.13
غیر ممکن
1
پاشا پشت پیانو نشسته بود و مشغول تمرین بود که دو دست روی شونههاش حس کرد. از گوشهی چشم نگاهی به دستی که روی شونهی چپش بود انداخت و لبخندی روی لبش نشست. دست امیر بود. به پیانو زدن ادامه داد و امیر هم آروم آروم شونههاش رو ماساژ میداد. چند لحظهای در همین حال بودن که امیر کم کم دستهاش رو پایینتر آورد. پاشا که دیگه تمرکزش رو از دست داده بود قبل از اینکه امیر به به شلوارش برسه برگشت. حالا صورتش درست رو به روی کیر امیر بود که از روی شلوار مشخص بود سیخ شده. از پایین نگاهی به امیر انداخت. انگار خدا اون رو برای پاشا آفریده بود. موهای قهوهای تیره پر پشت و درهم، ریش کوتاه به همون رنگ، چشمهای قهوهای تیره، پوستی که نه خیلی سفید بود و نه خیلی سبزه، سینهها و بازوهای نسبتا عضلانی همون طوری که پاشا دوست داشت. امیر جذابترین مردی بود که پاشا به عمرش دیده بود. حتی از تماشا کردنش هم غرق لذت میشد. امیر چشمک ریزی بهش زد و دستهاش رو گذاشت روی کمربندش. پاشا کمربند رو بدون معطلی باز کرد و شلوار امیر رو کمی پایین کشید. کیر بلند و قلمی امیر از زیر شورت سفیدش خودنمایی میکرد. پاشا لبش رو آروم روی شورت گذاشت و با زبون کمی خیسش کرد. هر چی بیشتر زبون میزد کیر امیر سیختر میشد و بیشتر معلوم میشد. خود امیر این بار شورتش رو پایین کشید و کیر و تخمهاش بیرون افتادن. چشمهای پاشا از دیدن این صحنه برق میزد. حالا دستهاش توی دستهای امیر قفل بود و لبش روی سر کیر امیر بود. با زبونش حسابی سر کیر امیر رو خیس میکرد. کم کم سر کیر رو کامل توی دهنش گذاشته بود و با زبون باهاش بازی میکرد. امیر از لذت دستهای پاشا رو محکم فشار میداد. حالا تقریبا نصف کیر توی دهنش بود و با سرعت بیشتری مشغول جلو و عقب کردن سرش بود. همون طور که میخورد از پایین به بدن و صورت جذاب امیر نگاه میکرد و لذت میبرد. خودش هم کیرش راست و شورتش خیس شده بود. هر چی امیر محکمتر دستهای پاشا رو فشار میداد پاشا هم سریعتر کیرش رو میخورد. صدای نالههای از سر لذت امیر اتاق رو پر کرده بود. تکونهای کیر امیر تو دهن پاشا نشون میداد چیزی به اومدن آبش نمونده. یه تکون بزرگ دیگه و آب خالی شد توی دهن پاشا.
همین لحظه بود که پاشا یه دفعه از خواب پرید. شلوارکش خیس از آب کیر شده بود. احساس گناه میکرد از اینکه باز هم خواب امیر دوست صمیمیش رو دیده. امیری که قرار بود با ساره که یکی دیگه از دوستهای صمیمی پاشا بود ازدواج کنه و این احساس گناه پاشا از حسش به امیر و دیدن این خوابها رو بیشتر میکرد.
بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحانه برای قرار هفتگی جمعهها با دوستهای دوران دانشگاه راهی کافه شد. تابستون بود و هوا گرم. گرما باعث قرمزی پوست پاشا میشد و برای همین مجبور بود همیشه تو این فصل کلاه همراه داشته باشه. پاشا پسری 26 ساله و لاغر اندام بود با پوستی به سفیدی برف، صورتی استخونی ولی جذاب با لبهای سرخ و چشمهای درشت عسلی. موهای موجدار خرماییرنگی هم داشت که همیشه رو به عقب مرتبشون میکرد. وقتی به کافه رسید همه رسیده بودن. امیر و ساره کنارشون یه صندلی براش نگه داشته بودن. سینا و سروش برادرهای دوقلویی که زمین و زمان رو به هم میریختن هم کنار دوستدخترهاشون ندا و گلاره نشسته بودن. ساره زیباترین دختر جمع بود. چشمهای سبز-طوسیش همیشه جلب توجه میکرد. موهای روشن بلند و لبهای صورتی کوچکش هم جذابترش میکردن ولی جدای از اینها شخصیت مهربون و دوستداشتنیش بود که همه از جمله امیر رو عاشقش کرده بود. گلاره و ندا هر دو چشم و ابرو مشکی بودن با ظاهری شیک. شباهت ظاهریشون انقدر زیاد بود که خیلیها فکر میکردن خواهرن و این نشون میداد چقدر سینا و سروش سلیقهی مشترکی داشتن که البته از برادرهای دوقلو دور از انتظار هم نبود. سینا و سروش هم هر دو چشم و ابرو مشکی بودن با تهریش و بدنهای نسبتا ورزیده و چهرههای معمولی ولی خوب بلد بودن که چه جوری به خودشون برسن تا جذاب به نظر بیان.
سروش: به به چه عجب تشریف آوردین آقا.
سینا: بابا ما همین جوری قبولت داریم نمیخواست انقدر خوشگل کنی و ما رو اینجا بکاری.
گلاره: حالا بذارید بیاد بعد شروع کنید شما دو تا.
امیر با لبخند صندلی رو برای پاشا کمی عقب کشید. پاشا بعد از دست دادن با همه نشست کنار امیر.
امیر: چه طوری؟ چی شد دیر کردی؟
پاشا: هیچی گرم بود دیشب خوب نخوابیدم صبح هم باید قبل از اومدن دوش میگرفتم دیر شد دیگه. خیلی که معطل نشدید.
ساره: نه عزیزم شوخی میکنن بچهها ما هم یه ربعه اومدیم.
سینا که حسابی روی دور شوخی کردن بود: خب بگو پس لابد باز دیشب داشتی خواب حضرت والا رو میدیدی و دیگه گرمت شده و ...
سروش: بعد هم بارون اومده تو تخت و حالا صبح لباس نشور کی بشور؛ خودت رو نشور کی بشور.
پاشا قرمز شده بود و دخترها به دوقلوها چشم غره میرفتن. پاشا بین این گروه از دوستهاش رازی نداشت. همه میدونستن که اون گیه. یه شب هم که با هم سفر رفته بودن تو مستی جلوی همه گفته بود که چقدر امیر رو دوست داره. فکر میکرد بعد از اون شب دیگه جایی تو اون جمع نداشته باشه ولی امیر و ساره همهی تلاششون رو کردن تا بهش بفهمونن این مسئله براشون مهم نیست و پاشا هنوزم براشون دوست خیلی خوبیه. از اون شب به بعد چند وقت یه بار این مسئله به شوخی و خنده تو جمعشون مطرح میشد. امیر این بار هم برای اینکه پاشا خیلی خجالت نکشه زود بحث رو عوض کرد: خب اگه این دو تا نمکدون بذارن چهار تا حرف درست و حسابی هم بزنیم.
نیم ساعتی از اتفاقات روز دنیا و سریالهای مورد علاقهشون که تو یه هفتهی گذشته پخش شده بودن حرف زدن و چیزهایی که سفارش داده بودن رو خوردن. هفتهی بعد تولد ساره بود و باقی زمان رو در مورد برنامههاشون برای تولد حرف زدن.
ندا: بچهها دخترخالهی منم این هفته میاد تهران. اشکال نداره اگه خواست بیارمش.
ساره: نه عزیزم خوشحال هم میشم چه اشکالی؟
سینا با خنده: عزیزم فقط میدونی که گرگ وال استریت آقا احسان هم هستا باید چهارچشمی حواست به دخترخالهی گرامی باشه وگرنه نه ماه دیگه با بچه میاد تهران خونتون.
همه زدن زیر خنده. امیر شکلاتی که جلوش بود رو آروم پرت کرد سمت سینا و سروش.
پاشا: حالا نمیشد نگید بهش. ببخشیدا ولی خیلی رو اعصابه.
امیر: من نمیدونم شما دو تا چه پدرکشتگی با هم دارید. اون آدم همه هستن شما اصلا کلا نزدیک هم نشید.
پاشا: من که کاری ندارم بهش اون هی کرم میریزه.
امیر: من باز میگم بهش؛ تو فقط جوابش رو نده.
احسان پسرخالهی امیر بود. دو سال از امیر بزرگتر بود و چون از بچگی با هم بزرگ شده بودن با اینکه از نظر شخصیتی هیچ شباهتی به هم نداشتن مثل برادر بودن برای هم. احسان مربی بدنسازی بود، طبعا بدن ورزیده و زیبایی داشت، کمی سبزه بود و موهای کوتاه با رگهها جو گندمی روی شقیقه داشت. احسان معروف بود به سرزندگی و خوشمشربی هر چند پاشا اون رو یه آدم مغرور و زبونباز میدونست. احسان بین اطرافیانش به دختربازی هم معروف بود. دست روی هر دختری میذاشت نه نمیشنید اما با هیچ کس هم طولانی مدت نمیموند. از دید پاشا احسان چه از نظر ظاهری و چه اخلاقی نقطهی مقابل امیر بود و برای همین پاشا به هیچ وجه ازش خوشش نمیومد و احسان هم از هیچ فرصتی برای جر و بحث و اذیت کردن پاشا دریغ نمیکرد.
قرار این هفته با گپ و گفت و شوخی و خنده تموم شد. امیر و ساره، پاشا رو رسوندن خونه و خودشون رفتن دنبال یه سری از مقدمات تولد. پاشا با مادربزرگش زندگی میکرد. وقتی 2 ساله بود پدر و مادرش تو تصادف فوت شده بودن و مادربزرگش بزرگش کرده بود. مامان مهری عزیزترین آدم زندگی پاشا بود و فقط یه بدی داشت؛ تلاش بیش از حد برای پیدا کردن زن برای پاشا. پاشا نمیتونست حقیقت رو به مامان مهریش بگه و از طرفی هم از اصرارهای اون برای ازدواج هم خسته شده بود. احساسش به امیر که شدتش خیلی بیشتر از چیزی بود که همه فکر میکردن از یه طرف و سماجت مامان مهری از طرف دیگه و این فکر و خیال که شاید هیچوقت نتونه کسی رو به اندازهی امیر دوست داشته باشه، همه و همه باعث شده بودن تا روزهای سختی رو بگذرونه.
پاشا با حال خراب روی تختش ولو شد و هندزفری رو توی گوشش گذاشت و چشمهاش رو بست تا یه کم از این دنیا فاصله بگیره.
خواننده شروع به خوندن کرد:
آسمان چشم او آیینهی کیست
آنکه چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین، درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایی دست او بود
2
پنجشنبه بود؛ یه روز قبل از تولد ساره. پاشا شب قبل باز هم خواب امیر رو دیده بود. این بار فقط تو بغل هم خوابیده بودن و تمام مدت پاشا موهای کمپشت روی سینههای امیر رو نوازش میکرد. حتی صبح و تو بیداری هم میتونست خواب دیشب رو روی نوک انگشتهاش حس کنه. اون روزها بیشتر از هر وقتی با خودش فکر میکرد که ای کاش روز اول دانشگاه سر کلاس با امیر گرم صحبت نمیشد و این دوستی شکل نمیگرفت یا حداقل وقتی فهمید امیر از ساره که تو همون دانشگاه نقاشی میخوند خوشش اومده دیگه با ساره انقدر صمیمی نمیشد. دیدن این خوابها و داشتن این حس عجیب به امیری که قرار بود تا اواخر شهریور با ساره نامزد کنه بهش حس بدی میداد.
برای رهایی از این حس برای یه روز هم که شده به سراغ همون راه حل همیشگی رفت؛ سیاوش. پاشا و سیاوش 5 سال پیش با هم تو سایت منجم آشنا شده بودن. رابطهی خاصی بینشون شکل گرفته بود. با هم حرف میزدن، درد دل میکردن، بیرون میرفتن و خوش میگذروندن و البته گاهی هم سکس میکردن ولی علی رغم اصرارهای چندین بارهی سیاوش، پاشا هیچ وقت حاضر نشده بود رابطهشون رو از حد دوستی و سکس بالاتر ببره چون هر چی تلاش میکرد نمیتونست امیر رو از ذهنش بیرون کنه و این به نظرش خیانت به سیاوش به حساب میومد و نمیخواست به هیچ وجه این دوستی رو به این شکل از دست بده.
سیاوش 4 سال از پاشا بزرگتر بود. ظاهری شبیه به امیر داشت که شاید به همین دلیل هم اولین بار خواست که اون رو ببینه. تنها تفاوت ظاهری چشمگیرش با امیر پرمو بودن بدن سیاوش بود.
برای عصر با سیاوش قرار گذاشته بود. وقتی رسید و وارد خونهی مجردی سیاوش شد، بوی عود همه جا رو پر کرده بود. همیشه با خودش فکر میکرد اگه سیاوش رو زودتر از امیر دیده بود میتونستن زوج خوبی بشن.
سیاوش: به به بابا هفتهی پیش دوست این هفته آشنا پاشا خان. خبری ازت نیست.
پاشا: سلام ببخشید واقعا حال و حوصله نداشتم.
سیاوش: علیک سلام گل پسر. بیا بیا این شربت سکنجبین رو بزن حال بیای.
پاشا: آخ آخ مرسی داشتم خفه میشدم از گرما.
شربت رو سر کشید و روی مبل جلوی کولر ولو شد. خونهی سیاوش همیشه مرتب بود و فضای گرمی داشت. پر از رنگ و زندگی.
پاشا: خدا خدا میکردم امروز تنها باشی. واقعا نیاز داشتم بیام اینجا یه کم آروم بشم.
سیاوش: بازم امیر؟
پاشا چیزی نگفت و سرش رو با نخ ریزی که از کنار مبل بیرون زده بود گرم کرد.
سیاوش: پاشا به خدا من دیگه به خاطر خودم نمیگم ولی اینجوری دووم نمیاری. برو پیش مشاوری چیزی حداقل. آخه این حس یه طرفه که 7- 8 ساله افتاده به جونت چیه که نمیذاره 2 روز راحت زندگی کنی.
پاشا بغضش گرفته بود و باز هم چیزی نگفت. سیاوش بلند شد رفت کنارش نشست و دستش رو انداخت دور گردن پاشا و سرش رو بوسید.
سیاوش: میدونی چقدر برام عزیزی دیگه؟ میدونی هم که اگه رضایت میدادی تا حالا صد بار ازت خواسته بودم بیای با هم زندگی کنیم. هر چی میگم واسه خودته. اصلا من که نه ولی بالاخره باید یکی رو پیدا کنی که بتونی باهاش از امیر بگذری. خودتم میدونی هیچ راهی برای رسیدن بهش نداری. راستش یه چیز دیگه هم هست. هفتههای قبل هی میخواستم بهت بگم ولی نمیدونستم چه جوری. حقیقتش اون برنامهی مهاجرتم که حرفش رو زده بودیم، چند وقته عملی شده. 2 هفته دیگه باید برم ترکیه و از اون ور هم کانادا.
پاشا که از شنیدن خبر شوکه شده بود، بغضش ترکید.
سیاوش: برای همین نمیگفتم دیگه. ببین به خدا این رفتن خودم و فکر و خیالش یه طرف اینکه تو اینجا چی کار میکنی یه طرف. جان سیاوش یه فکری به این حالت بکن.
پاشا اشکهاش رو پاک کرد و گفت: باشه باز هم سعیام رو میکنم ولی هم من هم تو میدونیم که نمیشه.
سیاوش: بخوای میشه.
پاشا: بری دیگه نمیای یعنی؟
سیاوش: احتمالا تا 3 سال نمیتونم ولی بعدش سالی یه بار رو میام حتما. همه دوست و رفیقام اینجان.
پاشا با خنده: قبل از رفتنت باز باید ببینمتا همین جوری سرت رو نندازی بری.
سیاوش: من غلط بکنم. حالا شما افتخار میدید برای احتمالا آخرین بار قبل از رفتن من یه حالی بکنیم یا نه عالیجناب؟
پاشا به جای جواب لبش رو گذاشت روی لبهای سیاوش. سیاوش که حتی تو سکس هم مشخص بود حس قویتری به پاشا داره محکمتر بوسیدش. بلند شد و پاشا رو بغل کرد و برد سمت اتاق. انداختش روی تخت و خودش 4 دست و پا رفت سمتش. پاشا پاهاش رو کامل باز کرده بود و سیاوش از بینشون با کمترین فاصله نسبت به بدن پاشا به صورتش نزدیک میشد. محکمتر از قبل ازش لب گرفت. همون طوری از روی شلوارک کیرش رو به شلوار و کیر پاشا میمالید، محکم میبوسیدش و با دستهاش کون پاشا رو هم میمالید. هر دو سیخ کرده بودن. پاشا تیشرت سیاوش رو در آورد و پرت کرد سمت در و سیاوش که نشست تا شلوارکش رو در بیاره پاشا هم مشغول لخت شدن شد. حالا هر دو لخت روی تخت توی بغل هم بودن و همدیگه رو میبوسیدن و بدن همدیگه رو نوازش میکردن. پاشا کاملا بیمو بود و سیاوش کاملا پرمو. پاشا از دست کشیدن به بدن عضلانی پوشیده از موی سیاوش لذت میبرد. هر دو حسابی داغ شده بودن که سیاش خم شد سمت کمد و کاندوم و لوبریکانت رو درآورد. پاشا کاندوم رو گرفت و روی کیر سیاوش کشید و کمی هم لوبریکانت به کیر سیاوش و سوراخ خودش مالید. و سر کیر سیاوش رو آروم گذاشت روی سوراخش و کم کم هول داد داخل. سر کیر سیاوش حسابی بزرگ شده بود. دو دستش رو مشت کرده و دو طرف بالش کنار سر پاشا ستون کرده بود. برآمدگی بازوها و دیدن رگهای دستهای سیاوش برای پاشا خیلی جذاب بود. سر کیر که کامل تو رفت پاشا ناله کرد.
سیاوش: درد داری؟
پاشا با صدای آروم: نه خوبه بکن فقط نه خیلی تند.
سیاوش: ای جونم باشه اینجوری خوبه؟
و آروم آروم با تلمبه زدن راه کیرش رو باز کرد. خوب که روان شد کاملا چسبید به پاشا. پاشا از برخورد موهای تن سیاوش به بدنش از لذت مورمورش شد و خودش رو بیشتر از قبل به سمت سیاوش جلو داد و باعث شد کیر سیاوش تا ته بره داخل کونش و هر دو از لذت شروع به ناله کردن.
پاشا: آه... سیاوش سیاوش یه کم یواشتر.
سیاوش: باشه عزیزم باشه. آه... آه...
دیگه کمکم هر دو داشتن میومدن و سیاوش از روی بدن پاشا بلند شده بود و نشسته میکرد. پاشا یه لحظه چشمش رو بست و امیر رو تصور کرد. از ترس چشمش رو سریع باز کرد ولی باز هم شباهت سیاوش و امیر انقدر بود که نتونه از اون تصور فرار کنه. با هر ضربهای که سیاوش با کیرش به کون پاشا میزد، پاشا امیر رو میدید. دستهای امیر، بازوهای امیر، بدن امیر، صورت امیر. دستهاش رو گذاشت روی ساعدهای سیاوش که روی رونهاش بود و از لذت کمی چنگ انداخت. سیاوش دوباره خودش رو انداخت روی پاشا و محکمتر از قبل شروع به تلمبه زدن کرد. کیرش تقریبا تا سر بیرون میومد و دوباره تا ته میرفت تو. پاشا حالا امیر رو انگار توی بغلش حس میکرد اختیارش رو از دست داد، به پشت سیاوش چنگ کشید و آبش خالی شد بین بدن خودش و سیاوش و سیاوش هم همون لحظه با آه بلندی آبش خالی شد توی کاندوم.
سیاوش: واو این چی بود دیگه رو نکرده بودی تا حالا.
پاشا که خجالت میکشید بگه از تصور امیر به اون حال افتاده: دیگه گفتم قبل رفتنت سنگ تموم بذارم.
هر دو خندیدن.
سیاوش: به خدا خیلی ظالمی تو. تو این سالها با یه نفر هم به خوبی تو نخوابیدم. ای خدا بگم این امیر رو چی کار نکنه.
پاشا زیر لب آروم: ای خدا بگم این امیر رو چی کار نکنه.
هر دو لخت زیر باد کولر روی تخت دراز کشیدن و کمی حرف زدن و بعد برای تمیز کردن خودشون و مرتب کردن اتاق بلند شدن. چند ساعتی رو تو خونه گذروندن و برای شام بیرون رفتن. تمام مدت پاشا به این فکر میکرد که حالا با رفتن سیاوش چه جوری میتونه از پس این مشکلات و حس لعنتی بر بیاد. به نظر خودش که غیر ممکن بود؛ غیر ممکن.