سحر وارد حیاط خونه شد و قبل از بستن درب....متوجه فضای ساکت و ارووم و بدونه برق و روشنایی حونه گردید و حدس زد که کسی بر نگشته ....میدونست که نازنین با نامزدش مهران خوش می گذرونه ولی علت نبودن بهرام رو نمی دونست توجیه کنه ...یعنی کجاس این داداش حشری من؟....قبل از رسیدن به خونه پیش خودش فکرا می کرد و یکیش این بود که انتظار داشت که به محض وارد شدن به حیاط ...بهرام از پشت بغلش کنه و از همون جا استارت عشق بازیشو باهاش بزنه ..ولی اینک خونه سوت و کور و تاریک و در شرایط وهم انگیزی رفته بود و سحر کمی نگران زده شد هرچند به چنین فضاهایی عادت داشت و در روستا هر شب تجربه اش می کردقدم زنان و محتاط به طرف اتاقش رفت وسر راهش کلید برق پذیرایی رو زد و لامپ اتاق روشن شد و یهو متوجه دکور زیبای وسط اتاق گردید ..اوووه خدای من .....بهرام سفره شام رو پهن کرده بود و با همه مخلفات لازمه و طبق سلیقه خودش و با یک تیکه یادداشت روش نوشته بود .....خواهر عزیز تر از جانم ...منتظر بمون تا غذای مورد علاقه تو از رستوران بیارم .....فدایی تو بهرام......اووه چه سوپرایزی شده بود سحر ....لبخند بر لبای سحر نقش گرفت و قلبش ارووم شد و با ارامش خاطر خوبی به اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه ...سحر لخت شده بود و فقط شورت و سوتین قرمزش تنش مونده بود و رفت جلوی اینه تمو م قدش و به خودش نیگاه دقیقی کرد و اندامشو با دودستش از صورتش تا انتهای روناش لمس کرد و وقتیکه به باسنش رسید کمی خودشو چرخوند که خوب و کامل باسنشو زیارت کنه و ببینه ...و بخوبی نوازشش کرد و کمی تحریک شد و یهو به این فکر کرد که امشب این باسن و سوراخش بالاخره به تصرف و مالکیت یک کیر خوش عیار و خودمونی درمیاد ..اه ..خدای مهربون ...یعنی اجازه شو بدم این اتفاق برام بیفته ....و یا بازم مقاومت کنم تا مال مالک اصلی خودش یعنی شهریار جونم بشه ...قانونی و خدایی و وجدانن و قلبن و عشقن واقعا مال شوهراینده ام و عشقمه ...نه کسی دیگه ..ولی ..ولی ..من چرا در اجرای این عقیده و جمله ام مرددم و تردید دارم و شهوت و نیاز جنسیم چرا به منطق و قلبم غلبه کرده ....چرا ؟..یعنی من در پشت پرده قلبم و اعماقش و در خفا به بهرام ..یعنی داداشم و هم خونم ..احساس و وابستگی پیدا کردم ..چرا این همه باهاش کل کل و جر و بحث دارم نکنه ناشی از جنگ و مقابله تمایلات غیر مشروعم در قلبمه ....که یک سرش عشق واقعیم که مالکش شهریاره و در مقابل شاید عشق مرموز وپنهان و انکار شده ام که تلاش می کنم بروزش ندم ...یعنی داداشم بهرامه .....اه خدای من کمکم کن تا ازاین بلاتکلیفی خارج بشم ...نه نه من عاشق برادرم نیستم ونمی تونم باشم ..فقط از روی برادری بهش عشق میورزم ...اگه هم امشب اتفاق عشقی بینمون بیفته فقط ناشی از هوا و هوسه ..نه عشق واقعی....انگشتای دست سحر به کوسش خورد و حس کرد خیس شده ...میدونست ناشی از عکس گرفتن در اتلیه س و کمیش هم الان ...لای شورتشو کنار زد و خم شد که کوسشو خوب نیگاه کنه ..چوچوله هاش تو رفته بود و بیرون نبود از بس جمع و کوچولو به نظر میرسید و یک بار از صحرا شنیده بود که در نمایش لزشون بهش می گفت ....سحر.. کوس تو باید مدل بشه و خیلی دیدنی و پر طرف دارمیشه که اگه عکسش بره مجله پلی بوی ..همه در ارزوی تصاحبش میشن از جمله من ....بخشکی شانس که پسر نبودم که این کوس خوشکلو جرر بدم و مال فقط خودم بکنم ....سحر با شنیدن این حرفاش به خنده شدیدی افتاده بود و عشوه گونه قه قه میزد ..واین کارش باعث شد که صحرا دو بله تحریک بشه و روش بیفته و حسابی و پر نفس همه تن و بدنشو بوسه باران بکنه ....اووه خدای من ...سحر با یاد اون لحظات شیرین ...به خلسه و حس لذت بخشی فرو رفته بود و از شکم به اینه اش تکیه داد و پستوناش و کوسشو بهش می مالوند و گاها با کمک اینه و لباش خودشو می بوسید ......یک نوع معاشقه دوست داشتنی با یک اینه که مدتها بود با نمایوندن چهره و اندامش بهش خدمت می کرد ...و اگه معجزه ای اتفاق میفتاد و اینه جون می گرفت اولین کسی میشد که سحر رو می گائید ....و این تصورات رو سحر به خودش می گفت و زیرلب با اینه خودش نجوا های عاشقونه میزد ...لحظات فرح بخشی برای سحر شکل گرفته بود از لحظه ای که خودشو در اتلیه لخت و عریان کرده بود هنوز حس شهوت گونه شو از دست نداده بود و حتی در راه برگشت به خونه متلکی که می شنید لبخند رضایت بخششو نشون و به همه اعلام می کرد ...سحر به ارگاسم خودش نزدیک میشد و یهو به یاد معاشقه رومانتیک و رویاییش با شهریار در ماشینش افتاد که تحت تاثیر بوسه های شیرین و نوازش های لذت بخش .شهریار به اوج خودارضایی فوق العاده شدید و بسیار زیبایی رسیده بود و در اون لحظه دوس داشت فریاد بزنه و به دنیا اعلام کنه که عاشق ترین عاشق ها من هستم و در این لحظه ناخوداگاه حس کرد که چشاش کمی خیس شده و وفتیکه چشماشو خوب باز کرد و خودشو در اینه دید ..مشاهده کرد که سه قطره از چشماش سرازیر شده ...این اشک ها واقعا چه معنی می داد....غیر از اینکه ..سحر در صدد انجام اولین خیانت به شهریار شده بود ...و این احساس خوشایند و خوبی نبود و به ناگاه گریه سر داد و دستاشو به صورتش گرفت و زار زار گریست ....گریه ای که اولاش اوج داشت و بتدریج کم شد و سحر به ناگاه تصمیم گرفت به شهریار زنگ بزنه و صداشو بشنونه ...فقط می خواست به این شکل خودشو ارووم کنه ...ارامشی که در صدد بودتا قبل از بازگشت بهرام ..بدست بیاره و سراغ نلفن رفت و شماره شو گرفت ......الوووو...سلامممم شهریارم خوبییییییی....سلام سحر جونم ...قربونت برم ..عزیز دلم باور کن می خواستم همین الان بهت زنگ بزنم یهو برات نگران شده بودم ....چیه چی شده بازم داری گریه می کنی ....چرا حرف نمیزنی میدونم گریه نمیزاره که حرف بزنی ....اه شهریار پیش مرگت بشه ....همین ده دقیقه قبل یکی از نقاشی هاتو تموم کرده بودم و و داشتم با نقاشیت راز و نیاز می کردم ....اه سحر ....دلم برات یه ذره شده ..چیکار کنم ...کاش همون بار قبلی که بهم زنگ زدی فوری میومدم ..قسمم دادی و نزاشتی مرخصی بگیرم ..میومدم فقط از دور نیگات کنم ولی مگه شدنیه از دور ....نه نه بغلت می کردم و با خودم کولت می کردم و پیاده تا تهروون .....اه اه ههههه...شهریار جوونم ...یعنی تو تا تهروون کولم می کردی ..ارره عزیز م شک نکن ....با ارزش ترین بار رو تا تهروون یک ضرب میاوردم ....خوشخالم که کمی خندیدی ..قربونت برم حالا بگو از چه چیزی ناراحتی ؟.....اه شهریار نمی تونم بگم قابل گفتن برای توو نیس فقط فقط فقط کاشکی امشب تو پیشم بودی و ..همین ....بیشتر توضیح بده لطفا متوجه نمیشم ....امشب چه خبره ..؟بازم گریه می کنی ......تو رو خدا گریه نکن ..خواهش می کنم سحر .....کاری نکن راه بیفتم ..همین الان سوار ماشین میشم ....نه نه شهریار ...دیگه گریه نمی کنم ..نمی خام اذیت بشی راه و جاده خرابه و برف باریده ....نیا لطفا ...تازه من فردا به روستا بر می گردم مرخصیم تمومه .....سحر از امشب بگو ...چرا مضطربی ..امشب قراره چه اتفاقی بیفته ...اه شهریار جوون ....امشب کلافه ام و خیلی هواتو کردم ....سحر میدونم خبریه ..حسم میگه و تو راحت نمی تونی حرفاتو بزنی ......سحر خیلی دوس داشت رک و راست به شهریار بگه که امشب بر خلاف تمایل و خواسته ش در صدد خیانت به عشق پاکشون هست و می خاد با کسی که هیچوقت فکرشو نمی کنه و در خیالش نیست یعنی بهرام برادر همسر اینده ش ...عشق بازی و هم بستر بشه ....ایا می تونست بگه و شهریار تحمل شنیدن و قبولشو داشت ....و چنین چیزی ممکن نبودبه تائید شهریار برسه و تلاش می کرد جسته و گریخته ازجواب دادن سوالات شهریار شونه خالی کنه و چند بار از شدت احساساتش باز به گریه افتاد و در این اثنا بهرام هم به خونه بر گشته بود و در پشت در اتاق شاهد حرفای سحر بود ....بهرام از وجود شهریار اطلاع داشت و میدونست به شدت همدیگرو دوس دارند و کشف این عشق سحر و شهریار ...به همان شکلی که قبلا مشروحا و گفته شده بود توسط میترا و با پی گیری و جاسوس بازی رویا به اطلاع بهرام رسیده بود و سحر از اطلاعات بهرام اطلاعی نداشت ....بالاخره سحرنتونست جواب قانع کننده ای به شهریار بده و در خاتمه کلام تنها چیزی که به فکرش رسید اون بود که گفت .... اه شهریار جوونم خیلی تنهام امشب و فقط خلا این تنهایی منو تو میتونی پر بکنی ..همینو میتونم بگم ...خیلی مواظب خودت باش ..تعطیلات عید منتظرت هستم ....و تلفنو در حالیکه به عشق شهریار بهش بوسه میزد ...رو قطع کرد و باز به گریه افتاد ..این گریه اش معنی و مفهوم خیانت رو داشت سحر خیانت نکرده..عذاب وجدان گرفته بود و از اینکه به این فکر می کرد که شهریار اوقات فراغت و شب ها شو با نقاشی هایی که ازش می کشه و باهاش راز و نیاز می کنه .رو ..سپری می کنه و در صورتیکه در مقابل خودش در صدده بهش خیانت بورزه ....و این دور از عدالت و انصاف بود ....بهرام با سه نوع غذایی که گرفته بود همه حرفای سحر رو شنیده بود و نمی خواست خیلی زود قضاوت کنه و از لحظه ای که از خونه به قصد خرید از رستوران ...به بیرون رفته بود فقط به عشق بازی و کام گرفتن از خواهر خوشکلش فکر می کرد و هوا و هوس شش دونگ وجودشو تصرف کرده بود و خیلی سخت میشد که از عشق بازی و تجاور به سحر منصرف بشه .....ولی گریه های سحر رو چیکار می کرد و واقعا کم کم تحت تاثیر اشک های کسی که بهش با تموم وجود عشق میورزید ..قرار گرفته بود و ترجیح داد که منتظر بمونه تا ارووم بشه ...سحر دقایق کوتاهی گریه کرد و کم کم ارووم شد و بلند شد که لباس تنش کنه ...شورت و سوتین قرمزش امون بهرامو که از گوشه دراتاق نگاش می کرد ...رو گرفته بود و هوا و هوسی که موقتا به خاطر گریه های سحر ترمز کرده بود مجددا به حرکت افتاد و از همون نقطه و مکان خاموش گونه براش ماچ حواله می کرد ...اوووف قربون اون اندامت برم من ....وایی چه هیکل و تن و بدنی داره ...کونش ..کمر باریکش ..و لنبه های باسنش ...اوووخ جوون ..حتی شورت قرمزش هم خوردنی و کردنیه ....اخ اخ ساق پاهاشو ....بهرام سیر سیر و باب طبع ومیل و هوسش به اندام نیمه لخت سحر خیره شد و خوب ازش عشق کرد و وقتی از حال و هوای اندامش خارج شد که لباس تنش کرده بود و با یک تاپ و شلوار خونگی تقریبا چسپ گوشه سفره نشسته بود و دیگه معطلی جایز نبود و اهسته دراتاقو باز کرد و وارد شد ....انچه که هر دوشون می خواستند اون بود که شرایط خودشو نو عادی جلوه بدن ..خصوصا سحر که تازه از گریه کردن فارغ شده بود و چشماش هنوز اثارش بخوبی معلوم بود و بهرام هم نمی خواست به روش بیاره و تلاش می کرد همه چیو طبیعی نشون بده .....سلام خواهر خوبم ...کاش زود تر میرفتم که معطل غذا نمی موندی ...سلام داداش خوبی ...مهم نیس داداش ...خب چرا به خودت زحمت دادی یه چیزی خونگی می خوردیم ...مگه میشه با خواهر خوب و خوشکلم در چنین شب رویایی و خاطره انگیز که باهم خلوت کردیم با یک غذای ساده و خونگی پذیرایی بشی ..وبا اجازت رفتم سه نوع غذایی که میدونم عاشقشی و دوسش داری گرفتم و بیا نگاش کن و بوبکش ..اوووییی چه طعم و بویی هم داره .....اوووه مرسی داداشم ...من که سه تاشو دوس دارم ..قربونت برم سحر جوون اصلا قابل تو رو نداره .....یادداشت جالبی نوشته بودی بهرام ....اون اخریش رو ....اهان منظورت ..جمله فدایی توو...ارره ..یعنی داداش واقعا جونتو واسم میدی ...اره سحر ..چرا ندم ...هفت جون داشته باشم همش مال توه ....فدای تو ...و یه تار موت و یه قطره اشکی که از چشای خوشکلت میاد و میدونی چیه از همین الان غمگینم و دلم گرفته که از فردا نیستی و خونه از عشق و شور و هیجانش میفته ....میخام یک اعتراف بکنم ...میخای چی بگی داداش ...اه لطفا حداقل امشبو نگو داداش ...همون بهرام صدام کن و یا چیز دیگه اگه بهش اضافه کردی مثلا بهرام جوونی و یا عشقم بهرام ....هههههه...واییی چی گفتی بهرام ...گفتی عشقم بهرام ...اووه چه بامزه گفتی ...اره مگه اشکالی داره ..در خلوتیم و فضا و مکان و حال و هوا خودمونیه و کم کم بوی عشقو هم خواهد گرفت ....سحر جوون ....بله .....میگم چطوره لقمه دهن همدیگه بزاریم امشبو و خواهشا تا میتونی و اگه ناراحت نمیشی به میل و خواسته من رفتار کن ....اوکی قبوله ولی لقمه های منو کوچیک بگیر چون دهنم و همه چیزم کوچول موچولوه ...هههه.....اطاعت سحر جوون ..مال توو خوشکل و کوچولو می گیرم عین خودت که خوشکل هستی ....ولی من مال تورو گنده می گیرم که تو دهنت گیر کنه و به سرفه کردن و اخ کردن بیفتی ...مهم نیس بی خیال از دست تو هر چی بگیرم با جون دل قبول می کنم ...نوکرتم سحر جوون ..ولی چرا گنده گفتی ؟....هیچی همین جوری ....ولی من میدونم چرا گفتی گنده ..خب چرا؟....اخه همه چیزم گنده و دراز وکلفته و توم خوشت میاد ....ای شیطون بلا ..بهرام شیطون ...اخه چیت گنده س ....اصل کاریم ..اهان .....خب اونو ولش حرفشو نزن ..می خواستی اعتراف کنی ..و حرفشو نزدی ...اوه یادم رفت ...راستش سحر جوون ..من پسر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای نیستم که فکرشو می کنی و به خدا وقتی تو در کنارم هستی و یا در محیط خونه که هستی احساس حقارت و کوچیکی می کنم از بس که شخصیت محکم و جسور و خوب و نترسی داری ولی وقتیکه تو نیستی بر عکس همون پسری میشم که باید باشم ...و شخصیتم بکلی عوض و کامل میشه ..اینو واقعا جدی میگم ......چه خوب ...ولی من میدونستم اینجوری هستی و میدونم که داداش خوبی دارم ...و لازم نبود که چنین اعترافی بکنی ....فقط ...تجربه کم داری و اونم با گذشت زمان خواهی گرفت ولی بهرام ....اه سحر جوون ...بهرام خالی نگو ...ارزومه یه جوونم ناقابل دنبالش بگی ..اووا نمیشه زورکی که بهرام جوون بگم ..باید با میل و عشق و اراده و از ته قلبم نشاط بگیره ..حب واقعا لیاقت دارم که من بهرام جون تو بشم ....ههههه....شاید بهرام شیطون بلا ...سجر جوونم از سرو شامم و سلیقه ام خوشت اومد؟...اررره بهرام ....خوب و عالی بود یه کم سوپرایز شدم ...اووه سحر نمیخاد تو زحمت بکشی خودم سفره رو جمع می کنم و حتی شستنش هم با خودمه امشب دست به سیاه و سفید نمی زنی الا حودم اجازه شوبدم ....بشین عزیزدلم ...اه بهرام میزاشتی حداقل مال خودمو ببرم .....نه نه اووا بهم خودتووو.نچسپون ...بهراممم...نه نه ....خواهش می کنم ....فدات سحرجون....کاری نکردم فقط میخام کاسه و بشقابو ازت بگیرمسحر در صدد بود بشقاب و وسایل سفره رو جمع کنه و لی بهرام با زرنگی و برنامه از قبل طرح ریزی شده خودش.... فوری بلند شد و مانعش شد و از پشت سرش رفت و خودشو به بهونه گرفتن کاسه و بشقاب بهش چسپوند وبرجستگی های اندامشو از بالای کمرش و تا زیر روناش کاملا به خودش احساس و در واقع تزریق کرد ..از این لحظه لذت بخشی که برای اولین بار و با رضایت تقریبی خواهرش کسب کرده بود خوشحال ونهایت بهره رو میبرد ...التش سفت و راست شده مثل ماری که از خواب بیدار شده باشه چپ و راست و بالا و پایین می کرد که از لابلای شورتش خودشو ازاد کنه .وسحر کم کم حس لازمه روگرفته بود و ماری که به باسن وچاک بالای کونش می خورد مثل یک تیر داغ و قوی به درونش می خورد و تبشو بالا میبرد اون از ساغت ها قبل زمینه چنین حسیو داشت و براحتی در درونش قبولش کرد ولی هنوز کاملا تسلیم هوا و نفس اماره اش نشده بود و این مقاومتی بود که ناشی از عذاب وجدانش و شهریار میشد به نوعی هم ناراحتش می کرد و هم لذت تلخی ازش میبرد ..یک نوع لذتی که ممکنه خیلیا تجربه اش کرده باشند انگار مثل کسی که نمی خاد متلک بشنوه و یا دست مالی بشه و یا بیشتر و واضح تر گفته بشه مثل خانمی که برای اولین بار قصد خیانت داره و یا بهش تجاوز میشه غلیرغم مقاومتش یک لذت خاص و خیلی شیرین با ظاهری تلخ ازش میبره ....و چنین حسیو فقط ما خانما درک می کنیم .....و بالاخره سحر تصمیم گرفت اخرین مقاومتشو به برادرش نشون بده و در فرصتی که بدست اورد خودشو از چنگال دستاش که کمرشو حلقه کرده بود با جرکتی که بارها در تمریناتش داشت ...ازاد کرد و فوری به سرعت به طرف در خروجی اتاق رفت و با لبخندی شیرین به بهرام گفت .....همین جوری میخای مفت و محانی تصاحبم کنی ...اول سفره شامو جمع کن و همه رو بشور و بعدشم بیا پیدام کن .....اگه بتونی و عرضه شو داری منو بگیر ...ههههه.......بعد از فراغت از شستن ظرف ها ...عملا و علنا بازی موش و گربه سحر و بهرام اغاز شد و بهرام با اشتیاق و اشتهای بالایی نقطه به نقطه و هر جایی که به نظرش میرسید رو می گشت و جستجو می کرد و سحر با فرزی و شیطننت خاصی که داشت چند بار جاشو عوض می کرد و قایم میشد از این بازی عاشقونه هر لحظه بیشتر لذت میبرد ...لذتی که طعم و بوی شهوت و تامین نیاز جنسی داشت و هر دوشون هر لحظه شهوتی تر میشدند خصوصا بهرام ....و در فرصتی که سحر بهرام رو در حیاط و در فرم و حالت کیر راست شده و برجسته اش از زیر شلوارش مشاهده کرد گلوله برفی رو بخوبی در دستاش گرد و توپی و ابدار اماده کرد و دقیقا محل کیرشو نشونه گرفت و بهش پرتاب کرد ...اخی که از ته قلب بهرام بیرون زد نشونه دقیق بودن پرتاب سحر بود و بلافاصله خودشو بهش نشون داد وخنده زنان سربسرش گذاشت ....خوب زدمش بهرامم...ها .....دیدی به جای اینکه اونو بهم بزنی من بهش زدم ....فعلا یک گل من جلوم ....اخ اخ سحر بدجوری زدی تو خایه هام ....حالا کجاشو دیدی ..بازم می خوری ....سحر باز هم از مهارت و فرزی خیلی خوبش ...و از دردی که بهرام از تخماش فعلا می کشیدو خیلی عکس العمل نداشت ... نهایت بهره رو برد و یک بار دیگه به تخماش زد و بار سومشو هم گلوله برفشو به صورتش کوبوند و به قول خودش سه برهیچ جلو افتاد .....با این روش و ترفند بهرام دستش به سحر نمی رسید و لذا به فکر راه کاری افتاد و ولی غیر از اینکه خودشو به موش مردگی نزنه فکری به نظرش نرسید و لذا به اخ و ناله کردن افتاد و از درد تخماش می گفت و کمک می طلبید وبه اتاق پناه برد و خودشو روی فرش ولو کرد ...فیلم و نمایش خوبی به خودش گرفته بود و سحر رو تحت تاثیر قرار داد و سحر فریب خورده بهش نزدیک که شد و خواست از حال و احوالش جویا بشه که یک باره بغلش کرد و به اغوشش گرفت و بخوبی کمرشو سفت و خوب حلقه کرد و خودش چسپوند وبه چشاش خیره شد ......سحرجوون باور کن تا ساعت ها هم نمی تونستم بگیرمت تنها با دوز و کلک اسیرم میشدی .....قربونت برم ......خسته ام کردی ..تو چی خسته نشدی ؟......نه بهرام ..اصلا تازه هم گرم شده بودم .....میخام ببوسمت اجازه میدی ؟.....نوچ اجازه نداری ....ولی میتونم راحت بوست کنم ....خب ماچ زورکی مزه نمیده ....درست گفتی عزیزم منم باهات موافقم ....اه بهرام ازادم کن .....نمیشه ....چرا نمیشه شرط داره ...چه شرطی بهرام ..اولا باید بگی بهرام جوون .و دوما ولت کردم قول مردونه بدی برام بهترین رقصو بکنی رقصی که حتی بیجون رو هم جون دار کنه ..چه برسه به من که الان التم درد می کنه ..در واقع .با رقصت دردمو از تنم بیرون می کنی .....مگه دوس داری داداشت درد بکشه ...ها ....نه دوس ندارم بهرام جووون ...اوووف بالاخره نمردم و از دهنت گلت شنیدم که بهم بهرام جوون گفتی .....قربون تو سحر جوون ....باور کن وقتی که بهرام جوون میگی انگار که به عمرم اضافه میشه ..حس و عشق خوبی می گیرم ...اوکی قبوله برات میرقصم ...برو ضبط صوتو روشن کن و یک اهنگ توپ و کمری و هات برام بزار تا کاری کنم که اتیش بگیری ...ههههههه.....واییییی خدا .....اخ جوون ....بخدا نوکرتم سحر ...خاک پاتم ...... انچه که از رقص بسیار زیبا و حرفه ای سحر نتیجه گرفته شد ان شد که بهرام می خواست و دقیقا مثل شاهزاده های قصه هزار و یک شب و در حالیکه روی یک بالشتکی لم داده و حالت گرفته بود به مهارت و انعطاف بدنی و تکون ها و لرزش هایی که به سینه هاش و کمر باریکش و باسنش می داد خیره شده ونهایت لذت و سود و بهره شو می برد در درونش افرین ها و درود ها و تحسینها به سحر می گفت و ارزو کرد که کاشکی سحر خواهرش محسوب نمیشد و همسرش میشد و در این صورت هرشب وقبل از خواب از هنر چنین رقص و زیبایی بهره کافی ووافی میبرد و از اون لحظه به شهریار حسادت می کرد که مالک چنین فرشته ای میشد......و سحر که حس و نفس اماره اش بهش غلبه کرده بود و از لحظات دوست داشتنی احساسش که واقعا براش تازه گی داشت و از هر لحظه اش بیشتر لذت میبرد ...در جو سنگین و دل فریب و شهوت بر انگیز فضای اون شب به یاد ماندنی که داشت کم کم شکل کاملی به خودش می گرفت ... کاملا قرار گرفته بود و تصمیم گرفت تاپشو بیرون بکشه چون خیلی احساس گرمایی می کرد و این کار زیبا و چیزی که بهرام انتظارشو نداشت رو انجام داد و سوتینشو واسه برادرش رونمایی کرد ....و حالا شلوار نیمه تنگش مونده بود و فقط ...........بهرام که با یک دستش با کیر کلفت و سفتش بازی می کرد و انگاری که چاقشو تیز می کرد ...و سحر با نفس قوی و نیروی و انرژی فراوونش همچنان میرقصید و بهرام رو به سرحد انفجار شهوتش میرسوند ...قطراتی که از نوک کیرش تراوش می کرد نشاط گرفته از اندام نیمه لخت سحر و رقص به یاد موندیش بود و شورت بهرام هر لحظه خیس تر میشد ...و در صدد برومد به خواهرش یورش ببره ....ولی تحمل کرد و باید اجازه می داد هنر و رقصشو تموم و کمال به خاتمه برسونه واقعا حیف بود که به چنین رقصی لطمه بزنه ..به اندازه کافی وقت داشت و به قول معروف .... شب دراز و قلندر بیدار و از نازنین و مهران هم خیالش راحت بود چون قبل از غروب به فرانک زنگ زده بود و میدونست تا احر شب بر نمی گردند ....و در این لحظه داغ ترین و قشنگ ترین نمایش ممکنه در صدد وقوع وانجام شدن بود ..و اون چی میتونست باشه غیر از بیرون کشیدن شلوار سحر با دستای خودش .......و در ذهن سحر چنین تصمیم مهیج و هوس انگیزی در حال شکل گرفتن و اجرایی شدن بود و بعدشم سحر در صدد بود ادامه نمایشو اگه شرایط و اتفاقات خاص پیش نمی اومد به حموم بکشونه چون محل و دکورشو برای چیزی که می خواست ...دراونجا جستجو می کرد .....
آنچه در قسمت بعد خواهید دیدآیا اتفاقی بین بهرام و سحر خواهد افتاد درست حدس زدیدبهرام از این عمل با خواهر خود پشیمان شده و به راه راست هدایت شده وتف بر صورت شیطان انداخته
عالی تر و جذاب تر از همیشه شهره جوووووندرخواستی دارم ازت شهره جوناونم اینکه فردا پنجشنبه وشب جمعه هست اگه لطف کنی فردا شب جمعه داستان رو زودتر از موعد بزاری لطف بزرگی میکنی فقط پنجشنبه رو این طور بزار بقیه رو طبق روالشب جمعه یه حال کنیم چون داستان خیلی هیجانی شدهاین لطفو در حق ما تموم کن لطفافردا شب طرفهای ساعت یازده دوازده شب بزاری خوبهشب جمعه است دیگه با روزهای دیگه فرق دارهفدایی داری شهره جون لطفا خواهشا این کار رو بکن
شیرین تر از همیشه چه خبره چه شود شهره جون چی بگم شیطون بلاشهره جوناین داستان سحر که قبل رفتن شه آخرین روشه با بهرام خیلی داغ شده جا داره این اواخر داستان سحر و بهرام رو هر روز بزاری واقعا داغ داغ شده هر روز بزاری داستان سحر رو داغیش بیشتر و بیشتر میشه منم با دوستمون موافقم شب جمعمون رو بسازیایول داری خدایی شب جمعه رو بساز و فردا بزار نویسنده بزرگوار جیگر