قسمت چهل و هشتم : تولدمیه بار دیگه اتفاق افتاد. بازم توی خونه خودم توسط بچه هام تحقیر شدم. توهین های بی پرده مهدیس واقعا سخت تر از اون چیزیه که بتونی تصورش رو بکنی. مهدیس دیگه خودش نیست. بین پول هاش و خواسته های غیر معقولش خودشو گم کرده. مثل عقده ای ها رفتار میکنه. همش پولم پولم از دهنش نمیوفته. دیگه هیچ چیزی رو نمیبینه و هیچ حرفی به غیر از خواسته های خودش رو نمیشنوه. دیگه کاری از دست من بر نمیاد. خدا کنه زودتر خودشو پیدا کنه. بدون اینکه به من چیزی بگه پاسپورتشو گرفته و با تور چند روز رفته ترکیه. من وقتی فهمیدم که داشت چمدونش رو میبست. خیلی عادی گفت دارم میرم مسافرت خارج. انگار تا همین سر کوچه میخواد بره برگرده. هرچی هم من پرسیدم که با کی به جوابی نرسیدم. باز جای شکرش باقیه که شراره الان اونجاست. فرداش به شراره زنگ زدم و گفتم مهدیس داره میاد اونجا. ازش خواستم حواسش بهش باشه. روزی که مهدیس رفت خیلی ناراحت بودم. هیچوقت نشده بود بچه هام ازم دور بشند. حالا چند روز باید دوریشو تحمل کنم. بدتر از اون اینه که نگرانی داره داغونم میکنه. مدام به شراره پیام میدم که تورو خدا تا اونجا هستی حواست بهش باشه. بیچاره بخاطر من از یه شهر دیگه رفته آنتالیا که پیش مهدیس باشه. مهیار اونشب خونه بود. –مامان انقدر ناراحت نباش. یه مسافرته چند روزست فقط. چشم به هم بزنی برگشته. –تو نمیتونی درک کنی چقدر بخاطرش نگرانم. –مگه نمیگی شراره اونجاست؟ خب حواسش بهش هست دیگه. مهدیس دیگه بچه نیست. –از بچه هم بچه تره. کارهاشو نمیبینی مگه؟ -نگران نباش میاد اتفاقی نمیوفته. شام چی داریم؟ -ببخشید مهیار جان اصلا حالم خوب نبود. شام بگیر واسه خودت. من نمیخورم. –بیا بریم بیرون. شام با هم بریم رستوران نظرت چیه؟ -مهیار اصلا حس و حالشو ندارم. –مامان بیا بریم دیگه. حال و هوات هم عوض میشه. –عزیزم واقعا نمیتونم بیام. اصرار نکن. با کلی اصرار و خواهش مهیار بلاخره راضی شدم باهاش برم. یه رستوران ایتالیایی مشهور سمت خونمون بود که رفتیم اونجا. در حین شام خوردن پرسیدم مهیار برنامت چیه؟ -واسه چی؟ -با پولت میخوای چکار کنی؟ -صحبت کرده بودیم دیگه. مگه قرار نشد یه مقداریشو بدیم واسه خیریه. –خب بقیش چی؟ -نمیدونم. فعلا میذارم توی بانک. –باید سرمایه گذاری کنی و واسه خودت یه کسب و کار خوب راه بندازی. –آره تو فکرم هست. میخوام یجا رو بخرم استدیو درست کنم. –اینم بد نیست حداقل دنبال علایقت میری. یه سوالی دارم. چرا تو مثل مهدیس به دنبال تفریح کردن نیستی؟ البته نه اونجوری. ولی خب میتونی خیلی چیزا بخری. مسافرت بری. –من همینجوری بیشتر حال میکنم. هرچی میخوام دارم. حالا مسافرت هم بعدا میریم با هم. به شوخی گفتم فکر کنم یه لپ تاپ نیاز داشته باشی. –زیاد ازت قرض گرفتم ناراحت شدی؟ -نه عزیزم. ولی خب یکی هم برای خودت بگیر چه اشکالی داره؟ -نمیدونم. عه امیر علی اینجا چکار میکنه؟ امیر علی قدیمی ترین دوست مهیاره. از دوران دبیرستان باهم بودند. یه زمانی خیلی باهم وقتشونو میگذروندند. امیر علی هم تک پسره و یه نقطه مشترک تلخ با مهیار داره. توی همون سالی که منصور فوت شد امیر علی هم پدرشو از دست داد. قدیم البته دو سال بعدش مادرش دوباره ازدواج کرد. قدیم خونه ما زیاد میومد و به من خاله کتی میگفت. مهیار بلند شد و رفت سمت امیر علی. باهم سلام علیک کردند. –سلام خاله کتی. خوبی؟ -سلام امیر علی جان. خوبی پسر گلم؟ مامانت چطوره؟ -مرسی خاله. بعد رو کرد به مهیار گفت بی معرفت نباید یه خبری از ما بگیری؟ چند وقته یه زنگ نزدی؟ -باو تو که تهران نیستی هیچ وقت. –بابا سرویس شدیم. همش دانشگاهم. یکمی صحبت کردیم و بعدش گفتم امیر علی جان چرا نمیای خونه ما؟ -خاله مزاحم نمیشم. شب باید خونه باشم. ماشین باباهه دستمه باید برم خونه. ماهم دیگه غذامون تموم شده بود و میخواستیم بریم خونه. واسه همین با هم تا بیرون رستوران اومدیم. –خب دیگه مهیار خیلی خوشحال شدم. به من زنگ بزن برنامه کنیم بریم بیرون. خاله کتی خوشحالم از دیدنتون. –مرسی امیر علی جان. به مامان سلام برسون. –راستی شما وسیله دارید؟ تا اومدم بگم خودمون میریم مهیار سریع گفت نه راستش. –خب پس برسونمتون. –نه امیر علی جان مزاحمت نمیشیم. خودمون میریم. –خاله جون چه زحمتی؟ ماشین هست دیگه. زیاد تعارفی نیستم اما دوست ندارم کسی رو بخاطر خودم به زحمت بندازم. مهیار پشت امیر علی راه افتاد و به سمت ماشین امیر علی رفتند. منم ناچار باهاشون رفتم. ماشینش از این لکسوس شاسی بلندها بود. ماشین خیلی قشنگیه. هیچوقت سوارش نشده بودم. توی راه مهیار به امیر علی گفت ماشین خودته؟ -نه باو واسه باباست. میده بعضی وقتا باهاش دور دور کنیم. –مدلش چنده؟ -2017 –چند؟ -نمیدونم میخوای بخری؟ هیچی نگفت. فقط برگشت بهم نگاه کرد. باهم تا خونه اومدیم. دوباره بهش گفتم بیا بالا ولی گفت باید برم. خدافظی کردیم و رفت. امروز روز سومیه که مهدیس رفته و هنوز جای خالیش اذیتم میکنه. تو این سه روز فقط روز اول جواب پیامم رو داد و گفت رسیده. همین. شراره هم گفت که هتلش نزدیک هتلشونه و واسه برنامه هاشون هماهنگ میشه باهم برند این ور اونور. از پست هایی که تو اینستاگرام میذاره حداقل میشه فهمید حالش خوبه. صبح تو تاکسی تو راه شرکت بودم. واسم از سمت یکی از بانک هایی که حساب دارم پیام اومد. مشتری گرامی خانم کتایون شریف. سالروز تولدتون رو تبریک عرض میکنیم. امروز تولدمه؟ انقدر فکرم درگیر مهدیس بود که پام فراموش کرده بودم. البته زیاد هم فرقی نمیکنه فراموش کردن من. بقیه باید یادشون باشه. تو شرکت مثل همیشه کارهای رو انجام میدادم. به رشیدی زنگ زدم و گفتم بگو خانم ستاری بیان اتاق من. –خانم ستاری صبح زنگ زدند و گفتند کاری براشون پیش اومده امروز نمیان شرکت. –باشه مرسی. تا عصر با سر و کله زدن با پرونده ها و تحمل چرت و پرت گویی س گذروندم. البته تحملش نسبت به روزهای اولش خیلی راحت تر شده. بیشتر بخاطر طرز فکر آدمه وگرنه همون بیشعور قبلیه. امروز برگشت بهم گفت شما خانم ها هم که همش لاس میزنید و کار نمیکنید. کوچکترین توجهی به حرفش نکردم. به نظر من شعور یه چیز خدادادیه که توسط شرایط زندگی تو آدم رشد میکنه. حالا خدا به بعضی ها کمتر داده به بعضیا ها بیشتر و به یکی مثل س اصلا نداده. آدم های مشکل دار قابل ترحم هستند. تو راه خونه باز یادم افتاد که تولدمه. یادش بخیر سال های قبل بچه ها برام تولد میگرفتند. مخصوصا مهدیس. تا الان که حتی یه پیام نداده تبریک بگه. خیلی سخته که آدم توی روز تولدش فقط پیام تبریک از سمت بانک هایی که حساب داره دریافت کنه. انگار هویت آدم میشهیه چیز سیستمی و ماشینی. خونه خالی بود. جوری که تنهایی خونه داشت نابودم میکرد. خیلی نارحت کنندست برام. به مهدیس با اسکایپ زنگ زدم. بلاخره جواب داد. تو یجایی مثل دیسکو بود. از جیغ و داد و حالت حرف زدنش مشخص بود کاملا مسته. پرسیدم شراره هم اونجاست؟ -آره میخوای باهاش صحبت کنی؟ -حالا باشه بعدا میزنگم. مهدیس مواظب خودت باش. –هستم. دیگه باید برم. بای مامی. قبل اینکه بگم خدافظ قطع کرد. هیچ وقت مهدیس تولد منو یادش نمیرفت. الان انگار اصلا هیچوفت همچین روزی وجود نداشته. نمیشه سخت گرفت. حتما بخاطر اینکه اونجا زیاد سرش شلوغه یادش نبوده. مهیار چرا هنوز نیومده؟ دیر وقته. پیام داد که شب خونه دوستشه و فردا میاد خونه. چی بگم؟ نمیدونم بقیه چکار میکنند اما واسه من تنها بودن توی روز تولد خیلی سخته. اولین بار بود که تولدم کاملا تنها بودم. هیچ کسی بهم تبریک نگفت. هیچ کسی.شب منصور به خوابم اومد. خیلی ناراحت بود. هرچی گفتم چته فقط میگفت چرا به حواست به بچه هام نیست؟ توی خواب تا اومدم بگم مهدیس گفت چیزی نگو. نمیخوام بشنوم. –منصور من چکار کنم؟ -نذار ازت دور بشند. هرکاری میتونی باید بکنی. هر کاری. صبح که از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم. گریه کردم. ببین چجوری شده که حتی منصور از دنیا هم نگران مهدیسه. دو ماه میشه سر خاک منصور نرفتم. امروز هم پنجشنبست. امروز باید حتما برم. نزدیک ظهر راه افتادم و از اونجایی که میدونم پنجشنبه ها اون مسیر خیلی ترافیکه با مترو رفتم. سر راه یه جعبه شیرینی و چندتا جعبه خرما هم گرفتم که سر خاک خیرات کنم. نشستم کنار سنگ قبرش. سنگشو با آب شستم. –سلام. اون دنیا جات خوبه؟ راحتی؟ هی منم بد نیستم. دیشب خیلی ناراحت بودی. میفهمم. منم ناراحتم. کاش بودی منصور. نمیدونم با مهدیس چکار کنم. خدابیامرزه باباتو. خودش که خیری تو زندگیمون نداشت. حالا هم که مرده پولش شده برامون بلای جون. منصور میخواستم اعتراف کنم. میدونم که میدونی اما میخوام منو ببخشی. من با یه مرد غریبه بودم. باهم خوابیدیم. میدونم برات خیلی سخته اما منو ببخش. دیگه تحملش سخت شده بود. الان با یه دختر دوست شدم. فکر کن. منی که از این کار با تمام وجودم متنفر بودم حالا عاشق یه دختر شدم. البته میدونم اینم برات خوش آیند نیست. امیدوارم درک کنی. نیاز های من خیلی زیاده. واقعا برام سخت بود تنهایی حلش کنم. مدت زیادی اونجا موندم. نزدیک های غروب شده بود. باید برمیگشتم خونه. تو راه برگشت مهیار بهم زنگ زد. –مامان کجایی؟ -دارم میام خونه. رفته بودم سر خاک پدرتون. –چرا نگفتی منم بیام؟ -میخواستی بیای؟ -آره. –حالا باشه یه وقت دیگه. –کی میرسی خونه؟ -فکر کنم یه ساعت بیشتر اینطورا. کاری داری؟ -نه. –خب میام دیگه. خونه که رسیدم واقعا بی حال و خسته بودم. فقط دلم میخواست بخوابم. اومدم وارد اتاقم بشم یهو دوتا دست روی چشمام رو گرفت. اولش ترسیدم. بعد که صدای مهیار شنیدم آروم شدم. –مهیار اینکارا واسه چیه؟ -سورپرایزه. –سورپرایزه چی؟ خودت میفهمی مامان جونم. همینطور که دستاش رو چشمام بود منو از خونه برد بیرون و سوار آسانسور کرد. –هنوز نمیخوای بگی؟ -صبر کن الان میفهمی. از مسیری که میرفتیم فهمیدم وارد پارکینگ شدیم. وایسادیم. دست هاشو برداشت. –تولدت مبارک مامان جون. وای باورم نمیشد. از همون ماشینی که بابای امیر علی داشت واسم خریده بود. رنگ طوسی و شیشه های دودی. دقیقا همون مدلی که دوست داشتم. روش یه پاپیون قرمز گنده هم زده بود. از جیبش سوئیچ ماشین رو هم در آورد و بهم داد. –وای مهیار باورم نمیشه. تو اینو برای من خریدی؟ -آره مامانی گلم. واسه خودت. چطوره؟ -عالیه. فقط این خیلی باید گرون باشه. –دیگه کادو توئه. یه مامان کتایون که بیشتر ندارم. محکم بقلش کردم و بوسیدمش. –عزیزم مرسی که یادم بودی. –ببخشید دیگه دیر شد. قرار بود دیروز بیاد که به مشکل خوردیم افتاد واسه امروز. –واقعا مرسی ازت. گوشیش رو در آورد چندتا عکس باهم کنار ماشین گرفتیم. –برای چی عکس میگیری؟ -واسه مهدیس. گفت حتما براش بفرستم. –مگه یادش بود؟ -آره. این حرف مهیار بیشتر از هدیه اش خوشحالم کرد. جوری که وقتی سوار آسانسور شدیم گریم گرفت. –عه مامان چرا گریه میکنی؟ -چیزی نیست عزیزم. مرسی که یادم بودید. تو خونه که اومدیم از یخچال کیک رو آورد و شمع گذاشت روش. همون موقع به مهدیس با اسکایپ زنگ زد. مکاله تصویری رو باز کرد. –سلام مامانی. –سلام مهدیس جان. چطوری؟ -تولدت مبارک. مامان جونم. توی اتاق هتل با دوست هاش بود. اون دختره عنتر سارینا هم بود. شراره هم اونجا بود. –خب مامانی شمع هارو فوت کن. مهیار شمع ها رو روشن کرد و منم شمع تولد 42 سالگیم رو فوت کردم. همه پشت گوشی جیغ و دست زدند. –مرسی از همتون. مرسی مهدیس که به یادم بودی. مهیار رو هم بقل کردم. مرسی مهیار.
قسمت چهل و نهم : شب بخیراینجوری قافلگیرشدن توی روز تولدت میتونه بهترین چیزی باشه که اون روز برای آدم اتفاق میوفته. در عین حال که فکر میکنی هیچ کسی از عزیزانت به یادت نیست اما یهو ورق برمیگرده و سورپرایز میشی. اتفاق های اونشب باعث شد کامل ناراحتی این چند روز اخیر من رو کامل بشوره ببره. امشب واقعا خوشحالم. بهم ثابت شد ما هنوزم یک خانوده ایم و به فکر هم هستیم. فقط هنوز نگران مهدیسم. امیدوارم به زودی از خر شیطون پیاده بشه و از اون دختره فاصله بگیره.بعد از شام مشغول جمع و جور کردن خونه شدم. داشتم لباسهای کثیف رو جمع میکردم که بندازم توی لباس شویی. همه جیب های لباس ها رو گشتم تا چیزی نباشه توشون. رسیدم به شلوار جین مهیار. جیب هاشو که میگشتم به نظرم اومد توی جیب کوچیک داخل جیبش چیزیه. هیچوقت فلسفه این جیب های کوچک شلوار جین رو نفهمیدم. انگشتمو کردم توی جیبش. حدسم درست بود. یه چیزی مثل کیسه پلاستیکی داخلش بود. کشیدمش بیرون. یه کیسه کوچولو که توش یه چیزی مثل سبزی خشک شده بود. مثل همونی که دفعه قبل پیدا کرده بودم. حتما یه نوع ماده مخدره. وای مهیار. مگه تو قول نداده بودی. نمیذارند حتی یه شب آدم دلش خوش باشع. میخواستم برم باهاش برخورد کنم اما پیش خودم گفتم شاید الان وقت خوبی نباشه. الان حالمون خوشه. بهتره خرابش نکنم. مهیار از اتاقش در اومد. سریع گذاشتم توی جیبم که مهیار نبینتش. اومد توی آشپزخونه و یه لیوان آب ریخت که بخوره. –مامان چرا نخوابیدی؟ دیر وقته. –گفتم یکم خونه رو مرتب کنم بعدش میخوابم. تو چرا نخوابیدی؟ -من که تازه واسم سر شبه. اکثرا تا صبح بیدارم. –خب چکار میکنی شب تا صبح؟ -آهنگ گوش میدم. سیگار میکشم. نوت مینویسم. با شیطنت گفتم فقط همینا؟ -دیگه بقیش رو نمیخوای بدونی. –مگه چکار میکنی که نمیخوام بدونم؟ با شوخی گفت یسری کارهای پسرونه. بهش توجه نکردم و رفت توی اتاقش. بقیه کارها رو کردم و جمع و جور کردم. چند دقیقه بعد رفتم سمت اتاقم بخوابم. تو دلم گفتم بذار برم از مهیار یبار دیگه تشکر کنم و بهش شب بخیر بگم. در زدم. جواب نداد. آروم در رو باز کردم و رفتم داخل. هدفون روی گوشش بود. تا منو دید هدفون رو در آورد. –مهیار جان میخواستم بازم ازت تشکر کنم. مرسی که به یادم بودی. –خواهش میکنم مامان جونم. –شبت بخیر مهیار جان. –شب تو هم بخیر. خواستم برم بیرون که صدام زد مامان. –چی عزیزم؟ -خسته ای؟ -چطور؟ -گفتم یکم باهم صحبت کنیم. –راجبه چی؟ -هرچی. گپ بزنیم. مثل اونشب تو ویلای شمال. نشستم روی صندلیش. –خوبه اما از اونشب یه چیزی کم داریم. بهم خندید. بلند شد ازتوی کمدش یه قوطی بزرگ آورد. –خب دیگه چی میخوای مامان جونم؟ -دیگه چیا تو خونه قایم کردی؟ -همین یه قوطی مونده بود. دیگه هیچی –مطمعن باشم؟ -آره. –مهیار واقعا دیگه گل نمیکشی؟ -قول دادم تا تو بهم اجازی نکشم دیگه. –پس چرا هنوز توی جیب هات پیدا میشه؟ -کدوم جیبم؟ از جیبم کیسه کوچیک رو در آوردم و گفتم توی جیب شلوار جینت بود. –کدوم شلوارم؟ -همون آبی نفتیه که سر زانوهاش پارست. –اونجا بود؟ آآآ میدونی چقدر دنبالش گشتم؟ این واسه دو ماه پیشه. –مهیار خواهش میکنم یکم بفکر خودت باش. اون بسته رو انداختم روی میزش و بلند شدم برم بیرون. -کجا میری مامان؟ -یکم خستم مهیار. -نمیخوای با من بخوری؟ -باشه یوقت دیگه. -اذیت نکن دیگه. همین امشب وقتشه. -از دست تو. باشه بذار دوتا لیوان بیارم. -نمیخواد یه لیوان رو میز هست دیگه. منم از قوطی میخورم. -لیوان رو برداشتم و داخلش رو بو کردم. -این تمیزه؟ -آره دیروز میخواستم چایی بریزم آوردم اتاقم کار پیش اومد دیگه فرصت نشد ببرمش. قوطی رو باز کرد و برام ریخت توی لیوان. -دیگه ببخشید. چیز زیاد حرفه ای نیست. ولی خب واسه امشب بهتر از هیچیه. آب جو خالی بود. مزه تلخ و تندی داشت. درصد الکلش زیاد نبود. تا حالا نخورده بودم. -خب مامان جون تعریف کن. چه خبرا؟ -هیچی مثل همیشه. -ماموریت چطور بود؟ -یه سفر کاری بود دیگه. چطور باید باشه؟ -آخه از اون روز یجور دیگه شدی. -چطوری؟ -زیاد سرت توی گوشیه. نکنه با یکی دیگه دوست شدی؟ -نخیر هم. این سوالا چیه میپرسی مهیار؟ -خب اگر با کسی هستی بگو. بعدا که قضیتون جدی بشه بلاخره که میگی. -مهیار ولم کن اصلا حوصله ندارم. لیوان رو گذاشتم رو میز. -دیگه نمیخوری؟ -نه مثل زهر مار میمونه. از چیه این خوشت میاد؟ -یکم بخوری عادت میکنی. مامان آخر نگفتی مهدیس با دوستش تو اتاق چکار میکرد؟ -هیچی داشتند درس کار میکردند. -واقعا؟ -نخیر یعنی تو نفهمیدی؟ -نه. من اومدم خونه خونه ساکت بود. بعدش رفتم تو اتاقم وقتی اومدم بیرون تورو دیدم داشتی یواشکی دید میزدی. -پس ولش کن ندونی برات بهتره. البته فکر نکنم مهدیس چیزی رو ازت پنهون بذاره. کم کم داشت سرم سنگین میشد. اما دهنم تلخ بود. -مهیار من واقعا بعضی از کارهای تورو نمیفهمم. سر در نمیارم. تو این سبک زندگی که تو داری چه لذتی هست آخه؟ -خب هرکسی یجوری حال میکنه دیگه. -آخه گل کشیدن هم حال میده؟ امروز اینو میکشی. فردا یه چیز دیگه میدن دستت. بعد به خودت میای شدی معتاد باید از خیابون جمعت کنیم هی ببرمت کمپ. فقط حرص و جوشش واسه من میمونه. -قضیه اونو قاطی نکن. گفتم دیگه تا اجازه ندی نمیکشم دیگه. -چیه تو دهنت افتاده تا اجازه ندی؟ واقعا فکر کردی من اجازه میدم همچین اشتباهی رو بکنی؟ بعدش هم من واسه خودت میگم. وگرنه تا قبل از این مگه اجازه منو میخواستی؟ -از این به بعد میخوام. -اصلا اینو میکشی چجوری میشی که انقدر برات لذت بخشه؟ با یه لبخند شیطانی بهم نگاه کرد و گفت میتونی امتحان کنی. -مهیار؟ عمراً. بسته گل رو از رو میز برداشت و بازش کرد و گفت این خیلی کمه. بزور یه رول کوچیک میشه. به یبار امتحان میارزه. -وای مهیار باورم نمیشه تو داری به مادرت مواد تعارف میکنی. -خب باهم مشروب میخوریم. اینم یه تست بزنیم. اگر اوکی بدی دیگه تمومه. هیچوقت قول میدم همیچین چیزی رو نبینم. دلم نمیخواست اینکار رو بکنم. اما از طرفی توی دلم گفتم فقط یباره. اینجوری شاید بتونم به مهیار نزدیکتر بشم و بعدش هم مهدیس. مهیار تو همین حین محتویات بسته رو لای یه کاغذ کوچیک پیچید و شبیه یه سیگار کوچیک به اندازه بهمن کوچیک درستش کرد. -خب مامان چکار کنیم؟ -فقط همین یه بار. دیگه هیچوقت حق نداری از این آتشغال ها طرفش بری. -قول میدم. -قول دادیا. -اوکی. کاغذ رول شده رو گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد. بوش خیلی با سیگار فرق میکرد. یکی دوتا کام که گرفت دستشو آورد سمت من. -بیا مامان الان میسوزه حیف میشه. با اکراه آروم سرم رو آوردم جلو و از دست خود مهیار کام گرفتم. اول یدونه آروم. -مامان اگر میخوای واقعا اثرش رو حس کنی محکم بگیر و نگه دار. چپ چپ بهش نگاه کردم و دوبار کام گرفتم. اینبار محکم تر و سنگین تر. جوری که تا ته ریه هام رفت. بعدش بشدت سرفه کردم. -خوبی مامان؟ -خدا چکارت نکنه مهیار. ببین منو مجبور به چکاری که نمیکنی. باقی مونده قوطی رو داد بهم و گفتم یکم بخور. -بسه دیگه خاموشش کن. دودش توی اتاق مونده بود هنوز. -مهیار قول دادی دیگه نکشیا. -قول دادم. دیگه هیچوقت نمیکشم. یکمی صحبت کردیم. رفته رفته حالم داشت به کل عوض میشد. نمیدونم چرا همش خندم میگرفت. به حتی حرف های مهیار هم میخندیدم. اونم فهمیده بود نعشه شدم واسه همین بیشتر چرت و پرت میگفت. -وای بسه مهیار. دارم خفه میشم. جوری میخندیدم که از چشمام یه سره داشت اشک میومد. احساس کردم بشدت دستشویی دارم. جوری که اگر همین الان نرم خودمو خراب میکنم. سریع بلند شدم که برم پام گرفت لب میز خیلی محکم خوردم زمین. اما بازم میخندیدم. مهیار کمکم کرد بلند شم. -کجا میخواستی بری مامان؟ با خنده گفتم دستشویی. -بذار من ببرمت. با همون خنده بیشتر گفتم نه تروخدا میخوای لابد سرپام هم بگیری. -نه فقط ببرمت دم دستشویی. -نه عزیزم خودم میتونم برم. اومدم بلند شدم نفهمیدم ام متوجه شدم جیشم ریخت. مهیار بهم نگاه کرد و با خنده گفت خب فکر کنم باید بری حموم. -ببخشید مهیار جان. نمیدونم چم شد. اصلا نفهمیدم. -اشکال نداره. رفتم توی حموم لباسام رو در آوردم و خیلی کوتاه دوش گرفتم. سریع اومدم بیرون و رفتم توی اتاق. حس و حال لباس پوشیدن نداشتم. واسه همین حوله پالتوییم رو پوشیدم. خیلی کم پیش میاد ازش استفاده کنم. رفتم اتاق مهیار رو تختش لم داده بود و سیگار میکشید. هنوز چت بودم. -مهیار متاسفم. بذار اتاقتو تمیز کنم. -نمیخواد. فردا صبح فرش رو جمع میکنیم میدم قالی شویی. بلاخره یه بهونه شد که بشورمش. حالت چطوره؟ -هنوز گیجم شما چی میگید بهش؟ -چت. -آره هنوز چتم. -جنسش خوب بود واقعا. با خنده نگاهم کرد. -چیه؟ -هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با تو چتی رو تجربه کنم. -چیز خوبی نیست که بهش افتخار کنی. -آره دیگه خاطره شد. -گفتی مهدیس هیچوقت طرف این چیزا نمیره؟ -والا تاحالا ندیدم. -مهیار قبلا گفتی جلوش گل کشیدی. یعنی انقدر باهم راحتید؟ -آره. -تا چه حد آخه؟ با خنده نگاهم میکرد. -یعنی نمیدونی؟ -چیو؟ -خب راحتیم دیگه. خودت هم میدونی چقدر. میخواست خودم بگم که میدونم باهم سکس میکنید. دیگه حوصله فکر کردن راجبه عواقبش رو نداشتم. خیلی هم دیگه برام مهم نبود که بعدش چی میشه. -بله. راحتید دیگه. -تو از کی میدونی؟ -حدود دو ماه پیش. یه روز زود اومدم خونه و آروم اومدم تو. دیدم خیلی ریلکس روی تخت من مشغولید. -همون روزی که شبش خونه شراره موندی؟ -از کجا میدونی؟ -من فهمیدم اومده بودی. اول حدس زدم اما وقتی استفراغ جلوی در دیدم مطمعن شدم خودت بودی. -خوبه فهمیدی و به روی خودت نیاوردی. -چکار میکردم خب؟ -مهدیس هم فهمیده بود؟ -نه هنوزم نمیدونه. -چجوری این قضیه شروع شد. -کدوم قضیه؟ -مهیار خنگ بازی در نیار واقعا بدم میاد خودتو میزنی به خنگی. -خب بگو. -حتما باید بگم چکار میکردید؟ باشه از کی تو با مهدیس سکس میکردی؟ چجوری شروع شد؟ -مهدیس پارسال با یکی دوست بود. پسره آدم عوضی بود. مهدیس خونشون رفت و بقیه قضیه هم که گفتن نداره. چند وقت بعد رابطشون بهم خورد. مهدیس خیلی ناراحت بود. شب ها تا صبح گریه میکرد. -کی این اتفاق ها افتاد؟ چرا من چیزی نفهمیدم؟ -اون موقع بدجوری درگیر کار خودت بودی. شبا دیر میومدی و شام نخورده میخوابیدی. اصلا نمیشد باهات حرف زد. خیلی ناراحت شدم. مقصر اصلی منم که حتی نفهمیدم دخترم چقدر ناراحته. مهیار متوجه ناراحتیم شد. -حالا ولش کن گذشته دیگه. بعد از اون شب ها میرفتم پیش مهدیس باهم حرف میزدیم. بهش دلداری میدادم. براش آهنگ میزدم. کم کم وابستگیمون شروع شد. اول خودش اومد سمتم. نفهمیدم چطوری انقدر رابطمون شدید شد. کار هر شبمون شده بود که تو خوابیدی بریم اتاق همدیگه. -هنوزم همونجوریه؟ -نه دیگه انگار بهم اصلا حسی نداره. حق با توئه این دختره کلا عوضش کرده. -از آخرین بار چند وقت گذشته؟ -فکر کنم دو هفته بیشتر. نمیدونم چرا انقدر احساس گرسنگی شدید داشتم. با اینکه هم شام خوردم هم کیک. تا یه ساعت پیش داشتم میترکیدم. -مهیار تو گرسنت نیست؟ -یکمی. -من خیلی گشنمه. انگار چند روزه هیچی نخوردم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم سر یخچال. نصف بیشتر کیک مونده بود. از یخچال برش داشتم و شروع کردم به خوردن. با سرعت داشتم میخوردم. مهیار اومد سمتم و گفت سعی کن زیاد نخوری. -چرا؟ -چون واقعا گشنت نیست. از عوارض نعشگی گله. احساس گرسنگی شدید میکنی. اصطلاحا بهش میگن کره کردن. -تا صبح خوب میشه؟ -آره. -مهیار بعد اینکه با مهدیس دیگه رابطه نداری چکار میکنی؟ -مثل همه پسر های دیگه. -بله شاهکارت رو روی لپ تاپم دیدم. -دست خودم نبود. خیلی فیلمش خوب بود آخه. -لپ تاپ کس دیگه رو بدون اجازه بر میداری و باهاش میری سایت های مستحجن. خوبه دیگه. خیلی حق به جانب گفت تو نمیری یعنی؟ -من؟ -آره مامان جان. من توی هیستوری مرورگرت اون سایت ها رو باز کردم. -نمیدونم راجبه چی حرف میزنی؟ حالا شاید اشتباهی دستم خورده باشه یه سایت اونجوری باز شده باشه. -اشتباهی بالای صدتا صفحه تو دو هفته باز شده؟ -اصلا که چی؟ خب آره دلم خواسته رفتم اونجا. به تو چه؟ -هیچی. ولی از سلیقه هات خوشم اومد. -چه سلیقه ای ؟ -پسرهای کم سن. زنان میان سال. ای وای مهیار همه چی رو دیده. -مهیار بسه. دیگه راجبش حرف نزنیم. -باشه مامانی عزیزم. ولی علاقه مندی های سکسی جفتمون خیلی شبیه همه. با خنده گفت. میخواست حرصم رو در بیاره. منم از حرصم نمکدون روی کابینت رو پرت کردم سمتش و از اونجا که همه چیز اونشب برای یه شب عجیب باید کامل میشد صاف رفت سمت بین پاهاش و خورد به تخماش. با صدای داد ولو شد روی زمین. سریع دویدم سمتش. -مهیار خوبی؟ چت شد؟ -آییی خورد به تخمم. -عزیزم ببخشید. نمیخواستم به اونجات بزنم. خیلی درد میکنه؟ -آره. هونجا شلوارکشو کشیدم پایین. بعد از اون شورتش هم همینطور. با دستور العمل دفعه پیش سریع یک کیسه یخ گذاشتم روی تخماش. دادش بلند شد. -چته؟ -برش داد یخ زدم. -باشه. به آرومی دستمو گذاشتم روش و میمالیدمش. چند دقیقه ای ادامه دادم تا متوجه شدم داره راست میکنه. -بهتری مهیار؟ -اگر ادامه بدی آره. -بسته دیگه پر رو نشو. نمیخواد شلوار و شورت بپوشی. همونجا بلند شد و کامل لباساشو در آورد. -حالا همینجا باید جلوی من لخت بشی؟ -چه فرقی داره؟ رفتم تو اتاقم و پشت میز دراور نشتم تا کرم صورتمو بزنم. اونم اومد تو. -مهیار کاری داری؟ هیچی نمیگفت فقط لخت نشسته بود روی تخت. -من میخوام بخوابم. میشه بری بیرون؟ -میخوام امشب بیشتر باهم باشیم. -بودیم دیگه. ساعت نگاه کن. دو نیم نیمه شبه. -مگه فردا کاری داری؟ -مهیار اذیت نکن دیگه خوابم میاد. همینطور با شیطنت و خواهش نگاهم میکرد. یاده بچگیاش افتادم. وقتی چیزی میخواست با التماس نگاهم میکرد. هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد. انقدر ادامه میداد تا چیزی که میخواست رو بدست بیاره. الانم همینجوریه. دلم برای اون نگاهاش تنگ شده بود. الان دقیقا اونجوری نگاهم میکنه. ته دلم ریخت. -مهیار چی میخوای؟ بازم نگاه میکرد. به آرومی گفتم مهیار؟ واقعا میخوای؟ آخه من مامانتم. بازم نگاهم میکرد. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر داشتم مصمم میشدم که انجامش بدم. دوباره با لحن آرومتر پرسیدم مهیار تو مطمعنی که اینو از من میخوای؟ بازهم نگاه. عمیق تر و با نفوذ تر. باز هم به همون یک آن رسیدم که تو یک میلیونم ثانیه تصمیم بگیرم چکار کنم. یا بزور بلندش کنم و بندازمش بیرون از اتاق. البته نه زیاد به زور. وقتی ببینه خیلی جدی میگم خودش میره. یا اینکه تن بدم. تاثیر نگاهش توی تک تک سلول های بدنم رفته. دست و پام شل شده و فقط بدن لخت مهیار و کیر نیمه خوابش و تخت خواب دو نفره جلوی چشممه. -مهیار خواهش میکنم. بهم بگو چی میخوای؟ -تورو مامان کتایون. بلاخره گفت. بلاخره بازی هاشو تموم کرد. یکمی مکث کردم و گفتم عزیزم. امشب خیلی اتفاقا افتاده. بعضی هاش کاش هیچوقت نمی افتاد. اما افتاده. این دیگه مهم نیست. مهم اینه که این اتفاقات دیگه قرار نیست بیوفته. -یعنی؟ بند حوله پالتوییم رو باز کردم و کامل درش آوردم و لخت جلوی مهیار وایسادم. -یعنی فقط همین امشب. به آرومی رفتم سمتش. دوست داشتم کامل بدنم رو بر انداز کنه. بدن مامان کتایونش رو که مطمعنم خیلی تو کفش بوده. بارها با یادش خود ارضایی کرده. جلوش وایسادم. بهش نگاه میکردم. -نمیخوای شروع کنی مهیار؟ آروم دست هاش رو گذاشت روی سینه هام. با صدای بلند نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم. آروم شروع به خوردن سینه هام کرد. منم دستمو بردم پایین و کیرشو که حالا کاملا راست شده بود گرفتم تو دستم. روش خم شدم و لباشو بوسیدم و هلش دادم روی تخت تا کامل دراز بکشه. نشستم بین پاهاش. سر کیرشو بوسیدم و کردم توی دهنم. ناله های مهیار بلند شد. خیلی آروم میخوردم. میدونستم احتمال زود ارضا شدنش زیاده. دیگه ساک زدن رو ادامه ندادم و سرم رو پایین تر. کیسه آویزون تخماش رو بوسیدم و دونه دونه کردم توی دهنم. بعد به آرومی از تخماش تا سر کیرشو میلیسیدم. اومدم بالاتر. کیرشو گذاشتم بین سینه هام و بالا پایین میکردم. نفس زدن های مهیار شدیدتر شد. با صدای آه کشیدنش مایع سفید رنگ منیش روی سینه هام ریخت. با خنده گفتم ببین چکارم کردی. -وای مامان عالی بود. خیلی. بلند شدم و با دستمال خودمو تمیز کردم. پشتم به مهیار بود. تو همین حال مهیار بلند شد و از پشت بهم چسبید. سینه هام رو میمالید. یه لحظه توی آینه قدی خودمون رو دیدم. چقدر تحریک کنندست این تصویر. برگشتم به سمت مهیار و لبام رو گذاشتم روی لبهاش. زبونم رو بردم توی دهنش. منو چرخوند به سمت تخت و خوابوندم روی تخت. آروم کسم رو باز کرد. دیگه کاملا خیس شده بود. شروع کرد به لیسیدن و خوردنش. حسابی دیوونم کرده بود. به نسبت با این سن و سالش قشنگ وارد شده بود. معلومه سکس های زیادی با مهدیس داشته. کیرشو یکم مالید و گذاشت لای کسم. به آرومی فرو کرد تو. -آآههه مهیار. عزیزم. -جووونم مامان گلم. -بکن قربونت بشم. مامان جونتو بکت پسر گلم. مهیار با شدت زیادی تلمبه میزد. میخواست تمام حسشو خالی کنه. جوری که انگار تمام عمر تو حسرت کردن کس من بوده. تو همین کردن هاش منم ارضا شدم. یکمی بعد کیرشو در آورد. -مامان میشه بازم بذارم لای سینه هات؟ -چرا عزیزم مگه کسم رو دوست نداری؟ -چرا اما اونجوری ارضا شدن رو بیشتر دوست دارم. -باشه. کیرشو گذاشت لای سینه هام. منم سینه هام رو به هم فشار میدادم تا بیشتر حال کنه. یکمی که مالید دوباره آبشو روی سینه هام ریخت. بی حال افتاد کنارم. -خوب بود مهیار جان؟ -عالی. -من بهترم یا مهدیس؟ -مامان تو فوق العاده ای. تو خیلی بهتری. -واسه دل خوشی من میگی. -نه بخدا. -باشه عزیزم باور میکنم. رفتم دستشویی و خودم رو شستم. اومدم بیرون دیدم مهیار روی تخت من دراز کشیده و داره سیگار میکشه. -مهیار چرا اینجا سیگار میکشی؟ الان کل اتاق بو میگیره. -اذیت نکن مامان. بعد سکس بدجوری میچسبه. -پاشو برو بیرون بکش. نمیخوام کل لباسام بوی سیگار بگیره. با بی میلی بلند شد و رفت بیرون. من دوباره همون حوله رو پوشیدم تا فردا صبح برم دوش بگیرم. چراغ رو خاموش کردم که بخوابم مهیار دوباره اومد. -مهیار نمیخوای بخوابی؟ -چرا اومدم پیش تو بخوابم. میدونستم چه فکری داره. -به یه شرط. دیگه شیطونی تعطیل. خیلی خستم. ساعت 4 شده. -باشه مامان جون فقط کنارت میخوابم. -مرسی عزیزم. بیا بقلم. لبای همو بوسیدیم. -شبت بخیر مامان. -شبت بخیر مهیار جان.
قسمت پنجاهم : راه بی بازگشتیه روز صبح چشم باز میکنی و توی موقعیتی هستی که قبلش حتی یک درصد هم احتمال نمیدادی اونجا باشی. این مسیر زندگی آدمه. اینطوری نیست که خودت میخواستی اتفاق بیوفته اما شرایط زندگی و یسری تصمیمات کوچیک و بزرگ که میگیری میشه این وضعیت. آخرش میمونی با این سوال که چرا الان اینجام؟ چه بلایی سر خودم آوردم؟ کجای راه رو اشتباه اومدم؟ هرچی فکر میکنی کمتر متوجه میشی که چی شده. فقط تو موندی با یه حالت نامتعراف برای خودت که یا باید باهاش بسازی یا عوضش کنی. از اونجایی که تغییر همیشه هزینه داره باید خیلی چیزها رو باهاش قبول کنی و آخر بعد کلی کلنجار رفتن با خودت میگی ولش کن. ارزشش رو نداره. اصلا تقصیر تو نبوده که الان اینجایی. مثل منی که الان روی تختی که سال های سال با شوهر مرحومم روش میخوابیدیم و عشق بازی میکردیم لخت با پسرم بعد از سکس دیشب باهم خوابیدیم. چرا بهش دادم؟ مگه من خط قرمزهای خودم رو نداشتم؟ مگه من آدمی نبودم که خیلی توی چهارچوب های ذهنی دقیق بودم؟ نه تقصیر من نبود. بخاطر چتی گله. حالیم نبوده چکار کردم. منم که نمیخواستم بکشم مهیار اصرار کرد. اصلا همش تقصیره مهیاره. اگر این همه بازی در نمیاورد کارمون به سکس نمیکشید. الان مهیار کل خانوادشو کرده. هم خواهرش هم مادرش. خاک تو سرت مهیار. همش از اون روز شروع شد که داشتی همینجا روی همین تخت مهدیس رو میگاییدی. اگر ندیده بودمتون خیلی اتفاقات نمیوفتاد. آره درسته. اصلا تقصیر من نبوده. الان خیلی بهتر شد. همه تقصیر ها رو انداختم گردن مهیار و خودم رو راحت کردم. الان دیگه هیچکسی حق نداره بهم بگه که مادر هرزه ای هستم. اما یه مشکل هست و اونم اینه که چه فرقی میکنه؟ دیشب مهیار کیرشو توی کسم کرده. اصلا دیشب رو فراموش کن. حالا چی؟ الان لخت تو بقل هم خوابیدید. خب اونم راحته. دیشب بهش گفتم فقط همین یباره دیگه. باید حالیش بشه. قرار نیست هروقت کیرش راست شد بکنه توی کس من. نمیذارم اتفاقات دیشب تکرار بشه. هرگز.مهیار هنوز خواب بود. به آرومی از تخت بلند شدم. مهیار خواب سنگینی داره. خیلی سخت میشه بیدارش کرد. زمان مدرسه همیشه دیر میرسید. بدنم چسب ناک شده بود و بوی بدی میداد. ترکیب بوی عرق منو مهیار و آب کیرش که روی بدنم ریخته بود. به مهیار نگاه کردم. لحاف از روش کنار رفته بود و کیر خوابیدش آویزون شده بود. حس شرم داشتم. از خودم بدم میومد. لباس هام و حولم رو برداشتم و رفتم دوش گرفتم. همونجا دم حموم لباسامو پوشیدم. ترسیدم نکنه بیدار شده باشه. برام سخته که دوباره توی چشماش نگاه کنم. نزدیک ظهر بود. چایی دم کردم و یکمی کیک خوردم و خودمو با درست کردن ناهار مشغول کردم. میخواستم یجوری سر خودمو گرم کنم که دیگه به اتفاقات شب گذشته فکر نکنم. –صبح بخیر مامان. مهیار از خواب بیدار شده بود و رفت دستشویی. حتی برنگشتم نگاهش کنم. زیر لبی گفتم صبحت بخیر. چند لحظه بعد صدای بازشدن در دستشویی رو شنیدم. بدون توجه مشغول به ادامه کارم شدم. خم شدم که از کابینت پایین یه ظرف بردارم. تو همون حالتی که دولا شده بودم مهیار شلوار و شورت منو باهم کشید پایین و کیر نیمه سفت شدشو از پشت بهم چسبوند و محکم بقلم کرد. به زور خودمو ازش جدا کردم و چرخیدم سمتش. لباس تنش نبود. –مهیار چکار میکنی؟ مگه قرار نشد دیگه اینکار رو. محکم بهم چسبید و لبهاش رو گذاشت رو لبهام. سعی کردم خودمو از دستش خلاص کنم ام نمیشد. منو توی سه کنچ آشپزخونه گیر انداخته بود و خودشو انداخته بود روم. سرم رو تکون میدادم و به چپ و راست برمیگردوندم و نمیذاشتم لباش رو روی لبام بذاره. آخر سرم رو گرفت و لباشو چسبوند به لبهام. دهنم رو محکم بسته بودم اما با فشار مهیار دیگه وا دادم و زبونش رو گذاشت توی دهنم. همونطور که منو بقل کرده بود آورد بیرون آشپزخونه و خوابوندم روی زمین. شلوار و شورتم تا دم زانو پایین بود و همین باعث شد که بتونه کیرشو که حالا دیگه تقریبا کامل راست شده بود بذاره لای پام و به کسم فشار بده. یکم بعد شلوار و شورتمو کامل در آورد و کیرشو کامل توی کسم فرو کرد و شروع کرد به کردن کسم. دیگه برام محرز شده بود که این مسیر هیچ راه برگشتی نداره و من دیگه نمیتونم برگردم. نباید هیچوقت این اتفاق میوفتاد اما حالا که افتاده کاریش نمیشه کرد. مهم این بود که مهیار طعم سکس با منو چشیده و بدجوری بهش مزه کرده. ناراحت بودم اما رفته رفته با هر تلمبه کیر مهیار که توی کسم فرو میرفت حشری تر میشدم. خودمو دیگه کامل رها کردم. مهیار از پایین تیشرتم گرفت به سمت بالا کشید. دستهام رو بردم بالا که راحت درش بیاره. سوتینم هم خودش باز کرد و در حین گاییدن کس من سینه هام رو میخورد. به حدی از شهوت رسیده بودم که شرم و پشیمونی چند دقیقه قبل توی ذهنم رنگ باخته بود. منم داشتم لذت میبرد. مهیار متوقف شد و نفس بلندی کشید. هنوز کیرش توی کسم بود. یه آن به خودم اومدم اما کار از کار گذشته بود. مهیار آبشو توی کسم ریخت. سریع از روی خودم بلندش کردم. داد زدم مهیار!؟ ببین چکار کردی؟ -ببخشید مامان خیلی داغ شده بودم. –اگر حامله شم چی؟ سریع بلند شدم رفتم توی کشوهای آشپزخونه دنبال قرص ضد بارداری. یادم افتاد که خیلی ساله که دیگه ندارم. به حالت استیصال سرم رو گرفتم. –مهیار ببین چکار میکنی؟ حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ هنوز روی زمین نشسته بود. –حداقل پاشو برو دارو خونه واسه من قرص بگیر. –مامان ولش کن. به این راحتی که نمیشی. –اگر شدم چی؟ -حالا چرا انقدر حولی؟ بعد هم میشه گرفت. به این راحتی که نمیشه؟ -ببخشید نمیدونستم شما تجربه چند شکم زاییدن داری و میدونی کی احتمال بارداری هست. –نه منظورم اینه کتایون که چند ساعت بعد هم میشه خورد. –مهیار اگر نمیری بگیری خودم برم. بلند شد و دستم رو گرفت منو کشید سمت خودش. –چرا انقدر بداخلاقی میکنی عشق من؟ نترس چیزی نمیشه. –آخه مهیار. لباهام رو بوسید و نذاشت صحبتم رو ادامه بدم. منو دنبال خودش کشوند تو پذیرایی و نشوندم روی مبل. خودش هم نشست کنارم. –کتایون زیاد سخت نگیر بذار از این لحظات لذت ببریم. –مهیار اینکار درست نیست. واقعا حس خوبی ندارم. –کتایون بهش عادت کن و از لذت ببر عزیزم. –چرا منو به اسم صدا میکنی؟ هنوز مامانتما. –تو عشق منی. همیشه عاشقت بودم. نمیدونم فهمیدی یا نه ولی از بچگی بهت احساس خیلی بیشتری از پسر و مادر داشتم بهت. اینکه کتایون صدات کنم ناراحتت میکنه؟ -نه اما عادت ندارم که تو اینجوری صدام بزنی. –بهش عدات میکنی عزیزم. خودشو انداخت روم و از روی مبل سر خوردیم روی زمین. روم خوابید. لبام رو دوباره بوسید. –عزیزم هرچیزی هست بین خودمونه. دوست ندارم جلوی کسی منو کتایون صدا کنی باشه؟ -باشه مامانی جلو غریبه ها و کتایون واسه خودمون. بیشتر اون روز رو به سکس گذروندیم. جوری حتی دیگه لباس هم نپوشیدیم. اون روز توی پذیرایی، اتاق مهیار، توی حموم و حتی توی آشپزخونه با هم سکس کردیم. کم مونده بود بریم توی راه پله ها هم سکس کنیم. مهیار جوری باهام رفتار میکرد که انگار تازه عروس دومادیم و الان داریم ماه عسلمون رو میگذرونیم. هر دفعه پر حرارت تر از دفعه قبل. تو بین سکس به مهیار میگفتم من بیشتر بهت حال میدم یا مهدیس؟ -تو عالی هستی مامان. فوق العاده ای؟ -یعنی کسم بهتر از مهدیسه؟ -آره کتایون خیلی. –نسبت به اون گشادتر نیست؟ خوب بهت حال میده؟ -اصلا. –تو یا انقدر مهدیسو گاییدی که گشادش کردی یا اینکه داری به من دروغ میگی. –باور کن کتایون کس تو خیلی بهتره –عزیزم بکن. کس عشقتو محکمتر بکن عزیزم. –کتایون تو بگو. کیر من بیشتر بهت حال میده یا کامران؟ -عزیزم تو. بهش دروغ میگفتم همونطور که اون به من دروغ میگفت. کیر کامران خیلی کلفت تر بود و اندازش تقریبا دوبرابر. کل کسمو پر میکرد. اما خب نمیشه توی سکس به یکی ضد حال زد. –کتایون واسه کامران از مال من گنده تر بود؟ -مهیار خواهش میکنم راجبش حرف نزنیم. واقعا دوست ندارم موقع سکس در مورد یکی دیگه بحرفیم. –باشه کتایون. انقدر سکس کردیم که تا ساعت 8 شب دیگه جون نداشتیم و عین جسد خوابمون برد. صبح خیلی زود بیدار شدم. خیلی گیج بودم. مهیار کنار خوابیده بود. ما چرا وسط حال رو زمین خوابیدیم؟ تازه داشت یادم میومد که دیشب اینجا بودیم. هنوز ظرف های غذای ناهار دیروز ظهر روی میز بود. چند جای خونه دستمال کاغذی کثیف افتاده بود. چه خونه زندگی درست کردم. اوووف چقدر دستشویی دارم. دیروز جوری سکس کردیم انگار آخرین روز زندگیمونه. بلند شدم و گیج زنان دنبال لباسام میگشتم. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. خواستم چراغ ها رو روشن کنم گفتم شاید مهیار بیدار بشه. رفتم دستشویی. دیروز یه دیوونه بازی تمام عیار بود. دیگه هیچ حیایی بین منو مهیار نیست. دیروز مهیار حتی باهام توی دستشویی هم اومد و شاهد جیش کردن من بود. نمیدونم چیه این قضیه براش انقدر تحریک کننده بود که باعث شد کیرش کاملا راست بشه در حالی که ده دقیقه قبل واسه چندمین بار توی اون روز ارضا شده بود. توی همون حال داشت جلوی من کیرشو میمالوند و منم برای اینکه بیشتر لذت ببره در حین دستشویی کردنم واسش ساک زدم. از دستشویی اومدم بیرون. مهیار هنوز خواب بود. وای چقدر گشنمه. از دیروز عصر که ناهار خوردیم چیزی نخوردم. چراغ ها رو روشن کردم و لباسام رو پیدا کردم. مهیار رو بیدار کردم. –مهیار جان پاشو عزیزم برو سر جات بخواب. اینجا اذیت میشی. –هممم ولم کن مامان یکم دیگه پا میشم. –پاشو مهیار اینجا نخواب. بازم بلند نشد. سر کیرشو گرفتم و کشیدم. یهو چشماش رو باز کرد و از جا پرید. –چکار میکنی کتایون. با خنده گفتم ببخشید عزیزم دردت اومد؟ پاشو برو سر جات بخواب. غرغر کنان زیر لب رفت توی اتاقش. یکم خونه رو جمع و جور کردم وظرف ها رو ریختم توی ظرف شویی. دوش گرفتم و برای صبحونه برای خودم نیمرو درست کردم. کم کم آماده شدم که برم موقع خروج به اتاق مهیار نگاه کردم. برگشتم سمت اتاق مهیار. هنوز خواب بود. صورتشو بوسیدم.
قسمت پنجاه و یکم : آچمزچه کیفی میده رانندگی با این ماشین جدید. خیلی خوبه. هنوز کامل به ابعادش مسلط نشدم و خیلی چیزا در مورد آپشن هاش نمیدونم. همین باعث شده خیلی با احتیاط رانندگی کنم که یه وقت خدایی نکرده یه خال هم بهش نیوفته. به شرکت رسیدم خواستم ماشین رو ببرم داخل. در پارکینگ رو برام باز نکردند. پیاده شدم و رفتم دم نگهبانی. –سلام لطفا در پارکینگ رو بزنید برم داخل. –عه سلام خانم شریف. ببخشید متوجه نشدم شما هستید. مبارک باشه ماشین جدید. –مرسی. –چشم الان باز میکنم. در پارکینگ رو زد و منم رفتم داخل. جای پارک من طبقه منفی 2 هستش. طبقه اول هیئت مدیره و مدیران ارشد و مهمان های مهم پارک میکنند. مدیران میانی و کارگذاران هم طبقه منفی دو و طبقات پایین تر هم بقیه کارکنان. ماشینم رو تو جای همیشگی پارک کردم و پیاده شدم. رفتم سمت آسانسور که صدای نخراشیده خلیل دوست رو از پشت سرم شنیدم. –صبح بخیر خانم شریف. به به بسلامتی ماشین جدیدتون هستش دیگه. –سلام جناب خلیل دوست. بله. قابل دار نیست. –ماشالا چقدر هم لوکسه. لکسوسه دیگه. –بله آقای خلیل دوست. –خدا به ماهم نظری کنه بتونیم از اینا بخریم. والا با حقوق کارمندی که نمیشه. تو هزینه های همین ماشین معمولی هم موندیم. با هم سوار آسانسور شدیم. فقط اول صبح شنبه مواجه با چهره کریح و شنیدن صدای آزار دهنده خلیل دوست به تنهایی میتونه کل روزتو خراب کنه. قشنگ میشد فهمید تک تک کلماتی که از دهنش بیرون میریخت از حسادته. انقدر آدم بی همه چیزیه که نمیتونه ببینه کسی چیزی بهتر از خودش داره. آسانسور طبقه همکف وایساد و چند نفر سوار شدند. یکی از اون نفرات هم یکی از همون دار و دسته کربلایی بود. –آقای هاشمی فهمیدی خانم شریف لکسوس شاسی بلند خریده؟ -واقعا. تبریک خانم. ایشالا چرخش براتون بچرخه. شیرینیش رو کی میدید؟ مرتیکه عین عقده ای ها میخواد تو کل شرکت جار بزنه که من با ماشین جدید اومدم. شک ندارم تا یه ساعت دیگه نه تنها کل هلدینگ بلکه هر کسی که با ما همکاری داره متوجه میشه. هر کاری میکنه بیشتر ازش متنفر میشم. آدم انقدر بیشعور آخه؟ رفتم اتاقم. مشغول همون کارهای همیشگی شدم. چند ساعتی گذشت که منشی دفتر س زنگ زد و گفت بیاید اتاق آقای س. رفتم اونجا. –بله آقای س امری داشتید؟ -خانم شریف قضیه این قرارداد شرکت ... چیه؟ -من نمیدونم. لحن صداش عوض شد و خیلی محکم جدی گفت یعنی چی خانم؟ مگر تنظیمش با شما نبوده؟ بسختی داشتم توی ذهنم دنبالش میگشتم که قضیه اصلا چی بود. یهو یادم افتاد که قبلا فرح منش در حد یه جلسه تلفنی باهاش داشته اما قراردادی در کار نبود. حتی به پیش نویس قرارداد هم نرسیده بود. –آقای س مجموعه ما با شرکت ... قرارداد نداشت تا اونجا که یادمه. فقط آقای فرح منش مدیر قبلی باهاشون صحبت کرده بود که. صفحه مانیتورش رو سمت من چرخوند. –پس این چیه؟ یعنی چی؟ چجوری باهاش قرارداد بسته شده که من درجریان نبودم. متن کاملش رو نخوندم اما تو سر برگ شرکت بود و شماره و تاریخ داشت. امضاء فرح منش هم پای برگه بود. –آقای س من بی خبرم. صداشو برد بالا. چند وقت از قراردادشون میگذره و ما از سر ماه قرار بود به مفاد قرارداد عمل کنیم. حالا تازه داری میگی بی خبرم؟ زمان اون یارو اینجا چکار میکردید پس؟ دورهمی خاله بازی بوده؟ بازم شروع کرد به تخریب و اهانت. –سریع برو ببین قضیه چیه. یذره واسه کارتون ارزش قائل نیستید. هیچکدومتون. با عصبانیت رفتم بیرون و اومدم اتاقم. –رشیدی آقای صادقی رو سریع بگو بیان اتاق من. قرارداد شرکت ... رو هم خیلی سریع بگیر بیار. فوری میخوامش. یکم بعد صداقی اومد. –قضیه قرارداد ... چیه؟ -نمیدونم. مگه سمت ما بوده؟ همون موقع رشیدی در زد و وارد شد. پرینت قرارداد دستش بوده. –شما در جریان نیستید؟ -نه باور کنید اولین باره میشنوم. چطور چیزی شده؟ -در ظاهر باهاشون قرارداد داشتیم که از موعدش گذشته. نمیدونم تنظیم و ابلاغش با کی بوده؟ شما بفرمایید خودم پیگیری میکنم. از اتاق رفتند بیرون. مشغول مطالعه شدم. بند به بندشو دو مرتبه خوندم. چطوری فرح منش چیزی به ما نگفته و همینطوری ول کرده رفته؟ مشکل اینجاست که توی متن قرارداد درج شده بابت هر یک روز دیرکرد مجموعه ما باید خسارت بده. الان دیگه نه معاونت بازرگانی قبلی هست و نه مدیر بازاریابی مجموعه. تنها کسی که میشه یقش رو گرفت منه بدبختم که از هیچ جا خبر ندارم. به ستاری خودم مستقیم زنگ زدم و گفتم آب دستشه بذاره زمین و بیاد. –بله خانم شریف. –مریم اینو ببین؟ ازم گرفت و چند لحظه خوندش. –خب چیه؟ -تو قبلا این قرارداد رو دیده بودی؟ -نه؟ -هیچوقت؟ اون موقع که چند روز بی حال بودم سرکار چیزی یادت نیست راجبش؟ -نه اصلا حالا چی شده؟ -فرح منش این قرارداد رو بسته و هیچکسی توی مجموعه هم در جریان نبوده. همونطور که نگاهش به متن قرارداد بود یهو چهرش بهم ریخت. –اینکه اصلا خوب نیست. یعنی هیچ کاری انجام نشده؟ -من تازه اینو فهمیدم. فکر کنم خود س هم امروز فهمیده. –نگران نباش مشکلی سمت ما نیست. اگر ابلاغ باید میشده خود فرح منش باید میکرده که نکرده. شما چرا انقدر نگران شدی؟ -آخه نبودی ببینی س چجوری سرم داد زد. فکر میکنه کوتاهی از طرف من بوده. –ناراحتی نداره خب. مگه دستوری طرف شما بوده؟ -نه ولی خب بلاخره بر اساس چارچوب کاری همه قراردادها از طرف ما اعلام میشه. –با س صحبت کن و بگو هیچ چیزی به شما گفته نشده. هرچی هم گفت شما گردن نگیر. خیلی راحت همه چیز معلومه میشه دیگه. –مرسی عزیزم. واقعا صحبت کردن باهات کمکم کرد. –خواهش میکنم. توی حالت صورتش نگرانی موج میزد. حدس میزنم چیزی هست که به من نمیگه. امیدوارم یه بازی دیگه از طرف کربلایی نباشه. دوباره منشی س تماس گرفت و ازم خواست برم بالا اتاقش. وارد اتاق که شدم آقای مرادی عضو هیئت مدیره با دو نفر دیگه اونجا بودن. خلیل دوست لعنتی هم اونجا بود. –بله آقای س. –چی شد خانم؟ -هیچ دستوری به ما ابلاغ نشده. مرادی با تعجب نگاهم کرد. –خانم مگه میشه؟ شما مسئول بررسی قراردادها و اجرای پروژه ها هستید. –برای منم آقای مرادی قابل باور نیست اما نمیدونم چرا ولی متاسفانه آقای فرح منش به من چیزی نگفتند. صدای تخمی خلیل دوست توی فضای اتاق پیچید که میگفت این اولین باره که همچین اتفاقی میوفته. من خودم این قرارداد رو بررسی کردم و مطمعنم که آقای فرح منش بعد نهایی شدنش برای شما فرستاده. با عصبانیت گفتم آقای خلیل دوست شما از کجا مطمعنی؟ نه دستوری هست نه ابلاغیه ای. اگر چیزی هست بفرمایید ماهم در جریان قرار بگیریم. –خانم عصبانیت نداره که ما همه جمع شدیم مشکل شما رو حل کنیم. –مشکل من؟ بخدا حاضرم قسم بخورم هر آتیشی هست از گور همین حروم زاده بلند شده. –حالا مشکل شرکت. چه فرقی میکنه. همه ما عضو یک مجموعه ایم دیگه. ببین چه راحت داره منو محکوم میکنه. میخواستم تندتر و بدتر جوابشو بدم که صدای بلند س توی اتاق همرو به سمت خودش جلب کرد. –آقای خلیل دوست راست میگه ایشون. چیزی هست که مستند باشه؟ -والا من در جریان نیستم. –پس از کجا میگی؟ -خب آقای فرح منش همیشه به ایشون ابلاغ میکردند. با نیشخند خیلی بدی س گفت هه باریکلا چشم بسته غیب میگی. خب منم میدونم که همیشه میگفته. الان میگم کو ابلاغیش؟ -نمیدونم اما باید باشه. مرادی بلند شد و گفت آقای خلیل دوست ممنون شما برید به کارتون برسید. چشمای ور قلمبیده خلیل دوست با تعجب به مرادی نگاه میکرد. –آقای مرادی کاری ندارید دیگه با من؟ -نخیر بفرمایید. خیلی حال کردم. از اتاق انداختنش بیرون. بعد رفتنش مرادی گفت آقای س من موضوع رو پیگیری میکنم و تا مشخص نشه کی تو این قضیه کوتاهی کرده بیخیال نمیشم. شرکت ... از شرکتهای خیلی بزرگه و بدجوری این موضوع به اعتبارمون ضربه میزنه. شما باهاشون صحبت کنید و ازشون زمان بگیرید. یجوری موضوع رو حل کنید. در ضمن هیات مدیره هنوز منتظر نفر اعلامی شما برای مدیریت بازاریابیه. از اتاق رفت بیرون و اون دو نفر هم همراهش رفتند. س با عصبانیت رو کرد به من –از این مرتیکه فرح منش خبری ندارید کجاس؟ -تا اونجا که میدونم الان خارج از ایرانه. –یه گندی زده که هیچکسی تو این خراب شده نمیدونه قضیه چیه. حتی تو صحبت هاش اشاره هم نکرده بود؟ -فقط در همون حدی که گفتم. –در جریانی که خانم شریف. الان شما یجورایی مسئول این قضیه هستی. مدیران مجموعه نمیتونن بپذیرند که چرا شما در جریان نبودی. یجوری حلش کن. –اما آقای س من از کجا باید میدونستم. حتی یه ایمیل هم در موردش به دستم نرسیده که صرفا بخواد اطلاع بده. –از من گفتن بود. بفرمایید. –آقای س!؟ -گفتم بفرمایید. خیلی نا امید و ناراحت اومدم بیرون. وای اینجا چه خبره؟ بیشتر رفتار س اذیتم میکنه. فرح منش چقدر بهتر بود. هرچند این گند رو اون به بار آورده. رفتم نشستم توی اتاقم. مهیار زنگ زد. با بی حوصلگی جوابشو دادم. –سلام. –سلام کتایون. خوبی عشقم؟ -مرسی مهیار. ببخشید الان یکم مشغولم نمیتونم راحت صحبت کنم. –چرا؟ -حالا شب بهت میگم. –باشه عزیزم. زود بیا. منتظرتم. بوس. خندم گرفت. انگار دوست دخترشم. تنها راهی که به نظرم واسه اینکه از این مشکل به سلامت عبور کنم به ذهنم میرسید این بود که هیچ چیزی رو قبول نکنم. بایدم همینکار رو بکنم. مگر اصلا چیزی به من گفته شده؟ سندش کو؟ نزدیک های ساعت 5 بود و ساعت کاری داشت تموم میشد. مریم اومد اتاقم. یه پک کادویی مانند هم دستش بود. –جانم مریم؟ -رفتید پیش س چی شد؟ -هیچی بازم بازخواست که چرا تو در جریان نبودی. انگار تقصیر منه که فرح منش هیچی بهم نگفته. مرادی هم اونجا بود. اون مرتیکه آشغال خلیل دوست هم داشت خودشو جر میداد که منو مقصر نشون بده. حروم زاده. –فکرشو نکنید حل میشه. لحن صداش خیلی مردد بود. خود این نوع صحبتش بیشتر منو به شک مینداخت. از پشت میزم بلند شدم و اومدم اینور میز –مریم. –جانم؟ -چیزی هست که من نمیدونم؟ -نه. –مریم الان وضعیت رو میبینی. خواهش میکنم اگر چیزی میدونی بگو. –ببخشید من باید برم یکم عجله دارم. اومد بره دستشو گرفتم. –عزیزم من فقط به تو اعتماد دارم. خواهش میکنم اگر چیزی میدونی بگو. –به خدا من هیچی نمیدونم. –پس چرا انقدر نگرانی؟ -ببخش منو نمیخوام باعث نگرانی بیشترت بشم. چیزی نمیشه. خواست بره سریع رفتم جلوی در –مریم تا نگی نمیذارم بری. باید بگی چی شده. –چرا اینجوری میکنی؟ باور کن نمیدونم. فقط –فقط چی؟ -فقط حدس میزنم که برات پاپوش دوختند. –یعنی چی مریم؟ -اون قرارداد هیچ سودی واسه مجموعه ما نداره. فقط ضرره. مثل قرارداد ترکمنچای میمونه. فراهم کردن شرایطش چند ماه طول میکشید. –یعنی؟ -یعنی اینکه بعضی این وسط دارند سود زیادی میبرند. –وای خدا. باید به خود مرادی بگم –نه اینکار رو نکن. ما نمیدونیم کیا پشت ماجرا هستند. –پس همینطوری دست روی دست بذاریم؟ -خانم شریف تجربه بهم ثابت کرده نمیشه جلوی خیلی چیزا رو گرفت. یه بازی حرفه ای بوده. معاونت قبلی و فرح منش حتما در جریان بودند و الان جفتشون از ایران رفتند. –دکتر رحمانی هم رفته؟ -آره دقیقا روز آخر ماه رفته خارج. با خانوداش. –کثافتا. هر کی به یه جایی میرسه فقط میخواد دزدی کنه. مریم من چی میشم؟ -نگران نباش هیچ چیزی طرف ما نیست. –مرسی عزیزم. –راستی تا یادم نرفته. ببخشید دیر شد. تولدتون مبارک. –وای عزیزم مرسی که یادم بودی. کادوش رو باز کردم. یه ساعت رومیزی خوشگل بود که با وسائل روی میزم قشنگ ست میشد. چقدر این دختر با سلیقست. –وای مریم خیلی ممنونم ازت عشقم که به یادم بودی. –امیدوارم خوشتون اومده باشه. من میتونم برم .بهش ذل زده بودم. –خانم شریف؟ یهویی بقلش کردم و بوسیدمش. بعد به آرومی لباشو بوسیدم. کم کم داشتم ازش لب میگرفتم و اونم همراهیم میکرد. چقدر هوس طعم اون لبای ناز رو داشتم. از حرارت بدنش میشد فهمید که مثل من تحریک شده. آروم گفت کتایون الان !؟ -منظورت چیه مریمم؟ -آخه هنوز شرکت کاملا تعطیل نشده یهو یکی میاد. راست میگفت. اگر یکی میومد تو آبرومون میرفت. خودمو ازش جدا کردم. –ببخشید عزیزم. از حال خودم خارج شدم و زیاده روی کردم. –اشکال نداره. من باید برم خیلی دیرم شده. –باشه عزیزم برو. –خدافظ. –خدانگهدارت باشه. خونه که رسیدم همه چراغ ها خاموش بود. مهیار چند جای خونه شمع روشن کرده بود. از اتاقش اومد بیرون. –سلام عشق زندگی من. –سلام مهیار. این شمع ها برای چیه؟ -میخواستم فضا رو عاشقانه تر کنم. خندیدم و گفتم دیوونه. چراغ ها رو روشن کن. –بذار باشه کتایون. اینجوری قشنگ تر نیست؟ -باشه. تو اتاقم اومد و میخواستم لباسام رو عوض کنم. مهیار بهم نگاه میکرد. فقط تاپ و شورت تنم بود و خواستم لباسای توی خونگی رو بپوشم. مهیار اومد سمتم و بقلم کرد. –عزیزم دیوونه بازی در نیار. –از صبح دارم لحظه شماری میکنم که برگردی خونه. –دیوونه دیروز بست نبود؟ -من هیچوقت ازت سیر نمیشم. برگشتم سمتش و لباشو بوسیدم. –عزیزم الان یکم خستم. بذار واسه آخر شب. دستمو گرفت و منو از اتاق آورد بیرون. یه گوشه پذیرایی یه مینی بار درست کرده بود که چندتا شیشه مشروب هم اونجا بود. –اینا چیه مهیار؟ -واسه تو کتایون. دیگه میتونیم هر وقت خواستیم باهم بخوریم. –مهیار چه کارایی میکنی تو. آخه یکی ببینه. –کی میخواد ببینه؟ راست میگفت کسی خونمون نمیومد که. منو برد سمت مبل و نشوندم روی مبل. یه شیشه که دقیق یادم نیست چی بود باز کرد و دوتا پیک ریخت. –بیا کتایون عزیزم. به سلامتی عشمون. پیک ها رو بهم زدیم و خوردم. –خیلی بهتر از اون آب جو اون شبی بود. خندید. –خب تعریف کن کار چطور بود؟ -هیچی یه مشکلی پیش اومده که حسابی اعصابمو ریخت بهم –چی؟ -مدیر قبلیم بیخبر یه قرارداد بسته و به کسی هم نگفته. حالا از من طلبکارند چرا در جریان نبودم. –کتایون واقعا ارزششو داره؟ -خب مشکلات که تو کار همیشه هست. اینم مثل هموناست. –نه منظورم اینه که چرا میری سر کار؟ -میگی نرم؟ -آره. ما که دیگه نیازی به پولش نداریم. ته تهش چقدر میخوای اونجا در بیاری؟ ماهی 10 تومن دیگه آخرش. همینجوری ماهی سی و خورده ای بانک داره سود میده. نرو دیگه. –آخه مهیار نمیشه که به این راحتی اومد بیرون. –چرا نمیشه؟ همین فردا استعفاتو بنویس. دیگه هم نرو اونجا. –خب حداقل تا بازنشستگیم باید بمونم. چهار پنج سال بیشتر نمونده. –از دست تو کتایون که همش حرف خودتو میزنی. بقلم کرد و لباشو گذاشت روی لبام. کم کم شل شدم و باهاش راه اومدم. چند لحظه بعد جفتمون کاملا لخت بودیم و من روی مبل ولو شده بودم. مهیار سینه ها و بعدش کسم رو میخورد. دیگه کامل آماده شده بودم که بهش بدم. پاهام رو باز کرد و داد بالا و کیرشو فرو کرد تو. شروع کرد به کردنم. –اممم عزیزم بکن تندتر. همه کیرتو میخوام. همشو تا ته بکن توی کسم عزیزم. مامان قربون اون کیر خوشگلت بشه که کس مامانیش رو میکنه. –دوست داری کتایون؟ -آره عزیزم عاشقشم. عاشق کس دادن بهتم. بکن. آآآههههه. عزیزم.
قسمت پنجاه و دوم : نوبت بازی منیه شب دیگه توی بقل مهیار به صبح رسوندم. عمق رابطمون به حدی شدید شده که احساس میکنم خودم بیشتر از اون میخوام. خیلی راحت اجازه میدم هر کاری باهام دوست داشته باشه انجام بده. انواع پوزیشن های مختلف و هرجا که دوست داشته باشه. دیشب بعد از سکسمون واسه شام رفتیم بیرون. من بیشتر موافق بودم که خونه بمونیم و از زنگ بزنیم غذا بیارند اما مهیار خب دوست داشت بیرون باشیم و منم قبول کردم. موقع برگشت از رستوران دستشو گذاشت لای پام و از روی شلوار کسمو میمالید. –ای پسر شیطون میخوان مامانی رو از الان حشری کنی؟ -قربونت حشری شدنت بشم کتایون. –عزیزم صبر کن برسیم خونه. آروم دستشو از توی ساپورتم کرد تو انگشت هاشو به لای کسم رسوند. –کتایون خیس شدیا. –دیوونه بازیای تو اینجوریم میکنه دیگه. دیدم دستش روی کیرش گذاشته و از روی شلوار میمالتش. –کتایون؟ -جونم. –راست کردم. –تو که همش راست میکنی. نمیدونم کی میخوابه پس. کیرشو در آورد. –مهیار نکن زشته یکی میبینه. –کسی نمیبینه نترس. کتایون؟ واسم میخوریش؟ -الان؟ دیوونه شدیا. بذار برسیم خونه. –الان میخوام کتایون. –آخه وسط خیابون چطوری بخورم برات؟ نزدیک خونه ایم. صبر کن برسیم خونه. –همین جا بزن بقل. کسی نیست بخورش دیگه. –مهیار آخه یکی ببینه آبرو ریزی میشه. –نترس شیشه ها دودیه الانم که شبه اینجا هم کسی نیست بیا بخورش دیگه. واقعا نمیتونم در مقابل خواسته هاش مقاومت کنم. توی سکس کاملا فرمانبردار بی چون و چراش شدم. زدم بقل و کمربندم ایمنی رو باز کردم و خم شدم روش. –از دست تو پسر بد. کیرشو گرفتم دستم و گذاشتم توی دهنم. استرس داشتم. همش میترسیدم یکی ببینه چی میشه. فقط میخواستم زودتر تموم بشه. واسه همین با نهایت سرعتی که میتونستم براش ساک میزدم. مهیار کمرش زیاد سفت نیست اما خب چون سکس زیاد داشته خیلی زود آبش نمیاد. چند دقیقه خوردم تا از نفس زدنش فهمیدم داره ارضا میشه. واسه اینکه نریزه بیرون توی ماشین رو کثیف نکنه حاضر شدم توی دهنم خالیش کنه. یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم. سریع از ماشین پیاده شدم و کلش رو خالی کردم بیرون. مزه بد و لزجش توی دهنم مونده بود. مهیار همونطور که کیرش از شلوار بیرون بود سیگار میکشید. سوار ماشین شدم. –چی شد کتایون؟ -زهرمار. نزدیک بود بالا بیارم. ببین به چه کارهایی منو مجبور میکنی مهیار؟ خندید. –کوفت به چی میخندی؟ -قیافت خیلی باحال شده بود. –مسخره. دیگه عمرا برات تو ماشین ساک بزنم. –حالا انقدر بد بود؟ مهدیس که مشکلی نداشت. خیلی هم با لذت میخورد. –اه مهیار دیگه حالمو بهم نزن. اون کثافتو چجوری میخوره؟ اه مزه دهنم چقدر بد شده. تو ماشین قبلیم همیشه آب نبات و آدامس داشتم. فرصت نکردم بگیرم بذارم تو ماشین. –مهیار آدامس داری؟ -نه آدامس واسه چی؟ -مزه گه کثافتت از دهنم نمیره. حالم داره بد میشه. -سیگار دارم میخوای؟ حداقل مزه دهنتو عوض میکنه. کاچی به از هیچ. یه سیگار برام روشن کرد و داد دستم. یکی دو پک زدم. بدتر شد. سیگار رو انداختم بیرون. –چرا انداختیش؟ -ایده هات هم مثل کارات مزخرفه. رسیدیم خونه. اولین کاری که کردم این بود که برم دستشویی دهنم رو بشورم. چند بار آب قرقره کنم بریزم بیرون. مهیار برام یه پیک مشروب آورد. –بیا عشقم این دیگه حتما سر حالت میکنه. چند دقیقه بعدش هم سکسمون شروع شد و تا نیمه شب ادامه داشت.صبح که بیدار شدم ساعت نزدیک 9 بود. به سرعت پریدم و آماده شدم که برم شرکت. حتی دوش هم نگرفتم و صبحونه هم نخوردم. فقط میخواستم زودتر برسم. نیم ساعت بعد شرکت بودم. وارد شرکت که شدم نگاه سنگین کارمند ها رو روی خودم حس میکردم. میدیدم که منو نگاه میکنند و پشت سرم پچ پچ میکنند. واسم این رفتار ها عجیب بود. همه انگار یجوری بودند. انگار یه چیزی ازم فهمیدند که دست مایه حرف زدن پشت سرم شده بود. مثل اینکه از سکس منو مهیار یکی فیلم گرفته باشه و کل شرکت اونو دیده باشند. خب هزار درصد همچین چیزی نیست اما قضیه چیه؟ رشیدی رو کار داشتم. صداش زدم. وقتی اومد خیلی خودشو گرفته بود و بشدت باهام سرد بود. پشت سرش مریم اومد تو اتاق. خیلی حراسون بود. –چی شده مریم؟ -خانم شریف اصلا اوضاع خوبی نیست. –چرا؟ -قرارداد شرکت ... یه قرارداد سوری بوده. یه چیزی در حد هزار میلیارد قرارداد بسته شده بدون هیچ ضمانت اجرایی. –یعنی چی؟ -نمیدونم کیا بودند اما قطعا فرح منش در جریانه. مشکل اینجاست که پای شماهم گیره. –چی!؟ چرا پای من باید گیر باشه؟ -تایید نهایی اون قرارداد براساس اساسنامه شرکت بدون تایید شما امکان پذیر نیست. –مریم اینا همش حرف چرته. مگر همه قراردادهامون براساس اساسنامه بوده؟ -منم میدونم اما بقیه اینجوری قضاوت نمیکنند. –منظورت چیه؟ -منظورم همون ماشین سیصد و پنجاه میلیونی که تو پارکینگ پارکه. –مریم اون ماشین رو مهیار برای تولدم کادو خریده. تو که میدونستی بهشون ارث رسیده. –کتایون آروم باش. من میدونم. هرجوری هم بتونم ازت دفاع میکنم. همون موقع از دفتر س زنگ زدند و گفتند تشریف بیارید بالا. –خدا بخیر کنه مریم. –نگران نباش چیزی علیه تو نیست. وارد اتاق س شدم. تنها نشسته بود. اخماش بدجوری توهم بود. توی این چند روزه انقدر عصبانی ندیده بودمش. –بله آقای س درخدمتم. –قضیه قرارداد ... چیه؟ -آقای س من که هرچی بود خدمتتون گفتم. من اصلا در جریان نبودم. صداشو برد بالا و با تندی گفت خانم شما اصلا نمیدونی چه بلایی داره سرمون میاد. شرکت ... وابسته به وزارته. اگر شکایت کنند کار به دیوان عالی اداری کشور میکشه و سه سوته در اینجا رو تخته میکنند. –بخدا آقای س من از همه جا بیخبرم. نمیدونم چی شده. –یعنی تو اصلا نمیدونی دیگه؟ -به جان بچه هام نه. –لابد لکسوس nx350 هم هدیه بانک بوده آره. –آقای س منظورتون چیه؟ اون ماشین هدیه تولدم بوده که پسرم برام خریده. شما دارید منو متهم میکنید. –من میخوام کمکت کنم. یه ساعت دیگه هیات مدیره ازمون جواب میخواد. پرونده بره سازمان بازرسی دیگه دستمون به هیچ جا بند نیست. اگر چیزی میدونی بهم بگو. –با عصبانیت گفتم هرچی که میدونستم همون بود که گفتم. من هیچ کاری نکردم و از هیچ چیز هم اطلاع ندارم. –باشه بقیش پای خودته پس. از اتاق اومدم بیرون. با تمام سرعت سعی کردم برگردم اتاقم. خیلی ناراحت بودم. تا وارد اتاق شدم نشستم پشت در و زدم زیر گریه. این دیگه چه بدبختیه که سر من اومده. گه بگیرن کل این سیستم کوفتی رو که همه از دم توش دزدی میکنند. هرکسی هرچقدر بتونه میدزده و بدبختایی مثل من یا بجایی نمیرسند یا اگر برسند با تاوان دزدی بقیه رو بدند. تلفن روی میزم چند بار زنگ خورد و جواب ندادم. چند لحظه بعدش صدای در زدند رو میشنیدم. –خانم شریف. –رشیدی برو الان نمیتونم بگم بیای تو. –اما. –رشیدی فقط برو لطفا. یک دقیقه بعد دوباره صدای در زدن اومد. –رشیدی مگه نگفتم خودم میام؟ -خانم شریف منم. میتونم بیام داخل؟ مریم بود. سریع بلند شدم و در رو باز کردم. –چرا گریه میکنی؟ س چی گفت؟ -میبینی باهام دارند چکار میکنند. میخوان منو متهم کنند. –گریه نکن کتایون آروم باش. برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم. –بخور عزیزم. هیچ کاری نمیتونند بکنند. تو که میدونی هیچ کاری نکردی چرا ناراحتی؟ -برگشته میگه اون ماشین چیه پس. اصلا اون از کجا فهمیده من ماشین جدید گرفتم؟ -کل شرکت میدونند. –کی گفته بهشون؟ یهو یاد خلیل دوست افتادم. –ای حروم زاده بی پدر. کار خلیل دوسته آره؟ -متاسفانه. –این قضیه تموم بشه پدر این بیشرف رو در میارم. نمیذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره. –الان مشکل ما خلیل دوست نیست. به اون بعدا میرسیم. تو اتاق مدیر عامل جلسه گذاشتند. مدیرای ارشد شرکت اونجاند. حراست و بازرسی هم هست. باید بری اونجا. کتایون از خودت ضعف نشون نده فقط. خیلی محکم و قاطع جوابشون رو بده. تو هیچ کاری نکردی که بخوای نگرانش باشی. یه چیز دیگه راستی. مدیر عامل بیشتر از اینکه دنبال مقصر باشه میخواد این مشکل یجوری حل بشه. اگر پرسید بگو باهاشون مذاکره میکنیم و وقت میخریم. –آخه چجوری؟ س با اون همه آشنا و رابطه نتونسته. من چجوری بتونم؟ -عزیزم به من اعتماد کن. هنوز ناراحت بودم. استرس زیادی داشتم. حالم کاملا مشخص بود. مریم بقلم کرد و خیلی سریع لبام رو بوسید. –عشق من نگران نباش. من پیشتم. بهش لبخند زدم. خیلی موثر بود برام. کمکم کرد آروم بشم. رفتم صورتمو شستم و رفتم بالا.توی اتاق بزرگ مدیر عامل نزدیک بیست نفر بودند که همه معاونت های مربوطه و اعضای هیات مدیره. کربلایی هم اونجا بود که حضورش بیشتر نگرانم میکرد. خود شخص مدیر عامل آقای دکتر کاویان پشت میزش نشسته بود و یه برگه رو داشت میخوند. وارد که شدم بهم تعارف کردند که بشینم. دقیقا روبروی شخص مدیر عامل و زیر نگاه سنگین اون همه آدم گنده توی شرکت. واقعا داشتم له میشدم. فقط دعا میکردم زودتر تموم بشه. –خب خانم شریف بفرمایید قضیه چی بوده. خیلی محکم و سریح توضیح دادم و گفتم که حتی یک ایمیل ساده هم به دست من نرسیده راجب این موضوع. من هیچ اطلاعی نداشتم. –از زمانی که شما مدیر بخش ارزیابی و اجرای قراردادها شدید سابقه داشته قراردادی رو بهتون اطلاع ندند؟ -نه آقای دکتر هیچوقت. –پس چطوری این بار اتفاق افتاده؟ میدونید که قبل از تایید واحد شما به ثبت نمیرسه. –بله آقای دکتر کاملا متوجه هستم اما این دفعه ظاهرا جور دیگه ای انجام شده. –چه جوری؟ -به هر حال همه ما بازی خوردیم توی این داستان. مرادی گفت چیزی که مشخصه آقای دکتر اینه که کلاهبرداری انجام شده و متاسفانه شرکت ما قربانی این موضوع بودند. دکتر به رییس حراست رو کرد و گفت شما کاری انجام دادید؟ -از طریق وکیل مجموعه برای شکایت از معاونت قبلی و آقای فرح منش اقدام کردیم. متاسفانه هر دو نفرشون خارج از ایران هستند. –حالا با این شرکت ... چکار کنیم؟ این ماه که نتونستیم طبق این به ظاهر قرارداد عمل کنیم و به زودی پی مطالباتوشون اقدام میکنند. طبق گفته شما ها هم تا 2 ماه دیگه امکان پذیر نیست. چکار باید کرد؟ س گفت من خیلی صحبت کردم باهاشون. هیچ رقمه راه نمیان. فکر کنم باید حداقل خسارت ماه اول رو بدیم. –آقای س خسارت ماه اول تقریبا چیزی حدود 400 میلیون میشه. بعدش چه تظمینی هست که بتونیم ماه های بعد رو برسونیم؟ -خب پس وقت میخریم. اگر اونا شکایت کنند چند وقت درگیر پرونده میشند و تا موقع رای دادگاه فرصت داریم که هزینه ها رو جبران کنیم. –آقای س من نمیخوام که مجموعه ... از ما شکایت کنه. خیلی به اعتبار شرکت لطمه میخوره. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم ببخشید آقای دکتر میشه من یه چیزی بگم؟ -بفرمایید خانم. –میتونیم بازه بازپرداختی ازشون بگیریم. صدای پچ پچ توی اتاق پیچیده شد. س با عصبانیت زیادی نگاهم میکرد. همینطور کربلایی که بیشتر متعجب بود. در تمام طول حضورم توی اتاق سرش پایین بود و با تسبیحش ور میرفت. حالا نگاهش جلب من شده بود. –چطوری خانم شریف؟ -باهاشون یه قرارداد جدید مینویسیم و بهشون در کنار این قرارداد امتیاز های دیگه ای هم میدیم. در مقابل ازشون میخوایم این قرارداد رو ابطال کنند و توی قرارداد جدید بازه پرداخت رو 3 ماهه یکجا بذارند. س گفت خانم اینجوری که مشکلمون بیشتر میشه. اولا که اونا همینجوری هم یک روز اضافه مهلت نمیدند. حالا بخوایم قرارداد جدید بنویسیم؟ از طرفی 3 ماهه چجوری یکجا پرداخت کنیم؟ -تا اون موقع هلدینگ میتونه وام بگیره. البته این سیاست های خود مجموعست که چجوری کسری رو جبران کنه. درسته که هزینه های زیادی به شرکت متحمل میشه اما این هزینه ها یکجا نیست و از همه مهم تر مجموعه ... شکایت نمیکنه. مدیر عامل گفت خوبه چرا همین کار رو نمیکنید؟ س جواب داد مشکل اینجاست که نمیشه راضیشون کرد وگرنه من تاحالا مهلت گرفته بودم. –شما راجب این قرارداد جدید باهاشون صحبت کنید حتما راضی میشند. هر چی هم خواستند نه نگید. پای آبرو مجموعه در میونه. موضوع تخلف هم حتما پیگیری بشه. جلسه تموم شد و همگی به سمت واحد های کاریمون میرفتیم. دم آسانسور صدای سنگین س رو شنیدم که گفت یه لحظه صبر کنید. –بله. –تو حالت خوبه؟ -چطور آقای س؟ -چی فکر کردی؟ خیال کردی به این راحتیه که اونا این قرارداد رو بپذیرند؟ همه کاراتون همینجوری کشکی کشکی رو هواست. –نخیر آقای س این جوری حداقل میتونیم آبروی شرکت رو حفظ کنیم. –تو اول به فکر آبروی خودت باش که این گندی که مدیر قبلیت زده داستان دار نشه برات آبروی شرکت پیش کش. –ببخشید آقای س من باید برم راهکار رو آماده میکنم و تا بعد از ظهر خدمتتون میارم. دوست داشتم از بالای پله ها پرتش کنم پایین. چقدر آشغاله این س. فکر میکنه با تحقیر کردن بقیه میتونه برتری خودشو ثابت کنه. اما جدا از اون راست میگفت. چجوری میشه مشکلی که س نتونسته حل کنه من حل کنم؟با مریم چند ساعت وقت گذاشتیم و پورپازل بسته پیشنهادی رو آماده کردیم. حین کار از مریم پرسیدم مریم آخه چجوری میشه اینو جلو برد؟ مجموعه ... اصلا با س راه نیومده. –تو به من اعتماد کن. با مریم رفتیم دفتر س و کلشو براش توضیح دادیم. آخر سر گفت خوبه. روی کاغذ شدنیه اما ببینم چند مرده حلاجید که بتونید عملیش کنید. روی واژه مرد تاکید بشدت حال بهم زنی داشت. جوری که انگار فقط یک مرد میتونه اینو حلش کنه. بخودم جرات دادم و پرسیدم آقای س مگر مدیر عاملشون کیه که انقدر سخت میگیره. یکی مثل خود شماها. یه خانم دکتر. به مریم نگاه معنی داری کردم. اونم با لبخند جوابمو داد. تازه فهمیدم که چرا نمیشه. مشکل خود س هستش. از دفتر س که اومدیم بیرون به مریم گفتم چرا نگفتی اونطرف یه خانمه؟ -نمیخواستم تابلو کنی. س نباید حس کنه میخوای خودت این قضیه رو جلو ببری. بهت هم توضیه میکنم جوری این قضیه رو پیش ببر که انگار س اوکی کردتش. –چرا باید برای این آدم مزخرف همچین کاری بکنم؟ -چون بهش نیاز داریم. میخوای باور کنی یا نه اما اون تنها کسیه که میتونه پشتت باشه. –میخوام صد سال سیاه نباشه. –بهم اعتماد کن. بهش نیاز داریم.
قسمت پنجاه و سوم : زفافتوی جاده پر پیچ و خم زندگی و تو شرایط سخت داشتن یه همراه خیلی خوبه. کسی که همه جوره هوات رو داشته باشه و کمکت کنه. مریم بهترین کسیه که توی شرکت کنارمه. جدا از روابط احساسی که بینمون هست خیلی بیشتر از اونی که باید تاحالا هوامو داشته. بهش خیلی مدیونم. نگران این نیستم که یه روزی نتونم کارشو جبران کنم چون حاضرم هر کاری بکنم براش. فقط نگرانیم بابت اینه که ازم نخواد کاری بکنم. توی شرایطی که الان پیش اومده و منم ناخواسته و بعدش خواسته واردش شدم خیلی حساس شده. یه قمار خیلی سنگین روی کارم. اگر بتونم موفق بشم که امتیازات خیلی بالایی برام داره و وجه من توی شرکت خیلی بهتر میشه و اگر نتونم کمترینش تحمل غر زدن های س و برخورد های سنگین بقیه میشه. من با اعتماد به مریم وارد این بازی شدم. تا به حال که اعتماد کردن بهش جواب داده. امیدوارم این بار هم جواب بده.با هماهنگی س با شرکت ... تماس گرفتم و درخواست یه قرار جلسه برای فردا صبح رو داشتم. گفتن بهم خبر میدن. دیگه کاری نداشتم و داشتم جمع میکردم برم خونه. موبایلم زنگ خورد. شمارش واسه خارج از ایرانه. اول فکرم رفت سمت اینکه شاید کامران باشه اما ما که تموم کردیم. جواب دادم. –بله؟ -سلام کتایون چطوری؟ -سلام شراره تویی؟ این شمارت رو نداشتم چه خبرا؟ خوبی؟ -بد نیستم تو چطوری؟ زنگ زدم بگم من امشب باید برگردم استانبول. دیگه نمیتونم پیش مهدیس بمونم. –چیزی شده شراره؟ -نه کار پیش اومده برام. –شراره راستشو بگو. –بحثمون شد. این دختره سارینا از اون عوضی هاست. بدجوری مهدیس رو اغوا کرده. من خیلی سعی کردم جلوی کارهاش رو بگیرم که آخر سر امروز خود مهدیس باهام برخورد خیلی تندی کرد. ببخشید کتایون ولی بیشتر موندن من اینجا هیچ فایده ای نداره. –شراره خیلی متاسفم. نمیدونم مهدیس چرا اینجوری شده. کاملا عوض شده و انگار هیچی براش مهم نیست بجز خودش. –اینا موقتیه. فقط من نگرانیم از این جهته که خدایی نکرده مشکلی براش پیش نیاد. –نمیدونی کی برمیگردند؟ -آخر هفته. البته اگر برنامه شون باز تغییر نکنه. –باز!؟ -میگم که این همه چیز رو سارینا بهش دیکته میکنه. کتایون من هفته دیگه تهرانم. صبر کن برگردم تا اون موقع هم مهدیس احتمالا برگشته. برگشتم یه راه حل جدی براش پیدا میکنیم. اگر بهش زنگ زدی اصلا به روی خودت نیاری که من باهات صحبت کردم. –از روزی که رفته 3 مرتبه باهم حرف نزدیم. نه جواب پیام هامو میده نه جواب تماس هامو. –نگران نباش برگشتند یکاریش میکنیم. من دیگه باید برم. –شراره جان مرسی از اینکه وقت گذاشتی و اومدی. بازم معذرت میخوام بابت مهدیس. –چیزی نیست عزیزم فراموشش کن. بای. –خدافظ. وای مهدیس وای مهدیس. چکار داری میکنی با خودت؟ باید برم اونجا و گوشش بگیرم برش گردونم. اما آخه به این سرعت نمیشه. از طرفی پاسپورتم خیلی وقته منقضی شده و دیگه دنبالش هم نرفتم که جدید بگیرم. خدا کنه سر وقت بیاد. واقعا نگرانیش داره اذیتم میکنه.ترافیک اعصاب خورد کن تهران. همین مسیر کوتاه شرکت تا خونه رو حداقل باید نیم ساعت تو راه باشم.واقعا مصیبتیه. پشت چراغ بودم و فکرم درگیر مهدیس بود. با صدای ضربه به شیشه به خودم اومدم. یه بچه گل فروش با التماس ازم میخواست که ازش گل بخرم. در کیفم رو باز کردم که بهش یه پولی بدم. فقط پنج هزار تومن تو کیفم بود. آخ یادم رفت از خودپرداز شرکت پول بگیرم. انقدر که فکرم درگیر مهدیس بود. همونو بهش دادم و چراغ سبز شد و راه افتادم. الان همه چیز با کارت بانکی انجام میشه اما خب یهو کاره دیگه. پیش میاد. لازمه که یه مقداری پول نقد خونه باشه. کنار یه پاساژ که تازه باز شده توی مسیرم بانک بود. پارک کردم و رفتم از خود پردازش پول بردارم. موقع برگشت توی ماشین حواسم به داخل پاساژ رفت. تاحالا اینجا نیومدم. تو شرکت میگفتند خیلی برندها رو آورده. فعلا که کاری ندارم چرا یه نگاه نندازم. رفتم داخل پاساژ و از جلوی مغازه ها رد میشدم. انتهای پاساژ یه مغازه برند معروف لباس زیر زنونه بود. اکثر لباس زیرهام قدیمی شده. حالا که اینجام چرا چندتایی نگیرم. وارد مغازه شدم. اکثر لباس زیرهاش خیلی فانتزی و سکسی بود. چندتاییش که قشنگ واسه سکس بود. پیش خودم گفتم فکر کنم واسه مهیار اینارو بپوشم. یه لحظه گفتم چرا که نه. اینطوری سورپرایزش میکنم. –سلام خانم ببخشید از این ست هایی که گذاشتید رنگ های دیگه هم هست؟ -بله واسه خودتون میخواید؟ با یکمی خجالت گفتم بله. –میخواید ست باشه؟ -اگر باشه که بهتره. برام آورد. شرت کاملا توری و لامبدا و سوتین ستش به رنگ مشکی. –این سایز من هم داره؟ -سایزتون چنده؟ -هشتاد و شورت هم مدیوم. –الان براتون میارم. چندتایی شورت ساده هم خریدم. یه لحظه چشمم خورد به ست سکسی که جوراب و ساسبند دور کمر داشت و شورتش هم قسمت وستش کامل باز بود. جوری که کس رو نمیپوشوند. اینم خیلی خوبه. –ببخشید از اینم میخوام. واسم آورد. همرو حساب کردم و رفتم خونه. چه سورپرایزی بشه امشب واسه مهیار.خونه که رسیدم مهیار هنوز نیومده بود. بهش پیام دادم عزیز دلم کی میای خونه؟ یکم بعد جواب داد 9 اینطورا خونم. یه بوس هم ته پیامش فرستاده بود. خب فرصت هست که یه شام عالی براش درست کنم و به خودمم برسم. مهیار غذای خاصی نیست که خیلی دیوونش باشه اما لوبیا پلو رو بیشتر از بقیه غذاها دوست داره. همه چیزشو آماده کردم و گذاشتم غذا آماده بشه. رفتم دوش گرفتم و بدنم رو کامل شیو کردم. از حموم که اومدم ساعت از هشت گذشته بود. بدنم رو خشک کردم موهامو سشوار کشیدم و نشستم پشت میز دراور که آرایش کنم. زیاد دوست نداشتم شلوغ کاری بشه واسه همین خیلی ملایم ولی سکس آرایش کردم. ناخون های دست و پام رو هم لاک قرمز جیغ زدم. کوفتت بشه مهیار عجب چیزی شدم. حالا نوبت لباس زیر بود. راستش انتخاب اینکه کدوم سکسی تره برام سخت بود. بعد چند بار عوض کردن همون شورت و جوراب رو پوشیدم. میخواستم سوتینم رو بپوشم که حس کردم بوی سوختنی میاد. وای غذام سوخت. بدو بدو اومد آشپزخونه و غذا رو از روی گاز برداشتم. وای دستم سوخت. واسه اینکه خیس نشم پیش بند آشپزی رو بستم و سینک ظرف شویی رو تا نصف کمتر آبش کردم. قابلمه رو گذاشتم توش که بیشتر از این نسوزه. یکم بعد قابلمه رو برداشتم و درشو باز کردم. یکمی چشیدم. خوبه بوی سوختگی نداره. اما حسابی ته گرفته. همون موقع صدای باز شدن در خونه رو شنیدم. –سلام کتایون. لحن صدام رو خیلی سکسی کردم و با عشو گفتم سلام عشق من. تا منو دید خشکش زد. پشتم بهش بود و صورتمو برگردونده بودم و با شیطنت نگاهش میکردم. –چی شد عزیزم چرا ماتت برده؟ مامانی رو انقدر سکسی ندیده بودی؟ خوشگل شدم برات عسلم؟ مهیار وسایلش رو انداخت زمین و به سرعت از پشت بهم چسبید و لباش رو گذاشت روی گردنم. –اممم عزیزم چقدر داغی. –کیرش از توی شلوار ورزشیش داشت سفت میشد و لای باسنم داشت خودشو جا میکرد. بشدت تحریک شده بودم. خیلی داغم کرده بود. مهیار پیشبندمو کشید به سمت پایین کشید جوری که سینه هام از بقل هاش افتاد بیرون. سینه هام رو گرفت دستش و محکم میمالید. –آآهههه مهیار آروم تر. چرخیدم سمتش و لباشو خوردم. خودم حشری تر شده بودم. سریع نشستم و شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین. کیر کاملا راست شدش مثل فنر پرید بیرون. –قربونش بشم که واسه مامانی اینطوری راست شده. دهنم رو باز کردم و کردم توی دهنم. با ولع و شدت خیلی شدیدی ساک میزدم. مهیار سرمو به کیرش فشار میداد. بعد از چند بار تلاش بلاخره تونستم کیرشو تا ته تو دهنم جا کنم. نزدیک بود بالا بیارم. همه حواسم بهش بود که الان ارضا نشه. امشب خیلی باهاش کاردارم. واسه همین تخماش یه کوچولو کشیدم. قبلا با منصور اینکارو میکردم که زود ارضا نشه. –آیی کتایون چکار میکنی؟ -نمیخوام الان آبت بیاد. بلند شدم و پیشبندم رو در آوردم. به میز تکیه دادم و پای راستم رو گذاشتم روی صندلی. دست رو گذاشتم روی کسم و لاشو باز کردم. –عزیزم. کس مامانی بدجور منتظره. نمیخوای اون کیر نازتو بکنی توش؟ اومد سمتم و توی همون حالت کیرشو فروکرد توی کسم. خیلی بلند ناله کردم. –آههیییی اممممم. –کتایون امشب بدجوری داغی. –آره عشق من بخاطر توئه. تو اینجوری داغم میکنی. بکن مهیار. دیگه تحمل ندارم. بکن مامانتو. مهیار شروع کرد به تلمبه زدن. خیلی بلند ناله میکردم. جوری که صدام توی کل خونه پیچیده بود. دوست داشتم کسمو جوری بگاد که تاحالا هیچوقت اونطوری گاییده نشده بود. ناله های من باعث شده بود مهیار خیلی بیشتر تحریک بشه و خیلی محکم منو بکنه. نزدیک به ارضا شدنم بود. از لرزش ها ناله های بلندم فهمید که وقت ارضا شدنمه. آب کسم با شدت روی بدن مهیار پاشیدن. –اوووف کتایون ببین چکار کردی. همه لباسام خیس شد. –بکنشون عزیزم. همونجا کامل لخت شد. برگشتم و روی میز خم شدم. مهیار پشتم نشست و کس و سوراخ کونم رو میلیسید. دوباره داشتم تحریک میشدم. دوتا انگشتشو کرد توی کسم و تند تند عقب جلو میکرد. –واههه چقدر کست آب انداخته. –دوست داری کس مامانی انقدر خیس باشه؟ -آره خیلی. کسمو میلیسید. –مهیار بکنش. کسم کیر میخواد. کیر پسر عزیزم رو میخواد. کسم میخواد از همونجا که اومدی بیرون دوباره بری توش. وایی چقدر حشریم مهیار. از پشت کرد تو کسم. شروع کرد به تلمبه زدن. –آآهههه عزیزم. عشق من. داری چکار میکنی با مامانت؟ -دارم کسشو میگام. مامان جونم داره به پسرش کس میده. قربون کس خیس و داغش بشم. –قربون اون کیرت بشم عزیزم که داری کس مامان جونتو میگایی. بگو عزیزم. حرفای سکسی راجبه مامانت بزن. –قربون اون هیکل خوشکل و ناز سکسیت بشم کتایون. کونمو چنگ میزد و کسم رو میگایید. صدای شلپ شلپ برخورد بدن من و مهیار باهم توی خونه پیچیده بود. خیلی فضای سکسی شده بود. –کتایون دوست داری کجات بریزم؟ -بغیر از توی کسم هر جا که دوست داری عسلم. –میشه روی لبات بریزم؟ -باشه قربونت بشم. از کسم کشید بیرون و منم برگشتم نشستم زمین و کیرشو جلوی صورت میمالید. قطرات آب کیرش روی صورتم ریخت. بیشتر روی چونه و لبام. سر کیرشو به لبام میمالید. به طرز عجیبی از این کارش خوشم اومد. دهنم رو باز کردم و کیرشو کردم توی دهنم. یکم مکیدم تا آبش کامل خالی بشه. و بعدش توی سینک ظرف شویی تف کردم. صورتمو شستم. آرایشم بهم ریخت. –وایی کتایون فوق العاده بود. بهترین سکس عمرم بود. تو محشری. برگشتم و لباشو بوسیدم. عزیزم به خاطر توئه. برو دست و صورتتو بشور تا منم شام رو بکشم. بدو که خیلی گشنمه. سکس با مهیار انرژی زیادی ازم گرفته بود. مهیار رفت دستشویی و وقتی برگشت همونطوری لخت نشست سر میز. –مهیار پاشو شرتت رو پات کن سر سفره خوب نیست اینجوری بشینی. –چه اشکالی داره؟ بعدشم تو خودت لختی. –منم میرم میپوشم عزیزم. –کتایون ولش کن. همینجوری بهتره. با اینکه معذب بودم اما قبول کردم. واسه مهیار توی بشقابش کشیدم. خواستم واسه خودمم بکشم که مهیار گفت کتایون بیا توی یه بشقاب غذا بخوریم. –عزیزم مثل تازه عروس و دامادها؟ -آره. توی یه بشقاب و با یه قاشق چنگال. نشستم کنارش. بشقابشو کامل پر کردم. قاشق چنگال رو برداشت و اولین قاشق رو سمت دهن من برد. بعدیش رو خودش خورد. خودش بهم غذا میداد. اولش واسم بامزه بود. توی دلم به کارش میخندیدم اما کم کم با هر قاشقی سمت دهنم میبرد و با اون نگاه نازش احساس میکردم عاشقش شدم. خیلی عجیبه. عشقی خیلی بیشتر از حد مادر و فرزندی. قاشق رو به سمت صورت من آورد. ازش گرفتم و گذاشتم توی بشقاب. لبام رو گذاشتم روی لباش. عاشقانه لباش رو میخوردم. بلند شدم و نشستم توی بقلش. –مهیار بهم بگو چقدر دوسم داری؟ -خیلی کتایون. –بیشتر از اینکه کتایونی که مادرت بوده رو دوست داشتی؟ -خیلی بیشتر از اون. –مهیار قول میدی همیشه فقط با من باشی؟ کیرت فقط توی کس من بره؟ -آره کتایون قول میدم. –هیچکسی رو نمیکنی؟ حتی اگر خیلی از من بهتر بود؟ -هیچکس بهتر از تو نیست عزیزم. سرشو بقل کردم و به سینم فشار داد. –عزیز دلم خیلی دوست دارم. تو پسر خودمی. عشق خودمی. من هر وقت بخوای در اختیارتم عشق من. خیلی دوست دارم مهیار. خیلی. آروم صورتمو نوازش کرد. –منم خیلی دوست دارم کتایون. حس کردم کیرش داره سفت میشه. –ای شیطون بازم داری تحریک میشی؟ -اینجوری که بهم چسبیدی و سینه هات جلوی صورتمه دیگه دست خودم نیست. از روش بلند شدم. –عزیزم شاممون رو تموم کنیم بعد از شام دوباره شروع میکنیم. –باشه کتایون. شاممون رو همونطوری ادامه دادیم. میز رو جمع کردم. و رفتم دستشویی. یکم خودم رو مرتب کردم و دندون هام رو هم مسواک زدم. همه جوره آماده بودم. وارد اتاقم که شدم مهیار شیشه مشروب و دوتا پیک آورده بود. برام ریخت. –بیا عزیزم اول بخوریم بعد شروع کنیم. ازش گرفتم و خوردم. دوباره ریخت. –نه مهیار بسه. نمیخوام زیاد مست بشم. –اینم بخور دیگه نمیریزم. پیک دوم هم سر کشیدم. بقلم کرد و افتاد روم. شروع کرد به خوردن بدنم. از گردن رفت پایین. سینه هامو میخورد. دور نافمو میبوسید و رفت بین پاهام و زبونش رو روی لبه های کسم میکشید. خیلی زود دوباره حشری شدم. پاهام رو باز کردم و دستاشو گرفتم و کشیدمش روی خودم. –زود باش عزیزم. مامانی منتظرته. بکن کسشو. کیرشو کرد توی کسم. به آرومی تلمبه میزد. سرم سنگین شده بود اما کاملا مست نبودم. خوشم میومد از اون حالی که داشتم. مهیار در حین کردن مدام قربون صدقم میرفت. گردن و لبام رو میخورد. سکس خیلی ملو و آرومی رو داشتیم. رفته رفته شدت ضربه هاش رو تندتر کرد. محکم تر تلمبه میزد. صدام در اومده بود و حسابی ناله میزدم. انقدر ادامه داد که ارضا شدم و اونم موقع ارضا شدن آبشو روی شکمم خالی کرد. دستمال برداشتم و خودمو تمیز کردم. مهیار بی حال کنارم ولو شده بود. –عزیزم دیگه جون نداری نه؟ -کتایون حسابی کل شیره وجودمو امشب کشیدی. –قربونت بشم که کل شیره وجودت در اومده. لباشو بوسیدم. بعدش سینشو شکمشو و در آخر کیر خوابیدشو بوسیدم. بلند شدم برم دستشویی. –کتایون کجا میری؟ -دستشویی عزیزم. –چرا؟ -خب دستشویی دارم. –میشه نری؟ -نه مهیار خیلی شدیده. –نرو کتایون. –اگر نرم که توی اتاق جیش میکنما. –همینجا بکن. –مهیار!؟ دیوونه شدی؟ همینجا وسط اتاق جیش کنم؟ بلند شد و از زیر تخت یه ظرف پلاستیکی کشید بیرون. –توی این دستشویی کن کتایون. –این کجا بود؟ خودت گذاشته بودی اونجا؟ -حالا مهم نیست. بکن دیگه کتایون. –مهیار بیخیال شو. خیلی کاره چطوری بگم واقعا راحت نیستم با این کار. –کتایون بخاطر من. خیلی تحریک میشم وقتی میبینم جیش میکنی. با همه سختی که برام اینکار داشت قبول کردم. ظرف پلاستیکی رو گذاشتم زمین و به حالت دستشویی نشستم بالاش. پاهام رو کامل باز کردم که خوب شاشیدنم رو ببینه. شروع کردم به جیش کردن. انقدر زیاد بود که ظرف تقریبا پر شد. توی همون چند لحظه مهیار کیرش دوباره کامل راست شده بود. –مهیار واقعا انقدر تحریکت میکنه؟ -آره خیلی. –مهدیس هم اینکار برات میکرد؟ -بعضی وقتا توی حموم. اما من عاشق اینم که تو انجامش بدی کتایون. –دیوونه ای از بس. پاشو اینو ببر توی دستشویی خالیش کن. بوش اتاق رو برداشته. بلند شدم و کسم رو با دستمال تمیز کردم. اومد بلند شه دستشو گرفت به دستگیره. اثرات مستی توش مشخص بود. ترسیدم یه وقت بریزه زمین. کل خونرو به گند بکشه. –مهیار نمیخواد. خودم میبرم. –چرا؟ بذار ببرم. –نه عزیزم نمیخوام دستات کثیف بشه. با احتیاط تمام بردم و توی دستشویی خالیش کردم. ظرف رو هم انداختم توی سطل آشغال. مهیار روی تختم داشت سیگار میکشید. –عزیزم مگه نگفتم توی اتاقم سیگار نکش؟ -بد سکس خیلی میچسبه کتایون. میخوای امتحان کنی؟ -نه عزیزم. بوی شاش و سیگار توی اتاق پیچیده بود. پنجره رو باز کردم. مهیار هم سیگارش تموم شده بود. ازش گرفتم و از پنجره انداختم بیروم. خودمو توی بقلش جا کردم تا توی بقل هم بخوابیم.
قسمت پنجاه و چهارم: شجاعت و حقیقتنه من دیگه اون آدم سابق نیستم. به کل عوض شدم. خواسته هام به کل عوض شده. قبلا خط قرمزهایی داشتم و خیلی به اصول اخلاقی که برام تعریف شده بود مقید بودم. حالا دیگه هیچ اثری از اون اصول و اعتقادات توی زندگیم دیده نمیشه. این یه اصل نانوشته توی زندگی آدم هاست که تحت فشار شرایط تغییر میکنند اما تغییر من مثل بقیه نیست. انگار که مغزم با یکی دیگه جابجا شده. با یکی که از چیزایی که دوست نداشتم لذت میبره و حالا در قالب من داره زندگی میکنه. الان فقط یه اصل توی روابط خانوادگیم هست و اونم اینه که نزدیکی هرچه بیشتر به هر قیمتی. حتی به قیمت اینکه پسرم هر شب میتونه با من سکس کنه. نه تنها مخالفتی نمیکنم بلکه خیلی زیاد هم لذت میبرم. همش چند شبه که باهم میخوابیم اما همین قدر هم خیلی وابستش شدم. شبا دیگه باید حتما پیش هم بخوابیم. نگرانم که مهدیس برگرده رابطمون چجوری میشه؟ وای مهدیس. به محض اینکه اسمش توی ذهنم میاد تموم بدنم به لرزه میوفته. یعنی چجوری میشه؟مثل هر روز ساعت شیش و نیم بیدار شدم و خودمو از توی بقل مهیار جدا کردم. حولم رو برداشتم و دوش گرفتم و صبحونه آماده کردم و خوردم و آماده شدم و رفتم سر کار. اولین چیزی که از کارهای شرکت به ذهنم میاد اینه که باید با شرکت ... جلسه بذارم. اگر همه چیز اونطوری که مریم گفته پیش بره چی میشه. حتی میتونم از س هم رد بشم و خودمو به مدیر عامل و هیئت مدیره به عنوان یه آدم کار آمد واسه مجموعه معرفی کنم. وارد اتاقم شدم و پشت میزم نشستم و سیستمم رو روشن کردم. تو همین حین رشیدی اومد تو. –سلام خانم شریف –سلام رشیدی جان صبحت بخیر. –مرسی. کارتابل نامه ها رو برام آورده بود. گذاشت روی میز. –رشیدی از شرکت ... خبری نشد؟ -نه خانم شریف. –باهاشون تماس بگیر مجدد. –چشم. رفتارش خیلی سرد بود. یعنی چی؟ رشیدی که همیشه خیلی شاد و پر انرژی بود. چشه!؟ از دیروز اینجوری باهام سر سنگینه. انگار ازم طلبکاره. بیخیال حتما یه مشکلی براش پیش اومده خونه. یا هر چیزی. اصلا به من چه؟ حدود یک ساعت بعد رشیدی زنگ زد به گوشی تلفنم. –بله؟ -خانم شریف با شرکت ... تماس گرفتم. –خب تونستی ازشون وقت بگیری؟ -نه. –نه؟ چرا؟ -گفتند مدیر عاملشون ایران نیستند. –خب قائم مقامی کسی. هیچ کسی نیست اونجا؟ -چرا اما گفتند اصلا علاقه ای ندارند که راجبه موضوع دیگه ای بغیر از تعهدات قراردادتون صحبتی بشنوند. وا! یعنی چی؟ چقدر آدم دگم و بی منطقیه این جانشین شرکت ...! مگه میشه؟ مگه داریم؟ بلاخره در مورد کار لازمه که صحبت بشه. –رشیدی قائم مقامشون کیه؟ -خانم محمد بیگی. –با دفترش تماس بگیر و وصل کن من باهاش صحبت کنم. –چشم. –نه یه لحظه صبر کن. خانم ستاری اومده؟ -بله. –بگو بیاد دفتر من. –با خانم محمد بیگی تماس نگیرم؟ -فعلا دست نگه دار بهت میگم. –چشم.مریم چند دقیقه بعد توی اتاقم بود. –سلام مریم صبح بخیر عزیزم. –سلام خانم شریف. صبح شما هم بخیر. فرموده بودید برسم خدمتتون. –آره. مدیر عامل مجموعه ... مسافرت خارج از ایرانه. جانشینش هم خانم محمد بیگی درخواست جلسمون رو رد کرده. –چرا؟ -دقیقا نمیدونم فقط گفتند بجز اجرای تعهدات قرارداد مایل نیستند توی هیچ زمینه ی دیگه ای باهامون جلسه بذارند. مریم تکیه داد و پاشو روی اون یکی پاش انداخت و گفت فکر میکنم بخاطر س باشه. –چطور؟ -ادبیاتشو که میشناسید. احتمالا یجور با خانم محمد بیگی حرف زده که اونم لج کرده. وگرنه اصلا این رفتار توی مسائل بین سازمان ها توجیهی نداره. –راست میگی بلاخره حداقل یه جلسه که مشکلی نداره که انقدر مخالفت شدید باهاش بشه. –با توجه به این سوء تفاهمی که پیش اومده و گاردی که خانم محمد بیگی داره جلو بردن قضیه سخت تر میشه. –خب میگی چکار کنم؟ -یجوری باید قانعش کنید که حداقل واسه یه جلسه حضوری موافقت کنه. –به نظرت س رو درجریان بذارم؟ -خودتون میدونید. –فکر کنم بهتر باشه فعلا چیزی ندونه. برگشته توی جلسه دیروز میگه خسارتشو میدیم. اصلا عین خیالش نیست که پای آبروی شرکت وسطه. –به هر صورت خودتون میدونید. در جریان قرار ندادن س هم عواقبی داره. –ولی بهتر از اینه که بدونه. درسته؟ صدای در زدن اومد. گفتم بفرمایید. رشیدی اومد داخل و کارتابل نامه ها رو میخواست ببره. بدون هیچ حرفی از روی میز برداشت و رفت و در رو هم پشت سرش بست. –این دختره نمیدونم چشه. از دیروز سر سنگین شده باهام. –بهش فکر نکن درست میشه. –مگر چی شده که درست میشه؟ هیچی نگفت. –مریم!؟ چیزی شده توی شرکت که من بی خبرم؟ -دیروز صبح از واحد مالی دستور العمل کسر واریزی این ماه اومده. حتما توی ایمیل های شما هم باید باشه. –صبح دیدم اما خب چه ربطی به من داره؟ -بخاطر جبران هزینه های احتمالیه قرارداد ... این دستور رو دادند. متاسفانه توی شرکت چو افتاده که شما هم توی اون داستان بودید. –خدا نگذره از خلیل دوست بی همه چیز. میگم چرا از دیروز هیچکی جواب سلامم نمیده. –کتایون برای خودت بهتره که این قضیه یجوری درست بشه. جو شرکت اصلا به نفعت نیست. –آخه مریم تو که میدونی من هیچ کاری نکردم. از اون پول یک ریال هم بهم نرسیده. آخه چرا باید اینجوری باهام رفتار بشه؟ -نگران نباش درست میشه. الان تمام تمرکزت رو روی شرکت ... و خانم محمد بیگی بذار. –ممنون عزیزم. –خواهش میکنم. –راستی مریم. امروز میای استخر؟ با لبخند معنی داری بهم گفت هوس استخر کردی؟ -آره خیلی مخصوصا با تو. یعنی اگر تو نباشی که اصلا دوست ندارم برم. –نمیدونم فکر نکنم امروز برسم. حالا بهت خبر میدم. –قربونت عزیزم. –فعلا با اجازه. بعد رفتن مریم با رشیدی تماس گرفتم و گفتم با خانم محمد بیگی تماس بگیره و به من وصل کنه. چند دقیقه ای منتظر نشستم تا تلفن زنگ زد. –بله؟ -خانم شریف خانم محمد بیگی پشت خط هستند. –مرسی وصل کنید. –سلام. –سلام بفرمایید. –خانم محمد بیگی؟ -بله خودم هستم. از پشت تلفن صداش میخورد نزدیک پنجاه سالش باشه. ولی جنس صدای لطیفی داشت. –من شریف هستم. مدیر بخش بررسی و اجرای پروژه های هلدینگ. –بله معرفی شدید امرتون رو بفرمایید. –در رابطه با قرارداد فی مابین شرکت ما و شما تماس گرفتم. –من هرچی که لازم بود با اون آقا، اسمش چی بود؟ -آقای س. –بله آقای س. هرچی لازم بود به ایشون گفته شده. فکر نمیکنم موضوع دیگه باقی مونده باشه. –راستش من در رابطه با اون موضوع درخواست وقت جلسه داشتم ازتون که ممنون میشم موافقت کنید. –همونطور که گفتم بغیر از اجرای تعهد شرکت شما چیز دیگه ای نیست که بخوایم راجبش صحبت کنیم. –خانم محمد بیگی متاسفانه مجموعه ما امکان اجرای تعهد های مندرج توی اون قرارداد رو نداره. حداقل واسه دو ماه آینده این موضوع امکان پذیر نیست. –آقای س هم این موضوع رو گفته بودند. در هر صورت ما یه توافق کردیم و براساس اون یه قرارداد بین دو طرف امضاء شده. حالا اگر یکی از طرفین نمیتونه تعهداتش رو انجام بده دیگه مشکل طرف دیگه نیست. من خدمت آقای س هم عرض کردم اگر نتونید به تعهداتون پایبند باشید مجبور میشیم از مراجع قضایی وارد عمل بشیم. –خانم محمد بیگی من میخوام این اتفاق نیوفته واسه همین یه پیشنهاد بهتر دارم. –چی؟ -این قرارداد رو فسخ میکنیم در عوضش یه قرارداد جدید می بندیم که هم خسارت مجموعه شما جبران بشه هم اینکه مجموعه ما بتونه بصورت صد در صد تعهداتش رو اجرا کنه. جزئیاتش رو هم اگر موافق باشید توی جلسه حضوری خدمتتون ارائه میدم. –مجموعه شما همین قرارداد ساده رو نتونسته انجام بده. اون وقت چطوری بهتون باید اعتماد کنیم که یه قرارداد جدید ببندیم؟ -شما اجازه بده خدمتتون برسیم به امید خدا اعتمادتون رو هم جلب میکنیم. –میتونم یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. –سمت شما دقیقا چیه؟ -عرض کردم خدمتتون. مدیر اجرایی بررسی قراردادها و اجرای پروژه ها هلدینگ. –پس روی قرار داد های کلان مجموعه باید نظرات داشته باشید. –بله همینطوره. –پس چطوری مجموعه شما حاضر به بستن همچین قراردادی شده که نه برای یک دوره بلکه طبق گفته شما حداقل دو دوره از تعهداتش رو نمیتونه اجرا کنه؟ -خانم محمد بیگی متاسفانه یه سری مشکلاتی پیش اومده که به هیچ وجه قابل پیش بینی نبود. –چه مشکلاتی؟ -عذر خواهی میکنم به صلاح نیست اسرار شرکت مطرح بشه. –بلاخره یجوری باید اعتماد مارو جلب کنید. اگر فکر میکنید به صلاح نیست که ادامه این مکالمه بی دلیل میشه. لحظه خیلی حیاتی بود. اگر میگفتم چه اتفاقی افتاده هم اسرار شرکت رو فاش میکردم و هم بیشتر باعث بد گمانی اونا میشدم. از طرفی بسختی تونستم یکم محمد بیگی رو نرم کنم. –به من اجازه بدید توی جلسه حضوری این موضوع رو مطرح کنم. –ترجیه میدم الان بشنوم. –پس اجازه بدید چند دقیقه دیگه مجدد خدمتتون تماس بگیرم. –من تا چند دقیقه دیگه باید برم جلسه. نهایت تا ده دقیقه دیگه میتونم منتظر تماستون باشم. –چشم سریع باهاتون تماس میگیرم. –منتظرم پس. –با اجازتون. به محض اینکه قطع کردم با مریم تماس گرفتم و گفتم زود بیاد اتاقم. اونم اومد. همه قضیه رو بهش گفتم. –نباید صحبت رو به اون سمت میبردی که بخوای بگی چی شده. –من نبردم خودش پرسید. من حتی کوچکترین اشاره ای هم نکردم. –کار خوبی کردی که گفتی بعد تماس میگیرم. صحبت در رابطه این موضوع عواقب خیلی سنگینی داره. –چکار کنیم حالا؟ -مجوز یه مقام بالا رتبه میخواد. –دکتر گفته هر کاری میتونید بکنید. –آره اما نه دیگه شرکت رو بی آبرو کنی. –به خود دکتر بگم؟ -وقت نداریم اونقدر. به نظر من به س بگو. –اون دیوونست. اگر بگم که میگه اصلا بیخود کردی بهش زنگ زدی. –بلاخره به همچین دستوری نیاز داری. وقتم داشت تموم میشد. با دفتر س تماس گرفتم. منشی گفت رفته نماز. ای تو روحت. به موبایلش هم زنگ زدم جواب نداد. –مریم چکار کنم؟ -تصمیمش با خودته. –تو دوست منی. کمکم کن. –واقعا نمیدونم چی بگم. بازم رسیدم به همون یک آن که باید تصمیم بگیرم. اگر زنگ نزنم که میوفته عقب و با توجه به اینکه دو روز فقط تا موعد اجرای اولین تعهد مجموعست بعید میدونم اونا منتظر بشند. اگر بزنم بعدش میتونه خیلی بد تموم بشه. خب بشه. ته تهش اینه که اخراج میشی. اصلا برای چی داری کار میکنی. مگر غیر اینه که اگر الان خونه بودی خوشحالتر بودی؟ مگر این کار کوفتی باعث این همه جدایی بین تو بچه هات نشده؟ الان مهدیس کجاست؟ -گور باباش زنگ میزنم. سریع به رشیدی گفتم محمد بیگی رو بگیر. گرفت و وصل کرد. زدم روی آیفون تا مریم هم بشنوه و هرجا لازم بود کمک بده. –سلام مجدد خانم محمد بیگی. –سلام خانم شریف. بفرمایید در خدمتم. –خواستم در رابطه با سوالتون صحبت کنم. –بفرمایید میشنوم. –متاسفانه توی مجموعه ما یه سری مشکلات غیر قابل پیش بینی اتفاق افتاد. –اینو فرمودید ولی نگفتید دقیقا چی؟ سکوت کردم. واقعا کنار هم چیدن حروف و کلمات برام سخت بود. –الو خانم شریف؟ مریم به سرعت بلند شد و روی تخته وایت برد با ماژیک نوشت عدم تعهد سازمانی برخی از افراد. –متاسفانه بعضی آدم هایی که درگیر این پروژه بودند تعهد لازم رو نداشتند. –چطور؟ میشه واضح تر بگید؟ مریم دوباره روی تخته نوشت بهره برداری شخصی از منافع شرکت. واسم سخت بود که بگم اما بلاخره باید یجوری از این مشکل عبور میکردیم. –نفرات زیادی در جریان این قرارداد توی شرکت نبودند. از جمله خود من. از زمانی که من مدیر این بخش شدم اولین باره که یه قرارداد بدون اطلاع من بسته میشه. –یعنی چی؟ حتی مدیر عاملتون هم نمیدونست؟ -نه متاسفانه. فقط معاونت بازرگانی قبلی و مدیر بازاریابی بودند. –پس میفرمایید که این وسط افرادی در مجموعه شما به نفع خودشون بهره برداری کردند. درسته؟ -متاسفانه بله. همینطوره. یکمی مکث کرد. –خیلی عجیبه برام. مجموعه شما که خیلی عظیمه. چطوری همچین چیزی اتفاق افتاده. –واسه ما هم خیلی جای سوال داره. خانم محمد بیگی؟ -بله؟ -میشه ازتون یه خواهشی داشته باشم؟ -بفرمایید. –حدالمقدور این موضوع جایی درز نکنه. خیلی آبروی مجموعه برامون اهمیت داره. –من هیچ قولی در رابطه بهتون نمیدم. از طرفی موضوعی نیست که بشه زیاد مخفیش کرد. –اما خب این موارد لازمه که الان مطرح نشه. –اگر مجموعه شما موافق افشاء این موارد نبود چطوری شما بازگو کردید؟ واقعا گیر کردم. جواب اینو نمیدونستم چجوری بدم. مریم یکمی فکر کرد. –خانم شریف؟ تشریف بردید؟ -نه هستم. خب میدونید. به خاطر بحث رسانه ای شدن موضوع خیلی مهم بود که مطرح نشه. مشخص بود به جواب نرسیده. کاملا داشت بازجوییم میکرد. هرجوری میخواستم در برم نمیدونستم چکار کنم. مریم هنوزم سرش پایین بود و فکر میکرد. دیگه کم مونده بود وا بدم و بگم بدون مجوز مدیر عامل بهتون گفتم که دیدم مریم سریع تخته رو پاک کرد و شروع کرد به نوشتن روی تخته. با حداکثر سرعتی که میتونست. داشت دیالوگ های منو آماده میکرد. –خانم محمد بیگی. باید عرض کنم خدمت شما. بعضی وقتا آدم ها بخاطر مجموعشون حاضر به فداکاری میشند. تو شرایطی که چند نفر سوء استفاده کردند و بقیه هم حاضر به ریسک کردن نیستند مجبور میشید که جلو تر از مجموعتون اقدام کنید. مریم بهم اشاره کرد لحن محکمتر بگو. من سال های زیادی واسه این شرکت کار کردم. ضربه خوردن به اعتبار شرکت ضربه به خود منه. من اهمیتی نمیدم که بقیه چه دیدگاهی نسبت به مجموعه ای که توش هستند دارند. واسه من مجموعه مهم تر از خود منه. واسه همین حاضر شدم این ریسک رو بکنم و بدون کسب مجوز از افراد بالاتر این موضوع رو با شما در میون بذارم. بعد خوندن این جمله یه لحظه قلبم نزدیک بود وایسه. با بهت زدگی به مریم نگاه میکردم. چرا همچین چیزی رو گفتم؟ بعد چند لحظه مکث محمد بیگی از پشت تلفن گفت پس عواقب این کارتون رو میدونید. مریم بهم اشاره کرد بگو بله. –بله خانم محمد بیگی. –من باید بیشتر فکر کنم. تا آخر وقت اداری امروز بهتون خبر میدم. –ممنون از وقتی که گذاشتید خانم محمد بیگی. –موفق باشید خانم شریف. –همچنین. –خدانگهدار. –خداحافظ. به محض اینکه قطع کرد به مریم گفتم وای مریم میدونی چکار کردیم؟ اگر این موضوع رو پخش کنه کارم نابود میشه. –نگران نباش امیدوارم همچین اتفاقی نیوفته. –دارم از استرس میمیرم. چجوری نگران نباشم. اومد سمتم و دستش رو گذاشت روی دستم و آروم نوازش کرد. –به من اعتماد کن کتایون. همون موقع س زنگ زد بهم. –بله آقای س. –خانم شریف کاری داشتی باهام؟ به مریم نگاه کردم. بهم لبخند زد. –بله آقای س میخواستم بگم با مجموعه ... تماس گرفتم و قرار شد خبر جلسه رو امروز بهم بده. –همین؟ -بله؟ -فکر کردم چه مساله مهمیه. –گفتم بهتره در جریان همه چیز باشید. –خوبه حالا. کاری نداری دیگه؟ -نخیر آقای س. با اجازه. قطع کردم. دست مریم هنوز روی دستم بود. چند لحظه نگاهمون به هم دوخته شده بود. موقع رفتن بیرون از در گفت زیاد فکرش رو نکن. تو استخر میبینمت. –یعنی میای امروز؟ -آره کتایون. حتما میام.
قسمت پنجاه و پنجم: یک شانسریسک سنگیمی کردیم. البته ما که نه من. بجز من کس دیگه ای تو این قضیه پاش گیر نیست. پیش خودم فکر میکردم اگر این قضیه همه جا پخش بشه دیگه اعتبار شرکت هیچوقت مثل قبل نمیشه. قطعاً بیشتر شرکای ما قراردادهاشون رو فسخ میکنند و دیگه از هیچ نهاد یا ارگانی سمتمون نمیان. خب چه بلایی سر من میاد؟ تعلیق از کار کمترینشه. با خود بیرون اومدن از مجموعه و کار نکردن مشکلی ندارم. ام چطوریش مهمه. نمیشه که یهویی گند بزنی به نزدیک بیست سال سابقه کاریت. البته من این اواخر به خیلی چیزا گند زدم که نمیشه دیگه درستشون کرد. باهاش مشکلی ندارم و ازش لذت هم میبرم اما این یکی واقعا فرق میکنه.تا ساعت سه و نیم منتظر تماسش بودم اما خبری نشد. هرچی میگذشت بیشتر استرس میگرفتم. وای که چه کار کردم. یه سوژه عالی به رسانه ها دادم که از فردا مجموعه ما بشه پست کانال های خبری و تیتر سایت ها و روزنامه ها. تلفن روی میزم زنگ خورد. رشیدی بود. گفت توی جلسه هفتگی هماهنگی منتظرتون هستند. –رشیدی من الان منتظر یه تماس خیلی مهم هستم. بگو خانم ستاری جای من تشریف ببرند من خودم میام بعداً. –آقای س گفتند خودتون برید. میخواید بهشون اطلاع بدم؟ چه گیری کردیما. وحی منزل نیست که حتما من توی اون جلسات خسته کننده و حوصله سر بر هفتگی باشم. این میخواد بگه ما اون کار رو کردیم. اون یکی نقدش میکنه. اون یکی هم میاد به اون یکی گیر میده و آخرش بعد دو ساعت یه صورت جلسه امضاء میشه که مثلا اینا رو بررسی کردیم و از این اراجیف. من نمیدونم آخه این جلسات که اصولی نیست چه سودی واسه مجموعه داره؟ حالا این وسط س هم گیر داده پاشو بیا. میدونم دیگه. میخواد هرجا گیر کرد منو بندازه جلو بجاش حرف بزنم و آخر سر هم کاسه کوزه ها سر من بدبخت بشکنه. –باشه میام. رشیدی اگر از مجموعه ... تماس گرفتند وصل کن روی موبایلم. یادت نره. –خانم شریف ببخشید من امروز وقت دکتر دارم میخواستم چهار و نیم برم. –خانم رشیدی این تماس خیلی برام مهمه. میتونی امروز بمونی تا تماس بگیرند؟ -نه بخدا خانم شریف. از دو ماه پیش وقت گرفتم. درست زمانی که به شدت بهش نیاز داری وقت دکتر داره. خدایی آدم نمیدونه با اینا چکار کنه. بگم نرو که نمیشه. بره هم محمد بیگی زنگ بزنه نباشم دیگه هیچی. اعصابم بهم ریخت. با ناراحتی گفتم باشه برو. گوشی رو قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون.توی جلسه دل توی دلم نبود. همش فکرم درگیر محمد بیگی بود که کی زنگ میزنه. مدام به صفحه گوشیم نگاه میکردم و ساعت. س کنارم نشسته بود. آروم بهم گفت چرا انقدر پریشونی؟ -منتظر یه تماس مهمم. –حالا فعلا حواست اینجا باشه. خدا نکنه یه داستانی پیش بیاد. همه میخوان زیر سوال ببرنت. به راحتی به خودشون حق میدن که ازت بازخواست کنند. هر موضوعی که توی اون جلسه مطرح میشد یه گریزی به داستان قرارداد ... میخورد. دیگه نمیدونم چرا باید به این آدم های هم رده خودم جواب پس بدیم. باز دم س گرم که خیلی شیک و مجلسی با ادبیات خاص خودش جوابشون رو داد که قضیه کش ندن. ساعت چهار و نیم شد و استرس من بیشتر از قبل. میخواستم به یه بهونه ای بپیچونم برم که س گفت نوبت ارائه ماست. گند بزنن به این شانس. ارائه هم داشتیم امروز؟ به س گفتم اصلا آمادگیش رو ندارم بنداز هفته بعد اما قبول نکرد. یه سر سوزن شعور تو این آدم پیدا نمیشه. خب آدم نفهم من اگر نتونم به خوبی ارائه بدم که خیلی بدتر از اینه که موکول بشه واسه بعد. موقع ارائه حتی نمیدونستم دقیقا راجب چی صحبت کنم. نفرات اون جلسه هم که انگار منو مثل سیبل تیر اندازی میدیدند و نوبتی با سوالاتشون راجب اون قرارداد مزخرف آماج حمله قرار میدادند. دیگه آخر نتونستم به اعصابم مسلط بشم و از کوره در رفتم. –آقایون خانوما واسه آخرین بار عرض میکنم. یه اتفاقی توی این شرکت افتاده که منم مثل تک تک شماها بی خبرم. واقعا نمیفهمم با طرح این سوالات دنبال چی هستید؟ اگر بخاطر موضوع کسر هزینه ها ناراحتید باید بگم همون اندازه از من هم داره کسر میشه. یه آشغال دیگه ای برگشت گفت به شما که فشار نمیاد. وقتی ماشین چند صد میلیونی سوار میشید چه مشکلی براتون داره خب؟ فشارش روی کارمندای بدبخته که باید تاوان ندونم کاری شخص شما رو بدند. واقعا دیگه آتیشی شده بودم. همون لحظه س بلند شد و با صدای بلند گفت آی آقای کریم خانی. چی میگی واسه خودت؟ این بنده خدا از کجا باید میدونست که معاونت قبلی میخواد از شرکت یه پولی برداره و فرار کنه؟ طرف انقدر پر رو بود که گفت اولا آقای س من با شما صحبت نمیکنم. در ثانی بلاخره یکی باید جوابگو باشه. الان کل نفرات مجموعه باید بدونند که چرا باید تاوان بدند. –هر چی باید گفته میشد به نفرات مربوطه گفته شده. شما هم در حدی نیستی که ایشون بخوان برات توضیح بدند قضیه چی بود. حالیت شد یا نه؟ یه لحظه احساس کردم الانه که پاشند دعوا کنند. آدم های کنار کریم خانی سعی میکردند آرومش کنند. کریم خانی رو چند ساله میشناسم. البته حوزه کاریمون هیچ ربطی بهم نداره. آدم عصبی و جوشیه. زود از کوره در میره. بنده خدا حقم داره. خیلی زور داره بخاطر یکی دیگه بقیه تاوان بدند. اون وسط چشمم افتاد به خلیل دوست که داشت زیر زیرکی میخندید. به حد مرگ عصبانی شده بودم. بشدت دلم میخواست مستقیم برم و با تمام قدرتم با مشت بکوبم وسط اون صورت زشتش. شخص مدیر عامل توی این جلسه نبود. ای کاش بود. اگر میبود کسی جرات نمیکرد اینجوری رفتار کنه. یکی از معاونت های حاضر توی اون جلسه گفت دوستان لطفا آروم باشید. ما اینجاییم که به مسائل کاری رسیدگی کنیم. خانم شریف ممنونم از شما. برای هفته آینده گزارش عملکرد واحدتون رو بیارید. ختم جلسه. خدارو شکر. به ساعت نگاه کردم. وای از پنج گذشته. سریع موبایلم رو در آوردم. هیچ تماسی نبود. به سرعت از اتاق جلسه اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم. تلفن روی میز رشیدی رو نگاه کردم. هیچ تماسی نبود. وای یعنی که هیچی. نابود شدم. فردا باید خودمو واسه توضیح راجبه اینکه چرا اسرار شرکت رو افشاء کردم آماده میکردم. هر روز بدتر از دیروز. نا امید و خسته و همینطور عصبی وسائلم رو جم کردم که از شرکت برم بیرون. تمام واحد من رفته بودند و کسی نبود. رفتم توی پارکینگ. سوئیچ ماشین کجاست؟ هرچی توی کیفم گشتم پیداش نکردم. حتما روی میزم جا گذاشتم. برگشتم بالا. از روی میزم برداشتم وقتی داشتم میرفتم سمت آسانسور صدا خفیف تلفن به گوشم خورد. نکنه محمد بیگیه. بدو بدو برگشتم سمت میز رشیدی و گوشی رو برداشتم. –بله؟ -خانم شریف؟ -سلام خانم محمد بیگی خوب هستید؟ -متشکر. راجبه موضوعی که امروز حرف زدیم تماس گرفتم. –بله من در خدمتم بفرمایید. –من با مدیر عامل مجموعه متاسفانه نتونستم تماس بگیرم. و نمیتونم بدون مجوز ایشون در رابطه با ادامه همکاری با مجموعه شما تصمیمی بگیرم. انگار آب سرد ریخته باشند روی من. –خانم محمد بیگی زمان زیادی تا شروع بخش اول تعهد شرکت نمونده. –در هرصورت همونطور که عرض کردم نمیتونم بدون اجازه ایشون کاری انجام بدم. با این حال میتونیم یه جلسه حضوری داشته باشیم. –واقعا؟ جوری با ذوق گفتم واقعا که محمد بیگی فهمید خیلی کیف کردم. –مثل اینکه این قرار جلسه براتون خیلی مهم بوده. –واسه آبروی شرکت که آبروی من هم هست بله. –باشه فردا صبح ساعت 9 توی دفترم شما رو میبینم. راجبه بسته پیشنهادیتون صحبت میکنیم. –خیلی ممنونم خانم محمد بیگی. اگر اجازه بفرمایید خدمتتون میرسیم. –بغیر شما کس دیگه هم میاد؟ توی فکرم بود که مریم رو حتما با خودم ببرم واسه همین گفتم بله با یک نفر از همکاران. حرفم رو قطع کرد و گفت لطفا تنها تشریف بیارید. –تنها؟ -بله فقط خود شما. ترجیه میدم این جلسه فقط بین ما دو نفر باشه. کس دیگه ای توی این جلسه حضور نداشته باشه مخصوصا آقای س. دیگه مطمعن شدم هر گندی بوده همین س احمق زده که اینا در مقابل درخواست ما انقدر بسته رفتار کردند. –چشم خانم محمد بیگی. حتما خدمتتون میرسم. –پس صبح فردا ساعت 9 منتظرتون هستم. –بازم متشکرم ازتون. خدانگهدار. –خدانگهدار. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. ایول بلاخره تونستم رضایتشو واسه جلسه بگیرم. فردا باید هرجور که میتونم راضیش کنم قرارداد قبلی رو فسخ کنه و قرارداد جدید باهامون ببنده. باید به مریم بگم. راستی امروز قرار بود با مریم بریم استخر. پاک یادم رفت. بهش زنگ زدم. جواب نداد. رفتم پایین و دوباره زنگ زدم. بازم جواب نداد. فکر کنم استخره که جواب نمیده. راه افتادم. نزدیک های استخر بودم که خودش زنگ زد. –سلام عزیزم کجایی؟ -سلام من خونم. –مگه نرفتی استخر؟ -خونه یه کار فوری پیش اومد میخواستم بهت بگم توی جلسه بودی. –باشه. –محمد بیگی زنگ زد؟ -آره. –خب چی شد؟ -فردا ساعت 9 قرار جلسه گذاشت. –خداروشکر بلاخره قبول کرد. –آره خداییش خیلی خوب شد. –فردا هرجور میتونی راضیشون کن. تنها میری؟ -آره بهم گفت فقط خودت بیا. –دیگه ببینیم چکار میکنی. –قربونت برم عزیزم. فردا میبینمت. –باشه خدانگهدار. بعد از چند بار تماس بلاخره موفق شدم با مهدیس صحبت کنم. –سلام مامان جون چطوری؟ -سلام خوبی؟ -چه عجب صداتو شنیدم. کجایی بهت خوش میگذره؟ -آره عالیه. خیلی خوبه که آدم آزاد باشه و هر کاری بخواد بکنه. توی اون مملکت خراب شده که از همه چیز محرومیم. نمیکنه حتی بگه جاتون خالی. دیگه جوری شده که حتی کمترین انتظارات رو هم نمیشه ازش داشت. –از شراره چه خبر؟ هنوز اونجاست؟ -خبر ندارم. دو روز پیش از اینجا رفت. –حتما کار داشته. –بهتر. تو مخی بود. والا پیر زن خودشو آویزون ما کرده بود. تو هم با این دوستات. –وا مهدیس؟ مگه مشکلی بینتون پیش اومد. –در حدی نبود که بخواد مشکلی پیش بیاره. زیادی آویزون شده بود منم فرستادمش پی کارش. تازه میفهمم شراره چقدر تحمل کرده و هیچی نگفته. ادبیات مهدیس مشخصه که چجوری باهاش رفتار کرده. اونم یکی مثل شراره که این همه از نظر علمی سطح بالاتری داره و کل دنیا رو گشته. یه الف بچه بهش میگه آویزون. دلم میخواست بهش بگم رفتارت اصلا درست نیست اما مگر میشه چیزی حالیش کرد؟ -کی برمیگردی؟ -معلوم نیست. آخر این هفته. شاید هفته دیگه. شاید دیرتر. –مگر بلیط نگرفتید؟ -کنسل میکنیم دوباره میگیریم. پول هست هر چیزی که اراده کنیم همون میشه. حالم داره بهم میخوره از این رفتارهاش. از نوع حرف زدنش. از این پولم پولمی که از دهنش نمیوفته. از پشت تلفن صدای اون دختره سارینا میومد. مهدیس زود باش بریم دیگه. بهزاد اینا پایین منتظرند. –باشه. مامان کاری نداری. –مهدیس مواظب خودت باش. –هستم خدافظ. قطع کرد. بیشعور حتی صبر نکرد من خدافظی کنم. مهیار اومد کنارم روی مبل نشست. –چی شده کتایون؟ -با مهدیس صحبت کردم. –بلاخره جواب داد پس. –بله. –خب چرا ناراحتی پس؟ -مهیار من واقعا چی براتون کم گذاشتم؟ تورو روح پدرت بگو من چکار باید میکردم که نکردم؟ خدایی کی چیزی خواستید که نخریده باشم براتون؟ کی بی پول موندید؟ -هیچوقت. همیشه هر چی میخواستیم واسمون خریدی و از نظر مالی کم نذاشتی واسمون. –پس چرا انقدر مهدیس مثل عقده ای ها رفتار میکنه؟ برگشته به شراره گفته آویزون. آخه آدم نمیدونه چی بگه دیگه. –کتایون مهدیس اینجوری نیست. همش کارای اون دخترست. شک ندارم حس کرده داره بین اون و مهدیس قرار میگیره یه کاری کرده مهدیس با شراره اینجوری کنه. –نمیدونم. همش نگرانشم بخدا. –امیدوار باشیم مشکلی پیش نیاد تا برگرده. اومد باهاش حرفامون رو میزنیم. –اگر حرف تو کلش میرفت که وضعیتمون این نبود. نه معلوم شد کی رفت و نه معلومه کی میاد و نه معلومه اونجا چه غلطی میکنه. –ناراحت نباش عشق من. درست میشه. دستشو انداخت دور گردنم و منو کشید سمت خودش. آروم بازوم رو نوازش میکرد. خوبه حداقل این یکی رو هنوز دارم.
قسمت پنجاه و ششم : روبیکتوی راهرو های شرکت با کفش های پاشنه بلندم قدم میزدم و جوری با اعتماد به نفس با قدم های محکم راه میرفتم که توجه همه رو جذب خودم میکردم. وارد اتاق جلسه شدم. تمام اعضاء هیئت مدیره و مدیر عامل دور میز جلسه نشسته بودند. انقدر آدم زیاد بود که نمیتونستم چهره همرو ببینم. چرا اینجا اینطوریه؟ اتاق انقدر تاریک و مرموزه که انگار دیوارهاش تا بی نهایت امتداد پیدا میکنه. در عین حالی که اینجا برام آشنا نیست اما حس میکنم هزاران دفعه اینجا بودم. شروع به صحبت کردم. نمیفهمیدم موضوع حرف زدنم چیه اما فقط توی فکرم بود که باید مثل همیشه خودمو ثابت کنم. انگار که کار هر روزه منه. یکی از اعضاء دور میز که صورتشو نمیتوستم به خوبی ببینم با صدایی که به رسایی صحبت دم گوش من بود گفت شما به اون معصومی که نشون میدید نیستید. –ببخشید!؟ -شما اون آدم معصومی که نشون میدید نیستید خانم کتایون شریف. درست نمیگم آقای کامران سالاری؟ تمام اون نفرات دور میز همزمان به سمت پشت سر من نگاه کردند. منم بی اختیار نگاه کردم. کامران روی مبل لم داده بود و پاهاش روی پاهاش بود. –کامران!؟ تو اینجا چکار میکنی؟ همون صدا دوباره گفت اون و تمام کسانی که رابطه پنهانی باهاشون داشتید اینجا هستند. کامران بلند شد و تازه مشخص شد هیچ لباسی تنش نیست. از توی تاریکی از سمت دیگه اتاق مریم همینجور لخت وارد شد و از سمت دیگه شراره. همزمان از تلوزیون های بزرگ دور اتاق شاهد پخش شدن فیلم سکس های چند وقت اخیر من بودم. بدجوری شوکه شده بودم. یه لحظه از پشت سر دست کسی روی شونه هام اومد. برگشتم سمتش. مهیار بود. کاملا لخت. با کیر راست شده. –مهیار تو اینجا چه غلطی میکنی؟ این چه وضعیه؟ -بخاطر توئه مامان جون. اومدم بکنمت. به خودم نگاه کردم کاملا لخت بودم. جیغ زدم ....از خواب پریدم. کل هیکلم خیس عرق شده. وای خدای من این چی بود دیگه. هر چند وقت کابوس میاد سراغم. این دفعه خیلی فرق داشت. یهو یادم افتاد فردا یه جلسه خیلی مهم دارم. خدایا نکنه به فردا مرتبط باشه. هنوز هوا تاریکه. خودمو کشیدم اینور تخت و گوشیم رو برداشتم. ساعت چهار و بیست دقیقست. یه نگاه به اونور تخت کردم. مهیار کجاست پس؟ آها. یادم افتاد دیشب نیاوردمش روی تختم. میخواستم تمرکزم برای فردا بهم نخوره. فقط باهاش دو پیک مشروب خوردم و بعد خوابیدم. چقدر مشروب میخوریم ما. همه چیز توی این خونه از حد و حدودش خارج شده. مهیار از کردن من سیر نمیشه. میخواد همش کیرشو توی کسم بذاره. توی دهنم بذاره. اگر بهش راه بدم توی کونم هم میذاره. بعضی وقتا با سوراخ کونم ور میره. وقتی میبینه با این کارش راحت نیستم بیخیال میشه. یادم نیست کدوم شب بود. حالت 69 روی مهیار خوابیده بودم و داشتم کیرشو میخوردم. اونم کس منو میخورد. بعضی وقتا زبونشو دور سوراخت کونم میکشید. گهگاهی نوک زبونشو روی سوراخ کونم فشار میداد. انقدر ضعیف بود که نمیتونست منو به درد بیاره و بعضا بیشتر حال میداد. ولی یه لحظه حس کردم چیزه که به سوراخ کونم فشار میده باریک تر و سفت تر از زبونشه. نکنه میخواد انگشتشو فرو کنه تو. خیلی سریع از جا بلند شدم. مهیار تو شوک این حرکت من بود. با لحن محکم گفتم چکار میکردی؟ وقتی چهره مبهوتشو دیدم دلم براش سوخت. روش خوابیدم و لباشو بوسیدم و گفتم چکار میکنی شیطونک مامانی؟ نمیخوای بکنی منو؟ خلاصه که راه بدی همه کار باهات میکنه. اگر حواسم نباشه ممکنه حتی حاملم کنه. یه لحظه صبر کن ببینم. من توی این هفته باید میشدم. نکنه که. ای وای من. نه بابا بیخیال به این راحتی نیست که. منصور بیچاره چقدر بخودش فشار میاورد تا بتونه بچه بذاره توی شکمم. کم پیش نیومده که پریودم پس و پیش بشه. والا مثل آدم که زندگی نمیکنیم. همش استرس و نگرانی. والا. انقدر بدبختم که هنوز از موضوع آزاد نشدم میرم توی یه مشکل دیگه. کی این داستانا تموم میشه خدا میدونه. زندگیم شده مثل مکعب روبیک. میخوای یه طرفشو درست کنه یه طرف دیگه خراب میشه. هیچوقت نفهمیدم چجوری میشه اونارو درست کرد. خوابم نمیبره پاشم دوش بگیرم آماده شم واسه جلسه امروز. کلی وقت مونده. بهتر میتونم برم شرکت یه بار دیگه همه چیزو مرور کنم. داخل حموم شدم و دوش آب رو باز کردم. با شامپو بدنم کل هیکلمو میشستم که صدای در شنیدم. حتما مهیاره. فهمیده اومدم حموم. مثل یه بچه ای میمونه که همش باید بخوابونیش تا بتونه به کارهات برسی و گرنه پا میشه راه میوفته دنبالت. –چیه مهیار؟ -کتایون تو حمومی؟ -کس دیگه خونست؟ -در باز میکنی؟ -چکار داری مهیار؟ خیلی تند و بلند گفتم. واسه همین گفتم هیچی و فکر کنم رفت. چند دقیقه بعد که از حموم اومد بیرون دیدم توی اتاقم روی تخت نشسته. –مهیار چرا این موقع صبح بیداری؟ -خوابم نبرد. تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟ -از خواب پریدم و دیگه هم نتونستم بخوابم. حولمو برداشتم و مشغول خشک کردن بدنم شدم. –چرا اومدی اینجا؟ میدونستم دقیقا چرا اینجاست اما میخواستم یجوری حالیش کنم الان وقتش نیست. آروم از پشت چسبید بهم. به آرومی خودمو ازش جدا کردم و گفتم مهیار الان نه. –واقعا نه؟ -تازه حموم بودم. دیشب هم بهت گفتم امروز یه جلسه خیلی مهم دارم. نمیخوام فکرم بهم ریخته باشه. –پس بذار کمکت کنم. دستشو بین پاهام خواست کسمو بماله که خودمو کشیدم عقب گفتم مهیار گفتم نه. اذیت نکن دیگه. هیچی نگفت. از کشو لباس زیر هام یه ست بنفش برداشتم. اول شورتو پام کردم و سوتینمو خواستم ببندم که مهیار اومد از پشت برام بستش. از نگاهش به بدنم میتونستم بفهم طفلکی چقدر توی کفه. موهامو بورس کشیدم و نشستم پشت میز آرایش یکوچولو آرایش کردم. مهیار بلند شد بره سمت اتاق خوابش. –موفق باشی کتایون. –مرسی عزیزم. یه لحظه بعد صداش کردم. –مهیار. –جانم؟ -رفتی بخوابی؟ -آره دیگه. خوابم گرفت. –نمیخوای به مامانی بوس بدی؟ -اومد سمتم با بی حالی صورتم رو بوسید. –اینجوری نه. قشنگ منو ببوس. دوباره میخواست صورتم رو ببوسه سریع صورتم رو برگردوندم سمتش و لباشو بوسیدم. بعد صورتشو گرفتم و لپاشو کشیدم. –نبینم پسر خوچملم انقدر دمق باشه. باشه؟ -ول کن کتایون خوابم میاد. –مهیار؟ ناراحت شدی از دستم؟ -نه کتایون گفتم که خوابم میاد. ساعت پنجه. –تو که میخوای تا عصر بخوابی حالا یکم دیرتر بخواب. –تو دیرت میشه آخه. –تو نمیخواد نگران من باشی. –خب نمیذاری بخوابم خودت هم که نمیخوای بری. پس چکار کنیم؟ -مگه حتما باید کاری بکنیم؟ صحبت کنیم یکم. –خب بفرما. –مهیار اینجوری حرف نزن ناراحت میشما. –ای بابا مگه چی گفتم؟ -باید بگی جونم. مثل همیشه قربون صدقم بری. –جونم عزیزم. –آفرین. میخواستم بگم من قرار نیست هر وقت دلت خواست و هوس کردی در اختیارت باشم. روشو اونوری کرد و گفت اوف. –همین؟ -آره دیگه. گفتم این موضوع رو برای خودت تعریف کنی که هر وقتی نمیتونی باهام باشی. اخماش رفت توی هم. –مهیار؟ ناراحت شدی؟ -قرارمون این نبود. –چطور؟ -قول دادی همیشه و هر وقتی باهام باشی. –درسته اما نه اینکه توی هر جایی و هر موقع از بیست و چهار ساعت شبانه روز. ببین مهیار... حرفمو قطع کرد و گفت من دیگه واقعا خوابم میاد. توی جلسه امروزت موفق باشی. دستشو گرفتم و نذاشتم بره بیرون. –مهیار نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط –بیخیال برو به کارت برسی. –مهیار چکار کنم تا اینجوری نباشی؟ -چجوری نباشم؟ -اینجوری بد عنق نباشی. –ول کن کتایون ناراحت نیستم فقط خستم خوابم میاد. جلوش نشستم و شلوارکشو کشیدم پایین شورت پاش نکرده بود. –اینجوری نمیشه باید مطمعن بشم که واقعا خوابت میاد یا ناراحتی. آروم سر کیرشو گذاشتم توی دهنم میمکیدم. با هر تکون سرم و عقب جلو کردن کیر خوابیدش توی دهنم حجم گرفتن و بزرگ شدن کیرشو توی دهنم حس میکردم. زیاد طول نکشید تا کامل راست بشه. از دهنم در آوردمش. –پسر بد دروغگو. دیدی ناراحتیت از این بود. دوباره کردم توی دهنم و همونجوری ساک زدم تا آبش بیاد. در حین ساک زدن تخماشم میمالیدم و گاهی میلیسیدمشون. انقدر ساک زد رو ادامه دادم تا وقتی حس کردم داره ارضا میشه از دهنم درش آوردم و دستمال کاغذی گرفتم زیرش تا آبشو توش بریزه. مهیار سست شده بود و روی تختم نشست. –عزیزم دیگه واسه مامانی ناز نکنیا. لباشو بوسیدم و خدافظی کردم که برم سمت شرکت.ساعت از شش و نیم گذشته بود که رسیدم شرکت. بجز نظافت چی واحد کس دیگه هنوز نیومده بود. رفتم اتاقم و یکبار دیگه همه چیزو مرور کردم. تک تک کلمه هایی که باید بگم رو توی ذهنم تکرار کردم. خودمو کامل برای هر صحبتی آماده میکردم. محل شرکت ... سمت میرداماده و من ساعت هشت باید راه میوفتادم تا سر وقت اونجا باشم. رفتم سمت آبدار خونه. شهلا خانم تازه چایی گذاشته بود و فکر کنم دم کشیده بود. لیوان خودم رو پر کردم و برگشتم اتاقم. یه لقمه کوچیک نون و پنیر توی کیفم گذاشته بودم. در آوردمش و خوردم. تو حین خوردن یادم افتاد از صبح بعد اینکه واسه مهیار ساک زدم اصلا دهنم رو نشستم و حالا دارم غذا میخورم. چکار داریم میکنیم با خودمون؟ چکار دارم میکنم با پسرم و خانوادم؟ باید راه بیوفتم. میترسم دیر بشه.بسختی یه جای پارک نزدیک شرکتشون پیدا کردم. توی مناطق اداری جای پارک واقعا مصیبته. خوبه شرکتمون پارکینگ اختصاصی داره و گرنه هر روز صبح با کلی بدبختی باید معطل پارک کردن ماشین میشدم. توی لابی ساختمون اتاقک حراست اونجا بود. –سلام جناب. –سلام بفرمایید. –برای ساعت 9 با خانم محمد بیگی وقت جلسه داشتم. –شما خانمه؟ -شریف هستم از هلدینگ ... –بله چند لحظه. تماس گرفت و بعد از صحبت کوتاهی که با اونور خط داشت به من گفت بفرمایید طبقه 5 واحد 11. ساختمون کلا پنج طبقه بیشتر نداشت. به نظر نمیرسید مجموعه خیلی بزرگی باشه. مثل شرکت های نوپا که واسه کارهای خدماتی راه اندازی میشند. راستش من جلسات خارج از شرکت رو زیاد نمیرم. نهایت سالی ده جلسه هم نمیشه اما هیچکدوم از جاهایی که رفتم به گم نامی و کوچکی اینجا نبوده. رو سر در شرکت سال تاسیس رو زده بود 1393. نه سابقه زیادی داره نه جایی مطرح شده اسمش. طعمه خیلی خوبی برای آقایون کلاه بردار بوده که به راحتی بتونند به مقاصدشون برسند. حتما گفتند که پولوشونو بر میداریم و میزنیم خارج. هلدینگ هم انقدر عظیمه که این شرکت فسقلی بخواد شکایت کنه به جایی نمیریسه. فقط یه مشکلی بود که اینو فکرش رو نکرده بودند. مدیران این شرکت فسقلی آدم های با نفوذی هستند و حالا من شدم میراث دار بدبختی و بدنامی هلدینگ. خدا بخیر کنه. بیرون دفتر محمد بیگی نشسته بودم تا منو به حضور بطلبه. منشی محمد بیگی یه پسر قد بلند و سرخ و سفید بود و مو بور بود. مثل این مدل ها میموند. والا همه جا منشی هاشون خانم هستند. حتی اون کربلایی جانماز آبکش و متظاهر هم یه دختر چادری رو کرده منشی دفترش. تنها کسی که دیدم مسئول دفترش آقا بوده همین س هستش که طرز فکر مسخرش کاملا مشخصه چرا. عمرا هیچ زنی بتونه اخلاق گندشو تحمل کنه. زیاد طول نکشید تا اون آقای مسئول دفتر گفت بفرمایید داخل. وارد اتاقش شدم. از اتاق من بزرگتر نبود اما کل دیوارهاش پر بود از تقدیر نامه و مجوز. تو 3 سال این همه از کجا آورده؟ خانم محمد بیگی یه زن میان سال حدود 53 یا 54 ساله بود. قد کوتاهی داشت و صورت خیلی سفید با چشمای قهوه ای روشن. مانتو و مقنعه پوشیده بود اما چونه مقنعه رو انداخته بود. از اون دسته آدم هایی نیست که بهش بشه راحت اعتماد کرد. بعد از سلام و احوال پرسی گفت خب خانم شریف من در خدمتم. –والا قرار شد خدمتتون برسم و حضوری در رابطه بسته پیشنهادی جایگزین صحبت کنیم. –من قبل از اینکه بخوایم راجب اون موضوع صحبت کنم بیشتر مشتاقم بدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که مجموعه عظیم شما نمیتونه از پس تعهدات ما بر بیاد؟ مگر موقع عقد قرارداد از منابع مجموعه آگاهی نداشتند؟ -خانم محمد بیگی باور کنید بجز دو نفر که الان دیگه توی شرکت نیستند و متاسفانه از ایران رفتند کس دیگه ای در جریان این قرارداد نبوده. حتی من که مسئول بررسی قراردادهای شرکت هستم. –عجب! از مجموعه ای به اون عظمت بعیده. –والا دیگه به کی میشه اعتماد کرد. –پس یجورایی اختلاص شده درسته؟ -متاسفانه اینجوری به نظر میاد. –آقای منوچهری مدیر عامل مجموعه ما وقتی متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده واقعا شوکه شده بودند. وقتی که آقای س گفتند که برای اجرای تعهدات یک ماه زمان میخوان. –ایشون با خود آقای س صحبت کردند؟ -نخیر با من مذاکره میکردند و به راستش رو بخواید یجوری حرف میزدند با من که انگار مجموعه ما انقدر قابل نیست که هلدینگ بخواد براش وقت صرف کنه. ما هم به دنبال حل مشکل بودیم اما ایشون اصلا کوتاه نمیومدند و آقای منوچهری در نهایت گفتند یا خسارت رو بر اساس قرارداد تمام و کمال پرداخت میکنند یا اینکه مراجع قضایی حکم میکنه. شما وقتی با من تماس گرفتی که کار از کار گذشته بود. ما واقعا منتظر پرداخت شما بودیم و اگر دقیقا تو تاریخ مورد نظر انجام نمیشد فردای اون روز شکایت میکردیم. –من از طرف مجموعه واقعا متاسفم. من واقعا نمیدونستم که این موضوع اینجوری به مشکل خورده. –خیلی راحت بگم مجموعه شما مارو بازی داد. بر فرض اینکه تمام صحبت های شما درست باشه چرا دو روز مونده به سررسید تعهدات شما اومدید؟ همون آقای س نباید حداقل یه جلسه حضوری تشریف میاوردند؟ به ایشون وقتی گفتم تشریف بیارید صحبت کنیم خیلی با کمال پر رویی گفت شما باید بیاید. انگار ما بدهکاریم به شما. رفتارهای ایشون اصلا حرفه ای نیست. دیگه کاملا مشخص شده بود که مشکل از کجا میاد. –خانم محمد بیگی همه این صحبت ها درست. من الان اینجام که بدون مشکلی به امید خدا به راه حل برسیم. حدود 3 ساعت جلسه ما طول کشید. خیلی محمد بیگی حساس بود و مو رو از ماست میکشید. دیگه هر زوری تونستم زدم تا آخر سر گفت به نظرم بهترین گزینه موجود همینه. ولی کافی نیست. مجموعه شما توی تعهدات قبلیش به مشکل خورده. بهر حال ما با هلدینگ قرارداد بستیم نه اون دو سه نفر. درسته؟ -بله. خب چه تعهدی لازمه؟ -به ازای پنجاه درصد ارزش کل پروژه هلدینگ شما چک ضمانت بده. –خانم محمد بیگی رقم خیلی زیادی میشه. –عرض کردم در وجه ضمانت. باور کنید ما هم قصد نداریم اون چک رو اجرا بذاریم مگر اینکه دوباره مجبورمون کنید. باشه پس من با هاتون تو اولین فرصت تماس میگیرم و نتیجه مذاکره با مدیران بهتون میگم. شما هم قرار شد پس از شکایتتون صرف نظر کنید. –بله اما نهایت تا دو هفته. یادتون باشه اینو. –خانم محمد بیگی خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید.
قسمت پنجاه و هفتم : تضمینبه محض اینکه برگشتم شرکت مستقیم رفتم دفتر س. مسئول دفترش گفت رفته نماز. بهش گفتم پس تشریف آوردند به من خبر بدید. کار مهمی دارم باهاشون. برگشتم به اتاقم. فکر کنم نماز جماعت شرکت تازه شده بود چون تیپ های مذهبی رو که در حال برگشت به قسمت های کارشون بودند رو توی راهروهای شرکت میدیدم. وقتی وارد قسمت خودمون شدم مریم توی سالن بود. منو دید و اومد سمتم. –سلام. –سلام چطوری؟ -مرسی چی شد؟ رفتید اونجا؟ -آره بیا تو اتاقم بهت بگم. به سمت اتاقم میرفتم که رشیدی بلند شد و باهام سلام کرد و گفت خانم شریف آقای س چندین بار از صبح تماس گرفتند. –اشکال نداره میرم پیشش. دیگه چه خبر؟ کس دیگه زنگ نزد؟ -چرا از ... –حالا باشه واسه بعد الان کار مهمتری دارم. با مریم وارد اتاق شدیم و بهش گفتم در رو پشت سرش ببنده. کاملا مشخص بود دل توی دلش نیست واسه اینکه بفهمه چی شده؟ -خب نمیخوای بگی چی شد؟ -باهاش صحبت کردم. درست حدس زده بودیم. همش تقصیر این س بیشعوره. یجوری باهاشون صحبت کرده که انگار اونا بدهکار به ما هستند. مدیر عاملشون هم بهش برخورده و قضیه به اینجا کشیده. –چقدر غیر حرفه ای. حالا تونستی راضیشون کنی؟ -اون که آره. پدرم در اومد. این محمد بیگی از اون بد پیله هاست. 3 ساعت تموم مخشو خوردم تا اوکی داد. –واقعا؟ -آره. –خدارو شکر. خیلی خوب شد. –ولی علاوه بر چیزهایی که گفتیم ازمون ضمانت هم میخواد. –چجور ضمانتی؟ -یه چک به اندازه نصف ارزش پروژه. –کاش زیر بارش نمیرفتی. –همینم به خدا با کلی چونه زدن و قول و وعده راضی شده. اصلا کوتاه نمیومد. چطور مگه؟ -نمیدونم والا. آخه خودتون بهتر میدونید. اینجور تعهدات در این سطح از قراردادها مرسوم نیست. یعنی چطوری بگم انگار که بگن ما اصلا حرف شما رو قبول نداریم. –خب نبایدم داشته باشند. همینکه منت گذاشته گفته بیا صحبت کنیم باید کلاهمون رو هم بندازیم هوا. –در هر صورت کارتون عالی بود. سنگی که دوستان بالا لطف کردند انداختند توی چاه رو داری کمک میکنی درش بیارند.-مریم تو روی شرکتشون تحقیق کرده بودی؟ -آره چیز خاصی نداشت. چند سال بیشتر نیست که تاسیس شده. –خیلی رشد کرده. –بخاطر مدیر عاملشونه. قبلا جزء هیئت مدیره بانک(...) بوده. خیلی زیاد رابط داره. –پس محمد بیگی چکارست؟ -خب مدیر عاملشون چند جای دیگه هم مشغوله. اکثراً هم خارج از کشوره. اینم گذاشته قائم مقام اونجا. –با هم نسبتی دارند؟ -نمیدونم. تلفن روی میزم زنگ خورد. از دفتر س بود. جواب دادم و گفتم الان میرسم خدمتشون. در زدم و رفتم داخل. پشت میزش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. با همون تن صدای نوسانی که یهو اوج میگرفت و بعد آروم میشد. با یه یاعلی محکم و لاتی تلفن رو کوبید و رو کرد سمت من. –به سلام خانم شریف. کجایی شما از صبح نیستی. –سلام آقای س جلسه با خانم محمدی قائم مقام شرکت ... بودم. بهتون که دیروز پیام دادم فردا میرم اونجا. –تو رفتی اونجا؟ ببین چقدر این مجموعه حقیر شده که ما نفر ما باید بره شرکتشون جلسه. –آقای س چه فرقی میکنه؟ -خب چی شد؟ راضی شدند که شکایت نکنند؟ -آره تونستم رضایتشون رو بگیرم. –بابا ایول دستخوش داری. کارت درسته. –مرسی ولی فقط یه چیز علاوه بر اون چیزایی که خواستند هم ازمون میخوان. –چیز دیگه هم میخوان؟ دیگه والا همینه رو که بدی به این خورده شرکت ها شلوار آدم رو از پاش در نیارند ول کن نیستند. نکنه میخواد جمیله بیاریم براشون برقصه. میشه گفت س نماد بی نزاکتیه. خوبه حالا یکم حجب حیا بخاطر زن بودم باهام داره وگرنه کمر به پایین باهام حرف میزد. –چک در وجه ضمانت به مبلغ پنجاه درصد کل هزینه پروژه. این چیزیه که میخوان. –چی؟ چک ضمانت؟ اون زنیکه محمد بیگی فکر کرده با کی طرفه؟ تو وایسادی همینجوری نگاه کردی؟ -آقای س آروم باشید. من خیلی صحبت کردم و سعی کردم متقاعدشون کنم. دیگه بیشتر از این کوتاه نمیومد. –از صبح رفتی اونجا کلی عذت شرکت رو آوردی پایین حالا میگی چک میخوان؟ بیخود. عمراً اگر بذارم. میخواستم بگم فکر کردی چاله میدونه که با عربده کشی و دعوا بتونی حقتو بگیری؟ اصلا تقصیر منه که خودمو انداختم وسط. میکشیدم کنار همون گندی که زده رو توش بمونه تا بفهمه عذت و اعتبار شرکتی که ازش دم میزنه چطوری نیست و نابود میشه. والا این همه ساله اینجام اینطوری ادا در نمیارم از اعتبار شرکت دم بزنم. –خیلی جدی گفتم آقای س با دعوا چیزی درست نمیشه. مدیر عامل هم بیشتر نگرانیشون این بود که موضوع به مراجع قضائی کشیده نشه. ما اگر این چک رو بهشون بدیم اتفاق خاصی نمیوفته. اونا حاضر شدند کل قرارداد قبلی رو فسخ کنند و با ما چهل و پنج روز مهلت بدند تا سر رسید اول رو با خسارت دیر کردش بدیم. شما هم کوتاه بیاید دیگه. –خانم شما نمیدونم فازت چیه. مدیر عامل امروز از من جواب میخواد. خیلی اصرار داری خودت بیا تو جلسه قضیه چک رو بگو. فقط یه چیزی اگر گفت چرا قبول کردی پای من نیستا. خودتی و خودت. حله؟ -باشه. من خودم میام میگم. –هر چی شد پای خودته ها؟ از من دلخور نشی که نیومدی پشتمو بگیری. –گفتم که چشم. –خوبه دیگه. اینجور میگی چشم حتما میتونی. جلسه ساعت 3. بهت زنگ زدم سریع بیا بریم.راستش در حالت عادی حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد بخوام خودم رو توی همچین موقعیت سختی قرار بدم. ولی خب بلاخره یکی باید کار درست رو انجام بده. از بدبختی ما روزیمون افتاده دست غوزی. س فقط با دعوا و قلدری میخواد کارو جلو ببره. هنوز حالیش نشده که اون بابایی که داری باهاش سرشاخ میشی به اندازه تو نفوذ داره. تهش فقط این شرکت متضرر میشه و کارمند های بدبخت باید تاوان کسری بودجه بابت هزینه خسارت قرارداد رو بدند. گره ای که خیلی آسون میشه با دست باز کرد چرا باید با دندون باز بشه؟ رفتار های س مثل رفتار مهدیس میمونه. جفتشون انگار خدارو بنده نیستند و فکر میکنند حالا که به قدرت چه با آشنا و پارتی چه با پول رسیدند میتونند حرفشون رو هرجا که میخواند به کرسی بشونند. چقدر این رفتار حال بهم زنه. وای مهدیس ببین به کجا رسیدی که ناخودآگاه دارم با کی مقایسه میکنمت. چند دقیقه ای از ساعت 3 گذشته بود که خود س تماس گرفت و گفت بیا بریم. دل توی دلم نبود. با اینکه همش میگفتم نگران نباش. خونه آخرش اینه که از این خراب شده میری ولی باز استرس داشتم. استرسی که انگار دست درآورده بود و انداخته بود دور گردنم و میخواست خفم کنه. خیلی منطقی که نگاه میکنم یا موافقت میشه یا نمیشه دیگه. اگر نشه که دیگه به من مربوط نیست. من اونکاری که میتونستم بکنم رو کردم. ولی اگر بشه. آخ فکر کن یهو مدیر عامل بگه آفرین خانم شریف. آبروی شرکت مدیون شماست. حقشه همون جا همه چیز رو بگم و زیر آب س رو پیش مدیر عامل بزنم. بگم که اونا از اولش هم نمیخواستند شکایت کنند اما این آقا یجوری رید توی مذاکرات که به اینجا رسیدیم. بعدشم هیچ حمایتی نمیخواست از من بکنه. اونوقت مدیر عامل حسابی حالشو میگرفت. اما تهش چی. همچین جونور دم کلفتی مگه اصلا به فلان جاش هم بر میخوره. فقط میشد یه دشمن دیگه واسه من توی شرکت و حتی مشکل دار تر از امثال کربلایی و خلیل دوست بواسطه مشکل شخصی و با قدرت بیشتر. اگر اخراجم کنه که خوبه وگرنه نمیذاره حتی یه آب خوش توی اینجا از گلوم پایین بره. مریم درست میگفت. نیازی نیست بخوام باهاش سر شاخ بشم. جدا از شعور در حد صفر و نزاکت نداشتش زیاد چیز بدی ازش ندیدم. حالا ببینیم چی میشه.جلسه توی اتاق جلسات مدیران برگذار میشد. امیدوار بودم که فقط مدیرعامل توی جلسه باشه اما 3 نفر دیگه هم بودند و دو نفر هم بعداً اضافه شدند. بجز یکیشون که از معاونت مالی بود بقیه همه اعضای هیئت مدیره بودند. عجیبه مرادی اینجا نیست. انقدر جو جلسه سنگین بود که بسختی سعی میکردم نفس بکشم. مثل بچه ای که بین چندتا بزرگتر نشسته باشه. من واقعا توی همچین جاهایی مشکل اعتماد به نفس پیدا میکنم. شراره قبلا بهم گفته. در هر صورت الان اینجام. صحبت ها شروع شد و مدیر عامل به س گفت خب آقای س امیدوارم دست پر اومده باشید. –والا یه مذاکراتی صورت گرفته و یه کارهایی انجام شده. داریم سعی میکنیم یه راه حل پیدا کنیم و از این مشکل بیایم بیرون. –خب بفرمایید چکار کردید؟ -به قائم مقام مجموعشون صحبت کردیم. یکی از نفرات توی اون جلسه گفت چرا قائم مقام؟ مگه مدیر عاملشون نبودند؟ با شنیدن صدای اون شخص انگار بهم برق وصل کرده باشند. دقیقاً مثل صدایی بود که دیشب توی خواب شنیدم. یه لحظه حس کردم انگار توی همون موقعیت قرار گرفتم. تمام بدنم خیس عرق شد. دست هام میلرزید. سریع پشت سرم رو نگاه کردم که نکنه واقعا کامران توی اتاق باشه. صدای مدیر عامل رو شنیدم که میگفت خانم شریف؟ خانم شریف؟ حالتون خوبه؟ -م م من ؟ بله خوبم. چطور؟ -چند دفعه صداتون کردم. آقای س فرمودند که شما باهاشون مذاکره داشتید. میفرمایید که چی شد؟ -بله حتما آقای دکتر. س یه لیوان آب ریخت گذاشت جلوم. آروم بهم گفت اینو بخور پس نیوفتی. اگر حالت خوب نیست خودم ادامه بدم. –آروم جوابشو دادم نه خوبم. لیوان آب رو سر کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن. همه چیز رو گفتم و همون لحظه که اومد راجبه چک ضمانت بگم در اتاق باز شد. سریع برگشتم سمت در. انگار منتظر بودم کامران بیاد تو. مرادی بود که وارد اتاق شد. مدیر عامل گفت بفرمایید خانم شریف –بله حتما آقای دکتر. کلا یادم رفت چی داشتم میگفتم. با من من و حروف چینی داشتم دنبال سر شاخه کلام میگشتم که س حرفم رو قطع کرد و گفت مجموعه ... ازمون چک تضمین به اندازه مبلغ نصف پروژه رو میخواد. سکوت سنگینی افتاد. نفرات به هم نگاه میکردند. فکر کنم اولین بار بود که هلدینگ توی همچین شرایطی قرار میگرفت. همون صدا که برای آقای سالخورده ای بود پرسید شما قبول کردید؟ -نه نه من هیچ قولی ندادم. مدیر عامل گفت خب مگه بسته پیشنهادیتون براشون کافی نبوده؟ واسه یه ماه وقت همچین چیزی ازمون میخواند؟ -چهل و پنج روز آقای دکتر. جسارتاً خانم محمد بیگی میگی ما ضمانت میخوایم. اون چک فقط تضمین ادامه همکاریه. مرادی حرفم رو قطع کرد و گفت ببخشید خانم شریف مطرح کردن این موضوع هم درست نبود. ما هنوز دارم تلاش میکنیم موضوع قرارداد قبلی و مسائل بعدش جایی درز نکنه بعد توی این وضعیت اگر بپیچه که هلدینگ بابت قراردادش با یه شرکت نوپا همچین مبلغی به عنوان ضمانت گذاشته به نظرتون دیگه کسی حاضر میشه با ما همکاری کنه؟ اعتبارمون داره از دست میره. نکنه متوجه مسائل داخل شرکت ما شده باشند؟ دیگه نمیدونستم چی بگم. اگر بگم آره حکم اخراجم همین الان امضاء میشد. اگر بگم نه بعداً اگر گندش در میومد بدتر میشد. به س نگاه کردم. به صندلیش تکیه داده بود و خیلی حق به جانب نگاهم میکرد. مجبور بودم تصمیم بگیرم. باید راستشو بگم. اگر بعدتر بفهمند خیلی بد میشه اومدم حرف بزنم س گفت حالا شما فکر کن فهمیدند. یه قرون دوزار نبوده که. بلاخره یجا تابلو میشد. الان ما نمیدونیم اونا چی میدونند اما اگر برن و شکایت کنند دیگه توی دادگاه همه میفهمند. همون آقای مسن رو به دکتر کرد و گفت با آقای س موافقم. پذیرش این موضوع خیلی بهتر از اینه که دادگاهی بشیم. منم گفتم اون چک فقط به عنوان تضمینه. توی چهل و پنج روز ما به سر رسید اول با جبران خسارت میرسیم. بقیه هم تایید کردند. دکتر هم گفت باشه. فردا هماهنگ کنید کارای عقد قرارداد جدید انجام بشه. آخیش آروم شدم. میگم س اونقدرها آدم بدی نیست فقط بیشعوره. دمش گرم قضیه رو جمع کرد. همون موقع مسئول پذیرایی اومد و میوه و شیرینی آورد برامون. چقدر نیاز داشتم. قند خونم افتاده بود. مرادی یهو گفت راستی خانم شریف شما امروز رفتید شرکتشون؟ -بله آقای مرادی چطور؟ -آخه صبح از آقای س پرسیدم کجا هستند اظهار بی اطلاعی کرد. مسئول دفترتون هم گفتند بدون اطلاع از شرکت خارج شدند. آقای س شما نمیدونستید ایشون کجا هستند؟ تا س اومد جواب بده من پریدم وسط حرفش و گفتم چرا اما صلاح دید ایشون این بود که موضوع جلسه امروز جایی مطرح نشه. –اونوقت چرا؟ -بخاطر حفظ اصرار شرکت. ما هنوز نمیدونیم چه اشخاصی ممکنه توی این شرکت توی اون قضیه دست داشته باشند. همون آدم مسن گفت خیلی منطقی بوده این کار. کاملا درست میگن. منم به تلافی لطف س گفتم البته راهکارهای آقای س باعث شد این مشکل حل بشه. خودم از دروغی که گفتم خندم گرفت. یه جورایی به خود س هم تیکه انداخته بودم. آروم گفت یکی طلبت. دارم برات بعداً. جلسه تموم شد و اومدیم بیرون. س بهم گفت خب بخیر گذشت ولی همیشه انقدر خوش شانس نیستی. عدم حفظ اصرار شرکت میدونی که چه جزائی داره. با تعجب بهش نگاه کردم. اون از کجا فهمیده؟ -نمیخواد انقدر تعجب کنی من حواسم به همه جا هست. مشخص بود محمد بیگی به این راحتی کوتاه نمیاد. موبایلش زنگ خورد و رفت. همینطور مات و مبهوت از پشت سر بهش نگاه میکردم و دور شدنشو میدیدم.