ارسالها: 497
#2
Posted: 27 Dec 2017 21:59
نقل از طاهره:
من طاهره هستم مادرم ۱۷ساله بود که با پدرم که ۲۲سال سنش بود ازدواج کرد شغل پدرم مباشر و سرپرستی یکی از خونه های اعیانی ارباب و خان شهر رو عهده دار بود٬ پدرم با اخلاق خشک و تند مزاجش یه مرد سالار بودش و حرف اول و اخرش همیشه یکی بودش همون سال اول عروسیشون خواهر بزرگم فاطمه بدنیا اومد فرزندی که پدرمو خوشحال نکرد چون اون پسر میخواست ولی چون مادرمو خیلی دوست داشت به روش نمی اورد اخه مادر من زن زیبا و مهربونی بود و همه به من می گفتند که زیبایی و خوشگلیتو از مادرت به ارث بردی و پدرم هم به امید اینکه فرزند دومش از مادرم پسر باشه دل خوش بود ولی دیگه خبری از حاملگی مادرم نبوددو سال از ازدواجشون گذشته بود پدرم ناراحت بود ولی به روی مادرم نمی اورد ولی در برابر طعنه و توپ تشر ونگاه های سنگین فامیل و دوست واشنا کاریش نمیشه کرد مادرم خودش پاپیش گذاشت و به پدرم گفت که یه زن دیگه بگیره که من مخالفتی با این موضوع ندارم پدرم ابتدا مخالفت کردو گفت من دوست ندارم رو سرو زندگیت هووبیارم این لابد کار خداست ولی مادرم اصرار میکرد تا اینکه پدرمو راضی کرد وتوسط دوستای پدرم یه زن بیوه و معرفی و عروسی با یه مراسم ساده صورت گرفت یه ماه از عروسی اون زن و پدرم نرفته بود که یه روز که مادرم از خونه بیرون رفته بود وزودتر از موعد و سرزده برمیگرده خونه می بینه که اون زن رفته سراغ طلا و جواهرات مادرمو یه تکه از اونا رو برمی داره مادرم مچشو میگیره و بعد ازبرملا شدن دزدی اون زنه روز بعدش بلافاصله پدرم زنو طلاق میده بعد از این جریان پدرم با خواسته واصرار های مادرم وفامیل برای ازدواج مجددتن نمی ده و تصمیم به سفر حج میگیره اون موقع رفتن به مکه زمینی انجام میشد پدرم از مادرم و فامیل خدا حافظی می کنه و میره به حج تمتع برگشتن پدرم از مکه یک سال و نیم طول میکشه.
با برگشتن پدرم از سفر حج باز اصرار برای ازدواج پدرم از سوی مادرم و سایرین بطور جدی تر شروع میشه و نهایتا با پافشاری دختری از همسایه های فامیل پدرم انتخاب و مراسم عروسیشون بطور ساده برگذار می گرد دهمون سال اول دختره تازه عروس که اختر نام داشت یه پسر به دنیا میاره که پدرم اسمشو یوسف میزاره خوشحالی پدرم با تولد یوسف برای همه مشهود بود و پدرم که کمتر لبخند رو ازش میدیدی حالا بوضوح می خندید و سر حال بودش بعد از دو سال پسر دوم اختر هم بدنیا اومد که پدرم اونومحمود نامید حالا چهار سال از ازدواج اختر گذشته و اون صاحب دو پسر شده و ۹ سال هم از ازدواج مادرم میگذره وخبری از بار داریش نشده مادرم خیلی غصه میخوردواندوه سنگینی رو در دلش تحمل میکرد با حاملگی اختر و بدنیا اومدن سومین پسر به اسم احمدغم و اندوه مادرم بیشتر از گذشته شده بوداختر بر خلاف تصورزن خوبی بودوبامادرم هم دردی میکرد وبرای مادرم در اون شرایط یه دوست واقعی بود و خوشبختانه این از شانس خوب مادرم بودش وگرنه واقعا اون از غصه دق میکرد حالا فاطمه 12 سالش شده بود اتفاق جالبی افتاد اختر و مادرم به هم حامله شدند شرایط حساسی شده بود همه خانواده و فامیل وحتی خود اختر دعا میکردند که این بار مادرم پسر بدنیا بیاره ولی اینجوری نشداختر صاحب چهارمین پسر بنام فرشید شد و مادرم منو بدنیا اورد.
بعد از دوسال مادرم باز حامله شد و دیگه خبری از بار داری اختر نبود هم پدرم وهمه ارزو داشتند که این بار مادرم پسر دار بشه ولی باز نشد خواهر کوچیکم راحله متولد شد خب قسمت و نصیب مادرم اینطور رقم خورده بود غم واندوه مادرم به اوج رسیده بود چهار ساله بودم در یکی از روزهای گرم تابستون عصرگاه مادرم حین کار در انباری خونه گرفتار نیش عقرب میشه... اوه خدای من چه روز سیاه و شومی ..یادمه من تو حیاط مشغول بازی بودم مادرمودیدم که باسرعت از انباری بیرون اومد واز درد نیش عقرب فریاد میزد و کمک می خواست عقرب رو که بعدا کشتند و تعریف میکردند بزرگ سیاه بودش... خیلی ترسیده بودم و برای مادرم گریه میکردم و غصشو می خوردم بعد از سه روز علیرغم رسیدگی و دارو مادرم فوت کرد و من بی مادرشدم ..اه حالا اختر نا مادریم شده بوداون زن خوبی بود و بدی ازش بیاد ندارم ولی هیچکس نمی تونه جای خالی مادر رو پر کنه واین یک واقعیت محض هستش با مرگ مادرم تنها حامی ما سه خواهرها هم از بین رفت مهر ماه همون سال پدرم مانع رفتن مدرسه فاطمه که با اصرار و خواسته مادرم تحصیل میکرد شد دیگه حساب کار دست من و راحله خواهر کوچکم اومده بود باید بی خیال درس و مدرسه میشدیم برخلاف ما برادرای ناتنیمون همه سواد دارشدن و به مدرسه میرفتند چون پدرم با تعصب خشک وعقب مونده اش عقیده داشت دختر برای خونه وشوهر داری به درد میخوره و مجاز به با سوادشدن ندارند.
حالا من در اخرای 12 سالگیم بودم فاطمه چند ماهی میشد که ازدواج کرده بود یه روز که رفته بودم مستراح متوجه خون سیاهی از اونجام (کوسم) شدم اخه شب عقبلش از کمر و پایین تنم حس سنگینی داشتم ..اوه خدای من نگران شده بودم نمی تونستم و روم نمی شد اینو به اختر بگم اه در اون لحظات کمبود مادرمو بخوبی احساس کردم اه مادر کجایی... گریم گرفته بود.. یاد خواهرم فاطمه افتادم تنها امیدم اون بودش فاطمه می تونست در این مورد بهم مشورت بده ولی اون تو خونه شوهرش بود باید پیشش میرفتم رفتم سراغ اختر و بهونه دیدن فاطمه رو گرفتم اون همون روز منوبا خودش به خونه فاطمه برد اونجا در یه فرصت دور از چشم اختر قضیه خون ریزمو به خواهرم گفتم دیدم خنده ای کرد وبا لبخند گونمو بوسید وگفت... طاهره جون خواهر خوشکلم نمی خواد ناراحت و نگران بشی تو دیگه با این علایم یه دختر بالغ و در واقع به سن تکلیف رسیدی و امادگی ازدواج رو مثل من داری خدا کنه عروسیتو ببینم و این قضیه خون ودردکمر هم طبیعیه و برای همه مازنها اتفاق میفته نگران نباش خیالم راحت شده بود ازش تشکر کردم... در اون ایام کم کم تغیراتیو در اندامم حس می کردم و زیر بغلام و بالای اونجام یه کم اثار مو می دیدم و باسنم نسبت به باریکی کمرم درشت تر شده بود واز همه مهمتر سینه هام هم کمی باد کرده بودو بهش دست میزدم حس خوبی بهم دست میدادنگاه های سنگین وشهوتی مردها رو احساس میکردم مواقعی که با اختر بیرون میرفتم نگاه ها بیشتر متوجه من و بدنم بود و اختر اینو بخوبی فهمیده بود وتا حدودی حسودی میکرد وبا ارایش کردنش و حرکاتش اینو درک میکردم ولی در زیبایی و خوشکلی اختر به گرد پام نمی رسید چندشبی میشد پچ پچ های پدرم واختر رو می دیدم و گاه گاه نگاههاشون به من ختم میشد یه شب پدرم منو صدا کرد اون کنار زنش اختر نشسته بود رفتم جلوش سرم پایین بود گفت طاهره من تصمیم گرفتم که شوهرت بدم و ازدواج کنی و مثل خواهرت فاطمه صاحب شوهر بشی ودیگه وقتشه توم سرو سامون بگیری وبا نگاهش به اختر که از زیر متوجه شدم ادامه داد من تو تکیه خونه که شبای دوشنبه و جمعه میرم یه پسر رو انتخاب کردم اون اهل نماز و روزه و پسر سالم و سر بزیری هستش ودر موردش کاملا تحقیق کردم و می تونه تو رو خوشبخت کنه... پسره اسمش صالح هستش و تو ارتش خدمت می کنه و این قضیه رو هم به خود صالح گفتم و اونم یه بار تو واختر رو در بازار دیده ومن قرار ومدار وباهاشون گذاشتم و قراره همین شب جمعه برای خواستگاری بیان اینجا شوکه شده بودم اصلا انتظار همچین چیزایی رو نداشتم ضربان قلبم تند شده بود اوه خدای من پدرم واختر میخوان با من چکار کنند من امادگی ازدواج رو از هر لحاظ نداشتم.
من هنوز در افکار بچه گانه ام بودم یادمه اون شب تا صبح نخوابیدم و تاصبح زیر پتو به ارومی گریه میکردم شرایط روحی خیلی بدی داشتم باز یاد مادرم افتادم اه مادر کجایی به داد دختر بی پناهت برسی ظاهرا حسادت اختر کار خودشو کرده بود ...شب خواستگاری فرارسیدیه لباس سفید وقرمز یه دستیو تنم کردند وسر شونه شده وعطرو....خلاصه یه کم ارایش شده منتظر اومدن خونواده صالح شدم هر چند به گفته اختر من احتیاجی به ارایش نداشتم و زیباییم حسابی چشم هارو خیره میکرد داستان طولانی نشه اون شب همه چی طبق نظر پدرم و خونواده صالح برگذار شد و مراسم بخیر و خوشی برای همه شون غیر از من تموم شد و من که ارزو میکردم این مراسم و معامله که کالاش من بودم سر نگیره ولی نشد سرنوشتم رقم خورده بودبرخلاف من صالح اون شب خیلی خوشحال بود و مرتب چشماش به بدنم و هیکلم بودش و با دمش گردو می شکوند مراسم عقد وعروسی با هم انجام شد و عروس خانم که من باشم با کوهی از غم واندوه که تو دلم جمع شده بود راهی خونه شوهر شدم خونه که نه باید بگم یه زندون به مدیریت مادر زنم سکینه و دخترش رعنا که یه سال از من کوچکتر بود که واقعا در اون ماه های اولیه زندگیم که می بایست بهترین سالها وماه هاو روزها و لحظات شیرین برای یه زن باشه اون دو نفر شکنجه گر روح وروان وجسمم بودن و صالح فقط ظاهرا نقش یه شو هر و مرد و داشت ولی عملا اختیاری نداشت و تا موقعی که مادرش زنده بود اختیارمن و خودشو کاملا به مادرش داده بود ورعنا هم از این موقعیت و مظلو میت من بنحو احسن به نفع خودش استفاده میکردواغلب کارهای خونه رو دوش من انجام میشد اونا یه کلفت و نوکر به خونه شون اورده بودن ...اه چه ایام تلخ و سختی.. شب زفاف تو اتاق به اصطلاح حجله در حالیکه با دل سرشار از غم و غصه و خشم از همه کس حتی پدر بی احساسم و بدونه کوچکترین حسی به صالح در شرایطی که مشتی پیرزن و جماعت فامیل پشت در کمین کرده بودند که منتظر اعلام فتح کوسم توسط کیر صالح بودند و صدای پچ پچ و همهمهشون رو می شنیدم من برای اولین بار کیر یه مرد رو میدیدم اوه ترسم بیشتر شده بود صالح لخت شده بود و کیرشو با دستش مالش می داد کیرش دراز و کمی کلفت بود من رو تشک وبا لباس عروس نشسته بودم و صالح کیر به دست بالای سرم بودش با وجود اینکه هوا سرد نبود ولی احساس سرما می کردم و تنم می لرزید و این شوهر بی شعور و بی احساس من این وضعیت منو درک نمی کرد ونمی دید اه من در اون لحظات اغوش یه مرد با احساس و واقعی رو می خواستم که منو گرم کنه و به ارامشی که خیلی وقت بودش اونو گم کرده بودم برسونه ولی دریغ از این خیالات...
صالح هنوز کیرشو می مالید و اورادی زیر لب می خوند و بعدش گفت طاهره بلند شو و لباستو درار مردم پشت در منتظرن کارمون تمومشه... وای خداچه شوهر بی ملا حظه و احمقی نصیب من شده انگاری من ادم نیستم و اون می خواد فقط کارشو بکنه و مردمو منتظر نزاره خیلی مایلم فریاد بزنم و گریه کنم از دست سرنوشت و روز گار اه پدر این چه کاری بود با دخترت کردی اگه مادرم زنده بود اون هیچوقت اجازه نمی داد من در این شرایط بحرانی قرار بگیرم من اونشب عشق واحساس ومحبت و رفتار جنسی رو از صالح انتظار داشتم به خودم گفتم الانه خیلی از مردها در ارزوی تن وبدن و عشق بازی با من هستندو اینومن در خیابون و بازار و در همین عروسیم در چشماشون حس میکردم و بارها در بیرون متلک های انچنانی بهم می گفتند که بروی خودم نمی اوردم در همین عروسی امشب دقایقی قبل یاد مردی سبیل کلفتی افتادم که در چند لحظه نزدیکم شد بدون اینکه نظر کسیو جلب کنه بهم گفت بخدا دارو ندارمو نامت میکنم که ده دقیقه تو حجله پیشت باشم و بکنمت نمی زارم بهت تلخ بگذره حیف که تو زن این صالح فلان فلان شده شدی اون مرده با دستاش کیرشو از رو شلوارش می مالید و گفت کیرم تو کوس وکون کیر ندیده ات ....کاشکی من جای صالح بودم..حالا من مثل یه مرده متحرک حودموبرای شوهرم لخت میکردم صالح انگاری منونمی دید کیرش سفت شده بود دراز کشیدم و چشام به سقف اتاق بودش اون پاهامو از هم باز کرد و کیرشو به ارومی به کوسم رسوند کوسی که خشک خشک بود کیرش تو کوسم نمی رفت با اب دهنش کیرشو خیسوند واین بار موفق شد من چشامو بسته بودم و دستام رو تشک مچاله شده بود صالح رو بدنم ولو شده بود و به ارومی کیرشو عقب جلو می کرد اشک از چشمام سرازیر شده بود قیافه مادرم جلو چشام بودش اون کیرشو خیلی اروم وبا احتیاط تو کوسم فرو میکرد من احساس درد میکردم با وجود اینکه کیرش خیلی کلفت نبود و کوسمو پر کرده بود وبه گمانم صالح هم یه جورایی ترسیده وبه خیالش می گفت نکنه با این کیرم و این دختر 13ساله کیرنخورده اونو در همین شب اول ازدواج روانه مریضخونه کنم و کوسشو پاره کنم اون از ابرویش می ترسید.
اب از چشام میومد صالح متوجه اشکام شد برای اولین بار بهم دلداری داد... نترس طاهره میدونم درد میکشی ولی چاره ای نیست شب عروسیمونه و خیلی ها منتظرن کارمون تموم بشه ...تحمل کن.. در همین لحظه احساس کسیکه سوزن و امپول رو بهش زدند در کوسم حس کردم برای اولین بار اون شب فریاد زدم ای ی ی ی ...اخ اخ سوختم اوی اوی کیرصالح پرده کس منو زده بود اون کیرشو از کوسم در اورد خونی شده بود دستمال سفیدی که بغل تشک بودش رو برداشت و کیرشو با دستمال خوب پاک کرد و بعدش اطراف و چوچوله کوس خونیموبا همون دستماله خوب تمیز کرد و گفت لباس تنت کن منم اماده میشم برم این دستمال رو بهشون نشون بدم ..اه خدای من دستمال خونی بکارت من می بایستی در معرض و نمایش یه جماعت مرد و زن قرار می گرفت اه چه رسم و رسوم مسخره ای... اصلا قدرت و توان بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم و شرم میکردم با کسی روبرو بشم ولباساموتنم کردم و رو همون تشک پتو رو خودم کشیدم ..کماکان گریه میکردم صالح دستمال رو بیرون برده بود و جماعت مردم شادی و هورا میکردند وبه داماد تبریک می گفتند فاطمه اومد سراغم .تبریک گفت و حالمو پرسید و دید گریه می کنم بهم دلداری داد یه کم اروم شدم اه یه خواهر خوب واقعا یه نعمت و گنجه ...وبعدش اختر اومد ...اونشب گذشت...زندگیم در اون زندون شروع شده بود مادرشوهرم از همون ابتدا ازمن وصالح بچه میخواست و می گفت ارزومه تا وقتی زنده ام بچه صالح رو ببینم و من یه جورایی لج کرده بودم و نمی خواستم اون به ارزوش برسه واز حامله شدن گریزان بودم اکثر شب ها صالح میومد سراغم که منوبکنه ولی اغلب بهش راه نمی دادم یا خودموبه خواب میزدم ویا اظهار خستگی و مریظی میکردم ویا......خلاصه بهونه ای می اوردم .تنها یار ومونس من در اون ایام فاطمه خواهرم بود که اونم کاری از دستش برنمی اومدامر ونهی و زور گوییهای مادر شوهرم و رعنا ادامه داشت کلافه شده بودم دریغ از یه ذره حمایت و کمک شوهرم ......برادر کوچتر صالح هم با ما زندگی می کرد اون 18ساله بود ودر یه اهنگری شاگردی میکرد و صالح بهش قول داده بود بعد از استادی در کارش براش مغازه بخره اخه هاشم سهمی تو اون خونه شوهرم داشت هاشم پسر اروم وبه ظاهر سربزیری بود و کاری به کسی نداشت........
از دست ظلم و زور وتوپ تشر های اونا ذله شده بودم تنها دل خوشی و تنفسم بیرون رفتن های گاه وبیگاه با صالح به بازار و سر زدن ورفتن به خونه فاطمه و پدرم بودش .. در موقع رفتن به خیابون و بازار بماند چه چشمایی اندام و هیکلمو ورانداز نمی کردندو مواقعی که صالح متوجه نمی شدتو شلوغی و ترافیک بیرون گاها از ناحیه باسنم دستمالی میشدم ابتدا ناراحت میشدم ولی کم کم این دست مالیا حس خوبی بهم میدادوبرام لذت بخش بود یادمه یه روز که با صالح تو بازارسنتی و قدیمی بودم سر سه راه گذر بازار صالح اب دوستش گرم صحبت بود منم از این فرصت داشتم اجناس یه دست فروش رو نگاه میکردم خم شدم که یه جنسشو دست بزنم به محض خم شدنم انگشتای دستیو تو چاک کونم حس کردم اه اون روز که تو اواخر فصل بهار بودش هم چادر سرم بود و یه دامن ابی نازک تنم بودش و موقع خم شدنم پارچه دامنه تو چاک کونم جا خوش کرده بود و با فشار انگشتای اون یارو پارچه حسابی تو گودی کونم رفته بود و اونم خیلی خوب اونجاهامو می مالوند اطراف و اون دوور رهم حسابی شلوغ بود و حرکت دست مرده رو استتار کرده بود من نمی تونستم جلو برم چون میز دست فروشه جلوم قرار داشت و و سمت راستم هم صالح پشت به من با دوستش صحبت می کرد و سمت چپم وسایل یه مغازه بودش که ناچارا منو اونجا میخکوب کرده بود دست مرده رو کونم و کوسم فعال بود کوسم خیس شده بود و دامنمو که روش جمع شده بود خیسونده بود اه یه حس خوب و با لذت توام با ترس وجودمو گرفته بود راستش می خواستم این نمایش همچنان ادامه داشته باشه و اون مرد به کارش ادامه بده صالح داشت با دوستش خداحافظی میکرد.... ای بخشکی شانس ..وبرگشت به طرف من ...مرده هنوز دستش رو کونم بود و انگشتشو به سوراخ کونم فشار میداد اوه چه انگشت کلفتی هم داشت یهو تصمیم گرفتم صالح رو برای یه دقیقه هم شده بفرستم دنبال نخود سیاه تا بیشتر از دست مالی کونم لذت ببرم همین کار م کردم همون لحظه تو مغازه روبروم یه جنسیو نشونه گرفتم و از صالح خواستم بره قیمتش کنه صالح رفت تو مغازه .....اه تا برگشتن صالح من ارضا شده بودم کاری که صالح تو خونه ورو تشک نتونسته بود این مرد غریبه با انگشتای دستش تونسته بود راضیم کنه و انجام بده صالح داشت برمی گشت و رسید روبروم تازه اونوقت دست مبارک مرده از کونم دور شد اه کیف کردم داشتم خودمو و چادرمو جمع وجور میکردم تصمیم گرفتم یه لحظه برگردم قیافه مرد غریب رو ببینم...وای خدای من یه پیر مرد شلخته با سرو ریش نتراشیده مواجه شدم که به گمانم در حین رفتگری و جاروی خیابون دیده بودمش اه من با انگشتای یه پیرمرد زوار رفته و رفتگر شهر ارضا شده بودم اگه از ابتدا می دو نستم این پیرمرده کونمودست مالی می کنه یه لحظه اجازه بهش نمی دادم ... قیافش حالمو گرفت و لی لذت قبل از دیدنش فوق العاده و برا م تازه گی داشت.....
کم کم بچه دار نشدن من برای سکینه باعث حساسیت شده بودیه روز عذرا همسایه دو خونه بالاترمون اومده بود پیش مادر شوهرم و گرم صحبت زنو نه بودند سکینه بهم گفت طاهره تو به گمانم طلسم شدی باید ببرمت پیش یه رمال ودعا نویس که برات یه دعا و چیزی بنویسه که از این شرایط در بیای تا بلکه بچه داربشی عذرا با شنیدن این حرف گفت ..چرا رمال و یا دعانویس شوهرم می تونه یه دعای خوب برای طاهره خانم بنویسه و کارش هم خوبه اگه موافق باشی من به ملا حیدر میگم همین فردا صبحش طاهره رو بیارید پیش شوهرم تا بلکه مشکلش حل بشه ...شوهر عذرا رو قبلا تو کوچه دم درشون دیده بودم اون یه ملا نابینا و حدودا 45ساله که تو بچگی مرض ابله میگیره ودر اثر بی توجهی هم اثار ابله رو صورتش می مونه هم به چشاش میزنه و باعث کوریش میشه البته می گن که یه چشمش کمی دید داره اون قد متوسط و نسبتا چاق ولی با شکم برامده و اویزون که همیشه عینک سیاهی به چشمش می زد در مجموع ملا حیدر قیافه جالبی نداشت ولی خب برای تفریح وتنوع و دوری چند ساعته از این زندون خونگی بد نبود برم پیشش برام جالب بود که اون باهام چکار میکنه لذا همون موقع به سکینه گفتم اگه شما راضی باشی و موافقت کنی من هم راضی هستم منو پیش شوهر عذرا خانم ببرید... مادر شوهرم راضی شده بود قرار شد فردا صبح با سکینه خدمت ملا حیدر برسیم اونشب مادر شوهرم به صالح گفت فردا طاهره رو میبرم پیش ملا حیدر بلکه مشکل زنت حل شه و یه دعایی براش بگیرم گفتم که مطلع باشی ...اخه چی بگم مادر من نمی تونم رو حرف و تصمیم شما نه بگم ولی راستش من ازاین ملا حیدر زیاد خوشم نمی یاد و از این رفنتون خیلی راضی نیستم ولی چاره ای نیست به خاطر شما منم موافقم ...همون شب قبل خواب صالح اومد سراغم باز ازم خواست که باهاش سکس کنم جواب رد دادم وگفتم درد کمر دارم و حالم مناسب نیست الکی گفتم که منونکنه ....اون اخمی کرد و گفت طاهره من حس میکنم هر گاه خواستم باهات نزدیکی کنم یه بهونه ای اوردی و نزاشتی بکنمت و این به نظرم عادی نیست راستش من پیش پدرت شکایتتو کردم و می دونی که پدرت خیلی منو دوست داره و بهم احترام میزاره واونم از دستت ناراحته بهتره باهام مهربون تر باشی ... و میخام بهم بگی مادرم ترو مجبور کرده که بری پیش این ملای حقه باز ویانه چون شایعاتی دروغ یا راست ازش دارم نمی خوام زنم رو به خونه اون یارو بفرستم ...تو حرفش پریدم .و گفتم خب میخواستی این حرف هارو رک وپوست کنده به مادرت می گفتی تو که همه جوره تسلیم مادرت هستی نمی خواد برای من ادا ی یه مرد با غیرت رو بازی کنی تازه من راضیم و اون ملاهه هم نابینا هستش واون که نمی تونه منو ببینه و مادرت هم باهامه و من تنها نیستم خیال بد به خودت راه نده...دیگه صالح ساکت شد و حرفی نزد و بعد از لحظاتی خوابید اه ای صالح بی اراده واگه یه کم از خودت جربزه و عرضه نشون میدادی و اختیار زن و زندگیتو به مادرت نمی دادی حالا شرایط اینجوری نمی شد من از قصد فعلا نمی خوام حامله بشم و تا بتونم کمتر باهات نزدیکی می کنم اونم از لج رفتارهای تو ومادرت و خواهرجونت هستش شما ها منو وادار کردین و کاری کردین که اگه دست نامحرمی بهم بخوره ازش لذت ببرم در حالیکه قبلا تصور قبول همچین رفتارهایی رو نداشتم.......
صبح روز بعد یه بلوز ابی خوشرنگ و یه شلوارپارچه ای سفید تنگ و چسپون رو تنم کردم جلو اینه تمام قد نگاه خودم کردم اوه سینه های کوچک و برامده و سفت که نوک سینه هام از رو بلوز ی که به بدنم کیپ شده بود مشخص و پیدا بودش و کمر باریکمو در قیاس با باسن برجسته ام هوس انگیز نشون میدادو از همه بدتر شلوار سفید تنگم که خط وسطش بین چوچوله های کوسم جا خوش کرده بود و از عقب تو چاک کونم رفته بود این وضعیت لباسم هر مردیو از راه بدر میکرد چادر به سر کردم وهمراه مادر شوهرم راهی خونه ملا حیدر شدیم عذرا به استقبالمون اومد و مارو در اتاق پذیرایی نشوند هنوز ملا رو ندیده بودیم عذرا با چای و شیرینی ازمون پذیرایی کرد سکینه سراغ ملا رو از عذرا پرسید ..گفت شوهرم اتاق روبرویی نشستن..الانه میریم پیشش اون اتاق هم محل کار شوهرمه و هم جای استراحتشون ....راستی طاهره خانم امروز با این لباسی که تنت کردی بیشتر از همیشه خوشکل شدی خیلی بهت میاد ...ازش تشکر کردم ...عذرا نمی دونست من هر چه بپوشم بهم میاد و ای خدای من این شلوار تنگی که پوشیده بودم کوس و کونمو خارش میداد اخه من شورت پام نبود و زیاد عادت ندارم شورت پام باشه ...بعد لحظاتی مارفتیم اتاق ملا حیدر اون بالای اتاق رو یه تشک یه نفره و به دو تا بالش گرد تکیه داده بود ملاهه با همون مشخصاتی که قبلا گفته بودم به چشم اومد فقط شکمش گنده تر به نظر میرسید اوه چه قیافه ای ...بوی عطر گل محمدی خوش بویی به مشامم می خورد که قیافه ناهنجار ملا حیدر رو تاحدی خنثی میکرد عذرا بحرف اومد...سکینه خانم مادر صالح اغا و عروسشون اومدند از بابت اون موضوعی که دیشب بهتون گفتم ........خوش اومدید من در خدمتتون هستم تا جاییکه بتونم و کاری ازم بربیاد برای حل مشکلتون انجام میدم فقط سکینه خانم من مطالبی باید از عروستون بپرسم و مواردیو باهش در میون بزارم که بهتره شما و زنم عذرا نباشید چون با بودن شما ممکنه عروس شما در معذورات قرار بگیرند و جواب درستی بهم ندن و با این شرایط کارم بی نتیجه وبی فایده میشه ...مادرشوهرم تو فکررفت و دستی به سرش کشید و نگاهی به من وعذرا کرد عذرا با تکون دادن سرش به سکینه فهموند که مشکلی پیش نمیاد هیجان توام با نگرانی و ترس وحودمو گرفته بود بی صبرانه می خواستم ببینم بعد از زفتن اونا از اتاق ملا حیدر باهام چکار میکنه ...سکینه راضی شد و گفت باشه هر چی شما بگید فقط من این اخر عمری ارزوی دیدن بچه پسرم صالح رو دارم ومی خوام از این زحمتی که بهتون دادم نتیجه بگیریم .......تو دلم به این جملات سکینه خندبدم انگاری منواورده پیش این مرد غریب که منو بکنه و حامله ام کنه چون پسرش توانشو نداره ....اوه نکنه واقعا کارم به اونجاها بکشه نه نه اصلا نمی زارم و اجازه نمیدم بهم تجاوز کنه یعنی کارم به اونجا کشیده اون منوبکنه و از نطفه این مرد زشت بچه داشته باشم نه نه ممکن نیست اونا از اتاق بیرون رفته بودند حالا من و ملا فقط بودیم ضربان قلبم تند شده بود فاصله ام با ملاهه سه متری میشد ملا حیدر بحرف اومد........
خب اسمت طاهره هستش درسته ....بله ...خیلی خب طاهره می خوام خودمونی باهات حرف بزنم که هم من زود تر نتیجه بگیرم وهم تو احساس غریبی نکنی فقط می خوام هر چی ازت می پرسم درست و صحیح جواب بدی فهمیدی ....چشم ...ابتدا بیا جلوتر بشین که من مجبور نشم بلند حرف بزنم ...تادو متریش جلو رفتم ...نه نه جلوتر ...اها حالا خوبه ...فاصله ام تا ملا حیدر کمتر از یه متر شده بود اوه خدای من این ملا که میگن کوره و نمی بینه پس چه جوری .........حواسم به حرف ملارفت .....لابد طاهره تعجب می کنی که همه به خیالشون من از دوچشم کور هستم نه اینجوری نیست من یه چشمم کوره با چشم دیگم همه چیو می بینم اونم یه دختر زیبایی مثل تو.....خب بهم بگو چند سالته وبا صالح چند سال اختاف سنی داری ....من 13سالمه و یه سالی میشه ازدواج کردم و شوهرم 11سال ازمن بزرگتره ....من خودمونی باهات صحبت می کنم و بدونه شرم وحیا هر مورد خصوصی و انچنانی رو مجبورم باهات در میون بزارم پس تووم خیلی راحت جوابموبده و ترسو بریزبیرون چون کسی اینجا نیست فهمیدی دختر ....باشه چشم.....افرین دختر خوب و قشنگ از اینکه بهت میگم دختر تعجب نکن ممکنه تو بکارتتو هنوز داشته باشی تو خیلی جوون به نظر میای اصلا بهت نمیاد که یکساله بقول خودت تو خونه شوهر هستی تو انگاری مثل یه نوجوون به نظر میای ظاهرا پدرت زود تو رو شوهر داده و لی این سن وسالی که تو داری و گفتی 13ساله هستی مانع از حاملگیت نمیشه چون کمتر از سن وسال تو هم بار دارشده .......خب طاهره بهم بگو تو دوست داری حامله بشی و بچه داشته باشی یانه ....ساکت بودم سرم پایین بود یه جورایی بی اراده شده بودم یه نیرویی اختیارمو گرفته بود وملا حیدر تسلطشو برمن تحمیل کرده بود ....چراساکتی جواب بده ...خب میگن سکوت علا مت رضایته پس دوست داری شکمت بالا بیاد و مادر بشی خب از چه موقع عادت ماهیانه داری و خون از کوست میاد .....من قبل از ازدواجم این عادت رو داشتم ...یعنی ازدواج کردی قبلش قایده میشدی ....بله درسته ....پاشو جلوم وایسا ...از جام بلند شدم .....چادرتو بنداز می خوام اندامتو ببینم با اینکه 13 سالته ولی باید هیکلتو خوب ببینم تا مطمین بشم که رشد کردی.....
چادر مو از سرم جدا کردم .........کنجکاو شده بودم می گفت رشد ........منظورتون از رشد چیه من نمی فهمم ........حرف خوبی زدی منظور من طاهره رشد سینه هاو باسنته .....ملا حیدر برای لحظاتی ساکت شده بود اون مات و متحیر اندام من شده بود و نگاهش بیشتر رو چوچوله های کوسم و پایین تنم بودش و بهم گفت دور خودم بچرخم ...بی اختیار چرخیدم کونم رو بروش قرار گرفته بود ....بعد از لحظاتی با دستور اون باز در حالت قبلی قرار گرفتم ملا حیدر مست اندام و هیکلم شده بود دهنش نیمه باز شده بود یه دستشو به طرف کیرش برد واونویه کمی جابجا کرد ظاهرا کیرش سیخ شده بود اوه خدا به دادم برسه...وای طاهره توبا این زیبایت واندام بی عیب و بکرت نمی دونم چی بگم باید اعتراف کنم مردی تو روبا این خوشکلیت نتونه راضی و حامله کنه من می گم اون مرد نیست و ای وای خاک توسرت صالح تو چه قدر بی عرضه ای که این گنج وفرشته و پری رو تو خونه ات اوردی ونتونستی مردو نگیتو نشون بدی ..این مرتیکه نفهم ونادون نمی تونه خوب تورو راضی کنه حیف از تو که گیر چه ادم بی حالی افتادی همه چی دستگیرم شد بهم بگو تو صالح رو دوست داری یانه ....باز جوابی ندادم نمی تونستم دروغ بگم والکی اره بگم ....خب متوجه شدم تو رو بزور شوهرت دادن و علاقه ای به شوهرت نداری لابد در موقع عشق بازی و نزدیکیت با صالح خوب ارضا نمی شی ...باز ساکت موندم ...حدسم درست بود اون حتی نمی تونه خوب لذت جنسی رو که حق هر زنیه بهت بده ...ایا شب عروسیت بعداز عشق بازی و رفتن کیرشوهرت تو کوست خون ریزی داشتی ....یه جوری شده بودم این ملاهه بی نزاکت علنی حرف های انچنانی میزد شرمم شده بود ......بله خون اومد .....چه عجب.خوبه باز شوهرت از عهده این کار براومده ......خب در هفته چند بار تو رو میکنه ....شرمنده یک الی دوبار ....چی دو بار ای واقعا این شوهر تو خیلی بی عرضه تشریف دارند هر که جای شوهر تو باشه و زنی مثل تو رو داشته باشه هر روز حداقل تو رو ترنیب میده راستش من اگه جای صالح می بودم بهت قول میدادم که حداقل چهار بار می کردمت ...ناراحت نشو مثال زدم ....اون داشت خیلی به صالح توهین میکرد بی انصافی بود اگه اینو نمی گفتم .......راستش اغا ملا باید بگم صالح هر شب میاد سراغم که اون کارو باهام بکنه ولی من هر دفعه یه بهونه ای براش میارم می فهمین که چی میگم اونجوریا نیست که شما فرمودیدو راستش هم همینه ........الانه فهمیدم تو علاقه ای به مادر شدن وحاملگی نداری و اگه حدسم درست باشه دل خوشی از صالح و خونوادش هم نداری ایا رابطه ات با سکینه مادر صالح خوبه یانه .....زیادخوب نیست .......متوجه شدم من نظرم اینه که تو برای رضای خدا و دل اون پیرزن هم شده حامله بشی میدونم خونه شوهرت خیلی اذیت میشی و رجر میکشی خیلی ها مشکل تورو دارند ولی باید تحمل کنی هرچند من از شوهرت خوشم نمیاد و یه جوری بهش حسودیم میشه ولی در نهایت توباید بچه داشته باشی ومادر شوهرت هم اخرای عمرشه و تو در نهایت خانم خونه میشی وپیش اقوام ودوست واشنا هم انگشت نما نمی شی فهمیدی طاهره این نظر منه ...ساکت بودم حرفاش تا حدودی روم تاثیر گذاشته بود ولی ........تصمیم قبلیم هنوز پابرجا بود...خب طاهره بریم سراغ کاربعدیمون .......اوه خدای من دیگه چه کاری مونده اون میخواد دیگه چکار با من بکنه به خیالم کارشو با هام تموم کرده ولی اینجوری نبود نمایش تازه شروع شده بود