سلام دوستان به نظر من داستانی که ادامه ندارد باید پاک شو برای دوستانی که داستان داردن به نظر دیگران برسد
وقتی نمی تونی داستان بنویسی چرا الکی میای ؟،مجبور ک نکردن بیای داستان شروع کنی اول ببین در توانت هست یا نه .
چقدر زشته که ی نویسنده هیچ احترامی برا خواننده هاش قائل نباشه اگه نمیتونی و مشکلات داری خوب اصلا شروع نکن یا اول تا آخرشو بنویس بعد کم کم بزاراین زشته که نزدیک ی ماهه که هیچ پیامی نمیزنی
قسمت دهم از فصل دوم ساعت 6 بود که زنگ در به صدا درومد. آیفون رو نگاه کردم. واااااااااای. سارا پشت در بود.نمی دونستم چیکار کنم. ممکن بود هر لحظه فاطی و مهشید هم سر برسن. سردر گم شدم. آیفون رو برداشتم.پویا: سارا تو اینجا چیکار می کنی؟سارا: علیک سلام. یعنی چی اینجا چیکار می کنم. خوب اومدم پیشت، چیزی شده؟پویا: نه نه، آخه می خواستم برم بیرون.سارا: بیرون؟ کجا می خواستی بری مگه؟ خوب بیا با هم بریم.پویا: نه تو برو مزاحمت نمیشم، تنها میرم سریع بر می گردم.سارا: عجب، خوب میام تو خونه می مونم تا تو برگردی. حالا چرا در رو باز نمی کنی؟پویا: باشه بیا تو.در رو باز کردم و سارا اومد داخل. نمی دونستم چیکار کنم. ممکن بود هر لحظه اینا سر برسن. سارا وارد شد و با هم سلام کردیم و همدیگرو بغل کردیم و یه لب کوچیک ازم گرفت.سارا: چیزی شده پویا؟ یه جوری شدی امروز؟ ببینم! اینا تدارکات رو میز واسه کیه؟ مهمون می خواد بیاد؟یهو حواسم افتاد که وااااای، حواسم به اینا نبوده. به منومن (menomen) افتاده بودم.پویا: آره، به همین خاطر می خواستم برم بیرون که یه چیزی بخرم. دو تا از دوستام قراره بیان پیشم.سارا: خوب میگفتی بیام کمکت. حالا اشکالی نداره. تو برو خریدت رو بکن و منم اینجا کمکت می کنم و شام هم براتون درست می کنم.پویا: نه نه نیازی نیست عزیزم، تو برو خونه.یهو زنگ در به صدا درومد.سارا: فکر کنم مهمونات باشن. میرم الان باز می کنم.با هم رفتیم سمت آیفون که توی مانیتور چهره فاطی و مهناز مشخص شد.سارا: اینا کین پویا؟آیفون رو برداشت و گفتم دیگه الانه که بدبخت بشم.سارا: بله فرمایید؟تا صدای سارا رو شنیدن، جواب آیفون رو ندادن. فاطی گوشیشو از تو کیفش درآورد و زنگ زد.سارا: اینا چرا جواب نمیدن.تلفن من زنگ خورد و دیدم فاطیه که داره زنگ میزنه. سارا به مانیتور و به من نگاه می کرد!سارا: نمی خوای جوابشو بدی؟ نکنه؟! پویا ... واقعا که! (با عصبانیت)در رو باز کرد و به سمت در حیاط رفت. معلوم بود که متوجه شده جریان رو که من با این دو نفر قرار داشتم.دیدم فایده نداره. مجبور شدم ساعت رو زدم و به یک ساعت قبل برگردونم. قبل از این که سارا بیاد. باید فکر می کردم که چیکار کنم که این اتفاق پیش نیاد.هرجور محاسبه می کردم باز هم این اتفاق می افتاد و حتی ممکن بود هر دو هم رو دم در ببینن. تو همین فکر بودم که باز زنگ در به صدا درومد. دیدم ساراست. متوجه برهم خورد زمان شدم و یه مقدار برنامه به جلو افتاد. دستپاچه شده بودم. آیفون رو جواب ندادم و داشتم از صفحه مانیتور بیرون رو هم می دیدم. روی گوشیک زنگ زد و من نمی دونستم چیکار کنم. تلفن رو جواب دادم.سارا: الوم پویا سلام کجایی؟پویا: سلام عزیزم، من بیرونم، چطور مگه؟!سارا: من دم درم، کی بر می گردی؟!پویا: واسه چی؟سارا: واسه چی نداره که! اومدم پیشت، عجبا!پویا: باشه عزیزم، الان که نیستم. برگشتم بهت زنگ می زنم. خوبه؟تو همین حین بود که دیدم یه ماشین شاسی بلند نزدیک خونه شد و ایستاد. دیدم فاطیه که پشت خط منه.پویا: سارا جون من باید برم، کاری نداری باهام؟سارا: چقدر عجله داری!پویا: با دوستامم، باهام کار دارن، باید برم.گوشی رو قطع کردم و به فاطی جواب دادم.فاطی: سلام خوبی؟پویا: سلام عزیزم، تو خوبی!فاطی: من دم در خونتونم، ولی انگار یه خانم دیگه دم در. پویا: اشتباه اومده بود، شما از کجا میدونی؟ الان دم درید؟فاطی: آره به همون آدرس که گفته بودی!پویا: خوب خوب، بیاین داخل. من در رو براتون باز می کنم.ماشین رو پارک کردن و منم در رو باز کردم و دیگه رفتم توی حیاط. از در حیاط اومدن داخل و هنوز چند قدی نگذشته بود از اومدنشون به داخل حیاط که گوشی زنگ خورد. دیدم ساراست. گفتم اگه جواب ندادم، ولکن نیست و باید جوابشو میدادم.پویا: بله عزیزم!سارا: عزیزم و کوفت!پویا: چی شده؟سارا: چی شده؟ اینا کی بودن اومدن داخل خونه؟ پس که نیستی ها؟! پویا: اشتباه می کنی، حتما اشتباه دیدی!سارا: جدی؟ باشه الان میام خونت ببینم من اشتباه دیدم یا تو!گوشی رو قطع کرد. دیدم فایده نداره. باز نشد جریان رو درست کنم. مجبور بودم یه فکر دیگه بکنم. روی ساعت فشار دادم و زمان رو متوقف کردم. باید یه فکر اساسی تر می کردم که تداخل ایجاد نشه بینشون و حتی بیرون همدیگرو نبینن. مشخص بود که سارا بیرون یه لحظه اونا رو دیده و متوجه شده. هرچقدرم به عقب برمیگشتم، پیشبینی چیزی که می خواد اتفاق بیفته سخت تر بود و مقداری تغییر در روند کار اتفاق می افتاد.ساعت رو برگردوندم به عقب، خیلی قبل تر از این که سارا بیاد دم در. شاید حدود یک ساعت بیشتر. سریع به سارا زنگ زدم و پیش دستی کردم.پویا: سلام سارا جون، خوبی عزیزم؟!سارا: سلام عزیزم، چه عجبی سراغی از ما گرفتی!پویا: ناقولا، من چه عجب؟ من که همیشه به یادتم.سارا: تو جون دلمی!پویا: قوربونت برم من! راستی من با دوستام رفتم بیرون، فک کنم تا شب برنگردم. گفتم یه وقت اگه خواستی بیای اینجا، بهت گفته باشم که این همه راه نیای، من نیستم خونه فعلا.سارا: جدی؟ تازه داشتم راه میفتادم بیام پیشت، باشه عزیزم، مواظب خودت باش، میام بعدا می بینمت.با سارا خداحافظی کردم و قضیه رو فیصله دادم. پشت سرش به فاطی زنگ زدم ببینم کجا هستن. فاطی هم گفت که تو راه هستن و دارن میان همون آدرس که بهشون گفته بودم. امیدوار بودم که مشکلی باز پیش نیاد. عصر بود و ساعت داشت به 5 نزدیک می شد. تلفنم زنگ خورد. فاطی بود و ازم پرسید که ببینم درست اومده یا نه. توی آیفون نگاه کردم و ماشینش رو همون جای قبلی که دیده بودم، دیدم و بهش گفتم که درست اومده و دارم می بینمشون. ماشین رو پارک کردن و در رو براشون زدم و وارد خونه شدن.رفتم توی حیاط تا بهشون خوش آمد بگم. هر دوشون با بچه هاشون اومده بودن. هر دوتاشون تیپ خفنی زده بودن که من از دیدنشون خشکم زده بود. خیلی خوش هیکل بودن و خوش لباس و مشخص بود که لباس های گرون می پوشن و مارک.فاطی یه شلوار تنگ یشمی پوشیده بود و کوتاه با یه تاپ مشکی با مانتو جلو باز بلند تنش بود. با شالش سعی کرده بود جلوی تاپش رو بپوشونه چون از جلو کاملا لخت بود ولی نمیشد کامل دید. موهاش از دو طرف بدنش از زیر شال ریخته بود بیرون و کفش پاشنه بلندش به ساق پای لختش بیشتر نما داده بود.مهناز هم یه شلوار کتون سفید تنگ با تاپ سفید پوشیده بود که اون هم یه مانتو جلو باز پوشیده بود که کوتاه بود برعکس مانتو فاطی و شالش رو داده بود روی تاپش که زیاد مشخص نباشه. موهاش رو هم مثل فاطی ریخته بود بیرون از دو طرف. یه کفش پاشنه بلند هم پوشیده بود و پاهای پر و خوشگلش خودنمایی می کرد.هر دو تاشون از جلو میشد راحت خشتکشون رو دید که تنگ چسبیده بود به بدنشون و خطای ایجاد شده با بدنشون واسه آدم چشمک میزد. کمر مهناز باریک تر و کون چهن تری داشت و بیشتر از فاطی تو چش بود و همیشه هم اکثرا مانتوهای کوتاه می پوشید که بیشتر خودش رو نشون بده.اومدن داخل و باهاشون دست دادم و دعوتشون کردم داخل. مهناز هم مدام به من می خندید و عشوه میومد و میگفت که مشتاق دیدار من بوده. کلی از خونه و حیاط تعریف کردن و خیلی خوشون اومده بود چون خودشون توی آپارتمان زندگی می کردن و حیاط اینجوری نداشتن.اومدن داخل نشستن و من ازشون پذیرایی کردم. پسر فاطی و دختر مهناز هم می خواستن شیطونی کنن که من بهشون پیشنهاد دادم که برن توی حیاط بازی کنن و تا زیاد مارو اذیت نکنن.بهشون گفتم که راحت باشن و مانتوهاشون رو در بیارن. یه خورده بعد با تردید و خجالت، مانتوهاشون رو درآوردن. تاپ مشکی فاطی بندی بود و کاملا جلوش لخت بود و تمام خط سینه و برامدگیش پیدا بود و با موهاش یه مقدار پوشونده بودش و روناش که از هر طرف که نگاه می کردی با اون پاهای تراشیدش، زیبا به نظر می رسید ولی بیشتر از همه سینه هاش بود که خیلی مشخص بود و کم مونده بود حلقه رنگی نوک سینه هاش هم مشخص بشه.مهناز هم مانتوش رو درآورد و تاپ سفید اون هم بندی بود و چون سینه های بزرگتری داشت، نمی تونست زیاد تاپ یقه بازتری بپوشه و تو همین حالت هم چاک سینش و گردی و برچستگیش به اندازه کافی از بالا زده بود بیرون. کون گنده و رون پرش که به واسطه کمر باریکش و نشستنش تو اون حالت، آدم رو حالی به حولی می کرد.با هم صحبت می کردیم و گاهی هم شوخی. اونا هر دوتاشون روبروی من نشسته بودن. مهناز هم سعی می کرد که بیشتر حرف بزنه و با من بیشتر خوش و بش کنه. فاطی بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و یه چیزی می خواست برداره. فک کنم آب می خواست.من بلند شدم و از مهناز عذرخواهی کردم و رفتم سمت آشپزخونه. مبلی که مهناز و فاطی نشسته بودن، پشت به آشپزخونه بود. و فاصله زیادی از اونجا داشت. رفتم پیش فاطی که داشت دنبال یه لیوان برای آب خوردن می گشت. یه لیوان بهش دادم و بهش گفتم که تو یخچال آب خنک هست. من هم داشتم سینه هاش که از تاپش داشت میزد بیرون رو دید می زدم. خم شد سمت یخچال و در رو باز کرد و پارچ رو برداشت.پویا: بابا خوشتیپ! (آهسته)سارا: کجام خوشتیپه! (لبخند شیطنتی)پویا: حالا مواظب باش انارا نریزه بیرون.سارا: دیونه (خنده شیطنتی)خندیدیم و منم از بغل داشتم نگاش می کردم. سینه هاش بیشتر آویزون شد و انگار می خواست از تاپش بیفته بیرون. برامدگی کون و رونش رو داشتم دید می زدم و تو این حالت برام تازگی دشت.پارچ رو برداشت و گاهی به منم نگاه می کرد و لبخند شیطنت آمیزی می زد و می دونست که من رو محصور خودش کرده. برگشت رو به فاطی و آب ریخت و خورد. می خواست از آشپزخونه بره که من نتونستن جلو خودم رو بگیرم و از پشت سریع بغلش کردم.سارا: وااای، پویا، مهناز می بینه! (آهسته)دستم رو کردم دور شکمش و از پشت خودم رو به کونش چسبوندم. بدن داغ و سفتی داشت. از پشت لپشو بوس کردم.سارا: پویا، میبینه مهناز، زشته نکن! (آهسته)گردنش رو بوس کردم و یه خورده شروع کردم خوردن و دست چپم رو برده بودم رو فضای بین شکم و کوسش و دست راستم رو آوردم بالاتر روی سینه هاش. مواظب بودم که مهناز یهو برنگرده. خودمم دل تو دلم نبود و می ترسیدم که ببینه. سارا با این که با دستاش من رو پس می زد و می ترسید، یه خورده زیر دستم خمار شده بود با کارایی که داشتم می کردم. کم کم دستم رو برده بودم روی چاک سینش و میمالوندم و داشتم اون دستم رو میبردم روی کوسش که بمالونمش و بیشتر خمارش کنم و اونم سعی می کرد از زیر دست و پای من فرار کنه.مهناز: بچه ها چی شد!همین حرف رو که من شنیدم، فاطی رو سریع ول کردم و فاطی هم خودش رو جمع و جور کرد. مهناز هم تقریبا برگشته بود سمت ما، و آشپزخونه رو میدید.فاطی: اومدم عزیزم.منم با یه خورده فاصله راه افتادم پشت سر فاطی رفتم و کونش رو که تکون می خورد رو دید می زدم. فاطی نشست کنار مهناز و منم اومدم نشستم روبروشون. یه خورده مشروب خورده بودیم و سرمون گرم شده بود. مهناز و فاطی از من بیشتر خورده بودن البته من به عمد بیشتر بهشون داده بودم که سرشون بیشتر گرم بشه تا خودم.مهناز: پویا جان نمی خوای خونرو بهمون نشون بدی؟ من دست دارم خونت رو ببینم. جای باحالیه.پویا: باشه، بفرمایید.فاطی: پس بچه های چی؟ ممکنه تنهایی توریشون بشه.مهناز: خوب تو برو یه سر بهشون بزن تا پویا به من خونه رو نشون میده، بعد تو هم بیا پیشمون.فاطی: باشه عزیزم، من برم مواظبشون باشم.فاطی رفت توی حیاط تا ببینه بچه ها چیکار می کنن. منم از پشت داشتم دیدش می زدم و باسن خوش فرمش با هیکلش تو اون شلوار تنگ یشمی و تاپ بندی مشکیش که یه مقدار از پشت کمرش رو مشخص کرده بود رو نگاه می کردم. یهو حواسم به مهناز افتاد و با لبخندی که در مثل ماست مالی کردن باشه بهش نشون دادم و اون هم خندید.بهش تعارف کردم که از پله ها بریم بالا تا طبقه بالا رو نشون بدم. از پله ها رفتیم بالا و منم شیطنتم گل کرد و اول اجازه دادم که اون بره. خودم هم پشت سرش راه افتادم. کون گندش رو از پایین نگاه می کردم و اون هم با هر قدمش با کفش پاشنه بلندش که بیشتر کونش رو تاقچه کرده بود می رفت بالا. دلم بدجور تو کف بود و با دیدن بدن سکسی فاطی و مهناز دیگه واقعا نمی تونستم جلو خودم رو بگیرم. کمر مهناز هم به خاطر تاب بندی سفیدش از بالا یه خورده مشخص بود و از پایین هم یه خورده جمع شده بود و گودی کمرش رو مشخص کرده بود و شلوار تنگش که بیشتر اون کونش رو به نمایش میذاشت.رفتیم بالا و یکی از اتاق ها رو بهش نشون دادم که میز و وسایل کارم توش بود و کلی نگاه کرد و سوال می پرسید گاهی. بعد اتاق خوابم رو بهش نشون دادم. بردمش داخل اتاق خواب و کل اتاق خواب رو ورنداز کرد. روی تختم نشست.مهناز: خونه خیلی باحال و خوبی داری! دلنشین و جذابه.پویا: ممنون نظر لطفتونه. مثل شما.مهناز: ممنون، جدی میگید؟ (با لبخند)پویا: آره، مگه شوخی هم دارم! (با خنده)مهناز: ممنون. ولی واقعا خونه باحالی دارید. با این که تنها هم هستید ولی روح داره خونه. سلیقه خودتون هست همه این ها؟پویا: آره، همش طبق سلیقه خودمه. (آره جون خودم. بیشترش سلیقه سارا بود)مهناز: خیلی خوش سلیقه هستید. کمتر مردی پیدا میشه اینجوری باشه. من خیلی دوست دارم.پویا: خوش سلیقه هستم که دوستایی اینجوری دارم دیگه. مگه غیر از اینه. (چشمک)مهناز: ممنون (یه خورده با حالت خجالت)پویا: راستی گفتی خیلی دوست داری، چی دوست داری!پویا: مرد اینجوری دیگه. (با لبخند)یه خورده به هم نگاه کردیم و لبخند می زدیم. از رو تخت بلند شد و یه خورده به طرفم حرکت کرد و اومد جلوی من ایستاد. دستش رو آورد بالا و گذاشت رو زیر یقم، تقریبا روی سینه چپم. داشت بهم نگاه می کرد و بعد همین طور که حرف می زد دستش رو یواش تکون می داد و به لباسم نگاه می کرد. قدش تقریبا خوب بود و با کفش پاشنه بلندش به من رسیده بود و نیاز نبود زیاد بالا رو نگاه کنه.مهناز: مرد باید خوش سلیقه باشه. مردای اینجوری جذاب هستن.پویا: مثل تو که خیلی جذاب و تو دل برو هستی.مهناز: جدی، همین طوری هستم؟پویا: آره، برای من که جذاب و نازی. من خیلی از این جور زنا خوشم میاد.مهناز: از زنا یا از من؟پویا: تو جای خود داری! (چشمک)دستم رو آوردم بالا و بردم سمت گردنش و یه خورده نوازش کردم و چشمامون رو بستیم و ...ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید
سلام دوستان عزیزواقعا متاسف هستم. و شرمنده هستم و از روی خجالت اصلا به سایت هم سر نزدم که نگاهم به پیام های شما بیفته و بیشتر خجالت زده بشم و با هیچ عذرخواهی هم نمیشه این تاخیر رو جبران کرد و هر چیزی که من بگم فقط توجیهی برای اشتباه و بی توجهی من به داستانم و خواننده هام بوده و هست.قسمت جدید رو زود آپ می کنم باز.باز هم معذرت، امیدوارم عذرخواهی من را بپذیرید و بتونم با ادامه دادن داستان، اون رو جبران کنم.
قسمت یازدهم از فصل دوم دستم رو آوردم بالا و بردم سمت گردنش و یه خورده نوازش کردم و چشمامون رو بستیم و لبامونو به هم نزدیک کردیم و لب گرفتیم از هم. دست مهناز رو روی کیرم حس کردم. دست راستش روی بازوم بود و دست چپش روی کیرم بود و داشت میمالوندش. فک نمی کردم به این سرعت بخواد پا بده. با این که زیاد با هم صحبت نکرده بودیم ولی معلوم بود که خیلی تو کف من بوده.دستم راستم رو بردم روی کونش و از رو شلوار تنگش، کون گنده و نرمش رو ماساژ دادم و میمالوندم. دست چپم رو آوردم جلو و سینه های گرد و قلنبش با چاک خوشگلش که انگار به زور تو تاپش جاشون کرده بود رو مالوندم. لبای همو می خوردیم و اونم آه و ناله می کرد همراه با خوردن لبام.بوی عطر تنش و لوازم آرایش و موهاش توی دمتغم پیچیده بود. کل تنش توی مشتم بود و فشار میدادم و لب می گرفتیم و آه و نالش توی دهنم بود و هر دو داشتیم لذت می بردیم. کیرم بدجور سیخ شده بود. مهناز خیلی سکسی و شهوتی به نظر می رسید.یهو نشست جلوم. زیپ شلوارمو باز کرد و یه خورده کشید پایین و از رو شورت یه خورده کیرم رو مالید و بعد بالارو نگاه کرد و با لبخند شیطنتیش بهم نگاه کرد. شورتم رو کشید پایین یه خورده و کیرم پرید بیرون و با خنده شهوتی، تعجب گونه به کیرم نگاه کرد و دستش رو زد دور صورتش.مهناز: فداش بشم، چه نازه.با دست راستش، ته کیرم رو گرفت و نوکشو بوس کرد و سرش رو کرد دهنش و شروع کرد مک زدن. دست چپش رو هم گذاشته بود بغل کونم و محکم نوکش رو مک میزد و گاهی هم تا وسطای کیرم رو می خورد و سعی می کرد تا جایی که دستش رو گرفته بکنه دهنش. یه خورده اوق میزد و باز دوباره محکم نوکش رو مک می زد.دستش رو که رو کیرم بود برداشتم و گذاشتم بغل خود و موهاشو از پشت گرفتم که صاف و خوش حالت بود. ته موهاش که به سرش می خورد رو گرفته بودم و شروع کردم تو دهنش تملبه زدن. نگاهش به بالا، به من بود و کیرم من بود که دهنش رو میشکافت. کیرم رو گاهی تا ته می کردم دهنش و یه اوق میزد و کمکش می کردم یه نفس بگیره و باز دوباره شروع می کردم.باید اون رو هم سوپرایز می کردم و البته دوست داشتم سریع مثل خودش برم سر اصل مطلب. بلندش کردم و آوردمش کنار تخت. نشستم جلوش و زیپ شلوارش رو باز کردم و به زور شلوارش رو کشیدم پایین تا روی زانوهاش. یه شورت توری سکسی با رنگ آبی لاجوری خوشگل پوشیده بود و کشیده بودش بالا و روی کمر باریک و لگن پهنش، خیلی خوشگل ایستاده بود.نشوندمش روی تخت و کمرش رو خم کردم رو تخت تا بخوابه و پاهاش روی زمین و لبه تخت بود. پاهاش رو بردم بالا و هنوز شورت خوشگلش تنش بود. کونش و کوسش تو اون حالت خیلی باحال بود. سینه هاش توی تاپش، پهن شده بود روی تنش. مدام لبخند و خنده آهسته شهوتنکای میزد بهم.شورتش رو کشیدم بالا و خودشم بهم کمک کرد و شلوار و شورتش تا زانوهاش کشیده بودم بالا و پاهاش توی هوا بود. خط کوسش رو دیدم. یه خورده کوسش تیره بود برعکس پوست تنش ولی تپل بود و لبه هاش زده بود بیرون. سرم رو بردم جلو و یه بوس کردم از کوسش. شروع کرد به آه و ناله.شروع کردم به لیس زدن وسط چاک کوسش و با زبونم وسطش بازی می کردم و با لبه های کوسش که زده بود بیرون ور می رفتم. یه خورده شور بود ولی بوی بد نمی داد. خیس شده بود و میشد حس کرد که حسابی داغه. زبونم رو بردم بالاتر و با چوچولش ور رفتم و تو شیار کوسش میکشیدم تا به سوراخ کوسش می رسید و باز دوباره این کارو می کردم. یکی از دستاش رو آورده بود و تو موهام کرده بود و سرمو به خودش فشار می داد.دلمو زدم به دریا و کونش رو هم زبون مالی کردم و با سوراخ کونش ور می رفتم. موهای زرد کمی داشت و معلوم بود تنش از اون بی موهاست. با زبونم حسابی با کونش ور رفتم و بعد زبونم رو آوردم بالاتر و کردم تو سوراخ کوسش و جلو عقب می کردم. حسابی داغون بود و آه و ناله می کرد و خودش دستاش رو گذاشته بود رو دهنش که صدا بیرون نره و کسی نفهمه. اصلا به این فکر نمی کردیم که ممکنه یهو فاطی بیاد ببینه. در حال خوردن کوسش بودم که آه و نالش بیشتر شد و به خودش یه خورده پیچید و یه لرزه تو بدنش ایجاد شد. حس کردم ارضا شده باشه. بعد بدنش شل شد.مهناز: پویاجونم، کیرتو بکن تو کوسم حالا.پویا: مگه ارضا نشدی مهناز؟مهناز: آره، ولی تو نشدی که عزیزم.پویا: خوب دفعه بعد عزیزم، الان که تو دیگه ممکنه لذت نبری.مهناز: نه عزیزم، این طوری که نمیشه، بکن تو کوسم، منم لذت میبرم، نگران نباش. هرچقدر آبم بیاد بازم دوست دارم.داشتیم حرف میزدیم همین طور که یهو حس کردیم یکی دم در. سریع پاشیدم. مهناز از رو تخت پاشد و شورت و شلوارش رو کشید بالا و منم سریع کیرم رو کردم تو شلوارم و زیپشو بستم ولی باز قلنبه بود جاش.مهناز: فاطی تویی؟یهو فاطی یواش از پشت در اومد داخل و با لبخندی که رو لبش بود به نظر میومد می خواست همه چیز رو طبیعی جلوه بده.فاطی: آره عزیزم، همین الان اومدم. خوب همه جا رو دیدی؟مهناز: آره عزیزم، خونه خوشگل و باحالیه.فاطی: خوبه خوش به حالت، من که مجبور شدم بچه داری کنم. هیچ جارو نتونستم ببینم.مهناز: آخی عزیزم، بچه ها کجان الان؟فاطی: تو حیاطن هنوز، در حال ورجه ورجه کردن!مهناز: الان من میرم پیششون.مهناز این رو گفت و به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد و فاطی هم داشت نگاهش می کرد و بهم لبخند زدن. کون گنده مهناز با کمر باریکش و مقداری از کمر لختش رو از پشت داشتم دید میزدم و با هر قدم، کونش به این طرف و اون طرف پرت میشد. بعد فاطی به من نگاه کرد و با لبخندش اومد سمتم.فاطی: خوب خوش گذشت؟پویا: چی؟فاطی: حالا شد چی؟ (با حالت یه مقدار اخمو و ناراحت)پویا: هیچی دیگه، بهش اتاق ها رو نشون دادم، خیلی خوشش اومد از اینجا.فاطی: بهله، خوش به حالش. (با حالت ناراحتی)یه خورده سرش رو برگردوند به بغل و اتاق رو نگاه می کرد و حالت ناراحتی به خودش گرفته بود. آروم رفتم سمتش و همین طور که سرش به سمت راست خم کرده بود و موهاش پریشون ریخته بود روی چاک سینه و سینه هایی که کلا از تاپش ریخته بود بیرون، دستم رو بردم روی صورتش و نوازش کردم و بعد سرش رو برگردوند سمت من و بعد به پایین نگاه کرد.دستم رو یواش بردم زیر چونش و آوردم بالا. همدیگرو نگاه کردیم و یواش لبام رو گذاشتم رو لبای نازش و یه بوسه رو اون لبای آتشینش کردم. بعد شروع کردیم از هم لب گرفتن. بدن داغی داشت و اصلا قابل مقایسه با مهناز نبود. خیلی داغ و گرم بود، انگار توی بدنش یه بخاری روشن بود.دستم رو از دو طرف بردم روی کمرش و نوازش می کردم از روی تاپش که نرم و لطیف بود و اونم دستاشو انداخت دور گردن من. دستام رو بردم سریع روی کونش و از روی شلوار تنگ یشمیش کلا در حال ماساژ دادن شدم و میمالوندمشون. چون با مهناز ارضا هم نشده بودم، دیگه واقعا طاقت نداتشم.دستام رو سریع آوردم بالا و سینه هاش رو از روی تاپش مالوندم و آه و نالش بلند شده بود. سینه هاش کمتر از چند سانت با بیرون اومدن فاصله داشت. از بالا، تاپشو رو کشیدم پایین و راحت سینه های گرد و خوشگلش از تاپ و سوتینی که زیر تاپش پوشیده بود و جنس نرم و لختی داشت و فقط در حد نگه داشتنشون توی اون تاپ بود، زد بیرون با نوک و گردی صورتی رنگش. از سینه های مهناز به نظر کوچیک تر می رسید.شروع کردم با دست راست سینه هاش رو مالوندن و هنوز مشغول لب گرفتن بودیم تو هر زاویه ای. دست چپم رو از روی تاپش سر دادم روی شکمش و هلش دادم توی شلوارش و از زیر شورتش دستم روکامل بردم روی کوسش. کوسش خیس شده بود و با انگشت وسطم، وسط چاک کوسش رو دس می کشیدم و با بقیه انگشاتم هم دورش رو میمالوندم، حسابی شهوتی شده بود.دستم رو درآوردم و با دو دست دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم و کشیدم یه مقدار پایین و هم زمان از هم لب هم می گرفتیم. شورتش رو هم کشیدم پایین و بدونی که نگاه کنم به کوسش شلوار و شورتش رو تا زیر کونش کشیدم پایین و روی زانوهاش گیر کرده بود.یه لحظه نگاهش کردم و چهره درهم و داغونش از شهوت و دسمالی شدن رو دیدم و سینه هایی خوشگلش که آویزون روی تاپش بود. دستم رو دور کمرش کردم و همین طور که پشتش رو چرخوندم به طرف خودم به سمت میزی که کنار تختم بود کشوندم. دستاش رو گذاشت روی میز و کونش رو خم کرد به عقب و منم شلوار و شورتم رو درآوردم و خم شدم روش و کیرم رو به کون و کوسش میمالوندم و سینه های آویزونش رو فشار می دادم.سرش رو برگردوند عقب و منم بیشتر خم شدم و شروع کردیم لب گرفتن از هم و سینه هاش رو میمالوندنم و کیرم رو وسط پاها و کونش می چرخوندم. یکی از دستاش رو آورد پشت و کیرم رو گرفت و سرش رو تنظیم کرد روی سوراخ کوسش. منم بهش کمک کردم تا کیرم بره تو کوسش.کیرم رو با فشار هل دادم تو کوسش و یه آه بلند کشید و سرش رو کامل آورد بالا و به جلو نگاه کرد. یه آینه هم روی میز آرایشی بود و می تونستم سینه هاش که داره تکون می خوره و دهنش که باز شده بود و موهاش که پریشون ریخته بود جلو رو ببینم و چشمام که باز شده بود و اونم من رو می دید که شهوت و خشونت توی چشام موج میزنه.دو طرف لگنش رو گرفتم و شروع کردم به جلو و عقب کردن خودم و کیرم رو با فشار تو کوسش می کردم و در می آوردم و سعی می کردم تا نوک کیرم رو از کوسش در بیارم و باز بکنم داخل. و با هر بار اون دهنش باز میشد و آه می کشید و سینه هاش بیشتر تلو تلو می خورد.دوباره خودم رو روش خم کردم و کیرم رو تو کوسش تکون می دادم و سینه هاش رو میمالوندم. اون هم سرش رو یه خورده برگردونده بود عقب و لباش رو گاز می گرفت و چشماش خمار شده بود.فاطی: ای جان، عاشقتم پویا جون، فقط بکن منو.پویا: جون دلم، کوستو پاره می کنم برات جنده خانم.فاطی: ای جون، دوست دارم جندت باشم، تو فقط باید منو بکنی (با حالت عشوه).پویا: باشه جنده خانم، فقط تو رو می کنم.یه لحظه ایستادم.فاطی: چی شد؟ چرا ایستادی؟پویا: آبم میاد، تو خیلی سریع آب آدم رو میاری، نمی تونم جلو خودم رو بگیرم. خیلی سکسی هستی . البته یه جنده عالی.فاطی: ای جونم، خوب دیگه باید فرقی بین من و بقیه باشه دیگه (چشمک زد)، همه که نمی تونن یه جنده عالی باشن.پویا: آره، تو واقعا یه جنده تاپی!فاطی: ارضا شو، بریز داخلم.پویا: خودت چی پس؟ مشکلی نداره؟فاطی: من جندتم، دوست دارم ارضا بشی بریزی تو کوسم، پس زود باش. (با عشوه و گاز گرفتن لباش و خمار کردن لباش)شروع کردم باز به کردن کوسش و کیرم رو محکم عقب جلو می کردم تو کوسش. با این حرفاش بیشتر حشریم کرده بود و نمی دونستم چی سرش بیارم. موهاش رو با دست چپم گرفتم و کشیدم عقب و کمرش رو بیشتر خم کرده بود و کونشو بیشتر داده بود بالا. تاپش تا روی گودی کمرش بود و شلوار و شورتش تا روی زانوهاش جمع شده بود و از جلو تو آینه داشتم عشوه ها و شهوتش رو توی صورتش می دیدم که بهم نگاه می کرد.دست راستم رو بردم زیر و سینه هاش رو محکم فشار می دادم تا جایی که جون داشتم و اونم به خودش می پیچید و دوست داشت. بیشتر خم شدم روش و دستم رو بردم وسط پاهاش و روی کوسش گذاشتم و کیرم رو حس کردم که کوسش رو شکافته بود و مدام عقب جلو میشد تو کوسش.شروع کردم محکم با چوچولش ور رفتن و خواستم تا ارضاش کنم. نمی خواستم خودم تنها ارضا بشم. شروع کردم با دست راستم چوچولشو محکم مالیدن و دست چپم هم با سینه هاش ور می رفتم و محکم با تمام زورم فشارشون میدادم.بدن داغش تمام بدنمو خیس عرق کرده بود. هم مهناز، هم فاطی بدن صاف بدون مویی داشتن و مشخص بود حسابی به خودشون میرسن. با کفش پاشنه بلندش جلوی من شلوارش رو کشیده بود پایین و جلوی آینه در حال کوس دادن به من بود، یه زن متاهل با یه بچه که عاشق کیر من شده بود و عشقش جندگی برای من شده بود اون لحظه.فاطی: اوووف؛ آههه، محکم کیرتو بکن تو کوسم، داغونم کن، پارم کن پویا، می خوام زیرت ژر بخورم.پویا: آههه، جوووون، کوسو خودمی فاطی، کیر من بهتره با شوهرت؟ دوس داری جنده من باشی و هر کاری دوست دارم باهات بکنم؟فاطی: آه، اوووف، آره عزیزم، من فقط جنده توام، کیر تو خیلی بهتر از مال شوهرمه، فقط منو جنده کن، پارم کن، آهه، دارم میام!با دستم اینقدر چوچولشو مالیدم که نزدیک شد و آبش با آه بلند اومد و منم دیگه تحملی نداشتم که بخوام خودم رو نگه دارم و طبق گفته خودش تمام آبم رو توی کوسش خالی کردم. حس کردم آب کیرم، رحمش رو پاره کنه اینقدر که فشارش رو خودم احساس کردم.روی بدنش تو اون حالت هنوز روش لم داده بودم و دیگه تکونی نمی خوردم. اونم تکونی نمی خورد. از رو تنش بلند شدم و تو آینه نگاش کردم. موهاش درهم شده بود و حسابی پریشون بود و چهرش داغون شده بود از دسمالی ها و کردن من. هنوز کیرم شق بود و و کم کم داشت تو کوسش نرم می شد.گذاشتم تا تمام آبم خالی بشه تو کوسش و بعد کیرم رو از کوسش کشیدم بیرون و به آه کشید و یه مقدار هم آب کیرم از کوسش ریخت بیرون تو همون حالت. ایستاد و یه دسمال گذاشت روی کوسش و شورتش رو پوشید و شلوارش رو داد بالا و دکمه و زیپش رو بست. منم داشتم شلوارم رو می پوشیدم.برگشت و به من داشت نگاه می کرد و سینه هاش رو که از تاپ و سوتینش داده بودم بیرون رو درست می کرد و موهاش رو درست کرد و یه مقداری به سر و وضعش رسید که از اون حال در بیاد. اومد جلو و منو بغل کرد و بهم داشتیم نگاه می کردیم.فاطی: مرسی پویا جون، تو خیلی عالی بودی، من توقع نداشتم ارضام کنی، ولی ممنون که ارضام کردی، واقعا احتیاج داشتم بهش. ممنون که بهم رسیدی و درکم کردی و آب کوسم رو آوردی.پویا: مگه میشه یه خانم به این خوشگلی و طنازی رو ارضا نکرد و تو خماری گذاشتش، هر بار بری زیر من بدون ارضا نمیای بیرون، ژر می خوری حسابی ولی ارضا میشی. (با هم خندیدیم)فاطی: ای جونم، تو ژر بده منو، من مشکلی ندارم.با هم از اتاق رفتیم بیرون و بهم لبخند میزد و از راه پله ها اومدیم پایین. نمی دونم چقدر زمان برد ولی سعی کردم زود انجام بشه که مشکلی پیش نیاد و مهناز متوجه نشه. هرچند به نظر خودم، هر دوتاشون جلوی هم فیلم بازی کردن و جفتشون می دونستن چه اتفاقی افتاده.رفتیم پایین و دیدیم کسی نیست و صدای بچه ها با مهناز از توی حیاط میومد.پویا: فاطی جون، برو لب استخر رو صندلی ها لم بده و به مهناز هم بگو بیاد تا یه نوشیدنی بیارم با هم بخوریم.فاطی: باشه عزیزم.یه بوس شیطنت آمیزی با دستاش فرستاد و چشمک زد و با اون هیکل تراشیده و خوشگلش و تاپ تنگش که کمر خوشگلش رو موقع راه رفتن با اون کونش که تکون می خورد بیشتر تو چش می آورد رفت سمت بیرون. موهاش از پشت خوشگل ریخته بود روی کمرش و مقداری از بالای کونش پیدا بود چون تاپش جمع شده بود و شلوارش هم فاق کوتاه بود و زیاد بالا نمی رفت. با چشمام، تمام تنش رو بدرقه کردم و از راه رفتنش با اون تیپ و کفش پاشنه بلند که داشت حسابی توش قر می داد لذت می بردم.یه شربت خنک با مقداری شراب آوردم و اومدم لب استخر کنار چهارتا صندلی که میشد روش لم داد و یه میز که وسطش گذاشته بودم. نشستم و منتظر موندم تا اونا هم بیان. مهناز و فاطی هر دو تاشون با اون سینه ها و لباس های لختشون که انگار اصلا چیزی نپوشیدن رو از دور دیدم که دارن میان سمت من و با هم صحبت می کردن و می خندیدن.هر کدوم روی یه صندلی نشست و نوشیدنی خوردن و در مورد خونه و چیزایی که به اون ربط داشت صحبت می کردیم. لم داده بودن روی صندلی ها و منم اندامشون رو وارسی می کردم و با هم مقایسه می کردم. رونای گنده مهناز و کونش که تو دیگه هوا داشت تاریک میشد. بچه ها هم خسته شده بودن و اومده بودن سمت ما.فاطی: خوب ما دیگه باید کمک کم بریم.مهناز: آره واقعا خیلی هم دیر شده.پویا: هنوز دو ساعتم نشده.فاطی: نه دیگه باید بریم.بلند شدن و رفتن مانتوشون رو پوشیدن و شالشون رو سرشون کردن و منم هم در حال تماشاشون بودم که با اون مانتوها و شال دیگه داشت اون اندام ها پوشیده می شد و دیگه نمی شد اون اندام خوشگل رو دید.توی سالن در حال پوشیدن لباساشون بودن و وسایلشون رو جمع می کردن. رفتم سمتشون و هر دوشون تقریبا پشت به من بودن. نزدیک به فاطی ایستادم و فاطی احساس کرد که من پشتش ایستادم و فاصله ای باهاش ندارم. هر دوشون برگشتن به من نگاه کردن و فاطی دقیقا روبروی من با فاصله بسیار کم ایستاده بود.دستم رو سریع بردم دور کمرش و لبام رو گذاشتم رو لباش ...ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید
arash_jj: داداش واقعا دمت گرم سلام دوست عزیزخوشحال که لذت بردی kivanajt: ایول بهترین داستانی هست سلام دوست عزیزواقعا خوشحالم که متفاوت بودن رو احساس کردین در این داستانو خوشحالم شیوه نوشتن من اون طور که می خواستم پیش رفتهسپاس فراوان