برگرده خونه. تو اصلا نمیدونی مهدیس چقدر اخلاقش عوض شده. یجور رفتار میکنه انگار کل دنیا واسه اونه. دیگه دانشگاه هم نمیره. بغضم گرفت و نشستم رو نیمکت. –ای خدا این چه وضعیه من دارم؟ کی پول میخواست تو این وضعیت؟ -حالا گریه نکن. بیا اشکات رو پاک کن یکم فکر کنیم چکار باید کنیم؟ -من دیگه مغزم به جایی نمیرسه. واقعا کلافه شدم.
     
  

 
قسمت چهل و هفتم : شکاف
بعد از یکساعت با مهیار برگشتیم خونه. هیچکس خونه نبود. گوشی رو برداشتم و به مهدیس زنگ زدم. چواب نداد. دو سه بار پشت سر هم زنگ زدم. رد تماس میداد. به مهیار گفتم زنگ بزن هرجا رفته همین الان پاشه بیاد خونه. مهیار با گوشی خودش بهش زنگ زد جواب اونم نداد. –حالا مامان ولش کن یکی دو ساعت دیگه آروم میشه میاد دیگه. –مهیار ببین کارهاشو. باز میگی هیچی نگو. موبایلم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم مریمه. سریع جوابشو دادم و رفتم توی اتاق. –سلام عزیز دلم چطوری؟ -سلام خانم شریف مرسی خوب هستید؟ -خانم شریف؟ -ببخشید کتایون. الان شرکت هستید؟ -نه عزیزم اومدم خونه. –شما که گفتی میری شرکت. –آره توی راه س زنگ زد و گفت نمیخواد بیای برو خونه استراحت کن. –واقعا؟ -آره. حالا کاری داشتی؟ -آره میخواستم بگم برام چیزی رو ایمیل بفرستید که خب فردا خودم میام شرکت دیگه. –مریم. –جانم؟ -امروز استخر میای؟ با کلی مکث گفت نه بخوام بیام برگردم خیلی دیر میشه. –عزیزم میخوای بیام دنبالت؟ -نه اصلا. خیلی زحمتتون میشه. یهو یادم افتاد ماشین ندارم خوب شد قبول نکرد وگرنه خیلی بد ضایع میشدم. –باشه عزیز دلم. فردا توی شرکت میبینمت. –خدانگهدار.
ساعت 10 شب شده و مهدیس هنوز خونه نیومده. بیش از صد بار بهش زنگ زدم و جوابمو نداد. چندین بار بهش پیام دادم. تهدیدش کردم. منطقی باهاش حرف زدم. حتی ازش با التماس خواهش کردم که بیاد. به هیچ کدوم پیام هام جواب نداد. دیگه داشتم دیوونه میشدم. نگران بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. مهیار هم رفته بود بیرون. به مهیار هم زنگ میزدم گوشیش خاموش بود. دیگه نمیدونستم چکار کنم. به چندتا از دوستای قدیمیش زنگ زدم. هیچ کدومشون از چند ماه پیش دیگه با مهدیس در ارتباط نبودند. باید یه کاری میکردم. نگرانی داشت دیونم میکرد. لباس هامو پوشیدم که برم چندتا بیمارستان دنبالش بگردم. از در اومدم بیرون مهیار اومده بود. –معلوم هست کجایی؟ چرا موبایل خاموشه؟ -هیس مامان. بریم تو. شارژ گوشیم تموم شده بود. حواسم نبود شارژش کنم. مهدیس اومده؟ -نخیر. معلوم نیست کجاست. تلفن منو جواب نمیده. –کجا داری میری؟ -میخواستم برم چندتا بیمارستان سر بزنم یه موقع اتفاقی واسه بچم نیوفتاده باشه. –نگران نباش هرجا هست پیداش میشه. –مهیار دیر وقته. دارم از نگرانی میمیرم. –صبر کن الان بهش زنگ میزنم. رفت گوشیش رو زد به شارژ. یکم که گذشت زنگ زد. –الو مهدیس کجایی؟ پاشو بیا خونه مامان بدجوری نگرانته. چرا بچه بازی در میاری. با عصبانیت رفتم سمت مهیار. –گوشی رو بده من. –مامان یه لحظه وایسا الان درستش میکنم. گوشی رو بزور از مهیار گرفتم. دیدم قطع کرده. دوباره بهش زنگ زدم جواب نداد. –کدوم گوری بود؟ -گفت خونه یکی از دوستاشه. شب اونجا میمونه. –غلط کرده. این کدوم دوستشه که من نمیشناسمش. دو سه بار بهش زنگ زدم تا آخر جواب داد. –ها؟ چیه هی زنگ میزنی؟ -ها و زهرمار. کدوم گوری هستی؟ -به تو هیچ ربطی نداره. –مهدیس پاشو بیا خونه بیشتر از این اعصاب منو خورد نکن. انقدر تن بابای خدا بیامرزتو تو گور نلرزون. –آهان فقط با کارهای من تنش توی گور میلرزه؟ زنش هر کار بکنه اوکیه؟ -منظورت چیه؟ -همون که شنیدی. –مهدیس خیلی بی شرمی. مگه من چکار کردم؟ -عشق و حالتو کردی حالا طرف پیچوندت رفته افتادی به جون ما. گریم گرفت. چرا منو اینجوری قضاوت میکنند؟ من آدم نیستم؟ این همه فداکاری برای بچه هام کردم حالا با یه رابطه اینجوری راجبم فکر میکنند؟ -مامان من امشب خونه نمیام. الکی هم زنگ نزن. فقط میرینی تو اعصابم. با ناراحتی زیاد گفتم باشه. هرکار دوست داری بکن. گوشی رو انداختم زمین و دست هام رو روی صورتم گرفتم. مهیار بلند شد آروم اومد بقلم کنه خودمو ازش جدا کردم. –مامان. سریع رفتم تو اتاقم.
امروز از اون روزهای گنده که کل روز باید سردرد وحشتناکم رو تحمل کنم. دیشب خیلی ناراحت بودم و کلی گریه کردم. صبح هرکسی منو میدید از قیافه بهم ریختم میفهمید چقدر شبه بدی رو سپری کردم. حتی وقتی دفتر س رفتم پرسید خوبی؟ مجبور شدم حساسیت فصلی و سرماخوردگی رو بهونه کنم تا راحتم بذارند. مریم به اتاقم اومد و راجبه کاری میخواست حرف بزنه. –کتایون خوبی؟ -آره مریم جان. چیز خاصی نیست. فکر کنم حساسیت فصلی باشه. –با من اینجوری نباش. حساسیت فصلی اونم یهویی از دیروز؟ -نه اصلا خوب نیستم. –چی شده؟ -مشکل دخترمه. نمیدونم چکارش کنم؟ دیگه کلافه شدم. –چرا؟ -پاک عوض شده. با یه دختره دوست شده چند سال از خودش بزرگتره. سر وضع دختره مشخصه که هرجاییه. عین زنای خیابونی میمونه. بدبختی مهدیس همه وقتشو با اون میگذرونه. این وسط یه پول خیلی زیادی هم از پدر شوهرم به بچه ها ارث رسیده که باعث شده مهدیس فکر کنه میتونه هرکاری دلش بخواد انجام بده. –این اصلا خوب نیست. قطعا دخترتون نیازهایی داره که از طریق دوستاش داره تامین میکنتش. این نیازها از طرف شما براش براورده نشده و حالا اینجور به اون دختره وابسته شده. –وابستگی که چه عرض کنم خیلی بیشتر. دیروز رفتم خونه متوجه شدم باهم دیگه تو اتاق مهدیس دارند سکس میکنند. البته از قبل هم فهمیده بودم اما مطمعن نبودم. با چهره خیلی حق به جانب و لبخند بامنظوری بهم نگاه میکرد. –چیه؟ -نمیدونم. به نظرت خیلی بده که یه دختر با یه زن چند سال از خودش بزرگتر همجنس بازی کنه؟ خیلی کنایه سنگینی بهم انداخت. اما میدونستم حتی یک ذره هم منظور بدی نداره. –مریم منو تو قضیمون فرق میکنه. –از نگاه مادر من هیچ فرقی نمیکنه. اگر مادر منم شاهد ماجرای منو تو توی ویلای انزلی بود به نظرش یه زن بدکاره بودی که دخترشو منحرف کرده. البته با احترام میگما. –تو خودت هم همچین نظری داری؟ نیشخند زد و گفت هرکسی درقبال کارهای خودش مسئوله. –ببین مریم چیزی که بین منو تو هست خیلی فرق میکنه با رابطه مهدیس و اون دوست خرابش. اون دختره مثل زالو چسبیده به مهدیس و فقط دنبال پولشه. وگرنه من مشکلی با همجنس گراییش ندارم. –پیشنهاد من فقط اینه که بهش نزدیک شو. –دلم میخواد اما نمیشه. الان دیگه یجوری شده که اصلا نمیشه سمتش رفت. از دیروز هم قهر کرده خونه نیومده. –باید تلاشتو بکنی. راستی یه خبری مهم داشتم. کربلایی داره لابی میکنه یه نفر جدید برای مدیریت بازاریابی بیاره. –کی؟ -نمیدونم. اما مهمتر اینه که س باید بزودی مدیر این بخش رو معرفی کنه. –امیدوارم یه آدم تو مخی نیاد فقط. –خب اگر کاری ندارید من برم. از پشت میزم بلند شدم و آروم رفتم سمتش. دستشو گرفتم. بهش نگاه میکردم. –خانم شریف تو محیط کاری که نمیتونیم درسته؟ -آره عزیزم. یه لحظه دلم خواست. –اشکال نداره. من باید برم. سریع از اتاق رفت بیرون.
حق با مریمه. باید تا میتونم به مهدیس نزدیک بشم اما چطوری؟ مهدیس که دیگه منو آدم حساب نمیکنه. باید همه تلاشمو بکنم. زودتر رفتم و خونه غذای مورد علاقشو درست کردم. مهدیس عاشق لازانیاست. مهیار امشب با دوستاشه و فرصت خوبیه منو مهدیس با هم خلوت کنیم. ساعت هشت شد و هنوزم نیومده. منتظر نشستم تا بیاد. بهش زنگ زدم. بازم جوابمو نداد. پیام دادم مهدیس جان لطفا جواب بده. پیاممو جواب داد چکار داری؟ -عزیزم کی میای خونه؟ -تو راهم میام. منتظر نشستم.بلاخره اومد. –سلام مامان جان. خوش اومدی. با سردی و بی میلی جوابمو داد. –مهدیس جان لباساتو عوض کن بیا با هم شام بخوریم. عزیز دلم برات لازانیا درست کردم. –مرسی رژیمم. شام نمیخورم. –مهدیس جان یکمی بخور. واسه تو درست کردم. –گفتم که نمیخورم. خستم میخوام بخوابم. شب خوش. رفت توی اتاقش. خیلی ناراحت شدم. پیش خودم گفتم اشکال نداره. از دستم ناراحته. خیلی مسخرست. دارم کامل حق رو به اون میدم. انگار من مقصر بودم. ظرف لازانیا رو گذاشتم بیرون تا خنک بشه و بعدا بذارم تو یخچال. یهو مهدیس با عصبانیت از اتاقش اومد بیرون و جعبه دیلدو توی دستش بود. انداختش توی سطل آشغال آشپزخونه و گفت وسائل شخصی کسی رو استفاده نمیکنند. از کجا فهمیده؟ من که تمیزش کرده بودم و سر جاش گذاشته بودم. خودم رو زدم به اون راه. –کدوم وسیله شخصی؟ برگشت از توی سطل جعبه رو در آورد و بازش کرد و دیلدو رو گرفت جلوم -اینو میگم. با من من گفتم مهدیس این چیه؟ -آهان یعنی نمیدونی؟ کیر مصنوعیه. حالا فهمیدی اسمش چیه؟ -مهدیس نمیدونم چی میگی. –خودتو نزن به اون راه. میدونم کردی توی کست. کثافت گرفته بودتش. –مهدیس چی داری میگی؟ درست حرف بزن. یهو داد زد یعنی نکردی؟ به من دروغ نگو مامان. –ببخشید عزیزم. نمیدونم چرا اونکار رو کردم. حق با توئه نباید بدون اجازه برش میداشتم. –یارو پیچوندت رفته انقدر هول کیر داشتی؟ -مهدیس بسه. تو میفهمی چی میگی؟ با پوزخند گفت هه چیه بهت برخورد؟ -مهدیس خواهش میکنم تمومش کن. خیلی ناراحتم میکنی. –نارحتی میخوای برم دیگه نیام؟ این طوری تو هم راحت تری. ولی این دفعه با یکی باش که نپیچونتت. دیگه فکر کنم متوجه شده باشی که کیر واقعی چقدر بهتر از کیر مصنوعیه. –انقدر اسمشو نیار جلو من. صداتو بیار پایین همسایه ها بشنوند چی میگن؟ -میگن مادرشون رفته به یکی داده. مگه بده؟ -دهنتو ببند مهدیس. داری کفریم میکنی. –چی شد؟ تریپ مهربونیت چه زود عوض شد. همه کارهات اداست. اصلا نمیتونی ادای مهربون بودن رو در بیاری. واقعا دلم میخواست محکم بزنم توی گوشش. هرچی از دهنش در میاد بهم میگه. –دیگه بدون اجازه وارد اتاق من نمیشی. شیر فهم شدی؟ حالا دیگه حد و حدود هم توی خونه خودم برام تعریف میکنه. بسختی جلوی خودمو گرفتم که واکنشی نشون ندم. –باشه. –خوبه. یه چند وقت تحمل کن خونه که گرفتم این اتاق هم واسه خودت. –مهدیس؟ خونه بگیری؟ -آره. اینجوری واسه همه مون بهتره. نه من دیگه تو مخ تو میرم نه تو. شب خوش. رفت توی اتاقش. همونجا روی زانوهام نشستم زمین. به آرومی گریه میکردم. سرم رو گذاشت بودم زمین و دستام روی سرم بود. خدایا چرا اینجوری شد؟ دخترم داره از دستم میره. نمیدونم چقدر تو اون حالت گریه کردم. خیلی دردناک بود واسم شنیدن اون همه توهین و تحقیر. واقعا چرا باید مستحق این برخورد باشم. آخه چرا؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA