قسمت دوازدهم و پایانی از فصل دوم دستم رو سریع بردم دور کمر فاطی و لبام رو گذاشتم رو لباش که یهو برگشت به عقب و با حالت تعجب و جا خوردن، به من و به مهناز یه نگاه انداخت.فاطی: چیکار می کنی پویا جان؟!هر دو به هم یه جوری با تعجب نگاه کردن که انگار قبل از اون هیچ اتفاقی نیفتاده.فاطی: آقا پویا زشته، این کارا چیه؟!مهناز: پویا یه مقدار زیاده روی کردی!منم دیدم هیچ کاری نمیشه کرد و اینارو نمیشه به همین سرعت و الکی خام کرد. به نظر میاد یه خورده با هم رودربایستی دارن و نمی خوان جلو هم شخصیتشون رو وا بدن.به نظر نیاز نبود از ساعتم استفاده کنم و برگردم عقب. خودشون حداقل خوب می دونستن که من باهاشون چیکار کردم و خودشون رو زده بودن به اون را و نمی خواست که فعلا جلو هم همه چیزو عیان کنن. به نظر بهتر بود که این اتفاق بیفته که شاید بعدا بتونم سر حرف رو برای کارای که دوست دارم رو باز کنم باهاش.دیگه خداحافظی کردن و منم تا دم در همرایشون کردم و با اون تیپ خاصشون و اندام خوشگل و چاک سینه هاشوت که به زور زیر روسری و شالشون قایمشون کرده بودن، چشام کلا روشون می چرخید و انگار ازشون سیراب نشده بودم.برگشتم داخل و روی مبل لم دادم. تو این فکر بودم که برگردم به عقب و دوباره باهاشون عشق بازی کنم و سکس کنم. به نظر فکر بدی نمیومد. دوباره اون هیکلارو ببینم و دسمالی کنم و ازشون لذت ببرم.البته با اون وقت کم زیاد نمیشد کاری کرد. دوست داشتم که کارای دیگه بکنم. مثلا باهاشون دوش بگیرم، با هم تو استخر حال کنیم و حتی با هر دو تاشون بتونم هم زمان سکس کنم.منم که تستشون کرده بودم و به نظر نمیومد بشه همین الان این کارارو انجام داد. باید بیشتر روشنون کار می کردم ولی پایه بودن و اینقدر سخت نبود باهاشون بودن و بهشون نزدیک شدن و سکس کردن باهاشون و نیازی نبود زیاد با ساعت اینور اونور (invar ounvar) کرد و ور رفت.روی مبل لم داده بودم و دیگه هوا تاریک شده بود. گوشیمو نگاه کردم که سایلنت کرده بودم و دیدم که یه چنتا تماس داشتم از دوستام که تو اونا سارا هم بود. خیلی حوصله نداشتم که به سارا زنگ بزنم. البته دوست داشتم یه سکس حسابی کنم باز. انگار زیاد نتونسته بودم خوب تخلیه بشم. دوست داشتم به سارا زنگ بزنم ببینم می تونه بیاد تا با هم یه حال بکنیم ولی عطر فاطی و مهناز و بقیه چیزا تو خونه بود و به ریسکش نمی ارزید.تو همین فکرا بودم که قصد کردم به سارا زنگ بزنم. یهو صدایی رو از طبقه بالا شنیدم. سریع پریدم تو آشپزخونه و یه چاقو ورداشتم و از پله ها رفتم بالا. پشت در اتاق قایم شدم و صداهایی رو از تو اتاق میشنیدم و انگار یکی تو اتاق داشت توی وسایلم می گشت.یواش سرم رو آوردم داخل و دیدم یه مرد تو اتاق هست که داره تو یکی از کمدها میگرده و پشتش به منه. یادم افتاد که یه اسلحه خریدم بعد از اون اتفاق تو خونه که حس کردم کسی وارد خونه شده. سریع رفتم تو اتاق کارم و کشو میز کارم رو باز کردم و از زیر کشو، اسلحه کمری که اونجا قایم کرده بودم و ورداشتم و سریع برگشتم به اتاق.اسلحه رو به سمتش نشونه گرفتم. و صداش زدم و خودم هم داشتم از ترس میمردم و قلب تند تند میزد و اولین بار بود که می خواستم از کلت کمری اینجور استفاده کنم.پویا: از جات تکون نخور. دستات رو ببر بالا. زود.یواش بلند شد و دستاش رو برد بالا. به کلاه سرش بود که موهاش رو پوشونده بود.پویا: برگرد یواش.چرخید سمت من و دستاش هنوز بالا بود. کلاهی که سرش بود روی صورتش هم بود و نمیشد صورتش رو تشخیص داد.پویا: تو کی هستی؟ اینجا چی می خوای؟هیچ حرفی نمی زد و ساکت بود و اصلا تکون نمی خورد و این بیشتر منو عصبی می کرد و می ترسوند.پویا: الان زنگ می زنم پلیس، فقط از جات تکون نخور.یهو تکون خورد و دستاش رو تکون داد سمتم.پویا: اوه اوه، حرکت نکن، این اسلحه پر، یه گلوله حرومت می کنم، پس هیچ حرکتی نکن.مرد ناشناس: باشه، باشه، آروم باش، فقط به پلیس زنگ نزن.پویا: بگو دنبال چی میگشتی اینجا، تو کی هستی؟مرد ناشناس: دنبال همون که الان دست تو هست!پویا: چی؟ شوخیت گرفته؟ این اسلحه؟ این همه اومدی خونه من داری می گردی دنبال این اسلحه که میشه با یه مقدار پول تو بازار خریدش!مرد ناشناس: آره، جریانش فرق داره.پویا: فرق داره؟ چیش فرق داره!؟ من تا حالا ندیده بودم کسی بره خونه یه نفر اسلحه بدزده!خیلی آروم به نظر می رسید و اصلا هیچ ترسی از این که یه نفر اسلحه به سمتش گرفته نداشت. بیشتر ناراحت و عصبیم می کرد.پویا: اون کلاه رو از صورتت بردار می خوام ببینمت.مرد ناشناس: نمیشه، نمی تونم!پویا: نمیشه؟ نمی تونی؟ یعنی چی، زود باش ببینم، حرف مفت نزن، اومدی اینجا دزدی، بعد برای منم تعیین تکلیف می کنی؟مرد ناشناس: به خاطر خودت میگم، اشتباهه این کارت.پویا: تو نمی خواد به من بگی چی درسته چی غلطه! زود باش ببینم. الانم به پلیس زنگ می زنم.یواش یواش به سمت من حرکت می کرد و بهم نزدیک میشد.مرد ناشناس: به حرف من گوش کن، این کارو نکن. بذار من برم.پویا: جلوتر نیا، بهت میگم جلوتر نیا.دستم رو روی ساعت فشار دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. چن بار دیگه هم زدم ولی باز هم نشد. نمی دونم چرا ساعت عمل نمی کرد.یهو دستش رو برد پایین و آباژوری که روی میز کنار تخت بود رو به طرفم پرت کرد و منم یه تیر زدم و اون هم خودش رو پرت کرد روی من و تیر بهش نخورد چون از ترس این که آباژور به صورتم بخوره، دستام رو با اسلحه آوردم جلوی سرم.با هم درگیر شدیم و من اسلحه به دستم بود و با فشار می خواستم به سمتش بگیرم که بهش شلیک کنم ولی اون مچ دستم رو گرفته بود و نمی تونستم به سمتش بگیرم.دست چپم یهو آزاد شد و بردم سمت سرش و بالای کلاهش رو گرفتم و کشیدم بالا و کلاه از سرش درومد. یهو هر دو از حرکت ایستادیم و هیچ حرکتی نکردیم. با تعجب به هم نگاه می کردیم و بیشتر من مبهوت شده بودم تا اون.چیزی که من می دیدم برام باور پذیر نبود. وقتی وارد اتاق شدم و اون شروع به صحبت کرد، حس می کردم چیزی برام آشنا هست. اون هم صداش بود ولی چون ترس و اضطراب داشتم اصلا به صداش توجه نکردم. صداش شبیه به من بود و با دیدن صورتش، بیشتر من متعجب شدم. اون شخص کاملا شبیه به من بود.با من مو نمی زد. انگار سیبی که از وسط به دو نیم تقسیم شده باشیم. انگار برادر دوقولو من بود. ولی پدر و مادرم تا حالا به من نگفته بودن که برادر دوقولو دارم.مرد ناشناس: بهت گفتم که کلاهمو ورندار. (با عصابانیت)از روی من بلند شد و ایستاد و پشتش رو به من کرد و دستش رو کرد توی موهاش و حالت کلافگی داشت. منم هنوز مات و مبهوت رو زمین بودم و آرنجام روی زمین بود و خودم رو یه خورده آورده بودم بالاتر. کم کم از جام بلند شدم و رفتم عقب و دوباره اسلحه رو گرفتم سمتش.پویا: اسمت چیه؟ تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ برادر دوقلوی منی؟مرد ناشناس: بهت گفتم که این کار درستی نیست.پویا: جواب من رو بده! از طرف کی اومدی؟ کی گفته بیای من رو بکشی؟مرد ناشناس: نه برادر دوقولوتم و نه برای کشتنت اومدم. اون تفنگ رو هم بگیر اون ور تا من و خودت رو نابود نکردی.پویا: حرف مفت نزن، بگو کی هستی؟!مرد ناشناس: من خود توام! (با عصبانیت) حال خوب شد؟ راحت شدی؟پویا: چی؟ مگه میشه؟ این اراجیف چیه میگی؟ حتما جراحی پلاستیک کردی که بیای جای من رو بگیری!مرد ناشناس: این چرت و پرتا چیه میگی؟ صدام رو هم جراحی کردم؟ این همه شباهت مگه میشه جراحی کرد؟! اون نشونه روی پای چپت چی؟پویا: مگه میشه؟ خوب تو چرا اینجایی؟ چی می خوای؟مرد ناشناس: من اینجا چیکار می کنم؟ این رو باید من از تو بپرسم!پویا: چی؟ یعنی چی؟مرد ناشناس: من نمی دونم چرا آخه این کار رو انجام دادم! (با عصبانیت)پویا: کدوم کار؟ چرا همش رمزی صحبت می کنی؟ یه جوری بگو منم متوجه بشم!مرد ناشناس: چن وقت پیش من با ساعتی که الان تو دست تو هست و متعلق به من بود، به آینده سفر کردم و ای کاش این کار رو نمی کردم. و الان این اتفاق افتاده.پویا: خل شدی؟ این کار رو که من کردم! تو خیلی دیونه ای! (خندیدیم)مرد ناشناس: آره دیونه ام که اون کار رو انجام دادم. این من نیستم که باید اینجا نباشم، این تویی که باید اینجا نباشی، این من بودم که به آینده سفر کردم، نه تو!پویا: خوب، اگه این تو بودی که به آینده سفر کردی، پس من اینجا چیکار می کنم؟ این همه خاطره من متعلق به الان پس چطور توجیه میشه؟ چرا از اون زمان آینده هیچ خاطره ای جز همون چند دقیقه که تو خیابون بودم و فرار کردم خاطره ای ندارم؟!مرد ناشناس: اول اون تفنگ رو بگیر اون ور!تفنگ رو آوردم پایین ولی باز بهش نزدیک نشدم و روی صندلی دم در نشستم و اون هم روی تخت با فاصله از من نشست و یه خورده کلافه به نظر می رسید. دستاش روی زانوهاش بود و سرش پایین بود و شروع کرد به صحبت کردن.مرد ناشناس: موقعی که من به آینده سفر کردم، از اتاق تو در آینده سر درآوردم. وارد خیابون شدم و تا ایستگاه مترو رفتم و چیزی که تو هم به خاطر داری. اونجا پلیس امنیت "آی تی سی ای" (ITCA) اونجا من رو دید و من هم سریع به همون اتاق تو پناه آوردم و قبل از این که ساعت رو بزنم و به قبل برگردم تو اونجا توی اتاق پشت در من رو دیدی و بیهوشم کردی و ساعت رو از من گرفتی و قبل از این که اون پلیسا برسن، برگشتی به عقب و چون من ساعت رو تنظیم کرده بودم، تو دقیقا به همین زمان برگشتی.پویا: صب کن صب کن! اینا منطقی نیست! پس چرا من یادم نمیاد این چیزا ولی تو یادت میاد؟!مرد ناشناس: تو با سفر در زمان به گذشته دچار اختلال حافظه شدی و مقداری از خاطرات من به تو انتقال پیدا کرد. و تو فکر کردی که خودت بودی که اینجا بودی! چیزایی تغییر نکرده برات؟ چیزی برات ناشناخته نیست؟پویا: آره، من اصلا زن نداشتم! یا مثلا سارا، همکارم تو شرکت متاهل بود و یه خورده اتافاقات دیگه!مرد ناشناس: دیدی؟ چون تو در آینده اصلا زن نداشتی، ولی من زن گرفتم! و اتفاقات دیگه مثل سارا که از شوهرش جدا شد و با من دوست شد بعد از فوت همسرم.پویا: با عقل جور درنمیاد. من یادمه که اصلا زن نگرفتم. زن نداشتم. خودم همه چیز رو یادمه.مرد ناشناس: باز حرف خودت رو میزنی! میگم تداخل ایجاد شده! این تداخل خاطره و حافظست.پویا: تو چطور فرار کردی و به الان برگشتی باز؟!مرد ناشناس: وقتی تو رفتی من زمان کمی داشتم برای فرار. از پنجره اتاق رفتم بیرون و وارد آپارتمان بغلی شدم و از اونجا فرار کردم. کلی گشتم و دزدکی یه مدت زندگی کردم تا مردی رو پیدا کردم و من رو تونست به زمان خودم برگردونه!پویا: خوب چرا نیومدی بهم بگی؟ چرا دنبال تفنگ بودی؟مرد ناشناس: میومدم چیو میگفتم؟ تو باور می کردی؟ تو الانشم باور نمی کنی، قطعا باز قاطی می کردی.پویا: نگفتی تفنگ رو واسه چی می خواستی؟ که منو بکشی؟مرد ناشناس: نه، چرا باید تو رو بکشم؟ می خواستم تفنگت رو وردارم و ساعت رو ازت بگیرم و برت گردونم به زمان خودت!پویا: با تفنگ؟مرد ناشناس: اون تفنگ مال من نیست، تو اون تفنگ رو با خودت از آینده آوردی! مجبور بودم ازت بگیرمش و بعد مجبورت کنم ساعت رو به من بدی و برگردی به زمان خودت.پویا: چرا من تفنگ داشتم؟ بعدشم، من که یادمه این تفنگ رو خردیم.مرد ناشناس: آره تو تفنگ رو خریدی ولی نه اینجا، تو زمان خودت. مدتی که من اونجا بودم چیزایی دستم اومد. تو تحت تعقیب این سازمان بودی تو ایران. حتما به همین خاطر تفنگ هم داشتی.پویا: این سازمان که اسمش رو گفتی؟ چی چی؟مرد ناشناس: آی تی سی ای!پویا: آها، همین، این چی هست؟مرد ناشناس: معلومه حسابی سفر در زمان باعث تداخل شدید شده برات. این سازمان که همون "سازمان کنترل زمان بین قاره ای" یا به عبارتی (Intercontinental Time Control Authority) هست، کارشون همین هست و نمیزارن که افراد از این موضوع سفر در زمان سواستفاده کنن و نمی دونم تو چه کاری کرده بودی که دنبال تو بودن. من زیاد اطلاعتی نتونستم به دست بیارم و دنبال راهی برای برگشت بودم.پویا: این موضوع من رو خیلی گیج کرده! خیلی چیزاش با منطق جور در نمیاد!مرد ناشناس: کدومش؟! همه چیش منطقیه. من اومدم آینده، تو من رو دیدی، دلیلش هم نمی دونم چرا اون کار رو کردی و برگشتی به عقب. من گیر افتادم و فرار کردم و تونستم راهی برای برگشت پیدا کنم. تو هم تداخل زمانی باعث تداخل در خاطرات و حافظت شد و اینجوری شدی. و بقیه ماجرا.برام قابل هضم نبود، اصلا نمی دونستم چیکار کنم یا چی بگم! هر چیزی رو که من می گفتم اون دلیلی براش داشت. شاید واقعا راست می گفت. ولی همه اون خاطرات برام مثل روز روشن بود و تنها چیزایی مبهم، اونایی بود که اصلا یادم نمیودم برام اتفاق افتاده باشن مثل ازدواجم.پویا: من گیج شدم، الان تو کی هستی؟ من کی هستم؟مرد ناشناس: من پویا هستم، ولی تو پویا نیستی!پویا: پس کی هستم؟! منتظر فصل جدید باشید سخنی با خوانندگان:از دوستان عزیز سپاسگزارم که تا به اینجا با داستان من حرکت کردند و با پیشنهادات و انتقادات سازنده من رو همراهی کردند. گاهی داستان کند پیش رفت و گاهی برای ادامه داستان با مشکل مواجه شدم و مجبور شدم زمان طولانی رو برای ادامه اون در نظر بگیرم که باعث شرمندگی من به عنوان نویسنده در برابر مخاطبانم شد.سعی کردم تا اونجا که میشه داستانی نو و تازه رو برای شما به وجود بیارم که از کلیشه ای بودن و روال معمول و خطی و همچنین یکنواختی و تکراری داستان دور بشیم و داستانی جدید رو تجربه کنید.باز هم سعی خواهم کرد در فصل جدید شما رو به ادامه داستان ترغیب کنم و سوپرایزهای بیشتری رو براتون داشته باشم و جذابیت داستام رو با انتقادات و پیشنهادات شما و حمایت هاتون با ارسال نظراتتون، بیشتر کنم. لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید