LOVEBOY: وجدانا زود تر بزار ممنون، چشم حتما میرم به خاطر اصرار مخاطبانم. Masafati: یه زمان برا آپ کردن بگید چشم حتما از این به بعد حتما زمان رو میگم ولی خوب باز چون مشکلات هست و درگیری، می ترسم که بدقول بشم! ولی سعی خودم رو می کنم! می خوام بیشتر تمرکز کنم روی داستان! marchobe: عالیییییییییییی مخلصیم
jax14: ممنون که زحمت کشیدی سلام، وظیفه من اینه که پاسخگوی مخاطبم باشم! این دو طرفست! jax14: لذا فضا سازی و مقدمه چینی این همه برای این فضا خیلی زیاده یه خورده از این که سریع وارد داستان بشم، مردد بودم و هستم چون نمی خوام مخاطبم رو از این روال فوق سکسی، دلزده بکنم. jax14: هیجانات جنسی بی تردید، این داستان تماما دارای هیجانات جنسی زیادیه که به همین علت از این موضوع در جهت دلزدگی مخاطبم می ترسم. jax14: توصیفت از محیط ها اشخاص زمانه و مکانها خیلی کم در حال نوشتن یک داستان جنایی- سکسی هستم که در اون توصیف زمان و مکان و اشخاص بسیار زیاد هست، فکر نمی کردم این داستان نیاز به این موضوع داشته باشه، ولی از این به بعد قطعا همین کار رو انجام خواهم داد. jax14: تمید وارم ناراحت نشی اختیار داری، واقعا ازت ممنون هستم که نظرات و پیشنهادات و انتقادات سازندت رو به من گفتی! باز هم منتظر انتقادات سازندم هستم و خواهم بود. سپاس از همه مخاطبان گلم
سخن نویسنده:از این قسمت، به درخواست دوستان، جزییات دیگری همچون زمان، مکان، نوع آب و هوا و غیره به صورت دقیق قید خواهد شد. و به سرعت وارد فاز سکسی میشیم. من مکان عطف حوادث رو در شیراز در نظر گرفتم و کم کم به جاهای دیگه نیز انتقال داده خواهد شد. نام استان ها، شهرها، و در صورت نیاز، مکان های تفریحی، تجاری، عمومی و غیره درج خواهد شد و به دلیل ماهیت تخیلی بودن آن می تواند هر جایی اتفاق بیفتد. بنابراین از دوستان به دلیل این موضوع عذرخواهی می کنم! قسمت چهارم از فصل اول تا تونستم مامانمو محکم بغل کرده بودم و به خودم فشارش می دادم و گریه می کردم. دستامو دورش حلقه کردم و منتظر بودم من هم همین طور بشم که یهو صدای جیغ مامان توی گوشم طنین انداز شد و پرده گوشم داشت از شدت صدای این جیغ، پاره می شد.خودم هم حول شده بودم و مامانم توی بازوهام مدام داشت تقلا می کرد و با مشت به من می کوبید و جیغ میزد. به خودم اومدم دیدم زیر دوش آب خیس شدم و مات و مبهوت دارم به مامانم که تو بغلم لخت بود نگاه می کردم. با فحش های مامان و مشت زدناش و شوکه شدن های خودم از این موضوع، از حموم درومدم و پا به فرار گذاشتم و از خونه زدم بیرون.همه چیز عین روز اولش بود! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! مگه میشه؟! چطور ممکنه؟! من چم شده؟! یعنی مریض شدم؟! احتمالا این منم که دچار مشکل شدم نه بقیه! از این همه سردرگمی و مشکلاتی که بهش برخورده بودم داشتم روانی میشدم. حالا چطور برگردم خونه؟!دیگه ظهر شده بود و تو اون هوای پاییزی تو یکی از خیابونای شیراز در حال قدم زدن بودم. هوا سرد بود و وارد یه کافه شدم و نشستم. کافه تقریبا شلوغ بود و اغلب پسر و دخترای جوون نشسته بودن. پیش خدمت یه دختر جوون بود که یه پیش بند بسته بود و شلوار لی (lee) آبی تنگ و اون بلوز کوتاه روشنش خودنمایی می کرد؛ اومد و با خشرویی به من لیست رو داد و رفت. بعد از چند دقیقه برگشت.-خوب انتخاب کردین؟!پویا: آره، برام یه هات چاکلت با یه تیکه کیک شکلاتی بیارید.همون موقع دست راستم روی دست چپم بود وداشتم با ساعتم ور می رفتم موقع صحبت کردن. همون طور که اون دختر، خودکارش رو روی دفترچش می چرخوند و یادداشت می کرد، به صورت کند این اتفاق می افتاد و من فکر کردم که تیک عصبی داره ولی جالب اینجا بود که صدای موسیقی پخش شده تو کافه هم با مکس و وقفه هایی پخش می شد.قل ... ب ما ... بود مم ... لو ... از شاد ... ی بی پا ... یان (تکه از شعر پخش شده توی کافه)! دستم رو از رو ساعتم ورداشتم و به پیش خدمت خیره شدم و به بقیه یه نگاهی انداختم. یهو همه چیز درست شد!... سعی ما بود بهر آبادی این سامان ... (دنباله شعر پخش شده در کافه) و پیشخدمت هم سرعت نوشتنش بیشتر شد و تیکی که داشت هم برداشته شد و بهم گفت که الان سفارش رو برام آماده میکنه و رفت.چطور ممکنه؟! یه اتفاقی داره می افته! باز به ساعتم دست زدم و باش ور رفتم. یهو صدای موسیقی قطع شد و پیشخدمت که خم شده بود روی یکی از میزها تا سفارش رو بزاره، در حالت سکون رفت. کم کم به ساعتی که تو دستم بود شک کرده بودم.بیشتر با ساعتم ور رفتم. و هر بار که دست می زدم، موسیقی، صدای دستگاه های تو کافه و کسایی که تو کافه بودن قطع و وصل می شد. متوجه شدم که داخل ساعت چیزی هست که من ازش خبر ندارم. حس کردم که روی ساعت حالت فنری داره به پایین. روی اون فشار دادم. همه چیز ایستاد و دوباره فشار دادم و همه چیز به حرکت درومد. دیگه داشتم به یقین می رسیدم که این ساعت قدرتی داره؛ اون هم قدرت توقف زمان.سریع از کافه زدم بیرون و صدای پیشخدمت بود که من رو صدا می زد ولی بی توجه به اون از اونجا خارج شدم. هوا تقریبا نیمه ابری بود. تو پیاده رو، کنار خیابون ایستادم و باز روی ساعتم رو فشار دادم. همه ماشینا توی خیابون ایستادن؛ همه عابرا در حال رد شدن از خیابون ایستادن؛ همه صداها قطع شد!آره، واقعا همه چیز رو میشه متوقف کرد! من خواب نمی بینم! این ممکنه؟! باید دوباره امتحانش می کردم و کارایی رو انجام میدادم که به یقین برسم که خواب نیست و امکان استفاده ازش هست!برگشتم کافه و اون خانم هم بهم گفت که کجا رفتم و سفارش آمادست. معذرت خواهی کردم و نشستم تا سفارش رو آورد. همون موقع ساعت رو فشار دادم. تو همون جالت که فنجونم رو روی میز میذاشت، ایستاد. همه چیز تو کافه متوقف شد. پاشدم و رفتم تو کافه چرخی زدم؛ همه کسایی که تو کافه بودن به حالت سکون درومده بودن. جلوشون دست تکون میدادم ولی هیچ کس عکس العملی انجام نمی داد.رفتم پشت پیشخون و به همه چیز دست زدم؛ برگشتم سر میز! داشتم به پیشخدمت نگاه می کردم و خواستم بهش دس بزنم! با استرس تمام به صورتش دست دستم. دستمو سریع کشیدم عقب ولی اتفاقی نیفتاد. باز دست راستمو بردم جلو و صورت نازش رو نوازش کردم. پوست روشن و صافی داشت و لطیف. کم کم جرعت پیدا کردم و از صندلیم تو همون حالت پاشدم و خم شدم سمتش و همون طور که دستم روی صورتش در حال نوازش بود، یه بوسه روی لباش کردم.نمی دونم چطور شد که تو این همه کار، فکر من سریع به این سمت رفت؛ شاید به خاطر این که تو کف این بودم که همش یه دختر رو ببوسم. البته من در بدترین شرایط هم، فکرهای سکسی تو نظرم میومد و حتی با ورود به اون کافه هم تو نخ اون دختر رفتم. شلوار لی آبی تنگ که میشدم از بغل و پشت، باسن و رون پاهاشو دید. رون پر و باسن برجستش که خیلی تو چش میومد و مطمئنم بقیه هم یه نگاهی زیرزیرکی بهش میندازن.ساعت رو دوباره فشار دادم و پیشخدمت کارش رو انجام داد و رفت. اصلا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. همه چیز مثل قبل. ولی باز مردد بودم و تردید داشتم و می ترسیدم. یهو تو این فکر افتادم که شرکت رو ول کردم و یهو از اونجا زده بودم بیرون. سریع راهی محل کار شدم. موبایلم رو نگاه کردم و چون سایلنت بود و من هم محو این اتفاقات، اصلا متوجه نشده بودم. کلی تماس داشتم و از دفتر شرکت هم تماس گرفته بودن. ساعت از 12 گذشته بود. رفتم شرکت و تا وارد شدم، خانم رضایی با یه حالت متعجب و طلبکارانه گفت:خانم رضایی: کجا بودی؟ چرا یهو غیبت زد؟! اصلا شوکه شدم، یهو جلو چشم غیبت زد! شانس آوردی که هنوز آقای مرشدی نیومده!در حال حرف زدن بود که ساعت رو دوباره فشار دادم. تو وسط صحبتاش بود که همه چیز ایستاد. خانم رضایی غیر از حسابداری، مدیریت داخلی اونجا رو هم بر عهده داشت و به خاطر همین به خیلی چیزا گیر میداد.پاشدم و رفتم اتاق خانم میرزایی و دیدم اون هم در حین کار متوقف شده. برگشتم سمت خانم رضایی. خیلی استرس داشتم چون می دونستم می خوام چیکار کنم. دلم می خواست بهش دس بزنم و یه خورده دسمالیش کنم و تمام عقده های این سال هام و فکرایی که راجبش می کردم تو خلوتم و حتی برخوردای بدی که باهام می کرده رو سرش خالی کنم.مانتو فرم سورمه ای تنگی پوشیده بود تا بالای زانوش بود و چاک پشت لباسش هم تا زیر کونش میومد و کونش اینقدر بزرگ بود که اکثرا یا مانتو میومد بالا یا چاکش باز میشد که میشد پایین کونش رو دید زد، به واسطه اون شلوار تنگ سورمه ای که ست (set) فرمش بود رو دید. سینه هاشم تو اون فرم برجسته شده بود. ولی کمر باریکی نداشت برخلاف خانم میرزایی. کفش مشکی نسبتا پاشنه دارش که باعش شده بود اون کون قلنبش بیشتر به سمت بالا بیاد. مقنعه مشکیش با موهای شرابی رنگش که مقداری از زیر مقنعه زده بود بیرون و به یه سمت شونه شده بود.رفتم بغلش ایستادم و بهش نگاه کردم. جلوی چشاش، دستامو تکون دادم ولی هیچ عکس العملی انجام نداد، حتی چشماش رو هم تکون نمی داد. با این وجود باز هم استرس و ترس داشتم. قلبم تند تند میزد و یه خورده به نفس نفس افتاده بودم.سمت چپش ایستاده بودم؛ پشت دست راستمو یواش رو صورتش کشیدم و نوازش کردم. دلم می خواست لختش کنم و تمام بدنشو ببینم. دستمو بردم پشت کمرش و یواش از بالا تا قوص کمرشو دست زدم و به کونش نگاه می کردم. یواش دستمو بردم روی کونش و نوازش کردم. نرم و گوشتی بود. دستمو بردم پایین تر تا زیر خط سیرینش (sirin) بره و شروع کردم به مالوندن کون سمت چپش. کم کم داشتم شجاعت پیدا می کردم و دست چپم رو بردم روی سینه هاش و یواش دست مالیش کردم. خیلی نرم و باحال بود. سوتینش رو می تونستم حس کنم و با اون دستم هم خط شرتش رو که از روی مانتو و شلوارش میشد حس کرد، لذت خاصی برام داشت خصوصا اون دلهره که بهش اضافه میشد.چاک مانتوشو زدم بغل و دستمو برد رو کونش و از رو شلوار میمالیدمش و بعد بردم پایین تر تا روی رونش و وسط پاهاش که خیلی نرم بود و پر. کلی داخل رونشو دست میزدم. یه خورده مانتوشو دادم بالا تا بتونم کونشو ببینم. کیرم سفت شده بود تو شلوار. از بغل خودمو بهش چسبوندم و کیرمو به بغل رونش میمالوندم و سینه هاش و کونشو نوازش می کردم. خیلی نرم و گوشتی بود تنش، همون طور که تصورم بود و از زیر مانتو با اون بدن پرش میشد تشخیص داد.دکمه های مانتوش رو از بالا یکی یکی باز کردم. مانتوشو کلا از تنش درآوردم. کون قلنبش تو اون شلوار سورمه ای پارچه ای تنگ با سینه های گندش که زیر تاپش که راحت میشد خط سوتینشو دید، خودنمایی می کرد. تاپش کوتاه بود و نافش مشخص شده بود. یه خورده شکم داشت ولی برای یه زن با اون هیکل که متاهلم بود و بچه هم داشت، خوب بود!مقنعشو هم از سرش درآوردم و مواهاشو با یه کلیپ از پشت بسته بود که اونم باز کردم تا آویزون بشه، تقریبا بلند بود و تا نصف کمرشو می پوشوند. موبایلمو آوردم و دوس داشتم از این حالت ازش عکس بگیرم! شروع کردم به عکس گرفتن از تمام زوایای بدنش! از پشت کونش، از بغل کونش، از سینه هاش از همه سمت، از قوص شکمش تا پایین کسش که برامدگی خاصی تو اون شلوار تنگ ایجاد کرده بود! و دس می کشیدم به همه بدنش! کسش خیلی نرم بود و مشخص بود از اون کس قلنبه هاست که تو عکسا همش میدیدم!از جلو بهش چسبیدم و صورتشو ماچ می کردم و یه خورده ازش لب گرفتم! عطر تنش، فوق العاده بود، همیشه عطرای شیرین میزد، از اونا که من همیشه دوس داشتم و منو حشری می کرد و خانم ها رو سکسی! کل تنشو بو می کشیدم! خصوصا سینه هاش که من عاشقشون شده بودم. کونشو تو اون حالت میمالیدم و لب می گرفتم.دل تو دلم نبود بابت این کار! دلشوره داشتم! یه خورده هم عذاب وجدان و این که از خودم بابت این کار خجالت می کشیدم! ولی باز می گفتم بابا بیخیال، این همه کم محلی می کنن آدمو، حالا وقتشه استفاده کنم از موقعیتام! دلمو باز زدم به دریا و گفتم می خوام همه لباساشو بکنم و لخت لخت ببینمش و ازش عکس بگیرم.(دوستان عزیز بابت غلط املایی معذرت می خوام، چون گاهی وقت نمی کنم تصحیح کنم! ضمنا در مورد نحوه رنگ بندی، دسته بندی، جدا سازی قسمت ها و بندها و پاراگراف ها اگر نظر و پیشنهادی دارید، حتما بگید، تا اونجا که شده سعی کردم، متن رو از حالت خسته کننده و یکنواخت خارج کنم که چشم شما خسته نشه و بتونید تفکیک کنید نوشته هارو باهم، چون یکی از معضلاتی که در اغلب داستان های سکسی دیدم، همین در هم بودن متن ها بوده که تا اونجا که شده رعایت کردم ولی باز هم از نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما استقبال می کنم )ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید قسمت ششم، جمعه همین هفته
داستانت بااینکه تخیلی و رویایی پیش میره اما باحال دمت گرم لطفا ریتم نگارش داستانت را سریع تر کن ممنون
marchobe: دمت گرم LOVEBOY: عالی داش amirkoorosh: باحال دمت گرم لطفا ریتم نگارش داستانت را سریع تر کن ممنون ممنون، چشم سعی خودمو می کنم. الان هم سعی کردم دو بار در هفته بزارم به جای یک بار در هفته. khodam2079: عالیه ممنون از همه دوستان که علاقه مند شدین به داستانم