قسمت اول:-شیرین حالا میخوای چکار کنی؟ -چطور عمو جلیل؟ -خدا بیامرزه بابات و فروغ خانم رو. اونا دیگه دستشون از این دنیا کوتاه مونده. اما مطمعنم هنوزم نگران تنها دخترشون هستند. در اتاق باز شد و سلیمه زن عمو جلیل اومد داخل حال. هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. خیلی پر افاده و مارمولک بود. مامان فروغم هم از زیاد دل خوشی از این خاندان نداشت. البته توی خانواده پدری آدم های خوب هم زیاد داشتیم مثل عمه جیران که واقعا رابطه خوبی با ما داشت. جلیل عموی بزرگتر من بود و بعد از فوت پدر بزرگ شده بود بزرگ خاندان ملکی. امروز چهل دومین روزه که بابام فوت شده. چقدر جاش خالیه. بدتر از غم از دست دادن پدر مادرم اینه که الان کاملا تنهای تنها شدم. بجز سه دنگ یه خونه حیاط دار پونصد متری توی شهرستان و یه پیکان سفید که چند ماهه خراب توی حیاط افتاده چیز دیگه ای برام نمونده. کس و کارمون هم که همین هان. سلیمه هیکل چاق و گندشو روبروی من گذاشت زمین و گفت شیرین جان ما بخاطر خودت میگیم. حیف نیست دختر به این خوشگلی و با کمالاتی تنها بمونه؟ میدونستم که خیلی وقته پیگیره منو واسه برادر زادش بگیره. شاهرخ. چقدر ازش بدم میومد. از اون لات های بی سر و پا. تو مغازه موتور سازی باباش کار میکرد. کار که چه عرض کنم فقط پی الواتی بود. بعد چهارتا دختر به دنیا اومده بود و شده بود تخم طلا خانواده. نه درسی خونده بود نه کاری بلد بود. عشقش همین بود موهاشو ژل بزنه و پشت موهاشو مثل دم کفتر درست کنه و با موتور همش توی خیابون پی الواتی ول باشه. دو سه بار بخاطر دعوا و خروس بازی گرفته بودنش که همین عمو جلیل مجبور شد بره براش ریش گرو بذاره. جدا از این موضوع من کلا نمیخوام ازدواج کنم. مخصوصا الان. –عمو جان الان درست نیست راجب این چیزا صحبت کنیم. سلیمه خودشو انداخت توی بحث و گفت دیگه چهلم آقا جواد تموم شد. همه هم لباس عذاشون رو در آوردند. حالا فقط تو موندی. عمو جلیل هم گفت بلاخره شیرین جان تو هم باید ازدواج کنی. نمیشه که همینطور تنها بمونی. خوبیت نداره. سلیمه گفت آره والا. بیست چهار پنج سالت شده. دختر طلا خانم هفده سالش بود ازدواج کرد الان هفت ماهه حاملست. تو دیگه داری میترشی. مثل همیشه تیکه کنایه ها شروع شد. عمو جلیل بچه نداشت. قدیم توی معدن کار میکرد و یک سال بعد از اینکه ازدواج کرده بود توی یه حادثه کاملا عقیم میشه. واسه همین ترجیه دادم با این دوتا زندگی کنم تا با بقیه. فکر کردم بهم به چشم بچه نداشتشون نگاه میکنند. البته انصافا باهام خوب بودند اما خب روی این موضوع ازدواج خیلی اصرار داشتند. چند روز صحبت و اصرار و این بحث ها تا آخر راضی شدم. شب عقدم با شاهرخ اصلا حس خوبی نداشتم. خیلی غمگین بودم. چرا زودتر زمانی که پدر مادرم زنده بودند ازدواج نکردم. حداقل وضعیت خیلی بهتر بود. کل فامیلمون توی خونه جمع شده بوندن و عروسی رو همونجا گرفته بودیم. عقد و عروسیم یکی شده بود. هیچ کدوم مهمون ها بجز عمو و زن عمو هام و عمه جیران از نزدیکانم نبودند. حتی دوستی نداشتم که دعوتش کنم. با شاهرخ زیاد صحبت نکرده بودم تا قبل اون شب. راستشو بخوای از خواستگاری تا عروسیم دو هفته بیشتر طول نکشید. تا اومدم به خودم بیام دیدم کار تموم شده. تقصیر خودمم بود. من خیلی بی زبون و ضعیفم. توی خرید عروسی و لباس عروس و آرایشگاه مادر شاهرخ و خواهراش هرکاری خواستند کردند و با کمترین هزینه در عین حال بیشتر حدی که میتونستند تیکه و کنایه زدند و منت گذاشتند که برات چه کردیم. ناراحت میشدم اما کاری نمیتونستم بکنم. آخر شب شد و من استرس وحشتناکی داشتم. از اتفاقی که برام قراره امشب بیوفته. شام با شاهرخ توی یه ظرف خوردیم. واقعا چندش آور بود واسم. خیلی کثیف و بی نزاکت غذا میخورد. نتونستم غذا بخورم. مادر شاهرخ اومد پشت سرمون و در گوشمون گفت اتاق آمادست. زودتر برید کارتون رو بکنید مردم منتظرند. منظورشو نفهمیدم یعنی چی مردم منتظرند؟ شاهرخ تا ته غذاشو خورد و حتی یه تعارف نزد که چرا نمیخوری. بعدشم یه شیشه نوشابه رو سر کشید و پشت سرش بلند آروق زد. نمیدونم چجوری میتونم با این جونور زندگی کنم؟ بعد گفت پاشو بریم تو اتاق. بدون هیچ چون چرا بلند شدم از بین اون همه مهمون رفتم توی اتاق. لحاف دو نفره روی زمین پهن شده بود و کنار لحاف یه پارچ آب، یه شیشه روغن زیتون و یه دستمال سفید بود. تازه فهمیدم چه خبره. پیش خودم فکر میکردم حداقل تا آخر شب که همه مهمون ها برند کاری نمیکنه. اما حالا با وجود این همه مهمون پشت در اتاق چجوری روش میشه؟ شاهرخ کتش رو در آورد به من گفت لباساتو در بیار بخواب. خیلی دستوری. دیگه میدونستم نمیشه از این قضیه فرار کرد. با بی میلی و خجالت لباسام رو در آوردم. شاهرخ شلوار و پیرهنشو در آورد و با زیر پیرهن و شورت پاچه بلندش جلوی من وایساده بود. چراغ های اتاق خاموش بود و نور ضعیفی از پنجره رو به حیاط فضای اتاق رو از تاریکی مطلق خارج کرده بود. شاهرخ روم خوابید و لباشو گذاشت روی لبام. دهنش بدجوری بوی پیاز میداد. حالم داشت بد میشد. مخصوصا وقتی سیبیلاش به لبهام مالیده میشد. لبام رو میلیسید و سینه هامو میمالید. بهم میگفت جوون چه کسی بگام ازت امشب. نه نازمو کشید و نه کوچکترین حرفی و نه عشق بازی. فقط میخواست زودتر کیرشو بکنه توی کسم و ارضاء بشه. بلند شد و وایساد. بهم گفت بشین. هیچ حرفی نمیتونستم بزنم. توی اون تاریکی واسه اولین بار کیر می دیدم. کیرش سیاه بود و سرش قرمز. موهای دورش خیلی خیلی بلند بود. –بخورش. با تعجب و بهت زده نگاهش کردم. –میگم بخورش. بدو زود باش وقت نداریم. مهمونا منتظرند. –نمیفهمم. چکار باید بکنم؟ -دهنتو باز کن بکن توی دهنت. –میشه اینکار رو انجام. موهامو گرفت و کیرشو به لبام فشار داد. –زر نزن بهت میگم وقت نداریم. زود باش دهنت باز کن ببینم. از ترس سریع دهنم رو باز کردم و اونم کیرشو توی دهنم فرو کرد. خیلی حال بهم زن بود واسم. کیرشو همینطور توی دهنم جلو عقب میکرد. دو سه بار عق زدم و حس کردم الانه که بالا بیارم. کیرشو در آورد و منو خوابوند. پاهامو باز کرد و خلت گلوشو جمع کرد و تف کرد روی کسم. بقدری از این کارش چندشم شد که دیگه نمیتونستم تحمل کنم. میخواستم بلند شم که خودشو انداخت روم کیرشو یهویی با فشار توی کسم فرو کرد. درد توی تمام بدنم پچید. گریم گرفت. یکم بعد حس کردم کل کیرشو کرده تو و عقب جلو میکنه. بعد چند دقیقه تلمبه زدن حس کردم توی کسم داغ شد. به محض تموم شدن کارش بلند شد و کیرشو خونی بود با دستمال سفید کنار لحاف تمیز کرد. لباساشو پوشید و با اون دستمال از اتاق بیرون رفت. صدای جیغ و دست زدن از بیرون اتاق میومد. من همونجا روی دشک گریه میکردم. بدترین تصوری هم که از سکس تا اونشب داشتم به مراتب باز خیلی خیلی بهتر و ملایم تر از کاری بود که شاهرخ باهام کرد.خواهرهای شاهرخ همه ازدواج کرده بودند و رفته بودند خونه شوهر. البته اکثرا روزها اونجا بودند. پدر شاهرخ هر روز صبح زود میرفت دم مغازه و شاهرخ هم اکثرا تا ظهر خواب بود و بیدار میشد تا دیر وقت بیرون بود. من رسما شده بودم کلفت خونشون. مادر شاهرخ یه سره غر میزد و ازم کار میخواست. شاهرخ هم که انگار نه انگار من زنشم. کوچکترین توجهی بهم نداشت. فقط هر وقت کیرش راست میکرد منو میخواست. دیگه عادت کرده بودم و پذیرفته بودم که من فقط برای سکس دادن به شاهرخ و خدمت به خانوادش اینجام. سکس های شاهرخ هر دفعه بدتر و حال بهم زن تر بود. اکثرا بدنش بوی بد میداد و مجبور بودم تحمل کنم. یه شب که منو دمر خوابوند. فکر کردم از پشت میخواد بذاره توی کسم. یه تف گنده انداخت لای کونم و سر کیرشو گذاشت روی سوراخم. جوری فشار داد که چشمام سیاهی رفت. به زور کونمو کرد. خیلی درد داشتم و گریه میکردم. کیرشو که در آورد محکم زد پشت سرم و گفت خارکسده کیرمو گوهی کردی. چند ماه با این وضعیت زندگی کردم تا اینکه فهمیدم عمو جلیل خونه رو فروخته و رفته یه شهر دیگه. باور نمیکردم. نصف اون خونه مال من بود. اون یکی عموم هم که هیچی. اصلا خبری نمیگرفت من مردم زندم. عمه جیران هم که انقدر درگیر زندگیش بود که نمیشد پیداش کرد. اونم یکی بود بدبخت تر از من. میشه گفت دیگه هیچ کسی برام نمونده بود. فقط شاهرخ و خانوداش که از صد پشت غریبه هم غریبه تر بودند. یه مدت بعد شاهرخ با باباش دعواش شد و جفت پاشو کرد توی یه کفش که سهم ارث منو بده میخوام واسه خودم مستقل بشم. بعد کلی کش مکش بلاخره باباش واسش یه خونه کوچیک توی اطراف شهر خرید و گفت اینم سهم ارثت. دیگه اسم منو نیار. از اون طرف مادر و خواهراش با من کلی دعوا که تو نشستی زیر پای پسرمون از راه بدرش کردی. بی شرفا حتی نمیخواستند قبول کنند که شاهرخ اصلا با من حرف نمیزنه. ولی توی دلم خیلی خوشحال بودم. از شر مادر و خواهرای شاهرخ و زخم زبون ها و اذیت کردن هاشون راحت میشدم. اما نمیدونستم که این تازه شروع بدبختی اصلیم بود. توی خونه جدید که اومدیدم البته خونه که چی بگم. بیشتر مثل یه خرابه بود. البته خوبیش این بود که دیگه واسه خودمونه. اما هیچی نداشتیم. نه گاز داشتیم نه تلفن. شاهرخ هم که اصلا کار نمیکرد. از ظهر بیدار میشد میرفت بیرون نصفه شب میومد یا اینکه اصلا نمیومد. چه شب هایی که توی اون خرابه با ترس و لرز تا صبح سر کردم. کم کم متوجه شدم که شاهرخ معتاده. وقت هایی که میومد خونه منو کتک میزد یا اینکه توی اتاق منو حبس میکرد. دوران خیلی خیلی سختی بود. سه ماه اونجا بودیم و توی این سه ماه مادر شاهرخ که انقدر جونش واسه پسرش در میرفت حتی یه بار هم نیومد یه سر بزنه. یه دفعه تمام جراتم رو جمع کردم و سعی کردم فرار کنم. اما شاهرخ فهمید و دم ترمینال پیدام کرد. وقتی اومدیم خونه جوری منو زیر مشت لگد گرفت که به سختی زنده موندم. بعد از اون هر وقت میرفت یا میومد در خونه رو قفل میکرد. اون شب با یه آدم خیلی گنده اومد خونه. واسم عجیب بود چون شاهرخ هیچ وقت کسی رو خونه نمیاورد. حتی دوست های مفنگیش رو. شاهرخ با اون یارو گندهه رفتند توی اتاق. من توی پستو بودم. شاهرخ چند لحظه بعد اوم گفت برو توی اتاق از مهمونم پذیرایی کن. –با چی پذیرایی کنم؟ هیچی نداریم. –چیزی نمیخواد برو بشین فقط اونجا. –من با اون یارو چه حرفی دارم بزنم که بیام بشینم اونجا. –بیا بریم حالا. لحنش خیلی مهربون شده بود. هیچ وقت باهام انقدر آروم صحبت نکرده بود. واسه همین نرم شدم و اومدم وارد اتاق شدم نزدیک بود سکته کنم. اون یارو گندهه لخت نشسته بود کنار دیوار و به من نگاه میکرد. پشت سرم صدای قفل شدند در رو شنیدم. نمیدونستم خواب میبینم یا واقعی بود. انقدر ترسیده بودم که پاهام توان هیچ کاری رو نداشت. یارو بلند شد و اومد سمتم. به زور منو گرفت و شروع کرد به لخت کردنم. با تمام توان جیغ میزدم شاهرخ بیا کمکم کن. شاهرخ کجا رفتی. اون گندهه گفت داد نزن. خود کس کشش تورو به جای بدهیش داد بهم. حالا یا مثل بچه آدم بشین کارمو بکنم یا اینکه تو اون شوهر بی همه چیزتو میکشم. زدم زیر گریه. خیلی سخت بود باور کنم چه بلایی سرم اومده. اون یارو خیلی بد منو کرد و بین سکس هم فحش میداد و دوسه بار توی صورتم زد. آخرشم آبشو ریخت روی بدنم و لباس پوشید و رفت. فقط آرزو میکردم کاش بمیرم. تا شب توی همون حالت بودم. آخر شب شاهرخ اومد. –چرا هنوز لختی؟ با نفرت بهش نگاه کردم. –به تو هم میگن مرد؟ خیلی بی شرفی. –خفه شو. بهش خیلی بدهکار بودم اگر نمیدادمت بهش منو کشته بود. –به جهنم. کاش میکشتت راحت میشدم. داد زد خفه شو و با لگد محکم زد توی شکمم. حالم بد شد و افتادم زمین. تمام اون شب دل درد وحشتناکی داشتم. خیلی حالم بد بود. هرچی به شاهرخ التماس کردم که دارم میمیرم. منو ببر دکتر گوش نکرد. از شدت درد بیهوش شدم. وقتی چشمام رو باز کردم توی رخت خواب بودم و یه پیرزن بالای سرم بود. –من مردم؟ پیر زنه زد زیر خنده. –نه دخترم. –شما چطور اومدی اینجا؟ -شوهرت خبرم کرد. گفت از صبح تکون نمیخوری. حواست باید به خودت میبود. حامله بودی. –من حامله بودم؟ -آره اما بچت سقط شده. خدا لعنتت کنه شاهرخ. به بچه خودت هم رحم نکردی. شاهرخ بعد اون قضیه چند روز نیومد خونه. چند روز بعد پلیس اومد دم خونه و گفت باهاش برم اداره پزشکی قانونی. جسد شاهرخ رو دیدم اولش شوکه شدم. اما خوشحال هم بودم. بلاخره بدبختی هام تموم شد. پدر مادرش فهمیدند و توی مراسم خاک سپاریش همه خانوادش هرجور فحش و بد بیراهی که بگی نثارم کردند که تو بچمونو کشتی. دیگه نمیتونستم بمونم. هرچی مدارک داشتم مثل شناسنامه و کارت ملی و مدرک دانشگاهم جمع کردم. میخواستم برم پیش عمو جلیل و سهم ارثمو بگیرم. اما نمیدونستم کجاست. رفتم پیش عمه جیران. اون گفت رفته سمت گیلان اما نمیدونم دقیقا کجاست. از طرفی اگر پیداش کردی میخوای چکار کنی؟ بابات بهش وکالت تمام داده بود. –عمه چکار کنم؟ هیچ کس و کاری ندارم. عمو جمال هم که انگار نه انگار از گوشت و خون همیم. تو هم که وضعت بهتر از من نیست. –از من میشنوی برو تهران. بلاخره سالها اونجا بودید. حتما دوست و آشنا اونجا دارید. تو هم که درس خوندی مدرک داری. برو یه کاری پیدا کن و زندگیتو بساز. عمه جیران یه گردن بند بدلی و دوتا النگو داشت داد بهم. گفت اینارو بفروش. کمک هزینت میشه. چهار هزارتومن هم پول بهم داد که تا تهران برای خودم بلیط بگیرم و برم دنبال شروع زندگی جدیدم.
قسمت دوم:نیمه های شب اتوبوس به ترمینال جنوب رسید. بلاخره رسیدم. کاش هیچوقت نمیرفتیم شهرستان. اول و آخرش که بابا مامانم فوت میشدند. کاش همینجا میمردند که حداقل از دست این فامیل صد پشت غریبه در امان میموندم. با هزار امید و آرزو اومدم تهران بلکه بتونم واسه خودم یه کاری دست و پا کنم و زندگیم رو از اول بسازم. نه پول زیادی توی دست و بالم داشتم و نه کسی رو تهران میشناختم. فقط چند نفر. همسایمون که چند ساله ازشون بی خبرم و دوستای دانشگاهم. بهترین دوستم کتایون بود که اونم خیلی وقته ازش خبر ندارم. چقدر دلم براش تنگ شده. باید پیداش کنم. فردا اول میرم محل قدیمیمون. امیدوارم هنوزم حسن آقا و لعبت خانم هنوزم اونجا باشند. حسن آقا واسه بابام حکم یه برادر بزرگتر رو داشت. لعبت خانم هم خیلی ماها رو دوست داشت. حالا باید واسه امشب یجا پیدا کنم. اولین مسافر خونه ای که به چشمم خورد تصمیم گرفتم شب رو همینجا بمونم. اصلا جای تمیز و خوبی نبود اما واسه منی که چند ماه توی اون خرابه بودم مثل هتل پنج ستاره میموند. مسئول مسافر خونه یه مرد میان سال و با شیکم خیلی بزرگ و کله کچل بود که سیبیل سیاه و بهم ریختش به موهای دماغش پیوند خورده بود. –سلام. یه اتاق میخواستم. –چند نفرید؟ -خودم تنهام. یه نگاه خیلی معنی دار بهم کرد. –شناسنامه. شناسنامم رو از کیفم در آوردم و بهش دادم. بازش کرد و صفحه دومش رو ورق زد. –شوهرت کجاست؟ -مرده. –پس چرا اینجا ننوشته؟ -فرصت نکردم شناسنامم رو درست کنم. شناسنامم رو بست و گذاشت روی پیشخون. –شرمنده خانم. واسه ما مسئولیت داره. به زن تنها اتاق نمیدیم. –آقا من کسی رو ندارم. دروغ نمیگم. –برو خانم همون که گفتم. شناسنامم رو برداشتم و اومدم بیرون. دوتا مسافر خونه دیگه توی خیابون ولیعصر رفتم که هردوتاش همون رو گفتند. شاهرخ لعنتی. حتی بعد مرگت هم دست از سرم بر نمیداری. نصف شب شده بود. دیگه کسی توی خیابون نبود و این خلوتی بیشتر منو میترسوند. دور میدون نشسته بودم روی نیمکت. چیزی به فکرم نمیرسید که امشب رو کجا بمونم. مهر ماه بود و هوا داشت سرد میشد. گرسنم بود. از ظهر چیزی نخورده بودم. اتفاقی برگشته بودم سر جای اولم و نزدیک همون مسافر خونه اولیه. اون یارو چاقه از پشت شیشه منو میدید. بعد نیم ساعت اشاره کرد بیا. اولش توجه نکردم. فکر کردم با من نبود. تو حال و هوای خودم بودم که صدا زد بیا اینجا. اومده بود دم در. رفتم سمتش. –چرا اینجا نشستی؟ -جایی ندارم بمونم. –بیا تو. یه کلید برداشت و گفت دنبالم بیا. توی دلم خوشحال بودم. بلاخره یه جا واسه موندن پیدا کردم. طبقه بالا یه اتاق بود که از بقیه اتاق ها دورتر افتاده بود. قفل در رو باز کرد و گفت برو تو. دستشویی خواستی بری ته راهرو دست چپه. امشب میذارم بمونی. فردا باید بری یه جای دیگه. شناسنامم رو گرفت رفت طبقه پایین. اینم از اولین شب ورودم به تهران.صبح زود بیدار شدم و زدم بیرون. یه نون و یکمی پنیر خریدم که بیشتر از این گشنه نمونم. کامل یادم رفته. چجوری باید برم سمت تهرانپارس. پرسون پرسون تا قبل ظهر خودمو رسوندم محله قدیمی. توی راه یادم افتاد شناسنامم رو از اون مسافر خونه داره نگرفتم. دیگه نزدیک تهرانپارس بودم. گفتم برمیگردم میگیریم. به جلوی خونه قدیمی رسیدم. مثل همون وقت هاست. چه خاطرات قشنگی اینجا داشتیم. حیف شد اومدیم از اینجا. با اومدنمون تمام خوشی ها همینجا موند و بدبختی هاش واسم موند. حسن آقا طبقه پایینی ما بودند. زنگ زدم. کسی جواب نداد. چند بار دیگه هم زنگ زدم. شاید خونه نیستند. یه افغانی از اونور کوچه اومد و کلید انداخت در رو باز کرد. –با کی کار دارید؟ -حسن آقا نیست؟ -حسن آقا کیسته؟ ما اینجا حسن آقا نداریم. این ساختمون خالیه. داریم تخریب میکنیم. همینطور وا رفتم. آخه چرا؟ -ببخشید میدونید صاحب های قبلیش کجان؟ -نه خانم. پیش خودم گفتم این کارگر بدبخت از کجا باید بدونه. رفتم خار و بار فروشی سر کوچه. هنوزم همون پیر مرد قدیمی صاحبش بود. –سلام. –سلام. بفرمایید. –خوبی شما؟ -مرسی. امرتون. مشخص بود منو یادش نمیاد. نباید هم بیاد. –ببخشید شما میدونید حسن آقا اینا کجا رفتند؟ -کی؟ -حسن آقا. اون خونه میشستند. –فامیلشونی؟ -آره. خندید و گفت دیر اومدی. عمرشون رو داده به شما. همینطور بدبیاری پشت هم. چقدر امید داشتم که لااقل یه آشنا رو داشتم. –از خانمشون هم خبر ندارید؟ -نه. دو سالی میشه حسن آقا فوت کرده. همون موقع زنشم از اینجا رفت. نمیخواستم به این زودی خودمو ببازم. تصمیم گرفتم برم دانشگاه و اونجا سراغ دوستام رو بگیرم. ولی از اونجا هم نتیجه ای نگرفتم. خیلی زود نا امید شدم. از اولش هم امیدی نبود. نه دلم میخواست برگردم شهرستان و نه اینکه میتونستم اینجا بمونم. پول هم که انقدر کم داشتم که خیلی میخواست نگهم داره تا دو روز بعد میشد. تو یه کوچه خلوت در حالی که کیفم روی دوشم بود و راه میرفتم دوتا موتوری کیفم رو زدند و فرار کردند. وای خدا از این بدتر نمیشد. نشستم زمین و گریه میکردم. حالا حتی پول ندارم. با پای پیاده برگشتم همون مسافر خونه. شب شده بود. انقدر خسته بودم که فقط میخواستم بخوابم. اون یارو چاقه که اصغر صداش میزدند تا منو دید گفت شناسنامت رو نمیخواستی مگه؟ قیافم داد میزد چقدر داغونم. –اصغر آقا میشه امشبم بمونم؟ -قرارمون یه شب بود. –میدونم اما واقعا نه کسی رو دارم و نه جایی. تورو خدا بذار بمونم. –وسائلت کجاست؟ -ازم دزدیدن. –چیزی خوردی؟ با سر اشاره کردم نه. کلید رو داد و گفت برو بالا تو اتاقت. باز جای شکرش باقی بود حداقل یه نفر بهم کمک میکنه. واسم دوتا تخم مرغ نیمرو کرد و با نون آورد. یکی از لذیذ ترین غذاهایی بود که توی عمرم خوردم. انقدر گشنم بود که هیچی حالیم نمیشد. بعد غذا از خستگی خوابم برد. توی خواب حس کردم یکی داره بدنم رو میماله. اول فکر کردم خواب میبینم اما چشمم رو که باز کردم دیدم اصغر کنارم دراز کشیده. میخواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم رو گرفت. با انگشتش اشاره کرد هیس. از جیبش یه چاقوی ضامن دار در آورد و بازش کرد. خیلی ترسیده بودم. –دستم رو برمیدارم. صدات دراد سرتو بریدم. دستشو برداشت از جلوی دهنم. با گریه گفتم اصغر آقا تورو خدا ولم کن. –ساکت باش تو که پول نداری بدی. هزینه این دوشبت رو باید یجوری حساب کنی. –اصغر آقا بخدا پولتون رو میدم. بذارید برم. –زر میزنی. دست انداخت به زور لباسم رو میخواست در بیاره. هرچی التماسش کردم گوش نمیکرد. به زور لختم کرد و سینه هام رو میچلوند و میخورد. دیگه میدونستم کاری ازم بر نمیاد. یه بار دیگه بهم تجاوز شد. از ترس جونم مجبور شدم به هرچی میگه تن بدم. کیر سیاه و پر موش رو تا ته توی دهنم فرو میکرد و در میاورد. کیرش خیلی گنده بود. توی دهنم همش جا نمیشد. منو خوابوند یه تف انداخت روی کیرش و کرد توی کسم. درد داشتم. اصغر محکم میکرد. فقط خدا خدا میکردم زوتر کارش تموم بشه باهام. اما کمرش سفت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. دو سه بار منو به پشت و دمر کرد و از هر دو طرف کسم رو گایید. آخرش هم آبشو ریخت روی بدنم و با اون سیبیلای کثیف و دهن کثیفترش لبام رو خورد. بلند شد و لباساش رو پوشید و گفت اینم از هزینه این دوشب موندنت. از اتاق رفت بیرون. تا صبح گوشه دیوار نشستم و گریه کردم. نزدیک های صبح خوابم برده بود. صدای بازشدن در منو بیدار کرد. اصغر بود. یه لگد زد بهم. –پاشو جنده کس و کونتو جمع کن اینجا بوی زنا گرفته. بیا واست غذا آوردم. یه لقمه نون پنیر بود. با نفرت نگاهش کردم. –چیه؟ بد کردم به تو بی کس و کار جا دادم؟ دوست نداری هری بیرون. با عصبانیت گفتم معلومه که میرم. سریع بلند شدم و لباسام رو پوشیدم. موقع رفتن گفتم شناسنامم رو بده. –کدوم شناسنامه؟ دست من نیست. –چی داری میگی؟ خودت دیشب گفتی اینجا جا مونده. –من؟ اشتباه شنیدی. –اصغر آقا تورو خدا اذیتم نکن. تو که هرکار میخواستی باهام کردی. شناسنامم رو بده برم. گفت بذار ببینم. در گاو صندوقش رو باز کرد. –اینو میگی؟ -آره. دستم رو دراز کردم بگیرمش که سریع دستشو کشید و شناسنامه رو انداخت توی گاو صندوق و درش رو قفل کرد. –چرا گذاشتی اون تو؟ -واسه اینکه شب دوباره میای اینجا. –من دیگه اینجا پامو نمیذارم. –الان میگی. بری یه دور بزنی با جیب خالی و بدون کس و کار بازم میای. الانم گمشو بیرون نمیخوام مشتریام بفهمند اینجا جنده نگه داشتم. برو آخر شب بیا. مشخص بود میخواست بازم به بهانه شناسنامه منو بکنه. دیگه عمرا بر نمیگردم اینجا. دیشب رو توی پارک خوابیدم. دو روزه چیزی نخوردم. تنها راهی که برام مونده اینه یکم پول جمع کنم برگردم شهرستان. الان که فکر میکنم میبینم باید حقمو از خانواده شاهرخ میگرفتم. اون خونه واسه منم بود. منم سهم داشتم. خیلی اشتباه کردم که خودسر پاشدم اومدم تهران. میخواستم برم سمت ترمینال جنوب اما دیگه جون نداشتم راه برم. پول هم که هیچی. با اتوبوس تا یه جایی خودم رو رسوندم. نزدیک ترمینال جنوب یه ماشین پلیس جلوم وایساد. –بیا اینجا ببینم. –بله. –اینجا چکار میکنی؟ -میخوام برم شهرستان. –مدارک شناسایی. –من که کاری نکردم. –گفتم مدارک. –چیزی همراهم نیست. تورو خدا بذارید برم. –پس مدارک نداری. سوار شو. –آقا تورو خدا. –بهت میگم سوار شو. بردنم کلانتری. شب نگهم داشتند. حداقل حسنش این بود که یه چیزی واسه خوردن و یه جا واسه خواب داشتم. داشتم میمردم. فرداش منو با دو تا زن دیگه بردند بهزیستی. مسئول اونجا یه خانم میان سال چادری به اسم رضایی بود. خیلی بد اخلاق و گند دماغ. از اون حزب اللهی ها. به همه دختر ها و زن های اونجا به چشم هرزه نگاه میکرد. انگار یه مشت آدم بی ارزش رو جمع کرده بود. دو هفته اونجا موندم. یه روز صدام کرد. –دختر تو کس و کاری نداری؟ -خانم گفتم که پدر و مادرم مردند. شوهرمم مرده. هیچ کسی رو ندارم. –فامیلی؟ عمویی خاله ای کسی؟ -بخدا هیچ کسی. عموم نمیدونم کجاست. یه عمه دارم شهرستانه. –زنگ بزن بیاد دنبالت. –شمارشو ندارم. داد زد دروغ نگو نکبت. –خانم بخدا دروغ نمیگم. –مدارک شناساییت کجاست؟ -خانم براتون توضیح دادم. همرو ازم زدند. شناسانمم هم دست اون صاحب مسافر خونست. –وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. هماهنگ کرد با یه نفر از بهزیستی و یه مامور رفتیم دم مسافر خونه. اصغر با دیدن ما جا خورد. –این خانم رو میشناسی؟ -نه. گفتم دروغ میگه. اصغر گفت از کجا بشناسمش. –دروغ نگو پست فطرت. دو هفته پیش دو شب اینجا خوابیدم. اصغر خیلی مطمعن دفترشو گذاشت روی میز. –آقا شما بیا ببین اسمشو اینجا پیدا میکنی؟ پلیس و مامور بهزیستی دفتر رو دیدند. –اسمت که اینجا نیست. –حتما پاک کرده یا اصلا ننوشته. اون موقع ها دوربین اینا نبود که بشه چک کرد. –این خانم میگه شناسنامش دست شماست. –آقا من میگم توی عمرم اصلا ندیدم اینو. گفتم خودت شناسنامم رو گرفتی گذاشتی توی گاو صندوقت. –کو؟ بیا بگرد. –پلیسه گفت باز کن در گاو صندوق رو. اصغر گفت چشم و درش رو باز کرد. چندتا شناسنامه اونجا بود اما هیچکدوم مال من نبود. –دیدید گفتم. با ناراحتی گفتم عوضی شناسنامم رو چکار کردی؟ اصغر شروع به داد و بیداد کرد –بابا به پیر به پیغمبر دست من نیست. من اینو تا حالا ندیدم. پلیسه گفت بسه دیگه. صداتو بیار پایین. مامور بهزیستی گفت بریم. –اما آخه آقا. –همین که گفتم. همتون مثل همید. فقط دروغ میگید. کار ما شده هر روز راه بیوفتیم الاف دروغ های امثال تو بشیم. برگشتیم بهزیستی. خانم رضایی بهم گفت تا کس و کارت نیان دنبالت اینجا میمونی. اونجا قشنگ زندونی شده بودم. چند هفته بعد اون مرکز رو تعطیل کردند و مارو پخش کردند مراکز مختلف. منم از اونجا که همیشه بدترین چیزها در انتظارمه افتادم یه مرکز دور افتاده سمت پاکدشت ورامین. مدیرش یه دختر سی ساله بود. مجرد بود. لاغر و قد بلند. صورت سیاهی داشت و مثل سگ میموند. انسیه صداش میکردند. اونم مثل رضایی چادری و سگ حزب اللهی بود. اون مرکز به جز من دوتا دختر دیگه بودند که یکیشون کر و لال بود و یکیشون مشکل روانی داشت. کاملا دیوونه بود و از لحظه ورودم سر یه چیز کوچیک همش دعوا میکرد باهام. علاوه بر اون یه غول بی شاخ و دم هم کارهای اونجا رو میکرد. اسمش حمیده بود. معلوم نبود مرده یا زن. قدش بلند بود و صدای کلفت مردونه داشت. هیکلش چاق و گنده بود. فقط از روی پستوناش میشد گفت زنه. خیلی زور داشت و چند بار اون دختر دیوونه هه رو بد جوری کتکش زد. همه از انسیه مثل چی حساب میبردند. از صبح حمیده ازمون کار میکشید و مجبورمون میکرد اونجا رو نظافت کنیم. شب هم هر سه تامون رو توی اتاق مینداخت و در رو قفل میکرد. حتی دستشویی هم داشتیم باید تا صبح صبر میکردیم. اون دختر دیوونه هه اسمش مرجان بود و اون کر و لاله فاطمه. باز با فاطمه با اینکه کر و لال بود بهتر میتونستم ارتباط بر قرار کنم تا مرجان. البته کر نبود فقط نمیتونست حرف بزنه. بعضی شب ها مرجان پیش ما نمیخوابید. یه اتاق ته حیاط بود که وقتایی که خطایی میکردیم حمیده مارو اونجا حبس میکرد. فکر میکردم اون شبا مرجان توی اون اتاق حبسه. یکی از اون شبا مرجان نبود. با فاطمه صحبت میکردم. اونم با خنده و ادا اطوار جوابم رو میداد. چیز زیادی نمیفهمیدیم ولی باز خوب بود که یه هم صحبت داشتم. نصف شب بدجوری دل پیچه داشتم و اگر دستشویی نمیرفتم مطمعنم اتاق رو به گند میکشیدم. هرچی در زدم حمیده جواب نداد. فاطمه بیدار شده بود و حالم رو دید. وقتی دید واقعا حالم بده از زیر موزائیک کلید در آورد و با همون ادا اطوارها بهم فهموند که زود برم برگردم. از در اومدم بیرون. حمیده توی اتاقش نبود. سریع رفتم دستشویی. وقتی اومدم بیرون حس کردم صدای جیغ و داد میاد. آروم آروم سمت صدا رفتم. صدا بیشتر و واضحتر میشد. صدا از پشت در اتاق انسیه بود. خیلی واضح صدای جیغ و گریه میشنیدیم. به نظرم صدای مرجان بود. انگار داشتند شکنجش میکردند. کم کم فقط صدای گریه میومد انسیه داد زد خفه شو حیوون بی ارزش. حمیده برو پایین برو یه سر بهشون بزن. سریع اومدم پایین تا منو نبینه. اومدم توی اتاق و در رو قفل کردم. فاطمه مثل گچ سفید شده بود. استرس داشت چرا نیومدم. صدای قفل در اومد. سریع خودمون زدیم به خواب. حمیده یه نگاه به داخل اتاق انداخت و در رو بست و قفل کرد. به فاطمه گفتم بیداری؟ سر تکون داد و خندید. اشاره کرد چرا انقدر دیر برگشتی؟ -فاطمه از اتاق انسیه صدای جیغ و داد میومد. فکر کنم مرجان اونجا بود. تو میدونی چه خبره اونجا؟ کل وجودشو ترس و اضطراب گرفت. با پریشونی اشاره کرد هیچی نگو. فراموش کن هرچی دیدی. –اما فاطمه. محکم با دست بهم زد و اشاره کرد حرف نزن. تو هیچی ندیدی. نمیدونستم این رفتارش واسه چیه؟ واقعا اونجا چه خبر بوده؟
قسمت سوم:اون شب گذشت و من نفهمیدم پشت اون در چه خبر بود. روزهای پاییزی همین طور سپری میشد و من تنهای تنها توی اون خونه پرت لعنتی مونده بودم. هوا داشت سردتر میشد و ما اونجا نه لباس مناسب داشتیم نه وسائل گرمایشی. فاطمه مریض شده بود و شدیدا سرفه میکرد. هر روز حالش بدتر میشد. هرچی به حمیده میگفتم باید ببریمش دکتر گوش نمیداد. میگفت خانم باید اجازه بده. انسیه چند روز بود که نیومده بود. بلاخره اومد. تا فهمید حال فاطمه انقدر وخیمه اجازه داد ببرنش بیمارستان. حمیده با کمک یکی از بیرون بردش. بعد زنگ زد که حالش خیلی بده و باید بیمارستان بمونه. عصر اون روز توی حیاط مشغول جارو کردن برگهای زرد بودم که صدای جیغ و فریاد مرجان از طبقه بالا بلند شد. ترسیده بودم. میخواستم ببینم چه خبره و این سر صدا واسه چیه اما میترسیدم. ترس از مواجهه با چیزی که معلوم نبود چیه؟ وقتی حمیده برگشت من برگشتم توی اتاقی که میخوابیدیم. صدای شکستن شیشه اومد. حمیده سریع رفت طبقه بالا. منم با اضطراب دنبالش اومدم. مرجان توی اتاق انسیه افتاده بود زمین و زیرش پر خون بود. حمیده گفت چی شده خانم؟ -سریع بلندش کن ببریمش دکتر. دیوونه با شیشه رگشو برید. این اینجا چه غلطی میکنه؟ حمیده تازه متوجه شده بود اومدم بالا با صدای خیلی بلند و کر کننده ای داد زد گمشو پایین. واسه چی اومدی؟ از ترس فرار کردم توی اتاقم. خیلی نگران شده بودم. مرجان مشکل روانی داشت ولی اصلا نمیشد فکر کرد که رگ دستشو ببره. روز بعد حمیده گفت به بیمارستان نرسیده و توی راه از خونریزی زیاد مرده. موندن توی این جای لعنتی روز به روز سخت تر و وحشتناک تر میشد.شب تنها توی اتاق بودم. خیلی ترسناک بود. صدای زوزه شدید باد از لای ترک های شیشه شکسته بیشتر منو وحشت زده میکرد. چند روزه توی این حال و هوای وحشتناکم. امیدوار بودم فاطمه برگرده اما انگار منتقلش کردن یه جای دیگه. شده بودم کلفت اونجا. همه کارها رو به تنهایی باید انجام میدادم. یه روز جمعه بعد از ظهر انسیه گفت بیا توی اتاقم. قبل از این انسیه منو توی اتاقش راه نداده بود. فقط همون روز اول پرسید کس و کارت کیه و تا وقتی کسی نیاد دنبالت اینجا میمونی. –شیرین الان بیست روزه اینجایی. نمیخوای بلاخره بگی یکی بیاد دنبالت؟ -خانم من که گفته بودم کسیو ندارم. –پس میخوای حالا حالا ها اینجا بمونی. –نه. –کجا میخوای بری؟ یه زن خیابونی مثل تو بدون کس و کار میخواد چکار کنه؟ -میخوام برم شهرستان. خانواده شوهرم اونجان. –چه عجب. پس فامیل داری و نمیگی. خب شماره تلفنشون رو بده. –ندارم. –آدرس چی؟ -آدرس رو به خانم رضایی داده بودم اما انگار از اونجا رفتند. –پس هیچکسی رو نداری. میخوای چکار کنی؟ ولت کنیم کجا میری؟ -میرم دنبال کار میگردم واسه خودم زندگی میسازم. بلند شد از پشت میزش و اومد جلوی من وایساد. چونم رو گرفت و گفت امثال تو فقط یه کار براشون اون بیرون هست. جنده گی. میخوای یه جنده باشی آره؟ -نه خانم. محکم با پشت دست زد توی دهنم. –گوه نخور. میخوای بری بیرون جنده بشی. گریم گرفت. انسیه داد زد میخوای جنده بشی باشه. یه درسی بهت میدم که بفهمی جندگی چجوریه. حمیده بیا تو. حمیده اومد داخل. از دیدن بدنش وحشت کردم. هیکل چاق و گندش پر مو بود. حتی روی پستون های بزرگش هم مو بود. یه شورت پاچه دار کثیف پاش بود. –لختش کن. انسیه چادرش رو از سرش در آورد و روی صندلی نشست. حمیده به زور دستم رو کشید و گفت بلند شو. لباساتو بکن. با گریه و ترس سر تکون دادم که نه. محکم با مشت زد توی سرم. –یا با زبون خوش هرچی خانم میگه انجام میدی یا اینکه خونت پای خودته. به زور لختم کرد. از خجالت دستام رو روی سینه ها و کسم گذاشته بود. حمیده دستام رو محکم گرفت و پشتم نگه داشت. انسیه بلند شد و اومد جلوم. دستشو گذاشت روی سینم. بدنم میلرزید. نوک سینم رو محکم نیشگون گرفت. –از اون جنده روانی بهتره. نظر تو چیه حمیده؟ -بله خانم. دستشو برد پایین و دوتا انگشتش رو کرد توی کسم و با فشار توش میکرد و در میاورد. بعد انگشتاش رو کرد توی دهنم و تا ته کرد توی دهنم. نزدیک بود بالا بیارم. –کثافت آشغال. تو یه حیوون کثیفی که اگه از توی خیابون جمعت نکرده بودند الان یا مرده بودی یا واسه یه لقمه نون به هر کسی میرفتی کس میدادی. رفت عقب تر و مانتوی بلند و گشادشو در آورد. زیرش هیچی تنش نبود. فقط جوراب های مشکی بلند که تا بالای رونش اومده بود و سوتین مشکی. موهای کسش به قدری بلند بود که مثل یه بوته مشکی بین پاهاش در اومده بود. نشست روی صندلی و پاهاش رو باز کرد. از بین اون همه مو قرمزی لای کسش معلوم شد. –یالا دیگه جوون بکن. حمیده منو نشوند زمین و سرم رو به سمت وسط پاهای انسیه فشار دارد. انسیه با شدت موهامو کشید و به کسش چسبوند. کسش خیلی بوی بدی میداد. –لیس بزن آشغال. بخورش. مزه تند و ترش و بوی گند عفونت میداد. حالم داشت بهم میخورد. –خوشت میاد؟ من اصلا عادت ندارم میرم دستشویی خودمو بشورم. چون شما جنده ها هستید که تمیزم کنید. سرم رو به کسش فشار میداد. وقتی دید لیس نمیزنم محکم زد توی صورتم. –مثل اینکه باید آدمت کنم آشغال. حمیده. اون شلاق رو بیار. دست و پاش رو هم ببند. حمیده منو به صندلی توی حالت سختی بسته بود. دست هام رو از بالا سرم به هم بست و ادامه طناب رو به پاهام بست و محکم کشید. تا اونجایی که جا داشت دست و پام رو از پشت به هم نزدیک کنه کشید. –خب جنده بدبخت. که کس منو نمیخوری. بدبخت لیاقت نداری. اشکال نداره. یه کاری میکنم التماسم کنی بذارم کسم رو بخوری. با شلاق محکم زد روی سینه هام. شلاق نبود. کابل بود. با اولین ضربه با تمام وجود جیغ کشیدم. درد توی تمام بدنم پخش شد. انسیه همینطور محکم شلاق میزد و من جیغ میزدم. شروع کردم به التماس کردن. –تورو خدا نزن. هرچی بگی انجام میدم. هرچی بخوای. نزن. –آها داری آدم میشی. با پاش صندلی رو هول داد و از پشت خوردم زمین. احساس کردم کتفم در رفت. وزنم افتاده بود روی دستام و خیلی درد میکرد. نشست روی صورتم. وضعیت کونش خیلی بدتر از کسش بود. پر مو و بد بو. روی موهای کونش تیکه های خشک شده مدفوعش مونده بود. –لیس بزن. بخور. با شلاق محکم زد وسط پاهام روی کسم. از شدت درد به خودم میپیچیدم. از ترس اینکه نزنه تند تند کونشو میلیسیدم. کسشو میخوردم. شروع کرد به مالیدن سریع کسش یکم بعد ارضاء شد. وقتی بلند شد یه تف پر خلط غلیط روی صورتم انداخت و با کف کفشش به سمت دهنم بردش. –یه جنده بی همه چیز و کثیف که هیچ کسی رو تو دنیا نداره. تو تا ابد اینجا میمونی و به من خدمت میکنی. من اربابتم. صاحبتم. فهمیدی؟ با شلاق کوبید روی شکمم. –کثافت نشنیدم چی گفتی؟ با گریه گفتم بله خانم. –خانم نه حیوون. ارباب. بهم بگو ارباب. –چشم ارباب. –خوبه داری تربیت میشی. حمیده بازش کن. حمیده بلندم کرد و بازم کرد. بدنم انقدر درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم. –هرچیزی رو یه بار بیشتر نمیگم. نفهمیدی تنبیه میشی. –چشم ارباب. انسیه نشست پشت میزش و پاشو انداخت روی میز. با گریه گفتم ارباب میتونم برم. –کجا؟ حالا حالا باهات کار دارم. باید به حمیده هم حال بدی. بعد رو به حمیده کرد و گفت نوبت توئه. حمیده شورت کثیف و بلندش رو کشید پایین. از دیدن اون صحنه بدجوری شوکه شدم. وسط پاهای گنده و پر پشم حمیده یه کیر آویزون بود که داشت راست میشد. با ترس گفتم تو مردی؟ انسیه زد زیر خنده. –نه احمق اون دوجنسه است. تا حالا ندیدی نه؟ حمیده موهام رو کشید و نشوندم و کیر سیاه و بوگندوش رو به زور کرد توی دهنم. مجبورم کرد کیرشو ساک بزنم. خیلی حال بهم زن بود. دهنم مزه خیلی بدی گرفته بود. بعد منو روی صندلی نشوند و کیرشو توی کسم فرو کرد. شروع کرد به تلمبه زدن. با زبون پهنش صورتمو میلیسید و آخر سر توی صورتم تف کرد. انسیه بلند شد و از توی کشو یه چیز سیاه برداشت. –حمیده تو کسشو بکن. کونش واسه منه. اون چیز سیاه که مثل یه کیر کلفت میموند رو جلوی صورتم آورد. خیلی بوی گندی میداد. –میدونی با این چند تا جنده بی ارزش مثل تو جر خوردن؟ یکیش همین حیوون بی خاصیت مرجان. هم پردشو پاره کردم هم کونشو خون انداختم. نگاه کن هنوز اثرات خون روشه. این لکه های قهوه ای هم میدونی چیه دیگه. میدونی من به نظافت خیلی حساسم. باید همه چیز تمیز باشه. دهنتو باز کن. با التماس نگاهش میکردم و سر تکون میدادم. حمیده دست انداخت و فکم رو به زور میخواست باز کنه. نزدیک بود فکم رو بشکونه. سریع دهنم رو باز کردم و انسیه اون چیز سیاه و کلفت کثیف رو توی دهنم کرد و میچرخوند. –آفرین. قشنگ تمیزش کن. انقدر توی دهنم فشارش داد که بی اختیار بالا آوردم. محکم با لگد زد توی شکمم. –حیوون کثافت. تمیزش کن آشغال. با زبونت لیس بزن. من همینطور گریه میکردم و میگفتم ارباب غلط کردم. گوه خوردم. –گوه هم میدم بخوری. فعلا این گوهی که بالا آوردی رو تمیز کنه. شلاق رو برداشت و محکم پشتم زد. راهی به جز گوش دادن به دستوراتش نداشتم. با زبونم استفراغ ها رو از روی زمین لیس میزدم. منو بر عکس کرده بودند و حمیده به حالت داگی داشت کس منو میکرد. انسیه نشست روی کمرم و پاشو گذاشت روی سرم. تیزی پاشنه پاش خیلی گردنم رو درد میاورد. حس کردم یه چیزی داره روی سوراخ کونم فشار میاره. بعد آنچنان دردی توی بدنم پیچید که بی حس شدم. اون چیز سیاه رو به زور توی کونم فشار داد. شلاق رو دوباره برداشت و به کونم شلاق میزد. از شدت درد بیهوش شدم. تمام بدنم یهو یخ کرد. حمیده یه سطل آب سرد روم ریخته بود. اومدم بلند شم که دیدم گردنم به زنجیر بسته شده. توی دستشویی منو بسته بودند. انسیه همونطوری اومد توی دستشویی و گفت بدبخت ضعیف تو بیرون بمونی زود میمیری. حیف پولی که دولت واسه شما آشغال ها هزینه میکنه. همتون رو باید ول کنند تا خوراک سگ ها بشید. از اینجا خوشت میاد؟ این اتاق خواب جدیدته. از این به بعد شبا اینجا میخوابی. غذات رو هم همینجا میدم بخوری. الانم وقته غذاته. خیلی گشنم بود. بدجوری ضعف داشتم. گفتم کو؟ بلند خندید و گفت الان بهت میدم. حمیده یه بشقاب غذا آورد توی دستشویی. انسیه از دستش گرفت. تا اومدم ازش بگیرم ریختش توی کاسه توالت. –ای وای حیف شد. اما اشکال نداره. هنوزم میتونه سیرت کنه. حالا بخور. نوش جونت. بهش نگاه کردم. –چته حیوون؟ نمیخوای بخوری؟ مثل اینکه غذای اینجا رو دوست نداری. باشه. سیفون رو کشید و کل غذا رفت توی چاه. –میل خودته خواستی بخوری توی چاه هست. از دستشویی اومد بیرون و در رو از بیرون قفل کرد. چراغ ها رو هم خاموش کرد. اون شب روی زمین سرد دستشویی تا صبح نتونستم بخوابم. سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم. به روزهای خوب دانشجوییم. چرا من بدبختم؟ یه ساله حتی یه روز خوش هم نداشتم. یه روز خوش چیه. حتی یه ساعت. بدجوری ضعف کرده بودم. تمام بدنم درد میکرد. جای زخم شلاق ها خیلی میسوخت. بدتر از اون کونم بود. مطمعن بودم زخم شده. نصفه شب در دستشویی باز شد. حمیده بود. لباساش رو پوشیده بود. قفل گردنم رو باز کرد و کمکم کرد بلند شدم. برم توی اتاق و لباس و پتو داد بپوشم. یه بشقاب هم غذا واسم آورد. –خانم کجاست؟ -انسیه خانم رفته خونش. فردا صبح میاد. –چرا با من اینکارو کردید؟ مگه من چه بدی کرده بودم. –واست بهتره به حرفش گوش کنی. وگرنه بدترین بلاهایی که فکرش رو هم نمیکنه سرت میاره. –آخه تا کی؟ -اینجا رو بهزیستی زیاد نگه نمیداره. اینجا که تعطیل شد میری یه جای دیگه. –بخدا از اینجا برم بیرون همتون رو لو میدم. میگم چه بلاهایی سر منو مرجان آوردید. –خیلی احمقی. فکر کردی خانم فکر اونجاش رو نکرده؟ دختر جون تحمل کن. از اینجا هم رفتی همه چیزو فراموش کن. خانم حس کنه موی دماغش میشی سرتو زیر آب میکنه. –منظورت اینه که. –همون که شنیدی. غذاتو بخور بگیر بخواب. صبح زود قبل اومدن خانم باید دوباره توی دستشویی ببندمت. دیگه شده بودم مثل اسباب بازی واسه انسیه. منو میزد و کارهای خیلی کثیفی باهام میکرد. منو بیشتر وقت ها توی دستشویی میبست و غذام رو توی کاسه میریخت. یه بار غذام رو ریخت توی کاسه و روش هم شاشید. بخاطر اینکه بازم شلاق نخورم مجبور شدم بخورمش. توی کاسه دستشویی یه بار رید و سیفون رو نکشید. گفت تا وقتی برگردم باید همینجا باشه. هوا کش دستشویی رو هم خاموش کرد و من تا ساعت ها با بوی گند مدفوعش توی دستشویی مونده بود. یه روز خیلی بارون میومد و هوا وحشتناک سرد بود. منو لخت کرد و مجبورم کرد توی حیاط بدوم. خودشم دنبالم میکرد و با شلاق منو میزد. تنها چیز خوبی که داشت این بود که شب ها حمیده هوام رو داشت و منو میاورد توی اتاق و بهم غذا میداد و زخم هام رو درمان میکرد. حمیده معلوم بود اصلا از این وضعیت راضی نیست. اما نمیدونم چرا نمیخواست کاری بکنه. خیلی راحت میتونست بره انسیه رو لو بده و خودشو و همرو از این بدبختی نجات بده. صبح اون روز اولین برف پاییزی باریده بود. انسیه منو برد توی حیاط و سوارم شد. مجبورم کرد چهار دست و پا دور حیاط بهش سواری بدم. دیگه بدنم نمیکشید. حس کردم دارم واقعا میمیرم. افتادم. هرچی با شلاق منو میزد اصلا حس نمیکردم. فقط خیلی ضعیف صدای انسیه و حمیده رو میشنیدم. حمیده میگفت خانم این داره میمیره. بذار ببرمش داخل. –نه اداشه. موش مردگی بازی در میاره دوباره منو میزد. –پاشو لعنتی. حمیده بلند داد زده بسه دیگه. داری میکشیش. –چی؟ مثل اینکه یادت رفته کی آدمت کرد. توی روی من وایمیسی. به سختی زیر چشمی نگاه کردم. انسیه دستش رو برد بالا تا با شلاق بزنه توی صورت حمیده که حمیده دستشو میگیره و کش مکش میکنند. حمیده با مشت محکم زد توی صورت انسیه و اونم خورد زمین. چند ساعت بعد به هوش اومدم. لباسام تنم بود و کلی پتو روم انداخته بودند. کنارم یه بخاری برقی روشن بود. حمیده گفت میتونی حرکت کنی؟ -فکر کنم. چه اتفاقی افتاد؟ -باید از اینجا بریم. –کجا؟ -فرق نمیکنه. فقط باید بریم. بلند شدم. حمیده هم لباساش رو پوشید. –انسیه کجاست؟ -نترس حالش خوبه. قبل رفتن با حمیده رفتیم داخل اتاق انسیه. اونجا به صندلی بسته بودش و دهنش رو هم بسته بود. پیشونیش کبود شده بود اما چشماش باز بود و خودشو تکون میداد که آزاد کنه. –حمیده اینو چکارش میکنی؟ -نترس پیداش میکنند. –اگر نکردند چی؟ رو کرده به سمت انسیه و گفت میره همونجا که مرجان رو فرستاد. با حمیده از اونجا فرار کردیم و به سمت مقصد نا معلوم بعدیم حرکت کردم. از اونجا تا لب جاده نیم ساعت پیاده راه بود. تو راه به حمیده گفتم چرا کمکم کردی؟ -نمیخواستم به سرنوشت مرجان و دوتا دختر دیگه دچار بشی. انسیه روانیه. –چطور همچین آدم مریضی رو مدیر اینجا کردند؟ -چون کسی نمیدونه. –چرا هیچوقت لوش ندادی؟ -چون خودمم پام گیر بود. اگر لوش میدادم منم باید میرفتم زندان. یکی مثل من که نه معلومه زنه یا مرد فکر میکنی چه بلایی سرش میاد تو زندان؟ -الان کجا بریم؟ از جیبش یه کاغظ و هزار پونصد تومن پول در آورد. –این آدرس خانم محجوبه. یکی از بهترین و دلسوز ترین مددکارهاست. برو پیشش و کل داستان رو بهش بگو. ازش کمک بخواه. حتما کمکت میکنه. –من دیگه همچین جاهایی نمیرم. –بدبخت توی این برف و سرما کجا میخوای بری؟ حتی کفش و لباس درست حسابی نداری. اگه الان نری پیشش تا صبح نمیرسی. رسیدیم لب جاده و سوار ماشینم کرد. موقع سوار شدن یه لحظه مکث کرد. در رو بست و گفت تو برو من کار دارم. –حمیده کجا میری؟ باید بریم. –گفتم تو برو. آقا حرکت کن. از شیشه عقب نگاهش میکردم. زیر برف وایساده بود و رفتن منو نظاره میکرد. نمیدونم چی توی فکرش بود اما اگر بهم کمک نمیکرد قطعا مرده بودم. جونم رو بهش مدیونم.
قسمت چهارم:برف شدیدی میبارید. به سختی چشمام رو باز نگه داشته بودم. حالم واقعا بد بود. وقتی رسیدم اونجا نصفه شب بود. پول راننده رو دادم و رفتم دم اون مرکز بهزیستی. چند بار در زدم تا آخر یه پیر مرد لاغر در رو باز کرد. –کاری داری دخترم؟ -آقا خانم محجوبی اینجا هستند؟ -رفته خونه. فردا صبح میاد. –آقا من جایی رو ندارم برم. میشه بیام تو؟ -دخترم نمیشه که هرکی از در میاد تو راش بدیم داخل. واسه ما مسئولیت داره. –آقا تورو خدا. هرچی اصرار و التماس میکردم میگفت نمیتونم بذارم بیای داخل. گفتم باشه. دیگه هیچ جونی واسم نمونده بود. چند قدم که از در دور شدم از هوش رفتم و افتادم زمین. وقتی بیدار شدم یه خانم مسن عینکی کنار تختم نشسته بود. سلام کردم. –سلام. بلاخره به هوش اومدی. آقا رجب گفت دیشب اومدی باهام کار داشتی. نشستم روی تخت. –بلند نشو. فعلا استراحت کن بعد که حالت سر جاش اومد اومد باهم حرف میزنیم. خیلی خوش برخورد بود. حس خوبی از بودن توی اونجا داشتم. اون روز رو کامل استراحت کردم. بدجوری سرما خورده بودم. چند روزی استراحت کردم. به نسبت جای قبلی و حتی قبلتر از اون واقعا اینجا بهشت بود. حالم که بهتر شد رفتم پیش خانم محجوبی. –حالت بهتره شیرین جان؟ -آره خیلی بهترم. خیلی ممنونم ازتون. واقعا بهم لطف کردید. –خب تعریف کن. چی شد که سر از اینجا در آوردی؟ -حمیده گفت بیام پیشتون. –حمیده کیه؟ واسش کل داستان رو تعریف کردم. عینکش رو برداشت و اشکهاش رو پاک کرد. –خیلی سختی کشیدی. واقعا نمیدونم چجوری همچین حیوون پستی رو گذاشتند سرپرست یکی از مراکز. تمام زخم های بدنت کار اون بوده درسته؟ -آره. هر روز منو شکنجه میکرد. –باید ازش شکایت کنیم. یه بلایی سرش میارم که تا عمر داره یادش نره. تلفن رو برداشت و زنگ زد. بین صحبت هاش یهو همینطور موند و بهم هاج و واج نگاه کرد. بعد قطع کرد و گفت تو چکار کردی دختر؟ -من؟ من کاری نکردم. –اون مرکز آتیش گرفته و حمیده و انسیه توی آتیش سوزی مردند. خیلی شوکه شدم و گفتم مردند؟ -آره. مردند. گریم گرفت. میدونستم کار حمیدست. میخواست اینجوری به تمام بدبختی های خودش پایان بده و هم اینکه نذاره انسیه قسر در بره. اما آخه چرا خودشو فدا کرد؟ -من مشخصاتت رو واسه بهزیستی فرستادم. احتمالا میان دنبالت و ازت سوال میپرسند. باید همه چیز رو بهشون بگی. نگران نباش من ازت حمایت میکنم.محجوبی واقعا آدم خوبی بود. خیلی به فکر دخترهای اونجا بود که مشکلاتشون رو حل کنه. جو اونجا هم عالی بود. همه باهم دوست بودند و خیلی به هم کمک میکردند. سه هفته بعد از اینکه اومدم محجوبی گفت تونسته خانواده شوهرم رو پیدا کنه. باهاشون تماس گرفته. اونا گفتند اصلا حاضر نیستند منو ببینند. با اون یکی عموم هم تماس گرفته و اونم گفته اصلا نمیشناسه منو. فقط عمه جیران نگرانم بوده اما بخاطر شوهرش نمیتونسته بیاد دنبالم. از همشون متنفر بودم. –خب شیرین حالا میخوای چکار کنی؟ -من دیگه برنمیگردم شهرستان. اونا دیگه خانواده من نیستند. هیچوقت نبودند. –اما با این حال تنها کسایی هستند که توی دنیا میشناسیشون. اقوامتند. باید بری پیششون. –برم چکار؟ وقتی هیچکدوم منو نمیخوان رفتنم فایده نداره. –تصمیم خودته. اما تا ابد که نمیتونی اینجا بمونی. –میگردم کار پیدا میکنم. –ببین اول باید شناسنامت رو بری بگیری. –بهتون گفتم که چی شد. حتما اون یارو شناسنامم رو تا الان گم و گور کرده. –باید المثنی بگیری. اما واسه گرفتن المثتی اونم وقتی که هیچ مدرک شناسایی نداری و کسی هم اینجا نمیشناستت امکان پذیر نیست. واسه همین میگم برو شهرستان. اونجا استشهاد محلی جمع کن و شناسنامت رو بگیر. –من اونجا نمیرم خانم محجوبی. اونا هیچ کاری واسه من نمیکنند. محجوبی هرچی سعی کرد منو مجاب کنه نتونست. از طرفی هرچقدر هم تلاش کرد عمو یا پدر شاهرخ رو بکشونه تهران بازم موفق نشد. حتی یکی رو فرستاد بره باهاشون صحبت کنه. پدر شاهرخ که میگفت اون فرار کرده و دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم. عموم هم که خدا ازش نگذره. انگار نه انگار از گوشت و خون همیم. با پدرم مشکل داشت. انقدر شرف نداشت که بفهمه من بی کس و کار اینجا گیر افتادم. از عمو جلیل هم که اصلا خبری نبود. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. حتی نمیدونستیم کدوم شهره. البته اصلا برام مهم نبودند. فقط چیزی که واسم مهم بود شناسنامم بود که یجوری بتونم دوباره بگیرمش و هویت خودم رو برگردونم. دو ماه اونجا بودم. با بیشتر بچه ها دوست شده بودم و رابطه خیلی خوبی داشتیم. توی این مدت سنجاق بافی و بافتنی و قالی بافی هم یاد گرفتم و با دختر های دیگه کار میکردیم و کارهامون رو توی خیریه ها میفروختیم. خانم محجوبی هم پول هامون رو جمع میکرد و توی دفترش سهم هرکسی رو یاداش میکرد تا روزی که خواستیم بریم بهمون بده. دوران خیلی خوبی بود. از بین تمام دخترهایی که اونجا بودند با لیلا بیشتر از همه دوست بودم. اونم یکی بود بدبخت تر از من. واسه منجیل بود. کل خانوادش توی زلزله مرده بودند و برای اینکه بتونه گلیمش رو از آب بکشه بیرون توی سن پونزده سالگی تن به ازدواج با یه مرد شصت ساله داده بود. هر روز کتکش میخورده و زندگی سختی داشته. دیگه نمیتونه تحمل کنه و فرار میکنه. از شانس بدش گیر یکی میوفته که میخواسته قاچاقی بفرستتش خارج و ازش پول در بیاره. پلیس میگیرتشون و اونم میارند اینجا. لیلا خیلی دختر خوشگل و خوبی بود. منو یاد کتایون مینداخت. باهم خیلی راحت بودیم و از همه چیز حرف میزدیم. کم کم اون حس قدیمیم دوباره زنده شده بود. حس علاقه به همجنس خودم. تخت هامون کنار هم بود و شبا پیش هم میخوابیدیم. انقدر صمیمی شده بودیم که از فانتزی ها و چیزهایی که درمورد سکس دوست داریم هم حرف میزدیم. اونم مثل من هیچوقت تجربه یه سکس خوب رو نداشته و همیشه با زور و شکنجه بوده. مخصوصا که توی سن خیلی کم ازدواج کرده بود و انقدر بهش سخت گذشته بود که کلا از مردها میترسید. منم همین حس رو داشتم. هیچ کسی توی زندگیم نبود که تنم رو لخت کنه و با لطافت باهام برخورد کنه. با این حال هنوز شهوت درونیم شعله ور بود. اتاقی که منو لیلا میخوابیدیم 4 تا تخت دیگه هم داشت. از وقتی اومدم یکیش خالی بود و دوتای دیگش واسه دخترایی بود که همون دوهفته اول از اینجا رفتند. بیشتر کسایی که میومدند اگر خیلی میموندند چند روز بود فقط. اکثرشون دخترهای فراری بودند که خوشی زده بود زیر دلشون و از خونه فرار کرده بودند یا اینکه بخاطر مشکلات خانوادگی و یا مسائل دیگه اونجا بودند که زیاد نمیموندند. فقط منو لیلا بی کس و کار بودیم. اون شب باهم تنها بودیم توی اتاق. باهم دیگه حرف میزدیم درد و دل میکردیم. صحبتمون به سکس و روابط جنسی کشید. لیلا گفت خیلی چیز سخت و بدیه. من نمیدونم چطوری بعضی زنها میگن حال میکنند. من حتی یه بار هم حال نکردم. همیشه درد داشت. یکمی هم که خوشم میومد و میخواستم حال کنم ارضاء میشد و میرفت میخوابید. بیشتر اعصابم خورد میشد. منم گفتم واسه منم اینجوری بود. خیلی بد بود. –آره به نظرم سکس اصلا به اون خوبی که میگن نیست. –من یه دوستی داشتم قدیم که متاهل بود. اون میگفت خیلی عالیه. البته شوهر اون آدم حسابی بود. خیلی دوسش داشت. –خوش بحالش. ما که از شوهر شانس نیاوردیم. –لیلا تا حالا دلت خواسته با کس دیگه ای باشی؟ -یعنی دوباره شوهر کنم؟ -نه فقط سکس داشته باشی. –اوا خاک برسرم. چی میگی شیرین؟ این کار گناهه. –خب گناه باشه. ته تهش خدا میبرتمون جهنم. مگه زندگیمون تا الان جهنم نبوده؟ -باشه آخه درست نیست. بلاخره اون دنیاهم هست. –ول کن لیلا این حرف ها رو. کدوم خدا. کدوم دنیا. وقتی بچم سقط شد و از شدت درد توی اون خرابه داشتم میمریم و شوهرم عین خیالش نبود خدا کجا بود؟ وقتی چند روز توی اون جهنم داشتم شکنجه میشدم و شبا لخت توی دستشویی میخوابیدم خدا چرا به دادم نمیرسید. –شیرین کفر نگو خدا قهرش میگیره. ببین الان چقدر وضعت بهتر شده. –کدوم وضع بابا دلت خوشه. نه شناسنامه دارم نه کس و کاری که بیان بگن من کی ام. اینجا هم دو روز دیگه بسته میشه میندازنمون یه جای بدتر. –دعا کن بسته تعطیل نشه. من نمیدونم چکار کنم. شب کنار هم دیگه روی یه تخت خوابیدیم. خوابم نمیبرد. فکر و خیال اینکه چکار باید بکنم ولم نمیکرد. نمیتونم تا ابد اینجا بمونم. بلاخره منم زندگی کنم. باید صاحب هویت بشم. چرخیدم به سمت شیرین. پشتش به من بود و توی خواب عمیق فرو رفته بود. پتو از روش کنار رفته بود لباسش یه مقداری اومده بود بالا. سفیدی کمرش میدرخشید. خیلی دلم میخواست میتونستم بدنشو ببینم. قبلا با سوتین دیده بودمش. رنگ پوستش مثل برف میموند. به آرومی یکمی کش شلوارش کشیدم تا بتونم چاک باسنش رو ببینم. زیرش شورت بود. به خودم جرات دادم که ببینم. انگشتم رو به آرومی بردم زیر کش شورتش و یکمی کشیدم. همون لحظه تکون خورد و چرخید به سمتم. ترسیدم بیدار شده باشه. اما خواب بود. بیخیال شدم و سعی کردم بخوابم. چند روز بعد خانم محجوبی گفت دوتا خبر خوش دارم واست شیرین. –چی؟ -بلاخره داری صاحب شناسنامه میشی. –واقعا خانم محجوبی؟ -آره. با یه آدم کله گنده تو ثبت احوال صحبت کردم. حاضر شده واست شناسنامه صادر کنه. –وای ازت یه دنیا ممنونم خانم محجوبی. شما مثل مادرم میمونید. بی اختیار گریم گرفت. –عزیزم چرا گریه میکنی؟ دیگه باید خوشحال باشی. –خیلی ممنونم ازتون. –و اون یکی خبر. برادر زادم یه شرکت داره. دنبال منشی میگرده واسه شرکتش. پسر خوبیه. اونجا مشغول شو. تا وقتی که کار رو یاد میگیری فرصتش رو هم داری که بری دوباره مدرک دانشگاهت رو بگیری. خیلی خوشحال بودم. از اتاق محجوبی که اومدم بیرون دلم میخواست جیغ بزنم از خوشحالی. بلاخره بعد چند ماه یه اتفاق خوب واسم افتاد. قرار شد از سر ماه برم اونجا. بعد از ظهر همون روز یکی از خانم ها از همه خدافظی کرد و رفت. خیلی تعدادمون کم شده بود. فقط شش نفر مدد جو مونده بودیم. معمولا صبح زود میرفتیم حموم. اونجا دوتا حموم داشت که باید نوبتی ازش استفاده میکردیم. محجوبی روی مسائل اعتقادی خیلی حساس بود. خیلی باهام صحبت کرد که نماز بخونم. صبح زود با لیلا گفتیم بریم حموم. هر کدوم رفتیم توی یکی از حموم ها. لباسام رو در آورده بودم و زیر دوش موهام رو خیس میکردم. لیلا از پشت در صدام زد. –شیرین آب وصله؟ -آره. –حموم اینوری آب نمیاد. –اون شیرش مشکل داره. برو به آقا رجب بگو بیاد درستش کنه. –نیستش. رفته بیرون کار داشته. اینم از شانس منه. بعدش دیگه فرصت نمیشه برم حموم. شیطنتم گل کرد. گفتم بهترین فرصته. آروم لای در رو باز کردم و گفتم میخوای بیای با هم حموم کنیم. لیلا یکم خجالت کشید. گفتم خجالت نکش بیا تو. اومد توی حموم و توی رخت کن همه لباساش به جز شورت و سوتینش رو در آورد. من جلوش کاملا لخت بودم. بهم نگاه نمیکرد. انگار خجالت میکشید. –لیلا با لباس زیر حموم میکنی؟ -نه. –چرا پس درشون نمیاری. –روم نمیشه. –رو شدن نداره که. ببین من لختم. –نه اینجوری راحت ترم. خیلی دوست داشتم لختش رو ببینم. بهش گفتم بیا پشت منو بکش. منم پشتت رو میکشم. شیرین با لیف و صابون پشتم رو کشید. نمیدونی چه لذتی داشت واسم وقتی پشتم رو لیف میکشید. بعدش گفتم نوبت منه. وقتی اومدم شروع کنم گفتم کورستت رو باز کن. نمیتونم بشورم. نترس پشتت بهمه. نمیبینمت. با خجالت سوتینش رو باز کرد. سعی میکردم با ناز اینکار رو انجام بدم تا بیشترین لذت رو ببرم. به شوخی سوتینش رو گرفتم و از دستش کشیدم. –دیوونه بدش من. –تو حموم کسی با لباس نمیاد. دستاش رو جلوی سینه هاش گرفته بود. –شیرین بده لوس بازی در نیار. –نه نمیدم. –شیرین بخدا دارم از خجالت آب میشم. بدش دیگه. سینه هام رو جلوش تکون دادم و گفت ببین من لختم. اصلا هم خجالت نداره. –بس کن شیرین. زشته. –زشت نیست خیلی هم قشنگه. قهر کرد با همون حالت نشست یه گوشه. –پاشو خودتو بشور. باید بریم کلی کار داریم. –تا ندیش بلند نمیشم. –باشه اما به یه شرط. –چی؟ -باید بذاری ببینمشون. –هیی شیرین.!؟ خل شدی؟ من واسه اینکه نمیخوام ببینی میگم کرستم رو بده. –باشه هرجور راحتی. با ناراحتی گفت شیرین تورو خدا انقدر لجبازی نکن. –همین که گفتم. بلند شد و گفت باشه بعدش باید بهم بدیش ها. –باشه. سریع دستشو برداشت و دوباره گذاشت. –خب دیدی دیگه. حالا بده. –ندیدم. –شیرین لوس نشو دیگه. –باید قشنگ ببینمش. با حرص گفت باشه. دستاشو برداشت. –بیا قشنگ ببین چشمات در بیاد. اوووف دوتا سینه گرد و سفت و نوک بالا. نوکشون صورتی بود. خیلی سینه هاش قشنگ بود. مثل دختر 18 ساله میموند. بی اختیار حسابی داغ شدم. –خب بسه دیگه. دیدی. حالا بده کرستم رو. اصلا دلم نمیخواست بهش بدم. میخواستم کامل لختش کنم و همه جاش رو ببینم. اما حرف زده بودم. بهش برگردوندم. خودمون رو شستیم و از حموم اومدیم بیرون. خانم محجوبی پشت در حموم مارو دید. با عصبانیت گفت چکار میکنید یه ساعته حموم رفتید. واسه چی دوتایی رفتید؟ خجالت نمیکشید؟ لیلا گفت خانم بخدا به شیرین گفتم. همش تقصیره اینه. منم گفتم خانم شیر حموم بقلی خراب بود. آب نمیومد. –خب باید باید باهم برید حموم. خجالت و حیا هم خوب چیزیه. دیگه تکرار نشه ها؟ شیرین اصلا ازت انتظار نداشتم.تا شب همش فکرم پیش سینه ها و بدن سفید لیلا بود. تنها یکبار توی زندگیم همچین حسی داشتم و اونم وقتی بود که به کتایون فکر میکردم. یه شب همش فکرم این بود که لخت لخت کتایون چقدر میتونه قشنگ باشه. شب که شد بازم منو لیلا توی اتاق تنها بودیم و باهم حرف میزدیم. –لیلا تاحالا چیزی بوده که خیلی شهوتیت کنه؟ -ول کن شیرین. زشته این حرف ها. –چه زشتی داره؟ بگو دیگه. –آخه نمیدونم. بهش فکر نکردم. –من قبل از ازدواجم زیاد بهش فکر میکردم. –چی خیلی شهوتیت میکرد؟ -بگم مسخرم نمیکنی؟ -نه. –بدن زنها. البته چون تا قبل اون چیز زیادی راجب بدن مردها نمیدونستم و وقتی هم که فهمیدم چیز خوبی نبود. –وای شیرین. تو دیوونه ای. آخه کدوم زنی از دیدن بدن یه زن دیگه شهوتی میشه. –تا حالا بدن زنی رو دیدی؟ -نه. تو چی؟ -منم نه. –پس از کجا میدونی شهوتی میشی؟ -بهش فکر میکنم میشم. –یعنی اگر یکی دیگه رو لخت ببینی شهوتیت میکنه؟ -آره. خندید و گفت تو چقدر عجیبی شیرین. به این چیزا فکر نکن. زشته. گناه داره. یکم مکث کرد و گفت امروز خیلی شهوتی شدی آره؟ -نه اونجوری لیلا. ببین. –نمیخواد چیزی بگی. روشو کرد اونور پتو رو روی سرش کشید. انگار خیلی ناراحت بود. نباید بهش میگفتم. الان چه فکری میکنه پیش خودش. نمیگه ما هم دوستیم و تو میخواستی ازم سوء استفاده کنی. بازم گند زدم. اون موقع هم با کتایون این اشتباه رو کردم و باعث شد دوستیمون بهم بخوره. از فردا صبحش لیلا اصلا باهام حرف نمیزد و باهاش هم حرف میزدم توجه نمیکرد. بردمش یه گوشه و گفتم لیلا از دستم ناراحتی؟ -ولش کن مهم نیست. –لیلا بخدا اونجوری که فکر میکنی نبوده. فقط شوخی کردم باهات. –شیرین حرفات رو زدی دیگه. میخواستی لختم رو ببینی که دیدی. –آخه لیلا باور کن در مورد تو قضیه فرق میکنه. –شیرین بحث نکن. اصلا دلم نمیخواد چیز دیگه ای بشنوم. از اون روز به بعد لیلا خودشو همش از من جدا میکرد و خیلی باهام سر سنگین بود. حتی اتاقش رو هم عوض کرد. خانم محجوبی هم فهمید ما باهم دیگه صمیمی نیستیم. بهم گفت مشکلی پیش اومده بینتون که دیگه مثل قبل باهم صحبت نمیکنید. سر ماه رسید و اولین روز کاریم رو تجربه کردم. یه شرکت کوچیک که کارهای فیلم برداری و تبلیغات رو انجام میداد. 3 تا مرد بودند و من که منشی اونا بودم. شناشنامم هم اومده بود. وقتی از شرکت برگشتم اونجا دیدم آقا رجب داره ملحفه ها رو جمع میکنه. محلفه من هم بود. –آقا رجب چرا اینا رو جمع کردی؟ -بابا جان خانم محجوبی گفت بهم. از پنجره دیدم خانم محجوبی توی حیاط داره میره بیرون. سریع خودم رو بهش رسوندم. –سلام شیرین جان. روز اول کاریت خوب بود؟ -آره مرسی. خانم محجوبی شما به آقا رجب گفتی ملحفه منو جمع کنه؟ -آره. باید بشورتشون. –خب من خودم میشستم. –بهم نگاه کرد. نگاهش خیلی معنی میداد. گفت دنبالم بیا اتاقم. باهم وارد اتاق شدیم. دفترش رو باز کرد و بر اساس حساب کتابش شصت و هشت هزار تومن پومن از گاو صندوق برداشت شمرد و گذاشت جلوم. –خانم محجوبی متوجه نمیشم. این پول واسه چیه؟ -واسه کارهای دستیته که برات نگه داشته بودم. –میدونم منظورم اینه چرا بهم برمیگردونید؟ -شیرین تو دیگه نمیتونی اینجا بمونی. تو دیگه الان خودت یه زن مستقل محسوب میشی. شناسنامت رو هم گرفتی. –اما خانم محجوبی من که جایی ندارم برم. یه کاغذ در آورد و گفت این آدرس و شماره خوابگاهه دانشگاه تهرانه. با مدیر دانشگاه صحبت کردم اجازه داده چند وقت اونجا بمونی تا واسه خودت یه جا پیدا کنی. بیشتر از این نمیتونستم کمک کنم شیرین. امیدوارم درک کنی. –آخه خانم محجوبی من. –عزیزم من عجله دارم باید برم جایی. دوست داشتم بیشتر باهات صحبت کنم. روی یه کاغذ شماره موبایلش رو نوشت و گفت هروقت کاری داشتی باهام تماس بگیر. خوشحال میشم بتونم کمکت کنم. چشمام پر اشک شده بود. بلند شد و بقلم کرد و صورتم رو بوسید. –شیرین تا الان زندگی روی قشنگی بهت نشون نداده بود. سعی کن زندگیت رو خودت بسازی. این تصمیمات توئه که باعث میشه راه درست رو پیدا کنی. همیشه توکلت به خدا باشه. باهم از اتاقش اومدیم بیرون. محجوبی به سمت در رفت. از بچه ها و آقا رجب خدافظی کردم. لیلا توی حیاط بود. رفتم سمتش. –لیلا من دارم میرم. –پس تو هم بلاخره رفتنی شدی. خیلی سرد و بی حس باهام برخورد کرد. این خدافظی لعنتی هی سخت تر میشد. –لیلا میشه این دم آخری حداقل باهام سر سنگین نباشی؟ -چجوریم مگه؟ -لیلا میتونیم بازم همو ببینیم؟ -نمیدونم. من که فعلا اینجام. موقع خدافظی با گریه دم گوشش گفتم لیلا متاسفم. خیلی اشتباه کردم. منو ببخش. –فراموشش کن شیرین. دیگه گذشته.
با درود فراوان و تشکر بابت زحمت هایی که تا حالا کشیدی اما انصافا فازت چیه؟اگه اشتباه نکنم اینجا جای داستان های سکسیه .نمیگم چرند بنویس و فقط بکن بکن .خوبه که محتوا داشته باشه اما خیلی مطالب اضافی داری .تو سریه زندگی کنابون تقریبا ی قسمت در میودن داشتی اتفاقات شرکت رو ریز به ریز می نوشتی اگه ۹۰% این قسمت ها رو حذف می کردی هیچ اتفاقی نمی افتاد.الانم که ماجاراهای شیرین کوزت ایران زمین داره میشه این داستان فکر کنم داری مخاطباتو خسته می کنی .دوست آن است که بگریاند
قسمت پنجم:بعد چند هفته که از اون مرکز بهزیستی اومدم بیرون تونستم خودم رو با شرایط جدید وقف بدم. زندگیم بعد اون روزهای سخت روی روال افتاده و الان یه زندگی متعادل دارم. از یه ماه پیش که اینجا مشغول شدم تونستم یه خورده پول جمع کنم و یه اتاق سمت جمهوری اجاره کنم و دیگه خوابگاه نرم. خانم محجوبی بعضی وقت ها زنگ میزد به شرکت و حالم رو میپرسید. بیشتر میخواست مطمعن بشه واسم مشکلی پیش نیاد. بهش سپرده بودم اگر کسی از به اصطلاح اقوامم خواست باهام صحبت کنه با همین شماره تماس بگیره اما دریغ از یه تماس. کم کم دارم به کل فراموش میکنم که عموها و خانواده شاهرخ اصلا وجود داشتند. نزدیک عید بود و همه سرشون شلوغ. اون ایام بدترین موقع واسه اینه به تو تنهاییت رو یادآوری کنه. یادش بخیر پارسال عید. بابام زنده بود. مامانم زنده بود. خانوادمون همه بودند. چه سال نحسی بود امسال. بدترین اتفاقات ممکن واسم افتاد. روز عید تنها توی اتاقم بودم. رادیو روشن بود. صدای تیک تاک ساعت از رادیو پخش شد و چند ثانیه بعد با صدای توپ رادیو گفت آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و نه. دلم خیلی گرفته بود. از این تنهایی. هیچ کسی نبود حتی بهم عید مبارکی بگه. گریم گرفت. بیشترین حدی که میشد از تنهایی رنجید همین موقع بود. هیچ وقت انقدر دلم از تنهایی پر نبود. توی عید به فکرم زد برم به خانم محجوبی و مرکز سر بزنم. اون دختر ها هم مثل من تنها بودند. مخصوصا لیلا. همین کار رو کردم. یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم مرکز. از بچه های قدیم هیچ کسی نبود. حتی لیلا. آقا رجب گفت قبل عید یکی اومده دنبالش. انگار از اقوام دورش بوده و کلی دنبالش گشته و تازه پیداش کرده بود. خیلی دوست داشتم یه بار دیگه میدیدمش. اما نشد. کاش حداقل میتونستم با یه خاطره خوش از هم جدا بشیم. تا آخر تعطیلات عید توی اتاقم میموندم. بیشتر مطالعه میکردم. میخواستم چیزهایی که توی دانشگاه خونده بودم و چند ساله از یادم رفته رو دوباره مرور کنم تا با اومدن مدرکم بتونم یه کار مناسب پیدا کنم. وقت های خالی هم قلاب بافی میکردم. بلاخره یه جوری سر خودم رو گرم کرده بودم که توی تنهایی نپوسم. چند وقت بعد عید برادر زاده محجوبی گفت سرمون کلاه گذاشتن و ورشکست شدیم. مجبوریم تعطیل کنیم. چندتا از چک هاش برگشت خورده بود. با این حال به کمک یکی از آدم هایی که توی شرکت مشغول بودند تونستم یه جای دیگه مشغول بشم. اونجا هم یه شرکت خصوصی کوچیک تبلیفاتی بود اما به نسبت شرکت برادر زاده محجوبی خیلی بزرگتر و پرکار تر بودند. یه چیزایی از کارهای تبلیغاتی یاد گرفته بودم. از کامپیوتر هم کم و بیش سر در میاوردم. مدرک دانشگاهمم بعد کلی دوندگی تونسته بودم دوباره بگیرم. مدیر اونجا اسمش قاسم پور بود. البته بیشتریا بهرام صداش میکردند. ده دوازده نفر اونجا مشغول بودند که با من سه تاشون زن بودند و بقیه مرد. چیزی که خیلی عجیب و بعضا آزار دهنده بود واسم رفتارها و صحبت های خارج از عرف مردهای اونجا بود. مخصوصا بهرام. البته با من سر سنگین بود. همه اونجا همینطوری بودند. خانم هایی که اونجا کار میکردند یکیشون از فامیل های بهرام بود. زیاد سر کار نمیومد. هفته ای یکی دو روز اون تا ظهر میومد میرفت. اون یکی هم که منشی اونجا بود اسمش میترا بود. سه چهار سالی از من بزرگتر بود. زیاد خوشگل نبود اما بدن خیلی خوبی داشت. با اینکه متاهل بود اما بهرام و بقیه خیلی باهاش راحت برخورد میکردند. واسم این رفتار ها تازگی داشت اما کم کم به حرف زدنهاشون و حتی فحش دادن هاشون جلوی من و میترا عادت کرده بودم. نزدیک ترین کسی هم که به بهرام بود یه آقای جوون به اسم وحید بود. خیلی وقت ها با میترا جیک تو جیک میشد. زیاد تو فاز این نبودم که پیگیر بشم اینا چیزی بینشون هست یا نه؟ با میترا کم کم رفیق شده بودم. باهم حرف میزدیم و ناهار میخوردیم. طبقه بالای شرکت یه اتاق داشت که واسه استدیو عکاسی استفاده میشد. میترا هر روز یه مدتی غیب میشد. وقتی ازش میپرسیدم کجا بودی میگفت بالا کار داشتم. یه روز بعد از ظهر میترا مثل اکثر روزها رفته بود بالا. موقعی نبود من تلفن ها رو جواب بدم. تلفن زنگ خورد. جواب دادم. –بله. –سلام. خانم اصغری نیستند؟ -الان پشت میزشون نیستند. شما؟ -من همسرشم. –سلام خوبی شما؟ باشه اومد میگم باهاتون تماس بگیره. –ببخشید من یه کار فوری دارم. میشه صداش کنید. –چشم. چند لحظه. از پله ها رفتم بالا. توی استدیو کسی نبود. میترا کجا رفته؟ اگر میومد پایین میدیدمش. اینجا هم جای خروجی نداره. میخواستم برگردم پایین که صدای ناله خیلی ضعیف میشنیدم. اول فکر کردم صدای گربه یا یه چیز دیگست اما اصلا مثل اون ها نبود. قشنگ صدای ناله های یه زن بود. بهرام صدا میزد. –خانم ملکی؟ سریع اومدم پایین. –بله. امری داشتید؟ -خانم چرا تلفن رو اینجوری گذاشتی؟ نمیگی یکی زنگ بزنه کار داشته باشه؟ -همسر خانم اصغری زنگ زده بود رفته بودم صداش کنم. یه لحظه جا خورد. –کجاس مگه؟ -رفته بالا. البته بالا نبود. –خب حتما رفته بیرون. –نه خودم دید رفت بالا. –ولش کن. شما بشین اینجا به حواست به تلفن باشه. بهرام از پله ها رفت بالا و نیم ساعت بعد به همراه میترا اومد پایید. –میترا کجا بودی؟ -بالا بودم دیگه. چطور؟ -شوهرت زنگ زد کارت داشت. اومدم صدات کنم. کجا بودی؟ -همون بالا بودم. چطور منو ندیدی؟ -بخدا هرچی گشتم ندیدمت. این اتفاق چند بار دیگه هم توی روزهای مختلف می افتاد. البته بیشتر وقت هایی بود که شرکت خلوت بود و بجز دو سه نفر بقیه بیرون بودند. من تازگی یه کیف پول خریده بودم که میترا خیلی ازش خوشش اومده بود. اما چون مغازه ای که ازش گرفته بودم توی مسیرش نبود ازم خواست براش بخرم و دقیقا هم مشابه کیف پول منو میخواست. واسش خریده بودم. یه روز پنجشنبه کارمون تموم شد. من از همه خدافظی کردم و از شرکت اومدم بیرون. توی ایستگاه اتوبوس متوجه شدم کیف پولم با کیف پول میترا جابجا شده. برگشتم شرکت تا کیفمو بهش بدم. خدا خدا میکردم نرفته باشه. وقتی اومدم هیچ کسی نبود. انگار همه رفته بودند. اما ماشین بهرام توی حیاط بود. کیف و وسائل میترا هم پشت میزش بود. –خانم ملکی مگه نرفتی؟ بهرام بود. –چرا کیف پول خانم اصغری اشتباهی دستم مونده بود. اومدم بهش بدم. –بده من خودم بهش میدم. –آخه کیف پول خودمم دستشه. –خب ببین اگر توی کیفشه بردار. –زشته. خودش میاد میده دیگه. بهرام اومد سر کیف میترا. توی کیفشو گشت و کیف پول رو در آورد. –همینه. –آره. –خب بیا. بگیر برو. انگار داشت منو دک میکرد. کیف رو از گرفتم و از در رفتم بیرون. هنوز از در حیاط بیرون نرفته بودم که گفتم بهتره اینجا برم دستشویی. برگشتم داخل ساختمون. دیدم بهرام داره از پله ها میره بالا. اون منو ندید. رفتم دستشویی. وقتی اومدم بیرون. سر و صدا از بالا میومد. انگار چند نفر بحثشون شده باشه. صدای میترا هم میومد. چند لحظه بعد سر و صداها خوابید. اما کسی نیومد پایین. کنجکاو شدم ببینم چه خبره اون بالا که هی میرن اونجا. از پله ها آروم آروم رفتم بالا. بازم اونجا خالی بود. اما دقت که کردم صدای صحبت میومد. از پشت یکی از دیوارها بود. گوشم رو چسبوندم به دیوار چوبی. –اوووف بخورش جنده. جوون. –آفرین قشنگ بخور. باید به هر سه تامون حال بدی. صدای بهرام بود. نکنه دارند اون پشت با میترا حال میکنند. وای نه. سه نفری؟ یکم که دقت کردم فهمیدم اونجا یه دره که همرنگ دیواره های اونجاست. حتما اون پشت یه اتاقه و هر دفعه میترا همونجا میرفته. همینه که پیداش نمیکردم. روزنه ای نبود که بشه اونجا رو دید. فقط میتونستم صداهاشون رو بشنوم. اونم نه خیلی واضح. گوشم رو چسبونده بودم به دیوار و سعی میکردم هرچه بهتر با شنیدن بفهمم اونجا چکار میکنند. یهو یکی زد رو شونم. برگشتم و شوکه شده جیغ زدم و نشستم زمین. وحید بود. –اینجا چکار میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم. صداشو برد بالا و داد زد گوش وایساده بودی آره؟ در باز شد و بهرام و دوتا از همکارمون در حالی که فقط شورت پاشون بود اومدند بیرون. بهرام گفت این اینجا چکار میکنه؟ -گوش وایساده بود. –آره خانم ملکی؟ با من من و ترس گفت من من نمیخواستم. وحید داد زد نترس کاریت نداریم. میخواستی ببین اون تو چه خبره؟ دست انداخت از پشت مانتوم گرفت منو بلند کرد و آورد توی اتاق. میترا لخت روی یه تخت نشسته بود و سعی داشت با مانتوش خودشو بپوشونه. میترا متعجب گفت شیرین!؟ بهرام گفت حالا دیدی قضیه چیه؟ ما هر روز میترا رو اینجا میکنیم. میترا معلوم بود خجالت زده شده و سرش انداخته بود پایین. من با من من گفتم بخدا به هیچ کسی نمیگم. بهرام بلند زد زیر خنده. –فکر کردی واسم مهمه بری بگی؟ به تخمم برو به همه بگو. اما خب حالا که دیدی حیفه تو هم تو بازی نباشی. وحید هم گفت آره دوتا باشه بهتره. به همه بیشترمیرسه. با گریه و التماس گفتم تورو خدا به هیچکسی نمیگم. بذارید برم. وحید و اون دوتای دیگه به زور منو گرفتند و لباسام رو از تنم میکندند. میترا هی میگفت بهرام تورو خدا ولش کن بره. گناه داره. اما هیچکدوم توجه نمیکردند. منو لخت کرده بودند و هر کدوم به یه قسمت بدنم ور میرفتند. یکی سینمو میمالید. یکی کسمو. وحید کیرشو در آورده بود و به صورتم میمالید. –بخورش جنده. من همش التماس میکردم تورو خدا ولم کنید. گریه میکردم اما کسی توجه نمیکرد. اونا فقط میخواستند حالشونو بکنند. وحید کیرشو به زور کرد توی دهنم و گفت وای به حالت دندون بزنی. قشنگ بخورش. از ترسم به هرچی میگفتند تن میدادم. یکی دیگشون هم اومد کیرشو آورد جلوی صورتم و بعد کیر وحید کیر اونو ساک زدم. منو میترا رو کنار هم خوابوندند و نوبتی کسمون رو میکردند و نظر میدادند کدوم بهتره. یکیشون آبشو رو کس میترا ریخت و وحید موهامو کشید و سرم رو برد بین پاهای میترا. –آبشو بخور جنده. کس میترا رو میلیسیدم و آب کیر رو از روش جمع میکردم. توی اون حالت یهو درد شدیدی توی بدنم پیچید. بهرام به زور کیرشو توی کونم فرو کرد. کیرش خیلی کلفت بود. –اوووف چه کون تنگی داره. بدن نداره اما خوب سکس میده جنده. کونم حسابی گایید و بعد از اون دو نفر دیگه کونم رو کردند و یکیشون آبشو توی کونم خالی کرد. آخرین نفر وحید بود که کیرشو یهویی تا ته کرد تو کونم و داد زد ای صابر بی پدر. واسه چی ریختی توش؟ اه حالم بهم خورد. با اون حال محکم کونم رو گایید و به لپای کونم سیلی میزد. یه سره بهم فحش میداد. آخر سر کیرشو کشید بیرون و آورد نزدیک صورتم. با التماس نگاهش کردم که نکنه توی دهنم اما وقتی بلند داد زد دهنتو باز کن تسلیم شدم. کیرشو کرد توی دهنم و آبشو توی دهنم ریخت. به زور آبشو غورت دادم. صابر و اون یارو لباساشون رو پوشیدن و خدافظی کردند و رفتند. وحید و بهرام هم از اتاق اومدند بیرون سیگار بکشند. من زدم زیر گریه. میترا دستشو گذاشت پشتم و نوازشم میکرد. –شیرین خیلی متاسفم. آخه دختر واسه چی اومدی بالا. حالا میدونی چی میشه؟ با گریه گفتم دیگه چی میخواستی بشه؟ هرکاری خواستند باهام کردند. بهرام اومد توی اتاق و گفت میترا چرا هنوز نشستی؟ پاشو کس و کونتو جمع کن گمشو خونت. الان شوهرت باز میاد حوصلشو ندارم. میترا گفت چشم و سریع لباساشو پوشید و رفت. منم میخواستم لباسام رو بپوشم که بهرام لباسم رو ازم گرفت و گفت نه با تو فعلا کار دارم. –آقا بهرام بذار برم. دیگه چه کاری مونده که باهام نکرده باشی. وحید اومد توی اتاق. –وحید همه چی اوکیه؟ -آره. اوکیه. بهرام رو به من گفت ببین شیرین. بهت گفتم نباید میومدی. حالا هم عیب نداره. یه دور دیگه به منو وحید قشنگ حال بده دیگه باهات کاری نداریم. گفتم دروغ میگی. لباسام رو بده میخوام برم. وحید گفت چرا اینجوری میکنی دختر. همش نیم ساعته. بعدش همه چیز تموم میشه. –همونطور که واسه میترا تموم شده؟ بهرام با نیش خند گفت میترا خودش میخاره. باور نداری از خودش بپرس. –شما دیگه چه جونورایی هستید. بی شرفا اون شوهر داره. وحید گفت خودش میخواد. حالا به اون چیکار داری اصلا؟ یه دور دیگه حال میکنیم و همه چیز تموم. میدونستم نمیتونم فرار کنم. با التماس گفتم قول میدید همین یه بار باشه فقط. وحید گفت به جون بچم قول میدم. بهرام هم گفت منم قول میدم. ما اصلا تاحالا باهات کاری داشتیم؟ خودت اومدی فضولی کردی. گفتم باشه. اما یادتون باشه قول دادیدها. بهرام با یه لبخند شیطانی به وحید نگاه کرد و بعدش دوتایی اومدند سمتم. هر دوشون کنار تخت وایساده بودند و کیرشون رو در آورده بودند و من نوبتی واسشون ساک میزدم. بهرام هی میگفت شیرین اگه میخوای این قضیه تموم بشه باید خوب حال بدیا. وحید هم میگفت اگر خوب حال نکنیم بازم میکنیمت ها. یه حسی بهم میگفت دروغ میگن ولی باز با این حال سعی کردم بیشترین حالی که میتونستم رو بهشون بدم بلکه یک درصد پای قولشون وایسند. بهرام به پشت روی تخت خوابید و وحید از پشت داشت کسم رو میکرد. منم داشتم کیر بهرام رو میخوردم. وحید میگفت حرف بزن چیه مثل یخ میمونی. بگو جوون بکنید منو. قرارمون که یادت نرفته. منم هرچی میگفتند قبول میکردم. جیغ میزدم. حرفای شهوتی کننده میزدم. ناله میکردم. حتی التماس میکردند منو بکنند. جوری شده بود که خودمم داشتم لذت میبردم. انگار از ته دل داشتم سکس میکردم. وسط سکس گفت شیرین تو چی هستی؟ با شهوت زیاد و جیغ گفتم من جندتونم. جنده شما دوتا. جوون بکنید. کیر میخوام. شهوتم اوج گرفته بود. اصلا حالیم نبود چکار دارم میکنم. تمام مدت وحید و بهرام اون لبخند شیطانی رو داشتند. وقتی کارشون تموم شد و ارضا شدند وحید گفت اوووف چه حالی داد. خیلی باهال تر از اون جنده میتراست. بهرام هم گفت آره بیشتر از اون حال میده. من گفتم دیگه تموم شد؟ بهرام گفت آره دیگه حرف زدیم. انگار نه انگار که من باهات کاری کردیم. به صابر و حمید هم میگم کاریت نداشته باشند. خوبه؟ -امیدوارم راست گفته باشید. وحید با خنده گفت تو انگار هنوز به ما شک داری. بابا من جون بچم رو الکی قسم نمیخورم که. لباسام رو پوشیدم و با بهرام اومدیم پایین. –شیرین از شنبه بیا سر کار. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. اصلا هم به روی خودت نیار. با این که این همه قسم خوردند و با حرف بهم اطمینان دادند اما بازم ته دلم میدونستم که دروغ میگن. تمام پنجشنبه و جمعه به این فکر میکردم که باید از اونجا بیام بیرون. اگر حتی بهرام و وحید بهم کاری نداشته باشند باز اون اتفاق افتاده. دیگه چجوری میتونم چشم تو چشم بشم با بقیه؟ اگر یهو یکی بفهمه چی؟ آبروم میره. اما از طرفی حس بدی هم نداشتم. شاید بتونم بگم اولین بار توی زندگیم بود که سکس خوبی رو تجربه کرده بودم. با اینکه نه لطافتی داشت و نه ظرافتی و حتی خیلی غیر معقول با چند نفر بود اما ازش لذت برده بودم. شنبه سر کار با همه سر سنگین بودم. مخصوصا با میترا. بعد از ظهر میترا باهام تنها شده بود. اومد پیشم باهام صحبت کنه. –شیرین چرا از دست من ناراحتی؟ عزیزم مگه من گفتم بیا بالا؟ خودت اومدی. بعدشم اونجوری شد. –میترا یه جور حرف میزنی انگار اتفاقی نیوفتاده. من نمیدونم واقعا چجوری روت میشه تو روی شوهرت نگاه کنی؟ -مگه چکار کردم؟ -چکار کردی؟ هر روز بهش داری خیانت میکنی. دیگه چکار میخواستی بکنی؟ -شیرین تو از زندگی من چیزی نمیدونی. صحبت کردن راجبش فایده نداره. –خب تهش چی؟ اگه یه روز شوهرت بفهمه میخوای چکار کنی؟ -شیرین ولش کن. من نمیتونم به این راحتی از این کار دست بکشم. –واقعا واست متاسفم میترا. فکر میکردم آدم سالمی هستی. –تو خودت فکر کردی کی هستی اینجوری حرف میزنی؟ دیدم چجوری داشتی کیرشون رو میخوردی و وقتی میکردندت حال میکردی. –من مجبور بودم. چرا نمیفهمی. بهم تجاوز کردند. –تو هیچ کاری واسه فرار کردن از دستشون نکردی. هیچ مقاومتی نشون ندادی. –تو حق نداری اینجوری منو قضاوت کنی میترا. تو یه آدم کثیفی که تو قید و بند هیچی نیست. کافر همه رو به کیش خود پندارد. بهرام از اتاقش اومد بیرون و اومد پیش ما. همونطور با نفرت و سرد نگاهش کردم. بین من و میترا وایساد و دستشو گذاشت رو شونه جفتمون. –خسته نباشید خانم ها. میترا گفت مرسی. من هیچی نگفتم و رومو اونور کردم. –شیرین جون چرا با ما قهری؟ میترا این چرا با من سر سنگین شده؟ -نمیدونم آقا بهرام. باهمه اینجوریه. –ای بابا هرچی بوده تموم شده. انگار نه انگار اون بالا منو و وحید باهم شیرین رو کردیم. زد زیر خنده. از این وقاحتش حالم بهم میخورد. واسم مثل روز روشن بود که دست از سرم بر نمیدارند. اما عمرا دیگه اجازه بدم. اصلا همین مروز میام بیرون از این خراب شده. دستشو گذاشت روی شلوارش و جلوی منو میترا کیرشو از روی شلوار مالید. –میترا بیا بریم بالا. تو صورت میترا خجالت رو میشد دید. دلم می سوخت براش. چه بلایی سر خودش آورده بود. شده بود جنده بی چون و چرا بهرام و دوستاش. بهرام از اونجا رفت. میترا گفت شیرین میخوای چکار کنی؟ -معلومه. دیگه اینجا نمیمونم. –بهرام و وحید چیزی نگفتند؟ -قول دادند کاری به کارم نداشته باشند. ارواح عمشون. توهم پاشو برو. باید بری به آقا بهرام سرویس بدی. دیدی که منتظره. بهش بر خورد. با اخم از اونجا بلند شد و رفت.فردای اون روز تصمیم گرفتم که برم و بگم دیگه اونجا نمیام. رفتم توی اتاق بهرام و گفتم با من حساب کتاب کن میخوام برم. وحید هم توی اتاق بود. وحید گفت شیرین جون کجا؟ تازه به هم عادت کرده بودیم. –آقای خسروی لطفا منو به اسم کوچیک صدا نکنید. اون اتفاق تموم شد. قول دادید دیگه راجبش حرف نزنیم. بهرام گفت حالا کجا میخوای بری؟ -هرجا بتونم کار پیدا کنم. اگر نمیخوای پول این چند روزم رو بدی به درک. میخواستم برم بیرون که بهرام صدام کرد یه لحظه وایسا. برگشتم. –چیه؟ -قبل رفتنت اینو باید ببینی. وحید بلند شد و رفت در رو قفل کرد. گفتم دست بهم بزنید جیغ میزنم. –نترس بهت دست نمیزنیم. در رو هم واسه این بستیم که آبروت نره. –منظورت چیه؟ بهرام نوار فیلم رو توی ویدئو گذاشت و پلی کرد. باورم نمیشد. موقع سکسشون از من فیلم گرفته بودند. عوضی ها صورت خودشون محو کرده بودند اما صورت و صدای من خیلی واضح توی فیلم مشخص بود. از سه تا دوربین که اونجا جاسازی کرده بودند تو زاویه های مختلف ازم فیلم گرفته بودند. تمام حرف هام ضبط شده بود اما نه صدا و نه تصویر وحید و بهرام نبود. –نظرت چیه بهرام؟ خوب در اومده؟ -دستت طلا وحید. بهترین فیلم سوپری میشه که توی ایران ساخته شده. با گریه گفتم نامردا ازم فیلم گرفتید؟ شماها مگه قول ندادید باهام کاری نداشته باشید. وحید مگه به جون بچت قسم نخوردی؟ بلند جفتشون زدند زیر خنده. –آخه احمق من زن ندارم که بچه داشته باشم. –با گریه گفتم خیلی پستید. بهرام گفت خب شیرین میخوای بری اختیار خودته. حساب کتاب هم میکنم پولتو تا قرون آخر میدم. همونطور هم که گفتم باهات کاری ندارم دیگه. –اما این فیلم چی؟ -دیگه این فیلم مال منه. دوست داشته باشم به هرکی بخوام نشونش میدم. وحید گفت این روزا دیگه همه تو خونشون کامپیوتر دارند. فیلم رو روی سی دی میریزیم که همه بتونند راحت ببیند. واقعا حیفه این همه وقت گذاشتم و تدوین و ادیتش کردم. لامصب فیلم سوپری شده. شرط میبندم تو خود آمریکا هم نمیتونند انقدر خوب در بیارند. بهرام گفت اصلا میفروشیمش. فکر چه پولی از در بیاریم. با گریه گفتم تورو خدا اینکارو با من نکنید. اگر این فیلم پخش بشه من دیگه هیچ جا نمیتونم زندگی کنم. به من رحم کنید. –یعنی میگی بی خیال اون همه پولی بشم که از بابت فیلمت در میارم؟ -هرکاری بگی میکنم فقط اون فیلم رو پخش نکن. –وحید تو چی میگی؟ -من میگم شیرین تصمیمش رو گرفته. ماهم که سر حرفمون هستیم. اصلا بهتر بود بهش نمیگفتیم بهرام. الان دو دل شده بمونه یا نه. بعدشم این فیلم خیلی ارزش داره. –اما دلم میسوزه واسش. راست میگه. فکر کن چقدر آدم این فیلم رو میبینند. نه بدبخت میتونه جایی کار کنه دیگه. نه جایی زیاد بمونه. از همه بدتر. دیگه کی باهاش ازدواج میکنه. تو اوج جوونی و خوشگلی به خاک سیاه میشینه. –اه بهرام. چقدر تو دل نازکی. گفتم که تصمیمش رو گرفته. بعدشم نگهش داریم چه سودی واسمون داره؟ مگر اینکه بتونه به اندازه پول این فیلم بهمون حال بده. با عصبانیت گفتم چی؟ -آره خوشگله. یا اینجا میمونی و هر وقت خواستیم بهمون حال میدی یا اینکه میری و ماهم فیلمتو پخش میکنیم. تصمیمش با خودته. دنیا انگار روی سرم خراب شده بود. نمیدونستم چی باید بگم. بهرام گفت حالا عجله نکن. برو خونه فردا صبح بیا راجبش حرف بزنیم. در ضمن یه چیز دیگه. میدونی پای توهم گیره توی این داستان. اگر به پلیس یا هرکس دیگه بگی تورو هم میگیرند و اعدام میکنند. بلاخره این طور که توی فیلم مشخصه تو خیلی داشتی حال میکردی. پس از قصد بوده کارت. حالا برو فکرات رو بکن و فردا بیا حرف بزنیم. با گریه اونجا رو ترک کردم. خیلی حالم بد بود. رو به آسمون کردم و گفتم خدایا. چرا همیشه با من این کار رو میکنی؟ مگه من چکار کردم که مستحق این همه سختی باشم؟
قسمت ششم:توی اوج ناراحتی و ناامیدی بودم. چرا انقدر باید زندگیم سیاه باشه؟ هیچ نقطه روشنی نیست. چرا من نمیتونم مثل بقیه یه زندگی معمولی داشته باشم؟ خدایا من چکار کردم که مستحق این همه بدبختیم. با بغض و ناراحتی و غوطه ور توی افکار خودم به سمت خونه قدم میزدم. فقط یک راه برام مونده. بهتره خودم رو بکشم و از شر این زندگی نکبتی خلاص شم. برای اولین بار خیلی جدی داشتم به خودکشی و مرگ فکر میکردم. هوا سرد نبود اما من از داخل داشتم یخ میزدم. به نزدیک پل هوایی رسیدم. میخواستم خودمو بندازم پایین. امیدوار بودم که خیلی سریع بدون درد کشیدن تموم بشه. هرچی تلاش کردم اما جراتشو نداشتم. خاک برسم که حتی نمیتونم خودمو بکشم. من هیچی نیستم. یه بدبخت به تمام معنی. فقط همین. نمیدونم چه مدت روی پل بودم. یه ساعت دو ساعت چقدر؟ دیگه هیچ حسی نداشتم. واسه هیچی. به سمت خونه راه افتادم. وقتی رسیدم با همون لباسای بیرون رفتم توی رخت خوابم. خوبی خواب اینه که هرچند موقتی اما از این دنیای لعنتی دورت میکنه. صدای در اتاق منو بیدار کرد. یکی از ساکنین ساختمون بهم گفت یه آقایی اومده پایین باهات کار داره. یعنی کی میتونه باشه؟ کی منو میشناسه که باهام کاری داشته باشه؟ با نا امیدی اومدم پایین. کسی نبود. یه پراید سفید واسم بوق زد. دیدم رانندش وحیده. خدایا این چی میخواد ازم؟ روم رو برگردوندم برم تو. از ماشینش پیاده شد و صدام کرد. –شیرین خانم یه لحظه. –بله؟ -یه دقیقه بشین توی ماشین کارت دارم. –چی میخوای از جونم؟ بس نبود اون کارایی که باهام کردید؟ -یه لحظه بشین میخوام صحبت کنم باهات. سوار ماشینیش شدم. –اینجا رو چجوری پیدا کردی؟ -اونش مهم نیست. اومدم بهت بگم بابت فیلم خودتو ناراحت نکن. بهرام از این کارا زیاد کرده. اما فیلم هیچکدوم رو نگه نمیداره. –دیگه برام مهم نیست. –یعنی چی؟ -شما هرکاری خواستید باهام کردید. بعدشم مخفیانه ازم فیلم گرفتید. واقعا چجور جونورهایی هستید؟ منو تنها و بی کس گیر آوردید و فکر کردید میتونید هرجور میخواید میتونید ازم سوء استفاده کنید. من دیگه پامو توی اون شرکت لعنتی نمیذارم. –دیوونه اینجوری بهرام لج میکنه. تو نمیشناسیش. –مگه الان نگفتی فیلم رو نگه نمیداره؟ -اون در صورتیه که باهاش راه بیای. –منظورت چیه؟ -تو بیا شرکت. به کارت ادامه بده. اونم کاری به کارت نداره. –آره. بیام هروقت دلتون خواست باهام سکس کنید و ازم فیلم بگیرید. –مطمعن باش نیای بدتر میشه واست. گفتم بهرام فیلمتو پخش نمیکنه. اما تا وقتی که سر لج نندازیش. –چه فرقی میکنه؟ بلاخره یه روز فیلم رو پخش میکنه. –نه دیگه من نمیذارم. –چجوری؟ -من فیلم رو ازش میگیرم و پاک میکنم. –تو!؟ نصف این آتیش ها از گور تو بلند میشه. باید باور کنم که میخوای فیلمی رو که به قول خودت انقدر ارزشمنده پاک میکنی؟ باز چه خوابی برام دیدی؟ -شیرین باور کن این کارو میکنم. –دروغ میگی. دفعه قبل هم به جون بچه نداشتت قسم خوردی که همه چیز تمومه. باور نمیکنم. –میل خودته باور کنی یا نه. من اون چیزی که لازم بود رو بهت گفتم. این همه وقت گذاشتم تا بیام اینجا و بهت بگم یا میای و کارت رو ادامه میدی و بینش هم بعضی وقتا یه حالی به بهرام میدی یا اینکه ممکنه فیلمت پخش بشه. –به جهنم پخشش کنه. دیگه واسم مهم نیست. –شیرین الان عصبانی هستی یه چیزی میگی. تو انگار نمیدونی چه خبره؟ فیلمت پخش بشه از هر ده نفر مطمعن باش حداقل یکیشون فیلمتو میبینه. فیلم سوپر ایرانی بدجوری خریدار داره. بعضیا حاضرن واسش حتی یه میلیون پول بدن. بعدش میخوای چکار کنی؟ دستشو گذاشت روی دستم. –من نگرانتم. قبول دارم زیادی پیش رفتم اما به جون مادرم دلم نمیخواست کار به اینجا برسه. بیشتر فشار خود بهرام بود. –باور نمیکنم. –چکار کنم باور کنی؟ -اگر راست میگی چرا همین الان فیلم رو پاک نمیکنی؟ -فیلم شرکته. –تو که کلید اونجا رو داری؟ اگه راست میگی همین الان بریم اونجا فیلمم رو پاک میکنی. یکم مکث کرد و گفت باشه. ماشین رو روشن کرد و باهم رفتیم شرکت. منو برد توی اتاق بهرام و از توی کشو فیلم رو برداشت. گذاشت توی ویدئو. –بیا همینه دیگه. –آره. پاکش کن. فیلم رو از ویدئو در آورد و زد شکوندش. نوار داخلش رو از توش برداشت و با فندک آتیشش زد. –بیا اینم از فیلمت. سوخت. دیگه نیست. باورم نمیشد واقعا این کار رو برام کرده باشه. –بهرام چی؟ اون شنبه بیاد نمیگه فیلمه کو؟ -نگران اون نباش. تو فقط شنبه بیا سرکار و به کارت ادامه بده. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نترس من هواتو دارم. نمیذارم کسی کاری بهت داشته باشه. –من خیلی ازت ممنونم که فیلم رو از بین بردی. اما دلیل نمیشه توی جایی که چند نفر به زور باهام سکس کردند بخوام کار کنم. –میل خودته اما اگر بهرام بفهمه هم فیلم از بین رفته و هم اینکه تو دیگه نمیای خیلی عصبانی میشه. اونوقت مطمعن باش یه بلایی سرت میاره. اگر برگردی اینجا من میتونم کمکت کنم. اما اگر نیای هیچ کاری از دستم بر نمیاد. –یعنی چکار میکنه؟ -حداقلش اینه که میره به خانم محجوبی میگه با چند نفر ارتباط داشتی. بعدشم علیه تو شکایت میکنه که از شرکت دزدی کردی. تا بیای به خودت بجنبی انداختت زندان. –خیلی پستید همتون. منو مجبور کردید باهاتون سکس کنم. ازم فیلم گرفتید. حالا ازم میخواید شکایت کنید؟ -من نه. بهرام. بهت میگم تو بیا من قول میدم اتفاقی واست نیوفته. انقدر صحبت کرد باهام تا آخر راضیم کرد. البته حالت های احساسی و ابراز علاقه هم چاشنی حرفاش بود که تاثیر خودشو گذاشت. با اینکه اصلا نمیتونستم بهشون اعتماد کنم قبول کردم از شنبه دوباره بیام.شنبه صبح میترا منو که دید خیلی متعجب شد. –شیرین واسه چی برگشتی؟ -به تو ربطی نداره. –دیوونه اینا دیگه ولت نمیکنند. –گفتم به تو ربطی نداره. بهرام منو دید و با لحن خیلی تمسخر آمیزی گفت به شیرین جون اومدی. آفرین. معلومه عقلت خوب کار کرده. نیم ساعت بعد صدا کرد و گفت بیام تو اتاقش. توجه نکردم. بعد چند بار صدا زدن اومد بیرون و با دعوا گفت مگه نمیگم بیا اینجا؟ کری؟ با عصبانیت گفتم متوجه نشدم. –پس کر شدی حتما. بیا اینجا ببینم. باهاش رفتم توی اتاق. نشست روی صندلیش و کمربندشو باز کرد. –اون در رو ببند بیا واسم بخورش. با نفرت نگاهش میکردم. –چیه عین بز نگاه میکنی؟ زود باش جنده. –نه. نمیخورم. –چی؟ مثل اینکه حالیت نیستا. فیلمت دست منه. بخوام پخشش کنم آبرو برات نمیمونه. وحید در نزده اومد توی اتاق. –در بزن میای تو. –ای بابا بهرام منو تو که این حرف ها رو نداریم. چی شده انقدر سر و صدا میکنید؟ -جنده خانم میگه نمیخورم. واسه من شاخ شده. –خب ولش کن به میترا بگو بیاد. اون که هیچ وقت نه نمیگه. –نه میخوام همین جنده کیرمو بخوره. با التماس به وحید نگاه کردم. –شیرین جون تو برگرد سر کارت درستش میکنم. بهرام با عصبانیت گفت یعنی چی؟ واسه چی گفتی بره؟ از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم. دیگه صداشون رو نمیشنیدم. وحید سر قولش مونده بود. واقعا هوام رو داشت. حس خوبی بهم میداد. چند دقیقه بعد میترا رو صدا کردند و میترا رفت توی اتاقشون.دو هفته ای از اون ماجرا گذشت. توی این مدت همه چیز مثل سابق شده بود و نه بهرام باهام کاری داشت نه بقیه. میترا چند بار سعی کرد سر صحبت رو باز کنه و بپرسه چی شد که دیگه کاری به کارت ندارند. اما وقتی میدیم اصلا روی خوش نشون نمیدم بیخیال میشد. بهرام هنوزم بعضی وقت ها سعی میکرد یجوری منو راضی به سکس کنه اما هر دفعه من خودمو از دستش یجوری خلاص میکردم. البته اصلا اصرار نداشت یا اینکه وحید خیلی سریع نظرش رو عوض میکرد که بیخیالم بشه. واسم عجیب بود چطور انقدر راحت بیخیالم شده. یه بار وقتی خیلی پیگیر شد و میخواست منو به زور ببره بالا وقتی خیلی دید ممانعت میکنم گفت باشه به زودی یه کاری میکنم التماسم کنی مثل سگ بکنمت. سر قضیه فیلم هم هر دفعه وحید میپیچوندش. دیگه آخرین سری فهمیدم به بهرام گفته اشتباهی پاکش کردم و کپی هم ازش ندارم. همین باعث شد باهم دعواشون بشه. البته دعوا که نه. بیشتر بگو مگو با صدای بلند بود. بعد اون دعوا با وحید توی شرکت تنها شدم. –چی شد؟ بهرام چی گفت؟ -حسابی قاطی کرد. گفت تو بخاطر اون جنده از قصد این کارو کردی. البته ببخشید اینجوری میگم. –نه اشکال نداره. خب حالا چی میشه؟ -هیچی. مجبور میشه بیخیالت بشه. –خیلی ازت ممنونم وحید. این مدت خیلی هوامو داشتی. –عزیزم من که گفتم هواتو دارم و بخاطرت جلوی بهرام وایمیسم. یه حس خوبی داشتم. انگار به وحید علاقه مند شده بودم. وحید از اون شبی که بهم قول داد سر حرفش مونده بود و همه جوره هوام رو داشت. کم کم این احساس واسم شدید تر میشد. اونم بعضی وقتا یه کارایی مثل گل دادن و حرف قشنگ زدن انجام میداد که شدت این احساس رو بیشتر میکرد. واسه اولین بار توی زندگیم واقعا به یه مرد احساس علاقه میکردم. حتی بعضی وقت ها به سرم میزد که ازش بخوام باهم سکس کنیم. خب منم نیاز داشتم. یه روز میترا به شوخی گفت خوب عقل و هوشتو برده ها. –چی؟ -وحید رو میگم. خیلی بهش ذل میزنی. معلومه دلت پیشش گیره. –خب میدونی میترا. به اون بدی که فکر میکردم نیست. پوز خند زد و گفت نمیشناسیش شیرین. به هیچ وجه بهش اعتماد نکن. اون فقط دنبال یه چیزه. –اصلا هم اینجوری نیست. از اون روز به بعد حتی بهم دست هم نزده. –دختر جون. تو خیلی ساده ای. من این عوضی رو میشناسم. –تو حسودی میکنی میترا. –به چی تو باید حسودی کنم؟ -به اینکه وحید باهام خوبه اما تورو آدم حساب نمیکنه. با عصبانیت گفت من میخواستم دوستانه بهت کمک کنم اما انگار تو واقعا نمیفهمی. حقته هر بلایی سرت بیاد. چند روز بعد سر و کله شوهر میترا پیدا شد. معلوم بود از رابطه زنش با بهرام و بقیه بو برده و اومده بود دعوا. دیگه از اون روز به بعد میترا نیومد شد. بهرام گفت شوهرش نمیذاره بیاد سر کار. یه روز بعد از ظهر توی شرکت فقط منو وحید مونده بودیم. حس کردم بهترین فرصته که دوباره باهم سکس داشته باشیم. رفتم پیشش. –وحید چه خبرا؟ -هیچی. –بهرام بر میگرده؟ -نه. چطور؟ -پس منو تو اینجا تنهاییم. –آره دیگه. –حالا که میترا رفته بهرام چکار میکنه؟ -منظورت چیه؟ -میدونی دیگه. –بهرام با کلی زن و دختر در ارتباطه. میترا همینطوری دم دستیمون بود. –من هنوز باورم نمیشه. چجوری با اینکه شوهر داشت انقدر راحت با شماها سکس میکرد؟ -شهوت عزیزم. شهوت میترا خیلی زیاد بود. شوهرش به تنهایی از پسش بر نمیومد. –خب الان چکار میکنه؟ -میره به یکی دیگه میده. میترا واقعا جندست. –میشه ببینم چکار میکنی؟ -آره بیا. اومدم پشت میزش. داشت با کامپیوتر یه تیکه فیلم رو ادیت میکرد. یه لحظه تحریک شدم کیرشو از روی شلوار بمالم اما خجالت کشیدم. وحید واسم دیگه اون شخصیت رذل و پست قدیم نبود. –شیرین تو قبلا ازدواج کرده بودی آره؟ -آره. –جدا شدی؟ -نه فوت شد. –مریض بود؟ -نه بابا. تو دعوا چاقو خورده بود. –پس دعوایی بوده. –آره خیلی آدم آشغالی بود. معتاد بود. دست بزن داشت. منو توی خونه حبس میکرد. –پس بهتر شد که مرد. –آره. بخدا آزاد شدم. بهم یه نگاه پر احساسی میکرد. –شیرین. –بله؟ -خیلی دوست دارم. وقتی این حرفو زد پاهام شل شد. توی ابرا بودم. بلند شد ودستم رو گرفت. –شیرین یه چیزی ازت میخوام اما روم نمیشه. –بگو. –آخه میترسم ناراحت بشی. –نمیشم بگو. –میخوام بازم. –بازم چی؟ باهم سکس کنی؟ -آره. لبخند زدم و صورتم رو بردم جلو. لباشو گذاشت روی لبام. خیلی سریع لختم کرد و منو برد روی کاناپه. سینه هامو میخورد. دلم میخواست بخاطر کاری که واسم کرده واسش جبران کنم و بهش حسابی حال بدم. تنها کاری بود که ازم بر میومد. با ولع زیاد کیرشو ساک میزدم و سعی میکردم کیرشو تا ته توی دهنم فرو کنم. موقعی که منو میکرد با تمام وجود ناله میکردم. همش میگفتم بکن منو عزیزم. بکن. قربونت بشم وحید جونم. قربون اون کیرت بشم که داره حسابی کسمو میگاد. در آخر هم با حس زیادی کیرشو ساک زدم و آبشو تا آخرین قطره خوردم. وحید با یه حالت شیطنیت بدی بهم نگاه میکرد. مثل کسی که به مقصود شیطانیش رسیده باشه. بلند شد ولباساش رو پوشید. من هنوز ارضاء نشده بودم. دلم بازم میخواست. –شیرین من باید یه تلفن بزنم. الان میام. من لخت روی کاناپه ولو شده بودم. چند دقیقه ای گذشت تا وحید برگرده. وقتی اومد بقلش کردم و لباشو بوسیدم. –عزیزم آماده ای واسه یه بار دیگه. –نظرت چیه شیرین بریم تو دفتر بهرام؟ -چرا اونجا؟ -بیشتر حال میده. چیزی نگفتم. خواستم لباسام رو بپوشم گفت نمیخواد همینطوری بیاد. وقتی اومدیم توی اتاق چراغا خاموش بود و همه جا تاریک. صدای بسته شدن در پشت سرم شنیدم. منتظر بودم وحید چراغ ها رو روشن کنه. همین کار رو هم کرد. با روشن شدن چراغ حسابی شوکه شدم. پنج تا مرد لخت توی اتاق بودند. یکیشون بهرام بود. نمیتونستم باور کنم چه اتفاقی افتاده. بهرام گفت پس بلاخره جنده خانم رضایت دادند. گفتم وحید اینا اینجا چکار میکنند؟ -اومدن بکننت دیگه. –اما وحید تو قرار بود که هوامو داشته باشی. –داشتم دیگه. اما میترا رفته. شرمنده بچه ها تو کف کس و کونت اند. –مردها اومدند سمتم و دست هرکدومشون روی یه جای بدنم بود. چشمام پر اشک شد. بهرام بلند زد زیر خنده و گفت وحید خیلی حیوونی. دو هفته گذاشتیش سر کار فکر کرده عاشقشی. –میدونی دیگه این کارا توی خونمه. با گریه گفتم وحید خیلی پستی. منو با شدت بلند کردن و گذاشتند روی میز. دوتاشون کیراشون رو به صورتم میمالیدند. یکیشون دهنم رو به زور باز کرد و کرد توی دهنم. حس کردم یکی کیرشو توی کسم فرو کرد و مشغول کردنم شد. نوبتی منو از کس و بعدش از کون کردند و کیراشون رو توی دهنم میذاشتند. بهم فحش میدادن و حتی کتکم میزدند. خیلی با شدت و بد باهام رفتار میکردند. بعد نوبت بهرام شد. موهامو به زور کشید و کیرشو تا ته حلقم فرو میکرد. داشتم عق میزدم. صورتمو چسبوند به لای پاش و موهای تخماش رو به صورت خیس از اشکم میمالید. –لیس بزن جنده. تخمام رو بخور. منو دولا کرد و به زور کیر کلفت و گندش رو که از همه کلفت تر بود توی کونم کرد. جیغ زدم. با فشار کونم رو میگایید. موهامو رو از پشت میکشید و توی سرم میزد. –جنده خانم واسه من کلاس میذاره. بدبخت توی که کس و کاری نداری به جز جندگی به چیت مینازی. توی همین کردن هاش آبشو توی کونم خالی کرد. –وحید دمت گرم با این نقشه ای که ریختی. اگر نمیرفتی دنبالش حالا که میترا رفته ما بی کس میموندیم. با گریه گفتم همش نقشه بود؟ وحید گفت آره جنده. پس چی فکر کردی؟ فکر کردی واسم اهمیت داشتی؟ بدبخت تو فقط سوراخی واسه کیرامون. یهو یاد فیلم افتادم. بی اختیار گفتم پس اون فیلم. همه باهم زدندن زیر خنده. –ای احمق واقعا فکر کردی من از اون فیلم کپی ندارم؟ تجاوز اون آدم ها به من تا نیمه های شب طول کشید و چند بار منو کردند و آبشون رو توی کس و کون و دهنم ریختند. دو ماه از اون ماجرا گذشت. وحید با پدر سوخته بازی کل مدارکم رو گرفته بود و به وسیله اون فیلم منو تهدید میکردند. دیگه حتی انقدر شجاعت نداشتم که از پیششون در برم. شبا اونجا میموندم و هر روز به بهرام وحید و دوستاش و حتی مشتریاش سکس میدادم. کسی دیگه شیرین صدام نمیکرد. همه منو جنده یا سوراخ فوری صدا میزدند. خیلی وقت ها ازشون کتک میخوردم و باهام بد رفتاری میشد. بهرام تهدیدم کرده بود که اگر به فکرم بزنه بخوام در برم پیدام میکنه. خیلی ازش میترسیدم. از همشون. بلاهایی که سرم آورده بودند باعث شده بود که هیچ اعتماد به نفسی جلوی بهرام و دوستاش نداشته باشم. حتی نمیتونستم مدارکمو ازشون بگیریم. توی ماه سوم کم کم شکمم داشت بزرگ و بزرگتر میشد و سینه هام سفت شده بود. فهمیده بودم حاملم اما به هیچکسی نگفتم که مبادا بلای بدتری سرم نیارند. اما بلاخره فهمیدند. بهرام وقتی فهمید با عصبانیت شناسنامه و مدارکم رو جلوم پرت کرد و گفت گورتو گم کن از اینجا. نمیدونم دقیقا چرا اما از یه چیزی خیلی ترسیده بود. شاید از اینکه این بچه براش شر بشه. یه درصد اگر احتمال داشت بچه خودش باشه میتونستم ازش شکایت کنم. حتی دیگه ریسک کورتاژ و این چیزا رو هم نکرد. فقط منو مثل یه سگ از اونجا انداخت بیرون. نمیخوام بگم شرایط خوبی داشتم اما حداقل یه جای خواب و غذا داشتم و اینکه این آخریا کمتر بهم گیر میدادند. هرچقدر کم اما بهم حقوق هم میدادند. انگار براشون فرقی نداشت بمونم یا نه. بهرام مثل انسیه نبود که بخواد شکنجم کنه و مجبور به کارهای سختم کنه اما فقط همین که هر وقت میخواست باید باهاش سکس میکردم چیزی نبود که باهاش راحت کنار بیام اما اومدم. آره به انتخاب خودم اینجا بودم. اما حالا چی؟ بازم سردرگمی. بازم بلاتکلیفی. فقط با این فرق که یه بچه توی شکممه که نمیدونم پدرش کیه.