سلامدایار هستم و درخواست تاپیک برای داستان سکسی به اسم دایار دارم.یک داستان سریالی در خصوص سکس یک پسر 20 ساله که تمام سکس ها رو در برمیگیره...حداقل 30 قسمت و شامل سکس با دوس دختر. سکس با زن بیوه سکس فامیلی سکس گروهی و...این داستان فانتزی شامل انواع مختلف سکس ها هستدر چند فصل با موضوع های مختلفیه و امیدوارم ازش لذت ببرید
من اسمم دایاره 20 سالمه در اصل شیرازیم ولی اصلا شیراز زندگی نکردم تهران بزرگ شدم و این جا یاد گرفتم دنیا دست کیه.. یادگرفتم این جا مملکت گرگ و بره هستش و اگر میخوایی نخورنت باید بخوری ولی خب بخورید ولی اصراف نکنید.... توی یه خانواده پنج نفره بزرگ شدم پدر و مادر و یک برادر و یک خواهر دارم به اسم نیما و الناز البته به لطف پدر خوبم داداش بزرگه پا شده رفته خارج درس بخونه تا بلکه اخر سر کاره ای بشه.... اختلاف سنی زیادی بینمون نیست داداش نیما سی سالشه و ابجی الی 28 کلا خانواده شلوغی نیستیم ادمای ارومی که معمولا کاری به کار بقیه ندارن...ابجی الی داره فوق لیسانسشو میگیره و منم تازه سال اول دانشگام و هنوز تو حال و هوای دختر بازیای کوچیک. نسبت به بقیه درس خون تر بودم رفتم دانشگاه دندون پزشکی ولی درساش یه جوری بود و به واسطه اشنایی بابای خوبم تغییر رشته دادم به پزشکی . که البته درساش مزخرف تر بود ولی خب در کل خوب بود لذت میبرم از آقای دکتر گفتم بقیه از سوپری محل تاااااا استادا که به تمسخر بهمون میگن دکترررر .داستان من از روزی شروع شد که وارد دانشگاه شدم... اولش فکر میکردم تموم شد دیگه زندگی رو بردم الان هر چی داف و پلنگه میان دور و برم منم هر کدومو خوشم اومد میبرم حالشو میکنم و نفر بعدی... ولی زرشک هیچی پلنگا نیومدن ملنگم گیرم نیومد و اصلا داف بین رشته ما نبود که نبود... ترم دو و سوم شد تازه فهمیدیم اووووف گنج یه دانشکده دیگست اونم بغل گوشمون پرستاریا و مامایی ها خوراکن.... همشون یه جورین انگار امادن برای عملیات فتح الفتوح ... اوایل ترم سه بود که با یه پسری اشنا شدم به اسم عرفان... عرفان پسر لات مسلکی بود با معرفت و بی قید و بند و خیلی پولداره یه لکسوس ان ایکس داشت که به قول خودش فقط باهاش نظافتچی خونشونو نگاییده. اوایل اشناییمون فقط به دور دور و تیکه پرونی و گردش میگذشت اصلا تو کتم نمیرفت که این پسر داره امتحانم میکنه ببینه چقدر میتونه روم حساب کنه.... یه روز توی میدون صادقیه جایی که معمولا پر جنده خیابونیه با ماشین اروم حرکت میکرد و ادمایی که کنار خیابون وایسادن و نگا میکرد... منم بغل دستش نشسته بودم... عرفان: ای خداا شانس ما و باش یکی نیست بپره بالا به صفایی به این سالار ما بده خدایا خودت روزی این طفل صغیرو برسوندایار: اخی توام چقدر بی روزی میمونی نگرانت شدم به خدا بیا کون من بزار کفی نمونی..یهو از پشت زدن بهمون... من که کمربند نبسته بودم با کله خوردم به داشبرد و اصلا نفهمیدم چی شد به خودم اومدم دیدم این عرفان کله خر پیاده شده داره میزنه و بیشتر از زدن میخوره...نگا کردم دیدم طرف با یه پیکان زده قشنگ پشت ماشین رو ترکونده خودشم هیچیش نشده...مثلا این ماشین سیصد چهارصد تومن قیمتشه و اون فوقش 5-6 تومن... من که واقعا اهل دعوا نبودم ولی خب نمیشد که درگیر نشم... چقدر زدیم دو برابرش خوردیم... ولی حسابی دلمون خنک شد اخرش گشت رسید.من و عرفان و سه تا سرنشین پیکان رو با هم گرفت بردنمون کلانتری...این شد آغاز رابطه صمیمی و به قول عرفان کیر تو کون هم کردن ما دو تا توی کلانتری پدر و مادر من و مادر عرفان اومدن کلی بحث و جدل و حرف و حدیث اخرش شانس اوردیم یه مامور بی شرف اون طرف میدون وایساده بوده و همه چیو دیده و گفته این پیکان و سرنشیناش مقصر و شروع کننده دعوا بودن و ما رو با یه تعهد ول کردن بریم... البته به زور مادر عرفان چون عرفان هی داد و بیداد میکرد ماشینم و داغون کردن و باید خسارت بدن و اخرش مادرش گفت من پولشو میدم ول کن بریم... تا این عرفان کوتا اومد.اشنایی مادرم با مادر عرفان که تازه فهمیدم اسمش کتایونه. یه دلیل بهتر بود برای رابطه بیشتر من و عرفان... مادر عرفان همون جا از مادرم خواست که اجازه بده اخر هفته رو برم به خونشون. همیشه برام جالب بود که چرا هیچ وقت عرفان از خونشون حرفی نمیزد با وجود این که چند بار دعوتش کرده بودم هیچ وقت دعوتم نکرد البته هیچ وقتم خونمون نیومد... وقتی رسیدیم دم در خونه بابام قبل این که ریموت رو بزنه بهم گفت.بابا: اشتباه بزرگی کردی ...اولا هیچ وقت دعوا نکن اگرم در بدترین شرایط دعوات شد فیزیکی دعوا نکن چون دردسرش خیلی زیاد تره فوقش دو تا فحش میدی اخرش هیچی نمیشه ولی یکی میزنی اخرش کارت به کلانتری و بازداشتگاه میرسه... منم که خیلی ناراحت بودم ازشون عذر خواهی کردم و مامانم مثل همیشه مسکوت توی این موقع ها فقط با نگاهش بهم میفهموند دهنم سرویسه بزار برسیم ببین چیکارت کنم... وقتی رفتیم داخل حیاط دیدم ابجی خوشگلم روی پله های ورودی خونه نشسته و منتظره میدونستم قطعا یه سیلی طلبکاره... از ماشین که پیاده شدم رفتم جلو و قبل این که چیزی بگه.دایار:میدونم اشتباه کردم ببخشید قول میدم تکرار نشه.دستامم به حالت تسلیم بالا بردم اونم یه لحظه نگام کرد و با یه قدرتی که ازش بعید بود بغلم کرد های های زد زیر گریه.... مامان و بابا از کنارمون با یه حالت خنده رفتن تو منم منتظر این بیان احساسات بودم که بلکه تموم بشه برم حموم از بوی گند عرق خودم داشتم خفه میشدم....الی: داداشی بوی گند میدی باید بندازمت تو ماشین لباس شویی حموم رفتن فایده نداره . دایار:باشه بابا ولم کن بزار بریم تو خواستی بندازم تو چرخ گوشت وقتی ولم کرد و خواستیم بریم تو خونه به عادت همیشگی یکی زدم در کونش .... ماشالله هزار ماشالله این کون ابجی منم خدایی خیل بزرگ بود. یه عادت خیلی خوبی که الی داشت این بود که کلا ادم راحتی بود لباس لختی نمیپوشید از دامنم متنفر بود ولی میزدم در کونش یا مثلا پستوناشو نیشگون میگرفتم هیچی نمیگفت و دعوا نمیکرد فوقش پسم میزد... وقتی رفتم تو خونه احساس کردم خیلی گشنمه صدای قار و قور شکمم رو واضح شنیدم..دایار: مامان جونم ببخشید چیزی هست من بخورم؟؟مامان:نه نیست کسی که پاش به کلانتری باز میشه حق نداره چیزی بخوره...بازم شروع شد تا یک هفته ده روز این بساط من بود هر چی میگفتم این مادر خانومم به کلانتری وصلش میکرد...پاشدم رفتم تو اتاقم خونه ما یه خونه ویلایی تقریبا میشه گفت بزرگ بود البته قدیمی و ارثیه بابا بزرگم بود یه خونه دوبلکس که طبقه پایین فقط سالن و اشپزخونه یه سرویس بهداشتی داشت و طبقه بالا دیگه همه چی داشت... رسما من و الی طبقه بالا زندگی میکردم اخه حتی اشپزخونم داشت کوچیک بود ولی خب کافی ... میدونستم برگردم پایین غذام رو میز حاضره رفتم تو اتاقم و خدارو شکر کردم تو اتاقم حموم دارم... وگرنه کبودی های پهلو و پشتمو قطعا الی میدید حتی دختر خالمم تو کانادا میفهمید چه برسه به مامان....از حموم که اومدم رو تخت دراز به دراز افتادم و خوابم برد...صبح با صدای الی بیدار شدم.... یهو داد و بیداد تو بازداشتگاه یاد گرفتی لخت مادر زاد بخوابی.... به خودم نگا کردم دیدم واویلا هیچی تنم نیست دیشب با حوله بیرون اومدم تو خواب پرتش کردم و همین جوری خوابیدم.... یهو دیدم مامانم صدا میزنه بیایید صبحونه بخورید مگه شما کار و زندگی ندارید....دایار:چیه از منظره لذت میبری؟؟الی:گمشو پسر خل و چل خودتو با اون دودول نصف و نیمه و کون خوشگلت...دایار:کون من خوشگله؟؟بابا الی کون تو که کون نیست شاااه کونهالی: چی فکر کردی همین کون کلی خاطر خواه داره بدبختدایار: یکیش خودم بیا بخورمش.... جووونالی:خفه بمیری کثافط .... لباس بپوش مامان ببینه این جوری لختی بیچارت میکنه....یهو از شانس بد من مامان اومد تو....مامان:یعنی بیشعور تر از تو فقط خودتی این چه وضعشه... الناز تو خجالت نمیکشی همین جوری بالا سرش وایسادی بیا برو بیرون...الی:مامان جان پسر شما بی حیاست من چی بگم....دایار:میشه لطف کنید برید بیرون من لباس بپوشم.الی:اخی توام چقدر خجالت میکشی جلوی ما انگار نه انگار همین الان لخت چهار زانو رو تخت نشسته بالاخره رفتن بیرون این اولین باری نبود که الی من و لخت میدید البته من فقط اونو با بیکینی دیده بودم نه بیشتروقتی صبحونه رو خوردم و زدم بیرون با 207 مشکی خودم که واقعا ماشین خوبی بود رفتم دانشگاه امروز فقط ساعت 10 تا 12 یه کلاس مسخره داشتم که فقط اهمیتش توی حضور غیاب بود... استاد نامردم دو بار حضور غیاب میکرد تا مطمئن بشه همه رو میکشونه دانشگاه.
وقتی کلاس تموم شد با بی حوصلگی اومدم بیرون یهو یکی از پشت گردنمو گرفتعرفان:سلام بر داداش گل و با معرفت خودمدایار: تو نمیشه بمیری اخه کونی این چه طرز سلام علیکه گردنمو شکستیعرفان: عیب نداره امروز برنامت چیه؟؟دایار:هیچی قراره کون تو بزارمعرفان: خوبه بیا بریم یه جنده پیدا کردم به سیخ بکشیمدایار:برو بابا من جنده خیابونی نمیکنم... معلوم نیست کی گاییدتش فکر کردی همه مثل تو هرزنعرفان: من هرزم بابا هرزه کلمه مودبانه ای واس من... من پایه باشه تو رو هم میکنم... این یک.... دوما جنده خیابونی نیست یه دختر خوشمل خوشمله که به صورت کاملااااا تصادفی همسایه ماست و جهت اطلاعت یه چیزیه بکنیش صد سال جوون میشی.یه لحظه با این حرفا تحریک شدم... صبح با اون وضعیت الانم این پیشنهاد... نمیدونستم چی بگم .... بگم اره و برم حالشو ببرم یا بگم نه و برم خونه جقمو بزنم...تجربه گاییدن نداشتم فوقش دستمالی کرده بودم ولی گاییدن اونم همچین لعبتی که این عرفان دیوث میگه...دایار:عرفان من تا حالا از این کارا نکردم... به جان مادرم اگر مثل دیروز تو دردسر بیوفتم دیگه رفاقت بی رفاقت...عرفان:بابا میگم این طرف اشناست من مدت هاست باهاشم بیشتر از یک ساله اگر خوشت نیومد اصلا بیا کون من بزار نه اصلا بیا کون کتی بزار خوبه؟دایار:کتی؟؟؟کتی کیه فک کنم اسم خانومه کتی هست..وااااای اسم مادر عرفانم کتایون بود... منظورش چی بود این؟؟؟بیخیال شاید اسم اون خانمم کتایونی چیزیه..... مونده بودم چیکار کنم.دایار:حالا چقدر میگیره؟عرفان: هیچیدایار: صلواتیهعرفان:نه کونی.... میگم همسایه ماست من و تو هفت جد و ابادمونو میخرهدایار: خب همچین ادم پول داری مگه مرض داره بیاد به من و تو بده.عرفان:یعنی راضی کردن اون برای کس دادن به تو ملعون راحت تر بود از راضی کردن تو برای گاییدن اون. چقدر گیر میدی.... لیندا به زن 40 و خورده ای سالست که تنها ایرانه ... دوست کتیه خب داستان داره مخ زدنش بعدا واست میگم... حالا میایی یا میری جقتو میزنی؟ولی اسم اون خانومه که لیندا شد کتی اسم مامانشه ... احتمالا این عرفان دیوث مثل همیشه گوه خورده چون زیادی در قید و بند حرفاش نیست.دایار:باشه... ولی گفتم بی دردسر.... من رو دوباره ننداز تو جاده خاکی عرفان:باشه بابامن با ماشین خودم و عرفانم با ماشین خودش راه افتاد... وقتی رسیدیم دم در خونشون کفم برید.. این بیشرف الکی این قدر ولخرجی نمیکرد خونشون از اون اپارتمانای بزرگ بالای شهریه خفن بود.یهو دیدم داره اشاره میکنه باهاش برم تو پارکینگ قبل این که چیزی بگم رفت تو پارکینگ خونه منم دنبالش..... یهو مغزم سوت کشید این جا رو مثل نمایشگاه ماشین میموند چه ماشینایی .... ماشین من تو این پارکینگ که هیچی خود لکسوس عرفانم این جا ماشین حساب نبود... یه گوشه موشه ای پیدا کردم ماشینمو گذاشتم نه برای این که خجالت میکشم اصلااا خدا میدونه پول این ماشینا از کجا میومد... گفتم مزاحم کسی نشم... عرفان:کفت نبره کونی.... اون پورش رو میبینی... مال لیندا جونمه... یه چشمک زد و با هم رفتیم تو اسانسور... عرفان:خونه ما طبقه 11 ولی لیندا طبقه 13 میشینهالبته در اصل این ساختمون مال لینداست که جز چند واحدی که فروخته بقیش اجاره داده البته جهت اطلاع ما مستاجر نیستیم.منم که کلا سکووت... چی بگم اخه... من فکر میکردم ما وضعمون خوبه و جز افراد ثروتمند حساب میشیم ولی فهمیدیم اصلا این جوری نیست.وقتی رسیدیم... طبقه 13 عرفان گفت مواظب باش خیلی مودب برخورد میکنی اولش ولی خواستی بکنی رحم نکن اصلا هم نگی اذیت میشه این لیندا رو باید مثل سگ گایید... تا تشنه بمونه.قلبم داشت از دهنم بیرون میومد.. اصلا فکرشم نمیکردم بعد قضیه دعوای دیروز و سوتی امروز صبح جلوی مامان و الی الان سر ظهر قراره یکی رو بکنم اونم همچین ادمی یه خانم میانسال پولدار حشری البته به گفته عرفان.عرفان زنگ در رو زد تقریبا دو دقیقه بعد در باز شد من سرمو خم کردم ببینم کی درو باز کرد دیدم کسی نیست برگشتم به عرفان نگا کنم دیدم داره میخنده....دایار:واس چی میخندی.عرفان:خله این که تا دم در نمیاد در و باز کنه کلتو مثل زرافه دراز میکنی ببینی کیه ایفون داره خونش.دایار:اخه بچه پروو ایفون واس در اصلی خونست نه وردی این جاعرفان:نه بابا نمیدونستم.... نه داداش کسمغزم هر دو تاش ایفون داره...تعجب کردم خب خدایی دیگه اضافی بود معمولا واس ادب و احترام به مهمان میان جلو در حالا جلوی در وردی اصلی خونه نمیرن چون زمان بره ولی دیگه این جا واس چیاین موضوع رو ارسال کردم به تخم چپم و با عرفان رفتم تو...یهو یه خانم رو دیدم که توصیفش نمیکنم.... تنها چیزی که بد بود تو صورتش دماغش بود که از این دماغ عملیا بود که خیلی دیگه زیاد روی کرده بودن واسش دو تا نقطه بیشتر براش نزاشتنعرفان:سلام لیندا جون .. خوبی عزیزم؟لیندا:سلام عرفان جان مرسی عزیزم ... خودت خوبی؟ مامان خوبه؟عرفان: بعله من و کتی خوبیم ولی فک کنم این داداش من بدجور هنگ کردهبا حرف عرفان به خودم اومدم و از زل زدن بهش دست کشیدم.عرفان:لیندا جون ایشون دایاره از دوستان جون جونیم که خدمتت گفتم.یادته که؟لیندا:فک کردی همع مثل خودتن!!دایار:سلام لیندا خانم از دیدنتون خوشبختملیندا:سلام عزیزم بهم بگو لیندا یا لیندا جون.... خانم صمیمت رو از بین میبره.عرفان:ای گفتی میشه بشینیم... من دلمو صابون زدمااالیندا:بیخود تو امروز میری پیش همون کتی جونت... یک هفتس یه سر به من نزدی.عرفان که دید داره ناز میکنه رفت جلو و در کمال تعحب لباشو تو لبای لیندا قفل کرد و شروع کرد به لب گرفتن.. با یه دستش پشت گردنشو گرفته بود با دست دیگش کمرشو که اروم چرخوندش جوری که پشت لیندا به من باشه... لیندا یه سارافن زرد و مشکی تنش بود .... این عرفان دیوثم دستشو از کمر لیندا کشید به کونش و یکی با قدرت زد رو کونش حتی اجازه نداد لیندا اخ بکشه.... دیدم با انگشتش به کون لیندا اشاره میکنه و ب انگشت اشارش میفهمونه نگا این کون مال جفتمونه باید خوب بکنیمش... بعد دو سه دقیقه از هم جدا شدن لیندا یه لبخند به من زد و گفت نوبت توام میرسه و رفت تو اشپزخوه قشنگ کیر عرفان رو میشد دید که شق کرده البته مال منم بدتر از اون عرفان گفت دید چه کونی داشت .... حیف نمیزاره کونشو بکنم وگرنه الان ده سال جوون تر شده بودم...لیندا:این کون الکی این جوری نشده کلی سالن رفتم کلی ورزش میکنم تا خوش فرم بشه حالا بدم دست تو دو روزه به فنا بدیشدایار:البته لیندا خانم کونم یه زکاتی داره .... زکاتشو ندید از برکت میوفته لیندا: نگا نگا اینم زبون داره و من نفهمیدم... باشه زکات کونم و میدم تو پرداخت کنی جونورعرفان یکی زد پشتم و گفت این دایار از بکنای روزگاره اوردم جفتمون جر وا جرت کنیم.لیندا:بیخود فک کردی جندم من فقط با یکیتون میخوابم.عرفان:ناز نکن که ابم الان میادلیندا: ابتو نگه دار برای کتی جونت حرومش نکن..بازم این حرف اخرش چی بود...باید بفهمم اینا شوخیه یا جدیه واقعا عرفان با مادرش؟؟مگه میشه.لیندا:نهار نخوردید که؟ زنگ بزنم نهار بیارن؟عرفان از طرف جفتمون زنگ بزن چهار سیخ کباب برگ برای من و این داداشم بیارن یکم کمرمونو سفت کنیم برای لیندا جووونملیندا : مامانت برات بمیره چقدرم کمرت شلهلیندا رفت که زنگ بزنه غذا بیارن. من و عرفانم به هم نگا کردیم و زدیم زیر خنده چون لیندا عمدا کونشو تکون میداد و قر میومد.
سلام هفته ای دو قسمت میزارم.. شایدم بیشتراگرم قرار باشه یه مدت نزارم یا قبلش یا بعدش حتما جبران میکنم.مطمئن باشید ازش لذت میبرید.
نیم ساعت نشد که غذا ها رو اوردن.... توی این نیم ساعت هیچی تقریبا به حرفای الکی و روز مره گذشت منم کم کم از لیندا خوشم اومد....خدایی خانم خوبی بود فقط مونده بودم چرا با این عرفان دیوث میخوابه... وقتی غذا ها رو گرفت و میز رو چید یهو خیلی شیک شروع کرد به نطق کردنلیندا: دایار جون میدونی که من و عرفان یکی دو ساله با همیم البته نه به عنوان پارتنر یا چیز جدی فقط یکم با هم خوشیم. ولی دیگه این جاکشو نمیخوام... ازش خواستم یکی رو بهم معرفی کنه که بهش اعتماد کامل داره... یکی که جای دوس پسرم باشه... تعجب نکن من تقریبا دو برابر تو سنمه ولی واقعیتش اینه نمیخوام با یکی همسن خودم باشم... همسنای من یا زن دارن و من نمیخوام نفر سوم یه رابطه باشم زندگی مردمو خراب کنم یا اون قدر هرزن که تا حالا زن نگرفتن که به درد هیچ کی نمیخورن...من به عرفان گفتم یکی که بهش اعتماد داره رو معرفی کنه چون میدونم این پسره با مادرشم اعتماد نمیکنه. حالا چی شده به تو اعتماد کرده اینش برام عجیبه.... حالا به پیشنهادم فکر کن... من خواسته زیادی ندارم.. دوس پسرم باشیهو زد زیر خنده عرفانم باهاش خندید ...دایار:شوخی میکنید یا پیشنهاد بود؟عرفان: جدی میگه دوس پسر میخواد یه بکن خوب تا خوب به کس و کونش حال بده.لیندا:بیشعور مگه همه مثل مادر هرزه توان من یکی رو میخوام باهاش خوش باشم. بریم بیرون مهمونی خرید خب بین دوس پسر دوس دخترا هم یه سری شیطونیایی هم هس دیگه...البته میدونی من اون قدر خوب موندم که هر کی میبینتم میگه 25 سالمهخودشم زد زیر خنده... درسته خوب مونده و واقعا خوشگل و خوش هیکله ولی دیگه نه 25 دایار:نمیدونم من دوس دختر این جوری نداشتم... ولی اگر دوس دختر خوبی باشی چرا که نه قبول میکنم.خودمم باورم نمیشد به این راحتی و بی فکر کردن قبول کنم..... جدا بعضیا میگن که وقتی حشری بشن جای مغز کیرشون بهشون فرمان میده دروغ نمیگن....لیندا از جواب صریحم خیلی خوش حال شد و حتی عرفان تعجب کرد.ولی مثل همیشه بیخیال زد زیر خنده.عرفان:خب ظاهرا این معامله خیلی زود جوش خورد منم این وسط نخود اش نیستم دیگه برم تا بیرونم نکردید.... اینم از دوس پسرت.. فقط دادا این چیزای لیندا خانم زیادی میخواره .خوب بخارونشلیندا:برو عرفان جونم برو برو که موندنت اصلا به صلاح نیست... به کتی سلام برسون بهش بگو امشب که دیگه نمیشه فردا یا پس فردا شب میام پیششعرفان با یه چشمک زدن از سر میز پا شد رفت... لیندا در کمال تعجب وایساد تا بره و تا صدای در نیومد برنگشت تو اشپزخونه... وقتی برگشت مستقیم اومد رو پای من نشست...لیندا: دایار جونم میخوایی یکم بیشتر با هم اشنا بشیم؟منم که دیگه قشنگ میدونستم قراره چی پیش بیاد همراهیش کردم دستمو گذاشتم رو کمرش اروم اروم کشیدم رو رونش... با اون کونش سعی میکرد کیرمو زیرش حس کنه هی با کونش رو کیرم تکون میخورد. منم از هیجان واقعا کیرم شق نمیشد... نمیدونم واس چی... ولی اون فکر میکرد من اون قدر این مسایل برام عادیه که حشری نمیشم....دستمو گرفت با هم رفتیم رو کاناپه.. لیندا:من سکس زیادی رو تجربه کردم ولی میدونم تو یه چیز دیگه هستی....میخوام لخت بشم نظرتو بهم بگی!منم رو کاناپه ولو شدم دایار:به شرطی که با رقص لباساتو دراری؟لیندا: چشم عشقم تو جون بخواهلیندا اول کش مواشو باز کرد ... اون موهای بلوند که مطمئن بودم خرج کل یک ماه من رو این خانم فقط میده برای رنگ مواش رو افشون انداخت بیرون. اروم اورم با ناز و ادا دامن اون لباس کوفتیشو رو کشید بالا زیرش یه شورت توری زرد رنگ تنش بود.ظاهرا علاقه عجیبی به رنگ زرد داشت.... یه چرخ زد... وای چه کون خوش فرمی داشت... برعکس کون ابجی الی کونش زیاد بزرگ نبود ولی واقعا مثل این مدلایی بود که تو ماهواره نشون میده کون تپل گرد گرد... باورم نمیشد چه لعبتی گیرم اومده.... نا خودآگاه شلوارمو در اوردم... کیرمو دستم گرفتم.لیندا: واو چه خبرته حشری شدیا...دایاز:جنده خانم بلدی ساک بزنی.؟لیندا که از حرفم تعجب کرد بدون این که دیگه بقیه لباساشو در بیاره رو زانو هاش نشست و با اون دهن خوش گلش کیرمو نوازش کرد... شروع کرد به ساک زدن.... گرمای نفساش که به پوستم میخورد کاملا هالی به هولی میشدم..... اون ناکسم معلوم بود این هزارمین کیریه که ساک میزنه فوق العاده بود البته من اولین بارم بود هر چی که بود سر سه دقیه ابم اومد.... نزاشتم سرشو برداره هر چی بود ریختم تو دهنش ولی معلوم بود خیلی بدش اومده ولی همشو خورد... مثل این بود که بهم یه مسکن بدن خیلی بیحال شدم.دایار: میخوام بخوابم. هنوز کارمون تموم نشده یه چرت بزنم میوفتم به جونت خوشگل خانملیندا بدون هیچ حرفی زد زیر خنده و رفت به سمت دست شویی ولی با اون کون نازش چشامو نوازش میکرد دیگه نه دیدم بره داخل دست شویی نه صدایی شنیدم.....
وقتی بیدار شدم احساس عجیبی داشتم...گیج بودم یه لحظه اصلا متوجه زمان و مکان نبودم..یهو چشمم افتاد به لیندا خانم که اون سمت خونه با یه لباس خیلی ناز داره میاد سمتم..لیندا:به به آقامون بیدار شدندایار: اقاتون خوابه هنوز.... بیدار بشه میاد سر وقتت.لیندا:ای کوفت بگیری ابراز احساسات بهت نیومده!دایار:اومده ولی به دو صورت یکی با اون دهن خوشگلت یکیم با اون کس نازت البته سه تا میگفتم بهتر بود با اون کون خوشگلتم که محشرهلیندا: ای درد بگیری که همه چیو تو کس و کون میبینی.دایار: خب دیگه هر کسی رو یه جوری تنظیم کردن.لیندا:چقدر تو پرویی خوبه تا دو ساعت پیش فرق کس و با کون نمیدونستی!!دایار:دوساعت بابا نیم ساعت پیش بود دیگهلیندا:پسر خل وضع دو ساعت بیشتره گرفتی خوابیدی!!دایار :مرگ من؟؟ وای دیرم شدلیندا:بهتر پاشو برو امشب مهمون دارم!!دایار: یعنی از گاییدنت خبری نیست.لیندا:کوفت گایدن گایدن.... گمشو . بعدا بهت زنگ میزنم ... الانم زود باش الان مهمونام میرسن!دایار:اخی امشب میری زیر کیر کی این همه حولی؟لیندا:هیچکی....خواهر بزرگترم با عمم میان.... الانم لطف کن برووو دایار:جوننن تو خواهر بزرگ تر از خودتم داری؟جووون اونم میکننلیندا: چقدر تو حرف میزنی برو دیگه....باشه به خدا میارمش بکنیش فقط الان برودایار:اوکی میرم فقط بیا یه بوس از اون کون خوشگلت بکنملیندا که میخواست دایار زودتر بره حاضر بود سر پایی کس بده بهش فقط برررره...دایار که میدونست از سکس خبری نیست کمر لیندا رو گرفت چرخوندش و کونشو گرفت یه ساپورت تنگ و ضخیم پاش بود و حال نمیداد بوسش کنه برعکس یه در کونی خوب حوالش کرد و رفت سمت در ورودی بدون خداحافظی برون رفت. یه لحظه تصمیم گرفت یه سری به عرفان بزنه ولی با یاداوری ساعت کلا نظرش عوض شد و رفت سمت پارکینگ .... تو راه خونه به لیندا و رابطه عجیبی که شروع کرده بود فکر میکرد... خداییش فقط به پشتوانه عرفان اون قدر جرعت پیدا کرده بود وگرنه اون اصلا همچین جرئتی نداشت... لیندا خیلی خوش هیکل بود ولی دیگه زیادی ... خب طبیعیم بود زنای هم سن اون خیلیاشون بچه دارن زایمان کردن و خب خیلی دردسرای دیگه از مشکلات مالی تا مشکلات زندگی مشترک که لیندا دقیقا هیچ کدومشو نداشت.. قطعا در طول زندگیش هییییچ نه ای از یه مرد نشنیده و با این ثروت و زیبایی براش صف کشیدن... نمیدونست چرا هی به تفاوت های لیندا با مادرش فکر میکرد. مامانم سه تا بچه داشت.. از اول زندگی با سختی و مشکلات زیاد به این جا رسید و خب خیلی نسبت به لیندا شکسته تر بود... ولی حداقل به جز بابا با کسی سکس نداشت...وقتی رسید خونه میدونست کسی بهش گیر نمیده خیلی روزا به بهانه درس خوندن تو کتابخونه نصف شب برمیگشت خونه.پس فقط بهش تذکر میدادن که باید اطلاع میداد و نگران شدن همین..وقتی رسید خونه یکم احساس کرد جو خونه متفاته یه چیزی شده ...دایار:سلام کسی نیست؟مادر:سلام زهر مار و درد بی درمون... هزار با نگفتم وقتی میری جایی خبر بده گور به گوریاوه اوه این رفتار صد در صد برای دیر برگشتنش نیست.. یه لحظه فکر کرد نکنه فهمیدن با لیندا بوده؟اخه مگه میشه من یه ساعتم نیست برگشتمدایار:ببخشید حواسم نبود..مادر:تو کی هواست هست اخه.... تو بی فکر کی اصلا به کسی جز خودت فکر میکنی؟دایار:باشه ببخشید... من برم خیلی خستموقتی رفتم بالا دیدم صدای تلفن میاد ابجی الی بلند بلند صحبت میکرد. رسما داد و بیداد میکرد.. رفتم در در اتاقش با تکون دادن سرم بهش فهموندم چه خبره بابا .... با یه اخم بهم نگا کرد سکوت کرد و اومد جلوی صورتم در رو کوبوند.دیگه مطمئن بودم چیزی شده ولی خب دخالت نکردن خیلی بهتره اگر لازم بود خودشون بهم میگفتن...رفتم تو اتاقم... به لیندا اس ام اس فرستادم:دوس دختر من در چه حالیه؟چند مین منتظر بودم جواب بده دیدم نه بابا حسابی سرگرم مهموناشه و دیگه بیخیال شدم... منتظر فردا بودم... ببینم کی به وصال این کس خوشگل میرسم
وقتی صبح از خواب بیدار شدم یه جوری بودم احساس میکردم همه کمرم پره ابه... یه لحظه به کیرم نگا کردم دیدم بعله شق شده اونم چه شقی میتونستم سه تا زنو با هم بکنم... اوف چه شود.... لیندا مامان و الی .... ای چه خوب میشه.... الی: صبح بخیر امروز کلاس داری؟دایار: نمیدونم شایدالی:خودتو لوس نکن جواب منو بدهدایار:طلب کاری؟؟؟الی:برعکس خیلیم بده کارم...یه لحظه دایار اصلا حواسش به کیرش نبود.الی:تو چرا همش گند میزنی؟دایار:گند؟؟چی کار کردم مگه؟الی:کاری نکردی جلوی خودتو بگیر خواهشا این چه وضعشه مامان اگه بود که پوستتو میکند واس اون چیزت دایار که تازه متوجه کیر راستش شده بود... شیطنتش گل کرد خواست یه تیری تو تاریکی بزنه حالا شاید به هدف خورد اونم چه هدفیدایار:ای بابا تو که همش نگات به اون جای منه... فک کنم زیادی خوشت میاد؟الی:بی ادب از چی خوشم بیاد از اون تیکه گوشت اضافه؟بیشعوری دیگه ....من اراده کنم هزار تا ازاون بهتر میان سراغمدایار:اره منم یه دوست دختر 45 ساله پول دار دارم .الی:مسخره.... حالا یه جوری میگه انگار چی هست اون چیزشدایار: چیز؟؟؟ابجی جون بگو کییییر تا به دلت بچسبهالی:کوووووفت... اون نباید به دلم بچسبه باید به جای دیگه بچسبه خنگهدایار یه لحظه کپ کرد.... این چی گفت؟دایار:دوس داری فک کنم؟الی:بعدا بهت میگم... نقدا بدون که اره باهات در اون موارد کار دارم!دایار: اوکی منتظرمدایار که تا اون لحظه فقط فکر میکرد حالا یه لاس زدن گیرش میاد دیگه طمع کرد واقعا میدونست که به چیزی بیشتر از لاس زدن میرسه.الی رفت و دایارم یه سر به سرویس بهداشتی زد و یکم معطل کرد تا کیرش بخوابه چون میدونست مامانش دیگه مثل الی نیست میگیره از تخماش اویزونش میکنه...وقتی از اتاق بیرون اومد دید الی یه تیپ ناز زده داره میره بیرون... از پشت یکی زد در کونش و بوسش کرد.... الی:تو کلا از کون بیشتر خوشت میاد فک کنم علاقه ای به جاهای دیگه نداری؟دایار:علاقه دارم.. ولی به وقتشیه بوس حوالش کرد و زود تر رفت تو اشپزخون مثل همیشه همه چیز اماده رو میز بود و فقط زحمت خوردنش گردنشون بود. الی خداحافظی کرد و رفت و مادر اومد تو اشپز خونه همزمان با رفتن الیمامان:الی چیزی بهت نگفت؟دایار:در چه مورد؟مامان :کلا چیزی نگفت؟دایار:چیز خاصی نگفت.دایار:چیزی شده؟مامان:ظاهرا این خواهرت برامون خوابایی دیده...دایار:بابا کجاست؟مامان :دیشب رفت تبریز احتمالا برگرده مستقیم میره فرودگاه باید بره فرانسه. این پدر شمام که هیچیش رو اصول نیست نمیدونم این مسافرتای کاریه یا خاک تو سریدایار:اخیییی دلت براش تنگ میشه؟مامان:مسخره دارم جوی باهات حرف میزنم... فک کنم اون یه یه شوهره و پدر دو تا بچهدایار:یه جوری میگی بچه انگار بچه دو ساله ایم .... حالا شوهرت نیست که پسرت هست مثل شیییر در خدمتته هر چی نیاز داشته باشی براورد میکنهمامان:قربونت برم ولی زیادی به خودت فشار نیار به دردم نمیخوری تو بعضی از مسائلدایار که دید امروزم ظاهرا روز شانسشه گفت بازم یه تیر دیگه؟دایار:تو بگو شاید از دستم بر اومد!!مامان:چقدر حرف میزنی میگم به درد نمیخوری حالام پاشو برو دیرت میشه.دایار که دیگه دلشو صابون زده بود گفت میکنمتون... همتونو میکنم...