ادامه داستان از طاهره......هنوز کمی اثرات شراب تو سرم مونده بود و حس خوبی داشتم و دست شرافت رو گرفته بودم و به طرف خونه می رفتیم کمتر پیش میومد تو خیابون دست کسیو بگیرم ..ولی این شرابه منو یه جوری کرده بود راستش الان هم دلم هوای یه سکس توپ رو طلب میکرد ....ولی ممکن نبود .....شرافت از سکس امروزش راضی بود و مزه اش هنوز تو کوسش مونده بود واینو اعتراف کرد .....طاهره جون تا کنون چنین سکس با حال و خوبی نداشتم واقعا فرهاد تونسته دو تا زن تشنه به کیر رو بخوبی سیر کنه ..من که زیر ش دو بار ارضا شدم .......شرافت جون منم مثل تو دوبار به ارگاسم رسیدم وراستش اعتراف می کنم الان هم هوس یه کیر مثل مال فرهاد رو کردم ....حداقل..کاشکی کسی می تونست کمی کوسمو مالش بده ...شرافت کوسم می خاره ....چکارش کنم ......شرافت خنداش گرفت.....واه واه طاهره جون من الان کجا یه کیر کلفت برات گیر بیارم ...اگه خریدنی بودش بجون خودم برات می خریدم ....اصلا دلت میخواد برگردیم خیاطی تا فرهاد باز کارتو بسازه .......وای شرافت کاشکی میشد ولی هوا داره تاریک میشه و ما ناچاریم بر گردیم خونه ....از شانس بدم شوهرم مسافرته و خونه نیستش که امشبو با کیرش سر کنم .....شرافت خوش بحالت حداقل شوهرت امشب پیشته و شب بهت سرویس میده ......وای طاهره جون بمیرم برات ....اصلا می خوای توامشب بیا خونه ما و بجای من با جمیل سکس کن ......اوه اوه شرافت داری جدی میگی میخوای شوهرت منو بکنه و تو عین خیالت نیست ......هاهاها طاهره جون شوخی کردم ....خواستم هواتو عوض کنم .....ولی شرافت با این حرفت حالمو بدتر کردی .....راستش من تازه گی یه جوری شدم ..هر گاه بحث و اسم یه مرد نامحرم و غریبه به گوشم میرسه نا خوداگاه هوسی میشم و کوسم خیس میشه و این موضوع دست خودم نیست و نمی تونم کنترلش کنم و راضی به قبول این حس هم نیستم ...شرافت فکر کنم از اثرات اون مایع اخوند حیدره که بهم داده .........طاهره راستش منم به نسبت گذشته هوس و شهوتم بیشتر شده و دارم یه جورایی مثل تو میشم ......نمی دونم با این هوسمون چکار کنیم ...خدا کنه کار دست خودمون ندیم ......با رسیدن به در خونه شرافت ازم خدا حافظی کرد و من هم اومدم تو خونه ......اون شب اتفاق خاصی نیفتاد و فقط من به گمانم به خاطر تاثیرات شراب اشتهام دو برابر شده بود و شکممو تا تنوستم پر کردم و بعدش اخر شب اومدم تو اتاقم ..... قبل از خواب تو بستر باز یاد ماجرای شاهین افتادم ...فردا قرار بود برم سر قرار تا همدیگرو ببینیم .....نمی دو نستم با این قضیه شاهین چکار کنم و چاره ای براش پیدا نکرده بودم ...می تونستم خیلی ساده این ماجرا رو فراموش کنم و اصلا بی خیال قرار فردا بشم ولی راستش از نرفتن به قرار فردا کمی می ترسیدم و در واقع هیبت و شخصیت خاص شاهین منو به هراس انداخته بود وبه یه دلیل شاید بچه گانه فکر میکردم که اگه فردا نرم اون نشونی اینجا رو پیدا می کنه و تو کوچه و محلمون ابرومو می بره ...چون یه حسی بهم می گفت شاهین این کارا براش مثل اب خوردنه و شاید هم یه نصف شب مثل دزد بیا تو خونه منو با خودش ببره ....اوه لرزی به بدنم اومد .....یعنی واقعا شاهین این کارو میکنه ...این کارا از اون بعید نیست .......اون شب خواب خیلی راحتی داشتم و صبح بیدارشدم ...همون اول صبحی ارزو کردم اون هاشم بی شرف نیادسراغم .و پشت در اتاقو با کیرش نگیره ...ولی خوشبختانه اثری از اومدنش نبود .....تا وقت ظهر همه چی تو خونه اروم بود و به کار خونه مشغول بودم نزدیک ظهر باز چشمم به دسته اب گوشته افتاد هوس کردم اونو با مایعه تو کوسم بکنم ..رعنا و مادرش تو اتاق سر گرم کار خودشون بودند...به ارومی رفتم مستراح و شلوارمو تا نصف رونام کشیدم پایین و مایعه رو به دسته زدم و لیزش کردم و اونو تو کوسم فرو کردم ....با همون رتیم و مالوندن های همیشگی و تکراری که شامل سینه هام و دور وورکوس و کونم شهوتمو اروم کردم و ابی از کوسم گرفتم ......داشتم خودمو جمع و جور می کردم که از مستراح بیام بیرو ن یهو سرو کله هاشم تو حیاط خونه پیدا شد اون مثل اجل معلق خودشو به رو بروم رسوند واشاره به کیرش میکرد و سهم امروزشو از م طلب میکرد .....اوه اوه همه خوشی و لذت اون گوشت کوبه رو کوسمو رو با دیدنش پروند ....اهسته بهش اشاره کردم بره تو مستراح .....اون بدو خودشو به مستراح رسوند .....رفتم تا نزدیکای اتاق رعنا و مادرش که سرو گوشی اب بدم .....همه چی اروم بود و اونا سر گرم کارشون بودند ......برگشتم تو مستراح ......وای هاشم کیرشو سیخ کرده بود و به نظرم از دیروز و روز های قبل کمی کلفتر به چشم میومد ...انگار چشم من مشکل داشت ...اخه مگه میشه یه روزه کیرش کلفتر بشه ....نکنه این هم از اثرات مخرب این مایع لعنتی باشه ///اون کثافت موهای کیرشو زده بود و خیلی ترو تمیز به نظر میرسید ....راستش هوس کردم اونو بخورم ..من داشتم عادت به کیر خوری می کردم و اینو دوست داشتم ....دو دل بودم بخرمش و یا همون مالش کیرو انجام بدم ...نگاه قیافه هاشم کردم ...اون با نگاش تمنای منو می کرد و انگار ازم می خواست کاملا خودمو تسلیمش کنم .......چکار کنم ....باید سریعا تصمیم می گرفتم وضعیت و وقت مناسب نبود و هر ان ممکن بود رعنا و مادرش سر برسن و گند این کار دربیاد ......کیرشو دستم گرفتم و بهش گفتم ......هاشم بهم گوش کن من امروز می خوام یه تنو عی به کارم بدم ولی فقط برای یه بار این کارو می کنم و یهو خوش خیال نشی که باز اونو تکرارش کنم .....من می خوام امروز کیرتو بخورم .......هاشم ذوق زده شده بود و یهو به هوا پرید و دستاشو از سر شوق بهم می مالید .......وای طاهره باور نمی کنم که داری اینو میگی ...نه نه من دارم انگار خواب می بینم و تو خیال دارم ازت می شنوم ......اون داشت چشاشو می مالید و دست به بازوم و شونم میزد تا واقعیت این قضیه براش معلوم بشه ......اره طاهره من براستی تو خواب و رویا نیستم و واقعا تو جلومی و اماده ای که کیرمو تو دهنت کنی ....وای خدایا شکرت ...به این ارزو هم رسیدم ........طاهره بخدا از بس تو رویا وخیالم بهت فکر می کنم و باهات سکس می کنم خیلی سخت باورش کردم ...ازت ممنونم طاهره ........راستی می دونی فردا تولدمه .......ببین هاشم باز میگم خوش خیال نباش و صابون به شکمت نزن وامید به خودت نده که من دارم انگاری تسلیمت میشم اصلا از این خبرا نیست ومن خبری از روز تولدت نداشتم و فقط یهو تصمیم گرفتم کیرتو بخورم ...شاید دلیلش درد مچ دستم باشه که این چند روز به خاطر مالیدن کیرت بهش گرفتار شدم .....و حالا فرض کن این کادوی تولدته و من دارم بهت هدیه میدم ......از اب داخل افتابه کیرشو اب کشیدم و تمیزش کردم .....و در حین تمیز کردنش اونو کمی مالوندم و باز سفتش کردم اخه در حین حرفامون کیرش کمی شل شده بود ....دیگه کیرش اماده خوردن شده بود ...به ارومی اونو به لبم رسوندم و سر کلاهک کیرشو با زبونم خوردم و نگاهی به صورت هاشم کردم ...اون واقعا در اوج لذت و شهوت بود و از چشاش مستی عشق و هوس میبارید......نگاهمو ازش گرفتم و متو جه کار خودم شدم ..کم کم کیرشو تو دهنم کردم و تو دهنم با زبونم می خوردم تخمای کیرش تو دستام مالش می خورد ...هاشم اه و ناله اش بلند شده بود و قربون و صدقه ام می رفت////....اون حقم داشت قربونم بره چون انتظار خوردن کیرشو نداشت ......دنیا به کام هاشم می گشت و من داشتم با کیرش تو دهنم کار می کردم انگار اون داشت ارضا میشد و اماده میشد ابشو تو دهنم کنه ...من قصد نداشتم ابشو بخورم ...لذا اماده شدم اونو درارم ولی یهو دستای قوی هاشم مانعم شد اون دستا سرمو نگه داشته بود و نمی زاشت تکونش بدم ......در همون لحظه هاشم ازم درخواست عجیبی کرد.......طاهره لطفا اب کیرمو قورت نده و تو دهنت نگه دار...چون میخوام اونو تو دهنم بریزی ...دلم میخواد اب کیرمو بخورم ....به حق چیزهای ندیده و نشنیده .....این دیگه چه حرفیه ...واقعا این هاشم عجب موجودیه ...شنیده بودم زنا گاها اب کیر مردا رو می خورند ولی خوردن اب کیر توسط مرد رو ندیده بودم........لحظاتی بعد اب کیرشو تو دهنم احساس کردم و اونو نگه داشتم راستش از اول هم تمایلی به قور ت دادنش اصلا نداشتم ......هاشم نیم خیز شد و زیر بازو هامو گرفت و منو بلند کرد و جلوش ایستادم ...اون بدونه معطلی لباشو رو لبم گذاشت و وبعدش دهنشو باز کرد و اماده شد من اب دهنمو تو دهنش بریزم ...اوه چه صحنه عجیبی رو تجربه می کردم .......من کل اب دهنمو تو دهنش ریختم و داشتم نظاره گر خوردن او ن تو دهن مبارکش بودم ...براستی در جای خودم از این کارش متعجب بودم و تکون نمی خوردم ...هاشم همه شو خوب خورد و یه دفعه دستاشو به کمرم رسوند و لباشو به لبم رسوند و داشت منو می بوسید ..من هنوز در شوک حرکت قبلیش بودم و نتو نسته بودم مانع بوسیذنش بشم .....اون دید که من ساکت جلوش وایسادم و تکون نمی خورم به خودش جریت داد و دستاشو از کمرم به باسنم رسوند و داشت اونو مالش میداد و کم کم انگشتای دستشو در چاک کونم حس می کردم .......بهو من از شوک خارج شدم ...نه نه من نباید بیشتر ازاین میدون رو بهش بدم ..با دستام دستاشو پس زدم و خودمو ازش دور کردم ........وای وای هاشم داری چه غلطی می کنی ...قرار مون این نبود که منو لمس کنی ......انگاری کمی بهت رو میدم توم از کنترل خارج میشی و اقعا که ....کاری نکن از این کارامروزم پشیمون بشم ........وای طاهره ناراحت نشو بخدا منظوری نداشتم فقط خواستم دور لباتو تمیز کنم چون حس کردم از اب کیرم روش مونده .....ولی خب این باعث شد طعم شیرین بوسیدن لباتو بچشم ........واقعا طاهره ازت ممنونم ...من انتظار این کارتو امروز نداشتم ......ممنونم .....ممنونم...اون مثل دیوونه ها در حین گفتن کلمه ممنونم ازم دور شد و به اتاقش رفت ......برای لحظاتی در جای خودم میخکوب شدم پاهام بی حس شده بود خودمو به دیوار مستراح تکیه دادم و ودو دستمو به صورتم گرفتم ....داشتم به خودم و این کارایی که دارم انجام میدم فکر می کردم .....من دارم با خودم چکار می کنم .....به نسبت روز های گذشته و ماه قبل خیلی تغییر کردم......چرا اینجوری شدم .....وای وای خدایا عا قبتم چی میشه ....با این کارام کاری دست خودم میدم ......بلند شدم رفتم تو حیاط و از اب حوض دست و صورتمو شستم ....یه کمی سر حال اومدم ......سر سفره ناهار باز این افکار سراغم اومد ......خیلی ساکت و اروم مشغول خوردن بودم ...هاشم هم اروم بود و مثل قبل شده بود ......مادر شوهرم متعجب از من شده بود .......طاهره چیه انگار سرحال نیستی ...چرا تو خودتی و ساکتی .....نکنه خبریه ..ها ....بهم بگو... نه سکینه خانم خبری نیست فقط کمی خسته ام .....رعنا بهم چپ چپ نگاه می کرد ......مادر ولش کن .....اون داره ادا در میاره ..اخه مدتیه کمی از زیر کار در میره و من دارم جورشو میکشم ......اصلا حوصلشو نداشتم جواب این ور پریده رو بدم ...اه اه خدا کنه هر چه زودتر از دست این هاشم و رعنا راحت بشم ......کمی به خواب نیاز داشتم .....از دست اشتباهات و بعضی کارای نسنجیده ام ناراحت بودم ...کار اولم با هاشم که به خاطر دو تا شورت بهش میدون دادم و از حرکتم و شل بازیم با شاهین که اونم کمی رو خودم مسلط کردم و این اخری هم خوردن کیر هاشم که کاش اینو انجام نمی دادم .....اه من حالا با این شاهین چکار کنم ..انگار اونم کیرشو صابون زده و اماد ه شده منو بکنه ........یه ساعتی میشد خوابیده بودم با صدای میو میو گربه داخل حیاط که لابد اومده بود چیزی گیر بیاره و بخوره بیدارشدم .....سرحال شده بودم .....تواتاقم خودمو سرگرم وسایلم کردم ......تصمیم گرفته بودم سر قرار شاهین نرم و فراموشش کنم ..دیگه بسه ...من تو چالش شیرین عشقی فرهاد خودمو در گیر کرده بودم و امادگی چالش جدیدیو در خودم نمی دیدم .....فرشید اومده بود رعنا باهاش خوب بود و انگار شوخی های فرشید به مزاقش خوب میود چون هروقت میومد ازش خوب استقبال میکرد........بازاومده بود که منو ببره خونه پدرم .......بایستی اماده می شدم و باهاش میرفتم .....خونه رو با فرشید ترک کردیم و اومدیم بیرون ........خوبی طاهره .......ممنون بد نیستم ........راستش طاهره می خوام در مورد قضیه اون زن و شاهین باهات صحبت کنم ..انگار امروز قراره باهم بریم اونا رو ببینیم درسته .......خب فرشید می خوای چی بگی ..رک و پوست کنده بهم بگو .....طاهره میخام همه چیو بهت بگم ....من ابتدا این زن روتو خیابون دیدم ودورادور دوسه بار دنبالش رفتم و اونم ازم خوشش اومده بود واین اواخر که باهاش تو کوچه خلوت صحبت کردم بهم گفت به شرطی باهات میمونم که بهم قول ازدواج بدی و اونم این قول و قرارت باید در حضور مادرت و با خواهرت باشه ...خب منم دوست داشتم باهاش رابطه مو ادامه بدم و ازش خوشم اومده بود و پیش خودم فکر کردم که یه قول الکی بهش میدم و ازش استفاده می کنم و بعدش ولش می کنم و برای انجام این کارم تنها به تو اعتماد داشتم و وتونستم فقط به تو بگم و این کار انجامش فقط از عهده تو میسر میشد لذا باهاش قرار گذاشتم.وقرار شد که اونم تنها سر قرار نیاد..واون شد که دو روز قبل دیدی ولی من نمی دونستم اون یه نفری که باهاش اومده برادر و یا فاملیش نیست بلکه اون یا همون شاهین کسیه معشوقه دختره هست و خرج و مخارج خودشوو مادرشو به عهده داره .......راستش طاهره از این کارم خیلی پشیمونم . ناراحتم که ازت سواستفاده کردم و می خوام دیگه پی گیر این زن واین قضیه نشم ولی مشکل کار اینه که الان شاهین ول کن این موضوع نیست واون می خواد تو رو ببینه .و انگار میخواد حرفایی بهت بزنه چون دیروز زنه رو دیدم و اون بهم گفت .........فرشید تو از ابتدا همه کارات اشتباه بود و اصلا توکه یه پسر 14ساله هستی چکار به دختر و زنای مردم داری چرا تو اینجوری رفتار می کنی ..نگاه به برادرای دیگت کن و از اونا یاد بگیر ...باور کن من مات و حیرون موندم که با وجود پدر و مادر خوب و مومن و برادرای مودب و نماز خون تو چرا این کارا می کنی و اینجوری شدی ..ازت خیلی عصبانی هستم اگه به خاطر تو نبود من با شاهین اشنا نمی شدم و اون دعوا و هیاهوی اون روز پیش نمی اومد و اگه بهت یه چاقو میزد اونوقت می دو نستی که چه غلطی کردی .....راستش می خواستم بیام به مادرت بگم که ادبت کنه و شاید هم این کارو کردم ......نه طاهره خواهر عزیزم می دونم و تو رو می شناسم که به مادرم نمی گی ..تو راز دار خودمی و من اشتباه نکردم که تو رو انتخاب کردم ...درست حق با توه و من خطا کردم ولی طاهره من خیلی ازشاهین می ترسم اون یه لات و بزن بهادر تو محله خودشه و خیلیا ازش حساب می برن و مثل اب خوردن به مردم چاقو میزنه و سابقه زندون رفتن رو هم داره ...می خام یه چیزایی در موردش بهت بگم ولی روم نمیشه ......خب بگو راحت باش تو که کنار من راحت به زنای مردم نگاه می کنی و بهشون متلک میگی دیگه شرم و حیات پیش من معنی نداره.....شاهین چون خودش راننده کامیونه و مرتب به شهرای مختلف سفر می کنه در یکی از سفرهاش به تهرون با این دختر و مادرش اشنا میشه و اونارو با خودش به اینجا میاره و براشون یه خونه دربست کرایه می کنه و از اون موقع علاوه بر دادن خرج و مخارجشون با هر دو شون رابطه جنسی داره و باهاشون می خوابه .....فرشید اینارو از کجا فهمیدی ...نکنه توم .......نه نه طاهره فکرای بد نکن اینارو از زیر زبون دختره بیرون کشیدم وهمه رو اون بهم گفت .....خلاصه طاهره این شاهین خیلی خطر ناکه و اون حتی خونه پدرمو ن رومی دونه و اینو فهمیده ...من می ترسم بیاد در خونه وسرو صدا کنه و ابرومو تو خونه ببره .....فرشید من نمی فهمم اخه شاهین چه جوری دو نسته که خونه پدرم کجاست و کی بهش گفته ......دختره ادرس خونه رو به شاهین گفته و از زیر زبونش بزور کشیده ...چون من اوایل اشناییم با دختره به خاطر اینکه بهم اعتماد بکنه ادرس خونه پدرمو بهش داده بودم ......واقعا که فرشید به همه چی گند زدی ........حالابا این اوضاع شاهین با من چکار داره ......طاهره دیروز دختره بهم گفت شاهین می خواد تو رو ببینه و گفته که امروز باهاش قرارداری واگه نری سر قرار می خواد بیاد در خونه پدرم و منو می خواد مجبور کنه که نشونی خونه تو رو بهش بدم ........ببین فرشید من تصمیم گرفتم نرم سر قرار ...اخه من که شوهر دارم و یه زن هستم چکار به شاهین دارم و توم دیگه این دختر رو فراموش کن و اونو دیگه نبین......واونجورایی که تو میگی شاهین نمی تونه خطری باشه ....مملکت صاحب داره و اون راحت نمی تونه مزاحم خونه پدرم بشه .....توم نگرون نباش و اونا رو فراموش کن ...........واقعا من هم مثل فرشید از شاهین ترسیده بودم ولی اونو جلوفرشید بروز ندادم که اون از این بیشتر ناراحت و مضطرب نکنم ...حسم بهم می گفت اون می تونه هر کاری بکنه ..اون کسیه که خیلی راحت با یه مادر و دخترش می تونه رابطه جنسی بر قرار کنه پس هر غلطی می تونه انجام بده ......وای وای شاهین دو روز قبل بهم گفت که عاشقم شده و نمی تونم از دستش فرار کنم ...اون براستی می خواد منو بکنه و زن شوهر دار و این مسایل سرش نمیشه ///خدا بدادم برسه .....رسیدیم خونه پدرم .......اختر با راحله خواهر کوچکم مشغول تدارک عروسی یوسف و محمود بودند ...اه کاشکی همه مردا مثل این دو برادرم بودند ...منم رفتم کمکشون و سه ساعتی باهاشون بودم ...موقع برگشت باز فرشید منورسوند خونه و قبل از خداحافظی گفت ..........طاهره بهت یه قولی داده بودم و می خوام اونو اداکنم ......فرشید یه پاکت دستش بود که من از بس حواس و فکرم مشغول قضیه شاهین بود اونو دستش ندیده بودم .......بیا خواهر خوب و خوشکلم این قابل تو رو نداره ...من دیروز با اون دختره تو بازار و با سلیقه خودش اونو برات خریدم ...لطفا الان بازش نکن ....وقتی رفتی تو اتاقت بازش کن و اونو بپوش .....مبارکت باشه ......فرشید خدا حافظی کرد و دور شد ......اومدم تو اتاقم و سریعا پاکتو باز کردم .......اوه اوه چی می دیدم فرشید برام یه شورت خریده بود اونم سفید و نازک که مدتی بود خودم می خواستم از اون بخرم ...ولی فرشید می تونست چیزی مناسبتر از این شورت برام بخره چون یه برادر برای خواهرش ممکن نیست همچین چیزی بخره ..چون صورت خوشی نداره ....یعنی این کارای فرشید چه معنی می تونه داشته باشه .........
ادامه خاطره از طاهره...........لخت شده بودم که لباس خونه گی رو بپوشم به خودم گفتم شورت رو امتحان کنم ....اونو پام کردم ......اوف اوف کیپ تنم بود و به باسنم چسپ شده بود و چاک کونمو پوشونده بود ...افرین فرشید برادر حشره ای خودم که چیز مشتی برام خریدی .انگار در غیاب من عذرا باز اومده بود اینجا تا بلکه دستش به من برسه و لابد منو ترتیب بده ...اوه خوب شد خونه نبودم و اون به هدفش نرسید ...راستش نمی خواستم زیادی بهش میدون بدم فعلا بسشه و بزار مدتی تو کفم بمونه .......همه چی عادی تو خونه پیش می رفت و شب شده بود و اماده شدم که بخوابم ...اه قبل از خواب باز فکر شاهین وکارایی که می تونه و امکان داره انجام بده رو مرور می کردم و نگران و مضطرب به روزای بعد فکر می کردم ......صبح روز بعد پنج شنبه بود وشوهرم قرار بود برگرده .....دلم می خواست امشب ازش خوب پذیرایی کنم و اونو سر حالش کنم شاید این تصمیم به خاطر عذاب وجدانم باشه که این هفته به شوهرم دو بار خیانت کرده بودم وفرهاد منو دو دفعه گاییده بود ومن می خواستم با این کارم یه جورایی عذاب وجدانمو ماست مالی کنم .....وای عجب دنیایی برای خودم ساختم ......وقت ناهار شده بود . و هاشم اومده بود خونه و انگار منتظر بود من برم مستراح و اون بیاد که کیرشو بمالم ولی من کنار مادرش تکون نمی خوردم و بهش نگاه نکردم ...راستش می خواستم ازش بخام این دو روز اخر هفته از خیر این کارش بگذره و به خاطرو احترام برادرش بی خیال مالش کیرش بشه ..ولی بعید بود این خواهشمو قبول کنه ......ناهار رو خوردیم هاشم بی تابی می کرد که منو بکشونه به مستراح و گوشه ای از خونه که کارشو بسازم ....راستش می خواستم این دو روزه رو پاک بمونم و فقط به شوهرم برسم ......من منتظر اومدن شوهرم بودم ......هاشم کلافه شده بود و من کنار مادرش نشسته بودم ......اون عصبانی نشون میداد با خشم بهم نگاهی کرد و بلند شد و از خونه بیرون رفت ....اوه اوه فعلا از دست هاشم خلاص شده بودم....شوهرم بالاخره اومد اون از بار قبلی سرحال تر نشون میداد و با مهربونی و خنده باهام برخورد کرد دلم می خواست بهش این دو روزه همه جوره برسم اه صالح کاشکی می تونستی یه مرد واقعی باشی و منو مجبور نمی کردی که به اغوش مردای غریبه پناه ببرم و ووو........فکرام برام تکراری شده بود و نتیجه ای برام نداشت ....با صالح رفتیم تو اتاقمون ...اون درو از داخل بست و منو به اغوش کشید و منم تمنای اغوش شوهرم بودم لبمو رو لباش گذاشتم و اونو عاشقونه می بوسیدم صالح سفت و محکم منو گرفته بود و دستاشو رو کونم می کشید من ضمن بوسیدنمون دستمو به زیپ شلوارش بردم و اونو پایین کشیدم و کیر سفت شده شو دستم گرفتم .انگار صالح داشت راه میفتاد واونم با دستاش رو چاک کونم کار می کرد و از مالیدن کوسم هم غافل نمیشد از بس جفتمون در هول عشق و شهوت بودیم سریع دست بکار شدیم و همدیگه رو لخت کردیم و صالح منو خابوند و کیرشو به دهانه کوسم رسوند و اهی کشید/////وای طاهره اگه بدونی این هفته چقدر مشتاق بدنت و اندامت و کوست بودم هفته قبل نتونستم از ت خودمو سیر کنم و این دو شب اخری خواب تو رو می دیدم من تو خواب داشتم باهات سکس می کردم و همین دیشب تو خواب از کون کردمت ......صالح می خندید ........جالب اینکه دیشب تو خواب نمی زاشتی بزارم کونت و می گفتی ....صالح برات گناهه کونمو نکن و از جلو باهام کار کن ......منم خندم گرفته بود .....برای اولین بار درزندگی مشترکمون باهم می ختدیدیم ........دستای صالحو گرفتم و بهش گفتم ......خب حالا هم دیر نشده همه چیم مال توه .....صالح دلم میخواد الان بزاری کونم و خوابتو به حقیقت تبدیل کنی .......نه نمی تونم .....خواهش می کنم صالح .......اخه طاهره نمیشه اینکار گناهه.......صالح گناهش پای من .لطفا دل منو نشکون خیلی دلم می خاد کیرت بره تو کونم .اصلا من بجای تو میرم جهنم .......وای وای طاهره نمی دونم دلم نمی خاد حرفتو زمین بزنم .........همین یه بار بزار کونم ..اگه خوشت نیومد دیگه بعدش اصرار نمی کنم .....خدایا توبه توبه خودت شاهدی من دارم مجبور میشم اینکارو با زنم می کنم .......صالح انگار داشت راضی میشد من باور نمی کردم ...اوخ جون ....خیلی دلم میخواست شوهرم برای اولین بار کونمو بکنه البته قضیه کون دادنم به عذرا فرق می کرد و من در شرایط خاصی بهش کون داده بودم که قبلا در قسمت های قبلی براتون شرح دادم ........یهو فکری به نظرم رسید بلند شدم و رو طاقچه اتاق قوطی مایعه رو اوردم و اونو باز کردم .........صالح می خام از این مایع دارویی که عذرا زن ملا حیدر برام اورده استفاده کنم .......خب این دارو مگه خوردنیه .....نه صالح اون مالیدنیه و باید اونو به کیرت بمالم و بعدش دیگه معلومه که چکارش کنی .......مایعه رو به کیرنیمه سفت شده صالح زدم لحظاتی از مالیدن اون نگذشته بود که صدای صالح بلند شد ......اوه اوه طاهره کیرم داره داغ میشه ..اوه اوه اینو چکارش کنم ...نکنه بد باشه ...نه عزیزم نگرون نباش این دارو رو باید تو کوس و کونم کنی این اثرات بهداشتی و ضد عفونی و این جور چیزا رو داره و اون داغیش باعث میشه شهوت ادم بیشتر بشه .......کیر نیمه سفت صالح در اثر مالش اون مایعه مثل سنگ شده بود و در اوج کلوفتیش قرار گرفته بود اون دیگه اماده فتح کونم بود ....من به حالت سگی خودمو قرار دادم و کمرمو خوابوندم و باسنمو در حالتی قرار دادم که کونم در بهترین حالت گاییدنش قرار گرفته بودصالح به نسبت دفعات قبل نبود اون از چشاش شهوت می بارید و.....اون به باسنم خودشو مستقر کرد .......طاهره جون ......جونم شوهرم ......میخام ابتدا بزارم کوست و بعدش کونتو بکنم ......اخه چرا از اول کونمو نمی کنی ...اخه طاهره یه هفتس تو کف کوستم و دلم راضی نمیشه کوستو نکنم و بعدش درست و بهداشتی نیست کیرمو که به کونت رفته رو به کوست بزنم ...اخه نمی خام مریض بشی ......باشه عزیزم حق با توه اول با کوسم کار کن .......صالح با کمک دستام کیرشو در همون حالتم به کوسم زسوند و تلمبه هاشو شروع کرد کیرش در اثر اون مایعه در اوج نعوظ قرار داشت و بخوبی کوسمو پر کرده بود اون داشت تکوناشو بیشتر می کرد و من هم کوسم داغ کرده بود و حسابی شهوتی شده بودم سینه هامو به کف اتاق رسوندم و ودستا مو که بهش متکی بودم رو ازاد کردم و با اون قسمت های بالای کوسمو می مالوندم ...اوه اوه..صالح تا حالا خوب اومده بود و منو داشت به اوج لذت و هوس می رسوند ...افرین به شوهرم .......اگه از ابتدای ازدواجمون اینجوری باهام سکس می کردی الان منو در جاده خطر ناک خیانت نمی انداختی .......دیگه کردن کوسم کافی بود و باید باقی کارشو رو کونم انجام میداد...اینو به صالح تذکر دادم ....اون کیرشو دراورد و اماده شد که کونمو بکنه .......هنوز مرددبود ...من معطل نکردم کیرشو از زیر شکمم گرفتم و اونو رو سوراخ کونم قرار دادم ........طاهره جون .....بله شوهرم ...میخام حالتو عوض کنی و به پشت بخوابی و این مدلی بکنمت .......چشم هر چی تو بگی .....من به پشت رو کف اتاق خوابیدم و دو پامو به شونه هام رسوندم و با دستام اونو گرفتم اون سر کیرشو به سوراخ کونم کشید و اونو کمی مالید و بعدش چشاشو بست و گفت خدایا توبه منو قبول کن ...منو ببخش ...و بعد کیرشو با کمک یکی از دستام به کونم فشار داد و بعد از کمی تلاش کلاهکشو تو کونم فرو کرد ..بهش گفتم دیگه باید ارو متر کارتو ادامه بدی ....داشتم کمی اذیت میشدم و درد کونم شرو ع شده بود ولحظه به لحظه کیرش بیشتر فرو می رفت تنها چیزی که مانع بیشتر شدن درد کونم شده بود داغی مایعه بود که اونجامو داغ کرده بود واین لذت خیلی خوبی بهم میدادصالح موفق شده بود کیرشو کامل تو کونم جا بده ولی تکونی بهش نداده بود و در همون حالت نگه اش داشته بود ....طاهره درد نداری .......صالح کمی درد داره ولی این دردو به خاطر شوهرم بجون می خرم .....لطفا صالح اروم اروم رو کونم تلمبه بزن .......چشم عزیزم ......اوف اوف با تکونای کیرش و داغتر شدن داخل کونم من داشتم حسابی کیف می کردم دیگه دردو فراموش کرده بودم و تنها چیزی که می فهمیدم لذت پایان ناپذیر کیر ی بود که تو کونم عقب جلو میکرد..صالح هم واقعا شهوتی شده بود و لذت می برد و مرتب قربونم می رفت من داشتم ارضا میشدم و بالاخره هم برای اولین بار با کیر شوهرم به ارگاسم رسیدم .......صالح هم ابشو تو کونم ریخت و روم ولو شد ........صالح نظرت چیه ...کونم بهت لذت داد ......اوه اوه طاهره بهم خیلی چسپید من حق داشتم عاشق کونت باشم ...واقعا اگه کون کردن این لذتو به مرد میده ارزش داره گناهشو به گردن بگیره ......طاهره ازت متشکرم ....لباشو بوسیدم و بهش گفتم ...منم راضیم ....هر موقع دلت خواست کونم در خدمت توه ......باهم بلندشدیم و لباسامونو تنمون کردیم و اومدیم بیرون ......صالح سرحال و سر مست از یه سکس خوب در کنار مادرش داشت به حرفاش گوش میداد و منم همین حالتو داشتم .......تا شب همه چی عادی خوب بود و فقط تنهاموضوعی که حالمو می گرفت هاشم بود که شب بهم چپ چپ نگاه میکرد ......قبل از خواب باز کنار صالح بودم سرمو رو سینه اش گذاشتم وگفتم .....اگه دلت می خاد باز منو بکنی من حاضرم ......طاهره بدم نمی یاد.......دستمو تو شلوارش بردم .وکیرشو که شل وخوابیده بود گرفتم واونوکمی مالوندم ...وادامش دادم تا سفت شد ...وبدونه معطلی شلوارمو پایین کشیدم ورو کیرش سوار شدم و با حرکت به کمرم رو کیرش تلمبه می زدم صالح کمی خسته به نظر می رسید و انچنان به خودش تکون نمی داد ....... رو این مدل سکسم زود خسته میشدم خواستم حالتمو عوض کنم وکه متوجه شدم اب کیرش تو کوسم خالی شد ......لحظاتی چند صالح خوابش برد و خرو پف هاش شروع شد انگار صالح بی خیال غسل شده بود و نرفت که خودشو تمیز کنه ......من لازم بود که خودمو تمیزکنم چون کوسم اغشته از اب کیر صالح بود و کار دستشویی هم داشتم بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم که بکارم برسم در اتاقو پشت سرم بستم فضای خونه ساکت بود و همه خوابیده بودند .....داشتم به طرف مستراح می رفتم که صدایی شنیدم که منو اروم به اسم صدا می کرد نگاهی به اطراف کردم نور حیاط ضعیف بود و تاریکی بیشتر به چشم می خورد توجه ام به در اتاق هاشم معطوف شد اون منو میخوند.....قصد نداشتم به طرفش برم چون اون می تونست با یه حرکت منو داخل اتاقش ببره و اونوقت بعدش میشد تجاوز و گاییدنم بدست هاشم ......بااشاره ازش خواستم برگرده تو اتاقش بخوابه ..ولی اون معطل نکرد اومد پیشم من در لبه راه رو منتهی به پشت بام ایستاده بودم ......طاهره چرا امروز به قولت عمل نکردی ........هاشم خیلی اهسته حرف میزد ولی من می شنیدم .........اخه هاشم یه ذره فهم و شعور و شرف تو ذاتت نیست امروزبرادرت و شوهرمن برگشته و تو خونه هستش اونو قت تو داری از من میخوای که کیرتو بمالم ...از خودت خجالت بکش و ...هر چی باشه اون برادرته و اون نونی که سر سفره توشکمت می ریزی مال اونه ....حداقل حرمت سفره و خونه شو داشته باش ......ببین هاشم امروز که گذشت فردا هم بیخیال من باش ....پس لطفا برو تواتاقت .....ولی طاهره من دارم دیوونه میشم باور کن الان دو ساعته با کیرم ور میرم و نمی تونم خودمو ارضا کنم ..همین امشب اونو بمال و ارومش کن وبهت قول میدم فردا نیام سراغت ........من خواستم ازش دور شم اون مچ دستمو گرفت و التماسم می کرد ......واقعا اگه این شرایطو وضعیت ادامه می داشت بعید نبود که یکیشون بیدار بشه و گند کارمون در بیاد .....باید شرایط رو ارو م میکردم هاشم کم کم داشت صداشو بلند تر می کرد و این منو نگران می کرد اون کثافت یه دستش رو کیرش بود و یه دست دیگشو از مج دستم دور کرد و به چاک کونش رسوند وانگار داشت کونشو می خاروند ......فکر عجیب و جالبی به ذهنم خطور کرد ...باید یه حالی ازش می گرفتم ......نگاهی به اطرافم کردم اوه اوه یه چنگال کثیف و نشسته گوشه لبه پله راه رو یی که جلوم بود افتاده بود اونو برداشتم و دعوتش کردم که به انتهای پله هابره ...در پله اخر و پشت در پشت بام فضای کو چکی وجود داشت که حداقل دونفر می تونستند اونجا بایستند...... باهم اونجا رفتیم .......خیلی خب هاشم امشب کارتو میسازم ولی به شرطی که ساکت وایسی و جلو کارمو نگیری ........باشه قبول می کنم .....اونو ایستاده و رو به دیوار مستقر کردم و شلوارشو تا سر زانوش پایین کشیدم باسنش جلو دستم بود وکیرش رو به دیوار ........کیرشو در همون حالت گرفتم و مالیدنشو شروع کردم و ادامش دادم تا خوب سیخ شد وبعدش بهش گفتم ...هاشم می خام انگشتمو تو کونت کنم ساکت بمون و هیچی نگو .......نه نکن طاهره برای ما مردا زشته از کارا رو کونمون انجام بشه .....اون کارو نکن ....حرف نباشه .....قرار بود ساکت بمونی و هیچی نگی .....چاک کونشو با یه دستم باز کردم و بدونه ملاحظه انگشتمو تو کونم خشکش فرو کردم ...هاشم اهی کشید و کمی خودشو جمع کرد ...ولی من کارمو ول نکردم ......خوبی کارم این بود که فضای اونجا تقریبا تاریک بود و سوراخ کون شو نمی دیدم چون حالم از دیدنش بهم می خورد .....انگشتمو دو تا کردم و تو کونش عقب جلو می کردم .....هاشم انگاری شرمنده این حرکتم شده بود و با وجود اینکه انگاری درد می کشید ولی ساکت بود و سرشو پایین انداخته بود .....کارمو رو کونش ادامه دادم تا زجر بیشتر بکشه ..دیگه از این کارم خسته شده بودم ..انگشتامو از کونش بیرون کشیدم و چنگالو دستم گرفتم و دستشو تو کونش با همون کثافت و الودگیش فرو کردم /////هاشم یهو تکونی به خودش داد و انگار برق اونه گرفته باشه ......طاهره داری چکار می کنی این چیه تو کونم چپوندی ..اون یه دستشو به کونش برد و دو هزاریش افتاد که دسته چنگال تو کونشه ....خواست اونو بکشه بیرون ...من فوری تخمای کیرشو گرفتم و گفتم ......به جون خودم چنگالو از کونت دراری ...تخماتو اونقدر فشار میدم تا جونت دربیاد .......من برای اینکه اونو بترسونم کمی تخماشو فشار دادم تا اینکه اخ واخوش بلند شد ....هاشم تسلیم شده بود و بودن دسته چنگال تو کونشو قبول کرد ه بود ..وای وای انگاری اون داشت گریه می کرد .......داشتم کیف می کردم از خورد شدن شخصیت و خوار شدنش خوشحال بودم فکر نگار بیچاره رو می کردم که دوبار اسیر این شیطون قرار گرفته بود و منو هم با نیرنگ و مکر اسیر کرده بود ......لبه دسته چنگال صاف نبود و برجستگی هایی روش داشت و به گمانم کونشو خونی کرده بود .حالا بمونه اون الودگی و کثافتی که رو دسته بودش داخل کونشو بیشتر الوده کرده بود ...لیاقت کسی که به ناموس برادرش و مردم نظر بدی داشته باشه همینه ........دست دیگمو به کیرش رسوندم ....شل و خوابیده شده بود هاشم از بس که از درد کونش شکنجه میشد هوس و شهوتش پریده بود و کیرش خوابیده بود .......هاشم چرا کیرت خوابیده ...چته انگار اون اروم شده .....خودت گفتی ارومش کنم ...منم به قولم عمل کردم ....هاشم نمی تونست جوبمو بده چون گریه و درد کونش اونو گرفته بود وجوابمو نمی داد .........من هنوز تو کونش کارمو ادامه می دادم ...اون دیگه طاقتش تموم شده بود ......بسه طاهره تورو خدا و جون مادرت دیگه از این بیشتر منو خوار نکن ...من کنف شدم وشرمنده ...بسمه بزار برم ..کاشکی بهت اصرار نمی کردم ......قبل از اینکه کونتو ول کنم می خام بهت بگم دیگه نباید مزاحم من بشی و هر چیو که این چند روزه با هم کردیم و انجام دادیم فراموش کنی وادم بشی ....متوجه شدی .......باشه قول میدم هر چی تو بگی .....هاشم منم همه رو فراموش می کنم و انگار از این لحظه هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده ........یادت باشه قول دادی و اگه زیر قولت بزنی به همه میگم که تو یه کونی عوضی هستی و با دستای خودم کونت گذاشتم و اینو بجون مادرم قسم می خورم ...فهمیدی ...اره طاهره همه رو فهمیدم ...دستمو از چنگال ول کردم و گذاشتم خودش اونو بیرون بکشه .....اوه اوه دسته چنگاله تو اون فضای نیمه تاریک معلوم بود که خونی شده .......خوشحال و سرمست و با غرور از پله ها اومدم پایین و خودمو به مستراح رسوندم و خوب دستام و کوسمو شستم و بعدش اومدم بغل دست شوهرم خوابیدم ......
ادامه از طاهره.......صبح روز جمعه بود وصالح طبق عادت می خواست بره حموم ..اون هر هفته با هاشم میرفت ولی خبری از هاشم نبود ....صداش زد ولی جوابی نشنید تو اتاقشم نبود انگاری صبح زود زده بود بیرون .....من می دو نستم به خاطر موضوع دیشبش که اون بلا رو سر کونش اوردم خودشو گم گور کرده ......با این بلایی که سرش اوردم دیگه گمون نکنم مزاحمم بشه ......رعنا اومده بودپیشم که باهاش برم حموم ......راستش حوصلشو نداشتم خصوصا با دیدن اون پسره بی ادب و هوس باز نمی دونستم اونو چکارش کنم ......وسایل حموم رو جمع کردم و بارعنا به طرف حموم رفتیم ...داخل حموم شدیم ......شانس بهم رو کرده بود اثری از پسره نبود و پدرش بودش ...چند نفر زن و مرد تو نوبت نشسته بودند ......رعنا شکمو طبق عادت مشغول خوردن بود و من تو فکر مراسم امشب عروسی برادرام بودم که چه لباسی بپوشم که در محلس چشم همه رو بگیرم و یه دونه مراسم باشم ......نیم ساعت شده بود که در انتظار بودیم که نوبتمون بشه .......انتظار بسر رسید و رفتیم تو نمره ...رعنا هنوز بابت قضیه اون شب خواستگاری ناراحت بود و می گفت اخه چرا تا منی یه دخترم و شوهری ندارم ولی تو صاحب شوهری وبعد بیان تو رو انتخاب کنند ومن تو دیدشون نبودم .........خب رعنا از کجا می دونستند که من زنم و شوهرم کنارمه اونا که علم غیب ندارند و من که مقصز نیستم و اونا اشتباه کردند و حالا تو منو مقصر می دونی و از اون شب باهام قهری ......اره طاهره درست میگی ولی من راستش بهت حسودی می کنم وهر موقع باهات میام مهمونی ویا خیابون همش تو رو نگاه می کنند و منو هیشکی نمی بینه ....اخه چراباید من مثل تو خوشکل نباشم و مردا رو به خودم جذب نکنم ........اون داشت گریه می کرد ......من رعنا رو تو اغوشم گرفتم و دلداریش دادم ........ببین رعنا جون توم زیبایی و خوشکلی و هیچ عیب و ایرادی نداری تازه تو الان نامزد داری و انگشت نامزدی تو دستته نباید خودتو ناراحت بکنی و الانه بایستش تو شاد ترین دختر باشی و تا یه ماه دیگه عروسیته و میری خونه شوهرت .......واقعا این دختره مثل بچه میمونه وهیکل گنده کرده ولی مغزش تو همون دنیای کودکیش ترمز کرده وهیچ رشدی نکرده .........اره طاهره واقعا چرا باید خودمو عذاب بدم .....من که الان نامزد دارم و در استانه ازدواج قرار گرفتم .....ولی طاهره تو نباید زیاد به شوهرم محل بزاری و نگاش کنی اون مال منه و من به هیچکس اجازه نمی دیم مردمو ازم بگیره ...اخه رعنا این حرفا چیه میزنی تو انگار قاطی کردی من خودم یه شوهر خوب و پاک دارم و یه تار موشو با هیچ مردی عوض نمی کنم و اون مرد هم برادر بزرگ خودته .....اصلا تو حالت خوبه و میدونی داری چی میگی .....اوه طاهره این حرفامو جدی نگیر من منظوری نداشتم از سر ناراحتی من چرت و پرت گفتم ........واقعا این رعنا دختر نرمالی نمی تونه باشه..از این حرفاش من چیزی متو جه نشدم وفقط اینو می دونم که اون یه ادم خیلی حسودیه و بس /////////اومدیم بیرون ....پسره بی ادب پشت دخل نشسته بود و با دیدن ما لبخند معنا داری زد ......به به دخترای فامیل عذرا خانم اومده بودند حموم و من نبودم که در خدمتتون باشم .....من پولو رو میزش گذاشتم ....ببخشید من یه پیام برای عذرا خانم دارم که می خوام به شما بگم که بهشون بگی ....اون اشاره به من داشت ....چون رعنا با عذرا رفاقتی نداشت بهم گفت من میرم بیرون ...منتظرت می مونم تا حرفاتو بهت بگه ......رعنا بیرون رفت ......بفرمایید پیامتون چیه .......ببین خوشکله پیامی در کار نیست فقط خواستم خصو صی یه چیزایی بهت بگم ........خب حالا که پیامی نداری دیگه منم میرم و لازم نمی بینم به چرت و پرتات گوش کنم .....پسره کیفمو که رو میز گذاشته بودم تو دستاش برای گرو ونرفتنم گرفته بود و من نمی تونستم ازش دور بشم و ناچار بودم بمونم و بهش گوش کنم ........گوش کن دختر زیبا و خوردنی ...بهتره وایسی و حرفامو بشنوی .......انگار اسمت طاهره هست درسته .....بلافرض که باشه خب چکار به اسمم داری .......ببین طاهره خانم من ازت میخوام یه ساعت از وقت عزیزتو به من بدی و یه روز بیای اینجا توحموم تا باهم خوش باشیم وهر چه هم درخواست کنی بهت میدم من بهترین نمره رو برات اماده کردم وفقط این نمره تورو کم داره .......خب من چه روزی منتظرت بمونم .........ببین پسره بی ادب تو منو اشتباه گرفتی من ازاون زنانیستم که فکرشو می کنی لطفا مزاحمم نشو چون من شوهر دارم و دفعه دیگه با عذرا میام و همه چیو به پدرت میگم که ادبت کنه ........اوه به پدرم هم بگی برام مهم نیست چون منم از اون یاد گرفتم پس منو نترسون ..ولی خب حساب عذرا از پدرم جداست ....بهتره هیچی به عذراخانم نگی و عاقل باشی و بیای هم یه پول خوبی بهت میرسه و هم مزه کیرمو می چشی ...برو فکراتو بکن و جمعه دیگه ازت یه جواب اری میخوام .....مردم اون ور سالن بودند وگرنه میخواستم یه سیلی ابدار بهش بزنم ولی تصمیم گرفتم عذرارو در جریان بزارم و اونو سراغش بفرستم که بلکه ادبش کنه ......واقعا این خوشکلی و قشنگیم هرروز یه ماجرایی رو برام درست میکرد .........عصر همه اماده شدیم که در عروسی شرکت کنیم ....هاشم که صبح زود از خونه رفته بودش برگشته بود تو اتاقش خودشو حبس کرده بود اون باهامون نیومد ....انگار نسخه هاشمو پیچیده بودم ......اون به سزای کارای کثیفش رسیده بود ...من همون لباسی که فرهاد برام دوخته بود رو تنم کردم و با ارایش مناسب و در سطحی که برازنده خونه پدرم باشه رو کردم و رفتیم خونه پدرم .......مجلس خوبی تدارک دیده بودند همه چی عالی بود و فامیل و همسایه وهمه جمع شده بودند من کنار شوهرم رو صندلی نشسته بودم ......فرشید خیلی منو تحویل می گرفت و مرتب برام خوردنی و نوشیدنی می اورد و هر وقت فرصت می کرد کنارم می نشست و باهام حرف میزد وگاها در موقع نشستنش کنارم پاهاشو از عمد ویا غیر عمد بهم میزد و حتی دستمو لمس میکرد ...صالح حواسش به کارای فرشید نبود و اون خیلی راحت سعی داشت بهر بهونه ای منو لمس کنه .....پدرم خیلی خوشحال بود و مرتب نگاه پسراش می کرد که لباس دو مادی پوشیده بودند اغلب مردای تو مجلس منو نگاه می کردند و چشاشون به پاهای لختم ختم می شذ اخه لباسم به اندازه دوبند انگشت تا بالای زانوام لخت بود و توجه مردا رو به خودش جلب کرده بود ......فرشید از زیبایم تودرگوشم می گفت .......طاهره کادو مو پسند کردی خوب بود ........سرو صدا تو مجلس زیاد بود و من می تونستم بدون اینکه شوهرم بفهمه جواب فرشید رو بدم .........خوب بود ولی فرشید تو فکر نمی کنی این شورتی که برام گرفتی صورت خوشی نداشت ...اخه پسر درست نیست که یه برادر برای خواهرش شورت بخره واونو بهش هدیه کنه ...مگه من نامزدتو یا زنت هستم که این کارا رو می کنی ......اخه طاهره تو فرق می کنی ........منظورت چیه ......یعنی من باهات احساس نزدیکی می کنم وطاهره من واقعا نمی دونم چه جوری بگم ...من بهت علاقه مند شدم درسته من برادرتم وتو خواهرمی ولی نمی تونم از فکر خیال تو بیرون بیام ......الان هم اینا رو بهت گفتم در حالت عادی نیستم راستش دزدکی کمی مشروب خوردم و من به تو اعتماد دارم که این حرفا رو بهت گفتم ........وای فرشید داری چی میگی /....تو نباید از این فکرا بکنی .......علاقه ات به من اصلا درست و عاقلانه نیست ...بهتره بیشتر فکر کنی و بفهمی که داری چکار می کنی ......یعنی طاهره تو منو دوست نداری .......اخه این چه حرفیه می زنی من تو رو دوست دارم ولی به چشم برادری و به همون اندازه هم یوسف و محمودواحمد رو هم دوست دارم .....ودیگه ازت می خوام ازاین فکرای شیطونی در بیای و مواظب هم باشی که کاری دست خودت ندی .......مراسم عقد و تشریفات انجام شده بود و کم کم هوا داشت تاریک میشد صالح بلند شد که بره نماز مغرب بخونه و منو تنها گذاشت من می خواستم برم پبش خواهرام که با اونا باشم و نمی خواستم فرصت به فرشید بدم تا باز کنارم بشینه و هوسی بشه ......یهو یه پسر حدود شش ساله اومد جلوم و گفت ....شما طاهره خانم هستین .......اره خودم هستم .......یه نفر بیرون پشت در با شما کار داره ........پسر جون برو بهش بگو بیاد داخل .....اینجا عروسیه و کسی مانع اومدنش نمیشه ......پسر بچه رفت بیرون ...من کمی در شوک این یه نفر رفتم ...خدایا اون میتونه چه کسی باشه و چرا منو به بیرون میخونه و میخواد برم بیرون ببینمش .......پسربچه برگشت....اون میگه نمی تونم بیام تو عروسی میخواد شما بری پیشش........اون بدو رفت تو جمعیت داخل مجلس و گم شد .......رفتم چادرمو اوردم و سرم کردم . وبه طرف کوچه راهی شدم ...راستش نگرانیم بیشتر شده بود و حس بدی داشتم ......تو کوچه برقی نبودو فضا تقریبا تاریک بود من چند قدم از در دور شدم وبه اطراف نگاه می کردم ..اوخ نکنه پسر بچه سربسرم گذاشته و خواسته باهام بازی کنه ومنوسر کار بزاره .....کمی وایسادم دو مترجلوترم کوچه به سمت چپ منتهی میشد ...به خودم گفتم سرکی به اون سمت بکشم و اگه کسیو ندیدم برگردم تو عروسی .....ولی کاشکی این کارو نمی کردم ....چون به محض اینکه به ابتدای کوچه بغلی رسیدم از پشت دستای قوی رو در کمرم و رو دهنم حس کردم اون دستا تحرک و فریاد رو ازم گرفته بود ومنم که زور انچنانی نداشتم که خودمو نجات بدم تو دستی که رو دهنم گرفته بود برق و درخشش یه چاقو رو هم دیدم .....اون منو ازم جام بلند کرد و باخودش به دری که در همون نزدیکی بودو از قرار معلوم خرابه به نظر می رسید کشوند و گوشه خونه خرابه منو به دیوار خونه چسپوند ....هنوز من قیافه و صداشو تشخیص نداده بودم .......خب خانم خانماحالا منو سر کار می زاری و بهم دروغ میگی و بعدش میای عروسی که لابد قر کمر بری برای جمعیت ها ها......وای خدایا اون شاهین بود که اومده بود سراغم ......شاهین تورو خدا ولم کن .....اینجا خونه پدرمه و ابروم میره ...ازت خواهش میکنم بزار برم .....بعدا برات تو ضیح میدم ........بعدا برای من معنی نداره همین الان باید باهام بیای ........اخه کجا میخای منو ببری ......من الان عروسی برادرامه و همه باهام هستند و حتی شوهرم الان منتظرمه .....التماست می کنم بزار برگردم تو عروسی ......اصلا خودت هم بیا تو ودر مجلس شادی پدرم شرکت کن و بعدش بهت قول میدم فردا و یا پس فردا هر جا خواستی میام دیدنت ......اوهوم طاهره تو سابقه خودتو خراب کردی دیروز که نیومدی سر قرار و حالا میخوای منو باز فریب بدی که ولت کنم ...نه نه خوشکله به من میگن شاهین تیغی و همه تو محله ومنطقه منو می شناسن و می دونن که کسی نمی تونه منو سر کار بزاره و بهم دروغ بگه .واگه کسی بخواد بامن در بیفته و بخواد مثل تو بکنه کارش با اینه ////اون اشاره به چاقوش میکرد ....فهمیدی .....الان هم می خوام یه درس کوچولو بهت بدم و بعدش به خاطر عروسی برادرانت که نمی خام شادیشون رو خراب کنم میزارم بری ولی یه ادرسیو بهت میدم و فردا ازت میخام که بیای اونجا ....حالیت شد ....اره شاهین متوجه شدم .....ولی طاهره اگه بخوای مثل دیروز فردا سر قرار نیای اونوقت میدونی چکار می کنم ......نه نمیدونم ......اونوقت مبرم سراغ برادرت فرشید و با چاقوم خدمتش میرسم ......شیر فهم شد ......اره اره ......تموم بدنم مثل بید می لرزید و احساس سرما می کردم اوه خدااین چه بلایه که منو گرفتارش کردی شاهین دستاشو از زیر لباسم رسوند به کوس و کونم و اونو سفت ومحکم مالش می داد .....ترس و هراس نمی زاشت حس و شهوت منو بگیره ...شاهین به شکم منو به دیوار چسپوند و کیرشو بیرون کشید و من که این کاراشو نمی دیدم چون صورتم به دیوار چیپ شده بود ولی اونو حس می کردم لحظاتی طول نکشید انگشتشو به سوراخ کونم رسوند و اونو فرو کرد و می خواست زمینه ورود کیرشو فراهم کنه از خدا می خواستم که کیرش مثل مال فرهاد کلفت نباشه و کونمو زخمی نکنه وبعدش کمی تو سوراخ کونم کار کرد و بدونه مقدمه کیرشو تو کونم تپوند دستای قوی شاهین دهنمو پوشونده بود و فریاد و کمک طلبی رو ازم سلب کرده بود ..براستی درد زیادی رو تو کونم حس کردم اخه کیر شاهین خشک بود و سوراخ کون من هم از اون خشکتر بود ..خب دیگه نتیجه معلوم بود و این میشددرد و شکنجه من ......من براستی دست و پا می زدم واون با بیرحمی تو کونم ضربه میزد فقط شانس بهم رو کرده بود و انگار کبرش خیلی کلفت نبود شاید از مال هاشم و شوهرم باریک تر بود وهمین باعث شد که سوراخ کونم به کیرش عادت کنه و درد م کمتر بشه ..ولی من لذتی از این کار نمی بردم و خدا خدا می کردم که اب کیرش زود بیاد و من از دستش خلاص بشم ......شاهین با شدت به کونم می کوبید و کلمات اخ جون و از این مزخرفات در می کرد .....طاهره واقعا کون تنگی داری واین کون تنگت ارزش داشت که وقتمو به خاطرش تلف کردم .......شاهین ابشو تو کونم ریخت و ولم کرد ........ببین طاهره من رفتم حالا میمونه فردا و قولی که باید ادا کنی ......شاهین فقط اون شب یه کارش درست بود و اونم بهم کمک کرد که لباساموکه خاکی و کثیف شده بود پاک و تمیز کنم وبعدش دورشد و رفت ..........
ادامه از طاهره ........شاهین تو اون وضعیت منو ول کرد و رفت ..هنوز.می لرزیدم .شوک این حادثه و تجاوزی که بهم شده بودواونم به گمونم حدود 10دقیقه طول نکشیده بود منو ول نکرده بود شرایط روحی وروانی مناسبی نداشتم می خواستم گام بر دارم و خودمو از اون خرابه دور کنم ولی واقعا توانی نداشتم .دلم از درون تهی شده بود پشتم و کمرم کمی درد می کرد شاهین بی رحمانه از کمر و پشت بهم فشار اورده بود ...وای خدایا این چه بلاییه من دچارش شدم براستی شاهین براحتی منو ول نمی کرد اون مثل هاشم نبود که تونستم به اون طریق از خودم دورش کنم ..اون کسیه که بدون ترس و واهمه اومد و در فاصله 50متری خونه پدرم براحتی بهم تجاوز کرد پس اون می تونه از این بدتر هم بلا سرم بیاره خدایا من به تو پناه می برم....... به گمونم تو مراسم الانه همه متوجه غیبتم شدند باید تلاش کنم خودمو به خونه پدرم برسونم .....اون شاهین اواخر کارش حتی چادرمو که خاکی شده بود تکونده بود و به دستم داده بود چادرو سرم کردم و به ارومی اومدم تو حیاط خونه .......فاطمه و راحله منو که دیدند با هول بهم نزدیک شدند و حالمو پرسیدند ..اوه طاهره چی شده کجا بودی ...یهو غیبت زد .....همه داشتند دنبالت می گشتند ...... می بایستی یه دروغی بهشون می گفتم ........وای فاطمه اتفاقی رفته بودم دم در که پام پیچ خورد و افتادم زمین و کمی لباسام خاکی شد و تا خودمو تر و تمیز کردم یه کم طول کشید .......اوه ما نگرانت شدیم ..شوهرت هم خیلی تو خونه دنبالت می گشت ....راحله رفت که صالح رو مطلع کنه .....من ازفاطمه خواستم منو به داخل اتاق برسونه ....اون زیر بغلمو گرفت و منو بین جمعیت و حاضرین به اتاق رسوند ...خواهرم داشت مچ پامو مالش می داد .....همه اومدند بالا سرم و حالمو می پرسیدند ....از همه جالبتر مادر شوهرم به خیالش که من انگاری بار دارم و حالم بهم خورده و مرتب بغل گوشم یواشکی بهم می گفت ....طاهره بهم بگو شرم نکن اگه حامله ای و حالت بهم خورده منو مطلع کن ......با خوردن یه شربت کمی وضعیتم بهتر شده بود ......فرشید و صالح از همه بیشتر نگرانم بودند ....صالح یه دستمو گرفته بود و دست دیگه ام هم تو دستای فرشید بود و انگار می خواستند بهم ارامش.وامنیت بدند ........دیگه نمی خواستم مجلس عروسی برادرام بیشتر از این تحت تاثیر این واقعه قرار بگیره ....بلند شدم و حالت عادی به خودم گرفتم و غرق شادی فضای مجلس شدم ولی از درون هنوز در اضطراب بودم .....اون شب گذشت و ما به خونه مون برگشتیم ....قبل از خواب من سرمو رو سینه شوهرم گذاشتم و داشتم به حرفاش گوش می دادم اون بهم حرفای خوبی میزد و از عشق و علاقه اش که منو بیشتر از گذشته عاشقم شده.ومنو می خاد رو.... بهم می گفت ولی من راستش توانی نداشتم که جوابشو بدم و فقط نگاش میکردم ...اون کم کم خوابش برد و من هنوز به شاهین و فردایی که باید به اجبار پیشش می رفتم فکر می کردم .......باید یه جوری خودمو از دست این شاهین خلاص کنم .و داشتم دنبال راهش می گشتم ...ولی چه راهی .....یاد سکه طلایی که ملا حیدر بهم هدیه داده بود افتادم چرا اونو به شاهین ندم که دست از سرم برداره ....ممنکه برق و طمع طلا چشاشو بگیره و بی خیال من بشه ...راه چاره خوبیه ....صبح شده بود و باز صالح رفته بود ماموریت وحرفای رعنا و مادرش باهمدیگه اینو نشون میدادکه عصر قرار شده که با خونواده عروس و هاشم برن برای خرید طلا و سایر وسایل عروسی .....واز منم خواسته بودن که باهاشون برم ...ولی این باعث میشد که نتونم سر قرار شاهین برم و باید فکری وچاره ای براش می کردم ....موقع عصرهمه اماده بودند و منم یه بلوز و همون شلوار تنگمو پوشیدم و از خونه بیرون اومدیم من به مادر شوهرم گفتم منو برسونن به خونه خواهرم فاطمه که باهاش کار دارم ....راستش اگه قضیه قرار شاهین هم در میون نمی بود مایل به رفتن با هاشون نبودم و دوست نداشتم در این مراسم خریدشون مشارکتی داشته باشم چون بخصوص هاشم هم بهشون در خیابون ملحق میشد .......منو به خونه فاطمه رسوندندو رفتند ....کمتر از نیم ساعتی تو خونه فاطمه نشستم و اومدم بیرون که سر قرار شاهین برم .......جایی که بهم ادرس داده بود تا نزدیکاش رو بلد بودم ولی باقیشو باید می پرسیدم..با دودفعه پرس جو به محل قرار رسیدم یه دکه سر کوچه نظرمو جاب کرد می بایستی سراغ شاهین رو ازاون مرد می پرسیدم ....ترس بهم غلبه کرده بود . وبا اضطراب و نگرانی به طرف دکه می رفتم اطراف زیاد شلوغ نبود و من اب تو دهنم خشک شده بود ....فکرای بدی میکردم .به خودم می گفتم اگه الان شاهین منو به یه خونه بکشونه و زندونیم کنه اونوقت چه خاکی به سرم بریزم و سوا از بلاهایی که به سرم میاره ..اونوقت شب نتونم برگردم خونه ......اونوقت من نابود میشم و چاره ای جز خود کشی برام نمی مونه .....من به خاطر امنیت و سلامتی فرشید تن به این کار خطرناک و قبول رابطه نا مشروع با شاهین داده بودم و اگه سر این قرار نمی اومدم اونوقت اگه شاهین بلایی سر فرشید می اورد من خودمو تا اخر عمر نمی بخشیدم و عذاب وجدان منو می کشت .....جلو دکه رسیدم پشت دکه یه مرد میان سال قوزی که استخونش از پشتش بیرون زده بود نشسته بود و سیگار دود می کرد .....از اون سراغ شاهینو گرفتم ......شما از فامیلای اقا شاهین هستین ویا ....اون به کلمه یا رسید با لبخند معنا داری اونو ادا کرد .....دو هزاریم افتاد اون منظورش این بود که منم یکی از معشوقه های شاهین هستم ......من فامیلشون هستم ...اسمتون چیه .......بهشون بگو اون خانم اومدند خودش میدونه و..دیگه لازم نیست اسممو بهتون بگم .......خیلی خب شما حواست به این دکه باشه من میرم بهش میگم ......اون به ارومی رفت توکوچه .......من چادرمو رو صورتم پوشونده بودم و فقط چشام و بینی ام معلوم بود ..اخه می خواستم یهوقت اشنا و فامیلی منو نبیند چون حس می کردم این محله و کوچه زیاد اوضاع خوبی نداره و اگه منو می دیدند اونوقت برام بد میشد.......شاهین رو از ته کوچه با مردک قوزی دیدم که داشتند به طرفم میومدند ..الان دیگه می تونستم خوب قد و هیکلشو ببینم ..شاهین قدی در حدود 185سانت وبا سینه های پهن و سبیلی پرپشت که به صورتش میومد وموی پرپشت به چشمم اومد اون برای خودش هیبتی داشت .وسنش هم به بالای 20سال می خورد .....اون اومد جلوم و بهم اشاره کرد که باهاش برم ...نمی تونستم باهاش جر و بحث کنم چون جاش نبود و موقعیتی نداشت ...شاهین جلو بود و من پشت سرش باهاش میرفتم ...دوتا کوچه رو رد کردیم و جلو یه خونه وایساد و درو باز کردو منو دعوت کرد که برم داخل .......داخل اون خونه یه حیاط کوچک داشت که یه ورش یه اتاق فرار داشت و روبروش دو اتاق بودش ...اون منو به همون اتاق اولی برد و من تو اتاقه گوشه ای نشستم ......بعد از دقایقی شاهین با یه سینی میوه و شیرینی و دو لیوان شربت اومد روبروم نشست .........طاهره درسته دیشب من با خشونت باهات رفتار کردم و لی تقصیر خودت بود باید اون روز میومدی و منومی دیدی چه بسا همون روز منم کوتاه میومدم و اخرین باری میشد که ببینمت ....ولی قضیه الان فرق می کنه چون غرورمو شکوندی و منو ناراحت کردی ....طاهره تا حالا کسی نتونسته منو سر کار بزاره و به اصطلاح کنفم کنه ......خب شاهین من یه اشتباه کردم . ازت هم عذر خواهی کردم و تقاصشو دیشب دادم . واونی شد که جلو در خونه پدرم بهم تجاوز کزدی و دیگه بهت بدهکار نیستم ...منم شوهر دارم و ابرو ...لطفا تو گذشت کن و منوببخش ....همیشه گفتن بخشش از بزرگتراست ..........تو حرفای خوبی میزنی و داری منو تحت تاثیر قرار میدی ولی با این دل صاحب مرده چکار کنم ...من خاطر خات شدم راستش مزه کون تنگت هنوز پیشم مونده و دیگه بمونه صورت قشنگت وتن و اندام بی نظیرت که پریشون کرده .......اگه اون روز میومدی نه کونت گاییده میشد و نه منم دستم به بدن یه زن شوهر دار می خورد الان دیگه کار از کار گذشته و من نمی تونم بی خیالت بشم .......اون یه سیب رو پوست کند و یه تیکشو تو دهنم گذاشت و گفت حالا میخام توم یه قاش سیب رو تو دهنم کنی ........به همین رویه من و شاهین داشتیم از هم پذیرایی می کردیم اون کم کم داشت منو نوازش می کرد و دستاشو به بدنم می کشید .......
ادامه داستان از طاهره /..........شاهین بر خلاف خشونتی که دیشب با من نشون داده بود امزوز باهام مهربون بود و این کارش بهم ارامش داده بود و دیگه اون هول وهراس درم کم شده بود اون دستشو از پشتم وزیر بلوزم به سوتینم رسوند و تلاش می کرد اونو باز کنه و با لباش صورت و گردنمو می خورد من رو بالشی که در پشتم قرار گرفته بود نیمه خوابیده خودمو در اختیارش گذاشته بودم اون دستشو از زیر بلوزم به پستونام رسوند و اونارو می مالوند و شهوتم داشت منو می گرفت دیگه تقریبا رو بالش نرمی که بهش تکیه داشتم ولو شده بودم شاهین طاقت نیاورد و دگمه هاب ی بلوزمو باز کرد و سینه هامو ازاد کرد و دیگه با دست و زبونش به جونش افتاد او ه اوه اوه خیلی خوب و با احساس اونو می خورد من که تا حال در سکسام با عذرا و شوهرم و فرهاد به چنین کیفیتی سینه هامو نخورده بودند انگار شاهین خیلی خواهان پستوناهم بود نوکاش رو میدیدم برجسته و بلند شده بود و شاهین هم بیشتر رو اون نقطه تمرکز می کرد هنوز با شلوارم کاری نداشت شاهین بلوزمو از تنم در اورد و با چشای سراسر از شهوتش اونو بو میکرد و می بوسید از این کارش خنده ام گرفت ....شاهین داری چکار می کنی بجای نوازش بدنم و اینجاهام (اشاره به کوسم داشتم )گیر دادی به بلوزم .....وای از دست تو ........طاهره من دارم عرقتو از بلوزت بو می کشم اخه من اگه عاشق زنی بشم خواهان عرق تن و بدنش هم میشم ..بیا جلو طاهره توم تکونی به دستات بده و منو لخت کن .......من شاهینو لخت کردم وقتی که نوبت به شورتش رسید کیر سیخ شدش مثل فنر بیرون زد حدس دیشبم درست بود کیرش از مال فرهاد و حتی شوهرم و ملا حیدر باریکتر و کوچکتر بود ولی نه دیگه کوچک کوچک از مال کیر عذرا بزرگتر نشون میدادولی اگه تا این مرحله که باهام کار کرده بود و به همین کیفیت و مهارت عشق بازیشو ادامه میداد جبران کیرشو می کرد .......اون ازم نخواست که کیرشو بخورم .....طاهره خودت شلوارتو بیرون میکشی و با خودم دست به کار بشم .....شاهین تا خودت کدومشو دوست داشته باشی ......من که دوست دارم خودت بیاریش پایین اخه برای اولین باره بدن لختتو می بینم ومی خوام بشینم و تماشات کنم و با کیرم بازی کنم .......من دکمه شلوارمو باز کردم و زیپشو پایین کشیدم و به ارومی و با عشوه وناز کم کم شلوارمو داشتم پایین می اوردم شاهین از این نمایشم براستی کف کرده بود چشاش زده بود بیرون و کیرشو می مالوند .......اخ جون ...اخ جون وای وای چه بدنی چه رونی ..چه کوسی داری ..قربونت برم طاهره ...من شلوارمو کامل در اورده بودم و جلوش ایستاده بودم ........طاهره جون سه دور و به ارومی بچرخ تا خوب همه جاتو ببینم .......وای وای جونم فدات بشه ...چه کون معرکه ای داری ...نمره کونت بیسته ..من که برای کونت می میرم ......طاهره جون می خوام از همین ابتدا رابطه ام با تو بایدبهت بگم چون تو زنی و شوهر داری و دور از انصاف و مردونگیه که من از جلو بکنمت پس در نتیجه کوست مال شوهر ت باشه و کونت هم میشه مال من ///هر چی باشه من اهل نامردی نیستم و مرام و معرفت تو وجودمه .......باشه شاهین هر جور دوست داری من که تسلیمت شدم .طاهره ازت می خوام تواتاق بدوی و من دنبالت کنم .....شاهین منظورت چیه من نفهمیدم ....منظورم اینه که انگار من دنبالت کردم و تو داری از دستم فرار می کنی ......باز خنده ام گرفت ...شاهین مثل بچه ها شده بود و داشت باهام بازی میکرد ...وای شاهین این کارا چیه .....ما که منل بچه ها نیستیم ....اوه طاهره معطل نکن دوست دارم دنبالت کنم و بعد بگیرمت و اخرش کونتو بکنم ....زود باش طاهره کیرم داره منفجر میشه نمی تونم جلوشو بگیرم .......چاره ای نداشتم ....تو اتاقی که اندازه اش در حدود 4در چهار و نیم میشد شروع به دویدن کردم و شاهین هم می دوید که منو بگیره من ابتدا چون سبک وفرز بودم خوب می دویدم و نمی زاشتم بهم نزدیک بشه ..ولی کم کم خسته شده بودم و نفس نفس میزدم و در نهایت شاهین موفق شد و منو از پشت گرفت و به شکم رو کف اتاق خوابوند و چاک کونمو با دستاش باز کرد و کیرشو با یه تکون تو سوراخ کونم فرو کرد ....باز کیرش و سوراخ کونم خشک بود و من داشتم اذیت میشدم و درد کونم باز شروع شده بود .....اخ اخ کونم ..شاهین کونم درد گرفته ......اخه چرا اینجوری منو می کنی ......طاهره مگه چت شده ......وای وای اخ اخ درد می کنه .....شاهین تو که می خوای کونمو بکنی لطفا قبلش کیرتو با یه چیزی چربش کن و یا مال منو چرب کن ......مگه اول باره که کون زنا رو می کنی و این کارا رو بلد نیستی ..........وای طاهره حق باتوه من حواسم نبود ...باشه این دفعه رو لطفا تحمل کن ...ولی از دفعه بعد بهت قول میدم که اینجوری تو کونت نزارم ......وای شاهین پیش مرگت بشه پس دیشب هم همین درد و کشیدی ها ها ....... طاهره منو ببخش ......شاهین به شدت ورو کونم ضربه میزد و کیرشو تا ته تو کونم فرو می کرد و منم دیگه به درد ش عادت کرده بودم و منم می خواستم کمی از این سکس لذت ببرم پس دستمو از زیر شکمم به کوسم رسوندم و با انگشتام اونو مالش می دادم ..اب کوسم ترشح کرده بود و انگشتامو خیسونده بود.شاهین هم روم ولو شده بود و پستونامو با دستاش گرفته بودو همچنان منو از کون می کرد من داشتم با دستای خودم ارضا میشدم البته کیر شاهین تو کونم و لذت های اخر ش هم در ارضا شدنم بی تاثیر نبود هر دومون باهم کارمون تموم شد هم شاهین ابشو تو کونم تخلیه کردو هم منم به ارگاسم رسیدم ...ازاین بهتر نمی شد .......شاهین از روم بلند شد و با یه دستمالی که رو کف اتاق افتاده بود دور ورای سوراخ کونمو تمیز کرد و بعدش اونو به کیرش کشید و منو بلند کرد ....طاهره بزار خودم لباساتو تنت کنم ...نه نه شاهین بهت زحمت نمیدم خودم انجامش میدم ...نه عزیزم خودم این کارو می کنم ...من از اون مردا نیستم که همین که کارش با زنا تموم شد اونا رو ول کنم ..وبگم گور پدر شماها ..نه نه من تا اخر هر کاری با طرف خودم می مونم ......شاهین ازت یه خواهشی دارم ....بگو طاهره تو جون بخواه من بهت میدم .......ازت میخام منو ول کنی و بزاری که من زندگیمو بکنم این حرفمو گذاشتم که بعد از اینکه امروز به من رسیدی و منو ترتیب دادی بهت بگم ....و الان دیگه دو بار بهم رسیدی و دیگه لطفا باهام کاری نداشته باش /...من راستش اینو اوردم که بهت بدم که راضی تر بشی و منو فراموش کنی .......دست بردم تو کیفم و دستمال و سکه طلایی که داخلش بود جلوی شاهین گذاشتم و گفتم ...این مال توه و ازت خواهش می کنم که دیگه قبول کنی که این اخرین ملاقاتی باشه که با هم داشتیم .......شاهین لبخندی زد و خندید ...اوه طاهره تو بهم سکه طلا میدی و اونوقت ازم می خوای ولت کنم ......نه نه بخدا من نمی تونم باور کن لحظه به لحظه بیشتر می خامت و براستی خاطر خاتم امروز از دیروز احساسم بهت بیشتر شده و الان دلم می خاد دنیا و کار و کاسبیمو و همه رو ول کنم و بچسپم به تو و اندام تو ...وحالا تو ازم میخوای فراموشت کنم .......نه این حرفو دیگه تکرار نکن و تو دیگه مال خودمی البته نا خواسته من یه شریک هم دارم که باید اونم تحملش کنم و اونم شوهرته .......اون سکه هم مال خودت باشه که برازنده خودته و تازه من می خام بهت طلا بدم و اینو شرمنده ات هستم که پیشم نیست که بهت کادو بدم میزارم واسه بار دیگه که همدیگه رو دیدیم .....تو دیگه از این به بعد تحت مراقبت و حمایت من قرار داری و هر کاری و مشکلی داشتی فقط کافیه لب تر کنی و بهم بگی من برات انجامش میدم و نمی زارم هیچ کسی تو رو ناراحت کنه و مزاحمت بشه و اگه هم از دست هر کسی شکایت داری و ناراحتت کرده بهم بگو تا ادبش کنم ....در هر صورت طاهره من عاشقتم و خاطرتو می خام .......فهمیدی .......ناا مید و مایوس شده بودم شاهین منو ول نمی کرد و ازعاقبت این رابطه ام با اون می ترسیدم این خونه و این محله و تنهایی شاهین و اینکه تو این خونه سه اتاقه کسی زندگی نمی کرد و این ها برام معما شده بود ......اون منودیذ که ناامید و ناراحت شدم نزدیکم شد و با نوازش موهام و صورتم سعی داشت منو اروم کنه و بهم ارامش بده .....شاهین می تونی از قضیه این خونه خلوت و واین محله و شرایط خودت بهم بگی .......طاهره این خونه ای که الان توش نشستیم مال خودم نیست بلکه اجارش کردم راستش این خونه رو برای اون دختر ی که فرشید برادرت دنبالش افتاده بود و مادرش گرفتم که توش زندگی کنن ..اخه اونا ساکن تهرون بودند و من چون به خاطر شغلم که راننده هستم و زیاد به این شهر و اون شهرا می رم اتفاقی باهاشون و به خاطر شوهر اون زنه اشنا شدم اون مرد ادم نامردی بود و به تریاک معتاد شده بود و به همین خاطر سعی داشت که برای تهیه مواد زنش و دخترشو در اختیار مردا بزاره .....من باهاش در گیرشدم و بهش گفتم که بهت پول میدم ولی این رفتارو با زنت و دخترت نکن و اصلا من می خواستم دخترشو بگیرم و باهاش ازدواج کنم ولی اون مرد شرف نداشت یه روز که من نبودم و برگشته بودم که دخترشو ببینم دیدم که دو مردو اورده تو خونه و با خودش نشستند و تریاک می کشند و داشتند بزور زنشو و دخترشو لخت می کردند که بهشون تجاوز کنن منم طاقت نیاوردم..... و تو دعوا من کم نمی یارم چون براحتی 5نفرو حریفم ...خلاصه اونا رو ادب کردم و پدرش نیمه بیهوش افتاده بود من بلافاصله دست دختره و مادرشو گرفتم واز اون خونه بیرو نشون اوردم و با خودم اوردم شهر خودمون و براشون این خونه رو اجاره کردم و بعدا شنیدم اون نامرد تو گوشه یه خرابه یه سگ هار بهش حمله می کنه وبعدش فوت می کنه براستی اون نامرد حقش بود که اینطوری بمیره .....الان هم دیروز رفتن تهرون که مدارک و شناسنامه هاشونو بیارن......اخه شاهین از این حرفم لطفا ناراحت نشو من حس می کنم که تو با اون دختره و مادرش هم رابطه جنسی داری ......شاهین باز لبخندی زد وگفت .......ببین طاهره من اهل دروغ و کلک و نیرنگ نیستم ...حدست درسته من الان با دو تاشون رابطه دارم ولی من بزور باهاشون سکس نداشتم بلکه خودشون راضی بودند ولی دختره رو چون می خام باکره بمونه و پرده کوسشو نزنم فقط مثل تو از کونش می کنم ولی مادرش هم از کون می کنمش و هم از کوس ......خودمونبم مادره کوس خوبی داره از بس اون شوهرنامردش نتونسته خوب اونو بکنه کوسش مثل مال یه دختر میمونه ...وای شاهین به نظر تو این کارت درسته که داری یه مادر و دخترشو باهم می کنی ........خب دیگه طاهره جون من نکنم یکی دیگه اونا رو می کنه و تازه من همه جوره خرج خورد و خوراک و لباس و. همه چیشون با منه و یه جورایی حق دارم که باهاشون نزدیکی کنم .......خب تو که می خواستی بادختره ازدواج کنی پس چرا این کارو نکردی ......چرا من می خواستم باهاش ازدواج کنم ولی به دو دلیل نتونستم اولش مادره ازم خواست باهاش ازدواج کنم و بی خیال دخترش بشم راستش مادره تیکه خوبیه و بدن و کوس وکون خوبی داره و من در صدد بودم که بگیرمش تا اینکه اون روز دختره بهم گفت که یه پسری می خواد ازم خواستگاری کنه و قرار گذاشته تو یه کافه که با خواهرش ازم در خواست ازدواج کنه و ازم خواست باهاش باشم ....منم چون کسیو نداشتن باهاش اومدم وهمون ابتدای دیدن برادرت فهمیدم که همش فیلمه و برادرت نمی خاد بادختره ازدواج کنه و فقط هدفش اونه که دختره رو ترتیب بده و به همین خاطر با برادرت در گیر شدم و دعواش کردم ....ولی شانسی که اوردم تو رو دیدم و عاشقت شدم و دیدن تو دلیل دومم بود که دیگه نخواستم با دختره ازدواج کنم ...ولی نگرون اون دختره نباش همین روزا دستشو تو دستای یکی از دوستام میزارم و اون هم سرو سامون می گیره و به همین خاطر ه که رفتن مدارکشونو بیارن .....شاهین ولی با مادرش میخوای چکار کنی ......راستش طاهره با وجود اینکه هیچ زنی مثل تو زیبا و قشنگ نیست ولی اون مادره یه جذابیت و قشنگی خاصی داره و من در صددم که باهاش ازدواج کنم ومی خام اونم یه مرد بالای سرش باشه هر چند اون چند سال از من بزرگتره ولی من این فداکاری رودر حق اون زن می خام انجام بدم و این حرفایی که امروز بهت گفتم تا حالا به هیچ کس نگفتم و حتی به مادرم که تو خونه پدریم تنها زندگی می کنه و من شبا فقط برای خواب اونجا میرم ولی طاهره اینو بدون اگه هم اونو گرفتم ول کن تو نیستم و تو برام یه چیز دیگه هستی .........اصلا وقت و زمانو فراموش کرده بودم از بس به حرفای شاهین توجه داشتم من می بایستی خودمو به خونه پدرم می رسوندم تا با یکی از برادرام برگردم خونه چون تنهایی نمی شد برگردم و حوصله توپ وتشر رعنا و مادرشو نداشتم ....به شاهین گفتم که وقتو بهم بگه ...وای وای ساعت نزدیک هفت شده بود و در نگ جایز نبود و باید فوری میرفتم .......قبل از رفتنم شاهین کلید در خونه رو بهم دادو گفت ......طاهره این کلید در این خونه و این اتاق پیش تو باشه و این اتاق دیگه مال توه و هر وقت دلت خواست و من ازت خواستم بیای پیشم خودت مستقیم بیا اینجا و نگرون هیچ چیزی نباش این محله و منطقه تحت نظر و نفوذ منه و هیچ کس نمی تونه مزاحم اومدنت بشه و اگه منم نبودم و مسافرت بودم هر چیزی خواستی یه همون مرد قوزی دکه فروش بگو برات انجام میده ....اون مرد ادم مطمین و مورد اعتماد خودمه و بهش گفتم که دختر عموی خودم هستی ......باشه ......من سرو به علامت تایید تکون دادم و باهاش از اون خونه بیرون اومدم شاهین تا نزدیکای مرکز شهر باهام اومد ولی در کنارم حرکت نمی کرد چون ملا حظه منو می کرد ودر فاصله 5متری دنبالم میومد شاهین به ابروم فکر میکرد ...از این کارش خوشم اومده بود رسیدم خونه پدرم ...فضای خونه پدرم سر شار از شادی و شوق ازاومدن دو تا عروس بود و همه خوشحال بودند و این فضا هم در من اثر کرده بود و منو سرحال کرده بود اشتهای خوبی داشتم جاتون خالی شیرینی و میوه و شربت خوردم و با شوخی های فرشید بیشتر می خندیدم ...فرشید خبر نداشت که به خاطر اون و تامین امنیت و اینده اش من تنمو در اختیار شاهین گذاشته بودم ....وقت رفتن فرشید باز داو طلب شد که منو به خونه برسونه .......اون دست از کاراش برنداشته بود و باز همون رفتار و کاراشو تکرار می کرد .....طاهره امشب خیلی خوشکل شدی ....فرشید مگه یهت نگفتم از این حرفا بهم نگی ........طاهره مگه حرف بدی زدم این حرفا رو هم ممکنه یه مادر و یا پدر به دخترش بگه .....ولی تو فرق می کنی ......اخه چه فرقی .....من و تو خواهر و برادریم و این حرفای ...چی بگم .....خیلی مناسب و خوب نیست ........طاهره تو رو خدا می خواستی بین حرفات چی بگی ....کدوم حرفم ....همونی که یه کمی توش گیر کردی ......وای فرشید دست از سرم بر دار ..زیاد کشش نده .....ازت می خام حرفتو کامل کنی و بهم بگی ......خواهش می کنم طاهره ......اخه فرشید چیز مهمی نیست ونمی تونم بگم ......باید بگی و اگه نگی همین جا وسط پیاده رومی گیرمت و ولت نمی کنم تا بهم بگی ....فرشید داشت هوس و شهوتشو انگاری با این حرفاش با من خالی می کرد چون گاها دستشو رو کیرش می کشید و اونو جابجا می کرد ...من باید باهاش چکار می کردم اگه یهو به سرش بزنه و منو تو خیابون به اغوش بکشه ابروم می رفت ..........فرشید تو هیچی حالیت نیست اخه یه کلمه بی اهمیت چیه که روش گیر دادی ......طاهره باور کن شوخی نمی کنم این کارو می کنم و ........باشه بهت میگم ولی دیگه طولش نده و بحثو عوض کن ......فرشید منظورم کلمه سکس بود که می خواستم بهت بگم ....خب طاهره سکس یعنی چه .......قرار شد بحثو عوض کنی ......ولی طاهره می خوام معنی سکسو از دهن خودت بشنوم ........وای از دست تو .....باشه اینم بهت میگم ولی می دونم همشو خودت از من بهتر واردی و داری از زبون من بیرون میکشی .......سکس یعنی رابطه و ارتباط و تماس جنسی یه مرد و یه زن که باهم انجام می دن....خب نتیجه این کارشون چی میشه ....وای وای دیگه بسه فرشید داری منو خسته می کنی ..من دیگه جوابتو نمی دم .....فرشید اتگار منو سر کار گذاشتی ..تو همه اینکارارو از من بهتر می دونی بس کن .....دارم ازت کم کم ناراحت می شم ..........اوه اوه حواسم رفت رو شلوارکیرش که رنگش کرم بود و خیس شده بود فرشید با این جرو بحثی که با من کرده بود اب از کیرش اومده بود ....نخواستم بفهمه که من متوجه این کارش شدم چون براستی پرو تر می شد ...وای وای وای اینو چکار کنم و با فرشید چه ماجرایی می تونم داشته باشم ..........
ادامه خاطره.ازطاهره......فرشید منو به خونه رسوند ورفت .....اوناهم به خونه برگشته بودند ومقدمات عروسی هاشم داشت درست میشد......روز پر هیجانی داشتم و بلافاصله به محض اینکه تو بستر م دراز کشیدم به خواب رفتم ....روز های ارومیو پشت سر میزاشتم فقط یه بار اتفاقی که وسایل و اشغالا ت خونه رو جمع میکردم شورت خونی هاشم رو دیدم که تو سطل اشغال خونه گذاشته بود می دونستم مال اونه چون شورتای شوهرم امارش دستم بود و خودم اونا رو می شستم .....اون انگاری هنوز کونش خوب نشده بود هاشم توخونه که بود سعی می کرد که باهام روبرو نشه و ازم دوری میکرد و در جمع خانواده ظاهر نمی شد و در حین راه رفتن کمی لنگ میزد .....شب عقد و عروسیش هم معلوم شده بود همین شب جمعه قرار بود مراسمشون برگذار بشه ......این چند روزه رعنا و مادرش مرتب در رفت و امد و تدارک وسایل و خونه هاشم بودند و من تو خونه تنها می موندم ......کم کم به این تنهایی عادت کرده بودم چهار روزی میشد که خبری از شاهین نداشتم و شرافت رو هم بیشتر از یه هفته بود ندیده بودم ....وعذرا هم انگار از بس بهش بی محلی کرده بودم اونم ازم ناامید شده بود ......عصر یه روز شرافت اومد خونه مون که طبق معمول منو با خودش ببره خیاطی ......شرافت جون چه خبر ....یادی ازم نمی کنی .....قربونت برم طاهره چرا همیشه به یادت هستم فقط این چند روزه در گیر بیماری مادرم بودم ...اون ناخوش احوال بود و منو نگرون کرده بود ......خب طاهره دلت برای من و فرهاد که تنگ نشده ......تو چرا ولی فرهاد نه زیاد ......اخه چرا مگه از فرهاد دل گیر شدی ....نه شرافت اونو هنوز دوست دارم ولی از بس کار و مشغولیات دارم وقت نمی کنم بهش فکر کنم .......باشه طاهره جون دوست داری امروز هم بریم پیش فرهاد تا حالمون جا بیاد ...باشه من باهات میام تا خیاطی ولی یه ساعتی تو بازار کاری دارم اونو انجام میدم و بعد بهتون ملحق میشم .........یهو به سرم زد سری به خونه شاهین بزنم و خبری ازش داشته باشم چون هنوز یه کمی ازش می ترسیدم و چند روزی میشد که اونو ندیده بودم و خبال می کردم نکنه بره پیش فرشید و سراغ منو ازش بگیره .....نباید کاری می کردم که فرشید از رابطه من و شاهین چیزی بفهمه .......تا نزدیکای مغازه خیاطی با شرافت بودم و بعدش ازش جدا شدم و به طرف همون خونه راهی شدم دیگه مسیر رو بلد بودم و مستقیم به دکه مرد قوزی رسیدم ...جلو ش رفتم و سلامش کزدم ....اون بر خلاف بار فبلی این دفعه خیلی با ادب و وقار باهام برخورد کرد و.......منو ببخشید خانم اون روز اگه بد باهاتون برخورد کردم .......اگه اومدین خبری از اغا شاهین بگیرین .....ایشون بار بین شهری داشتند و دو روزی میشه رفتند ولی ممکنه سه روز دیگه بر گردند .......من ازش جدا شدم و داخل کوچه شدم می خواستم سری به همون خونه و اتاق بزنم ....کلیدشو داشتم اون روز شاهین بهم داده بود ...رسیدم در خونه و با کلید درو بازش کردم .....تو خونه کسی نبود و همه چی اروم بود از پشت پنجره نگاهی به اون دو اتاق کردم ظاهرا مال اون دختره و مادرش بود و همه چیز توش فراهم بود و معلوم میشد که شاهین خوب بهشون میرسید و چیزی کم کسر نداشتند تو طاقچه اتاق یه عکس نظرمو جلب کرد عکسه مال یه زن بود وسیاه و سفید بودش ...اون غکس باید مال اون مادره باشه چون دختره رو اون روز با فرشید دیده بودم صورت و اندام زیبایی داشت و معلوم که تا اون حد قشنگ و خوشکل بوده که با وجود سن زیادش دل شاهین رو مال خودش کرده .....از خدا خواستم کار عروسیشون سر بگیره و این زن بی پناه هم سرو سامونی بگیره .......دیگه کاری نداشتم و خواستم برگردم که در زدند ...وای خدایا این میتونه چه کسی باشه ...در و بازش کردم ....خیالم راحت شد ..مادر ه و دخترش بودند ...منو که دیدند اصلا تعجب نکردند .......هردو شون خیلی گرم و مهربون باهام برخورد کردند ....من با تعارفشون باهاشون تو اتاق رفتم ....مادره خودشو فرانک معرفی کرد و دخترش هم اسمش جمیله بود ..کاملا حدسم درست بود چون .فرانک زن زیبایی یه چشمم اومد اون قد نسبتا بلندی داشت و با اندام کشیده و کمر باریک و باسن مناسب ورونای پر و گوشتیش می تونست دل هر مردیو مال خودش کنه وحالا بمونه با سینه های تقریبا درشتش در حین تکوناش برای هر کسی می تونست دلبری کنه .........واقعا با این اوصافش اگه من مرد بودم کیرم واسش راست میشد .....از رفتار و حرکات و نحوه صحبتاش معلوم بود که انگار در یه خونواده اسم ورسم دار و اعیونی بزرگ وتربیت شده ........اون فوری از دخترش خواست که با میوه و چای ازم پذیرایی بشه .........طاهره خانم اوصاف شما رو شاهین بهم گفته و سفارش هم کرده که تشریف اوردین در خدمتون باشم .....ممنونم .....من خیلی مزاحمتون نمیشم می خواستم برم که شما ها برگشتین ......نه نه طاهره خانم ما خوشحال میشیم که اینجا هستین و..اخه ما هردو مون تنها هستیم و تو این شهر غریب کسیو غیر از شاهین نمی شناسیم و از دیدار همدیگه می تونیم لذت ببریم ..........ازش خوشم اومده بود و اون منو جذب کرده بود ولی تو چشاش درد و غم کهنه ای رو حس می کردم و اینو یقین داشتم گذشته تلخی داشته و با توجه به حرفای شاهین که در موردش بهم گفته بود اینارو حدس میزدم.......بوی خوش قورمه سبزی تو اتاقو پر کرده بود ...خب طاهره خانم ما دیشب از تهرون اومدیم اخه شناسنامه هامون رو جا گذاشته بودیم و اونا اوردیم که اگه خدا قسمت کنه جمیله دخترم قرار ه ازدواج کنه و سرو سامون بگیره ...خدا شاهین رو برامون سلامت نگه داره که همه امید من و دخترم بعد از خدا به اونه ....اون خیلی برامون زحمت می کشه ......ما در استانه نابودی و مرگ قرار گرفته بودیم ولی شاهین فرشته نجاتمون شد و مارو به زندگی بر گردوند .......فرانک داشت گریه می کرد .....و از چشاش اشک سرازیر شده بود ......طاهره خانم احساسم بهم میگه شما دختر خیلی خوب و مهربونی هستین و من میتونم درد دلمو پیشت راحت بگم ......راستش می خام یه رازیو بهتون بگم ولی باید پیش خودت بمونه ...حالا شاید پیش خودت بگی که ما برای اولین باره همدیگه رو می بینیم و چرا یهو می خوام یه راز بهت بگم ولی من در چشات پاکی و اعتماد می بینم راستش می خام بگم که جمیله دختر واقعی من نیست و جمیله هم طی ما جرایی که الان می خام برات بگم باهاش اشنا شدم و و ازت می خام با جمیله دوست باشی و هواشو داشته باشی ........واز بابت شاهین هم می خام بدونی که......درسته.طاهره خانم شما خیلی زیبا و خوشکلی و من نمی خوام ازت بپرسم که چرا و برای چه با شاهین هستی واخلاقم یه جوریه و در خونواده ای بزرگ شدم که زیاد در مورد مردم و دوستام فضولی نمی کنم و زن حسودی نیستم ..ولی .من فقط شادی و رضایت شاهین رو می خوام و اگه تو بتونی اینارو بهش بدی برای من کافیه ........فرانک خانم می تونم ازتون بپرسم چرا گریه کردین و از چی ناراحتین ..ا....اوه طاهره خانم اجازه بدین خودمونی تر باهاتون حرف بزنم و از کلمه طاهره خالی استفاده کنم و اینو بی ادبی معنی نکنی ........من گذشته خیلی تلخ و بدی داشتم ..پدر و مادرم از دو خونواده اعیانی و ثروت مند تهرون بودند که وقتی ازدواج کردند صاحب دو فرزند شدند یه پسر و من ..که ازبرادرم کوچکتر بودم همه چی داشتیم و اونی که ارزو داشتم و می خواستم پدر و مادرم برام تهیه می کردند و حتی منو باسواد کردند اخه اون موقع کمتر دختری می تونست بره مدرسه و سواد یاد بگیره ...خلاصه ما یه خونواده کاملا خوشبخت بودیم ....همه چی خوب پیش میرفت وبرادرم مهندس شد و رفت در کار احداث قطار سراسری شمال به جنوب مشغول به کار شد و منم اماده ازدواج بودم که جنگ جهانی دوم تو اروپا شعله ور شد و اون قضایای دخالت متفقین در ایران پیش اومد و انگلیس از جنوب و شوروی از شمال اومدن داخل ایران.......و ایران رو اشغال کردند پدرمن راستش با سفارت المان کمی در ارتباط بود وهمین قضیه باعث شد که پدرم در لیست سیاه ارتش شوروی قرار بگیره..روز های تیره و سیاهم شروع شده بود پدرمو گرفتند و مادرم هم می خواست با من فرار کنه....ولی موفق نشدیم تا این که اون روز کذایی سربازای بی رحم شوروی ریختند تو خونه و من و مادرمو گرفتند خوب شد برادرم تو تهرون نبود و گرنه اون هم مثل پدرم اعدام میشد .....مارو بردند تو یه زیرزمین یه خونه اشرافی که انگار صاحب اون خونه رو هم قبلا کشته بودند ........اونا می تونستند بلافاصله من ومادرمو مثل پدرم تیر بارون کنند ولی برای ما نقشه دیگه ای داشتند .....مادرم اون موقع چهل سالش نشده بود پنج نفر از نیرو های ارتش شوروی در اون زیر زمین بالا سرمون وایساده بودند و من و مادرم رو کف سردزیر زمین با چشای پر اشک و مضطرب نگاشون می کردیم اونا ابتدا رفتند سراغ مادرم و با بیرحمی و شقاوت لباساشو تیکه میکه کردند و لختش کردند و یکیشون رفت که رو مادرم بره و اون کارو باهاش بکنه که مادرم با لگد دورش کرد و همین باعث شد همه گیشون با کمر بندی که به کمرشون داشتند افتادن به جون مادرم و بهش شلاق میزدند ...من اشک می ریختم و فریاد میزدم و بلند شدم که خودمو رو مادرم قرار بدم که بیشتراز این شلاتق نخوره که دیدم مادر بیچاره ام بیهوش افتاده و انگار داشت جون میداد ....اه اه اه چه لحظات تلخ و سختیو داشتم تحمل میکردم مادر بد بختم زیر ضربات شلاق اون اشغال ها دووم نیاورد و فوت کرد ..من فقط فریاد میزدم و گریه گریه گریه ......اه طاهره جلو چشام مادرم جون داد و مرگشو جلو چشام دیدم ......منو گوشه ای زیر زمین با طناب به یه ستون چوبی بستند و بدترین صحنه درطی عمر مو اون لحظه داشتم می دیدم ....وای خدایا ..اون پنج نفر به نوبت رفتند سراغ جسد مادرم و بهش تجاوز کردند ...من تا نفر چهارمش دووم اوردم و بعدش از شدت غصه و درد تشنجی که داشتم بیهوش شدم .......وقتی که به هوش اومدم کسیو دور برم ندیدم و جسد مادرم هم نبود انگار اونو برده بودند و دستام هنوز بسته بود و نگاهی به خودم کردم و ازاین می ترسیدم که نکنه در موقع بیهوشیم بهم تجاوزی شده باشه ...ولی خوشبختانه لباسام تنم بود ومطمین شدم که فعلا باهام اون رفتارو نکردند هنوز برای مادرم گریه می کردم و ......سرمای زیر زمین و گرسنگی هم به درد هام اضافه شده بود و امیدمو از دست داده بودم و خلاصی از این وضعیت برام حتی تصورش خیلی سخت بود .....اه یاد پدرم افتادم اونم لابد مثل مادرم اونو حتما کشته بودند ..تو خواب هم همجین کابوسیو متصور نبودم ......یه شبه از یه دختر خوشبخت و شاد و شنگول به یه دختر بی کس و یتیم و اسیر دست مشتی بیگانه از خدا نترس تبدیل شده بودم ....ولی چرا بامن هنوز کاری نداشتن ...این چرایی بود که پاسخشو پیدا نکرده بودم ........دیگه از ضعف و سستی و سرما داشتم باز بیهوش میشدم که صدای در زیر زمین رو شنیدم .....چشام بزور بلند میشد ....توانم هر لحظه کمتر میشد ...از انتهای زیر زمین سایه دو نفرو دیدم که بهم نزدیک میشدند ...........
ادامه خاطره از فرانک........اون دو نفر بهم نزدیک شده بودند در اون لحظه ارزو می کردم کاشکی منو هم مثل پدرم تیر بارون می کردند ولی اون صحنه های وحشتناک سلاق خوردن و شکنجه وجون کندن و تجاوز مادرمو نمی دیدم با دیدن این دو تا نظامی اون خاطره ها در ذهنم روشن شده بود....از فرط ضعف عمومی و گشنگی و تشنگی سرم او یزون شده بود و حتی بزور می تونستم سرمو بلند کنم ......اونا روبروم رسیدند .....وداشتند به زبان روسی باهم حرف میزدندیکیشون موهای سرمو گرفت و اونوبه طرف بالا کشید که صورتمو بهتر ببینه ......الان دیگه می تونستم خوب این دو نفر ببینم.....همین یارو که موهامو گزفته بود قدواندام متوسط ولی صورتی استخونی داشت که گونه های استخونی صورتش کاملا مشهود بود اون ظاهرا فرمانده ویا معاون به نظر میرسید. نفر دوم کمی تپل و قدی کوتاه تر داشت .....لحظاتی میشد که اون به صورتم نگاه می کرد و چیزایو به همکارش می گفت .....اون موهامو ولکرد و سه تا صندلی چوبی رو بروم بود و رفتند رو دو تاش نشستند ......اون نظامی تپله از زیر زمین بیرون رفت و اون یکی یه سیگار روشن کرد و به من ذل زده بود .....به ناامیدی مطلق زسیده بودم و فقط از خدا می خواستم مثل مادرم باهام رفتار نکنند براستی طاهره اون لحظات به مرگم راضی بودم و اگه گرفتنی و یا خریدنی می بود اونو می گرفتم .....لحظاتی چند نفر دوم با یه سینی غذا و اب ونان وارد شد اونا داشتند جلوچشم من غذا می خوردند منی که هم گرسنه و هم تشنه بودم....من باز سرم اویزون شده بود و می خواستم گریه کنم ولی حتی انگار اشکام خشک شده بود ......مرد تپله بلند شد و به طرفم اومد ........دختر خانم میدونیم هم گرسنه ای و هم تشنه .....الان برات کمی نان و اب میارم و تا موقعی که مشغول خوردنش هستی فرصت داری بهم جواب بدی .........اون فارسی شکسته رو با لهجه اذری ادا میکرد ولی بهرحال من حرفاشو می فهمیدم ......اون یه نفر مترجم اون جوخه بودش .......اون ازم دور شد و با یه پارچ اب و یه قرص نان پیشم برگشت و با دستای خودش چند لقمه نون خشک و اب رو به خوردم داد.......در لقمه اخری بهم گفت .......اسمت چیه ......من بهش جوابی ندادم ......اون لبخند سردی بهم زد و گفت .....من دارم برای اخرین بار ازت می پرسم به نفعته که همکاری کنی و جوابمو بدی ......تو کشتنت برای ما از اب خوردن هم راحتره ......از من چی میخاین شماها که پدر و مادرمو کشتین و همه چیمونو ازمون گرفتین ..دیگه بازم چیزی مونده که نگرفته باشین ..با ادای این جمله به گریه افتادم و اب از دهنم و بینیم سرازیر شده بود ......نمی خای اسمتو بهمون بگی .......اخه بیر حما اسم منو میخواین چکار ......باشه اسمت برای خودت ........ببین..تو خیلی شانس اوردی که الان روبروم زنده و نفس میکشی چون ما هر کیو دستگیر کنیم فوری اونو می کشیم و خلاصش می کنیم چون پول و هزینه نگه داری زندونی رو نداریم ولی شرایط تو فرق میکنه..این مردی که الان روبروت نشسته و داره سیگار میکشه ....معاون دسته مونه و عاشقت شده و می خاد تورو باخودش ببره به روسیه چون 48ساعت دیگه ماموریتش تو ایران تموم میشه و باید برگرده به وطنش ولی چون ما نمی تونیم به عنوان زندونی و یا گروگان تو رو ببریم ازت می خاد باهاش همکاری کنی و مقاومتی از خودت نشون ندی .....وبزار دلیل علاقشو هم بهت بگم ......اون زنشو تو روسیه در طی بمباران هواپیماهای ارتش المان نازی از دست داده ...زنی که خیلی بهش علاقه مند بود و حالا که تو رو دیده ......بهم گفته که این دختر خیلی به زنم شبیهه و انگار زنم زنده شده و دارم اونو می بینم وبه همین خاطر می خاد تو رو ببره خونه خودش وقصد داره که باهات ازدواج کنه ......تو خیلی شانس اوردی اگه این مرد عاشقت نشده بود الان زنده نبودی .........اگه باهاتون همکاری نکنم و نخام باهاتون بیام چکار می کنی ........خب معلومه با زجر و بدترین شکنجه ها تو رو می کشیم و فقط کافیه تو رو تحویل سربازای زیر دستش بده ..دیگه خودت می دونی بعدش چی میشه .....همین الان هم کلی سرباز تو حیاط منتظر دستور این مرد هستند و کیرشو نو واسط راست کردند که بهت بدترین تجاوزو بکنند ....پس بهتره عاقل باشی و حرفمونو گوش بدی و اماده بشی که دو روز دیگه باهاش به روسیه بری ....فهمیدی .......باور کن دختر خانم من هم نمی خام تو کشته بشی چون منم یه دختر دارم که کمی شبیه توه و هر وقت بهت نگاه می کنم یاد دخترم میفتم .....و اینو بدون تا موقعیکه باهامون همکاری کنی در امنیت کامل هستی و......اگه جونتو دوست داری و میخای زنده بمونی باهاش برو و یه زندگی جدیدیو در روسیه اغاز کن .....تو تا فردا صبح فرصت داری که جوات بدی ......من فردا واست صبحانه میارم و جوابو ازت می گیرم .........قبل ازرفتنش ازش خواستم دستامو باز کنه چون کار دستشویی داشتم مچ دستام بی حس شده بود وهمه جای بدنم درد می کرد اونا بیرون رفتند و در زیر زمین روبستند ......روصندلی خودمو رها کردم و به یه نقطه وبدونه هدف خیره شدم از بس گریه کرده بودم دیگه فکر می کردم که اشکام خشک شده و با اونم نمی تونستم کمی خودمو تسکین بدم ....اوه چه سرنوشت بدی رو برام خودم تصور می کردم اون مرد میخواست منو با خودش ببره روسیه و باهام به قول اون مرد تپله ازدواج کنه ......کلمه ازدواج که به ذهنم رسید یاد امید و ارزو های خودم افتادم که مادرم می خواست به بهترین شکل ممکنه و با تدارک و خرج و مخارج زیادی برام جشن عروسی بگیره و قرار شده بود با یکی از پسرای رجال وزارت خارجه من عروسی کنم و حتی یه بار هم من پسره رو دیده بودم و از همدیگه خوشمون اومده بود ولی این فقط الان برام یه رویای دست نیافتنی شده بود ....اوه باز ارزو کردم کاشکی منم مثل پدرم و مادرم زنده نبودم و این شکنجه و درد و سختی هارو نمی دیدم ......تا فردا صبح وقت داشتم که فکر کنم و بهشون جواب بدم .......یه ساعت بعد همون مرد تپله دو تا پتو رو برام اورد......کف زیرزمینه سرد بود و باوجود اینکه اخرای ماه شهریور بود ولی اونجا من احساس سرما می کردم و نیاز به اون دو تا پتو داشتم ......دختر خانم بهتره خوب استراحت کنی و این دو روزه نیرو بگیری چون بعدش راه درازیو در پیش داری ...منم یه ساعت دیگه برات شام میارم که بخوری .......یکی از پتو هارو رو کف زیر زمین پهن کردم و یکی دیگشو رو خودم کشیدم و زبر پتو تا حدودی گرم شدم ....گرمای زیر پتو باعث شد که بخوابم ....براستی تا وقتیکه همون مرد شامو برام اوردو بیدارم کرد بهترین خواب عمرمو کردم چون هم پتو گرم بود و هم خودم از لحاظ روحی و جسمی خسته وداغون بودم ولی با تکون دادن دستای قوی اون مردرو شونه ام از خواب پریدم و منو دعوت کرد که غذا رو بخورم .....اون برام یه بشقاب لوبیای پخته و نون خشک و اب اورده بود ...چون گرسنه بودم همشو خوردم ...چاره ای نداشتم باید برای زنده موندنم تلاش می کردم تصمیم گرفته بودم به هر طریقی در وهله اول برای زنده بودنم بجنگم و بعدش تلاش کنم تا راه فراری پیدا کنم لذا باید بهشون جواب مثبت می دادم و اگه غیر از این میشد منو حتما به بدترین شکل می کشتند و قبلش هم همشون بهم تجاوز می کردند ...نه نه اصلا باور این کار و تحملش برام غیر ممکن بود .....صبح روز بعد..اومد سراغم که بهش جواب بدم .......من بهش موافقت خودمو اعلام کردم ......اوکی اوکی دختر بهترین تصمیم رو گرفتی ...امروز رو هم استراحت کن و بعدش قبل از شب میام یه سری وسایل و لباس برات میارم که برای فردا اماده رفتن بشی .....اون با خودش صبحونه رو که برام اورده بود رو خوردم و باز به فکر فرو رفتم موندن تو یه کشور بیگانه واونم شوروی و بااون شرایطش برام سخت بود چون اون موقع شوروی در گیر جنگ مستقیم با المان نازی بود و هر شب شهرهای بزرگش زیر بمباران بودند و لابد اوضاع و احوال وشرایط اقتصادی خوبی هم نباید داشته باشه و منم که زبون روسی اصلا بلد نبودم و هیچ نکته مثبتی در این رفتنم به شوروی نمی دیدم و به این فکر می کردم که اگه این مرد در شوروی بغد از مدتی ازم سیر شد منو ول کرد اونوقت من در یه کشور غریب تکلیفم چی میشد ......من باید حتما فرار کنم و این کار و هم باید تو خود ایران انجام بدم و اگه پام به خاک شوروی بخوره فرارم خیلی سختر خواهد شد ....ولی چه جوری و چطور ....اه خدایا منو تنها نزار و به این دختر بی پناه و یتیم کمک کن .......با تموم وجودم دستامو به اسمون بلند کردم و از خدایم طلب یاری کردم ......چشام باز خیس اشک شده بود......قبل از غروب در زیر زمین باز شد و صدای چندین سرباز رو شنیدم که داشتند یه وسیله سینگینی به زیرزمین حمل می کردند.......ترسیدم و رفتم گوشه زیرزمین /////وای وای اونا باخودشون یه دیگ بزرگ اورده بودند و شش و یا شاید هفت نفر اون به سختی حمل می کردند ..دیگ رو وسط زیرزمین گذاشتند و بعدش اونو با سطل تقریبا پر اب کردند ....از سر دیگ بخار بلند شده بود و این معنی رو میدا دکه اب توی دیگه گرم بود .......ولی این کارشون چه معنی داشت و می خواستن چکار کنن .....ولی هر دلیلی داشته باشه ربطش به من می خوره واین منو نگران کرده بود سربازا بهم نگاه می کردند و می خندیدندو قه قه می زدند ......این باعث شده بود بیشتر نگران بشم ......اونا رفتند بیرون ...ومن با ترس به دیگه نزدیک شدم ....اون بزرگیش در اون حد بود که براحتی دو نفرو در خودش جای میداد......اب داخلشو لمس کردم خیلی داغ بود .......واین داغیش تا یه ساعت هم طول می کشید که سرد بشه .....کمتر از نیم ساعتی شده بود که کسی سراغی ازم نگرفته بود و من تومعمای این دیگه بودم که چرا اینو تو زیر زمین اوردند .....صدای باز شدن در اومد ......همون مرد تپله اومد ......اونم لبخند معنی داری بهم میزد .......خب دختر خانم همین امشب مهمون ما هستی و از فردا تو در کاروان ارتش برمی گردی شوروی و در واقع اخرین شبیه تو تهران هستی ......تو امروز صبح بهم گفتی که باهاتون همکاری می کنم و راضی به اومدن به شوروی هستم ...درسته ......بله من گفتم .........خیلی خب تو ازین به بعد می تونی خودت رو یه شهر وند روس حساب کنی و به همین خاطر امشب یه دست لباس نظامی برات میارم که فردا اونو بپوشی چون تو نمی تونی با لباس عادی تو کاروان نظامی باشی و بعدش سجلتو بهت میدم که با دستای خودت اونو پاره و دور بریزی .....و اینکه ما خودمون اونو پاره نمی کنیم دلیلش اینه که می خاییم با میل و تمایل خودت دل از کشورت بکنی و در این کار زور و اجباری نباشه....مفهوم شد ......بله اغا.......واما این دیگ چرا اینجاست و لابد فکر می کنی برای چه و چه کاری ........اون مرد باز لبخندی زد و ادامه داد......ببین اومدن تو و نکشتنت باید با موافقت مستقیم فرمانده این کاروان باشه و باید اون اجازه بده که یوری (منظورش همون مرده بود که عاشقم شده بود )تورو باخودش به کشور شوروی ببره ...لذا فرمانده از یوری خواسته که امشب با تو بخوابه و بعدش اجازه میده که شما و یوری با کاروان به شوروی برین .......واین دیگ هم هم مقدمه هم کار فرمانده با توه ومی خاد باتو در این دیگ ابتنی بکنه و بعدش ......دیگه خودت بهتر میدونی ....اون باز می خندید ......خوش به حال فرمانده که امشب باز داماد میشه ......فقط دختر خانم بهت هشدار میدم امشب با فرمانده خوب رفتار کن و کاری نکن که ناراحت بشه ...اینو جدی میگم ...اگه واقعا نمی خای بمیری و جونتو دوست داری ...باید فرمانده رو راضی و خوشحال کنی وگرنه کمترین کارت این میشه فردا تحویل سربازای گرسنه و زن ندیده اش میده واونوقت این میشه که همشون دسته جمعی بهت تجاوز می کنن و دراخر هم تیر باران میشی .......پس حواست باشه ..........ضمنا امشب شام هم مهمون فرمانده هستی و افتخار خوردن شام رو با ایشون داری ........اون رفت و منو تنها گذاشت .......دلم به این خوش بود که با گفتن یه اره بهشون دیگه باهام کاری ندارن و من فرصت می کنم که شاید فرار کنم و می تونم بکارت و شرافتمو حفظ کنم ...اه چه خبال باطلی .......باز همون ترس و نگرونی و بهم غلبه کرد .خدایا چکار کنم ....اگه مقاومت کنم حتما منو می کشند ......نه نه نه من از مرگ و تجاوز دسته جمعی و خشونتشون خیلی می ترسم و نمی تونم اونارو تحمل کنم ......چاره ای ندارم برای حفظ جونم و ادامه زندگیم باید تن به این سکس اجباری بدم و بکارتمو تقدیم این فرمانده کنم .........سرو صدای پشت در نشون از اون میداد که فرمانده اومده سراغم که کارشو شروع کنه .....وهمین طور هم بود چون در زیرزمین باز شد و فرمانده با یوری که معاونش بود وارد شدن و اومدن روبروم ......من سرم پایین بود ...فرمانده دستشو به زیر چونه ام برد و سرمو بلند کرد که خوب منو ببینه .....اون داشت به زبان روسی با یوری حرف میزد .گاها بهم لبخند می زد انگار خوشکلی و قشنگیم دلشو گرفته بود و از حسن انتخاب یوری تعریف می کرد دو تا سرباز اومدند چند تا پتو وبالش و یه تشک رو کف زیرزمین فرش کردند و مقدمات گاییدنمو فراهم کردند و بعدش یه میز و غذای شام هم کنار تشک گذاشتند و بیرون رفتند و من فرمانده فقط موندیم ........اون بازومو گرفت و با خودش به سر میز برد که غذا بخوریم ...شام خوبی تدارک دیده بودند یه مرغ کامل و سیب زمینی سرخ کرده وبا یه بطری شراب قرمز .......فرمانده دو تا صندلی رو بغل هم قرار داد که منو در حین خوردن شام کنار دستش داشته باشه ...اووه من تا حالا شراب نخورده بودم و از خوردنش هراس داشتم چون دیده بود م که بعد از خوردنش مست می کردند و از حرکات ناپسندی انجام می دادند ....بااین مشکل باید چکار کنم ......فرمانده روس داشت یه تکه رون مرغو تو دهنش می کشید و می خورد منم نگاش می کردم .....اون که متوجه من شد که هیچ کاری نمی کنم رون دیگه مرغو رو اورد و به دهنم برد و به زبون روسی گفت اونوبخورم ....با اون حرفای مترجم روسی که بهم گفته بود من ازش ترسیده بودم لذا فوری رون مرغ رو به دهنم کشیدم و مشغول خوردنش شدم اون یه دفعه باقی مونده رون تودستشو به دور ور لبام و گونه هام مالید و یهو موهاموکشید و به طرف خودش برد و با لباش مشغول لیسیدن صورتم شد اون بطرز هوسناکی اونا می خورد و همه جای صورتم چرب .و بوی مرغ سرخ کنده می داد اون وحشی بعدش چند لحظه صورتمو ول کرد و یه تکه از سینه سرخ شده مرغو تو دهنش برد و اونو کمی جوید و بعدش باز دهنشو به دهنم نزدیک کرد و لقمه تو دهنشو تو دهنم خالی کرد و به زیان روسی یه چیزایو بهم گفت انگار منظورش این بود که لقمشو قورت بدم ..ازاین کارش چندشم شده بود و داشت حالم بهم می خورد ولی ترس تجاوز و مرگ منو وادار کرد که همشو بزور قورت بدم ...خلاصه طاهره این کارو چندین بار تکرار کرد و من دیگه واقعا داشتم بالا می اوردم ملتمسانه و با اشاره چشم و دستام ازش خواستم که دیگه این کارو نکنه .......اون انگار خودش هم از این کار خسته شده بود و دیگه رفت سراغ خوردن شراب و لیوانشو پر کرد و یه تکون همشو تو شکمش خالی کرد و فاتحانه دستی به شکم برامده اش زد و یه چیزایی از دهنش در کرد ....ارزو می کردم که حداقل اولا شراب به خورد من نده و خودش کم بخوره و به مستی نیفته چون در حالت مستی معلوم نبود چه بلایی سرم می اورد اون داشت بزبان روسی اواز می خوند وگاها نعره میزد باز لیوان دوم رو از شراب پر کرد و اونم خورد .....دیگه کم کم داشتم ازش می ترسیدم .....شانس بهم رو کرد فرمانده می خواست لیوان سوم رو برای من ویا خودش بریزه یهو دستش به بطری شرابه خورد و اونو رو زمین انداخت و باقیمونده شرابه کف زمین رو خیس کرد ......همون لحظه از خدای خودم تشکر کردم ......اون مثل حیوون نعره ای زد و تند تند بزبون خودش با عصبانیت حرف میزد .......من از فرط ترس و هراس ازش دور شدم ......اون لگدی به صندلی زد و اونو گوشه ای پرت کرد لحظاتی میشد که تو زیر زمین راه میرفت و کاری نمی کرد یهو اومد به طرفم و دستمو گرفت وبه طرف دیگ برد و انگشتشو تو اب دیگ برد و مطمین از دمایش شد اون داشت خودشو لخت می کرد شکم برامده و تقریبا گنده ای داشت پستوناش یه حالت زشت و ناخوشایندی داشت حالتش اویزون و شلخته بود پوست کیرش رو ی کلاهکشو پوشونده بود و معلوم بود که این جماعت کیراشونو ختنه نمی کنند ......فرمانده یهو مثل وحشی ها لباسامو از تنم بیرون کشید و منو کامل لخت کرد و بعدش منوبلند کرد و داخل اب دیگ قرار داد ....دمای اب مناسب بود و پوست رو اذیت نمی کرد بعدش خودش اومد تو دیگ و روبروم تو دیگ مستقر شد اون با دستاش بیرحمانه با تموم اندامم کار می کرد و اونارو می مالید و با لباش لبمو گاز میزد و می مکید نوک دستشو تو سوراخ کونم برد و با تموم توانش اونو فرو می کرد ..من فقط دعا می کردم و در درونم رنج ودرد می کشیدم اون منو برگردوند و با دستاش سینه هامو با بیرحمی وشقاوت می مالوند و من درد سینه رو هم اون روز تجربه کردم براستی از این حرکتش رنج می بردم .....کیر سیخ شده شو رو چاک کونم کم کم احساس می کردم فرمانده دوبار دیگه منو برگردوند و همه اعضای بدنمو با دستاش وحشیانه مالوند و بعدش باسنمو رو لبه دیگه مسقر کرد و پاهامو از هم باز کرد و کیرشو به لبه کوسم رسوند و اونو با یه تکون فرو کرد من تنها تونستم فریاد بلندی بزنم .......ای ای خدا ..اخ اخ خدا یا ....کمکم کن سوختم فرمانده منو نگاه می کرد و با صدای بلند می خندید سرمو پایین اوردم و نگاه کیرش کردم ...خونی شده بود و چکه های خون پرده بکارتم تو اب دیگ می ریخت ومن طاقت نیاوردم گریه ام گرفته بود و اشک می ریختم ......همه چی .تموم شد ه بود من دیگه یه دختر نبودم و بکارتی برام نمونده بود ......با تموم وجودم اشک می ریختم و وغم وغصه از دست دادن شرافت و عصمتم منوداشت از درون داغون می کرد .....خیلی برا م سخت بود که این جوری و به دست یه اجنبی و بی دین و دشمن کشورم گاییده میشدم .......اون کثافت هنوز می خندید و مثل حیوون نعره میزد و تو کوسم تلمبه میزد .....اون خوشبختانه قبل از اومدن اب منیش کیرشو از کوسم بیرون اورد و اب شو داخل اب دیگ خالی کرد ....انگار به گمانم معاونش ازش خواهش کرده بود که حداقل ابشو تو کوسم نریزه و اونم قبول کرده بود .......حدس و گمانم درست بود چون .....اینو فرداش همون مترجم بهم گفت ....هردو مون خسته بودیم و از دیگ خارج شدیم و اون عوضی با لباسم که افتاده خودشو خشک کرد و دستمو گرفت و باهم رفتیم زیر پتو ....فرمانده دستش رو سینه هام بود و اونارو این بار اروم می مالید ....5دقیقه نشد که خوشبختانه خواب بهش غلبه کرد و اروم سر جاش خوابید .......من که مثل اون نمی تونستم بخوابم به عاقبت خودم و این بلایی که سر م اومده بود فکر می کردم هنوز باورش برام سخت بود که این دو روز این همه رنج و شکنجه و بدبختی رو داشتم می کشیدم ......خدایا چه سرنوشتی در انتظار منه ...کاش علم غیب می دو نستم و می تونستم چاره ای برای اتفا قات بعدیش پیش بینی می کردم ...........
ادامه از فرانک......اونشب من از سر ناچاری و سرمای زیر زمین واینکه لباسم کمی خیس شده بود لخت زیر پتو وکنار اون مرد خوابم برد نزدیکای صبح فرمانده باز هم کیرش بلند شده بود و از پشت کیرشو به باسنم چسپونده بود و اونو رو کونم می مالوند ......باز هم بایستی اینم تحمل می کردم اون با دستاش سینه ها و بدنمو وحشیانه می چلوند و کیرش بی تابی می کرد که به سوراخ کونم برسه من تمایلی به دادن کون بهش نداشتم و ماهیچه های دو سر باسنمو سفت کرده بودم و کیرش به سختی می تونست به سوراخ کونم برسه اون مرد از خودش حرفایی میزد که من حالی نمی شدم خوب شد که که زود اب کیرش اومد و اونو رو باسنم خالی کرد و وهر دو مون راحت شدیم اون خودشو ارضا کرد و من از دستش راحت شدم فرمانده کارشو که تموم کرد بلند شد و لباساشو پوشید و گورشو گم کرد ...منم دیگه باید خودمو اماده میکردم بلند شدم و لباسامو پوشیدم علیرغم اینکه کمی نم داشت و لی قابل تحمل بود واون کثافت اجنبی دیشب بدن خیسشو با لباسام خشک کرده بود ........لحظاتی بعد مرد تپله که مترجم بودش اومد شراغم و یه دست لباس فرم نظامی رو بهم داد و گفت .......خب دختر خانم دیشب خوش گذشت و بغل فرمانده انگار حسابی گرم شدی .......این لباسو بپوش و اماده باش که نیم ساعت دیگه کاروان حرکت می کنه .........من منتظر بودم که اون بره بیرون که لباسو بپوشم ولی اون بی خیال رو صندلی نشسته بود و سیگار دود می کرد .........اغا میشه شما برید بیرون تا من لباسامو تنم کنم .......نه می شینم که ببینم که اندازه ته ......زود باش معطل نکن ..بجنب دختر ......اخه شما برید بیرون بهتره و بعدش که اونو پوشیدم بیاین داخل که نگاش کنید که اندازمه یانه ........ببین دختر جون من دلم می خاد بدن لختتو ببینم و نگاش کنم .....زود باش ......من ناچارا لخت شدم و خواستم لباس نظامیشو بپوشم ....گفت دست نگه دار ....وایسا ......اون کیرشو بیرون کشید .و داشت اونو می مالید وحین مالیدن کیرش نفس نفس میزد ........دختر جون نمی خای اسمتو بهم بگی ..بزار حداقل اسمتو بدونم ...اخه کمی به دخترم شباهت داری راستش می خام یه اعترافی بکنم و این اولین باره که اینو به کسی میگم ...من خیلی وقته دزدکی و دور از چشم زنم نگاه اندام دخترم می کنم و و اونو در حالت های مختلف و موقعی لباس عوض می کنه و یا می خاد به حموم بره و یا تو رخت خوابش پتوشو در موقی که خوابش برده کنار می زنم و بدنشو می بینم و با کیر م جق میزنم و الان هم بیاد دخترم خواستم یه بار دیگه اب کیرمو بیارم .......کیرش خیلی کلفت نبود و اونم بالاخره تونست با استفاده از نگاه به اندام لختم اب کیرشو بیاره و راخت بشه ........فقط یه توصیه برات دارم اگه من جای تو باشم این لباس فرم نظامیو رو همون لباسات می پوشم چون اون جایی که شما میرین خیلی سرده و لازمتون میشه ......خلاصش کنم اون مرد قبل از رفتنش شناسناممو بهم داد و بهم گفت قبل از ترک خاک ایران اونو پاره کنم و منم اونو تو سوتینم جاسازی کردم و اماده شدم که با کاروان حرکت کنیم یوری منو تو یه کامیون و کنار خودش فرار داد و کاروان به طرف تبریز حرکت کرد ....نزدیکای شب به یه قهوه خانه بین راهی رسیدیم و توقف کردیم و کاروان در سه کامیون خلاصه میشد که جمعا25 نفری میشدیم سربازا همشون داخل قهوه خونه شدند و کل مواد خوراکی و قابل خوردن بود رو گرفتند و خوردند و از این غارتشون هم سهمی به من رسید و شامو با اون سر کردم ...من هنوز تو فکر فرار بودم و دنبال فرصت می گشتم به نظر خیلی مشکل بود ولی ناامید نبودم ......اون شب تو قهوه خونه خوابیدیم یوری خیلی دلش می خاست منو بکنه واینو از چشاش می خوندم ولی جاش مناسب نبود و بیست و سه نفر دور ورمون حضور داشتند واونم اینو نمی خواست ......کاروان روز بعدش به راهش ادامه داد و نزدیکای شب بعد به تبریز رسیدیم اون شب هم شرایط برای یوری باز فراهم نشد که دستش به من برسه اون داشت کلافه میشد چند دفعه از سر فشار و شهوتش دستشو از رو لباسام به کوسم میرسوند و اونو مالش می داد و اه می کشید و لی این کار براش کافی نبود و اونو عصبانی کرده بود و اینو اغلب رو سربازا خالی می کرد و بهشون امر و نهی می کرد .......اون فقط یه بار قبل از حرکت از تبریز به طرف مرز فرصت کرد و منو مجبور کرد که اب کیرشو بیارم و اونو تونستم در عرض کمتر از یک دقیقه انجام بدم ...تنها نکته قابل بحثش این بود که کیرش کلفت و گوشتی بود و دستمو پر کرده بود کاروان داشت کم کم به مرز نزدیک میشد و من ترس و نگرانیم داشت بیشتر میشد و هنوز نتونسته بودم فرار کنم ......یوری خوشحال بود و با خودش اواز می خوند ....همه چی برعلیه من بود و کم کم داشتم ناامید می شذم و یوری مرتب بهم شکلات و خوردنی میداد و از اینکه منو شکار کرده بود به خودش می بالید .......اون به زبان روسی دستشو به افق جلوو روبروش می کشید و چیزایو بهم می گفت انگار اشاره می کرد که داریم به وطنم نزدیک میشم و این خبر از رسیدن به مرز می کرد ........یهو در جلو مسیرمون به یه گله بزرگ گوسفند رسیدیم که داشتند از جاده رد میشدند بغل دست سمت چپمون یه تپه قرار گرفته بود و گله از بالای تپه داشت به طرف راست میومد کامیون های کاروان با دیدن این گله ترمز کردند و در کمال تعجب همه سربازا از کامیون پیاده شدند و به طرف گله گوسفندا دویدند اونا مثل قحطی زده ها دنبال گوسفندا می کردند و سعی داشتند هر کدموشون یکیشو بگیرند و این جو وحرکت هم روی یوری تاثیر گذاشته بود و اونم داشت دنبال گوسفند می دوید همه شون حواسشون به گوسفندا بود و من تنها تو کامیون نشسته بودم و نگاه می کردم ...یهو مغزم جرقه ای زد این بهترین فرصت برای فرار بود و کسی متوجه من نبود ......همه چی برای در رفتن از دست اینا برام فراهم شده بود ..از کامیون پیاده شدم و نگاهی به اطراف کردم متوجه تپه سمت چپم شدم فقط کافی بود خودمو به پشت تپه برسونم دیگه می تونستم از دید سربازا خارج بشم طول تپه حدودا 100متری میشد و خوشبختانه شیب ملایمی داشت یهو با تموم قدرتم شروع به دویدن کردم و به طرف بالای تپه می دویدم خدا خدا می کردم که منو نبینن....اون لحظاتی که داشتم به بالای تپه میرفتم برام سخت می گذشت و هر ان انتظار داشتم فریاد سربازا رو بشنوم و بعدش شلیک گلوله ها و کشته شدنم .........ولی در نهایت من موفق شدم خودمو به پشت تپه برسونم و بعدش باز شروع به دویدن کردم جهت دویدنمو قبلا با توجه به حرکت خورشید و جهت اومدن کاروان در نظر گرفته بودم و نمی خواستم اشتباهی به طرف مرز حرکت کنم ...من هنوز می دویدم و دیگه نفسام تند شده بود و خسته شده بودم ولی از ترس اسیر شدنم باز تلاش می کردم بیشتر ازشون دور بشم ......از بس خسته شده بودم به صورت رو زمین ولو شدم و برای لحظاتی بی حرکت موندم ...خیلی دویده بودم و دیگه سرو صدایی نمی شنیدم کم کم بلند شدم و نگاهی به اطراف کردم هنوز تا غروب مونده بود و من باید برای شب خودمو به یه جایی میرسوندم ...ایستادن جایز نبود باز حرکت کردم ...هر چه می گذشت ترسم بیشتر میشد اگه به یه شهر و یاابادی نرسم شبو چه جوری سر کنم ....وای وای سرمای بیابون و تنهایی و سیاهی شب و از همه بدتر این جا به گمونم گرگ زیاد داشت من شانس کمی برای زنده بودنم متصور بودم ..تنها راهم فقط راه رفتن و تلاش برای یه مکان امن بود .....هوا داشت تاریک میشد ....از دور چند تا درخت دیدم که باید به طرفش میرفتم شاید کسیو اونجا می یافتم .......به درختا رسیدم کنارش یه برکه اب بود و احتمالا قابل خوردن بود کمی اب خوردم و به تنه یه درخت تکیه کردم و نشستم ......سرمو بلند کردم وبه درختا نگاه کردم ...دیگه خسته شده بودم و نمی تونستم راه برم و جلو دستم تا افق بجز بیابون چیزیو نمی دیدم ....برای شب و یه جای امن و بدونه خطر باید چکار کنم...توجه ام به دو تا درخت جلب شد که شاخه هاشون تو هم رفته بودند و به اصطلاح انگار همدیگه رو در اغوش گرفته بودند اگه می تونستم خودمو به بالای اون شاخه ها برسونم جای خیلی خوب و مطمینی برام میشی و ارتفتعش هم خوب بود و حیوونویا جونوری درنده مثل گرگ نمی تونست از درخت بالا بیاد ولی من چه جوری باید ازش بالا میرفتم .....خدایا چکار کنم .....باز اطرافمو نگاه کردم بجز یه تخته سنگ مکعبی نا منظم چیزیو ندیدم اگه می تونستم اون تخته سنگو یه جوری بکشونم به کنار درخت میشد با کمک تخته سنگ خودمو به اون شاخه ها برسونم .تخته سنگ در حالت یه شیب روبه درخت قرار گرفته بود و پشتمو به تخته سنگ تکیه دادم و با تموم قدرتم بهش فشار اوردم که سنگو به طرف درخت هول بدم ....تکون نمی خورد ..تو درسام ودر کتاب فیزیک یه چیزایو در مورد حرکت اجسام خونده بودم ....رفتم خاک زیر سنگو با دستام خالی کردم و قسمت زیرای سنگو به جهت درخت ازاد کردم و باز با پشتم سنگو باز فشار دادم ...این بار موفق شدم و سنگ تلو تلو به طرف درخت رفت و کنارش از حرکت ایستاد ...از کارم و تلاشم راضی و خوشحال بودم ........بعد از کمی استراحت رو سنگ رفتم و با تلاش. کمک لبه های تنه درخت دستمو به یکی از شاخه ها رسوندم و موفق شدم که به باون شاخه درخت مرد نظرم برسم فاصله اش تا کف زمین چهار و نیم متری میشد .....هوا تاریک شده بود ومن ترس بهم غلبه کرده بود ...طاهره نمی خام در مورد اون شب سخت و هول انگیز زیاد وقتتو بگیرم فقط اینو می تونم بهت بگم تا صبح و طلوع افتاب من از ترس گرگ و خلاصه همه چی جریت نکردم بخوابم و حالا بمونه صدای زوزه گرگ و عوعو سگ های اواره منو به لرز اورده بود فقط اون لباسای نظامی روسی که تنم بود واقعا منو گرم نگه داشته بود و از سرما خیلی اذیت نشدم روز بعد با بد ختی و ترس از درخت پایین اومدم و در همون جهت مورد نظرم باز حر کت کردم گرسنه ام شده بود ......تا نزدیک ظهر من همچنان می رفتم از دور یه گاری رو دیدم که در طرف سمت راستم حرکت می کرد به طرفش دویدم ......وخودمو بهش رسوندم یه پیرمرد و یه پسربچه رو گاری بودند منو که دیدند ترسیدند ......فوری منوجه شدم اونا از لباسم ترسیده بودند وخیال می کردند که من یه روسی هستم من به زبان فارسی باهاشون حرف میزدم ولی اونا بهم نگاه می کردند و جواب نمی دادند ......دو هزاریم افتاد اونا ترک بودند و فارسی نمی دونستند .....وای خدا با این معضل چکار کنم و حالا چه جوری حالیشون کنم که من یه ایرانی هستم و احتیاج به کمک دارم ....من هر چی حرف میزدم اونا متو جه نمی شدند .....یه فکری به نظرم رسید .....تو سوتینم شناسناممو بیرون اوردم و اونو نشون پیر مرده دادم .......اون خوشبختانه متوجه منظورم شد و منو سوار گاری کرد و باهاشون رفتم .......حدود دو ساعت بعد به یه ابادی رسیدیم ...پیر مرده منو تو خونه شون برد و خلاصه اون شب بعد از چند شب سخت و بد من خیلی راحت خوابیدم ....روز بعدش باید می رفتم ولی می بایستی قبلش خودمو از دست این لباس روسی لعنتی خلاص می کردم .....از شانس خوبم یکی از فامیلای پیر مرده که یه پسر جوون بود فارسی حالی میشد وبا کمک اون پسر من لباسمو به پیر مرده دادم و بجاش یه لباس زنونه که مال همسرش بود رو ازش گرفتم و اونو پوشیدم ...لباس بدی نبود و کمی بهم میومد واینو از نگاه های تیز پسره فهمیدم ......پیرمرده ازم خواست پیششون بمونم و انگاری منوبرای همون پسره می خواست که باهاش ازدواج کنم چون پسره مثل اینکه عاشقم شده بود ولی من می خواستم بر گردم تهران ودنبال برادرم برم و اگه نشد پیش عمویم برم .......پیرمرده منو با یه مرد و زن که عازم تبریز بودند فرستاد و باهاشون به طرف تبریز عازم شدم ...قبل از حرکت پسره کمی پول بهم داد و با نگاهی غمگین ازم خدا حافظی کرد و منم به پاس تشکر و محبت و کاراش لباشو برای چند لحظه بوسیدم و ازش به این طریق قدر دانی کردم ......اون از این حرکتم ذوق زده شده بود و خوشحالی میکرد .........خلاصه من بعد از رسیدن به تبریز و یه شب اقامتم با اون مرد وزن در اون شهر به طرف تهران اومدم و یه سر به خونه عموم رفتم ..اصلا جریت نداشتم به خونه برگردم .....عموم با دیدنم یکه خورد و تعجب می کرد اون منو مثل پدر و مادرم مرده حساب کرده بود ......اون از زنده بودنم انگار خوشحال نبود وفقط اون نبود زنش هم از عموم بدتر ...با من به سردی برخورد کردند .....ظاهرا خونه پدریم رو دولت تصرف کرده بود و من و برادرم هیچ حقی برامون نمونده بود و من ناچار تو خونه عموم زندگی می کردم ..اونا باهام رفتار خوبی نداشتند و من روز های سختی رو می گذروندم .......عموم و زنش تلاش می کردند که زودتر ازدواج کنم و ازم خلاص بشند ومنم راستش دیگه تحمل رفتار و طعنه و نگاه های سنگینشو نداشتم و می خواستم هر چه زودتر خودم مستقل شم و مردزندگیمو پیدا کنم .....از برادرم خبری نداشتم انگار اون هم مرده بود ....عموم مغازه فرش فروشی داشت و با یه مردی اختلاف حساب داشت یه شب اون مردرو اورد خونه و که باهم صحبت کنن اون مرد منو دید ازم خوشش اومد و ازم عموم خواست که در قبال پولی که باید ازش می گرفت منو بهش بده اون مرد زنش مرده بودو ازش یه دختر داشت که همین جمیله بود من از بس تو خونه اش عذاب و رنج می کشیدم چشم بسته بهش جواب مثبت دادم ...البته اگه هم مقاومت می کردم مطمین بودم که عموم و زنش منو مجبور به این ازدواج می کردند .....با این ازدواج من از چاله توچاه چاه افتادم و زندگی و خوشبختی که تصورشو داشتم اصلا بهش نرسیدم اون مرد واقعا یه نامرد به تموم معنا بود و حتی به دختر خودش هم رحم نمی کرد و بد ترین رفتارو با من و جمیله داشت ...زن قبلیش از دستش دق کرده بود ......و کم کم اون داشت به تریاک معتاد میشد ووضع ریالی و اقتصادی خونه هم به وخامت کشیده شده بود همه چه روز بروز بدتر میشد بعد از مدتی هم برای تامین و خرج دود ودمش خونشو هم حراج کرد و مارو اواره این خونه و اون خونه کرد من به جمیله خیلی وابسته شده بودم و اونم منو بجای مادرش حساب می کرد و بهم علاقه داشت و همه دلخوشیام شده بود فقط جمیله ......اون دیگه کم کم دوستاشو تو خونه میاورد و با هم تریاک می کشیدندو حتی چند باری که من خونه نبودم این نامرد عوضی جمیله رو که اون موقع 12 سالش بود مجبور می کرد که برای دوستاش برقصه .....من خیلی از جمیله حمایت می کردم وبیشتر کتک هایی که می خوردم به خاطر جمیله بود و این وضعیت تا پارسال ادامه داشت من در طی این چند سال یه روز خوش ندیده بودم تا اینکه در جریان یه جلسه قمار شاهین در بیرون خونه با شوهرم اشنا میشه و اون انگار که قمار رو به شاهین می بازه و در ازاش اونو به خونه میاره که نمک گیرش کنه تا دست از طلبش بر داره ....اون روز یادمه شاهین اومد خونه مون ...شوهرم اومد پیشم و ازم خواست برم به شاهین کمی روی خوش نشون بدم و لی من با خشونت و تندی بهش حواب منفی دادم اون عصبانی شد و منو کتک زد شاهین متوجه دعوامون شده بود و اومد قضیه رو فهمید و رفت دو تاسیلی اب دار به شوهرم زد و بهش گفت ...ببین عوضی بی شرف تو حق نداری زنتو کتک بزنی من همه چیو فهمیدم و می دونم ناموستو به خاطر گند کاریات می خوای به من نشون بدی ..من ازاون ادما نیستم ولی 48 ساعت بهت فرصت میدم که پولمو بدی وگرنه ناقصت می کنم ......شاهین دو روز بعد اومد همون لحظه ای شاهین اومده بود شو هرنامردم دو مرد رو اورده بود خونه و قبلش دست وپای جمیله رو با طناب بسته بود و ازم می خواست که خودمو در اختیار اون دو مرد قرار بذم و قرار بود با پولی که از اون دو مرد می گرفت بدهیشو به شاهین پرداخت کنه اون کثافت و بی شرف داشت دخترشو شکنجه میکرد و ازمن که زنش بودم می خواست ....اگه با اون دو مرد عشق بازی نکنم جمیله رو می کشه ....شاهین مثل یه فرشته نجات وارد خونه شد و همه چیو فهمید اون دو مرد بلافاصله فرار کردند و رفتند و شاهین هم یه کتک حسابی به شوهرم زد و دست من و جمیله رو گرفت و از اون خونه جهنمی خلاص کرد و قبلش به شوهرم گفت ...بهتره دنبال دختر و زنت نباشی چون لیا قت این دو نفرو نداری و اگه سایه تو ببینم و حس کنم می کشمت .....اون بیشرف رو دیگه من ندیدم و بعدا از شاهین شنیدم که تو ی یه خرابه گرفتار یه سگ هار میشه و بعدش می میره ...براستی این جور مردن حقش بود .....وبعدش.....شاهین با کامیونش مارو اورد این شهر و برامون این خونه رو اجاره کرد .........طاهره جون این بود سرگذشت تلخ و سیاهم .......من تحت تاثیر گذشته فرانک مونده بودم و چشام خیس شده بود فرانک بلند شد و رفت با جمیله از خورشت سبزی و برنج کمی برام اورد و دعوتم کرد که بخورم ...من وقتو زمان رو نمی دونستم نگاه ساعت رو دیوار کردم ......اوه اوه ساعت نزدیک 7شده بود ..هولکی چند لقمه از برنج و خورشته خوردم و ازشون خداحافظی کردم ....هنوز تو راه رفتن به خیاطی در فکر ماجرا و سر گذشت درام و تلخ فرانک بودم و اینکه اون داره تازه یه زندگی جدید رو شروع می کنه خوشحال بودم و ارزو می کردم که شاهین هر چه زودتر باهاش ازدواج کنه و من باید هر کاری از دستم میومدبرای تحقق این ازدواج انجام بدم ........رسیدم به مغازه و داخل رفتم شرافت رو صندلی نشسته بود و انگار انتظار منو می کشید ...اوه اوه طاهره جون کجایی ...خیلی دیر کردی ...کجا بودی ...نکنه رفتی شیطونی کردی و منو با خودت نبردی .........نه نه شرافت جون از این خبرا نبود .....جایی کار داشتم و یه کمی معطل شدم .......این شیطونیا پیش تو بوده و من نبودم که شریکت باشم ...خب شرافت جون بهت خوش گذشت ....اره عزیزم جات خالی فرهاد منو خوب گایید و الان هم رفته برام خوراکی بخره ........شرافت جون .با این کارت یکی به من بدهکار شدی و باید دفعه دیگه بشینی و فقط ناظر عشق بازی من و فرهاد باشی....باشه عزیزم قبوله .......فرهاد بایه سینی اب میوه و کیک اومد مغازه منو که دید ....خوشحال شد .......اوه اوه طاهره جون دلم برات خیلی تنگ شده.....اون من کشوند تو اتاق پرو و به شرافت گفت....شرافت جون تو از خودت پذیرایی کن تا کمی به طاهره جونم برسم ......باشه فرهاد ولی زیاد طولش نده چون باید بر گردیم خونه ....داره هوا تاریک میشه ......فرهاد منو سفت گرفته بود و لبامو با اشتهای کامل می خورد من دستامو تو موهاش می کشیدم و شهوتم داشت زنده میشد ..فرهاد دکمه های بلوزمو به سرعت باز کرد و لباشو به پستونام رسوند و اونارو می لیسید ......وبعد بهم نگاه کرد ....طاهره واقعا دلم برات یه ذره شده بود امروز جات خیلی خالی بود و من الان ازت سیر نشدم خیلی مایلم بکنمت و کیرمو به کوست برسونم ولی وقت تنگه و داره هوا تاریک میشه و نمی خام براتون درد سر درست کنم اینو می زارم برای فردا و یا پس فردا ....لطفا بهم قول بده که زودتر بیای پیشم چون کیرم خیلی هوای کوستو کرده ........بیا طاهره دستتو به کیرم بزن ..وحسش کن که میخاد بهت بگه من کوستو می خام .....خنده ام گرفته بود ......وای وای فرهاد امان از دست تو ......چه حرفای عجیبی می زنی .......طاهره قول میدی ......باشه فرهاد اگه کاری نداشتم خودمو بهت میرسونم ........با خوردن یه لیوان اب میوه با شرافت از فرهاد خداحافظی کردیم و اومدیم ....بیرون ..........
مغازه رو باشرافت ترک کرده بودیم ......طاهره جون با فرهاد الانه پشت پرده چه کار کردین ........ای بابا خب معلومه اون داشت منو می بوسید...همین ....فرصتی نداشتیم که منو ترتیب بده ......اون می خواست ولی دیر وقت بود .....اره وقت برگشتنه ....ولی طاهره جون تو امزوز نبودی و من تک وتنها اسیر کیر کلفت فرهاد بودم ..اون نفسو گرفت .....به جونت قسم ابتدا کیرشو تو دهنم کرد و من فقط یه ربع اونو می خوردم و بعدش منو خوابوند و به همون حالت 69 باز کیر شو تو دهنم کرد و اونم با دهنش به جون کوس و کونم افتاد ....وای طاهره اون عجب اشتهایی داشت من دیگه از بس اب کوسم اومده بود داشتم از زیر ش فرار می کردم .....من بلند شدم که نفسی تازه کنم که بهم مهلت نداد و در همون حالت سر پا منو به دیوار از شکم تکبه داد و کیرشو تو کوسم کرد ....اوه اوه جات خالی بود سینه های بیچاره ام تو دستاش اگه زبون داشتند می گفتند بسمونه له شدیم ...فرهاد کیرشو به شدت تو کوسم می کوبوند و اصلا سینه هامو یه لحظه ول نمی کرد ...اه و فریادمو امروز حسابی به اوج رسونده بود ...بهش گفتم حالتمو عوض کن پاهام خسته شده ....فرهاد در جواب بهم گفت .........اوخ جون کونت منو کشته کیرم و تخماش وقتی رو باسنته انگار دنیا رو تو دستام گذاشتند بزار کمی به همین حالت بمونیم ...اخه فرهاد منو خسته کردی ....لطفا منو ببر رو تخت .......باشه عزیز دلم الانه خودم می برمت ......فرهاد در همون حالت و شکل ودر حالیکه کیرش تا ته تو کوسم جا خوش کرده بود دور کمرمو گرفت و بلندم کرد و به شکم منو رو تخت با خودش ولو کرد و باز مشغول گاییدنم شد .....طاهره نمی دو نستم تا چند دقیقه زیرش ضربه می خوردم ....اوه اوه فرهاد واقعا کمر و قدرت و توانش نفسمو گرفته بود من تا اون لحظه سه بارارضا شده بودم ........از بس اب کیرش زیاد بود که بعد از ریزش کاملش و در تلمبه های اخرش انگار خیال می کردی کیرش تو اب فرو میره ومن صداشو می شنیدم و حسش می کردم ...فرهاد بعد از خاتمه کارش در همون حالت روم خوابیده بود و هنوز کیرشو بیرون نیاورده بود و داشت باهام حرف میزد ........خب شرافت بهت چی می گفت .......اون در مورد تو حرف میزد ......خب چیها می گفت ........اگه بهت بگم چی برام می خری ......وای شرافت مثل بچه ها شدی ........باشه عزیزم برات یه بستنی می خرم ...خوبه ......باشه طاهره جون باهات شوخی کردم نمی خاد زحمت بکشی ......فرهاد می گفت ....شرافت به جون خودم نمی خام منکر زیبایی و جذابیت و اندام تو باشم تو همه چیت خوبه ..خیلی جذاب و قشنگی و هیچ مردی ازت سیر نمیشه کوست و حالت کونت منو دیوونه ات کرده و اصلا از کونت سیر بشو نیستم ولی اگه ناراحت نمیشی طاهره کمی ازتو بهتره و خصوصا کوسش خیلی تنگه و اون دوباری که کردمش حسابی کیرم تو کوسش در فشار بود ..من هنوز کون تو طاهره رو نکردم و نمی دونم در جه تنگیش تا چه حده ولی حدس می زنم سوراخ کون طاهره هم باید تنگ باشه .......فرهاد جون خب چرا ازمون نخاستی که بهت کون بدیم ......اخه من می خام با میل و رضایت خودتون ازم بخاین و در واقع از بس از گاییدن کوستون لذت می برم دیگه وقت نکردم به فکر کردن کونتون باشم ......ولی شرافت الان که بحث کون پیش اومد می خام یه چیزیو که دیشب برام اتفاق افتاد رو بهت بگم .......خب اون چیه .....دیشب همسرم قبل از خواب برای اولین بار ازم خواست که کونشو بکنم ..اخه شرافت اون دوست نداشت که بهم کون بده و چندبار خواستم که تو کونش بزارم ولی نمی زاشت و از این کار بیزار بود ..ولی دیشب خودش ازم خواهش می کرد که کونشو بکنم ......حالا من براش ناز می کردم و می گفتم این کارو نمی کنم هر چند که چندین سال تو کف کون زنم بودم ....زنم در سکساش بامن از دو چیز بدش میومد و اونو انچام نمی داد ...یکیش کردن کونش بود و دومی خوردن کیر ......شرافت من با اجازت دیشب کاری کردم زنم هم کیرمو خورد و بعدش کونشو گاییدم .......وای وای وای شرافت کون زنم تنگ بود و مثل کوس طاهره کیرم تو کونش داشت جر می خورد ...بالا ترین لذت کون کردن اونه که داری برای اولین بار تو کون یه نفر میزاری و زنم هم دیشب همین حالتو داشت و اون از لذت و درد کونش داشت فریاد میزد و از بس هوارش بلند شده بود که هر دو بچه هام تو اتاق بغلی که خوابیده بودند بیدار شدند و به گریه افتادند ...خلاصه شرافت جون دیشب تو خون ه مون صدای فریاد زنم و بچه هام فضای خونه رو پر کرده بود و دیشب ار کردن کون زنم خیلی کیف کردم ........خب به زنت نگفتی چرا بعد از این همه سال و ندادن کون به من هوس کون کردی ....چرا همینو ازش پرسیدم .....اون بهم گفت .......فرهاد از بس این دوستام از کون دادن به شوهراشون بهم میگن راستش حسودیم شد و تصمیم گرفتم که یه بار امتحانش کنم که کون دادن چه مزه ای میده ........خب به زنت هم می گفتی مزه ا ش خوب بود ویانه .......اتفاقا اینم بهش گفتم ...کون دادنش بهش لذت داده بود و خوشحال بود که کونیش کرده بودم .......خوبه فرهاد پس خوش به حالت دیگه زنت هم از امشب بهت کون میده ...اره عزیزدل ....من مرد خیلی خوشبختی هستم چون هم تو رو دارم و هم طاهره رو .و کون زنم که سال ها ارزو داشتم اونو بکنم دیگه در دستمه و می تونم هر موقع هوسش کردم ..بهش برسم ......پس رابطه تون با زنت باید خوب شده باشه ...نه شرافت اون هنوز همون اخلاق گندشو داره و خوب نشده و من هنوز از دستش عذاب میکشم ..ولی چاره ای ندارم باید به خاطر بچه هام تحملش کنم .......طاهره جون با این حرفا ش شهوت و هوس جفتمون زنده شده بود کیرش تو کوسم سیخ شده بود و منم اب کوسم داشت ترشح میکرد ......خب بعد چیکار کردین ....طاهره جون بعدش معلومه ...فرهاد باز تو کوسم تلمبه میزد و منو می کرد این بار برم گردوند و روم ولو شد و تو کوسم تلمبه می زد .....فرهاد مرتب بهم می گفت کون تو بهترین سایزو داره و من بهش نمره بیست می دم ....طاهره حقیقتش من در اغوش فرهاد ارامش خاصی دارم و حس می کنم رو ابرها پرواز می کنم و واون ارامشو حس خوب باعث میشه که اگه غم و غصه ای هم داشته باشم اونو فراموش کنم ......وخلاصش کنم من باز یه بار دیگه زیر فرهاد ارضا شدم .......پس شرافت امروز فرهاد بخوبی از کیرش سیرابت کرد و حسابی از سکس فول شدی و دیگه گمون نکنم امشب به شوهرت کوس بدی ........خب طاهره شوهرم باید سهم خودشو ازم بگیره ...اون حقشه ......واگه خودش بخاد و بتونه من بهش میدم ....رسیده بودیم به خونه و شرافت ازم خداحافظی کرد و منم اومدم توخونه ..........من روزهای اروم و خوبی رو داشتم سپری می کردم و همه چی برای مراسم عقد و عروسی هاشم و نامزدش اماده شده بود و روز جمعه دیگه روز اونا بود و من دیگه می تونستم قیافه نحس هاشم رو نبینم ......من به فرهاد قول داده بودم که پیشش برم .....و.مایل بودم که باهاش سکس کنم ولی در اخرین لحظه پشیمون شدم و نرفتم ......راستش علتشو حتی خودم نمی دو نستم .....بهرحال می خواستم این چند روزه در ارامش کامل باشم .......اخر هفته شده بود وباز شوهرم برگشته بود خونه و شب جمعه هم صالح تمنای منو می کرد و ازم در خواست سکس داشت چند روز بود هیچ کیری به کوسم نخورده بود و نیاز به سکس داشت کلافه ام می کرد ......صالح هم حال و روزش از من بدتر بود و در همون ابتدا و قبل از لمس کردن همدیگه کیرش رو سفت شده از شوارش بیرون کشید و بهم حمله کرد .....وای وای صالح مثل زن ندیده ها لباسامو به سرعت از تنم بیرون کشید و اونا رو هر کدوم به گوشه ای پرت می کرد و با اشتها ی که ازش تا حالا ندیده بودم بجونم افتاد...اون همه جامو با لباش می خورد و دستاش.با نقاط حساسم بسرعت کار میکرد و منو حسابی شهوتی کرده بود ....وای این صالح چش شده و چرا اینجوری داره باهام سکس می کنه ...ازش در تعجب بودم ....اون کیرشو به کوس خیس شده ام رسوند و در حالی که لبامو می خورد به شدت منو می گایید .......اوه اوه اوه افرین صالح داری راه میفتی و داری خوب پیش میری ...تو دلم تحسینش می کردم و داشتم از سکسش لذت می بردم ...کاش از اول ازدواجمون همین جوری رفتار می کردی ........من تقریبا داشتم ارضا میشدم ...که متاسفانه صالح ادامه نداد و زود ارضا شد و من باقی کارو با ور رفتن با کوسم خاتمه دادم ....ولی خب صالح نسبت به دفعات قبل خیلی پیشرفت کرده بود و من بهش امیدوار بودم که بهتر بشه ........فردا صبح جمعه بود و وقت رفتن به حموم و رعنا اماده بود که باهاش برم ......وای وای باز باید با اون پسره عوضی و بی تربیت روبرو میشدم .....خواستم که باهاش به حموم نرم ولی صالح از م خواست که رعنا رو تنها نزارم ....چاره ای نداشتم ......دم در خونه چشمم به عذرا افتاد ....عذرا هم داشت میرفت بازار و باهامون همراه شد .......بد ندیدم که در مورد اون پسره اونو مطلع کنم ......عذرا براشفت و گفت ...من خودم همین امروز خدمتش می رسم تو با رعنا برو منم کارمو انجام میدم و میام سراغ اون پسره بی تربیت ........رعنا از سرو ته این جریان خوب اطلاع نداشت و با تعجب بهمون نگاه می کرد ......ولی طاهره اون پسر خوبیه و همیشه باهام خوب رفتار میکنه .......حالا خب در برخوردش کمی هم شوخی و خنده و خودمونی برخورده می کنه این که چیز بدی نیست ...من که ازش بدم نمیاد.......ولی رعنا اون پسره چشمش پاک نیست و منظورای بدی داره ......اخه طاهره من ازش کمی خوشم میاد .....ولی رعنا تو نامزد داری و نباید از این حرفا بزنی ...خب که داشته باشم هنوز نه عقدی و نه کادویی و نه مراسمی انجام شده .......اوه اوه رعنا توم خیلی خطری شدی ......خلاصه خیلی به این پسره روی خوش نشون نده ........رسیه بودیم به حمومی و اون پسره پشت دخل نشسته بود .....توحموم امیروز شلوغنبود بلکه بجز یه نفر پیر مرد کسی دیگه نبود ......پسره مارو به اخرین نمره ای که در انتهای سالن بود برد و در نمره رو باز کرد و اونو تحویل من و رعنا داد ......خب خانما امری ندارین که من براتون انجام بدم .......نه بهتره شما برید به کارتون برسید .......اوه اوه شما خیلی عصبی هستی بهتره مثل این دختر خانم باشید من براستی ازش کیف می کنم .......پسر ه بی ادب باز شروع کردی .....برو دور شو و کاری نکن که از اینجا بریم ..چون بعدش بد می بینی ........پسره داشت می خندید و رعنا بهش لبخند میزد .....ای خاک تو سرت رعنا تو چقدر خام و بی عقلی و داری روی خوش به چه کسی نشون میدی یهو تصمیم گرفتم به بهونه ای رعنا و پسره رو تنها بزارم و ازشون دور بشم تا ببینم دارن باهم چکار می کنند .........رعنا من کار دستشویی دارم ......میرم الانه برمی گردم ...دستشویی در سمت چپ انتهای سالن قرار داشت و من می تونستم درزاویه کنج دستشویی اونا رو خوب رصد کنم ......ازشون دور شدم ......واصلا داخل دستشویی هم نشدم و ودر همون نقطه کمین کردم و نگاشون می کردم پسره داشت یه چیزایی به رعنا می گفت ورعنا لبخند میزد ......یهو جلوش رفت و رعنا رو به اغوش کشید و و دستاشو تو چاک کونش برد و لبای رعنا رو می مکید رعنا تو اغوشش شل شده بود و بی اختیار تسلیمش شده بود اون کثافت کونشو ول نمی کرد و حالا دیگه داشت با چونه اش رو پستوناش فشار می اورد و حموم خلوت بود و اون پیر مرده اصلا نمی تونست این صحنه رو ببینه ......اون دیگه داشت سینه های رعنا رو بیرون میزد و کار شون داشت بیخ پیدا می کرد ....دیگه کافی بود و باید به این نمایششون خاتمه میدادم ......باصدای بلند یه اووهو کردم و بهشون نزدیک شدم ...اونا خودشونو سریعا جمع و جور کردند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ......من نگاه غضبناکی به پسره کردم و رعنا رو که هنوز مست عشق و حالش بود به داخل نمره هول دادم و درو باشدت تموم بستم ......می خواستم یه سیلی ابدار به گونه رعنا بزنم ولی منصرف شدم ......بهتره بی خیال این قضیه بشم ......کارمون تو حموم تموم شد و اومدیم بیرون .....چه عجیب ..اون پسره رفته بود و پدرش حضور داشت ........اه چه از این بهتر ...ولی رعنا انگار ناراحت بود و حالش گرفته شده بود اون انگار دلش می خواست یه بار دیگه اونو ببینه ......مراسم عقد و عروسی تو همون خونه اجاره ای ترتیب داده شده بود و ماهمگی بعد از ناهار رفتیم همون خونه ......
ادامه از طاهره....هم مون اماده شدیم که به مراسم عروسی بریم .....همه فامیل و اشنا و همسایه ها دعوت شده بودند ..خونواده پدرم هم اومده بودندولی پدرم نیومده بود اون معمولا کمتر در همچین مراسمی شرکت می کرد ...نگار هم نیومده بود ...اون براستی حق داشت که شرکت نکنه چون دوماد بی شرف دو بار بهش تجاوز کرده بود .....ولی من شرافت رو با مجوز خودم دعوت کرده بودم .....اون با لباسی که فرهاد براش دوخته بود تو مجلس براستی خود نمایی می کرد وفقط واقعا من بودم باهاش در اینمورد خاص رقابت می کردم ....اندام و باسن شرافت تو لباس براستی چشم نوازی می کرد و واقعا فرهاد حق داشت برای کون شرافت له له بزنه ...من که اگه مرد بودم کیرم براش راست میشد فکر کنم امشب کیر اغلب حاضرین مجلس رو سیخ می کرد.صالح کمتر نزدیکم میشد و بیشتر با مادرش و رعنا مشغول پذیرایی و امورات مجلس بودند و من و شرافت خوش می گذروندیم و در این میون فرشید هم ما رو بی نصیب نمی کرد ...وبه هر بهونه ای خودشو به من وشرافت می رسوند و باحرفاش و شوخی هاش مارو بیشتر سرگرم می کردوحتی گاها بینمون رو صندلی می نشست و با مهارت خاصی کمی دست مالیمون می کرد .....پدرم نبود و اون پرو بال دراورده بود .......منم خواستم بهش هشدار بدم و حالشو بگیرم ولی در اخرین لحظه منصرف شدم و به خودم گفتم بزار امروز هم تو کیف خودش باشه و مثل همه بهش خوش بگذره ......کمال نامزد رعنا با خونواده اش هم اومده بودند ......رعنا با دیدن کمال و خونواده اش دست و پاشو گم کرده بود و براستی هول شده بود و این حرکات و رفتارش اسباب خنده من و شرافت شده بود ......واه واه کمال توجهشو به من معطوف کرده بود ومرتب مارو رصد می کرد رعنا متوجه این کارش شده بود وحسودیش گل کرده بود .....اون اومد سراغم .....می خواست به بمونه ای بهم گیربده ......طاهره شرافت چرا اومده اینجا .......اون که دعوت نشده بود ......من دعوتش کردم ...مگه اشکالی داره .......اره اشکالش اینه که به من و مادرم نگفتی .......نباید این کارو می کردی .......ببین رعنا داری خیلی تند میری اولا اگه قرار بود به کسی تو این خونه بگم تو نبودی بلکه به مادرت می گفتم ..ثانیا من هر چی باشه زن برادرتم و خانم خونه هستم و اونقدر حق دارم که خودم کسیو دعوت کنم و تو اصلا کاره ای نیستی ......باشه طاهره شاید حق با تو باشه ولی لطفا کمتر نگاهت به کمال نامزدم باشه .......من و شرافت خنده مون گرفته بود .......رعنا حرفت اصلا معنی نداره و مثل بچه ها رفتار می کنی اخه دختر عاقل من چکار به نامزد تو دارم و اصلا نمی خام حتی یه ثانیه چشام بهش بخوره وتازه تو این مجلس همه دارند همدیگه رو نگاه می کنند .....اگه می تونی برو به همه بگو چشاشو نو بایه دستمال ببندند چون اغا کمال نامزد عزیز شما تشریف اوردند ...هاهاهاها.....من و شرافت باز خنده مون گرفته بود ......رعنا رو حسابی کنف کرده بودم ...حالش گرفته شده بود ......باشه طاهره بموقعش حالتو می گیرم و شرافت خدمت توم می رسم ......جماعت اهل رقص اومده بودند وسط و داشتند میرقصیدند .....شرافت هوس رقص کرده بود و بهم گیر داده بود که باهاش برقصم ...راستش من زیاد تو این زمینه مهارت نداشتم و رقصم تعریفی نداشت .........پاشو طاهره می خام هنر رقصمو به همه نشون بدم ....خب خودت برو برقص ...اجازت که دست من نیست .....اخه تنهایی دوست ندارم دلم میخاد با تو برقصم ......اگه شوهرم امشب باهام میومد و با اون میرقصیدم ......شوهر شرافت امشب باهاش نیومده بود و خستگی رو بهونه کرده بود ........رفتم سراغ صالح و ازش اجازه خاستم ....اون با یه لبخند بهم اجازه رقصو داد .......شرافت حق داشت هوس رقص بکنه چون براستی خیلی زیبا وبا مهارت میرقصید تکون های دست و کمرش و چرخوندن باسنش وهمگام با اهنگ موسیقی همه رو مات خودش کرده بود و منم داشتم جو گیر میشدم و باهاش هم گام شدم ومتو جه اومدن فرشید شده بودم اون هم اومده بود با من و شرافت میرقصید . حسابی باهامون حال میکرد ......امون از دست این فرشید بولهوس ......جمعیت همهشون چشاشون یه ما بود و تشویقمون می کردند ......یهو احساس سر گیجه . و سستی و بهم دست داد و داشتم کنترلمو از دست میدادم ...فرشید متوجه ام شد ..کمرمو گرفت و از افتادنم جلو گیری کرد و منوبه خودش چسپوند .....در اون حالتم کیر سفتشو رو کوسم حس کردم ....اون بیشتر منو به خودش گرفت ...دیگه حسابی کیرش و کلفتیش تو ذهنم نقش گرفت .......فوری متو جه اوضاع دور وورم و فرشید شدم ..خودمو ازش جدا کردم وصالح رو نزدیکم یافتم خودمو تو دستای صالح پرتاب کردم و در اغوش شوهرم قرار گرفتم .....همه بالا سرم جمع شده بودند و رقصو من بهم زده بودم ........داشتم بالا می اوردم ..ازصالح خواستم منو به دستشویی برسونه .....تو دستشویی هر چه تو معده ام بود رو بالا اوردم ....منو به اتاق رسوندند ونتونستم رو پام بایستم ....صالح با مادرش با یه خانم مسن اومده بودند بالا سرم و انگار داشتن نبضمو می گرفتند و در واقع منو معاینه می کردند ......سکینه خانم ازتون مشتلق می خام ........منضورت چیه می خوای چی بگی ......می خام بگم طاهره خانم بار داره .......چی یه بار دیگه بگو ......سکینه خانم عروست حامله شده ......همین الان هم باید شیرینی شو بهم بدی .........وای وای خدایا شکرت من به ارزوم رسیدم ......همه بالا سرم خوشحالی می کردند...صالح هم ذوق زده شده بود و بهم تبریک گفت ......من شوک زده شده بودم و انتظار همچین خبریو نداشتم ......برام یه شربت اوردند و اونو خوردم ......از سرو صدا و هیاهو ی اتاق خسته شده بودم ازشون خواستم منو تنها بزارند......دور و ورم که خلوت شد شرافت اومد پیشم .........طاهره جون بهت تبریک میگم خوشحال شدم که فهمیدم حامله شدی وانگار کیر کلفت فرهاد کار خودشو کرد ......واه واه شرافت داری چی میگی ......خب معلومه از فرهاد حامله شدی واینو حتی خودت همون اول بار ی که بافرهاد سکس داشتی بهم گفتی ...یادته گفتی به دلم افتاده که از فرهاد بار دار شدم ..........وای وای شرافت اروم تر حرف بزن ....یهو کسی گوش نده ......خبالت راحت باشه کسی این دور وورا نیست و منم دهنم قرصه چون شرایطم مثل تووه...یهو دیدی فردا پس فردا منم سرم گیج رفت . وبالا اوردم و حامله شدم .......یعنی دوست داری بازم شکمت بالا بیاد ....خدا قسمتم کنه ......فرهاد اون جوری که داره من و تو رو می کنه ..گمون کنم منم ازش حامله بشم و چه بسا هردومون دوقلو بیاریم .......اون شب گذشت و صبح روز بعد باز صالح رفت پی ماموریتش و منو تنها گذاشت .......من دیگه شده بودم عزیز دل خونه و کارم شده بود بخور و بخواب .......تقریبا کل کارای خونه افتاده بود رودوش رعنا .... این موضوع باعث شده بود که ازم بیشتر نفرت پیدا کنه ......عذرا اومده بود که بهم تبریک بگه .....طاهره جون خبر حاملگیتو شنیدم خئشحال شدم خوبه زخمتات شوهرم نتیجه داد و توم مادر شدی .......واه واه غذرا اینا چیه میگی یه جوری حزف میزنی انگار خدای نکرده از شوهرت حامله شدم ....لطفا از این مزخرفات بهم نگو ........ناراحت نشو من منظور بدی نداشتم ولی خب اون دارویی که بهت دادم هم بی تاثیر نبود ......شوهرم هم احوالتو می پرسید و خوشحال شده بود که بار دارشدی .......عذرا دارم از دستت کم کم ناراحت مشم لطفا دیگه از این پیغوم ها برام نیار ....بخدا اشتباه کردم اومدم پیش شوهرت . خیلی از این کارم پشیمونم ......به جون تو نمی خواستم بهت بگم ولی اخوند حیدر قسمم داد که پیغومشو برسونم ........عذرا کنارم نشسته بود و ملتمسانه و عاشقونه تمنامو می کرد و با نگاهش می خواست بگه که میخام بکنمت .......وای دیگه تمابلی به عشق بازی باهاش نداشتم . ولی اون از جاش تکون نمی خورد و بهم ذل زده بود ...کم کم داشت از رو لباسش با کیرش بازی میکرد و اینو میرسوند که بهش جواب رد ندم .......من هنوز ساکت مونده بودم....عذرا پبش دستی کرد و کیر نیمه سفتشو بیرون کشید و اونو دستم داد به محض تماس دستم با کیرش حالت نیمه سفتیش تغییر کرد و کیرش تو دستم مثل سنگ شد ....اوه اوه معلوم بود که خیلی وقت بوده که تو کفم مونده بود ...غذرا خواست منو بخابونه و روم ولو بشه من نزاشتم چون وضعبت خوب نبود ........نکن عذرا خواهش می کنم وقتش مناسب نیست ..رعنا تو حیاطه و مادرش همین اتاق بغلی نشسته .....همین جوری بشین وتکون نخور تو دستم اب کیرتو میارم ......اوه اوه طاهره خیلی می خامت دلم هوای کونتو کرده ...کاشکی میشد الان از کون می کردمت .....ولی این دو نفر تو خونه مزاحم من شدند ......ای بخشکی شانس .......دو دقیقه طول نکشید اب کیر عذرا تو دستم فوران کرد و اونو راحتش کردم .....اون رفت و من از دستش نفسی تازه کردم ........دلم هوای دیدن فرانکو کرده بودو می خواستم ببینمش ...ولی مشکلی داشتم من نمی تونستم تنها برم بیرون ....ونفر گزینه رو نداشتم .....حوصله نشستن تو خونه رو هم نداشتم .....باید فکری می کردم ......لازم نبود که براش فکر کنم چون فاطمه اومده بود که اونم حالمو جویا بشه می تونستم باهاش برم بیرون و بعدش برم سراغ فرانک .......همین کارو هم کردم.....تو خیابون از فاطمه جداشدم و به طرف خونه فرانک راهی شدم رسیدم سر کوچه شون ......مرد قوزی به محض دیدنم با ادب و احترام کاملی بهم سلام کرد انگار اون استان دار شهرو دیده بود از این کارش متعجب و خنده ام گرفته بود ....براستی شاهین برای خودش تواون منطقه بیا و برویی داشت و پیدا بود که خیلی ها ازش حساب می بردند ....نمی خواستم درو با کلیدم باز کنم و اینو دور از ادب می دیدم .....لذا در زدم .....فرانک اومد درو روم باز کرد و با لبخند و روی خوش منو به اغوش گرفت .......طاهره جون خیلی خوش اومدی ....دلم می خواست ببینمت و اگه خونه تو بلد بودم میومدم می دیدمت ......لطفا بیا داخل ..خونه خودته ......فرانک به خودش رسیده بود و با ارایش ملایم و لباس نیمه سکسی خیلی زیبا و خواستنی شده بود ..اندامش مثل شرافت معرکه بود و کون و کمر باریکش جفت هم بود و مرد رو دیوونه خودش میکرد .......شاهین دیروز از سفر بر گشت..... الان با جمیله رفتند بازار برای خرید لباس و وسایل ...اخه طاهره جون همین روزا عروسی جمیله برگذار میشه ......اوه فرانک خبر خوبی بهم دادی .....منظورت از خبر خوب اومدن شاهینه و یا عروسی جمیله ست .........نه نه فرانک خبر عروسی جمیله منو خوشحال کرده .....انشاالله عروسی بعدی هم مال تو و شاهین میشه ...اه طاهره هر چی خدا بخواد .......ببین فرانک می خام به چیزیو بهت بگم من برای تحقق عروسی تو و شاهین از هیچ کاری دریغ نمی کنم و ارزومه عرو سیتون رو ببینم ...بخدا اینو از ته دل میگم .....منم می دونم طاهره تو خیلی خوبی و دل پاکی داری و زن حسود و بدی نیستی .....خدا کنه منم سرو سامونی بگیرم ......شاهین مرد خیلی خوبیه و همه جوره هوا مونو داره ....اون حتی از موقعی که بحث ازدواج جمیله با دوستش مطرح شده اصلا به جمیله حتی دست نزده و باهاش سکس نمی کنه .....اخه طاهره راستش از وقتی که این خونه رو برامون اجاره کرده ...شاهین هم با من و جمیله عشق بازی می کنه ......ولی جمیله یه دخترهستش ..پس شاهین چه جوری دلش میاد باهاش سکس کنه ........خب دیگه طاهره جوابش اسونه شاهین با کون جمیله کار می کنه . منم خب باهاش مشکلی ندارم و هر جور دوست داشته باشه ........شاهین با جمیله برگشتند ....اون با دبدن من خوشحال شد .....اون لحظه به خاطر فرانک دوست داشتم منو به اغوش نکشه ..ولی نشد..شاهین به محض ایتکه منو دید ..مثل پر کاه بلندم کرد و دودفعه دور خودش منو چرخوند و لبامو بوسید .....این کارشو به خاطر فرانک دوست نداشتم ...فوری خودمو ازش جدا کردم .......فرانک سعی میکرد خودشو عادی نشون بده ..ولی می دونستم از این کار شاهین رنجیده خاطر شده ......بعد از لحظاتی شاهین دستمو گرفت و منو با خودش به همون اتاق قبلی کشوند .........