انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

زندگی آزاد شریفی (اهریمن دل شکسته)



 
داستان و خاطره سکسی با نام "زندگی آزاد شریفی (اهریمن دل شکسته)" که داستان زندگی این فرد که شامل ژانر های ترسناک.علمی تخیلی .درام. ماجراجویی و در ضمن مطالب سکسی که در قسمت های مختلف داستان یافت میشود میباشد.

باور کردن این داستان کاملا به خوانندگان محترم بستگی دارد البته لازم به ذکر است که نتیجه و پایان داستان هیچ اشکالی به دنیای کنونی وارد نخواهد کرد و موضوعات مورد بحث خارج از عادت و خیال نمیباشند.
     
  ویرایش شده توسط: hughscalvin   

 
"بسیار مهم"
قبل از شروع داستان مطالبی لازم میباشد که حتما باید دانسته شوند تا شما درک بهتری از وقایع داستان داشته باشید
اول از همه این داستان در دنیای واقعی یعنی همین دنیایی که در آن زندگی میکنیم اتفاق میافتد و هیچ رابطه ای با دنیای مارول(Marvel) یا دی سی(DC) ندارد و همچنین با مانگا های معروف مانند dragon ball یا bleach که شاید شما فکر کنید که این دو داستان رابطه ای باهم دارند یا در یک زمان مختلف به هم بر میگردند ولی در واقع چنین چیزی نیست و کاملا جدا از آنهاست اما موضوع بسیار مهم این است که براساس محتوای داستان "چند جهانی"یا "multiverse" وجود دارد و در نتیجه تمامی دنیا های دیگر و نامحدود دنیا های دیگر را شامل میشود.
     
  

 

ساعت ۴ صبح بود که از خواب بیدار شدم ولی سعی میکردم دوباره خوابم ببره چون اگه خیلی زود بیدار میشدم سر جلسه آزمون خوابم میومد و خسته میشدم و در نتیجه می ریدم تو آزمون بنابراین خواب کافی شرطی بسیار ضروری بود. هی با خودم این فکرا رو میکردم که یه لحظه به خودم اومدم و یه فحش حسابی به خودم دادم و گفتم که همین الان فکر کردن من باعث نخوابیدن من میشه!. یکم خوابیدم و یه خواب عجیب و غریب دیدم که بلافاصله از یادم رفت دیدم و اصن نفهمیدم چی بود باز هم به زور خوابیدم اینبار با یه صدای بزرگ و وحشتناک از خواب بیدار شدم سر تاسر وجودمو ترس برداشت مثل صدای یه زن بود که از درون وجودش داد کشید از اون فریاد هایی که میگی حتما یه جن بوده!بدتر از همه این بود که یکی دو ثانیه بعد از اینکه چشامم باز کردم بازم این صدای لعنتی رو شنیدم با اینکه میدونم این یه چیز معمولیه و بدلیل خستگی و بی خوابی زیاد این صدا به وجود میان باز هم ترسیده بودم خلاصه رفتم آشپز خونه و صورتمو شستمو با حوله خشک کردم نمیدونستم حالا چه غلطی باید بکنم ساده ترین کار ممکن این بود که لب تابمو روشن کنم و برم سایت "chaturbate" و جق بزنم ولی این غیر ممکن بود چون آزمون لعنتی داشتم اونم نه هر آزمونی بلکه "کنکور" یه آهی کشیدم و گفتم چرا نرم حیاط بشینم یکم حالم عوض بشه کاری که هرگز نکردم و غیر معمول بود یه لحظه یادم افتاد که ببینم ساعت چنده ۴ و ۲۵ دقیقه! لعنتی بعد یادم افتاد که هنوز هوا خیلی تاریکه برم بیرون چیکار کنم؟! بعد یه گوشه ی پنجره رو که نگا کردم دیدم بابا آسمون خیلی روشنه بلند شدم و از بین کتاب هام و کاغذهای A4 که همشون پخش شده بودن کف اتاقم گذشتم و پرده رو کنار زدم و مطمئن شدم که بیرون روشنه و بعد رفتم حیاط هی قدم میزدم و به زندگی نکبت بارم فکر میکردم .هیچ احساسی نداشتم نه احساس درد نه خوشی نه هیچی انگار اصن انسان نبودم کم کم قدم هام رو تند تر بر میداشتم و تندتر و بازم تندتر بعد وایسادم و همونجا روی زمین نشستم و بدون ایکه خودم بفهمم از چشام اشک میومد احساس کردم یه چیزی تو سینمه که خیلی درد میکنه دردش قابل توصیف نبود نه اینکه خیلی درد داشته باشه بلکه دردش متفاوت بود سینه مو تند گرفتم و سرمو پایین دادم و اینبار واقعا گریه میکردم خیلی گریه کردم ولی صدای زیادی ازم نمیومد انگار یه آتشی توی سینه م بود که داشت با هر قطره اشک بیشتر میسوختو شعله ورتر میشد عزممو جزم کردم که بلند شم با غرور و اقتدار که به خودم بگم که یه آزمون لعنتی باعث شده که من " که من" رو زانو هابیفتم و گریه کنم حتی وقتی که پدرم هم مرد اینقدر گریه نکردم ولی... نتونستم بلند شم چون نمیدونستم چیکار کنم اونم به این دلیل که هیچی نخونده بودم و هر ثانیه به دد لاینم نزدیک تر میشدم تنها راهی که داشتم این بود که از خدا کمک بخوام اشکامو پاک کردم و با غرور از خدا خواستم که یه کاری واسم بکنه همون لحظه بود که بیخیال غرورم شدم و ازخدا واستم فقط این دفعه کمکم کنه و در ازاش من کل زندگیمو بهش میم هر چی که دارم. الان که بهش فکر میکنم خیلی احمقانه به نظر میاد چون هر چی که من دارم رو خدا بهم داده!ولی اون لحظه احساس میکردم حرفام بی معنی نیست چون با تمام وجود و با صادقیت کامل از خدا خواستم که یه کاری بکنه واسم حدودای ۳۰ ثانیه گذشت که هیچ اتفاقی نیفتاد به خودم گفتم مگه قراربود که اتفاقی هم بیفته! یکم خندیدم و خنده ام به گریه تبدیل شد میدونستم خدا کاری واسم نمیکنه چون تا حالا نه نمازی واسش خونده م نه روزه ای گرفتم و حدود ۱ میلیون بارم شاید جق زده باشم خب هیچ دلیلی نداره که خدا بخواد یه لحظه هم به من فکر کنه دیگه اصن غروری نداشتم انگار ترد شده بودم در همون حال که گریه میکردم اینبار از خدا نه بلکه از هر چی که تو این دنیا تو کل جهان هستی وجود داشت خواهش کردم که یه کاری واسم بکنن هر کاری هر چی باشه مهم نیس ولی این آزمون سراسری کنکور لعنتی رو بدم و سر پایین بر نگردم خونه حدودای ۳۰ ثانیه گذشت اینبار یه ذره امید داشتم به اینکه اتفاقی بیفته ولی هیچی جز سکوت کامل به گوش نمیرسید بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم و رفتم تو اتاقم خوابیدم ۲ دقیق هم طول نکشید که خوابیدم و باز هم همون آزاد بی احساس قبلی بودم با صدای مامانم از خواب بیدار شدم که دیدم ۱۰ دقیقه مونده به ۷ دوباره صورتمو شستمو خشک کردمو صبحونه خوردمو آماده شدم که برم برادم هم که اومد منو ببره حوزه اونم یکم صبحونه خورد و سه نفری رفتیم توی راه از سر زنش ها و بدو بیرا های برادر و مادر خیلی عصبی شده بودم بیشترین دلیل عصبانیتم صبح اونروز این بود که بعد اینکه مامانم منو از خواب بیدار کرد تنگی نفس شدم وحتی یه دوز از اسپری رو دم کشیدم که بهتر شم ولی اون گفت که دروغ میگی بهونه نیار هیچی نخوندی و ...رفتم سر جلسه سوالات عمومی رو بهم دادن توی نایلون بود که این واسم عجیب بود تو آزمون های گاج چنین چیزی نبود خلاصه سوالات عمومی تموم شد اختصاصی هارو بهم دادن اول فیزیک بعد شیمی بعد زیست و در آخر ریاضی. زمین لعنتی هم که نخونده بودم .اصن وقت نداشتم درسای دیگه ام رو بخونم چه برسه به زمین شناسی!ساعت ۱۱و ۱۰ دقیق بود که منم وسط سوالان زیست بودم یه لحظه احساس کردم که پا هام داره خواب میره یکم کونمو !جابه جا کردم که راحت بشم رو صندلی که دیدم بهتر نمیشه و احساس کردم که پا هام میلرزن ۳ ثانیه طول نکشید که این لرزش ۵ برابر شد سرمو بالا گرفتم دیدم همه عجیب غریب همدیگه رو نگا میکنن بعد یکی گفت زلزله اومد عجب فریادی کشید مراقب ها نمیدونستن چیکار کنن مخصوصن مراقب کلاس ما که بنظر یه آدم کسخل میومد و چندتا کاغذم تو دستش بود یه لحظه دیدم بیشتر دانش آموزا میخوان بلند شن و فرار کنن ولی نمیتونستن و نمیخاستن چون کنکور بود دیگه همه حاضر بودن بمیرن ولی نرن بیرون که از سالن صدای یه نفر اومد که با میکروفن داد زد "همه بیرون""همه تخلیه کنن" "آقا زود" از صندلیم بلند شدم رفتم کنار در سالن رو نگا کردم دیدم همه رفتن!! اینبار زلزله خیلی شدت گرفت بخدا لامپ کلاسی که توش بودم داشت مثل فنر می رفت و میومد من بودمو یه نفر دیکه که یکم مونده بود خودشو خیس کنه انگار نمیتونست تکون بخوره قیافشم اونقدرا جالب نبود هر کی میدید حتما با خودش میگفت کوتوله پوفیوز قیافه اش ۶ ماه زندانی داره! تو سالن هم ۵ یا ۶ نفر بودن که دیگه جزو درسخون هاو نابغه های شهر بودن (هرچندعینکی هستم و دقیقا صورتاشون رو ندیدم ولی اگه آی کیو 10 هم داشته باشی بازم میفهمی که بیخود اونجا ننشستن) که از موقعیت بدست اومده بیشترین استفاده رو داشتن میکردن یه دونه مراقبم نبود الان که دقت میکنم همه اینا تو ۲ دقیقه هم اتفاق نیفتاد و اما من که در اون حال قلبم داشت از سینه میومد بیرون بخدا شده بود "kings engine " (اونایی که one punch man نگا میکنن میفهمن منظورم چیه)با اینکه چاق هم بودم. قضیه این بود که نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از خودم پرسیدم آیا این اتفاقیه که قرار بود بیفته آیا اون همه التماسی که من کردم جواب داد ناخوداگاه یه لبخند شیطانی روی صورتم نمایان شد بعد چند لحظه اونقدر مضطرب بودم که اصن نمیتونستم فکر بکنم روی صندلیم نشستم ۱ دقیقه کمتر گذشت انگار زلزله تموم شده بود و همه چی به خیر و خوشی گذشت به اونایی که تو سالن نشسه بودن فکر کردم که دارن از من جلو میفتن با اینکه اگه ۸ساعت هم به من فرصت میدادن بازهم نمیتونستم کاری بکنم "چون نخونده بودم" ولی بازم دو سه تا تست زیست زدم که یه چیزی به ذهنم رسید اگه زلزله تموم شده پس چرا بقیه دانش اموزا بر نمیگردن؟؟؟ این صدا های عجیب و غریب دیگه چیه میشنوم مثل این بود که یه چیزی میترکه خیلی آروم تو گوشم احساسش میکردم که بدون یه لحظه درنگی به زدن بقیه تست ها پرداختم لعنتی تو یه صفحه فقط تونسم یه تستو جواب بدم که اونم خدا میدونه درست ازآب در میاد یانه! یه ورق زدم و عینکمو درست کردم که دیدم اون پسره کلن بیهوش شده گفتم نکنه قضیه جدی باشه! بعد گفتم ولش کن بابا بیخی! که یه ثانیه هم نشد که چشام که ۴ تا بود شد ۶ تا خدایا چی میدیم خواب بودم هنوز؟؟ این دیگه چه سوال احمقانه ایه معلوم بود بیدارم از پشت اون پرده های قهوه ای رنگ یه نور قرمز متمایل به نارنجی پیدا بود قلبم بدجوری تند میزد این قدر تند میزد که یکم مونده بود غش کنم رفتم جلو ببینم اونجا چیه به خدا قسم یک درصد هم با خواب فرق نداشت رفتم پرده رو کنار بزنم. پرده رو تند گرفتم و زود کنارش زدم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت بعدی جمعه ی هفته ی بعد قرار خواهد گرفت.
     
  

 
azadmaneshian: غلط املایی زیادی داری لطفا بیشتر دقت کن ...به کیفیت داستانت لطمه میزنه ...موفق باشی
ممنون از نظرت دوست عزیز حتما سعی خواهم کرد که بهتر شود ولی نحوه نوشتن را طوری انتخاب کردم که خودمانی و عامیانه باشد تا ارتباط خواننده با داستان راحت تر صورت گیرد لذا بنظر می رسد که غلط املایی بسیاری در آن یافت می شود.
     
  

 
اطلاعات قابل ارائه ی فعلی
در دنیایی که آزاد زندگی میکند برخلاف دنیای کنونی مردم نمیدانند زامبی یست و هیچ آشنایی با آن ندارند مطلقا.
دقیقا مانند دنیایی که سریال واکینگ دد در آن اتفاق می افتد. به همین دلیل از نام های دیگری مانند مرده ها,شیاطین و .... استفاده می شود.
     
  

 
#2

صدای برفک تلویزیون تو گوشم میپیچید. کم کم به صدا باریدن باران تبدیل شد چشمام رو باز کردم دیدم که زیر آوار گیر کردم . یه لحظه یادم افتاد که اون نوری که دیدم چی بود. اونقدر خسته بودم حوصله نداشتم بلند شم این دومین باری بود که بیهوش شده بودم تو کل زندگیم. بعد چند لحظه به خودم اومدم و فهمیدم که اون همه لرزش و زمین لرزه اصلا زلزله نبوده و در واقع بمباران هواپیما های جنگی بوده ولی این فقط یه حدس بود و مطمئن نبودم از خودم . خودم رو از زیر سنگ ها کشیدم بیرون و به خودم نگا کردم و در واقع میخاستم خودمو ببینم و چک کنم که کجام زخمی شده که دیدم هیچیم نشده! هنوز بی حس بودم و تو شوک بودم ولی هر طوری بود دفترجه سوالات و پاسخبرگ رو برداشتم به همراه عینکم که واقعا شانس آوردم که نشکسته بود و کم کم از حوزه بیرون اومدم و دیدم همه جا پر از دود و آتیشه دیگه هنگ کرده بودم یعنی چه خبره ؟؟ داعش رو گاییدن رفت و کلا هیچ کشوری اونقدر احمق نیس به ایران حمله بکنه. غیر ممکنه. چه اتفاقی داره می افته ؟؟ یاد اون پسره که بامن تو کلاس بود افتادم که اصن اونجا ندیدمش لعنتی یعنی چه اتفاقی واسش افتاده . نکنه زیر آوار مونده شاید زخمی شده باشه شایدم ... مرده . یعنی الان تو اینوضع چند نفر مردن؟؟؟ خیلی ترسیده بودم دستو پام رو گم کرده بودم یاد خونوادم افتادم الان اونا کجان ؟سالمن؟ چه اتفاقی داره می افته ؟ لعنت به همه چی . اون لحظه بود که با تمام سرعت شروع کردم به دویدن به سمت خونمون که دیدم بقیه مردم هم دارن فرار میکنن . بعد یه مرد 40 ساله با زنش و یه بچه ی 10یا 12 ساله که گریه میکرد دیدم سریع سوار ماشینشون شدن و رفتن .یکم سرعتمو کم کردم چون میدونستم که اگه همینطوری ادامه بدم با این شکم و آسمی که دارم 10 دقیقه هم دووم نمیارم و خونمون حدود 40 دقیقه با پای پیاده طول میکشه.
گوشیم هم همراهم نبود که به برادرم زنگ بزنم بعد به ذهنم رسید که چرا تو آسمون هیچ هواپیمایی نیست و دیگه چرا هیچ صدای انفجاری نمیاد یعنی بمباران تموم شده بود مگه من چقدر بیهوش شده بودم؟؟؟ به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 2 و 45 دقیقه ظهره چییییی؟؟؟ آخه یعنی چی؟!
دیگه با تمام سرعت شروع کردم به دویدن که حدودای 10 یا 12 دقیقه گذشته بود رسیدم به بیمارستان که خیلی تعجب کردم کلا با خاک یکسان کرده بودنش خونه های اطرافمو میدیدم که ازشون دود سیاه یا آتیش میومد بیرون تو راه چند نفر رو دیدم که که آروم آروم حرکت میکردن انگار هل شده بود و نمیدونستن چه اتفاقی افتاده منم مثل اونا بودم ولی در درونم فقط به دو چیز فکر میکردم اول اینکه هرگز نمیزارم امروز آخرین روز زندگیم باشه و دوم نمیزارم اون کسایی که واسم مهمن بمیرن مخصوصا دختریکه دوستش داشتم فقط به اون فکر میکردم "مژده" یعنی الان چه بلایی واسش افتاده؟ هرچند که دو یا سه ماه پیش بود که ازدواج کرده بود ولی بازهم نگرانش بودم ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم .
کم کم نفسم بند اومده بود که کنار یه پارچه فروشی وایسادم که چند ثانیه استراحت کنم یه دختر ۱۹ یا ۲۰ ساله رو دیدم که به سمت من میومد منم که داشتم با شال های آویزون شده از کنار مغازه عینکم رو تمیز میکردم گفتم:"ببخشید خانم میدونید چه اتفاقی افتاده ؟" دیدم که جوابی نمیده بازم صداش کردم که "ببخشید ام... میدونید چه اتفاقی افتاده ؟" دیدم دختره بدون اینکه به من گوش بده هی داره بهم نزدیک میشه همون لحظه بود که عینکمو گذاشتم رو چشام و دیدم کلا چهرش بهم ریخته بود خیلی زود جا خوردم خیلی ترسیده بودم که گفتم "هوی هوی عوضی وایسا نیا جلو " زود به عقب برگشتم و 5 یا 6 متر ازش فاصله گرفتم صدا های عجیب و غریب و وحشتناکی میکرد دقیقا مثل جن زده هایی که تو یوتیوب قبلا دیده بودم . یکم مونده بود که تو خودم جیش کنم که اونم هی نزدیکتر میشد رفتم اونور خیابون که اونم دنبالم میکرد انگار نمیتونست بدوه و همونجا بود که یه پژو با تمام سرعت زد به دختره و یه ثانیه هم منتظر نموند و به راهش ادامه داد من هم به دویدنم ادامه دادم و به این فکر میردم که حتما شیمیایی زدن که اون دختره اونطوری شده بود یا یه همچین چیزی به همین دلیل یه دستم رو گذاشتم رو دهنم و ادامه دادم شاید خیلی مسخره به نظر برسه ولی تنها کاری بود که میتونستم بکنم و یه جورایی واسم سوال شده که اگه شیمایی بزنن میمیری پس چه طوری منالان زندم؟؟؟ و چرا اون دختره اونطوری شده بود ؟ درضمن اون آقایی که زن و بچش فرار کردن هم مثل من هیچیشون نشده بود! اعصابم خراب شده بود و فقط میخاستم به خونه برسم .

یکم که دقت کردم دیدم همه جا از اون آدما (مثل دختره) پره و رفتم تو کوچه ها تا آخرش که رسیدم به کوچمون که حدود 7 یا 8 تا شون اونجا بودن هی چپ و راست میکردم که از بینشون جا خالی بدم تااینکه تقریبا رسیده بودم دم در خونه ولی چون 2 تاشون اونجا ایستاده بودن نمیتونستم جلوتر برم به همین دلیل داشتم به این فکر میکردم که اونا رو از کنار در خونمون دور کنم و خودمو طعمه قرار بدم . کلید در خونه هم دستم بود که بلافاصله در رو باز کنم همون لحظه متوجه شدم که بقیه هم دارن از هر طرف به من نزدیک میشن دیگه خیلی دیر بود برای فکر کردن رفتم که 2 تای جلویی رو هل بدم و زود درو باز کنم که که دیدم زورم به هردوشون نمیرسه با تمام قدرت یه لگد زدم بهشون که یکیشون افتاد و اونیکی هم که منو گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم تا حالا هم که اصلن دعوا نکرده بودم و بلد نبودم ولی فی البداهه یه مشت زدم به شکمش و بعدم صورتش و بعد هلش دادم و زود کلید رو فرو کردم داخل در و خواستم در رو باز کنم یکی دیگه رسید و منو از عقب خواست که بگیره همون لحظه سرشو گرفتم زدم به دیوار ولی انگار هیچیش نشده بود ولی بلاخره هرطور شده در رو باز کردم درحالی که همشون دور من جمع شده بودن و منم از که از ترس داشتم میمردم. در رو بستم ولی همشون هی خودشونو میکوبیدن به در.

یه نفس راحت کشیدمو زود رفتم داخل که برادرمو دیدم با دامادم که هر دوشون چاقو دستشون بود من که خیلی متعجب بودم اونا هم همینطور. بعد رفتیم داخل که دیدم هیشکی نیست و پرسیدم فقط شما ها اینجایین؟ که برادرم در اتاق بغلی رو باز کرد منم دیدم همه اونجان مادرم و خواهرم و بچه هاش و پدر دامادم و خواهر دامادم اونجا بودن منم خواستم سلام کنم که خواهرم منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن و بعد مادرم هم اومد و شروع به گریه کردن کرد ولی برادرم روی زمین نشسته بود و چشاش قرمز قرمز بود انگار که خیلی گریه کرده بود ولی چرا؟؟ پس زنش و بچه هاش کجان همون جا فهمیدم که نکنه... بدون اینکه حرف بزنم منم کنار اونا نشتم و همه ناراحت بودیم و ساکت حتی نمیتونستیم به همدیگه نگاه کنیم بعد یه مدت که صدای اون عوضی ها که میخاستن در رو بشکونن تموم شد فقط صدای نفس های تند من میومد که هنوز به حالت اولیه برنگشته بودم به خاطر آسمم...
     
  

 
قسمت سوم بیستم فروردین آپلود خواهد شد.
     
  

 
#3

حدود 20 دقیقه ای گذشت فقط نفس های عمیق می کشیدم که زود تر خوب بشم. همه ی بدنم غرق در عرق بود. بلند شدم حوله رو بردارم عرق هام رو پاک کنم ولی انگار هر دقیقه یک بار یه سطل آب میریزن روم . تمومی نداشت.دفترچه سوالات و پاسخ برگ کنکور رو هم که گذاشته بودم زیر لباسام بیرون آوردم و گذاشتم زمین و رفتم پیش بقیه نشستم که دیدم برادرم گوشیشو در آورده و مشغولشه سریع رفتم پیشش و پرسیدم که تو اینترت نگاه کن ببین چه خبره و چه اتفاقی افتاده.امیر(دامادم) منو صدا زد و با هم رقتیم آشپز خونه و بهم گفت که با حامد(برادرم) حرف نزنم چون حالش بدجوری خرابه. از مادرت شنیدم که میگفت وقتی با سارا(زنش) و آراز(پسرش) رفته بودن خرید این آدم خوارها حمله کردن و وقتی برمیگشتن با یه ماشین تصادف کردن و وقتی به هوش اومده دیده که سارا و آراز( 5 ساله ) تو ماشین نبودن و راننده اون ماشین هم غیبش زده بود و همه جا هم داخل ماشین خونی بوده و خلاصه یه ماشین تو خیابون پیدا کرده و زود اومده اینجا و هر چند هم زنگ میزنه به سارا گوشیش خاموشه الانم بیا بریم بشینیم تا ببینیم چی میشه.من که کلا جا خورده بودم و هزارها سوال در مورد همه چی تو مغزم میپیچید گفتم :"یعنی داری میگی اونا مردن؟ یه لحظه صبر کن ببینم آدم خوارها کیلو چنده؟ بریم بشینیم چه غلطی بکنیم؟ الان من چیکار کنم قرار بود سال بعد دوباره کنکور بدم اون چی میشه هزارتا کار دارم من الان .... نه امکان نداره آراز مطمئنم سالمه یعنی چی مرده؟" امیر هم یقه من رو گرفت گفت من کی گفتم اونا مردن ولی مگه چه اتفاق دیگه ای میتونه افتاده باشه مادرم و زهرا(یکی از خواهراش) رو جلو چشمام....خوردن... این آدما میگیرنت تک تک اعضای بدنتو میخورن مگه با چشم های خودت ندیدی وقتی برگشتی اینجا؟؟ منم آروم زیر لب گفتم :"جسدهای زیادی دیدم ولی همشون مرده بودن ... اینا هم که جلوی در بودن فکر کردم میخوان منو بزنن نه اینکه منو .... منو بخورن!!!؟؟؟ نه.... نه... خخخخخ" دستام رو رو سرم گذاشته بودم و نمیدونستم چیکار کنم امیر هم بدون اینکه حرفی بزنه رفت اونم دلش پر بود و خیلی ناراحت. منم کلا به هم ریخته بودم رو کف آشپز خونه نشستم و ناخودآگاه خندم گرفته بود و بعد کم کم گریم میومد ولی تو خدم نگه داشتم و به سرعت بلند شدم و مثل اینکه دکمه reset خودمو زده باشم حالتمو تغییر دادم و هر فکری که تو مغزم میگدشت رو پاک کردم و رفتم پیش بقیه نشستم.
گفتم الان ما اینجا نشستیم داریم چیکار میکنیم؟؟ الهام(خواهرم) گفت که شاید بیان نجاتمون بدن.منم آروم گفتم که کی ؟؟؟ چه کسی قراره بیاد نجاتمون بده اونطوری که من حدس میزنم جنگنده ها همه جا رو بمباران کردن و رفتن در واقع بیخیال ما شدن وگرنه حتما میدونستن که یه تعدادی مردم هستن که تو این هرج و مرج زنده موندن.در نتیجه ما الان منتظر این هستیم که غذا تو خونه تموم بشه و بمیریم؟من اینو قبول نمیکنم.رویا(خواهر دامادم):" میگی چیکار کنیم؟" الان نمیدونم ولی یه فکری باهم میکنیم.
بعد من رفتم و یه دوش گرفتم و به ذهنم رسید که شاید آب رو قطع کنن پس به بقیه گفتم بهتره هرچی میتونیم آب ذخیره کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد و همه شروع کردیم که هر چی سطل و از این جور چیزا هست بیاریم و از آب پر کنیم.بیش تر از نصف یک اتاق رو به آب اختصاص داده بودیم و همچنین کل زیر زمین رو. هوا کم کم داشت تاریک میشد تازه به فکرمون رسید که جلوی پنجره ها رو بگیریم که از بیرون اون مرده ها نفهمن که ما اینجاییم.
بدترین احساسی که داشتیم اونموقع بی خبری بود و چون کل کانال ها و شبکه های تلویزیون و ماهواره کار نمیکردن و اینکه هیچکس اینترنت نداشت و من هم میدونستم که ترافیک دارم ولی نمیتونستم هیچ سایتی رو باز بکنم حتما دسترسی همه رو به اینترنت قطع کرده بودن.
با خودمون چندتا قرار گذاشته بودیم که نمیشه اسمشو گذاشت قانون یه چیز های سطحی که باید رعایت میکردیم مثل آروم حرف زدن در کل زمان ها یا با اشاره حرف زدن وقتی که تو حیاط هستیم و ...

در درونم فقط ناراحتی و غمگینی بود و بیشتر مواقع به مژده فکر میکردم که الان کجاست و حالش خوبه یا نه.با همین فکرا درگیر بودم تااینکه شام خوردیم و بعد وقت خوابیدن رسید که اکبر(پدر دامادم) گفت که همه زنا تو یه اتاق و همه مردها هم (از جمله من) در یه اتاق دیگه ولی امیر گفت که اینطوری نمیشه باید همه مون یه جا باشیم اینطوری امن تره. منم که با خودم گفتم هیچی نگم بهتره چون هزار تا فکر بد درمورد من میکنن به خصوص اینکه من که تو کف رویا بودم به هیچ وجه نمیتونستم نگاهمو نسبت به اون کنترل بکنم (البته هیچ کسی اینو نمیدونست). بعدش برادرم گفت تو یه اتاق باشیم بهتره ولی یه نفر باید نگهبانی بده و خلاصه به این نتیجه رسیدیم که هم در روز و هم در شب هر6 ساعت یک نفر بره پشت بام و نگهبانی بده و چون کلا 4 مرد بودیم در 24 ساعت هر کدوممون یک بار نگهبانی میدادیم من گفتم که شب ها من میتونم نگهبانی بدم ولی من این رو از روی فداکاری نگفتم که خواب خودمو کنار بزارم که چی بشه مثلا برای اونا نگهبانی بدم!
در واقع من به همه چی فکر کرده بودم از چیزهای خیلی مهم تا خیلی بی اهمیت و منظور من این بود که شب ها همه میخوابن من راحت میتونم همه رو نگاه بکنم و دقیق تر بگم رویا رو نگاه بکنم فقط منتظر اون لحظه بودم که پتویی که روی خودش انداخته, کنار زده شه و من بتونم ببینمش. با این حال این موضوع فقط یک چیز فرعی بود و فقط میخاستم که خودمو خالی کنم و تمام فکرمو بزارم روی این موضوع که "چجوری به زنده موندن ادمه بدیم؟" و در کل آدم منحرف و شهوتی نیستم قبلا هم که جق میزدم فقط واس این بود که بدون دغدغه فکری برم روی درسام تمرکز کنم.
ساعت 22 و 50 دقیقه بود که خوابیدیم رویا ازمن دور بود و به هیچ وجه امکان نداشت من دیدش بزنم. 15 دقیقه گذشت خوابم نمیبرد نمیدونم چرا ولی تازه به فکرم رسید که شوهر رویا کجاست نکنه که اون مرده! یکم که بهش فکر کردم متوجه شدم که امروز یک کلمه هم حرف نزده و کلا تو خودش بوده پس حتما یه اتفاقی افتاده.بهر حال هرکسی یه نفر یا یه چیز مهم رو از دست داده بود و همه ناراحت بودیم ولی من یه جوری بودم انگار خوشحال بودم.... نه ناراحت نبودم و خوشحال هم نبودم ولی چرا؟ شاید به خاطر این بود که اون همه استرس و فشاری که تحمل میکردم تموم شد درسته کنکور لعنتی تموم شد و اون شب به خودم قول دادم که هرطوری که باشه یه روزی مژده رو پیدا کنم(البته اگر که زنده باشه ولی من به خودم اجازه ندادم که یه لحظه هم به این موضوع که شاید اون مرده باشه فکر کنم).
اکبر که حدودای ساعت 5 شیفتش تموم میشد باید من رو ازخواب بیدار میکرد که من به نگهبانی ادامه بدم و باید از ساعت 5 تا 11 صبح بیدار می بودم و بعد امیر و بعدش حامد. ساعت 2 و 10 دقیقه صبح از خواب بیدار شدم یه آبی به سر و صورتم زدم و نگاه کردم اکبر خوابیده(خخخخخ) هنوز 3 ساعت هم نشده بود. ولی نکته جالب اینجاست که همه خوابیده بودن و منم راحت میتونستم پشت در اتاق با دید زدن رویا خودمو خالی کنم. وای سینه هاش خیلی بزرگ جلوه میکردن تو اون حالت 5 دقیقه ای پشت در منتظر موندم تا مطمئن بشم همه خوابن. رویا یکم چرخید و صورتشو که سمت من بود رو به دیوار کرد همینکه چرخید یه ذره از شکمش بیرون زده شد و منو اونقدر حشری کرد که پاهام بدجوری لرزیدن یکم مونده بود بیفتم. سریع رفتم دو یا سه تا دستمال کاغذی آوردم و خواستم شروع کنم که تازه یادم افتاد که من چقدر احمقم که اینو نفهمیدم. شانس آوردم دقیقه نود به ذهنم رسید که چرا همه ساکتن؟ خب دیوونه همه خوابن دیگه!! ولی اینقدرم ساکت! تا جایکه من میدونم مادرم قبل از اینکه بخوابه خر و پفش شروع میشه تازه الان 6 یا 7 دقیقه گذشته و هیشکی تکون نخورده به جز رویا خلاصه به همه چی مشکوک شدم مثل اینکه چرا اکبر خوابیده شاید دروغکی خودشو به خواب زده و.... آروم رفتم دستمال کاغذی هارو گذاشتم تو جیب شلوارم که اولویت رو داشت بعد با خودم فکر کردم که شایدم زیادی دارم فکر میکنم آخه من کی هستم که بقیه حتی به من فکر کنن. ولی واقعا همه چی بی نقص بود انگار همه چی آماده بود واس اینکه من جق بزنم . حدود 10 روز میشد که خودمو کنترل کرده بودم مثل 10 هفته بود واسه من خلاصه دلدرد بدی گرفتم اون صحنه خیلی سکسی بود ولی هر طوری که بود رفتم و خوابیدم گفتم ساعت 5 که نوبت نگهبانی من میشه اونموقع شاید تونستم یه کاری بکنم...
     
  ویرایش شده توسط: hughscalvin   

 
قسمت بعدی ۲۰ام اردیبهشت آپلود خواهد شد.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی آزاد شریفی (اهریمن دل شکسته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA