نقل از طاهره........فرانک در اوج خماری و مستی لزش بامن...جمله ایو شنید که اصلا انتظارشو نداشت..اینو در قیافه اش می خوندم.....هنوز دستم رو کوسش کار می کرد و می خواستم ول کن شهوتش نشم..تا بتونم ازش اوکی بگیرمواقعا یهو این تصمیمو گرفتم و قبلا برنامشو اصلا در ذهنم نداشتم ......براستی نمی دونستم ایا این حرفم خوبه و اشتباه نکردم .....و درکل این کارم درست بوده؟......همون لحظه شک و تردید در وجودم خونه کرد و لی حرفو زده بودم و پس همه چیو به عهده فرانک و قسمت و نصیبش گذاشتم ... و شایدم نمی خواستم امشب در نبود یک .شریک جنسی قرار بگیره...ولی من داشتم تشویقش می کردم که با برادر خودش رابطه جنسی داشته باشه در صورتیکه خودم سعی می کردم از رابطه با فرشید برادر ناتنیم پرهیز کنم .....وای من چرا این جوری شدم ........دارم چه غلطی می کنم .......دستم سست شده بود و دیگه داشتم کوسشو ول می کردم....اه فرانک بیچاره....با این همه زیبایی و جذابیتت و اندام هوس انگیزت ...چرا به این روز افتادی..اون شاهین بی شرف و نامرد چرا باید تنهات بزاره.....اخه چه مردی این کارو می کنه و زنشو با بچه اش ول می کنه و در میره.....فرانک با بهت و تعجب بهم خیره شده بود و هنوز نمی خواست حرفاشو در این مورد بهم بگه ......مثل سگ پشیمون شده بودم کاش نمی گفتم .....طاهره میدونی چی میگی......اوه دارم چی میشنوم....خدای من......فرانک در فکر رفته بود و دستاشو رو صورتش گرفته بود......در این لحظه من حس شرمندگی داشتم و ازش خجالت می کشیدم....نمی دونستم چی بهش بگم......خاک تو سرم بشه با این حرف احمقانه ای که زده بودم......فرانک بهم نگاه می کرد ودر حالیکه دستشو رو پستوناش می کشید....بهم گفت...طاهره ازم میخای خودمو در اختیار برادرم بزارم و این جوری پستونام و کوسم و کونمو لمس کنه و بعدشم کیرشو به کوس و کونم فرو کنه ......اخه مگه چه خبره......چرا این حرفا رو میزنی.......وای وای طاهره .....دراین لحظه فرانک دستشو به کوسش گرفته بود و اونو مالش می داد..از این رفتاراش گیج شده بودم ..نه به اون حرفاش و نه به این کاراش........بهش نزدیکتر شدم و موهاشو نوازش کردم .....عزیزم فرانک جون....به جون خودم.....فقط یه پیشنهاد احمقانه و از سر هوس و شهوتم زدم .....دلم نمی خاد اونو جدی بگیری....خودمم الان پشیمونم ...چرا اون حرفو زدم......ببخش منو .......باور کن........فرانک انگار باز هوسی شده بود و در اغوشم شل و بی اختیار افتاده بود و اگه اونو نمی گرفتم رو کف اتاق ولو میشد .......فرانکو چی شده ......فرانک جون حالت خوبه ......بهم یه چیزی بگو......اون داشت با خودش ور می رفت و با دو دستش خودشو می مالوند........اووووووووی ..طاهره .....یه جوری شدم...تا حالا همچین حسی اصلا نداشتم ...خیلی شیرین و لذت بخشه ..لطفا کمکم کن دارم خودمو ارووم می کنم ...ولی از پسش بر نمی یام ......میخامت........طاهره جون........لباشو به لبام گرفتم و اونو به بشدت مک می زدم ...منم حشری شده بودم .....با دو دستم کوس و باسنشو گرفته بودم و بخوبی اونو مالش میزدم ...فرانک با پیچ و تابی که به خودش میزد نشون می داد که خیلی بهش فشار اومده و شدت شهوتش خیلی بالاس ...رنگ صورتش قرمز شده بود و نفساش تند شده بود ...هیجان خوبی گرفته بود ...انگشتامو دو تایی گرفته بودم و تو کوس و کونش تلمبه میزدم ......تندتر ....تندتر طاهره جون .......اوووووووووووووی.........اه طاهره من کیر میخام .....یه کیر کلفت و ابدار مثل مال فرهاد .......ولی نه نه نه اون خیلی اذیتم کرد ...ازش متنفرم ..... کاش فقط کیرش اینجا بود و منو می کرد ....فرانک جون دوس داشتی کیرش کونتو می کرد و یا کوستو؟......کوسمومی گایید ...فرهاد کثافت ...کیرت فقط خوبه ..خودت بدی .....با شاهین بدرک واصل بشین......خودمو بهش چسپونده بودم و و لباشو می خوردم ...اه چه خوش مزه ......قربونت بشم عزیزم .....دستم کم کم داشت خسته میشد و و تا ته انگشتام تو کوس و کونش رفته بود و دیگه زور نداشتم تلمبه بزنم ناچارا انگشتامو در همون مدل در جفت سوراخش نگه داشته بودم و فقط داخلشو براش می خاروندم ......خودمم بد جوری نیاز به یه نفر دیگه داشتم روم کار کنه.....کاشکی سیامک میومد و منو می مالوند....وای این همه سرو صدا و تکونامون یعنی به گوشش نرسیده ......اگه میومد همه چی درست میشد و فرانک جون هم ناخواسته به سکسمون اضافه میشد .........طاهره جون ......کارتو ادامه بده ...اووووووه......اه .....دارم ارضا میشم ...اووووووووووووف......اوووووووووووی وای وای......دو انگشت دستم تو کوسش یهو گرم شد و حس کردم اب روش اومده .....اوف فرانکم...ارگاسم نوش جونت باشه.....فرانک راحت و راضی شده بود ....اه طاهره .....قربون دستات بشم ...خیلی خوب بود تا حالا همچین ارگاسم شیرینی نداشتم ..... خیلی خیلی لذت بهم داد..ازت ممنونم....ولی میخام یه حقیقت تلخیو اعتراف کنم ...این همه لذت و شیرینی این کارمون فقط واسه اون پیشنهادت بود ..وقتی گفتی با برادرم سکس داشته باشم یه جور خاصی شدم و یهو شهوت و هوسم به شدت بالا زد و همه جام داغ شد .....به جون تو که همه کسمی ..اون لحظه فقط کیر می خواستم حتی سیامک هم میومد سراغم ازش استقبال می کردم و کیرشو می گرفتم .......الان چی...و یا اخر شب کیرشو می خای.......فرانک باور کن نمی خام بهت اصرار کنم و در معذورات قرارت بدم ....من فقط خوشی و ارامش تو رو میخام...می فهمی......همه چی به خودت بستگی داره.........اخه طاهره مگه تو سیامکو دوس نداری ..و عاشقش نیستی؟....چرا ...عاشقشم ......پس چرا میخای منو شریک عشقت قرار بدی ...این کارت چه معنی میده.......فرانک من خیلی بهت علاقه دارم .و تحمل ناراحتی و رنج و عذابتو ندارم ........تو بهترین دوست و رفیقمی . و تو لزام بیشترین لذتو باتو میبرم چون واقعا بهت عشق میورزم...اخه چه جوری ازم توقع داری از اول این شب طولانی یلدا بغل برادرت سکس کنم و عشق و حال کنم و تو تنها و غمگین شنونده این کارمون باشی .....اخه این ظلم نیس پس چیه ......نمی تونم نظاره گر شکنجه روح و روان تو باشم .......چرا امشب نتونیم یه شب خاطره انگیز و خوبو برای خودمون درست نکنیم ......ها..این بودن تو هیچ لطمه ای به عشق و علاقه من به سیامک نمی زنه...چون تو رو میشناسم و میدونم قلبت مال کس دیگس........ولی طاهره ...اون برادرمه......اگه به حرف تو گوش کنم ..دیگه اون تابو و حجب و حیا بین من و سیامک از بین میره و میشکنه وممکنه در اینده هم باز باهاش سکس داشته باشم .........راستش طاهره ....بزار اینو اعتراف کنم ....سال ها قبل و قبل از مرگ پدر و مادرم گاهی به برادرم فکر می کردم و وقتی هوسی میشدم دوس داشتم کیرشو بگیرم و باهاش بازی کنم ......ولی اصلا فکرشو نمی کردم در شرایطی قرار بگیرم که باهاش یه سکس کامل داشته باشم ...... فرانک جون دیگه بهت اصرار نمی کنم و بحثشو نمی کنم ..همه چی دست خودته ....اگه دوس داشتی بهمون ملحق شو ..من که ازت خوب استقبال می کنم و اگه هم نخواستی .......بی خبال.......فقط غم و اندوهش برای من و خودتت می مونه .....فرانک تو فکر رفته بود .....و من نمی تونستم فکرشو بخونم ..ایا واقعا سکس با برادرشو قبول می کنه و با اصلا شاید سیامک نخواست ...اون ممکنه غیرتش مثل هوشنگ باشه ..و با اومدن فرانک جنگ و دعوا راه بندازه و ازش ناراحت بشه و برنامه امشب مون خراب بشه.......اه .....افکار پریشونم با گشنگیم کم شد و سر سفره شام شب یلدا اونو با بودن سیامک و اون همه خوراکی و غذای خوشمزه و دست پخت فرانک جون موقتا فراموش کردم.....خواهر جون..امشب با بودن طاهره خانم و این کوفته خوشمزه دیگه من هیچی نمی خام ..همه چی برام جور جوره....اره برادر جون ....اینو خوب اومدی...طاهره جون امشب مهمون عزیزخودمونه و باید به خوبی ازش پذیرایی کنیم .....میدونی که چی میگم........اوه طاهره لطفا راحت باش و خودمونی رفتار کن....چت شده ...زبونتو کی خورده ...نکنه اونو تو خونه جا گذاشتی ...ها.....فرانک لطفا طاهره خانمو راحت بزار ...ایشون خیلی خانمه...بهش فشار نیار ......اوا برادر ...بباید بهش فشار بیاد تا دهنشو باز کنه ....اوف اوف اون فشارو خیلی دوس داره .....امشب فقط رو فاز فشاره و باید این مدلی باهاش رفتار کنیم......خدا بگم چیکارت نکنه ..فرانک ..اخه این چه حرفاییه میزنی ..دارم از خجالت اب میشم ....رنگم قرمز شده بود و سرمو پایین گرفته بودم .......فرانک داشت زیرکانه مجلس رو خودمونی می کرد ......فرانک لقمه برام گرفت و اونو تو دهنم چپوند و بعدشم گونه هامو ماچ کرد..اوف..لباش چرب بود .....باید تلافی می کردم .....طاهره جون چرا خوب لقمه نمی گیری....این جوری باید بخوری..امشب خیلی چیزا به خوردت میدم.....تا دفعه دیگه قیافه نگیری........سیامک از کاراش خنده اش گرفته بود وبا لبخند شیرینش میخواست منو دلداری بده...ولی من که دلگیر نشده بودم فقط هنوز معذب بودم ..نمی دونم چرا هنوز خودمونی نشده بودم.......سیامک یه لقمه چرب واسه طاهره جون بگیر و بزار دهنش .....اون غریبگی می کنه ....خواهر طاهره خانمو ول کن ...بزار خودشون میل می کنن......اوا سیا جون توم کتابی حرف میزنی ....ای بابا خودم میزارم دهنش....اصلا واسه هردوتون می گیرم .......لقمه های پی درپی فرانک به دهن من و سیامک می خورد و اون دیگه حتی ملا حظه لباسامونو هم نمی کرد....اونو چربیش کرده بود ....دیگه سه تامون می خندیدیم و کم کم سیامک برامون جوک های خنده دار ولی در شان شخصیت خودش تعریف می کرد....خیلی باکلاس حرف میزد و من تحت تاثیر کلامش قرار گرفته بودم ....فرانک صفحه گرامو روشن کرد و یه اهنگ ارووم زیبای خارجیو گذاشت و از سیامک دعوت کرد که باهاش برقصه.....یه رقص که کمراشونو گرفته بودند و با فرم و طیف اهنگ میرقصیدند..اوه چه جالب من تا حالا این مدلی ندیده بودم ....خیلی باحال و اهسته در همون حالت دور همدیگه حرکت می کردند.....سیامک همش به من نگاه می کرد و توجهشو به من معطوف کرده بود ...فرانک یهو ازش خودشو جدا کرد و به طرفم اومد و دو دستمو گرفت و بلندم کرد و منو به سیامک رسوند و بدونه کلام و گفته ای منو برای رقص با سیامک جفت و جور کرد.....وای فرانک بلا ...اخرش کار خودتو کردی و منو تحویل عشقم و عزیزم دادی......ضربان قلبم تند تند شده بود و هیجان زده دستامو دور کمر سیامک قرار داد م و بعدشم سیامک دستاشو به کمرم گرفت ....و ارووم و باکلاس منو با خودش میرقصوند.......طاهره......بله ...حالتون خوبه......بله خوبم فقط ...این رقصو خوب بلد نیستم ......عزیزم منم خیلی وارد نیستم فقط کافیه توجهت به من باشه ویه کم اهنگو دنبال کنی ...دیگه هیچی نمی خاد ...تازه شما خیلی استعداد داری ..همین الان هم خوب باهام میای ....فقط ایراد کارتون اینه که بیشتر باید به من نزدیک بشی....اخه .......نه طاهره خانم ..ما فقط میرقصیم....لطفا اجازه بده من بیشتر بهتون بچسپم .....اوهوم ...خوب شد ..این جوری عالیه ...وای وای دیگه بهش چسپیده بودم و کیرشو رو پایین نافم خوب حس می کردم...اوف...چه کیری....قربونش برم ......امشب مهمون کوس عزیزمه.....اهای کوس خوشکل و تنگم .....میشنوی چی میگم ....امشب این کیر مهمون خونته..خوب ازش پذیرایی کن و نزار کامش تلخ بشه .....خدا کنه کلفت و خوب دراز باشه تا بیشتر بهت بچسپه.......شنیدی کوس خوبم......ها.....انگاری کوسم همچیو فهمیده بود چون ابکی شده بود...از همین الان میگم ...کوس عزیزم ..نوش جونت و این کیر مبارکت باشه........
نقل از طاهره.......در رویای شیرینی قرارگرفته بودم.....برای چند لحظه نگاهم به پشت پنجره اتاق افتاد و بارش زیبای برف رو دیدم که این نعمت خدادای این شب زیبامو قشنگ تر کرده بود دراون لحظه ارزو کردم این رقصو در زیر این برف داشته باشم ...درست مثل ارزوهای دوران قبل از ازدواجم که در تصوراتم این رویاها در ذهنم پرورش داده بودم و شبا باهاش زندگی و نفس می کشیدم.....ولی الان در این واقعیت زیبا قرار گرفته بودم .....سیامک......جانم طاهره..عزیزم ...جونم فدات بشه ..چی میخای ...میشه بریم حیاط خونه زیر اون برفا...ادامه رقصو بدیم ....ها...چرا نمیشه ...قربون اون فکر شیرینت برم خیلی خوب میگی..موافقم....این پیشنهادت درست مثل عشاق خارجی میمونه که اونا هم شبای کریسمس و برفی در اغوش هم نهایت لذتو از هم دیگه می برن ...اجازه بده بغلت کنم ...فرانک غیبش زده بود و کاملا میدونو برای من و برادرش خالی کرده بود....هوای پاک و مطهر و درعین حال سرد اون شب یلدا منو اذیت نمی کردچون در اغوش گرم سیامک بودم و گرمای تنشو مثل یه نسیم خوش بهاری در خودم می گرفتم ...در اتاقو باز گذاشته بودیم و صدای موسیقی رقصو به خوبی میشنیدیم ...سیامک چشاشو بهم دوخته بود و کم کم ازم لبامو می خواست من از خدا خواسته لبامو بهش نزدیک کردم و در یک لحظه به خواست جفتمون عاشقونه لبامون بهم دیگه قفل شد و بیشتر همدیگه رو دراغوش هم گرفتیم ....زبون سیامک تو دهنم می گشت و اب دهنمو هم می مکید ....دستایش رو کمرم جولون می داد و انتظار داشتم اونا رو پایین ترببره ......اه سیامک ..لطفا دستاتو به اونجام ببر ..همون جایی که همه مردا عاشقشن..چاک کونمو مال خودت کن.....زود باش عزیزم ...در این لحظات برفی و خاص دستات تو کوس کونم باشه برای جفتمون بهتره ...به جون تو راستشو میگم...می فهمی...کاش می تونستم بهش اینارو بگم...ولی فقط در خیالم موند......ولی بجاش سیامک یه دستشو ارووم به زیز بلوزم کشوند و به طرف بالای تنم میبرد لابد هدفش پستونام بود.....اونم بد نبود ...میتونه منو حسابی گرمتر کنه ...دست چپشو به پستون راستم رسونده بود و از رو سوتینم به اهستگی اونو می مالوند...همون روشی که احمد اقا همسایمون انجامش می داد ...خدا رحمتش کنه...اون خیلی عاشق این کار بود ........از این کارش بیشتر داغ شده بودم و دوس داشتم سوتینمو تیکه تیکش کنه ...و یا حداقل از زیر پستونمو کاملا بگیره......افرین ..اون داشت همین کارو می کرد و با یه کم تلاش سوتینمو بالا داد و پستونمو بخوبی تو دستش جای داد...اووووف .اه .چه لذت بخشه..باد سرد و سوزاناکی یهو شروع به وزیدن کرده بود دیگه جایز نبود زیر برف و در حیاط بمونیم....عزیزم بریم داخل .....بسه دیگه ممکنه مریض بشی.....باشه سیا جون.....هر چی تو بگی..منو ببر داخل...سردم شده ...دارم می لرزم.....در همون حالت و در بغلشم منو می بوسید ......شهوتم لحظه به لحظه بیشتر میشد و به محض رسیدن به اتاق .....رو کف ولو شدم و بهش فهموندم که منو لخت کنه....سیامک در اتاقو بست و لباساشو بجز شورتش دراورد و روم افتاد ....اوه سیا چرا لفطش میدی ...دیگه نمی تونم دووم بیارم ...اخه این همه معطلی چرا؟/......کاش می تونستم بهش بگم ..ولی هنوز باهاش کاملا راحت نبودم لبامو بخوبی باز می خورد و دستاشو به همه جای بدنم میبرد خصوصا پستونامو ول نمی کرد .....دیگه نمی تونستم این وضعو تحمل کنم .......سیا مک ....لطفا لختم کن..... زودباش عزیزم ......طاهره جون ....قربونت برم ..میدونم که بایذ تورو لختت کنم ولی از بس عاشقت هستم و میخامت نمی خام عشق بازیمون جنبه یک شهوت زود گذر و هوس لحظه ای داشته باشه ..این عشق بازی من باتو واقعیه ..می فهمی...عزیزم ...اگه فقط می خواستم سکس عادی باهات داشته باشم الان کارمو تموم کرده بودم ... اه سیامک خوبم .....اخه من دیگه نمی تونم دووم بیارم لطفا این عشق مونو کامل کن و منو خوب ارضا کن ...من اون چیزتو میخام اونجا زیر شورتت داره تکون میخوره ....میدونی داره چی بهمون میگه...میگه منو ازاد کن و به اون جایی که باید برم برسون.....اوه عزیزم چه جالب گفتی .....سیامک بهم می خندید و مرتب ماچم می کرد ..یهو شروع به دراوردن لباسام کرد و هر تیکه از لباسامو که می کند کلی اونو بومی کرد و می بوسید و بعدشم می مالوند ...خصوصا پستونامو خیلی زیبا و ظریف لخت کرد و اونو بوسید و ماچشون کرد و بعدشم ضمن مالوندنش نوکاشو به دندوناش می گرفت و می کشید و اونو یهو ول می کرد و باز مثل ادامس اونو تو دهنش می گرفت ومی جوید .....از این کارش خیلی حال می کردم و شهوتمو به اوج خودش رسونده بود و درنهایت به ارگاسم زود رس خودم رسیدم ...اوخ جون ...افرین به مهارت سیامک و خوشکلی پستونای خودم ...که باعث شد لذت خوبی ازش ببرم ...نوبت شورتم رسیده بود....شورتی که خیلی تنگ بود و به زور از پاهام بیرون میومد و لبه وسطش تو چاک کونم و تو کوسم کاملا فرو رفته بود ... نه نه سیا جون شورتمو بیرون نکش بزار تنم بمونه .....چرا عزیزم ..بزار اونم در بیارم ...نه نه نمی خاد ....دوس دارم بمونه.....نکنش لطفا .....در واقع نمی خواستم اونو بیرون بکشه چون لبه شورتم سوراخ کون و چوچوله کوسمو می خاروند و بهم شور وحالی خوبی می داد انگاری که نفرسومی روم کار می کرد....شورتم فوق العاده تنگ بود و اگه یادتون باشه روز گردشم با هوشنگ و فرانک گرفته بودمش.......سیامک کوس و کونمو خیلی خوب و با مهارت می خورد...انگاری خبره این کاراس.......اه کوسم حسابی ازش اب اومده بود و سیامک با زبونش می خورد ......طاهره جون ......من اب کوس هیچ زنیو نخوردم...باور کن به جون تو که همه کسم هستی ولی این اب ثمره عشق داغ و شیرین من و توه که باید از دستش ندم .......اوه اوه سیا جونم ...اون چیزتو میخام ....چرا بهم نمی دی ...بیا عزیزم خودت درش بیار ..مال خودته......سیامک دراز کشید و من مشتاقانه رو شورتش متمرکز شدم و اونو به پایین کشیدم ...اوووف اوووف چه کیری داره ....همونی که در خیالم فکرشو می کردم کلفت و دراز و تر و تمیز عاری از حتی یه دونه مو و سایر........اوخ جون ..مثل خودم که کوس و کونمو براش تیغ زده بودم اونم بزام تمیز و براقش کرده بود .....وای وای چه کلاهکی ..داره ......من از هر چی بدشانس باشم از کیر خوش شانسم و بجز کیر شاهین و احمد هر چی به تورم خورده از سایز بزرگاش بوده ......حتی مال سیامک از فرهاد هم یه کم بیشتر میزد ..قربونش برم .....شش دونگش مبارک کوسم و شاید کونم باشه ..فعلا نمی خام بهش کون بدم تا ببینم چی پیش میاد ......راستش تازه گی از کون دادن خیلی می ترسم....نمی دونم چرا ....ولی هر روز که می گذره نرسم بیشتر میشه ..شاید دلیلش اون باشه که خیلی وقته به کسی کون ندادم ......اره همونه....کون دادن باید تداوم داشته باشه ..فکر کنم این حرفمو اونایی که کون میدن می فهمن .....دیگه معطلی جایز نبود و رو کیرش کوسمو تنظیم کردم . با احتیاط و تانی روش افتادم و کیرشو کاملا تو کوسم فرو کردم و شروع به تلمبه زدن شدم ...اه و ناله هام استارت خورد و با دستام پستونام و همه جامو لمس می کردم و به خودم شور حال می دادم ...چه کیری تو کوسم رفته بود قربونش برم ...همونی که می خواستم کاش صاحب این کیر شوهرم بود و اون صالح احمق و بی رگ و بدون غیرت و تعصب.... نصیب من بیچاره نمیشد اگه این طوری میشد من غلط می کردم که خیانت و شیطونی کنم و سرم به زندگی خودم گرم میشد ...ولی حیف ...سرنوشت من انگار باید این جوری باشه که بعدا بشه یه خاطره و رمان که خیلیا اونو بخونن و ازش لذت ببرن.....
نقل از طاهره......در این پوزیشن من خیلی زود خسته میشدم و دیگه نمیتونستم ادامش بدم با وجود اینکه دوس داشتم ...ولی زورم نمی کشید....ناله کنان و خسته وعرق ریزان روش افتادم و پستونام بین دهنش افتاد با این حرکتم سیامک به جون جفتشون افتاد و اونوخوب وروان برام می خورد.....اه اه عزیزم ...سیامکم ...بخورش ...همشو لیس بزن ....کیرش تو کوسم ساکن و بی حرکت مونده بود و تمرکز و فعالیتش به سینه هام رفته بود ....اوه ..عزیزم چه پستونای خوشکلی داری ...ببینم طاهره جون شوهرت قدر این همه زیبایی و قشنگیتو می دونه...؟... اوه چی بگم سیامک ..بهتره هیچی نگم ...فقط اینو بدون ... همه وجودم تویی ...عاشقتم...این همه قشنگی و خوشکلی فقط برای توه و من این نفسو واسه تو می کشم .......ای جونم ...کوست خیلی تنگه ...عزیزم باورم نمیشه ..مادر چهار فرزند باشی .....کم کم سیامک با این حرفای محرک و لوندش بهم تلمبشو میزد و وبا استفاده از گرفتن کمرم بخوبی این مدل گاییدنمو اجرا می کرد ...اوی اوی برای چند لحظه از زیر شکمم به کیرش و ناحیه کوسم نگاهی کردم ..چی شده بود..کیرش انگار که بهش مایع گچ زده بودند...سفید و کفی شده بود ..از بس کوسم اب ازش اومده بود .......نگفتم کوس عزیز و خوشکلم دیدی به قولم عمل کردم ...از این کیر کلفت و مایه دار استفاده خودتو ببر و عشقتو بکن ...دیگه حق گله و شکایتو فعلا نداری ...اینو گفته باشم .......اوخ جون کوسم داشت ازم تشکر ویژه می کرد...بهم تذکر می داد تا صبح طلوع کیرشو می خام ..اوا چه پر اشتها ...این کوس چشه ...حالا باشه ببینم چی پیش میاد ...اگه انرژیشو داشتم ......به جون خودم من یه چیزم میشه ..اخه کوس ادم مگه زبون داره که باهام حرف بزنه ...نه نه من حالم خوب نیس باید دکتر برم ...وای خدای من یاد اون دکتر شکم گنده هیز افتادم که اخرین بار به جای ارزوی سلامتی ..دعام کرد که باز مریض بشم که معاینه فنی ام کنه ...لابد بعدشم بهم میگه باید عمل بشی ..و عملتم باید در زیر نافت انجام بشه...اوا یعنی چه ....حواسم از سکس با سیامک جونم پرت شده بود و اون یه دستشو با احتیاط رو سوراخم گرفته بود و اونو قشنگ و خوب می خاروند..این کارش باعث شد به شدت نمومی اوج بگیرم و شهوتم مثل یه اتش فشان فعال بشه ...من باز ارضا شده بودم و کوسم به شالاپ شالاپ افتاده بود ...سیامک هم داشت کارشو تموم می کرد ....اوووی طاهره جون ....اجازه دارم ابتو تو کوست بریزم ....اره اره اره ..از اب کیر تو بهتر سراغ ندارم......بریزش همشو بریز.....میخام ....سیامک موقع تخلیه ابش فریاد بلندی سر داد و اب شو کاملا در کوسم تخلیه کرد قطرات پی در پی ابشو کاملا خس می کردم و می دونستم حجم ابش خیلی زیاد ه... طاهره جون ...مرسی عزیزم ...خیلی خوب بود ....عالی بود سکس از این بهتر نمیشد ....همه چیت بیست .....اه سیا جون ...منم اوکیم...دو بار ارگاسم شدم....کیرتم کلفت و پر اب ...ودیگه جونم برات بگه ..از سکست هم خیلی راضیم ...خوبه عزیزم .......از فرانک غافل شده بودم...فوری با همون وضعیت لختیم بلند شدم و چادرمو سر کردم و از اتاق بیرون اومدم که فرانکو پیدا کنم ......بیچاره فرانک در اتاق بغلی چمپاتمه زده بود و گریه می کرد........اوه فرانک عزیزم .....چرا گریه می کنی ....طاهره پیش مرگت بشه ...اینکه پیشنهاد و اصرار می کردم بیای سه نفره سکس کنیم اینو میدونستم که ناراحت و افسرده میشی..اخه چرا نیومدی ......اصلا چرا گریه می کنی......کاش نمی اومدم.....تو داری منو زجر میدی...قربونت بشم ...بسه دیگه ارووم باش ......اه طاهره گریه من هم از خوشحالیه و هم ناراحتی ....خوشحالی بابت تو و سیامک که بهم رسیدین و ناراحتیم مال بخت بد خودمه .... به شاهین شوهر کردم که خوشبخت بشم ندونستم نامردی می کنه و منو این جوری ول می کنه ....فرانک جون...ارووم باش اون که رفته ولش کن تازه بهت مجوز طلاقو داده...چهار ماه بشه میتونی غیابا درخواست بدی و ازش خلاص بشی ......من میدونم تو و هوشنگ عاشق هم هستین....خودم کار عروسیتونو درست می کنم .......هوشنگ خیلی خوبه..مرد زندگی و با غیرت و متعصبیه..با اون خوشبخت میشی.....تازه عزیزم کیرشم از این شاهین از کار افتاده بزرگتره و شبا باهاش عشق و حالتو بکن ....اوه عزیزم این حرفای اخریمو شوخی حساب کن فقط می خواستم خنده به لبای قشنگت برسونم....برف خیلی ریبایی می بارید و همه حیاطو سپید کرده بود باید یه تنوعی به خودمون می دادیم یهو به فرانک پیشنهاد دادم که از خونه بریم بیرون . از طبیعت فوق العاده اون شب و بیرون شهر بهره ببریم ..معطل نکردیم هردومون اماده شدیم و با سیامک زدیم بیرون........اه چه زیبا . رویایی ...اون شب نزدیک دوساعت برف بازی کردیم ...شوخی کردیم خندیدم و با شور و شوق خاصی وقتمونو به اخرای شب رسوندیم و خسته باز به خونه برگشتیم با اصرار و خواهش من سه نفری کنار هم دراز کشیدیم و اسیر خواب شدیم ......نصفه های شب تشنگی منو از خواب پروند و بلند شدم که اب بخورم ......اوه خدای من کون قلمبه فرانک از پتو بیرون افتاده بود و در زیر نور ضعیف فضای اتاق بخوبی اونو می دیدم ....اوووف چه کونی داره این لامصب ....چیکارش کنم ..خیلی خوردنی و کردنیه ... خوردنشو می تونم انجام بدم ولی کردنشو با چی.......من که کیر ندارم و این نصفه شب چیو بیارم به کوسش بزنم ...مگه کیر سیامکو بیدار کنم ...ها ..این افکار شیطونی به مغزم نفوذ کرده بود و منو ول نمی کرد.......برای کونش حشری شده بودم......کم کم داشتم به خودم ور میرفتم .....این کارم کافی نبود ..به باسنش نزدیک شدم و اهسته با دستام اونو یه کم مالش زدم ...کم کم انگشتام تو چاک کونش میرفت.........فرانک بیداز شده بود و با بهت و حیرت بهم نگاه می کرد و اونم کمی داغ شده بود و میدونستم در چه حالیه..ولی اون نگران برادرش بود که در فاصله یک و نیم متریش خوابیده بود..با دستاش جلوی کارمو گرفته بود و ظاهرا نمیزاشت مالوندنشو ادامه بدم ....باسنش بدجوری شهوتمو تحریک کرده بود..از دیشب که باهاش برف بازی می کردم چندین بار رو برفا غلط زده بودیم و ناخوداگاه دستامون به باسن و سینه هامون خورده بود و بهم دیگه حساس شده بودیم ...اوووف..اوخ جون قربون کونت برم فرانک جونم ....هر چه باداباد ...بی خیال سیامک ...من فقط اندامتو میخام ...میدونم توم منو میخای ...پس لزو به سلامتی هر سه تامون شروع کنیم...اینارو به خودم می گفتم ......ولی باچشای خمارم سعی داشتم بهش بفهمونم ....روش افتادم و بوسه هامونو به هم دیگه تعارف و تقدیم می کردیم ....من فقط یه لباس خواب تنم بود ولی فرانک به خاطر ملاحظه سیامک پوشیده تر بود..ضمن ماچ کاری و دستمالیمون اونو کم کم لخت کردم و رو کوسش دهنمو گرفتم و اونو براش حسابی خوردم ...فرانک دهنشو گرفته بود و به خودش فشار میاورد که دادش بیرون نزنه....من که بی خیال این چیزا بودم.......اه عزیزم ...اب کوسش مرتب میومد و من اونو می خوردم....شهوتش خیلی زیاد نشون می داد ...بدنش داغ شده بود......لرزش و هیجان میل جنسیشو در اغوشم حس می کردم..حال و روز خودمم مثل فرانک بود و سه دونه از انگشتامو تو کوسش فرو کرده بودم و خودمم روش افتاده بودم و بدنمو تلاش می کردم در حال حرکت رو کل اندامش بمالونم ...به اروومی اه و ناله می کرد و دو دستشو رو باسنم می فشرد و گاهی هم از شذت فشار شهوتش اونو چنگ میزد ...اوووی اوووی فرانک جونم ..کونمو بد شکلش نکن ...جون خودت ...اخه خیلی هوا خواه داره ....همه در پیشن...اخه چه جوری دلت نمیاد اونو چنگ و ناخنیش کنی ...باسن خوشکلمو خرابش نکن ....فرانک بخوبی ارضا شده بود و با دادن چندین ماچ خودمونی و ابدارتشکر شو بهم ابلاغ کرد...عزیزم نوش جونت.....همین مدلو هم فرانک رو من پیاده کردو منم ارگاسم خودمو گرفتم فقط تلافی اون چنگ زدنای رو کونمو رو باسن خوشکلش دراوردم و منم جسابی بهش چنگ زدم ....ولی هردومون از سیامک غاقل شده بودیم چون ایشون کاملا لزمونو مثل یک فیلم پورن با پوزیشن لز دیده بود ......اه....من که مقید نبودم و برام مهم نبود ولی فرانک از شرمندگیش فوری زیر پتو قایم شد و دیگه تا صبح خودشو نشون نداد...سیامک لبخند زنان و وبا تبسم خاص خودش بهم نگاه می کرد و منو باز به اغوشش دعوت کرد ..من تا صبح در بغلش ارووم گرفته بودم و بهترین خواب ممکنه رو با عشقم کسب کردم ...انگار که در رویا ی شیرین خودم بودم ....فقط وقتی صبح بیدارشدم متوجه شدم کیرش در دستمه و دارم باهاش بازی می کنم ...کیری که کاملا سفت و راست شده بود .....نتونستم باز دووم بیارم کوسم خیلی خیس شده بود مثل اینکه از دیشب ازش اب میومد و من نفهمیده بودم ..اون ازم کیرشو می خواست...به کوسم قول داده بودم براش کوتاهی نکنم و باید به قولم عمل می کردم ..خودمو رو کیر راست و عمودیش گرفتم و اونو به کوسم فرو کردم ....باز مثل دیشب رو کیرش تلمبه هامو شروع کردم .....ولی باز زود خسته شدم و رو سینه هاش افتادم ..سیامک فوری منو برگردوند و روم افتاد و این بار به شدت به کوسم ضربه میزد ....خودمو بهش گرفته بودم و اه و ناله وفریادمو بیرون دادم ...نمی تونستم خودمو نگه دارم ...شهوتم بالای بالا بود و کنترل نگه داری دهنمو اصلا نداشتم .....اه فرانک ...ببخش منو ..واقعا میل جنسیم نمیزاره ملاحظه تورو بکنم ...تازه عزیزم دیشب برادر جونت لزمونو خوب دیده و دیگه بی خیال این چیزا باش .......سیامک همه ابشو باز تو کوسم ریخت و خسته و نالان روم افتاد وخاتمه این سکسشو با بوسه طولانی بر لبام داد .......کیرش هم چنان در کوسم مونده بود و تا لحظه ای که بلند شدیم اونو بیرون نکشید ..جالب اینکه همچنان کیرش سفت مونده بود و این دلیلی شده بود که هوس و میل جنسیم باقی بمونه و خیلی مایل بودم بار منو بکنه ....ولی این بار دیگه به خاطر فرانک کوتاه اومدم و هیچ واکنشی نشون ندادم ...بسمه دو بار بهش دادم ودو بار هم با فرانک لز کردم ...برام کافیه ....کوسمم باید راضی باشه ..اگه نباشه تو سرش میزنم ...از دیشب مرتب ازش اب گرفته شده ..دیگه ازم چی میخاد .....صبح اون روز بعد از خوردن صبحانه من ازشون خدا حافظی کردم و به خونه برگشتم ........اه چه شب خوبی داشتم .......
نقل از طاهره.......به خونه برگشته بودم .....کاملا سرحال و شاداب که نتیجه سکس هایی بود که با فرانک و سیامک داشتم ....برف خوبی باریده بود ومردم در اون صبح زود سرد زمستون اغلبشون مشغول برف روبی پشت بوم و حیاطشون بودند...خونه ما هم جدا ازاین قضیه نبود و و شوهرم با طاها و سروش در پشت بوم خونه درگیر این کار بودند....سروش هوس باز با دیدن من که از کوچه به طرف در حیاط میومدم ذوق زده شده بود و اگه شوهرم از پشت کتفشو نگرفته بود از لبه بام خونه مون به کوچه میفتاد و یه خادثه تلخ اتفاق میفتاد..شکر خدا به خیر گذشت ...اوه این هوس و شهوتش نزدیک بود حداقل چولاقش کنه .........فربونت برم طاها ...اون داشت برام دست تکون می داد...پسر خوب و مهربونم .....فرزندی که پدر واقعیش فرهاد بود و اگه میدونست روح و روانش داغون میشد این رازو فقط من و شرافت می دونستیم علاوه بر طاها سحر هم ثمره رابطه غیر مشروع من نادون اون موقع با فرهاد بود .....سحری که یه دختر نووجون زیبا و خوشکل مثل من شده بود و هرروز اندام قشنگش بیشتر نمایان میشد .....کون باحالی داشت و در حموم موقع کیسه و لیف زدنش متاسفانه و یا خوشبختانه ازش لذت میبردم ......در خونه رو سحر جونم برام باز کرد و خودشو در بغلم پرت کرد ...سحر جونم ....عزیزم ..دخترم خوب هستی ...اره مامان جونم ... خوبم..... سلام مامان جون...سلام به روی ماهت ....عزیزم چه خبر.....مامانی دیشب خونه عمه رعنا بودیم ....همشون اسم تورو میبردن . احوالوتو می پرسیدن ..کیا بیشتر......اغا کمال بیشتر......وای اون بیشرف هیز چه پررو بوده که حال و اخوال منو خواسته....چه بهتر نبودم ..وگرنه کلی نظر و نگاه ازش می خوردم....اه تف به روی هر چه مرد هیز و بی غیرت از کمال گرفته تا شوهرم......اه خدا امون از دست این جور مردا....مامان جون ادم برفی درست کردم ...قشنگه.....اره عزیزم مثل خودت خوشکله......اکرم دختردیگم تو اتاق مشغول درسش بود اون خیلی اهل مطالعه و تحصیل بود و اطمینان داشتم در این زمینه خیلی رشد می کرد .......با سحر مشغول بازی شدم و در فاز کودکی دوران قبل از اردواجم قرار گرفتم ..کلی بهم دیگه گلوله های برفی پرت کردیم و در اواسط بازیمون طاها و سروش هم بهمون ملحق شدند...شوهرم فقط نگاه می کرد و من از سر یه کم لجبازی و بازی گوشیم بهش چند تا گلوله برفی هم زدم و در پی این کارم بچه ها هم بهش میزدند . این کار باعث شد خیلی ازمون بخوره.....سروش تلاش می کرد خودشو بهم بزنه و دستاشو بهم برسونه .....من که غرق بازی بودم و نمی خواستم این شادیمو با دور گرفتن از اون بهم بزنم ...دو بار خودشو رو م انداخت و تا حدودی کمر و رونامو دست زد و بار اخر دیگه پررو تر شد و دستشو برای لحظاتی به سینه چپم گرفت ...اوه اوه حس خاصی بهم دست داده بود...میل جنسیم زنده شده بود و دلم می خواست چند بار دیگه خودشو بهم بزنه و دستکاریم کنه ..اون شوهر احمق و بی غیرتم عین خیالش نبود و تازه همشونو تشویق به ادامه بازی می داد...به جون خودم هر مردی خوب می فهمید که سروش از عمداون کارو می کنه ......حیفه که باید بهت بگن مرد خونه.....بازی رو خودم تموم کردم و دیگه نمی خواستم گند کار بیشتر بشه و سروش فقط ناراحت بود که دیگه نمی تونست بهم برسه ......برف سنگینی باریده بود و من نگران وضعیت خونه خودم بودم همون خونه ای که احمد برام خریده بود باید امروز میرفتم و سرو سامونی به داخل خونه و پشت بوم و کلش می دادم.....بعد از خوردن صبخانه از خونه بیرون اومدم ...باید حداقل دو کارگر می گرفتم که پشت بوم و حیاط خونه رو از برف پاک کنندو تمیز کنند..ولی من تنها و یه زن خوشکل و دراین روز برفی .. راستش کمی می ترسیدم ...ممکن بود تو خونه ام بهم حمله کنند و مورد تجاوزشون قرار بگیرم خصوصا اون محله و کوچه خیلی ارووم و دنج بود و جرئت این کارو نداشتم ...یهو یاد هوشنگ افتادم ...اووخ جون ..چه بهتر از اون .....سر خیابون بودم و راهمو به طرف مغازه ممد فابریک کج کردم ....داخل مغازه اش فقط اون بود و خبری از هوشنگ نبود .......سلام طاهره خانم ...سلام اقا ممد..هوشنگ کجاس ...خونه خودشه هنوز نیومده.....امری داشتین ...اره باهاش کار داشتم .....اگه ضروریه من میرم بهشون میگم فقط اگه میشه شما تو مغازه باشین و هوای اینجا رو داشته باشین ...باشه..میمونم تا شما با هوشنگ برگردین.......برای اولین بار در یه مغازه تنها بودم و شده بودم فروشنده .....اوه چه جالب .....دو دقیقه نشد یه مشتری اومد و به جای نگاه به جنسا منو ورنداز می کرد ...اوا این کارش یعنی چه ...از بس منو نگاه کرد که من ترسیدم و به طرف در خروجی مغازه رفتم .......شما صاحب این مغازه هستین ..بله اقا ..امری داشتین ...هیچی فقط می خواستم بدونم ....پس بفرمائید تشریف ببرید ..شما خریدار نیستین.....خانم قشنگه با یه خریدار این جوری حرف نزن ....من خریدارم .. می خرم ...حب .چیو میخای بگو......خودتو ..کونتو ...میدی ...پول بهت میدم ..اسکنه تازه.....دست نخورده تازه از بانک گرفتم ..فقط لیاقت تو رو داره که داخل کیف تو بشه .. خب کیر من هم در ازاش تو کونت بره ...معا مله تمومه......ها خانم خوشکله..چطوره موافقی ...جاشم ..دست خودته هم خودم جاشو دارم و هم اگه نخواستی اون پستو و گوشه مغازت کارمو می کنم .......از این همه پررویی و جسارت و نترسیش یکه خورده بودم ...اوه چیکار کنم ..در اون لحظه دوست نداشتم دادو هوار کنم و جمعیت و همسایه های ممد فابریکو جمع کنم ..یه جورایی احساس می کردم ابرو و شان خودم و ممد فابریکو میبرم ..پس باید ارووم و با تانی جوابشو می دادم .....اقای محترم ..اشتباه گرفتین ..اولا من صاحب این مغازه نیستم و دوما از اوناش نیستم و خودم شوهر و بچه دارم و الان هم منتظر برادرم هستم تا بیاد پیشم ..بهتره زود تشریف ببرید ....چون بمونی ....خیلی بد میشه ........اون مرد بی ادب خنده ای کرد و به طزف انتهای مغازه رفت و با کمال تعجب و بهت من ......زیپ شلوارشو پایین کشید و کیرشو بیرون زد و با دستاش مشغول مالوندش شد...کیر تقریبا کبود مایل به سیاهی که هر لحظه در دستاش بزرگتر و دراز تر میشدو در نهایت به اون نهایت و سفتی خودش رسید از حق نگذرم کیر کلفتی بود ..اه بهتون گفته بودم من از کیر فقط شانس اوردم هر کیری می بینم از اون کلفتاس.....ببین خانم قشنگه جنسم خوبه به درد کون تو خوب میخوره ..باور کن نمی زارم اذیت بشی ..به هردومون خوش می گذره .....ناز نکن ..بله رو بگو بیا از این کیر عشقو حالتو ببر......ببین چه کلفته؟......زنم براش می میره.......اه حاک توسرت ..این کثافت زن هم داره لابد پدر چند تا توله هم هست ....هر چی باشه سنش به چهل سال میخوره .....قیافشم بد نیس ...ولی من فقط به سیامک میدم ..این یارو کی باشه ......مردیکه لاش....چیکارش کنم ..اومده داخل مغازه و بیرون نمیره ..انگار میدونه که من کم اوردم و دادو هوار نمی کنم ....یهو یه فکری کردم ..خوبه باهاش قرار بزارم و با هوشنگ جون سراغش برم تا یه کتک حسابی یهش بزنه ...اره این فکر خوبیه ..اگه قبول کنه ......می کنه ..مجبوره ..اون کونمو میخاد و حاضره به خاطرش تا داخل جهنم هم بره ......یه تبسمی به لبام اوردم و بهش گفتم .....خیلی به خودت و این التت می نازی .....باشه قبول ...اینو تو دستات دیدم هوسشو کردم .....این روز برفی و این چیزت خیلی حال میده ..ولی اینجا نه من خودم جای خوبی سراغ دارم .....باید یه ساعت روم کار کنی تا راضی بشم ..فهمیدی ....ای به چشم خانم خوشکله ..تو میگی یه ساعت من دو ساعتش می کنم ..خوبه ..کاری می کنم که باز منو بخوای ....حالا کجا بریم ......یه ساعت دیگه این ادرسو بیا ....من اونجا منتظرتم ..دیر نکنی هوا سرده...فهمیدی ...اطاعت خانم خوشگله ...عزت زیاد.......اون مرد در حالیکه از فرط و ذوق و شعفش دستاشو بهم می مالوند...گورشو گم کرد و رفت .....تا اومدن هوشنگ و ممد سه نفر دیگه هم مشتری داشتم و نفر اخری هم یه جورایی می خواست ازم قرار ملاقات بگیره ..ولی دلم نیومد کتک هوشنگو بخوره ..چون کمی از قیافش خوشم اومده بود نه اینکه عاشقش باشم..فقط لیاقت کتک خوردنو نداشت ...اخه اونم لیاقت می خاد.....بهش محل نزاشتم و خوب شد راحت رفت.......هوشنگ و ممد برگشته بودند و من ماجرای اون مردو بهش گفتم ...هوشنگ از کوره در رفته بود و اماده شده بود که به سر قرار بریم ......اون مرد قبل از من اومده بود ..انگار خیلی به شکمش صابون زده بود و حسابی به خیالش کیزشو اماده باش داده بود که به کونم بزنه ...زهی خیال باطل ..کور خونده....مرتیکه منحرف ......جای خوبی برای کتک خوردنش در نظر گرفته بودم و با دیدن من و اون اندام درشت و هیکل غول اسای هوشنگ حسابی وا داد ه بود و قیافه یه مردمرده رو گرفته بود ...اه بیچاره ...جوری از دست هوشنگ کتک خورد که فکر نکنم تا یه ماه دیگه پاش به خیابون برسه ...تقریبا در اون روز برفی بچز زیر شلواریش نباشه هوشنگ همه لباساشو از تنش دراورده بود و باطعم کتک و سیلی و اردنگی.و مشت های متعدد اونو کف زمین برفی انداخته بود ....رفتم بالای سرش و نگاش کردم ....بهت نگفتم بهتره بری و نمونی ..به نفعته ...ها ..برو خدا رو شکر کن من بودم وگرنه اگه باهاش نبودم تو رو می کشت ...برادرم عاشق زندونه و دوس داره جون امثال شماها رو بگیره ..تف به شرفت ..از زن و بچه هات خجالت باید بکشی...کثافت .......اون مرد هیزو شهوتی حقشو گرفته بود و لت .و پار شده بود......با هوشنگ و ممد فابریک به خونه خودم رفتیم و با تلاش و کار دو ساعته اونا پشت بوم و حیاط از برف پاک و حتی داخل خونه هم جارو و تمیز شد....در اون فاصله هم من بیکار نشدم و رفتم همون دکان کبابی چند سیخ کباب برای خودمون گرفتم ..... حالا باز بمونه که موقع خرید کباب باز هم دچار خملات فایبری و نگاه های حشری و متلک های ابدار چندین نفر از جمله خصوصا معاون دوم صاحب مغازه قرار گرفتم ...ایشون به افتخار قشنگیم و خوشکلیم که تونسته بودم لابد هوس و شهوت و کیرشو راست کنم یه سیخ مخصوص که هم ملاتش دو بار معمولی میشد وهم درازی و حجم و اندازه اش بیشتر بود فقط واسه من رو اتیش ذعال گذاشت و منو مفتخر به خوردن اون کرد.....خانم خوشکله ..این سیخ فقط مخصوص خودته ...لطفا خودت نوش حونش کن .....شما بهترین مشتری من هستی.......میشه اسمتو بدونم......نه .....اقا به اسم چیکار دارین ...بهتره حواستون به کارتون باشه......باشه خودم برات اسم میزارم.......خوب بود حرفاشو اهسته میزد و فقط من می شنیدم وگرنه ابروم میرفت ...میتونستم باهاش تند و رفتار کنم و ادبش کنم ولی راستش اون سیخ مایه دارو فوق العاده بزرگش جلومو گرفت و تازه کبابش خیلی خوشمزه بود و حیفم میومد از دستش بدم ...اوه بزار کمی حال بهش بدم ...اونم یه عشق و حالی بکنه ..متوجه بلند شدن کیرش شدم...این صحنه منو هیجان زده کرده بود....وای داره میل جنسیم اوج میگیره ...چیکار کنم ....خب اقا از این سیخ کباب ها برای زنت میگیری......نه فرشته خانم.......فرشته اسم خوبیه ...ها ...بد نیس......خیلی خوشکلی...به خدا ...راست میگم..خوش به حال شوهرت..می شناسمش.....ولی یه چیزی بهت بگم ناراحت نشی ......چه چیری اقا.......حقیقتش شوهرت خیلی هیزه.....اون به دخترا و زنا خیلی نگاه می کنه و حتی بهشون هم متلک میگه...اینو همه میدونن والا با این خانم خوشکلی که زنش باشه اون نباید به هیچ کسی نگاه بکنه ...حیف شما نیس که زنشی...... ......فقط نگاه کردن به شما خودش یه عالمه عشق هیجان داره ..به جون خودم اگه زنم بودی حتی به خواهر و مادرم هم نگاه نمی کردم و فقط تو رو میدیدم......اوا ..اقا ..چه حرفا ...من که باور نمی کنم .....من زن دارم .....ولی ازش راضی نیستم ...چون خیلی سرده......انگار که مجسمه س .....از ش هیچ لذتی نبردم ....واه چه بد.....قربون اون واه واهت برم .....جونم .....ببین اقا من فقط گذاشتم باهام حرف بزنی چون می خواستم جواب لطفتونو بدم ..من از اون زنای هرزه نیستم .....باشه فرشته خانم ..میدونم ..تو خیلی خانمی ....ولی یه کم اختلاط و حرف زدن که بد نیس و ابروی شما رو نمی بره.......یه چیزی بگم ...اره بگید ...راستش من ابم اومد ...همین الان ...تورو خدا ناراحت نشو قهر نکن ....اخه اون سینه هات کمی زده بیرون ....و تجسم باسن لختتو کردم...ابم اومد ..اه چه لذتی داشت ......الا ن خیس کردم ....خوبه خوش به حالت ......فرشته ..جون خودت ..اگه هوس خزید کباب کردی فقط خودت بیا.....توقع زیادی نیس.....نمی گم بهم بده چون من زن دارم و تو شوهر داری ..ولی اومدن و دیدنت برای من یه نعمته.....قربون اون باسن و چهره قشنگت برم ...دیگه برو غذات سرد نشه .......اون مرد ابش اومده بود و راحت شده بودولی من ابم تازه اومده بود و کم کم داشتم اوج می گرفتم ..چه حرفای تحریک امیزی میزد.....کوسم داغ شده بودو کیر می خواست.....خاک توسرت کنن صالح ...توم بیرون هیز بازی در میاری..خرفای اون مردو قبول داشتم با داشتن من و این همه خوشکلی اون وقت تو عوضی ..به زنای مردم نگاه بد می کنی و متلک بهشون میگی..باید به خودم حق بدم که بهش خیانت می کنم ...کثافت حتی اگه در ماه یه بار منو بکنی برات کافیه و از همه چی و از نگاه به دیگران ارضا میشی...با کلی شهوت زنده و ناتموم راهی خونه خودم شدم ....قبل از رسیدن به خونه دوپسز حوون هم دنبالم بودن و بهم حرفای کیری میزدن منم راستش براشون کمی کونمو نمایش دادم و چادرمو خوب براشون جمع کردم که برجستگی قشنگی کونمو خوب ببینن و اب از کیراشون بیاد .....خب دیگه من حشری بودم .... رسیدم به خونه.......هوشنگ جون و ممد همه کارارو کرده بودند و حتی اتاقارو چارو کرده بودند.....دستاشون درد نکنه.....بساط کبابو در اتاق پذیرایی انداختم و مشغول خوردن شدیم ..همه چی عالی و فیکس بود بجز هوای سرد داخل اتاق که منو اذیت می کرد......اه چه سرد و یخی ...دارم می لرزم ...چیکار کنم .....هوشنگ به سیخ کباب مخصوصم با تعجب نگاه می کرد .....براش یه لقمه گرفتم ..بیا برادر بحور ...فرقی با مال تو نداره .......اخه طاهره اندازش بزرگه......بهش چشمکی زدم و بهش فهموندم لابد اینو خصوصی برام گرفتن ......اون روز ممد بعد از خوردن غذاش فوری رفت و منو با هوشنگ تنها گذاشت ..هنوز از سرمای اتاق اذیت میشدم و کم کم دندونام هم بهم میخورد از بس می لرزیدم ....باید ما هم میرفتیم ولی شهوتم ول کنم نبود...کاش هوشنگ منو کمی دست مالی می کرد و از این سرمای لعنتی منو نجات می دا د.....اه .....خواهر بهتر نیس ما هم برگردیم اخه اتاق سرده ..داری میلرزی......اره هوشنگ جون خیلی سرده ..با چی گرم بشم........میخای پالتمو درارم تنت کنم؟........نه اخه خودت لازمش داری......نه من سردم نیس..بیا مال تو ......نه نه نه درش نیار ....میشه بغلم کنی ..گرمای بدنت از پالتوت بیشتره.....اخه طاهره .......اخه نداره...هوشنگ من دارم مریض میشم ..اگه شدم تقصیر توه...چون نمیزاری بغلم کنی .......باشه بیا بغل برادرت.......اوخ جون...چه گرمای بدنی داره ...چه لذت بخش و خوب.....خیلی خیلی بهم چسپید یهو از فضای سرد اتاق وارد گرمای بدن گرم و حرارتی هوشنگ شدم ..اندام درشتش بخوبی حرارتشو بهم می داد و منو خوب تغذیه می کرد بهش خوب چسپیده بودم ..کم کم دستامو به همه جای بدنش که میرسید می کشیدم ...دستای یخیمو تو دستای گرمش گرفتم و به چشای مهربونش نگاه کردم .....هوشنگ جون ...بله خواهرم ...تو خیلی خوبی ...از برادر واقعیم هم بهتری ...هر چند من چهار برادر دارم ولی ناتنین و هیچوقت مثل تو بهم محبت و مهربونی نکردن ...اه هوشنگ جونم .....پیش تو همه چی دارم از ارامش تا اسایش و امنیت......خواهرخوبم ....قربون اون چشای خوشکلت ..من هم پیش تو راحتم و هیچیو با تو عوض نمی کنم ........کاش زودتر پیدات می کردم......اگه تو نبودی الان گرفتار اون خونواده و اون دخترره هرزه شده بودم .....تومنو نجات دادی..حاضرم جونمو واست بدم.....هوشنگ پیشونیمو ماچ کرد و دستاشو رو موهام می کشید و منو نوازش می کرد ....شهوتم خیلی بهم فشار میاورد و ارزو می کردم با هاش سکس کنم ...ولی ته ته قلبم نمی زاشت ..هوشنگ مال فرانک بود و نامردی بود باهاش سکس کنم . تازه هوشنگ بهم به چشم خواهری نگاه و رفتار می کرد و اگه باهاش نزدیکی می کردم همه اون عزت و احترام و رابطه پاکمون خدشه دار میشد ...نه نه جلو خودمو بابد بگیرم ..ولی خیلی سخته ..شهوتم داره منو میکشه........کوسم باز بهم طعنه میزد و ازم کیر هوشنگو می خواست......نه کوس خوبم ..این کیر مال تو نیس مال فرانکه ..می فهمی ....مگه تو نامردی ...جون صاحبت که خودم باشم ولم کن ..این یکیو خط بکش .....سرمو رو سینه اش گذاشته بودم و به حالت کج و رو شونه راستم یه دستمو تو کوسم بردم و پاهامو جمع کردم تا اون نفهمه که کوسمو مالش میدم ....دقایق زیادی با همین استیل مشغول خودم بودم تا اینکه موفق شدم خودمو ارضا کنم ...در طی این دقایق زیبا و لذت بخش هوشنگ هم برام لالایی می خوند و یه اواز هم بهش اضافه کرد ...صداش بد نبود و در کنار خود ارضایم بهم حال می داد.......دیگه هم از دست شهوتم راحت شده بودم و هم گرم شده بودم .....دیگه باید چی بخام .....خیلی سرحال شده بودم ..اخرین لقمه های کبابو بهم دیگه دادیم و بلند شدیم و به خونه شوهرم برگشتم .........
نقل از طاهره.......در اون روز فوق العاده برفی من در نیمه راه از هوشنگ جونم جدا شدم و به طرف خونه شوهرم برگشتم......هنوز ظهر نشده بود که سر کوچه خونه مون متوجه سیامک شدم...واه چرا اومده..چی شده...هم از دیدنش خوشحال بودم و هم نگران ...که اتفاق بدی نشده باشه؟.....موقعیت کوچه مناسب تبود و ما هردومون ملاحظه همدیگرو کردیم ......اه عشقم طاهره...سلام .....خوب هستی.......اره سیا جون...خوبم...این موقع اینجا چه می کنی...چی شده...اتفاقی افتاده ...نه نه عزیزم...اصلا نگران نشو ... من نگران تو شدم ..صبح که بیدارشدم متوجه شدم رفتی ......اونم هم صبح زود..به خیالم ازم ناراحت شدی.......هولکی اومدم که ببینمت و از دلت دربیارم .....عزیزم تازه فرانک هم رفته خونه مادر شاهین ..یه نامه برام نوشته و گفته من امشب پیش فرزندم هستم خونه مادر شوهرم...راستش روم نشد باهات روبروبشم به خاطر اتفاقات دیشب....برادر جون.ببخش تنهات میزارم......حالا یه ساعتی میشه اینجا انتظار تورو می کشم......طاهره جونم..راستش برای سکس دیشب باید ازت اجازه می گرفتم اخه تو شوهر داری و من حق نداشتم باهات عشق بازی کنم ....من مست عشق تو بودم و الان هم بیشتر.....ولی تو یه زن شوهردار هستی و من در واقع بهت تجاوز کردم..و.ازت رسما عذر خواهی می کنم ..متواضعانه این مرد عاشقو ببخش......و اگه ازم بخای همین الان این شهرو برای همیشه ترک می کنم و عشقتو همیشه باخودم میبرم....خیلی دوستدارم......به خاطراین همه عشق و علاقه به تو بهت ادای احترام هم می کنم ....سیامک در زیر پالتو شیک و گران قیمتش یه شاخه گل قرمز رو در حالت تکریم و تعظیمش بهم تقدیم کرد و منتظر جواب من شد.......تحت تاثیر رفتار خوب و قشنگش قرار گرفته بودم......اوه چه صحنه رومانتیک و عاشقونه ای که فقط یه عکاس کم داشت که ازاین صحنه فوق العاده برای من عکس یاد گاری بگیره.......کاش ممکن میشد.......نگاهی به اطرافم زدم و دنبال یه جای دنج و دور از دید می گشتم ......چه خوب ... گوشه اون در خونه بغلش دو تا درخته وجون میده واسه کارای ماچ بازی و اینا.......دستشو گرفتم و با خودم به اون گوشه مورد نظر م کشوندم ..این تصمیمو انجامش همش در کمتر از ۱۰ثانیه اجرایی شده بود و من به محض اومدنمون به پشت اون دو تا درخت خودمو در اغوشش رها کردم و لباشو مال خودم کردم......گرمای وجودش با طعم عشق وشور و هیجان منو گرفته بود ....اوه چه لذتی دارم میبرم...نوش جونم باشه .......اه عزیزم سیاجون ...من نهایت ارزومه که همیشه پیشت باشم ...چرا ناراحت.....مگه میشه من از عشقم ناراحت باشم ...نه نه ....دوست دارم ...میخامت.....منو خوب بغل کن....بهت نیاز دارم همیشه ......لبامون بهم دیگه انگار قفل و زنجیر شده بود و تا جون و توان داشتیم اونو رو هم گرفته بودیم ....دستای سیامک تو چاک کونم گردش می کرد و من کیرشو از شلوارش تصرف کرده بودم ...به شدت میل جنسیم با سرعت نور بالا زده بود و انگار نه انگار که در کوچه بودیم ....به درک هر کی ببینه ...بی خیال ...شهوتم وهوسم و کیرش منطق و احتیاط و همه چیو ازم گم کرده بود ...فقط می خواستم منو اونجا بکنه.....در تلاش بودم زیپ شلوارشو گیربیارم و اونو پایین بکشم......اوی اوی چرا دستم نمیاد...کیرش مثل سنگ شده بود و سیامک یه دستشو از زیر دامنم به سوراخ کونم گرفته بود و لای شورتمو در ته چاکم حسابی جمع کرده بود و گاها اونو روی چوچوله های کوسم می کشوند...قربون این کارت برم ...دست مریزاد چه حالی بهم میده ...اوووی اوووی ادامش بده..زیر لبی اینو داشتم در مابین ماچ کاریمون می گفتم ...اه اه ادامش بده....دوس دارم .....چیو طاهره جون ...همون کاری که داری با شورتم می کنی....بیشترش کن ...اه اه ....سیا جون سیاجونم ...چرا این زیپ شلوارت دستم نمیاد ......چرا عزیزم واسه چی میخای...اخه کیرتو میخام......من کیر کلفتتو میخام...تو این برف کیرت فقط گرمم می کنه......دستشو رو دستم که دنبال زیپش می گشت کشوند و با کمک هم کیرشو تحویل داستم داد و با گرمای کیرش بیشتر شور و حال گرفتم ...دیگه هردومون داغ سکس شده بودیم من بهش پشت کردم . کو نمو براش قمبل کردم و با تکیه دستام به درخت برف گرفته و یخ زده در جلوم شاهد ورود کیر کلفتش به کوسم شدم ....کیر داغ و گرمی که خیلی منو از اون سرمای نسبتا شدید اون روز به گرمای لذت بخش و هوس انگیز رسوند...ضربات تند و خوب کمرش رو کوسم منو از حالت نیمه ایستاده سگی به ایستاده تبدیل کرد و ناچارا کاملا به درخت از شکم چسپیده بودم.سرمو به طرفش چرخونده بودم و لبامو بهش دادم که منو بیشتر در اتیش عشمون درگیر کنه ...اخ اخ سیا .....چه کیرخوبی داری...قربون اون برم ......اووووف.......پستونامو بمالون......خوبه .....ازرو بلوزم هم حال میده......اوخ جون.....طاهره جون ...کوس تنگی داری....خیلی تازه س...چرا گشاد نشده..نکنه به شوهرت کم میدی.....اره عزیزم کوسم منتظر کیر تو بود اون در اعتصاب کیر تو بود......وای طاهره چه حرفا میزنی......اوی اوی ...میدونستم کوسم کاملا ابکی شده و در اثر سوز و سرمای هوای اطراف که بهش میزد بیشتر اونو حس می کردم ......ولی بهم لذت حاصی میداد...اوه سکس با اونی که عاشقشم و دوسش دارم و در این شرایط و برودت سرما و طبیعت سرد زمستون و در کوچه ای که نزدیک خونه شوهرم بود و هر لحظه ممکن بود عابری سر برسه و گند کار برای من شوهر دار در بیاد منو خیلی خیلی هیجان زده و حشری کرده بود ...دلم می خواست درخت جلو دستم تبدیل به سیامک دوم بشه و دو نفری منو خوب بکنن ..تا راضی تر بشم .....اه چه خیال بی معنی و نشدنی......همش مال شهوتمه که امروز سیر بشو نیس....اوخ جون ...کیرش خوب کوسمو پر می کنه .....جونم ...اوووف بکن منو ...سیاجون ..اه اه اه ...بهترین لحظاتو داشتم همه چی جور جور بود....لذت و شهوت و کیر کلفت تو کوسم و گرمای عشقم ....دیگه چیزی کم و کسر نداشتم الا یهو صدای پای یه عابر به گوشمون خورد .....بخشکی شانس..انگار به خودم زخم چشم زده بودم وخوشحالی زیاد بهم نمیاد.......چیکار کنیم .....سیا جون ....وضعیت اون جایی که بودیم جوری بود که بالا تنه مون معلوم و در معرض دید بود لذا سیامک منو خوب خم کرد و پالتوشو روم گرفت و دیگه من در دید شخص ثالث گم شده بودم . اینکارش باعث شد کیرش از کوسم بیرون بیاد و کوس تنگم برای لحظاتی بدونه کیر بمونه ....سرم پایین بود و نگاهم به کوسم بود ....اوووف چه ابی ازش چکه می کرد ...اب شهوتم ......عصاره عشقم.....قطراتش رو برف می خورد و باهاش حل میشد......دستمو روش گرفتم تا سرما کوسمو اذیت نکنه...ولی کوسم مثل تنور شده بود داغ داغ........عابرو از گوشه پالتو سیامک رصد کردم ..یه خانم چادری جوون هم سن و سال خودم که نون سنگگ دستش بود و ظاهرا و به خونه اش بر میگشت ...چند بار با تعجب به سیامک نگاه کرد و بالا خره دورشد و رفت ....این تاخیر در گاییدنم منو کمی سرد کرده بود و ولی کیر سیامک سردی سرش نمیشد و باز منو حالت داد و ایستاده با استیل قمبل کردن باسنم باز کیرشو تو کوسم فرو کرد ..اوخ کیرش سفت و سخت ولی سرد بود ولی با داغی واژن کوسم خوب هماهنگ شد....چند لحظه نشد باز منو به هیجان و شهوت رسوند و این بار ضرباتشو شدید تر و سریعترش کرد ...نباید طولش می دادیم ...یه مزاحم دیگه سر میزسید ..اونوقت.بی خیال سکسمون می شدیم .....عزیزم ..ازت عذر میخام ..یه کم خشونت بکار میبرم .....باید این سکسمون زود تموم باشه...جامون مناسب نیس من نگران تو هستم ..نکنه اشنا و فامیل و از خونواده ات سر برسن ..اونوقت من خودمو هرگز نمی بخشم ........عزیزم .. ....بکن ...تندتر ....سیا جون ...کیرتوخوب به کوسم بزن...ابتو می خام .......بی خبال اونا باش ...فقط به من برس .....اه اه اوه......اب کیرش خوب تو کوسم خالی شده بود ولی باز تلمبه هاشو قطع نکرده بود و صدای شالاپ شالاپشو خوب میشنیدم ......خیلی بهم خوش گذشته بود از این بهتر و عالیتر نمیشد یه ارگاسم توام با ترس و هیجان و و شور.و لذت.......هر دومون خودمونو مرتب کردیم و حالت نرمال و عادی به خودمون گرفتیم ........از سکس با سیامک سیر نشده بودم و اگه میشد باز بهش میدادم.......اه این روز سرد و برفی من چقدر هوسی بودم و هنوز احساس می کنم هوسیم و شرایط بزاره باز سکس می کنم .....اووف تا حالا مثل امروزتا این حد حشری نبودم ........لبای همو باز گرفتیم و خوردیم و با سرو صدای چنند تا عابر ناچارا از هم دیگه فاصله گرفتیم ......سیاجون من دیگه بهتره برم ..توم برو خونه سرما میخوری ..اگه شد عصر میام پیشت....منتظرتم با تموم وجودم ...طاهره ...عزیز خودم ....ازش جدا شدم ..خوب شد چون 6نفر از کوچه میومدن و اگه ادامه می دادیم ابروم میرفت چون دو تاشون اشنا بودن ..نگار و یه خانم دیگه که سلام علیک باهاش داشتم ....اون تازه ازدواج کرده بود ولی سن و سال بالا یی داشت جدود 36 سال ...ولی با یه مرد 24 ساله ازدواج کرده بود ....الهه اسمش بود ..خوشکل و طناز......سلام الهه جون سلام نگار جون....از کجا میاین ...وای طاهره سلام .....مثل همیشه خوشکل و جذاب ....اره واقعا...... الهه این طاهره رو من میدونم چه مالیه...خیلی تیکه اس......واه واه این نگار چی میگه ...خوبه اون چهار نفر رفتن و گوش ندادن........اوا نگار چی میگی ..یه جوری حرف میزنی که انگار من از اوناش هستم .....نه طاهره جون نگران نشو الهه جون از خودمونه ...اخه باهاش لز دارم.....این حرفو در گوشی بهم زد....اون از اندام و قشنگیت برام می گفت ..خب منم زبونم شله و گفتم با تو لز داشتم .....اون میخاد باهات باشه ..می فهمی .....من نگاهی به الهه کردم . هیچی نگفتم و حرفشو بدونه جواب گذاشتم.....اه نباید خودمو سبک جلوه بدم ..یعنی چه ..مگه از لز کم اوردم .. ...فرانک و شرافت در اولویتن......بزار در نوبتم بمونه........ولی لامصب دم و دستگاه خوبیم داره ....کونش از زیر چادر دادمیزنه و میگه میخام.....سینه های نرم و درشتش جون میده واسه مالوندن...... ولی من بیخودی دارم در مورد اندامش میگم چون الهه زیر لبی داره از تن و بدن و اونجاهام برای نگار میگه و من کمیشو دارم میشنوم .....وای وای چه اشتهای هم داره ..میگه یه لوله رو باید به کونش بزنم و یه دستمو تا ارنج تو کوسش فرو کنم ....اوخ اوخ دردم اومد...این که گیرش بیفتم منو به بیمارستان می فرسته ..و داغونم می کنه ...اوا این که لز نمیشه.....تا بهم حمله نکرده من ارشون خدا حافظی بکنم و برم ....برگردم خونه...همین کارو کردم و به خونه شوهرم برگشتم......همینو کم داشتم رعنا ور پریده و عبوس اومده بود و با مادرش جرو بحث می کردن...اون هم در مورد من ....در باز بود و من یواشکی اومدم داخل حیاط. گوشه ای کمین کردم که بشنوم .....اگه در مورد من نبود این کارو نمی کردم ......عادت به این کارا ندارم.......ببین رعنا پشت سر عروسم حق نداری بد بگی ....می فهمی ..اون خیلی خوبه ..از تو یکی برام دلسوز تره......این همه سال تو نبودی و بهم سر نمیزدی طاهره بود هوامو داشت و بهم میرسید....تا زنده هستم .نمی زارم اذیتش کنی ....بهتره به زندگی خودت برسی .....ولی مادر من ازش متنفرم.....دوسش ندارم ......رعنا دیگه ساکت باش ..هیچی نگو .....اه امون از دست این رعنا روانی .......این کینه شتری داره و تا نیششو بهم نزنه ارووم نمی گیره......رفتم جلو ......با اخم و ترشرویی سلامم کرد .....سلام رعنا .....دیشب نیومدی لابد مارو لایق ندونستی...نبودم .....خونه فرانک بودم تنها بود .......اره دیگه فرانک جونت از من مهمتره ......دیگه جوابشو ندادم ...اون رفت و من نفس راحتی کشیدم ........سرو صدای سروش و طاها میومد و در اتاق حرف میزدن ..اه خدا کنه این سروش دورو ورم نیاد..حوصلشو ندارم ...حال وروزم خوب و میزون بود با دیدن رعنا حالم گرفته شده بود ...و دوس داشتم بازم از خونه بیرون برم ...ولی ناجور میشد ..اخه به مادرشوهرم چی بگم ..تازه من به خونه برگشته بودم .....بهرام تازه راه میرفت و برام دلبری می کرد ..قزبونش برم ....اونو دراغوشم گرفتم و کمی باهاش حرف زدم .....به یه نفر احتیاج داشتم باهاش حرافی کنم ...خب بهرام هم لابد گوش می کنه ... درد دلمو براش می گفتم ...اه من چه بدی برای رعنا داشتم ...همش اون منو اذیت و ازار می داد و در اوایل زندگیم سوهان قلبم شده بود ..... با این همه بدیش من بودم کمکش کردم و مانع شدم که علی بهش تجاوز نکنه .. در ازایش به خاطرش من گرفتار علی و رفقاش شدم و بهم تجاوز هم شد ......اه اون روز بد و تلخ باز یادم اومد ....اون علی کثافت و بی شرف کونمو داغون کرد . ومن مثل یه هنرپیشه پرون کیر چهار تاشونو می خوردم....اوه چه بد ..داره حالم بهم می خوره.....اینارو در درونم به خودم می گفتم و بهرام کوچولو فقط نگام می کرد و یه کم ناراحت به نظر میرسید ..لابد درک کرده من ناراحتم ...اه عزیزم پسرم.....شاید تو در اینده بتونی خیلی کارابرای مامانت بکنی.....اینو حس می کنم .....
نقل از طاهره........بهرام جون پسر کوچولوی عزیزم که منو با حالت خاصی نگاه می کرد بهم ارامش حوبی داد فرصت نکرده بودم برم کوسمو شستسوش بدم و تمیزش کنم ...ازبس فکر و حواسم درگیر این رعنا ی روانی شده بود...کوسی که امروز خیلی ازش اب گرفته شده بود.....بهرام به پستونام چنگ میزد ولابد هوس شیرمو کرده...چند ماهی میشه از شیر گرفتمش ...ودیگه بهش شیر نمیدم .....بهرام جونم ...برو بازی کن تا مامانت بره خودشو تمیز کنه....باشه قربونت برم......بایدشورتمو عوض می کردم......اوووف اوووف خیلی تنگه....به کوس و کونم کیپ شده....اوه فرانک شهوتی اخه چرا شورت تنگ برام گرفتی...با تانی و اهسته اونو از پام پایین کشیدم.....و عوضش کردم.....احساس خستگی می کردم...خودمو رو یه بالش رها کردم و کم کم چشام سنگین شد و به خواب رفتم.......با چنگ زدن دستای کوچولوی بهرام از خواب پریدم ....اوه عزیزدل مامان...اون داشت باز دنبال نوک پستونام می گشت... حالا که هوس شیر کردی...بیا پسرم ....اینک پستونم مال تو...اگه تونستی ازش شیر بگیر و نوش جونت کن......اه اه اه چه خوب داره اونو می مکه......وای پسرم.......اوووف......چشامو می خواستم ببندم و در رویای سیامک و عشق باز ی هاش برم ....ازش سیر نشدم ...بازم کیرشو میخام .....کیر کلفتی داره .......کیرش طعم عشق میده...یک عشق واقعی که دیر پیداش کردم ...کاش شوهرم بود.....ای وای باز هم کوسم داره اب ازش میاد ...اخه الان عوضش کردم ......چقدر عوض بشه ...چه خبره ......اوووی اوووی بهرام نوک پستونمو گاز نگیر...اخ اخ خوبه دندونات تازه اومده و تیز نیس ..وگرنه خونیش می کردی...عزیزم مواظبش باش ...سیامک هم ازش سهم داره...دفعه دیگه باید بهش میدم مثل تو برام بخوره......با چشای بسته داشتم برای خودم نجوا می کردم و حال می کردم ...یهو صدای جیر جیر لولای در اتاقو شنیدم ... از رویای شیرین خودم پرت شدم ....وای وای کیو داشتم میدیدم...سروش ...//با چشای شهوتیش به نصفه پستونم که لخت بود نگاه می کرد ....کیرش از زیرشلواریش قد کشیده بود و اونجاشو مثل نوک قله دماوند کرده بود ...اه خاک توسرم......اون میخاد چیکار کنه......شل و بی اختیار شده بودم......اگه اون جلو بیاد و بهم دست بزنه حتی اختیارشو ندارم مقاومت کنم ......زبونم چرا نمی چرخه.....چم شده.....خدای من ....کمک کن به خودم بیام ..این سروش طبیعی نیس...به جون خودم قدرت عجیبی داره...دارم هیپنو تیزم میشم.....واقعا قفل شدم .......سروش کم کم داشت نزدیکم میشد....و به فاصله نیم متریم رسیده بود ....مامان طاهره سلام .......نمی تونستم جوابشو بدم........مامانی میشه مثل بهرام منم اونجاتو مک بزنم......مگه نگفتی مامانتم...خب منم مثل بهرام پسرت شدم .....منم میخام .....سروش منو ساکت که دید جلونر اومد و بالاخره دست راستشو برای اولین بار به پستون راستم کشوند و اونوخوب گرفت....و کم کم داشت بهش فشار میاورد ...اوه اوه اوه....با انگشتای همون دستش پستونمو کاملا بیرون زد و دیگه کاملا مال خودش کرد .....دست دیگشو به طرف وسط پاش برده بود و کیرشو می مالوند.......بهرام فقط به این صحنه مهیج و خیلی هات با چشای متعجب و گشاد شده اش نگاه می کرد لابد فکر می کنه این سروش چرا شزیک من شده ......سروش خم شده بود و دهنشو رو نوکم برده بود و اونو می خورد .....من اختیار از کف داده بودم و مثل یک لاشه زنده فقط نظاره گر خوردن و مالوندن پستون راستم بودم ...اوه..ای سروش هیز و شهوتی خوب داری حال می کنی و با این مامان گفتنت منو خر کردی ......اووووووی لامصب خوب هم مالش میده...با این دست نرم و لطیفش بخوبی کارشو با کیفیت تر و جون دارتر می کرد ....پستونم هنوز حالت و شکل یه دختر مجردو داشت و خیلی قشنگ و خوشکل مونده بود و سروش واقعا در اوج شهوتش داشت ارضا میشد ...با زبونش خوب نوکمو می خورد ..مالوندشو تندتر و سفت تر کرده بود و نشون می داد که داره خودشو خیس اب کیرش می کنه ........اه اه اه ای حقه باز مکار...بالاخره ارضا شدی و به پستونای خوشکلم رسیدی ......من در اون قضای بسته و زندون شده سروش نتونستم جلو این کار بیشرمانشو بگیرم و با گریه های بهرام یهو به خودم اومدم......اه کاشکی زودتر این گریه تو میکردی ...تا من کاری می کردم ......عصبی شده بودم ......و یه دفعه با نگاه خشم ناکم بهش فهموندم که کارش اشتباه بوده ..بعدشم نتونستم تحمل لبخند هوس ناکشو بکنم ..بهش یه سیلی زدم ......برو .....از اتاقم برو بیرون ......تو یه بچه شیطونی که تونستی منو بی اختیار کنی و به هدف کثیفت برسی ......برو .....سروش در حالیکه دو دستشو رو شلوتر خیس شده اش گرفته بود ..به سرعت از اتاق رفت و به خونه خودشون بر گشت .......حالم بدتر شده بود..خیر سرم اومده بودم اتاقم که حالم خوب بشه و ارامش بگیرم ...ولی برعکسش بیشتر حالم بد شده بود ...اه اه اه ...ای خدا.....چرا من باید زجر بکشم و بازیچه دست این و اون باشم...ازرعنا گرفته تا این سروش وسایرین.......یه نامه از اکرم برام اومده بود و در طاقچه اتاقم متوجهش شدم ....بازش کردم و خوندمش.........سلام طاهره جونم ...خوب هستی ....خیلی هواتو کردم ..کاش بازم میتونستی بیای اینجا......ازت سیز بشو نیستم ...طاهره جون مرتب به اسبت سر میزنم و دو نفرو مامور کردم که بهش خوب برسن ...اخه تو قراره سوارش بشی...صابر اقا برادر شوهرم سلام میرسونه و دورادور بهت ادای احترام می کنه ....دوست نداشتم این جمله سلام و احوال صابرو بگم ولی ازم قول گرفت و قسمم داد که بهت بگم.....اون قراره ازدواج کنه ....دنبال یه دختر قشنگ و خوشکل مثل خودت می گرده...ولی خوشکل وجود نداره غیر از تو نباشه ......عزیزم .....همین روزا میام شهرتون ..و مهمونت میشم با شوهرم و صابر هم میاد ...اگه دختر خوب و زیبا سزاغ ذاری یکیو واسش در نظر بگیر ..انگاری فشارش بالاس و نمی تونه شبا تنها بخوابه....هر چند ایشون زیاد با زنای دیگه رابطه داره و خوش گذرونه........ولی عزیزم یه چیزیو بهت بگم ...بین خودمون باشه...اتفاقی کیر صابرو دیدم ...خیلی وحشتناکه....کیر ادم که نیس ....باید بگم کیر الاغه..........اه دیگه بقیه نامشو نخوندم ..چون قربون و صدقه من بودش......باز هم به یاد اون روز خونه باغ صابر افتادم ......اوه اوه یادشم منو به درد میاره ..چقدر فریاد و ناله دردناک سر زدم ..چه کیری داشت ....واقعا وحشتناک .....خدا اون روزو نیاره ......داشت پارم می کرد ........از اون روز کذایی من می ترسم کون بدم .....خیلی وقته از پشت سکس نداشتم ..انگار که کونمو پلمپ کردن.....اگه سیامک ازم سکس انال بخاد چی....بهش بدم یانه.......دلم نمیاد بهش کلمه نه بگم ...ولی کیرش کلفته......می ترسم ......خدا کنه هوس کونمو نکنه ......کاش این رعنا عبوس و کون گنده زن صابر میشد و کون و کوسشو پاره و داغون می کرد و من ازش خلاص میشدم.....اگه دختر بود جورش می کردم ..ولی حیف.........بلند شدم..بهرام خوابیده بود و روش پتو کشیدم تا سرما اذیتش نکنه ...قزبونت بشم خوابای خوش ببینی......شوهرم اومده بود ...بیشتر از گذشته ازش متنفر شده بودم ..اون دیگه سرش می جنبید و به زنای دیگه نظر داشت و بهشون متلک میزد ..هرچند من خودم خیلی پاک نیسنم و دارم بهش خیانت می کنم ...ولی واقعا من براش کم نزاشته بودم و خیلی تلاش کردم که به یک مرد واقعی تبدیلش کنم ..ولی نتونستم ...من می خواستم زندگیمو سرو سامان بدم و اون با رفتار و کاراش نمی خواست و من مجبور شدم راه خیانتو در پیش بگیرم ...خدایا خودت شاهدی من راستشو میگم.......زیاد بهم دیگه کاری نداشتیم و در ظاهر پیش چشم مادر شوهرم تظاهر می کردیم ...ولی هر روز فاصله من و شوهرم بیشتر میشد ...من دیگه باهاش کمتر سکس می کردم ...گاها فقط منو در میون روز گیر میاورد و دست مالیم می کرد و اب کیرشو می گرفت..نمازاشم هم نامرتب می خوند .....چه عاقبت بدی ......نگار رفت و امد به خونه مونو بیشتر کرده بود و هر وقت اون رعنا ی بد ترکیب میومد اونم سرو کلش پیدا میشد ........چند بار نگار به یاد گذشته بهم پیشنهاد لز داد ولی من جوابشو ندادم ..راستش برام جذاب نبود و باهاش لذت نمی بردم ...لز فقط با شرافت و خصوصا فرانک می چسپید ...اوخ جون ..قربون کون های خوشگل فرانک و شرافت برم .....از.اونروز از ناحیه زیر نافم احساس درد خفیفی می کردم ...به خودم می گفتم لابد مال سکس تو کوچه با سیامکه که هوای سرد لابد به کوسم زده و الان عوارضشو نشون داده بود....بهش اهمیت ندادم ولی همچنان دردشو احساس می کردم ...کرسی داشتیم و برای خودم دکتری کردم و زیرش مدتی خودمو نگر داشتم ...اوخ جون در اون هوای سرد و یخی اون سال براستی کیف داشت .....ولی اون درد همچنان مونده بود......تا چندین روزباهاش مدارا کردم ....و خدا خدا می کردم کارم به دکتر رفتن نیقته......اونم اون دکتر شکم گنده.و هیز..متاسفانه در اون دوران تنها دکتر خوب و مطرح در شهرمون بود......خوشبختانه کمی خوب شده بودم ودیگه مجبور به رفتن به دکتر و درمانگاه نبودم .....ولی همچنان میدونستم کاملا خوب نشدم ...تحمل این درد خفیف از رفتن به مطب دکتر شهوتی بهتر بود...پیشش میرفتم قطعا و حداقلش منو خوب دست مالی می کرد ...خودش در گوشی بهم گفته بود ...طاهره خانم دقعه بعدی حتی اگه با شوهرت و یا مادرش هم بیای مطبم ..از دستم سالم در نمی ری.....برو دعا می کنم مریض بشی و زود تر برگردی همین اتاق///شما ها بگید کدوم دکتر احمقی به مریضش همچین حرفیو میزنه.......از اون روز واقعا میترسم پیشش برم .....اون روز نتونستم پیش سیامک برم و نرجیخ دادم خونه بمونم تا خوب خوب بشم ..و این رفتنو برای روز بعد در نظر گرفتم ...در حالیکه نمی دوننستم پریود میشم .....اه چه بدشانسم ...تا چند روزی از سکس محرومم ......اگه از انال سکس هراس نداشتم میرفتم ..از پشت به سیامک می دادم .........بعد از ماجرای مالوندن پستونم سروش خونه مون نمی اومد و روش نمیشد ....طاها گیج و منگ میرفت خونه سروش و اونجا باهم بودند.ووقت می گذروندند......چه بهتر ....خدا کنه دیگه پاش به خونه مون باز نشه.........دو روز از پریودم گذشته بود و من اغلب خونه مونده بودم.....شبش خونواده رعنا شام مهمون بودند.....باز هم طعنه ها و توپ تشر های ..رعنارو باید تحمل می کردم ......حتی شوهرش هم به این رفتارش ناراحت بود ......در یه فرصت سراغش رفتم ...ببین رعناهیچی بهت نمیگم فقط به خاطر مادرته...چون خیلی براش احترام قایلم و اندازه مادر خودم دوسش دارم...تو خیلی عقده ای هستی .......این کینه شتریت رو بزار کنار.....یادته برای النگوت چه کارا نکردم .....هر چی باشه مدتی باهم می خوابیدیم ...اخه رعنا کونی..یادته خودم اول بار به کونت زدم و از خیار و مور گرفته تا بادمجون ..همه رو به خورد کونت دادم....خجالت بکش .....نکنه این کارا رو می کنی که کونت میخاره...ها.....یه چیز خوب سزاغ دارم....اگه خارش داری .....برات رفعش می کنم.......نه طاهره خوشکله نمی خاد به خودت زحمت بدی..شوهر جونم برام میخارونه...هرچی باشه کیرش عالیه و همه جوره بهم میرسه...تو انگار خارش داری .....و دنبال چیزی می گردی تا اروومت کنه......من ازت خوشم نمیاد......خب نیاد رعنا حسوداب یخ زیاده... ههههه.....طاهره.فقط بهت خسودیم میشه ...همه نگات می کنن و ازت اسم میبرن ....ولی من ....با این هیکل و هیبتم هیچی......از حسودی بترک رعنای حسود و گربه صفت..من برات خیلی خوب بودم ..حیف اون همه خوبی .....از لح تو هم شده زود زود میام خونه تون تا غصه بخوری......خب بیا رعنای گنده عین خیالم نیس......این همه هیکل و گنده گی ولی عقل هیچی ......ههههه...... اخه به من چه تو بیای و یا نیای...خونه برادرته ...و مادرت هم اینجاس و باید بهش سر بزنی ...ولی تو بی رحم و بی شعور حتی مادرت هم فهمیده که چه جنس بنجلی داری.....میدونی مثل چی شدی....... زن مجسمه ابولهول ....هههههه برو بابا...... برو بغل دست شوهر جونت ...تا گربه اونو نبره ......رعنا دیگه قفل کرده بود و حالشو گرفته بودم ...زنیکه بی شعور و بد ترکیب.......کمال شوهر رعنا اون شب حسابی منو رصد و زیر کانه نگاه می کرد...از عمد و لج رعنا لباس باحالی تنم کرده بودم و کمال کیر کلفت..به شدت تحریک شده بود........رعنا حتی متوجه شده بود و دو بار اونو از زیر نیشگون گرفت .و بار دومش دادشو دراورد....چه حالی می کردم......رعنا مثل برج زهر مار خود خوری می کرد و ساعت 11نشد شوهرو بچه هاشو اماده باش داد و رفتن .........چه بهتر من زودتر می خوابیدم........شوهرم اون شب خیلی مایل به سکس بود و لی ازم می ترسید ...چون دیروز هم مثل خواهرش حالشو گرفته بودم ......و همه جوره بهش حرفامو زده بودم ........پریودم منو کلافه کرده بود و این همه کل کل با اونا به گمونم بهترین دلیلش اون بود.......اون شب یه خواب سکسی دیدم....در خواب دو نفر سراغم اومده بودند دو نفری که ازشون اصلا خوشم نمی اومد.....کاشکی سیامک و یه مرد غریبه ویا هوشنگ می بودند..ولی این دونفر حمید شوهر نگار و کمال بودند...اوه دوتاشون منو دنبال می کردند کمال جلومو گرفته بود و کیرشو واسم مثل شلاق اینور و اون ور می کرد...چه کیری...وای.....حمید هم با شلاقش از پشت بهم میزد و می گفت هر چی از هوشنگ کتک خوردم باید حقشو از کونت بگیرم .....واه چه حرفا........کمال منو ازروبرو گرفت و نگرم داشت تاحمید بهم برسه و بعدشم متوجه شدم که هیچی پام نیس و کیر حمید داره تو کونم میره...اوووف چه خوب من درد کون ندارم .....و راحت کیرش تو کونم عقب جلو میره.....کمال منو کمی خم کرده بود تا حمید خوب منو از عقب بکنه و زورکی کیرشو دستم دادو بهم گفت ...طاهره جون ..ارزومه با دستات ابمو بیاری ...زود باش معطل نکن...دیره الان رعنا و اون شوهر بی خاصیتت میان ...حمید هم از پشت کونتو پر کرده...پس بهونه نیار و شروع کن.....کمال کیر کلفتشو با افتخار نگاه می کرد و بهم می گفت ..اخه شوهرت دلش خوشه کیر داره..تو بهتره دیگه فکرت پیش کیر خودم باشه..من دیگه ولکنت نمیشم ...مطمئن باش مثل زن خودم می کنمت.....این حرفای محرکش باعث شد ابکیرش مثل ابپاش تراوش کنه و به صورتم بخوره .....کیر حمید در کونمو .....برای لحظاتی فراموش کرده بودم و فکرم پیش کیر کمال بود ...اه چه ناجور و بد ....ابش داشت تو دهنم میرفت ...داشتم به خودم تکون می دادم که صورتمو با دستام پاکش کنم ولی کمال و حمید منو گرفته بودند و می خندیدند.....دیگه ناچار شدم فریاد بزنم و درخواست کمک کنم..که یهو از خواب پریدم .......اه چه خواب مسخره ای دیده بودم ....به صورت و بدنم و حتی سوراخ کونم دست زدم تا مطمئن بشم خواب دیدم .......وای وای .....بهرام از فریادم بیدارشده بود و ازم اغوشمو می خواست .....جونم ..قربونت برم ....عزیز دل مامان ........پریودم خوب شده بود......., وطبق عادت همیشگیم باید به حموم می رفتم.....روز جمعه و تعطیل من اماده بودم که با دخترام سحر و اکرم عازم حموم بشم ...ولی وقتی که نگاهم به مادرشوهرم افتاد.....تصمیم گرفتم اونو هم باخودم ببرم .....چند باری شاهد بودم که به دخترش رعنا میرسوند که اونو با خودش به حموم ببره...ولی اون رعنا تنه لش و بی رحم طفره میرفت و هر دفعه بهونه ای جور می کرد ...این قضیه و بی اعتنایی واهمیت ندادن به مادرشوهرم و غصه خوردنش منو ناراحت کرده بود...موظف بودم خودم بهش برسم ....لذا اون روز بعد از اینکه این خبرو بهش دادم ابتدا قبول نمی کرد ولی با اصرار من خیلی خوشحال شد و منو در اغوش گرفت و اشک شادی برام ریخت......خدمت به بزرگان خونواده واقعا برام لذت اور و شوق انگیز بود و از این کارم خوشحال بودم......در اون روز سرد و افتابی که تابش اون خیلی فرح بحش بود قدم زنان به سوی حمومی میرفتیم وسط راه از همون کبابی باید رد میشدیم بوی خوشمزه و اشتهااورش مارو مجبور کرد که تصمیم به خرید چند سیخ کباب بگیریم که در حموم بخوریم...اقای فروشنده کبابی با دیدن من دست وپاشو گم کرده بود و هیجان زده وبا نگاه های هوس ناکش منو ورانداز می کرد....برای اینکه هوای سرد مادرشوهر و دخترامو اذیت نکنه اونارو جلوتر فرستادم و خودم تنها موندم راستش از عواقب نگاه های شهوتی مرد فروشنده و سایرین می ترسیدم....مادرشوهر م تیز بود و می فهمیدو.......کم کم به رفتار حشری این مرد عادت کرده بودم و ازش ناراحت نمیشدم ...اون با نگاه هاش و حرفاش و رفتارش منو به هیجان میاورد و شهوتمو تحریک می کرد ..در واقع واسه لاس زدن سوژه خوبی بود.من ازاین قضیه استقبال می کردم...خوشبختانه در اون موقع و ساعت مغازه اش خلوت بود و ایشون باز شروع به سخنرانی برام کرد.....طاهره خانم این روز جمعه و تعطیل اومدین که منو خوشحال کنید.....اوا .اسممو از کجا گرفتین .....مادر شوهرتون به اسم صداتون زد من گوش دادم ...خب خودت نگفتی ...از سایرین شنیدم .....واه چه اسم هوس ناکی...درس مثل اندامتون......اخه کجاش هوس ناکه ..اقای هوسی...اگه مثلا فتانه و شهلا و شراره میبود ..بله حق داشتین.....نه نگو طاهره خانم ...سرتا پاتون از اسم قشنگنون گرفته تا ......اه نمی دونم بگم یانه ...یهو قهر نکنی و بری و دیگه خدای نکرده نیای...بگم...قول میدی نا راحت نشی.......بگین ....گوش میدم ......هوسم داشت زنده میشد احتیاج و نیازداشتم تازه از دست پریود راحت شده بودم ....منظورم اینه که شما رو که می بینم به شدت مثل این ذغال اتیشی میشم ...طاهره خانم شما خیلی قشنگین ....می دونم لابد بهم میگین این مرد خجالت نمی کشه خودش زن داره و دارهاین حرفا رو بهم میزنه...ولی دفعه قبل هم بهتون گفته بودم زن من اصلا احساس نداره و خیلی سرده و تازه خوشکل هم نیس ...اگه مثل شما قشنگ بود..حداقل سردیشو تحمل می کردم......خب اقای هوسی این حرفا به من چه ربطی داره......این مشکل شما خصوصیه و لازم به گفتن به من نمی تونه باشه ..مگه اینکه ..شمامنظور بدی داشته باشین.......نه طاهره خانم ...خدا نکنه ....من منظور بدی ندارم....ولی به عنوان یه دوست و حداقل شهروند میتونم ازتون درخواست کمک و مشاوره کنم .....به نظر شما من چیکار کنم ......اوا اقا به من چه ....من نمی دونم ....مشکل حودتونه .....شما همش میگی اون سرده .و بی احساسه ...چه بسا زنتون چیز دیگه بگه و ایراد از خودتون باشه ....طاهره جون ..باور کنید من مشکلی ندارم ......همه چیم درسته.....شما خواهرم باشید کارخونه ام مثل توپ کار می کنه و هر وقت زنم خواسته در خدمتش بودم ....با این حرفاش من حشری شده بودم و مایل بودم باز هم در همین زمینه ادامش بده......خب ادامه بدین ....لابد اقا شما بلد نیستین باهاش رفتار کنین .......طاهره خانم منظور کدوم رفتاره....خب خودتون میدونین ...رفتار خصوصی.با زنتون...اها فهمیدم.....ای بابا باور کنید من همیشه تشنه اون کارم و اگه لازم باشه در شبانه روز چند بار راضیش می کنم ....ولی زنم باهام نمیاد.....کبابش اماده شده بود و مثل اون دفعه همه سیخ کباب ها رو بزرگ و مخصوص گرفته بود ......دیگه باید میرفتم .....طاهره خانم نمیشه با زنم صحبت کنید و مشکل مارو خودت حل کنید ....ای بابا اقا ...من که بیکار نیستم ....شما خودتون خواهر و مادر دارین و از فامیلای خودتون کمک بگیرید .....پس بازم پیشم بیا ....طاهره جون ..خانمم..به خداقسم شما رو می بینم...داغ میشم ...و اون روز با حرارت خیلی خوبی سراغ زنم میرم ....جون خودمون زود زود بیا .....با لبخند جوابشو دادم ..و از ش دور شدم ...اوووف چه شهوتی گرفتم...این حرفاش منو به هیجان اورده بود و کاش میتونستم بیشتر بمونم تا همه حرفاشو در این زمینه ها بزنه ......لاس زدن با این مردو دوس داشتم .....با کباب به حموم اومدم و خوردن کباب در حموم فوق العاده بهمون چسپید..خصوصا مادر شوهرم سورپرایز شده بود و همش منو ماچ می کرد و برام دعای خیر می کرد...نوش جونش.....از اندام سحر بهتون بگم ...نسبت به دفعه قبل رسیده تر و خوشکل تر شده بود ....بخصوص باسنش عالی شده بود ...قربون اون کون قشنگت برم .....پستوناش مثل دو تا لیمو ناب تر و تازه شیرازی شده بود و جون می داد برای مالوندن......جونم ....قسمت کی بشه خدا میدونه ......به خونه برگشته بودیم و من تمیز و سرحال و شاداب ..اماده یه چالش شیرین سکسی برای خودم بودم ......قصد داشتم باز به خونه سیامک برم ......ولی اون روز باز با کمال تعجب سروش رو در اتاق طاها دیدم ...اون باز برگشته بود تا باز هم نقشه هاو برنامه هاشو برای رسیدن و تصاحب من اجرا کنه.......
نقل از طاهره......بعد از هر قاعدگی معمولا خانما خواهان سکس و نزدیکی میشن و من هم طبیعتا نیازداشتم .....از اینه نگاه به خودم کردم ....این اندام و زیبایی یه مرد رومی خواست که حسابی به شور و نشاطش بیاره و اونو مثل یه خمیر اماده پختن و یا همون گاییدن خودمون بکنه ...اه دارم چی میگم ....انگاری بازم میخام قاطی کنم .....همش مال شهوتمه .....نه تا کاری دست خودم ندادم ...برم پیش سیامک تا منو از کیرش خوب سیراب کنه .....ولی صدای در میاد ....کی میتونه باشه......سحر رفته بود درو باز کنه......اه خدای من فرشید برادر ناتنیمه .......چرا اومده؟......سلام خواهر......علیک سلام فرشیدجان... خوش اومدی.......سحر کنارم ایستاده بود اوه دختر قشنگ و خوشکلم ..چیزی نمونده هم قد خودم بشه......خواهر ماشاله سحر خوب رشد کرده ...داره کپی خودت میشه ....اره دیگه هر چه باشه دختر خودمه...قربونش برم ...عزیزم .....بیا ماچت کنم .....اووووف ...به افتخار اومدن فرشید دخترمو یه ماچ جون دارکردم ...فرشید هم گونه هاشو بوسید و بعدشم یه سکه انعام بهش داد ...سحر جون برو یه خوردنی برای خودت بخر ..من با مامانت یه کم حرف دارم.....باشه دایی جون ....دستت درد نکنه....اه طاهره ....هر بار خوشکل تر میشی ..نمیشد این خوشکلیو نداشتی و ما بی خیال زندگیمونو می کردیم؟...ها .....خب دیگه فرشید اینم شانس من و توه....به خدا برادر من از این قشنگیم خیلی درد سز می کشم ..باور کن کاش خوشکل نبودم ...حداقلش تو یکی ولم می کردی ....خواهر جون من اومدم که بهت بگم راحله صاحب پسز شده و فردا شب جشن گرفتن و تو هم دعوتی......اه چه خوب ....اوخ جون ...راحله هم مادر شد ......خوشحالم کردی .......خواهر میخام بغلت کنم ..لطفا نه نگو ....دارم دیوونه میشم .........اوه فرشید بازم شروع کردی ......رعایت کن..مادرشوهرم خونه س.....میاد باهات دعوا می کنه.....بهتره بری.....من نمی خام نزدیکم بشی.....تورو خدا ..جون سحر....بیا اون گوشه فقط یه کم بهم بغل بده......فرشید انگار داغ کرده بود و یهو مچ دستمو گرفت و با خودش برد گوشه حیاط.. ومنو در اغوشش گرفت ...در اون سرمای زمستون گرمای بدنش بهم چسپید و دوس داشتم در بغلش کمی ارووم بگبرم و گرم بشم ...ولی کاش فقط این میشد چون فرشید دستاشو به همه جای بدنم میبرد و من نمی خواستم......با دستام مقاومت نشون دادم و سعی می کردم جلوشو بگیرم .....نکن ...فرشید ...اه اه ...جون خودت ولم کن......ای خدا ....قربونت برم خواهر....لباشو رو لبم گرفت و بالا خره منو خوب بوسید .......دو دستمو رو کوس و باسنم گرفته بودم تا از دستاش در امون بمونه ...ولی فرشید سزاغ سینه هام رفته بود و اونو مال خودش کرده بود .......اوی اوی ..اوخ جون .....چه سینه های تر و تازه ای داری......وای طاهره دارم برات میمرم ......خجالت بکش فرشید ...بسه ...فریاد بزنم مادرشوهرم میاد ......میخای ...ها ......باشه باشه ....طاهره ......به خدا ترسیدم ...مادرشوهرت خیلی ترسناکه .....چه جوری باهاش تا می کنی ...این حرفو نزن .. خیلی خوبه ....دوسش دارم ....ا....از تو بیشتر دوسش دارم ......وای خوش به حالش......فرشید دیگه باهات حرف نمیزنم ......بهتره بری.....نه طاهره ...قهر نکن ....برو باهات قهرم ...چند بار بهت بگم باهام این کارو نکن ...تو حالیت نمیشه .....کاری می کنی ازت متنفر بشم .......باشه خواهر ..حالا این طوری شد من میرم ولی اینو بدون من بالا خره تورو ترتیب میدم ......اون روز که این کارو کردم .....یه جشن و سور حسابی برای خودم می گیرم.......منتظر بمون ......تا اون موقع منم باهات قهرم......فرشید رفت و من تهدیدشو کمی جدی گرفتم ...یعنی وافعا اون راست می گفت و میخاد منو بکنه ...وای وای ...نه نه نمی تونه اینکارو بکنه .....خیلی زشته و بد... یعنی کیر برادرم تو کوسم میره......مگه شدنیه .......از این ادمیزاد هر چی بگم بر میاد ...بعید نیس....این کاری که فرشید با من کرد منو بیشتر شهوتی کرده بود . ودیگه نمی تونستم دووم بیارم ....به قصد خونه فرانک اومدم بیرون .....کوسم ابکی شده بود و هیچی حالیم نبود ....چادرمو خوب جمع کرده بودم و باسنمو برای جماعت اهالی هوس باز خیابون و کوچه ها نمایش می دادم ........هوشنگو در خیابون دیدم ...اه ...دوس داشتم منو کولش کنه و بعدشم تو یه کوچه خلوت کمی مالشم بده .....دستای بزرگ و پهنش برای مالوندن جون می داد......خواهرسلام ....اه سلام بادی گارد خوبم ......خوبی ........طاهره حالت خوبه .....خوب به نظر نمیای...... نه نه هوشی جون ...خیلیم خوبم ...فقط ......فقط چی ......میخای باهات بیام ...اره ...تنهام تا خونه فرانک باهام بیا......با هوشنگ هم قدم شدم ...به یه کوچه رسیده بودیم .....یه پسز نوجوون داشت با بی شرمی کیرشو گوشه دیوار گرفته بود و اب ادارشو خالی می کرد ...اووف چشمم به کیرش افتاده بود و نا خوداگاه ...اهی کشیدم ....هوشی جون ...گوشتو بیار جلو.....اون چیه .....چی خواهر...اون پسرره داره چه غلطی می کنه ...ولش کن بی ادبه ...دستشویی روبا کوچه اشتباه گرفته ....نگاش نکن .....اخه نمیشه نمی تونم نگاش نکنم ...چرا....باز.در گوشی بهش گفتم ...کیرش خوشکله.....مثل کیر تو..هوشی جون.....ولی مال تو کلفتره.....نوش جون زن اینده ات......هههه......طاهره انگار خوب نیستی این حرفا چیه میزنی...... مثل مستا حرف میزنی...... مست چی......دارم واقعیتو میگم......اگه هم مست بشم مست تو میشم .....هوشی جونم.......چرا تعارف نمی کنی بیام رو کولت ......هوشی جون خواهرتو کول کن....زود باش......هوشنگ متعجب از رفتار و حرفام منو کول کرد و من شاد شنگول به قول خودش عین مستا رو کولش رفتم و باقی راهو عشق و حالمو میکردم ......فرصت خوبی بود در مورد عشق فرانک باهاش حرفامو بگم.....هوشنگ جون...چیه طاهره دیگه چی میخای......قلبتو میخام .....چی قلبمو واسه چی میخای....میخام ببینم توش چیه و کیو توش راه دادی........وای از دست بازی گوشی های تو ......زود باش خودت بگو تو قلبت کی لونه کرده......اگه نگی ابروتو میبرم ...کاری میکنم همه ادما دورمون جمع بشن ...به قول خودت من مست کردم .....طاهره جون...عزیزم ..خواهر عزیزم ...جون خودت اذیت نکن......ارووم بگیر تا به خونه فرانک خانم برسیم ........باشه هوشی جون...من ارووم می گیرم ...ولی جون خودمون...رک و پوست کنده بهم بگو ....عاشق کی شدی.....ها من نگاه یه عاشقو میدونم ......چشای تو معنی اونو میده ...خودت بگو .....ما که دیگه غریبه نیستیم ....اگه بهم خواهر نمی گفتی و من به چشم برادری بهت نگاه نمی کردم باور کن بهت می دادم و میزاشتم کوسمو بکنی ....اینو رک و راست گفتم که دیگه شرم و حیاتو برای من یکی دور بریزی.....در گوشی باز بهش گفتم ...ببین هوشی جون ...کیرت خوردنیه و جون میده واسه کوسم....اگه نگی ...کاری میکنم خودت منو بکنی...می فهمی ..میدونم مایل به سکس با من نیستی و خیلی غیرتی هستی و یه مرد واقعی هستی ......پس اعتراف کن ......طاهره اگه بگم قول میدی ...ازم ناراحت نمیشی و ترکم نمی کنی....ها .....اخه الان غیر پدرم همه کسم تویی .....اگه تو هم ولم کنی ...نمی دونم چه بلایی سرم بیاد.......اره هوشی جون بگو ...قول میدم ...عزیزم ..من هم بهت عادت کردم و نمی تونم ولت کنم .......راستش طاهره من عاشق فرانک خانم شدم .....هر چند اون امونته و شاهین تا برگشتنش اونو دست من داده ......ولی هر روز بیشتر خاطر خاش میشم .....چیکار کنم .....خیلی عذاب می کشم .....کمکم کن طاهره......وای وای قربون اون قلب عاشقت بشم ......من میدونستم تو عاشقش شدی .....ولی به خودم گفتم از زبون خودت بشنوم.....ولی ممکنه این عشق یه طرفه باشه و اون تو رو نخاد .......نمی دونم طاهره ...شایدو ممکنه اون هنوز شاهینو دوست داره ... ومنتظره برگرده......یعنی احساس نکردی که فرانک بهت علاقه داره ......مطمئن نیستم .........میخای خودم از فرانک هم اعتراف بگیرم ...ها......میل خودته ...اگه این کارو بکنی ......خیلی خوب میشه ...باشه ..چشم ...هوشی جون...حالا که پسر خوبی شدی و عاشق هم هستی ...فوری منو ماچ کن و یه کم کمر و پشتمو بمالون تا گرم بشم ......من داشتم حسابی باهاش لاس و عشق می کردم ...در حقیقت شهوتم بالا زده بود و فقط می خواستم منو کمی ارضا کنه .....هوشنگ یه تکون منو از حالت کول به فرم بغلش برد و یه دستشو که ازاد بود رو پشت و کمرم کشوند و اهسته و با احتیاط مشغول مالوندنش شد........اوخ جون ...چه دستای درشت و گرمی داره.......خیلی حال میده.......می ترسید دستشو به نزدیک باسنم ببره......اوووف از دست تو هوشی........اخه این مالونده.....دلت خوشه منو می مالی...چرا پایین تر نمیری...ها....رو باسنمو می گم......چیه میگی گناه داره...تو که دست دیگت رو کون و رونمه ..مگه با هاش منو نگه نداشتی////هوشی جون اصل کاری اونجاهاس......زودباش .....ببین دستتو بده....اها برو پایین تر.......دستشو گرفته بودم و به ناجیه رو باسنم و ابتدای چاک کونم کشوندم و باهاش مشغول مالشش شدم ......حالا شد......ای جون......هوسم منو گرفته بود و هیچی حالی نبودم ...گونه هاشو داشتم می بوسیدم و یهو لباشو کرفتم و بعدشم بوسه جوندار .........اه اه اه ...هوشی .......کاش میتونستی........چیو خواهر......هیچی ........خب چیو میتونستم....بگو .طاهره......اوووف هوشنگ .....میخای بگم ...پس گوش کن ..دلم میخادالانه منو بکنی...از دیشب شهوتم ولم نمی کنه .....می فهمی .....دارم میسوزم ........پس شوهرت چیکار می کنه ......خب اقا صالح به مشکلت برسه .......اونوبی خیال ...راستش ما باهم خوب نیستیم .......انگار که وجود نداره.....دعوات می کنه با اذیتت می کنه .......ها.......اگه لب تر کنی ادبش می کنم ...کاری می کنم رو دست و پات بیفته......نه نه هوشنگم ..ولش کن ..ارزششو نداره.....هوشی بهم بگو ..دوس داری باهام سکس کنی .....طاهره چرا این خرفو میزنی خودت میدونی اخلاقم چیه .......اوا من فقط دارم حرفشو میزنم ...حالا که نشده.......بدن هوشنگ گرم شده بود و علامت این بود که ایشون هم شهوتش زنده شده ... ...وحتی دستشو بهتر رو باسنم میبرد .......از کیرش بی خبر بودم و پاهام این بار بهش نمی زسید ......بهتره این حرفتو جواب ندم .......بگو ......جون طاهره بگو .....باشه میگم ولی اینو بدون همیشه خواهرم هستی و میمونی.......راستش هیچ مردی نمی تونه در برابر قشنگی و زیبایی تو مقاومت کنه ...و این که من دارم جلو خودمو می گیرم برام خیلی خیلی سخته ..درسته من عاشق فرانک خانم شدم ولی قبلش تو جاتو در درونم گرفتی ..کاش از اولش در قالب خواهرم در قلبم جا نمی گرفتی .........حالی شدی......یه کم متوجه شدم ......اه عزیزم ..برادر پاکم.....منم دوست دارم.........اونقده که چشامو ببندم تا بتونی هر کاری دلت میخاد باهام بکنی...اگه کردی که هیچی ...اگه هم نکردی ...از دستت میره .....هر جوری میلته .....بقیه راهو دیگه من ساکت موندم و هوشنگ فقط کمر و باسنمو همچنان می مالوند .....هوشنگ پشت در خونه فرانک منو پیاده کرد و باهم وارد حیاط شدیم ........از شانس بدم سیامک خونه نبود .....من دوس داشتم همون ابتدای دیدارم خودمو تو بغلش پرت کنم و ازش بخام بدونه معطلی کارمو بسازه...خب فعلا قسمت نشده بود....فرانک خودشو خوب ارایش کرده بود و بیشتر خوشکل شده بود .....اه چه زیبا و قشنگ دو تا عاشق ..بهم دیگه با شرم و خجالت لبخند میزدن.....من مزاحم اونا بودم و به خاطر من نمی تونستن کاری بکنن ...خب چیکار کنم .....خودم اصلا نمی خواهم نقش مزاحمو داشته باشم .....ناچارا به دستشویی حیاط رفتم ...تا راحت باشن .....گوشه در دستشویی رو کمی باز کردم و نگاشون می کردم .....اونا بهم دیگه نزدیک شده بودند .....فرانک زیر لبی باهاش حرف میزد ......هوشنگ سرشو پایین گرفته بود......لحظاتی چند به همین منوال گذشت تا اینکه فرانک یه نامه رو دستش داد و برای لحظاتی دست همدیگرو لمس کردند و از هم دور شدن ...اه چه رفتار اماتوری و ساده ای با هم داشتند...من جای فرانک جون بودم ...حداقل لباشو می خوردم و کمی هم کیرشو می مالوندم ...اه فرانک ساده.....من سراغشون رفتم .....فرانک جون خوب ارایش کردی ...خوشکل تر شدی....حالا این ارایشو واسه کی اومدی......خب واسه خودم و قلبم ...اوخ جون این قلبتو کدوم مرد خوش شانسی خریده ......واه طاهره .....بس کن ......نکنه شاهین باشه ...ها ...نه طاهره اونو دیگه فراموش کردم .....وقتی راحت منو تنها گذاشت و رفت دیگه برام تموم شد......نظرت ذر مورد هوشی جون چیه......ها .....اقا هوشنگ خیلی مرده.....یه مرد واقعی ....خب همین ...... اره......اه فرانک عاشق .....میدونی الان من چیو می بینم ....دو تا عاشق ساده و بی ریا و پاکو////فرانک میدونم و توچشات می خونم که عاشق هوشنگ جون خودمی و تو هوشی جون بیشتر از فرانک عاشق هستی ....اونم عاشق فرانک خانم گل و بلبل......دیگه تعارفو بزارید کنار و همدیگرو خوب بغل کنید ........فهمیدین...فوری .....اگه به حرفم عمل نکنین ....یه کاری می کنم کارستان...اونوقت ممکنه بد بشه/////اینو گفته باشم ......راستش خودمم نمی دونستم چه کاری می کنم ..الکی یه حرفی زده بودم ...خب می خواستم مجبورشون کنم......انگار هوشنگ تهدیدمو جدی گرفته بود و کمی به فرانک نزدیک شد و در استانه گرفتن دستاش قرار گرفته بود.....سراغ فرانک رفتم و اونو هول دادم و توبغل هوشنگ انداختم ..خودمم از کناربهشون ملحق شدم ..کمکشون کردم که همدیگرو خوب در اغوش بگیرن .....حتی با دستام سرهاشونو بهم دیگه خوب گرفتم و در نهایت موفق شدم لباشونو بهم متصل کنم ...دیگه بقیه کار و عملیاتو خودشون انجام دادند....اه چه رویایی و با حال و زیبا در اغوش هم لبای همدیگه رو می خوردند...دیگه فکر کنم هیچ قدرتی نمی تونست اونارودر اون لحظه از هم جدا کنه .....
نقل از طاهره......ولی این اعوش و بوسیدنشون انگار نشد به سرانجام خوبی برسه ...چون سیامک برگشته بود و با صدای در حیاط اونا فوری ازهم جداشدن ......اه نگاهاشون خیلی غم زده و تشنه به عشق هم نشون می داد ....واقعا براشون تاسف می خوردم ......ولی من از یه نظر دیگه خوشحال بودم که عزیز خودم و فاعلم برگشته بود تا من مفعولشو سیراب کنه.......هوشنک رفت و باز فرانک در تنهایی خودش غرق شد......اه عزیزم ..این همه ارایش زده بودی برای دقایق کوتاه و زود گذر ......نشد از همدیگه یه کام خوب بگیرن .....فرانک بدو رفت و چادرشو سرش کرد و به من چشمکی زد و از خونه بیرون رفت...اوه اون داره کجا میره ......لابد دنبال هوشنگ میره......اره ...درسته ...فرانک جون با یه تیر دونشون میزنه هم میدون و خونه رو برای ما خالی می کنه و هم لابد قرار پنهونی با هوشی جون گذاشته ....برو عزیزم خوش باش.......افرین به این کار سنجیده و خوبت ......معطل نکردم پریدم تو بغل سیامک و دستامو دور گردنش حلقه کردم...اه عزیزم ....دارم میسوزم .....منو با عجله بکن ....این جوری خیلی باحاله......فرض کن وقتشو نداری....اه اه .....جونم ...طاهره قشنگم.....چرا این مدلی میخای...همین جوری......امتحانش بد نیس......منو جوری بکن فریادم بلند شه.......انگار که بهم تجاوز می کنی.با این حرفای عجیب و غریب وداغم سیامک حشری شده بود و کیرش از زیر شلوارش مثل سر مار افعی تشنه به نیش شده بود و ولابد میخواست نیششو به داخل کوسم بزنه...چون خیلی تکون می خورد و به زیر نافم میزد......لباتو بده طاهره .....اوووووی .....نه نه سیا ....منو ول کن ...شوهردارم...چرایه زن شوهر دارو می کنی.....نه نه بزار برم......مگه میشه .....ممکن نیس......تو رو می کنم یه جوری که اشکات در بیاد ..اینو بفهم .....اوخ جون چه لذتی داره یه زن شوهر دار رو بکنی.....هنوز تو حیاط بودیم و در اون هوای سرد در اغوش هم با دستامون مشغول همدیگه شده بودیم .....سیامک بلندم کرد و و رو یه طرف شونه اش گرفت ومنو با خودش به اتاقش برد و با همون وضعیت و کفشام رو تشک و لحافی که از دیشب جمع نشده بود پرت کرد و بلافاصله کفشاشو کند و روم شیرچه رفت.....در اون لحظه ترسیده بودم و به خودم گفتم چه غلطی کردم که بهش گفتم اینجوری و تجاوزی منو ترتیب بده ...وای ...دارم می ترسم......خواستم بهش بگم اشتباه کردم ...ولی سیامک امکان نداشت قبول کنه چون خیلی شهوتش بالا بود....اینو در حرکاتش و چشاش می خوندم .....به التماس افتاده بودم ...نه نه سیا ...اینجوری نه......تورو خدا.....دردم میگیره....اخ اخ باسنم ...نه نه اوووووی...با کف دستاش رو نرمی باسنم میزد خوب بود هنوز لباسام تنم بود وجای دستاش رو پوستم زیاد تاثیر نداشت ولی تا حدودی دردمی کشیدم......لبامو به شدت گرفته بود ومی مکید....جون خودت سیا ....نه نه .....شوخی کردم به خدا....اخ اخ غلط کردم...خشونت نه.....اوووف طاهره.....خیلی خوب ناز و ادا می کنی ادامش بده..ازم خواهش کن.....بگو منو نکن. بگو شوهر دارم .....تجاوز بهم نکن.....سیا..دامنمو بالا داد و شورتمو جمع کرد و بلافاصله با خشونت زیادی کیرشو تا ته تو کوسم فرو کرد ...اخ اخ اخ کوسم ......وایی......هم درد داشت و هم لذت...چون زمینه داشتم و کوسم قبلش ابکی شده بود . در ضمن عاشق سیا بودم و دردشو به جون می خریدم .....ولی اون لحظات اول دخول کیرش واقعا عذاب اور و سخت بود...اوووف کیر کلفتش بزور داخل میشد و منو حسابی جر داده بود...چنگ به لباسای تنم می زدم و گاهی هم به پشتش مشت می زدم ....اه..ای ای ای سیا منو کشتی......کیرت انگار بادکرده از مال ذفعه قبلی بیشتر میزنه ...درد دارم..ارووم تر...اخ اخ اخ.......به جون خودم داره گزیم می گیره...سیا ...نه نه ....اوووف کم کم دردم کم میشد وتبدیل به یه لذت و خوشی خاصی میشد ...دستمو به کوسم رسوندم و اب کف سفید کوسمو که از دورادور کیرش میومد رو لمس کردم وبا چشام دیدم که چه جیزی از کوسم تولید شده...همش سرشار و از شور و نشاط و هوس و خیانت و شهوت زیادمه..... که خواستم اونو بخورم ...خیلی وقت بود اب کیر نخورده بودم و در واقع کیر تو دهنم نرفته بود......در خوردنش شک داشتم .......حشزیم بالا بود و نتیجه اون شدکه دستمو به طزف دهنم بردم و با کمال میل اونو خوردم ......سیا اینو می دید و بیشتر جری شد و ضرباتشو بدتر کرد ..چه بهتر ....بکن منو ......خوبه طاهره جون...کیف می کنی ...اره عزیزم ..کیرت خوب منو میزنه ...بکن منو .....ابتو هم بریزتوش.......همشو تا اخرین قطره ......تنها جایی که دستاش بهش کاری نداشت پستونام بود که در زیر لباسام در امون قرار گرفته بود و امروز در استراحت مطلق بود.....اه اون روز بدونه اینکه منو لخت کنه فقط شلوارمو تا لبه زنوام پایین کشید و منو خوب گایید...خیلی عالی و دل چسپ ابشو تو کوسم خالی کرد و حتی تا دقایقی کیرشو نگه داشت تا خوب همش خالی بشه ...من که عین خیالم نبود که ازش حامله بشم .....دوسداشتم بچه شو در شکمم بزرگ کنم و بدنیا بیارم ..بچه ه ای که ثمره عشق و قلب و روح وروانم میشد ....اگه قسمتم بشه/.....سیا مک بلند شد و باز ازم عذر خواهی کرد ...جای معذرت و بخشش نداشت چون خودم خواهانش بودم .....ولی شخصیتش احازه ندادکه بی خیال عذر خواهی بشه ...خسته شده بودم ..رفتم اشپزخونه ...وبساط چای جور جور بود..فرانک جون قبلا امادش کرده ..دو تا استکان چای داغو با شیرینی اوردم که با سیا جونم بخوریم ...اوه سیامک داشت در دفتر چه اش می نوشت.......سیا جون داری چی می نویسی.....عزیزم دارم خاطرات خودمو می نویسم ...هرروز کارمه..و امروز هم مشغول نوشتن این سکس ناب و قشنگ خودمون هستم......اه چه جالب ......کار خیلی خوبیه....در همون لحظه تصمیم گرفتم من هم خاطرات خودمو بنویسم ..ازروزی که یادمه و بچه بودم و بازی می کردم و مادرم که در اثر نیش عقرب و در اوج جوونیش مرد . بعدشم ازدواجم با صالح و همه ماجراها و تنش ها و فراز و نشیب هاو تلخی و خوشی هام تا این لحظه رو در دفترچه ای ثبت کنم و ادامشو هم هر روز بنویسم ...ممکنه یه روز داستان خوبی بشه و همه اونو بخونن ...اه چه جالب میشه ......سیامک..منم می خام خاطزاتمو بنویسم ......سخت که نیس...نه عزیزم ..چرا سخت ...کار خوبیه ...حتما انجامش بده ...دفترچه هم میخای بهت میدم ......و این شد که من ازاون روز خاطراتمو می نوشتم و بعدشم در اثر اتفاقاتی که بعدا اینو میفهمین این مجموعه خاطرات بدست شهره خانم خوشکل و زیبا ی مثل من بیفته و نویسنده این رمان واقعی بشه .......{البته طاهره جون به من نویسنده لطف دارن ...مرسی طاهره جون}......اون روز من موندم تا فرانک بر گرده.......فرانک کجا رفته بودی.........اوه طاهره جون ...راستش دورادور با هوشنگ بودم ...خودم ازش خواستم باهام در خیابون باشه .....خیلی تنها و دل تنگ بودم بهش نیاز داشتم .....واون هم فبول کرد ..ولی کنار هم راه نمی رفتیم با فاصله بودیم که کسی متو جه نشه ...فرانک اخه این چه جور مدلیه باهم بودین ولی از ذور؟؟؟؟...یعنی چه ..خب باهم حرف زدین ..اره در یه جای دنج و خلوت ..ولی طاهره هوشنگ خیلی پاکه. و با شخصیت ..اصلا بهم دسنت نزد و اجازه هم نداد بهش نزدیک بشم ...خیلی هوس کرده بودم منو بغل کنه خودشم مایل بود ولی باز می گفت توهنوز زن شاهینی و امونت .....ولی طاهره اخرش بهم گفت منو خیلی دوست داره و عاشقمه .....خب توام بهش گفتی؟...اره منم گفتم ..عاشقتم ...میخامت ....از شاهین طلاق می گیرم و زنت میشم ...جوابمو با لبخندش داد و گفت تا اون روز من منتظرت می مونم حتی اگه صد سال دیگه باشه ....اخ جون عزیزم .....بالا خره بهم دیگه گفتین ..چه خوب ....خوشحالم کردی....اره طاهره .....دیگه وقتشه از شاهین جدا بشم ....اون بر نمی گرده و اگه هم برگرده دیگه پیشش نمی مونم ......فرانک باز غذای خوبی پخته بود و سه نفری دور هم نشستیم و انرژی گرفتیم ......روز خوبی برام شده بود خصوصا این سکس با خشونتم و بعدشم حرفای فرانک...با دلی خوش وارامش خوب و سرحال و قبراق برگشتم خونه ..هر چند در مسیر اومدنم باز متلک خوردم و بارها کیر جماعت مردا..... خیالی به کوس وکونم فرو رفت ...بی خیال ..بزار حالشو ببرن .....به خونه برگشته بودم ..اون شب اتفاق خاصی نیفتاد ... روز بعدش اماده شده بودم با خونواده برای صرف شام به خونه راحله بریم ......لباس بدن نمای خوبی تنم کردم ...نمی دونم چرا این کارو کردم منظور خاصی نداشتم ..شاید از روی هوس و شهوت بی پایانم باشه....ولی هر جی باشه خیلیا این کارو می کنن...مثلا فاطمه خواهرم که قبلا خیلی مراعات می کرد و لباسای مهمولی می پوشید الان اونم از من وضعیت لباسش بدتر بود......زن های سه برادرم هم دیگه از من و قاطمه جلو زده بودن....یکیشون اونشب قشتگ همه جاشو نمایش حماعت می داد ..کاشکی خوشکل بودند سه تاشون رو هم 20درصد مثل من نمیشدن ...ولی قر فر. ادا و نازشون تمومی نداشت ...اوووه اصلا بهشون نمی اومد.....واقعا حیف کیر برادرام نباشه تو کوس اینا میره.....اونا داشتن برام قیافه میومدن ...اه ...بهشون محل نمیزاشتم .....اوا قیافه با چی..با این زشتی و بد ترکیبتون.......فاطمه کون برجسته و قشنگشو خوب نمایش می داد ..اه جدا از بحث خواهری کاش لختشو می دیدم و زیارتش می کردم ...میدونم و حسم میگه سوراخ کونش تنگه و شوهرش باهاش عشق می کنه ...بهتره برم سراغ راحله و از زیر زبونش بکشم چون همه راز و نیاز و درد دلشو پیش راحله میبره ..کاش به منم می گفت ...راحله جون ..خواهرخوبم ...مبارکه عزیزم بالا خره مادر شدی......اره خواهرم خوبم ...خیلی خوشحالم .....صاحب یه پسر سالم شدم .....الان خوبی...خوبم طاهره جون ...تو چی ...منم خوبم ...طاهره جون هر لار بیشتر خوشکل میشی ...کمی از این خوشکلیتو بهم بده ...اوه راحله این چه حرفیه میزنی ....خودت خوشکل هستی ......در گوشی بهش گفتم ......راحله یه کم باسنت درشت شده..هنوز هم به شوهرت کون میدی؟...راخله خنده ای کرد و گفت ...اره بیشتر هم شده...باور کن یه ساعت قبل از زایمانم داشت کونمو می کرد..در روز شاید دو الی سه بار .......اووف زاحله ..پس خرفه ای داری کون بهش میدی.....درد که دیگه نداری...نه اولش کمی داره ..ولی اخراش خیلی لدت بخشه ......خودمم گاهی سراغش میرم و اون نمیاد من ازش می خام ...پس راحله کوست چی ...اون که بیچاره شده و سهمی از کیر شوهرت نداره.....نه به اون هم میرسه ......شوهرم بکن خوبیه به هردوش میرسه ..خوبه ....تو چی طاهره...به اقا صالح کون میدی ......نه اصلا ..می ترسم ...باور کن..خیلی وقته کون ندادم ....حیف این کون تو نیس که کیر بهش نمی خوره.......لابد کیرشوهرت کلفته ها...نه نه راحله معمولیه..خودم نمی خام ........میگم.ر احله به کون فاطمه توجه کردی......اره دیدم ...چطور......اخه هم درشت شده و هم قشنگ شده .....اره طاهره جون منم باهات موافقم ...اون هم مثل خودم هرشب به شوهرش کون میده .....خودش بهم گفت ...دیگه چیا می گفت.....فاطمه میگه به کون دادن عادت کردم دیگه از شوهرم میخام بیشتر از پشت منو بکنه .....شوهرش هم از خدا خواسته و میگه فاطمه این باسن تو فقط باید کیر بخوره و بس ..کوست برای خودت....اوا راحله این چه حرفیه فاطمه بهت گفته...یعنی چه.....باور کن طاهره این عین حرفاشه .....و یه چیز دیگه هم گفت که کمی منو مشغول کرده .....فاطمه بهم گفت شوهرم گفته شماها سه تا خواهر فقط باید کون بدین......طاهره خانم که بهترینه و راحله هم با کون کوچولوش دو برابر کیر بخوره تا بزرگ بشه ...وتوم فاطمه که باسنت همش مال خودمه و بتونم اونو با خودم به قبرم میبرم ...تورو خدا طاهره این حرفاش خنده دارو زشت نیس...اره راحله جون هم زشته و هم بی معنی ...شوهر فاطی انگار از زیادی شهوتش دیوونه شده و نمی دونه چیا میگه ...فکرشو نکن....اه چیا شنیدم ..ما سه تا خواهر بچز من نباشه باقیشون حسابی و حرفه ای کون میدن ....چه افتخار بزرگی.....هههه......واقعا که جالبه......از بس حرف کون و باسنو شنیده بودم ...یه چوری شده بودم ..نا خوداگاه دستمو به چاک کونم بردم و سوراخشو کمی مالوندم ...کسی متو جه این حرکتم نبود ..فقط بجز شوهر راحله نباشه ..اونم از بدشانسی من یهو اومد و دید که دارم چه غلطی می کنم ...اوه حالا با این شوهر راحله چیکار کنم ...چون داشت سراغم میومد........سلام........طاهره خانم بلا به دور ...انگاری که ......ادامشو نداد چون میدونست چه گندی زدم .......اوه هیچی ..راستش دامنمو میزونش کردم ......خب کمک می خواستی منو صدا می کردی.....اوا اقا این چه حرفیه......طاهره خانم هر چی باشه من و تو یه ساعت رویایی و قشنگو باهم داشتیم یادتونه........اه چه روزی بود هیچوقت فراموشش نمی کنم.....سرمو پایین گرفته بودم..جوابشو نمی خواستم بدم...خوب بود اهسته حرف میزد و کسی نمی شنید......خوش به حال شوهرت......تورو خدا طاهره یه چیری بگو......حاضرم همه چیزمو بدم ..حتی جونمو تا اون روز باز تکرار بشه......دیگه ساکت شدن فایده ای نداشت و باید جواب می دادم ....ببین مگه قرار نبود که حرفی از اون روز نگی و همه چیو فراموش کنیم...تو دیگه پدر شدی و صاحب بچه شدی....بیسواد هم نیستی. پس اخرین بارت باشه اینارو میگی.......حداقل از من و زنت خجالت نمی کشی از پسر کوچو لوت بکش که هنوز اسمشم انتخاب نکردی...واقعا که.......دیگه داشتم حالم گرفته میشد ..اه امون از دست این مردای هیز و شهوتی.....کاش اون روز بهش کوس نمی دادم و راحله محرد میموند...کثافت داره میگه بازم بیا بهم بده......انگار که من فاحشه هستم .....اه اگه به خاطر راحله نبود حسابشو کف دستش میزاشنم فقط کافیه هوشنگ جونم بدونه........اون شب شوهر راحله و فرشید خیلی منو نگاه می کردن و از دیدن اندام شهوتی و باسن و سینه هام سیر بشو نمی شدن......اه یکیشون شوهر خواهرم بودش و دومیش ناسلامتی برادرم بود ....دوره و زمونه براستی عوض شده .همه چی داره قاطی میشه ....اون شب هم مثل شب های دیگه گذشت و ما برگشتیم خونه.......در بستر خوابم داشتم ماجرا های امروزمو مرور می کردم و یادم افتاد که خاطراتموبنویسم ...خوابم نمی برد بلند شدم و دفترچه و قلم دستم گرفتم و از اولین روزی که در ذهنم باقی مونده بود شروع به نوشتن کردم ..تصمیم گرفتم حداقل یه ساعت قبل از خوابمو اختصاص به این کار بدم .......
نقل از طاهره.......نوشتن خاطرات لازمه اش داشتن ارامش و سکوت و فکر و ذهن ازاد هست که من شبا این شرایطو کاملا داشتم در زیر نور شمع به دنیای زندگی و فراز و نشیب خودم فرو میرفتم و تلخی و شیرینهاشو مرور میکردم و مینوشتم .....همزمان هم باهاش اشک می زیختم و شاد میشدم.......اه زندگی و ایام به سرعت باد می گذره فقط یه نقش در ذهن و فکرمون باقی می مونه....از گذشته رد بشم و به حال فکر کنم....که ادامه این رمانو در خدمتتون باشم.....ایام و هفته ها به سرعت می گذشتند و من بدونه تحول و اتفاق تازه ای زندگیمو می کردم . ...رابطه عاشقونه ام باسیامک همچنان پابرجا بود و به جای شوهرم اون بهم سرویس می داد.....لحظات خیلی خوبیو با عشقم داشتم ..فرانک هم با کمک سیامک در تدارک گرفتن طلاقش بود ......وهوشنگ هم در انتظار........مادرشوهرم کم کم شمع زندگیش رو به خاموشی میرفت و در اواخر عمرش روز گار می گذروند....و شوهرم هم کماکان باهاش رابطه سردی داشتم و فقط ظاهرا در خونه نقش زن و شوهرو بازی می کردیم ...میدونستم اون در بیرون از خونه یه کارایی می کنه ...درست مثل من ...خیانت می کرد ..حالا با کدوم زن ...اینو بعدا باید کشف می کردم ..........تحمل خیانت یه شوهر خیلی سخته و ما جماعت خانما اصلا زیربار همچین چیزی نمیریم هرچند من که علاقه ای به شوهرم نداشتم ...ولی نمی تونستم اینو قبول کنم.......یه روز شوهرم یه یادداشت دستم داد و بهم سفارش کرد اونو بخونم .......سریعا خوندمش .....یه نامه سرشار از پشیمانی و غلط کردنا واظهار عشق بود.....بد نیس تیکه هایشو براتون بگم .....طاهره ...همسر زیبا و قشنگم ...بجز اینکه بگم بشدت پشیمونم و از کارای گذشته ام شرمنده تو هستم چیزی ندارم بگم ......میدونم من اون مردی نیستم که می خواستی و حق هم داری ازم متنفر باشی ..مردی که نه غیرت داره و نه شرف داره میتونه چه ادعایی داشته باشه منی که از عشق بازی تو با مردای دیگه لذت میبرم ایا لیاقت هم بستری با تو رومیتونم داشته باشم ..بجز اینکه تو گذشت کنی و این مرد بدبخت و بیچاره رو ببخشی و اغوش گرمتو برویم باز کنی ..خیلی تشنه اندامت هستم .....هیچ کسی نمیتونه مثل تو منو ارووم و ارضا کنه ...بیا منو ببخش ..به خدا من غلط کردم گوه خوردم ....هر چی تو بگی قبوله ..حتی بهم خیانت هم بکنی حق داری و من هیچ گونه اعتراضی نمی تونم داشته باشم ........اه شوهر بدبخت و عاقبت به شر من....شما بگید این به اصطلاح شوهر واقعا میتونه مرد خونه من بشه ......اخه گاها به خودم میگم چرا با فرهاد و سیامک ووورابطه داشتم و خودمو گاها محاکمه می کنم ...ولی من چاره ای نداشتم وندارم ...با این همه قشنگی و خوشکلی خودمو در خونه زندونی کنم و مثل دخترای کلیسا ی مسیحیت از دنبا و همه چی خودمو محروم کنم ...اخه .مگه چه گناهی کرده ام ...اه......به درخواستش اهمیتی ندادم و مچالش کردم و بی خیالش شدم .....مراسم رژه و استقبال از شاه برگذار میشد و یه روز افتابی زمستون من با سحر و طاها به خیابون رفتیم که نگاه کنیم...سروش خوشبختانه اون روز نبود و من راحتر بودم. اکرم هم که درسشو میخوند......در پیاده رو جماعت مردم جمع شده بودند و پرچم کاغذی به دست هورا و فریاد میزدند .....شب قبلش من کابوس بدی دیده بودم و از خدا تمنا کردم هر اتفاقی ممکنه بیفته به خیر و خوشی برگذار بشه ..ولی کمی دل شوره داشتم .....در میون جمعیت یه گوشه رو انتخاب کردیم و سحر رو جلو دستم مستقر کردم که از دست مالی در امان باشه ..من جورشو می کشیدم ...هم وواقعاکشیدم باز هم یه دست زمخت و درشت به باسنم خورد و بار اول و دوم با احتیاط کارشو می کرد و لی این دفعاتش به هشت بار هم رسید و اخراش واقعا حسابی کونمو خوب مالوند...دیگه نتونستم دووم بیارم ..برگشتم و بهش نگاه کردم ..یه مرد میان سال عینکی تیره پوست افتاب خورده ولی شیک پوش به چشمم اومد....بجای سیلی زدن اب دهنمو به صورتش تف کردم ......خحالت بکش ..من جای دخترتم ....با دخترت هم این کارو می کنی...ها.....سحر برگشته بودو با تعجب نگاه می کرد و طاها هم خواست غیرتشو نشون بده من جلوشو گرفتم خوب شد اون مرد فوری رفت و غائله ظاهرا تموم شده بود ولی یهو از میون جمعیت یه دست اومد به طرف کیفم و اونو به سرعت ازم قاپید و به سرعت در رفت .....اه دراون لحظه فریاد بلندی سر دادم و ای دزد ای دزد گفتم ......طاها فوری دنبال دزد رفت و منم دست سحرو گرفتم و دنبالشون بدو میرفتم .......یه عده جماعت مشتاق دیدن این دزدی هم دنبال من می دویدند....در اون لحظه بیشتر نگران اول طاها و بعدش شناسنامه خودم و فرانک بودم ..خصوصا مال فرانک امانت دست من بود و قرار بود بعنوان شاهد امضا طلاقشو بزنم ......اه خدای من ..در انتهای کوچه نتونستم ادامه بدم و از دویدن افتادم و گریه می کردم ..با گریه من سحر هم گریه می کرد.......دیگه کم کم ناامید شده بودم از طاها خبری نداشتم ......در اوج ناامیدی باز همون کوچه رو دنبال کردم تا خداقل طاها رو پیدا کنم .....ولی خبری نبود .....کاش هوشنگ الان میبود ..ولی از پایگاه هوشنگ خیلی دور بودم و بهش دسترسی نداشتم .....بالا خره در انتهای کوچه که به خیابون بعدی منتهی میشد جمعیتیو دیدم که دور هم جمع شده بودند.....رفتم جلوتر و خوب نگاه کردم...اوه چه خوب یه افسر شهربانی دزدو گرفته بود و اونو کف کوچه زده بود و بهش کتک میزد ...خدایا شکرت ......کیفم دست افسره بود و من از کیف خیالم راحت شده بود ...ولی اثری از طاها نبود ......طاها چرا نیست.....باز جمعیتو خوب نگاه کردم ......اه اه کجایی طاها..پسرم.....اقسره جمعیتو متفرق کرده بود و اومد سراغم ........بفرمائید این هم کیفتون......ببخشید من افسر شهربانی بابک......هستم ..خدمت گذار شما .....برام احترام نظامی زد و منو از این کارش غافلگیر و سورپرایز کرد.....بابک یه مرد جوان بلند قد وخوش اندام و خوش سیما بود ..که رفتارش بیشتر منو تحت تاثیرش قرار داده بود .....وای جناب سروان خیلی ازتون ممنونم..نمی دونم به چه شکلی ازتون تشکر کنم ...فقط نگران پسرم هستم ...دنبال دزده می دوید ولی نیست.....از درجه نظامی من چیزی حالیم نبود و الکی بهش سروان گفتم .....ببخشید خانم محترم اولا کیفتو خوب نگاه کن ..ببین چیزی ازش کم نشده و بعدشم نگران پسرتون نباشید ...خودش میاد برمی گرده ....فقط.اجازه بدیدتا خونه تون من در رکابتون باشم ....رفتارشو دوست داشتم و با نگاه مثبتم بهش اجازه دادم باهام باشه ....نمی تونستم بدونه طاها به خونه بر گردم لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر میشد باسحر بلاتکلیف و دلواپس خیابان های اطرافو چستجو می کردم.....بابک هم دنبالم میومد ...... دیگه گریه و زاری به نگرانیم اضافه شده بود.حتی عابرین و مردم متوجه رفتار من شده بودند.....چه لحظات سخت و حزن انگیزیو داشتم .......تا حالا دوری و نگرانی از فرزنددلبندم و جزئی از وجودمو تجربه نکرده بودم ..واقعا تحملش برام خیلی سخت و زجر اوربود.....بابک هم بیکار نبود به همکاران خودش این موضوع رو گوشزد کرده بود و چندین نفردر جستجوب طاها بسیج شده بودند........وقت و ساعتو گم کرده بودم ...هیچی متوجه نبودم ...در این لحظه انچه بجا و منطقی بود حرفای بابک بود که توصیه کرد بجای بلا تکلیفی و گشتن بیخودی در خیابان به بیمارستان شهر مراجعه کنیم ......و کار درست و اصولی هم همین بود ...چون طاها رو در بیمارستان پیدا کردم .....اون لحظه ای که چشمم به پسر دلبندم افتاد انگار که کوهیو رو سرم اوار می کردند....اه اه اه چه لحظات سختی.......طاها بیهوش و با صورت تقریبا کبود در تخت بیمارستان افتاده بود......گریه و شیون و زاری کارم شده بود و تحمل همچین صحنه ای رو اصلا نداشتم ......بابک همه کارارو کرده بود و مثل یک دلسوز پی گیر طاها و امورات بیمارستان شده بود.....دکتر بالای سرش اومده بود منتظر بودیم تا نظرشو بشنویم ........شما مادر این پسر هستین ....بله ...و شما پدرش هستین...دکتر خطابش به بابک بود...اون منتظر جواب بابک نشد و حرف اخرشو زد......ببینید من به بیهوش شدن این پسر مشکوکم و حدس میزنم مشکلشون خیلی جدی باشه......وای وای ...با شنیدن این حرفا داشتم از حال میرفتم .....دارم چی میشنوم ...خدایا خودت به پسرم کمک کن.......انگار شب شده بود و من به خونه خبر نداده بودم .....بیچاره سحر گرسنه و تشنه مونده بود و من اصلا گرسنگی و حتی تشنگیو فراموش کرده بودم بابک برامون خوراکی گرفته بود من که اشتهایی نداشتم ........باید به شوهرم خبر میرسوندم .لذا بابک رو با سحر به خونه روانه کردم و خودم پیش طاها موندم......دستای نیمه سرد و بی اختیارشو در دستام گرفته بودم و اشک میریختم ........هنوز دکتر از چیزی که می خواست بهمون بگه مطمئن نبود و همچیو به جواب ازمایش موکول کرده بود.....شوهرم اومده بود و اون هم خیلی ناراحت و افسرده شده بود ..اون شب بدترین شب عمرمو داشتم می گذروندم ...تا صبح یه لحظه طاها رو ول نکردم و بالای سرش موندم ..هر چند شوهرم نصفه های شب برگشت خونه و پیشم نموند.....واما بابک تا صبح کنارم موند........روز بعد دکتر بهم بدترین خبر ممکنه رو داد.....طاها سزطان خون داشت و در شرف مرگ بود..تا چند روز ی می تونست زنده بمونه...ولی دکتر بهمون توصیه کرد که طاها رو به تهروون ببرم تا با امکانات بیشتر و بهتر بلکه با کمک خداوند و پزشکان طاها بیشتر زنده بمونه و شاید خوب بشه .....طاها موقع دویدن یهو دچار نفس تنگی و شوک میشه و رو کف سرد خیابون ولو و با کمک مردم اونوبه بیمارستان میرسونند....واین شد که بیماری که چندین سال در درونش مخفی بوده و در حال رشد و اون روز خودشو نشون میده و این دلیلی شد که با کمک و همیاری بابک طاها رو با شوهرم به تهران ببرم .....با وجود امکانات بروز و مدرن اون سالهاو دوران طاها متاسفانه دووم نیاورد و بعد از حدود ۱۴روز و در ست درموقع اذان صبح یک روز جمعه چراغ عمر کوتاهش تاریک شد و من طاها پسر بزرگ و عزیزمو از دست دادم ......چه اشکها و زاریها نکردم...از بس گریه کرده بودم دیگه تا مدتی اشک چشام انگارخشک شده بود و فقط به یک نقطه گاها نگاه می کردم و غصه طاها رو می خوردم ...اه طاها پسر ناکام و دلبندم ...نتونستم و نشد لباس دومادی تنت کنم ...از بابک براتون بگم اون مدت ۱۴روز مثل شمع وپروانه دورم می گشت و خیلی بهمون میرسید.....و هر موقع می خواستم که بهش بگم لطفا بابک زحمت کافیه و برو دنبال زندگی و کارت ....نمی تونستم و با محبت و لبخند و رفتارش دهنمو میبست.......شوهرم از اینکه بابک خیلی بهم میرسید و اظهار محبت می کرد تا حدودی ناراحت و حسودی می کرد ولی اون از دیدگاه شهوتش دوست داشت که بابک باهام حال می کنه....چند روز..قبل از فوت طاها یه روز بابک خواهرشو با خودش به بیمارستان اورد......و بهم معرفی کرد روناک خواهری که دوسال از خودش بزرگتربود. ..و تازه نامزد کرده بود...با اندام پر و گوشتی و کون درشتش که وقتی با دامنش راه میرفت همه رو بخودش.جلب می کرد ...زیبایی معمولی داشت و در حد خودش خوب بود..ولی خیلی مهربون و خوش رفتار و عین بابک با محبت نشون می داد..و مرتب منو ماچ می کرد و دستاشو به موهام و حتی کمرم می برد و به مدل خودش بهم دلداری و امید واری میداد.....برای اولین بار با اصرار شون منو به خونه خودشون دعوت کردند..من یه لحظه نمی خواستم طاها رو ول کنم ولی واقعا اون چند روز خسته و داغون شده بودم و حداقل احتیاج به چند ساعت استراحت مطلق داشتم...خونه شون بزرگ و خوب و شیک بود و تا حدودی تجملاتی بودند همون ابتدای کار روناک منو به حموم خونه شون برد ودعوتم کرد تا یه دوش بگیرم ...واقعا لازم داشتم .....خودمو لخت کردم .....اوه ...اینه داخل حموم نشون می داد که اندامم تشنه سکسه ولی درونم سرشار از غم و غصه طاها بود که نمی تونستم کنترلش کنم ..کاشکی الان سیامک کنارم بود و در همین حموم و زیر دوش منو بغل می کرد و بهم ارامش هدیه می کرد نا خوداگاه دستم رو کوسم رفت و کمی اونو مالش دادم ...اه هیچ حسی نداشتم ...غصه و ناراحتیم حرف اولو میزد....روناک پشت در صدام میزد.....طاهره جون.....عزیزم حالت خوبه .....چیری لازم نداری؟....میخای بیام کمکت کنم؟.......ممنون روناک جون.....همه چی موجوده.......فقط خیلی بیحالم و غمگین.....اه طاها...یهو با یاد پسر عزیزم گریه کردم و زیر دوش حموم و با صدای شرشر اب گریه هام به یه ارکستر غم انگیز تبدیل شد....روناک به در میزد و التماس می کرد که گریه نکنم و می خواست درو براش باز کنم......شرایط خیلی بدی داشتم و هر لجظه ممکن بود رو کف حموم بیفتم...ناچارا درحمومو باز کردم و روناک با لباس خوابش اومد و منو بغل کرد و با دستاش موهامو نوازش کرد و کم کم گونه هامو بوسید...عزیزم گریه نکن .....همه چی دست خداس...ازش بخواه به پسرت شفا عطا کنه .....با گریه و زاری سلامتی طاها بدست نمیاد تنها خودتو از بین میبری ....جونم قربونت بشم ...اوه اوه اصلا متوجه اندام خوشکلت نبودم ...وای وای چقدر ناز و قشنگی ..این همه خوشکلی و زیبایی رو همهشو مال خودت کردی..کمیشو به من بده......ها میدی؟...با حرفای قشنگش کمی ارووم شده بودم و لبخند ضعیفی به لبام اومد...اه روناک ....اگه تو بابک نبودین من الان زنده نبودم و دووم نمی اوردم ...شماها خیلی خوبین .....دوستون دارم...بغلش کردم و حسابی بهم چسپیدیم.....کم کم داشتم حس شهوتم زنده میشد و روناک با پستونای درشتش منو می مالوند بهم دیگه چشم تو چشم شدیم و برای لحظاتی فقط نگاه می کردیم ..دستامون رو کمر و باسن همدیگه مونده بود . یهو روناک گفت ......طاهره خیلی خوردنی هستی.....من نمی تونم کاری نکنم....اجازه بده برای لحظاتی غم و غصه رو از درونت بیرون بریزم .....باشه؟با چشام بهش جواب اوکی دادم ....واقعا شهوتم و احساسم بهم دستور داد که نه بهش نگم......اون لحظه فقط می خواستم ارضا بشم تا با نیروی بیشتر بتونم فشار و عم و غصه بیماری طاها رو تحمل کنم.....روناک از نحوه رفتار و حرکاتش نشون می داد که یه لز باز ماهره و از اهمون ابتدا سلطه خودشو بهم ابلاغ کرد و نقش فاعلو به خودش داد من باید مفعولش میشدم ..ودر واقع خودمم مایل بودم که اون منو بکنه.....من به دیوار حموم تکیه داده بودم و روناک با دستاش و زبون دراز و بلندش همه نقاط بدنمو می خورد و می لیسید....با صدای بلند اه ناله میزدم ...طاهره جون ...بیشتر اه و ناله کن ...زود باش اصلا فریاد بزن...بگو روناک کافیه ..منو ول کن.....بهم کاری نداشته باش ....بگو بگو .....روناک به لزمون هیجان بیشتری می دادو کارشو خوب بلد بود...زبونش به پستونام رسیده بود...نوکاشو تودهنش می گرفت و اونو با نقسش به داخل دهنش فشار می داد و بعدشم بعد از ثانیه هایی چند اونو با صدای بمی ول می کردو این کارو برای چندین بار تکرار کرد و منو به نهایت هیجان و شهوتم برد......اوووف..دیگه نمی تونستم حرف نزنم ....راستش کمی ازش رو دراویسی می کردم ...ای ای ای روناک..پستونام ..اخ اه اخ...دیگه نخورش ....جون خودت ..نه نه ...درد داره طاهره ...ها ...خوشکل خودم و بابک.......هامیخام گازش بگیرم و نوک پستوناتو بخورم ........نه نه نه نمیزارم اونو بخوری لازمش دارم ......میخام شیر به طاها بدم...اسم طاها باز منو منقلب کرد و کمی شهوتم با گریه ام امیخته شد روناک پستونامو ول کرد و اومد سراغ چشام و اونرو برام می بوسید ...جونم ..عزیزم ..گریه نکن ..الان وقتش نیس ..فقط از کارم لذت ببر.....نه نه روناک طاها پسرم الان بیهوشه ......وای وای ......روناک مستقیما رفت سراغ جایی که باید میرفت ....یعنی ناحیه کوسم ..اون باید منو ارووم می کرد......با کمک دستاش و زبونش منو به نهایت شهوتم رسوند و فریادمو حسابی بلند کرد...اه اه نه نه نه روناک .....نکن ....نمی توستم رو پاهام بمونم و کم کم با تکیه به دیوار رو کف حموم ولو شدم ......روناک سه تا از انگشتاشو در کوسم فرو کرده بود و باهاش تلمبه میزد و یه انگشتشم هم رو سوراخ کونم بود و اماده بود اونم تو کونم فرو کنه .....نه نه تورو خدا کافیه ..اه اه نه نه روناک اونجام نه نه درد داره ......نکن خواهش می کنم .....اخه چرا طاهره.....مگه از عقب نمیدی....نه روناک ..خیلی وقته کون نمیدم .....می ترسم......نه نمیشه ..باید عادت کنی ......جون من روناک ..نه اونو بیخیالش شو ....باور کن ..خونیش می کنی...روناک تلمبه هاشو بیشتر کرده بود و با دست دیگه اش پستونامو می مالوند و من کاملا تسلیم محض اون شده بودم حتی اگه کیر الاغو هم تو کونم میزد من مقاومتی نداشتم .....بالا خره یه انگشتش در داخل کونم رفت و من با فریاد بلندم اعلام کردم که دردکون گرفتم ...اخ اخ اخ روناک ...وای وای.......ای بابا طاهره فقط یه انگشتم تو کونته ....کیر بابک که توش نرفته.......اسم بابک منو بیشتر شهوتی کرده بود ..راستی چرا روناک چند بار از بابک نام میبره؟ ..اون می تونست از اسم شوهرم بگه.......اه خدای من داره چه اتفاقی میفته و این خونه من اومدم ....قراره چه بلایی سرمن بیاد ...این خبالات و اوهام زود گذر بود و در نیروی قوی و قدر تمند شهوتم فوری گم شد.....درد سوراخ کونم خیلی کم شده بود و ازش کم کم لذت میبردم و این با لذت کوسم امیخته شده بود و من دیگه حسابی مست شده بودم ....طاهره جون ....در چه حالی؟...اه اه اه خیلی عالی ....تو داری خوب منو میکنی ...میدونی....اره عزیزم از شوهرت بهتر می کنمت...مگه نه ..اره اره تو خوب منو می کنی......طاهره حاضری زن من بشی...ها...چرا که نه .....وای وای ..اخ جون ...طاهره جون همسر خوشکلم ..میدونی کونت خیلی تنگه...خق داری کون ندی...باور کن خیلی تنگه ...جون میده هرشب تو کونت بزارم .......نه نه نه روناک همین انگشتت برام کافیه .....من کون بده نیستم ...ولی الان به من کون دادی ...دیگه نمی تونی از زیرش درری.....روناک به بهترین شکل ممکنه در حالیکه کوسم وکونم در سلطه انگشتای دستش بود روم ولو شد و با دهنش مشغول خوردن لبام و صورتم شد ..در همون لحظات منم به ارگاسم رسیدم و در زیر ش لرزه کنان و فریاد زنان ارووم شدم ..در همون لحظه سایه بابک رو در پشت در حموم دیدم و تو سر خودم زدم...وای وای ..حالا من چه جوری با بابک رودر رو بشم و به صورتش نگاه کنم.......چی شده طاهره..چرا به سرت میزنی......وای وای روناک .....بیچاره شدم ..بابک پشت درحموم بوده و همه چیو فهمیده.......چیکار کنم ..من ازش خجالت میکشم ...واه واه مگه چیکار کردیم ......گناه که نکردیم ...فقط کمی عشق و حال کردیم....تازه به اون ارتباطی نداره...شوهرت که نیس.....بعدشم ناراحت نباش بابک روشن فکره و درکمون می کنه.....عزیزم بی خیال ......خوب بود؟از کارم راضی بودی ها ؟خوب گاییدمت مگه نه؟....اره روناک عالی بود .....دستت درد نکنه....اگه میخای بازم حاضرم ......نه نه بیشتر از این نزار شرمنده بابک بشم .....طاهره بازم دلت میخاد بکنمت.......اگه طاها خوب بشه هر روز بهت میدم ...قول میدم ....اوخ جون .....طاهره جون ...عاشقتم ......بعد از حموم خوابیدم..خوابی که خیلی بهم چسپید و منو کاملا ریلکس کرده بود ......سراسیمه و با روناک به بیمارستان برگشتم .....دو روز قبل از مرگ طاها باز روناک و بابک منو به منزلشون بردند...شوهرم دو بار و شب قبلش خونه شون رفته بود و استراحتسو کرده بود و حالا من باید می رفتم .....ناراحتی و غصه طاها اجازه نمی داد که به چیزدیگه ای فکر کنم و اینکه روناک و بابک میخان منو به چه منظور و قصدی میبرن ....و چه چیزی در انتظارمه........
نقل از طاهره.......بلا تکلیف و گیج و منگ شده بودم .....بابک و روناک بازم منو به خونه شون دعوت کرده بودند.......از فرط ناراحتی و غصه پسرم در تصمیم گیری مونده بودم......واقعا حوصله هیچیو نداشتم بجز اینکه کنار طاها بمونم و شاهد معجزه شفاش و باز گشت سلامتیش باشم ...اه خدای من این چه بلا وا زمایشیه که داری برای من دل شکسته در نظر گرفتی ....بابک صمیمانه و با خلوص نیتش به اتفاق روناک و با اصرار زیادشون منو بالا خره راضی کردند که اونشب درخونه شون مهمون باشم .....شوهرم از اینکه من بیمار نشم و رو دستش نیفتم اونم بهم توصیه کرد که درخواستشونو قبول کنم ......با ماشین جیب دولتی بابک به خونه شون رفتم ......مثل اون شب قبل انتظار فضای ارام و ساکتیو در خونه شون داشتم ...ولی اون طوری نبود چون کل فامیل بابک اون شب دعوت بودند و یه چورایی به افتخار و دیدار و اشنایی بامن مهمونی برگزار شده بود ...اوا یعنی چه ...هر چی فکر می کردم دلیل این کارشونودر ذهنم پیدا نمی کردم.....اخه من چرا......اگه شوهر نداشتم و مثلا بیوه بودم ..باز میشد فکر کرد که لابد منو برای بابک در نظر گرفتن......با ورود من به سالن ..همه میخ من شده بودند...مردان با لباس های فرم و کروات و زنان و دختران با لباسهای نیمه لخت در هم قاتی بودند....اوه اوه من با لباس عادی و چادرم اصلا باهاشون جور نبودم.......سریعا با روناک به طبقه بالای سالن رفتم ودر اتاق گیج و منگ و خسته رو لبه تخت نشستم .....از اومدنم پشیمون شده بودم ...من اومده بودم که استراحت داشته باشم ولی بلعکسش انگاری به مراسم جشن و پای کوبی اومده بودم ..اون هم با این حال و روزم ......به روناک نگاه معترضانه ای کردم ......قبل از اینکه من دهن باز کنم ...خودش به حرف اومد......وای طاهره ...عزیزم دلم ...لابد در تعجبی که امشب مراسم داریم .....اره این جشن فقط به خاطر تو ترتیب داده شده ..اونم بیشتر زحمتش با من بوده و بابک خیلی دخالت نداشته چون اون می خواست فقط تو امشب استراحت داشته باشی ولی من دلم خواست مجلس شلوق و گرمیو واست راه بندازم..اخه چندین روزه کارت شده گریه و غصه خوردن.....حیف این همه قشنگی و زیبایی نیس که در غم و اشک ریزی گم بشه ...من میخام امشب فقط شادی کنی و برقصی .....میدونم سخته و با وجود بیماری پسرت نمی تونی شادی کنی ...ولی این امشبو لطفا به خاطر خودت و من و بابک خوش باش .....چه بسا با شادی و خوشحالی تو طاها هم خوب بشه......ها...نظرت چیه ....واقعا مونده بودم بهش چی بگم .....اخه من چه جوری میتونم شاد باشم و خنده به لبام بیاد در حالیکه پاره تنم رو تخت بیمارستان داره زجر میکشه و جون میده...خاک توسرم بشه ...نه نه ...دهن باز کردم و گفتم روناک جون من اصلا توان و روحیه شرکت در این جشنو ندارم ..لطفا اگه میشه من برگردم پیش پسرم ....اه ...اوا طاهره من کلی زحمت کشیدم و تدارک چیدم ....باشه من دیگه نمی گم برقص و پای کوبی کن ...فقط در جمع بشین و کنار بابک بمون ......اون امشب تنهاس و هیچ زنی کنارش نیس ...من تو رو باهاش معرفی کردم ...به خاطر من قبول کن ..خواهش می کنم ....هر چی باشه تو همسر خودمی ..مگه اون شب تو حموم زنم نشدی...ها .....اوووف ...قربون اون ناز و ادات بشم ...بیا دو دونه ماچ ابدار هم واسه تو ...عزیزم.......خوبه ..با ماچم خال کردی ؟..میدونی چیه طاهره......من تورو می بینم هوسی میشم ..اگه قبول نکنی همین الان می کنمت.......روناک واقعا می خواست باز درنقش فاعل باهام عشق بازی کنه ..اصلا نه حالشو داشتم و توانشو و ضمنا داخل خونه شلوق بود و هر لحظه ممکن بود کسی و یا کسایی سر برسن و اونوقت با این جوی که در این جمعیت می دیدم.قطعا دسته جمعی بهم تجاوز می کردند و قربونی میشدم ......ترس منو گرفته بود....کاش نمی اومدم ...اه پشیمونی فایده ای نداره...بهتره بهش اره بگم و گوشه ای بشینم و ساکت بمونم و در ذرونم غصه طاها رو بخورم .....روناک با راضی شدن من کل لباس مجلسیشو رو تخت ولو کرد و ازم خواست یکیشو تنم کنم ..... حال نداشتم لباسامو بیرون بکشم......و این بهونه ای شد که روناک خودش بیاد سراغم و لختم کنه......اونم با مدل خودش ...هر دونه از لباسی که در میاورد با دستاش و لباش منو می مالوند و می خورد ....خصوصاناحیه سوتینمو وقتی بیرون کشید و پستونام رو شد...با لباش و دستاش با اشتهای بسیار زیادش مالوند و خورد و داد و فریادمو بلند کرد و مجبور شدم با دودستم دهنمو ببندم تا اوضاعم بدتر نشه ......اه اه ..این چه کاریه و چه وضعیتیه که سر من بیچاره میاد ....کوس و کونم با بیرون کشیدن شورتم رو شده بود و دیگه نزاشتم اونجامو بخوره ..اگه ادامه می داد......قطعا به انگشتاش اکتفا نمی کرد و وسیله و چیزیو تو کوس و کونم جا می داد.....روناک بد جوری منومی خواست و عاشقم شده بود ....از میون لباسای روناک یکیشو که پوشیده تر و مناسبتر بود رو پسند کردم و روناک با دستای خودش تنم کرد ...اغلب لباساش از نیمه لخت بدتر بودند و من اگه از اونا تنم می کردم ...خیلی افتضاح میشد ...اونم در حالیکه روناک اجازه نداد که سوتین و شورتمو بپوشم و فقط لباس مجلسیش تنم بود......با ارایشی که روناک برام زده بود من تو اینه وقتی خودمو نگاه کردم واقعا مثل ماه شده بودم ..ظاهر بسیار قشنگ و جذاب ولی در درون تاریک و سرشار از غصه و ناراحتی......................دست در دست روناک از پله های طبقه دوم به سالن هم کف طبقه پایین اومدیم ..همه حضار دو چشمی نگاهمون می کردند روناک لباس بسیار نا جوری تنش کرده بود و با تکوناش و راه رفتنش بخوبی اندامش معلوم میشد و لی با وجود وضعیت روناک اکثر نگاه ها به من معطوف شده بود ...نصفه پستونام ار بالا لخت بودند و باسنم با توجه به نازکی جنس لباس خوب یک و دو می کرد .....اگه از خودم تعریف نباشه در میون جمع حاضری من حرف اولو میزدم ......تا حالا تجربه این جور مجالسو نداشتم .......بابک با لباس کت و شلوار و کراواتش عالی شده بود و با لبخند زیباش به استقبالم اومد و دستاشو به سویم دراز کرد.......چیکار کنم ...مونده بودم دستاشو بگیرم و یا نه ...از روزی که باهاش اشنا شدم حتی یه ذره منو لمس نکرده بود و رفتار بسیار خوبی باهام داشت و لی الانو چیکارش کنم ...روناک بیخ گوشم بهم گفت ...طاهره ...لطفا دستاشو بگیر خواهش می کنم .....خیلی براش بد میشه اگه ردش کنی ......لطفا ..به خاطر من و بابک.......اخه چرا....بعدا بهت میگم...فقط بگیرش.....نتونستم حرف روناکو ردکنم ..بابک اون همه کمک و همکاری و خوبی در این مدت برام کرده بود ...نمیشد قبول نکنم ....حالا لمس کردن و گرفتن دستاش که چیزی بدی نمیشه .....دستای بابکو برای اولین بار گرفتم .....اه چه حس خوبی بهم دست داده بود گرمای دستاش منو داغ کرد ......طاهزه خیلی خوشکل شدی....عین ماه شب چارده.....مرسی بابک ....کنازش نشستم و بابک منو به همه حضار معرفی کرد ...وای وای انگار که من و بابک قراره با هم عقد کنیم ...همه حضار بهمون تبریک می گفتند و از حسن انتخاب بابک تعریف می کردند......مات و مبهوت این جریان شده بودم ...ظاهرا بهشون لبخند میزدم ولی در درونم کلی سوال و حرف بدونه جواب برام شکل گرفته بود ...به روناک نگاه تندی زدم و واکنشمو از این کار بهش اعلام کردم .....بابک یه پیک شراب برام ریخت و بهم داد.....بخورش عزیزم .....لطفا....نه نمی تونم ......چرا عزیزم ..بخور گرم میشی و راحتر و بهتر مجلسو تحمل می کنی میدونم در شرایط سختی قرار داری ولی این شراب بهت کمک می کنه ......بخورش....با کمی ترس و هیجان شرابو خوردم و شاهد کف زدنای حضارنسبت به خودم شدم ......یه مرد میان سال کچل و نیمه مست اومد جلو و به من و بابک گفت .....اهای.باجناق خوش تیپم...براستی تیکه خوبیو برای همسرو خونه داریت انتخاب کردی مثل خودت خوش تیپ و با کلاس ولی از همه فشنگ تر ...ختی از روناک همسر اینده ام که قراره زنم بشه ......روناک جون ناراحت نشی این یه واقعیته .....بیخ گوش بابک بقیه حرفاشو هم زد و من کمیشو شنیدم .....بابک خان خوش به حالت طاهره خانم همه چیش عالیه ...خوب چیزییو تور کردی ...نوش جونت ...شبا موقع عملیات به فکر ما هم باش......این مرد با این حرفاش خودشو به عنوان نامزد روناک به من معرفی کرد ......خرفاش بوی خوبی نمی داد .....اینجا چه خبره که من ازش بی اطلاعم ؟در اون مجلس به بهونه های مختلف مردابهم نزدیک میشدن و حرفای سرشار و از شهوت و هوسناکشونو به کنایه و اشاره به من میزدندو بابک هم بالبخند و تشکر ازشون استقبال می کرد پیک دوم شرابو هم روناک بهم خوراند و من کم کم اثار مستیو در خودم احساس می کردم ...اگه بابک مانعم نمیشد روناک پیک شراب سومو بهم می خوراندو اونوقت من از کنترل خارج میشدم و قطعا بازیچه جماعت مردای هوس باز مجلس میشدم .....سرخوش شده بودم و تا حدودی غم و غصه طاها رو فراموش کرده بودم......با نوای موسیقی کلاسیک اهنگ امریکایی دهه اوایل شصت میلادی همه حضار اماده رقص دو نفره شدند..بابک ازم درخواست رقص نمود و من بی اختیار و نیمه مست با میل خاطرو لبخندم بهش اره گفتم و رقصمونودر حالیکه یه دستمون در هم رفته ودست دیگمون در ناحیه کمرهمدیگه قرار گرفته بود رو شروع کردیم......بابک عالی میرقصید و من تا خدودی بلد بودم چون در شب یلدا باسیامک همین اجرا رو داشتم ...اه یاداون شب خوب بخیر ....چه شبی داشتم ......ولی الان با این وضعیت طاها و این مجلس معلوم نبود امشب چه ماجرا و اتفاقی در پیش رو داشته باشم ...نگاه بابک می کردم از اضطراب و نگرانیم کاسته میشد ....بابک به گمونم از اون مردا نبود که منو اذیت و ازار جنسی قرار بده....عزیزم ......طاهره......خوب هستی ....اره بابک ...خوبه ...شراب که بهت اومده .....مگه نه ؟....اره بابک اتفاقا حالم بهتره شده و لی لطفا بهم بگو واقعا چه خبره ....من گیج کارای تو و روناک شدم.......عزیزم الان بهتره از فضای این مجلس و رقصمون لذت ببریم به وقتش روناک همه چیو بهت میگه ......لطفا فقط به من نگاه کن ......میدونی از نگاه کردن به تو سیر نمیشم ....... واقعا ؟......اره طاهره......همه از ت تعریف می کنن ..این جماعت ادما همشون با دربارو وزرا در ارتباطن......وای بابک زودتر می گفتی ......چه خوب......اره عزیزم .....اره خب تو که جزو حفاظت و ازماموران دربار هستی باید باهاشون در رابطه باشی.......طاهره از زندگیت و شوهرت راضی هستی؟////اه چی بگم ......وقتی مادر چهار فرزند هستم باید اره بگم ....من باید کنار بچه هام باشم .....این در اولویت زندگی شخصیم قرار گرفته .....اوکی...درسته طاهره ..بهت حق میدم ..توواقعا مادر نمونه هستی همین که این مدت برای طاها غم و غصه خوردی و زجر کشیدی نشون از فداکاری و مهر و محبت مادریت میده ......از خدا میخام پسرتو بهت بازم ببخشه و بهش شفا عطا کنه ....اه بابک خدا کنه ....یاد و اسم طاها منو باز به گریه انداخت و سرمو رو سینه های گرم و پرعطوفتش گذاشتم و ارووم و اهسته اشکامو با نوای موسیقی رقص میریختم ...و این در حالی بود که همه حضار لبخند زنان عشق و حال می کردند ....بابک دستشو رو موهام گرفته بود و منو بخوبی نوازش می کرد و دلداریم می داد......بابک ....جانم ..بگو ...اگه پسرم از دستم بره و بمیره ...چیکار کنم ...به خدا منم میمیرم......نه عزیزم ..خدا نکنه ......امید داشته باش .....با نگاهم به اطراف متوجه شدم همه رقصنده ها دارن همدیگرو میبوسندو دستاشون در زیر ناف کار می کنه ...وای وای بابک هم رنگشون نشه ......لابد حتما الان دستاش به طرف باسنم و زیر نافم میره ......این اتفاق بعد از لحظاتی بالا خره رخ داد و بابک دستاشو به اونجاهم کشوند و منو مجبور کرد که بگم باهام اون رفتارو نکنه......نه نه بابک لطفا نکن ...دستاتو پایین نبرخواهش می کنم ....من این رفتارتو نمی تونم قبول کنم اخه شوهر دارم ...لطفا ......طاهره.....ارووم باش .....ریلکس باش......کاری باهات ندارم ..فقط یه کم لمس اندامته...و بوسیدن لباته .....می دونستم حرف بابک درس درنمیاد و کار فقط به لمس کردن و بوسیدن تموم نمیشه و نهایتا منجر به تجاوز من میشه ..چه بسا دسته جمعی گروهی ........مقاومتو بیشتر کردم .....و لی زورم به بابک نمی رسید در همین لحظات بابک لبامو می مکید و با دستاش باسنمو می مالوند.....با دستام چنگ و نیشگون به پشتش زدم بلکه بتونم خودمو ازش جدا کنم ...ولی بی فایده بود با وجود اینکه نیمه مست بودم ..احساس گناه می کردم ...چهره بیهوش طاها رو تجسم می کردم و ار این کارم شرمنده بودم .....لبام در تسخیر بابک قرار گرفته بود و نمی تونستم حرفمو بزنم....