انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین »

زندگی کتایون



 
قسمت شصت و هشتم : جنایت و مکافات
خوبم. یعنی خیلی بهترم. یه وقتهایی همین یه کلمه کل حالتو توضیح میده. هر چند نگرانیم بابت مهدیس رفع نشده و فقط نوعش عوض شده اما خداروشکر حداقل دیگه اونجا نیست. دیگه نگران نیستم که الان کجاست و چکار میکنه. به هیچ وجه دوست ندارم بدونم چه اتفاقاتی براش افتاده. واقعا سخته برام که حتی یه لحظه یادش بیوفتم. صبح با یه سبکی خاصی که توی بیدار شدم. برای اولین بار توی این چند روز اخیر گرسنم شده. دیشب بقدر خسته و بیحال بودم که حتی لباس عوض نکردم. با همون مانتو و تاپ پاره که جلوشو با چندتا گیره لباس بسته بودم خوابم برده بود. یه لحظه استرس بدی بهم دست داد. اگر شراره بهم زنگ نزده بود چی؟ یا اگر موبایلم توی جیبم نبود. چه بلایی سرمون میومد. اون وحشی ها از انجام هر کاری ابا نداشتند. میخواستند جلوی چشم مهیار بهم تجاوز کنند. یاد آوری اون لحظات بند بند بدنمو میلرزونه. همون وحشی ها چند روز به مهدیس تجاوز کردند. شکنجش کردند. بی اختیار اشک از چشمم میومد. مهدیس عزیزم. چه بلاهایی سرت اومده؟ با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. مریم بود. –بله؟ -کتایون سلام خوبی؟ -مرسی مریم جان. –کتایون حالت خوبه؟ -آره خوبم. –ببخشید مزاحمت شدم. امروز نیا سر کار. با س صحبت میکنم. –نه خوبم عزیزم. دارم حاضر میشم بیام. –مطمعنی؟ کاری نیست بمون خونه استراحت کن. –مریم چکار داشتی زنگ زدی؟ -س راجبه وضعیت پروژه پرسیده بود. ولش کن مهم نیست. –نیم ساعت دیگه شرکتم. خودم میرم پیشش. –بازم میگم اگر حالت خوب نیست نیا. –عزیزم چند بار میپرسی گفتم خوبم.
اصلا حواسم نبود که ساعت نزدیک یازدهه. انقدر خسته بودم که نتونستم سر وقت بلند شم. سریع رفتم دوش گرفتم و آماده شدم. میخواستم مهیار رو بیدار کنم که بره به کارها برسه. دیدم طفلی خیلی خستس. ولش کن یه سر میرم شرکت و از اونجا میرم به کارها میرسم. اه چرا خواب موندم. وارد شرکت شدم و مستقیم رفتم دفتر س. –سلام خانم شریف بهتری؟ -بد نیستم. مرسی. یه خواهشی داشتم ازتون. البته میدونم توی این شرایط همچین درخواستی معقول نیست ولی واقعا یه مشکلاتی برام پیش اومده که باید کنار خانوادم باشم. –مرخصی میخوای؟ -آره اگر اجازه بدید. –چقدر؟ -فکر کنم یه هفته. بدون معطلی گفت مطمعنی توی یه هفته به کارات میرسی؟ -امیدوارم آقای س. البته کارهای شرکت رو هم تا اونجا که بتونم انجام میدم. تمام وقت قول میدم در دسترس باشم. –حرفشم نزن. برو به خانوادت برس. اگر بیشتر هم نیاز بود که بمونی بمون. –خیلی ممنونم آقای س. برگشتم پایین و رفتم پیش مریم. بعد سلام و احوال پرسی بهش گفتم مریم من احتمالا یه هفته نیستم. حواست به همه چی باشه. اگر کاری داشتی حتما تماس بگیر. میخواست حرف بزنه که گفتم ببخشید باید برم بیمارستان. –چی شده کتایون؟ -مهدیس بستری شده. باید برم پیشش. با نگرانی پرسید چرا؟ همه چیزو براش گفتم. با ناراحتی پرسید الان حالش خوبه؟ -دکترا گفتن خطر رفع شده.امروز میبرنش توی بخش. –واقعا ناراحت شدم. با اونا چکار میکنند؟ -شکایت کردیم. جرمشون سنگینه. حالا حالاها گیرند. –باشه. کتایون دیگه ناراحت نباش. همه چیز تموم شده. هروقت کاری داشتی باهام تماس بگیر. هر کاری بتونم میکنم که مشکلی واسه کار پیش نیاد. این کمترین کاریه که میتونم برات بکنم.
مهدیس هنوز بهوش نیومده بود. تمام مدت از وقتی منتقلش کرده بودند توی اتاقش منتظر بودم. صورت کبودش جگرمو آتیش میزد. دست چپش رو هم آتل بسته بودند. مچ دست و دوتا انگشتاش رو شکونده بودند. دنده آخر سمت راستش هم مو برداشته بود. روی بدنش علاوه بر کبودی چندجا جای سوختگی بود که به نظر میومد با سیگار سوزونده باشند. خیلی شرایط سختی رو گذرونده. یه چیز دیگه هم بود که دکتر یجورایی از گفتنش طفره میرفت وقتی اصرار کردم گفت مقعدش بدجوری آسیب دیده. جوری که سه تا بخیه خورده. ممکن بود عفونت کنه و توی کل بدنش بپیچه. بازم خداروشکر به موقع رسوندیدش و گرنه خیلی وضعیتش وخیم تر میشد. دخترک بیچاره من. چه بلاهایی سرت آوردند؟ خدا ازشون نگذره. نمیتونم بشینم و هیچ کاری نکنم تا قانون بهشون برسه. اونا باید تاوان کاراشون رو بدند. از همه بیشتر سارینا. کمترین چیزی که میخوام اینه که تک تک بلاهایی که سر مهدیس اومده سرش بیاد. کاش دیشب بجای اینکه تحویل پلیس بدمش خودم با دستای خودم میکشتمش. مهیار اومد بهم سر زد. از اونجایی که فقط یه نفر میتونست پیشش بمونه فرستادمش خونه. نصفه شب مهدیس بهوش اومد. به آرومی منو صدا میکرده. وقتی دیدم بهوش اومده سریع رفتم پیشش. بقلش کردم. با دیدنم اشک میریخت. منم مثل اون. –عزیزم. همه چیز تموم شد. دیگه پیشتم. نترس من اینجام. آروم سرشو برگردوند. همون موقع صدای دستگاه کنارش بلند شد و پرستارها اومدند توی اتاق. با نگرانی پرسیدم چی شده؟ -خانم لطفا برید بیرون. نباید بهش فشار عصبی بیارید. –من که کاری نکردم. –برید بیرون. بهش آرام بخش زدند. دوباره توی اتاق نشستم پیشش. دوباره وقتی بهوش اومده بود روشو کرده بود اونطرف. قشنگ میفهمیدم نمیخواد بهم نگاه کنه. نکنه منو مقصر میدونه. حق داره. من با کوتاه اومدنم باعث شدم توی این وضعیت قرار بگیره. باهاش حرف میزدم جوابمو نمیداد.
روز بعد دم ظهر اومده بودم توی حیاط بیمارستان تا با شرکت تماس بگیرم. مکالمم نزدیک یک ربع طول کشید. وقتی برگشتم توی بخش دید پرستارا به سرعت دارند میدوند. یکیشون میگفت بدویید وضعیت بیمار اتاق 107 اورژانسیه. خشکم زد. همون اتاقیه که مهدیس اونجاست. بدو بدو رفتم توی اتاق. گفتم چی شده؟ یکی از پرستارا به زور میخواست منو بیرون کنه. صدامو بردم بالا –اون دختر منه بگید چی شده؟ -خانم آروم باشید. چیزی نیست داریم بهش رسیدگی میکنیم. دل توی دلم نبود. مسئول بخش گفت باید ببریدش مراقبت های ویژه. با چشمای گریون پرسیدم خانم تورو خدا بگو چی شده. –اقدام به خود کشی کرده. –چی؟ چطوری؟ -یکی از پرستار ها سرنگ آمپول رو اونجا جاگذاشته بوده. به خودش تزریق کرده. ای خدا چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشه؟
چند ساعت بعد وضعیتش ثابت شد. اینم خداروشکر گذشت. اما چرا میخواسته اینکار رو بکنه. دیگه نمیدونستم باید چکار کنم؟ به شراره زنگ زدم. –سلام. خوبی؟ با گریه گفتم سلام. نه شراره خیلی بدم. خیلی. –چرا؟ اتفاقی واسه مهدیس افتاده؟ -شراره الان بردنش بخش مراقبت های ویژه. میخواسته خودشو بکشه. با نگرانی شدید گفت الان چطوره؟ -وضعیتش پایدار شده. نمیدونم چکار کنم. –وایسا دارم میام اونجا. نمیدونم چقدر ولی زیاد طول نکشید که بیاد اونجا. تا منو دید گفت چجوری اینجوری شد؟ -با سرنگ میخواسته خودشو بکشه. –سرنگ از کجا آورده؟ -یکی از پرستارای بی فکر اینجا کنار تختش جا گذاشته بود. –کتایون همش پیشش بمون. حتی یه لحظه هم ازش چشم بر ندار. درد و رنجی که این چند روز متحمل شده خیلی براش سخت بوده. هنوز تو شوکه. شاید لازم باشه چند وقت روان درمانی بشه. لازمه که توی تمام این مدت کنارش باشی. مهیار زنگ زد. –جانم مهیار جان. –سلام خوبی کتایون؟ مهدیس چطوره؟ شراره بهم اشاره کرد به مهیار هیچی نگو. –خوبه هنوز همونجوریه. –گریه کردی؟ -مهم نیست. –از آگاهی زنگ زدند گفتند برای تکمیل پرونده باید چند سوال دیگه جواب بدید. من میام اونجا تا تو بری آگاهی. –نمیخواد مهیار. شراره اینجاست. میرم زود برمیگردم. –کتایون؟ چه کاریه خب من میام دیگه. –مهیار نمیخواد. زحمتت میشه. –چیزی شده؟ چرا نمیخوای بیام اونجا؟ -چیزی نیست. واسه چی الکی بیای. بدتر نگرانش کرده بودم. شراره گوشی رو ازم گرفت. –سلام خوبی مهیار؟ نه چیزی نیست. الان توی اتاقش خوابیده. از اونجا بخوای بیای اینجا چه کاریه. بعدشم بهتره یه مرد با مامانت اونجا باشه. آره. وایسا بیاد همراهش باش. منم هستم تا برگردید. شراره سوئیچ ماشینشو داد تا با ماشینش برم اونجا. وقتی رسیدم مهیار جلوی آگاهی داشت سیگار میکشید. باهم رفتیم داخل. وارد اتاق که شدیم ازمون میخواستند که علیهشون شهادت بدیم. نمیخواستم باهاشون رودرو بشم. با دست بند و پا بند آوردنش. اون گنده بک سعید می لنگید. خیلی کند داشت راه میومد. سرباز همراه با لگد زد توی کمرش ولو شد روی زمین. قیافه پیام هم داد میزد از دیروز بدجوری زدنش. دلم داشت خنک میشد. مهیار تا دیدش بهش گفت میخواستی دیروز چه غلطی بکنی؟ یادته؟ معلومه حسابی مادرتو گاییدن اینجا. بدبخت ننت گاییدست. واقعا گاییدست. افسر نگهبان داد زد بنداز بیرون اینو. مهیار رو با داد بیداد انداختند بیرون. –خانم شریف همینا بودند دیروز؟ -بله خود کثافتشونند. –پروندشون خیلی سنگینه. –قاضی پرونده حکم بده با اون همه موادی که پیدا شده حکمشون اعدامه. سعید با اون هیکل گندش زد زیر گریه. –گوه خوردیم. غلط کردیم. توروخدا. حس خوبی داشت. زجه زدن اون آشغالا التیامی بود روی دردهام. گفتم جناب سروان سارینا هم بود باهاشون. اون لعنتی کجاست؟ مصبب همه این بدبختیا اونه. همون موقع در زدند و سارینا رو آوردند تو. با دست بند و پابند. یه چادر مسخره هم سرش بود. با دیدنش تمام تصورات بلایی که سر مهدیس آورده بودند اومد جلوی چشمم. بدترینش اقدام به خودکشی امروزش. با تمام وجود ازش تنفر داشتم. –خانم شریف خودشه؟ با حرص و عصبانیت گفتم آره خود کثافتشه. رفتم جلوش وایسادم. سرش پایین بود. –به من نگاه لعنتی. امروز مهدیس میخواست خودشو بکشه. اونم بخاطر بلایی که سرش آوردی. صورت کثافتشو آورد بالا بهم نگاه کرد. مثل یه مرده نگاهم میکرد. توی صورتش تف کردم و گفتم زندان و اعدام واسه حیوون کثیف کمه. کاری میکنم لحظه لحظه زنده بودنت زجر بکشی. بازم داد و بیداد افسره بلند شد. اون سه تا رو بردند توی بازداشتگاه. –جناب سروان سارینا هم مثل اون دوتا اعدام میشه؟ -قاضی باید حکم صادر کنه. فردا صبح اعزام میشند دادسرا و بعدش زندان. فکر نمیکنم اعدام بشه ولی حداقل بیست سال اینطورا روی شاخشه. با عصبانیت گفتم چرا؟ من که همه چیزو نوشتم. مگه نخوندید؟ اون کثافت این بلاها رو سرمون آورده. –خانم به اعصابت مسلط باش. گفتم که قاضی حکم میکنه. بعدشم سعید و پیام اعتراف کردند سارینا توی بلایی که سر دخترتون اومده نقش نداشته. –نقش نداشته؟ اون عوضی اغفالش کرد. دلیل اصلی که این بلاها سرش اومده سرش همین لعنتی بود. –باشه اما شواهد پرونده میگه نقشی نداشته. با بغض گفتم جناب سروان شما بچه دارید؟ حتی نمیتونی تصور کنی چقدر سخته وقتی جسم شکنجه شده دخترت رو میبینی. نمیتونی تصور کنی باهاش چکار کردند. امروز دخترم میخواست خودشو بکشه. بعد واسه من از شواهد پرونده حرف میزنی؟ هیچی نگفت ولی معلوم بود متاثر شده. از اتاق اومدم بیرون. با مهیار برگشتیم بیمارستان. شراره هنوز اونجا بود. –شراره حالش چطوره؟ -هنوز بهوش نیومده. با اجازت گفتم تمام وقت حواسشون بهش باشه. اونجا چی شد؟ -هیچی شهادت دادم که کیا بودند. –چرا انقدر عصبانی هستی؟ -افسره گفت سارینا رو فقط زندانی میکنند. –چند سال؟ -بیست سال اینطورا. البته قاضی باید حکم کنه. –خب این چیش بده؟ -شراره اون لعنتی باید اعدام بشه. باید تاوان کارشو با مرگش بده. اینجوری نمیشه. باید وکیل بگیرم. –کتایون ولشون کن اون حرومزاده هارو. –چجوری ولش کنم؟ تو نمیفهمی چه حالی دارم. –میفهمت عزیزم ولی اون تا بخواد از زندان بیاد بیرون شماها دیگه یادتون نمیاد چی شده. –شراره نمیتونم آروم باشم. –یه چیزی میخواستم بهت بگم. –چی؟ -به خودت مسلط باش. –آرومم بگو. –میخوای پیش مهدیس بمونی بمون. ولی جلو چشمش نباش. –چی میگی تو؟ یعنی چی؟ -نمیتونه باهات رودرو بشه. بهش وقت بده. –شراره چرا نمیتونه؟ مگه من چکار کردم؟ -تو کاری نکردی. اون الان خیلی ناراحته و تو شوکه. باید بهش زمان بدی تا آروم بشه. مهیار اومد پیشمون. شراره رو کرد به مهیار و گفت تو امشب پیش مهدیس بمون. من مامانتو میبرم خونه. گفتم نمیخواد مهیار خستست خودم میمونم. –کتایون مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه ها. میخوای باز مهدیس رو بهم بریزی؟ -آخه چرا شراره؟ بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. توی راه برام توضیح داد که ممکنه از احساس پشیمونی خیلی شدیدش هم باشه. باید آروم آروم باهاش رودرو بشی. میخواست منو ببره خونش که گفتم باید برم خونه خودم. رسیدیم خونه هرچقدر اصرار کرد پیشم بمونه نذاشتم.
فکر حکم سارینا مثل خوره افتاده بود به وجودم. همش توی خونه با عصبانیت راه میرفتم. نمیتونستم آروم بشم. این شراره لعنتی که کمکم نکرد. میخواستم به مستوفی زنگ بزنم اما پشیمون شدم. یادم افتاد مسائل قضائی کار نمیکنه. از طرفی اون نهایت یه وکیله. باید یکی رو پیدا کنم که همه جا آشنا داشته باشه. شده از دربون دادگستری تا خود قاضی و همه رو رشو بدم باید اون لعنتی اعدام بشه. تنها کسی که میشناسم انقدر برش داره س هستش. بهش زنگ زدم. دومین زنگ برداشت. –سلام خانم شریف. حال شما؟ -سلام مرسی از احول پرسیتون آقای س. –همه چیز خوبه؟ -شکر خدا بد نیستیم. یه خواهشی داشتم ازتون. –چی؟ -توی دادسرا آشنا دارید؟ -کارتون چیه؟ -یه موضوع قضائیه. یکی رو میخوام که خیلی برش داشته باشه. در حد اینکه رای قاضی رو عوض کنه. –نمیدونم. بستگی داره حکم قاضی چی باشه؟ -بیست سال زندان. با خنده گفت دو روز نیومدی سر کار ببین با خودت چکار کردی؟ حالا میخوای حکمشو کم کنی؟ -نه میخوام حکمش عوض بشه. –چی بشه؟ -اعدام. چند لحظه سکوت کرد. –الو آقای س هستید؟ -من ببخشید متوجه نشدم. اعدام؟ -بله میخوام اعدام بشه. –میشه بگی چی شده؟ نمیتونم تلفنی بگم. بعدا حضوری خدمتتون عرض میکنم. –باشه. فردا بزنگ ببینم چی میگی. –آقای س لطفا از این موضوع احدی با خبر نشه. –چشم. –شبتون بخیر. خدانگهدار. –خدافظ. میشد حدس زد که چقدر شوکه شده. نمیتونست هضم کنه من چه درخواستی ازش کردم. تمام وجودمو خشم گرفته بود.
     
  

 
قسمت شصت و نهم : نقطه کانونی
چجوری خصلت های یه آدم عوض میشه؟ به تدریج با قرار گرفتن توی شرایط خاص. به همین راحتی. خواسته ها عوض میشند. انتظارات و علایق و عادت ها عوض میشند و از همه مهم تر طرز فکر هم عوض میشه. این وسط بعضیا به سمت مسیر درست تغییر میکنند بعضی ها عوضی میشند. آدمی که بدجوری عوض شده میشه عوضی. اونوقت هرچی که تا چند وقت ازش گریزون بوده میشه خواسته هاش. مثل خود من. حتی دلم نمیومد یه مورچه رو له کنم. حالا با تمام وجود میخوام یه نفر بمیره. البته اون یه نفر آدم نیست. یه جونور کثافته. مثل یه موش کثیف میمونه که از خونه زندگیت دزدی میکنه و وقتی حواست نیست تورو گاز میگیره. شاید دلت نخواد بکشیش اما دوتا انتخاب داری. یا اینکه اجازه بدی زنده بمونه و آفت زندگی خودت و بقیه بشه یا اینکه شرشو کم کنی. من تصمیمم رو گرفتم.
صبح اول یه سر رفتم بیمارستان و به مهدیس سر زدم. خواب بود هنوز. به مهیار گفتم ظهر میام پیشش. از اونجا رفتم شرکت. هنوز فرصت نکردم ماشین رو ببرم صافکاری. والا ماشین نو به من نیومده. یه ماه نشده اینو خریدیم ببین چجور داغون شده. دو طرفش کامل سایبده شده و رنگش رفته. از جلو هم که جمع شده. امروز خیلی ماشین لازم بودم وگرنه از خونه تکونش نمیدادم. رفتم اتاقم و به یه سری کارهایی که داشتم رسیدگی کردم و دستورات لازم رو نوشتم. مریم بیرون شرکت جلسه داشت. از اونجا رفتم اتاق س. با هماهنگی مسئول دفترش رفتم داخل. بلند شد و با دست اشاره کرده بشین. –آقای س تونستی کسی رو پیدا کنی؟ -نه. راستشو بخوای به کسی زنگ نزدم. چیزی که تو میخوای یه چیز خیلی خیلی غیر معقوله. میشه بگی دقیقا چی شده؟ واقعا دوست نداشتم بهش بگم. آدم نمیتونه اصرار دلشو پیش هر کسی بگه اما اگر کسی بتونه بهم کمک کنه همین س هستش. –دختر من توسط چند نفر دزدیده شده بود. چند روز خیلی مصیبت بار رو گزرونده. هر بلایی که نمیتونید فکر کنید سرش آوردند. وقتی پیداش کردیم تا مرگ فاصله خیلی کمی داشت. خیلی متاثر و ناراحت شده بود. دستاش رو گره کرده بود و روی پیشونیش گذاشته بود. –الان حالش چطوره؟ -بیمارستان بستری شده. از نظر جسمی رو به بهبوده اما روحش داغون شده. دیروز میخواست خودشو بکشه. با عصبانیت بلند شد و دست مشت کردشو با شدت گذاشت لب پنجره و گفت لا اله الاالله. –اونایی که عامل این قضیه بودند رو گرفتند؟ -همشونو گرفتند. –نگران نباش خانم شریف. تجاوز به عنف و آدم ربایی حکمش بدون هیچ احمالی اعدامه. –همینطوره. –پس مشکلت چیه؟ -یه دختره هم هست که تمام این بدبختیا از گور اون لعنتی بلند میشه. توی بازجویی ها و گزارشات نتونستند اثبات کنند اونم به اندازه بقیه نقش داشته. نگرانم که به سزای عملش نرسه. –میتونم یه وکیلی رو معرفی کنم که خیلی کارش درسته و خیلی ها رو هم میشناسه. البته هزینش خیلی بالاست ولی توی پرونده هاش باخت نداره. با این حال چیزی که تو میخوای رو نمیدونم اصلا میپذیره یا نه. –پولش مشکل نیست. فقط میخوام به سزای عملش برسه. آقای س لطفا احدی از این موضوع با خبر نشه. –مسلمه. س آدم خاله زنک و دهن لقی نیست. وقتی میگم به کسی نگه مطمعنم نمیگه. البته امیدوارم. –من باهاش تماس میگیرم و شمارشو برات میفرستم. –مرسی آقای س. خیلی ازت متشکرم.
نزدیک ظهر رسیدم بیمارستان. ماشین رو یجا پارک کردم و رفتم داخل. یه دست گل بزرگ هم خریدم. وقتی وارد اتاق شدم مهیار کنار تخت مهدیس نشسته بود. مهدیس چشماش رو باز کرده بود مثل اینکه باهم حرف میزدند. دیدن لبخند روی صورت مهدیس حس فوق العاده ای داشت. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. –عزیزم. قربونت برم بهوش اومدی. با خوشحالی رفتم سمتش اما اون لبخند زیبا روی صورت مهدیس خیلی سریع محو شد. پتو رو روی صورتش کشید و به آرومی گفت خیلی خستم. میخوام بخوابم. برید بیرون. مهیار گفت مهدیس؟ مامان چند روزه نگرانته. یکم باهاش حرف بزن. –گفتم که خستم. باید بخوابم. بدنم یخ کرد. از این همه بی محلی مهدیس دلم واقعا شکست. آروم دست گل رو گذاشتم روی میز کنارش و به مهیار گفتم عب نداره. الان باید استراحت کنه. مهیار بیا بریم بیرون. از اتاق اومدیم بیرون. مهیار بهم گفت کتایون نمیدونم چرا اینجوری میکنه. صبح بعد رفتنت بیدار شد. –راجبه اتفاقاتی که اونجا افتاد که حرفی نزدی؟ -نه اصلا. بهش گفتم با پلیس اومدیم اونجا. همش سعی کردم باهاش شوخی کنم و بخندونمش و حالشو عوض کنم. ازم معذرت خواهی کرد. فکر میکردم همه چی اوکیه نمیدونم چرا تا تورو دید اینجوری شد. –مهم نیست. همین که خوب شده بسه. –کتایون آخه. نمیدونم چی بگم. مهیار هیچ واژه ای واسه توصیف این شرایط توی ذهنش پیدا نمیکرد. با اینکه واقعا دلم میخواست پیشش بمونم اما میترسیدم حال مهدیس دوباره بد بشه. شراره هم گفته بود که اصلا پیشش نمونم. برگشتم خونه.
از سر کوچه ماشین همسایه پایینی ها رو دیدم که رفت داخل خونه. هنوز در پارکینگ بسته نشده که دوباره زدم باز بشه. ماشینمو گذاشتم سر جا پارکمون و سوار رفتم سوار آسانسور بشم. دختره همسایه پایینی هم همزمان با من رسید و بدون هیچ حرفی بهم سوار شدیم. بهش چپ چپ نگاه کردم و اونم همینطوری با افاده بهم نگاه انداخت. زیر لب گفتم ایش چندش. براق شد و چشماشو گرد کرد و بهم با خشم نگاه میکرد. رسیدیم به طبقه سوم. با حالتی از روی عصبانیت از آسانسور رفت بیرون. نکبت. خیلی خوشم میاد ازش واسه من چشم و چال گرد میکنه. شیطونه میگه بزنی دهنشو پر خون کنی.
عصری س پیام داد و شماره رو فرستاد. باهاش تماس گرفتم. –الو سلام. آقای بهزادی؟ خوب هستید جناب؟ از طرف آقای س تماس گرفتم. –سلام خانم. حال شما؟ بله آقای س تماس گرفتند و راجبتون گفتند. در خدمتم. کل ماجرا رو تعریف کردم و گفتم که چی میخوام. –ببینید خانم شریف با توجه به جرمشون امکانش هست اما من تا پرونده رو نخونم نمیتونم نظر قطعی بدم. ولی اینو باید بگم که محکوم کردن اون خانم به جرم های انجام دادش امکان پذیره. مخصوصاً که جرمشون توزیع مواد مخدره و جرم های دیگش در مقابلش دیده نمیشه. با این حال نمیشه قاضی رو مجاب کرد حکم به اعدام یه نفر بده. شما قاضی ها رو نمیشناسید. احتمال این که چیزی که میخواید بشه زیاد نیست. یه سوالی ازتون دارم. اگر یکی بیست سال زندانی بشه یا اعدام بشه چه فرقی به حالتون داره؟ -اون بیست سال بخاطر جرم مواد فروشیشه نه کارایی که با دخترم کرده. من میخوام بخاطر اون کارش مجازات بشه. –من تلاشمو میکنم. اما میگم احتمالش خیلی کمه. اونجوری هم که فکر میکنید قاضی ها حکم اعدام واسه کسی نمیدند. –باشه پس بعد باهاتون تماس میگیرم. خدانگهدار. –خدانگهدارتون. مشخصه که نمیتونه کاری بکنه. از روی بی حوصلگی و اعصاب خورد نشستم روی مبل. یکمی فکر کردم. واقعا نمیتونم آروم باشم. نمیخوام که آروم بشم. حوصلم سر رفت. تلوزیون رو روشن کردم. هر کانالی که میزدم مسخره تر از اونیکی. شبکه های ایرانم به خاطر ماه رمضون برنامشون مشخصه چیه. یه شبکه سریال داشت فرار از زندان پخش میکرد. گذاشتم همونجا باشه. یه یارو میخواست از بیرون زندان سر یکی رو زیر آب کنند واسه همین آدم اجیر کرده بود. یهو فکرش توی سرم افتاد. ایول. اصلا نیازی نیست بخوام وکیل بگیرم. یکی رو میسپرم توی زندان ترتیبشو بده. اما این میشه آدم کشتن. یعنی من میشم یه قاتل. مگه سارینا اصلا آدمه که بخوام نگرانش باشم. فعلا منتظر میمونم.
بعد از چهار روز که مهدیس بستری بلاخره ترخیص شد و از بیمارستان آوردیمش خونه. وضعیت جسمانیش خیلی بهتر شده و اثر مواد مخدر هم از بدنش دفع شده. هرچند به گفته دکترش بخاطر مورفین آرامبخش هایی که بهش زدند تاثیرش توی بدن مهدیس مونده. دکتر گفت حواستون بهش خیلی باشه. مهدیس هنوزم باهام سرد رفتار میکنه و کاملا مشخص از مواجه با من فرار میکنه. اتاقشو کامل مرتب و آماده براش کردم. ماشینش هم که همینطوری توی پارکینگ افتاده. حتی نبردیمش تعمیر کنیم. البته فرصت نکردیم. ماشین خودم رو میخواستم ببرم تعمیر که مهیار گفت ارزش نداره تعمیر بشه. همینجوری میفروشیم یکی دیگه میخریم. قبول نکردم. دلیلی نداره این همه ول خرجی الکی. میشه درستش کرد. هرچند که دیگه به مثل سابق به دلم نمیشینه. شراره هر روز میاد و با مهدیس صحبت میکنه. بهم قول داده هر کاری میتونه انجام بده که حال دخترم هر چه زودتر بهتر بشه. بلاخره توی زمینه روانشناسی متخصصه و کارشو خوب بلده. اولین روزی که اومد با مهدیس در حد یه سلام و احوال پرسی و چند کلمه حرف زد. با اونم مهدیس مثل من سرد و با گارد بسته رفتار می کرد. البته شراره میگفت اشکالی نداره یکم زمان میبره. بعدش گفت کتایون راستی یه چیزی هنوزم با مهیار رابطه داری؟ -از وقتی مهدیس برگشته نه. –خوبه. اصلا نباید بفهمه. مهیار نزدیک ترین فردیه که به مهدیس هست. اگر بفهمه احساس میکنه جاشو واسه مهیار گرفتی و حالش بدتر از این میشه. –راستش دیگه نمیخوام هیچ وقت با مهیار رابطه داشته باشم. اونم امیدوارم درک کنه.
سه روزه مهدیس اومده خونه. خیلی گوشه گیر شده و همش توی خودشه. خیلی کم حرف میزنه و اصلا بهم نگاه نمیکنه. وقتی میرم توی اتاقش حس میکنم راحت نیست. خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم. بهم بگه مامان خوبم. بهش بگم تو هر کاری بکنی بازم دختر منی. من عاشقتم عزیزم. همش میترسم ممکنه اون برخورد مون رو ناخودآگاه یاد آوری کنم. واسه همین جوری رفتار میکنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. از شنبه باید دوباره برم سرکار. س گفته بود که هر چقدر که خواستی بمون خونه و نیا ولی درست نیست اینطوری. بلاخره هنوز اونجا مسئولیت هایی دارم که گردن بقیه افتاده. شراره با مهدیس توی اتاقشه. خداروشکر بلاخره تونسته باهاش سر صحبت رو باز کنه. الان نزدیک دو ساعته که دارن صحبت میکنند. دلم میخواد برم تو اما شراره بهم گفت خودمو نشون ندم. اونم گفته به مهدیس من رفتم بیرون از خونه. بلاخره شراره اومد بیرون و در رو بست. از اتاق اومدم بیرون و شراره تا منو دید با انگشت روی لباش اشاره کرد که ساکت. باهاش به آرومی از خونه اومدم بیرون. –خب شراره چی شد؟ -همونی که فکر میکردم. احساس شرم و ناراحتی خیلی زیادی داره. واسه همه چیز خودشو مقصر میدونه. بیشتر بخاطر تو ناراحته. از توی حرفاش مشخص بود. –خب تو چی گفتی؟ -بهش گفتم تو باید فراموش کنی همه چیز رو. مطمعنم کتایون هم همه چیز رو فراموش میکنه. –همین؟ -آره. –دوساعت حرف زدی فقط همینا رو گفتی؟ -فکر کردی راحت بود باهاش حرف زدن؟ تازه باز خوبه نیاز به یه هم صحبت داشت وگرنه بازم حرف نمیزد. با شراره اومدم جلوی در ورودی خونه و تا دم ماشینش همراهیش کردم. –راستی اون قضیه وکیل و دادگاهی چی شد؟ -هیچی دیدم فایده نداره بیخیالش شدم. –آفرین بهترین کار رو کردی. –عوضش یه کار راحت تر میکنم. –چی؟ -تو فکرمه یجوری توی زندان حسابشو برسم. شراره مات بهم نگاه کرد. –چیه؟ -تو رسماً عقلتو از دست دادی. خیلی احمقی اینکار رو بکنی. –چرا شراره؟ اون آشغال باید به سزای اعمالش برسه. –فکر کردی بعدش چی میشه؟ میدونی مهدیس اگر بفهمه همچین کاری رو کردی چکار میکنه؟ -چکار باید بکنه؟ خوشحال هم باید بشه که تلافی همه این بدبختیا رو سرش در آوردم. –نخیر. ازت متنفر میشه. مهدیس یکی از ناراحتی های شدیدش بخاطر خیانت ساریناست. با این حال هنوز ته دل دوسش داره. رابطشون حس میکنم بیشتر از دوتا دوست بوده. حالا تو میخوای بکشیش؟ -هنوزم به اون لعنتی فکر میکنه؟ -بله. متاسفانه هنوزم بهش فکر میکنه. تنها راهش اینه که یکی بیشتر از اون بهش نزدیک بشه. –چجوری آخه؟ -یکی که مهدیس بپذیرتش. بتونه باهاش ارتباط عمیق عاطفی بر قرار کنه. وگرنه اگر فقط بحث سکسش بود که خودم از خدامه که من باشم. یا یکی رو بیارم که محشر باشه. در پارکینگ باز شد و پژو پارس سفید همسایه پایینی از سر کوچه میخواست بیاد داخل پارکینگ. ماشین شراره جوری پارک نبود که ماشین نتونه بره داخل یا بیاد بیرون اما ظاهراً این دختره ایکبیری رانندگی بلد نیست. بوق زد. توجه نکردیم و به صحبت ادامه دادیم. دوباره بوق زد. –این چشه هی بوق میزنه؟ دختره سرشو از پنجره ماشین آورد بیرون. –نمیشنوی بوق میزنم؟ ماشینتو جابجا کن برم داخل. شراره گفت این همه جا داری برو دیگه. –چشاتو باز کنی میبینی که جلوی در رو گرفتی. به شراره گفتم ولش کن بیشعوره. تو ماشینتو تکون بده. جوری گفتم که فکر کنم قشنگ شنید. چون بعد اینکه شراره ماشینشو برد جلوتر با تیک آف و حرکت کرد. –این کیه دیگه؟ -خیلی از اینجور آدما خوشمون میاد هی هم جلوی راحمون سبز میشند. خونه پایینمون رو خریدند و اونجا میشینند. –ولی کتایون چرا اینجوری گفتی؟ قشنگ شنید گفتی بیشعور. –به تخم مهیار که شنیده. والا. اصلا یه جور گفتم بشنوه جنده خانم. شراره بلند زد زیر خنده. –کتایون مثل اینکه مهیار خیلی روت تاثیر گذاشته. –نه این نکبت حقشه. دو هفته پیش اومده بود در خونمون دعوا. چرا صداتو بلنده. یه جور زدم توی دهنش حالش جا اومد. بلندتر خندید. –حیف چه صحنه ای رو از دست دادم. دعوا کردنت خیلی دیدنی بود. –باشه دفعه بعدی خواستم دعوا کنم خبرت میکنم بیای ببینی. خدافظی کردیم و رفت.
آخر شب بعد شام مهدیس رفت بخوابه. مثل چند شب اخیر با همون حالت های بی حال و سردش. بدون گفتن حتی یک کلمه. خسته بودم ولی امیدوار. حرف های شراره تا حدودی بهم امید داده بود. دیر وقت بود. آشپزخونه رو مرتب کردم و میخواستم برم مسواک بزنم. قبلش به سرم زد گوشیم رو چک کنم. مطالب گروه بخشمون رو یه هفته ای میشد چک نکرده بودم. نزدیک ده هزارتا پست بود. البته بیشترش استیکر و عکس احوال پرسی بود. لابه لای اونا دنبال آمارها میگشتم که بچه ها توی گروه میذاشتند. خم شدم روی کابینت و آرنج دست هام رو تکیه گاه کردم روی اونجا تا راحت تر بگردم. صدای باز شدن در اتاق مهیار اومد. توجه نکردم. سرم توی گوشی مشغول بود که احساس کردم مهیار از پشت بهم چسبید. بشدت بوی الکل به دماغم میخورد. محکم منو بقل کرده بود سینه هام رو میمالوند. خودمو به زور از بقلش در آوردم یکم حولش دادم عقب. با عصبانیت ولی با صدای آروم گفتم دیوونه داری چکار میکنی؟ مهدیس یهو بیاد چی میشه؟ چشماش قرمز بود. حالت عادی نداشت. معلوم بود زیاد خورده. اومد دوباره بقلم کنه و حولش داد و بلندتر گفتم نکن مهیار. –کتایون خیلی تو کفم. بیا عزیزم امشب مثل قبل با هم باشیم. –احمق میگم مهدیس خونست نمیشه. بازم میخواست بهم بچسبه. به زور جداش کردم و بردمش توی اتاق. گیج گیج بود. شیشه مشروب تقریباً تهش بود. –مهیار چقدر خوردی؟ -عزیزم انقدر که همه چیزو بشوره ببره. –مهیار الان بدجوری مستی. بخواب فردا باید باهات صحبت کنم. –کتایون نرو از پیشم. جان من امشب بمون. –هیس. آروم باش صداتو میشنوه. چه گیری کردم. الان مسته نمیشه حرف حالیش کرد. باید یجوری بهش بفهمونم که رابطه ما دیگه تمومه. آروم خوابوندمش روی تخت و صورتشو نوازش کردم. یکم باهاش آروم حرف زدم تا خوابش برد. میخواستم برم اتاق خودم. با دیدن دوباره شیشه مشروب دلم خواست. ریختم توی لیوانی که مهیار ازش میخورد. به اندازه همون قدر بود. کم کم همون لیوان رو خوردم. نمیدونم چرا اینکار رو کردم. توی وضعیتی نیستم که بخوام مست کنم. رفته رفته داشت اثر میکرد. الان اگر مهیار بلند شه و دوباره بخواد اصلا نمیتونم مقاومت کنم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم به اتاق خودم. زیاد مغزم کار نمیکرد ولی یه حسی بهم میگفت با توجه به حرف های شراره باید تو رابطت رو با مهدیس شروع کنی. و مهیار چی؟ نمیدونم اما دلم نمیخواد بازم باهاش سکس کنم. شاید موقتی باشه. نمیدونم اگر یه روزی مهدیس بفهمه منو مهیار باهم سکس داشتیم زندگیمون چجوری میشه؟ شاید این تخت دو نفره تبدیل به سه نفره واسه سکس بشه. یه گروپ خانوادگی. لعنتی اثر مستی که کسخلم کرده. کدوم مادری دوست داره خانوادگی سکس کنند؟ در هر حال فعلا باید جوری رفتار کنم که همه رو باهم نگه دارم. توی یه نقطه کانونی.


پایان فصل اول
     
  

 
فصل دو زندگی کتایون
قسمت هفتادم : رو به ثبات
خوبه که حداقل میگذره و میشه یه قسمتی از خاطرات زندگی. میشه تجربه. چه تلخ چه شیرین. بعضی وقتا کاری فقط باید صبر کنی. هر چقدر سخت باشه بازم تحمل میکنی. تا بلاخره تموم شه. این بهترین راهکار قسمت های سخته زندگیه. وقتی که نمیتونی کاری کنی. حداقل واسه من که جواب داده. به طرز عجیبی عادت میکنی و یه جایی اگر دیگه مشکلی نباشه به خودت شک میکنی. به هرحال خوبه راحت شدم. چه عذابی بود. گذشت ...
از اون داستان دو ماه و خورده ای گذشته. خداروشکر به یه ثباتی رسیدیم. شرایط مهدیس رو به بهبودیه. البته این وضع رو مدیون شرارم. خیلی بهمون کمک کرد. با روان درمانی و دارو درمانی الان خیلی خیلی بهتر شده. گچ دستشو باز کردیم و شکستگیش خوب شده. زخم ها و اثرات سوختگی که اون حیون ها روی بدنش گذاشتن هم تا حد خیلی زیادی رفع شده. اما هنوزم مثل مهدیس قدیم نیست. خیلی کم حرف تر و منزوی تر. شراره میگه انگار ترس داره که توی جمع خودشو نشون بده. البته خجالت هم هست. رابطش با مهیار بهتر شده. مهیار اون اوایل خیلی باهاش خوب نبود. هر چقدر صحبت میکردم باهاش میگفت شاید تو حاضر بشی راحت همه چیزو فراموش کنی. بلاخره مادری. اما من نه. به هر حال الان دیگه شرایطمون بهتر شده. در مورد رابطم با مهیار هر چقدر سخت بود اما تونستم متوقف کنمش. هر چند بعضی وقتا یه شیطنت هایی کردیم. مثلا اجازه میدادم منو لخت ببینه اما چون مهدیس همیشه خونه بود و منم بخاطرش خیلی کم بیرون از خونه میموندم فرصتی پیش نمیومد که بشه بتونیم مثل قبل باشیم. البته بیشترش بخاطر خودم بود. گفتم حالا که یه فرصت خوبی پیدا شده برای تموم کردن این رابطه بهترین فرصته. بازم خوبه که درک میکنه و خیلی اذیت نمیکنه. البته کاملا مشخصه این قضیه مقطعیه چون بعضی وقتا با حرفاش و بعضی کارهاش شیطنتشو نشون میده و کاملا یاد آوری میکنه که ما باهم سکس داشتیم. حتی خیلی راحت راجبش حرف میزنه. اوایل خیلی سفت و سخت مقاومت میکردم و حتی اگر میخواست اشاره کنه به تندی جوابشو میدادم. شده بودم مثل همون شش سال قبل. اما این چند وقت اخیر بازم دلم میخواد. جمعه هفته پیش بعد از ظهر بود. مهدیس خوابیده بود توی اتاقش و منم بخاطر گردگیری و نظافت خونه که صبح انجام داده بودم رفتم حموم. متوجه شدم در حموم رو میزنند. –کتایون. –چیه مهیار؟ -در رو باز میکنی؟ -مهیار چی میخوای؟ الان میام بیرون. –یه لحظه در رو باز کن. در رو باز کردم. –چیه؟ -میخوام بیام تو. –باز شروع کردی؟ چند بار بگم. –کتایون اذیتم نکن. مهدیس خوابه. میدونی چند وقته گذشته که نکردیم. –مهیار چته تو؟ چرا نمیتونی درک کنی که دیگه قرار نیست اونطوری باهم باشیم؟ بزور خودشو جا کرد توی حموم. اومد بقلم کنه که خودمو کشیدم کنار. –مهیار برو بیرون. الان مهدیس بیدار میشه. –اصلا بفهمه خب؟ چی میشه مگه؟ -خیلی بیشعوری. نمیبینی چه وضعیتی داشته؟ تازه یکم بهتر شده. –اه همه زندگیمون شده مهدیس مهدیس. اینکار رو نکن ناراحت میشه. اینو نگو بهش بر میخورده. اینجوری برو اینجوری بیا. پس من چی؟ -تو هم زندگی خودتو بکن. کسی کاریت نداره. –عزیزم زندگی من تویی. میخوام بکنمت دیگه. –مهیار جان من برو بیرون الان بیدار.. لباشو چسبوند به لبام. هر لحظه مقاومت برام سخت میشد. مخصوصا که دستش لای پام بود و کسمو میمالوند. بدنم واقعا نیاز داشت. دو سه ماه بود ارگاسم نشده بودم. دیگه کم کم داشتم راضی میشدم و با لب گرفتنش همراهی میکردم. –مامان؟ حمومی؟ قلبم داشت وایمیساد. مهدیس پشت در بود. با عصبانیت به مهیار نگاه کردم. جواب دادم آره مامان جون کاری داری؟ -نوار بهداشتیم تموم شده. تو نداری؟ -باید بیام ببینم. –مهیار خونه نیست؟ یه لحظه مکث کردم و دوباره به مهیار با همون خشم نگاه کردم. –تو اتاقش نبود؟ -نه. –حتما رفته بیرون. –باشه. چند لحظه صبر کردم تا بره. آروم در حموم رو باز کردم و از لای در نگاه کردم که توی حال و پذیرایی نباشه. دست مهیار رو گرفتم و از حموم انداختمش بیرون. –زود باش برو تا ندیدتت. –کتایون رفت تو اتاقش. بذار ادامش بدیم. –حرف نزن برو فقط. از دست این بچه ها وضعیته داریم؟
کارمون شرکت مثل قبل پیش میره. همون وضعیت همون روابط همون شرایط مزخرف. توی این مدت مریم خیلی کمکم کرد. البته س هم واقعا پشتیبانم بود. البته هنوزم با س همون چالش ها و درگیری ها رو دارم. وای چه دهنی ازم سرویس شد تا اون قضیه وکیل رو حلش کنم و کاری کنم که دیگه فراموشش کنه. با این حال هنوزم یه جاهایی تیکه هاشو میندازه. منو مریم هنوز بعضی وقتا رابطمون رو داریم. البته با فاصله زمانی زیاد. توی این مدت دو مرتبه که اونم به شدت دفعات اول نبوده اما ارتباطمون خیلی نزدیکه. هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر از همجنس خودم لذت ببرم و بتونم یه رابطه عاشقانه و احساسی شدید با یه دختر داشته باشم. مریم هم توی زندگیش چالش زیاد داره. حال پدرش رو به وخامته و اصرار به اینکه آرزوی دیدن ازدواج تنها دخترش رو داره. یه اتفاق خوبی که برای مریم افتاد این بود که خواهر زاده مفت خور و بیخود کربلایی بیخیال مریم شده و یکی از طیف خودشون رو پیدا کرده. بدبخت اون دختر. به هر حال خیلی اتفاق خوش آیندی بود. مخصوصاً مریم که انگار یه باری از روی شونه هاش برداشته شده. بعد از ظهری متوجه شدم مریم انگار توی حال خودش نیست. یه حالت پریشونی داره. نمیتونست تمرکز کنه. –مریم چی شده؟ چرا امروز اینجوری هستی؟ -ها!؟ -میگم چرا امروز انقدر پریشونی؟ -نه چیزی نیست خوبم. –راستشو بگو. مشخصه فکرت اینجا نیست. موضوع پدرته؟ -نه یه چیز دیگست. –چی؟ -پویانفر ازم خواستگاری کرد. –چی!؟ -آره. امروز صبح بهم گفت. حسام پویانفر. مدیریت جدید اداره کل بازاریابی و قراردادهای تجاری. سمتی که من ردش کرده بودم. یه جوون سی و دو سه ساله. قد بلند و بشدت خوش چهره و خوش تیپ. موها و ته ریشش روشنه و چشمای سبز روشنی داره. خیلی با وقار و متینه و جوریه که دل هر دختری رو میبره. تن و لحن صداش جوریه که وقتی حرف میزنه کاملا مجذوبش میشی. برعکس س خیلی با شخصیته و با پرستیژ. نیاز به گفتن نیست که ژن خوبه اما از نوع بدرد بخورش. تازگی از انگلیس برگشته. مدرک دکترای اقتصادش رو از همونجا گرفته. تقریبا دو ماه پیش اومد. اون موقع من درگیر مسایل خانوادگی بودم و اونطور که باید باهاش برخورد نداشتم. فکر نمیکنم از مریم یهویی توی یه نگاه خوشش اومده باشه اما چرا من تا حالا نفهمیدم؟ -خب تو چی گفتی؟ -هنوز هیچی. –میخوای چکار کنی؟ هیچی نگفت. مشخصه فکرش درگیرشه. یه آدم حسابی با موقعیت عالی پیدا شده که اگر از خیلی از دخترای حتی از مریم با شرایط بهتر خواستگاری میکرد درجا بله رو میگرفت. اما داستان مریم فرق میکنه. هنوزم توی گذشتش مونده. نمیتونه به راحتی عشق قدیمش رو فراموش کنه. از طرفی مساله پدرش هم هست. –تو ازش خوشت میاد درسته؟ بازم هیچی نگفت. –باید هم بیاد. چرا که نه. همه چیز تمومه. اتفاقا خیلی هم به هم میاید. –اما کتایون نمیتونم. –ببین مریم. من میتونم درک کنم که هنوز نتونستی از اون خاطرات بگذری اما ببین عزیزم تو نباید بیشتر از این خودتو اذیت کنی. –کتایون اصلا راحت نیست. -می دونم. بهتر از هرکس دیگه ای. این همه سال گذشته منم هنوز نتونستم کسی رو جای منصور به عنوان مرد زندگیم قبول کنم. اما فرق منو تو اینه که من درگیری های دیگه ای هم دارم که نمیتونم خیلی راحت با یه بله یا خیر تعیین تکلیف کنم. تصمیمش کاملا به من نیست. اما قضیه تو فرق میکنه مریم. تو بلاخره باید یه جا گذشته رو ول کنی و راجبه آیندت تصمیم بگیری. با صدای آروم و لرزون جوری که نشون از بغض میداد گفت من قسم خوردم کتایون. نمیتونم به راحتی ازش بگذرم. باور کن نمیتونم. –مریم از خواهش میکنم بیشتر فکر کن. خدا بیامرزه. مطمعنم علی هم راضی نیست که تو بخاطرش کل زندگیتو وقفش کنی. صورتشو نوازش کردم. –مریم جونم خودتو اذیت نکن. من خیلی دوست دارم خوشحالیتو ببینم.
وقتی برگشتم خونه دیدم کسی نیست. اول نگران شدم. مهدیس کجا رفته؟ به مهیار زنگ زدم. –الو سلام کجایی؟ -سلام بیرون با بچه ها. –مهدیس با توئه؟ -نه چطور؟ -خونه نیست. –اون که از خونه بیرون نمیره. –نمیدونم. دارم نگران میشم. صدای افتادن یه چیزی از داخل حموم اومد. –فکر کنم حموم باشه. شب دیر نیای. خدافظ. –خدافظ. صدای دیگه ای امثل دوش آب یا چیز دیگه از حموم نمیومد. یه لحظه ترس برم داشت نکنه باز دیوونه بازی در آورده باشه و بخواد یه بلایی سر خودش بیاره. خواستم در بزنم که یه صدای ناله ضعیفی رو میشنیدم. بعد از اون اتفاقاتی که افتاد مهدیس نسبت به قفل شدن در واکنش عصبی تندی نشون میداد. اوایل که حتی در رو نمیبست. حتی در دستشویی رو. میترسید. الان هیچ دری رو قفل نمیکنه. باز خوبه ماها هرجا بخوایم بریم در میزنیم. یه لحظه بدجوری حس فضولی درونم شدت گرفت که ببینم چکار داره میکنه؟ به آرومی دستگیره در رو سمت خودم کشیدم و لای در رو باز کردم. همونطور که حدس میزدم در قفل نبود. مهدیس توی وان حموم دراز کشیده بود. چشماش بسته بود و دستش پایین بدندش تند تند تکون میخورد. بله داشت خود ارضایی میکرد. واسم عجیب بود. نمیدونم این اولین باره یا قبلا هم توی این مدت انجامش داده اما چیزی که مطمعن بودم این بود که زمان زیادی نیست که همچین کاری میکنه. شراره گفته بود یکی از راه هایی که بفهمیم درمان هاش جواب داده اینه که احساس نیاز جنسی بکنه. واقعا خوشحال کننده بود برام. شاید اولین مادری باشم که از دیدن خود ارضایی کردن بچم خوشحال میشم. یه آن به خودم اومدم دیدم داره نگاهم میکنه. اونم با خشم. سریع گفتم ببخشید و در رو بستم. وای چه گندی زدم. نباید اصلا به روش بیارم. از حموم اومد بیرون و بعد از خشک کردن موهاش اومد گفت مامان حالا من در رو قفل نمیکنم ولی خیلی زشته که دزدکی نگاه کنیا. –ببخشید عزیزم. میدونم کار احمقانه ای کردم. نمیدونم چرا اصلا اینکار رو کردم. مهدیس؟ دوست داری بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟ -کجا بریم؟ -چه میدونم. بریم خرید یا بریم بگردیم. –نه حوصلشو ندارم. –عزیزم اینکه نمیشه همش خونه بمونی. پاشو حاضر شو بریم. تو این دو ماهه سر جمع ده مرتبه از خونه بیرون نرفتی. اونم همش دکتر بوده. –مامان واقعا حس و حالشو ندارم. خواهشا اصرار نکن. –باشه. به آرومی بوسیدمش. –چیه؟ چرا انقدر خوشحالی؟ -بخاطر تو عزیزم. اینکه میبینم انقدر حالت بهتره واقعا خوشحالم میکنه. رفت اتاقش و منم رفتم به شراره زنگ بزنم. –الو شراره خوبی؟ -سلام خانم چطوری؟ -مرسی. بگو چی شده. –چی شده؟ -اومدم خونه فهمیدم مهدیس توی حموم داره خود ارضایی میکنه. –خب؟ -خب!؟ این معنیش این نیست که ممکنه بهتر شده باشه؟ اخه خودت گفتی اگر میل جنسیش برگرده میتونه یه نشونه بهبودی باشه. –آره ولی نه اینکه جق بزنه. خود ارضایی عموماً بخاطر میل جنسی نیست. بعضی وقتا یه راه حل موقتی واسه فرار از مشکلات زندگیه. –یعنی بهتر نشده؟ -من اینو نگفتم اما میگم دلیل قطعی بهتر شدن حالش نیست. باید مشخص بشه که با چه تصویر ذهنی داشته خود ارضایی میکرده. بعضی وقتا کسی که خود ارضایی میکنه هیچ تصویر خاصی توی ذهنش نداره و فقط از روی عادت انجامش میده. –هی که اینطور پس. –نگران نباش اونجوری که من دیدمش مطمعنم درمانش خیلی خوب پیشرفته. –شراره چکار کنم از خونه بیاد بیرون؟ هرکاری میکنم میگه نمیخوام دوست ندارم. نمیخوام هم زیاد بهش اصرار کنم که فکر کنه تحت فشارش گذاشتم. اما از آخرین باری که رفتیم پیش روانپزشک اصلا پاشو از در بیرون نذاشته. –خونه الان تنها جاییه که احساس امنیت توش میکنه. باید جوری بشه که احساس کنه این حس امنیت بخاطر تو مهیاره نه فقط خونه. –مرسی عزیزم. چه خبرا دیگه؟ -هیچی سلامتی. تو هم که بی معرفتی یه سر به من نمیزنی. –من که میام پیشت. –آره هر دفعه میای پنج دقیقه میمونی بعد انگار دنبالت کردن بدو بدو در میری. انگار میخوام چکارت کنم. –مشخصه میخوای چکارم کنی. –مگه بده؟ -خیلی دیوونه ای شراره. میدونی که اصلا توی موقعیتش نیستم. خودت چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ -چند وقته مشغول بودم. –آها. خانم مشغول بوده. حالا مشغول چی بودی؟ -اینجوری که تو با کنایه میگی لابد منظورت مشغول سکسه. نه گلم یه همایش بین المللی بود توی این هفته که منم یکی از سخنران هاش بودم. واقعه خستم کرد. –آها پس تو هم کار سخت میکنی و انقدر به من میگی خودتو الکی درگیر کردی. –تو که واقعا خودتو الکی درگیر کردی. نمیدونم چی میخوای از اون شرکت؟ -مهیار هم میگه بیا بیرون اما خب یهویی که نمیشه. –به هر حال یه برنامه بذار ببینیم همو. اگر نشد توی همین هفته بهت سر میزنم. –باشه عزیزم. خدافظ. -خدافظ
     
  ویرایش شده توسط: hashar   
↓ Advertisement ↓

 
قسمت هفتاد و یکم : جایگزین
صدای چی بود؟ تازه داشت خوابم میبرد که با یه صدای عجیب از خواب بلند شدم. سر صدا از بیرون میومد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. کامیون حمل مصالح ساختمانی زده به تیر چراغ برق. کی این ساختمون روبرویی تموم میشه آخه؟ هر شب همین بساطه. سر صداشون دیگه عاصیم کرده. پنجره رو بستم. ساعت چنده؟ چه فرقی میکنه. نصف شبه دیگه حتما. دوباره سعی کردم بخوابم. ویییززز. پشه های لعنتی. دارم بدخواب میشم. هی میچرخیدم از اینور به اونور. لابد باز مهیار رفته تو بالکن سیگار بکشه و پشه بند رو نبسته. خونه پر پشه شده. لحاف رو میکشم روی سرم از گرما خفه میشم. نکشم پشه نمیذاره بخوابه. چقدر هم گرمه امشب. از اتاق اومدم بیرون و کولر رو روشن کردم. آدم گرمایی نیستم. یعنی نه زیاد گرماییم نه زیاد سرمایی ولی خب به نسبت سرمایی ترم. ولی امشب واقعا گرمه. چراغ اتاق مهیار مثل هر شب روشنه و آقا همون سبک مسخره زندگی شب زنده داریشو ادامه میده. به فکرم افتاده بود اگر بایکی دوست بشه شاید بتونه وضعیتش تغییر بده. اما خب مگه میشه به این راحتی جداش کرد از ما. از طرفی دختره از اون زرنگ های هفت خط باشه این دیوونه میخواد کل پولشو خرج اون کنه. به فکرم زد ببینم مهدیس چکار میکنه؟ در اتاقش بسته بود. چراغ اتاقش هم خاموش. درهای خونه ما قسمت پایینش نزدیک دو سانت از سطح زمین ارتفاع داره و بخاطر این مشخص میشه اگر چراغ روشن یا خاموش باشه. به ارومی در رو باز کردم. هدفون توی گوشش بود و خوابیده بود. آی پدش هم روی شکمش. خواستم روش رو بکشم که متوجه شدم شلوار پاش نیست. نور خیلی کم بود اما به نظرم اومد شرتش خیس شده. کنجکاویم گل کرد که ببینم چکار میکرده. اروم ای پدش رو برداشتم. قبلا رمزش رو دیده بودم. هدفونش رو جدا کردم و اومدم بیرون. آی پدش رو باز کردم. چیز خاصی توش نیست. شاید داشته فیلم پورن نگاه میکرده. اما توی تاریخچه مرورگرش هم چیزی خاصی نبود. تلگرام و واتس اپش و اسکایپ رو هم چک کردم نکنه با کسی چت میکرده. نه هیچ چیز خاصی نبود. دلم راضی نمیشه که چیزی نبوده باشه. مهدیس حتما یه چیزی دیده که تحریک شده. آهان گالری. بازش کردم. فقط یه فیلم توش بود. خواستم بازش کنم که در اتاق مهیار باز شد. خودمو پشت اپن آشپزخونه قایم کردم که بره. اصلا حوصله پیله کردنشو ندارم. رفت دستشویی. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی اتاقم. فیلم رو باز کردم. زمانش حدود 20 دقیقه بود. انگار یه دورهمیه دخترونست. سه چهار دختر توی فیلم بودن که قیافشون رو یادم نمیومد دیده باشم. یکی از اون دخترا میگفت سارینا وایسا مهدیس هم بیاد. یهو حس نفرت قدیمی دوباره زنده شد. آشغال کثافت. مثل اینکه داشت فیلم میگرفت. توی فیلم مهدیس اومد تو اتاق. روی میز جلشون کلی خورده ریز خوراکی بود. دست هر کدومشون هم یه شیشه آب جو. فکر کنم ترکیه بوده. چون مهدیس هنوز خالکوبی نداشت. میزدم جلو که بفهم مهدیس با چیه این انقدر تحریک شده. قسمتی باز شده مهدیس تو راه روی هتل داشت راه میرفت و سارینا هم داشت ازش فیلم میگرفت. مهدیس یه شلوارک تنگ پاش بود که قشنگ حجم کونشو نشون میداد. با هم اومدن توی اتاق. –سارینا بسه خوردی منو قطعش کنه دیگه. –نه میخوام امشب رو ثبت کنم. تازه آزاد شدیم. –آره بابا زنیکه نکبت فضول. مشخص بود که راجبه شراره حرف میزنند. مهدیس تاپشو در آورد و سوتینش رو هم باز کرد. –سارینا تو نمیای عزیزم؟ -نه میخوام اول دیوونم کنی. مهدیس شلوارکش رو هم در آورد و بدون اینکه شورت پاش باشه کاملا لخت رفت روی تخت. سارینا هی قربون صدقش میرفت و میگفت جونم. مهدیس دمر خوابید روی تخت و باسنشو داد بالا و کم کم زانوهاشو تکیه گاه کرد و حالت داگی شد. کس و کونش کاملا مشخص بود و سارینا روش زوم کرده بود. اولین بار بود که این قسمت های بدنشو میدیدم. انصافا بدنش اون موقع خیلی خوب بود اما یه سوال. مهدیس با دیدن بدن خودش تحریک شده؟ مگه میشه؟ یکم بعد مهدیس گوشی رو از سارینا گرفت و چهره مثل کفتارش توی فیلم اومد. زدم جلو. انقدر تنفر دارم ازش که حتی نمیخوام ریختشو ببینم. آخر های فیلم هم روی هم خوابیدن و بقیش مشخص بود چیه. عصبی شده بودم. چرا مهدیس؟ چرا هنوز به اون لعنتی فکر میکنی؟ مگر اون آشغال همه این بلاها رو سرت نیاورد؟ چرا وجود منحوسش از زندگیم پاک نمیشه. الان یه ماه از حکم 18 سالش گذشته ولی نمیتونم آروم بشینم. کاش یکاری میکردم بمیره. یاد حرف های شراره افتادم. رابطه مهدیس و سارینا بیشتر از دوستی معمولی بود و مهدیس بهش وابستگی داشت. هنوزم داره.
-آخه چرا هنوز مهدیس به این کفتار فکر میکنه؟ -بهت که گفته بودم رابطشون دوستی معمولی نبود و بهش احساس داشته. –بعد اون بلاهایی که سر مهدیس آورد مگه میشه مهدیس بهش هنوز حسی داشته باشه؟ شراره من واقعا دیگه نمیکشم. نمیتونم تحمل کنم. –هنوز این راه ادامه داره. نباید کم بیاری. سارینا واسه مهدیس خیلی بیشتر از هر کس دیگه ای بود و انگار هنوزم هست. من توی صحبت هایی که با مهدیس داشتم کاملا متوجه این قضیه شده بودم. اما مهدیس در عین حال که خیلی ازش متنفره هنوزم عاشقشه. –عاشقشه؟ مگه آدم میتونه عاشق همجنس خودش بشه. اونم یه همچین آدم لجنی؟ -بله و شدت علاقش از جنس مخالف هم کمتر نیست که حتی ممکنه بخاطر گرایش جنسی به همجنس میتونه بیشتر بشه. راست میگفت. خود من علاقه زیادی به مریم داشتم. نمیتونم کتمانش کنم. –تقصیر خودشه. هر دفعه عاشق آدم های عوضی که تو زندگیش میان میشه. –حتی مهیار؟ -شراره!؟ منظورت چی بود از این حرف؟ -منظوری نداشتم عزیزم. –اصلا خوشم نیومد از حرفت. درسته رابطشون کاملا اشتباه بود اما حق نداری به مهیار بگی عوضی. –واقعا رابطشون اشتباه بود؟ از این نوع حرف زدنش که توام با ابرو بالا انداختن و لبخند پیروز مندانست متنفرم. –بله اشتباه بود. هنوزم میگم. میدونم میخوای چه چیزی بگی. منم اشتباه کردم. بدم اشتباه کردم و میخوام جبرانش کنم. دیگه هم نمیخوام راحبش حرف بزنم. –کتایون عزیزم عصبانی نشو. –اصلا شراره میخوای به چی برسی که هر دفعه یه جوری قضیه منو مهیار رو پیش میکشی؟ -خب میدونی. برام خیلی هیجان آوره. تو اصلا راجبش حرف نمیزنی. –نمیخوام هم حرف بزنم. گفتم که من اشتباه کردم و دارم درستش میکنم. بلند شدم که برم. –کجا؟ -میخوای هی سوالای چرت و پرت بپرسی و برینی تو اعصابم. میرم خونه. –اه کتایون. چرا اینجوری میکنی تو؟ نشد دو دقیقه باهم دیگه مثل آدم حرف بزنیم. هر دفعه در میری. –حرف زدن راجبه سکس من مثل آدمه؟ اصلا چیه این قضیه برات جذابه؟ تو که همه جور سکسی داشتی. با خنده گفت خب متاسفانه پسر نداشتم که باهاش سکس کنم. دیگه واقعا حوصلم رو سر برد. با عصبانیت بلند شدم برم بیرون که دستمو گرفت و گفت بشین. چشم دیگه هیچی نمیگم. –یه بار دیگه راجبش تیکه بندازی و مسخره بازی در بیاری دیگه نه من نه تو. –اوکی گلم. –شراره حالا چکار کنم؟ -از دل برود آنکه از دیده رود. –یعنی چی؟ -مهدیس باید عاشق یکی دیگه بشه. –از خونه بیرون نمیره. چجوری کسیو ببینه که عاشقش بشه؟ اونوقت کی؟ -نمیدونم ترجیهاً همجنس خودش. کسی که به همون اندازه ازش لذت ببره و عاشقش بشه. –یعنی حتما باید مهدیس لزبین باشه تا فکر اون حیوون از سرش بره؟ تو هم با این مشاوره های مسخرت. بدبخت اونایی که میان پیشت. همرو منحرف میکنی. بهش برخورد. حقش بود. تا این باشه دیگه هی راجبه منو مهیار تیکه نندازه. –اگر فکر میکنی مشاوره هام مسخرست برو پیش یه روان شناس درست حسابی. –اوه چه بهش برخورد خانم. آره مسخرست اما خب جواب داده. اما شراره واقعا این یکی رو نمیدونم چجوری بگم. مطمعنی جواب میده؟ نمیشه یه پسر باشه که عاشق اون بشه؟ -تو اگر ماشین داشته باشی و از دستش بدی در صورتی که خیلی بهش نیاز داشته باشی میری مثلا خونه میخری که نیازت بر طرف بشه؟ -چه ربطی داره؟ -کاملاً هم مرتبطه. تو دلت بخواد یا نخواد. بدت بیاد یا نیاد مهدیس حس جنسی زیادی به یه همجنس داره. –نمیدونم. شاید حق با تو باشه. گفتم که از خونه بیرون نمیره. هیچ کسی رو هم نمیبینه. –خب شاید یکی که همیشه تو خونه پیشش باشه بتونه آدم مورد نظر ما بشه. –کسی خونه ما نمیاد. با همون لبخند و ابروی بالا انداخته بهم نگاه میکرد. –منظورت منم!؟ -مگه زن دیگه ای خونتون هست؟ -فکرشم نکن. همین یه کارم مونده بود. –عزیزم بخاطر مهدیس. تو از هر نظر بهترین گزینه ای. –دیوونه ای بخدا. آخه چجوری میتونم با دخترم سکس کنم؟ -ببین نمیخوام تیکه بندازم و صحبتش رو باز پیش بکشم که ناراحت بشی. اما خب تو حتی تصور اینکه بخوای با مهیار سکس کنی رو هم نمیتونستی حتی یه لحظه به ذهنت بیاری. –شراره مطمعنی اینجوری جواب میده؟ یعنی برم خونه باهاش سکس کنم؟ -این کار رو بکنی که نه تنها جواب نمیده بلکه میتونه یجوری وضعیت رو بدتر کنه که باز یه شکاف بزرگ توی ارتباطتتون بندازه. بلند شد اومد سمتم دستم رو گرفت و به آرومی پشت سرم نجوا میکرد -باید آمادش کنی. روش کار کنی. مجذوب خودت کنیش. مطمعنم که میتونی. همونطوری که منو تونستی. مشخص بود میخوام منو شهوتی کنه. یجورایی نیاز داشتم که یکی شهوتیم کنه و ارضام کنه. اما واسه شراره کمترین آمادگیش رو داشتم. پشت گردنم رو بوسید و بو کرد. نفس های داغش به پشت گردنم میخورد و داشت تحریکم میکرد. با دستاش شکمم رو نوازش میکرد. کم کم داشتم خودم رو براش آماده میکردم. به آرومی پشتم نشست و شلواراسکینی که پوشیده بودم رو به همراه شورتم تا زیر باسن کشید پایین. بلند نفس کشید و گفت هممممم. رون ها و دو طرف کونم رو میبوسید روی چاک کونم رو میلیسید. زبون داغش منو داشت دیوونه میکرد. به آرومی روی کاناپه توی حال خونش خم شدم. چاک کونم رو از هم باز کرد و گفت عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده بود ناناز کتایون. زبونشو از لای کسم به آرومی تا رو سوراخ کونم کشید. بلند ناله کردم توی همون حالت در حین لیسیدن و خوردن کسم شلوارمو در آورد و لباسای بالا تنه رو هم خودم در آوردم. برگشتم و نشستم روی کاناپه و پاهام رو کامل باز کردم. شراره کسمو با ولع خاصی میخورد. بقدری حرفه ای اینکار رو میکرد که خیلی سریع تونست ارضام کنه. آخیش. چند وقت بود اینجوری ارضا نشده بودم. موقع ارضا شدنم با لرزش شدید آب کسم فواره میزد. شراره بلند شد و لباساشو در آورد. روم خوابید و لباش رو گذاشت روی لبام. توی همون حال موبایلم زنگ خورد. شراره گفت جواب نده اما من گفتم نکنه خونه باشه. برداشتم. شماره اکبری بود. –خانم شریف خوبید؟ -مرسی شما خوبید؟ -خانم شریف کجایید؟ -جایی هستم. چطور آقای اکبری؟ اتفاقی افتاده؟ -صدای جیغ و داد از خونتون میاد. فکر کنم مشکلی واسه دخترتون پیش اومده. ای وای خدای من. –آقای اکبری سریع خودمو میرسونم. به سرعت لباسامو پوشیدم و حتی فرصت نشد با شراره خدافظی کنم. یعنی چی شده؟
     
  

 
قسمت هفتاد و دوم: فضای بیرون
نمیدونم چطوری خودمو رسوندم خونه. از استرس و نگرانی داشتم خفه میشدم. دوبار نزدیک بود تصادف کنم و یه بار هم از چراغ قرمز رد شدم. فقط میخواستم زودتر برسم خونه. هرچی به خونه زنگ میزدم کسی جواب نمیداد. خط مهدیس هم که خیلی وقت بود خاموش بود. مهیار هم که معلوم نیست کدوم گوریه. دم خونه که رسیدم همونجوری ماشین رو وسط کوچه ول کردم و تا طبقه چهارم دم خونم پله ها رو دوییدم. صدای اکبری منو دید و سلام کرد. واینسادم حرف بزنم و فقط داشتم به سرعت میرفتم. دم خونه که رسیدم هنوز صدای جیغ مهدیس میومد. با پریشونی توی کیفم دنبال کلید خونه میگشتم. اه خدا نکنه یه چیزی برات اهمیت دار بشه. همون لحظه گم و گور میشه. کیفمو خالی کردم کف زمین و دنبال کلید گشتم. پیداش کردم. در رو باز کردم. صدای مهدیس از اتاقکی میومد که ازش به عنوان انباری استفاده میکردیم. قفل درش غلق داشت و مغزیش هرز شده بود و با از داخل به سختی باز میشد. سریع در رو باز کردم. طفلکی مهدیس. کل صورتش خیس شده بود و عین چی داشت گریه میکرد. تموم بدنش میلرزید. سریع بقلش کردم. –عزیزم نترس. مامانی پیشته. قربونت بشم. –مامان چرا تنهام گذاشتی؟ در روم قفل شده بود. داشتم میمردم. –الهی فدات شم. قصه نخور. من پیشتم. بعد کلی ناز و نوازش آرومتر شد. صداش گرفته بود انقدری که جیغ زده بود. براش آب قند درست کردم که آروم بشه. یکمی بهتر شد. چند دقیقه بعد در خونه رو زدند. رفتم دم در. اکبری بود. –جانم آقای اکبری. –خانم شریف شرمنده. ماشینتون بد جا گذاشته بودید. سوئیچ هم روش بود. –آخ ببخشید آقای اکبری. الان میام جابجا میکنم. –با اجازتون من آوردمش توی پارکینگ. بفرمایید اینم سوئیچ. دختر خانم حالشون خوبه؟ -آره. قفل انباری خراب بود. توی اونجا گیر کرده بود. شما چجوری متوجه شدید؟ -خانم حسینی زنگ زد گفت. توی دلم گفتم ای نکبت. حتما کلی غر زده و گفته بیا ببین چشونه. –حتما کلی هم غر غر کرد باز. –دیگه میشناسیشون. –در هر صورت ممنونم آقای اکبری که خبر دادید. –خواهش میکنم. با اجازه شما. وسائلمو از جلوی در جمع کردم. گوشیم یه جور خورده بود زمین که گلسش شکسته بود. ای بابا. اومدم توی خونه. مهدیس روی مبل نشسته بود و پاهاشو توی بقلش گرفته بود. –خوبی عزیزم؟ با سر جواب داد. نشستم کنارش. –مهدیس جان عزیز دلم. من همیشه سعی میکنم پیشت باشم. اینجا هم خونه توئه. نباید از چیزی وحشت کنی. اصلا چرا رفتی اونجا؟ -حوصلم سر رفته بود. –عزیزم. مگه یادت رفته که قفل در انباری از داخل خرابه و سخت باز میشه. به داداشت گفتم چند بار که یکی رو بیاره درستش کنه. –مامان. –جانم؟ -میخوام برم از اینجا. –کجا میخوای بری؟ -نمیتونم اینجوری باشم. واسه تو هم فقط مشکل درست میکنم. –مهدیس. اینجوری تورو خدا حرف نزن. ناراحت میشم. دیگه هیچی نگفت ولی مشخص بود که خودشم از این وضعیت ناراحته. شراره زنگ زد. نمیخواستم جلوی مهدیس باهاش حرف بزنم. واسه همین اومدم توی اتاقم. –الو کتایون. خوبی؟ چی شده بود؟ -آره ممنون. هیچی توی انباری گیر کرده بود. در روش بسته شده بود. نمیتونست بیاد بیرون. –الان حالش چطوره؟ -خوبه خداروشکر. –خداروشکر. خیلی نگران شدم. –من داشتم سکته میکردم. نمیدونی چجوری تا اینجا اومدم. –چرا رفته بود اون تو؟ -میگفت حوصلم سر رفته بود. شراره. میگه نمیخوام بیشتر از این سربارت باشم. بذار از هم جدا باشیم. –تو چی گفتی؟ -گفتم اینجا خونته. منم مامانتم. تو سربارم نیستی عزیزم. –آفرین. باید این دلگرمه رو همش بهش بدی که تحت هر شرایط کنارشی. –مرسی شراره. راستی ببخشید اونجوری مجبور شدم بیام. –نمی بخشمت. –چرا؟ -یه سکس داغ بهم بدهکاری. –آخه شراره. –همین که گفتم. تازه طلبم ازت بیشتر از ایناست. –باشه حالا. چشم اومدم پیشت جبران میکنم. –قول میدی؟ -باید قول بدم حتما؟ -بله. تو هر دفعه میپیچونی. –باشه. قول میدم. –قول میدی که چی؟ -قول میدم بهت حال بدم. –نه نشد. درست بگو. –از دست تو. قول میدم باهات سکس کنم. خندید. –مرسی عزیزم. –کاری نداری؟ -اگر میتونی یه برنامه بچین با مهدیس بریم بیرون. –نمیاد من که از خدامه. –یجوری بیارش دیگه. –حالا اگه شد باشه. در حین مکالمه من با شراره مهیار میومد پشت خطم. –شراره مهیار پشت خطمه. بعدا بهت زنگ میزنم. –باشه فعلا. –قربونت عزیزم. –سلام مامان کاری داشتی زنگ زدی؟ -معلومه کجایی؟ -چطور؟ -مهدیس توی خونه تو انباری گیر کرده بود. چند بار بهت گفتم یکی رو بیار این قفل در صاحب مرده رو درست کنه. –خوبه حالا؟ -آره ولی اگر نمیفهمیدم معلوم نبود چه بلایی سر خودش میاورد. مهیار تو که شرایط مهدیس رو میدونی. لطفا یکم رعایت کن. –خب چکار کنم؟ چشم حتما یکی رو میارم فردا قفل در رو درست کنه. –کجایی حالا؟ با امیر علی و مامانش اینا اومدیم بام تهران. –خوبه. خوش بگذره. –چیه؟ ناراحت شدی؟ -نه ولی کاش توهم یکم با خانوادت وقت میگذروندی. –من که میخوام تو نمیخوای. –دیوونه نه اونجوری. باشه. سلام برسون. صدای محمد رضا از پشت تلفن میومد که میگفت بگو بیان خب. دور همی خوش میگذره. بعد گوشی رو از مهیار گرفت. –سلام خاله. –سلام امیر علی جان. خوبی؟ -مرسی خاله. من با مامانم و مهیار اومدیم بام تهران. شما هم بیاید. –مرسی عزیز. فکر نکنم بتونم بیام. –چرا خاله؟ -عزیزم یکم گرفتاری دارم. –گرفتاری که همیشه هست. بیاید دیگه. مامانمم هست. تنها نیستید. –حالا ببینم چی میشه. –منتظرتونما. –گفتم که بذار ببینم چی میشه. خدافظ.
از اتاق اومدم بیرون. مهدیس هنوز همونجوری روی مبل نشسته بود. بهش گفتم خانم خانما چرا کز کردی اون گوشه؟ پاشو قربونت برم. دستاشو گرفتم و سمت خودم کشیدم. اول یکم مقاومت کرد اما من زورم بیشتر بود و محکم تر کشیدمش. چون پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود تعادل نداشت و از روی مبل افتاد زمین. –آخ ببخشید عزیزم. با نارحتی بلند شد و گفت مامان چی کار میکنی؟ خندم گرفته بود. –قربونت برم تقصیر خودت بود. کی اینجوری میشینه روی مبل آخه. پاشو عزیزم صورتتو بشور. بوسیدمش. رفت دستشویی و در رو کامل باز گذاشت و نشست دستشویی کرد. نمیشد بهش خورده گرفت. این شرایط هم موقتیه. یهو به ذهنم اومد یجور دیگه مجبورش کنم بیاد بیرون از خونه. الانم فرصت خوبیه. از دستشویی که اومد بیرون گفتم مهدیس من میخوام برم جایی. با نگرانی پرسید کجا؟ -میخوام یکی رو ببینم. تو میای یا هستی خونه؟ با من من گفت آخه داره شب میشه. میخوای منو خونه تنها بذاری. –میتونی با من بیای. –مامان میشه نری؟ -نه عزیزم. باید برم. سعی میکردم با تحکیم و در عین حال بیخیال حرف بزنم که زیاد حس نکنه هرچی بگه همونه. با ناراحتی گفت مهیار کجاست؟ کی میاد؟ -جایی که میرم مهیار هم هست. –یعنی من باید تنها بمونم؟ -باید نداره. تو هم میتونی بیای. –مامان واقعا نمیتونم. –عزیزم میل خودته. میتونی تنها بمونی خونه. معلوم نیست کی بیام. خیلی مشخص بود که امکان نداره مهدیس رو توی این وضعیت تنها بذارم. اما میخواستم ببینم واکنشش چیه اگر تحت فشار بذارمش. یجورایی حس میکردم خودشو داره لوس میکنه. البته توی بعضی موارد. مثل بیرون اومدن از خونه. گفتم من میرم حاضر بشم. اگر میای زود لباس بپوش آماده شو. رفتم توی اتاق و آماده شدم. وقتی برگشتم رفتم توی اتاقش روی تختش نشسته بود. –چرا حاضر نشدی؟ -من نمیام. –شب تنها میمونی؟ -دیگه داری میری بیرون. مهیار هم که نیست. –مهدیس پاشو حاضر شو بریم. بزور بلندش کردم. در کمدشو باز کردم. –کدومو میپوشی؟ -مامان. –هیچی نگو امشب باهام میای بیرون. –بخدا نمیتونم. –قسم نخور الکی. من پیشتم نترس. به هر زوری بود آمادش کردم. با بی میلی گفت خب کجا میخوای بریم؟ -میریم یه جای خوب. خوش میگذره. بعد گفتم اینجوری میخوای بیای؟ -چه جوری؟ دستشو گرفتم و بردم توی اتاقم. نشوندمش پشت میز آرایش. –دختر من باید خوشگل باشه همیشه. یه کمی آرایشش کردم. –ببین چقدر بهتر شد. خودشو توی آینه که دید لبحند کوچیکی زد. پیشونیش رو بوسیدم. خب بریم عزیزم. اومدم دم در. گفت مامان میشه نریم؟ -دیگه حاضر شدیم مهدیس. بهونه نیار الکی. از فاصله دم در خونه تا توی ماشین دستم توی دستش بود. سوار ماشین شدیم. مهدیس گفت ماشین من کو پس؟ -یادت نیست عزیزم. چند روز پیش بردیمش تعمیر گاه. –هنوز درست نشده؟ -چرا شده. پریروزی زنگ زدن گفتن بیاید ببردش. ولی اصلا وقت نکردم برم. این مهیار هم که گواهی نامه نداره. میترسم یه کاری دستمون بده. نشستیم توی ماشین. –هنوزم میخوای بفروشیش؟ -آره. نمیخوامش دیگه. –حتما یه بهترشو میخوای بگیری. بهتر. اون دیگه بدجور صدمه دیده بود. –نه دیگه ماشین نمیخوام. من که قرار نیست جایی برم. همش خونم. –در هر صورت ماشینتو میارم خونه. خودت تصمیم بگیر چکارش میکنی. بعد اون تصادف ماشین مهدیس دو ماه توی پارکینگ با حکم دادسرا توقیف بود تا قضیه پرونده مشخص بشه. بعد اعلام حکم قاضی تونستیم درش بیاریم. خونه مهدیس هم که هنوز همونجا مونده. یا خودش باید بره دنبال کاراش یا وکالت بده به من یا مهیار که واسه فروشش اقدام کنیم. وقت نکردم برم سر بزنم ببینم مشکلی پیش نیومده باشه. بعد اون تصادف هم ماشین خودمو بردم تعمیر کردم. مهیار هرچقدر اصرار کرد که بفروشم برات نذاشتم. کل هزینه های تعمیرشم خودم دادم. هزینه تعمیرش خیلی زیاد شد. تقریبا نصف پول زانتیام رو خرج تعمیرش کردم اما غرورم اجازه نمیداد از مهیار پولشو بگیرم. به مهیار زنگ زدم و گفتم ما داریم میام. –یعنی با مهدیس؟ -آره. خوشحالی توی لحن صداش مشخص بود.
تو ساعت اوج ترافیک بودیم. اما از اینکه با مهدیس بودم خیلی خوشحال بودم. شاید اولین باری بود که از بودن توی ترافیک لذت میبردم. مهدیس اولش یجور حس اضطراب داشت اما رفته رفته آروم شده بود. بیشتر زمانی که با هم بودیم دستمو گرفته بود. توی اتوبان چمران پچیدم توی خروجی ولنجک. یه لحظه دستمو محکم فشار داد. حس کردم دستش داره عرق میکنه و ریتم نفس کشیدنش تغییر کرده. –مهدیس چیزی شده؟ -مامان چرا داریم میریم سمت اونجا؟ -کجا؟ -سمت خونه من. یه لحظه تازه یادم افتاد که مسیر بام از اونجا میگذره. خونه ای که مهدیس گرفته بود بالای ولنجک نزدیک بام تهران بود. طبیعتا از همون منطقه باید رد میشدیم تا به بام برسیم. سریع گفتم عزیزم اونجا نمیریم. میخواستم از ترافیک بیام بیرون میون بر زدم. از اولین کوچه سریع برگشتم توی خیابون اصلی و دم یه سوپر مارکت نگه داشتم. گفتم من تشنمه. میخوام آب بگیرم. تو چیزی نمیخوای؟ سرشو تکون داد که یعنی نه. از ماشین پیاده شدم و به مهیار زنگ زدم. –سلام مامان کجایید پس؟ -مهیار ما اونجا نمیایم. –چرا؟ همین که اومدم تو ولنجک مهدیس حالش بد شد. فکر کنم حضور نزدیک اون خونه بهش شوک عصبی وارد کنه. –ای بابا. خب کجا میرید؟ -نمیدونم. –صبر کن من به محمد رضا و مامانش بگم بیایم سمت شما با هم بریم یه طرفی. –باشه فقط زود خبر بده. رفتم از سوپر مارکت یه بطری آب و یه بسته پاستیل گرفتم. مهدیس دیوونه پاستیل بود. برگشتم توی ماشین. –چرا حرکت نمیکنی مامان؟ -منتظر وایمیسیم تا مهیار و دوستش برسند. –کدوم دوستش؟ -امیر علی. میشناسی؟ -همون دوستش که زمان دبیرستان خونه ما میومد؟ –آره. مامانشم همراهشونه. یه سورپرایز برات دارم عزیزم. –چی؟ بسته پاستیل رو در آوردم. سورپرایز عزیزم. –وای مامان مرسی. –قربونت برم. خواهش میکنم.
بلاخره بعد حدود نیم ساعت اومدند. یادمه قبلا مامان امیر علی رو جند دقعه دیده بودم. البته اونقدر رفت و آمد نداشتیم. با هم سلام و علیک کردیم. فکر کنم 47 48 یا نهایت 50 سالش میشد. اما خوب مونده بود. مانتو بلند مشکی پوشیده بود و روسریشو مثل خانم های محجبه که بعضی وقت ها بدون چادر بیرون میان سر کرده بود. اسمش نرگس بود. ازش خواستم که بیاد توی ماشین ما بشینه. امیر علی و مهیار هم که پایه این موضوع. میخواستن راحت باشن و حرف ها و شوخی های پسرونشون رو راحت بکنند. به مهدیس اشاره کردم برو عقب بشین. توی راه یکم حرف زدیم. میدونستم که پدر امیر علی فوت شده و نرگس دو سال بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. شوهرش یه شرکت دارو سازی داره و یه دختر هم از ازدواج قبلیش داره که خارج از ایران زندگی میکنه. –همسرتون چطوره؟ -خوبه. رفته مسافرت خارج از کشور. –حتما بخاطر کارش زیاد میره مسافرت. –شما از کجا میدونی؟ -بلاخره شرایط کارم ایجاد میکنه این چیزا رو بفهمم. –کارتون چیه؟ -مدیر قراردادها و پروژه های هلدینگ کشتی رانی ... هستم. –آفرین. چقدر خوبه که تنهایی هم به بچه ها میرسی هم توی کارت موفقی. توی دلم گفتم آره خیلی به بچه ها میرسم. –دیگه زندگیم رو اینجوری تعریف کردم. مهدیس عقب نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. نرگس بهش گفت دخترم تو از خودت تعریف کن. دانشجویی؟ تا اومد حرف بزنه گفتم آره. دارو سازی میخونه. نمیخواستم بگه یوقت دانشگاه رو ول کردم. البته هنوز میتونست دوباره برگرده. اما باید میخواست. هنوز یه ماه کمتر فرصت بود که روش کار کنم و راضیش کنم برگرده دانشگاه. –عه چه خوب. پس رشتت با کار همسر من مرتبطه. اگر دوست داشتی واسه کار میتونم بگم بیای پیشش. توی دلم گفتم فکر کردی نیازی داره به کار شوهرت؟ اراده کنه یجا کل شرکت شوهرتو میخوره. بلاخره رسیدیم. رفتیم یکی از رستوران های بالای درکه. فکر کنم قبلا یه بار اومده بودم اینجا. پسرها هی شوخی میکردند و میخندیدند. مهدیس هم کم کم داشت یخش آب میشد و باهاشون میگفت و میخندید. خیلی احساس خوبی از این موضوع داشتم. بعد وقت مصیبت کم کم داشت زندگی روی قشنگشو دوباره نشون میداد بهمون. یک مقداری صحبت کردیم و شام خوردیم و موقع خدافظی شد. منو نرگس هم تونسته بودیم باهم خیلی خوب هم صحبت بشیم. اولش به نظرم اومد از اون آدم هایی که به بقیه از بالا نگاه میکنه و خیلی خودشو میگیره. اما کم کم متوجه قضاوت اشتباهم شدم. فقط یکمی دیر جوش بود. موقع رفتن ازم شمارمو گرفت و گفت میخواد باهام در ارتباط باشه. منم قبول کردم و دادم.
توی راه برگشت مهدیس یه لبخند قشنگی روی صورتش بود و به بیرون نگاه میکرد. صندلی عقب نشسته بود. از توی آینه همش بهش نگاه میکردم و هض میکردم. چقدر خوبه این حال که عزیزترین کسانت پیشت باشند. کم کم متوجه شدم مهدیس خوابش برده. نزدیک های خونه بودیم. دست مهیار روی دستم حس کردم. به آرومی گفت کتایون بلاخره آوردیش بیرون از خونه. بهش با اشاره چشم و ابرو فهموندم نگو کتایون میشنوه. –نگران نباش خوابه خوابه. خوشحالی نه؟ -معلومه که آره خوشحالم. –خوبه منم خوشحالم.
     
  

 
قسمت هفتاد و سوم: رفع اثر
اون شب خیلی خوب بود. روحیه مهدیس از اون شب به بعد بهتر شده بود و این موضوع کاملا توی رفتارش و صحبت هاش نشون میداد. ولی همش احساس میکردم دلتنگی میکنه. مثل کسی که چند وقته از عشقش جدا شده باشه. خب میدونستم دلتنگ کیه. اما نمیدونستم باید چکار کنم؟ نزدیک شدن به مهدیس اونجوری که شراره میگه واقعا برام راحت نیست. شرم و حیایی که بینمون هست مانعم میشه. آخه اونقدر راحت نبودیم هیچوقت باهم. مهدیس خیلی به ندرت شاید یک یا دوبار بدن منو دیده باشه و منم همینطور. از طرفی دلم نمیخواد طوری باشه که احساس کنه بخاطر اون میخوام انقدر بهش نزدیک بشم. بلاخره اینجور رابطه ها احساس هر دو طرف رو نیاز داره. به هرحال دنبال راهی هستم که حالشو خوب کنم. اما چجوری نمیدونم.
تا قبل امروز چند باری توی جلسات و یا تلفنی با پویانفر حرف زده بودم اما امروز اولین بار از زمانی که اومده به شرکت بود که باهم یه جلسه دونفره داشتیم. لعنتی چقدر خوبه. تن صداش قشنگ آدم رو اغوا میکنه. مثل مدل های خارجی میمونه. این مریم واقعا خله ها. آخه مگه میشه همچین کسی جواب مثبت نداد. البته اگر فقط بخوایم ظاهر رو در نظر بگیریم. بحدی متشخص و با کمال برخورد میکرد که واقعا آدم شرمنده میشه. تسلطش روی موضوعات کاری خیلی زیاده. مثل یه استاد دانشگاه تموم تئوری ها و استراتژی های بازاریابی رو مسلطه. تنها چیزی که حضورش اینجا توی مخ آدمه اینه که همچین کسی باید زیر نظری یه احمقی مثل س کار کنه. خاک تو سر مسئولین این مملکت که همه چیز شده رابطه. چقدر آدم بدرد بخور بخواطر نداشتن رابطه با مدارک و سابقه بالا نتونستن به سمت خوبی برسند و یا از ایران رفتند یا توی کارهای جزئی دارند حروم میشند. فقط چندتا توی همین شرکت داشتیم. پویانفر با همون لحن صدای قشنگش و نگاه نافذش بهم گفت گزارش قرارداد مجموعه [...] مطالعه کردم. تبریک میگم. واقعا هوشمندانه و حرفه ای قضیه رو مدیریت کردید. –دیگه جناب کاری بود که باید برای نجات مجموعه انجام میشد. –شنیدم که بعد از اون بهتون پیشنهاد مدیریت این بخش رو دادند و شما رد کردید. واقعا حیف بود شخصی با توانمندی شما توی همچین سمتی نباشه. –شما لطف داری آقای پویانفر. خب من مشغله بیرون شرکت و زندگی شخصی هم هست که روی کارم تاثیر گذاره. واسه همین صلاح ندونستم که خودمو بیشتر از این مشغول کنم. همینطور راجب مباحث مختلف کاری بحث کردیم ولی واقعا سخت بود با وجود اون بتونم روی حرفاش تمرکز کنم. –خانم شریف شما چقدر از خانم ستاری شناخت دارید؟ به نظرم اومد که تمام صحبت های راجب کار و تعارف تیکه پاره کردن هاش الکی بوده و بیشتر میخواسته در مورد مریم بپرسه. البته خب قطعا تحقیقاتش رو تا الان انجام داده و به نتیجه رسیده و صرفاً این مکالمه میتونه آخرین صحبت برای اطمینان خاطر باشه. –چطور جناب پویانفر؟ از نظر کاری به جرات میتونم بگم منظبط ترین و بهترین شخصیه که تاحالا باهاش کار کردم. بشدت پیگیر و مسئولیت پذیره و هیچ حاشیه ای هم نداره. من بشخصه هیچ مشکلی تا الان ندیدم ازش. –خب اینو که همه میدونند. بیشتر راجب روحیات و رفتارشون میخواستم صحبت کنید. یه لبخند معنی داری تحویلش دادم و گفتم چطور آقای پویانفر؟ فکر نمیکنم روحیات آدم ها بجز مسئولیت پذیری و کار گروهی که در موردش بهتون گفتم بقیش زیاد به کار مربوط باشه. بلاخره هرکسی یجوریه دیگه. تکیه داد و گفت بله. یکم مکث کرد و گفت به نظر میرسه شما از همه به خانم ستاری نزدیک ترهستید. البته اینطوری که میگن. –خب من با همه نفرات زیر مجموعم سعی میکنم تعامل و دوستی داشته باشم. حالا با یکی مثل خانم ستاری بواسطه جلسات زیادی که باهاش داشتم فرصت صحبتمون بیشتر بوده. –عجیبه -چی آقای پویانفر؟ -فکر میکردم خیلی باهم دوستید. –منظورتون رو نمیفهمم. –فراموشش کنید. یه صحبت دوستانه بود فقط. دل رو زدم به دریا و گفتم بیشتر شبیه یه تحقیق بود. اونم از نوع خصوصی به یه منظور خاص مثل ازدواج. –پس گفته بهتون. –بله. –خب حالا که قضیه روشن شد میشه واضح توضیح بدید؟ راستش میتونستم خیلی چیزا بهش بگم. حتی خصوصی ترین رازهای مریم رو اما همه اونا راز بودن پیش من. ولی خب فکر نکنم هیچکسی به اندازه من به مریم نزدیک بوده باشه. گفتم بپرسید. همون موقع تلفنش زنگ خورد و گفتند باید یه جلسه خیلی فوری بره. –ببخشید خانم شریف. من باید برم. ممنون از وقتی که گذاشتید. اگر ممکنه من بعدا مزاحمتون بشم و ادامه صحبتمون رو داشته باشیم. –خواهش میکنم آقای پویانفر حتما. –در ضمن از اینکه متوجه هستید که این مکالمه نباید درز پیدا کنه ازتون متشکرم. –بله کامل متوجهم. نگران نباشید. خانم ستاری چیزی نمیفهمه.
وقتی اومدم پایین رفتم دم اتاق مریم. با لبخند چند لحظه نگاهش کردم. مثل همیشه سرش توی مانیتور بود و مشغول کار. بعد چند ثانیه متوجه شد دارم نگاهش میکنم. –ببخشید متوجه نشدم که اومدی. –راحت باش عزیزم. –چیزی شده؟ -چطور؟ -یکم مشکوک میزنی. اومدم توی اتاق و در رو بستم. نشستم روی صندلی کنار میزش. –مریم چه خبرا؟ -سلامتی. کارای ممیزی شرکت های جدید کلی وقتمو گرفته. –کارو ولش کن. خودت چه خبر؟ -هیچی. –با پویانفر چکار کردی؟ به نتیجه رسیدی؟ کارشو متوقف کرد و چرخید سمتم. –نمیدونم. توی بد دو راهی گیر کردم. –سخت نگیر ازدواج چیزی نیست که بخوای با منطق فقط واردش بشی. بعضی وقتا باید چشتو ببندی و واردش بشی. البته نمیگم بدون فکر اما خب سخت نگیر. –کتایون اصلا راحت نیست. من نمیتونم. –باز میگی نمیتونم. چرا نمیتونی؟ -بهش هیچ حسی ندارم. –عزیزم هیچکسی از همون اول نمیتونه به کسی حس داشته باشه. مگه تو به من حسی داشتی اول که اومدی اینجا؟ -تو فرق میکنی. –چرا؟ من که زنم. همجنستم. اینکه سخت تره. –نمیدونم. راستشو بگم یجورایی خود تو برام مشکل درست کردی. –من؟ -آره. بعد علی هیچ کسی منو اینطوری دوست نداشت. نمیتونم با کس دیگه شریکش کنم. خیلی حس بدی بود. اینکه بفهمی کارایی که از روی هوس با کسی کردی چه تاثیری روی زندگیش داره. –کتایون چی شد؟ خوبی؟ -آره. باید برم به کارام برسم. –کتایون ناراحت شدی؟ -چیزی نیست خوبم. یه بهانه ای آوردم و سریع از اتاقش اومدم بیرون. هرچند میتونست کامل ناراحتیم رو بفهمه. چکار کردم باخودم؟ خودم به جهنم. با این بدبخت چکار کردم؟ نمیتونم خودمو ببخشم اگر بخاطر من زندگیش تحت تاثیر قرار بگیره. باید هرکاری میتونم بکنم تا بهترین تصمیم رو بگیره.
امشب با شراره و بچه ها رفتیم بیرون. البته اصرار شراره بود. خودمم دوست داشتم. شراره اومد دنبالمون و با ماشین اون رفتیم. اول رفتیم سینما نهنگ عنبر 2 رو دیدیم. نسبت به قسمت قبلیش اونقدر بامزه نبود ولی باز قشنگ بود. یعنی در حد گذروندن دو ساعت وقت به خنده و شادی می ارزید. بعدشم بیرون یکم چرخیدیم و رفتیم شام. کلا شب خوبی بود. اما من هنوز فکرم درگیر مریم بود. شراره متوجه شده بود حوصله ندارم زیاد اما چون بچه ها همش پیشم بودند چیزی نپرسید. مهیار هم یه بار گفت کتایون خوبی؟ چرا انقدر ساکتی؟ سعی میکردم خودمو خوشحال نشون بدم و باعث این نشم که بقیه فکر کنند مشکلی هست. بچه ها و شراره تموم مدت میگفتند و میخندیدند. الان که فکر میکنم انگار همه مدت اونجا نبودم. دیگه دیر وقت بود و میخواستیم برگردیم خونه. رسیدیم دم خونه و بچه ها پیاده شدند و خدافظی کردند. –خب شراره جون مرسی. شب خوبی بود. خیلی لطف کردی. –کجا؟ وایسا کارت دارم. به مهیار اشاره کردم برید بالا من میام. –چی شده؟ -تو چته؟ امشب اصلا با ما نبودی. –هیچی نیست. شاید بخاطر مهدیس. –دروغ نگو. تا دیروز از خودارضایی کردندش هم ذوق میکردی. حالا که وضعیتش رو به ثباته و حالش خیلی بهتر شده ناراحتی؟ راستشو بگو چی شده؟ -شراره الان اصلا حس و حال حرف زدن ندارم. خستم. بذار واسه بعد. –میشناسمت. اینجوری بری بخوابی تا چند روز درگیری فکری داری. بگو چی شده. –چقدر تو بد پیله ای آخه. –خب حرف بزن عزیز من. –تاحالا شده یه کاری رو شروع کنی و فکر کنی فقط عواقبش فقط پای خودته و واسه همون موقع هستش اما بعد بفهمی که افراد دیگه بیشتر از تو دچار مشکل شدند؟ -خودت فهمیدی چی گفتی؟ منظورتو نفهمیدم. –مثل چی بگم. مثل سکس هایی که تاحالا داشتی. با یکی سکس کنی و فکر کنی بعدش مشکلی پیش نمیاد. اما بعدش بفهمی کاری که کردی روی زندگی اون طرف و یا کسه دیگه تاثیر گذاشته. صورتش جدی شد. –چطور؟ بخاطر قضیه بارداریت از مهیاره؟ -نه دیوونه اون که تموم شد و رفت. دیگه هم کاری نکردیم. کلی گفتم. –خب من تا نفهمم دقیقاً چی بوده که نمیتونم بگم. ولی اگر نمیخوای راجبش صحبت کنی اصرار ندارم. آره. –خب چکار کردی؟ چجوری درستش کردی؟ -همیشه نمیشه همه چیزو درست کرد. بعضی وقتا اتفاقیه که میوفته. –شراره من نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. آدم باید مسئولیت کارشو گردن بگیره. –منم نگفتم بیخیال باش. اما نمیتونی بعضی چیزا رو به حالت اولش برگردونی. مثل آدمی که یه چیزی رو تجربه کنه. چه خوب چه بد. دیگه بعد از اون توی طرز فکرش یا کلی یا خیلی جزئی تاثیر میذاره. یه وقتایی هم شرایط بدتر از اونی میشه که فکر کنی. مثلا فکر کن اگر یه مدت میگذشت بعد میفهمیدی از مهیار بارداری چیکار میکردی؟. -حالا حتما باید اون موضوع رو بگی؟ همون کاری که باید میکردم. سقطش میکردم. حتی یک درصد هم فکر نکن بخوام نگهش دارم. –همین رابطه ای که الان با مهیار داری. –داشتم دیگه ندارم. –فکر میکنی. بلاخره اتفاقیه که بینتون افتاده. تا واسه تو و مهیار جایگزین نیاد شما دوتا به هم حس دارید. –اصلا همین شراره. درست میگی. مهیار بهم حس داره. چجوری از سرش بندازم؟ -جایگزینی. یکی که به اندازه تو خیلی بیشتر بهش حس داشته باشه تا به چشمش نیای. –آخه نمیشه شراره. تو فکرم بود بتونم یکاری کنم با یکی دوست بشه اما بعضی وقتا انقدر احمقانه رفتار میکنه که واقعا میترسم. از طرفی نمیخواد. میدونم که حسش به من خیلی شدیده. انقدری که حتی به مهدیس هم دیگه حسی نداره. چجوری درستش کنم. با همون جنس نگاه تحقیر آمیزش بهم نگاه کرد و گفت خب اگر منظورت فقط مهیاره که کم کم درست میشه. سخت نگیر. مشخص بود که فهمیده منظورم مهیار نبود. گفتم برم بالا بعدا مفصل صحبت میکنیم. –باشه. بهم زنگ بزن. –بازم ممنونم. امشب خیلی خوش گذشت. –راستی تو به من بدهکاری ها. –حالا به وقتش تسویه میکنم باهات. –حداقل یه قسمتشو بده دلم خوش باشه بد حساب نیستی. لباشو بوسیدم. –همین. –بسه ته فعلا. شبت بخیر.
فکر میکردم بچه ها خوابیدند. خیلی دیر شده. ساعت از یک هم گذشته. در اتاق مهدیس باز بود. بدون اینکه در بزنم رفتم تو. داشت لباس عوض میکرد و فقط شورت و سوتین تنش بود. –آخ ببخشید عزیزم. نمیدونستم داری لباس عوض میکنی. –اشکال نداره مامان. راحت باش. مامان میشه یه خواهشی ازت کنم؟ -جونم عزیز دلم. -میتونی فردا زودتر بیای؟ -چرا مامان جون؟ کاری داری؟ -دوست داشتم بریم سرخاک بابا. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته نرفتیم. فکر میکنم از قبل عید به اینور بچه ها دیگه نیومده بودند سر خاک باباشون. نمیدونم در عین حال که هم خوشحال بودم یه حس غمی داشتم. بغض با شادی همزمان. –چشم عزیزم. حتما. اصلا فردا نمیرم شرکت. صبح باهم میریم بهشت زهرا.
     
  

 
قسمت هفتاد و چهارم: سر خاک
برای اولین باره دلم میخواست زن نباشم. کاش یه مرد جذاب مثل پویانفر بودم. اونوقت میتونستم واسه همیشه با مریم باشم. کاش شرایط مریم اینطوری نبود و یه دختر راحت مثل شراره بود. اما اونطوری مطمعنم اینطوری عاشق مریم نمیشدم. من با شراره عشق بازی کردم اما واقعا لذتی نبردم. صرفاً یه ارضاء جنسی بدون حس بود. مثل یه خود ارضایی با یه موضوع خوب. بعضی وقت ها خود ارضایی از سکس بیشتر حال میده. همه چیز خلاصه میشه توی کیفیت انجامش. وقت هایی بوده که حتی با منصور سکس بدون احساس داشتم. وقت هایی که خیلی خسته بودم اما دلم نیومده دلشو بشکونم. به هر حال من دلم میخواد بازم با مریم باشم اما مطمعنم اگر ازدواج کنه دیگه رابطمون قطع میشه. ولی خب نباید مانع بزرگترین اتفاق زندگیش بشم. اون دختر لایق بهترین هاست.
صبح زود بیدار شدم و صبحانه آماده کردم. بچه ها رو بیدار کردم که صبحونه بخورند و بریم بهشت زهرا که تا قبل ظهر بتونیم برگردیم. تازه یادم افتاده بود که چقدر کار دارم توی شرکت. اما خب دلم نمیخواست زیر قولی که به مهدیس دادم بزنم. به هر بدبختی بود مهیار بیدار شد. مهدیس خودش از اتاقش اومد بیرون. چشماش کاملا قرمز بود و موهاش مرتب. انگار دیشب اصلا نخوابیده. –صبح بخیر مامان جان. خوب خوابیدی؟ -صبح بخیر. راستش نه. اصلا خوابم نبرد. –چرا؟ -نمیدونم بدخواب شده بودم. –الهی بگردم. میخوای امروز استراحت کنی فردا بریم؟ -نه مامان خوبم. –هرچی میلته عزیزم. بشین صبحونتو بخور که زودتر بریم. مهیار. مهیار بیدار شدی؟ رفتم اتاقش. صداش زدم. روی تخت نشست و چشماش رو میمالید. –چرا نمیای صبحونه بخوری؟ -برو الان میام. دستشو گرفتم و بلندش کردم. تازه متوجه شدم چرا نمیخواست همون موقع بلند شه. آقا راست کرده بود. میگن اول صبحی به پسرا اصرار نکنید یهویی پاشند. خندم گرفت. میخواست همونجوری بره بیرون گفتم کجا؟ به کیرش اشاره کردم و گفتم اول بخوابونش اینجوری نرو مهدیس میبینتت. –خب ببینه. مگه کم دیده تاحالا. خب راست میگه. کسی نیست توی این خونه از کیر راست آقا مهیار بی نصیب مونده باشه. رفت بیرون. دلم میخواست واکنش مهدیس رو ببینم. میخواستم بدونم هنوزم به مهیار حسی داره یا نه؟ مهدیس حتی نگاهش هم نکرد. چرا بعضی وقتا همچین فکرهای احماقانه ای به سرم میزنه؟
توی راه به شرکت زنگ زدم و گفتم کاری برام پیش اومده تا ظهر خودمو میرسونم شرکت. مهیار هنوزم داشت چرت میزد. اما مهدیس بیدار بود و به بیرون نگاه میکرد. یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که مهدیس جوری لباس پوشیده بود و شالشو بسته بود که تتو های بدنش معلوم نباشه. گفتم چقدر خودتو پوشوندی. متوجه منظورم شد کامل. –دوست ندارم بابا اینطوری منو ببینه. –چطوری عزیزم؟ -همین تتو های لعنتی. –عزیزم اگر اذیتت میکنه میخوای پاکشون کنی؟ -دلم میخواد اما نمیشه. توی اینترنت خوندم که اثرش میمونه. –حالا یه چیزی توی اینترنت نوشته. نگران نباش. با چندتا دکتر متخصص صحبت میکنم. میریم پیششون. پاکشون میکنه. هیچ اثری هم نمیمونه. –خیلی کار احمقانه ای کردم. کاش میشد پاکش کرد. کاش میشد همه چیزو پاک کرد. دستشو گرفتم و نوازش کردم. –عزیزم خودتو ناراحت نکن. همه چیز تموم شده. به نظرم همه این اتفاقات یه جنبه مثبت داشت و اونم نزدیک شدن بیشتر ما به همدیگست. رسیدیم اونجا. سرخاک مهدیس خیلی اولش ساکت بود. هیچی نمیگفت. کم کم شروع کرد به صحبت کردن و بغضش ترکید. خیلی گریه میکرد. دلم خیلی می سوخت براش. بلاخره گریه هاش تموم شد و گفت بابا جونم دلم خیلی برات تنگ شده. کاش میشد پیشمون بودی. راست میگفت. جای خالی پدرشون کاملا حس میشد. من هرکاری کردم نتونستم جای پدرشون باشم. شایدم مهدیس منو مقصر اتفاقاتی که براش افتاده میدونه. شاید انتظار داشت بیشتر بهش سخت میگرفتم. مگه نگرفتم. دیگه نمیتونستم جلوش رو بگیرم. دیگه نمیخوام اون داستان های وحشتناک رو کالبد شکافی کنم. همه ما مقصر بودیم. خود من بیشتر از همه. در هر صورت این مهمه که خانوادمون باز پیش همه. مهیار با مهدیس از سر خاک بلند شدند و رفتند سمت ماشین. من یکم دیگه موندم درد دل کنم باهاش. –سلام. خوبی؟ بله حق داری ازم دلخور باشی. خیلی اشتباهات وحشتناکی کردم. حق داری حتی ازم متنفر باشی. حق داری دیگه نیای به خوابم. تو که رفتی راحت شدی. من و بچه هات رو توی این وضعیت تنها گذاشتی. نگران نباش. دیگه نمیذارم اتفاقی بیوفته. حواسم به همه چیز هست. تو هم هوامونو داشته باش. واقعا نمیدونم با چه رویی دارم باهات حرف میزنم. میدونم نمیتونی منو ببخشی. منصور قول میدم همه چیزو جبران کنم.
توی مسیر برگشت یه حس سبکی خوبی داشتم. واقعا دلم سبک شده بود. حس میکردم مهدیس هم همین حس رو داره. –مهیار ماشین مهدیس هنوز تعمیرگاهه. برید بگیریدش. چند دفعه تعمیرکاره زنگ زده میگه نمیخواید ماشینتونو. –حالا بعدا میریم میگیریم. –مگه کاری داری الان؟ -خوابم میاد مامان. –مهیار تنبل بازی در نیار. نمیری دنبالش آخر مجبورم خودم برم. مدیس گفت مامان من که گفتم نمیخوامش دیگه. –چه بخوای چه نخوای مال توئه هنوز. از اونجا بیارش خونه بعد تصمیم میگیریم چکار کنیم. واقعا دیگه داشت دیرم میشد. رشیدی زنگ زد و گفت آقای س گفتند حتما توی جلسه ساعت یک حاضر باشید. نیم ساعته باید برسم شرکت. اول میخواستم برم دم خونه اما گفتم برم اونجا مهیار بره بالا دیگه نمیاد پایین. واسه همین یجا که تقریبا میشه گفت نزدیک تعمیرگاه بود نگه داشتم و گفتم. خب برید دیگه. –اینجا مامان؟ -بله. یه دربست بگیرید برید تعمیرگاه. بیا اینم کارتشه. کاری بود به من زنگ بزنید. به مهیار گفتم کارت بانکیت همراهته؟ -نه. کیفمو نیاوردم. با اخم بهش گفتم تو هم که همیشه وقتی کارت داریم یه مشکلی داری. به مهدیس گفتم تو چی؟ یه نگاه معنی دار تحویلم داد. یعنی اینکه مگه باید باشه؟ فایده نداره. دست خالی که نمیشه برن اونجا. خدا تومن هم هزینه تعمیر اون ماشین شده حتما. نزدیک خونه توی راه شرکت پیادشون کردم و گفتم خیلی دیرم شده نمیتونم برسونمتون دم خونه. از همینجا برید. مهیار نرو خونه بخوابی. حتما برید دنبال ماشین. با بی حالی گفت باشه حالا. –مهدیس تو هم باهاش برو حتما. –من دیگه واسه چی؟ -ماشین توئه چون. باهم دیگه میرید. بهتون زنگ میزنم. مواظب خودتون باشید. بهتون زنگ میزنم. همیشه توی کمد اتاقم توی شرکت یه مقنعه و مانتوی ساده دارم که اگر یه وقت مشکلی بود بتونم عوض کنم. واسه همین شانس آوردم دیگه نیازی نبود که برم خونه.
جلسه شرکت همینطور خشک بی روح مثل همیشه بود. مدیر عامل حرف میزد. هر کدوم واحد ها برنامه هاشونو ارائه میکردند و گزارش کاری میدادند. مثل هر دفعه کلی بحث و جدل که این بخش توی کار وقفه انداخته یا اون بخش این قضیه رو تایید نکرده و از این حرف ها. به هر حال بعد نزدیک سه ساعت جلسه تموم شد. واقعا خسته کننده بود. دم آسانسور پویانفر اومدم سمتم و گفت خانم شریف ببخشید وقت دارید یه صحبتی داشته باشیم. –در مورد چی آقای پویانفر؟ -همون بحثی که داشتیم. –آها بله حتما. من تا ظهر بیرون از شرکت بودم برم به یه سری کارهام رسیدگی کنم حتما میرسم خدمتتون. –باشه پس منتظرم. سوار آسانسور شد و منم میخواستم برم پایین واسه همین صبر کردم آسانسور بعدی بیاد. برگشتم دیدم مریم داره نگاهم میکنه. اومد سمتم. –وای چه جلسه مزخرف خسته کننده ای بود. –آره همیشه همینوریه. آقای پویانفر کاریتون داشت؟ -صحبت های مارو شنیدی؟ -گوش واینساده بودم. فقط دیدم دارید صحبت میکنید. –آره میخواست باهم صحبت کنیم. آسانسور رسید و باهم سوار آسانسور شدیم. فقط منو مریم توی آسانسور بودیم. –خب مریم تعریف کن چه خبرا؟ -هیچی. ببخشید فضولیه. میشه بگید با آقای پویانفر در چه موردی میخواید صحبت کنید؟ -احتمالا موارد کاری چطور؟ -آها. میدونستم که فهمیده قضیه راجب خودشه. نمیدونم چجوری اما مریم انگار میتونست ذهن منو بخونه. شایدم فهمیده که منو پویانفر در موردش صحبت کردیم. توی این شرکت هیچ چیزی رو نمیشه به راحتی مخفی کرد. رسیدیم پایین و رفتیم سمت اتاق هامون. رفتم توی داشتم میرفتم سمت اتاقم که مریم پشت سرم اومد. باهم وارد اتاق شدیم. –جانم مریم کاری داری؟ -هیچی فقط خواستم بگم اگر اتفاقی صحبتی راجب من کرد لطفا چیزی نگو. –این چه حرفیه میزنی؟ فکر کردی میرم تمام رازهای زندگیتو به هرکسی میگم؟ -منظورم این نبود. مطمعنم که راجب چیزایی خصوصی من به هیچ کسی حرف نمیزنی. اما حتی در این حد که چجور آدمی هستم و اینا هم چیز نگو. –مریم نمیشه که بپرسه خانم ستاری چجوریه توی کار و بگم نمیدونم. بلاخره چند ماهه باهم کار میکنیم. قطعا میدونه رابطمون از رابطه با بقیه کارمندها صمیمی تر و بیشتره. –خب یجوری بپیچون حرف رو. اصلا میشه نری پیشش؟ -مریم یه چیزی میگیا. مدیرم بگه بیا جلسه من نرم؟ وایسا ببینم. اصلا چرا انقدر گارد گرفتی؟ ته تهش تو باید جواب بدی دیگه. –میدونم. –پس چی؟ هیچی نگفت. نگرانی رو میشد توی چهرش دید. گفتم مریم تو نباید انقدر بسته با این قضیه برخورد کنی. نمیخورتت که. حالا اگر زنش شدی شاید خورد. البته نه اونطوری. خواستم یه شوخی کنم یکم از این فضا بیاد بیرون. –به هرحال اونم حق داره که روت فکر کنه و تصمیم بگیره. هرچند خود من کارهاشو درک نمیکنم. نمیدونم چرا اگر میخواد بیشتر آشنا بشه باهات یجا قرار نمیذاره دوتایی بشینید باهم حرف بزنید. –گفته قبلا. –خب؟ -خب هیچی دیگه. –قبول نکردی؟ -آخه نمیتونم باهاش صحبت کنم. –وای مریم تو چرا اینجوری هستی. اصلا میدونی چیه. بنده خدا رو انقدر معطل خودت نکن. اگر نمیخوای بگو نه. قصد ازدواج ندارم. نه بهش جواب میدی نه اینکه باهاش راه میای. تو با مریمی که تاحالا میشناختم کلی فرق کردی. همیشه قاطع بودی و محکم جواب میدادی. –تو این مورد نمیتونم قاطع باشم. –یعنی؟ هیچی نگفت. –پس بگو. خانم دلشم میخواد رو نمیکنه. –نه کتایون. –نه چی؟ ما زنها وقتی یه چیزی دلمون رو ببره اینجوری دو دل میشیم. –آخه من هنوز به نتیجه نرسیدم. نمیدونم میشه یا نه. –تا ابد هم بشینی توی اون اتاق و فکر کنی به نتیجه نمیرسی. مریم برای رفتن به مرحله بعد و رسیدن به چیزای جدید باید از چیزای قدیمی رد بشی. همه چیزو بذار کنار و فقط به این فکر کن اون آدمی هست که بتونی باهاش یه عمر زندگی کنی. برو بشناسش. باهاش قرار بذار بیرون. راجب هر چیزی که برات مبهمه سوال کن. این حق توئه. اگر هم فکر میکنی لازم نیست از الان به خانوادت بگی صبر کن شناختتون کامل بشه. فقط سعی کن احساسی عمل نکنی. تلفن روی میز زنگ خورد. –بله. چشم آقای پویانفر میرسم خدمتتون. قطع کردم. –الان میخوای بری؟ -گفته بیام دیگه. تو هم نگران نباش. یه چیزی میشه دیگه. بلند شدم و با مریم از اتاق اومدیم بیرون.
ساعت نزدیک شش بود. نمیخواستم دیر برم خونه. واسه همین سعی کردم خیلی خلاصه با پویانفر صحبت کنم و زیاد کشش ندم. –خانم شریف من چند بار ازشون خواستم که بیشتر آشنا بشیم. حتی اگر لازم میدونند با خانواده برسیم خدمتشون تا همه چیز حالت رسمی پیدا کنه. –قبول نکرده؟ -نه. –فکر نمیکنید شاید به منزله جواب منفی باشه؟ -نمیدونم. ترجیه میدم اگر واقعا جوابشون منفیه لااقل بهم بگه. ایشون میگن دارم فکر میکنم. مدت کمی نیست آخه. –خانم ستاری معمولا همه جوانب رو میسنجه و بعد تصمیم به کاری میگیره. هرچند توی مورد ازدواج نباید اینطوری باشه. اما خب یکی خصوصیات اخلاقیشونه. شما هم اگر به نظرتون کیس خیلی مناسبیه چه اشکالی داره صبر کنید. –من مشکلی با صبر کردن ندارم اما خب یجوری بلاخره نباید یه تحرکی دیده بشه؟ هرچند که خانم ستاری خیلی متشخص هستند و نمیخواد الکی به کسی وعده بده. اما ناخودآگاه آدم دچار سوء تفاهم میشه که نکنه الکی منتظره. –میتونم به صورت قطعی خیالتون رو راحت کنم که خانم ستاری شما رو سر کار نذاشته و داره بهتون فکر میکنه. اما اونم دل مشغولی های خودشو داره. حوصله کنید آقای پویانفر. هدف های خاص و عالی به راحتی به دست نمیان. –چی بگم. امیدوارم زودتر به یه نتیجه خوب برسیم. –ایشالا. ببخشید من یکم عجله دارم. اگر لازم میدونید بازم بعد صحبت میکنیم. –فکر میکنم به جواب پرسش هام رسیدم. مرسی وقت گذاشتید. –با اجازتون.
رفتم اتاقم وسائلمو جمع کنم. همه رفته بودند. حتی مریم. گوشیمو نگاه کردم. چندتا تماس بی پاسخ. یکیش مهیار بود. یکیش هم یه شماره همراه اول که نمیشناختم. به مهیار زنگ زدم. –الو سلام. –سلام کتایون. –خوبی؟ چی شد رفتید ماشینو بگیرید؟ -نه. –یعنی چی مهیار؟ مگه نگفتم برید. –من میخواستم برم. مهدیس نیومد. –چرا؟ -گفت خستم. حوصله ندارم. –ای بابا. خب تنها میرفتی. –دیگه گفتی باهم برید. –تو هم از خدا خواسته نرفتی. تنبل خان همش دنبال بهونه ای. –دستت درد نکنه. من که گفتم میرم. دختر لوست نیومد خب. –باشه حالا. مهدیس کجاست؟ چکار میکنه؟ -هیچی توی اتاقشه. فکر کنم خوابیده. کی میای خونه؟ -دارم راه میوفتم. کاری نداری؟ -نه. خدافظ. سوار ماشین شدم و از شرکت اومدم بیرون. اون شماره ناشناس دوباره زنگ زد. –بله بفرمایید. –سلام. خوبی کتایون خانم؟ -سلام. مرسی. ببخشید شما؟ -نرگسم. مامان امیر علی. –خوبی نرگس خانم؟ ببخشید نشناختم. چه خبرا؟ -سلامتی. زنگ زدم حالتون رو بپرسم. فکر کنم خیلی مشغول بودی که جواب ندادی. –آره جلسه کاری داشتم. خیلی لطف کردی. امیر علی جان چطوره؟ -میخواستم اگر وقت داری یه موضوعی هست که میخوام راجبش صحبت کنم. –در خدمتم. –فهمیدم تازگیا امیرعلی با یکی دوست شده. با یه دختر. –خب جوون های هم سن و سال اینا از این کارا میکنند. نمیشه زیاد بهشون سخت گرفت. –آره اما نه از اون دوستی های معمولی. –دیگه ارتباط دوتا جنس مخالف اونم توی این سن و سال خودتون میدونید ممکنه به تجربه های جدید برسه. –بله اما این از نوع دوست دختر و دوست پسر معمولی نیست. –منظورتون اینه که وابسته شده بهش؟ -نه. تلفنی نمیتونم کامل توضیح بدم. میشه یه وقتی همو ببینیم؟ -آره. –فردا وقت داری؟ -راستش تا عصر شرکتم و بعدشم باید برم خونه. حالا اگر شد تونستم بیام بهتون زنگ میزنم. –مرسی پس منتظر تماستون هستم. –قربان شما. سلام برسونید. –مرسی. طفلی مادرها. توی هر وضعی باید نگران بچه هاشون باشند. حالا اینم زیادی سخت میگیره. امیر علی با یکی دوست شده دیگه. یا میمونه باهاش یا کات میکنند. دیگه نگرانی نداره. تازه الان که فکر میکنم یادم میاد مهیار گفته بود همون موقع دبیرستان دوست دختر داشت. الان که دیگه لابد خیلی بیشتر هم شده. نرگس مشخص بود از این زن هایی که راحت برخورد میکنند. وقتی اون شب باهم بودیم رفتاری نکرد که آدم حس بدی داشته باشه. اولش حس کردم چپ چپ داره به مهدیس نگاه میکنه. پیش خودم گفتم حتما پیش خودش داره راجب تتو های گردن مهدیس قضاوت میکنه. بعدش گفت این جوون های امروزی یه کارهایی میکنند که آدم نمیدونه چی بگه. آماده بودم که اگر بخواد ادامه بده یه حرف چرتی به مهدیس بزنه همونجا بشورمش و پهنش کنم. اما بعدش گفت البته دیگه مثل گذشته نیست. باید گذاشت جوونها راهشونو پیدا کنند. –بله اما توی پیدا کردن راهشون فشارشون روی پدر مادر بیچارست. –نگو تورو خدا اینطوری. بچه های تو مثل دست گل میمونند. مخصوصا دختر گلت. خیلی خانمه. بعد این همه سال کار کردن با برخورد با هر آدمی دیگه میتونستم درک کنم که چه حرفی از روی تیکه و کنایست؟ چه حرفی فقط تعارفه و چه حرفی نظر واقعی طرف صحبته. نسبت به نرگس اصلا حس بدی نداشتم. مطمعناً اگر نرگس با مهیار و خانوادش به مشکل میخورد و نمیخواست امیر علی و مهیار باهم بگردند بهم زنگ نمیزد که راجبه پسرش بخواد صحبت کنه. نمیدونم والا. رسیدم خونه.
موقع شام خوردن به مهیار گفتم مهیار تو دوست دختر امیر علی رو میشناسی؟ دیدیش؟ -هنگامه رو میگی؟ -اسمش هنگامست؟ -آره چطور؟ -هیچی مامانش زنگ زده بود و میخواست راجبش صحبت کنه. به امیر علی نگیا. –باشه. خب چی میگفت؟ -گفت حضور صحبت کنیم. دختره مگه چجوریه؟ -دختره؟ اون که من دیدم یه پسر سه ساله داشت. یهو هنگ کردم. –چی؟ یعنی امیر علی با یه زن مطلقه دوست شده که بچه داره؟ -مطلقه چیه؟ زنه شوهر داره. مهدیس گفت به امیر علی نمیومد اهل این کارا باشه. من گفتم آره. طفلی مادرش حق داشت نگران باشه. این امیر علی چه احمقیه. این همه دختر حالا چرا یه زن شوهر دار رو باهاش دوست شده؟ نمیگه شوهره بفهمه بدبختت میکنه؟ -من دیگه به اوناش کار ندارم. ولی فکر کنم شوهرشم میدونه. –چطور؟ -البته خودش میگه. شوهرش دوسته امیر علیه. خونشون میره میاد. –آقا پس به دوستش خیانت میکنه و با زن دوستش ریخته رو هم. واقعا نظرم نسبت به امیر علی عوض شد. فکر میکردم بچه خوبیه. –مامان جان اگر طرف بدونه که دیگه خیانت نیست. دیگه واقعا مغزم داشت سوت میکشید. –یعنی چی که بدونه؟ مهیار درست توضیح بده. –من که گفتم نمیدونم قضیه چیه کامل. شاید هم اینجوری نباشه. اما یه بار امیرعلی گفت دانیال خودش چندبار دعوتش کرده. اونم بعد اینکه فهمیده هنگامه با امیرعلی دوسته. دیگه وارد جزئیاتش نشدم اما میگفت خیلی خیلی راحتند. –مهیار بسه. حالم داره بهم میخوره. –فقط مامان. به مامانش هیچی نگیا. من بگا میرم. چشم غره بهش رفتم و گفتم درست صحبت کن مهیار. نترس چیزی نمیگم. اون بدبخت بفهمه که سکته میکنه. ولی تو هم نباید زیاد با امیرعلی بگردی. –من که کاری ندارم بهش. اصلا توی فاز این چیزا نیستم. منو که میشناسید دنبال چیزای راحت تر و بی دردسر میگردم. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت خیلی خیلی راحت تر. کنایه حرفش جوری بود که هم شامل من میشد هم شامل مهدیس. البته من کامل به خودم گرفت. به مهدیس نگاه کردم. چشماش گرد شده بود و با بهت به مهیار نگاه میکرد. بعدش با حالت خجالت زدگی و جوری که انگار میخواد زودتر از اونجا فرار کنه رفت سمت اتاقش. –مهدیس جان مامان چیزی شد؟ -نه خستم میخوام بخوابم. رفت توی اتاق و در رو بست. با مشت به بازوش زدم و گفتم تو نمیتونی جلوی دهنتو بگیری؟ -منظورم اصلا مهدیس نبود که. –بله منم فهمیدم که منو میگی. اما اونم به خودش گرفت. یه ثانیه فکر کن بعد حرف بزن. خواست بلند شه بره گفتم کجا؟ -کاری داری؟ -آره. بخاطر کار امشبت و اینکه نرفتی دنبال ماشین جریمت اینه که شام رو تو جمع کنی و ظرف ها رو بذاری توی ماشین. –ماشین که بهت گفتم مهدیس نیومد. –به هرحال به تو گفته بودم. فردا حتما برو بگیرش.
     
  

 
سلام
مرسی از دوستانی که با نظراتشون حمایت میکنند. وقتی نظر راجبه داستان گذاشته میشه به این معنیه که خواننده رو وادار به نقد یا تشویق کرده که واقعا برام ارزشمنده.
دوستانی که از ابتدا با من همراه بودند و داستان رو خوندند میدونند که این داستان بیشتر سعی میکنه یه ریتم نوسانی با همه موضوعات هیجان غم شادی، ... و سکس رو باهم داشته باشه پس اگر چند قسمت حتی به یه موضوع سکسی اشاره نشد شکیبا باشید.
اینکه بخوام زمان دقیق اعلام کنم که قسمت بعدی کی میاد واسم راحت نیست چون ممکنه بد قول بشم. اما سعیم رو میکنم هفته ای ۳ قسمت یا حداقل ۲ قسمت رو بریم.
amp5288: اما متاسفانه نگارشی خیلی ضعیف داره که اگه میدونستم داستان تموم نشده مورد به مورد با آدرس ذکر میکردم. این نگارش ضعیف کمی سواد نویسنده رو میرسونه که با اطلاعات تخصصی ارائه شده در مورد هولدینگ منافات داره.
ممنون میشم یه اشاره هایی بکنید تا توی ادامه رعایت کنم. اما دوست عزیز من بارها گفتم این اولین داستان من نه تنها توی این سایت بلکه توی کل زندگیمه. پس ضعف نگارشمو به بی تجربگیم ببخشید.
     
  

 
قسمت هفتاد و پنجم: ورود به دنیای جدید
نمیدونم مشکل از اجتماعه؟ فرهنگه؟ خانواده هاست یا چی که اینجوری شدیم. این فساد جنسی که توی جامعه رواج پیدا کرده دامن گیر همه شده. خود منم از این قضیه مستثناع نیستم و آلوده همین قضیه شدم. نمیشه هیچ چیزیو توجیه کرد. بلاخره ما آدم ها همیشه حق انتخاب داریم. درک اینو داریم که چی درسته چی غلط. چی خوبه چی بد. چهار چوب ها و خط قرمزها همیشه مشخصه. شاید اونا عوض شدند. قبح خیلی چیزا ریخته و تابو ها شکسته شده. همه چیز خلاصه شد توی لذت های زودگذر. اگر بخوایم بگیم کجا راه رو اشتباه اومدیم میشه گفت کل مسیر اما حالا سوال اینه. کجا داریم میریم؟ قبلا توی سایت های پورن با فیلم هایی دیده بودم که مرد و زن با هم سکس میکنند اونم در حضور شوهر اون مرد. به حدی برام چندش آور بود که اگر سگ زنو رو میکرد انقدر حالم بد نمیشد. متاسفانه خیانت و بی غیرتی وحشتناک زیاد شده. چیزی که در مورد امیر علی شنیدم واقعا حال بهم زن بود. حتی حال بهم زن تر از سکس مرد با مرد یا سکس با حیوانات و یا کثافت کاری های توی سکس. قسمت منفورترش اینه که مهیار خیلی راحت در موردش حرف میزد انگار که یه موضوع خیلی عادیه. البته واسه یکی مثل مهیار بایدم عادی باشه. بلاخره اون تجربه سکس با مهدیس و منو داره. یه لحظه پیش خودم گفتم وای نکنه مهیار هم راجبه منو مهدیس به امیر علی چیزی گفته باشه. نه امکان نداره. مهیار انقدر احمق و بچه نیست که اسرار خیلی خیلی خصوصی خانوداشو جایی بازگو کنه. اما بازم احتمالش هست. فقط میتونم دعا کنم همچین حماقتی نکرده باشه.
صبح دوش گرفتم و میخواستم آماده شم مثل هر روز برم شرکت. حولمو دور خودم پیچیده بودم و موهامو خشک میکردم. قبل اینکه آماده بشم صدای سوت کتری روی گاز بلند شد. قبل اینکه برم حموم گذاشته بودم روی گاز. ساعت شش صبح خیلی بعیده مهیار بیدار باشه پس فکر نمیکنم مشکلی باشه که همینجوری برم توی آشپزخونه و خاموشش کنم. از طرفی دوست نداشتم مهدیس از خواب بیدار بشه. بچم خوابش بهم ریخته. زیر کتری رو خاموش کردم و خواستم برگردم سمت اتاقم که مهدیس از اتاقش اومد بیرون. –سلام مامان جان بیدار شدی؟ ببخشید. –سلام. خوابم نبرد. –بدجوری وضعیت خوابت بهم ریخته. باید کم کم تنظیمش کنی. بهم چپ چپ نگاه میکرد. توی ذهنش میپرسید من نگران این نیستم که یهو مهیار منو اینجوری ببینه؟ گفتم عوضش داداشت خیلی خوب میخوابه. توپ هم بیدارش نمیکنه. چایی میخوری؟ با سر اشاره کرد آره. آب جوش و چایی خشک ریختم توی قوری و گذاشتم دم بکشه. نشستم پشت میز. مهدیس هنوزم نگاهم میکرد. انگار خیلی گنگه براش اینجوری توی خونه بودنم. –بیا بشین مامان جان. تا چایی آماده بشه یکم صحبت کنیم. –دیرت نشه. –نگران نباش هنوز وقت هست. صندلی رو کشید عقب و نشست پشت میز روی صندلی. –مهدیس دیشب چیزی شد؟ حس کردم ناراحت شدی. –نه چیز خاصی نبود. –بگو عزیزم. مهیار ناراحتت کرد؟ -نه بخاطر مهیار ناراحت نشدم. –پس چی شد؟ -من بعضی کارها رو انجام دادم که الان وقتی یادش میوفتم ناراحتم میکنه. دوست داشتم میتونستم اون بخش از گذشتمو پاک کنم. –عزیزم گذشته دیگه گذشته. اگر تغییرش بدی دیگه کسی یادش نمیمونه. خودتم دیگه نباید بهش فکر کنی. –نمیشه مامان. بعضی هاش هنوز باهامه. –مثلا چی؟ دستشو روی گردنش کشید و گفت مثل همین خالکوبی های احمقانه. –عزیزم اونم میشه درستش کرد. گفتم که. با چندتا دکتر پوست و متخصص لیزر صحبت میکنم. درستش میکنیم. البته باور کن به نظر من زشت نیستند. اما اگر اذیتت میکنه کمکت میکنم پاکشون کنی. دیگه ناراحت نباش. –این کمترین چیزیه ناراحتم میکنه. حس میکنم اشتباهات زیادی کردم که آخر سر از اون زیر زمین لعنتی سر در آوردم. اشتباهاتی که از مدتی پیش بوده. یه آن ذهنم اومد نکنه میخواد راجب خودشو مهیار حرف بزنه. الان آمادگیشو ندارم. یعنی نمیدونم چجوری برخورد کنم که نه بفهمه میدونم نه اینکه خودمو شوکه و ناراحت نشون بدم. ولی یجورایی میخواستم بحث رو ادامه بده. اگر قراره بازگو بشه باید خودش میگفت. –چه چیزایی عزیزم؟ سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. آروم دستمو بردم زیر چونش و صورتشو آوردم بالا. –قربونت بشم عزیز دلم. تو هرکاری کنی من بازم پیشتم. مهم نیست چه اتفاقاتی افتاده. مهم اینه که من تو و مهیار رو بیشتر از هرچیز دیگه توی این دنیا دوست دارم. راحت باش بگو چی اذیتت میکنه؟ -مامان ولش کن. دوست ندارم بگم. نمیخوام بازم بخاطر حماقت های بچه هات اذیت بشی. –عزیزم من وقتی میبینم انقدر از داخل شکسته شدی اذیت میشم. بگو چی شده؟ -اگر بدونی دیگه حتی حاضر نمیشی یه لحظه با هامون زندگی کنی. دیگه مشخص بود که میخواد قضیه خودشو مهیار رو بگه. شدیداً منتظر بودم که بگه. –بگو عزیزم. هرچی باشه قول میدم که ناراحت نشم. بازم سکوت کرد. –شاید یه موقع دیگه مامان. نمیتونستم بهش اصرار کنم. بلند شدم و بقلش کردم. سرش رو به سینم فشار میدادم. –عزیز من هر وقت خواستی صحبت کنی من هستم. نگران هیچ چیزی نباش. نذار چیزی ناراحتت کنه. توی اون حالت گره حولم شل شد و وقتی ازش جدا شدم حولم افتاد زمین. توی ذهنم گفتم ممکنه مهدیس به من هم احساس پیدا کنه. بذار امتحانش کنم. واسه همین همینطوری لخت رفتم چایی ریختم براش. بهم نگاه نمیکرد و نگاهش به سمت زمین بود. –مامان نمیخوای بری لباستو بپوشی؟ -حالا وقت هست. میپوشم. –آخه مهیار اگر یهویی بیاد بیرون از اتاق اینجوری ببینتت. ضایع نیست؟ -عزیزم نگران اون نباش. مهیار امکان نداره این موقع صبح بیدار بشه. نشستم روی صندلی و جوری نشسته بودم که بتونه بدنم رو ببینه. زیر چشمی نگاهم میکرد و بعد دوباره نگاهشو برد یک سمت دیگه. –عزیزم سختته؟ -خب آخه اینجوری. –میدونم. اما چه اشکالی داره با هم راحت باشیم. دو تا زنیم. هیچی نگفت. –مهدیس به نظرت بدنم یکم افتاده نشده؟ حس میکنم خیلی بد هیکل شدم. –نه اتفاقا بر عکس خیلی هم بدنت عالیه. –وای عزیزم راست میگی؟ واقعا هیکلم خوبه؟ -آره نسبت به سنت عالیه. بلند شدم وایسادم و با انگشتام پهلوهام رو گرفتم. –خودم حس میکنم خیلی شل و ول شدم. بعد دستامو گذاشتم زیر سینه هام و یکم به سمت بالا آوردمش. –سینه هام هم داره همینطور شل و آویزون میشه. نگاهم میکرد و هیچ چی نمیگفت. مشخص بود پیش خودش داره میگه چرا مامان اینجوری میکنه؟ چش شده؟ خب من هیچوقت حتی جلوی مهدیس حتی لباس هم عوض نمیکردم. خیلی به ندرت منو با شرت و سوتین دیده بود. حالا جلوش لخت وایسادم و دارم بدنمو بهش نشون میدم و ازش میخوام راجبش نظر بده. –مهدیس نظرت چیه از هفته بعد با هم بریم ورزش. –چه ورزشی؟ -من خودم شنا میرم. اگر دوست داری تو هم بیا. اگر هم ورزش دیگه ای دوست داری بگو باهم بریم. –نمیدونم. بخاطر اینکه لخت بودم و هنوز بدنم بخاطر حموم یخ بود نوک سینه هام کاملا برجسته شده بود. ناخودآگاه دستامو گذاشتم روی سینه هام و نوکشونو با انگشتام گرفتم. توی اون وضعیت مسخره داشتم تحریک میشدم. حتی توی ذهنم اومد اگر مهدیس اوکی بده باهم سکس کنیم. مهدیس با دیدن این کار من چشماش کاملا گرد شد و سریع روشو کرد اونور. یجورایی عصبی به نظر میرسید. به آرومی موهای کنار صورتشو به انگشت بردم پشت گوشش. خیلی خواستنی شده بود. احتمالا به خاطر وضعیت من بود که اینجوری به نظرم میومد. دوباره بقلش کرم جوری که سرش کاملا چسبیده بود سینم. به آرومی صورتشو بوسیدم. وقتی دیدم عکس العملی نشون نداد لبام رو بردم سمت لباش و کنار لباش رو بودسیدم. سریع خودشو کشید عقب و با لحن متعجب و عصبی گفت مامان. چکار داری میکنی؟ -چی شد عزیزم. فکر کنم فهمید داغ شدم. بلند شد و گفت من خوابم میاد میرم بخوابم. روز خوبی داشته باشی. بقیه چایی توی لیوانش رو ریخت توی سینک ظرف شویی و رفت توی اتاقش. وای بدجوری گند زدم. انگار که میخواستم ازش به زور مجبورش کنم. نکنه تاثیر بدی توی دیدگاهش نسبت به من بذاره.
صبح پنجشنبه میخواستیم با بچه ها بریم کوه. اما مهیار شب قبلش خونه دوستش مونده بود. واسه همین منو مهدیس رفتیم. البته زیاد نرفتیم بالا و فقط نزدیک یک ساعت بیشتر اونجا بودیم. مهدیس زیاد سر حال نبود و انگار به زور اومده باشه. تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. از یه حلیم فروشی مشهور منطقه حلیم گرفتم همونجا خوردیم. یه زمانی کوه رفتن برنامه هفتگی منو منصور بود. نمیدونم چجوری اون موقع به این همه برنامه هامون میرسیدیم ولی الان واسه هیچ کاری وقت نداریم. مهدیس از وقتی اومدیم بیرون خیلی کم حرف زده. دیشب هم همینطور. همش نگرانم به خاطر کاری که کردم باشه. دل زدم به دریا و گفتم مهدیس جان چرا ساکتی عزیزم؟ خوابت میاد؟ -نه. چی بگم خب؟ -از دیروز حس میکنم سر سنگین شدی. من ناراحتت کردم؟ به آرومی گفت اووف و بعدش گفت نه چرا این فکر رو میکنی؟ -آخه حس میکنم انگار ناراحت شدی. –خب برام غیر منتظره بود. –چی عزیزم؟ -ولش کن. –بگو. –مامان جان اینجا جاش نیست صحبت کنیم. بعدش هم چیز خاصی نبوده. نمیدونم واقعا چرا انقدر بهش فکر میکنی. منم گفتم ناراحت نیستم. –خوبه. میگم حوصله داری بریم ماشینتو از تعمیرگاه بیاریم. این مهیار که صد بار یه کار رو بهش بگی تا انجام بده. حرفم رو قطع کرد و با تندی گفت نه خستم بریم خونه. –مهدیس آخه تنهایی که نمیتونم برم. دوتایی بریم که تو هم ماشین خودتو تا خونه بیاری. لحنشو محکمتر کرد و گفت گفتم نه نمیخوام اونجا بیام. اگر سختته وایسا مهیار بیاد. متوجه شدم بقیه دارند نگاهمون میکنند. –باشه. بریم خونه. نمیدونم چرا احساس میکردم خیلی عصبیه. تا خونه دیگه حتی یک کلمه هم حرف نزد. وقتی رسیدیم خونه به مهیار زنگ زدم و گفتم کجایی؟ -با دوستامم. –کدوم دوستات؟ -هومن اینا. –امیر علی هم اونجاست؟ -نه بابا. با اون چکار داری. –خوبه. مهیار مگه قرار نبود دیروز بری ماشین مهدیس رو بیاری؟ -کلا یادم رفت. –بله مثل همیشه. هرچی میگم پشت گوش بنداز. –حالا چی شده انقدر عصبانی هستی؟ مهدیس حرفی زده؟ -نخیر بخاطر این کارای تو. حرف های آدم رو به یه ورت میگیری. همین امروز میری ماشینش رو از تعمیرگاه میگیری. –من الان گیرم. –مهیار بحث نکن. ماشین رو نگرفتی خونه نمیای. پول داری؟ -آره کارتم همراهمه. –خوبه. بهم خبر بده.
بعد از ظهر دلم میخواست به یه بهانه ای مهدیس رو ببرم بیرون. هرچی گفتم نیومد. قشنگ جلوم گارد گرفته. مهیار هم که هنوز نیومده. همش دلشوره دارم نکنه مهدیس بخاطر کار دیروز من اینجوری گارد گرفته بشه. خدایی نکرده فکر نکنه میخواستم مجبورش کنم باهام سکس کنه. به شراره زنگ زدم و گفتم میخوام ببینمت. گفت بیا خونه. تنهام. وقتی داشتم حاضر میشدم به ذهنم اومد که احتمالا بازم میخواد یجوری تحریکم کنه و کار خودشو بکنه. بیخود. وقتی آمادگیشو نداشته باشم غلط میکنه بهم دست بزنه. حالا شایدم آمادگیشو پیدا کنم. حس میکنم مثل چند ماه پیش اختیار بدنمو دارم از دست میدم و سریع تن به هرکاری میدم. کم کم داشتم خودمو راضی میکردم که خودمو واسه یه همجنس بازی داغ آماده کنم. و موفق هم شدم. دوباره لباسامو در آوردم و رفتم حموم. کامل بدنمو شیو کردم. یه ست قشنگ پوشیدم و حاضر شدم که برم پیش شراره. موقع رفتن در اتاق مهدیس رو زدم و رفتم تو. خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم. ولش کن زود برمیگردم. همون موقعی که رسیدم توی پارکینگ مهیار با ماشین مهدیس اومد توی پارکینگ. –سلام کتایون. –سلام. بلاخره گرفتیش؟ -آره. یارو کلی غر زد که ماشینتون چند روزه اینجاست چرا نمیاید ببریدش. به دور ماشین نگاه کردم. مخصوصا عقبش. طرف کارش حرف نداره مثل اولش شد. –مهیار چقدر گرفت؟ -ناقابل با کلی تخفیف و منت هفت و هشتصد. –واقعا؟ چرا انقدر کم؟ -هفت و هشتصد کمه؟ -خب واسه ماشین من خیلی بیشتر گرفت. –ماشین تو خیلی داغون تر شده بود. کلی هم قطعه عوض کرده بود که کلی پول اونا شد. راستی جایی میری؟ -میرم یه سر پیش شراره. مهدیس خونه تنهاست. حواست بهش باشه. –باشه. –راستی مهیار. –چیه؟ -تو دیگه با مهدیس رابطه ای نداری؟ -برو بابا گاییدی منو. صد بار گفتم نه. –نه منظورم اینه که خودش هم حرفی نزده؟ چه میدونم حرکتی چیزی که بخواد تمایلش رو نشون بده؟ -نه بابا شده مثل غریبه ها باهام. حتی صحبت هم زیاد نمیکنه. میخوای من یه حرکتی بزنم؟ -چه حرکتی؟ -یه جوری که دوباره راه بده بهم؟ -تو غلط میکنی سمتش بری. –پس چرا میپرسی؟ -هیچی بابا من برم دیرم شده. –کی میای؟ -تا سر شب برمیگردم. –باشه فعلا. –خدافظ.
پیش شراره که رسیدم بعد سلام و احوال پرسی لباسام رو عوض کردم و توی حال روی کاناپه نشسته بودم. –خب تعریف کن کتایون چه خبرا؟ مهدیس بهتره؟ -آره از اون شب که رفتیم بیرون ترسش از بیرون اومدن از خونه ریخته. صبح رفتیم دربند. –خیلی خوبه. رابطش با تو چجوریه؟ -مثل قبله. شراره یه چیزی هست که نگرانم میکنه. سه روز پیش رفتیم بهشت زهرا سرخاک منصور. موقع برگشت بهش گفتم با مهیار برید ماشینتو از تعمیرگاه بیارید. حتی میخواستم مجبورشون کنم برن. –خب چی شد؟ -هیچی دیگه رفت خونه و نیومد. امروز هم بهش گفتم باهم بریم گفت نه خستم. در حالی که قبلش گفت خوبم اگر میخوای بریم جایی بریم. بعد که بیشتر اصرار کردم عصبی شد. انگار نمیخواد حتی ماشینشو ببینه. –طبیعیه. هرچیزی که یاد آور اون دوره براش باشه باهاش مواجه بشه اذیتش میکنه. ماشینش رو رد کن بره. –راست میگی. حتی شب قبل اینکه بریم سینما رفتیم بیرون میخواستیم بریم بام. از نزدیک خونه مهدیس رد میشدیم. از چمران که پیچیدم تو ولنجک حالت عصبی شدیدی بهش دست داد. سریع مسیرم رو عوض کردم. –میگم دیگه. اون خونه، ماشین، مسافرت ترکیه و هرچیزی که یادش بیاره چه اتفاقی افتاده بهش شوک عصبی میده. تا میتونی از این چیزا دورش کن. –از همه چیز دورش کردم به جز یه چیز. –چی؟ -خالکوبی های بدنش. حس میکنم خیلی اذیتش میکنه. میترسم نکنه یه وقت برای اینکه اثرشون رو پاک کنه یه بلایی سر خودش بیاره. تو شراره متخصص پوست خوب سراغ نداری بتونه پاکشون کنه با لیزر؟ -به راحتی پاک نمیشه. اگر یه تیکه کوچیک بود شاید. هرچند که اثرش هم بعدا روی پوست میموند اما اونجوری که تتو کرده دستش نزنه بهتره. مهدیس هم مثل توئه. پوستش حساسه ممکنه مشکلی براش پیدا بشه. –خب چکار میتونیم بکنیم پس؟ -صبر. کم کم براش عادی میشه. –امیدوارم. –کتایون بازم دیدی که خود ارضایی کنه؟ -راستش نه اما میدونم که میکنه. یه چیزی بگم؟ -چی؟ -دیروز یه کار احمقانه کردم. خودمو پیشش لخت کردم و سعی کردم بهش نزدیک بشم. –ای جان خوش بحال مهدیس که مامانش همچین کاری براش میکنه. –اه لوس نشو دیگه. –خب چی شد؟ -خیلی سفت برخورد کرد و یه جورایی در رفت. از دیروز کمتر باهام حرف میزنه و یجور خاصی نگام میکنه. –انتظار نداشته اینکار رو بکنی. حق داره گیج بشه و باهات جور دیگه برخورد کنه. –همش میترسم نکنه دچار سوء تفاهم بشه که من منظور بدی داشتم. –احتمالش هست بشه. یعنی ممکنه فکر کنه مامانش هم میخواست مثل بقیه ازش سوء استفاده کنه. –وای نه شراره. یعنی میگی میکنه منم مثل اون حیوون ها میخواستم باهاش سکس کنم؟ -خب این بدترین حالت ممکنه. کتایون باید سعی کنی خیلی طبیعی باشی. توی این مورد خاص جوری بهش نزدیک بشی که انگار هزاران بار باهاش سکس داشتی. –خیلی سخته. امروز مهیار میگفت حتی کوچکترین چیزی نشون نمیده که انگار ما یه زمانی سکس میکردیم. –مهدیس تلاش میکنه خیلی چیزها رو عوض کنه. تمام چیزهایی که به نظرش اشتباه بوده. –پس رابطه منو مهدیس نمیتونه کمک کنه با این حساب. –این یه اشتباه گذشته نیست. یه چیز جدیده. –نمیدونم. من واسه بهتر شدن حالش هرکاری میکنم. متوجه شدم شراره بین صحبت هاش چند بار به ساعت نگاه کرد. –شراره عجله داری؟ جایی میخوای بری؟ -راستش آره. –باشه پس مزاحمت نمیشم. –حالا فعلا وقت دارم. خیلی تو ذوقم خورد. مسخره منو بگو که خودمو برات آماده کرده بودم. واسه اینکه بسوزونمش گفتم حیف شد. میخواستم اگر شد بدهیم رو باهات تصویه کنم اما ظاهراً وقت نداری. باشه یه وقت دیگه. لباشو به آرومی گزید و با خنده گفت نگران نباش باهام تصویه میکنی. یعنی چی؟ کجا میخواد بره که انقدر مهمه؟ یعنی حتی نمیخواد یه کمی بهم نزدیک بشه؟ -شراره کجا میخوای بری که از من برات مهمتره؟ -یه جایی قرار دارم. –میشه بگی کجا؟ -جایی نیست که بدردت بخوره. –حتما بازم یه مهمونی سکس گروهی با مردهای کیر کلفت مثل جابر. –نخیر. مهمونی هست اما سکس نیست. بدجوری فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم کجا میره. شراره رو خیلی وقته میشناسم. آدمی نیست که به هرجایی و هر قراری متعهد باشه. و از اون مهمتر بیشترین توجهش توی این مدت به من بوده. کجا میخواد بره که حتی از پیشنهاد سکس من باهاش که میدونم چقدر براش حریصه داره صرف نظر میکنه. –شراره بگو کجا میری. –نمیتونم. –چرا؟ -قوانین جایی که میرم نمیذاره بگم. –قوانین؟ اونجا کجاست که همچین قانونی داره؟ نکنه وزارت اطلاعاتی جایی کار میکنی؟ -نه اما اونجا هم لازمه که کسی ازش خبر نداشته باشه. ولی اگر بخوای بیای میتونم ببرمت و توی راه برات توضیح بدم. مطمعن باش یجورایی کمکت میکنه. –اما من نمیدونم کجا میخوای بری. –بهم اعتماد داشته باش. با تمام اضطراب و نگرانی که داشتم ولی بخاطر اعتمادی که به شراره داشتم و از طرفی ارضاء حس فضولیم دلم خواست که برم اونجا. مطمعنم شراره منو توی دردسر نمیندازه. –خب چکار میکنی؟ من عجله دارم. میای؟ -کی برمیگردیم. –ممکنه تا دوازده اینطورا طول بکشه. ولی زمانش دست خودمونه. تصمیمتو بگیر کتایون. میای یا نه؟ -باشه میام.
با شراره به سمت مقصد نامعلوم همراه شدم. یکم که از حرکتمون گذشت پرسیدم هنوز نمیخوای بگی کجا میریم؟ -میفهمی نگران نباش. –حداقل بگو کدوم سمتی میریم. –کردان. –کردان؟ منظورت بعد از کرجه؟ -دقیقاً. –شراره الان ساعت یه ربع ششه. کی میرسیم اونجا؟ -نترس به موقع میرسیم وقت داریم. کم کم حوصلم داشت سر میرفت و از اینکه شراره همش سربالا جوابمو میداد دلخور شده بودم. –حداقل بگو اونجا قرار دقیقاً چه اتفاقی بیوفته؟ -فقط چند نفر دور هم جمع میشند و راجب هرچی که دوست داشته باشند حرف میزنند. همین. –فقط همین؟ یعنی کار خاصی انجام نمیدن؟ -مثلا؟ -دیگه حالا هر کاری. –نترس اونجا مثل یه مهمونی معمولیه. انگار بیست سی نفر دوستات رو دعوت کرده باشی. گوشیش رو برداشت و با یکی تماس گرفت. –الو. ژیوان. آره خودمم. نه مشکلی پیش نیومده. امشب میام. ببین من شرایط رو میدونم فقط میخواستم بگم من امشب با یه همراه میام. کاملا. نگران نباش من کاملاٌ بهش مطمعنم. باشه پس ازش بپرس بهم خبر بده. منتظرم. بعد اینکه قطع کرد پرسیدم کی بود؟ -مسئول هماهنگی اونجا. بهش گفتم اجازه ورود یک نفر جدید رو بده. –شراره واسه من همینطور داره قضیه پیچیده تر میشه. بدون هماهنگی نمیشه رفت؟ -نه اصلا. هیچ کسی از وجود همچین جایی نباید خبردار بشه. –چرا؟ -میفهمی. –واقعا نمیدونم شراره چی بگم. –عزیزم اگر احساس میکنی راحت نیستی بگو برگردم تا یجایی برسونمت. –دیگه اومدم. فقط قول بده اگر مشکلی پیش اومد سریع از اونجا بیایم بیرون. و قول بده حواست بهم باشه. –اونجا هیچ اتفاقی نمیوفته. بهت قول میدم امنترین جای ممکنه. –مشروب و رقص و این چیزاست؟ -نه هیچ چیز. البته یه موزیک ملایم پخش میشه و اختیار خودته که بخوای باهاش برقصی اما مشروب کلا غدغنه. –اینجوری میگی بیشتر شک میکنم. –پس چیزی نپرس تا برسیم. خودت همه چیزو میفهمی. آخر اتوبان همت بودیم به سمت کرج میرفتیم. از ترافیک کم شده بود و میتونستیم با سرعت بیشتری بریم. برای موبایل شراره پیامک اومد. –مجوز ورودت هم اوکی شد. –اگر نمیشد چی اونوقت؟ -میشد. کتایون تاحالا شده تصور کنی توی یه جمع لخت باشی؟ -توی یه جمع؟ چرا باید همچین تصوری داشته باشم؟ -خب اینکه بخوای خودتو کاملا آزاد از همه چیز رها کنی. هم تنتو هم روحتو. –اینجوری بیشتر معذبم تا اینکه راحت باشم. –فکر کن توی یک جمعی که همه لختند و تو هم لختی. کسی نمیشناستت و کسی قضاوت نمیکنه. هیچ حس شرم و حیایی باعث معذب بودن هیچکسی نیست. –نمیدونم. تاحالا بهش فکر نکردم. نمیدونم تجربه همچین شرایطی برام راحته یا نه. تو تاحالا توی همچین شرایطی بودی؟ -آره. –البته سوال چرتی بود. مشخصه بودی. البته نمیخوام منظورمو بد برداشت کنی ولی به هرحال تو جرات تجربه کردن هرچیزی رو داری. نرگس بهم زنگ زد. –بله. –سلام خوبی کتایون خانم؟ -سلام نرگس خانم. حالتون خوبه؟ -مرسی. –ببخشید تورو خدا انقدر سرم شلوغ بود فرصت نکردم بهتون زنگ بزنم. –اشکال نداره. حدس زدم باید خیلی مشغول باشید. فردا وقت دارید همو ببینیم؟ -فردا؟ نمیدونم. اجازه بدید فردا صبح باهاتون هماهنگ کنم. میدونید که دیگه. –آها باشه. پس من فردا صبح منتظر تماستون هستم. –چشم حتما. بهتون خبر میدم. –دیگه چه خبرا؟ -سلامتی. شما چه خبر؟ -هیچی. پس باشه قرارمون فردا. –به امید خدا. با اجازتون. –خدانگهدار. قطع کردم و به شراره گفتم نرگس بود مادر امیر علی. –امیر علی کیه؟ -از دوستای قدیم مهیاره زمان دبیرستان خیلی باهم جور بودند. چند سالی از هم خبر نداشتند و مثل اینکه تازگی دوباره باهم جور شدند. اون شب که میخواستیم بریم بام تهران امیرعلی و مادرش هم بود. مادرش زنه خوبیه و تونستم باهاش راحت ارتباط برقرار کنم. –خب؟ -مادر امیر علی بعد بهم زنگ زد و راجب پسرش میخواست صحبت کنه باهام. –در چه مورد؟ -میگفت نگرانه. مثل اینکه امیر علی با یکی دوست شده و نرگس هم با این قضیه مشکل داره. –چه مامان سخت گیری. –البته کاملاً هم بجا نگرانه. منم بودم مشکل داشتم. مهیار گفت دوست دخترش با یه زن شوهر دار در ارتباطه. قسمت حال بهم زن داستان اینه که شوهرشم کاملا در جریانه. –پس رابطه کاک اولدی دارند. –رابطه چی چی!؟ -کاک اولد. یه نوع روابط سکسیه که یه مرد دیگه با شریک جنسی یه نفر دیگه جلوی چشمش سکس میکنه. بعضی وقتا میتونه این رابطه با تحقیر اون نفر باشه اما عمدتا سکس در مقابل چشمان شوهر اتفاق میوفته. –اه کثافت ها. مگه خوک هستند که اینجوری رابطه برقرار میکنند. –بی غیرتی بعضی وقتا خودش میتونه یه رابطه سکسی باشه که دوام زیادی هم ایجاد کنه. –به نظرت به نرگس چی بگم؟ -میدونه که تو در جریانی؟ -فکر نکنم. بخوام بگم مهیار پیش امیر علی خراب میشه. –بذار حرف هاشو بزنه و تو خودتو از چیزی مطلع نشون نده. باید ببینی دیدگاهش نسبت به این قضیه تا چه براش سخته. –قطعا خیلی ناراحت میشه اگر کل ماجرا رو بفهمه. شاید فهمیده. به هر حال دنبال یه راه حل میگرده که پسرشو از این رابطه کثیف بکشه بیرون.
هوا تازه تاریک شده بود که رسیدیم. دم در یه ویلای بزرگ وایساده بودیم. –شراره چرا معطلی؟ کسی قراره بیاد در رو باز کنه؟ -باید زنگ بزنم. –خب چرا نمیزنی پس؟ -کتایون بهم اعتماد داری؟ -نداشتم که باهات نمیومدم. –اگر بریم تو شاید چیزی باشه که قبولش برات خیلی سخته. –مثلا چی؟ بهم خیره شد. بعد گفت اینکه قراره جلوی یه جمع کاملا لخت باشی. شوکه شدم. –نفهمیدم. چی کار کنم؟ -اینجا یه مهمونی معمولیه. اما یه قانون داره. تمام مهمون ها هیچ لباسی نباید داشته باشند. و قانون دیگه هیچکسی حق نداره به کسی دست بزنه و همونطور که گفتم از مشروبات الکلی هم خبری نیست. مثل یه مهمونی معمولی. –وای شراره. چرا منو آوردی اینجا؟ -بهت کمک میکنه. بهم اطمینان کن. –آخه چجوری؟ من اگر لخت باشم و یه سری آدم بدنمو ببینن و منم بدن اونا رو چجوری میتونه کمکم کنه؟ وایسا اصلا ببینم. مرد هم هست اونجا؟ -آره. –آی خدای من. من نمیدونم دیوونه بازی ها تو تا کجا میخواد ادامه دار بشه. –اگر نمیخوای بیای همین الان برمیگردم. اما بهم اعتماد کن. نمیتونم بگم چجوری اما واقعا سختم بود بگم باشه و بریم تو. اما بازم بخشی از بدنم که انگار توی ناخودآگاه منه گفت باشه شراره بریم تو.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
قسمت هفتاد و ششم: برهنگی
بعد از اینکه شراره زنگ زد در اونجا باز شد. یه باغ خیلی بزرگ بود که ساختمون ویلایی بزرگش قسمت انتهایی اونجا قرار داشت. بیشتر از ده تا ماشین پارک بود. از همه جور. 206 و مگان بگیر تا بنز و لند کروز. از استرس داشتم خفه میشدم. فقط خدا خدا میکردم یه وقت اتفاقی نیوفته. میخواستم به شراره بگم برگردیم. تا اومدم حرف بزنم شراره گفت کتایون دیگه تا اینجا اومدیم. نگران نباش زیاد نمیمونیم. شراره به جای اینکه بره سمت در جلویی ساختمون از یه مسیر دیگه رفت به سمت پشت ساختمون. –شراره کجا میری؟ در ورودی اونوره. –از اون ور نمیریم. بیا دنبالم. از درب پشتی ساختمون وارد شدیم. یه اتاق کوچیک بود سقف کوتاهی داشت. چند لحظه بعد یه خانم میان سال و قد کوتاه با مدل موهای قدیمی وارد اتاق شد. –سلام ژیوان. امشب انگار شلوغه. –سلام. آره البته نفر جدیدی نیومده. همون افراد ثابتند. ایشون اون شخص هستند؟ -بله. دستشو سمتم دراز کرد و باهاش دست دادم. قدش خیلی کوتاه بود. با کفش های پاشنه بلند به زور نزدیک 155 میشد. کت دامن مشکی پوشیده بود. کلا تیپش مثل زن های دهه چهل و پنجاه بود. ژیوان به شراره یه کلید داد و گفت اتاق ته راه رو سمت چپ واسه شماست. از دری که ژیوان اومده بود همراهش از پله ها رفتیم بالا و به سمت ته راه رو رفتیم. اتاق کوچیک سه در سه با نور کم. دو طرفش کمد و آینه قدی داشت و وسط اتاق یه نیمکت بود. شراره شروع کرد به در آوردن لباساش. من همینطور وایساده بودم. –چرا لباساتو در نمیاری؟ زود باش دیگه. اگر میخوای زودتر برگردیم بهتره عجله کنی. سختم بود واقعا اما خودم رو راضی کردم که تا اینجا اومدی. الان دیگه نمیشه جا زد. لباسم رو در آوردم و فقط شورت و سوتینم تنم بود. شراره کامل لخت شده بود. –اونا رو هم در بیار. تا حالا چندین بار شراره کاملا لخت منو دیده اما نمیدونستم چرا انقدر احساس شرم داشتم. اونم حس کرد همچین حسی دارم. اومد پشتم و سگک سوتینمو باز کرد و نشست پشتم و شورتمو کشید پایین. حالا دیگه منم مثل شراره کاملا لخت بودم. در کمد ها رو بستیم و از اتاق اومدیم بیرون. ژیوان پشت در بود. نا خودآگاه یه دستمو گذاشتم لای پام روی کسم و با اون یکی هم سینه هام رو پوشوندم. ژیوان منو دید لبخند زد. کلید اتاق رو از شراره گرفت و رفت پایین. شراره گفت کتایون عادی باش. اینجوری بخوای سخت بگیری فقط اذیت میشی. –خب سختمه. من که تاحالا توی همچین شرایطی نبودم. –حالا که هستی. مثل من راحت باش. ابتدای راهرو کنار پله ها یه راهروی دیگه بود که تهش پله میخورد و میرفت سمت ته سالن. به آخر راهرو که رسیدیم میتونستم افرادی که اومده بودند رو توی سالن ببینم. همه لخت. مرد و زن. نزدیک سی نفری میشدند. یه سری نشسته بودند و یه سری هم سرپا. اکثراً دوتا دوتا یا چند نفری باهم صحبت میکردند. یه میز بیلیارد هم بود که چند نفر مشغول بازی بودند. از پله ها که رفتیم پایین میتونستم واضحتر چهره ها رو ببینم. هر نفری که بهم نگاه میکرد حس میکردم از خجالت دارم آب میشم. نفس کشیدن واسم سخت شده بود. اما کم کم متوجه شدم کسی به کس دیگه ذل نمیزنه. هیچ کسی اصلا به بدن کس دیگه نگاه نمیکنه. خیلی عادی بود همه چی. همین باعث شد بعد چند دقیقه راحت تر باشم. کمترین سنی که اونجا بود به نظرم یه دختر لاغر با سینه های کوچیک بود. حدوداً میخورد نزدیک 30 اینطورا باشه. اکثراً بهشون میخورد بین 35 تا 50 باشند. جالب بود برام که بیشترشون خانم بودند. شراره با چند نفر سلام علیک کرد و منم بهشون معرفی کرد. اصلا دلم نمیخواست منو کسی بشناسه. با این حال شراره خیلی راحت منو معرفی میکرد. حتی وقتی یکی پرسید شغلتون چیه میخواستم بپیچونمش که شراره گفت مدیر امور قراردادها و پروژه های شرکت ... هستند. دلم میخواست شراره رو خفه کنم. بیشعور نمیگه فردا طرف بره بگه منو اینجا دیده آبرو نمیمونه برام. انگار همه مثل خودش بی آبرو هستند. با عصبانیت به شراره نگاه کردم. –چیه خب؟ نگران نباش اتفاقی نمیوفته. بهت که گفتم هیچ کسی راجب اینجا و اتفاقاتی که افتاده حرفی نمیزنه. از در اینجا بری بیرون هیچ کدوم از این افراد نمیشناسنت. قانون اینجا رو همه کسایی که هستند پذیرفتند و هیچ صحبتی راحب اینجا نمیکنند. اونطرف سالن یه آقا و خانم سن بالایی نشسته بودند. مرده ریش بلند سفیدی داشت و موهای زیاد سینش تا پایین شکم بزرگش اومده بود. روی پیشونیش جای مهر بود. از دیدنش حسابی جا خوردم. گفتم حتما اومده حسابی چشم چرونی کنه اما خانمی که کنارش نشسته بود فقط با اون حرف میزد و همه حواسش پیش اون بود. خانمه موهای جو گندمی داشت و عینک قدیمی بزرگی زده بود. سینه های آویزونی داشت و موهای کسش خیلی زیاد بود. حدس زدم شاید زنش باشه. چند نفری که معرفی کردند خودشون همه زن و شوهر بودند. با یکی از خانم ها به اسم ستاره صحبت میکردم گفت برادرش و خانم برادرش هم اینجا میان. انگار سرزمین عجایبه. ولی جالب بود کم کم از اینجا داشت خوشم میومد. اصلا احساس شرم و حیا نداشتم. حس میکردم توی یه مهمونی معمولی هستم یا توی یکی از جلسات شرکت. تجربه جالبی بود. در بین جمعیت چشمم به اتفاد به یه مرد قد بلند با پوست سفید که داشت با یه خانمی صحبت میکرد. مثل اروپایی ها میموند. بدنش حتی یه تار مو هم نداشت و شکمش مثل ورزشکارا شش تکه بود. زیر چشمی به اون پایین هم نگاه انداختم. کیر سفیدش توی حالت خوابیده نزدیک 8 9 سانتی میشد. وای راست بشه چقدر میشه پس؟ خیلی ناز و تحریک کنندست. نمیتونستم ازش چشم بردارم. با ضربه شراره به پهلوم به خودم اومدم. آروم در گوشم گفت زل نزن بهش. زنش داره نگاهت میکنه. متوجه شدم خانمی که باهاش بود با نگاه غضب ناکی بهم خیره شده بود. دختره صورت گرد و قشنگی داشت. مثل نقاشی میموند. بدنش ورزیده بود. سریع روم رو کردم اونور و رفتم یه سمت دیگه.
نزدیک دو ساعت اونجا بودیم و با خیلی ها صحبت کردم. جالب بود. آدم های اونجا خیلی راحت خودشون رو معرفی میکردند و همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدند. کم کم یه سری از اونها رفتند و جمعیت داشت کم میشد. شراره گفت بریم؟ -الان؟ -مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته. –ساعت چنده؟ -یازده و نیم. –وای چرا انقدر دیر شد؟ -بریم زودتر پس. از جمع خدافظی کردیم و رفتیم توی اتاق لباسمون رو بپوشیم. گوشیمو نگاه کردم. شش تا تماس بی پاسخ از مهدیس داشتم. اومدم زنگ بزنم شرار گفت چکار میکنی؟ -به خونه زنگ میزنم. –صبر کن بریم بیرون. استفاده از موبایل توی این ساختمون ممنوعه. سریع بذارش توی کیفت تا کسی ندیده. وقتی از ساختمون اومدیم بیرون هم زمان با ما اون آقای مسن و خانمش هم اومدند. باورم نمیشد. آقاهه پیرهن یقه آخوندی پوشیده بود با شلوار پارچه ای گشاد و کفشهای آخوندی پاش بود. خانمه هم چادر مشکی داشت و روشو خیلی سفت گرفته بود. امکان نداشت کسی باور کنه این دو نفر چند دقیقه پیش کاملا لخت توی جمع نشسته بودند. سوار ماشین مگان مشکی شدند و از باغ رفتند بیرون. ماهم پشت سرشون اومدیم بیرون. سریع به مهدیس زنگ زدم. جواب نداد. نگران شدم. به مهیار زنگ زدم. –سلام. کجایی کتایون؟ -سلام. با شراره بیرونم. چه خبرا؟ -قرار بود سر شب برگردی. الان ساعت نزدیکه دوازده. –خب حالا. هرشب هرشب دیر میای من هیچی نمیگم. حالا یه شب بیرون بودم منو مواخذه میکنی؟ -من که کاری ندارم. مهدیس نگرانت شده بود. –الان چیکار میکنه؟ -فکر کنم خوابیده. کی میای؟ -تو راهم تا یک ساعت دیگه نهایت خونم. –باشه میبینمت. شراره گفت مشکلی پیش نیومده بود؟ -نه مهیار گفت مهدیس بیتابی میکرد برام. عجیب نیست؟ -یکمی. خب ممکنه وابستت شده باشه. بلاخره تو هر روز عصر خونه ای. چطور بود امشب؟ -نمیدونم چجوری توضیح بدم. تجربه جالبی بود. –الان احساس نمیکنی که روحت آزادتر شده؟ فکرت بازتره؟ -چرا ولی خب باید ببینم کلا روم تاثیر میذاره یا نه؟ هر چند وقت این برنامه هست؟ -معمولا ماهی یکبار. اکثراً جاها رو عوض میکنیم. ممکنه چند ماه هم برنامه ای نباشه. مثلا امشب بعد 3 ماه بود. بلاخره امنیت اجتماعی آدم هایی که میان برامون مهمه. واسه همین هر دفعه جارو عوض میکنند. یه بار خونه منم برنامه بود. دوست داری بازم بیای؟ -راستش بدم نیومده اما واقعا نگرانم مشکلی بعدا پیدا نکنم. –نگران نباش. هیچ مشکلی پیدا نمیکنی. تا وقتی به کسی حتی یه کلمه هم حرف نزنی کسی نمیفهمه. اینجا همه جور آدمی میاد. اون آقایی که با مگان مشکی قبل ما اومد بیرون. –همون که خانمش چادری بود؟ -آره همون. میدونی چکارست؟ -آخوند باید باشه. درسته؟ -آره اما نه از اون کله گنده هاش. از قاضی های خیلی بزرگه دادستانیه. خیلی آدم گنده ایه. –همچین آدمی اینجا چکار میکنه؟ -بلاخره هرکسی نیاز داره آرامش پیدا کنه. –اگر کسی بفهمه اون اینجاست براش بد.. شراره با تندی حرفمو قطع کرد کسی قرار نیست بفهمه. منم اشتباه کردم بهت گفتم. کتایون به هیچ احدی راجب اینجا یه کلمه هم حرف نمیزنی ها. –تا حالا دیدی من به کسی حرفی رو اضافه بگم؟ -اگر نمیشناختمت نمیاوردمت اینجا اما خیلی مهمه که هیچ کسی نفهمه.
تا بریم خونه شراره و ماشینم رو بردارم و برگردم خونه دیگه ساعت یک و ربع شب شده بود. به آرومی وارد خونه شدم. بچه ها توی اتاقشون بودند. رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم. قبل خواب اتفاقات اونجا رو مرور میکردم. به این فکر میکردم که چه راحت تابوهای فکری آدم تغییر میکنه. واقعا چجوری تونستم خودم جلوی اون همه آدم برهنه کنم؟ ای امان از دست تو شراره. ببین منو به چه کارهایی که وا نداشتی. از هرچیزی که بدم میومد سرم آوردی و کاری کردی که ازش لذت ببرم. منو کامل عوض کردی. حتی یه درصد هم امکان نداشت تا پارسال به چیزایی مثل لز و سکس با محارم و حالا بقول خودش نادیسم فکر کنم. اما حالا انجامش دادم و احساس بدی هم راجبش ندارم. کم کم فکرم روی زمانی که اونجا بودم و بازیادآوری اتفاقات اونجا متمرکز شد. فکر کردن بهش یجورایی تحریکم میکرد. با اینکه اونجا بودم اصلا ذره ای نه احساس شرم یا شهوت نداشتم. تمام مدتی که اونجا بودم اصلا به پایین تنه کسی نگاه نکرده بودم. هیچ کس به جز اون آقا و خانم. ولی عجب چیزی بود مرده. سکس باهاش خیلی میتونست لذت بخش باشه. کم کم داشتم خیال بافی میکردم. فکر کن میرفتم باهاش حرف میزدم و مخشو میزدم. کاش میتونستم ازش بخوام باهم به یکی از اتاق ها بریم و باهام سکس کنیم. بعد میتونستم اون کیر خوشگلشو براش بخورم. یه جوری ساک بزنم که تاحالا هیچ کسی اونطوری کیر ساک نزده باشه. همونطور خوابیده بذارم توی دهنم و با زبونم انقدر بازیش بدم تا توی دهنم سفت بشه. محکم بمکشم و با آب دهنم خیسش کنم. انقدر اینکار رو بکنم که آب دهنم از کیرش بچکه و از زیر تخماش تا سر کیرشو لیس بزنم. تخماشو دونه دونه بکنم توی دهنم و بمکم. امممم دارم خیلی داغ میشم. بعد کیر خوشگلشو که حالا راست شده و حتما خیلی هم دراز بذاره لای سینه هام. قربون صدقم بره. طفلکی حتما خیلی سینه بزرگ دوست داره. سینه های زنش گرد و خوش فرم بود اما به بزرگی مال من نبود. خیلی اگر باشه سایز هفتاد و پنجه. بعدش برمیگشتم و روی نیمکت وسط اتاق چهار دست و پا میشدم و می نشست پشتم و کس و کونم حسابی میخورد. دیگه دستم توی شورتم بود و کسم رو میمالیدم. واییی همینطور توی اون حالت حسابی کسمو میخورد. بعد کیرشو میذاشت لای باسنم و منم کونمو به کیرش میمالیدم که حشری تر بشه. فکر کن سر کیرشم میمالید لای کسم و آروم آروم میکرد توش. وای دارم میسوزم. خیلی نیاز دارم. دلم میخواد همین الان برم تو اتاق مهیار و تا خود صبح بهش بدم. خیلی داغ شدم. کسم همینطور آب میاد ازش. دیگه رسماً داشتم خود ارضایی میکردم. دوتا راه داشتم. یا برم اتاق مهیار یا خودم تشنگی سکسیم رو بر طرف کنم. یه لحظه به فکرم اومد حیفه. دوماه بیشتره که باهاش رابطه نداشتم و اونم داره از سرش میوفته. حداقل وقتی تنها میشیم بهم پیله نمیکنه. حالا دوباره بخوام شروع کنم خیلی سخت میشه کنترلش کرد. واسه همین اون شب رو با خود ارضایی گذروندم. با انگشام لبه های کسم و چوچولم رو میمالیدم و یا دوتا انگشتمو تند تند میکردم تو دو در میاوردم. انقدر این کارو تکرار کردم و بدنم لرزید و مایع سفید از توی کسم روی دستم ریخت. بلاخره تموم شد.
گوشی موبایلم زنگ میخورد. صداش از کجا میاد؟ بلند شدم و همینطور گیج دنبال صداش گشتم. توی کیفم بود. نرگس زنگ میزد. تا اومدم جواب بدم قطع کرد. آخخخ سرم. ساعت چنده؟ هییی یازده و نیم. وای شرکت دیر شد. خواستم حاضر شم که تازه یادم اومد امروز جمعست. صبر کن ببینم یعنی بچه ها هم خوابند هنوز؟ چرا کسی بیدارم نکرد؟ از اتاق اومدم بیرون. مهدیس جلوی تلوزیون نشسته بود و به برنامه های ماهواره نگاه میکرد. –سلام مامان جان. چرا منو بیدار نکردی؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه فقط گفت صبح بخیر. رفتم سمتش و نشستم کنارش. به محض اینکه نشستم خودشو جدا کرد و اونورتر نشست. –مهدیس جان از من ناراحتی؟ -خوشم نمیاد هی بهم بچسبی. –باشه عزیزم. بابت دیشب معذرت میخوام. رفته بودم پیش شراره. –مهم نیست. با دوستات بودی دیگه. مشخص بود از دستم ناراحته. شاید بخاطر رفتار دو روز پیشم. شایدم بخاطر اینکه دیشب دیر اومدم. بلند شدم و رفتم دستشویی. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم و مسواک زدم. مهدیس هنوز همونطوری روی مبل بود و تلوزیون میدید. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی حاضر کنم. –مهیار دیروز ماشینتو آورد. دیدی؟ -گفتم که نمیخوامش. –خب چکارش میکنی؟ -ببرید بفروشیدش. پولشم نمیخوام. –خب مهدیس خودت باید باشی تا بفروشیمش. یا اینکه وکالت بدی. –اه مامان دارم نگاه میکنما. هی صحبت میکنی. چی بگم والا. اینم نوع جدید برخورد بچه هاست. مهیار از اتاقش اومد بیرون. –چه خبرتونه سر صبحی. گفتم ساعت خواب. نزدیکه ظهره. بعد میگی سر صبحی؟ -حالا هرچی. دیشب کی اومدی؟ -یک اینطورا. مهدیس تلوزیون رو خاموش کرد و بلند شد رفت سمت اتاقش. –مامان جان صبحونه نمیخوری؟ -الان دیگه وقت ناهاره. بعدشم من یه چیزی خوردم. رفت اتاقش و در رو بست. به مهیار گفتم این چشه؟ -من از کجا بدونم؟ دیشب دو کلمه هم باهام حرف نزد. حتی شام هم نخورد. فقط پرسید مامان کجاست؟ کی میاد؟ -دیشب شام نخوردید؟ -نه دیگه. نیستی که. کجا بودی دیشب. –با شراره رفتیم جایی. –کجا؟ -چکار داری تو؟ -اصلا به من چه. خودت میدونی کجا میری. –برو بابا. مسخره سریع قهر میکنه. –کتایون. –بگو مامان. این صد بار. –اینجا که مهدیس نیست. –دلیلی هم نداره منو به اسم صدا کنی. –باشه خب. مامان. –چیه؟ -به مهدیس جونت میگی جونم مامان جون. به من میگی چیه؟ -مهیار لوس نشو اصلا حوصله ندارما. –مامان جدی دیشت کجا رفتی؟ -اه بچه چقدر تو گیر میدی. گفتم که با شراره رفته بودیم جایی. یه سری دوستان شراره دورهمی گرفته بودند. –از اون دوستاش؟ -از کدوما؟ -امثال اون یارو جابر. –نخیر. –خب اگر قرار با یکی دوست بشی خواستم زودتر بدونم. با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم مهیار میزنم توی سرت ها. –چی گفتم مگه؟ -یعنی چی هی تیکه میندازی؟ صدای زنگ موبایلم از اتاق میومد. بلند شدم و رفتم جواب بدم. نرگس بود. اینم توی این وضعیت وقت گیر آورده هی زنگ میزنه. –بله. –سلام کتایون. خوبی؟ -سلام مرسی شما خوبی؟ -ممنون. راجب صحبت دیروز زنگ زدم. امروز وقت دارید؟ اولش خواستم بپیچونمش اما دلم نیومد. این بنده خدا هم نگرانه و دنبال یکی میگرده بتونه بهش کمک کنه. اما آخه من چکار میتونم بکنم؟ نه شناختی روی امیر علی دارم نه اینکه اون زن شوهر رو میشناسم. تهش بتونم از طریق مهیار یه کاری بکنم که مهیار هم عمرا خودشو وارد این داستان ها نمیکنه. به هر حال یه بار دیدن این بنده خدا که مشکلی نداره. –خب امروز شما کی وقت دارید؟ -هر وقت شما بگی من آمادم. –باشه پس بعد از ظهر باهاتون تماس میگیرم و هماهنگ میکنیم یجا همو ببینیم. –پس منتظرتونم. –حتما تماس میگیرم. –با اجازه. خدانگهدار. –خدافظ. از اتاق اومدم بیرون. مهیار داشت بیسکوییت با چایی میخورد. –کی بود کتایون؟ -کوفت و کتایون. درد و کتایون. گفتم بگو مامان. –دیگه عادت کردم. –بیست سال بهم میگفتی مامان. حالا دو ماه میگی کتایون عادت کردی؟ نخیرم میخوای کرم بریزی. –حالا هرچی. کی بود؟ -مامان امیرعلی. –چی میگفت؟ -راجبه دست گل پسرش میخواد صحبت کنه. نمیدونم بهش چی بگم. –بگو جوونه بذار عشق و حال کنه. –مهیار چی میگی؟ وارد زندگی دو نفر دیگه شده. این دیگه عشق و حال نیست. کثافت کاریه. زندگی حیوونیه. –دیگه مامان جان هرکسی یجور از زندگیش لذت میبره. تا اونجا هم که من میدونم یعنی چیزی که خود امیر علی میگه اون دوتا هم با این قضیه اوکی هستند. خب به بقیه چه ربطی داره؟ -به مامانش مربوط نمیشه؟ بنده خدا همش نگران همین یدونه بچشه. –من نمیدونم مامانش چجوری فهمیده. اما به هر حال نمیشه با نگرانی منصرفش کرد. –یه سوالی مهیار. تو توی روابط سکسی بدون حد و مرز عمل میکنی. یعنی فکر نکنم امیر علی کارهایی که تو کردی رو کرده باشه. –نمیفهمم منظورت چیه؟ میشه کامل توضیح بدی. –مهیار خنگ بازی در نیار. خوبم میفهمی چی میگم. –خب؟ -تو با این نوع ارتباط مشکلی یعنی اینکه امیرعلی با یه زن شوهر دار اونم با اینکه شوهره در جریانه مشکلی نداری؟ -خب من تاحالا اینکار رو نکردم. یعنی نمیدونم. توی شرایطش نبودم. –وا مهیار. یعنی اگر توی شرایطش باشی انجام میدی؟ -نمیدونم. بهش فکر نکردم تا حالا. –مگه میشه؟ این همه باهم میگردید و امیر علی بهت گفته. یعنی حتی به فکرت هم نرسیده؟ -راستشو بخوای وقتی تو هستی مگه کس دیگه به فکر من میاد؟ -از دست تو. من چه احمقیم که تن به همچین رابطه ای دادم. بلند شد اومد سمتم و دستشو گذاشت روی شونم. –اگر تو نمیخوای دیگه این رابطه ادامه پیدا کنه من نمیتونم مجبورت کنم. اما بلاخره اتفاق افتاده و خاطره شده. وقتی بهش میگی حماقت احساس میکنم هیچوقت ازش لذت نبردی. اینطور نیست. مگه نه؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. اگر میگفتم نه خیلی واضح دروغ گفته بودم و اونم میگفت که داری خودتو گول میزنی. اگر میگفتم آره بهش چراغ سبز نشون میدادم که بعدا اگر شرایط جور شد دوباره این رابطه رو شروع کنه. –کتایون. من بعد تو نتونستم به هیچ کسی فکر کنم. من هنوزم دیوونتم. یادته همینجا نشستی توی بقلم و گفتی که فقط باهم باشیم؟ انقدر سخت نگیر عزیز من. مطمعن باش خیلی چیزا حل میشه. مهدیس با من. نگران اون نباش. به آرومی صورتمو بوسید. لرزش لباش روی گونه هام مشخص بود که داره تحریک میشه. توی این وضعیت واقعا سختم بود که بخوام خودمو بکشم عقب. اما تمام توانم رو جذب کردم و بلند شدم ازش فاصله گرفتم. –مهیار باید بپذیری که رابطه منو تو یه رابطه تباه بود که هیچ سرانجامی نداشت. همه چیز تموم شده. ما الان یه خانواده هستیم. همونطور که همیشه بودیم. خواهش میکنم اینو درک کن. واسه تحکیم این خانواده از هر کاراشتباهی باید جلو گیری بشه. من سهم خودمو انجام میدم. تو هم باید همینکار رو بکنی. هیچی نگفت. سرشو انداخت پایین و رفت توی اتاقش. دلم براش میسوخت. میدونستم که در بین همه بازی هاش و حرف های بی منطقی که برای راضی کردن من میزنه اینو از ته دل میگه. اینکه بعد من هیچکسی واسش به چشم نمیاد. به عنوان یه زن کامل میتونم درک کنم که مهیار عاشقمه.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA