ای بابا، هر کی میاد داستان بنویسه یه عده خوششون میاد و یه عده بدشون میاد. جالبه داستان نویسا برای اونا که از داستان خوششون میاد ارزشی قائل نمیشن ولی برای اونا که دوست ندارن بیشتر ارزش قائل میشن و زود تعطیل می کنن و میرن. اگر به کار خودت اطمینان داری تا آخرش برو. اگر نداری اصلا شروع نکن.
دوستان گلم ممنون بابت دلگرمیهاتون وقتی پیام هاتون رو خوندم واقعا دلم نیومد داستان رو ادامه ندم به احترام همه ی شما عزیزان هم شده چشم داستان رو ادامه میدم و قسمت جدید رو تو یکی دو روز اینده حتما میزارم بازم ممنون بابت پیام های دلگرم کنندتون
قسمت پانزدهمخیلی گرمم شده بود قبل رفتن به حموم رفتم سر یخچال و یه لیوان اب خوردم رفتم سمت حموم که دیدم پی پی کنار در حموم چهار دست و پا ایستاده بود من که حسابی خسته بودم با عصبانیت داد زدمچرا اینجا ایستادی حیوون؟چرا نرفتی وان رو اب کنی ؟اخه تو چرا انقدر نفهمی پی پی خسته شدم از دستت گمشو برو وان رو پر اب کن حیوون پی پی هم سریع و از ترسش که مبادا دوباره تنبیه اش کنم سریع رفت تو حموم منم تو رختکن تنها شورت و سوتینی که تنم بود رودر اوردم و رفت داخل حموم پی پی بدبخت تا منو دید چشماش چهارتا شد ولی از ترسش سرشو انداخت پایین من:چیه پی پی؟بازم حشری شدی؟ازاون نگاهها بدم میادا بعد هم مگه تازه سکس نکردی با پاپی؟چقدر حشری هستی تو حیوون یه مثقال دول داری انقدر حشری؟ دیگه نبینم اینجوری نگام کنیا وگرنه چشمتو از کاسه در میارم فهمیدی حیوون اشغال؟پی پی که بعد از اون تنبیه ازم به شدت میترسید شروع کرد پارس کردن و بووسیدن پاهاممن:کافی برو زیر دوش اب بگیرم خودتو بشوری بدوپی پی رو شستم و بهش گفتم بره تو اتاقم شورت و سوتینم رو بیاره خودمم حموم رو کرد و تازه از حموم اومدم بیرون که تلفن خونه زنگ خوردپی پی بدو تلفن رو بیار تو اتاقم ببینم کیه بدورفتم تو اتاق و پی پی هم سریع تلفن رو اورد تلفن رو جواب دادم که دیدم مادرمه و قرار بود شام بیاد اینجا تلفن رو قطع کردمپی پی که زیر پام نشسته بود تا تلفن رو بهش بدم ببره بزاره سر جاش تلفن رو بهش دادم و گفتمببین پی پی امشب مهمون داریم مادرم با سگش قراه بیان اینجا برو قشنگ خونه رو مرتب کن برای شام هم یه چیز خوب درست کن بدو حیوون وقت نداریم منم یکم میخوابم پی پی که از جمله مادرم با سگش به شدت تعجب کرده بود مثل یه چوب خشکش زده بود سوال و کنجکاوی رو تو چشمش میخوندممن:چرا خشکت زده حیوون مگه با تو نیستم برو گمشو دیگهپی پی سریع خودشو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون منم گرفتم رو تختم دراز کشیدم نمیدونم چند ساعت خوابیدم از خواب بلند شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم شش و نیم هستش هنوز ارایش نکرده بودم بلند شدم رفتم سمت دستشویی از اتاق رفتم بیرون که دیدم پی پی مشغول تمیز کردن پارکت های کف خونست بدون توجه بهش رفتم سمت دستشویی که دیدم پی پی چهار دست و پا خودش رسوند بهم پی پی:هاپ هاپمن:چیه حیوون؟بگو کلی کار دارمپی پی:بانوی من خواهش میکنم بزارید توالتتون بشم خواهش سرورممن که خندم گرفته بود با یه حالت تمسخر گفتمتا حالا اینجا دید میزدی که من کی میرم دستشویی بیای التماس کنی؟گفتم نه تا یک ماه خبری از جیش نیست دفعه بعدی هم بگی میشه دوماه حالا هم برو گمشو سر کارتخلاصه دستشویی رو رفتم و برگشتم سر میز ارایشم و شروع کردم به ارایش کردن ارایشم که تموم شد گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به نیکیمن:سلام نیکی جان خوبی عزیزم؟نیکی:سلام نازی جان تو خوبیمن:مرسی گلم میخواستم امشب شام دعوتت کنم خونه مادرمم هست حتما بیا منتظرم نیکی:باشه خانم میام حتمامن:پس میبینمت خداحافظیه نگاه به ساعت کردم حدود هفت و نیم بود که زنگ در به صدا در اومد از اتاق رفتم بیرون که دیدم پی پی هول شده و بلند شده ونمیدونه چیکار کنه اخه مادرم تا حالا اینجوری ندیده بودش و کمی میترسیدمن:چته حیوون کی گفت بلندشی رو دوتا پاهات ؟بشین بینم بشینبند قلادشو گرفتم و با خودم کشیدمش سمت در که دیدم هرچی میکشم نشسته و تکون نمیخوره من:چرا نمیای حیوون دلت تنبیه میخواد دوباره اشغال؟پی پی:هاپ هاپمن:نترس مادرم تمام قضیه منو تو رو میدونه چیزی واسه پنهان کردن نداریماینو که گفتم انگار یه سطل اب سرد ریخته باشی رو پی پی انتظار نداشت مادرخانمش از این نوع زندگیش اطلاع داشته باشه بلاخره باهم حرکت کردیم و رفتیم سمت در در رو باز کردم که دیدم مادرو پدرم پشت در هستنسلام و احوالپرسی کردیم من:مامان معرفی میکنم سگ خونگیم پی پی.پی پی سلام کنپی پی همونطوری که بهش اموزش داد بود دست راستشو مشت کرده اورد بالا و با مادرم دست دادچه سگ خوبی پی پی کاملا از رفتار مادرم تعجب کرده بود مخصوصا در کنار پدرم که اونم هیچ چیزی نمیگفت قبل اینکه بریم تو پذیرایی بشینیم به مادرم گفتممن:خوب مادر جان برای اماده شدن برید تو اتاق منپی پی که اصلا متوجه این حرکات ما نمیشد داشت شاخ در میاورد مادرم دست پدرمو گرفت و رفتن تو اتاقمنم که تعجب پی پی رو دیدم زدم زیر خنده و با خنده گفتممن:برات یه سوپرایز بزرگ دارم پی پی یکم صبر کنی میفهمی بند قلاده پی پی رو گرفتم و با هم رفتیم تو پذیرایی و نشستم رو یکی از مبل ها پی پی هم زیر پامیه چند دقیقه ایی گذشت که مادرم با یه لباس چرمی و یه شورتک چرمی که تا روی زانوش بود و یه صندل پاشنه بلند که بند قلاده پدرم دستش بود اومد بیرونچطور شدم نازی جان؟من :مثل همیشه عالیپی پی که داشت دیوونه میشد از دیدن این صحنه هیچوقت تو خیالشم فکر نمیکرد مادر و پدر من میسترس و برده باشن خشکش زده بود و فقط داشت نگاهشون میکردمادرم با خنده:نازی جان سگت از دست رفت فکرکنم من:چته پی پی؟خوشت اومد از سوپرایزم؟پی پی با حرف من یکم به خودش اومد و به زور دوتا پارس کرد من:خوب پی پی معرفی میکنم این سگ میس نسترن پوپو هستش .پو پو اینم سگ من پی پیپوپو شروع کرد دوتا بلند پارس کردنمن:نمیبینی برات پارس کرد پی پی؟ادب نداری تو؟پی پی هم که یکم یخش اب شده بود شروع کرد به پارس کردندرباره مادر و پدرمم بگم که مادرم یه میسترس بود و پدرم هم اسلیو که باهم ازدواج کردن و زندگیشون از اولم هم بر همین روال بود حتی من که تک فرزند خانواده ام هم از کوچیکی مادرم حس میسترس بودن رو بهم یاد داد مادرمم اسمش نسترن هست خلاصه بعد از اشنایی اولیه من و نسترن نشستیم کنار هم روی مبل و سگ هامونم زیر پاهامون یکم مشغول صحبت شدیم که زنگ در رو زدننسترن:منتظر مهمونی نازی؟من:بله نیکی جون که تعریفشو برات کرده بودم هم امشب مهمونه ماستنسترن :چه عالی امشب قراره حسابی خوش بگذره ظاهرابلند شدم و همراه پی پی رفتیم سمت دردوستان این قسمت یکم رفت سمت فضا سازی و اضافه کردن دوتا شخصیت جدید اگه یکم هیجانش کم بود ببخشید فسمتهای بعد بهتر میشه.ممنون از همگی