انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 10 از 107:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
ادامه از طاهره/......با اومدن این دو مهمون نظم و انضباط تو خونه بهم خورده بود....فتانه خیلی راحت به همه جای خونه سرک می کشید وحتی بدونه ملاحظه و اجازه تو اتاقم میومد وهمه چیو دستکاری می کرد.....حالابمونه نحوه حرف زدناش و شوخی هایی که می کرد و بیچاره مادرشوهرم از این رفتارفتانه و غلامی داشت شاخ درمیاورد ....وهاج واج مونده بود ....هم نشینی شوهرم با همچین ادمایی اونو واقعا از راه بدر کرده بود ....اخر شب و وقت خواب شده بود ....فتانه با وقاحت کاملی خواست که همگی تو پذیرایی بخوابیم .....اخه یکی نبود به این ور پریده بگه ...تو مهمونی و حق زدن این حرفا رو نداری و اصلا میشد من و شوهرم بغل هم و اونا هم در یه اتاق بخوابیم .....به محض امدن مهمونا من وقتی اخلاق و نحوه رفتارشونو دیدم .....خودمو بهتر پوشوندم و لباس مناسبی تنم کردم که در تیرس چشای هوس ناک غلامی قرار نگیرم .....ولی اون مردتیکه هیز و چشم چرون خیلی راحت و بدونه در نظر گرفتن صالح منو باز نگاه می کرد ......صالح ......بله غلامی .....چی میخای بگی ......نمی دونستم خانمت تا این حد قشنگ و زیبا باشه .....موندم تو این کار تو چه جوری طاهره خانمو پیدا کردی و زنت کردی .....افرین معلومه که شاه کار کردی ......خوش به حالت ....ای بابا زن خودت هم خوبه ....فتانه خانم ....هم خیلی لیاقت داره ....نا شکری نکن .......واقعا باید بگیم خجالت کیلویی چند ....این دو تا به اصطلاح مرد داشتند از زنای همدیگه تعریف و تمجید می کردند وشرم و حیا را تف کرده بودند.....فتانه ازم می خاست لباس راحت و باز تری بپوشم ....اصلا جوابشو ندادم و بهش اهمیتی ندادم ....طاهره جون چرا مثل دلمه خودتو پوشوندی ...بابا یه لباس باز تری تنت کن ..من و غلامی بیگانه که نیستیم ...ببین منو نگاه کن ....انگار که خونه خودمونه و لباسم ازاده ......از کی شرم می کنی .......بلند شدم و اصلا جوابشو ندادم .....رفتم تو اتاق مادر شوهرم و تصمیم گرفتم کناربچه هام و اون بخوابم .......نصفه های شب شده بود و من با تکونای دودست قوی که سعی داشت از زیر کمرم منو حلقه کنه از خواب پریدم ...همون لحظه به ذهنم رسید نکنه این غلامی هوس باز اومده باشه سراغم ...ازش بعید نبود که همچین کاریو بکنه ....با ترس و هول چشامو تو اون تاریکی شب خوب باز کردم و نگاه صورت مرد مهاجم کردم ...خیالم راحت شده بود ...شوهرم بود .....اون منو مثل یه کودک بلند کرد و بغلم گرفت .......درگوشی بهش گفتم ....داری چیکار می کنی منو بزار زمین ......هیس هیس طاهره ..سرو صدا نکن ...اومدم ببرمت اتاق خودمون ......اخه میخام بکنمت ......تا دو ویاسه سال قبل دنیا روبه صالح میدادی و بهش می گفتی جلو چشای مادرش منو بغل کنه ...میزد توسرش ومی گفت امکان نداره من جلو مادرم دست به زنم بزنم ...ولی حالا اون اومده بود اتاق مادرش و بالای سرش منو بغل گرفته بود و داشت با خودش به اتاق خوبمون میبرد ....طاهره قبل از اینکه بریم اتاقمون ...بیا اونارو نگاه کن دارن چیکار میکنن ......صالح بریم اتاق خودمون ...ما چیکار به اونا داریم ........نه خوب نگاه کن .....صالح منو گوشه در ورودی اتاق پذیرای برد و اونجا منو زمین گذاشت و از پشت خودشو بهم چسپوند و کمرمو گرفت ....فتانه لخت رو غلامی افتاده بود و داشت کیرشو میخورد .....کیرسیاه و درشتش مثل بادمجون تو دهنش جولون می داد .....باید اعتراف کنم کیر خوب و کلفتی داشت و از مال شوهرم بهتر و کلفتر بود ....ولی یاد حرفای چند سال قبل صالح افتادم اگه اشتباه نکنم اون گفته بود که غلامی الت خوبی نداره و زنشو راضی نمی کنه ...پس صالح دروغ بهم گفته بود ..این کیری که من الان می دیدم ...می تونست منو جر بده و دادمو بلند کنه ....کیرسیاهش مثل قیر می درخشید . تمنای کوس می کرد ....منی که مایل به دیدن سکسشون نبودم حالا ناخوداگاه جذب کیر غلامی شده بودم...دست خودم نبود چون کوسمو داشت خیس می کرد و دستای صالح رو که از پشت رو کوسم برده بود رو لیز کرده بود .....طاهره .....چیه ......کوست خیس شده ....خب که چی .....دوست داری تا اخرش نگاه کنیم ....در گوشی بهش گفتم ..تو منو از خواب پروندی و اینجا اوردی ....خودت از من بیشتر دوس داری .....اره طاهره از تو چه پنهون تو خونه شون بارها یواشکی صحنه گاییدن فتانه رو نگاه کردم ...خاک توسرت صالح ..ازم خجالت نمی کشی ....جلو م داری این حرفا رو بهم میگی .....نمایشی خواستم خودمو ازش جدا کنم و برم ...ولی صالح منو محکم گرفته بود و ول کنم نبود و از این لحظه بهتر و مجکمتر رو کوسم می مالوند ...و پشت گردن و گوشامو می لیسید ...عزیزم ناراحت نشو .....شوهرت خیلی دوست داره و عاشقته ...من به عشق تو همش عشق بازی اونا رو نگاه می کردم ..اینو باور کن ....فتانه شکمش اضافه زیادی داشت و موقع تکوناش مثل اب دریا موج میزد و غلامی با دستاش کمر و باسنشو چنگ میزد و گاها اونارو نیشکون میزد وفتانه هم با ناز و عشوه اخ می گفت ..شکم برامده غلامی دستاویزی برای فتانه شده بود که باهاش بازی کنه .اونو براش قلقلک بده ....غلامی به خنده افتاده بود و هردوشون غرق در خنده و شهوت شده بودند کیر غلامی مثل ستون راست شده بود و فقط کافی بود فتانه روش بشینه ....فتانه کوسشو رو کیرش تنضیم کرد و روش فرود اومد و باهاش بالا پایین می کرد ....شکمش خیلی جالب و دیدنی موج میزد و دو دستاشو رو پستونای درشتش گرفته بود و ناله و اه می گفت .....صالح طاقت نیاورد وووهمون لحظه دستاشو ازم دور کرد و کیرشو بیرون کشید و با جمع کردن لباسم و از کنار شورتم کیرشو تو کوسم از عقب فرو کرد .....با خیسی کوسم کیرش به راحتی تا ته فرو رفت و من ناچار شدم کمی خم بشم تا بیشتر کیرش تو بره ....شرایط خاص و تازه ای داشتم تجربه می کردم ...می ترسیدم فریاد و ناله سر بدم چون غلامی و فتانه می فهمیدند.....ضربات صالح محکم و با تانیو ارامش انجام میشد اونا حالتشونو عوض کرده بودند و غلامی رو فتانه ولو شده بود و تو کوسش میزد .....غلامی به سینه های درشتش وبه حالت کتک میزد ..یاد کتک های جمشید افتادم که اونم به همین روش ولی شدیدتر منو میزد و می کرد .........غلامی از فتانه خواست اماده بشه که کونشو بکنه .....اون پاهای فتانه رو کمی جمع کرد و بااب دهنش سوراخشو خیسوند و کیرشو تو کونش زد ....فتانه اه عمیقی زد و افتاد به عشوه و ناز کردن و منو بکن و تندتر و از این جور حرفا .....طاهره ...چیه صالح ....غلامی داره کونشو می کنه .....اره معلومه .....توچی دوس داری از عقب منو بکنی ......راستش خیلی دلم می خاد ولی قسم خوردم .....اخه احمق تو چیزی ار مردونگی و مرام برای خودت گذاشتی که حالا دم از قسم این ادا و اطوارا میزنی ......طاهره خودت میخای تو کونت بزارم .....نه نمی خام ولی کارای تو داره منو دیوونه می کنه ....اصلا بحث کون رو ولش کن ...به همون کوسم برس .....در همین حین غلامی جملاتی گفت که اصلا انتظار شنیدنشو نداشتم ......فتانه ....طاهره زن صالح تیکه خوبیه ....کاش برنامه ای جور می کردی و صالحو میاوردی پیش خودت ..تا من میرفتم سراغ زنش .....غلامی نشد طاهره رفت اتاق دیگه و نقشه منو بهم زد و اگر تو همین اتاق می موند من کارمو می کردم و الان بجای من طاهره زیرت گاییده میشد ....اره فتانه امشب اون قصر در رفت .....فتانه اون اندام خوبی داره ..خیلی قشنگه ...حیفه ....اون به صالح احمق نمی خوره ....این جملات درهردو شون اثر خودشو گذاشت و صالح ابشو تو کوسم ریخت و غلامی هم با نعره ای ابشو تو کون فتانه خالی کرد ......وای خدای من اونا برای من نقشه ریخته بودند و شاید هم شوهرم از این نقشه خبر داشت .....خوب شد من نمونده بودم اونا موفق نشدند ......صالح بعد از اتمام کارش دستمو گرفت و باهم به اتقامون رفتیم .......شنیدی اونا چی می گفتند .....اره ...همین اره خالی ....تو از نقشه شون خبر داشتی ......طاهره اینا رو ول کن ....بزار بخوابم ......پس تو بی شرف از این کاری که میخواستند بکن خبر داشتی ....ها ..جواب بده .....اگه نگی به مادرت میگم .......طاهره مگه چی شده ....اونا یه حرفی زدن ...از خودشون دراوردن ....نمی خاد جدی بگیری ....تازه به مادرم بگی ..باور نمی کنه ....اون منو می شناسه ...اره تو رو می شناخت ولی شخصیت جدید و کثیفتو هنوز نشناخته .....بخدا تو مرد نیستی وشاید از زن هم کمترباشی ....ناخوداگاه زدم زیر گریه و اشکام از چشام سرازیر شد ......طاهره گریه نکن ....من چکار کنم که تورو خوشحال کنم .....صالح مثل قبل شو و همونی بشو که سه سال قبل بودی ......باشه سعی می کنم که همونی بشم که تو میخای .....بخدا اگه پای سه بچه ام در میون نبود یه لحظه تو این خونه نمی موندم .....ولی طاهره قبلش ازت یه خواهشی دارم ....بگو ....غلامی اومده اینجا که کار انتقالشو به تهروون درست کنه وراستش زنشو اورده که اونم کمک حالش باشه ....یعنی در واقع اونا فردا شب خونه سرهنگ........مهمونن وشبش هم اونجا می خوابن .....سرهنگ بهشون قول داده که کارشو انجام بده ......خب این به من چه ربطی داره .....ربطش اینه توم مثل زن غلامی به من کمک کنی که منم انتقالی بگیرم و برگردم اینجا .....همه چی دستم اومده بود و برام معلوم بود که غلامی زنشو اورده و قرار شده یه شب اونودر اختیار سرهنگ بزاره تا کارانتقالشو انجام بده ......اه باورم نمی شد که صالح زنشو و ناموسشو به قیمت یه انتقال بفروشه ....یعنی پستی تا این حد واندازه ...ولی باید مستقیما از دهن خودش می شنیدم ......صالح خیلی واضح و روشن بهم بگو من چیکار کنم و چه جوری می تونم کمکت کنم ......در واقع خودمو به نفهمی زدم که شوهرم بهم بگه .......طاهره چه جوری بهت بگم ....ولی لطفا تا اخر حرفام ساکت بمون .....راستش غلامی فرداشب زنشو می بره خونه سرهنگ که یه شب در اختیارش بزاره و در قبالش هم کار انتقالشو درست می کنه و هم براش تشویقی می زنه و درجه اش هم بالا تر میره ......حالا توم اگه فداکاری کنی وهمکاری کنی می تونی کار انتقالمو جور کنی و حتی درجه مو هم برام بگیری ........از جام نیم خیز شدم و درست روبروش فیس تو فیس شدم .......صالح تعارفو بزار کنار و رک بگو ...طاهره یه شب بیا به سرهنگ فلان فلان شده کوس وکون بده تا من انتقالم درست بشه .....ها ....خجالت واسه تو هیچ معنی نداره و مردی ومردونگی هم خیلی وقته ازت فاصله گرفته.............یعنی برات اصلا اهمیت نداره که زنتو ببری ودستمو تو دست اون مرد بی شرف بزاری ..تا منو بکنه ...لابد خودتم بهش قول دادی که لختم کنی و کیرشم خیس کنی و خودت اونو تو کوسم بزنی ......تف بروت ...کثافت ..نامرد ...بی شرف .....هیچوقت ازمن نخواه ....من فتانه نیستم ...میخام صد سال سیاه هم انتقالت درست نشه .....براستی خیلی به غرورم لطمه زده بود ....یه زن از شوهرش می تونه خیلی توقع داشته باشه و می تونه برای شریک زندگیش واقعا فداکاری بکنه ..ولی ایا این فداکاری می تونه قیمتش این خواسته شوهرم باشه ....از بس اعصابم داغون شده بود بلند شدم و برگشتم پیش بچه هام و تا صبح خوب نخوابیدم .....هضم خواسته شوهرم خیلی سخت بود و منو درگیر خودش کرده بود .....فردا ی روز بعد غلامی و فتانه بعد از خوردن صبحانه اماده شدند و رفتن پی کارشون ....فقط سر سفره غلامی با چشاش داشت منو می خورد ....می خاستم بلند شم و بیفتم به جونش و حسابی کتکش بزنم ولی فقط به خاطر سحر و طاها این کارو نکردم ...چون اونا اگه این صحنه رو می دیدند ..لابد چه فکرایی در ذهن پاکشون می کردن ......بهر حال اونا رفتند ومن موندم و یه شوهربی ناموس وبی عرضه و بی قابل و بی ارزش و نفهم ...که توش مونده بودم که باهاش چیکار کنم ......به نظر شما باید من چه تصمیمی می گرفتم ......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره/....تصمیم من اون شده بود که باهاش مبارزه کنم تا بلکه بتونم اونو مثل قبلش کنم اینو فقط به خاطر بچه هام می کردم ....چون راهی دیگه نداشتم اگه مثلا طلاق می گرفتم ..خونه پدرم باید میرفتم و یا خونه ای که احمد برام خریده بود در هر دو صوزت اینده ای روشنی برای بچه هام متصور نبودم و تازه مادرشوهرم از این اتفاق دق می کرد و تلف میشد من راضی به این وضعیت نبودم .......اون موقع هم زنی که طلاق می گرفت از دید مردم و جامعه به حالت سبک وبی ارزش بهش نگاه می کردند ....واز حمایت پدرم هم کاملا ناامید بودم چون اصلا به زند گی من و بچه هام کوچکترین اهمیتی نمی داد ...حتی در طول سال یه بار بهم سر نمی زد ......انگار که من دخترش نبودم ......از اون لحظه خواستم بیشتر بهش برسم تا حواسش به زنای دیگه نباشه ....دو روزبعدش و موقع خواب نیم روزی مادر شوهرم و دور از دید بچه هام ....دست شوهرمو گرفتم و بردمش تو اتاق خوابم وخودمو در اختیارش گذاشتم .......طاهره چی شده ....عزیزم این وقت روز ...می خوای چیکارت کنم ......صالح یعنی نمی دونی چی ازت میخام .....نکنه ......حرفشو قطع کردم و لبامو به لبش رسوندم و در گوشش گفتم ....عزیزم خودت و کیر کلفتتو میخام ....منو خوب بکن ....اوه اوه طاهره ...خیلی نازی شدی ....قربون اون گفتن منو بکنت برم ....ای جان .....از شدت شوق و شادی منو گرفت و به هوا پرت کرد و بعدش با دستاش باز بغلم کرد و لبامو اسیر خودش کرد ....زبونشو تودهنم برده بود و اونو با زبونم درگیر کرده بود دستاش فقط وسط پامو هدف گرفته بود و از جلو وعقبم اونارو از روی لباسم می مالوند ....در همون اوایل کار داشتم در بغلش بی اختیار میشدم و پاهام داشت بی حس میشد ناچارا با تموم توانم دور کمرشو گرفتم و خودمو بیشتر کنترل کردم ......کیرش مثل علم مراسم سینه زنی بلند شده بود و از زیر شلوارش هوار میزد که به کوسم برسه .....یهو صالح حالت هجومی به خودش گرفت و با سرعت لباسمو جمع کرد و از بالای سرم بیرون کشید و بعدش خودشو لخت کردوموقع پایین کشیدن شورتش کیرش مثل فنر بیرون زد و به حالت مستقیم و رو به بالا کوسمو نگاه می کرد انگار که یه تفنگه وگلولش رو کوسم نشونه رفته .....هردومون در یه لحظه به طرف همدیگه هجوم بردیم و من کیرشو گرفتم و اونم باسنمو گرفت ...هردومون در اغوش هم قرار گرفته بودیم یادمه شوهرم دو بار منو دور خودش چرخوند و بعدش باهم رو کف اتاق ولو شدیم درست مثل دو تا کشتی گیر شده بودیم و زور میزدیم که روی همدیگه مسلط بشیم در حین همین کشمکشامون دستاش تو کوسم و سوراخم رفته بود و اونو مالش می داد ....منم فقط کیرشو گرفته بودم و تو دستم مثل سنگ شده بود ....لبامون مرتب بهم می خورد و از همدیگه بوسه می گرفتیم ......عزیزم کوست خیلی خیس شده .....کیرمو روش بگیر تا فروکنم ......اره اره زودباش زنت تشنه کیرته .....اه اه .....زودباش معطلش نکن ...کیرشو سریعا رو کوسم تنظیم کردم و اونم با یه تکون تا ته کوسم فرو کرد ....همون ابتدای کار شهوتم چند برابر اوج گرفت و دهانه کوسم از وجود کیرش کاملا پرشد ....تلمبه های کوبنده و سریعش رو کوسم داشت در زیرش منو له و لورده می کرد ..می خواستم فریاد بزنم و هوار بکشم که به همه اعلام کنم من دارم گاییده میشم و از خوشی و لذت زیر شوهرم مثل شمع اب میشم ...در واقع هم اون بار از سکسم واقعا لذت میبردم ..راستش می خام اعتراف کنم هنوز قیافه کیر غلامی جلو چشام رژه میرفت ...کیرش مثل سیاه پوستای افریقا کلفت و قیر مانند بود و منو بیشتر از همیشه حشری کرده بود ...درسته از قیافه و خود غلامی اصلا خوشم نمی اومد ولی اگه الان میومد تو اتاق و جلوم می ایستاد بهش می دادم و حتی اجازه می دادم کونمو بکنه .....من فقط عاشق کیرش شده بودم ....صالح منو بر گردوند و به شکم رو کف اتاق حالت گرفتم و هولکی کیرشو باز فرو کرد ..از بس کارش سرعت داشت که اشتباهی رو سوراخ کونم رفت و برای لحظاتی کیرش درگیر فرو رفتن داخل کونم شده بود ......وای وای طاهره من دارم اشتباهی می کنمت ......خودم می دونستم داره کونمو می کنه ......مگه چیکار کردی .....طاهره دارم اشتباهی کونتو می کنم ...خب مگه اشکالی داره ....دو تاش مال خودته ....کیرش در چند ثاتیه تا یه بند انگشت تو سوراخم رفته بود .....هولکی اونو بیرون کشید و اورادی به زبونش اورد که من نفهمیدم چون انگار به عربی بود و بعدش کیرشو رو کوسم گرفت واونو فروکرد .......صالح میزاشتی همون جا بمونه ....نه عزیزم ...بهتره با عقبت کاری نکنم.....پیش خودم گفتم ....صالح تو با کونم کار نکنی مردای دیگه باهاش کار می کنند یکی مثل شاهین به مصداق اسمش همیشه تو کمینه که کیرشو به سوراخ کونم برسونه ...وادعای مالکیت کونمو حتی داره ...شوهرم به گمونم همون چند لحظه که کیرش تو کونم رفته بود براش کافی بود که شهوتش دو برابر بشه چون منو کاملا با دستاش و پاهاش به خودش چسپونده بود و کیرش هم در همون مدل کوسمو پر کرده بود ..اون در همون حالت با تموم زورش تو کوسم ضربه میزد و با هر ضربه ای اوفی از دهنش خارج می کرد.....من زیرش جای تکون دادن نداشتم .....اوی اوی .....دارم زیرت له میشم .....منو بر گردون ....صالح ..خواهش می کنم .....اوف اوف طاهره قشنگیت و ناز و عشوه ات منو کشته ....صدسال هم تو رو بکنم باز برام تازه گی داری ....چه کوسی داری ...از بس تنگه پدر کیرمو دراورده ..دارم از خوشی منفجر میشم ....بعضی ام هم مدعین که من کوس دارم .....اگه کوس خوب . تنگ وتازه بخوای باید فقط بگی ...مال طاهره هست و وسلام ......تو کف اتاق در همون حالت غلط می خوردیم و گاه من روش میفتادم و گاه اون رو من میفتاد...اب .کیرش در حین غلط خوردنامون داخل کوسم خالی شد و یه لذت خوبی در اون لحظات بهم داد ....طاهره ....چیه ....عزیزم قبلا ازت پرسیده بودم ...منو دوس داری ......گفتم که ....نه ..دوست ندارم ....چرا .....چرا نداره ...از اول ازدواجمون بهت علاقه ای نداشتم ......من نمی خام بهت دروغ بگم و الکی ادای زنای عاشقو برات بازی کنم ....ولی به عنوان زنت می خام وظایفمو به نحو احسن برات انجام بدم ...وکم برات مایه نزارم .....وباید همین برات کافی باشه .....درسته صالح ......اره حق باتوه ....همین که رک و پوست کنده و بدونه ریا و تزویر جواب منو دادی برام کافیه .....ولی طاهره من خیلی خاطرتو میخام وتورو باهیچ چیزی عوض نمی کنم .....اون شب باز صالح قبل از خواب ترتیب منو داد و به چندین مدل منو گایید ....اون در حالیکه منو به شکم خابونده بود از پشت کیرشو تو کوسم کرد و در همون حین سوراخمو با انگشتش می کرد ......صالح تعارفو بزار کنار وبجای انگشتت کیرتو فرو کن .....طاهره فعلا به این انگشتم قناعت کن تا اینده چی میگه ....طاهره ....چیه صالح .....غلامی کار انتقالیش درست شد .....چطور ....با کمک فتانه حکمشو گرفت و به تهروون منتقل شد ......حالا چرا اینو به من میگی ....خب دیگه ....گفتم بدونی .....پس فتانه خانم یه شب کامل به سرهنگه کوس و کون داده ......ها ....اره .....صالح تو با فتانه رابطه داشتی و یانه ....ولی دروغ نگو راستشو بگو ......باشه طاهره تو همه حرفات به من دروغ نبوده ومنم باید حقیقتو بهت بگم ...اره من چند بار فتانه رو کردم و اونو گاییدم ..ولی اون با تو اصلا مقایسه نمیشه ....کوسش و کونش گشاده و خصوصا سوراخ عقبش حتی کیر الاغو هم قبول می کنه ......پس کون فتانه رو کردی .....اره .....پس کون زنتو چرا نمی کنی .....عزیزم کردن کون فتانه فقط یه هوس زود گذر بود و به اصرار غلامی انجامش دادم ...یعنی غلامی ازت خواست تا کون زنشو بکنی ....درسته و لی در قبالش ازم قول گرفته بود که به خونه ام بیارمش تا تو رو ببینه ...اخه تعریف زیبایی و قشنگیت تو داخل پادگان هم رفته و نمی دونم این شایعه چه جوری پخش شده ...شاید هم تو خیابون ..همکارام ما رو باهم دیدند......پس یه جورایی ..تو..... غلامی و زنشو عمدا و به خاطر توافق بی شرمانه ات با خودت به حونه اورده بودی...اره با کمال شرمندگی همینه که میگی ...وای وای پس تو می خواستی زنتو تحویل اون مرتیکه کیر کلفت بدی ....اره طاهره ازت خیلی خجالت می کشم .....همون لحظه هم عصبی شده بودم و هم شهوت و هوس شیطانی منو گرفته بود و اونم از من بدتر بود چون کیرش تو کوسم که نیمه سفت بود یهو قطرش زیاد شد و حالت سیخ شده به خودش گرفت . بلافاصله صالح با خشونت پاهامو جمع کرد و به شونه هام کشوند و منو مثل گلوله دراورد ...اسم این کلمه یا داور خاطره تلخ اون روز خونه اکرمو برام به تصویر می کشید ...جمشید با اون صفت حیوانی ووحشی گیریش خیلی منو ازار داد .وحالا صالح هم منو جمع کرده بود و کیرشو مثل پتک تو کوسم می کوبید ..هر لحظه ضرباتش بیشتر و سریعتر میشد و اخرشم منتهی به تخلیه اب کیرش تو کوسم گردید.....صالح با گفتن بحث انتقالی غلامی سعی داشت منو وادار کنه که یه شب با سرهنگ ارتش باشم و کارانتقالیشو درست کنم ....ولی امکان نداشت که تن به همچین خفت و خواری بدم .......بعد از بدنیا اومدن اکرم و این اتفاق غلامی و فتانه ...من ایام و ماه ها و دو سال خوب و معمولی رو داشتم می گذروندم ودر واقع بجز سکس با شوهرم رابطه جنسی با هیچ کس نداشتم وحتی نزاشتم دست شاهین بهم بخوره و رابطه ام با احمد فقط در حد بوسه و دست مالی سینه هام و گاها وسط پام و کیر مالیش خلاصه شده بود .....در طی این دو سال فقط تنها نکته قابل گفتن این بود که احمد یه خونه بزرگتر و زیباتر و تازه تر برام خرید و اونو با خونه قبلیم طاق داد .....همه کاراشو خودش انجام داد و فقط من برای امضا سندش زحمت کشیدم و خلاصه اون روز بعد از تموم شدن کار در دفتر خونه ....باهم به خونه جدید رفتیم و اونجا یه سکس توپ و قشنگ با احمد داشتم ....احمد چرا خونه رو برام عوض کردی ...به خدا من راضی به این کارت نبودم ....چرا منو شرمنده می کنی ..عزیزم تو لیاقتت از این خونه خیلی بالاتره .....من عاشقتم و قیمت یه ذره عشقم به تو می تونه این خونه باشه .......احمد برام سنگ تموم گذاشته بود و همه چیو تو خونه برام خریده بود و هیچی کم و کسر نداشتم ....حالا بمونه که پولی که ماهیانه به حسابم واریز می کرد و تیکه های طلا را هم به بهونه ها و مناسبت های مختلف بهم کادو میداد.....احمد از درد زانو و کمرش می نالید و این بهونه ای شد که اونو لختش کنم و با روغن زیتونی که در خونه داشتم ماساژش بدم .....طاهره دستات معجزه می کنه ....تو که کنارمی و دستت بهم میخوره ...دردازم دور میشه ....اخ کاش زودتر باهات اشنا میشدم ....احمد لطفا ارووم بمون و بزار خوب ماساژت بدم .....از جزئیات کارم اگه بگم ممکنه تکرار ی باشه و حوصله تون سربره ..فقط باید اینو گوشزد کنم ...همه جای بدنشو خوب مالش دادم و حتی به سوراخ کونش هم رحم نکردم و اونو با روغن زیتون تا دو بند انگشت خیسوندم ...موقع این کارم کیرش خیلی جالب و دیدنی نشون می داد ...کیری که نیمه شل و به کنار افتاده بود با این حرکتم مثل فنر راست شد و به اوج نعوظ رسید ....خواستم اونو براش بخورم ....نزاشت و گفت بزار لطفا بزارم تو کونت .....از این حرفش خوشم اومد و فوری خودمو به حالت سگی قرار دادم و کونمو براش قمبل کردم .......بفرما ..احمد جون ....احمد کیرشو کمی مالوندو دستی به باسنم زد و اه سوزناکی کشید ......احمد چرا اه می کشی .....اهم به خاطر قشنگی توه و شانس بد من که دیر تورو پیدا کردم ..خوش به حال شوهرت که چه زنی نصیبش شده ....اخه من دارم کونتو نگاه می کنم ....هیچ عیب و ایرادی درش نمی بینم ....این باسنو اگه به مرده نشون بدی ..زنده میشه .....خیلی قشنگه ....احمد کیرشو با تانی و ارامش خاص خودش به دهنه سوراخم برد و با کمک دستای ضعیفش وبا سختی نصفشو تو کونم فرو کرد ....اون نصفه داخلش گیر کرده بود و هر چی زور میزد تو نمی رفت ...اه احمد پیری بد دردیه ....مجبور شدم از زیر شکمم و با کمک گرفتن از دستم کیرشو فشار بدم ...کیری که از شوق باسن زیبا و قشنگم مثل سنگ شده بود با تلاش همکاری من و زور نصفه نیمه احمد کیر مبارکش تقریبا تو کونم جاخوش کرد و ساکت و بی حرکت موند ....اون باید تلمبه میزد که هم خودش حال کنه و هم به من لذت بده ....احمد چراساکتی .....طاهره جون نمی خام زود ابم بیاد لطفا بزار همین طوری بمونه ....من زانوام داشت خسته میشد ومجبور شدم به شکم رو کف اتاق بخوابم ..اونم روم ولو شد ...احمد جون ...چیه عزیز دلم ....لطفا یه دستتو به کوسم برسون و اون دست دیگتورو پستونم بیار ......احمد همین کارو کرد وبا دو دستش چوچوله کوسموو سینه هامو اهسته می مالوند ....کیرش هنوز تا ته ولی ساکت تو کونم مونده بود ....شهوت و حشریم لحظه به لحظه شدیدتر میشد ...فقط اونم به خاطر تکون های ارووم و اهسته قطر کیرش که به درگاه و تونل کونم می خورد ...خیلی برام تازه گی داشت و منو به اوج لذت رسونده بود نبض ضربات قلبشو از طریق کیر ش حس می کردم ...داشتم از فرط خوشی دیوونه و عاصی میشدم ...وای وای براستی داشتم خودمو خراب می کردم و ادرار و اب کوسم داشت بهم فشار میاورد ...ای ای ای نتونستم جلو خودمو بگیرم هر چی ادرار و ابکوسم بود رو دستش خالی کردم و راحت شدم ...یه تخلیه اب خیلی لذت بخش و بیاد ماندنی .....اون هیچی نگفت و تو ذوقم هم نزد وفقط از این کارمن داشت لذت خودشو میبرد ....تصمیم گرفتم به احمد بیشتر حال بدم ...در همون حالت به کمرم و باسنم تکون های وارد کردم و در واقع من داشتم کیرشو در داخل کونم تحریک می کردم ...این کارو شدد دادم تا حدی که فریاد احمد بلند شد و اونم ابشو تو کونم خالی کرد ..با همون شکل و حالت روم ولو شد و با لباش مشغول بوسیدن پشتم و کمرم شد .....در واقع این اخرین سکسی بود که با احمد داشتم .....چون دیگه تکرار نشد ..حالا چرا ..چون احمد مریض شده بود و این بیماری کم کم داشت اونو از پا می انداخت و بالا خره کاری کرد که مدتی خونه نشین بشه و من مدتها اونو نمی تونستم ببینم ....نمی شد به عیادتش برم چون اصلا امکانش نبود فقط یه روز برام از پشت بوم پیغوم فرستاد که تو خونه ام ببینمش ....اون روز اومد و ازم خواست براش برقصم .....طاهره می دونم مرگ سراغم اومده و همین روزا می میرم لطفا مثل همون رقصی که اون شب تو خونه ام کردی برام برقص ....رقص باید با موسیقی اجرا بشه من مثل امروز نبود که دستگاه های جوراجور پخش موسیقی داشته باشم ...لذا از خودم و با ذهنیت فکری براش رقصیدم و سعی کردم کارمو خیلی خوب انجام بدم به دلم افتاده بود که اونو دیگه تو این خونه نمی بینم ...باور کنید با غم و غصه براش قر کمر و باسن می رفتم ....از رقصم خیلی راضی و خوشحال بود و اخر کار هم کلی برام دست زد و به سختی بلند شد و منو بوسید ...می خواستم باهاش عشق بازی کنم ..ولی واقعا بیماری توانشو گرفته بود و کیرش تکون نمی خورد ...خیلی براش غصه می خوردم ..ولی سعی کردم گریه نکنم و اندوهشو بیشتر نکنم ....اون موقع خداحافظی دقایق زیادی منو بغلش گرفت و ازم طلب بخشش و مغفرت کرد ...من ارووم و اهسته و دور ازدید ش اشک میریختم .....بالاخره احمد رفت وبعد از چند روز خبرشو از همسایه ها گرفتم ...اون در مریض خونه بستری شده بود در حال مرگ بود دلم طاقت نیاورد و یواشکی و به تنهایی به مریض خونه رفتم و گوشه در ورودی اتاقش ودر حالیکه زنش و فرزندان و فامیلاش رو سرش داد و فریاد و شیون می کردند من فقط از گوشه در اونو نگاه می کردم و ارووم اشک میریختم در اخرین لحظات مرگش یهو سرشو به طرف من چرخوند و منو دید و برام لبخندی زد ...لبخندی که طعم مرگ و خداحافظی ابدی رو بهم می داد....احمد با همون حالت لبخندش فوت کرد و منو تنها تر کرد ......به گوشه ای از راه رو بیمارستان پناه بردم و تا توان داشتم براش گریه کردم .....پرونده احمد برام مختومه شده بود ......به سال ۱۳۳۶ رسیده بودم و من این مدت هیچ رابطه غیر شرعی و اخلاقی نداشتم ...فرهاد مرتب برام پیغوم و پسغوم می فرستاد و من جوابشو نمی دادم گاها باشرافت و فرانک لز می کردم وخودمو کمی ارصا می کردم ولی شوهرم مرتب منو می کرد و راضیم می کرد ...من در اوایل سال ۳۷ باز از شوهرم حامله شدم .......شکمم داشت بالا میومد وبه زایمونم نزدیک می شدم .....خمید شوهر نگار هر وقت منو می دید کیرشو بدونه ملاحظه و دور از دید مردم بهم نشون می داد ..چند بار خواستم به شاهین بگم تا ادبش کنه ولی به خاطر نگار و بچه هاش این کارو نکردم .......فقط یه روز تو کوچه و یهو از پشت سر دستشو داخل چاک کونم برد وباز منو تهدید به تجاوز کرد .....برگشتم که با لنگه کفشم به سرو صورتش بزنم ولی ازم دورشد .......بالاخره من فرزندمو به دنیا اوردم .....چهارمین فرزندم که از شوهرم بود ...یه پسر خوشکل و زیبا رو به دنیا اوردم که اسمشو بهرام گذاشتم .....در واقع شخصیت دوم داستانم به دنیا اومده بود ........حالا من مادر چهار فرزند بودم ......چهار ماه از تولد بهرام گذشته بود که یه روز فرانک پیشم اومد ......طاهره یه خبر خوش و ناگهانی برام اومده و دارم از خوشحالی بال در میارم و خواستم تو اولین نفری باشی که این خبرو بهش میگم ....چیه عزیزم .....زود بهم بگو دارم بی طاقت میشم .......طاهره برادرم پیدا شده و داره میاد اینجا .....وای فرانک ..خیلی خوبه و عالیه ...بهت تبریک میگم .....خیلی خوشحالم کردی ....خب حالا کی میاد .....دوروز دیگه به این شهر میرسه .....طاهره من هنوز از برادرم ناامید نشده بودم و هر بار که با شاهین به تهروون میرفتم سراغشو از مغازه سر کوچه خونه پدریم می گرفتم و ادرسمو به اون مغازه دار هم داده بودم که اگه برادرم سراغی از من ازش گرفت ..ادرسمو بهش بده ....دیروز یه نامه به دستم رسید که برادرم برام نوشته بود و داره میاد دیدنم ......اه طاهره من بالاخره یه برادر داشتم و اونم داره پیشم میاد ....خیلی خوشحالم ......طاهره دوس دارم وقتی برادرم میاد توم باشی .....تو بهترین رفیقمی و این خوشی رو میخام در کنار تو داشته باشم .....باشه فرانک ...من میام ......دو روز بعد من خونه فرانک رفتم ....شاهین خونه نبود و نیم ساعت طول نکشید که صدای در خونه به گوشمون خورد ......فرانک هولکی خودشو به در حیاط رسوند و درو باز کرد .....سیامک برادر فرانک رو برای اولین بار تو حیاط خونه شاهین دیدم ......ضربان قلبم یهو اوج گرفت و تموم بدنم به لرزش افتاده بود من میخکوب در جام وایساده بودم و محو اندام و صورت سیامک شده بودم تا حالا همچین حس و رفتاری با هیچکسی نداشتم.....چم شده ...چرا اینجوری شدم ...سرم داشت داغ میشد و کم کم کنترلمو داشتم از دست می دادم ...با هر بدبختی و زحمتی بود خودمو نگه داشتم تا اونا داخل اتاق شدند سیامک تا منو دید اونم قفل من شد و حالت عادی نمی تونست به خودش بگیره ..هر دومون جذب هم شده بودیم ....فرانک انگار داشت مارو به همدیگه معرفی می کرد ..ولی باور کنید من اصلا نمی شتیدم ..اون لحظات همه چی برام شده بود دیدن اندام و قیافه جذاب و دوست داشتنی سیامک //...من عاشق اون شده بودم ......می دونستم سیامک هم همون حال منو داره ....اون داشت بهم لبخند میزد .....لبخندش ریبا ترین و پر معنا ترین و شیرین ترین لبخند ها بود ....مثل شیرینی یه عسل ناب کوهستانی .......سرم داشت گیج میرفت . نمی تونستم خودمو نگه دارم ...فشارم پایین اومده بود ....یهو هیچی نفهمیدم و به کف اتاق ولو شدم .......همینو می دونم فرانک منو رو پاهاش گذاشته بود و سیامک هم با نگرانی یه لیوان شربتو داشت به خوردم می داد ...می فهمیدم که دارن چی میگن ولی هنوز نمی تونستم حرف بزنم .......سیامک این خانم بهترین دوستمه از خواهر بهم نزدیک تره ....بخدا براش اتفاقی بیفته خودمو می کشم ....خیلی دوسش دارم .....فرانک میخام یه حقیقتو بهت بگم .....انگار حس می کنم این خانمو سالها س که می شناسم . اون می تونه همون گمشده من باشه ....همونی که در رویا هام جستجوش می کردم ..منم براش نگرانم .....بزار پیشونیشو دست بزنم ....... نه ظاهرا حالش بد نیست ...احتمالا فشارش اومده پایین ..این شربتو بخوره خوب میشه ...اصلا من برم یه خوردنی از بیرون براشون بیارم .....سیامک با نگرانی رفت که برام خوراکی بخره .....تا برگشتن سیامک کمی خوب شده بودم و اون با باز گشت سلامتی من دستاشو به طرف اسمون بلند کرد و از خدا تشکر کرد .....این دیدار باعث شده بود نطفه یه عشق پاک و واقعی و رویایی برای من و سیامک بوجود بیاد .....عشقی که می تونست مسیر زندگیمو خیلی تغییر بده .....................پایان فصل اول ...........این داستان با شروع فصل دوم ادامه پیدا می کنه .....
     
  
زن

 
یاد داشت نویسنده ..........سلام ...فصل اولو تمومش کردم و خدمت شماها تقدیم کردم ....قبل از عید نوروز تا امروز من خیلی تلاش کردم که هرروز براتون یه قسمت اپ کنم و حتی گاها هم در روز دو قسمتیش می کردم هدفم این بود که فصل اولو تا پایان فروردین به اتمام برسونم که خوشبختانه موفق شدم ....حالا که من دو ماهی نیستم و نمی تونم ادامه داستانو تقدیمتون کنم ...باید پیشا پیش ازتون عذر خواهی کنم ..چون رفتنم اجباریه ....ولی از ابتدای تیر ماه و در واقع بعد از ماه رمضان در خدمت شما ها هستم و همه رو جبران می کنم ...بهتون قول میدم که ادامه داستان خیلی جذاب تر و بهتر و سکسی تر هست و اتفاقاتی درش میفته که اصلا فکرشو نمی کنید ...فقط لطفا منتظر بمونید ...ضمنا مقصدم اسپانیا و فرانسه هست و چند روزی دعوت خونه طاهره خانم هستم که هم اکنون در حومه پاریس اقامت دارن ...اگه شد بعد از باز گشتم جزئیات این دیدارو براتون می نویسم ....من تا پروازم تو تهروون هستم یه مقدار کار شخصی دارم که باید انجامش بدم و تاریخ پروازم شاید تا اواخر اردیبهشت طول بکشه تا اون موقع اگه فرصت کردم چند قسمت براتون اپ می کنم ....ولی احتمالش پنجاه پنجاه هست......قبلا از اظهار نظر های خواننده گان ودوستان محترم تشکر می کنم و دستای همه تونو می بوسم ......تشکر
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
شروع فصل دوم ...............اشنایی نویسنده با بهرام ...............نقل از نویسنده ...................در ابتدای خرداد ماه سال96...........زندگی ارووم و معمولیم در طی کمتر از ده روز دچار تلاطم و طوفان وحوادث پیش بینی نشده ای شده بود اصلا فکرشو نمی کردم این اتفاقات پشت سر هم برام پیش بیاد ابتداش مرگ پدرم و بعدش مر گ پسرم در خارج کشوربعت تصادف منو گیج و شکسته کرده بود وبعدش مریضی لا علاج مادر زنم هم همه زندگیمو بهم ریخته بود همسرم تقریبا پیش مادرش بود و من تبدیل به یه مرد تنها و غمگین و بی کس شده بودم به همسرم حق میدادم که مادرشو ول نکنه چون منم پدرمو از دست داده بودم ولی کاری از دستم بر نمی اومد که برای بهبود مادرش بکنم ....خیلی بهم ریخته بودم دنیا برام داشت بی ارزش میشد اگه کاری نمی کردم و یا تحولی در زندگیم انجام نمی دادم قطعا سر از تیمارستان در میاوردم همسرم مثل همیشه که یاورم بود و در کم می کرد بهم پیشنهاد سفر به خارج رو داد اون نمی تونست مادرشو ول کنه همسر وفادار ومهربونم که در مرز چهل سالگی قرار داشت و هنوز زیبا و جذاب به چشما میومد منو متعاقد کرد که به ارمنستان برم خودمم نیاز به هوا و محیط تازه تری داشتم ....شب قبل از رفتنم خونه مادر زنم بودم و کنار همسرم ...خیلی وقت بود باهاش سکس نداشتم راستش از بس داغون و غمگین بودم شهوتم کم شده بود ولی اون شب با دیدن لباس تن همسرم شهوتم بیدار شدلباسی که تموم بر جستگی های هوس ناکشو نمایش میداد کونش و سینه های درشتش که موقع راه رفتنش مثل موج دریا بالا پایین می کرد وکیرمو بیدار کرد و دلم هواشو کرد ایا می تونم در این شرایط خاص خودم و اون.... بغلش کنم و لباساشو تیکه تیکه درارم و با بوسه های توام کاملا لختش کنم و سرمو بین پستونای درشت و زیبایش ببرم و اونو مثل همیشه خوب بلیسم و بعدش با دو دستام باسنشو تا اونجایی که تمایل دارم بمالونم و رو دو سوراخ عقب و جلوش هم انگشت بکشم همسرم کمتر کونشو در اختیارم می زاشت و من شاید سه ماه یه دفعه به کونش میزدم ..سوراخی که از بس کمتر بهش کیر میخورد هنوز تنگ و تازه گی خودشو حفظ کرده بود امشب به خاطر زنده شدن هوس و شهوتم روحیه ام تا حدودی خوب شده بود و دقیقه شماری می کردم که زودتر فرصت بشه و کار همسرمو بسازم ....طاقتم تموم شده بود همسرم تو اشپز خونه داشت کار می کرد رفتم از پشت بغلش کردم و دستامو رو پستوناش گرفتم سوتین نداشت و از رو لباسش معلوم بود و قشنگ تو دستام قرار گرفت ..اووف چه سینه های نرم و درشت و با حالی ....کیرم واسش راست شده بود و اونو تو گودی باسنش تنظیم کردم و کمی روش مالوندم ...وای خدای من همسرم حتی شورت هم تنش نبود دیگه کیرم نهایت سفتیشو گرفته بود .... همسرم که پروانه اسمش بود هول شده بود و التماسم می کرد که کوتاه بیام و مادرش متوجه نشه ولی مگه شهوتم اجازه میداد گوش به حرفاش بدم ......پروانه همسرم عزیز و مهربونم خیلی دلم هواتو کرده .....نمی تونم ارووم باشم لطفا بیا اتاق بغلی ......نه نه ماز یار مادرم بیداره ...الان نه .....خواهش می کنم ...نمیشه ......نکن ......مازیار نکن .......پروانه تو داری منو دیوونه می کنی دنیا منو دیوونه کرده ..تو دیگه بدترش نکن ...اخه تو حتی شورتم هم به پات نداری ........اره عزیزم تنگ بود اذیتم می کرد هوا هم گرم شده خواستم کوسم هوا بخوره .....اوخ جون چه جمله با حالی گفتی .....میخای کوست هوا بخوره .... اره مازی جون از دیروز صبح نتونستم حموم برم ..مادرم کارش زیاد بود نرسیدم ...پروانه جون میخای ببرمت حموم خودم بشورمت .......اوا مازی چی میگی مادرم می فهمه و ابروی صد سالم میره .....در حین همین حرفامون من یه دستمو رو کوسش برده بودم و از روی شلوارش اونو می مالوندم پروانه هم تسلیم شهوتش شده بود و اگه اونو ول می کردم کف اشپزخونه ولو میشد و زیرم میخوابید ....مازی جون زودباش منو بکن .....دارم کلافه میشم .....کلافه کیرتم ......زودباش ......معطل نکردم شلوارشو تا بالای زانواش پایین کشیدم و به حالت خمیده و در حالیکه دو دستاش رو کابینت قرار گرفته بود کیر تشنه و اماده به گاییدنشو تو کوسش فرو کردم ابکوسش با تلمبه های کیرم قطره قطره به کف اشپز خونه می ریخت ....مازی جون دستتو رو دهنم بگیر ...یهو فریاد نزنم ..مادرم بفهمه .......همسرم عادت داشت موقع گاییدنش با صدای بلند داد و فریاد میزد و همیشه نگران بودم که همسایه ها متو جه نشن ..ولی به طور حتم و یقین همه می فهمیدن که داره جر میخوره و پاره میشه .....کوسش هم از دید خودم تنگ و با کیفیت مونده بود ... یه دستمو رو دهنش گرفته بودم و پروانه هم از بس فریاد خاموش میزد کف دستم از اب دهنش کاملا خیس شده بود ......هر دومون در اوج هوس و شهوتمون غرق شده بودیم ...خیلی طول نکشید که ابمو تو کوسش تخلیه کردم و کیرمو بیرون کشیدم ....من اصولا کمر سفتی ندارم و زود انزال میشم و همیشه میخام برم از قرص و اسپری تاخیری استفاده و تهیه کنم ولی هربار تنبلی و سستی نمیزاره خوب و کامل از سکسام لذت ببرم ...ولی این بار هردو مون ارضا شده بودیم و پروانه هم به علامت رضایتش لبامو بوسید و ازم تشکر کرد ........عزیزم خیلی وقت بود منو نکرده بودی خیلی چسپید ....پروانه جون قبل از رفتنم باز می کنمت .....باشه مازیار ...برو خودتو تمیز کن بیا تا شامو بکشم .....اون شب بیاد ایام خوش چند هفته قبل کنار همسرم و در حضور مادر بیمارش شام رو خوردم .......هنوز تشنه کردن پروانه بودم نگاش که می کردم باز کیرم براش بلند میشد ....لنبه های دو طرف باسنش بد جوری چشامو گرفته بود همراه با تکون های پستوناش منو باز حشریش کرده بود ......کاش میشد سر همین سفره شام و کنار خورشت سبزی و برنج و پارچ دوغ اونو از کون می کردم ......سفره های خونه مادر زنم سنتی اجرا میشد و خبری از میز و صندلی و این دنگ و فنگا نبود قرار نبود شب اونجا بمونم صبح زود پرواز داشتم و باید میرفتم چون خونه شون به فرود گاه دور بود لذا قبل از خداحافظی باز پروانه رو این بار به اتاق خوابشون بردم هردومون انگار از هول مادرش که متوجه نشه سریع لباسامونو کندیم و پروانه رو تخت ولو کردم و روش رفتم ....می خواستم مثل فیلم های نیم و پورن ادای اونا رو درارم و به جون همسرم بیوفتم ولی باز کم میاوردم نمی دونم شاید هنرشو نداشتم و نمی تونستم خوب اجراش کنم ....این واقعیتو باید اعتراف کنم که من خوب نمی تونستم همسرمو ارضا کنم .....و همیشه در اخر کار با انگشت تو کوسش و تلمبه زدنش اونم راضی می کردم .....بهرحال این بار بد نشده بود و کارمو تقریبا داشتم خوب انجام میدادم .....پروانه با دستاش دهنشو گرفته بود و به خودش پیچ میزد و منم همه جاشو لمس می کردم کوسش خیس اب شده بود و خواستم از ابش با انگشتم سوراخشو گشاد کنم ....ولی پروانه نزاشت .......نکن مازیار خواهش می کنم اذیت میشم دردش زیاده ..می ترسم .......کون نه .......پروانه لطفا بزار .....اونو چربش می کنم دهانشو با انگشتم گشاد می کنم ...نمی زارم اذیت شی ......نه ماز یار .....می ترسم بیماری مادرم کم نیس خودمم از کونم زخمی بشم ..اونوقت واویلا میشه ......این دفعه کوتاه بیا ...بر گشتی همون روز اول کونمو بکن ...... چاره ای نبود باید کوتاه میومدم یه بار یادمه کون پروانه رو کردم زیاد چربش نکرده بودم کونشو زخمی کردم ....بمونه چقدر درد سر کشید و با زحمت رفت پیش دکتر زنان ...خودش می گفت جرئت نداشتم سرمو پیش خانم دکتره بلند کنم ..اونم خندش گرفته بود و به پروانه گفت ....خب اگه الت همسرتون درشته نزارید و بهش اجازه ندید از عقب باهاتون سکس کنه .....ولی خانم دکتره اشتباه می گفت چون من کیرم خیلی درشت و کلفت نیس ....ولی از شانس بد پروانه کونش همیشه با کیرم اذیت میشد ..شایدم سوراخش خیلی تنگه ....... بهرحال کوتاه اومدم و کیرمو تو کوسش فرو کردم و روش افتادم و با تکون دادن قوسی مانند به کمرم به کوسش ضربه میزدم ....دستاشو چند لحظه ار دهنش دور کردم و لبامو رو لباش گرفتم و در حین بوسیدن لباش ابمو تخلیه کردم .....با بوسیدن همسرم و خدا حافظی ازش دور شدم و روز بعد به طرف ایروان ارمنستان از فرودگاه پرواز کردم ......سکس با همسرم بهم روحیه تازه ای داده بود ولی باز ته قلبم غم زده و غبار گرفته بود ......تا رسیدن به هتل اتفاق خاصی نیفتاد و من به خاطر دور موندن از خاطرات پسرم و پدرم سعی کردم از بدو نشستن رو صندلی هواپیما و تا استقرار در هتل به اونا فکر نکنم.....صبح روز بعد برای سرو صبحانه اومدم رستوران هتل ....همه چی ارووم و نرمال نشون میداد ...توجهم معطوف به یه زن و یه دختر خارجی افتاد نا خوداگاه گاها بهشون نگاه میکردم این نگاهای گاه بیگاهم توجه یه نفرو به خودش جلب کرده بودچون صدای مردونه یه نفرو پشت سرم شنیدم ....شما هم حواستون به این دو خانمه .....اوه نه من بهشون کاری ندارم ...ولی خب بالا خره جنس مخالفن و ما ایرانیا همیشه تشنه این چیزا هستیم .....درسته ......بله به شما حق میدم ....می تونم سر میزتون بشینم .....خواهش می کنم خوشحال میشم .......مردی بلند قامت و خوش قیافه و خوش تیپ با کت و شلوار و کروات ست خودشو بهم نشون داد ......سبیلش به صورتش میومد و اونو خوش تیپ تر نشون میداد ....موهای سرش پر و تقریبا سبزه رو بود ...من بهرام هستم از اینکه از تون درخواست کردم بیام سر میزتون عذر خواهی می کنم .....تنها بودم و خواستم یه هم صحبت با شخصیتی مثل شما داشته باشم ......اوه منم از اشنایتون خوشبختم و ماز یار هستم ...اتفاقا منم تنهام ومایل یه یه هم صحبت ایرانی و جنتلمنی مثل شما بودم .....بی ادبی نباشه هردومون حواسمون به این دو خانم خارچی بود ....درسته .......راستش اغا بهرام منم یه کمی بهشون حواسم بود .....تعارفو بزاریم کنار اونا قشنگن خصوصا اون یکی که بزرگتر نشون میده ....نظر شما چیه ......بله .....اون جذابه ........بهرام خنده ای کرد . لیوانمو از شرابی که با خودش سر میزم اورده بود تا نصفه پر کرد و ازم خواست به سلامتی خودمون و زیبایی اون خانمه شرابو بنوشیم .....خوردن این شراب سر اغاز اشنایم با بهرام بود .......بهرام از همون ابتدای اشنایش معلوم بود که خیلی به جنس مخالف و زن و دختر تمایل داره ..چون مرتب به اون دو زن و دختر چشم داشت ......این نگاهاش اخرش کار خودشو کرد و زن خارجیه با یه لبخند بهش اوکی داد و بهرام رو به میزش دعوت کرد....دوست من انگار منو دعوت به میزش کرده ....من برم بلکه برای امروز تورش کنم .....ولی من که انگلیسی بلد نیستم .....چیکار کنم ....حواسم نبود اینجا ایران نیس و طرف خارجیه .......ولی دوست عزیز من انگلیسیم خوبه و می تونم مترجم شما باشم ......اوه خیلی خوشحالم کردین ..این که عالیه .....واقعا که من مرد خوش شانس و خوش بختی هستم که با یه دوست که به زبان انگلیش مسلطه اشنا شدم ...... حق با بهرام بود چون من به خاطر شغلم و کارم که تو مطالعه و تفحس در ایین و زبان کشورها و ملل و تاریخ دارم هم به زبان انگلیسی مسلط بودم و هم فرانسوی و تازه گی هم لاتین یاد می گرفتم اینو که بهش گفتم از خوشحالی برام کف زد و بهم تبریک گفت ......هردومون سر میزشون رفتیم ....بهرام اداب و معاشرت حالیش بود و موقع دست دادن با هاشون بوسه ای رو مچ دستاشون زد و منم مجبور شدم همین کارو بکنم ....پستونای زنه تا نیمه بیرون بود و لباسش یه دستش تا بالای زانوش میرسید و پاهاشو رو هم زده بود و برامون خودشو نشون می داد .....بدنش پر نشون میداد ...جالب اینکه دختره پوشیده تر و مودب تر رفتار می کرد ..جذابیت زنه حرف اولو میزد .....نمی خام عین جملات رد و بدل شده شونو بگم و مخاطبو از ادامه داستان خسته کنم ..همین کافیه که بهرام با حرفاش و تسلط خوبی زنه رو برای اتاقش دعوت کرد در اخرین لحظه هم منو به نمایش سکسشون اضافه کرد راستش بدم نمی اومد که برای اولین بار در طول زندگیم با یه زن غیر از همسرم تجربه سکس داشته باشم خب منم اومده بودم برای تفریح و فراموش کردن غم و غصه هام .....از این بهتر نمیشد دو نفر به دونفر ..... دختره با خودش یه گیتار همراه داشت و اونم با خودش تو اتاق اورد ......دختره لب پنجره اتاق بهرام رو برای خودش انتخاب کرد وزن همراش که اسمش پاتریشا بود از دختره خواست که براشون گیتار بزنه ......پاتریشا بهم گفت دخترم سکس نمی خاد و بهش کاری نداشته باشین ..من با دو تاتون هستم ....بهرام وقتی فهمید نمی خواست قبول کنه و دختره رو که انیا اسمش بود هم می خاست.........بهرام بهتره اصرار نکنی اینجا ایران نیس و ما تو خارج هستیم و سکس اجباری اینجا جایگاهی نداره بهتره به همین پاتریشا قناعت کنیم .....ولی مازیار انیا جوون تره و کوسش تنگتره ..از پاتریشا بخواه دخترشم بیاره تو کار .....میگم ولی می دونم فایده ای نداره و قبول نمی کنه ...همین جور هم شد و مادرش باز مخالفت کرد و گفت اگه باز اصرار کنین منم نیستم .......بی خیال انیا شدیم و فقط اون لب پنجره مشغول نواختن گیتارش شد .....خیلی رمانتیک و شاعرانه از دید یه خارحی شده بود چون انیا برای سکس مادرش با دو مرد داشت با تموم وجودش گیتار می نواخت ....خدا وکیلی هم تو کارش تبحر داشت و ادامو مست موسیقیش می کرد .....پاتریشا زیب شلوار بهرام رو پایین کشیده بود و داشت براش ساک میزد برای اولین بار داشتم کیر بهرامو میدم واقعا کلفت و دراز و پر مایه بود و من راستش خجالت می کشیدم که کیرمو پاتریشا بیرون بکشه ..چون کنار کیر بهرام عددی نبود .....یه کم حالم گرفته شد ....کاش منم مثل انیا گیتار بلد بودم و از زیر این سکس در میرفتم این افکار فقط برای لحظاتی تو ذهنم جا گرفت چون متوجه باسن پر و درشت پاتریشا شدم که بهرام اونو بیرون زده بود و لباسشو از بالا جمع کرده بود و شورت صورتیشو هم برام نمایش می داد ..اوف چه باسن درشت و زیبایی.......همه چیو فراموش کردم و خودم ارووم کیرمو بیرون کشیدم ......کیری که هنوز سیخ نشده بود ...ولی مال بهرام مثل گرز رستم بلند شده بود و پاتریشا مجذوب کیر کلفتش شده بود و اونو ول نمی کرد و مرتب تو دهنش می کرد و می لیسید .....بهرام با سرش منو به کنارش دعوت کرد و منم نزدیکشون شدم ......پاتریشا متوجه کیر متوسط من شد و خنده ای کرد و انگار داشت بهم طعنه میزد ....وای واقعا حق هم داشت این کیری که من داشتم تقریبا نصف مال بهرام میشد مونده بودم با این کیر کو چیکم من چه جوری کون همسرمو زخمی کرده بودم و هر بار فریادشو بلند می کردم واقعا اگه بهرام پروانه همسرمو می گایید چی میشد براستی پروانه زیرش بیهوش میشد و پاره میشد ..بخصوص کونش....این افکار باعث شد سریعا کیرم سیخ بشه و تو دهن پاتریشا به اوج نعوظ برسه ......کیرم تو دهنش خوب ساک می خورد پاتریشا تو کارش خبره بود و کاری کرد که کم کم اب کیرم بیاد ..نمی خواستم ابمو بیاره و از نعمت کردنش محروم بشم لذا فوری خودم کیرمو از دهنش بیرون کشیدم ومانع از اومدن اب کیرم شدم .....پاتریشا باز با تعجب نگام کرد ...بهش گفتم میخام بیشتر ادامه بدم ....اوکی گفت....بهرام باز کیرشو تو دهنش گذاشت و منم بیکار نشدم و با دستام سینه های درشتشو می مالیدم شورتشو تو چاک کونش جمع کردم وبا اشتیاق و عشق خاصی لمسش می کردم از این کار همیشه خوشم میومد و باسن پروانه همیشه با دستام مالش میخورد ....ولی به حق کون همسرم از مال پاتریشا قشنگتر و باحال تر بود ولی تازه گی باسن پاتریشا چشامو گرفته بود و ول کن کونش نبودم....بهرام ازم خواست کوسشو بکنم ......مازیار کوسش جلوته زودباش جرش بده....بهرام جوری بهم می گفت جرش بده انگار کیر کلفت مثلا یه مرد سیاه پوستو دارم و از این حرفش ته دلم خنده ام گرفته بود بهرحال معطلش نکردم شروتشو به یه طرف جمع کردم و کیرمو رو کوسش گرفتم و اونو به حالت سگی که به خودش گرفته بود تا اونجایی که راه داشت تو کوسش فرو کردم کوس و کونش بدونه مو و تمیز و دیدنی بود خصوصا سوراخ کونش گشاد به نظر نمی رسید ..شورتش مانع کارم بود چند لحظه ولش کردم و شورتشو از پاش دراوردم و کاملا لختش کردم....باز خواستم تو کوسش بزنم ..بهرام نزاشت اومد از پشت کیر کلفتشو ارووم تو کوسش فرو کرد پاتریشا فریادی کشید و کلمه fakeرو چند بار تکرار کرد اون به بهرام فش می داد و بهش می گفت عوضی ....کیر بهرام داشت پاتریشا رو جر می داد ....هوارش بلند شده بود و داد میزد و حرفای رکیکی میزد ......مازیار این زنه داره چی میگه .....هیچی بهرام انگاری بهش فشاراومده ....داره چرت و پرت میگه .....بهرام از سر لج سرعتشو بیشتر کرد و تندتر رو کوسش ضربه میزد ......مازیار چرا بیکار وایسادی بیا جلو تو دهنش بزار تا چرت و پرت نگه .....واقعا من میخکوب کردن بهرام شده بودم کیرش داشت پاتریشا رو ازار جنسی می داد....این اخری پاتریشا با دستاش رو تشک تخت میزد و درد و فریادشو به این حالت خالی می کردکیرم جلو دهنش بود و اون اعتنایی به اون نداشت پاتریشا هوش و حواسش پیش بهرام و کیر کلفتش بود که گیرش افتاده بود و بهرام هم با نفس چاقش بخوبی کارشو می کرد پاتریشا از حالت سگی خارج شده بود و به شکم رو تشک ولو شده بود و بهرام هم رو کونش کاملا سوار بود و بیرحمانه تو کوسش تلمبه میزد ....اوه اوه پاتریشا کم کم به گریه افتاده بود و اشکاش چشاشو خیس کرده بود ......بهرام متوجه اشکاش شد اونو ول کرد و از روش بلند شد ......پاتریشا به حالت شاکی گفت ....این دوست شما کیرش مثل الاغه ....دارم پاره میشم بهش بگو میخام فقط براش ساک بزنم .......بهرام وقتی فهمید ...به خنده افتاد و گفت ...مازیار بهش بگو من تازه اول کارمه و بعدش میخام کونشم بکنم .......می دونستم پاتریشا دیگه قبول نمی کنه باهاش انال سکس انجام بشه ......اون بشدت مخالفت کرد .......در این میون من سهمی نداشتم و کاری نکرده بودم .....یهو یه فکری به نظرم رسید به پاتریشا گفتم ..دوستم قبول نمی کنه..اون کون میخاد ......باید قبول کنی ......پاتریشا انگار فکرمو خونده بود ......گفت باشه به یه شرط .....تو کونمو بکن و دوستت از جلو ....هر دوتون با هم بیاین ....دیرم شده باید با دخترم برم .......پاتریشا با این حرفش کونشو از دست کیر کلفت بهرام نجات داده بود و به کیر من اویزون شده بود.انیا هنوز گیتارشو همچنان میزد و در عالم خودش سیر می کرد .......بهرام وقتی اینو فهمید به یه شرط قبول کرد .......مازیار به پاتریشا بگو قبوله ولی به شرطی که اخر کار دخترش برام ساک بزنه و ابمو بخوره ......بهرام زرنگتر از این حرفا بود و با این پیشنهاد هم می خاست انیارو بی سهم نکنه و از اونم لذت ببره .پاتریشا از ترس کیر بهرام قبول کرد و به انیا اشاره کرد که اماده ساک زدن باشه .....انیا زدن گیتار رو رها کرد و اومد کنارم وایساد و نگاه گاییدن مادرش می کرد ...بهرام ازم خواست به پشت بخوابم ...... همین کارو کردم ...کیرم کمی شل شده بود و از حالت سفتی خارج شده بود بهرام بازوی انیارو گرفت و بهش اشاره کرد که کیرمو بخوره .....انیا به مادرش نگاهی کرد و ازش اوکی گرفت و خم شد کیرمو تو دهنش گرفت ......اووف چه حس خوب و تازه ای بهم دست داده بود یه دختر زیر بیست سال داشت برام ساک میزد انیا خوب نمی خورد یا به این کار مایل نبود و یا وارد نبودبهرحال من هنوز دوست نداشتم ابم بیاد ..دلم می خاست ابم تو کون پاتریشا خالی بشه .........کیرم سریعا بلند شد و در این فرصت هم بهرام داشت با انگشتش سوراخ کون پاتریشا رو گشاد می کرد و خودش و پاتریشا هم کمی حال می کردند ...بهرام داشت از دلش در میاورد و لبای پاتریشا رو می خورد ...وبا دستاش همه جاشو می مالوند اونا رو هم ولو شده بودند و رو هم غلط می خوردند و منو فراموش کرده بودند .......بهرام لنگای پاتریشا رو که به پشت رو تشک خوابیده بود رو شونه هاش جمع کرد و کیرشو با تموم قدرتش تو کوس پاتریشا فرو کرد و باز هوارشو بلند کرد ...این دفعه فریاد هاش توام با شهوت و عشق شده بود و با تموم نیازش جنسیش رو پشت بهرام با ناخناش خط می کشید ....تلمبه های کوبنده و وحشتناک بهرام کارشو کرد و پاتریشا با لرزشی که به خودش داد به ارگاسم رسید و زیرش ارووم گرفت ولی بهرام هنوز کارش تموم نشده بود ....بلند شد و از رو میز ارایش اتاق هتل یه گیلاس شراب رو برای پاتریشا اورد و خودش جرعه جرعه به خوردش داد ....پاتریشا با خوردن شراب انگار نیرو گرفت و بلند شد وبا انیا اومدن سراغ کیرم و دوتاشون اونو می خوردن .......ارزو می کردم ابم نیاد .....کیرم باز سریعا سیخ وسفت شده بود و خوشبختانه اونا خوردنو رها کردن و پاتریشا با کمک بهرام کونشو رو کیرم تنظیم کرد و بر خلاف تصور خودم خیلی راحت کیرم تو کونش جا گرفت سوراخی که از مال پروانه گشادتر نشون می داد ...پیدا بود پاتریشا سابقه کون دادنو داشت ....بهرام با اب دهنش کیرشو کمی خیسوند و اونم رو پاتریشا فرود اومد و کوسشو با کیرش پر کرد .....به محض فرو رفتن کیر بهرام تو کوسش باز فریادش بلند شد و باز دشنام و حرفاش فضای اتاقو در بر گرفت .....من تقریبا بی حرکت زیر پاتریشا بودم و نمی تونستم زیاد تلمبه تو کونش بزنم ولی بودن کیرم تو کون پاتریشا بهم لذت و حس زیبایی داده بود و بهترین لحظات ممکنه رو داشتم تجربه می کردم هر چی همسرم بهم کون نداد الان پاتریشا برام جبران کرده بود وباسن درشت و هوس انگیزش رو کیرم و شکمم قرار گرفته بود این احساس زیبا و رویایی باعث شد بهترین حالت ارضا و تخلیه اب کیر مو حس کنم و این حس بیشتر موقع کردن کون همسرم بهم دست می داد ولی این بار لذتش بیشتر بود شاید به خاطر اینکه اولین بار بود با یه زن غریبه انال سکس داشتم.......من کارم تموم شده بود و کیرم شل شده بود و از کون پاتریشا بیرون زده بود ولی بهرام هنوز تو کوسش تلمبه میزد و بیچاره پاتریشا از بس داد زده بود از نفس و فریادافتاده بود و حتی توان نگهداری خودشو بین من و بهرام نداشت و ناچارا رو م رها شده بود و من داشتم زیرش فشار زیادی تحمل می کردم .......بهرام بسشه ولش کن دو تامون از نفس افتادیم من که این زیر دارم له میشم ...لطفا بسشه ...بده به دخترش انیا برات ساک بزنه .....باشه مازیار جون ...فقط به خاطر گل روت ولش می کنم ..اگه تو زیرش نبودی کاری می کردم بیهوش بشه .......انیا به کمک مادرش اومد واونو بلند کرد و کمی دلداریش داد .....بهرام کیرشو جلو دهن انیا گرفت و اونم با حالت عصبانی شکلی اونو دهش گرفت و شروع به خوردنش کرد بهرام در همون حالت دستاشو تو پستونای انیا برد و اونا رو بیرون کشید .....پستونای اندازه و سفت و تر و تازهاش چشم نواز بود و من فرصت کردم و دستامو روشون کشوندم و کمی اونارو با حس و عشق خاصم مالش دادم .....باز هم حس خوب و عالی و زیبا انیا با دستاش دستامو پس زد و مانع کارم شد و لذتمو پروند ......پاتریشا اومد کمک دخترش و دو تایی مشغول کیر بهرام شدند اونا می خواستن زودتر کار تموم بشه و از دستمون خلاص بشن ......و همین طور هم شد و اب کیر بهرام بالاخره تو دهن انیا خالی شد و نمایش سکس تموم شد ....پاتریشا دست از حرفاو فحش و ناسزاش نمی کشید و تا تر ک اتاق بهرام ول کن نبود و اونا هم رفتند ........بهرام این زنه خیلی از دستت عصبانی بود ......ماز یار جون باید بگی از دست من نه بلکه از کیرم باید عصبانی باشه .....چون حسابی جرش دادم .....کوس خوبی داشت ...فقط حیف نزاشت کونشو بکنم ....با بهرام خوب انس گرفته بودم و اونم همین حسو داشت ....کم کم داشتیم کاملا از گذشته و خانواده همدیگه می گفتیم ..بهرام خیلی بهم تسلی و ارامش می داد و واقعا وجودش در اون روزها برام خیلی موثر افتاد و منم از گذشته بهرام مطلع شدم .....اکثرایه دفتر چه یاد داشت همرام بود و سعی می کردم ماوقع و حوادثی که برام اتفاق میفتاد رو درش می نوشتم اصولا از بچگی اینو یاد گرفته بودم و برام عادت شده بود بهرام اینو فهمیده بود و یه شب حین نوشیدن مشروب از یه مجموعه خاطرات برام شرح میداد ..خاطراتی که به قول خودش مثل یه گنج بود و یهو بهم پیشنهاد داد که اونو به صورت یه داستان و رمان شکل بده ......ازش بیشتر تو ضیح خواستم و بهش گفتم به فرض من خاطرات رو بشکل داستان دراوردم بعدش میخای کتابش کنی و یا فقط میخای پیش خودت باشه .....اون جواب درستی نداد من جزئیات و چهار چوب خاطرات رو فهمیدم که حول و حوش سکس و عشق و میگشت ....بهش پیشنهاد دادم که اجازه بده این خاطرات رو در سایت لوتی بزارم تا همه بخونن ازش لذت ببرن .......,واما چرا لوتی ....من اتفاقی مدتی قبل در یه رستوران تهران ناخواسته شاهد گفتگوی دو جوان بودم که در مورد داستان رمان شیوا بحث می کردند کنجکاو شدم و شب همون روز به سایت لوتی مراجعه کردم و رمان رو پیدا کردم و در چند شب اونو خوندم .رمان جالب و جذابی بود ازش خوشم اومد و در ذهنم مونده بود با مطرح کردن این خاطره ...فکرکردم چرا این خاطره رو در این سایت نزارم و اینارو برای بهرام گفتم و اون به چند شرط قبول کرد .....شروطی که لازم به گفتن شاید نداشته باشه ......ولی شرط مهمش کسب اجازه از مادرش بود که همون شب تلفنی جواب اوکیشو گرفت ......مازیار مامانم با شرط اینکه از اسم مستعار و بدون ذکر شهر ماوقع استفاده کنی اجازشو بهم داده ...........من وبهرام بعد از برگشتن به ایران دفترچه خاطرات مورد نظر رو بعد از اینکه یه شب مهمونش بودم بهم داد ....خاطراتی که شامل خودش و مامانش بود ............سفر به ارمنستان و اشنایی با بهرام باعث شد من علنی نویسنده این داستان بشم ..........
ادامه از طاهره..............وقتی به خودم اومدم و متوجه جو اطرافم شدم حس کردم رو رونای نرم فرانک سرمو گذاشتم چشامو خوب به اطراف گرفتم ...اوه اوه سیامک بالای سرم با نگرانی و لبخند عاشقانه اش بهم نگاه می کرد ..خدای من همون شاهزاده و مردی که در سقف ارزوهام اونو جستجو می کردم الان داشت بهم لبخند میزد ......چه قشنگ و عاشقانه ...جواب این لبخندو باید می دادم ..منم بهش تبسمی کردم و بعدش نگاهم متوجه فرانک شد ..........اوه طاهره عزیزم ....مردم و زنده شدم .....تو چت شده بود .......نکنه بازم بار دار شدی .......نه فرانک جون انگار مال گرما باشه و شاید گرما زده شده بودم ......من بار دارنیستم ......قربونت برم ......چی دوس داری برات بیارم ......سیامک منتظر جواب من نشد ......خواهر اجازه بده برم از بیرون چند سیخ جگر و دل و قلوه بگیرم .......طاهره خانم فشارشون پایین اومده باید یه چیز مقوی بخورن ....اون منتظر تایید فرانک نموند و رفت .........فرانک تیز بین و باهوش بود و به گمونم همه چیو فهمیده بود .......طاهره جون یه چیزی بگم راستشو میگی ......اوه فرانک من و تو چیزی از همدیگه پنهون نمی کنیم ....بگو ........تو به خاطر سیامک اینطوری شدی ...درسته ......روم نمیشد بهش اره بگم ..گونه هام از شرم و حیا فوری حس کردم سرخ شده بود ویهو تب بدنم با شنیدن اسم سیامک باز بالا زد .....لازم به گفتن من نشده بود فرانک لبخندی زد و لبامو بوسید ......اوه عزیزم تو عاشق شدی ......لباشو باز به لبم رسوند و می خواست احساساتمو ارووم کنه ولی برعکسش بدترم کرد و هوس کردم فرانکو به اغوشم بکشم ...کنترلمو از دست داده بودم مدتی زیادی بود باهاش لز نکرده بودم ......خودمو بیشتر بهش چسپوندم و کاملا لباشو تسخیر لبام کردم ...یه دستم به طرف سینه هاش رفت و دست دیگه ام رو کم کم به طرف باسن و رو کوسش کشوندم .....فرانک هم شهوتی شده بود و اونم در این فرصت دستشو تو چاک کونم برده بود و اونو از رو دامنم می مالوند و فشار دستاش باعث شده بود دامنم تو چاک باسنم جمع بشه فرانک در شرایطی زیرم قرار گرفته بود که می تونست سینه هامو خوب بخوره دستاشو برای لحظاتی متوجه بلوزم کرد و با کمی تلاش پستونامو ازاد کرد و با لب ودهنش اونارو خوب می خورد نوک پستونام منو بیشتر هوسی و دیوونه تر می کرد ....همون لحظه باز قیافه و اندام سیامک در نظر م نقش بست و حس کردم اون داره سینه هامو می خوره .....وای خدای من چند برابر شهوتی شده بودم و با تموم وچود و احساسم و البته با سرعت عمل بیشتری رو اندام فرانک کار می کردم اصلا حواسمون به لباسامون نبود هر چی دستمون میرسید با بی رحمی و شدت اونو از تنمون بیرون میزدیم سرعت عمل من باعث شده بود فرانک هم تب شهوتش بالا تربره..... کف اتاق روهم غلط می خوردیم و به حالت 69 دراومدیم و هرکدوم داشتیم سوراخ هامونو با لب و دهن بشدت می خوردیم فرانک از من بیشتر فریاد میزد و اه ناله اش همه خونه رو در بر گرفته بود چهار تا انگشتمو به حالت دوتا دوتا تو سوراخ کوس و کونش برده بودم و روشون ضربه میزدم...فرانک هم منو با همین حالت گرفته بود و دو تا سوراخمو به تسخیر انگشتاش رسونده بود نمی دیدم که منو چند انگشتی می کرد همینو میدونم داشتم بهترین ارگاسمو بدست میاوردم اونو به خاطر تجسم سیامک و اندام و زیبایی فرانک ........بدنم به لرزش افتاد و بیشتر اندامشو گرفتم ....ارضا شدنم باعث نشد که فرانکو ول کنم باز می خواستم و سیر نشده بودم این بار کیر ندیده سیامکو تجسم می کردم کیری که امید وار بودم از مال فرهاد کلفتر باشه و منو جر بده و تا سرحد بیهوشیم ببره این بار هم با انگشتام و هم لبام کون و کوس فرانکو می کردم و می خوردم .....فرانک هوارش بالا تر رفته بود و داشت به خودش می پیچید برای لحظاتی منو ول کرده بود و تو حال و عشق خودش سیر می کرد ..سرعتمو بالا تر بردم و فرانکو به اوج شهوتش رسوندم و با فریاد بلندی اینو بهم ثابت کرد که ارگاسم شده .......فرانک شل و بیحال به پشت کف اتاق ولو شده بود ..من هنوز می خواستم رفتم بالا سرش و کوسمو رو دهنش گرفتم و بهش فهموندم اونو بخوره ..من خودم با زانو روش سوار بودم و با دودستام سینه هامو مالش می دادم فرانک با یه دستش و دهنش کوسمو می خورد و یه دست دیگشو هم به سوراخ کونم کشوند و اونو با انگشتش می کرد .....اوه اوه چه لحظات با حال و زیبایی رو می گذروندم شهوت و هوسم بسرعت داشت به اوج خودش میرسید و کنترل نداشتم اه و ناله و فریاد عاشقونه ام به اوج و شدت خودش رسیده بود و مثل مار و به همون حالت نیم خیزم به خودم تاب و تکون میزدم ......وای وای فرانک جون دارم دیوونه میشم ...بیشتر بخور .....اوی اوی اوی .....بخورش ..بخورش ...با فریاد می گفتم بخورش .......بالا خره به اون چیزی که می خاستم رسیدم و باز ارضا شدم و انچه اب تو کوسم ترشح شده بود رو فرانک جونم نوش جونش کرد و به معده اش رسوند ...نوش جونش .....هردو مون بی حال و خسته ولی مثل دوتا عاشق کنار هم دراز کشیده بودیم و به سقف اتاق خیره شده بودیم ....فکرم معطوف به اینده ام و عشق به سیامک با وجود داشتن چهار فرزند و شوهر ..البته بلا نسبت شوهر ....شده بود.شوهری که بویی از مرد ونگی و غیرت و شرف براش نمونده بود و روز بروز اوضاعش بدتر میشد و کارش به جایی کشیده بود که باز چند روز قبل ازم می خواست به خونه سرهنگ بریم و شبو خونه اش بخوابیم ...صالح روش نمیشد که علنی بگه تورو می برم تا صبح طلوع سر هنگ بهت تجاوز کنه و من پشت در نگهبانیتو میدم.....اون حتی با وقاحت عکس سرهنگو نشونم می داد که به خیال خودش دلمو بدست بیاره و به اصطلاح عاشق اندام و جمال نامبارک سرهنگه بشم .....ولی باز من جوابشو ندادم و باهاش قهر کردم ......صدای کوبیدن در خونه فرانک منو از خیالاتم بیرون کشوند و سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم لباسامون هر تیکه اش یه گوشه ای افتاده بود و هردومون اتاق و خودمونو به حالت نرمال و عادی دراوردیم و بعدش درو خودم برای عشقم یعنی سیامک باز کردم .......اوه طاهره خانم می بینم شکر خدا خوب و سرحال شدین و خودتون زحمت کشیدین و درو باز کردین ........اره خوب شدم ...فرانک جون بهم شربت و خوراکی دادن و منو سرحال کردن ...تو دلم خنده ام گرفته بود اخه چه شربتی و چه خوراکی ....من بجای اینا با فرانک لز و عشق و حال کرده بودم .......ولی بطور حتم این کار مون از صد تا شربت و خوراکی برام بهتر بود و منو سرحال و قبراق کرده بود ...اون روز سر سفره و با فرانک و سیامک من بهترین لحظات رو سپری کردم هر لقمه ای که به دهنم می بردم با نگاهم به عشقم و سیامکم تبدیل به بهترین و با مزه ترین خوراکی می گردید ....لحظاتی که همراه با خنده و حرفای زیبا و البته نگاه های سر شار از عشق و هوس من و سیامک به همدیگه توام شده بود ...فرانک همه چیو فهمیده بود و اونم به گمونم از این عشق من و برادرش راضی و خرسند بود ..براستی فرانک با پی بردن به احساسات من و مشکلات خانوادگیم و عدم علاقه به شوهرم و البته بی رگ بودنش بهم حق میداد که عاشق سیامک بشم ....اون روز تا قبل از غروب و تاریک شدن هوا اونجا موندم ...باور کنید اگه به خاطر بچه هام نبود شبو خونه فرانک می موندم و حداقلش باز با فرانک جون یه لز دیگه می کردم ...ولی نگرانی بچه هام و خصوصا بهرام منو به خونه کشوند ......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره .......به محض رسیدن به خونه رفتم سراغ بهرام و پسر کوچولومو به سینه ام گرفتم و دهنشو به پستونم هدایت کردم تا شیر مو نوش جون کنه ....مهر و علاقه ام به بهرام به نسبت بچه های دیگه ام بیشتر بود علتشو هرچه در خودم جستجو می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم ...به خدا قسم من اصلا نمی خواستم میون بچه هام از هر لحاظی تبعیض و فرقی قایل بشم و همه شونو دوست داشتم و براشون جونمو می دادم ولی بهرام از همون اول بهترین جا رو ناخواسته در قلبم ذخیره کرده بود ......مادرشوهرم با علاقه خاصی به صحنه شیر دادن به بهرام نگاه می کرد و دستاشو رو سر بهرام و من ارووم می کشید و علاقه و مهرشو بهمون اعلام می کرد یکی از دلایلی که مانع از جدا شدنم از صالح شده بود همین مادرش بود که اون اصلا از اخلاق گند و عوضی پسرش خبری نداشت و تنها من بایذ به خاطر مادرش و بچه هام و جوی که اون موقع در جامعه ایران و شهرمون حاکم بود باید تحمل این زندگی زورکی با شوهرمو می کردم ....جوی که به یه زن مطلقه به چشم سبک وبدی نگاه می کردند از همه مهمتر من جایگاه محکم و خوبی در خونه پدرم نداشتم و کوچکترین حمایتی از پدرم نمی دیدم ....پدری که منو زورکی و با سلیقه و انتخاب خودش به عقد و عروسی صالح دراورده بود کاش کمی جرئت و جربزه می داشتم و به پدرم در مورد بی شرفی و بی ناموس بودن شوهرم می گفتم و اون وقت قیافه شو می دیدم که چه عکس العملی نشون میده ..اون همیشه حقو به خودش می داد و همه و خصوصا منو به چشم حقیر و نفهم و خامی حساب می کرد .......طاها هم مدتی بود بیمار نشون می داد و نگران اونم شده بودم .....بچه هام همگیشون دورمو گرفته بودن ...سحر اتیش پاره وبازی گوش داشت پسنون دیگمو با دستش بیرون می کشید و باهاش بازی می کرد ....اون الان ۹سالش شده بود و کمی سینه هاش بلند شده بود سحر سینه های منو با خودش مقایسه می کرد و به خیال خودش لابد فکر می کرد که اونم یه روز به بچه هاش شیر میده و پستوناش مثل مال من زیبا و قشنگ میشه ....اکرم دختر دیگم که اسمشو به یاد اکرمی که مدتی باهاش ماجراها داشتم واونوهمهتون قبلادر بخش های قبلی خوندین بر خلاف سحر ارووم ساکت رفتار می کرد ..طاها سرشو رو رونای درشت مادر بزرگش گذاشته بود و با چشای معصومش بهم خیره شده بود .....اون ۱۱سالش شده بود اون شب هاشم و زنش و با دو تاپسری که محصول ازدواجشون بود مهمون خونه مون بودند و من تو اتاقم مونده بودم و سرمو به بچه هام سرگرم کرده بودم ....زنش خوب و با اخلاق بود ولی من اصلا مایل به رو بروشدن با هاشم نبودم و اگه هم در مهمونی و با مجلسی با هاشون می نشستم به خاطر زنش تحمل می کردم الانم باید به همین دلیل یه نیم ساعتی هم بشه به خاطر زنش باید پیششون می رفتم ....هاشم به خاطر همون ماجرای اخریش که با من داشت اصلا روش نمیشد تو چشام نگاه کنه و شرمنده کارو بلایی که سرش اورده بودم بود .....کنار زن هاشم و درحالیکه طاها سرشو رو رونام گذاشته بود نشسته بودم و با دیدن دوباره هاشم که سعی می کرد باهام چشم تو چشم نشه یاد اون روزای بد مجردی اون افتادم چند بار اجبارا کیر هاشم رو مالونده بودم و فکر کنم یه بار هم اونو خورده بودم و ابشم قورت داده بودم ..اه چه خاطرات بد و افتضاحی با اون داشتم ولی در مقایسه با شوهرم باید دست مریزاد به هاشم بکنم که واقعا رفتار درست و مردونه خوبی با زنش داشت و از لحظه ازدواجش رفتار نا هنجار و زشت قبلیشو رها کرده بود ..اینارو از حرفای زنش فهمیده بودم ....زندگی خوب و ریلکسی با هم داشتند .....اون شب خواب احسان رو دیدم همون پسر بچه ای که در ماجرای خونه اکرم با بشیر و رفقاش خیلی بهم کمک کرد ...مدت ها بود ازش خبری نداشتم تو خواب باز گرفتار دست بشیر شده بودم اون نامرد بی شرف انگار شب روحش سراغم اومده بود و داشت تواتاقم خودشو لخت می کرد و با دستای خونیش کیرشو برام راست و سفت می کردکیرش سیاه به نظر میرسید فضای اتاقم نیمه تاریک بود و فقط بیشتر از کیر کلفتش واهمه داشتم در هول وهراس بودم هوس سوراخ کونمو نکنه ......صدای بی ریخت و ترساورش رو شنیدم اون منو صدا می کرد ......طاهره فکر کردی من مردم و زیر خاک رفتم نمی تونم بیام سراغت و بکنمت هنوز هم تو قبر تو فکرتم و فراموشت نکردم کیرم بد جوری هواتو کرده ..امشب فقط برای گاییدنت اومدم اتاقت .......نه نه بشیر تو مردی و کشته شدی خودم دیدم که رفیقت خفه ات کرد و تازه چاقو هم خورده بودی .....نمی تونی بهم دست بزنی ...نه نه .....جلو نیا .....صدای قهقه شیطانی و ترسناکش منو بیشتر ترسونده بود ......طاهره من زنده ام تو اشتباه می کنی ببین کیرمو ....برای تو بلند شده .....وقتی کردمت اونوقت می فهمی من نمردم ......بشیر روم افتاد و با بیرحمی شورتمو کند و دو دستمو از ناحیه مچام با شورتم گره زد و منو از حرکت انداخت و کیر خون الودشو که بد جوری وحشتناک نشون می داد رو تو کوسم فرو کرد هیکلش دو برابر شده بود و فشار ش داشت خفه ام می کرد زیرش داشتم دست وپا میزدم....حس بودن کیرش تو واژنم منو منقلب و حالمو تو خواب بهم زده بود و داشتم زیرش بالا میاوردم ..از بس زیر شکم پر مویش استفراق کردم که جلو چشامو گرفته بود ...اه چه خواب بدی رو میدیدم بشیر پاهامو بهم گره زده بود و ضمن فرو کردن کیرش یه دستشو هم تو کوسم میزد ...بد جوری داشتم درد و رنج می کشیدم ....اون بشیر جهنمی و ملعون حتی میله چوبی ملا حیدرو هم با خودش اورده بود و اونو اماده فرو کردن تو کونم می کرد ....فریاد زنان داشتم کمک خواهی می کردم .....ولی از کی ......تو خواب شوهرمو دیدم پشت پنجره نگاه صحنه می کرد و لذت می برد ....اخه مرد ناحسابی گاییدن زنت اونم با شکنجه بدست یه غریبه ایا قابل دیدن و لذت بردنه......میله چوبی داشت تو سوراخم فرو میرفت و من شاهد لحظه به لحظه میله تو کونم بودم ......من حسابی داشتم از دست بشیر گاییده میشدم ......بشیر با خنده های شیطونیش و قه قه های مستانه اش بهم طعنه میزد ......دیدی کردمت .....خوشکل من .....اوخ جون کوست و کونت مال خودمه و هرشب میخام بیام سراغت و بدرک که حامله هم شدی ..اصلا میخام مادر بچه ام تو باشی ...اخه من هیچ فرزندی ندارم و تنها هستم ..تو باید برام بچه بیاری ......اوخ جون داره ابم میاد .....فریادم از هر دفعه بیشتر شده بود و از خدا میخاستم کمکم کنه توسط این ابلیس بار دار نشم ....اه خدای مهربونم باز منو نجات داد چون یه دفعه احسان رو دیدم که یه چراغ پر نور نفتی دستش بود و داشت فریاد زنان به طرف بشیر هجوم میاورد تو خواب یه مرد کامل و قوی هیکل نشون می داد ....بشیر با دیدن احسان و نزد یک شدنش مثل یه خیال محو شد ..انگار که اصلا وجود نداشت ....احسان اومد بالای سرم و با دستمال همه جای بدنمو که کثیف شده بود تمیز و سفید کرد و منو بغل کرد .....اه تو بغلش ارامش بهم باز گشت و نگاه صورتش کردم ..زیبایی و پاکی از روش می بارید دوست داشتم تو خواب منو ول نکنه و نوازشم کنه وبعدش یهو تو خواب هوسشو کردم ....یعنی دلم میخواست احسان منو بکنه .....وای چه خواب درهم برهمی داشتم میدیدم ...یعنی چه احسان هنوز یه بچه اس و از طاها من حتی کوچیکتره ...اونوقت من ارزو می کردم منو بکنه ...خدا کنه زودتر بیدار بشم و این هوس و خواستن تحقق پیدا نکنه ...اینارو همش تو خواب می گفتم ....احسان می خواست منو رو زمین بزاره حین این کارش دستم به کیرش خورد ....اوف اوف کیر کلفتشو تو دستم گرفتم ....و داشتم اونو مالش می دادم که یهو از خواب پریدم ...یعنی در واقع شوهرم منو بیدار کرده بود....اون از تکیه بر گشته بود و دستمو رو کیرش گرفته بود و داشت باهاش حال می کرد .......طاهره تو خواب داشتی فریاد میزدی .....انگار خواب بد میدیدی .......متو جه دستم شدم که کیرشو گرفته بود ........اوه صالح کاش زودتر بیدارم می کردی داشتم کابوس بدی میدیدم .....عزیزم خواستم بیدارت کنم ولی نخواستم .....اخه چرا ......من داشتم تو خواب شکنجه و درد می کشیدم اونوقت تو دلت نیومد بیدارم کنی واقعا که تو نمونه ای ....خیلی عوضی و عقل درست و حسابی نداری .....خاک تو سرت .....باز بهش حرفای بد زدم ...واقعا که شوهر نالایق و بی کفایتی نصیبم شده بود ........طاهره راستش میدونی چرا بیدارت نکردم چون کیرم تو دستت بود و میدونستم که اگه بیدار بشی کیرمو ول می کنی و تحویلم نمی گیری .......واقعا که صالح تو اصلا نمیشه روت حساب کرد هیچی سرت نمیشه ..نه رحمی و نه عقلی ونه غیرتی . هیچی برات نمونده ..اخه من به چیت دلمو خوش کنم ....کیرشو ول کردم و بلند شدم ابی به صورتم بزنم ...صالح از پشت کمرمو گرفت ومانع رفتنم شد ....نرو عزیزم ..جون بچه هامون ترکم نکن ..امشب میخامت ...جون بهرام بهم کوس بده ....کیرم تورو میخاد ......صالح منتظر اوکی من نشد و منو خابوند و شلوارشو پایین کشید و کیرشو رو صورتم گرفت وازم خواست اونو بخورم ......صالح تو از این عادت ها نداشتی و هیچوقت ازم نخواستی اونو بخورم ...چیه خبریه ...نکنه از فتانه یاد گرفتی .....همون زنی که خودت اعتراف کردی باهاش بودی .....اوه طاهره حرف فتانه رو پیش نکش بزار بهمون خوش بگذره ......اوی اوی باور کن هزار تا فتانه و فرانک و نمی دونم هر زنی که فکرشو می کنم مثل تو نمیشه .......هر بار که می بینمت از بار قبلی زیباتر هستی ...نمی دونم اگه پدرت تو رو برام انتخاب نمی کرد و بهم نمی داد و بعدش می دیدمت چه حال بدی بهم دست میداد ......عزیزم دهنتو باز کن ...کیرمو بلیس ......نه صالح حوصله این کارارو ندارم ......خواهش می کنم .....بخورش .......خیال کن مال شاهینه کی می خوری ...این حرفش بد جوری حالمو گرفت .......با دستام اونو پس زدم و نیم خیز شدم ......ببین صالح مواظب حرفات باش و بدون داری چی از دهن کثیفت بیرون میدی ...من خیلی وقتا با شاهین رابطه کمی داشتم و منکرش نمیشم ولی خیلی وقته باهاش نیستم و حتی اجازه ندادم بهم دست بزنه ....با این حرفت حالمو بهم زدی .....تو بهتره بجای این نظریات مسخره ات به فکر اصلاح رفتار بی شرمانه خودت باشی طاهره جون ناراحت نشو من که بدم نمیاد با شاهین رابطه داشتی و هر رابطه ای که قبلا داشتی و یا الان داری باهاش مخالف نیستم فقط یه کم به فکر من هم باش و ملا حظه منو بکن ......دو تا خواهش ازت دارم ....لطفا نه نگو .........چیه باز ازم میخای بیام خونه سر هنگه ......نه ما نمیریم بلکه اون میاد خونه مون ......چی تو سرهنگو دعوتش کردی .....نه به جون تو حتی جون بچه هامون من دعوتش نکردم ....اون دید که من دعوتشو رد کردم خودش داو طلب شد وخودشو به خونه مون دعوت کرد و گفت شب جمعه شام میام خونه تون ......وای صالح ..واقعا چه وقاحتی و بی شرمی ......از بس تو بی عرضه و بی غیرت هستی اونم پرو شده وخودشو دعوت کرده.......لابد خواهش دومت اینه که جاتو تو اتاق خوابمون به سرهنگه بدی و منو کنارش بخابونی .......نه عزیزم دیگه به قول تو حیلی بی غیرت نشدم ...خواهش دومم اینه که اجازه بدی غلامی و فتانه هم با سرهنگه بیان .......لطفا اجازه بده ........بد جوری حالم گرفته شده بود نه ازاون خواب و کابوس بدم و نه از شنیدن حرفای شوهرم ....باید مخالفت می کردم.......نه گفتن من هیچ فایده ای نداشت چون صالح قبلا سه تاشونو دعوت کرده بود و این حرفاش فقط یه تشریفات نشون می داد که من فقط بدونم .......تو فکر رفته بودم که متو جه خودم نشدم که شوهرم کم کم داشت منو لخت می کرد و نوازشمو شروع کرده بودو دستاشو رو سینه هام و باسنم می کشید و با لباش مشغول بوسیدن اندامم شده بود من بدونه کوچیکترین حسی فقط نیم خیز تو فکر شب جمعه بودم که چیکار کنم ....ایا اون شب تو خونه نباشم و برم خونه فرانک و یا بمونم و تحملشون کنم ....صالح کم کم لباشو به کوسم رسونده بود و داشت اونو می خورد از این حرکات قبلا اصلا انجام نمی داد و لی به لطف رابطه اش با غلامی و فتانه همه چیو یاد گرفته بود .......از بس کسمو لیس زده بود که داشت شهوتم بیدار میشد ولی نه به اون شدت و لذت ......چون شوهرم از چشام افتاده بود و فقط تحملش می کردم .....صالح خیلی ارووم سینه هامو تو دستاش گرفت و کمی اونا رو مالوند و لباشو به لبم رسوند و یه طرفه داشت اونو می مکید من هیچ عکس العملی از خودم بروز نمی دادم یعنی واقعا نمی تونستم ...چون حس عاشقانه ای در درونم بهش نمونده بود درست مثل یه مانکن مصنو عی براش بودم بعد از لحظاتی منو به پشت خابوتد و روم سوارشد و لنگامو بالا زد و کیرشو تو کوسم هدایت کرد .....من فقط چشام به نقطه کور گوشه اتاقم دوخته شده بود و فکر خودمو می کردم که در اینده با شوهرم چه عاقبتی دارم ....کاش ازش بچه نداشتم و می تونستم ازش جدا شم و از این شهر می رفتم و یه زندگی جدید رو با سیامک تشکیل می دادم یاد سیامک دلمو گرم کرده بود و به یاد عشقم حس گاییدنم بدست شوهرم کمی لذت بخش شده بود ..چشامو بستم و فرض کردم که سیامک داره تو کوسم تلمبه میزنه .....اوه چه خیال زیبا و باطلی .....نه نه نمی زارم باطل بمونه ....باید رابطه مو با سیامک بهتر کنم و بیشتر بهش نزدیک بشم ......یهو فکری به نظرم رسید ...تصمیم گرفتم همون شب جمعه منم فرانک و سیامک رو خونه مون دعوت کنم و اونا هم تو این مهمونی باشن .....یعنی واقعا این کارم درسته ؟.....شوهرم همچنان کوسمو می کرد و دو پامو از هم باز کرده بود و هر بار کیرشو تا ته فرو می کرد همه چی براش زیبا شده بود و دستاش بیکار نبود و دو طرف باسنمو می گرفت و از خودش کلمات گاها زشت و بی معنیمی می گفت حرفایی که فقط باید اونارو در فاحشه خونه ها باید پیداش کنی ....بهش اشاره کردم ....صالح صورتتو بیار جلوتر ....عصبانی شده بودم ....با دست راستم و با تموم قدرتم دو تا سیلی به صورتش زدم.........اینو بهت زدم که بدونی داری چیا میگی ...بهتره این حرفا رو به امثال فتانه بزنی .......وای طاهره من دارم فقط الکی حرف می زنم و منظورم تو نیستی .....خجالت بکش اصلا وکلا تو ادم الکی و بیخودی هستی .....خواستم بلندشم و نزارم ادام بده .....ولی اون شرایطو عوض کرد و حالت متجاوز به خودش گرفت ودو دستمو بایه دستش گرفت و با دست دیگش رو شونه و کمر و باسنم ضربه میزد و با شدت بیشتری ضرباتشو با کیرش به کوسم وارد می کرد می خواستم فریاد بزنم و کمک بخوام ..ولی بچه هام همین اتاق بغلی تو خواب ناز بودند و نمی تونستم اونارو بیدارکنم و یا مادر شوهر بیچاره ام که شبا درستو حسابی نمی تونست بخوابه و امشب تونسته بود بخوابه ..اونم باید بیدار میشد ..باید تحمل می کردم .....صالح با سکس خشنش اون شب منو یاد رفیق بشیر انداخت که از دست اون هم خیلی کتک خورده بودم .....صالح منو بر گردونده بود و به شکم رو تشک افتاده بودم و داشتم گریه می کردم اون کاملا روم افتاده بود و با دادن حالت به کمرش کوسمو همچنان می کرد .....چیه طاهره تعجب می کنی که خشمگین شدم ...ها داری رو شوهرت دست بلند می کنی و بهم سیلی میزنی .......اره تو لیاقتت همینه .....تو خیلی بدی ....دوست ندارم ..اصلا از اولشم دوست نداشتم ...پدرم به اجبار منو به ازدواج وادار کرد ....گریه هام نزاشت ادامه بدم و زیرش اشک میریختم .....فقط همینو می دونم صالح انگشتاشو تو چاک کونم برده بود و سوراخمو می خواست انگشتی کنه با تموم نیروم خودمو جمع کردم و نزاشتم تو سوراخ کونم بزنه ....همون کوسم براش زیادی هم بود ..کوفتش بشه ......خوشبختانه ابشو تو کوسم نریخت و رو موهای سرم پاشوند ..اونم از سر عصبانیتش .......چه بهتر نمی خواستم ازش باز حامله بشم ....اون از روم بلند شده بود ......دیگه باهات سکس نمی کنم .....مگه خوابشو ببینی بهت بدم .....ازت متنفرم ......صالح با تبسم خشکش فقط بهم نگاهی کرد و رفت خودشو تمیز کنه .....اون شب گذشت شبی که هیچیش برام خوب نبود و حتی بعد از سکس اجباریم با صالح من خوب نخوابیدم ....صبح زود دست اکرم و سحر رو گرفتم و به حموم رفتم همون حموم کذایی که علی برادر اکرم مدتی مزاحمم شده بود و دنباله اش هم اون خونه متروکه و اون ماجراها و تجاوز علی ...همه به یادم اومد ..... تو نمره حموم اب کیر حشک شده رو موهای سرمو دیدم ....اه خدای من ......سحر با تعجب ازم می پرسید ..مامان این چیه به موهات چسپیده ...باید بهش چه جوابی می دادم ....ادم همیشه مجبور میشه ناخواسته دروغ بگه ...همون چیزی که خدا دوسش نداره و ابلیس ملعون شده دنبالشه ......سحر جون اب دوغه رو موهام ریخته .....تو حموم همش تو فکر شب جمعه بودم که چیکار کنم اون سرهنگه یه نقشه ای با اون غلامی حقه باز داشتند و دست خالی نمی خواستند اون شب به خونه شون بر گردند .....بهترین فکر همونه که سیامک عزیزم و فرانک جونمو هم دعوتش کنمبا بودن این دو نفر اونا نمی تونستند اهداف شوم خودشونو دنبال کنن .... شاهین که مسافرته و نیست و این فرصتیه بیشتر به سیامک خودمو نشون بدم ....همه وجودم اونو میخاد ..اه سیامک کاش الان تو حموم بودی و منو حسابی کیسه و لیف می کشیدی و بعدش منو می کردی ......سحر اتیش پاره با اون سن و سالش از زیبایم و خوشکلیم حرف میزد ....اخه تو به چه این حرفای گنده گنده .....خواستم ادبش کنم دلم نیومد شاید اخلاقش اینجوریه ...مامان تو مثل فرشته ها می مونی خیلی قشنگی ...خب دیگه چی .....اره دیگه مامان خوشکلم ....اون روز تو مدرسه معلمم ازم پرسید کیو بیشتر دوس داری ...خب تو چی گفتی ...خب معلومه ...گفتم مامانم .....اغا معلم بعدش گفت چرا فقط مامانت ......منم گفتم اخه خیلی خوشکله و مهربونه .....مامان... از اون روز معلمم هی ازم می پرسه مامانت مثل کیه و چه جوره ....بعدش به همهمون گفت از این به بعد اگه قرار شد پدر و مادراتون بیان مدرسه به اونی بگین که بیشتر دوسش دارین .....مامان یعنی دفعه دیگه تو باید بیای مدرسه .......باشه قربونت برم خودم میام ......ته دلم از حرفای معلم سحر حالیم شد که هدفشون اینه منو به مدرسه بکشونن ..... ......وای خدایا امون از دست مردای هوس باز و هیز ......عصر همون روز با طاها به طرف خونه اجسان رفتم .....همون محله ای که یه روز و شب اسیر بشیر و رفقاش بودم ......احسان خودش درو برامون باز کرد .....بغلش کردم و گونه هاشو ماچ کردم موقع بوسیدنش یهو یاد خواب دیشب افتادم که به هیبت یه مرد قوی هیکل درومده بود و می خواستم کیرشو مال دستام کنم .....اوه چه خواب اجق وجقی دیشب داشتم .....اون روز احسان با طاها تو حیاط خونه شون بازی می کردند و من کمی با مادر بزرگش اختلاط کردم .....ازش خواستم اگه کمک مالی لازم دارن بهم بگن ..می خواستم واقعا کمک حالشون بخصوص احسان باشم ولی اونا با وجود اینکه وضع مالی خوبی نداشتند ازم قبول نکردند .....موقع برگشتن به خونه سری به خونه شرافت زدم .....اون مثل همیشه خندان و سرحال به استقبالم اومد طاها رو با بچه هاش فرستادم پی بازی و تفریح و خودم کنارش تو حیاط نشستم شرافت داشت لب حوضشون لباس می شست اوه اوه پستوناش تا نیمه زده بود بیرون و با تکونایی که برای شستن به خودش می داد سینه هاش بطرز هوس ناکی بالا پایین و موج میخورد حالا بمونه که از پشت شلوار نازک و خونگیش تو چاک کونش رفته بود و اونو مالیدنی کرده بود دلم میخواست هولش بدم تو حوض و بیفتم به جونش و باهاش حال کنم ......شرافت اندامش معرکه بود.....اون از فرهاد برام می گفت ......طاهره جون فرهاد هی احوالتو می پرسه و بی تابی می کنه که دستش بهت برسه ......خب شرافت جون تو که مرتب بهش میدی دیگه منو میخاد چیکار .......اره عزیزم میدم ولی نه زیاد ..راستش کمتر پیشش میرم .....مگه چیزی شده و یا ناراحتت کرده .....نه طاهره اون خیلی بهم میرسه و مثل همیشه سیرم می کنه ولی اون پیر مرده ......پیر مرده چی ........بگو شرافت .....باشه میگم ....یه بار که تو اتاق همیشگی ...همون اتاق مخفیه فرهاد مشغولم بود من تشنم شد و بلند شدم که اب بیارم یهو پیر مرده رو دیدم پشت در اتاق یواشکی نگاه می کرد و کیرشو دراورده بود و باهاش جق میزد ........منو که دید هول شد و سریعا برگشت تو مغازه .......از اون موقع یه جوری شدم و مایل نیستم برم اونجا ........شرافت من از همون اول بهش مشکوک شده بودم و تقریبا می دونستم زاغمونو میزنه ...پس همه چی معلوم شد ...خب به فرهاد می گفتی ......بهش گفتم .....اون تعجبی نکرد انگار خودش میدونست که پیر مرده اینکارس......ولی از یه حرف فرهاد کمی ناراحت شدم ...اون روز می گفت پیر مرده خیلی وقته زنش مرده و تنهاس وکسی نیس بهش روحیه بده و حالی بهش بده ...منظورش این بود که من بهش کوس بدم .....اوا چه حرفا ...از فرهاد بعید ه که این حرفارو بهت زده ........ولی طاهره پیر مرده کیر خوبی داره کمانی و رو به بالا تو دستش حالت گرفته بود و رگای کیرشو خوب میدیدم .....از شانسم بجز شوهرم هر کی به تورم خورده کیر کلفت بود ه.......شرافت یعنی میخای به پیر مرده کوس بدی ......راستش گاهی هوسشو می کنم .....هر چی باشه کیس جدیده و طعم و مزه خودشو داره .......خب دیگه چی ......از اون روز دو بار که رفتم پیش فرهاد ...پیر مرده یه جور خاصی نگام می کنه از نگاش می خونم که التماس می کنه بهش بدم ........با شنیدن حرفای شرافت اب کوسم شورتمو کمی خیسونده بود وهوسم بهم می گفت بیشتر از زبون شرافت حرف بکشم .......بعدش ........فرهاد این بار اخری چیز عجیبی بهم زد ......گفت شرافت یه خواهشی ازت دارم .....بگو فرهاد گوشم باتوه ......ازت میخام به خاطر من و دل بی کس و غم زده این پیر مرد بزاری یه بار اونم تو سکسمون باشه ......فقط یه بار .....بهت قول میدم و قسم میخورم دو بارش نمی کنیم .......اون خیلی بد بخته و تنهاس و خیلی وقته دستش به زن نخورده .....باور کن گناه داره اگه نه بگی ......تو به فرهاد چه جوابی دادی .....راستش قفل کرده بودم و زبونم به حرف نمی اومد فقط نگاش می کردم .....فرهاد فهمید که دو دلم . نمی تونم جوابشو بدم ...گفت باشه برو خونه فکراتو بکن و بهم جواب بده .....خب شرافت جون حالا چه تصمیمی گرفتی .......طاهره هنوز تصمیم نگرفتم دارم روش فکر می کنم ......اگه بهش نه بگم پیر مرده بیشتر داغون میشه و یهو دیدی مرد و به اون دنیا رفت ..خب من شاید یه کم عذاب وجدان بگیرم واگه اره بگم اتفاقی نمیفته اونم که کرو لاله و نمی تونه حرف بزنه و تازه روحیشو زنده می کنم ......خب عزیزم تو که مسئول ناراحتی و ارامش پیر مرده نیستی ......این دلیل خوبی نمی تونه باشه ...اصلا فرهاد چرا براش زن نمی گیره .....بیوه زن که زیاده و تازه ثواب هم داره ....به تو چه ربطی داره که اونو به ارامش برسونی .....از من می شنوی بهش نه بگو .....پیر مرد عوضی و چشم چرون ....اون باید از خودش و تو خجالت بکشه با اون سن وسالش تو قع داره زیرش بخوابی ........طاهره یعنی نظرت اینه ...اره عزیزم ......تا ببینم چی پیش میاد .......شرافت پاشو برات سوتین و شورت خریدم بیا تو اتاق خودم تنت کنم .....اوه طاهره ولی من برات نخریدم بزار برای وقتیکه منم بهت بدم ...نه اشکالی نداره ...دستشو گرفتم و بلندش کردم و حین بلند شدن دست دیگمو تو کونش و گودیش بردم و کمی هوسمو ارووم کردم ......وای طاهره داری چیکار می کنی ....هوس کونمو کردی .....اره شرافت جون ...بیا تو اتاق کمی مالشت بدم تا خستگی شستن لباسا از تنت بره ......شرافتو جلو انداختم و خودم پشت سرش می رفتم لنبه های دو طرف باسنش یک دو میزدن و خط شورت زیر شلوارش معلوم بود و تو چاک کونش رفته بود .......تا رسیدن به اتاقش باز تحمل نکردم و دستمو به باسنش رسوندم و اونو تا اتاقش می مالوندم .....خودم لختش کردم و یه سره دهنمو رو کوسش گرفتم و اونو با ولع خاص خودم می لیسیدم و می مکیدم ودو دستام سینه هاشو گرفته بود و اونو به میل و اختیار هوس و شهوتم می چلوندم .....شرافت با دو دستش رو کف اتاق می کوبید و پاهاشم گاهی به پشتم میزد این کارو تا وقتی ادامه دادم که اب کوسش تو صورتم زد و خودش به خواهش و التماس افتاد که کوسشو ول کنم .....همین کارو کردم چون خودمم نفسم بالا نمی اومد و خسته شده بودم ....به پشت رو اتاق افتادم و چشامو بستم ...یهو حس کردم شرافت رو افتاده و اونم به همون مدل خودم داره کوسمو میخوره .....اون عین من باهام میومد وفقط فرق کارش این بود که با یه دستش سینه هامو گرفته بود و دست دیگه اش اززیر باسنم تو سوراخ کونم کار می کرد و انگشت دستشو اماده کرده بود که تو سوراخم فرو کنه .....شرافت شاید از من بهتر کارشو انجام می داد و منو تا سرحد شهوتم رسوند و داشتم فریاد و ناله می کردم ...خوبیش این بود مادرش خونه نبود و مزاحمی نداشتیم ....ابی که از کوسم بیرون زد بیشتر از حد ممکنه بود و شاید با ادارم توام شده بود . خیلی لذت بخش و خوب ارضا شده بودم ....هردومون بدونه در نظر گرفتن همسایه و اطراف به حالت دو دست در دست همدیگه تو حوض حیاط رفتیم و اب تنی جانانه ای کردیم ......اصلا حواسمون به پشت بام همسایه هم نداشتیم و فقط می خواستیم لذت و بازی سکسمون خوب تموم بشه ....از بس رو همدیگه اب میزدیم و شوخی و خنده می کردیم که توانی برامون نمونده بود ....سینه های شرافت همون طروات و تازه گی خودشو نگه داشته بود به اتاق که برگشتیم جلو اینه خودمو باز ورانداز کردم ...اندام شکیل و بی نقصم کماکان حرف اولو میزد وسینه هام به نسبت دفعه قبل کمی درشت تر ولی هنوز حالت تازه گی خودشو حفظ کرده بود یه ذره حتی اویزون نشده بود با وجود اینکه چهار بچه داشتم ولی مثل یه دختر تازه بخت شکل گرفته بود ...سوتین و شورتشو تنش کردم و کمی همدیگرو در اغوش گرفتیم و بوسیدیم و لباس تنمون کردیم و اماده شدم که با طاها که تو کوچه بازی می کرد به خونه بر گردیم......روز بعدش رفتم خونه فرانک که برای شب جمعه با سیامک دعوتشون کنم .....از شانس بدم عشقم سیامک خونه نبود و نتونستم اونو ببینم .....خیلی دلم هوای لبخند و نگاه عاشقونشو کرده بود .......فرانک ازم خواست فردای همون روز باهاش برم خیاطی .....چون سیامک براش از تهرون پارچه گرفته بود و می خواست فرهاد براش بدوزه ......اه خدای من باید اجبارا با فرانک میرفتم ....فرهادی که دندونشو برای هم من و هم فرانک تیز کرده بود که به دو تامون برسه ...حالا بمونه اون پیر مرد هیز و هوسی که اونم لابد چشاش بهمون بودوارزوش بود که کیرشو بهمون بزنه .........
     
  
زن

 
ادامه از طاهره........از خونه فرانک اومد بیرون ...افکارم همش درگیر شب جمعه و اتفاقاتی که ممکنه برام بیفته ... وچیا در انتظارمه شده بود تو راه خیلی حواسم به اطرافم نبود ولی احساس می کردم که یه سایه و یه نفر داره منو تعقیب می کنه ...خیلی بهش اهمیت نمی داد م چون دیگه برام یه عادت شده بود و هر موقع میومدم بیرون معمولا پسر و یا مردای هیز و هوسی دنبالم می شدند و متلک و حرفای ان چنانی بهم میزدند و گاها هم دستشون میرسید باسنمو کمی نوازش می کردند من دیگه برام عادت شده بود و جواب و یا عکس العملی بهشون نشون نمی دادم ....اون روز این سایه و یا ادم که یه پسر بود دیگه نزدیکتر منو دنبال می کرد تو پیچ یه سرکوچه به بهونه جمع کردن چادرم نیم نگاهی به پشت سرم انداختم و اونو خوب ورانداز کردم ....یه جوون با کت و شلوار شیک و با یه عینک و کیف قهوای به دست منو دنبال می کرد .....در اون لحظه نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم وایسم بهش بگم چرا دنبالم افتادی و یا اهمیت ندم و راهمو برم ..کوچه خلوت بود و من نزدیک خونه پدرم شده بودم تصمیم گرفتم سری خونه پدریم بزنم و بلکه از دست این حوون مزاحم هم خلاص بشم ..هوا هنوز روشن بود و تا غروب خیلی مونده بود و وقت کافی داشتم ....راحله خواهر کوچیکم که حدودا ۲۰سالش شده بود به استقبالم اومد و همدیگرو بغل کردیم راحله دختر خیلی گرمی نبود و شخصیت ارووم و منحصر به فردی داشت و مثل من خوشکل نبود و از همه بدتر اندام لاغری داشت و کمتر مردیو به خودش جذب می کرد باسنش به کمرش تقریبا در یه خط فرم گرفته بود و پستوناش کوچیک و رو بلوز خودشو زیاد نشون نمی داد ....دلم می خواست یه مرد خوب و اهل زندگی براش قسمت بشه و اونم سرو سامون بگیره ..ولی خدایش اگه من مرد بودم سراغش نمی رفتم چون چیزی نداشت طرفو جذب خودش کنه .....برای همین تا حالا مجرد مونده بود من که در ۱۳سالگی خواستگارا برام صف بسته بودند و تو کوچه و خیابون و در وهمسایه حرف از من و ازدواج و خواستگاریم می زدند راحله تا حالا حتی یه دونه خواستگار هم نداشت .....بهش گفتم برو یه لباس خوب بپوش تا دوری تو خیابون بزنیم .....معمولا در این دوران یه مادر دخترشو بیشتر با خودش میبره بیرون که براش خواستگار و با بختشو به اصطلاح باز کنه ....ولی من و راحله مادر نداشتیم و نامادریم عین خیالش نبود و از این کارا نمی کرد ....باهاش تو اتاقش رفتم و خودم بهترین لباسو که بهش میومد تنش کردم و حتی کمی ارایشش کردم ....اندام لختش جذبه زیادی نداشت ولی بهر حال اگه کمی به خودش میرسید و وزنش بالا میرفت و چاق تر میشد اونوقت مثل یه گل نوشکفته که هنوز خودش نشون نداده .یه گل واقعی میشد...اونم خوشگلیشو در حد خودش نشون می داد ... سر کوچه همون جوون وایساده بود و مارو نگاه می کرد .....با راحله شوخی و مزاح می کردم و می خواستم سر حال و با نشاطش کنم ....با هم تو همون کافه رفتیم ....و در همون میز همیشگی مستقر شدیم......راحله خیلی مبتدی و اماتوری رفتار می کرد و این منو ناراحت کرده بود ....از بس تو حونه نشسته بود و جایی نمی رفت از این همه شلوقی و همهمه بازار و خیابون و داخل کافه معذب شده بود .....چرا زودتر من به این مشکلش فکر و اقدامی نکرده بودم و یا فاطمه خواهر بزرگترم که بیشتر با خونه پدرم ارتباط داشت چرا به راحله نمی رسید ....مرتب باهاش شوخی و حرفای خوب میزدم و اون فقط تبسمی و نهایتا لبخندی برام میزد ووپیدا بود که خودشم از این مشکلاتش رنج می کشید .... من در بذله گویی و جوک گفتن و این جور مسایل حسابی مسلط شده بودم و بعد از دقایقی کاری کردم که راحله بالا خره روش باز شد و خنده و نشاطش معلوم شد دو تا میز جلوترمون سه تا جوون نشسته بودند و از همون ابتدای کار بهم چشمک میزدند سه تاشون منو نشون کرده بودند و فقط یکیشون گاها برای راحله هم یه چشمکی میزد .....برای تنوع و بهتر شدن روحیه خواهرم .....بهش گفتم ....راحله اون جوونه هی برام چشمک میفرسته ....انگار ازت خوشش اومده ......وای طاهره خدا نکنه ....زدم زیر خنده .....اخه چرا خدا نکنه ...اون بدونه دلیل و الکی که نگات نمی کنه و واست چشمک نمی زنه لابد به خاطر خوشکلیت و صورت قشنگته ......ببینش داره بهت لبخند میزنه ...البته زیادی نگاش نکن ...که حد خودشو بدونه ......طاهره من تا حالا هیچ مردی اینجوری بهم نگاه نکرده ......اخه عزیزم تو که بیرون نمیای و خودتو تو خونه زندونی کردی و یا اختر تو رو با خودش به خیابون و بازار نمیاره .....تو اگه کمی به خودت برسی خیلی هوادار بدست میاری ...غصشونخور خودم هر موقع قرصت کردم میارمت بیرون و با هم خوش میگذرونیم ....لبامو جلوش کشیدم و گونشو ماچ کردم ...وای خدای من ..با این کارم اب از لب و لوچه اون سه تاپسر اویزون شد و اونا با نگاهای شهوتیشون بیشتر مارو نگاه می کردند ....در واقع حسابشو بکنید بیشتر به من توجه داشتند و منو داشتند با چشاشون می کردند ..دستای سه تاشون زیر میز تکون می خورد و کیراشونو می مالوندند ....من یه دامن پام بود و کمی چادرمو در حدی باز کردم که بهشون رونای سفید و شهوت ناکمو نشونشون بدم می خواستم فقط کمی بهشون مزه بدم اونا داشتند مست من می شدند انگار که پای عرق خوری بودند و داشتند استکان به استکان بطری خالی می کردند با این کارم اون بیچاره ها چشاشون خمار شده بود و یکیشون انگار ارضا شده بود و هولکی بلند شد و رفت دستشویی ....زاویه دیدم جوری بود که کسی متوجه این رفتارم نشده بود ولی همون جوونی که دنبالم این جند روزه بود این صحنه رو می دید ولی از کم کیف اون سه نفر دیگه مطلع نشده بود ....اون عینکشو رو میزش گذاشته بود و بدونه عینک داشت رونامو دید میزد .....اون ظاهرا ریلکس و عادی فقط نگاه می کرد ...خیلی دلم میخاست بلند شم و برم ازش بپرسم که چرا دنبالم افتاده و چی ازم میخاد .....رفتارش اصلا به مزاحم ها نمی خورد حتی یه بار هم بهم نزدیک نشده بود مثلا چیزی و یا متلکی بهم بزنه ......دستای نرم و لطیف خواهرمو تو دستم گرفتم و ازش خواستم به خودش بیشتر برسه و حتی دعوتش کردم هر موقع دلتنگ شد بیاد پیشم .......از کافه بیرون اومدیم .....صاحب کافه که یه مرد غریبه بود و اونو برای اولین بار می دیدم .....بهم خیلی تعارف کرد و نمی خاست ازم پول بگیره حین حرفاش بهم چشمک میزد و حتی با مهارت خیلی خوبی بین حرفاش دهنشو یه لحظه جمع کرد و برام بوس فرستاد ...می خواستم جوابشو بدم و تو کافه کنفش کنم ولی نمی خواستم روز خوب راحله رو خرابش کنم ...تو راه همون جوونه باز دنبالمون بود ...راحله رو به خونه پدرم رسوندم و خودم به طرف خونه راهی شدم ..تصمیم گرفتم از معمای این جوونه سر در بیارم و باهاش هم صحبت بشم .....مسیرم خلوت نمیشد ...راهمو کج کردم و به طرف خونه خودم که احمد بنامم کرده بود رفتم اون مسیر و محله دنج و ارووم بود و کلاسش تو اون شهر بالا تر بود ....نمیشد اونو تو خونه ام ببرم چون امنیت نداشتم سر پیچ کوچه منتهی به خونه ام وایسادم و منتظر شدم که نزدیکم بشه .......یهو وارد کوچه شد و من جلوش ظاهرشدم ...شما چرا مدتیه دنبالم افتادین ..... مگه کار و زندگی ندارین ....بیکارین هستین .....دارین ابروی منو می برین .....جوونه خشک روبروم وایساده و بود و فقط کیقشو این دست اون دستش می کرد ......با حرفامو ول نکردم .......میخاین به اژان و مامورا تحویلتون بدم ..اخه مگه تو خواهر مادر نداری ...این چه کاریه ....خجالت از خودت بکش ...میخای داد و هوار کنم و مردم رو خبر کنم و یه کتک خوب بهت بزنن .....نمی خام شلوق کاری بشه و این کارو نمی کنم اونم فقط به خاطر جوونیت و ادبت ...ولی لطفا دنبالم نیا ......چادرمو حمع کردم و خواستم ازش دور بشم .....دختر خانم میشه کمی باهاتون حرف بزنم ......من باشما حرفی ندارم ...لطفا برید پی کارتون .......نه خواهش می کنم وایسین .....من مزاحم نیستم ....من میخام ازتون باهام ازدواج کنین .....تو جام خشکم شد ..و ته دلم خنده ام گرفت .....من با چهار تا بچه و شوهر دارن ازم خواستگاری می کنن ....می خواستم بهش واقغیتو بگم و قضیه رو ختمش کنم ولی وسوسه شدم کمی سربه سرش بزارم ......ولی من شرایط ازدواجو ندارم .....اخه چرا ....هر مشکلی دارین ..من حلش می کنم .....روبروش وایسادم ....دونفر عابر از دور میومدند ..یکیشون رو کمی می شناختم نمیشد اونجا بمونم ...ازش خواستم بره ......لطفا برین .....نه من ولتون نمی کنم ..باید دلیل رد پیشنهادمو بهم بگین ......چه دلیلی میخاین من اصلا نمی خواهم شوهر کنم ...خوبه ..راضی شدین .....ولی حیف شما نیس که مجرد بمونین و .......نزاشتم بقیه حرفشو بزنه ازش دور شدم و به طرف پشت در خونه خودم رفتم ..دو تا عابر هم خوشبختانه رد شده بودند خواستم کلیدو به خونه بزنم و برم داخل که اون خودشو بهم رسوند و پاشو لب در در حدی که ادب خودشو نگه داشته بود گذاشت ...لطفا نرید داخل و یا میرین اگه مزاحم نیستم و بزارید منم بیام تو و پشت در حرفامو بزنم ......لطفا برید کنار من هیچ حرفی باشما ندارم .....خواهش می کنم ...به جون مادرتون قسمتون میدم بزارید ....می دونم عزیزترین کس ادم مادرشه ....به احترام مادرتون ///بهم فرصت بدین ......این یه ریسک بود که اگه اجازه می دادم بیاد داخل خونه ....خونه خلوت و کوچه خلوت همه چی برای اون و مقاصد و نیت بدش اگه داشت فراهم بود ولی باشنیدن و قسم مادرم شل و ارده ام سست شد و بهش اجازه دادم بیاد داخل حیاط ....اومد داخل و پشت در روبروش وایسادم .......ببینید میخام طولش ندم ....خیلی وقته شما رو دیدم و تعقیبتون می کنم و تحت نظر دارم .....من عاشق شما شدم ....دارم دیوونه و کلافه میشم ..زندگیم شده فقط فکر به شما و ازدواج با شما ....من ادم لات و بی پدر و مادری نیستم از یه خانواده با اصل و نصب و شهری بزرگ شدم و حتی به خودم اجازه ندادم یه بار بهتون فکر بد بکنم و تازه بیکار هم نیستم ....حقوق بگیر دولتی هستم و تو اداره مالیات کار می کنم ...هدفم پاکه و رسما میخام بهتون برسم ....لطفا میشه منو به شوهریتون قبول کنید .......حسابی تو دلم اشوب شده بود ....خنده هم بهم فشار اورده بود و داشتم از کنترل خارج میشدم ...بالا خره نتونستم و ارووم زدم زیر خنده .......اون با تعجب داشت منو نگاه می کرد ....خنده ام ادامه دارشده بود ......چی شده ..مگه من حرف خنده داری زدم .....تو رو خدا بگین .....مگه چیز بدی گفتم ........اه خدای من .....اخه من چی بهتون بگم .....اگه بگم من شوهر دارم و با چهار تا بچه ...باور می کنین .......نه شما داری شوخی می کنین و یا بهونه میارین و یا اصلا دروغ میگین .....نه باور کنید ..من راستشو میگم ......خب اگه راست میگین کو ..بچه هاتون کو ....و یا ...شاید سر بسرم میزارین .....میخام بهتون بگم من درسته دنبالتون کردم و کارم درست نبوده ولی ناچار بودم و می خواستم بهتون برسم ...سه ماهی میشه هر روز شما رو می بینم .....ولی منم شخصیتی دارم و ادم هر جایی نیستم بهتره جواب درستی بهم بدین .......خب دادم ......شما باور نمی کنین .....ببینید من حرفی بزنم سر حرفم می مونم و پدر و مادرم بهم یاد دادن دروغ و بد قولی و عهد شکنی باهم یکی هستن ......من واقعا عاشقتون هستم لطفا باهام جدی برخورد کنین ........میخام اسمم رو هم بدونین .....من سیروس.....هستم برین تحقیق کنین ......اه شما چقدر زیبا و قشنگ هستین ........شما واقعا میخاین ازدواج کنین ......اره ....خب من به شما دروغ نگفتم من واقعا شوهر و چهار بچه دارم ....باور کنید ......ولی باز من باورتون ندارم چون اصلا بهتون نمیاد ...شما دختر هستین و دست نخورده ...اه خدای من باز زدم زیر خنده .....اخه من چه جوری بهتون ثابت کنم که راستشو میگم .......نمی دونم ......به جون مادرم که از همه چیم مهمتره قسم می خورم دروغ بهتون نگفتم ......یهو یه فکری به سرم زد .....چرا راحله رو براش پیشنهاد ندم وبراش جور نکنم .......می تونم با اسم خالی صدا تون بزنم ........اره خیلی ...ارزومه .....خب سیروس واقعا به من غلاقه داری .....اره .... وباور کردی که من دختر نیستم .....تا حدودی اره .....میخای من ناراحت نشم ......نه نه ...اگه ازم ناراحت بشی خودمو نمی بخشم ......پس اگه قصد ازدواج داری و میخای ازت دلگیر نشم میخام یکیو بهت پیشنهاد بدم که باهاش ازدواج کنی .....کیو میگی ......خواهرم ......من که ندیدمش .....چرا دیدیش ..همون دختری که تو کافه روبرو م نشسته بود .......سیروس تو فکر رفت و با خودش کمی کلنجار رفت ......چیه ...چیشده ......هیچی .....ولی خواهرت مثل خودت خوشکل نیس ......چرا از نزدیک ببینیش و باهاش زندگی کنی از من هم بهتر میشه ....خواهرم دختر خوبیه ..اروومه با اخلاقه ...نجیبه . اونه که تو دنبالشی ....خیلی هم بهمدیگه میاین ......خب چی میگی.......نمی دونم چی بگم ......سیروس داشت ورندازم می کرد ومی خواست حرفشو بزنه .......بهتون که گفتم اگه حرفی بزنم عمل می کنم و حرفم مثل سند میمونه .....میخام رک بهتون بگم ....من با خواهرتون ازدواج می کنم و میخام حرفتونو باور کنم و به خانواده تون ملحق بشم .....هر چی باشه دیگه میشم داماد خونواده شما ......واین کارو می کنم ..بهتون قول میدم .....ولی فقط یه شرط داره ......چه شرطی .....بهم قول میدین که شرطو قبول کنین ....تو دلم فکر می کردم لابد از م میخاد برای طلا و خرج و مخارج عروسی براش سخت نگیریم و هزینه سنگین رو دوشش نزاریم .......اصلا فکرشو نمی کردم بگه .که........من فقط یک بار و اونم برای تسکین ارامش روح و روان و جسمم از تون میخام باهام سکس کنید ......مات و مبهوت تو جام مونده بودم ......ببینید من از روی هوا و هوس الکی نمیگم واقعا تموم وجودم شما رو میخاد و میخام این احساساتمو با این کارم تخلیه کنم و ارووم بشم و دیگه به خواهرتون و همسرم اینده ام تمرکز داشته باشم ...شاید این حرفامو به حساب این بزارین که بعدا ازتون بخوام باهام رابطه داشته باشین ...ولی این طوری نیس ...من خیلی پایبند به اخلاق و سلامت خانواده هستم و زن بگیرم دیگه به هیچ زنی نگاه بد نخواهم کرد و از لحظه عقد با خواهرتون شما خواهر من میشین ....ولی الان خیلی بهتون نیاز دارم لطفا به خاطر خواهر تون و من درکم کنین و قبول کنین که نیازمند عشق شما هستم ......قفل کرده بودم و به اصطلاح موتورم از کار افتاده بود ...وای خدای من این پسر داره چی میگه .....اون فقط منو میخاد و تو این فکره منو گول بزنه و بعدش بره پی کارش ..و دیگه نه ازدواجی و قول و قراری ...نه خامش نمیشم ..اون داره دروغ میگه .......رفتم در خونه رو براش باز کردم و ازش خواستم خونه رو ترک کنه ......لطفا برید بیرون .....نمی خوام دیگه به حرفاتون گوش بدم همه چی دستگیرم شد .....شما اهداف شوم و بدی تو سرتونه ...به قول خودت اگه خیلی به سلامت خونواده و زن مردم اهمیت میدی چرا بهم پیشنهاد سکس میدین من که بهتون گفتم شوهر و بچه دارم ...همه حرفاتون الکی و شعاره ....سیروس دیگه نزاشت حرفامو ادامه بدم خیلی سریع یهو خودشو به در نیمه باز رسوند و با یه تکون اونو باز بست و کمرمو گرفت و فوری دستشو رو دهنم گذاشت که داد نزنم ....وهمون لحظه هم دهنشو بیخ گوشم اورد و گفت .....نمی تونم جلو خودمو بگیرم ...دارم برات جون میدم تموم وجودم نیاز مند توه و هیچی الان حالیم نیس ...ولی فقط اینو بهت بگم که بعدا بهت ثابت میشه که من دروغ بهت نگفتم ......بلافاصله منو بلند کرد و تو بغلش منو تا انتهای حیاط و رو یه سکوی چوبی گذاشت و لباشو به اجبار رو لبم گذاشت و اونو با لذت خاص خودش میخورد ....داشتم تو بغلش دست و پا میزدم ..واقعا می تونستم فریاد بزنم و کمک بخوام ولی یه حس غریب و خاص منو از این کار منع می کرد و از یه نظر هم دلم نمی خواست همسایه ها به فهمند و ابروم بره ...چون همه چی به ضرر من تموم میشد ..مردم می گفتند که خودش پسرره رو تو خونه اورده و تورش کرده و بعدش درخواست کمک می کنه ...واقعا به هم جور در نمی اومد ..دستاش و حرکاتش بوی تازه گی و هوس و شهوت بخصوصی میداد ...سریعا داشتم اوج می گرفتم .....دیگه کمی تو بغلش ارووم شده بودم و داشتم تسلیمش میشدم .......نمی خای دعوتم کنی و منو ببری تو اتاقت ......چشام که سرشار به عشق و هوس و جسمش بود رو به چشاش دوختم و بهش فهموندم که منو تو اتاق ببره .....از چشاش شهوت می بارید و لبامو با قدرت کامل مال خودش کرده بود و اونو می مکید ....سیروس منو رو تختی که مرحوم احمد با هزاران عشق و ارزو برام خریده بود گذاشت و کم کم مغول کندن لباساش شد نفساشو در اون فضای ساکت و ارووم اتاق بخوبی می شنیدم صدای ضربان قلب دو تامون بهم گره خورده بود و اون کرواتشو داشت بیرون می یاورد .....من هنوز لباسام تنم بود و مثل یه ادم مسخ شده فقط نگاش می کردم براستی خودمم بهش نیاز مند شده بودم و دلم می خواست منو خوب بکنه و حسابی جرم بده ...مدتها بود تو این خونه سکس نداشتم از موقع فوت احمد این خونه ساکت و ارووم مونده بود تا یه ساعت قبل اصلا فکرشو نمی کردم کارم با این پسرره به سکس بکشه و خودمو تسلیمش کنم .....هنوز سیروس کامل لخت نشده بود و مونده بود فقط شورتشو در بیاره ...سینه هاش پر مو و بودن شکم برامده ولی بدن لاغرش اونو کمی ضعیف نشون می داد کاش بتونه خوب منو بکنه و حسابی ارضام کنه صورتلاغر و استخونیش کمی اونو بد قیافه کرده بود انگار که دندنوناشو کشیده بود.....یهو نگاهی به اطرافش کرد و سراغ کیفشو ازم گرفت......من هنوز نگاش می کردم .....خودش جواب خودشو داد ......شاید تو حیاط افتاده باشه ..برم بیارمش ......اون چرا کیفشو می خواست ...با همون وضعیتش رفت کیفشو اورد ......من هنوز به خودم نیومده بودم .....هوس کیرش و عشق بازی منو جذبش کرده بود .......سیروس کیفشو باز کرد و ازداخلش یه شیشه عطر رو دراورد و در کنارم گذاشت ......می تونم خودم لختت کنم ......چی بهش می گفتم من که تسلیمش بودم و اماده بودم باهام عشق بازی کنه ...فقط با چشام بهش جواب اوکی دادم ......سیروس جلو اومد و صورتمو با دو دستش گرفت و لبامو خوب بوسید و اهی کشید و بعدش دو نه دونه دکمه های بلوزمو باز کرد و سوتینم معلوم شد .....با نگاه اتشینش سوتینمو داشت می سوزوند منو کمی بلند کرد و به حالت نیم خیز بلوزمو از تنم دراورد و از پشت گیره سوتینمو از هم جدا کرد .......پوستانای سفت و اندازه و قشنگم براش بیرون افتاده بود ..نو کاشو می دیدم ...سیخ شده بود ....اون نوکامو نگاه می کرد .......عزیزم لطفا خودت پوستانتو بگیر .....منو وادار کرد که با دو دستم اونو بگیرم.....اونو بمالونش .........مثل یه بچه مطیعش شده بودم و خودم داشتم پستونامو می مالوندم ...سیروس لباشو به نو کام رسوند و در حین این کارم اونو بخوبی برام می خورد ...اه چه مدل جدید و ابتکار تازه ای رو داشتم تجربه می کردم ....دو طرفه پستونام مالش و خورده میشد و منو مست کرده بود .....پستونام ازش شیر میومد و اونم به خاطر شیری که به بهرام می دادم ..سیروس داشت شیرمو به نوبت از دوتاش می خورد و چند بار هم شیرمو تو دهنش جمع می کرد و اونو به لبام می رسوند و اونو به خوردم می داد ...برای اولین بار داشتم شیر سینه های خودمو می خوردم ..اه چه رمانتیک و جالب .....از لبای همدیگه بخوبی استفاده می کردیم و اونو بخوبی می خوردیم وزبونامون هم گاها درهم قاطی میشد و اونم می خوردیم ....از اوضاع و احوال کوسم بگم ...خیس خیس شده بود و بشدت کیرشو ازم می خواست شورت سیروس هم کمی خیس شده بود و اب کیرش شورتشو خیسونده بود ......سیروس سینه هامو ول کرد و زیپ دامنمو گرفت و اونو پایین کشید و از پام بیرون کشید و شورتم براش معلوم شد سیروس باچشاش شورتمو داشت باز اتیش میزد .....من دیگه طاقتم تموم شده بود و داشتم از شهوتم خفه میشدم ...کاش کمی بیشتر سرعت به کارش می داد ...ولی همین تاخیر و تانی در کارش الان که فکرشو می کنم بیشتر بهم لذت می داد سیروس بدونه معطلی اومد ویط پاهام مستقر شد و از روشورتم با دهن و زبونش به جون کوسم افتاد ...دو دستشو از زیر رودو طرف باسنم گرفته بود و به اروومی اونم برام ماساژ می داد.....اه چه لذتی ..چه فشاری از فرط شهوت و هوسم داشتم تحمل می کردم ...روم نمیشد اه و ناله و فریاد بزنم ....ودر درون خودم دفنش می کردم و فقط به خودم تاب و پیچ می دادم دستام گاها به سینه هام می خورد و گاها موهامو می کشیدم و گاها هم ارووم بادودستم رو کف اتاق میزدم اینا همش از زور شهوتم بود . که سیروس بخوبی داشت چوچوله های کوسمو می خورد اون دیگه شورتمو ضمن خوردن داشت از پاهام پایین می کشید و اونو به زانوام رسونده بود ....حس می کردم کوسم داره میسوزه و پخته میشه .....وای خدای من .....داشت اب از چشام میومد ......بالا خره به حرف اومدم و...گفتم اه ...ای ای...اووووووووووی.... بسمه سیروس ..تو رو خدا ....دارم میسوزم ... دیگه نخورش ........عزیزم نمی خای اسمتو بهم بگی .........سیروس اسممو میخای چیکار ......اه .....خواهر زن عزیزو خوشکلم ...باید اسم قشنگتو بدونم ...اصلا کوستو اونقدر میخورم تا اسمتو بهم نگی .........ای ی ی ی ی ی ..لطفا دیگه نخورش ...باشه میگم ...طاهره هستم ...طاهره ......اوه اوه چه اسم زیبایی .....خواهر زن عزیز خودم اسمش طاهره هستش ......سیروس از رو کوسم بلند شد و شورتمو که تا زانوام اومده بود از پام دراورد و اونو گوشه ای پرت کرد .....شیشه عطری که کنارش گذاشته بود رو دستش گرفت و سرشو باز کرد و همشو رو اندامم تا اخرش خالی کرد و با دو دستش اونو کاملا به تموم اندامم رسوند و عطریش کرد ...بوی خوب و معر که ای داشت و تا حال بوش به بینیم نخورده بود داشتم بازم اوج می گرفتم و با لمس و تماس دستاش رو اندامم و بوی عطر و خیسی کوسم و شهوت بی پایانش تو چشاش من داشتم از خود بیخود میشدم .....کوسم بشدت کیرشو می خواست و اون هنوز کیرشو برام نشون نداده بود ......لابد میخاد به پاش بیفتم و التماس کیرشو بکنم و یا میخاد خودم شورتشو پایین بکشم و تو دهنم کنم و براش بخورم ..نمی دونستم چیکار کنم ......اون هنوز بدنمو مالش می داد و همه جامو دست می کشید فقط رو سوراخ کونم نرفته بود .....برام کمی عجیب شده بود ...سوراخی که شاید 99درصد از اغایون عاشق اون منطقه زنا هستند اون هنوز بهش کاری نداشت و بالاخره انتظارم به سر رسید و سیروس شورتشو پایین کشید ...کیرش با حالت کمانی و رو به پایین و رنگش مثل لبوی پخته جلوم خودشو نشون داد .....اوخ جون این همه انتظار ارزششو داشت و کیرش کلفت و درازوبا کیفیت بود و از اونا بود که خانما عاشقش بودند ......دلم میخاست اونو بهم بده و بخورمش و لی یهو یاد جمله اش افتادم که دو بار بهم گفت خواهر زن .......کمی معذب شده بودم ...به خودم گفتم اخه چرا ...معذب ...اون همه جامو دست مالی کرده و کوس و سینه هامو خوب خورده و مالونده وودیگه این چه حرفیه ....چه بی معنی ....تو این افکار بودم که دیدم با کمال تعجب کیرشو بهم نداد بخورم .....کمی حالم گرفته شد ..می خواستم مثل بچه ها قهر کنم و حالت بجه گانه به خودم بگیرم ولی سیروس رو کوسم سوار شده بود و داشت کیرشو رو ش تنظیم می کرد که کوسمو بکنه ......کیرش خیلی راحت وولی با اصطکاک کامل با دریچه داخل واژنم فرو رفت و تا جایی که تونست اونو داخل کوسم فشار داد و اونو همون جا نگه داشت و خودشو روم ولو کرد و لباشو رو لبم گرفت و اونو باز برام می خورد کیرش تو کوسم مثل ژله می لرزید و به دیواره کوسم ضربات شو میزد ....کم کم سیروس داشت به کمرش به حالت دایره ای حرکت و حالت می داد و بدونه اینکه کیرشو بیرون بکشه ....همون تو و در داخل دیواره کوسمو بخوبی تحریک می کرد ...انگشتای.دستم از شدت هیجان و فشار شهوت رو پشتش خط و نشون می کشید .....اون منو غلطوند و باز هم کارشو می کرد ....خیلی باحال داشت منو می کرد و دلم می خواست تا صیح طلوع کیرشو تو کوسم نگه داره و منو ترتیب بده .....دستاش روکمرم رفته بود و اونو به خودش بیشتر چسپونده بود .....عزیزم ...طاهره جون ...خواهر زن عزیزم .....بهت خوش می گذره .......روم نشد بهش بگم ..اره .....داماد اینده عزیز و کیر کلفتم ....شوهر خواهر باحال و مایه دارم ....دارم زیرت از شدت خوشی و هیجان عشق و حال بیهوش و مدهوش میشم ...بکن منو ...ادامش بده ..تا ته کیرتو تو کوسم نگه دار . اونو خوب راضی کن ....کوسم راضی بشه منم حرفی ندارم و ازت راضی میشم ......اینارو همش تو دلم به خودم می گفتم ....ولی فقط اینو بهش گفتم ......سیروس لطفا دیگه نگو خواهر زن .....هنوز تو شوهر خواهرم نشدی ..این حرفت منو رنج میده .......باشه طاهره جون هر چی تو بگی .....سیروس لبام و صورتمو بخوبی و با ارامش می لیسید و می خورد فقط گونه استخونیش کمی اذیتم می کرد انگار داشتم استخون رو ماچ می کردم .....سیروس یهو مدل کردنمو عوض کرد و کمی خودشو ازم جدا کرد و کیرشو تا سر کلاهکش بیرون کشید و دیگه داشت رو کوسم تلمبه میزد ....اون با نفس چاقو قدرت جوونیش بخوبی داشت این کارو می کرد و با هر ضربه اش منو بیشتر اوج و هیجان میرسوند ....دقایق زیادی می گذشت و من داشتم زیرش گاییده میشدم ..نگاهم یهو به بیرون حیاط افتاد هوا داشت تاریک میشد و فضای اتاق هم روشنیشو داشت از دست می داد .......سیروس لطفا تمومش کن .....دیرم شده ..هوا داره تاریک میشه .......طاهره جون خیلی دلم میخاد شوهرتو ببینم و ملا قاتش کنم و تو دلم بهش بگم خوش به حالت ...تو یه زن زیبا و جذاب و شهوتی و خوردنی داری ....ومن بهت حسودیم میشه .....خوش به حالت که همچین زنیو داری و هر شب داری اونو می کنی ......راستی طاهره جون هرشب به شوهرت کوس میدی .......سیروس لطفا کاری به اون مسایل نداشته باش .....لطفا بگو ......باشه ..میگم ...هرشب نه ....شاید هفته ای دوبار .....وای خدای من ...شوهرت مگه بیماره و یا کوره ....چشاش باید مشکل داشته باشه که زن خوشکلشو نمی بینه ........اه سیروس بسه دیگه شوهرمو ول کن و منو بکن ......سیروس انگار شهوتی تر شده بود و کیرش مثل سنگ شده بود و اونو با شدت بیشتری تو کوسم میزد ....کوسی که داغ داغ و مثل تنور شده بود از بس اب ازش اومده بود که زیر کونمو خیسونده بود .....سفتی کمرش منو یاد فرهاد انداخته بود که اونم بکن خوبی بود و هر زنیو به اوج و رضایت خودش میرسوند.....سیروس کمی خسته شده بود و باز حالت رو عوض کرد و به همون مدل اولی درومد .....کیرش باز تا کوسم رفت و بدونه حرکت ولی با حالت دادن به کمرش اونو تو کوسم می چرخوند ......داشتم منفجر میشدم واز شدت فشار شهوت چشام هم خیس شده بود .....ای ای ای سیروس منو کشتی .....داخل کوسم انگار یه تکه ذغال گداخته توش رفته بود و بشدت داشت منو تحریک می کرد نمی دونم از بس کوسم ازش اب اومده بود که زیر کونم کاملا خیس شده بود و موقع تکونام صداهای عجیبی می داد خوب بود که زیرم ملا فه بود و زیاد به قالی نخورده بود ...یهو یادم افتاد که ازش حامله نشم ..دیگه نمی خواستم مادر بشم و پنجمین بچه هم بیارم اونم تخم حرووم ......سیروس لطفا ابتو تو کوسم نریز ...ازت خواهش می کنم ...نمی خوام ازت حامله بشم ....طاهره جون می دونم....منم نمی خوام ازم حامله بشی ....هر چی باشه دیگه ما باهم فامیل شدیم .....ولی اینو بدون خیلی دوست دارم .....سیروس کیرشو بیرون کشید و ازم خواست اونو براش بمالم .....کیرش مثل سنگ و کمانی شکل و کلفت و به رنگ قهوه ای جلو دستم قرار گرفت ..لازم به خیسوندنش نبود چون از اب کوسم لیز لیز شده بود.....با دو دستم شروع به مالشش شدم .....سیروس دستاشو رو پستونام باز کشوند و باهاش بازی می کرد ...ار نوک پستونام قطرات شیر داشت میومد و سیروس داشت اونو به دهنش می برد و باز اونو می خورد ....طاهره جون شیرت خیلی خوشمزه اس ......بهش لبخندی زدم و با چشام رضایتمو از همه چیش و سکسش و رفتارش و کردنش بهش اعلام کردم و همون لحظه هم با تلاش و حرکات دستم ابشو رو سینه هام پاشوندم ...ابی که خیلی زیاد بود و اگه بگم دو برابر اب کیر شوهرم میشد بهتون دروغ نگفته ام ...........سیروس با همه احساسش باز منو بوسید و ازم تشکر جانانه ای کرد ....دیرم شده بود و هوا هم کاملا تاریک شده بود و من تنهایی می ترسیدم به خونه برم ...سیروس خودش ازم اجازه گرفت و منو تا نزدیک خونه ام برد و باز بهم گفت رو قولم هستم و به خواستگاری خواهرت میرم .....من که باور بهش نداشتم و انتظار داشتم که اون دیگه خودشو گم وگور می کنه و میره و شاید هم ازم بخاد باهاش عشق بازی کنم ..راستش اگه باز ازم درخواست سکس کنه بهش میدم چون خیلی بهم لذت داد و منو چند بار ارضا کرد .....ولی اگه به قولش عمل کنه و بشه شوهر راحله هیچوقت نمی زارم بهم دست بزنه ......اصلا به خواهر عزیز و کوچیک و مظلومم خیانت نمی کنم ......اینو مطمئن باشید ......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره.......هوا کاملا تاریک شده بود و من سیراب از یه سکس خوب و مشت و البته ناخواسته با بوی عطر تندی که از تموم اندامم میومد وارد خونه شدم ...بچه هام تو حیاط مثل پروانه دورم میومدند و ازم استقبال جانانه ای کردند سحر شیطون بلا ازم می پرسید مامان جون چه بویی و عطرقشنگی میدی عطرتت هم مثل خودت عالیه .....اکرم و طاها هر کدومشون به دو پاهام خودشونو چسپونده بودند و از وجودم وخودم و بوی عطر سیروس استفاده بهینه می بردند سحر از پشت خودشو به باسنم زده بود و بهترین جا رو واسه خودش گرفته بود ....بهرام هم تو اغوش مادرزنم از دورتمنای شیر و اغوشمو می کرد ...اه چه لحظات زیبا و ریلکسیو در این اوقات سپری می کردم ......مادرشوهرم از بابت عطر ازم می پرسید ....یه چیزی بهش گفتم و قضیه رو بخیر و خوشی جمعش کردم .....بهرام دهن کوچو لوشو جای دهن سیروس گذاشت و داشت شیر مو می خورد تو فکر همین یه ساعت قبل رفتم که سیروس هم مثل بهرام از پستونام شیر می نوشید و باز جلو تر رفتم و به یاد کیر دراز و قهوه ایش اقتادم که کوسمو بخوبی سرویس داده بود و اونو بعد از مدتها سیراب کرده بود .....سکس متفاوتی رو امروز تجربه کرده بودم مادرشوهرم فرنی درست کرده بود و داشت با قاشق تو دهنم میزاشت و به قول خودش منو تقویت می کرد واقعا لازم داشتم چون یه ساعت تموم با مفعولیتم هم گاییده شده بودم و هم شیرمو فاعلم خورده بود و منو ترتیب داده بود ......میدونستم امشبو به یاد و خیالش می مونم .....موقع خواب شوهرم می خواست منو بغل کنه .....خودمو ازش دور کردم و محلش نزاشتم ...باز می خواست کمرمو بگیره و به خودش نزدیک کنه ....ناچارا بلند شدم و اتاقو ترک کردم و کنار بچه هام اون شبو با یاد و خاطره سکس امروزم سپری کردم.......روز بعدش قرار شده بود با فرانک به خیاطی فرهادبریم ......کاش اونجا نمی رفتیم و کاشکی قبلا پیشنهاد و ادرس این مغازه رو به فرانک نداده بودم ...اصلا دلم نمی خواست فرهاد رو ملا قات کنم .......فرهاد منو به خاطر هوس و شهوتش می خواست و عشقش واقعی نبود و من اون اوایل دچار یه نوع بلا تکلیفی احساسی و عشقی شده بودم و بهش ابراز علا قه می کردم البته به یاد ندارم که بهش گفته باشم ...فرهاد من دوست دارم و عاشقتم ......نه نگفته بودم ..من اون موقع فقط کمبود عشق و محبت و سکس کامل داشتم .......سحر کم کم بزرگ شده بود وبهونه اومدن به خیابون رو می گرفت نمی خواستم اونو با خودم ببرم سحر خیلی زرنگ و شیطون بود و ممکن بود فرهاد کار ی بکنه و من نخام اون متوجه بشه ......اکرم رو انتخاب کردم که همراهم باشه تنهایی و همراه فرانک مناسب با فرهاد نبود .....اون نمی تونست در حضور اکرم باهام کارایی ببعدکنه .....تو این افکار بودم که در خونه به صدا درومد و فوری چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم ...پستچی برام دو نامه اورده بود .....انتظار یکیشو داشتم و اونم مال اکرم خواهر علی بود که گاها برام نامه می فرستاد ولی این دومی می تونه مال کی باشه ......کنجکاو شده بودم هر چه زودتر اون نامه دومیو باز کنم و بخونم ........اوه خدای من نامه از فرشید برادر ناتنیم بود که برای اولین بار برام می فرستاد .....فرشیداز غریبی ودلتنگیش به والدینش و به خصوص من می گفت .و نوشته بود طاهره عزیزم خواهر خوشکل و باحالم نتونستم جلو خودمو بگیرم و برات نامه ندم شب و روز بیشتر به تو فکر می کنم و واقعا دلخوشیم به اینه که زودتر مرخصی بهم بدن و بیام روی زیباتو ببینم و ببوسم همه چیم شده تو و عکسی که دزدکی ازپیشت بردم و اونو تو جیبم و درست رو قلبم گذاشتم و زود زود اونو نگاه می کنم و به اینده بیشتر امید وارم میشم .........به خودم قول دادم اولین مرخصیم قبل از رفتن به خونه بیام پیشت و تو رو بغل کنم ....قربونت برم ....منو دعا کن ....بوس .......اوه اوه باز فرشید بی ادبانه برام بوس هم فرستاده بود .....فرشید کدوم عکسمو برده ..؟...این سئوال تو ذهنم مونده بود و کنجکاو بودم کدومشو با خودش برده .......فوری رفتم سراغ البوم عکسام .....ورق به ورقشو گشتم ...دو صفحه مونده به اخر یه دونه از عکسام نمونده بود و جاش خالی بود .....همه چیو فهمیده بودم ...اون عکسم مال عروسی برادرانم بود که ازم گرفته بودند و یه بلوز تنگ و شلوار پارچه ای سفید و چسپونی پام بود که برجستگی باسن و حتی کوسمو نشون می داد و به خاطر همون عکس هم اون موقع کلی از صالح توپ تشر خورده بودم اون موقع غیرتش مونده بود و مثل الانش نبود ....فرشید برای حال کردن با عکسم انتخاب خوبی کرده بود ///امون از دست این برادر هوس بازو شیطونم ......اکرم هم تو نامه اش از اوضاع خوبش برام نوشته بود و می گفت کار و کاسبیم خوبه و تو خونه ام ارایشگری می کنم و صورت زنا رو بند میزنم و موهاشونو رنگ می کنم .....و یه خواستگار خوب هم دارم و قراره عروسی کنم ....یه تاجر پوست منو میخاد و همین روزاس که لباس عروس تنم کنن خیلی ارزومه توم تو عروسیم باشی ...اگه شرایط داشتی و تونستی بیا ...کنارم باش.....از این خبر خیلی خوشحال شدم . اکرم زن خوب وبا مرامی بود هرچند با اون کارش منو تو دردسر انداخت و اذیت شدم ولی جبران کرد و خیلی در اون قضیه نجات از دست بشیر و افرادش به من وخودش کمک کرد......اماده شده بودم که دنبال فرانک برم واونو به خیاطی ببرم ......اکرم دوان دوان اومد پیشم و ازم خواست اونو با خودم نبرم .....اوه خدای من چیش شده اون که خیلی دلش میخواست با من بیاد بیرون و از خوشی داشت بال در میاورد .......تو دستاش دو تا کلوچه و یه شکلات دیدم .....همه چی برام روشن شد ....سحر ور پریده اونو با دو تا کلوچه و شکلات فریب داده بود و اونو از اومدن با من پیشمون کرده بود .....وای وای این سحر اگه بزرگ بشه چه اعجوبه ای میشه ....اون با خوشکلیش که از من به ارث برده کل شهر رو می تونه بهم بریزه .......تصمیم گرفتم هردو شونو با خودم ببرم و دور برمو بیشتر کنم .......تا خونه فرانک اتفاقی مهمی نیفتاد ولی فقط به یاد دیروز و تعقیب کننده ام گاهی پشت سرمو نگاه می کردم که ببینم کسی دنبالمه و یا نه ....شاید و به گمونم هوس سیروس رو کرده بودم ...........فرانک مثل همیشه زیبا و جذاب خودشو تیپ زده بود و اماده و با حال و با فرزندش راهی مغازه شدیم .....بچه ها سه تا شده بودند و اونا با هم می رفتند و من و فرانک جونم شونه و به شونه می رفتیم بر خلاف روزای دیگه امروز خیابون شلوغ تر شده بود و قدم به قدم متلک و حرفای زشت و انچنانی بارمون می کردند از خودمون ناراحت نبودیم بلکه ناراحت عکس العمل وواکنش بچه هامون بودیم ........باورم نمیشد حتی دو بار متلک هم به سحر زدند .....سحری که لباس مناسب و نرمالی تنش بود و سینه ها و باسنش به اون حد رشد نرسیده بود که خیلی جلب توجه کنه ......عمدا خودم دست سحر و گرفته بودم و سر گرمش می کردم که زیادی به اطراف حواسش نره .....دو تا خواهر خوردنی و کردنی ....تشنه به کیر .....به به قربون اون ابی بشم که این دوتا کوسو درست کرده.......دوتا کون به اضافه کوس ترو تازه تر ولی تشنه به کیرم .......کیرم سه تا تونو خوب سیر می کنه .....کیرم تو دهن این قد کوتاهه (سحر)و تو کوس بغلیش (من) و تو کون خوشکل اونوری (فرانک).......این جملات زشت و بد فقط یه نمونه کوچیک از دها متلکی بود که نثار من و فرانک ودختر م سحرمی کردند ...اکرم و دختر فرانک از دایره بمباران متلکها سهمی نداشتند ....یکی از مزاحمین متاسفانه دستشو به باسن و چاک سحر رسونده بود و اونو انگشتیش کرده بود ...سحر دادش بلند شد و فریادشو رو من خالی کرد ......اخ اخ مامان این مرده داره چیکار می کنه .....چی شده عزیزم .....اون انگشتشو به کونم زد ......سحر موقع ادای اخر جمله اش سرشو نزدیک گوشم اورده بود و شرمش شده بود ...اه بمیرم برای شرم و حیات و دست اون مزاحم هم بسوزه که کونتو مالونده ......ناچارا سحر رو جلو خودم قرار دادم و تا اخر شلوقی اونو حمایت می کردم و به خاطر همین حمایتم ...سه بار کونم مالونده شد و اخریش شدتش بیشتر و کمی باحال تر بودش ......فدای کون سحرم ...اشکالی نداره .....مادر باید برای فرزندش همه جوره فدا کاری بکنه......فرهاد با دیدن من و فرانک چنان اختیار از کف داده بود که شده بود اسباب خنده سحر ....در واقع سحر به پدرش واقعیش می خندید .......سحر از اب کیراون ابیاری شده بود و در رحم من پرورش یافته بود ...فرهاد از این قضیه مطلع نبود و منم نمی خواستم بدونه .........نگاهش به من سرشار از شاکی بودن از دستم و هوسش به من بود ...ضمن اینکه فرانک رو هم در تیر شکارش در نظر گرفته بود فرانکی که با اون شلوار تنگ و هوس ناکش هر مرد و نامردیو دیوونه می کرد ارایش خوبی هم کرده بود .......فرانک انگار فشارش بالا بود و نیاز به سکس داشت ...شاهین ده روزی میشد با مادرش رفته بودند و بر نگشته بودند .....بجز اون بار لز مون اون دیگه سکسی نداشت سیامک هم پیشش نبود و تو خونه با دخترش تنها بود سیامک کارش تو تهروون بود و مجبور بود بره و ناراحت بود که بدون دیدن من رفته بود پس اومدنش در شب جمعه به خونه مون بهم خورده بود ...اه چه بدشانس بودم ....می خواستم اون شب بهش بیشتر نزدیک بشم و قلبمو از اتیش عشقش کمی ارووم کنم ........پیر مرده مثل گشنه های دم حرم از دید زدنش به من وفرانک یه لحظه غاقل نمی شد ......خدا هیچ زنیو گرفتار این نمونه هیز و هوسی نکنه ....سرو صورت ژولیده و بهم ریخته و دندونای زشت و زرد و کثیفش حال ادمو بهم میزد بچه ها هم ازش می ترسیدند ....خصوصا اکرم به پاهام چسپیده بود و با هراس و هول بهش نگاه می کرد .....اون کثافت با بی شرمی یه دستش رو وسط پاش بود و کیرشو می مالوند ....از زیر میز خیاطیش این کارش تابلو بود و خوب اونو میدیدم .....فرهاد رفته بود که برامون خوردنی بیاره و ما باید این پیر مردو تحمل می کردیم ......سحر بازیگوش به همه جای مغازه سرک می کشید و حتی در مخفی داخل اتاقک پرو هم کشف کرده بود و اگه صداش نزده بودم داخلش میشد و به اتاق مخفی خودشو می رسوند همون جایی که فرهاد پدرواقعیش تخمشو تو کوسم کاشته بود ......فرهاد تا تونسته بود برامون در چند نوع خوراکی و نوشیدنی اورده بود و بچه ها ذوق زده شده بودند.....وجشن واقعی رواونا گرفته بودند .......فرانک با فرهاد داخل پرو شده بودند و من هم هوس کردم باهاشون برم ....بچه ها سرشون به خوراکی وبازی سرگرم شده بود و شرایطو به نفع فرهاد دراورده بود ....طاهره خانم شما چرا اومدین ......لباس برای فرانک خانمه ......اغا فرهاد مگه اشکالی داره که من باشم ...از نظر من که اصلا ....ولی خب ممکنه فرانک خانم دوس نداشته باشن .....ایشون دوس دارن .....بهتره انداز شو بگیری و حواست به کارت باشه .......چشم اطاعت هرچه خانما دستور بدن .......فرهاد داشت بهم چشمک میزد و گاها برام بوس میفرستاد .....در جوابش زبونمو براش دراز کردم و اخمی بهش زدم .....فرهاد خیالش از من راحت بود و بدونه ملا حظه ولی با احتیاط دستاشو رو اندام فرانک می کشید و به بهونه های مختلف و واهی حتی دستاشو به نقاط ممنوعه اش میزد ....بلوز فرانک دکمه داربود و کمی از جهت عرض برای اندازه گیری مناسبت نداشت و این بهونه ای شد که فرهاد از فرانک بخاد سه تا از دگمه هاشو ازاد کنه و علنی سوتینشو بیرون بزنه ....واقعا هم حق با فرهاد بود و منم خیاط بودم همین کارو از مشتریم می خواستم ...سوتین سفید رنگش و با سینه هاش که از بالا ش مثل برف می درخشید چشای فرهاد رو ار حدقه اش در اورده بود و یک سره روش زوم شده بود .....ببخشید میخام یه چیزی بهتون بگم .....فرانک کمی معذب شده بود و دستاشو رو سینه هاش گرفت وگفت ..بفرمائید گوشم با شماس....اگه یادمون باشه اون دفعه بهتون گفتم میخام یه مدل متفاوت و مطابق با اندام و زیبایتون رو براتون بدوزم و شمام گفتین این گوی و این میدون ...براتون پارچه میارم تا هنر خودتونو نشون برین الان هم نوبت هنر منه که بهتون نمایش بدم میخام بدونه تعارف بهتون بگم این مدل لباس من باید جاهای حساس و اونایی که همه میخان ببینن رو بخوبی نشون بده و به زیبایتون چند برابر اضافه کنه هرچند درقشنگی شما هیچگونه تردید و شکی ندارم .....پس لطفا اجازه بدین من به سلیقه خودم این پارچه رو بدوزم .......فرهاد با زبون چرب و نرمش داشت فرانکو خر می کرد درست همین فیلمو یادمه برای من هم بازی کرده بود ......باشه موافقم ....ولی بگین که چه مدلی در میاد ......اینو در اخر کارم براتون معلوم میشه ...فقط لطفا بزارین من اندازه تون رو مطابق چیزی که میخام بدوزم رو بگیرم ....فقط ممکنه دستم به جاهای حساستون......بخوره ...میدونین که منظورم چیه ..لطفا فکر بد نکنین .......اوه اوه فرهاد زمینه و مقدمات کارو برای خودش ریخته بود ...... ومن میدونستم منظور ش چیه ......فرانک که انتظار این حرفا رو از خیاطش نداشت بهم نگاهی کرد و منتظر عکس العمل من شد ......اغا فرهاد دوستم خجالتیه و میخاد زودتر اندازشو بگیری و خودتون رعایتش کنین.......فرانک از حرفام خوشش اومده بود و به علامت تایید به فرهاد گفت ......درسته ..لطفا معطلش نکنین .......باید کمی حال فرهادرو می گرفتم ...یه جورایی ازش کمی دلگیر و پکر مونده بودم هر بار که منو می کرد ابشو به گمونم از عمد تو کوسم میریخت وباعث شد دوبار ازش حامله بشم.........ولی اگه دوستم از لباست خوشش نیومد باید خسارت پارچه شو بدی ......باشه ........فرهاد با حالت ناراحتی بهم نگاه کرد وگفت .....قبوله من کارمو قبول دارم این شرطو می پذیرم .......فرهاد متر رو دستش گرفت و رفت سراغ فرانک . و از شونه هاش شروع کرد و به سینه هاش رسید ....حال فرهاد رو گرفته بودم و از حرکاتش معلوم بود که ریلکس نبود و بی پروا دستاشو رو اندام فرانک می گرفت دستش خیلی معمول و بدونه احتیاط رو سینه فرانک رفت و اونو خوب تو دستش گرفت و برای لحظاتی اونو مالش داد .....با کمال تعجب مترشو دور پستون فرانک گرفت و اونو اندازه گرفت و عمدا از چند جهت مختلف پستونشو مرتب متر می کرد و دستشو چندین بار روش کشوند و کاری کرد فرانک چشاشو از فرط خجالت ببنده و این صحنه زشت و نا خوشایندو نبینه و فقط اونو دردرونش احساس کنه ...عین این نمایش رو هم در پستون دیگه اش انجام داد و کاری کرد که احساس کردم از کوسم داره اب تراوش می کنه .....کیر فرهاد از شلوارش مثل باد کنک باد کرده بود .....فرهاد شهوتی شده بود و دستاش به باسن فرانک رسیده بود و این بار بدونه ترس و واهمه زیپ شلوار فرانک رو پایین کشید و شلوارشو تا سر زانوش اورد و بلا فاصله دست رو شوت و دور باسنش کشید و خیلی ارووم و بدونه عجله همگام با مترش باز همین کارشو تکرار کرد ...بیچاره فرانک چشاش رو باز هم بست و دو دستشو رو صورتش گرفت....فرهاد کاملا اوج گرفته بود و نیم خیز نشسته بود و به کوس فرانک که رو شورتش بهش چشمک میزد خیره شده بود .....اون نمی دونست دیگه چیکار کنه و کارشو به اصطلاح لفط و طول بده ......کف یه دستش رو باسن فرانک رفته بود و دست دیگه اش هم نزدیک و لب مرز کوسش رفته بود و می خواست اونو مالش بده ....فرهاد به من نگاهی کرد و انگار به من می گفت چیکارش کنم ......و ادامه بدم و یا نه ......بهش علامت دادم که رو روناش تمرکز کنه وبه اون برسه .......راستش از این نمایش تائتر نیمه سکسی خوشم اومده بود و می خواستم ادامه شو ببینم فرهاد متو جه شد و بلافاصله متر و دو دستشو رو رانای فرانک برد و تا اونجایی که تونست و میدون داشت روناشولمس کرد و از جهات مختلف مترش کرد و بخوبی نیت زشتشو رو اونجا هم پیاده کرد و برای خالی نبودن عریضه هم تا مچ پاهاش هم رفت و اونم اندازه گرفت .....بعدش فرانکو برگردوند و باز باسنشو یه بار دیگه از اون جهت متر و اندازه گرفت و تا اونجایی که تونست اونو لمس کرد و بهم باز نگاهی کرد و کیرشو از رو شلوارش گرفت و با اشاره به کون فرانک اهی برام کشید و انگار ازم خواهش می کرد که فرانکو با خودم براش جور ش کنم ......دیگه راه نداشت ادامه بده و بلند شد و به فرانک گفت که شلوارشو بالا بکشه ........اغا فرهاد میشه بگین یه اندازه و متر گیری برای یه دست لباس زنونه واقعا احتیاجی به این حرکات شما داشت ؟ ......من که اول کار بهتون گفتم و از فرانک خانم اجازه گرفتم که ممکنه دستام به اونجاها هم بخوره ...بهرحال منو ببخش ...فرانک خانم من مجبور بودم این مدلی مترتون کنم چون لازم بود ......اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم .....فرهاد عمدا و به خاطر شهوتش این رفتارو می کرد ... ومن به این گفته اش اصلا باور نداشتم .......فرانک راحت شده بود و زودتر از من می خواست از اتاقک پرو بره بیرون .......طاهره خانم لطفا شما بمونین کارتون دارم ......چه کاری من که پارچه ندارم ....نه بمون ......بهش جواب ندادم و با فرانک برگشتیم کنار بچه هامون .......فرهاد چپ چپ نگام می کرد و دستش میرسید لباسامو تیکه تیکه می کند ....اون می خواست اونجا دست مالیم کنه و منو ببوسه ....ولی باز تو کفم نگه اش داشتم ......موقع خداحافظی فرهاد حرف معنی دار و جالبی زد ....طاهره خانم دختر تون خیلی زیبا و خوشکله و کمی به خودتون رفته ...واقعا دست پدرش درد نکنه که همچین دختری رو تقدیمتون کرده ....اون در واقع داشت به خودش اشاره می کرد و به سحر دختر خودش که زیبایش کم کم مثل غنچه گل خودشو نشون می داد ....ولی واقعا به اندازه مامانش خوشکل و زیبا نبود و اینو همه می دونستند ....مامانی که خودم باشم ....از فرانک دعوت کردم که شبو در خونه مون بمونه مهمونم باشه واونم با کمی اصرار قبول کرد ....اون شب شوهرم مرتب چشاش به سرو سینه و کون فرانک بود اصلا ملا حظه منو هم نمی کرد ...اخه سه شبی میشد بهش نداده بودم و محلش نمی زاشتم و اون حسابی کف کرده بود .....در یه فرصت و خلوت اومد بهم گفت ..طاهره امشب هم بجای پذیرایی از من و اغوشم و کیرم ....لابد میخای در اغوش فرانک باشی ......اره تا حسود کور بشه و نبینه ....با اجازت تا صبح میخام باهاش عشق بازی کنم و اونم میخاد منو بکنه .....در حقیقت فرانک رو بیشتر به خاطر عشق بازی دعوت کرده بودم دلم هواشو کرده بود و نمایشی که فرهاد روش پیاده کرده بود منو هوسی کرده بود و بهش نیاز داشتم ....از بیرون با خودمون کباب گرفته بودم و بعد از صرف شام بجه هارو در اتاق شوهرم جا دادم و من و فرانک هم در یه اتاق در اغوش هم ارووم گرفتیم ........راستی فرانک در مورد فرهاد چی نظری داری.......اوه اوه طاهره اون خیلی زیاده روی کرد و من داشتم ار خجالت سکته میزدم .....واقعا اون یه چیزیش میشه .....وای طاهره این فرهاد از عمد اون رفتارو باهام می کرد .....داشتم از خجالت اب میشدم .......تا حال ندیده بود یه خیاط برای پرو کردن این مدلی کار کنه اخه مرد حسابی اندازه پستون اونم دور و ورشو تو چیکار داری و یا روشو میخای چیکار .....بالای ده بار پستونامو با دستاش فشرد و مالشش داد ....اوه اوه اوه طاهره خودت که دیدی خوب شد توم بودی و گرنه بهت می گفتم باور نمی کردی اون شلوارمو پایین گشید و داشت باسنمو چنگ میزد و با چشاش داشت کوسمو می خورد ....وای وای طاهره این خیاطه خیلی خطر ناکه ...اگه بار دیگه پیشش برم منو می کنه .....خب عزیزم توم دلت میخاد ترتیبت بده ....ها ...فرانک جون راستشو بگو .........اوه اوه طاهره دست رو دلم نزار ....من خیلی بهت اعتماد دارم و تو بهترین دوستمی ....باور کن اون لحظات می تونستم باهاش برخورد سخت و شدید کنم و اونو کنفش کنم ولی خودت میدونی نیاز جنسی و کمبودش و دوری شوهرم وهوسی که از موقعی که سینه هامو بیرون زد و اونو با دستاش گرفت منو تسلیم کرد و اگه تو پیشم نبودی بهش می دادم . میزاشتم منو جر بده ....اخه زیر چشمی کیرشو می دیدم که زیر شلوارش داشت قیام می کرد ......فرانک جدی میگی اره عزیز م .......بهش چی میدادی ......کوسمو ......یه چیزی بگم بین خودمون باشه .....بگو فرانک خیالت راحت باشه ......میدونم خیالم از ت تخته ......راستش کیر شاهین منو خوب راضی نمی کنه ...میدونی که کیرش کلفت نیس و کمرشم شله ...فوری ابش میاد و من همیشه نصفه و نیمه می مونم ....خیلی وقتا خود ارضایی می کردم تا اینکه با تو لزمو شروع کردم و همیشه ارزو داشتم باهات عشق بازی کنم و ترجیح می دادم بجای رابطه غیر مشروع با یه مرد غریبه با تو باشم و تو منو به ارزوم رسوندی .....ولی این حرفام باعث نمیشه که شاهین رو از دلم بیرون کنم و گذشت و مردو نگیشو در حق خودم و جمیله فراموش کنم ...تا اخرین لحظه عمرم پاش می مونم و باهاش زندگی می کنم .......ولی نیاز جنسیم گاهی خیلی بهم فشار میاره و حتی این دفعه اخری سیامک برادرمو برای چند لحظه تصور کردم که منو داره می کنه ....و تو کوسم میزنه ..اخه اون لحظه تو حوض خونه مون لخت و فقط با یه شورت اب تنی می کرد .....نمی تونستم نگاش نکنم ....کیرش از زیر شورتش معلوم بود و کلفتیشو تجسم می کردم .....ولی یهو به خودم اومدم و عقب رفتم و حتی به خودم هم سیلی زدم که چرا این افکار شیطونی رو می کنم .....باشنیدن اسم سیامک باز یاد و عشقش در درونم بیدار شد و منو شهوتی کرد ...اوه اوه پس کیر سیامک هم بنا به گفته خواهرش کلفت تشریف دارن ...اوخ جون ....کی بشه به کیرش برسم .....دیگه چی .......طاهره جون خلاصه بهت بگم من نیاز و کمبود جنسی دارم ....و بهت احتیاج دارم ...طاهره خیلی دوست دارم ....کاش تو مرد بودی و منو می کردی .....منم تو رودوس دارم و از همون اول دیدار اول عاشق کون و اندامت شدم ....فقط بهم بگو ...به فرهاد اجازه میدی تو رو بکنه .....راستش نه .....شاهین گناه داره .......فرانک میخای خیار و یا موز و یا وسیله ای بیارم و باهاش خودمو نو جر بدیم ......اره اره از خدامه اون کارو با هام بکنی....خب توم باید منو بکنی یه طرفه نمیشه .....اره طاهره جون مگه میشه تو اتاق خوابت و رو تشک زیرت نکنمت ....از واجباته ......لخت و عریان بلند شدم و رفتم از اشپزخونه دو تا خیار سفت و یه دست و سبز پر رنگ گه شوهرم تازه از بیرون گرفته بود رو اوردم و یکیشو تو دهن فرانک گرفتم و دومیشو تو دهنم نگه داشتم ....فرانک دستشو رو خیار دهنم گرفت و با هاش تو دهنم تلمبه میزد و منم عین همین کارو باهاش می کردم دست دیگمون رو کوسمون رفته بود ..بعد از لحظاتی دستامون رو با هم عوض کردیم و حالا رو کوس همدیگه کار می کردیم رو بروی هم نیم خیز شده بودیم و با چشای خمارمون به همدیگه نگاه عاشقانه می کردیم.......خیار رو ول کردیم و به همدیگه نزدیک شدیم و لبای همو گرفتیم و اونو می خوردیم زبونامون رو هم رفته بود و اونو دهن و به دهن می کردیم و بخوبی همدیگه رو بوسیدیم و رفتیم سراغ گونه و بالای چشم و پیشونی و خلاصه کل صور ت همدیگه رو بوسه بارون کردیم هنوز یه دستمون رو کوسامون بود و و با دست دیگه بدن همرو لمس می کردیم رو بروی هم نیم خیز و به حالت زانو ونشسته قرار گرفته بودیم و به سینه هامون نگاه می کردیم پستونای فرانک درشتتر و و یه کم خمیده شده بود اونم به خاطر درشتیش بود و وزنو تحمل نمی کرد و کمی به طرف پایین رفته بود ولی همین حالتش خیلی بهش میومد ..مال من هنوز سفت و مثل یه دختر ۱۸ساله داشت به فرانک چشمک میزد ...دو دستامونو اماده کردیم و با شماره یک ..دو...سه شروع به مالوندن پستونامون کردیم چند لحظه نشد که شیر از نوکای سینه هام تراوش کرد و باعث شد کف دست فرانک خیس شیرم بشه و همین دلیلی شد که بیشتر حال بکنم فرانک هم باید بی نصب شیرم نباشه خودم کمی از پستونم شیر گرفتم و اونو رو سینه هاش مالوندم و به فرانک هم حال بیشتری دادم .....در همین وضعیت هم لبای هم رو گرفتیم و می خوردیم هوس و هیجان مارو گرفته بود و اب دهنمون قاطی شده بود و بدونه ملا حظه اونو قروت می دادیم ..اه چه لذتی داشت خوردن زبون فرانک ..اونو با دهنم مک می زدم و تو دهنم کمی نگه اش میزاشتم و حالشو می بردم.......با همون حالت نشسته دستامون پایین تر رفته بود و به کوسامون رسیده بود و ضمن ادامه بوسیدنمون از مالش کوسامون بهره میبردیم کوس فرانک لیز و ابکی شده بود و دستمو خیسونده بود ....هوس کردم اونو به دهنش بزنم ....دستام تا جایی که راه داشت تو دهنش رفت و همشو خوب لیسید ....اونم همین بلا رو سرم اورد و ابکوسمو که زیاد رو دستش مونده بود به خوردم داد ...مزه ای خاصی نداشت ولی اونو قورت دادم ..این همه اب کیر خورده بودم ..حالا مال خودم هم روش .....فرانک دهنشو به گوشم برد و گفت طاهره جون نوبت سوراخ کونه ......دلم میخاد سوراختو انگشتیش کنم ...میزاری ....این کلمه اخریشو با ناز و کرشمه خاص لهجه تهروونیش می گفت ...مگه میشد بهش اره نگم ......فرانک جون تو خیلی تعارفی هستی سوراخم امشب مال توه و در اختیار توه ...منو بکن .....خب توم باید سوراخمو بکنی ......برای هم با ناز و ادا حرف میزدیم ....داشتیم به اوج شهوت می رسیدیم ....در همون حالت نشسته انگشتامونو اماده کردیم و رو هم کمی خم شدیم و دستامون با هم به طرف سوراخ کونمون رفت ...وای وای چه لذتی بهمون می داد ....چندین برابر کیف می کردیم انگار چیزی داشت تو سوراخمو قلقلک می داد و این حس توام با شهوت و هوس شده بود به شدت لبای هم رو گاز میزدیم و می خوردیم دست دیگه مون که ازاد بود از زیر به طرف کوسامون رفت و اونم مالش میزدیم ...چی شده بود .....چشام از فرط فشار جنسی و هیجان مثا ماشینی که داره چپ میشه شده بود و اشیا رو دو تا دوتا می دیدم فرانکهم خمار خمار شده بود ....اوه اوه سوراخش خیلی تنگ و سفت وباحال به نظرم میومد ...لحظاتی چند میشد که کونامون با انگشت کرده میشد و دیکه توانی نداشتیم که به اون حالت خودمونو نگه داریم با همون شرایط رو تشک افتادیم و تو بغل همدیگه غلط می خوردیم ...کاملا بهم دیگه چسپیده بودیم و از یکدیگه استفاده جنسی می بردیم .....من سوراخشو ول کرده بودم و رو تشک بی حال افتاده بودم ولی فرانک ول کن سوراخم نشده بود و نیم خیز شده بود و هنوز با انگشتش تو سوراخم میزد ...اون حالا با چشاش این کارشو تماشا می کرد ....فرانک دست دیگه شو رو پستونم گرفته بود و اونو برام می مالوند ....اه اه اه فرانک ای ای ای ادامش بده ....طاهره جون سوراخ کون خوشکلی داری ...تعریفشو از شاهین شنیده بودم ...وهمیشه دلم می خواست از نزدیک کونتو ببینم ....واقعا حق با شاهین بود و باید بهش حق بدم که همیشه یاد کونت می کرد و می گفت هیچ زنی کون طاهره و سوراخشو نداره ....البته دومیشو به کون من می داد و می گفت مال توم عالیه .......فرانک ولی شاهین به من می گفت کون زنم از مال تو بهتره و دیگه تو اولی نیستی .....با این حرفم می خواستم فرانک از این قضیه ناراحت و دلگیر نشه .......جدی میگی ...اره فرانک ...شاهین خیلی تو رو دوس داره ......میخام منم یه چیزی بهت بگم ...بگو طاهره .....من خیلی وقته با شاهین رابطه ندارم و نزاشتم حتی لمسم کنه ...اینو باور کن .......باور می کنم .....تو خیلی خوبی .....از خواهر برام عزیز تری ....طاهره خیلی دوست دارم ......باز همدیگرو بغل کردیم و این بار به حالت ۶۹ درامدیم و خیار ها رو دستمون گرفتیم و ابتدا کوسامون خوب لیس زدیم و بعدش خوردیم و با خیار کوسامونو گاییدیم ......فریاد و اه و ناله ها مون با هم قرو قاطی شده بود و نمی تونستیم خودمونو نگه داریم و رو همدیگه می افتادیم و خیار ی که تو دست من بود از شانس خوب فرانک و بدمن کلفترش به کوس اون فرو رفته بود و باریکترش دست فرانک بود و اونو تو کوسم میزد ...فرانک بیشتر حال می کرد و من کمتر .........بهش حسودی نمی کردم ...ولی کیف و لذت بیشتری روکه اون می بردحس می کردم .......من ارضا شده بودم و خسته و نالان از شهوت و هوسم منتظر بودم اونم ارضا بشه ...به دستم بیشتر سرعت دادم و خیار رو بیشتر وبهتر رو کوسش میزدم فرانک با لرزشی که به باسنش داد بهم فهموند که ارضا شده .....هر دومون بیحال و خسته کنار هم افتادیم و در همون حالت بعد از لحظاتی خوابیدیم ....نصفه های شب بود که حس کردم سایه و چیزی از روم رد میشه و چیزی کف پامو میزنه ......چشامو مالوندم و بزور بازش کردم ...اوه اوه صالح بالای سرم بود و داشت کیرشو می مالوند ....فرانک لخت و عریان و به حالت پهلو افتاده بود و کونشو قشنگ حالت داده بود ....پستوناش در این مدل خوابش خیلی باحال و دیدنی بود ...صالح بهش نکاه می کرد و با کیرش جق میزد .....اون سرشو به گوشم کشوند و گفت .......طاهره تورو خدا فرانکو راضی کن اونو بکنم ....میدونم تو اگه بهش بگی راضی میشه ....من می رم پشت پرده و بیدارش کن و برام جورش کن ..تو که بهم کوس نمیدی ...پس این زحمتو برام بکش .......بهش توپیدم و رو کیرش زدم ......خجالت بکش اون مهمونه و شوهر داره ......خاک تو سرت .....برو بیرون .....اگه نری میرم مادرتو صدا می کنم و ابروتو میبرم .......باشه باشه طاهره پس حداقل بزار ابمو بیارم و راحت بشم ......صالح دو زانو کنار اندام لخت فرانک نشست و داشت با کیرش جق میزد .....دو دقیقه نشد که ابشو اورد و کمیشو رو بدنش پاشوند و بهم چشمکی زد و از اتاقم بیرون رفت ......شب خوب و قشنگی رو با فرانک سپری کردم فقط اون اتفاق اومدن شوهرم حالمو کمی گرفت ...روز بعدش باز با هاش دعوا کردم و کلی از خجالتش درومدم .......اون تموم عملیات لز و عشق بازیمونو از گوشه پرده پنجره اتاقم دیده بود و دو بار از کیرش اب کشیده بود......فرانک میخاست بره خونه اش و منم باهاش رفتم ..میخاستم سری به خونه شرافت بزنم ....شرافت تو حیاط خونه اش داشت با بچه کوچیکش بازی می کرد و مادرش هم داشت غذا درست می کرد ....به سرم زده بود که به عروسی اکرم برم و شرافت رو هم با خودم ببرم ...تنهایی نمی تونستم سفر کنم هم می ترسیدم و هم تجربه شو نداشتم و هم امنیت نداشتم ولی با بودن شرافت شرایط فراهم می شد ....مسافت شهر اقامت اکرم دور نبود و سه ساعتی با اتوبوس راه داشت .....شرافت از پیشنهادم خوشحال شد . بهم قول دادیم که این کارو بکنیم ......اون فقط اجازه شوهرشو لازم داشت و می تونست اونو راضی کنه ...من که اجازه صالح رو تو مشتم بود و اصلا لازم نمی دیدم ازش مجوز بگیرم ..از بس خودشو خوار و سبک کرده بود ....من دیگه اجازه هیچکاریو ازش نمی گرفتم ..مستقل و ازاد هر جا میلم می کشید می رفتم ....فقط باید مادرشوهرمو یه جوری راضی می کردم و اینم از پسش بخوبی بر میومدم ......ولی قبل از رفتنمون به عروسی اکرم این قضیه مهمونی واومدن این سرهنگه و غلامی و زنش برام کوه عذاب شده بود و دو شب دیگه قرار بود اونا بین خونه مون ........اه چه اتفاقی قراره تو این مهمونی بیفته .....اومدن فرانک و سیامک هم در اون شب کنسل شده بود و من تنها و فقط به امید وجود و بودن اول خدا و بعدش مادرشوهرم تو خونه کمی احساس امنیت می کردم ......صالح همه چیو برای اون شب فراهم کرده بود یه بوقلمون درشت خریده بود و اونو کباب کرده و اماده و با مخلفات و میوه و شربت و حتی مشروب که من بعدا فهمیدم ....مقدمات یه شب رویایی و با حال روبرای سرهنگه و همراهانش فراهم دیده بود ......داشتم کم کم دلشوره می گرفتم .......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره.........خیلی وقتا که فکر می کنم من اگه شوهر هم نداشتم از الانی که همه بهم میگن تو خونه یه مرد .....خانم خونه هستی وضعیتم از هر لحاظ بهتر و شرایط روحی و روانیم بهتر بود ...لابد شما که داستان زندگی منو می خونین ...بهم میگین که چرا همچین شرایطیو دارم ادامه میدم و تن به مثلا این مهمونی کثیف و لجن میدم ....ولی من واقعا اون موقع نمی تونستم مخالفت نشون بدم ...مادرشوهرم هیچ اطلاعی از شخصیت پسرش نداشت و در دنیای رنگی و رویایی که برای خودش ساخته بود سیر می کرد از نظر اون پسرش یه مرد درست و خانواده دوست و مومن و نمونه بود و به علاوه منو هم خیلی قبول داشت و برام احترام خاصی قایل بود و نهایت محبتو بهم می داد و خلاصه از دید اون ما یه زن و شوهر خیلی خوشبخت بودیم اگه من این تابوی زیبا و خوبشو بهم میزدم واقعا نابود میشد و من هم خودمو نمی بخشیدم ...خب نتیجه این شده بود که باید تحمل می کردم واین زندگی زشتو ادامه می دادم وجود چهار تا بچه هم برام قوز بالا قوز شده بود ....مدتی بود با شوهرم قطع رابطه جنسی کرده بودم و صالح هم هر چی تلاش می کرد که بهم برسه ...نمی تونست و موفق نمی شد .....من فقط به خاطر مادرش تو اتاق خواب می رفتم و اگه بهم نزدیک میشد اتاقشو ترک می کردم ....یه شب واقعا داشت به حالت تجاوز منو گرفته بود و می خواست منو بکنه .....در یه فرصت با مشت تو تخماش زدم و نالشو بلند کردم ....عصر.روز قبل از مهمونی اومد و به حالت خواهش و التماس ازم خواست که شب باهاش مهربون و خوب رفتار کنم واقعا داشت دستمو می بوسید و لحظاتی هم احساساتی شد و کمی اشک ار چشاش اومد .....دلم به حالش سوخت و یاد اوایل ازدواجمون افتادم که هنوز رگ غیرت و مردنگیش مونده بود اون موقع به اینده خیلی امید داشتم و امیدبه خوشبختی باهاش داشتم ...ولی الان کاملا ازش ناامید شده بودم ......جوابی بهش ندادم .....شوهرم دست به دامان مادرش شد و اون اومد ....طاهره جون ......دخترم ..عروس زیبایم ...می دونم که تو از این مهمونی و ادماش خوشت نمیاد وراستش منم از اون غلامی و زن بی حیاش خوشم نمیاد ولی به خاطر من و به خاطر اینده شغلی پسرم و اینده خودتون امشبو خوب برگذار کن و ازشون خوب پذیرایی کن ......راستش صالح ازم خواسته با بچه هات برم خونه هاشم تا مهمونی بهتر انجام بشه ......از شنیدن این خبر حسابی شوکه شدم و دلم هوری ریخت ...خدای من صالح مادرشو با بچه هامون می فرسته که بدونه مانع و مزاحمی برنامه هاشو عملی کنه و من که امیدم به مادرش و وجودش در خونه بود اونم از دست داده بودم ......خانم بزرگ لطفا شما امشب باشید و نرید .....طاهره ....اخه نمیشه زن هاشم تدارک دیده و شام درس کرده ...ودیگه نمیشه نرم ....میدونم خودت از پس این مهمونی برمیای .....اه این مادرشوهر ساده و خوش خیال من فقط تصور یه مهمونی معمولی و سالمیو می کرد .....کاش می تونستم واقعیتو بهش بگم ...ولی اگه می گفتم به احتمال خیلی زیاد سکته رو میزد و جونشو به خطر مینداختم ...صالح منتظر بود مادرشو با بچه هام بفرسته خونه برادرش ......قبلش باید خوب بهراموشیر می دادم و اونو سیرش می کردم ....از بس از سینه هام شیر خورد که کمیشو از دهنش پس زد ...دهن خوشکلشو ماچ کردم و با نگاه غم زده ام اونا رو بدرقه کردم ....هول و هراس باز به سراغم اومده بود همون حالتی که در اون روز خونه اکرم و خونه متروکه با علی و رفقای اراذلش داشتم ....بهم دست داد.کاش شرافت و یا فرانک پیشم بودند و بهم کمی دلداری می دادند .....رفتم ابی به صورتم زدم و کمی ازش خوردم و به خودم کمی قوت قلب دادم که بلکه بتونم به سلامت از این مهمونی عبور کنم .....باید یه لباس پوشیده .و مناسب که جلب توجه نکنه موجب تحریک وایجاد شهوت سرهنگه نشه رو می پوشیدم .....لباس یه دستیو انتخاب کردم که خیلی تنگ و تحریک کننده نبود و تقریبا ازاد تو اندام میفتاد لباسه تا رو زانوام میومد وفقط یه ایرادی که داشت یه کم نازک بود و موقع خم شدن لباسم یه کم از قسمتاش تو چاک کونم میرفت و اونجا می موند و باید با دستام اونو ازادش می کردم ....وهمین حالت ممکن بود سرهنگو دیوونه بکنه و چه بسا بهم حمله می کرد و کارمو میساخت این خیالات و افکار اعصابمو بهم ریخته بودو لباسای دیگه ام هم بدتر بودند و اصلا نمی تونستم اونارو انتخاب کنم .....یه کم ارایش کردم و خودمو قشنگتر کردم راستش دست خودم نبود و ما جماعت خانما وقتی که جلو اینه وامیسیم دیگه دستمون بی اختیار میشه و تا خوب خودمونو خوب قشنگ و زیبا نکنیم ول کن نمی شیم منم هم ناخوداگاه ارایشو کردم . وقتی به خودم اومدم که مثل یه عروس خودمو بزک کرده بودم ...هر چی بادا باد ......بی خیال ....فقط باید حواسم باشه به اون سرهنگه میدون ندم و بتونم از شرافتم خوب پاسداری کنم .....شوهرم بر گشته بود و مادرش رو با بچه هامون رسونده بود .......اومد سراغم .....و باز قیافه مظلوم نما به خودش زد و ازم خواهش کرد که یه لباس بهتر که بدن نما باشه رو تنم کنم .......ببین دیگه نمی تونی در انتخاب لباس هم بهم زور بزنی ......طاهره جون ارایشت عالیه فقط اگه یه لباس باحالتر تنت می کردی ....خیلی عالی میشد ....می تونم لمست کنم ......صالح برو بیرون و به کارت برس ..بزار راحت باشم .....اون انگار برام راست کرده بود و دستش رو کیرش بود که از شلوارش تابلو نشون می داد ...من هنوز داشتم به خودم میرسیدم .راستش نمی خواستم در حضور فتانه کم بیارم هر چند فتانه کجا و من کجا ...اون در هیچ موردی به گرد پام نمی رسید ......بالا خره موقع رفتن کارشو کرد و دستشو تو چاک کونم کشوند و اونو لحظاتی برام مالش داد .....اوخ جون قربون کون زن خوشکلم برم ....طاهره لطفا امشب هوای مهمونمو داشته باش.......خاک توسرت شوهر بی غیرت و نا مرد و بی ناموسم .....انگار ازم میخاد همون اول اومدنش خودمو تو بغل سرهنگه پرت کنم ......حالم ازش بهم میخورد یعنی موقعیت شغلی و انتقالش ارزششو داشت که ناموسش و زنش رو تقدیم هر کس و ناکسی بکنه ........دیگه غروب شده بود و با صدای در خونه همه چی برای این مهمونی مسخره .وکثیف استارت خورد.....انتظار اومدن غلامی و فتانه وسرهنگو فقط داشتم ولی با گمال تعجب زن سرهنگ هم اومده بود .....اشرف خانم زنش به معنای واقعی بالای ۱۰۰کیلو وزن داشت . یه کوه گوشت و دنبه بود فقط یه طرف رونش به اندازه وزن من بود...ارایشی که به خودش زده بود تو ذوق میزد صدای زمخت و درشتش به هیکلش جور در میومد واقعا تو این فکر بودم این مرتیکه سرهنگ از چی این زن خوشش اومده بود ...فتانه مثل یه نوکر دور و ور ش میرفت و غلامی هم هوای سرهنگو داشت ....شوهرم از اون لحظه مثل یه غلام حلقه بگوش دو نفرشونو زیر نظر داشت ..سرهنگ با دیدن من شش دانگ حواسش بهم معطوف شده بود ........تو اتاق پذیرایی هر کدوم جاشونو گزفتند و لم دادند من تو اشپز خونه داشتم خودمو سرگرم کرده بودم و همون اوایل سعی می کردم ازشون دور باشم ...فتانه اومد پیشم و همون اول کار پیش دستی کرد و منو ماچ کرد و شروع کرد به تعریف کردن از زیبایی و قشنگیم .....جملاتی که واقعا بیراه نبود و من در پیشگاه اون و زن سرهنگه مثل یه خورشید می درخشیدم ........طاهره جون از بس خوشگل و تو دل برو هستی .....دلم طاقت نیاورد ..اومدم که ماچت کنم ....یه چیزی بگم ...ناراحت نمیشی ...نه بگو ......میشه یه لباس باز تر بپوشی تا بیشتر خوشگلیت خودشو نشون بده ......اوه فتانه تو چیکار به لباس من داری ....من با این لباس هم قشنگم .....اون که بله ..شکی درش نیس ..ولی یه لباس راحت و سکسی تر تو رو خوردنی تر میکنه ...اوا فتانه مگه میخاین منو بخورین ......اره مگه اشکالی داره ..یهو دیدی بجای شام دست جمعی تو رو خوردیم ......اوه اوه چه حرفا میزنی ....فتانه منو باز بغل کرد و این بار لبامو بوسید ...اون میخواست رابطه سردشو باهام گرم کنه و بیشتر بهم نزدیک بشه .....اوه طاهره نمی دونم چمه ...هی میخام ماچت کنم ....اوه اوه فتانه خوب شدمرد نشدی وگرنه به هر کی میرسیدی بوسش می کردی ......اخه نه هرکسی ......بوسیدن یه زن خوشکل مثل تو ارزش همه چیو داره ...خوش به حال شوهرت ...صالح باید به خودش افتخار کنه که زن قشنگی مثل تو رو داره ...به جون تو غلامی همش از ت تعریف می کنه و هر چیز قشنگیو با اسم تو مقایسه می کنه ...اوا توم بزن تو دهن شوهرت که اینجوری از زن مردم تعریف نکنه ...فتانه جون توم بد مالی نیستی و زیبایت معلومه ......اره طاهره جون ....خوب شد کار انتقالی غلامی هم با کمک سرهنگه درست شد و ما دیگه راحت شدیم ......سرهنگه به شوهرت قول داده کار انتقالشو انجام بده ....راستش طاهره جون اگه امشب مهمونی بهش بچسپه ...مشکل شوهرت هم حل میشه .......فتانه داشت زمینه کارو برام میریخت ....شام رو براشون با کمک فتانه اماده کردیم اونو خوردند....واشرف به معنای واقعی اندازه پنج نفر غذا خورد و شاید نصف بیشتر بوقلمون رو ایشون خوردند ومن از نحوه خودنش براستی مات و مبهوت مونده بودم ....سرهنگه هر لقمه ای که به دهنش می برد منو نگاه می کرد و بهم لبخندی میزد و این کارشو با نگاه توامش به شوهرم انجام می داد ......زنش هوش و حواسش پیش غذا و شکمش بود ودر این میون فتانه هم داشت شوهرمو با نگاهش شکار خودش می کرد ......اه از این شرایط واقعا داشتم رنج میبردم و فقط ارزو می کردم زودتر اخر شب بشه و ایتا گورشونو گم کنند ...ولی مگه مهمونی تمومشده بود ......واقعا نشده بود ...چون بعد از صرف شام بساط مشروب و مخلفاتش وارد معرکه شد ..اینکارو خود شوهرم انجام داد و من اصلا دخالتی نکردم ....من کنار دست فتانه نشسته بودم و اغلب به نقطه ای خیره شده بودم .....اشرف ساقی شوهرش شده بود و براش مشروب میریخت و گاها هم خودش هم متقابلا برای زنش ساقی میشد .....فتانه بلند شد و برای غلامی هم شراب اورد و با دستای خودش اونو بهش داد .....صالح چرا بلند نمیشی .......قربان بلند شم چکار کنم ....ها هاهاها ....ای بابا بلند شو برای خانمت شراب بزیز ..خودت که نمی خوری و میدونم پاستوریزه تشریف داری .....ولی خانمت شاید دلش خواست و شراب خورد ....ولی قربان زنم شراب نمی خوره ....حالا به خاطر دل صاحب مرده من بخوره مگه چیش میشه ها ها......طاهره خانم میشه به خاطر من دو پیک شراب بزنی و مارو شاد کنی ......اصلا اولیشو به خاطر شوهرت که خوش به حالشه بالا بکش و دومیشو به خاطر من .....دستام شروع به لرزیدن کرده بود و کم کم داشتم می ترسیدم نکنه منو مجبور کنن و شراب بهم بدن و اونوقت دیگه کارم تمومه .....ببخشید من اصلا مشروب نمی خورم ........وای وای بالا خره خانمت به حرف اومد ....نمی خوری ..باشه نخور ....ولی میتونی که برام شراب بریزی ....ها ها .......مگه نه صالح ......بله قربان ...این کارو می تونه بکنه ......طاهره ...لطفا بلند شو برای جناب سرهنگ شراب بریز .......نگاه لبریز از کینه و تنفر م رو نثار شوهرم کردم و با اکراه و عدم تمایل بلند شدم و نزدیکش شدم و با دستای لرزانم جامشو از شراب پر کردم ...ولی از بس لرزش دستام زیاد بود کمیشو رو قالی ریختم و اسباب خنده جماعتو فراهم کردم ....زنش مثل ماده دیو می خندید و یه دفعه با کف دستش رو باسنم زد و حسابی اخ مو دراورد ...اوه اوه دستت بشکنه ....ضرب دستش چنان شدید بود که ته دلمو خالی کرد از این وضعیت اعصابم بهم ریخته بود و کم کم نمی تونستم فضای اتاقو تحمل کنم .....اگه فتانه به دادم نرسیده بود و همون لحظه اونجا رو ترک می کردم .......فتانه بلند شد و گفت اخه چرا هوای طاهره خانمو ندارین ...اون چه گناهی کرده که مشروب نمی خوره و ما داریم اونو مجبور به کاری می کنیم که ممکنه بهشون نوعی توهین تلقی بشه ...البته جناب سرهنگ اینو با اجازه شما گفتم .....درسته فتانه خانم من کمی زیاده روی کردم ولی خب همسر صالح براستی گل مجلسه و حیفه ساکت و بی حرکت بشینه ....چطوره من ازت خواهش کنم کمی برامون برقصی /////غلامی ازخداش بود که رقص منو ببینه و از این حرف سرهنگه خوشش اومد و اونم پشتیبان سرهنگه شد ...داشتم حسابی قات میزدم ....الان دیگه می تونستم خیلی خوب قیافه نحس سر هنگه رو ببینم اگه قیافه راج کاپور هنرپیشه فیلم هندی سنگام رو در نظر بگیرید انگار عین هم بودند ..حتی مدل سبیلشون هم یکی بود .....کف زدناشون شروع شده بود و داشتند به قول خودشون تشویق به انجام رقصم می کردند و بهم روحیه میدادند ....اوه اوه اشرف و فتانه باهم بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند واقعا حرکات رقص اشرف خیلی مسخره و نا جور و خنده اورنشون می داد ...من فقط مات و مبهوت مونده بودم ......فتانه مثل یه رقاصه کاباره داشت مجلسو گرم می کرد وسرهنگه کم کم دستش تو پاهاش رفته بود و کیرشو سیخ میزد ...شوهر بی بخار و بی شعورم هم با نگاهش انگار ازم می خواست منم براشون برقصم ....اه لحظاتی سختی رو داشتم میگذروندم ....دیگه گلوم داشت خفه میشد و فتانه هم در هر دوری که نزدیکم میشد منو یه کمی تکون می داد و وادارم می کرد که باهاش بیام ..یهو تحمل نکردم و سریعا به طرف در اتاق رفتم و خودمو به اتاق خوابم رسوندم و رو تشک خوابم ولو شدم ...از چشام اشک سرازیر شده بود و گریه هام خیلی تلخ وسوزناک تو قلبم میزد ...اه خدایا این چه شوهریه نصیب من کردی ....من چه گناهی مرتکب شدم که داری اینجوری عذاب می کشم کاش منم مثل فتانه لااوبال و بی تفاوت می بودم و خیلی راحت تن به هر ذلت و خواری می دادم و دیگه این عذاب رو نمی کشیدم .....ده دقیقه ای میشد که من در این وضعیت مونده بودم که یهو فتانه رو بالای سرم دیدم اون با شوهرم اومده بود که احوالمو جویا بشه ....تو دست صالح یه لیوان شربت بود که می خواست به خوردم بده .....راستش گلوم خشک شده بود و این شربت الان خیلی می چسپید .....بدونه معطلی شربتو تا ته سر کشیدم و همشو خوردم فقط در حین خوردنم نگاه های مر موز و پر معنی شوهرم و فتانه منو یهو نگران کرده بود ....ولی این نگرانی دامنه دار نبود زیرا حس کردم دارم سبک میشم و رو هوا کم کم دارم بال در میارم یه حس تازه و کمی با نشاط ویه بی حسی خلسه مانند ی که داشت کم کم همه وجودمو می گرفت ..نمی تونستم از خودم تکونی و عکس العملی نشون بدم ولی فقط دوست داشتم دراز بکشم وبی اختیار بمونم .......اوه اوه چم شده ....چرا اینطوری شدم و چرا نمی تونم بلند شم و از این خونه لعنتی برم ......این افکار فقط تو مغزم بود و دست و پاهام نمی تونست اونو اجرا کنه.......فتانه و شوهرم درست بالای سرم و در حضور من و دیدگانم داشتند همدیگرو می بوسیدند.....فتانه دستشو تو شلوار صالح برده بود و کیرشو تو دستش گرفته بود و اونو مثل خمیر ارد مالش می داد ...کیری که هنوزکاملا سفت نشده بود ...لبای همدیگرو می مکیدند و گاها به من نگاه می کردند و خنده ای می کردند ....وقاحت تا این درجه و پستی و رذالت برام معنا شده بود ...شوهرم بلوز فتانه رو یاز کرده بود و دستاش رو سینه های فتانه جولون می داد ...اه و ناز وعشوه فتانه بلند شده بود و با لحن خاصی از شوهرم می خواست ولش کنه ولی این فقط یه بهونه خالی بود و داشت فیلم بازی می کرد انگشتای دست چپ صالح تو چاک کون فتانه رفته بود و اونو براش حسابی می مالوند ....شورت مشکی رنگ فتانه داشت بهم می گفت که می خاد از پای فتانه بیاد پایین .......وهمین اتفاق هم افتادو شورت فتانه با دستای نا میمون و نحس شوهرم بیرون کشیده شد و با تاسف کامل رو شکمم پرت شد ....دستام بی اختیار به طرف شورتش رفت و اونو دستم گرفتم و به طرف بینیم بردم ..اوف اوف بوی اب کوس فتانه ازش میومد.....ازشون چند لحظه غافل شده بودم ...وقتی بهشون نگاه کردم که کنار م و سمت چپم رو هم افتاده بودند و در اغوش هم دستاشون بهم دیگه گره خورده بود ....رونای گوشتی و باسن گنده فتانه با دستای شوهرم بخوبی لمس و مالش می خورد ...کیر صالح تو کوسش رفته بود و فتانه مثل دیوونه های عاشق پیشه داشت برای شوهرم ناز و کرشمه میومد ....تلمبه و ضربات شدید کمر شوهرم رو من بخوبی در کنارشون حس می کردم و همزمان ناخوداگاه از چشام اشکجاری شده بود ....باز هم اشکام نشون از تلخی می داد ....واقعا بی اختیار و مثل یه نیمه مرده متحرک بهشون نگاه می کردم .......فتانه متوجه اشکام شده بود و یهو با نگاه معنی دار و جدیش بهم فهموند که باید این واقعیت رو قبول کنم که شوهرم درست بغل گوشم و و تو اتاق خوابمون داره یه زن غریبه و نامحرم عشق بازی می کنه .....درسته که من بارها به شوهرم خیانت کرده بودم و گاها از روی اختیار و یا اجبار ...ولی در حضور شوهرم هیچوقت قبول نمی کردم باعث رنج و تحقیرشخصیتش بشم .....ولی صالح دیگه به نهایت رسونده بود و این کارش رو هیچوقت فراموش نکردم......فضای اتاق نیمه تاریک بود و من خوب نمی دیدم که فتانه از کوسش گاییده میشه و یا کونش .....ابتدای سکسشون می دونستم از جلو داره فتانه رو می کنه ولی از این لحظه فتانه نحوه ناز و اداهاش و فریادش تغییر کرده بود و صالح هم اروومتر ضرباتشو به فتانه میزد حدس میزدم که فتانه انگار از کون گاییده میشه .....حدسم کاملا درست بود چون فتانه گفت ......اوف اوف صالح اروومتر کونمو داری پاره می کنی ...لا مصب مگه اولین بارته کون می کنی .....مگه.کون طاهره رو تا حالا نکردی ؟.......چرا فتانه دو باری کون طاهره رو گاییدم ....ولی دیگه ادامش ندادم ...چرا......اخه خیلی تنگه .....وای وای ....اوخ جون امشب سرهنگه تو کون زنت میزنه ......اونوقت داد و فریاد طاهره هم دیدنی و شنیدنی میشه .......صالح زنت خیلی خوردنی و کردنیه ..کاش منم کیر داشتم و اونو با سرهنگه دو نفری می کردیم .....فتانه فعلا تو داری زیرم کون میدی زنمو ول کن ......اوه صالح زودباش تندتر ضربه بزن ....منو خوب بکن شاید تا مدتی طولانی دستت بهم نرسه ...چرا.....اخه سرهنگه برای غلامی ماموریت زده و مدت کوتاهی ما راهی تهروون هستیم .....فتانه هنوز با سرهنگ تیمور رابطه داری؟ ...اره چطور مگه ......خب خواستم بدونم ...اره اون هر هفته یه شب منو می بره خونه سازمانیش و اشرف خانمو قرص خور می کنه و میفته به جون کوس و کونم ........همین قرصی که به طاهره دادیم رو به زنش میده؟...اره ...ولی اشرف خودش از گند کاری شوهرش مطلعه و به روی خودش نمیاره .....الان هم غلامی داره رو پشت اشرف حجامت انجام میده .....من غلامی شوهرمو بشناسم میدونم الان داره مقدمات کردن اشرف رو فراهم می کنه .....همچنان من داشتم شاهد عشق بازی کثیف و متعفن شوهرم و فتانه بودم و...کیر صالح رو می دیدم که تا ته تو کون فتانه میرفت و اخ و درد و فریاد فتانه رو بلند می کرد تلاش خیلی زیادی کردم که بلند شم و بر خودم مسلط بشم و از این دام وتله شیطانی خودمو رها کنم ولی واقعا نمی تونستم این قرصی که به خوردم داده بودند منو زنجیر کرده بود و اسیر اونا شده بودم ...فتانه به پهلو افتاده بود و صالح هم خودشو رو یه طرف باسنش قرار داده بود و داشت اخرین ضرباتشو به سوراخ کونش میزد و لحظاتی چند طول نکشید که ابشو تو کون فتانه خالی کرد و روش ولو شد ...برای چند لحظه چشای من و شوهرم بهم دیگه گره خورد و اون فوری صورتشو اونور گرفت ..انگار ازم شرمنده شده بود .....چشامو از شدت رنج و غصه بستم و برای لحظاتی خودمو کاملا رها کردم ...از لحاظ روحی و روانی خیلی داغون شده بودم ......داشتم به خواب شیرینی میرفتم که احساس کردم دست هایی رو رونام و شکمم میفته و داره اونارو لمس می کنه ......اه خدای من کاش این حس فقط یه خواب باشه ..ولی .واقعا خواب و رویا نبود چون چشامو باز کردم دیدم سرهنگ تیمور لخت و عریان و با لبخند معنا دار و سر شار از هوسش بهم نگاه می کنه ......از چشاش شهوت می بارید .......اوه خدایا اونی که می خواستم بهش نرسم و برام حقیقت پیدا نکنه داشت برام اتفاق میفتاد..............
     
  
زن

 
ادامه از طاهره......سینه های پشمالوش ///اولین چیزی بود که نظرمو جلب کرد....سرهنگه که عطش گاییدنم از چشاش می بارید با یه دستش کیرشو گرفته بود و اونو برام سفت و سنگی کرده بود ....دست و پام می لرزید و طپش ضربان قلبمو بخوبی تو گوشم می شنیدم ...اون دست دیگشو رو بدنم و بالا تنه ام می کشید و من هنوز لباسام تنم بود و سرهنگه پستونامو با دستش بخوبی مالش می داد ... اوخ ...جونم به قربون سینه های قشنگت بره ....خاک تو سرت صالح تو باید زودتر زنتو در اختیارم میزاشتی ......خیلی وقته تو کفت موندم و هرشب و هرروز در خیالم می کنمت .....طاهره باور کن تو پادگان هر گاه شوهر کس کشتو می دیدم بجای قیافه نحس اون تو رو تصور می کردم اخه از شوهر کس کشت یه دونه عکس خوشکل گرفته بودم و همیشه تو جیبم بودش و دایم نگاش می کردم .....طاهره خیلی میخامت ...خاطر تو میخام ....دستاش از روی لباسم به طرف کوسم کشیده شده بود و حالا اونو برام بخوبی می مالوند .....اه و ناله و عذاب و ترس ویه کم شهوتم که کم کم داشت مثل یه هیولا بزرگ میشد همه وجودمو گرفته بود ...دو دستمو رو سینه هاش گرفته بودم و اونو سپری برای خودم گرفته بودم ....یه کمی اختیارم برگشته بود و تا حدودی می تونستم مقاومت نشون بدم ....طاهره چرا اینجوری رفتار می کنی ...میدونی من کی هستم و چه نفوذی در ارتش و پادگان دارم .....خیلی از زنای این شهر و تو پادگان ارزوشونه که یه ساعت تو بغلم جا خوش کنند و از کیرم لذت ببرن ....حالا تو داری مقاومت نشون میدی ......ولی از نظر من اشکالی نداره ..تازه برام جالب تر و لذت بخش تره ..چون زورکی بکنمت بهتر می چسپه ......تو رو خدا و جون بچه هات کاری بهم نداشته باش ......لطفا منو ول کن ....من زن پاکی هستم .....جناب سرهنگ ...ازتون خواهش می کنم .....منو ول کنید .....اوی اوی نکنید ...نه نه ....سرهنگه با دستش ول کن کوسم نمیشد و اونو اونقدر مالوند تا اینکه دستش از اب کوسم خیس شد و لباسمو نجسی کرد کیرش همچنان با دست دیگه اش مالش می خورد ...سرهنگه طاقت نیاورد و خودشو در همون حالت روم رها کرد و لباشو به دهنم گرفت و با شدت هر چه تموم تر اونو می مکید ...کیرش مثل یه گرز رو کوسم ولباسم لیز می خورد اون مثل وحشیا داشت زیر گردن و صورتمو می خورد و می مکید زیر اندام درشتش من مونده بودم و فقط با دست و پام می تونستم نشونی از مقاومت داشته باشم .....دستاش همه جامو می گرفت از کونم و رونام گرفته و تا گوش هام ......راستشو بخواهید داشتم شهوتی میشدم ....هوس و شهوتی که اصلا مایل بهش نبودم ولی نا خواسته منو تسخیر خودش کرده بود سرهنگ یهو بلند شدو شوهرمو صدا زد .....اهای صالح بیچاره و بد بخت .....صالح اومده بود بالا سرم و دست به سینه منتظر فرمان سرهنگه بود .....بیا جلو لباسامو درار و اونو خوب و مرتب اون گوشه اتاق بزار و بعدش بیا لباس زنتو در بیار تا اونو جلو چشمات بکنم .....سرهنگه واقعا مست کرده بود و داشت به بدترین شکل ممکنه با شوهرم رفتار می کرد و اونو از نظر شخصیتی خورد و خمیر کرده بود .....اخه بی شرمی و بی غیرتی تا این حد ......من که کوچکترین قدرت و توانی برام نمونده بود که از زیرش خودمو بیرون بکشم و تا بتونم از این وضعیت فوق العاده زشت و بد خودمونو نجات بدم.......شوهرم داشت لباسای تیمور رو از تنش در میاورد و شلوار و نهایتا شورتشو هم کند و اونو مثل یه بچه سر بزیر در گوشه اتاق مرتب و منظم گذاشت و اومد لباس منو با وقاحت کامل از تنم بیرون کشید و بعدش می خواست بره بیرون ..که تیمور باز صداش زد .......داری چه غلطی می کنی گفتم تو اتاق بمون و نگاه به گاییدن زن خوشکلت بکن .......قربان لطفا ازتون خواهش می کنم بزارید من برم بیرون و ناظر این کار تون نباشم ......نه نمیشه ......تو باشی لذتش برام بیشتره ...ولی قربان .....ولی نداره ...حرف نباشه ...این یه دستوره .....از این کار و واکنش شوهرم متعجب شده بودم ...اون کمی به خودش جرئت داده بود و جواب گوی این مرتیکه بی شرف شده بود ......من دیگه داشتم فریاد و کمک خواهی می کردم و کم کم هوش حواسم بیشتر شده بود ...تیمور یه سیلی ابدار به گونه ام نواخت ومنو تا لحظاتی ساکت و ارووم کرد ......فریاد و داد و هوار نباشه ....اینو بهت زدم که بدونی من با کسی شوخی ندارم .....ساکت بمون و بزار کارمو بکنم .....گریه ام گرفته بود ...ودر حال گریه و زاریم اون کیرشو یهو تو کوسم فرو کرد و دادو هوارمو باز بلند کرد ..کیرش نسبتا کلفت بود و لی نه در حد و اندازه سیروس و فرهاد .....ولی بالا خره کوسمو کمی درگیر خودش کرده بود و واقعا من درد می کشیدم ....اب کوسم خشک شده بود و حسی در اون لحظات نداشتم ...شوهرم سرشو پایین انداخته بود و در نهایت شرمندگی و بیچاره گی خودش قرار گرفته بود .....اشرف زن تیمور مثل یه فرشته نجات برای شوهرم وارد اتاق شد و فریادی رو سر تیمور کشید و با حرفای بسیار بد و زشت اونو حسابی بد حال کرد و دست شوهرمو گرفت و با خودش به بیرون برد ...تیمور دق دلشو همش رو کوس من خالی کرد و با شدت و خشونت هر چه تموم تر منو حسابی به گریه و فریاد در اوردو واقعا منو با اون کیر معمولیش جر داد ...کیرش با ضرباتی که به کوسم وارد می کرد منو تحت فشار قرار داده بود با ناخنام با شدت هر چه بیشتر رو پشتش خط و نشون و یاد گاری زده بودم ......اون فهمیده بود که پشتشو زخمی کردم ...جوابمو با دستاش داد و با اون حسابی ار باسنم کتک و کف دستی خوردم ......در یه لحظه تیمور می خواست حالت بدنشو تغییر بده ..وهمین برام فرصتی شد که از زیر ش خودمو خلاص کنم و اون لحظه مثل فنر بلند شدم و خودمو به در اتاق رسوندم و سریعا به اتاق کناری رفتم و درو از داخل بستم ......از دستش موقتا راحت شده بودم ......فریاد و هوار کشیدن تیمور رو می شنیدم که داشت به شوهرم و من حرفای رکیکی میزد .....اه کاش می تونستم و توانشو داشتم یه کتک جانانه و خوب بهش بزنم ......ولی این نمایشش خیلی دووم نیاورد و زنش باز اومد با با صدای نکره و بلندش تیمور رو ساکت کرد .....حتی به گمونم سیلی هم بهش زد ......واقعا اشرف امشب برام فرشته نجات شده بود ...قربون خدا برم ..باز بهم کمک کرده بود ////صدای اشرف بخوبی تو اتاق میومد که داشت حسابی از خجالت شوهرش در میومد ......فقط همین جمله رو کافیه بهتون بگم که ...اشرف داشت به شوهرش می گفت ......انگار فقط خیال می کنی خودت زرنگی و زن مردمو می کنی ...ولی بدون همون موقع که تو مشغول زن صالح بودی منم به غلامی و صالح داشتم کوس و کون می دادم ...فهمیدی مرتیکه فلان فلان شده ......اوه اوه کمی ارووم گرفته بودم .....بعد از لحظاتی صدای در اتاق به گوشم خورد ......فتانه اومده بود که حالمو جویا بشه ...اون لحظه فقط یه هم صحبت و همدم احتیاج داشتم هرچند همین دقایق قبل فتانه داشت با شوهرم عشق و حال می کرد ولی اون ماجرا رودر اون لحظه فراموش کرده بودم ......فتانه تنها اومدی ...اره درو باز کن ...خیلی نگرانتم .......فتانه روبه داخل اتاق راه دادم و اون منو در اغوشش گرفت ......در اون لحظه فهمیدم که قلبم تند تند میزد ....فتانه دستاشو به موهام کشید وگونه و چشامو ماچ می کرد.......اوه طاهره چقدر تو مظلوم هستی ...برات بمیرم ...طفل معصوم و بیچاره من .....واقعا این شوهر بی عرضه ات شورشو دراورده ....بخدا غلامی تا این حد میدون به این سرهنگ عوضی نداده بود ....درسته اونم از قماش شوهرته ولی نه تا این حد......به جون خودم وقتی فهمیدم که داره شوهرتو مجبور می کنه که لباس خودش و تورو بکنه و اونو می خاد مجبور کنه وایسه تا کوس دادن زنشو ببینه ...اتیش گرفتم و بجای شوهرت من غیرتی شدم ...فوری رفتم اشرف رو که زیر غلامی داشت کوس می داد ...مطلع کردم و اونو اوردم که حال سرهنگو بگیره ....وبراستی هم خوب از پس شوهرش برومد ......اوه طاهره قلبت مثل یه بچه کوچیک تند تند داره میزنه ......بزار برات یه شربت ارووم بخش درس کنم ...اوه اوه طاهره منو ببخش اون قرص رو با شربت به خوردت دادم ....باور کن من نمی خواستم اون کارو بکنم ....شوهرت و غلامی و سرهنگه منو مجبور کردند که اونو بهت بدم .....فتانه رفت که برام نوشیدنی بیاره .....هنوز لباس تنم نبود و لخت بودم نگاهی به اطراف اتاق انداختم و یه لباس راحت که دیروز تنم بود رو پیدا کردم و اونو تنم کردم .....هنوز دستام و بدنم می لرزید و از تنش رفتار تیمور خارج نشده بودم .....فتانه با اشرف برگشته بود و دوتاشون بهم دلداری و ارامش می دادند .....امنیت و تا حدودی ارامش بهم بازگشته بود ......طاهره تو چرا قبول کردی که این مهمونی رو برگزار کنی ....جواب براشون داشتم ولی نمی خواستم وارد جزئیات موضوع بشم و لذا ساکت موندم و هیچی نگفتم.....اشرف از دست شوهرش و رفتارش حسابی هنوز عصبانی مونده بود و بهم گفت حالشو می گیرم ......اون درسته یه سرهنگه و تو پاد گان برای خودش یه غوله ولی برای من یه مورچه اس و می تونم زیر پام لهش کنم......اشرف به فتانه گفت ......ببین من زن فاسدی نیستم و اهل خیانت و این جور بازیا نیستم ولی از لج این تیمور فلان فلان شده زیر شوهرتو و طاهره خوابیدم و بهشون دادم ..هر چند میدونم توم بارها به شوهرم کس و کون دادی .....ولی دیگه بسشه...نمی زارم پای کج بیرون بزاره ..قلم پاهاشو خورد می کنم .....کثافت .....اومده خونه مردم و داره نون سفره شو میخوره و چشم طمع هم به زن اون خونه داره ...می کشمت ....تیمور عوضی .....براستی اشرف ترسناک بود و اگه من جای تیمور بودم واقعا قالب تهی میکردم ....واقعا خدا به داد تیمور برسه ......ولی براستی حقشه و باید خوب تنبیه بشه.....تیمور یواشکی و از ترس اشرف زودتر خونه ما رو ترک کرد و شوهرم مجبور شد با غلامی..... فتانه و اشرف رو به خونه هاشون برسونند.....با رفتنشون ...تو خونه و نیمه های شب تنها مونده بودم ......تا حالا در این شرایط قرار نگرفته بودم ...ترس ناخوداگاه منو گرفته بود ...تاریکی شب وخونه بزرگ و فکرها و خیالات بد و هولناک منو غذاب می داد ......اوه از زیر زمین ...براستی صدا هاو بهم خوردن وسایل به گوشم می خورد .....به خودم کمی قوت قلب دادم و گفتم لابد این صداها مال موش و یا گربه هستش .......ولی لحظه به لحظه ترسم بیشتر میشد ....دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم چادرمو سرم کردم و سریعا خونه رو به مقصد خونه هاشم ترک کردم .مادر شوهرم با بچه هام اونجا مهمون بودند..خوشبختانه خونه شون خیلی دور نبود ..ولی نصفه شب بود و مناسب یه زن جوون و تنها نبودنزدیک خونه هاشم یهو یه مرد مست جلوم مثل جن ظاهر شد ....اوه خدا..اینو چیکارش کنم ....مرد مزاحم مست کرده بود و یه دستش دستمال مدل جاهلا بودش و اونو مرتب رو هوا می چرخوند و یهو بهش ضربه میزد و صدای خاصی ازش بیرون میداد.....اون باور نمی کرد که جلوش یه زن زیبا وایساده و داره اونو با ترس نگاه می کنه ....واقعا هم من ازش ترسیده بودم ......ای خدا .....ای خدا ...قربون بزرگیت برم ...که تو این تاریکی و کوچه خلوت ..این لعبت و فرشته رو برام فرستادی .....اون مرد دو قدم جلوتر اومد و وبا دو دستش دستمالشو به حالت کشیده گرفت و فوری اونو از بالای سرم به پشتم فرستاد و منو به خودش چسپوند در واقع دستمالش مثل یه شلاق منو اسیرش کرده بود .....اون یه دستشو ازاد کرد و موهامو گرفت و خیلی ارووم گونه هامو ماچ کرد .....ببینم تو فرشته اسمونی هستی و یا مال زمینی ......اصلا این نیمه شب تو کوچه تک وتنها چیکار می کنی ....ها ...نکنه جن و از اوناش هستی .....ولی اجنه هم باشی تا نکنمت ولت نمی کنم ....خواستم فریاد بزنم و کمک بخام که اون دستشو تو چاک کونم برد و اونو بشدت فشار داد ...انگشتاش مثل یه چاقو عمل می کرد انگار ناخناش دراز بود و مثل لبه چاقو باسنمو اذیت می کرد......ببین خوشکله اگه داد بزنی شکمتو پاره می کنم و میزنم به چاک و هیشکی نمی فهمه ...ولی اگه دختر عاقلی باشی هم من حالمو می کنم و هم تو به حالت میرسی ......شیر فهم شدی ......بغل کتشو کمی کنار زد و دسته یه چاقو رو نشونم داد که بدونم و مقاومتی نکنم......کاش تو خونه می موندم و همون ترس خیالی و اوهامی رو به جون می خریدم و نمی اومدم بیرون که گرفتار این مرد مست بشم ...تو دلم به خودم فش می دادم و بد می گفتم ...ولی فایده ای نداشت من گرفتاراین مرد لات و مست شده بودم و اون در حین این افکار پریشونم کیرشو از زیپ شلوارش دراورده بود و لباسمو بالا زده بود و با چادرم در دور کمرم جمع کرده بود و با مهارت خاصی بهم گره زده بود ار کمر به پایین من لخت جلوش قرار گرفته بودم ...بدونه مقدمه یه لنگ پامو با دستش بالا زد و کیرشو تو کوسم تپوند و همون لحظه و همزمان با فرو رفتن کیرش لبشو رولبم گذاشت ..بوی تند عرق و مشروبش قشنگ میومد و مزه شو تو دهنم حس می کردم...یه دستش کمرمو گرفته بود و دست دیگشو به تموم بدنم می برد و از همه بیشتر باسنمو درگیر دستش می کرد ...ابتدای ضرباتش واژن و مدخل کوسمو ازار می داد ومنو مجبور می کرد که خودمو از ش دور بگیرم ولی زور دستاش منو بیشتر بهش می چسپوند .....خوشکله چرا بهم حال نمیدی .....می خواستم داد بزنم و بهش بگم اخه مرد ناحسابی تو منو گرفتار کردی و بدونه مقدمه و ابراز عشقی یهو کیرتو تو کوسم فرو کردی انتظار داری تو بغلت قربون و صدقه ات برم ......می دونستم این مرد تا خوب منو نکنه ولم نمی کنه و دیگه فایده ای نداره مقاومت نشون بدم .......باهام مهربون تر باش تا منم کمی بهم خوش بگذره ....این حرفو به اون مرد متجاوز گفتم ووراستش بعد از اون ترس و هیجان ناخوشایندم با اون تیمور عوضی یه لذت و عشق و حال لازم داشتم ....فضای نیمه تاریک و ساکت کوچه همچیش برای یه سکس پر هیجان و غیر قابل پیش بینی فراهم شده بود .......ای به چشم ....بالا خره نمردیم و صدای قشنگتو شنیدیم .......اصلا یه چیزی میخام بهت بگم و این یه اوانسه که بهت میدم ...می دونم تو دختری و لی پرده نداری ونمی خام بدونم چرا پرده ات رو زدند ..به خودت مربوطه ولی میدونم نمی خای ازم حامله بشی و تخم حرووم تو شکمت بکارم ...اخه عزیزم من با هر کی سکس کردم و هر زنیو ترتیب دادم اونو حامله کردم .....باور کن دروغ نمیگم ....اگه دوس نداری شکمت بالا بیاد کونتو می کنم و گرنه اگه ارزو داری مادر بشی به همین کوس تنگت رضایت میدم .......جوابم کاملا معلوم بود ..چون اصلا نمی خواستم بار داربشم ......نمی خام حامله بشم ....کونمو بکن ......اوخ جون .....به چشم ..فرشته اسمونی من .....من امشب خیلی خوش به حالمه ....کاش کی حسین رفیقم زود ازم جدا نمی شد اون وقت دو نفری کونتو می کردیم .......اسمت چیه خوشکله .......تو به اسمم کاری نداشته باش ....منو بکن ....راستم میگی چیکار به اسمت دارم ..اصلا خودم اسم روت میزارم.....میخام مریم صدات کنم چون زنم اسمش مریمه و اونو دوس دارم به یاد زنم میخام از کون جرت بدم .....ولی من اسممو بهت میگم و یاد گاری اسمم تو ذهنت بمونه که امشب باهات حال کردم ....به من میگن شهاب....هوس و شهوتم بخوبی داشت اوج می گرفت بخصوص با شنیدن اسم زنش که مریم بهش می گفت و منو باهاش صدا می کرد هر لحظه اتیش هوسم زبانه گرفته بود و منو مجبور کرد که با شدت هر چه تموم تر بلوزشو با دستام از جا بکنم و دگمه هاشو به هر گوشه ای پرت کنم سینه های پر موش تو دستام قرار گرفته بود و اونو باخودم می کشیدم ...اون عین خیالش نبود از بس مست مشروب و اندام و زیبایی من شده بود که اگه با چاقو به سینه اش میزدم اخ نمی گفت ....اون هنوز کوسمو می کرد و ابشو برام گرفته بود ......مریم جون .....جون ...چی میخای شهاب ......کونتو لازم دارم .....بیا شهاب جون کونم امشب مال توه ......یه درخت خشکیده تو کوچه بود که فقط یه تنه ازش مونده بود من دودستمو رو تنه درخت تکیه دادم وکونمو براش قلمبه کردم و شهاب هم کیرشو تو دستش اماده می کرد که به سوراخم بزنه ......شهاب نمی خای سوراخمو خیس کنی .....نکنه اونجامو پاره کنی ....اخه کونم خیلی تنگه .....شهاب تفی به کف دستش زدوخواست اونو به سوراخم بزنه ...ولی من نزاشتم ......شهاب از اب دهنت استفاده نکن ......اخه چرا مگه اب دهنم کثیفه ...نه نه تمیزه ..مگه لبای همدیگرو نخوردیم .....میخام از اب کوسم تو سوراخم بزنی .....اون با حال تره .....اوه اوه مارو باش خیال می کردیم تو دختر ساده ای هستی ....بابا تو خیلی با کلاسی ...انگار تو این کار خبره ای .....ببینم مریم تو تا حالا کون دادی .....اره شهاب دادم ......زیاد و یا کم ......شهاب جون کم دادم ...مگه نمی بینی درگاهش تنگ مونده ....اره می بینم .....شهاب انگشتاشو تو کوسم فرو کرد و لحظاتی اونو برام از داخل مالوند و خوب خیسوند و بعدش انگشت سبابشو به اروومی تو سوراخم فرو کرد و اونو اهسته فرو می برد ....خیلی وقت بود من کون نداده بودم واین لحظات برام خیلی لذت بخش شده بود ....شهاب جون دو انگشتیش کن ......چشم مریم جون....شهاب لبامو بخور ......دوس داشتم در حین این کار منو ببوسه .....براستی داشتم ارضا میشدم و لرزیدن کمرمو شهاب حس کرد و منو با دست دیگه اش خوب گرفت ...چی شده مریم .......شهاب جون هیچی نشده ...من فقط ارضا شدم ......شهاب دیگه معطل نکرد همزمان با بیرون کشیدن دو تا انگشتش کیرشو با تانی و اهستگی تو کونم فرو کرد و به اروومی تو سوراخم تلمبه میزد .....هر بار ضربات و ریتمشو بیشتر می کرد ..یادم رفت که از کیفیت کبرش براتون بگم .....کیرش خیلی کلفت .و مایه دار نبود ..در حد نرمال و شاید کمی کلفت ....این از شانس خوب سوراخ کونم بود که زیاد اون شب جر نخورد و منو اذیت نکرد حدود ۵دقیقه شهاب بخوبی و با نموم احساسش کونمو کرد و ابشو تو سوراخم خالی کرد و بعدش منو بر گردوند و با لذت خاصی همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم ......ازم خواست منو به مقصد برسونه .....نخواستم ادرسمو بدونه ....ازش خداحافظی کردم ...موقع رفتن ...بهم گفت .....مریم جون .....خیلی بهم خوش گذشت ....فردا اگه همدیگرو دیدیم لطفا به روی هم نیاریم .....میدونم توم میخای دیگه منو نبینی ....هم من زن دارم و هم تو دختر خوبی هستی ....از جریان امشب خیالت تخت باشه به هیشکی نمیگم و ابروتو نمی برم .....من ادم نامردی نیستم ....شهاب منم همین انتظار رو ازت دارم ...بخدا من از اون زنای فاسد نیستم ......ولی به منم خوش گذشت .....راستی شهاب زنت خوشکله و یا من .......راستش تو خیلی خوشکلی زنم به گرد پات هم نمیرسه ........خدا حافظ........اه چه سکس خوبی داشتم ...چه خوب و باحال و تازه و با طراوات ......ریلکس شده بودم ..بدونه ترس و به حالت نیمه دو ....خودمو به خونه هاشم و بچه هام رسوندم و اون شب یه شب متفاوت با تلخی و شیرینی خاصی برام نقش بست....فردای روز بعد شوهرم صبح زود رفته بود بیرون و روش نمیشد منو ببینه .......موقع برگشتنش ...اومد تو اتاقم و به حالت شرمندگی می خواست ازم عذر خواهی کنه .......مگه بی شرفی و بی غیرتی با یه عذر خواهی درس میشه ...ها .....صالح از اتاقم برو بیرون تو دیگه برام بی ارزش شدی و راستش فقط یه اسم خالی تو سجلمی و تو رو شوهر به حساب نمیارم ......چی شد سرهنگ تیمور کار تو درست کردو مشکل انتقالیتو حل کرد؟.....اره طاهره فردا نامه شو می نویسه و انتقالیم درست میشه .....ولی صالح این کار به قیمت گاییدن ناموست و زنت تموم شد.....خجالت بکش .....برو ازم دور شو ...بیشرف ....پست ....واقعا اگه اون سکس اتفاقی با شهاب رو نداشتم نمی تونستم از زیر بار فشار عصبی و روحی و روانی مهمونی خلاص بشم .......دو روز از مهمونی شوم اون شب گذشته بود که اون روز شوهرم خیلی دیر به خونه برگشت .....از قیافش ترس و نگرانی و هول و هراس می بارید .....نمی خواستم سراغش برم و احوالشو جویابشم ولی حس می کردم یه خبری شده و از چیزی خیلی نگرانه .....خودش اومد سراغم و ازم خواست تو اتاق خواب باهاش حرف بزنم ....طاهره لطفا بیا اتاق ..میخام یه خبر مهم رو بهت بگم ......باهاش رفتم ......صالح داشت تو اتاق راه میرفت و با اضطراب خاصی خودشو اماده می کرد که اون خبرو بهم بگه .....
     
  
زن

 
ادامه از طاهره.......صالح روبروم وایساده بود و اماده بود حرفشو بهم بگه ..در اون لحظه یاد اون شب کذایی مهمونی افتادم که شوهرم با وقاحت و بیشرمی جلو چشام و تو اتاق خوابم با فتانه عشق بازی می کرد ..دلم میخواست با دستام خفش کنم ولی واقعاعدالت اون شب اجراشد چون من هم یه سکس توپ از کون با شهاب نصیبم شد ..یاد شهاب افتادم حقیقتا از ش لذت بردم اون شب در اون تاریکی و در کوچه خلوت در حالیکه در اوج ترس و فشار عصبی قرار داشتم کیر شهاب درست مثل یه مسکن قوی منو ارووم و ریلکس کرد .......دلم میخاست رو سرش فریاد بزنم و بگم اون شب اگه تو جلو چشام فتانه رو گاییدی منم تو کوچه وهمون شب کون دادم .....کون خوشکلی که واقعا لایق تو نیس و صاحب اصلیشو می طلبه ...یعنی سیامک ....اه سیامک عشق واقعیم و همون شاهزاده ای که از ابتدای دوران کودکیم تو خیالم و در رویایم اونو می دیدم .....اه سیامک کجایی ...چرا بر نمی گردی ....در این افکار خودم داشتم شنا می کردم که صالح دستمو گرفت و به حالت خواهش و التماس بهم گفت ...طاهره میدونم خیلی باهات بد کردم و وظایف شوهری و مردونگیمو در حقت نداشتم و هر چه بهم بگی لایقمه و اونو می پذیرم .....میخام یه خبری رو بهت بگم که اصلا انتظارشو نداری بشنوی .........وای خدای من هیچوقت تو خواب هم نمی دیدم این جمله رو از شوهرم بشنوم ....سرهنگ تیمور کشته شده بود......هاج واج مونده بودم و منتظر بودم کل ماجرارو از دهنش بشنوم.......چی میگی صالح داری جدی میگی ...اره ...باور کن ....دیشب تو خونه اش جسدشو از اتاقش بیرون کشیدن ......طاهره ...منم صبح باور نمی کردم ...ولی عین واقعیت بود .....خب بدبخت و بیچاره این که ترس نداره ...مردن اون نامرد چرا تورو ترسونده ......اخه طاهره دو ساعت بعد از کشف جسدش از نظمیه سراغم اومدند و منو برای بازجویی بردن....چرا......اه ..طاهره هر چی میکشم از بی غیرتی و به قول تو بی شرفیمه....اخه من بیچاره یه عکستو به سرهنگه داده بودم که پیشش باشه ......و مامورا این عکسو تو جیبش پیدا کردند و بعد کمی تحقیق متوجه شدند که مال توه ..و اومدند تا یه ساعت قبل ازم باز جویی می کردند ...حتی می خواستند تو رو هم به نظمیه احضار کنند ولی من همه چیو درست کردم و نزاشتم پات به اونجا برسه ....خواستم بدونی ......حالا میخای واسه این کارت ازت تشکر بکنم ......تو وظیفتو فقط انجام دادی و تازه کدوم مرد متاهلی عکس زنشو و ناموسشو به مرد غریبه میده .....اه خدایا حیف این نیس که بهش بگن اغا و مرد خونه .....راستش طاهره همه چی از این عکسه شروع شد ...اشرف خانم دیروز وقتی اتفاقی عکستو تو جیب تیمور می بینه ....عصبانی میشه و شب که میشه با سرهنگه درگیر میشه کارشون به جایی می رسه که حتی چاقو برای همدیگه می کشن در این میون اشرف موفق میشه قبل از کشتن اون حسابی هم کتک به سرهنگه بزنه و اینجوری که از لاشه اش می گفتند خیلی ضربات و لگد و مشت از زنش خورده و نهایتا هم با چاقو کارشو تموم می کنه .......اه طاهره اگه من به خاطر یه انتقال لعنتی این همه خودمو خوار و ذلیل نکرده بودم و این عکستو بهش نمی دادم این اتفاقات ناجور نمی افتاد .....اشرف خانم الان باز داشته و تو زندونه ........وای وای داشتم چیا می شنیدم از یه نظر از شنیدن مرگ یه انسان.....انسان که نه حیوون ......ناراحت شده بودم و از اتفاقی که برای اشرف رخ داده بود متاسف و پکر شده بودم و از نظر دیگه تیمور به سزای اعمال بد و زشت خود دراین دنیای خاکی رسیده بود ......ولی جای بسی تاسف و تالم برای این شوهر بدبخت و بیچاره ام داشتم که الانه مثل سگ از کارای زشتش پشیمون شده بود .....ولی به گمونم اون هنوز عوض نشده و در عالم بی غیرتیش مونده .......واین قصیه فقط در اینده میتونه واقعیت خودشو نشون بده .....حتی هم اگه صالح عوض بشه و تبدیل به یه مرد واقعی بشه باز جایی در قلبم نداره و تنفرم ازش باقی میمونه....عکسو صالح خوشبختانه با خودش اورده بود و یه رشوه ای به ماموره داده بود و اونو ازشون گرفته بود این تنها کار درست و اصولی بود که ازش میدیدم....خیالم راحت شده بود....عکسو از شوهرم گرفتم .....اوه اوه کثیف و یه جوری شده بود انگار که چندین بار باهاش جق زده بودند عکسم با بلوز و شلوار تنگ سفیدم بود که دگمه های بالای سینه هام باز شده بود و نمای سوتینمو خوب نشون می داد و شلوارم همون سفید تنگ مال اوایل ازدواجم بود که همیشه می پوشیدم و اب خیلیا رو میاورد..از فرط عصبانیت عکسو تیکه تیکه کردم و تو صورت شوهرم کوبیدم ....اه اه از شانس بد من ....که چه مرد بیچاره و بی شرفی نصیبم شده .....از همه بدتر پریود هم شده بودم ....درد و دردسرهای قائدگی هر ماه یقمو می گرفت و الان هم دچارش شده بودم ..رفتم دستشویی کوسمو شستم و انگشتی به سوراخ کونم زدم ...اوف اوف یاد چند شب پیش کیر شهاب افتادم .....ماجرای کون دادنم بهش ....خیلی با حال و رومانتیک برام شده بود ....در همون حالت انگشتمو با اب دهنم خیسوندم و رو سوراخم کمی مالوندم و چشامو بستم ...و به گذشته و اینده ام فکر می کردم افکاری که توام با شهوت و هیجان شده بود....بهم حال بخصوصی می داد رو سوراخم یه کوچولو خارش میزدم و به خودم عشق وحال تزریق می کردم ....برای چند لحظه ارزوی کیر شهاب و یا سیروس و اصلا سیامک رو کردم ...که کاش وجود داشتند و منو از کونم می کردند......باز یاد سیروس افتادم ...اون به فولش عمل نکرده بود و حدسم درس بود و فقط می خواست بهم برسه و منو ترتیب بده .....اوه ای نامرد عوضی فلان فلان شده ...اون هم ازم سواستفاده کرده بود.....از مالوندن سوراخم راضی و خرسند شده بودم......از اون روز من دیگه با شوهرم هم اتاق نشدم و جاشو با طاهاو در یه اتاق جداگونه تنظیم کردم و خودم با سحر و اکرم در اتاق خوابم مستقر شدیم..این کار لازم بود به دو دلیل ...اولا دیگه نمی خواستم با صالح هم بستر بشم و ثانیا طاها کم کم بزرگ شده بود و مصلحت نبود با سحر هم اتاق بشه ...چون سحر دیگه برجستگی های اندامش زده بود بیرون و از رو لباسش تابلو بود ...پستوناش قد نوک کله قند شده بود و کونش هم کمی درشت شده بود و این برای یه نوجوون مثل طاها اصلا مناسب نبود.....مادرشوهرم هم پیر شده بود و بیماری سراغش اومده بود و من ازش پرستاری و مواظبت می کردم و اینو یه وظیفه انسانی و وجدانی میدونستم .....از پسرش خیری و خوشبختی ندیده بودم ولی این دلیل نمی شد که بهش بی تفاوت باشم واونومثل مادرم دوست داشتم و ارزو می کردم که عمر طولانی داشته باشه .....تو خونه کم حوصله شده بودم و بی تابی می کردم شایدم مال پریودم باشه ....دلم هوای بیرون رو کرده بود ....خونه شرافت و یا فرانک .....کدومشو باید میرفتم .....تصمیم گرفتم ابتدا خودمو شیک و خوش تیپ کنم و با یه مدل باحال و مرد کش بزنم به بیرون ودر خیابون مقصدمو نهایش کنم ......جلو اینه موقع پوشیدن لباسم باز خودمو ورنداز کردم ......اندامم مثل مروارید می درخشید...دستام رو پستونام رفته بود....نوکاش از شیر سینه هام کمی خیس شده بود به یاد سیروس که شیرمو برای اولین بار به خوردم داده بود کمیشو تو دهنم کردم ....چه مزه ای باحالی داره ....خوش به حال بهرام که ازاین شیر می خوره...نوش جونش .....یادم باشه قبل رفتن خوب سیرش کنم که گشنه اش نشه .....عزیز دل مامانش.....دلم خواست یه شلوار خیلی چسپ و تنگ به پا کنم که سوراخامو از جلو و عقب خوب جرش بده ....همین کارو کردم ....شلواره از بس تنگ و کیپ پام بود که با زور زیادی تنم کردم ...واقعا لبه های شلواره کوسم و خط کونمو می خورد وجرش می داد...همینو میخواستم ....بزار امروز این شلواره منو ترتیب بده...داشتم چیا می گفتم ..انگار قاطی کرده بودم...اخه مگه میشه یه شلوار بی جون بتونه منو حال بیاره .....یعنی میشه ......تو اینه با این شلوار و بلوز ابی رنگم معرکه شده بودم وهر کیریو زنده می کردم ....اوف اوف لنبه های دو طرف باسنم مثل توپ فوتبال بیرون زده بود و منو مست کونم کرده بود ...یعنی چه من عاشق کون خودم شدم ....واقعا که من امروز یه چیزیم شده ....من بیقرار شده بودم ......دردم عشقه ...عشق سیامک .....ته دلم اونو طلب می کرد .....چیکار کنم .....باید برم خونه فرانک و سراغی ازش بگیرم........اره مقصدم معلوم شده بود ......سحر باز بهونه گرفت که اونم با خودم ببرم .....نمی خواستم عادت به بیرون و خیابون و اینا بکنه ....بار قبلی که بردمش چند بار کونشو مالونده بودن ...براش خیلی خطرناک بود که باز دست مالی بشه ....تنها از خونه زدم بیرون .......تو خیابون از بس متلک و حرفای سکسی شنیدم که دیگه داشتم عشق می کردم ..دوس داشتم باز بیشتر بهم بگن .....اوه چرا اینجوری شدم .....من که قبلا این حالتو نداشتم ...نکنه مال شلوارم باشه که داره دو سوراخمو خارش میده.....اره باید دلیلش همین باشه ....براستی با وجود اینکه پریود بودم ولی کمی شهوتی شده بودم .....یهو فرهاد روبروم ظاهر شد.....تو خیابون داشت به مغازه اش می رفت ......جلوم وایساد و نزاشت حرکت کنم .......طاهره جون سلام .......سلام .......اوه طاهره خیلی زیبا شدی ......خوشکل خودم دلم واست خیلی تنگ شده .....چرا عذابم میدی ....مگه من چیکار کردم .....تورو جون خودت بیا بریم معازه ........فرهاد ارووم تر ...تو خیابون همه می شنون .....زشته ...لطفا برو کنار .....کار فوری دارم ........باشه بریم گوشه خیابون ..یه کم باهات حرف دارم .......مشتاق بودم که بشنوم چی بهم میگه .......باهاش کنار خیابون رفتم و زیر یه درخت و تکیه به تنه اش بهش گوش دادم ........طاهره خیلی می خامت ..عاشقتم ....کیرم تشنه کونته ....اصلا کون نه ..می دونم بهم کون نمی دی ...کوس تنگتو میخام ...نکنه میخای .......تو حرفش پریدم ....نکنه چی فرهاد ....میخای بگی منتظرم بهم پول بدی و یا کادو...انگار تصور کردی که من فاحشه ام .....اون موقع که باهات رابطه داشتم گذشت و دیگه نمی خام باهات باشم ......اخه چرا ....طاهره ازم بدی دیدی و یا چیزی شنیدی .......التماست می کنم منو ترک نکن ...دوست دارم ...عاشقتم ......اره جون خودت ...تو عاشق همه زنای خوشکلی .....اوه اوه فهمیدم ..نکنه حسودی می کنی ....اخه اون روز با دوستت فرانک حال کردم و بدت اومده .....نه حسودی برای چی .....اگه عاشقت بودم میشد بگی حسودی کردم ...ولی عین خیالم نیس.....از نظر من تو یه مرد هوس باز و زنباز هستی و خدا میدونه تو مغازت با چند تا زن و دختر عشق بازی کردی .....حالا هم نوبت فرانک دوستمه که داری اونو می پزی که تو کوسش بزنی ........فر هاد لطفا منو بیخیال باش و هر چی در گذشته داشتیم رو فراموش کن .....من نمی خام باهات باشم...فهمیدی ......اه طاهره منو ناامید کردی .....باشه به احترام گذشته خوبم باتو و لذتی که ازت بردم دیگه اصرار بهت نمی کنم وولی اینو بدون من همیشه منتظرم که به پیشم و اغوشم بر گردی ...اون روز رو مطمئنم می بینم و من حس می کنم باز می تونم به کوست برسم ولی اون وقت از کونت هم نمی گذرم ....پشیمونم از عقب نکردمت .....ولی طاهره یه کاری برام انجام بده .......چه کاری .....به خاطر گذشته عشقمون .... ازت میخام مانع تور کردن فرانک نشو ...بزار به کوس و کونش برسم ......می دونم نمی خای دستم به فرانک برسه ...ولی این یه بارو بی خیال شو و بزار کارمو بکنم .......راستی به فرانک جون بگو فردا بیاد مغازه لباسشو اماده کردم ......اگه هم دوس داری خودت هم باهاش بیا ...یادت نره مزاحم کارم نشو .......ازش خدا حافظی کردم ...تو فکر فرانک و فرهاد رفتم ...یعنی فرهاد می تونه فرانک رو راضی کنه و ببره تو اون اتاق مخفی و اونو بکنه .......و من ماتع این کارش بشم و یا نه ......اصلا چرا من دارم اصرار می کنم که فرهاد کارشو نکنه ....به من چه مربوطه ......فرانک کوس و کون خودشه و میلشه بهش بده و یا نده .....ولی دوس دارم بافرانک برم مغازه که ببینم نتیجه تلاش فرهاد در تور کردن فرانک رو شاهد باشم ....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 107:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA