انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

داستان سکسی: خالی



 
مست


8
احسان با شلوار گرمکن خاکستری که برآمدگی کیرش رو به نظر میاورد و تیشرت جذب سفیدی که کاملا به بازوها و سینه‌هاش چسبیده بود مشغول آماده کردن نوشیدنی بود.
پاشا: سلام.
احسان که نسبت به قبل متفاوت و کمی هیجان‌زده به نظر میرسید و سعی در پنهان کردنش داشت: سلام سلام. بیا تو راحت باش.
پاشا روی مبل راحتی نشست و خونه رو زیر نظر گرفت. برای یه نفر آدم خونه‌ی نسبتا بزرگی به نظر میرسید هر چند با توجه به تیپ ظاهری و ماشین احسان انتظار خونه و وسایل مجلل‌تری داشت. از نظر ظاهری شباهت زیادی به خونه‌ی سیاوش داشت و همین حس خوبی بهش میداد. همه‌ی وسایل سفید و کرم روشن بودن و کاملا تمیز و با وسایل تزیینی رنگارنگ بهشون گرما داده شده بود.
احسان: خب چه خبر؟ خوش میگذره؟
پاشا که هنوز خیلی راحت نبود و حتی مطمئن نبود که میخواد بمونه: خبری نیست. خونه‌ی قشنگی داری.
احسان: مرسی.
لحظات معذب‌کننده‌ای بینشون میگذشت و انگار هر دو با رفتن سر اصل موضوع مشکل داشتن ولی مثل همیشه این احسان بود که زود سراغ چیزی رفت که میخواست: پس فکر کردی بهش.
پاشا: به چی؟
احسان: به همون چیزی که به خاطرش اینجایی.
پاشا چیزی نگفت.
احسان: اگه مطمئن نیستی من نمیخوام چیزی رو تحمیل کنم. دیدی که بعد از اون شب بهت پیام هم ندادم.
پاشا: میدونم فقط یه سری سوال... تو اصلا چرا میخوای این کارو بکنی؟
احسان: میخوام تجربه‌ش کنم. ایرادش چیه؟
پاشا: ایرادش اینه که تجربه کسب کردن هم حد و مرز داره وقتی استریتی همچین تجربه‌ای میشه...
احسان حرفش رو باپوزخند قطع کرد: میشه هرزگی؟
پاشا از اینکه کمی تند رفته بود خجالت‌زده شده بود و چیزی نگفت.
احسان که کمی عصبی شده بود: ببین هر کسی رو تو گور خودش میخوابونن. منم با آدم‌های زیادی بودم و چیزهای مختلفی رو تجربه کردم و باز هم میخوام تجربه کنم. تا حالا به یه نفر هم قول چیزی ندادم و هیچ کس رو هم گول نزدم. هر کسی با من بوده قبلش میدونسته قرار نیست اتفاق جدی‌ای بیفته و مجبورشون نکردم با من بخوابن. اینکه خودشون فکر میکردن با یه بار خوابیدن میتونن بعدا باز هم ترغیبم کنن به این کار مشکل خودشون بوده. من نمیدونم چرا شما از من غول بی‌شاخ و دم ساختید. الانم چیزی پیش نیومده میتونی بری ولی درس اخلاق به من نده.
پاشا که توقع نداشت احسان در مورد چیزی که پاشا همیشه به خاطرش قضاوتش میکرد اینقدر باز صحبت کنه و انقدر ناراحت بشه، نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. احسان که رگ‌های کنار شقیقه‌ش‌ یه کم باد کرده بودن و به چشم میومدن رو به پاشا با لحن آرومتری گفت: تو برای لطف به من اینجا نیومدی منم نمیخوام لطفی بهت بکنم. هر کدوم به دلایل خودمون و برای خواسته‌هایی که داریم الان رو به روی هم نشستیم. حالا هم تصمیم‌گیریش با توـه.
پاشا زیر لب گفت: هیچکس نباید بفهمه.
احسان گفت هیچکس و بلند شد پاشا رو به سمت اتاق راهنمایی کرد.

احسان بدون معطلی شروع کرد به درآوردن لباس‌هاش و پاشا هم پشت سرش همین کار رو کرد. اون شب مهمونی هم بدن احسان توجهش رو جلب کرده بود ولی در اون لحظه واقعا جذابیت بدن عضلانیش بیشتر به چشمش اومده بود. سفیدی پوست پاشا مقابل سبزه بودن احسان بیشتر دیده میشد. حتی لحظه‌ای که فقط با یه شورت روی تخت دو نفره‌ی احسان دراز کشیده بود و منتظر بود تا احسان بهش نزدیک بشه هم هنوز باورش نمیشد داره این کار رو میکنه و با کسی که از نظر شخصیتی و ظاهری هیچ شباهتی به تایپش نداره میخوابه. اینکه احسان هیچ کار اضافه‌ای نمیکرد، خودش لباسش رو در آورده بود و به پاشا هم فهمونده بود که باید این کار رو بکنه، اینکه حتی تا جایی که لازم نبود دست به بدن پاشا نمیزد، همه و همه بهش یادآوری میکردن که داره کار اشتباهی میکنه. تو لحظاتی که احسان رو به روش روی تخت روی زانو بدون شورت نشسته بود و داشت شورت پاشا رو با کمترین تماس به بدنش درمیاورد مدام پیش خودش فکر میکرد که داره به سکس با کسی تن میده که فقط ارضا شدن خودش براش مهمه نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه‌ای ولی باز هم مقاومتی نمیکرد. کیر احسان هنوز نیمه خوابیده بود. حتی تو این حالت هم کلفتیش مشخص بود. یه تار مو هم به بدنش نبود؛ چیزی که زیاد برای پاشا جذابیت نداشت ولی نمیتونست چشم از کیر احسان که حالا بین انگشت‌هاش داشت پیچ و تاب میخورد و بلندتر و سفت‌تر میشد برداره. هیچ کدوم چیزی نمیگفتن. احسان کاندومی که دستش بود رو کشید روی کیرش و کمی لوبریکانت بهش زد و ژل رو به پاشا داد تا استفاده کنه. حس بدی داشت و فکر میکرد احسان داره باهاش به عنوان یه عروسک جنسی رفتار میکنه با این حال انقدر اتفاقات اخیر بهش فشار آورده بود که میخواست هر جوری شده اون شب رو تو اون خونه سر کنه. خوب که به سوراخش لوبریکانت مالید با سر به احسان اشاره کرد و احسان سر کیرش رو گذاشت روی سوراخ. آروم فشار داد ولی برای پاشا خیلی کلفت بود. یه کم دیگه لوبریکانت ریخت روی کیرش و این بار محکمتر فشار داد. آه پاشا بلند شد و احسان نگاهی بهش کرد ولی پاشا با سر بهش فهموند که ادامه بده. سر کیرش تو بود و حالا آروم آروم داشت سوراخ رو بازتر میکرد. با هر جلو و عقب عضلات شونه و بازو و شکمش منقبض میشدن. پاشا نمیتونست چشم از بدنش برداره. حالا بیشتر کیر داخل سوراخ بود و روان‌تر هم حرکت میکرد. درد و لذت همزمان وجودش رو پر کرده بود. هر چی سرعت جلو و عقب کردن احسان بیشتر میشد و عضلات بدنش بیشتر تکون میخوردن، پاشا هم بیشتر تحریک میشد. احسان جلوتر اومده بود و پاشا که هنوز نمیتونست کامل کیر احسان رو تحمل کنه کمی عقبتر رفت و سرش کامل به بالای تخت رسید. احسان بدون لحظه‌ای مکث کیرش رو جلو و عقب میکرد. حرکت کمرش و تکون خوردن گردنبند نقره‌ش انقدر برای پاشا جذاب بود که لحظه‌ای نمیتونست چشمش رو ببنده. تا به حال با هیچکس به این خوبی و کاربلدی نخوابیده بود حتی سیاوشی که گی بود و علاوه بر سکس هارد با سافت هم تحریکش میکرد؛ ولی احسان با این بدن و این تبحر تو سکس کاری کرده بود که حتی بدون تماس درست و حسابی بدن‌هاشون هم پاشا کاملا سیخ کرده بود و میشد قطره‌های پیشابش رو روی شکمش دید. تو تمام این مدت احسان به صورت پاشا نگاه نمیکرد و پاشا راحت‌تر میتونست به بدنش و حرکاتش نگاه کنه و لذت ببره. سرعت احسان بیشتر و بیشتر میشد. کیر کلفتش حالا به روانی تو کون پاشا جلو و عقب میشد و پاشا برخورد تخم‌های احسان به کونش رو هم حس میکرد. دوست داشت دست بکشه به بازوها و سیکس پک احسان ولی جلوی خودش رو گرفت. احسان که دیگه حسابی داغ کرده بود کمی به جلو خم شد. پاشا اول فکر کرد میخواد به سمت صورتش بیاد و لب بگیره ولی به جاش با دست‌هایی که رگ‌هاشون کاملا بیرون زده بودن بالای تخت رو گرفت و محکمتر از قبل به تلمبه زدن ادامه داد. پاشا که هم از خود سکس داشت لذت میبرد و هم از دیدن بدن احسان که حالا بهش نزدیکتر هم شده بود، از شدت تکون خوردن‌هاش بی‌اختیار آبش پاشید رو شکمش و آه بلندی کشید و با ادامه دادن احسان، به ناله کردنش هم ادامه داد. احسان محکم بالای تخت رو گرفته بود و کمی عرق کرده بود. حرکات کمرش موقع جلو و عقب کردن کیرش تو کون پاشا حتی بعد از ارضا شدن هم برای پاشا جذاب بود. با ضربه‌ای دیگه به کون پاشا آبش پاشید توی کاندوم. احسان خودش رو کنار کشید و کاندوم پر از آب کیرش رو در آورد و از تخت رفت پایین: دستشویی تو راهرو سمت چپه.
و خودش رفت اتاق بغلی تا پاشا خودش رو تمیز کنه.

پاشا از این بی‌توجهی ناراحت بود ولی از قبل هم انتظار بیشتری نداشت؛ همون طوری که اصلا انتظار نداشت انقدر از سکس با احسان لذت ببره. کمی خجالت‌زده بود که بدون حتی دست زدن به کیرش آبش اومده بود. نمیخواست احسان بفهمه که چقدر لذت برده.
بعد از تمیز کردن و لباس پوشیدن در حالی که هنوز هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد رو به احسان که تازه از دستشویی بیرون اومده بود گفت: من میرم دیگه.
احسان: منم باید برم جایی صبر کن با هم میریم.
خونه‌شون با ماشین فاصله‌ی چندانی نداشت ولی تو همون لحظات هم پاشا مدام به حس دوگانه‌ش فکر میکرد. به لذت از سکس و ناراحتی از اینکه به اختیار خودش به کلکسیون آدم‌های یه بار مصرف احسان اضافه شده بود. سکوت بینشون هم چه داخل خونه و موقع سکس و چه تو ماشین کاملا مطمئنش کرده بود که اون شب دیگه قرار نبود اتفاق بیفته.
موقع خداحافظی احسان بهش یادآوری کرد که هر اتفاقی افتاده بین خودشون میمونه و پاشا هم تایید کرده بود.


تمام روز بعد رو داشت به کاری که کرده فکر میکرد. از اینکه این فکر و خیال باعث شده بود کمتر به امیر فکر کنه خوشحال بود ولی همزمان نمیتونست به حس بدی که به خودش داشت غلبه کنه.


آخر هفته رسیده بود و باز هم قرار صبحانه با بچه‌ها برقرار بود. چند شبی بود که خواب امیر رو ندیده بود. تو جمع راحت‌تر بود و همه متوجه شده بودن؛ همون‌طور که متوجه شده بودن چیزی ذهنش به خودش مشغول کرده.
امیر: پاشا خوبی؟ چقدر تو فکری تو؟
سینا با شیطنت: این جور وقتا میگن یا خودش میاد یا خبرش ولی الان خودش نشسته اینجا کنارت که چته؟
ساره که نمیخواست این شوخی‌ها باعث اذیت پاشا بشه به سینا چشم غره رفت.
گلاره: این روزا کی تو فکر نیست آخه.
ساره: آره واقعا راست میگی.
امیر: نه این فرق داره میدونم.
پاشا: نه چیزی نیست. یه کم بی‌حوصله‌م همین.
سروش: حالا ولش کنید بیچاره رو. بالاخره هر کی یه روزی حال نداره دیگه. خودتون چه خبر؟
همه مشغول گپ و گفت شده بودن و پاشا هم هر از گاهی تو بحث شرکت میکرد که پکر بودنش کمتر به چشم بیاد. ندا داشت در مورد خواستگار خواهرش حرف میزد و سینا هم باجناق احتمالی آینده‌ش رو مسخره میکرد که پاشا لرزش گوشیش رو توی جیبش حس کرد. گوشی رو در آورد و با تعجب به اسم احسان روی لاک اسکرین خیره شد. پیامش کوتاه بود "شب چی کاره‌ای؟". هول شده بود و نمیخواست جلوی بقیه چیزی بروز بده. حتی ذره‌ای تردید نداشت و جواب داد که کاری نداره و احسان نوشت که ساعت 9 منتظرشه. تغییر حالتش انقدر واضح بود که همه متوجه شده بودن.
امیر: پاشا خبریه؟ نامرد نمیگی به ما؟
پاشا با خنده: نه بابا چه خبری. شاگردم بود گفت فامیلشونم میخواد پیانو یاد بگیره خوشحال شدم تو این وضع بد مالی.
سروش: خدا شانس بده به ما که فقط عمه مهین پیام میده دنبال شوهر جدید میگرده تو دوستامون.
گلاره با آرنج زد بهش که ساکت بشه ولی همه با خنده همراهیش کردن. خود پاشا هم نمیدونست چرا خوشحاله. شاید برای این بود که فکر میکرد پس احسان هم لذت برده از اون شب که حاضر شده دوباره دعوتش کنه. شاید هم برای این بود که دلش میخواست حداقل یه بار دیگه همچون سکسی رو تجربه کنه. به هر حال هر چه که بود حالش حسابی عوض شده بود و منتظر بود زودتر شب بشه.


این بار وقتی پاشا وارد خونه شده بود احسان فقط یه شورت پاش بود و پاشا میدونست نباید وقت رو تلف کنه و خودش هم دوست داشت زودتر سکس رو شروع کنن. میخواست بره تو اتاق که احسان گفت همون جا خوبه. پاشا لباس‌هاش رو در آورد روی مبل روی زانو نشست و به سمت احسان قمبل کرد. احسان که این بار خیلی زود شق کرده بود کمی لوبریکانت روی کیر کاندوم‌کشی‌شده‌ش ریخت و کیرش رو گذاشت روی سوراخ پاشا. پاشا میخواست بگه به سوراخش ژل نزده که احسان با یه فشار کیرش رو داد تو. پاشا جیغ آرومی کشید ولی میخواست که ادامه بده. احسان نسبت به قبل خیلی زودتر تونست مسیر کیرش رو تو کون پاشا روان کنه. این بار هم به بدن پاشا دست نمیزد و فقط گاهی رون‌های عضلانیش به پاهای پاشا میخورد و همین بیشتر تحریکش میکرد. از اینکه پشتش به احسان بود و نمیتونست بدنش رو ببینه ناراحت بود ولی لذتی که از جلو و عقب شدن اون کیر کلفت تو کونش حس میکرد چیزی نبود که بخواد از دستش بده. برای احسان راحت‌تر بود که دستش رو روی شونه‌های پاشا بذاره و با کنترل بیشتری بکنه ولی به جاش وقتی میخواست با سرعت بیشتری کیرش رو تا سر سوراخ بیاره و دوباره تا ته جلو ببره دو دستش رو دو طرف بدن پاشا روی مبل ستون کرد. دیدن رگ‌های دست‌های احسان حشری‌ترش میکرد. بدنشون از هم اندازه‌ی چند سانت فاصله داشت و میتونست باد حرکت گردنبند احسان رو پشت کمرش حس کنه. این بار پاشا هم همزمان که احسان مشغول کردن بود کیر خودش رو میمالید. میتونست حس کنه احسان کم کم میخواد بیاد و خودش هم خیلی نزدیک بود. با نفس نفس زدن پرسید: کجا بریزم؟
احسان همون طور که کیرش تو کون پاشا بود کمی خم شد و از میز کناریش دستمال برداشت و به پاشا داد و چیزی نگفت. این حرف نزدنش واقعا برای پاشا عذاب‌آور شده بود. سالن خونه از صدای نفس نفس زدن و آه و ناله هر دوشون پر شده بود. به فاصله‌ی کمی از هم هر دو ارضا شدن و بی‌حال روی مبل نشستن.

پاشا که دیگه از سکوت کلافه شده بود: تو کلا با همه اینجوری ساکتی؟
احسان: آره ترجیح میدم موقع سکس حرف نزنم.
پاشا: قبل و بعدش چی؟
احسان: اگه حرفی واسه گفتن باشه چرا که نه.
پاشا بهش برخورده بود. پیش خودش فکر میکرد که ارزشش بیشتر از اینه. اون شب با اسنپ برگشت خونه و به خودش قول داد دیگه اسمی از احسان نیاره.


شش روز از سکسش با احسان و بی‌میلی اون برای حرف زدن باهاش گذشته بود. با اینکه به شدت از خوابیدن با امیر لذت میبرد ولی دوست نداشت باهاش مثل کالا رفتار بشه. اینکه مطمئن بود دیگه نمیخواد احسان رو ببینه باعث شده بود دوباره خواب‌هاش در مورد امیر شروع بشن. حس میکرد هر کاری تو زندگیش میکنه قراره به حال بد ختم بشه و حال و هوای پاییز هم بیشتر به این حس دامن میزد.
بعد از تموم شدن تدریسش تصمیم گرفت کمی پیاده‌روی کنه. پنجشنبه شب بود و خیابون‌ها شلوغ. وقتی میدید پسرها و دخترها چقدر راحت و با عشق دست همدیگه رو گرفتن و راه میرن بهشون حسودیش میشد. تا خونه پیاده رفت؛ وقتی خواست کلید رو تو قفل بندازه از پشت سرش صدای بوقی شنید. با تعجب به ماشین احسان نگاه کرد و بعد از چند لحظه به سمتش رفت: سلام اینجا چی کار میکنی؟
احسان: نزدیک بودم؛ اومدم اینجا بهت پیام بدم اگه هستی بریم خونه‌ی من که دیدم خودت دم دری.
تو لحظه نصف بدنش میگفتن نرو و نصف دیگه میگفتن برو. بین دوراهی عجیبی مونده بود و هم نمیتونست از سکس با احسان بگذره و هم نمیتونست رفتارش بعد از سکس رو تحمل کنه. عقلش میگفت نه ولی زبونش گفت: کاری ندارم بریم.

تو مسیر یکی دو بار سعی کرد سر صحبت رو باز کنه ولی جواب‌های کوتاه احسان جلوش رو گرفت. وقتی رسیدن تو آسانسور با خودش فکر کرد که خودش باید پا پیش بذاره. تصمیم گرفت اون شب بدن احسان رو لمس کنه و ازش لب بگیره. اینجوری حداقل حس نمیکرد که فقط یه سوراخه که احسان برای ارضا شدن ازش استفاده میکنه. احسان که رفت تو اتاق تا لباس‌هاش رو در بیاره پاشا هم پشت سرش رفت. احسان دکمه‌هاش رو تا نصفه باز کرده بود. پاشا بدون هیچ حرفی رفت مقابلش دست‌هاش رو گذاشت روی سینه‌های ورزیده‌ی احسان و لب‌هاش رو برد به سمت لبش. قبل از اینکه ببوسدش احسان خودش رو عقب کشید: چی کار میکنی؟
پاشا: چی؟
احسان: میگم این کارا چیه؟
پاشا: شاید باورت نشه ولی آدما غیر از دخول و خروج میتونن همدیگه رو ببوسن و بدن همدیگه رو لمس کنن!
احسان: من از این لوس بازیا خوشم نمیاد.
پاشا: خوشت نمیاد؟ یا چون پسرم اینو میگی؟
احسان: خودت وقتی میدونی نپرس.
پاشا که عصبی شده بود بلند گفت: تو که نمیتونی حتی به صورت یه پسر نگاه کنی یا بهش دست بزنی واسه چی پیام میدی به من؟ واسه چی میای دنبالم؟ تو خیابون دختر و پسر ریخته واسه اینکه فقط ارضات کنن.
احسان که تا حالا پاشا رو اینجوری ندیده بود شوکه شده بود و سعی داشت آرومش کنه: منظورم اینه که...
پاشا: منظورت رو خوب فهمیدم. دیگه نه پیام میدی نه سراغ من میای. برو یکی مثل خودت رو پیدا کن.


پاشا اون شب خونه‌ی احسان رو با حال خراب ترک کرد. از خودش راضی بود که دوباره به خواسته‌ی احسان تن نداده بود ولی از طرفی هم آرزو میکرد ای کاش هیچ وقت به اون مهمونی نرفته بود و اون 2 بار رو هم باهاش نخوابیده بود.
فردای اون روز احسان زنگ زد، پیام داد که میخواد باهاش حرف بزنه و حتی چند روز بعدش رفت دم خونه‌ی پاشا ولی پاشا تصمیمش رو گرفته بود. یه هفته با تماس‌های احسان گذشت. آخر یه روز مامان مهری موبایل پاشا که تو آشپزخونه جا مونده بود رو آورد تو اتاق و گفت: این بنده خدا خودش رو کشت جوابش رو بده.
پاشا: باشه مامان مهری مرسی.
مامان مهری: از اون باشه الکیا بودا. حرف منو زمین ننداز جوابش رو بده گناه داره.
پاشا: آخه...
مامان مهری: آخه نداره. جوابش رو بده عزیزم.
پاشا که نمیخواست روی مامان مهری رو بیشتر از این زمین بندازه مجبور شد جواب بده.
احسان: الو؟
پاشا: بله؟
احسان: علیک سلام.
پاشا: سلام.
مامان مهری رفت و در رو پشت سرش بست.
پاشا: به خاطر مادربزرگم مجبور شدم جواب بدم زود حرفت رو بزن.
احسان با مکث: بابت اون شب معذرت میخوام ولی نمیذاری توضیح بدم که. من منظور بدی نداشتم فقط مثل هر کسی که شاید تو سکس از یه چیزی خوشش بیاد و از یه چیزی نه. منم دوست ندارم لب بگیرم همین. اگه بهت دست نمیزدم یا نگاه نمیکردم واسه این بود که نمیخواستم فکر دیگه‌ای بکنی.
پاشا که تعجب کرده بود احسان مغرور حاضر شده برای بار دوم از اون معذرت خواهی کنه گفت: تو اگه بدت میاد از پسر لب بگیری دیگه برای چی میخوای بازم تجربه‌ش کنی.
احسان: توضیحش سخته ولی شاید یه رو...
پاشا حرفش رو قطع کرد: مهم نیست دیگه مرسی که زنگ زدی. خیالت راحت چیزی به دل نگرفتم.
احسان: میتونیم همدیگه رو ببینیم بازم؟
پاشا که اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی از احسان رو نداشت، اصلا نمیدونست باید چی بگه. هم دوست داشت این رابطه‌ی عجیب و غریب رو بیشتر کشف کنه و هم میترسید باز اتفاق‌هایی بینشون بیفته که حال روحیش رو از اینم خرابتر کنه.
پاشا: باید فکر کنم.
احسان: تا کی؟
پاشا: نمیدونم.
احسان: گفتم اگه زیاد طول نمیکشه از اینجا نرم دیگه.
پاشا: از کجا نری؟
احسان: از جلوی خونه‌تون.
پاشا رفت پشت پنجره و ماشین احسان رو دید: اینجا بودی تمام مدت؟
احسان با خنده: آره.
پاشا ته دلش از همین سماجت احسان خوشش اومده بود. با اینکه اصلا نمیتونست رفتارهای ضد و نقیض و پس زدن و پیش کشیدن‌های مکررش رو درک کنه ولی نمیخواست فرصتی که برای گرفتن جواب سوال‌هاش و البته تجربه‌ی سکس‌های بهتر پیش روش بود رو از دست بده.
پاشا با خنده: صبر کن الان میام.


احسان مثل همیشه خوش‌تیپ بود و بوی عطرش حتی قبل از ورود به ماشین هم حس خوبی به پاشا میداد. از حالت هر دوشون مشخص بود که دارن برای رسیدن به خونه و سکس لحظه‌شماری میکنن. برای پاشا سوال بود که احسان که تا حالا کلی سکس داشته اون هم با دخترهایی که آرزوی هر کسی بود یه بار باهاشون بخوابه، چرا حالا انقدر اصرار به ادامه دادن این رابطه با پاشا داره ولی دیگه نمیخواست زیاد اجازه بده این فکرها اذیتش کنن و از لذت سکسی که تا به حال انقدر ازش لذت نبرده بود محروم بشه. با خودش فکر کرد که اون هم داره به همون اندازه از این رابطه سود میبره و این رابطه فقط برای لذت بردن از سکس و ارضا شدنه همین نه هیچ چیز دیگه‌ای.

وقتی رسیدن احسان در رو باز کرد و وارد شد و پشت سرش هم پاشا رفت تو و همین که در رو بست، احسان اومد سمتش و چسبوندش به در. فاصله‌ی صورتشون از هم چند سانت بود و بوی عطر احسان داشت دیوونه‌ش میکرد. هیچ کدوم تحمل نداشتن بیشتر از این صبر کنن. پاشا دستش رو برد سمت دکمه‌های پیرهن احسان ولی احسان سریع برش گردوند و از پشت دستش رو دور کمر پاشا حلقه کرد، دکمه‌ی شلوارش رو باز کرد و شلوار و شورتش رو کشید پایین. با عجله زیپ خودش رو هم باز کرد و بدون باز کردن کمربند یا دکمه کمی شورتش رو کنار داد و کیرش که کاملا شق شده بود رو بیرون آورد. از کیف پولش که تو جیب پشتیش بود یه کاندوم در آورد، تف کرد روی انگشتای دست راستش و شروع کرد به انگشت کردن و باز کردن سوراخ پاشا. پاشا که فکر میکرد مثل دفعات قبل احسان قرار نیست بهش زیاد دست بزنه غافلگیر شده بود و این بیشتر حشریش کرده بود. چند ثانیه‌ای حسابی سوراخ پاشا رو آماده کرد و دیگه تحمل نداشت. کیرش رو گذاشت روی سوراخ و با یه فشار کرد تو. پاشا از درد ناله کرد ولی به محض اینکه احسان دست‌های مردونه‌ش رو گذاشت دو طرف پهلوی لخت پاشا درد جای خودش رو به لذت داد. از تماس دست‌های گرم احسان به بدنش غرق لذت شده بود. ناخودآگاه هر دو دستش رو گذاشت روی دست‌های احسان و محکم فشار داد به حدی که رد انگشت‌هاش روی دست‌های احسان مونده بود. حالا دیگه احسان داشت کیرش رو مدام تا نزدیکی بیرون سوراخ پاشا میاورد و دوباره فرو میکرد. پاشا سرش رو به در تکیه داده بود و کونش رو قمبل کرده بود و با گرفتن دست‌های احسان تعادلش رو حفظ میکرد و احسان که حالا کمربند و دکمه‌ی شلوارش رو هم باز کرده بود و شورت و شلوارش رو کمی پایین داده بود جوری با سرعت پاشا رو میکرد که صدای برخورد تخم‌هاش به بدن پاشا هم به گوش میرسید. پاشا انقدر از خود بی خود شده بود که فقط بین ضربه‌های محکم احسان به کونش به سختی پرسید که آبش رو کجا بریزه و احسان با نفس نفس گفت مهم نیست هر جا. فقط چند بار دیگه لازم بود تا احسان کیرش رو تو سوراخ پاشا جلو و عقب بکنه تا تمام آب پاشا بپاشه به در. هر بار با خودش میگفت بهتر از این نمیشه سکس داشت ولی احسان سورپرایزش میکرد. خود احسان هم چند ثانیه بعد وقتی کیرش رو برای آخرین بار تا ته کرد توی کون پاشا آبش خالی شد تو کاندوم. تکون خوردن‌های کیر احسان وقتی داشت آبش خالی میشد برای پاشا لذتبخش بود.

پاشا با نفس نفس زدن: اگه همسایه رد میشد چی؟
احسان: هیچی از خداشونم باشه پورن مجانی گوش میکردن.
پاشا که از این شوخ‌طبعی احسان خوشش میومد با خنده گفت: ببخشید در خونه هم...
احسان: اشکال نداره تمیز میکنم.
هر دو چند دقیقه‌ای رو به دستشویی رفتن و مرتب کردن خودشون گذروندن. وقتی پاشا بیرون اومد احسان در رو کامل تمیز کرده بود و دو تا لیوان چای هم ریخته بود.
پاشا: فکر کردم باید برم باز.
احسان به آرومی: دفعه‌های قبل زیاده‌روی کردم.
پاشا اون روزها مدام از رفتار احسان شگفت‌زده میشد. اینکه انقدر راحت در مورد اشتباهاتش حرف میزد و معذرت میخواست و اینکه انقدر سعی داشت این رابطه رو برای هر دوشون راحت‌تر بکنه. حتی از خودش هم متعجب بود که نمیتونست به احسان نه بگه و بیشتر از اینکه دنبال بهونه بگرده برای مخالفت کردن و پیش نرفتن، دنبال دلیل بود برای موندن و ادامه دادن.


نیم ساعتی به چای و گپ و گفت در مورد کار و زندگی و دوست‌های مشترکشون گذشت. انقدری هم که فکر میکردن دنیاشون از هم فاصله نداشت و حرف مشترک برای گفتن داشتن. بر خلاف انتظارشون لازم نبود خودشون رو برای حرف زدن با هم به اجبار بیاندازن. پاشا مجبور شد به خاطر تماس مامان مهری زودتر برگرده ولی این بار داشت با حال خوب میرفت.


تا اواخر پاییز تقریبا هر هفته همدیگه رو برای سکس میدیدن. هر بار سکس‌هاشون لذت جدیدی بهشون میداد. همه کاری میکردن جز بوسیدن. حالا بیشتر از قبل هم با هم حرف میزدن هر چند که همش در مورد مسائل روزمره یا اتفاقاتی که اطرافشون میافتاد بود ولی همین هم باعث میشد با هم خیلی بیشتر احساس راحتی کنن و این راحتتر بودنشون موقع سکس هم کمک میکرد. حرف زدن‌هاشون باعث شده بود دید بهتری از هم و نگاهشون به زندگی پیدا کنن و پاشا هر بار بیشتر از قبل متوجه میشد که تصوراتش از شخصیت احسان تفاوت زیادی با خود واقعیش داره. پاشا هنوز هر از گاهی به امیر فکر میکرد و خوابش رو میدید ولی خودش هم متوجه شده بود که چقدر نسبت به قبل کمتر بهش فکر میکنه ولی دوست نداشت این رو به احسان ربط بده چون با خودش قرار گذاشته بود این رابطه چیزی بیشتر از سکس نباشه.


شب یلدا بود و مامان مهری رفته بود خونه‌ی عمه‌ی پاشا و شب برنمیگشت. پاشا قرار بود چند ساعتی بره پیش احسان ولی از اون وقت‌هایی بود که اصلا حال و حوصله نداشت. دوباره فکر و خیال اینکه قراره تا آخر عمر تنها بمونه و اینکه مامان مهری باز قراره کدوم دختر رو از تو مهمونی انتخاب کنه برای خواستگاری رفتن و سرما و شروع زمستونی که ازش متنفر بود باعث شده بودن اصلا تو حال خوبی نباشه. برای همین هم به احسان پیام داد که نمیتونه اون شب بره پیشش. چند دقیقه بعد احسان تماس گرفت: سلام خوبی؟ چرا نمیتونی بیای؟
پاشا با بی‌حوصلگی: سلام مرسی. امشب خیلی حوصله ندارم باشه برای بعد.
احسان: خودت رو لوس نکن دیگه.
پاشا: لوس چیه؟ میگم حوصله ندارم.
خودش هم نفهمید چرا ولی بی‌اختیار بغضش گرفت و احسان هم متوجه این موضوع شد.
احسان: پاشا؟ چیزی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
پاشا: نه بابا خوب میشم چیزی نیست فقط بذاریم برای یه شب دیگه.
احسان: اونو که ولش کن ولی بپوش میام دنبالت بریم بیرون.
پاشا با تعجب: بریم بیرون؟ بریم بیرون چی کار؟
احسان: مردم میرن بیرون چی کار؟ بریم یه چرخی بزنیم از این حال و هوا در بیای دیگه؟
پاشا که باورش نمیشد داره این حرف‌ها رو از احسان میشنوه: مثل اینکه تو یه چیزیت شده؟ ما کی با هم رفتیم بیرون این دفعه دوممون باشه؟
احسان با خنده: همیشه یه بار اولی هست دیگه. ببین نمیذارم اینجوری خونه بمونی بپوش دارم میام دنبالت.

پاشا باز هم نتونست مقاومت کنه و البته که میتونست حس کنه که میخواد وقت بیشتری رو باهاش بگذرونه. نیم ساعت بعد پاشا تو ماشین احسان بود و داشتن بی‌هدف تو خیابون‌ها چرخ میزدن و درباره‌ی تولد سروش و سینا که هفته‌ی بعد بود حرف میزدن. احسان کنار آجیل‌فروشی نگه داشت یه کم آجیل خرید و برگشت: شب یلدا بدون آجیل نمیشه. امشب رژیم تعطیل.
همون طور که تو ماشین نشسته بودن و آجیل میخوردن به پیشنهاد احسان به شوخی داستان زندگی مردمی که تو پیاده‌رو راه میرفتن رو حدس میزدن.
احسان: این مرده امشب داره میره خونه مادرزنش. قراره از اول تا آخر شب سرکوفت باجناقش رو بشنوه.
پاشا با خنده: این خانومه مچ شوهرش رو با دوست دخترش گرفته الان زندانیشون کرده تو زیرزمین اومده برای شکنجه کردنشون وسیله بخره.
احسان: ولی این یکی خانومه زندگی آرومی داره فقط بچه‌هاش همه رفتن از ایران و امشب تنها مونده.
پاشا: این پسره هم احتمالا امشب خونه‌ی فامیل دعوته و قراره دختری که روش کراش داره رو ببینه که انقدر ذوق داره.

هر دو همزمان که آجیل میخوردن برای مردم پیاده‌رو داستان‌سرایی میکردن. پاشا گذر زمان رو حس نمیکرد و دیگه حالش نه تنها بد نبود که با یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت شب رو سپری میکرد. رفتن باغ فردوس و تو سرما آش سید مهدی خوردن. خوشمزه‌ترین آشی بود که میخورد. انقدر تمام شب خندیده بود که صورتش درد گرفته بود. مدتها بود انقدر ذهنش آزاد نشده بود انگار هیچ کدوم از مشکلاتی که تا قبل از بیرون رفتن با احسان داشتن اشکش رو درمیاوردن اصلا وجود نداشتن. تازه داشت میفهمید که چرا همیشه تو تمام مهمونی‌ها همه دور احسان جمع میشدن و از وقت گذروندن باهاش لذت میبردن.

آخر شب احسان، پاشا رو رسوند و موقع خداحافظی متوجه شد که مامان مهری شب نیست: تو که تنهایی خب بیا پیش من.
پاشا: نه مرسی دمت گرم. خیلی خیلی خوش گذشت بهم امشب؛ حالم کامل عوض شد.
احسان: قربونت ولی جدی میگم بهتر از تنها موندنه که.
پاشا که فکر میکرد احسان داره برای سکس میگه یه کم ناراحت شد چون فکر میکرد همه‌ی اون شب رو برای سکس گذرونده ولی یادش افتاد احسان از نبودن مامان مهری خبری نداشته و نذاشت فکرهای منفی دوباره ذهنش رو پر کنن.
پاشا: آخه...
احسان: راحت نیستی اصرار نمیکنم ولی من که...
پاشا: صبر کن برم لباس و مسواک بردارم میام.
میشد لبخند رو روی صورت هر دوشون دید هر چند که سعی داشتن پنهانش کنن.


هر دو روی تخت احسان دراز کشیده بودن و احسان داشت ویدیوهای خنده‌داری که تو یوتیوب دیده بود رو با تبلتش به پاشا نشون میداد. انقدر خندیده بودن که از چشم‌هاشون اشک میومد. پاشا هر از گاهی زیرچشمی به احسان نگاه میکرد. باورش نمیشد کسی که یه روزی انقدر براش منفور بود الان انقدر جذاب به نظر میرسید. چهره‌ی جذاب مردونه، موهای جوگندمی روی شقیقه که به سنش نمیومد ولی خواستنی‌ترش کرده بود، ریش و سبیل کم‌پشتی که خیلی به دلش مینشست، حتی رنگ پوست سبزه‌ای که در حالت عادی براش اصلا جذابیت نداشت حالا قند توی دلش آب میکرد. خیلی سعی داشت جلوی خودش رو بگیره ولی واقعا نمیتونست از فکر علاقه‌ای که داشت تو وجودش شکل میگرفت بیرون بیاد.

احسان اون شب حتی حرف سکس رو هم وسط نکشید. پاشا فهمید که اشتباه فکر میکرده و اصرار احسان فقط برای تنها نبودنشون بوده و این باعث شده بود حال عجیبی پیدا کنه. احسان سمت چپ تخت دونفره‌ای که داشت خوابش برده بود و پاشا سمت دیگه داشت بهش نگاه میکرد. چه طور این همه سال هیچ جذابیتی براش نداشت و حالا تو این چند ماه انقدر همه چیز براش عوض شده بود؟ سرش پر از سوال بود در مورد خودش، حسش و مهمتر از همه اینکه این رفتارهای احسان به معنی این بودن که اون هم داره به پاشا علاقه‌مند میشه یا نه؟ چقدر دوست داشت بغلش کنه و تو بغلش بخوابه. با همه‌ی این فکرها به خواب رفت و برای اولین بار تو تمام این سال‌ها خواب کسی غیر از امیر رو دید. خواب دید که تو یه جای سرسبز و زیر درخت بید مجنون داره احسان رو میبوسه.

صبح ساعت 9 بیدار شد. احسان رفته بود و براش روی کاغذ نوشته بود: صبح زود کار داشتم باید میرفتم. خواب بودی نخواستم بیدارت کنم. کلید یدک روی کمده اگه خواستی بری لطفا در رو قفل کن. کلید رو بعدا ازت میگیرم.
پاشا هنوز هم به خاطر گذشته‌ی احسان بعد از هر بار دیدنش فکر میکرد این ممکنه آخرین بار باشه و وقتی نشونه‌ای تو حرف‌های احسان پیدا میکرد که قراره باز هم همدیگه رو ببینن چشم‌هاش برق میزدن.
تخت رو مرتب کرد، لباسش رو عوض کرد و وسایلش رو برداشت و رفت. تو دلش غوغایی بود. مست بود از شبی که با احسان گذرونده بود. میدونست چیزی که ازش میترسید داره اتفاق میفته. میدونست چون بالاخره یه نفر پیدا شده بود که فکر کردن بهش جای فکر کردن به امیر رو بعد از این همه سال گرفته بود. میدونست چون هنوز هم حال خوب خواب دیشب رو حس میکرد. سر خیابون سوار تاکسی شد. صدای آهنگ تمام ماشین رو پر کرده بود:
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز... هنوز...

بی‌اختیار چشم‌هاش از اشک گرم شد.
     
  

 
به تلاشتون احترام می زارم....واژه ها براحتی احساس نویسنده عزیز رو منتقل میکنند...
تا پایان با شما هستم و منتظر قسمتهای بعدی....داستانهای زیادی رو خوندم و باید بگم اولین های موفق خیلی کم هستند.پاینده باشید...
     
  

 
Zebrafree: به تلاشتون احترام می زارم....واژه ها براحتی احساس نویسنده عزیز رو منتقل میکنند...
تا پایان با شما هستم و منتظر قسمتهای بعدی....داستانهای زیادی رو خوندم و باید بگم اولین های موفق خیلی کم هستند.پاینده باشید...



هزار و یکشب

9
بعد از شب یلدا فرصت نشده بود همدیگه رو ببینن و شب تولد دوقلوها هم نمیتونستن خیلی با هم وقت بگذرونن مخصوصا که همه انتظار داشتن هنوز مثل کارد و پنیر باشن. پاشا اون شب با امیر و ساره به جشن رفته بود. اگه به خودش بود نمیخواست بره چون هم میدونست دوقلوها حسابی اهل شلوغ‌کاری و جشن‌های پر سر و صدا هستن و هم اینکه میترسید احسان رو در حال حرف زدن و رقصیدن یا حتی بدتر در حال بردن یکی از دخترها برای سکس ببینه و به هم بریزه ولی به خاطر صمیمیتش با بچه‌ها نمیتونست نره. رابطه‌ش با امیر و ساره خیلی راحتتر از قبل بود و حالا امیر رو به چشم دوست صمیمی میدید نه هیچ چیز دیگه‌ای و اونها هم متوجه این موضوع شده بودن. بیشتر مسیر به حرف‌های معمولی و خبر گرفتن از کار و زندگی و برنامه‌ی عروسی امیر و ساره که قرار بود خرداد سال بعد برگزار بشه گذشت.

مطابق انتظارش جشن حسابی شلوغ بود. از تعداد بالای مهمون گرفته تا دی‌جی و دود و رقص نور و انواع و اقسام نوشیدنی. بیشتر شبیه پارتی بود تا جشن تولد. امیر به اصرار ساره به محض رسیدن به بقیه که در حال رقص بودن پیوست. دیدن امیر و ساره با هم دیگه فقط پاشا رو خوشحال میکرد و از این آرامشی که به دست آورده بود خوشحال بود. چند باری بچه‌ها بهش اصرار کردن برای رقص بره ولی هنوز نشسته بود و مدام دنبال احسان میگشت. هنوز نیومده بود. نیم ساعتی گذشت که وارد خونه شد. پیرهن مردونه‌ی زرشکی و شلوار کتون طوسی و کراواتی به همون رنگ تنش بود. از دید پاشا هر لباسی به تن احسان قشنگ میومد. عضلات بدنش نه انقدر بزرگ بودن که زشت به نظر بیان و نه انقدر معمولی که مشخص نشه حرفه‌ای بدنسازی میکنه. اون ترکیب رنگ به پوستش هم خیلی میومد و موهای تازه کوتاه شده‌ش هم جذابترش کرده بود. برای پاشا جالب بود که بدون هیچ قصدی ترکیب رنگ لباس‌هاشون یکی بود. پاشا هم پلیور رسمی طوسی روشن و شلوار زرشکی پوشیده بود. احسان مستقیم رفت سمت بچه‌ها و بعد از سلام و احوالپرسی از دور سری برای پاشا تکون داد و به سمت دیگه‌ی مهمونی رفت. چند ثانیه بعد برای پاشا روی گوشی پیام فرستاد: اینا هنوز فکر میکنن ما قهریم تا منو دیدن گفتن نیام سمتت ))
پاشا هم براش ایموجی خنده فرستاد و نوشت خوب کاری کرده. دوست داشت براش بنویسه دلش براش تنگ شده و لباساش خیلی بهش میاد ولی میدونست زیاده‌رویه.

پاشا جاش رو عوض کرد و جایی نشست که بدون جلب توجه بتونه احسان رو ببینه. 2 تا از دخترها حسابی مشغول خودنمایی برای احسان بودن. احسان مشغول حرف زدن با چند نفری بود که برای پاشا آشنا نبودن و زیاد به دخترها توجه نمیکرد. پاشا داشت خیالش راحت میشد که قرار نیست شبش خراب بشه که دخترها رفتن سمت احسان و بلندش کردن برای رقص. میدونست احسان اگه بخواد مثل سابق رفتار کنه دیدن رقصش با دخترها عذاب‌آور میشه. سعی کرد حواسش رو پرت کنه و همین موقع ندا و گلاره اومدن سمتش: پاشو دیگه تنبل خان تولد دوستاته مثلا.
3 نفری به سمت بقیه رفتن. نور سالن دیگه خیلی کم شده بود و رقص نور بود که میذاشت ببینن دارن با کی میرقصن. پاشا که از شلوغی بدش میومد از فرصت استفاده کرد و از بچه‌ها که حسابی مشغول بالا و پایین پریدن و شلوغ‌بازی بودن دور شد. راهش رو از بین جمعیت داشت پیدا میکرد که یه دست روی شونه‌ش حس کرد. حتی اگه برنمیگشت هم میدونست دست کیه. برگشت سمت احسان. تازگی دقت کرده بود وقتی احسان میخنده گوشه‌ی چشم‌هاش چین میفته و تو لحظه‌ای که نور از روی صورتش رد شد چین‌های کنار چشم‌هاش رو دید و لبخند بزرگی روی لبش نقش بست. احسان خم شد سمتش. حتی تو اون شلوغی هم میتونست بوش رو تشخیص بده.
احسان: الان کسی حواسش نیست.

پاشا درست نشنیده بود ولی میدونست احسان میخواد چند دقیقه‌ای کنار هم باشن و خودش هم از خداش بود. مشغول رقصیدن شدن. دوست داشت بغلش کنه، دست‌هاش رو بگیره ولی جلوی خودش رو گرفت. به همین رقص یواشکی راضی بود. از اینکه احسان به اون 2 دختر توجه نکرده بود و میخواست با پاشا برقصه قلبش تندتر میزد. مدام منتظر بود تا نور روی صورتش بیفته و باز هم نگاهش کنه. دوست داشت تا آخر شب تو همون حال بمونن ولی بعد از چند دقیقه چراغ‌ها روشن شد و مجبور شدن از هم دور بشن. بعد از شام و باز کردن کادوها با اینکه از ته دل دوست داشت به یه بهانه‌ای با احسان بره ولی برای اینکه کسی شک نکنه با امیر و ساره برگشت. مثل شب‌های قبل، قبل از خواب برای خودش رویاپردازی میکرد که احسان هم دوستش داره و از بودن باهاش حس خوبی میگیره و با همین فکر و خیال هم به خواب رفت.


فردای اون روز زنگ زد به احسان و این بار منتظر نشد که احسان برای قرار بعدیشون برنامه‌ریزی کنه. مامان مهری قرار بود شنبه و یکشنبه برای به دنیا اومدن بچه‌ی دخترعمه‌ی پاشا بره خونشون و پاشا هم از فرصت استفاده کرد و از احسان خواست که بیاد پیشش. احسان بدون هیچ بهونه‌ای قبول کرد و پاشا دیگه سر از پا نمیشناخت.


احسان شنبه شب بعد از باشگاه برای اولین بار رفت خونه‌ی پاشا. چند ساعتی با هم حرف زدن و از هر دری گفتن. حالا میفهمید که علاقه‌ی زیادش به امیر باعث شده بود درست احسان رو نشناسه و هر چی بیشتر با شخصیتش آشنا میشد، بهش بیشتر علاقه‌مند میشد. احسان وقتی فهمید پاشا علاوه بر کادوی اصلی به دوقلوها کتاب بیشعوری رو هم هدیه داده نمیتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره و پاشا هم از دیدن خنده‌ش کیف میکرد. مدت نسبتا طولانی از آخرین سکسشون با هم گذشته بود و هیچ کدوم نمیتونستن بیشتر از این تحمل کنن. پاشا دسش احسان رو گرفت و بردش سمت اتاق خواب. نشست روی تخت و احسان هم رو به روش ایستاد. دکمه و زیپ شلوار رو که باز کرد دید کیر احسان کامل شق شده. چشم‌هاش برق زد. تقریبا مطمئن بود که این حس میتونه یه طرفه نباشه. آروم دستش رو دور کیر احسان حلقه کرد و شروع کرد به خوردنش. بعد از اینکه پذیرفته بود به احسان علاقه‌مند شده حالا سکس براش لذت دیگه‌ای داشت و لمس کردن احسان و دیدن بدنش و صورتش براش لذت‌بخش‌تر شده بود. احسان که مشخص بود داره داغ میشه دستش رو کرد تو موهای خرمایی موج‌دار پاشا و چشمش رو بست و آه آرومی کشید. صدای نفس‌ها و حرکت دستش توی موهای پاشا حشریش کرده بود. چند دقیقه‌ای براش ساک زد و بعد بلند شد و لباس‌هاش رو درآورد و احسان هم کامل لخت شد و کاندوم کشید. تخت پاشا یه نفره بود و سکس روش سخت میشد ولی هیچ‌کدوم تو اون لحظه اهمیتی نمیدادن. پاشا به پشت دراز کشید و با دستش کیر احسان که حالا دو دستش رو دو طرف سر پاشا ستون کرده بود رو آروم فشار داد توی کونش. دیگه مثل بارهای اول سختش نبود و به کلفتی کیر احسان عادت کرده بود. هر بار که احسان جایی غیر از صورت پاشا رو نگاه میکرد پاشا سریع از فرصت استفاده میکرد و تمام بدن جذاب احسان رو میدید و از حرکت بدنش و کیرش لذت میبرد. نوک سینه‌هاش سفت سفت شده بودن و از جلو و عقب کردن احسان بدنش و موهاش مدام تکون میخوردن. از برخورد تخم‌های احسان به کونش و رون‌های احسان به رون‌هاش انقدر حشری شده بود که برای چند لحظه فقط چشمش رو بست و آه و ناله کرد. زمستون بود ولی خونه و سکسِ احسان و پاشا انقدر گرم بودن که هر دو خیس عرق شده بودن. با هر بار جلو عقب شدن کیر احسان چند قطره از عرق پیشونیش پایین میریخت و پاشا رو دیوونه میکرد. پاشا با دستاش محکم پهلوی احسان رو گرفته بود و حرکات تند کمرش رو حس میکرد. بدن احسان از عرق کردن برق میزد و عضلاتش دیدنی‌تر شده بود. هر دو انقدر تو حال و هوای سکس غرق شده بودن که به صدای تخت توجه نمیکردن. احسان تندتر و محکمتر میکرد و پاشا سفت‌تر بدنش رو فشار میداد و ناله میکرد. صدای نفس‌هاشون اتاق رو پر کرده بود. با ضربه‌ی آخر کیر احسان همزمان هم آب خودش اومد و هم آب پاشا و احسان بی‌اختیار دست‌هاش شل شدن و افتاد روی پاشا و کفی چوبی تخت شکست. بدن‌های خیسشون حالا کاملا با هم تماس داشتن. پاشا به جای اینکه به تخت شکسته فکر کنه فقط داشت به این فکر میکرد که نمیخواد حتی برای یه بند انگشت بدن‌هاشون از هم جدا بشه. چند ثانیه‌ای تو بغل هم بودن تا اینکه احسان بالاخره بلند شد: چی کار کردیم پسر؟
پاشا که نمیتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره: هالک شدی یه لحظه.

احسان هم که مشخص بود خیلی خسته شده میخندید و به خرابکاری که کرده بودن نگاه میکرد. همه چیز سکس با احسان برای پاشا بی‌نظیر بود به جز جای خالی بوسه و حرف‌های بین سکس.

بعد از دوش و مرتب کردن اتاق و کنار گذاشتن کفی تخت، شام سفارش دادن و تا آخر شب رو به حرف زدن گذروندن. شکسته شدن تخت بهونه‌ای شد تا پاشا جای خودش رو هم کنار احسان بندازه. احسان از خستگی زیاد به نظر زود خوابش برد ولی پاشا محو تماشای اون بود و نمیخواست به این زودی بخوابه. اون شب از بین حرف‌های احسان فهمیده بود که از آخرین سکسشون تا اونشب با کسی نبوده. مدام با خودش فکر میکرد یعنی ممکنه اون هم همینقدر دوستش داشته باشه؟ چقدر دوست داشت لب‌هاش رو بوسه‌بارون کنه ولی باید جلوی خودش رو میگرفت. نمیخواست همین حد از رابطه‌ رو هم از دست بده.

برای یکشنبه شب و بعد از تموم شدن کارهاشون برنامه گذاشتن بیرون برن. این دومین باری میشد که احسان میخواست برای چیزی غیر از سکس همدیگه رو ببینن و این پاشا رو امیدوارتر میکرد.



10
اواخر زمستون بود و بوی عید همه جا رو پر کرده بود. خیابون‌ها پر از آدم‌هایی بود که با وجود مشکلات زیاد هنوز دنبال لحظه‌ای شادی بودن. این بهترین زمستون زندگی پاشا بود. دیگه سرما و دلگیریش اذیتش نمیکرد. هر هفته حداقل 3-4 بار احسان رو میدید. خیلی بیشتر از قبل صرفا به هدف خوشگذرونی بیرون میرفتن و حرف میزدن. هر دو حالا برای هم سنگ صبور بودن و تقریبا همه چیزشون رو با هم به اشتراک میذاشتن. از گذشته‌ی هم با خبر شده بودن و حالا احسان از پدر و مادر پاشا و دوستیش با سیاوش و حتی شدت علاقه‌ش به امیر میدونست. پاشا از قصد این رو گفته بود که عکس‌العملش رو ببینه و وقتی دیده بود اول پکر شده و وقتی فهمیده که پاشا دیگه فقط به چشم دوست به امیر نگاه میکنه، بی‌اختیار ذوق کرده، ته دلش داشت مطمئن میشد که این حس دوطرفه‌ست.

پاشا هم الان میدونست که پدر و مادر احسان وقتی بچه بودن از هم جدا شدن و هیچ‌کدوم به جز حمایت مالی هیچ نقشی تو زندگی احسان نداشتن و احسان پدر و مادر امیر رو بیشتر به عنوان خونواده قبول داره تا پدر و مادر خودش. میدونست که همین موضوع باعث شده نخواد با هیچ دختری وارد رابطه‌ی جدی بشه و ازدواج کنه. میدونست که اول بدنسازی رو فقط برای تخلیه‌ی خشمی که داشته شروع کرده و کم کم بهش علاقه‌مند شده و حالا آدمی که به نظر همه خیلی بی‌خیال و سرخوش بود و تو مهمونی‌ها مجلس رو گرم میکرد برای پاشا شخصیت عمیق‌تری پیدا کرده بود.

حالا هر دو میدونستن علایق مشترک هم کم ندارن؛ از فیلم و سریال‌های مشترکی که دنبال میکردن گرفته تا کتاب‌هایی که هر دو خونده بودن و شهرهایی که دوست داشتن بگردن و آهنگ‌هایی که گوش میدادن و ... . تمام اینها هر روز امید پاشا رو به جدی‌تر شدن این رابطه زیاد میکرد. هر شبی که با هم به حرف زدن و شناخت بیشتر میگذروندن برای پاشا یادآور داستان هزار و یکشب بود.


شب 4شنبه‌سوری ساره مهمونی گرفته بود ولی پاشا و احسان تصمیم گرفتن نرن و شب رو با هم بگذرونن. از بیرون صدای ترقه و انفجار و بوی دود میومد. احسان و پاشا بعد از یه سکس داغِ دیگه هر دو تو خونه‌ی احسان که خیلی گرم بود با شورت نشسته بودن روی مبل و میوه میخوردن و فیلم میدیدن.
فیلم انقدر خسته‌کننده بود که هر دو سرشون رو با گوشی و حرف زدن با هم گرم کرده بودن.
پاشا: به دوستت بگو دیگه فیلم معرفی نکنه خواهشا.
احسان با خنده: فردا آبروش رو تو باشگاه میبرم.
پاشا: تنها بخش جذابش همون بستنی خوردنشون بود. ای کاش زودتر هوا گرم بشه؛ میچسبه واقعا.
احسان: الانم دارما میخوای بیارم؟ خونه هم که گرمه.
پاشا: تو که همش رژیمی این چیزا چه جوری انقدر تو خونه‌ت زیاده؟
احسان: چند وقت یه بار چیت دِی دارم خب. نمیشه که اصلا نخورد.
احسان به سمت یخچال رفت و بستنی لیوانی با طعم قهوه و یه قاشق برداشت و برگشت پیش پاشا.
پاشا: خودت نمیخوری؟
احسان: نه امشب نمیتونم تو بخور.
پاشا: اینجوری که حال نمیده.
یه قاشق رو پر از بستنی کرد و برای اذیت کردن احسان برد جلوی دهنش. قاشق رو جلوی دهن و دماغ احسان تکون میداد و مدام ترغیبش میکرد که بخوره و احسان با خنده مخالفت میکرد. یه لحظه دست احسان به قاشقی که جلوی دهنش معلق بود خورد و کمی از بستنی روی شکم و شورتش ریخت. خواست بلند بشه و دستمال بیاره که شیطنت پاشا گل کرد و جلوش رو گرفت. دو زانو روی زمین جلوش نشست و با زبون بستنی که روی شکم سفت و عضلانی احسان ریخته بود رو لیس زد. به سمت شورت رفت و با نیم‌نگاهی به احسان که هیجان‌زده به نظر میرسید مشغول لیس زدن و پاک کردن بستنی‌ها از روی شورت احسان شد. با هر بار برخورد زبونش به شورت، کیر احسان کمی تکون میخورد و سفت‌تر میشد. پاشا خواست شورت احسان رو در بیاره که احسان گفت: همین چند ساعت پیش همه جونم در اومده ها.
پاشا با شیطنت: به جون تو چی کار دارم میخوام بستنیم رو بخورم.
شورت رو پایین کشید و احسان هم مقاومتی نکرد. یه قاشق دیگه از بستنی پر کرد و روی کیر نیمه شق احسان مالید و مشغول لیس زدن و مکیدن شد. احسان که داشت حسابی لذت میبرد، سرش رو به مبل تکیه داد، چشم‌هاش رو بست و دو دستش رو پشت سرش قرار داد و گذاشت پاشا هر کاری میخواد بکنه. با تمام شدن قاشق دوم کیر احسان کاملا شق شده بود و رگ‌هاش مشخص شده بودن. قاشق سوم رو روی سر کیر مالید. از سرمای بستنی کیر احسان تکون محکمی خورد. پاشا برای اینکه بستنی نریزه بی‌معطلی لبش روی سر کیر گذاشت و همزمان که با زبون باهاش بازی میکرد و لیس میزد، پایین میومد و کیر رو تو دهنش جا میداد. از شدت لذت خیلی زود پیشاب احسان بیرون اومد و پاشا میدونست خیلی به اومدن آبش نمونده و قاشق آخر رو هم روی کیر و رگ‌ باد کرده‌ش ریخت و با ولع مشغول خوردن شد. احسان هنوز با چشم‌های بسته و پاهایی که هر لحظه از لذت بیشتر باز میشدن ناله میکرد. پاشا به همون اندازه که از ارضا شدن خودش لذت میبرد از دیدن اینکه میتونه کسی رو به نهایت لذت برسونه هم کیف میکرد و دیدن احسان تو اون حال براش خیلی جذاب بود. دستش رو روی نیمه‌ی پایینی کیر بالا و پایین میکرد و نیمه‌ی بالای کیر که هنوز کمی بستنی به خودش داشت رو هم با زبون لیس میزد و تحریک میکرد. سر کیر احسان کاملا باد کرده بود و هر لحظه ممکن بود آبش فوران بزنه. احسان با صدایی آروم و همراه با آه گفت: داره میاد... داره میاد.
پاشا که دستش دور کیر حلقه بود کیر رو به سمت شکم و سینه‌ی احسان گرفت و آبش چنان با فشار خارج شد که تا کات بین دو سینه‌ش رسید. دیدن این صحنه و حس کردن تکون‌های کیر احسان توی دستش براش با ارضا شدن برابری میکرد.
احسان: از دست تو پسر. باید دوباره دوش بگیرم.
پاشا با خنده: تا تو باشی دیگه پیشنهاد بستنی ندی.
احسان که داشت وارد حموم میشد: آقا رو سری بعدی بستنی کیلویی میخرم حالا که اینجوریه.
هر دو خندیدن و پاشا هم مشغول مرتب کردن شد و چند ساعت بعد به اصرار احسان، خودش ماشین نگرفت و احسان تا خونه رسوندش.


سر و صدای خیابون‌ها نمیذاشت که راحت بخوابه. جدای از اون هم فکر و خیال و سوال‌های زیادی داشت که نمیتونست از دستشون خلاص بشه. تقریبا مطمئن بود که احسان هم بهش حس داره و از بودن باهاش لذت میبره. اصلا این احسان با اون تصوری که ازش داشت زمین تا آسمون فرق میکرد. از خودش هم حالا مطمئن شده بود که عاشق احسان شده و نمیتونه دوریش رو تحمل کنه. اما یه سوال بزرگ ذهنش رو مشغول کرده بود؛ اینکه چرا هنوز بعد از این همه مدت احسان از بوسیدنش امتناع میکرد؟ اگه هنوز هم دوست نداشت یه پسر رو ببوسه پس چرا انقدر با پاشا راحت بود؟ چه طور انقدر از سکس لذت میبرد و حاضر شده بود در مورد گذشته‌ش درد دل بکنه ولی به این یه کار که میرسید پا پس میکشید؟ این تنها بخش ضد و نقیض باقی مونده از احسان بود که پاشا با تمام وجود میخواست براش حل بشه ولی نمیدونست چه طور. از طرفی واقعا به جواب این سوال نیاز داشت و از طرف دیگه هم اصلا نمیخواست با اصرارش به این موضع باعث ناراحتی و دوری احسان بشه. تو همین فکر بود که صدای انفجار بلندی از بیرون اومد. زیر لب فحشی داد و سعی کرد بخوابه؛ هر چند که خوابیدن بین اون همه سر و صدای بیرون و درون مغزش تقریبا نشدنی بود.
     
  
↓ Advertisement ↓

 
درود
خسته نباشید...خیلی خوب بود تشکر
     
  

 
خالی هم شد عنوان؟! دیگه خود داستان هم مشخصه
یه پسشوند/پسوند میزاشتی براش
     
  ویرایش شده توسط: q110120   

 
Zebrafree: درود
خسته نباشید...خیلی خوب بود تشکر
ممنونم


خالی

11
17 فروردین بود و پاشا و احسان از شب 4شنبه‌سوری دیگه همدیگه رو ندیده بودن. پاشا تعطیلات نوروز رو با مامان مهری رفته بود تبریز دیدن عموهاش و احسان با امیر و ساره و خونواده‌هاشون رفته بود شمال. احسان خیلی اهل تلفنی حرف زدن نبود و برای همین تو این مدت فقط هر از گاهی به هم پیام میدادن. همین باعث شده بود پاشا فکر کنه شاید حس خودش به احسان باعث شده بوده که حس واقعی احسان رو نبینه و شاید انقدری که فکر میکرد این علاقه دو طرفه نبوده. تو چند ماه اخیر این طولانی‌ترین مدتی بود که از هم دور بودن و پاشا برای دیدن دوباره‌ی احسان، بوییدنش، لمس کردنش و شنیدن صداش لحظه‌شماری میکرد. اما از طرفی هم میترسید که نکنه حالا که از دیده‌ی احسان رفته از دلش هم رفته باشه.


ساعت 8 احسان اومده بود دنبال پاشا. در خونه رو که باز کرد و احسان رو دید تمام وجودش به تپش افتاد. احسان با همون لبخند همیشگی و چین‌های کنار چشمش منتظرش بود. چقدر دوست داشت بغلش کنه، ببوسدش، دست‌هاش رو ساعت‌ها بگیره و ول نکنه ولی حیف که نمیتونست.
قرار بود بیرون شام بخورن و بعد برن خونه‌ی احسان.پاشا متوجه شده بود یه چیزی مثل همیشه نیست. احسان تمام مدت سعی میکرد طبیعی رفتار کنه ولی برای پاشا که چند ماه با احسان و فکر و خیالش زندگی کرده بود تغییر رفتار احسان به راحتی قابل تشخیص بود. دوباره کم‌حرف شده بود و بعضی ‌وقت‌ها تو فکر فرو میرفت و با سوال پاشا به خودش میومد. پاشا چند باری ازش پرسید چیزی شده یا نه ولی جواب قانع‌کننده‌ای نشنید.

ساعت 10 شب بود و کم کم میخواستن از رستوران خارج بشن که مامان مهری زنگ زد: الو پاشا؟
پاشا: سلام مامان مهری. جونم؟
مامان مهری: سلام عزیزم کی برمیگردی؟ عمه‌ت اینا فهمیدن برگشتیم اومدن دیدنمون. میخوان تو رو هم ببینن.
پاشا: این وقت شب اومدن؟
مامان مهری: نه تو که رفتی رسیدن. شام نگهشون داشتم. الانم منتظرن تو بیای.
پاشا: قربونت برم من که گفتم امشب دیر میام.
مامان مهری: خیلی وقته ندیدنت عزیزم روی منو زمین ننداز بهشون گفتم میای.
پاشا: آخه...
مامان مهری: میای؟
پاشا با ناراحتی: باشه راه میفتم الان.

از دست خودش عصبانی بود که به هیچ‌کس نمیتونه نه بگه. قضیه رو به احسان گفت. تغییری تو حالت احسان ندید؛ هنوز مثل قبل عجیب و غریب رفتار میکرد. تو ماشین دیگه پاشا هم حرفی برای گفتن نداشت. رفتار عجیب احسان و به هم خوردن قرارشون و شبی که چند هفته منتظرش بود و اینجوری خراب شده بود، باعث شده بودن حسابی دمق بشه. جرات نداشت از احسان سوال کنه که رفتارش برای تموم کردن این رابطه‌ی چند ماهه‌‌ست یا نه. نمیخواست اگه حقیقت این بود باهاش رو به رو بشه. این احسان شبیه احسانی که تو این چند ماه شناخته بود، نبود. همیشه ته ذهنش به خاطر دیدی که از احسانی که قبلا با همه بود و به هیچ‌کس متعهد نبود داشت منتظر همچین لحظه‌ای بود که دل احسان رو بزنه ولی انقدر تو این مدت بهش دل بسته بود که فکر کردن بهش هم اذیتش میکرد چه برسه به تجربه کردنش.

هوا خنک بود و بارون خیابون‌ها رو خیس کرده بود. هنوز هم نم‌نم بارون به شیشه میخورد. پاشا ولی احساس خفگی میکرد و شیشه رو کامل پایین داده بود. باد تو موهاش میپیچید. هنوز هم حس میکرد هوای داخل ماشین خیلی سنگینه. نور چراغ‌ها کف خیابون‌های خیس منعکس شده بودن. همه جا پر از رنگ بود. میدونست چند دقیقه‌ای بیشتر به خونه‌ش نمونده و میترسید که این آخرین باری باشه که کنار احسانه. میترسید تمام فکرهای منفی که ازشون فرار میکرد به واقعیت بپیوندن. نفس کشیدن براش سخت شده بود.
تو همین حال و هوا بود که آهنگ خالی ابی از ضبط شروع به پخش شدن کرد.
من، خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق، آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من


ثانیه به ثانیه‌ی آهنگ تو وجودش رخنه میکرد. نم‌نم بارون... نورهای سبز و زرد و قرمز منعکس‌شده کف خیابون... آهنگی که آرزو میکرد اون لحظه پخش نمیشد.
ای دریغ از من، که بی‌خود مثل تو گم شدم، گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو، که مثل عکس عشق، هنوزم داد میزنی تو آینه‌ی من


تصور زندگی بدون احسان براش سخت بود. انگار تازه تو لحظه‌ای که فکر میکرد قراره همه چیز تموم بشه و دوباره روزهای خاکستری زندگیش برگردن، تازه فهمیده بود که چقدر به احسان وابسته شده. نزدیک خونه بودن و متوجه شده بود که احسان داره با خشم دنده عوض میکنه و فرمون رو میچرخونه. دوست داشت داد بزنه و بگه حرف بزن بذار ببینم چی تو فکرته ولی باد خنکی که به صورتش میخورد و آهنگی که با صدای بلند پخش میشد انگار باعث شده بودن لمس بشه.
آه، گریمون هیچ، خنده‌مون هیچ
باخته و برنده‌مون هیچ
تنها آغوش تو مونده، غیر از اون هیچ
ای، ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی، زمین و آسمون هیچ


چشمش گرم شد. قطره‌ی اشکی از چشمش سرازیر شد. رسیده بودن سر کوچه و بارون کمی شدت گرفته بود. احسان ماشین رو کمی عقب‌تر از خونه نگه داشت. کوچه خلوت بود و جز صدای آهنگ و بارون و برف‌پاک‌کن صدای دیگه‌ای به گوش نمیرسید.
بی تو میمیرم
همه بود و نبود
بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد
بی تو میمیرم مثل قلب چراغ
نور تو بودی، کی منو از تو جدا کرد


ملودی آخر آهنگ در حال پخش بود و پاشا میدونست دیگه باید پیاده بشه. با خودش کلنجار میرفت که حداقل سوال کنه ولی باز هم مثل همیشه دقیقا جایی که باید حرف میزد سکوت کرد. دستش رو برد سمت دستگیره‌ی ماشین. در رو کمی باز کرد و برگشت سمت احسان که خداحافظی کنه. درست لحظه‌ای که برگشت لب‌های احسان رو روی لب‌هاش حس کرد. نمیدونست اون بوسه چند ثانیه طول کشید یا چند دقیقه یا چند ساعت؛ فقط میدونست که تمام وجودش داشتن اون لحظه رو حس میکردن. لب‌های احسان روی لب‌هاش بود و دیگه هیچ چیز دیگه‌ای تو این دنیا براش اهمیت نداشت. هر دو که موقع بوسه چشم‌هاشون رو بسته بودن حالا داشتن به هم نگاه میکردن و از چشم‌های خیس هر دو معلوم بود که تو دلشون چی میگذره.

احسان با صدای گرفته گفت: منتظرتن. فردا میبینمت؟
پاشا هم که هنوز بغض گلوش رو گرفته بود، جواب داد: تا فردا.

به رفتن احسان تو بارون نگاه کرد ولی خودش یه دقیقه زیر بارون موند تا به اتفاقی که افتاده بود فکر کنه. تو اوج ناامیدی و تو لحظاتی که فکر میکرد همه چیز داره تموم میشه، چیزی که تمام این مدت آرزوش رو داشت اتفاق افتاده بود. مثل یه پَر احساس سبکی میکرد. دست‌هاش رو باز کرد و سرش رو رو به آسمون گرفت و چرخی زد. تمام بدنش شده بود قلبش و از هیجان تند تند میزد.

خیس آب رفت تو خونه و با نگاه‌های متعجب مامان مهری و خونواده‌ی عمه‌ش رو به رو شد. کمی به سر و وضعش رسید و با مهمون‌ها معاشرت کرد ولی تمام فکر و ذکرش پیش احسان بود. دوست داشت باهاش حرف بزنه ولی نمیخواست تحت فشارش بذاره. مهمون‌ها که رفتن اولین کاری که کرد برداشتن گوشی و تعریف کردن تمام اتفاق‌های اون شب برای سیاوش بود. سیاوش حالا چند ماهی بود که وارد رابطه‌ی جدی‌ای شده بود و تو تمام این مدت تنها کسی بود که پاشا در مورد احسان و حسی که بهش داشت باهاش حرف زده بود.

بعد از چت با سیاوش تصمیم گرفت بخوابه ولی از هیجانِ فردا خوابش نمیبرد. نمیتونست برای بوسیدن دوباره‌ی احسان صبر کنه و تو همین حال و هوا بود که از گوشیش صدایی بلند شد. احسان براش ویس فرستاده بود. دست‌های پاشا موقع باز کردن واتساپ میلرزید. چند ثانیه‌ای به آیکون پلی خیره شد و بالاخره لمسش کرد.

احسان با صدایی که هنوز کمی گرفته به نظر میرسید گلوش رو صاف کرده بود و شروع کرده بود به حرف زدن: سلام. فکر میکنم تو این مدت منو خوب شناختی یعنی فکر میکنم بهتر از هر کسی منو میشناسی... (با مکث) میدونی حرف زدن در مورد خودم و حسم یه کم سخته برام و برای همین خواستم برات تا قبل از فردا این ویس رو بفرستم که هر چی تو دلمه رو راحت بهت بگم. راستش مدت‌ها بود که ازت خوشم میومد ولی از ترس شکست خوردن به جای ابراز علاقه سعی میکردم لجت رو در بیارم... (با خنده) همون موقع‌هایی هم که مدام با هم بحثمون میشد من ازت خوشم میومد ولی نمیخواستم قبولش کنم. شخصیتت، دیدی که به زندگی داشتی، حس خوبی که به دوست‌هات میدادی برام جذاب بودن. برام عجیب بود که یه پسر انقدر برام جذابه. بعد از اون مهمونی عذاب وجدان گرفته بودم که چرا تو اون موقعیت قرارت دادم ولی بعدش نمیتونستم حتی یه لحظه از فکر اون شب بیام بیرون. نمیدونم اصلا چی شد که بهت پیشنهاد دادم با هم بخوابیم ولی تا تو بهم جواب بدی هر روز و هر شب خودم رو سرزنش میکردم به خاطر حرفی که زده بودم. وقتی قبول کردی باورم نمیشد. بار اول ترس وجودم رو گرفته بود؛ نمیتونستم نگاهت کنم؛ حتی نمیتونستم راحت به بدنت دست بزنم. میترسیدم از اینکه حسم بهت بیشتر بشه. وقتی قهر کردی میخواستم دیگه ادامه ندم و همه چیز رو فراموش کنم ولی نشد. به خودم اومدم دیدم چقدر راحت برای تو دارم غرورم رو زیر پا میذارم و معذرت‌خواهی و منت‌کشی میکنم... (با خنده) اولین بار که بدنت رو بدون ترس لمس کردم فهمیدم همه چیز این رابطه برام متفاوته. اولین شبی که با هم رفتیم بیرون فهمیدم حس نکردن گذر زمان یعنی چی. تو تنها کسی بودی که باهاش بی‌اختیار از چیزی که تو ذهنم میگذشت حرف میزدم. هر چی بیشتر باهات حرف میزدم و بیشتر ازت میشنیدم بیشتر میفهمیدم که چرا این حس عجیب تو وجودم شکل گرفته و داره قوی‌تر میشه. یه دفعه دیدم دیدن صورتت، لب‌هات، چشم‌های عسلیت، پوست مثل برفت، موهای خرماییت برام شدن دلیل بیدار شدن و زندگی کردن. شنیدن صدات، مهربونیت، مدل حرف زدنت، شوخی کردن‌هات، حتی قربونت برم گفتن‌هات به مادربزرگت پای تلفن هم مدام تو ذهنم تکرار میشدن. پاشا تو این مدت یه لحظه هم ازم دور نبودی. چند شبی که تا صبح کنارت بودم خودم رو میزدم به خواب و میدیدم نگاهم میکنی و دلم قرص میشد که تو هم حس منو داری ولی باز میترسیدم از اینکه این حس رو بدون هیچ نقابی نشون بدم. تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم و نمیدونستم چه جوری باید باهش برخورد کنم. تو این مدت بارها خواستم ببوسمت. وقتی داشتیم با هم میرقصیدیم، وقتی کنارم خوابیده بودی، وقتی بدن‌هامون با هم یکی شده بودن ولی میترسیدم از اینکه به خودم اجازه بدم این حس انقدر قوی بشه. نمیخواستم تا وقتی کامل از خودم مطمئن نبودم تو رو درگیر کنم. این تعطیلاتی که گذشت برام بهترین فرصت بود که ببینم چقدر همه چیز برام جدیه. پاشا یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفتی. یه لحظه هم نمیتونستم بهت فکر نکنم. همه جا بودی. فهمیدم راه فراری نیست و خودم هم نمیخواستم ازت فرار کنم ولی تو که میدونی من تو چه خونواده‌ای بزرگ شدم و ترس از شکست خوردن رابطه چقدر اذیتم میکنه. برای همین تمام مدتی که امشب با هم بودیم تو جنگ با خودم بودم. نمیدونستم مثل همیشه باید بذارم و برم یا تسلیم بشم... (با بغض) پاشا من نمیخوام برم. نمیتونم برم. پاشا من عاشقتم.

چشم‌های پاشا خیس اشک بود و جوری بغض کرده بود که نمیتونست حرف بزنه و فقط برای احسان نوشت:
بی تو میمیرم
ای همه بود و نبود
همه چی تویی، زمین و آسمون هیچ
منم عاشقتم
شب بود ولی حس میکرد خورشید توی اتاقه؛ تازه داشت رسیدن بهار رو حس میکرد؛ قلبش داشت از سینه‌ش بیرون زد؛ حس میکرد هر چی گل تو دنیاست داره از سینه‌‌ش بیرون میزنه. احسان اونجا نبود ولی عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.
     
  

 
امشب با ترکیب موسیقی ،بارون شبانه،رنگهای مبهم،عطر و نگاههای خسته پر احساس ترین رو نوشتی.....
     
  

 
Zebrafree: امشب با ترکیب موسیقی ،بارون شبانه،رنگهای مبهم،عطر و نگاههای خسته پر احساس ترین رو نوشتی.....





نقاب


12
هر دو قرارهای کاری اون روزشون رو کنسل کرده بودن و پاشا ساعت 10 صبح دم خونه‌ی احسان بود. از دیشب چند بار ویس احسان رو گوش کرده بود و دیگه تک تک کلماتش رو حفظ بود. احسان که یه روزی میگفت برای معذرت‌خواهی پیام نمیفرسته که مدرکی به جا نمونه حالا با محکمترین مدرک ممکن عشقش رو به پاشا ابراز کرده بود و فکر کردن به این موضوع پاشا رو خوشحال‌ترین آدم روی زمین میکرد.

به محض ورود به خونه و بستن در خودش رو تو آغوش احسان گم کرد و با تمام وجود مشغول بوسیدنش شد. احسان دست‌هاش رو دو طرف پایین صورت پاشا گذاشت بود و همزمان با بوسیدنش صورتش رو نوازش میکرد و پاشا دست‌هاش رو پشت گردن احسان حلقه کرده بود و یه لحظه هم لب‌هاش رو از لب‌های احسان جدا نمیکرد. هر دو میخواستن تلافی تمام روزهایی که برای بوسیدن هم از دست داده بودن رو در بیارن.

کمی که از هیجان و عطش اولیه‌شون کم شد روی مبل نشستن و گرم صبحت شدن. پاشا با بغض از احساسی که تو این مدت تو دلش زندانی کرده بود گفت؛ از اینکه چه جوری این احساس درش شکل گرفته و بزرگ شده و حالا تبدیل به تمام وجودش شده. این بار نوبت پاشا بود که حرف بزنه و از دید خودش عشقی که بینشون شکل گرفته بود رو به احسان نشون بده.

احسان با بغض و خنده: دیشب اون همه احساس به خرج دادم برات ویس فرستادم خب این حرفا رو میزدی بهم نامرد. یه پیام فرستادی فقط.
پاشا که بلند بلند میخندید: با اون چیزایی که تو گفتی دیگه گلوم اصلا باز نمیشد بخوام حرف بزنم عزیزم.
پاشا جوری روی مبل نشسته بود که یه دستش دور گردن احسان بود و پاهاش هم از روی پاهای احسان رد شده بودن. دست راست احسان هم از پشت بالای پهلوی پاشا رو نوازش میکرد و دست چپش روی پاهای پاشا بود. همین طور حرف میزدن و به هم نگاه میکردن و هم رو میبوسیدن.

احسان برای پاشا تعریف کرد که سال‌هاست میدونه بایسکشوال هست ولی به خاطر ترس از دید اطرافیان پنهانش میکرده. تنها دلیلی که به اون مهمونی‌ها و بازی‌هایی که میکردن میرفته هم همین بوده که میتونسته موقع اجرای بعضی حکم‌ها، بودن با همجنسش رو هم تجربه کنه ولی هیچ وقت با هیچ پسر یا دختری حسی که به پاشا داشته رو تجربه نکرده بوده و پاشا از شنیدن این حرف‌ها سرخ شده بود و با چشم‌های تر به احسانی که حالا براش از همیشه دوست‌داشتنی‌تر بود خیره شده بود.

دوباره شروع به بوسیدن هم کردن و پاشا بلند شد و روی رون‌های احسان نشست. زل زد به چشم‌های مشکیش، به موهای جوگندمی روی شقیقه‌ش. بی‌اختیار قلبش تندتر میزد. احسان تیشرت پاشا رو در آورد. پاشا ازش خواست تا بشینه و خودش رفت توی اتاق کاندوم و لوبریکانت آورد و وقتی برگشت احسان تیشرت و شلوارکش رو درآورده بود. پاشا هم شلوار و شورتش رو درآورد و دوباره روی پاهای احسان نشست؛ بوسیدش. احسان دست‌هاش رو دو طرف بدن پاشا گذاشته بود و از بالا تا پایین لمس میکرد: سفید برفی من.
پاشا که قبلا از شنیدن این حرف از احسان متنفر بود حالا از شنیدن صدای احسان ذوق کرده بود. برگشت کاندوم رو روی کیر احسان که کاملا سیخ شده بود کشید کمی ژل به خودش و کیر احسان مالید. احسان کیرش رو روی سوراخ پاشا گذاشت و پاشا خودش رو کمی به عقب خم کرد. احسان کمی پایین‌تر اومد تا پاشا راحت‌تر بشینه. پاشا که حالا کاملا سر کیر رو توی کونش حس میکرد با آه کوتاهی پایین‌تر رفت و شروع به بالا و پایین کردن خودش کرد. احسان هم با گذاشتن دست‌هاش دو طرف کون پاشا بهش کمک میکرد. با هر بار بالا و پایین شدن موهای خرماییش تو هوا تکون میخوردن و احسان از دیدنش لذت میبرد. همون طور که کیرش تو کون پاشا بود کمی صاف‌تر نشست تا فاصله‌ی بدن‌هاشون کم بشه و بتونه پاشا رو ببوسه. پاشا جای کمتری برای بالا و پایین کردن خودش داشت ولی لذت بوسیدن همزمان احسان و حس گرمای زبونش روی زبون خودش رو نمیتونست از دست بده.
احسان: درد نداری؟
پاشا: نه عزیزم.
احسان: جونم... قربونت برم...
پاشا: جون دلم... آه...
قطره‌های عرق کم کم روی بدنشون پیدا میشدن. پاشا خودش رو محکمتر بالا و پایین میکرد و کیر خودش هم تو دست احسان کاملا سیخ شده بود. چند دقیقه‌ای تو همون حالت ادامه دادن. احسان سریع‌تر کیر پاشا رو میمالید و پاشا دست‌هاش رو روی رون‌های احسان ستون کرده بود و حسابی بالا و پایین میشد. هر دو نزدیک ارضا شدن بودن. پاشا تو همون حالت بود که آبش پاشید روی بدن احسان و از شدت لذت بی‌حال به جلو خم شد و احسان رو بغل کرد. احسان هم کاندوم رو از روی کیرش درآورد و همزمان که گردن پاشا رو میبوسید با دو بار دست کشیدن به کیرش تمام آبش رو روی کون و کمر پاشا خالی کرد. صدای آه و نفس نفس زدن احسان توی گوش پاشا از هر صدایی براش قشنگ‌تر بود.


تصمیم گرفتن تمام روز رو توی خونه بمونن. با هم دوش گرفتن، آشپزی کردن، تلویزیون دیدن، حرف میزدن و از بوسیدن هم خسته نمیشدن. پاشا به مامان مهری زنگ زد و گفت که شب نمیاد؛ میخواست برای اولین بار خوابیدن تو بغل احسان رو تجربه کنه. قبل از خواب باز هم با هم سکس داشتن، حالا که هر دو از این حس دو طرفه با خبر بودن سکس‌هاشون حس و حال تازه‌ای داشت. اما چیزی که بیشتر از همه به پاشا حس امنیت و رضایت میداد خوابیدن تو بغل احسان بود؛ اینکه سرش روی شونه‌ی احسان بود و دست احسان بالای پهلوی پاشا. باورش نمیشد داره همچین آرامشی رو تجربه میکنه. با خودش فکر میکرد اگه این زندگیه پس تا حالا داشته چی کار میکرده؟


چند هفته‌ای بیشترِ وقتشون رو با هم گذرونده بودن و از بودن با هم سیر نمیشدن. تمام جاهایی که قبلا رفته بودن حالا براشون حس جدیدی داشت. همه چیز رو انگار داشتن برای بار اول تجربه میکردن. همه متوجه تغییر حال هر دوشون شده بودن. مامان مهری فکر میکرد پاشا با دختری آشنا شده و از این بابت خوشحال بود. امیر مدام هم احسان و هم پاشا رو سوال‌پیچ میکرد که چه طور انقدر عوض شدن. ساره، گلاره، ندا، سینا و سروش هم از هیچ فرصتی برای سین جیم کردن پاشا دریغ نمیکردن. همه میدونستن تغییر بزرگی تو زندگی پاشا به وجود اومده و از اینکه پاشا حرفی نمیزد کفری شده بودن.


اواخر اردیبهشت بود و احسان و پاشا از کوه برگشته بودن.
پاشا: امشب خونه‌ی دوقلوها دورهمیه به تو هم گفتن؟
احسان: آره سینا گفت بهم.
پاشا: ای کاش میشد نریم. واقعا نقش بازی کردن جلوشون سخت شده.
احسان: باهوش‌تر از این حرفا به نظر میان. عجیبه تا الان چیزی نگفتن بهمون.
پاشا: اینا یه درصد هم فکر نمیکنن تو بای باشی حتی به اونم فکر کنن باز بعیده بعد از اون همه دعوای من و تو بتونن ما رو با هم تصور کنن.
هر دو خنده‌شون گرفته بود.
احسان: اگه بهشون بگیم چی؟
پاشا که انتظار نداشت با تعجب جواب داد: یعنی تو مشکلی نداری؟
احسان: نه دوست دارم همه‌ی کسایی که برامون مهمن بدونن.
پاشا که لبخند بزرگی روی لبش نشسته بود: من که از خدامه.
با هم قرار گذاشتن حالا که میخوان با هم بودنشون رو تو جمع علنی کنن یه کم بچه‌ها رو اذیت کنن. پاشا تو گروهشون تو تلگرام نوشت که مدتی بوده میخواسته بگه که با کسی دوست شده و اگه اشکالی نداره شب دوست‌پسرش رو هم بیاره. همه مخصوصا امیر و ساره حسابی خوشحال شده بودن و تبریک گفتن و درخواست عکس کردن ولی پاشا هر جور شده قضیه رو به شب و دیدار حضوری موکول کرد.


احسان و پاشا هر دو دلهره داشتن ولی قبل از بالا رفتن دست همدیگه رو فشردن و دلشون قرص شد. پاشا جلوتر وارد ساختمون شد و احسان جوری که توی آیفون دیده نشه رفت داخل و از پله‌ها تا طبقه‌ی پایین خونه‌ی سینا و سروش رفت. پاشا که از آسانسور پیاده شد همه جلوی در بودن و از تنها دیدنش تعجب کردن.
ندا و گلاره: پس کوش؟
سینا: گفتم سر کاریه.
سروش: بابا بامزه دروغ 13 رو نگه میداشتی واسه سال دیگه خب.
پاشا: علیک سلام. بابا صبر کنید؛ چقدر غر میزنید. کاری پیش اومد خودش میاد.
امیر: میخواستیم قبل از رسیدن احسان باهاش آشنا بشیم.
ساره: سینا دیگه دعوت کرده بود نمیشد بگیم نیاد؛ ببخشید.
احسان از پایین از شنیدن این حرف‌ها خنده‌ش گرفته بود. پاشا هم با خنده از همه خواست برن داخل تا کل همسایه‌ها خبردار نشدن.
چند دقیقه‌ای به سوال کردن در مورد ظاهر و اخلاق دوست‌پسر پاشا گذشت.
ساره: خب بگو دیگه بابا چرا هیچی نمیگی پس؟
امیر: پاشا خدایی سر کارمون نذاشتی؟
پاشا: نه به خدا ولی گفتن نداره آخه الان میاد میبینید دیگه.
گلاره: حداقل عکسش رو نشون بده تا بیاد. مُردیم از فضولی.
پاشا: ای بابا چقدر عجولید شما. چشم ابرو مشکیه. موهاش کوتاهه اکثرا. کنار شقیقه‌هاش جو گندمی شده ولی همسن خودمونه تقریبا. سبزه‌ست و مربی بدنسازی هم هست.
سینا با شیطنت: پاشا جون خوبه از احسان بدت میادا رفتی داداش دوقلوش رو پیدا کردی؟
همه زدن زیر خنده.
سروش: والا این چیزی که میگه عین احسانه که؛ نه؟
همه موافق بودن و نمیدونستن چی باید بگن و بیشتر احتمال میدادن که پاشا داره سر به سرشون میذاره.
پاشا: حالا که باور نمیکنید بذارید بگم بیاد تو.
بین نگاه‌های هاج و واج همه رفت سمت در و بازش کرد و احسان با لبخندی از سر خجالت پشت در ظاهر شد.
ندا: بازیتون گرفته؟
احسان دست پاشا رو گرفت و وارد شد: سلام.
امیر: احسان...
ساره با جیغ: امیر بهت گفتما.
سینا: چیو گفتی؟ مگه میشه؟
گلاره: شوخیه. اصلا امکان نداره.

هیچ‌کس باورش نمیشد و همه به جز ساره که حالا احسان و پاشا رو بغل کرده بود با تعجب بهشون نگاه میکردن.
وقتی احسان خیلی جدی دستش رو دور کمر پاشا حلقه کرد دیگه کم کم همه داشت باورشون میشد شوخی‌ای در کار نیست ولی ذهنشون پر از سوال‌هایی بود که نمیذاشت راحت برن سمت احسان و پاشا و بهشون تبریک بگن.
امیر: اول بشینید مثل آدم تعریف کنید ببینیم چی شد که اینجوری شد بعد وقت واسه دورهمی خودمون زیاده.
همه سراپا گوش شده بودن و احسان و پاشا شروع کردن به تعریف کردنِ داستان رابطه‌شون تو این چند ماه. وقتی تمام و کمال همه چیز رو گفتن دوباره بچه‌ها که متعجب بودن شروع کردن به حرف زدن.
ساره: ولی من حدس زده بودم. میدونستم یه چیزی بینتون هست. تولد سینا و سروش هم دیدمتون تو تاریکی ولی باز به خاطر احسان گفتم شاید اشتباه کردم.
احسان و پاشا که دست هم رو رها نمیکردن از اینکه حدس خودشون هم درست در اومده بود، خنده‌شون گرفته بود.
امیر: احسان این همه وقت چه جوری از من پنهون کردی آخه؟ بابا دمت گرم. پاشا داشتیم؟
سینا: امیر جون ناراحتی دیگه تو رو دوست نداره؟
همه خندیدن.
سروش: آقا ولی چه زمونه‌ای شده فکر کنم فقط عمه مهین ما راز مگو نداره.
این رو گفت و به سمت احسان و پاشا رفت: بیاید بغلتون کنم بابا؛ یه ثانیه هم دست همدیگه رو ول کنید نمیذارم هیچ کدوم فرار کنید نترسید.

همه بعد از سروش نوبتی سراغ احسان و پاشا رفتن و بغلشون کردن. تمام شب به شوخی و خنده گذشت. پاشا و احسان از اینکه حدقل یه جمع کوچکی داشتن که میتونستن توش خودشون باشن و لازم نبود نقاب بزنن و خود واقعیشون رو پنهان کنن، احساس خوشبختی میکردن. اون شب یکی از بهترین شب‌های زندگیشون بود که هرگز فراموششون نمیشد.
     
  

 
بید مجنون

13
پاشا و احسان روز به روز شاداب‌تر میشدن و با مشکلات زندگیشون راحت‌تر از قبل کنار میومدن. به غیر از وقتی که با هم میگذروندن حالا با خیال راحت زمان بیشتری رو هم با بقیه‌ی بچه‌ها سپری میکردن. احسان چندین بار خونه‌ی پاشا رفته بود و مامان مهری هم حالا از وجود احسان به عنوان دوست صمیمی پاشا باخبر بود. پاشا خیلی دوست داشت مامان مهری هم بدونه سر و سامون گرفته و خیالش راحت بشه ولی میدونست درک همچین موضوعی براش خیلی سخته و نمیخواست بعد از این همه سال تو همچین موقعیتی قرارش بده. تنها بخش سخت ماجرا اصرار مامان مهری برای زن گرفتن پاشا و حتی اصرارش به احسان برای پیدا کردن یه دختر خوب واسه پاشا بود که به اون هم عادت کرده بود و با احسان به خنده و شوخی از کنارش میگذشتن. مدتی هم بود که مامان مهری رو راضی کرده بود بیشتر به عموهاش و اقوامش تو تبریز سر بزنه و حالا میتونست وقت بیشتری رو با احسان باشه و شب‌های بیشتری رو باهاش سر کنه.


21 خرداد روز عروسی ساره و امیر بود. همه از مدت‌ها قبل برای رسیدن این روز هیجان زده بودن. پاشا شب رو پیش احسان مونده بود و قرار بود از همون جا با هم به مراسم برن. عصر بود و کم کم باید برای رفتن حاضر میشدن.
پاشا: احسان دیر میشه باز؛ بیا اگه میخوای زودتر بری تو برو حموم بعدش من برم.
احسان: بابا اولش که خبری نیست آخه.
پاشا: عروسی پسرخاله‌ی تو و دوست‌های صمیمیمونه‌ها.
احسان: چشم چشم میرم الان.
احسان وارد حموم شد و لباس‌هاش رو در آورد؛ یادش افتاد حوله بر نداشته و رفت بیرون. پاشا داشت رو تخت چند تا کراواتی که داشت رو با هم مقایسه میکرد و پشتش به احسان بود. احسان از پشت خودش رو به پاشا چسبوند: همش بهت میاد سفید برفی من.
پاشا: خودت رو لوس نکن دیرمون میشه.
احسان که داشت کیرش رو از روی شلوارک پاشا بهش میمالید: دلت میاد آخه؟
پاشا: آره میدونی که من اینجور وقت‌ها...
احسان حالا کنارش با کیر شق شده وایساده بود. پاشا ادامه داد: میدونی که... از دست تو...

کراوات‌ها رو گذاشت روی صندلی و نشست روی تخت؛ نگاهی به صورت خندون و چین‌های کنار چشم احسان که همیشه توان مقاومت رو ازش میگرفتن انداخت و لب‌هاش رو گذاشت روی کیر احسان. با نوک زبونش روی سر کیر که کمی باز شده بود میکشید و کیر احسان رو میخورد. همون طور که کیر تو دستش بود زبونش رو از تخم‌ها در امتداد رگ بزرگ کیر احسان کشید و تا سرش آورد و دوباره مشغول خوردن شد. احسان طبق عادت موهای خرمایی پاشا رو آروم نوازش میکرد و غرق لذت میشد. دست احسان رو گرفت و بلندش کرد و لب‌هاش رو بوسه‌بارون کرد. هر دو در حال بوسیدن روی تخت به پهلو دراز کشیدن. احسان کاندوم رو برداشت و همون طور که به پهلو خوابیده بودن کیرش رو روی شیار کون پاشا میکشید و گردنش رو میخورد. پاشا که حسابی حشری شده بود خودش دستش رو برد عقب و کیر احسان رو روی سوراخش گذاشت. با فشار اول درد اومد و پاهاش رو کمی باز کرد و حالا سر کیر رفته بود توی کونش. از درد و لذت پایین پهلوی احسان رو چنگ انداخت و احسان سرعت جلو و عقب کردن کیرش رو بیشتر کرد. پاشا سرش رو برگردونده بود و همزمان که احسان تو کونش تلمبه میزد ازش لب میگرفت. ترکیب رنگ سفید و سبزه‌ی پوستشون زیر نور خورشیدی که از پنجره وارد اتاق میشد تماشایی بود. پاشا به پشتش دراز کشید و احسان از رو به رو کیرش رو گذاشت داخل کون و شروع کرد به تلمبه زدن و بوسیدن پاشا. گاهی که دست از بوسیدن هم میکشیدن صدای آه و ناله‌شون دم گوش هم بیشتر حشری‌شون میکرد.
احسان: سفید برفی... عشقمی...
پاشا: وای احسان... آه...
احسان: قربونت برم...
پاشا که با انگشت‌هاش محکم پشت شونه‌های احسان رو گرفته بود: جونم... جونم...
کیر احسان با سرعت توی کون پاشا جلو و عقب میشد و هر دو ناله میکردن و قربون صدقه‌ی هم میرفتن. نزدیک اومدنشون که شد احسان کیرش رو بیرون کشید و کاندوم رو انداخت کنار و کیرش رو چسبوند به کیر پاشا و شروع کرد به مالیدن هر دو. سر کیر جفتشون حسابی بزرگ شده و از برخورد با هم بیشتر تحریک شده بودن و تقریبا همزمان آبشون فوران زد روی بدن پاشا. احسان بی‌حال افتاد کنار پاشا و سرش رو خم کرد و باز هم بوسیدش.
احسان: حالا کی حال داره بره حموم.
پاشا که هنوز نفس نفس میزد: پاشو ببینم بدو خیلی دیرمون شده.
احسان: بابا عروسی گرفتنتون چیه پاشید برید سفر دور دنیا دیگه.
همین طور که غر میزد و به سمت حموم میرفت، پاشا از پشت سر بهش گفت: صبر کن اصلا منم بیام یه ذره سریع‌تر حاضر شیم.
احسان با لبخند: به به باز این یه چیزی.
پاشا هم حوله‌ش رو برداشت و به سمت حموم رفت.


مراسم عروسی تو باغ زیباتر و مجلل‌تری نسبت به باغ نامزدی برگزار میشد. انقدر جمعیت زیاد بود که پیدا کردن بچه‌ها برای احسان و پاشا سخت بود. امیر با کت و شلوار و کراوات نوک مدادی و شیکش و ساره با لباس عروس سفید ساده و در عین حال زیباش توجه همه رو به خودشون جلب کرده بودن. پاشا چقدر خوشحال بود که این بار بدون هیچ فکر و خیالی از دیدن دوست‌های صمیمیش کنار هم تو بهترین شب زندگیشون میتونه لذت ببره و این لحظه رو کنار عشق خودش تجربه کنه. مراسم حسابی گرم بود و همه مشغول رقص و پایکوبی بودن. سروش و سینا با شوخی‌هاشون با گلاره و ندا در مورد عروسی کردن و آینده کلافه‌شون کرده بودن و این باعث خنده‌ی اطرافیانشون میشد.

احسان و پاشا تمام مدت کنار هم بودن و با هم میرقصیدن ولی از اینکه نمیتونستن دست همدیگه رو بگیرن یا همدیگه رو مثل بقیه‌ی زوج‌ها در آغوش بکشن، کمی معذب بودن. وقتی همه برای شام به سمت میزهای غذاخوری دعوت شدن، احسان یواشکی دست پاشا رو گرفت به سمت دیگه‌ی باغ که کاملا خلوت بود برد. این قسمت از باغ هم پر از درخت‌های بلند و گل‌های رنگارنگ و چراغ‌های فانوس شکل بود. صدای همهمه از دور به سختی شنیده میشد. گروه موسیقی مشغول خوندن آهنگ‌های آرومی برای مهمون‌های در حال پذیرایی بودن. پاشا و احسان هر دو به راحتی میتونستن تشخیص بدن که ورژن آهسته‌ای از آهنگ هندسه‌ی چارتار که هر دو بهش خیلی علاقه‌مند بودن، در حال خونده شدن بود. یه کم که دورتر شدن به بید مجنون زیبایی رسیدن که شاخه‌هاش با وزش نسیم تکون میخوردن و حال و هوای قشنگی رو به وجود میاوردن؛ درست مثل همون بید مجنونی که پاشا خوابش رو دیده بود.
احسان: اینجا کسی نیست. دوست داشتم تو همچین شبی راحت بغلت کنم و باهات برقصم.
پاشا که حالا دو دستش دور گردن احسان بود و دست‌های احسان رو دور کمرش حس میکرد به آرومی گفت: من تو رو نداشتم چی کار میکردم.
احسان لبخند زد؛ لبخندی که زیر نور ماهی که از بین شاخه‌های درخت‌ها بهشون میتابید جذابتر از همیشه بود؛ خیره بود به چشم‌های پاشا که میشد تکون خوردن شاخه‌های درخت‌ها رو توشون دید. هر دو تو سکوت برای لحظاتی به هم خیره شده بودن و با آهنگی که پخش میشد، زیر نور ماه و بید مجنون به آرامی در آغوش هم میرقصیدن. انگار تمام جهان تو اون لحظه خلاصه میشد؛ لحظه‌ای با دو عاشق، یه ماه، یه بید مجنون، نسیمی که به آرامی نوازششون میکرد و صدای زیبایی که میخوند:
طلوعِ نگاه، شروعِ شراب، از مختصاتِ نام توست
ایمانِ من در حلقه‌ی هندسه‌ی اندامِ توست
ایمانِ من در حلقه‌ی هندسه‌ی اندامِ توست




پایان
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی: خالی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA