ادامه از طاهره........فرهاد واسه فرانک برنامه داشت ......یعنی فرانک بهش میده .....خیلی مایل بودم ته این ماجرارو بدونم .....تماشای گاییدن فرانک با اون اندام زیباو جذابش و کون قشنگش و باکیر کلفت و کمر سفت فرهاد میشد یه سکس باحال و دیدنی که دیدنش واقعا می ارزید .......در این افکار شیرین و هاتم حسابی غرق شده بودم و حواسم به اطرافم نبود چون یه مرد کرواتی و شیک پوش در پشتم خودشو خوب مستقر کرده بود و در اون شلوقی خیابون انگشتشو به گودی کونم میزد ...یه عینک به چشمش زده بود و با قیافه جدیش داشت با باسنم حال می کرد انگار نه انگار که داشت دستمالی یه زن غریبه رو می کرد ....چون سرمو بر گردوندم بهش نگاهی سنگینی کردم .....ولی اون مثل دکور یه رئیس اداره خودشو به اون راه زده بود .....سرعتمو بیشتر کردم تا از دست انگشتاش خلاص بشم ...ولی اون هم تخته گاز باهام میومد....نمی شد برگردم وبهش اعتراض کنم چون همه مردم جمع میشدند و برام بد میشد ....بد بختانه و یا خوش بختانه از شانس خوب اون مرد جلوم ترافیک انسانی درست شد و من مجبور شدم به ایستم ..ونتیجه اون شد که دستاش بهتر و کاملتر به چاک کونم برسه .....حس خاصی واقعا نداشتم و دوس نداشتم بهش حال بدم .....از قیافش خوش نیومده بود خصوصا با اون عینک ناجورش و قیافه متکبرانش داشت بهم دست درازی می کرد دودستمو از زیر چادرم خوب اماده کردم و به حالت مشت دو دستمو به شکم و تو پاهاش کوبوندم....همینو شنیدم که اخی گفت و خودشو ازم جدا کرد ......جگرم حسابی حال اومد......مرتیکه هوس باز و عوضی .....به خونه فرانک رسیدم ....فرانک با یه رکابی و شلوار تنگی که پوشیده بود در خونه شو برام باز کرد ...همدیگرو بغل کردیم و یه کوچولو دهن مو با لباش برام خورد ....اوف چه لذتی بهم داد .....باور کنید در همه لز ها و عشق باز ی هایی که با زن ها و دخترا داشتم لذت و حالی که از فرانک میبردم از هیچ کدومشون نمی بردم فرانک برام منحصر به فرد بود و بهم اوج خوشی و هیجان رو می داد ...عمدا خودمو پشت سرش قرار دادم تا حسابی نمایش کونش و اندامشو از او نما ببینم .....اوه اوه کمر باریکش و با باسنش که یک دو برام میزد و ریتمش منو شهوتی کرده بود و با تناسب رون هاش و پشت پاهاش منو داشت از حال میبرد ......اگه من مرد بودم واقعا باهاش ازدواج می کردم و عمری ازش عشق و حال میبردم.......فرانک منو سوپرایز کرده بود ...چون بدونه مقدمه منو تو اتاقی برد که عشقم و مرد ارزوهام یعنی سیامک خوابیده بود ......اه خدای من داشتم از خوشحالی فریاد میزدم ولی نزدم چون بیدارش می کردم و دلم رضا نمی داد اونو یهو از خواب بپرونم .......با فرانک به اتاق بغلی رفتیم و بجای سیامک خواهرشو ماچ کردم ......اوه فرانک میدونستی من خوشحال میشم خواستی یهو منو پیش برادرت ببری .....اره عزیزم سیامک دو ساعت قبل از تهروون اومد .....خسته بود و خوابید .....خیلی دلم میخواست ازش بپرسم که اسمی از من نبرده .....ولی جواب این سئوالمو بلافاصله فرانک بهم داد......طاهره جون میدونی امروز سیامک اولین چیزی که ازم پرسید چی بود .......چی پرسید ...اون ازحالت جویا شد...و از تو می گفت ...منم سر بسرش گذاشنم . بهش گفتم ..سیامک تو احوال خواهرتو نمی پرسی اونوقت رفتی سراغ دوستم طاهره ......خب سیامک چی گفت .....اون خجالت زده شده بود و گفت خواهر ازم دلگیر نشو راستش خیلی نگرانش شده بودم ...... فقط خواستم خیالمو اسوده کنی .......سیامک لابد به خاطر طاهره برگشتی .....درسته ......اون جوابمو نداد ...چون روش نمیشد که به من بگه اره فرانک من به خاطر دیدن دوباره طاهره برگشتم ...چون عاشقش شدم .....طاهره جون من این جمله رو از تو چشاش خوب حس کردم و خوندم ...من خیلی خوب برادرمو می شناسم و می دونم چه در درونش میگذره.......از شنیدن این حرفای فرانک خیلی خوشحال شده بودم و قند تو دلم اب شده بود.......براستی از بس شاد و شنگول بودم که مرتب از خودم خنده بیرون می کردم .....و با فرانک جون شوخی و حتی حرفای ان چنانی می زدم .....فرانک هم چشاش به باسن من و اندامم بود و می دونستم تو کفمه و بهتون که گفته بودم شلوار تنگ .وچسپونم شهوت هر مردو زنیو زنده می کرد ...منم همین حسو برای فرانک داشتم ....تو اتاق در اغوش هم قرار گرفتیم و از لبامون بهره کافی می بردیم ....طاهره خیلی تو دل برو شدی .....به خدا سیامک حق داره که عاشقت بشه ..اصلا بهش اعتراض نمی کنم که بهش بگم ...برادر تو به چه حقی عاشق یه زن شوهر دار و با چهار تا بچه شدی .......نه منم میخامت ..هم برادرم و خواهرش ....عاشقت شدیم ......اه اه فرانک منم دوست دارم و عاشقتم ..با تموم وجودم میخامت ......اوه طاهره.....قربونت برم ....در اغوش هم افتادیم رو کف اتاق .....و همدیگرو می بوسیدیم ......طاهره کوستو میخام بخورم .......فرانک جون ...پریودم ...نمی تونی اونو بخوری ......ولی از بس هوست کردم که خون و همه چی کوستو هم می لیسم ....نه نه ...نمیشه.....اوف فرانک .......میدونی داریم چه غلطی می کنیم .......نه......سیامک تو خونه اس اگه بیداربشه ..پاک ابرومون میره..لطفا بسه ....فرانک ...باور کن خیلی هوس کردم تموم بدنتو بخورم ...ولی سیامک بفهمه .....خیلی بد میشه......طاهره تو باید از خدات باشه مارو ببینه ..اونوقت اونم میاد ترتیب تو رو میده .....اه نه ....نمی خام اولین ارتباط نزدیکم با سیامک چنین مدلی رقم بخوره .....من به خاطر هوسم سیامکو نمی خام بلکه قلبم اونو طلب می کنه ........باشه عزیزم هر چی تو بگی .....فرانک از نامه شاهین شوهرش برام می گفت .......شاهین مادرشو به تهروون برده بود برای معالجه و درمان .....داشت همین روزا برمی گشت .......فرانک میخام یه سئوال خصوصی ازت بپرسم.......بگو عزیزم ......یه ماه بیشتره شوهرت پیشت نیس......با شهوتت چیکار می کنی........اوه طاهره جون چی بگم ......دارم میسوزم و میسازم ...از تو چه پنهون گاهی با خودم ور میرم ودوبار باتو لز کردم و کمی خودمو ارووم کردم ....ولی خودت بهتر میدونی کیر مرد زنو ارووم می کنه و سیرش می کنه .....خب چاره ای ندارم ...باید تحمل کنم ....به فکرافتادی که یه نفر سومی داشته باشی تا این مواقع به دادت برسه.......فرانک تو فکر رفته بود و توجواب این مونده بود شایدم جوابی براش داشت و روش نمی شد بهم بگه ......خودم بهش کمک کردم .......مثلا اون روز تو خیاطی فرهاد خیلی باهات ور رفت حالا یا عمدا و یا غیرش .....تو اگه مثلا من اونجا نبودم .....چیکارش می کردی ......اوه اوه طاهره یاد اون روز افتادم.....فرهاد داشت منو حشری می کرد ....خیلی هم تو این کارا خبره س....به گمونم اول بارش نیس .....خیلی خودمو نگر داشتم و به خودم فشار اوردم تا بهش نشون ندم که شهوتیم .......اگه تو نبودی شایدتسلیمش میشدم ..چند لحظه دزدکی وسط شلوارشو دیدم مثل گرز رستم بلند شده بود ......اوه اوه فرانک بمیرم برات ...خیلی عذاب می کشی ..کاش می تونستم بیشتر بهت کمک کنم ......عزیزم تو همیشه بهترین کمک من در زندگیم بودی یادم نرفته به خاطر من بارها با شوهرم درگیر شدی و حتی رابطه خودتو باهاش به خاطر من قطع کردی .....حالا بحث خیاطی پیش اومد .....من تو راه خونه تون فرهاد رو دیدم ...برات پیغوم داده که لباست فردا امادس براش وقت بزار و برو ازش تحویل بگیر .......باشه فردا میرم .....فرانک تنهایی نمی ترسی .......ترس چرا.....اخه شاید بازم فرهاد شیطونی کرد و دست مالیت کرد .......الانه تو فکرش بودم .......اگه فردا باز تحریکت کرد ....چیکار می کنی .........وای طاهره خیلی به خودم فشار میارم به شوهرم خیانتی نکنم ......نمی دونم تو دو راهی موندم ....کوسم بیشتر از یه ماهه کیربهش نخورده ......فرانک به فرهاد تمایلی داری ....نه نه اصلا ..اون از نظر من فقط یه مرد معمولیه و بس ....پس بهتره خودتو نگر داری و هوس و هیجانتو کنترلش کنی ...اصلا میخای منم باهات بیام تا تنها نباشی .....اره طاهره ...توم بیا ....اینجوری برام بهتره .......سیامک بیدارشده بود و با دیدن من انگار بهش دنیا رو داده بودند ....نمی دونست چه واکنشی نشون بده .....فقط تونست با لبخند قشنگش بهم سلام کنه .....طاهره خانم دیدن شما بعد از یه خواب خوب می تونه بهترین هدیه و تصویر باشه ......حالتونو از خواهرم جویا شدم ......مرسی ....من خوبم ....اوه خدارا شکر.......طاهره جون سیامک خیلی هواتو داره ......برات کادو گرفته ......سیامک هولکی رفت کادومو اورد و با یه پاکت نامه که روش چسپ شده بود بهم داد ....این تقدیم به شما که بهترین دوست خواهرم هستین .......قابل شما رو نداره ......امید وارم بپسندین ......اوه اغا سیامک داری منو شرمنده می کنین .....اخه مگه من براتون چه کاری کردم تا لیاقت این هذیه شما رو داشته باشم....نه طاهره خانم اینو نگین ...ارزش شما خیلی خیلی از اینا بالاتره ..نمی تونم بیشتر توضیح بدم ....شاید نوشته هام تو پاکت رو هدیتون بتونه شمارو راضی کنه........به شدت می خواستم نامه سیامک رو زودتر بخونم ......نمیشد جلوش این کارو بکنم .....رو بروی هم داشتیم با نگاه و لبخند از همدیگه پذیرایی می کردیم ....بهترین و با حال ترین لحظاتو داشتم طی می کردم ......ضربات قلبم تند تند میزد و کمی لرزش دست و پا بهم دست داده بود سعی کردم خودمو کمی جمع تر کنم تا معلوم نشه .....فرانک از اتاق ببرون رفته بود و به قول خودش میدون رو برامون خلوت کرده بود ......سیامک خیلی با کلاس و با شخصیت نشون می داد و واقعا یه مرد جنتلمن و با وقار نشون می داد هر مردی جای اون بود حالا با چرتیات و حرفای مثلا تعریف الکی از من خودشو بهم نزدیک می کرد و ازم بهره خودشو می برد ..ولی سیامک با چشاش و نگاهش همه چیو بهم می گفت و می دونستم اونم عاشقم شده ......طاهره خانم اصلا بهتون نمیاد چهار بچه داشته باشین .......خیلی به خانم دخترا شبیه هستین ......لطف دارین ......شما مجردین ........اره ..چرا ازدواج نکردین ........نتونستم و یا نشد ..چون مشکلات زیادی تو زندگیم داشتم و شاید دختر رویاهام رو بدست نیاوردم ...ولی.......ولی چی ادامه بدین ......طاهره خانم لطفا ازم نخواین دنباله این مطلبو بگم شاید اگه نامه رو خوندین به جوابتون برسین....من دیگه برم بیرون یه کمی کار دارم .....سیامک ازم خدا حافظی کرد و رفت .......با عجله و شتاب فوری پاکت نامه رو باز کردم و اونو خوندم .....لای نامه یه برگ گل محمدی با بوی خاص خودش قرار گرفته بود ...خلاصه نامه رو براتون میگم.......طاهره ..تصویر زیبای رویا هام و قبله گاه قلب و روح و جسمم ..تو همون فرشته و عشق گم شده ام هستی که از ابتدای کودکیم دنبالش می گشتم و ارزوم بوده بهش برسم ...ولی کمی دیر دارم بهش میرسم چون فهمیدم یه نفر دیگه اونو مال خودش کرده .....نمی تونم و از اون افراد به اصطلاح نامرد نیستم تو رو ازش سرقت کنم و مال خودم کنم ....ولی ارووم قرار ندارم ....واقعا عاشقت شدم این عشق من واقعیه و اینو فقط خدا و من میدونه .....من کارم تهروونه و مهندسم ..ولی دیدن و ملاقات با تو منو تو یه اقیانوس انداخته و من دارم شنا می کنم که به ساحل ارامش تو برسم ..نتونستم طاقت بیارم کارمو موقتا ول کردم و بر گشتم که باز تو رو ببینم .....این نامه رو با یه هدیه بهت تقدیم می کنم ....امید وارم اونو ازم قبول کنی .....اگه خواستی جواب نامه رو بده و اگه هم نخواستی منو یه مزاحم حساب کردی نامه رو پاره کن و دور بریز ..... دوستدارو عاشق سینه چاک تو ..سیامک.........اوه اوه احساساتم بحدی منو گرفته بود که چشام کمی خیس اشک شده بود نامشو رو قلبم گذاشتم و چشامو بستم .....باید سریعا جواب نامشو بدم و همه چیو براش بنویسم .....ولی الان نه ...اینجا تمرکز ندارم ....امشب تو خونه وقبل از خواب اونو می نویسم ....از فرانک قرار فردای رفتن به خیاطی رو گرفتم و ازخونه شون بیرون اومدم......تو راه برگشت فقط به سیامک فکر می کردم ......اون شب تو خونه دلم غوغا شده بود و هیجان سیامک منو گرفته بود ....شرایط عادی نداشتم شوهرم تلاش می کرد بهم نزدیک بشه و در اتاق خوابم راهش بدم ...ولی من بهش باز محل نزاشتم ......اکرم و سحر تازه خوابیده بودند...کاغذ و خودکار رو اوردم و زیر نور شمع ..اماده شدم که جواب نامه رو بنویسم .....اون سالها تازه به خونه ها برق اومده بود و از ابتدای غروب وتا ساعت ۱۰ الی ۱۱به خونه ها برق می دادند و بعدش خاموشی بود و تاریکی .......سیامک .....نامه تو خوندم و رو قلبم گذاشتم و تا لحظه ای که داشتم این نامه رو براتون بنویسم رو سینه هام جاخوش کرده بود واین کارم اینو بهت میگه که منم عاشقت شدم و تو همون شاهزاده گم شده رویایم هستی که با یه کالسکه و با لباسی سفید مثل برف و با لبخند شیرینت اومدی منو بغلت کنی و به اسمون ها ببری..همون جایی که من و تو بهش نیاز و تعلق داریم ...با تموم قلب و روح و وجودم میخامت و حاضرم جونمو برات بدم....عشق من .....نامه ت تا اون لحظه ای که نفس تو سینه هام دارم نگر می دارم و هر روز اونو می خونم و ازش نیروی عشق می گیرم ...عشقی که برام انتهایی نداره و به بن بست نمی رسه .....به اغوشت و نوازشت وبوسه ات خیلی محتاجم ...منو سیر کن .....مشتاقانه منتظر اون لحظه می مونم که منو بغل کنی و سرمو رو سینه ات می زارم و اشک عشق از چشام برات میریزم .....تا اون لحظه ......طاهره....اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود که داشتم تحربه اش می کردم ......فردای روز بعد عصر گاه خودمو اماده کردم وبا فرانک همراهی شدم که به خیاطی فرهاد بریم..........فرانک کمی به خودش رسیده بود و انگار انتظار یه سکس رو داشت و به گمونم خودشو اماده کرده بود که گاییده بشه .....کاش من مرد بودم و کیر داشتم و به جای اون فرهاد هوس باز ...فرانک رو جرش می دادم و جوری می کردمش که تا یه هفته هوس هیچ کیریو نکنه.........
ادامه از طاهره......در راه رفتن به خیاطی با فرانک در رویای بودن و رابطه شروع شده ام با سیامک غرق بودم و فرانک مرتب باهام حرف میزد و من فقط با یه اره خشک و خالی و درسته جوابشو می دادم ......حرفای زنونه و همیشه رواج بین خانوما که همش تکرار مکرراته ...عطر خوبی که به خودش زده بود شاید نشون از تمایلش به سکس با فرهاد بود .....مغازه فرهاد این بار خلوت نبود همسر نه چندان خوشکلش با یکی از فامیلاشون تشریف داشتند و یه چیزی که خیلی توجه منو جلب کرده بود نگاه های مشکوک و خیلی خودمونی بین پیر مرده و زن فرهاد بود که من فوری اونو گرفتم ....من خیلی بهشون نگاه نمی کردم ولی بهشون حواسم بود من و فرانک رو صندلی نشسته بودیم و منتظر بودیم......دختر فرهاد که هم سن و سال سحرم میشد با فامیل همسر فرهاد از مغازه بیرون رفتند ..ظاهرا دختر فرهاد رو میخواست اون شب به خونه خودشون ببره ......فرهاد با بودن همسرش نمی تونست کارشو بکنه و به هدفش برسه ...ولی یهو همه چی به نفع فرهاد رقم خورد چون زن فرهاد داد و فریادش بلند شد و از درد شکمش ناله می کرد ....پیرمرده سریعا رفت یه اب قند از اتاقش که همون اتاق مخفی حساب میشد اورد و خودش تو دهنش کرد ....ولی این نوشیدنی افاقه نکرد و کماکان اون ناله می کرد فرهاد از زنش خواست که به خونه برگرده و استراحت کنه ..ولی اون نمی خواست بره خونه و اهمیتی به گفته شوهرش نکرد و گفت ......نه فرهاد ....من خونه نمیرم ..نمی تونم ...تو خونه هم برم تنها میمونم و طاقت نمیارم ...میخام برم اتاق رحیم .......اونجا کمی دراز می کشم بلکه خوب بشم .......همسر فرهاد اسم از پیر مرده میبرد که اسمش رحیم بود.....اوه اوه پس باز کار فرهاد بیخ پیدا کرد وجای عشق و حالش هم گرفته شد ......فرهاد کلافه و عصبانی نشون می داد ......ولی اون زرنگ تر از این حرفا نشون می داد ...چون کلید در خونه رو از همسرش گرفت و بهش گفت ...باشه عزیزم برورو تخت رحیم بخواب و خوب استراحت کن ...فقط کلید خونه رو بهم بده ..چون وقتی کارم تموم بشه ..بیدارت نکنم و بتونی خوب بخوابی.......من فوری همه چیو فهمیدم ...فرهاد زبر و زرنگ حتما میخاد فرانک رو تو خونه اش ببره و اونجا کارشو بسازه ......وچون کلید پیششه زنش نمی تونه مزاحمش بشه .....فرهادبا رحیم زیر بغل و بازوی زن فرهادرو گرفتند و اونو تو اتاق مخفی بردند ........طاهره این خانم زن فرهاده؟......اره.......اصلا قیافه و زیبایی خوبی نداره ..لابد فقط اندامش تونسته فرهاد رو جذب خودش کنه.......باسن درشت و گوشتی داره .......اره فرانک جون علاوه بر قیافه اش اخلاقشم بده ....دیدیش اصلا سلام و علیکی باهامون نکرد ..در صورتیکه من چندین بارکه دیدمش و سلامش می کنم ولی اون غرور و تکبر داره ........اصلا بی خیال .....فرهاد پیشمون برگشت و با لبخند خاص خودش ازمون عذر خواهی کرد ......فرانک خانم یه لباسی براتون دوختم که فقط مخصوص مهمونی های خاص و خصوصی و حتی میتونین قبل از خواب و رفتن تو تشک خواب با شوهرتون ازش استفاده کنین ......اوا شما انگار برای دوستم لباس خواب دوختین و نه لباس مجلسی ........طاهره خانم لطفا زود قضاوت نکن ...من راستش براشون به حالت و مدل سکسی و اون جوری دوختمش که واقعا چشمارو خیره کنه......البته من دو مدل خوب هم دارم که تو خونه اس و مال همسرمه و علاقه مندم که فرانک خانم بیاین اونجا و اونم ببینن ..اگه خوششون اومد می تونم لباسو تغییر بدم و باب میلشون در بیارم ......یعنی شما می گین فرانک بیاد تو اتاق خانمتون و اون لباسا رو تنش کنین ......اره .....ولی بهتر نیس که شما زحمت بکشین و برید لباسو تو مغازه بیارین که اینجا تنشون کنن .....فرانک ساکت مونده بود و از ابتدای حرفای فرهاد لال شده بود ...در این لحظات هم سرشو پایین گرفته بود .....فرهاد داشت با عصبانیت بهم نگاه می کرد و انگار با چشاش بهم می گفت ...مگه قرار مون نبود که کار شکنی نکنی و مزاحم کارم نشی ......من فقط بهش خندیدم و یه زبونی براش دراوردم .....میخواستم کمی حالشو بگیرم در واقع هدف اصلیم این بود که....گاییدن فرانک رو ببینم که داره زیر ضربات کیر کلفت فرهاد له میشه .....فرهاد دو بار منو حامله کرده بود و منو خوب ترتیب داده بود و حالا چرا فرانک جون از کیرش بهره نبره و حا لشو نبره ؟..تازه فرانک یه ماه بیشتره کیر به کوس و کونش نخورده ....واقعا ثواب داره که امروز خوب گاییده بشه ......اینا دلایلی بود که برای خودم تجزیه وتحلیل می کردم .....ولی من پیشنهاد میدم هردوتون به خونه مون تشریف بیارید و افتخاربدید که دقایقی در خدمتتون باشیم .....راستش اینجا همسرم اون پشت که اتاق رحیم هستش خوابیده .....بهتره بربم تو خونه که فرانک خانم با خیال راحتتر لباسو انتخاب کنند .....فرهاد با دلایل به اصطلاح منطقی خودش ...ولی از نطر من حقه بازی و مکرش بالاخره من و فرانک رو به داخل اتاق خواب همسرش کشوند ......
ادامه از طاهره......فرانکی من می شناختم ومرتب و منظم حرف و صحبت می کرد در این دقایق ساکت شده بود و انگار موش زبونشو خورده بود........اون چشده .......واقعا برام عجیب شده بود ...شرایط نبود که ازش بپرسم ....چون فرهاد مارو جلو زده بود و سه نفرمون به طرف اتاق خواب همسر گزامیشون می رفتیم ....اوه اوه از حیاطشون بگم ...خیلی دیدنی و پر از گل و گیاه و دو تا درخت زیبا که رنگ و بوی قشنگی به حیاط شون زده بود و ولی هر چه از حیاط براتون تعریف کردم بلعکسش تو خونه فرهاد فقط بی نظمی و شلختگی موج میزد ..انگار این خونه رنگ و بوی زن رو نگرفته و ندیده بود ......اوه اوه امون از دست خانم های شلخته و تنبل و صد البته بد اخلاق وبدونه قشنگی و جذابیت ....که اینهمه خصوصیات رو خانم فرهاد شاملشون میشد واقعا از یه نظر باید به فرهاد حق بدیم که چشاش دنبال ناموس مردم باشه ولی از دید درست و اصولیش این دلیل نمیشه فرهاد با این کیر کلفتش اخلاق اجتماعی رو لگد مال و کثیف کنه ...بهر حال از فلسفه بافی بیرو ن بیام و به داستان برسیم ....تو اتاق خواب....همه چی پخش و پلا شده بود روی تخت و خواب و پتو و ملافه و حتی شورت و سوتین و جوراب و زیر پیرهن خانمشون هر کدوم یه گوشه پرت شده بودند .....واقعا باید شاهین و شوهرم به من و فرانک خیلی افتخار کنند که تو خونه هامون فقط نظم و انظباط و تمیزی موج میزد و کاش اینجا میبودند و این وضعیت ناهنجارو مشاهده می کردند .......اوه اوه من دارم چی میگم .از شوهربی بخار و بی غیرت من بگذریم اگه شاهین اینجا میبود و زنشو می دید که داره لخت میشه تایه مرد غریبه اونو ورانداز کنه و بعدش ترتیبشو بده ...اونو قت خون به پا می کرد و قطعا فرهاد سالم از این در اتاق خارج نمی تونست بشه ........فرانک تو اتاق خواب داشت لخت میشد تا لباسای زن فرهاد رو تنش کنه من و فرهاد پشت در اتاق ایستاده بودیم.....فرهاد یواشکی و از گوشه در داشت بدن لخت فرانک رو می دید و کم کم با کیرش ور می رفت ........طاهره داشتی به همه چی گند میزدی ...اخه مگه قول بهم ندادی که همکاری کنی و ضد حال نزنی ........بهش خندیدم وگفتم .......همین جوری و راحت نمیشه به طعمه و شکارت برسی ..باید کمی زحمت بیشتر بکشی و از هنرت استفاده کنی .......توم خیلی زرنگی خوب تونستی فرانک و منو به اتاق خواب زنت بیاری ......واقعا استاد این کاری..........اره طاهره جون من هر چی زحمت بکشم ارزش داره ..اخه دو تا فرشته و خوشکل خوردنیو تور کردم ....نه نه تند نرو فرهاد منو تور نکردی و قرار نیس بهت بدم .....فرانک هم میل خودشه بهت بده و یا نده ..رو من حساب نکن ......طاهره امروز رو قول و قرار مون بی خیال شو و بزار ازت سیر بشم ......به جون خودم و بچه هام هیچ زنی مثل تو نمیشه و جذاب تر و کردنی تر از تو من ندیدم .......چرا این خوشی رو داری از خودت و من می گیری ......اخه لامصب تو حتی شرافت راهم ازم گرفتی و مدتیه بهم کوس و کون نمیده من میدونم تو باعثش شدی ....چون اون من و کیرمو دوس داره .........نه نه اصلا ...فرهاد حرقشو نزن ...گفتم که من باهات نیستم .........پس طاهره حالا که کوس و کون بهم نمیدی ..حداقل بیا کیرمو بخور.......نه نه نمی خورم ......پس من کوس و سوراختو می خورم .....لطفا اجازه بده فقط اونو بخورم ......خیلی دلم میخاد باز هم سوراخاتو ببینم و لمسشون کنم ..........نه نه اصرار نکن ........ولی این ندیدن کوس و کونت حالمو می گیره ...طاهره ازم چی میخای تا راضی بشی ......هر چی بگی بهت میدم ......پول و طلا و.......باز هم داری بهم توهین می کنی ......اخه مگه من فاحشه ام که ازت این چیزا بخام ...فرهاد شاید باور نکنی من بیشتر از یه کیلو طلا الان تو خونه دارم ..پول هم بمونه که اونم نمی خام برات بگم .....حالا تو فکر می کنی چشام دنبال گرفتن طلای توه و ازت طلا و جواهر گدایی می کنم .......خب طاهره من چیکار کنم تو راضی بشی ...ببخش نمی خواستم بهت توهین کنم ......تو فکر فرو رفتم برای چند لحظه اراده ام سست شده بود...یعنی من دارم تسلیم فرهاد میشم ....نه نه نباید بشم .....من بهش هیچ حسی ندارم و تازه کمی ازش متنفر م چون دو بار بار دارم کرد و ازش دو تا بچه حروومی دارم ......ولی می تونم یه کار دیگه باهاش بکنم و هم یه حال کوچولویی بهش بدم و هم یه جورایی حالشو بگیرم .......اره ........ببین فرهاد به یه شرط میزارم با دهنت کوس و کونمو بخوری .... چه شرطی ..هر چه باشه قبول می کنم ......باچشای بسته اونو بخوری .....قبوله ........باشه قبول می کنم .......اوه طاهره این چه شرطیه داری برام میزاری ...ولی باز از هیچی بهتره ........فرانک تو اتاق خواب با خیال راحت داشت لباسارو تست می کرد و به تنش امتحان می کرد ....چشای فرهاد رو با یه دستمال سفید خوب بستم و دامنمو بالا دادم و فرهاد به حالت دو زانو نشسته و پشت در اتاق خواب زنش شورتمو با دستاش از پام پایین کشید ...قبلش چون من پریود بدوم و یه دستمال بهداشتی رو کوسم داشتم اونو دراورده بودم ولی دور ور کوسم هنوز خون قائده گیم مونده بود و اونو تمیز نکرده بودم .....زود باش فرهاد بلیسش........فرهاد با دو دستش داشت دو طرف باسنمو می مالوند و اه می کشید و کم کم دهنشو نزدیک کوسم کشوند و در استانه خوردنش قرار گرفته بود ......فرهاد دلم میخاد الانه دماغتو بگیرم و این مدلی کوسمو بلیسی.......موافقی .......اصلا موافقت تو رو نمی خام ..بیا بخورش ......با این کارم نمی خواستم بوی شاید نا مطبوع و ناخوشایند خون و کثافت کوسمو حس کنه .....با یه دستم دماغشو گرفتم و جمعش کردم و با دست دیگه ام سرشو رو کوسم کیپ کردم و فرهاد رو وادار به خوردنش کردم ......واقعا داشتم حال و عشق می کردم فرهاد بدونه واکنش خاصی کارشو می کرد و کوسمو می خورد رو سبیل و دور ور دهنش کمی خونی شده بود و واقعا اون داشت خونابه پریودمو نوش جون می کرد .....داشتم کیف می کردم و انتقام دو بار بار داریمو ازش می گرفتم .......خوب بخورش فرهاد...زود باش .....بیشتر ...بهتر ....اه اه ..دارم عشق می کنم ...اوخ جون ...خوب داری میخوریش ......طعمش خوبه ...ها ...فرهاد ..با توم جواب بده .......طاهره خوبه ولی مزه نمک رو میده ...انگار به کوست نمک زدی ........اره فرهاد جون ...بهش نمک زدم ...چون می دونستم بهم گیر میدی و کوسمو می خوری ...بخور ...نوش جونت ........توم بگو .......بگو نوش حونم .......بگو ......با فشار بیشتر به سرش اونو وادار به ادای این جمله باحال کردم .......نوش جونم ....نوش جونم .......همشو قورت بده ...افرین ..افرین .....فرهاد کیر کلفت ....فرهاد داشت انگشت تو کونم میزد ........یه کم بهش اجازه دادم که از سوراخم حالشو ببره ..هر چی باشه اون داشت با دهنش کوسمو تمیز می کرد ......اب دهنش که با خون کوسم قاطی شده بود از لبو لوچه اش اویزوون شده بودو دیدنی نشون می داد کاش دوربین داشتم و یه عکس ازش می گرفتم و یاد گاری می زاشتم که گاها به فرهاد نشونش بدم و حالشو بگیرم....فرهاد .......کیف می کنی .....ها ....از کوسم عشق می کنی ....اره اره طاهره .....خیلی .....جون .......طاهره سوراخ کونت هنوز تنگ مونده ..درسته چشام اونو نمی بینه ولی بخوبی حسش می کنم .....کاش اجازه می دادی کونتو بکنم ......مگه خوابشو ببینی ......یه بندانگشتشو با فشار و زور تو سوراخم کرده بود وباهاش عشق می کرد....من تا این لحظه حسی نداشتم ولی کم کم با بازی انگشتش با سوراخ کونم شهوتم زنده شده بود و به سرعت داشت اوج می گرفتو اب کوسم شروع به ترشح کرده بود وبا اداریکه داشت بهم فشار میاورد توم و قاطی شده بود و دیگه نمی تونستم خودمو نگر دارم .....اوف اوف چه حس قشنگ و خوبی بهم دست داده بود ..دوس داشتم همشو رو دهن فرهاد خالی کنم .....نکنه ازم ناراحت بشه .....اوه...چیکارش کنم ...واقعا داشت بهم فشار میاورد و از یه سر دیگه دلم نمی اومد لذتمو قطع کنم و برم دستشویی و خودمو راحت کنم ..تو این دو راهی مونده بودم ....ادامه لذت و شهوتم و ریختن اب و ادرارم رو صورتش و یا رفتن به دستشویی و گذشت از ادامه کیف و حالم .....تصمیم گرفتم انتخابو برای خودش بزارم ......و اینو بهش گفتم ....اوی طاهره دارم تو کونت انگشت می زنم و حاضرم به خاطر کون و کوست اونم بخورم ...بریزش ......شیر اب کوسم و ادرارمو رو دهنش باز کردم و همشو خالی کردم .....وای وای چی شده بود کل صورت و بلوز و سرش خیس خیس شده بود و اون هنوز با دهنش و زبونش ول کن کوسم و سوراخم نشده بود ......دیگه من راحت و ارضا شده بودم وخسته از این کار .........با زور و تلاش خودمو از دست و دهن فرهاد خلاص کردم و رفتم لب حوض حیاط که تمیز بشم ......راه روی که از حیاط خونه شون به اتاق مخفی و مغازه راه داشت رو فرهاد با یه در دیگه بسته بود و اون موقع که من باهاش رابطه داشتم این در وجود نداشت ..لابد اینم به خاطر کارای مخفیانه و خیانت هایی که به زنش می کرد درست کرده بود....دری که فقط با کلید فرهاد باز و بسته میشد ولی الانه درش باز بود و من یهو هوس کردم سری به اتاق رحیم بزنم ......فرهاد خودشو لخت کرده بود و تو حوض خونه شون داشت شنا می کرد و این مدلی داشت خودشو تمیز می کرد .......کیر کلفتش تو اب حوض با حال و دیدنی نشون می داد واگه شورو عشقشو داشتم می تونستم تو اب حوض خوب بخورمش و کیفمو ببرم ..ولی اصلا تمایلی به این موضوع نداشتم ....به اروومی به طرف اتاق مخفی رفتم و خوشبختانه در اتاق بسته نبود و از گوشه در داخلشو نگاه کردم .....زن فرهاد تو اتاق نبود ......واه واه اون کجا رفته .....چرا نیست .....اون بابد الانه تو خواب و استراحت باشه ...پس جریان چیه .......چیکار کنم ..ایا به فرهاد خبر بدم و یا ندم ......نه نه بهتره خودم بدونم و برم ته توشو دربیارم .....برگشتم داخل حیاط و فرهاد هم کارشو تموم کرده بود و خود شو تمیز و اماده واسه پذیرایی از اندام فرانک اماده کرده بود .......طاهره جون .....ازت ممنونم ....بهم حال خوبی دادی ....میخای توم باشی و یا تو حیاط می مونی ......نه من میخام تو حیاط باشم و راستی می تونم از اون در برم تو مغازه .....اره طاهره جون هر جا دلت میخاد سرک بکش ...خونه مال خودته .....عزیزم کاش تو خانم خونه من می بودی ....دیگه من هیچ کم کسری نداشتم ...این جمله اخریشو واقعا راست می گفت ..چون فرهاد در واقع زن نداشت ...بلکه بلا و دردسر و یه خونه اشفته و کثیف داشت ...... قیل از رفتن به مغازه سری به فرانک زدم فرانک لباسی که فرهاد براش دوخته بود رو تنش کرده بود ...اوف اوف ..چی شده بود براستی این فرهاد تا اونجا که تونسته بود اونو به حالت و مدل سکسی و چشم نواز دوخته بودپستونایش مثل قارچ از رو لباسه معلوم بود و حتی نوکاشو از زیر لباسه بخوبی می دیدی ...شرایط کمربا باسنش به حدی متناسب و سکسی بود که دوس داشتی فوری کونشو لمس کنی و اونو بغلش کنی .....واقعا که لباسه کیر مرده توی قبر رو بلند می کرد....فرانک جون لباسه رو پسند کردی ......اوه اوه طاهره این فرهاده حسابی برجستگی بدنمو با این مدل دوختش بیرون انداخته....و واقعا این لباس بدرد شمال تهروون می خوره که تنت کنی و بری از اون جور مهمونیا.....خودت که می دونی ......نه چه جور مهمونی......مهمونی های خصوصی که مال پول دارای تهروونه .....اخر اون مهمونیا به سکس و بکن بکن ختم میشه.......فرانک لباسای زن فرهاد رو پسندیدی؟.......نه خوب نبود .......خیلی بی ریخت و مدلش قدیمیه .......می دونستم خوب در نمی یاد و فرهاد فقط بهونه گرفته بود که من و فرانک رو به این اتاق بکشونه ......این فکری بود که می کردم. وحدسم درست بود.....فرهاد اومد تو اتاق ومحو لباس سکسی فرانک شد.......به به...فرانک خانم ...چی شدین ....همونی که من می خواستم شدین......وای وای خدایا ...چه فرشته ای شدین .....نمی تونم این جمله رو نگم ...هر چند ممکنه ازم دلگیر بشین ولی میگم ....خوش به حال شوهرتون....چون شما زنش هستین .......و امثال ما مردای بدشانس و بیچاره که گیر زنای بد قیافه و بد اخلاق شدیم و سهمی از لذت و جذبه جنسی زن ها نمی بریم ...نو دلم بهش فش دادم و گفتم ...تو که هیچ زنیو تو مغازه ات رد نمی کنی و کیرتو به همشون میزنی .....برای تو بد نشده که با این موقعیت کاری و مراجعه دخترا و زنا همیشه کوس و کون در دسترسته...... فراتک خانم ولی کمی لباستون احتیاج به اصلاحاتی داره و باید الان اونا رو بگیرم و درستش کنم ....پس لطفا شما بمونید تا من کارموبکنم ....نبودن زن فرانک و غیب شدنش منو هنوز کنجکاو کرده بود و می خواستم زودتر از این معما سر دربیارم ...این شده بود مثل خوره و کرمی که داشت منو می خورد ......راستشو بخای از انگشتی شدنم ...کونم به خارش افتاده بود و یه جوری شده بودم .....خیلی هوس کون دادن داشتم ....ولی معمای زن فرهاد خارش کونمو گرفته بود و لذا من از اتاق خواب خارج شدم و فرانک رو با فرهاد تنها گذاشتم ....فرهاد دنبالم اومد و صدام زد ......انگار حس ششمش در این لحظات خوب کار می کرد ...چون گفت .....طاهره ......جونت خودت و بچه هات ..قسمت میدم .....نرو و بمون با فرانک که سه تایی سکس کنیم ....هنوز تو کف کونت موندم و کیرم فقط کونتو می خاد ......بمون و بزار امروز سهمی از کوس و کونت ببرم ........فرهاد ببین دارم بهت چی میگم .....من اصلا بهت تمایلی ندارم و نمی خام باهات سکس کنم و در ضمن نمی خواستم اینو بهت بگم ولی تو مجبورم کردی که اعتراف کنم که همین چند دقیقه قبل تو داشتی با دهن و زبونت خون و چرک کوسمو می خوردی و نوش جون می کردی ..چون من پریود هستم واینکه می گفتی کوست نمکیه ..مال طعم خون و چرکم بود که همشو برام تمیز کردی .....فرهاد مات و مبهوت مونده بود و چیزی نداشت بهم بگه ....من با لبخند پیروز مندانه خاص خودم ازش دور شدم و اهسته به طرف راه رو منتهی به اتاق رحیم روانه شدم........نزدیک در اتاف مخفی شده بودم و گوشمو خوب تیز کردم که چیزی بشنوم ....حسم بهم می گفت خبریه و داره اتفاقی میفته .....واقعا گلی به جمال حسم ...چون زد م تو خال و من چیزی دیدم که ابتدای اومدن امروزم به خیاطی اونو حدس زده بودم ...در گوشه در ب نیمه بسته اتاق مخفی زن فرهاد رو لخت و عریان با رحیم دیدم ......رحیم یعنی همون پیر مرد ژولیده اونم لخت کیر شو داشت برای زن فرهاد سفت می کرد ......بدن رحیم انباشته از مو وپشم بود ولی کیرش برخلاف سن و اندامش دیدنی و مناسب یه کوس تنگ و تازه و جوون بود ...کوسی مثل مال من و امثال من ......یعنی چه من دارم چه چرتیاتی میگم ..من و این پیر مرده بد ترکیب و زشت چه به سکس و این جور کارا....نه نه خدا نکنه من گیر این کیر و صاحبش بشم .....ولی دیدن صحنه عشق بازی یه پیر مرد بالای ۶۰سال با یه زن زیر ۳۰سال برام خیلی هیجان و جذابیت داشت و داشتم از لذت دیدن ثانیه به ثانیه اش استفاده شو میبردم ......زن فرهاد که اسمشو فراموش کرده بودم و حالا میخام خودم اسمی روش بزارم یه دستشو تو چاک کون پرموی رحیم برده بود و اونجاشو می مالوند و دست دیگه شو زیر پستونای گنده اش گرفته بود و اونا رو برای خوردن رحیم اماده کرده بود ..رحیم هم با اشتهای فراونش با لب و لوچه سینه هاشو می خورد...اونم چه خوردنی .....زن فرهاد که اسمشو نسترن میزارم با طنازی خاصی برای رحیم عشوه و ناز میومد و اخ و اخوشو شروع کرده بود ...این اخ هاوقتی داشت از دهن نسترن بیرون میومد که هنوز کیررحیم به کوسش نخورده بود ......واقعا که بنازم به این همه هوس و شهوت نسترن.......رحیم پشت نسترن مستقر شد و به حالت ایستاده کیرشو لای پای نسترن گرفته بود و بهش تلمبه میزد ......در واقع بهش لاپایی میزد ......دستای پیرمرده کلا تو پستوناش بود و اونارو با حرصو هیجان زیادی مالش می داد...رحیم نمی تونست حرف بزنه و کرو لال بود و فقط با نفس های تندش احساساتشو بروز می داد .....ولی نسترن براستی داشت جبران می کرد و با اه و ناله و اخ گفتنش به این صحنه سکسی بیشنر هیجان تزریق می کرد....به اون فکر می کردم که اگه رحیم کیرشو به کوسش بزنه چه دادو فریادی میخاد بزنه ..لابد کاری می کنه که کل محله بریزن تو مغازه واونو از زیر رحیم بیرون بکشن .......دو نفرشون هنوز به همین حالت داشتن حال می کردن و من هم شهوتم داشت بالا میزد و خصوصا خارش کونم هم بهش اضافه شده بود...اوه اوه یه دستمو تو سوراخم بردم و اونو کمی با انگشتم مالوندم و خارششو تا حدودی گرفتم ...ولی خیلی بهم لذت داد.....اه چه لذتی ....از فرانک و فرهاد غافل شده بودم ...اونا الان دارند چیکار می کنند؟...و در چه وضعیتی هستند ....تصمیم گرفتم موقتا این صحنه هارو ول کنم و برم اتاق خواب نسترن رو ببینم ......سریعا خودمو به پشت اتاق خواب رسوندم و اهسته کمی از درشو باز کردم ...اوف اوف فرهاد اینجا فرانک رو خوابونده بود و کمرشو با یه دستش بالا زده بود و داشت کوس و کونشو می خورد .....فرانک هم با همون لباس مجلسیش داشت رو پستو ناش دست می کشید و ارووم ناله می کرد ....پیچ وتابی که به خودش میزد نشون از لذتش می داد ...لذتی که هنوز مونده بود که اصلشو بگیره....اوه اوه فرهاد بیشتر بخورش ..لطفا خوب بخورش .....اوه چه قشنگ و باحال کوسمو میخوری ...جوون ..جوون قربون کوست برم چه ....کوس تمیز و جمع و جوری داری ...انگار شوهرت خوب سیرت نمی کنه ...اه حیف و هزاران حیف که مال من نیستی ....این کوس باید هرشب با کیر خورده بشه ..اونم کیر من .......اوف اوف فرهاد بسه دیگه ...تورو خدا بخورش کمتر حرف بزن .....این حرفات منو عذاب میده ....میدونی چرا ...نه فرانک جون ......اخه من اولین باره به شوهرم خیانت می کنم .....تو رو خدا هیچی نگو و فقط منو خوب بکن ......باشه اون که وظیفه مه و باید خوب بکنمت که اخرین بارت نباشه و بعدا بیای پیشم تا باز بگامت .....فرانک جون دیگه میخام بکنمت ...خوردن کوست کافیه ......اخه قبل از شما کوس یه نفر دیگه رو هم خوردم ...ولی خوردنی که هم کیف داشت و هم پشیمونی .....بسه فرهاد گفتم به من برس ..دارم برای کیرت له له میزنم ...منو بکن ...زود باش ....چشم فرانک جون تو دستور بده و من اطاعت می کنم .....بیا اینم کیر ناقابل من ....فرهاد رو فرانک مستقر شد و لباس مجلسیشو کمی تا ناحیه کمرش بالا اورد و خوب جمعش کرد و کیرشو تو کوسش با یه تکون انی فرو کرد .....وای وای فرانک چنان اه سوزناک و بلندی زد که من پشت در لرزیدم و کمی ترسیدم .....اگه نسترن بشنوه ...اونوقت چه قیامتی میشه ...ولی نه نه نسترن جون هم داره اون گوشه دیگه این خونه زیر رحیم گاییده میشه .....باز رحیم و نسترن رو فراموش کرده بودم و باید به اونجا میرفتم ...قبل از رفتنم به این جمله فرهاد هم توجه کردم که داشت به فرانک می گفت ...همون کوسی که بهت گفتم داشتم می خوردم ولی ارزششو داشت چون خیلی با حال و خوردنی بود هر چند اگه بدونی به خاطر خوردنش چی هاشو خوردم ....بهم می خندی و مسخره ام می کنی...فرانک از بس شهوتی شده بود نمی تونست جواب حرفای فرهاد رو بده و فقط گوش می کرد ......فرانک من از بس عاشق کوس و کون اون بودم که نفهمیدم که خون و چرکابه و ادرارشو هم خوردم و اخ هم نگفتم وحالم هم خراب نشد ......وای خدای من فرهاد از کوسم و خون و ادرارم داشت حرف میزد ....اون خیلی عاشق کوس و کونمه وول کنم نخواهد شد.....معطل نکردم سکس فرهاد و فرانک رو موقتا ول کردم و سریعا خودمو به پشت اتاق رحیم رسوندم .....اوخ جون داشتم چی میدیدم ....نسترن به حالت سگی خودشو برای رحیم اماده کرده بود و اونم کیرشو تو کونش زده بود اوه اوه کون درشت و قلمبه اش با دستای پهن و زمخت رحیم ضربه و مالش می خورد ونفس های تند و شنیدنی رحیم منو هوسی کرده بود ...نسترن با همون اخ و نکن و دردم میاد و کونم پاره میشه برای خودش و ناز و عشوه میومد ...از کوسش قطرات اب چکه می کرد و اونو با انگشتاش می گرفت و به سوراخ کونش می برد تا بیشتر خیس و لیزتر بشه پیرمرده با فشاری که به کمر نسترن وارد کرده بود اونو دیگه به تشک خوابونده بود و یکسره با شکم روش سوار افتاده بود و به کونش بشدت ضربه میزد ..از شدت تلمبه هاش متعجب شده بودم ..اخه یه پیر مرد بالای ۶۰سال این همه نفس و توان رو خوب داره اجرا می کنه ....ضرباتی که شاید من کمتر در شوهرم دیده بودم و احمد خدا بیامرز هم در همین سن و سال بزور تلمبه رو کوس وکونم میزد .....رحیم باز ول کن سینه های نسترن نبود و از زیر شکم دستاشو بهش رسونده بود ولباشو به گردن و گونه هاش هم برد .....نفس های تند و هوس ناک رحیم بهش حالتی داده بود که مثل له له های سگ اب دهنشو رو پشت نسترن می ریخت ....باز طاقت نیاوردم و سریعا باز خودمو به پشت در اتاق خواب نسترن رسوندم . ......فرهاد فرانک رو مثل گلوله گوشتی جمع کرده بود و رو کوسش ضربه میزد و فرانک با عشوه های ناز و شنیدنی لهجه تهروونیش به فضا و حال و هوای اتاق گرمای خاصی داده بود ....کیر کلفت فرهاد رو میدیدم که تا ته تو کوس فرانک فرو میرفت و با هر ضربه اش فرانک رو شهوتی تر می کرد.....فرهاد داشت به شوهر فرانک بد و بیراه میزد ومی گفت ......حیف این کوس تمیز و قشنگ نیس که اون شوهر کوس کشت اونو می کنه .....اوخ جون .....اه ای ای ای .....بگو بهم کیرم کلفته ...ها فرانک جون ......بگو عزیزم ......اره اره خیلی .....منو کشتی با این کیر گنده و قویت .....اخ اخ .....کیر شوهر بی شرفت ....چندیه ..ها ها بگو ......فرانک بگو ......باریکه .....باریک مثل چی ....مثل قلم .....وای وای خاک توسر شوهر کیر قلمیت ......اخه مگه کیر کم بود که به اون مردیکه کیر قلمی شوهر کردی ...از این به بعد من صاحبتم و کیر من کوستو سیر می کنه ...فهمیدی .......ای ای ای ..اه اه اه فرهاد منو کشتی دارم درد می کشم ...اخ اخ کوسم .....ارووم تر ارووم تر .....فرهاد حالتو عوض کرد و فرانک رو در همون شرایط و در حالیکه کیرشو تا ته تو کوسش نگه داشته بود واونو چرخوند و به شکم فرانک رو خابوند و رو پشتش ولو شد و باز تلمبه هاشو شروع کرد ......ای ای ...اوه اوه اوه ....عزیزم ناله کن ..اخ بکش ....فریاد بزن ....تو داری زیر کیر فرهاد گاییده میشی ....فهمیدی .....بگو فهمیدم .......بگو ........اره فرهاد فهمیدم ..بخدا فهمیدم .....کوسمو خورد خمیر کردی .....بسمه ....لطفا تمومش کن .....ولی عزیزم کار م تموم نشده ......فرهاد من خسته شدم .....تازه طاهره بیرون منتظرمه ....الانه خیالای بدی می کنه .....لطفا ابتو بیار .....فرانک نمی خای بهم کون بدی .....کونتم هم میخام .....فرهاد خواهش می کنم ....سکسو تموم کن ......نه نه کونت مونده ......نه نه کون نمیدم ..پارم می کنی ......من کلاه سرم نمیره ....شکارت کردم ..بدونه کون ولت نمی کنم .....طاهره رو بی خیال.....اون تو مغازه اس ....نه نه فرهاد ...به همین کوسم قانع باش ......فرهاد عصبانی شده بود و مثل وحشیا داشت فرانک رو می گایید و حتی دستشو رو دهن فرانک گرفته بود و فریاد و ناله رو ازش گرفته بود ....دلم به حال فرانک می سوخت .....فرهاد چرا مثل وحشیا شده ...اون با من و شرافت اینطوری رفتار نمی کرد .....فرانک زیر فرهاد دست و پا میزد و تلاش می کرد خودشو ازاد کنه ....می خواستم برم جلوو به فرهاد دو تا لگد ابدار بزنم و فرانک رو از دستش خلاص کنم که یهو صدای فریاد نسترن رو شنیدم .......اوه اوه من اونا رو باز فراموش کرده بودم ....چی شده که نسترن به فریاد افتاده .....با وجودیکه خیلی مایل بودم اخر عشق بازی وزجر فرانک رو ببینم ولی سکس نسترن و رحیم هم می تونست از این سکس فرهاد و فرانک دیدنی تر برام بشه ...کاش چهار تا چشم داشتم و به دوتاش میرسیدم و همشو می دیدم ......تو دلم کلی به فرهاد فش دادم و گفتم ای عوضی فلان فلان شده خبر نداری در همین خونه ات و در فاصله ده متری زنت زیر کیر شاگردت داره گاییده میشه اونم از کون ......خاک توسرت ..خوب امروز خون و چرک و ادرارمو به خوردت دادم ...تو لیاقتت همینه که از این ات و اشغال ها بخوری.....تو همین افکار بودم ومی خواستم به طرف اتاق رحیم برم که فرهاد کارشو با فرانک تموم کرد و ابشو رو کون و گودی باسنش خالی کرد ......ای فرهاد عوضی و بیشرف ...اون فقط بلد بود ابشو تو کوس من خالی کنه و با بقیه زنا این رفتارو نمی کرد ....ولی دلم خنک شده بود و خوب اون کثافت ها رو به خوردش دادم ....فرانک به شرطی از روت بلند میشم که قسم بخوری و بهم قول شرف بدی که باز بیای پیشم و بهم کون بدی ......قسم میخوری ...قولشو میدی .......ای ای اوف اوف ...فرهاد ...باشه قبوله ....لطفا بلند شو ....من باید سریعا برم پیش طاهره......من معطل نکردم و سریعا خودمو به پشت در اتاق رحیم رسوندم ......وای وای چی داشتم میدیدم رحیم لنگای نسترن رو بالا داده بود و کیرشو تو کوسش زده بودو یه بادمجون سیاه و با کیفیتو تو کونش تپونده بود ودستشو رو دهن نسترن گرفته بود و دوبله داشت اونو می گایید ...اافرین به این پیرمرد////اون درست مثل یه جوون زن فرهاد رو می کرد ....بادمجون فقط سر سفیدش بیرون مونده بود و باقیش تو کونش رفته بود ......خدای من نسترن از کونش داشت درد می کشید و با دستاش رو کف اتاق میزد و هر موقع فرصت می کرد فریاد سر میداد.....رحیم ابشو تو کوسش ریخته بود و کیرشو بیرون کشیده بود و اونو رو کوسش می مالوند ......اخ اخ رحیم بادمجونو در بیار ....دارم پاره میشم ..تورو خدا جون خودت.....درش بیار ......اه اه ........ولی فایده ای نداره تو که کر و لالی و هیچی حالیت نیس...حق با نسترن بود و اون نمی فهمید و نمی شنید که نسترن داره از کونش درد می کشه .....اون باید سریعا خودشو از دست این بادمجون خلاص می کرد چون فرهاد کارش تازه تموم شده بود و اگه میومد گند کار برای دوتاشون در میومد.......نسترن تمام زورشو زد و دستاشو ازاد کرد و خودش بادمجون رو از کونش با بدبختی و اخ و درد زیادی بیرون کشید و راحت شد ......در همین لحظه صدای فرانک و فرهاد رو از داخل حیاط شنیدم و منم فوری خودمو از طریق همون در منتهی به داخل مغازه به خیاطی رسوندم و رو صندلی لم دادم و این شد صحنه نمایش درام و خیانت عشقی و سکسی بین چهار نفر که در فاصله ده متری انجام داده بودند و هر کدومشون به خیالشون گمون می کردند که کلاه سر غیر گذاشتند در صورتیکه در واقع بهم دیگه خیانت کرده بودند و کلاهشون تو هم رفته بود ..در این میون فقط کلاه و پرچم من و رحیم در اهتزاز بود که به هدفمون رسیده بودیم ..من تا حدودی انتقاممو از فرهاد گرفته بودم و رحیم هم زن فرهاد رو گاییده بود.......
ادامه از طاهره.........رو صندلی خیاطی نشستم و منتظر وروذد هیات خائنین شدم .......رو میز کار رحیم یه پاکت محتوی بادمجون قرار داشت ...لابد قبل از گاییدن نسترن ...پیرمرده رفته اونو خریده و از یه دونه اش هم برای کون زن استاد کارش استفاده بهینه کرده..........اولین نفری که از در مخفی وارد مغازه شد رحیم بود که با دیدن من کمی یکه خورد و سعی کرد خودشو عادی جلوه بده ...اون مستقیم رفت سراغ پارچ اب ...و اونو تا نصفه تو معده اش خالی کرد....بیچاره حق داره اب بخوره اون همه تلمبه و ضربات به کوس و کون زن استاد کارش و تخلیه اب کیرش ازش انرژی و اب کم کرده بود...وباید حتی تمومشو تاته سر می کشید ....من فقط زیر چشمی نگاش می کردم .....اونم گاها با نگاهش به من جوابمو می داد ..ولابد ارزوشه که هم منو بکنه و مثل نسترن یکی از این بادمجون هاشو به کونم بزنه ......کور خوندی پیر مرده زشت و شلخته و بد ترکیب ....این ارزوتو به گور میبری .......لحظه به لحظه نگاه هاش سنگین تر و شهوتی تر میشد .....دیگه داشتم کم کم ازش می ترسیدم که نفر دوم وارد مغازه شد ....فرانک جون مفعول اول این نمایش بکن بکن با سلامش به من ورودشو علنی کرد .......سلام عزیزم ......لباسه خوب بود ....اره طاهره جون ....ولی خیلی کار داشت .....اغافرهاد خیلی زحمت کشید تا تونست اونو بدونه ایراد بهم تحویل بده .......اره جون خودت.فرانک .....منو الاغ تصور کردی ...فرهاد واقعا کار کرد و زحمت کشید ولی رو کوس و اندامت کار و زحمت کشید ..... چیزی که واقعا تحویلت دادکیر کلفتش بود که به کوست زد....اینو تو ذهنم داشتم به فرانک می گفتم .....البته بعدا باید ازش اعتراف بگیرم و نظرشو در مورد کوس دادنش به فرهاد جویا بشم ......ولی فرانک خیلی خسته نشون میدی ...انگار که کوه کندی .......اره طاهره جون رو پاهام ایستاده بودم و کمرم درد می کنه .......کمر دردت مال کیر کلفت فرهاده که کمرتو اینجوری کرده ....باز هم تو ذهنم جوابشو دادم ........پیرمرده حسابی تو نخ من و فرانک رفته بود و واسه خودش کیف می کرد .....اون بی شرمانه داشت از زیر میز کارش کیرشو واسمون تیز می کرد ......این کارش تابلو بود و من خوب اونو میدیدم .....نفر سوم و چهارم باهم اومدند ......فرهاد با زنش از همون در وارد شدند .......تو دست فرهاد همون بادمجونکه تو کون زنش توسط شاگردش رفته بود قرار داشت......نسترن بر خلاف یه ساعت قبلش این بار روش باز بود و لبخند میزد انگار کیر رحیم اونو سرحال و شاداب کرده بود ......طاهره خانم شما خوبین .......ممتون ..به خوبی شما نمی رسه ......اوه خیلی حالم بد شده بود ...خوب شد خوابیدم وگرنه دووم نمی اوردم ......اره نسترن جون تو خونه خوابت نمی برد خوب کاری کردی رفتی اتاق شاگرد شوهرتون ......درسته طاهره واقعا اون اتاق خوبیدن توش می چسپه ......ای نسترن شیطون بلا اینو درست اومدی ..برای تو اتاق رحیم لذتش از خواب شیرین هم بیشتره ....خیال می کنی نمی دونم این پیرمرده حسابی از جلو عقب تورو گایید......راستی فرهاد این بادمجون تو دستت چیکار می کنه ....فرهاد همین سئوال منو حواله زنش کرد .......نسترن من این بادمجون رو کنار دستت و تو تشک پیدا کردم ... چرا ......نسترن با خنده مصنوعی خودش داشت سرو ته این موضوع رو در میاورد .....اوه اوه به گمونم این رحیم هوس خوراک بادمجون کرده ولابد وقتی بهش گفتی که برامون بخره ...یکیشو کش رفته که شب واسه خودش درست کنه ....اره نسترن جون ...پیرمرده سلیقشم خوبه ....بادمجون خوبی کش رفته و جا برای مخفی کاریش پیدا نکرده و اونو زیر همون پتویی که زیرش خوابیدی مخفی کرده ......اینو به فرهاد و مخصوصا نسترن گفتم که خوب طعنه زده باشم ...چون نسترن رنگش قرمز شد و فرهاد هم یه چیزایی حالی شد ولی بیشتر بروز نداد و سعی کرد این قضیه رو کش نده ......بلند شدم و بادمجون رو از فرهاد گرفتم و اونو لمس کردم ...وای وای خیلی چربه ..انگار اونو تو روغن زدی ...ولی یه بویی بدی هم میده ......ببین فرهاد بوش کن ....بوی فاضلاب میده ...واقعا هم بوی مدفوع می داد و می خواستم بیشتر حال فرهاد رو بگیرم ..اون با این همه تجربه تور کردن زنا و دخترا و کلک و حقه بازی ..خوب فهمیده بود که این بادمجون تو کون مبارک زنش رفته ...ولی به گمونم خیال می کرد زنش اونو تو کونش استعمال کرده و شکی به رحیم نداشت ..ولی واقعیت رو فقط خدا و من می دونستم و دیگه بیشتر به این قضیه ادامه ندادم .....چون نمی خواستم شخصیت نسترن رو خورد کنم ....ولی باز فرهاد رو ولکنش نشدم ..چون بهش گفتم فرهاد از دهنت بوی بدی میاد ؟...ها ..نکنه دندوناتو نمی شوری ....ببخش نسترن جون ....من طاقت نمیارم ...اغا فرهاد مثل برادرمه و دوس ندارم این جوری باشه....مگه چه بویی میده ......اغافرهاد از دهنت بوی خون و چرک و این جور چیزا میاد .....لطفا همین الان برو دهنتو اب بکش .......بیا جلو منم بوش کنم ....هو کن.....نسترن داشت دهن شوهرشو تست می کرد ......اره حق با طاهره خانمه ....اوف اوف چه بوی بدی میده ...زود باش برو دهنتو تمیز کن .....فرهاد تو باید بیشتر به بهداشت و تمیزی ظاهری خودت برسی ..نا سلامتی خیاطی و با مردم سرو کار داری ......فرهاد رنگش مثل گوجه فرنگی شده بود و از فرط عصبانیت و فشارش نمی دونست چه جوری بره تو حیاط خونه ......اون عوضی داشت رو به خیابون میرفت ...یهو زدم زیر خنده ..گفتم ...فرهاد اغامیخای به خانمت بگم دستتو بگیره تا گم نشی .....اخه اشتباهی داری به طرف خیابون میری .....با این حرفم همه زدن زیر خنده ...و حتی رحیم با دیدن حنده جماعت تو مغازه اونم می خندید ......فرهاد روتا حالا اینقدر کنف و شرمنده ندیده بودم ...اون هیچی نمی گفت و فقط تونست سریعا خودشو به حیاط خونه شون برسونه و از دست من خلاص بشه .......در مجموع در سه مرحله حال فرهاد رو بخوبی گرفته بودم و و باهاش تا حدودی تسویه حساب کرده بودم ......تا تو باشی به زنای مردم دست درازی نکنی.......ولی بازم مونده ......براش در اینده برنامه دارم ........من و فرانک از مغازه اومدیم بیرون ..وخودمونو به کافه رسوندیم ...همون کافه همیشگی ......هردومون تشنه و گرسنه بودیم ....فرانک در تلاش بود خودشو لو نده ...در مورد سکسش بحث نشه ..ولی من دوس داشتم از زبون خودش گاییدنشو بشنوم .......فرانک جون نگفتی امروز اون همه دیر اومدی ...چیکار می کردی ....بالای یه ساعت من منتظر بودم ......فرانک نمی تونست بهم دروغ بگه و سرشو پایین انداخته بود ......فرانک جون ....عزیزم ...قربون شرم وحیات بشم ......درست شدی مثل اوایل ازدواجم .....منم این مدلی رفتار می کردم ......چرا سرت پایینه ...از چی شرم می کنی .......گارسن کافه برامون دو تا موز و شربت و دو تا کیک اورده بود ...پوست موزو مطابق حالتش باز کردم و خودم تو دهنش کردم وگفتم .....فرانک جون .....نکنه امروز موز گوشتی میل کردی و به دوستت نمی گی....ها .....بگو .....تعارفو بزار کنار ....من خس می کنم ....کوست امروز حسابی سرویس و جر خورده ......ببینم کیر فرهاد بهت چسپید .......فرانک دو تیکه از موز و نوش جونش کرد و بالاخره به حرف اومد ......اوه اوه طاهره بخدا دارم از همه چی خجالت می کشم از خودم واز بچه ام و شوهرم و حتی تو ......من نتونستم طاقت بیارم و جلو خودمو بگیرم ......امروز فرهاد تونست سد شرافت و پاکی و سلامت خانوادگیمو بشکنه وموفق شد به من تجاوز کنه ...تجاوزی که با رضایت درونی من بود و لی ظاهرم اینو خیلی نشون نمی داد......طاهره خیلی پشیمونم ......کاش نمی زاشتم بهم دست بزنه ......اه عزیزم ....کار از کار گذشته ...چرا خودتی ناراحت می کنی دادی که دادی ...مگه چیکار کردی ...تو یه ماهه سکس نداشتی ...واقعا خودتو پاک نگر داشتی ..شاهکار کردی .........یعنی طاهره اگه تو جای من بودی بهش می دادی .....اره من از تو کم حوصله ترم و طاقت نمیارم و تازه شوهرت حیلی ادم پاک و سالمی نیس ....بهت قول میدم تو این یکماه بودنش تو تهروون ده بار بیشتر رابطه جنسی داشته و بهت خیانت کرده ......نمونه اش من...قبلا اون با من رابطه داشته ....حتی قبل ازدواجتون با جمیله دختر خونده ات هم بوده ...دیگه چرا این همه خودتو رنج میدی ......تورو خدا به خودت عذاب نده و بهم بگو باهات چیکار کرد......فرانک کمی ارووم شده بود و داشت موزو شربتو می خورد .......طاهره ....فرهاد با کیرش خیلی بهم قشار اورد ....داشتم زیرش خفه میشدم ...اوه اوه خدا یه داد زنش برسه .....اون بیچاره این همه سال داشته این کیر رو تحملش کرده ....طاهره تازه می خواست کونمو بکنه ..من نزاشتم .....واقعا اشتهای عجیبی داره ....من داشتم زیرش بیهوش میشدم اون تازه بهم می گفت اولمه ......مثل بچه ها زیرش داشتم خواهش و التماس می کردم که کارشو تموم کنه ...ولی مگه ول کنم بود......به چندین پوزیشن منو کرد و از همه بدتر پاهامو رو شونه ام جمع کرده بود و روم تلمبه میزد ....به جون بچه ام داشتم بالا میاوردم ...از بس به داخل واژنم ضرباتش سهمگین بود .......ولی طاهره با این همه زجر و فشاری که من کشیدم ..فرهاد تونست دوبارمنو ارضا کنه و تو اون همه شکنجه و لابلای فریاد هام ...لذت خاصی هم می بردم ......الان که به اون لذت هام فکر می کنم به این نتیجه می رسم اگه صد سال شوهرم منو بکنه ..نمی تونه یه ثانیه از اون خوشی و لذت رو بهم بده .....واقعا امروز من تجربه جالب و درامی از سکس داشتم .......فرانک ازت نخواست که بازم بهش بدی ......چرا اتفاقا منو ول نمی کرد و بهم می گفت تا بهم قول ندی و قسم نخوری که بازم میای پیشم ....نمیزارم از زبرم بیرون بیای.....اون ازم قول مردونه گرفته که دفعه دیگه بهش کون بدم .......خب فرانک بازم بهش میدی ......اوه اوه طاهره نمی خام بهش فکر کنم ....همین یه بار بسمه .....اگه اون کیر به سوراخ کونم بخوره ...حتما کونم پاره میشه و باید تو و سیامک بیاین منو به مریض خونه ببرین .....اونوقت با ابرو حیثیتم تو بگو چیکار کنم .....نه نه اصلا حرفشو نزن دیگه فرهاد رنگ منو نمی بینه .....قربون کیر باریک و و معمولی شوهرم برم که حلال کوس و کونمه و باید به همون قناعت کنم .......افرین فرانک جون این درسته ....باهات موافقم .....فرهاد فقط یه مرد هوس باز و زن باز هستش که رابطه باهاش عاقبت خوشی نداره .....ولی طاهره خوب امروز حالشو گرفتی اونم نه یه بار ...بلکه دو سه بار کنفش کردی .......اره باید حالشو می گرفتم .....اخه چرا مگه چیزی بینتونه و اتفاقی افتاده و یا باهاش رابطه داشتی ......راستش فرانک اره خیلی سالها و قبل از تولد طاها دو بار باهاش بودم ..ولی منم مثل تو خیلی زود به خودم اومدم و رابطه مو باهاش قطع کردم .....نمی تونستم به فرانک بگم فرهاد دو بار منو حامله کرد و ازش الان دو تا بچه دارم .....اگه می گفتم خیلی مشکلات برای خودم و خانواده و خصوصا سحر و طاها در اینده پیش میومد ..بالاخره حرفا دهن به دهن می گرده ........فرانک دیگه ادامه نداد و منم پی گیر این سکسش نشدم .....قبل از خداحافظی نامه ای که برای عشقم سیامک نوشته بودم روبه فرانک دادم و و روی همدیگه رو ماچ کردیم و هر کدوم به خونه هامون بر گشتیم......غروب زیبای یه روزاخر فصل تابستون رو در شرایطی تموم می کردم که این روز برام خاطره ای خاصی نقش بسته بود ...چه چیزا امروز ندیده بودم دو فقره سکس زنده رو تماشا کرده بودم هر چند ناقص و تیکه تیکه اونو دیدم ولی خیلی برام هیجان و خاطره انگیز شده بود...سکس یه پیرمرد زوار در رفته و شلخته و بی ترکیب با یه زن خوش اندام و گوشتی ولی نه چندان زیبا ووو سکس خشن و جذاب یه مرد کیر کلفت و کمر سفت با یه خانم فوق العاده زیبا و جذاب با اندام متناسب و قشنگش که واقعا منو مست اونا کرده بود .......ولی لیسیدن کوس خونیم با چرک و محتویاتش هم حکایت و هیجان مخصوص خودشو داشت ......رفتم به دستشویی شورتمو از پام پایین کشیدم و نگاه کوس و چوچوله هاش کردم از بس فرهاد اونو برام لیسیده و تمیز کرده بود هنوز پاک و دست نخورده مونده بود و خون و اثار روش نبود ...انگار نه انگار که من پریود بودم ......کاش هر ماه که قائده میشدم ..فرهاد زحمت لیسیدن و خوردن کوس خونیمو می کشید.....از این حرفام خنده ام گرفته بود و این افکارم با شنیدن صدای سحر پاره شد .......سحر پشت دستشویی منتظر بود که اونم بیاد کارشو بکنه ......من هرروز شاهد بزرگ شدن اندام و برجستگی های تنش بودم ....از همین حالا کون خوبی بهم زده بود روناش با باسنش خیلی هماهنگ و میزون بود و واقعا هیکلش قشنگ و خوشکل بود .....کم کم باید براش سوتین و شورت می خریدم که ظاهر یه دختر رو بگیره و پوشیده تر باشه چون تو خونه گاها با دامن کوتاه بازی می کرد و می رفت کوچه ...همه پسرا و مردا رو به خودش جذب می کرد و در حین بازی دم و دستگاه لخت تو پاشو ناخوداگاه برای ملت نشون می داد.....اون شب خیلی زود به خواب رفتم و یه تکون تا صبح بیدار نشدم ......صبح زود شوهرم سر صبخونه با نگاه به ظاهر مظلومانه اش بهم می فهموند که اونو ببخشم و به اتاقم و تشک خوابم راهش بدم ......من دیگه دلم براش مثل سنگ شده بود و بهش اصلا اهمیتی ندادم .......مادرشوهرم همچنان مریض احوال بود و کم کم داشتم نگرانش میشدم ..باور کنید من از شوهرم که مادرش بود بیشتر نگرانش بودم و صالح شایدخیلی براش مهم نبود که مادرش بیماره ........دو دفعه به شوهرم تذکر دادم که مادرشو به دکتر نشون بده ..ولی اون هر بار طفره می رفت و امروز فردا می کرد........بهرحال ....تصمیم گرفتم خودم ببرمش به مریض خونه ..تا دکتر معاینش کنه.....اون روز بهرام رو بغل کردم و با مادرشوهرم به مطب یه دکتر عمومی رفتیم .....دکتر چشم چرون و هوس باز ظاهرا فقط داشت مادرشوهرمو مغاینه می کرد ولی شش دانگ حواسش به من و پستونای زیر بلوزم و رون و پاچه های لختم بود ...از بد شانسیم بهرام بغلم بود و دستام متوجه گرفتن اون شده بود و من نمی تونستم بهتر چادرمو رو سر و بدنم مرتب و پوشیده کنم . اکثرا اونجا هام برای سر ک کشیدن و چشم چرونی دکتر اماده و مهیا شده بود.....اون از بیماری کبد و نارسایش رنج میبرد .....دکتر در اخر کارش وقیحانه ازم دعوت کرد تا منو هم مجانی معاینه کنه ...طاهره خانم حالا که زحمت کشیدین و مادر شوهرتو برای معاینه اوردی.....بهتر نیس شما رو هم معاینه کنم .....اغای دکتر من که ناخوش نیستم ...حالم خوبه ...من چرا ...معاینه بشم ........طاهره خانم ما دکترا بهتر می فهیم و می بینیم ...ناراحت نشین نمی خواستم ...بهتون توهین کرده باشم ...ولی من شما رو معاینه و چکتون کنم ...خیلی براتون بهتره...هرچی باشه شما مادر هستین و به بچه تون شیر میدین ...هر چند به قیافه و سنتون نمی یاد ......مادر این بچه باشین .....اخه من چیزیم نیس .....بخدا راست میگم ......خانم بزرگ شما به عروستون یه چیزی بگین ......مادرشوهرم در حالیکه داشت خودشو مرتب و منظم می کرد ...با حمایت از خواسته دکتر ازم خواست بهش اجازه بدم معاینه بشم .......اوه اوه خدای من ....این دکتره هیز و شهوتی دندونشو برای دست مالی من تیز کرده بود و داشت به هدفش نزدیک میشد چون من هم کم کم هوس کردم خودمو در اختیارش بزارم که ببینم باهام چیکار می کنه و از یه نظر دیگه برای سلامتی و زندگی و اینده ام بد نمی شد خودمو از نظر پزشکی چک کنم .......راستشو بخواین از دیروز که دو تاسکس متفاوت و باحال رو دیده بودم ....یه هوس مخفی و پنهون تو وجودم رخنه کرده بود و داشت مثل یه هیولا رشد و بزرگ میشد ومن به یه یک ماجرا و اتفاق خاص احتیاج داشتم .....دکتر بهرام رو ازم گرفت و تحویل مادر شوهرم داد و ازم خواست چادرمو کنار بزنم و رو تخت دراز بکشم .......من خواستشو اجرا کردم ورو تختش خوابیدم لباسم یه بلوز ازاد نازک و یه دامن گشاد بود و از زانو به پایین لخت بودم ...و اما از جمال مبارک دکتر براتون بگم ایشون یه مرد تپل و با شکم برامده و دنبه مانندش و غب غب های اویزون زیر گردنش و دو چشم حریص ودستای پرو گوشتیش خودشو اماده به کار کرده بود.....خب طاهره خانم تو بهتره تکون نخوری و بزاری من کارمو انجام بدم .....دکتر دکمه هاب بلوزمو یکی یکی ازهم باز کرد و سوتین ابی رنگمو بیرون زد و بلافاصله از زیرش اونو بالاکشید و پستونامو ازاد کرد ......با دیدن اونا به حدی حریصشون شد که فوری دو دستشو رو نوکاش مستقر کرد و جفتشو برام قشار داد ....با این کارش شیر از سینه هام دستاشو خیسوند و بیشتر اونو مالوند و حوزه مالوندشو هم باز تر کرد و همه سینه مو دیگه خوب لمس می کرد و این کارش توام با مالوندن شیر م رو پستونام شده بود و درواقع شیرمو به سینه هام می مالوند .....طاهره میخام شیرتو تست کنم تا ببینم با کیفیته و کم کسر نداره ....چون اگه خوب نباشه برای بچه ات مناسب نیس .....دکتر با لب و لوچه و زبون درازش افتاد به جون سینه هام و اونو می لیسید و می خورد و دستاش هم توام با خوردتش کار می کرد و از نوک سینه هام شیر می گرفت ...اوف اوف چشامو بسته بودم و خودمو کاملا رها کرده بودم و واقعا تو دنیای خودم سیر می کردم یه دنیاب رنگی و زیبا و قشنگ با اسودگی و راحتی و هیجان ........دکتره کاملا از خوردن و لیسیدن سینه هام راضی شد ودر اخر این کارش نوکامو با دندوناش کمی گرفت و برام خاروند...خیلی ارووم یه اخی گفتم ......مادرشوهرم خوشبختانه پشت پرده مستقر بود و هیچیو نمی دید ...دکتر بلافاصله دامنو بالا دادو شو رتمو هم با اروومی تا زانوام پایین کشید و خواست پارچه روی کوسمو کنار بزنه ..که نزاشتم و دستامو روش گرفتم ...دکتر لطفا نکنید ...اخه من پریودم ......دکتر دیگه با صدای بلند حرف نمی زد و اهسته گفت ......باشه ...ببخشید من متوجه این موضوع نبودم ...ولی اشکالی نداره بجای این سوراختون ...سوراخ اون یکیتونو معاینه می کنم ....نه نه دکتر ...خواهش می کنم ...بسه دیگه معاینه اونجا رو نمی خاد بکنی ....تورو خدا ...نه نه ....طاهره ....لطفا بزار کارمو تکمیل کنم ..می خام بدونم از اون ناحیه هم مشکلی نداری .. ...اخه اونجا نمیشه ......طاهره ...من دکترم و محرم هستم و کارمه ..نمی خاد نگران اون مسائل باشی ...من دارم فقط وظیفه کاریمو انجام میدم ....لطفا ساکت بمون .....دکتر پاهامو بالا زد و دو لنگمو از هم جدا کرد و سوراخ کونمو با انگشتاش خوب لمس کرد ....اوه اوه ....خیلی جالبه ...طاهره خانم ؟... سوراخت خیلی کوچولوه ....موندم تو ش که تو چه جوری رفع حاجت می کنی .....روم نمی شد که بهش بگم ....دکتر جون همین سوراخ کوچولو بارها کیر کلفت بهش خورده و تا ته اونا رو بلعیده.....ببینم طاهره...شوهرت کونتو می کنه و یا اصلا کون دادی ......توش مونده بودم که چی بهش بگم ...راستشو بگم و یا دروغ بگم .....نتونستم دروغ بهش بگم .....بله دادم .....شوهرت و یا بیگانه ......شوهرم ......ولی فقط یک دو باری ...دیگه نزاشتم .......میدونم چرا نزاشتی ....چون درد داری .....درسته ..اره دکتر ...دردمی گیره ...اوه اوه بمیرم برای دردهات ...دکتر امپر ش دیگه بالا زده بود و طاقت نیاورد و زیپ شلوارشو پایین کشید و کیرشو دراورد و اونو جلو چشام داشت می مالوند....ببخش طاهره ..نتونستم جلو احساساتمو بگیرم ....باور کن با این باسن و کون و سوراخی که تو داری هیچ کسی نمی تونه جلو خودشو بگیره وتازه بمونه زیبایت و جذبه و اندام و پستونای سفت و قشنگت ....اوه اوه ......طاهره .....بله دکتر ....خیلی دلم میخاد کیرمو تو کونت بزنم ..ولی می دونم داد و فریادت بلند میشه و مادر شوهرت همه چیو می فهمه و ابروی هردو مون میره .......ولی باید این کیر مو ارووم کنم .....لطفا با دستای لطیفت اونو برام بمال......خواهش می کنم .......من راغب به این کار نبودم و فقط نگاش می کردم ...دکتر خودش دستمو گرفت و کیرشو تو دستم گذاشت و با تکونای دستش منو وادار کرد که منم باهاش بیام ....کیرش کوتاه و شاید زیر ۱۰سانت میشد ولی قطرش بد نبودتخماش باد کرده بود و نشون از شهوت زیادش می دادمن مالش کیرشو شروع کردم و اون هم دستشو ازاد کرد و با دو دستاش پستونام و سوراخ کونمو لمس می کرد .....طاهره از بس سوراخت گوچیکه می ترسم انگشتمو توش فرو کنم .......اه عزیزم .....خیلی قشنگی ....کاش ماهی یه دفعه برای معاینه پیشم میومدی ......خوش به حال شوهرت ......راستی شوهرتو می شناسم یه بار تو خیابون باهاش بودی .دیدمتون..همون لحظه ارزو می کردم بیای مطبم و به خودم قول دادم تو مطب ابمو رو بدنت بریزم ...الان این خیال جنبه واقعیت به خودش گرفت .......می دونم کیرم خیلی دراز و کلفت نیس ولی طاهره لطفا باز بیا مطبم .....دکتر به نهایت اوج شهوتش رسیده بود و خم شد لبامو بوسید و در حالیکه یه دستش رو سوراخم بود و یه دست دیگه شم رو سینه هام بودابشو تو دستام ریخت و خودشو کاملا تخلیه کرد ....همون لحظه مچ دستمو گرفت و اونو به طرف دهنم کشوند ......اوه اوه دکتر دستمو ول کن داری چیکار می کنی ...طاهره میخام اب کیرمو رو صورتت بمالم .....کمیشو به دهنت بزنم...اخه اب کیر مردا برای صورت و پوست خیلی مفیده..وخوردنشم برات خوبه ......نه نه من دوس ندارم ....نکنید ..لطفا نه ....باشه عزیزم ...اصرارنمی کنم ...ولی کاش اجازه می دادی ....دستم از اب کیرش کاملا لزج و خیس شده بود ......دکتر یه دستمال از جیبش دراورد و بهم داد و دستمو باهاش خوب تمیز کردم .......طاهره جون تو یه زن خیلی جوون و قشنگ و بسیار سالمی هستی و هیچ مشکل پزشکی نداری ....بهت تبریک میگم که مشخصات یه زن کاملا جذاب و زیبا رو داری ..به شوهرت خیلی حسودیم میشه .....کاش من شوهرت بودم .....دکتر پرده تختشو کنار زد و کارشو با من تموم کرد ///اه دکتر هم از م استفاده جنسیشو برد.........
ادامه از طاهره......در راه باز گشت به خونه ذهنم درگیر خودم شده بود....این همه مزاحمت و دردسر ها و سکس های ناخواسته و خواسته در طول این چندسالی که از ازدواجم می گذره برام پیش اومده و همش ناشی از زیبایی و جذابیتم هست و این قضیه قطعا در اینده هم ادامه داشته و در گیرش خواهم بود.....ولی واقعا من چرا در برابر این دکتر فاسد کار و هوسی مقاومت زیادی نکردم ...بهتون گفته بودم که یه شهوت نهفته در درونم داشت شعله می کشید و داشت منو می سوزوند نطفه این اتیش همش ناشی از دیدن اون دو تا سکس خونه فرهاد ناشی میشد ....کیر رحیم جلو چشمم رژه میرفت براستی چرا من این صحنه رو فراموش نمی کنم و بی خیالش نمیشم ....من که اصلا ازرحیم و قد و قواره اش خوشم نمیادو یه ذره طالبش نیستم ...ولی کیرش دایم تو ذهنم مونده بود .اگه بهتون بگم در این لحظه و در کنار مادرشوهرم و در خیابون من شهوتی شدم واقعا دروغ نگفتم ...به حدی دوس داشتم خودمو به مالونم که نمی تونستم جلومو بگیرم ....اه ....اه با این هوسم الانه چیکار کنم ....و واقعا دست مالی دکتره خیلی منو ارووم نکرده بود و تازه به درجه شهوتم اضافه کرده بود .........تو راه خونه مادرشورمو به کافه بردم و براش نوشیدنی و شیرینی گرفتم و ناچار شدم خودمو به دستشویی کافه برسونم و در اونجا کوسم و سوراخ کونمو به مالونم ....با تاسف و بر خلاف میلم با ذهنیت کیر رحیم خودمو ارضا کردم و ارووم گرفتم .......مادرشوهرمو تا در خونه رسوندم و با بهرام برگشتم به خیابون و هوس کردم سری به خونه پدرم بزنم .....از راحله خبری نداشتم ......بهرام در بغلم به خواب رفته بود ......راحله با اغوش باز ازم استقبال کرد .....خواهر کوچیک و مهربونم که متاسفانه خیلی زیبا و خوشکل نبود و هیچ جذبه ای نداشت .....بهش گفتم خودشو برای بیرون و رفتن به خیابون اماده کنه .....ولی پدرم مانع این کار شد .....اخه چرا پدر.....مگه زندون درس کردی و خواهرم زندونی توه ......این همه ظلم و ستم ....تا کی ....بیچاره خواهرم که باید تو خونه بسوزه و بسازه......اختر نامادریم که انگار نه انگار اصلا به فکر راحله نبود و با ادامه این وضعیت خواهرم تو خونه ترشیده و نابود میشد.....یاد سیروس افتادم .....اون نامرد دروغ گو ی بی همه چیز که منو ترتیب داد و به قولش عمل نکرد .....چه دنیای کثیفی.......ولی نه دنیامقصر نیس بلکه بعضی از ما ادما اونو کثیف و الوده می کنیم .....اعصابم خورد و خمیر شده بود و از رفتار های خشک وغیر منطقی و قدیمی پدرم حال مناسبی نداشتم ....اشک و غم و اندوه راحله رو می دیدم و براش واقعا غصه می خوردم ......می خواستم فوری اون محیط سرشار از ظلم و ستم و اندوه رو ترکش کنم که بهرام بیدارشده بود و لازم بود به بهداشت و سیر کردن شمکش برسم ..اونو تمیز کردم و نوک پستونمو تو دهن خوشکلش کردم تا از شیرم خوب بخوره ......دیگه توقف جایز نبود...گونه راحله رو ماچ کردم و از خونه پدرم زدم بیرون .......خونه پدری که ازش هنوز محبت و مهر واقعی نمی دیدم .....پدری که حتی نیومد دستی رو سر نوه اش بکشه ......وبهش یه لبخند خشک و خالی هم بزنه .....ناسلامتی پدر بزرگ بهرام میشد ......تا رسیدن به خونه خودم نفهمیدم کی رسیدم و چه جوری اومدم ....در خونه خودمو باز کردم و تو حیاطش بهرام رو یه سکو گذاشتم و خودم سرکی به خونه ام زدم خونه ای که احمد برام خریده بود و همین بار اخری در این خونهسیروس با کیرش کوسمو سرویس داده بود ...اوه اوه باز هم یادم افتاد سیروس اون پسرره مدعی اخلاقیات و سلامتی مدنی و اجتماعی با اون قیافه منحصر به فردش که دم از قول و شرف و این چرتیات میزد و من گول حرفاشو خوردم .......کلافه و بی قرار شده بودم و نتونستم تو خونه ام هم دووم بیارم ....بهرام رو باز بغلش کردم و این دفعه ناخوداگاه به طرف خونه شرافت عازم شدم ......از این همه پیاده روی خسته شده بودم اونم با حمل یه بچه ....رو لبه حوض حیاط خونه شرافت نشستم وبهرام رو تحویل اغوش شرافت دادم .......طاهره جون ازت خبری نداشتم ......اوه شرافت گرفتار بودم ......کار خونه و مهمون و این حرفا .....خب لابد بهت خوش گذشته که یاد مارو نکردی؟...نه بخدا این طوریا هم نیس .....واقعا نرسیدم بهت سر بزنم .....خب من نتونستم ...تو وقت داشتی میومدی پیشم.....اره طاهره حق باتوه ...منم یه کم گرفتاری داشتم .......خدا نکنه ....چه گرفتاری ......اوه اوه چی بگم .....راستش خیلیا از فک و فامیل خیر و خوشی و لذت می برن ...ولی سهم من برعکسه ......اخه چرا شرافت ......بزار دو دونه استکان چای برای خودمون بیارم ....برات میگم .....طاهره جون یه چیز عجیبی برات میگم شاید باور نکنیدولی واقعا اونو دیدم ....یکی از فامیلای شوهرم که همین اطراف شهرمون خونه داره یه اتفاقی واسش میفته ...الاغش یهو به لگد میزنه به وسط پاش و با ضربه اش حتی بیهوش هم میشه ...خلاصه بگم پدرش هفته قبل اونو به شهر و به خونه مون میاره واون پسر رو می برن دکتر که معالجه اش کنند .....دکتر بجای ازمایش و دوا و درمون به پدرش میگه اون شاید از مردی افتاده باشه و فقط مشکلش همینه و برای صحت وتعیین سالم بودنش باید عمل نزدیکی با یه خانم انجام بده ..و به پدرش میگه می دونم پسرتون مجرده و زن نداره ...شما ناچاری یه جوری براش یه زن جور کنی تا معلومه بشه که انتنش کار می کنه و یانه ......و بهش حتی پیشنهاد میده اونو ببرید به تهروون و یا یه شهر بزرگ وبا یه جنده در فاحشه خونه هم بسترش کنید .......پدرش با این کار به شدت مخالفت می کنه و میگه من امکان نداره پسرمو با یه فاحشه بی در و پیکر هم بستر کنم ....پدره تو کار پسرش می مونه و نمی دونه بااین مشکلش چیکار بکنه ..تا اینکه سه روز قبل و قت ناهار من مشغول اشپزی بودم ...دیدم یهو پدرش اومد سراغم و گفت ....شرافت خانم ....واقعا موندم تو کار مشکل این پسر .....به بن بست خوردم ... ..چه بن بستی خدا بزرگه . و مشکل گشای اصلی اونه.....اره شرافت خانم تو درست میگی ...ولی اسباب و امکاناتش دست خود ماهستش .....دکتره بهم میگه پسرتوببر فاحشه خونه وازمایش اون چیزشو اونجا انجام بده ......خب مگه چه اشکالی داره .....ببرش .....نه شرافت ...بهم بر میخوره که پسرمو اونجاها ببرم ...خیلی برام عیبه.....خب غیر از اون کار راهی ندارین ...مگه اینکه براش زن بگیری ......نمیشه شرافت اومدیم و براش زن هم گرفتم و اگه کار خونه اش کار نکرد اونو قت برامون خیلی بد میشه و ابروی دویست سالمون میره .......خب حاجی میخای چیکارش کنی ......راستش شرافت یه راه فقط برام مونده ......خب انجامش بده.....ولی این راه و چاره رو فقط تو میتونی میسرش کنی ......حاجی من چرا .....اخه چه کاری ازم برمیاد .....شرافت ازت میخام به خاطر رضای خدا و دل این پیرمرد در مونده و جوونی پسرم بهم نه نگی........حاجی تو که هنوز چیزی بهم نگفتی ...لطفا منو تحت فشار قرار نده ...شاید من نتونستم کاری براتون بکنم ......نه شرافت تو اگه یه ذره گذشت بکنی میتونی چاره گشای این مشکلمون باشی .......خب بگو من چیکار میتونم براتون بکنم .......رک و راست و بدونه حاشیه ازت میخام زیر پسرم بخوابی و باهاش اون کارو بکنی از تو نزدیک تر و مطمئن تر کسی رو سراغ ندارم .....لطفا قبول کن.......با شنیدن این جمله حاجی سرم داغ شد و فشارم بالا زد .....داشتم چی ازش می شنیدم ...طاهره باور کن .....انتظار این حرفو از اون پیرمرده حاجی نداشتم ....اون براش عیب بود که پسرشو ببره فاحشه خونه ولی براش ایراد نبود که من که زن فامیلش بودم به پسرش کوس بدم .......هاج و واج فقط نگاش می کردم .....واقعا چه طرز تفکری .......می خواستم بهش اعتراض کنم و حرفای بدی بهش بزنم ولی یهو به دست و پام افتاد و مثل یه بچه داشت برام گریه می کرد و خواهش و التماس ازم می کرد .....راستش طاهر ه تحت تاثیر ش قرار گرفته بودم و خشمم داشت تبدیل به ترحم و همدلی میشد ...ولی از یه نظر دیگه احساس می کردم بهم توهین شده......و منو به چشم بدتر از یه جنده می بینه......بهش گفتم ....حاجی از شما خیلی بعیده.....چه حرفا میزنین......حاجی شما حج رفتین کعبه رو زیارت کردین خونه خدا رفتین....اخه این چه حرفیه......هر چی باشه من شوهر دارم وشوهرم هم از فامیلای خودته.......وتازه تو خونه شوهرم هستین و ازنون نمکش می خورین اونوقت بهم این حرفارو میزنین......از خدا نمی ترسین......حاجی باز به پام افتاد و خواهش و زاری می کرد تا دل منو بدست بیاره ....شرافت هر چی میخای من بهت میدم .....بهم نه نگو .....تو میتونی این کارو بکنی .......حاجی ولم کن ..من که فاحشه نیستم ....تو داری به من توهین می کنی ...اصلا به من چه ...این مشکل شما و پسرتونه.....اون ساعت گذشت و ناهار اون روز صرف شد و بعد از رفتن شوهرم .....من می خواستم بیام بیرون و به خونه تون بیام که باز حاجی پشت در جلومو گرفت و همون حرفا و التماس و چرتیاتشو تکرار کرد و این بار پسرشو هم با خودش اورده بود ....ببین شرافت منو ناامید نکن ....جون بچه هات قبول کن ....من کسیو سراغ ندارم ...اگه تو ده الان میبودم میرفتم سراغ برادر زنم و به اون زحمت این کارو می دادم .....اا..حاجی برید کنار من می خوام برم بیرون کار دارم ...بهتون گفتم اصلا به من مربوط نمیشه ...این مشکل خودتونه .....خیلی قباحت داره ....حاجی رو کنار زدم و به طرف خونه تو اومدم .....طاهره بین راه خیلی اعصابم بهم ریخته بود و حتی نمی تونستم به خونه تون بیام ...گیج و منگ شده بودم و خودمو به یه پارک رسوندم و حدود نیم ساعت تو فکر رفتم .....خسته شده بودم و باز برگشتم خونه ...خوب بود که حاجی و پسرش بیرون بودند و من سرمو با بچه هام سرگرم کردم و کم کم ارووم گرفتم ...اون شب چون شوهرم تو خونه بود حاجی نیومد سراغم ....ولی خب خودت میدونی که شوهرم چون نصفه های شب باید بره نونوایی ...من اونوقتا تنها می مونم و مادرم و بچه هام هم که اتاق خودشون هستند .....همون وقتا بود که حس کردم یه سایه رو سرم سنگینی می کنه ....چشام خواب الودبود و خوب این سایه رو نمی دیدم .....به خیالم داشتم خواب میدیدم .....ولی این خواب نبود چون مچ دستم گرفته شده بود و من بیدارشده بودم ..تو اون فضای تاریک اتاقم حاجی رو دیدم که بالای سرم نگام می کرد ......شرافت ارووم باش ....سرو صدا نکن ...ببین الان بهتر ین وقت اون کاره .....لجبازی نکن ....بیا و این کارو قبول کن ....ازت خواهش می کنم ....اون داشت دستمو که گرفته بود به دهنش می برد و اونو ماچ می کرد .....شرافت در طول زندگیم این قدر از کسی خواهش و زاری نکردم ......تو هنوز میخای حرف من پیرمردو زمین بندازی؟......اصلا بیا اینو یاد گاری ازمن داشته باش .....حاجی تو جیبش یه سکه درشت طلای قدیم عثمانی رو تو کف دستم بزور گذاشت ......و یهوگونمو با وقاحت ماچ کرد ......ببین شرافت من نباید ماچت می کردم و این گناه رو مرتکب میشدم ...ولی این کارو کردم که دیگه توم قبول کنی ......نه نه نه حاجی برو ......حاجی نزاشت حرفامو ادامه بدم و این بار لبامو ماچ کرد ......وخوب اونو برام مکید ....باور نمی کردم ...حاجی داره منو می بوسه .....وای وای .......اون خوب لبامو خورد و این بار بهم گفت ...شرافت اگه باز لچ بازی کنی مجبور میشم کارای دیگه ای بکنم...پس وادارم نکن ......زور دستای حاجی در اون لحظه خیلی زیاد بود و نمی تونستم خودمو رها کنم .....یه جورایی سست و منگ شده بودم و هیجان این خواسته و تقاضای وقیحانه حاجی منو گیج کرده بود و فکرم در اون لحظه درست کار نمی کرد.....همه چی بر علیه من شده بود .....طاهره باور کن اصلا راضی به اون کار نبودم ...ولی انگار که دست و پامو با زنجیر بسته بودند و مثل اون روزای خونه اخوند حیدر بی اختیار شده بودم .....حاجی حس کرده بود که من دارم راضی میشم ...وبادست دیگش داشت موهامو نوازش می کرد ...افرین .....شرافت ....تنها زنی که میتونه پسرمو خوب حال بیاره تو هستی .....طاهره لابد شاید بهم بگی ....شرافت خب میتونستی فریاد بزنی و مادرتو بیدارکنی و خودتو نجات بدی .....درسته اتفاقا تو همین فکر هم بودم ...ومی خواستم داد بزنم و کمک از مادرم بخام ولی حاجی دستشو رو دهنم برده بود و همزمان با موهام داشت لبامو با کف دست زمخت و خشنش لمس می کرد ......شرافت نمی خاد فریاد وداد بزنی ....تو دیگه تسلیم شدی .....همون لحظه مادرمو در نظر گرفتم که اگه با فریاد من از خواب بیدار میشد چه بسا به سلامتیش لطمه وارد می کردم ....مادرم شبا خیلی کم می خوابه ...هنوز اون شوک عصبی و روانی مرگ برادرش رو فراموش نکرده.....همه چی برای اجرای خواسته کثیف حاجی داشت فراهم میشد .....شرافت اون پسر مگه چند سالش بود.......زیر 18سال ....شاید 15 سال میشد .....خب بعدش چی شد .....طاهره جون....حاجی پسرشو با لحن اهسته ای صدا زد...پسرش مجتبی قبلا پش در اتاق کمین کرده بود و با دستور پدرش ...اون اومد اتاق......قیافه مظلوم وساده اش نشون از این می داد که مجتبی تا حالا با هیچ زن و یا دختری تماس و تجربه جنسی نداشته ...چون واقعا با دیدن من و در اون وضعیت دست و پاشو گم کرده بود و حتی با دستاش جلو چشاشو گرفته بود....من فقط یه لباس خواب نازک توری به تن داشتم و با وجودیکه پتو رو خودم کشیده بودم ولی اون حاجی مکار و حقه باز مرتب پتو رو کنار میزد تا هم خودش و هم پسرش بدن نیمه لخت منو ببینند........بیا جلو پسرم......مجتبی جان ......ببین خاله شرافت منتظرته .....دستاتو ازاد کن و باچشات ببین چقدر خوشکل و نازه.....خوب زیارت کن .......وای خدای من حاجی چه چیزایی به پسرش می گفت .....طاهره در اون لحظه تو دلم خنده ام گرفته بود ...اون به پسرش می گفت بیا زیارت کن ..انگار من بیت و یا خدای نکرده یه شیی مقدسی بودم ...مجتبی ساکت و به حالت نگران وایساده بود و اخرش به حرف اومد .........بابا جان من نمی خام...بزار برم بخوابم .....ببین مجتبی پسرم....خوب نگاه شرافت بکن .....بیا حلو اینجاهاشو دست بزن و لمسش کن ...خیلی باحال و لذتبخشه......حاجی نابکار حین این حرفاش دستاشو به رونام و پستونام می برد و اونارو می مالوند ...با این کارش می خواست پسرشو تشویق کنه و هم خودشم کسب فیض کنه ....اون با یه تیر دونشون میزد ......حاجی با مالوندن نقاط حساس بدنم غیر از رو کوسم داشت کم کم منو شهوتی می کرد .....روبرو م یه پسر نوجوون خام و بدونه تجربه جنسی ایستاده بود و و در کنارم یه پیرمرد استخون خورد کرده و مکار در مسایل جنسی که تحت لوای حاجی بودنش اونو مخفی می کرد نشسته بود .....حاجی با مهارت خاصش منو خر کرده من تسلیم شده بودم .....شرافت جان ...میری جلو خودت دست مجتبی رو بگیری و بیاریش رو تشکت ؟.......اصلا بیا با هم بریم .....حاجی دستاشو عمدا زیر باسنم گرفت و به اصطلاح می خواست کمکم کنه که بلند شم ولی اون می خواست دستش به چاک کونم برسه ....دست زمخت و کارگریشو به گودی کونم رسوند و منو بلند کرد و هردومون مجتبی رو کنارمون گرفتیم .....حاجی دستامو گرفته بود و منو وادار به کندن لباسای پسرش می کرد ......مجتبی ابتدا مقاومت نشون می داد و با دستاش مانع این کارمون میشد ...و اخرش حاجی مجبور شد دستاشو از پشت بهم گره بزنه و اونو بگیره . باز ازم خواست اونو لختش کنم ....طاهره اون لحظات خیلی هیجان داشتم وفقط یه چیزی که منو کمی نگران و مانع ادامه این کار می کرد وجود و بودن حاجی بود که منو کمی معذب می کرد ....به حاجی گفتم ... میدونی پسرتون چرا مانع کار میشه ..اصلا اینو فهمیدی ......نه شرافت ..اگه میدونی بهم بگو ......اخه اون شرمش میشه جلو شما این کارو بکنه ....تو چرا اینو نفهمیدی ......بهتره تو از اتاق خارج بشید و بزارید ش به عهده من .......به خدا تو راست میگی من نفهم و الاغ اینو درک نکردم ........ولی طاهره باور کن حاجی از عمد تو اتاق مونده بود که خودشم از دیدن اندام من و این سکس لذت ببره و شاید هم خودشم منو بکنه .....ولی من مجبورش کردم که از اتاقم خارج بشه و حتی پرده پنجره رو خوب کشیدم و درب اتاق رو از داخل بستم و به مجتبی گفتم ...خیالت راحت باشه پدرت رفته و مارو نمی بینه ......با دستام سرو صورت مجتبی رو نوازش کردم و کم کم گونه هاشو ماچ کردم و لبامو به لبش رسوندم ....اون اصلا واکنشی نشون نمی داد و ساکت مونده بود.....به اهستگی یه دستمو به طرف وسط پاش بردم و کیرشو از رو شلوارش گرفتم به محض این کارم به خودش تکونی داد و خواست عقب بره ولی من فوری دست دیگه مو به کمرش بردم و اونو بیشتر به خودم نزدیک کردم....هنوز لباش و صورتشو می بوسیدم و تو دستم کیرش داشت جون می گرفت ولحظه به لحظه به حجم و درازیش اضافه میشد...طاقت نیاوردم و دستمو تو شلوارش بردم و کیرشو کامل از زیر شلوارش گرفتم و خیلی ارووم و ملایم اونو لمس می کردم ....کیری که می دونستم تا حالا دست هیچ زن و دختری بهش نخورده بود و حال خودمم خیلی خزاب شده بود من در اوج هیجان و شهوتم قرار گرفته بودم ....مجتبی ....حالت خوبه ....اره خاله ....چرا هیچی نمیگی ......چی بگم خاله ......چرا نمیگی خاله جون ....چرا از من تعریف نمی کنی و از اتدامم و بدنم ومه مه هام و باسنم ......ها مگه اونا رو دوس نداری ......دوسشون داری .....ها قربون شرم و حیات بشم...خاله قربونت بره ....عزیزم ....باز لباشو ماچ کردم و بفل گوشش بهش گفتم ...می بینی من چه جوری ماچت می کنم ...حالا نوبت توه که منو ماچم کنی .....افرین ...زودباش ......روم نمیشه خاله .......عزیزم وقتی که من ماچت می کنم دیگه نمی خاد شرم بکنی ...می فهمی .....باشه خاله هر چی که تو بگی ......افرین عزیزم ....خب منو ماچ کن و لبامو ببوس ......مجتبی بار اول با یه کم ترس کمی ماچم کرد وبعد از چند ثانیه برای بار دوم خیلی خوب لبامو مکید و با زور خاص خودش منو حسابی بوسید هنوز کیرش تو دست دیگه ام بود و مثل سنگ شده بود ......بوسیدنش خیلی طول کشید و داشتم نفسم می گرفت ...بالا خره لبامو ازش دور کردم و بهش لبخندی زدم ......مجتبی خوب بود .....بهت چسپید .....اره خاله ....خوب بود ....خب حالا خاله شرافت ازت میخاد مه مه هاشو بگیری و باهاش بازی کنی ......باشه .....چشم خاله شرافت .....خب خودت درش بیار .....برای اینکه بهتر سینه هامو بگیره اون مجبور شد با زانو هاش بشینه و با دستاش پستونامو از زیر لباس خوابم بیرون زد و با احتیاط و تانی ابتدا نوکامو لمس کرد و کم کم حوزه دستاشو به تموم سینه هام کشوند و اونارو برام می چلوند ........شهوتی شده بودم و کوسم خیس و داغ شده بود و خیلی دلم می خواست کیرشو به طرف کوسم ببرم و خودم اونو به داخلش هدایت کنم ...ولی نمی خواستم این نمایش زیبا و اموزشی جنسی رو خیلی زود خاتمه بدم .....باز دهنمو بغل گوشش بردم و باز ناز و کرشمه خاصی بهش گفتم ......عزیزم ...خاله بهت میگه ....مه مه های خاله ات چه جوره .....خاله شرافت خیلی نرمه و نازکه ....مثل خمیر ارد می مونه و یا مثل دنبه گوشفند می مونه ....خیلی خوشه ......خوشت میاد عزیزم ....اره خاله شرافت خیلی خوشم میاد .....افرین قربونت برم ....خاله شرافت یه چیزی میخام بگم روم نمیشه ...بگو عزیزم خاله شرافت پیش مرگت بشه .....بگو ......اون چیزی که زیر شلوار گرفتی رو میشه کمی مالش بدی ..اخه ووقتی دستتو باهاش تکون میدی خیلی برام خوش میشه......خنده اروومی زدم و با لبخندم بهش گفتم .....چشم عزیزم .....تو داری مه مه هامو خوب می مالی منم باید اونو چیزتو یه کم بمالم ....پستونام داغ و گرم شده بود و مجتبی از بس بهش خوش می گذشت به شدت داشت اونو برام می چلوند ...طاهره خودت بهتر میدونی سینه های تقریبا سفت و میزونی دارم و جون میده که یه مرد باهاش خوب حال کنه ...ولی مجتبی به حالت یه اسباب بازی و در فاز عشق و حالش باهاش بازی می کرد ....در همون لحظات از کوسم اب زیادی ترشح کرد و خودمو ارضا کردم ....به دستم که کیرشو گرفته بودم یه تکون های کوچولویی دادم و به اهستگی ریتم تکونامو بیشتر کردم و یه دقیقه نشد اب کیرش تو دستم اومد .....طاهره ابش خیلی خیلی زیاد بود و مرتب از نوک کیرش اب بیرون میزد باور کن دستم غرق اب کیرش شده بود ...انگار که این پسر اولین بارش بود که اب از کیرش میومد ....دستمو از زیر شلوارش بیرون کشیدم و نگاش کردم ....و تا حالا همچین اب کیر زیادی ندیده بودم و تازه مقدار خیلی زیادی رو شلوار و اطراف وسط پاش ریخته شده بود .......مجتبی ....خوب بود ...اره خاله شرافت خیلی خوش بود .....خیلی خیلی خوش ......میدونی این مال اب اون چیزته ......اره ...خاله این اب همش از اونجام اومد؟...اره همش مال اون چیزته ...پس من بیمار و مریض نیستم ......نه تو خوبی ...ولی بازهم باید این کارو بکنی .....یعنی خاله شرافت ....بازم باهم این کارو می کنیم .......دهنمو باز هم به گوشش بردم و بهش گفتم ...اره اگه خوشت اومده بازم باهم همین بازی رو انجام میدیم ........الان نمیشه ...نه عزیزم .....نمیشه ...اخه چرا خاله .......عزیزم اون چیزت الان سفت نمیشه اون خسته شده و اب زیادی ازش اومده باید استراحت بکنه و باز ابشو ذخیره بکنه و بعدش میتونیم باز ازش اب بگیریم .....اه چه بد...دوس داشتم تا صبح همین بازی رو باهم بکنیم ...باز زدم زیر خنده و این بار خندهام ادامه دارشد .....با شلوارش دستمو خوب تمیز و پاک کردم . بهش گفتم ....خب مجتبی جون دیگه وقت خوابه .....تو برو اتاقت خوب استراحت کن و بخواب تا زودتر اون چیزتم استراحت کنه وخاله شرافت هم خسته شده و منم می خام استراحت کنم ....باشه خاله هر چی تو بگی ......قبل از رفتنش بهش گفتم ..نمی خای خالتو ماچ کنی .......چشم خاله .....لباشو باز رو لبم گذاشت و اونو سفت و محکم برای لحظاتی برام مکید .......خاله شرافت تو خیلی خوبی و قشنگ و خوشکلی .....ممنونم عزیزم .........طاهره اون شب خیلی بهم خوش گذشت ..تجربه اموزش جنسی به یه پسر ناشی و خام بهم خیلی لذت داد....شرافت جون دیگه کارت با حاجی و مجتبی پس تکوم شد؟...نه طاهره ...تازه شروع شده بود...چون روز بعدش و بعد از صبحونه ....هردوشون اومدند سراغم .......
ادامه ازطاهره........مجتبی از این رو به اون رو شده بود...موقع صرف صبحونه ....همش بهم لبخند میزد وبا نگاش منو می خواست ولی این خواستنش هنوز نشون از خامی و هوای نوجوونیش داشت .....اونی که دیروز مثل یه مرده متحرک به نظر میرسید الان با اون کاری که دیشب باهاش کرده بودم ...زنده و سرحال شده بود ...حاجی هم ظاهرا راضی بود .....شوهرم متعجب از این وضعیت شده بود ......حاجی چی شد ....مجتبی حالش خوب به نظر میرسه .......جمیل جان اره ...ظاهرا خوب شده ...مگه کجا درمون و امتحان شد ....حاجی با نگاهش به من و سپس شوهرم ....گفت اینو دیگه نمی تونم بگم که پیش کی بردم ولی دیگه کمی خیالم راحت شده .......جمیل لابد اصلا تصورشو نمی کرد که مجتبی دیشب توسط زنش و ناموسش تست و امتحان شده و اب از کیرش کشیده شده ......بیچاره شوهرم .....باز به حاجی تبریک گفت و رفت سر کار......مجتبی با بچه هام سرگرم بازی و تفریح خودش شده بود و من در فکر تهیه و تدارک ناهار اون روز بودم ...حاجی اومد پیشم .......شرافت ازت خیلی ممنونم که خیالمو راحت کردی ولی باز این پسر باید باهاش کار بشه ........می تونی باز باهاش اون کارو بکنی .......تو دلم به مجتبی قولشو داده بودم و راستش خودمم می خواستم این اموزش رو ادامه بدم ..ولی این حاجی رو که من ازش شناخت پیدا کرده بودم رو نباید بهش زیادی میدون می دادم ...چون از چشاش تا حدودی شهوت می بارید و حدس میزدم که بهم نظر هایی داره ....نه نمیشه حاجی...قرار مون از اولش یه بار بود و من انجامش دادم .....حالا اگه بشه دو بار و سه بار مگه چی میشه ...از قدیما گفتند تا سه نشه کار تموم نمیشه .......واه واه حاجی شما هم دبه در میارید .....این حرفو نزنید ...بخدا همین الانشم من گناه کبیره مرتکب شدم و شما هم در این گنام شریک هستین ...حالا شما اصرار دارین که به این گناه ادامه بدم .......شرافت نمی خاد برام ملا بشی و واسم موعظه بخونی .....راستشو بخای تو خیلی قشنگی و دم ودستگاه خوبی داری اینو دیشب که لخت و پخت بودی خوب متوجه شدم .....خوش به حال جمیل ... که خسته و گشنه میاد خونه و با بدن و هیکل تو سیر میشه .....حالا این پیرمرد یه کیف و حالی ازت ببره ...مگه اشکالی داره......چرا خیلی اشکال داره ...میدونی اشکالش چیه .....اولا تو جای پدرمی من مثل دخترت می مونم وبرات خیلی عیبه و دوما شوهرم از فامیلای خودته و خودت اومدی باهاش منو براش خواستگاری کردی وثانیا تو تو خونه مون داری نون نمک شوهرمو می خوری اونوقت بهم این حرفای زشتو میزنی و از همه بدتر خونه خدا رفتی و بهت حاجی میگن .....از خدا بترس .....حاجی بهش خیلی بر خورده بود و من حالشو گرفته بودم و با عصبانیت و خشم زیادی بهم گفت ..باشه شرافت ....ولی اگه چند دقیقه خودتو در اختیارم می زاشتی خیلی به نفعت میشد ......اون با این حرفاش رفت بیرون هوایی تو خیابون بخوره ...من کمی از این جمله اخرش نگران شدم ....و فکر می کردم حاجی چرا این طوری باهام حرف زد .......برخلافحاجی نابکار ومکار ...پسرش مجتبی خیلی خوب وبر خلاف انتظارم دراومده بود ...اون روز ضمن اینکه با بچه هام بازی می کرد مرتب پیشم میومد و هربار یه چیزی برام میاورد...از خوردنی و تنقلات و میوه و تنقلات موجود در خونه و حتی یه دفعه یه گل از همین باغچه تو حیاط برام کند و بهم داد...بهم می گفت ...خاله تو خیلی خوبی ....فرصتی شده بود که بچه هام تو اتاقشون رفته بودند و مجتبی باز اومد کنارم و با نگاه خاصی انگار ازم می خواست باهاش همون بازی رو بکنم ...من داشتم اشپزیمو می کردم دلم نیومد خواستشو براورده نکنم ......با اشاره اونو به جلوتر دعوت کردم ...و دستمو تو شلوارش بردم و کیرشو گرفتم ....کیری که هنوز سفت نشده بود .....اه طاهره .....به محض لمس کردن کیرش ...اون درست مثل یه باد کنک یهو تو دستم باد کرد و به حجمش افزوده شد. مجتبی چشاشو به پستونام دوخته بود و دلش اونا رو می خواست ..با لبخندم و اشاره چشام بهش اجازه دادم اونا رو هم بگیره ....مجتبی اززیر بلوزم دستاشو تو سینه هام برد و با شهوت و هیجان خیلی زیادی اونو باز برام می مالوند .....کیرشو کمی تو دستم مالش دادم و بعد از لحظاتی چند اب کیرشو تو دستم خالی کردم ......موقع ترشح اب کیرش ..مجتبی ...اهی کشید و لبامو خوب بوسید ........خاله شرافت ....دستت درد نکنه .....خیلی خوب بود .....خب راضی شدی .....اره خیلی .....الان برو پیش بچه هام بازیتو بکن تا منم کمی تو انبار کار دارم ........انبار چرا خاله جان ......مگه میخای انبار رو مرتب کنی ...اره .....مگه من میزارم تو کار بکنی و من بازی بکنم ......نه نه خودم اونجا رو برات مرتب و تمیز می کنم .....مجتبی منتظر جواب من نموند و فوری رفت دستشویی خودشو تمیز کرد و بلافاصله با یه جارو و خاکروبه روانه انباری شد ...همون انباری که من دو ماه بود که از شوهرممی خواستم که با هم و کمک همدیگه اونو مرتب و تمیز کنیم ....این کارو مجتبی اون روز در نیم ساعت برام انجام داد و اونو مثل یه دسته گل دراورد ....باورم نمی شد که این همه اهل کار و تلاش باشه ...وتازه بعد از انباری هم حیاط و جلو در کوچه رو هم برام جارو کرد ......اه واقعا برام باور نکردنی شده بود ولی خب شده بود ......تموم سرو صورت و بدنش خیس عرق شده بود ....یهو تصمیم گرفتم منم براش کاری بکنم و سرحالش بیارم ...ابتدا بچه هامو پی نخود سیاه فرستادم و اونا رو برای گرفتن نون پیش شوهرم حواله کردم و مجتبی رو لب همین حوض اوردم .......مجتبی دلت میخاد با همین اب حوض حمومت کنم ......خاله .....از حموم خوشم نمیاد......ولی اگه خاله شرافت ازت بخاد چی؟.....اونوقت تو باشی ....اره ...میخام ..به شرطی که همون بازی رو بازم باهام بکنی ....مجتبی همین نیم ساعت قبل بازی کردیم .....بزار حمومت کنم ..اگه شد ....بازی می کنیم .....اوخ جون .....خاله جون ........لباساشو دراوردم و کاملا لختش کردم و با لیف و صابون تموم بدنشو کفی کردم و کیرشو الان خوب دیدم .....کیری که از مال شوهرم کلفتر و دراز تر بود و به نسبت سن و سالش خیلی پر ملات نشون می داد ....اونو تو دستم گرفتم . و براش مالوندم ...مجتبی دارم باهات همون بازی رو می کنم ......باشه خاله بگیرش ....میدونی اسم این چیزی که دستم گرفتم چیه ......اره .....از کجا میدونی .....اخه تو ده بچه ها دنبال الاغ ها می دون و چوب به اونجاش میزنن و می گن کیر .....خب عزیزم توم همونو بگو ...این اسمش کیره ....فهمیدی ....اره ....خاله کیرم خوبه ......اره چرا میگی .....اخه میخام یه چیزی بگم .....بگو مجتبی ....اون دهنش. روبغل گوشم اورد و گفت خاله من کیر اغا جمیلو اون شب دزدکی دیدم ......خب ....مال اغا جمیل ازمن ریز تره .....وحتی مال من از کیر پدرم هم درشت تره .....راس میگی ...اره به هیشکی نگو ....یه شب پدرم داشت با مادرم چیز می کردند وومن همشو دیدم ....پدرم ....دیگه نگو مجتبی ...کار بدی کردی که یواشکی اون چیزارو می بینی .....اونا رو خوب نیس ببینی ....اونو خمش کردم و سوزاخ کونشو کمی شستم و با این کارم کیرشو باز سفت کردم ...طاهره در اون لحظه خیلی دلم می خواست کیرشو بخورم ...خوردن کیر یه پسر 14ساله خیلی لذت بخشه .....ولی جلو هوسمو گرفتم و نخواستم بیشتر چشم و گوشش باز بشه ....این بار با مالوندن کیرش شاهد تراوش زیبای اب کیرش از لب حوض بودم ...ابی که با شدت خیلی بالایی در اوایلش خیلی دیدنی شده بود ....ابشو تموم و کامل گرفتم و لباشو باز هم ماچ کردم ...و این بار موقع اتمام کارش یه دستشو به چاک کونم برد و اونو کمی برام گرفت ......از این کارش خیلی تعجب نکردم و بهشم چیزی نگفتم چون از من یاد گرفته بود چون من همین دودقیقه قبلش سوراخ کونشو به بهونه شستن داشتم لمس می کردم ......اوه اوه سوراخ کونش سفید و بی مو و باحال نشون می داد ....هردومون راضی و شاد شده بودیم به دلیل اینکه اون کاملا ارضا شده بود و من هم از اینکه مفت و مجانی انبار و حیاط خونه ام تمیز شده بود ..........مجتبی توپسر خیلی خوب و زرنگی هستی ..میخام بهت یه جایزه بدم ........اوخ جون چایزه ......اون چیه ......انتخابش با خودته ...یکیشو بگو .....اولش میخای ببرمت بازار یه کفش خوب برات بخرم و یا دوس داری شب بعد از رفتن شوهرم بیای تو بغلم تا صبح بخوابی ........خاله من دومیشو میخام ....کفش نمیخام ....دلم میخاد امشب بیام پیشت ........باشه عزیزم ....ولی به حاجی نگو ......نمی گم .....بیدار می مونم تا اغا جمیل بره ......طاهره تا اومدن شب و موقع خواب یه حس عجیبی بهم دست داده بود و مرتب کوسم اب میفتاد و خیس میشد...دو بار من شورتمو تا موقع خوابم ناچارا عوض کردم ....برای اون شب تصمیم خاصی نتونستم بگیرم که ایا به همون مالوندن کیرش قناعت کنم و یا کیرشو تو کوس و کونم بزنم ...همین افکارم داشت منو کلافه می کرد ......اون روز مجتبی تا اونجایی که تونست خیلی بهم کمک کرد و همه جوره مثل نوکر دنبالم بود ...اگه یه نوکری مثل اون داشتم باور کن غمی نداشتم .......وای وای شرافت ....چه جالب ....چی میشه اگه اونو کنارت و تو خونه داشته باشی ..هم کارای خونه رو برات انجام میده و هم تو رو می کنه ......اره طاهره ....حق با توه ..........خب شرافت جون پس جای ما خالی بوده و تو حسابی بهت خوش گذشته ......اوه طاهره ...ولی بودن حاجی تو اون خونه شده بود مایه ناراحتی و نگرانی........اون هی بهم چشم غره میرفت و از دستم عصبانی بود ......من بهش اهمیت نمی دادم .....اولین نفری که خوابید حاجی بود و من و جمیل هم کنار هم دراز کشیدیم ...اون شب جمیل دلش هوس کونمو کرده بود ...کمتر پیش میومد که اون مواقع باهام سکس کنه و بیشتر وسطای روز و قبل از شیفت عصرانه اش منو گاها می گایید ......جمیل امشب چت شده ...همیشه این مواقع زود می خوابیدی و الان هم ازم کون میخای ........اوه اوه شرافت امروز شاگردم کمی شراب خورده بود و اختیار ار کف داده بود و داشت از زنش برام می گفت ...واه جمیل مگه تو مغازه از زناتون برای هم دیگه هم میگین ....نه نه .من اجازه نمیدم از این حرفا بزنن ....ولی اون مست بود و از خودش حرف میزد و می گفت زنمو دیدم که با زن همسایه حال می کنن و تو کون هم خیار فرو می کنن ...من یهو رسیدم تو اتاق و مچ زنمو گرفتم و این مچ گیری به نفعم تموم شد چون زنم از ابتدای ازدواجمون بهم کون نمی داد ولی دزد کی با اون زن خیار و چیزای دیگه به کونشون فرو می کردند .....و منم به زنم گفتم یا طلاقتو میدم و یا از امشب باید بهم کون بدی .....و همون شب هم تو کون زنم کردم و ابشو هم توش ریختم .....و دیگه مجوز کردنشو هم گرفتم و تازه شاگردم میخاد اون زن دیگه رو بکنه و ازش قول گرفته ........وای خدای من ...چه بکن بکنیه .......خلاصه شرافت منم بد جوری هوس کون کردم و امشب میخام سوراخ کونتو با کیرم پر کنم....اه جمیل امادگی این کارو اصلا نداشتم ..میدونی خیلی وقته با کونم کاری نداری؟...اره قربون زیبایت برم .....کونت ...کردنیه .....مال خودته ...جمیل جون ....چیه کون خشکلم......باسنمو خیلی دوس داری...اره...حتی از خودم و وجودم ......شرافت خب معلومه کونت با وجودت یکیه و من همشو میخام .......جمیل جون کون از من بهتر دیدی ........جمیل تو فکر رفت و هیچی نگفت .....چیه جمیل ساکت شدی انگار باسن از من بهترشو سراغ داری ...ها ...بهم بگو .....ناراحت نمیشم ....اینو باور کن ....شرافت اصرار نکن نمی خام این بحثو ادامه بدم .....خب عزیزم به دروغ بهم می گفتی مال تو بهترینه ...الانشم میگم کونت خیلی قشنگه ولی یاد گرفتم بهت دروغ نگم راستش کون دوستت هم خیلی عالیه ...من کونشو تحسین می کنم ......کدوم دوستم .....بگو .....جمیل بگو لطفا .....طاهره در این لحظه خیلی مشتاق بودم که اسمشو بهم بگه ....میدونی اون از کی می گفت ...نه شرافت ...کی ....از تو طاهره ....از باسن تو تعریف می کرد ...اصلا انتظار از جمیل نداشتم که از دید سکسی و شهوت از تو بگه .....اونی که از جمیل می شناختم اون بود که سرش تو کارش بود و سرگرم کار و زندگیش بود ...ولی طاهره ...من نباید نگران شوهرم میشدم ...چون اون ادامه داد....شرافت باور کن من به چشم خواهری نگاه طاهره خانم می کنم ولی این یه واقیعته که تو این اطراف و اکناف از زیبایی اندام و کون و صورت .....طاهره حرف اولو میزنه .....نوش جون شوهرش باشه .....با این جملاتش کمی ارووم گرفتم ..نه اینکه حسودباشم و این حرفا ..بلکه بالا خره زنا از این حرفا بدشون میاد و هرچی بخان بی تفاوت باشن نمی تونن ......در حین هین حرفامون جمیل کیر سفتشو با اب دهنش خیسوند و پاهامو از هم خوب بازکرد و به حالت خوابیده سوراخ کونمو با کیرش تنظیم کرد و با یه تکون کوچولو کیر باریکشو تو کونم زد ...اصلا انگار که چیزی تو کونم رفته باشه ...فقطیه کمی در ابتدای ورود کلاهک باریکش کمی و یه ذره اذیت شدم و بعدش هم تلمبه های شدید و سریعش شروع شد ....فکر کنم با اسم بردن از تو (طاهره)شهوتش خیلی بالا زده بود و بر خلاف سکسهایی که قبلا با هم داشتیم تخلیه اب کیرش بیشتر طول کشید و همشو با اشتهای زیادی تو سوراخم تخلیه کرد .......وای شرافت ...اخه شوهرت چرا از من باید بگه ...دیگه باید حواسم باشه میام خونه تون پوشیده تر و لباسام گشادتر باشه ......اوه طاهره این حرفو نزن ....من تو این دنیا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم و تو همه کس و جونم هستی ......قربونت برم طاهره ...باور کن من تو رو بیشتر از شوهرم دوس دارم ......خب از ادامه ماجرای مجتبی دور نشیم ....اون شب شوهرم کونمو کرد و بعدش یه ساعتی خوابید و طبق برنامه هر شبش بیدارشد و نصفه شب رفت نونوایی ....بلافاصله بعد از رفتن جمیل ..سایه مجتبی رو در اون تاریکی تو اتاق دیدم و به حالت دو پرید رو تشک خوابم و منو بغلکرد .....دستاشو همون ابتدای کارش دور کمرم گرفته بود و بعد از لحظاتی چند هولکی دو دستشو تو چاک کونم برد و و با ده تا انگشتاش کوس و کونمو بد جوری می مالوند ...اه اه ای ای اوف اوف مجتبی داری چیکار می کنی ......خاله شرافت ....اینجاهات خیلی نرم و باحاله ...هوس و نیاز جنسیم منو بشدت گرفته بود و اصلا کون دادن به شوهرم یه ذره منو ارضا نکرده بود هوش و حواسم و شهوتم متعلق به مجتبی شده بود ...مست رفتار خام و اماتوریش قرار گرفته بودم.......چند باری در اغوش هم رو کف اتاق غلت خوردیم و لباشو با لبام گرفتم و اونو خوب مک میزدم ....دستاش فقط کوس و کونمو گرفته بود و اون لحظات کاری به نقاط دیگه بدنم نداشت ....ولی من با دستام همه جاشو می گرفتم و ضمن این کارم لباساشو هم دونه دونه کندم ...البته لباس اون فقط دو تیکه بود و خیلی زیاد نبود و حتی شورت هم به پا نداشت...فقط بلوز و شلوار ......کیرشو رو بدنم احساس می کردم ..درست مثل لوله دودکش پشت بوم...سفت و سیخ شده ولی داغ و اماده به کار........مجتبی ناشیانه و ناخواسته کیرشو رو بدنم می کشید و می کوبوند...کوسم تشنه کیرش شده بود و انگار که صداش می کرد که بهش برسه .....در حین غلتوندنام دستمو به کیرش رسوندم و اونو رو کوسم گرفتم و همون لحظه به پشت حالت گرفتم و پاهامو براش باز کردم ....مجتبی سرشو بین پستونام برده بودو بالب و لوچه و کل صورتش اونا رو برام می فشرد....یه لحظه چشام به نوک کیرش افتاد ازش چکه چکه داشت اب می چکید اب کیرش ترشح می زد .نرسیده به کوسم ازش اب میومد....ابی که شباهتی به اب منی نداشت ........مجتبی کلاهک کیرشو که به کوسم حس کرد سینه هامو ول کرد و نیم خیز شد وتوجه اش به کیرش معطوف شد....شور هیجان زیادم باعث شده بود از اون هدفی که داشتم دور بشم ...همون هدفی که نمی خواستم کیرش نزدیک کوس و کونم بشه...ولی واقعا نیاز به کیرش داشتم ...کیری که از بس داغ و تر و تازه و جذب کننده شده بود که دستام رو می خواستم بهش برسونم و به سینه هام بچسپونم......مجتبی ناشیانه و هولکی کیرشو رو کوس و کونم می کشید و نمی دونست چه جوری اونو عملش کنه .....پاهامو بیشتر باز کردم و دستمو به کیرش نزدیک کردم که به کوسم هول بدم ...ولی مجتبی دسنمو پس زد .....خاله جان بزار خودم انجامش بدم ...از اغا جمیل یاد گرفتم ......واه واه اغا جمیل چرا....اخه یواشکی نگاتون می کردم و دیدم اغا جمیل چه جوری اون چیزو فرو کرد ......اوه اوه مجتبی بازم شیطونی کردی و دزدکی نگامون می کردی ......ببخش خاله طاقت نداشتم . منتظر بودم شوهرت بره تا زودتر بیام بغلت ......ولی همه رو دیدم .....خب مجتبی جون ..حالا یاد گرفتی ......اره اگه هولم نکنی ...انجامش میدم .....من که دوس داشتم زودتر کیرشو به کوسم بزنه زیرش بی تابی می کردم ....مجتبی سرکیرشو رو کوسم می کشوند و داشت بررسی می کرد که از کدوم ناحیه کیرشو بهم بزنه .....اون عاقل تر ازاونی که فکرشو می کردم نشون می داد چون کیرشو ول کرد و با انگشتای دستش بخوبی چوچوله های کوسمو ازهم باز کرد و مثل یه کارشناس و دکتر زنان داشت محتویات کوسمو ارزیابی و در واقع کشف می کرد و بالا خره سوراخ و مدخل اصلی کوسمو پیدا کرد و سه تا از انگشتاشو توش فرو کرد و به علامت تایید کارش بهم گفت .....خاله جون ....همینه ...از اینجا باید فشارش بدم .....ولی خاله شوهرت از این سوراخ پایینی فشار می داد ....مجتبی زودباش لفتش نده ...خاله شرافت خسته شده ....همون جایی که انگشتاتو توش گرفته بودی ...درسته ...از اونجا داخلش کن .....نه نه من باید عین اغا جمیل رفتار کنم ....دیدم شوهرت چه کیفی می کرد ومنم می خام کیف کنم .....وای طاهره ...مجتبی هوس سوراخ کونمو کرده بود و اصرار داشت کیرشو به کونم بزنه .... ومن تشنه و گرسنه بشدت خواهان کردن کوسم بودم ....از من خواستن کردن کوسم و از اون اصرار و کردن کونم شده بود و در نهایت اون شد که بهش گفتم هر دوشو بکنه .....ابتدا مجتبی کیر سراسر از عرق هوس و شهوتیشوخودش تو کوسم فرو کرد و بلافاصله با شدت خیلی زیادی و با کمک کمر ش اونو تا ته به کوسم می کوبوند .....من دستامو دور کمرش گرفته بودم و اونو به خودم چسپونده بودم تا بیشتر لذتشو ببرم .....طاهره ...لحظات کوتاهی کیرشو به کوسم زد چون زود می خواست ارضا بشه ولی اون لحظات کوتاه برام یه خاطره خیلی شیرینی شده بود ....واقعا دارم اینو از ته دلم میگم ....احساس کیر یه نوجوون 14ساله تو کوسم و اینکه اون داشت برای اولین بار کوس کردن یه زن رو تجربه می کرد و افتخار دادن این کوسو من به عهده داشتم و از همه بهتر شور و هیجان و شهوتی که در وجودش و چشاش می دیدم منو بشدت تحت تاثیر قرار داده بود ......خاله داره ابمم میاد...من می خام مثل شوهرت ابمو تو کونت بریزم ....باشه عزیزم درش بیار و بزن به کونم ...مجتبی کیرشو از کوسم خارج کرد و با کمک همدیگه کیرشو به سختی تو سوراخ کونم ارووم فرو کرد و باز ضرباتشو روم شروع کرد با همون ضربه اول فریادم بلند شد ...اخ اخ ...مجتبی دردم گرفت ...ارووم تر ....اوی اوی اوی .....مجتبی یه کم ترسید و ساکت وبی حرکت موند....خاله درد داری ....ای ای ..اره اون چیزت کلفته ...خاله جون چرا تو سوراخ قبلی درد نداشتی و اینجا درد داری ......عزیزم هر چیزی جای خودشو داره ...کیرت و یا کیر هر مردی باید به اون سوراخ اولی بره و اینو خدا میگه و این دو تا برای همدیگه درست شدند ...ولی ما ادمای نابکار و از خدا بی خبر چشم طمع و هوس به این سوراخ هم کردیم و این کار نادرستو داریم انجامش میدیم .......یعنی میگی این کارم درست نیس .....اگه از خدا بترسی ...اره خوب نیس ....ولی تو بالا خره کیرت تو کونمه ..پس کارتو ادامه بده ولی ارووم تر ضربه بزن ....اخه خاله شرافت خیلی دردش می گیره ....باشه خاله هر چی تو بگی ....اصلا اگه بخای همین جوری بی حرکت می مونم ومنتظر میشم ابم تو کونت خالی بشه .....ولی خاله جون داخل کونت تنگ تره و دارم خیلی حال می کنم ....طاهره با یه دستم داشتم رو کوسمو مالش می دادم و با دست دیگه ام اطراف درگاه کونمو باز تر می کردم که دردم کمتر بشه و لابد طاهره بهم میگی چرا براش مثل ملاها موعظه کردی و از مصائب و گناه کون کردن بهش گفتی ...چون می خواستم واقعیت این کارو بدونه و در اینده خودش تصمیم بگیره که اونو نجامش بده و یا نده .......مجتبی مثل اسباب بازی پستونامو با دستاش هنوز می گرفت و باهاش حال می کرد .....کیرش ساکت و بی حرکت تو کونم مونده بود و من کم کم داشتم دردم کمتر میشد و در واقع داخل سوراخم عادت به کیرش کرده بود و با مالش کوسم هنوز شهوتم مونده بود و از این لحظات ناب و شیرین هنوز داشتم بهره کافی می بردم ازش خواستم خیلی اهسته کیرشو تو کونم بزنه .......با کمک دستم وگرفتن تخمای کیرش نحوه سرعت ضرباتشو تحت کنترل خودم گرفتم در واقع می خواستم به بهترین شکل ممکنه لذت از کون دادنم ببرم....تخمای کیرش بزرگ و باد کرده بود و با لمس اون ...بیشتر هیجان می گرفتم ...انگشتمو گاهی به سوراخ کونش می بردم و اونو کمی مالش و می خاروندم ....از این کارم مجتبی خنده اش گرفته بود و مثل یه پسر بچه قه قه میزد ....دوس داری برات خارشش میدم ...اره خاله ادامش بده ....سوراخ کونش کوچیک و بدونه اضافه گوشت بود ..کمی به ضرباتش سرعت دادم و پاهامو تا نهایتش باز تر کردم ودیگه کیرش تا ته کونم خوب فرو می رفت ....انگشتامو به شدت رو کوسم میزدم و همزمان سرعت تلمبه هاشو خودم رو سوراخم بیشتر کردم و در نهایت مجتبی فریاد زد ...خاله جون ابم اومد .....ایِِِِ ی ی.....راحت شدم ....حس کردم داخل کونم خیلی اب کیرش خالی شد ...چون مثل شلنگ اب به مدخل کونم می خورد .....می خواست کیرشو بیرون بیاره ولی من نزاشتم ...مجتبی فعلا بزارش همون داخل بمونه ....بیا بغلم ...عزیزم ...مجتبی روم ولو شد و سرشو بین سینه هام قرار داد و من موهاشو اهسته داشتم نوازش می کردم ....با این کارم داشتم تو دلم ازش تشکر می کردم ....چون واقعا یه لذت خاص و منحصر به فردی بهم داده بود و منو خوب ارضا کرده بود ......عزیزم خوش گذشت .....اره خاله جون ....خیلی خیلی .......درسته که شما میگید کون کردن گناهه ولی لذت و خوشی کون بیشتره .....مجتبی جان این حرفو نزن تو که کوسمو نکردی و فقط چند لحظه تحربش کردی...لذت کوس زن ها هم خیلی زیاده ...بهتره اونم تجربه کنی و بعد قضاوت بکنی ....اره خاله جون تو راست میگی ......یعنی خاله همیشه حق باتوه .....هم عاقلی و هم قشنگی ...من خیلی میخامت ....مجتبی لباشو رو لبم گرفت و به شدت منو بوسید .....اون شب با همون حالت و در اغوش همدیگه خوابمون گرفت و وقتی بیدارشدم که کیرش هنوز تو کونم ودر حد کلاهکش مونده بود در واقع کیرش نیم افراشته و نیم سیخ توش مونده بود ...یه خواب توام با کیر در کونم شده بود .....زیر باسنم از اب کیرش و کوسم هنوز خیس بود و خشک نشده بود ......روز بعدش که دیروز میشد بلند شدم ودر دستشویی خودمو تمیز کردم و تو فکر دیشبم رفتم ..یه سکس خیلی خوب و پرنشاط . نیمه اموزشی رو تجربه کرده بودم .....خیلی شاد و شنگول شده بودم ولی فقط حضور حاجی تو خونه منو رنج می داد و ازش ناراحت بودم ....حاجی همون روز مهمون خونه مون بود و قرار بود فرداش که امروز باشه به دهشون برگرده.......حاجی میخواست مجتبی رو به بازار ببره تا براش خرید بکنه ...ولی مجتبی باهاش نرفت و هر کاری کرد که راضیش کنه ..نتونست و بالاخره مجبورشد اندازه پا و لباسشو خودش تخمینی بگیره ...از خونه بیرون رفت ....به محض رفتن حاجی مجتبی اومد سراغم و تو اشپز خونه از پشت منو بغل کرد......خاله جون قربونت برم .....میخامت ......دلم میخام مثل دیشب بکنمت .......وای وای مجتبی ....ارووم تر بچه هام و مادرم می فهمن....ایتجا نمیشه ......پس کجا ....بیا بریم دستشویی ...ولی به شرطی ...ساکت و بی سرو صدا کارتو بکنی ....باشه هر چی تو بگی .....مجتبی زودتر از من خودشو به دستشویی رسوند و من تو اشپز خونه ابتدا شلوار و شورتمو کندم و بالباس یه دست ازادم برای گاییدنم بدست یه نوجوون به طرف دستشویی روانه شدم .......اه طاهره ...هنوز می خواستم مجتبی منو خوب بکنه و از کوسم سیرابم کنه ...دستمو در حین رفتنم به کوسم زدم ...باور کن خیس شده بود .......انگشتام از ابش لزشی شده بود به محض رسیدن به مجتبی انگشتامو تو دهنش کردم و همه اب کوسمو به خوردش دادم و بلافاصله لبامو به لبش بردم وهمدیگرو خوب در اغوش گرفتیم ...قد مجتبی کمی کوتاه بود و من مجبور شدم کمی روش خم بشم ومجتبی هم بیکار نبود مطابق معمول و طبق انتظاری که ازش داشتم دستاشو از زیر لباسم تو کوس و کونم برده بود و بخوبی اونارو برام می مالوند....کیرش باز مثل سنگ شده بود و با دستم اونو گرفته بودم از نوک کیرش اب میومد .....خاله طاقت ندارم ...چه جوری چیزمو تو کونت بزنم ....ایستاده بلد نیستم ......اوه عزیزم باز میخای کونمو بکنی ...اره ..اره کونت لذت داره ......طاهره جون ..خودت که رفتی و دستشویی مارو دیدی و میدونی یه بشکه متوسط اب در گوشه اش قرار داره ....خب منم لباسامو جمعش کردم و در کمرم با یه دستم گرفتم و به حالت خمیده و کونمو براش قمبل کردم و البته قبلش با اب دهنم سوراخمو خیسوندم و کیرشو خودم به اروومی تو کونم فرو کردم .....باز هم همون درد و فشار به درگاه سوراخم منو گرفته بود و ازش خواستم ساکت کیرشو تو کونم نگه داره .......مجتبی کاش کوسمو می کردی .....ببخش خاله ..دست خودم نبود ..از بس کونت قشنگه ..نمی تونم ازش بگذرم.......یعنی کونم خیلی دلتو گرفته ...اره اره .....مجتبی تا حالا کون یه دختر و یا زنیو نگاه کردی .....خاله دروغ چرا ....سه بار دیدم .....لختشو دیدم .....خب ادامه بده .....اولیش پارسال تو خونه عمو قباد کون زنشو دیدم ...خیلی گنده و نا جور به چشمم اومد ..دیدنی نبود ......دومیش هم کون دختر عمو قباد رو دیدم ..مال اون تر و تازه و خوب بود و داشت تو اتاق شلوار عوض می کرد که من پشت پرده یواشکی و اتفاقی اونو دیدم ...وسومی هم کون شما ......ولی به جون خودم و پدر و ننه ام کون شما از همش قشنگتره .......اوه اوه مجتبی می خوام بهت یه چیزی بگم و نصیحتی بهت بزنم ..قول بده اونو انجامش بدی ...باشه قول میدم ......هیچوقت دزد کی و یواشکی نگاه هیچ کسیو نکن چون کار خیلی زشتیه و گناه هم داره .....چشم خاله هر چی تو بگی ...خب عزیزم حالا کم کم و اهسته کیرتو تکون بده ...اه اه اه خوبه ....اره ...این طوری ...اه اه اه ادامه بده ..ای ای ای ..چه کیر خوبی داری .....کیر تر و تازه ....اوووووی....بادستم رو کوسم مالش میزدم و بیشتر به خودم لذت این کارو می دادم .....خیلی با حال داشت منو می کرد و واقعا تو دستشویی از گاییدن کونم عشق می کردم ....این دفعه دیرتر ابش اومد و باز همشو با شدت تو کونم تخلیه کرد ........اون روز تا موقع صرف شام مجتبی دو بار دیگه منو از کون ترتیب داد و هر بار که ازش میخواستم کوسمو بکنه ..طفره میرفت و قول می داد ..دفعه دیگه .....نمی خام جزئیات اون دو بار کون دادنمو برات بگم چون شاید برات خسته کننده باشه ...ولی واقعا هر دفعه اش برام خوب و لذت بخش بود....اون شب هم باز مجتبی کمین کرد تا شوهرم بره و بیاد پیشم ..اون شب هم مجتبی باز در اغوشم قرار گرفت و دیگه این بار نزاشتم کونمو بکنه و خودم کیرشو اماده ورود به کوسم کردم و با کمک دستام و خودش خیلی خوب و زیبا کیرشو تو کوسم بردم ....در جند مدل و حالت بهش اموزش دادم و حتی اونو به پشت خوابوندم و رو کیرش نشستم و باهاش بالا پایین می کردم مجتبی از این مدل کردنمون کمی خنده اش گرفته بود و می گفت من خر تو شدم و تو سوار من شدی .....اخه مجتبی این مدل چیش به خرسواری شباهت داره ....اگه مدل به شکم خوابیده رو بگی و در حالیکه کیر مرد از پشت تو کوس و یا کون زن رفته ...اره یه کمی شبیه الاغ سواری میشه ..این فکر هارو تو دلم می کردم و داشتم می خندیدم ....از بس خنده ام طول کشید که مجتبی دستامو به طرف خودش کشوند و منو بوسید تا نخندم ....دیگه مجتبی گاییدن و کردن رو خوب یاد گرفته بود و در نهایت منو به پشت خابوند و خودش دراز کش روم افتاد و کیرشو بخوبی داشت تو کوسم می زد ...صدای شالاپ شالاپ اب کوسمو خوب می شنیدم ...هوس کردم انگشتمو تو کونش بزنم و یه بند انگشتمو موفق شدم توش فرو کنم ......مجتبی جون دوس داری تو کونت کنم ......اره اره ....خوبه لذت داره ...اره خاله بیشتر فرو کن ......ولی مجتبی حواست باشه عادت به این کار نشی .....چه کاری خاله ..همین کاری که دارم با کونت می کنم .....یه وقت نزاری کسی دیگه . خصوصا پسرا و مردا این کارو باهات بکنن .....نه نه حواسم هس .....چشم خاله هر چی تو بگی ...با انجام انگشتی کردن کونش محتبی شهوتش به اوج خودش رسید و با شدت دادن تکوناش رو کوسم ابشو تموم و کمال خالی کرد ...همون لحظه طاهره باز حس ششمم بهم گفت تو از مجتبی شاید حامله بشی ......و این جمله از اون لحظه ول کنم نشده و همش تو فکرشم .......اوه اوه شرافت داستانت خیلی جذاب و باحال و شنیدنی بود ..منو حسابی شهوتی کردی .....اخه شیطون بلا من حالا با این هوسم چیکار کنم و تازه پریود هم هستم .....عزیزم خودم در خدمتت هستم هر امری و دستوری بدی اطاعت می کنم ..میخای برم یه خیاری و بادمجونی و موزی و اصلا تنه اون درختو میخای ببرم و بیارمش تو کوست بزنم ...ها ...وای شرافت میخای تنه درختو به کوسم بزنی ....اوف اوف اگه بشه ...چی میشه .......قربونت برم طاهره ......خب شرافت داستانت ادامه داره و یا نه .....اره کمیش مونده ..اون شب بعد از تخلیه ابش تو کوسم تا صبح تو اغوش همدیگه خوابیدیم و صبحش اونا می خواستن برن ....ولی حاجی موفق شد زهرشو روم بریزه ...اون یه درو غا و تهمت هایی الکی و من دراوردی بهم زده بود و همشو به مادرم و در مغازه به شوهرم گفته بود ..که شرح این حرفای بی ارزش و پوچش واقعا جا نداره که وقت عزیز تو رو بگیره ولی واقعا زحمات من و اون همه پذیرایی ازشون شد باد هوا و منو خیلی ناراحت کرد و لی مجتبی واقعیت قضیه رو خوب میدونست و می فهمید که پدرش دروغ میگه و تهمت میزنه ..اون با شجاعت و یواشکی دور از چشم پدرش به مادرم و شوهرم گفت که من بی گناهم .....و در نهایت مجتبی از شوهرم قول گرفت که اول پاییز امسال بیاد شهر و در نونوایی مشغول کار بشه ..در واقع مجتبی به خاطر بودن با من این کارو می کنه ......شرافت جون لابد توم از خداته که مجتبی زودتر بیاد و هرشب به کوس و کونت بزنه ......ها.......اه طاهره چی بگم .....اگه بگم نه دروغ گفتم و اگه بگم اره باز هم دروغ گفتم .....من شوهر و بچه دارم و این کاری که با مجتبی کردم یه خیانت محض بود ...و اگه بهش ادامه بدم ..خیلی خطری میشه .....حالا اینده اینو میگه تا ببینم چی پیش میاد .......اوه اوه طاهره بزار برات یه شربت خنک بیارم و توم بیا بهرام جونو شیر بده که داره گریه می کنه .....تو فکر این ماجرای شرافت هنوز مونده بودم و یه دستی رو شورتم زدم ....اوه اوه خیس اب و خون شده بود .....باید تمیزش می کردم ...شیر دادن بهرام رو تموم کردم و رفتم دستشویی و خودمو خوب تمیز کردم ..باز یاد کون دادن شرافت به مجتبی در همین مکان افتادم ...ترشح اب کوسمو به چشمم می دیدم .....باید بی خیال این تصورات میشدم ...بهرام رو کف حیاط داشت گریه می کرد و باید سریعا خودم بهش می رسوندم ....شرافت با شربت و کمی میوه پیشم برگشت و بهش گفتم خودشو برای رفتن به عروسی اکرم اماده کنه ...عروسی که در شهری به فاصله شاید سه ساعت سواری با ماشین انجام میشد ......طاهره جون من اماده ام و به شوهرم هم گفتم اونم گفته سه روزی یه شاطر رو میارم مغازه که نونوایی و نون مردم لنگ نمونه ....اونم باهامون میاد .....با خوردن میوه و شربت از شرافت خداحافظی کردم و به خونه برگشتم .......تو خونه یاد سیامک افتاده بودم و جوابی ازش نگرفته بودم .....کاش یه سری به خونه فرانک هم میزدم ...می تونستم و می خواستم به خونه شون برم ولی نخواستم خودم روسبک پیش عشقم جلوه بدم ..دلم میخاد اون به طرفم بیاد و منو به اغوش بکشه ..هر چی باشه من یه زنم و غرور دارم .....کاش امشب اونا به عزم مهمونی خونه مون میومدند.....کاش میشد ....ولی واقعا شد و بعد از صرف شام در خونه رو شنیدم و طاها سریعا رفت که در حیاط رو باز کنه ..صدای اواز خوش و زیبای سیامک و بعدش فرانک و در نهایت صدای دریده و زمخت شاهین با مادرش و بچه هاشو شنیدم ......اونا برای شب نشینی اومده بودند.........
ادامه از طاهره.......سیامک به خودش رسیده بود و حسابی شیک کرده بود می دونستم به خاطر من به خودش رسیده ....ولی کاش می تونستم بهش بگم عزیزم .....جونم ...عمرم ...من خودتو میخام قلبتو...عشقتو ...نه تیپ وظاهرتو.....اون شب شاهین به زنش چسپیده بود واغلب دستشو تو دستش می گرفت ..برام کمی عجیب شده بود اخه در اون مجلس و حضور جمع چرا این مدلی رفتار می کنه ....اصلا من چرا باید اهمیت بدم ......به من چه .....زنشه ودلش واسش تنگ شده .......ولی این حرکتش مایه عذاب روحی و غصه شوهرم شده بود ...اون با حسادت خاصی بهشون نگاه می کرد و زیر چشمی هم منو می دید و لابد فکر می کرد زنم تحویلم نمی گیره و از مهر و محبت طاهره بی نصیب شده ام .....به فرانک چشمکی زدم و اونو دعوت به بیرون کردم ......تو حیاط خونه و اون گوشه ها....بهش گفتم ....فرانک جون چیه شاهین انگار خیلی دل تنگت شده .......اوه طاهره جون واقعا راس میگی ...امروز صبح که به خونه رسیدن اولین کارش اون بود منو کشوند تو دستشویی و کیرشو تو کونم زد .....اوف اگه بدونی چقدر دست مالیم کرد .....باور کن تا خوب ابشو تو سوراخم نریخت و لم نکرد و بعدش رفت بچه هاشو دید .....بازم قبل ناهار تو اشپز خونه...ایستاده و از پشت اول کیرشو تو کوسم زد و بعدش طاقت نیاورد و به کونم هدایتش کرد ....بهم می گفت ...فرانک کونت تنگه و میزونه و فقط باید با کیرمن پربشه ....ولی طاهره همون لحظه که کونمو می کرد یاد خیانتم افتادم ....کوسی که به فرهاد داده بودم ...زیرش داشتم رنج و درد و البته توام با لذت می کشیدم ...باور کن از چشام همون لحظه اشک جاری شده بود و به حال شوهرم و گناهی که مرتکب شده بودم غصه می خوردم ..بیچاره شاهین فکر می کرد من جر خوردم و کیرش کونمو داره پاره می کنه .....اون فوری اونو بیرون اورد ...بهم می گفت ....عزیزم ....جونم ..فرانک جونم ....چیه دردت اومد ....اصلا از کردن کونت می گذرم تا تو عذاب نکشی .....نه شاهین کارتو ول نکن ...گریم به خاطر دوری از تو ودلتنگیمه....خودم باز کیرشو با دستام تو کونم هدایت کردم و اون کارشو ادامه داد .....طاهره ....فرهاد خیلی منو عذاب داد ...الانم هنوز واژنم درد می کنه ...کیرش منو داغون کرد .....حالا لباسمو هم اون روز بهم نداد و گفت وقتی اومدی بهم کون دادی اونو تحویلت میدم......راست میگی....اره اون روز ازبس اعصاب نداشتم یادم رفت بهت بگم ......طاهره جون راستش می ترسم تنهایی برم لباسمو ازش تحویل بگیرم.....واه واه چه غلطای زیادی .....نمی خاد نگران بشی فردا خودم باهات میام و لباستو ازش می گیرم ....اوه اوه فرانک ...اگه می دونستم اون فرهاد عوضی باهات این رفتارو می کنه نمی زاشتم پیشش بری ...ولی باز خوب حالشو گرفتم .....فرانک جون میشه سیامک رو یه جوری تو حیاط بکشونی تا .........فرانک نزاشت حرفم تکمیل بشه ........اره عزیزم ..امشب اومدنمون همش به خاطر تو و سیامک بوده ....میارمش بیرون تو منتظر بمون .....تودلم اشوب شده بود و ضربان قلبم تند تند میزد ...این همه انتظار و رسیدن به وصال ...منو بی تاب و کمی نگران کرده بود .....نکنه گند کارش دربیاد و کسی مارو ببینه ......نه نه دیدن و صحبت حتی چند لحظه ای با سیامک به همه خطراتش می ارزه ......سیامک تو حیاط اومده بود و داشت به اطراف نگاه می کرد ....منو دید و ارووم و با لبخندش بهم نزدیک شد ......طاهره خانم ..نامه تو خوندم .....می خواستم جوابشو با نامه بدم ..ولی فرانک بهم گفت دیگه نامه نگاری بسه میبرمت خونه طاهره و خودت جوابشو بده ......من فقط نگاش می کردم و نمی دونستم چی بهش بگم ...اون باید شروع می کرد ....سیامک با لطافت خاصی بازوموگرفت و منو به طرف پشت درخت تو حیاط برد و یهو منو بغلش کرد و سرمو رو سینه اش گذاشت .....طاهره خیلی خیلی دوست دارم ...عاشقت شدم ....عشقت داره منو می سوزونه ....از کار و فعالیتم افتادم و زندگی و همه چیم فقط تو شده واومدم بغلت کنم تا تب عشقمو کمی پایین بکشم ...اه عشق ابدی من ......از چشام اشک عشق میومد و دستام ناخوداگاه به طرف موها و لباش رفت و اونارو لمس می کردم ....اه اه طاهره عطر بوی تنت و اغوشت خیلی عالی و رویایی و دست نیافتنیه ...کاش تا چندین طلوع و غروب خورشید تو بغلم می بودی ....طاهره چرا چیزی نمی گی و ساکتی ....اوه اوه خدای من ....تو داری گریه می گنی ...سیامک با لباش چشامو با تموم حسش می بوسید ....قربون چشای قشنگت برم .....نتونستم دیگه جلو احساسمو بگیرم ...خودمو تو بغلش جمع کردم و ودستامو دور کمرش گرفتم و لبامورو لبش گرفتم و با تموم احساس و عشقی که بهش داشتم اونو بوسیدم ......لبامون شاید تا بیش از یه دقیقه رو همدیگه بود و نفسامون داشت بالا میزد و مجبور شدم ولشون کنم و تو چشاش خوب نگاه کردم ..بهش گفتم ...منم عاشقتم ......دوست دارم .....قلبم مال توه ..همه چیم بهت تعلق داره و از فرط شوق عشق باز به گریه افتادم و سرمو رو سینه اش گرفتم ......سیامک لطفا منو سفت بغل کن ....به تنت و گرمی و عشقت نیاز دارم .....باور کنید در اون لحظات داشتم در اسمون ها پرواز می کردم و کاملا تسلیم اون شده بودم ...سیامک با وجودیکه منو در اغوش کشیده بود حتی یه ذره به نقاط جساسم دست نکشید و فقط سرو صورت و موهامو نوازش می کرد و چشامو می بوسید ...سیامک.یه عشق واقعی رو داشت برام واقعا نمایش می داد ...اون خودم و قلبمو می خواست و نه اندام و .....در اون لحظات فقط می خواستم تو بغلش باشم و تکون نخورم ...کاش میشد ...ولی این رویا میسر نمی شد چون یهو صدای پای یه نفرو شنیدیم ...ناچارا همدیگرو ول کردیم و سیامک خودشو پشت درخت محفی و استتار کرد و منم بلافاصله خودمو مرتب کردم و به طرف اون صدا اومدم ...شوهرم اومده بود تو حیاط .....انگاری مشکوک شده بود ......طاهره چرا نمیای پیش مهمونا .....کار داشتم ....تو چرا بیرون اومدی .....اومدم که ببینم کاری .و کمکی نمی خای ......نه تو برگرد پیش مهمونا ..منم الانه میام .......اغا سیامک کجاس .....اون رفته تو کوچه الان بر می گرده......کوچه چرا؟.......اوه اوه صالح مگه تو مامور شهربانی هستی ..به تو چه ..لابد کاری داشته .....صالح بالا خره سین جیم رو تموم کرد و برگشت تو اتاق ......بلافاصله رفتم پشت درخت و باز همدیگرو بغل کردیم و لحظاتی چند لبای همدیگرو بوسیدیم .........عزیزم ..طاهره جونم ....بسه برات بد میشه لطفا بر گردیم تو اتاق ..نمی خام برات درد سر درس کنم .....عشقم .....سیامک می خام هر چه زودتر ببینمت ......طاهره جون من فردا باید بر گردم تهروون......الانشم تو غیبت کارم هستم ...به خاطر فقط تو امروز نرفتم ....می خواستم فقط تورو ببینم ....به خاطر تو و وجودعزیزت هر خطر و رنجیو بجون می خرم .....واقعا مجبورم برگردم ...چون کار احداث یه پل بزرگیه که بدون من اجرا نمیشه ...کل پروژه به خاطر تو مونده ...میدونی عزیزم به خاطر تو من کار یه شرکت رو نیمه تعطلیش کردم ....اه سیامک تا تو برگردی و بتونم به اغوشت پناه ببرم خیلی وقت میبره .....بر می گردم .......بهت قول میدم ....در اولین فرصت خودمو بهت میرسونم ......باز صدای پای یه نفردیگه رو می شنیدم دیگه درنگ جایز نبود سیامک چشامو بوسید و سریعا خودشو به اتاق مهمونا رسوند و من موندم و یه دنیا عشق و امید به وصال دوباره اش........شوهرم باز به حیاط برگشنه بود و اون بهم نگاه سنگینی می کرد .......ها چیه صالح به جای این نگاه بیخودیت پیش مهمونا برگرد .....چی شده ...هیچی نشده طاهره......دیر کردی نگرانت شدم ......دیدی فرانک چه جوری به شوهرش عشق و حال میده ...اره دیدم ..اون شوهری که اون داره یه مرده و مثل یه شوهر باغیرت با زنش رفتار می کنه ...می فهمی ......طاهره ..بسه دیگه بهم طعنه نزن ....می دونی چند وقته دستم به بدن خوشکلت نرسیده ....دارم برات مثل یخ اب میشم .....بهم قول میدی امشب بهم کوس بدی ......خیلی هوستو کردم .....اخه هرچی باشه تو زنمی و اسمت تو شناسنامم هست...چرا منو زجر میدی.....بخدا من ادب شدم .....و رفتارمو درست میکنم ........طاهره ازت خواهش می کنم امشب رو بهم یه حال خوب بده .....اون مچ دستمو گرفته بود و نمی زاشت ازش دور بشم .....صالح ولم کن زشته ..مهمونا تو خونه هستند ....اخه چه معنی داره صاحب خونه مهمونا رو بزاره و خودشون تو حیاط بمونن ....نه اصلا من قاتی کردم و تا منو ارضا نکنی نمی زارم بری ......صالح با زور زیادش دستمو رو کیرش برد و واونو سریعا از شلوارش دراورد و تو دستم قرار داد و خودشم بهم چسپوند و سعی می کرد منو ماچ کنه .....از این کارش چندشم شده بود و هیچ حسی بهش نداشتم ...تلاش کردم خودمو ازش رها کنم ...ولی مگه میشد ..اون چند برابر من زور داشت و دستمو با کمک یه دستش به کیرش برده بود و زورکی باکف دستم می مالوند ....اوه اوه طاهره .....هیچکسی مثل تو نمیشه ....اصلا عشق بازی با تو یه مزه دیگری داره ..اونم از نوع زورکیش......اوخ جون .....از بس به مچ دستم فشار میاورد که دردش داشت فریادمو بلند می کرد ....تو روخدا بسه ....ولم کن ...دستم درد گرفته ......یه کم مونده ابم بیاد .......ای ی ی ی ی....اخیش ...راحت شدم ......کف دستم از اب لزش کیرش خیس خیس شده بود ....اه صالح ..این چه کاری بود که باهام کردی ......طاهره مگه خلاف قانون و شرع انجام دادم ....زنمی و مال منی ......اره جون خودت ...من باهات همچنان قهرم ...دیگه از این غلطا نکن .......دستامو تو حوض حیاط شستم و به پیش مهمونام برگشتم ........شوهرم ارضا شده بود و دیگه مثل فاتحان جنگ های صلیبی رفتار می کرد انگار که یه کار مهمیو انجام داده باشه با غرور و تکبر خاصی حرف میزد ....همه این کاری که شوهرم باهام کرد ناشی از حسادت .به فرانک و شوهرش بود .....از نحوه رفتارش خنده ام گرفته بود....اون شب گذشت و من در تدارک سفرم با شرافت و شوهرش بودم......ولی قبل از موضوع مسافرت باید لباس فرانک رو از این فرهاد هیز و عوضی بگیرم ...هرچی باشه من پیشنهاد به فرانک داده بودم و احساس مسئولیت می کردم که این قضیه رو بخوبی خاتمه بدم .....ولی واقعا تو این موضوع مونده بودم که چرا فرانک این همه در برابر فرهاد کوتاه اومده و خیلی جدی باهاش برخورد نمی کنه .....چرا .....اون که بچه نیس و خیلی راحت می تونست لباسشو ازش بگیره ......عصر اون روز فرانک اومد دنبالم و با بهرام به مغازه فرهاد رفتیم ......تو مغازه رحیم با چشای شهوتی و دریده اش بهمون نگاه می کرد وفرهاد هم مثل همیشه منتظر بود فرانک رو به اتاق رحیم ببره ......فرانک خانم مثل طاهره خانم نیس ...واقعا خوش قوله و تشریف اورده که لباسشو تقدیمشون کنم .......فرهاد مگه اون روز لباسو اماده نکرده بودی ....چرا اماده بود ولی فرانک خانم خودشون مایل بودن که بازم رو لباسشون کار بشه ........اره جون اون عمه ات و زنت ...تو می خواستی فرانک بیچاره رو به لانه و اتاق بکن بکنت بکشونی ......اینو تو دلم گفتم ........تو فکربودم که به چه روشی باز حالشو بگیرم.......فرانک لباسشو به فرانک دادکه تنش کنه و اون رفت داخل پرو ......من با دستم اشاره به فرهاد کردم .......فرهاد مثل برق خودشو بهم رسوند .....طاهره جون ..در خدمتم ......فرهاد جون جلو فرانک ازم گله کردی بهم برخورد .......خب عزیز دل حقیقتو گفتم ...مگه بهم میدی ؟....سال هاس تو کف کونتم و کوستم هم روش اومده......الانشم میخامت و به خاطر تو هر کاری بگی می کنم .....تو رو جون هر کی دوسش داری ....امروز رو دست خالی از پیشم نرو میدونم بری بیرون دیگه نمیای .........طاهره منو باور کن ...هیچکسی مثل تو بهم لذت نداده ..ولی خب از حق نگذرم در گذشته از اندام شرافت و این اخری از کوس تنگ فرانک هم ناز و اداش باید یادی کنم .......میخای باز یه حال کوچولو بهت بدم .......طاهره فقط حال .....اره .....ولی فقط حال منو راضی نمی کنه وقتی راضی میشم که کیرم تا ته تو کونت بره.......حالا اگه حرفامو قبول کردی و ازت راضی شدم شایدم به کونم رسیدی......اوخ جون .....خب بگو ......ابتداش این مرتیکه ..رحیم بی ادب و هیزو دکش کن و یا بفرس تو خونه کمک زنت .......چرا کمک زنم ...خب مگه بجای کمک تو در مغازه کمک زنت باشه ..ایرادی داره ......ها........نه .....ولی بهتره بفرستمش خیابون .......راستشو بگو چرا پیش زنت نمی فرستیش .....مگه بارها بهم نگفتی ادم خوبیه و مطمئنه و از این حرفا .......چرا گفتم ......زنت تو خونه کارش زیاده و توش مونده ..اثار شلختگی رو اون روز تو خونه تون دیدم ....اونو بفرست تا خونه رو براتون مرتب کنه .....فرهاد وقتی چیزی بهت میگم نه توش نیار .....مگه منو نمی خای؟....چرا میخام.....باشه حق باتوه ..بهش میگم بره همه خونه رو مرتب و منظمش کنه ...فکر بدی نیس .....طاهره پیشنهاد خوبی دادی .....مغزت خوب کار می کنه ......فرانک لباسشو تنش کرده بود و ازش راضی بود و اومد پیشم ......فرهاد هم با ایما و اشاره رحیم رو تو خونه اش فرستاد ...یواشکی به فرانک گفتم ....براش برنامه ردیف کردم که حالشو بگیرم ..تو فقط بمون و نگاه کن .......فرهاد میشه باهات خصوصی حزف بزنم ......اره خانمم...چرا نمیشه ....پس بریم اون گوشه مغازه .......طاهره جون زود تر بگو ......فرهاد میخام یه اعترافی بکنم .....اون روزی که کوسمو لیسیدی و خوردی .....هنوز که هنوزه تو لذت و کیفش دارم سیر می کنم ......باور کن از اون روز دایم هوش و حواسم میره اون لحظاتی که داشتی با زبون دراز و پهنت کوسمو می خوردی ...تو خواب و بیداری تو کف خوردنت موندم ...خیلی عالی چوچولومو نوش جون می کردی ...امروز هم من فقط به خاطر این موضوع با فرانک اومدم ....که ازت بخام کوسمو خوب بلیسی و حالمو جا بیاری ......خب همین .....اره ...گفتم که اگه راضیم کردی ..شایدم بهت دادم ......قول باشه .....اره فرهاد .....اگه خوب ارضام کردی و اونی که می خواستم بهم دادی ...خب منم بهت میدم ......باشه .....خب ابتداش برو برامون دو تا شربت و یا خوردنی خوشمزه بیار که موقع کارت من بیکار نباشم و گلوم خشک نباشه ....زود باش معطل نشو ......فرهاد باورش نمیشد تا این حد بهم نزدیک بشه ...اون فوری رفت سر خیابون و سه دقیقه نشد که با دو تا کیک و شربت خنک پیشم برگشت .....سهم فرانک رو بهش داد و جلوم اماده شد که کارشو شروع کنه ......فرهاد جون چرا واسه خودت نیاوردی ......عزیزم هولکی رفتم از خودم غافل شدم ......نه نه فرهاد غصه نخور توم از اب کوسم نوش جون می کنی از خوردن بی نصیب نمیشی.....من خوردن کیک مو شروع کردم و بهش دستور دادم که شروع کنه ....فرهاد جون دامنمو بالا بده ..از رو صندلی تیم خیز شدم و خودش دامنمو تا کمرم بالا داد و شورت سفیدمو که زیرش یه پارچه سفید بود رو برام بیرون زد ......اوف اوف طاهره .....چه شورت سفید قشنگی پوشیدی ..میشه بلند شی و یه دور بزنی تا خوب باسنتو با شورتت نگاه کنم .......فرهاد باسنمو مگه ندیدی ......چرا دیدمش ...ولی هزار بارهم ببینم بازم کمه ......باشه ...بیا زیارتش کن و دورش طواف کن ......من بلند شده بودم و وبا یه دستم دامنمو از کمر گرفته و باسنمو که با رونای کشیده و سفید و یه دست زیبایم براش نمایون کردم ...فرهاد دو بار دور م گشت و از فرط شهوتش داشت زبونشو دوردهنش می چرخوند و کیرشم از زیر شلوارش مثل مشت گره کرده بلند شده بود .....باز رو صندلی نشستم و پاهامو براش باز کردم واونم ارووم با دستاش مشغول مالش شورتم شد ......در حین خوردن کیک و شربتم براش اه و ناله می کردم ...البته کمیش نمایشی بود و فقط می خواستم بیشتر تحریکش کنم و لی واقعا خودمم داشتم شهوتی میشدم هنوز پریودم خوب نشده بود و باز خون ریزی داشتم ........فرهاد جون ....میشه ازت خواهش کنم مثل اون روز با چشای بسته کوسمو بخوری ...با اون مدلی خیلی حال میده ......طاهره اون روز هر چی خون و کثافت بود به خوردم دادی ..الانم میخای همون کارو بکنی ........نه فرهاد جون ....نمی خواستم پیش اومد و تازه خودت اصرار کردی که کوسمو بخوری ....پس مقصر خودتی ....اصلا مگه نمی خای امروز راضیم کنی ...ها .....چرا چرا ....باشه هر چی بگی انجامش میدم ...فقط من میخام اخرکاری کونیت کنم وکاری کنم خودت بیای وازم خواهش کنی که کیرمو تو کونت کنم .....فرهاد خواست بره یه دستمال بیاره که به چشاش بزنه ...ولی من یه فکر دیگه کردم ...فرهاد وایسا ابتدا شورتمو خودت درار ...چون میخام شورتمو رو چشات بزنم ..طاهره میخای با شورتت چشامو ببندی ..اره مگه اشکالی داره ؟......نه فقط شورتت کوچک و تنگه شاید به چشمم نخوره .....نترس فرهاد جون ..اونش با من ....خودم درستش می کنم ....فرهاد با حرث و شتهای خاصی شورتمو با دستمال زیرش از پاهام بیرون کشید و دو زانو روبروم نشست و منم شورتمو با حالتی که خوب چشاشو پوشش بده روش بستم و حتی دستمال خونی و چرکیمو زیرش قرار دادم . بهش دستور دادم که کوسمو بخوره.....کوسی که هنوز کمی خونی بود و اثار چرک و کثافت دوران پریودم در دور ور و رو چوچوله هام روش مونده بود وهیچ وقت فکرشو نمی کردم که یه بار دیگه فرهاد رو وادار به خوردن این اشغال رحمم بکنم ...ولی این مردیکه هوس باز و بی ناموس که همیشه دنبال زنای مردم بود لیاقت همچین رفتاریو واقعا داشت ....فرهاد کارشو شروع کرده بود ..داشت بخوبی با زبون درازش و لباش همه جای کوسمو می لیسید و می خورد ..به فرانک اشاره کردم و بهش فهموندم که اونم بیاد این نمایش مخصوص و دیدنی رو ببینه ....فرانک کیف می کرد و از دیدن کوس خوریم لذت می برد....ف رهاد متوجه فرانک نشده بود و مشغول کارش بود و گاها هم دستاشو رو باسن و رونام می کشوند و اوخ جون و جونم جونم سر می داد.....باز هم مثل اون روز از دور ور و لب لوچه فرهاد خونابه و اب دهنش سرازیر شده بود و منم هیجان و شهوتم کمی بالا زده بود ...دستامو بسوی فرانک دراز کردم و اونو به طرف لبامو دعوت کردم و لبای نرم و خوشکل فرانکو اسیر لبام کردم و داشتیم از همدیگه لب خوری می گرفتیم ....اوه اوه چه لحاظ ناب و خوبیو داشتم سپری می کردم ...فرهاد داشت با چشای بسته و مثل یه اسیر و برده کوسمو می لیسید و فرانک هم لبامو می خورد ..اونم در حالیکه فرهاد از نفر سوم اطلاعی نداشت ....نیمه مونده کیک و شربتمو با فرانک جونم شریک شدم و با هم در حین عشق و حالمون اونو نوش جونمون کردیم...اوه اوه چه جالب و موندنی میشد این خاطره خوب سکسی و باحال ......فرهاد جونم ......چیه عزیزم .....اب کوسم خوشمزه س؟.....اره طاهره جون ....شور که نیس ......چرا یه کمی .....اشکالی نداره ..برات خوبه....قوت می گیری و می تونی شب خوب زنتو بکنی تا سیر سیر بشه و یه وقت اویزوون کیر این و اون نشه ......فرهاد با شنیدن این حرفم یه جوری شد و اثار ناراحتیشو خوب حسش کردم .......فرهاد جون ..بدل نگیر ....از رو هوسم این حرفو زدم .....درستشم همینه ..تو ابتدا باید زنتو خوب بکنی و بعدش چشات دنبال امثال من و فرانک باشه ...چون غیر از این باشه ..یهو دیدی مثلا زنتو زیر همین رحیم شاگردت بیرون کشیدی ......فرهاد جون بازمثال زدم ...بدل نگیر ...داشتم بهش طعنه و ضربات کاری خودمو میزدم و از یه سر هم اونو وادار به خوردن خون و چرک کوسم کرده بودم ......فرهاد جون بیشتر بلیس ...تندتر...اه اه اه لطفا بهتر بخورش ....اوی اوی ...داشتم اوج می گرفتم و شهوتم منو داشت وادار می کرد که حتی ادرارمو بیرون بزنم ...تو مثانه ام پر ادرار بود و من نگرش داشته بودم ......فرهاد جون ....در چه حالی هستی......خوبم طاهره ..دارم تلاش می کنم خوب ارضات کنم تا نوبتم برسه که به خدمت کونت برسم .....فرهاد جون به نظرت رحیم الان داره چیکار می کنه ....نکنه یواشکی مارو نگاه کنه ......ها ...طاهره نمی دونم ...اونو ولش کن ..تو بهتره حالتو بکنی ......اخه خیلی بهش مشکوکم ..اون یه جوریه ..هی مرتب نگاه زنا می کنه و حتی اگه ناراحت نمیشی اون روز خیلی به زنت چشم داشت ....فرهاد از این حرفام کلافه شده بود و دیگه جوابمو نداد و فقط سرعت عملشو بیشتر کرد و دق دلشو داشت رو کوسم خالی می کرد .....فرهاد کاش میدونستم ..شاگردت الان چیکار می کنه ....اون پیرمرده مثل خودت خیلی هوس بازه ..از هیچ زنی نمی گذره ......دیگه مونده بود گه چی بهش بگم .....تیر های زهر الودمو بخوبی به فرهاد زده بودم و اگه من و کوسم تو دستاش و دهنش نبود ..براستی فوری سراغ زنش میرفت که سر از کاش در بیاره ..من که مطمئن بودم که الان و در همین لحظه رحیم داره زن فرهاد رو از ناجیه کونش می کنه و اونو خوب جرش داده .....رحیم باید از من یه تشکر جانانه بکنه که ترتیب این سکسشو داده بودم....فرانک در همین حین حرفام بادستاش سینه هامو می مالوند و گاها لبامو می خورد ...با دونفر داشتم سکس نیم می کردم ....شور وشهوتم دیگه به نهایتش زسیده بود وواقعا نمی تونستم اونو کشش بدم و نگر دارم .....لذا باز به فرهاد گفتم سریعتر کارشو بکنه ..بیچاره فرهاد صورتش تقریبا از ابو چرک خیس خیس شده بود و من دیگه داشتم ختی ادرارمو بیرون می دادم ......فریاد بلندی سر دادم و با اه و ناله و یه کم نازو ادای خاص خودم همه محتویات تو ی کوسمو روصورتش پاشوندم ....اب کوسم و با ادرارم روش مثل شیر اب میومد و اون تا لحظاتی مونده بود که چیکار کنه ...عقب بره و یا بمونه تا همشو روش بریزم ......نتونست طاقت بیاره و به عقب ازم دور شد و در همون لحظه من یه پشت پا بهش زدم و فرهاد هولکی از پشت به کف مغازه افتاد و من بلافاصله بلند شدم و باقیمونده اب ادرارمو رو تموم اندامش پاشوندم ....در اون لحظه داشتم چه کیفی می کردم ..همه جاش از نجاست اب ادرارم تقزیبا خیس شده بود .......با فرانک فقط داشتیم می خندیدیم....شخصیت فرهاد رو کاملا خورد و خمیر کرده بودم ......شورتمو از چشاش باز کرد و مارو دید ....با دیدن فرانک شرمنده شده بود .....به فرانک چشمکی زدم و اون هم فهمید .....واه واه اغا فرهاد این چه گندیه که زدین ....فکر نمی کردم تا این حد خودتو بی ارزش کنی ....واقعا که طاهره جون ماهیت شمارو نشون داد ........اوه اوه حالم ازتون بهم میخوره ......من فقط داشتم می خندیدم ......فرهاد اول کار در مغازه رو از داخل بسته بود و ما نمی تونستیم بیرون بریم .......فرهاد بهم نگاهی کرد ......طاهره به کارم گند زدی .....منو به این روز و حال انداختی .....چیکارت کنم ..خودت بگو ....هیچی فرهاد جون من سر قولم موندم ..ولی فقط یه مشکلی هستش .....اونم اینه باید تمیز و بهداشتی بشی و حموم بری و یا حداقلش ابی به تنت بزنی ..انتظار داری با این کثافت و الودگی بغلت کنم و بهت بدم ....ها و تازه قولم مال امروزه و اگه نتونی دیگه قول بی قول ......ضمنا فرهاد جون از شاگردت غافل نشو ......این جمله اخریو با خنده و تمسخر بهش زدم ......من و فرانک خوب خودمونو جمع وجور کردیم و ناچارا با فرهاد از در مخفی داخل خونه شدیم ...فرهاد نمی خواست مارو باخودش تو خونه ببره چون انتظارشو داشت که زنشو در حال خیانت و در اغوش رحیم ببینیم ولی به خاطر گاییدن من این ریسکو قبول کرده بود.......به اروومی داشتیم وارد میشدیم .....تو اتاق پذیرایی سرو صدا میومد ......فرهاد ازمون خواست که جلوتر نریم ...و خودش رفت پشت پنجره و از گوشه داخلشو نگاه کرد ....بعد از لحظاتی رو پا هاش دووم نیاورد و به زانو نشست و سرشوبا دستاش پوشوند .....با فرانک جلو رفتیم و داخل اتاقو نگاه کردیم ...رحیم رو کون زن فرهاد افتاده بود و با تانی و ارامش خاصی کونشو می کرد و نسترن هم با دو دستاش رو کف اتاق میزد و اعلام می کرد که جر خورده .......دیدین ......اره فرهاد ......نمی خای بری تو ......نمی دونم ..طاهره ......برم تو چیکارشون کنم ...رحیم فامیل خودمه و جای پدرمو داره و نسترن هم ازش بچه دارم و برم داخل باید دوتاشونو بکشم ......وبچه هام بی مادر میشن و من نمی تونم بزرگشون کنم .......دو نفری فرهاد رو ازاتاق دورش کردیم .....و من بهش گفتم ...ببین فرهاد این نمایش خیانتی که الان دیدی همش مال اعمال بد و زشت خودته ...تو که همش چشات دنبال ناموس مردمه و به قول خودت یکیشو تو مغازه ات رد نمی کنی باید انتظار دیدن این صحنه رو داشته باشی ..می فهمی ...و حالا مثل الاغی که تو گل مونده ..توم توش موندی و نمی تونی این لکه ننگو پاکش کنی ..ولی واقعا اولش باید لکه های خودتو پاک کنی ....چون فقط خودت مقصری .....من می دونستم که رحیم با زنته و باهاش رابطه داره و حتی چند بار بهت اشاره زدم و تو خودتو به کوچه علی چپ میزدی ......اگه میخای همه چی درس بشه و بچه هات بی مادر نشن باید اولش خوذتو اصلاح کنی و بعدش این مرتیکه رحیمو از این شهردکش کنی و به جای عشق بازی با زنای مردم به زن خودت برسی و خوب سیرش کنی تا اونم بهت خیانت نکنه .....می فهمی ....از من گفتن بود و از تو شنیدن و عمل کردن ..وضمنا دیگه کاری به من و فرانک هم نداشته باش و مزاحم ما نشو ......ما رفتیم ...خدا خافظ......از در اصلی خونه شون رفتیم و به خیابون رسیدیم ........وای طاهره خوب حال فرهادو گرفتی .....هیشکی مثل تو نمی تونست کنفش کنه .....ولی این اخری دلم واسش میسوخت ......فرانک جون دلت واسه اون نسوزه ...فرهاد لیاقتش همون بود که بهش رسید یه عمره داره کوس و کون زنای این شهرو می کنه وباید هم انتظار داشته باشه که زنشو ترتیب بدن و تازه فکر کنم نسترن فقط با اون پیر مرده نبوده و قبلا به فرهاد خیانت کرده ...چون این سه سال اخیر خیلی ارایش می کرد و به خودش میرسید ....حالا فرانک جون دلت برای من عاشق و سرگردون بسوزه که سیامک جونم امروز برمی گرده تهروون و من ازش دور میشم ......اوه اوه عزیزم اون صبح زود رفت ولی بهم گفت در اولین فرصت برمی گردم و اخرین جمله ای که بهم گفت میدونی چی بود ....نه فرانک بگو .....گفت مواضب طاهره باش ....چون خیلی دوسش دارم ........اه اه .....فرانک عاشقی بد دردیه .....با این دل صاحب مرده چیکار کنم ......هیچی عزیزم ..امروز خوب کوست لیس خورد ....داشتم بهت حسودی می کردم .....راس میگی...اره طاهره.....میخای کوسنو بخورم .....اره خیلی دلم میخاد .....نزدیک ترین جارو باید انتخاب می کردیم .....منزل پدرم ...خیلی نزدیک بود ...ولی ایا مناسب همچین کاری هست ......اگه پدرم خونه باشه ..چی ....هر چی باداباد ..هوس خوردن کوس فرانک منطق و عقلو ازم گرفته بود و فقط میخاستم زودتر بهش برسم .....خونه پدرم بزرگ بود و اتاقهای زیادی داشت و تازه فرانک هم خونه پدرمو ندیده بود و مایل بودم اونو ببینه و با خونواده پدرم اشنا بشه ..........
ادامه از طاهره.......بهرام از ابتدای اومدنم تو بغلم و در مغازه فرهاد در خواب خوشی فرو رفته بود و یه لحظه حتی بیدار نشده بود...در استانه در خونه پدرم گریه اش شروع شده بود و انگار باید بهش میرسیدم.....عزیز دل مامانش.....در نیمه باز خونه پدر و سرو صدای زیاد نشون از خبرایی تازه و مهمونی می داد ......اه چه خبر ی باید باشه .....هر چی هست فقط امیدوارم خوب و پیام اور شادی باشه .......فاطمه خواهر بزرگم و زن های یوسف و محمود برادرای ناتنیم به استقبالمون اومدند.....و بعدش سرو کله نامادریم اختر و با پدرم پیدا شد ...طبق معمول همیشگی پدرم باهام گرم نبود ولی با فرانک بهتر برخورد کرد ......به این نحوه رفتار و برخوردش عادت کرده بودم ....یه دست الکی و سرسری به موهای بهرام کشید مارو این مدلی تحویل گرفت ......اه اه دریغ از یه ذره محبت و مهر پدری ....این واقعا برام یه عقده شده بود ....اخه پدر مگه من به تو چه بدی کردم ....گناهم چیه ...که باید اینطوری باهام رفتار کنی ....شاید گناهم اون باشه که مادر ندارم ......اه بیچاره راحله خواهر کوچیک ترم که چه زجری تو این خونه باید بکشه ....اون به محض دیدنم خودشو تو بغلم پرت کرد و تا لحظاتی چند در اغوشم قرار گرفت........راحله ...خواهر عزیز و نازم .....خوبی ....چرا نمیای خونه مون....دلم واست یه ذره شده .......قربونت برم .....اوه طاهره .....اگه تو رو نداشتم بخدا دق می کردم ...تورو می بینم ..روحیه می گیرم . دلم قوت و نیرو می گیره ......خواهرعزیزم ...خیلی دوست دارم ...منم دوست دارم .....تو اغوشم استخون های اندامشو بخوبی حس می کردم ...از بس لاغر ووزنش زیر نرمال نشون می داد......تو این دنیا اگه بهم می گفتن یه ارزو بکن و چیزی بخواه تا اونو براورده کنیم.....بخدا قسم ..می گفتم یه شوهر خوب و مناسب برای راحله میسر بشه .....این همه سرو صدا نشون از ازدواج احمد سومین برادر ناتنیم بود که در تدارک خواستگاری اون بودند ..وقرار بود اون شب به خواستگاری خونه پدر عروس برن ......احمد رو دیدم و رفتم گونه هاشو ماچ کردم و پیشاپیش بهش تبریک گفتم ...خدا کنه زن احمد خوشکل و زیبا و نجیب باشه ....نه مثل زن های یوسف و محمود که سهمی از زیبایی و خوشکلی نبرده بودند اینا همش محصول تصمیمات خشک و رفتار پدر سالاری پدرم بود که خودش انتخاب می کرد و به پسراش تحمیل می کرد ......فرانک ومخصوصا خودموکه با زنای یوسف و محمود مقایسه می کردم ....سرم واقعا سوت می کشید .....زیبایی و قشنگی من و فرانک کجا و بد ترکیبی و زشتی اونا کجا ....اوه اوه بنازم به این همه استعداد و انتخاب و سلیقه پدرم ........واقعا سلیقه و انتخاب افتضاحی داشت .......نمونه اش همین شوهر من که این همه در اوایل ازدواجم ازش تعریف و تمجید می کرد ......و این مدلی از اب درومد......با ازدواج احمد ..دیگه فقط فرشید و راحله مجرد میمودند.....فرشید که سربازبود و راحله تو خونه تنها تر و بی کس تر میموند .....باز هم یاد اون سیروس بی شرف و فلان فلان شده افتادم ....اون کثافت خیلی راحت منو گول زد و کلاه گشادی سرم گذاشت و هم منو گایید و هم غرورمو پایمال کرد ...اگه دستم بهش برسه ....می دونم باهاش چیکار کنم بهرام تو اون همه سرو صدا و شلوقی کیف می کرد و مرتبا می خندید .....از هدفی که داشتم دور شده بودم ...اصلا من واسه چی به خونه پدرم اومدم ...من اومده بودم کس فرانک جونو بخورم وبا فرانک شرط بسته بودم که حتی در صورت بودن پدرم هم این کارو انجام بدم ....فرانک بهم می گفت امکان نداره تو بتونی کوسمو تو اون همه شلوقی و با بودن برادرات و خواهرات و پدرت وزنش لیس بزنی .....از لج فرانک و اخلاق تند و خشک پدرم تصمیم گرفته بودم این کارو انجام بدم..شرطمون سر دوتا ست شورت و سوتین ویه ماه خرج کافه و خورد و خوراک خیابون بودش .......همه مثل گل و پروانه دور و بر فرانک و خصوصا من میومدند........خوب شد فرشید تو خونه نبود و گرنه اون ول کنم نمیشد وچه بسا یه کارای بد و شیطونک بازی روم انجام می داد...خواهرم فاطمه و راحله و برادرام و زناشون برام سخنرانی می کردند و هر کدومشون یه مطلبی می گفتند و من فقط ظاهرا گوش میدادم ....کل حواسم معطوف به کوس خوری فرانک و مکا ن انجام دادنش شده بود......دست راحله رو گرفتم و به بهونه دلتنگی ودیدن اتاق های خونه پدرم ...در صدد پیدا کردن مکان مناسب شدم .......از شانس بدم همه اتاقها مناسب و خلوت نبودند ...و مونده بود فقط اتاق اختصاصی پدرم و انباری و دستشویی ......انباری که جا حتی برای وایسادن هم نداشت چه برسه به اون کار......دستشویی که اصلا نمیشد چون دونفری میرقتیم تابلو میشد و همیشه هم شلوغ و به صف براش وایساده بودند.....حالا فقط میمونه اتاق پدرم .....که با راحله وارد ش شدیم .....پدرم داشت قران می خوند ..با دیدن ما کارشو سریعا خاتمه داد و قران رو در طاقچه گذاشت و از راحله خواست که یه بالش و پتو براش فراهم کنه تا چرتی بزنه ......اوه اوه کاش به جای چرت زدن میرفت بیرون و یه هوایی میخورد تا منم کارمو تو همین اتاق انجام می دادم ...این اتاق خیلی مناسب بود و معمولا غیر از پدرم کسی داخلش نمیشد و حتی زنشم هم در طول روز زیاد توش ترددنمی کرد.......پدرم باز بهم محل نزاشت ...و با دیدن من خودشو انگاری به خواب زد .......تصمیممو گرفته بودم .....تو همین اتاق پدرم و در حضورش کوس فرانک رو حتما می خورم ......هیجان و ترس این کار .....شروع نشده منو گرفته بود ..از پدرم خیلی رو دروایسی داشتم و در طول زندگیم حتی یه بار باهاش راحت و خودمونی نبودم و یعنی نمی تونستم و بهم اجازه این کارو نمی داد ...وحالا من می خواستم تو اتاقش و با حضور فیزیکیش این کارو بکنم ..اگه واقعا در حین کارم بیدار میشد و مارو می دید ...اونوقت چی میشد ......وای وای .....براستی قیامت میشد ...نه نه نباید جنبه منفیشو در نظر بگیرم .......من این کارو می کنم و انجامش میدم ......پدر ....من در فاصله دو متریت با اجازت کوس ذوستمو می خورم و ابشو میارم ......حالیته پدر جون........اینارو تو دلم واسه خودم می گفتم که به خودم کمی روحیه بدم .......خواننده محترم باور کنید انجام این کار خیلی سخته و در عمل شاید غیر ممکن باشه ....ولی اینو بدونید که من خیلی عقده و حقارت از پدرم داشتم ...نه اینکه ازش متنفر باشم ...نه ....ته قلبم اونو دوس داشتم ولی این همه بی لطفی و بی تفاوتی و بی مهری و تبعیضش منو شاید وادار به این کار بد کرده بود ....با راحله پیش فرانک و بقیه حضار برگشتم ......باید کمی صبر می کردم که خواب پدرم سنگین بشه ....خوشبختانه همه حواسشون به خواستگاری و مهمونی رفتنشون بود و من در یه فرصت عال...دست فرانکو گرفتم و و اونو به طرف اتاق پدرم کشوندم ....فرانک با دیدن پدرم که خوابیده بود شوکه شده بود و خواست از دستم فرار کنه ......کمرشو گرفتم و به خودم چسپوندم...در اون لحظه حس می کردم زور رستم در وجودمه و با اینکه وزن فرانک از من کمی بیشتر بود ..ولی اونو بخوبی تحت کنترل خودم دراوردم و بلافاصله زورکی لبمو رو لبش گرفتم ......فرانک خیلی خیلی ترسیده بود و در اغوشم مثل بید می لرزید ...واقعا حق داشت بترسه ...منم جای اون بودم بجای لرزیدن سکته رو میزدم ...اخه من بالای سر پدرم داشتم باهاش استارت یه لز رو می زدم......فرانک خیلی تلاش می کرد ازدستم فرار کنه و من نمی زاشتم ....هیجان منحصر بفرد و خاصی تموم وجودمو گرفته بود ......باید این کارو انجام می دادم .....راستش می خام اعتراف کنم ..خودمم کمی می لرزیدم .....ولی دیوو هیولای شهوت جنسی لحظه به لحظه منو مست می کرد و الان دیگه داشتم با یه دستم به شدت و سرعت کوس و چاک کون فرانک رو می مالوندم ...فرانک دو پاشو بهم جفت کرده بود و مانع این کارم میشد و این باعث شد که یه دستم تو گودی کونش قفل بشه و در واقع دستم در اونجاهاش متوقف بشه .....با لبام و دهنم همه جای صورتشو از زبر گردن بگیر و تا چشاش می لیسیدم .....فرانک در گوشی ازم خواهش و التماس می کرد که ولش کنم ........طاهره ...تو رو خدا ...خواهش می کنم ....اینجا نه .....نکن .....بیچاره میشیم ...پدرت خوابیده ..اگه بیداربشه .....من سکته می کنم ......ابرومون در خطره ...نه نه ........فرانک جون ....نترس بیدار نمیشه .......اگه شد ..اونش با من .......دست دیگمو از زیر بلوزش به پستوناش بردم و و با شدت عمل خاصی سوتینشو به طرفزیر گردنش بالابردم و پستو ناشو ازاد کردم واونارو تو دستم گرفتم و باهاش بازی عشق و هوس می کردم ...نوکاشو نیشگون میزدم و کاری کردم که فرانک دو دستشو رو دهنش گرفته بود که یهو فریاد بیرون نده ......اوف اوف چه لحظات پر هیجان و نابی درست کرده بودم ...بنازم به این همه استعداد ........اوخ جون دست قفل شده ام رو کوس و کونش کمی خیس شده بود و این نشون از شهوت فرانک جون می داد ......فرانک ایستاده دیگه نمی تونست خودشو نگه داره و ارووم ارووم خودشو رو کف اتاق ولو کرد و منم با خودش رو کف کشوند ....فاصله مون تا پدرم شاید دو متری و نیمی میشد .....بلافاصله زیپ شلوار تنگشو پایین کشیدم و خواستم دگمه شلوارشو باز کنم و اونو تا زانواش پایین بکشم ....فرانک با دستاش مانعم شد .......و در گوشی گفت .....تورو خدا و جون هی کی دوسشداری ...شلوارمو پایین نکش ...رو شلوارم و لابلای زیپ شلوارم کوسمو بخور ......نه نه نمیشه ..باید لختت کنم ......نه نه خواهش می کنم .......وای وای پدرت ......اونجاس ...اگه بیدار بشه ... ومنو لخت ببینه ...من چی بهش بگم ...خب ببینه ....فوقش عاشقت میشه و تو زن پدرم میشی و اونوقت جای مادرمو می گیری ...کی از تو بهتر .....اونوقت بجای گفتن فرانک جون بهت میگم مادر جون ...اصلا بهتره بگم مامی جون .....هوسم داشت به نهایتش می رسید و کوسم مثل تنور نونوایی داغ شده بود و حسابی ازش اب میومد ...طاهره اخرش تو منو سکته میدی ......اوی اوی خدا نکنه ...مامی جونم ......با گفتن این جمله شهوتم بیشتر شعله گرفت.....هیجان این لز ناب و قشنگ ولی در محیط ترسناک منو غرق کرده بود ..با زور و فشار و به حالت تجاوز شلوارشو تا زانواش پایین کشیدم و لای شورتشو به یه طرف جمع کردم و با شدت عمل و اشتهای زیادی کوسشولیس میزدم ...باور کنید کوسش مثل تلمبه قلبش نفس بیرون میزد و انگار داشت نفس می کشید به گمونم از شدت اضطراب و ترس زیادش کوسش مثل قلبش میزد ...خیلی دیدنی و جالب شده بود کوسی که فرانک به خاطر اومدن شوهرش تمیز و بدونه موش کرده بود و برای لیسیدن و خوردن جون می داد...فرانک دو دستشو رو دهنش گرفته بود و زود زود نگاه پدرم می کرد .و واقعا در نهایت هیجان و تزس توام با شهوت ش قرار گرفته بود .......پدرم خوشبختانه تا پیشونیش زیر پتو رفته بود و تکون به خودش نمی زد ......ولی انگار بهش چشم زده بودم چون تکونایی به خودش داد و خودشو در حالت خوابیده این ور و اونور کردو حتی لحظاتی هم خیال کردم که بیدار شده و داره بلند میشه ...در اون لحظه ..داشتم مثل بید می لرزیدم و رو کوس فرانک قفل شده بودم .....خدا خدا می کردم خوابشو ادامه بده تا این لذت ناب و خوشی منحصر به فردمون خراب نشه ......فرانک رنگ صورتش قرمز شده بود و پاهاش زیرم می لرزید هردومون ترسیده بودیم .....کوسشو ول کردم و روش ولو شدم و لبامو رو لبش مستقر کردم ....می خواستم ترس و لرزمونو با این کارم تبدیل به ارامش کنم ......پدرم باز به خوابش ادامه داد ..من با بوسیدن لباش ارووم گرفتم و فرانک رو هم ریلکسش کردم ......نا خواسته رو همدیگه غلت خوردیم و به فاصله نیم متری پدرم رسیدیم .....در جامون ساکت موندیم ...وای وای باور کنید اگه پدرم از زبر پتو دستشو دراز می کرد بهمون می خورد .....قشنگ کنار پدرم افتاده بودیم ...فرانک خواست در گوشی چیزی بگه....بهش اشاره کردم ...هیس...هیس ..ساکت ...در همون جا باز سراغ کوسش رفتم و کارمو روش ادامه دادم ...بیچاره فرانک فقط به خودش پیچ میزد و دو پاهاشو از پایین بهم گره زده بود و دو دستشو رو صورت و دهنش گرفته بود و منتظر بود من کارمو تموم کنم ......دو دستمو رو سینه هاش گرفته بودم و با زبونم کوسشو لیس میزدم ....فرانک داشت باشدت زیادی می لرزید و قوس به کمرش می داد و انگشتای دستشو گاز می گرفت ...انگار داشت ارضا میشد ....حتی لحظاتی هم پاهاشو به کف اتاق کوبوند و منو نگران کرد . مجبور شدم به خاطر اینکه کار زودتر تموم بشه دستمو هم به کوسش بردم و با کمک دهنم اونو بیشتر تحریک کردم ......مایع غلیظ و مات مانندی از کوسش بیرون زد و دهن و دستمو خیسوند ..طعم خاصی نداشت و بی بو و حالت ملسی داشت ...اونو با اب دهنم خوردم و قورتش دادم ...فرانک ارووم و بی حرکت شده بود و کاملا به ارگاسم رسیده بود .....کارمو بخوبی تا این لحظه انجام داده بودم ......فرانک تند تند نفس میزد . هیجان این لز هنوز اونو ول نکرده بود .....شورتم برای بار دوم در این روز خیس اب کوسم شده بود و اگه اونو میچلوندم ..شاید ازش اب هم می گرفتم ...درنگ دیگه جایز نبود و غیبتمون تابلو میشد ..فرانک هنوز رو کف اتاق ولو افتاده بود ...وهنوز باور نمی کرد که درست کنار پدرم اب کوسشو گرفته بودم .....با لبخندم و اشاره ام بهش فهموندم خودشو مرتب کنه .....درست در اواخر خاتمه کار فرانک بودیم که پدرم داشت بیدار میشد ..چون سرو صدای بیرون اتاق خیلی زیاد شده بود و اونو از خواب پرونده بود ...البته اینو باید بگم چه بسا اصلانخوابیده بود و زیر پتو حس این لزو می فهمید ...من که نمی دونستم و اصلا هم اون روز واقعا نفهمیدم پدرم زیر پتو بیداربود و یاخواب............پدرم پتو رو کنار زده بود و با تعجب و نگاه مختص به خودش به من و خصوصا فرانک نگاه می کرد.....طاهره اینجا تو اتاقم چیکار می کنی .....مهمونتو چرا با خودت اوردی ...مگه اتاق قحطه که اونو درست بالا سرم اوردی .......اوه بابا .....ببخش .....فرانک دوستم خیلی مایل بود خونه رو ببینه و یهو اومدیم تو اتاق و نمی دونستم شما خوابید.....ببخش .......درسته اغا ..من اصرار کردم .....ازتون عذر میخوام ......نه نه نمیخاد عذر خواهی کنید ..شما مهمون خونه من هستین و دوست دخترم .....خونه خودتونه .....طاهره ..دوستت اسمش چیه .......بابا اسمش فرانکه ......به به چه اسم خوبی .....شوهر کردین ؟......بله اغا ازدواج کردم و بچه دارم .......خیلی خوبه ....بهت نمیاد ...ماشاالله خیلی جوونی ومثل طاهره زیبا و قشنگ ......راستی طاهره این همه سرو صدا و همهمه و چیزاو صدا های عجیب و غریب مال چیه ....بابا بچه هاو خونواده تون یکی و دوتا که نیستن و ماشالله مثل مراسم عروسی خونه تون شلوق شده ......اخه طاهره تو خواب و بیداری انگار یه چیزای........ولش کن .....شاید سرم سنگین بوده و خیالاتم بد بوده ...استغفرالله ......خب بابا با اجازت دیگه ما مرخص میشیم .....هوا یه کم تاریک شده باید به خونه هامون بر گردیم ......نه نه طاهره نمی خاد برید...هوا تاریکه و غروب شده و درس نیس دو تا زن جوون و با بچه ات بیرون باشن ......شیطون که نمرده ...بمونید شامو که با هم خوردیم خودمون هردو تونو به خونه هاتون میرسونیم ...ما که شب خواستگاری میریم .....پس برید شامو تدارک ببینید ....حرف پدرم یکی بود و وقتی چیزی می گفت دیگه کلمه نه براش معنی نداشت و من و فرانک اون شبو شام خونه پدرم موندیم ..سر سفره بزرگ شام ....زیر چشمی نگاه پدرم می کردم ...پدرم که اصلا نگاه به نامحرم و حتی به دخترا و عروساش نمی کرد ...چندین بار به فرانک نگاه مخصوص خودشو زد ...اوه اوه ...واقعا پدرم راست می گفت شیطون نمرده و داره وظیقه خودشو که فریب انساتها باشه رو داره بخوبی انجام میده و الان هم داره پدرمو کمی از راه بدر کرده .....برام خیلی جالب و هیجان انگیز شده بود....تو اون همه جمعیت خونه پدرم من و فرانک مثل ماه بودیم و نمیشد از نگاه به همون کسی شونه خالی می کرد .....فرانک شلوار چسپون و تنگشو داشت بخوبی نمایش می داد و حتی برجستگی چوچوله کوسشو خوب من می دیدم .....اوف اوف ..لابد پدرم حتما اونا رو دیده ...و خب دیگه امشب باید اختر نامادریم جور یه سکس توپ و مشتیو بکشه و به پدرم یه کوس خوب بده ...و لابد پدرم هم به عشق فرانک روز گار زنشو امشب سیاه می کنه و تا خوب جرش نده ....ول کن اختر نمیشه ...تو دلم داشتم به این چیزا فکر می کردم و با خودم حال می کردم........اون شب به من و فرانک خیلی خوش گذشت ......اون شب.پدرم یه کمی باهام خوب شده بود و کمی باهام هم صحبت شد......یهو تصمیم گرفتم که ازش اجازه راحله رو برای بردن به عروسی اکرم بگیرم .....خوب میشد که اونم با خودم می بردم ..هم روحیه می گرفت و هم هوایی تازه می کرد و چه بسا خواستگاری هم براش پیدا میشد .....ولی پدرم به شدت مخالفت کرد و نوک دماغمو سوزوند ..خیال می کردم وقتی یه کمی باهام مهربون شده می تونم مجوز اومدن خواهرمو ازش بگیرم ...ولی زهی خیال باطل .....بیچاره راحله ..بیشتر ناراحت و حالش بد جوری گرفته شده بود ...موقع اومدنمون ..اونوباز تو بغلم گرفتم ...وبهش دلداری دادم ......من و فرانک به خونه هامون بر گشتیم و اون روز بخصوص و باحال ولی همراه با دلتنگی برای راحله برام یه خاطره خاص شده بود ......حال گیری و کوس مالیم با اون کیفیت و شرایط بوسیله فرهاد . نمایش و دیدن صحنه خیانت زن فرهاد .اوج سقوط اخلاقی و شخصیتی خیاط هوس باز....و از همه باحال تر لزم با فرا نک اونم در کنار پدرم و نگاه هوس ناک پدرم به فرانک برام خیلی خاطره انگیز شده بود و تو ذهنم لونه کرده بود...........اون شب قبل از خواب سحر ازم گله داشت ......دخترم ...عزیزم چیه ...چرا اخمو شدی ......مامان تو قول داده بودی بیای مدرسه.......وای وای سحر جونم ....یادم رفته بود ......اصلا تو فکرش نبودم .....عزیزم چشم فردا خودم میام .....خیالت راحت باشه ....مامان مدیر و معلممون هی میگن مامانت چرا نمیاد .....ازبس گفتم فردا میاد و پس فردا میاد ...دیگه ابروم رفته .....باشه دختر خوشکلم این که دیگه اخم و طخم نمی خاد.....بیا یه بوس ابدار به مامانت بده تا خوابم خوشتر بشه .....اوف اوف ....دو ماچ ابدار ومایه داراز گونه هاش گرفتم و کنار خودم و در بغلم خوابوندمش......صبح زود باز از صالح خواستم که به مدرسه سحر بره ...ولی اون باز هم طفره رفت و من مجبور شدم که خودم به مدرسه برم .......اگه واقعا غیرت و تعصب در وجودش میبود باید اینکارو خودش عهده دار میشد .....مدارس دخترانه اون دوران مدیرو معلماش بیشتر مرد بودند و زنا هنوز مشارکت فعالی در بازار کار مثل امروز نداشتند.. مدرسه سحر در مجموع 15 نفر معلم و ناظم و مدیر و معاونش فقط یه خانم وجود داشت و اونم وقتی قیافشو دیدم ...خیال کردم یه پیر مرد 50سالس...از بس زشت و بد ترکیب بود ولی معلمای دیگه همه مرد بودند و از همه بدترش معلم علوم و ریاضی سحر بود که بدجوری تو دفتر مدرسه بهم ذل زده بود ....در واقع نگاه همشون به من بود و از چشاشون هوس میبارید .....معلم سحر تو راه رو مدرسه در گوشه ای منو دعوت کرد که در مورد سحر باهاش خصوصی صحبت کنم ...کمی نگران شده بودم ..اخه چرا خصوصی ...مگه چیزی شده و اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم ......بفرمائید گوشم باشماس .....در انتهای راه رو منتهی به انبار مدرسه ....روبروی معلم وایسادم و منتظر حرفاش شدم .......ابتداش بگم ..که اصلا بهتون نمیاد که مامان سحر باشین .....و باور کنید انگار دانش اموز همین مدرسه و کلاسم باشین .......لطفا طفره نرین و تعارفو بزارید کنار .....نه باور کنید ...خیلی خیلی چی بگم جوون تر از اون حد به چشمم اومدین ....اغای معلم لطفا در مورد من و سن و سالم نظر ندین و نمی خام نظر شما رو بدونم و بهش علاقه ای ندارم و تنها چیزی که مایلم بشنوم در مورد سحر دخترمه ......می فهمین ......اره درسته .....راستشو بخواین سحر یه کم به درس و تکالیفش پای بند نیس و اونی که ازش می دونم و به چشمم اومده بیشتر به بازی و دو ستی با دخترای هم کلاسیش و یه کم شیطونک بازی اهمیت میده ........خب این که امر عادیه و خودم هم میدونم و جای نگرانی نداره ......اخه سحر در شرایطی قرار گرفته که باید بیشتر کنترل بشه ...چون مثل شما خیلی خوشکله و هیکل خوبی داره .......اینو خواستم که شخصا بهتون بگم و راستش هم مایل بودم شما رو ببینم ...چون ......چی میخاین بگین .....شما فقط منو به خاطر دیدنم دعوت کرده بودین و نه سحر ....دخترم فقط یه بهونه بود ...درسته .....اینو می خواستین بگین ...ها ....واقعا که جای خجالتی داره .........ببینم شما زن دارین.........نه داشتم طلاقشون دادم ......همینه ...فهمیدم ....لابد زنتون فهمیده که مرد هیز و هوس بازی هستین و ازتون طلاق گرفته .....خب دیگه چی مونده بهم بگین .......ببینید بی تعارف بهتون میگم ...می تونم باهاتون در ارتباط باشم ...هم به خاطر سحر و هم به خاطر خودمون ........نگاهی به اطرافم کردم و خوشبختانه ...کسی نبود و کف دستمو از زیر چادرم بیرون کشیدم و یه سیلی ابدار روانه صورتش کردم .....ببینم مردیکه عوضی بی پدر و مادر.....از خودت و از محیط مدرسه شرم و حیا نمی کنی ...تو داری بهم پیشنهاد دوستی و رابطه غیر اخلاقی میدی ......خیال کردی هر کی خوشکل و زیبا باشه دیگه باید هر جایی و فاحشه باشه ....من ازت شکایت می کنم و کاری می کنم که از مدرسه اخراج بشی ......سیلی دومو رو صورتش وارد کردم .....وخودمو اماده کردم که به دفتر برم که گزارششو بدم .....از پشت و به حالت زانو مچ پاهامو گرفت و به خواهش و التماس افتاد ......نه نه نه ازت خواهش می کنم ...این کارو نکن ...بیچاره میشم ..بدبخت و بیکار میشم اگه بدونی من خرج مادر پیر و چهار برادر و خواهرمو میدم ..با این کارت اونا رو گرسنه و تشنه می کنید .....اخه بدبخت بینوا تو که در این شرایط داری خرج اونا رو میدی دیگه این کارای زشتت چی معنی میده .....نه نه من توبه می کنم ...غلط کردم ....در همین حین ناظم مدرسه از دور پیدا شده بود و معلم هم بلند شد و خودشو سریع جمع و جور کرد .......خانم چیزی شده ......به خاطر خرج و نون اوری مادرو .......ساکت موندم و هیچی نگفتم ......وفقط موقع رفتنم ...بهش باز گفتم ...اگه بشنوم و بفهمم مزاحم دخترم سحر شدی ....اونوقت دیگه بهت رحم نمی کنم ......ناظم مدرسه انگار مشکوک شده بود و موقع خدا حافظیم ..منو صدا کرد ......خانم ..من می دونم ..اون همکارم ادم هیز و کثیفیه و حتی ما چندین بار بهش تذکر و اخطار دادیم که از این کارا تکنه.... اینم بهتون بگم اون چند بار دخترای مدرسه رو دست مالی و بوسیده .....و در مورد دخترتون ....می خام در حضور خودتون ازش بپرسم که باهاش ایا کاری کرده و یانه ....سحر رو کنارم اوردند .......سحر جون ...عزیزم ..ازت میخام به مامانت بگی که معلم علومت باهات کار بدی کرده و یانه .....نترس عزیزم ..اغا ناظم مثل برادرته و ادم خوبیه .......سحر ساکت مونده بود و هیچی نمی گفت ...بگو قربونت برم ....نترس ....اون معلم رو خودم ادبش کردم و دیگه هیچ کاری نمی تونه بکنه .......ناظم رو دعوت کردم که ازمون موقتا دور بشه تا سحر راحتر حرفاشو بزنه .......مامان اگه بگم دعوام نمی کنی ...نه نه قول بهت میدم .....قول قول باشه ...اره دخترم به مامانت بگو ...به هیشکی نمی گم ...بین خودمون می مونه .......مامان یه بار اغا معلم به گونه هام دست زد و گفت به به چه گونه توپل موپلی داری و بعدشم گونه هامو ماچ کرد ....و یه بارشم دگمه بلوزمو بهونه کرد و گفت نا منظم اونو بستی و باید خودم مرتبش کنم و اونا رو باز کرد و دست به مه مه هام زد .....البته یه کم......و بار دیگه که کسی تو کلاس نبود ..بهم گفت سحر من یه خواهر مثل تو دارم و می خام براش شورت بخرم ..میشه شورتتو ببینم که بفهمم چه رنگیه که از همون رنگ براش بخرم ...بعدش شلوارمو تا زانوام کند و شورتمو دبد و کمی بهش دست زد ...کجاهاشو دست زد ...اون وسطاش ....خب دیگه چی .....بعدش ازم خواست شورتمو بهش بدم که عین اونو برای خواهرش بخره .....من می خواستم بهش بدم و حتی تا زانوام هم کندمش ولی یهو پشیمون شدم و ترسیدم شما بدونی و منو دعوا کنی ......همون موقع که می کندمش دو بار دستشو به اونجاهام زد .......خب سحر جون ..دیگه چی .....همین مامان .....دیگه بعدش نیومد از این چیزا ازت بخاد ...نه نه مامان همونی بود که گفتم ......گونه سحر رو بوسیدم و بهش گفتم ...دخترم از این لحظه خیالت راحت باشه خودم ادبش کردم ونمی تونه اذیتت کنه .....مامان فقط که با من اون کارا رو نکرد با چند تا از دوستام هم انجام داد .....سحر به کلاس بر گشته بود و انچه که لازم بود و البته با یه کم سانسور به ناظم گفتم و بقیه اقدامات اداری و انظباتی رو به عهده خود مدرسه گذاشتم ....و به خونه برگشتم .........دیگه خوب شده بودم و از خون ریزی و دردهای پریودم خبری نبود و باید به حموم می رفتم ....عصرگاه دست اکرم و سحر رو گرفتم و به حموم رفتم ......نگاه اندام لخت سحز کردم ....حسابی رنگ و بوی دختر نووجونو گرفته بود سینه هاش از ناحیه نوکاش باد کرده بود و مثل سره جا قندونی شده بود ..کمرش با وضعیت باسنش باریک نشون می داد و دو لنبه کونش مثل نیمه هندونه گرد و زسیده ...حالت به خودش گرفته بود ....داشتم به بدنش لیف میزدم ...لیفم به چوچوله های کوسش می خورد و در همین لحظه نگاه چشاش می کردم ...کف صابون هنوز به صورتش نخورده بود و اونو خوب میدیدم ...چشاش داشت از حالت عادی خارج میشد ....و نشون می داد که کم کم دخترم داره به سن تکلیف و شروع پریود هاش میرسه .......سحر از زیبایی در حد خودش واقعا چیزی کم نداشت و یه کمی که بزرگتر بشه دیگه دردسرای اونو هم باید می کشیدم........دوروز مونده به رفتن عروسی اکرم مونده بود ...ومن بعد از یه پریود سخت و طولانی پاک شده بودم و راستش هوس کیر کرده بودم .....ولی من که جنده و فاحشه نبودم که خودمو زیر هر کس و ناکسیو بزارم و گاییده بشم ....ولی از ته دلم یه سکس کامل می خواستم ......شوهرم که تکلیفش معلوم بود و اصلا بهش نمی دادم ..چون لیاقتشو نداشت .....و شاهین هم که کلا باهاش قطع رابطه کرده بودم و فرهاد هم که اصلا و ابدا......پس کی می مونه ......فقط فقط سیامک ...کاشکی نمی رفت تهروون و اینجا کنارم بود و اونوقت امروز خودمو تسلیمش می کردم و با تموم وجودم و عشقم بهش کوس و یا کون می دادم ......اه اه کاش میشد ...حتی لز با فرانک و شرافت هم منو سیر نمی کرد ......چیکار کنم ......نه نه من نباید تسلیم هوس و شهوتم بشم ..باید تحمل کنم .....میخام پاک بمونم ...اگه بتونم .......فردای روز بعد ....من انتظار یه اتفاق خاص رو داشتم و اینو حس ششمم بهم می گفت و مطمئن بودم که داره حادثه و هر چی که بشه بهش گفت داره بهم نزدیک میشه .....اون چی میتونه باشه ؟...........
ادامه از طاهره.......اوایل مهرماه یه روز پاییزی بود که من اون روز خیلی سرحال و شاداب بودم ...روز تعطیلی که همه تو خونه بودند و دور ورم شلوغ بود ...بچه هام همه بیدارشده بودند...ابتداش یه صبحونه خوب و رو تدارک دیدم و طاها رو برای نون سنگگ داغ و تازه روانه کردم و خودمم جلو اینه قرار گرفتم و هوس کردم یه ارایش خوب به خودم بزنم ......گفته بودم که دلم سکس می خواست......سحر اتیش پاره منو نگاه می کرد و لابد ازم یا د داشت برداری می کرد .....مامان جون تو که ارایشم نکنی خوشکل و قشنگ نشون میدی .....حالا که ارایش کردی دیگه از ماه زیباتر شدی ....اوه اوه سحر ....بسه مزه نریز ....مامان جون راس میگم ....مگه نه اکرم .....درسته مامان ....خیلی ناز و خوشکل شدی ......اوه اوه اوه قربون دخترای ناز و خوشکلم برم ........بیایی جلو اول صبحی یکی یه دونه ماچ به مامانتون بدین تا من بیشتر اشتها بگیرم ......ارایشم مثل همیشه خوب درومده بود و مادر شوهرمو خندون و سرحال کرده بود .....طاهره .....عروس خوشکلم ...چیکار کردی .....اوه اوه بزنم به تخته ..چی شدی...ماشالله....امروز خبریه ....خیلی به خودت رسیدی......نه نه خانم بزرگ...فقط از سر خوشحالیه .....امروز خیلی احساس شادی می کنم .....نمیدونم چرا؟......اصلا میخاین شما رو هم کمی ارایش کنم .....اوف اوف نه ..سن و سالی ازم رفته ....دیگه از من گذشته .....نه خانم بزرگ .....هنوز خوب موندین .....موهاشو با شونه خوب ارایش کردم .کمی صورتشو براق و تمیز کردم و خنده رو به لباش اوردم و دلشو تازه کردم ......اون هنوز از بیماری رنج میبرد و در مجموع حال مناسبی نداشت ....ولی امروز با این کارم بهش روحیه داده بودم......اونو خیلی دوس داشتم و یکی از دلایلی که تحمل شوهرمو می کردم به خاطر مادرش بود.......یه لباس خوش رنگ یه دست که کمر باریکمو با کونم خوب نمایون می کرد رو پوشیدم و صبحونه رو با بچه هام نوش جون کردم .....تصمیم گرفته بودم با دخترام به خونه فرانک برم .....امروز می خواستم با اون باشم ...چون فرداش با شرافت عازم عروسی اکرم بودم ......در صدد رفتن بودم که صدای دق الباب خونه به گوشم خورد .....اوه پشت در کی میتونه باشه .....ایا همون چیزیه که انتظارشو داشتم و حس ششمم اونو بهم می گفت .....و این خبر و یا اتفاق که باز حسم می گفت از جنس خوباشه ......از چه کسیه ؟........خودم قدم زنان به طرف در رفتم و با هیجان خاصی ..درحیاطو باز کردم ......پشت در کسیو دیدم که اصلا انتظار دیدنشو نداشتم ......حدس بزنید............فرشید با سر تراشیده و صورت سوخته اش در حالیکه چندین جعبه کادو و سوقاتی رو با دو دستش گرفته بود لبخند زنان روبروم وایساده بود ........سلام طاهره.....واه واه......فرشید تویی.......سلام برادرم عزیزم......کی برگشتی؟..... ...خوش اومدی .....اوه طاهره جونم ....حیف این وسابلا تو دستمه وگرنه بغلت می کردم واونقدر فشارت می دادم که فریادت تا اسمونا بره .......اوه اوه چه دوری گرفتی فرشید ...نمی خاد زورتو رو من خالی کنی ...بیا تو ...بزار کمکت کنم ......فرشید برای همه مون کادو گرفته بود و حتی ناهار هم با خودش اورده بود و حسابی ول خرجی کرده بود .....کباب داغ .....اون روز ناهار تو خونه مهمون فرشید شده بودیم ........فرشید فرصت نمی کرد بهم نزدیک بشه چون بچه هام بودندو شوهرم هم خونه بود و مادرشوهرم هم چهار چشمی اونو می پایید ....چون زیاد از فرشید خوشش نمی اومد و یه بار در موردش بهم گفت ....طاهره برادرت فرشید پسر جلف وسبکیه ...بدت نیاد خیلی بهش روی خوش نشون نده ....هر چی باشه نا برادرته و به نظر من محرم نیستین.اون زیادی بهت نزدیک میشه .....فرشید خبر از یه اتفاق خیلی خوب می داد و من هر چی ازش می خواستم بهم بگه ...می گفت مفت و مجانی بهت نمیگم .....فرشید بالاخره مجبوری بهم بگی ...اذیت نکن .....طاهره جون اصل خبرو خصوصی بهت میگم فقط همینو بدون ....عصر گاه من و تو باهم میریم خونه پدرم .....چون شب همتون مهمون هستین ...بچه ها وشوهرت هم غروبی خودشون میان......خب همه باهم میریم......مگه اشکالی داره ......اخه طاهره بعد از ماه ها یه فرصت طلایی شده که باهات چند ساعتی باشم .........امروز فقط تو رو میخام .......فرشیدچیکارت کنم ....نمی دونم ..واقعا توش موندم ......اگه بهت بگم ....باهات نمیام ....دلم رضا نمیده بعد از این همه مدت اومدی مرخصی که خوش باشی ......واقعا هم نمی خواستم ناراحتش کنم ....هر چی باشه با یه دنیا امید و شادی پیشم اومده بود و نامردی بود که باهاش نرم .....خودمو حسابی باز ارایش کردم و با فرشید از خونه بیرون اومدم ....... از اولین پیچ سر کوچه خونه مون که رد شدیم ...فرشید یهو منو بغل کرد و سفت و مجکم به خودش چسپوند .......خوب بود کوچه خلوتو بودو من هر چی تلاش کردم که خودمو ازش دور کنم .....نتونستم ......فرشید ...داری چیکار می کنی.....وای وای ....تورو خدا ....زشته ....همسایه ها می بینن....اوف اوف ......طاهره جونم ...خواهر گلم......دلم برات خیلی تنگ شده بود ..به جون تو که از جون خودم برام مهم تره ....می خواستم جلو چشم شوهرت و مادرش بغلت کنم و ببوسمت ...ولی به سختی جلو خودمو گرفتم.....میدونی چند ماهه تو رو ندیدم ...لا مصب ......خیلی خب ....بغلم کردی . دیگه کافیه ...ولم کن .....اگه کسی مارو ببینه ..ابروم میره .....فرشید خواهش می کنم ......خیلی خب طاهره .....ولت می کنم به شرطی که تا غروب باهم باشیم ......فرشید تورو خدا اذیتم نکن و کم شرط و شروط برام بزار .....باشه دو ساعتی باهم تو خیابون گردش می کنیم و بعدش میریم خونه پدر......این دو ..سه ساعتو باید باهاش می گذروندم......فرشید منو به یه کافه کشوند ...کافه ای که اولین بار بود می دیدم کلاسش محیطش بالا بود و حتی نوازنده موسیقی وخواننده هم داشت ......به خیالم منو اورده که برام شربت و کیک و بستنی بخره ...ولی من در اشتباه محض بودم چون یه دفعه گارسون کافه.... سینی به دست .....دو نوع غذا و ابجو رو میزمون ردیف کرد ....از تعجب دهنم باز شده بود و انتظار این شرایطو نداشتم .......فرشید اینا چیه ......طاهره جون ....همش برای جفتمونه...اوردن که دو نفری باهم نوش جون کنیم.....من که از این چیزا نمی خورم.......فرشید منو چرا اینجا اوردی .......جای مناسبی برای ما نیس.........اوه طاهره جونم .....تورو خدا هیچی نگو ...وفقط به من نگاه کن .....خیلی خیلی قشنگ شدی .....اه اه انگار که همه زیبایی ها رو در تو می بینم......دستات چقدر لطیف و گرمه ......گرمی عشقو میده ........داری چی میگی ....فرشید ......نخورده مست شدی......میدونی با کی داری حزف میزنی........منم خواهرت........فرشید لیوانمو پراز ابجو کرد و برای خودشم ریخت وازم خواست اونو بخورم .......طاهره لطفا به خاطر من بنوش ......من نمی تونم و نمی خورم ......جون فرشید و به خاطر این لحظات خوبی که با تو دارم دستمو رد نکن .....طاهره تو چشام نگاه کن .....چی می بینی......هیچی فقط من دو تا چشم عادی می بینم ......نه طاهره تو داری چشای مست و بیمار منو می بینی که دردش عشق توه ......طاهره ...خواهر قشنگم .....عزیزم ....لطفا بخورش .....اها ببین من یه تکون خوردم ....و اینم مزه اش .....اگه نخوریش ..بزور تو دهنت می ریزم ......داری جدی میگی ...میخای بزور بخوردم بدی ......طاهره اگه یه ذره منو دوس داری ...بخورش ......اخه فرشید چرا نمی فهمی من نمی تونم از این اشغالا بخورم ...من یه مادرم و شیر به بهرام میدم ....شیرم الوده میشه ......نترس طاهره ...ابجو یه شراب خوبیه و زود جذب میشه و تا قبل از شام از بدنت دفع میشه .....طاهره این روز رویاییمو لطفا خراب نکن .....نگاهی به اطرافم کردم .....یه خانم با یه مرد میان سال اونام داشتند مشروب می خوردند و در میزای دیگه هم همین وضعیت حاکم بود ...موسیقی ملایم و خوبی داشت زنده اجرا میشد و من که در روز خوبی قرار گرفته بودم ...واقعا نمی خواستم روز خوبمو با این لجبازیم خراب کنم و تازه فرشید برادرم بعد از مدت ها اومده بود مرخصی که امروزو به قول خودش خوش بگذرونه ....پس چی میشه من چند پیک ابجو باهاش بخورم ......اتفاق بدی که نمیفته .....و تازه تا غروب وقت زیادی دارم و مستی و تاثیر این ابجو از سرم بپره ......تا حالا ابجو نخورده بودم ولی دو بار یادمه شراب رو تجربه کرده بودم ...یه بارش با فرهاد که اولین بار داشت منو ترتیب می داد و بار دومش در اون خونه متروکه .....علی کمیشو بزور به خوردم داد و باعث شد همشو بالا بیارم ...اوه ..چه روز بدی بود .......خب این ابجو رو هم تجربه بکنم .....بی خیال ....روز خوبیه ....باید کمی هم خوش بگذرونم ......لیوان ابجو رو دستم گرفتم و خواستم مثل فرشید یه سره بالا بکشم که فرشید جلومو گرفت .......عزیزم لطفتا در دو مرحله بخورش .....ممکنه اذیت بشی ....بزار بهت بچسپه ......لیوانو تا نصفه خوردم ...اوف اوف طعم تقریبا تلخی داشت ....فرشید فوری دو دونه گوشت کبابی خوشمزه رو تو دهنم برد و اونو باهاش قورت دادم .....چطور بود ......اوه اوه فرشید ...این ابجو چیش خوبه ..این که شیرین نیس ....طاهره جون خوبیش به همین تلخیشه .....اگه ادامش بدی ......برات خوشمزه میشه ....باقیشم بالا بکش .....اوهوم طاهره لطفا قبل از خوردن اینو بگو .......چی بگم ....بگو فرشید به سلامتی تو می نوشم ......لازمه ....اره عزیزم ...مگه برادرتو دوس نداری.......چرا .....خب بگو .......فرشید اینو به سلامتی تو می نوشم ....لیوانو این بار با تسلط بیشتری دستم گرفتم و یه ضرب اونو خوردم ....مزه شم که فرشید فوری تو دهنم برد و اونم خوردم ...کم کم مغزم داشت داغ میشد و حالت و شرایط خوبی داشتم به خودم می گرفتم ....به قول مشروب خورا ..داشتم سر خوش و لول میشدم .....کم کم دلم می خواست حرفای ان چنانی و شوخی و بذله گویی بکنم ...ولی یه کم به خودم مسلط شدم و با نگاهی به اطرافم خودمو کنترل کردم ...با یه لیوان من داشتم از کنترل خارج میشدم درصورتیکه فرشید داشت لیوان سومو تو حلقش خالی می کرد .....فرشید انگار می دونست که من ظرفیت کمی در خوردن مشروبات دارم و زیاد بهم اصرار نمی کرد ولی راستش من هوس کرده بودم که لیوان دومو هم تو رگ بزنم .....این اصطلاحاتو همین امروز از فرشید یاد گرفته بودم ....برادر جون ......چیه عزیز دل برادر.......برام می ریزی ...می خوای بخوری .....اره فرشید برام بریز .....کباب...یا ابجو ..ویا چیز دیگه .......اوه اوه فرشید سربسرم نزار ....مگه غیر از ابجو کوفتی و کباب چیز دیگه می بینی .....طاهره جون خواهرم قشنگم ...هستش .....یه چیز دیگه هست که از این دو تا خوش مزه تره .....خب کجاس ...من که نمی بینم ........فرشید در عالم مستی حرف میزد و منم سرخوش از یه لیوان ابجو بودم .......عزیزم پیش خودمه ..قایمش کردم .....فرشید جون اگه خوردنیه جاش باید رو میز باشه ..نه تو جیب و بغل جناب عالی.....دلت میخاد بهت بدم ......فرشید اونو ولش کن ...لیوان دومو برام پر کن و خودت تو دهنم بریز ......کاملا می دونستم که فرشید به کیرش اشاره می کنه و من تا حدودی حواسم بود که اوضاعو در کنترل خودم داشته باشم ........طاهره جون یعنی هوس اون چیزو نکردی .......فرشید میگم بهم ابجو بده .....میخای به اون مرد خوش قیافه بگم که برام پر کنه و خودش تو حلقم بریزه ........طاهره الانشم تو کمی مست کردی ...دیگه نخور ......فرشید من هوس لیوان دومو کردم و میخام اونو به سلامتی یه نفر که فقط خودم و خدام میدونه بخورم .......اسمشو بهم بگو ......حرف نباشه .....ساکت ..رو میز کمی نیم خیز شدم و دهنمو بغل گوشش گرفتم و بهش گفتم .....فرشید می ریزی و یا کاری می کنم برام بریزن .........خودم متوجه نبودم که در حین همین حرکتم باسنمو برای جماعت کافه ..قمبل کرده بودم و اکثرا همه چشاشونو واسم تیز کرده بودن .....باشه طاهره جون ...هر چی تو بگی ..لیوان رو تقریبا برام پر کرد و اونویه ضرب به سلامتی سیامک عشق همیشگیم تا ته سر کشیدم ...چشام داشت سیاهی میرفت و همه چیو کم کم داشتم در حال حرکت و سیال می دیدم ...واقعا مست و شنگول شده بودم ....حس خواب بهم دست داده بود و می خواستم رو رونای فرشید لم بدم و بخوابم .....فرشید صندلیشو کنارم اورد و شونه هامو تحت کنترل خودش دراورد تا من رو کف کافه ولو نشم .....اوضاعم داشت بی ریخت میشد ..اه چرا من اصرار کردم ...کاش به حرف فرشید گوش می کردم و واین لیوان ابجو دومیو نمی خوردم ..ولی باور کنید فقط اونو به عشق و یاد سیامک خوردم و باید جورشم بکشم .......فرشید داشت منو با دستاش کم کم لمس می کرد و این کارو در حدی انجام می داد که برای مردم تابلو نشه ...ولی مگه میشد......زیر چشمی که نگاه اطراف می کردم می دیذم که اکثرا تو جه شون به من و فرشیده .....فرشید بلندم کرد و منو به دستشویی کافه برد تا به قول خودش حالمو بهتر کنه .....دستامو دور کمرش تکیه دادم و تو دستشویی منو وادار کرد که ادرارمو تخلیه کنم ....کنترل کافی نداشتم که شورتمو پایین بکشم .....فرشید جون ....چرا منو اینجا اوردی .....نکنه میخای باهام کار بد بکنی......نه عزیزم ..اوردمت یه ابی به صورت قشنگت بزنم و قبلشم اینجا ادرارتو خالی کنی ......خب برو پشت در دستشویی تا من کارمو بکنم .....میتونی خودتو نگه داری .....اره اره برو .....ولی نمی تونستم خودمو کنترل کنم و به محض اینکه کمی منو ول کرد...یهو داشتم به جهت طرف راستم ولو میشدم که باز فرشید منو گرفت و دیگه مجبور شد خودش شورتمو از پام تا زانوام پایین بکشه ...بعدش به حالت زانو خم منو رو کاسه مستقر کرد و از زیر بغلام دستاشو رو سینه هام حلقه کرد و من تونستم ادرارموتخلیه کنم .کاملا یادمه دراون لحظات دستاشو رو پستونام می مالوند و قشنگ باهاش عشق و حال می کرد .....طاهره جون اب مثانه تو خالی کردی .....اره .....اگه اون یکی دیگه رو هم میخای تخلیه کنی ..نگه ات می دارم ......منظورش اون چیز دیگه بود ......نه نه ......نمی خاد ....ندارم .....پس عزیزم بزار با اب اونجاتو خوب تمیز کنم .....فرشید ....نمی خاد ...تمیزم کنی ....لطفا بزار بلند شم ...نه ...خودم کوستو می شورم ...فرشید افتابه روبا کمک یه دستش از اب پر کرد و با همون دستش اب افتابه رو روی کوسم ریخت و با کف و انگشتای دستش چو چوله و داخل و بیرون کوسمو خوب برام شست..وبعدش به اروومی رو کوسمو با احتیاط و تانی مالش می دادبا این کارش شهوتمو داشت هر لحظه زیاد می کرد. و من عقل و منطق رو داشتم از دست می دادم ...اخه خیلی تلاش می کردم در برابر خواسته و امیال جنسی برادرم خودمو کنترل کنم و و به هر نحوی جلوشو بگیرم ولی مگه می تونستم من دراون شرایط و با اون مدل و وضعیتم ...هیجان و هوسم منو گرفته بود و فرشید کم کم داشت دستشو حتی رو سوراخم می کشوند .....طاهره جون.....عزیز دل...خواهر خوبم ..میخام اون سوراختم هم بشورم تا مثل یه دسته گل بشی ........دست به سوراخم که میزد ناخواسته خودمو به طرف عقب می کشوندم و همین حرکاتم باعث شد که کیرشو رو کمرم خوب جسش کنم ...فرشید کیرشو واسم حسابی راست کرده بود ........اوه اوه دیگه داشتم تسلیمش میشدم ...و نمی تونستم رو پاهام خودمو نگر دارم ..با وجودیکه با یه دستش از سینه هام منو گرفته بود ولی نتونستم و خودمو از پشتم رو سینه هاش تکیه دادم و به خاطر اینکه رو کف دستشویی نیفتم دستامو کمی بلند کردم و رو گردن فرشید حلقه کردم و خودمواین مدلی نگر داشتم ...با این کارم دست دیگه فرشید هم که رو پستونام رفته بود ازاد شد و اون فرصت کرد زیب شلوارشو پایین بکشه و کیرشو ازاد کنه ....کیری که سیخ سیخ و از زیر سوراخ کونم سرشو خوب می دیدم ..در واقع کیرش موازی با کوس و کونم داشت با یه دستش مالش می خورد و دست دیگه فرشید هم رو کوس و سوراخم بود و اونو برام می مالوند ....فرشید بغل گوشمو با لباش برام می خورد و بهم می گفت .......اه اه طاهره ....خیلی میخامت ...کاشکی مال من میشدی ....عزیزم ....خواهر قشنگم ....شهوت و شور و نشاط از بس بهم غلبه کرده بود که نمی تونستم بهش بگم ......فرشید تو برادر من هستی ....داری چیکار می کنی ..میدونی مرتکب چه گناه بزرگی میشی و داری منو هم با این گناهت اتیش میزنی ...بسه ..بسه ..ولم کن ...برو بیرون ....ارخدا بترس .....ای وای ....ولی در واقع ......خیلی دلم میخواست ارضا بشم و ابکوسمو بگیره ومنو ارووم کنه ...ولی اون برادرمه ....در حقیقت با دست مبارک برادرم دارم ارضا میشم ....وای وای ....یه بند شست کوچیک دستش یه کمی تو سوراخم رفته بود و اونو به حالت چرخشی تو کونم میزد .....و با انگشتای دیگش همه جای کوسمو می مالوند ......فرشید نه نه نکن .....بخدا دارم خجالت میکشم ...اون انگشتتو ازاونجام درار ....نه نه لطفا ..دارم از خجالت اب میشم ....خواهش می کنم ...برادر ...اه برادر ...فرشید ...فرشید با اونجام کار نکن ....نزار اذیت بشم ....چیه طاهره جون ...درد داره ....خواهر خوشکلم ....سوراخ باسنت خیلی تنگه ....من مجبور شدم با انگشت کوچیکم توش بزنم ...ولی بازم داری درد می کشی .....اوخ جون ...قربون اون سوراخت بشم .....فرشید ....نه نه ......درش بیار ..لطفا .....چشم عزیزم ....هر چی تو بگی ....شستشو از سوراخم بیرون کشید و در همون لحظه صدای به حالت هوپی از خودش بیرون داد ....اوه اوه طاهره گوش کردی ....چیو فرشید ...صدای اونجات .....خب کی چی ..من که نگوزیدم ......اره عزیزم اون صدا مال سوراخته که از بس تنگ و تر و تازس که با بیرون اومدن شستم فوری خودشو جمع کرد و مثل یه نقطه شد ...صدا مال اون بود.....اه اه فرشید اخرش تو منو با خودت به جهنم می بری .........دلم می خواست کارشو ادامه بده و از این لذت و عشق و حالم محرومم نکنه .....فرشید کیر کلفت و خوبی داشت و رگ های متورمشو می دیدم ...این کیر برای من که خواهرشم سفت شده بود و من کم کم می دیدم که ابشو داره بیرون میزنه ...اب کیرش با شدت زیادی تو کف دستش پاشیده شد و اون راحت شد ...اب کیرشو به طرف کوسم اورد و همشو روش مالوند و با شدت و شور حال بیشتری داشت به کوسم میرسید ...طاهره جون ..دارم با اب کیرم کوستو مالش میدم ...اوخ جون ...قربونت برم ....باور کن طاهره کیرم هنوز شل نشده ..همش به خاطر توه ....احساسی که از مالوندن اب کیرش رو کوسم بهم دست داده بود ...خیلی عالی و زیبا و برام خیلی تازه گی داشت .. و منو به نهایت شهوتم رسونده بود ..واقعا داشتم کیف می کردم ....ابم داشت میومدو بدنم شروع به لرزیدن کرد و فرشید مجبور شد با یه دستش باز سینه هامو بگیره و منو کنترل کنه .....ابی که از کوسم بیرون زد زیاد بود و تا حالا من همچین ابی ازم نیومده بود ...واقعا یه ارگاسم خوب و عالی رو گرفته بودم ...شاید درست مثل اولین سکسم با فرهاد و اولین لزم با فرانک ...ولی این مدلی و با این شرایط ...خیلی برام رومانتیک و لذت بخش شده بود ....باز هم فرشید با اب افتابه کوسمو خوب شست و بادستمال سفیدی که در جیبش داشن منو خشک کرد و خودش شورتمو بالا داد و مرتبم کرد کمی اب به صورنم زدم و حس کردم که دیگه زیادی مست نیستم......با ارگاسمی که شده بودم مستی از سرم پریده شده بود و می تونستم خودمو کنترل کنم ....فقط تونستم به فرشید بگم که سریعا منو از کافه بیرون ببره .......از کافه که بیرون اومدیم ...من سرم پایین بود و روم نمی شد بهش نگاه کنم و اونم ظاهرا همین حالو داشت ...تادقایقی چند فقط کنار هم بی هدف قدم میزدیم .....حال بدی داشتم و حس می کردم اندازه وزن یه کوه گناه رو دوشمه ......سر یه کوچه که خلوت بود نتونستم جلو احساسمو بگیرم و یهو زدم زیر گریه .......اشک از چشام جاری شده بود فرشید منو بغل کرد و سرمو رو سینه اش گرفتم و وقتی کمی ارووم ترشدم با دو دستم رو سینه هاش زدم ...فرشید ..تو چرا این کارو بامن کردی .....می دونی چیکار کردی .....تو دستتو الوده به گناه کردی و منو هم شریک این گناه بزرگ کردی ......چرا ...نکنه اینا همش نقشه بود و می خواستی منو مست کنی و این بلا رو سرم بیاری .....اه اه من خیلی حالم بده ....و از همه چی خجالت میکشم از خودم و از بچه هام و حتی تو که مقصر و بانی این گناه هستی ....اخه فکر نکردی که من خواهرتم و داری با خواهرت این کار زشتو انجام میدی .....باز زدم زیر گریه .......فرشید موهامو داشت نوازش می کرد و کم کم دستاشو رو گردن وشونه هام می کشوند .....طاهره جونم ...عزیزم .....باور کن ..من ازت سو استفاده نکردم و نقشه ای هم در کارم نبود ...حاضرم قسم بخورم ....به جون تو و خودم همش یه اتفاق بود ..و من نمی خواستم کار به اون مراحل بکشه ...ولی واقعا نتونستم جلو خودمو بگیرم ...بخدا توان نداشتم بی تفاوت ازت بگذرم ...اخه لامصب تو که نمی دونی چقدر خوشکل و جذاب و قشتگ هستی ...هر کی جای من بود بدتر از اونم باهات می کرد ..حاضرم قسم بخورم حتی پدرم هم جای من بود ...شاید همون کارو باهات می کرد ...حالا هم عزیزم ..چیزی نشده ...من فقط یه کم مالش اونجاتو دادم و خودمم ارضا کردم ....بهت که تجاوز نکردم ....ولی این کارت گناه کمی نیس ......طاهره جون لطفا دیگه گریه نکن ...خواهرخوبم .....حیف اون چشای قشنگ نیس که اب ازش میاری ....اگه قول بدی دیگه خودتو ناراحت نکنی منم یه خبر خوب واست میگم ...این خبر خیلی خوشحالت می کنه و اصلا این مهمونی امشب دلیلش همین خبر خوبیه که میخام بهت بدم......امشب مراسم خواستگاری راحله س.....چی گفتی ......گفتم خواستگاری از راحله ......وای وای خدای من دارم چی می شنوم .....جدی میگی ....اره طاهره .....باور کن ....این بهترین خبر ی بود که ارزو می کردم بهم بگن .....خدایا شکرت .....تو دلم غوغا شد ه بود.....احساساتمو واقعا نمی تونستم کنترل کنم ..دلم می خواست فریاد بکشم و خودمو تو بغل یکی پرت کنم و دور از هر شخصیت و اشنا و بیگانه ای اونو به اغوش بکشم و تو بغلش ارووم بگیرم تا بتونم این خبر خوب رو هضمش کنم ....همین شد که یهو فرشید رو بغلش کردم و دستمو دور گردنش گرفتم ....بهش لبخندی زدم و گفتم فرشید یه بار دیگه می خوام این خبرو تکرارش کنی ......طاهره دارم راستشو میگم ..بعد از شام خونواده دوماد قراره بیان برای خواستگاری......امشب حلقه نامزدی راحله رو دستش می کنن ......اوخ جون .....عالیه ...فرشید این بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدی ...مرسی ...اه برادر عزیزم .....ناخواسته و ناگهانی یهو لبامو رو لب فرشید بردم و با ارامش و تانی و خوشحالی خاصی اونو بوسیدم .....همه چی دست به دست هم داده بود که من باز احساسات فرشید رو نسبت به خودم زنده اش کنم .....بوسه ای که سرشار از شادی و نشاط درش بود ..فرشید دستاشو رو باسنم برده بود و با احتیاط و اهسته اونو تا ناحیه رونام می برد ......لحظات چندی از خودم بیخود شده بودم و نمی دونستم بازم دارم چه غلطی می کنم .....و فرشید هم از خدا خواسته همه جای بدنمو دست می کشید ....تو کوچه کسی نبود و لی خوب شد صدای پا و سرو صدای یه مردو شنیدیم و مجبور شدیم از همدیگه جدا بشیم .....حالا نوبت فرشید بود که ازم باز خواست کنه ......خب طاهره این بوسه چی بود که ازم گرفتی ......ها ....مگه نمی دونی من برادرتم...وبرای یه خواهر خیلی بده که لبای برادرشو بمکه .....داشت ادای منو در میاورد و اظهار ناراحتی و گناه از خودش نشون می داد ....نیشکونی از بازوش گرفتم و بهش گفتم ...ای فرسید شیطون بلا داری ادای منو در میاری ...به وقتش حالتو می گیرم ....فرشید داشت با صدای بلند می خندید و منو هم وادار به خندیدن کرده بود .....تا پشت در خونه پدرم با فرشید شوخی و خنده می کردم ....خوشحالیمو داشتم با اون به مشارکت می گذاشتم ....در اخرین لحظه فرشید دستامو تو دستش گذاشت و گفت ...منو ببخش طاهره .....خیلی بهم خوش کذشت ....ازت ممنونم .....فقط این دو مطلبو داشته باش....اولا ازت سو استفاده نکردم و همه اون اتفاقات خوب یهو پیش اومد ..وثانیا ...بازم میگم دوست دارم ......خواهر عزیزم .....تو خونه پدرم راحله رو تو بغلم گرفتم و اونو ماچش کردم و بهش تبریک گفتم ......اوه راحله ....دارم از خوشحالی دق می کنم ....نمی دونم چه جوری شادیمو ابراز کنم ......هیجان این خبر خوب منو گرفته بود و تبمو بالا برده بود.....بی صبرانه منتظر شب بودم که دوماد رو ببینم ...ایا می تونه سیروس باشه....همونی که قول مردونه بهم داده بود ویا کسی دیگه میتونه باشه ....ولی برام اون چیزاهمیت داشت که خواهرم سروسامون می گیره و خونواده تشکیل میده .....شوهرم و مادرش بابچه هام هم اومده بودند و بالاخره اون لحظه حساس و مهم فرا رسیده بود .....خونواده دوماد اومده بودند و من تو اتاق پذیرایی چشام به در ورودی اتاق دوخته شده بود......اوه اوه داشتم چی میدیدم .....سیروس با یه جعبه شیرینی ویه شاخه گل به همراه خونواده اش اومدند داخل .......براستی احتمال خیلی کمی میدادم که اون باشه ...چون ازش ناامید شده بودم .....ولی اشتباه می کردم .....سیروس با ادب و رفتار خوبی شیرینی و گلشو به راحله داد و کنار دست پدرش نشست ...رفتار مودبانه و خوبش چشم نواز شده بود و خیلی کم سرشو بالا می گرفت و به حضار زیاد نگاه نمی کرد ....اون داشت ظاهرا شخصیت خوب و با کلاسشو نمایش جمع می دا د.....اونشب حتی یه بار چشاش به من نخورد وفقط موقع خدا حافظی برای چند لحظه بهم نگاه کرد و همون لحظات بهم فهموند که من نامرد نبودم و سر قولم مونده بودم ...چون پدرشم در حین حرفاش گفت که سیروس ماموریت اداری بوده و گرنه ما زودتر قرار بود خدمت برسیم ...افرین سیروس ..دستمریزاد ...گل کاشتی .....اون سکسی که باهات داشتم و کوسی که بهت دادم نوش جونت ...و حلالت باشه ...راحله خیلی شاد و شنگول شده بود و قرار شده بود جمعه هفته اینده عروسی رو برگزار کنند...من فرداش باید به عروسی اکرم میرفتم و مجبور بودم سریعا برگردم تا به عروسی خواهر عزیزم هم برسم ......اوخ جون ....چه روزای خوبیو دارم می گذرونم ...عروسی پشت عروسی ...و تب شهوتی که هنوز تو وجودم مونده بود رو باید یه جوری ازش خودمو خلاص می کردم ...اون شب هر دفعه که چشام به فرشید میخورد ...یهو شهوتی میشدم و از خود بخود میشدم ...نه اینکه عاشقش شده باشم .....نه نه باور کنید ...ولی با دیدنش بلافاصله حس می کردم کوسم داره داغ میشه و مایل میشدم که اونو بغلش کنم و کیرشو رو کوسم بگیرم و کمی اونو روش بمالم تا اروومش کنم ...اه ...من دارم چه غلطی می کنم ..چرا اینطوری شدم .......شهوت بعد از یه پریود برای هر زنی میتونه مشکل ساز باشه ..اگه شوهر کنارش نباشه و یا مثل من با شوهرم مشکل داشته باشم .....فرشید هم به گمونم حالش از من بدتر بودو اونشب فقط حواسش به من و اندامم بود .....اگه امروز یه سکس کامل با فرشید می داشتم حالا حال و روزم این جوری نبود ...عشق بازیمون درحد کیر مالی و کوس مالی خلاصه شده بود و هردومون تو کف هم بودیم .....اه اه خدای مهربون بهم کمک کن تا از این افکار شیطانی و خیلی بد خودمو خلاص کنم....قبل از رفتنمون..حودموبه دستشویی رسوندم کمی کوسمو مالوندم ولی افاقه نمی کرد ......چاره ای ندارم غیر از اینکه ....یه جوری شوهرم منت کشی کنه و امشب بیاد وازم بخاد تا بهش کوس بدم .....اه خدا کنه امشب ازم خواهش کنه ....از در دستشویی که بیرون اومدم یهو با فرشید فیس تو فیس شدم ....اوه اوه خدای من ....همه چی برای یه بغل کردن و کیر مالیش رو کوسم فراهم بود چون اون لحظه کسی نبود ....هر دومون منتظر بودیم که در اغوش همدیگه بیفتیم ..دوس داشتم فرشید داوطلب بشه .....ولی فرشید هم منتظر من بود .....شهوتم داشت منو میخورد و دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و خودمو تو بغلش پرت کردم و دستامو دور گردنش انداختم و لبامو رو لبش چیپ کردم ...کیرش از زیر شلوارش باد کرده بود و سر کلاهکشوخیلی خوب حس می کردم جوری خودمو تو بغلش گرفتم که کیرش درست رو کوسم بیفته و بعدش داشتیم رو اندام همدیگه مالش میزدیم ....لباشو سفت و محکم داشتم می خوردم و فرشید هم هر چه بیشتر خودش و کیرشو رو کوسم می مالوند .....اب کوسم داشت به سرعت میومد و خیلی تمنای کیرشو می کرد ....اه اه این همه امروز از کوسم اب اومده بود ولی بازم سیرش نکرده بودم ...بیچاره کوسم .....فرشید به خاطر اینکه بیشتر بهم مسلط بشه منو به دیوار حیاط چسپوند و از روی شلوارش داشت رو کوسم تلمبه و مالش میزد .....اوه اوه چه زیبا و قشنگ ...از این کارش خوشم اومده بود و دوس داشتم ادامش بده تا به ارگاسم برسم ..ارزو می کردم کسی سر نرسه و مزاحمی نیاد تا فرشید کارمو بسازه .....اه فرشید ادامش بده ...جونم خواهر عزیزم ....امشب برام خیلی خاطره انگیز میشه ......اه طاهره امشبو هیچوقت فراموش نمی کنم ....با این حرفاش من بیشتر شهوتی شدم و بدنم باز به لرزش افتاد و همون لحظه لباشو کمی گاز گرفتم و اونو مکیدم ...اوه اوه طعم خون می داد ...ازبس حشریم بالا بود لبشو زخمی کرده بودم......ارگاسم شده بودم و فرشید هم شلوارشو از اب کیرش خیس کرده بود و اون هم از شهوتش خلاص شده بود .....لیشو که دیدم دلم به حالش سوخت .....اوه برادر زخمیت کردم ....نه طاهره جون فدای سرت ....من جونمو برات میدم ......ارووم شده بودم .....وبشدت پشیمون ...چرا من این کارو کردم ......فرشید لطفا ماجرای امروزو فقط یه اتفاق بدون و ازم توقع نداشته باش که باهات ادامش بدم .....من و تو از این لحظه خواهر و برادریم و همه چیو فراموش کن .....اینو بهش گفتم و ازش دور شدم .....شورتم خیس خیس شده بود و در اون شب پاییزی و کمی سرد و موقع برگشتن به خونه منو اذیت می کرد ...اه اه امروز چه ماچراها که نداشتم ...ولی ازدواج راحله خیلی منو شاد و شنگول کرده بود ....بازم منتظر منت کشی شوهرم فقط در امشب بودم .....من شهوتم ارووم شده بود و مشکلی نداشتم ولی فقط به خاطر ازدواج راحله مایل بودم امشب به شوهرم کوس بدم.......ولی اون شب شوهرم منت کشی نکرد و فرصت خیلی خوبیو از دست خودش داد و اون اگه میدونست علم غیب داشت که من بهش حال میدم ....قبل از رفتنم به اتاق خوابم و پشت در منو ترتیب می داد......
ادامه از طاهره......فردا ی اونروز...اماده شده بودم که با بهرام و شرافت و شوهرش ..راهی شهراقامت اکرم بشم ....قبل رفتنم شوهرم ازم خواست که اونم بیاد و حتی پیشنهاد داد که بچه ها رو هم ببریم .....حرف بدی نمی زد ...از اومدن خودش خوشم نمی اومد ولی اومدن بچه ها رو اصلا بهش فکر نکرده بودم ....پیشنهاد بدی نبود ولی اومدن بچه ها مساوی بود با اومدن ضالح .....به خاطر بچه هام قبول کردم وفقط طاها رو پیش مادر شوهرم نگه داشتم که تنها تو خونه نباشه....ولی قبلش باید اجازه اکرم و سحر رو از مدرسه اش می گرفتیم ..از بس شوهرم تنبل و بی عار تشریف داشت حتی حال رفتن به مدرسه رو هم نداشت ولی من مجبورش کردم که اونو انجام بده......کاملا اماده شده بودیم که سوار اتوبوس بشیم ..مدل اتوبوس های اون دوران که صندلی و امکانات راحتی مثل امروزو نداشت ...ولی برای بچه هام که اولین بار بود تجربه اش می کردند خیلی هیجان انگیز و جالب شده بود ...خصوصا سحر اتیش پاره خیلی ابراز شادی می کرد و ناخوداگاه اندامشو به نمایش حاضرین اتوبوس نشون می داد ...چیکارش کنم ...نمی شد جلو هیجان و شادیشو بگیرم .ولی واقعا روز بروز اندامش بیشتر خودشو نشون می داد ....موقع تکون هاش و راه رفتنش باسنش حسابی یک دو میزدو پستوناش هم به زیبایی موج می خورد ......مجبور شدم کنارش بشینم و اونو طرف پنجره اتوبوس قرارش بدم که سر جاش ارووم بگیره ....جمیل شوهر شرافت و صالح کنار هم بودند و من تو فکر عشق بازی دیروزم با فرشید بودم .....سکسی که خیلی بهم هیجان و شور و شهوت تزریق کرده بود و واقعا و بدبختانه ازش خیلی لذت برده بودم هر چند سکسم با فرشید نیم بود و سکس کاملی خوش بختانه باهاش نکرده بودم ...,ولی ایا در دیدار بعدی با فرشید می تونم جلو هیجان و احساسات شدیدمو بگیرم ......واقعا می تونم ...باید خیلی تلاش بکنم و از این گناه و کار شیطانی خودمو دور نگه دارم .....شرافت که پشت سرم نشسته بود صدام کرد ومنو از فکر فرشید بیرون اورد ......طاهره جون خوش می گذره ......اره عزیزم ..فقط جای تو خالیه ....دهنشو بغل گوشم اورد و گفت .....تو کف کوستم ..طاهره وقتی رسیدیم خونه اکرم ....اولین کارم اونه که کوستو خوب بخورم ......اوف اوف ..چی گفتی شرافت ....زدی تو خال ....بهت میدم ....کوسم مال توه ....اوه اوه ..کاش نمی گفتی ...دیگه تو فکر کوس خوریم افتادم و تا به خونه اکرم برسیم بیچاره میشم ...همش باید فکرشو بکنم ....خب تا خونه اکرم اونو برای خودت بمالون ....داری چی میگی شرافت ...سحر کنارمه و اون خیلی تیزه ..همه چیو فوری می فهمه ......حب جاشو با من عوض کن ...من میام پیشت......باشه شرافت ....سحر جون ...دخترم ...جاتو با خاله شرافت عوض می کنی ......مامان من جام خوبه ...کنار پنجره نگاه بیرون می کنم ....خیلی کیف داره .....از اونجام می تونی بیرونو ببینی ....اخه مامانت یه کم میخاد با خاله شرافت حرف بزنه ......باشه مامان .....افرین ..دختر خوب و قشنگم ....سحر جاشو با شرافت عوض کرد و بلافاصله شرافت با مهارت و فرزی چادرشو رو رونای خودشو ومن انداخت و دستشو از زیر دامنم رو کوسم برد......وبعدش بهم چشمکی زد و به کوسش اشاره کرد .....یعنی منم باید دستمو به کوسش می بردم .....شرافت جون رو کوسش یه کم مو داشت و اونو حسش می کردم و واهسته دونه دونه موهاشو می کشیدم ..و.هر بارشرافتو مجبور به اه کشیدن می کردم .....حرفامون رو درگوشی بهم میزدیم ....شرافت جون ..موهای کوستو چرا نزدی ......اوه اوه طاهره ...فراموش کردم ...حالا مگه چشه .......نمیخام که باهاش عکس بگیرم ....جریمت اینه که موهاتو بکشم و اخ و اوخوتو درارم .....نه نه طاهره ....گند کارمون در میاد ...دردم می گیره .....خوبه طاهره موهای کوستو خوب زدی و برام خوب صافش کردی ....خوردنش مزه میده ...نوش جونت عزیزم.....هردومون چشامونو بسته بودیم و رو کوس همدیگه مشغول بودیم......و اتوبوس هم در حال حرکت بود و مارو مثل گهواره تکون می داد .....چه دقایق خوب و با حالیو داشتیم .....خیلی خوب و عالی .....کوسامون یه کم ابکی شده بود ...اینکه میگم دو تامون .....چون مال خودم خیس شده بود و کوس شرافت هم دستمو ابکی کرده بود ......حال و احساس زیبایی داشتم .....و به فکر سیامک افتادم ...عشقم ..همه چیزم ....و در خیالم داشتم اونو می بوسیدم و لباشو می خوردم ...و اونم دستاشو رو کمر و باسنم می برد .....تو همین خیالم داشتم سیر می کردم که شرافت بهم گفت ......نمی خای از ارزوهات برام بگی .....چه ارزویی .....طاهره جون من خوب تو رو می شناسم و می دونم مدتیه حالت عادی نیس ....خب ....میدونم عاشق شدی و معشوقه جدید داری ...بهم بگو اون کیه ....اون مرد خوش شانسی که دلتو اسیر کرده ...کی میتونه باشه ...... شرافت جون ...خوب رفتی ....حدس بزن ....نمی دونم ....اون برادر فرانکه ...سیامک.....اوه اوه شنیده بودم که اون برگشته .....اره .....برگشته و دل منو با خودش برده ....خب اون چی ....اونم عاشقم شده ....حال هر دومون خیلی بده ....داریم برای دیدار همدیگه مثل یخ اب میشیم .......اه بمیرم برای دل عاشقت.......لابد الان داری تو خیالت باهاش عشق و حال می کنی .....اره بخدا ...درس حدس زدی .....تو چی شرافت .....توم یه کم هوایی شدی ....اینو خوب فهمیدم .....توم معشوقه به تور زدی ......این عاشق تازه تو بهم معرفی کن ......طاهره جون..یه چیزایی میگم..شاید منو مسخره کنی ...ولی واقعا راس میگم.....از وقتی که مجتبی همون پسری که مدتی پیش چند روزی خونه مون بود و ماجراشو برات گفتم .....دلم حیلی هواشو می کنه ...و اون مدت بهش عادت کرده بودم .......درسته مجتبی خیلی حوونه و بزرگ نیس ...ولی یه جورایی بفهمی نفهمی میخامش .......اون چند روز منو خوب می کرد و ترتیب می داد....و سیرم می کرد خودت خوب می دونی از شوهرم ابی گرم نمیشه و با اون کیر کوچیکش منو اصلا ارصا نمی کنه ....دو روز قبل پدرش اومد پیش شوهرم و ازش خواست اونو در نونوایی به کار بگیره ....جمیل هم قبول کرده و قراره اواخر همین ماه مجتبی بیاد ......شرافت جون این که خیلی خوب برات میشه .....اره ....درسته .مجتبی خیلی جوونه و تجربه نداره ..ولی خیلی عاقله ...این مطلبو یادم رفت بهت بگم ...اون دفعه.موقع خدا حافظیش....بهم می گفت ...خاله این کارایی که باهم کردیم رو به هیشکی نمی گم ..حتی به پدرم .....می دونم تو شوهر داری و ابرو و حیثیت برات مهمه .....خیالت راحت باشه ......حالا قراره یه اتاق کوچیک خونه مون رو بهش بدیم .....من که پیشنهادشو نکردم ..شوهرم و مادرش اینو گفتند ....اوخ جون .....شرافت جون ...دیگه نونت تو روغنه .....کیرش همیشه اماده س که کوستو سرویس کنه ....با گفتن این حرفامون کوس شرافت بیشتر اب ازش میومد و دهانه چو چولشو با انگشتام لمس می کردم و بیشتر تحریکش می کردم........دو بند انگشتمو دو تایی تو کوسش فرو کردم و اونو براش خوب مالش میزدم ....چشای شرافت خمار شده بودشرافت هم تلافی کرد و اونم انگشتشو تو دهانه کوسم فرو کرد و با انگشت دیگه ش دنبال سوراخ کونم می گشت تا اونم ترتیب بده ولی اونجام زیر تشک صندلی گم شده بود و دستش بهش نمی رسید ...چه بهتر اگه میرسید ...کونم به خارش میفتاد . ودرد سرام بیشتر میشد و لابد مجبور میشدم به کسی کون بدم ....نه نه من که فاحشه نیستم ...این فکرا چیه می کنم .....توشهر غریبه ...کون بدم ....نه نه نه ......این حرفا رو باید فراموش کنم........تا رسیدن به مقصد با اجازتون دستامون تو کوس همدیگه جاخوش کرده بود ......غیر از من وشرافت همه از خستگی و شرایط بد اتوبوس و سفر اظهار دلتنگی می کردند ...ولی ما در شور حال خودمون بودیم و عین خیالمون نبود .....اکرم از مون بخوبی استقبال کرد و مارو در بهترین اتاق خونه شوهرش مستقر کرد .....مراسم عقدو قبلا گرفته بودند و فقط جشن وسور ساتش مونده بود که اونم بعد از ظهر همون روز انجام میشد ...شوهرش حدود 50سال سن داشت و تقریبا سرحال و خوش تیپ نشون می داد و به درد اکرم جون میخورد ...اکرم سومین زنش بود زن اولش فوت کرده بود و زن دومشو طلاق داده بود .چون ازدواج فامیلی کرده بود دو فرزندش سالم نبودند...اولیشو همون هفته اول از دست داده بود ودومیش هم یه پسر نابالغ . عقب مونده رو به دنیا اورده بود و همین باعث شده بود که از شوهرش طلاق بگیره.....الان این پسر 17 سال سنش میزدو لی رفتار و حرکاتش نشون از یه بچه دو سه ساله می داد......از اکرم پرسیدم چرا با این شرایط تن به این وصلت داده .........طاهره جون ....اولا شوهرم ادم خوبیه و اخلاق بدی نداره و قرار شده این پسر عقب مونده شو پیش مادرش بفرسته ...چون اونا امکانت نگه داریشو دارن و تا یه هفته دیگه پیشمونه و بعدشم سه دونگ این خونه بزرگ و شش دونگ زمین باغشو به اسمم زده ....من که بچه نیستم چشم بسته بهش بله بگم .....ولی طاهره جون......خیلی جالبه... این پسرش خیلی دور ورم می چرخه و مرتب بهم میگه بهم شیر بده ....شیر می خورم ..خب منم شیرم کجا بود ....ازش ذله شدم ....از بس شیر مغازه براش خریدم و تو شیشه بهش دادم باور کن خسته شدم ......اوه اوه چه جالب .... اره عزیزم ...خب طاهره جون ..خوبی .....خیلی خوشکل شدی از اخرین باری که دیدمت ....زیباتر شدی ......راستشو بگو از کدوم اب میخوری که ماهم بخوریم و خوشکل بشیم ....هیچی عزیزم ..اب کیر می خورم ......اوه اوه طاهره خوب ترقی کردی ....خب بگو ببینم غیر از اب کیر شوهرت ..مال کیارو می خوری ....یه کمیشو هم حواله ما بکن .......وای اکرم جون ...شوخی کردم ..اب کیر کجا بود .....خب اکرم جون شب زفافت دیشب بود ویا امشبه ......اکرم به خنده افتاده بود .......وای وای قربونت برم طاهره جون ...تو داری به چیا فکر می کنی ..انگار امپرت بالاس ...خوبه شوهرتو اوردی که تبتو پایین بیاره ....اکرم خبر نداشت که هفته هاس که با شوهرم هیچ رابطه ای ندارم و فقط اون برام یه دکوره وبس.......ولی طاهره جون جوابتو میدم در اصل شب زفافمون همین دوشب قبل و بعد از عقدمون بودش ...که جات خالی منو اورد تو اتاق خوابش و تا بالای نیم ساعت منو خوب گایید .....از کیرشم بهت بگم ...عالی و کلفته و از اون مدلیاس که همیشه دوسش داشتم ......اوف اوف بکن خوبیه ...می تونه زنی مثل منو خوب ارضا کنه .....اون عاشق کونم شده و ازم پیشاپیش قول مردونه گرفته که هر شب بهش کون بدم ......پس کوست چی .....خب دوتا سوراخمو هم می کنه .....طاهره جون غصه کوسمو نخور ..به اونم میرسه ......از گفتن (جات خالی )تو حرفاش خنده ام گرفته بود .......طاهره چرا می خندی ......راستش اکرم جون به خاطر اون جمله ای گفتی به خنده افتادم ...خب دیگه طبق عادت قبلی اونو گفتم ..به دل نگیر ..اخه سالها تو اون خراب شده ..فاحشه خونه کار می کردم و اون حرفا در اونجاها ...خیلی عادیه ........وقت ناهار شده بود و من داشتم اماده میشدم که به بهرام شیر بدم ....,ولی کاش این کارو حداقل در خفای کامل می کردم چون اون پسر عقب مونده که هیکلش دو برابر من می شد چشاش به پستونم افتاد و بهونه شیر مو گرفت .....اوه اوه با این مشکل چیکار کنم .....پسره عقب مونده که که باجهان صداش میزدن گوشه دامنمو گرفته بود و مثل بچه های کوچیک بهانه پستونمو می گرفت......فقط شرافت باهام بود وهمه مشغول صرف ناهار بودند...شرافت می خواست کمک کنه که از دستش خلاص بشم ...ولی نتونست و اون بیشتر خودشو بهم چسپوند .....اون همش گریه و ناله می کردوخوب نمی تونست حرفاشو بزنه .....با درگیری و دعوا نمی شد ارومش کرد ..به شرافت گفتم بزار با هاش حرف بزنم بلکه بی خیالم بشه .......پسرجون اسمت جهانه .....ها ....اگه جوابمو ندی من میرم و منو دیگه نمی بینی ......یهو جهان ارووم گرفت و بهم ذل زد ......ببین چهان .....این بچه رو می بینی ..اشاره به بهرام می کردم........با تکون دادن سرش جوابمو داد.....کدومتون بزرگتری؟...تو و یا این بچه ..؟.....اون با دستش به خودش اشاره کرد که من بزرگترم ......خب جهان .....میگی تو بزرگتری ....پس تو دیگه نباید شیربخوری و باید اجازه بدی این بچه شیر بخوره که اون هم مثل تو بایدبزرگ بشه .......خب .....قبوله .....جهان ابتداش می خواست قبول کنه چون حرفام براش منطقی بود ...ولی یهو باز قاط زد .این بار با کلمات بریده و شکسته گفت ....باشه مامان ...ولی فقط......یه بار شیرتو می خورم ...اخه تشنمه.....اوه اوه جهان به من می گفت مامان ....چه رومانتیک .......چیکارش می کردم ...جهان با دل لطیف و نازکش بهم نگاه می کرد و چشاش حتی کمی خیس شده بود ...اوه اوه شرافت جهان رو نگاه کن .....بیچاره داره واسه شیرم گریه می کنه ......ای بابا طاهره ...ولش کن ..اون که بچه نیس ...وزنش از شوهرم سنگین تره ...اخه زشت نیس به یه مرد گنده شیر بدی و بزاری پستوناتو بخوره .....اوف اوف شرافت ..اون هیکلش گنده س ..ولی مغزش از بچه هم کمتره ......دلم به حالش میسوزه ..اخه بهم گفت مامان .......باشه طاهره میل خودته ..میخای بهش شیر بده ..من که پیشت مونده بودم که کوستو بخورم و می خواستم قبل از ناهار بخورمش ...پس می مونم تا بهش شیر بدی......به جهان اشاره کردم و اونو دعوتش کردم .....پستونمو براش دراوردم و سرشو به طرف نوکم هدایت کردم ....اوف اوف ...چه زوری داشت ...جهان به شدت نوک پستونمو مک می زد و ازش شیر می گرفت و اونو نوش جون می کرد ناخواداگاه دستامو به موهاش می کشیدم و کمی نوازشش می کردم ...اون دست دیگشو رو پستون دیگه ام گرفته بود و باهاش بازی می کرد ......طاهره داره با پستونات حال می کنه ..حالا هی بگو اون بچه اس......اوه اوه شرافت بدبین نباش ....بهرام هم از این کارا می کنه ......ولی طاهره من میگم اون در فاز شهوتشه...جهان با هات داره حال می کنه .....نه شرافت .....باور کن اون طوری نیس ...اون فقط هدفش شیر مه....می خای بهت ثابت کنم ....اره ثابت کن ............شرافت دستشو به طرف شلوارش برد و خواست کیرشو بگیره ....جهان فوری واکنش نشون داد و نزاشت .....دیدی طاهره ..اون نمی زاره به کیرش دست بزنم ....بخدا اون شهوتی شده ..والان هم کیرش بلند شده .....اصلا میخای خودت کیرشو بگیر ...به گمونم اون میزاره تو بهش دست بزنی ......اوه شرافت خیلی بد بین هستی ...باشه خودم امتحانش می کنم ....دستمو ارووم به طرف وسط پاش بردم و با احتیاط دنبال کیرش می گشتم ...راستش از جهان می ترسیدم و فکر می کردم نکنه یهو عصبی بشه و بهم اسیب بزنه ....ولی این طوری نبود و در واقع حق با شرافت بود چون کیرش مثل گرز رستم سفت شده بود و اونو تو دستام بخوبی گرفته بودم ...وای وای جهان کیرشو واسم راست کرده بود و همون لحظه فکرایی بدی کردم ...لابد بعد از خوردن شیرم منو لخت می کنه و حسابی تر تیبم میده ......شرافت حق با توه ...جهان حسابی برام راست کرده و باید یه فکر اساسی براش بکنیم ...اون براحتی ول کنم نیس......شرافت یه چاره ای ..راهی پیدا کن ...اینو بزارم تا اخرشب شیره وجودمو می خوره وزیرش بیهوش میشم ...بد جوری داره پستونمو می مکه......طاهره یه راه فقط داره .....اون چیه باید اب از کیرش بگیریم ....اونوقت ولت می کنه ...ببین دو دستی بهت چسپیده .....بزار ببینم می تونم شلوارشو پایین بکشم ...شرافت می خواست همین کارو بکنه ...ولی جهان اصلا بهش اعتماد نداشت و دستاشو پس زد ...باید خودم دست به کار میشدم ....دستامو با هر بدبختی که بود به بند شلوارش کشوندم واونو تا جایی که تونستم پایین بردم و کیرشو تو دستم گرفتم ..انبوه موهای دورادور کیرشو بخوبی حس می کردم و می دیدم ...بیچاره ..اصلا کسی نبود به بهداشت او نجاش برسه و خودشم عقل درست و حسابی نداشت که تمیزش کنه .....کیرش خشک بود و باید با اب دهنم خیسش می کردم ....همین کارو کردم ....و کیرشو با دستم مالش می زدم ..شرافت هوسی شده بود و داشت با پستوناش بازی می کرد و چندی نگذشت سینه هاشو بیرون انداخت و . جلو چشای هوسناک جهان و من اونو می چلوند ......شرافت بیا جلو کوسمو بخور ...زود باش ....کوسم می خاره.....اه اه اه بیا دیگه .....شرافت مابین من و جهان تلاش می کرد کوسمو بیرون بزنه و دهنشو بهش برسونه ...ولی جهان نمیزاشت و انگار می خواست فقط اون از اندامم بهره ببره .....دستای جهانو گرفتم و مجبورش کردم که بهم تمکین کنه ....وشرافت بالاخره دهنشو به شورتم رسوند و لایشو به یه طرفی جمع کرد و با اشتها و شدت عمل خیلی خوبی کوسمو می خورد ....چی شده بود ...سه تایی از همدیگه حال میبردیم ....جهان با بیشترین سهم از این نمایش سکس هم شیرمو می خورد و هم با پستونام بازی می کرد و هم کیرش مالونده میشد ..من هم از لذت مالوندن کوسم و سینه هام داشتم بخوبی بهره میبردم و نفرسوم هم شزافت جون بود که داشت زحمت خوردن کوسمو می کشید ....و گاها هم با یه دستش کمی به خودش ور میرفت.......این نمایش خوب و منحصر به فرد تا اب کشی کیر جهان ادامه پیدا کرد و اب کیرش با شدت خیلی زیادی رو لباسای شرافت و دامن من پاشیده شد و با نعره های بلند و هراسناک جهان اون هم بخوبی ارصا شد و منم با دیدن اب کیرش اوج گرفتم و منم به ارگاسم رسیدم و این نمایش هم به نقطه پایانش رسید ....جهان فوری بلند شد و شلوارشو بالا کشید و به سرعت از اتاق خارج شد و من و شرافت موندیم و بهرام که از ابتداش با چشای خوشکلش انگار داشت این فیلم نیم سوپرو می دید .......عصر گاه اون روز مراسم جشن بر پا شده بود و من وشرافت هم داشتیم ارایش و بهترین لباسمونو تنمون می کردیم ......هنوز تو شوک کیر مالی جهان بودم و هر وقت اونو می دیدم ...یه ترس خاصی بهم دست می داد و فکر می کردم نکنه یهو هوس کنه و جلو حضار و مردم باز بهم گیر بده و شیر مو بخوره لابد هم بعدش ازم انتظار داشت کیرشو واسش بمالم ...اوه اوه خدا نکنه ....سعی می کردم خودمو ازش دور نگه دارم ....جریان کیر مالی جهان رو به اکرم گفتم و ازش خواستم کمکم کنه تا باز اون صحنه درام سکسی برام تکرار نشه .....اکرم خنده اش گرفته بود و از شوهرش خواست اونو به خونه مادرش بفرسته ...من در نهایت خیالم راحت شد و نفسی تازه کشیدم ......مراسم داشت بخوبی برگزار میشد و اکثر جماعت می رقصیدند و شادی می کردن.....رقص حالت دو بدو و زن و مرد شده بود و هر زن و شوهری و یا دوست پسر و دختری باهم جفتی رقص می کردند و شرافت بزور شوهرشو تو جمع برد و باهاش مشغول شد ....منم راستش هوس کردم با شوهرم دوری بزنم و تکونی به خودم بزنم ولی یادم افتاد که شوهرم اصلا رقص بلد نبود و تو این مایه ها نبود ..اوه اوه چیکار کنم ...یه تصمیم خوب و عالی گرفتم یهو دست سحر رو گرفتم و باهاش جفت شدم و دونفری شروع به رقصیدن کردیم ..خودم قبلا بهش اموزش داد ه بودم و یه چیزایی بلد بود ...ولی هنوز به مهارت من نمی رسید ....لباسم بدن نما شده بود و برجستگی بدنمو خوب با رقصم نشون جماعت می دادم ....باور کنید اکثرنگاه من و سحر می کردند ..جنب و جوش سحر از من کمی بیشتر بود و اونم بخوبی کونشو با کمرش نمایش می داد ....تکونایی که به خودم می دادم و سینه هام بالا پایین می کردند یه حس خیلی خوبی بهم می داد .از نوکای سینه هام شیر ترشح می شد ....شرافت نزدیکم شد و در حین رقصم درگوشم گفت .....اوف اوف طاهره کیر همه جماعت مجلسو بلند کردی ...چشات به خودت نیس و متوجه نیستی .....شهوت همه رو زنده کردی ....تازه خودت کم نبود سحر جونت هم شده مزه رقصت ....جدی میگی ...اره ....به جون تو .....خیلی خب ...تمومش می کنم که همه تو کفم بمونن .....همین کارو کردم و یهو دست سحر رو گرفتم و رقصمونو خاتمه دادم ......نگاه های تیز و شهوتی مردای مجلسو خوب حس می کردم و گاها نگاه شوهرم می کردم و دوس داشتم واکنش و چهره شو ببینم ...بازم اثار بی غیرتی رو درش میدیدم و انگار شوهرم افتخار می کرد که همه دارن با چشاشون منو می کنن ......در حین پذیرایی و اوردن شربت و شیرینی یه تکه یاداشت به دستم دادن و من فقط فرصت کردم در گوشه ای اونو بخونم .....عزیزم خیلی خوشکل و قشنگی و لایق یه کیر کلفت و درشت و یه سکه طلا .هستی..فقط کافیه یه ساعت باهام باشی ....قول میدم بهت خیلی خوش بگذره .....اگه جوابت اره هستش به درخت رو بروت نگاه کن ..منو می بینی یه شاخه گل دستمه ..این نشونی منه ....پشت در خونه انتظارتو می کشم .....دوستدار تو ....مرد کیر کلفت این مجلس ...اوه اوه چه پیغام سکسی و جالبی دستم اومده بود ..زیر چشمی نگاه درخت کردم و اون مرد رو دیدم ...قد بلند و خوش اندامو خوش تیپ ...به نظرم اومد ..داشت بهم لبخند میزد ......کوسم کمی ابکی شده بود و تحت تاثیر حرفاش تو نامه قرار گرفته بودم .......برای چند لحظه وسوسه شده بودم بهش جواب اوکی بدم ....ولی به خودم اومدم ..یعنی من اینقدر بی چیز و بی ارزش شدم که در برابر یه تکه کاغذ و هوسم خودمو زیر هر کس و ناکسی بزارم ...اونم در حالیکه از لحاظ مادی هیچی کم و کسر ندارم....بهش اهمیتی ندادم و کاغذو مچاله کرده و اونو پرتش کردم......مراسم به خوبی و خوشی بر گزار شد....وموقع خواب صالح در تدارک بود اون شب منو بکنه ......چون موقع خوردن شام درگوشی ازم خواهش و التماس می کرد ....حتی وعده خرید کادو بهم میداد که بهش اره بگم .....ولی من لج کرده بودم و بهش نه گفتم .....اون شبو بغل سحر و اکرم دخترای عزیزم به صبح رسوندم و اتفاق خاصی نیفتاد......فردا صبح قرار شده بود که ما برگردیم خونه ...ولی اکرم و شوهرش برامون برنامه داشتند.......طاهره جون امروز همه مون دعوت باغ برادر شوهرم هستیم ..اونا قبلا تدارک دیدند و نمیشه بهشون جواب رد داد...خصوصا صاحب خونه باغ اصرار داره خونواده شما در این مهمونی باشین و ازم قول گرفته که شماها رو با خودم به اونجا ببرم .....چاره ای نداشتیم و همه گیمون عازم خونه باغ شدیم .....باغ بزرگی که دارای یه خونه دو طبقه و یه استخر زیبا و تمیزبا درخت های پر از میوه های قصلی و البته دیوار حصارشده و استتار شده که زتا می تونستند دور ازدید چشم اطراف و اکناف شنا کنند .....هنوز میز بان این مجلس رو ندیده بودیم....از دیدن شادی و شور و ذوق بچه هام خیلی خوشحال بودم و اونا داشتند تو باغ بازی خودشونو می کردند ......از جمیل شوهر شرافت براتون بگم از ابتدای اومدنمون هر لحظه فرصت می کرد به باسنم توجه داشت و با دیدن برجستگی کونم حال می کرد ....شرافت با تیز بینی و هوش بالاش متوجه این قضیه شده بود ولی شوهرشو بی خیال شده بود و ولش کرده بود که با کونم حال کنه .....چون میدونستم شرافت ناراحت این مو ضوع نیس ..منم برای شدت دادن اتیش هوس جمیل بیشتر باسنمو براش نمایش می دادم ولی در حدی که تابلو نشه......این نمایش بازی باعث شده بود حتی توجه شوهرمو جلب کنم ...واه واه ....چی شده ..شوهری که تو کف کون زنش باشه و نتونه حتی لمسش کنه ....باید بهش بگیم ...نوبره ....این از اثار بی عرضگی هاو بی شرفی شوهرمه که باید اونو بکشه .....دلم می خواست لخت بشم و یه ابتنی خوب و باحال تو استخر بکنم ولی هوای پاییزی و بودن افراد نامحرم مثل جمیل و شوهر اکرم و نگهبان باغ و چند نفر دیگه باعث شده بود اصلا دیگه بهش فکر نکنم ....داشتم به بهرام شیر می داد م که میز بان مهمونی و صاحب باغ با چند نفر دیگه وارد باغ شدند ...اوه اوه حدس بزنیداون می تونست چه کسی باشه ......گمانتون کاملا درست بود چون همون مردی که دیشب برام پیغام فرستاده بود و ازم درخواست سکس می کرد ....بود......اونی که خودشو مرد کیر کلفت معرفی کرده بود ....حالا ایشون همه رو دعوت به این مهمونی کرده بود...میدونستم همش به خاطر من این مراسم رو تدارک دیده ...وباید منتظر باشم که چه جوری میخاد منو تصاحب کنه ......همینو کم داشتم ..اگه میدونستم بانی این مهمونی این مرد غریبه هوس بازه ...امکان نداشت دعوتشو قبول کنم ....ولی الان دیگه کار از کار گذشته بود و باید هوش و حواسمو خوب جمع بکنم که فرصت به این مرد غریبه ندم .......مرد غریبه که میزبانمون شده بود صابر صداش میزدندو با خودش یه قصاب و یه بره اورده بود و اون بره بیچاره وزیون بسته رو جلوی چشای همه مون با چاقو و بدست قصاب سر برید...سحر و اکرم و دختر شرافت وحشت زده به این صحنه دل خراش نگاه می کردند ..من فوری دست بچه هامو گرفتم و اونارو از اون معرکه دورشون کردم....خودمم یه جوری شده بودم حالا چه برسه به دخترام...واقعا که ....جون دادن یه حیوون زبون بسته رو با چشای خودم دیده بودم .....اخه یکی نبود به این صابر احمق و بیشعور بگه ما بره می خواستیم چیکار و قانع به یه لقمه نون پنیر هم بودیم....بساط ناهارروفوری اماده کرده بودند...جگر و دل و قلوه. گوشت مخصوص کباب و خلاصه هم برای عصرانه هم ماباقی لاشه اون بره بیچاره رو کباب کرده بودند .....صابر ازمون دعوت کرد که باغشو کاملا نشونمون بده ......در معیت خودش و اکرم و شوهرش کل باغشو دیدیم ...امکانات خوبی داشت ولی از همه جالبتر و مهمتر محوطه نگه داری اسب هاش بود که توجه همه مونو جلب کرده بود و خصوصا بچه ها دوست داشتند ازشون سواری بگیرن .....و این باعث شد که صابر از مون بخاد به نوبت سوار اسباش بشیم ....پنج راس اسب داشتند که دو تاشو خودش انتخاب کرد و ابتدا اکرم و سحر رو خودش سوار اسبش کرد ...نکته ریز این قضیه رو من زود متوجه شدم چون به این مسایل خیلی وارد بودم صابر موقع کمک به سوار شدن سحر با زیرکی و سیاست کثیفش دستشو قشنگ تو چاک کون سحر برده بود و تا مسقر شدنش رو زین اسب کوس وکون سحر دخترمو خوب گرفته بود .....اگه میدونستم این کارو می کنه امکان نداشت اجازه اسب سواری به دخترمو بدم ...اه صابر بی شرف ..دستت بشکنه ....از این کارش خیلی بدم اومده بود ...نگاه شوهرم کردم ..انگار اون تو باغ اصلا نبود و متوجه این حرکت زشت صابر رو دخترش نشده بود ...خاک توسرت کنن ...به توم میگن مرد .....انگار شوهر بی بخارم حواسش پیش شرافت و اکرم بود که باسناشونو بخوبی داشتند نمایش می دادند ...خصوصا کون شرافت که یا اون شلوار تنگش اون روز حواس اون قصاب بیچاره رو هم پرت کرده بود و باعث شد بالا خره دستشو با چاقوی خودش ببره ....من لباس مناسبی تنم کرده بودم یه لباس یه دس گشاد و راحت که اون روز اصلا برای کسی جلب توجه نمی کرد ....ولی واقعا کون شرافت تو اون جمع حاضری حرف اولو میزد و کیر همه رو راست کرده بود ...صابر خودش دهنه اسبشو گرفته بود و اهسته سحر و اکرم رو می گردوند و بخوبی اونا رو سواری داد ....بعدش نوبت شوهرم و جمیل شده بود و خلاصه فقط من و موندم و شرافت .....هر دومون می ترسیدیم و خواهش می کردیم که از خیر این سواری مارو بی خبال بشن ...ولی صابرو اکرم اصرار می کردند که این تجربه رو کسب کنیم ...در حقیقت من هم از اسب سواری هراس داشتم و هم از هوس بازی و بی تربیتی صابر.......با اصرار زیاد اکرم قبول کردم ...شرافت داو طلب شد و اون اماده شد که سوار بشه .....صابر بی صبرانه و با اشتهای زیادی ابتدا دست و کمر شرافت رو گرفت و اونو کمی بلند کرد و سپس با گرفتن رونای نرم و پر ش ......اونو بیشتر به پشت اسب نزدیک کرد و همون لحظه اصل کارشو انجام داد و دستشو قشنگ تو چاک کون شرافت برد و اونو برای لحظاتی نگر داشت ..در همون لجظه نگاه جمیل کردم ..دوست داشتم واکنش اونو هم ببینم .....ولی اونم حواسش به من بود .....به به چه شوهرایی داریم ..بجای اینکه حواسش پی زنش باشه چشاش به من بود .....اوه اوه خاک تو سر توم بشه ..هر دوتون ..شوهرم و تو.....شرافت هم سواریشو تموم کرد و من باز اصرار کردم که سوار نشم ....اخرش بهونه گرفتم که اکرم منو کمک کنه و اون دهنه اسبو برام بگیره ...نمی خواستم دستای کثیف صابر بهم بخوره .....خوشبختانه با کمک دستای قوی اکرم من سوار اسب شدم و اکرم منو داشت می گردوند.....رو اسب ترسم هر لحظه کمتر میشد و بعدش تبدیل یه لذت خوبی شد ..واقعا از سواری اسب حال می کردم و اکرم وقتی اثار شادی و رضایتو در چهره ام دید .....گفت طاهره جون پیداس از اسب سواری خوشت اومده .......اره اکرم خیلی کیف داره ...اوه اوه اگه میدونستم این جوریه ..اولین نفر سوار میشدم ......طاهر ه جون حالا نمی خاد غصه شو بخوری من تا هر موقع دلت خواست تو رو می گردونم ....اصلا این مراسم و این دعوت همش به خاطر گل روی توه ....می خای تا انتهای باغ با اسب بریم .......اره اره اکرم ...تو که هستی خیالم راحته ..و از اسب سواری خوشم اومده .....راستی طاهره جون میدونی یکی از این اسبا مال منه .....جدی میگی ..اره عزیزم ...شوهرم شب عروسی اونو بهم داد...اخه دو تا از این اسبا مال شوهرمه .....اوه اوه اکرم جون خوش به حالت...هم اسب داری و سواریشو بلدی .....اره عزیزم ....منم بلد نبودم ..همش شوهرم یادم داد ....اگه چند روزی پیشم بمونی ...اسب سواریو خودم یادت میدم ......اکرم جون دوس دارم بمونم پیشت ولی واقعا نمی تونم ...باید زود برگردم ..چون عروسی خواهر کوچیکمه..همین شب جمعه عروسیشه .....خوشحال شدم ...خوشبخت باشه ..از طرف من بهش تبریک بگو ....از جماعت اهل حاضر مجلس دور شده بودیم و من و اکرم گرم اختلاط و صحبت بودیم ...یهو صدای نزد یک شدن یه اسب سوار رو شنیدیم .....صابرداشت به تاخت میومد ......اکرم خانم نگرانتون شدم ..اومدم که بهت بگم شوهرتون یعنی برادرم کار تون داره ...چه کاری .....در مورد اون کادو...گفت به زنم بگی خودش میدونه .......ولی اون رو اوردم و جاشو بهش گفتم .....شوهرت گفت پیداش نمی کنم ...لازمش دارم .....اون عجله داره ...منتظره تو بر گردی .....باشه بر می گردیم......اخه به سرعت و تاخت بریم طاهره می ترسه و ممکنه بیفته ......خب اکرم خانم میشه یه کار کرد .....شما با اسب من سریع برگرد و من طاهره خانمو بدونه عجله با خودم میارم ......اره صابر ...این جوری بهتره ......طاهره جون ..ببخش من باید زود برگردم شوهرم کار مهمی با هام داره ....صابر هوای دوستمو خوب داشته باش ....اونو از چشام بیشتر دوس دارم ...مواضب باش نیفته .....یهو اون همه ارامش و خوشی و لذت سواری دود شد و رفت هوا ......چرا اینچوری شد .....از اونی که می ترسیدم داشت سرم میومد .....نکنه اینا همش نقشه اکرم و صابر باشه ......ولی نه نمیشه ...اکرم نامرد نیس و بهش اعتماد دارم ....ولی این حرفاشون کمی مشکوک میزد ......چیکار کنم .......صابر داشت بهم لبخند میزد ......و دهنه اسبو دستش گرفته بود و اماده بود که حرفاشو شروع کنه ...از نگاه هاش می ترسیدم ...سرشار از شهوت و هوس بود.....طاهره خانم دیشب چرا جواب دعوتمو ندادی ......من به هر زنی پیشنهاد نمیدم ...خیلیا ارزوشونه باهام باشن ...میدونی چقدر ثروت و مال و مکنت دارم و تازه فقط اون نیس .....خوش تیپم و از همه مهمتر کیر کلفتی دارم که شاید خیلی مردا نداشته باشن ...اینارو گفتم که بدونی با کی داری طرف صحبت هستی ...اغای محترم اینا رو که گفتی همش ارزونی خودت باشه ...ارزش یه ادم به مال و ثروت نیس ..به انسانیت و رفتار خوبشه ....که شما اصلا اونو ندارین ..من شوهر دارم و با چهار تا بچه ...پسر بزرگم تو خونه س و برای شما عیبه اینجوری باهام صحبت می کنین ....از خودت خجالت بکش برای نامه دیشبت و این حرفای متکبرانه و احمقانه ات.......طاهره هر چه گفتی نشنیده می گیرم ..بهت یه پیشنهاد میدم...بهتره بهم اره بگی ......ازت میخام از شوهرت طلاق بگیری و زن من بشی و بچه هات هم خودم بزرگ می کنم و هواشونو دارم ....و برای مهریه و پای قباله ات هرچی بگی قبول می کنم ...اصلا هر چی دارم نصفشو بنامت می زنم و اونوقت میشی خانم بزرگ این منطقه و شهر ......خب چی میگی ....فقط بهم جواب اره بده ..تا موقع عروسیمون بهت حتی دست نمی زنم ..هرچند خیلی برام سخته ..چون خیلی خوشکلی و کیرم از دیشب برات راست شده...و ارووم قرار نداره .....اون چیزتون سرتو بخوره ..خاک توسرت ...من مهمون شما هستم و تو میزبان هستی اصلا اینارو می فهمی .....نکنه این مهمونیو برای نقشه کثیفت فراهم کردی ......بخدا شرمت باد ...حیفه به تو بگن ادم......اصلا ممکنه با اکرم ساخت و پاخت کردی تا منو تو منگنه بزاری ......طاهره تند نرو .....این طوریا نیس ...اکرم از هیچی خبر نداره ..واین رفتنشم دروغی نبود ..واقعا شوهرش باهاش کار داشت و من فقط شانس اوردم که خیلی راحت بهت رسیدم .....کم کم صابر داشت دست به پاهام و رونام می کشید و منو لمس می کرد من رو اسب بودم و نمی تونستم کاری بکنم .....بهم دست نزن ...بخدا ادامه بدی خودمو پرت می کنم و خونم گردنت میفته ......جرئت نداری ...طاهره نزار عصبی بشم ....جوابت چی بود .....ها .....اصلا ...حتی منو هم بکشی بهت اره نمیگم .....بهتره منو پیش شوهرم و بچه هام برسونی و همه چیو فراموش کنی ......خیلی خب ...فزصت طلایی و خوبیو از دست دادی .....اینو بدون می خواستم شرعا و قانونا مال خودم بشی و بهت برسم ولی خودت نخواستی .....پس بهتره قبل از برگشتن بهم کوس بدی تا کیرم بخوابه ....مگه خوابشو ببینی ....صابر دستاشو زیر باسنم کشونده بود و با فشار زیادی اونو لمس می کرد دستام رو گردن اسب گرفته بودم و می ترسیدم اونو ول کنم ونمی تونستم جلو این کارشو بگیرم .....خودمو پرت می کنم ...نکن......می کنمت ....حرف نباشه .....داد میزنم ..ابروتو میبرم ....صدات به هیچ جایی نمی رسه ..خیلی از مردم دوریم .......ببین طاهره وقتمون کمه ...ارووم بگیر و بزار به کوست برسم ....نمی زارم ..کثافت عوضی ..بی همه چیز ......خیلی خب خودت خواستی ...صابر دهنه اسبرو کمی جمع کرد و نمی دونم چی کرد که یهو اسب کمی عصبی شد و به جنب و جوش افتاد ...خیلی ترسیده بودم و داشتم سکته میزدم ...فریاد م بلند شده بود و خودمو دودستی به گردن اسب گرفته بودم .....براستی داشتم خودمو خیس می کردم ...چطوره ..طاهره ....اگه یه ذره اسبو بیشترعصبی کنم ...میفتی و کم کمش دست و پات می شکنه و شایدم امشبو رفتی تو قبر و برات فاتحه خوندند .....ها چی میگی راضی میشی بهم بدی .......نه نه تورو خدا بسه دارم ظهره ترک میشم ....واقعا داشتم مرگو به چشم خودم می دیدم ..اون کثافت خوب بلد بود منو تسلیم کنه و بالا خره از ترس افتادن و شکستن دست و پام و مرگ ارووم گرفتم و دیگه چیزی نگفتم ..صابر منو کنار یه انباری که درخت های زیادی دورشو گرفته بود برد و منو رو چمن نرم و سبز رنگی انداخت و شلوار و بلوزشو بیرون کشید وکامل لخت شد ....من فقط رو زانو نشسته بودم و بهت زده نگاش می کردم ..اون حق داشت از کیرش تعریف کنه ..واقعا کلفت و دراز ولی تر و تمیز نشون می داد ...کیرشو جلو صورتم اورد ...حدس میزدم که می خواداونوتو دهنم کنه ...ولی اون کارو نکرد بلکه کیرشو با دستاش رو تموم صورتم و گردنم و حتی موهام کشوند و باهاش به اصطلا ح خودش می خاروند ...اخه این چه مدل خاروندنیه ......اوخ جون چه خارش قشنگی داره ...می دونی طاهره خیلی این مدل کارو دوس دارم هر زنیو که تور می کنم اولین کارم اینه که کیرمو رو صورتش خوب میزنم ...از نوک کیرش یه اب سفید کم رنگ میومد و رو صورتمو کمی خیس می کرد ......طاهر ه دوس داری بخوریش ..اخه...رسم شده ....خیلی زنا کیر می خورن ...توم خوردی ......ها ....اصلا مایل نبودم جوابشو بدم .....خب اگه جواب نمیدی یعنی اینکه خوردی ..پس دهنتو باز کن تا کیرم واردش بشه ......لبامو رو هم بسته بودم و بهش نه گفتم ..باور کنید از بس ترسیده بودم ...حس زیادی نداشتم ....نمی خورم ....لطفا اذیتم نکن ..زودتر کارتو بکن .....نمی خای لخت شی ...نه لختم نکن ..هوا سرده ...لطفا .....باشه عزیزم ..برای اینکه ازم گله مند نشی لباساتو بیرون نمی کشم ..هر چی باشه مهمون منی .....صابر روم نیم خیز شد و لباس یه دستمو بالا زد و و با دستاش لای شورتمو به یه طرف جمعش کرد و اب دهنشو رو کوسم ریخت و کیر کلفتشو خیلی اهسته تو کوسم هدایت کرد ..همون لحظه اول واقعا جر خوردم ...اخ بلندی کشیدم ...اخ اخ اخ....دارم پاره میشم ....اوی ای ای ای ..اخ اخ ...صابر ..تورو خدا ...تکونش نده ..حیلی درد داره .....اخ اخ ..دارم پاره میشم ......طاهره بهت که گفتم کیرم کلفته ..تو باور نمی کردی ...اره اره واقعا کلفته .....صابر ازت خواهش می کنم درش بیار ..خیلی درد می کنه ...اصلا میخای با دستام کیرتو می مالم و یا می خورمش ...فقط اونو درار .....طاهره نمیشه اصل کاری کوسته ..بایدکیر توش بره ....اونجا جای کیره نه دهن و دستات......می فهمی .....صابر کم کم داشت کیرشو بیشتر فرو می کرد و من اون روز براستی داشتم پاره میشدم ..اینو که میگم ..واقعا داشت اتفاق میفتاد چون دردی که می کشیدم درست مثل زایمان شده بود ...لامصب کیر مدل الاغیش داشت منو بیهوش می کرد ....اون دستشو تو دهنم گرفت و با کمی فشار بیشتر کیر شو تا ته کوسم برد و اونو کمی نگه داشت ..یاد کیر سیروس افتادم همون داماد اینده پدرم و شوهر راحله که اونم کیرشو تو کوسم زده بود و اونو همون جا نگر داشته بود ..ولی کیر صابر از سیروس قطرش بیشتر میزد ....فریادو داد هوارم زیاد بود ولی چون رو دهنمو گرفته بود کسی نمی شنید .....طاهره کوست مثل یه دختر 14ساله میمونه .....نمی دونم چی بگم اصلا باور نمی کنم تو چهار بچه داشته باشی ..اونم با این کوس تنگ و هیکل دست نخورده ات ......واقعا خیلی عجیبه .....نه نه ..نه ارووم تر ...دارم خفه میشم ..اخ اخ اخ ..صابر ..رحم کن ....نفسم بالا نمیاد ...تورو خدا ...بسمه ......در سکسهایی که قبلا باشوهرم و فرهاد وعلی و بشیر و اون رفیق عوضیش و سیروس و حتی شاهین از عقب داشتم ..سابقه نداشته این همه اذیت بشم....هرچند کیر فرهاد هم در جای خودش کلفت بود ولی این کیر حسابی جون به لبم کرده بود ....شاید دلیلش اونه که من هیچ حسی به صابر نداشتم و کوسم کاملا خشک بود....صابر تا حدوی منو رعایت می کرد ولی کیرشو از کوسم بیرون نمی کشید در واقع از شدت شهوتش امکان نداشت اونو در بیاره .....صابر دلش نرم شده بود و با دستاش منو نوازش می کرد و بهم دلداری میداد ...کیرشو تحمل کنم .....اوه اوه طاهره خیلی جر خوردی ......خیلی درد داره ...کیرم چطوره ......اوه اوه اوه..کیرت ..عین الاغه ....چرا رعایتم نمی کنی .....کثافت ..عوضی ...من مهمونتم...طاهره...شوهرت مثل من جرت داده؟.....ها جوابمو بده ......نه نه نه اون مثل مال تو نیس......خیلی بی رحمی ...تو بدی.....زیرم چمن سبز بود و از فشاری که صابر بهم وارد می کرد له ولورده شده بود خوب بود که لباسام تنم بود وگرنه پوست پشتم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.....صابر میخواست حالتمو عوض کنه و یه دستشو دور کمرو باسنم گرفت و دست دیگه شو دور گردن تکیه داد و با خودش منو بلند کرد و من مجبور شدم برای حقظ کنترلم دستامو دور گردنش حلقه کنم و اون ایستاده داشت کم کم رو کوسم تلمبه میزد و منو تا سرحد مرگ ازار و به درد میاورد ...دردی که بفهمی نفهمی یه ذره داشت تبدیل به هوس می شد....لبامو با لبش گرفته بود و اونو برام می خورد ......اوف اوف طاهره همه چیت عالیه ....لبای خوبی داری ......عزیزم حرفامو قبول کن و زنم شو ...از اون مردیکه شلخته که شوهرته جداشو ...وبیا پیشم .....نمی زارم یه ذره ناراحت بشی ...چند بار که بکنمت کوستم به کیرم عادت می کنه و دیگه