farshad11: خدایی فکر نمیکردم حواسم نبود ممنون از لطفت marchobe: عالی سپاس فراوان Maxmodel: مامنتظریم چشم حتما
قسمت سوم از فصل دوم - تق تق! کسی نیست؟! ببخشید کسی هست؟!صدای یه زن بود که از بیرون از اتاق میومد و داشت به در می کوبید. دستم رو سریع تو شلوار سارا درآوردم و خودم رو از پشتش فاصله دادم و اون هم خودش رو جمع و جور کرد و سریع نشست.موهاش و روسریش رو درست کرد و مانتو جلو بازش رو انداخت رو پاهاش و یکی از پاهاش رو داد روی پاهاش. یه آینه تو کیفش درآورد و خودش رو نگاه می کرد که ببینه چیزی خراب نشده باشه و رژ لبش و آرایشش خراب نشده باشه.منم سریع یه دست روی لبام کشیدم و گفتم شاید رژ لبش، لبام رو قرمز کرده باشه. رفتم پشت در و در رو باز کردم.خانم رضایی: سلام آقای بهرامی، خوبین؟!پویا: اا ، شمایید که خانم رضایی، بفرمایید، بفرمایید! (تعارف برای نشستن توی اتاق)خانم رضایی: انگار مهمون دارید! مزاحمتون شدم!پویا: نه نه، ایشون برای استخدام اومدن، داشتیم در مورد کار و تخصصشون صحبت می کردیم!خانم رضایی: سلام، خوبید؟!خانم علیباشی: سلام، ممنونم، شما خوبید!پویا: ایشون خانم علیباشی هستن و قراره کارشون رو شروع کنن تو شرکت. ایشون هم خانم رضایی هستن، از همکاران قبلی بنده!به هم معرفیشون کردم و تعارف کردم که خانم رضایی بشینن. خانم رضایی روی صندلی جلویی خانم علیباشی نشست. خانم رضایی چون اکثرا تیپ ساده میزد، کلا خانم علیباشی رو ورنداز کرد از سر تا پا. برای اون هم خیلی جالب بود که خانمی با این تیپ برای استخدام اومدن.خانم علیباشی: خوب جناب بهرامی، من از کی باید بیام کارم رو شروع کنم و باهاش آشنا بشم؟!پویا: من باهاتون تماس می گیرم! چون وسط هفته است، یا از شنبه شروع می کنیم یا میگم که برای آشنایی بیشتر با کار از فردا تشریف بیارد! مشکلی که ندارید؟!خانم علیباشی: نه اصلا، حتی اگه بگید از همین الان هم من شروع می کنم!پویا: خوب بسیار خوب. شمارتون رو توی فرم بنویسید تا باهاتون هماهنگ کنم!بعد بلند شد و با خانم رضایی دست داد و خداحافظی کرد و منم هم تا دم در همراهیش کردم. در رو باز کردیم و از اتاق رفت بیرون و منم با پشت دست زدم روی کونش از روی مانتوش. برگشت به من نگاه کرد و یه چش غوره رفت که حواسم باشه خانم رضایی نبینیه! منم چشمک زدم که اون حواسش نیست و تقریبا پشتش به در هست. بعد چشمک زد و رفت و منم در اتاق رو بستم.پویا: خوب خانم رضایی چه خبر؟!خانم رضایی: سلامتی! خبر خاصی نیست! شرکت مثل قبل!پویا: از خانم منصوری چه خبر، خیلی وقته ندیدمش! فکراتون رو راجب کار کردین؟! خانم منصوری که خبری نشده هنوز ازش!خانم رضایی: خانم منصوری به نظر میاد تمایلی نداره!پویا: خودتون چی؟!خانم رضایی: والا من باید ببینم شرایط کاریتون چطوریه! تا بتونم تصمیم بگیرم.پویا: همون طور که قبلا هم گفتم، از حقوق قبلی تو اون شرکت بهتون بیشتر میدم. چیزی تقریبا دو برابر اون. و شما غیر از این که حسابدار این شرکت هستید، می خوام وقتی من نیستم، به جای من امور رو دست بگیرید البته اگه خودتون مایل باشید. چون بهتون اعتماد کامل دارم. دیگه بقیه چیزا مثل بیمه و مزایای کاری هم جدا.خانم رضایی: مطمئنید آقای بهرامی؟! این شرایط که خیلی عالیه!پویا: آره، چون شما از نظر من تضمین شده هستید! می خوام اینجا شبیه به مدیرعالم یا نائب رییس اینجا کار کنید چون واقعا فکرای بزرگی برای اینجا دارم.راستی یادم رفت بگم که خانم رضایی چی پوشیده بود. یه مانتو جلو باز آبی جنس لی پوشیده بود با یه تونیک تیره زیرش که نصف رونشو می پوشوند ولی چون پاها و کون گنده ای داشت، خیلی تو اون لباس مشخص بود ولی کلا ساده می پوشید و روسری که سرشم بود خیلی ساده بود و تیپ یه آدم متاهل بچه دار رو میزد. به خاطر همینم به این خانم اینجوری نگاه می کرد و خیلی براش تعجب برانگیز بود. سینه های خانم رضایی هم زیر اون توینیک گنده بود و پیدا بود و یه کفش پاشنه بلند مشکی پوشیده بود و با یه شلوار مشکی که یه خورده از ساق کلفت پاش پیدا بود. نسبت به خانم علیباشی باید بگیم ساده بود.خانم رضایی: خوب ایشون الان واسه چه کاری می خوای استخدامشون کنی؟!پویا: خانم علیباشی رو؟! فعلا برای منشی!خانم رضایی: به نظر به دردتون نمی خوره، نگاه نکردین چطوری تیپ زده بود!؟ تو شرکت که نمیشه اینجوری تیپ زد!پویا: آره می دونم ،تیپش به درد اینجا نمی خوره، اینارو بهش حتما میگم! ولی قابلیت های زیادی داره و تو کارای گرافیکی وارد و برای تبلیغات کار بهش احتیجاج پیدا می کنیم. بعدشم خانم رضایی، تیپ زدن که مشکلی نداره، تازه برای پرستیژ کار خودمونم خیلی خوبه!خانم رضایی: آره خوب، باید تمیز بود ولی آقای بهرامی نه دیگه تا این حد! این تیپ مهمونی زده بود دیگه!پویا: تیپ مهمونی، جوون پسنده دیگه. (چشمک) مگه نه؟خانم رضایی: آره واسه شما مردا که خیلی خوبه.پویا: حالا نه این که شما خانما هم بدتون میاد. پس واسه کی تیپ می زنید و آرایش می کنید؟!خانم رضایی: واسه هرکی باشه، واسه دید زدن شما آقایون نیست!پویا: هنوزم زبون تند و تیزی داری.خانم رضایی: نداشته باشم، می خورنم تو این دور زمونه.پویا: خیلی هم خوب، منم به خاطر همین می خوام گاهی به جای من تصمیم گیرنده باشید و مدیریت کنید. بقیه قطعا روتون حساب می کنن.تمام این مکالمات رو با حالت شوخی و صمیمانه با هم صحبت می کردیم و از هم ناراحت نمی شدیم. دیگه راضی شده بود که بیاد پیش من کار کنه و از اونجا بیاد بیرون. نیازی ندیدم که از ساعتم برای نزدیک شدن بهش استفاده کنم و باید صبر می کردم تا بتونم بهش جور دیگه ای نزدیک بشم و حس می کردم می تونم بهش نزدیک بشم. نمی خواستم دیگه زیاد از ساعت برای سگس استفاده کنم. می خواستم افراد خودشون دوست داشته باشن مثل خانم علیباشی. فقط همه چیز به زمان نیاز داشت.قرار شد که تا آخر هفته با شرکت تسویه حساب کنه و از اول هفته کار رو برای من شروع کنه و بتونیم کار رو شروع کنیم. خودم هم داشتم از مقدار پولی که برام تو بانک مونده بود استفاده می کردم و کم کم داشت به تهش می رسید. بلاخره خودم تنها تو خونه زندگی می کردم و مثل یه آدم مجرد خرج می کردم.باید سریع کار رو راه می انداختم البته زیاد ناراحت نبودم چون باز هم می تونستم پول فراهم کنم عین سری قبل ولی نمی خواستم این کار رو زیاد انجام بدم چون ممکن بود عین سری قبل خوب پیش نره و مشکل آفرین بشه. باید باز برنامه می ریختم.شب رفتم خونه و تو اون خونه ای که خودم گرفته بودم استراحت می کردم. به خونه ویلایی بزرگ. حیاط بزرگ با استخر و داخل خونه یه سالن و آشپزخونه بزرگ و راه پله هایی که می رفت طبقه بالا و به اتاق های بالای ختم می شد. سنا و جکوزی که تو اون خونه بود خیلی وقت بود که استفاده نشده بود با یه استخر کوچیک تو طبقه پایین. کلا فضایی مجللی داشت و باید به مرور براتون توضیح بدم چه شکلی هست و چیا داره.موبایلم رو ورداشتم و به خانم رضایی و خانم علیباشی پیام دادم. هر دو تاشون جواب دادن.خانم رضایی: سلام، ممنون شما خوبین؟! جانم کاری داشتین باهام؟خانم علیباشی: سلام عزیزم، خوبی؟!از جواب دادن متفاوت هر دو میشد فهمید که نمیشه با یکی مثل خانم رضایی سریع رفت جلو و مثل خانم علیباشی به سرعت رفت. به خانم رضایی جواب دادم که کاراشو انجام داده یا نه که از شنبه بیاد سر کار یا نه و به خانم علیباشی هم پیام دادم و احوالش رو پرسیدم.خانم رضایی: خوب آقای بهرامی، من که تازه با هم صحبت کردیم. فردا قراره برم صحبت کنم و ببینم جی میگن تا کاراهارو انجام بدم برای تسویه!خانم علیباشی: خوبم عزیزم، الان نمی تونم صحبت کنم، راحت نیستم. بهت خودم پیام میدم آخر شب، بیداری که؟!به خانم رضایی پیام دادم که حواسش نیست و یه خورده برای شروع کار عجول هستم و می خوام کارم نخوابه. به خانم علیباشی هم پیام دادم که منتظرشم.خانم رضایی: عجول نباشید. من بهتون خبر میدم. خودم دوست دارم با شما کار کنم. نگران نباشید. دیر یا زود داره ولی سوخت و سوز نداره.دیگه خبری از خانم علیباشی نشد و به خانم رضایی پیام دادم و گفتم که می تونم با شما کارم خیلی عالی خواهد شد و بهش اطمینان دارم.خانم رضایی: شما لطف دارید. من یه خورده کار دارم ببخشید. باید شام بدم بچه ها و بعد کارای دیگشون. شرمنده اگه کاری با من ندارید!بهش جواب دادم که نه ممنون و دیگه بعدش پیام خداحافظی اومد و دیگه هیچ پیامی از هیچ کدوم نیومد. نمی خواستم به خانم منصوری پیامی بدم. چون می دونستم از خانم رضایی هم سخت گیر تر هست و خودش هم اصلا میلی به ارتباط و کار با من نشون نداده بود و نباید خودم رو سبک می کردم تو این موضوع. صبر کردم تا باز خانم علیباشی پیام بده. البته خیلی خستم بود و داشت خوابم می برد.یه خورده کلافه بودم و با این که به بعضی چیزاها رسیده بودم ولی باز هم انگار کم داشتم. خونه مجلل، پول کافی، مدیر شرکت، ماشین عالی. ولی هنوز تنها بودم. نمی شد هم الکی راه بیفتم تو خیابونا و برم دنبال کسی بگردم.ساعت از 12 گذشته بود که پیام اومد.خانم علیباشی: سلام عزیزم، بیداری؟!پویا: سلام فدات بشم آره بیدارم. خوبی؟ چه می کنی؟خانم علیباشی: مسعود تازه خوابش برده، الان تونستم پیام بدم. تو کجایی چیکار می کنی؟ شام خوردی؟پویا: آها، من آره خیلی وقته خونم و شام از بیرون گرفتم.خانم علیباشی: آخی بمیرم برات، مگه پیش مامانتینا نیستی؟پویا: نه عزیزم، خونه جدا دارم. دوست ندارم پیش اونا باشم تو کارم فضولی کنن.خانم علیباشی: کار خوبی کردی، یه روز از دست پخت خودم برات میارم بخوری.پویا: ممنون عزیزم، اصلا یه روز باید بیای اینجا واسم درست کنی!خانم علیباشی: حالا نه دیگه به این زودی.پویا: نگفتم فردا بیا که عزیزم، گفتم یه روز. راستی با شوهرت صحبت کردی؟ مشکلی نداشت برای کار تو شرکت؟خانم علیباشی: می دونم! صحبت کردم، یه خورده غر زد ولی مجبور شد رضایت بده، مشکلی نیست خیالت راحت. حالا کی بیام؟پویا: خیلی خوبه. فردا بیا تا کارای بیشتری رو نشونت بدم.خانم علیباشی: ممنون باشه. فردا میام پس.پویا: باشه منتظرتم. اینقدر الان تنهام، کلافه شدم. کاش پیشم بودی.خانم علیباشی: آخی عزیزم، می دونم. من دیگه بخوابم. مسعود گیر میده. فردا می بینمت.عصبی شدم از دستش یکم. نه به اون راحتیش تو شرکت و نه این که پشت تلفن اصلا یه چنتا حرف عاشقونه یا تعارفی که بیاد پیشم با من باشه و از این حرفا. می دونستم نمی تونه بیاد ولی حداقل حرفش رو که می تونه بزنه.داشتم کلافه می شدم و از تنهایی و این که تو شرکت هم ضد حال خوردم و نتونستم ارضا کنم خودم رو کلافه بودم. یهو فکری به ذهنم رسید. با ساعت برم یه خورده شیطونی کنم. چی میشه مگه؟ولی تو شیراز که نمیشه. باید برم پایتخت. اونجا میشه گزینه های بهتری پیدا کرد و همیشه هست. ولی باید امتحان کنم تو این ساعت میشه یا نه. چطور برم این همه راه رو؟ کلی راه بود. اگر حتی زمان رو هم متوقف می کرد و با ماشین خودم می رفتم، جدا از درگیری بین خودروهای تو جاده که ممکن بود بعضی جاها سد معبر ایجاد کرده باشن، زمان خسته کننده اون تا اونجا رو باید چیکار می کردم؟با هواپیما هم دردسرهای خودش رو داشت مثل این که اونجا ماشین نداشتم و تاخیر هواپیما و بقیه مواردش. کلا بیخیالش شدم. گفتم تو همینجا برم چرخی بزنم و بعد خسته بشم و برگردم.با ماشین تو خیابون ها در حال دور دور بودم و اغلب مغازه ها باز بودن و تعدادی از مردم هم در حال رفت و آمد ولی کم کم خیابون ها رو به خلوتی بود. تو یکی از خیابون ها در حال گشت زنی بودم که دو تا دختر خوشتیپ رو کنار خیابون دیدم. ماشین پارسی که کنارشون ایستاده بود حرکت کرد و رفت و من بعد از اون بغل اون ها ایستادم و شیشه رو کشیدم پایین.پویا: سلام خانما، برسونمتون.یکی از دخترا: آخه رسوند ما خرج داره. (به هم نگاه کردن و یه خورده خندیدن)پویا: چقدر مثلا؟یکی از دخترا: 500!پویا: شرایطتون چیه؟یکی از دخترا: هر دو تامون حتما باید باشیم، پول هر دو رو هم میدی، شب تا صبح هم پیشت هستیم. اگرم مکان نداشته باشی، خودمون داریم که به نرخ اضافه میشه.پویا: باشه برای هر دوتون 500، بیاین بالا بریم.یکی از دخترا: نچایی یه وقت، نفری گفتم 500!پویا: اووو، نخواستم، سر گردنه این انگار.ماشین رو حرکت دادم و یه خورده رفتم جلو با خودم فکر کردم الان دیگه کجا میشه کسی رو پیدا کرد. باید به همینم راضی باشم. چهره و اندام بدی هم نداشتم و خوب بودن. هرچند خیلی پول زیادی بود برای اینا ولی باز برای امشبم خوب بود. بعدشم من ساعت زمان دارم، می تونم باهاش کارای بکنم.دنده عقب گرفتم و قبل از این که ماشین دیگه ای بیاد، با بی ام دابلیوم برگشتم سمتشون. شیشه رو کشیدم پایین.پویا: می دونم ماشین رو دیدین واسه من تاقچه می زارید. ولی قبول می کنم. ولی شرط داره.یکی از دخترا: چه شریط آقا؟پویا: باید هر چی من میگم انجام بدین و در اختیارم باشید.یکی از دخترا: ما برای همینم میام پیشت که در اختیارت باشیم ولی کلک مکل نباشه و فقط باید تنها باشی.پویا: هیچ کلکی نیست، پشه هم تو خونه من نیست. هر وقت احساس بدی بهتون دست داد برید. پول هم قبل از این که شروع کنیم بهتون میدم که خیالتون راحت بشه ولی شما هم کلک ملکی تو کارتون نباشه. اوکی؟سوار شدن و همون دختر که حرف میزد جلو نشست و اون یکی که عقب نشست. راهی خونه شدم و تو راه یه خورده صحبت کردیم.پویا: اسمتون چیه؟ اهل کجای شیرازین؟عاطفه: من عاطفه ام. اونم خواهرم پونه است. اصفهانی هستیم. شیرازی نیستیم. ماشین خودته؟پویا: آها. آره.عاطفه: از اون بابا پولدارایی معلومه. مشکلی نداری امشب ما بیایم؟ یه وقت باباتینا نیان.پویا: بابا پولدار؟ زرشک. من بابام معمولیه. اونم پول نداده بهم، همش مال خودمه و کار کردم به اینجا رسیدم. خونه هم مال خودمه و مجردم و نگران نباشید هیشکی نمیاد.عاطفه: آخه تو سنت خیلی کمه! نمی خوره بهت که همه چیز رو خودت به دست آورده باشی.پویا: چرا نشه؟ به نظرت نشدنیه؟ میشه اگه خودت بخوای.رسیدیم خونه و وقتی خونه رو دیدین اونجا هم شاخشون درومد که چنین جایی مال خودم بود. البته من اونجا رو رهن گرفته بودم هرچند به اون ها نگفتم و گفتم مال خودمه. ولی آب داشت از دهنش سرازیر میشد؛ نه این که تا حالا مشتری اینجوری نداشتن یا ندیده بودن، از این که من تو این سن کم این همه چیز دارم و اون هم مال خودم بود شوکه شده بودن و اصلا باورشون نمی شد.ماشین رو پارک کردم توی حیاط و راهنمایشون کردم داخل. عاطفه و پونه از ماشین پیاده شدن. رفتم در رو باز کردم و تعارف کردم که بیان داخل بشینن. تو خونه تونستم بهتر ورندازشون کنم. راحت بهشون زل زده بودم و داشتم نگاهشون می کردم و اونا هم داشتن خونه رو ورنداز می کردن.عاطفه یه مانتو بلند مشکی که تا مچ پاش میومد تنش بود و جلو باز با یه شلوار تنگ مشکی که تمام اندامش رو تو اون شلوار نشون می داد و به نظر میومد اندام خوبی داشته باشه و پاهی پری داشت. یه کفش پاشنه بلند طرح دار رنگی پاش بود با یه تاپ مشکی زیر مانتوش و یه روسری رنگی که روی تاپ مشکیش رو پوشونده بود ولی باز یقه بازش پیدا بود و چاک سینه های بزرگش از زیر تاپ زده بود بیرون. موهاش مشکی پرکلاغی قشنگ و صافی داشت و یه خوردش از سمت چپ زده بود بیرون.پونه یه مانتو جیگری رنگ که تا رو زانوهاش بود و جلو باز بود تنش بود و یه شلوار مشکی عین شلوار عاطفه تنش بود و چون پاهاش تپل تر از عاطفه بود، بیشتر پاهش تو چش بود و حتی خطای بین دو پاهاش که یه مثل برمودای خوشگل رو اون وسط ساخته بود مشخص بود. اون هم تاپ مشکی زیرش تنش بود و یقش زیاد باز نبود که چاکش مشخص باشه و برجستگی سینه هاش کامل مشخص بود. یه روسری خوشگل هم سرش بود و موهاش به رنگ خرمایی بود که به پوست سفیدش میومد.قد عاطفه از پونه بلندتر بود و هر دو پوست خیلی سفیدی داشتن ولی چهره پونه با این که قد کوتاه تری داشت و حتی پاهای عاطفه از اون کشیده تر بود، جذاب تر و خوشگل تر بود.قبل از این که بشینن، مانتوهاشون رو درآوردن و من رفتم تو آشپزخونه و ازشون پرسیدم که چی می خورن. هر دو قهوه می خواستن و یه قهوه خوب درست کردم و آوردم تا با هم بخوریم. اندام نازشون رو وقتی داشتن مانتوهاشون رو در می آوردن برانداز می کردم. پاهای خوشگل و کشیده عاطفه و برجستگی های زیبای بدنش با پاهای تپلی پونه با سینه های گندش. وقتی نشسته بودن و پاهاشون روی هم بود، رونشون خوشگل مشخص بود و گنده شده بود.بهشون قهوه تعارف کردم و نشستیم قهوه خوردیم. عاطفه بیشتر لبخند می زد ولی پونه یه خورده تو خودش بود و مثل آدمای افسرده بود. انگار زیاد حال نداشت.پویا: پونه انگار زیاد حال نداره؟عاطفه: آره نزدیک پریودشم هست!پونه: چی میگی عاطفه!پویا: چیز خاصی نیست که، متوجهم. مشکلی نیست، چیز طبیعیه دیگه، هر زنی براش اتفاق می افته.عاطفه: خیلی آدم جالبی هستی!پویا: چطور مگه؟عاطفه: مثل یه جنتلمن برخورد می کنی و اصلا هول نیستی که یهو کارتون بکنی و خیلی اهمیت میدی به میزبانیت و واقعا یه میزبان هستی، نه مثل بقیه مثل یه سگ وحشی که فقط دنبال سکسن.پویا: خوب به نظرم درستش همین باشه. همه شخصیت دارن و باید براشون ارزش و اهمیت قائل شد. (حالا منم تو کف بودم و داشتم شرت و پرت می گفتم) راستی شام خوردین؟عاطفه: شام نه ولی زیاد هم گشنه نیستیم.پویا: نگران نباشید، زنگ می زنم بیرون و شام سفارش میدم.عاطفه: نه نمی خواد، یه خورده پونه سخت گیره واسه خوردن و هر چیزی نمی خوره!پویا: بابا هر چی می خواین بگین، سفارش میدم براتون. تعارف نکنید، بگید من خوشحال میشم با شما شام بخورم.عاطفه: باشه پس بذار از اونجا که ما همیشه غذا می گیریم سفارش بدیم.پویا: باشه مشکلی نیست. می تونم بیام پیشتون بشینم؟ (دیگه هندونه گذاشته بودن تو بغلم، مجبور بودم)عاطفه: چرا که نه، بفرمایید.رفتم وسط عاطفه و پونه نشستم و تو اون حالت تونستم عطر شیرین سکسیشون رو حس کنم که از دو طرف به مشامم می خورد. روی مبل، وسط دوتاشون نشستم و من به پاهای هر دوشون چسبیده بودم و رونشون رو روی پاهای خودم حس می کردم. دستام رو روی روناشون گذاشتم. عاطفه سمت چپم بود و پونه هم سمت راستم نشسته بود.پویا: واقعا شما جذاب و خوشگل هستین و بی نظیرین.عاطفه: چوبکاری می کنید آقاااا.پویا: نه جدا شما مثل اون دسته دخترا نیستین. به نظر من شما حقتون بیشتر از ایناست. (چاپلوسیه دیگه، اینا این طور می خواستن)چهره هاشون تقریبا شبیه به هم بود چون خواهر بودن. لب عاطفه بینش باز بود و تقریبا دندوناش پیدا بود و از اون لب غنچه ایا بود که لب بالاشون به سمت بالاست. دماغ کشیده ای داشت و عمل کرده بود. ابروهای کشیده ای داشت با چشم های درشت مشکی. کشیدگی صورت پونه شبیه هم بود با فرم ابرو و چشماش ولی رنگ ابروهاش رو خرمایی کرده بود و دماغ خوشگل تر و باریک تری داشت با لبای گوشتی و صورت پر تر با چونه و لپای گوشتی خوشگل.سرم سمت عاطفه بود و داشتیم به هم نگاه می کردیم و اون هم با لبخند پاسخ می داد نگاهم رو. دست چپش رو آورد بالا و زیر چونم رو گرفت و صورتش رو آورد جلو و منم همون طور که دستام رو رونای پر و سفتشون بود، چشام رو بستم و یه خورده به سمت عاطفه خم شدم و از هم لب گرفتیم.ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید
با این بار شد دفعه دوم که ما رو گذاشتی تو کف , دیگه به 3 نرسون جون من. سرعت پست گذاشتنت خیلی بهتر شده, اگه در هفته 3-4 قسمت بزاری دیگه حرف نداره.
farshad11: با این بار شد دفعه دوم لذت یه داستان خوب به همین تو کف موندنشه. LOVEBOY: marchobe: عالییییه ممنون mhrsam1367: داستانشو نصفه ول میکنه ممنونولی ما داستان رو نصفه ول نمی کنیم. دو روز هم نیست که از قسمت قبل گذشته. یه خورده صبور باشید. میذارم.