انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 20 از 107:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
ادامه از طاهره
مونده بودم که چه بکنم برگردم به خونه و بی خیال مدرسه و کاراش بشم و یا قول و تعهد مو اجرایی و ادامه کاری که شروع کرده بودم رو دنبالش کنم ولی این کارم ریسک حطرناکی میشد و اگه سروش رو بیدار می کردم به احتمال زیاد کارمون به سکس منجر میشد و در حالیکه با دیدن کیر خوش تراش و کشیده و تمیز و کلفتی که حی و حاضر و اماده جلوم قد کشیده بود و قطعا به عشق من قیام کرده بود من به چه شکل و طریقی می تونستم مقاومت نشون بدم صورت زیبا و دختر گونه اش منو بیشتر حشری می کرد و لحظه به لحظه من تمایلم بیشتر و بیشتر میشد .....حواسم به اندامش متمر کز شد...سروش کاملا لخت بود و من الان متوجه شده بودم ......چه پوست و بدنی ...یه دونه مو رو من نمی دیدم ....انگار که اگه کیرشو در نظر نگیرم به خیالم یک دختر لخت رو تخت دراز کشیده و این اندام واقعا از خیلی از دخترا و زنا زیبا تر و رعنا تر نشون می داد ..و تیکه خیلی مناسب و خوبی برای هم جنس باز ها میشد.......دستم به طرف کیرش دراز شده بود و دراستانه رسیدن به کلاهک گوشتیش رسیده بود ...دستم می لرزید .....وای وای وای...برای چند لجظه ایستادم و نفسی گرفتم و کوسم مثل ضربان قلبم میزد. مجبورم می کرد ترس و حجب و حیا رو دور بریزم و این کیر خوشکل و اماده به کار رو تقدیمش کنم .....اووووی کوس عزیزم ..تو همش منو به گناه و کار های ناپسند و خیانت وادار می کنی از دست تو حشری و زبان نفهم چیکار کنم .....ها ....وقت مناسبی نیس بزنم تو سرت و خفه ات کنم .....دستم به طرف پستونام رفت و مالوندنشو شروع کردم و دست دیگه ام رو کوسم رفت و با این کارم قصد داشتم به کیرش نزدیک نشم و ببینم چه خواهد شد .....اه اه اه اه وای وای چه لذت خوبی به خودم میدم ...لای شورتمو جمع کردم تا انگشتم قشنگ در کوسم داخل بشه و از زیر تاپم دستمو رو نوک پستونام بردم و اونو به راه های مختلف تحریک می کردم ...اه اه .....چشام بسته شده بود و در عالم خیالم داشتم با سروش و سیامک عشق بازی می کردم و دو نفرشون می خواستن منو ساندویچی بکنن ....اه اه سروش کونمو می خواست و سیامک به کوسم راضی شده بود و با داخل شدن کیر سیامک به کوسم من اه بلندی کشیدم و اجازه دخولشو بهش دادم ...اوخ جون کیرش تا ته کوسم رفت و تلمبه هاش شروع شده بود و اما سروش کیرش به سوراخم نمی رفت و تلاش می کرد کلاهک کیرشو حداقل داخل کنه و لی نمی رفت و من با نگاهم بهش می گفتم کونم نه ....وایسا نوبتی کوسمو بکن .....تو رو جون خودت مامان طاهره من کون می خام ...چرا بهونه میاری ......ای بابا سروش مگه نمی بینی داخل نمیره ......کونمو بی خیال شو و منتظر بمون تا سیامک جون کارشو تموم کنه .....نه نه من همونو میخام .....در عالم خیالم سروش رو مثل بچه تصور می کردم که مثل بچه های یک دنده و بازی گوش گیر داده که حتما کونمو فتح کنه .....بهش سیلی زدم و گفتم همینه کون نمیدم ...بفهم بچه لوس و یک دنده و درس نخون.....سیامک جونم خیلی ارووم و با کلاس و قشنگ مثل خودش کوسمو با تسلط گائید و ابشم تخلیه کرد .....اه سروش تنبل و ننر تو هیچ کاری نکردی و داری قهر می کنی ...این تصورات و فانتزی خیالیم منجر به سکس نکردن سروش شده بود چون باز هم می خواستم از ش دوری بگیرم وقتی که ذهن و فکر یه خیالگر مبنای اوهام و احوالش به انجام ندادن کاری با شه مسلما نتیجه این افکار چنین خواهد بود ...چشامو باز کردم ..من ارگاسم شده بودم و هنوز سروش بیدار نشده بود ولی دستش رو کیرش رفته بود و کم کم اونو می مالوند .....چه جالب و دیدنی ...اووووف وایسم خوب نگاه کنم .....خودارضایی یک پسر نوجوون رو تا اون لحظه ندیده بودم و به شدت از این اتفاق پر هیجان ومحشر در این وضعیت سوپرایز شده بودم .....سروش کم کم کلماتی به دهانش می اورد و در عالم رویا ی شیرین و سکسیش با خودش حرف میزد.......کیرش در اوج نعوذ و کلفتیش قرار گرقته و کلاهکش مثل باد کنک باد کرده و درشت شده بود ...سروش داره چه میگه ...اه ....بهش نزدیکتر بشم تا متوجه بشم ......اییییییی.....مامان ...مامان طاهره .......مال خودمی نمیزارم شوهرت هم تورو ازم بگیره ....عشقم .......من همون کونتو میخام .....لطفا ....اوووووووووووووووی.........چراتو نمیره ......سوراخت کوچولوه ..میترسم پاره اش کنم........مامان ......تو همش به اون یارو توجه داری ......منو ول کردی....ارزومه زنم بشی .......بهت قول میدم و به جون طاها هرشب تا صبح نمیزارم چشم رو هم بزاری ......اه چرا نمیزاری کونتو بکنم ......عاشقتم ....کوست خیلی ماهه .....مثل خودت....سیامک کیه تو که بهش کوس دادی حالا نوبت منه .......اه اه اه ........حرکات بالا و پایین کردن دستش تند و تند تر شده بود و در استانه بیدارشدن و ارضا شدن قرار گرفته بود و من مات و مبهوت و مسخ خودارضایش شده بودم و متعجب ازاین موضوع بودم که سروش به همون خیال وتجسم سکس من حرفاشو میزد ..انگار که تله پاتیش بیست بود ..واه واه جل الخالق واقعا که سروش کاراش و همه چیزاش عجیب غریبه .....یادم افتاد اوایل اشنایم هرگاه بهش نزدیک میشدم و یا نگام می کرد داغ میشدم و اختیار از کف می دادم ..حالا هم به افکار و تصوراتم انگار رکب زده و نفوذ کرده وبا همون خیال سکسی من داره اب کیرشو میاره ......واقعا که باید از این سروش ترسید ...ولی از این موضوع بگذرم کیرش چه خوب و دیدنی ارضا شد و قطرات اب کیرش تا بالای یک متر ارتفاع داشت و چقدر هم زیاد بود ...اوووووف ..واه کمیش هم رو بلوزم افتاد......در همین لحظات سروش بیدار شده بود و در همون لحظات اولین چیزی که به چشم دید من بودم و یهو بطرزخارق العاده ای خودشو جمع کرد و دستاشو با هول و دست پاچگی رو کیر و باسن و اندامش میبرد و سعی می کرد خودشو به هر صورت استتار کنه و حتی لحافش در دسترسش هم نبودو اسباب خنده و تفریح من شده بود ...خنده شدیدی به سراغم اومده بود و قه قه میزدم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...وای وای چه خنده طولانی .و باحالی.....کیرش مثل اونگ ساعت دیواری راست و چپ می کرد و منو بیشتر می خندوند......وای وای سروش این چه اوضاعیه ....هههههههه.....اهای شیطون داشتی چه می کردی .......تو بجای اینکه سر کلاست باشی لم دادی رو تخت و داری با دودولت ور میری .....دودول که نه کیر الاغ .....تو دیگه بزرگ شدی این کارا خوب نیست ....وای وای مامان از شرمندگی دارم میمیرم ........هههههههه..نمی خاد بمیری زوده بجاش بلند شو خودتو جمع کن تا باهم بریم مدرسه ..ببینم چرا غیبت می کنی و دردو مشکلت چیه...مامان من مدرسه میخام چیکار.....اصلا علاقه به درس و کلاس ندارم ...واه چرا ...توکه درس خون خوبی بودی و نمراتت از طاها هم بهتر بود ..... چی بگم .....کیرش هنوز نیمه سفت بود و اگه یه کم بهش دست میزدم واقعا دو برابر میشد و با این ابی که ازش اومده بود تا چندین ساعت کون و کوسمو بخوبی می گایید و سرویسم می داد ......سروش نگاهش به اندامم بود و به شدت منو می خواست ولی این پرده شرم و حجب و حیا هنوز بینمون انگار مونده بود و با وجودیکه هنوز لخت بود ازم شرم می کرد ..چیکار کنم شهوتم و کوسم کیرشو می خواست ........اه لعنت بر شیطون......نه نه نباید اجازه این کارو بدم ..گور پدر کوس و شهوتم ....سروش چرا این نامه رو از مدرسه به منزل فرستادن ..چه مرگته .....ها ..من متعهد هستم ازت بخام برام توضیح بدی چون مامانتم و جای پسرمی ....نمیتونم بگم ....مشکل خودمه ..لطفا اصرار نکن ....اوا یعنی چه ...اگه نگی دیگه باهات یه کلام حرف نمیزنم ......اخه نمیشه بگم .....بگو ....پول میخای و یا پوشاک و یا چه کمبودی داری هر چی باشه من برات تامین می کنم ..بگو عزیزم ..پسرم ..... ...من این موضوع و اتفاق خود ارضایی تو ندیده می گیرم و فراموش می کنم ....افرین پسر خوبم ..اه سروش تو بوی طاها رو میدی و همیشه با دیدن تو یاد اون میفتم ..لطفا کاری نکن منو از خودت برنجونی ....چه موهای خوشکل وپرپشتی داری میدونی خیلی خوشکلی و مثل دخترا هستی میخام نصیحتت کنم یه وقت گول ادمای منحرف و حقه باز رو نخوری و همیشه قبل از غروب به خونه برگرد و خودتو سالم نگه دار ...چرا مامان من که پسرم و دختر نیستم .....واه سروش تو مثل دخترا خوشکلی و ممکنه بهت طمع داشته باشن ..هوای خودتو داشته باش ....می فهمی چی میگم ....باشه چشم ......حالا میخام بهم قول بدی که دیگه غیبت نکنی و حواستو رومنبعد به درس و کلاس و مدرسه بزاری .........باشه قول میدم فقط .......فقط چی ......روم نمیشه ...بگو ......من من من خیلی شما رو دوست دارم همش به شما فکر می کنم شب و روز و حتی در خوابم و در کلاس هم شما رو می بینم ...چیکار کنم مامان طاهره .....این درد و مشکل منه .....وای وای جواب اینو چی بدم ......اه اه واقعا مونده بودم بهش چه جوابی بدم اون عاشقم شده بودو به زیان ساده یه پسر نوجوون اعلام می کرد که خاطر خام شده .......عزیزم تو زیادی داری به من توجه می کنی ...با این کارت فقط به خودت لطمه میزنی ...سعی کن به خودت واینده و درس و هدفی که باید بهش برسی فکر کنی .....من هم هواتو دارم ...تو موفق باشی باعث خوشحالی من و روح طاها میشه .....پس مامان طاهره بهم قول بده بیشتر بهم برسی و توجه کنی و خیلی دوست دارم ماچتون کنم میشه الان ........هههههه..باشه ..ماچ میخای.واه چه خواسته شیرینی داری تو ..انگار که هنوز خوب بیدار نشدی...باشه جونم .......بفرما سروش جون......انتظار بوسیدن گونه مو داشتم ولی بجاش لبامو خوب و جون دار بوسید و انگار که نوشابه سر می کشید ولبمو با عشق می مکید و کمی مثل ادامس میجوید ..اوووی...چه حالی داشتم ..برای لحظاتی شل و ول خودمو در اختیارش گذاشته بودم و حتی دوست داشتم منو دست مالی کنه .....و ادامه بده .......چشامو بستم و گذاشتم خوب لبامو بخوره ....اه عزیزم پسرم ...طاها خیلی تو رو دوست داشت ..منم دوست دارم جای طاها رو لطفا برام پرکن ......چشم ..مامان تو خیلی خیلی خوشکلی من به شما خیلی افتخار می کنم ......وای سروش تو چه خوب ازم تعریف می کنی ..... ودیگه تو اتاقت هم شیطونی نکن ..با اون دودولت کار نکن بزارش برای دختری که باهاش عروسی می کنی .....ههههههه...فهمیدی........با شهوت به جا مونده و کیری که خیلی می خواستم ازش بهره ببرم اتاقشو ترک کردم و به مدرس ه اش رفتم و مقدمات بازگشت به کلاس و مدرسشو بخوبی فراهم کردم و به خونه برگشتم ......ناهار خوبی پخته بودم و موقع ناهار به عشق کیر سروش و اندام و صورت دخترونه و خوشکلش سهمشو از قابلمه غذام گرفتم و خودم براش بردم ......سروش جون ...درو باز کن منم ......وای وای مامان طاهره خودتی ...چه خوب شد اومدی.......از پشت در این جمله شو خوب می شنیدم ......سلام مامانی......علیک سلام پسر خوشکله....ههههه....وای این جوری نگو.بهم بر میخوره ........ نمی خوره سروش حالا ....چرا مدرسه نرفتی ؟.....انتظار داشتم صبح بعد از رفتنم به مدرسه ات میرفتی ...مامان از فردا دیگه مرتب میرم قول فول باشه ....مردونه قولشو میدم ....وای سروش با این تیپ خوشکلت چه جالب دم از مردونگی میزنی ......ببینم شیطونی که دیگه نکردی ها......نگو مامان .....خجالت می کشم ....خخخخخ...تو که صبح خجالتو در کوزه گذاشته بودی .و ابشو از اونجات می پاشوندی .....اونم چه ابی ......سروش از شرمندگی لپاش مثل لبو قهوه ای شده بود و چهره خوشکلشو جالبتر کرده بود روش نمیشد سرشو بالا بیاره و من هدفم از این حرفا هم می خواستم روحیشو خوب و نرمال تر کنم و هم درصدد ارضا نیاز شهوت و هوس خودم تلاش می کردم که ارووم تر بشم ........باهاش داخل اتاقش شدم هوس کردم خودم سفره ناهارشو بزارم و کمی پیشش بمونم ....اه چرا من ول کن این اتاق نمیشم ....نکنه اومدم که باهاش سکس کنم .....سفره ناهارشو به بهترین شکل ممکنه تزئین و تشکیل دادم و دعوت به خوردن غذاش کردم ...و سه سوته اتاقشو خوب و مرتب و میزون کردم و کنارش نشستم ........وای مامان طاهره من دارم از خجالت اب میشم شما اتاقمو مرتب و تمیز کردی و منو شرمنده کردی....نمی خاد شرمنده بشی عزیز طاهره .......بجای شرم و خجالت یه لقمه برام بگیر ودهنم بزار ..میخام ببینم از دست تو غذا چه مزه ای برام داره .......اووووووی ......چه خوشمزه اس ........حالا من برات لقمه می گیرم .......بخور سروش جون .....خب بهم بگو لقمه من خوب بود و یا مال خودت؟......مال شما مامان .....هههههه......واقعا ......اره به جون شما که از همه چی برام عزیزتره .........خب حالا یه لقمه دیگه برام بگیر.....این لقمه شو عمدا موقعی که می خواست در دهنم بزاره از عمد خوب براش نگرفتم و دور لبام از غذا اغشته شد و بهش معترض شدم ...سروش چرا صورت و دور دهنمو چرب و غذایی کردی ...ها ....مگه بلد نیستی و یا عمدی این کارو کردی بدم اومد ناراحتم کردی.......وای وای مامان ...منو ببخش .....به جون شما دستم خوب نگرفت ....نه نمیشه من میرم خونه ..خودت تنهایی بخور ......مامان طاهره ..نه نه نرو ..بمون پیشم حداقل بمون تا ناهارو بخورم الان دستمال میارم و تمیزش می کنم ......دستمال نه خوشم نمیاد ...پس با چی پاکش کنم .......با زبونت و لبات پاکش کن .........دور لبامو بلیس .....زود باش .......تحمل ندارم .....اخه مامان ...روم نمیشه .....کثیفش کردی و بایدم با لبات تمیزش کنی ....باشه چشم .....خودمو به طرفش خوب گرفتم تا بخوبی کارشو بکنه ..اه داشتم هات میشدم و دلم بوسه هاشو می خواست .....به اروومی زبونشو به طرف لبام و اطرافش اورد و لیس زدنشو شروع کرد و در نهایت به لبام خاتمه اش داد و در همین لحظات لبامو براش خوب گرفتم و دستاشو محکم گرفتم و کم کم خودمو بهش نزدیکتر کردم ......وایییییی......ضربان قلبمو خوب می شنیدم و از شدت هیجان و فشار جنسی می خواستم رو سفره غذا ولو بشم ولی دستامون رو هم بود و در جام تکون نخوردم.....موهای سرشو نوازش می کردم .و تا لحظات چندی بوسه و لب خوریمون ادامه داشت تا اینکه خودم کوتاه اومدم و نفسی تازه کردم ........اه اه سروش برام لقمه بگیر .......لقمه رو دردهنم گذاشت و باز هم لبامو بهش دادم و این بار سروش با شدت و هوس خیلی زیادی منو گرفته بود و لبامو می مکید و حتی زبونشو در دهنم می چرخوند اووووف ...از این کارش خیلی خوشم اومد ......مامان جون ....عاشقتم ......می دونم عزیزم .....توم منودوس داری ؟...اره سروش جان تو مثل پسرمی ........و بوی طاها منو میدی ..اه لباتو بده بازم بخورمش ..........خیلی کیرشو می خواستم و دستام کم کم به طرف وسط پاهاش میرفت و تصمیم و اراده ام رو می خواستم عملی کنم ....اه اره واقعا کیرشو می خواستم ...از صبح تا حالا در کفش دارم دست و پا میزنم و حتی این ناهاری که واسش اوردم فقط یه بهونه بود و بس ...پس دیگه کافیه ...سروش فعلا میتونه قسمتی از نیاز و کمبود جنسی منو تامین و رفع بکنه چرا از این فرصت طلایی استفاده نکنم ....ها هر کسی جای من بود بارها این کیر تازه نفس و خوش اشتها و قدرتمندو به کوسش میزد سروش هم در صدد گرفتن پستونام بود و با نگاهش اونارو ازم طلب می کرد ...باز هم لبامو مال خودش کرد ......مامان طاهره ...خیلی نازی.....تو بهترین ها هستی ......فرشته و پری پیش تو هیچی نیستن ....ههههههه ...اوه سروش داری چی میگی ....اووووف لباتو باز میخام و مه مه هات هم .......دیگه پرده شرم و حیا در بین من و سروش کاملا معنی و مفهوم خودشو از دست می داد و چیزی نمونده بود که دستامون به کیر و کوس همدیگه برسه و عملا سکسی که مدتها سروش در انتظارش بود رو عملی و اجرا کنیم ولی ....ولی ....از شانس بد و بی اقبالی سروش و کوس تشنه به کیر من یهو سرو صدای پدر سروش به گوشمون خورد .......اتگار که اب سردی به سرو کولمون اومده بود .....سروش بیچاره هول شده بود و من که خیلی نگرانی نداشتم چون بهونه دردستم بود ...فقط حالم بد جوری گرفته شده بود ...بلند شدم و به داخل حیاط اومدم ....واه یه خانم میان سال هم پدرشو همراهی می کرد....سلام طاهره خانم ...شما اینجا تشریف داشتین ...بله اقا ..اومده بودم ناهار واسه سروش بیارم در ضمن مشکل مدرسه شو هم حل کردم .و از فردا میتونه به مدرسه بر گرده .....واه خدا از بزرگیتون کم نکنه ...خیلی خیلی ازتون ممنونم ....فراست این خانم همونه که تعریفشو می کردم ایشون مثل یه مادر دلسوز هوای سروشو داره .......اوا چه خوب ...طاهره جون منم به سهم خودم ازتون تشکر می کنم ...انگاری سروش جان خیلی خوش شانسه که همچین خانم خوشکل و قشنگی بهش میرسه کاش من جای سروش بودم ......ببخشید اینجوری دارم حرف میزنم اخه من حسودهستم .....ههههه.... لطف دارین ....مرسی......من دیگه برگردم خونه ....با اجازه تون.......اخیش ..باز هم ناکامی...این بار هر دومون بخصوص من این رابطه و سکس رو می خواستیم ولی قسمت نشده بود جالا کی و کجا قسمتمون میشه اینو خدا میدونه و بس .......فراست عمه سروش میشد وشغل شریفش ارایشگری خونگی بود که با شلوار تنگ و چسپونی که به پاش کرده بود نگاه منو به خودش گرفته بود کون خوبی داشت و قطعا مشتاقان چشم چرون زیادی رو هم در کوچه و بازار میتونست به خودش بگیره .........عصر همان روز خودمو شیک کردم و با ارایش خوبی و چادر به سر تنهایی به خیابون اومدم هدف خاصی نداشتم فقط هوا خوری و گردش و سرکشی به مغازه ها در اهدافم داشتم ...شاید هم از ناکام شدن در سکس سر ناهارم کلافه شده بودم ودنبال سوژه و چیز خاصی بودم ...در افکار سروش و اتفاقاتش سیر و سفر می کردم که سر از خونه شخصی خودم دراوردم ..مدتها بود بهش سرنزده بودم ......داخل اتاف خوابم نگاهم به تخت خالی زوم شده بود ...اه اه اه ....جای سیامک در این لحظات خالی بود و حضورشو طلب و ارزو می کردم اگه میبود حتی بهش کونمو می دادم ......همونی که در این اواخر خیلی ازم می خواست ولی من بهش نمی دادم .....رو تخت خوابم طاق باز افتادم و به خواب شیرینی فرو رفتم و وقتی از خواب پریدم که صدای خوش بلبل خوش اوازی از حیاط خونه ام میومد ..اه چه بیداری با کلاسی دارم .....دیگه موقع رفتن به بازار و داخل شدن به شلوغی و هیاهوی کوچه و خیابون شده بود باز هم خودمو بیشتر خوشکل و میزون کردم و عازم خیابون شدم ......احساس می کردم اتفاق خاصی در انتظارمه و این اتفاق به نظر شما چه چیز و موضوعی میتونه باشه ..........
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
اون خوابم براستی منو خیلی خیلی ریلکس و سرحال و یه جورایی مست و سرخوش کرده بود دلم می خواست پرواز بکنم و فریاد بکشم و احساس شادی و سرور منو در شرایطی قرار داده بود که تمایل داشتم چادرمو جمع کنم و با لباس یک دست خوشکلی که تنم کرده بودم در خیابون راه برم و نمایش انداممو به رخ همه بکشم ...لباسم خیلی هوس انگیز بود و کاملا برجستگی هیکلمو نشون می داد یادگاری کار فرهاد بود و یادمه همیشه بهم می گفت طاهره لباسی که برای تو می دوزم باید به بهترین شکل ممکنه هوس انگیز و شهوت برانگیز باشه و هیچ مردی نتونه بهت نگاه نکنه و درواقع این لباسای تو باید کیر سفت کن باشه ......اووووف من چه هاتی شدم ...خیلی نیاز به سکس دارم این کیر خوشکل سروش منو مست کرده .....اگه فقط چند دقیقه پدرش و فراست دیر تر میومدند ما کارمو نو می کردیم و الان من ویلون و سر گشته این خیابونا نمی شدم .....به درمغازه ممد فابریک رسیده بودم و سراغ هوشنگو ازش گرفتم دلم می خواست با هوشی کمی گردش و تفریح کنم ...سلام طاهره خانم تا نیم ساعت دیگه میاد .......نگاه ممد کمی فرق می کرد و حس می کردم شهوتیش کردم ....اخه ارایشم با لباسم عالی بود و در حقیقت همه در خیابون نگام می کردند ....از این نگاه ها و توجه ها خیلی عشق می کردم و دلم می خواست همه کیرشون واسم راست بشن و برام سان ورژه برن ....چی میشد با کیر سفت شده و لخت جلوم با نظم و ارایش خوبی میرفتند و من براشون دست میزدم هههههههه...چه خیال جالب و عجیبی داشتم من ........خنده ام گرفته بود ......طاهره خانم انگار امروز خیلی خوشحال هستین......اره اقا ممد شادم .....خانمتون خوبن؟.....ممنون سلام میرسونن.....مرسی ..من میرم کافه .......به هوشنگ بگو بیاد اونجا منتظرشم ......چشم اینجا در مغازه میموندین میرفتم براتون اب میوه و شیرینی میاوردم ...نه زحمت نمیدم اونجا میشینم تا بیاد.....بیاد اوائل ازدواجم که با شرافت به این کافه میومدیم می خواستم نقبی به گذشته خودم بزنم اه چه روزایی داشتیم و چقدر با شرافت می خندیدیم و سربسرمدیر کافه میزاشتیم و من چه نمایش رون و ایما و اشاره نمیزدم و خیلیا رو درکفم نگه میزاشتم ......رفتم سر همون میز همیشگیم .......مادمازل و بانو ی عالیقدر خیلی وقته تشریف نمیارین ...خیلی خوش اومدین .....این کافه همیشه در خدمت شماس افتخاریه که اومدین ....مرررررررسی ......با ناز و ادای ملیحی بهش مرسی گفتم و چشای خمارمو براش نمایش دادم ..دست خودم نبود می خواستم همه رو با خودم هات کنم .......صاحب کافه همون مرد اون دوران بود و باز هم از پشت میزش منو با نگاهش می کرد .....چادرمو باز و بسته کردم و کمی رون و ساق لخت کشیده و لختمو براش نمایش زدم تا داغیش بالاتر بره و امشب به جون کوس و کون زنش بیفته ......خانمش باید برام دعای خیر کنه که بساط گائیدنشو جور کردم ههههه....ههههه....معجونی که سفارش داده بودم رو با ناز و کرشمه خیلی زیادی کم کم خوردم ومنتظر هوشی بودم ....دو تا پسر که خیلی از دست کارام و حرکاتم داغ و مست شده بودند مرتب به من چشمک و بوس و ماچ حواله می کردند و من فقط لبخند میزدم ....یکیشون انگار قات زده بود و بلند شد و سراغ میزم اومد ........خوشکله میتونم کنارت بشینم ......نوچ ...برو سر جات .....خوش میگذره ..نمیزارم بهت بد بگذره ...میدونی همه رو شهوتی کردی .....حداقل تنهایی سر نکن بزار باهات باشم قول میدم خوش بگذرونیم ......پسررره هوسی بهتره بری سرمیزت ..چونکه نری خیلی پشیمون میشی من تنها نیستم نامزدم داره میاد ....اون خیلی خطرناکه ...گفته باشم ......خوشکله حاضرم سرمو بدم ولی باتو باشم ...خیلی خوردنی هستی میدونی ......حدس میزدم هوشنگ پیداش میشه و این پسر سیلی و لگد رو میخوره و نمی خواستم ارامش کافه بهم بخوره .....به مدیر کافه نگاهی کردم و ازش کمک خواستم .....با همکاری کافه چی اون خوشبختانه برگشت سر میزش و در همین لحظه هوشنگ هم اومده بود.......پسرره خیلی خوشحال و خوش اقبال بود که گیر مشت و لگد هوشی نیفتاده بود و اینو از چهره اش می خوندم .....و بلافاصله هم از ترسش کافه رو ترک کردند......هوشی دیر اومدی ؟.......با عجله اومدم خوبی خواهر<؟نه ...چرا نه ......هوشنگ جون مستم مست ......می فهمی .......یعنی چه ....مگه شراب و عرق خوردی مست شدی......حقیقتش از ظهر یه جوریم و نخورده مست کردم ...تو میگی من چیکار کنم مستی از سرم بپره .....ها....خخخخخخخخ...به حق چیزای ندیده و نشنیده......طاهره منو سر کار گذاشتی و یا لابد شوخی می کنی ...نه جون خودم ..بابا حالم خوب نیس .......هوشی جون برام ابجو سفارش بده میخام با تو یا مست تر بشم و یا ......وای وای خواهر تو قاتی کردی .....بلند شو ببرمت خونه ...نه بلند نمیشم ...زود باش ابجو میخام ......خواهر جون ابجو خوردن کار تو نیس و جاشم مناسب نیس و به حرف من گوش کن....نمیخاد بزرگترم بشی....من هیچی حالیم نیس....اگه نه بگی .....کاری می کنم کارستون ...من تبم بالاس وباید حالمو خوب کنی پس واسه چی کشوندمت اینجا......خیلی خب ارووم تر خواهر ....باشه ولی قول بده فقط یه لیوان بخوری به اندازه کافی مست شدی ..میخام باپاهای خودت برگردی خونه .....نترس هوشی جون من اول بارم نیس .....هههههه.....جاتون خالی شش بطری ابجو تگری رو میزمون ردیف شد با مخلفات.......اوووخ جون .....هولکی و بدونه اجازه از هوشنگ لیوان اولو بالاکشیدم و تو دهنم مزمزه اش کردم ....یهو سرم داغ شد و واقعا وارد عالم خوب سرخوشی این نوشیدنی الکی شدم .......هوشی جون نگفتم به سلامتی تو الان میگم ....هههههه....باشه خواهر مهم نیس نوش جونت ...من لیوان اولو رفتم بالا .....به سلامتی تو و فرانک .....میگم هوشی جون...از فرانک راضی هستی ؟...اره چرا نباشم همه چی داره از زیبایی و خونه داری و مهر و عشق و مهربونی ...خدا رو شکر که زن خوبی گیرم اومد اونم با عنایت خدا و کمک و لطف تو ......خوبه خوشحالم که عاشق فرانکی و واقعا به عشقت رسیدی .....هوشنگ اه عمیقی کشید و لیوان دومو بالا رفت و بعدش به چشام نگاه کرد ......طاهره من الان سرخوشم و در این عالم نومستیم حرف قلبمو میزنم ...و وقتشه توم بدونی ...اول و اخر عشق من تو هستی و لی تو شوهر داری و نمی تونستی نقش زن و همسر اینده منو بازی کنی و منم اون مردی نیستم که زیر پاتو خالی کنم و از شوهرت جدا کنم ...ولی به جون خودم و خودت اگه اسم شوهر تو سجلت نبود حتی صد تا بچه هم میداشتی می گرفتمت و شوهرت میشدم ....ولی خب فرانک هم بوی تورو میده و من یکی نوکرشم و براش شوهر خوبی میشم .......اه اه هوشی جون برام بریز ......لیوان دومو بالا رفتم و براش بوسی حواله کردم ...قربون اون حرفات برم .....تو خیلی بامرامی عزیزم ..این اخلاق و مرامت منو کشته ......اه اه ..چیه خواهر چیزی میخای بگی؟....چی بگم هوشی .....میدونم اگه حدسم درست باشه از شانس بدت اه می کشی .....تو صالح رو دوست نداری ...درست میگم؟......اره هوشی به خدا از اولشم دوسش نداشتم و زورکی شوهرم دادن ....۱۳سالو رد نکرده بودم سر از خونه صالح دراوردم و طعم عشق رو تا مدتها نمی فهمیدم ......خب چرا جدا نشدی قبل از اینکه مادر بشی ؟...نشد و دلایلی داشتم که نمی تونستم ....من نرسیده به ۱۸سالگیم طاها و سحر رو بدنبا اورده بودم تا به خودم اومدم دو تا بچه تو بغلم بود .......خواهر من می دونستم به صالح علاقه نداری و حتی میدونم عاشق سیامکی و این موضوع منو رنج میده که تو خوشبخت نیستی ....کاش می تونستم برات کاری کنم و خوشحالت کنم ........وای وای قربون اوت قلب مهربونت بشم ..یهو بلند شدم و گونه هاشو ماچ کردم و سریع هم لباشو کمی خوردم وفوری نشستم اکثر مشتریا با تعجب و بهت مارو نگاه می کردن ...بی خیال ....نگاه کنن مگه چیه .....هردومون سرخوش و مست ابجو بودیم و هوشنگ اکثر لیوان ابجو هارو خورده بود و نزاشت من سه دونه بیشتر بخورم اون هوای منو کاملا داشت ......خب هوشی جون قبل از اینکه بگم چه جوری میتونی منو خوشحال و باحال بکنی باید قبلش بگم فردانامه درخواست بستری شدن صالح در بیمارستان ارتش در تهروون رو به پادگان ببر و کارای اداریشو ردیف کن چون سه روز دیگه به تهروون میریم.....باشه چشم خواهر...واگه میخای خواهر تو شادو شنگول کنی اونی که میگم باید اجراش کنی ....قول میدی .....باشه خواهرم امر کن .......دهنمو کنار گوشش گرفتم وگفتم همین الان دنبالم بیا دستشویی اونجا کار خصوصی باهات دارم ....اینجا بگو ..نه نه به قول خودت هر کاری جای خودشو میخاد ..اون کارم جاش اونجاس .....بلند شو بریم ......به جای رفتن به دستشویی عمومی به طرف سرویس بهداشتی خصوصی مدیر کافه رفتم قبلا چند بار اجازه شو بهم داده بود که ازش استفاده کنم پس بدون دردسر و مشکل خاصی داخلش شدیم خوشبختانه محل دنجی بود و مزاحمتی نداشتیم من هدف خاصی داشتم ........سرویس بهداشتی در حدود شش متری طول و عرض داشت و فضای خوبی برای من شده بود......درو از داخل بستم و روی یک صندلی فلزی ایستادم که هم قد با هوشنگ باشم .....بدونه مقدمه و حاشیه میخام بهت بگم اوردمت اینجا که تبموپایین بیاری ...انتظار ندارم که منو بکنی و حتی هم خودت مایل باشی من نمی زارم و اجازه نمیدم کیرت به کوسم بخوره چون فرانک دوستمه و این خیانتو بهش نخواهم کرد حالا میخام هنرتو به من نشون بدی ببینم چه جوری منو خوشحال و راضی میکنی فقط زودتر بجنب که صاحب کافه مشکوک نشه.....در چشای هوشنگ مست و سرخوش شده از ابجو اثار شهوت رو میدیدم و مقاومتی در واقع نمی تونست مثل همیشه نشونم بده و بلافاصله منو بغل گرفت و بلندم کرد و به خودش چسپوند و لبامو مکید و خیلی خوب بوسید .......اه ...اه طاهره ...چیکارت کنم ....همه وجودم ......خیلی دوست دارم و مایلم به بهترین شکل ممکنه بکنمت و ارضات کنم ولی هردومون باید درک کنبم در چه وضعیتی هستیم .....اوه هوشی میدونم ......منم نمی خام فقط ابمو بیار وشهوتمو خاموش کن ازوقت ناهار تا الان ازدرد شهوتم ارووم و قرار ندارم ...اه اه کیرت راست شده ......نه نه نمیخام بهش دست بزنم .....خواهر منم از وقتیکه داخل کافه شدم و نگات می کنم درد کیر گرفتم و تخمای کیرم تیر می کشه تا شب نمی تونستم دووم بیارم باید الان راحتش کنم ...باشه مغطل نکن هوشی زودتر ....زودتر .....هوشنگ به سرعت و در همون حالتیکه در بغلش بودم منو اویزون وبر گردوندو در واقع با گرفتن کمرم من پاهام به بالا و سرم به طرف کف دستشویی شده بود لباس قشنگ یک دستم برعکس شده و به صورت و سینه هام برگشته و جمع شده بود و باعث شده بود که رونام و باسنم لخت در دسترس دستا و دهنش قرار بگیره هوشنگ با اتکا به قدرت و زورش با یک دست دور کمرمو گرفته و نگه داشته و با دست دیگه اش شورتمو از پاهام دراورد و کوس کونمو به دهنش گرفت و با اشتها و سرعت خمل حیرت اوری بخوبی می خورد و لیس میزد ....دهنم دقیقا روبروی کیرش اومده بود و زیر شلوارش بهم التماس می کرد که ازادش کنم و به دستام بگیرم ......اه اه چیکارش کنم ..هیجان و شورو شهوت و نیازم همه حرفایی که زده بودم رو قلم قزمز کشید و سریعا زیپ شلوارشو گرفتم و کیرشو بدستم رسوندم و اوووووف کیر نگو یه لوله سنگ شده بود با رگ های متورم و پر خون و شهوت و اتیش .......کوسم ارضا شده بود و هوشی بخوبی کارشو بلد بود و حتی انگشتاش هم از سوراخ کونم هم غافل نشده بودند و به گمونم یه بند انگشتشو در کونم فرو کرده بود و این کارش خیلی در ارگاسم دومم موثر افتاد و در عرض کمتر از ۵دقیقه منو دو بار به ساحل ارامش و ارضا بودنم رسوند ...کیرش در استانه اومدن ابش رسیده بود و من با دودستام بخوبی و با همه زورم تخماش و کیرشو مالش می دادم ...تا اینکه ابش ترشح کرد و همشو به صورتم پاشوند .....وای وای چه اب زیاد و غلیظی هم به صورت قشنگم می خورد .....خنده ام گرفته بود ......هههههه.....هوشنگ حشری و شهوتی ببین صورتمو چیکارش کردی حالا من چه جوری برم بیرون .......هههههههه........وای طاهره کوست هم خیلی ابکی شده . حموم و ابتنی خوبی لازم داری ......اره دیگه همه دردسراش مال من شد...بهت حسودیم میشه ....خالا تو شب میری فرانکو می کنی ولی من چی .....شوهرم که بیمارو صورت و کوس و کونم خیس و ابکی ........اه بیا و درستش کن .....انگار اب رو اتیشم ریخته باشن .....ارامش خوبی گرفته بودم .... چون دوبار بخوبی ارضا شده بودم .از شانس بدم اب شیر دستشویی قطع بود و فقط با دستمالم صورتمو تمیز کردم .....از ایینه جیبی نگاه خودم کردم ....واه واه پوست صورتم سفید تر و روشن تر شده نکنه ایراد از چشام باشه و خوب نمی بینه ......نه نه واقعا زیباتر شده ....و این موضوع رو هم هوشنگ تایید کرد و از زیباتر شدن صورتم می گفت ..اوا یعنی شنیده بودم که اب کیر واسه پوست رن خیلی خوبه....پس راست می گفتن .......از کافه بیرون اومدیم و به توصیه و خواهش من مسیر خلوت و اروومی رو برای قدم زدن و برگشتن به خونه انتخاب کردیم می خواستم این لحظات خوب و زیبا را که بعد از ارگاسمم داشتم همچنان داشته باشم .........خواهر لطفا دیگه ازمن نخواه ......من وجدانم ناراحته و عذاب می کشم ......اوا ما که کاربدی نکردیم فقط یه کم شیطونی کردیم و اب همدیگرو اوردیم ....باور کن اگه منو ارضا نمی کردی کاری دست خودم می دادم دوس داشتی یک غریبه منو اون جوری بکنه ها .....پس بی خیال ....امروز با تو خیلی خوش گذشت ..مگه نه .....اره طاهره عالی بود ..دفعه دیگه فرانکو هم با خودمون میاریم .....اوکی هوشی جون با اون خوش تر می گذره...اه اه چه لحظات خوبیو با تو دارم من......می خواستم دستشو بگیرم ولی منصرف شدم ...نه دیگه بیشتر ازاین نباید به هوشنگ نزدیک بشم ....تا این حدشم یه جورایی خیانت به دوستم فرانکه که شب باید کلی از وجدانم ناراحتی بکشم ....همه چی در ارامش وسکوت می گذشت که یهو با شنیدن صدای ترمز دو ماشین سیاه که یکیش بنز رو در خاطرم دارم از اون همه ارامش خارج شدیم و بلافاصله چندین نفر مرد کت و شلوار سیاه پوش با عینک های دودی دورمونو احاطه کردند و دو نفرشون کلت به دست به هوشنگ توصیه کردند که از هر گونه مقاومت و واکنش پرهیز و به داخل ماشین مارو هدایت کردند .........خیلی ترسیده بودم ....وای خدای من اینا کین و چه هدفی دارن ........
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
همه ارامش و خوشحالی و لذتی که در وجودم ذخیره و جمع کرده بودم به یک باره داشتم از کف می دادم ..خدای من .....چی شده و این مردان سیاه پوش و لباس شخصی با این دکور ترسناکشون چرا به من و هوشنگ گیر دادن و ما رو کجا میبرن؟.....ترس و هراس وجودمو گرفته بود ولی چون هوشنگ کنارم بود تا حدودی با ترسم کنار اومده بودم...اه ......هوشنگ نمی خواست سوار ماشین بشه ......شما ها کی هستین ...به ما چیکار دارین ؟....ها ....مامور دولتی هستین و یا ......کارت شناسایی نشون بدین.......ساکت شو ..فقط سوارشید ...بعدا همه چی براتون روشن میشه.....خیلی خب من باهاتون میام فقط خواهر مو ول کنید .....اون هیچ کاری نکرده من جواب گوی همه سوالاتون هستم ......گفتم حرف نباشه ایشون هم باید باشن ....دستور داریم باهاتون با ملایمت برخورد کنیم ...ولی مجبور بشیم بد می بینید ........طاهره نترس من باهاتم ...هیچی نیس ماکه کاری نکردیم ....مگه نه ...اره هوشنگ ...درسته ما گناهی نداریم ......بالاخره سوار شدیم و در همون لحظات اولیه چشامونو با پارچه سیاهی بستند و دنیا در جلو چشامون تیره و تاریک شد ...هوشنگ صداش میومد و من کنار یکیشون نشسته بودم و اون مرد بی تربیت و مکار لنگ یه پاشو رو رونام داده بود و بخوبی از نرمی و خوشی رون هام لذتشو میبرد و گاها هم دستی به روش می کشید نمی تونستم اعتراض بکنم چون اصلا به صلاح نبود و چه بسا غیرت هوشنگ منجر به ایجاد اتفاقات خیلی بدی میشد چون مسلح بودند ...اه اه هر چی هست خدا کمک کنه بخیر بگذره ......دقایقی گذشته بود که ماشین توقف کرد و مارو بعد از اینکه از چندین راهرو پیچ در پیچ و پله هایی که به طرف پایین می خورد به یه سالن بردند ..همه چیو در عالم خیال و ذهنم تصور و مرور می کردم ..چون هیچی رونمی دیدم .....هنوز صدای هوشنگ میومد و مرتب بهم دلداری می داد ......صدای همهمه و حرفایی که باهم میزدند را با ترس و هراسم قاتی کرده بودم ...یاد ماجرای گرفتار شدنم به دست علی و رفقاش و اون روز و شب کذایی و جهنمی که با بشیر مدیر فاحشه خونه و سر دسته مافیای اهریمنیش همون جمشید که به بدترین طرق ممکنه با اعمال شاقه به من تجاوز کرد افتاده بودم و الان هم همون ترس در درونم در صدد شکل گرفتن و تکامل بود ......اه اه بار خدایا به من و هوشنگ کمک کن میدونم و حس می کنم که همیشه هوامو داری چون به اسمت و بزرگیت و عظمت تو ایمان دارم ....لطفا ....احساس دفع ادرار داشتم و لرز و سرمای زیر زمین کم کم منو گرفته بود ...می ترسیدم ازشون طلب دستشویی و رفع حاجت کنم چون فکر می کردم منو به بهونه قضای حاجتم ببرن و اذیتم کنن ...نه نه فعلا تحملش کنم بهتره .....ظاهرا فرمانده و رئیسشون اومده بودچون بهشون دستوراتی میداد ......من رو کف سالن گوشه ای رو زانوام نیم خیز بودم و زانوام خسته و کم کم بی حس میشد .....اخ اخ ناله هام بلند شده بود این خانم همون طاهره س ...بله قربان .....واین غول دومتری هم باید هوشنگ باشه .....درسته قربان خودشونن.....خوبه خوبه عالیه ......اقای رئیس میشه بگین ما رو چرا باز داشت کردین ......هوشنگ انگار نترسی و هنوز زبونت خشک نشده ...خفه شو .......تا من نگفتم حق نداری دهن باز کنی ......دستاشو خوب بستی ....بله قربان نمی تونه تکون بخوره ......یکیشون به من نزدیک میشد و بلندم کرد و بازومو گرفت و انگار به طرف رئیسشون می برد..... رو صندلی منو نشوند وبالاخره از درد زانوام خلاص شدم ...اخیشششش......نگران وضعیت هوشنگ بودم ......خوبی عزیزم ......شما به چه حقی این جوری بامن حرف میزنی ..من عزیز شما نیستم .....خیلی خب خیلی خب طاهره خانم .....نوشیدنی و یا اب نمی خای بخوری .....ها ..تعارف نکن ....اقای محترم شما منو هوشنگو اوردین که بهمون اب تعارف کنید ...لطفا واقعیتو بهمون بگو ........اهای مرادی خودت با دو نفر دیگه ...نه چهار نفری این هوشنگو به انفرادی ببرید و مارو تنها بزارید ...با این طاهره خانم کار دارم .....هوشنگ در حالیکه اعتراض و فریاد میزد رو با زور و اجبار به بیرون از سالن بردند و ترس واقعیم شروع شده بود و دست و پاهام به لرزه افتاده بود ..... من تنها شده بودم تو رو خدا مارو ول کنید ..اخه مگه چه گناهی کردیم ...گریه می کردم واز اینکه هوشنگ دیگه کنارم نبود هر لحظه اضطرابم شدید تر میشد .....نترس خانم کوچولو ..چرا گریه می کنی من که هنوز دستم بهت نخورده ....من ادم مهربونی هستم فقط کافیه به حرفام گوش بدی ...بیا اصلا چشم بند رو از صورتت برمیدارم تا منو خوب ببینی .....به به فشنگ و خوشکل و تو دل برو هم هستی .....بابا حق داشتی اینو باز داشت کنی .....یعنی چه این جمله اخریش خیلی مشکوک میزد این مرد منظورش چه کسی بود من که نبودم .......وای وای پس دستی و کسی در پشت پرده هست که من نمی شناسم ....طاهره خانم ؟...بله ...میگم خوب تیکه ای هستی خوش به حال این هوشنگ و شوهرت که خوب عشق می کنن .....اقا توهین نکن ..هوشنگ برادرمه و از اون قماش ادما نیس.....اون خیلی مرده ..کاشکی همه مردا مثل اون بودن .........داری زیادی حرف میزنی حد خودتو بدون حیف که اجازه ندارم وگرنه حالیت می کردم ........شانس اوردی .....ولی تحمل ندارم اینو نگم .....کوس و کون خیلی خوبی داری کیرم تو کوست.....تف به تو خجالت بکش تو مامور دولتی ......ازت شگایت می کنم ....خخخخخخخخ..به کجا و به کی شاکی میشی .....ببین خوشکله منتظرم مافوقم بیاد تا همه چیو بهت بگه ولی اگه همکاری کنی و کمی بهم حال بدی کمکت می کنم ...ها چی میگی ؟......بهش خوب نگاه کردم ..مردی میان سال و با کروات وشیک پوش و البته سبیل باریک به فرم یک خط رو لباش درست کرده بود با موهای پر پشت و کمی خوش قیافه که میتونست برای هر زن هوس بازی جذاب باشه ....اصلا به فکر عشق و حال با این عوضی نبودم وفقط می خواستم ذهنیتی از این مرد رو براتون گفته باشم .....تر جیح دادم ساکت بمونم و حتی نگاش هم نکنم .......اون همچنان دری وری می گفت و همه جوره بهم حرفای انچنانی میزد و انگاری هم دستش رو کیرش بود و با این حرفاش جقشو می کرد .....اه خدا این دیگه چه جور مخلوقیه ........کلافه شده بودم و منتظر که مافوقشو ملاقات کنم ......همه چی واقعا سخت کشنده شده بود ثانیه ها به دقیقه تبدیل شده بود وفکر یک ساعت قبلو می کردم که چه عشق و لذتی میبردم و الان در چه وضعیت نگران کننده ای قرار گرفتم ....صدای باز شدن در سالن منو به خودم اورد و با نگرانی به در چشم دوختم ...واه واه چه کسیو می دیدم که با لبخند پیروز مندانه و تکبر و غرور زیادی به طرف میز بازجوییش میومد ...حدس بزنید ......بابک رو میدیدم .....برادر روناک و همون افسر شهربانی که درقسمت های قبلی خدمتتون گفته بودم ......پس بابک همه این توطئه و باز داشت من و هوشنگ رو برنامه ریزی کرده .....در تهروون من بهش کم محلی کرده بودم و موفق نشده بود بامن سکس داشته باشه ..و این کاراش انگار جنبه انتقام و امتیاز گیری از من داشت ...ولی باید منتظر بمونم و به حرفاش گوش بدم .....بابک پشت میز ش نشست و همکارشو مرخص کرد و با نگاه متکبرانه اش منو خطاب کرد ...طاهره میدونی چقدرانتظار این لحظاتو می کشیدم که تورو جلو این میز بکشونم و غرورتو زیر پاهام له کنم .......اه .....ولی خودت بهونه دستمون دادی و کاری کردی این پیروزی رو من الان جشن بگیرم ...مشروب که دوس داری ..ها......بابک مگه من چیکارت کردم چرا بامن بد افتادی ....اها گناه من اینه که فاحشه نیستم و زیرت نخوابیدم ......من خیال می کردم که ادم خوب و باشخصیتی هستی و اون روز که طاها گم شده بود خیلی کمکم کردی .....ولی چرا الان اذیتم می کنی .......طاهره حرف نزن تو همکار یک مجرمی ......چی مجرم ...کدوم مجرم ....هوشنگو میگم همون معشوقه ات و یا نگهبانت که همیشه باهاته.....ولی خودمونیم عجب هیکل و اندام تنومندی داره جون میده که در شهربانی باشه و خدمت کنه ...اره جون خودت حیفه بیاد قاتی شماها بشه ....ببین بابک هوشنگ نمی تونه مجرم و خطا کار باشه من خوب می شناسمش ...تو داری مجرمش می کنی و براش توطئه میریزی......خخخخخ..به سلامتی تو عزیز خودم که عاشق کونشم این پیکو بالا میرم و جوابتو میدم ......هوشنگ الان درپرونده اش متهم به ایراد ضرب و جرح و کتک کاری و مواد افیونی هست......دو بار کتک زدن به دو مرد و یه بسته تریاک .....اینم عکساش که داره اون مردو میزنه ......عکسایی که میدیدم مال کتک خوردن صابر بود که از نمای تقریبا دوری گرفته بودند.....وای وای دلم هوری ریخت .....میدونی عزیزم ..خیلی وقته من تو رو در زیر ذره بینم دارم و اصلا به خاطر تو به این شهر اومدم وگرنه من مال تهروونم .......من اومده بودم به تو برسم و اینکه وادارت کنم به مرکز بری و زیر پرو بال منو چهری قرار بگیری .....حیفه تو نیس که در خونه مردم و کنار اون شوهر مریضت باشی و از این تن و بدن و قشنگیت اون بالا ها بهره نبرن .......این مدت قدم به قدم دنبالت بودم و همه چیو ازت میدونم و این هوشنگ رو به خاطر تو گرفتم هر چند مواد با خودش داشت .....وای وای هوشنگ و مواد مخدر واصلا به کتم نمی رفت و باور نمی کردم ......نه نه جور در نمباد این بابک حقه باز و مکار براش دام گذاشته و پرونده سازی کرده .....ولی من که می خواستم با پای خودم به تهروون و سراغ منو چهری برم ..لازم به این همه تعقیب و زحمت بابک نبود ...ولی بابک هدف اصلیش رسیدن به منه و با یک تیر میخاد دونشونه بزنه هم به من میخاد برسه و هم دستور منو چهری رواجرا می کنه .....بابک با مشروبی که می خورد کاملا خودشو در اهداقش موفق . و پیروز حساب می کرد و من در چشاش موجی از شهوت و بلند پروازی و جسارت و تکبر رو احساس می کردم .....واین حسم باعث شده بود که ازش بترسم.....اه..نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم و حال خوبی نداشتم و از همه بدتر مثانه ام فشارناجوری بهم وارد می کرد و عقل و هوشمو تحت الشعاع فرار داده بود .....بابک من دستشویی لازم دارم ....لطفا ....خیلی ضروریه ......دستشویی میخای؟.....ای بابا تو اجازه داری همین جا و وسط سالن کارتو بکنی......من ازش استقبال می کنم ...مایلم کوستو زیارت کنم .....بیا عزیزم اون جا در گلوی فاضلاب کف سالن جیشتو بریز .....خخخخ......واقعا که بابک تو خیلی عوض شدی ..این چه رفتاریه .....خجالت بکش ....زود باش طاهره ...معطل نکن ممکنه پشیمون بشم ومحروم از این قضای حاجتت کنم ..تو در جایگاه متهم برای من فرار گرفتی ومن اختیار همه کاریو دارم .......وای وای بابک تو خیلی خیلی بی شعوری .......عزیزم بهتره در صحبت هات خیلی احتیاط کنی و بدونی چیا میگی چون ممکنه اخلاقم عوض بشه ........برو خوشکلم... //کارتو بکن .....اصلا میخای کمکت کنم........نه نه نمیخاد..ولی انتظار این رفتارو برخورد رو از تو یکی نداشتم ....از روی ناچاری رو دریچه کثیف فاضلاب نیم خیز شده لباسمو بالا زدم و شورتمو در برابر دیدگان شهوت ناکش پایین کشیدم و کارمو کردم ......جون....جون چه کوسی داری .....وای وای طاهره ......عجله نکن بزار خوب تماشاش کنم .......دیگه شرم و حیا نمونده بود و این بابک نیمه مست و شهوتی نیم حیز شده بود و دم و دستگاه مو خوب نگاه می کرد و لباشو می مکید ....حالم از این کاری که مجبور بودم انجام بدم بهم می خورد و ناچارا باید خودمو راحت می کردم ...بلند شدم و شورتمو بالا کشیدم که خودش بلند شد و منو همراهی کرد و دستشو دور کمرم گرفت و کم کم به طرف باسنم کشوند و مالوندن مو شروع کرد .....طاهره جون ..فقط من در کفت نیستم روناک هم تشنه اندامته ....میدونی اینجاس و به شهرتون اومده ؟.....جفتمون عاشقتیم .......برای لحظاتی خامش شده بودم و داشتم مفت و مجانی تسلیمش میشدم .....ولی به خودم اومدم و دستشو از خودم دور گرفتم ......بابک من باور نمی کنم که هوشنگ مواد فروش باشه باید با خودش حرف بزنم ......نمیزارم اجازشو نمیدم .....پس منو چرا گرفتی لابد منم دزدو قاتلم ...ها ......خخخخخخ....نه خوشگله تو شریک جرم هوشنگی و توزیع کننده مواد افیونی هستی اون که تنهایی نمی تونه مواد رو پخش کنه ....ای بیشرف پست قطرت از خدا نمی ترسی این همه دروغ و انهام رو داری به من و هوشنگ میزنی ..خودتم میدوتی واقعیتو میگم ولی هر جوری شده میخای به اهداف کثیفت برسی .........ببین طاهره بهتره باهم حرف بزنیم ....ها .....من ممکنه کمکت کنم اونم شرط داره .....اخه اقسر خان نامرد ما که کاری نکردیم چه حرفی و چه شرطی میزاری ........طاهره خانم من خیلی راحت میتونم هم توو هم اون معشوقه لندهورتو سال ها به زندون بفرستم و حداقل 10سال پشت میله ها اب خنک بخورید .....فقط تو با من لج بازی نکن و با من مهربون تر باش ........رک و راست بگم یکی از اهداف من فرستادنت به مرکزه و قبلشم باید منو راضی کنی و اگه مخالفت کنی هوشنگ بد بلایی سرش میاد .........حالا اون لبای قشنگتو فعلا بهم بده تا خوب بخورم ...بعد از شراب خوردن لب خوری مزه ای خوبی میده ......بابک باشه قبول ولی به حرف و گفته من باید پیش بریم اولا لب نمیدم بیا اونجامو بخور و بعدشم باید قول بدی با هوشنگ حرف بزنم من هنوز باور ندارم که مواد فروش باشه ..اگه حق با تو بود من تسلیمت میشم ......قصدم اون بود کوسمو که جیشی شده بود با اب دهن کثیفش پاک و تمیز کنه وخوب بخوره ....حیف لبای خوشکلم نباشه بهش بدم ........باید با هوشنگ حرف میزدم این ادعایی که در موردش می زد منو به شدت کنجکاو ونگران کرده بود من روی هوشنگ خیلی سرمایه گذاری کرده بودم و بهش کاملا اعتماد پیدا کرده بودم و از همه مهمتر فرانک با کمک های من زنش شده بود و اینده دوستم رو در خطر میدم یعنی این بار هم فرانک بیچاره و بدبخت و در زندگیش شکست خواهد خورد و این بار عاملش من خواهم بود ..به همین دلیل کوتاه اومدم و کوسمو در اختیارش قرار دادم که به عشق و میل خودش اونو بخوره .....بابک قبل از شروع کارش پیک اخر شرابشو کوفت کرد و با لب و لوچه شرابیش شورتمو پایین کشید و رو زانوهام اورد و منو رو میز کارش نشوند و دهنشو با زبونش به چوچوله کوسم گرفت ..به این میگن کوس ....هر چی زحمت کشیدیم و دوندگی کردیم با بچه های تیم....نتیجه این کوس خوشکل برای من شد ...جونم جون ....قربونت برم .....اووووووف .....ایییییی....اگه بگم دراون شرایط ناجور و نا خوشایندم شهوتم مثل یک اتش فشان و زلزله استارت خورد باور نمی کنید اوووووووف این لامصب و کتافت و حشری خیلی خیلی خوب و قشنگ کوسمو می لیسید و میمکید و می خورد ...اه اه اه ای بمیری بابک با این خوردنت ....تو داری منو به اسمونا میبری ....اوووف ......دستامو از فرط لذت و فشار و هیجانی که گرفته بودم به موهای سرش برده بودم و اونو با انگشتام گره زدم و ای وای بهترین و باحال ترین کوس خوریمو می گذروندم تا حالا هیچ کسی نتونسته بود با این کیفیت و خوبی کوسمو بخوره بافیمونده جیشمو با اب کوسم تو دهنش ریختم تا خوب با شراب نوش جونش بشه .....ههههههه......من که نه یک بار و دو بار شاید سه بار ارضا شدم و از این کارش رضایت داشتم بابک قیافه و تیپ خوبی داشت و هر زنیو می تونست به خودش جذب کنه ولی برای من جذابیتی نداشت و نمی دونستم چرا بهش تمایلی ندارم ......بابک قصد داشت کیرشو بیرون بکشه و لی من بلافاصله بلند شدم و خودمو جمع کردم ....کافیه بابک قرارمون فقط کوس خوری بود الان وقتشه تو منو پیش هوشنگ ببری ......باشه طاهره من نامرد نیستم می برمت ......با بابک دو راهرو رو رفتیم و باز چند پله به طرف پایین عمارت حرکت کردیم و بعد از گذر از یک دالان نیمه تاریک و نمناک به محوطه ای رسیدیم گه چندین سلول روبروی هم درش قرار گرفته بود مردی که جلومون حرکت می کرد با دستور بابک قفل سلول هوشنگ رو باز کرد و من داخل سلول شدم ......بابک لطفا میخام باهاش تنها باشم .....خواهش می کنم .....باشه فقط به خاطر تو و مدت حرفاتون سه دقیقه باشه فهمیدی ......باشه بابک .......
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
ادامه از طاهره
درسلول رو پشت سرم بستند و من و هوشنگ همدیگرو در اغوش گرفتیم انگاری که سال ها بود از هم دور بودیم اغوش گرم و مهربونش منو موقتا ارووم کرده بود ...اه هوشنگ ...تو خوبی؟...اره خواهر عزیزو دلسوزم ....من خوبم ...اذیتت که نکردن؟....ها ...نه برادر جون فعلا خوبم کاری باهام ندارن .....میگم هوشنگ این یارو افسره میگه تو مواد فروشی و تریاک باهات بوده .....و لی من باور نمی کنم و اومدم که هم حالتو بپرسم و خیالمو راحت کنم و از زبون خودت حقیقتو بدونم .....چی مواد فروش و تریاک ...واقعا که ....اصلا و ابدا ......برام پاپوش دوختند ومن پاک پاکم ......ببین خواهر جون......به چشام نگاه کن .....من ادم دروغ گویی نبودم و نیستم ومن که حتی لب به سیگار نزدم و قلیون رو حرووم میدونم چه جوری می تونم توزیع کننده و فروشنده مواد افیونی باشم.....کاری ندارم گاها لبی به مشروب میزنم اونم با رفقای خودم و فرانک و درحدی می خورم که خرابکاری نکنم و هوشیار بمونم .....من ادم پاک و بی گناهی هستم و به هر کسی دروغ بگم به تو یکی واقعا نمی تونم چون نیمه قلب منی .....حیف و هزاران حیف که اگه به خاطر سلامتی و وجو د تو نبود امکان نداشت اسیرشون بشم و از عهده همشون بر میومدم .....با شنیدن این حرفاش با خوشحالی تو بغلش خودمو پرت کردم و شادیموبا لب گرفتن ازش نشون دادم .....لبمو که به اون بابک کثافت ندادم پس شایسته اینه که لبای خشکشو خوب بمکم و بخورم تا کمی انرژِی ازش بگیرم .......تا لحظه ای که به سلول زدند و من رو از هوشنگ جدا کردندلباشو ول نکردم و در اخرین لحظه گفتم ...هوشنگ به هر طریقی شده ازادت می کنم و نمیزارم اینجا بمونی ....خواهر نمی خاد به فکر من باشی توبهتره زودتربرگردی خونه و اماده بشی با شوهرت به تهروون بری ......تا تو رو ازاد نکنم من نمیرم .....فربونت بشم هوشنگ .....خواهر مواظب خودت باش ..خدا نگه دارت ......چشام خیس اشک شدو جدایی از ش برام سخت و کشنده شده بود ....خدا لعنتت کنه ای بابک حرووم لقمه که با این حقه کثیفت اسباب اسارت من و هوشنگ رو فراهم کردی ......نه نه اجازه نخواهم داد که حتی امشب هم در این عمارت جهنمی بمونه میدونم که بابک هدف و منظورش کامیابی از من وراضی کردن و فرستادنم به مرکز هست و اصل ماموریتش قطعا همین بوده .....پس اولین هدفم باید ازادی هوشنگ باشه و بس ..چون قربانی اصلی این ماموریت کثیف هوشنگ بوده.....باز هم نگرانی و ترس به من برگشت و با ماموری که تا سالن منو همراهی می کرد خواستم حرف بزنم که منو هول داد و به کف راه رو افتادم ......خخخخخ....حرف زدن موقوف فقط باید گوش حرف کن بمونی و بدی ......جانم جان ...اگه بشه عالی میشه ......این لجن عوضی داره چی میگه منو باش می خواستم ازش راهنمایی بگیرم و کمک بخام اینا همشون یک قماشن و به ادمیزاد شباهت ندارن ....بابک همچنان پشت میزش مشروب کوفت می کردو با دیدن من بلند شد و اومد سراغم و منو خواست بغل کنه .....با دستام دورش کردم ولی باز نزدیکم شد و این بار موهامو گرفت و به خودش نزدیک کرد و خواست لبامو بخوره ......نکن ازم دور شو مگه چه خبره اینجا فاحشه خونه س یا عدالت خونه س شماها یه مشت وحشی و کثافتین که رفتار و اخلاق و انسانیت سرتون نمیشه ...انتظار رفتار اصولی و خوب رو حداقل از بابک داشتم و میخواستم با گفتگو و سازش مشکلرو هر چه زودتر حل کنم و لی انگار قرار نبود که این طوری بشه ...عکس العملم دادو فریاد زدن و مقابله با بابک شد وبا هم گلاویز شدیم قصد نداشتم بدونه امتیاز و اوانسی خودمو بهش تسلیم کنم ......چه خیال کردی من که جنده سر راه نیستم تو منو باز داشت کردی که بهم تجاوز کنی ها .....اهای یه ادم پیدا نمیشه به من مظلوم و اسیر کمک کنه ....اینجا عدالت خونه س و یا تجاوز خونه س ......خستگی و ناامیدی و تشنگی و حتی گرسته بودنم همه باعث شده بود که فریادم بلند بشه و کمک بگیرم ..ولی زهی خیال باطل ...چون در سالن باز شد و مشتی همکاربابک منو کرفتند واز صدا و تکون انداختند ویکیشون صورتمو هدف گرفت و دو سیلی به من زد ......قربان ببخشید لازم بود.....ودهنشو به گوشم گرفت و گفت میبرمت اون اتاق کارت دارم میخام کمکت کنم ...هیچی نگو .....بهش نگاه کردم ...واه واه چه قیافه ای عجیبی داره اگه کت و شلوار تنش نبود خیال می کردم که یک خانمه ..شباهت زیادی به زن داشت و چهره قشنگ و اندام زنونه اش منو به یاد زن اخوند حیدر انداخت که در ابتدای این خاطرات ماوقعشو خدمتتون گفته بودم ...زنی که دو جنسه بودوکیر معرکه ای داشت و دو بارافتخار گاییدنمو گرفت یعنی واقعا این مرد و یا شاید زن از همون جنسه؟...اه خدای من این دیگه چه اوضاعیه که سر من بدشانس و بیچاره میاد ......چاره ای نداشتم این فرصتی که این شخص مجهول ال جنس به من می خواست بده شاید فرجی باشه که راه نجاتمو پیدا کنم ....با اشاره سرم بهش اوکی دادم ....قربان با اجازه تون این مجرمو برای لحظاتی میبرم اتاق کناری تا براتون رامش کنم .....شما به مشروبتون برسید ...قبول جوادی...ولی طولش نده ......دستمو گرفت و به اتاق کناری برد و درو بست......طاهره اسمته.....اره .....صداش به مرد میخورد ولی قیافه اش هنوز منو نگران می کرد ......قبل از جوادی من شروع کردم ...میخام بپرسم تو مردی و یا زنی .......چرا عزیزم ...برات چه فرقی می کنه ....من که نمیخام بهت تجاوز کنم اوردمت اینجا با هم معامله کوچو لویی بکنیم ولی بین خودمون باشه ....خب من دارم گوش میدم .....بدونه حاشیه و رک و پوست کنده میخام بگم معشوقه ات هوشنگ بیگناهه ولی براش پرونده سازی شده و خیلی راحت زندون و شایدم اعدام دربیاد ولی من راحت میتونم پرونده شو پاک کنم و ازادش کنم ...خب من برای تو چه کاری میتونم بکنم .....طاهره تو فقط کاقیه منو به هوشنگ اشنا و نزدیک کنی وتا بتونم باهاش صمیمی و دوست بشم من شیفته شخصیت و تیپش شدم و ..همین .....ببین جوادی بهتره بهت بگم اولا من معشوقه اش نیستم و اون برادرمه و دوماایشون زن داره و تازه هم ازدواج کرده و خیلی هم همسرشو دوست داره و ثانیا هوشنگ ادم منحرف و خلاف کاری نیست و این نتیجه ای برای شما نداره ......و اصلانکنه شما زن و یا دوجنسه هستی که میخای باهاش رابطه جنسی داشته باشی ......خخخخخخ....میخای لخت بشم تا ببینی من چه جنسیتی دارم؟...خیلی خب ...من نمی خواستم ولی خودت مایلی ببینی.....جوادی مشغول لخت شدن شدو من در این حین خوب نگاش می کردم واقعا صورت و پوست اندامش سفید و به زنونه شبیه بود واز خیلی از دختر و زنهایی که می شناختم زیباتر و خوشکلتر بود و لی وفتی پستوناش و بالا خره کیرشو دیدم همه شک و شبهه ام رفع شد برخلاف اندام و ظاهر دخترونه اش براستی و به حق کیر دراز و کت و کلفتی داشت و منو به وجشت و هول و هراس انداحت وای وای این اگه در نعوذ کاملش قرار بگیره چی میشه من که تحملشو ندارم و اگه فقط به درگاه کوس و کونم بخوره اشهدو می خونم و رو به قبله دراز می کشم و جونمو تقدیم فرشته مرگ می کنم تا به داخل کوس و کونم بره ....بابا دست مریزاد چه کیری داره با این قیافه قشنگ و دخترونه اش اصلا بهم نمی خورن .....وای وای این دیگه چه موجودیه.....خب طاهره خانم شکت رفع شد و دیدی من از خیلی مرد ها مرد ترم و چیزی در بین پاهام دارم که خیلیا به کیفیت و خوبی اینو ندارن این اگه راست بشه مثل کیر الاغ میشه .....خخخخخ.......دوست داری بهش دستی بزنی ......نه نه ارزونی خودت ورفقات .....بیا ناز نکن فقط لمسش کن نمی خام اذیتت کنم ......اصرار نکن مایل نیستم .....ای بابا مگه نگفتم در اینجا نه و نمیشه نداریم فقط بگو چشم و اطاعت ....من می خام کمکت کنم و داریم معامله می کنیم ......دستمو به اجبار گرفت و رو کیرش گرفت و دو دستی مالش کیرشو استارت زد اوووووووی بلا فاصله و مثل پختن کیک و عین کیر الاغ کیرش اوج گرفت و دراز و کلفت شد و با گمونم به بالای 20سانت رسید و انگاری که رکورد جهانی رو میزد و خنده کنان دست دیگه شو رو باسنم برد و گفت ...طاهره منو ببخش برخلاف همکارام من ادم مودبی هستم و اون دو تا سیلی هم بهت زدم فقط فیلم بود که به این اتاق بیارمت مجبورم کونتو بمالم تا زودتر ابم بیاد که بابک مشکوک نشه ..لطفا همکاری کن ..یادت باشه من نمی خواستم لخت بشم مقصر این نمایش کیرم . و این کار خودت هستی ......هیجان و شور خاصی گرفته بودم و زیاد هم بد نبود و هر لحظه از این اوضاع و شرایط خوشم میومد کیرش در دستم حس خوبی بهم می داد و کم کم کوسم تکون هایی به خودش می داد ....کیر قهوه ای رنگش بر خلاف پوست بدنش خیلی به چشم میومد و کوسم اونو می خواست ....اه اه اه ...در درونم اه می کشیدم و اعتنایی به خواسته کوس تشنه ام نکردم .....حالیت می کنم کوس پررو و نفهم ..بزار برگردم خونه تو سرت میزنم و حالتو میگیرم اخه الان وقت بهونه کیره ...که بهم گیر دادی اون هم در این دخمه و جهنم خونه ....تو وافعا ترمز بریدی ......به این حرفا و خیالات سکسیم در درونم کمی خندیدم و بیشتر شهوتم بالا زد و دیگه کیرشم کم کم اماده فوران شدن ابش میشد ......مرد زن نما چشاشو بسته بود و دستشو در چاک کونم برده بود و بخوبی و با استادی و نسلط سوراخ کون و کوسمو می مالوند و چوچوله کوسم با انگشتاش خیلی خوب اصطکاک می خورد و دیگه نتونستم اه درونمو نگه دارم و صدام بلند شد و با همدیگه و مثل ارکستر سنفونیک اهنگ قشنگ و رومانتیک اه اه و اوه اوه رو اجرا کردیم و در نهایت این اهنگ با اومدن اب کیرش و ارضا شدن من خاتمه پیدا کرد و من ناخواسته باز هم امروز ارگاسم شده بودم ...........سریعا خودمونو جمع و جور کردیم و اماده شدیم که به سالن بر گردیم ....طاهره من کاری می کنم امشب هوشنگ ازاد بشه توم قولتو فراموش نکن و در ضمن با بابک رئیسم راه بیا و ببین چی ازت میخاد اون ازت مدرکی نداره .....ولی میتونه به هر بهونه ای زندونیت کنه ..دلم نمی خاد پشت میله زندون بمونی .....خودمونیم خیلی خوب ابمو اوردی چون من به این زودیا ارضا نمیشم ولی از بس قشنگی و دستم در کونت بهش خوش گذشت که خیلی زود راحت شدم .........پیش بابک بر گشتیم ...قربان متهم رام و مطیع در خدمت شماس ...اگه امری ندارین من برم به کارم برسم ..برو جوادی مرخصی ......خیالم تا حدودی راحت شده بود یعنی این مرد زن نما واقعا هوشنگ رو ازاد می کنه و به عهدش عمل خواهد کرد ...این اگر و اما منو به فکر برده بود ولی اون خودش پیشنهاد داد و نمی تونه دروغ باشه و یا کلک ......بابک رو میزش لم داده بود و به من اشاره کرد که نزدیکش بشم در چشاش شهوت و تب بالای هوس رو می دبدم و دیگه این بار حتما منو می گائید و باید من کاری می کردم که الکی و بی خودی بهش تسلیم نشم ......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
احساس خستگی و ضعف می کردم و گلوی خشکم با معده خالیم منو در موقعیت بدی قرار داده بود و حالا بابک مست و شهوتی با دنیایی از غرور و تکبرش انتظارمو می کشید که از من کام بگیره ....مرد زن نما در اخرین لحظه اسمشو به من گفت ومهران جوادی بهم اطمینان داد که رو قولش میمونه فقط به شرطی که بابک راضی بشه ..رضایت بابک شرطش گائیدن من خسته و ناتوان بود که باید تن به این تجاوز می دادم .....عزیزم طاهره ....چشام خمارتوه ....بیا جلو .....بابک باشه هر چی تو بخای من راضیم فقط من شرایط خوبی ندارم حالم خوب و مناسب نیست تو که جنازه منو نمی خای و سلامتی من به خاطر منوچهری باید برات اهمیت داشته باشه ...تو که با این همه ادعای جنتلمن بودنت از من پذیرایی خوبی نکردی حتی دریغ از یه لیوان اب .....حالا میوه و شیرینی و غذا ارزونی خودت باشه ..چه جور انتظار داری تحمل عشق بازی و کیرتو داشته باشم...من حس خوبی در این اینجا ندارم منو با خودت به خونه تون ببر ...میخام روناک خواهرتو ببینم و اونجا منو بکن .....خواهش می کنم لطفا .....می لرزم و سردمه ادامه این اوضاع منو مریض می کنه .....چه بهتر طاهره منم ازاین جو و فضای این سالن خوشم نمیاد ...امتیاز و خوبی رفتنمون به خونه اینه که تا صبح مال خودمی و ازت بخوبی کام دلمو می گیرم ...چند ماهه در کفتم .....و امشب بهترین شب زندگیمه .......قربونت برم طاهره الان دیگه همونی شدی که می خواستم .....بابک هوشنگو چیکارش می کنی ......هنوز نگران معشوقه ات هستی ......اره اون بیگناهه خودت هم بهتر میدونی ......به مهران گفتم ازادش کنه دستورشو دادم اونم فقط به خاطر تو و امشبی که قراره به من بهترین لذت و خوشیو هدیه بدی......یعنی دیگه حرفتو باور کنم....قول مردونه .....اره طاهره جون .....ولی اگه دروغ گفته باشی و ازادش نکنی بدجوری .......نه نه نگو ..نزاشت ادامشو بدم و دستشو رو دهنم گرفت و بعدش منو به سکوت و ارامش دعوت کرد و لباشو رو گردن وگونه هام و شونه هام برد و هر جا که تونست منو بوسید و فقط نزاشتم لبامو ببوسه ...هنوز ازش نفرت داشتم و علاقه ای به لب دادن اصلا بهش نداشتم در سکس و عشق بازی بالا ترین و بهترین پوزیشن که معنی و مفهوم عشق و دلبستگی مابین مرد و زن رابهم ربط و نمایش و تجلی میده بوسه و لب خوری هست و این نهایت رویت و نشون دادن عشق و خواستن خواهد بود ......با بابک از عمارت و یا باز داشتگاه شهربانی خارج شدیم و با ماشین دولتی که راننده اش مهران جوادی بود به طرف خونه بابک حرکت کردیم .....بابک سر از پا نمی شناخت و بعد از لحظاتی کوتاه در پشت سر راننده از فرط مستی بیهوش شده بود و من ناچارا و بنا به خواسته ام کنار مهران نشستم ...طاهره خانم هوشنگ جونت ازاد شد و همینک در بغل خانمشه و شایدم مشغول گائیدنشه ....از این جمله اخرش خوشم نیومد ولی همینکه خبر ازادیشو به من داد برام کافی بود....نمی خای ازم تشکر کنی ......چرا خیلی ممنون ...مرسی که رو قولت موندی ....ولی این کافی نیست بوسه لباتو میخام .....لطفا .....من خیلی به هوشنگ کمک کردم و خودمو به خطر انداختم پس جا داره بهم ماچتو بدی .........نمیشه اخه بابک تو ماشینه و ممکنه متوجه بشه و تازه در خیابون و مردم مارو می ببینن......اول شب بود و نور ضعیف چراغ خیابون ها این بهونه منو جور کرده بود ولی شهوت زنده شده و خطرناک مهران همه کار می کرد و اون در نقطه گاهی که نور خیلی ضعیفی داشت ترمز کرد و خودشو به بوسیدن لبام دعوت کرد ...راستش از ته قلبم بوسشو می خواستم و احساسم نسبت به مهران خیلی خوب بود و در واقع هیجان لذت بخشی در وجود مهران می دیدم .....زیبایی اندام و چهره اش و از همه مهمتر کیر کلفتش منو به اون جذب کرده بود ...ولی باید حواسم باشه بهش زیادی رو ندم که اویزونم بشه ...این مهران لباس شخصی و خوش تیپ و خوشکل در اینده بدردم میخوره ...... مهران فقط زود و سریع ماچم کن من از بابک می ترسم ......همه این حرفامون اهسته گفته میشد ومن بعد از نگاه کردن به بابک و اطمینان از بیهوش بودنش لبامو نزدیک مهران بردم و منتظر لقاح و پیوستن لبای زنونه گونه اش شدم ......اه .....چه بوسیدن قشنگی .....همه وجودم به یک باره هات شد و دلم میخواست منو بغل کنه و همه جامو با خشونت بخوره و بمالونه ....در عالم خیالم سکس با مهران رو در فاز خشن و با طعم خشونت می خواستم و چشامو بستم و در لحظاتی که لبامو می مکید کیرشو در کوسم تصور می کردم که با شدت و کتک کاری کوسمو درب و داغون می کنه .....اووووی ...اخ جون .. اه اه ....فقطبرای چند لحظه خیلی کوتاه دستشو رو کوسم برد و کمی برام مالوند و اخ اخ اخ حیف صدها حیف که ادامش نداد ...دوس داشتم همون جا نگهش می داشت اونوقت من بهترین ارگاسمو می گرفتم ......نشد که لذت و خوشیم تا اخر اجرایی بشه .....غرورم دیگه اجازه نداد که ازش بخام که منو ارضا کنه ..باید سبک سر نباشم و از همین اول اشنایی خودمو سنگین جلوه بدم .......مهران بعد از خاتمه بوسه اش و قبل از حرکت دادن ماشین درگوشی بابت این درخواستش عذر خواهی کرد .....چه جالب و بجا.و رومانتیک ....بهش لبخندی زدم و رضایتمو نشونش دادم ......کاش به جای بابک نامرد و بدجنس با مهران عشق بازی می کردم چون قبل از رسیدن به درب خونه اش یهو به هوش اومد و در همون لحظات اول سراغمو از مهران گرفت ....جوادی ...طاهره کجاس ...فربان کنار دستمه سمت شاگرد نشسته ...اوردمش جلو تا شما خوب استراحت کنید.....مهران باز قبل از رفتنش و بعد از اینکه مارو پیاده کرد چشمکی به من زد و بوسه ای برام فرستاد که با این حرکتش بیشتر منو به خودش جذب کرد ...من کم کم دارم به مهران حس خوبی پیدا می کنم .....وای وای سروش خوشکل پسر کم نبود حالا مهران خوشکل مرد جذاب و هوس بر انگیز هم به چالش ها ی شیرین عشقیم اضافه شده بود ......از ازادی هوشنگ نیرو گرفته بودم بابک مست شراب و اینکه منو با خودش به خونه اش میاورد خیلی خوشحال به نظر میرسید و کلید رو در جیب کت و شلوارش گم کرده بود و تاثیر مستی در حرکات و رفتارش کم کم خنده دار و مضحک شده بود ....اخیش این کلید کوفتی کجاس؟......عزیزم بیا جیبامو بگرد پیداش کن ..من یکی پیداش نمی کنم ....واه واه کمتر بخور تا خودتو کنترل کنی .....خخخخخ....چشم طاهره این شرابو فقط به خاطر تو خوردم که شهوتم بیشتر بشه .......کلید خونه رو در جیب شلوارش پیدا کردم ولی وقتی که دستمو برای گرفتنش در ته جیبش بردم کیر سفت شده شو هم لمس کردم و مثل برق گرفته ها در جای خودم ایست وساکت موندم .....به چشاش نگاه کردم و بابک با لبخند سرشار از حشریش ازم می خواست بهتر لمسش کنم ....پیداش کردی عزیزم؟......اره دو تا کلید ...کلید خونه واون کلید ؟////معنیشو برام بگو قربونت برم ......بریم تو برات میگم تو کوچه جاش نیس ......داخل حونه اش شدیم و به محض بسته شدن در منو با شدت و فشار زیادی بغل گرفت و به سرعت همه جامو دست می کشید و با دهانی که از قرط شهوتش کفی شده بود ماچ بارونم کرد ......چه خبره بابک دیووونه شدی وایسا بریم داخل اتاق بشیم ......اتاقو بی خیال شو از همین جا شروع می کنم .....اووخ جوووووون....چه فرشته ای هستی .....مال خودمی .....اوا نکن .....نه نه مثل وحشیا رفتار نکن .....اخ اه اخ ..دردم گرفت ..بابک الاغ ....تو ادم بشو نمیشی ......خاک توسرت من مهمونتم بجای پذیرایی و شام دادنت این رفتارو می کنی ...اخ اخ الاغ خر کثافت ....نکن من صعف کردم یه چیزی بده بخورم قوت بگیرم ......عزیزم تحمل کنی اب کیرمو تو کوست خالی می کنم سرحال میشی ......میگم نکن ........خیلی احمق و کودنی بابک ......تلاش می کردم با بابک سکس نکنم ولی خیلی سخت بود که جلو این همه شهوت و حشریشو بگیرم و از همه بدتر مست بود و کنترل کردن و ارووم کردنش تقریبا غیر ممکن شده بود ...بابک منو به سینه دیوار راه رو منتهی به حیاط خونه اش چسپونده بود و دامنمو به بالا در کمرم جمع کرده و کیرشو به استانه کوسم گرفته بود .... با دستاش با خشونت مستونه اش بدنمو چنگ میزد و نیشگون می گرفت و داد و فریادمو بلند کرده بود ...اخ اخ بابک بی شعور و بی ادب ...وای وای این چه جور عشق بازیه ...حتی فهم و شعور یک سکس خوب و معمولیو نداری .....خاک عالم تو سرت .....دهاتی و روستایی هم از تو بیشتر حالیشه .....کیرش با زور و فشار خیلی زیادی که به کمر و باسنم می مباورد تا حدی در کوسم داخل شده بود ....اه اه چه سکس بد و نا جوری تحمل می کردم ......کاش راه نجات و راه کاری به مغزو فکرم میرسیذ تا از دست این مامور قانون بی پدر و مادر و بی شرف خودمو نجات بدم ......تا جایی که توان داشتم ماهیچه دو طرف باسنمو به همدیگه جمع و نزدیک کرده بودم تا کیر کثیقش بیشتر فرو نره ....همین کارم انگار باعث شده بود تا کیر صاحب مرده اش در فشار خیلی زیادی قرار بگیره و باعث شد که ابش خوشبختانه در همون لحظات تخلیه شد و من از دست این شیطان ادم نما فعلا و موقتا نجات یافتم .....اه اه رو زنوام و در کف راه رو نشستم و نفسی تازه کردم و چندین بار هوای خنک اوایل شبانگاه رو به داخل ریه ام هدایت کردم وبه عاقبت امشب در این خانه اهریمنی فکر می کردم که چیکار کنم وبه چه شکلی بیرون برم .....در همین لحظه صدای روناک رو در پشت سرم شنیدم ......اوا طاهره جون خودتی .....چرا این مدلی نشستی ....ها ...از برادر بی شعور و بی ادب و احمقت بپرس که چرا من اینجا نشستم .......این کثافت بجای خوش امد گویی و مهمون نوازیش همین جا به من تجاوز کرد ......واه واه برادر ..طاهره راست میگه ؟...پس چرا داد و هوار نکردی و صدات بلند نشد؟.....این حرفای روناک معنی و مفهوم نمایش تاتر می داد و در واقع فیلم میومد ...معلوم و مشخص بود که کاملا میدونست که بابک به من تجاوز کرده بود و چه بسا خودشم این لحظات تجاوزشو دیده و منو نفهم و الاغ حساب کرده ......نه عزیزم تجاوزبا سرو صدا و فریاد اینجور چیزا همراهه من که چیزی نشنیدم مگه اینکه بابک حرفتو تائید کنه .....مگه نه برادر ......خواهر جون طاهره خسته و گرسنه اس و خیالاتی شده وزده به سرش...بهتره باهم بریم داخل ازش خوب پذیرایی کنیم ......در این موقعیتی که قرار داشتم با کمی جرئت و اراده می تونستم خودمو از این خونه و بابک و اتفاقات بدی که احتمالا در انتظارم بود نجات بدم ولی در حقیقت از ازادی هوشنگ و حرفای مهران مطمئن نبودم و اگه فرار رو بر فرار ترجیح می دادم چه بسا هوشنگ در دردسر و موقعیت خیلی بدی فرار می گرفت و همین دلیل خیلی محکمی بود که با بابک بمونم .و الان روناک که روش خیلی بابت کمک حساب می کردم به این رویه و روش با من رفتار می کرد و هردوشون در واقع در یک هدف و بر علیه من قدم بر می داشتند تنها چیزی که منو تا حدودی خوشحال کرد بوی مطبوع و اشتها اور مرغ سرخ کرده بود که روناک تدارک دیده بود و من فقط می خواستم هر چه زودتر بهش برسم و خوب و سیر ازش بخورم ....اوووووف ...جون چه بویی داشت ......بین روناک و بابک نشستم و بخوبی از خودم پذیرایی جانانه ای به عمل اوردم ......هر دوشون با چشای شهوتیشون به لقمه های من و خوردنم نگاه می کردند و در واقع هردوشون به خودشون ور میرفتند و اماده میشدن که منو حسابی ترتیب بدن همه هوش و حواسم پی خوردن و سیر شدنم بود و نمی دونستم که این دو خواهر و برادر حشری مثل قصابی که در صدد کشتن و سربریدن گوسفند چاقوشو تیزتر می کنه که با یه ضربه حیوون نگون بخت رو به اون دنبا روانه کنه مشغولن که شهوت و هوسشونو اماده بهره برداری از من بی خبر بکنند.....اخیش چه خوشمزه و عالی ......می خواستم با یک لیوان دوغ به خوردنم خاتمه بدم که روناک مانعم شد و بجاش یک جام شراب قرمز اتشین بهم تعارف کرد ..این در واقع تعارف نبود و می خواست به زور اونو در دهنم خالی کنه .....باهاش کمی گلاویز شدم و قصد داشتم پسش بزنم ولی مثل همیشه در این شرایط کم اوردم و روناک به خوبی روم سوار شد و سرمو رو رونای نرم و گوشتیش گذاشت و کم کم شرابو به خوردم داد .....در اثر مقاومتی که داشتم مقداری از شراب رو سینهام ریخته شده بود و باعث شده بود که برجستگی و نمای قشنگ پستونام مثل ایینه رو بشه و همین باعث تحریک شدن هردوشون شده بود و بابک به طرفم خیز برداشت و لباشو به پستون راستم رسوند و روناک هم با دستاش پستون چپمو هدف فرار داده بود .....در اون لحظات که شراب کمی داغم کرده بود و مشکل گرسنگیم هم حل شده بود توان مقابله و مقاومتی رو در خودم نمی دیدم و تمایلم به همراهی باهاشون لحظه به لحظه بیشتر میشد .....پستونام بیرون افتاده بود و بخوبی بوسه و لیس و مالش می خورد .....چشام خمار وتسلیم هوس خودم وشهوتشون شده بود......روناک لباسمو از تنم بیرون کشیده بود و همزمان با دستاش منو نوازش می کرد و بابک از خوردن پساتونام خسته شده بود و بلند شد باز شراب می خورد ..انگار که عین خیالش نبود و از موقعی که منو گرفتار کرده بود یک سره این زهر ماریو کوفت می کرد در حد و توان خیلی بالایی شراب در دستگاه گوارشش ریخته میشد و وقتی که بلند شد که باز سراغم بیاد از کنترل خارج شده بود و چپ و راست و مثل یک حیووون پست به همه جا خودشو میزد و در نهایت با سینه رو سفره غذا و مخلفات فرود اومد و مایه تمسخر من و روناک شده بود ..خاک تو سرت بشه بیشرف ...تا حدی که تونستم و به زبونم اومد فش و ناسزا نثارش کردم و در کمال تعجب روناک عین خیالش نبود از حرفام ناراحت نشد و فقط ازم خواست کمکش کنم و به حمومش ببره که نظافتش کنه........در حموم روناک لباساشو دراورد و در زیر دوش مشغول لیف زدنش شد.....کیر بابک راست شده بود و روناک ازم خواست کمکش کنم و لیفشو ادامه بدم خنده ام گرفته بود و از این وضعیتشون قه قه میزدم مست شده بودم ویهو به جای لیف زدن بابک ..دامن و شورت روناک رو پایین کشیدم و بلافاصله هم تاپشو بالا زدم و کاملا لختش کردم .....چه جالب و خوب شده بود خواهر و برادر زیر دوش اب داشتند بهمدیگه نگاه حشری می کردند و دست روناک به طرف کیر بابک رفته بود و اونو گرفت و مال خودش کرد ....معطل نکردم بابک رو به طرف روناک هول دادم و بهمدیگه رسیدند و استارت گاییدن روناک رو زدم .... اخ جون....من در عالم مستی و سرخوشی و در فاصله یک متری این خواهر و برادر کم کم به خودم ور میرفتم و بابک و روناک هم همدیگرو در اغوش گرفته بودند و لبای همو به خوبی و با اشتهای بالایی می خوردند دستاشون به سوراخ کون همدیگه رفته بود و روناک دو انگشتشی کون بابکو عین کیر می زد و همین کارو هم بابک انجام می داد انگشتی شدن کون بابک برام جالب و تازه گی داشت و همش نگاهم به کون بدونه مو و تمیز بابک شده بود .....اوووف چه نازو اداو کرشمه ای هم میومد ...این بابک اگه زن میشد ناز و اطوارش اسمونارو می گرفت ...اصلا انگار که کیر خر تو کونش فرو رفته بود و برای خواهرش عشق و ناز میومد ...خاک تو سرت ....اگه اشتباه نکرده باشم این بابکی که من دارم می بینم یک کونی کهنه کاره و از بچه گی بلایی سرش اومده ......جای کیر صابر و فرهاد و کمال خالی باشه که این سوراخ لایق کیر هاشونه ..روناک تشنه و حشری..تحمل نداشت و درکف حموم ولو شد و بابک شهوتی و مست روش فرود اومد و جفت لنگ هاشو به شونه هاش رسوند و کیرشو بدونه مقدمه در کوس خواهر جونش تا ته فرو کرد .....جونم جون ....اخ جون ..هردوشون اه و ناله و می گفتندوتلمبه های شدید و مایه دار بابک با صدای شرشر اب دوش در هم امیخته شده بود و صحنه های خیلی جذاب و شهوت ناکیو درست کرده بود و غیر از فاعل و مفعول من هم به عنوان تنها تماشاچی ازاین لحظات لذت بخش و هوس ناک و گناه الود واقعا لذت میبردم ......بابک چندین بار خواهرشو به طرف چپ و راست و به کتف و شونه هاش حالت داد و در همه پوریشن های این حالت ها گاییدنشو ادامه می داد ......هنوز از اب کیرش و ارضا شدنش خبری نبود وروناک رو برگردوند و شکمشو به کف حموم چسپوند و رو باسنش حالت گرفت و قصد گاییدن کونشو کرد .......نگاه سوراخ کون روناک کردم واه واه ظاهرا این کیر نمی تونست داخل این سوراخ بشه ...هیجان خیلی زیادی گرفته بودم و دستام رو سوراخام و پستونام رفت و امد می کرد و در اوج شهوتم نگاه کون دادن روناک رو می کردم ..اخ گفتناش شروع شده بود....با هر اخی من اه می گفتم و صدای اخ و اه و جون جون بابک فضای حموم رو پر کرده بود .....کیر بابک تا ته کون روناک جا گرفته بود و برای لحظاتی بابک رو باسن روناک ساکت موند ......من در این لحظه تصمیم خیلی خوبی گرفته بودم و قصد داشتم اجرایش کنم .......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
ورق بازی بطرز باور نکردنی به نفع من برگشته بود..بابک و روناک که با هم قصد داشتن منو دونفری بکنن و ازم کام بگیرن ..حالا با کاری که من کرده بودم به جون هم افتاده بودند و برادر خواهرشو بخوبی ازکوس و کونش می گائید ....اخ جون .....خیلی هیجان انگیز و باحال شده بود ...بابک کیرشو تا ته در کون روناک فرو کرده بود و روش مستانه خوابیده بود ...روناک اه و ناله سوزناکی میزد و با چشاش ازم میخواست لباشو بخورم ......ولی من قصد کار دیگه ای داشتم و می خواستم انتقام خوبی از این بابک عوضی و متکبر و قانون شکن بگیرم ...وقت مناسب و خوبی بود ...بابک مست و حواس پرت و مدهوش از عشق کون خواهرش متوجه من نبود و از حموم بیرون اومدم و همه اتاق های خونه رو گشتم ....دنبال وسیله خاصی بودم ......خیلی راحت و اسون میتونستم فرار کنم و از این خونه پلید و اهریمنی خودمو خلاص کنم و به خونه ام برگردم ولی بابک باید ادب میشد چون خیلی به من و شخصیتم اهانت کرده بود وو اتهامی به هردومون زده بود و از همه بدتر تجاوز نصفه و نیمه اش در پشت در همین خونه اش به من و این چند ساعتی که کلی از دستش و افرادش زجر و شکنجه روحی و جسمی برده بودم اجازه نمی داد فرار کنم پس باید دق دلمو روش خالی می کردم ..اه پس این وسیله کجاس ؟.....اوخ جون پیدا کردم .....چشمم به باتوم سیاه رنگی افتاد که در گوشه اتاق افتاده بودقطرش اندازه کیر شق شده یه مرد میشد ....بله درست حدس زدید من می خواستم این باتوم رو در سوراخ کون بابک فرو کنم ...اون که حواس و کنترل چندان خوبی نداشت و مست و مدهوش شراب کوفتیش مشغول کردن کون خواهر جونش بود .....با قدم های اهسته و با احتیاط به حموم برگشتم بابک به همون حالت همچنان رو باسن خواهرش افتاده بود و انگار مست خواب شده بود و روناک منو صدا میزد که بهش حال بدم ......طاهره جون .....بیا جلو لباتو میخام .....اه اه کونم پاره شده....این بابک کیر خر اخرش کونمو گائید ..هی می گفت می کنمت من به خیالم داره شوخی می کنه ولی اخرش خواهرشو کونی کرد ...ای تف به ذاتت کنن برادر ...روناک تو که عاشق کون دادنی پس شکایت نکن ....اونم کیر برادرت که مامور فانونه . این باید برات هیجان خوبی داشته باشه ......نه بابا چه هیجانی ..کونم داره پاره پوره میشه ..میخای جامو بهت بدم تا بدونی کیرش در کونت چه طعمی داره؟...نه نه مبارک کون خودت باشه ولی منم میخام کون بکنم ...ههههه چی چی ...قاتی کردی با کدوم کیرت ..نکنه دو جنسه هستی و من ندونستم ....تو کاریت نباشه بهتره حواست به کیر برادرت در کونت باشه ......باتوم رو با صابون خوب کفی و لیز کردم و دو لبه ماهیچه بدونه موی بابک رو بعد از سوا کردن و سوراخ کونشو نشونه گرفتم و سر باتوم رو به سوراخش فشار دادم ...جالب اینکه بر خلاف تصورم خیلی راحت و بدونه دردسر باتوم داخل مجرای کونش شد و تا حدود بلندی یک خودکار فرو رفت و بعد از اینکه به اخ و اوخ افتاد من دیگه ادامش ندادم و با دودستام محکم و سفت نگه اش داشتم ......چی شده روناک چرا کونم درد گرفته ؟......ها ...من که کیرم تو کونته ...یعنی چه ....از این حرفای مستانه و غیر عادی بابک خنده ام گرقته بود و دیگه جلودار خودم نبودم و قه قه زنان با کف دستم رو باسنش زدم ......اهای بابک .....من دارم کونتو می کنم ...من من طاهره .....بابک کونی .....افسر سوراخ شده از کون .....ههههههه.....خوب حال کن ..ببین و بفهم که کون دادن چه معنایی داره .....روناک به هیجان اومده بود و از این کار م شهوتش دو برابر شده بود و از زیر بابک به خودش تکون هایی می داد من رو کمر بابک نشسته بودم و مانع بلند شدنش شدم ...اخ جون ....جونم براتون بگه چی شده بود ..پوزیشن منحصر بفرد و چشم نوازی رو من ابداع و تنظیم کرده بودم انگار که کار گردان سکانس یک فیلم پورن رو اجرا ش می کردم از این کارم سرمست و خوشحال و شادمان بودم هر چند که سر خوش از خوردن شراب این کاررو انجام داده بودم ....باتوم در کونش به اروومی تلمبه می خورد و با هر بالا پایین رفتن من خنده هام تداوم و شدت می گرفت ....چه هیجانی داشتم ......روناک ارضا شده بود و از برادرش می خواست بلند شه ....دیگه درنگ و معطلی جایز نبود و باید میرفتم ..من کارمو کرده بودم ....و از حموم بیرون اومدم و سریعا لباسامو تنم کردم و از خونه گناه الود بابک بیرون اومدم ...وای خدای من شب شده بود و در این ناریکی و تنها در این خلوتی خیابون کسی مزاحمم نشه ...شبای شهرمون در اون دوران خیلی امنیت نداشت ..اونم برای من که زن جووون و خوشکل و مامانی بودم ..یک طعمه خیلی چرب و خوشمزه برای هر شکار چی می تونستم باشم ....ولی مجبور بودم این وضعیتو تحمل و قبول کنم چون شب موندن در خونه بابک مساوی بود با گائیدنم بدست روناک و بابک تا صبخ ..که.منو از کوس و کونم له و لورده می کردند .....خدایا به امید تو ...هوامو داشته باش که سالم به خونه ام برسم ...........................................................
.............................................................
...................................
ادامه از سحر
.امروز از وقتی که مامانم از خونه بیرون رفته من انگاری ارووم و قرار ندارم و همش حواسم پرت میشه و من که به خودم قول داده بودم که امروز رو درس بخونم و حواسم شش دونگ به کتاب و درسام باشه مثل اینکه ممکن نمیشه ....اولش که سروش خان دوست برادر مرحومم طاها اومد و مامانمو می خواست و می گفت کار مهمی باهاش دارم این سروش خوشکل چهره و دختر نما چندین بار از دهنش شنیده بودم که مامانمو به جای مامانش صدا میزنه ...واه یعنی چه .....مگه چه خبره ....و این سروش مکار اومدنش و موندنشو یک ساعت طول داد و با بهرام خودشو به بازی مشغول کرد و برای اولین بار متوجه نگاه های انچنانیش نسبت به خودم شدم ...اخیش ....به خودم نگاهی کردم و متوجه شلوار خونگیم شدم که برجستگی چوچوله کوسم به خوبی معلوم بود ...وای وای ...خاک به سرم .ناچارا بلندشدم و رفتم داخل اتاقم و لباسمو پوشیده تر کردم که دیگه بهم بیشتر نظر نزنه .....همینو کم داشتم ...این سروش هم داره خطری میشه ......سروش که رفت ..من نفسی اسوده کشیدم و به خودم باز گفتم دیگه وقت درس خوندنه و مثل خواهرم اکرم من هم باید درسامو خوب بخونم ....ولی چه حرف باطلی من زدم چون یهو سرو کله عمه رعنا و پسر بزرگشو بدتر از همه کمال خان هیز چشم پیدا شد ...اخ اخ بخشکی شانس ...انگار که درس خوندن به من یکی نمیاد .....پسر بزرگه عمه رعنا که تپل و مپل و چاق و چله تشریف دارن اونم دست کمی از سروش نداشت و نگاهشو از من نمی گرفت و با پدر منحرفش اقا کمال در چشم چرونی مسابقه می دادند ....اه نمی تونستم داخل اتاقم برم چون مامانم توصیه کرده بود که حواسم به بهرام باشه که به کوچه نره...بهرام شیطون بلا در اولین فرصت ممکنه خودشو جیم می کرد و به کوچه میزد و با سارا و صحرا هم بازی میشد این صحرا هم انگاری بچه شده و با بهرام بازیشو می کنه من که سر از کار این صحرا ور پریده . شهوتی در نمی یارم .....ولی بهرام از این همه بچه همسن و سال پسر در محله چرا با دخترا هم بازی شده ..اینش به عقلم جور درنمیاد یعنی بهرام 7ساله هم شیطونی یاد گرفته ؟.....نه من که برام این قضیه هضم نمیشه ...بهرام جون تنها برادر عزیزم هنوز یک بچه س و چیزی نمی فهمه.....عمه رعنا پیش پدرم غیبت مامانمو می کرد و ازش بد می گفت ...ازش خیلی بدم میاد چرا این همه کینه و نفرت و دشمنی با مامان مهربون و خوبم داره ...اه پدر بیمارم چرا از مامانم دفاع نمی کنه و ساکت و خاموش به دری وریاش گوش میده ...کاشکی یه کم بزرگتر بودم خودم جوابشو می دادم ...بیچاره مامان مظلوم و بی گناهم.....از نگاه هاشون کلافه شده بودم و بلند شدم کتاب و دفترامو به زیر بغل زدم و به اتاقم پناه بردم ....چیکار کنم بهرام هم بزار به کوچه بره و بازیشو بکنه .........غروب شده بود و هوا کم کم تاریک میشد و مامانم برنگشته بود .....این عمه پر رو و بد دهن من هم بدتر حرفاشو میزد و به پدرم می گفت این همسر تو چرا برنگشته و در خیابون چه غلطی می کنه و از این حرفایی که اصلا به ایشون مربوط نمیشد و حق گفتن همچین جملاتیو نداشت و این فقط ناشی از کوتاهی و سادگی و بی عرضگی پدرم داشت که کوچکترین دفاعی از مامانم نمی کرد و حتی کمال از وقاحت زنش به حرف اومد و بهش توصیه کرد که بیشتراز این دخالت نکنه ........اقا نادر و اکرم خانم هم از گردش خیابون برگشته بودند و به اتاقشون اومده بودند که درست کنار اتاق من فرار گرفته بود و من بخوبی حرفاشونو ناخواسته می شنیدم ..اوه اوه ...اوا اکرم خانم از شوهرش می خواست کوسشو از خارش راحت کنه ....و می گفت الا بلاهمین الان بایدکوسمو بکنی ..من خارش دارم......من که این ور دیوار اتاقشون گوش می دادم از شرم قرمز شده بودم ..این اکرم چرا این وقت نامناسب واول شب اونجاش خارش گرفته >؟نادر خیلی ارووم جوابشو می داد و من نمی فهمیدم ولی وقتی متوجه شدم که اکرم به هدفش نرسیده بود و خودش کوسشو می مالوند ....چون اقا نادر مرد باحیایی بود و به این خواسته نابه هنگام زنش جواب نداد ....فقط من بدشانس مثل اکرم خانم به خارش اونجام هم مبتلا شده بودم و انگار مشکلش به من هم سرایت کرده بود ...در همون لحظه به خودم ور رفتم و یک دقیقه نشد خودمو راحت کردم ...اخ جون ....با این همه بدبیاری و حال گیری امروزم این ور رفتنم خوب درومد ......انگشتام از اب کوسم خیس شده بود و بوش کردم بوی خوبی می داد....می خواستم به دهنم ببرم و مزه اش کنم ولی منصرف شدم ..نه به این کار هم عادت کنم خوب نیست بهتره بی خیال خوردن اب کوسم بشم ......ساعت 8شب شده بود و از مامانم خبری نبود کم کم نگران شده بودم بساط شامو اکرم خانم با عمه رعنا فراهم و برگزار کردند و من که کنار بهرام و اکرم خواهرم نشسته بودم حواسم به کمال رفت که نگاهشو به من و زن های سرسفره میزد ..این مرتیکه منحرف و تشنه به جنس مخالف یک لحظه به چشای کثیفش استراحت نمی داد و با وقاحت همه رو دید میزد ...خوب بود مامانم نبود وگرنه فقط به اون نگاه می کرد ...عصبی شده بودم نبود مامانم و این رفتار اقا کمال منو از اشتها انداخته بود و بلند شدم وبه سر کوچه رفتم که اولین نفری باشم که از مامان جونم استقبال کنم ...ولی هیچ خبری نبود و خلوتی و سکوت کوچه به اضطرابم اضاقه کرده بود احتمال می دادم که خونه خاله فرانک و یا خاله شرافت باشه ولی اگه اونجاها نباشه ...چی ....یهو سایه یک مردو پشت سرم حس کردم و بر گشتم که ببینم کی میتونه باشه .....واه من از دست این مرتیکه عوضی به سر کوچه اومده بودم انگار ول کنم نمیشه ...اقا کمال منو ترسوندی......اومدی دم در که از مامانت خبر بگیری؟......بله ////میاد ناراحت نباش ...سحر ...میدونی به مامانت خیلی شبیهی...انگار که طاهره خانومو می بینم .....هردوتون خوشکل و زیبا مثل دسته گل میمونین ......ولی مامانت بازم از تو سر تره و یه وقت غرور نگیری ...اون در این شهر یه دونه س .......از این حرفای زشت و ناپسند و ناجورش شرمم شده بود و صورتم قرمز و بهش جوابی ندادم و سریعا به اتاقم پناه بردم ......یه حس عجیبی بهم دست داده بود .....حس ناخوش ایند و بدی که ناشی از حرفای شیطانی و پلید کمال منشا می گرفت .....اه خدای من امروز و امشب غیر از اون کوسمالیم همش بدبیاری و حالگیری دارم و اتفاقات خوبی سراغم نمیاد ......کاش دایی هوشنگ میومد و پی گیر مامانم میشد .....عمه رعنا با صدای نکره و بلندش به پدرم می گفت ...تو و طاهره رفتین تهران من و کمال خودمون هوای بچه هاتو داریم نمیخاد هوشنگ و فرانک بیان ...اونا نامحرمن تو دو تا دختر نووجون و خوشکل داری خطر ناکه ......به حرفای زنت گوش نده .....واه واه خاک عالم به سر عمه رعنام بشه ..این زن نادان و شوت از شوهر هیز و منحرفش انگارخبری نداره که با چشای کثیفش همین امشب و در حضور خودش داشت منو می خورد و می کرد ...وای وای خدا نکنه حرف عمه رعنا عملی بشه وگرنه کار من و حتی خواهرم اکرم تمومه و بدست این کمال بیشرف سوراخ میشیم .....صدای درب حیاط خونه این امید وباور رو به من و خواهرم و تنها برادرم داد که مامانم برگشته ...ولی با باز کردن درو دیدن دایی هوشنگ نگرانیمون بیشتر شده بود ...اونم سراغ مامانمو از ما می خواست و از ناراحتی و تشویشش دست و پا میزد ...گریه ام گرفته بود و در اغوشش مامانمو جستجو می کردم و ازش خواستم دنبالش بره.......سحر جان دخترم گریه نکن ..من هر جور شده پیداش می کنم .....دایی سریعا رفت و باز هم انتظار و تشویش و نگرانی سراغم اومد .....با رفتن مهمونا من یه جورایی نقش مامان رو برای اکرم و بهرام بازی می کردم و بهشون دلداری می دادم ......فقط باید انتظار می کشیدم و خواب که بهم حرووم شده بود .....اه چرا من دلم شور میزنه ....
ادامه کوتاهی از بهرام
......
........
................
این سحر چرا اجازه رفتن به کوچه رو نمیده .....بازی با سروش اصلا مزه نداره ..انگار که زورکی باهام بازی می کنه .....تا حالا سابقه نداشته بامن بازی بکنه ...نه نمیشه ......بهتره ردش کنم .سروش من حوصله بازی ندارم میرم پیش اکرم خواهرم تا برام نقاشی بکشه ....رفتم اتاق اکرم درنمیه باز بود و بدونه صدایی وارد اتاقش شدم ای وای ...اکرم داره لباس عوض می کنه ...بهتره بر گردم ....ناجور میشه منو ببینه ....ولی یهو نگاهم به باسنش افتاد به یاد باسن صحرا افتاده بودم مال صحرا درشتر تر و گوشتی تر بود ولی اکرم خواهرم چه شورت خوشکلی تنش کرده ....این که خیلی تنگه ..چه جوری به پاش رفته .....دونفر میخاد که از پاهاش درش بیارن ......هنوز در جایم مونده بودم که بمونم و یا برم ......شیطونیام بهم غلبه کرد و نرفتم ...اکرم به من پشت کرده بود و بلوزشو هم بیرون کشید و دیگه از بالا تنه لخت و عریان شده بود ..از نیم رخ زیر بغلاش مه مه هاشو می دیذم ....وای وای چه خوب و عالی تکون می خوره ..مثل ژله های امروزی موج میزنه و ادمو به هوس می ندازه که گازازش بگیرم .....در همین لحظه خواهرم خم شد که چیزیو از کف اتاقش بر داره که نمای انتهای چاک کونشو بخوبی دیدم و رویت کردم هرچند شورت روی سوراخاشو گرفته بود ولی منظره خیلی جالب و خوبیو برای من ترسیم و نقاشی کرده بود ..من اومده بودم واقعا اکرم برام نقاشی بکشه ولی انگار خواهرم نقاشی واقعی زیرنافشو از نمای خیلی جالبی برام بطور زنده نقاشی کرده و نشونم داده بود ....الان هم بعد از سال های متمادی هنوز چاک کون اکرم خواهرم از جلو چشام گم نشده و فراموشش نکردم چون دیگه هیچوقت موفق نشدم اندام لخت اکرم رو باز ببینم ...اکرم خواهرم شاید زیبایی و خوشکلیش عادی بود و مثل سحر قشنگ نمیشد ولی عین مامانم و سحر خیلی خوش اندام بود و باسنش از مال سحر حتی کمی درشت تر نشون می داد ......دیگه کافیه ..باید برم تا منو ندیده زود به حیاط برگردم ......در حیاط اولین چیزی که منو خوشحال کرد نبودن سحر بود که من دیگه می تونستم به کوچه برم وبا سارا بازیمو بکنم .....سارا مثل همیشه اماده و در کوچه منتظر من بود ...نزدیکش شدم و طبق عادت همیشگیم یه دونه شکلات رو خودم از جلدش دراوردم و در دهن خوشکلش گذاشتم و گونه شو هم ماچ کردم ....چطوری سارا ....چه خوشمزه س بهرام .....اوخ جون ..منتظر شکلاتت بودم ....بازم اگه میخای برم برات بیارم ......نه نه بهرام ولی قول بده فردا دو تا شکلات بهم بدی.....باشه سارا قول میدم ......اهان تا یادم نرفته بگم که صحرا خواهرم گفت اخر بازیمون بهش سری بزنی کارت داره ........از این خبر داشتم بال در میاوردم چند روزی میشد که صحرا رو ندیده بودم و دلم برای بازی هاش تنگ شده بود ..لابد امروز میخاد تلافی غیبت چند روزه شو سرم در بیاره ..من که خوشم میاد ....
     
  
زن

 
ادامه از بهرام
بازی با سارا رو دوست داشتم و سارا هم کاملا به من عادت و انس گرفته بود و دخترهای هم سن وسالشو بی خیال میشد و با من وقتشو می گذروند ..اه چه روزهای خوب و شادیو من با سارا داشتم و از همه جالبتر رابطه دوستیم با صحرا در اون ایام و دوران کودکیم خیلی برام مهیج و پر نشاط بود و دوست داشتم همه اوقاتمو با صحرا بگذرونم .....صحرا کارشو بلد بود و پولی دست سارا داد که برای خودش هله هوله بخره ودر واقع مزاحم من و خودش نباشه .....بعد از رفتن سارا دستمو گرفت و به اتافش که چند پله از کف حیاط پایین میرفت برد و در اتاقشو از داخل خوب بست و بلافاصله بهم دستور داد که لباساشو درارم .....وای وای این بازی و رفتارش کمی فرق می کرد ....و من جلوش رفتم و ابتدا بلوزشو با زحمت و تلاش از دستاش دراوردم و سوتینشو هم با راهنمایی و کمک خودش باز کردم و مه مه هاشو به چشم خودم زیارت کردم .......بهم گفت دوسشون داری .....با اشاره سرم بهش اره گفتم ....مال مامانت خوشکله و یا مال من ......اه چه سوال سختی ازم می پرسه .....در واقع مال مامانم خیلی قشنگتر بود و ریبایی و سفتی و تناسبی که در پستون های مامانم دیده بودم در کمتر کیسی من می تونستم ببینم ....ولی نمیشد صحرا رو ناراحت و ناامید بکنم ...البته مال صحرا هم به نسبت سن و سالش عالی بود و شهوت و هیجان هر ببینده ای رو زنده می کرد ...ولی این مقایسه درستی نمیشد ....سیاست مدارانه بهش گفتم مال هردوتون قشنگه .....خنده ای کرد و لپای تپلیمو با دستش خوب گرفت و پیچوند و گفت ای کلک دلت نمیاد بگی مال مامانم بهتره من خودم میدونم اون خیلی از من بالا تره ومه مه هاش در حد هنرپیشه های فیلم های سینماییه...چون دیدمش اینو میگم یه باردرحیاط خونه تون لب حوض داشت بلوزشو عوض می کرد اومدم که با سحر بازی کنم پستوناشو دیدم ......نه خاله صحرا به خدا مال توم قشنگه .....دوس داری باهاش بازی کنی .....اره خیلی ....پس بیا جلو باهاش بازیتو بکن .....رفتم جلوش و با احتیاط و اروومی دستامو به دوتا مه مه هاش بردم و ابتدا نوکاشو خوب لمس کردم و کم کم کف دو دستمو خوب باز کردم و بخوبی مثل باد کنک باد کرده فشارشون می دادم ...اوخ جون ..چه کیفی داره ...از نرمی و لطافت و خنکی مه مه هاش واقعا لذت میبردم ....صحرا چشاشو بسته بود و دستامو به نوکاش گرفت و بهم گفت اونجارو خوب بمالون ....نوکای جفت مه مه هاش سفت و کمی بلند شده بود و دوست داشتم با دندون های شیریم گازش بگیرم کاش میشد ......دستای صحرا هم به کمک من اومده بود و چهار دستی مه مه هاش مالش می خورد ...صحرا اه و اوه و اوخ می کردو به لباش حالت بوس می داد و انگار که تصور می کرد که با یکی دیگه ماچ کاری می کنه ...چه جالب و این حرکاتش برام تازه گی داشت ......بهرام ...بهرام ..بهرام .....دوس داری مه مه هامو بخوری ......اره .......خاله میزاری بخورم ....اره عزیزم چرا که نه بخورش ..فقط دستاتو هم رو مه مه هام ول نکن ....فهمیدی ........یادمه در پنج سالگیم یعنی دوسال قبل گاها میرفتم سراغ کیسه ارد و در یه کاسه با اب ...خمیر خوبی درست می کردم و از نرمی و خاصیت خوبش لذت میبردم والان هم با دست زدن به مه مه های صحرا به همون حس باز گشته بودم و درواقع مالش و لمس پستونای صحرا از خمیر ارد برام بیشتر لذت اور بود.......بهرام ...بهرام.....بهرام کوچولوی صحرا ....عزیزم .....حالا دهنتو رو مه مه هام بزار و مثل بستنی لیسش بزن .....همه جاشو خوب بلیس نوکاش بیشتر ......اهههههه......اه اه افرین بهرام ......اهایییییییییی.....جون جون ...خوشمزه س مه مه هام ؟......ها ......بگو دیگه ......نمی خاد تو بگی خودم بجای تو میگم تو بهتره خوردنتو ول نکنی .....اییییییی....قربون اون دهن نقلیت برم من ...اه چه خوب و ناز میخوریش ....اه اه اه بهرام عاشق این کاراتم .....می میرم برات ...بهت قول میدم یه کم بزرگ شدی و دودولت راه افتاد تو اولین نفری باشی که کونم نصیبش بشه ...اونجام قفله و نگه اش میدارم خودت بازش کنی ...کوسم مال شوهرمه که باید پرده شو اون بزنه ..خدا میدونه قسمت کی بشه......اه اه اه اه اییییییییییییی......اخیش چه لذتی داشت .....بیا بهرام ...اینم یه بوس ابدار واسه تو و جایزه ات این پوله ...برو بفالی مشتی نقی برای خودت بیسکویت بخر که جون بگیری دفعه دیگه بهتر برام بخوریش ....اها یادت هم باشه از این کارمون به هیچ کسی نگی حتی به مامان جونت ......اگه بگی دیگه باهات حرف نمیزنم و نمیزام با سارا هم بازی کنی .....فهمیدی .....وای وای چه بازی مهیج و خوبی بود ...منم به تناسب سن وسالم لذتمو از این کار صحرا برده بودم و از خوشحالی این بازی و جایزه ام سراز پا نمی شناختم ......وسط راه دست سارا رو گرفتم و به اتفاقش بیسکویتمو باهاش نصف کردم و طبق عادتم خودم دهنش گذاشتم .....اخ جون ....نوش جونمون .....در خونه نگرانی ازسرو صورت اکرم و خصوصا سحر می بارید از مامانم خبری نداشتیم و منم به نوبه خودم ناراحت شده بودم کاشکی بزرگ بودم ومیرفتم پیداش می کردم .....به اغوش گرم سحر پناه بردم و با چشای نگران زده ام مایل بودم کمی نقش مامانمو برام داشته باشه ......ولی واقعا هیچ کسی نمی تونه جایگاه مهر و عطوفت و مهربونی مادر رو بگیره و این یک واقعیت مطلق و حقیقتی هست که همه به این باور دارند ......
........................................
...............................................
ادامه از طاهره
fبه محض اینکه از خونه لعنتی و پلید بابک بیرون اومدم به یک باره بازم نگرانی به سراغم اومد بعد از ساعتهای متمادی که تحت فشار شدید روحی و روانی و حتی جسمی قرار گرفته شده ام ودر این یک ساعت اخری با بابک و روناک .... تا حدودزیادی از این فشار و ناراحتی بیرون اومده بودم و اتفاقات چنان دست به دست هم داده بود که ورق به نفع من برگشته و بطرز باور نکردنی من فعلا نجات یافته بودم و من اینو فقط لطف و کمک خدا وند میدونستم و بارها در قلبم مراتب شکر و سپاس گذاریمو از خالق اسمان ها و زمین ابراز کزدم....ولی الان و در این شرایط من در داخل شهر و در بدترین وقت و ساعت ممکنه اون هم نصفه شب تک و تنها مونده بودم ...من که در این شهر به اعتراف اکثریت قریب به اتفاق خوشکل ترین زن شهر بودم و خاص و عام ازم تعریفها می کردند هم اکنون ناخواسته با پای خودم بیرون اومده بودم که شکار شکار چی های مخفی و ناشناس بشم .....ضزبان فلبم با هر قدمی که برمی داشتم تندتر و تندتر میزد ....هیچ جنبده ای رو در خیابون نمی دیدم ..صدای پارس سگ ها و اگه اشتباه نکرده باشم حتی زوزه گرگ ها هم به گوشم می خورد ......اه خدای مهربون ...لطفا هوامو داشته باش ..و این زن تنها و ضعیف رو باز در پناه خودت بگیر.....در اون لحظات اگه به من خورده نگیرید .....من ازجنبنده دو پا بیشتر هراس داشتم تا امثال سگ و گرگ وووو.......اه باز به یاد اون شب کذایی خونه اکرم و دارو دسته گروه مافیایی فاحشه خونه به سرکردگی بشیر ملعون افتادم که بطرز معجزه اسایی من از دستشون فارغ شدم و حتی دو سگی که در اخرین لحظات فرارم جلوم سبز شده بودند که تیکه پاره ام بکنن ....با لطف و عنایت خداوند و احسان عزیز...به من و اکرم حمله ای نکردندو این اتفاق نادر رو من هیچوقت فراموش نمی کنم ......اه احسان رو فراموش کرده بودم و ازش خبری ندارم یادم باشه فردا و یا پس فردا قبل از سفرم ...سری بهش بزنم ...دو گزینه داشتم یا باید راه مستقیم و دور رو که از خیابون ها رد میشد رو میرفتم و یا راه میان بر و نزدیک تر رو که از کوچه ها رد میشد ..هردوش در جای خودش برام خطرداشت ...نمی دونستم کدومشو انتخاب کنم ...مونده و کلافه و ترسیده برای چند لحظه در جای خودم ایستادم ......ترسم از کوچه هابیشتر شدچون برق و روشنایی نداشت و خیابون رو به همین دلیل ترجیح دادم سر یک کوچه وقتی به فضای کوچه نظر کردم وحشتم دو برابر شد و لذا با گام های سنگین و دل پریشون و اشفته .....در پیاده رو پیش روی می کردم .....خدا بابک رو لعنت کنه که مسبب و بانی اصلی این همه عذاب و بدبختی امروز من شده بود ......به هر طریقو روشی که شده باز حالشو می گیرم باز امشب باباتوم قانون مند خودش کونشو گائیدم ...کثاقت بیشرف ....صدای موتور یک ماشین از پشت سرم منو از بابک و اتفاقات امروزم بیرون اورد و در کنار تنه درخت پیاده رو کمین کردم و به خیابان نگاهمو دوختم ....از همون ابتداصدای عربده و نعره های مستانه چندین نفر سرنشین این ماشین نشون از خطر ناک بودنش می داد و اگه منو دیده باشن قطعا لقمه چرب و نرمی برای بزمشون خواهم شد ....خدایا چیکار کنم.....وای وای متوجه من شدن و ترمز ماشین در نزدیکیم متوجه ام کرد که سریعا باید به جلو فرار کنم ......چادرمو رو کمرم در حین دویدن جمع کردم و فقط سریع میدویدم ....اصلا جرئت نگاه کردن به پشتمو نداشتم ...سرو صدای سه نفر فقط به گوشم میومد که منو صدا میزدن و قربون و صدقه ام میرفتن و با گفتن جنده خانم و خوشکل جون و ...وایسا فرار نکن...... با عزمی راسخ و شهوت ناکشون منو دنبال می کردند .....اوایل دویدنم سرعت خوبی داشتم ولی اگه از نفس بیفتم قطعا ..اسیرشون میشم و خدا میدونه تا صبح چه بلاهایی سرم بیارن ......مسافت حدود 500متریو دویدم و خوشبختانه کوچه تاریکیو در جلوم دیدم و از سر ناچاری واردش شدم ....کوچه عرضش باریک بود و کف زمین خوب معلوم نبود چاره ای نداشتم و باید بدونه احتیاط و باسرعت کوچه رو رد کنم ....یک دو راهی جلوم سبز شد و باید سریعا یکیشو انتخاب می کردم و سمت راستو دنبال کردم و خدا خدا می کردم که کوچه بن بست نباشه ]چادر گل دارسفیدمو باید از خودم جدا می کردم چون در تاریکی فضای کوچه نشونه و راهنمای خوبی برای تعقیب کنندگانم بود و من وقتی به داخل کوچه سمت راستی داخل شدم اینو فهمیدم و لذا با تکیه به ستون خاک و گل یه در چوبی سریعا چادرمو در کیفم جاش دادم و دیگه فقط یک بلوز و دامن تنم داشتم همونجا ساکت و خاموش ایستادم که هم نقسی تازه کنم و هم از اوضاع و احوال اون مرداخبری بگیرم دهنمو با دستم گرفتم که یهو فریاد از دهنم درنیاد که همه چیو خراب کنم ...ترس و هراس رو با همه وجودم حس می کردم و دست و پام می لرزید رو زانوام تکیه زده و با چشمان مضطرب به اطرافم ..گوشمو تیز کرده بودم که بشنوم این مردای تشنه به اندامم چیا میگن.......جلالخالق الان جلوم داشت فرار می کرد یهو نموند...تو چیزی نمی بینی ......نه بابا این کوچه مثل داخل قبره ....هیچیو نمیشه دید .....نکنه ما جن و پری دیدیم ...ها ...جن نه ولی فرشته رو من دیدم ...اون پری بود اگه فرار نمی کرد حال خوبی بهمون میداد....عجب مالی عجب تیکه ای ....باسنشو دیدی چه جوری در حال فرار زیر چادرش نمایشش می داد.....اووووف .......ارزش داره بازم دتبالش بگردیم ..این وقت شب و این تیکه و لعبت هدیه اسمانیه ......ای بخشکی شانس چراغ قوه تو ماشین بود اونو نیاوردیم ......صدای یکیشون خیلی نزدیک بود و شاید چهار متر ازم قاصله داشت ...به شدت دست و پام به لرزه افتاده بود ...یک دستمو رو کوسم گرفتم واه واه از ترسم می خواستم خودمو خراب کنم ....چشام کم کم به تاریکی کوچه عادت کرده بود و یک نفرشون عقب عقب از پشتش به طرفم شانسی ذره ذره نزدیک میشد ای وای ای وای ..چیکارش کنم اگه همین مدل بیاد دقیقا روم میفته و دیگه همه چی تموم میشه و اسیرشون میشم ......در اون موقع من نمی تونستم جامو تغییر بدم و یا فرار کنم چون دورو ورم ولو بودند و باید ساکت ودر جای خودم می موندم ولی این مرتیکه عوضی که دنده عقب داره به من نزدیک میشه رو به چه طریقی باهاش مقابله کنم ......ای وای وای ...بالاخره از اون چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد و این مرد روم دقیقاافتاد وهر دومون فریادمون بلند شد من از ترسم و اون مرد از چیزی که در اون تاریکی انتظارشو نداشت ...فریاد های ممتد و بلندم رو سر دادم و کمک می خواستم اه خدای من از ساکنان این خونه ها و اهالی این کوچه کسی نیست به دادمن برسه با فریادم این جملاتو در ذهنم می گفتم و انتظار باز شدن درب یکی از خونه ها رو می کشبدم دریغ و صد دریغ از این ارزو....هر.سه نفرشون روم ریختند و هر کدومشون فقط می خواستند دهنمو ببندند و از سرو صدا و فریاد بیفتم .....تا به خودم اومدم متوجه شدم که یک دستمال ابریشمی رو دهنم اومد و منوبه خاموشی برد ..یکیشون دودستمو از پشتم بهم گرفته بود و بخوبی و با زور زیادی که بهش وارد می کرد از دستام فلج کرد ....رو کول یکیشون بودم و منو به طرف خیابون و ماشینشون حمل می کردند ....فقط با پاهام می تونستم کاری بکنم چون دستام هم با دستمال مثل دهنم بسته شده بودولی فایده ای نداشت و در اون لحظات ارزوی مرگو از خدایم داشتم ..با ر خدایا منو بکش و جونمو بگیر و نزار بیشتر دامنم الوده بشه و این ارذال و اوباشو ازم دور کن .....من نمی خوام بدست این کثاقتای پست و اواره و دربدر و بی خونواده ولات مورد تجاوز قرار بگیرم ....چشام خیس اشک شده بود و هق هق کنان رو دوش مرد متجاوز چشامو به افق های چپ و راستم میزدم و تا بلکه معچزه ای اتفاق بیفته و من از این گرداب و جهنمی که برام درست شده بود خلاصی یابم به ماشینشون رسیده بودیم و منوبلافاصله رو صندلی عقب راننده پرت کردند و دو نفرشون چپ و راستمو گرفتند و سرمو از صورتم به روکش ماشین کیپ کردند و فقط احساس کردم که ماشین در حال حرکت به نقطه نامعلومی هست .....ناامیدی همه وجودمو گرفته بود .....
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
در اون لحظات سخت و پر التهاب به اعمال و رفتار خودم مراجعه کردم که من چرامثل خیلی از زن ها زندگی نمی کنم و چرا این همه دردسر و فشار و ناراحتیو برای خودم فراهم می کنم لابد شما ها خواننده و مخاطب این خاطراتی که هم اکنون مشغول خوندنش هستین براتون این سوال پیش اومده که به من بگین تو چرا اصلا سرت تو لاک خودت نیس و به بچه ها و شوهر و زندگیت نمی چسپی و قبول نمی کنی که این سونوشت توه ....ولی برای جواب این سوال ..من دلایل خاص خودمو داشتم ..وقتی که لباس عروس رو تنم کردند من هنوز در افکار بچه گانه و کودکیم بودم وگردش می کردم و این عروسیمو یک بازی می دونستم در حالیکه به شدت ناراحت از این بازی واقعی بودم مردیو به عنوان شوهر کنارم دیدم که اصلا علاقه ای بهش نداشته و امادگی قبول زن بودنو در خودم هنوز نمی دیذم مرگ زود رس مادرم و حسادت نامادریم از زیبایی و خوشکلیم و بی تفاوتی و بی محبتی پدرم باعث این ازدواج زود هنگام بودوسوا ازشرایط بسیار بد و غیر قابل تحمل در خونه شوهر و دشمنی رعنا و ادامه اش تا حال وعدم استقلال شوهرم و بی کفا یتی در رفتارش حتی باعث شد دست به دامن یک اخوند منحرف و هوسی بشم و یک بار باز یچه دست شهوت بازی هاش قرار بگیرم و بعدشم در اثر اهمال کاری و ناشی گری خودم دو بار از فرهاد باردار شدم و بعدها موجب عذاب وجدانم شد و من واقعا با فرهاد هم بهم زدم و رابطمو باهاش قطع کردم و اگه در خاطرات قبلیم دقت کرده باشین بعد از تولد طاها و سحر مدتها خیانت به شوهرم نداشتم و تصمیم گرفته بودم عشق رو در شوهرم جستجو کنم و بیشتر بهش میرسیدم در حالیکه در مقابل این رفتارمن شریک زندگیم شخصیتش سریعا تبدیل به یک مرد بی رگ و بی غیرت و بی شرف شده بود و این باعث سد بلند و سختی شد که موفق نشم زندگی و گرم و عاشقانه ای که خودم می خواستم با شوهرم بوجود اورده و داشته باشم بدست بیارم و باز مجبور به خیانت های نا خواسته ای شدم که واقعا از ته قلبم نمی خواستم من عشق واقعی رو جستجو می کردم و این عشقو در سیامک تا حدود خیلی زیادی دیدم و حسش کردم و لی کافی نبود نبودنش در کنارم و اون سکس و عشق کامل و مورد انتظارمو هنوز در سیامک نمی گرفتم هوشنگ شخصیت مردونه و کامل و نمونه ای خوبی برام بود و گاها دوست داشتم خواسته ها و امیال جنسی و عشقیمو ازش بگیرم ولی اون هم پاک و سالم بود و جواب گوی شهوتم نمیشد ...کمبود بیغیرتی و نامرد بودن شوهرمو از هوشنگ می گرفتم از بودن در کنارش لذت میبردم ....شاهین بارها از عقب به من تجاوز کرد و تاوان این کار کثیفشو هم بد جوری داد اون از مردی افتاد و از ترس ابرو و حیثتش فرار کرد و اواره شهر هاشد ...علی برادر اکرم با بشیر و دار و دسته کوس کشاش هم هر کدوم با تجاوزشون به من سرنوشت خوبی نداشتن و صابر هم یه جورایی تادیب شده بود و بخوبی کتک خوبی از هوشنگ خورده بود ....عاشقان سینه چاکم از سروش ۱۳ساله گرفته تا احمد خدا بیامرز ۷۰ساله همشون به تناوب و تناسب های جوراجوری به من ابراز عشق وگدایی رابطه جنسی می کردند...و این همه چالش ها و مسایل و موضوعات مختلف باعث شده که من همچنان در جستجوی یک هدف و گزینه دور از دسترسم باشم و اون هم عشق واقعی میتونست باشه ...سیامک گزینه خوبی هست ولی ایا کامل تر از اونو میتونم داشته باشم و بدستش بیارم ؟......من زنی زیبا و خوشگل و همیشه تشنه به شهوت و سکس هستم که هر زنی جای من بود بدتر از من به سرش میومد و می کرد.......وحالا در این گرداب و سیلاب و طوفان و بلایی که گرفتارش شدم ....چه به سرم میاد ....اه بار خدایا باز هم ازت میخام به این زن تنها و بی دفاع و مظلوم کمک کنی من تا حالا یک بار سجده به درگاهت نکردم و دستور تو به بندگانت برای نماز هم اجرا نکردم ولی الان که سرم به روکش ماشین کیپ شده این حرکتو سجده از من بیدفاع قبول کن و با وجودیکه غسل و وضو ندارم این نماز رو با خلوص قلبم تقدیمت می کنم ....میدونم بهم میگی تو در شرایط سختی برای من نماز می خونی و سجده می کنی ولی من واقعا عاشفت هستم و از قلبم خودت اگاهی .....ماشین همچنان میرفت و در دست انداز های مسیر من کمی جابجا میشدم وگاهادونفر کنارم به باسنم و کمرم ضرباتی میزدن و هر چه بیشتر دلمو خالی می کردند.....نیایش و دعاهام تموم شده بود و گریه هام ارووم ارووم با اشکایی که رو روکش ماشین میریخت دستمال بسته شده رولبام و چهره مو کاملا خیس کرده بود ....اونا حرفاشون همش برای من و نقشه هایی که طراحیش می کردند شده بود ....میگم داش حسن بهترین فرصته خوبی و کار اون شب تورج رو جبران کنیم .......اره بد نگفتی ما که تا صبح وقتشوداریم اونم بزار بیاد حالی از این مامانی ببره ....خخخخخخ...نمی خام بدهکار و مدیون تورج بمونم ...پس بریم سراغش ...اوضاع و احوالم انگار داشت بدتر میشد و این سه نفر قانع نبودنددر صدد بودند نفراتشونو بیشتر کنند و منو کالا فرض کرده بودند ....ودر بین خودشون تسویه حساب هایی بنام من میشد........ماشین بالا خره متوقف شد و راننده ماشین پیاده شد و رفت ...یکیشون با وقاحت و بیشرمی دستشو رو چاک کونم برده بود و باهاش حالشو میبرد خوبی کارش این بود که از رو دامنم لمسش می کرد ...من که اصلا دفاعی از خودم نداشتم و مثل یک لاشه بین این دو حیووون افتاده بودم و فقط منتظر معجزه ای بودم و بس .....ارزویی که انگار دست نیافتنی به نظر میرسید و دیگه ناامید و با جسمی خسته و روح و روان پریشون و سرشار از ترس باز منتظر اتفاق خوب بودم .......گلوم خشک شده بود و در ارزوی گرفتن یک لیوان اب خنک دل و جیگرم له له میزد ..ولی مگه شدنی بود ...حتی من قادر به گقتنش نبودم .....لحظات سختی به من میگذشت ...اه اه امروز وامشب عجیب ترین روز زندگیمه که پر از اتفاقات بد و خوب و زشت و زیبا و خلاصه قرو قاطیه که گمان کنم در کمتر کسی می تونست اتفاق بیفته ...صدای چندین نفرو می شنیدم که به ماشین نزدیک می شدند ......داش حسن جامون نمیشه ....میگم یا شماها برید پایگاه خودتون و ما دنبالتون میایم و یا پیاده شید و بریم داخل و همین جا کارشو تموم کنیم ....تصمیم با شماس ......بساط و مشروب اگه اماده دارین میایم و اگه نیس که هیچ ...برمی گردیم.....نه مشروب و عرق نداریم و این اخرشبی گیر نمیاد ای بابا حالا بزار بدونه عرق خوری این جنده رو بکنیم ....مگه چی میشه ......نمی دونم بچه ها بریم و یا برگردیم ......اغ حسن پیاده شیم و همین جا بزمو شروع کنیم من که تحمل ندارم کیرم براش راست شده وتازه برگردیم ممکنه گشت اژان به همون بخوره و همه چی خراب میشه ...داش حسن حق با محموده منم موافقم پیادش کنیم و بریم خونه تورج ........این کثافت ملعون که مشغول باسنم بود کیرشو برام راست کرده بود و طاقت و تحمل دوری کوس و کونمو انگار نداشت و با حرفای این دو نفر کنار دستم حسن که ظاهرا سر دسته و راننده ماشین بود قبول کرد که بزم و جشن و تجاوزمو در همین خونه تورج برگزار کنند ....باز هم رو کول یکیشون سوار شدم و منو به داخل یکی از اتاق های خونه تورج بردند و من مثل یک لاشه گوشت زنده روی یک لحاف تشک نرم و گرمی پرت شدم .....با چشای سرشار از ترس و نگرانی به اطرافم و ربایندگانم نگاه می کردم .....همه اعضای بدنم از سر تا نوک پاهام مثل بید می لرزید و حتی دستام که از پشت بسته شده بود هم به لرزه افتاده بود ........یکیشون که قیافه درب و داغون و کثیفی داشت و با وجودیکه جوون به نظر میرسید و ولی نصف بیشتر دندوناش نمونده بود و باقیشم سیاه و زرد به نظر میرسید قه قه زنان از کنترل خارج شده بود وبشکن زنان همون ابتدا کیر زشت و پر از موی ژولیده شو که مثل موی سرش بودبیرون کشیده بود و انگار مثل یک ارایشگری که تیغشو برای اصلاح ریش مشتریش تیز می کنه اونم برام تیز و سفتش می کرد حالم ازش بهم میخورد اگه این موجود اجنه مانند روم بیفته و قصد تجاوزمو داشته باشه بلا فاصله زیرش قطعا بیهوش میشم وای وای خدایا خدایا به دادم برس.....تعدادشون هفت نفر شده بود...هیچ نقطه و راه امیدو نجاتیو دیگه نمی دیدم و کاملا ناامید و رنجور و خیلی خسته به گوشه ای از این اتاق درهم و برهمشون پناه بردم و خودمو جمع کرده و در حالتی قرار دادم که بهشون نخورم چون همشون مثل دیوونه های زنجیر از هم گسسته شده بودند و از دیدن من و این شکاری که گرفته بودند سر از پا نمی شناختند .....میزبان و صاحب خونه پیشنهاد بازی ورق دادو بهمه اعلام کرد برنده بازی اولین نفر ی خواهد بودکه افتخار تجاوز منو کسب خواهد کردو اخر نفر هم محکوم به خرید کله پاچه و تهیه صبحانه .........اه بیچاره من و بخت بدی که سراغم اومده ...گرفتارو اسیر چه جووونورایی شدم و سر تصاحب من بینشون حتی باعث شدم درگیری و ردو بدل شدن فش و دشنام و حرفای رکیکی بوجود بیاد که نوشتن و گفتن همچین جملاتی مایه شرم ساری و افت درجه انسانیت هست وموجودی که خداوند بنام اشرف مخلوقات بوجودش اورده که مایه فخر و مباهاتش باشه...نفر بازنده ناراحت و با اعصاب داغون از باختش بهم نزدیک شد و به همشون گفت حالا که من اخر نفرم میخام یک ماچ ابدار اجالتن از این جیگر خانم بگیرم ....و بعدش میرم واسه خرید کله و پاچه ........دهنشو بیخ گوشم اورد و چیزیو گفت که اصلا انتظارشو نداشتم .....اه اه خدای من .....
.................
....................
...........................
ادامه از هوشنگ
میگم ممد فابریک به همه رفقا گفتی که دنبال خواهرم باشن ....همشونو که ندیدم ولی چند نفرشون که مطلع شدن الان پخش و پلا شدن و دنبالشن ..... هوشنگ خان ناراحت نباش ما پیداش می کنیم ....باید اول برم سراغ اون مردک مهران که مثل خانماس .....اون میدونه این بابک حرووم زاده خواهرمو کجا برده .....تا رسیدن به همون خونه ای که من و طاهره رو برده بودن...رو با دویدن طی کردم ...اگه بلایی سر خواهرم بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم اون منو نجات داد و خودشو سپر بلای من کرد ...همشونو به خاک سیاه میشونم و از بابک بیشرف گرفته تا مهران وهمه افرادی که امروز در این اداره لعنتی به چشمم خورده ....نمیزارم طلوع صبحو ببیند....اه خواهر مهربون و عزیزم ...بهت قول میدم ...نجاتت بدم .....با اعصابی داغون و خشم فراوانم به در بسته شده خونه و یا اداره پی در پی میزدم و حالیم نبود که نصفه شبه و وقت این سرو صداها نیست .....یک سرباز خمار از بی خوابی درو باز کرد ...چه خبره ...درو از ریشه دراوردی ...چیکار داری .....اهایییی سرباز مردنی مهران جوادی اگه هستش سریعا بیارش اینجا کارش دارم خیلی مهمه....سرباز در جاش خشکش زده بود و از هیبت و اندام. هیکلم در اون نصقه شب ترسیده بود و اینو در قیافه و چشاش بخوبی می خوندم ...ها چیه لال مونی گرفتی ...برو صداش بزن .....زود باش....سربازه عقب عقب رفت داخل و من کلافه و منتظر موندم .....تا اومدن مهران من با مشت گره کرده ام به تنه درخت کنار درب ضرباتمو میزدم و تا حدودی می خواستم خشممو کنترل کنم ...نباید فعلا شلوغ کاری کنم تا پیدا شدن خواهرم باید صبر کنم و مدارا.......به به اقا هوشنگ گل و بلبل ..اینجا چیکار می کنی تو باید الان در خونه کنار خانمت باشی.......یقه مهرانو فقط با یک دستم گرفتم و به دیوار کوچه بردم و.......ببین مهران حرف زیادی نزن یعنی زر نزن ...طاهره کجاس خواهرمو میگم .....فوری جواب میخام .......خیلی خب ارووم باش ...مگه طاهره خانم به خونه اش بر نگشته ؟...نه نه اگه بر گشته بود من که سراغت نمی اومدم......واقعا بر نگشته ؟...اره احمق عوضی ...من که عاشق چشم و ابروی تو نشدم این وقت شب بیام.......ببین مهران ولت نمی کنم ...بهم بگو خونه بابک بی شرف کجاس.......باشه باشه اجازه بده باهم میریم ...من برم اسلحه مو بیارم ....نمی خاد بری ...داری جیم میشی ...من ختم کارم ...نمی زارم از دستم در بری ....به جون خودم و شما دروغ نمیگم منم نگران طاهره خانمم.....واقعا میخام باهات بیام ....فقط اجازه بده اسلحمو بیارم شاید لازم شد.....باشه من گردن این سرباز مردنیوگرو می گیرم اگه تا یکدقیقه دیگه نیومدی گردنشو می شکنم ......بیچاره سربازه انگار خودشو خراب کرده بود...از این کارم خودم ناراحت شده بودم غرور و مردونگیم دیگه اجازه نمی داد که تحقیر این سربازو ادامش بدم و اونو ول کردم .سرباز برو داخل کاری باهات ندارم .....ولی اون نرفت و گوشه در چمپاتمه زد و فقط نگاه می کرد ....واقعا که سزباز اداره شهربانی در این لحظه دیدن داشت....مهران با اسلحه اش برگشت و با هاش به خونه بابک رفتیم امتیاز بودن مهران ..ماشینش بود که سریعا به مقصد رسیدیم .....خونه سازمانی بابک دیوار کوتاهی داشت و خیلی راحت یک دزد چابک و فرز میتونست بالاش بره و داخل حیاط بشه.....ولی مهران مخالف این کار بود و زنگ خونه رو به صدا دراورد ....بعد از لحظاتی سرو کله درهم و برهم و نیمه مست بابک با لباس خوابش پیداشد ....دیدن قیافه نحس نا خوشایند این نامرد خونمو به جوش اورده بودولی با توصیه مهران باید کوتاه میومدم مهران هم خودشو از دید بابک پنهون کرده بود .....با دیدن من بابک قصد بستن درو داشت ولی بجای این حرکتش من اونو به طرف خودم کشوندم و به دیوار کنار کوبوندم ......بالا خره بهم رسیدم ....قبل از اینکه پاره ات کنم فقط بگو خواهرم کجاس .....نه نه ...خواهش می کنم ..خونسرد باش ........بیشرف پست ..نامرد ...میگی یا با این چاقو کونتو پاره کنم ...چاقومو واقعا رو باسن کثیقش گرفته بودم و فقط یه ذره فشار لازم داشت تا لباس و کونش از خون پلیدش قرمز رنگ بشه ....بببببباور کن فرار کرده نیست ...برگشته خونه خودش ....اگه باور نداری بیا داخل خونه مو بگرد .....خیلی خب باهم بریم تو ......از پشت یقه پیراهنشو دستم داشتم و با لگد و اردنگی بابکو به داخل هولش دادم ....کل اتاقاشو گشتم ولی خبری از طاهره نبود فقط در اتاق خوابش یک دفعه یک زن لخت و مادر زاد جلوم سبز شد و با لبخند ملیحش و در حالیکه یک جام شراب قرمز رنگ در دستش داشت بهم تعارف خوردن مشروب می کرد .....بفرما قهرمان ..این جام شراب مال توه ...بیا عزیزم ..به به چه قد و بالایی ...افرین طاهره .....چه عاشقای سینه چاک و خوش قد و بالایی داری ..همیشه بهش حسودبودم کاش یکی مثل تو پیدا میشد که خودش و جونشو واسم فدا کنه .....بیا منو بغل کن ..طاهره رو بیخیال شو اون الان پیش شوهر جونشه ....بیا عزیزم اگه پول و طلا هم بخای بهت میدم فقط امشبو با من بمون و شهوتمو خاموش کن .....از این اتفاق واقعا شوکه شده بودم و در جای خودم برای لحظاتی موندم که چه جوابی و واکنشی به این کارش داشته باشم ....این فاحشه خونه این افسر شهربانی چه غلطی می کنه .....نه بهتره جوابشو ندم و برم دنبال خواهرم ........بابک پشت سرم ایستاده بود و با کلتش منو تهدید می کرد .....اون از قرصت استفاده کرده بود و اسلحشو روم گرفته بود ......متوجه زیر پاش شدم که روی یک قالیچه کوچیک مستقر شده بود بلا قاصله دو قدم جلوتر رفتم و با تموم قدرتم و از کف پای راستم قالیچه رو به طرف خودم کشوندم و یهو بابک بی تعادل شد و در همون لحظه خودمو روش پرت کردم و اسلحشو ازش گرفتم و با مشت های سنگین خودم ضرباتیو روی صورت و سینه و پهلوهاش فرود اوردم ....کنترل نداشتم فقط اینو یادمه که مثل یه کیسه اشغال بلندش کردم و روی تختش پرتش کردم وچاقمو رو رگ گردنش گرفتم ......ای بیشرف نامرد ....تو چه دشمنی با من و خواهرم داری ...ها ...زودباش جوابموبده.....من تورو می کشم و این زنیکه فاحشه رو هم با خودت در یک قبر دونفره میزارم و همین امشب روتونو با خاک پر می کنم ...این کار برام مثل اب خوردنه ...باز هم بابک زیر مشت هام ضربه می خورد ..نه نه نزنش بسه دیگه ...خواهش می کنم .....خفه شو زنیکه فاحشه ..تو یکی هیچی نگو ...من می خواستم برم ولی این نامرد واسم اسلحه می کشه .....فقط اینو گوش کن بابک ....من این دفعه جونتو نمی گیرم ..وولت می کنم ولی اگه بلایی سر خواهرم اومده باشه و تا صبح پیداش نکنم ...میام سراغت و می کشمت ......قسم می خورم ........و اگه .خودم این کارو نکنم و نتونم رفقام کارتو تموم می کنن ....شیر فهم شد ...اها راستی نکنه باز برام پرونده سازی کنی چون دستت رو شده و ازت مدرک دارم ..پس فقط دعا کن که پیداش کنم ....باشه من از طرف بابک بهت قول میدم دیگه مزاحم تو و طاهره نشه .......چشم...بابک درب و داغون شده بود و صورت له ولورده اش نمیزاشت حرفاشو بزنه و این زن بجاش حرف میزد ...دیگه مطمئن شده بودم که بابک به این زودیا سراغی از من و طاهره نمی گیره ........از خونه شون اومدم بیرون وبا مهران به جستجومون ادامه دادیم ......مهران ازم درخواست کرد که به روش خودش کاوش و ادامه کارو دنبال کنیم ....نگرانی ازهر اتفاق بدی برای طاهره منو دستپاچه و عصبی و از کنترل عقلی خارج کرده بود و خونسردی مهران در این شرایط شاید دریچه روشنیو بر این فضای تاریک باز می کرد و معما ی پیدا شدن گمشدمون رو حل بکنه.....چندین خیابان و مسیر رو رفتیم و مهران با دیدن هر عابری ازش سوالاتی می کرد و حتی دو مخبر و خبرچین رو هم به کمک طلبید.ولی هنوز بی خبر از رد و نشونی مونده بودیم.....درصدد رفتن به حاشیه شهر بودیم که متوجه یک مرد شدیم که از یک کوچه خارج میشد ناامید بودم و قصد نداشتم سراغش برم و لی مهران سماجت کرد و نزدیکش شدیم ...اونو می شناختم قنات بود و اب برای اماکن و خونه های مردم میبرد .....بیچاره چه وزنیو باالاغش حمل می کرد ....دلم به حالش میسوخت....کاش فرصت کافی داشتم کمکش می کردم ولی الان جای این کارا نیس و باید هر جور شده طاهره رو پیدا کنم دلشوره هم به نگرانی و دلواپسیم اضافه شده بود ......خدای من خدای بزرگ......انگار این مرد زحمتکش و مسن ...خبرایی داره.و میگه .......من قبل از اینکه به انبار اب برم که بشکه هامو پرکنم یه خانمو دیدم که از دست سه نفر نامرد فرار می کرد اونا ماشین داشتندو اون ضعیفه ناچار شد که وارد اون کوچه بالایی بشه و دیگه باقیشو خبر ندارم و خدا بهش رحم کنه .....از مشخصات و نشونی اون سه نفر ازش سوال کردم ......نمی شناختمشون ولی یکیشون یک دستمال سفید به پیشونیش داشت و ظاهرا ریسشون بود .....ای وای .....این نشونی درست میخوره به حس تیغی ....اون نامرد ..بی ناموس و از اون پست فطرتاس که از پشت خیلی راحت چاقو شو به طرفش میزنه و به این کارناپسندش هم کلی افتخارو شهنازی می کنه ..... ......مهران سریع بیا من پاتوقشو بلدم فقط خدا کنه اونجا باشن .....حس تیغی از بازماندگان دارو دسته شاهین بود که بعد از رفتنش مستقل شده و عده ای رو دور بر خودش جمع کرده بود و برای خودش کم کم تشکیلاتی بهم زده بود چند بار ی باهاش درگیر شده بودم ....دقایقی چند به پاتوق حسن رسیدیم همون ابتداپیرمرد ی که از دست سرفه هاش جون به لب شده بود خبر از نبودن حسن می داد ....این نامرد نالوطی کجا میتونه باشه .....اخ اگه دستم بهت برسه ...هوشنگ میگی چیکار کنیم ...از رفقاش ادرس نداری حتما اینجا نیومده ..رفتن جای دیگه .....اره مهران تو فکرم که این کثافت با کیا بیشتر بیا برو داره....به جهان دار و دوستاش مشکوک بودم و اصغر تپل و یا شاید تورج ......اول کدومشو انتخاب کنیم ..ای بابا جای استخاره نیس هر کدومش نزدیکتره رو بریم ....جهان دار و رفقای اراذل و اوباش بی خبر بودند و در عالم سه قاپ بازیشون غرق بودند و اصغر تپل هم غیبش زده بود ...پس میمونه تورج .....این لات و حرووم زاده که تازه گی هم زن گرفته ...ولی بیچاره و بدبخت اون دختری که به این حرووم لقمه اعتماد کرده که یک عمر مرد خونه اش باشه .. مرد نه نه ...... اصلا نامرد و پست ....این هم از اون ناکسای روزگاره .....به مقر تورج و رفقاش رسیدیم .....همون اول کار مهران با چاقوش سراغ لاستیک ماشین حسن رفت و چهار تاشو پنجر کرد .....ای بابا دمت گرم افرین مهران ..کارتو خوب بلدی .......من که عقلم نمیرسید این حرکتو بکنم ......
     
  
زن

 
alifaa
سلام ...باتشکر و سپاس از اینکه وقت گرانبهاتونو برای خوندن این رمان میزارین ...چون خاطرات بر مبنای واقعیت وانچه اتفاق افتاده باید جلو بره و اون چیزی که شما در انتظارش هستین رو ناچارا باید با صبر و بردباری لطفا و فعلا داشته باشید تا به اون عصر و دورانش برسونم ...من واقعا میتونم کل داستانو در نهایت ۵تاپ سرهم بندی کنم و به نقطه پایانش برسونم ولی اتفاقات و چریان و موضاعات خاص و بسیار جالب و مهیج و چه بسا اموزنده ای در مسیر زندگی و خونواده طاهره خانم وجود داره که ارزش و فایده گفتن و نوشتن و خوندنشو برای همه مخاطبانش رو قطعا داره ...پس لطفا صبور و سالم و پایدار بمونید ...با ارزوی موفقیت و سربلندی و سلامتی برای همه سروران عزیز و گل....مرسی
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
اون مرد باپیام امیدوار کننده اش به من وعده داد که منتظرش بمونم....اون در اخرین لحظه توصیه کرد که خودمو به بیهوشی بزنم ....یعنی چه ... اخه چه جوری مگه این وحشیا بچه ان که سرشون کلاه بزارم ...به فرض مثال هم ادای بیهوش ها رو دربیارم این بیرحما کار خودشونو می کنن و اهمیتی نمیدن....نه نه ...این مرد حقه و کلکی در کارشه و نباید به حرفاش خیلی اعتماد کنم ...ولی شاید هم واقعا دروغ نگفته......اه خدایا ......این مرد غریبه چرا و به دلیلی می گفت من کمک میارم و نجاتت میدم .....اون بیشتر از این نمی تونست توضیح بده و.......دو ماچی که از گونه و لبام گرفت رو بهونه کرده بود که این پیامشو بهم برسونه ....خدا کنه ماچ دادنم ارزش و فایده ای رو برام به ارمغان بیاره .....یکیشون باته قابلمه ای تم اهنگیو با مهارت خوبی میزد و بقیشونو به رقص و پایکوبی وادار و تشویق کرده بود ....و قه قه زنان وبا تکون دادن اندام وقر کمر بطرز مسخره انگیزی ادای رقاص هارو در میاوردند ودر عین حال هم لخت می شدند ..و بد تر از همه ..شورت های مزخرف و حال بهم زنشونو برام نمایون کرده بودند....به حال و روز خودم افسوس می خوردم وگریه ام گرفته بود و بارها به خودم توپ و تشر زدم که کاش از خونه بابک این نصفه شبی بیرون نمی اومدم وبا عقل و منطق ... تصمیم درست تری می گرفتم و مثلا گوشه ای مخفی میشدم .....ودو دستی و به اسونی خودمو طعمه این کفتار ها و خوک های کثیف قرار داده بودم .....اولین نفری که افتخار تجاوز به من نصیبش شده بود کنارم اومد و دستی به موهام کشید ...خوب نگاش کردم مردی جوون و با سبیل زرد رنگ و موهای فرفری که بهتر و بیشتر دکور جاهلی رو بهش داده بود .....قصد خوردن لبامو رو داشت .....چشامو بستم و نمی خواستم استارت این تجاوز کثیف و زشتو ببینم ..در همون لحظه هم قطرات اشکم سرازیر شده بود ........باید دستمال رو دهنمو باز می کرد و همین کارو کرد و من تا حدودی راحت شدم و میتونستم هوای کثیف فضای این اتاقو به ریه هام برسونم......چرا چشای قشنگتو باز نمی کنی ؟.....محض رضای خدا به من رحم کن ...من شوهر دارم و سه تا بچه ........با من کاری نداشته باش .....خواهش می کنم .....نمی تونم خیلی خوشکلی باید بکنمت.....مگه بی عقل و الاغم که ولت کنم ......اخ جون تا حالا زن خوشکلی مثل تو به تورم نخورده ....لباش رو لبم رفته بودو بر خلاف انتظارم به اروومی و بطرزخیلی قشنگی اونو می مکید و می خورد ...اگه بگم از کارش خوشم اومده بود لابد یا بهم خورده و ایراد می گیرین و یا میگین این طاهره خودش مایله و دوس داره گائیده بشه ولی باور کنید در اون لحظات سخت و کشنده و زجر اور و بعد از اون همه دقایق پر از دلهره و تشویش این حرکت و رفتاربرام زیبا و دل نشین شده بود و منو کمی تسکین می داد....موهای زرد سینه هاش بطور اتفاقی به دستام می خورد و حس خوبشو ازش می گرفتم ....این مرد بخوبی لبامو از خشکی و تشنگی خارج کرد و من با ظاهری نگران و اشفته ولی با درونی پر از شهوت و هیجان خفه شده که بوسیله این مرد لحظه و به لحظه کم کم بیدار و اوج می گرفت حس می کردم که انگار این قضیه بوی تجاوز رو برای من نداره و من اگه کمی باهاش همکاری کنم این سکس تبدیل به یک عشق بازی مهیج و داغ خواهد شد ......اه اه ....دستاش بخوبی و با مهارت خوبی به همه اعضای بدنم میرفت و من در این دنیا و کف این اتاق لعنتی انگاری وجو د نداشتم همیشه از عشق بازی با لباس لذت خوبی میبردم و حس زیبایی بهم می داد و خوشبختانه این مرد مو فرفری منو لخت نکرده بود و فقط دامنم بالا رفته بود در حدی که شورتم در دسترس و اماده بهره کشی ازش شده بود شورتی که امروز بارها بالا پایین و از تنم جدا شده و در حد یک فاحشه من امروز دست مالی شده بودم ....این جمله کذایی رو به خودم می گفتم و شرمنده و خجالت از خودم شده بودم .....هنوز کیرش در زیر شلوارک زشت و بدشکلش خودشو پنهون کرده بود و من مظلومانه در زیر اندام تنومندش فقط مونده بودم و خیلی دوست داشتم اه و ناله عاشقونه و عشوه براش بیام و بیشتر مایه و طعم به عشق بازیم بزنم ولی نگاه های شیطونی و سرشار از شهوت و هوس ناک پنج نقر شکار چی رو در اتاق می دیدم که منتظر بودند به نوبت ازم بهره کشی جنسیشو ببرند وپس نبایدنقش هنرپیشه یک زن لذت برده از سکس رو براشون نمایش بدم ....کیرشو نمی دیدم ولی بالا خره سر کلاهک گوشتیشو رو کوسم احساس کردم ....لحظاتی بعد کیر سیخ شده اش تا ته در کوسم جا گرفته بود و با هر تلمبه ای که به شکمم میزد ارازل و اوباش رفقاش اخ و اوخ می کردندو هوراکشان با مرد فرفری همراهی می کردند..اه چه لحظات زشت و زیبایی رو سپری می کردم زشت از لحاظ این واکنش بسیار شنیع و ناپسند اغایون لات در اتاق و زیبا از لحاظ لذت دخول کیر کلفتش در مدخل کوسم که فوق العاده شهوتمو به اوج رسونده بود .....متاسفانه امید وار بودم که سکس با این مرد طولانی و با تاخیر خوبی تموم بشه تا هم کاملا سهم لذتمو بگیرم وهم وقت خرید بکنم که اگه ادعای اون مرد غریبه صحت داشته باشه امیدی به نجاتم داشته باشم .....مرد مو فرفری خوب منو می کرد و کیر کلفتش کوسمو ابکی و کفی کرده بود و صدای شالاپ شالاپشو گاها می شنیدم ....دهنشو به کنار گوشم اورد و در حالیکه لاله گوشمو می لیسید بهم گفت ......کوس جمع و جوری داری این کوس بهش نمیاد که سه تا بچه ازش دراومده باشه ...خوشم اومد می خواستم کونتم بکنم ولی به همین کوس قانع میشم چون واقعا عالی و نمونه س ....ازش خواهش کردم ابشو در کوسم نریزه نمی خواستم ازش حامله بشم .....اه خدا کنه قبول کنه ......چون خوب باهام اومدی و مقاومتی نکردی و حالمو نگرفتی قبول می کنم .......خوشحال و مسرور از همکاریش و در حالیکه به خودم و این وضعیت اسفناکم افسوس و تاسف می خوردم که من با این همه زیبایی و خوشکلی و نمونه در این شهر گرفتار چه ادمای اجق و وجق و درب و داغونی قرار گرفتم .......حالا نمیشد شانس میاوردم که خوشتیپ و با کلاس و خوش قیافه میبودند که حالمو بهم نمیزدند در جمع این شش نفر اگه از تیپ و اندام شون انتخابی بتونم داشته باشم این مرد مو فرفری و یک نفر دیگه رو کاندید می کنم ..خدا کنه نفر دوم همون انتخابم باشه ....مرد مو فرفری ابشو رو کوس و سوراخ کونم پاشوند و با سر کلاهک پهن و گوشتیش مثل یک کرم و پماد روش مالوند و از روم پیروز مندانه بلند شد ...براش کف جانانه ای زدند ..انگار که قهرمان جهان شده بود .... با تکون دادن دستاش ابراز تشکر کرد .....اه اه تف به این روز گار و شانس بدم که چه چیزایو می بینم ....از عشق بازی با مرد مو فرفری به اندازه کافی حالمو برده بودم و باز هم نگرانی وترس بر من سوار شده بود ...اه کدوم از این لات ها نفر دومن ؟......دومین نفر مسن ترین و بد اندام ترین شون بود که با اون مرتیکه نصف دندون ریخته و زشتی که قبلا براتون گفته بودم...... در حال بهم زدن رقابت می کردن ...اه اه اینو چیکارش کنم ....این کثافت عوضی تقریبا هم سن و سال پدرم بود و با بی شرمی اومد سراغم دستاشو به باسن و رونام برد و خواست منو ماچ کنه ..خودمو ازش دور گرفتم ولی روم افتاد و بزور و تهدید و حرفای زشتش سعی در رسیدن به لبام و پستونام داشت ....داد و فریادم بلند شده بود و کمک می خواستم ولی از کی و از چه شخصی >؟......همشون قه قه زنان ..عربده کشان جواب کمک و داد خواهیمو بخوبی می دادند ....دیگه از مقاومت افتاده بودم و نمی تونستم جلوشو بگیرم ...این نامرد بی شزف تموم صورتمو با اب دهنش خیس و الوده کرده بود و من داشتم بالا میاوردم .....لبامو بهم قفل کرده بودم که بیشتر حالم بهم نخوره ....بالا خره از صورتم ناامید شد و سراغ پستونام رفت من قبل از این کارش دو دستمو روش گرفته بودم .......نه نه نکن ..خجالت بکش پیر مرد ...تو هم سن و سال پدرمی چرا این کارو باهام می کنی ؟.......خخخخخخخ....حسن اقا این فاحشه داره برام قصه میگه .....خفه شو .......حالا چرا جلومه مه هاتو گرفتی ...دستاتو پایین بیار ..من مه مه دوس دارم ...بزار برات بمالونم ....اگه نزاری به جاش عقبتو می کنم .......ترس از کون دادنم به این پیر مرد لات و چاقو کش و زشت و بد دهن منو مجبور کرد که پستونامو تحولیش بدم تا تا بخوبی و با اشتهای فراونش مثل یک مایه خمیر اونو بر خلاف اراده و میلم برام بمالونه ......اه امون از دست جماعت مردای مسن که عاشق مالوندن پستون هستند چون احمد اقا هم عاشق این کار بود و هر بار که منو گیر میاورد مه مه هامو خوب لمس و مالش می داد ولی اون کجا و این مرتیکه لات کجا ........اصلا هیچ حسی از پستونام نمی گرفتم چون هم ترس و اضطراب و هم قیافه ناهمگون و بد ترکیب این پیر مرد مانع شده بودشهوت و هوسم راه بیفته .....شانس و اقبال خوبی به من رو اورده بود چون در حین پستون مالیم یهو دادش بلند شد و انگار که ارضا میشد ...بلافاصله کیرشو بیرون کشید و روی صورت و پستونام گرفت و ابشو تخلیه کرد .....اه چه خوب ..کیر باریک و کثیفش به کوس و کونم نخورده بود....ولی اب کیر بذ ریخت و قلمیشو در صورتم حس می کردم .....وای وای کاش میشد ابی به صورتم میزدم و این الودگیو از خودم دور می کردم ولی باور کنید شهامت گقتنشو هم نداشتم فقط می خواستم راه نجانی زودتر کسب کنم و از دست این شیاطین و کثافتا راحت بشم .....شرایط بدتر شده بود و اونی که ازش میترسیدم انگار سراغم اومده بود چون نوبت به حسن رسیده بود و اون هم از تورج خواست که دونفری سراغم بیان ......تورج خان این بزم بکن بکن امشب به افتخار شما جور شده پس بیا با هم این خوشکل خانمو بکنیم .....دوست دارم باهم ارصا بشیم ...موافقی ؟.....اره رفیق خیلی خیلی موافقم ....یادگاری خوبی برامون میشه ....به به چی بشه جفتمون این مامانیو عین ساندویچ ترتیب بدیم .....شنیدن این حرفای وحشتناک وبسیار ناجور باعث هول و هراس خیلی زیادی شده بود و تا اون لحظه من در واقع به قول خودشون مثل یک بچه مطیع وارووم و ساکت بودم ولی به یک باره فریادم بلند شد و جیغ زنان به طرف در خروجی اتاق هجوم بردم....واقعا.انتظار همچین حرکت و واکنشیو از من نداشتن و براستی غافلگیرشده بودن...مثل یک ماهی لیز که از دست ماهیگیر به دریا و دنیای ازاد رها میشه من هم در اون لحظات خیلی حساس و هراس انگیز م ناامیدانه با نهایت زور و توانم بطرف نقطه گاه نجاتم باید تلاشمو نشون می دادم ....این کارم یک ریسک حساب میشد چه بسا منو می گرفتند و جونم حتی به خطر میفتاد در حقیقت ...اصلا تحمل و قبول تجاوز دونفر رو در خودم نمی دیدم ...دونفری که در زمره بدترین ادمای خلاف کار و لات و چاقو کش شهربودند . واگه این فاجعه تجاوزو مثل تعرض مرد مو فرفری قبول می کردم چه بسا کارم به خودکشی و یاحداقل مهاجرت از شهرو زاد گاهم منجر میشد ...پس باید تلاش کنم بلکه خودمو به درب اتاق و اگه ممکن شد و شانس داشتم به در ب کوچه برسونم .....شش نفر داخل اتاق وقتی به خودشون اومدند که من دستام به در اتاق رسیده بود و...باید چهار پله رو پایین میرفتم تا به کف حیاط برسم از بس هول و عجله داشتم در پله دوم پام لیز خورد و به شونه چپم روی کف حیاط پرت شدم و لی جای موندن و تامل نبود چون چهار نفرشون دنبالم از اتاق بیرون اومده بودند و نفر اول میخواست روم شیرجه بزنه و مانع رفتنم به طرف درب کوچه بشه .......ولی در اختلاف کمتر از دو ثانیه من تکونمو زده بودم و شیرجه اش ناکام مونده بود .....باور کردن این حرکت براستی برام سخت شده بود یعنی واقعا من مثل یک کماندو جا خالی دادم ؟.....ولی در حقیقت این شاهکارو از نظر خودم انجام داده بودم ....دستام به در حیاط رسیده بود و خوشبختانه خیلی راحت کلون چوبی در و سریعا جابجا کردم و به کوچه خودمو رسوندم ....وای وای وای خدای من .......باور نمی کردم ...چه کار بزرگی انجام داده ام .......شانس بزرگی به من رو کرده بود و اینو باز لطف و کمک خداوند قطعا میدونستم .....و این بزرگترین فرصت و شانس برای من شده بود که خودمو از این خونه فساد دور بکنم ....اه اه خدای من کیفم جا مونده بود و کفش به پا نداشتم و با پای پیاده من به سرعت میدویدم......برای چند لحظه به پشت سرم نگاه کردم .....خبری ازشون نبود .....بهترین دلیل و علت نبودنشون در تعقیبم لخت بودنشون فقط میتونست باشه .....خدایا شکرت ...... فضای تاریک کوچه باعث شده بودجلومو خوب نبینم و فقط هدفم دور شدن و رسیدن به مکان امن شده بود....این کوچه و منطقه رو شناخت نداشتم و با وجودیکه بچه خود این شهر بودم ولی تا حالا پام به این جا نخورده بود...خدای من اینجا کجاس؟....اخ ودادو فریادم از زخمی شدن کف پاهام بلند شده بود از چند نقطه بدجوری اذیتم می کرد ......فریاد و اخ گفتنمو در درونم خفه کردم و نباید جلب توجه بکنم .......از دویدن افتاده بودم و با تکیه به دیوار کوچه راهمو ارووم ارووم میرفتم ....از ته کوچه و از روبروحس کردم یه نفر به من نزدیک میشه .....در جای خودم میخکوب شدم واز ترس نمی تونستم کاری بکنم اصلا تصمیم به عقب برگشتن هم نمی تونستم داشته باشم ...وفقط امید وار بودم که مزاحمم نشه...... از کلاهش و لباساش و ظاهرش معلوم شد که یه مرد قلندره .....با ریش بلند و سبیل و لباس مختص به خودش......این جور ادما معمولا به مزاحم نمی خورن و لی در این شب تاریک و خلوت هر چیزی بدی ممکنه اتفاق بیفته وچه بسا با دیدن من و این دامن کوتاه تا بالای زانوم و پرو پاچه لخت و هوس ناکم به طمع بیفته ...ای وای با این پای زخمی و تن خسته و بی رمق و تشنه ..من تاب هیچگونه مقاومتی در خودم نمی بینم ....چشامون بهم گره خورده بود و مرد قلندر ایستاده به سر تا پام نگاه می کرد ...لحظه حساس و هول ناکی برای من درست شده بود از بچگی از ادمای ریشو و مدل وریخت اخوند ترس و واهمه داشتم و با دیدنشون سریعا میدویدم و خودمو اویزون پاهای پدرم و یا نامادریم می کردم ...و حالا در این کوچه تاریک و ظلمت کده همون چیزی که ازش هراس داشتم باز جلوم سبز شده بود......این مرد ریشو و مشکوک کم کم به من نزدیک میشد و نگاهش بیشتر به سینه هام زوم شده بود ...فوری توجه ام به اونجایی که محوش شده بود معطوف شد....اصلا حواسم به لباسم نبود نصف بیشتر پستونام بیرون افتاده بود و این منظره باشکوه در اون شب .و فضای نیمه تاریک برای این مرد یک بهشت رویایی شده بود باید من و همه شماها مخاطبان و خواننده های گل به این مرد میانسال و شاید محروم از این امتیاز خوبی که من ناخوداگاه براش نمایش داده بودم حق بدیم که متعرض من بشه چون یه دستش رو کیرش رفته بود و اونو انگار جابجا می کرد......سریعا قبل از اینکه به من برسه پستونامو پوشوندم .واین مرد دستاشو به من دراز کرد و گفت ...تو کمک لازم داری ؟..این وقت شب و این محله خطرناک چه کاری داری ؟......زبونم از جواب دادن بند اومده بود .....وفقط با چشای سرشار از ترس و هراسم سعی داشتم ازش کمک خواهی کنم هنوز بهش اعتماد نداشتم دستاش به سینه هام رسیده بود و دقیقا روبروم و ایستاده و در حالیکه پشتم به دیوار کوچه خورده بود لبخند هوس الودشو بر صورتش خوب دیدم کف پهن و زمخت دستاش رو در روی لباسم بخوبی احساس می کردم ...اه اه این مرد هم کم کم و خیلی اهسته پستونای نرم و قشنگمو از رو لباسم می مالوند ....اخ خدای من امروز چرا همه به این پستون های من بد اقبال گیر دادند ....وامروز به اندازه یک سال شمسی دو تا لیموی خوشکل و نازم دستمالی شده ........دستامو رو مچ دستاش گرفتم که بلکه جلو این کارشو بگیرم ...ولی هم زورم نمیرسید و هم خشونتی رو در رفتارو چهره اش نمی دیدم ..............
     
  
صفحه  صفحه 20 از 107:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA