انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 23 از 107:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش



 
شهره جون قشنگ داره داستان اوج میگیره ها دمت گرم
     
  
مرد

 
سلام میگم طاهره که قرار بود بره تهران آزون طرف هم شب اول پیش عشقش سیامک میخواست بخوابه ولی الان بیشتر شده خاطره بهرام که
gh
     
  
مرد

 
آره
مسیر قصه یهو عوض شده!
از رفتن به تهران و سیامک و اتفاقات دربار یهو رسیدی به خاطرات بهرام!
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
انچه که وادارم کرد به خونه خاله فرانک برم دیدن یک خانم در خیابان که کپی خودش بود و خیلی بهش شباهت داشت شلوار چسپ و تنگش باسن درشت و در حد قواره اندامشو با یک ودوهاش بخوبی برای همه نمایش می داد و من تشویق شده بودم که این ساعات بیکاری و علافیمو با اومدن به خونه شون بگذرونم و از دیدن اندام و زیبایش استفاده ببرم .......اوه ..بهرام جون ...خودت هستی .....خوش اومدی عزیزم ....بیا تو...... ..خاله جون مزاحم که نیستم.....اوا این چه حرفیه میزنی ......تو مراحمی و عزیز دلمی ......دایی هوشنگ خوبه؟....اره عزیزم اونم خوبه ....رفته پیش رفقاش ......بهرام جون چی دوس داری برات بیارم ...هر چی خودتون اوردی و دوس داشتی بیار می خورم .....اوووی قربون اون حرفات برم عین مامانت گفتی اونم همیشه این جمله رو میگه ...حلال زاده اصل خودتی ....تا برگشتن خاله من به فکر ماجرای دیشب با مامانم افتادم و اینکه بهترین و رویایی ترین شب زندگیمو تا این لحظه مامان جونم برام خلق کرده بود ......مادری که به نظر من از هر لجاظ دلسوز و مهربون و روان شناس و عادل بود ..فرقی بین من و خواهرا م اصلا قائل نبود و وبا کوچک ترین مشکلی که برامون پیش میومد مقابله و همراهی می کرد نمونه اش مثلا اکرم بود که همیشه و مرتب بهش روحیه می داد و به نسبت سحر که از قشنگی بالایی بهره می برد با رفتار روان کاویش بخوبی این کمبود اکرمو مدیریت و خنثی می کرد و اینکه حس می کرد من که شاهد اغوشش با سروش بودم و این موضوع باعث ایجاد حسادت در من نشه تصمیم به هم بستری با من گرفته بود و چه بسا اگه این کارو نمی کرد من در حال و احوال و شرایط بدتر و ناخوشایندی الان بودم ......اندام نیمه لخت مامانم هنوز جلو چشام رژه میرفت ..دیشبی که من سه بار ارضا شده بودم و اونم به تحریک بهترین و قشنگ ترین موجود روی زمینم ...و گمون کنم کسی نتونه این رکوردسه بار انرالیمو در یک شب بشکنه ...مگه اینکه یک نفر مثل سحر و شایدم شخصیت و شخصیت هایی که در اینده و دنیای زندگیم به صف ایستاده اند که نقش افرینی کنندو توانایی شکستن این رکورد رو داشته باشند ....در درونم خنده ام گرفته بود ....این افکار و خیالات سکسی و عشقیم هیجان و نشاط خاصی به من داده بود....با تاخیر خاله فرانک به اتاق برگشت....وای وای چه به خودش کرده بود .....دهن و چشام از تعجب و شگفت و تحسین زیبایش باز شده بود ...لباس نیمه سکسی و تا بالای زانو اش لخت و سینه های مرمرین و سفیدش که تا نیمه پستوناش بیرون اومده و ماتیک قهوه ای سوخته و ارایش کامل چهره اش اونو مثل ماه شب چهارده کرده بود ......یعنی لابد خاله این همه ارایشو به خاطر من کرده؟؟؟؟....ضربان قلبم تند شده بود . کیرم که از قبل مثل رقاصه ها به تکون تکون افتاده بود بیشتر فعالیت می کرد ...بار خدایا ..این شهوتمو به چه شکلی کنترل کنم ...گند به خودم و همه نزنم ....این تیکه و لعبت که الان خم شده و داره برام خوردنی و نوشیدنی ردیف می کنه و پستوناش تا لبه نوکاش بیرون زده و فقط کافیه دستامو جلو ببرم و به جای این همه خوراکی اونا رو دستم بگیرم و اونو بخورم .....چه بکنم و چیکارش بکنم .....اوووووف ...پستونای ناز و مرمرینش که نرمیش مثل امواج دریا نقش گرفته ...اه نمی تونم جلو این همه شهوت رو بگیرم .....کاش کسی میومد کاسه اب یخی رو سرو کولم میریخت و منو از این همه هوس و شهوت و اتیش سرد و ارووم می کرد چشامو برای لحظاتی بستم و قیافه دایی هوشنگ رو تجسم کردم .....نه نه نه این فرشته و این زنی که الان مثل یک لقمه اماده خوردن و گائیدنه ناموس و همسر اونه .....من نمی تونم این کارو بکنم .....دایی هوشنگ به مامانم و همه مون از هر لحاظ کمک کرده و جواب اون همه خوبیو من نباید با نامردی و تجاوز به همسرش بدم .......اوا بهرام ...چرا چشاتو بستی ؟....خوابت میاد ؟.....نه نه خاله جون ببخشید گاها پیش میاد که چشامو ببندم ...وای وای خاله فرانک قربونت بره از بس شرم و حیا می کنی ..لابد تعجب می کنی که این مدلی لباس تنمه ...ها...بهرام جون من عادت دارم که برای مهمونایی که عزیزمه و دوسشون دارم بهترین لباس و ارایشو بکنم و براشون پذیرایی کنم .....توم پسر بهترین دوستم طاهره جون هستی و تازه بین خودمون باشه پسر خوش تیپ و خوشکلی هم هستی .....هههههه.....هوشی هم با این ارایشم مخالف نیس و در خونه شبای جمعه از اینم بیشتر براش می کنم .....در درونم گفتم خوش به حا لش ...کاش یک شب جمعه منو هم با خودش شریک می کرد و دو نفری این خاله خوشکلمو ترتیب می دادیم.....چه خبال باطلی؟؟////........کیرم راست شده بود و نشستنمو دچار مشکل کرده بود باید جوری می نشستم که تابلو نشه و ابروم نره .....چرا راحت نمی شینی ...ها ..بهرام جون ...مشکلی و چیزی هست که نگرانت کرده؟.....ها ......نه خاله فکر کنم ...برم دستشویی بهتره .....نباید اینو می گفتم چون اگه بلند میشدم خیلی خوب کیر کلفت و بلند شده ام از روی شلوارم معلوم میشد ..ولی کار ی که شده بود و باید میرفتم دستشویی و اب سردی رو این کیر لامصبم میریختم تا خشم و غضبش بخوابه ......فکر کنم خاله همه چیو فهمیده بود وقبل از رسیدن من به در خروجی اتاق زد زیر خنده و به قهقهه افتاد ...صدای خنده هاش تا دستشویی میومد و من شرمنده و خجالت زده مونده بودم چه جوری به اتاف برگردم ....اه خدا ....نمیشد بر نگردم.....باز هم خنده هاش در اتاق ادامه داشت ........من قربون تو بهرام با شرم و حیا برم که از خاله جونت خجالت می کشی و به دستشویی پناه میبری ...هههههههه.....خواهش می کنم و قسمت میدم به جون مامانت و هر کی که دوسش داری با من راحت باش ......حتی اگه هم لخت سراغت اومدم شرم و حیا نکن و ریلکس رفتار کن ......این عکس العمل هات نشونه اونه که مرد شدی و باید با جنس مخالف رابطه برقرار کنی ...ببینم دوس دختر داری ؟.....خاله ولمون کن ....دوس دختر میخام چیکار.....باید بخای و منت هم ببری ..تو نخوای اون چیزی که مجبورت کرد دستشویی بری ازت میخاد پس ..برای خاله فیلم نیا ............خب حالا ارووم شدی و دیگه راحت میتونی بشینی....ههههههه......خاله فرانک انگار باهام تفریح می کرد . شایدم حال می کرد چون گاها دستاشو به کوسش میبرد و کمی اونو می خاروند ......حتی لفظ و ادای کلمات و حرفاش هم تغییر کرده بود و با ناز و ادا صحبت می کرد ....این اوضاع اگه تا دقایقی دیگه ادامه می داشت چه بسا کارمون منجر به سکس میشد و اینو کم کم از چشای خمار خاله فرانک می خوندم ..ولی خوشبختانه و یا بدبختانه دایی هوشنگ بر گشت و اب پاکی بر همه ریخت و جو ملتهب رو ارووم و نرمال کرد ....خاله فرانک شهوتی و متلک بازم هنوز بهم تیکه می پراند و از خنده هاش نمیفتاد...دایی بی خبر از ریشه این خنده ها شاد و شنگول برخورد می کرد ......بهرام بمون ...ناهارو با هم میخوریم و عصر میام پیش مامانت ....براش خبرایی دارم که باید خودم بهش بگم ....انچه که تا بیرون اومدن از خونه شون می دیدم وحسش می کردم نگاه های معنا دارو ناز گونه و شهوت ناک خاله فرانک بود که منو حواس پرت و گیج و منگ کرده بود اخ خدای من ...انگار بعد از خاله فاطی ....فرانک هم داره به تورم میفته ...دامی که من واقعا براش پهنش نکرده بودم ونمی خواستم ولی وفتی خودش میخاد و اونجاهاش میخاره شما مخاطب و خواننده های گل و عزیز بگید من چیکارش کنم ؟...ولی واقعا .بهتره کوس و کونشو به من بده تا به یه غریبه ......؟؟؟این دلیل و برهانم منو راضی کرده بود که باهاش سکس کنم و خوب و جون دار بکنمش تا دفعه دیگه بهم تیکه نپرونه .......عصر گاه با دایی هوشنگ به خونه برگشتم ......از فال گوش وایسادن و این جور عادت های زشت بدم میومد و لی وسوسه شده بودم از این خبر و پیام دایی هوشنگ سر در بیارم ...بهترین جای گوش دادن رو انتخاب کرده بودم ...خوشبختانه سحر و اکرم خونه نبودند و هیچ مزاحمی نداشتم .......خواهرم ...برات یه خبر خوب دارم ..هر چی ناراحتی و عذاب و خفت از اون مرد مو فرفری کشیده بودی و چند روز پیش هم تو کوچه باز مزاحمت شده بود بیشتر به سرش اوردم و جبرانش کردم ....جوری زدمش و کتکش زدم که گمون کنم تا اخر عمرش نتونه هیچ زنیو لمس کنه ......به جون تو که عزیز خودمی .به التماس و گوه خوردن افتاده بود ....دیگه خیالت راحت باشه ......اه هوشی دست درد نکنه اون کثافت تنها کسی بود که اون شب به من تجاوز کرد و اون پیر مرده هم که قبلا حسابشو رسیده بودی ...ازت ممنونم ...تو خیلی خوب و ماهی ...بادی گارد خودم هستی ......این همه خوبی و زحمت تو رو نمی دونم چه جوری جبران کنم ......هوشی جون لطفا بزار خوب بغلت کنم و ماچت کنم ......باشه خواهر جون ولی یادت باشه با حس خواهر برادری منو ببوس ......واه واه به من یاد نده ..خودم میدونم ...هر چی باشه اول بارم نیس که ماچت می کنم ......اوووووف .......جون جون ....اه هوشی باور کن همیشه از بوسیدنت حال می کنم .....خیلی خوش ماچی....هههههه...خوبه والا اینو نمی دونستم .....گفتم مرتب فرانک میاد ماچم می کنه پس به اونم یاد دادی ......اره دیگه زنت تیکه خوبیه قدرشو بدون و ازش خوب لذت ببر ...راستی هوشی بازم میگم از کون زنت غافل نشی...کون خوبی داره گفته باشم .......دیگه سوالات خط قرمز و نگوو نپرس چون جواب نمیدم .........موضوعو باید عوض کنم ...راستی خواهر مدتیه غمگین به چشمم میای نکنه از موضوع و چیزی ناراحتی و کسی باز مزاحمت شده .....بهم بگو .....اه خوب شد یاد م انداختی ..ناراحتیم مربو ط به سحره ...شاید باور نکنی اون میخاد بره سربازی ؟؟؟؟......نه بابا داری شوخی میکنی ..نه به جون تو ...راستشو میگم ....فکرشو بکن سحر با اون همه خوشکلی و زیبایی بره داخل پادگان با اون همه نظامی و مرد غریبه ...خیلی می ترسم .باهاش حرف زدم و یه دنده تصمیم داره سرباز بشه .....هههههه..نخند هوشی ....بابا خنده نداره ....بره سربازی اگه پرده بکار تشو نزنن...از عقب بهش تجاوز می کنن ..اونوقت دخترم از عفت و پاکی میفته .....میخای باهاش صحبت کنم ...نه هوشی جون اون حرف مادرشو رد می کنه چه برسه به تو ...فایده ای نداره ......باید فکر کنم ببینم رفیق نظامی و ارتشی دارم .که هواشو داشته باشه ......ای بابا شوهرت خودش تو پادگانه اونوقت من دارم به مغزم فشار میارم ..اه هوشی اسم شوهرو پیش من نیار اون اگه عزضه داشت جلو سحرو می گرفت و مانع این سربازیش میشد عین خیالش نیس و میگه به خودش مربوطه ...راستشو بهت بگم صالح از اون مردای بی غیرت و بی خیال و بی عار روز گاره و اصلا روش حساب نمی کنم .....میدونستم شوهرت این مدلی تشریف داره ...حیف تو نیس که زن همچین موجودی هستی ...اه چه روز گار نامردی به دنیای تو خورده ......طاهره هر جوری شده من اشنا و رفیق ارتشی گیر میارم ...غصه نخور...اول به خدا توکل کن و بعدشم تا منو داری غمیت نباشه .....حتی شده خودم باهاش میرم و مواظبش میشم .....اه ..قربون تو هوشی جونم برم ..درد و بلات بخوره تو سر و کول شوهر بی بخار و بی حال و بی رگ و بی غیرتم......خواهر جون شب جمعه واسه شام دعوتین ...خودت زودتر بیا تا فرانک تنها نباشه .....باشه میایم هوشی جون من که از بوس کردنت سیر نمیشم ......اوووووی .....جونم ...بادی یگارد خودم .........نکن خواهر ....زشته .....ههههه...ای بابا یه کم دستم بهش خورد ...اخه خیلی وقته لمسش نکردم ........حرفاشون تموم شده بود و من متاسفانه دید نداشتم و نمی دونستم این جملات و رفتار انتهای گفتگو های مامانم چی بود فقط کلی سوال بدونه جواب داشتم از جمله ....مرد مو فرفری .....تجاوز....و پیرمرد مزاحم .....و اینکه مامانم بدونه پرده و راحت با دایی هوشنگ حرفاشو میزد و حتی جملات بالای ۱۸سالش برام مایه تعجب شده بود ......برای دفایقی مات و مبهوت در جای خودم مونده بودم و به فکر فرو رفتم ......یواشکی باز سراغ صندوق رفتم تا ادامه خاطرات مامانم رو بخونم و بیشتر از ش بدونم ....دفاتری که من تازه اولین دفترشو خونده بودم وتلخ و شیرینی های اوایل زندگی مامانمو بخوبی درک و لمس می کردم و در تلخی و سختیش قلبم به درد میومد وبا احساس همدردی و ناراحتی گاها اشک میریختم اشک هایی که در مقطع اسارت به دست علی و دوستای اراذل و اوباشش اونم به خاطر یک النگوی طلای عمه رعنا که الان دشمن شماره یکش شده بود به اوج میرسید..وبه خشم تبدیل میشد .....واز شیرینی ها و رویدادهای خوبش شاد و خوشحال میشدم .....اه مامان خوبم ...بهت قول میدم تا قدرت دارم و نفس می کشم ازت حمایت کرده و نمیزارم هیچ کسی بهت ظلم کنه ........خونه خلوت شده بود و انگار حتی مامانم هم نبود و من باز فرصت و وقت داشتم به خوندن ادامه بدم ولی صدای اومدن پدرم منو از تنهایی و ادامه خوندن باز داشت ....بهرام من باید برم خونه خواهرم و لازمه توم با من باشی ..اماده شو .......چشم بابا .....با بودن پدرم ازمون استقبال خوبی شد و انگار وسایل سنگین جابجا می کردند و نیروی انسانی کم داشتند و با کمک من و پدرم کارشون اتجام شد .فقط چیزی که منو به هیجان و نشاط اورده بود وجود دخترای عمه رعنا بود هما دختر بزرگش که از هیکل و قواره چاق و سنگینش به مادرش رفته بود و من بهش توجه نمی کردم ولی دختر دومش که هم سن و سال اکرم و از من بزرگتر بود در تیر رس نگاه های هوس ناکم فرار گرفته بود ...اندام خوش قواره با کمر باریکش و کون قلمبه اش جون می داد که از پشت و مدل داگی به کونش تجاوز بشه و اونم فقط بدست خودم .....این دختر خوش باسن و شهوت اورمهسا اسمش بود و فقط ایرادش اون بود که بد خلق و مغرور و کم صحبت بود و بزور یک جمله از دهنش خارج میشد بیچاره اون پسری که گیر این دختر میفته ولی من به خاطر گل روی مامانم و دشمنی عمه رعنا ..باید مهسا رو بکنم و از این همه غرور و کبر و اخلاقیاتش پیاده اش کنم .....اینو اون روز به خودم قول دادم و اگه شد هما جونم در ذخیره لیستم قرارش میدم ......انچه مایه تعجب من شده بود پسر دیگه شون بود که در این کار مشارکت نداشت و در خیابون به گردش و تفریح مشغول بود ........برای لحظاتی باهما تنها شده بودم .....بهرام زود بزرگ شدی یادمه پارسال عین بچه ها بودی ولی الانه که می بینمت باور نمی کنم که قیافه مردونه به خود گرفتی ...اخه خوش بهم می گذره ...نه بابا این خوشیتو با ما هم تقسیم کن .....اگه میخای بگم مهسا رو صدا بزن تا به هردوتون بگم ....اوا مهسا رو ولش کن اون باهمه دعوا داره .......بهش بگو بهرام میگه هما از مهسا خوشکل تره ....چون زشته با کسی حرف نمیزنه ...برو عین اینارو بگو کاریت نباشه ....باشه بهش میگم ولی اگه دعوام کرد میام حالتو میگیرم ......غیر ممکنه بتونی حالمو بگیری ...خیلی مونده به من برسی ...خخخخخخ//باید کاری می کردم که مهسا به راه بیاد و باهام هم کلام بشه ..از هیکلش خوشم اومده بود و کاش می تونستم همین الان سوراخ کونشو بکنم .....لحظاتی بعد مهسا در حالی که با نگاه غضبناکش به من نگاه می کرد نزدیکم شد و گفت حالا تو مونده به من بگی زشتم ها ....به پدرت بگم تا حالتو بگیره و یا خودم ......انتخاب کن ...فوری ......مهسا خودت حالمو بگیر اگه بدونی وعرضه شو داشته باشی وراهشو بلد باشی ......خوبم میدونم و سه سوته اشک از چشات میارم ...نه بابا انگار که صد تا دوس پسر عوض کردی و حال همشونو گرفتی مگه چن سالته ها نکنه ترشیده شدی و به خاطر این باهمه جنگ و دعوا داری ...؟چی ...چی من ترشیده شدم ....ها .......یهو مهسا به گریه افتاد و انگار کم اورده بود .....هما در این صحنه ها حضور نداشت و به گمونم با تهدید ات مهسا جلو نیومده بود ......ببین مهسا نمی خام بگم کم اوردی و بازنده شدی .و نمی خواستم ناراحتت کنم واین اشکات داره فلبمو به درد میاره لطفا گریه نکن اخه مهسا تو حتی جواب سلام هیچکسیو هم نمیدی و محل نمیزاری ...واین منو غمگین کرده .اخه لامصب من ازت خوشم اومده و یه جورایی عاشقت شدم و اگه توسط هما برات پیام دادم که زشتی ...چون می خواستم به حرفت بیارم و تحریکت کنم تا باهام صحبت کنی ..تو در حقیقت دختر خوشکل و جذابی هستی و منو بدجوری به هیجان و شور و نشاط کشوندی من راستش الان میخام ماچت کنم بدت بیاد خوشت بیاد اینو از من هدیه بگیر...اوووووف ..اینم یه بوسه داغ و اتشین از طرف بهرام عاشق سینه چاکت و اینم در گوشی باید بهت بگم که خوب تو رگای خونت جذب بشه و بگرده و تو مغزت جا خوش کنه ......کیرم تو سوراخ کون تنگت . دفعه دیگه هم همدیگرو دیدیم باید کیرمو بخوری ...فهمیدی .......این حرفام مثل یک شوک عصبی خوب و عالی و مثبت به هدف خورده بود چون هیچ عکس العمل بدی نشون نداد و تازه با تبسم خاص خودش به همه حرفام و زحمتام جواب اوکی داد....اووووخ جون..از این بهتر نمیشد .......مهسا سریعا ازم دور شد و به اتافش رفت .......
     
  
زن

 
ghasee
hak3752
سلام ....ممنون و سپاس از اینکه مخاطب و دنباله رو این داستانم هستین .....منم با شما یه جورایی موافقم ولی با کمال شرمندگی بازم باید عرض کنم طاهره خانم فعلا موافق و راضی به ارائه بخش سکانس اتفاقات تهروون و درباز نیستن و من همچنان در تلاشم که با اذن و اجازه ایشون اون بخش جذابو خدمت شما ها عزیزان نوشته و تقدیم کنم پس ناچارا باید صبر پیشه کرد ...در ضمن باز هم از اقا محمد خواننده پیشتاز و خوب این رمان هم تشکر می کنم ...پاینده و سلامت باشید....مرسی
     
  
زن

 
هماهاج وواج روبروم وایساده بود و بهم گفت بابا تو دیگه چه موجودی هستی این مهسا با یه بشکه عسل خورده نمیشه و یه عمره ما روش کار می کنیم تا براهش بیاریم و تو یه سوته اونو رامش کردی ......هما جون حالا مونده باز اهلی بشه ...صبر کن و ببین .....فعلا مهسا رو بیخیال شو و به فکر خودمون باشیم خودت مایلی با من راه بیای و به قولی دیگه دوست بشیم ....ها ...ما که هم فامیلیم ..رفیق هم بشیم نور علا نور میشه .....خیلی زرنگی بهرام هم میخای با مهسا باشی و هم من .......مهسا رو میخام نرم و اهلی بکنم و فقط اخلاقشو خوب و درمان کنم و این بیشتر به نفع تو و خونواده تون خواهد بود ولی دوستی با تو رنگ و بویی دیگه داره ..اخه من طرفدار و کشته و مرده دخترای تپل مپل هستم ...براشون میمیرم ....اگه بگم نه چی ..؟......مگه ازم بدت میاد ؟....هم خوش قیافه هستم و هم خوش تیپ و با اخلاق و خوش برخورد و از همه مهمتر اسلحه مخفیم هم کلفت و همیشه روبراه و اماده کاره .......اینم بهش اضافه کن بهرام بی ادب .......وای هما اینو باید درک کنی دوستی پسر و دختر یه موضوع مهمش همون چیزیه که توظاهرا ازش ناراحت شدی و میگی نباید می گفتم بابا من مودب بودم که با لحن اسلحه ازش اسم بردم ...باشه حالا که به قول تو بی ادب شدم ..اصلاحش می کنم ........هما من کیر کلفت و خوشکلی دارم و این حیفه به دختر غریبه بخوره به قول معروف چراغی که به خونه رواس .به مسجد حرام است ...میفهمی عزیزم ......دستای نرمتو بده تا لمسش کنم ....اوووی .چفدر داغه .....بهرام واقعا راست میگی ازم خوشت اومده ؟...اره هما ....اجازه میدی لباتو ببوسم ......وای وای بهرام نمیشه .....چرا نمیشه ...مهسا که تو اتاقشه و درو رو خودش بسته و مادرت هم با بابام در اتاق بالایی حرف میرنن ......پس بهونه نیار.......باشه ولی سریع و کوتاه ......اوووووف ....جون ...اه اه..بهرام کافیه دارم بی حس میشم .....نکن ...فرار بود فقط منو ببوسی نه دست مالیم کنی ....اوا .....نه نه .......اوووخ جون...هما همه اندامت نرم و گوشتیه ...فکر کنم استخوان تو بدنت نباشه ......اره پس چی ....خیال می کنی مثل راحله خواهر کوچیکه مامانت هستم که فقط پوست و استخونه.......هههههه......وای مه مه هات چه بزرگن ......مگه خوشت نمیاد .....چرا عاشقشم.....پس بخورش .........اه اه اه ای ......اه اه .....بهرام جون ....جونم .....دارم از پام میفتم نمی تونم وایسم .....از بس چاق و چله هستی ......عزیز بهرام هستی ....اه بهرام اونجامو با باسنم بمالون ...اره ....اها ....از زیر دامنم دستتو ببر تو و کارتو بکن ...من جام خوبه و تکیه به این دیوار دادم .....اه اه اه اه ..قربون اون اه گفتنات .......بهرام .....جون مامانت حواست به اطراف باشه کسی مارو نبینه من چشامو باید ببندم تا ارضا بشم ....توم روم کار کن ......اه اه ایییییییییی.....کیرتو در بیار و تا بگیر مش ..ببینم راست می گفتی که کلفته .........وای وای ...چه کیر خوشکلی داری .....اوووخ جون......هما بلدی ابمو بیاری .....اره بابا پس چی ..به خیالت دختر دهاتی هستم و تا حالا نداشتم ...کار مون داشت به جاهای خوب و خوشش میرسید که مزاحم مثل اجل معلق سر رسید و همه زحمت هایی که برای کام گرفتن از هما کشیده بودم نصفه کاره خراب کرد ......خانم همسایه خونه بغلیشون انگار با عمه رعنا کار خصوصی داشت و با این اومدنش حال من و هما رو بدجوری گرفته بود .......هما جون ادامه این عشق بازیمون بمونه برای بعد ...باشه بهرام ولی بهم قول بده ..به کسی چیزی نگی .....قول باشه ولی به شرطی که توم همین کارو بکنی حتی مهسا هم نفهمه .....قول مردونه ........رفتم اتاق بالا که سراغی از بابام گرفته باشم ......اتاقی که تو در تو بود و یک قسمتش کتاب خونه کوچکی داشت با کتاب های قطور و قدیمی ..لابد ارثیه برادر بزرگ کمال بود که بهش رسیده بودبرادر بزرگش از سواد خوبی بهره میبرد ......بهرام من حرفام با خواهرم تموم نشده ...تو پایین برو و منتظرم بمون ....باشه پدر ......جذب دیدن این کتاب ها شده بودم وقبل از ترک اتاق سراغ یکی از کتاب ها رفتم کتابی که در مورد طب سنتی و دارو های گیاهی و استفاده ان نوشته شده بود....و در ادامه متوجه کتاب خیلی قدیمی شدم که در مورد جادو جنبل و سحر و استفاده بهینه از این کارا و جذب وپیرامون بکار گرفتن شخصیت های مریض وروانی و خصوصا جنس مخالف.بحث می کرد .....نویسنده اش یک مرد بود و انگار هدفش از نوشتن این کتاب جذب و جلب و گول زدن اقشار دختر و یا زن بود ..... فقط تونستم صفحات ابتدایی کتابو سریعا بخونم و به این نتایجم برسم ......براستی این مرتیکه کمال از این کتاب ها خونده و در این راه های کثیف و ناپسند قدم بر می داره .....از این کمال باید ترسید و دوری گرفت .......با صدای عمه رعنا که به اتقاقش برگشته بود از دنیای کتاب و سحر و جادو بیرون اومدم و راهی نداشتم از اتاق خارج بشم و باید اجبارا در اون موقعیت میموندم بابام به خیال رفتنم حرفاشو با خیال اسوده باخواهرش ادامه داد و من ناخواسته به صحبتاشون گوش می دادم ....انگار تقدیر شده بود که من شاهد این حرفا باشم ........خب صالح نتیجه حرفامون این شد که تو سه دونگ خونه تو به اسم من کنی و من در قبالش سه دونگ خونه باغی که به اسممه بنامت میزنم ..این معامله چند تا نفع داره اولا خونه باغی که به اسمت میشه با کمال شریک میشی و اون دیگه نمی تونه راحت روش مانور بده و بخواد اونو بفروشه ..تا حالا که به اسم منه مرتب بهم گیر میده یا اونو بفروشیم و یا بهش باز گردونم ..منم راستش کمال رو خیلی دوس دارم و به حرفاش همیشه اهمیت میدم و فایده دیگه ش برای تو اینه که صاحب نصف 2000متر زمین باغ و ملک میشی و خونه تم سه دونگش با من شریک میشی و دیگه طاهره خفه خون می گیره و رو خونه نمی تونه مانور بده ...خیلی دلم می خاد این کار عملی بشه وبعد از مالکیت سه دونگ خونه پدریمون قیافشو ببینم و باهاش حال کنم ......میدونم تو از خونه باغ خیلی خوشت اومده و همون بار اول که دیدیش بهم گفتی کاش میتونستم اینو بخرم ......منم همون موقع این نقشه رو در ذهنم کشیدم و بهت پیشنهاد دادم .......باشه رعنا همین کارو می کنم .......صالح کاش طاهره رو طلاقش می دادی بچه هات که بزرگ شدن و مشکلی ندارن ..چرا این دست اون دست می کنی ؟...راستش خواهر هنوز دوسش دارم و عاشقشم بارها خواستم و کاراها کردم که ازش متنفر بشم ولی هنوز می خامش و هیچ زنی نتونسته جاشو در فلبم بگیره ....اون خوشکله ...قشنگه ...امروزی رفتار می کنه و همه از پیر و جوون و غریبه و اشنا و فامیل دوسش دارن ..با هر کی اشنا میشه اونو جذب خودش می کنه ...اخه خیلی سخته همچین کسیو از دست بدی ..من همه جوره بهش بدی کردم از کم محلی و از نامردی و کارهایی که در شان یک مرد واقعی نیس ..به سرش اوردم ولی طاهره به خاطر بچه هامون و حفظ خونواده صبوری به خرج داد و باهام موند...و حتی با مادرمون بهتر رفتار رو داشت و تا لحظه اخر ازش مراقبت کرد تو که سالها در روستا بودی و از مادرم دور بودی ولی اون به جای تو همه جوره هواشو داشت .....اخه کدوم عروس با مادر شوهرش این رفتار ها رو می کنه ...طاهره نمونه مهربونی و انسانیته .....ولی من نادان و نامرد و نفهم دارم بااین کارم بهش نارو میزنم اینم خودش یه نوع خیانته ......ولی رعنا در اصل دلیل این معامله ای که با تو می کنم فقط یه چیزه اونم به خاطر غرور مه ....من پیش طاهره بارها غرورم شکسته شد و از درون داغون شدم هر چند مقصر اصلی خودم هستم ..ولی هر چی باشه من مردم و غرور دارم ..میخام برای اولین بار چهره شکست خورده طاهره رو با چشای خودم ببینم و شاهد شکسته شدن غرور ش باشم این بدترین نوع انتقامه که من در صدد انجامش با تو هستم ...هدف از این کارم فقط همینه و بس .....پس برادر راهمون و هدفمون یکیه و باید عملیش کنیم ......فقط رعنا میخام یه مطلبو بگم که بدونی شوهرت کمال مدتیه خیلی زیاد به خونه من میاد و من خوشم نمیاد ....با خودت باشه حرفی نیس ولی کمال تنهایی اومدنش منو ناراحت می کنه ...بهش تذکر بده .......یعنی میگی ممکنه به طاهره نظر بد داشته باشه ......؟....نه برادر .نگران نباش طاهره بهش محل نمیزاره خیلی وقته کمال نگاش می کنه و حتی دیدم با متلک و چشمک زدن هم میخاد تورش کنه ولی طاهره خوشبختانه اونو ادم حساب نمی کنه .......من شوهرمو می شناسم تا دلت بخاد مرد هوسی و زن بازیه و میدونم چه جوونوریه ولی بازم دوسش دارم و پدر بچه هامه .........رعنا چرا جلو شو نمی گیری؟......ای بابا به کارای کثیفش عادت کردم از همون اول زندگیمون و حتی در روستا شاهد خیانتاش بودم ..رابطه با زن چوپان و تجاوز به دختر ملای روستا و حتی از زن کدخدای ده هم گذشت نکرد و همه رو گائید و عین خیالش نبود کمال این کارا رو با زرنگی و سیاست انجام می داد و من چون عاشقش بودم تحمل می کردم ..اینجا هم هنوز با بعضیا داره .....وای رعنا این شوهر تو عجب مار مولکیه.....اره گاها میرم سراغ کتاباش و دست نوشته هاشو می خونم که چه شکلی به این بیچاره ها تجاوز کرده ؟..از خودش پرسیدم کمال چرا این چرندیاتو نوشتی و برای خودت مدرک درست کردی .....جوابش این بود....رعنا خانم با خوندن هر بار این نوشته هامن بیشتر شهوتی میشم و با یاد و خاطره اون لحظاتش احساس می کنم که قدرت جنسیم دو برابر شده و این که به نفع تو یکیه پس شاکی نشو و ساکت بمون ....کمال از اون هفت خطاس که فقط ملا ها حریفش میشن ..برای هر سوالی چند تا جواب در استینش همیشه اماده داره ........با شنیدن این صحبتا هاج و واج و همون حالتیو داشتم که هما از من و مهسا دیده بود .....همه حرفاشون برام عجیب و باور نکردنی معنی میداد خصوصا اظهارات پدرم که برای من هضم نشدنی شده بود ....قبل از تجزیه و تحلیل حرفاشون باید سراغ دست نوشته های کمال میرفتم و اگه به چنگم میفتاد خیلی عالی و خوب میشد ....پیدا کردنش برام خوره شده بود وسریعا سراغ کتاب خونه کمال رفتم و به جستجو مشغول شدم......طبقه به طبقه رو با کل کتابا رو می گشتم ......نگران پدرم بودم که منو صدا نزنه و یا کسی مزاحمم نشه ......طبقه بالایی فقط مونده بود که دستام بزور بهش میرسید و با هر جون کندنی و تلاش بیشترم بالا خره دفتر سیمی به تورم خورد که در داخل یک کیسه پارچه ای قرار گرفته بود با خوندن سه خط اولش ازش مطمئن شدم و اونو زیر بلوزم مخفی کردم و سریعا به طبقه پایین برگشتم .....خوبی کارم این بود که عمه رعنا پدرمو به زیر زمین برده بود که بهش یک کاسه ترشی بده و منو ندیده بودند ....از تصاحب و داشتن این نوشته های کمال که حاوی گند کاری و تجاوزاتش میشد من خوشحال بودم .......اون شب از شانس بد من خاموشی برق داشتیم و من نتونستم وموفق به خوندنش نشدم و بهترین فرصتی بود که به تجزیه و تحلیل حرفای پدرم و خواهرش بنگرم ....کینه شتری عمه رعنا بیشتر از هر چیزی منو تحت تاثیر فرار داده بود با نگرش به خاطرات مامانم و اسارت وتحمل شکنجه های جسمی و روحی روانی از دست علی و رفقای لاتش که ناشی از دوستی خیابانی و گند کاری رعنا سر چشمه می گرفت ..و فداکاری مامانم به خاطر یک النگوکه ممکن بود به ابرو ریزی و حتی تجاوز به عمه ام منجر بشه ...همه این زحمات مامانم پیش این زن بیرحم و گربه صفت و بی احساس اصلا حساب نمیشد ....و ارزش و کار و گذشت وفداکاری مامانم رو من الان درک می کردم ...اون حتی میتونست خیلی راحت و به خاطر بالا بردن مقام و شخصیتش ابروی رعنا رو ببره و بیچاره ش کنه و ولی سکوت کرد و هیچی نگفت و حتی یه رخش هم نکشید.....و این ماجرا رو هیچ کدوم نمی دونستند ومن و مامانم میدونستیم ..وحالا با توطئه و ائتلاف زشت و نا جوانمردانه پدرم و خواهرش می خواهند با احساسات و روحیاتش بازی سیاهی بکنند و حق شو ازش بدزدند ......از پدرم همچین انتظاریو نداشتم.......حالا من میتونم چه کاری انجام بدم ...من که 15 سالو تموم نکردم و تجربه و برخورد با این رفتار و روابط های پشت پرده و فامیلی رو اصلا ندارم .....فقط باید همه ماجرارو به مامانم بگم .........
     
  

 
سلام
لطف داری شما
شهره خانم شما قلمت واقعا زیباس ، ادم انگار داره صحنه ها رو بچشم میبینه
بازم به طاهره خانم بگید به خاطر مخاطبین اجازه نگارش خاطرات دربار بدن
ممنون
     
  
زن

 
گفتن اون جرف هایی که شنیده بودم و انتقالش به مامانم براستی برام خیلی سخت بود هم عادت به این رفتار ها نداشتم و هم به ناراحتی و نگرانیش می افزودم......واکنش مامانم بعد از شنیدنش هم برای من عذاب اور و درد ناک شده بود اثار غم و اندوه رو در چهره معصوم و زیباو قشنگش به عینه مشاهده کردم ......حس عجیب و غریب و سرد گونه ای نسبت به پدرم در درونم ریشه زده بود و هنوز باورم نشده بود که پشت مامانمو به این اسونی رها کرده .....ولی خبر ناگوار من کم نبود گزارش تصادف پدر بزرگم غصه هاشو دوچندان کرد.......دایی فرشید اومده بود که مامانمو پیش پدرش ببره .......نمی خواستم تنهاش بزارم . اماده شدم که باهاشون همراه بشم ....ناراحتیش قلبمو حقیقتا به درد اورده بود ....حالت یه عاشق رو گرفته بودم که معشو قشو در تک و تنها در غم و غصه اش رها نمی کنه......پدر بزرگم در حین عبور از خیابان زیر چرخ یک ماشین دولتی دچار جراحت شدید و در رفتگی لگن شده بود .وحال و روز چندان مناسبی نداشت .....با دیدنش پدر بزرگم به حرف اومد .......طاهره دختر قشنگم ..میدونستی عین مادر مرحومت هستی......اونی که مظلومانه مرد و منو تنها گذاشت ....هر وقت نگات می کنم یادش میفتم یاد اون ایام خوب و طلایی .....اه ه....ولی متاسفانه من به تو اهمیت کمی می دادم و اون محبت پدری که ازم انتظار داشتی رو بهت نمی دادم .....و تو رو عجولانه و بدونه اینکه نظرو عقیده تو در نظر بگیرم خونه شوهری فرستادم که دوسش نداشتی واینو الان که در بستر بیماری افتادم بخوبی حس کردم من خیلی به تو بد کردم و حتی تو رو از دوران شیرین نووجونی و جوونیت که باید در خونه پدرت می گذروندی محروم کردم ..... .....الان که فقط من و تو و یه دونه پسرت تنها هستیم ازت میخام منو ببخشی و حلالم کنی........اوووه بابا جون گریه نکن ..نزار اشکاتو ببینم تا حالا شاهد گریه هات نبودم.....بخدابابا خیلی غمگینم حالمو بدتر از اینش نکن ....دوستون دارم و اگه شما رو هم از دست بدم داغون میشم ......لطفا به چیزای خوب خوب فکر کن و .......نه نه طاهره من در مورد صالح اشتباه می کردم اون مردی نبود که لیاقت تو رو داشته باشه ...خیلی وقته اینو فهمیدم ...رفتارش به یک مرد واقعی اصلا شبیه نیست و این موضوع منو رنج میده ....دخترقشنگ و مهربونم ...کاش به گذشته ها برمی گشتیم و می تونستم همه چیو واست جبران می کردم ......بابا جون غصه منو نخور ...خوشبختانه بچه های خوبی دارم و امیدم به اوناس.....اخه مگه ممکنه من شما رو نبخشم ....درد و بلاتون برای من بشه ...... .طا هره بهم قول بده اگه شوهرت کوچیکترین اذیت و ازار و ظلمی بهت کرد به من خبر بدی .... قبلا من خیلی ازش حمایت می کردم و بارها به خاطرش تورو دعوا کردم ولی از این به بعد به الله قسم ....نمیزارم سرسوزنی بهت زور بگه ......قول میدی؟.....اره بابا قول باشه .......احساساتم جریحه دار شده بود و اشکام از چشام قطره قطره رو بلوزم می چکید....با یاد اوری خاطرات مامانم و شرایط ظالمانه و بدی که در ازدواجش داشت و با اظهار پشیمونی پدر بزرگم فایده وسود چندان ارزشی برای مامانم نداشت و لی در حل مشکل و خنثی کردن توطئه پدرم و خواهرش ..... پدر بزرگم میتونست نقش مثبتی داشته باشه و به دخترش کمک کنه ...این کمی منو امیدوار کرده بود ......ولی ذهی خیال باطل وچه فایده .... چون همون شب و در وقتگاه اذان صبح پدر بزرگم فوت کرد و این نقطه امید و روشنی . پشتوانه مامانم از دست رفت .......در ایام سوگواری پدر بزرگم بودم و در خونه شون خاله فاطی در روز سومش یک کاسه حلوا برام اورد و........بهرام جون اینو اوردم باهم بخوریم ....خاله خوب کاری کردی هوسشو داشتم و گرسنه شده بودم .....نوش جونت ...بیا عزیزم خودم دهنت میزارم تو فقط قورتش بده ......میخام در گوشی چیزیو بهت بگم ......بگو خاله جون .....دوس داری کونمو بکنی .....وای خاله سه روزه پدر بزرگ تموم نشده ...گناه داره ....اوا بهرام ما که جشن نمی گیرم ..با همین لباسای سیاهمون کارمونو می کنیم ...اخه تو این شلوقی خاله جون نمی تونیم ....اونش با من ...فقط تو بیا دنبالم وکاریت نباشه..فقط کاسه حلوا رو هم با خودت بیار.......با کمال تعجب منو با خودش به زیر زمین و همون انباری کشوند و با همه احتیاط و کنترل جوانب درو از داخل بست و ....وای بهرام به جون خودم و مامانت بهم فشار اومده که این پیشنهادو دادم.....خارش کون دارم......از شبی که پدرم فوت کرده باشوهرم سکس نداشتم و نشده یک شب منو نکنه و به خاطر شان و ارزش خودم بهش الکی گفتم تا چله پدرم بهت نمیدم ....حالا سه روزه سوگ پدرم نگذشته کم اوردم .....عزیزم از تو که خیالم راحته و میتونی دوای دردم بشی و از دهن قرصیت هم مطمئنم.......بهرام جون ...عزیزطاهره....تو در واقع شوهر دوم من هستی ووووباید تا چله پدرم جور مو بکشی ...قولشو میدی؟ ...ها.......نمیدونم چی بگم خاله .......اوا بهرام یه چیزی بگو......خاله سکوتم از نه گفتن نیس ..فقط این چهل روز اخه نمیشه هرروز بیام خونه تون.......می ترسم مامانم و یا شوهرو بچه هات بو ببرن و لو بریم .....واه بهرام تو خواهر زاده می و کسی غلط می کنه مشکوک بشه ..اونشم بامن ....پس این مدت کیرتو فقط واسه من بزارو بقیش بامن .......حالا میخام سهم حلوامو با کیرت بخورم پس بزار کارمو بکنم تو فقط به این دیوار تکیه بده و چشاتو ببند .....اوووخ جون........کیر فقط مال خواهر زاده خودم .......کیر خوشکل و خوش قواره به این میگن......خاله یه جوری از کیرم تعریف می کنی که انگار صد تا شو دیدی و امتحانش کردی....واه واه بهرام من که جنده نیستم ادبو رعایت کن .....فقط با مال شوهرم و یکی که اتفاقی دیدم مقایسش می کنم ......بااجازه ت این حلوارو رو کیرو تخمات میزنم و بعدشم می لیسم .....اهوووووووی.......جووون....باید دادبزنم و هوار کنم ...باور کن بهرام حلوا خوردن با طعم و بوی کیر معرکه س...و هر ادمیزادیو مست می کنه......اه اه اه اه خاله منم دارم مست میشم ..ادامش بده....اه اه اه خاله یه چیزی بگم ...بگو عزیزم ....من که دارم با حلواو کیرت حال می کنم....از دیروز که اینجا هستم همش چشام دنبال باسنتون بود و ارزو می کردم که یه جوری بشه بهش برسم ......راس میگی بهرام؟...اره باور کنید به جون مامانم راس میگم......اره واقعا درست میگی چون خیلیا از کونم تعریف می کنن تو کوچه و خیابون و کوی و برزن همش به خاطر باسنم متلک می خورم .......ولی بهرام صدسال هم بدوم و رو کونم کار کنم مثل کون مامانت نمیشم .....بابا اون همه چیش میزونه از نوک سرش تا کف پاهاش.....ولی خیلی از مامانت ملاحظه می کنم و از بابت سکس و کوس و کون تا حالا باهاش یک کلام حرف نزدم ولی برعکسش با راحله خیلی راحتم و حتی ار سکسامون حرف میزنیم و با هم در تماسیم ......واقعا خاله ؟....... اره به جون تو.....بزار دور دوم حلوارو به کیرت بمالم و بعدشم میگم چرا این بحثو پیش کشیدم ......اوووووی ....اووووووی...چه مزه ای داره .....کاش میشد خودت ازش می خوردی ...هههههه......واه حلوا خوردن انگار منو واقعا مست کرده ناسلامتی پدرم فوت کرده و باید دخترش واسش گریه کنه و زار بزنه اونوقت من دارم حلواشو با کیر خواهر زاده ام باهم می خورم و باهاش می خندم .......این فقط یک معنی داره و اونم اینکه مست کیرت شدم.......اه اه اه ..خاله خیلی عالیه...کارت درسته.....خب ادامه حرفامو بگم .....راستش بهرام جون...... راحله میدونه که باتو رابطه دارم چون جیک و پیک مون یکیه و اگه بخوای و مایلی میتونم برات جورش کنم چون خودش میخاد اونو بکنی....چی میگی بهرام ؟ ها...... الان که شهوتت بالاس و کیرت تو دهنمه بهتر میتونی تصمیم بگیری......اه اه اه خاله ...هر چی تو بگی ....اره میخام ...خاله راحله هم صورت خوشکلی داره ......اه اه اه...وقتشه کونتو بکنم کیرم خیلی سفت شده.....بیا برات خم میشم و جوری منو بکن تا اب از چشام بیاری .....اخ اخ اخ ایییییییی..اخ کونم ....اخ اخ اوا چرا درد م گرفته؟...یا از کلفتی کیرته و یا اونه که چند روزه کیر نخورده ...اوه بیچاره سوراخم......اه اه اه تندتر تندتر ...اه دردش کم شده ....اوووووف...جون ....اخ جون ......بهرام بهرام ....تندتر و بیشتر بزن ..وای وای خاله چه کون باحالی داری....اره پس چی ؟///قدرشو بدون و خوب منو بکن.....شوهرت اگه بدونه که داری کون میدی اونم روز سوگواری پدرت ....سکته می کنه .....خدا نکنه ....مرد خوبیه وازش راضیم ولی خب هوسم بالاس و به کون دادن عادت کردم ...چیکار کنم نمیشد این ایام بهش بدم......همش مقصر خودشه من از اول کونی نبودم و تا سه سال قبل هم نمیزاشتم حتی کلاهک کیرش به سوراخم بخوره ..اونقد اصرار کرد و ازم خواهش کرد تا اینکه یه شب دلم به حالش سوخت و بهش دادم و همون بار اول جوری کونمو کرد که بهش معتاد شدم ......هههههه ...اره واقعا حق داشت التماس کونتو بکنه چون براستی سوراخ کون خوبی داری من که دارم ابم میاد ......خوبه همشو بریز توش......اه اه بهرام جون..خیلی این لحظاتشو دوس دارم وفتی کیرت ابشو تو کونم پمپاش می کنه......انگار که دارم پرواز می کنم .....اخیش اخیش ....خاله جون .....خیلی خوب بود ....دوستون دارم ...مرسی بهرام جون ..منم دوست دارم ..مواظب کیرت باش .....راحله رو هم دفعه دیگه با خودم همراه می کنم ..ولی بهرام هواشو خوب داشته باش خواهر کوچیکم هم لاغره و هم روحیه حساسی داره ..جوری بکنش که به خنده و شادی بیفته چون مدتیه از چیزی ناراحته و به من نمیگه ....بلکه بتونی خوب سرحالش کنی .........
     
  
زن

 
سلام .....فرارسیدن سال نو و اومدن بهار زیبا و دل انگیز رو خدمت همه سروران و عزیزان خصوصا خواننده های این داستان تبریک و تهنیت عرض می کنم و از خدواند تمنای سلامتی و موفقیت و سر فرازی در سال جدید رو از صمیم قلبم براتون دارم ......ارزو می کنم بهترین خبرا و روی دادها در سال جدید برای همه ممکن و اتفاق بیفته......این ایام خوب من در خونه هستم و قصد سفر ندارم ..واین بهترین فرصته که بتونم بلکه هر روز و یا دو روز ه یک اپ رو نوشته و تقدیمتون کنم تا اینکه تونسته باشم گوشه ای از اوقات شیرین و خوب شمارو پر کنم و سهمی درهر چه بهتر سرگرم شدن شما داشته باشم....ارائه نظرات و کامنت های شما مایه دلگرمی و بالا بردن کیفیت نوشتنمه......لطفا دریغ نکنید....مرسی....
     
  

 
شهره خانم داری مرام کشمون میکنی
بابا لایک داری تو
     
  
صفحه  صفحه 23 از 107:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA