انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین »

زندگی کتایون



 
قسمت پنجاه و هشتم : بزن به جاده
هر چی که بود ازش رد شدم. از ماجرای مسخره ای که ناخواسته توش درگیر شده بودم. صبح بیدار میشی خوشحال و خندون میری سرکار و اونجا میفهمی صاف وسط یه ماجرای کلاه برداری بزرگ گیر افتادی. این زندگی منه. هر روز یه داستان جدید. البته دیگه دارم عادت میکنم که سورپرایز نشم. وایسادم ببینم بعدی چیه. نمیدونم کی واقعا به آرامش میرسم. چه سوال چرتی. آرامش واقعی فقط وقتی توی گور رفتم میاد. فعلا زندگیمون رو ادامه میدیم تا ببینیم چی پیش میاد.
به آخر هفته رسیدیم. مهدیس انگار خیلی اونجا بهش خوش گذشته و برگشتشو انداخته عقبتر. تقریباً دو هفته میشه که رفته. به سختی میشه باهاش تماس گرفت. پیام هامو دیر به دیر میخونه و به ندرت جواب میده. توجیهش هم اینه که نت نداره. ولی دروغ میگه. یه سره توی اینستا داره عکس و فیلم میذاره. مشخصه که هر جا که میره نت داره اما زورش میاد جواب تماس های منو بده. انگار به کل باهامون غریبه شده. مهیار هم که همونجوری. یا خوابه یا بیرونه یا اینکه مثل خروس همش روی منه. داشتم فکر میکردم انقدری که مهیار منو توی این دو هفته کرده منصور توی دو ماه اول زندگیمون نکرد. نمیدونم چرا فاصله نمیگیره اصلا. فقط فکر کنم دو یا سه شب سکس نداشتیم. شده مثل زمان بچگیش که به سختی از شیر گرفتمش.
چهارشنبه شب بود. دیر از شرکت برگشته بودم. وقتی رسیدم خونه ساعت از نه گذشته بود. انقدر خسته بودم که نگو. همه روز توی جلسه حتی فرصت نکردم ناهارمو بخورم. خیلی هم گرسنم بود. مهیار زحمت شام رو کشیده بود. البته منظورم از زحمت فقط تماس با رستوران و سفارش دادن بود. داشت توی آشپزخونه میز رو میچید. خیلی جالبه انقدر کاری شده. تا قبل از شروع رابطمون حتی یه لیوان رو بر نمیداشت بذاره روی کابینت. همش باید دنبالش میوفتادی خونه رو مرتب میکردی. حالا نه اونطوری که خونه رو مرتب کنه و به همه کارها برسه. ولی خب باز جای شکرش هست که به شلختگی و بی مسئولیتی قدیمش نیست. نمیدونم شاید من اینجوری حس میکنم. –سلام کتایون. خسته نباشی عزیزم. –سلام مهیار جان. اومد سمتم و از لبای همو بوسیدیم. –برو لباساتو عوض کن شام بخوریم که تا همین الانش هم کلی یخ کرده. رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم. یه تیشرت و شلوار تو خونه ای معمولی پوشیدم. امشب اصلا حس و حال سکس ندارم. فقط میخوام شامم رو بخورم و مسواک بزنم و بخوابم. اگر این مهیار بذاره. مدت زمانی که باهم شام میخوردیم مهیار همش میخواست فاز احساسی بگیره و راجبه مسائل روزانه صحبت می کرد. چه خبرا؟ شرکت چه خبر؟ کارت چطوره و از این حرفا. نه اینکه خوشم نیاد از رفتارها اما واقعا اونشب توی حس و حالش نبودم. به طرح خالکوبی روی بازوش نگاه میکردم. هیچوقت دقیق نشده بودم. دلیلش هم این بود که دوست نداشتم ببینمش. مثل اینکه یه نقصی توی صورت یا بدن عزیزت باشه. ناخودآگاه انقدر بهش نگاه نمیکنی که دیگه اصلا به چشمت نمیاد. الان که با دقت بیشتری نگاه میکنم طرح اژدها و خط و پیچ های که کشیده رو میتونم واضح تر توی ذهنم تحلیل کنم. به نظر قشنگ میاد. معلومه زیاد روش کار شده. اما بازم به نظرم چیز قشنگی نیست. آخه چه کاریه آدم بدنشو خط خطی کنه. دفتر نقاشی که نیست. اصلا خوشم نمیاد که این کارو بکنم. با این حال اصلا بعید نیست که یروزی مجبور شم منم تتو بزنم. اگر بزنم ترجیح میدم جایی باشه که توی چشم نباشه. بعدشم یه طرح قشنگ مثل گل سرخ باشه. بچه که بودم یکی از تفریحاتم جمع کردن برچسب آدامس بود. اگر برچسب گل رز پیدا میکردم حتما میچسبوندم روی دستم. آره اگر خواستم تتو بزنم همونو میزنم. یجا مثلا روی پایین شکمم که دیده نشه. چه حرفیه حالا. مگه قراره بزنم. عادت کردم توی ذهنم خودمو واسه همه چیز آماده کنم. –چیزی شده کتایون؟ -ها!؟ نه چطور؟ -یه مدت به بازوم زل زدی. اذیتت میکنه؟ -چی؟ -تتوی دستم. –نه حواسم جای دیگه بود. –کجا؟ -درگیر مهدیسه فکرم. –نگران نباش میاد دیگه. –آره میاد. یاد اون شبی افتادم که فهمیدم مهیار خالکوبی زده. چقدر شب شکنجه آوری بود. اتفاقاً اون شب هم پیتزا داشتیم. چقدر محکم زدم توی صورت مهیار. خداییش هم حقش بود. ولی خب دلم میسوخت براش. طفلکی مهیار. طفلک پدر سوخته. همه آتیشا از گور خودش بلند میشه. بعد شام مسواک زدم و داشتم میرفتم بخوابم. –میخوای بخوابی؟ -آره. خیلی خستم. سرمم درد میکنه. –کتایون نمیشه یکم... –مهیار امشب واقعا خستم. تو هم بد نیست یکم به خودت استراحت بدی. کمر نمونده برات. داری لاغر میشی. باشه فردا شب. –میشه حداقل پیشت بخوابم؟ -نخیر شیطونی میکنی نمیذاری منم بخوابم. –قول میدم هیچ کاری نکنم. –مهیار اذیت نکن دیگه. همش قول میدی آخر سر هم کار خودتو میکنی. –نه کتایون فقط میخوام پیشت بخوابم. طفلی یه جوری با نگاهش التماس میکرد که با همه خستگیم یکم دیگه ادامه میداد براش لخت میشدم میگفتم بیا بکن. –باشه اما اگر دستت بهم بخوره از تخت می ندازمت پایین. –باشه. رفتم توی تخت خواب و مهیار هم فکر کنم بعدش اومد. نمیدونم چقدر. انقدر خسته بودم که تا سرم گذاشتم روی بالش خوابم برد. واسه همین نفهمیدم پنج دقیقه بعد اومد. یه ربع بعد اومد. یه ساعت بعد یا کی.
نیمه های شب از خواب پریدم. بازم خواب های آشفته. باز چی شده که نمیتونم راحت بخوابم؟ اوووف چه بوی سیگاری پیچیده توی اتاق. برگشتم به سمت پشت سرم. مهیار هدفونش توی گوشش بود و با موبایلش مشغول بود. متوجه شد بیدار شدم. هدفونش رو برداشت. –بیدار شدی کتایون؟ -نمیذاری بخوابم که. مگه نگفتم توی اتاق من سیگار نکش. –ببخشید گفتم حتما خوابی دیگه. بازم خواب بد دیدی؟ -آره. –چی دیدی؟ -درست یادم نیست. ولش کن. ساعت چنده؟ -نزدیک چهار. –نمیخوای بخوابی؟ -چرا. گوشی و هدفونش رو گذاشت روی میز کنار تخت. خودشو چسبوند بهم. به پهلو وزنشو انداخت روی بدنم. صورتشو نزدیک صورتم کرد و نوک بینیم رو بوسید. صورتش بوی تند سیگار میداد. خودمو کشیدم اینطرف و به پهلو پشت بهش خوابیدم. خودشو چسبوند بهم. بازوم رو نوازش میکرد. با لحن خواب آلود گفتم مهیار یادت رفته که بهت چی گفتم؟ قرار نشد کاری بکنیا. –کاری نمیکنم فقط یکم نوازشت میکنم عزیزم. –با همین نوازش شروع میکنی بعدش هم که دیگه. –دیگه چی؟ -میدونی دیگه. –کتایون؟ -همم. –همم؟ زورت میاد جوابمو بدی؟ -مهیار خیلی خوابم میاد. گیر نده انقدر. چی میخوای؟ -نظرت چیه فردا بریم ویلا شمال؟ -بریم چکار مهیار؟ مهدیس هم نیست. –خب با مهدیس که اونجوری بهمون خوش نمیگذره. –همون کارو اینجا هم میتونیم انجام بدیم. –نه نیار دیگه کتی جونم. بریم؟ -مهیار بذار بخوابم فردا صحبت میکنیم. –نه مثل اینکه اینجوری نمیشه. ازم فاصله گرفت و پشت سرم داشت تکون میخورد. گفتم خدارو شکر بیخیال شد و الان دیگه میتونم بخوابم. یهو شلوار و شورتمو باهم کشید و پایین و چسبید بهم. کیرشو لای چاک باسنم حس میکردم. –مهیار چکار میکنی؟ مگه نگفتم امشب نه. –باید تکلیف منو مشخص کنی. یا فردا صبح میریم شمال یا اینکه از همین الان تا خود شنبه صبح نمیذارم بخوابی. –مهیار دیوونه بازی در نیار. خیلی خوابم میاد. –پس فردا صبح بریم شمال. –باشه. صبح میریم. –حرف زدیا. میریم دیگه؟ -آره فقط بذار بخوابم. –اوکی شب خوش کتی جونم. ازم جدا شد و رفت اونور. انقدر خسته بودم که حتی شلوارمم نکشیدم بالا.
اوووف چقدر دستشویی دارم. ولی زورم میاد حتی چشمام رو باز کنم. چه برسه برم تا دستشویی. سعی کردم بیخیالش باشم و یکم دیگه بخوابم. واقعا خوابم میاد. فقط چند دقیقه تونستم تحمل کنم.از تخت اومد بیرون. شلوارم هنوز تا زیر باسن پایین بود. از دست دیوونه بازی های تو مهیار. خودش لخت روی تخت ولو شده. عمراً تا عصر بیدار نشه. اونوقت میخواست سر صبحی پاشیم بریم شمال. رفتم دستشویی. ساعت از نه و نیم گذشته بود. دیگه خوابم پریده. کتری رو آب کردم گذاشتم روی گاز. میخواستم صبحونه رو آماده کنم. –سلام کتایون. صبحت بخیر. –صبح بخیر بیدار شدی؟ -نه خوابم خودمو زدم به بیداری. –بیمزه. –لباساتو بپوش همینطور لخت نگرد توی خونه. –حال ندارم بپوشم دوباره درش بیارم. –مهیار لوس بازی در نیار مهیار. نون نداریم. پاشو برو نون بگیر صبحونه بخوریم. –باید تکلیفمو مشخص کنی. اگر قرار نیست بریم شمال از همین الان شروع کنم. –مهیار بس کن خل بازی رو. ساعت نزدیکه دهه. جاده هم شلوغه. بذار هفته بعد مهدیس اومد سه تایی میریم. –هر جور راحتی پس بیا بریم توی تخت. بلاخره دیشب حرف زدی دیگه. –یعنی یا باید به زور ببرمت شمال یا بهت بدم؟ خوبه والا. –دیگه قراریه که گذاشتیم. البته خودم با شمال اوکی ترم. اما اگر خونه رو انتخاب میکنی مشکلی نیست. واقعا حس و حال شمال رفتن رو نداشتم اما با شناختی که از مهیار دارم میخواد عین این دو روز یه سره سکس کنه و مثل اون هفته حتی نتونم لباسمو بپوشم. هرچند توی شمال هم برنامه همینه ولی باز بهتره. –فعلا برو نون بگیر. صبحونه خوردیم بعدش میریم. –ایول کتایون عزیزم. سریع آماده شد و از خونه رفت بیرون. دیگه تصمیم گرفته شده بود. حوله و مسواک یه دست اضافه لباس زیر و چندتا خرت و پرت هم برداشتم و توی کیف سفریم گذاشتم. یهو یه چیزی یادم افتاد. کش جلوی شلوار و شورتمو گرفتم و کشیدم جلو. موهای کسم در اومده. هفته پیش شیو کردم. این مهیار که نمیذاره آدم به خودش برسه. اپیلیدی رو هم برداشتم که اگر وقت شد خودمو تر تمیز کنم. –کتایون کجایی؟ -چی شد چقدر زود برگشتی؟ -نون گرفتم دیگه. از سوپر مارکت خریدی؟ چقدر تنبلی آخه تو. زورت اومد تا سرخیابون بری از نونوایی نون بگیری؟ -عجله داریم میخوایم زود راه بیوفتیم. –باشه حالا بیا صبحونتو بخور. صبحونه خوردیم و ظرف ها رو شستم و آماده شدم که بریم.
عادت ندارم هیچوقت باز لباس بپوشم. حتی الان که هوا گرم شده. با اینکه تیپم اسپورت بود اما بازم پوشیده بودم. در عوض مهیار با شلوارک و تیشرت اومده بود. به فنامون نده باز صلوات. سعی میکردم تند برم که تا عصر برسیم. مهیار از همون اول گوشیش رو به بلوتوث ضبط وصل کرده بود و آهنگ هایی که دوست داشت رو پلی میکرد. هر نیم ساعت یه بار سیگار روشن میکرد و بعضی وقتی ها شیطونیش گل میکرد و به بدنم دست میزد. البته سعی میکردم جلوش رو بگیرم. دیگه داشتم عصبی میشدم. وسط های راه توی ترافیک بودیم. آقا شیطنتش گل کرده بود و دستشو گذاشته بود لای پاهام. میخواست دستشو بکنه توی شلوارم که دستشو گرفتم و داد زدم مهیار نکن. دیگه داری خستم میکنی. –کتایون چته؟ چرا داد میزنی؟ -انقدر بیشعور نباش دیگه. نمیبینی این همه ماشین دور و برمونند؟ یکی میبینه آبرومون میره. –کی توی ماشین تو شاسی بلند شیشه دودی مارو میبینه آخه. چیه؟ چرا انقدر فاز منفی گرفتی؟ -حالا چون توی شاسی بلند شیشه دودی نشستیم میخوای شلورامو در بیارم بهت بدم؟ همش داری اذیت میکنی دیگه. –باشه اصلا من دیگه تا اونجا کاری ندارم. هیچی هم نمیگم. اگر خیلی ناراحتی هم میتونی دور بزنی برگردیم خونه. اینجوری که تو داری میای اونجا هم همش میخوای نه بیاری. –مهیار یکم درک کن. توی ترافیک زیر این آفتاب گیر افتادیم تو هم هی داری اذیت میکنی. بذار برسیم هرکار خواستی بکن. –من اصلا کاری ندارم. صندلی رو خوابوند و کلاهشو کشید روی صورتش. کاش زودتر میخوابید. دیگه داشت واقعا کفریم میکرد. تقصیر خودمه. انقدر رو دادم که فکر میکنه من عروسک سکسیشم و هر وقت و هرجا بخواد میتونه هر کار دوست داره باهام بکنه. بعید میدونم با مهدیس هم اینجوری بوده باشه. تشنم شده بود. آروم برگشتم از عقب آب معدنی بردارم. کیسه خریدهامون پشت کوله مهیار بود. از کیفش سیگار برداشته بود یادش رفته بود در کیفش رو ببنده. کوله رو کشیدم اینور که از روی صندلی افتاد. یه صدایی مثل بطری آب اومد ازش. فکرم رفته بود سمتش. واسه همین نگه داشتم و نگاه کردم چی بود. بله درست شنیده بودم. صدای بطری بود اما نه بطری آب. یه شیشه نیمه پر مشروب با خودش آورده بود. دیگه نتونستم تحمل کنم. با پشت دست زدم به بازوش و داد زدم مهیار این چیه؟ طفلی یهو از خواب پرید و با گیجی پرسید چی شده؟ -میگم این چیه آوردی؟ -اینو میگی؟ گفتم شاید اونجا نباشه واسه همین آوردم. –خاک تو سرت کنم اگر ایست بازرسی جلومون رو بگیره ماشین رو بگرده میدونی چی میشه؟ دفعه پیش رو یادت رفته انگار. آخه تو چرا انقدر بی فکری؟ -مادر و پسری داریم میریم شمال کی میخواد بهمون گیر بده. چقدر تو حساسی. –همه کارات همینطوری از روی بی فکریه. یجوری که کسی نبینه بندازش بیرون. –بندازمش بیرون؟ حیفه کتی. بندازیم بره امشب چکار کنیم؟ -مهیار داری کفرمو در میاریا. –کتی. –زهرمار و کتی. یا مثل آدم اسم کاملمو صدا کن یا بگو مامان. –خب باشه مامان کتایون جان. تا اینجا که اومدیم. بقیش هم چیزی نمیشه. از ماشین پیاده شدم.یکم قدم زدم تا حالم بیاد سر جاش. اصلا عین خیالشم نیست که الان یکی مارو بگیره چه مکافاتی داریم. مهیار دوباره داشت سیگار میکشید. یکم گذشت. دوباره نشستم توی ماشین و راه افتادم. مهیار نخوابید دیگه اما حرف نمیزد. یه ساعتی گذشت. حوصلم سر رفته بود. پیش خودم گفتم حالا درسته مهیار زورکی منو کشونده شمال و با بی عقلیش اعصابمو خورد کرده. اما درست نیست انقدر بهش سخت بگیرم. گناه داره. یه سره سرش توی گوشیشه و اخماش توی هم. –مهیار. –هومم. –هومم؟ دیگه به من میگی هومم؟ -جانم. –اینجوری با بد اخلاقی نه. اول یه بوس بده مامانی. یه طرف صورتشو آورد جلو. –اونجوری نه. –پس چجوری؟ -یعنی بعد چند روز عشق بازی هنوز نمیدونی چی میخوام؟ -ول کن مامان یکی میبینه آبرمون میره. –مهیار لوس نشو دیگه. –داری رانندگی میکنی. خطرناکه. زدم بقل. –خوب دیگه چی؟ برگشت سمتم و یه بوس کوچولو و سریع از لبم کرد. –همین؟ -دیگه چی میخوای؟ -پر حرارت و داغ مثل قبل. –مامان وسط جاده ایم الان جاش نیست. –چرت نگو مهیار. ولت کنم همینجا منو لخت میکنی و اون کیر خوشگلتو میکنی توی کسم. سعی کردم با عشوه شهوت بگم که تحریکش کنم. –مثل اینکه یادت رفته اوندفعه ای مجبورم کردی برات توی ماشین ساک بزنم. یادته عزیزم؟ آروم دستشو گذاشت روی کیرش. معلوم بود داره راست میکنه. تا اومد حرف بزنه انگشتم رو گذاشتم رو لباش. –قرار نیست الان کاری بکنیما. هرچیزی جایی داره. جای اینکاره هم توی تخت اتاق خواب ویلاست. اونجا تا صبح در اختیارتم. تا خود صبح هر چند بار که خواستی کسسسس مامان جونتو بکن. اصلا جرش بده. اما فقط توی ویلا. نه الان. حالا هم بگو اون شیطون بلا بخوابه که از کس تا شب خبری نیست. فقط میتونی لبای مامانی رو بخوری. انگشتمو از روی لباش برداشتم و لبامو گذاشتم روی لباش و زبونمو توی دهنش چرخوندم. خیلی شهوتی شده بودم. اگر توی یه جای مطمعن بودیم که همین جا بهش میدادم. اما خب کنار جاده اونم ظهر. فکر کنم توی آمریکا یا جاهای دیگه هم نمیشه تو این شرایط سکس کرد. اما کسم واقعا داغ شده بود. کیر مهیار هم هنوز راست بود. دوباره راه افتادیم. –ناهار کجا بخوریم مهیار؟ -فرقی نداره هرجا حال کردی بریم. –یه رستوران بود قدیم زیاد میرفتیم. ماهی سفیدش فوق العاده بود. دفعه پیش هم که اومدیم دیدم هنوزم هست. اما تا اونجا فکر کنم نیم ساعت اینطورا راه باشه. البته با این ترافیک. –باشه من هنوز اونقدر گشنم نشده. بریم همونجا. یه مقداری که رفتیم به منطقه ای رسیدیم که رستوران و اینا اصلا نبود. بخاطر تحریک شدنم و آبی که از کسم اومده بود بدجوری دستشوییم گرفته بود. سعی میکردم به روی خودم نیارم تا برسیم. اما سخت بود. از بچگی عادت نداشتم خیلی خودمو نگه دارم و هرجا که احساس کردم دستشویی دارم سریع میرفتم دستشویی. همین باعث شده بود که سختم باشه. حتی دو سه بار انقدر بهم فشار اومد که خودمو خراب کردم. البته فقط جیش. خودمو به سمت جلو خم کرده بودم و دستمو گذاشته بودم لای پام روی کسم. –کتایون چته؟ -اووفف دستشویی دارم. –عجب شانسی. خب یکم دیگه میرسیم. –امیدوارم. –خیلی زیاده؟ -آره. –خب بزن بقل همینجا یه کناری بشاش. –دیوونه کنار جاده جلو همه؟ -انقدر من شده که بیرون شاشیدم. –اولاً از بیشعوریته که بیرون از دستشویی میشاشی. دوماً تو پسری. راحت میتونی سرپا بشاشی من نمیتونم. –تو بطری هم نمیتونی؟ با تعجب گفتم توی بطری!؟ -آره. –نمیدونم. ولش کل زیاد نمونده. میرسیم. از شانس فوق العاده گندمون خوردیم به ترافیک. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. –مهیار. اون بطری رو بده. –میخوای تو بطری بکنی؟ -آره دیگه چکار کنم. دستشویی اینجا میبینی؟ اومدم کنار جاده. بطری آب معدنی نیم لیتری بود و نصفش خالی شده بود. امیدوار بودم که کم نیاد. مهیار سریع بطری رو خالی کرد بیرون. شلوار و شورتمو کشیدم پایین و سر بطری رو جوری تنظیم کردم که دقیقا محل خروج جیشم توی دهنه بطری باشه. اه گندش بزنن. یه مقدار از بقلش زد پاچید بیرون ریخت روی دستم چپم. مهیار همچین با علاقه زیاد زل زده بود که انگار چی داره نگاه میکنه. –چیو نگاه میکنی مهیار؟ -دوست دارم ببینم. –دیدنیه؟ وقتی تموم شد در بطری رو محکم بستم و با دستمال معطر دست خودمو تمیز کرد. ولی بازم دلم نبود که به فرمون دست بزنم. واسه همین فرمون رو با دستمال گرفتم. چشمم افتاد به مهیار و کیرش که کاملا راست شده بود. جوری که انگار میخواست شلوارکشو جر بده. –مهیار! چرا انقدر راست شده؟ -دیدن جیش کردنت خیلی تحریکم میکنه. –دیوونه ای بخدا. ببینمش. –زیپ شلوارکشو باز کرد و کیرشو در آورد. کاملاً سفت شده بود. بی اختیار دستمو گذاشتم روش. مثل یه تیکه چوب شده بود. لبمو گاز گرفتم. توی اون لحظه کاملا مسخ شده بودم و نمیتونستم تصمیم درست رو بگیرم. کیر راست شده مهیار توی دستم جوری که ضربان رگ هاش رو حس میکردم. صدای بلند بوق منو به خودم آورد. یه کامیون بود که نزدیک ما بوق زد. –مهیار بریم دیگه. شلوارکتو بکش بالا. تا خود رستوران همه حواسم به کیر مهیار بود. هیچوقت انقدر سفت نشده بود. حس میکنم یکم دیگه میگذشت کیرش منفجر میشد. به رستوران رسیدیم.
     
  

 
قسمت پنجاه و نهم : مثل ماه عسل
رسیدیم به رستوران. ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل. نمای داخلیش هنوزم مثل چند سال قبله. یادش بخیر اونوقت ها با منصور میومدیم. فکر کنم از آخرین باری که اومدیم نه یا ده سالی میگذره. به مهیار گفتم یجا بشین من برم دست هامو بشورم. وقتی برگشتم توی سالن با نگاهم دنبال مهیار میگشتم که ببینم کجا نشسته. آهان اونجاست. یه لحظه صبر کن. آخرین باری که با منصور اومدیم دقیقاً همونجا نشسته بود. جا خوردم. حس خیلی بدی بهم دست داد. کاش نمیومدیم اینجا. دوباره خاطرات منصور زنده شد واسم. اومدم نشستم روبروی مهیار. –کتایون حالت خوبه؟ چته؟ -هیچی خوبم. چی میخوری مهیار؟ -نه انگار ناراحتی. چیزی شده؟ -مهیار ول کن بخاطر ترافیک خستم فقط. –خب میخوای بقیشو من رانندگی کنم؟ -نه قربون شکلت بشم. دفعه پیش دیدی چیشد. با اون چیزی هم که برداشتی آوردی ایندفعه بدجور مشکل دار میشیم. –نترس کتایون این دفعه حواسمو جمع میکنم به گا نریم. –حالا ناهار بخوریم بعدش تصمیم میگیریم. چی میخوری؟ -نمیدونم چیش خوبه؟ -قدیم ماهی سفیدش خیلی خوب بود. چلو ماهیچش هم بد نیست. –تو فاز ماهی خوردن نیستم. همون چلو ماهیچه میخورم. –باشه. گارسون اومد و سفارشمون رو دادیم. –مهیار چی شد یهویی هوس شمال کردی؟ -مگه بده؟ -نه اما اینطوری یهویی واسم عجیبه. –این چند روزه خیلی درگیر کار شده بودی و حس میکردم فکرت خیلی درگیره. دوست داشتم یجوری کمکت کنم حالت بهتر بشه. واسه همین گفتم بیارمت شمال روحیت عوض شه. اصلا فکر کن اومدیم ماه عسل. -ماه عسل!؟ مگه زن شوهریم؟ بعدشم تو منو آوردی؟ -خب حالا چه فرقی میکنه. مهم این بود که یجوری بیای دیگه. –آهان یعنی اصلا بخاطر چیزای دیگه نبوده؟ -مثلا چی؟ به آرومی گفتم سکس. –خب اونم هست. ببین عزیزم رابطه ما یه رابطه دو طرفست. هردومون ازش لذت میبریم. حتی فکر کنم تو بیشتر از من. –از کجا میدونی من بیشتر از تو لذت میبرم؟ -خب دیگه تو سنت بیشتره و نیازت هم همینطور. توی سن تو زن ها شهوتی تر از جوونیشون میشند. –نخیر اصلاً هم اینجوری نیست. این چند وقت اخیر رو نبین. من بعد از فوت بابات تا همین دو سه ماه گذشته هیچ سکسی نداشتم که هیچ حتی خودارضایی هم نکردم. –برو کتی خالی نبند. عمراً اگر جق نزده باشی. –باز گفتی کتی؟ -چی خب؟ کوتاه شده اسمته. اکثر کتایون ها رو کتی صدا میکنند. –بدم میاد اسمم رو کامل نگند. هیچکسی منو کتی صدا نکرده تاحالا. تو هم حق نداری اینجوری صدام کنی. اگر سختته همون مامان رو بگو. در ضمن اگر آدم بخواد جلوی خودشو بگیره میتونه. –یعنی از دو سه ماه پیش دیگه نمیخواستی جلوی خودتو بگیری؟ -نه اینکه نخوام بگیرم. –پس چی؟ -بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته که آدم به یه سمتی میبره. اصلا ولش کن این بحثو. همون موقع غذامون رو آوردند. با اینکه قیمت نزدیک به ده برابر شده اما کیفیتش حتی نصف کیفیت قبلی نیست. اصلا از غذا خوشم نیومد. فقط تونستم یکمی ازش بخورم. مهیار هم غذاشو نصفه ول کرد. –مهیار چرا نمیخوری؟ دوست نداشتی؟ -خیلی چربه. حالم بد میشه. –بخور عزیزم. باید تقویت کنی خودتو. همینطوری داری لاغر میشی. –نه دیگه نمیتونم. بریم؟ -باشه پاشو بریم. حساب کردم و اومدیم بیرون. خیلی حس بدیه که بابت یه غذای مزخرف بخوای کلی پول بدی. قشنگ انگار پولتو ریختی دور. نه اینکه فکر کنی آدم خسیسی هستما. نه اتفاقا کم خرج نمیکنم. اما خب بخاطر شرایطی تو این سالها داشتم باعث شده خیلی اقتصادی رفتار کنم. دیگه عادت کردم. تا نشستم توی ماشین گفتم گندش بزنن با این غذای مزخرفش. کلی هم پول حق سرویس این چیزا گرفت. آشغالا. –ولش کن چرا حرص میخوری؟ عوضش شام تلافی میکنیم. –آخ یادم رفت به محبی زنگ بزنم. –چرا زنگ بزنی؟ مگه کلید نداری؟ -چرا اما گفتم بد نیست اطلاع بدیم داریم میایم. –کتایون همین یه ماه پیش اونجا بودیم. نمیشه که هر دفعه بخوای بری بهش بزنگی. –نمیدونم. –آره نمیخواد زنگ بزنی. والا ملک خودته از کس دیگه که نباید اجازه بگیری بری اونجا. گوشیم رو وصل کردم به بلوتوث ماشین و سلکشن آهنگ هایی که دوست داشتم رو پلی کردم. اکثرشون قدیمی هستند. بیشتر هم ابی و معین و هایده. مسخره بازی مهیار گل کرده بود و با آهنگ خالی ابی داشت ادا در میاورد. از ادا اطوارش خندم گرفته بود. پسره خل و چل. یه چیز رو نمیتونم تشخیص بدم. مهیار توی این چند وقته عوض شده یا همیشه اینجوری بوده و من نمیفهمیدم؟ قبلا همش تو خودش بود و خیلی پرخاش میکرد. دیگه داشتم شک میکردم که معتاد شده باشه. الان یجوری با حوصله و با انرژی باهامه که آدم باورش نمیشه اون مهیار سابق بوده. البته مهدیس هم به همین شدت عوض شد. ولی از نوع بدش. توی همین حین گوشیم زنگ خورد. مریم بود. جواب دادم. –سلام مریم چطوری؟ -سلام خانم شریف خوب هستید؟ مرسی. –ممنون عزیزم. چه عجب یاد ما کردی. –یه چیزی شنیدم گفتم بد نیست شما هم در جریان باشی. س میخواد شنبه مدیر بازاریابی جدید رو معرفی کنه. –واقعا؟ کی هست؟ -هیچکسی نمیدونه. فکر کنم از بیرون شرکت باشه. –لابد یکی از همین رفیق و هم تیمی هاشه دیگه. تو از کجا شنیدی؟ -به مرادی گفته. مرادی هم به کربلایی. –خیر باشه. دیگه چه خبرا؟ -هیچی سلامتی. دیگه، من میخوام برای ماه جدید استخر رو مرتب تر بیام. اگر شما هم بیای بیشتر میتونیم... خیلی دست پاچه زدم روی مکالمه گوشی. انقدر تابلو بود که قیافه مهیار داد میزد به یه چیز خیلی دور از ذهن شک کرده باشه. صدای الو الوی مریم از گوشی همراه میومد. برداشتم گوشی رو. خیلی کوتاه صحبت کردم و گفتم توی جاده ام. خدافظی کردم. مهیار گفت کی بود؟ -مریم بود. از همکارای شرکته. از صحبت هاش نفهمیدی؟ -چرا. اینم فهمیدم که با هم استخر میرید. اما نفهمیدم چی این موضوع خاص بود که نمیخواستی من بشنوم. –میدونی آخه دختر خیلی مذهبیه. گفتم شاید نخواد بدونه که باهم استخر میریم. –خب چه ربطی داره؟ مثلا کسی توی اون شرکت نمیدونه اون استخر میره؟ یا اگر بفهمه دیگه نمیره؟ -دیگه اینجور آدم ها اخلاقهای خاصی دارند. –اونکه آره ولی خب مگر قراره بدونه که من مکالمتون رو شنیدم و فهمیدم که استخر میره؟ ما که اصلا همو نمیشناسیم. چقدر بد پیله میکنه این مهیار. حالا چجوری بپیچونمش. حتی یک درصد هم دلم نمیخواد بفهمه علاوه بر سکس با اون با یکی از جنس خودم رابطه سکسی دارم. این مریم هم حالا هیچوقت روی خوش نشون نمیده. از بعد مسافرتی که باهم رفتیم رابطمون اون شب دیگه هیچ اتفاق خاصی بجز دو سه بار لب گرفتن از هم نداشتیما. حالا همین الان که صدای گوشی رو اسپیکره باید بگه میخواد بیاد استخر چکار کنیم. باید یجوری حرف بندازم توی حرف و بپیچونم. –نمیدونم به نظرم اومد شاید درست نباشه. گفتم که خیلی مذهبیه. ولش کن اصلا. برنامت واسه شام چیه؟ -نظرم بود که کباب بازی کنیم. –یعنی کباب درست کنیم. –هم اون هم اینکه بساط بچینیم و مشروب بزنیم. –مشروب که هر شب داریم میخوریم. حتما باید بیایم اینجا بساط کنیم؟ -نه اینجا یه حال دیگه داره. –همون پس واسه همین منو کشوندی اینجا. –کتایون چقدر امروز فاز منفی گرفتی. امشب بهت خوش میگذره. فقط پایه باش. –اوکی ببینیم و تعریف کنیم.
دور و بر پنج بود که رسیدیم رویان. چقدر خسته شدم. واقعا دلم میخواد بخوابم. سر راه رفتیم یه هایپر. واسه شام کلی چیز میز خریدیم. البته بیشتر تو مایه های مزه بود تا واسه شام. چیپس و زیتون و دو سه مدل پنیر و هرچی فکر کنی. اگر میخواستیم از یه مغازه اینارو بخریم یارو حتما میگفت برنامه مشروب خوری دارید؟ واسه شام کباب چنجه گرفت که آماده کنیم. از اونجا که نمیدونستیم سیخ و منقل داریم یا نا اونا رو هم خریدیم. توی قفسه ها چشمم به بسته کاندوم افتاد. این مهیار الان انقدر حشریه که دیوار رو سوراخ میکنه. بازم اگر از دستش در بره توی این موقع احتمال بارداری خیلی زیاده. واسه همین یه بسته برداشتم. واسه صبحونه فردا هم یکم چیز میز گرفتیم. رسیدیم ویلا. کلید رو به مهیار دادم که در رو باز کنه و باز کرد. اومدیم داخل. وقتی وارد خونه شدم حس کردم یه بوی سوختگی بدی میاد. زیاد برام آشنا نبود. مهیار که اومد تو با تعجب گفت کتایون کی اینجا بوده؟ -نمیدونم. چطور؟ -بوی تریاک میاد. –چی؟ تریاک؟ -آره انگاه همین چند ساعت پیش یکی اینجا داشته تل میزده. چند ساعت هم نه. یکی دو ساعت پیش. خیلی اعصابم خورد شد. کدوم بی شرفی اومده توی خونه بابام و اینکار رو کرده. هرکی بوده آشنا بوده. حتما کار محبی یا پسرش علی بوده. اما اونا که بهشون نمیخورد اینکاره باشند. صدای زنگ در خونه اومد. از پنجره نگاه کردم محبی جلوی در حیاط بود. رفتم اونجا. –سلام بابا جان شما اومدید؟ -سلام آقای محبی. آره. تازه رسیدیم. –بسلامتی. ماشینتون رو عوض کردید نشناختم. گفتم یه وقت خدایی نکرده دزد نیومده باشه. –ازتون ممنون آقای محبی که انقدر حواستون به خونه بابام هست ولی کاش بیشتر دقت میکردید و نمیذاشتید که کسی بیاد توی خونه ما. –کسی اومده مگه!؟ -بله تشریف بیارید. با خودم آوردمش توی خونه. –آقای محبی این بوی چیه؟ -نمیدونم والا. چه بویی؟ -این بوی سوختگی رو نمیفهمید؟ بوی تریاکه آقای محبی. یکی همین یکی دو ساعت پیش اینجا تریاک کشیده. –شما از کجا مطمعنی؟ شاید یچیزی سوخته باشه. مهیار همون موقع از اتاق بالا اومد پایین و یه شیشه سیاه رنگ که بالاش نی داشت آورد. –آقا پس این اینجا چکار میکنه؟ گفتم مهیار این چیه؟ -قلقلیه مامان جان. باهاش مواد میکشند. تازه در اتاق بابا بزرگ هم بازه. یهو مثل فنر در رفتم و دویدم بالا. در اتاق رو باز کردم. پیپ بابام و ساعتش اونجا نبود. معلوم بود دزد زده به اینجا. با عصبانیت اومدم پیش محبی گفتم آقای محبی اینجا کی اومده؟ -نمیدونم کتایون جان. یه لحظه ساکت شد و زد پشت دستش و گفت ای لعنت بهت کریم. –کریم کیه آقای محبی؟ -برادر زاده زنمه. چند روزه پیش ماست. میدونستم معتاده و دست کج. علی حواسش بهش هست. –خب الان کجاست؟ -نمیدونم از صبح رفته بیرون. حتما خودش کلید های خونه رو وقتی حواسم نبوده برداشته. –کتایون بابا خیلی شرمندم. نمیدونم چی بگم. پیر مرد کم مونده بود بزنه زیر گریه. محبی واقعا آدم آبرو داری بود. خودش و خانوادش آدم های شریفی بودند. حقش نبود بخاطر یه فامیل عوضی بهشون خرده گرفته بشه اما خب به خونه من تعرض شده. چیزی نیست بتونم باهاش راحت کنار بیام. –آقای محبی کاریه که شده ناراحت نباشید شما. فقط لطف کنید ازش وسائلی که برده رو پس بگیرید. فردا هم یکی رو بیارید کل قفل های خونه رو عوض کنه. من بخاطر آبروی شما نمیرم زنگ نمیزنم کلانتری شکایت کنم. بنده خدا حتی روش نمیشد توی صورتم نگاه کنه. دلم براش سوخت. با سرافکندگی رفت بیرون. مهیار گفت بیچاره چقدر شرمنده شد. ولی بهتر بود شکایت کنی. –ولش کن مهیار. خود محبی همین امشب ترتیب همه چیزو میده. وسائل رو آوردی؟ -آره. مانتوم رو در آوردم و شالم رو هم باز کردم. مهیار از پشت محکم بهم چسبید جوری که یه قدم به جلو پرتاب شدم. –دیوونه از همین الان میخوای شروع کنی؟ -تو نمیخوای؟ -میخوام اما شب نه الان. –الان میخوای چکار کنی پس؟ -خیلی خوابم میاد. یه ساعتی بخوابم بعدش واسه شام و این چیزا آماده بشیم. –ای گفتی منم خوابم میاد. بریم بخوابیم. دنبالم اومد توی اتاق پایین. گفتم آهای کجا؟ من میخوام راحت تنها بخوابم برو یه جای دیگه. شب پیش هم میخوابیم. هیچی نگفت و رفت بالا. آخ که چقدر خستم. شلوارم و جوراب هامو در آوردم. سوتینم رو هم از زیر تاپ باز کرد. آخیش راحت شدم. این حسو فقط خانوما میفهمند. خواستم از کیفم شلوار راحتی بردارم. آخ انقدر مهیار عجله کرد یادم رفت لباس تو خونه ای بیارم. بجاش لباس زیر سکسی آوردم. ای وای حتی ملحفه هم نیاوردم. دلم نمیاد روی این تشک قدیمی بدون ملحفه بخوابم اما واقعا خستم. ولش کن یه شبه. امیدوارم بیماری پوستی نگیرم. انقدر گرم بود که نمیشد با پتو خوابید. اینجا هم فقط پنکه سقفی داره. یدونه کولر گازی واسه حال و پذیرایی هست که مطمعن نیستم کار کنه. خیلی وقته خاموشه. یه دفعه باید بیام اساسی به اینجا برسم. بنا بیارم و کل ساختمون رو مرمت کنم. همه چیزشو. همینطور باغبون واسه رسیدگی به باغ. دوربین مدار بسته و سیستم ضد سرقت پیشرفته هم بذارم که باز یه آشغال معتاد دیگه نیاد تو. باهمین فکر ها خوابم برد.
-کتایون. کتایون پاشو داره شب میشه. چشمام رو باز کردم. وای چقدر سرم سنگینه. هوا رو به تاریکی بود. –هممم مهیار ساعت چنده؟ -از هشت گذشته. پاشو شب بد بخواب میشی. –نیست خیلی میذاری امشب بخوابم؟ -حالا پاشو دیگه. چقدر طولانی خوابیدم. سرم عرق کرده بود و موهام به هم چسبیده بود. بهتره دوش بگیرم. از اتاق اومدم بیرون. مهیار داشت وسائلی که خریده بودیم رو از کیسه ها در میاورد و روی میز میچید. –کتایون کاندوم واسه چی خریدی؟ -کار از محکم کاری عیب نمیکنه. –بابا اینجوری که اصلا بهم حال نمیده. –میده یا نمیده امشب مجبوری استفاده کنی. تو زمان تخمک گذاریمه. حواسمون نیست یهو میریزی توش بدبخت میشیم. –از این کاندوم تخمی ها گرفتی. اصلا حال نمیکنم با کاندوم. –خوبه حالا. چطور با مهدیس بودی با کاندوم حال میکردی. –اونم دهن منو گاییده بود. همش استرس میداد. ولی زود بیخیال شد. –چطور؟ -از این کاندوم خار درشتا گرفتم یجوری کسشو گاییدم که فحشم میداد. –به خودت دیگه؟ -تو هم بی نصیب نبودی. –یعنی چی؟ -حالا دیگه. –مردشور جفتتون رو ببره که هیچی حالیتون نمیشه. داری چکار میکنی؟ -میخوام کباب ها سیخ کنم. –نمیخواد بلد نیستی خرابش میکنی. –کتایون اتفاقا تو سیخ کردن استادم. کم مگر سیخ کردنمو دیدی؟ بعدش بلند زد زیر خنده. –مسخره. آره دیگه فقط تنها کاری که بلدی سیخ کنی و بکنی تو خواهر مادرت. هنر دیگه ای که نداری. دستشون نزن. من میرم دوش بگیرم بعدش میام آمادشون میکنم. آبگرم کن روشنه؟ -نمیدونم. باید روشنش کنیم؟ -نه خودش روشن میشه تو خودتو اذیت نکن. –یعنی روشنش نکنیم؟ -معلومه که باید روشنش کنی. واقعا که. تو هیچی بلد نیستی؟ ولش کن اون گوشتا رو. بیا اینجا آبگرمکن رو راه بندازیم. با هزار بدبختی بلاخره روشن شد. پیش خودم فکر میکردم این بچه هیچی بلد نیست. نه فنی بلده نه درس خونده. اینم از زندگیش. صبح تا شب خوابه. شب تا صبح هم اونجوری. دو روز دیگه میخواد چکار کنه؟ لابد فقط پول مفت خرج کنه دیگه. مثل مهدیس. نمیدونم والا. اصلا یادم رفت میخواستم چکار کنم؟ از خواب که اینجوری بیدار میشم معمولا خلقم تنگ میشه. یکم بگذره اوکی میشم. آها یادم اومد. اپیلیدی. منو باش که ابتدایی ترین چیزهای مسافرت رو نیاوردم عوض چی آوردم. مگه ماه عسل اومدیم؟ تو آینه نگاه کردم و به خودم گفتم نه دیگه کتایون. دیگه از دست رفتی. رسماً رد دادی. لخت شدم و شروع کردم با اپیلیدی بدنم رو شیو کنم. دست ها و پاهام که خیلی کم مو هستش. جوری که اصلا به چشم نمیاد مو داشته باشه. واسه همین زمان زیادی نمیبره. بقیه بدنم هم که مو نداره. فقط میمونه زیر بقل و بین پاها. کاش تیغ میاوردم. اپیلیدی اذیت میکنه اونجاهارو. به هر زوری بود تمومش کردم. کسم مثل هلو پوست کنده ساف و خوشگل شد. اینم از این. دوش گرفتم و حولمو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون. مهیار داشت توی تراس منقل و رو آماده میکرد. موهامو خشک کردم و کرم مرطوب کنندمو زدم. نمیشد گفت لباس اما همونا رو که آورده بودم پوشیدم. شرت مشکی بندی سکسی و سوتین ستش که بدنم توش فوق العاده نشون میده. یه شومیز حریر سرمه ای بلند حریر هم آورده بودم که میشه گفت لباس سکس بود. همونا رو پوشیدم. مهیار گوشت ها رو برده بود و کباب میکرد. اومدم توی آشپزخونه دیدم یه قابلمه روی گاز داره میجوشه. درشو باز کردم. گوش واسه چی انداخته توی قابلمه؟ مگه چی میخواد درست کنه؟ دیوونه همینطور درسته انداخته اون تو. زیرشو خاموش کردم. فایده ای نداره. این که اینطوری نمیپزه. یکی نیست بگه مجبوری چیزی رو که بلد نیستی انجام بدی؟ یه چیزی شنیده. میز رو چیدم. هر چی خریده بودیم. بیشتر مزه جات بود. بلاخره مهیار اومد. با دیدن من گفت جوووون چه چیزی شدی کتایون. –دیگه امشب برات همه چیزو مهیا کردم خودتو خفه کن. کباب ها رو گذاشت روی میز. میخواست بیاد سمتم بقلم کنه گفتم اوف مهیار چقدر بوی دود میدی. اول برو دوش بگیر. –ای بابا کتایون شام سرد میشه. گیر نده. –همینکه گفتم. وگرنه امشب میری تا صبح اتاق بالا با خیال من تا صبح میگذرونی. دیگه هیچی نمیتونست بگه. خوبه بعضی وقتا اینجوری میتونم جلوش در بیام. –چشم کتی جونم. –باز گفتی کتی؟ -مامان کتایون جونم. از کنارم که رد میشد به یه طرف کونم سیلی زد. جوری که صداش قشنگ پیچید و پشت سرش هم صدای جوووون کشدار خود مهیار. پنج دقیقه بعد از حموم اومد بیرون. همونطوری خیس و لخت. از توی کولش که هنوز وسط حال بود حولشو برداشت. خودشو خشک کرد و حولشو پیچید دور کمرش. –دیگه عادت کردی لخت بگردی. –بده مگه؟ رفت سر گاز و قابلمه. –اینو چرا خاموش کردی؟ -فکر کردی اون اینجوری میپزه؟ -پس چجوری میپزه؟ -حالا بعدا بهت میگم. بشین شام رو شروع کنیم. ناهار زیاد نخورده بودیم واسه همین واقعا گشنمون بود. ولی انقدر کباب زیاد گرفته بودیم که تازه تونسته بودیم نصفش رو بخوریم. کباب هم که چی بگم. روش سوخته داخلش خام. خودمو با مزه ها سیر کردم. طفلی خود مهیار هم هی میگفت ببخشید دفعه اولم بود کباب درست میکردم. خوب نشده. منم واسه اینکه دلش نشنه هی تایید میکردم و میگفتم فدای سرت. دفعه اول خیلی هم عالی شده. –خب کتایون دیگه وقتشه. از توی یخچال شیشه مشروب رو آورد. Chivas بود. یه دفعه من توی مستی وسط سکس گفتم این مشروب بیشتر از بقیه بهم حال میده. دیگه شد برناممون که همیشه از این بخوریم. در حالی که شراب واقعا بیشتر می طلبید. –کاش شراب هم میاوردی. –حالا خوبه همینم میخواستی بندازی دور. واسم ریخت. پیک زدیم بهم. –سلامتی عشقمون. –سلامتی. یکی دیگه ریخت. –سلامتی امشب رویایی. پیک سوم دیگه آماده شده بودم واسه شروع. تا اومده بگه گفتم سلامتی سکس مادر پسری که باهم داریم. یه لحظه مکث کرد و بعد لبخند شیطانیش به پهنای صورتش نمایان شد. لیوان رو سرکشید و اومد سمتم. انقدر سریع بلند شد و چسبید بهم که انگار قراره دفعه اولش باشه. لبامون به هم گره خورده بود و انقدر شهوت مهیار زیاد شده بود که حتی نزاشت سوتینم رو در بیارم و کندش. افتاد به جون سینه هام و محکم مک میزد. گاز میگرفت. میچلوندشون. ناله هام به حد زیادی بلند شده بود. دستمو گذاشتم روی سرش و فشار دادم که بره پایین سمت بین پاهام. یا همون شدت کناره های شورتم رو گرفت و اگر سریع خودمو بلند نمیکردم شک ندارم که به بلای سوتینم دچار میشد. خودمو ولو کردم روی صندلی و کمرمو دادم جلو. پاهامو کامل باز کردم و کس بی مو و سفید و پف کرده داغ و خیسم رو جلوی صورتش گرفتم. با ولع وحشنتاکی لیس میزد و میخورد. خیلی شدید. وقتی دید دارم به اوج لذت میرسم دوتا انگشتشو کرد توش و تند تند تکون میداد. بلند جیغ میزد. –آی مهیار کسم. آی دارم میسوزم. وایییی. آآآهههههه. کسسسسسممممممم مهیار. پاهامو داده بودم بالا و به پشتم صندلیم فشار میدادم. خیلی خیلی نزدیک به ارضا شدن بودم که از شدت فشار خودم به صندلی از پشت افتادم. آخ کمرم. با کمک مهیار بلند شدم. –خوبی کتایون. –کمرم درد گرفت مهیار. چکار میکنی؟ -خودت افتادی. الان درد داری؟ -یکمی. –بیا بریم تو اتاق. زیر بقلمو گرفت و با خودش بردم روی تخت. خندم گرفت. –به چی میخندی؟ -ماه پیش اومدیم یادته باهم روی تراس مشروب خوردیم. –آره معلوم هم نبود چی بود مشروبش. –در هر حال انقدر خورده بودم که نمیتونستم سرپا وایسم. –خب چیش خنده داره؟ -اینکه وقتی داشتی کمکم میکردی برم روی تخت. حسابی سینه هامو مالوندی و دست مالیم کردی. بعدشم که روی تخت خوابیدم تیشرتمو دادی بالا و سینه هامو دیدی. –عه فهمیدی؟ -اونقدر مست نبودم که متوجه کارهات نشم. –آره اونشب خیلی حشری شده بودم. –مگه قبلش مهدیس رو نکرده بودی؟ -چرا اما تو یه چیز دیگه ای؟ -خب چرا پس همون شب منو نکردی؟ -اگر میکردم که منو میکشتی. –شاید باورت نشه اما دلم میخواست که بکنی. –واقعا؟ -آره. –ولی یبار دیگه طلافیشو در آوردم. –کی؟ -اونشب که رفتی خونه کامران و دیر برگشتی. –مهیار!؟ واقعا اونشب باهام کاری کردی؟ -آخه خیلی موقعیت خوبی بود. نمیتونستم ازش بگذرم. باعصبانیت داد زدم مهیار واقعا فکر نمیکردم همچین جونور کثیفی باشی. خاک توسرت کنم. چطور تونستی تو اون وضعیت منو بکنی. –نکردم که. –پس چیکار کردی؟ -لختت کردم و مالوندم. –بگو به جون من. –به جون تو کتایون. فقط لباساتو در آوردم. –خب اگر تو اون وضعیت بودی چرا نکردی پس؟ -من نفهیدم آخر یه بار میگی کاش میکردی منو بعد میگی خیلی حیوونی. باز دوباره میگی چرا نکردی. –خب آخه میگی حیف بود اون وضعیت رو از دست بدم. یعنی فقط لختم کردی؟ -راستش رو بخوای یکار دیگه هم کردم. جق زدم و آبمو روی سینه هات ریختم. البته بعدش تمیزت کردم. –کثافتی دیگه. –بدنت وحشتناک بوی آب کیر میداد. بقیه روی بدنت بریزند اشکال نداره؟ -حالا هرچی. –کمرت بهتر شد؟ -آره خوبم اما سرد شدم. –عشقم دوباره داغت میکنم. اومد سمتم و خوابونم روی تخت. دوباره شروع کرد به خوردن و لیسیدن بدنم. بعدش به حالت برعکس روم خوابید و منم کیرشو کردم توی دهنم و میخوردم. توی اون حالت پشت تخماش میتونستم سوراخ کونشو ببینم. یکم که توی دهنم عقبو جلو کرد کیرش کامل راست شده بود.دیگه راحت نمیتونست توی دهنم بذاره. تخماش رو میبوسیدم و میخوردم. توی همون حالت لیسیدن تخماش بودم که خودشو به سمت پایین کشید و زبون تا روی سوراخ کونش رفت. نمیدونم فکر کنم شوکه شد چون خودشو سریع جمع کرد. اما من با اینکار زیاد مشکلی نداشتم. نشست بین پاهام و خواست که کیرشو بکنه توی کسم –مهیار اول کاندوم. –کتایون جان من بیخیال شو. –همین که گفتم. دوست نداری میتونی بری جق بزنی. پاشد رفت از توی آشپزخونه بسته کاندوم رو آورد و باز کرد و کشید روی کیرش. –بفرما اینم کاندوم. حالا میشه شروع کنم؟ از عصبانیتش خندم گرفت. –بفرما عزیزم مال خودته. کرد توش. اوووف چقدر امشب پر حرارتم. اما حس میکردم مهیار اون حس هر شب رو نداره. کیرش هی میخوابید و درمیومد. –مهیار چته عزیزم؟ چرا راست نمیشه؟ -بخاطر این کاندومه تخمیه. –باشه عزیزم درش بیار بدون کاندوم بکن. ولی تورو خدا نریز توش. –باشه عشق من. کاندوم رو در آورد و یکم کیرشو مالید تا سفت بشه. کرد توش. میتونستم داغی کیرشو کامل حس کنم. –آآههههه عزیزم. عشقم. بکن. کسمو جر بده. محکمتر. مامانتو بکن. کسشو بگا. کیرش کامل سفت شده بود اما ارضا نمیشد. بعضی وقتا جوری تلمبه میزد که کل انرژیشو میگرفت. تو چند پوزیشن منو گایید اما واسم عجیب بود چرا ارضا نمیشه. دیگه حال نداشتم. دمر خوابیدم و مهیار پشتم نشسته بود و کرده بود تو کسم. خیلی عجیبه چرا آبش نمیاد؟ توی همون حالت هی چاک کونمو بار میکرد و کیرشو در میاورد دوباره میکرد تو. دفعه آخر سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم. انقدر بدنم سست شده بود که هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم. فقط یه قلقلک خفیفی از تماس کیرش با سوراخ کونم حس میکردم. یک آن اون قلقلک خفیف تبدیل به درد وحشتناکی شد. میخواست کیرشو بکنه توی کونم. جیغ بلندی زدم و چرخیدم جوری که مهیار افتاد اونور تخت. دستم رو گذاشتم لای کونم و میمالیدم . داد زدم چه گهی داری میخوری تو؟ نمیفهمی اونجا نباید بکنی؟ نزدیک بود صدمه ببینم. -ببخشید کتایون دردت گرفت؟ -آره خیلی. مهیار حق نداری سمت کونم بری. کاری نکن که دیگه نذارم بهم حتی دست بزنیا. -متاسفم نمیخواستم دردت بگیره. بذار از کس بکنم. -بسه دیگه مهیار چرا آبت نمیاد؟ –میخوای بیاد؟ نمیخوای بازم بکنم؟ -چرا اما تو نمیخوای ارضا بشی؟ -نمیدونم چرا نمیشم. با تعجب پرسیدم مهیار باز مواد کشیدی؟ -مواد؟ نه چه ربطی داره؟ -میگن اینایی که مواد میزنند کمرشون سفت میشه. –راستشو بگم؟ -باز چه غلطی کردی؟ نکنه از تهران آوردی؟ -نه همون طبقه بالا اندازه یه لپه تریاک پیدا کردم. کنار همون قلقلیه. قبل شام خوردمش. جیغ زدم مهیار. وای از دست تو. –نگران نباش عزیزم. عوض ببین چه قدر کمرم سفت شده. –زهر مار. یه دقیقه نمیشه ولت کرد. بقلم کرد. کتایون جون عزیزم. فقط میخواستم امتحان کنم دیگه هیچوقت طرفش نمیرم. قول میدم. –همیشه قول میدی. همیشه هم میزنی زیرش. –هر وقت قول دادم دیگه نزدم زیرش. عزیزم میشه ادامه بدیم؟ -معلوم نیست کی آبت بیاد. منم دیگه جون ندارم. الان یه ساعته داری میکنی. خودت یکارش کن. بلند شدم برم دستشویی. مهیار هم دنبالم بلند شد. –کجا میای؟ میخوام برم دستشویی. –میخوام ببینم. –دیوونه ای بخدا. کتایون میشه به جای دستشویی بریم حموم؟ -حموم واسه چی؟ -اونجا دستشویی کن. –چه فرقی داره. توی دستشویی فرنگی که نمیتونی ببینی. –تو دستشویی فرنگی نه. –پس چی؟ -سرپایی. روی کیرم جیش کنی. بعدشم کیرمو بکنم توی کست. –بخدا عمراٌ اگر همچین کاری رو بکنم. –کتایون. –کوفت. همین که گفتم. –کتایون همین یه بار. –همین یه بار همین یه بار همه چیزو جا میندازی. لابد میخوای فردا هم روی تخت برات دستشویی کنم؟ واقعا که. -حالا کتایون همین یه بار. انقدر خواهش و اصرار کرد که گفتم باشه ولی نه روی بدنت. فقط میتونی از عقب نگاه کنی. -باشه. باهم رفتیم داخل حموم. نشستم لب وان و پاهامو کامل باز کردم. با دوتا انگشتم لای کسم رو باز کرد و با جیش کردنم آقا رو از دیدن فوران آبشار طلایی شاشم از کسم به حض اعلا رسوندم. کیرش دوباره سفت سفت شده بود. جوری که حتی دیدنش هم حشریم میکرد. گفتم مهیار اگر میخوای ادامه بدیم بیا توی وان. خیلی حال میده. دوش آب رو باز کردم و وان رو تا نصفه پر کردیم و مهیار توی همون حالت یبار دیگه منو کرد. به همون پر حرارتی و داغی. بازم ارضاء شدم. این دفعه تونستم مهیار رو هم ارضاء کنم. موقع اومدن آبش کشید بیرون و شدت پرش آب کیرش به حدی بود که تو روی صورتم هم پاشید. -اوووف چقدر آبت زیاد بود. -فکر کنم بخاطر همون تریاک باشه. -شاید ولی دیگه حق نداری سمت این چیزا بری. قول دادیا. -قول.
     
  

 
قسمت شستم: حادثه نیمه شب
خوابم نمیبره. با اینکه خیلی خستم. انگار از خستگی بیش از حده. بدنم داغونه. حسابی کوفته شده. حتی نمیتونم یک سانتیمتر تکون بخورم. اما ذهنم فعاله و بیدار. مهیار که دیگه مثل جسد افتاده و به خواب عمیقی رفته. امشب چه غوغایی کرد. فقط کاش واقعا توان بدنیش انقدر بود. خدا کنه اون زهرماری بهش مزه نکرده باشه و گرنه حالا بیا جمش کن. اما نمیتونم تاثیر اون کوفتی رو توی کیفیت فوق العاده سکسمون کتمان کنم. یسره تلمبه میزد. کیرش مثل سوزن چرخ خیاطی بود و کس من پارچه زیرش. این پسر چرا اینجوریه ؟ چرا باید دیدن دستشویی کردن من اینجوری تحریک بشه؟ آخه این کار چندش آور چیش انقدر هیجان آوره؟ وقتی یاد درخواستش میوفتم که میخواست روی کیرش بشاشم و بعدش همون کیر رو بکنه توی کسم واقعا حالت تهوع میگیرم. واقعا نمیتونم درک کنم که این کثافک کاری چه لذتی میتونه داشته باشه. یا اینکه بخواد کیرشو توی کونم فرو کنه. توی سکس هردو نفر باید لذت ببرند. نمیشه که من درد بکشم و مهیار حال کنه. فکر میکنم مهیار از نظر فکری توی سکس مشکل داره. باید با شراره راجبش صحبت کنم. اما نباید بگم. قرار نیست که همه جا جار بزنم که با پسرم سکس میکنم. همین مونده شراره بفهمه. هنوز بابت اتفاقی که توی ویلای فشم افتاد حس بدی دارم. دوست نداشتم حرمت های بینمون از بین بره و انقدر بهم نزدیک بشه. ولی اگر میتونستم که باهاش این موضوع رو مطرح کنم خیلی خوب بود. اه چرا خوابم نمیبره. بزور بلند شدم که برم یکی دو پیک مشروب بخورم تا حداقل اینجوری بتونم بخوابم. از اینکه لخت بخوام بگردم معذب بودم. واسه همین مانتوم رو از روی مبل برداشتم. پوشیدم. پشت آشپزخونه در پشتی خونه بود که معمولا هیچوقت بازش نمیکردیم. با این حال کلید قفلش روی همون دسته کلید بود. احساس کردم داره از اونجا صدا میاد. انگار یکی در رو باز کرده بود. ترس برم داشت. یعنی کی میتونه باشه. پشت کابینت قایم شدم. از پشت دیوار سایه یه نفر رو میدیدم که وارد خونه شد. با صدای آروم و لحجه غلیظ شمالی گفت اینا کین اینجا؟ پرو پرو رفت سر وقت کیفم که روی مبل بود. و توش رو میگشت. نفسم داشت بند میومد. باید جیغ بزنم و مهیار رو بیدار کنم. تمام شجاعتم رو جمع کردم و با تمام توانی که داشتم جیغ کشیدم. مهیار بیدار شو دزد. آی دزد. اون شخص با ترس و استرس برگشت سمتم و یه لحظه چشم تو چشم شد باهام. چهره لاغر و استخونی و ریش بلندی داشت. مثل کارتون خواب ها میموند. از چشماش مشخص بود که حسابی ترسیده. وقتی بهم نگاه میکرد قلبم داشت وایمسیاد. خیلی ترسیده بودم. چراغهای پذیرایی روشن شد و مهیار همینطور لخت اومد بیرون از اتاق. با اضطراب گفت چی شده؟ هوی مرتیکه اینجا چکار میکنی؟ الان زنگ میزنم پلیس بیاد باباتو در بیار. اون یارو به سرعت اومد فرار کنه که پاش گیر کرد لب مبل و سرش محکم خورد به لبه میز. مهیار دوید سمت من. –کتایون خوبی؟ طوریت نشده؟ از شدت گریه و استرس نمیتونستم حرف بزنم. مهیار رفت سمت اون یارو. فقط میشندیم که داره فحش میده. ترسیدم که یه موقع درگیر شده باهاش. بلند شدم. دیدم یارو هنوز روی زمینه. مهیار چرخوندش و یهو خودشو پرت کرد عقب. –یا خود خدا. –چی شده مهیار؟ نگاه کردم از سر یارو خون میومد. خیلی ترسیده بودیم. نمیدونستم باید چکار کنیم. –مهیار این چش شده؟ -نمیدونم فکر کنم مرده -وای خدا مرده؟ حالا چکار کنیم؟ خود مهیار داشت میلرزید. اومدم سمتش محکم بقلش کردم. خودم از اون بدتر بودم اما تو این شرایط نباید خودمو میباختم. بهش گفتم چیزی نیست مامان جون نترس. من پیشتم هیچ اتفاقی نمیوفته. باید زنگ بزنیم پلیس. سریع گوشی رو برداشتم و 110 رو گرفتم. –بفرمایید. با استرس و گریه گفتم آقا تورو خدا به دادمون برسید. یکی توی خونمون مرده. –خانم به خودتون مسلط باشد. آدرستون کجاست؟ به سختی تونستم آدرس بدم. اصلا نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم. به هر سختی بود آدرس رو بهش دادم. –به سرعت مامورینمون میان اونجا. رو به مهیار کردم و گفتم مهیار الان پلیس ها میان. زود برو لباساتو بپوش. خودم هم خیلی سریع لباسام رو پوشیدم. یه لحظه چشمم به شیشه مشروب افتاد. سریع برش داشتم و پرتش کردم توی باغ. بلاخره بعد از حدود یک ربع یه ماشین پلیس اومد. مهیار به سرعت رفت و در رو باز کرد. دوتا مامور پلیس اومدند. –چی شده؟ مهیار توضیح داد. من خواب بودم یهو با صدای جیغ مامانم از خواب پریدم. اومدم توی حال دیدم این یارو اینجاست. تا منو دید خواست در بره که افتاد و سرش خورد به میز. با بسیم یه چیزهایی اعلام کرد که نفهمیدم. من هنوزم گریه میکردم و حالم سرجاش نبود. یکیشون ازم سوال میپرسید و هرچی میدونستم گفتم توی اون حال شکسته بسته تحولیش میدادم. نیم ساعت بعد چندتا ماشین دیگه هم اژیر کشون اومدند. خونمون پر مامور شده بود. محبی از خونه با مهیار اومدم بیرون. همسایه ها جمع شده بودند که چی شده. دم در مامورین نمیذاشتن کسی بیاد تو. تو اون جمعیت صدای محبی رو شنیدم. رفتم دم در و گفتم بذارید بیاد تو. –سلام کتایون چی شده؟ -یکی اومده بود توی خونمون دزدکی. میخواست در بره سرش خورد به میز. فکر کنم مرده باشه. یهو گفت یا ابلفض. کریم. همون موقع اون یارو روی تخت برانکارد آوردند بیرون و سوار آمبولانس کردند. محبی داد میزد کریم کریم. نذاشتند بهش نزدیک بشه. یکی از اون نفرات گفت نمرده فقط ضربه خورده سرش رفته توی کما. محبی توی سر و کله خودش میزد و هی میگفت کریم. همراه آمبولانس رفت بیمارستان. یک از اون نفرات آگاهی بهم گفت خانم شریف همسرتون کجاست؟ -همسرم چند سال پیش فوت شده. من با پسرم اومده بودم. اگر ممکنه تشریف بیارید آگاهی برای تکمیل پرونده. –من !؟ چرا باید بیام اونجا؟ ما کاری نکردیم. –نگران نباشید فقط چندتا سوال برای تکمیل پرونده ازتون داریم که بازپرس باید بپرسه. –این وقت شب آخه؟ باور کنید الان اصلا حالم خوب نیست. مهیار اومد جلو گفت جناب سروان مادر من الان اصلا حالش خوب نیست. –با توجه به جراحت اتفاق افتاده لازمه همراهمون بیاید. هردونفرتون. نمیشد کاری کرد. با ماشین پلیس ها رفتیم آگاهی شهر. اول یه سرباز اومد و مشخصات منو مهیار رو گرفت و تو دوتا فرم مجزا پر کرد. بعد حدود نیم ساعت نشستن در اتاق افسر کشیک منو صدا کردند. شخصی که بهش میگفتند افسر کشیک ازم خواست تا تعریف کن ماجرا از چه قرار بوده. منم هرچی که اتفاق افتاده بود و دیده بودم رو گفتم. هی وسط حرف هام سوال میکرد پسرتون بهش حمله کرد؟ اونو زد؟ و از اینجور سوالا و هی تاکید میکرد که ما تحقیق میکنیم و همه چیز رو میفهمیم. واقعا حالم بد بود. استرس و فشار عصبی شدیدی روم بود. فقط میخواستم زودتر تموم بشه برگردم خونم. آخرش پرسید کسه دیگه ای بغیر از شما دوتا توی ویلا بوده؟ -نه فقط ما دو نفر اومده بودیم. –پسرتون متاهله؟ -نه. همش 21 سالشه. حتی دوست دختر هم نداره. چطور مگه؟ -شستم خبر دار شده بود که یه چیزی فهمیدند. نباید خودمو ببازم. –خودتون هم که گفتید همسرتون مدت زیادی فوت شدند. –بله. –میشه بگید آخرین نفری که از حموم استفاده کرد کی بود؟ -خودم بودم. یعنی مطمعن نیستم. من خیلی خسته بودم و زود خوابیدم. این سوالا برای چیه؟ حموم رفتن چه ربطی به این موضوع داره؟ -شب کجا خوابیده بودید؟ -اتاق پایین. –وقتی وارد خونه شدید توی اتاق چیزی به نظرتون نیومد. مثل اینکه قبل از شما یکی اونجا بوده باشه. –گفتم که توی خونه .. –نه گفتم فقط توی اتاق. –نه چطور؟ -همکاران من گزارش کردند توی اتاق یه بسته کاندوم استفاده شده بود که یکیش استفاده شده. به نظر میرسید واسه همین دیشب استفاده شده باشه. البته زمان دقیقش رو باید آزمایشگاه بگه ولی با توجه به اینکه از عصر فقط شما و پسرتون اونجا بوده خیلی عجیب به نظر میرسه. خانم شریف راستشو بگید چه کس دیگه ای اونجا بوده؟ -بخدا هیچ کس جناب سروان فقط ما دوتا. من نمیدونم اون کاندوم از کجا اومده؟ ابروهاش بیشتر توی هم گره خورد. –یعنی نمیدونید؟ -نه. –ساعت پنج و ده دقیقه توی رسید فروشگاه توی خریدهاتون ثبت شده. رسید رو توی آشپزخونه پیدا کردند. –من نمیدونم راجبه چی حرف میزنید. –داری کار رو سخت میکنی. باشه نمیخوای حرف بزنی مشکلی نیست. مجبورم بازداشتتون کنم تا تحقیقات ما تکمیل شه. سرکار اصغری. تو بد گرفتاری افتادیم. حالا حتی اگر بگم که با پسرم سکس کردم هم باور نمیکنه. چه خاکی توی سرم کنم. سرباز اومد تو و محکم پاهاشو چسبوند به هم. –این خانم رو ببرید بیرون و آقای مهیار فربد رو بیارید داخل. زمانی که میومدم بیرون یه لحظه چشمم به مهیار افتاد. با اینکه میخواست خودشو بیخیال نشون بده اما مشخص بود که استرس زیادی داره. دیگه چشمام سیاهی میرفت. نمیتونستم سرم رو نگه دارم. آخ مهیار آخه شمال اومدنمون چی بود؟ کاش میموندم تهران. تهش میخواست یه سره تا شنبه صبح بکنه که اونم نمیکرد. اگر میکرد هم باز بهتر از این وضعی بود که توش گرفتار شدیم. همش خدا خدا میکردم مشکلی پیش نیاد. چشمام رو بسته بودم. نفهمیدم چقدر طول کشید. شاید خوابم برده بود. فقط میدونم متوجه هیچ چیزی اطرافم نمیشدم. صدای باز شدن در اتاق بازپرس اومد. مهیار اومد بیرون. سریع رفتم طرفش. –چی شد مهیار؟ -هیچی میتونیم بریم. –واقعا؟ تورو خدا راست میگی؟ -آره. فقط باید تعهد بدیم که در صورتی که کارمون داشتند سریعاً خودمونو معرفی کنیم. دیگه کاری نداریم اینجا. یه چندتا کاغذ رو امضاء کردیم و انگشت زدیم و اومدیم بیرون. دیگه حتی راه هم نمیتونستم برم. ساعت دور و بر هشت و نه صبح شده بود. بسختی میتونستم چشمام رو باز نگه دارم. دم ویلا که رسیدیم علی پسر محبی مارو دید و اومد سمتمون. –سلام کتایون خانم چی شد؟ -هیچی فقط یکم سوال کردند. –اون بنده خدا چی شد؟ -هیچی هنوز همونطوری. زیاد نمیشه امیدوار بود زنده بمونه. –آقای محبی کجاس؟ -از دیشب بیمارستانه. –بنده خدا. باور کن علی آقا ما هیچ کاری نکردیم. یه حادثه بود. خودش پاش گیر کرد و افتاد. –واسه من اهمیتی نداره. آدم خوبی نبود. بنظر من اگر شما هم میزدیدش باز مقصر نبودید. دیگه دزدی اومده بود. باز خدا رحم کرده بهتون حمله نکرد. توی جیب لباسش پایپ و شیشه پیدا کردند. –در هر صورت بازم ببخشید. –نه ما باید معذرت بخوایم. پلیسا یه ساعت پیش رفتند. چیزی خواستی بهم بگو. –مرسی علی جان. اومدیم توی ویلا. شده مثل بازارچه. همه چیز رو بهم ریختند. چشمم افتاد به اونجا که کریم سرش ضربه خورده بود. کلی خون ریخته بود اونجا. با اینکه از خستگی داشتم میمیردم اما واقعا دلم نبود توی اینجا بمونم. مهیار میخواست لباساشو در بیاره. –مهیار لباساتو در نیار. –واسه چی کتایون؟ -میریم. –کتایون کجا بریم. ول کن جان من. دارم میمیرم از خستگی. –مهیار فقط بریم. حتی یه ثانیه هم نمیخوام اینجا بمونم. –خب کجا بریم. –برمیگردیم تهران. –میتونی رانندگی کنی؟ -آره بریم فقط. هر جوری بود راضیش کردم. وسائلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون. موقع رفتن یه سر دم خونه محبی رفتم. علی اومد دم در. –علی آقا ببخشید ما داریم برمیگردیم. به آقای محبی سلام برسونید. از طرف من عذر خواهی کنید. واقعا متاسفم. یه چیز دیگه. اگر ممکنه کل قفل های خونه رو عوض کنید. من هزینشو برات میفرستم. –به روی چشمم. چشم حتما. دارید میرید؟ -آره دیگه. بهتره برگردیم. –مواظب باشید. بسلامت. حرکت کردیم. مهیار که از همون اولش خوابید. مثلا میخواست بیدار بمونه که من خوابم نبره. هنوز زیاد نرفته بودیم که حس کردم واقعا نمیتونم بیدار بمونم. نمیشه هم اینجا ها نگهداشت و خوابید. چاره ای نیست. یه جای فرعی زدم بقل. در ماشین قفل کردم و صندلی رو خوابوندم. میخواستم فقط یکمی بخوابم. همین که سرم رو گذاشتم خوابم برد.
موبایل زنگ میخورد. اه این کیه دیگه. چه خوابی بودم. نگاه کردم. شماره محبی بود. اگر کس دیگه بود جواب نمیدادم اما درست نبود جواب اونو ندم. –سلام آقای محبی. –سلام کتایون جان خوبی؟ علی گفت برگشتید تهران. –آره دیگه آقای محبی. موندنمون بیشتر از این صلاح نبود. آقای محبی بابت اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم. باور کنید ما هیچ کاری نکردیم. –میدونم بابا جان. تقصیر شما نبوده. –الان حالش چطوره؟ -خون ریزی مغزی کرده و توی کماست. خانمم خیلی ناراحتشه. دعا کن ایشالا خوب بشه. یه مادر پیر داره که چشمش به همین یه پسره. اونم که اینطوری شد. با اینکه بیشتر دوست داشتم اون مرتیکه بمیره اما دلم واسه محبی میسوخت. خیلی آدم مهربونیه. واسه همین گفتم آقای محبی اگر کمکی خواستید شمارو به روح منصور بگید حتما. اگر پولی چیزی. حرفمو قطع کرد نه بابا جان. اصلا حرفشم نزن. شما فقط دعا کن خوب بشه. –چشم. صحبتمون رو تموم کردیم. به ساعت نگاه کردم. از دوازده گذشته بود. وای چقدر دیر شد. زودتر برگردیم که به ترافیک میخوریم. مهیار همون موقع از خواب بیدار شد. با حالت خماری پرسید رسیدیم. –ساعت خواب. نه هنوز شمالیم. –مگه حرکت نکردی؟ -خسته بودم یه چرت خوابیدم. الان راه میوفتیم. چقدر خوب همسفری هستی. مثلا نباید بخوابی تا منم بیدار بمونما. –من که گفتم خونه بمونیم. –مهیار واقعا میتونستی اونجا بمونی؟ همین دیشب یکی جلو روت افتاد و مرد. –نمرده که. بعدشم من که نکشتمش. –حالا هرچی. بلاخره خونش توی خونمون ریخته. حرکت کردم. –مهیار یه سوالی. چی شده که مامور آگاهی گذاشت بریم؟ -چرا نذاره؟ مگه ما کشتیمش؟ -آخه خیلی به من فشار آورد. همش میگفت کس دیگه اونجا بوده داری مخفی میکنیش. بخاطر اون کاندوم لعنتی. کم مونده بود بگم که اون کاندوم رو آقا مهیار واسه کردن مادرش استفاده کرده. –خب میگفتی. –یعنی چی مهیار؟ نکنه تو گفتی؟ -آره. یهو زدم رو ترمز. –مهیار؟ تو گفتی دیشب ما چکار کردیم؟ بلند زد زیر خنده. –دسته خر. به چی میخندی؟ آبرو نذاشتی برامون. –دیوونه تو فکر کردی من میگم؟ -پس چجوری ولمون کردند؟ -تا قضیه کاندوم رو گفت گفتم دور از چشم مادرم خریدمش. من دوست دارم با کاندوم خود ارضایی کنم. یارو وقتی فهمید چقدر کسخلم ولمون کرد. حتما گفته این پسره کسخل جقی عمرا بتونه یکی رو بکشه. –درست فکر کرده. واقعا کسخلی. هم تو من که پاشدم باهات اومدم شمال. شدیم یه مادر و پسر کسخل. –کتایون وقتی فحش میدی حشری میشم. جووون بازم فحش بده. –کوفت. دیگه عمراً اگر جلوت فحش بدم. به اندازه کافی بگامون دادی. –جووونم بازم بگو. –بسته دیگه پرو نشو. بریم زودتر برسیم تهران.
یسره رانندگی کردم. اصلا واسه ناهار اشتها نداشتم. فقط با یکم بیسکویت و کلوچه که مهیار بین راه خرید شکممون رو پر کردیم. هوا هنوز روشن بود که رسیدیم خونه. در حد مرگ خسته بودم. رسیدم خونه مستقیم افتادم توی تخت و دیگه هیچی برام مهم نبود. تنها چیزی که توی فکرم توی کل مسیر تاحالا بود اینه که ما هم یجورایی تو اتفاقی که افتاده مقصریم. شاید این تاوان کارهای اشتباه منه. شاید خدا داره بهم میفهمونه که به خودت بیا. داری چه غلطی با زندگیت میکنی. هنوزم ترسیدم. خیلی.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت شست و یکم : ترفیع
تا حالا توجه کردید بدترین موقعی که آدم میتونه به چیزی فکر کنه صبح زود وقتیه که تازه از خواب بیدار شدی؟ نمیدونم چرا اونموقع صبح بدترین افکار منفی توی ذهنم آدم میاد. شما بشین راجبه یه موضوع عادی فکر کن اگر به اینجا نرسید که تقصیر خودتونه و آخرش به این نتیجه نرسیدی کلا مقصری؟ حالا فکر کن با توجه به اتفاقی که برای من افتاده چه احساسی توی شیش صبح شنبه دارم. همش حس میکنم تقصیر من بوده که کریم این اتفاق براش افتاده. احساس گناه میکنم. با خودمون چکار کردیم؟ سوالی که چند ماهه همش از خودم میپرسم اینه که چرا به اینجا رسیدیم. توی هر ده هزارتا خانواده توی ایران شاید و فقط شاید یه خانواده مثل ما تابوها رو بشکنه و رابطه جنسی بین محارم ایجاد بشه. تازه اونم نه اینطوری. کاری که ما با خودمون کردیم تو نوع خودش میشه گفت نهایتشه. بدیش اینه واقعا نمیتونم جلوشو بگیرم.
با خستگی و بیحالی خیلی بیشتر از صبح شنبه های دیگه اومدم شرکت. انقدر خسته و بیحالم که فقط دعا میکنم کسی تا ظهر کارم نداشته باشه. حوصله هیچ کاری رو ندارم. تا ساعت ده خودمو با کارهای روزانه معمولی سرگرم کردم. از رشیدی خواستم تماسهای خارج شرکت رو وصل نکنه. یه پروژه جدید گرفته شرکت که دهنمون رو رسماً سرویس کرده. من نمیدونم هنوز اداره بازاریابی مدیر نداره همینطور کار دارن میرزند سرمون. نمیدونم چرا س هرچی ایمیل و نامه دستورکاریه به من میسپره. من که سرپرست بازاریابی نیستم. فقط توی بخش خودم مسئولم. اونم مدیر جدید بیاد معلوم نیست که باشم یا نباشم. راستش این چندوقته انقدر بلا سرم اومده که اومدن بیرون از شرکت بیشتر برام موهبته تا مشکل. رشیدی زنگ زد. –جانم خانم رشیدی. –از دفتر س تماس گرفتند. تشریف ببرید بالا. نشد یه بار مثل آدم زنگ بزنه کارشو بگه. حتما باید منو هر دفعه بکشه تو اتاقش. انگار خوشش میاد آدم های زیر دستشو تحقیر کنه. همونطور بی حوصله و بی روحیه رفتم اتاقش. وارد اتاق شدم با تلفن صحبت میکرد. خیلی هم طول کشید. نزدیک ده دقیقه. یجور بهش رسوندم اگر زیاد طول میکشه برم بعداً بیام گفت صبر کن. تلفنش تموم شد. –سلام خانم چطوری؟ -سلام مرسی آقای س شما خوبی؟ -چته امروز چرا انقدر بی حالی؟ -نه خوبم. –مطمعنی؟ -آره چرا باید بی حال باشم. –انگار خوابت میاد. میخوای اگر خسته ای برو خونه استراحت کن. مرتیکه مزخرف منو کشیده اتاقش این اراجیف رو بگه. زود بگو کارت چیه دیگه. –خب چه خبرا خانم شریف؟ -سلامتی. امری داشتید به من گفتید بیام؟ -آره. موبایلش زنگ خورد و جواب داد. دیگه بیشعوری هم حدی داره آخه آدم نفهم. همینطوری منو از کار انداختی معطل خودت کردی که چی بشه. میدونم دیگه تهش میخواد بگه فلان قرارداد به کجا رسید. یا بهمان جلسه چی شد؟ کارهایی که با یه تلفن میشه پرسید. حالا خوبه صورت جلسه هر جلسه ای که میریم یا گزارش عملکرد رو مرتب بهش میدم. بعید میدونم حتی ایمیل هاشو بخونه. پشت تلفن با هرکی صحبت میکرد مشخص بود خیلی راحته. همینطور شوخی میکرد و میخندید و فحش هایی مثل الاغ، گوساله، قزمیت و همچین چیزایی میداد بهش. شعورش نمیرسه که یه خانم پیششه. والا اگر روش بیشتر باز بشه راحت کمر به پایین جلوم حرف میزنه. الان نیم ساعته توی اتاقشم و دریغ از یه کار موثر یا نکته مفید. تماسش تموم شد. –خب آقای س اگر ممکنه بفرماید چکار داشتید. –حالا همیشه که نباید صحبت ها موضوع کاری باشه. اومدیم یه گپی بزنیم. دیگه چه خبرا؟ -متوجه منظورتون نمیشم آقای س. یعنی موضوع کاری نیست؟ چرا اما خب میگم همیشه کار مهم نیست. یوقت هایی آدم ها باید به خودشون برسند. مگه نه؟ -آقای س من هنوزم متوجه منظورتون نشدم. –بابا هیچی میگم چه خبرا فقط. –عرض کردم خبر خاصی نیست. –از خودت چه خبر؟ بچه ها خوبند؟ -خوبند. منم هیچی سلامتی. نمیدونم چه مرگشه که افتاده روی فاز صمیمیت اما هرچی که هست نه حس خوبی دارم به این شرایط نه اینکه حوصله جواب دادن به سوالای شر ور این مرتیکه رو. باید یجوری بپیچم. –ببخشید آقای س من یه تماس فوری باید با شرکت ... بگیرم. گفتند قبل ظهر تماس بگیرید. اگر اجازه میدید برم. –ولش کن بعدا زنگ میزنی. –آخه آقای س واقعا مهمه. –باشه بعد. موبایلش دوباره زنگ خورد. الان بهترین فرصته که بیام بیرون. وسط صحبش گفتم با اجازه آقای س. با صدای بلند گفت وایسا. ای خدا چکار داره؟ تلفنش رو قطع کرد و گفت مثل اینکه عجله داری. من یه تصمیمی گرفتم که به تو مربوط میشه. یعنی در واقع تو باید بخوای که اینو قبول کنی یا نه. تو این شرایط اولین چیزی که به ذهنم رسید اینه که نکنه میخواد درخواست ازدواج کنه. وای نه. این یکی رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. چه بدبختم من آخه. حتماً اگر مخالفت کنم هم هزار تا داستان توی کار برام پیش میاد. حرفشو قطع کردم و گفتم نه آقای س. متاسفم نمیتونم قبول کنم. من زندگی خودمو دارم و ازش راضی هستم. یهو هنگ کرد. –چی!؟ تو مگه میدونی من چی میخوام بگم؟ -فکر کنم فهمیدم منظورتون چیه. با کمال احترام جوابم نه هستش. –مطمعنی؟ -کاملاً. –باشه هرجور راحتی ولی فرصت خیلی خوبی بود برات که پیشرفت کنی. این حرفش دیگه منو حسابی آتیشی کرد. آخه احمق چرا فکر میکنی اگر بخوام پیشرفت کنم باید با یکی مثل تو ازدواج کنم؟ تا همینجا دست خالی اومدم بعدشم تنهایی میتونم ادامه بدم به یه آشغالی مثل تو هم اصلا نیاز ندارم. واقعا برام سخت بود که جوابشو ندم واسه همین گفتم آقای س منظورتون از پیشرفت چیه؟ من جایگاه فعلیم خیلی هم راضیم. –پس که اینطور اگر راضی هستی حرفی نیست. منم یکی دیگه رو انتخاب میکنم. دیوث انگار اومده خرید اگر نشد یکی دیگه. –یعنی انقدر راحت میتونید یکی دیگه رو انتخاب کنید؟ -راحت که نه اما بلاخره از این ور و اونور زیاد معرفی میکنند. ولی حیف شد به نظر من تو بهترینی. این راحت حرف زدنش منو بیشتر میسوزوند. من که در هر صورت جوابم نه بود اما اینکه با یه نه راحت کوتاه میاد و میگه یکی دیگه واقعا داره روانیم میکنه. تا اومدم حرف بزنم گوشی رو برداشت و به منشیش زنگ زد و گفت آقای مرادی رو بگیر. قطع کرد. سعی کردم خشمم رو فرو بخورم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم اگر امری نیست من باید به کارهام برسم. –بفرمایید. اومدم بلند شم منشیش زنگ زد و گفت آقای س آقای مرادی تو جلسه هستند پیامی دارید بفرمایید. –بهشون بگید تعیین مدیر بازاریابی میوفته برای چند روز دیگه. بهم نگاه کرد و گفت متاسفانه به توافق نرسیدیم. همینجوری خشکم زد. با من من گفتم ببخشید آقای س؟ میشه بگید منظورتون چی بود؟ -تورو میخواستم به عنوان مدیر جدید بازاریابی هلدینگ معرفی کنم که اما خودت نخواستی. یهو انگار برقم گرفته باشه. با جیغ گفتم واقعا راست میگی؟ -بله خانم. –یعنی منظورت از اون حرفا همین بود؟ -آره دیگه پس چی؟ نکنه فکر کردی خواستگاری دارم میکنم ازت؟ -تازه فهمیدم چه گندی زدم. حسابی سرخ شده بودم. –آقای س ببخشید من اصلا متوجه نشدم شما چی فرمودید. فکرم جای دیگه بود. خواهش میکنم صحبت های منو نشنیده بگیرید. –یعنی قبول میکنی مدیر بازاریابی بشی؟ -بله آقای س. صد در صد. –خوبه. به منشیش زنگ زد و گفت به مرادی زنگ بزن بگو اوکیه. بعد از ظهر جلسه معارفه اولیه رو توی اتاق من برگذار میکنیم. تشکر کردم و اومدم بیرون. نمیتونستم خوشحالیم رو مخفی کنم. حتی توی خواب هم نمیدیدم یه روزی به این جایگاه برسم. مثل یه خواب میمونه. به سرعت رفتم توی اتاقم. و در بالکن رو باز کردم و رفتم بیرون. از خوشحالی جیغ زدم. وای خدای من. خدای بزرگ دوست دارم. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. یاد آخرین باری افتادم که اومدم اینجا. میخواستم خودمو بندازم پایین. مریم جلومو گرفت. حالا همون مریم باعث شد که برم بالاتر. آخ مریم. باید این خوشحالی رو باهاش شریک بشم. زنگ زدم به تلفنش. جواب نداد. اومدم بیرون رفتم دم اتاقش. نبود. اومدم پیش رشیدی. –رشیدی مریم ببخشید خانم ستاری کجاست؟ -فرستادیدشون برای شرکت توی همایش یادتون رفته؟ -آهان. منظورم اینه که میدونی کی میاد؟ -فکر نکنم امروز بیاد دیگه. همایش تا ساعت 4 بعد از ظهره. اگر کاری دارید باهاشون تماس بگیرم. –نه مرسی رشیدی جان. واقعا دلم میخواست با یکی خوشحالیم رو شریک بشم. همونطور که آدم موقع ناراحتی نیاز داره یکی کنارش باشه موقع خوشحالی هم ممکنه این حسو داشته باشه که بخواد خوشحالیشو با اون شریک بشه. اما کسی نبود. همونطور که موقع ناراحتیم کاملا تنها بودم.
وقت جلسه فرا رسید و من و آقای س و مرادی و اونجا بودیم. حس میکردم مرادی زیاد با انتصاب من موافق نبود اما س خیلی جانانه دفاع کرد و بلاخره تایید رو گرفت. حکم مدیریت بازاریابی من امضاء شد. به مدیر عامل هم اطلاع داده شد. دیگه تو کل شرکت همه فهمیده بودند که من مدیر بازاریابی جدید شدم. وقتی برگشتم اتاقم فقط نیم ساعت طول کشید تا تلفن ها پشت سر هم زنگ بخوره و همه سمت جدید رو تبریک بگن. موقع رفتن بچه های واحد هر کدوم اومدند و تبریک گفتند. هنوز خبری از مریم نبود. دیگه تو حال خودم نبودم. یه بادی به خودم انداخته بودم که نگو. بلاخره کم چیزی که نیست به عنوان یکی از مدیران بالا رده بعد از رتبه معاونت ها انتخاب شده بودم. الان دیگه به جزء واحد خودم دوتا واحد دیگه هم زیر دستمه. یه چیز خیلی جذاب که بدجوری توی دلم قند آب میکنه اینه که خلیل دوست میشه نفر زیر دستم. خب حالا دیگه وقت انتقامه. یک پدری ازت در بیارم که حض کنی. ساعت پنج بود. دیگه داشتم جمع میکردم که برم. امشب باید جشن بگیریم. میخوام واسه مهیار هرکاری امشب بکنم. میریم بیرون شام. بعدشم تو خونه هرچی بخواد. هرچی؟ آره هرچی. حالا شایدم نه به اون شدت اما میخوام امشب یه شب فوق العاده باشه. تو همین فکرا بودم که در اتاقمو زدند. –بفرمایید. در باز شد. چیزی که میدیدم برام باور کردنش راحت نبود. کربلایی اومده بود اتاقم. برای اولین بار بود که این اتفاق میوفتاد. کربلایی حتی به زور دفتر معاونت ها میرفت چه برسه به مدیران خورد. بلند شدم و سلام کردم. –سلام حاج آقا. خیلی خوش تشریف آوردید. –سلام علیکم سرکار خانم. رسیدم خدمتتون که انتصاب شخص جناب عالی رو به سمت مدیریت اداره بازاریابی تبریک بگم. مثل مجری های شبکه قرآن حرف میزنه. –خیلی ممنون حاج آقا. واقعا لطف کردید. –امیدوارم توی سمت جدید هم مثل سابق موفق باشید. همین صحبت ها رو کرد و کلی تعارف تیکه پاره هم کردیم. موقع رفتن بیرون پرسید فقط یه چیزی. برای جانشینی خودتون توی این بخش کسی رو انتخاب کردید؟ -راستش حاج آقا تصمیمش با من نیست. میدونید آقای س روی این موضوع باید نظر بدند. –اگر فردی باشه که صلاحیتش برای شما و آقای س ثابت شده باشه که فکر نکنم مشکلی برای انتخابش باشه. –آره. اما باید بررسی کنیم. –میخواستم یه خواهشی ازتون داشته باشم. خانم ستاری رو جانشین خودتون کنید. تمام اثرات شادی که چند لحظه قبل توی وجودم بود به یکباره از بین رفت. یادم افتاد که چه قراری بین من و مریم بود. اینکه من نذارم کربلایی به خواستش برسه. کربلایی ادامه داد اگر این مساعدت رو با من داشته باشید لطف بزرگی به ما کردید. مطمعن باشید این لطفتون بی پاسخ نمیمونه. –بله حاج آقا. قول نمیدم اما راجبش با س حرف میزنم. –اگر مشکل از آقای س هست که مشکلی نیست. من با ایشون صحبت کردم. ایشون هم نظر موافقی دارند ولی مشروط به نظر شما گذاشتند. فکر کنم شما هم با توجه به عملکرد ایشون یه همچین نظری داشته باشید. در هر صورت روش فکر کنید. دیگه مزاحمتون نمیشم. روز عالی بخیر. –خدانگهدار حاج آقا.
ای لعنت به خودت و همه کست. فقط میخواد به چیزی که دوست داره برسه. به هر راهی که شده. اگر این داستان نبود بدون هیچ معطلی مریم رو انتخاب میکردم. هیچکسی توی این شرکت به کفایت مریم نیست. اما من بهش قول دادم که نذارم این اتفاق بیوفته. مریم همه کار برای من کرد که به مشکل نخورم. تو شرایطی که همه چیز علیهم بود تنها اون پشتمو گرفت. حالا نوبت منه. اما آخه چطوری؟ چجوری جلوی این موضوع رو بگیرم؟ کاملا حالم عوض شد. نکنه اصلا همین مدیر شدنم کار کربلایی باشه؟ قبلا دیدم کسایی رو که میخوان نابود کنند مدیر میکنند و بعد از چند ماه برکنارشون میکنند. دلیلش هم اینه که اون طرف برنامه هزینه های زندگیش رو روی درآمد و حقوق جدیدش میبنده و وقتی برکنار شد کاملا به مشکل میخوره. البته این موضوع در رابطه با من تاثیری نداره. هزینه ای ندارم که بخوام بخاطرش زیر قرض و وام برم اما خب اصل موضوع که عوض نمیشه. از طرفی کربلایی شاید دیده که نمیتونه به راحتی از پس منو مریم بربیاد و با اضافه شدن س هم کلا دستش از این قسمت کوتاه شده اینجوری میخواد به هدفش برسه. شایدم اصلا هیچ کاره باشه. وای خدای بزرگ عجب داستانی شد. بیخیال. باید با خود مریم صحبت کنم. بهش زنگ زدم. –سلام مریم خوبی کجایی؟ -سلام خانم شریف. مرسی. همایش تموم شده دارم برمیگردم شرکت. راستی تبریک میگم پست مدیریتتون رو. –مرسی عزیزم. کی میرسی؟ -چطور؟ کاری دارید؟ -آره باید صحبت کنیم. –فکر کنم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم. –اوکی منتظرتم. تو فاصله زمانی که منتظر بودم مریم برسه رفتم سروقت گوشیم. مهدیس پیام داده بود. چه عجب. گفته بود پس فردا برمیگرده. خداروشکر. چقدر امروز خبرهای خوشحال کننده میشنوم. خیلی نگرانش بودم. اینجوریم رو نبینید. واقعا نمیتونم توصیف کنم که تا چه حد دلواپس بودم. خیلی هم دلم براش تنگ شده بود. مهیار پیش اومده بود که چند روز بره مسافرت اما مهدیس تاحالا بیشتر از یک روز ازم دور نبود. الان فکر کنم بیست روز شده که رفته.
-سلام خانم شریف. –سلام مریم جان خوبی؟ خسته نباشی. –مرسی. تبریک میگم. بلاخره به اونجایی که باید میرسیدید رسیدید. –عزیزم خجالت زدم میکنی. اگر تو نبودی یا کمکم نمیکردی معلوم نبود نگهم میداشتند یا نه. با اون همه داستانهایی که پیش اومد برام. کمک های تو بود که منو به اینجا رسوند. تا همیشه مدیونتم. –من کاری نکردم. همش بخاطر خودتون بود. –عزیزم هر جفتمون خوب میدونیم که اینجوری نیست. پس دیگه انقدر غلو نکن. –باشه هرچی شما بگید خانم مدیر کل. راجبه چی میخواستید صحبت کنید؟ -مریم میشه انقدر با من رسمی نباشی. اینجا که کسی نیست. –میدونم اما آخه هنوز خجالت میکشم. –چرا عزیز دلم؟ قرار بود با هم دیگه دوست باشیم. –درسته اما تو زندگیم هیچوقت دوستی نداشتم که تا این حد بهم نزدیک بشه. شیطنتم گل کرده بود. میخواستم تحریکش کنم. –تا چه حد؟ سرشو انداخت پایین. –میدونید دیگه. –دوست دارم تو بگی بهم عزیزم. آروم گفت هیچکسی بدنم رو ندیده بود تاحالا. چه برسه که. –چه برسه !؟ -خانم شریف اذیتم نکنید. –بگو عزیز دلم. –با هم رابطه داشته باشیم. حس کردم دارم داغ میشم. آخ کاش یجای بهتر بودیم. خیلی دلم میخواست دوباره باهاش سکس کنم. توی طبقه کسی نبود و تقریبا همه رفته بودند. دلم میخواست برم در رو قفل کنم و به مریم نزدیک بشم اما خودم بیشتر استرس داشتم. سکس با استرس هم اصلا برام لذت بخش نیست. چیزی ازش نمیفهمم. لبام رو گاز گرفتم و گفتم مریم میشه بازم باهم باشیم؟ با تعجب پرسید الان!؟ -نه اینجا. –کجا مثلا؟ اومدم بگم بریم خونمون که یادم افتاد مهیار اونجاست. کاش میتونستم با خودم ببرمش یجا که فقط خودمون باشیم. اصلا بریم هتل. جفتمون زنیم. مشکلی نداره که بخوایم باهم اتاق بگیریم. شبم بمونیم. –نگفتید چکاری باهام داشتید. آخ کلا داشت یادم میرفت. صحبت کردن راجبش زیاد راحت نیست. همیشه از دادن خبرهای بد فراریم. چطوری بگم بهش آخه؟ -ببین مریم اگر من برم بالا یعنی مدیر بازاریابی بشم یه نفر باید مسئول این قسمت بشه. یعنی یکی جانشینم بشه. لبخندش به کل محو شد. –حاج آقا کربلایی اومده بود به دیدنتون؟ -تو از کجا فهمیدی؟ -مشخصه. اینکه همین اول کاری به این موضوع فکر میکنی. تو چی گفتی؟ -گفتم تصمیمش با س هم هست. اما مثل اینکه قبل من با س صحبت کرده. مریم حالا چکار کنیم؟ -هیچی. شما که مدیر شدید. کارتون رو توی پست جدید ادامه میدید. منم همون کاری که باید از اول میکردم رو میکنم. –یعنی چی؟ چکار میکنی؟ -استعفا میدم. –مریم!؟ تو بخاطر کربلایی میخوای از اینجا بری؟ -مگر یادتون رفته که کربلایی چه برنامه ای برای من داشت؟ الانم به هر صورتی به خواستش داره میرسه. شما هیچ کاری نمیتونی بکنی برای من. –مریم تو اگر نخوای این سمت رو بگیری نمیتونند مجبورت کنند. –وقتی شما و س منو تایید کنید و کس دیگه ای هم نباشه من نمیتونم هیچ توجیهی بیارم. هیچی از شرایط خونوادگی من نمیدونید. –اگر استعفا بدی حل میشه؟ دیگه کربلایی باهات کاری نداره؟ -نه ولی اگر من بخوام این سمت رو بگیرم دیگه چاره ای ندارم. –اما مریم اینطوری که نمیشه. تو ... حرفم روقطع کرد و با صدای بلند گفت کتایون تو شرایط منو نمیدونی پس دیگه راجبش حرف نزن. هیچ راهی نیست که تو از اینجا بری و منم جانشین تو نشم. از اتاق رفت بیرون. من باید چکار کنم؟
     
  

 
قسمت شست و دوم : یا مریم یا خودم
این چه وضعیه؟ آخه چرا همیشه نباید همه چیز باهم راست و ریس بشه. گیری افتادیم. همش دوراهی. همش تصمیمات مهم با عواقب سخت. همین موضوع امروز. کاش چند ماه پیش اتفاق میوفتاد. کاش اصلا خواستگار مریم اون فامیل حروم زاده کربلایی نبود. یا اینکه کاش اصلا همچین اتفاقی نمیوفتاد. اصلا گور بابای همشون. مگه چند بار تو زندگی کارمندی اونم با وضعیت من بدون هیچ ارتباط و پشت وانه ای همچین فرصتی پیدا میشه که بخوام بخاطر احساست یه دختر بیست و هفت هشت ساله از دستش بدم. اصلا مشکلات مریم به من چه. والا اسلحه روی سرش نذاشتند که بیا زن اون مرتیکه شو. خودش میدونه. میتونه تصمیم بگیره. انگار زمان قاجاره که دختر رو به زور شوهر بدن. تازه اونم همچین دختری. یه تنه ده تا مثل س رو میشوره روی بند پهن میکنه. مگه الکیه. نخیر کتایون خانم. این دختره هم هزار دوز کلک سوار کرده تا حالا. تو چی میدونی از زندگیش؟ زندگی خودتو بچسب. آینده خودتو بچه هاتو. یادت نیست چقدر زجر کشیدی تا به اینجا رسیدی؟ تو فقط باید به فکر خودت باشی و بس. بعدشم فکر کردی بقیه به این چیزا فکر میکنند؟ نه جونم اگر فرصتش پیش بیاد بدون لحظه ای معطلی از روت رد میشند. امثال همین خلیل دوست چند بار زیر آبتو زد؟ انگار یادت رفته دو سال بعد فوت منصور وقتی که تا خرخره زیر بدهی و وام بودی، خانم قریشی مدیر قبل از خودت نزدیک بود اخراجت کنه. تازه همجنس خودت هم بود. وضعیت زندگیتو مگه نمیدونست؟ بخاطر حسادت و احساس خطر بخاطر اینکه جاشو بگیرم چه بلایی سرم آورد. یادت رفته؟ کار خدا بود که از اون داستان سلامت عبور کردم و یه سال بعد بخاطر افتضاحی که خودش بار آورد از شرکت رفت و من جاشو گرفتم. تو تمام سالهایی که اینجا بودم هیچ کسی دلش به حالم نسوخت. مخصوصاً زمانی که بیوه شده بودم. تنها کسی که یه ذره هوامو داشت فرح بخش بود که اونم یه شر عظیم برام به جا گذاشت. درسته کتایون هیچ کس به فکرت نبود. بعدشم حالا مگر چی شده؟ میتونه قبول نکنه. بگه نمیخوام این پست رو بگیرم. منم بهش حال میدم و میگم به نظر من فرد مناسبی برای مدیریت این بخش نیست. تجربه کافی نداره. به همین راحتی. چه کاریه که میخواد استعفا بده. اصلا استعفا بده. زندگی خودشه. اگر فکر میکنه اینجوری براش بهتره من چکارم که بخوام مانعش بشم. کتایون انقدر احساسی نباش. هیچ کسی بفکر تو نیست. تو فقط باید بفکر خودت باشی. دقیقاً اما نمیدونم چرا هربار که میگم به خودم هیچ کسی بفکر تو نیست و هیچ کسی برات هیچکار نکرد پشت سرش بصورت خودکار توی ذهنم میاد هیچکسی بجز مریم. هرچقدر میخوام بی تفاوت باشم نمیتونم نقش مثبت مریم رو توی این چند ماه اخیر و اتفاقاتی که تماماً علیه من بود انکار کنم. اینه که منو دچار تردید کرده.
از شرکت راه افتادم به سمت خونه. یه آهنگ ملایم پلی کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. فکرم خیلی بهم ریختست. توی افکار آشفته خودم بود که یهو متوجه شدم جلوی در پارکینگ خونه وایسادم. ریموت رو زدم و اومدم داخل. از رمپ اومدم پایین و پچیدم سمت راست تا توی جای پارک خودم پارک کنم که دیدم یه پرشیا سفید و یه مزدا نقره ای جای ماشین من پارک کردند. یعنی چی!؟ این همه سال ما اینجا زندگی کردیم یه بار هم جای کسی پارک نکردیم. حالا کی بخودش اجازه داده که هر دوتا جای پارک مارو بگیره؟ البته ماشین مزدا رو میدونستم ماله کیه. واسه حمیدرضا پسر آقای اکبریه. اونا هم دوتا جای پارک دارند اما چون سقف پارکینگ نیاز به بنایی داشت و دقیقاً هم جای یکی از پارکینگ های اونا بود قرار شد فعلا همینجا بذارند. مهیار بهم گفته بود اما نمیدونم چرا تاحالا بهش توجه نکرده بودم. مهدیس که ماشینشو برده پارکینگ فرودگاه. برگرده همچین وضعیتی رو ببینه شر درست میکنه. پرشیا واسه کیه؟ به موبایل آقای اکبری که مدیر ساختمون هم هست زنگ زدم. خاموش بود. رفتم دم خونشون. بعد از دو بار زنگ زدن اومد در در. –سلام خانم شریف بفرمایید داخل. –سلام آقای اکبری مزاحم نمیشم. ببخشید میدونید پرشیا سفید واسه کدوم همسایست؟ جای ما پارک کرده. –فکر کنم واسه همین ساکنین جدید طبقه سوم باشه. –آقای مولایی بلاخره فروخت خونشو؟ -مثل اینکه. –کی اومدن من متوجه نشدم؟ -پنجشنبه جمعه اثاث کشی داشتند. یه زن و شوهر جوونند. بذارید برم بهشون بگم که تو پارکینگ خودشون باید پارک کنند. –نه نیازی به زحمت شما نیست. خودم میرم. خونه اکبری طبقه اول بود. یه خونواده ساده سه نفره. آدم های بشدت کم حاشیه و بی داستان. یبار نشد که صدای اینا رو بشنوم. اینا رو من شاید سالی سه مرتبه نمیدیدم. اگر مشکلی راجب ساختمون هم بود تلفنی حل میشد. مثل همین ترکیدگی لوله پارکینگ. طبقه دوم اکثراً خالی بود. جوری که توی این چند سال اخیر فقط یه بازه زمانی سه ماهه یه عروس دوماد اومدند نشستند و بعدش هم بلند شدند. الان دو ساله خالی افتاده. صاحبش هم معلوم نیست میخواد چکار کنه که هیچ ربطی به من نداره. طبقه سوم واسه یه آقایی بود به اسم مولایی که با زنش زندگی میکرد. دوتا دختر داشت که جفتشون خارج بودند و اونم رفت. مدت زیادی دنبال خریدار میگشت. فکر کنم شش ماهی رو خالی بود. طبقه چهارم هم خونه من بود. حس خوبی نداشتم. احساس میکردم با توجه به اینکه الان طبقه پایینمون همسایه اومده باید بیشتر مواظب باشیم. دیگه اون آزادی سکس رو من و مهیار نداریم. رفتم دم خونشون. صدای آهنگ رو میشد از پشت در راحت شنید. با توجه به پارک کردن ماشین توی جا پارک یکی دیگه و صدای بلند ضبطشون مشخصه زیاد پایبند فرهنگ آپارتمان نشینی نیستند. چند بار زنگ زدم تا بلاخره در رو باز کردند. –جانم بفرمایید. یه دختره نزدیک سی و خورده ای ساله. لب ها و گونه پرتزی و دماغ خیلی ضایع عملی. سینه های عملیش داشت تاپشو پاره میکرد. از نافهش نگین آویزون کرده بود و ساعد دستش خالکوبی داشت. از این پلنگ های خیابونی بود. چقدر از این مسخره بازی ها متنفرم. دماغش یجوری عمل کرده که مثل اردک های کارتون ها شده. –سلام. من همسایه طبقه بالاتون هستم. پرشیا سفید واسه شماست؟ -آره چطور؟ -جای پارک ما گذاشتید. لطفا جابجاش کنید. یهو داد زد شروین. بیا ببین این چی میگه. شروین کجایی باز؟ بیشعور این چه وضع برخورده. این چی میگه!؟ شروین که به نظر میومد شوهرش باشه اومد. –جونم عشقم. –ببین این چی میگه. –سلام خانم بفرمایید. به نسبت اون عنتر خانم خیلی متشخص تر و فهمیده تر برخورد میکنه پسر. ولی باور اینکه اینا زن و شوهر باشند خیلی سخته. شروین بقدری بچه سال میزد که به زور میشد گفت بیست و چهار پنج سالش باشه. قد کوتاهی داشت و بور و سفید بود. لحن حرف زدنش آروم و دخترونه بود. اه که چقدر حال بهم زنه. با اون شلوارک چسبون و تیشرت یقه باز صورتی ملایمش. –به خانمتون عرض کردم. ماشینتون رو جای پارک ما گذاشتید. لطفا جابجا کنید. –آخ ببخشید. تازه اومدیم هنوز ملینا آشنا نیست کدوم پارکینگ ماست. الان میام جابجا میکنم. از توی خونه یه بوی زننده آشنا میومد. یکم که دقیق شدم یادم اومد که اونشب که با مهیار گل کشیدیم دقیقاً همین بو رو میداد. چه همسایه هایی! شروین با سوییچ ماشین اومد دم در. پشت سرش یه سگ سیاه گنده سرشو کرد بیرون در. شروین در رو بست و نذاشت بیاد. لعنتی اینا سگ دارند. دیگه چی؟ این مولایی هم خونشو به کیا فروخته. پشت سر شروین سوار آسانسور شدم. شلوارکش انقدر چسب بود که کونشو قشنگ انداخته بود بیرون. انقدر هم شعورش نرسیده که عوضش کنه. تازه متوجه شدم گوش سمت چپش گوشواره داره و مثل زن عنترش دستشو خالکوبی زده. ماشالا چه زوج خوبی. چقدر بهم میان. یکی از یکی داغون تر. ماشینشو برداشت و جابجا کرد. منم ماشینمو گذاشتم سرجاش. بازم معذرت خواهی کرد و رفت خونشون.
وارد خونه شدم چراغ ها خاموش بود. رفتم اتاق مهیار. نبود. حتما باز بیرونه. لباسامو عوض کردم و روی مبل راحتی دراز کشیدم. حوصله شام درست کردن نداشتم. هنوز فکرم پیش مریم بود. بیشتر که فکر میکنم یادم حرف های آخرش میوفتم. تو شرایط زندگی منو نمیدونی. راهی نیست. واقعا نمیتونم بفهمم چرا. منم شرایط سخت تر از این رو گذروندم. مریم آدم ضعیفی نیست که در مقابل خواسته کربلایی نتونه حرفی بزنه. پس مشکل جای دیگست. حتما از توی خانواده مشکلی هست که انقدر تحت فشاره. نمیدونم چی بگم. اما واقعا چکار میشه کرد؟ باید باهاش صحبت کنم و ازش بخوام خیلی شفاف همه چیزو بهم بگه. بهش زنگ زدم. جوابمو نداد. پیام داد نمیتونم صحبت کنم. جواب دادم لازمه که حرف بزنیم. هر وقت تونستی زنگ بزن بهم. پاشم یچیزی واسه شام درست کنم. این چندوقته بیشتر غذا از بیرون خوردیم. دیگه حالم داره از فست فود و غذا رستورانی بهم میخوره. هیچی هم که توی یخچال نداریم. برنجمون هم که تموم شده. همش تقصیر مهیاره. تا میخوام برم سمت آشپزخونه نمیذاره. به کل یادم رفته چی داریم چی نداریم. ولش کن اصلا حال حوصله ندارم. به مهیار زنگ زدم. گفت دارند با دوستاش میرند کرج باغ یکی از دوستاش مهمونیه. شب دیر میاد. برای اولین بار تو تموم این سالها از خدام بود که یه شب دور از من باشه. خستم کرده بود یجورایی. ایول امشب راحت میتونم زود بخوابم. اگر میگفتم بیا میدونستم مهمونیشو کنسل میکرد و میومد اما تلافیشو سر من در میاورد. واسه همین کوچکترین اصراری نکردم بیا و وقتی گفت میخوای بیام خونه گفتم نه نه عزیزم برو بهت خوش بگذره. خب شام هم تعطیل.
تقریباً دوساعت گذشته و هنوز مریم زنگ نزده. بهش پیام دادم مریم جان باید صحبت کنیم. یه ربع بعد جواب داد فکر نکنم امشب بتونم صحبت کنم. فردا توی شرکت حرف میزنیم. نمیدونم این چه اخلاقیه داره. یعنی نمیتونی دو دقیقه بری تو اتاقت حرف بزنی؟ بعدشم میخوایم راجبه کار حرف بزنیم. دوست پسرت نیستم که میخوای مخفی کاری کنی. حرصم گرفته بود. بهش پیام دادم مریم من میخوام بیام دم خونتون. لازمه که راجبه موضوع امروز باهات حرف بزنم. یا امشب یا هیچوقت دیگه. جواب نداد. هرچی منتظر نشستم خبری نشد. یهو صدای جیغ و داد از طبقه پایین بلند شد. فقط صدای فحش بود که میشنیدم. صدای همون عنتر خانم طبقه پایین بود. جالبه صدای پسره در نمیومد. اینجور که این داره عربده میزنه آدم فکر میکنه همدیگه رو گرفتن زیر مشت و لگد. یه بند داشت به همه کس پسره فحش میداد. دو سه دقیقه اینجوری بود بعد تموم شد. تصمیم گرفتم یبار دیگه صداشون بلند شد برم دم خونشون و اتمام حجت کنم. بیشعورا. فرهنگ آپارتمان نشینی ندارید گوه میخورید آرامش بقیه رو میگیرید. گم شید طویله ای که ازش اومدید. بلاخره مریم زنگ زد. –سلام مریم. خوبی؟ میتونی صحبت کنی الان؟ -سلام. بله بفرمایید. –مریم منظورت دقیقا از اینکه تو شرایطمو نمیدونی چی بود. چیز هست که بهم نگفته باشی؟ -هرچی لازم بود شما بدونی بهتون گفتم. حتی بیشتر از اون. –پس چرا گفتی شرایطمو نمیدونی؟ شرایطت چجوریه؟ -خانم شریف چیز خاصی نیست. همونا که گفتم. شما هم که بهتر از هرکس دیگه میدونستید خواسته حاج آقا کربلایی چیه. –عزیز من شما که قرارداد ننوشتید که اگر نشه تحت فشار باشی. اصلا میگیم قبول. شرط گذاشتند. من تا تایید نکنم که تو مدیر بخش نمیشی. میشی؟ -شما فکر کردی کربلایی واسه چی امروز اومده پیشت؟ -خب ازم خواست که تورو مدیر بخشم کنم. –این یه اعلان مستقیم به منه که یعنی همه چیز اوکیه و اگر اسم کسه دیگه بجز من به عنوان مدیر بخش اعلام بشه یعنی خودم نخواستم. –خب مشکلش چیه؟ هرکسی هرچیزی رو توی خودش نمیبینه که بخواد مسئولیتشو قبول کنه. –وای خانم شریف. منو به خاطر همین موضوع آورد توی شرکت. –مریم میشه بگی تو که میدونستی اون پسره اینجوریه چرا زیر بار همچین شرطی رفتی؟ -هیچ وقت فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته. بهتون هم گفتم که این یه تصمیم احمقانه برای زمان خریدن بود. از اول نباید قبول میکردم. –خب الان چکار باید کرد؟ -شما با درخواست استعفاء من موافق میکنید و به کارتون توی سمت جدید ادامه میدید. –مریم اینطوری که درست نیست. اگر استعفا بدی مشکل حل میشه؟ -دیگه اونش به خودم مربوطه. شما در همین حد بتونی کمکم کنی برای من بسه. –مریم عزیزم خواهش میکنم. باید یه راهی باشه. با بغض گفت نیست. عصری حاج آقا کربلایی اومده بود دیدن بابام. پدرم اصلا حالش خوب نیست و آرزوشه که عروسی منو ببینه. یجورایی حاج آقا کربلایی میخواست قرار مراسم خواستگاری رو واسه آخر هفته بذاره. موقع رفتن گفت مدیریتت هم اوکی شد. دیگه حرفی نمیمونه. از لرزش صداش فهمیدم داره آروم گریه میکنه. –خانم شریف کاش انقدر شجاعت داشتم که میتونستم برم پیش علی. –مریم!؟ دیوونه شدی؟ این چه حرفیه؟ عزیزم بس کن. آروم باش عزیز دلم. صدای هق هق گریش رو میتونستم بشنوم. تلفن رو قطع کرد. دلم ریش شد. خیلی دلم میسوخت براش. واقعا چرا دختر به این خوبی زندگیش همچین مشکلی برخورده. همش تقصیر خانوادشه. کاش میتونستم با پدرش حرف بزنم و همه چیزو بهش بگم. آخه اون بدبخت هم معلوم نیست چقدر زنده بمونه. خیلی ناراحت شدم براش. یجا خوندم هیچ وقت سعی نکنید خودتونو جای کس دیگه بذارید. چیزایی که به نظر شما احمقانه و ساده میاد واسه کس دیگه مصیبته. مریم اگر بخاطر باباش نبود که جواب سلام کربلایی رو هم نمیداد. چه برسه بخواد عروس اون خانواده بشه. واقعا نمیدونم تو شرایط اون باشم چکار باید بکنم. تنها چیزی که میدونم اینه که زمان حساسی از زندگیشه و منم توش نقش موثری دارم.
-کتایون. کتایون پاشو. چرا اینجا خوابیدی؟ چشمام رو باز کردم. مهیار بالای سرم وایساده بود. دورو برم رو نگاه کردم. روی همون کاناپه توی حال خوابم برده بود.-سلام. کی اومدی؟ ساعت چنده؟ -سلام عزیزم. تازه اومدم. یک شبه. چرا اینجا خوابیدی؟ -خوابم برد. مگه نگفتی امشب نمیای. –با مهمونیش حال نکردیم زدیم بیرون. نشستم روی مبل. –مهیار این همسایه های جدید رو دیدی؟ -نه کدوم واحد اومدند؟ -واحد پایینی. –پس بلاخره مولایی خونشو فروخت. کیا هستند؟ تو دیدیشون؟ -آره. مثل اینکه زن و شوهرند. از اون آدم های بی نزاکت رو مخی. –چرا؟ -زنه ماشینشو جای پارک من گذاشته بود. با اون قیافه هاشون. –مگه چجوری بودند؟ -حالا. سر شبی دعواشون شده بود. صدای داد و بیداد زنه کل ساختمون رو برداشته بود. زنیکه معتاد. –حالا چرا معتاد؟ -دم خونشون بودم فهمیدم گل میکشه. –میگم ظهری چه بوی گلی میومد. پس اینان. –حالا هوایی نشی تو هم بکشی. –نه کتایون من قول دادم بهت. –مهیار از این به بعد باید بیشتر حواسمون باشه. نمیخوام صدامون بره پایین و بفهمند. –بیخیال مامان کی میخواد بفهمه. –مهیار صدا قشنگ میره پایین. بعدشم مهدیس فردا شب برمیگرده. دیگه نمیشه مثل قبل باهام باشیم. –ای بابا راست میگی. تا قبل از این باید تورو میپیچوندم با مهدیس سکس میکردم. حالا باید مهدیس رو بپیچونم. آخ که چقدر من مشکلات دارم. کوسن مبل رو پرت کردم سمتش. –بیشعور. میخوام مهدیس رو بکنی بکن. من کاریت ندارم. به روت هم نمیارم اصلا. دیگه هم حق نداری سمت من بیای. با خنده گفت کتایون شوخی کردم. چرا قاطی میکنی. –بس بی شعوری. –نگفتی چرا اینجا خوابیدی؟ -داشتم به یه موضوعی فکر میکردم. نفهمیدم کی خوابم برد. –به مهدیس؟ -نه بابا. اونکه کلا دغدغه فکریم شده. یه مساله دیگه. نشست کنارم. –بگو اگر بتونم کمکت میکنم. –بعد این همه سال جون کندن تو اون شرکت حالا موقعیتی جور شده که جزء مدیر کل های شرکت بشم. –ایول. آفرین. تبریک میگم مامان مدیر خودم. لپمو بوسید. –خب شیرینی ما کوش پس؟ -اه خودتو لوس نکن مهیار. اتفاقا میخواستم امشب بهت یه شیرینی حسابی بدم اما این مساله که پیش اومده ذهنمو بهم ریخته. –خب بگو چیه؟ -اون خانمه که تو جاده میرفتیم زنگ زد. –همون که تا اومد بگه باهات میاد استخر سریع قطع کردی. منم نفهمیدم چرا. –حالا چه گیری دادیا. –آخه خیلی عجیب بود. واقعا دوست دارم بگم چی میخواست بگه که اینطوری کردی. –ولش کن مهیار. من برم بخوابم. –باشه کتایون اصلا نمیپرسم دیگه. خب بقیش. –دو ماه پیش اومده تو شرکت. اولش فکر کردم میخواد جای منو بگیره. اما بعدش فهمیدم که نه تنها نمیخواست بلکه همه جوره هوامو داشته که مشکلی برام پیش نیاد. الان حس میکنم واقعا مدیونشم. –چطور؟ کل ماجرا بجز سکسمون و حسی که بهش دارم رو گفتم. مهیار بلند شد. یه سیگار روشن کرد و بعدش گفت پس میخوای کارایی که برات کرده جبران کنی. درسته؟ -آره اما نمیدونم چطوری؟ -من میدونم چقدر کارتو دوست داری و چقدر شرکت برات مهمه. میتونم تصور کنم چقدر ذوق داشتی از اینکه سمت جدید گرفتی. اما نمیدونم اون خانم محترم چقدر برات مهمه. –منظورت چیه؟ -ببین دو حالت داره. یا تو مدیر میشی و اونم استعفاء میده و با مشکلات زندگیش خودش تنهایی کنار میاد که تو این حالت نباید زندگی اون مهم باشه. بلاخره آدم بی دست و پایی نیست. اینجا نشه یجا دیگه میتونه کار خوب پیدا کنه. –آره اما واقعا برام مهمه که چه اتفاقی براش میوفته. –میدونی کتایون. زمانی که بابا مرد من میدیدم چقدر عذاب کشیدی. زمانی که اون مادر جنده هم با مهدیس کات کرد یادمه چقدر طفلکی اذیت شد. واقعا سخته. اما خب تو مسئول زندگیش نیستی. درسته فکر میکنی که بهش مدیونی اما نه اینکه بخوای خودتو فدا کنی. البته صرفاً گذشتن از خواستته –منظورت چیه مهیار؟ از کدوم خواستم بگذرم؟ -منظورم راه دومه. منم با نظرش موافقم. فکر نکنم راهی باشه که تو مدیر اون بخش بشی و مریم خانم هم تحت فشار نباشه. با توجه به این همه تعریفی که ازش کردی شک ندارم اونم راضی نیست که تو این سمت رو از دست بدی. وگرنه مطمعن باش کاری میکرد که به اون سمت نرسی و واسه خودش حاشیه امنیت درست میکرد. راست میگفت. اصلا از این وجه نگاه نکرده بودم. اگر هدف مریم فقط حفظ من توی این سمت بود قاعدتاً نباید میذاشت به اینجا برسم. اما خودش یکی از عوامل موثر توی موفقیتم و به اینجا رسیدنم بود. –تصمیمش با خودته کتایون. من قبلاً هم بهت گفتم. تو کوچکترین نیازی به درامد اونجا نداری. من بیشتر هم موافقم که دیگه کار نکنی. تا همین جا هم هدفت این بود که از نظر مالی مشکلی نداشته باشیم. خب دیگه نداریم. ازت خیلی ممنونم. اما از الان به بعد تو هیچ معذوریتی بابت خانواده نداری. حتی به نظر من اگر سمت جدید رو قبول کنی یعنی مسئولیت و کارت بیشتر میشه. احتمالا بیشتر از قبل از منو مهدیس جدا میشی. –مهیار یعنی میگی؟ -من هیچی نمیگم. تصمیمش با خودته. اما ببین واقعا ارزششو داره که یکی مثل مریم خانم رو که من مطمعنم برات خیلی عزیزه از دست بدی و در مقابل مقام بالاتر و کار بیشتر رو داشته باشی یا نه. واقعا نمیشه همه چیزو باهم داشت. ببین چی واقعا برات ارزشمندتره. هیچکسی تورو بخاطر تصمیمت سرزنش نمیکنه. شبت بخیر کتایون.
     
  

 
قسمت شست و سوم : بخاطر تو
دیگه فکر کردن بسه. باید زودتر یکاری کرد. مثل هر روز ساعت هشت وارد شرکت شدم و اومدم واحد خودم. بدون توجه به حواشی جدید مشغول همون کارهای سابقم بودم. رشیدی اومد تو و گفت خانم شریف امروز ظهر بصورت رسمی معارفه میشم و حکم هم ثبت میشه. بعدش هم گفت که دفتر جدید رو ببینم اگر لازمه تغییراتی بهش داده بشه انجام بدیم. مثل رنگ زدن، تغییر دکور و میز و اینا. اونجا قبلا اتاق فرح بخش بود. اندازه همین اتاق خودمه. حسنش اینه جنوبیه و نور خوبی نسبت به اتاق فعلیم داره. طراحیش هم به اندازه کافی خوبه و نیازی به تغییری نمیدونم. راستش رو بخوای بیشتر دوست دارم همینجا بمونم. به اتاق خودم عادت کردم. بعضیا هستند که چون سمتشون عوض میشه یا مثلاً میزشون بزرگتر شده یا اینکه جاشون عوض میشه دیگه خدارو بنده نیستند اما خداوکیلی همچین آدمی نبودم. وقتی مدیر بخش خودم شدم نفرات با تجربه تر و با سابقه تر هم بودند. مثلا خود همین صادقی. همه جوره از نظر کاری از من سرتره. هم تجربه هم رزومه. فقط اون لیسانسه و من فوق لیسانس. با این حال وقتی من مدیر شدم خیلی حرفه ای و متشخصانه بهم تبریک گفت. حتی یکبار هم کارشکنی نکرد و منم همیشه احترامش رو داشتم و هرجا که تونستم ازش تقدیر کردم. حالا فکر کن یه نکبتی مثل خلیل دوست جاش بود. هر کاری میتونست میکرد که منو از اینجا بندازند بیرون. آخ یادم نمیره که وقتی به گوشم رسید شایعه شده بخاطر بیوه بودنم و نظر خاص معاونت اون موقع که خداییش آدم بدی نبود من مدیر شدم چقدر ناراحتم کرد. به جان بچه هام اگر اون موقع درگیر مشکلات مالی و اینا نبودم حتی یک لحظه هم اینجا نمی موندم. به هر حال همیشه این حرف ها بوده. بقول بزرگی وقتی دیدی کلی دشمن و حسود داری مطمعن باش داری راهو درست میری. الان هم مثل اون موقع هاست. فرقش اینه که دیگه اون شوق و ذوق رو ندارم.
-رشیدی به خانم ستاری بگو بیاد اتاق من. –ایشون هنوز تشریف نیاوردند. –ساعت دهه هنوز نیومده؟ کی میاد؟ -نمیدونم اطلاع ندادند. میخواید باهاشون تماس بگیرم. –نه نیازی نیست. یعنی چی شده؟ مریم هیچوقت بدون اطلاع تاخیر نمیکرد. همیشه هم اول از همه اینجا بود. یهو یاد حرف دیشبش افتادم که کاش میتونستم برم پیش علی. سریع گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم. چواب نداد. خیلی نگران شدم. بهش اس ام اس زدم خواهش میکنم مریم. جواب بده. خیلی نگران بودم. به رشیدی زنگ زدم و گفتم رزومه ستاری رو از اداری بگیره سریع برام بیاره. –مشکلی پیش اومده خانم شریف؟ -نه فقط باید یه چیزی رو چک کنم. زود برام بیارش. چند دقیقه بعد برام آوردش. سریع شماره خونشون گرفتم. خانم سن بالایی جواب داد. –بله. –سلام منزل آقای ستاری؟ -بله بفرمایید. –خوب هستید خانم؟ از شرکت تماس گرفتم. شریف هستم. مریم خانم خونست؟ -خوب هستی شما؟ بله خونست. –میتونم باهاش صحبت کنم؟ -بله صبر کنید. منتظر بودم. صدای پچ پچ پشت تلفن رو به سختی میتونستم بشنوم. چیزی از حرفاشون رو واضح نمیشنیدم. –بله. –سلام مریم خوبی؟ چرا امروز نیومدی شرکت؟ -زیاد حالم خوب نیست. –چرا عزیزم چت شده؟ -بیحالم. فکر نکنم بتونم بیام. از لحن صداش ناراحتی و بی حوصلگی میبارید. میدونستم داره بهانه میاره. –مریم پاشو بیا شرکت. –خانم شریف واقعا نمیتونم. تو شرایطی نیستم که بتونم امروز کار کنم. –نمیخواد کار کنی فقط بیا اینجا. تا قبل از ظهر اومدی اومدی و گرنه غیبت رد میکنم و برات هم توبیخ درج در پرونده میذارم. –مهم نیست. من که دارم استعفاء میدم. لحن رو خیلی جدی کردم که بفهمه قرار نیست با لوس بازیش کنار بیام. –خانم ستاری شما هنوز کارمند شرکتی. استعفاء هم بخوای بدی باید بیای اینجا. –بعداً میام. امروز واقعا نمیتونم. –من فقط امروز استعفای تورو تایید میکنم. فقط امروز تا قبل از ظهر. حالا خود دانی. خدانگهدار. مثل اینکه توی تصمیمش خیلی مصممه. اما نمیذام با زندگیش این کارو بکنه.
ظهر شد و مریم نیومد. یه ساعت دیگه جلسه معارفه شروع میشه. دیگه وقتشه. رفتم دفتر س بدون هماهنگی رفتم داخل. –سلام خانم مدیر. دیگه مدیر شدید بدون هماهنگی میای. –سلام آقای س. مسئول دفترتون نبود پشت میزش. –خب واسه امروز آماده ای؟ -میخواستم راجبش صحبت کنم. –میدونم چی میخوای بگی. نترس. شرح وظایفت که تفهیم شد اونوقت بیشتر راجبش حرف میزنیم. راستی میدونستی پایه حقوقت بر اساس مدیر کلی حساب میشه. برو حال کن. چی میخوای دیگه؟ -آقای س من متاسفم. نمیتونم قبول کنم. لبخند روی صورتش یخ زد. –قبول نمیکنی؟ نمیخوای مدیر کل بشی؟ -نه آقای س نمیخوام. –خوبی؟ باز چی شده؟ هنوزم متوجه نشدی موضوع چیه؟ -نه کاملاً متوجه شدم. نمیتونم قبول کنم. –خانم شریف ما شمارو معرفی کردیم. الان من کی رو پیدا کنم جای شما بذارم؟ -من واقعا متاسفم اما نمیتونم بپذیرم. –میشه بگی چی شده که بهترین فرصتی شغلی که تاحالا داشتی رو میخوای رد کنی؟ -مسائل خانوادگی و شخصی. نمیخوام بیشتر از این خودمو مشغول کارم کنم. –بخدا دیوونه ای. هنوز وقت هست بهش فکر کن. –به اندازه کافی فکر کردم. تصمیمم قطعیه. خیلی دمق شده بود. –باشه. حالا که نمیخوای نمیتونم مجبورت کنم. ولی تا زمانی که مدیر جدید معرفی بشه فعلا سرپرست اونجایی. –در صورتی که با حفظ سمت و نهایت تا یک ماه باشه قبول میکنم. –والا اینطوریشو ندیده بودم. الحق که شما زنا رو نمیشه فهمید. معلومه که نمیتونی بفهمی. انقدر شعورشو نداری که ما زنها رو بفهمی.
چقدر خبر ها زود می پیچه تو شرکت. البته طبیعیه. بلاخره کم خبری نبوده. اینکه یکی حاضر باشه از بهترین شانس دوران کاریش بگذره. عصر شده ولی هنوز مریم نیومده. اشکال نداره وقتی بفهمه که من تو همین جا میمونم برمیگرده. از دستش دلخور شدم. نباید اینجوری میکرد. یعنی بهم اعتماد نداشت و فکر نمیکرد که تا این حد بهش کمک کنم. با گذشتن از خواسته خودم. یه حسی تو دلم میگفت کاش ارزششو داشته باشه. داشته. من پیش خودم بهش کلی بدهکار بودم. حس بدی نداشتم کلا در مورد تصمیم. امیدوارم پشیمون نشم. رشیدی بهم زنگ زد. –جانم؟ -خانم شریف آقای س نامه زدند کلیه گزارشات اداره کل بازاریابی رو تهیه کنید. –باشه. –یه چیز دیگه. آقای خلیل دوست گفتند اگر وقت دارید برسند خدمتتون. این مرتیکه چی میخواد دیگه. –رشیدی بگو الان نمیتونه کسی رو بپذیره. اگر کاری داره بگه. –چشم اطلاع میدم. نمیدونم باز چه مرگشه. واقعا حوصلم نمیکشه بخوام باهاش مواجه بشم. دو دقیقه بعد در اتاقم رو زدند. –بفرمایید. در باز شد و خلیل دوست اومد. با همون صدای تخمی و رو اعصابش گفت سلام خانم شریف. –بدون اینکه بهش نگاه کنم و در حالی که خودمو مشغول با سیستم نشون میدادم خیلی سرد سلام کردم. زیر چشمی بهش نگاه کردم. مشخص بود نمیتونه خوشحالیشو مخفی کنه. واقعا از اینکه اینجا بود چندشم میشد. تا اومد حرف بزنه گفتم آقای خلیل دوست من الان خیلی مشغولم. جسارتاً اگر اجازه میدید یه وقت دیگه صحبت کنیم. –نه زیاد وقتتون رو نمیگیرم. –ممنون میشم سریعتر بفرمایید. –ابته ببخشید دیروز باید خدمتتون میرسیدم که سمت جدید رو تبریک بگم اما متاسفانه فرصت نشد. امروز هم که متوجه شدم انصراف دادید. واقعاً حیف بود. کاش قبول میکردید. –اونطوری میشدم مدیر شما. –ما که از خدامونه. –بله شما که راست میگی. –باور بفرمایید خانم شریف به نظر من شما لایق ترین فرد بودید. البته هیچ کسی نمیتونه تو شرکت قابلیت های شما رو زیر سوال ببره بجز خودتون. البته این انصراف شما بیشتر شخصیت والاتون رو نشون داد. –چطور؟ -کاش همه مدیران مثل شما بودند و میپذیرفتند که اگر مسئولیتی رو نمیتونند قبول کنند نباید بپذیرند. بلاخره هرکسی نمیتونه مسئولیت پذیر باشه. برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم من بخاطر مسائل شخصی که دلیلی نمیبینم توضیح بدم انصراف دادم وگرنه انقدر مسئولیت پذیر بودم که شک نکنید بدون توجه به روابط نفرات نا کارامد سازمان رو بر کنار کنم. بهمین خاطر بعضی ها توی واحد های دیگه که زیر مجموعه اداره کل بازاریابی بودند از خوشحالی دارند با دمشون گردو میشکونند. یکم خودشو جمع کرد و نیششو از روی صورت کریحش محو کرد. –البته توی صلابت شما که حرفی نیست اما اینجوری هم که شما فکر میکنی نیست. دلم میخواست بگم یکیش خود تو که هیچ سودی واسه اینجا نداری و فقط الکی با پارتی بازی نگهت داشتند. –ببخشید آقای خلیل دوست من باید به کارم برسم. پرو پرو دوباره شروع کرد به حرف زدن. یه آدم چقدر باید آخه نفهم باشه. کاش مثل س بودم از اتاق پرتش میکردم بیرون. جلو س که اصلا جرات نمیکنه حرف بزنه. بس که ریده بهش. کس شعراشو تموم کرد و گورشو گم کرد بیرون. حتی بلند نشدم بدرقش کنم.
ساعت نزدیکه پنجه. رشیدی هم چند دقیقه پیش رفت و دیگه کسی توی طبقه نیست. پاشیم بریم خونه. مهدیس فردا شب میاد. برم خونه رو مرتب کنم. از الان استرس دارم یه وقت رابطه منو مهیار رو نفهمه. شراره هم قرار بود یه هفته پیش بیاد ایران که پیام داد و گفت فعلا هست. کاش میومد. خیلی راجبه مهدیس باهاش حرف داشتم. کیفم رو برداشتم و بلند شدم که برم که در اتاق باز شد. مریم اومده بود. –سلام خانم ستاری. چه عجب بلاخره تشریف آوردید. –خانم شریف چرا اینکارو کردید. –کدوم کار؟ -چرا انصراف دادی؟ -یه سری مسائل شخصی داشتم که نمیتونستم هم به اونا برسم هم به کارهای اونجا. با عصبانیت گفت لطفاً واضح صحبت کنید. میدونی که واسم مهمه. –اگر میخوای واقعا بدونی باید بگم آره بخاطر تو بود. همونطور که گفتی راهی نیست که هم من مدیر اونجا بشم و تو هم به مشکل نیوفتی. –حالا من یه چیزی گفتم. چرا آخه اینکارو کردی؟ من که میدونستم چقدر واسه رسیدن به این جایگاه تلاش کردی. –اون جایگاه خیلی برام مهم بود. واقعا از ته قلب دوست داشتم بهش برسم. –پس چرا قبول نکردی؟ -چون تو برام مهم تر بودی. با من من گفت یعنی بخاطر من؟ -آره بخاطر تو. سرشو انداخت پایین. دستمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو آوردم بالا. چشماش خیس شده بود. –بهم قول دادیم که پشت هم باشیم. منم سر قولم هستم. محکم بقلم کرد. سرش روی سینم بود و اشک میریخت. –کتایون ازت خیلی ممنونم. خیلی. –خواهش میکنم عزیزم. ازم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد. –عزیزم گریه نکن. –نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم. صورتشو نوازش کردم. گونه هاشو بوسیدم. به آرومی لباشو. به چشمام خیره شده بود. خیلی سریع دستشو انداختو دور گردنم و لباشو چسبودن به لبام. از هم با شدت زیادی لب میگرفتیم. آخ چقدر دلم برای طعم اون لبها تنگ شده بود. چسبوندمش به دیوار و لباش رو میخوردم. حرارت بدنش رو کامل میشد حس کرد. چشماش خمار شده بود. دستمو از زیر چادر بردم پشت کمرش و گذاشتم رو قوس کمرش. به آرومی گفت کتایون اینجا؟ -عزیزم موافقی؟ با لبخندش و حرکت چشماش تایید کرد. کلید اتاق رو از جیب مانتوم در آوردم و در اتاق رو قفل کردم. شروع کردم لباشو میخوردم. اونم با من همراهی میکرد. دکمه های مانتوش رو باز کردم و بعد از بالا دادن تیشرت و سینه ی راستشو از سوتین در آوردم. آخخخ چقدر نازه. نوک سینش کاملا برجسته شده بود. بوسیدم و نوکشو کردم توی دهنم. میمکیدم. سعی میکرد ناله نکنه و دهنشو به زور بسته بود که صداش در نیاد. اما مشخص بود واقعا سختشه.اونیکی سینشم در آوردم و میخوردم. روی زانوهام نشستم و دکمه شلوارشو باز کردم و تا زانو با شورتش کشیدم پایین. کس ناز و کوچولوش کاملاً ورم کرده بود و جوری خیس بود که آب شفاف و غلیظ کسش چکه میکرد. دیدن این صحنه دیوونم کرد. توهمون حالت کسشو لیس میزدم. صداش بلندتر شده بود. لبای کسشو میمکیدم و اونم سرمو به کسش فشار میداد. بلند شدم به سرعت مقنعهم رو در آوردم و مریم هم به همون سرعت لباساشو در آورد.جفتمون کامل لخت شدیم. روی مبل به حالت چهار دست و پا شد و کس و کون نازشو جلوی من آورد. تو همون حالت سوراخ کون و کسشو میلیسیدم. صورتشو به مبل فشار میداد که جیغ نزنه. مزه کسش به طرز عجیبه دیوونه کننده بود. یه طعم شیرینی خاصی داشت. واسه بیشتر خیس شدن کسش با کف دستم کسشو میمالیدم. انقدر که آخر ارضا شد و آب کسش با فشار میپاچید. از فرصت استفاده کردم و دهنمو چسبوندم به کسش و تا قطره آخرشو خوردم. از پشت بقلش کردم و روش دراز کشیدم. –آهههه مریم تو خیلی خوبی. چکار کردی با من که اینجوری دیوونت شدم؟ -عشقم من کامل در اختیارتم. بگو چقدر دوسم داری کتایون. –عاشقتم مریم. آخخخ مریم. خیلی دلم میخوادت. خیلی. یکمی توی همون حالت موندیم. هنوز داغ بودم. نبض کسم رو حس میکردم. مریم چرخید از زیرم در اومد و نشست روی مبل. بقلش کردم. پامو انداختم بین پاش و ساق پامو میمالیدم به کسش. صورتشو نوازش میکردم. –مریم تو خیلی خوشگلی. کاش میشد همیشه باهم باشیم. با انگشتش موهای بلندشو انداخت پشت گوشش بهم نگاه کرد. –تو خیلی از من خوشگل تری کتایون. همه مردا در حسرت داشتنتن. همه دخترا بهت حسودی میکنند. –بایدم بکنند. بلاخره بدست آوردن دل مریم کم چیزی نیست. باهم عاشقانه حرف میزدیم. دستشو گذاشت روی سینم و آروم با انگشتاش نوکش نوازش میکرد. –کتایون خوش بحالت. بدنت حرف نداره. –عزیزم بدن تو هم فوق العادست. –نه ببین سینه هام چقدر کوچیکه. بدن تو خیلی سکسی و دیوونه کنندست. بسمت خودم کشیدمش و سرشو گذاشتم توی بقلم. آروم سینه هام رو میبوسید. از کنار سینم تا نوکشو بوسید و زبونشو دور نوک سینه برجستم میمالید و آخر کرد توی دهن کوچیکش و میمکید. امممم چقدر دیوونه کنندست. تحملش برام خیلی سخته. خودشو جابجا کرد و نشست روی زمین بین پاهام. به کسم نگاه کرد و گفت عزیزم. دل تو دلم نبود که کسم رو بخوره. دفعه قبل اصلا طرفش نرفت و چون دفعه اولش بود دوست نداشتم اذیتش کنم. با انگشتاش لبه هاشو باز کرد. بهم یه نگاه ملتمسانه کرد. به نظرم اومد که میگفت دلت میاد ازم بخوای کستو بخورم. اما من مجبورش نکرده بودم. اگر انجام نمیداد اصلا ناراحت نمیشدم. بلاخره کسمو بوسید. بعد چند بار بوسیدن لبه هاشو میمکید و زبون کوچولوشو میکشید لاش. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. دیگه صدام در اومده بود. دوتا انگشتشو کرد توش و آروم جلو عقب میکرد. آهههه مریم مریم. چکار داری میکنی بامن. کل بدنم آتیش شده. بازوهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. پاهاشو باز کردم و کسمو گذاشتم روی کسش. میمالیدم بهم و تو اون حالت لبای همو میخوردیم. مریم دوباره ارضا شد و منم شدم. روی همون مبل دونفره اداری کوچیک توی بقل هم بودیم. سرش روی سینم بود و نوازشش میکردم. به چشمای نازش نگاه کردم. این دختر منو مسخ خودش کرده. واقعا نمیتونستم بدون اون تو شرکت بمونم. واقعا آرزو میکردم میتونستم همیشه باهاش باشم.
بعد اینکه جفتمون آروم شدیم لباسامون رو پوشیدیم و همه چیزو مرتب کردیم. هوا داشت تاریک میشد کم کم. قرار شد اول مریم آروم بره بیرون و چند دقیقه بعد من. همین کارو کردیم. مریم بدون ماشین اومده بود و با اصرار من قبول کرد ببرمش خونه. توی راه همش دستم توی دستش بود. میتونم بگم واقعا عاشقش شدم و همه کار میکنم براش. همه چیز واسه تو، مریم.
     
  

 
قسمت شصت و چهارم : بچه یا نوه
آخ که چقدر سکس با مریم لذت بخش بود. دوست داشتم تا ابد پیشش میموندم. اصلا برام مهم نبود که توی شرکتیم. خدا کنه کسی نفهمیده باشه.الان که فکر میکنم چه حماقتی کردیم. اگر یکی میفهمید دیگه نمیتونستم حتی از چند کیلومتری شرکت رد بشم. ولی خب می ارزید. تو فکرمه بتونم یه جا رو بگیرم واسه وقتایی که میخوام با مریم تنها باشم. خونه که اصلا نمیشه. همین مونده مهیار بفهمه. اونوقت رابطه منو مریم تموم میشه. با اینکه استخر اکثرا خلوته اما بازم جایی نیست که بشه راحت بود. چطوره یه خونه نزدیک شرکت اجاره کنم. اما انقدر پول ندارم. تو منطقه شرکت قیمت خونه ها وحشتناک گرونه. بخوام بگیرم باید کل پس اندازمو بدم. چطوره از مهیار بگیرم. حرفش نزن. پیله میکنه واسه چی میخوای. بعدشم شک میکنه و با فضولی که ازش میشناسم تا تهش رو در نیاره بیخیال نمیشه. حالا یکاریش میکنم. واقعا خوشحالم که تونستم کاری کنم مریم خوشحال بشه. مدیر کلی که هیچ اگر مدیر عاملی هم بهم پیشنهاد میشد بازم بخاطر مریم حاضر بودم ازش بگذرم.
تا مریم برسونم خونه و برگردم بالا ساعت شده بود ده. مهیار چند بار زنگ زد. حالا خوبه از عصری بهش گفتم میرم جایی دیر میام. قشنگ مشخصه آقا کیرش راست شده و هوس کس مامان جونشو کرده. نه اصلا حسشو دارم نه انرژیشو. رسیدم خونه. ای بابا بازم این زنیکه ماشینشو گذاشته جای پارک من. اونیکی جامون خالیه اما کارای اینا واقعا داره حرسمو درمیاره. الان حوصله ندارم ولی بعدا حتما باهاشون خیلی جدی صحبت میکنم. اومدم بالا. مهیار مثل همیشه تو اتاقش بود. صدای گیتارش میومد. با شنیدن صدای بسته شدن در صدای گیتارش قطع شد. از اتاق اومد بیرون. –سلام مامان چقدر دیر اومدی؟ -سلام. خوبه بعضی وقتا یادت میمونه مامانتم. گفتم که باید جایی برم. حالا چطور کاری داشتی؟ -نه همینطوری. –آره تو که راست میگی. مطمعنم لحظه شماری میکردی بیام خونه تا... یهو بلند سرفه کرد که حرفمو قطع کنه. –چی شده مهیار. –هومن خونست. –هومن!؟ هومن از اتاق اومد بیرون. –سلام خانم خوب هستید. –سلام هومن جان. تو خوبی؟ مهیار چرا نگفتی مهمون داریم. مهیار گفت هومن که مهمون نیست دوستمه. –باشه خب. هومن گفت ببخشید دیگه من باید برم. –عزیزم شام خوردی؟ -نه مرسی خونه منتظرند. –باشه. سلام برسون. رفتم اتاقم و اونجا موندم تا هومن بره. پسره بدی نبود. قبلا هم چند بار خونمون اومده بود. دقیقا از جنس مهیاره. تو همون سن و سال و همون فاز فکری. فکر کن اگر مهیار نگفته بود چه سوتی داشت میشد. خدا نکشدت مهیار. آبرو نذاشتی برام. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم از اتاق اومدم بیرون. –مهیار تو که هومن باهات بوده چه کاری داشتی هی زنگ میزدی کجایی؟ -خب نگرانت شده بودم. –از کی اومده بود؟ -بعد از ظهری. زودتر میومدی اونم میرفت. –آهان پس همونی بود که فکر میکردم. بهم چسبید و گردنمو بوسید. از خودم جداش کردم. –مهیار نکن خستم. اصلا حس ندارم. مهیار انگار شوکه شده بود. اما نه از حرفم. با لبخند پرسید کتایون راستشو بگو کجا بودی؟ -شرکت بودم. بعدشم یکی از همکاران رو رسوندم خونشون. –مریم رو دیگه. –آره. لبخند شیطنتش بیشتر شد. –معلومه خیلی برات عزیزه. هم بخاطرش از مدیر کلی میگذری هم تا دم خونش میرسونیش. بدنم یخ کرد. یه آن به فکرم اومد نکنه گردنمو بوسیده فهمیده. آخه مریم هم گردنمو خورده بود. –تو از کجا میدونی انصراف دادم؟ -اگر نداده بودی که نمیرسوندیش خونه. مشخص بود که صرفاً رسوندن مریم به خونه نمیتونه نشون دهنده انصراف من باشه. دیگه مشخص بود که فهمیده. نباید خودمو ببازم. مهیار توی گرفتن مچم و گیر انداختنم استاده. با ناراحتی گفتم خب که چی؟ -هیچی خوش بحالش. راستش فکر نمیکردم بخاطر یه دختر حزب اللهی همچین کاری بکنی. –الان داری تیکه میندازی؟ -کتایون چرا اینجوری میکنی؟ تیکه کدومه. فقط برام عجیب بود. اصلا به من چه. –آفرین به تو هیچ ربطی نداره. دیگه هم راجبش سوال نپرس. –چته؟ چرا انقدر عصبی هستی؟ -از بس تو مخم میری. –من که چیزی نگفتم. رفت سمت اتاقش. –مهیار شام نمیخوری؟ -نه میل ندارم. سر شبی با هومن ساندویچ خوردیم. منم رفتم اتاقم. حقشه. بعضی وقتا باید حد و حدودش رو بفهمه. لباسام رو عوض کردم. چرا انقدر سینه هام درد میکنه. سوتینم رو باز کردم. نوک سینه هام کاملا برجسته شده.اندازه یه بند انگشت کمتر زده بیرون. آخ که چه حالی داشتم وقتی مریم میخوردیشون. تو همون حالت فقط شورت پام بود. موبایلم زنگ خورد. مریم بود. –سلام عشق من خوبی؟ -سلام کتایون جان. خوبم. تو چطوری؟ -من که عالیم. –زنگ زدم ببینم رسیدی یا نه. خندیدم و گفتم قربونت بشم عزیزم. آره یه بیست دقیقه ای میشه. –عزیزم امروز چطور بود؟ -وای مریم از بهترین روزهای زندگیم بود. فوق العاده بود. الان که بهش فکر میکنم داغم میکنه. با من چیکار کردی تو دختر؟ -واسه منم عالی بود. راستش یجوریم؟ -چجوری عزیزم. زیر دلم یکم درد میکنه. اونجام هم یجوریه. –عزیزم کجات. مکث کرد یکم. –عشق من با من راحت باش. منو تو دیگه نباید هیچ پرده حیایی بینمون باشه. آروم گفت کسم. –آخخخ قربونش برم. چجوریه مگه؟ -خدا نکنه. نمیدونم انگار ملتحبه. دفعه پیش اینطوری نشد. –نگران نباش گلم طبعیه. هنوزم داغی؟ با خجالت آروم گفت آره. –جووونم عزیزم. دوست داشتی الان پیشم باشی. بازم به همون آرومی گفت آره. دوباره بدنم یه تیکه آتیش شد. –بیا گلم من الان لختم. –واقعاً؟ -آره فقط شورت پامه. –میخوای باهام چکار کنی کتایون؟ -همه کارهایی که امروز کردیم خیلی با حرارت و شدت بیشتر. –کتایون پردمو باز میکنی؟ -عزیزم اگر بخوای آره. –خیلی دوست داشتم اینکارو بکنی. فکر کنم خیلی حس خوبیه وقتی توش چیزی بره. وقتی انگشت توش میکردم میدیدم چقدر تحریک میشدی. –حالا عزیزم باید با کیر حسش کنی. اون فوق العادست. –نمیدونم. نگفتی الان چکارم میکنی؟ -تو اتاقتی مریم؟ -آره عزیزم. –لباساتو در میارم. کامل لختت میکنم. لباتو میخورم. گردنتو. صدای نفس زدنای تندش و میشندیدم. –به آرومی از چونه تا سینه هاتو میخورم. میبوسم. آخ فدات شم عزیزم. چقدر بدنت سفیدو قشنگه. سینه هاتو میمکم. اممممم. صدای نالش بلند شد. –جوونم قربونت برم. میرم پایین. دور ناف کوچیکتو میبوسم. میرم بین پاهات. عزیزم. چه بیتابه. از شدت شهوت چه گریه ای میکنه. آخخخخ قربون کس خوشگلت بشم عزیز دلم. لبامو میذارم روش میخورمش. صدای نالاش بلندتر شد. با شدت نفس میزد و ناله میکرد. –مریم دستت روشه الان؟ -نه. راستش هیچوقت به خودم دست نمیزنم. –واقعاً؟ تاحالا خود ارضائی نکردی؟ -نه. خیلی داره ازش آب میاد کتایون. –اووفف قربونت برم. چقدر آب خوشمزه بود مریم. دوست داشتم همینطور دهنمو بگیرم زیرش و از شهد بهشتی چشمه کست بخورم. میام روت فدات شم. لبای خوشگلتو میخورم. لبام مزه آب کستو میده. میبینی چه شیرینه. میشینم روی شکمت. کسمو میمالم به بدنت. همونطوری میکشم روی شکمت تا میرسونمش به کست و میمالمش بهم. با شدت زیادی نفس نفس میزد. –دستم میبرم زیر سرت و میشونمت توی بقلم. لباتو میخورم. –آههه کتایون داری منو میکشی. منم گردنتو میخورم. سینه هاتو میمالم. میام پایین تر و سینتو میذارم دهنم. مییمکمش. جوری گفت که دیگه داشتم در حد جنون داغ میکردم. کم مونده بود با صدای بلند ناله کنم و مهیار بفهمه. سینمو کشیدم سمت دهنم و کردم توی دهنم. همون سینه ای که مریم خورده بودش. محکم میمکیدمش. تو اوج شهوت و داغی حس کردم مزه دهنم عوض شد. به اندازه یه قطره یه مایع از سینم اومده بود بیرون. سریع گوشی رو انداختم اونور و نوک اون یکی سینم و فشردم. بعد یکم ور رفتن یه قطره شیر ازش اومد. وای خشکم زده بود. نفس بند اومد. هیچی چیزی به ذهنم نمیومد. صدای الو الو مریم رو میشنیدم. گوشی برداشتم. –الو مریم جان؟ -کتایون چی شد؟ کجایی؟ -ببخشید عزیزم من باید قطع کنم. –الان؟ -خیلی منو ببخش عشقم. بعدا جبران میکنم برات. با لحن خیلی ناراحت و دلخور گفت باشه. شبت بخیر عزیزم. –شب تو هم بخیر.
وای خدا یعنی واقعا اتفاق افتاده؟ اگر شده باشه چه خاکی توسرم کنم؟ خدا بگم چکارت کنه مهیار. دارم سکته میکنم. اگر کسی بفهمه چی؟ نمیگن این شوهرش مرده چطوری حامله شده؟ میگم چرا چند روزه سیستم غذاییم بهم ریخته. همش بی اشتهام. از دیروز نفخ کردم. همش نشونه بارداریه. اما تا قطعی مشخص نشه نمیشه گفت. باید مطمعن بشم. سریع لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون. جوری که موقع در آوردن ماشین به گلگیر ماشین دختره مالیدم و با سرعت هرچه بیشتر رفتم تا یه داروخونه باز پیدا کنم. دو سه تا داروخونه نزدیکمون بود که همه بسته بودند. نزدیک ترین داروخونه شبانه روزی بهم حدود بیست دقیقه راه بود. انقدر سریع رفتم که نمیدونم چقدره رسیدم. جلوی اونجا جای پارک نبود همونجا دوبله گذاشتم و رفتم تو. –سلام بیبی چک دارید؟ یارو وقتی اضطراب روی توی صورتم دید با حالتی که به سختی جلوی خندش رو میگرفت یه فیش داد برم صندوق حساب کنم. انقدر حول بودم که حتی بقیه پولم رو هم نگرفتم. بیبی چک رو گرفتم و سریع از اونجا زدم بیرون. دل تو دلم نبود که نتیجش چی میشه. هم خیلی دستشویی داشتم هم اینکه نمیتونستم صبر کنم برم خونه ببینم. اون وقت شب توی کوچه خلوت نگه داشتم و بین ماشین و دیوار یه خونه نشستم و شلوارمو کشیدم پایین و روی قسمت سری بیبی چک شاشیدم. بعد تموم شدن جیش کردنم. چند بار بیبی چک رو تکون دادم. زود باش دیگه لعنتی. بجنب. یه خط صورتی مشخص شد. آخیش پس حامله نیستم. خیالم راحت شد. شلوارمو کشیدم بالا و نشستم پشت فرمون. چقدر استرس کشیدم. رسیدم خونه. تازه متوجه شدم چه گندی زدم. گلگیر پرشیا یه خط کامل افتاده بود. حالا کی با اینا میخواد طرف حساب بشه؟ کون لقشون. میخواست ماشینشو جای ما نذاره. والا. خواستم پیاده شم که چشمم افتاد به بیبی چک که انداخته بودمش کف ماشین. چرا همونجا ننداختم بره؟ برش داشتم که بندازمش دور. واسه اطمینان دوباره نگاهش کردم. نههههه. داشتم سکته میکردم. اونیکی خط صورتی لعنتی هم روش افتاده بود. گریم گرفت. ای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم. نشستم زمین و همینطور گریه میکردم. صدای باز شدن در پارکینگ اومد. دوست نداشتم کسی منو توی اون حالت ببینه. دویدم تو آسانسور. نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم. در خونه رو زدم. –سلام کتایون کجا بودی؟ چی شده؟ -دیگه چی میخواستی بشه؟ بیبی چه رو کوبیدم به سینش. –این چیه؟ با گریه گفتم چشای کورتو باز کن ببین چه دسته گلی به آب دادی. –من نمیدونم واقعا چیه این؟ یه لحظه گریه نکن بگو چی شده. داری نگرانم میکنی. –تازه داری نگران میشی؟ بدبخت هنوز نفهمیدی چه بلایی سرم آوردی؟ اومد سمت و خواست بقلم کنه. حولش دادم و بی اختیار از خشم ناراحتی زدم توی صورتش. دستشو گذاشت روی صورتش و سرشو انداخت پایین. با شدت زیاد جیغ زدم مهیار بهم دست بزنی کشتمتا. دیگه هیچوقت بهم دست نمیزنی. –کتایون تورو روح بابا بگو چی شده؟ این چیه؟ دارم سکته میکنم. –دیگه چی میخواستی بشه؟ اون دوتا خط صورتی کوفتی رو میبینی روش؟ یعنی اینکه حامله شدم. چقدر گفتم نکن. تو حاملم کردی. حالا چه خاکی تو سرم کنم. –مامان حالا چیزی نشده. آروم باش بشینیم براش یه فکری بکنیم. –همینه دیگه. کلا همه چیز به تخمته. عین خیالتم نیست که تو چه بدبختی گیر افتادیم. همینطور داشتم گریه میکردم. نشست کنارم و پشتمو نوازش میکرد. دستشو پس زدم و دوباره با صدای بلند جیغ زدم مگه نگفتم بهم دست نزن. چرا انقدر خری تو. –خب با گریه زاری و جیغ داد که چیزی حل نمیشه. انقدر هم جیغ نزن دیر وقته همسایه ها میفهمند. –حالا که گندتو زدی نگران اینی که همسایه ها بفهمند؟ اصلا مگه برات مهمه؟ تو که همرو میکنی به هیچ جاتم نیست. –خب حالا کاریه که شده. باید چکار کنیم؟ -مهیار من خودمو میکشم. بخدا نمیتونم با این آبرو ریزی دیگه زندگی کنم. –چرا کسشعر میگی. آروم بگیر ببینیم چکار باید کنیم. زنگ خونه رو زدند. –هیس مامان آروم باشه ببینم کیه این وقت شبی. مهیار در رو باز کرد. همون پسره طبقه پایینی بود. –بله؟ -آقا ببخشیدا. نصفه شبه مثلا خوابیما. –باشه ببخشید. –خب ببخشید که استراحت مارو بهم زدید. –آقا جون گفتم دیگه ببخشید. بفرمایید خونتون. در رو بست. –اسکل بچه کونی. هنوز مهیار نشسته بود که دوباره در زدند. این دفعه اون زنیکه عنتر بود. –آقا شعورم خوب چیزیه ها. نصف شبی مردم خوابند صداتون رو انداختید رو سرتون. دیگه خون به مغزم نمیرسید رفتم دم در گفتم تو یکی نمیخواد از شعور حرف بزنی. صدای عربده زدنت کل ساختمون رو برداشته. دیشبم تا صبح سگت پارس کرد نتونستم بخوابم. شعور داشتی ماشینتو تو جای خودت پارک میکردی ایکبیری. –به من میگی ایکبیری نکبت. الان حالیت میکنم. –ها چیه دعوا داری؟ شروین شوهر زنه از یه طرف میکشیدش که باهم درگیر نشیم از این طرف مهیار منو گرفته بود. –مهیار ولم کن حالیش کنم زنیکه عنترو. –حرف دهنتو بفهم جنده خانم. مهیار گفت هوی خانم درست صحب کن. آقا دست زنتو بگیر برو خونت دیگه نصف شبی شر درست کردی. شروین میگفت عزیزم آروم باش اینا در حدی نیستند که بخوای باهاشون دهن به دهن بذاری. زنه یهو به شوهرش پرید تو دیگه خفه شو. انقدر وجود نداری جلوی بقیه در بیای. خاک تو سرت کنم که مرد نیستی. داد زدم برید خونه خودتون دعوا کنید. –گوه خوریش به تو نیومده پیر سگ. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و جوری محکم زدم توی دهنش که پرسینگ لب پایینش کند شد. دست خودمم درد گرفت. اونم حمله کرد و موهامو کشیید و روی صورتم چنگ انداخت. حالا مهیار و شروین بودند که به زور مارو جدا میکردند. زنیکه دهن نجس یه سره داشت فحش میداد. خداییش اگر جدامون نمیکردند دندوناشو تو دهنش خورد میکردم. آشغال هرجایی. اکبری و پسرش همون موقع اومدند. –چی شده؟ زنیکه صداشو انداخت سرش از اینا بپرسید که نصفه شبی عربده کشی میکنند. –نیست شماها خیلی شعور اجتماعی سرتون میشه. نگاه صورتمو چکار کرد. کتایون نیستم اگر تلافی اینو سرت نیارم. اکبری گفت خانم شریف!؟ شما آروم باشید. شما بزرگترید خوبیت نداره بخدا. –چی بگم آقای اکبری. خدا بگم مولایی چکار نکنه خونشو به کیا داده. دوباره زنه گفت اگر میدونستم قراره همچین وحشی هایی همسایمون بشند که عمراٌ نمیومدم تو این سگ دونی. با این همسایه های آشغالش. پسر اکبری گفت خانم آروم باشید همینطوری دارید به همه بی احترامی میکنیدا. –من حرفو زدم صاحبش ورش میداره. شروین گفت آقا من عذر خواهی میکنم. ایشون عصبانی هستند یه چیزی گفتند. زنیکه سر شروین داد زد تو گوه میخوری از طرف من عذر خواهی کنی. اکبری هم دیگه داشت کلافه میشد. با عصبانیت گفت خانم بفرمایید خونتون. نصف شبه. خانم شریف خانواده خیلی محترمی هستند تو این همه سال ما حتی یبار هم صداشون رو نشنیدیم. ایشالا دیگه تکرار نمیشه. مهیار و با پسر اکبری راهیشون کردند رفتند. پسر اکبری از همون جا رفت خونه. اکبری بهم گفت خانم شریف شما همچین خانم متشخصی هستید نباید دهن به دهن اینا بذارید. –چیو آقای اکبری دهن به دهن بذارید. مثل سگ قلاده پاره کرده اومده دم خونم داد و بیداد. حالا من ناراحت بودم صدامو بردم بالا. باید بیان اینجوری کنند؟ نگاه صورت منو چکار کرده؟ همین فردا میرم شکایت میکنم حالیش میکنم چه خبره. –درسته اما خب شما بزرگتری. شما باید سعه صدر داشته باشی. –چی بگم آقای اکبری. دیشب دعواشون شده بود صداشون کله ساختمون رو برداشته بود. سگش هم تا صبح پارس کرد نذاشت بخوابم. امروزم باز ماشینشو گذاشته توی جا پارک ما. یهو یادم افتاد ماشینش زدم. حالا بیا اونو درستش کن. –اگر مستاجر بودند که حتی یه لحظه هم درنگ نمیکردم و به مولایی زنگ میزدم. اما بدبختانه خونه رو خریدند. –خریدند که خریدند. یه واحد خودشونو خریدند. کل ساختمون و ساکنینشون که مال اونا نیست. من به شما میگم بهشون بگید. یه بار دیگه صداشون در بیاد زنگ میزنم پلیس بیاد برخورد کنه و سگشونم ببره تا حالیشون بشه کجان. –در هر صورت شما هم رعایت کنید. میبینید که اینا چجوریند. –به روی چشم آقای اکبری. بخاطر روی گل شما حتما. تورو خدا ببخشید این وقت شبی باعث مزاحمت شدیم. –نه مشکلی نیست. –راستی یه چیزی. کارای سقف پارکینگ تمومه؟ -دیگه آخراشه. این چند وقته هم لطف کردید جای پارکتون رو دادید به ما. –نه خواهشم میکنم. فقط میخواستم بگم مهدیس فردا میاد. اونم ماشینشو میخواد بذاره پارکینگ. –چشم به حمید رضا میگم یه جا دیگه پارک کنه. –آخ ببخشید من یادم رفت تعارف کنم بفرمایید داخل. یه چایی چیزی در خدمتتون باشیم. –مرسی دیر وقته. شبتون بخیر. –شب شما هم بخیر.
آخ که چقدر سرم درد میکنه. تو آینه نگاه کردم به جای چنگ زدنش. حقش بود دستشو میشکوندم. آشغاله نکبتو. جاش قشنگ افتاده. خوبه نکنده. یکمی میسوزه. با بتادین شستم. هنوزم توی فکر این مصیبتم که چکارش کنیم. –مامان الان آروم شدی؟ -مهیار سرم داره منفجر میشه از درد. چی میخوای بگی؟ -نگفتی چکار کنیم؟ -نمیدونم. چیزی به فکرم نمیرسه. –حالا بیا بشین. بزور دستمو گرفت و نشوندم روی مبل. واسم یکم مشروب آورد. –بخور بهتر میشی. خودشم نشست کنارم. –اوه اوه پتیاره با صورت چکار کرده. –تقصیر توئه دیگه. ولم کرده بودی دستشو از کتف خورد میکردم تا دیگه همچین گوهی نخوره. –البته خداییش هم بد زدی تو دهنش. باخنده گفت فکر نمیکردم انقدر پاچه ور مالیده باشی. –کوفت. عصبی بودم. اولین بار بود توی زندگیم دعوا میکردم. انقدر عصبی بودم که همه دق دلی تورو سر اون خالی کردم. –دق دلی من چرا؟ -مهیار با شروع نکن. همش تقصیر خودته. –نگاه یدونه هم زدی تو صورت من. –حقت بود. باید آدم بشی. یهو حس کردم الانه که بالا بیارم. مهیار تا فهمید گلدون چینی روی میزو داد بهم. موهامو نگه داشت تا کثیف نشه. از آشپزخونه یه لیوان آب یخ آورد و قرص سردرد. داد بهم. خوردم. کمکم کرد بلند شم برم بخوابم. –مهیار راستی یه چیزی. فردا اگر اینا اومدن در خونه بخاطر ماشینشون چیزی نگو. فقط خسارتشونو بده گورشونو گم کنند. –خسارت چی؟ -میخواستم برم بیرون به ماشینشون مالیدم. البته زیاد داغون نشده اما این سلیطه ای که من دیدم واسه یه خال کل ساختمون رو بهم میریزه. –حالا چقدری میشه؟ -نمیدونم. اگر شعورشون رسید خواستند ببریش سافکاری من یکی رو میشناسم کارش خیلی خوبه. فردا بهم زنگ بزن. ولی فکر کنم پولشو بخوان. هرچقدر شد بده فقط شرشون کم شه. –چشم مامان جونم. برو استراحت کن فردا مهدیس میاد.
خب خداروشکر هر دفعه که میگم وضعیت از این بدتر نمیشه روزگار خیلی قشنگ سورپرایزم میکنه و بدترشو نشونم میده. توی مجموعه مشکلاتم همین بچه دار شدنم مونده بود که اینم خداروشکر اوکی شد. فقط نمیدونم بهش بگم بچم یا نوه. باز جای شکرش باقیه که همین ماه اول فهمیدم و گرنه یکم میذشت خیلی تابلو میشد. چیزی که مشخصه اینه که باید هرچه سریعتر سقطش کنم اما آخه چجوری؟ مطمعنم هم شراره آشنا داره هم اون دوستم که تو بیمارستانه اما آخه چجوری بگم؟ بگم حاملم؟ بابای بچه کیه؟ میگردم خودم یکی رو پیدا میکنم. اگر نشد ته تهش به شراره میگم بچه کامرانه. انقدر سرم درد میکنه که نمیتونم چشمام باز نگه دارم.
     
  

 
قسمت شصت و پنجم : دیگه نمیشناسمت
حالم اصلا خوب نیست. فکر بچه داره دیوونم میکنه. چه شانسی دارم من. با یه بار ریختن توش اونم توی زمانی که احتمال بارداری زیاد نبود حامله شدم. حالا اون موقع ها منصور خودشو میکشت تا بتونیم بچه دار شیم. چهار پنج سال بعد مهدیس آقا دوباره هوس بچه کرد و سه ماه تمام تلاش کردیم. دیگه داشتیم کم کم به خودمون شک میکردیم نکنه مشکلی برامون پیدا شده. دیگه میخواستیم بریم دکتر که یادم نیست چرا بیخیالش شدیم. خب ما دوتا بچه داشتیم. ای خدا مغزم داره میترکه. اصلا واسه کار تمرکز ندارم. امیدوارم شراره زودتر بیاد. هیچ کس دیگه ای نمیشناسم که بتونه کمکم کنه. یعنی بتونم بهش بگم واسه خودم میخوام. به شراره هم باید دروغ بگم. میگم واسه کامرانه. امیدوارم دیوونه بازی در نیاره به گوش کامران برسونه. آخ راستی کامران که عقیم بود. حالا مگه شراره میدونه؟ فکر کن یه درصد به گوش کامران برسه. خودشو میکشه بیاد ایران و به بچه نداشتش برسه. عجب گیری کردیم. توی همین افکار غوطه ور بودم که مریم اومد اتاقم. –سلام خانم شریف. صبح عالی بخیر. –سلام مریم جان. مرسی عزیزم صبح تو هم بخیر. با تعجب بهم نگاه کرد. یکم اومد جلو تر و آرومتر گفت کتایون صورتت چی شده؟ -هیچی یه آدم دیوونه تازگی اومده همسایمون شده. دیشب اومده بود دم خونه سر یه چیز کوچیک دعوا راه انداخته بود. باهم درگیر شدیم و اینجوری کرد. –وا!؟ آخه چرا؟ -ولش کن مریم. حوصلشو ندارم. با خنده گفت اصلا نمیتونم تصور کنم با کسی درگیر شده باشی. –تا حالا توی زندگیم حتی یکبار هم دعوا نکرده بودم. دیشب اصلا حالم خوب نبود. بگذریم چه خبر؟ -هیچی گزارش س کارش تموم شد. یه نگاه بهش میندازی؟ -باریکلا مثل همیشه توی کمترین زمان ممکنه. باشه واسه بعد. فعلا وقت هست. –خب چرا بعدا؟ -اینجوری که ما داریم برای س کار میکنیم بد عادتش کردیم. والا کاری که یه روزه ما تحویل میدیم بقیه واحد ها حداقل یه هفته لفتش میدند. زیاد مریم سخت نگیر. از کربلایی خبر جدیدی نشد؟ -صبح منو دید. مثل همیشه بود. –که اینطور. استخر چکار کردی؟ -پس فردا ماه رمضونه. تا یه ماه تعطیله دیگه. –آخ یادم نبود. مریم تو روزه میگیری؟ -آره. چطور؟ -همینطوری. با خنده و شیطنت گفت عزیزم دلم برات این یه ماهه تنگ میشه. –ما که هر روز همو میبینیم. –آره اما نه اونجوری. –چجوری؟ -دیگه دیگه. –باشه. –مهدیس امروز میاد؟ -آره. –پس چرا انقدر گرفته و بی حالی؟ -نمیدونم سر درد بدی دارم. –میخوای قرص بدم؟ یکم استراحت کنی بهتر میشی. –نه خوبم. مرسی عزیزم.
مهدیس ساعت 2 میرسه تهران. فکر کنم دیگه تا 6 خونه باشه. واسه همین ساعت سه اومدم خونه تا یکم به کارهای خونه برسم و خونه رو مرتب کنم. والا هیچ کاری نکردیم. وقتی رسیدم دو تا خانم میان سال داشتند خونه رو نظافت میکردند. مهیار هم اونجا بود. –مهیار اینا کین؟ -اومدن واسه نظافت خونه. –نیازی نبود خودم میکردم. یکی از اون خانما گفت آقا ما کارمون تمومه میتونیم بریم. مهیار باهاشون حساب کرد و راهیشون کرد برن. چون دو سه هفته ای نتونسته بودم خونه رو گرد گیری و جارو کنم. چون فقط پنجشنبه جمعه ها وقت خالی دارم که اونم مهیار نمیذاشت. اونجوری که به دلم بشینه نظافت نشده بود. ولی باز بهتر از هیچی بود. –مهیار صبر میکردی میومدم خونه باهم تمیز میکردیم. نگاه چجوری کار کردند. همه جا خاکیه. –اشکال نداره خوبه. نه دیگه نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنی. واسه بچمون بده. بلند زد زیر خنده. خیلی حرصم گرفت. –مهیار اصلا خوشم نمیاد راجب این موضوع مسخره بازی در میاری. به اندازه کافی از دیشب حرص خوردم. هنوزم نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم. شراره آشنا مطمعن داره که بی سر و صدا بدون اینکه کسی بفهمه سقطش کنه. فقط نمیدونم به اون چی بگم؟ -خب بگو واسه کامرانه. –نه بابا! باریکلا چقدر تو زرنگی. حیف زودتر به ذهن خودم نرسید. کامران عقیم بود. سر همین از زنش جدا شده و شراره هم میدونه. حتما دکتر لازمه؟ اینکه میگن یه چیزی سنگین بلند کنی و اینا چی. –اون واسه ماه های آخر بارداریه. تا اون موقع برسه همه فهمیدند. حالا کسی بیرون هم نفهمه مهدیس رو چکار کنم؟ نمیگه چرا مامانم حاملست؟ دستم رو گرفت نشوندم رو مبل. –کتایون میگم چرا اصلا یجور دیگه به موضوع نگاه نکنیم. –چجوری؟ -میتونیم یه زندگی جدید رو شروع کنیم. همه چیزو تو این دو سه ماه میفروشیم و میریم خارج. هرجا که بهتر بود. اونجا از اول شروع میکنیم. دیگه اونجوری مجبور نیستی نگران باشی که کسی بفهمه یا نه. اون موقع دیگه تو مادرم نیستی. مادر بچم میشی. –مهیار تو دیوونه ای بخدا. یه ذره عقل تو سرت نمونده. باز چیزی زدی؟ -چرا آخه کتایون؟ چیش بده؟ -ببین حتی یه درصد هم فکر نکن من حروم زاده تورو بخوام نگه دارم و به دنیا بیارمش. اونوقت مهدیس چی میشه این وسط؟ -اونم در جریان میذاریم. –همینجوریش مهدیس رو نمیتونم جمع کنم. اونجوری حاضر میشه باهامون زندگی کنه؟ مهیار واقعا بعضی وقتا به سن عقلیت شک میکنم. مثل یه بچه هفت هشت ساله میمونی. –آخه کتایون اون بچه ی منم هست. منم حق دارم ببینمش. –بیخود. بچه میخوای مثل آدم برو ازدواج کن و هر چندتا که خواستی بچه دار شو. در ضمن انقدر نگو کتایون. یهو جلو مهدیس سوتی میدی شک میکنه. این پایینیا امروز نیومدند واسه خسارت ماشین؟ -نه تا ظهر نیومدند خودم رفتم دم خونشون. شروین خودش اومد دم در. زنش مثل اینکه خونه نبود. باهاش صحبت کردم و گفتم مادر من دیشب بخاطر یه موضوعی خیلی ناراحت بوده. عذر خواهی کردم و گفتم اگر صافکار میخواید ما میبریمش پیش صافکار. –هیچی نگفت؟ -ترسیده بود. میگفت ملینا بفهمه دهنمو میگاد. چقدر از زنش میترسه. حدس بزن متولد چنده؟ -نمیدونم چنده؟ -هفتاد و دو. –هفتاد و دو؟ یعنی همش سه سال ازت بزرگتره؟ زنش چی؟ -نپرسیدم اما بهش میخوره بالای سی و خورده ای باشه. –فازشون چی بوده اینجوری ازدواج کردند؟ -پسره از اون بچه پولدارای اوبنه ایه. قشنگ کونی بود. –آره دیگه خیلی هم خوب به هم میان. –فقط یکی باید بره جفتشون رو بکنه. –لابد اون یه نفر هم تویی. –راستش بدم نمیاد پیشنهادشو بهم بدن. –مهیار!؟ خاک تو سرت کنم. چقدر تو حال بهم زنی؟ -شوخی کردم کتایون. –شوخیش هم حال بهم زنه. حالم بهم خورد. حالا آخرش چی شد؟ -گفت بهمون خبر میده. –پولشو میدادی شرشو میکندی. حالا باز میاد دم خونه حوصله دیدن ریخت نکبتشو ندارم. راستی میز بار رو جمع کن بذار تو اتاقت. نمیخوام مهدیس شک کنه به چیزی. پیش خودم فکر میکردم این بچه به چی فکر میکنه؟ شاید اون بتونه با این موضوع کنار بیاد و یا اصلا خودش هم بخواد اما من واقعا نمیتونم بپذیرم همچین چیزیو. واقعا نمیفهمم چرا یه آدم به همچین چیزی باید فکر کنه. اصلا چرا حتی باید یه لحظه به ذهنش خطور کنه؟ ذهن مهیار تا چه حد منحرف شده؟
ساعت نه و نیم شب اینطورا بود بلاخره مهدیس اومد. از پنجره دیدم ماشینشو آورد توی خونه. وای خدای من دل تو دلم نبود. دخترم بعد سه هفته برگشته پیشمون. به مهیار گفتم برو پایین کمکش کن وسائلشو بیاره. دم در وایسادم تا مهدیسم بیاد بالا. دلم یه ذره شده واسش. بلاخره در آسانسور باز شد. با خوشحالی اومد سمتم و بقلم کرد. با دیدنش شکه شدم. یه لحظه حتی نشناختمش. به قدری زننده لباس پوشیده بود و آرایش داشت که اگر دختر همسایه پایینی میدیدش میگفت خجالتم خوب چیزیه. تاپ تنگ و کوتاهش انقدر باز بود که چاک سینه هاش تا پایین مشخص بود و از پایین بالای نافش بود. نافشو نگین کاشته بود و ساپورت قرمزش انقدر تنگ بود که قشنگ کسش افتاده بود بیرون. روی تاپش هم یه مانتو جلو باز پوشیده بود و شال هم روی شونش انداخته بود. چیزی که بیشتر از همه منو بهم ریخت تتویی بود که از پشت گوشش و روی گردنش تا پایین اومده بود و ادامش هم روی پهلوش دیده میشد. بعد حتی متوجه شدم مچ پاش و دستش رو هم زده. موقع روبوسی کردن بشدت بوی سیگار میداد. زبونم بند اومده بود. –سلام مامان جونم. وای چقدر دلم برات تنگ شده بود. چیه؟ از دیدن خوشحال نشدی؟ -ها چرا عزیزم سلام. خیلی خوش اومدی. مهدیس اومد تو. مهیار با چمدون ها همون موقع از آسانسور پیاده شد. با عصبانیت بهش نگاه کردم. سرشو تکون داد و آروم گفت کتایون لطفا الان چیزی بهش نگو. هرچقدر سعی میکردم خوشحال و بی تفاوت نسبت به تیپش و تتوهاش باشم نمیتونستم. آخه این چه وضعیه خودتو درست کردی؟ همش تقصیر خود خرمه. دستی دستی دخترمو با یه آشغال فرستادم کشور غریب که اینجوری عین جنده های خیابونی برگرده. برای شام زنگ زده بودیم از بیرون غذا بیارند. خودم میخواستم درست کنم مهیار نذاشت. گیر داده بود شام از بیرون بخوریم. کوفت بخوریم. انقدر حالم گرفته شده بود که وقتی میخواستم لبخند بزنم و خودمو خوشحال نشون بدم تمام صورتم درد میگرفت. موقع شام خوردن مهیار میگفت چه تتویی زدی مهدیس. –آره داداشی خوشجله؟ لباساشو که عوض کرده بود تازه میتونستم ببینم چکار کرده. شلوارک خیلی کوتاه و تنگی که پوشیده بود و با همون تاپ بیشتر بدنشو توی معرض دید گذاشته بود. کل بازوی راستش تا قسمتی روی سینش تتو شده بود. همون ادامه پیدا کرده بود از پهلو تا روی رون پاش. مهیار گفت بد نیست اما اینجوری؟ -مگه چشه؟ -همه جاتو زدی. –ای بابا مامان چیزی نمیگه تو گیر دادی؟ تو رفتی زدی من چیزی گفتم؟ خوبه پولتم من از مامان گرفتم بهت دادم. همین حرف مشخص بود که مهیار دیگه مثل قدیم اون جایگاهو پیش مهدیس ندارم. –راستی مهیار برای بقیه ارثمون مشتری پیدا نشد؟ -نه. –ای بابا زودتر بفروشیم راحت شیم. مامان چرا انقدر ساکتی؟ انگار از دیدنم خوشحال نشدی. چرا شام نمیخوری؟ –نه سر درد بدی دارم. اشتها ندارم. –اگر شام نمیخوری پس بریم سراغ سوغاتی ها. شش تا چمدون با خودش آورده بود. خدا میدونه چقدر پول اضافه بار داده. واقعا بین اون همه آدم یکیشون یه ذره عقل نداشته بگه چکار کنه؟ یکی از اون چمدونا واسه منو مهیار بود. چندتا لباس مجلسی بود. حتی نخواستم بپوشمش. مهدیس یسره حرف میزد و تعریف میکرد. کجا رفتیم چکار کردیم. یهو مهیار گفت مهدیس گوشیتو عوض کردی؟ -آره این یکی جدیده. قبلی رو دادم به سارینا. نکبت انگار پول علف خرسه که همینطور بذل و بخشش میکنه. مطمعن کل هزینه سفر اون آشغال رو هم خودش داده. دختره عین زالو چسبیده به زندگی دختر من. مهیار یه نخ سیگار روشن کرد. معلوم بود اونم کلافست و از دست مهدیس دلخوره. مهدیس گفت داداشی اون سیگار آشغال رو بنداز کنار. بیا از این بکش ببینی سیگار اصلش چیه. یه پاکت سیگار از تو یکی از چمدونا در آورد. مهیار با بهت بهم نگاه کرد. –مرسی من با همین سیگار راحتم. –باشه هر جور راحتی. پس فندکتو بده. یه نخ از پاکت در آورد و گذاشت روی لبش. مهیار خیلی جدی و با تعجب پرسید مهدیس؟ تو سیگار میکشی؟ -آره دیگه. دیگه مامان هم باید بیشتر اذیت میشه. زد زیر خنده. هرچی میخواستم یه چیزی بگم از ترس اینکه باز بهش برنخوره و دعوا راه نندازه خودمو میخوردم. واقعا خیلی سخته توی اون شرایط حرفی بزنی که مشکلی پیش نیاد. رفتار مهدیس کاملا بدون نزاکت بود. اگر یه غریبه اینجا بود شک ندارم میگفت این کیه از توخیابون آوردیدش؟ خیلی راحت بد دهنی میکرد و توی حرف هاش از کلمات زشت استفاده میکرد. بهم این حس دست داده بود که میخواد منو مهیار رو تحقیر کنه. تحت فشار عصبی خیلی زیادی بودم. –مهیار تو هنوز تصمیم نگرفتی با سهمت چکار کنی؟ -فعلا برنامه خاصی ندارم. میذارم بانک سودشو میگیرم. بعداً شاید یه کاری شروع کردم. –کسخلی دیگه. میخوای بذاری بانک که چی؟ اینجا که نمیشه زندگی کرد. بفروشیم همرو دلار کنیم بریم خارج. راستی مامان ماشین نو مبارک. دوسش داشتی؟ به زور جواب دادم آره دستتون درد نکنه. بچه ها من خیلی سرم درد میکنه. میرم بخوابم. شب خوش. –آره مامان جون برو بخواب برات بهتره. مسخره داره دکم میکنه. اومدم بلند شم که مهدیس رو به مهیار گفت املاکی آشنا داری؟ -دیگه الان همه از دیوار و اینا ملک پیدا میکنند. واسه چی میخوای؟ -میخوام یه خونه بزرگ بخرم. یجا بتونیم هر وقت دلمون خواست مهمونی بگیریم. تو این لونه موش که نمیشه زندگی کرد. داشتم میرفتم سمت اتاقم که با عصبانیت برگشتم و گفتم این لونه موشی که میگی همه این سالها خونت بوده. هیچ وقت هم احساس نکردیم که کوچیکه برامون. –خب الان هست. دیگه توی شان من نیست تو یه همچین خونه ای باشم. –تو شانت نیست؟ اصلا یادت مونده که اینجا خونه پدریته؟ ما خانواده ایم مثلا. مهدیس چی داری میگی؟ مهیار گفت مامان. –مهیار اجازه بده همینطور داره هرچی دوست داره میگه. بلاخره یکی باید بهش بفهمونه که هر حرفی به دهنش اومد نریزه بیرون. مهدیس گفت خیلی دوست داری بمون. ازت نخواستم بیای دنبالم. والا خلایق هر چه لایق. دوست داری همینطور مثل بدبختا زندگی کنی خودت میدونی. مهیار داد مهدیس خفه شو. نمیفهمی چی داری میگی. –تو چته؟ دو روز نبودم همتون هار شدید. –نخیر مهدیس تو عوض شدی. دیگه نه خانواده حالیت میشه نه حرمت نه بزرگتر. –مهیار تو دیگه تورو خدا راجبه این چیزا زر نزن. حرمت نگه داشتم نگفتم تو این خونه با خانوادت چکار میکردی. با صدای بلند جیغ زدم بسه دیگه. با هردوتونم. مهیار برو تو اتاقت. –آخه مامان. –همین که گفتم. –چشم. رفت و در رو پشت سرش بست. –مهدیس امشب تازه از راه رسیدی دوست نداشتم چیزی بگم ناراحتت کنم. این سر و وضع و رفتار بدور از شان رو هم میذارم به حساب سبک زندگیت که انتخاب کردی و تحمل میکنم. ولی حق نداری بخوای این خانواده رو از هم دور کنی. حق نداری به اعضای خانوادت توهین کنی. –من چکار کردم؟ خودتو نمیبینی چجور رفتار میکنی؟ انگار یه تیکه گوه دیدی. توی دلم گفتم آره مثل یه تیکه گوه شدی. –انتظار نداری که از اینجوری دیدنت خوشحال شده باشم؟ به هر حال گفتم که. من صبوری میکنم و کاری ندارم. سه هفته رفتی اونجا سر جمع سه بار جواب تلفنمو ندادی. نگفتی مادر بدبختم از ناراحتی داری اینجا سکته میکنه. گفتم بهت خوش میگذره. بذار خوش باشه. این همه من باهات راه میام. انتظار زیادی نیست که بخوام تو هم مثل قدیم همون دختر مهربون و خانواده دوست باشی. عزیزم خواهش میکنم. دوریت اذیتم میکنه. –من که نمیخوام از هم دور بشیم. میگم از اینجا بریم. من نمیدونم چه گیری دادی به این خونه. الان که پول هست چرا نباید یه خونه بزرگ در اختیار خودمون داشته باشیم. –مهدیس خواهش میکنم. انقدر نگو از اینجا بریم. هیچی نگفت. برگشتم سمت اتاقم بخوابم. بغضم ترکید. به آرومی گریه میکردم. صدای ویبره گوشی موبایلم کنار تختم میومد. مهیار بود. جواب دادم. –چیه مهیار چرا زنگ زدی؟ -مهدیس بیداره هنوز نمیخواستم بیام اتاقت حساسش کنم. عزیزم از دستش ناراحت نباش. مهدیس هنوز تو جو دوستاش و ترکیست. بذار یکم بگذره بیشتر باهاش صحبت میکنم. –مهیار نمیدونم چکار کنم؟ انگار خیلی مصممه که از اینجا بره. کاش هیچوقت اون پولی لعنتی بهتون نمیرسید. –کتایون گریه نکن قربونت برم. قول میدم همه چیز درست بشه. –آخه چجوری؟ -نمیدونم. هرکاری میتونم می کنم. الان نمیدونم. کاش میتونستم امشب پیشت باشم. آرومت کنم. –اشکال نداره خودم آروم میشم. میخوام بخوابم مهیار. –میخوای بیام پیشت؟ -نه مهیار حرفشم نزن. فراموشش کن. –اگر احساس میکنی میخوای بیشتر حرف بزنیم من پایم. –مهیار فقط بذار بخوابم. شبت بخیر پسر گلم. –شب بخیر عشق من.
سه چهار روزی گذشته. از بدترین روزهای زندگیم بود. خونه شده بود برام مثل جهنم. سر هر چیزی با مهدیس بحثم میشد. مجبور شده بودم خودمو بزنم به بیخیالی. وانمود کنم دیگه واسم مهم نیست که تا نصف شب بیرونه یا با کیه تا بازم جنگ اعصاب نداشته باشیم. دیشب هم که اصلا خونه نیومد. فکر و خیالش داره دیوونم میکنه. بدتر اینکه نمیدونم با کیه و کجا میره. تا میای بهش حرف بزنی یا انقدر با کنایه و سربالا جوابتو میده که کاملا کوچیکت میکنه یا جوری بهت میپره که سریع عقب نشینی کنی. از بی احترامی کردن هم که دیگه نگم. همش میترسم نکنه یه حرفی بزنه که پشیمونیش براش بمونه. جوری شده که مهیار دیگه باهاش حرف نمیزنه و نمیخواد هم باهاش روبرو بشه. آخه این چش شده؟ چجوری انقدر بد تغییر کرده؟ مشکل مهدیس از یه طرف مشکل بچه هم از طرف دیگه. واقعا دارم دیوونه میشم. خوبی ماه رمضون تو شرکت اینه که همه بی حوصله اند و دیگه اون فشار کار سابق کمتر حس میشه. خدارو شکر مریم هست. با اینکه روزه میگیره ولی بخاطر من خیلی بیشتر از قبل به کارها میرسه. جوری که با وجود زیاد شدن حجم کارم اونم تو اون سطح بازم هیچ فشاری رو حس نمیکنم.
دیشب نه مهیار خونه اومد نه مهدیس. تا صبح همش فکر و خیال تو سرم بود. نتونستم یه ساعت هم بخوابم. مریم وقتی اومد اتاقم منو که دید در رو پشت سرش بست و اومد نزدیکم. –کتایون با خودت داری چکار میکنی؟ چی شده که اینجوری شدی؟ -هیچی. کتایون بهم بگو. خیلی نگرانتم. قیافت مشخصه دیشب نخوابیدی. از اون روز که مهدیس اومده اینجوری بهم ریختی. من نمیخوام توی زندگی شخصیت دخالت کنم. اما نمیتونم تورو توی این وضعیت ببینم. –مریم دیگه نمیدونم چکار کنم؟ مهدیس خیلی اذیت میکنه. –چرا؟ همه داستان رو براش گفتم. آخرش گفتم باید چکار کنم حالا؟ داره دنبال خونه میگرده که ازمون جدا بشه. –نمیدونم شرایط سختیه. با دوست هاش صحبت کردی؟ -دوست؟ هه. اون آدم ها از صدتا دشمن بدترند. فکر کردی میشه باهاشون حرف زد؟ -خب دوستی چیزی نداره که بشه رفت سمتش؟ -با تمام دوستای قدیمش حرف زدم. با تک تکشون قطع ارتباط کرده. تلفن هیچکدوم رو جواب نمیده. –میخوای من ببینمش و باهاش ارتباط برقرار کنم؟ -فایده ای نداره. دوستم شراره رو که گفتم باهاش چکار کرد. انقدر اون لعنتیا روش نفوذ دارند که حتی خانوادشو کنار میذاره. گریم گرفت. -مریم نمیدونم چکار کنم؟ بچم داره از دستم میره. بقلم کرد. –عزیزم آروم باش. دعا میکنم درست بشه. اگر کاری هست بهم بگو. هرچی بخوای برات انجام میدم. –ازت ممنونم. تا همینجاشم خیلی بهم لطف داشتی. مریم از اتاق رفت. به مهیار زنگ زدم. –کجایی مهیار؟ -خونه. –مهدیس نیومده؟ -نه دیشب نیومد؟ -نه نمیدونم سرش کجا گرمه. –کتایون یکی باید یکاری بکنه. مهدیس دیگه به هیچ چی پایبند نیست. –میدونم. خب باید چکار کنیم؟ -من خیلی سعی کردم بهش نزدیک شم. پریروزی نبودی خونه رفتم اتاقش صحبت کنم باهاش. میدونی چکار کرد؟ از اتاق انداختم بیرون. منو بخاطر اینکه مخالفم خونه رو عوض کنیم مقصر میدونه. بهم گفت. –چی گفت؟ -هیچی. –مهیار بگو. خواهش میکنم. –بین زندگی با من یا مامان یکیو انتخاب کن. خیلی ناراحت و با بغض گفتم واقعا اینو گفت؟ -کتایون بهش فکر نکن. اون هنوز خیلی بچست. کی میای خونه؟ -میام حالا. –بیام دم شرکت دنبالت؟ -نه عزیزم. تو که وسیله نداری. –میام با هم برمیگردیم خب. –نمیخواد مهیار خودم میام. –کتایون بخند. وقتی ناراحتی منم ناراحت میشم. –مهیار خوبم کار دارم به کارام برسم. میبینمت. خدافظ. –خدافظ. مقنعمو به آرومی کشیدم جلو و بی صدا گریه کردم. کجا راهو اشتباه اومدم؟
با بی حالی گوشیمو نگاه میکردم که فقط وقت بگذره و برم خونه. موندن سرکار واسم عذاب آور شده بود. خونه رفتن بدتر از اون. تو پیام های تلگرامم دیدم شراره پیام داده. بازش کردم. تو این دوسه روزه بهش پیام داده بودم اما نمیدونم چرا جوابمو نمیداد؟ گفته بود دو سه روز بدون گوشی بوده و امروز صبح تازه رسیده تهران. مثل اینکه گوشیش رو گم کرده بود و با لپ تاپش اومده بود تلگرام. از خواستم بهم زنگ بزنه. زنگ زد. –سلام کتایون خوبی؟ -سلام شراره بد نیستم. –کتایون؟ باز چی شده؟ نمیخواد بگی پاشو سریع بیا خونم. منتظرتم. –آخه شراره. –آخه نداره. تا نیم ساعت دیگه اینجا بودی بودی وگرنه میرم دم خونتون میشینم تا بیای. بدو. انگار منتظر بودم صدام کنه تا همون موقع در حالی که فقط چند دقیقه تا پایان ساعت کار مونده بود از شرکت بزنم بیرون. رسیدم خونش. به تلفن خونش زنگ زدم. ریموت در رو زد و ماشینو بردم تو. وارد خونش شدم خیلی گرم بقلم کرد. –عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود. –مرسی منم. –قیافشو ببین. باز چی شده انقدر داغونی؟ -شراره میدونی. بخاطر مهدیس. –آره مهدیس. بیا بشین. باید راجبش حرف بزنیم. تازه متوجه لباس شراره شدم. شومیز بلند حریر آبی که فقط زیرش شورت پاش بود. –کتایون چی میخوری برات بیارم؟ -زحمت نکش چیزی نمیخوام. دوتا گیلاس بلند شامپاین آورد. –لباساتو در بیار راحت باشی. –راحتم. –من راحت نیستم. –گیر نده شراره. اصلا حوصله ندارم. –نمیخوای شروع کنی؟ -مهدیس به طرز وحشتناکی غیر قابل تحمل شده. وقتی برگشت جوری زننده و بد لباس پوشیده بود که آدم نمیتونست فکر خوبی بکنه راجبش. از گردن تا مچ پاشو تتو کرده. –پس بلاخره کار خودشو کرد. –کی؟ مهدیس؟ -اون دختره سارینا. –خیلی آدم خطرناکیه. یه آدم عقده ای که بشدت کم بود پول و اینا داره. اونو برادرش توی مهمونی ها مواد میفروشند. –چجوری مهدیس باهمچین جونوری دوست شده؟ -تو دانشگاه. البته سارینا دانشجوی اونجا نیست. یعنی اصلا دانشگاه نمیره. یه دوست مشترک اینا رو بهم رسونده. –خدا لعنتش کنه. –جوری با مهدیس حرف میزد که مهدیس همش گوش به حرف اون بود. من خیلی سعی کردم بینشون قرار بگیرم. آخر هم یه شب با یه اکیپ پسر میخواستند برن بیرون که خیلی برام مشخص بود تهش به کجا میرسه. مهدیس دو دل بود. یجورایی میترسید بره. تمام تلاشم کردم که نذارم بره. آخره اون جونور مهدیس رو راضی کرد بره. –صبر کن ببینم یعنی ؟ -تهش سکس پارتی بود. –آخخخخ خدای من مهدیس. –فهمیدم سارینا هم فقط مهدیس و دوستاشو برده و خودش پورسانت گرفته. –یعنی با دختر من کاسبی کرده بود؟ مهدیس اینو نفهمید؟ -بهش گفتم. اما اون مار خوش خط و خال یجور دیگه قضیه رو پیش برد و کاری کرد مهدیس باهام خیلی تند برخورد کنه. –شراره ازت خیلی معذرت میخوام بابت مهدیس. –من اصلا رفتار مهدیس برام مهم نبود. اما اونجا بیشتر موندنم تاثیر بدی داشت. سارینا بهش فهمونده بود که من جاسوس تو اونجام. همین شده بود نقطه فشار مهدیس. تمام خرج و بریز بپاششون رو مهدیس میداد. دیگه بعدشم من نفهمیدم چی شد. –شراره چکار کنم؟ چجوری دخترمو نجات بدم؟ -تو باید مهدیس رو از خودش نجات بدی. متاسفانه اون مسخ شده. مسخ پول. فکر میکنه خوشبخت ترین آدم دنیاست الان. –راجبه رابطشون چیزی فهمیدی. -فهمیدم که مهدیس گرایش به همجنسگرایی داره اما سارینا داره از همین سوء استفاده میکنه. بقدری زرنگه که اصلا دم به تله نمیده. چند جا خواستم توی صحبت مچش رو بگیرم پشت مهدیس قایم میشد. از همون اول با حضور من احساس خطر کرده بود. –شراره دستم به دامنت. کمکم کن. چجوری مهدیس رو برگردونم. –میگم توی این حالت باید خودش برگرده. فقط ازش جدا نشو. الان اصلا نمیفهمه که حضورت چقدر براش حیاتیه. حتی ممکنه مایل به قطع رابطه باهات باشه. اما این راهو باز بذار که اگر خواست برگرده به قبل بدونه تحت هر شرایطی تو با روی باز قبولش میکنی. –میخواد خونه بخره و تنها زندگی کنه. به مهیار گفت یا باید بیای با من زندگی کنی یا با مامان. –مهیار چی گفته؟ -اون نمیره پیش مهدیس. مهیار منو انتخاب میکنه. بشدت هم مخالفه با اینکه از این خونه بریم. تو چشمای شراره برق شیطنت رو به وضوح میدیدم. –مهیار که اینجوری نبود. –نمیدونم خیلی عوض شده. البته خوبه. –چکارش کردی که عوض شد؟ خیلی جدی و ناراحت گفتم من کاری نکردم. نمیشه با این شراره دو کلمه حرف زد. همش میخواد رسوات کنه. –بنظر من کتایون مخالفت نکن با خونه گرفتنش. باهاش برو. بذار حس کنه هنوز خانواده اید. اون لعنتی تا ببینه تو نیستی کل فضا رو میگیره. نباید بهش فضا بدی. –نمیدونم شراره. دیگه مغزم کار نمیکنه. یه مشکل دیگه هم هست که بدجوری بهمم ریخته. –چی؟ -من حامله شدم. یهو انگار برقش گرفته باشند. –چی!؟ یعنی چطوری؟ -مال کامرانه. –کامران؟ اونکه عقیم بود. –میدونم اما شده دیگه. –آخه کتایون خیلی دنبال دوا و درمون رفت. میدونی چندتا کشور رفت واسه معالجه؟ داد زدم شراره بسه. گفتم که نمیدونم چجوری اما ازش بچه دارم. –خب میخوای چکار کنی؟ -سوال داره؟ میخوام سقطش کنم. –اگر کامران بفهمه. –شراره این موضوع رو فقط منو تو میدونیم نه هیچ کس دیگه ای. اگر بفهمم کسی فهمیده. دیگه هیچوقت اسمتو نمیارم. هیچوقت. –باشه قول میدم هرگز این حرف بیرون از اینجا نره. –حالا کسی رو میشناسی؟ -آره صبر کن. به یکی زنگ زد و گفت. قرار شد یه روز هماهنگ کنند و تو خونه خود شراره کاراش رو انجام بدند. –خب اینم از این. اون طرف تونست بیاد بهت زنگ میزنم. –مرسی شراره تو خیلی خوبی. –همین؟ میدونستم منظورش چیه. –شراره الان تو وضعیتی نیستم که بتونم. امیدوارم درکم کنی. –باشه عزیزم. حداقل یه بوس که دیگه باید بدی. –بیا تو هم کشتی منو.
     
  

 
قسمت شصت و ششم : خونه
مهدیس خونشو گرفت. به همین راحتی. کوچکترین توجهی به خواهش های من نکرد. حتی قبول نکرد اونجا رو به عنوان خونه مجردیش استفاده کنه و خونه خودمون بمونه. به مهیار گفته بود که اگر مامان بیاد اونجا راحت نیست. یعنی حتی نمیخواد اجازه بده باهاش زندگی کنم. حتی نمیدونم خونش کجاست؟ با اینکه حاضرم هر کاری بخاطر بچه هام کنم و تن به هرچی بدم اما واقعا برام بشدت شنکجه آوره که بخوام توی خونه ای باشم که حتی سر سوزنی عذت و احترام ندارم و مطمعنم باهام مثل یه آدم اضافی برخورد میشه. به مهیار کلید داده بود و بهش گفت هر وقت خواستی بیا. مهیار میگفت تقریبا بیشتر پولشو خرج اون خونه کرده. یه خونه ویلایی بزرگ توی ولنجک. دیگه مشخصه برنامش چیه. نمیتونم حتی تصور کنم میخواد چکارهایی بکنه؟ با چه آدمهایی معاشرت کنه. روزی که وسایلشو جمع کرد من شرکت بودم. مهیار هم خونه نبود. شب قبلش با تمام تلاشی که کردم هیچی بهش نگم و انقدری که تحقیر و توهین شنیدم ازش دیگه نتونستم تحمل کنم و باهاش وارد جدل شدم. نمیدونم چش بود وقتی اومد خونه تو حال خودش نبود. مهیار بهم چیزی نگفت اما از صحبت هاش که بیشتر به نوعی مثل دعوا بود با مهدیس فهمیدم چیزی زده بوده. دخترکم. عزیزم. خیلی برام سخت بود که دیگه هیچ حرمتی رو نگه نداشته. اون موقع هم که وسایلشو جمع کرد و رفت فقط یه پیام داد که من رفتم. چرا انقدر با خانوادش غریبه شده؟ همش دارم فکر میکنم واقعا چه بدی بهش کردم؟ کجا کم گذاشتم واسش؟ من که همه عشقمو نثارش کرده بودم. دارم از تو تخریب میشم. انگار منو تیکه تیکه میکنند.
وقتی برگشتم خونه مهیار توی پذیرایی نشسته بود و با ناراحتی سیگار میکشید. با عصبانیت از سیگارش کام میگرفت. حالتش یه لحظه منو یاد منصور انداخت. وقتی خیلی ناراحت بود تو خودش میرفت. حرف نمیزد. –سلام مهیار. با سر جوابمو داد. از وقتی مهدیس رفته جفتمون دیگه دل و دماغ نداریم. خیلی بی حوصله شدیم. هم من هم مهیار. واقعا نفهمیده باهامون چکار کرده. همون جا کنار در کیفمو گذاشتم زمین و به دیوار تکیه دادم و به آرومی نشستم روی زمین. –امروز رفتی پیشش؟ -دیگه نمیرم. نمیخوام ببینمش. –مهیار چی شده؟ -مگه میشه یه آدم تا این حد عوض بشه. دیگه نمیشه حتی یه کلمه هم باهاش حرف زد. –مهیار اونجا رفتی چه اتفاقی افتاد؟ چرا بهم نمیگی؟ -کتایون میخوای بدونی که چی بشه؟ غیر اینه که بیشتر حرص بخوری و به ناراحتیت اضافه بشه؟ فقط اینو بدون که با زبون خوش نمیشه چیزی حالیش کرد. چراغ های پذیرایی خاموش بود و مهیار نیم رخ چپش به طرف من بود. بلند شدم و رفتم سمتش. –اشکال نداره. من باید کمکش کنم. بگو چی شده. دستمو گذاشتم روی شونش که به سمت خودم برش گردونم. تازه فهمیدم که موضوع خیلی فاجعه بار تر از این حرفاست. دماغش خونی شده بود صورتش ضرب دیده بود. –مهیار!؟ چرا اینجوری شدی؟ با کی دعوا کردی؟ صداشو برد بالا. –بس کن کتایون. چیزی نشده. –مهیار تورو جون هرکی دوست داری بگو چی شده؟ -تو خونه مهدیس دوستاش بودند. یه پسره هم قاطیشون بود. بحثم شد با مهدیس. بهم گفت از خونه من گمشو بیرون. اون پسره هم خودشو قاطی کرد و اینجوری شد. حالا فهمیدی خیالت راحت شد؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم. شده بزور کتک مهدیس رو از اون خراب شده میکشم بیرون. –مهیار پاشو بریم. –کجا بریم؟ -همون خراب شده ای که مهدیس اونجاست. –کتایون ول کن. بلند داد زدم زود باش بریم. همین الان باید بریم اونجا تکلیفشو روشن کنم. –خب میخوای بری چکار کنی؟ -کاری که از اول باید میکردم. نمیای آدرسشو بده. وقتی دید چقدر عصبی و ناراحتم دیگه نتونست مقاومت کنه و باهم راه افتادیم. انقدر عصبانی بودم که نمیتونستم خودمو کنترل کنم. اجازه داده یکی روی برادرش دست بلند کنه؟ آدمش میکنم. شده بزور دست و پاشو ببندم باخودم میارمش خونه. دیگه خیلی از حد گذرونده. مهیار همش سعی میکرد آرومم کنه و هی میگفت چیزی نیست. یه لحظه اعصابم خورد شد و جیغ زدم خفه شو مهیار. نمیخوام آروم باشم. اتفاقا میخوام همینطور عصبانی بمونم. هی آروم بودم و مدارا کردم که همه چیز از دستم در رفته. با آدرس دادن های مهیار بلاخره رسیدیم. –همینجاست؟ -آره کتایون تورو به روح بابا قسم آبرو ریزی نکن. –آبرویی نمونده دیگه. یه خونه ویلایی بزرگ قسمت بالای ولنجک که نزدیک بام تهران بود. منطقه خیلی خلوتی بود. چند بار زنگ زدم. صدای یه دختره از پشت آیفون اومد. –بله؟ -مهدیس اونجاست؟ -آره شما؟ -بگو همین الان بیاد دم در. صداش میومد میگفت مهدیس بیا یه زنه اومده کارت داره. –مامان اینجا چکار میکنی؟ بیا تو. –من تو نمیام همین حالا بیا جلو در. –تا اینجا اومدی یه سر بیا بالا خب. –مهدیس منتظرتم بدو. در رو زد. نمیخواستم تو کوچه سر صدا راه بندازم اومدم تو. حیاط خونه خیلی بزرگ بود. چندتا درخت و کلی شمشاد داشت. استخر هم داشت. بقدری عصبی بودم که اصلا به جزئیات اونجا توجه نکردم. حتی دقیق نفهمیدم نمای ساختمون چه شکلیه. بجز ماشین مهدیس سه تا ماشین دیگه هم توی حیاط پارک بود. بلاخره اومد. با شلوارک جین چسبون و کوتاه. و یه تاپ شل و وارفته یقه باز که انقدر گشاد بود اگر خم میشد سینش کامل از توش در میومد. –چجوری اینجارو پیدا کردی؟ مهیار آوردت آره؟ -تو چه غلطی کردی؟ واسه چی گذاشتی دادشتو یکی دیگه بزنه. بلند داد زدم جوری که صدام توی خونه بره. –اصلا کدوم آشغالی دست روی مهیار بلند کرده؟ -داد بیداد نکن. تقصیر خودش بود. میخواست میخواست مثل بچه آدم بره بیرون. خونه خودمه هرکی رو بخوام نگه میدارم هرکی رو نخوام میندازم بیرون. مهیار همون موقع اومد تو. مهدیس با لحن خیلی تحقیر آمیز گفت بچه ننه رفتی مامان جونتو آوردی؟ -بسه دیگه مهدیس. خیلی از حد گذروندی. وسایلتو جمع کن با هم میریم خونه. –من توی خونمم. دوستاش اومدند بیرون توی حیاط. تقریبا ده نفری میشدند. بینشون سارینا هم بود. با نفرت بهش نگاه میکردم. چقدر حالم ازش بهم میخوره. سارینا به مهدیس گفت چی شده؟ -هیچی برید تو الان میام. با صدای بلند گفتم مهدیس تو دیگه اون تو نمیری. گفتم وسایلتو جمع کن بریم خونه. یه پسره بینشون گفت مهدیس عجب خانواده تو مخی داریا. مهیار داد زد هوی به تو ربطی نداره دخالت نکن. –بچه پررو دوباره دلت کتک میخواد؟ منم گفتم تو گوه خوردی دست روی بچم بلند کردی. گمشو بیرون از اینجا. همتون برید گم شید. آشغال لجن با پر رویی گفت به تو چه. خونه تو که نیست. مهدیس گفت مامان برو بیرون. –مهدیس!؟ -همین که گفتم. اومدی اینجا دعوا که چی. اینجا خونه منه. کسی هم نمیتونه منو مجبور کنه جای دیگه ای باشم. هرجا دلم بخواد میرم. چشمام سیاهی رفت. اینکه اون آدم های آشغال رو به من خانوادش ترجیح داده داشت دیوونم میکرد. –من نمیذارم قاطی یه مشت معتاد و مواد فروش بمونی. تو هیچی نمیفهمی. داری خودتو تباه میکنی. –برو مامان تو حالت خوش نیست. کی این چرت و پرت ها رو گفته؟ شراره؟ اون جنده پیرسگ هم یه احمقیه مثل تو. دیگه نتونستم تحمل کنم و واسه اولین بار با پشت دست زدم توی دهنش. دستشو گذاشت روی صورتش. یه لحظه خودم ناراحت شدم. بدجوری احساس پشیمونی داشتم. دستمو آروم بردم سمت صورتش. دستمو با شدت پس زد و با عصبانیت گفت دیگه هیچی بین ما نیست کتایون خانم. از خونه من گمشو بیرون. دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت. –مهدیس. جیغ زد گورتو از اینجا گم کن لعنتی. حالم ازت بهم میخوره. به سمت در هولم داد. مهیار دستمو گرفت و منو از خونه کشید بیرون. صدای بسته شدن محکم در رو پشت سرم شنیدم. حالم خیلی بد خیلی. فشارم افتاد. چشمام سیاهی رفت و اگر مهیار نگرفته بود منو با سر میخوردم زمین. کمکم کرد سوار ماشین بشم. خودش نشست پشت فرمون و حرکت کرد. کل مسیر تا خونه شدید گریه میکردم. رابطمون به یه مو بند بود و اونم پاره شد. کاش دستم میشکست و نمیزدمش. مهیار هیچی نمیگفت. هیچی واسه گفتن نداشت.
توی خونه دوباره غصه و غم حاکم شده بود. شده بود مثل زمانی که تازه منصور مرده بود. به همون سختی میشد تحملش کرد. بغض توی گلوم یه لحظه ولم نمیکرد. آخر شب رفتم توی اتاق مهدیس. اکثر وسائلش مونده بود. روی تختش دراز کشیدم. –کتایون تو هم نمیتونی بخوابی؟ مهیار بود. اومده بود تو اتاق مهدیس. نشست روی تخت و آروم موهامو نوازش میکرد. آخ که چقدر نیاز داشتم یکی توی این حال پیشم باشه. –کتایون انقدر غصه نخور. چند روز بگذره درست میشه. خودشم میدونست داره دروغ میگه. مهدیس ممکنه برگرده اما نه توی چند روز. –توهیچ وقت اشتباهی نکردی. هیچ وقت. تقصیر تو نبود. به پهلو خوابیده بودم و زانوهامو به سمت داخل شکمم جمع کرده بودم. صورتم سمت دیوار بود. نمیتونستم حرف بزنم. مهیار سرم رو بوسید و پشتم دراز کشید. بدنمو نوازش میکرد.
صبح روز بعد پنجشنبه بود. بی حال ترین روز عمرم. خیلی ناراحت بودم. مهیار هنوز همونجا خواب بود. به آرومی از تخت اومدم پایین و از اتاق بیرون اومدم. گوشیمو نگاه کردم. شراره پیام داده بود که با یکی حرف زده و آدرسشو برام فرستاد. گفت ساعت 11 برم پیشش. واقعا سختم بود امروز از خونه برم بیرون اما باید این مشکل رو حل میکردم. رفتم دکتر و بعد معاینه دوتا آمپول که بهم زد و گفت معمولا توی این زمان بارداری تا فردا بچه سقط میشه اگر خونریزیت تا چند روز طول کشید برم پیشش. توی راه برگشت به خونه شراره زنگ زد. راجبه دکتر پرسید و گفت برم پیشش. توی این شرایط تنها کسی که میتونه به دادم برسه همین شرارست. رفتم دفترش. –کتایون چی شده باز؟ چرا انقدر داغونی؟ بازم مهدیس؟ واسش همه اتفاقاتی که افتاده رو توضیح دادم. –شراره حالا چکار کنم؟ -کاری نمیتونی بکنی. بهت گفتم برو پیشش بمون. –نمیتونستم. اون آدمایی که دور و برش هستند خیلی آدمهای ناجوریند. –خب باید میرفتی و ازش مراقبت میکردی. –حالا باید چکار کنم؟ -هیچی صبر کن. کار دیگه ای نمیشه کرد. حداقل چند روز صبر کن بعد بهش زنگ بزن. رفته رفته اون آدم های دور و برش از سرش میوفتند. –امیدوارم. –کتایون یه سوال بپرسم؟ -چی؟ -دکتری که پیشش رفتی بعد رفتنت اونجا بهم زنگ زد. چون خیلی نگران بودم گفتم بگه چی شده. –خب؟ -دکتر گفت جنین توی هفته چهارمه. –که چی؟ -هیچی فقط واسم سواله که کامران بیشتر از یک ماهه رفته. و یه چیز دیگه. اونم کامران رو میشناخت. میدونست که احتمال بارداری ازش صفره. شروع کرد همینطور حرف زدن. اصلا حواسم بهش نبود. واقعا بی حوصله بودم. در حدی که هیچی برام مهم نبود. بلند شدم برم. –کتایون کجا میری؟ ناهار پیشم بمون. –باید برم خونه استراحت کنم. حالم اصلا خوب نیست. موقع رفتن بیرون از در گفت سوالم این بود که واقعا کامران بابای اون بچه بود؟ دیگه انقدر بی حس بودم که حوصله توجیه کردن شراره رو نداشتم. واقعا برام مهم نبود که چی میشه بعدش. –نه. –یعنی کس دیگست؟ -خیلی دوست داری بدونی؟ -راستش آره. –مهیار بود. من از مهیار حامله شده بودم. قیافش جوری بهت زده بود که نمیتونست هضم کنه چی شنیده. بعد چند لحظه گفت چی!؟ یعنی چطوری؟ نکنه با قرص خواب آور یا اینکه نکنه تجاوز کرده بهت؟ -نه خودم بهش دادم. اینو گفتم و از اونجا اومدم بیرون.
     
  

 
قسمت شصت وهفتم : نجات
یه روزی همه ی زخمهای زندگی خوب میشه....
اما بعضی حرفا هیچوقت فراموش نمیشه... نه که چون حرفه تلخه، نه ؛چون کسی بهت میگه که انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت از ذهنت پاک نمیشه شاید اون رفتار از نظر خیلیا،بد نباشه اما فقط خودتویی که میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که چی بهت گذشت تا " گذشت "
دیگه بریدم. یه روح مرده و یه جسم داغون که دیگه نمیکشه. بند بند روحم زجر میکشه وقتی یاد آخرین حرف های مهدیس میوفتم. ای خدا من خیلی آدم بدیم. واقعا پستم. اما به بزرگیت قسم مستحق این همه عذاب نبودم. شبا نمیتونم بخوابم. به زور یه وعده غذا در روز میخورم و به سختی میتونم روی چیزی تمرکز کنم. شدم یه مرده متحرک. طفلک مهیار خیلی دلش واسم میسوزه. همش سعی میکنه دلداریم بده و آرومم کنه. روزهای سخت زیادی داشتم. نمیخوام هی یاد آوری کنم اما هر دفعه بدتر از دفعه قبل. هربار یه داستان جدید. یه مصیبت. یه فکر لعنتی داره منو داره نابود میکنه. نکنه مهدیس همیشه ازم بدش میومده و حالا جرات نشون دادنشو پیدا کرده. این حجم از تنفر و تندی نمیتونه توی چند هفته پیدا شده باشه. کاش اونموقع که اون پسره ولش کرد میفهمیدم. از کار و زندگیم میزدم و همه توجهمو جلب مهدیس میکردم. واقعا اسم خودمو میذارم مادر؟ لعنت به من.
توی شرکت وضعیت بهتر از خونه نبود. حداقل قبلا میتونستم ظاهرمو بیرون حفظ کنم اما الان انقدر ضعیف شدم که هرکی منو میبینی برام تاسف میخوره. توی این روزهای پرمشغله کاری سر سوزنی تمرکز ندارم. همش سعی میکنم خودمو مخفی کنم. امروز دفتر س بودم. –خانم شریف چند وقته خیلی بی رقبت میای سر کار. اکثر کارها رو نگه داشتی. دوتا جلسه مهم و حیاتی رو هم نرفتی. مشکلت چیه؟ -چیزی نیست آقای س یکم کسالت دارم. یه سری مشکلات خانوادگی هم هست. –بگو اگر بتونم کمکت میکنم. –ممنون که به فکرم هستید. خودم باید بهش برسم. سعی میکنم کارها سریعتر برسونم. با لحن آروم و دوستانه که تاحالا ازش ندیده بودم گفت حالا کار رو که پیش میبریم. نگرانی من بخاطر خودته. اینجوری که تو بهم ریختی داری نگرانم میکنی. همرو نگران خودت کردی. بغض گلوم رو فشار میداد. به سختی گفتم چیزی نیست. از اتاق اومدم بیرون. مریم اومد به اتاقم. –خانم شریف خواهش میکنم به صورت قراردادهای این ماه دوباره نگاه بندازید. من جسارتاً چند جا به ایراد برخوردم که بدجوری برامون مشکل ساز میشه. با سر اشاره کردم که بذار روی میز. در رو بست و به آرومی اومد سمتم. صداش میلرزید. –کتایون تورو خدا انقدر خودتو اذیت نکن. داری نابود میشی. با بغض گفتم مریم تو نمیدونی چه بلایی سرم اومده. –کتایون بخاطر من قوی باش. خدا بزرگه. دست هامو گرفت. به صورتش نگاه کردم. چشماش خیس شده بود. –کتایون بذار با س صحبت کنم. چند روز نیا سرکار. –خونه بمونم که چی بشه؟ چیزی درست میشه؟ اونجا برام مثل جهنم شده. با چند روز مشکل حل نمیشه. –خب چقدر فکر میکنی لازمه؟ من هرجوری شده س رو راضی میکنم که موافقت کنه. –همیشه. دیگه وقتشه خودمو بازنشست کنم. حضورم اینجا کمکی نمیکنه و فقط بار اضافی واسه شرکته. مخصوصا تو که با زبون روزه این همه فشار کاریت بیشتر شده. داری گند کاری های منو جمع میکنی. –اگر بخاطر من میگی که حرفشم نزن. بیشتر ناراحتم میکنی. آقای صادقی در زد و اومد تو. مریم سریع دستشو گذاشت روی صورتش تا صادقی متوجه گریش نشه و رفت بیرون.
الان یه هفته از رفتن مهدیس گذشته. مثل چند سال بود واسم. روز سوم دیگه نتونستم تحمل کنم و براش توی هر جا میشد پیام دادم. التماسش کردم. گفتم غلط کردم. فقط برگرد خونه. حداقل جوابمو بده. فرداش به موبایلش زنگ زدم. در دسترس نبود. به مهیار گفتم اونم سعی کرد یه جوری ازش خبر بگیره موفق نشده بود. رفتم دم خونش. یکی از اون دوستاش اومد دم در گفت بیرونه و گفت بهتون بگم دیگه هرگز اینجا پیداتون نشه. منتظر نشستم تا بیاد. نمیدونم چند ساعت. وقتی اومدیم بعد از ظهر بود و الان آخر شبه. گفتم انقدر میشینم تا بیاد. خبری نشد ازش. مهیار اومد دنبالم و با اصرار و قول اینکه فردا دوباره میایم منو برد خونش. وقتی دید خیلی بیتابی میکنم زنگ زد با شراره تماس گرفت و اونم سریع خودشو رسوند به خونمون. به زور قرص خواب منو آروم کردند. نمیدونم چند روز توی این وضعیت بودم اما بعد فهمیدم شراره هم رفته اونجا و کسی در روش باز نکرده. دیگه بعد یه هفته باید یه کاری بکنیم. یه کار خیلی جدی. با مهیار رفتیم دم خونش. دوباره زنگ زدیم و کسی جواب نداد. نزدیک یک ساعت منتظر نشستیم. در خونه باز شد و ماشین مهدیس اومد بیرون. خواستم پیاده شم و برم سمتش که دیدم توی ماشینش اون حروم زاده لعنتی سارینا پشت فرمون بود. پس مهدیس باید خونه باشه. در پارکینگ طول کشید به صورت اتوماتیک بسته بشه و مهیار از این فرصت استفاده کرد و به سرعت رفت تو. درخونه رو باز کرد و صدام کرد آروم بیا تو. –مهیار چرا اینجوری کردی؟ -هیس باید بفهمیم اون تو چه خبره؟ به آرومی رفتیم داخل خونه. چه کثافتی بود. همه جا بهم ریخته و کثیف. بوی بدی میومد. توی حال یه پسر روی مبل راحتی ولو شده بود. سیگار لای انگشتاش خاموش شده بود. معلومه خیلی نعشه شده. مهیار یه لگد بهش زد و گفت حرف بزن مهدیس کجاس؟ طرف انقدر نعشه بود که نمیتونست حرف بزنه. از لای حرفاش هزیون وارش فهمیدم گفت زیر زمین. زیر زمین واسه چی؟ دنبال زیر زمین گشتیم و بلاخره درشو از توی آشپزخونه پیدا کردیم. به حس کردم یکی داره میاد. نمیخواستم با اون لعنتیا روبرو بشم و سریع قایم شدم. همون گنده بکی بود که مهیار رو زده بود. مارو ندید و رفت بالا. فقط یه شرت پاش بود و شیشه مشروب دستش و سر میکشید و باد گلو میزد. با دیدن وضعیتش ناراحتیم چندین برابر شد. مهدیس داره اونجا چکار میکنه؟ در رو باز کردم. یه آن حس کردم قلبم دیگه نمی زنه. بدترین صحنه ای که میشد دید. مهدیس لخت بود و دستاش رو از پشت به پاهاش بسته بودند. صورتش خونی بود و بدنش کبود. ناخود آگاه جیغ زدم و دویدم سمتش. مهیار پشت سرم بود و گفتم مهیار بیا کمک کن بازش کنیم. اونم دویید سمتم. صدای نکره اون پسره اومد. –اینجا چه کار میکنید؟ چجوری اومدی تو؟ مهیار به سمتش حمله کرد. –مادر جنده بی همه چیز. با خواهرم چکار کردی. پسره انقدر گنده و قلدر بود که مهیار رو گرفت پرتش کرد یه طرف. سر مهیار محکم خورد به در و همونجوری بی هوش افتاد. جیغ زدم مهیار. به سمتم اومد. عقب عقب رفتم پام به مهدیس گیر کرد و افتادم زمین. پسره نشست روی سینم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و میخواست خفم کنه. با همه ضعفی که این چند روزه داشت تمام قدرتمو جمع کردم خودمو نجات بدم. دستمو این ور اون ورد مینداختم چیزی پیدا کنم. یه بطری توی دستم اومد که اونطرف تر روی زمین اتفاده بود. دقیق نمیدونم فکر کنم شیشه مشروب بود. محکم کوبیدمش توی سر اون پسره. بطری کاملا خورد شد. سرشو گرفت و هولش دادم از روم بلند شه. یهو دیدم یکی دیگه دم در وایساده. اونجا یه در چوبی مثل انباری بود که اونطرف تر بود. دویدم سمتش و رفتم توی اونجا. از شانسم پشتش قفل داشت. پسره از پشت در لگد میزد. از استرس داشتم میمردم. نمیدونستم چکار کنم. صدای زنگ موبایلم اومد. تازه یادم افتاد گوشیم توی جیب مانتوم بوده. شراره بود سریع جواب دادم. صداش قطع و وصل میشد. درست آنتن نمیداد. جیغ زدم شراره کمکمون کن. میخوان مارو بکشند. ما زیر زمین خونه مهدیس گیر اتفادیم. به لگدهاشو اون در قدیمی شکست و همون پسره گنده که حالا سرش زخمی بود با مشت توی صورتم زد جوری که بی هوش شدم.
صدای مبهمی رو میشنیدم. مثل انگار یکی داشت داد و بیداد میکرد. به سختی چشمام رو باز کردم. چرا انقدر دستهام درد میکنه؟ یکمی طول کشید تا متوجه بشم دستهام بستند و از سقف اونجا اویزونم کردند. نوک انگشتهام به زمین میرسید. خودمو تکون میدادم که آزاد بشم. صدای مهیار رو از سمت راست خودم شنیدم که گفت مامان. صورتمو برگردوندم به سمتش. دستاش رو از پشت بسته بودن به لوله بسته بودند. با گریه گفت مامان چه بلایی قراره سرمون بیارن؟ توی اون شرایط نمیدونستم چکار کنم و چی بگم. معلوم بود خیلی ترسیده. مهدیس هنوز روی زمین بود. نترس مهیار. قوی باش. کمک میرسه. صدای پای یه نفر میومد که داره از راه پله میاد پایین. همون گندهه بود که از در اومد تو. –به به هوش اومدی پس. اومد سمتم و محکم با پشت دست زد توی صورتم. –کس کش جنده ببین با صورتم چکار کردی؟ یک مادری ازتون بگام. مهیار شروع کرد به فحش دادن. –بی ناموس نزنش. دستمو باز کن تا خارتو بگام. رفت سمتش و با لگ زد تو سر مهیار. –خفه شو مادر جنده. خواهرتو که جر دادم. الان کس و کون مادرتم یکی میکنم فقط بشین نگاه کن. –جیغ زدم نزنش لعنتی. حروم زاده ولش کن. داد زد ببند اون دهن کثیفتو جنده. اون یکی پسره اومد پایین. –خب کل خانواده جمع شدند. چه بهتر. دیگه الان سهم داداشه هم واسه ماست. منظورشو نفهمیدم. با موبایلش زنگ زد و گفت الو سارینا. زود بیا اینجا. اون اسناد رو هم ولش کن باید یدونه جدید بنویسیم. داداششو و مامانش و گرفتیم. آره بیا بهت میگم. آره حالا کل دارایشون میگیریم. –گفتم میخوای باهامون چکار کنی لعنتی؟ -همون کاری که با مهدیس کردیم. مجبورش کردیم کل داراییشو به ناممون بزنه. –آشغالای کثافت. سعید با مشت کوبید توی شکمم. –بهت مگه نمیگم خفه شو جنده سگ حرومی. مهیار دوباره شروع کرد به داد و بیداد کردن. اون یکی که هنوز نفهمیدم اسمش چیه گفت این توله سگ رو خفه کن. سعید چندتا مشت و لگد به مهیار زد و دهنشو با چسب پهن بست. اون یکی پسره اومدم سمتم و گفت نباید میومدید اما حالا که اومدید چه بهتر. کاری باهاتون میکنم که آرزو میکردید هیچ وقت اینجا نمیومدید. رو کرد به سعید و گفت شرط میبندم هیکلش از مهدیس بهتر باشه. –آره جنده خانم خیلی کسه. –اووف فکر کن خواهر و مادر یکی رو جلوش بگایی. اونم مثل سگ. رو کرد به مهیار گفت بدبخت ننت گاییدست. یعنی واقعا گاییدست. صدای مهیار رو میشنیدم که با دهن بسته سعی میکرد داد بزنه. اون پسره منو به سمت مهیار چرخوند. صورت مهیار از اشک خیس شده بود. گفتم مهیار عزیزم. قوی باش. نترس. چیزی نمیشه. خودمم گریم گرفته بود. جلوی مانتوم رو گرفت و از دو طرف جوری کشید که همه دکمه هاش کنده شد. بعد دست انداخت که یقه تاپمو گرفت و محکم کشید تا پاره شد. دیگه بلند زدم زیر گریه. توی دلم میگفتم شراره کجایی پس. تا اومد سوتینم رو بگیره بکشه یهو همون پسر معتاده دویید پایین –پیام پلیس اومده دم در. –دست به سرش کن بره. –نمیشه از تو آیفون دیدم چندتا ماشینند. با بلند گو دارند میگن اگر باز نکنید به زور میایم داخل. سعید گفت کیرم توش. بگا رفتیم. بدو بدو رفت بالا. پیام بهم گفت لعنتی به کی خبر دادی؟ بعد به اون عملیه گفت. یجوری دست به سرشون کن تا ما فرار کنیم. بعد بدو بدو رفتن بالا. خدایا شکرت. قلبم دیگه داشت وایمیساد. چند لحظه بعد یه صداهایی شنیده میشد. صداهای مثل تیر اندازی هم شنیدم. چند لحظه بعد دو تا پلیس اومدند پایین. یکیشون بی سیم زد پیداشون کردیم توی زیر زمینند.
تا شراره شنید من چی گفتم سریع به پلیس زنگ میزنه و میگه گروگان گیری شده و آدرس داده و خودشو سریع رسونده اینجا. این معطلی هم بخاطر این بوده که پلیس دیر رسیده. سعید و پرهام میخواستند از دیوار پشت خونه فرار کنند که مامورا تیر اندازی کردند و سعید تیر خورده. جفتشون رو گرفتند. بعدا فهمیدم توی خونه کلی شیشه و قرص مخدر پیدا شده. آمبولانس اومد و به وضعیت ماها رسیدگی میکرد. شراره به زور خودشو رسوندتوی خونه و تا منو دید دوید سمتم و محکم بقلم کرد. جفتم گریه میکردیم. –کتایون خوبی؟ چیزیت نشده؟ -شراره مهدیس. –مهدیس چی؟ -بیهوش و لخت توی زیر زمین افتاده بود. دکتر که بالا سر مهدیس بود گفت خیلی وضعیتش وخیمه. سریعتر باید برسونیمش بیمارستان وگرنه از دست میره. منم سوار آمبولانس شدم و باهاشون رفتم بیمارستان. دنبالش میدویدم. تو حال خودم نبودم. دکتر رو خبر کردند. به دکتر به التماس و گریه گفتم تورو خدا دخترمو بهم برگردونید. التماستون میکنم. یه پرستار منو کشید اینور تا دکترها به کارشون برسند.
توی مدتی که مهدیس توی بخش مراقبت های ویژه هزار بار مردم و زنده شدم. مخصوصا اون موقع که چندتا پرستار با سرعت رفتن توی بخش و میگفتند سریعتر برید حال اون دختره که آوردند اینجا داره از دست میره. حدود نیم ساعت طول کشید تا دکترش اومد بیرون. این نیم ساعت برام صد سال بود. دوییدم سمتش. –دکتر چی شد؟ -نگران نباشید. شکر خدا خطر رفع شد. چیزی نمونده بود تا از دست بره. مواد زیادی بهش تزریق شده بود. الان وضعیتش ثابت شده. از خوشحالی بلند زدم زیر گریه و نشستم روی زمین. خدایا شکرت. مرسی که دخترمو بهم برگردوندی. بلند شدم و گفتم مرسی آقای دکتر. خیلی ازتون ممنونم. زندگی دخترمو بهم برگردوندید. –خواهش میکنم. امشب توی بخش مراقبت های ویژه میمونه و فردا منتقلش میکنیم بخش. بعدش رفت. یه پرستار اومد پیشم و گفت شما همراه این خانم بیمار هستید که آوردند. –بله مادرشم. –تشریف بیارید پذیرش. کارهای پذیرش رو انجام دادم و هرچی اصرار کردم بذارید بمونم گفتند نمیتونید. شراره هم اومد. تا رسید بقلم کرد. –مهدیس چطوره؟ -دکترش گفت خطر رفع شده. کثافت های حروم زاده بهش کلی مواد تزریق کرده بودند. –کتایون دیگه گریه نکن. بخیر گذشت. –مهیار کجاست؟ -آگاهی. تو هم باید بیای شهادت بدی و شکایت کنی واسه تکمیل پرونده میخوان. توی راه آگاهی شراره برام بهم آب میوه و یه ساندویچ کلاب داد. –شراره نمیتونم بخورم. –بخور دیوونه فشارت افتاده داری پس میوفتی. به هر زوری بود خوردم. آخیش خیلی حس بهتری داشتم. –اون لعنتی ها رو گرفتند؟ -آره. یکیشون بردن بیمارستان پلیس. اون یکی هم تحت بازجوییه. –سارینا رو پیدا کردند؟ -نه هنوز. –لعنتی اون اصل کاریه. –نگران نباش. اونا مثل اینکه یه باند توزیع مواد بودند. جرمشون سنگینه. با شکایت تو هم دیگه نمیتونند قصر در برن. رسیدیم اونجا. مهیار توی راه رو بود. گوشه ابروش بخیه خورده بود. تا منو دید دوید سمتم. –مامان مهدیس خوبه؟ -آره دکتر گفت خطر رفع شده. تو چکار کردی؟ -همه چیزو گفتم و شکایت نامه رو تنظیم کردیم. فقط مونده تو امضاء کنی. کارهای اونجا رو انجام دادیم و اومدیم بیرون.
ماشینم دم خونه مهدیس مونده بود. شراره ما رو تا دم خونه مهدیس رسوند. پلیس ها هنوز توی ساختمون بودند. خیلی خسته و بیحال شده بودم. کاش با شراره میرفتیم خونه. مهیار گفت بذار رانندگی کنم و منم با تعارف قبول کردم. به سمت خونه که حرکت کردیم یه کوچه پایین تر ترافیک شده بود. همینطور که آروم آروم میرفتیم جلو چشمم افتاد به یه بی ام و مشکلی شاسی بلند مثل ماشین مهدیس. وقتی پیچید توی خیابون پایین یکم که دقیق شدم دیدم اونم مثل ماشین مهدیس گلگیر عقبش خوردگی داشت. از اونجا رد شدیم. یهو گفتم مهیار برگرد. –مامان توی این ترافیک چطوری برگردم. –بهت میگم برگرد. جلومون یه ماشین وایساده بود که نمیرفت. دستمو گذاشتم روی بوق که حرکت کنه. جلوش باز بود نمیرفت. پامو گذاشتم اینور روی گاز فشار دادم ماشین جلویی رو هل دادم که راه رو باز کنم. از بین دوتا ماشین به زور پیچیدم توی کوچه ای که به موازات همون کوچه پایینی بود. قشنگ دو طرف ماشین سابیده شد. مهیار هرچی میگفت چی شده فقط داد میزدم مهیار برو. افتادیم توی همون خیابون که ماشین مهدیس میرفت. –مهیار گمش نکنی. دنبالش برو. –چرا؟ -اون لعنتی ساریناست. نمیذارم قسر در بره. آروم آروم تعقیبش کردیم تا نزدیک خروجی چمران به گفتم نذار در بره مهیار گاز بده. خودم پامو گذاشتم روی گاز و محکم زدم پشت ماشین مهدیس جوری که کیسه هواهای ماشین باز شد. با مهیار سریع پیاده شدیم و تا مهیار رفت در ماشین سارینا رو باز کنه اون عوضی گاز اشک آور توی صورت مهیار زد. سریع از ماشین پیاده شد و پا به فرار گذاشت. با تمام وجود دنبالش دویدم و خودمو به جلو پرت کردم. باهم خوردیم زمین. همه وزنمو انداختم روی هیکل استخونیش که نتونه در بره. –ولم کن لعنتی چکار میکنی؟ -کارت تمومه آشغال حروم زاده. دار و ندار دختر منو میخواستی بکشی بالا؟ دختر منو میخواستی بکشی؟ میکشمت. بیجارت میکنم. چند نفر جمع شدند که جدامون کنند. شانسمون همون موقع یه موتور کلانتری داشت رد میشد. اومدند سمتمون. –چی شده؟ سارینا با هوچی گری داد میزد این دیوونه زده به ماشین من و بهم حمله کرده. گفتم شما این آشغال رو نمیشناسید داشت دخترمنو میکشت. به زور بردنمون کلانتری. وقتی استعلام گرفتند سارینا رو میخواستند ببرند آگاهی. یه لحظه توی راهروی کلانتری دست بند به دست دیدم دارند میبرنش. قیافش داد میزد فهمیده اینجا آخر خطه. رفتم سمتش و داد زدم بیچارت میکنم. نمیذارم حتی یه آب خوش از گلوت پایین بره آشغال.
بلاخره اونشب تموم شد. یه حس خوبی داشتم. واقعا خوشحال بودم که مهدیس نجات پیدا کرده بود. خودمم واقعا ترسیده بودم. اگر شراره زنگ نمیزد چه بلایی سرمون میومد؟ حتی فکرشم تمام وجودمو میلرزونه. فقط باید خداروشکر کنیم که بخیر گذشته. هنوز نگران مهدیسم. امیدوارم زودتر حالش خوب بشه.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA