قسمت هفتم:توبهناظم مدرسه صدام زد و گفت امروز کلاس عملی آموزش دفاعی دارید، بچهها رو ببر نمازخانه مرتب بشینن تا معلم بیاد، آمدم تو کلاس و گفتم کلاس امروز آموزش عملی داریم، آرام و با نظم برید نمازخانه.بچه ها مثل وحشی ها حمله کردن سمت در، از پله ها که رسیدم پایین چندتا از بچه ها وسط نمازخانه مشغول انگولک کردن هم بودن، مثلا دارن کشتی میگیرن، ولی در واقع تمام تلاش شون این بود که دست شون رو برسونن به خشتک همدیگر.یه پسر قد بلند بود به اسم حسینی از همه شر و شور تر بود، هر کسی رو دستش می رسید انگشت می کرد، ولی از من حساب میبرد، دور و بر من نمی آمد. ولی خب بقیه ازش در امان نبودند.یه بچه خوشگلی هم بود به اسم علی (حسابی تو کفش بودم)، آمد کنار من ایستاد که از شر حسینی راحت باشه، سر صحبت رو باز کرد، با اشاره به حسینی گفت: «خدا رو شکر ما هنوز به این حد نرسیدیم.»گفتم: منظورت چیه؟گفت: «کثافت کاری هم حدی داره، می خوای حال کنی برو یه گوشه، خجالت نمی کشن وسط نمازخانه، جلو جمع همدیگه رو انگشت می کنن.»علی همچین بچه مثبت نبود، اتفاقا یه وقتایی که جوگیر می شد خودش هم می رفت وسط ولی الان انگار فاز بچه مثبتی برداشته بود.حرفش بردم تو فکر، منم خیلی دوست داشتم توی اون شلوغ پلوغی دو سه تا از بچه خوشگلا رو انگشت می کردم، ولی روم نمی شد و همین که روم نمی شد جای شکرش باقی بود، هنوز اونقدر رزل نشده بودم که حاضر بشم جلو جمع همچین کاری بکنم.همیشه این دوراهی پیش روم بود، از یک طرف شهوت امانم رو بریده بود و هر روز چهار پنج بار جلق می زدم، از اون طرف نمی خواستم تو منجلاب گناه غرق بشم. خیلی وقتا دنبال یه بهانه بودم که خودم رو از گناهکار ها سوا کنم، چون واقعا من با اونا فرق داشتم...بالاخره یک روز این کج دار و مریز به پایان رسید. سال تحصیلی که تمام شد میخواستم خودم رو برای کنکور سال آینده آماده کنم ولی اصلا حسش نبود، یه سر رفتم بسیج دانش آموزی منطقه، شانس باهام یار بود، گفتن یه اردوی رایگان به اسم طرح ولایت داریم، یک هفته میبریم یه اردوگاه خوش آب و هوا اطراف شهر قم و کارگاه های آموزشی داریم، منم از خدا خواسته، سریع ثبت نام کردم. چند روز بعد هم ساک روی کولم عازم اردو شدم.محل قرار اداره آموزش و پرورش منطقه بود، چند تا اتوبوس ایستاده بودن، اولین اتوبوس رو سوار شدم، کسی رو نمیشناختم، یهو یکی صدام زد، قیافش آشنا بود ولی نشناختمش، رفتم نشستم کنارش، متوجه شدم هم محله ای مونه و رفیق داداشم هست. اصلا حال نمی کردم باهاش، بنظرم از خود راضی بود و البته خوشگل هم نبود، یه جای زخم شبیه سالک هم روی گونه چپش داشت.اتوبوس ها حرکت کردن و یکی دو ساعت بعد به اردوگاه رسیدیم، هر ۵ نفر یه چادر داشتن، ولی هم چادری ها مشخص نبود، کسانی که با هم آشنا بودن میرفتن توی یک چادر، همون پسره دوباره آمد سراغم، گفت من با سه نفر هستم، یکی دیگه میخوایم بیا چادر ما، اصلا دلم نبود برم، ولی پیشنهاد دیگه ای نبود. مجبور بودم...قبول کردم و باهم راه افتادیم به سمت چادر، وارد چادر که شدم چشمام برق زد، سه تا پسر خوشگل منتظر ما بودن، بعد از سلام و احوالپرسی هر کسی با پتو و بالش جای خوابش رو مشخص کرد، دوست داشتم وسط خوشگلا باشم ولی خب نشد، چون آشنا نبودم باهشون، پتوم رو همون ورودی چادر پهن کردم، ولی منتظر فرصت بودم که رفاقتم رو باهاشون بیشتر کنم.خلاصه کنم، برنامه های اردو شروع شد. هر روز کلی کلاس برامون گذاشته بودن، بیشتر برنامه های ورزشی و جلسه های دینی و مذهبی بود. نمیدونم توی غذامون چیزی می ریختن یا از خستگی برنامه های روزانه بود که شب کلا یادم رفت چه فکری برای بچه خوشگلای تو چادرمون داشتم. فردا هم پنج صبح بیدار شدیم و بعد از ورزش و صبحانه کلاس شروع شد.من از روزی که وارد دبیرستان شدم روز به روز اعتقادات مذهبیم کمتر شده بود. این قضیه توی تیپ و قیافه ام هم مشهود بود، اول دبیرستان لباس سفید روی شلوار با چفیه و عطر حرم تیپ هر روزه ام بود ولی سوم دبیرستان لباسم رو که حالا تنوع رنگ داشت میزدم توی شلوارم، ریش و سیبیلم هم تقریبا در آمده بود ولی من ریشم میزدم و سیبل میزاشتم.کلاس های دوره کم کم تاثیر عمیقی رو من گذاشت، یه تلنگر برام بود که خودم رو پیدا کنم، خلاصه یه تکون اساسی خوردم. روزی که دوره تموم شد دیگه واقعا اون احسان روز اول دوره نبودم، اصلا به روابط غیر اخلاقی فکر هم نمیکردم، ری استارت شده بودم، علاوه بر اینکه توی اون یک هفته اصلا جلق نزدم، مصمم شدم یک بار برای همیشه جلق زدن رو بزارم کنار، موفق هم شدم، کنکور سال آینده هم مزید بر علت شد که از روز اتمام اردو کاملا مشغول درس و کتاب بشم و دیگه وقت خالی برای فکر و خیالات باطل نداشته باشم.مهر ماه که رفتم پیش دانشگاهی همه رفیق رفقا از دیدنم متعجب میشدن، ریش گذاشته بودم و دوباره لباس روی شلوار...ادامه دارد...
قسمت هشتم: اعتیادفکر کنم ترم دوم دانشگاه بود، هرچی به هادی می گفتم من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم تو کتش نمی رفت، می گفت یه معصومیت خاصی تو چهره تو هست، حدود ساعت ده و نیم شب بود. لامپ های خوابگاه ساعت ده خاموش می شد، ولی خب هیچ کس ساعت ده نمی خوابید و غالب بچه ها تا ساعت یازده دوازده توی سالن تلویزیون یا کتابخانه یا نمازخانه بودن. با هادی جلو درب خوابگاه زیر نور مهتابی های راهرو ایستاده بودیم. همه تخت ها خالی بود و بچه ها همه این طرف و اون طرف بودن، منم حسابی حشری بودم، میخواستم هرطور شده با هادی سکس کنم، گفتم بیا تو خوابگاه تا بهت ثابت کنم من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم.رفتیم دوتایی روی تخت خودش دراز کشیدیم و پتو رو تا گردن کشیدیم رو خودمون، گفتم الان بهت ثابت می کنم و بلافاصله رفتم زیر پتو، شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پایین، هادی هم کیرش راست بود، شروع کردم به ساک زدن. دو سه مرتبه که لب هام رو روی کیرش بالا و پایین کردم، آبش پاشید توی دهنم، برای اینکه پتو و تخت کثیف نشه، لب هام رو محکم فشار دادم دور کیرش. دهنم پر آب کیر شد، سریع دویدم سمت دستشویی و تف کردم، هادی هم پشت سرم امد، مدام معذرت خواهی می کرد، منم مثلا خیلی بدم امده، گفتم خیلی بی شعور و بی جنبه ای...دانشگاه ما تفکیک جنسیتی بود، یه جوری جداسازی کرده بودن که اصلا هیچ دختری رو توی محیط دانشگاه نمی دیدی، برای اسکان هم که توی خوابگاه بودم، انگار شانسم این بود که کلا توی نرکده روزگارم طی بشه...ترم اول دانشگاه هنوز توی فاز کنکور و توبه و این داستانا بودم، ولی از ترم دوم دوباره اون حس قبلی درونم زنده شده بود. بخصوص که می دیدم خیلی از بچه های خوابگاه شوخی شوخی و بعضا جدی جدی با همدیگه ور میرن.چند بار سعی کردم با یکی دو نفر سر شوخی رو باز کنم، ولی طرف پایه نبود، البته تیپ و قیافه منم به این داستانا نمی خورد. قیافه تابلو مذهبی به هم زده بودم و اگر هم کسی فاز گی داشت با دیدن من بفکر توبه می افتاد.ولی بلاخره موفق شدم، با اینکه خیلی کوتاه بود و هادی زود آبش امد و من هیچ حالی نکرده بودم ولی کاملا راضی بودم. از اینکه آبش رو توی دهنم ریخت اصلا ناراحت که هیچ کلی هم لذت بردم...یه روز دم سایت کامپیوتر دانشگاه دو سه تا از دوستام رو دیدم که داشتن می رفتن داخل، به منم گفتن بیا بریم، منم رفتم دنبالشون ببینم چه خبره، یکیشون یه فلاپی از جیبش،در آورد و گذاشت تو کامپیوتر، بازش که کرد حیرت زده شدم، پنج شش تا عکس لختی داخلش بود، عکس چندتا خانم فقط با شرت و سوتین، در حالت های مختلف، نشسته، ایستاده و دراز کش.اولین بار بود که خانم لخت می دیدم، از یک طرف جلو دوستام روم نمی شد تابلو کنم، از طرف دیگه هم محو تماشا شده بودم که یهو پسره فلاپی رو از سیستم در آورد و گذاشت جیبش...یه مدت بعد که برای یه کاری رفته بودم کافی نت یه سرچ هم زدم «دختر خوشگل» کلی عکس آورد ولی اون جوری که میخواستم نبود، نوشتم «دختر لخت» این بار عکس هایی که آورد لختی بودن، شرت و سوتین هم نداشتن، شروع کردم به گشت و گذار توی سایت های مختلف، با هر جستجو یه چیز جدید کشف می کردم.توی کافی نت دو سه نفر بیشتر نبودن، متصدی کافی نت هم یه دختره بود که با دوستش گرم صحبت بود.دستم رو گذاشتم رو کیرم و از رو شلوار فشارش دادم. لذت فوق العاده ای داشت، دیگه مدام عکس ها رو عوض می کردم و کیرم رو فشار میدادم. کتم رو گذاشته بودم رو دستم که کسی نبینه دارم چکار میکنم. می دونید، جلق زدن توی تنهایی با فکر و خیال خودت هیچ وقت اینطوری حال نمی ده، ولی چون نمی تونستم مستقیم دست بزنم به کیرم و از رو شلوار می مالیدمش آبم نمی آمد. شاید یک ساعت گذشت و من داشتم لذت وصف نشدنی رو تجربه می کردم. یه لذت جدید که با چشمام هم حسش می کردم...انقدر کیرم رو فشار داده بودم که دستم درد گرفته بود ولی بازم دوست داشتم محکم تر فشارش بدم، خیلی لذت می برم با این حال لذتم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.دیگه داشتم منفجر می شدم و یک لحظه شدم...آبم آنچنان پاشید که تا تو کفشم پر آب منی شد. هم بی رمق بودم، هم یه پاچه شلوارم کاملا خیس بود ولی خیلی دیرم شده بود و درب خوابگاه بسته می شد. باید می رفتم.از جام بلند شدم، دختر متصدی کافی نت و دوستش با نیشخند زیر چشمی نگاهم می کردن...دیگه از اون به بعد کارم شده بود که بگردم و یه کافی نت خلوت پیدا کنم و بشینم به جلق زدن، می رفتم کافی نت های مختلف که تابلو نشم، یه روز که دنبال کافی نت جدید بودم، با پرس و جو داخل یه کوچه خلوت یه کافی نت پیدا کردم که کامپیوتر هاش رو داخل کابین های مجزا گذاشته بود، یه اتاقک یک در یک که اطرافش کاملا بسته بود، مانیتور هم پشت به در ورودی قرار داده بودن، هیچ دیدی از بیرون وجود نداشت.با خیال راحت نشستم پشت سیستم، دیگه نیاز نبود که کاپشن یا کیفم رو بزارم روی پام، مشتری هر روزه اش شده بودم. بعد چند بار رفت و آمد دیگه کاملا خیالم راحت شد که هیچ مزاحمی وجود نداره، این دفعه زیپ شلوارم رو باز کردم، کیرم رو درآوردم و با لذت وصف نشدنی شروع کردم به جلق زدن. نیم ساعتی مشغول بودم، خشک خشک پوستش داشت داغون می شد و می سوخت. دستم رو با آب دهنم خیس کردم، دیگه همه چیز عالی بود...توی سرچ کردن هم حرفه ای شده بودم و هر مدل فیلم و عکسی که می خواستم سه سوت پیدا می کردم، واسه اینکه به فیلتر نخورم ترجمه کلمه مورد نظرم رو با گوگل ترنسلیت به انگلیسی یا روسی در می آوردم و بعد سرچش می کردم. خیلی راحت هر مدل سوپری که می خواستم دم دستم بود. انال، گروپ، گی، لز، کارتونی و ...انقدر تف زده بودم که بین انگشتام کف کرده بود و کیرم مثل ماهی توی دستم لیز می خورد. دیگه به اوج لذت رسیده بودم و همزمان آبم شروع به فوران کرد، می خواستم نزارم بیرون بیاد ولی حریف نشدم، برای همین سرشو گرفتم سمت زمین که میز و لباس های خودم کثیف نشه.روی موزاییک ها دو سه نقطه بزرگ و اطرافش قطره قطره منی ریخت، یه کاغذ برداشتم و هرچقدرش رو می شد جمع کردم و باقیشم پخش کردم تا نفر بعدی که میشینه پشت سیستم متوجه نشه داستان چی بوده...یه روز که شهرستان بودم باز کله ام داغ شد، زدم بیرون پی کافی نت، یه کافی نت جدید دیدم، بنظر تازه باز شده بود. رفتم داخل نشستم پشت یه سیستم گوشه کافی نت که دیدش از اطراف خیلی کم بود، دیگه برام عادی شده بود، کیرم رو در آوردم و مشغول جلق زدن شدم، مسئول کافی نت یه پسر جوان قد بلند با هیکل ورزشکاری بود، نمیدونم چقدر زمان گذشت، همه رفته بودن و فقط منو اون مونده بودیم، پسره بلند شد رفت دم در و به من گفت پاشو دیگه می خوام برم. منم هنوز آبم نیومده بود، تند تند میزدم که زودتر بیاد.یهو پسره گفت پاشو گمشو، دیگه آب منم آمد، از بس هول بودم یه مقدارش ریخت رو دستم باقیشم ریخت روی لباسم و روی زمین، پسره دم درب ایستاده بود و همینطوری نگاهم می کرد. با بدبختی زیپ شلوارم رو بستم و بلند شدم، دستم رو دراز کردم پول بدم بهش که یه قطره آب منی از انگشتم آویزون شد، پسره گفت: پولت رو نمیخوام، شانس آوردی تنها هستم وگرنه مغازه رو می سپردم به بچه ها و می بردمت قلعه و حالیت می کردم. فقط،گمشو بیرون و دیگه اینطرفا پیدات نشه...ادامه دارد...