سلام دوستان عزیزماز همه دوستان سپاسگزارم بابت پیگیری و نقد و پیشنهاداتشون farshad11: واقعا عالی بود ممنون فرشاد عزیز. چشم دارم سعی خودم رو می کنم. marchobe: دمت گرم خواهش می کنم mahsa073: عالی بود ممنون، خوشحالم یه خانم هم در حال دنبال کردن داستان هست. دارم سعی می کنم این داستان در برگیرنده همه چیز باشه و حتی خانم ها هم از خوندن اون لذت ببرن. بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم. Aria007: قشنگ بود خواهش می کنمچشم سریع فصل دوم رو شروع می کنمباز هم ممنونم
آنچه در فصل یک اتفاق افتاد:پویا که در یک شرکت مشغول به کار بود با دو همکار خانم خود، در یکی از روزها برای انجام کارهای شرکت به بانک می رود و ساعتی رو پیدا می کنم. بعد از چندی متوجه می شود که این ساعت قدرت هایی دارد. با اتفاقات و حوادثی که رخ می دهد، پویا به این نتیجه می رسد که این ساعت قدرتی فراطبیعی در جهت کنترل زمان را دارد.بعد از این که آشنایی اولیه با این قدرت می یابد، با توقف زمان به انجام فانتزی های خود در حیطه سکس می پردازد. با لخت کردن دو همکار خود به نام زهرا و سمیرا، هر دو را مورد آزار جنسی قرار می دهد و با آن ها سکس می کند. رفته رفته این روند به جایی می رسد که بر شهوت خود غلبه نمی کند و فانتزیش را به خانواده خود می کشد.او در خانواده 5 نفری با دو خواهر زندگی می کند. در همان روز، با توقف زمان، با خواهرها و مادرش سکس می کند و آن ها را نیز منورد آزار جنسی قرار می دهد. البته بدون آن که افراد خود متوجه شوند که مورد آزار جنسی قرار گرفته اند و شاید به نوعی گفتن این که آن ها مورد آزار جنسی قرار گرفته اند، درک درستی از موضوع نباشد و باید گفت آن ها مورد سو استفاده جنسی قرار گرفتند.پویا کم کم پا را فراتر می گذارد و با یکی از همسایگان خود که سابقه خوبی در محله آن ها ندارد رابطه برقرار می کند و بدون استفاده از توقف زمان با او سکس می کند و فقط از قدرت برگشت به عقب، برای بهتر شدن در رابطه با سکس با آن زن استفاده می کند.پویا در حال تحولی در زندگی خود بود و می توانست کارهایی فراتر از فکر و زمان انجام دهد و او نیز در سر همین موارد را می پرواند و بلندپروازی های بزرگی در سر داشت و می خواست آن ها را کم کم عملی کند و خوشحال بود که زندگی بعد از این همه مدت که به او پشت کرده است، دارد به او روی خوش نشان می دهد. نام داستان: سکس با ماشین زماننویسنده: ROBOCOPسبک: تخیلی – سکسیفصل دوم: شادکامیتعداد قسمت ها: 12 قسمت اول ار فصل دوم سلام دوستان عزیز. من باز برگشتم تا باز براتون داستانم رو تعریف کنم. وقتی که یه قدرت عجیب بهم اعطا شده و دارم ازش استفاده می کنم. نه نه، بد فکر نکنید! شما هم باشید همین کارها رو انجام خواهید داد. تو سکس، تو کار، تو خانواده، تو پول، قدرت و انجام فانتزی ها و رویاهاتون! مگه غیر از اینه؟! نگید که شما بودید فلان می کردیم و کمک و از این چیز میزا، اگر هم انجام می دادید، قطعا به اون سمت ها هم می رفتین! دوست نداشتین مثل دمبل زریان (یکی از شخصیت های معروف اینستاگرام که ارثیه پدرش را به ارث برده است) باشین؟! شاید اون یا حتی پدر یا پدربزرگش همین ساعت رو داشتن و دارن، شما از کجا می دونید؟!خوب صبح فردای اون روز که من با خانوادم خوابیدم بهتون بگم. بعد این همه سکسی که من داشتم، تخت تا صبح خوابم برده بود. صبح زود به ذوق استفاده از ساعتم و انجام کارهایی که تا سر داشتم از خواب پاشدم و هم زمان با بابام زدم بیرون و من رو با ماشین تا محل کارم رسوند. بابام کلا متعجب بود که چطور من این همه زود بیدار شدم. شب قبل هم نمی دونستم که چه اتفاقی افتاده چون حتی برای شام هم بیدار نشدم و کلا خوابم برده بود و نمی دونستم بقیه بعد از سکس کم باهاشون چطور بودن. ولی بابا به نظر کسل میومد و به نظر میومد مامان بهش نداده!رسیدم دم دفتر. یهو با خودم فکر کردم! چرا من نباید ماشین داشته باشم؟! چرا نباید پولدار باشم؟! چرا اصلا باید برای دیگران کار کنم؟!کم توهین و تحقیر شده بودم؟! باید یکی مثل خانم رضایی و منصوری، زیر دست من کار کنن و من هر وقت بخوام حتی بکنمشون! آره این خودشه ولی باید بی گدار به آب نمی زدم. چون می ترسیدم یهو همه چیز رو از دست بدم.تصمیم گرفتم برم شرکت و یه مرخصی طولانی مدت بگیرم و به کارام برسم تا ببینم بعد چی پیش میاد. رفتم داخل و خانم منصوری و رضایی رو دیدم و سلام کردم. تو دلم میگفتم چطورین کون خوشگلا! بازم می خواید دستمالیتون کنم و تو دلم لبخند می زدم.وایسادم تا رییس اومد و رفتم داخل، ازش مرخصی خواستم که بهم نداد! کفری شده بودم، گفتم بزنم دگ و پوزش رو خورد کنم و باز برگردم عقب ولی گفتم چرا برگردم عقب، میرم از کار بیرون کلا بعد این که سیر یه کتک زدمش! کم تحقیرم نکرده! یه حال گیری هم از خانم رضایی و منصوری می کنم خصوصا خانم رضایی که جز دستور دادن چیز دیگه ای بلد نبود.ولی باز یه فکر دیگه ای به ذهنم رسید. درخواست کردم که مرخصی چن روزه بدون حقوق بده بهم که گفت با خانم رضایی هماهنگ کن که کارات رو کسی دیگه انجام بده مشکلی نیست. رفتم با خانم رضایی صحبت کردم و اون هم طبق معمول شروع کرد غر زدن که دلی می گفت همین الان لختش کنم و کارش رو تو دفتر بسازم جلو همه! ولی باز سعی می کردم جلو خودم رو بگیرم.کم کم راضی شد و بهش پیشنهادی دادم که رد نکرد. گفتم حقوق این ماه رو میدم به خودش و این چن روز رو جور منو بکشه که با تعجب پذیرفت چون خیلی آدم پولکی بود! می دونستم که قبول می کنه. از شرکت زدم بیرون و برای یک هفته مرخصی گرفتم. در شرکت رو که بستم یهو یادم اومد یه حالی به خانم ها ندادم. ساعت رو زدم و زمان رو متوقف کردم. رفتم داخل و خانم رضایی پشت میزش ایستاده بود و یه چنتا برگ دستش بود که داشت نگاشون می کردم. از پشت بغلش کردم و صورتش رو از جلو بوسیدم و سینه های گندشو که سوتین سفت بسته بود رو مالیدم و کیرم رو از پشت یه کونش چسبوندم و بهش گفتم حیف که عجله و ذوق دارم برای انجام کارام، وگرنه یه دست دیگه اون کوس خوشگلتو می کردم تا حساب کار دستت بیاد!البته یه خورده بی حس شده بودم نسبت به این جور سکس، چون انگار روحی توش نبود و دوست داشتم مثل سکس با شهناز باشه که اون هم خودش بخواد نه مصنوعی! ولی با این وجود بازم در حال دسمالیش بودم و دستم رو وسط چاک لباسش از جلو کردم و کوسش رو مالدیم و خودم رو بهش کشیدم.رفتم تو اتاق خانم منصوری و اون هم طبق معمول رو صندلی در حال کار با کامپیوتر بود که خم شدم یه لب از لبای دخترونه خوشگلش گرفتم و سینه های کوچولوش رو مالیدم و رونش و کوسش رو یه خورده دسمالی کردم و بعد از شرکت رفتم بیرون!خوب دیگه فعلا باید به کارای دیگم برسم. ساعت رو زدم و راهی بیرون شدم!اولین پروژه من، پول کسب کردن بود! باید پول زیادی کسب می کردم. بهترین گزینه من کجا بود؟!طلافروشی ها بهترین گزینه بود ولی یهو به ذهنم رسید که بهتر از اون، بانک! بانک پول حکومت داخلشه و به هیچ جا بر نمی خوره ولی طلا فروشی سرمایه یه شخصه، ممکنه بدبدخت بشه با این کار هرچند از نظر من اونا خیلی پولدارن و شاید ورشکست نکنن ولی با این وجود ذهنم رو معطوف بانک کردم.بهترین بانکی که من تو ذهنم بود و همه اکثرا توش سرمایه گزاری می کردن، بانک های وابسته بود (منظور وابسته به نظام و سپاه). بانک قوامین می تونست بهترین گزینه برای این کار باشه! سود بالایی که این بانک می داد، پول زیادی رو وارد این بانک می کرد!خوب حالا باید نقشه بکشیم که چطور بانک رو بزنم! بانک مرکزی رو اونجا پیدا کردم و نوبت گرفتم و نشستم. زمان رو متوقف کردم. از تمام دوربین ها و مکان های اونجا فیلم گرفتم. رفتم پشت پیشخون تا ببینم صندوق اصلی بانک کجاست. باید جای اصلی رو پیدا می کردم تا بتونم پول زیادی رو به جیب بزنم!صندوق رو پیدا کردم ولی درش بسته بود، حالا باید می گشتم دنبال کسی که کلید دستشه و کلید رو پیدا می کردم. رفتم سر جام نشستم و ساعت رو فشار دادم. باید هر طور شده اون شخص رو پیدا می کردم.به پشت یکی از باجه ها رفتم و تا سوال بپرسم، یه لحظه یادم افتاد که غیر از یه نفر که تو بانک کلید گاو صندوق رو داره، رییس بانک هم قطعا داره. باز رفتم روی صندلیم نشستم و ساعت رو متوقف کردم.رفتم پشت میز رییس بانک. رو صندلی نشسته بود و تمام جیب های کتش و شلوارش رو گشتم و جز کلید ماشینش و خونش چیزی پیدا نکردم. تو کشوهای میز جستجو کردم. یهو ته یکی از کشوها، چنتا کلید بزرگ پیدا کردم. به نظر کلید همونجا بود.کلیدها رو ورداشتم و رفتم سر گاو صندوق اصلی که تو یه اتاق مهر و موم شده بود! کلیدهارو امتحان کردم و یکی از اون ها به گلو صندوق خورد و در باز شد! (دوستان عزیز، می دونم ممکنه به همین راحتی زدن یک گاو صندوق بانک آسون نباشه و قطعا غیر از کلید، شاید داری رمز باشه، ولی این کار روند داستان رو کندتر می کنه و من دارم سعی می کنم خلاصه این کار رو انجام بدم چون داستان ما شامل ژانر معمایی و پلیسی نمیشه!)گاو صندوق پر از پول های درشت و ریز بسته بندی شده بود. از دیدن این همه پول شوکه شده بودم. با این همه پول قطعا نه تنها پولدار می شدم بلکه می تونستم دارای کسب و کاری بشم که امثال خانم منصوری و رضایی پیش من کار کنن و زیر دست من باشن و هر کاری بخوام انجام بدم باهاشون.ولی یهو چنتا فکر افتاد تو ذهنم! چطور این همه پول رو ببرم؟! دوربین های بانک که تصویر من رو ضبط کردن چیکار باید بکنم؟! این پول هارو کجا و چطوری ذخیره کنم و ازشون استفاده کنم که کسی متوجه نشه!کار سختی بود! اول باید قدم به قدم می رفتم جلو! کلید رو سر جاش گذاشتم! از بانک خارج شدم! تو یکی از کوچه پس کوچه های بانک که خلوت بود ساعت رو برگردوندم عقب تا زمانی که از دفتر خارج شدم و بعد متوقف کردم! این طور نه دوربین های بانک من رو ضبط می کرد و نه کسی تو راه پله های شرکت من رو دیده بود که بخوام باز به همون محل برگردم و نبودم مشکلی رو ایجاد نمی کرد! (این رو در نظر داشته باشید که اگر زمان به عقب برگرده، باید شما دقیقا در همان محل حضور داشته باشید، وگرنه عدم حضور شما باعث تعجب دیگران میشه که این امر فقط در حضور دیگران مشکل ساز خواهد بود مثل قسمت های اولیه که پویا از روی بی اطلاعی ساعت رو جلوی خانم رضایی متوقف کرده بود و بعد از زدن آن، باعث ناپدید شدنش جلوی او شده بود!)راهی بانک شدم و وارد بانک شدم! اینجور اصلا بانک تصویر من رو ضبط نکرده بود ولی رییس پشت میزش نبود. وای دوباره این اتفاق افتاد. خدا خدا می کردم که کلید توی کشو باشه! رفتم سر کشو و دیدم کلید هست. رفتم بیرون و دنبال یه مغازه برای یه کیف بزرگ گشتم! کیف رو پیدا کردم و با خودم آوردم.در صندوق رو باز کردم و شروع کردم پول ها رو ورداشتم ولی می ترسیدم پول های چک پول ها رو وردارم. به دسته های چک پول پنجایی و صدتومنی دقت کردم و هر کدوم که شماره های پشت سر هم نداشت ورداشتم چون قطعا اون پول ها شماره گزاری شده بود و می تونستن ردیابی کنن هرچند ممکن بود مملکت ما مال این حرفا نباشن ولی دفع خطر احتمالی عقلا واجل بود. پول های درشت بدون ترتیب رو کردم توی کیفم. کلی پول صد تومنی و پنجاه تومنی گذاشتم با خیلی پول های ده تومنی و پنج هزار تومنی که قطعا به دردم می خورد!کیف اینقدر سنگین شده بود که به زور می تونستم حملش کنم. به نظر خودم حدود پونصد میلیونی پول ورداشتم. کلید رو گذاشتم سر جاش و راهی خونه شدم و ساعت رو تو یه جا زدم و به خونه رسیدم و مامان تنها خونه بود و یه خورده هم برای این موضوع سوال پیچم شد که این کیف چیه و منم پیچوندم و چرا سر کار نرفتم.رفتم تو اتاق که دیگه داشت کلافم می کرد. باید پول هارو می شماردم و فکری برای پسنداز و خرج کردنشو می کردمو باید یه ماشین می خریدم اول ولی باید فکری برای قانع کردن خانواده هم بر میومدم ولی چه کاریه؟! یه خونه جدا برای خودم می گیرم! یه خونه رهن می کنم با تمام امکانات؛ من دیگه پولدار بودم و همه کار می تونستم بکنم!تو اتاق که رسیدم زمان رو متوقف کردم که کسی نیاد اذیت کنه! شروع کردم به شماردن پول ها و فکر کردن در مورد این که چیکارشون کنم. پولارو شمردم و چیزی حدودو 900 میلیون یعنی قریب به یک میلیارد رو دزدیده بودم! البته ندزیده بودم، حقم رو از این مملکت ورداشته بودم! ملت میلیاردی می دزدن، مال من میلیونی بود! عددی نبود در قبال اون اختلاسا!تصمیم گرفتم پول هام رو تو چندین بانک پس انداز کنم که کسی متوجه نشه و شکی نکنه. تو پنج تا بانک پول هام رو پس انداز کردم و هر کدوم حدود 200 میلیون رو گذاشتم. می دونستم می تونم بیشتر از این ها پول از بانک ها وردارم ولی نمی خواستم مشکلی برام پیش بیاد پس سریع طمع نکردم برای انجامش.حالا باید یه ماشین خوشگل می خریدم! رفتم چنتا دست لباس شیک خریدم و به بنگاه های مختلف برای ماشین سر زدم. تو شیراز نمی شد ماشینی که باب طبع من باشه پیدا کرد. باید می رفتم پایتخت. راهی سفر تهران شدم برای خرید ماشین. (سعی کردم داستان رو با جزییات کمتری بگم، مثل بعد از شماردن پول ها و رفتن از خونه و خداحافظی با مادر و از این جزییات پیش پا افتاده).با هواپیما به سمت تهران رفتم و یه هتل رزرو کردم. من این قدر پول داشتم که پول هوپیمای وی آی پی با اقامت چن شب تو یه هتل لوکس تهران برام اهمیتی نداشت.دلم می خواست هرچه زودتر کارام رو انجام بدم و تا به نتیجه برسم و بتونم به آرزوهام برسم. آرزوی قدرت. قدرتی که با پول من، بیشتر و بیشتر می شد و می تونستم خیلی کارا انجام بدم و خیلی ها رو در اختیار قرار بدم.وارد بنگاه های لوکس ماشین تهران شدم. کلی ماشین با قیمت های مختلف بود. سعی کردم فعلا ماشین گرونی رو نخرم و کم کم برم جلو. من عاشق بی ام دابلیو بودم و یه مدل سری هفت آی رو پیدا کردم با رنگ مشکی که حدود پونصد میلیون قیمتش بود.بدون معطلی پول رو انتقال دادم و مدارک رو به نام کردم و سوار ماشین شدم. من که تا اون روز فقط پژو چهارصدوپنج بابام رو سوار شده بودم و اون هم با هزار التماس و خواهش و منت، که می گفتم واییی چه فرمون نرمی داره و رانندگیش عالیه، یهو سوار یه ماشین اروپایی با مدل بالا شدم.انگار داشتم پرواز می کردم! همش خندم می گرفتو تو خیابونا شیشه رو کشیده بودم پایین و می خندیدم و گاز می دادم. واقعا باورم نمی شد! شما هم بودید فکر می کردید خواب دارید می بینید! از شوق ماشین، تا شیراز رانندگی کردم.خوب باید به کارای دیگمم می رسیدم. اینقدر شوق داشتم که اصلا فکر سکس از کلم پریده بود. به محض این که برگشتم رفتم یه بنگاه و یه خونه لوکس تو یه جای شیراز رهن گرفتم با تمام امکانات برای یک سال.خونه رو هرجور بود راضی کردم که دیگه نمی خوام اونجا زندگی کنم و با یه نفر شریک شدم برای کار و ماشینی که زیر پام هست هم مال اونه و داریم یه شرکت راه می ندازیم.طبق معمول همیشه هم، مامان بابای نازنین ما شروع کردم به نصیحت و این که گولت می زنن و بدبخت میشیو، این کار رو نکن و از این حرفای ناامید کننده که کل مادر پدرای تو ایران فقط بلدن بزنن به جای پیشنهاد و راهنمایی و حرف مثبت!پریسا ولی خوشحال بود و حتی بهش قول کار دادم و گفتم حتی می تونی دانشگاهتو هم ول کنی و با کاری که من می خوام راه بندازم، پولدار بشی! پریسا و پرستو رو با ماشین بردم دور دور و اونا هم از سوار شدن به چنین ماشین لوکسی، خر کیف شده بودن و بهترین ماشینی که تا حالا سوار شده بودن تو عمرشون، بنز مدل پایین عموم بود!خوب الان یه ماشین داشتم، یه خونه لوکس و کلی پول پسنداز شده تو بانک. خبری از خالی شدن پول های بانک هم نشنیدم! شاید نخواستن لو بره یا حتی اصلا متوجه نشدن که بعید می دونم متوجه نشده باشن! و احتمالا رییس بانک بدبخت شده رفته! ولی من تو این فکرا نبودم! می خواستم زندگیم رو بکنم و ازش استفاده کنم.پرستو رو خونه پیاده کردم و پریسا رو بردم خونه ای که گرفته بودم رو بهش نشون بدم! شاخش درومده بود و باورش نمی شد. در رو باز کردم و آوردمش داخل. همه جا رو بهش نشون دادم و گفتم هر وقت خواست بیاد اینجا.باید فکری برای کار می کردم. به پریسا هم قول داده بودم که ببرمش سر کار و حتی ماشین براش بخرم. باید یه فکر اساسی می کردم. ولی چیکار باید می کردم. از کاری که تو اون شرکت هم داشتم خوشم نمیودم و باید یه شغل جدید باز می کردم.می خواستم کلی آدم بیارم زیر دستم و داشت کم کم سکس بهم فشار می آورد و باید یه کاری می کردم. خوب چیکار کنم؟!قطعا برای زندگی جدا و باز کردن یه کار، نیاز به پول بیشتری داشتم! ولی چه کاریی که مشکلی پیش نیاد و بتونم پول خوبی در بیارم و مدیریت کنم!سعی کردم کاری باشه که تقریبا مرتبط با کاری قبلی خودم باشه و فعلا با اون شروع کنم. رفتم تو کار ترخیص کالا که تونسته بودم تو اون کار آدم های زیادی رو بشناسم. رفتم یه دفتر رو گرفتم و آگهی استخدام برای کارکنان زدم و گفتم فعلا برای شروع کارم سه نفر رو استخدام کنم!هنوز به شرکت خودمون هم نگفته بودم که دیگه نمیام. قصد داشتم که به خانم رضایی و منصوری هم پیشنهاد بدم چون تجربه کاری هم داشتن و برای کار خیلی مناسب بودن و میشد روشون حساب کرد.رفتم شرکت و گفتم که دیگه برای کار نمیام و خودم کار جدید باز کردم. بعد از اون به هر دوشون زنگ زدم و بهشون پیشنهاد کار دادم با حقوقی بیشتر از چیزی که که می گرفتن. هر دوشون گفتن که باید در این رابطه فکر کنن و بعد بهم خبر بدن.تلفنم در این رابطه خیلی زنگ می خورد و خانم های زیادی در این رابطه زنگ می زدن و آدرس می دادم که بیان شرکت تا باهاشون مصاحبه ای انجام بدم.یه روز که تو شرکت نشسته بودم، یه دختر وارد شرکت شد ...ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید
خدا قوت پهلوون, چه شروع جانانه ای. به نظر میاد فصل دو قرار متفاوت باشه, فعلا که خیلی مشخص نیست اما امیدوارم سکس با توقف زمان رو حذف نکنی
Maxmodel: فکر کنم الان همه منتطرن سلام دوست عزیزمن خودم عاشق اینم که یه قسمت در زمانی تموم بشه که من رو شوکه کنه و برای ادامه داستان منتظرم بذاره. مثل سریال های خوب! farshad11: خدا قوت پهلوون سلامممنونم استفاده از ساعت کماکان خواهد بود و فقط نوع استفادش تغییر می کنه ولی سعی می کنم اکثر افراد رو راضی نگهدارم.قطعا این فصل تغییرات زیادی داره.
قسمت دوم از فصل دوم یه روز که تو شرکت نشسته بودم، یه دختر وارد شرکت شد! اولش فک کردم اشتباه اومده بود! ولی بعد که باهاش سلام کردم و پرسیدم،گفت برای آگهی استخدام اومده!راهنمایشی کردم داخل اتاق خودم و هنوز کماکان دهنم وا مونده بود که چنین دختری اومده واسه استخدام! چون تیپی که زده بود اصلا به هر چیزی می خورد، جز استخدام! مانتو بلند زرد رنگ جلو باز، شال بلند سبز رنگ که با کفش سبز رنگ پاشنه دارش که فقط انگشتای پاهاش داخلش بود ست بود؛ پیرهن زنونه قهوه ای رنگ که به زور به نافش می رسید و پاین دکمه هاش با بند به صورت پاپیون بسته شده بود و شلوار هم رنگ پیرهنش که 80 سانتی بود و تا بالای مچ پاش بود که کلا توی حلق چشمات می رفت و با یه کمربند قشنگ بسته شده بود و با اجازتون کلا خط بین پاهاش که منتهی به کوسش می شد زیر شکمش مثل یه مثلث برمودا مشخص بود و با راه رفتن بیشتر خودش رو نشون میداد.موهای مشکی و بلند که از زیر شال آویزون بود و چهره خوشگلش که مشخص بود با عمل و آرایش بهتر شده و بدون اون تقریبا یه چهره معمولی داشت. دماغ باریک عمل شده و لبایی که به نظر میومد پروتوز شده باشه. ابروهای پهن که بین دخترا مد شده بود و سایه چشم تیره و رژ لب قرمز تیره تقریبا!پوست تقریبا روشنی داشت و بدون لک بود. قد نسبتا بلندی داشت و وقتی کنارش ایستادم یه براندازش کردم که بدونم تا کجای منه و از شونه های من مقداری بلندتر بود و مشخص بود قد خوبی داره با پاهای کشیده.تعارفش کردم توی اتاقم نشست و خودم هم نشستم پشت میزم!پویا: در خدمتتونم، چی می تونم صداتون کنم؟!- : علیباشی هستم، سارا! در مورد این آگهی استخدامتون مزاحمتون شدم! شما خودتون مدیر هستید یا مسئول استخدام هستید؟!پویا: خوش وقتم خانم علیباشی! بله من خودم مدیر اینجا هستم و چون تازه تاسیس هست فعلا کارکنانی وجود نداره و دارم همین کار رو انجام میدم. ببخشید، خودم رو معرفی نکردم، بهرامی هستم! این فرم رو بگیرید و پر کنید لطفا! شما چه تخصص و مدرکی دارید!سارا: ممنونم آقای بهرامی! من لیسانس گرافیک و معماری دارم!پویا: چه عالی، دو تا لیسانس با هم! خیلی هم خوبه! ولی چرا جایی مشغول نیستید، یا قبلا جایی سر کار بودید؟!سارا: نه، نبودم و نیاز زیادی در این نمی دیدم که کار کنم! و البته بعد از ازدواج هم، همسر زیاد علاقه ای به کار من در بیرون نشون نمی داد و اصرارش بر این بود که کار نکنم!پویا: آها پس متاهل هستید؟! خوب چرا حالا می خواید کار کنید؟! (زد تو ذوقم وقتی متوجه شدم متاهل)سارا: آره! چن سالی هست که تو فکرشم و الان واقعا برام خسته کنندست خونه نشستن، به خاطر همین تو این فکر افتادم که یه فعالیتی داشته باشم و زیاد هم نمی خوام بهم فشار بیاد و پولش هم برام مهم نیست!پویا: با توجه به مدارکتوم که کاری برای شما اینجا نداریم! شما تخصص خاصی دارید؟! مثلا با برنامه های حسابداری کار کرده باشین؟!سارا: نه متاسفانه ولی با کامپیوتر بلدم کار کنم و کارای از این دست رو انجام بدم!پویا: آخه شما با این مدارک حیف هست که بخواید کار دست پایینی انجام بدید! من الان نیاز به منشی، حسابدار و شخصی که کاراهای داخلی و بیرونی شرکت رو انجام بدم دارم البته در آینده قطعا به اشخاص دیگه هم نیاز میشه!سارا: گفتم که زیاد مهم نیست چه کاری باشه، همین منشی هم می تونم باشم و کارای کامپیوتری هم انجام بدم و از اونجا که رشته گرافیک هم بودم، با برنامه های گرافیکی کامپیوتر هم آشنایی دارم و کما بیش کارایی رو انجام دادم!پویا: چه خوب! اگه شما خودتون مشکلی ندارید فعلا می تونید منشی باشید و در آینده من از تخصصاتون استفاده کنم که قطعا هم لازم خواهم داشت، برای تبلیغات! بلد هستید که!سارا: آره گفتم بهتون که! برنامه های گرافیکی کار کردم مثل فتوشاپ، پریمیر، افتراافکت و چنتا مورد دیگه!پویا: خوبه، پس فرم رو پر کنید تا بهتون بگم!از وقتی اومد داخل کلا دلم بهش گیر کرده بود حتی با این که گفت متاهل هم هست ولی باز نمی خواستم از دستش بدم. حاضر بودم الکی کلا بیاد از صبح بشینه تا بعداظهر، هیچ کاریم نکنه، حقوقم بگیره! کلا خر شدم مگه نه؟! باید سعی می کردم یه خورده از آدم ندیده ها بیام بیرون! خخخخ خودم واقفم به این، سعی می کنم، نگران نباشید!حلقه ازدواج تو دستش بود و من از بس محو این اندام و آرایش و برجستگیاش شده بودم که اصلا به انگشتاش توجه ای نکردم. بیشتر باهاش خواستم حرف بزنم و از هم صحبتیش لذت می بردم. صدای آروم و دلنشینی داشت.سارا: خوب سارا خانم، آی ببخشید خانم علیباشی، چن سالتونه؟! فرزندی هم دارید؟!پویا: خواهش می کنم آقای بهرامی، راحت باشید، من 27 سالمه و بچه ندارم. تازه ازدواج کردیم تقریبا! خودم زیاد علاقه ای ندارم، البته همسرم دوست داره ولی من نمی خوام درگیر بشم!سارا: ماشالا بزنم به تخته بهتون نمیاد! البته با عرض معذرت! کار خوبی می کنید! بچه کلا زندگیتون رو داغون می کنه! از من می شنوید این کار رو نکنید! از زندگیتون لذت ببرید!سارا: نه خواهش می کنم، راحت باشید با من! یعنی این همه جون میزنم؟! به نظرم که بهم می خوره سنم! فک می کنم شما خودتون خیلی داغون باشید از خونه و بچه که اینجوری می گید!پویا: آره بهتون میاد حدود 20 یا 22 باشید! (کلا چرت می گفتم، شما باور نکنید) نه من اصلا ازدواج نکردم.سارا: جدی مجرد هستید؟! آها! خیلی هم خوب! شما هم کار خوبی کردید، ازدواج الان کلا اشتباهه!پویا: معلومه شما دل پری دارید نه من!سارا: خوب تو زندگی زناشویی مشکلات پیش میاد اون هم الان که اوضاع از همه لحاظ داغونه!پویا: آره، تمام آزادی هات رو میگیره! دیگه نمیشه شیطونی کرد!سارا: چی؟! پویا: منظورم داشتن دوست دختر و دوس پسر هست! به نظرم یه خورده کسل کننده میشه با یکی کلا بودن!سارا: خوب آره، یه خورده درست می گید! مشکلات پیش میاد گاهی!پویا: آره دیگه، روانشناسا میگن مسئله جنسی خیلی مهمه! و تو ایران هم اکثرا مشکل دارن با این مورد؟!سارا: آره خودمم در این مورد زیاد خوندم و شنیدم! متاسفانه هست!پاشدم و رفتم صندلی بغلش نشستم که بهش نزدیک تر باشم و احساس راحتی بیشتری بکنه! سمت چپش نشستم و دست راستمو گذاشتم رو رونش و گفتم:پویا: شما چی؟ مشکل دارین با مسئله جنسی تو زندگیتون یا نه؟!سارا: چیکار می کنید آقا؟! می دونید دارید چی میگید؟! دستتون رو بردارید، خجالت بکشید![font#01DF01]ساعت رو فشار دادم و برگردوندم عقب! همون صورت پیشش نشسته بودم بهش دست نزدم و دوباره حرفم رو تکرار کردم![/font]پویا: شما چی؟ مشکل دارین با مسئله جنسی تو زندگیتون یا نه؟!سارا: آقا خجالت بکشید، مسائل خصوصی من چه ربطی به شما داره؟! دوباره ساعت رو کشیدم عقب و باز شروع کردم. این بار به یه صورت دیگه! پویا: یه نظر میاد شما هم از زندگیتون دل پری دارید! شخصیت آزادی دارید و نمی خواید تحت تملک کسی باشید و واقعا هم حیف هست که خانمی مثل شما این طور اثیر بشید! حق شما بیشتر از ایناست!سارا: جدی؟! از کجا شما اینا رو متوجه شدید؟!پویا: من ارشد روانشناسی دارم! (حالا گوز هم نداشتم! ولی با این دروغ یه لیسانس و فوق لیسانس افتاده بودم و ملزوم شدم ولی یه خورده بلد بودم که بلغور کنم:up2سارا: چه عالی، باحاله! من عاشق روانشناسیم! بیشتر بگید!پویا: الان یکی از مسائل خیلی مهم زندگی مهم ایرانی ها که گریبان گیرشن، همین مسئله جنسیه! یا آقا تو رابطه سرد هست یا زن! یا خانم بلد نیست درست رابطه جنسی خوب برقرار کنه و خواسته های شوهر رو براورده کنه یا برعکس مرد! هر دو اگه مثل هم نباشن، خوب مشخصا این رابطه به بیرون از خانوداه کشیده میشه!سارا: آره، و خیلی بده این!پویا: از یه نظر ممکنه بد باشه این که شخص ممکنه یه خورده اذیت بشه ولی اگر هم بره و انجام بده، حق داره!سارا: چطور؟ خوب این خیانت میشه! روانشناسا که این رو رد می کنن!پویا: (بابا روانشناسا رو ولش کن! لخت شو بکنمت! البته اینو تو دلم گفتم) آره، از دیدگاه خانوادگی این خیانت محسوب میشه ولی وقتی همسر نه تمایل داره، نه بلد هست و نمی خواد یاد بگیره چی؟! حتی دوست ندارن قبول کنن مشکل دارن و بخوان یه روانشناس برن! اون وقت تکلیف چیه؟!سارا: آره، مثل امین، شوهرم، اون هم چند باری بهش گفتم بریم روان پزشک ولی همیشه میگه مگه من دیونه ام!پویا: خوب دیگه، همه فکر می کنن روان پزشک و مشاور مال آدم های دیونه است. دیدگاهشون اینه! خصوصا مردها! ولی خوب میشه این معضل رو حل کرد!سارا: چطوری؟!یکی از دستاش رو گرفتم و رو رونش گذاشتم و شروع کردم دستش رو نوازش کردن و گفتم:پویا: نباید زیاد سخت گرفت! آدم های دیگه ای هم هستن که قدرت رو بدونن و برات ارزش قائل باشن!سارا: خوب ...!خم شدم سمتش و لپ چپش رو ماچ کردم. داشت دستم رو نگاه می کرد و یه خورده معذب بود که تا به خودش اومد، ماچ من رو لپش بود و برگشت من رو نگاه کرد که کم کم چشامون رو بستیم و صورتمون رو نزدیک هم کردیم و شروع کردیم لب گرفتن.باورم نمی شد تونستم راضیش کنم بتونم یهو بار اول بزنمش توی تور. از خودم خیلی خوشم اومده بود که این همه زرنگ بودم.دست راستم که تو دستاش بود رو ول کردم و شروع کردم رون نرم و گندش رو مالیدن و لبای داغش تو دهنم بود و می خوردم. اون هم یواش و با حالت رمانتیک لبامو می خورد. خم شدم سمتش و دست راستم رو بردم زیر گردن و چونش، و نوازشش می کردم و دست راستم رو تا خط کوسش بین رونش آوردم و میمالیدم.دست راستم رو بردم و دو دستی لباشو می خوردم و اون هم کلا در اختیارم قرار گرفته بود و شل شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. بوی عطرش تو دماغم بود. یه عطر تلخ وحشی کننده زنونه! دست چپم رو بردم پایین و زیر مانتوی جلو بازش، سینه هاش رو از روی پیرهنش مالوندم. سوتین سفت بسته بود و به نظر میومد سینه های کوچیکی داشته باشه.کم کم دستم رو بردم پایین رو شکمش تا وسط پاهاش و تمام انگشتام به جز انگش شصتم رو روی کوسش گذاشتم که با شرتی که پاهاش بود باز هم میشد کوسش رو حس کنم که لبه هاش رو میشد حس کرد.بلند شدم و اون رو هم بلند کردم. کلا از لب گرفتم ازش دست ور نمی داشتم. اون هیکل و چهره و تیپ، نمی شد که از لب گرفتن ازش دست برداشت!جلو من ایستاده بود و لب می گرفتیم. دستم رو بردم زیر مانتوش و به پشتش رسوندم و کونش رو از رو شلوار تنگ و نرم مالوندم دو دستی. کون نرم و گردی داشت و برجسته بود. برعکس سینه هاش که کوچیک بود، پاهای خوشگل، گوشتی و کون تاقچه نرمی داشت با کمر باریک استاندارد که به نظر می رسید، داگ استایل واقعا دیونه کننده باشه!کم کم همون طور که دستام زیر مانتوش بود، دستم رو از بالای شلوارش کلا کردن داخل و کون خوشگلشو دو دستی می مالیدم از زیر شرتش. اینقدر داغ بود و حس خوبی می داد که دوست داشتم تا فردا فقط اون کون رو بمالم.اون دستاش رو آورده بود روی شونه هام رو گرفته بود. دست چپم رو از تو کونش درآوردم. دست راستم کلا رو چاک کونش بود و می مالیدم هر دو لوپای کونش رو.سرم رو ازش فاصله دادم و گفتم:پویا: سارا خانم، شما استخدامی! سارا: ممنون رییس، سارا صدام کن! :بعد هم با هم خندیدیم و باز شروع کردیم لب گرفتن. رفتم سراغ گردنش و شروع کردم گردن و گوشاش رو مک زدن. دست راستم هنوز زیر مانتو تو کونش بود و بدنش رو خم کرده بودم به عقب و کمرش خم شده بود و منم هم روش بودم. دست چپم رو آوردم بالا و سینه هاش رو مالیدم.اون هم آه کوچیک می کشید و از خود بی خود شده بود. تا تونستم بدنش رو خوردن و دسمالیش کردم که بی اختیار بشه و لذت ببره و سریع نرم سر اصل مطلب که ممکن بود لذت درستی از رابطه برای بار اول نبره و می خواستم وابستش کنم به خودم.کل تنش رو از رو لباسش دست مالی می کردم و بیشتر از اون که لذت می برد، من بودم که حس خوبی داشتم که یه زن اون هم متاهل رو با مانتو و لباساش با خواست خودش دارم دسمالی می کنم.برش گردوندم و رفتمش پشتشش ایستادم. شالش کلا افتاده بود و موهاش باز بود و فقط مقدار کمی از موهاش رو از وسط روی سرش بسته بود. موهاش رو زدم کنار و شروع کردم به خوردن گردن و گوشش باز. دو دستی تمام سینه هاش رو میمالیدم.اون هم سرش رو برگردونده بود به بغل و آه و ناله می کرد. دستام رو به تمام تنش می کشیدم. روی شکمش. روی پهلوه ها و کمرش که نرم و عالی بود. ناف و شکمش که بیشتر پیدا بود داغ. روی بغل کونش تا پایین رونش.دستم رو بردم داخل رونش تا اونجا که می تونستم بردم پایین نزدیکای زانوش و یواش رو به بالا دست می کشیدم و نوازش کردم تا رسیدم به خط کوسش که با پاهاش درست شده بود یعنی همون مثلث برمودای خودم.با دست راست سمت خط راست کوسش و با دست چپ، سمت خط چپ کوسش رو دست زدم و با انگشت اشاره و سطی دست می زدم. یه خورده پاهاش رو جمع کرده بود که سخت بود دست زدم به کوسش.با دستام یه خورده سعی کردم پاهاش رو باز کنم و اون هم یه خورده شد و باز کرد و دست راستم رو بردم روی کوسش کلا و تمام انگشتای دست راستم رو روی کوسش گذاشتم و مالیدم و باز پاهاش رو جمع کرد.نمی دونم الان پف کرده بود یا قبلش هم پف بوده. چون کوسش رو لخت ندیدم چطوری بود ولی خیلی گوشتی به نظر می رسید! شاید هم به خاطر شلوار و شورتش بود.دو دستی، لبه شلوارش رو باز کردم و رفتم رو شکمش تا استخوان شرمگاهیش (استخوانی که زیر شکم و بالای آلت تناسلی زن هاست). دست راستم رو بردم پایین تر که!- تق تق! کسی نیست اینجا؟! ببخشید، کسی هست؟!ادامه دارد ... لطفا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود من رو در ادامه داستان یاری کنید
خدایی فکر نمیکردم به این زودی قسمت بعد رو بزاری ولی دمت گرم ,خیلی باحال بود, اما حیف که اوج داستان تموم شد. ساختار این قسمت خیلی تازه بود. منتظر بعدی هستیمامیدوارم مغزت مثل ساعت کار کنه تا یکسره قسمت جدی بنویسی