ادامه از طاهره/......درزندگی یه شخص گاهی اتفاقاتی براش پیش میاد که حتی تو خواب هم هیچوقت تصورشو نمی تونو داشته باشه و این شاید فقط در فیلما میتونه شکل بگیره ...حالا من داشتم یه اتفاق و صحنه . یه نوری که می تونست منو به زندگی و خونوداده و بچه هام و دوستام برسونه رو میدیدم ...حدس بزنید من چیو میدیدم .....شاید براتون عجیب باشه و بگید این چیزا فقط تو فیلم ها و خصوصا فیلم های هندی اتفاق میفته ولی واقعا این در این لحظه درست روبروم و پشت پنجره به عینه اونو میدیدم ....همون پسربچه با لبخند خاص خودش یه ورق کاغذ به پنچره چسپونده بود و با استفاده از نوری که از اتاقش می گرفت یه پیام رو داشت برام می فرستاد ...من سواد داشتم و در این لحظه یه امتیاز برام شده بود .......نوشته هاش درشت و با خودنویس نوشته شده بود........سریع فرار کن و خودتو به در بغلی برسون ....در بازه .....منتظرم .....پسربچه برام دستی تکون داد ونموند ...ظاهرا رفته بود تو حیاطشون که از من استقبال کنه .....فرصت بسیار طلایی و مناسبی داشتم غیر از بشیر که در فاصله چند متریم بود بقیشون بیرون بودند و من مزاحمی نداشتم ....ولی اکرم چی ...اونو ولش کنم ....اون بیچاره اگه من فرار کنم ...شاید بدست این بیرحما کشته بشه ...عصبانیت و خشمشونو رو سر این زن بیچاره خالی کنن .....نه باید یه جوری بهش اطلاع بدم و اونم باخودم ببرم...خدایا چکار کنم یه ثانیه تاخیر در این فرارم ممکن بود به شکست و تشکیل یه خطر برام شکل بگیره ......اکرم اون لحظه بابشیر گرم صحبت بود .....اخه اکرم بی مغز تو که میخاستی حقتو از این بشیر بگیری الان دیگه بهترین موقع انتقامت بود ...چرا با چاقو بهش نمی زنی......ولی با کمال تعجب اونا داشتند همدیگرو دستمالی می کردند ...واقعا که داشتم شاخ درمیاوردم ..اخه الان وقت اینکاراس.....خاک تو سرتون ...از دست اکرم حسابی کلافه شده بودم ...هر ان ممکن بود اونا برگردند و همه چی خراب بشه و شانس فرارمو از دست بدم ...شیطونه می گه برم و اکرمو باهاشون ول کنم .....ولی باز وجدانم نزاشت پاهامو تکون بدم .....بشیر دستاشو تو کون اکرم برده بود و اونو می مالوند و اکرم هم کیرشو دستش گرفته بود و باهاش حال می کرد .....هیجان و ترس بهم غلبه کرده بود و داغ کرده بودم .....تصمیم گرفتم بهشون نزدیک بشم ......طاهره خوب شدی ......ها جواب نمیدی .....اصلا نمی خاستم جواب این کثافتو بدم ....همینجوری نگاشون می کردم ...اکرم کیرشو دستش گرفته بود و لبای همدیگرو می خوردن ......طاهره بیا جلو تا بچه ها برمی گردن توم بیا بغلت کنم .....بیا خوشکل خودم ..بیا گرمت کنم .....اون جمشید نامرد خیلی کتکت زد .....بیا کمی نوازشت کنم تا بهتر بشی ....تابخودم اومدم که خودمو دور نگه دارم بشیر کمرمو گرفت و افتادم بینشون .....بافشار بشیر هردومون باهاش تو اتاق هدایت شدیم ....بشیر لبامو گرفته بود و بدجوری می مکید و دستاش هم تو کون اکرم بود .....اومده بودم بلکه اکرمو باخودم ببرم ..بجاش خودم اسیرشون شدم ....بشیر دو تامونو به دیوار اتاق چسپونده بود و حالا با دو دستش تو کوس هردومون رو می مالوند...اکرم چشاش خمار شده بود و دستشو کشوند رو سینه هام و اونا رو برام مالش می داد .....کلافگی بهم دست داده بود و یه جوری شده بودم ....بشیر دست به هر جای بدنم میزد دردمی گرفت و اخی میگفتم ......من حالم خوب نیست لطفا ولم کنید .....چیه طاهره جون ...بیادستتو بده کیرمو بگیر .....این کیر اگه بره تو کوست حالتو خوب می کنه ...نه نه نمی خام ....همه جام درد می کنه ....قربونت برم می دونی از دست جمشید خیلی ناراحتم ....اگه طاقت بیاری .....وتحمل کنی حالشو می گیرم ...اونم فقط به خاطر تو و اکرم ......بزار برگرده .....فقط بزار کونتو بکنم ......نه نه ..بشیر طاهره رو ول کن به من برس ......به تو رسیدم ...حالا نوبت کون طاهره س....بشیر برو اون باقیمونده پولو برام بیارتا طاهره رو برات اماده کنم ....میدم بهت تو دستاشو بگیر تا کارمو بکنم ......بشیر می خواست با کمک اکرم تو کونم بزاره ...واقعا اگه اینکارو می کردند ..باز بیهوش میشدم کاش همون لحظه میرفتم . الان راحت شده بودم ...این اکرم انگار قاطی کرده ....چشه ..چرا کاری نمی کنه ....کاش چاقوش دست من بود ....ولی خودمونیم اگه دست منم بود عرضه چاقو کشیو واقعا نداشتم و نمی تونستم خون یکیو بریزم .....پس دست اکرم باشه بهتره...بشیر برو پولتو بیار تا حسابمون تسویه بشه ..اکرم از بس کرم ریختی و برام ناز و عشوه اومدی داری خرم می کنی ...بد جوری هوس کون طاهره رو کردم ....باشه تا من میرم پولو میارم ..اونو بخابون و کمی سوراخشو خیس کن تا اذیت نشه .....باشه .....بشیر رفت اتاق بغلی .......اکرم تو چت شده ....بیا سریع فرار کنیم.....کجا فرار کنیم ...نمی تونیم سر کوچه اونا وایسادن ......اکرم تو بیا با من کاریت نباشه ...من راه فرارو پیدا کردم ...تورو خدا زودباش معطل نکن ....طاهره بزار پولشو بگیرم ..بعدش با چاقو می زنمش و ریم ...بخدا داری اشتباه می کنی اونا برگردن کار دو تامون تمومه ...اخه پولش به چه دردت میخوره .....گور پدر خودشو وپولش .....بیا اون پنجره یه پیام بود ..از خونه بغلی اونا درخونه شونو برامون باز گذاشتن ....جون خودت بیا بریم ....من به خاطر تو موندم که توم باخودم ببرم .....طمع اکرم اخرش کار خودشو کرد چون صدای در خونه بلند شده بود من خیز زدم که درو باز کنم ...بیشتر به خاطر دید زدن اون پنجره این کار کردم ....حین رفتنم به سوی در نگاهی به پنجره کردم ...پسر بچه باز دست برام تکون میداد و انگار ازم می خواست فرار کنم .....درو باز کردم ...جمشید برگشته بود ......به به طاهره خانم ....عموت اومده که ببردت تو ماشین .....اماده هستی .....میخام تو راه کارناتمومو انجام بدم .....محکم با کف دستش رو باسنم زد .....طاهره سوراخ کونت خیلی تنگه ...میخام بخرمت و پولشو به بشیر بدم و ببرمت خونه ....واقعا می خواستم اب دهنمو تو صورتش پرت کنم ولی ازش خیلی میترسیدم ..چون بد جوری ازش کتک خورده بودم .....اه مثل سگ پشیمون بودم کاش فرار کرده بودم ...من الاغ به خاطر اکرم مونده بودم ..اکرمی که طمع کورش کرده بود اونم فرصت داشت بشیر رو زخمی کنه و باهام بیاد .....جمشید مثل بچه منو بغلش گرفت و با خودش تو اتاق برد .....بشیر با کیر سیخ شده اش دم اتاق وایساده بود .....چه خبر جمشید .....ای بابا ذبیح تو ماشین خوابیده بود و دارا هم داشت سیگار می کشید ....پس امن و امونه .....ولی اون دو تا سنگ از کی بود که به پنجره زد .....نمی دونم ....حالا کیرتو واسه کدومشون بلند کردی ....واسه طاهره میخام کونشو بکنم ....اخه بشیر خان دیر میشه بهتر نیست حرکت کنیم ....بین راه دو نفری کونشو می کنیم ..منم کارم ناتموم مونده ...کونش باید از اب کیرم خیس بشه .......جمشید جون تو طاقت دوری کونشو ندارم ...بزار بکنمش ......بشیر جلو اومد که منو بغل کنه ....من از هول تجاوز فریادی زدم و کمک خواستم .....فقط تونستم سه قدمازشون دور بشم ..چون جمشید منو گرفت . به خودش چسپوند...تو بغلش دست و پا میزدم . با تموم قدرتم رو سر و کله اش میزدم ...ناخن نداشتم چون کوتاهش کرده بودم وگرنه بهترین موقع بود که سرو صورتشو خونیش می کردم ....اون کثافت با یه دستش کمرمو گرفته بود و انگشت دست دیگه شو قشنگ از زیر لباسم تو سوراخ کونم گرفته بود و اونو تا اونجایی که می تونست فرو کرده بود ....در اثر کشمکش تکون هایی که به خودم می دادم سوراخم خارش گرفته بود و اونم عمدا برام می خاروند یه دعوا و درگیری همراه با یه نوع لذت غریب و ناخواسته منو درگیر کرده بود ......فریادم خیلی بلند بود وبشیر با نگرانی در اتاقو بست و اونم اومد که دهنمو با دستش ببنده ....یهو باز صدای خوردن یه سنگ به پنجره بلند شد و اونا و من برای چند لحظه مات و میخکوب شدیم .......جمشید قضیه این سنگا مهمه و خیلی مشکوک میزنه ...طاهره رو محکم بگیر من برم یه طنابی بیارم اونو ببندیم و بریم ...ما از خیر کون طاهره گذشتیم .....اوضاع خطریه ......جمشید دست پهن و درشتشو رو دهنم محکم گرفته بود و منو از فریاد زدن انداخته بود ....از اکرم هیچ خبری نداشتم اون نیست ....کجا رفته ....اصلا اونو نمی بینم ....نکنه فرار کرده باشه و بشیر ولش کرده و رفته و منو تنها گذاشته ......اگه این جوری باشه ...خیلی نامردی کرده ....من به خاطر اون فرار نکردم ....باز اسیراونا شدم .....در حالیکه دهنم بسته شده بود و تو بغل جمشید به اجبار مونده بودم باز زدم زیر گریه .....بشیر لباس پوشیده بود و ساکشو دستش گرفته بود و طناب تو دست دیگه اش بود داشت بهم نزدیک میشد ......
ادامه از طاهره/.......من گریان و با دهن بسته و اسیر در بغل اون جمشید ملعون دست و پا میزدم ...بد جوری با دستش تو چاک کونم فشار میاورد ......صدای اون سنگ و خوردنش به پنجره اونارو هول کرده بود و اگه الان کاری نمی کردم دیگه کاملا موفق میشدن منو با خودشون ببرن ...ولی چیکار می تونستم بکنم ...همین چند دقیقه قبل می تونستم راحت فرار کنم ولی به خاطر اکرم موندم واونم الان نامردی کرده و لابد دزدکی در رفته و منو تنها گذاشته ...یعنی همه اون حرفاش همه فیلم بود و دروغ می گفت ...اه من ساده و ابله باز بهش باور کردم .....بشیر لباساشو تنش کرده بود وطنابو باز کرد که منو طناب پیچ کنه ......چمشید ...از بس کونمو انگشتی کرده بود ...به گمونم اونو زخمیش کرده بود چون کار اونجام از خارش گذشته بود و یه جوری شده بود ......حالا دیگه منو بزور خوابونده بودند و جمشید رو شکمم ولو شده بود و بشیر هم داشت پاهامو بهم نزدیک و جفت می کرد که طنابو ببنده .....همه چی برای تموم شدن ازادیم وخوشبختیم و دوری از بچه هام و خونواده و دوستان شروع و استارت خورده بود و با هر پیچی که به طنابه میزدند تاریکی و بدبختی که در انتظارم بود رو بیشتر لمسش می کردم .....دیگه داشتم تسلیمشون میشدم و دست و پا زدنم کمتر شده بود وحتی گریه هام هم خشک شده بود ...در اوج ناامیدیم چشامو بستم وتصاویری از بچه هام و دوستام و همه اونایی که منو واقعا دوس داشتند رو در ذهنم دیدم ....این تصاویر مثل یه خواب برام معنی داشت و واقعا دیگه نمی تونستم اونا رو ببینم ....قلبم کاملا تهی شده بود .....یهو جمشید که رو م ولو شده بود و منو از حرکت انداخته بود فریادی زد و با صدای بلند اخ میزد ...من چشامو بسته بودم و هیچیو اون لحظه نمی دیدم ...ولی فوری به خودم اومدم و نگاه به اطراف خودم کردم .....اوه اوه داشتم چی میدیدم ...اکرم برگشته بود و با همون چاقوی خودش یه ضربه به پهلوی جمشید زده بود و همون لحظه که من نگاش می کردم ضربه دومشو هم به پشتش وارد کرد .....جمشید کم کم داشت زوری که برای نگه داری و گرفتنم میزد رو هر لحظه کمتر می کرد و من دیگه می تونستم حتی از زیرش بیرون بیام ولی پاهام طناب پیچ شده بود و بشیر هم با اکرم بشدت گلاویز شده بود و درگیری و کشمکششون داشت اوج می گرفت ....خون زیادی از پشت و خصوصا پهلوی راست جمشید میومد و اون کف اتاق به خودش پیچ میزد و اخ و ناله می کرد .....کثافت عوضی ...دلم خنک شده بود اون همه زجر و شکنجه و خفتی که ازش کشیده بودم رو داشت تقاصشوپس می داد و تازه فقط من نبودم لابد ودهها زن و دختر ه. از دستش شکنجه جنسی شده بودند و بدتر ازاین موضوع هم باعث و بانی معتاد شدن هزاران نفر از جوونا ی مردم شده بود ..اون واقعا حقش بود این بلا سرش بیاد ....حمشید یه جنایت کار واقعی بود . هیچیش به انسان شباهت نداشت ....در حین این افکار م طنابو با بدبختی و تلاش از پاهام باز کردم .....اکرم هنوز با بشیر در گیر بود ....طاهره فرار کن ...زودباش برو .......اکرم پس تو چی ......کاری به من نداشته باش ....برو تورو خدا برو ......می کشمت فاحشه عوضی ...حالا برامون چاقو می کشی ......دورو ورمو نگاه گردم که چیزی گیر بیارم . برم کمک اکرم ...ولی هیچیو نمی دیدم .اگرم بود به درد کمک به اکرم نمی خورد ....خدایا چیکار کنم ....خیلی نگران اکرم بودم وراستش می ترسیدم با دستای خالی به کمکش برم .و به خودم می گفتم نکنه حین دعوا چاقو بخورم و زخمی بشم ......خوبی این دعوا این بود که بنیه و زور اکرم خوب بود و بشیر هم سنش بالا بود و زیاد به اکرم نمی تونست مسلط بشه ولی خب دست راست اکرمو که چاقو درش بود رو از کار انداخته بود و اون نمی تونست چاقو بهش بزنه ...جمشید هم کم کم داشت بیهوش میشد .......طاهره ..برو فرار کن ...لعنتی من به خاطر تو خودمو به خطر انداختم .....برو معطل چی هستی ...الان ذبیح بر می گرده ......اکرم با تموم قدرتش تلاش می کرد به بشیر ضربه بزنه .....من دیگه نمی تونستم وایسم موندنم فایده نداشت چون صدای درو می شنیدم ..انگار ذبیح برگشته بود و پشت در حیاط به شدت به در می کوبید ....اون صدای فریاد و کمک خواهی جمشیدرو شنیده بود .....وای خدایا حالا من چه جوری فرار کنم ......به حساس ترین لحظات زندگیم رسیده بودم ...ترس و نگرانی و هیجان توم با دلهره و تشویشو همه رو داشتم .....اکرم در اخرین لحظه اشاره به کیفش می کرد و بهم گفت ...کیفمو با خودت ببر ......برو جون بچه هات برو ...زود باش .....هولکی کیفشو بلند کردم و برای اخرین بار نگاه اکرم کردم . ودر شرایطی که از شدت ناراحتی و ترک اکرم داشتم منفجر میشدم به طرف در حیاط پیش رفتم کیف اکرم کمی سنگین بود ....نمی تونستم راحت درو باز کنم چون ذبیح پشت در بود ....پس باید چیکار کنم ...نگاهی به پنجره همسایه کردم ....پسره هنوز منو تشویق به فرار می کرد .....لحظات خیلی حساس وبحرانی رو داشتم....قطعا اگه درو باز می کردم مثل اب خوردن ذبیح منو می گرفت . وشانس فرارمو از دست می دادم ....یه فکرخوبی کردم .....تصمیم گرفتم هر جوری شده به اکرم کمک کنم و اونم باخودم بیارم ....نکته مثبت این کارم این بود که دو نفر میشدیم و می تونستیم با ذبیح مقابله کنیم و در ضمن هم اکرمو نجات میدادم و هم از دست عذاب وجدانم راحت میشدم ..چون اگه خودم فرار می کزدم و بلایی سر اکرم میومد منو خودمو نمی بخشیدم .....بهترین راه همینه..باید یه چیزی پیدا می کردم و باخودم حمل بکنم ..چون دست خالی اصلا نمی تونستم کمکش باشم ......تو حیاطو نگاه کردم از شانس بدم نور کافی نبود و خوب محیطو نمی دیدم .....یه لحظه نگاهم متوجه پسر بچه شد که با نگرانی پشت پنجره نظاره گر من بود اون اشاره به یه گوشه حیاط می کرد .....نمی دونستم چی می گفت فقط دستاشو می دیدم که می خاد منو متوجه چیزی کنه ...اون گوشه رو نگاه کردم .....همون چیزی کع می خواستم رو دیدم ....یه بیل دسته چوبی گوشه حیاط منتظر دستای من بود که اونو بگیرم .....پسر بچه هم دقیقا همونو می خواست بهم بگه .....اه وجود و حضورش بهم خیلی امید می داد ....دسته بیلو گرفتم و فوری به طرف اتاق باز گشتم ...اوه اوه ..اون بشیر بی شرف اکرمو خوابونده بود و رو سینه اش خودشو رسونده بود دیگه اونو کار انداخته بود و اکرم داشت اخرین مقاومت و زورشو برای دفاع از خودش نشون میداد ...ولی هنور چاقو رو به بشیر نداده بود ..چون اگه اونم ازش می گرفت قطعا اکرم بدستش کشته شده بود .....من معطل نکردم با تموم قدرتم کفه پهن فلزی بیل رو به پشتش زدم . این کارو دو بار دیگه تکرار کردم ...راستش می ترسیدم به سرش ضربه بزنم فقط میخاستم اونو بیهوشش کنم ..این برامون کافی بود...بشیر در سومین ضربه ام بهش نیمه جون به کنار رو کف اتاق افتاد و اب دهن کف مانندشو از لای دهنش بیرون زد.....اکرمو با دستام نیم خیز کردم و اونو بغل کردم ......اکرم خوبی ...اه طاهره خوب نیستم .....چرا نرفتی ....من نامرد نیستم که ولت کنم ......جمشید مثل حییون نعره میزد و با دو دستش سعی می کرد که جلو خونریزشو بگیره ........خواستم اکرمو بلند کنم تا راه بیفته ...اون نمی تونست ...اوه اوه زخمی شده بود انگار لبه تیز چاقوش در حین درگیریش با بشیر به رونش خورده بود و خون ازش میومد و ولی مثل جمشید شدت نداشت ......طاهره پشت در کیه .....انگار باید اون ذبیح کثافت باشه .....هی مرتب داره درمیزنه ......طاهره برو یه دستمالی چیزی بیار زخم پامو ببندم .....اون چی جمشیدو میگم برای اونم بیارم ....نه نه اون بیشرف باید مثل خوک جون بده و بمیره ...ولش کن ...رفتم دو اتاق دیگرو گشتم فقط یه ملافه سفید گیرم اومد ..با همون چاقوی اکرم اونو چند تیکه کردم . خودم پای اکرمو بستم ....خواستم دو تیکهاز ملافه رو به جمشید بدم اکرم جلومو گرفت ....نه نمی خاد ...دوست دارم جون دادنشوببینم ......ولی شاید باور نکنید در اون شرایط و لحظات من می خواستم به جمشید کمک کنم . نمی خواستم بمیره و مایل بودم زنده بمونه و گرفتار قانون بشه ....ولی اکرم نمی زاشت .....منو بلند کن بریم حیاط ......با بد بختی و تلاش زیادی اونوبلند کردم و با هاش اومدم حیاط ......اکرم چیکار کنیم ..ایا.دو نفر مون می تونیم از عهده ذبیح بر بیایم ......طاهره چاره ای نداریم باید برای بیرون رفتن از این خونه از ذبیح رد بشیم ....تو می تونی راه بری ....خوب نمی تونم ولی مجبورم راه بیام .....اکرم فقط کافیه خودمونو به خونه همسایه برسونیم ..اون پسره درو واسمون نیمه باز گذاشته و هی دست تکون میده که بیاین......همون پسره که دم در دیدمش....اره ...اکرم یه خواهشی ازت دارم ...لطفا بزار جلو خونریزی جمشیدو بگیرم ....درسته اون منو خیلی شکنجه داد و اذیتم کرد ولی دلم رضا نمیده بزارم بمیره ...بزار شانس زنده موندنو بهش بدیم .......طاهره برای اینا دل رحمی نکن ...لیاقت اینو ندارن ....نه من می خام کمکش کنم ...ولی طاهره اون دستش بهت برسه تورو می کشه ......نمی تونه بیحال افتاده ....ذبیح هنوزداشت به در می کوبید ....شرایط اون موقع و روابط همسایه طوری بود که به محض.تاریک شدن هوااگه هر اتفاقی برای کسی میفتاد کسی دخالت و یا فضولی نمی کرد .واین قضیه بیشتر به خاطر عدم امنیتی بود که خصوصا شبا در شهرها حاکم بود و اون همه فریاد و سرو صدا و در کوبیدن های ذبیح هم اگه تا صبح ادامه میداشت کسی جرئت نداشت بیاد دخالتی بکنه .....در واقع کوچه ها بعد از تاریک شدن هوا کاملا خلوت میشد .....با لبخند ها و حضور پسر بچه در پشت پنجره من تکیه گاه خوبی داشتم و بهم روحیه خوبی داده بود ...وبودن اکرم هم بیشتر دلگرمم کرده بود .....سه تیکه ملافه رو گرفتم و به طرف جمشید رفتم ....اون هنوز به هوش بود و نعره می کرد ...با ترس و احتیاط ملافه رو گلولش کردم ورو محل خونریزش در پهلوش قرار دادم و دستشو روش گرفتم که نگرش داره و بعدش با یه تیکه ملافه دیگه اونو از دور کمرش بستم ....موقع رد کردن ملافه از کمرش زورم نمی رسید با تلاش زیادی اونم انجام دادم ...پشتشم هم بستم ...دیگه جلو خون ریزیشو گرفته بودم ....موقع بلند شدن و رفتنم نگاهش کردم ...اونم بهم نگاه می کرد ...شاید باور نکنید تو نگاهش شرمنده ام شده بود و ازم طلب مغفرت می کرد ......جمشید خان تو منو خیلی اذیت کردی و همه جامو کتک زدی ولی من کمکت کردم وفقط برای رضای خدا و دل خودم ..چون نمی خاستم جون دادن کسی ببینم .....ولی اینو بدون من نمی بخشمت و میزارم قانون به حسابت برسه .....من الان میتونم تورو مثل اب خوردن بکشم ولی میزارم دست قوی خدا جونتو بگیره ...خدا .جهنمو برای امثال تو وبشیر درست کرده ....تف به روت ای کثافت بی شرف ....بلند شدم و ازش دور شدم ....بشیر همچنان بیهوش بود .......طاهره اخرش کار خودتو کردی .....اره ....اکرم فقط به خاطر انسانیت و دلم کمکش کردم .....طاهره مجبوریم دو نفری با ذبیح گلاویز بشیم ...تو دسته بیلو با خودت داشته باش و منم با چاقوم بهش حمله می کنیم .....فقط طاهره لطفا تونستی معطل من نشو فوری فرار کن و خودتو به اون خونه بغلی برسون ....من کسیو ندارم منتظرم باشه ولی تو شوهر و دوتا بچه داری ......نه اکرم هردومون باهم میریم من باهات می مونم ....دلم کمی قرص شده بود با اون سه ضربه ای که به پشت بشیر زده بودم تا حدودی اعتماد به نفس گرفته بودم ....ولی اندام درشت و ترسناک ذبیح رو که تصور می کردم دلم یهو خالی میشد ...اون مراد ترسو و نامرد هیچ اقدامی واسمون نکرده بود .....واثری از مامورای دولتی نبود .....کم کم اماده میشدیم که درحیاطو باز کنیم و برای نجاتمون از خان و سد محکمی بنام ذبیح عبور کنیم ......
ادامه از طاهره/.....امروز ازوقتیکه وارد این خونه لعنتی شده بودم از بس بلا و مصیبت و هر چیزبدی که تصورشو بکنید سرمن بیچاره اومده بود دیگه بلایی دیگه نمونده بود که فکرشو بکنم که اونم سرم نیومده باشه ...انگار وقت از نیمه شب هم گذشته بود و غیر از صدای درزدن ذبیح سرو صدای سگ های ولگرد وگرسنه هم بگوشمون میرسید و بیشتر ترس و دلهره رو بهمون اضافه کرده بود اگه براستی تو خواب وقایع امروزو می دبدم ...براستی سکته رو زده بودم ....اخه خدای مهربون این چه بلایی بود که برام مقدر کرده بودید .....اگه میخاستم جوابی برای خودم بگیرم لابد به اون خیانت هاییکه به شوهرم کرده بودم نظر میکردم واینکه خدایم لابدخواسته منو یه جوری تنبیه کنه ولی واقعا تو این جامعه خیلیا هستند که از من بدتر خیانت و جنایت می کنند واصلا انگار نه انگار .....یه زندگی خوب و بدونه مشکلیو دارند سپری می کنند.....اه ....خیانت های من براستی از نظر خودم موجه بوده و شرایط وکمبود هایی که از ابتدای زندگی زناشوییم باهاش گریبان گیر بودم منو وادار به اون کرده.بود...و شماای خواننده عزیز ومحترم لابد بهم حق میدین ......بگذریم ......ترس و واهمه هردو مونو گرفته بود اکرم با اون پای زخمیش و من با اینهمه تشویش و نگرانی .....منتظر یه معجزه بودیم که سرو صدای در و تهدید های ذبیحو از بین ببره .....از یه سر هم نگران به هوش اومدن بشیر کوس کش بودیم کاش دست و پاشو با همون طناب خودش می بستیم ....از بس هول و هراس داشتیم اصلا بهش فکر نکرده بودیم .......اکرم چکار کنیم ...من می ترسم ...ذبیح خیلی گردن کلفته و مثل بشیر نیستش .....اره طاهره اون جوونه و زور زیادی داره ...ولی مجبوریم باهاش مقابله کنیم ....کاش پام سالم بود و شانس بیشتری داشتیم .....اه اکرم باور کن تموم بدنم درد می کنه ولی از بس ترسیدم دردمو فراموش کردم .....طاهره جون همش من مقصرم ....کاش نمی اومدی .....وجواب دعوتمو نمی دادی ...خدا منو بکشه که این همه بهت استرس و عذاب وارد کردم ......اکرم نمی خاد خودتو ناراحت کنی من از اولش هم تورو بخشیده بودم ...فقط دعا کن صحیح و سالم از این خونه فرار کنیم اونوقت میشم بهترین رفیق و همراه ....این همه صبر و تاخیر فقط به خاطر ترسمون بود ...صدای پارس سگ های ولگرد نزدیکتر و بلند تر شده بود ...اوضاع واقعا داشت قاراشمیش میشد چون داراهم اومده بود ولی باخودش چند تا سگ ولگردو هم اورده بود ......ذبیح مثل دیوونه ها فریاد میزد و ازمون می خاست درو واسش باز کنیم ....دارا فریاد زنان ذبیحو صدا میزد ......ذبیح بیا کمک ....سگا دنبالم کردند ...دارن منو پاره می کنند .....تورو خدا بیا .....محض رضای خدا ...کمکم کن .......چته دارا ......من نمی تونم بیام کمکت ...همش یه چاقو دارم .......با چاقوت بهشون بزن ...بابا سگا یکی دو تا نیستند ....پنج عددن .....اخ ....کمک .....کمک ....وای وای سوختم ......ذبیح بیا ....سرو صدا سگا خیلی بیشتر شده بود و با فریاد کمک خواهی دارا هم گون شده بود ....ذبیح با لگد به در میزد و فحش و ناسزا به همه میداد ...از همه بیشتر بشیرو با الفاظ رکیکی صدا میزد ....اه خدایا هزاران مرتبه شکرت این سگا کمک تو بود که برامون فرستاده بودی ......یه کمک غیبی ...من که اینجوری معنیش می کردم ...واقعا سگا داشتند دارارو تیکه و پاره می کردند و ذبیح دیگه داشت به گریه میفتاد و اخرشم هم سگا خدمت ذبیح هم رسیده بودند ......یه لحظه دلم به رحم اومد و خواستم به اکرم بگم درو واسه ذبیح باز کنیم ولی خودم منصرف شدم ...وقتیکه این بلا برای این دو تا انسان فاسد مقدر شده ..دیگه رحم و شفقت من معنی نداره ...نه نه اونا حقشونه ..باید تقاس پس بدن .....بشیر بی شرف نامرد درو باز کن سگا داران منو می کشن ...کمک کمک ای ای ای .....صدای سوسو زخمی شدن یک و شاید دو تا سگ رو می شنیدیم ...انگار ذبیح بهشون چاقو زده بود ..چون در گیریشون با صداشون قاطی شده بود ....سگا ظاهرا عقب نشینی کرده بودند....وذبیح پشت در ناله و درد میکشید .....اخ اخ قسم می خورم ..اهای ای بشیر کوس کش فلان فلان شده اگه دستم بهت برسه خودم می کشمت /.....ذبیح اون همه معطلی و پشت در موندنو از بشیر میدونست و ظاهرا مقدمات کشتن بشیر به دست زیر دستش فراهم شده بود ////چی از این بهتر ....اکرم چیکار کنیم .....طاهره یه کم صبر کنیم بهتره ....اون زخمی شده ....ذبیح یا خودش میره و یا بیهوش میشه .....و تازه سگا باید دور بشن و بعدش میتونیم بیرون بریم .....باشه ولی اون بیدار نشه ...من از بشیر می ترسم .......میگی چیکار کنیم ....بریم تو اتاق دست و پاشو با طناب ببندیم .....ها ...باشه طاهره بریم ....اون بیلم با خودت داشته باش .....نکنه بیدار شده باشه .....داخل اتاق شدیم ...حدس اکرم درست اب دروامده بود چون بشیر نبود و بهوش اومده بود ....وخودشو ظاهرا مخفی کرده بود ....وای وای همینو کم داشتیم ......طاهره حواست باشه یه جایی خودشو مخفی کرده ...تو جلو در بمون و من میرم اتاق بغلی رو سر میزنم .....تلاش اکرم بی فایده بود چون در حین هیاهوی در گیری سگا و ذبیح اون خودشو به حیاط رسونده بود و گوشه ای مخفی شده بود چون یهو دیدم درحیاطو واسه ذبیح باز کرد......ولی ذبیح به محض اینکه دستش به بشیر خورد مثل یه ببر زخمی بهش حمله کرد و با وجود زخمی شدنش بخوبی اونو خابوند و چپ و راست بهش مشت و سیلی میزد .....اکرم بیا بشیر بیرونه ...خودتو برسون .....می خاستم برم با بیل به هردوشون بزنم ......نه نه نرو طاهره بزار بشیرو بکشه ...اونا باید خودشون همدیگرو لت و پار کنن ....بشیر زیر ذبیح داشت جون میداد ...چون ذبیح خیلی خشمگین بود و با فریاد و نعره بهش ضربه میزد ....انگار بشیر ساکت شده بود و دیگه از نفس افتاده بود ......طاهره بیا مخفی بشیم اگه ذبیح مارو ببینه ...کارمون تمومه ..اون خیلی عصبانیه ......خون جلو چشاشو گرفته ......باشه اکرم کجا مخفی بشیم .....اون گوشه حیاط وکنار بشکه ...جای خوبیه .....سریع زیر بغل اکرمو گرفتم و اونو با خودم به کنار بشکه کشوندم ...پشتش جامون میشد و از این بهتر جا گیرمون نمی اومد ........ذبیح مثل وحشیا لنگان لنگان داشت میومد تو اتاق .....اصلا حرکاتش به ادمیزاد هیچ شباهتی نداشت ...براستی وحشتناک شده بود....اکرمی که امروز ندیده بودم بترسه ..الان اثار ترس و دلهره رو درش میدیدم ...اون کنارم داشت می لرزید ..منم از اکرم بهتر نبودم ..هر دومون ناچارا همدیگرو بغل کردیم و لرز و ترسمونو بهمدیگه تعارف می کردیم ......اه خدا این همه ترس و تشویش تا کی .......بسمونه اندازه یه عمر من امروز بهم شوک وارد شده بود .....طاهره ....تو خوبی .....نه اکرم خوب نیستم .....داری می لرزی .....اره تو می لرزی .....با یه خنده تلخ و بی معنی همدیگرو نگاه کردیم .....ببین طاهره خوشبختانه اونم مثل من می لنگه و خوب نمی تونه راه بره ....به محض اینکه ذبیح تو اتاق رفت باید فرار کنیم ......نباید باهاش درگیر بشیم چون هم من و هم تو خسته ام و ضعیف شده ایم و شانس کمی داریم که براون غلبه کنیم .....اکرم تو خوب نمی تونی راه بری ....بخدا اگه تورو بگیره من حتی زوربلندکردن این بیل رو هم ندارم که بهش بزنم .....عزیزم ناامید نشو ......ما تا حالا خوب اومدیم و فقط کافیه خودمونو به در حیاط برسونیم و دیگه از این بدبختی خلاص میشیم .....لخظات سختی می گذشت و ما گوشمونو تیز کرذه بودیم که صدای ذبیحو بشنویم ....اون تو اتاق بود و ازش خبری نداشتیم و نمی دونستیم که داره چکار می کنه ......نگاه پای زخمی اکرم کردم ....ملافه ای که رو زخمش زده بودم خونی شده بود و انگار ازش خون میومد .....اکرم انگار داشت ضعیف تر میشد ......چشاش رو به خماری میرفت و اگه این وضعیت ادامه داشته باشه ...قطعا اون رو دستم میمونه و بیهوش میشه .....خدایا چیکار کنیم .....نباید دست رو دست بزارم ...هر چی باشه من که سالم هستم و ازش سر حال ترم ...باید کاری بکنم ....اکرم تو خونریزی داری .....باید هر چه زودتر از این خونه بریم بیرون ......اه طاهره اصلا منو بزار و خودت برو .....بخدا راضیم و نمی خام وبال دستت باشم ...برو منو همین جا بزار و خودتو به خونه همسایه برسون ...واگه تونستی مرد خونه شونو راضی کردی ....برای کمک به اینجا بفرست و اگه هم نشد ...هیچی .....من راضی به مرگ شدم ....بسمه ...دیگه نمی خام زندگی کنم ....اکرم زد زیر گریه و ارووم اشک میریخت ....ناامیدی و درد و رنج رو در صورتش میدیدم ....به نظر شما ای خواننده عزیزی که الان داریداین داستانو می خونید .....شما خدای نکرده جای من می بودید ...اکرمو ول می کردید .....به گمونم ...اکثرا میگید ...نه .....منم همین عقیده رو داشتم .....باید کاری بکنم ...یهو به سرم زد بلند بشم و سرکی تو اتاق بکشم ....همین کارو کردم ...ضربان قلبم مثل پتک میزد و صداشو می شنیدم ....با وجود اینکه داشتم می لرزیدم ولی دو دستی دسته بیلو محکم گرفته بودم ...یه نظر نگاهم به پنجره همسایه افتاد .....همون پسر بچه دستاشو واسم بلند کرده بود و انگار برام دعا می کرد .....رسیده بودم به پنجره تواتاق ......فضای اتاق روشن بود و خوب همه جاشو نگاه کردم ...اثری فعلا از ذبیح ندیدم .....جمشید هنوز بیهوش رو کف اتاق لمیده بود .....تا نزدیک یه دقیقه تو جام میخکوب شده بودم ......یهو ذبیحو دیدم که از اتاق دیگه با یه بقچه که دستش گرفته بود و داشت به طرف جمشید میرفت .......اون بالای سرش رفت .....اهای جمشید پولات همینه .....جواب بده لعنتی .....جمشید انگار ازش میخاست که کمکش کنه ....ولی ذبیح فقط به فکر خودش بود ....اونم از چند جا زخمی شده بود و همه جاش تقریبا خونی شده بود ......یهو یقه جمشیدو گرفت و بلندش کرد .....حرف میزنی و یا با مشتام اونقد بهت میزنم تا جون بدی .....جمشید زور حرف زدنو نداشت همون که نمرده بود خودش جای تعجب داشت ......بالا خره اونو ول کرد و اومد به طرف در اتاق .....وای وای من همون جور وایساده بودم واگه بیرون میومد باهام رخ به رخ میشد ....حالا چیکار کنم ....خیلی ترسیده بود ...از ترس زیاد داشتم خودمو خراب می کردم ...پسر بچه رو میدیدم که بهم اشاره می کرد .....اون لحظه هم خدا کمکم کرد و ذبیح باز منصرف شد و به طرف جمشید برگشت ...انگار می خاست جیباشو بگرده ....همون کارو هم کرد و هر چی وسیله بدرد بخور و پول رو ازش گرفت . لگد ی بهش زد در همین حین پسربچه بهم اشاره می کرد که از پشت به پاش ضربه بزنم .....واقعا عرضه این کارو داشتم ....اون خوب با حرکات دستاش پیام خودشو بهم می داد ....دسته بیلو برگش گردوندم و لبه تیز فلزیشو هدق زدن به پاش کردم ...باید این کارو بکنم و این ماجرای ترسناکو تمومش کنم ..این کارو به خاطر ازادیم و زندگیم و بچه هام و دوستام و همه و حتی اکرم که داشت بیهوش میشد باید انجام بدم ....خدایا به امید تو .....ذبیح هنوز برنگشته بود و روش به طرف جمشید بود ...با تموم زور و توانم به طرف داخل اتاق رفتم و با فریاد بلندی به طرف ذبیح هجوم بردم و لبه تیز دسته بیلو به پای راست قسمت پایینش زدم .....هدفم خوب گرفت چون بلافاصله خون از محل اصابت ضربه ام زد بیرون و ذبیح فریاد بلندی سر داد اون دیگه زانو زده بود و نمی تونست بلند بشه ...ضربه دومو خواستم به پای دیگش بزنم ...اون تو هوا بیلو ازم گرفت و با یه تکون کوچیک اونو ازم گرفت ....می تونستم ضربه اولو به سرش و یا بالای تنه تش بزنم ولی به خدا من قصدم کشتن ذبیح نبود فقط می خاستم زخیش کنم و از کارش بندازم .......طاهره فرار کن ...بیا .......خوشبختانه اکرم سینه خیز خودشو به نزدیک در خونه رسونده بود و دو قدم می خاست که به ازادی و راحتی برسه ...ولی من باید میدویدم ..ذبیح با یه شیر جه خواست خودشو روم پرت کنه منو بگیره ...من فقط تونستم یه قدم ازش دور بشم چون دستش به موهای دراز سرم رسید ..اونو گرفته بود ....موهامو داشت می کشید که منو خوب بگیره .....خدایا کمکم کن ....فقط داد میزدم و درخواست کمک می کردم ....ذبح کمکم داشت بیشتر بهم مسلط میشد اگه منو می گرفت حتما منو می کشت چشاش اینو بهم می گفت .....در این لحظات بحرانی و سخت یهو متوجه یه صحنه شدم ...صحنه ای که اصلا فکرشو نمی کردم جمشید یه مچ پای ذبیحو گرفته بود و با تموم توانش اونو فشار میداد و به طرف خودش می کشوند ....جمشد کثافت پامو ولش کن ....عوضی ولش کن تا این زنو بکشم ...این حرکت جمشید خیلی بهم کمک کرد و انگار داشت جواب محبت و بستن زخماشو که من براش انجام داده بودم رو می داد .....خوبی اگه بکنی واقعا جوابشو می گیری ..من کمکش کرده بودم و جلو مرگشو گرفته بودم و حالا جمشید داشت بهم کمک می کرد .....اون لحظه ذبیح هم زخمی شده بود و توان مقابله با من و جمشیدو نداشت باید یکیشو ول می کرد ....من فقط دستم رسید و تونستم انگشتمو تو چشم ذبیح بزنم و اونم از کار بندازم .....ای زنیکه فلان فلان شده چشممو کور کردی ...می کشمت ....نمی تونی از دستم فرار کنی .....جمشید با اخرین توانش کمی به کنار حالت گرفت و دست دیگه شو به مچ پای دیگر ذبیح رسوند و اونو به طرف خودش کشوند و داشت اونو رو خودش می گرفت ....ذبیح لحظه به لحظه تسلطشو بهم کمتر می کرد و اخرش انگار تصمیم گرفت با یه دست ازادی که داشت چاقشو از جیبش بیرون بکشه ...اون می خاست چیکار بکنه ...فقط موهام من در اختیارش بود و دستش نمی رسید بهمن بزنه ....اره اون هدفش چاقو زدن به جمشید بود و همون لحظه دو ضربه به جمشید نگون بخت وارد کرد ....یه لحظه موهامو ول کرد که بهتر ضرباتشو بزنه ..همون برای من کافی بود که از دستش خلاص بشم .و با تموم قدرتم خودمو به در حیاط رسوندم واکرمو فوری تا حد نیم خیز شدنش بلندش کردم و به حالت سینه خیز اونو به طرف خونه پسر بچه می کشوندم ....فاصله در حیاط تادر خونه همسایه شاید پنج متری میشد .....درشون نیمه باز بود و من با فریاد اکرمو به طرفش می کشوندم ....وای وای صدای زوزه سگ رو شنیدم ....سرمو بلند کردم که ببینم چه خبره ...دو تا سگ در فاصله کمتر از ده متریم داشتند خودشونو اماده می کردند که بهمون هجوم ببرن ...پوزه هاشون خونی بود و حدس میزدم مال خون دارا بودش که اونو ظاهرا کشته بودند ....وای وای ...چکار کنم .....چرا مرد خونه همسایه نمی یاد بیرون و بهم کمک کنه وفقط واقعا همین پسر بچه تو این خونه هست ...نه نه نمیشه اون تنها نیست .....پس چه خبره من الان واقعا به کمک احتیاج دارم و ممکنه هر لحظه این دو تا سگ هار و وحشی بهمون حمله کنند .....اون لحظه ترس بیش از حد و هراس و دلهره و گریه شدید بهم دست داده بود ...فضای تاریک کوچه بیشتر به اظطرابم میافزود .......دو تا سگ اون لحظه زوزه میزدند و کم کم فقط بهمون نزدیک میشدند ..انگار که سیر بودند و به اندازه کافی غذا خورده بودند ...قدماشون ارووم بود واین شده بود یه شکنجه واقعی .......باید کسی به من و اکرم کمک می کرد ......یه دونشون حالت گرفت که بهمون حمله کنه ..دمشو تو وسط پاش جمع کرده بود و اماده بود رومون بیفته و گازمون بگیره ....در همین لحظه پسر بچه رو دیدم که از در خونه با یه چوب اومد بیرون و شاید باور نکنید اون فقط به دو تاسگ نگاه می کرد و داشت بهشون نزدیک مشد صحنه باور نکردنی و غیر قابل باوری بود .....سگ ها در جاشون میخ کوب شده بودند و من و اکرم از تعجب هاج واج مونده بودیم...اخه مگه امکان داره یه پسربچه بتونه دو تا سگ هارو در جاشون میخ کوب و ارووم کنه ....من که باور نمی کردم ولابد شماها هم مثل من باور نمی کنید .و میگی امکانش نیست ...ولی این قضیه واقعا برای من اتفاق افتاد واینو باور کنید والان که بعد از سالها از گذشت این رویداد تلخ می گذره و من فکرشو می کنم باز مثل شما خواننده محترم باور و هضم این برام خیلی سخته و لی این برای من پیش اومدو من این کمک غیبی رو به عینه دیدم و همشم توسط این پسر بچه میسر شده بود ...از اولش هم می دونستم اون فقط می خاد بهم کمک کنه .....اون یکی سگی که دور گرفته بود که بهمون حمله کنه ارووم شده بود و فقط به چشای پسر بچه نگاه می کرد و اون سگ دیگه هم دمشو رو کولش گرفت و رفت ......وای وای داشتیم چه صحنه نابیو می دیدیم ......اون سگه با نزد یک ترشدن پسر بچه بهش اونم ارووم سرشو پایین گرفت و رفت ......پسره اومد کمکم و زیر بغل اکرمو گرفت و باهم اونو تو حیاط خونشون بردیم .........
ادامه ازطاهره/......انچه امروز برمن گذشت بدتر از اون چیزی بود که فکرشومی کردم بارها مردم و زنده شدم وحالا بطرز شگفت انگیزی من واکرم نجات پیدا کرده بودیم ...تواون خونه غیر از پسربچه یه زن و مرد مسن هم بودند واونا ازمون استقبال خوبی کردند .....تو اتاقشون ابتدا زخم اکرمو خوب باز بستند ... ومن هم می خواستم همون شب برگردم خونه ...ولی هم نزاشتند و هم نمی شد ..چون کوچه وخیابون خلوط و ناامن بود ...تنها چیزی که اون لحظات احتیاج داشتیم خواب و استراحت بود که اونم فراهم شده بود تا فردا صبحش یه ضرب خوابیدیم ......صبحش که بیدار شدم حدودای ساعت ۹بودش .....تموم بدنم درد می کرد و از هم جالبتر سوراخ کونم بود که می خارید و حالتی بهم می داد که دوست داشتم که به یه نفر کیر کلفت کون بدم و بتونه خوب سوراخمو بخارونه .....اومدم لب همون پنجره ای که پسربچه برام پیام می داد نگاه حیاط همون خونه لعنتی و بد خاطره کردم اوضاعش خیلی اشفته بود مامورای دولتی تو اون خونه ریخته بودند ......اون موقع ما احتیاج داشتیم که مامورا به کمکمون بیان ازشون خبری نبود حالا اونا مثل مور وملخ اومده بودند ...خیلی مایل بودم از سرنوشت بشیر و جمشید و اون دوتای دیگه مطلع بشم ....ولی باز به خودم نهیب زدم . به خودم گفتم ....طاهره بسته و دیگه کاری به هیچ کس نداشته باش .....از ابتداش هم اگه من به اون النگو ی رعنا اهمیت نمی دادم با علی هوس بازو خواهرش بر خورد نمی کردم و دچار این همه بدبختی و تجاوز قرار نمی گرفتم ...نوک انگشتای دستم مرتب وناخوداگاه تو سوراخ کونم می رفت و اونو می خاروندم ....تو اتاق دیگه بساط سماور و کتری و چای و صبحانه اماده بود و اکرم گوشه اتاق پای زخمیشو دراز کرده بود و در انتظار من بود ......طاهره خوبی ......بد نیستم ولی تموم بدنم کمی درد می کنه ...می خاستم خارش کونمو بهش بگم و کمی سر برش بزارم ولی نتونستم چون پیر زنه هم کنار سماور نشسته بود و با لبخنش منو نگاه می کرد .......اسمتون طاهره س .....بله ...مزاحمتون شدیم ......نه نه اصلا اینو نگو ....خیلی خوشحالیم که سالم و سلامت نجات پیدا کردین ......ببخشید دیشب ما نتونستیم بیایم به کمکتون ......بزارید خودمونو معرفی کنیم ...من و شوهرم پدر بزرگ و مادر بزرگ همون پسر بچه که احسان اسمشه هستیم که اونو تو کوچه دیدین ...پدرش تهروون کار می کنه و مادرش هم سر زا عمرشو داد به شما و اون مادر نداره ..الان ما اونو بزرگ می کنیم از همون موقعیکه شما رو تو کوچه دید ومرتب بی تابی می کرد و میومد سر همون لبه پنجره و نگاه به اون خونه می کرد تا حال سابقه نداشته که از این کارا و فضولیا بکنه ...من چند بار بهش تذکر دادم که به اون خونه نگاه نکنه ...ولی اون بهم می گفت ....مادر بزرگ من می ترسم اخه جون یه خانم در خطره ....اون هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیاد ....من بهش گفتم ...پسرم خیالاتی شدی ....برو به درست برس و فکرای بد نکن ...ولی مگه حالی میشد ....من و شوهرمو ول نمی کرد و می گفت اون خانمه به کمک ما احتیاج داره ....لطفا کاری بکنید ...احسان جون تو اون خونه هیچ خبری نیست ......مادر بزرگ باور کنید من صدای فریا د اون خانمو می شنوم ....ولی من و شوهرم اصلا چیزی نمی شنیدیم ..شایدم لابد گوشامون سنگین شده بود .....بهرحال به حرفای احسان زیاد اهمیت ندادیم .....باشه حالا که شما حرفای منو باور ندارین من سعی می کنم خودم بهش کمک کنم ......احسان تا موقعی که شمارو به حیاط خونه نیاورد اصلا نخوابید و مرتب لب همون پنجره وایساده بود و نگاه می کرد .....از خصوصیات احسان براتون بگم ....اون تا حالا دروغ نگفته و میره مکتب خونه و هم درس میخونه و قران یاد گرفته و نمازشم مرتب سر وقت میخونه ....دیشب قبل از خواب و بعد از نجات شما داشت سجده شکرو انجام می داد و خیلی خوشحال بود که شما ها سالم هستین و بهم می گفت ...مادر بزرگ به خدا بدلم افتاده بود که اون خانمه نباید به اون خونه میرفت و دیروز هم می خاستم تو کوچه بهش بگم ولی روم نمی شد و نتونستم .....احسان خیلی پاکه ......الان هم رفته بیرون که درس بخونه ...........نزدیکای ظهر هم احسان اومد .....همون ابتدا رفتم بغلش کردم و اونو بوسیدم و ازش خیلی تشکر کردم ...اکرم هم شرمنده اش شده بود چون دیروز بهش توپیده بود و باهاش رفتار خوبی نکرده بود ......در لحظاتی که احسانو بغل کرده بود م یه احساس ارامش و اسودگی خاص و غریبی داشتم و انگار حس می کردم که رو ابرای اسمون هستم و راحت و فارغ از هر گونه سختی و تشویش دارم نفس می کشم .....احسان به واقع یه فرشته و یه نجات دهنده من بود .....از اکرم خواستم که به خونه مون بیاد و اونجا فعلا پیشم بمونه ..چون نمیشد و نمی تونست برگرده خونه اجاریش ......ولی حالا یه معزل و مشکل دیگه داشتم ..من چه بهونه ای برای مادرشوهرم بیارم ..چون دیشب بر نگشته بودم و در واقع نمیشد همه واقعیت رو بهش می گفتم ....من دیروز توسط بشیر و جمشید مورد تجاوز وحشیانه قرار گرفته بودم .......و اگه اینارو به اون می گفتم قطعا بیچاره میشدم و ابروم می رفت .....تو فکررفته بودم .....چیه طاهره خانم تو فکر رفتین ...راستش الان تو خونه ....مادر شوهرم خیلی نگران من شده و بچه هام هم براشون ناراحتم نمی دونم برای غیبت دیشب چی بهش بگم ......نگران این موضوع نباش من و شوهرم باهات میایم و میگیم تو خونه ما بودی و نتونستی بر گردی .....خلاصه مطلب همون کارو کردیم و مادرشوهرم وقتی که منودید خیلی خوشحال شده بود و مرتب ماچم می کرد .....اون قانع شده بود که دیروز ودیشبو خونه اجسان بودم ....بهش هم این جمله رو اضافه کردم که سرم گیج رفته و نتونستم بر گردم ......از دیدن بچه هام خیلی خوشحالی می کردم .....اکرم رو هم تو اتاقم مستقر کردم و........اکرم جون پات خوبه ...اره عزیزم ....بدنیستم .......اکرم میخام یه چیز جالبیو بهت بگم تا کمی سرحالت کنم .......چی میخای بگی .....رفتم نزدیکش و بغل گوش اکرم وگفتم .......سوراخ کونم خیلی میخاره ...تو میگی چیکارش کنم ......زد زیر خنده . چرا عزیزم ......اون جمشید و یا بشیر عوضی درست یادم نمونده از بس تو سوراخم انگولکم کردن از دیشب مرتب میخاره ......واه واه بمیرم برات ...میخای برات بخارونم ......اخه برات زحمت میشه ...نه نه اتفاقا خیلی هم هوای کونتو کردم ..از وقتی که او مدم تو خونه تون چشام دنبال باسنته ..اخه دیدمت وقتی که لباستو عوض می کردی .....طاهره تو خیلی دوست داشتنی هستی .....امشبو باید بغل خودم بخوابی و تا صبح می خام مثل یه مرد بکنمت ......اوخ جون اکرم کاش وسط پاهات یه کیر کلفت داشتی و منو می کردی .....حالابه موقعش بجای کیر یه چیزی دیگه گیر میاریم .....فعلا بخواب تا من کمی سوراختو خارش بدم که تا شب ارووم بگیری ......من معطلش نکردم و خودمو براش اماده کردم ....پاهامو تا شونه ام جمع کردم و خودمو در اختیارش گذاشتم .......عزیزم می خام با دهن و زبونم معالجت کنم .....زود باش اکرم ...خیلی میخاره ......وای وای چه سوراخ کوچولویی داری .....اوخ جون .....طاهره نکنه مادر شوهرت یهو بیاد تو اتاق......نه اکرم جون اون عادت نداره یه دفعه بیاد ...کارتو بکن....اکرم خودش اون لحظه خیلی شهوتی شده بود ....اون دهنشو کاملا رو کوس و سوراخ کونم گرفته بود و بازبونش کل منطقه وسط پامو می لیسید ...اونم چه لیسیدنی .....اوف اوف شدت فشار زبونش از بس زیاد بود فریادمو بلند کرده بود ....متو جه یکی از دستاش شدم که کوس خودشم مالش می داد .....اه و ناله سر شار از شهوت و هوس هردو مونو درگیر کرده بود ...فقط من ناله نمی کردم ...اکرم بدتر از من اه می کشید و اگه می تونست تموم زبونشو تو کوسم می کرد ...بعد از اون همه سختی و ترس و دلهره واقعا مالش و لیس خوری اونجام مثل خوردن عسل بهم چسپیده بود .....نوک زبونشو با تموم زورش به سوراخم میزد و اونو می چرخوند و از این کارش داشتم دیوونه میشدم ...ازبس بهم خوش می گذشت که دو دستمو از فرط لذت زیاد به کف اتاق می زدم و انگار داشتم اونو می کوبوندم ......فقط یه چیزو کم داشتیم اونم یه کیر ابدار و کلفت بود که اگه بود چه محشری میشد .....اکرم جون با وجود درد رخم پایش بخوبی منو سرویس داد و خارش کونمو خوب کرد ....لذتی که از ارگاسم اون روز بردم تا مدتها در وجودم بود.....بعد از هر سختی و مشقت وقتی که ادم به اسودگی و راحتی میرسه خیلی براش لذت بخش وخاطره انگیز میشه و اینو همه می دونند ....منم بهترین ارگاسمو داشتم دریافت می کردم .....کف سفید ناشی از شهوتم از کوسم بیرون زده بود و اکرم با انگشتاش اونو رو کوس و کونم می مالوند و از نگاهش کیف میبرد .....طاهره اگه خدای نکرده فاحشه میشدی باور کن روزانه یه صف پونصد نفره رو درست می کردی و باید هم همشونو راضی می کردی ....جدا راست میگی .....اره عزیزم ..با این کوس و کون و اندام و زیبایی که داری ..همه مشتریت میشدن و کاسبی سایر فاحشه هارو خراب می کردی .....برای اونا خوب درومد .....خنده ام گرفته بود ....طاهره جون من فقط چند روزی مهمونت می مونم .....باید برم ....چرا اکرم ....تو اینجا مهمون نیستی بلکه خونه خودته ....منو خواهر خودت بدون .....ممنونم .....به جون خودم هنوز ازت خجالت می کشم که چرا تو رو اون چند ساعت اسیر اون بی شرفا کردم ......ولی من باید برم چون الان مامورا حتما ردمو گرفتن و از صاحب خونه اسممو گرفتند و دنبالم هستن ....من باید برم یه شهر دور و گمو گور بشم ........حالا چند روزی پیشم بمون و بعدش تا اون موقع شاید اوضاع بهتر شد ....نه نه تو اون خونه قتل و خونریزی شده و به این اسونی قضایا حل نمیشه وخوشبختانه شرایط جوری شد که اونا خودشون همدیگرو کشتند و ما عذاب وجدان نداریم .البته کمک اون سگ ها و احسان هم بی تاثیر نبود .....ولی اگه مامورا منو بگیرن ....منم زندونی میشم .....اخه تو کاری نکردی ....درسته من کاری نکردم ولی اون خونه رو من اجاره کردم و باید من جوابگوش باشم .....و دولت هم بهونه ای گیر میاره و منو قاتل اونا میدونن ..پس فرارم بهترین راهه ......ولی طاهره قبل از رفتنم باید خدمت مراد نامرد برسم که اونم در حقمون خیلی کوتاهی کرد .....اره اکرم ..من یادم رفته بود ....باید حالشو بگیریم ...اگه رو قولش می موند ...ما اینهمه اذیت نمی شدیم .....اره فردا باهم میریم کافه ......اون شب بعد از صرف یه شام لذیذ و خوشمزه که مادر شوهرم برامون درست کرده بود . ....من و اکرم اماده شدیم که باز بهمدیگه عشق و لذت هدیه کنیم .....ولی در موقعیکهداشتیم لخت میشدیم ودرصدد رفتن به روی تشک بودیم ...یهو بچه هام اومدند تو اتاق ...اونا هوس کرده بودند با مامانشون بخابند انگار دیشب که من کنارشون نبودم حسابی دلشون واسم تنگ شده بود ...چیکار می تونستم بکنم ....نمی شد بهشون نه بگم ....اونا رو دودستی به اغوش کشیدم و بردمشون رو تشک خوابم ......اکرم تشنه بدنم بود و له له میزد منو بغل کنه .......طاهره ......داستان بلدی براشون بگی ....اره ..ولی تو براشون بگو.....چون مال من همش تکراریه و براشون میگم خنده شون میگیره......باشه من براشون میگم......اکرم عجله داشت زودتر یه چیزی بگه و اونا بخوابند ....یه داستانی گفت که من زودتر از بچه هام خوابم گرفت و ..همینو می دونم که وقتی بیدارشدم که انگشتای اکرم تو کوس و کونم گردش می کرد....تو خواب و بیداری خیلی لذت داره که یه ادم داره شهوتی میشه و اینو من داشتم تجربه می کردم دست دیگه اکرم رو پستونام رفته بود و اونو مثل یه خمیر ارد برام می مالوند.....اه چه لحظات زیبایی.......انگار که ده نفر مشغولم بودند و من رو دستاشون مالونده میشدم ....قطرات اب کوسم رو حس می کردم و دست اکرم رو خیسونده بود و اونو داشت میاورد که به دهنم ببره ...اوه اوه اکرم می خواست ابکوسمو به خوردم بده .....اگه زهر مار هم بهم می داد اون لحظه می خوردم چون اختیار دست خودم نبود و راننده اش شهوت و هوسم شده بود ...اب کوسمو با زبونم طعم کردم و فوری اونو بلعیدم ...اخرش مزه شهوتمو هم چشیده بودم ......چرا اب کوسمو نخورم من که اب کیر چندین نفرو خورده بودم حالا مال خودمو با تموم وچودم باید نوش جون می کردم .....دیگه داشتم اوج می گرفتم ...خواستم فریاد شهوت ناکمو ازاد کنم وبه همه اعلام کنم که دارم از شهوتم دیوونه ومست میشم ولی نگاهم به بچه هام افتاد که کنارم خوابیده بودند و اگه بیدارمیشدند...شرمنده میشدم .....خودمو کنترل کردم ...ولی باید یه جوری خودمو راحت می کردم ....برگشتم و اکرمو یهو بغل کردم و با دستام و دهنم مشغول مالوندن پیستونا و باسن و هر جاییکه دستام و دهنم میرسید شدم ..مثل دیوونه هاو ندید بدیدها اندام اکرم رو مشغولش بودم ...اونم مثل من شده بود و در اغوش هم رفته بودیم و رو کف اتاق غاط میخوردیم گاه اون رو من میومد و گاه من ......هوس و عشق مارو تسخیر خودش کرده بود ...سوراخ کونم با یه انگشتش پر شده بود و من کوسشو هدف انگشتم قرار داده بودم ...سرمو گاهابین پستونای درشتش می بردم و اونو با صورتم غلط میزدم .....کوسامون رو هم افتاده بود و رو همدیگه می کشیدیم ...خیلی لذت بخش بود چون دو تامون کمی مو رو کوسامون بود و یه حالت و حس خوبی بهمون میداد......اکرم چشاش خمار شده بود و فقط سقفو می دید و منم گاها در حالت بسته کارمو ادامه می دادم .....این شرایطو خیلی دقایق ادامه دادیم و تا همدیگرو ارضا کردیم طاهره کاش کیر میداشتم و کونتو می کردم ...چرا فقط کونم ....اخه کونت خیلی تنگه ...من می دونم جنس کونت عالیه ....اکرم جون مگه کوسمو دوس نداری .....چرا عزیزم ....ولی من طرفدار کونتم .....اوه اوه یکی دیگه هم هست حرف تورو میزنه .....اون کیه ...شاهین .....همون شاهینی که علی رو زد ...اره .....ولی کیرش زیاد کلفت نیست ...درسته ولی اون عاشق کونمه ......مگه بهش کون دادی ......از تو چه پنهون اره گاها بهش میدم .....یعنی اون معشوقه کونته....شاهین فقط پشتمو میخاد میگه کوست مال شوهرت باشه و کونتم مال منه ...اوه چه جالب .....یعنی به شوهرت کون نمی دی ...نه .....وای طاهره تو دیگه خیلی ترقی کردی... ای بابا گلی به جمالت .....ولی اگه من مرد بودم نمی زاشتم کسی کونتو بکنه ...فقط مال خودم می کردم ......میگم یادمون رفت وسیله ای بیاریم و اونو تو کوسامون بزنیم .....درسته اکرم بچه هام اومدن ..حواسمون پرت شد.....ولی خیلی خوب بود .....طاهره عشق من ....اگه من برم دلم واست خیلی تنگ میشه ....منم همینطور .....لباتو بده یه کم بخورم .....لبشو رو لبم گرفت و اونو خیلی رومانتیک و عالی برام می مکید .....در اغوش هم اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و تا صبح همدیگرو بغل کرده بودیم و وقتی که من بیدارشدم اون دستاشو رو پستونام و چاک کونم برده بود ومن هم دستمو تو کونش برده بودم .....دستی که وقتی از روش بلند شدم یه سره لیز و چسپنده شده بود .....وای وای اگه مادر شوهرم مارو در اون وضعیت می دید فوری منو از خونه اخراج می کرد و سه روزه طلاقمو می فرستاد خونه پدرم .........اون روز حال اکرم و من وضعیت زخمش یه کم بهتر شده بود ودیگه می تونست بدونه کمک کسی راه بره وتصمیم گرفتیم بریم سراغ مراد......قبل از رفتنمون شاهین و فرانک با بچه هاش اومدند.......طاهره پریشب تو خوابم بودی .....حالت خوبه ...نمی دونستم بهش چی بگم ایا کل ماجرارو براشون بگم و یانه .....فرانک جون بعدا برات میگم ......خیلی خب هر جوری راحتی ...طاهره یه کم لاغر شدی .....چطور شاهین .....چیه مشکلی داری ....بهم بگو .....اکرم جوابشو داد ....شاهین طاهره خونه من مهمون بود ....اوه اوه پس مارو هم دعوت می کردی ....اره کاش شما هم میومدید .....اکرم شجاعانه کل ماجرارو برای شاهین و فرانک شرح داد .....فرانک هاج واج مونده بود و شاهین هم از عصبانیت داشت منفجر میشد .......من باید اون مراد فلان فلان شده رو ادب کنم ...خودم حالشو می گیرم ......نه شاهین بزارش به عهده من و اکرم ...اگه لازم شد بهت میگم که ادبش کنی .....نه طاهره تو خودت ادبش کن و منم خودم بعدا میرم سراغش ...اون حداقل اگه نتونست بره مامور بیاره می تونست بیاد به من بگه .....خیلی ترسو و نامرده ...پس بیا باهم بریم .....همه مون رفتیم کافه ......ابتداش شاهین دور مونده بود و ما داخل کافه شدیم ...مراد تا مارو دید رنگش زرد شد و در جاش میخکوب شده بود ....اکرم بهش اشاره ای کرد .....اون داشت به میز مون نزدیک میشد .......چیه داری شاخ در میاری که مارو زنده می بینی ..ها ....نامرد ترسو...تو از یه دختر بچه هم ترسو تر و هم کمتری اخه پسره کثافت و بی اصل و نصب چرا رو قولت نموندی و مارو ول کردی تو که ترسیده بودی ..اوش می گفتی که ما همون موقع زودتر فرار می کردیم ...تف به روت .... ....حالا نوبت من شده بود که بهش حرف بد بزنم ...اهای مراد عوضی پشیمونم که اون شب سفارشت کردم که شاهین و رفقاش تو کونت نکردن و باز پشیمونم که این کارو واست جور کردم ..توبا این ترست من و اکرمو صد بار تا لب مرگ کشوندی و مارو سکته دادی ...تف به روت ...لیاقتت اونه که بدمت دست شاهین تا ادبت کنه .....ببینش اها داره میاد سراغت ....شاهین همون لحظه انگار که دارن یه فیلمو دارن فیلم براداری می کنن پشت سرش حاضر شده بود ......طاهره الان هم دیر نشده امشبو تا صبح براش برنامه میزارم و یه شب بیاد ماندی رو براش درست می کنم ....درسته اکرم .....اره شاهین باید اونم مثل من و طاهره یه شب تلخیو بچشه ......مراد داشت می لرزید و مشتریا همه نگاش می کردند .....شاهین ببرش تو اتاق خودش و حرفاتو اونجا بهش بزن ....اره شما هم بامن بیاین ...ولی فرانک تو کنار بچه مون بمون و تو نیا با اکرم و یا طاهره بمون ....من و اکرم طاقت نیاوردیم و مرادو با خودمون تو اتاقش بردیم ....در اتاقشو باز کردیم ...اوه اوه داشتیم چی میدیدم ...یه دختر لخت رو تختش لمیده بود و کونشو برامون قمبل کرده بود .....شاهین بلافاصله دستمالشو ازدور گردنش بیرون کشید و فوری دهن دختره رو بست تا فریاد نکشه ....مراد داشت سکته می کرد ......من و اکرم با سیلی داشتیم به مراد می زدیم ....زدنمون به خاطر حرفای دروغ و الکیش بود که قبلا بهمون زده بود اون هم به من اظهار عشق کرده بود و هم به اکرم ....البته من هیچ حسی به مراد نداشتم و فقط ناراحت درو غ و نفاقش بودم ....اکرم دو برابر من بهش سیلی زد و صورتشوبا اب دهنش خوب خیس کرد ......دختره داشت دست و پا میزد ....این دختره کیه ......ها جواب بده .....اون فامیل مادرمه و قراره باهاش ازدواج کنم ......اها ......پس اینم گذاشتی سر کار ......نه اکرم ....باور کن دروغ نمی گم ......اره جونت بابات من حرفاتو باور نمی کنم ....شاهین چه نقشه ای داری ....می خام الان عروسش کنم ....یعنی دختره رو ترتیب میدی ...اره لقمه رو خودش برام اماده کرده و من باید بخورمش .....ولی یه فکر دیگه هم دارم ....فوری شاهین با سرعت لباس مرادو از تنش بیرون کشید و بهش گفت شلوارشو پایین بکشه .......تورو خدا منو لخت نکن....اغا شاهین لطفا رحم کن ......زود باش ..سریعتر ...فریاد هم بزنی فایده ای برات نداره ..چون هر کی بیاد در اتاقتو بزنه اونو می کشم .....دیگه من راضی به این کار شاهین نبودم ..چون دختره بی گناه بود و من از شاهین خواستم کاری به دختره حداقل نداشته باشه ...ولی اون گوش به حرفم نمی داد و یه جورایی هم کون دختره چشاشو گرفته بود و دوست داشت کونشو ترتیب بده ......بیا اکرم جون به کمک تو احتیاج دارم ...این چاقو رو بگیر و اگه این دو نفر همکاری نکردند اونا رو بزن ...فهمیدی ....چشم شاهین هر چی تو بگی من اطاعت می کنم ....طاهره توم اگه دوس نداری نگاه کنی برو پیش فرانک و منتظر بمون .....راستش دوس داشتم کردن و تجاوز دختره رو ببینم و اه و نالشو بشنوم ..یه جوری شده بودم ....مراد کم کم داشت گریه می کرد ...خاک تو سرت ...واقعا خجالت اوره ....شاهین مرادو ببین داره مثل بچه ها گریه می کنه ..اونو قت یه کیر گنده هم وسط پاهاش داره ....کاش اون کیرو من داشتم و تو جای من کوس می داشتی ...واقعا این حرف اکرمو قبول داشتم چون خیلی جربزه و غیرت داشت و حداقل ازمراد خیلی بالاتر بود ...و اگه غیر از این بود الان من تو تهروون تو فاحشه خونه اسیر شده بودم ......حالا کی میاد کیرمو مالش بده تا من کارمو شروع کنم ......شاهین این کارو باید به مراد خانم بدی تا برات سفتش کنه ....اون انجامش میده ...مگه نه ....اکرم چاقوشو زیر گردن مراد گرفت و بهش گفت که کیر شاهینو دستش بگیره ......زود باش ...مراد فوری کیرشو گرفت و شروع به مالوندنش کرد ..خیلی جالب بود قطرات اشکاش رو کیر شاهین می خورد و اونو می خیسوند .........اکرم و شاهین داشتند می خندیدند و من فقط به دختره و کونش نگاه می کردم ...باسن زیبا و نرمالی داشت و دوس داشتم دستی روش بکشم سوراخش در حالت سگی که به خودش گرفته بود معلوم بود و کمی اضافه گوشت داشت و اینو معنی می کرد که لابد قبلا کون داده ...ولی واقعا نباید این یه دلیل قاطع باشه چون خیلیا سوراخشون اینجوریه و کون هم ندادند.....دختره با دیدن چاقو اصلا مقاومتی نمی کرد و در همون مدل خودشو قرار داده بود ....از بس به دختره خیره شده بودم اکرم متوجه شده بود و بهم گفت ..طاهره برو حواست به این دختره باشه ......بدم نمی اومد نزدیکش بشم اندامش مثل خودم تر و تازه و زیبا بود هرچند صورت زیبایی نداشت ولی بدونه در نظر گرفتن صورتش معرکه بود ....رفتم کنارش و لبه تخت نشستم .....اسمت چیه .....اسمم مینا س ......چند سالته .....هفده سالمه .....چرا تو اتاق مراد لخت بودی .......بهم پول داد که تا بعد از غروب پیشش باشم .....پس دروغ می گفت که می خاد باهات ازدواج کنه ....اره مراد دروغ گوه ......ای کثافت پست فطرت ....مراد عوضی ......شاهین با شنیدن این حرف یه مشت تو سرش کوبید و بهش کلی ناسزا گفت ..دیگه منم براش ناراحت نبودم که شاهین اذیتش کنه ...حالا که اینطوری شدکیرمو بزار دهنت .....زود باش .....مراد با چشمای گریان کیر شاهینو تو دهنش کرد و با بی میلی اونو نصفه ونیمه می خورد ....داشت حالش بهم می خورد و اخرش هم بالا اورد و کف اتاقو کثیف کرد ....شاهین با حالت عصبانی اونو رو تخت پرتش کرد و مثل دختره و درست کنارش اونو به حالت سگی دراورد و بی شرمانه کیرشو تو کون مراد زد ......لیاقتت همینه ...ای ترسوی بزدل دروغ گو ..حتی به این دختره هم دروغ گفتی .....حالا بچش کیرمو تو کونت کردم تا مزه شو بچشی ....ضرباتش رو کونش زیاد دوام نداشت چون شاهین هدف اصلیش کون دختره بود و اونو فوری بیرون کشید ...کمی کیرش کثیف شده بود و ناشی از داخل کون مراد بود که خودشو تخلیه نکرده بود ......بخورش عوضی زودباش برام تمیزش کن ......نه نه نمی خورم ...غلط می کنی نمی خوری ..یا کیرمو می خوری و یا چاقمو ...ها ....زوذباش دیر وقته زنم بیرون منتظره ......بدترین لحظات عمرشو مراد داشت می گذروند و اینو در چهره اش و حرکاتش می خوندم ....دستم ناخواسته رفته بود رو پستونای دختره و داشتم اونو اهسته مالش می دادم ....نوکاش بیرون زده بود و براش می خاروندم راستش کارم هم بد نبود ..چون دختره رو اماده می کردم که یه کم بهش خوش بگذره ..چون بهرحال شاهین بهش تجاوز می کرد .....مراد خوردن کیرشو با بدختی و شکنجه انجام داد و باز هم حالش بهم خورد و یه بار دیگه کف اتاق خودشو کثیف کرد .......ولی خب کیر شاهین تمیز شده بود و اماده بود که به کون دختره فرو بره ......شاهین دستشو رو باسن نرم و زیبای دختره برد و کمی اونو مالوند و نوک انگشتشو رو سوراخش برد ....خوبه کونش عالیه ...ولی طاهره هیچ کونی مثل مال تو نمیشه ....اینو بجون بچه ام قسم میخورم ...البته مال زنم هم خیلی خوبه ...اوخ جون قربون زنم و طاهره برم که به عشق دوتاتون من این کونو دارم فتح می کنم .......اکرم داشت می خندید ...وحقم داشت اخه کردن کون یکی دیگه ربطی به کون کسای دیگه نداره ......واقعا این حرف شاهین جالب و خنده داربود ....شاهین کیر سفت و سیخ شده شو رو سوراخ دختره خوب تنظیم کرد ...واماده بود که کلاهک کبرشو فرو کنه ......شاهین لطفا خوب باهاش رفتار کن ..اروومتر بکنش ....گناه داره .....باشه طاهره جون ...چون تو سفارششو کردی نمی زارم ناراحت بشه ......سرمو کنار سر دختره بردم و بهش گفتم ....تا حالا کون دادی .....نه ندادم .....باشه عزیزم باید بهش عادت کنی چون شوهرکنی ازت کون میخاد ...پس طاقت بیار و ارووم بگیر تا کارش زود تموم بشه ......با علامت سرش بهم اره گفت .....افرین منم کنارتم .......درد داره ......یه کم اولش درد داره ولی اخراش خیلی بهت لذت میده .......باشه .....سرشو بلند کردم و لباشو بوسیدم و حالا دیگه منم کم کم داشتم باهاش حال می کردم .....یه دستم هنوز رو پستوناش بود و بالبام لبشو مک می زدم .....شاهین با اخی که مینا به خودش داد اعلام کرد که کیرش تو کون مینا جون رفته .....شاهین اهسته فشار بده ......باشه طاهره ...حواسم هس ...یه لحظه به کیرش نگاه کردم هنوز اندازه یه بند انگشت فرو رفته بود و قسمتی از کلاهکش هنوز بیرون بود .....دستمو از زیر شکمش رو کوسش بردم و چوچوله شو مالش دادم ....لپای صورت مینا سرخ شده بود و یه کمی ناله می کرد اون انگار شرمش شده بود که اه وناله حسابی بکنه ....اوه می دونستم تو چه شرایطی قرار داره و اونو درک می کردم ...باید بیشتر بهش میرسیدم تکونامو بهتر و بهش سرعت دادم و دیگه دستم داشت کمی خیس میشد و اب کوسش زده بود بیرون .......خوبه راضی هستی ....اره .....خوبه ادامه بده .......اه اه ای ای کونم ...درد می کنه ......عزیزم هنوز کیرش کامل تو کونت نرفته ...طاقت بیار .....اخ اخ کونم .....ارووم تر ....ارووومتر ....مینا داشت گریه می کرد و ازدرد کون دادنش اشک میریخت .....مینا حق داشت گریه کنه ..چون شاهین طاقت نیاورده بود و یه دفعه با یه ضربه کیرشو تا ته تو کونش زده بود و همونجا بی حرکت تو کونش نگهش داشته بود .....نفس مینا تنگ شده بود و داشت گریشو شدت می داد .....اخ اخ مامان به دادم برس ....ای ای دارم می میرم ......مینا با یه حالت ناز و عشوه ولی با چاشنی دردالودی مامانشو ندا می کرد واین حالتش بهم حس خاصی داده بود و یه کمی هوسیم کرده بود .....اون چند بار باز اسم مامانشو تکرار کرد ...مینا واقعا جر خورده بود و درگاه کونش یه کم حالت خونی به خودش گرفته بود ....شاهین با اب دهنش کمی اونجاشو خیس کرد........اکرم هم با دیدن این صحنه سکسی و حساس شهوتی شده بود و دستش رو کوسش بود ........من دیگه از کنترل کمی خارج شده بودم و وکاملا و بدونه ملاحظه کوسشو مالش میدادم .......مینا دردت کم شده .......نه هنوز نه .....اخ مامان ....شاهین کم کم کیرشو داشت عقب جلو می کرد و باعث شده بود مینا به خودش تکونایی بده و دیگه در صدبود خودشو از زیر شاهین خارج کنه .....اون فریادش بلندشده بود ..... شاهین بکشش بیرون اون داره زجر می کشه .......نترس طاهره من تجربه دارم اولش دردش زیاده ولی با چند تا تلمبه بهتر میشه ......اخه این کون هم اول باره کیر می خوره باید هم درد داشته باشه .....مینا به خودش پیچ می زد و شاهین با دو دستش کمرشو گرفته بود و نمی زاشت اون در بره ...صحنه حالت تجاوز به خودش گرفته بود و این زور ازمایی باعث شد که مینا به شکم رو تشک بیفته و شاهین هم روش ولو بشه ...دیگه ضربات رو کونش شدد گرفته بود و مینا هم با دو دستش به تشک چنگ میزد ......مینا اگه گرفتار کیر فرهاد و یابشیر و امثال دیگه میفتاد حتما تحمل نمی کرد و کونش پاره میشد و شاید بیهوش میشد ...ولی کیر شاهین در حد معمول و نرمال بود.....پس چی شده یعنی سوراخش لابد باید تنگ و عالی باشه .....منم بار اول که شاهین تو کونم زد همین دردو کشیدم ..یادمه دم در خونه پدرم منو ترتیب داد .....تو این فکرا بودم که شنیدم شاهین فریادشهوت ناکشو بیرون داد و ابشو تموم وکمال تو کون مینا خالی کرده بود.....کون دادن مینا جون هم تموم شده بود و مینا هنوز داشت گریه می کرد و دستشو به کونش می برد که سوراخشو ببینه که خونی شده و یانه ...ولی خوشبختانه فتح کونش بدونه خونریزی تموم شده بود ......مراد مثل یه جنده گوشه ای خودشو جمع کرده بود و با ترس نگاه شاهین می کرد......از دیدنش حالم بهم می خورد .....اکرم نزدیک مراد شد .....بهش گفت ...مراد از طرف همه ازت میخام از این شهر بری چون طاهره وشاهین نمی تونن تحملت کنن و منم هم دفعه دیگه ببینمت شاید با یه چاقو شکمتو پاره کردم .....همین فردا وسایلتو جمع کن و برو .....فهمیدی ...اره میرم ..این شهر دیگه جای من نیست ....من اون روز واقعا ترسیدم و یه سر که از تو و طاهره جداشدم وبرگشتم کافه و هیچ کاری براتون نکردم .....من یه پسر ترسو و بزدل هستم ....من برمی گردم خونه پدرم و دیگه منو نمی بینین ............واقعا مراد یه ادم بی چیز و ترحم انگیزی بود که حتی فهم عذر خواهی و طلب بخشش از من و اکرمو نداشت ......به مینا کمک کردم که لباساشو تنش کنه و اونو امادش کردم که بره .........
ادامه از طاهره/........اکرم هنوز زخم پاش کاملا خوب نشده بود و اون شب هم که برگشتیم خونه شبشو در اغوش هم تا صبح سپری کردیم تکراری میشه که به جزئیاتش اشاره کنم فقط اینو میخوام بهتون بگم اون شب از یه خیار معمولی نهایت استفاده رو بردیم و اکرم اونو توکوسم فرو کرد واخرشم خیارو به خوردم داد.....خیاری که از اب کوس خودم روش اغشته شده بود ......اون روز اخر هفته بود و شوهرم برگشته بود و باز دورورم می پلکید و ازم میخواست بهش کوس بدم ...از دیدن اکرم صالح خوشش اومده بود و زیر چشمی اونو می پایید و خصوصاواسه سینه هاش چشم چرونی می کرد ....اون فشارش زده بود بالا و بالاخره تو گوشه حیاط منو گیر انداخت و بزور بغلم کرد ......طاهره ...عزیزم تا کی می خای منو مجازات کنی ...من که بارها ازت معذرت خواهی کردم ...من یه غلطی کردم و اشتباه بزرگی مرتکب شدم ...بخدا بسمه دارم واست دیوونه میشم ...تنتو می خام همه جاتو میخام .....جون بچه هامون الانه منو راحت کن و کوستو در اختیارم بزار .......چته صالح ..الان حوصله کیرتو ندارم ....فعلا بهت نمی دم .....طاهره مجبورم نکن به زور متوسل بشم .....من احتیاج دارم و تو زنمی باید بهم بدی ......زورکی فایده ای نداره ....تو باید منو خو ب راضی کنی ...چی ازم میخای ......نمی دونم فکرشو نکردم ....شاید پول و یا طلا میخای ...شاید .....ممکنه ...باید بهم فرصت بدی ......هنوز اونو خوب نبخشیده بودم ...شلاق هاش رو فراموش نکرده بودم ....شاید هم می خاستم امتحانش کنم و در اوج فشار جنسی قرارش بدم تا ببینم واکنشش در قبال اکرم چی میتونه باشه .....اکرم یه چیزایی فهمیده بود که من به شوهرم کوس نمی دم ....طاهره ببخش نمی خام فضولی کنم و اصلا به منم ربطی هم نداره که این حرفو میزنم ...ولی مثل اینکه تو با شوهرت گرم نیستی و دیگه ......بقیشو بزار نگم .....اره اکرم جون درست فهمیدی ...من هفته هاس باهاش سکس ندارم ...ازش ناراحتم .....چرا .....حالا هر چی ....نمی خای بگی .....نه ...خب بالاخره شماها زن وشوهری و باید باهم دیگه رابطه داشته باشی وقتش شده اونو ببخشی ...شوهرت خیلی امپرش بالا زده ...احتیاج داره .....می دونم .....پس بهش بده .....گناه داره ....نه فعلا نمی خوام بهش بدم ....راستش اکرم جون می خام امتحانش کنم که واقعا منو دوس داره و می تونه در این شرایط خودشو به خاطر من کنترل کنه ......خب چه جوری می خای امتحانش کنی .....اکرم برای این کار به کمک تو احتیاج دارم ....ازت می خام یه کمی بهش راه بدی و جذبش کنی ...تا ببینم اون چیکار می کنه ....ولی طاهره این درست نیست تو دوستمی و رفیقمی نباید ازم این کارو طلب کنی ...لطفا منو تو این بازیت قرار نده .....اکرم این فقط یه امتحانه .....نه این امتحان خطر ناکیه و ممکنه حتی به بهم خوردن دوستیمون منجر بشه .....بیا و گذشت کن و اونو ببخش....بیشتر ازاین به خودت دردسر نده .......اکرم من به شوهرم کمی مشکوکم ...چند دفعه ازش خواستم منو باخودش ببره اون شهر محل کارش ...ولی از زیرش در میره و بهونه برام میاره و رفتارشم هم تغییر کرده .....می خام این کارو بکنم تا ازش مطمئن بشم ......شوهرتو دوس داری ......راستش کامل نه ....یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی .....نه اکرم بهم بگو ......حالا که شوهرتو خوب دوس نداری اینو بهت میگم ...اگه تو این بازیت من زیاده روی کردم ...تو چیکار می کنی ....یعنی چه......چه جوری بگم .....اگه با شوهرت کارم به سکس کشید چی.......هیچی اونوقت من نتیجه می گیرم که شوهرم داره تو اون شهر یه کارایی می کنه و فقط منو نمی خاد ......ولی طاهره خودمونیم توم بهش داری خیانت می کنی ....پس توم مقصری ....اره اکرم ..ولی من خیلی دلیل می تونم برات بیارم که خیانت هامو برات توجیهش کنم .....ولی من برای شوهرم کم نزاشتم . و همه جوره بهش رسیدم ........خب طاهره پس اگه با شوهرت نزدیکی هم کردم تو انگار ازم ناراحت نمیشی ....نه اکرم من خودم ازت خواستم ..خیالت راحت باشه رفاقتمون بهم نمی خوره .....راستش ممکنه این حرفمو خیلیا قبول نکنن ولی واقعا می خاستم صالح رو در برابر همچین ازمونی قرارش بدم و بدونم این همه به من و دین و ایمانش اهمیت میده واقعا می تونه از این گناه و خیانت به زنش دور بمونه و یانه ....وباید هم اینو اعتراف کنم هم یه جورایی از این بازی لذت می بردم ......لذت دیدن عشق بازی شوهرم با رفیقم ...وقتی که یاد این جمله میفتم ...هوسم بالا میزنه ....واقعا من چرا اینجوری شدم ...چم شده ...معمولا زنا خیلی در قبال شوهراشون حسو دن و حتی زنی مثل من که شوهرشم دوس نداره ...در برابر این کار صبر و تحمل نمی تونه داشته باشه ...ولی من اینطوری نیستم ...چرا ......من که جوابی برای خودم پیدا نکردم .....از اون لحظه من می خاستم تب صالحو بیشتر کنم ....لباس توخونه مو سکسی ترش کردم وبهش بی محلی می کردم ...اکرم هم کارشو خوب بلد بود یه دامن تقریبا کوتاهو پوشیده بود و یه بلوز چسپ که پسوتانش مثل قارچ زده بود بیرون و نوکاش کاملا معلوم بود ..شوهر.بیچاره ام نمی دونست چیکار کنه ....اصلا جرئت نداشت بهم نزدیک بشه ......یه بارش رفته بود دستشویی یهو درو که باز کردم وودیدم چشاشو بسته و داره کیرشو می ماله ...کلی بهش خندیدم و حتی اعتراض کردم....تو داری به عشق اکرم کیر مالی می کنی ...خجالت نمی کشی ...بیچاره هاج واج مونده بودو حتی نمی تونست از خودش دفاع کنه ...چون بدجوری مچشو گرفته بودم .....از بس ساده . خام بود راحت می تونست بهم بگه ...وقتی که تو بهم نمی رسی منم مجبورم این جوری خودمو ارضا کنم ...ولی اون سرشوپایین گرفته بود و اظهار شرمندگی می کرد....دیگه منم روش سوار شده بودم .در این مورد بهش اقایی می کردم ....یه بارهم داشت دزدکی کون اکرمو نگاه می کرد و من یهو از کنارش بهش نزدیک شدم و کیرشو گرفتم لا مصب واسه کون اکرم سیخ شده بود واونو تو دستم مدتی گرفتم ........طاهره تو کیرمو نمی گیری وقتیم می گیری که اکرم خانم حضور داره .....ولش کن عیبه ......یادت باشه خودت خواستی .....من مایل بودم بهت یه حالی بدم .......با خنده و تمسخر کیرشو ول کردم و بیشتر تبشو بالا بردم ....خلاصه صالح بیشتر به اکرم توجه میکرد و چشاش دائما دنبالش بود ...من از عمد حواسمو ازش پرت کرده بودم و خودمو سرگرم بچه هام کرده بودم و حتی به اکرم هم خیلی نزدیک نمیشدم ......شوهرم که عادت داشت بعد از ناهار یه چرتی بزنه اون روز به خاطر اکرم از خوابشم صرف نظر کرد و اکرمو دید میزد ....اکرم تو اتاقم انگار داشت لباس عوض می کرد ...من تو حیاط با سحر بازی می کردم و از زیر حواسم به اکرم بود...اون داشت خودشو لخت می کرد ووشوهرم خواست از کنارم رد بشه یهو متوجه اکرم شده بود ...اون لحظه نمی دونست چیکار کنه .....من از عمد پشتمو بهش کردم و سحرو بغلم گرفتم و اونو با خودم به داخل کوچه بردم می خاستم میدونو حسابی برای شوهرم باز کنم .....چند دقیقه خودمو سرگرم بادخترم کردم و برگشتم داخل خونه .....اوه اوه ...چی شده بود ...صالح رفته بود تو اتاقم و رودرروی اکرم وایساده بود و باهاش حرف میزد ...اکرم نیمه لخت بود و دستاشو رو سینه هاش گرفته بود .....صحنه و لحظه حساسی شده بود و من گوشه پنجره ناظر شون بودم... کاش می فهمیدم چیا بهم میگن ....اکرم خواست ازش دور بشه ...ولی صالح جلوشو گرفته بود .....دستشو دراز کرد و دست اکرمو گرفت و اونو کشوند رو وسط پاهاش .....انگار از اکرم می خاست کیرشو واسش مالش بده .....اکرم داشت مقاومت می کرد و اخرش هم دستشو بزور از شوهرم جدا کرد و ازش دور شد ..........باورم نشده بود ....صالح با اون همه سادگی و شرم حیاش راحت رفته بود سراغ اکرم و ازش تمنای کیر مالی می کرد .........پس شوهرم اون مرد قبلی نمونده و که بهش شوهر پاستو ریزه لقب داده بودم ...اون دم دراورده بود .....لابد تو اون شهر محل ماموریتش هم یه کارایی می کنه که من ازش خبر ندارم .......صالح از اتاقم بیرون اومده بود و منو که دید هول شد ......طاهره اینجایی ...اره مگه اشکالی داره ...نه نه همین جوری گفتم ......چته صالح چرا کیرت بلند شده ...چی دیدی .....نکنه رفتی اکرمو دید زدی .....نه نه من چیکار به اون دارم ......پس چرا خیلی نگاش می کنی ......ها نکنه عاشقش شدی ....طاهره اشتباه می کنی من فقط تورو دوس دارم ......طاهره بیا و خانمی کن وبهم یه کوس بده .....بابا تو زنمی و وظیفته بهم بدی ....بخدا به پدرت میگم ......خجالت بکش صالح این حرفا و کارات خیلی زشته و در قواره یه مرد نیست .....تا تقی و توقی میشه فوری اسم پدرمو پیش می کشی ...اصلا هیچیت به یه مرد کامل نمی خوره .....همین کارا می کنی که من رغبت نمی کنم ....بهت بدم ......طاهره من احتیاج دارم ..منو درک کن ......من جوابشو ندادم و رفتم داخل اتاقم ....اکرم زیر پتو رفته بود و انگار خوابیده بود ....منم قصد عوض کردن لباسمو داشتم .....کاش صالح نمی بود و الان میرفتم زیر پتو وکنار اکرم و اونو بغل می کردم و باهاش می خوابیدم ...این حرفم تموم نشده بود که یهو دو تا دست قوی اومد و از پشت کمرمو گرفت ....اوه اوه صالح دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود و منو ازپشت بغل کرده بود ....اون حالت هجوم به خودش گرفته بود و همه کاراش بوی خشونت و تجاوز می داد ...انگار نه انگار که می دید تو اتاق اکرم خوابیده و حضور داره /......طاهره همین الان بزور می کنمت تا حساب دستت بیاد .....حالیت می کنم .....اخه ناسلامتی من شوهرتم ..اگه من نتونم بکنمت ..پس من چیکارام....اون یه ذره لباسی که تنم مونده بود رو فوری ازم دراورد و منو لخت کرد و با خشونت پرتم کرد کف اتاق ...اصلا انتظار همچین حر کتیو ازش نداشتم ....اخه..در خضور اکرم اون می خاد منو بکنه ....صالح بلافاصله خودشو لخت کرد و کیرشو سیخ شده بهم نمایوند .....کیرش در اوج کامل حالت گرفته بود و اماده بود کوسمو تسخیر کنه ...اون بدونه تاخیر روم ولو شد و منو حمع کرد و باز لنگامو به شونه هام رسوند و کیرشو با همون خشکی وحالت تو کوسم فرو کرد .....اوخ اوخ یهو درد سراغم اومد ......صالح تو خیلی نامردی ......اخ اخ یواشتر ......چه دردی داره ..ارووم تر صالح کثافت ...عوضی ....بی رحم ..اهسته ضربه بزن .....بگو هر چی دلت میخاد بهم بگو ...از شق کیرم داشتم منفجر میشدم ....کم کم داخل واژنم کمی خیس شده بود و درد کوسم کمتر و کمتر میشد و این درد داشت به لذت خوبی تبدیل میشد ...یهو نگاهم به اکرم افتاد اون زیر پتو و گوشه اش داشت مارو تماشا می کرد ....چه جالب شده بود ....صالح کمرمو شکوندی بهم فشار نیار ...اخ اخ کمرم ....چته طاهره کمرت درد داره و یا کوست .....ها جواب بده ...قربون کوس تنگت برم ...باور کن طاهره داخلش از اخر ین باری که کردمت تنگتر شده .......تو تکی و یه دونه ای .....اوف اوف ...چه لذتی داره .....حس خوبی بهم دست داده بود از اینکه در حضور یه نفر دیگه داشتم با شوهرم عشق بازی می کردم ....حالت و احساس خوب و تازه ای داشتم و لذت و خوشیمو بیشتر کرده بود ...با یه نگاه به روی کوسم که بهش کیر میخورد متوجه کف زیادی در دور ورش شدم و این ناشی از ارضاشدنم و لذت زیادم داشت .....تندتر منو بکن ...صالح ....تندتر ...تندتر .......چیه عزیزم تا دقایقی قبل می گفتی یواشتر و حالا میگی تندتر ......چی شده ...ها .....صالح عوضی حرف زیادی نزن و کارتو بکن .....اوی اوی صالح کیر کلفت .....تا ته فشارش بده .....اوی اوی اوی ...همون لحظه بدنم شروع به لرزیدن کرد و به ارگاسم رسیدم ....اونم کارشو همزمان بامن تموم کرد و ابشو کامل تو کوسم ریخت ...یه اب حلال و پر ملات و البته زیاد چون موقع بیرون کشیدن کیرش خیلی اضافه از کوسم اومد ....یعنی این اب منو حامله می کنه و سومین بچه ام امروز نطفشو تو کوسم زده ......باید این روز و تاریخو در ذهنم نگه دارم که مطمئن بشم ....با تموم شدن کارمون ...یهو اکرم از جا نیم خیز شد و برامون کف زد .......افرین به این زن و شوهر خوب و خوشبخت ...بهتون تبریک میگم ..که باز باهم خوب شدین .....صالح هولکی دست رو کیرش گرفت و رفت بیرون .......من خنده ام گرفته بود ...نه به اون کارش که در حضور اکرم منو گایید و نه به الانش که هولکی بیرون رفت .......طاهره جون خیلی خوشحالم که با شوهرت اشتی کردی .....من فقط هدفم این بود که شما هارو بهم نزدیک کنم و به هدفم هم رسیدم ...باور کن طاهره من هیچوقت با شوهرت سکس نمی کردم و حتی همین چند دقیقه پیش اومد تو اتاق و در حالیکه من نیمه لخت بودم ازم خواست واسش کیرشو بمالم و بعدش بهم وعده داد که اگه بهش بدم بهم کادو میده ....ولی من فقط نصیحتش کردم .وبهش گفتم تو زیباترین و خوشکل ترین زنو داری ...از خودت و بچه هات خجالت بکش ...بهش حتی حرف بد زدم و اونو منصرف کردم ......بعدش خودش هم پشیمون شده بود و ازم معذرت خواهی می کرد .....طاهره شوهرت مرد بدی نیست و مطمئن نیستم که بهت خیانت می کنه ...بیشتر بهش برس و بهش کوس بده تا تشنه نباشه ....اون همه که نگاه من هم می کرد به خاطر این بود که بهش کوس نمی دادی ..........اکرم تو رفیق خوبی هستی خوشحالم که تو رو پیدا کردم و باهات اشنا شدم ....میدونستم با شوهرم عشق بازی نمی کنی ......تو خیلی خوبی .....کاش میشد و نمی رفتی و تو این شهر می موندی .....طاهره باید برم مجبورم ....اینجا بمونم دستگیر میشم ......منتظر خوب شدن پایم هستم .......
ادامه از طاهره/......شوهرم خوب منو گاییده بود ومنم از نحوه کردنش نسبتا راضی بودم .....اکرم داشت کوسشو می مالوند ....از دیدن سکس منو شوهرم حشری شده بود ......اه اکرم بمیرم برات ...تو یه کیر کلفت میخای تا راضیت کنه میخای برم یه خیار بیارم تو کوست فرو کنم .... ....اه طاهره جون خیار و این جور چیزا مزه نمیده ...هیچی مثل کیر نمیشه کوس فقط کیر میخاد .....پس چیکارت کنم ....هیچی عزیزم باید بسوزم و بسازم ......دلم واسه اکرم خیلی می سوخت کاش اونم سرو سامونی می گرفت .....اکرمبا کمک دستای من و خودش کمی ارووم شد .......شوهرم اون شب هم قبل از خواب اومد سراغم و این بار منو به شکم خوابوند و روم سوار شد و کیرشو تو کوسم کرد ....این دفعه بر خلاف انتظار خیلی دیر ابش اومد ...ازبس تو کوسم کوبید که کمرم درد گرفته بود ......طاهره چند ین جای بدنت اثار کبودی می بینم ......چی شده ......چیزی نیست با اکرم یه کم کشتی گرفتیم .....اوه اوه طاهره مگه زنا هم کشتی می گیرن ...اره دوس داری یه بار نگاهمون کنی ....اره خیلی دوس دارم ......صالح خوب از راه بدر شدی .....یعنی تو میخای نگاه به اندام لخت اکرم بکنی واونم به بهونه دیدن کشتی .......ها ....اوه طاهره شوخی کردم ...اوف اوف کونت زیبا تر شده ...طاهره هر چی سن و سالت بیشتر میشه زیبایی و قشنگیت بیشتر میشه ....اره پس چی باید قدر زنتو بدونی ...من خیلی خوشکلم و همه بهم اینو میگن .....صالح امشب چت شده چرا ابت نمیاد ..نمی دونم کیرم باد کرده انگار داره منفجرمیشه و ولی راحت نمی شم .....سریع تر ضربه بزن ......ای ای کوس تنگی داری .....کیر مو فشار میده ...تا حالا کوس تنگ اینطوری ندیدم ...این حرفش خیلی پر معنا و مشکوک بود یعنی چه صالح چرا باید همچین جمله ای بگه .....لابد کوس گشاد به تورش خورده و مزه اونم چشیده ...نه .....این دیگه معنی اینو میده ..شوهرم با کسی .و یا کسایی رابطه داره ......این حس منو کمی حشری و شاید عصبی کرده بود ...من واقعا شوهرمو دوس نداشتم ولی نمی تونم تحمل خیانتشو داشته باشم ولی الانه من شهوتی شده بودم و ابکوسم ترشح کرده بود همین باعث شد که شوهرم فوری بیشتر تحریک بشه و ابشو تخلیه کنه ......صالح چرا گفتی کوس تنگی این جوری ندیدم..یعنی چه .....هیچی عزیزم از دهنم در رفت ....ولی صالح من اینو جدی گرفتم ......تو داری یه کارایی می کنی و ازم پنهون می کنی ......چرا ......باور کن طاهره من کاری نمی کنم ......صالح اگه من بدونم با زنی رابطه داری تو می خای من چیکارت کنم .....نمی دونم منو می تو نی ببخشی .....شاید بخشیدم و شاید هم چشاتو از کاسه دراوردم ....واین بستگی به جواب این سوالم داره ....طاهره سوالتو بگو .....صالح اگه من با مردی رابطه داشته باشم و تو بدونی باهام چیکار می کنی .......صالح یهو بی حرکت موند و فقط بهم نگاه می کرد .....جواب بده .....ایا منو می بخشی .....طاهره میخای حقیقتو بدونی ...اره ..ولی تورو خدا فقط بین خودمون باشه .......حتما ...صالح این حرفامون خصوصیه ....خیالت تخت باشه ....طاهره من خیلی تو رو دوس دارم و بهت عشق میورزم ولی وقتی میبینم که مثلا تو خیابون و یا مهمونیا مردا بهت نگاه می کنند یه جوری میشم و شهوتی میشم و از این لحظات لذت خاصی می برم ..لابد میگی این شوهرمن خیلی بی رگ و تعصب و مردو نگی نداره و مثل سیب زمینی می مونه .....ولی برام مهم نیست و اون مهمه که دارم لذتشو می برم ...مثلا چندین بار تو اون مسافرت فهمیدم که شاهین بهت دست میزنه و حتی یه بار دیدم دست تو کونت برد و من همون لحظه کیرم سیخ شد و خودبخود ابم اومد باور کن طاهره اونقدر بهم لذت داد که اگه کیرم تو کونت ابش خالی می شد بهم لذت نمی داد .....اگه منو بی غیرت ندونی من از این شرایط لذت می برم ......صالح پس اگه مثلا منو دیدی که زیر شاهین و یا هر کسی گاییده میشم تو ناراحت نمیشی ......نه ....ولی مطمئن نیستم .....اخه باید فقط مال من باشی .....خب مال تو هستم ....راستی مدتیه احمد اغا همسایه مون رو خیلی رو پشت بوم می بینم .....انگار هوای پشت بومو دوس داره .....خب چه اشکالی داره ...خونه خودشه و میلش می کشه که پشت بوم قدم بزنه ...توم مثل احمد بکن وبرو پشت بوم .....اخه قبلا این رفتارا نمی کرد ......لابد یه چیزی دیده ......نمی دونم برو از خودش بپرس .....یاد احمد اغا افتادم ...باید اونو ببینم دلم واسش تنگ شده بود و شرافت هم ازش خبری نداشتم .......شوهرم خیلی تغییر کرده بود از این صحبتاش خیلی متعجب شده بودم رگ بی غیرتی و بی تفاوتی رو درش میدیدم ....واقعا باید ازاین وضعیتش خوشحال میشدم ویا ناراحت وووخودمم توش مونده بودم ..منی که خیلی سعی و تلاش می کردم خودمو از خیانت و دور بودن از روابط غیر اخلاقی دور نگه دارم حالا با این حرفاش مجوز خیانتو یه جورایی گرفته بودم ...ولی باز من باید حد خودمو نگه دارم وهرچی باشه مادر رو تا بچه هستم هرچند اوناهم از تخم شوهرم نیستن ...نه نه من فاحشه نباید بشم .اگه این جور بود که بدونه مقاومت تسلیم بشیر و رفقاش می شدم .....وای وای خدای من ....چی به سر من و شوهرم اومده ..اون چرا تغییر کرده ...اینو باید باسیاست و زبون چرب و نرمم از دهنش بیرون بکشم .........روز بعد اکرمو لنگان لنگان با خودم خونه شرافت بردم و یه ساعتی اونجا خوش گذروندیم ....حرفای خاصی ردو بدل نشد فقط شرافت زیباتر و کونش یه کم درشت تر شده بود واخر سر دلم طاقت نیاورد به حالت شوخی دستی رو باسن و چاک کونش کشیدم ...شرافت جون این چند روزه من پیشت نبودم اینجات بزرگتر و خوردنی تر شده....واه واه طاهره صد سال دیگه کونم مثل قشنگی تو نمیشه ......به تلافی کارم اونم دستشو تو کونم برد و سوراخمو پیدا کرد و انو انگشت زد ....اوف اوف خیلی تنگه ....طاهره توش موندم یه کیر کلفت با چه بدبختی و فلاکت باید از این نقطه کونت عبور کنه ..........اکرم با وجودیکه سال ها خودش تو فاحشه خونه کار کرده بود از این رفتارامون تعجب کرده بود ...واخرش زد زیر خنده ....وای وای شماها خیلی اتیشتون تنده ....من بیچاره رو بگو که تنهام و شوهر ندارم .....من باید چیکار کنم ...شماها باز شوهراتون اروومتون می کنن......نترس عزیزم خودم برات یه شوهر کیر کلفت گیر میارم ......ممنون شرافت زخمت نکش من چند روز دیگه اینجا هستم ........همون روز یه سری به بازار شهر زدم و یه قواره پارچه واسه اکرم خریدم ..می خواستم خوشحالش کنم ..اون از درون غصه می خورد ..غصه اوارگی و تنهایی و نبودن یه سر پناه مناسب همش شده بود یه کوه غم و غصه و ناراحتی .....وقتی پارچه رو بهش دادم خیلی خوشحال شد و منو دقایقی بغل گرفت و اخرشم گریه کرد .....روز بعدش اکرمو بردم مغازه فرهاد ..تا پارچه رو براش بدوزه ....رفتارم با فرهاد خیلی عادی بود ولی اون داشت برام دق می کرد و له له میزد که دستشو بهم برسونه ......موقع پرو ..اکرمو داخل پرده برد . اونجا دقایقی ساکت مونده بودند نمی دونستم چی بینشون می گذره ...فرهاد به خاطر دیدن من شهوتش بالا بود و لابد اکرمو دم دستش داشت ...طاقت نیاوردم ...کسی تو مغازه نبود ..بلند شدم و پرده رو کنار زدم .....اوف اوف فرهاد با اکرم تو بغل هم بودند و کیر کلفت فرهاد تو دست اکرم اسیر شده بود همون لحظه عقب اومدم و برگشتم رو صندلی .....نمی خاستم خوشی اکرمو خراب کنم ...اون بعد از مدتها می خواست یه سکس خوب داشته باشه و باید میدون و فضا رو براش خالی و امادش می کردم ......اکرم جون .......چیه طاهره جون ...کاری داشتی ..... من یه نیم ساعتی باید برم سری به خونه خواهرم بزنم تو کارت تموم شد ...تو مغازه اغا فرهاد بمون ...تا من پیشت برگردم .......اکرم و فرهاد از خدا می خواستند که کسی نباشه و به سکسشون برسن ......من مغازه رو ترک کردم .ویه نیم ساعتی و شاید بیشتر تو خیابونا خودمو سرگرم کردم ..هرچند دو تا پسر جوون دنبالم افتادن و طبق عادت مزاحمین ...حسابی حرفای رکیک و ابدار حوالم کردند ...یکیشون بجون مادر و خواهرش قسم می خورد که کیرم سی سانته و بیا امتحانش کن وبگیرش تا حرفمو باور کنی و اون یکی دیگه هم به جون هفت پشتش قسم می خورد که یه شب کامل می تونه کیرشو تو کوسم بکوبه و اخ نگه ....واه واه چه حرفایی می شنیدم ..اینو باید باور نمی کردم .....مگه میشه ...ولی شایدم بشه ....امکان همه چی هست ......من فقط بهشون می خندیدم و یه جورایی سر کارشون گذاشته بودم .....برگشتم تو مغازه ....فرهاد این بار سر حال و شاداب بود و مرتب لبخند میزد ...حقم داشت من یه تیکه خوب و ابدار واسش اورده بودم و اونم به نواش رسیده بود ....اکرم هم راضی و شنگول شده بود ......طاهره خانم همیشه از این زحمتا بکشین ...ممنوم که مشتری برام جور می کنین ...اخه کاسبی الان زیاد خوب نیست و مشتری هم کم شده ......اکرم خانم ....بله بفر مایید .....طاهره خانم خیلی به من لطف و محبت دارن ....ایشون بهترین مشتری من هستن .......من فردا منتظرم که برای پرو نهایی پارچه تون تشریف بیارید ....حرفای فرهاد بوی طعنه میداد و بهم گوشه میزد .....بی خیالش ...من فقط می خاستم اکرمو بیشتر خوشحال کنم ......می خاستم حرف از زیر زبون اکرم بکشم ......اکرم جون ....چیه ....نظرت در مورد خیاطه چیه ........هنوز زوده که بگم خوبه و یابد چون پارچه رو درست نکرده ......نه اخلاقشو میگم ......خوبه مرد جذابیه ...همین .....اره پس چی میخای بدونی ...شیطون کارتون خیلی کشید ....اون داشت بهت چی می گفت ......اکرم زد زیر خنده ......می دونم می خای از زیر زبونم حرف بکشی .....اره فرهاد کیر خیلی کلفتی داره و من وقتی متوجه شدم که اون خواست دور کمرمو اندازه بگیره ...نوک کیرشو زد به وسط پام و من اهی کشیدم ....اونم اهی کشید ...من بهش خندیدم ....البته خیلی اهسته حرف میزدیم و تو نمی شنیدی ......فرهاد گفت چرا می خندی ......واسه اونت که برام راست کردی ......اون که قابل شما رو نداره ...راست میگی ...اره باور کن ....بجون کی ....بجون خودت و دوستت .....یعنی هردومون ...اره عزیزم ...می خای امتحانش کنی .....اره میخام ...پس خودت بیارش بیرون و تودستت بگیر....وای وای این که خیلی کلفته ...پاره ام می کنه .....یعنی کوست تنگه ....نه زیاد .....شوهرداری...داشتم ..الان ندارم ....بیوه هستی .....با اجازت ..بله .....اوخ جون پس مال خودمی .....مجانی نمیشه .....چی ازم میخای .....خوب منو بکن و پارچه رو قشنگ برام بدوز و ازم پول نگیر .......چشم خانم خوشکل ..اگرم نمی گفتی ازت نمی گرفتم .......حالا جاشو داری ...اره همین پشت دیوار ...می برمت اونجا ...ولی طاهره رو چیکار کنیم .....نمی دونم ......می تونی صداش کنی اونم بیاری ....نه نه اون شوهر داره .....میدونم شوهر داره .....اگه طاهره رو راضی کنی و اونم بیاد هردوتون رو راضی می فرستم خونه .......نه فقط منو بکن ...باشه لباتو بده می خام بخورمش .....در همین لحظات بود که تو بهم گفتی که میرم خونه خواهرم و میدونو برام خلوت کردی ......طاهره تو میدونستی که من می خام به فرهاد کوس بدم ...راستش اره ..چون اومدم چند لحظه هردوتون رو دیدم که همدیگرو بغل کرده بودین و دلم خواست بهت خوش بگذره ....اه طاهره ازت ممنونم ..تو چه دوست خوبی هستی و همه جوره هوای منو داری .......خب بعدش چی شد ...تو که رفتی منو با خودش برد یه اتاق مخفی که از همون پرو وارد میشد ....فرهاد تو خیلی کلکی ..این در مخفیو درست کردی که زنای مردمو تورش کنی ......ها ......اره تو اینجوری فرض کن ......بیا اکرم جون این حرفا رو ولش کن ....فرهاد خیلی خوب و عالی باهام سکس کرد و در حد بشیر کار می کرد ....بشیر هم به خاطر شغلش خیلی وارد بود و همیشه زنا رو از خودش راضی می کرد ....با بشیر خیلی سکس داشتم ..فرهاد از اون بهتر بود و حسابی منو گایید ...طاهره کوس من گشاده و مثل تو نیست ..باور کن کیرش داخلشو پر کرده بود و کمی جرم داده بود .....با اجازت دو بار منو ترتیب داد //بار اول کوسمو کرد و بار دوم کونیم کرد ......مابین سکسش ناخوداگاه اسم تورو می برد و قربون هیکل تو می رفت .....راست میگی ...اره طاهره ...کمر سفت و قدرت خوبی داره ...اگه تو فاحشه خونه کار می کرد ....خیلیا رو در روز ترتیب می داد........طاهره فرهاد عاشقته و برای کردنت حاضره همه چی بده .....واه واه نگو .......اکرم خبر نداشت که فرهاد منو حسابی گاییده بود و پدر واقعی بچه هام هم خودشه .....اون شب صالح ابتدای شب باز منو گایید .....اون کوسمو مثل بستنی می لیسید و وبا دستاش همه جامو می گرفت .....کیرشو می خاست بین دو تا پستونم بزاره و حرکتش بده ..من نزاشتم ..از این کارش بدم میومد ....اخرش منو برگردند و کیرشو با کمک دستش تو گودی کونم گذاشت و اونو بالا پایین می کرد و بعدش یه تکون اونو تو کوسم فرو کرد ...اون شب هر وقت دستش به پستو نام میخورد....دردم می گرفت نمی دونستم چرا اینجوری شده بودم ....لابد مال اثار کتک های جمشید بود که مونده بود .....خلاصه مطلب ....باز ابشو تو کوسم ریخت و ارووم گرفت .....سکس نسبتا خوبی درومد و منو هم ارووم کرده بود چون قبلش به خاطر ماجرای اکرم و فرهاد من کمی هوسی شده بودم .....نصفه شب از خواب پریدم ....یهو هوس دیدار بچه هامو کردم ..اونا تو اتاق مادرشوهرم می خوابیدن ......بلند شدم رفتم بهشون سر زدم و ماچشون کردم ..موقع برگشتن هم سری به اکرم زدم ........بالا سرش که رفتم دیدم خوابه ولی باسنش از زیر پتو بیرون افتاده بود و رو کوسش کمی چرب و لیز به نظر میرسید .....انگار که اون قبل از خواب به خودش ور رفته بود ...اه اکرم کاش شوهر داشتی و تنها شبا سر نمی کردی .....راستش دلم نیومد برم تنهاش بزارم ..اهسته پتو رو کنار زدم و کنارش دراز کشیدم و از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم و باسن بزرگشو رو شکمم قرار دادم .کم کم دستام داشت به طرف سینه هاش میرفت و اونا رو گرفتم و با ارامش مطلوبی مالش می دادم ....روی کوسمو به باسنش می کشوندم و خودمم داشتم شهوتی میشدم .....یکی از دستامو رو چوجوله کوسش کشوندم و خیلی ارووم و ریلکس لمسش می کردم ...اخ جون ....دستم رو کوسش خیس شده بود و اکرم به ناله کردن افتاده بود .....اکرم جون بیداری ......مگه میشه بیدار نباشم ......عزیزم خوش اومدی ......انگشتامو در حالت اماده باش قرار دادم و اونارو تو کوس و سوراخ کونش فرو کردم و بهشون حالت تلمبه ای دادم ....اکرم تو بغلم و به حالت کنار داشت به خودش پیچ میزد و اه سوزناک و عمیقی میزد ....کارمو شدت دادم و به حالتی رسوندم که ناخوداگاه اکرم به اینور .و اونور لگد می پروند ...این باعث شده بود من خوب اونو کنترلش نکنم و تو بغلم خوب نگهش ندارم .....کارمون به زور و جدال کشیده شده بود و من با تموم قدرتم سعی می کردم دستام از سینه هاش و وسط پاهاش جدا نشه .....اخرشم منجر به اون شد که اکرم به شکم رو تشک افتادو من روش ولو شده بودم و لی دستام هنوز در همون شرایط قبلیش بود وهنوز اونجاهارو براش می مالوندم......یکی از انگشتام تا سه بندش تو کونش رفته بود و داخلشو کمی براش می خاروندم .....طاهره ....اه اه ادامش بده .....داخل کوسمو هم بخارون ...لطفا ....ای ای ای..... اکرم یهو فریاد بلندی سر داد و بعد از چند تا تکون شدید یه دفعه ارووم گرفت . و راحت شد ......از صدای اکرم شوهرم بیدارشده بود و اومده بود پشت در اتاق و داشت سرک می کشید ......چی شده طاهره ...چرا اکرم فریاد میزد ......چیزی نشده ...خواب بد می دید .....تو اینجا چیکار می کنی ...اومده بودم به اکرم سر بزنم ....اخه زخم پاش کمی دردمی کرد .....خب فردا می بریمش مریض خونه ......اغا صالح چیز مهمی نیست خودش خوب میشه .....نه اکرم خانم ..فردا می برمت دکتر ....خوب شد زیر پتو بودیم و شوهرم زیاد مشکوک نشد ..هر چند اون دیگه مثل گذشته نبود و حتی اگه مثلا بجای اکرم شاهین و یا فرهاد رو می دید شاید هم اتفاق مهمی نمی افتاد ......
ادامه از طاهره/.......کم کم اکرم قصد رفتن داشت .....اون خیلی تنها شده بود ...واقعا براش نگران و ناراحت بودم یه زن تنها و دور از نعمت پدر مادر و برادراش .و بدونه شوهر و سرپناه.....خیلی بهش اصرار کردم بمونه و حتی خواستم اون خونه ای که احمد بنامم زده بود رو در اختیارش بزارم ولی اون قصد رفتن داشت ......ولی خب اون شب قبل از فرار پولاشو باخودش اورده بود وبدونه سرمایه نبود ....اون روز باهاش رفتم خونه فرانک و به شاهین گفتم اکرمو با کامیونش ببره مقصدی که در نظر داشت ......شاهین هم مثل یه برادر دلسوز قبول کرد وبهش گفت هر جوره رو اون حساب کنه ...شاهین یه پیشنهاد داد .و گفت من و فرانک هم باهاش هم سفر بشیم ...من حرفی نداشتم و دلم می خواست ولی صالحو چیکار می کردم ..اون البته دوروزبعدش به شهر ماموریتش برمی گشت و یه هفته ای که مرخصی گرفته بود ...دیگه تموم شده بود ......تو این یه هفته ولی پدر منو دراورده بود...هرروز حداقل دوبار منو می کرد و هر فرصتی که گیرش میومد منو دستمالی و انگولک می کرد باور کنید مثل خروس شده بودنمی دونم چه اتفاقی براش افتاده بود و یا چه تقویتی به خودش میزد و یا می خورد .....هر بار که باهام روبرو میشد کیرشو نشونم می دادو اونم به حالت سفت و سیخ شده اش ...دیگه داشتم ازش فراری میشدم وخدا خدا می کردم زودتر بره پی کارش .......ولی خب شوهرم کس کن خوبی شده بود و من کم کم داشتم ازش راضی میشدم .......احمد اغارو بعد از مدتها یه روز در پشت بومش دیدم .....اه براش یواشکی بوسه ای فرستادم ..اون با کمال تواضع دستشو روچشاش گذاشت واین مدلی جواب بوسمو داد....خیلی رومانتیک و عاشقونه ....دوسش داشتم ...عشقشو ...تواضع . رفتارشوو ادب.و اخلاقشو......این همه نکات مثبتو در خودش جمع کرده بود و نثار من می کرد .....بهش علامت دادم که فردا تو خونه ام می بینمش ....فرداش صالح قرار بود برگرده سر کار ....اون شب باز اومد سراغم ...همون اول کار کیرشو تو دستم گذاشت و بهم گفت یه داستان عشقی براش بگم ......واه صالح ولم کن مگه من شهر زاد قصه گوی کتاب هزار و یک شب هستم ......اره عزیزم برام یه قصه تعریف کن ....داستانو بزار کنار می خام بهت بگم ...اجازه میدی با فرانک و شاهین اکرمو به شهر ش برسونیم .......کیرش تو دستم مثل فنر سفت تر شد ......انگار با بردن اسم شاهین ..شهوتی تر شده بود .....لبخندی زد و گفت .....عزیزم باز میخای با شاهین همسفر بشی ...اشتباه می کنی من با زنش و اکرم همسفر میشم ...اون فقط راننده کامیونه ....ولی بالاخره باهاشی .....از نظر تو اشکالی داره ...راستش نه ...حالا که دلت میخاد برو ....ولی نزار دست تو کونت کنه .....خنده ام گرفته بود ....بیچاره خبر نداشت که کون زنش شش دونگش به اسم شاهین شده و بارها کیرش تو کونم رفته .......باشه عزیزم من از روبرو م مواظبم ولی تضمین نمی دم که از پشت سرم جلوشو بگیرم..یهو دیدی از پشت سرم دستمالیم کرد .........دستای شوهرم همه جامو لمس می کرد و بالاخره به سوراخ کونم رسید .....و داشت با نوک انگشتش اونو برام می خاروند ......صالح نکنه هوس کونمو کردی ......طاهره تحریکم نکن ...قسم خوردم ....نمی تونم کونتو بکنم ...بزار همین جوری رو کونت کار کنم برام کافیه....ولی مثل کردنش نمیشه .....صالح کونمو بکن ....کوسم درد می کنه از بس این هفته از جلو منو کردی اذیتم می کنه .....نه طاهره اصرار نکن ....انگار باسنمو دوس نداری ......نه عزیزم باسنت مثل همه جات عالیه و حرف نداره ....درست مثل مال فرانک ......چی گفتی .....صالح پس عاشق کون فرانک هم هستی ...ها .....نه طاهره از دهنم در رفت ....وای چه اشتباهی کردم .....کیرش مثل سنگ شده بود و داشت تو دستم منفجر میشد با مطرح کردن کون فرانک حتی تخماش هم باد کرده بود ....اوه اوه صالح داره تمام کمال منحرف میشه ..... واقعاتو کون فرانکو می پسندی ....ها .....نه طاهره جون ....به جون خودت و خودم و بچه هام مال تو یه چیز دیگس ....واگه هم اسمشو بردم حواسم به اون سفر ی بود که باهاشون داشتیم ....ولی فقط اسم اونو گفتی .....راستشو بگو حالا که قرار ه هیچی بینمون پنهون نمونه ....نظرت در مورد فرانک چیه .....باشه بزار حالا بکنمت بین سکسمون برات میگم .....اون شب بیشتر از شب های قبل باهام نزدیکی کرد و کیرش از بس سفت و سنگی شده بود که گاها منو می ترسوند .....در چندین مدل مختلف تو کوسم زد و دادو فریادمو دراورد ....به خاطر اکرم که تو اتاق بغلی خوابیده بود من جرئت نمی کردم بلند فریاد بزنم و تو دلم اه وناله و فریادموخفه می کردم ....اخه می دونستم اکرم غصه می خوره ....غم بی شوهری و تنهایی.........یه حالتش خیلی بهم حال داد ..منو به بغل و تکیه به یه طرف از شونه ام قرار داده بود و پاهامو به حالت ضربدری جمع کرده بود و از پشت کیرشو تو کوسم میزد ...واقعا باید به این مدل کردنش باید نمره بیست می دادم ...خیلی بهم چسپید و فوری منو ارضا کرد ....اب کوسم از بابت لذت و خوشی که از این مدل کردنش می بردم بیشتر از همیشه بیرون زده بود و اطراف کوسمو سفید و خیس کرده بود ....صالح ...جونم ...چی میخای ....داری راه میفتی ....خوب منو می کنی ........قربون زن خوشکلم برم که داره ازم تعریف می کنه ...خب قول دادی از فرانک بهم بگی ......وای طاهره حالا که قراره همه چیمون معلوم باشه ....راستش از اندام فرانک خوشم اومده و کونشو دوس دارم ......ولی تو کون زنتو نمی کنی بجاش لابد کون فرانک رو اگه گیرت بیاد می کنی ...ها .....نه طاهره فقط شکل باسنشو دوس دارم ....وای صالح اصلا خودت می دونی داری چی میگی .....وقتیکه تو از کونش تعریف می کنی یعنی اینکه می خای از عقب اونوترتیب بدی ....صالح قفل کرده بود و در ادامه بحث فرانک مونده بود .....حالا کون فرانکو ولش کن .....پستوناش چی ......اره طاهره بعد از پستونای قشنگ تو ..مال اونم خیلی زیباس .......فرانک در مجموع زن خوشکلیه ......صالح اگه فرصت گیرت بیاد اونو می کنی ......به این سوالم جوابی نداد .....می خواستم بیشتر شهوتیش کنم ....صالح من سوراخ کون و کوس فرانکو دیدم ....درست مثل مال منه و تنگ تنگه .....شاهین واقعا ازش لذت میبره ..درست مثل تو که ازمن لذت میبری ....واقعا راست میگی اره باور کن خودم از نزدیک زیارتش کردم ...اونم مال تو رو دیده ..اره ....خودت بهتر میدونی من و فرانک باهم عشق بازی هم کردیم .... بیچاره من ... با گفتن این حرفام اتیش شهوت شوهرمو حسابی بالا بردم و با این کارم اون پدرمو دراورد ....وواقعا نفسمو گرفت ..به شدت و با چشای از حدقه دروموده اش به کوسم میزد و و من تموم بدنم عرقی شده بود و زیرش فقط بدونه حرکت خاصی نگاش می کردم .....درست مثل مردای سیاه پوست زن ندیده صورتش کبود و سیاه شده بود از بس که به خودش فشار وارد کرده بود....با زدن یه نعره حیوانی ابشو تو کوسم ریخت و واز فرط خستگی روم افتاد ......روز بعد من بعد از مدتها به خونه خودم سر میزدم .....من زودتر رفتم که خونه و اتاقو برای احمد بهتر فراهم کنم ....بعد از نیم ساعت اومد .....من سلام کردم .......احمد دو دستاشو از هم باز کرد و با همه وجودش منو به اغوش کشید ......طاهره عزیزم ...دلبندم ..نور چشمام ......خیلی خوشحالم که تو بغلم هستی ...اه این چند روز نمی دونستم چیکار می کنم ...زندگی برام معنی نداشت همه چیو سیاه سفید می دیدم ..الان با دیدن و بودن تو همه چی برام رنگی شده .....اه ...عشق من .....بیا بزیم تو اتاق .......یه لیوان شربت براش اوردم و اونو جرعه جرعه با من تقسیم کرد و باهم خوردیم ....خیلی باهاش ارامش داشتم ....کاملا وجودش منو ریلکس می کرد و روح مثبت و شیرینی بهم می داد.....لبامو رو لبش گرفتم ..اونو مک زدم ...احمد اغا به خودتون رسیدی و عطر و لباس تازه پوشیدین ...اره گلم ...اینا همش به خاطر توه ......ببینم چیزی کم کسر نداری ...پول ..طلا وسایل برای خونه ات .....لباس ...نه نه احمد اغا لباس دیگه وظیفه شوهرمه که برام بخره ...شما زحمت نکشی .....نه عزیزم دلم می خوادبرات یه شورت و اونی که رو سینه هات میزنی ...بهش چی میگن ...سوتین ..اره همونی که میگی اونو برات بخرم ..ولی برام عیبه برم تو مغازه از این جور چیزا بخرم ...روم نمیشه ...پولشو به خودت میدم بجای من برای خودت بخر .....دست تو جیبش کرد . چند تا اسکناس درشت تو سوتینم گذاشت و بعدش مشغول بوسیدن سینه هام شد و نمی تونست سوتینمو باز کنه .....خیلی تلاش کرد ....مجبور شدم خودم واسش باز کنم ....پستونام مثل دنبه گوسفندولی سفت و زیبا بیرون زد و چشاش از زیبایی پستونام دو برابر باز تر شده بود ....با دودستاش و دهن و زبونش سینه هامو تا چندین دقیقه ول نکرد و مشغولش بود ..راستش منم نیمه بیهوش در یه حالت خلسه مانند بغلش مونده بودم و چشام هر لحظه بیشتر خمار میشد ...از کوسم خبری نداشتم فقط مطمئن بودم که خیس خیس شده بود ....همه چی برام عالی و زیبا به نظر میرسید کیرش کمی به کم م می خورد و تا حدودی تکوناشو حس می کردم ...کاش می تونستم اونو براش مالش می دادم .....ولی تنبلی و بیحالی بهم مسلط شده بود و خودمو بغلش کامل ول کرده بودم ....باز هم بدونه اینکه دست اون به کوسم بخوره و منم به کیرش کاری داشته باشم لرزشی به بدنم اومد و خودمو ارضا کردم .......ولی احمد هنوز کار داشت تا ارضا بشه باید بلند میشدم و کیرشو دستم می گرفتم ...اون ول کن پستونام هنوز نشده بود و اونارو اهسته و باتانی مالش می داد....باور کنید این مدل مالشش منو داشت دیوونه می کرد خیلی بهم لذت می داد ...دلم می خاست تا صبح روز بعد بغلش دراز بکشم و پستونامو در اختیار دستاش بزارم و اونو برام مرتب بمالونه ....کیرشو از زیپ شلوارش بیرون کشیدم و اونو با اب کوسم که تو دستام خیسونده شده بود لیزش کردم و مشغول مالوندنش شدم ....کیرش تمیز و موهاشو لابد به خاطر من تیغ زده بود و خیلی بهداشتی و دیدنی شده بود .....در طی کمتر از یه دقیقه اب کیرش مثل فوران اتش فشان بیرون زد و دستمو کاملا خیسوند ....چشاش موقع بیرون زدن ابش خمار خمار بود و اه می کشید .....لبامو باز رو لبش گذاشتم . اونو ماچ کردم ......اغا احمد راحت شدی ......اره طاهره جون ....خیلی خوب و عالی .....دستات درد نکنه ....از اخرین باری که باهم بودیم باور کن فقط یه بار با زنم نزدیکی کردم ..همهش توفکر تو بودم ....و کمی هم نگرانت شدم ...دلم یه جوری بود و حس می کردم که مرگ سراغت اومده و حتی یه بار ناخوداگاه اشک ریختم .....طاهره من همیشه سر نمازام برات دعای خیر می کنم .....احمد اغا چیزی نمی خواین براتون بیارم .......نه میشه منو به اسم احمد خالی صدا کنی ...ما دیگه باهم غریبه نیستیم .....کاش میشد عقد رسمیت می کردم ...نمیشه احمد ...اونوقت تکلیف شوهرم چی میشه ..اره طاهره عشق عقلمو گاها از کار میندازه ....اون روز دوساعتی با احمد بودم و در مجموع بهم خوش گذشت ......من از احمد خداحافظی کردم و برگشتم خونه ......قبل از رسیدن به خونه باز حمید شوهر نگارو دیدم .....اون بهم متلکی پروند و باز تهدیدم کرد که بالاخره منو می کنه ....انگار باید این مرتیکه هیز یه دست کتک حسابی از شاهین و رفقاش بخوره ........اون دیگه شرم و حیا سرش نمیشد ..به وقتش حمید رو هم براش برنامه داشتم .....سفر با شاهین و فرانک رو زیاد تمایل نداشتم ولی دلم نمی اومد اکرمو یه تکون از پیشم بره ..دوست داشتم که ببینم اون کجا میره و مقصدش کجاس ....خودمو اماده مسافرت کرده بودم ...که یهو مادرشوهرم ناخوش و مریض احوال شده بود و به همین خاطر من به این سفر نرفتم ..سفری که اگه میرفتم مطمئن بودم همشون باهام سکس می کردند و شاید هم سه نفری منو ترتیب می دادند سه تاشون عاشقم بودند شاهین که کونمو می کرد و فرانک و اکرم هم رو کوسم و سایر نقاط بدنم کار می کردند ....خودمم از این کارشون خوشم میومد ولی قسمتم نشد ....اینارو به این دلیل میگم که اون روز موقعیکه شاهین پیشنهاد این سفرو داد من چند لحظه صدای حرفای اکرم و شاهینو شنیدم که می گفتند ...تو این سفر می خان سه نفری منو بکنن .....موقعیکه شاهین و اکرم متوجه نیومدن من به این سفر شدن ....ناراحت بودن و خصوصا شاهین حالش گرفته شده بود .....اکرم هم دست کمی از شاهین نداشت ولی بروز نمی داد....اونا به گمونم خیلی صابون به خودشون زده بودند که ازم خوب بهره برداری جنسی ببرن ........قبل از رفتنشون به شاهین توصیه کردم هوی اکرمو داشته باشه و براش یه خونه مناسب و مطمئن بگیره ......اکرمو تا خونه فرانک بدرقه کردم و جالب اینکه موقع حرکت کامیون شاهین من حالم بهم خورد و بالا اوردم .....فرانک و اکرم هولکی اومدند و منو تو اتاق بردند و مادر شاهین اومد معاینم کرد ......مبارکه طاهره .......یعنی چه ....من حالم بهم خورده ...شما میگی مبارکه ......عزیزم تو حامله شدی .....بار دار هستی ....اوه اوه از شنیدن این خبر شوکه شده بودم ....هم ناراحت بودم و حوصله بچه سومو نداشتم و هم خوشحال بودم که این بچه قطعا از شوهرمه و یه حلال زاده کامل هست ....من در طی این چندسال یه عذاب وجدان پنهونی در قلبم نگه داشته بودم و خود خوری می کردم ...اخه هر چی باشه من شوهر داشتم و با وجود عدم علاقه باز اسمش تو سجلم بود و من طی رابطه جنسی نامشروعی که با فرهاد داشتم اون دو بار منو حامله کرده بود و هر دفعه به عمد و یا غیر عمد ابشو تو کوسم می ریخت ...نمی دونم چرا با من اینطوری رفتار می کرد در صورتیکه با شرافت اینجوری نمی کرد .....دو تا بچه اولم از شوهرم نبود و هر بار که شوهرم اونا رو بغل می کرد و می بوسید من غصه می خوردم و خود خوری می کردم ..ولی دیگه با شنیدن این خبر من سبک شده بودم ......اکرم وفرانک بهم تبریک گفتند و شاهین هم اخر سر موقع خداحافظی دور از چشم همه منو ماچ کرد و گفت می خام بچه چهارمت از من باشه ...منتظرم بمون تا به وقتش کوستو بکنم .....خجالت بکش توداری یه جمله بیشرمانه و زشت به یه زن شوهر دار میزنی ......طاهره جون شوهرت خیلی غیرت نداره .....خودتم می دونی..باور کن اگه جلو چشاش بکنمت ....سرشو بلند نمی کنه تاببینه زنش داره گاییده میشه ......شوهرت بی رگ و بی عرضه س......شاهین این حرفا رو نزن بخدا گناه داره .... پشت سرش حرف بد نزن ....من ازش نمی ترسم وروبروی خودش همینارو بهش میگم ...اصلا اگه تو راضی باشی باور کن جلو چشای شوهرت ماچت می کنم و بغلت هم می کنم ...شاید هم گاییدمت .....تو انگار عرق خوردی و مست کردی ..نمی دونی چی میگی .....اتفاقا موقعی که عرق میخورم مغزم بیشتر بکار میفته ...به جون تو میدونم دارم چی میگم ......یه جورایی باید اعتراف کنم شاهین تا حدود زیادی حقیقتو می گفت چون شوهرم بی غیرت بود و بارها نمونشو دیده بودم و خودشم این هفته بهم گفته بود که من از دست مالی و نگاه های مردای نامحرم بهت لذت میبرم وابن معنیش فقط یه جمله میتونه باشه اونم جمله شاهینه که الان بهم می گفت ....شاید هم یه روز برسه که جلو چشای شوهرم من توسط شاهین و یا مثلا فرهاد و......گاییده بشم و اونم برام دست بزنه و حتی کیر مالی بکنه .....باور کنید من شوهر مدل یه سال قبلو بیشتر دوست داشتم و مایل به این رفتار جدید شوهرم نبودم ......ولی چیکار می تونستم بکنم اون راهشو پیدا کرده بود وتخته گاز پیش میرفت و منم قبلا تو راه خیانت به شوهرم قرار گرفته بودم و چه خواسته و چه ناخواسته اینو داشتم ادامش میدادم ......اکرم رو در اغوش گرفتم و ازش خدا حافظی کردم .....اون داشت گریه می کرد و ازم باز طلب مغفرت و گذشت می کرد ....اکرم جون منو فراموش نکن ...برام نامه بفرست و ادرستو بده که بیام بهت سر بزنم ....باشه حتما .......اکرم ......اگه بچه ام دختربود به یاد تو اسمشو اکرم میزارم ......طاهره تو خیلی خوبی و دل پاکی داری .....عاشقت هستم .....خدا حافظ .....اون رفت .......این مدت خیلی به اکرم عادت کرده بودم و بهش وابسته شده بودم ....تا مدتی من از دوری اکرم دلتنگ و ناراحت بودم .....مادر شوهرم با خبر دارشدن از حامله بودنم خیلی خوشحال بود وبرام یه جشن کوچک و خودمونی گرفت و منو سوپرایز کرد.وبهم یه تیکه طلاهم هدیه داد.....
ادامه از طاهره/.......حامله شدنم برای سومین بار برام دنیای تازه ای ساخته بود و منو خیلی ارووم کرده بود ....داشتم کم کم یه زندگی توام با ارامش و امید هر چه بیشتر به اینده رو ترسیم می کردم ....شاهین با فرانک ار سفر برگشته بودندو اکرم هم تو اون شهر وبا کمک شاهین یه خونه اجاره کرده بود و مسقر شده بود ...اکرم پول خوبی با خودش برده بود و فعلا نگران خودش نبود ......شرافت مثل قبل خیلی پیشم نمی اومد اون سرگرم بچه داری و مشغولیات خاص خودش بود و ولی خب حداقل ماهی یه بار فرهاد رو می دید و اونم طبق عادتش کوس و کونشو ترتیب می داد .....فرهاد هنوز تشنه من بود و مثل یه شمع برای من می سوخت ...گاهی بهش سر میزدم ولی اجازه نمی دادم بهم حتی دست ببزنه ....لابد ازم سوال می کنید طاهره خانم چرا ...تو. که اینهمه به این واون کوس و کون دادی ...چرا به فرهاد نمیدی ...باور کنید دلیل خاصی هم برای خودم و جواب مشخصی پیدا نمی کردم .....شاید اون عذاب وجدان باقیمونده از سال های قبلو در خودم پاکش نکرده بودم ....بهر حال احمد رو مرتب در خونه ام ملاقات می کردم و باهاش در حد عشق بازی و ماساژ عشق و حال می کردیم ....اون خیلی سرحال و شاداب نشون می داد . وهردفعی یه کادویی واسم میاورد ...من که ازش توقع نداشتم . طالب هیچ وسیله ای نبودم ولی اون برام می خرید و من روز به روز پول دار تر میشدم .....شکمم کم کم داشت بالا میومد و شاهین هم گاهی با زنش میومد خونه مون ویا من اونجا میرفتم و دوبار منو باز از عقب ترتیب داد ....یه بارش خیلی هیجان انگیز و پراسترس بود چون اونارو به شام دعوت کرده بودم وحتی شوهرم هم اون شب تو مهمونی حضور داشت من تو اتاق بغلی که به پذیرایمون چسپیده بود و فقط یه پرده حایل داشت ...مشغول فراهم کردن لیوان و قاشق چنگال سر شام بودم شاهین از پشت سرم اومد و منو از کمرم گرفت و دستاشو حلقه کرد و سریع لباسمو بالا داد و با پایین کشیدن شورت سفیدم کیرشو تو کونم کرد ..اون دستاشو رو دهنم گرفته بود و من فقط دستامو که به جلوم تکیه داده بودم می فشردم...شوهرم و فرانک و حتی مادرشوهرم پشت پرده و در فاصله کمتر از سه متری داشتند اختلاط می کردند ...داشتم از ترس و استرس می مردم ولی هیجانش منو داشت به اوج میرسوند ....شاهین اون شب کیرش انگاری کلفتر نشون میداد....اون دست رو شکم برامده ام می کشید و اهسته تو گوشم زمزه می کرد ....طاهره می خوام از وجودت و خونت و این شکمت واسم یه بچه بزرگ کنی ..دفعه دیگه کوست و شکمت مال اب کیرم باید باشه ...فهمیدی ...عزیزم ......ارووم دستاشو از دهنم دورش کردم و بهش گفتم ...تو دیوونه ای ....نمی زارم ..به همین کونم قناعت کن .....شاهین ابشو تو کونم ریخت وقطرات ابش از لابلای رونم سرازیر شده بود اخه اون شب شاهین شورتمو از پام دراورد و بهم نداد و گفت میخامش .....نمی دونم برای چی شورتمو برد ....من که متو جه نشدم ....شما چی ..به نظر شما خواننده گرامی اون چرا شورتمو سرقت کرد ...بعد از خاتمه کردن کونم شاهین پیش مهمونا برگشت و منم بعد از اون ....شوهرم به گمانم بو هایی برده بود و به من و شاهین نگاه های سنگینی می کرد و لبخنداش خطاب به من اینو ثابت می کرد که همه چیو میدونه .....یعنی صالح از گاییدن زنش لذت میبره .اونم تو خونه خودش ...وای وای هر دفعه شوهرم بیشتر پیشرفت می کنه اونم در بی غیرتی و بی تفاوتی ........چی بسرش اومده ......سر سفره شام شوهرم بهم چشمک میزد و بعدش به شاهین نگاه می کرد ...دیگه مطمئن بودم که اون فهمیده زنش گاییده شده .....اون شب صالح خیلی شهوتی شده بود و منو کشت و حتی نزدیک بود که کیرشو تو کونم کنه چون همه حرکاتش حالت تجاوز به خودش گرفته بود و حتی ملاحظه شکم منو نمی کرد و چند بار بهش تذکر دادم که مواظب بچه تو شکمم باشه ...ولی نمی شنید و منو وحشیانه ترتیب داد ...و اخرشم بغل گوشم گفت ....شاهین چیکارت کرد ...... چه کاری ......عزیزم می دونم پشت پرده اومد سراغت .....برام بگو از جلو بهش دادی و یا عقب .........خودت چه فکر می کنی ...من میگم.از عقب بهش دادی ......صالح اصلا شاهین کاری نکرد و فقط اومد باهام صحبت کرد .....صحبتو می تونست تو جمع بهت بگه ...منو خام فرض نکن .....راستشو بگو....بهش دروع گفتم به خاطر اینکه نمی خاستم اون یه ذره غرور و مردونگیشو بگیرم .....اه کاش من و شوهرم از ابتدای زندگیمون یه عشق پاک و خالصی داشتیم و این مشکلاتو نداشتیم ......طاهره داری بهم دروغ میگی ......صالح تو چرا اصرار می کنی که بین منو شاهین اتفاقی افتاده .....جالا فرض کن که اون از عقب منو کرده تو میخای چیکارم کنی .....طاهره اگه خودت اعتراف کنی من لذت میبرم .....بهت که قبلا گفته بودم .......خب بهت جواب دادم .....همونی که فکرشو می کنی .....یعنی بهش کون دادی ...نه صالح ...من بهش کون ندادم بلکه شاهین اومد بزور کونمو کرد .....باور کن من نمی خواستم ......بهت باور دارم ......صالح ازم که ناراحت نیستی ...نه عزیزم .........طاهره دوست دارم .....تو چی منو دوس داری .......اگه بگم نه ...چی میگی .....هیچی نمیگم ....اون شب نزدیکای صبح باز شوهرم منو بیدار کرد و کوسمو با کیرش سرویس داد و منو مجبور کرد روش به حالت نشسته و رو کیرش سوار بشم و من خودم تنظیم کننده ضربات رو کوسم بودم ...از یه سر خوابم میومد و از سر دیگه بیحال و گرسنه بودم ولی کیر برامدهشو می دیدم که تو کوسم میره منو هوسی کرده بود و در اخر هم باهمدیگه در یه لحظه ارضا شدیم .....صالح نگاه سوراخ کونم می کرد و زیر نور ماه که خودشو نشون می داد بهم گفت یعنی این سوراخ کونت که باید مال من باشه از کیر شاهین پذیرایی کرده ......ها ....صالح ناراحتی ...شاهین کونمو کرده ....تو داری عذاب می کشی ....دیشب منو وحشیانه کردی و داشتی به حالت کتک کاری باهام میومدی ..این ناشی از عذابته .....اگه اینجوریه بهت قول میدم تا اونجایی که دستم برسه نمی زارم شاهین بهم نزدیک بشه .....ناراحت نشو ......طاهره من ناراحت نیستم تو اشتباه فکر می کنی من شهوتم خیلی بالا میره وقتی که می فهمم باهات اون کارو می کنن و کرده اند....شوهرم .....نمازشم هم در اون صبح نخوند و رفت سر کارش .....اخلاق و مردونگی شوهرم رو به قهقهرامی رفت و من کم کم داشتم وارد یه دنیای تازه میشدم دنیایی که کاملا ازاد بودم و هر کاری دلم می خواست بدونه واهمه می تونستم انجام بدم ....ولی ایا من واقعا لیاقت این ازادیو داشتم ...به نظر خودم ...اره ...چون هنوز چهار چوب نگه داشتن و کنترل خودمو داشتم و هنوز فکر می کردم من دختر یه خانواده با اصل و نسب هستم و خیلیا به چشم یه زن خوب و با حیا وسالم یهم نگاه می کنند ووباید حدمو رعایت کنم و ابروی کل خانواده مو نبرم ....درستش اینه ......حالا که حرف خونه پدرم به میون اومد یاد فرشید برادر ناتنیم افتادم اون رفته بود سربازی و فعلا دم دست نبود ونمی تونست منو ببینه ...ولی یادمه موقع رفتنش اومد دیدنم و گفت .....خواهر می تونم بغلت کنم ..اخه میرم سربازی و دلم برات تنگ میشه ......فزشید تو بغلم کنی و یا نکنی همیشه دلت واسم تنگه ....پس بی خیال من شو .....نه طاهره تا چند ماه دیگه نمی تونم برگردم شهرمون .....این دفعه فرق می کنه ......فرشید نمی تونست موقع بغل کردنم شیطونی کنه و دستاشو در منطقه ممنوعه بدنم ببره چون طاها مثل شیر کنارم وایساده بود و نگامون می کرد .....فرشید از حرثش لیوان ابو که دستش بود نیمه شو رو بلوزش ریخت و این کارش شد اسباب خنده من و طاها ......باشه خواهر یکی طلبت ...حالا خودت و پسرت به من می خندین .....سرشو اورد بغل گوشم و اهسته گفت .....بقیش بمونه برای فردا ...من فردا غروب میرم ..قبلش میام می بینمت .....فعلا خداحافظ .....اوه اوه اینم شد برادر ....واقعا فرشید می خواست حسابی دست مالیم کنه ....ولی مزاحمی بنام طاها نزاشت اون به هدفش برسه ...من که قربون این مزاحم خودم میرم ....خم شدم و دو تا ماچ ابدار از گونه های تپل و گوشتی پسرم گرفتم و اونم با لبخند زیباش بهم پاسخ داد .......روز بعد از فشردگی کارای خونه من ماجرای فرشیدو فراموش کرده بودم ..قبل از غروب دیدم باز فرشید اومد این بار دیگه ساکشم اورده بود و انگار قبل از رفتنش قصد دیدار منو داشت ......سلام خواهر ...علیک ......کی می خای بری ... یه ساعت دیگه باید سوار ماشین بشم ......خب به سلامت...همین ....اره فرشید ....پس چی .....یعنی نمی خای قبل از رفتنم برادرتو ماچ کنی ....فرشید یعنی تو واسه یه ماچ اومدی......اره ......خب بیا جلو تا ماچت کنم ......نه تو باید به طرفم بیای ...هر چی باشه من مسافرم ...اون این حرفش به حق بود و باید من به عنوان میزبان و بدرقه کننده اش پیش میرفتم و اونو می بوسیدم .......باشه فرشید انگار داری عقل می گیری ....تودرست میگی .....رفتم روبروش و لبمو به صورتش نزدیک کردم و دو طرف گونه شو ماچ کردم و بعدش پیشونیشو هم بوسیدم .....خوبه راضی شدی بجای یه ماچ ..سه دونه هم ماچت کردم .......نه این بوسه ها قدیمی شده ...من قبولش ندارم ......یعنی چه ....قبولش نداری ....ببین فرشید مدل ماچای من اینطوریه ...میخای بخواه وونمی خای اصلا نخواه ......چرا من می خام ولی این مدلی میخام .....یهو دستامو سریعا گرفت و منو به طرف خودش کشوند و منو سفت و محکم بغل کرد و با تموم قدرتش لباشو رو لبم گذاشت و اونو داشت از جا می کند .....اوه اوه برای لحظاتی داشتم نفسم تنگ میشد ....توبغلش هاج واج مونده بودم ....فرشید همچنان لبامو مک میزد و زبونشم تو دهنم کشونده بود و اونوبه زبونم می برد .....وای وای نمی تونستم خودمو ازش جدا کنم زورم بهش نمی رسید وکم کم تو بغلش دست وپا میزدم .... واقعا بهتون بگم بیشتر از یه دقیقه اون منو به همین وضعیت نگه داشته بود و دیگه داشتم از نفس تنگی قرمز میشدم ....بالاخره فرشید ولم کرد ..ولی باور کنید کیرشو رو شکمم حس می کردم ...چه جوری بگم کیرش با حدسی که زده بودم و ذهنیتی که ازش گمان می بردم خیلی گوشتی و با کیفیت نشون می داد ....اسباب شرمندگیم میشه که باید اینو اعتراف کنم اون لحظه دوست داشتم کیرشو فقط زیارت کنم و ببینم تا چه حد کلفته ....ولی این فکر فقط در چند ثانیه تو ذهنم موند و فوری اونو پاکش کردم .......فرشید ...این چه کار زشتیه که داشتی می کردی ...از خودت خجالت بکش ...تو داشتی مثل نامزدت منو بغل گرفته بودی و ماچم می کردی ..اخه من مگه زنتم و یا نامزدت واصلا رعایت خواهر و برادری نمی کنی ....داشتم خفه میشدم .....فرشید باور کن دیگه ازت میترسم .....چرا اینجوری می کنی ......اوه طاهره حالا مگه چی شده این همه دور گرفتی من فقط به روش خودم ماچت کردم .....یعنی مادرت و یا فاطمه خواهرمو این طوری می بوسی و بغلشون می کنی ...ها ....برو بهونه و توجیه الکی برام نیار ......طاهره تورو خدا ازم ناراحت نشو نزار با ناراحتی و اندوه برم ....یه کم بخند و لبخند بهم بزن .....چیکار باید می کردم ...اون در استانه سفر بود و دلش به لبخند و خنده من خوش بود .هر کاریش می کردم اون باز همون رفتارارو باهم می کرد و ترکش نمی کرد و دلم نمی اومد باهاش دعوا کنم ..هر چی باشه برادرم بود و همبازی ایام کودکیم بود ....دستاشو گرفتم و بهش لبخند زدم و ارزوی سلامتی وسفر خوب و بدونه مشکلیو براش کردم ...ولی بازفرشید از فرصت استفاده کرد ومنوبغلش گرفت و به همون مدل منو بوسید و تازه اینم بهش اضافه کرد که دودستشو رو باسنم برد و اونارو تا وقتیکه ولم نکرده بود می مالوند ......اون به هدفش رسیده بود ..هر چند هدف نهایش خیلی مونده بود و حالا کی میتونست این هدفشو عملی کنه ..اونو خدا می دونه و اینده همه چیو براتون مشخص می کنه ...فرشید هم ساکشو رو کولش گرفت و لبخند زنان ازم خداحافظی کرد............
ادامه از طاهره/....این ماه های بارداریم رو بیشتر تو خونه می گذروندم و اولویت بیرون رفتنم خونه شرافت و فرانک بود از تنها شدن با شاهین پرهیز می کردم ....حقیقتشو اگه ازم بخواهید تنوع لازم داشتم اون فقط کونمو می خواست و این اواخر هم بهم گیر داده بود که می خاد منو حامله کنه ....توقع زیادی ازم داشت ....یعنی چه من اونقدر پیشش سبک و بی مقدار شده ام که میخاد مثل خروس روم بپره و منو بار دارکنه ....دیگه می خاستم کمی خودمو ازش دور نگه دارم ولی اون مثل فرهاد نبود که راحت ازش فاصله گرفته بودم .....اون خیلی حرفه ای عمل می کرد و در هر فرصتی کارشو باهام می کرد......کودتای 28مرداد سال 32شده بود و تهرون زیاد امن نبود واینو از بریده روزنامه های اون دوره مطلع میشدم .....یه روز که صالح هم برگشته بود یه مراسم رژه ارتش تو خیابون بر گزار میشد شوهرم منو باخودش به دیدن این مراسم برده بود .....پیاده رو خیلی شلوغ و بی نظم بود ...جماعت مرد و زن و پیر جوون ریخته بودند و هیشکی به هیشکی نبود تو اون بحبوحه من گوشه ای ودر کنار یه درخت وایساده بودم و صالح هم کنارم بود ...شوهرم بعد از مدتی دستشو به دستم رسوند و اونو روی کیرش کشوند ....نگاش کردم .....صالح داری چیکار می کنی ...الان وقتش نیست .......چرا عزیزم وقتشه .....لطفا زیپمو بکش پایین و اونو دستت بگیر .....نه ....عیبه قباحت داره ....من در اشتباه بودم چون صالح کیرشو واسه یه زن دیگه راست کرده بود ..اون زن جلو م و در فاصله دومتریم کون گنده شو زده بود بیرون و از روی چادرش بد جوری اونو واسه ملت نمایش میدادودر همین موقع یه مرد خودشو به پشت زنه کشوند و با تائنی و سیاست خاص خودش خودشو بهش چسپوند ...من چندشم شده بود صالح از دیدن این صحنه زشت حشری شده بود و خودش کیرشو دراورد و تو دستم گذاشت .از این کارش عصبی شده بودم و.خواستم اونجارو ترک کنم و برم ولی نتونستم چون حین عقب رفتنم به یه مرد خوردم که پشتم واسم کمین کرده بود ....اوه اوه چی شده بود ....اونور . ودر روبروم اون مرد خودشو رو باسن زنه می مالوند و صالح هم باذیدن این نمایش کیر مالی می کردو منم کم کم حضور یه کیر درشت و گوشتیو رو باسنم حس می کردم .....راه گریز ازم گرفته شده بود ...تو اون همه شلوغی و اشفتگی مردا و پسرهای هیز و هوس باز شرایط طلایی براشون فراهم شده بود منی که بایه لباس راحتی و یه چادر بیرون اومده بودم وهفت ماهه بار داربودم مورد توجه دو تا مرد قرار گرفته بودم ...اون یکی درست پشت سر شوهرم مستقر شده بود و رفیقش که ازش لاغر تر و قلمی تر بود منو از پشت هدف کیر برامده اش قرار داده بود .....خیلی از دست صالح عصبانی بودم اون با وضعیتی که من داشتم منو به زور باخودش به این نمایش ارتش که اصلا ازش خوشم نمی اومد رو اورده بود من احمق هم مثل بچه دنبالش افتاده بودم ...از این مرد لاغره بدم میومد بوی سیگار و قلیان از سرو روش میومد و حالمو می گرفت .....من از گوشه چشمم بهشون نگاه می کردم و اونا برام ماچ و بوسه حواله می کردندشوهر بی غیرت و بیعرضه من به خاطر این دو تامرد هیز کیرشو داخل برده بود و دستمو اجبارا با خودش تو شلوارش کشونده بود خیلی تلاش کردم خودمو ازش خلاص کنم ولی بی فایده بود ارووم بهش گفتم ...صالح من دارم دستمالی میشم ....از اینجا بریم ...کجا بریم مراسم تازه شروع شده ....کدوم مراسم ....مراسم رژه ارتشو ویا اون مراسم کون مالی اون زنه رو میگی ......عزیزم طاقت بیار ...نگاه مرده کن چه جوری به زنه خودشو می مالونه ......خاک توسرت صالح تو داری چی میگی ..این کثافت پشت سرم کیرشو واسم بلند کرده و تو کونم میزنه .....منو بر گردون خونه .....این حرفا رو درگوشی بهش می گفتم ......شوهرم حشری شده بود و حرفم روش تاثیری نداشت ......صالح خیلی بی غیرتی .....لیاقتت اینه که بهشون اجازه بدم باهام حال کنن ......طاهره بزار خوش باشن ..جوونن....بی خیال .....رفتار شوهرم منو در شرایطی قرار داده بود که حتی می خواستم زیر این دوتا مرد بخوابم و بهشون بدم ......تف به این روزگار و شانس بد که همچین شوهر بی عرضه و لاوبالی نصیبم کرده ......راه رفتن نداشتم ..صالح مج دستمو اسیر خودش کرده بود و به زور کیرشو تو دستم قرار داده بود ...از فرط عصبانیت خواستم کیرشو فشار بدم و فریادشو بلند کنم ....ولی نمی دونم چرا این کارو نکردم اخه ..اون مرده دست چپشو از بین پهلوی من و درختی که کنارم بودش رد کرده بود و با بی شرمی و جسارت خاصی اونو رو کوسم کشونده بود ...چه وضعیتی شده بود ...دستش حالا با کمی تلاش و این ور و واون ور کردنش به زیر چادرم رفته بود و داشت لباسمو از زیر جمع می کرد ودستشو به شورتم می رسوند ....سرشو دیگه به صورتم نزدیک کرده بود . نفساشو قشنگ می شنیدم ....اه وناله ضعیف و هوس ناکش داشت منو شهوتی می کرد .....وای خانم تو که حامله هستی .....اینو خیلی اهسته تو گوشم می گفت......خلیل .....چیه حسام .....بابا چه چیزی به تورم خورده ...طرف بار داره .....راست میگی ....انگار این یارو که جلوته باید شوهرش باشه ...ولی انگاری زنشو ول کرده و داره با یکی دیگه حال میکنه .....اره شوهرش مرد نیست .....ول کن توم کارتو بکن .....حرفاشونو می شنیدم و هنوز عصبی بودم و هم کوسم خیس شده بود ...دست اون مرده داشت شکممو مالش می داد و نافمو برام می خاروند وبا این کارش دلم خالی میشد و بیشتر تحریکم می کرد ....اون خیلی رو نافم کار کرد و منو دیگه داشت هوایی می کرد ...ازلج صالح مقاومتی نمی کردنم خیلی راحت می تونستم با دست چپم که ازاد بود جلو دستشو بگیرم و حتی برگردم و تو گوشش بزنم ....ولی اجازه دادم که کارشو ادامه بده ...خوبی کارش این بود که کسی متوجه کارش نمی شد و درخته مانع خوبی شده بود و مارو استتار کرده بود .....صالح گاها نگاه من و اون مرد می کرد و جوری رفتار می کرد که انگار چیزی نمی بینه .....ولی واقعا اون تابلو بود و معلوم بود که همه چیو فهمیده و خودشو به کوچه علی چپ زده بود.....دستای مرده به کوسم رسیده بود واز پشت کیرش مثل شلاق سفت شده رو گودی کونم بالا پایین می کرد ....اوخ جون چه کوسی داری خانم ....وای وای چند سالته ...نیم نگاهی بهش کردم و بهش لبخندی زدم ......نمی خای بگی باشه مهم نیست .....داشت با دستش بخوبی و با مهارت کوسمو می مالوند .....خانم تو که خیس کردی و شروع نکرده ابتو اوردی....پس من چی ...باید کیرمو بگیری و ابشو بگیری .....باشه .....دستشو برای لحظاتی ازم دور کرد و انگار داشت کیرشو بیرون می کشید .....صالح هنوز با فیلم خودش حالشو می کرد و اون زنه با اون کون درشتش اون مرده رو از نفس انداخته بود و اونم انگار خودشو خالی کرده بود .....در همین لحظه مرده دست چپمو گرفت و منو کمی چرخوند و در حدی که کیرش تو دستم بره ......کیرش دراز و کلفت و بود اون حتی تخمای کیرشو هم تو دستم گذاشته بود ....من بیچاره اون وسط با دو تا کیر کار می کردم ...کیر شوهربی غیرتم تو دست راستم بود و کیر یه مرد غریبه ونامحرم تو دست چپم ....تمر کزم رو دست چپم و اون مرد غریبه قرار گرفته بود و اونو خوب مالش می دادم انگار که داشتم خمیر ارد درست می کردم ..اون مردغریب با دودستش قشنگ رو بدنم کار می کرد و اون حتی دستشو به پستونام کشونده بود و اونو مثل زن خودش گرفته بود و چادرم داشت میفتاد و اون متوجه شد و حتی چادرمو برام مرتب کرد ...در حین اینکارش دو دستشو به خوبی از زیر چادرم رد کرد و دیگه بدونه مانع کارشو می کرد ....باید اعتراف کنم داشتم کیف می کردم و لذت می بردم رژه ارتش برام شده بود ..کشک ...واصلا حواسم بهش نبود و فقط مراسم من شده بود کیر اون مرد و دستایی که حسابی حشریم کرده بود ...اوخ جون .....خانمی اول شکمته ...ها نمی خای جواب بدی ....باشه خودم میگم ...تو با این کوس تازه ای که داری باید شکم اولت باشه ......بهت ادرس بدم میای خونه م......قول میدم بهت خوش بگذره .....اون یه ادرسو در گوشم برام خوند و همون لحظه اهی کشید و ابشو تموم و کمال تو دستم ریخت ......خانم ....جون بچه ای که تو شکمته و جون خودت اب کیرمو با لباس شوهر بی شرفت پاک کن ...باشه ......باور کنید از این بدتر نمی شد که سر من بیچاره بیاد ....من به حرفش عمل کردم و دست خیس و لزشمو با کت شوهر بی غیرتم پاک کردم .....صالح فقط نگاه می کرد و هیچ عکس العملی نداشت ....تف به این شرفت ....خودتو مثلا مرد حساب می کنی ....اونا جاشونو عوض کردند و اون یکی هم کیرشو در اورده بود و تو دست چپم گذاشت و به همون مدل رفیقش اونم مشغولم شد .....در این لحظات صالح هم داشت ابشو رو دست راستم تخلیه می کرد اون یه ناله ضعیفی کرد و همشو خالی کرد ....باید دستمو با چی پاک می کردم ...لیاقتش اون بود که با همون شورت خودش پاکش می کردم..همون کارو هم کردم .....صالح راحت شده بود و من همچنان زیر مالش دو دست اون مرد اسبر بودم ..ولی اسیری که در حالت هوس و لذت خاص خودش قرار گرفته بود چشام ناخواسته خمار شده بود و داشتم کنترلمو از دست می دادم خوبیش این بود که دو دست اون مرد منو گرفته بود .....دستش حتی به سوراخم رسیده بود و شورتمو بد جوری جمع کرده بود از بس به شورتم فشار اورد که صدای پاره شدن قسمتی از اونو شنیدم ....قربون این کون خانم برم ......ادرسو از دوستم گرفتی .....حتما بیا ....بهت خوش میگذره ......قول میدی .....باید چی به این مرد غریبه می گفتم کاش می تونستم بهش بگم ادرسو به شوهرم بده تا اونم باهام بیاد و خودش منو لخت کنه و بزاره شماها منو دونفری ترتیب بدین .....چه بسا در اینده همچین چیزی هم برام اتفاق می فتاد ...با این رفتاری که شوهرم در پیش گرفته بود اینو بعید نمی دونستم ...اون مرد هم ابشو تو دستم ریخت و گفت یا ابمو بخور و یا با لباس شوهرت پاکش کن ....تا این کارو نکنی دستمو از رو کوست برنمی دارم .....اوه اوه چه جسارتی پیدا کرده بود ......اره باز حقشه که کتش باز نجسی بشه .....دستمو باز با کت صالح پاک کردم و اون فوری دستشو ازم دور کرد وبا خنده ارووم تو گوشم بابت همکاریم باهاشون ازم تشکر کرد ........اونا رفتند و من با عصبانیت زیادی به صالح نگاه کردم .....راحت شدی ....لذت بردی .....خوب دیدی چه جوری دو بار زنتو دست مالی کردند....مثلا به توم باید بگن مرد .....زود باش بریم خونه .....من خسته شدم ....طاهره ناراحت نشو .....ما قبلا باهم صحبت کردیم .....اخه نه با هر کسی و هر بی سروپایی ...اگه فامیلی و اشنایی مارو می دید اونوقت تو چه می گفتی ...صالح خیلی بی رگ و احمقی .....اونشب تو خونه باهاش دعوا کردم و حتی کارمون به اونجا کشید که مادرش پادرمیونی کرد ...درسته من از این دومرد غریبه لذت خودمو بردم ولی واکنش شوهرم داشت منو زجر می داد ..اون دیگه داشت به نهایت بی شرفی و بی غیرتی میرسید ......کاش می تونستم به پدرم بگم که این بود انتخاب و حسن سلیقت....بیا و ببین که دومادت چه مردی شده ....یه نامرد به تموم معنا که کنار دستش اجازه میده دو تا مرد نامحرم دخترتو دست مالی بکنن و خودشم با نگاه به یه زن غریبه کیر مالی می کنه ......همه این بیچارگی و مصائبم ناشی از تصمیمات خشک و قدیمی واشتباه پدرم بوده........اونی که بیشتر منو شکنجه و ناراحت میکرد ..نمازش بود که کماکان برای خدا میخوند......اخه شما بگید واقعا نمازش میتونه مورد قبول قرار بگیره .......احمد فقط می تونست منو ارووم کنه و اعصابمو ارامش بده ...همون روز تو خونه ام اونو دیدم و در اغوشش چشامو بستم و به خودم و زندگیم فکر می کردم ....احمد هم مثا همیشه دستاش تو سینه هام رفته بود و اونو لمس می کرد ....لباش رو لبام بود .....خدای من این همه اتفاقات بد و خوب در طی این چند سال برام پیش اومده بود و لابد در اینده هم باید منتظر بیشتر از اینها هم باید باشم ...تنها کسی که منو خوب درک می کرد و بهشت خاکی رو برام ترسیم می کرد ..احمد بود ....اون هنوز حتی کبرش به کوسم نخورده بود و منو به خاطر هوس و شهوت نمی خواست ....عشق اون واقعی بود و بارها بهم می گفت ...طاهره اول عشق من خداس و بعد تو ...اگه در روز قیامت چیزی بخام ...تورو از خدا درخواست می کنم که در کنارت باشم .....بهش گفتم ...احمد چرا منو نمی کنی ......طاهره تو شوهر داری ....نمیشه ......می خاستم بهش بگم ...کونمو بکن ...ولی ترسیدم و نگفتم فقط اون لحظه دستی رو باسنم کشیدم و انگشتمو به طرف سوراخم کشوندم و بهش فهموندم که کونم کیرتو میخاد .....احمد دستشو بهتر و بیشتر رو پستونم گرفت و نشون دادکه شهوتی شده .....یه چشمک بهش زدم و اشاره به کونم کردم ...باید دو هزاریش میفتاد .....طاهره چیکار کنم ........احمد چه کاری .......همونی که بهش اشاره می کنی ......میل خودته ......اخه گناهه......باز حرف شوهرمو میزد .....چیکار کنم ...خیلی دوس داشتم احمد از پشت منو بکنه .....تو نه ماهگی حاملگیم بودم و در استانه زایمونم .....دلم کیر می خواست اونم یه کیر مرد غریبه و مثل احمد ...خیلی وقت بود کیر به کونم نرسیده بود و راستشو بخای سوراخم خارش میکرد ......احمد ......چیه طاهره .....یه چیزی بگم .....اره عزیزم .....پول میخای و یا.....نه اونا نیست .....پس چیه .....کیر تو میخام ......بیا عزیزم مال خودته ...بزار تو دستات ...نه دستم نمی خاد .....اونجام.میخاد ......اشاره به کونم می کردم .....احمد اون لحظه هیچ جوابی نداد چون کیرشو تو دستم گرفته بودم و اونو داشتم شهوتی تر می کردم ........احمد اونجام میخاره .....داره اذیتم می کنه ....با انگشتم برات بخارونم ......احمد ساده دل هنوز تعارف می کرد و یا اصلا نمی فهمید که کیرش باید بره تو سوراخم ....نه احمد انگشت نمیشه ..با اون خوب نمیشم ....پس چیکار کنم ....دیگه داشتم کلافه میشدم .....با حالت گریه مانند بهش گفتم و خودمو خلاص کردم ...احمد کیرتو تو کونم فرو کن ......لطفا نه نگو ...مات و بی حرکت مونده بود ..باید خودم پیش دستی می کردم ....کیرشو بهتر مالوندم و خوب سیخش کردم ...وبا اب دهنم خیسش کردم ...بلافاصله خوابیدم و پاهامو رو شونه هام گرفتم و جمعش کردم . وبا دستام کیرش و خودشو رو خودم قرار دادم و با انگشتم سوراخمو کمی گشاد کردم ....ولی باور کنید گشاد نمی شد و فوری تو میرفت و مثل اولش میشد این صحنه سکسی و فوق العاده احمد رو دیوونه کرده بود و کیرش داشت منفجر میشد ......احمد خودت گشادش کن ......لطفا .....اون هنوز ساکت بود و کاری نمی کرد ..باز خودم داوطلب شدم . انگشتشو گرفتم و رو سوراخم قرار دادم ....زود باش ....اگه منو دوس داری ....بهم نه نگو ....بالاخره اون سوراخمو هدف انگشتش قرار داد و اونو فرو کرد.....داشت از این کارش لذت میبرد و بهتر اونو انجام می داد...کیرش هنوز تو دستم بود و در نعوذ کامل قرار گرفته بود ..خودم اونو نزدیک سوراخم بردم و گفتم .....احمد ..جون طاهره کونمو بکن ......باور کنید احمد بهم خندید و گفت ...طاهره منتظر این لحظه بودم و می خواستم خودت ازم بخای ....دارم به ارزوی بزرگم میرسم .....اه چه سوراخ کوچیگی داری ..طاهره نکنه پاره بشی ..اونوقت من بیچاره میشم ....احمد هیچیم نمیشه ....باشه ...کیرشو ارووم ارووم تو سوراخم فشار داد و اونو کم کم فرو کرد ...این صحنه دیدنی و بیاد ماندنی رو من داشتم می دیدم .چند لحظه طول نکشید که کیرش در شعاع دیدم نموند و همش تا ته تو کونم رفت ...چه جالب شده بود من هیچ دردی حس نکرده بودم ...در اکثر کون دادنام من ابتداش درد داشتم و اخ می گفتم ولی این بار بجای اخ .....اوخ جون می گفتم ....کیرش تو کونم بدونه درد و رنج فرو رفته بود و اون هم خیلی حال می کرد .......وای وای طاهره خیلی تنگ و گرمه .....احمد جون گرم چی .....کیرم داغ شده ..کونت مثل تنوره ....احمد به اندازه توانش و زورش تو کونم تلمبه میزد و عشق و حال می کرد .....ولی این خوشی زیاد دووم نیاورد ..چون خیلی زود ابشو تو کونم ریخت و اونو بیرون کشید .......خدایا از این گناهم گذشت کن و منو ببخش .....احمد این جمله رو تا سه بار تکرار کرد و خودشو جمع وجور کرد......براستی این لحظات زیبا ولذت بخش درسته خیلی کوتاه بود ولی من به هدفم رسیدم چون همون ابتدای کارش و موقعی که کیرش تا ته تو کونم بود منم ارضا شده بودم .......
ادامه از طاهره/.....احمد برای اولین بار واقعا منو ترتیب داد...اونم از پشت .....لذتی که از کارش برده بود اونو به عرش رسونده بود اینو خودش بهم می گفت ....همون لحظه نزاشت من به خونه شوهرم برگردم .....خودش رفت و بعد از حدود یه ساعت برگشت و با خودش یه سکه طلای عثمانی اورد و بهم هدیه داد.....وای خدای من قیمت فتح کونم این سکه شده بود ...از این کارش زیاد خوشم نیومد و بهش کمی اعتراض کردم در حدی که ناراحت نشه ...ولی اون با سیاست و زبون بازی خاص خودش اونو بالاخره بهم تحمیل وتقدیم کرد .........نزدیکای زایمونم رسیده بود و من فقط تو خونه استراحت می کردم ولی مواقعی که شوهرم تو خونه بود ول کن کوسم نبود و منو هرروز ترتیب می داد...واقعا فشارش بالا بود و نسبت به ماه هاو سال های قبل چیزیش شده بود ....گاها حتی کارم به خواهش و تمنا میفتاد که منو نکنه ولی اغلب کارشو می کرد ......در حین سکسامون هم حرف از کیرای این واون میزد و یاداور بی غیرتی و بی تفاوتیشو بهم ابراز می کرد .....یه هفته مونده بود که من فارغ بشم ..یادمه اون روز نزدیکای غروب بود من شکم درد گرفته بودم و حال خوشی نداشتم مادرشوهرم خیلی نگرانم شده بود و صالحو مجبور کرد که برام دکتر بیاره ..اون دوران دکترا و حتی امپول زنا اغلب به خونه ها میومدند و تو خونه مریض هارو معاینه می کردند ....اون موقع هم یه دکترو واسم اورد. ..دکتره مرد ی چاق و عینک سیاهی به چشمش زده بود ومنو یاد اون ملاحیدر هوس باز و مکار انداخت ....دکتر امینی از اشنا های شوهرم بود و وقتی متوجه بی خیالی و بی غیرتی شوهرم شد ...حساب کار دستش اومد واز همون اول کارش به بهونه معاینه بدونه ملا حظه دستاشو به نقاط ممنوعه بدنم می برد و در جلو چشای صالح راحت سینه هامو تو دستش و از رو لباسم می گرفت و اونو فشار می داد ویه بار هم به بهونه جابجایی پشتم قشنگ دستشو تو کونم برد و همون لحظه اوفی گفت .....صدای جون جون و اوفشو بخوبی شنیدم ..باز این شوهر سیب زمینی من عین خیالش نبود و حتی با دکتره شوخی هم می کرد .....دیگه تا پایان معاینه دکتر امینی حسابی منو دست مالی کرد و به گمونم اب کیرشو هم اورد.....اون می خواست واسم امپول بنویسه و خودش بهم بزنه .....من نزاشتم و مانعش شدم ...صالح خیلی اصرار می کرد که امپول بهم بزنه ولی ناامیدش کردم ......دکتر امینی بهش خوش گذشته بود و به صالح قول دادکه فرداش باز بیاد زنشو معاینه کنه .....باور کنید اگه دکتر امینی منو اون لحظه می کرد صالح مانعش نمی شد و حتما خودشم کمکش می کرد .....خدا هیچوقت یه شوهر بی غیرت و بی شرف نصیب هیچ زنی نکنه .....اونم زن خوشکل و قشنگی مثل من که همه برای کردنم صف می بستند ......از صالح خواستم دکتر امینی رو نیاره ......نمی خاد فردا این دکتر هیزو باز بیاری خونه .....فهمیدی صالح ......اخه طاهره می خام مطمئن بشم که خوب شدی و به خاطر بچه توی شکمت بزار فردا هم معاینت کنه .....نمی خاد اون عوضی خودش مریضه ..باید یکی بیاد خودشو معاینه کنه .....حتی اگه بمیرم نمی زارم اون دکتره بیاد بهم دست بزنه ........به غرورم بر خورده بود ..هر کس وناکسی میومد منو دست مالی می کرد و این شوهر فلان فلان شده من کیفشو می برد و من سهمم غصه خوردن و اعصاب خوردیم میشد ......روز زایمانم رسیده بود و من با کمک مادر شاهین که یه استاد و خبره این کارا بود بچه سومو بدنیا اوردم ..بچه ای که واقعا مال شوهرم بود و حلال ..حلال بود قیافش خیلی به صالح می خورد ...اون یه دختر بود و اسمشو اکرم گذاشتم .....دختر ارووم و ساکتی بود و اغلب می خوابید و مثل سحر خیلی شیطون نبود ....سحردختر قشنگی بود و هرچه بزرگتر میشد قشنگیش بیشتر نمایون می شد ولی اکرم یه دختر معمولی در حد خودش زیبایی داشت .....حالا من مادر سه فرزند شده بودم ....منی که تازه ۱۸سالو رد کرده بودم وهم سن و سالای من حتی شوهر نکرده بودند ......به خودم نگاه می کردم هنوز مونده بود که بزر گتر بشم ولی باور کنید خیلی قشنگتر شده بودم اینو شرافت و فرانک و حتی نگار بهم می گفتند نگار قسم می خورد که حمید شوهرش هر موقع مثال زیبایی و قشنگی هر چیزیو می زنه اسم منو بزبون میاره ......فرانک با اطلاعات و دانش کافی که داشت منو راهنمایی می کرد که تناسب اندامم بهم نخوره و دور کمرم اضافه گوشت نیاره .....تو اینه واقعا به هیکلم نمره بیست می دادم .....صالح یه هفته از تولد اکرم نگذشته بود می خواست کوسمو بکنه ......نزاشتم و بهش ندادم ......چیه صالح بزار دو هفته بره بعدش بیا منو بکن ......طاهره من می خام چیکار کنم .....برو کیرتو تو اب یخ فرو کن .....چیزی که فراوونه اب سرده .....داری مسخره ام می کنی .....اره ....زنت یه هفته نشده فارغ شده اونوقت اومدی بالای سرم ازم کوس میخای ....باشه طاهره .....من میرم ماموریت ......اون روز صالح به حالت قهر یه روز زودتر از موعد برگشت به سر کارش .....اوهوم از دستش راحت شده بودم ....باید مدتی بهش کوس ندم که حساب کار دستش بیاد ....مادرشوهرم با تولد اکرم دورورش شلوغ شده بودومنم کارم توخونه کمی زیاد شده بود و باید بهش بیشتر کمک می کردم باوجود اینکه روز در میون یه زن میومد امورات گرد خاک و تمیزی خونه رو انجام می داد ولی کمک من لازم میشد اون روز من رفتم از نونوایی نون بخرم ....موقع برگشتن از شانس بدم پام کمی پیچ خورد و در استانه افتادن بودم که به هر بدبختی بود خودمو کنترل کردم ولی چادرم افتاد ومجبور شدم که خم بشم و اونو ورش دارم ...یه لباس یه دست نازک تنم بود و موقع خم شدنم قسمتی از لباسم تو گودی باسنم جاخوش کرد .....متوجه یه پسر شدم که پشت سرم این منظره نیمه سکسیو دیده بود و با استفاده از خلوتی کوچه خودشو بهم رسوند و دستی رو باسنم زد .....برگشتم و فوری یه سیلی بهش زدم ......مگه خواهر مادر نداری ......پسره بی ادب و بی نزاکت ....خجالت بکش .....برم به شوهرم بگم بیاد ادبت کنه .....خونه پدرتو بلدم میام ابروتو میبرم ...تو دلم به خودم صالح فحش دادم ....من دارم چی بهش میگم شوهری که ارزوشه زنشو جلو چشماش دست مالی کنن و حتی بکنن ومن دارم اونو از شوهرم می ترسونم ....پسره می خندید و عین خیالش نبود پیش خودش فکر می کرد فرصت خوبیه و کوچه هم خلوت باز دستی دیگر به این زن خوشکل بزنم ....اون باز بهم نزدیک شد و خواست چادرمو بکشه و هدفش پستونام بود وکمی کارمون به کشمکش و دعوا کشیده شده بود و من می خواستم فریاد کمک خواهی سر بزنم ......اون ازم زورش بیشتر بود و داشت کمرمو می گرفت ....یهو صدای یه مردو از پشت سرم دیدم که داشت به پسره بدوبیراه می گفت ...اهای عوضی فلان فلان شده ..داری چه غلطی می کنی ...صداش اشنا بود . من اونو می شناختم ..اوه اوه ...اون حمید شوهر نگار بود که داشت به کمک من میومد ....پسره اسیر دستای قدرت مند اون قرار گرفته بود و تاتونست بهش سیلی و لگد زد ..اون به خاطر جلب نظر من بخوبی پسره رو ادب کرد و حتی بینیشو خون مالی کرد ......طاهره خانم چیزیت نشده ......نه .....ولی اون پسره داشت باهات دعوا می کرد .....اره پسره بی شرف میخواست بهم دست بزنه .......من که نمردم ....هر چی باشه ماباهم همسایه هستیم و رفیقیم .....اوه اوه این کلمه اخرش خیلی اب میخورد و نباید بی تفاوت ازش رد میشدم .....چی گفتین .....شما گفتین ما رفیقیم ...از کی رفیق شدیم من ندونستم .......خب دیگه هر چی باشه چند دفعه با هات هم کلام شدم و خصوصی حرف زدیم ......لطفا ازاین اتفاق برای خودت استفاده نکن .....ببین حمید خان تو زن داری و منم شوهر دارم و حد خودتو بدون ...لطفا کاری نکن سلام و علیک باهات نکنم .....طاهره دارم برات میمیرم ...عاشق اون نگاهات و اندامت شدم ...قلبم مال توشده ..بابا تو داری منو می کشی ....تورو خدا کمی منو ببین ..بخدا یه ذره بهم نظر کنی جایی نمیره ....فقط یه بار محبت و نازتو بهم هدیه کن ....می بینی که دنیا برات زیباتر و قشنگتر میشه .....جون بچه هات و خودت ...یه بار بزار زیادطولش نمیدم ....مزه اغوشمو بچش ..پشیمون نمیشی ...به هیچکسم نمی گم ......حمید مثل سگ ازم خواهش می کرد و عشقمو گدایی می کرد ....تو اون کوچه خلوت بهم گیر داده بود و بزور وقت ازم می گرفت ...طاهره فردا می تونی بیای خونه مون ...نگار با بچه هاش میره خونه پدرش ....ساعت چهار عصر ...فقط نیم ساعت بیا ..با عشقم شریک شو ......بهم قول میدی .....مات و مبهوت مونده بودم ...براستی اب تو دهنم خشک شده بود ...می خاستم بهش جواب نه بدم ....ولی دهنم توان گفتنشو نداشت ...خدایا چم شده ...چرا نمی تونم جواب نه بهش بدم ......نون تو دستام داشت میفتاد ....یهو به خودم اومدم و تا خواستم بهش نه بگم ...حمید زرنگی کرد و اومد جلو نونارو تو دستام حمع کرد و منو از لبام ماچ کرد .....ماچی که بهم یه حس تازه و خاصی داد ...یه جوری شده بودم و احساس می کردم از یه در بسته و تاریک وارد یه در جدید و پر نور شده ام ........طاهره تو ساکت موندی و هیچی نگفتی ..این معنیش برای من اره میتونه باشه ...من فردا همون ساعت منتظرتم ...درو برات نیمه باز میزارم ..خودت بیا داخل خونه .....حمید با یه دنیا امید و عشقش به من ازم دور شد .....اون فاصله ای که تا خونه مونده بود من مثل مستا راه میومدم و اختیار دست خودم نمونده بود از این اتفاق و حرفای حمید شوکه شده بودم .....باور کنید اگه سنگ هم رو سرم می بارید عین خیالم نبود و تو دنیای خودم غرق شده بودم .....حمید ازم می خواست باهاش رابطه غیر مشروع داشته باشم ....در صورتیکه زنش باهام کمی رفیق بود و حتی باهاش چند باری لز داشتم .....اون ول کنم نشده بود .ایا من می تونم خودمو راضی به این رابطه نادرست بکنم ...من زمینه همه چیشو داشتم .....شوهری که لاوبال و بی غیرت بود و دوسش نداشتم و احترامی ازش برام نمونده بود و اون بوسه اش هم خیلی برام تازه گی و پر معنا بود ...همه این مسایل مغزمو در گیرش کرده بود .....باز زمینه یه رابطه . و یه خیانت دیگه برام فراهم شده بود .....رسیده بودم به خونه ...با دیدن سحر و طاها که داخل حیاط به استقبال من اومده بودند و ازم کمی نون طلب می کردند به خودم اومدم و اونا رو ماچشون کردم ....بهشون که نگاه می کردم باز از خودم کمی متنفر شدم اونا یادگار رابطه نامشروع من با فرهاد بودند و حالا یکی دیگه مثل فرهاد واسم قد علم کرده بود و لابد چهارمین بچه ام باید از حمید رقم بخوره .....خدایا بهم کمک کن تا به راه راست و درست هدایت بشم ...ولی این هدایت واقعا باید همت و تلاشش از خودم باشه ..خدا که معجزه نمی کنه ...ولی باوجود این همه وسوسه وبه اصطلاح کرمی که تنمو گرفته بود باز ازش زیاد خوشم نمی اومد ......باوجود اینکه قدو هیکل خوبی هم داشت و کمی حتی از صالح بلندتر بود ...باز برام بی ارزش بود .....اون روز فکرم ازاد نبود و حرفای حمید همه چیمو تحت الشعاع خودش قرار داده بود ...اه خدایا ...از موقعیکه ازدواج کردم تا حالا پیش نیومده که من چندروز و حتی یه هفته ناقابل واقعا ارامش داشته باشم ....همش به خاطر زیبایی و خوشکلیم بود ....فکر زندگی فاطمه خواهر بزرگمو می کنم اون در ارامش و اسودگی کامل قرار داشت زندگیشو می کرد و هیچ کس کاری بهش نداشت ...اینو خودش بارها بهم می گفت چون تنها دلیلش ...این بود که یه زن معمولی بود و در حد و اندازه خودش خوشکل بود .....سر سفره ناهار باز توفکر رفتم و به خودم نهیب زدم ...گور پدر حمید و هوسم ......اصلا حرفاشو نشنیده می گیرم و بی خیالش میشم .....اکرم از سینه ام شیر می خورد ونگام می کرد و مادرشوهرم از این صحنه زیبا و مادرانه لذت میبرد و برام لقمه می گرفت و تو دهنم می زاشت .....اون خیلی منو دوست داشت و برخلاف اوایل ازدواجم ..بهم خیلی اهمیت و توجه می کرد .....طاهره جان ...بخور ...تو شیر میدی ..باید زیاد بخوری و تقویت بشی .....من خیلی زود مادرمو از دست دادم و محبت های اون می تونست گوشه ای از کمبودها و نبودن مادرمو پرکنه .....وجود مادرشوهرم برام خیلی ارزش مند بود چون بخوبی مواظبت از بچه هام می کرد و من کاملا ازاد بودم و می تونستم به خیابون و یا هر مهمونی که دلم می خواست برم ....خدا اونو ازم نگیره .....بعد از ناهارتصمیم گرفتم به خونه شرافت برم .....باز براش شورت و سوتین خریده بودم و باید بهش میرسوندم .....شرافت مثل من بعد از اون زایمونش ریباتر شده بود وفقط کمی پستوناش درشتتر نشون می داد ....باسنش بهتر از گذشته شده بود و این باسن می تونست در یه نگاه کیر هر مردیو فوری راست کنه .....ازش خواستم لخت بشه تا شورت و سوتینو خودم تنش کنم ...برای همدیگه این مدلی رفتار می کردیم ........طاهره جون منم دوروز قبل مال تورو گرفتم بزار برم واست بیارم تا تنت کنم ولی تا من برمی گردم توم لخت شو .......شلوار سفید و تنگمو بزور از پام دراوردم و موقع این کارم تو اینه نگاه خودم می کردم ...اه چه صحنه زیبا و سکسی رو داشتم بازی می کردم ..خودم داشتم از خودم یه جورایی فیلم می گرفتم و در ذهنم ضبطش می کردم ....کون شکیل و رونای فیکس و یه اندازه ام منو داشت حشری می کردبلوزمو از تنم بیرون کشیدم و با ناز عشوه خاصی اونو گوشه ای پرتش کردم ...واقعا این حرکتم خنده دار بود اخه این عشوه رو برای خودم میومدم ....چه بی معنا .....سوتینمو به همون مدل ازهم بازش کردم و اونو بعد از چندبار چرخوندن به هوا پرتش کردم ...باور کنید انگار داشتم فیلم بازی می کردم و شده بودم هنرپیشه فیلم های نیم پورنو .....نه خدا نکنه من تو اون فیلما جایی داشته باشم .....اون موقع که این جور فیلما نبود ......فقط شورتم مونده بود که اونم واسه شرافت جون گذاشتم که اونم سهمی داشته باشه ..اخه این مدلو شرافت اختراع کرده بود و اون دوست داشت همدیگرو لخت کنیم و اونارو تنمون کنیم ........وای طاهره کامل لخت شدی میزاشتی خودم سوتینتو در بیارم ..فقط شورتو برام گذاشتی ....بهم حقه زدی .....اوه شرافت برام نازو ادا درنیار ....شورتمو درار و بعدش منو بزن ....با چی بزنم ...با همون شورتم بزن رو باسنم تا دفعه دیگه بزارم همش خودت لختم کنی .....باشه ..عزیزم ...شرافت منو خوابوند و و به شکم رو کف اتاق قرارم داد و دهنشو رو شورتم برد و با استفاده از دندوناش و لباش سعی می کرد شوزتمو در بیاره ....دستاش نباید به شورتم می خورد و به جاش اونو از زیر شکمم به پستونام رسونده بود و اونارو گرفته بود ......سختی این کار شرافت در این بوذ که شورتم کیپ باسنم بود و مشکل از وسط پام پایین میومد ....تلاش و کوشش زیادی می کرد و نزدیک به بالای ده دقیقه مشغول بود ...شورتم تا نیمه رونام پایین اومده بود و کوس و سوراخ کونم ازاد شده بود و جلو دهنش افتاده بود ....شرافت از نفس افتاده بود و کمی خسته شده بود ...شرافت جون ....چیه عزیزم ...خسته شدی ...اره ...لابد تشنه هم شدی .....اونم اره .....خب دوس داری اب کوسمو بخور .....طاهره داری عادتم میدی ...ناقلا خیلی شیطون شدی .....اره دیگه مال منو بخوری بهتره تا مال دیگرونو ....کودوم دیگرون .... خودتو به اون راه نزن ......یعنی تو کوس هیچکسیو نخوردی .....چرا خوردم ...مال کیو.....مال خودتو ...یادت نیس طاهره با فرهاد سه نفری بودیم ...توداشتی کیر فرهادو می خوردی منم کوستو می خوردم ولی اب کوست نیومده بود که لیسش بزنم ......اره شرافت یادم اومد ...اوه چه روز خوبی بود ...فرهاد با اون کیر الاغیش خوب منو کرد ....یادش بخیر .....طاهره اخرش من نفهمیدم تو چرا از فرهاد دوری گرفتی .....شرافت قبلا بهت شاید گفته باشم من هنوز عذاب وجدان دارم ....طاها و سحر پدر واقعیشون فرهاده و این داره منو هنوز زجر میده ....باور کن نه بخاطر شوهرم ....فقط به خاطر وجدانم ....میدونی که من شوهرمو دوس ندارم و الانم بیشتر ازش متنفر شدم ....ولی چیکار کنم من الان مادر سه بچه هستم و باید تحملش کنم ...ولی قضیه فرهاد فقط به خودم مربوطه و نمی تونم باهاش رابطه داشته باشم ....اون هر دفعه که منو می کرد ابشو از عمد و یا غیرعمد تو کوسم می ریخت و باعث شد دوبار ازش حامله بشم ولی برای تو یکی اینطوری نبود .....درسته شرافت ......اره طاهره حق باتوه .....از فرهاد بعیده که عمدا این کارو کرده باشه ...چون بامن این رفتارو نداره و اغلب ابشو رو شکم و یا باسنم میریزه ....شرافت طاقتم طاق شده کوسمو بلیس .....زودباش....اگه نخوری .... اونقدر فریاد میزنم که سقف حونه ات بیاد پایین .....شرافتو به خوردن کوسم وادار کردم ..نه اینکه مجبور بشه اون خودشم خیلی دلش می خواست و کمی تو رودروایسی مونده بود ....اگه یه نفر خوشکل باشه و اونو دوسش داشته باشی و اون یهنفر مثلا کوستو بخوره ..این معنیش اون میشه که بهترین و قشنگترین و رومانتیک ترین لذت و خوشیو بهت هدیه میده و این دقیقا شده بود کوس خوری شرافت با من .....باور کنید مثل رقاصه های لبنان که در رقص شهره جهانی هستند من از فرط هوس و شهوتم حالت رقص به خودم گرفته بودم ...شورتم تا نزدیکی زانوهام اومده بود پایین و شرافت سرشو تو اونجام برده بود و با تموم احساسش اونو می خورد .....به خودم پیچ میزدم و دستام به هر طرف میخورد .....سقف اتاق شرافت جلو چشام می چرخید ...وسرگیجه گرفته بودم ....دادو هوارم بلند شده بود .....شرافت یهو ترسید و منو ول کرد . اون همه خوشی یه دفعه پرید و ناپدید شد......طاهره ....جون خودت ارووم تر بچه هام و مادرم خوابیدن ..اگه بیداربشن ...ابرومون میره ......وای شرافت حیف ادامش ندادی ...داشتم کیف می کردم ....همشو پروندی ....جلو دهنتو می گرفتی حالشو کامل میگرفتی ...تقصیر خودته ....حالا منو مقصر میدونی ..الان حالیت می کنم ..به طرف شرافت هجوم بردم و اونو خوابوندم و روش سوارشدم و با کف دستام کمی رو باسن خوشکلش زدم و بعدشم با یه تکون شورت ابیشو از پاش بیرون کشیدم و یه ضرب سرمو رو کوس وسوراخ کونش بردم .و اونجاشو مثل حرفه یها می خوردم ..اونم چه خوردنی ..می خواستم مثل خودم فریادشو بلند کنم .....از عمد اینکارو کردم چون لذتمو نیمه تموم کرده بود ....انگشتامو هم کمک گرفتم .....شرافت از من بدتر شده بود و دیگه داشت حتی با دست و پاهاش رو کف اتاق می کوبید ...انگار که دیزی اب گوشتو میزد .....طاهره ...بسمه ...اوی اوی ...غلط کردم ......اوی اوی ....دوتا انگشتام تو دو تا سوراخش رفته بود و اونو براش تلمبه میزدم و در حین همین کارم اونم با دهنم می خوردم ...گمون کنم اب کوسشم ور حین کارم باید خورده باشم ........شرافتو به گریه کردن انداختم ...گریه ای که با خوشی و ارضا شدنش توام شده بود ....یه گریه لذت بخش و شهوت ناک ......اونو ولش کردم چون خودمم خسته شده بودم ......شرافت دفعه دیگه باید بدونی باهام اینجوری رفتار نکنی .....وای وای طاهره درسته اشکمو دراوردی ولی خیلی بهم حال داد ...تو در این کار ازمن وارد تری ....اینو بدون ......خودم میدونم خواستم توم بدونی .....اون شب قبل از خواب باز بیاد حرفای حمید افتادم حین افکارم دستم رو کوسم بود و داشتم چوچوله کوسمو لمس می کردم ...یعنی من فردا برم خونه حمید و کیرشو تجربه کنم .....برم ویا نرم .....حس تجربه یه کیر تازه و یه مرد دیگه منو شهوتی کرده بود..یه شهوت شیطانی و اهریمنی ......ولی به این هم فکر می کردم که من نباید به هر کسی روی خوش نشون بدم و اجازه بدم ازم سواستفاده جنسی بکنن .....واقعا اگه به حمید کوس بدم .....دیگه ایا روم میشه با نگار روبرو بشم و ادعای دوستی بکنم ...اون زن خوبیه و بچه هاش چی ....نه نه من نمی رم .....تصمیم گرفتم جواب حمیدو ندم ....دیگه بعدش یادم نیست که چی گفتم چون خوابیده بودم ....روز بعد یه مهمون خاص داشتیم ...بعد از حدود پنج و یا شش سال ...عذرا اومده بود که به من و مادرشوهرم سر بزنه ....اونو دیگه فراموش کرده بودم .....یه کم پیر شده بود و لاغر تر نشون میداد....اومد تو اتاق پذیرایی و کنارمون نشست ....غمگین نشون می داد....عذرا خانم .چه خبر ......اوه خبر نگو ..باید بگی بدبختی و بلا ....چرا مگه چی شده .....اه طاهره ......شش سال قبل من و ملا حیدر به دعوت برادرش رفتیم ابادی پدرشون ..واونجا مستقر شدیم ..اونا می خاستند سهم الارثشونو باهم توافقی تقسیم کنند و دیگه ما برنگشتیم ....داشتیم اونجا زندگیمونو می کردیم که تا اینکه دوسال قبل ....ملا حیدر یه روز حین سوار شدن روی یه قاطر نتونست خودشو نگه داره و افتاد زمین و بعدش یهو قاطره بدونه دلیل یه لگد رو کمرش زد و اونو خونه نشین کرد .....از اون موقع شوهرم فلج شده و زندگی خودش و منو داغون کرده ....اون پاهاش فلج شده و نمی تونه راه بره وخلاصه بدجوری بدبخت شده .....منم اسیرش شدم و دارم ترو خشکش می کنم ......با شنیدن این حرفای عذرا یاد اون کارای زشت و بی شرمانه ملا حیدر افتادم که دها دختر و زن مردمو مورد تجاوز وحشیانه خودش قرار داده بود و نفرین همه اونارو خریده بود ..یاد تجاوز ش به نگار و یاد اون کاراش با من .از همه بدتر یاد تجاوز سه روزه اش به شرافت که از عقب و جلو اونو بزور و با تحقیر کرده بود ...واقعا چوب خدا صدا نداره ...حق اون همه کارای بدشو تو این دنیای خاکی بهش داد .....قربون خدا برم که خیلی عادله و دادگستره ......ولی برای عذرا واقعا ناراحت شدم ..اون خودش کم مشکل نداشت اینم روش اومده بود ...با مادرشوهرم بهش دلداری دادیم و اون ازمون خداحافظی کرد و برای همیشه رفت .....من دیگه اونو ندیدم .....اخر هفته شده بود و شوهرم برگشته بود خونه ....ولی تنها نبود ...اون با خودش دونفر مهمون رو اورده بود .....یه مرد و یه زن ......حدس بزنید اونا کی بودن .....بله حدس شما احتمالا درسته ...اونا غلامی و زنش بودن که صالح با خودش به خونه اورده بود .....زنه اسمش فتانه بود و واقعا هم اسمش به حرکاتش می خورد چون خیلی لوند و سبک رفتار می کرد و ملا حظه هیچیو نمی کرد ...یه دامن پوشیده بود که اگه نمی پوشید بهتر و سنگین تر نشون می داد چون همه جاش اکثرا بیرون میفتاد ....دو برابر من و شاید بیشتر وزن داشت و یه رونش اندازه من میشد .....پستوناش خیلی درشت و بد جوری بالا پایین می کرد ....حدسیاتم درست بود ...صالح این همه از راه بدر شده بود به خاطر وجود نازنین این فتانه و شوهرش بوده .......سیگار کشیدنش که بمونه جلوی چشای مادر صالح بی خیال اونو دود می کرد و به سقف اتاق هدایتش می کرد و ناز و ادا و عشوه هاش هم جای خود داشت .....غلامی انگار به این کارای زنش افتخار می کرد و سبیلشو باد می داد ...واقعا که جای خجالت داشت ...صالح قبل از اشنایی با این دو تا شیطون ..یه مرد ساده و سالم و سر بزیر و نماز خون بود ولی الان بجز نمازش همه چیشو از دست داده بود و تبدیل به یه نامرد و بی غیرت و .....شده بود ....کمی مونده بود که به یه کس کش تبدیل بشه ..اونم لابد در اینده به افتخاراتش اضافه می کرد ............